ترجمه و متن کتاب شریف احتجاج (ترجمه جعفری)

مشخصات کتاب

سرشناسه : طبرسی، احمدبن علی، قرن 6ق.

عنوان قراردادی : الاحتجاج . فارسی

عنوان و نام پديدآور : ترجمه و متن کتاب شریف احتجاج (ترجمه جعفری) جلد 1/ تالیف ابومنصوراحمدبن علی بن ابی طالب طبرسی؛ مترجم بهراد جعفری.

مشخصات نشر : تهران: دارالکتب الاسلامیه، 1381.

مشخصات ظاهری : 2 ج.: نمونه.

شابک : دوره : 964-440-292-8 ؛ دوره (چاپ ششم)978-964-440-292-0: ؛ 10000 ریال: ج. 1 : 964-440-290-1 ؛ ج. 1 (چاپ ششم)978-964-440-290-6: ؛ 10000 ریال: ج. 2 : 964-440-291-X ؛ ج. 2 (چاپ ششم)978-964-440-291-3:

يادداشت : فارسی- عربی.

يادداشت : ج. 1 (چاپ دوم: 1385).

يادداشت : ج. 2 (چاپ دوم: 1387).

يادداشت : ج. 1 (چاپ سوم: 1387).

يادداشت : ج. 1-2 (چاپ ششم: 1401) (فیپا).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها

اسلام -- ردیه ها

شناسه افزوده : جعفری، بهراد، 1345 - ، مترجم

رده بندی کنگره : BP228/4/ط2الف3041 1381

رده بندی دیویی : 297/479

شماره کتابشناسی ملی : م 81-40688

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ص: 1

جلد 1

اشاره

ص: 2

سخن مترجم

اشاره

سخن مترجم:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

كتابى كه در اختيار خواننده گرامى قرار دارد متنى تصحيح شده و ترجمه اى ساده و روان از كتاب شريف «الاحتجاج على أهل اللّجاج» تأليف دانشمند فاضل و فقيه پرهيزگار و شيخ جليل أبو منصور أحمد بن علىّ بن أبى طالب طبرسىّ- أعلى اللَّه مقامه الشّريف- از علماى قرن ششم است.

اين مرد بزرگوار از جمله مفاخر علما و دانشمندان اماميّه بوده و شخصيت او از كتاب پربار و ذى قيمتش نيك هويدا است، كتابى كه حاوى بخشهاى گوناگون از احتجاجات چهارده معصوم، از رسول گرامى اسلام تا وجود مبارك حضرت صاحب العصر و الزّمان- صلوات اللَّه عليهم أجمعين- مى باشد.

روش مؤلّف قدس سرّه در كتاب بدين صورت است كه ضمن ايراد عقايد حقّه از لسان معصومين عليهم السّلام شيوه بحث با مخالفين چه از أهل لجاج و چه ديگران را گوشزد مى كند، و بطور كلّى مجموعه كتاب روش صحيح احتجاج و بحث را تعليم مى كند، و مرحوم مؤلّف در مقدّمه كتاب استناد به آيه كريمه ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ نموده و روش نيكوى مجادله را گوشزد مى كند.

در اين باب مرحوم علّامه شعرانىّ در زيرنويس تفسير أبو الفتوح مطلبى را نگاشته اند كه براى روشن شدن مطلب آن را عينا از همان جا نقل مى كنم، ايشان فرمايد: «حكما گويند: اقسام علم منطق از جهت ماده پنج است: أوّل آنكه ببرهان و دليل يقينى مطلبى را بر ديگرى ثابت كنند. دوم آنكه بدليل ظنّى و مرغوب. سوم آنكه بمسلّمات خصم وى را مجاب كنند بوجه نيكو. چهارم آنكه

ص: 3

مغالطه كنند و بسخنان باطل بر خصم فائق گردند، پنجم آنكه بشعر و تخييل حجّت آورند. خداوند بسه وجه أوّل امر فرمود، چون مغالطه و شعر مناسب اثبات اصول و فروع دين نيست. أوّل فرمود: سوى پروردگار خويش خوان بعقل و دليل و حكمت، و آن را حكما برهان گويند، دوم بدليل ظنّى و مرغوب و موعظه و پند، و آن را حكما خطابه گويند، و از اين دو گذشته مجادله در سخن و اسكات مخالف را بوجه نيكو كن، و آن را حكما جدل گويند، و اين از معجزات علمى قرآن است».

بارى اين كتاب شريف از ابتداى تأليف تاكنون گذشته از محتوا به جهت اينكه مؤلّف آن استاد ابن شهر آشوب رحمه اللَّه صاحب مناقب) شخصيت بزرگوار جهان تشيّع بوده، پيوسته مورد توجّه همگان قرار داشته است.

متن كتاب همچنان كه در مقدّمه مؤلّف بزرگوار نيز مذكور است جهت جلوگيرى از اطناب، عارى از سند حديث و سلسله روات و بطور كلّى نقل سند مى باشد، بجز احاديث منقول از تفسير امام حسن عسكرىّ عليه السّلام، ولى متن آن منقول از مصادر بحار الأنوار مى باشد.

بارى در ترجمه اين كتاب شريف از تمام امكانات كمال استفاده را بردم، امكاناتى همچون نسخه هاى متعدّد، نفس مصادر، شرح علماى اماميّه، و در آخر، از همه تعليماتى كه از محضر استاد معظّم على أكبر غفّارى- أيّده اللَّه تعالى- آموخته بودم كمال بهره را بردم و همچنان كه از ابتدا آرزوى من بود تمامى آنها را در ذيل أحاديث نگاشتم، چه آنها كه در محضر ايشان تعليم ديده بودم و چه آنها كه در ذيل كتب حديثى نگاشته بودند.

در اعراب و ضبط لغات و مفاهيم متن عربى از نكاتى كه در بيانات مرحوم علّامه مجلسىّ در بحار الأنوار يا مرآة العقول يا در كتب ديگر آمده بود غافل نشدم و همه را منظور داشتم.

ص: 4

در اين ترجمه تا حدّ امكان در توضيح مطالب و روان و ساده و شيرين بودن عبارات و الفاظ كوشيده ام، و در اين راه در مكانهاى مختلف آن گونه كه مقتضى بود هم كلمه به كلمه ترجمه نمودم و هم براى بيان مطلب و توضيح مقصود و روشن كردن حقيقت بطور كلّى مطلب را شرح دادم، و در هر كجا نيازى به بيان و توضيح بود در ميان پرانتز () يا در زيرنويس بعنوان شرح و توضيح نقل نمودم، تا اجمال و تعقيدى باقى نماند و تنها به ترجمه متن حديث اكتفا نكردم، ضمنا مطالبى كه مرحوم علّامه شعرانىّ در اصول عقايد ذيل شرح مرحوم ملّا صالح مازندرانى بر اصول و روضه كافى نگاشته بودند در حدّ امكان از آن بهره برده و مطالب را بصورت مترجم در زيرنويس آوردم، و ذكر اين نكته قابل توجّه است كه در معدودى از موارد كه مطالبى علمى بود و مربوط به دسته اى خاصّ، اجبارا آنها را به عربى در زيرنويس آوردم.

و در موارد مختلف اعمّ از اعراب و متن حديث از فاضل گرانقدر جناب آقاى حسين استاد ولىّ- للَّه درّه- پرسش نمودم و ايشان نيز دريغ نداشتند، با اين همه از تمام مطالعه كنندگان گرامى تقاضا دارد كه اگر خطا يا لغزشى در ضبط كلمات يا در ترجمه ديدند بر ما منّت گذاشته و آگاه فرمايند، چرا كه امر خطير بود و بضاعت من ناچيز.

در خاتمه خدا را از صميم جان شكر مى گويم كه توفيق خدمت در اين راه را به من ارزانى داشت، اميد كه حقّ اين سپاس را بدرستى بجاى آورم تا مشمول زيادتى كه وعده الهى است گردم و خدمات بيشترى را به انجام برسانم. آمين يا ربّ العالمين.

بهراد جعفرى 21 دى ماه 1381 ش 7 ذو القعده 1423 ق

ص: 5

گفتار علماء پيرامون شخصيت مؤلّف و ارزيابى كتاب

گفتار علماء پيرامون شخصيت مؤلّف و ارزيابى كتاب

صاحب كتاب الذّريعه حاج شيخ آقا بزرگ طهرانىّ رحمه اللَّه در ذيل عنوان كتاب مى نويسد: «الاحتجاج على أهل اللّجاج تأليف شيخ جليل أبو منصور أحمد بن علىّ بن أبي طالب الطّبرسىّ، استاد رشيد الدّين محمّد بن علىّ بن شهر آشوب السّروىّ است كه او در سنه 588 وفات يافته، پس مؤلّف از دانشمندان قرن پنجم است كه أوائل قرن ششم را نيز درك نموده است- تا آنجا كه فرمايد:- تمام مرسلات در كتاب از احاديث مستفيض مشهور اجماعى بر مخالف و موافق مى باشد، و كتاب فوق الذّكر از جمله كتب معتبره اى است كه معتمد تمام علماى اعلام همچون علّامه مجلسىّ رحمه اللَّه و محدّث حرّ عاملىّ رحمه اللَّه و مانند آن دو بزرگوار مى باشد».

در كتاب شريف امل الآمل در بخش ثانى آن مى گويد: «أحمد بن علىّ بن أبى طالب الطّبرسىّ دانشمند فاضل و فقيه پرهيزگار و مؤلّف كتاب احتجاج بر أهل لجاج، كه كتاب خوب و كثير الفوائدى مى باشد، و مرحوم مؤلّف روايت مى كند از سيّد عالم و عابد أبو جعفر مهدى بن أبي حرب الحسينىّ المرعشىّ، و او

ص: 6

از شيخ بزرگوار أبو عبد اللَّه جعفر بن محمّد بن أحمد دوريستى «1»، و او از پدرش محمّد بن أحمد دوريستى، و او از شيخ صدوق محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه القمّىّ، و براى مؤلّف در نقل حديث طرق ديگر، و هم تأليفات ديگرى نيز هست».

و در مستدرك الوسائل مى نويسد: «ابن شهر آشوب روايت مى كند از شيخ جليل أبو منصور أحمد بن علىّ بن أبي طالب الطّبرسىّ كه از تأليفات او است:

كتاب احتجاج معروف، ضمنا شاگرد او ابن شهر آشوب در معالم العلماء مى گويد: «شيخ و استاد من أحمد بن علىّ الطّبرسىّ تأليف نموده است كتاب «كافى را در علم فقه» (كافى در فقه شيعه) و آن كتاب خوبى است و همچنين «كتاب احتجاج» و «مفاخرة الطّالبيّه» و «تاريخ الأئمّه عليهم السّلام» و فضائل الزّهراء عليها السّلام و «كتاب الصّلاة»».

يكى ديگر از تأليفات او «تاج المواليد» است كه آن را تنها صاحب أعيان الشّيعه نقل كرده و گفته است: «از او سيّد نسّابه أحمد بن محمّد بن المهنا بن علىّ بن المهنا العبيدلي معاصر علّامه حلّى رحمه اللَّه در كتاب خود «تذكرة النّسب» نقل مى كند، ولى شيخ أحمد بن أبي ظبية البحرانىّ در كتاب خود «عقد اللآل في مناقب النّبىّ و الآل» آن را منسوب به أمين الإسلام أبى علىّ فضل بن حسن طبرسىّ صاحب تفسير مى كند، و اين اشتباه يا از عبيدلى سرزده است يا از بحرانىّ، و اينكه اين خطا از عبيدلى كه معاصر با مؤلّف مى باشد بسيار بعيد و دور است.

و صاحب روضات الجنّات مى نويسد: «شيخ فاضل و محدّث مبرور أبو منصور أحمد بن علىّ بن أبي طالب الطّبرسىّ از بزرگان و اجلّاء علماى متقدّمين شيعه است، و او از أهل ساريه مازندران است، چنان كه شاگرد او ابن شهر آشوب به همان بلد منسوب مى باشد»،

ص: 7

و در ادامه در مورد كتاب احتجاج گويد: «كتاب احتجاج در ميان طائفه شيعه مشهور و معروف و معتبر است، و مؤلّف محترم آنچه را كه از احتجاجات رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و حضرات أئمّه عليهم السّلام جمع آورى نموده را در اين مجموعه شريفه ضبط كرده است».

و سيّد بزرگوار ابن طاوس (متوفّى سنه 644 ه) در فصل 56 كتاب كشف المحجّه مطالعه آن را به پسرش توصيه نموده و مى گويد: «و كتاب الاحتجاج لأبي منصور أحمد بن علىّ بن أبي طالب الطّبرسيّ».

اشتباه در انتساب كتاب

اشتباه در انتساب كتاب

صاحب كتاب «لؤلؤة البحرين» مى نويسد: «برخى از متأخّرين أصحاب ما در نسبت دادن كتاب احتجاج به أبو علىّ طبرسىّ رحمه اللَّه مؤلّف تفسير مجمع البيان اشتباه نموده اند، و از جمله ايشان: محدّث أمين استرآبادىّ، و پيش از او صاحب رساله مشايخ الشّيعه، و پيش از او دانشمند متقدّم محمّد بن أبي جمهور أحسائىّ در كتاب غوالي اللّئالي است». و از جمله اشخاصى كه در اين باره اشتباه و غفلت نموده اند: دانشمند معظّم قاضى نور اللَّه شهيد در مجالس المؤمنين است، در اين كتاب (مجلس پنجم در ذيل حالات أبو حمزه ثمالىّ) مى نويسد: «و شيخ أبو علىّ طبرسىّ در كتاب احتجاج از أبو حمزه نقل نموده كه او گفت .....- تا آخر.

ص: 8

معرّفى نسخه هايى كه در تصحيح كتاب از آنها استفاده شده

معرّفى نسخه هايى كه در تصحيح كتاب از آنها استفاده شده

1- نسخه خطّى آستان قدس رضوىّ عليه السّلام، خطّ نسخ 22 سطرى، سال تحرير 884 هجرى قمرى، عدد اوراق 216، واقف آن شخصى به نام ملّا علىّ طول 25، عرض 18 سانتيمتر، كه با تلاش برادر عزيز و گرامى جناب آقاى عبد اللَّه غفرانىّ بدست اين حقير رسيد، خداوند توفيقش را افزون فرمايد.

2- نسخه خطّى كتابخانه مرحوم ملك، به شماره 2164، مربوط به سنه 1069.

3- نسخه اى به خطّ كرمعلى بن محمّد باقر كرمانى پاريزى سيرجانى مشهدى، به خطّ نسخ، مربوط به سنه 1318 ق، داراى حواشى به خطّ نستعليق است كه متعلّق به كتابخانه مرحوم ملك مى باشد.

4- نسخه خطّى مربوط به كتابخانه ملك، به خطّ نسخ به قلم محمّد بن محمّد على خاورى، مربوط به سنه 1069 قمرى مى باشد.

ص: 9

جلد اول

مقدمه مؤلف

(1) بنام خداوند بخشاينده مهربان

حمد و ستايش خداوندى را سزاست كه از صفات موجودات برتر، و از وصف شارحان منزّه، و از مراتب مخلوق (ناتوانى، نياز، محدوديّت) و هر آنچه در خور يكتايى او نيست بدور است، به موجب خدائيش زوال و فنا ندارد، آن هيبتى كه سراسر هستى را وادار نموده تا بر نعمتهاى بى پايان، و پيوستگى حسن تدبير، و تناوب احسان و نعمات او را شكر و سپاس كنند. همان نعماتى كه از شمار خارجند و آگاهى از آنها محال است.

و شهادت مى دهم كه هيچ معبودى نيست جز اللَّه، يكتا است و بى انباز. آن شهادتى كه ترازوى اهل معرفت در روز جزا بدان سنگين، و رويشان سفيد گردد. و شهادت مى دهم كه محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) بنده برگزيده و فرستاده منتخب، و خاتم رسولان و انبياء، و آقا و سيّد همه خلائق و انتخاب شدگان و اصفياء است. و نيز گواهى مى دهم كه وصىّ او علىّ ابن أبى طالب بهترين وصىّ و امامى است كه به رهبرى و ولايت سفارش و وصيّت گرديده. و اينكه عترت پاكيزه او- كه بهترين خاندانند- سرپرستان هدايتگر؛ همان دوازده پيشواى راهنمايند. آنان امين خداوند در زمين و حجّتهاى او بر بندگانند.

ص: 1

توسّط ايشان نعمت را بر ما تمام كرده و كلمه و سخنش را بر ما چيره ساخته است. آنان را براى ما برگزيده تا لطف و حكمتش را بر همه نمايان، و بيرقهاى عدل و رحمتش را آشكار و روشن سازد. پس توسّط ايشان علّت و دليل بندگان دور شد، و باطل هر متكبّر سركشى رو به نابودى گرائيد. آرى خداوند براى حفظ دستورات دين، مصلحت- انديشى، و دغدغه اى كه براى گناهكاران داشت، امامان را مقام عصمت بخشيد تا مانع ظلم و دشمنى و جور و يورش شده، و آمادگى لازم در برابر متكبّران و دشمنان را داشته، مانع تبليغ داعيان شيطان شوند.

(1) و خداوند بندگانش را بيهوده و بى حجّت نگماشته، و هميشه در ميان آنان حجّتى است ظاهر و مشهور، يا غايب و پنهان، تا مردم را بر خدا هيچ بهانه اى نباشد، و راه راست دينش مشكوك و ملتبس نگردد. و انتخاب خود را به آنان وامگذاشت، زيرا مى دانست كه از اسرار او بى خبرند، و خداوند بدور از هر فعل ناروايى همچون تكليف بندگان بدان چه راهنمايى نشده اند مى باشد، و خود را در انتخاب و گزينش از شريك منزّه ساخته، در آنجا كه فرمايد: «و پروردگار تو آنچه خواهد مى آفريند و برمى گزيند [امّا] آنان را [توان] برگزيدن نيست. پاك و منزّه است خداى، و از آنچه انباز مى گيرند برتر است- قصص: 68».

ص: 2

بارى آنچه مرا به تأليف اين كتاب واداشت، عدول و فروگزارى گروهى از اصحاب از بحث و گفتگو و جدال به حقّ بود، با اين استدلال كه «پيامبر و ائمّه (عليهم السّلام) هرگز بحث و جدل نكرده، و آن را بكار نبستند، و شيعيان نيز در آن مجاز نبوده بلكه ايشان را از آن نهى كرده و عيب داشته و انتقاد نموده اند». در نتيجه به تأليف كتابى پرداختم كه حاوى خلاصه اى از گفتگوهاى ايشان (عليهم السّلام) در فروع و اصول با مخالفان و اهل فضل باشد، كه در آن با شيوه اى نيكو و درست در كلام مجادله شده، و به پايان برده اند. و فقط ممنوعيّت ايشان مشمول ضعفا و مساكينى مى شود كه گفتارشان در بيان دين قاصر است، نه افراد مبرّز و برتر در بحث و فاتحان ميادين احتجاج با اهل لجاج. زيرا اين افراد از طرف آن بزرگواران (عليهم السّلام) مأمورند كه در برابر دشمنان مقاومت نموده و بحث كنند. پس بدين سبب مقام و منزلتشان برترى يافته و درجات و اعتبارشان رفيع گشته و فضائلشان انتشار يافت.

(1) بارى من مقدّمه را با فصلى آغاز نمودم كه شامل تعدادى از آيات قرآن است كه انبياء مامور به احتجاج با بدخواهان شده اند. و نيز كتاب مشتمل بر شمارى اخبار در فضيلت مدافعان از دين قويم خدا و راه مستقيم او با دلائل پيروزمندانه و براهين خيره كننده است.

ص: 3

سپس به قسمتى از مجادلات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و ائمّه عليهم السّلام پرداختم، و گاهى بين كلام آن بزرگواران، به اقتضاى حال، گفتار تنى چند از شيعيان به ميان آمد.

(1) و اسناد بسيارى از اخبار را بدلائلى چون اجماع، عقل، و تواتر در كتب فريقين نياوردم. بجز احاديث امام حسن عسكرى عليه السّلام كه در حدّ تواتر باقى احاديث نبود، هر چند از نظر محتوى مانند آنها است. و إسناد آن را فقط در اوّلين جزء آن آوردم، چون اسناد باقى احاديث وارده از آن امام همان اسناد اوّلى بود كه از تفسير آن جناب نقل نمودم.

و خداست كه بايد از او بر آنچه قصد نموده ام يارى خواست، و او ما را كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است.

ص: 4

آياتى از قرآن كه دستور به بحث و مجادله به شيوه اى نيكو داده و از آنان طرفدارى نموده

آياتى از قرآن كه دستور به بحث و مجادله به شيوه اى نيكو داده و از آنان طرفدارى نموده

(1) خداوند تبارك و تعالى در قرآن خطاب به پيامبر خود فرموده: «و با آنان به شيوه اى كه نيكوتر است مجادله و گفتگو كن- نحل: 125». و نيز فرموده: «و با اهل كتاب جز به شيوه اى كه نيكوتر است مجادله مكنيد- عنكبوت: 46».

و نيز فرموده: «آيا ننگريستى به آن كس كه با ابراهيم در باره هستى پروردگارش گفت وگو و ستيزه مى كرد- بقره: 258».

و همچنين در داستان ابراهيم- وقتى بر پرستندگان ستاره زهره و ماه و خورشيد احتجاج به زوال و انتقال و طلوع و افول آنها نمود كه اينها نشان از حدوثشان دارد و اينكه آنها را موجب و آفريننده اى است- فرموده: «و بدينسان ابراهيم را ملكوت آسمانها و زمين مى نموديم [تا گمراهى قوم خود و يگانگى پروردگار را دريابد] و تا از اهل يقين باشد- انعام: 75»، تا آنجا كه فرموده: «و اينها حجّت ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم- انعام: 83». و آيات ديگرى كه در آن امر به گفت و گو و احتجاج فرموده، كه بخواست خداوند متعال شرح هر كدام از آنها در جاى خود خواهد آمد.

ص: 5

[احاديثى در فضيلت علماى شيعه]

[احاديثى در فضيلت علماى شيعه]

(1) 1- از پيامبر گرامى اسلام صلّى اللَّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ما در تبليغ دين خدا به زبان هفتاد پيامبر مجادله كننده ايم.

و امّا خبرهايى كه در فضل دانشمندان آمده از شمار خارج است، ولى ما متذكّر قسمتى از آنها مى شويم.

(2) 2- و از اين موارد روايتى است كه شيخ بزرگوار صدوق رحمه اللَّه به اسناد مذكور در متن از امام حسن عسكرى عليه السّلام از پدران گرامش از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آورده كه فرموده:

«ناگوارتر از يتيمى فرد بى مادر و پدر، يتيمى آن كسى است كه از امامش دور افتاده، و توان وصول به او را ندارد، و پاسخ مسائل مورد نيازش را نمى داند، پس بدانيد كه شيعه ما داناى به علوم ماست، و افرادى كه- به دليل عدم ديدار- از علم ما بى خبر مانده اند همچون يتيمى در كنف حمايت ايشانند. بدانيد جايگاه كسى كه هدايت و ارشاد نموده و دستورات و شرائع ما را تعليم مى كند همراه ما در گروه انبياء در اعلى علّيين خواهد بود.

ص: 6

(1) 3- به سند مذكور در متن از أمير المؤمنين عليه السّلام نقل است كه فرموده: هر كه پيرو و شيعه ما بوده و عالم به دستورات ما باشد، و پيروان ضعيف و ناتوان ما را از تاريكى جهل و نادانى به نور علم و دانشى كه به او عطا نموده ايم خارج سازد، روز قيامت تاجى از نور بر سر دارد و تمامى اهل آن ساحت را روشن سازد، و نيز جامه اى دارد كه تمام دنيا با ذرّه اى از رشته و نخ آن برابرى نمى كند. سپس نداكننده اى فرياد برآورد: اى بندگان خدا اين فرد دانشمند، يكى از شاگردان علماى آل محمّد است!!.

و بدانيد افرادى كه در اين سرا با توسّل به نور دانش او از حيرت جهل و نادانى برون رفته اند در آن سرا نيز به كمك نور او از تمام عرصه ها به بهشت هاى دور رهنمون شوند. پس به هر كه در دنيا خيرى آموخته، و قفل جهل و نادانى از قلبش گشوده، يا شبهه اى را برايش روشن و آشكار ساخته، همه و همه را از آن عرصه ها خارج مى سازد.

(2) 4- به سند مذكور در متن از امام حسن عليه السّلام نقل است كه فرموده: فضيلت كسى كه يتيمى از آل محمّد را- كه از واليانش دور افتاده و گرفتار حيرت جهل شده- كفالت و سرپرستى كرده و از تاريكى جهل بيرون سازد و مشتبهات او را برطرف نمايد، همچون فضيلت خورشيد بر «سها»- كم سوترين ستاره- است.

ص: 7

(1) 5- به سند مذكور در متن از امام حسين عليه السّلام نقل است كه فرموده: هر كس كفالت يتيمى از ما- كه رنج غيبت، ارتباطش را از ما بريده- را بر عهده گيرد و با علوم ما او را همراهى و كمك كند تا ارشاد و هدايت شود، خداوند عزّ و جلّ به او فرمايد: «اى بنده كريم من! كه به برادرت يارى نمودى، من به كرم از تو سزاوارترم، اى فرشتگانم براى او در بهشتها به تعداد هر حرفى كه تعليم داده هزار هزار قصر قرار دهيد. و در خور آن قصرها نيز از ساير نعمتها بدان بيافزايد.

(2) 6- به سند مذكور در متن از امام باقر عليه السّلام نقل است كه فرموده: عالم همچون شمع- بدستى است كه به مردم روشنى مى بخشد. و مشمول دعاى خيرشان گردد. فرد عالم داراى شمع علم و حكمتى است كه تاريكى جهل و حيرت را نابود مى سازد، پس هر كه بكمك آن روشنى، از جهل رهيده و از اسارت آن خلاصى يابد، به حساب فرد عالم از آزادشدگان آتش است، و خداوند به تلافى آن به تعداد هر تار موى كسى كه آزاد نموده، بيشتر و بهتر از صدقه صد هزار قنطار كسى كه در غير راه خدا خرج نموده به او دهد، بلكه اين صدقه براى صاحبش موجب وبال و گرفتارى است، ولى خداوند به او چيزى عطا فرمايد كه از پاداش صد هزار ركعت نماز در مقابل كعبه برتر و بهتر باشد.

ص: 8

(1) 7- به سند مذكور در متن از امام صادق عليه السّلام نقل است كه فرموده: علماى شيعه ما همچون مرزداران، مانع يورش شياطين به شيعيان ناتوان شده، و جلوى غلبه ناصبان شيطان صفت را مى گيرند. پس بدانيد هر كه اين گونه در مقام دفاع از شيعيان ما برآيد فضيلتش از جهادكننده با روم و ترك و خزر، هزاران بار بيشتر است، زيرا آن از كيش پيروان ما دفاع مى كند و اين از جسم آنان.

(2) 8- و به اسنادى كه گذشت از امام كاظم عليه السّلام نقل است كه فرموده: فقيهى كه در پى نجات يتيمى از ايتام ما- كه نه ما را ديده و نه به ما دسترسى دارد- برآيد، و او را در حدّ نيازش آموزش دهد، [تحمّل اين يك فقيه] بر ابليس سخت تر از هزار عابد است. زيرا فرد عابد فقط براى نجات خودش تلاش مى كند، ولى فقيه علاوه بر خود به فكر تمام بندگان خدا مى باشد، تا آنان را از دست ابليس و يارانش نجات دهد، به همين خاطر [مقام او] نزد خداوند از هزار هزار زن و مرد عابد برتر است.

(3) 9- و به اسنادى كه گذشت از امام رضا عليه السّلام نقل است كه فرموده: روز قيامت به عابد گويند: «آفرين! چه آدم خوبى! خودت را نجات دادى و هيچ كارى به ديگران نداشتى.

پس داخل بهشت شو. آگاه باشيد كه فقيه كسى است كه خيرش را به همه

ص: 9

مردم مى رساند، و از دست دشمنانشان مى رهاند. و براى آنان نعمتهاى بهشت خدايى را تمام و كمال دريافت مى كند، و رضوان الهى را برايشان بدست مى آورد. و به فقيه گفته شود:

اى سرپرست ايتام آل محمّد، دوستدار ضعفاى شيعه و موالى آنان، بايست تا شفاعتت را مشمول هر كه از تو تحصيل كرده و دانشى آموخته، نمايى، پس مى ايستد و گروه گروه؛ تا ده گروه صد هزار نفرى را وارد بهشت مى كند، و ايشان همان افراد علم آموخته و شاگرد او تا روز قيامتند، حال تفاوت ميان دو جايگاه [عابد و فقيه] را بنگريد!.

(1) 10- و به اسنادى كه گذشت از امام جواد عليه السّلام نقل است كه فرموده: بدرستى هر كه سرپرستى يتيمان آل محمّد- همانها كه از امامشان دور افتاده و در حيرت جهل غوطه ور و در دستان دشمنان ناصبى ما اسيرند- را بر عهده گيرد و ايشان را نجات داده و از سرگردانى برهاند، و شياطين را با دفع وسوسه هايشان مغلوب سازد، و بر ناصبيان [دشمنان اهل بيت عليهم السّلام] توسّط حجّتهاى پروردگار و دلائل امامانشان چيره شود، مقام و منزلتش نزد خداوند به بهترين وجهى بر شخص عابد برترى و فضيلت يابد، فضيلتى بمراتب بالاتر از فضل آسمان بر زمين و عرش و كرسى و پرده هاى آسمان، و برترى اين جماعت بر گروه عابدان همچون فضيلتى است كه ماه شب بدر بر كم سوترين ستاره آسمان دارد.

ص: 10

(1) 11- و به اسنادى كه گذشت از امام هادى عليه السّلام نقل است كه فرمود: اگر در پس غيبت امام قائم عليه السّلام علمائى نبودند كه داعى بسوى او بوده و اشاره به او كنند، و با براهين الهى از او دفاع نمايند، و بندگان مستضعف خدا را از دام ابليس و اعوانش برهانند، و از بند نواصب (دشمنان اهل بيت) رهايى بخشند، همه مردم از دين خدا دست كشيده و مرتدّ مى شدند. لكن علماء كسانى هستند كه زمام قلوب شيعيان ضعيف ما را در دست داشته و مهار مى كنند، همچون ناخداى كشتى كه سكّان آن را در دست دارد. اين گروه همان شخصيتهاى برتر و افضل در نزد خداوند با عزّت و جلال مى باشند.

(2) 12- و به اسنادى كه گذشت از امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل است كه فرموده: روز قيامت علماى شيعه ما عهده دار محبّين و اهل ولايت ناتوان ما مى باشند، و در حالى پا در آن ساحت گذارند كه نور از تاج سرشان مى تابد، و بر سر هر كدام تاجى زيباست، و اين انوار در تمام عرصه و سراى قيامت تا مسير سيصد هزار سال پخش مى شود، و پرتو نور آن تاجها، تمام صحنه قيامت را در بر مى گيرد. و در آنجا تمام يتيمانى كه كفالتشان را بر عهده داشته، و از تاريكى جهل رهايش ساخته، و از حيرت گمراهى خارجشان كرده، با پرتوى از آن نور مرتبط شده، و چنگ انداخته و بالا روند تا روبروى بالاى بهشت رسند، آن وقت هر كدامشان را در منازل از پيش تعيين شده در كنار اساتيد و معلّمينشان

ص: 11

فرو آورده، و به خدمت امامانى كه بسوى آنان مى خواندند حاضر نمايند. و پرتو نور اين تاجها، دشمنان اهل بيت را كور و كر و لال نموده و به سوى آتش سوق دهد.

(1) 13- و به اسنادى كه گذشت از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه فرموده: جمعى از دوستداران آل محمّد عليهم السّلام [از نظر علمى] مسكين و فقيرند، همان گروهى كه در برابر دشمنان ما ناتوان بوده، و مورد اعتراض و ملامت و طعن مخالفان واقع مى شوند، بنا بر اين يارى و مساعدت نمودن به اين فقرا افضل و برتر از كمك كردن به فقراى معمولى بى مال و ثروت است. و هر كه از اين جماعت دستگيرى نموده، و با سلاح علم و برهان در برابر دشمن نيرو بخشد، و فقر و عجز آنان را برطرف نموده و بر دشمن چيره گرداند، خداوند متعال نيز آنان را پيوسته در مقابل دشمنان- از شياطين انس و جن- پيروز نموده، و عجز و ناتوانى را بر مخالفينشان مستولى فرمايد.

(2) 14- و به اسنادى كه گذشت از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه أمير المؤمنين عليه السّلام فرموده: هر كس بنده عاجز از علم و معرفتى را تقويت نموده و در برابر دشمن تجهيز و غالب نمايد، خداوند نيز به وقت بازپرسى در قبر، اين كلمات را به او تلقين

ص: 12

فرمايد: اللَّه پروردگار من، و محمّد پيغمبر او، و على بن أبى طالب جانشين پيغمبر است، و كعبه، قبله من، و قرآن مايه سعادت و خوشبختى من است، و اهل ايمان برادران من هستند.

آنگاه از جانب خداوند خطاب مى رسد كه: سخن حقّ را اظهار كردى و اعتقاد صحيحت را بيان نمودى، پس مقام و منازل رفيع بهشت را برايت واجب نمودم. در اين حال قبر او تبديل به يكى از باغهاى خوش منظره بهشت مى گردد.

(1) 15- و به اسنادى كه گذشت از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه فرموده: روزى دو زن كه با هم در مسأله اى مذهبى اختلاف داشتند بخدمت حضرت فاطمه عليها السّلام رسيده و نظرشان را اظهار نمودند، آنگاه آن حضرت عليها السّلام دليل و برهان خود را مطابق عقيده آنكه اعتقادش صحيح و ادّعايش درست بود اقامه نمود، و پس از مشاهده سرور و خوشحالى زن مؤمنه بدو فرمود: خوشحالى فرشتگان به سبب ظهور و غلبه حقّ، بيش از شادى تو بوده، و حزن و اندوه شيطان و يارانش بيش از حزن و اندوه آن زنى است كه در عقيده باطل خود مغلوب شده، و پروردگار به فرشتگان دستور مى دهد به جهت اين عمل براى فاطمه هزار هزار برابر آنچه تهيّه ديده بودم مهيّا كنند. و اين قانونى است هميشگى براى هر كه موجبات پيروزى و غلبه بنده ام را [بر معاند و ناصب] فراهم كند.

ص: 13

(1) 16- و به اسنادى كه گذشت از امام عسكرى عليه السّلام نقل است: امام حسن مجتبى عليه السّلام به كسى كه هديّه اى برايش آورده بود فرمود: آيا مايلى در مقابل آن، بيست برابرش بتو بدهم، يا مطالبى به تو بياموزم كه بر فلان فرد ناصبى چيره شده و گروهى از مردم گمراه و ساده لوح را از تبليغات شوم او نجات دهى؟ و اگر حسن انتخاب داشته و آن را كه بهتر است برگزينى برايت هر دو را جمع مى كنم. و گر نه در تشخيص بهتر خطا كنى، و در هر حال در انتخاب يكى از آن دو مخيّر خواهى بود. آن مرد گفت: آيا اجر و ثواب من در غلبه بر دشمن حقّ، و نجات مردم از شرّ تبليغات و سخنانش به اندازه ارزش بيست هزار درهم است؟ حضرت فرمود: نه، بلكه ارزش آن عمل برابر با هزار هزار قيمت همه دنيا است. گفت: پس چطور امر بى ارزش و پست تر را برگزينم، بلكه آن ديگر را انتخاب مى كنم. امام عليه السّلام فرمود: در اختيارى كه داشتى بهترين را برگزيدى. پس آن مطالب را به او آموخته و بيست هزار درهم نيز بدو عطا فرمود. بارى آن مرد، پس از بازگشت به شهر خويش با آن فرد ناصبى مباحثه و جدال نموده و او را ساكت و مجاب كرد. خبر اين پيروزى به امام عليه السّلام رسيده و در ملاقات بعدى به او فرمود: هيچ كس مانند تو در عمل و كسب سود نبرد، كارى كردى كه موجب محبّت خدا، و پيامبر، و جانشينان اطهار او، و

ص: 14

فرشتگان مقرّب، و برادران مؤمن به تو شد، و بهره اى كه تو بردى به اندازه تمام اهل ايمان و كفر، و بيش از مقدار هزار برابر دنيا بود. پس اين نعمت بزرگ بر تو گوارا و خوش باد! (1) 17- و به اسنادى كه گذشت از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه: حضرت صادق عليه السّلام فرموده: هر كه تمام كوشش و تلاشش اين باشد كه شرّ مخالفين ما را از سر دوستان ناتوان ما كوتاه كند و ما را در شكست و كشف نقائص و نقاط ضعفشان يارى و حمايت نموده، و مقام پيامبر خدا و اهل بيت پاكش را تجليل و تعظيم نمايد، خداوند نيز به فرشتگان بهشت فرمان دهد كه در ساختن قصرها و عمارات ويژه او همّت گماشته، و به عدد هر سخنى كه با دشمنان خدا احتجاج مى كند، جمعى از فرشتگان مقتدر و توانا در بناى قصرهاى او كار و فعاليّت كنند، و آنقدر براى او عمارت و قصر مهيّا شود كه مقدار آن را جز خداوند متعال نمى داند!.

(2) 18- و به اسنادى كه گذشت از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه حضرت رضا عليه السّلام فرموده: بهترين توشه اى كه شخص دانشمند دوستدار ما براى روز فقر و نياز و ذلّت خود ذخيره مى كند، حمايت علمى از دوستان ناتوان ما، و نجات ايشان از چنگال دشمنان خدا و رسول او است. [در اين صورت] وقتى از قبر برخيزد صفوف فرشتگانى را مشاهده كند

ص: 15

كه از محلّ قبر تا جايگاهش در بهشت برين صف كشيده اند، و او را با بالهاى خود بلند نموده و به عمارت مخصوصش در بهشت حمل كرده و به او مى گويند: آفرين بر تو! خوش باد تو را، اى كسى كه دشمنان خوبان را مقهور ساخته و از ائمّه اطهار خود حمايت و طرفدارى مى نمودى!.

(1) 19- و به اسناد گذشته نقل است: روزى گروهى از محبّين آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نزد امام حسن عسكرى حاضر شده و گفتند: اى زاده رسول خدا، در همسايگى ما فردى از دشمنان اهل بيت زندگى مى كند كه پيوسته موجب آزار ما شده و در تفضيل خلفاى ثلاثه بر أمير المؤمنين عليه السّلام دلائلى ذكر مى كند كه ما در پاسخ آنها مى مانيم.

امام عليه السّلام فرمود: فردى را به سوى شما مى فرستم تا او را مجاب كرده و دلائلش را باطل نمايد. سپس يكى از شاگردانش را مأمور ساخت تا در مجلس بحث آنان با فرد مزبور حاضر شده و به گفتارشان گوش دهد، و هنگامى كه از او تقاضاى سخن نمودند تا حدّ امكان در بطلان سخن و پوچى اعتقاد آن فرد كوشيده و كاملا مجابش كند.

او نيز از جاى برخاسته و بهمراه آنان در مجلس بحثشان حاضر گشته و بهمان شيوه امام عليه السّلام وارد بحث شده و او را بسختى شكست داده و مجاب نمود.

ص: 16

از اين پيروزى اصحاب و دوستان اهل بيت بقدرى خوشحال شدند كه جز خدا نداند، و به همان اندازه مخالفين و معاندين محزون و شكسته گشتند. و وقتى نزد امام بازگشتند فرمود: اهل آسمان به جهت شكست و مغلوب شدن آن دشمن خدا بيش از شما مسرور شدند، و ابليس و ياران مستكبرش چندين برابر مخالفين، محزون و مغموم گشتند، و فرشتگان آسمانها و عرش و كرسى براى اين شخص غالب طلب رحمت و مغفرت نموده، و براى آن دشمن مخالف لعن و نفرين كردند، و خداوند همه را مستجاب فرمود.

ص: 17

قسمتى از فرمايشات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پيرامون جدال و احتجاج و مناظره با مخالفان اسلام

اشاره

قسمتى از فرمايشات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پيرامون جدال و احتجاج و مناظره با مخالفان اسلام

(1) 20- از امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل است: روزى در محضر امام صادق عليه السّلام بحثى به ميان آمد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از مجادله و مباحثه در دين نهى نموده است. امام عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بطور مطلق از مجادله نهى نفرموده است، بلكه از آن سخن و گفتگويى كه نيكوتر نيست منع نموده، آيا اين فرمايش خداوند را نشنيده ايد كه فرموده:

«و با اهل كتاب جز به شيوه اى كه نيكوتر است مجادله مكنيد- عنكبوت: 46»، و باز فرموده: « [مردم را] با حكمت- گفتار درست و استوار- و پند نيكو به راه پروردگارت بخوان، و با آنان به شيوه اى كه نيكوتر است مجادله و گفتگو كن- نحل: 125»، و علما و دانشمندان مذهبى جدال احسن را از لوازم دين شمرده و گفتگوى غير احسن را ممنوع دانسته اند. و خداوند همان را بر شيعيان ما حرام داشته است. و چطور ممكن است مطلق مجادله و بحث را ممنوع فرموده باشد؟ در حالى كه خود فرموده: «و گفتند: هرگز به بهشت نرود مگر كسى كه يهودى يا نصرانى باشد»، و در ادامه فرموده: «اينها آرزوهاى آنان است، بگو: اگر راستگوئيد برهان و دليل روشن خويش بياوريد- بقره: 111»،

ص: 18

پس در اين آيه شريفه مناط راستگويى و اثبات دعوى را آوردن برهان قرار داده است، و پر واضح است كه برهان همان مجادله و احتجاج احسن مى باشد. گفتند: اى زاده رسول خدا، از شما تقاضا مى كنيم معناى مجادله احسن و غير احسن را بيان فرمائيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: مجادله غير احسن مجادله اى است كه به سبب آن حقّى را انكار و به باطلى معترف شوى و از خوف آنكه مطلوب او ثابت شود حرف حقّ و صحيحش را ردّ كنيد، و يا بخواهيد سخن باطل را با جمله اى نادرست و باطل ديگرى جواب دهيد. و اين گونه مجادله كه موجب گرفتارى پيروان ناتوان ما و نيز اهل باطل است حرام و ممنوع مى باشد. امّا اهل باطل آن نقطه ضعف را هنگام بحث با افراد ناتوان از شما حجّت و دليلى بر پوچى او قرار مى دهند. و افراد ناتوان شما از مشاهده اين وضع دلگير و محزون مى شوند.

(1) و امّا مجادله احسن همان گونه است كه خداوند به پيامبرش در بحث با منكرين حشر آموخته كه: «و براى ما مثلى زد- در زنده كردن مردگان- و آفرينش خود را فراموش كرد؛ گفت: كيست كه استخوانها را در حالى كه پوسيده و خاك شده زنده مى كند- يس: 78»، و خداوند در ردّ آنان فرموده: «بگو- اى محمّد- همان خداى كه نخستين بار آفريدش

ص: 19

زنده اش مى كند، و او به همه آفرينش- يا آفريدگان- داناست. همان خداى كه براى شما از درخت سبز آتشى پديد كرد، پس آنگاه از آن آتش مى افروزيد- يس: 79- 80».

بدين ترتيب خداوند از پيامبرش خواسته تا با مخالفين حشر و قيامت مجادله كند و به او فرموده: بگو: همان كه نخستين بار آفريدش زنده اش مى كند. آيا خداوند از برگردان آنكه در آغاز آفريدش پس از پوسيده شدن عاجز و ناتوان مى شود؟! بلكه به نظر شما آغاز خلقت مشكل تر از برگردان آن است.

سپس فرمود: «همان خداى كه براى شما از درخت سبز آتشى پديد كرد» يعنى وقتى خداوند آتش داغ را در درخت- سبزتر و تازه- پنهان كرده و سپس آن را بيرون نمود و پديد آورد، با اين كار به شما فهماند كه همو بر اعاده خلقت و احياى [ثانوى] آنچه پوسيده شده نيز قادر و توانا است.

(1) سپس فرمود: «آيا آن كه آسمانها و زمين را آفريد بر آفريدن مانند اينها توانا نيست؟

چرا توانا است، و اوست آفريدگار دانا- يس: 81»، يعنى: وقتى در نظر و توان شما خلقت آسمانها و زمين مشكلتر از احياى استخوان پوسيده و اعاده حيات آن است، چگونه خلق جهانى با اين همه شگفتى كه نزد شما دشوارتر است را از خداوند جايز مى شماريد ولى احياى استخوان پوسيده كه نزد شما آسانتر است را روا نمى داريد؟!

ص: 20

امام صادق عليه السّلام فرمود: اين معناى مجادله احسن است، كه در آن جاى هيچ عذر و بهانه اى براى مخالف باقى نمى گذارد، و شبهه و اعتراضش مطابق فهم او پاسخ داده مى شود.

و امّا جدال غير احسن اين است كه منكر حقّى شوى كه تميز حقّ و باطل طرف بحث را از تو سلب مى كند، و با اين كار تنها او را از باطلش دور مى سازى نه به حقّ نزديك، و اين شيوه ممنوع و حرام است، زيرا هر دوى شما منكر حقّ مى باشيد.

(1) سپس امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يكى از حضّار پرسيد: آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نيز مجادله مى فرمود؟ امام صادق عليه السّلام پاسخ داد: هر گونه در باره رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى انديشى مبادا فكر كنى كه آن بزرگوار از فرمان و دستور خداوند سرپيچى كرده باشد، خداوند دستور مى دهد كه: «و با آنان به شيوه اى كه نيكوتر است مجادله كن- نحل: 125» و در پاسخ اعتراض منكرين حشر فرمايد: «همان خداى كه نخستين بار آفريدش، زنده اش مى كند- يس: 79»، با اين حال فكر مى كنى پيامبر از فرمان خدا كوتاهى و مخالفت نموده و مطابق مأموريت الهى مجادله نكرده و ديگران را از آن فرمان آگاه نساخته است؟! سپس حضرت صادق عليه السّلام بواسطه پدران گرامش از أمير المؤمنين عليهم السّلام به نقل حديثى از پيامبر گرامى اسلام پرداخت كه: جمعى از پيشوايان پنج فرقه: يهود،

ص: 21

نصارى، دهرى، ثنويّه و مشركان عرب (بت پرستان) طى يك تبانى و قرار در محضر آن حضرت حاضر شده و شروع به مجادله و احتجاج نمودند.

يهوديان گفتند: اعتقاد ما اين است كه عزير پسر خداست، و نزد تو آمده ايم كه در اين باره مذاكره كنيم و نظر تو را بدانيم. اگر با ما هم عقيده شدى حقّ تقدّم با ما است، و گر نه با اعتقاد ما مخالف بوده و ما نيز خصم تو خواهيم شد.

و نصارى گفتند: ما عقيده داريم كه مسيح پسر خدا است، و خدا با او متّحد شده، و نزد تو آمده ايم تا نظرت را بدانيم، و در صورت توافق، ما حقّ تقدّم خواهيم داشت و گر نه با تو مخاصمه خواهيم كرد.

سپس دهريّه گفتند: ما معتقديم موجودات جهان را آغاز و انجامى نيست و جهان قديم و هميشگى است، و در اين موضوع با تو بحث خواهيم كرد، اگر با ما هم عقيده باشى البتّه برترى ما ثابت مى شود و اگر مخالفت كنى با تو دشمنى خواهيم كرد.

(1) و ثنويّه مذهبان گفتند: اعتقاد ما اين است كه تدبير جهان از دو مبدء نور و تاريكى سرچشمه مى گيرد، و نزدت آمده ايم تا در اين عقيده با شما وارد بحث و مجادله شويم. اگر با ما موافق بودى كه حقّ تقدّم خواهيم داشت و در صورت مخالفت خصم تو خواهيم شد.

و در آخر بت پرستان اظهار نمودند: ما معتقديم اين بتها خدايان ما هستند، و آمده ايم

ص: 22

تا در اين عقيده با تو بحث كنيم. اگر با ما توافق كردى تقدّم ما ثابت خواهد شد، و در صورت اختلاف نظر، ما نيز همچون ديگران خصم تو خواهيم شد.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: به خداوند بى شريك و انباز مؤمن، و به هر معبودى جز او [همچون بت و طاغوت] كافرم. خداوند مرا براى همه جهانيان مبعوث فرمود تا مردم را بشارت دهم و از عذاب او بترسانم تا بر تمام ايشان حجّت و دليل باشم. و مرا در همه جا حفظ فرمود، و شرّ دشمنان و مخالفين مرا دفع نمود.

سپس رو به جماعت يهود كرده و فرمود: آيا نزد من آمده ايد تا بى دليل عقيده اتان را بپذيرم؟ گفتند: نه.

فرمود: پس براساس چه دليلى معتقديد كه عزير [نبىّ] پسر خداست؟

گفتند: چون كتاب مقدّس تورات را پس از متروك شدن احيا نمود، و اين كار را جز در مقام پسر خدا بودن انجام نداد.

(1) فرمود: با اين استدلال موسى به فرزندى خدا سزاوارتر از عزير است. زيرا تورات توسّط او نازل شده، و معجزات بسيارى كه خود بر آنها واقفيد از او مشاهده گرديده، و بر اساس منطق شما بايد موسى نيز داراى مقامى بالاتر از مقام عزير- پسر خدا بودن- باشد.

و ديگر اينكه اگر منظور شما از پسر خدا بودن اينست كه خداوند متعال همچون پدران ديگر

ص: 23

با جفت خود نزديكى نموده و در اثر اين مقاربت، پسرى مانند عزير متولّد شده، در اين صورت شما پروردگار جهان را يكى از موجودات مادّى و محدود جهان پنداشته و به او صفاتى چون صفات مخلوقين داده ايد.

گفتند: مراد ما [از ولادت] اين معنى نيست، زيرا آن بنا به گفته شما كفر و نادانى است. بلكه مقصود ما از پسر خدا بودن احترام و عظمت است. هر چند ولادتى در كار نباشد، چنان كه شخص عالم و استاد به شاگردش مى گويد: «اى پسر من» يا «تو پسر من هستى»، و نظر او از اين تعبير تنها اظهار محبّت است و احترام نه اثبات ولادت. و اين سخن را به كسى مى گويد كه هيچ نسبتى ميانشان نيست. و به همين تعبير خداوند عزير را از نظر شرافت و عظمت پسر خود برگزيد نه بر اساس ولادت.

(1) فرمود: با اين توجيه نيز پاسخ شما همان بود كه در ابتدا گفتم، زيرا بر اساس اين تعبير، موسى عليه السّلام براى اين مقام شايسته تر بوده است. بدرستى كه خداوند با اقرار اهل باطل آنان را رسوا مى كند، و حجّت را بر عليه ايشان برمى گرداند، اين توجيهى كه بدان استدلال نموديد شما را به راهى دشوارتر از آنچه گفتيد مى اندازد. زيرا شما گفتيد: يكى از بزرگانتان بدون اثبات ولادت به غريبه اى مى گويد: «اى پسر من» و «تو پسر من هستى»، و نيز به

ص: 24

ديگرى مى گويد: «تو شيخ و استاد و پدر من هستى»، و بديگرى مى گويد: «تو آقاى من هستى» و «اى آقاى من»، و هر چه احترامش بيشتر باشد آن سخن محترمانه تر خواهد شد. و بر اساس اين عقيده لازم است موسى بن عمران برادر يا استاد يا پدر يا مولاى خداى باشد، تا فضيلت آن حضرت نسبت به عزير فهميده شود. و به نظر شما آيا صحيح است اين سخنان در باره موسى- كه از عزير بالاتر است- نسبت به خدا داده شود؟! يهوديان از پاسخ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مات و مبهوت شده و گفتند: اى محمّد، اجازه بده در باره سخنت تحقيق و تفكّر كنيم.

فرمود: اميدوارم با قلب پاك و راه انصاف در گفتار و عقيده اتان فكر كنيد، تا خداوند متعال حقيقت را به شما بنماياند.

(1) سپس رو به جماعت نصارى كرده و فرمود: شما معتقديد كه خداوند ازلى و قديم، با پسر خود؛ حضرت مسيح متّحد گشته است، از شما مى پرسم منظورتان در اين گفتار مبهم چيست؟ آيا مرادتان اين است كه خداى ازلى و قديم با اتّحاد با يك موجود حادث تنزّل كرده؟ و يا اينكه حضرت مسيح كه موجودى محدود و حادث است بواسطه اتّحاد با

ص: 25

پروردگار قديم و ابدى ترقّى نموده و برابر و يكى شده است؟ و يا اينكه اين نهايت تعظيم و تكريم حضرت عيسى است؟

دو صورت اوّل بر اساس برهان عقلى محال است، زيرا قديم چگونه حادث مى شود، و يا حادث چگونه ممكن است به قديم تغيير نمايد، بنا بر اين حادث از هر جهت ضدّ، بلكه نقيض قديم است، و اجتماع آن دو ممتنع و محال خواهد بود. و در صورت آخر پر واضح است كه مسيح يكى از مخلوقات و بندگان برگزيده خداوند بوده و حادث خواهد شد. و به هر شكل پسر خدا بودن مسيح و اتّحاد خداوند با او محال و باطل است.

نصارى گفتند: اى محمّد، مقصود ما اين است كه خداوند در مورد مسيح- به جهت الطاف خاصّه و توجّه بى پايان به او- معجزات شگفت انگيزى را بدست او جارى فرموده، و بهمين جهت موضوع پسر خدا بودن عيسى تنها جنبه احترام و تجليل دارد و بس.

(1) پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: حتما سخنى كه به يهوديان گفتم شنيديد. سپس گفتار خود در باره پسر خدا بودن عزير نبىّ (عليه السّلام) را تكرار فرمود. و جماعت نصارى همه ساكت و مجاب شدند، مگر يكى از آنان كه رو به آن حضرت كرده و گفت: اى محمّد! مگر شما

ص: 26

ابراهيم را «خليل اللَّه» نمى دانيد؟ فرمود: همين طور است، پرسيد: پس چرا با اين عقيده ما كه عيسى ابن اللَّه است مخالفيد؟

فرمود: اين دو هيچ شباهتى با هم ندارند. اينكه ابراهيم خليل خدا است، خليل از مادّه خلّه- بفتح يا ضمّ أوّل و تشديد دوم- بمعنى احتياج و فقر است، و حقيقت معناى خليل:

شخص نيازمند و محتاج و فقير است، و چون ابراهيم عليه السّلام در نهايت استغناى نفس، از ديگران دورى گزيده و تنها بسوى خداوند متعال روى آورده، لقب خليل را به او دادند، و اين معنى آنجا به اوج خود مى رسد كه او را در منجنيق گذاشته و مى خواستند به سوى آتش پرت كنند، در اينجا جبرئيل عليه السّلام از جانب خدا مأمور شد تا او را يارى كند، ولى حضرت ابراهيم عليه السّلام در جواب گفت: هيچ حاجتى به غير خدا ندارم و يارى او مرا بس است، به همين دليل ملقّب به خليل شد.

(1) و اگر لغت خليل را از مادّه خلّة- به كسر اوّل و فتح و تشديد ثانى- بگيريم معنايش:

تحقيق در خلال معانى و توجّه به لطائف و حقائق و اسرار مى شود، و در اين صورت نيز هيچ ارتباطى با استدلال شما نخواهد داشت، كه مستوجب تشبيه نمودن خداوند به خلق باشد. (زيرا تشابه و تناسب در صفات و عوارض است نه در ذات و حقيقت) آيا نمى بينيد

ص: 27

اگر حضرت ابراهيم عليه السّلام به سوى خدا منقطع نشده بود، و بر اسرار و حقائق علوم دست نمى يافت خليل خدا نمى شد؟! ولى در موضوع توالد و تناسل به عكس است، زيرا رابطه پدر و پسر يك امر حقيقى و ذاتى است هر چند پدر فرزند را دشنام دهد و از خود دور سازد، زيرا معناى ولادت، قائم به اوست (پدر براى هميشه مبدء تكوّن و ذاتا پدر آن فرزند است) سپس اگر دليل شما براى پسر خدا بودن حضرت مسيح، اينست كه حضرت ابراهيم خليل خداست، لازم به اين اعتقاد است كه حضرت موسى نيز پسر خداست. زيرا معجزاتى توسّط او ظاهر شده كه كمتر از معجزات حضرت عيسى نبوده است، پس بگوييد: «موسى پدر خداست». بلكه همان طور كه در احتجاج با يهود بيان شد جايز است بگوييد: «موسى پدر، آقا، عمو، رئيس و أمير خداست».

يكى از نصارى گفت: حضرت مسيح خود در انجيل مى فرمايد: «من بسوى پدر خود مى روم».

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: در صورت عمل به اين كتاب، اين جمله در آن اين گونه آمده:

«من بسوى پدر خود و شما مى روم»، پس لازم است اعتراف كنيد كه تمام مخاطبان عيسى پسر خدا هستند. و از همين جمله معلوم مى شود كه اطلاق «ابن اللَّه» به حضرت عيسى هيچ اختصاص و ويژگى نداشته و تمام اصحاب و شنوندگان كلامش پسر خدايند. در

ص: 28

صورتى كه آنان فاقد اين امتيازات بودند. و شما خود اين جمله را نقل مى كنيد ولى از مضمون آن غافليد و بر خلاف گفته آن بزرگوار سخن مى گوييد.

و اگر مراد شما معناى ظاهرى و لفظى كلمات «پدر» و «پسر» است، پس چرا نمى گوييد مراد از كلمه پدر: حضرت آدم، يا حضرت نوح است. زيرا آن دو پيامبر گرامى پدران حقيقى حضرت مسيح و ديگرانند. و چطور مى توانيد اين معنى حقيقى را نفى كرده و آن تصوّراتى كه خود اراده كرده ايد باثبات رسانيد؟!.

(1) مسيحيان پس از اين استدلال پيامبر ساكت شده و گفتند: ما تا امروز هيچ كس را در مقام بحث و جدل چون تو [ماهر و زبردست] نديده بوديم، فرصتى بده تا در اين موضوع انديشه كنيم. سپس آن حضرت رو به دهريه نموده و فرمود: روى چه اصلى معتقديد كه همه اشياء و موجودات جهان، قديم و هميشگى بوده و آغاز و انجامى ندارند؟

گفتند: ما تنها چيزى را مى پذيريم كه ببينيم، و چون براى اشياء نه ابتدائى ديده و نه فنا و انقضايى، حكم مى كنيم كه موجودات هميشگى بوده و خواهند بود.

ص: 29

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: آيا شما با چشم خود هميشگى بودن موجودات و قديم و ازلى بودن آنها را ديده ايد؟ اگر بگوييد آرى لازم است با همين عقل و قواى بدنى، ابدى و ازلى باشيد تا بتوانيد تمام موجودات را به صفت قديم و ازلى بودن ببينيد، و اين خلاف حسّ و عيان، و مخالف شهود همه عقلاى بشر است. [و البتّه چنين ادّعايى نخواهيد كرد] دهريّه گفتند: آرى، ما قديم بودن و بقاى موجودات را نديده ايم.

فرمود: پس چرا حكم به قديم بودن و بقاى موجودات مى كنيد، با اينكه بنا به اعتقاد خودتان نه حدوث اشياء را مشاهده كرده ايد و نه قديم بودنشان را؟ و چگونه مى توانيد يك طرف را برگزيده و طرف ديگر را نفى كنيد؟ آيا گردش شب و روز را نمى بينيد كه هر يكى پشت سر ديگرى در جريان است. گفتند: آرى.

فرمود: آيا اين گردش و ترتيب در ميان شب و روز از زمانهاى گذشته بوده و خواهد بود؟ گفتند: آرى. فرمود: آيا ممكن است [اين تناوب بهم ريزد و] شب و روز در يك جا جمع شوند؟ گفتند: نه؛ ممكن نيست.

(1) فرمود: در اين صورت، از هم جدا و منفصلند، وقتى زمان يكى گذشت، ديگرى بدنبال آن جريان مى يابد. گفتند: آرى همين طور است.

ص: 30

فرمود: پس با اين اعتراف، به حادث بودن آنچه كه از شب و روز تقدّم و سبقت مى گيرد بدون مشاهده حكم نموديد. پس منكر قدرت خداوند مشويد.

سپس فرمود: به عقيده شما آيا شب و روز ابتدا و پايانى دارد؟ يا ازلى و غير متناهى است؟. در صورت نخست عقيده ما مبنى بر حدوث ثابت مى شود. و در صورت دوم، چگونه ممكن است چيزى كه پايان دارد از جهت آغاز نامتناهى باشد؟.

گفتند: درست است.

فرمود: شما كه به قديم بودن عالم معتقديد و منكر حدوث آن مى باشيد، آيا پيرامون آن تحقيق و تأمّلى كرده ايد؟ گفتند: آرى. فرمود: آيا نمى بينيد كه تمام اشياء و موجودات جهان به هم محتاج و مرتبط، و در وجود و بقاء به يك ديگر نيازمندند؟ مگر نمى بينيد در برقرارى يك عمارت لازمست تمام اجزاء- از خاك و سنگ و آجر و آب و غيره- دست بدست هم دهند تا ساختمانى برقرار گردد؟ و همين طور است ساير اشياء جهان.

(1) پس چنانچه اين احتياج و ارتباط در تمام موجودات جهان حاكم است، چگونه مى توانيم آنها را قديم و ثابت بدانيم؟ و معنى حادث چه مى شود، و آيا اينها كه مى گوئيد قديمند؟ اگر حادث بودند چه ميشد؟

ص: 31

جماعت دهريّه در برابر استدلال رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مبهوت و حيران شده و از شرح معناى حادث درماندند. زيرا هر وصفى در بيان حادث با مشخّصات موجوداتى كه- به نظر آنان- قديم بودند تطبيق مى كرد. و به همين خاطر از خشم، زبانشان بند آمده و گفتند: در اين باره بدقّت فكر و تأمّل خواهيم كرد.

سپس رسول گرامى اسلام رو به جماعت ثنويّه- معتقدان به تدبير نور و ظلمت- كرده و فرمود: از چه نظر به اين معنى معتقد شديد؟

گفتند: ما معتقديم كه جهان روى دو قسمت تشكيل شده: يا خير و نيكو، يا شرّ و بدى، و دريافتيم كه اين دو ضدّ و مخالف يك ديگرند. پس از اينجا حكم مى كنيم كه خالق «خير» غير از خالق «شرّ» است، زيرا يك خالق، دو عمل ضدّ هم را انجام نمى دهد.

بلكه هر كدام را خالقى است. چنان كه برف نمى تواند ايجاد حرارت كند، همان طور كه آتش محال است مبدء اثر سردى هم باشد. بنا بر اين معتقد شديم كه نور و ظلمت دو خالق قديم جهان و جهانيان هستند.

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: آيا اين همه رنگهاى متنوّع- از سياه و سفيد و سرخ گرفته تا زرد و سبز و كبود- را نمى بينيد؟ مگر قبول نداريد هر كدام از آنها ضدّ و مخالف ديگرى است، پس دو نوع از آنها در يك مورد جمع نمى شوند، چنان كه گرما و سرما ضدّ همديگرند؟ گفتند: آرى.

ص: 32

فرمود: پس براى چه به تعداد هر رنگى به خالق قديمى معتقد نشديد؟ و بنظر شما آيا هر ضدّى محتاج خالق مستقلّى نيست؟ دهريّه ساكت شدند.

سپس فرمود: بنا به اعتقاد شما چگونه ممكن است نور و ظلمت در اداره تشكيلات جهان دست به دست هم داده باشند، در حالى كه نور بنا به طبعش ميل به صعود دارد و ظلمت تمايل به نزول و هبوط؟ آيا دو نفر كه در خلاف هم پيوسته در حال حركتند مى توانند در يك جا بهم رسند و ملاقات كنند؟ گفتند: نه امكان ندارد.

فرمود: پس لازم است كه نور و ظلمت نتوانند باهم اجتماع كنند، چرا كه آن دو مخالف هم بوده و پيوسته در جهت خلاف هم در حركتند. بنا بر اين استدلال آيا ممكن است جهان از اجتماع دو ضدّ و مخالف حادث و متشكّل شده باشد؟

جماعت دهريّه گفتند: به ما مهلتى ده تا كاملا در كارمان انديشه كنيم.

(1) سپس رو به مشركان عرب (بت پرستان) كرده و فرمود: چرا بتان را پرستش كرده و از پروردگار جهان دست كشيده ايد؟ گفتند: با اين كار به خداوند تقرّب مى جوييم.

فرمود: مگر اين بتان شنوا بوده و از خدايشان اطاعت نموده و او را عبادت مى كنند تا شما بواسطه تعظيم آنها به خداوند تقرّب جوييد؟ گفتند: نه.

ص: 33

فرمود: مگر شما خودتان آنها را نتراشيده ايد؟ گفتند: آرى. فرمود: باين ترتيب اگر آنها شما را عبادت كنند شايسته تر است تا شما آنها را. (چون بتان مخلوق و شما خالقيد) در اين صورت خدايى كه عارف به مصالح و عواقب، و حكيم در تعيين تكليفتان مى باشد آيا شما را به اين عبادت امر كرده است؟! بت پرستان پس از اين كلام باهم اختلاف كرده و گروهى گفتند: خداوند در پيكرهاى مردانى حلول كرده كه به شكل اين بتان بودند. و بر اين اساس آنها را صورتگرى نموديم.

و منظور ما از توجّه به اين بتان تعظيم همان هياكل است.

و جمعى ديگر گفتند: اين بتان مطابق صورت اقوام گذشته اى هستند كه پرهيزگار و عابد بودند، و نظر ما از عبادت آنها تعظيم و تجليل خداوند مى باشد.

(1) و گروه ديگرى گفتند: آنگاه كه خداوند آدم را آفريده و فرشتگان را امر نمود تا او را سجده كنند ما از اين امر كه وسيله تقرّب به پيشگاه خداوند بود محروم شديم، پس براى جبران آن صورت آدم را به شكلهاى مختلفى ساختيم و در مقابلش به قصد تقرّب بخداوند سجده مى كنيم. همچون سجده فرشتگان بر آدم، كه به قصد تقرّب به خدا بود، چنان كه سجده شما در محرابهاى مسجد، به قصد آن است كه به محاذات كعبه ايد. و در مقابل كعبه

ص: 34

نيز به نيّت پروردگار با عظمت و جلال عبادت و سجده مى كنيد، نه خود كعبه.

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: همه شما راه خطا پيموده و از راه حقيقت منحرف شده ايد.

سپس رو به گروه نخست كرده و فرمود: اين سخن شما كه خداوند در پيكرهاى جمعى كه به شكل اين بتان بودند حلول كرده، در نهايت ضعف است، چرا كه با اين كلام مى بايد خداوند مانند مخلوقات: محتاج، محدود و حادث باشد. و با اين حلول، آيا خداوند جهان در چيزى محدود و محاط نخواهد شد؟ و در صورت حلول هيچ وجه تمايزى ميان پروردگار و ساير خصوصياتى كه در اجسام حلول مى كند: همچون رنگ و طعم و بو و نرمى و زبرى و سنگينى و سبكى، پديدار خواهد شد؟ و چگونه مى شود كه آن جسم محيط: حادث، و آنچه در محيط او واقع شده قديم باشد؟ و بايد بعكس باشد، يعنى محيط قديم و محاط [همان كه محدود به او شده] حادث باشد. و چگونه مى شود پروردگارى كه آفريننده همه موجودات است، محتاج به محلّ (جاى حلول) باشد؟ در حالى كه خداوند با عظمت و جلال، ازلى و ابدى است، (يعنى: خداوند پيش از محلّ و پيش از موجودات جهان، برخوردار از هستى و غنا بوده است)، و چون خداوند را به واسطه حلول كردن او با صفات پروردگار در معرض زوال و حدوث قرار دهيد، و در نتيجه معلوم است آنچه زائل و حادث شود فانى است. آرى حالّ و محالّ (هر چه در چيزى حلول مى كند و آنچه در آن حلول مى شود) با اين صفات (حدوث، تغيير، زوال و فناء) متّصف مى شود، و اينها همه كاشف از تغيير ذات شى ء است.

ص: 35

و اگر شما بر اين اعتقاديد كه حلول موجب تغيير نيست، بايد حركت و سكون، و سياه شدن و سفيد و رنگارنگ شدن را نيز موجب تغيير ندانيد و عارض شدن هر يك از حالات را تجويز نموده، و خداوند را با صفات ممكنات وصف كنيد، در نتيجه از ابراز اين عقيده كه پروردگار جهان حادث و محدود و محتاج و ضعيف است هيچ ابائى نخواهيد داشت. هر چند عزّت و عظمت خداوند از اين پيرايه ها برتر و متعالى است.

(1) سپس فرمود: بنا بر اين وقتى اعتقاد «حلول خدا در چيزى باطل شود، پايه و اساس گفتارتان رو به فساد و تباهى گرايد.

گروه نخست از بت پرستان با شنيدن استدلال پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله ساكت شده و گفتند: در اين موضوع خوب فكر مى كنيم [آنگاه پاسخ شما را مى دهيم].

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله روى به گروه دوم كرده و فرمود: اگر شما معتقديد كه به نيّت صورتهاى گذشتگان خداپرست خود سر بر آستان بتها گذاشته و آنها را تعظيم مى كنيد، پس ديگر چه جايى براى اظهار بندگى پروردگار جهانيان باقى مى نهيد!؟

مگر نمى دانيد كه از جمله اسباب و لوازم تعظيم و عبادت خداوند اين است كه او را در اين صفات با بندگان مساوى ندانيم؟! مثلا اگر شما از سلطان مقتدرى به اندازه تعظيم و خضوعى كه از نوكران او بجا مى آوريد تجليل كنيد، به او اهانت نموده ايد، و اگر فرد بزرگى را از نظر احترام و تعظيم با فرد كوچكى برابر بدانيد، آيا به آن شخص توهين نكرده ايد؟! گفتند: آرى.

ص: 36

فرمود: پس شما با برابر قراردادن خضوع و عبادت خداوند با بتان آيا به مقام عظمت و جلال پروردگار توهين نكرده ايد؟! آنان گفتند: در كار خود انديشه خواهيم كرد. و سپس ساكت شدند.

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به گروه سوم از بت پرستان فرمود: شما جماعت مسلمان را با خودتان مقايسه نموديد، در حالى كه ما همچون شما نيستيم. زيرا ما بندگان خدا، آفريده و دست پرورده اوئيم، گوش بفرمان و تسليم نواهى او هستيم، و خداوند را همان گونه كه اراده فرموده عبادت مى كنيم، و چون ما را به كارى امر فرمود همان را انجام دهيم و نبايد از آن اوامر تجاوز كرده و بنا بر ميل و تشخيص خودمان عمل كنيم، زيرا در اين صورت ممكن است با آن خصوصيات پسنديده واقع شود ولى امكان دارد با نحوه ديگر در نهايت درجه كراهيت يا حرمت قرار گيرد. با اينكه ما را از اظهار نظر در مقابل دستوراتش نهى فرموده است.

آرى چون فرموده است هنگام عبادت به جانب كعبه متوجّه باشيم، امتثال امر نموده و اطاعت مى كنيم، سپس فرموده در ساير شهرها نيز به محاذات كعبه او را عبادت كنيم ما نيز پذيرفتيم و از حدود اوامر او تجاوز نكرديم. و در مسأله سجده فرشتگان بر آدم، خداوند متعال سجده را بر خود آدم امر فرمود نه بر صورت او، و از آنجا كه سجده را بر فرشتگان فرض نموده اين تكليف بر آنان بوده نه بنى آدم، پس هر مقايسه اى بيجا است.

ص: 37

و چه مى دانيد شايد از اين عمل خودسرانه شما ناراضى باشد.

(1) آنگاه پيامبر فرمود: اگر كسى شما را در روز معيّنى به خانه اش دعوت كند، آيا اين حقّ را داريد كه پس از قبول دعوت در روز ديگرى به خانه او برويد؟ و يا به خانه ديگر او بى دعوت برويد؟ و يا اگر كسى به شما لباس، يا برده، يا مركبى عطا كند مى توانيد برگيريد؟ گفتند: آرى. فرمود: آيا مى شود لباس، برده، يا مركب ديگر او را تصرّف خير، زيرا معلوم نيست در قسمت دوم مانند قسمت نخست مجاز باشيم.

فرمود: آيا تصرّف بى اجازه در امور خداوند بدتر است، يا در امور بندگان خدا؟

گفتند: بلكه خداوند مقدّم و اولى است كه بى اجازه او در امورش تصرّف نكنيم.

فرمود: پس براى چه اين گونه عمل مى كنيد و چه زمان شما را امر به سجده اين صورتها نمود؟! بت پرستان گفتند: در كار خود بدقّت مى انديشيم، و لب فرو بستند.

امام صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند، هنوز سه روز بر اين جماعت بيست و پنج نفره نگذشته بود كه همگى به محضر پيامبر حاضر شده و مسلمان شدند و گفتند: اين گونه استدلالى را نشنيده بوديم، و گواهى مى دهيم كه تو فرستاده و رسول خدائى.

ص: 38

(1) 21- سپس امام صادق از امير المؤمنين عليهما السّلام نقل نمود كه فرموده: خداوند آيه شريفه:

«سپاس و ستايش خداى راست كه آسمانها و زمين را بيافريد و تاريكيها و روشنى پديد كرد، سپس [با اين همه نشانه ها] كسانى كه كافر شدند [بتان را] با پروردگار خويش برابر مى كنند- براى خدا همتا مى گيرند- انعام: 1» را بعنوان ابطال و ردّ سه عقيده از عقائد ملل نازل فرموده است. جمله نخست: «سپاس و ستايش خداى راست كه آسمانها و زمين را بيافريد» اشاره بر ردّ و ابطال دهريّه است كه معتقد به قديمى و ازلى بودن موجوداتند، و قسمت دوم آيه: «و تاريكيها و روشنى را پديد كرد» اشاره به ابطال نظر ثنويّه [يا همان مشركان] است كه معتقدند تدبير جهان بدست نور و ظلمت است.

و قسمت آخر آيه: «سپس [با اين همه نشانه ها] كسانى كه كافر شدند [بتان را] با پروردگار خويش برابر مى كنند- براى خدا همتا مى گيرند-» اشاره بر ردّ و ابطال مشركان بت پرست دارد. سپس خداوند سوره «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را نازل فرمود، كه اشاره بر ردّ جماعتى است كه براى خداوند متعال مثل و نظير يا ضدّ و ندّى قائلند.

أمير المؤمنين عليه السّلام ادامه داد كه: سپس رسول گرامى اسلام صلّى اللَّه عليه و آله رو به اصحاب كرده و فرمود: بگوييد: «ايّاك نعبد» يعنى: خداوند يگانه را عبادت و پرستش مى كنيم، نه همچون اعتقاد دهريّه كه مى گويند اشياء همه قديم و هميشگى اند، و نه مانند ثنويّه كه معتقدند: نور و ظلمت، جهان را تدبير مى كند، و نه چون بت پرستان كه مى گويند: «بت ها خدايان ما هستند»، پس هيچ چيز را با تو شريك نمى گيريم،

ص: 39

و جز تو خدائى را نمى خوانيم، همچون اعتقاد اين كفّار، و نه مانند يهود و نصارى كه برايت قائل به فرزندند، خداوندا تو از تمام اين پيرايه ها برترى [برترى بزرگ!].

آرى خداوند مى فرمايد: «و گفتند: هرگز به بهشت نرود مگر كسى كه يهود يا نصارى باشد» و گروهى از كفّار نيز سخن ديگرى بافتند. خداوند در قرآن خطاب به پيامبر فرموده:- اى محمد- «اينها آرزوهاى آنهاست» همان آرزوهاى بى حجّت و دليلى كه در دل انداختند «بگو: برهان خويش بياوريد» و دلائل بر دعوى خويش اقامه كنيد «اگر راستگوئيد» همان طور كه محمّد نيز دلائل خود را- كه شنيده ايد- آورد. سپس در ادامه آيه فرمود: «آرى، هر كسى روى خود را به خداوند متعال سپارد (با اخلاص به خداى روى آورد)» يعنى: همچون اهل ايمان كه پس از شنيدن براهين رسول خدا بدو معتقد شدند، «و نيكوكار باشد» در كردارش، «مزد و پاداش او نزد پروردگار اوست»، و بهنگام برپايى ترازوى عدالت، همان زمان كه كافران از مشاهده عقاب و مجازات بخود مى لرزند «نه بيمى بر آنهاست»، و نه به وقت مرگ «اندوهگين مى شوند». زيرا همان وقت بشارت بهشت به ايشان داده شود.

(1) 22- از امام عسكرى نقل است كه فرمود: از پدرم امام هادى پرسيدم: آيا پيامبر با مشركان و جهودان هنگامى كه مورد ملامت قرار مى گرفت احتجاج و مجادله مى نمود؟!

ص: 40

فرمود: آرى، بسيار. از جمله آنها حكايتى است كه خداوند از قول آنان در اين آيه فرموده: «و [مشركان] گفتند: اين پيامبر را چيست كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى بر او فرو نيامده» تا آنجا كه « [كفّار مكّه] گفتند: «چرا اين قرآن بر مردى بزرگ- از نظر جاه و مال- از اين دو شهر- مكّه و طائف- فرو فرستاده نشده است؟- فرقان: 31». و نيز اين آيه كه: «گفتند: هرگز تو را باور نداريم تا براى ما از زمين [مكّه] چشمه اى روان سازى» تا: «ما كتابى فرو آرى كه آن را بخوانيم- إسراء: آيات 90 تا 93». سپس در احتجاجى ديگر به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله گفتند: اگر تو پيامبر هستى، همچون موسى در مقابل خواسته ما از آسمان صاعقه اى نازل مى كردى، زيرا درخواست ما از تو سنگين تر از پيشنهادى بود كه از موسى كرديم.

و ماجراى اين احتجاج بدين قرار است كه روزى رسول خدا با جماعتى از اصحاب خود در نزديكى خانه كعبه نشسته بود و به آنان احكام خدا و حقايق آيات كتابش را مى آموخت، در اين هنگام گروهى از سران قريش، مانند: وليد بن مغيره مخزومى، و أبو البخترى عاص بن هشام، و أبو جهل عمرو بن هشام، و عاص بن وائل و عبد اللَّه بن- حذيفه مخزومى، و گروهى ديگر باهم اجتماع نموده و گفتند: كار محمّد بالا گرفته، و امر او وسعت و رواج يافته، بيائيد تا او را مورد توبيخ و سرزنش قرار داده و محدودش سازيم،

ص: 41

و نظراتش را باطل نمائيم، تا نزد اصحابش زبون و كوچك شود، شايد دست از گمراهى و سركشى و طغيانش بردارد، در غير اين صورت با شمشير برّان پاسخش گوئيم!.

(1) أبو جهل گفت: چه كسى با او مجادله مى كند؟ عبد اللَّه مخزومى گفت: من براى مجادله كردن با او حاضرم، آيا مرا در مجاب كردن او كافى و سزاوار نمى دانيد؟ أبو جهل گفت: آرى.

پس قرشيان به اتّفاق نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمده و عبد اللَّه مخزومى رشته كلام را بدست گرفته و گفت: تو ادّعاى بزرگى كرده اى! و دعوى حيرت انگيزى نموده اى! پنداشته اى كه تو رسول و فرستاده پروردگار جهانيان هستى، در صورتى كه در خور ربّ- العالمين و خالق همه موجودات جهان نيست كه همچون توئى- كه مانند ما مى خورد و مى نوشد و چون ديگران در بازارها راه مى رود- رسول و فرستاده او باشد. آيا پادشاه روم و سلطان فارس، نماينده و رسولانش را جز از طبقه ثروتمند، و برخوردار از مقام، و قصر و خانه و نوكر و خدمتكار انتخاب مى كنند، و پر واضح است كه ربّ العالمين ما فوق همه بندگان است، اگر تو نماينده خدايى همو بايد بسوى ما فرشته اى مى فرستاد تا در حضور ما تو را تصديق مى كرد، با همه اينها اگر خدا قصد ارسال نماينده اى را داشت بايد فرشته اى را بعنوان نماينده اش بسوى ما مى فرستاد نه بشرى عادى مانند ما، و اين را بدان اى محمّد كه تو در نظر ما نه تنها نبىّ نيستى، كه فردى جادو شده و مسحورى! فرمود: آيا سخنت پايان يافت؟ گفت: آرى، اگر خدا مى خواست براى ما رسولى مبعوث كند مى بايست او بيش از همه ما عزّت و حرمت و ثروت داشت، چرا اين قرآن كه

ص: 42

بعقيده ات از جانب خدا به سوى تو نازل شده- بر دو مرد بزرگ مكّه و طائف: وليد بن- مغيره و عروة بن مسعود نازل نشد؟ (1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: آيا چيزى از كلامت باقى مانده؟ مخزومى گفت: آرى، ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه از زمين خشك و سنگلاخ و كوهستانى مكّه چشمه آبى جارى سازى، زيرا ما سخت نيازمند آبيم، يا تو را [در اين سرزمين لم يزرع] باغ سبز و خرّمى از درختان خرما و انگور باشد كه از وسط آنها آب بگذرد تا تو و ما همگى از ميوه هاى آن بخوريم، و يا آسمان را تكّه تكّه كرده و بر سر ما اندازى، همان طور كه تو خود [اين آيه را] بر ما خوانده اى: «و اگر بينند كه پاره اى از آسمان فرو مى افتد گويند:

ابرى است توده شده- طور: 44» شايد پس از آن تو را تصديق كنيم.

سپس افزود: هرگز بتو ايمان نمى آوريم مگر اينكه خدا و فرشتگان را روياروى ما- براى گواهى درستى گفتار خود- بيارى، يا تو را خانه از زر باشد كه از آن باندازه اى بما طلا دهى كه بى نياز گشته و طغيان كنيم، چنان كه خود مى گويى: «آرى، هر آينه آدمى سركشى مى كند و از حدّ مى گذرد. از آن رو كه خود را بى نياز و توانگر بيند- علق: 6 و 7»، سپس گفت: يا در آسمان بالا روى- و بالا رفتن و صعودت را هرگز باور نداريم-

ص: 43

تا بر ما نوشته اى فرو آرى كه آن را بخوانيم كه [در آن نوشته باشد]: از خداى عزيز و حكيم به عبد اللَّه بن أبى اميّه مخزومى و همراهانش، به رسول من محمّد، ايمان بياوريد و سخنانش را تصديق كنيد كه او از جانب من است. تازه پس از انجام اين اعمال و مشاهده اين آثار معلوم نيست كه آيا بتو ايمان آوريم يا خير، بلكه در نهايت خواهيم گفت: تمام اين معجزات را از راه شعبده و سحر ما انجام داده اى؟! (1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى عبد اللَّه آيا چيزى از كلامت باقى مانده؟

گفت: اى محمّد! آيا آنچه برايت گفتم كافى نبود؟ آرى سخنم پايان يافت، حال اگر در مقابل آنها دليل و برهانى دارى بى پرده بيان كن.

پيامبر عرضه داشت: خدايا تو هر صدايى را مى شنوى و به هر چيزى عالمى، سخنان بندگانت را دريافتى!. در اين هنگام اين آيه شريفه نازل شد كه: «و [مشركان] گفتند:

اين پيامبر را چيست كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى بر او فرو نيامده تا با وى بيم كننده باشد. يا چرا گنجى [از آسمان] به سويش افكنده نمى شود، يا چرا او را بوستانى نيست كه از آن بخورد؟ و ستمكاران گفتند: جز مردى جادو زده را پيروى نمى كنيد- فرقان: 7 و 8». سپس خداوند فرمود: «بنگر كه چگونه براى تو مثلها زدند، پس گمراه شدند و از اين رو راه نتوانند يافت- إسراء: 48»، باز فرمود: «بزرگ و بزرگوار است آن [خداى] كه اگر خواهد تو را بهتر از اين دهد

ص: 44

بوستانهايى كه از زير [درختان] آنها جويها روان باشد و براى تو قصرها پديد كند- فرقان: 10». سپس اين آيه نازل شد:- اى محمّد- «پس شايد از اينكه [كافران مكّه] مى گويند: چرا گنجى بر او فرو نيامده، يا فرشته اى با او نيامده، برخى از آنچه را به تو وحى مى شود فروگذارى و سينه ات از آن تنگ شود؛ جز اين نيست كه تو بيم دهنده اى، و خدا بر هر چيز نگاهبان است- هود: 12».

و اين آيه خطاب به پيامبر نازل شد: «و گفتند: چرا فرشته اى بر او فرو نيامده؟ و اگر فرشته اى مى فرستاديم همانا كار گزارده مى شد- هلاك مى شدند- و ديگر مهلت نمى يافتند. و اگر او را فرشته اى مى كرديم بازهم او را [به صورت] مردى مى ساختيم و آنچه را [اكنون بر خود و ديگران] پوشيده مى دارند بر آنان پوشيده مى داشتيم- انعام: 8 و 9».

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به عبد اللَّه مخزومى فرمود: جواب اينكه- كه من همچون شما غذا مى خورم؛ و اين با رسول خدا بودن هيچ منافاتى ندارد- اين گونه است كه انتخاب نماينده و رسول فقط در اختيار خداست و بس، و هر چه كند محمود و پسنديده است، و هيچ كس را نشايد كه لب به اعتراض گشوده و «براى چه» و «چگونه» گويد، مگر نمى بينى بعضى را فقير و نادار نموده، و برخى را دارا و غنى، و گروهى را عزيز و محترم فرموده، بعضى را خوار و ذليل، و جماعتى را مريض و بيمار، و دسته اى را تندرست و سالم، و گروهى را شريف، و جماعتى را خوار فرموده است، و همه آنان غذا مى خورند.

با اين حال هيچ كدام در حكم خدا حقّ اعتراضى ندارند، كه فقير و نادار يا غنى و دارا، وضيع يا عزيز، يا افراد زمين گير حقّ گله داشته و به درگاه خداوند متعال عرضه نمايند:

ص: 45

چرا ما را بدين حال در آوردى و ديگران را سالم و سلامت!. و وضعيت باقى گروههاى اجتماعى از قبيل ذليل و عزيز، زشت و زيبا، به همان منوال سابق است، و چنانچه هر كدامشان در برابر حكم خدا لب به اعتراض گشايند در اين صورت مخالف و معترض مقرّرات، و كافر به احكام الهى خواهند شد. و پاسخ پروردگار متعال به آنان اين خواهد بود كه: «من سلطان جهان هستم، پائين- برنده و بالا برنده ايم، فقر و بى نيازى بدست من، و عزّت و ذلّت در يد قدرت من است، منم كه مريض مى كنم و سلامتى مى بخشم، و شما همه بندگان من بوده و بايد [در برابر تقدير و حكم من] تسليم و مطيع باشيد، در اين صورت بندگان مؤمن من خواهيد بود، و إلّا عاصى و كافر بوده، و به مجازات من هلاك گرديد.

(1) سپس اين آيه بر آن حضرت نازل شد كه: «بگو من آدميى هستم همچون شما» كه غذا مى خورم «كه به من وحى مى شود كه خداى شما يگانه است- كهف: 110». يعنى: به آنان بگو من در ساختار بشرى مانند شما هستم، جز آنكه پروردگارم مرا به مقام نبوّت اختصاص فرموده، همان طور كه برخى از انسانها را به ويژگى خاصّى اختصاص داده، و همان گونه شما حقّ اعتراض به هيچ يك از آنان- غنى، سالم، زيبا- را نداريد، نسبت به مقام نبوّت من نيز حقّ اعتراض نداشته و بايد مطيع و تسليم باشيد.

سپس رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله افزود: امّا پاسخ اين گفتارتان كه: «سلاطين روم و فارس- به فراخور حالشان- فرستادگان خود را جز از افراد صاحب جاه و مال انتخاب نمى كنند،

ص: 46

و پروردگار جهانيان از اين لحاظ فوق بشريّت است، و شايسته تر به رعايت اين اصل» اين است كه: تدبير و حكم، مخصوص خود خداوند بوده، و بنا به پيشنهاد و فكر و حساب شما عمل نمى كند، بلكه هر طورى كه خود تشخيص دهد عمل كرده و حكم مى نمايد، و در تمام اين اعمال محمود و پسنديده است.

(1) اى عبد اللَّه! خداوند رسول خود را تنها براى اين مبعوث ساخته تا به مردم آداب دينى آموخته و ايشان را به سوى خداپرستى دعوت كند، و در اين راه تمام تلاش خود را شبانه روز مصروف دارد، در اين حال آيا مأموريّتى به اين سنگينى از عهده كاخدار و صاحب نوكر و خدمتگار بر مى آمد؟ كه صد البتّه رسالت؛ تباه، و كار؛ عقيم مى ماند، چرا كه قصرنشين پيوسته درون قصرش محجوب و بواسطه خدم و حشم از دسترس مردم دور مانده و ميان او و مردم فاصله مى افتاد، و همين فاصله و حجاب- كه طبع پادشاهان است- فساد و تباهى را- از آنجا كه نمى دانند و درك نمى كنند- در مملكت و ميان مردم جارى مى سازد.

اى عبد اللَّه! بى شكّ خداوند مرا كه هيچ مالى ندارم، به مقام نبوّت برگزيد تا قدرت و قوّت خود را به شما بفهماند، زيرا همو يار و حامى رسول خود است، كه نه مى توانند او را به قتل رسانند، و نه مانع رسالت و مأموريّت او شوند، و اين خود روشنترين دليل بر قدرت خدا و ناتوانى شماست، و در آينده مرا بر شما غالب و چيره ساخته و بر شهرهاى شما مسلّط مى گرداند، و أهل ايمان و مخالفان مذهب شما را بر تمام بلاد حاكم مى فرمايد.

ص: 47

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: امّا پاسخ اين مطلب كه مى گوئيد: «اگر تو پيامبرى بايد همراهت فرشته اى مى بود كه تو را تاييد نموده و ما هم او را مشاهده كنيم، بلكه بايد خود پيامبر از جنس فرشتگان باشد نه از جنس بشر» اين است كه: بايد دانست كه فرشته با حواسّ ظاهرى قابل رؤيت نيست، چرا كه از جنس بشر نبوده و از جنس لطيفى مانند هوا است. و چنانچه در قوّه بينايى شما افزوده شود كه بتوانيد آن را رؤيت كنيد، قهرا خواهيد گفت: اين بشر است و فرشته نيست. زيرا ظاهر شدن فرشته براى شما فقط بصورت بشرى خواهد بود كه با آن مأنوسيد، تا گفتارش را درك كرده، و خطاب و مرادش را دريابيد، در اين حال چگونه صدق گفتار آن فرشته را دريافته و حقّ سخنانش را تشخيص مى داديد؟ بلكه خداوند تنها بدين منظور موجودى از نوع بشر را براى نبوّت برگزيد، معجزاتى را كه در طبع و سرشت آدمى نيست- همان طور كه خود قبول داريد- بدست او جارى ساخت تا خود گواهى بر صدق گفتار او از طرف خدا باشد، و اگر اين خوارق عادات آدمى را فرشته اى به شما نشان مى داد، هيچ جاى تشخيصى به معجزه بودن آن براى شما باقى نمى ماند، زيرا اين اعجاز در صورتى محقّق مى شود كه فرشتگان ديگر از آوردن مثل آن عاجز باشند، همان طور كه پرواز پرنده، براى همنوعانش معجزه نيست، ولى پرواز بشر، براى ديگر انسانها معجزه است.

ص: 48

بنا بر اين خداوند متعال كار را بر شما آسان نموده، تا در شناخت رسول دچار زحمت نشده، و براحتى بتوانيد با او تماس گرفته و گفتگو نماييد.

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: امّا اينكه گفتى: «تو آدم سحرشده اى» چگونه اين سخن در باره من درست است، در حالى كه خود معترفيد كه من در كمال صحّت و سلامتى جسمى و روحى بوده و هستم، و در تمام اين مدّت چهل سال كه از عمر من مى گذرد، كوچكترين خطا و لغزش و كج انديشى، يا خيانت و دروغى در سخنان من نديده ايد. آيا گمان مى كنيد- كسى در طول اين چهل سال- با نيروى اراده و قدرت خود توانسته در نهايت درستى و امانت خود را حفظ و تامين كند، يا اين كار تنها در اثر حمايت و توجّه و عنايت خداوند جهانيان بوده؟ و اين همان فرمايش الهى است كه فرموده: «بنگر كه چگونه براى تو مثلها زدند- چگونه تو را وصف كردند- پس گمراه شدند و نتوانند كه راهى بيابند- فرقان: 9». تا آنجا كه براى اثبات دعوى باطل خود- كه هيچ بر تو پوشيده نيست- دليل و برهانى ندارند.

سپس رسول گرامى اسلام صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: امّا اينكه گفتى: «چرا اين قرآن بر دو مرد بزرگ مكّه و طائف: وليد بن مغيره، و عروة بن مسعود؛ نازل نشد؟» بايد دانست كه جاه و مال نزد خداوند متعال؛ آنچنان كه در نظر تو ارزش و اعتبار دارد نيست، و اگر تمام دنيا

ص: 49

نزد خداوند بقدر پر مگسى قيمت داشت ذرّه اى از آن را به كافر و مخالف خود عطا نمى كرد، بلكه بايد دانست كه تقسم رحمت بدست خداوند بوده و تنها اوست كه هر چه بخواهد در باره بندگان انجام مى دهد، و آن طور كه مى خواهد نظر خود را اعمال مى فرمايد، و در اين راه بر خلاف شما از هيچ كس ترس و واهمه ندارد و ملاحظه اى نداشته، و مال و جاه و تمامى عناوين دنيوى در برابر اراده خداوند كوچكترين تأثيرى نخواهد داشت. پس بدين خاطر به نبوّت او پى برديد. و شما در انتخاب پيامبر به مال و جاه او طمع كرده و هر دو را در اختصاص آن دخيل دانستيد، و بهمين منوال درستى و دلدادگى را در تقديم كسى كه سزاوار اين مقام نيست داخل مى كنيد، و ملاك خداوند با همه اينها متفاوت است.

(1) و رفتار خداوند متعال تنها بر اساس عدالت و حقيقت بوده، و فقط كسى را براى اين مقام برمى گزيند كه در طاعت و خدمتگزارى او، از برترين و پرتلاش ترين مردم باشد، و نيز كسى را وامى گذارد كه در طاعت و فرمانبردارى او از همه كندتر باشد.

و چون ويژگى خداوند اين گونه است كه هيچ توجّهى به مال و جاه ندارد- كه هر دوى آنها از تفضّل اوست- و در اين تفضّل و عنايت هيچ وجوب و ضرورتى نيست كه چون به بنده اى عنايت فرمود مجبور باشد كه او را مشمول نعمت ديگرى چون مقام رسالت سازد، و در اين امر كسى را نشايد كه او را بر خلاف ميلش وادار نموده و در انعامش الزام نمايد، كه خداوند پيش از آن، همه بندگان را غرق نعمات خود ساخته است.

ص: 50

(1) اى عبد اللَّه! آيا مشاهده نمى كنى كه چطور كسى را ثروت داده و چهره اش را زشت ساخته؟ و ديگرى را زيبا نموده ولى از مال دنيا فقيرش ساخته؟ و شخصى را مقام و رتبه داده ولى بروزگار بينوايى انداخته، و ديگرى را نعمات ظاهرى بخشيده ولى در مقام و رتبه تهى داشته؟ سپس هيچ يك از افراد اين گروهها نمى تواند دعوى نعمت ديگرى را كرده و از نبودش شكايت كند، مثلا: ثروتمند جمال و زيبايى ديگرى را بخواهد، و از زشتى صورت خود گله كند، يا زيبارو، ثروت ديگرى را بخواهد و از فقر بنالد، و فرد شريف و معتبر چشم براه ثروت ديگرى بوده و از نبودش شكايت كند. بلكه در تمامى اين امور حكم تنها از آن خداوند جهانيان است و بس. هر گونه كه بخواهد تقسيم مى كند و هر طور اراده نمايد عمل مى كند، او در افعال حكيم است و پسنديده، و اين همان فرمايش خداوند متعال است كه: «و گفتند: چرا اين قرآن بر آن دو مرد بزرگ مكّه و طائف نازل نشد؟» در پاسخشان فرمود: اى محمّد «آيا آنان رحمت پروردگار تو- نبوّت- را بخش مى كنند؟» «مائيم كه ميان آنان مايه گذرانشان را در زندگى دنيا بخش كرده ايم- زخرف: 31 و 32» پس آنان را از لحاظ مراتب ظاهرى طبقه بندى كرديم: جماعتى را محتاج ديگرى ساختيم، گروهى را به مال ديگرى، و آن ديگر را به متاع و خدمتش نيازمند نموديم، همچنان كه مى بينى پادشاهان بزرگ و ثروتمندترين مردم دنيا محتاج تهيدست ترين افراد به لحاظ

ص: 51

متاع و نيروى كار و فكر و تدبير و علم آنانند، و پادشاهان تا زمانى كه به مطلوبشان برسند دست بدامن همين شخص فقيرند، و فقيران نيز محتاج مال و ثروت پادشاهند.

و هيچ كدام از اين گروهها حقّ ندارند از آنچه به ايشان رسيده گله و شكوه داشته و زبان به اعتراض گشايند.

(1) سپس در ادامه آيه شريفه فرمود: «و پايه هاى برخى را بر برخى برتر داشته ايم- در روزى و جاه- تا برخى ديگر را به خدمت گيرند»، سپس افزود: اى محمّد به آنان بگو: «و بخشايش پروردگار تو از آنچه گرد مى آورند بهتر است- زخرف: 32»، يعنى:

از تمام آنچه از اموال دنيا فراهم كرده اند بهتر است.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: امّا اين سخنت كه: «هرگز تو را باور نداريم تا براى ما از زمين [مكّه] چشمه اى روان سازى» تا آخر كلامت، همه ناشى از جهالت و غفلت شما است كه اين چنين سفارشاتى به محمّد رسول خدا نموديد. زيرا:

[1-] جارى شدن چشمه آب در زمين مكّه و وقوع آن هيچ دليلى بر نبوّت من نخواهد بود، شأن و مرتبه فرستاده خدا بالاتر از آن است كه جهل جاهلان را مغتنم شمرده و با ياوه و باطلى بر آنان احتجاج كند.

[2-] و تكّه شدن آسمان و فرو ريختن آن موجب هلاك و نابودى تو است، و خداوند معجزات را براى الزام بندگان به تصديقش مى آورد نه براى نابودى و هلاكشان، ولى تو با اين درخواست موجب مرگ خود مى شوى، و پروردگار جهانيان مهربانتر به بندگان،

ص: 52

و داناتر به مصالح ايشان است، كه به خواسته شما آنان را نيست و نابود نمايد.

(1) [3-] و ديگر آنكه معجزاتى كه تو خواستى محال و دور از عقل است، ولى رسول ربّ العالمين آن را بتو مى فهماند، و حجّت و بهانه ات را باطل ساخته، و راه مخالفت را بر تو مى بندد، و در آخر با حجّت و براهين الهى تو را مجبور به قبول آن مى سازد.

[4-] و ديگر آنكه تو- همچنان كه خود معترفى- فرد سركش و معاندى هستى كه نه حجّتى را مى پذيرى و نه به برهانى گوش مى دهى، و دواى چنين فردى تنها عذاب آسمانى است كه خداوند فرو فرستد، و يا آتش جهنّم، يا در آخر پذيراى شمشير دوستان او است.

اى عبد اللَّه! امّا اين گفته اى كه: «ما بتو ايمان نمى آوريم مگر اينكه از زمين مكّه چشمه آبى جارى سازى تا غبار از زمينش شسته و آن را گود نمايد كه ما به آن محتاج و نيازمنديم»، ناشى از غفلت و جهالت شما به حجّت و دلائل خداوند متعال است.

اى عبد اللَّه! آيا تو فكر مى كنى انجام آن معجزات، دلالت به مقام رسالت من مى كند؟ گفت: نه. فرمود: مگر تو در شهر طائف صاحب باغ و بستان نيستى؟ آيا پيش از اين زمينهاى آنجا سخت و سنگلاخى نبوده و تو آن را با زحمت اصلاح نموده و باغ و بستانى ترتيب داده و چشمه هاى آب در روى زمينش جارى ساخته اى؟ گفت: آرى.

ص: 53

(1) فرمود: و آيا كسان ديگرى نيز چون تو اين اصلاحات را انجام نداده اند؟ گفت: آرى.

فرمود: آيا با اين اصلاحات تو و آنان مى توانيد دعوى نبوّت كنيد؟ گفت: خير.

فرمود: پس جارى كردن آب، و داشتن باغ و بستان نمى تواند دلالتى بر مقام رسالت من داشته باشد، و اين پيشنهاد مانند اينست كه بگوييد: «ما بتو ايمان نمى آوريم مگر اينكه در ميان مردم و چون ديگران راه روى و غذا بخورى».

امّا اين سخنت كه «يا تو را [در اين سرزمين لم يزرع] باغ سبز و خرّمى از درختان خرما و انگور باشد كه از وسط آنها آب بگذرد تا تو و ما همگى از ميوه هاى آن بخوريم» مگر شما در طائف باغ انگور و خرما نداريد كه از وسط آنها آب مى گذرد، كه هم خود از آن مى خوريد و هم به ديگران مى دهيد؟ آيا شما با داشتن اين امكانات مى توانيد دعوى نبوّت كنيد؟ گفت: نه.

فرمود: پس اين چه درخواست و سفارشى است كه به فرستاده خداوند مى كنيد، با اينكه به تصديق خود شما نمى تواند دعوى نبوّت بر شما باشد، بلكه انجام آنها نشان از كذب او دارد. زيرا او در آن زمان به باطل احتجاج نموده، و ناچار عقل و دين ضعفا را مى فريبد. و رسول ربّ العالمين برتر و منزّه از اين رفتار است.

امّا اين سخنت كه گفتى: «يا از آسمان، چنان كه دعوى كردى، پاره هايى فرو افكنى،

ص: 54

(1) زيرا تو خود گفتى: «و اگر بينند كه پاره اى از آسمان فرو مى افتد [باز هم ايمان نيارند و] گويند: ابرى است توده شده»، البتّه شما خود مى دانيد فرو آمدن آسمان موجب هلاكت و مرگ شماست، و اين با مقصود بعثت و رسالت مغاير است، زيرا رسول ربّ العالمين مهربانتر از آن است كه چنين كارى كند، بلكه او تنها به اقامه حجّت و دلائل خداوندى مى پردازد، و پر واضح است كه اين اقامه برهان فقط در اختيار پروردگار متعال بوده، و مردم را در آن انتخاب هيچ گونه حقّى نيست، زيرا مردم غالبا در صلاح و فساد خود جاهل و بى خبرند و خواسته هايشان مختلف و متضادّ است، تا آنجا كه وقوع آن ناممكن و ناشدنى است. و در صورتى كه خواسته هاشان واقعى باشد ممكن است گروهى فرو افتادن آسمان را پيشنهاد كنند و ديگران تقاضاى بالا رفتن زمين به آسمان و افتادن روى آن را كنند، و اين خواسته باهم متضادّ بوده و منافات دارد يا وقوع آن محال و ناممكن است، و تدبير خداوند با عزّت و جلال به محال و ناممكن تعلّق نمى گيرد.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى عبد اللَّه، آيا تا بحال سابقه داشته كه طبيبى داروهاى مريضهايش را مطابق دلخواه آنان تجويز كرده باشد؟! پر واضح است كه تجويز دارو تنها بنا بر صلاحديد خود طبيب مى باشد، چه مريض را خوش آيد يا مكروه دارد.

و در اين مثال شما مريض، و خداوند طبيب حاذق شما است. اگر به دستوراتش عمل كنيد شما را شفا بخشد، و در صورت نافرمانى بيمار و مريضتان كند.

ص: 55

(1) اى عبد اللَّه! كى ديده اى كه شخص مدّعى حقّى در جايگاه اقامه شاهد و دليل مجبور شود كه از نظر طرف مقابل خود پيروى كرده و طبق درخواست او برهان بياورد؟ كه در چنين صورتى حقوق مردم پايمال شده و ديگر هيچ تفاوتى ميان ظالم و مظلوم، صادق و كاذب نخواهد بود.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى عبد اللَّه! امّا اين سخنت كه «يا خدا و فرشتگان را روياروى ما- براى گواهى درستى گفتار خود- بيارى و ما آنها را ببينيم» از جمله امور محال و ناممكنى است كه در نهايت سستى و ضعف مى باشد. زيرا پروردگار جهانيان از تمامى صفات مخلوقين از قبيل حركت و محسوس بودن و مقابل شدن و آمدن منزّه است، پس درخواست شما ريشه در اين امور محال و ممتنع دارد، و جز اين نيست كه شما خداوند را با بتان ضعيف و ناقص خود- كه عارى از شنوايى و بينايى وادار كند و هيچ نيازى را از شما برطرف نمى كنند- مقايسه نموده و چنين پيشنهادى را نموده ايد.

اى عبد اللَّه! مگر تو در مكّه و طائف باغ و زمين و ملك ندارى و براى آنها مباشرى قرار نداده اى؟ گفت: آرى. فرمود: آيا امور مربوط به آن املاك را خودت مستقيما رسيدگى مى كنى يا از طريق نمايندگانت به آن امور مى پردازى؟ گفت: توسّط نمايندگانم.

فرمود: فكر مى كنى اگر روزى كارگران و مباشرانت در آنجا به نمايندگان تو بگويند:

ص: 56

«ما اين نمايندگى را از شما نمى پذيريم مگر اينكه خود عبد اللَّه مخزومى را بياوريد تا در حضور او گفته هايتان را بشنويم» چه خواهى كرد، آيا قبول مى كنى، و آيا حقّ چنين رفتارى را دارند؟ گفت: نه.

(1) فرمود: پس نمايندگانت چه كنند؟ آيا نبايد از طرف تو علامت و نشانه اى داشته باشند تا دعوى آنان را تصديق نموده و اقداماتشان را نافذ بدانند؟ گفت: آرى.

فرمود: حال بگو ببينم اگر نماينده ات پس از شنيدن سخن آنان نزد تو بازگشته و بگويد: «برخيز و با من بيا، چون آنان پيشنهاد كرده اند كه تو با من حاضر باشى»، اين مخالف امر تو نيست، و تو نخواهى گفت: تو فقط رسول و فرستاده منى، مشير و آمر؟

گفت: آرى [همين را مى گويم].

فرمود: پس چطور پيشنهادى را كه بر كارگران و مباشرانت جايز نمى دانى بر رسول ربّ العالمين روا مى دارى؟ از رسول پروردگار جهانيان چه انتظارى دارى؟ نكند مى خواهى با امر و نهى بر مولاى خود عيب گيرى كنى، حال اينكه تو خود چنين رفتارى را از نماينده ات نه مى پسندى و نه آن را روا مى دارى، و أصلا آنان حقّ چنين رفتارى را دارند؟ گفت: خير. فرمود: اى عبد اللَّه اين حجّت و دليل قانع كننده اى است كه پاسخ تمام پيشنهادات تو را روشن و مبرهن مى سازد.

ص: 57

(1) و امّا اين سخنت- اى عبد اللَّه- كه: «يا تو را خانه اى از زخرف- كه همان طلاست- باشد»، بگو ببينم مگر سلطان مصر خانه هاى پر از طلا ندارد؟ گفت: آرى. فرمود: آيا بخاطر اين طلاها مى تواند ادّعاى نبوّت كند؟ گفت: نه، نمى تواند. فرمود: پس طلا داشتن محمّد نيز نمى تواند بر نبوّت و صدق دعوى او دلالت كند. و محمّد هرگز از جهل تو براى اثبات نبوّت خود استفاده نخواهد كرد.

و امّا اين سخنت- اى عبد اللَّه- كه: «يا در آسمان بالا روى»، سپس گفتى: «و بالا رفتنت را هرگز باور نداريم تا بر ما نوشته اى فرو آورى كه آن را بخوانيم»، حال اينكه بالا رفتن به سوى آسمان بمراتب دشوارتر از پايين آمدن است، و چون اظهار نموديد كه در صورت صعود نيز شما ايمان نخواهيد آورد، بطور قطع پس از نزول كتاب نيز تسليم نخواهيد شد.

سپس گفتى: «تا بر ما نوشته اى فرو آرى كه آن را بخوانيم» و تصريح نمودى كه «پس از آوردن اين نيز حاضر به ايمان آوردن نبوده و اطمينان حاصل نمى كنى» پس با اين رفتار تو معاند و منكر حجّت و دلائل خداوندى بوده و در نتيجه هيچ چاره اى بجز عذاب و فشار و گرفتارى به دست اولياى خداوند يا ملائكه مأمور جهنّم ندارى. و خداوند حكمت رسا و جامع را بر من نازل فرموده تا پوچى و بطلان تمام پيشنهاداتت را اثبات نمايم. سپس خداوند [در پاسخ سخنان باطلتان فقط] فرموده:- اى محمّد- «بگو پاك و منزّه است پروردگار من- كه كسى بر او تحكّم كند- مگر من جز آدمى پيامبرى هستم؟»، منزّه است

ص: 58

پروردگارم كه مطابق ميل و خواهش و دلخواه جاهلان كار كند، و من نيز مانند شما بشر هستم، جز آنكه از جانب خداوند جهانيان مأمور به ابلاغ مطالبى شده ام، و دليل و علامت من همانست كه به من عطا فرموده، و من نمى توانم تكليفى براى پروردگارم معيّن نموده و او را از كارى منع و پيشنهادى كنم، و چنانچه به سخنانتان گوش بسپارم مانند همان نماينده پادشاه به سوى مخالفين مى شوم كه پس از مواجهه با آنان و شنيدن پيشنهادات جديدشان بسوى سلطان بازگشته و او را ملزم كند كه مطابق ميل و خواهش آنان رفتار كند.

(1) در اينجا ابو جهل گفت: اينجا يك سؤال باقى مى ماند، و آن اينكه مگر تو خود نگفتى كه قوم موسى هنگامى كه درخواست ديدن خدا را نمودند با نزول صاعقه سوختند؟

فرمود: آرى. گفت: در اين صورت اگر تو پيامبر بودى ما نيز دچار سرنوشت آنان شده و مى سوختيم، زيرا درخواست ما بسيار سنگين تر است، قوم موسى گفتند: «آشكارا به ما نشان بده» و ما گفتيم: «هرگز بتو ايمان نياوريم تا اينكه خدا و فرشتگان را روياروى ما بيارى و ما آنها را ببينيم»؟.

رسول گرامى اسلام فرمود: اى ابو جهل آيا قصّه ابراهيم؛ هنگامى كه به مقام ملكوت بالا رفت را در اين آيه شنيده اى كه: «و بدينسان ابراهيم را ملكوت آسمانها و زمين مى- نموديم [تا گمراهى قوم و يگانگى خدايش را دريابد] و تا از أهل يقين باشد- انعام: 75»؟،

ص: 59

خداوند چون او را به آسمان بالا برد قدرت بينايى و ديدش را قوى گردانيد، تا آنجا كه ابراهيم بر زمين و بر اعمال ظاهر و پنهان مردم مطّلع گرديد. در پى آن به مرد و زنى نگريست كه مرتكب عمل فحشا بودند. با ديدن اين صحنه بر آن دو نفرين كرده و در دم هلاك شدند. سپس همين ماجرا تا سه بار براى افراد مختلفى رخ داد و او نيز نفرين نموده و هلاك شدند، در اين هنگام خداوند به او وحى فرمود كه: «اى ابراهيم دست از نفرين كردن بندگانم بردار! زيرا من پروردگارى مهربان و بخشاينده و حليم هستم، گناه بندگانم ضررى بحال من ندارد همچنان كه طاعتشان مرا سودى نمى رساند، و من آنان را براى تشفّى خاطر مجازات نمى كنم، پس خود را در نفرين نمودن بندگانم نگه دار، زيرا [وظيفه تو فقط انذار است و] مرا در حكومت و سلطنت جهان شريكى نيست، و هر گونه اختيار بندگان و جهانيان در دست من است، و عاقبت بندگان گنهكارم از سه حال خارج نيست: (1) يا توبه كرده و من مى پذيرم و گناهانشان را بخشيده و آن را مى پوشانم.

و يا بسبب نسل مؤمنى كه در آينده از آنان بوجود مى آيد عذابم را از ايشان باز مى دارم، و والدين كافرشان را مهلت مى دهم. و همين كه آن نسل از اصلابشان خارج شود آنان را عذاب نموده و مشمول گرفتارى و بلايم مى سازم.

و در غير آن دو گروه، اگر بنده اى مرتكب گناه شود، در دنيا از عذابش صرف نظر كرده و او را بعذاب سخت و آتش سوزان قيامت وامى گذارم. كه قهر و عذاب من باندازه

ص: 60

جلال و عظمت خودم مى باشد. اى إبراهيم ميان من و بندگانم را واگذار، زيرا من به آنان بيش از تو مهربانم! ميان من و ايشان را واگذار كه من جبّار و حليم، دانا و حكيم هستم، صلاح بندگانم را تشخيص داده، و قضا و قدر خود را بر آنان اعمال مى كنم».

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى ابو جهل بدان كه خداوند تنها بدين خاطر عذابش را از تو بازداشته كه مى داند از صلب تو نسل پاكيزه اى چون پسرت عكرمه «1» بدنيا آيد. و كار مسلمين بجايى رسد كه در صورت اطاعت خدا و رسول او نزد پروردگار عزيز و محترم گردند و گر نه عذاب بر آنان نازل گردد.

و همچنين است كار سائر افراد قريش، با اين پيشنهاداتشان فقط مهلت داده شده اند، زيرا خداوند مى داند در آينده برخى از آنان به محمّد ايمان آورده و خوشبخت مى شوند.

و پروردگار متعال مانع اين سعادت نشده و از آنان دريغ نمى فرمايد. و يا بخاطر اينكه شايد فرزند مؤمنى از او متولّد شود، پدر را مهلت دهد تا فرزند به سعادت رسد، و اگر رعايت اين نكته نبود عذاب بر همه آنان نازل مى شد. اى ابو جهل به آسمان بنگر!. او چشم خود به آسمان دوخت و ناگهان دربها گشوده گشت و آتشهايى به خطّ راست به سمت آنان فرود آمد، بطورى كه همه آنان خصوصا ابو جهل حرارتش را حسّ كرده و از ترس بخود لرزيده و مضطرب شدند.

ص: 61

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: نترسيد، خداوند نمى خواهد شما را به اين عذاب آسمانى هلاك كند، و فقط آن را براى عبرت شما ظاهر فرموده است.

سپس جماعت مشركين همچنان كه سر به آسمان داشتند متوجّه شدند انوارى از پشت آنان به سوى آتش يورش آورده و آنها را به آسمان راندند. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود:

برخى از اين انوار كه مشاهده نموديد، نورانيّت گروهى است كه از ميان شما به من ايمان خواهد آورد و خداوند او را خوشبخت مى نمايد، و بعضى از آن انوار، نورانيّت جماعتى از شماست كه در آينده نزديك از نسل پاك شما ظاهر شده و از ميان كافران مؤمن مى شوند.

(2) 23- و از امام عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه از حضرت علىّ (عليه السلام) سؤال شد: اى أمير مؤمنان آيا براى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم) معجره اى چون معجزه حضرت موسى عليه السّلام- بلند كردن كوه و نگه داشتن آن در بالاى سر مخالفين- بوده است؟ أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آرى، قسم بخدايى كه او را به پيامبرى مبعوث فرمود؛ هيچ معجزه اى براى پيامبرى از پيامبران گذشته تا امروز نبوده است مگر اينكه نظير همان و بالاتر از آن براى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ظاهر شده است. هنگامى كه پيامبر گرامى در مكّه دعوت خود را اظهار نموده و خواسته خداوند را آشكار ساخت، اعراب او را با سخت ترين عداوت

ص: 62

و انواع نيرنگ متّهم ساخت، در همان ايّام روزى قصد آن بزرگوار را كردم- زيرا من نخستين مسلمان بودم، پيامبر در روز دو شنبه مبعوث شد و من فرداى همان روز سه شنبه پشت سر آن حضرت نماز خواندم، و تا هفت سال پيوسته با او نماز مى خواندم، تا اينكه گروهى ديگر مسلمان شدند، پس از آن خداوند دين او را تاييد فرمود- (1) مشركان نزد آن حضرت آمده و گفتند: اى محمّد، تو خيال مى كنى فرستاده پروردگار جهانيانى، و به اين مقدار بسنده نكرده مى پندارى از تمام پيامبران افضل و برترى؟! اگر چنين است تو نيز معجزه اى روكن، و بنا به گفته خودت انبياى گذشته نيز همه داراى آيت و معجزه اى بوده اند. مانند نوح نبى كه مخالفينش در آب غرق، و او و پيروانش در كشتى نجات يافتند. و آتش براى ابراهيم سرد و سلامت شد. و كوه بالاى سر قوم موسى نگه داشته شد تا اينكه تمام مخالفين در برابر دعوتش سر تسليم فرود آوردند. و عيسى كه مردم را از آنچه در خانه هايشان مى خوردند و پنهان مى ساختند خبر مى داد.

در اين هنگام مشركان چهار گروه شدند، و هر كدام معجزه يكى از انبياى نامبرده را تقاضا نمود.

پيامبر فرمود: وظيفه من فقط انذار و بشارت آشكار شماست. و براى اثبات دعوى

ص: 63

خود، معجزه اى آشكار همچون قرآن را آورده ام، و با اينكه به زبان خود شماست همه نوع بشر از عرب و غير عرب از ايستادگى و مخالفت در برابر آن عاجز و ناتوانيد، و بهمين خاطر قرآن حجّتى آشكار بر شماست. و پس از آن هيچ سفارشى به خدا نمى كنم، و بر پيامبر جز رساندن آشكار پيام به معترفين به حجّت صدق و آيت حقّ او نيست، و پس از اتمام حجّت، ديگر رسول حقّ ندارد بدلخواه ديگران و مطابق هوى و هوس مردم از خداوند معجزات ديگرى بخواهد، و در راه اثبات دعوى خود از مخالفين تبعيّت كند.

(1) در اين هنگام جبرئيل عليه السّلام نازل شده و گفت: اى محمّد! خداوند والامقام پس از ابلاغ سلام مى فرمايد: من تمام معجزات درخواستى قوم را ظاهر مى كنم، تا جاى هيچ عذر و بهانه اى باقى نماند، اگر چه اينها- جز گروهى كه خودم حفظشان كنم- بر كفر و عناد خود باقى خواهند ماند.

پس به درخواست كنندگان معجزه نوح بگو: به جانب كوه ابو قبيس رويد، و در دامنه همان كوه، معجزه را خواهند ديد، و هنگام رسيدن مرگ دست بدامن اين و دو كودكى كه روبرويش هستند شويد. «1»

و به طالبان معجزه ابراهيم عليه السّلام بگو به هر سمت از اطراف شهر مكّه كه خواستند،

ص: 64

بروند، در همان جا معجزه ابراهيم و آتش را خواهيد ديد، و هنگام اصابت بلا در آسمان زنى را خواهيد ديد كه قسمتى از روبندش را رها نموده. پس به آن چنگ زنيد تا شما را از مرگ نجات داده و آتش را از شما دور سازد.

(1) و به گروه سوم كه از تو معجزه موسى را خواستند بگو: رهسپار سايه كعبه شوند، در آنجا معجزه موسى را خواهند ديد، و در همان جا عمويم حمزه آنان را نجات خواهد داد.

و به گروه چهارم- به سركردگى ابو جهل- بگو: اى ابو جهل نزد من بمان تا اخبار اين سه گروه به تو واصل شود، زيرا معجزه درخواستى تو در نزد من مى باشد.

پس ابو جهل به آن سه گروه گفت: برخيزيد [به همان مكانها كه گفت] پراكنده شويد تا پوچى گفته محمّد برايتان آشكار و واضح شود.

پس به همان ترتيب گروه اوّل به كوه ابو قيس، و گروه دوم به صحراى لم يزرع، و گروه سوم به سوى سايه كعبه رفتند، و همان را كه خداوند با عزّت و جلال وعده داده بود ديدند، و همگى مؤمن به سوى رسول خدا بازگشتند، و هر كدام از آنان كه مشاهداتش را بازگو مى كرد، او را به اعتراف و ايمان به خدا ملزم مى ساخت.

در اينجا ابو جهل تا رسيدن گروه آخر از پيامبر مهلت خواست.

ص: 65

[مؤلّف كتاب گويد:] «بجهت آنكه ادامه حديث را در كتاب «مفاخر فاطميّه» آوردم در اينجا بخاطر ايجاز و اختصار در كلام از ذكر باقى حديث صرف نظر نمودم».

(1) [ادامه حديث:] أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: وقتى گروه سوم آمدند و مشاهدات عينى خود را باز گفتند، همگى به خدا و رسول مؤمن شدند، در اين حال پيامبر به ابو جهل فرمود:

اين هم گروه سوم، اكنون نزدت بازگشته و تو را از مشاهداتشان مطّلع نمودند.

ابو جهل گفت: من كه از راست و دروغ بودن سخنشان مطمئنّ نيستم، آيا مشاهداتشان واقعى بوده يا به خيالشان آمده؟ و من فقط زمانى ايمان خواهم آورد كه معجزات عيسى را مشاهده نمايم، و گر نه هيچ الزامى به تصديق اين گروهها نخواهم داشت.

پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى ابو جهل، اگر تو در پذيرش اين جماعت انبوه، كه در راه بدست آوردن مشاهداتشان رنج بسيار برده اند هيچ الزامى ندارى، چگونه نقل افتخارات اجداد و معايب دشمنان گذشته ات را پذيرفته و آنها را باور مى كنى؟

و چگونه اخبار منقول از چين و عراق و شام را تصديق مى نمايى؟ و آيا ناقلان آن

ص: 66

اخبار به هر شكلى پايين تر از اين جماعتى نيستند كه مشاهداتشان را از آن معجزات برايت باز گفتند؟ همان گروهى كه براى اثبات باطلى، متوسّل به دروغ نمى شوند، مگر اينكه در برابرشان كسى باشد كه دروغ تحويلشان دهد، و مطالبى مخالف اخبارشان بگويد.

آگاه باشيد هر گروهى به آنچه مشاهده نموده قانع شده است، و تو اى ابو جهل از كسى كه ديده و مشاهده نموده، شنيدى و قانع شدى.

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله درخواست او را مبنى بر معجزات عيسى عليه السّلام، از اينكه در خانه چه خورده و چه چيز را ذخيره و پنهان نموده، و زنده كردن پرنده بريان شده- به دست با عظمت خداوند-، و بزبان آوردن همان پرنده كه ابو جهل با آن چه كرده، همه و همه را به انجام رسانيد. ولى ابو جهل هيچ يك از آنها را قبول نكرد و نپذيرفت، بلكه تمام سخنان پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله را تكذيب و انكار نمود، تا آنجا كه دست آخر پيامبر به او فرمود: اى ابو جهل، آيا آنچه ديدى برايت كافى نبود؟ ايمان بياور تا از عذاب خداوند در امان بمانى.

و ابو جهل در جواب گفت: من گمان مى كنم كه تمام آنها خيالات و اوهام بوده است.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: آيا هيچ فرقى بين مشاهدات و شنوايى خود از مرغ بريانى كه خداوند متعال بزبانش آورد و آنچه خود و ديگران از گروه قريش و اعراب ديدند

ص: 67

و كلام آنان را شنيدى قائل نيستى؟ گفت: نه.

فرمود: پس از كجا در مى يابى تمام آنچه كه با حواست درك كرده اى خيال و اوهام نبوده؟ گفت: آنها تصوّر و اوهام نبوده است.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: آنها خيال و اوهام نبوده، و گر نه چگونه به مشاهدات خود در جهان اعتماد مى نمودى؟

نامه ابو جهل به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از هجرت به مدينه و پاسخ آن حضرت به نقل از امام حسن عسكريّ عليه السّلام

نامه ابو جهل به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از هجرت به مدينه و پاسخ آن حضرت به نقل از امام حسن عسكريّ عليه السّلام

(1) 24- آن نامه را با لحنى تهديدآميز اين گونه شروع كرد: اى محمّد، افكار و انديشه هاى نادرست و پريشانت، شهر مكّه را برايت تنگ نمود و تو را به سوى يثرب روانه ساخت، و پيوسته آن افكار، و تجاوز از حدود، تو را به سمت فساد و هلاكت سوق داده و مردم يثرب را به بيابان فناء و هلاكت كشانده و در آتش سوزان خواهد سوزاند و جز اين نمى بينم كه عاقبت، مردان قريش براى نابودى و محو آثار و دفع زيان و گرفتاريت با هم متّحد شده بر تو مى شورند، و تو همراه اطرافيان نادانت كه فريب حرفهايت را خورده اند با آنان روبرو خواهى شد، و يارانت از ترس مرگ خود و أهل و عيال و فقر و بيچارگى

ص: 68

پس از هلاكت ناگزير به تو كافر شده و دشمنى مى كنند، زيرا باور دارند كه دشمنانت پس از شكست تو و ورود جابرانه به شهرشان ديگر بين دوست و دشمنت تفاوتى قائل نبوده و همه را از لب تيغ بگذرانند، و خانواده و اموالشان را- همچون أهل و عيال و اموال تو- به اسارت و غنيمت خواهند برد. در مقام اتمام حجّت مى گويم كه با اين بيان واضح ديگر جاى هيچ بهانه اى نمى ماند.

و اين نامه هنگامى به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ابلاغ شد كه آن حضرت در بيرون شهر مدينه با جماعت مسلمين و يهود اجتماع كرده بودند، و حامل نامه اين گونه مأموريّت داشت كه در حين ترساندن أهل ايمان، جماعت كافر و مشرك را به شورش بر عليه پيامبر تحريك كند.

(1) پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به حامل نامه فرمود: آيا گفتارت تمام شد و نامه ات به پايان رسيد؟ گفت: آرى.

فرمود: حال، پاسخش را بشنو. ابو جهل مرا با مرگ و هلاكت و سختى تهديد مى كند و پروردگار جهانيان با يارى و پيروزى وعده ام مى دهد. و البتّه فرمايش خداوند صحيحتر و پذيرش وعده الهى مقبول تر است. و پس از نصرت الهى و بخشايش و كرم خداوند، ديگر تنها شدن يا مخالفت و دشمنى با محمّد، هرگز زيانى به او نخواهد رسانيد.

به ابو جهل بگو: نامه نگاريت با من روى اوهام و القاءات شيطانى بوده، و من با

ص: 69

القاءات رحمانى پاسخت را مى دهم. بدان كه تا بيست و نه روز ديگر جنگى ميان ما و شما درخواهد گرفت و خداوند توسّط يكى از ضعيف ترين اصحابم تو را خواهد كشت، و تو در چاه بدر با اجساد دوستانت: عتبه و شيبه و وليد و فلانى- تا چندين نفر را نام برد- ملاقات خواهى كرد، هفتاد نفر از شما كشته و هفتاد تن اسير خواهيد شد، و در مقابل آزادى آنها غرامت سنگينى را متحمّل خواهيد شد. سپس آن حضرت خطاب به تمام حاضران، از مؤمن و يهودى و نصارى و ديگر از افراد فرمود: آيا مايليد محلّ مرگ هر يك از آنان را نشانتان دهم گفتند: آرى، فرمود: پس رهسپار بدر شويم، زيرا همان جا ميدان كارزار و اجتماع و بلاى بزرگ خواهد بود، تا دقيقا و بى هيچ كاستى و فزونى قدم بر محل هلاكتشان گذارم.

اين سخنان بر تمامشان گران آمد و جز وجود مبارك حضرت أمير عليه السّلام كه گفت:

بسيار خوب، بسم اللَّه، بقيّه مسلمين ناليده و گفتند: براى رفتن به محلّ بدر به اسب و اسلحه نياز داريم، و بدون آنها ممكن نيست بدان جا- كه يك روز راه است- برسيم.

(1) سپس پيامبر به يهوديان فرمود: شما نظرتان چيست؟ گفتند: اى محمّد ما ميخواهيم

ص: 70

در خانه هايمان بمانيم و هيچ نيازى به ديدن آنچه تو ادّعا مى كنى نداريم.

پس فرمود: در راه رسيدن به آنجا هيچ زحمتى بر شما نيست، من تنها يك قدم برمى دارم، و خداوند زمين را جمع نموده و در قدم دوم شما را به آنجا مى رسانم.

(1) أهل ايمان گفتند: رسول خدا راست گويد! پس بايد به اين معجزه مشرّف شويم.

و أهل كفر و نفاق ابراز نمودند: بزودى اين كذّاب را خواهيم آزمود! تا ديگر محمّد بهانه اى نداشته باشد، و ادّعايش بر زيان خودش بكار رود. و در دروغى كه بافته رسوا شود.

آنان نيز قدم اوّل را برداشته و پس از قدم دوم ناگاه خود را كنار چاه بدر ديدند و از اين واقعه بسيار شگفت زده شدند. پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمده و فرمود: چاه را نشان قرار دهيد و چند ذراع از آن جلو رويد. و چند ذراع كه رفتند به آنان فرمود: اينجا محل كشته شدن ابو جهل است. فلان مرد انصارى او را مجروح و عبد اللَّه بن مسعود- كه از ضعيف- ترين افراد من است- كار او را تمام مى كند. سپس فرمود: چند ذراع به سمت ديگر چاه برويد و از آنجا به سمت ديگر، و همين طور راهنمايى كرده و آدرسهاى گوناگونى اعلام نمود و در آخر فرمود: اين محل قتل عتبه، و اينجا شيبه، و اينجا وليد. و محل هلاكت يك يك آنها را تا هفتاد تن نماياند. و نام تمام اسيران را تا هفتاد تن با ذكر نام پدران

ص: 71

و اوصافشان و تمام قوم و خويش منسوبين به آنها را تا آخر نام برد.

(1) سپس فرمود: آيا به هر آنچه شما را خبر دادم واقف شديد؟ گفتند: آرى.

فرمود: اين واقعه از جانب خدا بوده و حقّ است، و مسلّما پس از بيست و هشت روز اتّفاق خواهد افتاد. و در روز بيست و نهم وعده خداوند عملى خواهد شد. آن قضايى حتمى و لازم است.

سپس خطاب به مسلمانان و يهود فرمود: از آنچه شنيديد يادداشت برداريد.

گفتند: اى رسول خدا شنيديم و بخاطر سپرديم و فراموش نمى كنيم.

فرمود: نوشتن برتر است و براى يادآورى شما بهتر مى باشد.

گفتند: اى رسول خدا ما كه ابزارى براى نوشتن نداريم. فرمود: اين بعهده فرشتگان است، اى فرشتگان پروردگارم آنچه از اين واقعه شنيديد مكتوب داشته، و در جيب هر كدام از ايشان يادداشتى از آن قرار دهيد.

سپس فرمود: اى گروه مسلمان آن صفحات را بيرون آوريد و مفاد آن را خوانده و در باره اش انديشه كنيد. آنان نيز اطاعت امر كرده و با كمال تعجّب همه آنچه رسول خدا فرموده بود بى هيچ كم و كاستى در آن نوشته يافتند.

ص: 72

بعد پيامبر فرمود: آن نوشته ها را در جاى خود حفظ نماييد تا بعد از اين براى شما حجّت و دليل و براى أهل ايمان مايه شرف و آبرو، و براى دشمنانتان اتمام حجّت باشد.

بارى هنگامى كه روز بدر فرا رسيد پيشگوييهاى آن حضرت بى هيچ كم و كاستى واقع شد و همه آن را ديدند، و پس از مقابله با نوشته هاى ملائكه همه را مطابق آن يافتند، و ظاهر مسلمانان آن را تصديق نموده و باطن خود را به خدا سپردند.

احتجاج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با يهوديان در جواز نسخ شرايع و غير آن

اشاره

احتجاج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با يهوديان در جواز نسخ شرايع و غير آن

(1) 25- از امام حسن عسكرى عليه السّلام نقل است كه فرموده: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تا وقتى كه در مكّه اقامت داشت مأمور بود در نماز به سوى بيت المقدس بايستد و تا حدّ امكان در جايى نماز بخواند كه كعبه و بيت المقدس در يك راستا قرار گيرد. و گر نه فقط به سمت بيت- المقدس ايستد. و در تمام مدّت سيزده سال ايّام بعثت در مكّه همين گونه رفتار كرد.

ص: 73

و پس از هجرت به مدينه به مدّت هفده يا شانزده ماه نيز به سمت بيت المقدس نماز گزارد و از خانه كعبه منحرف شد. بهمين خاطر گروهى از يهود مدينه از سر مباهات و افتخار، ياوه سرايى كرده و گفتند: بخدا قسم، محمّد نماز خود را درك نكرد تا اينكه روى به قبله ما آورده و به سبك عبادت ما عبادت نمود!.

ص: 74

(1) چون اين سخن بگوش آن حضرت رسيد بر او گران آمده و به قبله آنان بى رغبت، و به جانب كعبه راغب شد، و در سخنى كه با جبرئيل نمود ابراز داشت كه: آرزو مى كنم كه خداوند مرا از قبله بيت المقدس به سمت كعبه برگرداند، زيرا خاطرم از بابت آن ياوه سرايى يهود آزرده شده است.

جبرئيل گفت: از پروردگارت بخواه تا دعايت را اجابت فرمايد، و قبله را تحويل نمايد كه البتّه خواسته ات را ردّ نمى كند و نوميدت نمى سازد. چون دعاى پيامبر به آخر رسيد جبرئيل براى بار دوم نازل شد و اظهار نمود: اى محمّد اين آيه را بخوان: «ما گردش روى تو را در آسمان [به انتظار وحى] مى بينيم، و هر آينه تو را به قبله اى كه آن را مى پسندى بگردانيم؛ پس روى خود را سوى مسجد الحرام- نمازگاه شكوهمند- بگردان، و هرجا كه باشيد رويتان را سوى آن بگردانيد- بقره: 144»، در اين موقع يهوديان گفتند:

«چه چيز آنان را از قبله اى كه بر آن بودند- يعنى بيت المقدس- بگردانيد؟- بقره: 142»، و خداوند به بهترين وجهى پاسخ فرمود: «بگو: مشرق و مغرب همه ملك خداست» او ملزم به روى گرداندن به جانبى است، همچون تحويل شما «هر كه را خواهد به راه راست راه مى نمايد- بقره: 142» و هموست دانا به مصالح ايشان، و دست آخر، اطاعت امر پروردگار، آنان را به سمت بهشتهاى پر نعمت سوق دهد.

ص: 75

(1) در اينجا از امام عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه ادامه فرمود: گروه ديگرى از يهوديان بخدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حاضر شده و گفتند: اى محمّد تو مدّت چهارده سال به سوى بيت- المقدس عبادت نمودى، و اكنون از آن روى گردان شده اى، اگر ترك آن، حقّ و درست بوده، عمل به آن باطل و نادرست، و تنها باطلى با حقّ مخالفت نموده است، و چنانچه ترك قبله ما باطل و نادرست بوده، در تمام آن مدّت تو در باطلى بسر برده اى، بنا بر اين چگونه مطمئن باشيم كه اكنون نيز همچون گذشته بر باطل نباشى؟! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: هر كدام از آنها در جاى خود صحيح و حقّند، خداوند مى فرمايد: «بگو مشرق و مغرب از آن خداست هر كه را بخواهد براه راست هدايت مى كند» هر گاه صلاح شما بندگان را در عبادت به سمت مشرق بداند به آن جانب امر مى كند، و اگر مغرب يا جهت ديگر را صلاح بداند به همان سمت فرمان مى دهد. بنا بر اين در برابر تدبير پروردگار جهان نبايد مخالفت و عناد نمود.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به آنان فرمود: آيا شما نبوديد كه كار روز شنبه را تعطيل كرديد، و سپس در روزهاى ديگر هفته مشغول كار شديد؟ كداميك از آن دو حقّ بود؟

مطابق استدلال شما [در تحويل قبله] اگر ترك كردن حقّ بود بايد مشغوليّت در ايّام ديگر هفته باطل باشد، يا برعكس، يا هر دو باطل، و يا هر دو حقّ باشد، و شما هر جوابى كه دهيد پاسخ من نيز به اعتراض شما همان خواهد بود.

ص: 76

(1) گفتند: ترك روز شنبه حقّ بود و مشغوليّت در باقى هفته نيز حقّ بود.

آن حضرت نيز فرمود: پس همين طور قبله بيت المقدس و كعبه هر كدام در زمان خود حقّ و درست بوده است.

گفتند: آيا هنگام تحويل قبله از بيت المقدس به كعبه براى خداوند امر جديد و تازه اى حادث شد كه از راى سابق خود برگشته و فرمان جديدى به شما داد؟

فرمود: اين طور نيست، چرا كه پروردگار جهانيان دانا به پايان امر و توانا بر مصالح است. نه خطايى از او سرمى زند تا جبران كند، و نه عقيده اش عوض مى شود تا خلاف راى سابق عمل كند. و نه چيزى مى تواند مانع مقصد و عمل او باشد، و بداى واقعى همان بود كه گفتم، و خداوند با عزّت و جلال از تمامى اين پيرايه ها منزّه و برتر است «1».

ص: 77

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خطاب به يهوديان فرمود: آيا قبول داريد كه خود خداوند بيمار مى سازد و هموست كه بهبودى مى بخشد؟ و دوباره هموست كه مريض مى نمايد يا اينكه زنده مى كند يا مى ميراند؟ آيا گردش شب و روز را نمى بينيد كه هر كدام از پى هم در رفت- و آمدند و همه تحت نظر خداوند است؟ آيا در اين صورتها براى خداوند امر تازه و پيش- آمد تازه اى حادث شده كه از رأى سابق برگشته و امر جديدى فرمايد؟ گفتند: نه.

ص: 78

(1) فرمود: به همين ترتيب نيز در موضوع قبله، خداوند زمانى بيت المقدس را قبله قرار داده و در زمانى ديگر خانه كعبه را تعيين فرمود، و در اين تغيير و تحوّل هيچ بدايى براى خداوند رخ نداده است. و همچنين است موضوع تغيير فصلها، آمد و شد تابستان و زمستان هيچ ربطى به مسأله بدا ندارد.

فرمود: و همچنين در تغيير قبله نيز هيچ بدايى صورت نگرفته است.

سپس فرمود: مگر خداوند شما را در زمستان براى احتراز از سرما ملزم به پوشيدن لباس ضخيم نكرده؟ و به همين ترتيب در فصل تابستان امر به پيشگيرى از گرما فرموده، آيا در اين بايد و نبايدها تضادّ و بدايى در امر پروردگار پيش آمد نموده؟ گفتند: نه.

فرمود: بنا بر اين خداوند روى صلاح بينى و تشخيص مصلحت به اقتضاى زمان، امر به كارى مى فرمايد يا منع مى كند، پس در صورت اطاعت امر خداوند در هر دو حالت شايسته و در خور ثواب و پاداش پروردگار قرار مى گيرد. و در اين موقع آيه شريفه: «مشرق و مغرب خداى راست؛ پس به هر سو كه روى آريد همان جا روى خداست- بقره: 115»، يعنى: چون به آن جايى كه خدا امر فرموده متوجّه بشويد قصد او را نموده و آرزوى ثوابش را داريد، بر آن حضرت نازل شد.

ص: 79

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى بندگان خدا، شما مانند افراد بيماريد، و ربّ العالمين همچون طبيب است، و صلاح بيمار در اطاعت دستورات طبيب، و عدم اعتنا به خواهشهاى نفسانى و تمايلات شخصى است. اى بندگان خدا تسليم امر پروردگار شويد تا پيروز و كامياب گرديد.

در اينجا يكى از اصحاب امام حسن عسكرى عليه السّلام پرسيد: چرا خداوند در ابتدا قبله را بيت المقدس مقرّر فرمود؟ امام پاسخ فرمود: خداوند در اين آيه توضيح مى دهند كه: «و قبله اى را كه بر آن بودى- بيت المقدس- قرار نداديم مگر براى آنكه كسى را كه از پيامبر پيروى مى كند از كسى كه بر پاشنه هاى خود مى گردد- روى مى گرداند- معلوم كنيم- بقره: 143» يعنى: مگر براى آنكه به وجود پيروانت پى ببريم، پس از علم ما به اينكه در آينده نزديك آشكار مى شوند.

و اين بدين خاطر بود كه توجّه كردن به بيت المقدس براى أهل مكّه و قريش بسيار سخت و دشوار بود، همچنان كه توجّه به سوى خانه كعبه نيز براى جماعتى از اهل مدينه از يهود و نصارى مشكل بود، و اين تغيير قبله براى هر دو گروه امتحان بزرگى بشمار مى آمد، تا بوسيله آن، گروه حقّ پرست و هوسران از هم تشخيص داده شوند.

سپس خداوند در ادامه آيه فرموده: «و هر آينه [قرار دادن قبله- مسجد الأقصى] جز بر آنان كه خداوند ايشان را راه نموده است دشوار بود» يعنى: توجّه به بيت المقدس

ص: 80

در آن زمان جز براى كسى كه خداوند هدايتش فرموده سخت و دشوار بود، بنا بر اين معلوم مى گردد كه اطاعت خدا در مخالفت هوى و هوس است، تا بنده را در آنچه درست نمى دارد بيازمايد.

(1) از حضرت عسكرى عليه السّلام روايت است از قول جابر عبد اللَّه انصارى نقل فرموده كه عبد اللَّه بن صوريا- برده اى يهودى و كوژچشم كه بنا به عقيده آنان در تورات و دانش انبيا متخصّص بود- از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سؤالات بسيارى نمود تا آن حضرت را به مشكل اندازد، و آن حضرت در مقام پاسخ به آنها به گونه اى عمل نمود كه هيچ راه گريزى براى انكار پاسخها برايش باقى نماند.

او پرسيد: اى محمّد، چه كسى اين اخبار را از خدا به تو مى رساند؟ فرمود: جبرئيل.

گفت: اگر جز او مثلا ميكاييل حامل وحى بود به تو ايمان مى آوردم، زيرا جبرئيل در ميان ملائكه دشمن ما است. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چرا جبرئيل را دشمن مى داريد؟

گفت: زيرا توسّط او بلا و سختى ها بر قوم بنى اسرائيل نازل شد، همو بود كه دانيال را از كشتن بخت نصّر منصرف ساخت تا كارش قوّت گرفت، و يهوديان را از لب تيغ گذراند، و خلاصه هر بدبختى و سختى را فقط جبرئيل نازل مى كند، در حالى كه ميكاييل وسيله نزول رحمت است.

ص: 81

(1) فرمود: واى بر تو! آيا نسبت به حقيقت امر پروردگار جاهل و بى خبرشده اى؟! گناه جبرئيل در اطاعت فرمان خداوند در باره شما چيست؟ آيا در باره فرشته مرگ انديشيده ايد؟ آيا به جهت قبض روح مردم- كه شما هم گروهى از آنانيد- دشمن شما شده؟

آيا اجبار پدر و مادر به فرزند در استفاده از دارويى تلخ كه به صلاح اوست، آن دو را در زمره دشمنان فرزند در مى آورد؟! نه مسلّما اين طور نيست، بلكه شما به حقيقت امر خداوند جاهل، و از حكمت و تدبير او غافليد. من شهادت مى دهم كه جبرئيل و ميكاييل هر دو عامل به امر خدا، و مطيع فرمان اويند. و من معتقدم كه دشمنى با يكى از آن دو ملزم به عداوت ديگرى است، و كسى كه فكر مى كند يكى از آن دو را دوست مى دارد و از ديگرى بيزار است بى شكّ كافر و دروغگو است.

و بهمين ترتيب همان طور محمّد و على همچون دو برادرند كه جبرئيل و ميكاييل، پس هر كس آن دو را دوست بدارد از اولياء اللَّه است، و هر كه دشمنشان بدارد از اعداء اللَّه است و هر كس يكى از آن دو را دشمن بدارد و پندارد كه ديگرى را دوست دارد كاذب و دروغگو است، و آن دو از او بيزارند، [و همين طور هر كه يكى از ما را دشمن بدارد و فكر كند ديگرى را دوست دارد بى شكّ كاذب است، و هر دوى ما از او بيزاريم] و خداوند متعال و فرشتگان و خوبان خلق خدا از او بيزارند.

() 26- از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه فرمود: سبب نزول اين آيه: «بگو: هر كه

ص: 82

دشمن جبرئيل باشد، پس [بداند كه] او آن (قرآن) را به فرمان خدا بر قلب تو فرو آورده، كه كتابهاى پيشين را باور دارنده و مؤمنان را راهنما و مژدگان است. هر كه دشمن خدا و فرشتگان و فرستادگان او و جبرئيل و ميكاييل باشد، پس خدا هم دشمن كافران است- بقره: 97 و 98»- سخنان زشت و حرفهاى نامناسبى بود كه دشمنان خدا يعنى يهود و ناصبيها، در باره جبرئيل و ميكاييل و ساير فرشتگان خداوند بر زبان مى آورند. امّا جهت دشمنى ناصبيها با فرشتگان الهى اين بود كه رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله و سلّم) هر فضيلت و منقبتى از أمير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السّلام ذكر مى نمود پيوسته مى گفت: «آن خبر را جبرئيل از خداوند متعال به من رساند»، و در برخى از آنها مى فرمود: «جبرئيل از جانب راست على عليه السّلام، و ميكاييل از جانب چپ، و اسرافيل از پشت سر، و عزرائيل در پيش روى او در حركتند، و جبرئيل به جهت اينكه در سمت راست على است به ميكاييل افتخار مى كند، و ميكاييل هم به اسرافيل و عزرائيل مباهات مى نمايد، چنان كه در ميان ندماى پادشاه آنكه در جانب راست او مى نشيند بر نديم سمت چپى افتخار مى كند».

(1) و همچنين رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى فرمود: شريفترين ملائكه نزد خدا كسى است كه بيشتر اظهار محبّت در باره على مى كند. و سوگند ملائكه در ميان خودشان اين جمله است:

ص: 83

«سوگند به آنكه على را پس از محمّد بر جميع خلائق شرافت بخشيد».

و باز مى فرمود: فرشتگان آسمان و پرده ها اشتياق شديدى به زيارت على بن- أبى طالب دارند، چنان كه مادر مهربان علاقمند به ديدن اولاد صالح خود است.

بارى با شنيدن اين سخنان بود كه ناصبيان مى گفتند: تا كى محمّد از قول جبرئيل و ميكاييل و ساير فرشتگان مطالبى را در فضائل و مناقب على بن أبي طالب نقل خواهد كرد؟! و تا چه وقت خداوند متعال تمام توجّهش به على است؟! ما از خدا و ملائكه و جبرئيل و ميكاييلى كه بعد از محمّد تنها علاقه آنها به على بن أبى طالب است بيزاريم! از تمام پيامبرانى كه على را پس از محمّد بر ديگران برترى مى دهند تبرّى مى جوييم!! و امّا حال و هواى يهوديان- دشمنان خدا- بدين قرار بود كه: چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به شهر مدينه مهاجرت نمود، جماعت يهود نزد عبد اللَّه بن صوريا آمده و او را بخدمت آن حضرت آورده و او از پيامبر پرسيد: خواب شما چگونه است، زيرا ما در باره خواب پيامبر آخر الزّمان مطالبى را شنيده ايم؟ (1) فرمود: چشمانم بخواب مى رود ولى قلبم بيدار است. گفت: راست گفتى اى محمّد.

پرسيد: فرزند متولّد شده از [مواد] پدر است يا مادر؟ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود:

ص: 84

استخوان و عصب و رگهاى بچّه متكوّن از پدر است، ولى گوشت و خون و موهاى او از مادر است. گفت: راست گفتى اى محمّد.

(1) باز پرسيد: چرا شباهت فرزند به عموهايش مى رود و در آن هيچ شباهتى به دايى ها ندارد؟ و فرزند ديگرى به دايى هاى خود شبيه مى شود و در آن هيچ شباهتى به عموهايش پيدا نمى كند؟ فرمود: در هنگام انعقاد نطفه، آب هر كدام از زن و مرد كه بر ديگرى غلبه پيدا كند فرزند شبيه كسان او مى گردد. گفت: راست گفتى. باز پرسيد:

براى چه از نطفه يكى فرزند متولّد مى شود و از نطفه ديگرى نمى شود؟ رسول خدا فرمود:

چنانچه نطفه اى روسرخ باشد فاسد بوده و قابل توليد نيست، و اگر صاف و روشن شود قابليّت توليد پيدا مى كند. باز [گفت: صحيح است] پرسيد: اوصاف پروردگارت را برشمار؟. در اين وقت سوره مباركه توحيد نازل شد كه: «بگو: حقّ اين است كه خدا يكتا و يگانه است. خدا تنها بى نيازى است كه نيازها بدو برند. نزاده و زاده نشده است. او نظير و مثلى ندارد». ابن صوريا گفت: راست گفتى اى محمّد، فقط يك سؤال مانده كه اگر پاسخ آن را بدهى بتو ايمان آورده و گفته ات را خواهم پذيرفت. كداميك از فرشتگان خداوند بتو وحى مى رساند؟ فرمود: جبرئيل. ابن صوريا گفت: آنكه از ميان فرشتگان دشمن ما است!!. توسّط اوست كه مرگ و مير و سختى و جنگ بر ما نازل مى شود. فرشته مورد نظر ما ميكاييل است كه نعمت و سرور و رحمت مى آورد، اگر ميكاييل

ص: 85

حامل وحى به تو بود، همه ما بتو ايمان مى آورديم، زيرا اوست كه هميشه ضامن بقاى ملك ماست، و جبرئيل بر خلاف او پيوسته موجب خرابى و ويرانى سلطنت ما بوده و بهمين خاطر دشمن ما مى باشد.

(1) در اينجا سلمان فارسى از او پرسيد: چگونه عداوت او براى شما آشكار شد؟ گفت:

بسيار خوب سلمان، آرى؛ چندين بار با ما عداوت ورزيده است، و از جمله مواردى كه سخت به ضرر ما اقدام نموده در اين ماجرا هويدا است: خداوند به انبياى بنى اسرائيل وحى فرستاده بود كه شهر بيت المقدس بدست مردى بنام بخت نصّر خراب خواهد شد.

و در زمان خود او نيز از وقت خرابى آن مطّلع شده بوديم، و خداوند پس از هر كار، كار ديگرى پديد آرد، و آنچه را خواهد از ميان ببرد و [يا] برجاى و استوار بدارد.

و به محض اطّلاع از خبر ويرانى شهر بيت المقدس بزرگان بنى اسرائيل پس از مذاكره و مشاوره شخص قوى و فاضل و محترمى بنام دانيال را كه از زمره انبيا بود مأمور قتل بخت نصّر نمودند، و براى اين كار مقدار زيادى مال به او دادند تا در اين راه صرف كند، هنگامى كه رهسپار شهر بابل شد بخت نصّر را پسر ضعيف و فقير و عاجزى يافت، و همين كه خواست او را بكشد جبرئيل نازل شده و به دانيال گفت: اگر اين پسر همان است كه خداوند خبر داده، البتّه نخواهى توانست بر او چيره شده و او را به قتل رسانى، و در غير اين صورت براى چه او را مى كشى؟!

ص: 86

حضرت دانيال نيز حرف او را پذيرفته و از قتلش صرف نظر نمود و به بيت المقدس بازگشت و جريان امر را به ما گزارش داد. بعدها همان پسر ضعيف رفته رفته قدرت يافته و به حكومت رسيد و به جنگ ما شتافت و شهر بيت المقدس را ويران نمود، و بهمين خاطر است كه جبرئيل را دشمن مى داريم، و ميكاييل دشمن جبرئيل [و دوست ما] است.

(1) سلمان گفت: اى ابن صوريا همين اعتقاد موجب گمراهى و انحراف شما شده است، مگر گذشتگان شما توسّط انبياى خود و كتابهاى آسمانى از جانب خدا در نيافته بودند كه بخت نصّر به حكومت رسيده و بيت المقدس را ويران خواهد كرد؟ و آيا قصد آنان از فرستادن دانيال و قتل بخت نصّر تكذيب فرمايش خداوند و ردّ اخبار انبيا بوده و يا غلبه بر خواست و اراده پروردگار متعال؟! آيا آن گذشتگان [در صورت حقيقت ماجرا] با اين عمل به خداوند كافر نشدند؟ و در اين حال چگونه جايز است با جبرئيل كه مخالف غلبه بر خواست خدا بوده و مانع تكذيب امر خدا شده عداوت و دشمنى نمود؟

ابن صوريا گفت: خداوند خبر خروج بخت نصّر را به انبياى خود داده بود ولى خود پروردگار آنچه را خواهد محو مى كند يا برجاى و استوار مى دارد.

سلمان گفت: بنا بر اين شما نيز به مطالب تورات اعتماد ننموده و بدستورات آن عمل نكنيد؟ زيرا ممكن است خداوند برخى از آيات آن را محو و برخى ديگر را اثبات كرده باشد.

و شايد با اين اعتقاد حضرت موسى و هارون (عليها السّلام) را از مقام نبوّت عزل كرده باشد،

ص: 87

و خلاصه هر چه از آن دو بزرگوار به شما رسيده خلاف آن درست باشد، و شما در نهايت به هيچ يك از آنها؛ به وعد و وعيد و ثواب و عقاب الهى نمى توانيد اطمينان نماييد. و براستى شما شعار «خدا آنچه را خواهد از ميان ببرد و يا برجاى استوار بدارد» را به جهل كشانده و آن را عوضى فهميده ايد. و بهمين خاطر است كه شما به خدا كافر و به اخبار غيبى او منكر، و از دين او جدا شده ايد.

(1) سپس سلمان گفت: من معتقدم دشمن جبرئيل: با ميكاييل هم دشمن است، و آن دو باهم، با دشمنانشان دشمن، و با دوستانشان دوست مى باشند.

در اين هنگام خداوند در تأييد سخن سلمان؛ آيه: «قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ را در تأييد سخن سلمان و حمايت او از دوستان خدا بر عليه دشمنان، و بجهت نقل فضائل ولىّ خدا على عليه السّلام نازل فرمود، و نيز آيه فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ يعنى جبرئيل اين قرآن را نازل نموده، و جمله «به اذن خدا بر قلب تو فرو آورده- يعنى به امر خدا- كه كتابهاى پيشين را- از بين ساير كتابهاى الهى- تصديق؛ و مؤمنان را راهنما از گمراهى و بشارت و مژدگان است به نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و ولايت على عليه السّلام، و امامان پس از او كه حقّا اولياى خدايند، در صورتى كه أهل ايمان بر موالات و دوستى محمّد و على و خاندان پاك آن دو بميرند.

ص: 88

(1) سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خطاب به سلمان فرمود: براستى خداوند گفته ات را تصديق و با نظرت موافقت فرمود، و جبرئيل از جانب حقتعالى به من گفت: سلمان و مقداد دو برادرند كه در دوستى تو و على- برادر، وصى و همدمت- پاك و خالصند، و آن دو در ميان اصحابت همچون جبرئيل و ميكاييل در ميان فرشتگانند، با هر كه به آن دو فرشته بغض ورزد دشمن، و با هر كه با آن دو و محمّد و على دوستى نمايند دوستند. و چنانچه تمام أهل زمين، سلمان و مقداد را همچون دوستى فرشتگان آسمانها و پرده ها و كرسى و عرش به آن دو، محض خاطر محبّتشان به محمّد و على و دوست داشتن دوستانشان و دشمنى دشمنانشان، آن دو را دوست مى داشتند البتّه خداوند هيچ كس را عذاب نمى كرد.

(2) 27- از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه فرموده: وقتى آيه: «پس از آن دلهاتان سخت شد همچون سنگ يا سخت تر، و همانا از برخى سنگها جويها روان شود و برخى از آنها بشكافد و آب از آن بيرون آيد، و برخى از آنها از بيم خدا [از كوه] فرو ريزد، و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست- بقره: 74» در شأن يهود و ناصبيها نازل شد؛ مفادّ آن كه حاوى سرزنش پيامبر بر يهوديان بود بر آنان گران آمد، پس گروهى از سران و خطيبانشان به رسول خدا گفتند: اى محمّد تو از ما بدگويى نمودى و به دلهاى ما نسبت خلاف دادى، كه خداوند بر آن واقف است، بتحقيق كه در دلهاى ما خيرات بسيارى

ص: 89

نهفته است، زيرا ما پيوسته روزه مى گيريم و صدقه مى دهيم و از فقرا دستگيرى مى كنيم.

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اعمال خير زمانى مطلوب است كه برخوردار از دو ويژگى باشد: اوّل اينكه تنها براى خدا باشد و دوم مطابق امر او صورت گيرد. و اعمالى كه از سر ريا و خودنمايى و بقصد مخالفت و دشمنى با رسول خدا و اظهار ثروت و شرافت و دارايى انجام مى گيرد عارى از هر خير و صلاحى است، بلكه سراسر شرّ و فساد و موجب بدبختى صاحب آن صفات بوده و خداوند نيز او را به شديدترين وجه عذاب مى نمايد.

يهوديان گفتند: اى محمّد، تو اين گونه فكر مى كنى، ولى ما معتقديم كه تمام اموالمان را صرف باطل نمودن امرت و دفع رياستت و پراكنده ساختن اصحابت از گردت مى نماييم و اين خود جهادى بزرگ است، و اميد داريم به سبب آن به اجر جميل و ثواب بزرگى از جانب خدا نائل آييم، و كمترين حالت و وضع ما اين است كه در مرافعه و دادخواهى با تو شبيه و يكسانيم، پس ديگر تو چه فضيلتى بر ما دارى؟! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى برادران يهودى، درست است كه در مرافعه و دادخواهى أهل حقّ و باطل با هم شبيه و يكسانند، ولى شواهد و حجّتهاى الهى ميان آن دو را متمايز ساخته و أهل باطل را رسوا و حقيقت امر حقّ گويان را آشكار مى گرداند. و رسول خدا محمّد نه از جهل شما استفاده مى كند و نه بى حجّت و دليل، شما را مجبور به پذيرش خود مى نمايد،

ص: 90

بلكه حجّت و دليلى از طرف خدا به شما ارائه مى كند كه نه قادر به دفع آن بوده و نه تاب امتناع از تصديق آن را داشته باشيد. اگر محمّد به انتخاب خود برايتان معجزه اى مى كرد به شك افتاده و مى گفتيد: آن اتّفاقى، ساختگى و شعبده و متداول، يا از سر تبانى بوده است. ولى هنگامى كه مطابق خواست شما معجزه اى نشان مى دهم ديگر هيچ يك از آن حرفها جايى براى گفتن پيدا نمى كند.

(1) پس بدانيد كه ربّ العالمين مرا وعده فرموده كه خواسته هايتان را به شما نشان دهد تا جاى هيچ عذر و بهانه اى براى كافرين شما باقى نگذارد، و در بينش و ديد مؤمنين شما بيافزايد.

يهوديان گفتند: از روى انصاف سخن گفتى. پس اگر به وعده هايت از سر انصاف وفا نمودى كه هيچ، و إلّا تو اوّلين فردى خواهى بود كه از دعوى نبوّت منصرف شده و به ميان مردم خواهى رفت، و به سبب عجز از جواب ما و آشكار شدن پوچى ادّعايت در آنچه خواسته بودى تسليم حكم تورات مى شوى.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: راستى و درستى گوياى شما است؛ نه تهديد. هر پيشنهاد و سفارشى داريد بدهيد تا ديگر هيچ عذر و بهانه اى برايتان نماند.

گفتند: تو معتقدى كه در دلهاى ما هيچ نشانى از دستگيرى فقرا، و يارى ضعيفان

ص: 91

و قدرت ابطال باطل و احقاق حقّ نيست، و اينكه سنگها نرمتر از دلهاى ما و در برابر خدا مطيعترند، پس ما را بنزد يكى از اين كوهها ببر و آن را در تصديق خود و تكذيب ما به گواهى و شهادت بخواه، اگر به تصديق تو زبان گشودند تو بر حقّى، و ما را ملزم به پيروى تو مى نمايد، و چنانچه زبان به تكذيب تو گشود يا هيچ جوابى نداد، با اين كار بدان كه تو در ادّعايت كاذب و دشمن جان خود مى باشى.

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: بسيار خوب، بياييد باهم بسراغ هر يك از اين كوهها كه مى خواهيد برويم تا يكى از آنها را به گواهى گيريم تا به سود من و زيان شما شهادت دهد.

پس بسراغ ناهموارترين كوه رفته و گفتند: اى محمّد اين كوه را به شهادت طلب! پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نيز خطاب به كوه فرمود: به حقّ جاه و مقام محمّد و آل پاكش كه توسّط ذكر نام آنان خداوند سنگينى عرش را بر گرده انبوه فرشتگان- كه جز خدا تعدادشان نداند- سبك ساخت، به حقّ جاه و مقام محمّد و آل پاكش كه توسّط ذكر نام آنان خداوند توبه آدم را پذيرفت و از خطايش درگذشت و به جايگاه سابقش باز گرداند، بحقّ محمّد و آل پاكش كه توسّط ذكر نامشان و حرمتى كه در درگاه خداوند دارند ادريس نبى در بهشت به مقام بلندى نائل گشت، از تو مى خواهم، گواهى و شهادت به حقيقت امر محمّد دهى، و او را همان طور كه خداوند به تو سپرده؛ در ذكر قساوت قلب يهوديان تصديق نمايى و انكار آنان را بر رسالت محمّد تكذيب كنى.

ص: 92

(1) ناگهان كوه جنبيده و به لرزه افتاد و با جارى شدن آب از آن و ندا داد: اى محمّد، گواهى مى دهم كه تو رسول پروردگار جهانيان، و آقا و سرور همه خلائقى، و شهادت مى دهم كه دلهاى اين يهوديان- همان گونه كه وصف نمودى- سخت تر از سنگ است كه هيچ خيرى از آن خارج نمى شود، و چه بسا از برخى سنگها سيل يا آب جارى شود، و شهادت مى دهم به اينكه اين جماعت در بهتان به تو- كه بهتان به خدا است- كاذب و دروغگويند.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خطاب به كوه فرمود: آيا خداوند تو را امر فرمود كه در خواسته هايم به جاه محمّد و آل پاكش- كه توسّط آنان نوح را از اندوه عظيم (طوفان و غرق) رهانيد، و آتش را بر ابراهيم سرد و سلامت ساخت، و او را در ميان آتش بر چنان تخت و سرير و فراش مستقرّ نمود كه مانند آن را طاغوت زمانش براى هيچ يك از پادشاهان زمين نديده بود، و اطرافش را درختانى سرسبز و خرّم و شكوفا و انواع شكوفه هاى چهار فصلى رويانيد- مرا اطاعت كنى؟

كوه پاسخ داد: آرى اى محمّد، براى تو گواهى مى دهم به اين امور، و شهادت مى دهم كه هر چه بخواهى انجام مى دهم: از تبديل انسانها به خوك و ميمون، يا فرشته و ملك، يا آتش به يخ يا يخ به آتش، يا آسمان را به زمين پايين كشم يا زمين را به آسمان بالا برم، يا اطراف شرق و غرب و درّه ها را مانند كيسه سربسته اى نمايم.

ص: 93

(1) و خداوند زمين و آسمان را مطيع تو ساخته، و كوهها و درياها به امر تو رفتار مى كنند، و سائر مخلوقات خداوند، از بادها و صاعقه ها و تمام اعضاء و جوارح انسان و حيوان مطيع و فرمانبردار تواند، و هر چه دستور دهى انجام دهند.

يهوديان گفتند: اى محمّد، آيا ما را فريب داده و به خطا مى اندازى؟ آنچه شنيدم صداى گروهى از اصحابت بود كه پشت اين كوه نشسته اند، و آنان بودند كه اين سخنان را گفتند، و فكر مى كنى ما صداى آنان را از صداى كوه تشخيص نمى دهيم؟ گول اين كارها را فقط جماعت ناتوان و سبك مغزت مى خورند، اگر راست مى گويى تو به مكان كوه برو و به آن امر كن تا از ريشه در آيد و به جاى تو بيايد، وقتى اين طور شد و ما آن را ديديم آن وقت دستور بده كه كوه از اطاق به دو نيم شود، سپس نيمه پايينى روى نيمه بالايى رود، و نيمه بالايى به زير نيمه پايينى فرود آيد، كه در اين حالت ريشه كوه قلّه آن گردد، و قلّه اش ريشه آن، تا يقين كنيم كه آن معجزه بوده و از جانب خدا است، و شبيه آن همكارى و همراهى، از هيچ شعبده باز و ساحر گستاخى ساخته نيست.

سپس سنگ كوچكى به دستور آن حضرت غلطيد و به جلو آمد آنگاه پيامبر به يهودى فرمود: اين سنگ را نزديك گوش خود ببر، همه آنچه از كوه شنيدى برايت تكرار مى كند،

ص: 94

زيرا اين قسمتى از آن كوه است.

(1) او نيز سنگ را نزديك گوش خود ساخت، و همان حرفهاى كوه را تكرار نمود، ابتدا گفته پيامبر را در قساوت قلوب يهود تصديق نمود، سپس در تاييد سخن آن حضرت اعلام نمود: هر آنچه مال و ثروت در محو اسم محمّد خرج كنند، پوچ و باطل بوده و آسيب و زيانش متوجّه خودشان است.

دست آخر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: شنيدى؟ آيا پشت اين سنگ كسى بود كه سخن مى گفت و تو را به اشتباه مى انداخت؟ يا آن خود سنگ بود؟ گفت: نه، آن معجزه اى كه در باره كوه سفارش دادم برايم بياور.

رسول خدا نيز به سمت محيط بازى دور شده سپس كوه را ندا داد و گفت: بحقّ محمّد و آل پاكش- همانهايى كه توسّط مقامشان و به جهت درخواست بندگان خدا به واسطه ايشان بود كه پروردگار بر عاد؛ قوم هود نبىّ، تندبادى سرد و سخت آواز و از حدّ گذشته فرستاد، بطورى مردم را هلاك ساخت كه گويى تنه هاى پوسيده و افكنده درختان خرمايند. و به جبرئيل دستور داد تا در ميان قوم صالح فرياد سهمگينى كشد تا همچون كاهى كه براى گوسفندان آماده شده خرد و درهم شكسته شدند- از تو مى خواهم كه از بيخ و بن كنده شده و نزد من آيى، آنگاه دست مباركش را در برابر خود بر زمين نهاد.

ص: 95

(1) امام عسكرى عليه السّلام فرمود: در اين زمان كوه به لرزه افتاد و همچون مركبى تيزپاى بحركت در آمده و تا مقابل انگشتان آن حضرت رسيد، آنگاه فرياد كشيد: بله قربان، گوش بفرمان و مطيع اوامر شمايم اى رسول پروردگار عالميان، و على رغم اين دشمنان هر چه خواهى دستور فرما! آن حضرت فرمود: اين جماعت از من خواسته اند كه به تو دستور دهم تا از بيخ و بن كنده شده و نصف گردى، سپس قلّه ات به پايين افتد، و قاعده ات به بالا رود، و دست آخر قلّه و قاعده ات باهم جابجا شود.

ندا آمد: آيا مرا به اين كار امر مى فرماييد اى رسول ربّ العالمين؟ فرمود: آرى. پس در آن واحد تمام دستورات پيامبر را امتثال نمود.

سپس كوه فرياد برآورد: اى يهوديان آيا اينها كه ديديد پايين تر و غير از معجزات موسى بود، همو كه مى پنداريد به او مؤمنيد؟! جماعت يهود به هم خيره شده و يكى از آنان گفت: كارمان تمام است! و ديگرى گفت: محمّد آدم خوش اقبالى است و هر چه خواهد برايش انجام شود و از فرد خوش شانس هر كار خارق العاده اى سر مى زند! مبادا اين مشاهدات شما را بفريبد!

ص: 96

(1) پس از اين سخنان ندايى سهمگين از كوه برآمد كه: اى دشمنان خدا! شما با همين عقيده بود كه معجزات حضرت موسى عليه السّلام را نيز پوچ و باطل نموديد، مگر شما نبوديد كه به موسى گفتيد: تبديل عصا به اژدها، و شكافته شدن دريا و باز شدن راهها در آن، و وقوف كوه بالاى سرمان همچون سايبان، همه اين معجزات ناشئ از خوش اقبالى توست و آنچه ديديم ما را فريب نمى دهد!! سپس بواسطه اين گفتار كوه و صخره ها آنان را به كام گرفته و اين گونه به حجّت پروردگار جهانيان ملزمشان ساختند.

(2) 28- و از معمّر بن راشد نقل است كه گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:

يك روز فردى يهودى بخدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسيده و در مقابل آن حضرت ايستاده و به او خيره شد.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: آيا تو افضلى يا موسى؛ كه خداوند با او صحبت كرد و كتاب مقدّس تورات و عصا، و معجزاتى چون شكافته شدن دريا و سايبان ابر بر او نازل فرمود؟! فرمود: براى آدمى تعريف از خود قبيح و ناپسند است، ولى ناگزير مى گويم: وقتى آن خطا از حضرت آدم سرزد با اين جملات به سوى خداوند توبه نمود: «خداوندا به حقّ محمّد و آلش به درگاهت التماس مى كنم كه مرا ببخشى!»، خداوند نيز از خطايش درگذشت.

ص: 97

(1) و نوح نبى عليه السّلام وقتى سوار كشتى شد و از غرق شدن ترسيد اين گونه دعا كرد: «خداوندا به حقّ محمّد و آلش از تو درخواست مى كنم مرا از غرق شدن نجات بخشى»، پس خداوند با عزّت و جلال نيز او را نجات داد.

و حضرت ابراهيم وقتى در آتش افتاد گفت: «خدايا به درگاهت التماس مى كنم كه به حقّ محمّد و آلش مرا نجات دهى» خداوند نيز آتش را بر او سرد و سلامت ساخت.

و حضرت موسى چون عصايش را بر زمين انداخت- و با مشاهده آن- در دلش ترس و بيمى يافت اين گونه دعا كرد: «بار الها! به حقّ محمّد و آلش به درگاهت التماس مى كنم كه آسوده خاطرم فرمايى!»، و خداوند متعال نيز فرمود: مترس كه همانا تو برترى.

اى مرد يهودى! اگر موسى عليه السّلام مرا درك كرده و به من و نبوّتم ايمان نمى آورد، ايمان و نبوّت او هيچ سودى برايش نداشت. اى يهودى! «مهدى» از نسل من است، همو كه چون خروج كند؛ عيسى بن مريم به يارى و كمكش نازل شود و پشت سر او نماز بخواند.

[احتجاج رسول خدا- صلى الله عليه و آله- با يهوديان مدينه]

[احتجاج رسول خدا- صلى الله عليه و آله- با يهوديان مدينه]

(2) 29- و از ابن عبّاس نقل است كه: چهل نفر از مردان يهوديّ از مدينه خارج شده و گفتند: بياييد نزد اين كاهن دروغگو رويم تا او را در روبرو توبيخ نموده و تكذيب كنيم، چرا كه او ادّعا مى كند [أفضل] رسولان الهى است، و چگونه چنين سخنى صادق است كه تمام انبياء همچون آدم و نوح- و تمامشان را نام بردند- به مناسبتى از او برتر و بهترند؟!

ص: 98

(1) پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به عبد اللَّه بن سلّام فرمود: تورات ميان من و شما [حاكم باشد]. يهود نيز پذيرفت، و يكى از آنان گفت: حضرت آدم از تو بهتر و برتر است، زيرا خداوند با دست قدرت خود او را آفريد و از روح خود در كالبد او دميد و فرشتگان را به سجده او واداشت.

پيامبر فرمود: آدم نبى، پدر من است، ولى آنچه بمن داده شده افضل و برتر است از آنچه به آن حضرت داده شده. گفتند: آنها چيست؟ فرمود: منادى در هر روز پنج بار ندا مى كند كه: «شهادت مى دهم معبودى جز اللَّه نيست و محمّد فرستاده او است» و نمى گويد:

«آدم رسول خدا است». و لواى حمد در روز قيامت به دست من است نه آدم.

گفتند: راست گفتى اى محمّد، اين مطلب در تورات آمده. فرمود: اين يك مورد.

گفتند: موسى از تو برتر است. فرمود: از چه لحاظ و براى چه؟ گفتند: زيرا خداوند چهار هزار كلمه [بى واسطه] با او سخن گفته، در حالى كه اين گونه با تو مكالمه نفرموده.

فرمود: من بهتر از آن عطا شده ام. گفتند: آن چيست؟ پاسخ داد: اين آيه اى كه خداوند در باره من نازل فرمود: «پاك و منزّه است آن خدايى كه بنده خود- محمّد- را شبى از مسجد الحرام به مسجد الأقصى كه پيرامون آن را بركت داده ايم برد- إسراء: 1».

ص: 99

و من روى بال جبرئيل قرار گرفته تا به انتهاى آسمان هفتم رسيدم، و از آنجا گذشته تا به «سدرة المنتهى» وارد شدم كه در آنجا «جنّة المأوى» است، و تا آمدم از ساق عرش آويزان شوم اين ندا از آنجا در آمد كه: «منم خداى يكتا كه جز من خدايى نيست، منم ايمنى بخش بندگان، نگاهبان بر همه چيز، تواناى بى همتا، بر همه چيره، درخور كبريا و بزرگى، دلنواز و مهربان». و خداوند را با چشم دل نه با چشم سر مشاهده كردم، پس آيا اين مقام بالاتر از مكالمه حضرت موسى نيست؟ (1) گفتند: اى محمّد راست گفتى، اين قسمت نيز در تورات نوشته شده است.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اين هم مورد دوم.

گفتند: نوح عليه السّلام از تو برتر است. فرمود: به چه علّت و براى چه؟ گفتند: زيرا او سوار بر كشتى شد و بر كوه جودى نشست.

فرمود: به من بهتر از آن عطا شده. گفتند: آن چيست؟ فرمود: براستى كه خداوند با عزّت و جلال مرا نهرى در آسمان عطا فرموده كه از عرش جارى است، و در اطراف و سواحل آن هزاران قصر است كه آجرهايش يكى در ميان از طلا و نقره بوده، گياهان آن رود از زعفران و سنگريزه هايش از درّ و ياقوت، و خاك زمينش از مشك سفيد است.

ص: 100

پس اين عطاى الهى براى من و امّتم بهتر است. و اين مطلب اشاره به آيه كريمه: إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ دارد. گفتند: راست گفتى اى محمّد، اين مطلب نيز در تورات نوشته شده، و اين بهتر و برتر از آن است.

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اين هم مورد سوم.

باز گفتند: ابراهيم از تو بهتر و برتر بود. فرمود: براى چه و به چه علّت؟ گفتند: زيرا خداوند او را خليل خود اختيار كرده بود. فرمود: اگر ابراهيم نبىّ، خليل خداوند بود من نيز حبيب خدايم، و نامم محمّد است.

گفتند: چرا به اين اسم ناميده شدى؟ فرمود: خداوند مرا به اين اسم ناميده، و نام مرا از اسم مبارك خود مشتقّ فرموده، او «محمود» و من «محمّد»؛ و امّت من- در هر حالى- «حامد» مى باشند.

گفتند: راست گفتى اى محمّد، اين نيز در تورات مكتوب است. آرى فضيلت تو بالاتر است.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اين هم مورد چهارم.

گفتند: عيسى از تو برتر بود. فرمود: براى چه؟ گفتند: روزى حضرت عيسى در

ص: 101

عقبه بيت المقدس بود كه شياطين به قصد آزار به سوى او آمدند، خداوند نيز جبرئيل را مأمور ساخت كه با بال راست خود شياطين را براند و به آتش اندازد، پس با بالهاى خود به صورتشان زد و آنها را به آتش انداخت.

(1) فرمود: به من بهتر و برتر از آن فضيلت عطا شده است. گفتند: آن چيست؟ فرمود:

در راه بازگشت از جنگ بدر، من بسيار گرسنه بودم، هنگام ورود به مدينه با زنى يهودى روبرو شدم كه بر سرش كاسه بزرگى حاوى بره بريان شده، و در كيسه اش مقدارى شكر بود. آن زن گفت: خدا را شكر كه سلامتيت ارزانى داشت، و نصر و ظفر بر دشمنان عطايت فرمود: من براى خدا نذر كرده بودم كه اگر شما از اين جنگ با سلامتى و غنيمت باز گرديد اين بره را ذبح كرده و بريانش كنم و به شما پيشكش نمايم.

پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: من نيز از مركب خود پياده شده و خواستم دست به غذا ببرم كه ناگاه آن بره بريان شده به اذن و فرمان خداوند به روى پا ايستاد و گفت: اى محمّد! از من چيزى مخور كه من مسموم شده ام.

ص: 102

يهوديان گفتند: راست گفتى، اين فضيلت بهتر و برتر از آن است.

(1) پيامبر گرامى اسلام فرمود: اين هم مورد پنجم.

گفتند: فقط يك مورد مانده، و سپس از خدمتتان مرخص خواهيم شد. فرمود:

بگوييد. گفتند: سليمان از تو بهتر و برتر بود. فرمود: در چه فضيلت؟ گفتند: زيرا خداوند با عزّت و جلال تمام شياطين و انس و جنّ و پرندگان و بادها و حيوانات وحشى را گوش بفرمان و مسخّر او ساخته بود.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: خداوند نيز براق را مسخّر من ساخت و آن عطا از همه دنيا بهتر و بالاتر است، و آن مركبى از مراكب بهشت است كه چهره اش همچون صورت آدمى، و سم هايش چون سم اسبان، و دمش مانند دم گاو، از حمار بزرگتر و از قاطر كوچكتر است. زين آن از ياقوت سرخ و ركابش از درّ سفيد، و آن را هفتاد هزار لگام از طلا است، دو بال دارد كه با درّ و ياقوت و زبرجد تزيين شده است، و بر پيشانيش اين جمله نوشته شده:

«لا إله إلّا اللَّه وحده لا شريك له، محمّد رسول اللَّه»

. يهوديان گفتند: اى محمّد راست گفتى، و آن در تورات نوشته شده است، و اين فضيلت از آن برتر است. اى محمّد همگى ما شهادت به يگانگى خدا و رسالت تو مى دهيم.

پس پيامبر فرمود: نوح نبى عليه السّلام در ميان قومش به مدّت نهصد و پنجاه سال

ص: 103

مشغول تبليغ و دعوت بود، (1) سپس خداوند آنان را در كمى و قلّت تعداد مؤمنينشان اين گونه فرمود: «و جز اندكى با او ايمان نياورده بودند- هود: 40». و مرا در مدّت كوتاهى كه مأمور به دعوت شده ام بيش از حضرت نوح در تمام عمر طولانى اش به من ايمان آورده و دعوتم را پذيرفته اند، و در بهشت يك صد و بيست صف تشكيل مى شود كه هشتاد صف آنها از امّت و پيروان من محسوب مى شوند. و خداوند با عزّت و جلال قرآن را ناسخ همه كتب آسمانى گذشته و بى همتا قرار داده است، برخى از امور ممنوع در اديان گذشته را حلال و برخى از امور حلال را ممنوع نمودم. مثلا حضرت موسى حكم به تحريم صيد ماهى در روز شنبه كرده بود، و به حدّى اين ممنوعيّت تأكيد داشت كه خداوند به گروهى كه در صيد روز شنبه از حدّ بگذشتند فرمود: «پس بوزينگان شويد، و خوار و رانده باشيد- بقره: 65»، و تمام آنان بصورت بوزينه مسخ شدند. ولى در شريعت اسلام اين حرمت برداشته شده تا آنجا كه به نصّ صريح اين آيه: «شكار دريا و خوراك آن براى شما حلال شده است- مائده: 96» حكم به تجويز و حلّيت آن صادر گشت.

و ديگر اينكه شريعت من همه شحوم (چربى هاى گوسفند و غيره) را كه از خوردنش پرهيز مى كرديد حلال و تجويز نمود.

سپس خداوند در كتاب عزيزش اين گونه بر من صلوات فرستاده است: «همانا خداى و فرشتگان او بر پيامبر درود مى فرستند، اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بر او درود فرستيد- يعنى بگوييد: اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد- و سلام گوييد- احزاب: 56».

ص: 104

(1) سپس مرا در قرآن به دلنوازى و رحمت اين گونه وصف فرموده: «هر آينه شما را پيامبرى از خودتان آمد كه به رنج افتادنتان بر او گران و دشوار است؛ به [هدايت] شما دلبسته است، و به مؤمنان دلسوز و مهربان است- توبه: 128».

و همچنين خداوند براى حفظ احترام من اصحابم را فرمود كه با من مكالمه اى نكنند مگر پس از آنكه صدقه اى بدهند، در اين آيه: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون [خواهيد كه] با پيامبر راز گوييد، پيش از راز گفتن خود صدقه اى بدهيد- مجادله: 12». سپس خداوند از سر رحمت اين حكم را- پس از آنكه واجب ساخته بود- از آنان برداشت.

[پاسخ رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به سؤال مرد يهودى]

[پاسخ رسول خدا- صلى الله عليه و آله- به سؤال مرد يهودى]

(2) 30- از ثوبان نقل است كه گفت: فردى يهودى بخدمت رسول خدا آمده و گفت: اى محمّد از تو سؤالى دارم و تقاضا مى كنم پاسخ فرماييد. ثوبان با پاى خود به او زده و اشاره كرد كه بگو: يا رسول اللَّه. يهودى گفت: جز به اسمى كه در ميان قوم خود ناميده شده او را صدا نمى كنم! سپس با قراءت اين آيه: « [در] روزى كه زمين غير اين زمين گردد و آسمانها [نيز غير اين آسمانها شود]- ابراهيم: 48» گفت: مردم در آن روز كجا خواهند بود؟

فرمود: مردم پيش از رسيدن به محشر در محيطى تاريكند خواهند بود. پرسيد: نخستين غذاى بهشتيان هنگام ورود به بهشت چه چيزى خواهد بود؟ فرمود: جگر ماهى بزرگ.

پرسيد: سپس چه مى خورند؟ فرمود: جگر گاو نر. پرسيد: سپس چه مى آشامند؟

فرمود: سلسبيل (روان و گوارا). گفت: درست گفتى، اجازه مى فرماييد از شما سؤالى كنم

ص: 105

كه پاسخش را جز انبياء ندانند؟ فرمود: آن چيست؟ پرسيد: از شباهت فرزند به پدر و مادرش.

فرمود: نطفه مرد در بيشتر موارد سفيد و غليظ، و نطفه زن زرد و رقيق است.

و چون نطفه هر كدام بر ديگرى برترى و تفوّق يابد به اذن و فرمان خداوند فرزند به او شبيه مى شود.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: سوگند به خدايى كه جانم در دست قدرت اوست پاسخ هيچ كدام از سؤالات تو را نمى دانستم تا اينكه خداوند عز و جلّ در همين مجلس توسّط برادرم جبرئيل به من آموخت.

«احتجاج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر منافقين» «در جريان مكر آنان در راه تبوك در شب عقبه»

«احتجاج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر منافقين» «در جريان مكر آنان در راه تبوك در شب عقبه»

(1) 31- از امام عسكرى عليه السّلام نقل است كه فرمود: گروهى از منافقين در شب عقبه، قصد كشتن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را داشتند، و گروهى ديگر در مدينه كمر به قتل حضرت على عليه السّلام بسته بودند، ولى قادر به مغالبه و ستيزه جويى پروردگار نبودند و خوشبختانه موفّق نشدند، و مطلبى كه آنان را وادار به اين توطئه نمود حسادتشان به اظهارات پيامبر در تمجيد و تجليل على بن أبى طالب عليه السّلام بود.

ص: 106

از آن جمله: هنگام خروج پيامبر از مدينه به سمت تبوك وقتى على عليه السّلام را جانشين خود در شهر نمود بدو فرمود: جبرئيل بر من نازل شد و گفت: اى محمّد، على أعلى ضمن ابلاغ سلام مى فرمايد: يا تو از مدينه خارج شو و على را بر شهر بگمار، و يا خود در شهر بمان و على خارج شود. و هيچ گريزى از آن نيست. و على را نيز مأمور به پذيرش يكى از آن دو ساخته ام، هيچ كس به حقيقت بزرگى و عظمت كسى كه مرا در مورد آن دو اطاعت نمايد و به پاداش عظيمش واقف نيست و نمى داند.

(1) پس هنگامى كه او را جانشين خود در مدينه قرار داد موج زخم زبان و بدگويى منافقين به اوج خود رسيد، كه پيامبر از على دلتنگ و ملول؛ و از مصاحبت و رفاقتش بيزار گشته، و براى همين او را در مدينه گذاشته و بهمراه خود نبرده. و حضرت على عليه السّلام از شدّت ناراحتى و حزن، از مدينه خارج شده و به خدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسيد.

پيامبر در مواجهه با على فرمود: چرا از مدينه خارج شدى؟ و آن حضرت جريان واقعه را باز گفت. پيامبر فرمود: آيا خوشنود نيستى كه نسبت به من مانند نسبت هارون به موسى باشى، جز آنكه پس از من هيچ پيامبرى نخواهد بود؟! با شنيدن اين كلام حضرت على عليه السّلام به مدينه بازگشت. و تير منافقين به سنگ خورد. بنا بر اين نقشه اى در خصوص قتل أمير المؤمنين عليه السّلام كشيدند، بدين ترتيب كه در سر راه او گودال عميقى كنده و روى آن را با حصير و خاك پوشانيدند تا چون

ص: 107

آن حضرت از آنجا عبور كند با مركبش در آن گودال بيافتد. زمين اطراف گودال، سنگلاخ بود، و قصد داشتند جهت استتار روى گودال را با سنگ بپوشانند تا با زمين اطراف يكسان شده و آن حضرت را بكشند.

(1) وقتى أمير المؤمنين عليه السّلام نزديك آنجا شد، اسب آن حضرت به قدرت خدا بزبان آمده و سر خود را كج نمود و رو به سوار خود نموده و جريان امر را بازگفت و حضرت را از حركت باز داشت.

آن حضرت نيز ضمن دعاى خير براى او حركت نمود تا به گودال سر پوشيده رسيد.

در اينجا اسب از بيم عبور از آن مكان ايستاد.

حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: به اذن و فرمان خدا صحيح و سالم بگذر، و آن مركب با معجزه اى ديگر صحيح و سالم از روى آن همچون زمين سفت و محكم عبور نمود.

و عرضه داشت: پروردگار جهانيان چقدر رعايت حال تو را مى كند! تو را از روى اين گودال عبور داد.

آن حضرت فرمود: خداوند به جهت خيرخواهى تو بود كه مرا از روى آن گذراند.

سپس همچنان كه روى اسب به عقب برگشته و مشغول صحبت بود، منافقين در

ص: 108

اطراف او مخفى شده بودند كه ناگاه اسب ندا كرد: از اين مكان دور شويد. همه رفتند و كسى نماند، و پس از آن زمانى نگذشت كه همه آنان به درون آن گودال افتادند، و صداى ناله و فغانشان بپا خاست و همه از آنچه ديده بودند متعجّب شدند.

(1) پس حضرت أمير عليه السّلام به آنان فرمود: آيا نمى دانيد چه كسى اين توطئه را ترتيب داد: گفتند: نه، نمى دانيم. پس روى به مركب خود كرده و پرسيد: اين توطئه چگونه و بدست چه كسى شكل گرفت؟ گفت: اى أمير المؤمنين، وقتى خداوند چيزى را كه مردم نادان قصد تكذيبش را دارند تأييد مى فرمايد، و بالعكس چيزى را كه قصد تأييدش را دارند تكذيب و نقص مى كند، پس تنها خداوند پيروز و همه خلق مغلوب و شكست خورده اند. آرى اين توطئه بدست فلانى و فلانى- تا ده نفر- و با همدستى فلانى و فلانى، تا بيست و چهار نفر را نام برد. و گروه دوم توطئه گران همراه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در سفرند و عزمشان را بر قتل آن حضرت در راه عقبه جزم كرده اند، در حالى كه خداوند با عزّت و جلال پشتيبان و حامى پيامبر است و هيچ كافرى قادر به شكست ولى خدا نيست.

پس برخى از ياران حضرت أمير عليه السّلام به او پيشنهاد نمود كه از طريق نامه توسّط پيك سريعى پيامبر را مطّلع سازد، حضرت فرمودند: پيك خدا به رسولش سريعتر، و نامه اش به او پيشتر است، ناراحت نباشيد.

ص: 109

(1) از آن طرف هنگامى كه پيامبر به نزديكى آن عقبه رسيد- همان جا كه در مقابلش جماعت منافق و كافر رسوا شدند- و همان جا پياده شد و اصحاب را جمع نموده و فرمود: فرشته وحى جبرئيل به من خبر داد كه على در مدينه مورد سوء قصدى قرار گرفته و خداوند با الطاف و معجزاتش وى را نجات داد، و ماجرا از اين قرار بوده:- و جريان آن توطئه را تا آخر باز گفت، و فقط قسمت آخر سخن حضرت على عليه السّلام كه مربوط به سوء قصد نسبت به خودش بود را مخفى داشت.

بارى چون فرمايشات پيامبر به اينجا رسيد آن گروه بيست و چهار نفره از منافقين با هم وارد سخن شدند، يكى گفت: بطور حتم از مدينه پيكى رسيده و خبر كشته شدن على را آورده است. و محمّد با زرنگى قصد دارد خبر را وارونه جلوه دهد تا دلهاى اصحابش را تسكين و تثبيت نموده و ايشان را از اضطراب و اختلاف محفوظ بدارد. پس باتّفاق آراء قرار شد به محضر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رفته و از سالم ماندن على اظهار شادى و خرسندى نموده، و براى جلب توجّه و اطمينان و علاقه آن حضرت سخنانى گويند.

ص: 110

(1) پس نزد آن حضرت رسيده و او را بخاطر سلامتى علىّ عليه السّلام از خطر تهنيت گفته سپس گفتند: آيا علىّ بن أبى طالب افضل امّت است يا فرشتگان مقرّب خداوند؟ فرمود:

آيا شرافت فرشتگان جز به حبّ و دوستى محمّد و على و پذيرش ولايت آن دوست؟

و بالاتر از آن اگر يكى از محبّين و دوستداران على دلش را تزكيه نموده و از گناهان بپرهيزد و از ريا و غشّ و دغل خود را حفظ نمايد از فرشتگان پاكتر و برتر خواهد بود.

و آيا نمى دانيد كه خداوند فرشتگان را جز بخاطر خودبينى آنان مأمور به سجده آدم نساخت؟ زيرا تصوّر فرشتگان چنان بود كه هيچ مخلوقى كه سزاوار جانشينى آنان باشد در دنيا يافت نخواهد شد، و خودشان را از لحاظ علم و دين و معرفت و فضل بالاتر مى ديدند.

و بر همين اساس خداوند اراده فرمود كه آنان را به خيال خام و اعتقاد باطلشان واقف فرمايد، پس آدم را آفريد و تمامى اسماء را بدو آموخت، سپس اسماء را به فرشتگان عرضه فرمود، و آنان از درك معرفت آن عاجز و درمانده شدند، پس در اين هنگام آدم را مأمور فرمود تا اسماء را بر ملائكه تعليم نمايد و ايشان را به برترى علمى خود آگاه نمايد.

سپس از صلب آدم نسل او را خارج نمود، و در ميان آنان انبياء مرسلين و بندگان

ص: 111

برگزيده خداوند، و افضل آنان محمّد و آل و اصحاب و امّت نيكوكارش مى باشند، (1) و به فرشتگان فهماند كه آنان برتر از ايشانند، زيرا كه با وجود صدها ابتلاءات و پيش آمدهاى ناملايم از زحمت تأمين معاش خود و عيال و اهلش گرفته تا تحمّل ترس و خوف از دزدان و امراى ستمگر، و استقامت در برابر امراض و سختيها، و مشقّت اغواء و اضلال شياطين [و] انس و جن، و سختى زندگانى دنيوى، باز هم با هوا و خواهشهاى نفسانى مبارزه كرده و براى اطاعت و امتثال اوامر و تكاليف الهى استقامت بخرج داده و پيوسته در مقابل تمايلات و شهوات فطرى خود از حبّ نساء و لباس و شهرت و دوستى دنيا و ديگر لذّات آن مجاهده نموده، رو به سوى حقّ و حقيقت مى آورند، و با خلوص نيّت و صفا و صدق باطن، در پى تحصيل علم و معرفت و قرب و منزلت قدم برمى دارند.

خداوند عزيز فرمود: اى فرشتگانم! شما از تمامى اين گرفتاريها و علائق مادّى و دنيايى دوريد، نه تمايلات جنسى شما را مى آزارد، و نه شهوت خوردن سست و ناتوانتان مى سازد، و نه خوف و هراس از دشمنان دين و دنيايتان دلهاى شما را مى لرزاند،

ص: 112

و نه شيطان و اعوانش قادرند فرشتگانم را- همانها كه از خطا و لغزش محفوظ و معصومشان داشته ام- وسوسه نمايند.

(1) اى فرشتگانم! اينست كه اگر هر يك از بنى آدم سرگرم عبادت و اطاعت شده و با آن گرفتاريها و علائق، توجّه و خلوص قلب خود را حفظ كند، البتّه قدم بلندترى را برداشته و عملى را انجام داده است كه شما از آوردن آن عاجز و ناتوان خواهيد بود.

و چون خداوند جليل مقام رفيع آدم را براى ملائكه معرّفى فرمود به آنان امر نمود كه به آدم سجده كنند، زيرا او شامل همان خلائق برتر و افضل و افراد برجسته و خصوصا شخصيتهايى چون پيامبر اسلام و على بن أبى طالب و اهل بيت طهارت بود و گويى تمام آنان در صلب او صف آرايى مى كردند.

و سجده فرشتگان ظاهرا به سوى آدم، ولى در واقع براى خداوند جهانيان بود. و آدم در اين قضيّه مانند قبله (خانه كعبه) بوده است، كه مردم هنگام عبادت خدا به آن طرف متوجّه مى شوند. آرى آن سجده اى كه براى خداوند صورت مى گيرد براى هيچ كسى جايز و روا نيست، و نيز كسى را نشايد كه از آفريده خدا به آن اندازه تجليل نمايد كه در خور تجليل پروردگار جهانيان است. و اگر قرار بود كسى را اين گونه امر به سجده غير خدا كنم، حتما شيعيان ناتوان و مكلّفين را مى گفتم كه افراد ميانه رو در علم على- وصىّ رسول خدا- را سجده كنند، و اين كار را فقط بخاطر دوستى بهترين خلق خدا «على»- پس از رسول خدا- انجام دهند، همو كه تمام سختى و بلاها را در اظهار حقوق الهى بجان خريد، و هيچ حقّى را كه

ص: 113

در انتظارش بود- كه يا نمى دانست يا از ياد برده بود- انكار نكرد.

(1) سپس فرمود: در طى اين جريان كار ابليس به عصيان و نافرمانى كشيد، و چون عصيانش از سر تكبّر و خودستايى بود به هلاكت افتاد، و آدم نيز خداوند را بواسطه خوردن از درخت ممنوعه عصيان نمود ولى چون عارى از تكبّر بر محمّد و آل پاكش بود سالم ماند. و آن خلاصه فرمايش خداوند است بر او كه: «اى آدم! ابليس بواسطه تو به من عصيان ورزيد، و بر تو تكبّر كرد و هلاك شد، و اگر سر به فرمانم نهاده و مرا حرمت مى نهاد به هر ترتيبى به رستگارى مى رسيد، و تو نيز با خوردن درخت ممنوعه مرا مخالفت نمودى ولى بواسطه تواضع بر محمّد و آل او مرا تعظيم نمودى، پس رستگار گشتى و عيب و عار لغزش از تو زايل شد، پس به حرمت و حقّ محمّد و آل پاكش مرا بخوان». پس خدا را به حقّ آنان خوانده و بواسطه تمسّك به ريسمان اهل بيت به نيكوترين وجهى رستگار گشت.

سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دستور فرمود كه همه مهيّاى حركت و كوچ شوند و به فردى گفت كه ندا سر دهد كه: بدانيد كه همه بايد پشت سر پيامبر حركت كرده و هيچ كس نبايد جلوتر از آن حضرت قدم برداشته و پاى به عقبه كوه بگذارد، تا خود پيامبر از آن بگذرد.

سپس به حذيفه دستور فرمود در پاى كوه نشسته و مراقب باشد چه كسى پيش از پيامبر به سوى عقبه كوه حركت مى كند، و در ضمن پشت سنگى پنهان شود.

ص: 114

(1) حذيفه گفت: اى رسول خدا، من شرّ و بدى را در چهره برخى از فرماندهان سپاهت بخوبى در مى يابم، و از اين بابت بيم آن دارم كه اگر در آنجا بنشينم تبهكاران منافق مرا ببينند، و پس از آگاهى از قصدم، مرا بكشند.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: هنگامى كه به پايين عقبه رسيدى به سمت سنگ بزرگى كه در آنجاست رفته و به آن مى گويى كه رسول خدا تو را امر مى كند كه برايم باز شوى تا من به داخل تو آيم، و نيز روزنه اى كه از آن مراقب اوضاع باشم، و همچنين هوايى داخل آيد تا زنده بمانم. زيرا آن صخره مو به موى اين فرامين را به اذن پروردگار جهانيان انجام دهد.

بارى حذيفه نيز آن را گفت و داخل سنگ شد، ناگاه آن گروه بيست و چهار نفره سوار بر شتر و پياده سر رسيدند و يكى از آنان گفت: هر كه را در اينجا ديديد فورا بكشيد تا مبادا به محمّد خبر دهد و او برگردد، و يا تصميم بگيرد كه فقط در روز از اين عقبه عبور كند كه در اين صورت نقشه ما بهم بخورد. در اين حال همه مذاكراتشان را حذيفه شنيد، و آنان هر چه گشتند كسى را نيافتند، و خداوند حذيفه را توسّط آن سنگ از ديدشان پنهان نمود تا اينكه هر كدام مطابق نقشه و تدبير سويى كه داشتند در يك سوى كوه پراكنده شدند در حالى كه مى گفتند: هلاك محمّد را خواهيد ديد! و به خيال خام خود كار پيامبر را

ص: 115

يكسره مى ديدند، و خداوند تمام آن ياوه سرايى ها را از دور و نزديك به گوشهاى حذيفه مى رسانيد، و او نيز همه را به خاطر مى سپرد.

(1) هنگامى كه همه تبهكاران در جاهاى خود مستقرّ شدند، آن صخره به زبان آمده و به حذيفه گفت: به سمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله برو و آن حضرت را از جريان امر آگاه كن.

حذيفه گفت: چگونه از تو خارج شوم كه اگر آنان مرا ببينند از ترس جانشان مرا بخاطر اين خبرچينى خواهند كشت! از كوه ندا آمد: همو كه تو را در من جاى داد و هوا را از همان روزنه به تو رسانيد هموست كه تو را به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسانده و از دست دشمنان نجات مى دهد.

پس حذيفه برخاست تا خارج شود كه صخره به قدرت خداوند متعال گشوده شد و به فرمان او تبديل به پرنده اى شد و به هوا پركشيد و اوج گرفت تا اينكه در مقابل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرود آمد، سپس به همان صخره تبديل گشت، سپس حذيفه آن حضرت را در كمّ و كيف ماجرا از آنچه ديده بود و تمام شنيده هايش قرار داد.

فرمود: آنان را شناختى؟ گفت: ابتدا نقاب زده بودند و تنها آنان را از روى مركبشان شناختم، و وقتى همه جا را گشتند نقابهايشان را برداشتند، و من همه را ديدم و با ذكر اسامى

ص: 116

شناختم.- و همه بيست و چهار نفر را نام برد-. آنگاه پيامبر به حذيفه فرمود: اگر خداوند موجب تأييد محمّد است؛ در اين صورت نه آنان و نه هيچ مخلوقى قادر به از بين بردن او نخواهد بود، همانا خدا كار خود را در باره محمّد رساننده است، هر چند كافران را خوش نيايد.

(1) سپس به حذيفه فرمود: تو و سلمان و عمّار همراه من برخيزيد و بر خدا توكّل كنيد تا از گردنه سخت كوه كه گذشتم به مردم خبر دهيد كه دنبال ما براه بيافتند. و خود سوار بر شترى شد و حذيفه افسار آن را گرفت و سلمان و عمّار نيز اطراف آن حضرت مواظب بودند، و منافقين نيز سواره و پياده در اطراف آن گردنه كمين نشسته بودند، و گروه بالاى جادّه دبّه هاى پر از سنگى را مهيّا نموده بودند تا از بالا به پايين بغلطانند تا شتر پيغمبر رميده و آن حضرت را به درّه پرت كند.

بارى هنگامى كه آن دبّه ها نزديك شتر پيامبر شد به امر خداوند بالا رفته بحدّى و از بالاى مركب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ردّ شد و تماما به سمت ديگر افتاد، و حركت و صداى آنها هيچ تغييرى در حالت اشتر ايجاد نكرد. سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به عمّار فرمود: به بالاى كوه برو و با عصايت به صورت مركبهاى منافقين بزن و از آنجا دور كن. عمّار همين كار را كرد و آنان متفرّق شده و برخيشان بزمين افتاده و دست و پايشان شكست، و اثر اين

ص: 117

جراحات بحدّى بود كه تا زمان مرگ بر آنان باقى ماند.

و بهمين خاطر پيامبر در باره حذيفه و حضرت على عليه السّلام فرمود: «آن دو داناترين مردم به منافقينند» چون تمام توطئه و نقشه منافقين را از نزديك مشاهده نموده بودند.

بارى خداوند در اين ماجرا رسول خود را از شرّ و مكر منافقين در امان داشت و آن حضرت سالم به مدينه بازگشت و جامه خوارى و خفّت را بر تن جماعتى نمود كه قصد كشتن پيامبر و على را داشتند، و هر دو آنان را حفظ فرمود.

احتجاج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در روز غدير خمّ بر تمام مردم- در ولايت علىّ بن أبى طالب و ساير فرزندانش از امامان معصوم عليهم السّلام-

احتجاج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در روز غدير خمّ بر تمام مردم- در ولايت علىّ بن أبى طالب و ساير فرزندانش از امامان معصوم عليهم السّلام-

(1) 32- به اسناد مذكور در متن از امام باقر عليه السّلام نقل است كه: پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در موسم حجّ عازم مكّه بود- در حالى كه تمام شرايع و قوانين را بجز حجّ و ولايت ابلاغ فرموده بودند-

ص: 118

كه فرشته وحى جبرئيل نازل شده و از جانب پروردگار متعال ابلاغ سلام نموده و گفت:

اى محمّد! خداوند مى فرمايد من هيچ پيامبرى از پيامبران گذشته را قبض روح نكردم مگر پس از كمال دين و اتمام حجّتم، و براى تو تنها دو موضوع باقى مانده كه بايد آن دو را به مردم ابلاغ نمايى، يكى حكم حجّ و ديگرى موضوع ولايت و خلافت است. زيرا من تا بحال زمين را خالى از حجّت قرار نداده ام و هرگز هم خالى نخواهم گذاشت، زيرا خداوند عزّ و جلّ تو را مأمور فرموده تا خود و ساير مردمان- از اقصى نقاط مدينه و اطراف آن كه تمكّن و استطاعت لازم براى انجام حجّ دارند- را به مكّه سوق دهى و تمام اصول و قوانين آن را همچون نماز و زكات و روزه به ايشان آموزش دهى.

(1) پس منادى را فرمود تا اعلام كند كه رسول خدا آهنگ سفر حجّ دارد و مأمور به تعليم اين عبادت بزرگ همچون ساير شرايع و مقرّرات سابق است.

بارى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله همراه هفتاد هزار نفر از اهالى مدينه و اطراف آن عازم مكّه شده و از مدينه خارج شدند- مانند همان تعداد كه حضرت موسى از آنان براى هارون بيعت گرفت و عهدشكنى كردند و در آخر از گاو و سامرى تبعيّت نمودند- و همه جماعت مسلمين در طول اين سفر قدم به قدم از تمام اعمال آن حضرت پيروى مى كردند.

ص: 119

(1) بارى عاقبت اين بيعتى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله براى خلافت على عليه السّلام از مسلمانان گرفت در نهايت نعل بالنّعل شبيه به عهدشكنى قوم موسى در بيعت با هارون و تبعيّت از گاو و سامرى گرديد.

جماعتى كه مسافت مدينه تا مكّه را طى مى كردند فضاى كوه و درّه و بيابان را مشحون از نداى لبّيك لبّيك خويش ساخته و به آنجا حال و هواى باشكوهى دادند.

و چون مسافتى را طى كردند جبرئيل نازل شده و خطاب به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله گفت: خداوند پس از ابلاغ سلام مى فرمايد: زمان وفات تو نزديك شده و مدّت رسالتت رو به پايان است، و بدان كه من تو را بى هيچ چاره و گريزى فرا مى خوانم، پس عهد خود بنما و سفارشت را ايراد كن، و آنچه علم دارى از خود و ميراث علوم انبياى پيش، و سلاح و تابوت و آثار و آيات رسالتت را به وصى و خليفه ات؛ و حجّت بالغه بر خلقم؛ على بن- أبى طالب بسپار، و او را همچون نشانه اى براى مردم برپا كن و عهد و ميثاق او را تجديد نما، و به ايشان تمام عهود، و نيز پيمانى را كه از ولايت على بن أبى طالب ولى خود و مولاى آنان و همه مرد و زن مؤمن بسته ام به ايشان يادآورى كن.

زيرا همه انبيايم را پس از اكمال دين و حجّتم و اتمام نعمتم به ولايت دوستانم و دشمنى دشمنانم قبض روح نمودم، و اين همان كمال توحيد و دين و اتمام نعمت من است كه مقرون

ص: 120

پيروى و طاعت ولىّ من مى باشد. و بايد مردم بدانند كه من هيچ گاه زمين را خالى از ولى و سرپرست قرار نمى دهم تا حجّت بر مردم و خلقم باشد، پس امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را- به واسطه ولايت ولى خود و سرپرست مردان و زنان مؤمن: «على» بنده ام و وصىّ پيامبرم و خليفه پس از او و حجّت بالغه بر خلقم- دين شما پسنديدم. و طاعت و امتثال امر او مقرون طاعت من است. اطاعت او امتثال امر من، و عصيان او مستلزم مخالفت من است، او را علم و نشانه اى ميان خود و مردم قرار دادم، هر كسى مقام او را شناخت مؤمن، و منكر او كافر است. و هر كس در بيعت او كسى را شريكش سازد مشرك مى باشد، و هر كس با ولايت او بميرد به بهشت رود و دشمنان او به جهنّم روند.

(1) پس اى محمّد، «علىّ» را علم و راهنمايم قرارده، و از آنان برايش بيعت بگير، و عهد و پيمانى كه با آنان بسته ام را تجديد كن، زيرا من جانت را ستانده و نزد خود فرا مى خوانم.

و از اين سو چون پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نسبت به قوم خود و مخصوصا از منافقين امّت خائف و ترسان بود كه مبادا پراكنده شده و به جاهليّت و كفرى ديگر بازگردند، و همچنين از عداوت و بغض درونى آنان نسبت به على آگاه بود، به همين خاطر توسّط جبرئيل از خداوند درخواست نمود كه او را از شرّ و كيد و مكر منافقين حفظ فرمايد. بنا بر اين

ص: 121

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله انجام اين امر را تا مسجد خيف در مراجعت از مكّه به تأخير انداخت. پس در آن منزل بار ديگر جبرئيل نازل شده و تكليف سابق را راجع به معرّفى علىّ ابن أبى طالب تجديد نمود ولى راجع به درخواست آخر پيامبر مبنى بر عصمت و نگهدارى او از شرّ منافقين هيچ پيامى را نياورد تا اينكه به «كراع الغميم» در بين راه مكّه و مدينه رسيد.

در همين منزل جبرئيل براى بار سوم نازل شده و موضوع معرّفى على بن أبى طالب را متذكّر شد، ولى بازهم خبرى از جواب درخواست پيامبر در حفظ و عصمت پيامبر نبود.

پس پيامبر خطاب به جبرئيل گفت: از آن مى ترسم كه مردم مرا تكذيب نموده و سخنم را در باره على بن أبى طالب نپذيرند.

(1) بارى از آنجا نيز حركت كرده تا به غدير خم؛ سه ميلى «جحفه» رسيدند، جبرئيل در همان جا ساعت پنج پس از آفتاب نازل شده و پيامى حاوى منع و سرزنش و عصمت و حفظ از مردم بدين مضمون آورد كه: «اى محمّد: خداوند متعال سلامت رسانده و مى فرمايد: اى پيامبر، آنچه را از سوى پروردگارت بر تو فرو آمده برسان و اگر اين نكنى پيام او را نرسانده باشى و خدا تو را از [فتنه و گزند] مردم نگاه مى دارد- مائده: 67».

بارى پيش رفتگان در نزديكيهاى جحفه بودند، و گروهى نيز هنوز به غدير خمّ نرسيده بودند، پس با فرمان پيامبر همه آنان را برگرداندند و عقب ماندگان را جمع نمودند و همه را در منزل غدير خمّ دور هم گرد آورده و مقدّمات تعريف و توصيه و خطابه خود

ص: 122

را فراهم آورد.

(1) و در آن مكان درختهايى بود كه بدستور رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله زير آنجا جاروب شده و از سنگها به شكل منبر استفاده گرديد تا آن حضرت بر روى آن رفته و بر همه مشرف باشد.

و تمام مسلمين از پيش و روى راه در آن مكان اجتماع كرده و سر تا پا گوش شدند تا پيامبر به بالاى منبر رفته و پيام آسمانى و الهى و سخن شيرين خود را آغاز نمايد. پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از حمد و ثناى الهى گفت:

حمد و ستايش درخور پروردگارى است كه شريك و نظيرى نداشته و بى همتا و يگانه است، و حكومت او سراسر هستى را فرا گرفته، و علم و توجّه به او همه موجودات را احاطه نموده است، و همه در پيشگاه قدرت و توانايى او خاضع و خاشعند. و پيوسته محبوب و محمود عالميان است، خالق آسمانها و زمين و پروردگار روح و ملائكه و جهان هستى، همه و همه غرق احسان و نيكويى و رحمت و فضل بى منتهاى اويند، كريم و حليم و صبور و شكيبا و بردبار است، براى انتقام و عذاب گنه كاران شتاب نمى كند، سرائر و ضمائر بندگان بر او پوشيده نمى شود، افكار و نيّات و خاطره هاى مردم پيش او روشن و آشكار

ص: 123

است، هيچ عجز و كوتاهى و نياز و ناتوانى بمقام عظمت او راه نيابد، ادراك و عقول مردم از درك و شناخت كنه ذات و صفات كبرايى او عاجز و قاصرند، برپا دارنده قسط و عدل است، هيچ معبودى جز او نيست، عزيز و حكيم است، بالاتر از آن است كه چشمها او را دريابند، و او چشمها را دريابد، و اوست لطيف و آگاه به آشكار و نهان، هيچ كس با ديدن پى به وصف او نبرد، و نه سرّ و آشكار او را دريابد مگر خود خداوند راهنمايى فرمايد.

(1) و شهادت مى دهم كه قدس و پاكى خداوند متعال همه طبقات دهر را پر كرده است.

و نور مقدّس او ابديّت را پوشانيده است، خدايى كه بى هيچ يار و ياورى و شريك و مشاورى تقدير و امر خود را ايجاد مى فرمايد، آنچه را كه بخواهد لباس هستى مى پوشاند و كوچكترين زحمت و تكلّفى در كارهاى او در مقام خلق و تكوين كائنات ديده نمى شود، كارهاى او محكم و منظّم و متقن است، كمترين خلل و سستى و جور و تجاوز و ظلمى در او نيست، خداوند كريم است و مهربان، و برگشت همه به سوى او خواهد بود.

و شهادت مى دهم همه چيز در پيشگاه با عظمت و قدرت او خاضع و متواضعند، خورشيد و ماه و ملك همه در تحت تسخير و نفوذ او هستند، اوراق و صفحات تكوين بدست تواناى او پيوسته در تغيير و تبدّل بوده، و روز و شب و زندگى و مرگ و فقر و غنى و خوشى و گرفتارى و گرما و سرما و رنگهاى گوناگون پديدار مى شود، درهم كوبنده هر مخالف و معاندى است، و نابودكننده هر شيطان نافرمان و سركشى است، عارى از هر

ص: 124

حريف و همتايى است، (ضدّ و ندّى ندارد) يكتا و يگانه است، تنها بى نيازى است كه نيازها بدو برند، نزاده و زاده نشده است، و هيچ كس مر او را همتا و همانند نبوده و نباشد، معبودى واحد و پروردگارى بزرگوار است، هر چه مى خواهد اجرا مى كند و آنچه اراده مى كند انجام مى دهد، مى داند پس به شمار آورد، و مى ميراند و زنده مى كند، و فقر و غنى، شادى و حزن، و منع و عطاء، همه و همه بدست با عظمت اوست، پادشاهى از آن اوست، نيكيها به دست او، و او بر هر چيزى توانا است.

(1) با افزودن و كاستن شب را در روز در مى آورد و روز را در شب، هيچ معبودى جز او نيست، عزيز است و غفّار، همو كه دعاى بندگان اجابت و با سخاوت عطا مى كند، شمارنده نفسها، و پروردگار جنّ و انس، هيچ چيزى براى او مبهم و پيچيده نيست، و ناله دردمندان او را بستوه نياورد، و پافشارى اصراركنندگان طاقتش را طاق نكند، حافظ صالحان، و توفيق دهنده رستگاران، و آقا و سرور جهانيان است، همو كه شايسته شكر و حمد همه خلائق است.

حمد و ستايش مى كنم او را در همه حال، در حال وسعت و تنگدستى، و در حال عافيت و شدّت، و ايمان دارم به او و به ملائكه و كتابها و پيغمبران او، مطيع اوامر او بوده و در هر چه موجب رضاى اوست شتاب مى كنم، و از سر ميل در اطاعتش و خوف از مجازاتش تسليم حكم و قضاى او هستم، چرا كه «اللَّه» همان خدايى است كه از نيرنگش ايمنى نيست و در نهايت عدالت و دادگرى است، معترف به بندگى او مى باشم،

ص: 125

و به خدائيش شهادت مى دهم، و هر آنچه وحى شده ام را مى رسانم، تا مبادا مشمول قهر و عذاب و غضب او شوم كه در اين صورت هيچ كس نتواند جلوى اراده او را بگيرد.

(1) هيچ معبودى جز او نيست، همو مرا آگاه فرموده كه در صورت عدم ابلاغ دستورات او مأموريتم ناتمام و ابتر بماند، و نيز خداوند متعال متعهّد شده مرا در اين تبليغ محافظت فرمايد، زيرا خداوند كفايت كننده اى كريم است.

از جانب خداوند به من وحى رسيده است كه: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ: اى پيامبر، آنچه را از سوى پروردگارت به تو فرو آمده- در باره خلافت على بن أبى طالب- برسان و اگر اين نكنى پيام او را نرسانده باشى، و خدا تو را از [فتنه و گزند] مردم نگاه مى دارد.

اى گروه مردم! شاهد باشيد كه من در رساندن فرمان خداوند هيچ كوتاهى نكردم، بدانيد كه جبرئيل در اين سفر سه مرتبه از جانب خداوند بر من نازل شده و پس از ابلاغ سلام الهى مرا مأمور كرده است كه در مقابل همگان سفارش او را ابلاغ نموده و بگويم: على بن أبى طالب برادر و وصى، و خليفه و امام بعد از من است، و او در نزد من همان جايگاه هارون در نزد موسى را داراست، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود.

و او پس از خدا و رسول، ولى و سرپرست شماست و خداوند متعال در اين خصوص آيه اى بدين مضمون بر من نازل فرموده كه: «همانا دوست و سرپرست شما خدا است و پيامبرش و كسانى كه ايمان آورده اند، آنان كه نماز را برپا مى دارند و زكات

ص: 126

مى دهند در حالى كه در ركوعند- مائده: 55». و آن همان على بن أبى طالب است كه نماز بپاى داشته و زكات پرداخته در حالت ركوع، و اوست كه پيوسته و در همه حال متوجّه خداوند بوده و در تمام امور او را در نظر مى گيرد.

(1) و نيز بدانيد كه من در ابتداى امر از جبرئيل خواستم مرا از ابلاغ اين مطلب به شما معذور بدارد زيرا به اين نكته واقف بودم كه تعداد اهل نفاق و دغل و دورويى بر پرهيزگاران امّتم غالبند، و مسخره كنندگان اسلام را مى شناختم، همانها كه در كتاب خدا اين گونه وصف شده اند كه: چيزى با دهانهايشان مى گويند كه در دلهايشان نيست، و آن را [سخنى كوچك و آسان] مى پنداشتند و حال آنكه در نزد خداوند، بزرگ و عظيم است، و شدّت آزارم را بدان جا رساندند كه مرا اذن (سراپا گوش) ناميدند، و دليل اين نامگذارى اين بود كه مى پنداشتند من شنواى هر سخنى مى باشم، تا اينكه خداوند اين آيه را نازل فرمود كه: «و از آنان كسانى اند كه پيامبر را مى آزارند و مى گويند: او [سراپا] گوش است- شنواى سخن هر كسى است- بگو: گوش نيكوست براى شما،- يعنى براى كسانى كه مى پنداشتند او اذن است- به خدا ايمان دارد و مؤمنان را باور دارد- توبه: 61».

و اگر بخواهم مى توانم نامهاى يكايك آنان را بشمارم، و خصوصيات كامل و تفصيل امورشان را ذكر بكنم، ولى بخدا قسم كه اين كار نه شايسته حال من و نه مورد پسند خداست كه جز آنچه وحى شده ام را نگويم، سپس اين آيه را خواند: «اى پيامبر آنچه را از سوى پروردگارت به تو فرو آمده- در باره علىّ بن أبى طالب- برسان و اگر اين نكنى

ص: 127

پيام او را نرسانده باشى، و خدا تو را از [فتنه و گزند] مردم نگاه مى دارد.

(1) پس اى گروه مردم بدانيد كه: خداوند متعال على بن أبى طالب را بر شما ولى و امام قرار داده، و اطاعت او را به نيكويى بر تمام گروههاى مهاجر و انصار و تابعين آنان، و بر حاضر و غائب و عرب و عجم و كوچك و بزرگ و عبد و آزاد و بر هر خداپرست واجب فرموده است، او فرمانش قابل اجرا، و سخنش مقبول، و امرش نافذ است، مخالف او ملعون، و پيرو او مشمول رحمت خداوند است، و هر كس او را تصديق كند و بدو گوش بسپارد و از او اطاعت كند مشمول غفران خداوند گردد.

اى گروه مردم! اينجا آخرين محلّ گردهمايى و گفتگوى من با شما است، پس امر پروردگارتان را نيك بشنويد و اطاعت كنيد و امتثال نماييد، زيرا خداوند مولى و معبود شما است، و پس از او فرستاده اش محمّد، در برابرتان ايستاده و شما را خطاب مى كند، و پس از من به امر پروردگار متعال؛ «على» ولىّ خدا و سرپرست شماست و پس از او تا پايان عمرتان اولاد و ذرّيّه او مولى و امامند. حلال همان است كه خدا فرموده، و حرام همان كه ممنوع داشته، حلال و حرام را به من آموخت، و من تمام علوم افاضه شده از خداوند- از قرآن و حلال و حرام- را به على دادم.

اى گروه مردم! خداوند متعال تمام علوم را بمن عطاء فرمود، و من هم تمام آنها را به

ص: 128

على بن أبى طالب؛ پيشواى پرهيزگاران و امام مبين تعليم نمودم.

(1) اى گروه مردم! از على غافل نشويد و او را ترك مكنيد، و از ولايتش خوددارى مكنيد، او راهنماى به حقّ و راستى و عامل به آن است، باطل و پوچ را نابود و از آن منع مى كند، و در راه خدا از ملامت ديگران متزلزل نمى شود، او اوّلين مؤمن بخدا و رسول و فدايى پيامبر است، او در حالى با رسول خدا به عبادت خداوند پرداخت كه همه شما بت پرست بوديد.

اى گروه مردم! على را بزرگ و محترم شماريد كه خداوند او را تفضيل و تكريم فرموده است و بدو روى آوريد كه خداوند او را به اين مقام منصوب فرموده است.

اى گروه مردم! او از جانب خداوند امام و رهبر است، و منكر ولايت او از پذيرش و غفران الهى بدور، و بطور قطع و يقين مشمول عذاب الهى و آتش سوزان است.

از مخالفت با او برحذر باشيد و گر نه به آتشى رويد كه سوخت و هيمه اش آدميان و سنگهايند، و براى كافران مهيّا شده است.

اى گروه مردم! همه انبياء و مرسلين گذشته به نبوّت من بشارت داده شده اند، و من خاتم انبياء و مرسلين، و حجّت خدا بر همه أهل آسمان و زمين هستم، پس هر كس در اين مورد ترديد كند همچون كفر دوران جاهليّت كافر است. و هر كس در باره قسمتى از گفتار من شك نمايد به همه گفتارم ترديد نموده است و مستحقّ آتش خواهد بود.

ص: 129

(1) اى گروه مردم! اين فضيلت و نعمتى است كه خداوند متعال مرا اعطا فرموده، هيچ معبودى جز او نيست، او را پيوسته حمد و سپاس گفته و از انعام و احسان خداوند براى هميشه تشكّر مى كنم.

اى گروه مردم! على را تفضيل دهيد كه او پس از من افضل همه مردم است، بوسيله ما است كه مردم مشمول نعمت و رحمت خداوند قرار مى گيرند، و جبرئيل مرا خبر داده است كه خداوند متعال مى فرمايد: هر كه با على مخالفت و دشمنى كند ملعون و مغضوب بوده و از رحمت من دور مى شود. و هر كسى بايد بنگرد كه براى فرداى قيامت چه پيش فرستاده است، و بترسيد از اينكه دوباره دچار لغزش شويد كه خداوند بدان چه مى كنيد آگاه است.

اى گروه مردم! بدانيد كه على بن أبى طالب جنب پروردگار است، و او مصداق اين آيه است: «تا كسى نگويد: دريغا بر آن كوتاهى كه در باره خدا كردم- زمر: 56».

اى گروه مردم! در باره قرآن بيانديشيد، و از آياتش سر درآوريد، و هميشه به محكمات آن ناظر باشيد، و نبايد از آيات متشابه پيروى كنيد، و قسم بخدا كه كسى نمى تواند حقائق و دقائق قرآن را تفسير و بيان كند مگر على بن أبى طالب كه برادر و وصىّ من است- و همزمان دست على را گرفته و بالا برد؛ بحدّى كه زير بازوى آن حضرت هويدا شد- و من به شما اعلام مى كنم: «كسى كه من مولاى اويم على مولاى او است، و موالات او

ص: 130

از جانب خداوند با عزّت و جلال بر من نازل شده است.

(1) اى گروه مردم! على و أولاد پاكش ثقل اصغرند، و قرآن مجيد ثقل اكبر است.

و هر كدام از آن دو مؤيّد و موافق ديگرى خواهد بود، و هرگز از همديگر جدا نخواهند شد تا روزى كه در جانب حوض بمن رسند، آنان امنا و حكماى خداوند در روى زمينند.

اى گروه مردم! آگاه باشيد، همه و همه آگاه باشيد كه من تمام اين مطالب را ادا نمودم و ابلاغ كردم و به گوش همه رساندم، همه و همه كلام خدا بود و من از جانب او گفتم، كه بجز برادرم على بن أبى طالب كسى سزاوار منصب امارت و امامت نيست، و پس از من كسيرا نشايد كه عنوان امير المؤمنين را بجز او به ديگرى نسبت دهد.

سپس دست مبارك خود را دراز كرده و از بازوى على بن أبى طالب عليه السّلام گرفته و بلند نمود تا آنجا كه پاهاى آن حضرت در موازات زانوى پيامبر قرار گرفت و فرمود:

اى گروه مردم! اين على است، كه برادر و وصىّ، و حافظ علم من، و جانشينم بر امّت است، او مفسّر قرآن و داعى بسوى خدا و عامل به مرضات الهى است، با دشمنان خدا در جنگ؛ و طرفدار طاعت؛ و نهى كننده از نافرمانى او است، او جانشين پيامبر

ص: 131

و امير مؤمنان و پيشواى هدايتگر است، و با عهدشكنان و ستمكاران و خارج شدگان از حقّ به اذن و فرمان خدا مى جنگد، حال گفتارى بزبان آورم كه به امر پروردگارم هر سخنى را تغيير دهد: (1) پروردگارا، دوستدارانش را دوست بدار، و با دشمنانش عداوت كن، و منكر او را لعن، و به هر كه حقّش را پايمال كند غضب فرما.

پروردگارا، بنا بر همانچه خود فرمودى اعلام داشتم كه امامت پس از من براى على ابن أبى طالب است و او را به اين مقام منصوب نمودم، تا شريعت خود را براى بندگانت به كمال رسانى، و نعمت خود را بر ايشان تمام كنى، و اسلام را دين آنان بپسندى، كه خود در قرآن فرموده اى: «و هر كس كه جز اسلام دينى بجويد هرگز از او پذيرفته نشود و او در آخرت از زيانكاران است- آل عمران: 85». پروردگارا! تو را به گواهى مى گيرم و تو را در اين شهادت بس كه تبليغ خود را انجام دادم.

اى گروه مردم! بى شكّ خداوند دين خود را با امامت او به كمال رساند، پس كسى كه از او پيروى نكند و به خلفاى پس از او- كه همه تا روز قيامت از فرزندان صلبى منند- اقتدا ننمايد، كارها و اعمالشان تباه و نابود شود و براى هميشه در آتش بماند، و عذابشان سبك نشود و مهلت نيابند.

اى گروه مردم! اين على است، كه در همه موارد از شما بالاتر است، در يارى

ص: 132

رساندن و شايستگى، و نزديكى و قرب، و عزّت در نزد من برترى دارد، و خدا و رسولش از او راضى و خشنودند، و تمام آيات رضايت و خشنودى در باره او نازل شده است، و خداوند تمام خطاب هاى يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا در قرآن را به او آغاز نموده است «1»، و تمام آيات مدح در كتاب خدا قرآن كريم در باره اوست، و سوره هل أتى براى اوست؛ كه اعتراف به بهشت نموده، و جز در شأن او نازل نشده، و هيچ كس جز او بواسطه اين سوره مدح نشده است.

(1) اى مردم! او كمك كار دين خدا، و مدافع رسول است، او تقى، نقى، هادى و مهدىّ است، پيامبر شما بهترين پيامبران، و وصىّ او بهترين اوصيا و فرزندانش بهترين جانشينانند.

اى گروه مردم! نسل هر پيامبرى از پشت اوست، و نسل من از پشت على است.

اى گروه مردم! براستى، ابليس به واسطه حسادت بود كه آدم را از بهشت بيرون فرستاد، پس حسد نورزيد كه اعمالتان تباه شده و در نهايت منحرف گرديد، زيرا تنها يك خطا موجب شد آدم صفوة اللَّه از بهشت به زمين هبوط نمايد، در حالى كه او برگزيده خداوند بود، تا چه رسد به شما كه گروهى عباد اللَّه و گروهى اعداء اللَّه هستيد، بدانيد كه مبغض على تيره بخت و دوستدار او تقىّ و خدا ترس است. و جز اهل ايمان به او اعتماد ندارد، و قسم بخدا كه سوره و العصر در باره على نازل شده، كه: «به نام خداى بخشاينده مهربان.

ص: 133

سوگند به روزگار [پيروزى حقّ بر باطل]. كه هر آينه آدمى در زيانكارى است. مگر كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى نيك و شايسته كردند و يك ديگر را به راستى و درستى اندرز دادند و يك ديگر را به شكيبايى سفارش كردند».

(1) اى گروه مردم! نقل قول خداوند نمودم و پيام خود را به شما رساندم، و بر پيامبر جز رساندن آشكار پيام نيست.

اى گروه مردم! ترس از خداى را چنان كه شايسته ترس از اوست پيشه كنيد، و مميريد مگر در حالى كه مسلمان باشيد.

اى گروه مردم! به خدا و پيامبرش و نورى كه با او نازل شده- قرآن- ايمان بياوريد پيش از آنكه چهره هايى را محو و ناپديد كنيم آن گونه كه آنها را به پشت سرشان بگردانيم.

اى گروه مردم! نور خداوند در من راه يافته، سپس در على، و پس از آن در نسل او تا قائم مهدى جارى خواهد بود، مهدى، همو كه حقّ خدا و هر حقّى را مى گيرد از ماست، زيرا خداوند ما را حجّتى بر اهل تقصير و عناد و خلاف و خيانت و گناه و ستم و خلاصه بر همه جهانيان قرار داده است.

اى گروه مردم! شما را انذار مى كنم كه من فقط پيامبر و رسول خدا هستم، كه پيش از او پيامبران و فرستادگان گذشتند، پس اگر من بميرم يا كشته شوم آيا شما به دوران جاهليّت- پيش از اسلام- برخواهيد گشت؟ و هر كس كه عقبگرد كند هرگز به خدا گزند و زيانى نرساند، و زودا كه خدا سپاسگزاران را پاداش دهد.

ص: 134

(1) بدانيد در اين سوره علىّ موصوف بصبر و شكر شده، و پس از او فرزندانش كه از صلب منند.

اى گروه مردم! بواسطه اسلامتان بر خداوند منّت مگذاريد كه مشمول خشم خدا گرديد و شما را عذاب كند زيرا او در كمين گاه است.

اى گروه مردم! پس از درگذشت من پيشوايانى ظهور كنند كه شما را به سوى آتش جهنّم مى خوانند، و در روز رستاخيز هيچ يارى و كمكى نشوند.

اى گروه مردم! براستى كه خداوند و من از آنان بيزارم.

اى گروه مردم! آنان و تمام انصار و اعوان و پيروانشان در فروترين طبقه دوزخند و براستى بد است جايگاه گردنكشان! بدانيد كه آنان اصحاب صحيفه اند، پس بايد هر يك از شما در صحيفه اش نظر كند.

راوى حديث، امام باقر عليه السّلام فرمود: جز گروهى اندك بقيّه مردم؛ ماجراى صحيفه را فراموش كردند.

اى گروه مردم! من امامت را در ذرّيّه خودم تا روز قيامت باقى گذاشتم، و من هر آنچه گفتنى بود گفتم و مأموريتم را كاملا به انجام رساندم، تا آنجا كه براى هيچ كس؛ چه حاضر و چه غايب، چه آنان كه متولّد شده اند و چه آيندگان جاى عذر و بهانه اى باقى نماند، پس سفارشات مرا به ديگران ابلاغ كنيد، حاضر به غايب، و پدر به فرزند خود تا روز قيامت برسانند. و امامت را ظالمانه غصب كرده و بصورت سلطنت در خواهند آورد،

ص: 135

(1) ألا لعنت خدا بر آن دو گروهى كه اين مقام را بزور ستانده و غصب نمودند، اى پريان و آدميان، زودا كه به حساب شما پردازيم و بر شما پاره اى از آتش و دودى- يا مسى گداخته- فرستاده شود كه نتوانيد از يك ديگر دفاع كنيد! اى گروه مردم! براستى خداوند پيوسته شما را غربال مى كند تا پاكدلان و خوبان را از بدكرداران جدا نمايد، و خداوند شما را از غيب با خبر نمى سازد.

اى گروه مردم! هيچ قريه و شهرى را خداوند جز به جهت تكذيبشان نابود نكرد، و همچنين شهرهائى را كه ظلم و ستم در آن رسوخ نمايد، ويران و خراب مى كند، و اين فرد «على» است كه امام و سرپرست شماست، او از وعده هاى الهى است، و البتّه خداوند متعال به عهد و وعده هاى خود عمل خواهد كرد.

اى گروه مردم! بسيارى از گذشتگان شما گمراه شدند، و بهمين خاطر بدست خداوند هلاك شدند، پس پسينيان نيز مشمول آن هلاك گردند، خداوند متعال فرموده:

«آيا پيشينيان را هلاك نكرد. سپس پسينيان- مانند كفّار مكّه- را از پى آنها درآريم.

با بزهكاران چنين مى كنيم. در آن روز واى بر دروغ انگاران- مرسلات: 16- 19».

اى گروه مردم! خداوند مرا امر و نهى فرموده، و من نيز على را، پس او امر و نهى را از پروردگارش دريافته، بنا بر اين به سخنانش گوش دهيد تا سالم بمانيد، و او را اطاعت كنيد تا هدايت شويد، و از نواهيش دست برداريد تا براه راست افتيد، و مطابق ميل او

ص: 136

حركت كنيد تا مبادا راههاى مختلف شما را از راه او بازداشته و متفرّق و پراكنده شويد.

(1) اى گروه مردم! من همان صراط مستقيم و راه راستى هستم كه خداوند به شما امر فرموده از آن پيروى كنيد.

و بعد از من على بن أبى طالب، سپس فرزندان من از صلب او صراط مستقيم اند.

همان پيشوايانى كه مردم را به راه حقّ هدايت مى نمايند، و بدان وسيله دادگرى مى كنند.

سپس آيات مباركه سوره حمد را تلاوت نمود: «سپاس و ستايش خداى راست.

پروردگار جهانيان. آن بخشاينده مهربان. خداوند و فرمانرواى روز پاداش. تو را مى پرستيم و بس، و از تو يارى مى خواهيم و بس. ما را به راه راست راه بنماى. راه كسانى كه به آنان نعمت دادى- نيكويى كردى- نه راه خشم گرفتگان بر آنها و نه راه گمراهان»، و اشاره فرمود به اينكه اين آيات شريفه در حقّ من و در باره آنان نازل شده است، آنان دوستان خدايند، نه بيمى بر آنهاست و نه اندوهگين مى شوند، بدانيد كه براستى گروه خدا پيروزند، بدانيد كه دشمنان «على» همان اهل شقاق و نفاقند، آنان دشمن و مخالف و از حدّ گذشتگانند، آنان برادران شيطانند، همانهايى كه برخى شان به برخى ديگر با گفتار آراسته و فريبنده پيام نهانى مى فرستند تا فريب دهند.

بدانيد كه دوستان آنان در قرآن مذكورند، آنجا كه فرمايد: «مردمى را نيابى كه به خداى و روز واپسين ايمان آورند در حالى كه با كسانى كه با خداى و پيامبرش دشمنى و مخالفت كرده اند دوستى بدارند، اگر پدران با پسران يا برادران يا خويشانشان باشند، اينانند كه [خداوند] ايمان را در دلهاشان نوشته- پايدار ساخته- است و ايشان را به روحى از نزد خويش نيرومند گردانيده و به بهشتهايى در آورد كه از زير آنها جويها روان است، در آنجا جاويدانند، خدا از آنها خشنود است و ايشان از خدا خشنودند، ايشانند گروه خدا؛ آگاه باشيد كه گروه خدا رستگارانند- مجادله: 22».

ص: 137

(1) بدانيد، دوستان آنان در اين آيه نيز مذكورند كه فرموده: «كسانى كه ايمان آوردند و ايمانشان را به ستمى نياميختند، ايشانند كه ايمنى دارند و آنان راه يافتگانند- انعام: 82».

بدانيد، دوستان آنان به سلامت در بهشت در آيند، و ملائكه با سلام به پيشبازشان آيند [و گويند:] «خوش باشيد پس به بهشت در آييد [و در آن] جاودانه باشيد- زمر: 39». بدانيد، دوستان آنان همان گروهى هستند كه خداوند در باره اشان فرموده: «به بهشت در آيند و در آن بى حساب روزى داده شوند- غافر: 40».

بدانيد، دشمنان آنان به آتش افروخته دوزخ درآيند.

بدانيد، دشمنان آنان در حالى كه جهنّم مى جوشد، آوازى دلخراش مانند صداى خران از آن بشنوند.

بدانيد، دشمنان آنان در اين آيه مذكورند: «هر گاه كه گروهى [بر جهنّم] در آيد گروهى همكيش خود را نفرين كند، تا چون همگى در آن به هم رسند گروه پسين (پيروان) در باره گروه پيشين (رهبران) خود گويند: خداوندا! اينان ما را گمراه كردند، پس آنها را دو چندان عذاب آتش بده، خداى فرمايد: هر كدام را [عذاب] دو چندان است و ليكن نمى دانيد- اعراف: 38».

بدانيد، دشمنان آنان در اين آيه مذكورند كه: «هر گاه گروهى در دوزخ افكنده شوند، نگهبانانش [به نكوهش و سرزنش] از آنها پرسند: مگر شما را بيم كننده اى نيامد؟.

گويند چرا، همانا ما را بيم كننده آمد، ولى تكذيب كرديم و گفتيم: خدا هيچ چيز فرو نفرستاده است، شما جز در گمراهى بزرگ نيستيد- ملك: 8 و 9».

ص: 138

(1) بدانيد، دوستانشان آنانند كه از پروردگارشان در نهان مى ترسند، آمرزش و مزد بزرگ دارند.

اى گروه مردم! چقدر فاصله زيادى است در ميان جهنّم و بهشت، دشمنان ما مشمول ذمّ و لعن خدايند و دوستانمان مورد مدح و دوستى پروردگارند.

اى گروه مردم! بدانيد كه من انذاركننده و على هدايت كننده است، اى گروه مردم! من نبى و على وصى است. بدانيد كه خاتم امامان: قائم مهدى، از ما است، بدانيد كه او مسلّط و قاهر در دين است. بدانيد، او از ستمكاران انتقام خواهد گرفت. بدانيد، او فاتح قلعه ها و شهرها است. بدانيد او مشركان و دشمنان دين را نابود مى كند. بدانيد، او خونبهاى اولياى خدا را مى گيرد، بدانيد، او يارى رسان دين خدا است، بدانيد، او از درياى وسيع حقيقت و معرفت مى نوشد، بدانيد، كه او هر كس را به فراخور حال و استعداد و كردارش مقام و رتبه مى دهد، بدانيد، او برگزيده و منتخب خداوند است. بدانيد، او وارث علوم [انبياء] و محيط بر [حقائق] آن است. بدانيد، او مخبر پروردگار و معرّف ايمان به او است، بدانيد، او صاحب عقل سليم و ثبات در رأى و عمل است. بدانيد، امور دين الهى به او واگذار مى شود، بدانيد، كه پيامبران گذشته به وجود او بشارت داده اند. بدانيد، او حجّت باقى خدا است و پس از او حجّتى نيست، و حقّ تنها با اوست، و نور تنها نزد او مى باشد. بدانيد، او هميشه پيروز است و شكست در او راهى ندارد.

بدانيد، او ولىّ خدا در زمين، و حاكم او در ميان بندگان، و امين به اسرار و ظواهر خدا است.

ص: 139

(1) اى گروه مردم! من مطالبى را بيان نموده و به شما فهماندم، و پس از من وظيفه على بن أبى طالب است. بدانيد، پس از پايان خطبه ام شما را دعوت مى كنم با من بيعت نموده و با من دست دهيد، سپس همه با على دست داده و بيعت نماييد، «پس هر كه پيمان بشكند، بى شك به زيان خود قدم برداشته، و هر كه بدان چه بر آن با خداى پيمان بسته است وفا كند پس او را مزدى بزرگ خواهد بود- فتح: 10».

اى گروه مردم! «صفا و مروه از نشانه هاى خداست، پس هر كه قصد حجّ كند يا عمره گزارد، بر او ناروا و گناه نيست كه به گرد آن دو بگردد، و هر كه كار نيكى به خواست خويش كند خداوند سپاسدار و داناست- بقره: 158».

اى گروه مردم! آهنگ خانه كنيد [حجّ را بجا آوريد]، هر كس كه حجّ رود ثروتمند شده، و هر فرد با استطاعتى كه از آن تخلّف كند فقير و بى چيز شود.

اى گروه مردم! هيچ كس در موقف حجّ نمى ايستد جز آنكه خداوند گناهان گذشته اش را تا آن موقع مى آمرزد، و در پايان مراسم حجّ حساب اعمالش مجدّدا آغاز مى گردد.

اى گروه مردم! حاجيان در اين راه مساعدت شوند، و هزينه هايشان پس داده شود، و خداوند پاداش نيكوكاران را تباه و ضايع نمى كند.

اى گروه مردم! حجّ خانه خدا را با رعايت آداب دينى و شرايط لازمه بجاى آوريد، و بازگشت از آنجا حتما با توبه خالص و ترك شهوات و تمايلات مادّى همراه باشد.

ص: 140

(1) اى گروه مردم! همان گونه كه خداوند فرموده نماز را بپاى داريد و زكات را بپردازيد، پس چنانچه زمان بر شما دراز گشت و كوتاهى نموده يا فراموش كرديد، على بن أبى طالب پاسخگوى شما مى باشد، او سرپرست شما، و پس از من شارحى منصوب از طرف خدا براى شما است، و منتخب الهى از من است و من از اويم.

بدانيد! كه حلال و حرام بيش از آن است كه به شمار آيد و آنها را بشناسم، پس در يك مكان امر به حلال نمودم و از حرام بازداشتم، و بهمين ترتيب از طرف خداوند مأمور شده ام كه از شما براى على بن أبى طالب و امامان پس از او كه از من و اويند از شما بيعت بگيريد، آنان تا روز قيامت امام و پيشوايند، و مهدى امّت من كه به حقّ داورى مى كند از آنان است.

اى گروه مردم! هر آنچه از حلال و حرام كه تا امروز برايتان گفتم براى هميشه برقرار و ثابت خواهد بود. و من از آنها برنگشته و هيچ تغيير و تبديلى در آنها ندادم. پس بايد آنها را خوب حفظ كرده و در رعايت آن كوشيده و به يك ديگر سفارش كنيد.

بدانيد كه من بار ديگر شما را به اقامه نماز و پرداخت زكات و امر به معروف و نهى از منكر سفارش مى كنم. بدانيد كه در رأس امر به معروف و نهى از منكر اين است كه سخنانم را در نظر بگريد و سفارشاتم را رعايت كنيد، و به ديگران رسانده و از مخالفت با آنها پرهيز كنيد، زيرا آن فرمان خداوند و دستور من است، و هيچ امر بمعروف و نهى از

ص: 141

منكرى جز با حضور امام معصوم تحقّق نمى يابد.

(1) اى گروه مردم! قرآن معيّن نموده كه امام پس از على و فرزندان اويند، و من نيز به شما خبر دادم كه آنان از صلب من و اويند، آنجا كه فرموده: «و آن را در فرزندان خود سخنى پاينده كرد- زخرف: 28»، و من نيز گفتم: و تا زمانى كه دست بدامن قرآن و عترت باشيد گمراه نخواهيد شد.

اى گروه مردم! رعايت تقوا! رعايت تقوا! از روز جزا پروا كنيد، همان گونه كه خداوند فرموده: «كه زلزله رستاخيز چيزى است بزرگ- حجّ: 1». پيوسته و هميشه مرگ و حساب و ميزان و حساب كشى در برابر پروردگار جهانيان و ثواب و عقاب را به ياد آوريد و متذكّر باشيد، كه هر كس كار نيك آورد پاداش برد، و هر كس كه بدى آورد هيچ نصيبى از بهشت نخواهد داشت.

اى گروه مردم! تعداد شما بيش از آن است كه با من دست بيعت دهيد، و خداوند مرا مأمور فرموده تا از شما در باره امارت على بن أبى طالب و امامان پس از او كه همه از صلب من و اويند اقرار زبانى بگيرم، پس همگى بگوييد: «گفته هايت را شنيديم و به و به نصب على بن أبى طالب و فرزندان صلبى او به امارت مسلمين راضى و فرمانبرداريم، و با تو در اين باره با قلبها و جان و زبان و دستهايمان بيعت مى كنيم، بر اين عهد زندگى مى كنيم و مى ميريم و برانگيخته خواهيم شد، و نه تغيير و تبديلى در آن دهيم، و نه هيچ شكّ

ص: 142

و ترديدى در آن كنيم. و از عهد خود باز نگرديم و زير پيمان خود نزنيم، و تا آخر مطيع خداوند بوده و گوش بفرمان شما و على امير المؤمنين و امامان از نسل تو و صلب على پس از حسن و حسين خواهيم بود». همان دو شخصيتى كه شما را از جايگاهشان در نزد خود با خبر نمودم و از منزلتى كه در نزد خدا دارند آگاه ساختم، پس همه آنها را به شما رساندم، و آن دو آقا و سرور جوانان بهشتى مى باشند، و آن دو پس از پدرشان على؛ امام و پيشوايند، و پيش از على من پدر آن دو مى باشم.

(1) و نيز بگوييد: «در تمام مواردى كه گفتى خدا را اطاعت مى كنيم و گوش بفرمان تو و على و حسن و حسين و ائمّه هستيم، اين عهد و پيمانى است كه براى امارت مسلمين با قلب و جان و زبانمان نموديم و با دست بيعت كرديم، هر كه آن دو را درك نمود با دست و زبان به مقامشان اعتراف نمايد. و جوياى هيچ تبديلى در آن نبوده و از جانب خود تا قيامت بجاى آن قائل به نيرو و قدرتى نخواهيم بود، خدا را به گواهى گيريم و خدا گواهى بسنده و كافى است، و تو در اين موضوع بر ما گواه باشى، و نيز همه مطيعان، و فرشتگان و لشكرها و بندگان خداوند، همه و همه گواهى مى دهند، و گواهى خداوند از همه بزرگتر است».

اى گروه مردم! چه مى گوييد؟ خداوند از هر صدايى با خبر است و از ضمائر قلوب آگاهى دارد، «پس هر كه راه يافت به سود خود اوست، و هر كه گمراه شد جز اين نيست كه به زيان خود گمراه مى شود- زمر: 41»، و هر كه بيعت كند مانند آن است كه با خدا بيعت مى كند، «دست خدا بالاى دستهاشان است- فتح: 10».

ص: 143

(1) اى گروه مردم! از خدا پروا كنيد، و با على امير المؤمنين و حسن و حسين و امامان- كه مانند سخن پاكيزه و پايدارند- بيعت كنيد، و بدانيد خداوند پيمان شكنان را هلاك مى كند، وفاداران را مشمول رحمتش قرار مى دهد، «پس هر كه پيمان بشكند جز اين نيست كه به زيان خويش مى شكند- فتح: 10».

اى گروه مردم! همان كه به شما گفتم بگوييد، و به على با كلمه أمير المؤمنين سلام كنيد و بگوييد: «شنيديم و فرمان برديم، پروردگارا، آمرزش تو را خواهانيم و بازگشت [ما] به سوى توست- بقره: 285»، و بگوييد: «سپاس و ستايش خداى راست كه ما را بدين جايگاه راه نمود و اگر خدا ما را راه ننموده بود راه نمى يافتيم- اعراف: 43».

اى گروه مردم! براستى فضائل على بن أبى طالب نزد خداوند است و آنها را در قرآن نازل فرموده، و از شمار خارج است، پس هر كه شما را بدانها خبر داد و آگاه ساخت او را باور نموده و تصديق كنيد.

اى گروه مردم! هر كس خداوند را اطاعت نموده و پيامبر و على و امامانى كه ذكر نمودم فرمان برد براستى به كاميابى و پيروزى بزرگى دست يافته است.

اى گروه مردم! پيشى گيرندگان! پيشى گيرندگان به بيعت و دوستى او و سلام كنندگان به او به كلمه امير المؤمنين، آنان رستگارانند، در بهشتهاى پر نعمت.

اى گروه مردم! آنچه موجب خشنودى خدا از شماست بگوييد، كه اگر شما و همه عالم كافر شويد،

ص: 144

خدا را هيچ گزند و زيانى نرساند، پروردگارا گناهان مؤمنان را ببخشاى، و بر كافران غضب نما، و حمد و ستايش خداى راست، پروردگار جهانيان.

(1) پس ندا از جماعت برخاست: با قلب و زبان و دستهايمان فرمان خدا و رسول او را شنيديم و اطاعت نموديم، سپس به سوى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و على هجوم آورده و با زدن دست به دست پيامبر با او بيعت نمودند، و نخست اوّلى و دومى و سومى و چهارمى و پنجمى و پس از آنان ديگران بنا بر مقام و منزلتشان بيعت كردند. و اين كار تا اقامه نماز مغرب و عشاء كه با هم خوانده شد تا سه بار ادامه يافت، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در اثناى هر بيعت مى فرمود: «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را بر همه مردم برترى داد» و از همين جا زدن دست هنگام بيعت سنّت و رسم شد، و چه بسا اين سنّت را كسى انجام داد كه در آن بيعت هيچ حقّى نداشت!! و از امام صادق عليه السّلام روايت است كه فرموده: وقتى پيامبر اين خطبه را بپايان رسانيد در ميان جماعت مردى خوش سيما و معطّر ظاهر شده و گفت: بخدا سوگند هيچ وقت محمّد را مانند امروز نديده بودم كه تا اين اندازه در معرّفى پسر عمويش على بن- أبى طالب و براى تثبيت وصايت و ولايت او اصرار و تأكيد و پافشارى نمايد، و براستى جز كافر به خداى عظيم و پيامبرش هيچ كس قادر به مخالفت با آن قرارداد نيست، غم و اندوه طولانى و دراز بر كسى كه پيمانش بگسلد!

ص: 145

امام صادق عليه السّلام فرمود: عمر بن الخطّاب از هيئت و طرز سخن آن شخص شگفت زده گشته و رو به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كرده عرض نمود: آيا شنيدى آن مرد چه گفت؟

چنين و چنان گفت، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى عمر آيا فهميدى او كه بود؟ گفت: خير، فرمود: او روح الأمين جبرئيل بود، پس مبادا ولايت على را نقض كنى كه در اين صورت خداوند و پيامبر و فرشتگان خدا و همه مؤمنان از تو بيزار شوند!.

تعيين ائمّه اطهار پس از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و احتجاج خداوند متعال به جايگاه ايشان بر تمام مردم

[حديث لوح فاطمه- سلام الله عليها-]

[حديث لوح فاطمه- سلام الله عليها-]

(1) 33- أبو بصير از حضرت صادق عليه السّلام نقل نموده كه آن حضرت فرمود: پدرم امام باقر به جابر بن عبد اللَّه انصارى فرمود: با تو كارى دارم، چه وقت برايت راحت تر است كه تنها نزد من آيى تا مطلبى را از تو بپرسم؟ جابر گفت: هر وقت كه شما بخواهى. پس يك روز با جابر خلوت نموده و فرمودند: در باره لوحى كه در دست مادرم حضرت فاطمه عليها السّلام دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ديده اى، و مطالبى كه در باره آن برايت فرموده برايم بگو.

جابر عرض كرد: خدا را گواه مى گيرم [روزى] در زمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله جهت

ص: 146

تبريك و تهنيت تولّد امام حسين به خدمت مادرت حضرت زهرا عليها السّلام رسيده بودم كه در دست آن حضرت لوح سبز رنگى ديدم، كه گمان كردم از زمرّد است، و در آن لوح نوشته اى سفيد به درخشش نور خورشيد بود، عرض نمودم: پدر و مادرم بفدايت اى دخت پيامبر اين لوح چيست؟ فرمود: اين لوح را خداوند به رسولش اهدا فرموده است و در آن اسامى پدر و شوهر و نيز دو پسرم و اسم اوصياى از فرزندانم نوشته شده است، و پدرم آن را بعنوان مژدگانى به من عطا فرموده، جابر افزود: سپس مادرت آن را به من داد، من آن را خواندم و از آن نسخه اى برداشت نمودم.

(1) امام صادق عليه السّلام فرمود: پدرم به جابر گفت: آن را بمن نشان مى دهى؟ عرض كرد:

آرى. آنگاه پدرم با جابر به منزل او رفت. سپس پدرم صحيفه اى از پوست را در آورده و گفت: اى جابر تو در نوشته ات نگاه كن تا برايت بخوانم، جابر نيز در نسخه اش نگريست و پدرم خواند، و هيچ حرفى با حرفى اختلاف نداشت، آنگاه جابر گفت: خدا را شاهد مى گيرم كه من به همين ترتيب در آن لوح، نوشته اى ديدم:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ؛ اين نامه اى از خداوند عزيز حكيم، براى محمّد رسول و نور و سفير و حاجب و دليل او است، كه روح الأمين (جبرئيل) آن را از نزد ربّ العالمين نازل نمود، اى محمّد اسامى مرا بزرگ بدار و نعمتهايم را شكر كن، و آنها را انكار مكن، همانا منم اللَّه، كه جز من معبودى نيست، منم درهم كوبنده جبّاران، خواركننده ستمگران

ص: 147

و پاداش دهنده روز جزا، هيچ معبودى جز من نيست، هر كه اميد به غير فضل من بندد يا از غير عدالت من بترسد، او را عذابى نمايم كه هيچ كس را عذاب نكرده باشم، پس تنها مرا بپرست و فقط بر من توكّل كن.

(1) و اين را بدان كه من هيچ پيامبرى را مبعوث نكردم جز آنكه در پايان مأموريّتش براى او وصى و جانشينى قرار دادم، من تو را بر تمام انبياء؛ و وصىّ تو را بر تمام اوصياء فضيلت و برترى دادم، و تو را به دو نوه شيرزاده ات گرامى داشتم. پس حسن را پس از پايان روزگار پدرش كانون علم خود قرار دادم. و حسين را گنجينه دار وحى خود نمودم، و او را به شهادت گرامى داشتم، او از همه شهدا برتر و مقامش از همه آنان بالاتر است.

و كلمه تامّه ام را همراه او و حجّت رسا و بالغه ام را نزد او گذاردم، به واسطه عترت او ثواب دهم و مجازات كنم.

نخستين فرد از عترت، نامش «علىّ» است، او سرور عابدان و زينت اولياى گذشته من است. سپس پسر او- كه نامش همچون جدّ محمود خود- «محمّد» است، او شكافنده علم و كانون حكمت من است، و «جعفر» كه شك كنندگان در باره او به هلاكت رسند، هر كه او را نپذيرد، مرا نپذيرفته، وعده حقّ من است كه مقام جعفر را گرامى داشته، و بواسطه پيروان و ياران و دوستانش خوشحال و مسرورم سازم. و «موسى» كه پس از او برگزيدم، و پس از او فتنه و آشوبى كور و تاريك واقع شود،

ص: 148

(1) بدانيد كه رشته فرض و وجوب من پاره نمى شود، و حجّت من پنهان نمى ماند، و دوستان من به شقاوت نمى افتند، بدانيد هر كس كه يكى از آنان را انكار كند بى شكّ نعمت مرا انكار نموده، و هر كه آيه اى از كتاب مرا تغيير دهد، بر من دروغ بسته است. و واى بر دروغ بندان و منكران پس از پايان كار موسى بنده و دوست برگزيده ام، بدانيد هر كه هشتمين را تكذيب كند همه اوليايم را تكذيب نموده، «علىّ» ولى و ياور من است، بارهاى سنگين نبوّت را بر دوش او مى گذارم و توسّط آن به او قدرت و توانمندى مى دهم «1» و در آخر مرد پليد متكبّرى او را مى كشد. و در شهرى كه آن را بنده صالح [ذو القرنين] بنا نهاده است؛ در كنار بدترين مخلوقم به خاك دفن مى شود، فرمان و وعده من محقّق و ثابت است كه: او را به وجود پسر و جانشينش «محمّد» خوشحال خواهم ساخت، همو كه وارث علم من، و كانون حكمت و محل اسرار من است، و او حجّت من بر خلقم مى باشد، هر بنده اى كه به او ايمان آورد، بهشت را جايگاهش سازم و شفاعت او را در باره هفتاد تن از خانواده اش- كه همگى مستحقّ عذاب دوزخند قبول نمودم- و عاقبت كار فرزندش «علىّ» را- كه دوست و ياور من و گواه در ميان خلق است و امين وحى من مى باشد- ختم به خير و سعادت گردانم، از او فرزندى بوجود آورم

ص: 149

به نام «حسن» كه مردم را به راه من دعوت مى كند و خزانه دار گنجينه علم من است.

(1) سپس دينم را توسّط پسر او «محمّد» كه مايه رحمت همه جهانيان است كامل كنم، او برخوردار از كمال موسى، نورانيّت عيسى، صبر ايّوب بوده و سيّد و سرور همه اولياى من است، در ايّام غيبت او دوستانم ذليل و خوار مى شوند، تا آنجا كه سرهاى آنان را همچون سرهاى ترك و ديلم (كفّار) براى هم هديّه مى فرستند، آنان را بكشند و بسوزانند، در آن روزگار اوليايم ترسان و وحشت زده اند، و پيوسته زمين از خونشان رنگين شود، و ناله و فغان در ميان زنانشان بلند گردد، آرى آنان دوستان حقيقى من مى باشند، توسّط همانان هر فتنه كورى را دفع كنم، و از بركت ايشان هر شبهه و مصيبت و سختى را مرتفع سازم، آنانند كه درودها و بخشايشى از پروردگارشان بر آنها است و ايشانند راه يافتگان.

عبد الرّحمن بن سالم گويد: أبو بصير به من گفت: اگر در تمام عمرت فقط همين يك حديث را شنيده بودى برايت كافى بود، بنا بر اين آن را از نااهلان پنهان دار! مترجم گويد: از متن حديث اين گونه فهميده مى شود كه وجود مبارك حضرت صادق عليه السّلام در حين اين گفتگو حاضر بوده اند، و با توجّه به منابع ديگر همچون كتاب شريف عيون أخبار الرّضا عليه السّلام و كافى و غيبت نعمانى، و تاريخ درگذشت جابر و وفات حضرت صادق عليه السّلام اين گونه بر مى آيد كه جابر امامان پس از حضرت باقر عليه السّلام را درك نكرده، و بايد احتمال داد كه امام صادق عليه السّلام در زمان وقوع آن گفتگو حاضر نبوده و اين مطلب را از پدر خود حضرت باقر عليه السّلام فقط روايت فرموده اند.

(نقل از زيرنويس استاد غفّارىّ- أيّد اللَّه تعالى- در ترجمه كتاب عيون اخبار الرّضا عليه السّلام)

[حديثى قدسى در تعيين اسامى مبارك ائمه- اطهار عليهم السلام-]

[حديثى قدسى در تعيين اسامى مبارك ائمه- اطهار عليهم السلام-]

(2) 34- از امام صادق عليه السّلام از پدران بزرگوارش عليهم السّلام نقل است كه

ص: 150

(1) پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله گفت: خداوند با عزّت و جلال توسّط جبرئيل به من فرمود: هر كس كه بداند و دريابد كه هيچ خدايى جز من نيست (توحيد)، و محمد، بنده و رسول من است (نبوّت)، و على، ولى و خليفه و حجّت من است، و امامان پاكيزه از فرزندان او حجّتهاى من هستند (امامت) او را به موجب رحمت خود داخل بهشت كرده و به مقتضاى عفو و بخششم از آتش دوزخ نجات خواهم داد، و همجوارى خود را برايش اختيار كنم، و كرامت و نعمتم را براى او لازم و تمام خواهم كرد، و از بندگان مخصوص و برگزيده ام قرار دهم، و دعايش را اجابت كرده و درخواستش را عطا مى كنم، و چون سكوت كند من آغاز كلام نمايم، و اگر بدى كند باز به او ترحّم مى كنم، و اگر از نزد من بگريزد او را بسوى خود مى خوانم، و چون به سوى من باز گردد او را مى پذيرم، و اگر درب مرا بكوبد برايش بگشايم.

و هر كس به وحدانيّت من گواهى ندهد، و يا گواهى به آن دهد ولى به رسالت بنده و رسولم محمد معتقد نباشد، يا آن را قبول كند ولى خلافت على بن أبى طالب را نپذيرد، يا آن را قبول كند ولى امامت امامان پاكيزه از فرزندان على را قبول نكند، اين چنين فردى نعمت مرا انكار، و جلالم را كوچك شمرده، و به كتابها و آيات من كافر شده است. و اگر چنين فردى قصد مرا كند در پيش روى او حجاب گذارم، و چون از من درخواست كند او را محروم نمايم، و اگر مرا بخواند ندايش را نمى شنوم، و چون دعا كند او را اجابت نمى كنم، و چون به من اميد بندد نااميدش سازم، و اينها همه جزاى اعمال اوست كه از من به او ميرسد، و من كوچكترين ستمى به بندگانم روا نمى دارم.

ص: 151

(1) در اين هنگام جابر بن عبد اللَّه انصارى برخاسته و گفت: اى رسول خدا! آن امامان از فرزندان على بن أبى طالب كيستند؟ فرمود: اوّل و دم: حسن و حسين دو آقاى جوانان بهشتى هستند، على، كه آقاى عابدان در روزگارش مى باشد، سپس محمّد بن على، كه شكافنده علم است، و تو اى جابر او را درك خواهى كرد، پس سلام مرا به او برسان.

سپس صادق است جعفر بن محمّد، بعد كاظم است موسى بن جعفر، سپس رضا است على ابن موسى، بعد تقى است محمّد بن على، سپس جواد، محمّد بن على، و بعد نقى است على بن- محمّد، سپس زكى حسن بن على، و بعد پسرش مهدى و قائم به حق است، همو كه مهدى امّت من، صاحب زمان، محمّد بن الحسن [صلوات اللَّه عليهم أجمعين] است كه زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد، پس از آنكه از بيداد و ستم پر شود.

اى جابر اين افراد خلفا و اوصياء و فرزندان و عترت منند، هر كس از آنان اطاعت كند مرا اطاعت نموده، و هر كس به ايشان عصيان ورزد مرا نافرمانى نموده، و هر كس همه آنان؛ يا يكى از ايشان را انكار نمايد مرا انكار نموده است، و خداوند به خاطر وجود ايشان آسمانها را از سقوط حفظ مى كند، و زمين را از حركت و لغزش نگه مى دارد.

[تعيين اسامى مبارك ائمه اطهار- عليهم السلام- از طرف پيامبر- صلى الله عليه و آله-]

[تعيين اسامى مبارك ائمه اطهار- عليهم السلام- از طرف پيامبر- صلى الله عليه و آله-]

(2) 35- از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نقل است كه به حضرت على عليه السّلام فرموده: اى على! تو را فقط كسى دوست دارد كه از لحاظ ولادت طاهر باشد، و تنها كسى به تو بغض مى ورزد كه نقصان و خباثتى در ولادت او باشد. و جز مؤمن دوستدار تو نيست، و جز كافر با تو دشمنى و مخالفت نمى كند.

ص: 152

(1) در اين هنگام عبد اللَّه بن مسعود برخاسته و گفت: اى رسول خدا! نشانه پليدى ولادت و كفر را در زمان حيات شما فهميديم، بفرماييد نشانه پليدى ولادت و كفر در زمان پس از شما چيست؟ زيرا امكان دارد فردى با تظاهر به ايمان، اعتقاد قلبى خود را پنهان نمايد.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى ابن مسعود! على بن أبى طالب پس از من امام و پيشواى شما و جانشين من است، و پس از او دو فرزندم حسن و حسين، و به همين ترتيب نه نفر از فرزندان حسين بن على يكى پس از ديگرى امام شما و جانشين من خواهند بود، و نهمين فرزند از اولاد حسين؛ قائم امّت من است، كه سراسر زمين را پر از عدل و داد كند پس از آنكه پر از بيداد و ستم شده است. ايشان را جز پاكيزگان در ولادت دوست نمى دارند، و جز پليدان در ولادت دشمن نمى دارند، فقط اهل ايمان به آنان علاقمندند، و تنها كافران با ايشان مخالفت مى كنند، هر كس يكى از آنان را انكار كند گويى مرا انكار نموده است، و هر كس مرا انكار نمايد مانند اين است كه خدا را انكار كرده است، زيرا اطاعت نمودن از آنان امتثال امر من، و اطاعت من همچون اطاعت پروردگار متعال است، و نافرمانى كردن آنان همچون عصيان من، و نافرمانى از من همچون معصيت خداوند است.

اى ابن مسعود! مبادا در گفته هاى من ترديد كنى كه آن موجب كفر تو گردد. سوگند به عزّت خدايم

ص: 153

كه من در گفته هايم هيچ تكلّفى ندارم، و از سر هوى و هوس در باره على و امامان از فرزندانش سخن نگفتم.

(1) سپس دستهاى مبارك خود را به آسمان بلند نموده و عرضه داشت: خداوندا! هر كس را كه جانشينان و پيشوايان امّتم را دوست مى دارد تو نيز او را دوست بدار، و با دشمنانشان دشمن باش. يارى كنندگانشان را يارى فرما، و هر كه ايشان را تنها مى گذارد مخذول و مقهورش دار، و زمين را از وجود يكى از ايشان- كه حجّت و برهان تو در ميان مردمند- خالى مگذار، كه ايشان در ميان مردم يا ظاهرند و مشهور، و يا در پرده اند و پنهان، تا دين تو باطل نگردد و عذر و بهانه اى براى مردم باقى نماند.

سپس فرمود: اى ابن مسعود! در اين مجلس راه هاى سعادت را به شما نشان دادم كه در صورت پيمودن آنها سعادتمند و پيروزيد، و گر نه خود را هلاك نماييد، و سلام و درود بر كسانى كه راه هدايت را برگزيدند.

مؤلّف كتاب- رحمه اللَّه- گويد: روايات در اين موضوع بسيارند و از شمار خارج، و من تنها به نقل اين چند روايت؛ بجهت روشنى قلب و شفاى سينه هاى گرفته، و هدايت افراد با انصاف بسنده كردم.

ص: 154

گوشه اى از حوادث پس از وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از لجاجت و جدال در امر خلافت از هر دو گروه حقّ و باطل گرفته تا اشاره به عدم پذيرش امارت حضرت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام و تمام دسيسه ها

گوشه اى از حوادث پس از وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از لجاجت و جدال در امر خلافت از هر دو گروه حقّ و باطل گرفته تا اشاره به عدم پذيرش امارت حضرت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام و تمام دسيسه ها

(1) 36- از أبو المفضّل شيبانى روايت شده كه او بسند خود از راويان موثّق نقل نموده كه:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در آخرين روزهاى زندگى در همان بيمارى كه موجب وفاتش گرديد روزى براى اقامه نماز از منزل خارج شد و بجهت شدّت بيمارى به فضل بن عبّاس و غلام خود ثوبان تكيه نمود و به مسجد رفته و نمازى را بجاى آورد كه قصد تخلّف از آن را داشت، و پس از نماز به منزل برگشته و به غلام خود فرمود: هر گاه كسى از انصار براى عيادت من آمد مانع مباش. ناگاه آن حضرت را بيهوشى دست داد، در اين هنگام جمعى از انصار در پشت در اجتماع نموده و اجازه ورود مى خواستند. غلام گفت: حال رسول خدا مساعد نيست، و حالت بيهوشى به او دست داده و محارمش در اطراف او نشسته اند، انصار با شنيدن اين جواب بى اختيار گريستند، و صداى آنها به پيامبر رسيد و فرمود: صداى كيست؟ گفتند: انصارند. فرمود: چه كسى از خانواده ام اينجاست؟ گفتند: على و عبّاس.

پس با تكيه بر آن دو به مسجد آمده و به ستونى از آن كه از درخت خرما بود تكيه داده

ص: 155

و خطبه اى بدين شرح ايراد فرمود: (1) اى گروه مردم! تا بحال هيچ پيامبرى وفات نكرده جز اينكه از خود اثرى ميان امّت خود برجاى گذاشته، و من در ميان شما دو چيز گرانبها وامى گذارم كه عبارتند از: كتاب خدا و أهل بيتم، بدانيد كه هر كس آنها را ضايع گزارد خداوند بى بهره اش نمايد! بدانيد كه گروه انصار همچون أهل و عيال منند، و من در سايه يارى و محبّت آنان بسر مى بردم.

و من همه شما را به رعايت تقواى خداوند و احسان نمودن به انصار توصيه مى كنم، افراد نيكوكارشان را پذيرا باشيد و از بدانشان بگذريد.

سپس اسامة را فرا خوانده و فرمود: همان طور كه تو را امير لشكر نمودم به يارى و حفظ پروردگار متعال و بهمراهى همان گروه تحت فرمانت كه عمر و أبو بكر و گروهى از اصحاب اوّليه از آنانند، به سوى مقصد موته حركت كن.

اسامه گفت: پدر و مادرم بفدايت اگر اجازه بفرماييد تا بازگشت بهبودى شما چند روزى توقّف كنم، زيرا دورى از شما در اين حال و وضعيت موجب اضطراب و پريشانى دلم مى گردد!؟

ولى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله قاطعانه فرمود: همان كه گفتم، زيرا كوتاهى از جهاد هرگز جايز نيست.

بارى به گوش رسول خدا رسيد كه مردم در انتخاب اسامه بعنوان امير لشكر زبان به طعن او گشوده اند، پس فرمود: شنيده ام شما اسامه را در اين عمل و پدرش را پيش از او ملامت نموده ايد، ولى بدانيد كه اسامه نيز همچون پدرش از هر جهت شايسته رياست است، و بدانيد كه او و پدرش

ص: 156

از محبوبترين افراد در نزد منند، و شما را در باره اسامه سفارش به نيكى مى كنم، پس چنانچه او را ملامت مى كنيد بدانيد كه گوينده شما هموست كه در امارت و رياست پدرش زيد نيز سخن گفت.

(1) سپس رسول خدا بخانه خود بازگشت، و اسامه نيز همان روز از مدينه خارج شده و در يك فرسخى شهر؛ اردوى لشكر را برپا نمود تا همه برسند، در اين هنگام منادى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در مدينه فرياد بر آورد كه: هيچ كس نبايد از لشكر اسامه كه فرمانده و امير بر او قرارش دادم تخلّف نمايد، پس با شنيدن اين ندا و تكليف پيامبر مردم دسته دسته به لشكر اسامه پيوستند، و از اوّلين افرادى كه به اين ندا لبّيك گفتند ابو بكر و عمر و ابو عبيده جرّاح بودند كه در يك مسير قرار گرفته و از جمله لشكريان اسامه شدند.

در اين هنگام بيمارى پيامبر شدّت يافت و مردمى كه در شهر مانده بودند به عيادت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسيده و پس از آن حضرت، سعد بن عباده را كه او نيز بيمار بود عيادت مى نمودند.

بارى عاقبت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دو روز پس از خروج اسامه در روز دو شنبه به هنگام ظهر دار فانى را به قصد لقاى پروردگارش وداع گفت. با انتشار اين خبر لشكر اسامه به مدينه بازگشت و شهر مدينه يكپارچه شور و غوغا شد. در اين هنگام ابو بكر سوار بر شترش در مقابل درب مسجد توقّف نموده و گفت: اى مردم چرا مضطرب شده ايد؟! اگر محمد وفات يافته

ص: 157

پروردگار او كه زنده است، «و محمد جز پيامبر و فرستاده اى نيست، كه پيش از او نيز پيامبران و فرستادگان گذشتند پس اگر او بميرد يا كشته شود آيا بدوران جاهليّت پيش از اسلام بر خواهيد گشت؟ و اين را بدانيد كه با عقبگرد هر كدام از شما هرگز بخدا گزند و زيانى نرسد- آل عمران: 144».

(1) سپس گروه انصار به نزد سعد بن عباده شتافته و او را به سقيفه بنى ساعده آوردند و عمر نيز پس از آگاهى از اين ماجرا و مذاكره با ابو بكر همراه ابو عبيده جرّاح همگى بسوى سقيفه آمدند. و در آنجا جماعت بسيارى جمع شده، و سعد بن عباده به علّت بيمارى در ميانشان بسترى بود، و گفتگوى اصلى قوم پيرامون مسأله خلافت و امارت دور مى زد، و هر كدام سخنى گفتند تا اينكه نوبت به ابو بكر رسيد و پس از سخنانى در پايان كلام به انصار گفت: من شما را فقط به عمر يا ابو عبيده كه سزاوار و اهل اين مقامند دعوت مى كنم، و هر كدامشان را كه انتخاب كنيد من راضى و موافقم.

عمر و ابو عبيده گفتند: سزاوار نيست كه ما از تو پيشى بگيريم زيرا تو از هر لحاظ بر ما مقدّمى! تو پيش از ما مسلمان شدى، و يار غار پيامبرى، بنا بر اين تو براى مقام خلافت اولويّت دارى.

انصار با شنيدن اين سخنان گفتند: بايد از اينكه كسى كه نه از ما و نه از شماست خليفه شود بر حذر باشيم، بنا بر اين بهتر است يكنفر از انصار و يكنفر از مهاجرين متصدّى امر خلافت شود، و اگر يكى از آن دو در گذشت شخص ديگرى را از همان گروه بجاى او نصب نماييم.

ص: 158

(1) ابو بكر پس از مدح مهاجران گفت: و شما اى گروه انصار فضيلت و شرافتتان در اسلام غير قابل انكار است: خداوند شما را ياران دين خود و پناه فرستاده اش قرار داده، و پيامبر بسوى شما هجرت نموده، و همسران خود را در ميان شما قرار داد، و پس از مهاجران ابتدايى هيچ كس به مقام شما نمى رسد، پس رأى من اين است كه خليفه از ميان مهاجران و وزير و پيشكار از انصار انتخاب شود.

در اينجا حباب بن منذر انصارى بپاخاسته و گفت: اى گروه انصار، هر آنچه در دستتان است حفظش كنيد، زيرا ديگران فقط در سايه شما بوده و هيچ كس جرأت مخالفت شما را ندارد، و همه مردم موافق شمايند؛ و پس از مدح و ثناى انصار افزود: اگر گروه مهاجرين از خلافت شما سر باز زد، ما نيز به امير بودن آنان رضايت نخواهيم داد، و بايد اميرى از ما و اميرى از آنان انتخاب شود.

در اينجا عمر بپا خاسته و گفت: هرگز دو شمشير در يك غلاف قرار نگيرد. و خلق عرب راضى نخواهند شد كه ما شما را به امارت بپذيريم، در حالى كه پيامبرش از قبيله شما نيست، ولى عرب ناگزير از پذيرش امارت كسى است كه «نبوّت» در ميان آنان بوده، و صاحبان امر نيز از همانها مى باشند، و اين خود برهانى روشن در مقابل مخالفين است، زيرا ما از قبيله پيامبر و عشيره اوئيم، و هر كس كه در اين موضوع با ما مخالفت كند، يا گواه باطل است و يا

ص: 159

دوستدار فساد، و يا در عين تمايل به فتنه و آشوب خود را بهلاكت اندازد.

(1) پس از آن حباب بن منذر- براى بار دوم- برخاسته و گفت: اى گروه انصار! همان كه گفتم، هر چه در دست داريد حفظ كنيد، و به سخنان اين مرد جاهل و يارانش گوش مدهيد كه در اين صورت قدرت را از دست شما مى ربايند، و اگر شراكت در خلافت را نپذيرفتند، آنان را از شهر خود برانيد و توليت امور و تصدّى مقام امارت را خود بدست گيريد، سوگند بخداى كه شما از اينان به مقام خلافت سزاوارتريد، زيرا بواسطه همين شمشيرهاى شما بود كه گروه بسيارى به دين اسلام پيوستند، و بدانيد كه منم كه با نظراتم به داد مردم مى رسم و آنان نيز مرا يارى مى نمايند و هر كس كه گفتار مرا ردّ نمايد بخدا سوگند كه با شمشير بينى اش را بخاك خواهم ماليد.

عمر گفت: وقتى شخصى مانند حباب مرا پاسخ گفت ديگر مرا با او سخنى نيست، و اين بجهت آن است كه در گذشته مرا با او نزاعى پيش آمد كه رسول خدا ما را از سخن گفتن با يك ديگر منع فرموده بود، و از آن زمان من قسم خوردم كه ديگر با او صحبت نكنم.

سپس عمر به ابو عبيده گفت: تو با او گفتگو كن. او نيز برخاسته و ضمن سخنانى فضائل بسيارى از انصار ذكر نمود. در اين هنگام بشير بن سعد؛ كه بزرگ اوس بود با مشاهده آن اجتماع بر بالين سعد ابن عباده كه بزرگ خزرج بود، حسد ورزيده و به قصد فساد و اخلال امر شروع به سخن نموده

ص: 160

و در ضمن آن به امارت قريش و مهاجرين رضايت داده و همه را بطور عموم، و انصار را خصوصا بر اين امر ترغيب و تحريص نمود.

(1) ابو بكر نيز فرصت را غنيمت شمرده و گفت: عمر و ابو عبيده هر دو از شيوخ و بزرگان قريشند، با هر كدام كه خواستيد بيعت كنيد.

در اينجا عمر و ابو عبيده باهم- خطاب به ابو بكر- گفتند: ما هرگز اين كار را نخواهيم پذيرفت! دستت را جلو بياور تا با تو بيعت كنيم.

و بشير بن سعد- همو كه سيّد قبيله اوس و در مقابل همتايش سعد بن عباده از قبيله خزرج بود- برخاسته و گفت: من نيز سومين شما مى باشم، پس چون اوسيان كردار رئيسشان را مشاهده نموده و از طرفى ادّعاى رقيبشان سعد از قبيله خزرج را بر خلافت دريافته بودند همگى بسوى ابو بكر هجوم آورده و با او بيعت نمودند، و شدّت ازدحام براى بيعت بحدّى بود كه سعد بن عباده در بستر بيمارى به زحمت افتاده و گفت: مرا كشتيد! عمر گفت: سعد را بكشيد كه خدا او را بكشد! با اين سخن فرزند سعد، قيس به عمر حمله ور شد و ريشش را گرفته و گفت: اى پسر صُهاك حبشى بخدا سوگند كه تو در صحنه نبرد ترسو و فرارى بودى، و در جماعت و هنگام امن شير شجاعى مى شوى، اگر يك موى از بدن پدرم حركتى كند هنوز بحال نخست بازنگشته صورتت شكافته شود!

ص: 161

(1) ابو بكر به عمر گفت: آرام باش! آرام باش! كه رفق و مدارا رساننده تر و بهتر است.

در اينجا سعد با سخن زشتى به عمر گفت: بخدا سوگند اگر مرا توان برخاستن بود بى شكّ همه شما صداى غرّش مرا چون شير در كوچه ها مى شنيديد و هر دوى شما را به همان قبيله اى كه در ميانشان خوار و ذليل و تابع و حقير بوديد باز مى گردانم! آيا به طائفه خزرج جرأت پيدا كرده ايد؟! سپس به خزرجيان گفت: مرا از اين محلّ فتنه خارج سازيد! قبيله اش نيز وى را به خانه بردند، سپس ابو بكر فردى را نزد سعد فرستاد كه:

همه بيعت كرده اند تو نيز بايستى بيعت كنى.

سعد گفت: بخدا سوگند كه بيعت نخواهم كرد تا اينكه همه تيرهاى كيسه ام را بكار بندم و نيزه ام را با خونهاى شما رنگين سازم و تا دستهايم ياريم مى كنند شمشير بزنم، و با شما همراه خانواده و يارانم تا خون در رگهايمان جارى است مى جنگم، و بخدا قسم كه اگر تمام جنّ و انس بر من اجتماع كنند؛ هرگز با شما دو غاصب- تا روزى كه قدم به پيشگاه پروردگار متعال گذارم و از حساب كارم آگاه گردم- بيعت نخواهم كرد.

وقتى اين سخن بگوش عمر رسيد گفت: لا جرم بايد بيعت كند. بشير بن سعد گفت:

او با اين لجبازى و لجاجت ديگر بيعت نخواهد كرد هر چند كه كشته شود، و مرگ او برابر است با كشته شدن تمام افراد قبيله اوس و خزرج! بنا بر اين او را بحال خودش واگذاريد

ص: 162

كه عدم بيعت او هيچ زيانى در بر نخواهد داشت. پس قول او را پذيرفته و سعد را بحال خود واگذاردند.

(1) و از آن روز ديگر سعد در نماز آنان حاضر نمى شد، و به قضا و داورى آنان عمل نمى كرد، و بمحض يافتن پشتوانه و ياورى به آنان حمله مى كرد، و به همين منوال دوران خلافت ابو بكر را گذراند تا به ولايت عمر رسيد، در اين هنگام از شرّ عمر به هراس افتاده و رهسپار ديار شام شد، و در «حوران» در حالى كه بيعت هيچ خليفه اى را بر گرده نداشت وفات يافت.

و سبب مرگش تيرى بود كه شبانه به او اصابت كرد، و برخى از مردم گمان كردند كه از جانب جنّيان به او تير زدند، و گفته شده كه محمّد بن مسلمه انصارى مباشر اين سوء قصد بوده، و نيز مغيرة بن شعبه و خالد بن وليد نيز متّهم به قتل او شده اند.

بارى در سقيفه گروهى از انصار و مهاجرين با ابو بكر بيعت نمودند، در حالى كه على ابن ابى طالب- عليه السّلام- سرگرم تجهيز و تكفين رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بود و چون از آن فارغ شد همراه جماعت مهاجر و انصار بر آن وجود گرامى نماز خواند و پس از آن رهسپار مسجد شده و جماعت بنى هاشم و زبير بن عوّام پيرامون او نشستند، و بهمين ترتيب بنى اميّه در كنار عثمان، و بنى زهره نيز كنار عبد الرّحمن بن عوف هر كدام در گوشه اى از مسجد جلوس نمودند، در اين موقع ابو بكر همراه عمر و ابو عبيده جرّاح وارد

ص: 163

مسجد شده و گفتند: براى چه پراكنده نشسته ايد؟! برخيزيد و همه با ابو بكر بيعت كنيد، همان طور كه بقيّه بيعت كردند.

(1) پس عثمان و عبد الرّحمن بن عوف برخاسته و بيعت كردند، امّا على بن ابى طالب عليه السّلام از جاى برخاسته با بنى هاشم و زبير بن عوام به خانه رفت.

عمر نيز با گروهى از اطرافيانش همچون اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة به سوى منزل حضرت امير عليه السّلام حركت كرده و خطاب به ايشان گفتند: مانند بقيّه با ابو بكر بيعت كنيد! زبير از كوره در رفته و دست به شمشير شد كه عمر صدا زد كه اين ...... را بگيريد و شرّ او را از ما دفع كنيد! سلمة بن سلامه پيش رفته و شمشير را از دست زبير گرفته و به عمر داد، و او نيز شمشير را بزمين زده و شكست، سپس بنى هاشم را محاصره نمودند و همگى را در برابر ابو بكر حاضر كرده و گفتند: با ابو بكر بيعت كنيد همان طور كه همه بيعت نموده اند، و قسم بخدا كه در صورت سرپيچى با شمشير همه اتان را محاكمه خواهيم نمود! بارى در اثر اين سختگيرى ها بنى هاشم يكى يكى پيش رفته و با ابو بكر بيعت نمودند، و تنها على بن أبى طالب خوددارى نموده و فرمود: من از ابو بكر به اين مقام شايسته ترم و شما بهتر است كه با من بيعت كنيد، مگر شما در مقابل انصار به قرابت پيامبر تمسّك نكرده و از همين راه اولويّت خودتان را نسبت به انصار ثابت نكرده، و آنان را مجاب

ص: 164

نساختيد، و آنان نيز تسليم شده و امر خلافت را امر مشروع شما دانستند و غاصبانه آن را از ما ستانديد؟! پس من نيز با همان برهان با شما سخن گفته و احتجاج مى كنم كه من نسبت به رسول خدا در حال حيات و ممات از شماها مقرّب تر و نزديكترم. من وصىّ و وزير اويم، اسرار و علوم او نزد من به وديعه گذاشته شده، من صدّيق اكبر و فاروق اعظم مى باشم، من نخستين فردى هستم كه به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ايمان آورده و او را تصديق نمودم، من در كارزار جهاد بيش از همه با مشركان مبارزه كرده و سپر بلا شدم، من از همه به كتاب خدا و رسولش آگاهترم، من به دين خدا و عواقب امور اعلم و داناترم، زبان من گوياتر و دلم ثابت تر و قلبم از آرامش بيشترى برخوردار است، پس ديگر براى چه در مسأله خلافت با من منازعه مى كنيد؟! اگر از خدا مى ترسيد خودتان انصاف بدهيد و با همان دلائل كه انصار شما را سزاوارتر ديدند شما نيز مرا در نظر بگيريد، و گر نه به ظلم و عدوانى كه مرتكب مى شويد معترف خواهيد شد.

(1) عمر گفت: اى على آيا مايلى كه از قوم و عشيره ات پيروى كنى؟

حضرت فرمود: خودتان از عشيره و اهل بيتم استفسار كنيد كه پيروى من از ايشان به چه ترتيب است؟ پس گروهى از بنى هاشم كه بيعت نموده بودند پيشدستى كرده و گفتند: قسم بخدا كه اين بيعت ما هيچ گونه سرمشقى براى بيعت على بن ابى طالب نخواهد بود، و معاذ اللَّه كه ما خود را در فضائلى چون هجرت و جهاد نيكو، و جايگاه او نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مساوى و همتاى او بدانيم!!

ص: 165

(1) عمر گفت: هرگز رهايت نخواهيم ساخت تا همچون ديگران يا با ميل و رغبت، و يا از سر زور و اجبار با ابو بكر بيعت كنى! (1) حضرت فرمود: از سينه اى شير مى دوشى كه تو را از آن سهمى است، و پافشارى امروزت براى بهره فردايت مى باشد، بخدا قسم پس از اين سخن ياوه هرگز كلامت را نخواهم پذيرفت، و با تو همنشين نشوم و بيعت نيز نكنم!.

ابو بكر گفت: اى ابو الحسن آرام بگير، ما تو را به اين كار مجبور نخواهيم كرد و ناخشنودت نسازيم. در اينجا ابو عبيده از جاى برخاسته و به آن حضرت گفت: اى پسر عمو! ما هرگز قصد انكار مناقب تو- از قرابت و سابقه و علم گرفته تا نصرت و ياريت- را نداريم، ولى على جان تو جوان هستى- و امام على عليه السّلام در آن وقت سى و سه سال داشت- و ابو بكر پيرمرد و فرد پر تجربه اى از ميان قوم توست، و براى تحمّل سنگينى امر خلافت تواناتر است، بهتر است خلافت را به او تسليم كنى، كه ديگر كار گذشته، و اگر در آينده عمرى برايت باقى ماند خلافت را به شما واگذار مى كنند، و در آن روز هيچ كس با تو مخالفت نخواهد كرد، چرا كه تو شايسته و لايق آن هستى، و نبايد آتش فتنه را شعله ور سازى، زيرا تو خود از مكنون قلب اكثر مردم خبر دارى [كه با تو همراه نيستند]!.

آن حضرت فرمود: اى گروه مهاجر و انصار، از خدا پروا كنيد! از خدا پروا كنيد!

ص: 166

سفارش پيامبرتان را در مورد من فراموش نكنيد، و سلطه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را از خانه و محلّ خود به منازل و قعر خانه هايتان بيرون مسازيد، و اهل حقّ را از حقّ و جايگاهى كه ميان مردم دارند دفع مكنيد! (1) بخدا سوگند كه خداوند حكمى را تعيين نموده، و پيغمبر او داناتر است، و شما خود به اين امر واقفيد كه ما اهل بيت به تصدّى امر خلافت از شما سزاوارتريم، آيا عالم به كتاب خدا و فقيه در دين او، و خلاصه وارد به امور رعيّت در ميان شما است؟!! بخدا قسم كه فقط در ميان ماست نه شما، پس، از هوى و هوس پيروى مكنيد كه در اين صورت بيش از پيش از حقيقت دور گشته، و گذشته خود را با بدى جديدتان تباه خواهيد ساخت.

بشير بن سعيد؛ همو كه زمينه خلافت را براى ابو بكر فراهم ساخته بود با گروهى از انصار گفتند: اى ابو الحسن چنانچه اين سخنان تو را انصار قبل از بيعت با ابو بكر شنيده بودند هيچ كس در گفته تو اختلاف نمى كرد.

حضرت فرمود: اى مردم! آيا سزاوار بود كه من جنازه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را بر زمين گذاشته و بدون توجّه به تجهيز و تكفين و دفن او مى آمدم و بر سر خلافت منازعه مى كردم؟! بخدا قسم كه هيچ فكر نمى كردم كسى خود را براى خلافت عنوان كند و در آن با ما اهل البيت منازعه نموده و كار شما را انجام دهد، زيرا رسول خدا در روز عيد غدير خم براى هيچ كس جاى عذر و بهانه و حرفى باقى نگذاشت، پس شما را قسم مى دهم به

ص: 167

خداوند كه هر كس در روز غدير حضور داشته و اين فرمايش پيامبر:

من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه

- تا آخر را را شنيده است از جايش برخاسته و هم اكنون شهادت دهد.

(1) زيد بن ارقم گويد: از ميان آنان دوازده نفر از بدريّون برخاسته و گواهى دادند، و من نيز از كسانى بودم كه آن حديث را از پيامبر شنيده بودم ولى آن روز كتمان نمودم، و بهمين جهت به نفرين على بن ابى طالب دو چشمم نابينا گشت.

بارى در آن جلسه اختلاف بالا گرفت و صداها بلند شد، و عمر از اينكه مردم به على تمايل پيدا كنند به هراس افتاده و مجلس را بهم ريخته و همه را پراكنده نموده و گفت:

تنها خداست كه دلها را بر مى گرداند، اى ابو الحسن تو پيوسته با نظر مردم مخالفت مى كنى.

پس همه در آن روز پراكنده شده و از آن مجلس خارج شدند.

ص: 168

(1) 37- از أبان بن تغلب نقل شده كه به امام صادق عليه السّلام عرض كرد: فدايت شوم، از اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آيا كسى با عمل أبو بكر و نشستن او در مسند خلافت مخالفت نمود و او را انكار كرد؟ فرمود: آرى، دوازده نفر از صحابه با او مخالفت كردند، از مهاجرين:

خالد بن سعيد بن العاص «1»، كه از بنى اميّه بود، و سلمان فارسى، و أبو ذر غفارى، و مقداد ابن اسود، و عمّار بن ياسر، و بريده اسلمى، و از انصار: أبو الهيثم بن التّيّهان، و سهل و عثمان پسران حنيف، و خزيمة بن ثابت ذو الشّهادتين، و ابىّ بن كعب، و أبو أيّوب انصارىّ.

بارى جريان مخالفت آنان بدين شرح بود كه وقتى ابو بكر از منبر پيامبر بالا رفت، اينان با يك ديگر مشورت كرده و گفتند: «او را از منبر رسول خدا پائين آوريم»، و برخى شان گفتند: «ممكن است اين كار عاقبت سوء و نتيجه خطرناكى داشته و خود را

ص: 169

بزحمت اندازيد، خداوند مى فرمايد: «خود را با دست خويش به هلاكت ميفكنيد- بقره: 195» بهتر اين است كه همگى نزد امير المؤمنين رفته و با او مشورت كنيم و رأى و نظر او را بپذيريم.

پس همگى بعد از پذيرش اين نظر به خدمت امام على عليه السّلام رسيده و گفتند: اى امير المؤمنين چگونه حقّى را كه تو سزاوارتر به آن بودى رها كردى؟ زيرا ما خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه فرمود: «على با حقّ است و حقّ همراه على است، و او پيوسته با حقّ سير مى كند؛ به هر سويى كه ميل كند». ما مى خواستيم به مجلس ابو بكر رفته و او را از منبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به پايين كشيم، ولى نزد شما آمديم تا ببينيم شما چه مى فرماييد.

(1) حضرت امير عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند كه اگر اين كار را كرده بوديد راهى جز جنگ نداشتيد، حال اينكه شما در تعداد و جمعيت همچون نمك در غذا، و از نظر دوام مانند سرمه چشم هستيد، و قسم بخدا كه اگر چنين نموده بوديد ديگر آنان براى من جاى هيچ حرفى باقى نگذاشته و با شمشيرهاى برهنه و آماده جنگ نزد من آمده و مى گفتند: يا بيعت كن يا تن به مرگ بسپار! و ديگر من هيچ چاره اى جز تسليم و موافقت نداشتم.

و اين باز مى گردد به نصيحت پيامبر- پيش از وفات- به من كه: «اين امّت در آينده با تو حيله و غدر نموده و سفارش مرا در باره ات زير پا مى نهند، و اين را بدان كه تو نسبت به من چون هارونى نسبت به موسى، و پس از من؛ امّت هدايت شده در مثل مانند هارون

ص: 170

و شيعيان او، و امّت گمراه نيز همچون سامرى و اتباع او خواهند بود»، (1) عرض كردم: براى آن روز چه سفارشى به من داريد؟ فرمود: اگر يار و ياورى يافتى جهاد كن، و در غير اين صورت دست بردار و خون خود مريز تا در نهايت مظلومانه نزد من آيى. من نيز پس از وفات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله سرگرم غسل و تكفين شدم تا اينكه كار تمام شد، و در جريان اختلاف امّت بر خود عهد و پيمان بستم تا زمانى كه قرآن را جمع آورى نكردم بهيچ وجهى عباء بر دوش نگيرم و همين كردم، سپس دست فاطمه و حسن و حسين را گرفته به درب منازل اصحاب بدر و خوش سابقه برده و در باره حقّم آنان را قسم دادم و ايشان را دعوت به ياريم نمودم، ولى هيچ كس جوابم نداد مگر چهار نفر:

سلمان، و عمّار، و ابو ذرّ، و مقداد، و من با بقيّه خانواده ام نيز مراوده نمودم ولى آنان تنها مرا دعوت به سكوت نمودند، زيرا از كينه اين مردم نسبت به خدا و رسول و خانواده پيامبر اكرم با خبر بودند. پس راه اين است كه همگى نزد ابو بكر رفته و آنچه از من در باره فرمايش پيامبرتان شنيديد باز گوييد كه اين كار موجب تأكيد بيشتر حجّت، و قطع عذر رساتر، و آنان را هنگام ورود به پيامبر از آن حضرت دورتر مى سازد.

ص: 171

(1) پس آن گروه با شنيدن فرمايشات امير المؤمنين عليه السّلام به سوى مسجد رفته و اطراف منبر حلقه زدند، و آن روز جمعه بود، و وقتى ابو بكر به بالاى منبر رفت مهاجرين به انصار تعارف به آغاز سخن نمودند، ولى انصار گفتند: اولويّت با شماست، همچنان كه خداوند در اين آيه شما را مقدّم داشته كه: لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ- التّوبة: 117.

ابان از امام صادق عليه السّلام پرسيد: اى زاده رسول خدا! مردم اين آيه را اين گونه قراءت مى كنند: لَقَدْ تابَ اللَّهُ «عَلَى النَّبِيِّ» و المهاجرين و الأنصار. امام فرمود: واى بحالشان! [با اين قراءت] چه گناهى براى پيامبر بود كه خداوند توبه آن حضرت را بپذيرد؟! بلكه پذيرش توبه از جانب خداوند بوسيله پيامبر بر امّت بود.

و نقل شده كه آن گروه زمان وفات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله غايب بودند، و هنگامى سر رسيدند كه ابو بكر خليفه شده بود، و ايشان در آن روزگار از سرشناسان مسجد النّبىّ بودند.

(1) پس خالد بن سعيد برخاسته و ابتداء به سخن نموده و گفت: اى ابو بكر از خدا بترس،

ص: 172

تو خود مى دانى درست شود كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آن زمان كه بنى قريظه شكست خوردند، و ما همگى خدمت پيامبر بوديم، و على بن ابى طالب در آن جنگ بسيارى از شجاعان و دليران دشمن را به هلاكت رسانيد، و رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله در همان روز فرمود: (1) يا گروه مهاجر و انصار! من شما را سفارشى مى كنم كه بايد در حفظ آن مراقبت نماييد. آگاه باشيد كه على بن أبى طالب پس از من امير و خليفه بر شماست، و خداى متعال مرا به اين امر سفارش فرموده، و اين را بدانيد كه اگر اين وصيّتم را پشت گوش انداخته و در يارى و همراهيش كوتاهى نماييد، در احكام الهى دچار اختلاف و تشتّت شده و امور دينتان متزلزل و مختل خواهد گشت، و افراد بد و شرور بر شما حاكم خواهند شد، و اين را بدانيد كه پس از من تنها اهل بيت من وارث و جانشينان امر من مى باشند، و آنان به امور مردم از همه عارف ترند. خداوندا! هر كه از آنان اطاعت و پيروى نموده و سفارش مرا در باره اشان رعايت كردند با من محشور فرما، و او را از همنشينى من كه موجب درك نور آخرت است بهره مند ساز! خداوندا! هر كه آن حقوق را ضايع نمايد او را از بهشتى كه وسعتش همچون آسمانها و زمين است محروم نما! عمر بن خطّاب گفت: ساكت شو خالد! تو نه در خور مشورتى و نه صلاحيّت رأى و نظر دارى!

ص: 173

(1) خالد گفت: خودت ساكت شو! زيرا تو از زبان ديگرى سخن مى گويى، و بخدا سوگند كه قبيله قريش نيك مى داند كه تو ميانشان در حسب از همه پست تر، و در منصب پايين تر، و در قدر و منزلت كمتر، و از همه بى نام و نشان تر، و به خدا و رسولش بى نيازتر، و در ميدان كارزار ترسوترى، و در انفاق بخيلى، و ذاتا لئيمى، و در ميان قريش عارى از هر فخر و مباهاتى، و در روز جنگ هيچ نامى از تو نيست، و تو در اين قضيّه مصداق واقعى شيطانى «آنگاه كه به آدمى گفت: كافر شو، و چون كافر شد، گفت: من از تو بيزارم، من از خداى، پروردگار جهانيان، مى ترسيم. پس سرانجام آن دو اين شد كه هر دو جاودانه در آتش باشند، و اين است كيفر ستمكاران- حشر: 16- 17». با سخنان او عمر مجاب و مأيوس از رحمت الهى شده و عمرو بن سعيد بجاى خود نشست.

(2) سپس سلمان فارسى برخاسته و به زبان فارسى گفت: «كرديد و نكرديد»- و او پيشتر نيز از اين بيعت سرباز زده و بهمان جهت مورد ضرب و شتم واقع شده بود- اى ابو بكر هنگام پيشامدهاى مجهول به چه كسى تكيه خواهى كرد، و چون از جواب پرسشى درمانده شوى به كه پناه مى برى، و در تقدّم بر كسى كه از تو داناتر و به پيامبر نزديكتر، و به تأويل قرآن و سنّت پيامبر عالم تر است چه عذر و بهانه اى دارى؟! همو كه

ص: 174

پيامبر در زمان حيات خود او را مقدّم داشته، و پيش از رحلت به رعايت حقّ او توصيه فرموده بود، حال اينكه شما آن فرمايش را پشت گوش انداخته و سفارشش را ترك نموده و آن پيمان را نقض كرديد، و نيز دستور آن حضرت را در اطاعت از فرماندهى اسامة بن- زيد سرپيچى كرديد، و اين فرمايش پيامبر بخاطر اين بود كه از اين گونه اعمال جلوگيرى فرموده و تخلّف شما را از فرمانش روشن و ثابت نمايد، و زودا كه همه چيز بر تو روشن گردد، آن روز كه بار معاصى بر دوشت سنگينى نموده و روانه قبرت شوى، و هر آنچه مرتكب شده را با خود به زير خاك ببرى، پس بهتر است كه هر چه زودتر به راه حقّ بازگشته، و از خطاى بزرگى كه نموده اى به درگاه خداوند توبه نمايى، كه اين كار در روز تنهاييت در گور، روزى كه يارانت از تو دست مى كشند نجات بخش تر است، و با اينكه تو نيز مانند ما شنيده اى و همچون ما ديده اى، ولى با اين حال اين شنيده ها و ديده ها تو را از كارى كه مى كنى باز نداشت، امرى كه در قيام تو به آن هيچ فايده اى براى اسلام و مسلمين نياورد، از خدا بترس! از خدا بترس! و بفكر خود باش! كه هر آن كس ديگرى را [از كارى كه مى كند] ترساند؛ راه عذر را بر او بسته است، پس از آن اشخاصى مباش كه به خدا و حقّ پشت كرده و استكبار نمودند.

ص: 175

(1) (3) سپس ابو ذر- خدايش رحمت كناد- بپاخواسته و گفت: اى گروه قريش! شخص دورى را به خلافت نشانده و قرابت پيامبر را ترك نموديد، بخدا سوگند كه جماعتى از خلق عرب بخاطر همين كار از دين اسلام خارج شده و در اين دين دچار ترديد خواهند شد، و اگر خلافت را در اهل بيت پيامبرتان قرار داده بوديد هرگز نزاعى رخ نمى داد، بخدا قسم كه اين امر به مغلوب رسيد، و با اين كار ديگر هر كسى به خلافت طمع ورزيده و چشمهاى مردم متوجّه آن گشته، و براى رسيدن به آن خونهاى بسيارى ريخته خواهد شد.- [امام صادق عليه السّلام فرمود:] سخن ابو ذر صحيح بود و همان شد كه او پيش بينى مى كرد- سپس ابو ذر رضى اللَّه عنه ادامه داد: بى شك شما و مردم صالح مى دانند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خود فرمود: «خلافت پس از من از آن علىّ بن ابى طالب، و پس از او متعلّق به دو فرزند او حسن و حسين، سپس به فرزندان مطهّر نسل من مى رسد»، ولى شما فرمايش پيامبرتان را پشت سر انداخته و پيمانى كه با شما بسته بود به فراموشى سپرديد، و سر به دنياى فانى سپرده، و آخرت باقى را از ياد برديد، همان آخرتى كه طراوتش پايدار، و نعمتهايش پاينده، و اهلش بى اندوه، و ساكنانش مرگ ندارند، و شما به زندگى چند روزه حقير زايل شدنى دلبستگى پيدا كرده و بسنده نموديد. و مانند امّتهاى پيشين پس از رحلت پيامبرتان كافر شده و عهد و سفارش وى را فراموش نموده و گرفتار تغيير و تبديل و اختلاف شديد،

ص: 176

و البتّه بزودى نتيجه بد كارتان را ديده؛ و جزاى اعمال ناشايست خود را دريافت نمائيد، و خداوند بر هيچ بنده اى ستمكار نيست.

(1) (4) سپس مقداد بن اسود رضى اللَّه عنه برخاسته و گفت: اى أبو بكر از ستم و تجاوز دست بردار و از خدا بترس، و از اين كار توبه كرده و در خانه ات بنشين و بر خطا و ستم خود گريه نما، و كار خلافت را به صاحب اصلى آن- كه از تو به آن سزاوارتر است- واگذار، تو خود از بيعتى كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله براى علىّ از تو و ما و از ساير امّت گرفته باخبرى، تو را ملزم ساخت تا از اسامة بن زيد- كه از موالى او بود- اطاعت نموده و در زير پرچم او مانند ديگران به سوى مقصد حركت كنى، و با اين عمل آن رسول گرامى اشارت نمود كه امر خلافت هيچ نسبتى به تو ندارد، و نيز تو و همكارت ابن خطّاب را در غزوه ذات- السّلاسل به لشكر عمرو بن عاصى ملحق ساخت كه مركز نفاق و خلاف و عدوات بود، همو كه خداوند در قرآن در باره اش اين آيه را بر پيامبر نازل فرمود كه: «همانا دشمن تو همو بى نسل و دنباله است» إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ، و در اين شأن نزول هيچ اختلافى ميان أهل علم نيست، بنا بر اين عمرو بن عاص در آن جنگ رئيس و أمير همه شماها قرار داشته و شما نيز در تحت امر و رياست او واقع شديد. و اين او بود كه حراست و حفظ لشكر را به عهده شما واگذاشت. پس حراست لشكر؛ آنهم از جانب عمرو بن عاص كجا

ص: 177

و مرتبه خلافت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كجا؟! اى ابا بكر از خدا بترس، و اين جامه از تن بيرون نما، زيرا اين عمل به نفع دنيا و آخرت تو است، و فريب دنيا و وساوس جماعت قريش تو را به تباهى سوق ندهد، و اين را بدان كه بزودى زندگى دنيا سپرى گشته و مرجع و مصير تو به حضرت متعال است و همان جا تو را به سزاى اعمال و كارهايت برساند. و تو خود به يقين ميدانى كه علىّ بن أبى طالب شايسته تر به خلافت پس از پيامبر است، پس كار را به او واگذار، كه اين عمل به حفظ شرافت و احترامت نزديكتر، و در سبكى دوشت از بار گناه شايسته تر است! بخدا سوگند كه در خيرخواهى و نصيحت تو كوتاهى نكردم، پس آن را بپذير كه همه كارها به سوى خداوند بازگردانده مى شود.

(1) (5) بعد از او بريده اسلمى از جاى برخاسته و گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ! اين چه ضرر و صدمه اى است كه از باطل به حقّ رسيده! اى أبو بكر آيا گذشته را فراموش نموده يا خود را به نسيان زده اى؟! يا خواهش نفس تو وسيله خدعه و فريبت شده، و امور باطله را در خاطرت جلوه گر ساخته است؟!. آيا يادت نمى آيد كه رسول خدا در زمان حياتش ما را فرمود: علىّ بن ابى طالب را به لقب أمير المؤمنين بخوانيد؟ و نيز اين فرمايش آن حضرت در موارد بسيار كه: «علىّ؛ أمير- المؤمنين و قاتل ناكثين و مشركين و قاسطين و مارقين است»؟. پس از خدا بترس و به داد خود برس پيش از آنكه اين

ص: 178

فرصت از تو فوت شود، و خود را از معرض هلاكت و ضلالت رها ساز، و كار خلافت را به أهل آن واگذار، و در غصب حقوق ديگران پافشارى مكن، و حال كه توان دارى از اين راه بازگرد، و اين را بدان كه من خالصانه تو را نصيحت نموده و به راه سعادت و نجات راهنمايى كردم، پس هرگز پشتيبان مجرمان و بدكاران مباش.

(1) (6) سپس عمّار بن ياسر برخاسته و گفت: اى معشر قريش و اى جماعت مسلمان! اگر نمى دانيد پس بدانيد كه أهل بيت پيامبرتان به كار خلافت سزاوارتر و به ارث او شايسته تر و به امور دين شما از همه مقدّم تر مى باشند، و آنان امين و حافظ حقوق أهل ايمان و خيرخواه مؤمنين هستند. پس او (أبو بكر) را امر كنيد كه حقّ را به أهل آن واگذارد پيش از آنكه اجتماع شما پريشان و مضطرب شده و تفرّق و اختلاف در ميانتان پديدار گشته و كارهاى زندگيتان رو به سستى و ضعف گرايد، و ميانتان فتنه و آشوب عظيم شده، و با هم نسازيد و اختلاف كنيد، و دشمنان در شما به طمع افتند (دست تعدّى گشوده و نه تو و نه هيچ كس را بر مسند خلافت نگذارند)، شما نيك مى دانيد كه بنى هاشم به امر خلافت از همه شما سزاوارترند، و خصوصا علىّ كه از همه به پيامبر نزديكتر، و همو ولى و سرپرست شما به عهد خدا و رسول است، و تفاوت مقام او با شما روشن است، و شما به حقيقت آن مكرّرا رسيده ايد، مانند: بستن و سدّ تمام دربهاى منازل أصحاب به مسجد بود كه تنها درب علىّ از اين دستور مستثنى شد، و نيز موضوع تزويج دخت گرامى پيامبر فاطمه بود

ص: 179

كه جز علىّ همه خواستگاران را جواب فرمود، و نيز اين فرمايش رسول خدا كه: «من شهر علم و دانشم و علىّ باب و در آن است، پس هر كس كه خواهان علم و حكمت من است بايد كه از دروازه آن شهر كه علىّ است درآيد»، و اين را بدانيد كه همه شما در هنگام مواجهه با مشكلات احكام دين نيازمند مراجعه به او هستيد، ولى او هيچ گونه نياز و احتياجى به شما ندارد. و سابقه درخشان و نيك آن حضرت نيز نزد همه شما روشن و معلوم است و كسى را چنين مقامى نيست. پس براى چه از وى دست كشيده و به سوى ديگران تمايل و توجّه نموده، حقّ او را غصب كرديد و حيات بى بقاى دنيا را بر نعيم باقى و دائم آخرت اختيار كرديد، «ستمكاران را بد بدلى [به جاى خداوند] است- كهف: 50»، پس آنچه را كه خداوند براى وى قرار داده به او بدهيد، و مبادا از او پشت كرده و بر گرديد، و به پاشنه هاى خويش (كنايه از بازگشت به دوران جاهليّت يعنى پيش از اسلام) بر مگرديد كه زيانكار مى گرديد!!.

(1) (7) پس از او ابىّ بن كعب برخاسته و گفت: اى أبو بكر! حقّى را كه خداوند براى غير تو قرار داده انكار مكن، و پيش از ديگران با فرمايش و وصيّت رسول خدا در باره وصىّ و برگزيده او مخالفت منما و اعراض مكن، و حقّ را به أهل آن باز گردان تا سالم بمانى، و در گمراهى و ضلالت خود پافشارى مكن تا پشيمان گردى، و سريعا از كرده خود توبه نما تا بار گناهت سبك گردد، و خود را به اين امرى كه خدا برايت قرار نداده مخصوص مگردان

ص: 180

كه گرفتار عقاب عمل خود گردى، و اين را بدان كه بزودى از اين حالى كه دارى جدا گشته و به سوى پروردگارت خواهى شتافت، و از آنچه كرده اى بازپرسى خواهى شد! و خداوند بر هيچ بنده اى ستمكار نيست.

(1) (8) سپس خزيمة بن ثابت- معروف به ذو الشّهادتين- گفت: اى مردم! آيا شما مى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شهادت و گواهى مرا بجاى دو نفر از أهل ايمان قبول مى نمود؟

گفتند: آرى. گفت: پس بدانيد كه من شهادت مى دهم كه خود از زبان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «أهل بيت من ميان حقّ و باطل را جدا مى سازند، و آنان ائمّه و پيشواى شمايند كه بايد به ايشان اقتدا شود»، آنچه واجب و لازم بود گفتم، و بر پيام بر جز ابلاغ و رساندن آشكار پيام نيست.

(2) (9) سپس أبو الهيثم بن تيّهان بپاخواسته و گفت: اى أبو بكر و من نيز شهادت مى دهم كه پيامبرمان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله چون علىّ را در غدير خمّ به مردم معرّفى فرمود؛ گروهى از انصار گفتند: منظور پيامبر از اين كار فقط براى خلافت بوده و برخى ديگر گفتند: منظور پيامبر اين بوده كه پس از وى علىّ عهده دار موالى (بردگان آزادشده) او باشد، و در اين باب بحث بالا گرفت، تا اينكه ما مردانى از خودمان را نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرستاديم تا منظور ايشان را بپرسد، پس فرمود: به ايشان بگوييد: «علىّ سرپرست همه أهل ايمان پس از من است،

ص: 181

و او خيرخواه ترين مردم براى امّت من است»، اين بود تمام آنچه من شاهد و گواه آن بودم، پس هر كه مى خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد انكار نمايد، همانا روز جدايى- يا داورى- وعده گاه است!! (1) (10) سپس سهل بن حنيف رضى اللَّه عنه پس از حمد و ثناى خداوند و صلوات بر محمّد و آلش گفت: اى معشر قريش گواه باشيد كه من شهادت مى دهم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را در اين مسجد ديدم كه دست علىّ را گرفته و چون به نزديك أصحاب رسيد فرمود: اى مردم، اين علىّ؛ پس از من امام و پيشواى شما است، و در حيات و مرگ وصىّ و جانشين من است، و پس از مرگ؛ اداكننده بدهكاريهاى من؛ و برآورنده وعده هايم مى باشد، و همو است نخستين فرد كه در كنار حوض با من مصافحه خواهد كرد، پس خوشا بحال كسى كه او را پيروى نموده و ياريش كند، و واى بر كسى كه از او تخلّف نموده و وى را تنها گذارد.

(2) (11) و همراه او برادرش عثمان بن حنيف بپا خاسته و گفت: «از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيديم كه مى فرمود: أهل بيت من ستارگان أهل زمينند، پس بر ايشان سبقت مجوئيد و آنان را مقدّم بداريد، و پس من تنها ايشان اولياى شمايند، در اين لحظه مردى بپا خاسته گفت: اى رسول خدا، أهل بيت شما كيانند، فرمود: أهل بيت من؛ علىّ و پاكان از فرزندان اويند» و با اين كلام؛ آن حضرت همه چيز را روشن نمود

ص: 182

پس اى أبو بكر تو أوّل كافر به اين كلام مباش، «به خداى و پيامبر خيانت مكنيد و در امانتهاى خود خيانت مورزيد در حالى كه مى دانيد [خيانت مى كنيد].

(1) (12) سپس أبو أيّوب انصارى برخاسته و گفت: اى بندگان خدا، در رعايت حقّ اهل بيت پيامبرتان از غضب خداوند بپرهيزيد، و حقّى را كه خداوند بر ايشان قرار داده بخودشان واگذاريد، شما نيز همچون ديگر برادرهايمان همه آن سخنان كه ديگران از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در مجالس متعدّد و مكانهاى مختلف استماع نمودند شنيديد، و نيز بارها شنيده ايد كه آن حضرت مى فرمود: «اهل بيت من پيشوا و امامان شما پس از من مى باشند» و نيز ضمن اشاره به علىّ بن ابى طالب مى فرمود: «اين فرد امير نيكوكاران و قاتل كافران است، هر كه تنهايش گذارد مخذول است، و آنكه ياريش نمايد منصور مى باشد»، بنا بر اين از اين ظلمى كه بدو روا داشته ايد به درگاه خداوند توبه نماييد كه همو بسيار توبه پذير و رحيم است، و از او پشت نكرده و بر نگرديد و اعراض مكنيد.

حضرت امام صادق عليه السّلام فرمود: [از شنيدن اين گواهى و شهادات] أبو بكر بسيار مضطرّ و متحيّر گرديد و مجاب شده و گفت: من والى شما شدم در صورتى كه از شما برتر و بهتر نيستم! مرا رها كنيد! مرا رها كنيد!! عمر به او گفت: اى عاجز از كلام از منبر بزير آى! تو وقتى در برابر سخنان قرشيان تاب نمى آورى

ص: 183

چگونه خود را بر اين مقام برقرار نمودى؟! بخدا سوگند قصد داشتم تو را از اين مقام خلع نموده و سالم مولا ابى حذيفه را بجايت نصب نمايم!! (1) سپس أبو بكر از منبر بزير آمده و همراه عمر به سمت منزل رفته و تا سه روز هيچ كس به مسجد النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله نيامد. چون روز چهارم شد ابتدا خالد بن وليد با هزار تن به خانه او شتافته و گفت: اين چه جلوس و نشستنى است! بخدا سوگند، بنى هاشم در باره خلافت به طمع افتاده اند! و در پى او سالم مولا حذيفه با هزار نفر و سپس معاذ بن جبل با هزار نفر آمدند تا كم كم تعدادشان به چهار هزار نفر رسيد، و همه به سركردگى عمر با شمشيرهاى برهنه بسوى مسجد النّبىّ حركت كرده تا بدان جا رسيدند، عمر رو به طرفداران علىّ عليه السّلام كرده و گفت: اى ياران علىّ، بخدا سوگند اگر يكى از شما مانند روز گذشته از جاى برخاسته و سخنى بگويد سخت مجازاتش مى كنيم. (او را مى كشيم) پس خالد بن سعيد بن عاص برخاسته و گفت: اى پسر صُهاك حبشيّه، آيا به شمشيرهاى خودمان تهديدمان مى كنيد يا به جمعيت خود ما را مى ترسانيد؟ بخدا سوگند شمشيرهاى ما از شما تيزتر، و تعدادمان از شما انبوهتر، و هر چند كمتر باشيم ولى حجّت خدا در ميان ما است، بخدا اگر اطاعت خدا و رسول و امامم را واجب نمى شمردم، الحال

ص: 184

شمشير از غلاف كشيده و در راه خدا با شما تا آنجا به جهاد مى پرداختم كه امتحان عذر خود را ظاهر مى كردم.

(1) امير المؤمنين عليه السّلام به او گفت: اى خالد بنشين، كه خداوند بر مقام تو واقف بود و تلاش تو در نزد آن حضرت مشكور و مورد تقدير است! او نيز نشست و متعاقب او سلمان فارسى رضى اللَّه عنه برخاسته گفت: اللَّه اكبر! اللَّه اكبر! بخدا سوگند كه من با همين دو گوشم از زبان مبارك رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم- و در صورت خلاف دو گوشم كر باد- كه مى فرمود:

«روزى بيايد كه برادر و پسر عموى من علىّ با جمعى از يارانش در مسجد بنشينند، كه ناگاه تعدادى از سگان اهل دوزخ بر آنان يورش آورده و قصد جان او و يارانش را كنند»، من هيچ شكّ ندارم شما همانهاييد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود!! در اينجا عمر خواست به او حمله كند كه حضرت علىّ عليه السّلام او را از لباس گرفته و بر زمين زد، سپس گفت: اى پسر صُهاك حبشيّه، اگر تقدير الهى و عهد رسول او با من نبود همين الآن بتو مى فهماندم كه كدام يك از ما دو نفر ضعيف تر و بى ياورتر است.

سپس حضرت امير عليه السّلام روى به يارانش نموده و فرمود: به خانه هايتان باز گرديد، خدا رحمتتان كند، كه بخدا سوگند هرگز به اين مسجد داخل نشدم مگر به همان شيوه كه دو برادر من موسى و هارون داخل آن شهر شدند در حالى كه اصحاب آن دو بزرگوار گفتند:

ص: 185

«تو با خدايت برويد و بجنگيد و ما همين جا نشسته منتظريم- مائده: 24». سپس فرمود:

بخدا سوگند به مسجد جز براى نماز، يا زيارت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله، يا حلّ مسائل قضائى، داخل نخواهم شد، زيرا بر حجّتى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آن را بپاى داشته جايز نيست كه مردم را در حيرت وانهد.

(1) و از عبد اللَّه بن عبد الرّحمن نقل شده كه گفت: سپس عمر [پس از ماجراى سقيفه] با عزمى عزم در تمام كوچه و محلّات مدينه به راه افتاده و ندا مى كرد: اهالى مدينه! آگاه باشيد كه با أبو بكر بيعت شده، پس هر چه زودتر براى بيعت با او بسويش آئيد!. پس مردم از هر سوى آمده و بيعت نمودند، در اين وقت عمر تمام افرادى كه در خانه هاشان مخفى شده بودند را به مسجد احضار نموده و وادار به بيعت مى كرد، تا اينكه چند روزى از اين جريان گذشت با گروه زيادى به درب منزل علىّ عليه السّلام رفته و او را اجبار به خروج از منزل نمود، ولى آن حضرت خوددارى فرمود. در اين وقت عمر هيزم و آتش طلبيده و گفت:

قسم به آنكه جان عمر در دست اوست يا خارج مى شود يا خانه را با هر چه در آنست به آتش كشم!. يكى از حاضرين به او گفت: در آن خانه دخت گرامى پيامبر حضرت فاطمه و فرزندان پيامبر حسن و حسين و آثار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى باشد! و بيشتر مردم اين كار را ناپسند و مكروه داشتند.

ص: 186

عمر چون انكار مردم را نسبت بكار خود دريافت، گفت: شما را چه شده، منظور من ترساندن بوده نه عمل كردن به آن. و علىّ بن ابى طالب فردى را نزد ايشان فرستاد كه من سوگند خورده و عهد نموده ام تا اتمام جمع آورى قرآن عبا بر دوش نينداخته و از خانه بيرون نيايم، همان قرآنى كه شما آن را ترك نموده و فريب دنيا و بازيهايش را خورديد.

(1) سپس حضرت فاطمه عليها السّلام به پشت درب آمده و فرمود: در تمام عمر خود هيچ قومى را نمى شناسم كه بى وفاتر و بى عاطفه تر از شماها باشند، جنازه رسول خدا را نزد ما گذاشته و سرگرم كار خود و بدست آوردن خلافت شديد، نه مشورتى با ما نموديد و نه كمترين حقّى براى ما قائل شديد، گويا شما هيچ اطّلاعى از فرمايش پيامبر در روز غدير خم نداشتيد، بخدا سوگند در همان روز آنچنان امر ولايت را محكم ساخت كه جاى هر طمع و اميدى براى شما باقى نگذاشت، ولى شما آن را رعايت نكرده و هر رابطه اى را با پيامبرتان قطع نموديد، البتّه خداوند متعال ميان ما و شما حاكم خواهد فرمود.

(2) 38- و در روايت سليم بن قيس هلالى از سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه آمده است كه گفت:

به خدمت حضرت علىّ عليه السّلام رسيدم، و آن حضرت سرگرم غسل دادن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بود- زيرا رسول خدا وصيّت فرموده بود كه او را جز علىّ بن ابى طالب كسى غسل ندهد-،

ص: 187

و خود خبر داده بود كه هنگام غسل او جسد مبارك به هر سمتى كه بخواهد خود بر مى گردد و علىّ پرسيده بود كه هنگام غسل چه كسى مرا كمك مى كند؟ و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده بود: جبرئيل [تو را يارى خواهد كرد].

چون از كار غسل و تكفين فارغ شد، من و أبو ذرّ و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را داخل نموده و ما وارد شديم، در آنجا حضرت امير جلو ايستاده و ما در پشت آن حضرت بر رسول خدا نماز خوانديم، و عائشه در گوشه اطاق نشسته و هيچ توجّهى بما نداشت گويا جبرئيل ديدگانش را پوشانده بود، سپس هر بار ده نفر از مهاجرين و ده نفر از انصار (بيست نفر بيست نفر) را داخل خانه مى نمود، آنان نيز نماز خوانده و خارج مى شدند، و به همين ترتيب همه جماعت مهاجر و انصار بر جنازه مطهّر نماز خواندند.

سلمان گويد: هنگام غسل جريان سقيفه را به گوش او رساندم و اينكه الحال أبو بكر بر منبر رسول خدا نشسته و مردم با او بيعت مى نمايند.

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: اى سلمان، آيا دانستى اوّلين نفر كه در منبر پيامبر با أبو بكر بيعت نمود كه بود؟ گفتم: نه، جز آنكه در سقيفه بنى ساعده أوّل كسى كه با أبو بكر بيعت نمود

ص: 188

بشير بن سعد و پس از او به ترتيب: أبو عبيده جرّاح، عمر بن خطّاب، سالم مولاى ابى حذيفه [و معاذ بن جبل].

فرمود: منظور من اين نبود، آيا متوجّه شدى وقتى أبو بكر به منبر رفت اولين نفرى كه با او بيعت كرد چه كسى بود؟ گفتم: نه نفهميدم، ولى به خاطر دارم كه او پيرمردى عصا بدست بود كه در پيشانى اثر سجده داشت و در حالى كه لباسهاى خود را جمع كرده بود از منبر بالا رفته و به حالت گريه گفت: خدا را شكر كه مرا زنده نگه داشت تا اينكه تو را در اين مكان ديدم، دست خود را بگشا تا با تو بيعت كنم، و با او بيعت نموده و از منبر پائين آمد و از مسجد خارج شد.

(1) حضرت امير به من فرمود: اى سلمان نفهميدى او كه بود؟ گفتم: نه؛ ولى از لحن كلامش ناراحت شدم گويا از مرگ پيامبر خوشحال بود.

امام علىّ عليه السّلام فرمود: او ابليس ملعون بود، پيامبر به من گفته بود كه در روز غدير خمّ كه مرا به دستور خداوند به مقام خلافت نصب و تعيين فرموده، و در باره ام آنچه لازم بود به مردم گفت، و تبليغ آن را از همه خواست، ابليس و يارانش در آنجا حاضر بوده به هم گفتند: اين امّت پيوسته مورد هدايتند و از هر گمراهى محفوظند، و به همين جهت هيچ

ص: 189

راه نفوذى بديشان نخواهيم داشت، چرا كه امام و پناه پس از پيامبرشان را يافته اند.

ابليس با شنيدن اين سخنان سخت متأثّر و اندوهناك شد و رفت. و حبيبم به من گفته بود پس از وفاتم مردم در سقيفه بنى ساعده پس از مخاصمه و مذاكره با أبو بكر بيعت نموده سپس به سمت مسجد آمده و أوّل كسى كه بر منبر با او بيعت كند ابليس لعين است كه؛ بصورت پيرمردى عصا بدست و شادان چنين و چنان گويد. سپس شيطان با ساير يارانش گرد آمده و پس از شادى بسيار روى به آنها نموده و گويد: فكر مى كرديد ديگر ما را به اين جمعيّت راهى نيست، مرا چگونه ديديد، آرى نفوذ من بديشان از همان جا آغاز شد كه فرمان خدا و رسول را زير پا گذاشتند.

(1) سلمان گفت: چون شب شد حضرت امير حضرت صدّيقه كبرى را بر مركبى سوار نموده و همراه حسن و حسين به خانه هاى اهل بدر از مهاجر و انصار رفته و ضمن يادآورى حقّ خود در خلافت؛ ايشان را به يارى خود خواند، ولى تنها چهل و چهار نفر جواب مثبت دادند، و به آنان دستور داد كه صبح زود در حالى كه سلاح بر كمر بسته و سرهاشان را تراشيده اند تا دم مرگ با او بيعت كنند، ولى جز چهار نفر بر سر قرار نيامدند.

ص: 190

(1) به سلمان گفتم: آن چهار نفر كه بودند؟ گفت: من و أبو ذرّ و مقداد و زبير بن عوّام.

ولى حضرت امير نااميد نشده و شب دوم نيز آنان را به خدا قسم داد، و باز آن قوم صبح فردا قرار گذاشتند، ولى هيچ كدام جز ما وفا نكرد، و به همين ترتيب در شب سوم و صبح سوم!! چون آن حضرت غدر و بى وفايى آن قوم را ديد، در خانه نشسته و سرگرم جمع قرآن شد، و از خانه اش بيرون نيامد تا همه قرآن را جمع نمود، و آن را بر اساس نزول و ناسخ و منسوخ مرتّب نمود، در اين حال أبو بكر دنبال او فرستاد كه از منزل خارج شده و بيعت كن، و آن حضرت فرمود: من مشغول جمع قرآن مى باشم و با خود عهد كرده ام تا پايان جمع آورى قرآن جز براى نماز سرگرم هيچ كارى نشوم.

بارى آن حضرت تمام قرآن را در پارچه اى جمع نموده ممهور نمود. سپس سمت مسجد رفته و به جمع حاضر و أبو بكر با صدايى بلند فرمود: اى مردم، من از زمان فوت پيامبر پيوسته سرگرم دفن و كفن او، سپس مشغول جمع قرآن بودم تا اينكه تمام آن را در اين پارچه گرد آوردم، و اين را بدانيد كه همه آنچه خداوند بر رسول خود نازل فرمود در اين قرآن جمع نمودم، و تمام آيات آن را رسول خدا بر من قرائت نموده و تأويلش را بمن آموخته است.

گفتند: ما به آن هيچ نيازى نداريم، و نظير آن نزد ما موجود است.

ص: 191

(1) سپس ولىّ خدا به خانه خود مراجعت نموده و اين آيه را تلاوت مى كرد: فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ!! در اينجا عمر به أبو بكر گفت: به دنبال علىّ بفرست تا بيعت كند، زيرا تا او بيعت نكند هيچ اعتبارى به كار ما نيست، و در صورت بيعت از شرّ او ايمن خواهيم بود، او نيز فرستاده اى را روانه خانه آن حضرت ساخت كه دعوت خليفه پيامبر را اجابت كرده و نزد من حاضر شو.

امام متّقين فرمود: چه زود سخن و فرمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را فراموش ساختيد! او و اطرافيانش بخوبى مى دانند كه خدا و رسول كسى را جز من خليفه قرار ندادند! فرستاده تمام سخنان علىّ را به گوش ايشان رسانيد، و براى بار دوم [به فرمان عمر] مأمور شد كه به آن حضرت بگويد: دعوت امير المؤمنين أبو بكر را اجابت كن. او نيز خبر را رسانيد.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: سبحان اللَّه! بخدا قسم كه زمان زيادى از فوت پيامبر نگذشته و هنوز اين كلام رسول خدا در اذهان باقى است، و خود أبو بكر نيك مى داند كه لقب «امير المؤمنين» مخصوص من است، و رسول خدا وى را با شش نفر ديگر امر فرمود كه مرا به اين عنوان خطاب كنند. و او با رفيقش عمر چون منظور پيامبر را دريافتند گفتند:

آيا اين دستور از جانب خدا و رسول او است؟ و فرمود: «آرى، اين حقّى از جانب خدا و رسول است كه او: امير المؤمنين، و سرور مسلمانان، و پرچمدار پيشانى سفيدان از وضو است،

ص: 192

خداوند علىّ را به روز قيامت بر صراط مى نشاند كه دوستانش را به بهشت داخل و دشمنانش را روانه دوزخ سازد».

(1) با شنيدن اين سخنان آن فرستاده به سوى أبو بكر بازگشته و او را از تمام مطالب آگاه ساخت، و آن روز از وى دست كشيدند. چون شب شد وى فاطمه را بر مركبى سوار نموده و تمام آنان را به يارى طلبيد، و جز همان چهار نفرى كه قبلا گفتم هيچ يك به يارى آن حضرت نشتافت، و تنها ما بوديم كه سرهامان را تراشيده و آماده جانفشانى و يارى آن حضرت شديم.

و چون آن حضرت وضعيّت را در عدم يارى، و طرفدارى و فرمانبرى و بزرگداشت مردم نسبت به أبو بكر مشاهده فرمود، [صبورانه] در خانه اش نشست.

عمر به أبو بكر گفت: چرا كسى را نمى فرستى تا علىّ را وادار به بيعت كنى؟ زيرا جز او و همان چهار نفر همه بيعت كرده اند!. و أبو بكر نسبت به عمر نرمتر و ملايمتر و ملاحظه كارتر بود، و عمر تند و خشن و ستمكارتر بود. أبو بكر گفت: چه كسى را براى اين كار بفرستم؟

عمر گفت: قنفذ را به سويش بفرست!- و او برده اى از آزادشدگان فتح مكّه بود كه روحيه اى تند و خشن و ستمكار داشت و از افراد سرسخت قبيله بنى تيم بود-،

ص: 193

(1) پس او را همراه گروهى پى اين كار فرستاد، او به در خانه علىّ عليه السّلام حاضر شد و اذن دخول خواست، ولى جواب ردّ شنيد، آنان نيز اين موضوع را در مسجد به اطّلاع أبو بكر و عمر و جمع حاضر رساندند، عمر گفت: برويد آنجا؛ خواه اجازه دهد و خواه ندهد بدون اجازه وارد شويد!!. آن جماعت نيز رهسپار بيت ولىّ خدا شده و اذن خواستند، در اين هنگام حضرت صدّيقه كبرى فرمود: ورود به خانه ام بر شما حرام و ممنوع باد! با شنيدن اين كلام همراهان قنفذ باز گشته نزد عمر رسيده و گفتند: فاطمه ورود بى اجازه به منزلش را بر ما ممنوع و حرام نمود! با شنيدن اين كلام عمر به خشم آمده و گفت: ما را با زنها چه كار؟! سپس به گروهى از اطرافيانش دستور داد تا مقدارى هيزم برداشته و با او همراه شوند، تا در اطراف منزل علىّ عليه السّلام قرار دهند، و اين در حالى بود كه ولىّ خدا به همراه همسر و فرزندانش در خانه بود! سپس عمر با صدايى بلند خطاب به حضرت امير گفت:

بخدا سوگند يا خارج شده و با خليفه پيامبر بيعت مى كنى، و يا خانه ات را آتش مى زنم!.

سپس بازگشته و نزد أبو بكر نشست، در حالى كه مى ترسيد نكند علىّ با شمشير از منزل خارج شود، زيرا با سختى و شدّت او نيك آشنا بود. سپس به قنفذ دستور داد كه اگر خارج نشد بى اجازه او داخل شده و در صورت ممانعت خانه را به آتش بكشيد.

قنفذ براه افتاده و با همراهانش بى اجازه به خانه ولىّ خدا يورش بردند، آن حضرت

ص: 194

خواست شمشير كشد ولى مانعش شدند، و شمشيرى از آنان گرفت تا دفاع كند ولى جمعيت او را محاصره كرده و شمشيرش را ستاندند، و از اطراف آن حضرت را محاصره نموده و ريسمانى سياه بر گردن مباركش انداختند، با مشاهده اين وضع دردانه رسول خدا بى تاب شده و خواست كه ميان همسر و پسر عمويش و آنان حائل شده و مانع شود، كه قنفذ ملعون تازيانه اش را به تندى بر بازوى مبارك صدّيقه طاهره فرود آورد!! اثر اين ضربه تا دم وفات در بازوى آن حضرت همچون دمبل باقى بود. در اين حال أبو بكر به قنفذ پيغام فرستاد كه علىّ را نزد من بياور، و اگر فاطمه ممانعت كرد او را بزنيد و از نزد علىّ دورش سازيد، با اين پيغام كار بالا گرفت و قنفذ با شدّت عمل بالاترى وارد صحنه شد و در نهايت قساوت و شدّت دخت گرامى پيامبر را ميان فشار درب و ديوار قرار داده و شدّت اين كار بحدّى بود كه پهلوى آن بانو شكست و بچّه داخل شكم سقط شد!! در اثر اين عمل ددمنشانه آن بانوى گرامى تا آخر عمر پيوسته زمين گير و بسترى شد تا اينكه به همين دليل مظلومانه به شهادت رسيد، صلوات اللَّه عليها.

(1) سپس آن حضرت را به مسجد كشيدند تا اينكه نزد أبو بكر رسيدند، در آن جمع عمر با شمشير بالاى سر أبو بكر ايستاده بود و همراه او خالد بن وليد و أبو عبيده جرّاح و سالم و مغيرة بن شعبه و اسيد بن حسين و بشير بن سعد و الباقى آن مجمع در اطراف أبو بكر مسلّح شده نشسته بودند. حضرت علىّ عليه السّلام در حالى وارد مسجد شد كه مى فرمود: بخدا سوگند اگر شمشيرم در دستانم مى بود خود درمى يافتيد كه هرگز بمن غالب نمى شديد،

ص: 195

و بخدا سوگند كه من خود را در باب تلاش و كوشش در اتمام حجّت هيچ ملامت و سرزنشى نخواهم كرد زيرا در آن كوتاهى نكردم، اگر فقط چهل مرد با من همراهى و يارى مى نمودند مسلّما اين جماعت و گروهتان را بهم مى زدم، پس لعنت خدا بر آن گروهى كه با من بيعت نمود سپس مرا وانهاده و تنها گذاشت.

(1) عمر با لحنى بسيار تند به آن حضرت گفت: بيعت كن! فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ گفت: اگر بيعت نكنى تو را با خوارى و ذلّت خواهيم كشت. فرمود: با اين كار بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته ايد. أبو بكر گفت: بنده خدا درست است، ولى برادر رسول خدا را قبول نداريم. فرمود: آيا شما منكر پيمان برادرى ميان من و رسول خدا مى باشيد؟- و اين كلام را سه بار تكرار فرمود- سپس رو به آن مجمع نموده و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! شما را به خدا قسم، مگر نشنيديد كه در روز غدير خمّ چنين و چنان گفت؟ و در غزوه تبوك چه گفت؟- آن ولىّ خدا از گفتن هيچ كلامى كه پيامبر در شأن او در حضور امّت گفته بود دريغ نكرده و همه را تذكّر داد- و در پايان هر كدام همه تأييد كرده و مى گفتند: آرى بخدا درست است.

أبو بكر احساس خطر كرد كه نكند تمام مردم ياريش نموده و از او دفاع كنند، بهمين خاطر شتابان گفت: آنچه گفتى همه ما با گوشهايمان شنيده و در دل ضبط نموده ايم، ولى خود شنيدم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از تمام اينها فرمود: ما اهل بيت را خداوند برگزيد

ص: 196

و كرامت بخشيد و براى ما آخرت را بر دنيا برگزيد، و خداوند براى ما نخواست كه نبوّت و خلافت را جمع نمايد.

(1) حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: آيا جز تو فرد ديگرى از اصحاب اين كلام را شنيده؟

عمر گفت: خليفه رسول خدا راست گفت، ما نيز اين سخن را از آن حضرت شنيديم، و در پى او أبو عبيده و سالم مولا حذيفه و معاذ بن جبل نيز سخن أبو بكر را تصديق نمودند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: براستى همه شما به آن صحيفه ملعونه اى كه در خانه كعبه منعقد كرده و هم عهد شديد، كه پس از رحلت پيامبر خلافت را از ما خانواده دور كنيد.

أبو بكر گفت: از كجا اين خبر بتو رسيده؟ آيا ما بتو گفتيم؟ حضرت خطاب به يارانش فرمود: اى زبير و اى سلمان و تو اى مقداد همه شما را به خدا و حقيقت اسلام قسم مى دهم آيا شما نشنيديد كه رسول خدا اين مطلب را بمن تذكّر داد كه فلانى و فلانى- تا اينكه تمام آن پنج تن را نام برد- ميان خود نامه اى نوشته و تعهّد نموده اند كه پس از من با خلافت علىّ مخالفت كنند؟! همگى آن سه نفر گفتند: بخدا آرى، همه اين مطالب را ما نيز شنيديم. و شخص شما پس از شنيدن اين سخن رسول خدا عرض نمودى: پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا،

ص: 197

اگر اين واقعه رخ داد من چه كنم؟ و پيامبر فرمود: اگر بر آنان يار و ياورى يافتى كه با آنان جهاد نموده و ستيزه كن، و در غير اين صورت بيعت كرده و صبر كن، و خون خود را حفظ كن. حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند اگر همان چهل نفرى كه با من بيعت نمودند نقض عهد نكرده بودند در راه خدا و براى رضاى او بخوبى با شما جهاد مى كردم، و بخدا سوگند كه هيچ يك از نسل شما نمى توانست تا روز قيامت به خلافت دست يابد.

(1) سپس پيش از بيعت رو به قبر رسول خدا نموده و فرياد بر آورد كه: «ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ»!!.

سپس آنان دست آن حضرت را گرفته روى دست ابى بكر گذاشتند در حالى كه دست خود را مى كشيد، و گفتند: بيعت كرد، بيعت كرد، و اين صدا در مسجد پيچيد كه بيعت كرد! أبو الحسن بيعت كرد!! سپس به زبير گفتند: حال بيعت كن! ولى او خوددارى كرد، كه ناگاه عمر و خالد و مغيره با تعدادى ديگر به او يورش برده و شمشير را از دستش گرفته و به زمين زده و شكستند. زبير به عمر كه روى سينه اش نشسته بود گفت: اى پسر صُهاك حبشيّه! اگر شمشيرم در دستم بود از من مى گريختى. سپس زبير نيز بيعت كرد.

ص: 198

(1) سلمان گويد: سپس مرا گرفته و پا و گردنم را همچون كالا درهم پيچيده و محكم بستند گويى تمام اعضايم را درهم شكستند، و از سر اجبار؛ من نيز بيعت نمودم، سپس أبو ذرّ و مقداد نيز از سر اجبار بيعت نمودند، و جز علىّ و ما چهار نفر هيچ يك از امّت از سر اجبار بيعت نكرد.

در بين ما زبير از همه تندتر سخن مى گفت، پس از بيعت رو به عمر كرده و گفت:

اى پسر صُهاك اگر اين آزادشده گان ياريت نكرده بودند و شمشير بدستم بود هرگز بر من غالب نشده بودى، زيرا من از ترس و اضطراب تو باخبرم، و امروز اطراف خود جمعيتى را مى بينى و با تكيه بر قدرت آنان حمله مى كنى.

و كلام ميان آن دو بسختى بالا گرفت به سخنان زشت مبدّل گشت تا آنجا كه أبو بكر ميان آن دو را سازش داده و هر كدام دست از ديگرى برداشت.

(2) سليم بن قيس راوى خبر گويد: من به سلمان گفتم: آيا تو بى هيچ كلامى با أبو بكر بيعت نمودى؟ گفت: من پس از بيعت گفتم: پيوسته دنيا بر شما حرام باد! آيا مى دانيد چه بلائى سر خود آورديد؟ انجام داديد و خطا كرديد، شما همچون امّتهاى گذشته رفتار نموده

ص: 199

و پيروى تمايلات و شهوات نفسانى خود را كرديد، و سنّت پيامبرتان را واگذاشته و خطا كرديد، تا آنجا كه مقام خلافت را از مركز و اهل آن خارج ساختيد. عمر به من گفت:

اكنون كه هم تو و هم رفيقت بيعت نموده ايد هر چه مى خواهى بگو.

ص: 200

گفتم: من نيز شهادت مى دهم كه خود از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: بر تو و رفيقت كه با او بيعت نمودم گناه و عذابى معادل گناه و عذاب تمام امّت تا روز قيامت خواهد بود.

مترجم گويد: در اين قسمت سخنانى از سلمان و زبير و أبو ذرّ با عمر نقل شده كه به جهت خارج بودن از موضوع احتجاج از ترجمه و توضيح آن صرف نظر شد.

ص: 201

(1) 39- از حضرت صادق عليه السّلام نقل است كه فرمود: وقتى كه امير المؤمنين را از خانه بيرون كشيدند، در پى او حضرت زهرا بيرون آمد، و تمام زنان بنى هاشم با او همراه شده تا اينكه به نزديكى قبر پدر خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رسيد به جماعت داخل مسجد گفت:

دست از سر پسر عمويم برداريد، كه سوگند به آنكه محمّد؛ پدرم را به درستى به رسالت مبعوث فرمود اگر او را رها نكنيد موهايم را پريشان مى كنم و پيراهن پدرم را بر روى سر خواهم گذاشت، و خدا را به دادرسى و يارى خود طلب خواهم نمود، و در پيشگاه حقّ هرگز صالح نبىّ از پدرم و ناقه و بچّه آن از من و فرزندانم گراميتر و محبوبتر نبودند!!.

سلمان گفت: من نزديك آن حضرت بودم، و بخدا سوگند پس از اين سخنان متوجّه شدم كه ديوارها و ستونهاى مسجد به حركت آمد، با ديدن اين منظره خود را به آن صدّيقه نزديكتر ساخته و گفتم: اى بانو و سرور من، خداوند متعال پدر تو را بعنوان رحمت براى جهانيان مبعوث فرمود، شايسته نيست كه شما خواستار عذاب و نقمت امّت باشى! پس از آن اوضاع به حال عادىّ بازگشت، و آن حضرت نيز به منزل خود مراجعت فرمود.

(2) 40- از حضرت باقر عليه السّلام نقل است كه عمر بن خطّاب به أبو بكر گفت: نامه اى به اسامة بن زيد بفرست تا نزد تو آيد، زيرا حضور او به نزد تو موجب قطع منازعه قوم خواهد بود. أبو بكر نيز نامه اى بدين مضمون به او نوشت:

ص: 202

(1) از أبو بكر خليفه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به اسامة بن زيد، أمّا بعد؛ چون نامه من به دستت رسيد با همه اطرافينت به سوى من حركت كن، زيرا همه مسلمانان اطراف من اجتماع نموده و مرا امير و پيشواى خود قرار داده اند، پس شما نيز مخالفت نكنيد كه كارتان به سركشى و عصيان كشد در اين صورت از من به تو آن رسد كه انتظارش را ندارى، و السّلام.

اسامه نيز در جواب؛ اين نامه را نگاشت: «از اسامه بن زيد كارگزار و عامل رسول خدا در غزوه شام، أمّا بعد؛ نامه اى از تو به دستم رسيد كه ابتداى آن آخرش را نقض مى كرد، در ابتداى آن مدّعى شدى كه تو خليفه رسول خدايى، و در آخرش خود را جمهور مردم خواندى، و اينكه منصب امارت و رهبرى از ناحيه ايشان بتو رسيده، اين را بدان كه من و اطرافيانم همه از جماعت مسلمانان و مهاجران بوده و بخدا سوگند به اين انتخاب راضى نبوده و تو را امير خود نساختيم، پس بخود آى و حقّ را به صاحب آن بازگردانده و ايشان را از آن محروم مساز، زيرا آنان به اين كار از تو شايسته ترند، و تو خود از فرمايش رسول خدا در روز غدير در باره علىّ خبر دارى، چه زود آن را فراموش نمودى، هر چه زودتر به حوزه تحت فرمان من بازگرد كه مخالفت با آن برابر است با عصيان خدا و رسول، و نيز مخالفت در برابر كسى است كه خود پيامبر بر تو و رفيقت امير نمود؟!

ص: 203

و تا آخرين لحظه حيات مرا از اين مقام عزل نفرمود، ولى تو و رفيقت بدون توجّه به دستور من به مدينه بازگشته و بى اذن من در آنجا مانديد.

(1) أبو بكر با خواندن نامه اسامه چنان تكان خورد كه مى خواست خود را از آن مقام خلع نمايد، ولى عمر ممانعت نموده گفت: اين كار را مكن، زيرا آن پيراهنى است كه خداوند به تو پوشانده است، و گر نه پشيمان خواهى شد! راه حلّ مشكل اسامه اين است كه او را آماج نامه هاى خود قرار داده و در اين امر اصرار نمايى، و از ديگران نيز بخواه كه نامه اى بدين مضمون برايش بنويسند كه: ميان مسلمانان تفرقه افكنى مكن، و از اجتماع ايشان خارج نشده و با ايشان هم رأى شو.

پس أبو بكر با گروهى از اهل نفاق نامه اى بدين مضمون به اسامه نوشتند: «نظر و رأى ما را قبول كن، و از برانگيختن فتنه دورى كن، زيرا اين مردم تازه مسلمانند [و ممكن است اين فتنه موجب بازگشت ايشان به كفر شود].

و چون انبوه نامه ها به دست اسامه رسيد با اطرافيانش به مدينه بازگشت، وقتى اجتماع مردم را بر ابى بكر مشاهده نمود، به سوى خانه علىّ عليه السّلام آمده و گفت: اين چه اوضاعى است؟ فرمود: همين است كه مى بينى، عرض كرد: آيا شما بيعت نمودى؟ فرمود: آرى اى اسامه!. گفت: با اختيار يا

ص: 204

كراهت و اجبار؟ فرمود: با زور و اجبار! با شنيدن اين كلام همه چيز را دريافته پس نزد أبو بكر رفته و بعنوان خليفه به او سلام داد، و أبو بكر گفت: سلام بر تو اى أمير «1».

(1) 41- و نقل است كه پدر أبو بكر هنگام وفات پيامبر در طائف بسر مى برد، و چون جريان بيعت با أبو بكر رخ داد نامه اى به اين عنوان براى پدرش فرستاد: از جانشين و خليفه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به أبو قحافه، أمّا بعد؛ مردم به خلافت من راضى شدند، و من از امروز خليفه خدايم، اگر به سوى من آنى براى شما بسيار خوشتر است.

چون أبو قحافه نامه را خواند به حامل نامه گفت: چرا علىّ را انتخاب نكرديد؟ گفت:

او كم سنّ و سال بود و بسيارى از سران قريش و غير آن را در غزوات كشته است، در مقابل أبو بكر از او بزرگتر است. أبو قحافه گفت: اگر به سنّ است من به خلافت از او شايسته ترم! حقّ علىّ را خوردند با اينكه خود رسول خدا براى او بيعت گرفت و ما را بدان امر فرمود!!.

سپس اين گونه پاسخ گفت: از أبو قحافه به پسرش أبو بكر، أمّا بعد؛ نامه ات بدستم رسيد

ص: 205

و كاتب آن را فرد بى فكرى يافتم، كه هر كلام آن ديگرى را نقض مى كند، يك بار خود را خليفه رسول خدا خواندى و بار ديگر خليفه خدا، و در آخر خود را جمهور مردم قلمداد نمودى، اين امرى مشتبه و ملتبس است، به تو هشدار مى دهم در چنين كارى داخل نشوى كه خروج و خلاصى از آن بسيار دشوار بوده و عاقبت آن در روز قيامت دوزخ است و ندامت است و ملامت، كه بى شكّ هر كارى راه ورود و خروجى دارد، و تو خوب مى دانى چه كسى به اين امر از تو شايسته تر است، پس آنچنان رعايت خداوند را بنما كه گويى او را مى بينى، و كار را به صاحب اصلى آن واگذار، كه انجام آن امروز آسانتر و سبكتر از فردا است، و السّلام.

(1) 42- از عامر شعبى نقل است كه عروة بن زبير [از پدرش زبير] گفت: وقتى أبو بكر بر خلافت تكيه كرد گروهى از منافقين گفتند: أبو بكر بر علىّ تقدّم يافت و نيز معتقد است كه از علىّ براى خلافت شايسته تر است!. وقتى اين حرفها بگوش أبو بكر رسيد برخاسته و خطبه اى بدين شرح خواند كه: در برابر افرادى كه به راه دين باز نمى گردند، و مراقب رفتار و گفتار خود نبوده و آداب محبّت و مودّت را نمى كنند صبر بايد! همانها كه از سر ناچارى تظاهر به ايمان نموده و صفات نفاق را در دلهاى خود پنهان كردند، آنان پيروان شيطانند و گروه طاغى! مى پندارند كه من خود را از علىّ افضل مى دانم،

ص: 206

چگونه مدّعى چنين حرفى باشم در حالى كه مرا سوابق و خصوصيّات و قرابت او نيست؟

او يكتاپرست بود و من كافر بودم، و پيش از من او را عبادت مى كرد، او دوست پيامبر بود و من مخالف و دشمن، و ساعاتى چند از من سبقت جست كه اگر غفلت مى كردم ديگر به شكر آن نائل نشده و هرگز ممكن نبود به گرد پايش برسم. بخدا سوگند كه علىّ بن- ابى طالب در محبّت خداوند و قرابت پيامبر و از نظر درجه ايمان به مقامى دست يافته كه هيچ يك از گذشتگان و آيندگان هر چه بكوشند غير از انبياء نتوانند به آن مقام دست يافته و قدمى در آن راه نهند، علىّ در راه خدا از بذل جان دريغ نكرد، و مودّت و محبّت خود را در باره پسر عمويش اظهار نمود، هر گرفتارى و سختى و پيش آمد بدى را از پيش روى مسلمين برداشته و برطرف مى ساخت، هر گونه شكّ و شبهه اى را رفع نموده و هر راهى جز راه هدايت را مسدود مى كرد، پيوسته با شرك و نفاق در مبارزه بود و حقّ را روشن مى ساخت.

(1) او پيوسته در اين عالم متحمّل شدائد بود، پيش از همه به پيامبر ملحق شد و قبل از ديگران به ميادين جنگ قدم نهاد، وى جامع علم و حلم و فهم است، و همه خيرات در قلب او انباشته و مخزون شده، ولى هيچ را براى خود ذخيره نكرده و همه را انفاق مى كند، پس با اين صفات چه كسى قادر است مقام او را آرزو كند، در حالى كه او از طرف خداوند متعال و رسول به ولايت مؤمنين و وصايت پيامبر و امامت امّت منصوب گرديده

ص: 207

است، آيا فرد نادان به اينكه من خليفه شده ام مغرور شده حال اينكه او مرا به اين جايگاه نشاند و من اطاعت امر او را نمودم، و خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:

«حقّ با علىّ است و علىّ با حقّ است، هر كه او را فرمان برد هدايت يافته، و هر كه با او مخالفت كند تباه گردد، و هر كه او را دوست بدارد خوشبخت شده، و هر كه به او كينه ورزد ناكام و بدبخت شود.

(1) بخدا سوگند اگر دوستى و محبّت مردم به علىّ بن ابى طالب تنها بدين خاطر باشد كه او مخالفت خدا نكرده و جز اللَّه هيچ معبودى را عبادت نكرده، و نيز به خاطر اينكه مردم پس از وفات پيامبر به وجود او نيازمندند، البتّه همين مقدار در ايجاب محبّت و دوستى او كفايت مى كند، تا برسد به تمام جهات و علل بسيار ديگرى كه حدّ أقلّ آن اسباب موجب اطاعت او و كمترين آنها باعث و موجب ترغيب و تشويق در متابعت اوست. علىّ از ارحام نزديك رسول خدا است، و به تمام موضوعات بزرگ و كوچك عالم است، او را ويژگى و خصوصياتى است كه نه در تعداد بدانها دسترسى است و نه بزرگى آن قابل درك مى باشد، اگر همه آرزو كنند كه خاك كفش او باشند آرزويى بجا است، مگر نه اين است كه او صاحب لواى حمد، و ساقى روز قيامت، و جامع همه خوبيها، و داراى همه علوم،

ص: 208

و وسيله شفاعت به خدا و به پيامبر است «1»؟! (1) 43- از محمّد بن عمر بن علىّ از پدرش نقل است كه أبو رافع گفت: من نزد أبو بكر بودم وقتى علىّ عليه السّلام و عبّاس رضى اللَّه عنه وارد شده و در باره ميراث پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله اختلاف داشتند. أبو بكر گفت:

در اين اختلاف علىّ بر عبّاس پيروز خواهد شد، عبّاس گفت: من عموى پيامبر و وارث او مى باشم، حال اينكه علىّ ميان من و ميراث آن حضرت مانع مى شود.

أبو بكر گفت: آن وقتى كه پيامبر پس از جمع نمودن فرزندان عبد المطّلب؛ كه تو نيز يكى از آنان بودى

ص: 209

فرمود: «كداميك از شما حاضر است با من همراهى نموده و وصىّ و خليفه من بوده و وعده هاى مرا برآورده و ديون مرا بپردازد؟»، با شنيدن اين كلمات همه شما بجز علىّ كنار كشيديد، و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله خطاب به علىّ فرمود: تنها تو شايسته اين مسئوليّت مى باشى.

عبّاس گفت: [اگر تو به اين سخنان معترفى] چگونه در اين جايگاه نشسته اى و بر علىّ سبقت جسته و امير او گشته اى؟ أبو بكر گفت: مرا معذور بداريد اى فرزندان عبد المطّلب.

(1) 44- رافع بن ابى رافع گويد: يك وقتى با أبو بكر در راهى همسفر بودم، در راه از او پرسيدم: اى أبو بكر به من چيزى بياموز كه خداوند بدان واسطه مرا سود بخشد! گفت:

خودم نيز چنين قصدى داشتم اگر چه تو نمى خواستى: هرگز براى خدا شريكى قرار مده، و نماز را بپاى دار، و زكات را بپرداز، و ماه رمضان را روزه بگير، و حجّ و عمره را ترك مكن، و هرگز رياست و فرمانروايى بر دو مسلمان را قبول مكن!.

به او گفتم: آنچه در باب ايمان و نماز و زكات و روزه و حجّ و عمره گفتى، همه را نديدم كه بتواند نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به قلل شرف و بى نيازى و عزّت و منزلت صعود كند مگر توسّط [امتحان در] همان امارت و رياست!.

ص: 210

أبو بكر گفت: تو از من تقاضاى نصيحت كردى و من خالصانه پاسخت گفتم.

أبو رافع گويد: وقتى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وفات يافت و أبو بكر بر مسند خلافت تكيه زد به نزد او شتافه و گفتم: اى أبو بكر مگر اين تو نبودى كه مرا از رياست حتّى بر دو مسلمان نهى مى كردى؟! گفت: آرى. گفتم: پس چه شده كه عهده دار رياست و امارت امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله شده اى؟! گفت: مردم به اختلاف افتادند و من ترسيدم كه گمراه شوند، و چون از من خواستند عهده دار اين منصب شوم اجبارا پذيرفتم!!.

(1) 45- نقل است كه أبو بكر و عمر طىّ مذاكره اى با خالد بن وليد از او خواستند كه حضرت علىّ عليه السّلام را به قتل برساند و او نيز پذيرفت، در گوشه خانه؛ همسر أبو بكر اسماء بنت عميس متوجّه اين جريان شد، و فورا پيكى را روانه خانه علىّ عليه السّلام نموده و به او گفت: به او بگو گروهى قصد جان شما را دارند، چون حضرت اين مطلب را شنيد فرمود:

رحمت خدا بر بانويت اسماء، به او بگو [اگر ايشان به اين هدف نائل خواهند شد] پس چه كسى ناكثين و مارقين و قاسطين را مى كشد؟.

و قرار شد خالد بن وليد هنگام نماز صبح كه هوا تاريك است از فرصت استفاده نموده و خود را مخفى سازد [زيرا رسم بر اين بود كه نماز صبح را در چنان تاريكى بجاى مى آوردند كه زن و مرد از هم تميز داده نمى شدند] و ليكن خدا كار خود را رساننده است،

ص: 211

و أبو بكر به خالد گفته بود: هر وقت نماز صبح را به پايان بردم نقشه ات را در باره علىّ عملى ساز، بهمين خاطر خالد در صف نماز در كنار علىّ نشست، و أبو بكر با اينكه در نماز بود ناگاه به فكر عواقب آن عمل شنيع افتاده و از فتنه پس از آن ترسيد كه نكند جان خودش نيز در خطر باشد، پس پيش از سلام نماز سه بار گفت: «اى خالد آنچه مأموريت داشتى انجام مده»، و در نقل ديگر خبر آمده است كه گفت: «آنچه را كه دستور داده بودم خالد انجام ندهد».

و آن حضرت عليه السّلام رو به خالد نموده و ديد با شمشير برهنه در كنار او است، فرمود: اى خالد تو را به چه چيز مأمور ساخته بود؟ گفت: به كشتن تو، فرمود: آيا واقعا اين كار را مى كردى؟ گفت: بخدا قسم اگر او مانع نشده بود شمشير را بر فرق سرت فرود مى آوردم.

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: اى بى مادر دروغ گفتى، آنكه توان اين كار را دارد حلقه استش از تو تنگتر است! قسم به آنكه دانه از زمين بيرون آورده و انسان را خلق نمود اگر قضاى الهى بنوع ديگرى قلم خورده بود نيك در مى يافتى كه از ميان اين دو گروه كداميك شرورتر و ضعيف تر است! (1) 46- و در روايت ديگرى از أبو ذر- رضي اللَّه عنه- نقل است كه پس از اين ماجرا حضرت امير عليه السّلام با دو انگشت سبّابه و ميانى خود خالد را چنان گرفت و فشرد

ص: 212

كه از شدّت درد بلند فرياد كشيد، و مردم به هراس افتاده و ناراحت شدند (فقط فكر خود بودند)، و خالد خود را ملوّث نموده و پاهاى خود را بر زمين مى زد و هيچ نمى گفت.

در اين حال أبو بكر به عمر گفت: اين حاصل مشورت عوضى تو بود، گويا من سرانجامش را مى ديدم، خدا را سپاس كه آلوده به اين عمل نشدم. امّا در باب خالد هر كسى كه قدم پيش مى نهاد تا او را از دست حيدر كرّار رهايى بخشد از سر ترس دور مى شد، در اينجا أبو بكر عمر را در پى عبّاس فرستاد، عموى آن حضرت آمده و شفاعت نموده و [با اشاره به روضه نبويّه] گفت: تو را به حقّ صاحب اين قبر و آنكه در آن است و به حقّ حسنين و فاطمه او را رها كن، آن حضرت نيز پذيرفت، و عبّاس ميان دو ديده اش را بوسيد.

مترجم گويد: «با اينكه انجام چنين عملى از چنين افراد ظالمى دور از ذهن نيست، ولى تنها مطلبى كه بنظر مى رسد اين است كه آيا حضرت امير عليه السّلام در صفوف نماز جماعت آنهم پشت سر أبو بكر حاضر مى شده يا نه، از شواهد تاريخى و روايى شيعه دوازده امامى نيك مشخّص مى شود كه آن وجود نازنين پس از اتمام مسأله بيعت أبو بكر با آن وضعيتى كه گذشت، بنا بر عهد معهودى كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دريافته بود صبر اختيار نموده و جز در مسائل مهمّ امّت اسلام؛ در كار حكومت دخالت نكرده و خلفاى ثلاث را به رسميت نشناخت».

ص: 213

احتجاج حضرت امير عليه السّلام با توسّل به كتاب و سنّت بر أبو بكر و عمر وقتى فدك را از حضرت زهرا عليها السّلام غصب نمودند

احتجاج حضرت امير عليه السّلام با توسّل به كتاب و سنّت بر أبو بكر و عمر وقتى فدك را از حضرت زهرا عليها السّلام غصب نمودند

(1) 47- از حمّاد بن عثمان نقل است كه امام صادق عليه السّلام فرمود: وقتى با أبو بكر بيعت شد و خلافت او بر همه مهاجر و انصار محقّق و ثابت شد، فردى را از جانب خود به سرزمين فدك فرستاده و دستور داد تا نماينده حضرت زهرا عليها السّلام را از آنجا اخراج كند. در پى اين اقدام حضرت فاطمه عليها السّلام نزد أبو بكر آمده و فرمود: چرا مرا از ارث پدرى محروم نموده و نماينده ام را از انجام بيرون كردى، حال اينكه پدرم آنجا را به دستور خدا براى من قرار داده بود؟

أبو بكر گفت: بر اين مطلب شاهد بياور، آن حضرت نيز امّ ايمن را آورد، و او گفت:

پيش از اينكه شهادت و گواهى بدهم بايد از تو- اى أبو بكر- بپرسم: تو را به خدا قسم آيا اين فرمايش پيامبر را قبول دارى كه فرمود: «امّ ايمن يكى از زنان بهشتى است»؟

گفت: آرى قبول دارم، گفت: بنا بر اين من نيز شهادت مى دهم كه خداوند عزيز و جليل بر پيامبر وحى فرستاد كه: «حقّ نزديكانت را بده- روم: 38» پس آن رسول گرامى نيز فدك را به دستور خداوند براى فاطمه قرار داد.

ص: 214

(1) سپس علىّ عليه السّلام نيز وارد شده و به نفع فاطمه شهادت داد، با ديدن آن أبو بكر نيز مجاب شده و نامه اى نوشته و به حضرت زهرا داد، در اين حال عمر وارد شده و گفت: اين نامه چيست؟ گفت: فاطمه ادّعاى فدك را نموده و امّ ايمن و علىّ براى او شهادت دادند! عمر بن خطّاب نامه را از دست حضرت فاطمه عليها السّلام گرفته و پاره كرد!. حضرت زهرا نيز گريان خارج شده در حالى كه مى فرمود: هر كه نامه مرا پاره كرد خداوند شكمش را پاره كند!.

پس از آن حضرت علىّ عليه السّلام به مسجد آمد و خطاب به أبو بكر- كه ميان جماعت مهاجر و انصار بود- فرمود: براى چه فاطمه را از ميراث پدرى او محروم ساختى حال اينكه او در زمان حيات رسول خدا مالك آن شده بود؟! أبو بكر گفت: اين فى ء (مال همه) مسلمين است، اگر شهودى را بياورد كه رسول خدا در زمان حياتش به او بخشيده قبول است و گر نه او هيچ حقّى در فدك ندارد.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: اى أبو بكر، آيا در باره ما خلاف دستور خداوند در باره مسلمانان حكم مى كنى؟ گفت: نه اين طور نيست، فرمود: اگر در دست يكى از مسلمانان چيزى باشد و من ادّعا كنم كه مالك آن هستم، تو از كداميك از ما درخواست شهود مى نمائى؟

ص: 215

گفت: معلوم است كه فقط از تو طلب شاهد مى كنم، فرمود: پس چرا از فاطمه طلب شاهد مى كنى؛ با اينكه او فدك را از زمان رسول خدا تصاحب كرده و تا بعد از وفات او نيز مالك آن بوده، حال اينكه از مسلمانان ديگر- كه مدّعى هستند- درخواست شاهدى نمى كنى؟ أبو بكر ساكت شده و مجاب گشت. عمر گفت: اى علىّ دست از اين سخنان بردار، كه ما قادر به بحث و احتجاج با تو نيستيم، اگر در اثبات اين مالكيّت شاهدانى آورديد كه قبول است و گر نه فدك مال همه مسلمين بوده؛ نه تو و نه فاطمه هيچ حقّى در آن نداريد!!.

(1) حضرت امير عليه السّلام فرمود: اى أبو بكر آيا قرآن خوانده اى، گفت: آرى، فرمود: به من بگو آيا آيه شريفه إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً در باره ما نازل شده، يا ديگران؟ أبو بكر گفت: بلكه در باره شما نازل شده، فرمود: اى أبو بكر اگر جماعتى گرد آمده و شهادت دهند كه فاطمه دخت پيامبر مرتكب فاحشه اى شده است تو چه خواهى كرد؟ گفت: مانند زنان ديگر مسلمان حدّ را بر او جارى مى سازم، حضرت امير عليه السّلام فرمود: اى أبو بكر در اين صورت در نزد خدا از كافران خواهى بود، گفت: براى چه؟ فرمود: زيرا تو منكر گواهى خداوند بر طهارت او شده و شهادت گروهى از مردمان را پذيرفته اى، به همين ترتيب حكم خدا و رسول را در

ص: 216

مسأله فدك- كه آن را در زمان حيات پيامبر تصاحب نموده- ردّ نموده و در مقابل شهادت فردى اعرابى دور از تمدّن را پذيرفته اى، و فدك را از او غصب نمودى، و پنداشته اى كه آن فى ء (مال همه) مسلمين است، حال اينكه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله خود فرموده بود كه: «دليل و اثبات بر عهده شخصى است كه به زيان ديگرى ادّعايى دارد، و ديگرى تنها بايد سوگند ياد كند»، و تو از اين فرمايش پيامبر نيز غافل شده و درست عكس آن عمل نموده اى، و از فاطمه كه فدك را تصاحب نموده اقامه شاهد مى كنى. با شنيدن اين كلام بى نقص و سرتاسر منطقى جماعت حاضر متأثّر و متحيّر شده و به يك ديگر خيره شدند، و يك صدا گفتند: بخدا كه علىّ راست مى گويد!!. حضرت امير عليه السّلام به خانه خود بازگشت.

(1) سپس حضرت زهرا عليه السّلام داخل مسجد شده و ضمن طواف قبر پدر اين ابيات را مى خواند:

(1) ما تو را از دست داديم همچون زمينى كه بارانى نافع را از دست دهد، قوم تو به اختلاف افتادند، پس تو خود شاهد امور ايشان باش، (2) پس از تو اخبار و اكاذيبى منتشر شد كه اگر شما حاضر بودى كار مردم تا اين حدّ سخت نمى شد، (3) در گذشته فرشته وحى جبريل با آيات خدا مونس ما اهل بيت بود، چون از ميان ما رفتى او نيز غايب شده و تمام خوبيها از ما پوشيده شد،

ص: 217

(4) تو همچون ماه شب چارده و نورى بودى كه از تو بهره مند مى شدند، و بر تو از جانب خداوند عزيز آيات نازل مى شد، (5) گروهى از مردمان نسبت به ما روى ترش كرده و مقام ما را كوچك و سبك شمردند، چون از ميان ما غايب شدى امروز ما مورد غضب و خشم واقع شديم، (6) اين را بدان كه تا دم مرگ و تا زمانى كه چشمهاى ما اشكى براى ريختن داشته باشد بر تو خواهيم گريست!! (1) أبو بكر و عمر از مسجد خارج شده و به خانه رفتند، و أبو بكر كسى را دنبال عمر فرستاده و او را حاضر كرده و گفت: ديدى مجلس ما با علىّ امروز چگونه پايان يافت، بخدا سوگند اگر اين مجلس در روز ديگر تكرار شود بى شكّ كار ما متزلزل شده و اساس حكومت ما را به تباهى خواهد كشاند، نظرت چيست و بايد چه كنيم؟ عمر گفت: بايد دستور دهى كه او را بكشد! گفت: چه كسى عهده دار آن شود؟ گفت: خالد بن وليد.

پس بدنبال خالد فرستاده و نزد آن دو آمد، گفتند: مى خواهيم مأموريت سختى را به تو بدهيم، گفت: براى هر كارى آماده ام، هر چند كشتن علىّ بن ابى طالب باشد، گفتند:

همين است، خالد گفت: زمانش را معيّن كنيد، أبو بكر گفت: داخل مسجد شده كنارش مى نشينى، و چون من سلام نماز را دادم گردنش را مى زنى، گفت: بسيار خوب.

ص: 218

(1) خبر اين توطئه شوم به اسماء بنت عميس كه در آن روز همسر أبو بكر بود رسيد، سريعا به كنيزش گفت: به منزل علىّ و فاطمه برو و سلام مرا به آن دو برسان و به علىّ بگو: جماعت قصد جان تو را كرده اند از شهر بيرون رو كه من خيرخواه تو هستم، حضرت امير عليه السّلام پس از استماع كلام به كنيز گفت: نزد مولاى خود بازگشته و به او بگو: خداوند بين آنان و قصد شومشان حائل خواهد شد. سپس برخاست و آماده نماز شده و به مسجد رفت، و پشت أبو بكر به نماز ايستاد «1»، و خالد نيز مسلّح كنار او به نماز ايستاد، وقتى أبو بكر براى تشهّد نشست در فكر رفته و از اين عمل پشيمان شده و از عواقب امر ترسيده و شدّت و سختى علىّ را بخاطر آورد، و پيوسته در اين افكار بود و جرأت سلام دادن را نداشت تا آنجا همه فكر كردند كه او گرفتار سهو و خطا شده است.

سپس رو به خالد كرده و گفت: اى خالد آنچه را كه گفتم عملى مساز؛ و السّلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته.

حضرت امير عليه السّلام رو به خالد كرده و فرمود: تو را به چه چيز امر كرده بود؟ گفت:

به كشتن تو، فرمود: آيا واقعا آن كار را مى كردى؟ گفت: آرى بخدا قسم، اگر كار را به بعد از سلام نماز موكول نكرده بود حتما تو را مى كشتم.

ص: 219

در اين وقت حضرت امير او را گرفته و نقش زمين ساخت، مردم دور او جمع شده و عمر گفت: به خداى كعبه كه او را خواهد كشت!! مردم يكپارچه آن حضرت را قسم به خدا و پيامبر داده كه او را رها سازد، او نيز خالد را رها نموده و عمر را گرفته و گلويش را فشار سختى داده و فرمود: اى پسر صُهاك، به خدا سوگند كه اگر عهد و وصيّت رسول خدا و تقدير الهى نبود نيك در مى يافتى كه كداميك از ما ضعيف تر و بى ياورتر است!. سپس به منزل رفت.

نامه حضرت امير عليه السّلام به أبو بكر پس از شنيدن محروميت حضرت زهرا عليها السّلام از فدك

نامه حضرت امير عليه السّلام به أبو بكر پس از شنيدن محروميت حضرت زهرا عليها السّلام از فدك

(1) 48- [در زمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله] امواج فتنه و آشوب را با سينه كشتيهاى نجات شكافتند، و تاج مفاخرت مردم خودپسند را با محدود نمودن جماعت حيله گر و هواپرست فرو گذاردند، و از مبدء فيض و نور بخوبى استفاضه كردند، [ولى پس از وفات پيامبر] ميراث نفوس پاك و طاهره را قسمت كردند، و با غصب هديّه پيامبر برگزيده؛ سنگينى بار گناه بر دوش كشيدند، گويا با چشم خود مى بينم كه شما كوركورانه همچون شتر چشم بسته بدور آسياب مى گرديد. بخدا سوگند كه اگر اجازه مى داشتم سرهاى شما را مانند

ص: 220

درو كردن محصولهاى رسيده با داسهاى برنده و تيز و آهنين از تن جدا مى ساختم، و كاسه سر دليرانتان را آنچنان مى شكافتم كه چشمهايتان مجروح شده؛ به هراس و حيرت افتيد، زيرا من از وقتى كه خود را شناختم پيوسته جمعيتهاى انبوه را پراكنده ساخته و لشكرها را نابود مى كردم، و نظام و تشكيلات زير زمينى شما را بهم مى زدم، و آن روز كه در ميادين جنگ سران كفر را قلع و قمع مى كردم شما در خانه هاى خود لميده بوديد! آرى من همان پيشواى ديروزتان هستم [كه در غدير خمّ با من بيعت نموديد]، به خدا سوگند كه نيك مى دانم شما نمى خواهيد نبوّت و خلافت در خانواده ما جمع شود، زيرا هنوز كينه هاى بدر و احد را از خاطر نبرده ايد.

(1) سوگند به خدا اگر بگويم كه تقدير خداوند در باره [عذاب] شما چيست از شدّت اضطراب استخوان دنده هاى شما مانند داخل شدن دندانهاى پرگار آسياب در جسم شما فرو خواهد رفت. اگر [به خلافت شما] اعتراض كنم آن را حمل بر حسد خواهيد كرد، و اگر سكوت كنم خواهيد گفت پسر أبو طالب از مرگ ترسيد، هرگز هرگز!! اكنون اين سخن در باره من گويند؟! اين من بودم كه طعم مرگ را به دشمنان مى چشاندم، و در شبهاى تيره و تار داخل مى شدم و در ميادين جنگ دو شمشير سنگين و دو نيزه بلند همراه داشتم، و در اوج جنگ و كارزار بيدقهاى مخالفين را سرنگون مى كردم، آرى اين من بودم كه هر اندوه و گرفتگى را از رخسار مبارك رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر طرف مى ساختم،

ص: 221

(1) بس كنيد! كه سوگند به خدا؛ اشتياق من به مرگ از علاقه يك بچّه شيرخواره به پستان مادر بيشتر است! خدا شما را مرگ دهد! اگر حقيقت حال شما را از آيات قرآن بيان كنم مانند ريسمان چاه عميق؛ مرتعش و مضطرب شده، و حيران و سرگردان از خانه بيرون آمده و سر به بيابان گذاريد! ولى از اين كار چشم پوشى كرده و زندگى را بر خود ساده و آسان مى گيرم، تا در نهايت با دست خالى و دور از خوشيهاى دنيايى و با دلى پاك و عارى از هر سياهى لقاى پروردگارم را دريابم، و اين را بدانيد كه دنياى شما در نظر من مانند ابرى است كه در هوا برخاسته و پهن و ضخيم گشته [سپس بى هيچ بارشى] پراكنده شود.

شتاب مكنيد، زود باشد كه پرده هاى تيره غفلت و بى خبرى بر طرف شده و نتيجه بد و زشت كردارتان را ببينيد، و ميوه آن دانه هاى تلخى كه كاشتيد بصورت سموم كشنده و مهلك درو كنيد، و اين را بدانيد كه خداوند بهترين حاكم، و رسول با كرامت او خصم شما، و روز قيامت؛ توقّفگاه شما خواهد بود، اميدوارم كه خدا آنجا را تنها موقف شما قرار داده و شما را به هلاكت برساند، و السّلام على من اتّبع الهدى!!.

با خواندن اين نامه أبو بكر سخت به وحشت افتاده و از سر تعجّب و شگفت زده [رو به جماعت حاضر نموده و] گفت: يا سبحان اللَّه! چه چيز او را تا اين حدّ بر من جسور نموده و از غير من واداشته؟!،

ص: 222

(1) اى گروه مهاجر و انصار شما نيك مى دانيد كه من در امر فدك پس از فوت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با شما مشورت نمودم و شما گفتيد: «انبياء هيچ ارثى از خود باقى نمى گذارند، و اين گونه اموال بايد در قسمت تجهيزات و حفظ مرزها و براى مصارف عمومى مسلمانان هزينه شود»، من نيز رأى شما را پذيرفتم، ولى مدّعى فدك آن را نپذيرفت، و اكنون چون برق درخشنده و غرّش رعد تهديد مى كند، و او با اصل خلافت من مخالف است، حال اينكه من مى خواستم استعفا داده و از اين كار كناره گيرى كنم ولى شما قبول نكرديد، و عدم پذيرش من فقط بخاطر دورى از مخالفت و فرار از جدال با علىّ بن ابى طالب بود، ما را با علىّ بن ابى طالب چه كار؟ آيا عاقبت كسى كه با او ستيزه كند جز شكست است؟

عمر بن خطّاب با شنيدن اين سخن عصبانى شده و گفت: فقط توانستى همين كلام را بگويى؟! براستى كه تو فرزند كسى هستى كه هيچ گاه نه پيشقدم در صحنه نبرد بود، و نه هنگام قحطى و فقر بخشندگى و سخاوت داشت، سبحان اللَّه! چقدر ترسو و دل كوچكى! چه آب گوارا و زلالى را در اختيار تو گذاشتم ولى تو حاضر به نوشيدن آن نيستى، و مى خواهى تشنه بمانى، و چه گردنكشانى را در مقابلت مطيع و خاضع كرده و افراد خوش فكر و سياستمدار را در اطرافت گرد آوردم، اگر اين اسباب و وسائل نبود كه تا الآن علىّ بن ابى طالب استخوانهاى تو را خرد مى كرد، پس خدا را شكر و سپاس كن كه يارى مرا به

ص: 223

تو عطا فرمود، زيرا هر كه از منبر رسول خدا بالا رفت شايسته است كه پيوسته شكر گويد.

و اين علىّ بن ابى طالب مانند سنگ سختى است كه تا منفجر نشود آب از آن نجوشد، و همچون مار خطرناكى است كه بى افسون و جادو رام نشود، و مانند درخت تلخى است كه هر چند به عسل آلوده شود ميوه شيرين نخواهد داد، او كسى است كه بزرگان و سران كافر قريش را كشته و همه اشان را به فضاحت كشانده و نابود ساخته، ولى با اين همه تو خاطرت جمع باشد و از تهديد و شدّت او مهراس، و از رعد و برقش مترس، كه من كار او را پيش از آنكه بخواهد بتو صدمه اى بزند خواهم ساخت!.

(1) أبو بكر گفت: تو را بخدا دست از سر من بردار و با اين سخنان مبالغه آميز فريبم مده كه سوگند بخدا اگر علىّ بن ابى طالب اراده كند تنها با دست چپ خود ما را نابود مى كند، و آنچه اكنون سبب نجات و علّت پيروزى ما مى باشد تنها سه چيز است و بس: يكى اينكه او تنها و بى ياور است، دوم اينكه او مقيّد است كه به سفارش پيامبر عمل كند، و سوم اينكه چون سران كافر بيشتر قبائل و طوائف را كشته بهمين خاطر عداوت باطنى مانع دل نرمى آنان به او است، و خصومت ايشان به او در مثل مانند جدال شتران نر بر سر مادّه است، در غير اين صورت كار خلافت براى او قطعى و مسلّم بوده و مخالفت ما هيچ تأثيرى نداشت، زيرا دنيا در نظر او همچون كراهت ما از مرگ است، آيا روز احد را از خاطر برده اى؟ در آن روز سخت ما همه پا به فرار گذاشته و به بالاى كوه رفتيم، و او

ص: 224

در حالى كه در محاصره سران و جنگجويان قريش گشته و مرگش قطعى بود با چنان شجاعت و اعمال قدرت همه را از اطراف خود متفرّق كرده و نيزه ها و شمشيرهايى كه از هر طرف سوى او مى آمد رد نموده و با ضربتهاى پى در پى سر از پيكرشان جدا مى ساخت و اين شعار مى سرود كه: «يا اللَّه يا اللَّه! يا جبرئيل! يا محمّد يا محمّد! نجات نجات!» سپس به رئيس آنان يورش برده و با ضربتى سر از بدنش جدا ساخت، و بعد از آن پرچمدارشان را با مركبش از پاى در آورد، و پيوسته تيغ تيز شمشير را با پيكرشان آشنا مى ساخت، با ديدن اين رشادت ترس بر جان دشمن افتاده و همگى چون دسته اى روباه كه از حمله شير خشمناك نظم خود را از دست مى دهند پا به فرار نهادند، و با يادداشت آن خاطره امروز از او توقّعى بيشتر داشتيم، اى عمر ما قادر نبوديم ترس از علىّ را در خود پنهان كنيم، تا اينكه اين سخن از تو سرزد كه او را بقتل رسانى، و عكس العمل او را خود نيك مى دانى، و اگر آيه كريمه وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ در باره ما و شما نازل نشده بود همه ما هلاك شده بوديم.

ص: 225

پس دست از اين مرد كه با تو كارى ندارد بردار و سخن خالد بر قتل او تو را مفريبد زيرا او جرأت اين كار را ندارد، و اگر اين كار كند خود خالد أوّل مقتول است، زيرا علىّ از اولاد عبد مناف است همانها كه چون به حركت و هيجان آيند همه را به هراس اندازند، و چون به خشم آيند درياى خون براه اندازند، خصوصا علىّ بن ابى طالب، كه از هر لحاظ سرآمد آن قوم است، و السّلام على من اتّبع الهدى!

احتجاج حضرت زهرا عليها السّلام در باره فدك و سخنان آن حضرت هنگام فوت در باره امامت

احتجاج حضرت زهرا عليها السّلام در باره فدك و سخنان آن حضرت هنگام فوت در باره امامت

(1) 49- از عبد اللَّه بن حسن به اسناد مذكور در متن نقل است كه: وقتى أبو بكر و عمر براى منع حضرت زهرا عليها السّلام از فدك همدست شدند و از آن با خبر شد، مقنعه بر سر كشيده و پارچه اى بر سر انداخته و با چند تن از اطرافيان و زنان قوم خود به سوى مجلس أبو بكر حركت فرمود، و با كمال طمأنينه و آرامش و همچون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله راه مى رفت، چون وارد مسجد شد أبو بكر با گروهى از جماعت مهاجر و انصار نشسته بودند، پس پرده اى زدند، و آن حضرت در پشت آن پرده جلوس فرمود، سپس آن حضرت آه دردناكى

ص: 226

از دل سوزان خود كشيد و همه مجلس به گريه و ناله افتاده و يكپارچه اندوه و عزا شد، سپس آن حضرت اندكى صبر نمود تا مجلس آرام گشت سپس اين گونه سخن آغاز نمود: (1) خداوند جهان را ستايش مى كنم و در برابر احسان و نيكوئيهاى ظاهرى و معنوى او شاكرم، نعمتهاى او همه جهانيان را فرا گرفته و سفره احسان او در همه جا گسترده شده است، خيرات و خوبيهاى پروردگار از شماره و اندازه و احاطه افكار ما خارج است، و سپاسگزارى و تشكّر بر نعمت او موجب دوام و مزيد آن قرار داده شده، و تداوم و تواتر احسان او سبب حمد و ستايش او خواهد بود. و شهادت مى دهم معبودى جز اللَّه نيست و او يكتا و بى شريك است، و البتّه تأويل اين كلمه (شهادت به وحدانيّت) به حقيقت اخلاص مى باشد، و حقيقت توحيد و اخلاص فطرى قلوب و دلها است. و خصوصيّات و تحقيق مقام توحيد به نور تفكّر و ايمان ظاهر خواهد شد، و انديشه هاى ما از ادراك ذات او درمانده، و زبان ما از بيان و تقرير اوصافش قاصر، درك حضرت حقّ با چشمهاى ظاهرى محال و ممتنع است. همه موجودات را بى هيچ سابقه و مادّه به مرحله ظهور و هستى آورد، و اشياء را بى سابقه بديل و مثال و شكل و نظير ايجاد و انشاء كرد، و با مشيّت و توانائى كامل خود و بدون در نظر گرفتن نفع و فائده اى مراتب هستى را تصوير و تنظيم

ص: 227

فرمود، و از آن هيچ منظورى جز اظهار قدرت و حكمت و ابراز لطف و محبّت نداشت، او افراد انسان را آفريده و آنان را به سوى طاعت و عبادت و ثواب و اجر جميل دعوت كرده، و از خلاف و عصيان و عقاب و غضب خود تحذير فرمود.

(1) و شهادت مى دهم كه پدرم محمّد بنده و فرستاده خداوند بود، كه او را پيش از بعثت او به مقام رسالت و نبوّت؛ در عالم غيب او را برگزيده است، زيرا مراتب و مقامات اشخاص از روز ازل و از همان عالم غيب معلوم و معيّن گرديده است. و خداوند متعال به عواقب امور و جريان كارها آگاه است، و او به صلاح و فساد و حوادث و پيش آمدهاى روزگار محيط و عالم است. خداوند فرستاده و رسول خود را مبعوث فرمود تا اوامر و احكام و فرامين او در ميان بشر روشن شده، و مردم از محيط جهل و گمراهى و انحراف به شاهراه دانش و معرفت و حقيقت و سعادت رهنمائى شوند، و چون آن حضرت مبعوث گرديد؛ مردم همه متفرّق و متشتّت بوده، و از اصنام و اوثان عبادت و پرستش مى كردند، و از پروردگار متعال و آفريننده تواناى جهان و جهانيان غافل و منحرف بودند، پس به وسيله آن حضرت جهالت و غفلت و نادانى مردم برطرف گرديد، و رسول خدا با كمال حوصله و استقامت در هدايت و نجات دادن افراد كوشش كرده، و آنان را به سوى راه راست و آئين حقّ و محيط نور و هدايت راهنمايى فرمود.

ص: 228

(1) سپس خداوند آن رسول گرامى را به سوى خويش خواند و از سر رأفت و اختيار و رغبت و شوق و ايثار آن حضرت را قبض روح فرمود، و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله از زحمت و گرفتارى و مشقّت اين دنيا خلاص گرديد، و با فرشتگان ابرار مأنوس و بدرگاه حضرت جبّار مجاور گشت، درود و صلوات خدا بر پدرم، كه نبى و امين او بر وحى بود، و برگزيده و منتخب او از تمام خلق، سلام و رحمت و بركات خداوند بر او باد!.

سپس حضرت زهرا عليها السّلام رو به جماعت كرده و فرمود: اى مهاجر و انصار شما بندگان خدا و بپا دارنده احكام و اوامر و نواهى او هستيد، شما حامل پيامها و سخنان پيامبر بسوى مردم و امّت ديگريد، بايد كه شما در مقام حفظ ودايع و حقائق الهى و دين مقدّس اسلام تمام كوشش و امانت خود را داشته باشيد. اين را بدانيد كه رسول خدا در بين شما امانتى بس بزرگ و وديعه بس با عظمتى را باقى نهاده است، و آن كتاب ناطق و قرآن صادق و نور ساطع و پرتو درخشان است كه مجموعه حقائق و قوانين و حجّتهاى الهى در اين كتاب واضح و روشن گرديده است. و شما در صورت عمل به اين كتاب آسمانى به آخرين درجه سعادت و ترقّى رسيده و از تيرگيهاى جهالت و گمراهى و گرفتارى نجات يافته و مورد غبطه امّتهاى ديگر قرار خواهيد گرفت. و اين را بدانيد كه در اين قرآن وظائف زندگى و حدود و دستورات انفرادى و اجتماعى شما مردم درج گرديده و حجج و بيّنات و براهين حقّ و حقايق و احكام الهى در آن منقوش است، و متوجّه اين مطلب

ص: 229

باشيد كه تكاليف الهى و قوانين دينى تنها براى خوشبختى و سعادت شما مردم است.

(1) خداوند ايمان را براى تطهير قلوب شما از آلودگى شرك قرار داده، و اداى نماز را براى دورى از كبر، و پرداخت زكات را براى پاكى جان و بركت رزق و روزى، و روزه را براى تثبيت اخلاص، و اداى حجّ را براى بر پا داشتن دين، و عدل و انصاف را براى نظم اجتماع و حفظ روح مساوات، و لزوم اطاعت و امامت ما را موجب امان از تفرقه و جدائى مؤمنان، و جهاد را موجب عزّت اسلام و خوارى كفّار و منافقان، و صبر را پايه خوشبختى و وسيله نيل به هدف، و امر به معروف را براى صلاح همگانى، و نيكى به پدر و مادر را براى مصون ماندن از عذاب الهى، و صله رحم را براى طولانى شدن عمر و تكثير ياران، و قصاص را براى محفوظ ماندن جان مردم، و اداى نذر را براى جلب مغفرت و رحمت حقّ، و رعايت وزن وكيل را براى اجتناب از كم فروشى، و ممنوعيّت شرب خمر را براى دورى از پليدى، و خوددارى از فحّاشى و دشنام را براى مصونيت از لعنت مردمان، و دزدى نكردن را براى حفظ عفّت و پاكدامنى قرار داده است، و خداوند براى اين شرك را حرام نمود تا همه با اخلاص او را بپرستند، پس تقواى الهى را بخوبى رعايت كرده بگونه اى كه از اين سرا با حال تسليم خارج شويد، پس خدا را در اوامر و نواهيش اطاعت نمائيد،

ص: 230

زيرا در ميان بندگان تنها دانشمندانند كه در برابر خدا خاشعند.

(1) پس فرمود: اى مردم آگاه باشيد كه من فاطمه و پدرم محمّد است، گفتارم تماما يك نواخت از سر صدق بوده و از غلط و نادرستى بدور است، از من هرگز كلام بيجا و كردار بى ربط سر نمى زند، لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ، اين رسولى كه از جانب خدا آمده اگر تحقيق كنيد پدر من بود نه شما، و در عقد اخوّت پسر عموى من بود نه شما، چه نسبت نيكويى ميان آن دو است! آن رسول گرامى پيوسته ابلاغ رسالت نموده و تنذير فرمود، و هميشه با عقيده مشركان مخالف بوده و با كردارشان مبارزه مى كرد و از روى حكمت نيكو به راه پروردگارش مى خواند، بتهايشان را شكست و سران كفر را سركوب كرد، تا سرانجام اجتماعشان پراكنده شد و عقب نشينى كردند، تا اينكه صبح حقيقت طلوع كرد و پيشواى دين زبان گشود و تفاله هاى شياطين دم فرو بسته، و سران اهل نفاق به هلاكت رسيده، و كافران نابود شدند، و زبان شما با جمعى كه منوّر و عفيف بودند به كلمه اخلاص گويا شد [همانها كه آيه تطهير در باره اشان نازل شد]، حال اينكه پيش از اين كنار آتش سوزان گرفتار و دربند بوده و يك طعمه بيش نبوديد، و در زير چنگال ديگران هيچ اختيار و قدرتى نداشته و در زير پاى دشمن بوديد. آب كثيف و طعامهاى پست مى خورديد،

ص: 231

(1) ذليل و خوار بوديد، و با اينكه هيچ روزنه اميدى بر جاى نگذاشته بوديد و اشخاص كينه توز و نادان دائما توطئه مى كردند، باز مشمول رحمت خداوند شده و شما را توسّط پيغمبر خود از اين همه پستى و هلاكت نجات بخشيد، و هر چه شعله آتش جنگ و خلاف را مى تافتند خداوند خاموشش مى كرد. و هر گاه شيطان شاخ خود را بيرون مى كرد يا توسّط گروهى از مشركان زبان بغض و عداوت خود را مى گشود برادر او علىّ بن ابى طالب را براى مقابله و دفع آنها اعزام مى فرمود، و او (حضرت علىّ عليه السّلام) از هيچ كدام از آن مأموريتها بى نتيجه باز نمى گشت و بال و پر دشمن را زير پاى خود گذاشته و شعله هاى آتش مخالفين را با شمشير خود خاموش مى ساخت، و با خلوص نيّت و فقط براى خدا تحمّل آن سختى ها را كرده و نهايت كوشش را مى نمود، وى نزديكترين مردم به پيامبر و آقا و سرور اولياء اللَّه بود، او پيوسته آماده به خدمت و خيرخواه؛ جدّى و پرتلاش بود، و در راه خدا سخن هيچ ملامتگرى در او اثرى نداشت، و شما در آن روزگار در كمال رفاه و آسايش بسر برده و در كمال امنيّت در باغهاى خود لميده، و پيوسته در انتظار آن بوديد كه حوادث بد و جريانهاى ناملايم شامل حال ما خانواده گردد، آرى شما هنگام يورش دشمن فرار كرده و از جنگ گريزان بوديد.

اكنون كه خداى تعالى پيامبر خود را به سراى انبيا و برگزيدگان خود نقل مكان

ص: 232

فرمود؛ ميانتان كينه هاى باطنى ظاهر گشت و جامه دين كهنه و بى رونق شد، و گمراه بى زبان به سخن آمد و فرد بى نام و نشان معروف گشت، و سركرده اهل باطل صداى زشت خويش بلند نمود، و قدم به ساحت شما نهاد، و شيطان با نيرنگ و فريب شما را تحريك كرد و پاسخ مثبت شنيد و شما را گول خورده ديد و براى اوامر خود آماده به خدمت يافت، و شما را به خشم آورد و به هدف خود رسيد، و شما اعتدال عمل را از دست داده و گمراه شديد.

(1) الحال زمانى نگذشته دامنه جراحت گسترش يافته و گويى ناعلاج شده، و هنوز جسم شريف پيامبر در قبر مستقرّ نشده بود كه حريصانه آشوب كرديد و اعمال خود را جلوگير از فتنه مى پنداشتيد، بدانيد كه اين مردم هنگام امتحان باختند و جايگاه مردم كافر جهنّم است، اين اعمال از شما بدور است و جاى چه عجب است، و چگونه دروغ مى گوئيد؟ در حالى كه كتاب خدا در ميان شما است، قرآنى كه ظاهر و احكامش روشن و حقايق آن آشكار و نواهى آن واضح و اوامرش صريح است، آيا كلام خدا را پشت سر انداختيد؟ يا از آن اعراض كرده ايد؟ چه تبديل بدى كردند ستمگران، و هر كس جز اسلام را پيروى كند از او پذيرفته نخواهد شد و در سراى آخرت از زيانكاران خواهد گشت. سپس آنقدر صبر نكرديد كه بحران و جوش اين مصيبت فروكش كند و خروش

ص: 233

آن آرام گيرد، و بلافاصله اقدام به دامن زدن و افروختن آتش كرديد، و شراره هاى فساد مردم را شعله ور ساختيد، و دعوت شيطان را اجابت نموده و گمراه شديد، و انوار دين مبين حقّ را خاموش، و احكام و سنّتهاى رسول خدا را ترك نموديد، شما به بهانه هاى واهى اهداف شوم خود را به اجرا گذاشته و در واقع به اهل بيت پيامبر خيانت و ستم نموده و هر چه خواستيد كرديد، و ما در مقابل شما صبر مى كنيم، همچون صبر در برابر تيزى و برش كارد و طعنه نيزه ها، و حال شما مى پنداريد كه مرا هيچ ارثى نيست، مگر از احكام جاهليّت پيروى مى كنيد؟ حال اينكه در نزد اهل يقين هيچ حكمى بهتر از حكم خدا نيست، مگر فهم نداريد؟ آرى حقيقت آن بر شما چون روز روشن است كه من دخت پيامبرم.

(1) اى مسلمانان، آيا شايسته است كه من از ارث خود محروم باشم؟ اى پسر أبو قحافه آيا در قرآن است كه تو از پدر ارث برى و من نه؟ به تحقيق از نزد خود حكم تازه و دروغى در آوردى؟ مگر كتاب خدا را عمدا ترك كرده و احكام آن را پشت سر انداختى؟

خداوند در قرآن مى فرمايد: «و سليمان از داود ارث برد- نمل: 16»، و نيز در نقل ماجراى [تولّد] يحيى عليه السّلام مى فرمايد: « [زكريّا گفت: خدايا] از سر احسان به من پسرى عطا فرما كه پس از من متولّى امور و وارث من و آل يعقوب باشد- مريم: 5»، و نيز فرمود: «صاحبان قرابت و خويشاوندان برخى از آنان بر برخى ديگر اولويّت دارند-

ص: 234

انفال: 75» و باز فرمود: «حكم خداوند در باره ارث اولاد شما اين است كه نصيب يك مرد دو برابر زن باشد- نساء: 11»، و نيز فرموده: « [براى شما مقرّر شده كه هنگام نزديك شدن زمان مرگ] اگر مالى از خود باقى گذارديد بايد براى پدر و مادر و خويشاوندان خود وصيّت نمائيد، اين از جمله حقوقى است كه بايد اهل تقوا رعايت كنند- بقره: 180».

و شما پنداشته ايد مرا نصيب وارثى از پدرم نبوده و هيچ قرابتى ميان ما نيست؟! آيا آيات قرآن عموم شما را شامل مى شود ولى پدر من از آن خارج است؟! نكند شما گمان برده ايد كه من و پدرم از يك آئين نبوده و از هم ارث نمى بريم؟! مگر شما از پدر و پسر عمويم به عموم و خصوص آيات قرآن داناتريد؟! سپس به أبو بكر گفت: امروز فدك را از ما ستاندى، و هر چند كه هيچ مخالفى ندارى ولى بدان كه در روز حشر خداوند حاكم است، و چه خوب حاكمى است! و پيشواى ما محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و وعده گاه ما قيامت خواهد بود. و در آن روز اهل باطل در ضرر و زيانند، و ندامت سودشان نبخشد، و براى هر خبرى موعدى است و شما در نهايت خواهيد فهميد چه كسى عذاب خواركننده و دائمى شود.

(1) سپس آن حضرت عليها السّلام رو به انصار نموده و فرمود: اى گروه بزرگان و اى بازوان تواناى ملّت، و اى نگهداران دين، اين چه رفتار سست و سبكى است كه ظالمانه در حقّ من روا داشته ايد؟ مگر پدرم؛ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نفرموده بود:

ص: 235

«مراعات هر شخصى در احترام به فرزندان اوست»؟ چه با شتاب خلاف آن عمل كرديد، هر چند اين امر قابل پيش بينى بود، با اينكه شما براى احقاق حقوق من قادر و توانائيد، پنداشته ايد كه رسول خدا از ميان رفت و ما رها گشتيم؟ آه كه فوت او چه حادثه بزرگ و پيش آمد عظيمى بود، شكافى وسيع پديد نمود و همه چيز را بهم ريخت و از فقد او زمين تيره شد و خورشيد و ماه گرفت، و تمام ستارگان از هم پاشيدند، و كشتى آرزو به گل نشست، و كوهها خاشع شدند، و در پى وفات او حريمها زير پا گذارده شد و حرمتها ريخت، و بخدا سوگند كه اين فاجعه اى عظيم و پيش آمدى بزرگ و بى مانند بود آرى اين قضاء حتمى و حكم قطعى خداوند بود كه در قرآن از طريق وحى به پيامبر- همچون ديگر انبيا- به چندين طريق شما را از فاجعه خبر داده بود كه: «و محمّد فقط رسولى است همچون ديگر رسولان، اگر بميرد يا كشته شود از راه حقّ منحرف شده و به پشت سر خودتان برمى گرديد [اين را بدانيد] و هر كه رو به قهقرى بر گردد ضررى به خداوند نخواهد داشت، و خداوند آن كسانى را كه به نعمتها و الطاف الهى متوجّه باشند؛ پاداشى نيكو مى دهد- آل عمران: 144».

(1) اى گروه انصار، شما حاضر و ناظر باشيد و ميراث پدر من مورد دستبرد ديگران واقع گردد؟! شما مشمول دعوت من گشته و در معرض امتحان و آزمايشيد، حال اينكه

ص: 236

شما برخوردار از سلاح و تجهيزات جنگى بوده و معروف به اهل خير و صلاح و نيكوكارى هستيد، چه شده كه اكنون دعوت مرا شنيده و ياريم نمى كنيد؟! و ناله ام را مى شنويد و به فريادم نمى رسيد؟! با اينكه شما در گذشته به تلاش و شجاعت و نبرد و تحمّل سختيها و استقامت شناخته شده و آن گروه منتخب مخصوص ما اهل بيت بوديد؟! (1) شما با اعراب جاهلى به جنگ پرداخته و در اين راه هر سختى و مشقّت را به جان خريديد، و با طوائف مختلف مبارزه كرديد و با دليرانشان به جدال پرداختيد، و پيوسته گوش به فرمان ما اهل بيت بوديد، و مشتاقانه اوامر ما را اجرا مى كرديد، تا اينكه عاقبت نظم جامع اسلام برقرار گرديد، و خيرات روزگار تراوش نمود، و مشركان سر تسليم فرود آوردند، و تظاهر دروغ و باطل آرام شد، و شعله هاى كفر خاموش گشت، و هرج و مرج خاتمه يافت، و نظام دين محكم شد، چرا پس از روشنى حقيقت حيران شديد؟

و پس از اظهار آن پنهان مى داريد؟ و بعد از پيشروى عقب نشينى كرديد؟ و پس از ايمان به شرك افتاديد؟ واى بر شما كه مانند آن گروهى هستيد كه عهد خود را شكستند، و آهنگ بيرون كردن پيامبر را نمودند، و آنان بودند كه نخستين بار [دشمنى و پيكار با شما را] آغاز كردند؟ آيا از آنان مى ترسيد؟ و خدا سزاوارتر است كه از او بترسيد، اگر مؤمنيد.

ص: 237

(1) آرى مى بينم كه شما ميل به رفاه و آسايش دنيا نموده و دست از آنكه شايسته توليت و امامت است برداشته ايد، و خود را از مسئوليّت تكاليف و حدود و وظائف دينى رها نموده و آزاد ساختيد، و هر آنچه ديده و شنيده و مى دانستيد را بدور انداختيد، حال اينكه اگر شما و اهل زمين كافر شوند، براستى كه خداوند بى نياز و ستوده است.

آرى من با كمال دقّت و معرفت شما را از آن ضلالت و خذلان و تيرگى كه ظاهر و باطن شما را فرا گرفته است آگاه ساختم، و ناخواسته لبريز جان شد، و شور و خشمى به بيرون جهيد، و طاقتم طاق شد، و حبس آن نتوانستم، و پيشگيرانه بر زبانم آمد «1»، اكنون بگيريد و ببريد اين شترى كه به ناحقّ غصب نموديد و اين دابّه خلافت و فدك را مأخوذ داريد او را رام و منقاد خود شماريد و به آسودگى سوار شويد، امّا بدانيد كه پاى اين دابّه مجروح و پشت او زخم دارد، حمل آن عار؛ و ننگ آن باقى و برقرار و به وسم و نشان خداوند تعالى داغ دار و موسوم بودنش به ننگ هميشگى آشكار و پيوسته و متّصل به آتش غضب خداوندگار و كشاننده است راكب خود را به سوى آتشى كه شكافنده قلب فاجران و كفّار نابكار است همانا خداوند نگران است بدان چه ميكنيد و ميداند ظالمان به كجا ميروند و جاى ميگيرند.

ص: 238

(1) من دخت پيغمبر شمايم كه برايتان بشير و نذير بود، و شما را به عذاب شديد بيم ميداد، پس آنچه كه مى توانيد انجام دهيد، ما نيز انتقام خواهيم كشيد، حال شما منتظر آن روز باشيد، ما نيز منتظر آن روز هستيم.

أبو بكر گفت: اى دخت رسول خدا، بى شكّ پدرت پيوسته با مؤمنين مهربان و كريم و بى نهايت مشفق و رحيم بود، و بر كافران سختگير و چون عذابى شديد بود، بر همگان روشن است كه رسول خدا تنها پدر شما بوده، و افتخار برادرى با او فقط متعلّق به شوهر تو است، همو كه از ميان همگان به دوستى و رفاقت خويش برگزيد، و او نيز در هر كار سخت و مشكلى او را يارى نمود، فقط افراد خوشبخت شما را دوست مى دارند، و تنها افراد بدبخت به شما بغض مى ورزند. زيرا شما عترت طاهره و نجيبان برگزيده ايد، راهنماى ما بر خير و راه ما منتهى به بهشت است. و تو اى بهترين زنان، و دخت بهترين انبياء، در كلامت صادقى و از جهت عقل و كمال خرد و فهم مقدّم هستى، كسى را نشايد كه قول تو را ردّ نموده و حقّ تو را تصاحب كند، بخدا سوگند من از رأى پيامبر تجاوز نكرده، و بر خلاف فرمايش او رفتار نمى كنم، و البتّه راهنماى قوم به آنان دروغ نمى گويد، و من خدا را شاهد مى گيرم و همان مرا بس كه خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: ما جماعت پيغمبران هيچ طلا و نقره و زمين و مالى را از خود به ارث نمى گذاريم، و ميراث ما فقط علم

ص: 239

و حكمت و كتاب و نبوّت است، و آنچه از متاع دنيا از ما باقى بماند در اختيار كسى است كه پس من از ولايت امور را بر عهده مى گيرد، و او هر طور كه صلاح بداند در آن تصرّف كند»، و ما نيز آنچه تصرّف نموديم در راه تهيّه وسائل و اسباب جنگ از اسلحه و چارپايان مصرف خواهيم كرد، تا مسلمين نيرو و عظمت پيدا كرده و در جنگ با كفّار و مخالفين پيروز شوند، و اين اجماع مسلمين است و استبداد رأى من نيست، و اين تمام ماجرا است، اينك فدك در پيش ما حاضر و در اختيار تو است، نه قصد قبض آن را داشته و نه از شما پنهان نمايم، و تو بانو و سرور زنان امّت پدرت مى باشى، و مادر گرامى فرزندان پيامبرى، و قصد تصاحب هيچ مالى از شما را نداريم، و منكر مقام تو از جهت پدران و اولاد نيستيم، و حكم و امر تو در آنچه تصاحب نموده ايم نافذ است، ولى آيا من مى توانم مخالف دستور پدرت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله رفتار كنم؟! (1) حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: سبحان اللَّه! هرگز پدرم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از كتاب خدا و احكام آن نه منصرف بود و نه مخالف، بلكه تنها بر اساس احكام و سوره هاى آن رفتار مى كرد، آيا شما باهم توطئه كرده و براى اين حيله بهانه و علّتى مى تراشيد؟ همان گونه كه در زمان حيات آن رسول گرامى نيز به او سخنان ناروا نسبت مى داديد! اين قرآن است كه با صدايى بلند و رسا و صريح و عادلانه مى فرمايد: « [زكريّا

ص: 240

گفت: خدايا از سر احسان به من پسرى عطا فرما كه پس از من] متولّى امور و وارث من و آل يعقوب باشد- مريم: 5» و «و سليمان از داود ارث برد- نمل: 16»، و خداوند در قرآن تا حدّى توزيع و توريث و قسط و قانون فرايض طبقات وارث را بيان فرموده است، كه موردى براى ترديد و اشتباه باقى نمانده است، حاشا! شماها در اين امر از تمايلات نفسانى خود پيروى نموده ايد و ما جز صبر چاره ديگرى نداريم، وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ.

(1) أبو بكر گفت: تمام سخنان خدا و رسول راست و حقّ است، و تو نيز اى دخت پيامبر راست مى گويى، تو معدن علم و جايگاه هدايت و رحمتى، تو پايه و اساس دين و حجّت حقّى، من هرگز سخن تو را ردّ نكرده و منكر كلام تو نيستم، ولى من بى هيچ عناد و استبداد و ستيزه اى هر چه گفتم با رأى نظر همين جماعت حاضر مسلمان بود و با مشورت ايشان انجام دادم، و ايشان همگى شاهدند.

حضرت زهرا عليها السّلام رو به جانب مردم نموده و فرمود:

اى جماعت مسلمين كه عجولانه مبادرت به انتخاب امرى باطل و ناصواب نموديد، آيا پيرامون آيات قرآن هيچ تدبّر و تأمّل نمى كنيد، يا اينكه دلهاى شما در حجاب و پوشيده شده، نه اين طور نيست بلكه بدى كردار و اعمالتان بر دلهاى شما غالب گرديد

ص: 241

و توان شنيدن و ديدن را از گوش و چشم شما گرفت، و چه بد تأويل نموديد و چه راه زشتى را پيش گرفتيد و بدتر از همه آن وجهى است كه به سبب آن حقّ ديگران را غصب كرديد، سوگند به خداوند كه چون پرده از برابر ديدگان شما برداشته شود منظره بسيار هولناكى را خواهيد ديد، سپس اين آيه را قرائت نمود كه:

و بدا لكم من ربّكم ما لم تكونوا تحتسبون، وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ

. آنگاه رو به قبر شريف پيامبر نموده و اين مرثيه را سرود: (1) (1) پس از تو اخبار و اكاذيبى منتشر شد كه اگر شما حاضر بودى كار مردم تا اين حدّ سخت نمى شد، (2) ما تو را از دست داديم همچون زمينى كه بارانى نافع را از دست دهد، قوم تو به اختلاف افتادند، پس تو خود شاهد امور ايشان باش، (3) هر يك از خويشان او داراى احترام و منزلتند، و نزد خدا آن گرامى تر است كه به او نزديكتر، (4) گروهى از مردم آنچه در سينه ها [از حقد و كينه] داشتند به ما نماياندند، آنگه كه تو درگذشتى و خاكها ميان ما و شما حائل شد، (5) گروهى از مردمان نسبت به ما روى ترش كرده و مقام ما را كوچك و سبك شمردند، چون از ميان ما غايب شدى امروز ما مورد غضب و خشم واقع شديم،

ص: 242

(6) تو همچون ماه شب چارده و نورى بودى كه از تو بهره مند مى شدند، و بر تو از جانب خداوند عزيز آيات نازل مى شد، (7) در گذشته فرشته وحى جبريل با آيات خدا مونس ما اهل بيت بود، چون از ميان ما رفتى او نيز غايب شده و تمام خوبيها از ما پوشيده شد، (8) اى كاش مرگ پيش از تو سراغ ما مى آمد، وقتى شما از اين دنيا رحلت نموده و ميان ما و شما حائل شد، (9) به ما مصيبتى رسيده كه به هيچ فرد اندوهناكى از عرب و عجم نرسيده بود.

(1) سپس آن حضرت عليها السّلام به منزل بازگشت در حالى كه حضرت امير عليه السّلام در انتظار مراجعت و درخشش سيماى مبارك او بود، چون در خانه قرار يافت؛ از شدّت تأثّر شروع به ملامت حضرت امير عليه السّلام كرده و فرمود:

اى فرزند أبو طالب، چرا همچون كودك در جنين پنهان شده و مانند افراد تهمت زده در كنج خانه نشسته اى؟ تو كسى بودى كه شاه پرهاى بازها را درهم مى شكستى، چطور شده كه اكنون از پر و بال مرغان ناتوان فرو مانده اى؟! اين فرزند أبو قحافه، هديّه پدر و قوت و معيشت فرزندانم را به ظلم ستانده، و در مخالفت با من به سختى مى كوشد، و جسورانه مجادله مى كند، آنچنان كه جماعت انصار دست از يارى من برداشته و مهاجرين رشته دوستى را گسسته،

ص: 243

و همه تنهايم گذاشته اند، نه مدافعى دارم و نه مانعى، از خانه با دلى آكنده از خشم خارج شدم و در نهايت خوارى بازگشتم، آرى آن روزى شكست خوردى كه تندى و خشونت خود را ضايع نمودى، آرى روزگارى در شكار گرگان بوده و پاره مى كردى، و حال خاك نشينى را اختيار نموده اى!! نه پاسخ گوينده اى را مى دهى، و نه سخن ياوه اى را ممنوع مى سازى، من نيز ديگر هر چاره اى را از كف داده ام، اى كاش پيش از اين خوارى مرده بودم، عذرخواه من در تمام اين حرفها كه با تو گفتم و كم حرمتى كه صادر شد همانا خداى من است، چه مرا وابگذارى و يا حمايت نمايى! واى بر من در هر طلوع آفتاب! تكيه گاهم از دنيا رفت، و بازويم ناتوان شد، شكايت نزد پدر مى برم! و از خداوند دادخواهى مى كنم! خدايا! نيرو و قدرت تو از همه افزونتر؛ و عذاب و نكال تو از همه شديدتر است!.

(1) آنگاه مولاى متّقيان از در تسليت به آن حضرت عليهما السّلام گفت: اى دختر بهترين انبياء بر تو هيچ ويل و واى مباد! كه ويل و واى براى دشمن بدخواه تو است! اى دختر برگزيده عالميان و يادگار آخر الزّمان، غم و اندوه خود فرو نشان، و بدان كه من هرگز در دينم سستى نكرده و از حدّ توانم خارج نشده ام، اگر مقصود شما روزى به قدر كفاف است كه آن را خداوند ضمانت فرموده، و او ضامنى استوار و امين است، و آنچه براى تو مهيّا و آماده

ص: 244

فرموده برتر از آن است كه از شما به غارت رفته، پس كار را به خدا واگذار!.

پس حضرت زهرا عليها السّلام آرام گشته و عرض كرد: خدا مرا كافى است و او بهترين وكيل است، و ديگر چيزى نگفت.

ص: 245

(1) 50- و سويد بن غفله گفت: چون بانوى ما حضرت فاطمه عليها السّلام به بستر بيمارى افتاد- همان بيمارى كه منجر به فوت آن حضرت گشت-، زنان انصار و مهاجرين براى عيادت به خدمت او رسيده و گفتند: با اين بيمارى چگونه شب را به صبح آوردى اى دخت پيامبر؟

حضرت زهرا عليها السّلام نيز پس از حمد الهى و صلوات بر پدرش فرمود:

به خدا سوگند در حالى شب را به صبح رساندم كه از دنياى شما ناراضى، و از مردان شما بيزارم، آنان را پس از امتحان دور انداخته، و پس از مشاهده نيّات سوء و رفتارهاى ناهنجارشان از همه آنان كناره گيرى نمودم! [سپس گمراه شدن پس از هدايت را به باد انتقاد گرفته و فرمود:] قبيح و زشت باد آن شكافهاى شمشير [كه در جهاد راه خدا ايجاد شد]، و هر كار لهوى پس از كارى جدّى، و آن سنگ خوردنها از كفّار و آزار نيزه! و نتيجه اش اين خطاى در رأى و سستى نظر! چه كار بدى مرتكب شدند! كه غضب الهى براى ايشان مهيّا و تا ابد در جهنّم خواهند ماند!.

البتّه من ايشان را به راه حقّ خواندم و متوجّه سنگينى آن نموده و همه چيز را بر آنان ظاهر نمودم. رويشان بخاك باد! مرگ بر آنان! لعنت بر قوم ستمكار!.

ص: 246

(1) واى بر اين امّت! چه چيز آنان را از: ستونهاى استوار رسالت و اساس نبوّت و راهنمايى؛ و مهبط فرشته وحى، و دانا به تمام امور دنيا و آخرت، گمراه ساخت؟ آگاه باشيد كه اين انحراف خسران مبين است. چرا اين گونه أبو الحسن را عقوبت كردند؟! به خدا سوگند كه اين مجازات (خذلان و تنهاگذارن آن حضرت) فقط بخاطر ترس از شمشير او و كمى ملاحظه در اجراى حقّ، و سختى و شدّت جنگ او، و شجاعت كارزار، و بى مهابا بودن او در اجراى فرامين الهى بود، و به خدا سوگند اگر تمام امّت از راه سعادت منحرف شده و از پذيرش راه روشن امتناع مى كردند، [علىّ] همه آنان را به راه آورده و آرام آرام و صحيح و سالم به سعادت و خوشبختى مى كشاند، كه نه خود خسته شود و نه ايشان ملول، و در نهايت آنان را به سرچشمه اى با آبى گوارا و مطلوب و عارى از هر خس و خاشاك مى برد، و ايشان را از آن سيراب باز ميگرداند و در خفا و آشكاراشان را نصيحت مى نمود در حالى كه خود آن حضرت از غناى آنها بهره نمى برد و از دنياى ايشان براى خود چيزى ذخيره نمى فرمود مگر باندازه شربت آبى كه تشنه خود را سيراب كند و اندكى از طعام كه گرسنه بدان سدّ جوع نمايد، و در آن وقت زاهد از راغب و راستگو از دروغگو تميز داده و شناخته ميشد، «اگر مردم قرى و دهات ايمان مى آوردند و پرهيزگارى ميكردند هر آينه درهاى آسمان را به رحمت و بركت بروى ايشان باز

ص: 247

ميكرديم و زمين را رخصت مى داديم تاخير و بركات خود را برون اندازد، و لكن چون مردم تكذيب آيات الهى كردند و به اعمال زشت پرداختند ما هم بر ايشان تنگ گرفتيم و به سبب كردار قبيح و عصيان ايشان را معاقب و مأخوذ داشتيم- اعراف: 96» و كسانى كه از اين جماعت مرتكب ظلم و ستم شدند بزودى جزاى اعمال بدشان به آنان مى رسد، چه آنان از تحت قدرت و نفوذ ما خارج نيستند و ما از گرفتنشان عاجز نيستيم.

(1) آهاى همگى گوش كنيد! زودا كه روزگار عجائب خود را به شما نمايش دهد! و اگر متعجّب شديد اين از عجيب بودن گفتارشان است! اى كاش مى دانستم كه اين مردم به چه بناى بلندى تكيه كرده، و متمسّك چه دستگيره اى شده، و هتك حرمت چه ذرّيّه اى را نموده و ايشان را مقهور و مغلوب ساخته اند، بد مولايى است مولايشان و بد دوستى است دوستشان، و ظالمان مبادله اى بسيار بد كردند [كه أمير المؤمنين را خانه نشين كردند] درد را دوا، و مرض را شفا، و گلخن را گلشن، و ظلمت را نور، و سياه چال را كوه طور پنداشتند، بخاك ماليده باد بينى هاى گروهى كه گمان مى كنند كه كار نيكو مى كنند، آگاه باشيد كه آنان مفسدانند و لكن خودشان نمى دانند، واى بر آنان آيا آنكه به سوى حقّ راهنمائى مى كنيد به تبعيّت و پيروى شايسته تر است يا آنكه به حقّ راه نمى نمايد و خود نيز نيازمند هدايت است؟ شما را چه مى شود؟ چگونه حكم مى كنيد؟

ص: 248

(1) بجانم قسم كه اين افعال شما حامل گشت، پس منتظر باشيد تا مدّت حمل منقضى شود، پس از آن نتيجه باز آورد! اكنون خون تازه خواهيد دوشيد و اوانى شما از هر قاتل سرشار خواهد شد، در آن زمان ضرر جاهل و سود عاقل آشكار شود و آنجا را اندوخته پيشينيان باشد بر اخلاق ميراث رسد، پس ساكن كنيد قلب خود را و آرام دهيد نفوس خويش را، و مهيّا شويد از براى حوادث و فتنه ها و مصيبتها! و خود را به شمشير قاطع و دواهى مهلك و استبداد ستمكاران بشارت دهيد! بى شكّ منافع شما نابود و مزارعتان محصود و بهره شما افسوس و دريغ خواهد بود، زودا كه گريبان ندامت بدريد و هيچ نمى دانيد به كجا اندر افتاديد، بى گمان كوركورانه در ظلمت خانه ضلالت اسير و در چاه جهالت دستگير گشتيد، چگونه شما را ملزم كنيم به سوى راه هدايت و حال آنكه از شنيدن كلمات ما كراهت داريد؟! سويد بن غفله گويد: زنان مهاجر و انصار تمام فرمايشات حضرت فاطمه عليها السّلام را به سمع مردان خود رساندند، و سران مهاجر و انصار با شنيدن اين سخنان به جانب آن حضرت شتافته و گفتند: اى بانوى زنان جهان، اگر علىّ بن ابى طالب پيش از آنكه ما با

ص: 249

أبو بكر بيعت كنيم و پيمان متابعت محكم كنيم؛ حاضر مى شد و اين سخنان مى فرمود هرگز سر از طاعت او بيرون نمى كرديم!.

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: از من دور شويد! پس از اتمام حجّت بر شما ديگر جايى براى عذر و بهانه شما نيست، و هيچ چيز چاره تقصير و كوتاهى شما نكند.

ص: 250

احتجاج سلمان فارسىّ عليها السّلام پس از وفات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در نكوهش امّت در عهدشكنى از حضرت امير عليه السّلام

احتجاج سلمان فارسىّ عليها السّلام پس از وفات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در نكوهش امّت در عهدشكنى از حضرت امير عليه السّلام

(1) 51- از امام صادق عليه السّلام به واسطه پدران گرامش نقل شده كه سلمان فارسى سه روز پس از دفن پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله خطبه اى بدين شرح ايراد نمود:

آهاى مردم! كلامى از من گوش كرده سپس در باره اش انديشه كنيد، بدانيد كه اطّلاعات بسيارى در فضائل علىّ بن ابى طالب دارم، كه اگر قصد نقل تمام آنها را داشته باشم گروهى از شما مرا ديوانه انگاشته و گروهى خونم را مباح سازيد.

بدانيد كه شما را تقديراتى است كه پيش آمدهاى گوناگونى در پى آن مى آيد، و اين را بدانيد كه نزد علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است علم منايا (مقدّرات) و علم بلايا (گرفتاريهايى كه متوجّه مردم مى شود) و ميراث وصايا (ثمره سفارشات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله) و فصل خطاب و اصل و ريشه انساب (نسبهاى مردم)، همان گونه كه هارون بن عمران

ص: 251

از موسى شنيد او نيز از پيامبر شنيد كه فرمود: «تو وصىّ من در خانواده، و جانشين و خليفه در امّتم هستى، و نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى»، ولى افسوس كه شما امّت شيوه قوم بنى اسرائيل را پيش گرفته و آگاهانه راه خطا را پيموديد.

(1) به خدا سوگند كه قدم به قدم مانند بنى اسرائيل همان خطاها را مرتكب خواهيد شد! به خدايى كه جان سلمان در دست اوست سوگند اگر علىّ را پيشوا و والى خود ساخته بوديد، هر آينه بركت و نعمت از آسمان و زمين اطراف شماها را فرا مى گرفت، تا آنجا كه پرندگان آسمان دعوت شما را اجابت مى كردند و ماهيهاى دريا خواسته شما را مى پذيرفتند و ديگر هيچ دوست و بنده خدايى فقير نشده و هيچ سهم از فرائض الهى از بين نمى رفت، و هيچ دو نفرى در حكم خدا اختلاف نمى كردند، ولى افسوس كه شما مخالفت نموده و مسند خلافت را به فرد ديگرى سپرديد، پس در انتظار گرفتارى و بلا باشيد، و دست از خوشبختى بشوئيد، من حقيقت امر را براى تك تك شما روشن ساختم، پس بدانيد از امروز به بعد رشته محبّت و دوستى ميان من و شما بريده شد.

دست از دامن آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بر نداريد، زيرا تنها ايشان راهنماى به سوى بهشت، و در روز قيامت خوانندگان به آن خواهند بود.

ص: 252

(1) بر شما باد به فرمانبرى امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام، كه به خدا سوگند كه [در روز غدير] ما به دفعات در حضور پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله تحت عنوان ولايت و امارت بر او سلام نموديم و پيوسته رسول خدا با تأكيد ما را بدان كار وامى داشت، حال مردم را چه شده با علم به فضائلش بر او حسد مى برند؟! عاقبت حسادت قابيل بر هابيل كشتن او بود، يا مانند قوم بنى اسرائيل كارشان به كفر و ارتداد كشيده، شما را چه شده؟! اى مردم، واى بر شما، ما را با أبو فلان و فلان چه كار؟! آيا به جهل افتاده يا خود را به نادانى مى زنيد؟ يا حسد ورزيده يا خود را به حسادت زده ايد؟ به خدا سوگند كه شما مرتدّ و كافر شده و با شمشير به جان هم خواهيد افتاد تا آنجا كه با شهادت دروغ ناجى هاى خود را محكوم به مرگ نموده و كافران را تبرئه و آزاد كنيد، بدانيد كه من حرف خود را زدم و تسليم پيامبرم شدم، و از مولاى خود و تمام امّت؛ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام پيروى نمودم، همو كه سيّد و سرور اوصياء، و پيشواى پيشانى سفيدان [از وضو]، و رهبر راستگويان و شهيدان و صالحان است.

ص: 253

احتجاج ابىّ بن كعب بر قوم مانند احتجاج سلمان

احتجاج ابىّ بن كعب بر قوم مانند احتجاج سلمان

(1) 52- از محمّد و يحيى دو فرزند عبد اللَّه بن حسن از پدرانشان از امير المؤمنين علىّ بن- ابى طالب نقل است كه فرمود: پس از خطبه أبو بكر- در روز جمعه اوّل ماه مبارك رمضان- ابىّ بن كعب برخاسته و اين گونه سخنرانى كرد كه:

اى گروه مهاجر كه خشنودى خداوند را در نظر داشته و در قرآن مورد ثناى الهى قرار گرفته ايد، و اى گروه انصار كه در شهر ايمان سكنى گزيديد و به همين جهت خداوند در قرآن از شما تعريف كرده، آيا فراموش كرده يا خود را به نسيان زده ايد، آيا تبديل عهد و پيمان كرديد و يا تغيير آئين داده ايد، يا خذلان اختيار كرده يا عاجز شده ايد؟! مگر شما فراموش كرده ايد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در [روز غدير] در ميان ما بپا خواسته و علىّ را در مقابل همه نگه داشته و فرمود: «هر كس كه من مولاى او هستم علىّ مولاى اوست، و كسى كه من نبىّ او هستم علىّ امير اوست»؟!.

ص: 254

(1) مگر از خاطر برده ايد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرمود: «اى علىّ جايگاه تو نزد من همچون هارون است به موسى، اطاعت امّت از تو پس از من مانند اطاعت آنان از من در زمان حياتم بوده؛ فرض و واجب است، جز آنكه پس از من هيچ پيامبرى نيست»؟.

مگر اين سخن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را از ياد برده ايد كه فرمود: «سفارش من به شما در مورد اهل بيتم خير است، پس آنان را مقدّم داشته و بر ايشان سبقت مگيريد، و آنان را امير خود ساخته و بر آنان امارت پيدا مكنيد»؟.

مگر شما نمى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «اهل بيت من وسيله هدايت و راهنمايان به سوى خدا مى باشند»؟.

آيا اين فرمايش پيامبر به علىّ را فراموش كرده ايد كه فرمود: «تو هدايتگر گمراهان هستى»؟.

آيا از خاطر برده ايد كه رسول خدا در باره علىّ فرمود: «علىّ احياگر سنّت، و معلّم امّت من است، همو كه حجّت مرا بپاى داشته و بهترين جانشين من است، او آقاى اهل بيت من و محبوب ترين فرد نزد من است، اطاعت او همچون اطاعت من بر امّت واجب است»؟.

مگر نمى دانيد كه پيامبر در زمان حيات هيچ كس را امير او نساخت و در نبود خود او را بر همه امير و ولىّ نمود؟!.

ص: 255

(1) آيا از خاطر برده ايد كه علىّ در سفر و حضر و موقع كوچ و هنگام نزول و در مواقع ديگر پيوسته همراه رسول خدا بود؟.

مگر اين سخن پيامبر را فراموش كرده ايد كه مى فرمود: «هر گاه در ميان شما نبودم و علىّ را خليفه شما ساختم فردى همچون خودم را بر شما گماشته ام»؟.

آيا از خاطر برده ايد كه پيامبر قبل از رحلت ما را در خانه فاطمه عليها السّلام گرد آورده و فرمود: خداوند تبارك و تعالى به موسى وحى فرمود كه برادرى از اهلت انتخاب نموده و او را نبىّ قرار ده، و خانواده او را فرزندان خود نما، تا ايشان را از هر آفتى حفظ، و از هر شكّ و ترديدى پاك نمايم، و موسى و هارون را به اخوّت برگزيد، و فرزندان او را پس از خود رهبران بنى اسرائيل ساخت، و قوانين مسجد آنان در باره موسى مشمول ايشان نيز شد. حال خداوند به من وحى فرموده كه همچون موسى نسبت به هارون؛ تو نيز علىّ را به اخوّت برگزين، و فرزندان او را چون اولاد خود محسوب دار [امامان امّت قرار ده]، كه من ايشان را همچون فرزندان هارون مطهّر نمودم، بدانيد كه من نبوّت را به تو ختم نموده و پس از تو ديگر هيچ پيامبرى نخواهد بود»؟، و آن فرزندان همان امامان هدايت يافته اند.

ص: 256

(1) چرا ديده گانتان را باز نكرده و انديشه نمى كنيد، مگر شما نمى شنويد؟! نكند كه شما گرفتار شبهات شده ايد و حكايت شما ماجراى آن مردى است كه در راه سفر گرفتار تشنگى سختى شده و در لحظه مرگ با مردى راهنما روبرو شده و درخواست آب مى كند و او مى گويد: روبروى تو دو چشمه است، يكى تلخ است و ناگوار، و ديگرى شيرين است و گوارا، اگر به آب تلخ برسى، گمراه شده اى، و رسيدن به آن ديگر كمال مقصود خواهد بود و هدايت و رفع تشنگى. و اين ماجرا، حكايت حال شما امّت است كه خود را مهمل و بيهوده پنداشته ايد، و به خدا سوگند كه شما مهمل گذارده نشده ايد، بلكه نشان هدايت براى شما نصب شده، حلال براى شما جايز و حرام بر شما ممنوع گشته، و قسم به خدا كه اگر او را اطاعت مى كرديد نه به اختلاف افتاده و نه دشمنى مى كرديد، نه قطع رابطه كرده و جنگ مى كرديد و نه از هم اظهار برائت و بيزارى مى نموديد. و به خدا سوگند كه شما پس از رحلت پيامبر عهد و پيمان او را شكستيد، و در مسأله عترت او به اختلاف افتاده و ديگران در اين مسأله دست به دامن رأى و نظر خود شدند، بدانيد كه اين تصوّر خام و اشتباه بزرگى است، شما پنداشته ايد كه اختلاف نظر مايه رحمت است، اين طور نيست، قرآن با اين عقيده سخت مخالف است، آنجا كه خداوند با عظمت فرموده: «مانند آن افرادى نباشيد كه پس از روشن شدن راه و برهان در ميان خود به تفرقه و اختلاف افتادند، براى آنان عذاب سختى مهيّا گرديده است- آل عمران: 105».

ص: 257

(1) سپس خداوند ما را از اختلاف شما باخبر ساخته و فرموده: «اين مردم پيوسته با همديگر در اختلافند مگر كسانى كه مشمول رحمت پروردگارت گردند، و آنان را به همين منظور آفريده است- هود: 118 و 119»، يعنى براى رحمت آفريده است و مراد آل محمّد مى باشند، من خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «اى علىّ تو و شيعيانت بر اساس فطرت پاك و حقيقت هستيد، و باقى مردم از اين حقيقت و فطرت دور مى باشند»، پس چرا بايد از پيامبر خود محمّد قبول مى كرديد! چطور؟ با اينكه او خود شما را به عهدشكنى از وصىّ و امين و وزير و برادر و ولىّ خود علىّ بن ابى طالب باخبر ساخته بود، همو كه از تمام شما دلپاكتر، و عالمتر، و در اسلام مقدّمتر، و از همه شما نزد رسول خدا فهميده تر بود، همو كه پيامبر ميراث خود را به او داده و به وعده هايش سفارش فرمود، پس او را جانشين خود بر امّتش نهاد، و اسرار خود را نزد او گذاشت، پس فقط او ولىّ پيامبر است، و از تمام شما به آن مقام شايسته تر است، چرا كه او سرور اوصيا و وصىّ خاتم مرسلين و برترين اهل تقوا و از همه شما به پروردگار جهانيان مطيع تر است.

در زمان خود پيامبر (روز غدير) به نام امارت بر او سلام گفتيد. پس آنكه شما را انذار و تخويف نمود معذور داريد زيرا مقصود فقط اداى نصيحت و موعظه بود براى كسى كه به خود آمده و بيدار شود، پس ما نيز چون شما همه آن مطالب را شنيديم و ديديم

ص: 258

و شهادت داديم.

(1) چون سخن او بدينجا رسيد؛ عبد الرّحمن بن عوف و أبو عبيده جرّاح و معاذ بن جبل برخاسته و يك صدا گفتند: اى ابىّ، مگر عقلت را از دست داده اى؟ يا جن زده شده اى؟

ابىّ بلافاصله گفت: بى عقلى و جن زدگى در شما است، من روزى نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بودم كه ديدم با كسى مشغول صحبت است كه فقط صدايش را مى شنيدم و او را نمى ديدم، در ميان آن صحبتها به پيامبر گفت:

او چه مرد خيرخواهى براى تو و امّت بوده و داناترين ايشان به سنّت تو است! پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: فكر مى كنى كه پس از من؛ مردم اطاعت او خواهند كرد؟ گفت:

اى محمّد، نيكان امّت تو از او پيروى نمايند، و مردم نابكار با او مخالفت ورزند، و اين منوال پيامبران و اوصياى آنان پيش از تو بوده، اى محمّد، موسى به يوشعى وصيّت نمود كه از همه بنى اسرائيل داناتر و خداترس تر و مطيع تر بود، به همين خاطر خداوند موسى را امر فرمود كه همو را به وصايت انتخاب كن- مانند خود شما كه به دستور خداوند علىّ را به وصايت برگزيدى- در پى اين عمل موسى تمام بنى اسرائيل خصوصا فرزند موسى به او رشك برده و زبان به لعن و دشنام او گشوده و با او درگير شده و تنهايش گذاشتند، بنا بر اين اگر از همان

ص: 259

روش بنى اسرائيل پيروى كنند، وصىّ تو را تكذيب كرده و او را انكار نمايند و خلافت را از او سلب نموده و علم او را به غلط اندازند.

(1) ابىّ گفت: عرض كردم اى رسول خدا او كه بود؟ فرمود: يكى از فرشتگان پروردگار عزيزم بود، مرا باخبر ساخت كه مردم با وصىّ من علىّ بن ابى طالب مخالفت خواهند نمود.

و من تو را اى ابىّ به مطلبى سفارش مى كنم كه اگر آن را حفظ كنى پيوسته بر خيرخواهى بود، اى ابىّ بر تو باد به اطاعت علىّ، زيرا او هم هدايت كننده است و هم هدايت شده، او خيرخواه امّت و احياگر سنّت من خواهد بود، او امام شما پس از من است، پس هر كس به اين امر رضا دهد به همان صورتى كه از من جدا شده مرا ملاقات خواهد نمود، اى ابىّ هر كه در اين امر تغيير و تبديلى دهد با من چون فردى عهدشكن و عصيانگر، و منكر نبوّتم ملاقات خواهد كرد، نه او را شفاعت كنم و نه از حوضم او را بنوشانم.

پس گروهى از مردان انصار برخاسته گفتند: بنشين اى ابىّ خدا تو را رحمت كند، هر آنچه شنيدى ادا نمودى و به عهد خود وفا كردى!.

ص: 260

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام در برابر اظهار انبساط أبو بكر از بيعت مردم

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام در برابر اظهار انبساط أبو بكر از بيعت مردم

(1) 53- امام جعفر صادق عليه السّلام بواسطه پدران گرامش عليهم السّلام گويد: وقتى مردم با أبو بكر بيعت كرده و با امام علىّ عليه السّلام آن رفتار نمودند، پيوسته أبو بكر نسبت به حضرت أمير عليه السّلام اظهار انبساط و خوشروئى كرده، و از انقباض و گرفتگى علىّ بن ابى طالب حيران و دل نگران بود، به همين خاطر بسيار مايل بود با او خلوتى داشته و عقده دل او را گشوده و رضايت خاطر آن حضرت را به هر ترتيب فراهم نمايد، تا عرض كند كه چرا بيعت را پذيرفته با اينكه هيچ رغبت و ميلى به آن نداشته است. بنا بر اين از آن حضرت درخواست نمود كه ساعتى را براى مذاكره خصوصى انتخاب نمايد. پس مجلس برپا شد و أبو بكر اين گونه سخن آغاز نمود: اى أبو الحسن، به خدا سوگند كه اين جريان روى تبانى و اقدام و رغبت و حرص من صورت نگرفت، و در آن هيچ اعتمادى به خود نداشتم كه بتوانم از پس اين امر بر آمده و امور امّت را آن طور كه بايد اداره كنم. و من فاقد هر گونه قدرت مالى و كثرت عشيره بودم، تا از آن طريق اساس نقشه خود را استوار نمايم. پس براى چه از من دلتنگ و ملول بوده و آن را كه در باره من نشايد تصوّر مى كنى، و با نظر بغض و عداوت به من مى نگرى؟!

ص: 261

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اگر به اين امر رغبت و ميلى نداشتى، براى چه خود را به آن حاضر نموده و در اين عمل پيش قدم شدى؟

أبو بكر گفت: بخاطر حديثى بود كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه فرموده: «براستى كه خداوند امّت مرا بر گمراهى و خطا جمع نمى كند»، و چون جمع ايشان را ديدم از همان فرمايش پيروى نموده و هرگز گمان نبردم كه اجماع امّت خلاف هدايت و از گمراهى باشد، و به همين خاطر تن به اين تكليف سپردم، و اگر مى دانستم حتّى يك نفر هم از اين امر امتناع خواهد ورزيد بطور مسلّم از پذيرش آن خوددارى مى كردم.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: در خصوص حديث مذكور در مورد اجماع امّت از تو مى پرسم كه آيا من از افراد اين امّتم يا نه؟ گفت: آرى. فرمود: آن گروهى كه از بيعت تو سر باز زدند چون سلمان و أبو ذرّ و عمّار و مقداد و سعد بن عباده و ديگران؛ از امّت بودند يا نه؟ أبو بكر گفت: آرى همه از امّت بودند.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بنا بر اين چگونه با مخالفت اين افراد به حديث اجماع احتجاج مى كنى؟. حال اينكه تمام آنان از افراد صالح و پرهيزگار و از أصحاب رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله هستند.

ص: 262

(1) أبو بكر گفت: تخلّف اين افراد پس از تحقّق اين امر بر من معلوم شد، و ترسيدم اگر از پذيرش آن امتناع ورزيده و خود را كنار بكشم اوضاع اجتماعى مسلمين بهم خورده و شايد غالب مردم مرتدّ شده و از دين خارج شوند، و پذيرش من بر اين امر بهتر از آن بود كه امّت مسلمان به هرج و مرج گرائيده و به حالت كفر سابق خودشان عود نمايند، و فكر مى كردم شما نيز در اين باره با من موافق باشيد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بسيار خوب، ولى پرسش من اين است كه شما در بار نخست روى چه اساسى و براى چه به اين امر روى آورديد، و اينكه يك فرد روى چه شرائط و علل و جهاتى شايسته امر خلافت مى شود؟

أبو بكر گفت: البتّه روى صفات خيرخواهى، وفاى به عهد، صراحت لهجه، استقامت و حسن سيرت و عدالت و علم و آگاهى از كتاب و سنّت و حكمت و معرفت و زهد در دنيا و پرهيزگارى، و يارى و طرفدارى از مظلوم و ستمديده در دور و نزديك.

أبو بكر چون به اين كلام رسيد ساكت شد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پس سبقت در اسلام و قرابت با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله چه؟

أبو بكر گفت: آرى، و سابقه و قرابت.

ص: 263

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى أبو بكر تو را به خدا سوگند مى دهم، آيا در وجود خود اين خصوصيّات را مى بينى يا در من؟. أبو بكر گفت: البتّه در شما مى بينم اى أبو الحسن.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا اين من بودم كه پيش از تمام امّت به رسول اكرم جواب مثبت داد يا تو؟

گفت: بلكه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند آيا من از طرف رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مأمور به ابلاغ و خواندن سوره برائة براى كفّار شدم يا تو؟

أبو بكر گفت: شما مأمور اين كار شديد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى أبو بكر تو را به خدا سوگند، آيا هنگام خروج پيامبر از مكّه به مدينه (روز غار) آيا من جان فداى او شدم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند بنا به حديث پيامبر در روز غدير آيا من مولاى تو و تمام مسلمين هستم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

ص: 264

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند آيا ولايت من قرين ولايت پروردگار متعال و پيغمبر خدا واقع شده به دليل انفاق انگشتر، در آيه شريفه إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا- إلخ يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه براى شما است.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا مقام وزارت رسول خدا همچنان كه براى هارون بود نسبت به حضرت موسى

«أنت منّى بمنزلة هارون من موسى»

براى تو بود يا براى من؟

أبو بكر گفت: براى شما بود.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله توسّط تو و اولاد و خانواده ات در برابر نصارى مباهله نمود، يا با من و فرزندان و خانواده من؟

أبو بكر گفت: البتّه توسّط شما و خانواده اتان مباهله انجام شد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا آيه تطهير از رجس در باره من و خانواده و فرزندان من نازل شد يا براى تو و خانواده ات؟

أبو بكر گفت: براى شما و خانواده اتان نازل شد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در زير كساء

ص: 265

براى من و خانواده و فرزندانم دعا كرد كه «خداوندا، اينان أهل بيت منند، آنان را به سوى خود و بهشت رضوانت بخوان نه به آتش» يا براى تو و خانواده و فرزندانت؟

أبو بكر گفت: براى شما و اهل بيت و فرزندانتان دعا كرد.

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا مراد از آيه يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً من هستم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا آفتاب براى نماز تو به دعاى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله رجوع كرد يا براى من؟

أبو بكر گفت: براى تو بود.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا تو آن جوانمردى كه اين ندا از آسمان برايش خوانده شد كه:

«لا سيف إلّا ذو الفقار و لا فتى إلّا عليّ»

يا من؟

أبو بكر گفت: البتّه تو آن جوانمردى.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در غزوه خيبر بيدق را به دست تو سپرد و فتح نصيب مسلمين گرديد يا به من عطا فرمود؟

أبو بكر گفت: بلكه به دست تو داد.

ص: 266

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا تو با كشتن عمرو بن عبد ودّ؛ اندوه و غم و حزن از خاطر مبارك رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و ساير مسلمين برداشتى يا من؟

أبو بكر گفت: البتّه بدست تو صورت پذيرفت.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا تو مورد اعتماد پيامبر و مأمور ابلاغ پيام آن حضرت به جنّيان شدى يا من؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، با نظر به حديث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه فرمود: «من و تو از زمان حضرت آدم تا عبد المطّلب در تمام طبقات از نكاح بوده ايم نه از زنا» آيا من از جهت نسب و طهارت آباء با رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله شريكم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا مرا به تزويج دخت خود در آورده و فرمود: «خداوند در آسمان تو را براى زوجيّت فاطمه برگزيد» يا تو را؟

أبو بكر گفت: البتّه شما را.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا من پدر حسن و حسين دو سبط

ص: 267

و گل خوشبوى پيامبر هستم كه فرمود: «حسن و حسين آقا و سرور جوانان بهشتى اند و پدرشان از آن دو بهتر است» يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما هستيد.

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا برادر تو مزيّن به دو بال است كه در بهشت با فرشتگان طير مى كند يا برادر من؟

أبو بكر گفت: البتّه برادر شما (جناب جعفر طيّار).

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا من ضامن ديون پيامبر و بجا- آورنده مواعد و وصايا و عهود آن حضرت هستم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا وقتى كه پيامبر براى شركت در مرغ بريان شده دعا مى نمود كه «خدايا محبوبترين بندگان خود را در اينجا حاضر كن» من حاضر شدم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله مرا به قتال ناكثين

ص: 268

و قاسطين و مارقين بر تأويل قرآن مژده و خبر داد يا تو را؟

أبو بكر گفت: البتّه شما را.

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرا به دارا بودن علم قضا و فصل الخطاب معرّفى نموده و فرمود: «علىّ بهتر از همه شماها به علم قضا آگاه است» يا تو را؟

أبو بكر گفت: البتّه شما را.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در زمان حيات خود به أصحاب و يارانش فرمود كه مرا به عنوان «أمير المؤمنين» سلام گفته و ندا كنند يا تو را؟

أبو بكر گفت: البتّه شما را.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا من در آخرين كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حاضر شده و متولّى غسل و دفن آن حضرت گشتم يا تو؟

أبو بكر گفت: البتّه شما.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا تو در قرابت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سبقت جسته اى [مصداق

«أُولُوا الْقُرْبى»

مى باشى] يا من؟

أبو بكر گفت: شما هستيد.

ص: 269

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا توئى آنكه خداوند وى را هنگام احتياج دينارى عطا نمود و جبرئيل با او معامله نموده و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را بر آن ضيافت نمودى و اولاد او را اطعام نمودى يا من؟

در اينجا أبو بكر گريسته و گفت: بلكه توئى.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تو را بدوش خود بلند كرده و اصنام و بتهاى كعبه را شكست يا مرا؟

أبو بكر گفت: شما بوديد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا اين كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه فرمود: «تو صاحب لواى من در دنيا و آخرت هستى»، در حقّ من بود يا در باره شما؟

أبو بكر گفت: بلكه در باره شما بود.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله وقتى فرمان داد كه تمام درب هايى كه به مسجد باز ميشد بسته شود مگر يك درب، آن درب از خانه من بود يا درب خانه شما، و نيز آنچه خداوند بر او حلال نموده بود بر من حلال نمود يا بر تو؟

أبو بكر گفت: البتّه بر شما.

ص: 270

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، بنا به مفاد آيه شريفه أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ «1» آيا شما بوديد كه پيش از نجوى و سخن گفتن با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله صدقه داديد يا من بودم؟

أبو بكر گفت: البتّه شما بوديد.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره من به دخت خود فاطمه عليها السّلام فرمود كه: «تو را به كسى تزويج نمودم كه أوّل مردمان به اسلام ايمان آورد و اسلام او بر سائر مردم برترى و تفوّق دارد» يا در حقّ تو؟

أبو بكر گفت: البتّه در باره شما فرمود.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا تو بودى آنكه در روز بدر بر سر چاهى كه كافران مقتول را در آن ريخته بودند فرشتگان هفت آسمان بر او سلام كردند يا من بودم؟ أبو بكر گفت: البتّه شما بوديد.

امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود: به همين ترتيب حضرت أمير عليه السّلام پيوسته مناقب منقول خود را كه از جانب خدا و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بود ايراد مى كرد، و أبو بكر يكايك آنها را تصديق مى نمود [تا بجائى رسيد كه أبو بكر به گريه افتاده و حالش منقلب شد].

ص: 271

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اينها و مانند آن از جمله علائم و دلائلى است كه انسان توسّط آنها شايسته ولايت امور امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله مى گردد. بنا بر اين اى أبو بكر چه چيز تو را از خدا و رسول و دينت فريب داد، با اينكه وجود تو عارى از اين علائم و دلائل است؟!.

أبو بكر در حالى كه مى گريست گفت: راست گفتى اى أبو الحسن، به من مهلت بده تا امشب در كار خود و اين حرفهايت خوب فكر و تأمّل كنم.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: هر چه مى خواهى فكر كن اى أبو بكر.

أبو بكر در نهايت تأثّر و حزن برخاسته و به خانه رفت و تا شب خود را ممنوع الملاقات نمود، و عمر بن خطّاب پس از آگاهى از ملاقات آن دو با حالى مضطرب و نگران به ميان مردم تردّد مى كرد. و أبو بكر آن شب بخواب رفته و در رؤيا به خدمت پيامبر مشرّف شده و عرض سلام نمود. ولى رسول خدا روى مبارك خود را به جانب ديگر نمود.

أبو بكر برخاسته و در برابر آن حضرت نشسته و سلام نمود. اين بار نيز پيامبر از او روى برتافت. أبو بكر گفت: اى رسول خدا مگر از من چه خلاف و گناهى سر زده؟ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چگونه جواب سلام تو را بگويم حال اينكه تو دشمنى مى كنى با كسى كه خدا و رسول او وى را دوست مى دارند؟ حقّ را به اهل آن باز گردان. گفتم: أهل آن كيست؟

ص: 272

فرمود: همان كه تو را در مذاكره اش ملامت نمود، يعنى علىّ. گفتم: آن را به وى باز گرداندم اى رسول خدا، سپس او را نديد.

(1) چون صبح شد نزد حضرت علىّ عليه السّلام آمده و جريان خواب خود را برايش نقل نموده و گفت: دست خود را بده تا با تو بيعت كنم اى أبو الحسن. پس از بيعت از آن حضرت خواست كه در وقت معيّن در مسجد حاضر شده تا جريان مذاكره و خواب شب را به مردم نقل نموده و در ميان جمع؛ خلافت را تسليم أمير المؤمنين عليه السّلام نمايد.

أبو بكر با رنگى پريده و در حالى كه خود را سرزنش مى كرد از نزد آن حضرت خارج شده و در ميان راه به عمر برخورد، او گفت: تو را چه شده است اى خليفه مسلمين؟

أبو بكر نيز همه چيز را براى او نقل نمود. عمر گفت: تو را به خدا سوگند اى خليفه رسول خدا، كه از سحر و جادوى بنى هاشم بر حذر باشى، و مبادا به آنان اعتماد نمايى، كه اين اوّلين سحر و جادوى ايشان نيست. و گفت و گفت و گفت تا أبو بكر را از رأى و تصميم خود باز گردانده، و او را تشويق به ادامه راه خلافت نمود.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: أمير المؤمنين عليه السّلام بنا بر وعده اى كه گذاشته بودند به

ص: 273

مسجد آمد ولى هيچ كس از ايشان را در آنجا نديد، و دريافت كه چه شده، پس بر سر قبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نشست.

حضرت فرمود: در اين ميان عمر از كنار آن حضرت عبور كرده و گفت: اى علىّ، چيزى كه مى خواستى نشد!! پس آن حضرت نيز بر همه چيز واقف شده و به منزل خود بازگشت.

«احتجاج سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه بر عمر بن خطّاب در پاسخ به نامه اى كه به او نگاشت

«احتجاج سلمان فارسىّ رضى اللَّه عنه بر عمر بن خطّاب در پاسخ به نامه اى كه به او نگاشت

«وقتى كه او پس از حذيفة بن يمان از طرف عمر والى مدائن شده بود» (1) 54- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ؛ از سلمان غلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به عمر بن خطّاب:

امّا بعد؛ اى عمر نامه تو به دستم رسيد، نامه اى كه در آن مرا مورد سرزنش و توبيخ خود ساخته، و در آن گفته بودى كه من تو را به امارت مدائن بدان خاطر مبعوث نمودم، و بلكه امر نمودى به اينكه دنباله شيوه و روش حذيفه را بگيرى و از روزگار امارت و سيره و روش او موشكافى كرده و ما را از جميع افعال او خواه قبيح و خواه حسن عالم و واقف گردانى. ولى اى عمر! خداوند عزّ و جلّ مرا از اين عمل باز داشته، آنجا كه فرموده: يا

ص: 274

أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ «1»، اى عمر من هرگز در پى اطاعت تو در امر حذيفه نيفتاده و مخالفت امر خداوند را نكنم.

(1) و امّا اينكه گفتى كه من زنبيل بافى را شغل خود ساخته و مدام نان جو تناول مى كنم، اين دو كار عملى نيست كه فرد مؤمن كسى را بر آن سرزنش و توبيخ نمايد. و به خدا سوگند اى عمر كه زنبيل بافى و خوردن نان جو از بى نيازى از بهترين خوردنى و نوشيدنى و غصب حقّ مؤمن و ادّعاى باطل در نزد خداوند عزّ و جلّ با فضيلت تر و محبوب تر و به تقوا نزديكتر مى باشد، و من خود ديدم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هر گاه نان جو مى يافت آن را تناول فرموده و ضمن اظهار فرح و شادى از آن آزرده نبود.

و امّا اينكه اشاره به عطا و احسان من نموده بودى، اين را بدان كه من آن عمل را براى روز فقر و نادارى و نيازم به آن پيش فرستادم، و به خدا سوگند اى عمر مرا اصلا نظر به خوبى مطاعم و مشارب من نيست و باك از نيك و بد آن ندارم زيرا غذايى كه از حلق به گلو رود و سدّ رمق گشته و نيروى بندگى حضرت حقّ به هم رسد همان كافى و بسنده است؛ خواه آن آرد گندم و مغز گوسفند باشد و خواه جو بى مغز.

ص: 275

(1) و امّا اينكه گفتى: تو با اين اعمالت موجب ضعف سلطنت خداوند و سستى آن شدى، من نفس خود را خوار نمودم تا اهل مدائن مرا أمير ندانند بلكه مرا مثل پل فرا گرفته و بر بالاى آن تردّد نمايند، و هر گونه بار و ثقل كه دارند بر من حمل فرمايند، گويا زعم تو آن است كه اين گونه اعمال موجب وهن و ذلّت حضرت الوهيّت و سبب خفّت سلطانيّت ربّ العزّة است.

پس بدان كه تذلّل در طاعت و بندگى خداوند نزد من محبوب تر است از تعزّز در معصيت او، و تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پيوسته با مردم الفت داشته و بديشان نزديك مى شد، و مردم نيز به نبوّت و سلطانيّت او چنان نزديك مى شدند كه گويى حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله يكى از آن مردمان است. و غذاى آن حضرت غذاى درشت و غليظ بود و لباس خشن و پلاس مى پوشيد و همه مردمان در نزد او اعمّ از قرشى و هاشمى و عربى و سفيد و سياه همه و همه در دين مساوى و برابر بودند. و من شهادت مى دهم كه خود شنيدم كه آن حضرت مى فرمود: «هر كه پس از من ولايت هفت نفر از مسلمانان را بر عهده گيرد و راه عدل پيشه نسازد خدا را چنان ملاقات كند كه از او غضبان باشد»، بنا بر اين اميدوارم از حضرت حقّ كه از امارت مدائن سالم بيرون آيم، با اينكه ذكر نمودى كه من نفس خود را ذليل و قدر خود را پايمال و پست گردانيدم، پس چگونه است اى عمر حال

ص: 276

كسى كه ولايت و سرپرستى امّت را پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر عهده گرفته، كه من خود از حضرت حقّ شنيدم كه مى فرمود: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ «1».

(1) اى عمر بدان كه من عهده دار ولايت اهل مدائن نشدم مگر اينكه به همان شيوه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اقامه حدود الهى را از روى ارشاد و دليل نمايم و به طريق آن حضرت در ميان ايشان رفتار نمايم.

و اين را بدان كه اگر خداوند تبارك و تعالى خير و خوبى اين امّت يا اراده و ارشاد و هدايت اين طائفه را داشته باشد بى شكّ اعلم و افضل اين جماعت را والى ايشان گرداند، و اگر اين امّت از حضرت حقّ ترسان بوده و تابع رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و عالم به حقّ مى بودند هرگز تو را أمير المؤمنين نام نمى نهادند!! فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا «2» و به طولانى شدن عفو و بخشش الهى مغرور مشو زيرا كه عقوبت خداوند نيز در زمان خود خواهد رسيد.

و بدان كه عواقب عمل ناحقّ و ستم و كردار ناپسند و ظلم تو در دنيا و آخرت به تو

ص: 277

خواهد رسيد، و در آينده از كردار ما تقدّم و ما تأخّر خود بازپرسى شوى، و الحمد للَّه وحده.

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر قوم پس از وفات عمر بن خطّاب بر پنج تن از اهل شورى براى اولويّت خود

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر قوم پس از وفات عمر بن خطّاب بر پنج تن از اهل شورى براى اولويّت خود

(1) 55- عمرو بن شمر از جابر بن يزيد جعفىّ و او از امام باقر عليه السّلام نقل نموده كه فرمود:

هنگامى كه زمان وفات عمر بن خطّاب فرا رسيد و امر خلافت را به شورى مقرّر نمود به دنبال شش نفر كه علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و عثمان بن عفّان و زبير بن عوّام و طلحة بن- عبيد اللَّه و عبد الرّحمن بن عوف و سعد بن ابى وقّاص بودند فرستاد و دستور داد كه آنان در اطاقى نشسته و در پيرامون خلافت با هم مشاوره كرده، و از ميان خودشان يكى را كه سزاوارتر و اولى تر مى بينند انتخاب نمايند، و از آن مكان بيرون نروند تا با يكى بيعت كنند، و هر گاه يك يا دو نفر در طرف اقلّيّت واقع شده و از موافقت اكثريّت و بيعت آن كسى كه از طرف اكثريّت انتخاب مى شود امتناع نمايند: كشته شوند. و در نهايت مجلس به نفع عثمان تمام شد.

ص: 278

(1) پس هنگامى كه أمير المؤمنين عليه السّلام تلاش جمع را در بيعت عثمان ديد، براى اتمام حجّت و روشن شدن حقيقت برخاسته و فرمود:

گفتار مرا بشنويد و چنانچه آن حقّ و درست بود بپذيريد و اگر باطل و نادرست بود آن را انكار كنيد، سپس فرمود:

شما را به خدا سوگند! همان خدايى كه بر صدق و كذب شما واقف است آيا در ميان شما جز من كسى هست كه بر دو قبله نماز گزارده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه دو بار بيعت كرده باشد، يكى بيعت فتح، و ديگرى بيعت رضوان؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه برادرش مزيّن به دو بال در بهشت باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه عمويش سيّد الشّهداء باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه همسرش بانوى زنان عالميان باشد؟ گفتند: نه.

ص: 279

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه دو فرزندش دو فرزند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بوده و آن دو آقاى جوانان بهشتى باشند؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه ناسخ را از منسوخ قرآن تشخيص دهد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه خداوند رجس و ناپاكى را از او دور ساخته و او را پاك مطهّر گردانيده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه جبرئيل را در مثال دحية الكلبىّ ديده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه در حال ركوع زكات داده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله روى چشمانش را مسح نموده و در روز خيبر رايت اهل اسلام را به او داده باشد و پس از آن ديگر هيچ گرمى و سردى را نبيند؟ گفتند: نه.

ص: 280

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله او را در غدير خمّ به اذن خداوند با دست مبارك خود بلند كرده و بفرمايد: «هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، خداوندا با دوست او دوست و با دشمن او دشمن باش»؟ گفتند:

نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه برادر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در حضر و رفيق او در سفر باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه در غزوه خندق با عمرو بن عبد ودّ نبرد كرده و او را بقتل برساند؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره اش فرموده باشد: «تو در نزد من همچون هارون در نزد موسى مى باشى جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه خداوند او را در ده آيه از قرآن؛ مؤمن خوانده باشد؟ گفتند: نه.

ص: 281

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مشتى خاك گرفته و آن را بر روى كفّار انداخته و آنان تار و مار شوند؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه فرشتگان در روز جنگ احد با او ايستادگى نموده تا همه كفّار فرار كردند؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه دين رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را ادا كرده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه بهشت مشتاق ديدار او باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه هنگام وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حضور داشته باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را غسل داده و دفن و كفن كرده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله طلاق همسرانش را بدست او سپرده باشد؟ گفتند: نه.

ص: 282

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله او را بر دوش مبارك خود سوار نموده كه به بالاى بام بيت اللَّه الحرام براى شكستن بتها رفته باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه در كارزار بدر منادى حضرت حقّ بنام او ندا كرده باشد كه

«لا سيف إلّا ذو الفقار و لا فتى إلّا عليّ»

؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه همراه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرغ بريان شده اى كه به هديّه براى آن حضرت آورده بودند تناول كند؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد كه: «تو صاحب علم و رايت من در دنيا و آخرتى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه براى نجواى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله صدقه اى را پيش فرستاده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه نعلين رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را دوخته باشد؟ گفتند: نه.

ص: 283

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «من برادر تو و تو برادر من هستى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «تو محبوبترين خلق و راستگوترين ايشان به من هستى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه صد دلو آب را در برابر صد دانه خرما بكشد و آن را به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بخوراند و خود گرسنه باشد؟ گفتند:

نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل همراه با سه هزار فرشته ديگر در كارزار بدر بر او سلام كرده باشند؟

گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه چشمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را [هنگام وفات] بر هم نهاده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا قبل از من كسى در ميان شما هست كه خداوند را به يگانگى شناخته باشد؟ گفتند: نه.

ص: 284

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه پيش از همه بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وارد شده و آخر همه از نزد او خارج شود؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه پس از قدم زدن با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و گذر بر باغى بگويد: چه باغ زيبايى! و آن حضرت به او بفرمايد:

«و باغ تو در بهشت زيباتر از اين است» و اين سخن پس از گذر از سه باغ از جانب آن رسول گرامى تكرار شود؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو گفته باشد: «تو نخستين فردى هستى كه به من ايمان آورده و تصديقم نمودى، و تو نخستين فردى هستى كه به روز قيامت بر حوض بر من وارد خواهى شد»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه دست او و همسر و دو پسرش را گرفته باشد و براى مباهله با مسيحيان اهل نجران همراه خود ببرد؟

گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره او به انس گفته باشد: «اوّلين فردى كه از اين در بر شما وارد شود، همو

ص: 285

أمير المؤمنين و آقاى مسلمين، و بهترين اوصياء و افضل مردم است» و انس بگويد: خدايا آن فرد را مردى از انصار قرار بده، و من وارد شوم و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بفرمايد: «اى انس تو اوّلين مردى نيستى كه قوم و خويش خود را دوست دارد»؟ گفتند: نه.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه آيه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا- إلخ در باره او نازل شده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه خداوند آيه:

إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً تا آخر را در باره او و فرزندانش نازل كرده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه خداوند آيه:

أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ را در باره او نازل كرده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول گرامى اسلام صلّى اللَّه عليه و آله او را هزار كلمه تعليم كرده باشد، كه هر كلمه از آنها مفتاح

ص: 286

و كليد هزار كلمه ديگر باشد؟ گفتند: نه.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در روز طائف با او نجوى و تكلّم نموده باشد و أبو بكر و عمر به آن حضرت عرض كنند: اى پيامبر شما تنها با علىّ تكلّم كردى نه با ما، و پيامبر به آن دو بفرمايد: «من از خود با او نجوى نكردم بلكه به امر حضرت حقّ اين كار را كردم»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را از مهراس سيراب ساخته باشد؟ گفتند: نه.

مترجم گويد: در كتاب نهايه ابن اثير گويد: «در روز احد رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله تشنه شد، و علىّ از آب مهراس براى او آورد، و آن حضرت از آن نوشيده و صورت خون آلود خود را با آن شستشو داد» و مهراس صخره گودى است كه آب زيادى را در خود جاى مى دهد، و نيز گفته: مهراس در اين حديث نام آبى در احد مى باشد.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «تو از همه مردم در روز قيامت به من نزديكترى، و به واسطه شفاعت تو به تعداد افراد قبيله ربيعه و مضر وارد به بهشت گردند»؟ گفتند: نه.

مترجم گويد: عرب را رسم بر اين بوده كه جماعت و تعداد بسيار زياد را با تشبيه به قبيله ربيع و مضر كه از قبائل پر جمعيت بوده ذكر مى كرده است.

ص: 287

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «اى علىّ هر گاه من لباس جديد پوشم تو نيز ملبّس به لباس جديد گردى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره او فرموده باشد: «تو و پيروانت در روز قيامت رستگار و فائز خواهيد بود»؟

گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره اش فرموده باشد: «دروغ مى گويد كسى كه پندارد مرا دوست دارد در حالى كه علىّ را دوست نمى دارد»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «هر كس اين چند تار موى مرا دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر كه مرا دوست بدارد در اصل خدا را دوست داشته است» و از آن حضرت پرسيده شد: اى رسول خدا، منظور شما از آن چند دانه تار مو كيست؟ فرمود: «علىّ، و حسن، و حسين و فاطمه»؟ گفتند: نه.

ص: 288

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «تو بهترين آفريده پس از پيامبران مى باشى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «تو فاروقى، كه ميان حقّ و باطل را جدا مى كنى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده باشد: «تو از لحاظ كردار و عمل در روز قيامت از همه خلائق پس از انبياء برتر و افضل مى باشى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كساء و شمد خود را بر او و همسر و دو فرزندش كشيده و فرموده باشد: «خدايا من و اهل بيتم را به سوى بهشت خود فرا خوان نه به آتش»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه براى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در غار؛ آذوقه فرستاده و از اخبار باخبرش ساخته باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله

ص: 289

بدو فرموده باشد: «هيچ سرّ و رازى از تو پوشيده نيست»؟ گفتند: نه.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو برادر و وزير و مصاحب من در اهل منى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو اقدم امّت در اسلام و افضل آنان در علم و از همه حليم و بردبارترى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه پهلوان يهودى مرحب را در روز خيبر با نبرد تن به تن از پاى در آورده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اسلام را بدو عرضه دارد و او تا كسب تكليف از والدين خود مهلت طلبد و پيامبر بدو فرمايد: آن بصورت امانت نزد تو باشد، و من بگويم: چنانچه آن امانت است پس من اسلام آوردم؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه درب خيبر را

ص: 290

يك صد ذرع حمل نموده و پس از فتح قلاع خيبر چهل نفر هم نتوانند آن را بدوش كشند؟

گفتند: نه.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً در شأن او نازل شده و من بودم كه صدقه را تقديم نمودم؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره اش فرموده باشد: «هر كه على را سبّ و دشنام گويد مرا سبّ گفته، و هر كه مرا سبّ و دشنام دهد چنان است كه خداوند را سبّ نمايد»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «جايگاه و منزل تو در بهشت روبروى جايگاه من است»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «هر كه با تو بجنگد با خدا جنگيده، و هر كه با تو دشمنى كند چنان است كه به خداوند دشمنى ورزيده»؟ گفتند: نه.

ص: 291

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه هنگام هجرت پيامبر به مدينه در جاى خواب آن حضرت خسبيده و جان خود را در برابر هجوم مشركين براى قتل آن جناب فدا كند؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو برترين فرد براى امّت پس از من هستى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو بروز قيامت در قسمت راست عرش بوده و خداوند دو لباس به تو خواهد پوشاند؛ يكى سبز و ديگرى سرخ»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه هفت سال و چند ماه پيش از همه مردم نماز گزارده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «من بروز قيامت دست به دامن خداوند خواهم بود و آن نور است، و تو دست بدامن من خواهى بود و اهل بيت من دست به دامن تو خواهند بود»؟ گفتند: نه.

ص: 292

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو مانند خود منى، و دوستى تو دوستى من و دشمنى با تو دشمنى با من است»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «ولايت من همچون ولايت تو است، اين عهدى است كه خداوند با من گذارده و مرا مأمور به ابلاغ آن فرموده است»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره او فرموده باشد: «بار خدايا او را براى من يار و پشتوانه و ياور ساز»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «مال و ثروت رهبر ستمكاران و تو پيشواى اهل ايمانى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره او فرموده باشد: «حتما بسوى شما فردى را مى فرستم كه خداوند قلب او را به ايمان آزموده است»؟ گفتند: نه.

ص: 293

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو انارى خورانده و فرموده باشد: «اين از انارهاى بهشت است كه جز پيامبر يا وصىّ پيامبر هيچ كس حقّ خوردن آن را ندارد»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «هر چه از خدا درخواست نمودم عطا فرمود، و هر چه دعا كردم مانند همان را براى تو نيز مسألت نمودم»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو از همه به دستورات الهى فرمانبرترى، و به عهود پروردگار وفادار- ترى، و در احكام قضا از همه عالمترى، و در تقسيم به مساوات از همه برترى، و از همه در نزد خداوند لايقترى»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «فضل و برترى تو بر اين امّت در مثال همچون فضيلت خورشيد بر ماه بوده، و همچون فضيلت ماه بر ستارگان است»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «اى علىّ، خداوند دوستدار تو را به بهشت

ص: 294

رهنمون و دشمن تو را به جهنّم مى فرستد»؟ گفتند: نه.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «مردمان از درختان گوناگونند و من و تو از يك درخت واحديم»؟

گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «من آقاى بنى آدم مى باشم و تو آقاى عرب هستى و هيچ فخرى نيست»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه خداوند موجبات رضايت خود را از او در دو آيه از قرآن بيان داشته باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «موعد تو موعد من است و موعد شيعيان تو حوض است، در هنگامى كه ميزان بر پا شده و همه مردم در خوف و هراسند»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره اش فرموده باشد: «خداوندا من او را دوست دارم تو نيز او را دوست بدار، خداوندا من او را به تو مى سپارم»؟ گفتند: نه.

ص: 295

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد: «تو حجّت مردمانى، پس ايشان را به اقامه نماز، و پرداخت زكات، و امر به معروف و نهى از منكر و برپائى حدود و تقسيم به مساوات راهنمايى و ارشاد نما»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دست او را در روز غدير خمّ بالا گرفته تا آنجا كه مردم زير بغلش را ببينند و فرموده باشد:

«بدانيد كه اين پسر عموى من و وزير من است پس او را يارى نموده و همفكرى كنيد و او را تصديق نمائيد زيرا همو است كه پس از من سرپرست شما است»؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه آيه: وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «1» در شأن او نازل شده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: شما را به خدا سوگند! آيا جز من كسى در ميان شما هست كه فرشته وحى؛ جبرئيل يكى از ميهمانان او باشد؟ گفتند: نه.

ص: 296

(1) فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او حنوطى از حنوط بهشت عطا نموده و بفرمايد: آن را سه قسمت كن، قسمتى را براى تحنيط من و قسمتى را براى دخترم فاطمه و باقى را براى خودت بردار؟ گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه هر گاه خدمت پيامبر شرفياب مى شد آن حضرت به او تحيّت مى كرد و به نزديك خود جاى داده و مرحبا مى فرمود، و اظهار بشاشت و شكفتگى در روى او مى نمود؟ گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد:

«من به روز قيامت به تو مباحات مى كنم وقتى كه انبياء به اوصياى خود مباحات مى كنند»؟ گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله او را با سوره برائت به اذن خداوند به سوى مشركين اهل مكّه فرستاده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد:

«هر آينه من به تو رحم مى كنم از حقد و كينه اى كه در سينه اين جماعت عليه تو پنهان است، و آن را تا پيش از مرگ من ظاهر نكنند، و پس از من مخالفت خود را با تو ظاهر سازند»؟ گفتند: نه.

ص: 297

(1) فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد:

«اميدوارم خدا امانت تو را ادا فرمايد، اميدوارم خداوند ذمّه تو را پرداخت فرمايد»؟

گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد:

«تو قسمت كننده آتش هستى، كسى را كه پاك و پرهيزكار است از آتش بيرون آورده و مخالفين و كفّار را در آتش رها مى كنى»؟ گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه قلعه خيبر را فتح نموده و دختر مرحب يهودى را به اسارت تحويل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله داده باشد؟ گفتند: نه.

فرمود: آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرموده باشد:

«تو و شيعيانت بر سر حوض بر من وارد شويد، در حالى كه سيراب و خوشحال و سفيد روى باشيد، و دشمنان تو در حالى بنزد من آيند كه تشنه و سوخته و سياه روى باشند»؟

گفتند: نه.

سپس أمير المؤمنين عليه السّلام روى به اهل شورى كرده و فرمود: در صورتى كه همه آنچه گفتم مورد تصديق شما بوده و بدان اقرار داريد و از فرمايش پيامبرتان بر شما آشكار

ص: 298

گرديد، پس رعايت تقواى خداوند واحد بى شريك را نموده، و از سخط و غضب و معصيت خداوند بپرهيزيد، و از وصايا و عهود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تخلّف نكرده، و حقوق الهى را رعايت نموده، و حقّ را به اهل آن واگذاشته و از روش پيامبرتان پيروى نمائيد، زيرا اگر مخالفت كنيد در اصل به خدا عصيان ورزيده ايد، پس خلافت را به كسى كه سزاوارتر است واگذاريد.

(1) امام صادق عليه السّلام فرمود: آن جماعت پس از فكر و مشاورت با خود گفتند: ما به فضل او پى برديم، و دانستيم كه او از همه به خلافت شايسته تر است، ولى او مردى است كه هيچ كس را بر ديگرى تفضيل ندهد، و اگر او را خليفه كنيد شما و ديگر مردم را به يك نگاه مى نگرد، ولى بهتر است خلافت را به عثمان دهيد زيرا او همان است كه شما بدان ميل داريد. پس امر خلافت را بدو واگذار نمودند!!.

ص: 299

احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر گروه زيادى از مهاجر و انصار با كلامى شيوا پيرامون فضيلت خود با استناد به احاديث نبوىّ

اشاره

احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر گروه زيادى از مهاجر و انصار با كلامى شيوا پيرامون فضيلت خود با استناد به احاديث نبوىّ

(1) 56- از سليم بن قيس نقل است كه گفت: در ايّام خلافت عثمان بن عفّان، گروهى از مهاجرين و انصار را ديدم كه در جانبى از مسجد النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله نشسته بودند و حضرت علىّ عليه السّلام در گوشه اى از مسجد جلب توجّه مى كرد، آن حلقه در فضائل و امتيازات خودشان بحث مى كردند، تا اينكه به قريش و فضل و سابقه و هجرت آن پرداخته و استناد به گوشه اى از فرمايشات پيامبر در فضل آنان نمودند كه في المثل فرموده: «رهبران از قبيله قريشند» و نيز: «مردم همه پيروان قريشند و ايشان پيشواى عرب مى باشند»، و نيز:

«به قبيله قريش دشنام مدهيد»، و نيز: «نيرو و قوّت هر مرد قرشى مانند دو مرد غير قرشى است»، و نيز: «هر كه قصد خوارى و ذلّت قريش را نمايد خداوند او را خوار سازد».

[و از مهاجرين سخن به ميان آمد، و آنچه در شأن ايشان در قرآن آمده و آنان را بر انصار مقدّم داشته، و خلاصه هر ستايشى كه خداوند عزّ و جلّ در قرآن و نيز فضيلتى كه در كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمده ذكر كردند].

ص: 300

(1) تا اينكه ذكر فضل و سابقه و نصرت انصار به ميان آمد، و آنچه در قرآن از ايشان ستايش شده، و آنچه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در فضيلت ايشان فرموده [همچون: «انصار محلّ راز و سرّ و امانت منند» و: «هر كه انصار را دوست بدارد خدا نيز او را محبوب دارد، و هر كه به ايشان بغض ورزد مبغوض خداوند شود»، و: «هيچ فرد مؤمنى به خدا و پيامبر به انصار بغض نمى ورزد» و: «اگر تمام مردم به گروه هاى مختلف داخل شوند من به گروه انصار مى روم»].

و در ادامه اشاره به مدح رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در تشييع جنازه سعد بن معاذ نمودند كه فرمود: «عرش خداوند از مرگ سعد به لرزه در آمد» و هنگامى كه از يمن پارچه هايى نزد آن حضرت آوردند كه موجب شگفتى همگان شد فرمود: «پارچه هاى سعد بن معاذ در بهشت از تمام آنها زيباتر است»، و نيز در فضل حنظلة بن أبى عامر كه ملائكه او را غسل دادند، و از عاصم بن ثابت كه زنبوران جنازه او را از قصد سوء دشمن محافظت كردند.

و سپس هر كدام از افراد برجسته خود را اسم بردند كه فلانى از ما است! فلانى از ما است. و قريش گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از ما است، حمزه از ما است، جعفر از ما است، عبيدة بن الحارث و زيد بن حارثه و أبو بكر و عمر و سعد و أبو عبيده و سالم و عبد الرّحمن بن- عوف همه از ما مى باشند.

ص: 301

(1) و هيچ فرد معروفى را از قلم نينداخته و همه را ذكر نمودند. و در آن حلقه بيش از دويست مرد نشسته بودند، و در ميان ايشان علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و سعد بن ابى وقّاص و عبد الرّحمن بن عوف و طلحه و زبير و عمّار و مقداد و أبو ذرّ و هاشم بن عتبه و عبد اللَّه بن- عمر و حسن و حسين عليهما السّلام و ابن عبّاس و محمّد بن ابى بكر و عبد اللَّه بن جعفر همه و همه حضور داشتند.

و از انصار: ابىّ بن كعب و زيد بن ثابت و أبو أيّوب انصارىّ، و أبو هيثم بن تيّهان، و محمّد بن سلمه، و قيس بن سعد بن عباده، و جابر بن عبد اللَّه انصارىّ، و انس بن مالك، و زيد بن ارقم و عبد اللَّه بن ابى اوفى و أبو ليلى و فرزندش عبد الرّحمن كنارش نشسته بود، پسر بچّه سپيدروى بلند قامت بى ريشى بود، در اين هنگام أبو الحسن بصرىّ بهمراه فرزندش حسن- كه او نيز پسر بچّه سپيدروى ميانه قدّى بود- وارد شد، و من به اين دو غلام نگريسته و نتوانستم بگويم كداميك خوشروتر است جز آنكه حسن بزرگتر و بلند بالاتر بود.

و تمام آن جماعت در بحث فرو رفته بودند و اين گفتار از صبح تا هنگام زوال ادامه داشت، و عثمان بن عفّان در خانه خود غافل و بى خبر از گفتار و سخنان آن گروه نشسته بود،

ص: 302

و علىّ بن ابى طالب عليه السّلام تنها به اين مذاكرات گوش داده نه او و نه هيچ يك از اهل بيتش سخنى نمى گفت، و جمعيّت به جانب آن حضرت متوجّه شده و گفتند: اى أبو الحسن چه چيز شما را از سخن گفتن باز داشته؟ (1) فرمود: همه شما دو گروه مهاجر و انصار هر چه از فضائل خواستيد گفتيد، و همه بجاى خود درست و صحيح بود، ولى از همه شماها مى پرسم كه اين فضائل و نيكوئيها و مقاماتى را كه مذاكره نموديد آيا از جانب خود شماها و از ناحيه عشيره و قبيله خودتان بوده است يا از ناحيه ديگرى؟

گفتند: البتّه از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و اهل بيت او مى باشد كه خداوند متعال به واسطه آن حضرت اين همه فضيلت و شرافت را به ما عطا فرموده است.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: راست گفتيد، اى گروه قريش و مهاجر و انصار، آيا به اين نكته پى برده ايد كه همه اين خيرات كه از دنيا و آخرت به آن رسيديد تنها به واسطه ما خاندان بوده است و بس؟ چرا كه پسر عموى من رسول گرامى اسلام صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «من و اهل بيت من چهارده هزار سال پيش از خلقت آدم انوارى بوديم،

ص: 303

و چون خداوند متعال آدم را آفريد انوار ما را در صلب او قرار داده و وى را به زمين فرستاد، و سپس به صلب حضرت نوح عليه السّلام منتقل شديم، و بعد از جريان طوفان و بعدها هنگامى كه حضرت إبراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند اين نور در صلب او بود و پيوسته از اصلاب پاك به ارحام طاهره منتقل مى گشتيم، و در سلسله نسب و اجداد و جدّات ما واقعه زنائى بهم نرسيده است!.

(1) در اينجا اهل سابقه و اهل بدر و اهل احد همگى گفتند: آرى اين سخنان را ما از خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نيز شنيده ايم.

سپس فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد كه من نخستين كسى هستم كه به خدا و رسول او ايمان آوردم؟ گفتند: همين طور است.

فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد كه خداوند در چندين آيه از كتاب خود سابق را نسبت به متأخّر فضيلت و برترى داده است و هيچ كسى از امّت در اسلام و تقديم ايمان از من سبقت نجسته؟ گفتند: همين طور است.

فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد وقتى آيات: وَ السَّابِقُونَ

ص: 304

الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ و وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ نازل شد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از آنها سؤال شده و فرمود: «اين آيات در باره انبياء و اوصياى آنان نازل شده، و من افضل انبياء و رسولان خداوند هستم و علىّ بن ابى طالب وصىّ من افضل اوصياء مى باشد»؟ گفتند: همين طور است.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد آنجا كه آيات: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ و إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ و وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً نازل شد مردم پرسيدند: اى رسول خدا، آيا اين آيات فقط مخصوص برخى از مؤمنان است يا تعلّق به همه مردم دارد؟ خداوند پيامبر را مأمور فرمود تا ولات امر آنان را معيّن فرمايد و همان گونه كه نماز و زكات و روزه و حجّ را براى آنان گفته است ولايت را نيز بر ايشان تفسير نمايد، و آن حضرت در روز غدير خمّ مرا نصب فرمود. سپس خطبه اى بدين شرح ايراد نمود كه:

«اى مردم خداوند مرا مأمور به انجام كارى فرموده كه سينه ام تنگ شده و گمان برده ام

ص: 305

كه مردم مرا تكذيب نمايند و پروردگار مرا فرموده كه يا ابلاغ رسالت كنم و گر نه مرا عذاب نمايد» سپس منادى را امر فرمود كه ندا كند

«الصّلاة جامعة»

(يعنى همه جمع شوند) سپس اين خطبه را ايراد فرمود كه: (1) اى مردم آيا تصديق مى كنيد كه خداوند عزّ و جلّ مولاى من است و من مولاى مؤمنين هستم و من از ايشان به خودشان برترم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا. فرمود: اى على برخيز، من نيز برخاستم و فرمود: «هر كه من مولاى او مى باشم همانا علىّ مولاى او است، خداوندا دوستارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن دار».

پس سلمان برخاسته و گفت: اى رسول خدا ولايت او چگونه ولايى است؟ فرمود:

ولايت او همچون ولايت من است، پس هر كه من از خودش به او برترم علىّ نيز از نفس او به خودش برتر است، پس خداوند آيه: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ، وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي، وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً را نازل فرمود، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تكبير فرستاده و گفت: اللَّه اكبر بر كمال نبوّت و دين خدا: ولايت على پس از من.

پس أبو بكر و عمر برخاسته گفتند: اى رسول خدا، اين آيات فقط مخصوص علىّ نازل شده است؟ پيامبر فرمود: آرى در باره او و اوصياى من تا روز قيامت نازل شده است.

ص: 306

آن دو گفتند: اى رسول خدا براى ما آنان را بيان بفرما.

(1) فرمود: علىّ برادر و وزير و وارث و وصىّ و جانشين من در امّتم مى باشد، او مولى و سرپرست همه مرد و زن مؤمن پس از من است، سپس فرزندش حسن، بعد حسين، سپس نه نفر از فرزندان حسين، يكى پس از ديگرى، قرآن با ايشان است و ايشان با قرآنند، نه ايشان از قرآن جدا شوند و نه قرآن از آنان فارق گردد تا بر حوض نزد من آيند.

اهل مجلس همگى گفتند: همين طور است، همه اينها را ما شنيده ايم و بر آن شاهد بوديم. و برخى گفتند: بطور كلّى اين مطالب به خاطر ما هست ولى همه اش را بخاطر نداريم، و اين گروه كه بخاطر دارند از افراد صالح و فاضل ما مى باشند.

پس أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: راست گفتيد، همه مردم در حفظ مطالب يكسان نيستند.

شما را به خدا سوگند هر كه اين سخنان را از پيامبر بخاطر دارد برخاسته و به آن خبر دهد!.

پس زيد بن ارقم، براء بن عازب، أبو ذرّ، و مقداد و عمّار برخاسته و گفتند: شهادت مى دهيم كه اين سخنان را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در حالى كه بر منبر بود و تو در كنار او بودى اين گونه فرموده كه: «اى مردم خداوند مرا مأمور فرموده كه امام شما و وصىّ و جانشين خود را برايتان معيّن نمايم، همو كه خداوند طاعت او را در كتابش بر أهل ايمان واجب فرموده،

ص: 307

و آن را قرين طاعت خود و من ساخته، و شما را امر به ولايت او ساخته، و من از ترس طعن اهل نفاق و تكذيبشان ابتدا مراجعت نمودم ولى خدا مرا فرمود يا ابلاغ كن يا عذابت مى كنم.

(1) اى مردم، خداوند شما را در قرآن امر به نماز نمود و من نيز آن را بيان داشتم، و نيز زكات و روزه و حجّ و من تمام آنها را توضيح داده و براى شما تفسير نمودم، حال شما را امر به ولايت نموده و شهادت مى دهم كه ولايت مختصّ اين فرد- و دست مباركش را بر دست علىّ گذارد- است، سپس از آن دو فرزند او است، سپس از آن اوصياى پس از ايشان از فرزندان اوست، از قرآن جدا نشوند و قرآن نيز از ايشان فارغ نشود تا بر حوض نزد من آيند، اى مردم، امام و هادى و دليل و راهنما و مفزع و ملجأ شما را مبيّن و معيّن و آشكار گردانيدم، و او برادر من علىّ بن ابى طالب؛ و در ميان شما به منزله من است، پس در تمام مسائل دينى از او پيروى نموده و در جميع كارها از او اطاعت كنيد، زيرا نزد او تمام علم و حكمتى است كه خداوند به من آموخته است، پس از او پرسش و سؤال كنيد و از او و اوصياى پس از او بياموزيد و ياد گيريد، و ايشان را تعليم مدهيد و هيچ كس را بر آنان مقدّم مداريد و از ايشان جا نمانيد و تخلّف مكنيد، زيرا ايشان پيوسته با حقّ بوده و حقّ ملزم به ايشان است»، پس از نقل اين كلام از پيامبر آن گروه نشستند.

ص: 308

(1) سليم بن قيس گفت: سپس حضرت علىّ عليه السّلام فرمود:

اى مردم، آيا تصديق مى كنيد كه خداوند پس از نزول آيه: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً من و فاطمه و دو پسرم حسن و حسين را جمع نموده و بر ما كسا و شمدى فدكى كشيده و فرمود: «بار خدايا! اينان اهل بيت و گوشت تن منند، آزار و ناراحتى و زحمت اينان موجب زحمت و آزار و اذيّت من است، پس رجس و آلودگى را از وجود اينان زائل نموده و آنان را تطهير فرماى!»، امّ سلمه با شنيدن اين كلمات نزديك كساء آمده و عرض كرد: من نيز [از اهل كساء مى باشم]؟ فرمود: تو بر خيرى، ولى اين آيه فقط در شأن من و برادرم علىّ و دخترم فاطمه و دو فرزندم، و نه تن ديگر از فرزندان حسين نازل شده است، و كسى را در آن اشتراكى نيست.

جماعت با شنيدن اين سخن يكپارچه گفتند: گواهى مى دهيم كه امّ سلمه اين مطلب را براى ما نقل نموده، و وقتى از خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله جويا شديم همانند امّ سلمه نقل فرمود.

سپس حضرت أمير عليه السّلام فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد كه هنگام نزول آيه مباركه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ، سلمان از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پرسيد كه آيا اين آيه جنبه خصوصى دارد يا عامّ؟ فرمود:

ص: 309

«افراد مأمور به آن تمام مؤمنين مى باشند، و منظور از صادقين برادر من علىّ بن ابى طالب و اوصياى پس از او تا روز قيامتند»؟ همگى گفتند: همين طور است.

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد كه چون در غزوه تبوك رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرا خليفه خود در مدينه منصوب كرد و من عرض كردم براى چه مرا در مدينه مى گذارى؟ آن حضرت فرمود: «مدينه جز به من و تو روى خوش نمى بيند، و جايگاه تو در نزد من همچون منزلت هارون است نزد موسى جز آنكه پس از من پيامبرى نخواهد بود»؟ همگى گفتند: همين طور است.

فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد كه هنگام نزول آيه مباركه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ تا آخر سوره حجّ، سلمان از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پرسيد اين افرادى كه شما بر ايشان گواهى و آنان بر مردم كيانند؛ همانها كه برگزيده خداوند شده و در كار دين هيچ سختى و حرجى بر آنان نگذارده و پيرو آئين پدرتان إبراهيم مى باشند؟ فرمود: «از ميان امّت فقط اشاره به سيزده نفر دارد»، سلمان گفت: براى ما بيان فرمائيد اى رسول خدا، پس فرمود: «من و برادرم على و يازده نفر از اولاد من مى باشند»؟ همگى گفتند: همين طور است.

ص: 310

(1) فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا تصديق مى كنيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خطبه اى بدين شرح ايراد فرمود كه: «اى مردم، من در ميان شما دو چيز با ارزش و مهمّ به وديعه مى گذارم، كتاب خدا و عترت خودم كه اهل بيت منند، پس اگر شما دست تمسّك به آن دو زنيد دچار ضلالت و گمراهى نگرديد، زيرا حضرت لطيف خبير مرا باخبر ساخته و پيمان بسته كه آن دو تا وقتى كه در حوض بروز قيامت بر من وارد شوند از هم جدا نخواهند شد»، در اينجا عمر غضبناك برخاسته و گفت: اى رسول خدا، آيا منظور تمام اهل بيت شمايند؟ فرمود: نه، مقصود من خلفاء و اوصياى من هستند كه اوّلين ايشان على است كه وزير و خليفه من و سرپرست هر زن و مرد مؤمن پس از من است، و پس از او فرزندانم حسن و حسين، سپس نه تن از فرزندان پسرم حسين باشند، يكى پس از ديگرى تا هنگامى كه نزد حوض به من برسند، آنان اوصياى من و شهداى بر خلق و حجّتهاى خداوند و معادن حكمت، و خزّان علم پروردگار جهان هستند، هر كه از ايشان اطاعت كند از خداوند اطاعت نموده و هر كه معصيت آنان را كند خدا را معصيت كرده است»؟ همگى گفتند: همين طور است.

سپس كار سؤال و منا شده و قسم دادن آنان از جانب حضرت أمير عليه السّلام ادامه يافت، تا آنجا كه هيچ سؤالى نماند جز آنكه همه را بر صدق آن به ذات خداوند سوگند داده و تصديق گرفت

ص: 311

تا آنكه بيشتر مناقب خود و آنچه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در شأن او فرموده بيان داشت و همه جماعت آن موارد را تصديق نموده و بر حقّانيّت آن گواهى دادند.

(1) سپس هنگام ختم كلام گفت: «خدايا بر اين مردم شاهد باش»، و آنان گفتند:

خدايا شاهد باش كه ما جز آنچه خود از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله شنيده يا توسّط افراد مطمئنّ كه آن را از آن حضرت شنيده اند نقل نكرديم.

فرمود: آيا اين حديث نبوى را تصديق مى كنيد كه فرمود: «هر كه پندارد با بغض به علىّ مى تواند مرا دوست بدارد؛ دروغ گفته و مرا دوست ندارد» و دست مبارك خود را بر سر من نهاد، و فردى پرسيد: اين چگونه است؟ فرمود: «زيرا او از من است و من از اويم، هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته، و هر كه مرا دوست بدارد بى شكّ خداوند را دوست داشته است، و هر كه او را مبغوض بدارد نسبت به من اظهار بغض كرده، و هر كه نسبت به من بغض ورزد نسبت به خداوند اظهار بغض نموده است»؟ وقتى كلام بدينجا رسيد قريب به بيست نفر از برجستگان دو قبيله گفتند: آرى همين طور است، و الباقى جماعت ساكت ماندند.

حضرت علىّ أمير المؤمنين عليه السّلام به جماعت ساكت فرمود: چرا ساكت و خموش مانديد؟ گفتند: اين گروهى كه نزد ما شهادت دادند از افراد موثّق در گفتار

ص: 312

و فضل و سابقه اند. حضرت أمير عليه السّلام گفت: بار خدايا بر آنان گواه باش.

(1) در اينجا طلحة بن عبيد اللَّه كه او را سياستمدار قريش مى گفتند معترضانه گفت: با ادّعاى خلافت أبو بكر و تصديق يارانش چه كنيم؛ در آن روز كه شما را با آن شدّت در حالى كه بر گردنتان ريسمانى انداخته و همگى أصحاب به شما گفتند: بيعت كن و شما در آن مقام حجّت خود را بر ايشان تمام نموديد و أبو بكر مدّعى شد كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيده است كه فرموده: «خداوند منع مى كند از اينكه نبوّت و خلافت را در ما اهل بيت جمع نمايد» و آن را عمر و أبو عبيده و سالم و معاذ تصديق كردند؟ سپس افزود: تمام آنچه شما فرموده و بدان احتجاج نموديد از سابقه و فضل همه و همه حقّ است و ما بدان اعتراف مى كنيم ولى بطورى كه اين چهار نفر نيز روايت گذشته را تصديق نمودند خلافت در خانواده رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله قرار نخواهد گرفت.

حضرت أمير عليه السّلام پس از شنيدن اين كلام غضبناك از گفته طلحه پرده از رازى برداشته و به بيان گفتار نامفهومى از عمر به هنگام مرگ پرداخته و خطاب به طلحه فرمود:

به خدا سوگند كه هيچ صحيفه اى به هنگام ملاقات خداوند در روز قيامت در نزد من محبوبتر از صحيفه اى نيست كه در آن چهار نفر از مخالفين پيامبر در كعبه هم قسم شده

ص: 313

و پيمان بستند كه پس از مرگ پيامبر عليه من با هم متّحد شوند تا مانع رسيدن خلافت به من شوند.

(1) و دليل بر بطلان شهادت آنان و آنچه تو گفتى اى طلحه بخدا سوگند همان فرمايش پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در روز غدير خمّ است كه فرمود: «هر كه من از خودش به او برترم علىّ نيز از نفس او به خودش برتر است»، پس چگونه مى شود كسانى كه من از ايشان برترم بر من أمير و حاكم باشند؟ و نيز اين فرمايش پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله كه: «جايگاه تو در نزد من همچون منزلت هارون است نزد موسى جز نبوّت» و چنانچه استثنايى غير از نبوّت بود فرموده بود.

و نيز اين فرمايش كه: «من در ميان شما دو چيز به وديعه مى گذارم، كتاب خدا و عترت خودم كه اهل بيت منند، پس اگر شما دست تمسّك به آن دو زنيد دچار ضلالت و گمراهى نگرديد، و ايشان را تعليم مدهيد و هيچ كس را بر آنان مقدّم مداريد و از ايشان جا نمانيد و تخلّف مورزيد، زيرا ايشان از شما داناترند، و شايسته است كه خليفه جز داناترين ايشان به قرآن و سنّت نباشد، همچنان كه خداوند فرموده: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِ

ص: 314

أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ «1»، و نيز فرموده: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ «2»، و نيز: ائْتُونِي بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ «3»، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده است: «هيچ امّتى اختيار امور خود را با وجود فرد عالم و دانا به كسى واگذار نكند جز آنكه پيوسته كارشان به انحطاط و تزلزل گذاشته تا هنگامى كه خطايشان را جبران كنند»، و آيا ولايت جز همان امارت است؟ (1) و از جمله دلائل كذب و بطلان روايت گذشته اين است كه شماها خودتان در زمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از توصيه هاى آن حضرت به من به عنوان أمير المؤمنين سلام كرديد، و از جمله حجّتهاى بر ايشان و بر تو بطور خاصّ و بر اينكه با تو است يعنى زبير، و بر امّت، و بر سعد ابن ابى وقّاص، و ابن عوف، و بر اين خليفه اتان يعنى عثمان اين است كه: اى گروه شورى ما و شما همه زنده ايم و مى بينيد كه عمر مرا در جمع شورى قرار داده، و اين خلاف و ردّ حديث «عدم جمع نبوّت و خلافت در اهل بيت» است، و مگر نتيجه آن جز خلافت است؟ و اگر فكر مى كنيد كه اين شورى براى غير امارت است پس براى عثمان خلافتى نباشد، و در اين صورت فقط ما را گفته كه

ص: 315

در كارى غير از خلافت مشاوره كنيم، و اگر شورى براى تعيين خليفه است پس براى چه مرا ميان شما داخل نمود؟ بلكه بايد اخراج مى كرد، و نيز گفت كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اهل بيت خود را از منصب خلافت خارج نموده و باخبر ساخت كه ايشان را در آن هيچ نصيبى نيست؟ و براى چه عمر وقتى يك يك ما را فراخواند به فرزندش عبد اللَّه چيزى گفت و او اينجا حاضر است، تو را به خدا سوگند اى عبد اللَّه كه بگويى وقتى خارج مى شدى به تو چه گفت؟ (1) عبد اللَّه گفت: حال كه مرا به خدا قسم دادى او گفت: اگر جماعت شورى از اصلع قريش (يعنى حضرت أمير عليه السّلام) پيروى كنند ايشان را به راه راست و روشن رهنمايى كرده و كتاب خدا و سنّت پيامبر را در ميان مردم اقامه خواهد كرد.

فرمود: اى پسر عمر تو به او چه گفتى؟ گفت: گفتم: چه چيز مانع شما است كه او را خليفه نمايى؟ فرمود: و او چه پاسخ داد؟ گفت: سخنى گفت: كه جنبه خصوصى دارد.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آن مطلب را در زمان حيات خود به من گفته بود، سپس در شبى كه پدرت وفات نمود نيز در خواب به من فرمود، و هر كه آن حضرت را در خواب ببيند چنان است كه در بيدارى رؤيت نموده باشد.

ص: 316

(1) عبد اللَّه گفت: شما را از چه مطالبى آگاه فرمود؟

حضرت عليه السّلام فرمود: تو را بخدا سوگند مى دهم كه اگر همان بود مرا تصديق كنى! گفت: در اين صورت سكوت نمايم.

فرمود: وقتى از عمر پرسيدى چه چيز مانع شما است كه او را خليفه نمايى گفت: آن صحيفه اى كه ميان خود نگاشته و در كعبه عهد نموديم. با شنيدن اين كلام عبد اللَّه سكوت كرد و حضرت أمير عليه السّلام فرمود: تو را به حقّ رسول خدا سوگند كه از جواب من ساكت نشده و آنچه حقيقت است بيان نمائى! سليم بن قيس گويد: در اين حال ابن عمر را ديدم گريه در گلوى او مختنق گشته از هر دو چشمش اشك روان شد.

سپس آن حضرت روى به طلحه و زبير و ابن عوف و سعد نموده و فرمود: چنانچه اين پنج نفر يا چهار نفر بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دروغ بسته باشند ديگر ولايت ايشان بر شما جايز نيست، و چنانچه راست گفته باشند جايز نيست كه شما پنج نفر مرا در امر شورى داخل نماييد، زيرا اين كار خلاف رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بوده و ردّ بر آن حضرت مى باشد.

ص: 317

(1) سپس روى به مردم نموده و فرمود: مرا از منزلتى كه در نزد شما دارم و آنچه بدان شناخت داريد آگاه كنيد كه آيا صادق هستم يا دروغگو؟

گفتند: راست گويى، نه به خدا سوگند ما هيچ دروغى از تو نشنيده ايم؛ نه در دوران جاهليّت و نه در دوران اسلام.

فرمود: پس به خدايى سوگند كه ما اهل بيت را به نبوّت و خلافت گرامى داشته، و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را از ميان ما به نبوّت قرار داد و پس از او ما را به امامت اهل ايمان اكرام فرمود كه جز ما هيچ كس نمى تواند از آن حضرت تبليغ كند، و مقام امامت و خلافت تنها در ميان ما به اصلاح رسد، و خداوند هيچ كسى را در امر ولايت با ما شريك و ذى نصيب نگردانيده، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خاتم الأنبياء است؛ و پس از او هيچ نبىّ و رسولى نيست، و تا روز قيامت مسأله نبوّت بدو ختم شده است، و خداوند ما را پس از آن حضرت خلفاى زمين و گواهان بر خلق خود قرار داده است، و طاعت ما را در كتاب خود واجب ساخته و در چندين آيه ما را قرين خود و پيامبرش فرموده، پس خداوند عزّ و جلّ در قرآن، محمّد را نبىّ؛ و ما را از پس وى خلفاء قرار داده است، سپس خداوند تبارك و تعالى رسول خود را مأمور رساندن آن به امّت ساخته، و آن حضرت نيز طبق فرمان به ايشان رسانيد،

ص: 318

بنا بر اين كداميك از ما به جانشينى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شايسته تريم؟ در حالى كه شما خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله- وقتى مرا به ابلاغ سوره برائت به مكّه فرستاد- شنيديد كه فرمود: «جز مردى از من كسى نمى تواند آن را ابلاغ نمايد»، شما را به خدا سوگند آيا اين سخن را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيديد! گفتند: آرى شنيديم، گواهى مى دهيم كه ما اين سخن را هنگام فرستادن شما براى ابلاغ سوره برائت از آن حضرت شنيديم.

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين فردى كه شما الحال خليفه مى كنيد قادر نيست بلكه صلاحيت نداشته و مورد وثوق نيست كه صحيفه اى هر چند در عرض و طول چهار انگشت را از هيچ فردى على الخصوص از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله به امّت ابلاغ نمايد تا چه رسد به امامت تمام ملّت! و جز من هيچ كسى قادر به تبليغ احكام دين رسول خدا نيست. پس كداميك از ما به مجلس و جايگاه پيامبر كه فرستاده خدا است شايسته تر مى باشد؛ يا از اين جماعت حاضر در مجلس؟

طلحه گفت: ما اين مطلب را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيده ايم، پس چگونگى اين مطلب كه جز تو كسى صلاحيت تبليغ از آن حضرت ندارد را براى ما تفسير نما؟ حال اينكه بارها و بارها در سخنان آن حضرت شنيده شده كه مى فرمود: «فرد حاضر به فرد غايب رسانده و تبليغ كند»، نيز در عرفه در حجّ وداع نيز فرمود: «خدا روشن كند چهره اى را كه گفتارم را شنيده و بخاطر بسپارد

ص: 319

سپس به ديگرى رسانده و تبليغ كند، پس چه بسا حامل فقهى كه فاقد آگاهى است، و چه بسا حامل فقهى كه به فقيه تر از خود مى رساند، سه چيز است كه قلب فرد مؤمن در آنها دچار غلول و خيانت نشود: اخلاص عمل براى خدا، و خيرخواهى براى واليان امر، و ملازمت جماعت ايشان، چرا كه دعوت واليان محيط است به همه مردمان» و نيز در چندين مكان فرموده: «بايد حاضر به غايب رسانده و تبليغ كند».

(1) پس أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين مطلب شما مربوط به آن فرمايش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است كه در غدير خمّ و در حجّ وداع به روز عرفه؛ در آخر آن خطبه كه: «اى مردم، من در ميان شما دو چيز به وديعه مى گذارم، كتاب خدا و عترت خودم كه اهل بيت منند، پس اگر شما دست تمسّك به آن دو زنيد دچار ضلالت و گمراهى نگرديد، زيرا حضرت لطيف خبير مرا باخبر ساخته و پيمان بسته كه آن دو تا وقتى كه در حوض بروز قيامت بر من وارد شوند از هم جدا نخواهند شد؛ مانند اين دو انگشت سبّابه و ابهام من، زيرا كه يكى از آن دو جلوى ديگرى است، پس دست تمسّك به آن دو زنيد تا نه گمراه شده و نه دچار لغزش گرديد، و ايشان را تعليم مدهيد و هيچ كس را بر آنان مقدّم مداريد و از ايشان جا نمانيد و تخلّف مورزيد، زيرا ايشان از شما داناترند». هر آينه خداوند عامه مردم را امر فرمود كه

ص: 320

وجوب اطاعت از ائمّه آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و حقّانيّت آن را به همگان رسانده و تبليغ كنند، و جز در آن دو مورد؛ تبليغ ديگرى را از مردم نخواست، و تنها عامه را مأمور تبليغ عامه ساخته تا حجّت بر كسى كه تمام مطالب از پيامبر بدو نرسيده تمام باشد، (1) اى طلحه مگر يادت نيست كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در حالى كه شما بدان گوش مى داديد به من فرمود: «اى برادرم، جز تو كسى دين مرا ادا نمى كند و ذمّه ام را برى نمى سازد، و تنها تو دين و غرامت مرا پرداخت نموده و بر اساس سنّت من جنگ خواهى كرد»؟ پس چون أبو بكر به خلافت رسيد، ظاهرا دين پيامبر را ادا نمود و وعده هايش را عملى ساخت و تمام شما از او پيروى نموديد با اينكه به شما گفته بود جز من كسى قادر به اين كار نخواهد بود و آنها كه أبو بكر پرداخت اداى دين او نبود و عمل نمودن به وعده هايش نبود، و هر آينه پرداخت آن ديون و عمل به آن وعده ها كارى است كه آن حضرت را برى سازد، و فقط مأموريت تبليغ از پيامبر و جامه عمل پوشاندن به تمام آنها از عهده امامانى ساخته است كه خداوند در قرآن اطاعت از آنان را واجب ساخته و دستور به ولايت ايشان داده است، همانها كه اطاعت ايشان قرين اطاعت خداوند بوده و عصيان و مخالفت با ايشان معصيت خداوند مى باشد.

ص: 321

(1) طلحه گفت: خيالم را راحت كردى، تا حال به معنى اين كلام پيامبر نرسيده بودم تا اينكه برايم تفسير فرمودى، اى أبو الحسن خدا از تمام امّت محمّد به تو جزاى بهشت عطا فرمايد، چيز ديگرى است كه مى خواهم از شما بپرسم، يادم هست كه شما پارچه بسته اى را در آورده و گفتى: «اى مردم، من پيوسته مشغول غسل و كفن و دفن پيامبر بودم و پس از آن سرگرم جمع آورى قرآن بودم، پس اين قرآنى است كه به صورت مجموع و عارى از هر افتادگى پيش روى شما است»، ولى مكتوب و جمع آورى شما را نديدم، و يادم هست كه عمر از تو آن قرآن را خواست ولى شما جواب منفى داديد، و پس از آن عمر قانونى گذراند كه اگر دو نفر بر آيه اى كه نوشته اند شهادت مى داد مكتوب مى نمود و در صورت شهادت يك نفر آن را به تأخير انداخته و كتابت نمى كرد.

و در آن اثنا عمر گفت- و من به آن گوش مى دادم- كه: در روز يمامه گروهى را مقتول گردانيدند كه همه ايشان قارى قرآن به قرائتى خاصّ بود كه جز ايشان كسى قرآن بدان صورت نمى خواند، و عثمان در آن جمعى كه قرآن كتابت مى كردند از آن مجلس برخاست و بيرون رفت و گوسفندى بدان جا آمده صحيفه و كتابى را كه مى نوشتند خورد و آن از بين رفت، و خود شنيدم كه عمر و اصحابش كه كتابت آنان را جمع مى كردند

ص: 322

مى گفتند كه: سوره احزاب معادل سوره بقره، و سوره نور يك صد و شصت آيه و سوره حجر يك صد و نود آيه مى باشد؛ ماجرا از چه قرار بود؟ و خدا رحمتت كند چه چيز مانع از آن شد كه قرآن خود را بر مردم عرضه دارى، در حالى كه عثمان وقتى جمع آورى قرآن عمر را گرفت آن را بصورت يك مجموع گرد آورده و مردم را به سوى قرائتى واحد سوق داد، و مصحف ابىّ بن كعب و ابن مسعود را پاره پاره ساخته و سوزانيد؟ (1) حضرت أمير عليه السّلام فرمود: اى طلحه، هر آيه اى كه خداوند عزّ و جلّ بر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نازل فرمود به خطّ من و املاى آن حضرت نزد من محفوظ است، هر حلال و حرام و حدّ و حكمى از آن و خلاصه هر آنچه كه امّت تا روز قيامت بدان نيازمندند نزد من كتابت شده به املاء پيامبر و خطّ من موجود است، حتى ديه خراشيدن صورت.

طلحه گفت: يعنى هر چيز كوچك يا بزرگ يا خاصّ يا عام تا روز قيامت نزد تو مكتوب است؟

فرمود: آرى، و جز آن نيز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به هنگام مريضى از روى سرّ هزار باب از

ص: 323

علم بر من گشود كه هر يك باب آن كليد هزار باب ديگر از علم است، و چنانچه امّت اسلام پس از وفات پيامبر از من پيروى كرده و اطاعت مى نمود از بالاى سر تا زير پا از تمام مزايا برخوردار مى شد، اى طلحه، مگر تو يادت نيست كه آن حضرت در زمان مريضى تقاضاى دوات و كاغذ و شانه نمود تا مبادا بعد از او امّت به گمراهى افتند، و رفيقت (عمر) وقيحانه گفت: رسول خدا هذيان مى گويد!! و با اين كلام پيامبر به خشم آمده و دست از آن كار كشيد؟ گفت: آرى من حاضر بودم.

(1) فرمود: وقتى شما خارج شديد پيامبر مرا از مضمون آنچه مى خواست بنويسد و جماعت عامه را بر آن گواه بگيرد باخبر ساخت كه جبرئيل از جانب خداوند به او گفته است كه قضاى خداوند بر امّت تو به اختلاف و تفرقه رقم خورده، سپس كاغذى طلبيده و آنچه قصد كتابت آن را در استخوان شانه داشت بر من املاء فرمود، و سه نفر را بر اين كار به شهادت گرفت: سلمان، أبو ذرّ، مقداد.

و نام تمام امامان هدايت واجب الطّاعه را تا روز قيامت نام برد، أوّل نام مرا، سپس دو فرزندم حسن و حسين و با دست به حسن و حسين اشاره فرمود، سپس نه نفر از اولاد فرزندم حسين را نام برد،

ص: 324

اى أبو ذرّ و مقداد آيا همين گونه نبود؟ آن دو برخاسته و گفتند: شهادت مى دهيم بر پيامبر كه همين را شنيديم.

(1) طلحه گفت: بخدا سوگند كه خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «در روى زمين و آسمان نزد خدا هيچ كسى راستگوتر و نيكوكارتر از أبو ذرّ نيست» و من شهادت مى دهم كه آن دو جز حقّ بر زبان نراندند، و تو نزد من از آن دو صادقتر و نيكوكارترى.

سپس حضرت علىّ عليه السّلام خطاب به طلحه و زبير و سعد و ابن عوف فرمود: از خدا بترسيد و پى رضا و خشنودى ايزد منّان رفته و درخواست آنچه نزد او است را بنمائيد، و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى ترسى به خود راه مدهيد.

سپس طلحه گفت: مى بينم كه هيچ پاسخى به سؤال أصلى من در مورد قرآن ندادى آيا آن را براى مردم بيان نمى كنيد؟

فرمود: اى طلحه، از سر عمد از آن طفره رفتم، حال تو بگو آيا قرآنى كه عمر و عثمان جمع نمودند همه مصحف بود يا قسمتى از آن؟ طلحه گفت: بلكه همه آن بود.

فرمود: در اين صورت اگر بدان عمل كنيد از آتش رهايى يافته و به بهشت رويد،

ص: 325

زيرا در آن حجّت ما و دليل حقّ ما و وجوب طاعت ما ظاهر و هويدا است.

(1) طلحه گفت: مرا كافى است، همان كه قرآن باشد براى من كافى و بسنده است.

سپس طلحه گفت: حال مرا از قرآنى كه در دست شما است و تأويل آن و حرام و حلال آن، باخبر فرما، كه آن را پس از خود به كه مى دهى و صاحب آن كيست؟

فرمود: آن را كه به أمر پيامبر بايد قرآن را به او بدهم وصىّ من و برتر از همه خلقان فرزندم حسن است، سپس آن را به فرزند ديگرم حسين خواهد داد، سپس به همين ترتيب به فرزندان حسين خواهد رسيد تا اينكه آخرين ايشان در حوض بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وارد شود، ايشان با قرآنند و قرآن با ايشان است و هيچ يك از ديگرى جدا نخواهد شد. و اين را بدان كه معاويه و پسرش پس از عثمان به خلافت رسند، و پس از آن دو هفت تن از فرزندان حكم بن ابى العاص يكى پس از ديگرى تا دوازده رهبر گمراهى و ضلالت به حكومت رسند، همانها كه پيامبر در رؤيا ديد كه از منبرش بالا رفته و امّت را به قهقرى و عقب بر ميگردانند، ده تن آنان از بنى اميّه اند و دو تن از ايشان همانهايند كه اساس اين عمل زشت را پى ريزى نمودند، و گناه اين دو تن در روز قيامت برابر با گناه تمام امّت است.

ص: 326

[سخن ابو ذر- رضى الله عنه- در جمع آورى قرآن]

[سخن ابو ذر- رضى الله عنه- در جمع آورى قرآن]

(1) 57- از أبو ذرّ غفارىّ نقل است كه گفت: وقتى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله وفات يافت حضرت علىّ عليه السّلام به جمع قرآن پرداخته و آن را نزد مهاجرين و انصار آورده بر ايشان عرضه داشت زيرا اين بنا به سفارشى بود كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرموده بود، و وقتى أبو بكر آن را گشود در همان اوّلين صفحه ذكر فضايح قوم بود، عمر با شنيدن آن از جا پريده و گفت: اى علىّ اين مصحف را بردارد ببر كه ما را به آن نيازى نيست! آن حضرت نيز آن را برداشته و باز گشت.

سپس زيد بن ثابت؛ از قاريان قرآن را احضار نموده و عمر به او گفت: علىّ نزد ما قرآنى آورد كه در آن ذكر فضايح قوم از مهاجر و انصار بود، و ما قصد داريم قرآنى جمع آورى نمائيم كه عارى از هر گونه فضيحت و هتك حرمت مهاجرين و انصار باشد، [آيا عهده دار آن مى شوى؟]، زيد بن ثابت نيز پذيرفته و گفت: اگر در آخر كار كه قرآن مطابق خواست شما آماده شد علىّ قرآن خود را ظاهر نمود آيا فكر نمى كنيد همه آنچه انجام داده ايم باطل خواهد شد؟ عمر گفت: چاره چيست؟ زيد گفت: شما به حيله و سياست داناتريد، عمر گفت: هيچ چاره اى جز قتل و راحت شدن از دست او نيست، پس به طرح ترور او بدست خالد پرداخت كه عملى نشد و شرح آن نيز گذشت.

ص: 327

پس چون دوره خلافت عمر آغاز شد از حضرت علىّ عليه السّلام خواست كه قرآن خود را بدو تحويل دهد تا آن را مطابق قرآن خود تحريف نمايد و گفت: اى أبو الحسن خوب است كه آن قرآن كه در زمان أبو بكر آوردى نزد ما آرى تا بر آن اجتماع كنيم، حضرت فرمود:

هرگز، هيچ راهى بدان نيست، من آن را فقط براى اتمام حجّت بر شما بر أبو بكر عرضه داشتم، كه در روز قيامت مگوئيد: ما از اين مطلب غافل و بى خبر بوديم، يا بگوئيد: آن را نزد ما نياوردى! آرى آن قرآنى كه نزد من است جز مطهّرون و اوصياى پس از من دستشان بدان نرسد. عمر گفت: آيا وقت مشخّصى براى اظهار آن معلوم است؟ حضرت فرمود: آرى؛ وقتى قائم از اولاد من ظهور نمايد مردم را بر اساس آن راه برده و سنّت بدست او جارى گردد.

[خطبه ابو ذر غفارى- رضى الله عنه-]

[خطبه ابو ذر غفارى- رضى الله عنه-]

(1) 58- و سليم بن قيس گفت: من با حنش بن معتمر به مكّه بوديم كه هنگام موسم حجّ أبو ذرّ برخاسته و حلقه اى از باب كعبه را گرفته سپس با صدايى بلند فرياد زد: اى مردم، هر كه مرا شناخت كه هيچ و هر كه مرا نشناخت همانا من جندب بن جناده، أبو ذرّ غفارىّ هستم، اى مردم، من خود از پيامبرتان صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:

ص: 328

«مثل اهل بيت من در ميان امّت همچون كشتى نوح در ميان قوم او است، هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه آن را ترك گويد غرق گردد، و نيز همچون باب حطّه در بنى اسرائيل مى باشند».

اى مردم، من خود از پيامبرتان شنيدم كه مى فرمود: «من دو چيز را در ميان شما گذاشتم كه اگر دست تمسّك بدان زنيد دچار گمراهى نخواهيد شد، آن دو: قرآن و اهل بيت منند- تا آخر حديث».

وقتى از مكّه به مدينه بازگشت نزد عثمان احضار شده و به او گفت: براى چه در موسم حجّ اين حرفها را زدى؟ گفت: مأموريّتى بود كه از طرف پيامبر انجام دادم، گفت:

شاهد هم دارى؟ در اينجا حضرت علىّ عليه السّلام و مقداد برخاسته و شهادت دادند، سپس هر سه خارج شدند، عثمان رو به جمع نموده و گفت: اين سه نفر خيال مى كنند كه در حال انجام كارى (مأموريّتى) هستند.

(1) 59- نقل است كه يكى از روزها عثمان به حضرت علىّ عليه السّلام گفت: اگر امروز تو در كار خلافت من صبورى مى كنى سهل است كه پيشتر با كسى كه بهتر از من و تو بود چنين رفتارى نمودى! حضرت فرمود: منظورت از بهتر از من كيست؟ گفت: أبو بكر و عمر.

ص: 329

فرمود: دروغ گفتى، من پيش از همه شما [زمانى كه بت پرست بوديد] و بعد از [مرگ] همه شما خدا را عبادت نموده و خواهم كرد.

(1) 60- سليم بن قيس گويد: سلمان و مقداد و پس از آن دو أبو ذرّ نقل نمود، سپس خود حضرت أمير عليه السّلام همان را فرمود كه: مردى در حضور رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با علىّ عليه السّلام به مفاخره پرداخت و چون پيامبر اين را شنيد روى به علىّ عليه السّلام كرده و فرمود: تو نيز بر عرب مفاخره كن كه من از هر لحاظ از شما گرامى ترم زيرا: پسر عمويم پيامبر است و داماد اويم، و همسرم فاطمه عليها السّلام است و فرزندانم حسن و حسين مى باشند، جعفر طيّار بهترين برادر و مايه افتخار است و نيز عمويم حمزه سيّد الشّهداء است، و نيز بر كلّ عرب مفاخره كن كه از همه ايشان در حلم گرامى تر و در علم وسيع تر و در اسلام قديمى ترى، و از تمام عرب در بذل جان و مال بى رياترى، و تو سرآمد قاريان قرآن، و عاملان به سنّت من هستى، تو در كارزار و رويارويى با دشمن شجاعترى، تو از همه بخشنده ترى، و در سراى دنيا از همه زاهدترى، و از نظر اجتهاد در دين از همه پابرجاترى، تو از همه خوش اخلاق تر و از همه راستگوتر و از همه نزد خداوند متعال و من محبوب تر هستى، تو پس از من سى سال خدا را پرستش مى كنى و بر ظلم و ستم قريش صبر اختيار مى كنى، و چون قدرت مى گيرى با آنان در راه خدا به جهاد مى پردازى، و بر اساس تأويل قرآن با آنان مى جنگى

ص: 330

همچنان كه همراه من بر اساس تنزيل قرآن جهاد نمودى، سپس مرگ تو شهادت است، كه ريش و محاسنت از خون سرت رنگين شود، و اين را بدان كه قاتل تو از جهت مبغوض بودن و دورى از حقّ همچون كشنده ناقه حضرت صالح است.

(1) 61- سليم بن قيس گويد: نزد سلمان و أبو ذرّ و مقداد نشسته بودم كه مردى از اهل كوفه در طلب ارشاد و راهنمايى نزد ايشان نشست، سلمان گفت: بر تو باد به ملازمت كتاب خدا و علىّ بن ابى طالب، زيرا او با قرآن است و هرگز از آن جدا نمى شود، و ما نيز شهادت مى دهيم كه خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيديم كه مى فرمود: «علىّ داير مدار حقّ است هر كجا كه حقّ باشد او نيز با آن است، و بدرستى كه علىّ؛ صدّيق است، علىّ فاروق است، كه ميان حقّ و باطل را تميز داده و جدا مى كند».

آن مرد گفت: پس چرا مردم به أبو بكر مى گويند: «صدّيق» و به عمر: «فاروق»؟

گفت: همان طور كه خلافت و حكومت را به غير او بخشيدند آن دو لقب را نيز به آن دو پيشكش كردند، با اينكه طبق فرمان خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ما و ايشان همگى امر شديدم كه حكومت و امارت اهل ايمان را به حضرت أمير تسليم نماييم.

(2) 62- از قاسم بن معاويه نقل است كه به امام صادق عليه السّلام عرض كرد: در حديثى كه مردم

ص: 331

در معراج رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله روايت كرده اند آمده است كه آن حضرت در شب معراج در عرش مكتوب ديد كه: «لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، أبو بكر الصّدّيق»؟ حضرت فرمود:

سبحان اللَّه

! همه چيز را تغيير دادند حتّى اين را؟! گفتم: آرى.

فرمود: بدرستى كه خداوند عزّ و جلّ وقتى عرش را آفريد بر آن مكتوب داشت كه

«لا إله إلّا اللَّه محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين».

و هنگامى كه آب را آفريد در مجراى آن مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين»

. و هنگامى كه كرسى را آفريد در ستونهاى آن مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين».

و هنگامى كه لوح را آفريد در آن مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين».

و هنگامى كه اسرافيل را آفريد بر پيشانى او مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين»

ص: 332

(1) و هنگامى كه جبرئيل را آفريد بر بالهاى او مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين».

و هنگامى كه آسمانها را آفريد در اكناف و نواحى آن مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين»

. و هنگامى كه زمينها را آفريد در طبقات آن نگاشت:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين»

. و هنگامى كه كوهها را آفريد در رأس هر كدام مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين».

و هنگامى كه خورشيد را آفريد بر آن مكتوب داشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين».

و هنگامى كه ماه را آفريد بر آن نگاشت كه:

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين»

و آن همان سياهى و لكّه اى است كه در ماه مى بينيد.

ص: 333

پس هر كدام از شما كه مى گويد

«لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه»

بلافاصله بگويد:

«عليّ أمير المؤمنين»

. (1) 63- از عبد اللَّه بن صامت نقل است كه گفت: أبو ذرّ را ديدم در حالى كه حلقه باب كعبه را گرفته و روى به مردم داشت گفت:

اى مردم، هر كه مرا شناخت كه هيچ، و هر كه مرا نشناخت او را به نام خود آگاه كنم، من جندب بن سكن بن عبد اللَّه؛ همان أبو ذرّ غفارىّ هستم، من چهارمين فرد هستم كه همراه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مسلمان شدم، من خود از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود- و همه آن را تا آنجا ذكر كرد كه-:

اى امّتى كه پس از پيامبرش حيران و سرگردان شديد، اگر در مسأله خلافت و ولايت همان را كه خدا بر همه مقدّم داشته بود مقدّم مى داشتيد، و آن را كه خداوند مؤخّر داشته بود كنار مى گذاشتيد، و ولايت را در همان منظور نظر خداوند قرار داده بوديد، هرگز ولىّ خدا محتاج به كمك خلق نمى شد، و هيچ فرضى از فرائض الهى ضايع و تباه نمى گشت، و هرگز دو نفر در حكمى از احكام الهى به اختلاف نمى افتادند، زيرا كه علم هر مشكل در نزد اهل بيت پيامبر شما است، پس وبال كردار خود را بچشيد، وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.

ص: 334

(1) 64- و از حضرت أمير عليه السّلام نقل است كه فرمود: بى شكّ آن علمى كه همراه آدم از بهشت به زمين هبوط كرده و فرود آمد و پيامبران از آن بهره مند شدند [نزد من] و نزد عترت پيامبرتان مى باشد، پس با اين وجود كى حيران و سرگردان گرديد؟! (2) 65- سليم بن قيس گويد: شخصى از حضرت أمير عليه السّلام پرسيد- و من به آن گوش مى دادم-: مرا از بهترين مناقب خود باخبر ساز، فرمود: آنچه خداوند در قرآن نازل فرموده، پرسيد: چه آياتى را در باره شما نازل فرموده؟

فرمود: أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ «1» من آن شاهد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى باشم، و در آيه: وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ «2» منظور از كسى كه علم كتاب نزد اوست من مى باشم، و آن حضرت تمام آياتى كه در باره اش نازل شده بود را ذكر نمود، مانند آيه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ «3»، و آيه: أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ «4» و غير آن را.

ص: 335

(1) سليم گويد: عرض كردم: لطفا مرا از بهترين مناقب خود از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نيز باخبر بفرمائيد، فرمود: نصب ولايت من در روز غدير خمّ به امر خداوند عزّ و جلّ، و حديث منزلت كه: «تو در نزد من همچون هارون در نزد موسى مى باشى جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد»، و اينكه در تمام عمر با پيامبر مسافرت كردم و جز من كسى خادم آن حضرت نبود، و روزى كه فقط يك روانداز داشتيم، و من بودم و پيامبر و عايشه، و آن حضرت ميان ما مى خوابيد و چون هنگام نماز شب برمى خواست ميانمان را با همان پتو حائل مى گشت، پس شبى تبى سخت مرا تا صبح بيدار داشته و آن حضرت تا صبح بخاطر من بيدار ماند، و تمام شب را در مصلّاى خود تا حدّ امكان نماز خواند و به من سرزد و به من نگريسته، و اين كار را تا خود صبح ادامه داد، و چون با أصحاب نماز صبح را اقامه نمود عرض كرد: «بار خدايا علىّ را شفا عنايت كرده عافيت بخش، چرا كه او از شدّت تب تا صبح مرا به خود مشغول داشته».

سپس پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بگونه اى كه همه بشنوند فرمود: اى علىّ تو را مژده باد! عرض كردم: خدا شما را مژده خير دهد اى رسول خدا و فدايت گرداند.

ص: 336

(1) فرمود: من ديشب هيچ دعايى نكردم جز آنكه عطايم فرمود و هر چه براى خود خواستم همان را براى تو مسألت نمودم، و در آن از خدا درخواست نمودم كه ميان من و تو پيمان اخوّت بندد و آن را انجام داد، و نيز مسألت نمودم كه تو را ولىّ و سرپرست همه مرد و زن مؤمنين قرار دهد و آن را نيز پذيرفت، و نيز درخواست نمودم كه همه امّت را پس از من مطيع فرمان تو سازد، ولى پذيرفته نشد».

در اين بين يكى از آن جمع به رفيق خود گفت: ديدى چه درخواستى براى او نمود؟

بخدا سوگند كه درخواست يك صاع خرما بهتر از آن بود، يا از خدا مى خواست كه فرشته اى را نازل نمايد تا او را بر دشمنش يارى كند، يا درخواست گنجى مى كرد كه خود و اصحابش از آن بهره مند گردند، زيرا همه بدان محتاجند و آن بهترين درخواست بود.

و هيچ دعاى خيرى براى علىّ نكرد جز آنكه براى او اجابت شد.

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر ناكثين ضمن ايراد خطبه اى در همان زمان كه بيعت خود با او شكستند

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر ناكثين ضمن ايراد خطبه اى در همان زمان كه بيعت خود با او شكستند

(2) 66- فرمود: به درستى كه خداوند ذو الجلال و الإكرام وقتى خلق را آفريد،

ص: 337

و گروهى از آنان را انتخاب نموده و پاكان خلق را برگزيد و از ميان ايشان رسولانى را ارسال فرمود، و بر او كتاب خود را فرو فرستاد، و قوانين دينى و فرائض را برايش معيّن نمود، جمله كلام الهى در اين آيه جمع شد كه: أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ «1» و اين آيه فقط مخصوص ما اهل بيت است نه غير ما، ولى شما به اعقاب خود باز گشته و مرتدّ شده و پيمان شكستيد و عهد خود را زير پا نهاديد، و اين كار هيچ زيانى به خداوند نرساند، با اينكه خداوند فرموده بود كه آن را به خدا و رسول و صاحبان امر باز گردانده و واگذار نماييد، همانها كه حقيقت را مى فهمند، پس ابتدا اعتراف نموديد و پس از آن انكار كرديد، با اينكه خداوند برايتان فرموده: أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ «2».

بى شكّ صاحبان كتاب و حكمت و ايمان؛ آل إبراهيم هستند، همانها كه خداوند برايشان واضح و آشكار ساخت ولى حسد ورزيده و اين آيه نازل شد كه: أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً

ص: 338

عَظِيماً فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفى بِجَهَنَّمَ سَعِيراً «1»، پس آل إبراهيم ما هستيم كه مورد حسد واقع شديم همان طور كه پدران ما مورد حسد واقع شدند، و نخستين فردى كه حسادت شد حضرت آدم بود كه خداوند وى را با دست قدرت خود آفريده و از روح خود در كالبد او دميد، و ملائكه را به سجده او واداشت و تمام اسماء و نامها را بدو آموخت و او را بر جهانيان برگزيد، پس شيطان بدو رشك برده و از غاويان و خاسران گرديد، سپس قابيل بر هابيل حسادت نمود و دست خود به قتل او آلوده ساخته و از جمله زيانكاران شد، و حضرت نوح مورد حسد قوم خود قرار گرفت كه گفتند: ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ «2» و انتخاب فرد برگزيده با خدا است، هر كه را بخواهد برگزيند و مخصوص رحمت خود نموده و حكمت و علم را به هر كه خواهد بدهد.

(1) سپس بر پيامبر ما محمّد صلّى اللَّه عليه و آله حسد ورزيدند، بدانيد كه ما آن اهل بيتى هستيم كه خداوند رجس و پليدى را از ما دور ساخته، و مائيم آن جماعتى كه همچون پدرانمان مورد حسد و رشك واقع شديم، خداوند در اين آيه فرمايد: إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ «3» و نيز فرموده: وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ «4».

ص: 339

پس مائيم شايسته ترين مردم به حضرت إبراهيم، و مائيم وارث و رحم و خانواده او كه وارث كعبه شديم، و مائيم آل إبراهيم، آيا شما از آئين إبراهيم بر ميگرديد؟ با اينكه در قرآن مى فرمايد: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي «1»؟!.

اى قوم، من شما را به سوى خدا و رسول او و قرآن و ولىّ امر او مى خوانم، شما را به سوى وصىّ و وارث پس از او دعوت مى كنم، پس ما را اجابت كنيد، و از آل إبراهيم پيروى نموده و به ما اقتدا كنيد، زيرا رعايت آن در حقّ ما آل إبراهيم بر همه فرض و واجب است، و قلوب جمله مردم مايل به ما است، و اين همان دعاى إبراهيم عليه السّلام است كه عرض نمود: فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ «2»، آيا از ناحيه ما به شما هيچ گونه بدى رسيده، جز آنكه به خداوند و آنچه فرو فرستاده ايمان آورديم، پس از تفرقه بپرهيزيد كه گمراه شويد، و خداوند خود بر شما شاهد است كه من شما را انذار نموده و ترساندم، و شما را بسوى حقّ خوانده و ارشاد نمودم، ديگر خود مى دانيد و اختيار خود.

ص: 340

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر زبير و طلحه وقتى قصد خروج بر آن حضرت نمودند و اينكه آنان بدون توبه از شكستن بيعت از دنيا رفتند

اشاره

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر زبير و طلحه وقتى قصد خروج بر آن حضرت نمودند و اينكه آنان بدون توبه از شكستن بيعت از دنيا رفتند

(1) 67- از ابن عبّاس رضى اللَّه عنه نقل شده كه گفت: من نزد حضرت أمير عليه السّلام نشسته بودم كه طلحه و زبير وارد شده و اجازه خواستند كه براى انجام حجّ عمره خارج شوند و آن حضرت به آن دو اذن نفرموده و گفت: شما تازه حجّ عمره را بجا آورده ايد، و وقتى در تقاضاى خود اصرار ورزيدند به آن دو اجازه فرمود. وقتى آن دو خارج شدند روى به من كرده و فرمود: بخدا سوگند كه آن دو قصد حجّ عمره ندارند و قصدشان تنها خيانت به من است، عرض كردم: پس به آن دو اجازه نفرماييد، آن حضرت نيز آن دو را پيش خود فراخوانده و فرمود: بخدا سوگند كه شما از اين حجّ تنها قصد شكستن بيعت با من و تفرقه ميان امّت را داريد، پس آن دو سوگند ياد كردند كه منظورى جز عمره ندارند. حضرت أمير عليه السّلام نيز اجازه فرمود سپس روى به من نموده و فرمود: بخدا سوگند كه آن دو قصد عمره را ندارند، عرض كردم: پس چرا اجازه داديد؟ فرمود: براى اينكه نزد من به خدا سوگند ياد كردند. ابن عبّاس گفت: بارى طلحه و زبير از مدينه حركت كرده و داخل مكّه شده و بر عائشه وارد شدند، و آنقدر با عايشه مذاكره كردند كه در نهايت او را با خود به سوى بصره خارج ساختند.

ص: 341

(1) 68- از أمير المؤمنين عليه السّلام نقل است آنگاه كه طلحه و زبير بيعت او را شكستند و به سوى مكّه رهسپار شدند تا عايشه را بر آن حضرت بشورانند، پس از حمد و ثناى الهى فرمود: امّا بعد، همانا خداوند محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به سوى همه مردم برانگيخت و او را براى همه جهانيان رحمت قرار داد، پس آن حضرت بدان چه مأمور شده بود بيان فرمود، و پيام پروردگارش را رسانيد، و خداوند به وسيله او اوضاع گسيخته را منظّم ساخته و [آن مردم] پراكنده را گرد آورد، و به وسيله او راهها را امنيّت بخشيد، و خونها را حفظ كرد، و به سبب او ميان كينه توزان و دشمنان و آتشهاى افروخته از حقد و كينه و عداوتهاى پابرجاى در دلها طرح دوستى و الفت افكند، سپس جانش را گرفت در حالى كه [كردارش] پسنديده [او] بود و در باره سرانجام آنچه رساندن [احكام] به آن مى انجاميد كوتاهى نفرموده بود، و آنچه كوتاهى در رساندن آن به خاطر ميانه روى بود پيرامون آن نگشته و آن را نرساند، و پس از آن حضرت شد آنچه شد از ستيزه و كشمكش در باره زمامدارى و فرمانروائى، و أبو بكر زمامدار شد، و پس از او عمر، و سپس عثمان و چون سرانجام كار عثمان بدان جا كه ميدانيد انجاميد نزد من آمده و گفتيد: با ما بيعت كن، من گفتم: بيعت نمى كنم، گفتيد: چرا [بايد بكنى] من گفتم: نه، و دستم را بستم، شما آن را باز كرديد، من باز كشيدم شما به سوى خود كشيديد، و همچون شتران تشنه اى كه به گودالهاى آب رسند [براى بيعت كردن] بر سر من ريختيد كه من گفتم مرا خواهيد كشت

ص: 342

و از آن ازدحام خودتان نيز به هلاكت رسيد، من نيز ناچارا دست خود باز كردم و شما از روى اختيار [و در نهايت آزادى] با من بيعت كرديد، و در پيشاپيش شما طلحه و زبير آزادانه بدون هيچ ناچارى با من بيعت كردند، سپس چيزى درنگ نكردند كه از من اجازه [رفتن به مكّه و بجا آوردن] عمره خواستند. و خدا مى داند كه اينان تنها قصدشان پيمان شكنى بود، پس دوباره پيمان خود را در اطاعت نمودن و فرمانبردارى از خود تازه كردم و [از ايشان پيمان گرفتم كه فتنه اى را برپا نكنند و] براى امّت موجبات نابودى و بلا پديد نيارند، و آن دو با من [اين چنين] پيمانى بستند، و سپس با من وفا نكردند و بيعت مرا شكسته پيمان خود را بهم زدند، شگفتا از اينان كه در برابر أبو بكر و عمر رام شدند ولى با من به مخالفت برخاستند، در صورتى كه من كمتر از آن دو مرد نيستم و اگر بخواهم بگويم مى گويم: «بار خدايا بخاطر اين كارشان بر آنان غضب فرما و مرا بر آن دو پيروز گردان»!.

[خطبه اى از آن حضرت در ذم طلحه و زبير]

[خطبه اى از آن حضرت در ذم طلحه و زبير]

(1) 69- و آن حضرت عليه السّلام در بين سخنان ديگرى فرمود: و اين طلحه و زبير نه از خاندان نبوّت و پيغمبرى هستند و نه از فرزندان رسول خدا، و چون ديدند پس از سالها خداوند حقّ ما (خلافت و زمامدارى) را به ما بازگرداند يك سال تمام بلكه يكماه تمام درنگ نكردند تا اينكه مانند روش گذشتگان خود از جاى جستند كه حقّ مرا ببرند، و گروه مسلمانان را از دور من پراكنده و پخش كنند [اين گفتار را فرمود] سپس بر آن دو نفرين كرد.

ص: 343

[سخنان حضرت امير- عليه السلام- در كارزار جمل]

[سخنان حضرت امير- عليه السلام- در كارزار جمل]

(1) 70- و از سليم بن قيس نقل شده كه گفت: هنگام رويارويى حضرت أمير عليه السّلام با اهل بصره در كارزار جمل، با صدايى بلند زبير را فراخوانده و فرمود: اى أبا عبد اللَّه نزد من بيرون آى، زبير همراه طلحه نزد آن حضرت آمدند، پس روى به آنان نموده و فرمود: بخدا سوگند شما دو نفر و صاحبان علم از آل محمّد و نيز عائشه همه و همه نيك مى دانيد كه تمامى أصحاب جمل در لسان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله لعن شده اند، و هر كه نسبت افترا به پيامبر بندد از رحمت حقّ محروم بماند.

آن دو گفتند: چگونه چون مائى كه از أصحاب بدر و اهل بهشتيم ملعون هستيم؟

حضرت فرمود: اگر من تصديق ميكردم كه شما اهل بهشتيد هرگز تن به جنگ با شما نمى دادم، زبير گفت: مگر حديث سعيد بن عمرو بن نفيل را نشنيده اى كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نقل نموده كه فرمود: «ده نفر از افراد قريش اهل بهشتند»؟ حضرت فرمود: اين حديث را از عثمان شنيدم كه در ايّام خلافت خود نقل مى كرد، زبير به او گفت: آيا گمان مى كنى بر پيامبر دروغ بسته است؟ حضرت فرمود: من هيچ نمى گويم تا تك تك آن افراد بهشتى را نام ببرى، زبير گفت: أبو بكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، عبد الرّحمن بن- عوف، سعد بن ابى وقّاص، أبو عبيدة بن جرّاح و سعيد بن عمرو بن نفيل.

ص: 344

حضرت فرمود: نه نفر را نام بردى، دهمى كيست؟ زبير گفت: دهمى شما هستيد.

حضرت بدو فرمود: تو خود با اين حديث اعتراف نمودى كه من اهل بهشتم، ولى من به آنچه نسبت به خود و يارانت قائلى منكرم و با بهشتى بودن شما مخالفم. زبير گفت:

آيا فكر مى كنى كه سعيد بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله دروغ بسته است؟ حضرت فرمود: من تنها فكر نمى كنم بلكه بخدا سوگند به اين مطلب يقين دارم.

و افزود: بخدا سوگند كه برخى از اين ده نفر را كه نام بردى جايگاهشان به روز قيامت در تابوتى قرار گرفته و آن در گوشه اى از چاهى عميق در پائين ترين درجات دوزخ مى باشد، و در سر آن چاه سنگى است كه چون بخواهند زبانه آتش دوزخ شعله ور گردد آن سنگ را كنار مى كشند، و از شدّت حرارت آن چاه آتشهاى جهنّم شعله ور گردد!. من اين حديث را از خود پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم، و اگر دروغ گويم خداوند مرا به شما غالب و مظفّر نگرداند و خون مرا به دست شما بريزد، و اگر راست مى گويم خداوند مرا ظفر و نصرت داده و هر چه زودتر ارواح شما و أصحاب و يارانتان را به آتش نزديك كند!.

زبير با شنيدن اين سخنان با ديده اى گريان به سوى يارانش بازگشت.

(1) 71- نصر بن مزاحم نقل مى كند كه چون در كارزار جمل جنگ آغاز شده و طلحه كشته شد،

ص: 345

أمير المؤمنين عليه السّلام به استر شهباى (سفيد مخلوط به سياه) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سوار شده و در ميان دو صف ايستاده و زبير را فراخواند. زبير كه سوار اسب بود به سوى آن حضرت آمده و تا حدّى نزديك شد كه گردنهاى دو مركب بهم رسيد، أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى زبير تو را بخدا قسم مى دهم مگر تو خود نشنيدى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده كه: تو با علىّ جنگ خواهى كرد در حالى كه نسبت به او ظالم و ستمكارى؟ گفت: آرى، همين طور است. فرمود: پس چرا در اين معركه حاضر شدى؟ گفت: براى اصلاح ميان مردم، سپس زبير از نزد آن حضرت بازگشته و اين ابيات را مى سرود:

ترك كردن امورى كه عواقب سوء و نتايج ناهنجارى دارد، از جهت دنيا و آخرت ممدوح و پسنديده است، در اين ساعات علىّ حديثى را بياد من آورد كه من از خاطر برده بودم، اميد كه خدا عمر پدرت را به خير دارد، پس گفتم اى أبو الحسن همين كلام در ملامت و سرزنش كافى است و كمى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده باشد، من در امروز ملامت و عار را بر آتش سخت سوزان ترجيح داده و اختيار مى كنم، كجا مى تواند موجودى كه از خاك است در برابر آتش مقاومت كند، و از فوت طلحه؛ يگانه يار و ياور خود نهايت تأسّف و تأثّر را دارم، كه در غبار بزمين افتاده، همان جا كه جايگاه ميهمان و هر مسكينى است،

ص: 346

و من در زمان حيات او را در سختيها يارى نموده و او نيز مرا يارى مى كرد، و هر كه از من دفاع مى كرد در حمايت او بود، تا اينكه گرفتار كارى بس دشوار شديم، كه سينه اش تنگ شد، كه امروز آنچه او را به رنج انداخت موجب زحمت ما شد.

(1) زبير پس از آن نزد عايشه رفته و گفت: اى مادر! بخدا سوگند من در اين كار هيچ آگاهى نداشتم و فاقد بصيرت بودم به همين جهت قصد بازگشت از اين معركه را دارم!.

عايشه گفت: اى أبو عبد اللَّه، آيا از شمشيرهاى پسر ابى طالب مى گريزى؟ زبير گفت: به خدا سوگند كه شمشيرهاى او بلند و تيز و بى مانند است كه در دست جوانان دلاور است! سپس از معركه جنگ خارج شده و راهى مدينه شد تا به وادى السّباع رسيد كه در آنجا احنف بن قيس از قبيله بنى تميم كنار كشيده و در آنجا زندگى مى كرد، احنف از بازگشت زبير باخبر شده و گفت: با اين مردى كه دو لشكر انبوه را بجان هم انداخته و خود پس از اين همه كشتار و خونريزى بسوى وطن و خانه خويش بر ميگردد چه كنم؟!.

ابن جرموز با شنيدن اين كلام با دو تن از يارانش برخاسته و سمت زبيرى رفت كه مردى كلبى با غلامش به او ملحق شده بودند، چون ابن جرموز نزديك زبير شد آن دو پس از آگاهى از قصد سوء ابن جرموز و يارانش به سرعت از زبير سبقت گرفته و او را تنها گذاشتند.

ص: 347

(1) زبير به آن دو گفت: شما را چه شده؟! آنان سه نفرند ما نيز سه نفر!.

پس چون ابن جرموز به زبير نزديك شد بدو گفت: چه مى خواهى؟ از من دور باش! ابن جرموز گفت: اى أبو عبد اللَّه من نزد شما آمده ام تا چند مسأله در امور مردم از تو بپرسم، گفت: مردم به هنگام آمدن من به همديگر حمله كرده و براى ريختن خونهاى خود به يك ديگر شتاب مى نمودند، ابن جرموز گفت: مى خواهم مطالبى را از شما بپرسم، گفت:

بپرس.

ابن جرموز گفت: مى خواهم بدانم چرا با عثمان مخالفت كرده و او را تنها گذاشتى؟

و چرا با علىّ بيعت كردى؟ و چرا بيعت او را شكستى؟ و چرا عايشه را از خانه خود بيرون كشيدى؟ و چرا در پشت سر پسر خود به نماز جماعت ايستاده و به او اقتدا نمودى؟ و براى چه اين معركه جنگ را برپا كردى؟ و چرا مى خواهى پشت به آن معركه نموده و به خانواده خود ملحق گردى؟

زبير گفت: مخالفت من با عثمان خطائى بود كه از من سر زد و سپس توبه كردم، و امّا بيعت من با علىّ بن ابى طالب، چاره اى نداشتم چرا كه همه انصار و مهاجرين با او بيعت كردند،

ص: 348

و امّا اينكه چرا بيعت علىّ بن ابى طالب را شكستم، چون بيعت من از قلب نبود و تنها با دست خود او را بيعت كرده بودم، و امّا خارج نمودن عايشه امّ المؤمنين: ما نقشه اى كشيديم ولى خداوند چيز ديگرى را اراده فرمود، و امّا نماز خواندن من پشت سر پسرم: بخاطر مقدّم داشتن او توسّط خاله اش امّ المؤمنين بود.

ابن جرموز پس از شنيدن اين سخنان از او دور شده و با خود گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را به قتل نرسانم!.

(1) 72- و روايت است كه پس از كشته شدن زبير، وقتى سر و شمشير او را به خدمت حضرت أمير عليه السّلام آوردند، آن حضرت با ديدن شمشير زبير آن را بلند كرده و فرمود: بخدا سوگند كه اين شمشير مدّتهاى مديد رنج و مصيبت را از رخسار مبارك رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله زدود، ولى جاى تأسّف است كه سوء قضاء در آخر كار او را به هلاكت و بدبختى انداخت!!.

(2) 73- و نيز نقل است كه چون حضرت علىّ أمير المؤمنين عليه السّلام بر جنازه طلحه در ميان كشتگان عبور كرد فرمود: او را بلند كرده و بنشانيد، پس خطاب به او فرمود:

هر چند كه تو داراى سابقه بودى، ولى متأسّفانه شيطان در دماغ تو داخل شده و تو را روانه آتش ساخت!!.

ص: 349

(1) 74- و نيز نقل شده است كه آن حضرت بر طلحه عبور كرده و فرمود: اين همان كسى است كه بيعت مرا شكست، و فتنه و فساد را ميان ملّت برانگيخت، و عليه من امّت را شورانيد، و مردم را به كشتن من و اهل بيت من خواند!. سپس فرمود تا او را نشانده و گفت: اى طلحة بن عبيد اللَّه من آنچه را كه خداوند وعده ام فرموده بود دريافتم، آيا تو نيز وعده هاى خدايت را درست و راست يافتى؟! سپس دستور داد تا او را بخوابانند، و از او دور شد، يكى از ياران آن حضرت عرض كرد: اى أمير المؤمنين چگونه با جسد طلحه سخن گفتى؟ فرمود: بخدا سوگند كه سخن مرا شنيد همان طور كه كشتگان كافر اهل بدر چون بچاه ريخته شدند سخن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را در آن روز شنيدند!!.

و آن حضرت همين عمل را با كعب بن سور قاضى كه در ميان كشتگان بود تكرار كرده و فرمود: اين همان كسى است كه قرآن را از گردن خود آويخته بر ما شورش نمود، و به خيال خود از مادر مؤمنين حمايت و طرفدارى نموده و مردم را به قرآن فرا مى خواند حال اينكه خود به حقايق آن جاهل و غافل بود،

ثمّ استفتح وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ «1»

، اين آدم از خدا مسألت نمود كه مرا بكشد و خدا او را كشت!.

ص: 350

(1) 75- و روايت است كه طلحه در اثر تيراندازى خود مروان بن حكم كشته شد.

و نيز نقل است كه مروان بن حكم به هر دو سپاه تيراندازى كرده و مى گفت: به هر كدام كه بخورد فتح است، و اين ريشه در قلّت دين و تهمت او بر جميع افراد مسلمين دارد.

و برخى وجه نام جملى كه عائشه بر آن سوار بود را «عسكر» نامند كه آن نام فرزند ابليس است، و در آن كارزار عجائب بسيارى از آن ديده شد، از جمله اينكه هر گاه يكى از پاهاى او قطع مى شد آن شتر بر پاى ديگر مى ايستاد تا اينكه حضرت أمير فرياد زد كه: آن جمل را بكشيد كه آن خود شيطان است، و محمّد بن ابى بكر و عمّار مأمور شده و آن را پس از قطع أعضاء و خونريزى زياد كشتند.

(2) 76- واقدىّ نقل كرده كه: عمّار پس از پايان جنگ بر عائشه وارد شده و گفت:

شمشير زدن فرزندان خود را در راه حقّ چگونه ديدى؟ عائشه گفت: آيا به اين بصيرت پس از پيروزى و غالب شدن رسيدى؟

عمّار گفت: بينش و بصيرت من بالاتر از اينها است، بخدا اگر شما پيروز شده و ما را تا نخلستانهاى شهر يمن «هجر» عقب مى رانديد هر آينه از روى يقين خود را بر حقّ و شما را بر باطل مى دانستيم! عائشه گفت: اين خيالى است كه تو مى كنى! اى عمّار از خدا بترس،

ص: 351

مگر دين خود را بخاطر خشنودى علىّ بن ابى طالب از دست داده اى؟! (1) 77- و از حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه فرمود: چون در روز جمل هودج عائشه را تير باران كردند، أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند هيچ راهى جز اينكه پس از طلاق او را از منصب امّ المؤمنينى خلع كنم ندارم، سپس روى به جماعت نموده و فرمود: هر كدامتان را به خدا قسم مى دهم كه اگر اين سخن پيامبر كه فرمود: «اى علىّ طلاق زنان من (خلع از منصب امّ المؤمنينى) پس از من بدست تو است» را شنيده است برخاسته و گواهى دهد، در اين هنگام سيزده مرد كه دوتاى آنان از أصحاب بدر بودند بر صحّت اين حديث شهادت دادند.

پس با ديدن اين صحنه عائشه گريه كرد بطورى كه صداى گريه اش را همه شنيدند.

و در آن روز حضرت أمير عليه السّلام فرمود: روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرا از ماجرايى باخبر نموده و فرمود: خداوند متعال تو را در روز جمل با پنج هزار فرشته نشاندار و مخصوص تأييد و يارى مى فرمايد.

(2) 78- و نقل شده كه ابن عبّاس- در مخالفت عائشه از رجوع به مدينه- به حضرت

ص: 352

أمير عليه السّلام عرض كرد: بگذاريد كه در بصره مانده و اصرارى در كوچ كردن او نفرمائيد، حضرت فرمود: او در شرّ و فساد كوتاهى نخواهد كرد و منظور من تنها اين است كه او را به خانه اش بازگردانم.

(1) 79- و محمّد بن اسحاق روايت كرده است كه: وقتى عائشه در بازگشت از بصره به مدينه رسيد پيوسته مردم را عليه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام مى شورانيد، و توسّط اسود بن أبى البخترىّ نامه هايى به معاويه و اهل شام نوشته و ايشان را بر خلاف آن حضرت مى خواند.

(2) 80- و روايت شده كه عمرو بن عاص به عائشه گفت: آرزو داشتم كه تو در جنگ جمل مرده بودى! عائشه گفت: اى بى پدر براى چه؟! گفت: خب تو بخاطر هدف خود كشته شده و به بهشت مى رفتى، و من مرگ تو را بزرگترين رسوائى و سرزنش عليه علىّ قرار مى دادم!.

ص: 353

احتجاج امّ سلمه رضي اللَّه عنه همسر گرامى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بر عائشه در مخالفت با خروج او به جنگ با أمير المؤمنين عليه السّلام

احتجاج امّ سلمه رضي اللَّه عنه همسر گرامى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بر عائشه در مخالفت با خروج او به جنگ با أمير المؤمنين عليه السّلام

(1) 81- شعبىّ از عبد الرّحمن بن مسعود عبدى نقل نموده كه گفت: من با عبد اللَّه بن زبير و طلحه و زبير در مكّه بوديم، كه عبد اللَّه بن زبير و مرا كه همراهش بوديم مأمور كردند كه نزد عائشه رفته و بگوييم: عثمان مظلومانه كشته شده و ما از عاقبت كار امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در هراسيم، پس اگر عائشه بخواهد همراه ما قيام كند، اميد كه خداوند به بركت حضور امّ المؤمنين تشتّت مردم را به اجتماع تبديل فرموده و اختلاف مسلمين را رفع نمايد.

پس من با عبد اللَّه بن زبير راهى منزل عائشه شديم، عبد اللَّه بن زبير به جهت محرميّت او با عائشه داخل اطاق مخصوص او شده و من در بيرون نشستم. او نيز همه آنچه بايد مى گفت ابلاغ نمود. عائشه در پاسخ گفت: سبحان اللَّه! من امر به خروج نشده ام، و از همسران پيامبر تنها امّ سلمه اينجا است، به او بگوييد اگر آمد من هم مى آيم.

پس عبد اللَّه نزد آن دو بازگشته و گفته عائشه را به سمع ايشان رسانيد، طلحه و زبير گفتند: نزد عائشه بازگشته و به او بگو اگر خود شما با او مذاكره نمائيد، بهتر و مؤثّرتر است.

ص: 354

پس عائشه از خانه اش بيرون آمده نزد امّ سلمه رسيد، با ديدن او امّ سلمه گفت: خوش آمدى، سوگند بخدا كه تو چنين محبّت و لطفى نسبت به من نداشتى، بگو بدانم كه چه شده؟

گفت: طلحه و زبير به من خبر رسانده اند كه أمير المؤمنين عثمان مظلومانه كشته شده.

(1) با شنيدن اين مطلب امّ سلمه به فرياد آمده و ناله كنان گفت: اى عائشه تو تا ديروز او را كافر مى دانستى، و امروز مى گويى أمير المؤمنين مظلومانه كشته شده؟! عائشه گفت:

آيا با ما خروج مى كنى، اميد كه خدا بواسطه ما كار امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را اصلاح فرمايد.

امّ سلمه گفت: اى عائشه خارج شوم؟! با اينكه تو نيز آنچه ما از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باب خروج شنيده ايم را شنيده اى!.

تو را قسم به خدايى كه از صدق و كذب سخنان تو باخبر است آيا آن روز را بخاطر دارى كه روز و نوبت تو با پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بود و من در خانه حريره اى ساخته و نزد آن حضرت آوردم و او اين مطالب را به تو مى فرمود كه:

«بخدا ديرى نپايد كه سگهاى عراق- نزديك آبى بنام حوأب- بر يكى از زنان من در حالى كه ميان گروهى از ستمكاران است پارس مى كنند!» و با شنيدن اين گفتار ظرف حريره از دستم افتاد و آن حضرت سر خود به سوى من بلند ساخته و فرمود: تو را چه شده

ص: 355

اى امّ سلمه؟ عرض كردم: اى رسول خدا با شنيدن اين فرمايش انتظارى غير از آن داشتيد؛ چه تضمينى است كه من آن زن نباشم؟ و تو اى عائشه خنديدى، و آن حضرت روى به تو كرده و فرمود: اى عايشه براى چه خنديدى و من گمان دارم كه آن زن تو باشى؟! (1) و باز تو را به خدا قسم مى دهم آيا بياد دارى هنگامى را كه در محضر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از مكانى به مكان ديگر در حركت بوديم، و آن حضرت در ميان من و علىّ بن- ابى طالب در حركت بوده و با ما سخن مى فرمود، و تو شتر خود را پيش رانده و در ميان آن حضرت و علىّ بن ابى طالب حائل شدى، و در آن وقت پيامبر تازيانه در دستش را بلند كرده و به شتر تو زده و فرمود: سوگند به خدا كه روز سخت و گرفتارى او از جانب تو يك مرتبه نيست، و اين را بدان كه به علىّ جز منافق و دروغگو بغض و كينه نمى ورزد.

و باز تو را به خدا قسم مى دهم، آيا به ياد دارى آن روزى را كه پيامبر در بستر بيمارى بود، پدرت همراه عمر بن خطّاب به قصد عيادت آن حضرت اجازه گرفته و وارد شدند، و علىّ بن ابى طالب در پشت اطاق مشغول وصله كردن لباس و دوختن كفش رسول گرامى صلّى اللَّه عليه و آله بود، آن دو گفتند: اى رسول خدا، حال و سلامتى شما چطور است؟

ص: 356

فرمود: پيوسته سپاسگزار بوده و خدا را حمد و ستايش مى كنم. گفتند: آيا مرگ براى شما حتمى است؟ فرمود: آرى، چاره اى براى مرگ بشر نيست. گفتند: آيا كسى را براى بعد از خود خليفه معيّن فرمودى؟ فرمود: خليفه من جز همان كه كفش مرا پينه مى كند در ميان شما نيست. پس أبو بكر و عمر از حجره آن حضرت بيرون رفته و در آن حال متوجّه علىّ ابن ابى طالب شدند كه در پشت حجره نشسته و سرگرم دوختن كفش پيامبر بود؟.

سپس امّ سلمه گفت: اى عائشه، آيا من پس از شنيدن اين سخنان باز هم بر علىّ خواهم شوريد؟! و سخنان آن پيامبر عظيم الشّأن را فراموش كنم؟.

پس عائشه به منزل خود بازگشته و گفت: اى پسر زبير، به آن دو (طلحه و زبير) بگو من پس از شنيدن سخنان امّ سلمه ديگر از شهر خارج نخواهم شد، ابن زبير نيز بازگشته و سخن او را به آن دو رساند.

راوى گويد: در همان روز هنوز نيمه شب نگذشته بود كه صداى شتر عايشه را شنيدم، و او با طلحه و زبير به سوى بصره حركت كردند.

(1) 82- از حضرت أبو عبد اللَّه الصّادق عليه السّلام نقل است كه فرمود: هنگام خروج عائشه از مكّه امّ سلمه بر او وارد شده و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله گفت:

ص: 357

اى عائشه تو واسطه در ميان امّت و رسول خدا هستى، و تو از افراد حرم و خانواده پيغمبرى، و قرآن دامن تو را جمع نموده و نشايد كه تو دامن خود را فراخ بگيرى، و تو را بايد كه مويها و گيسوان سر خود را پراكنده و منتشر نكنى، و آواز خود را در ميان مردان غريبه ظاهر و بلند ننمائى، و بايد متوجّه باشى كه خداوند متعال به حركات و اعمال ما مطّلع مى باشد، و هر گاه اين عمل پسنديده و به صلاح تو بود: البتّه رسول اكرم تو را به آن توصيه مى فرمود، در صورتى كه آن حضرت از خروج و بيرون رفتن تو نهى فرموده است.

و اين را بدان كه انحراف و سستى پايه هاى دين هرگز با خروج زنها درست و استوار نگردد، و پراكندگى و اختلال امور اجتماعى با مجاهده زنها اصلاح نپذيرد، و نيكويى زنان در اين است كه ديدگان خود را فرو بسته، و دامنهاى خود را جمع نموده، و پيوسته مراقب جوانب و اطراف خود باشند. اى عائشه چه جوابى براى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خواهى داشت اگر وى را در ميان اين راه ملاقات كنى، در حالى كه سوار بر اشتر خود شده و از منزلى به منزل ديگر حركت كرده، و بيابانهاى وسيع و كوههاى بلند را بر اساس هوى و هوس و براى غير خدا در مى نوردى؟ اى عائشه، چطور با آن حضرت روبروى خواهى شد در حالتى كه پيمان او را شكسته؛ حجاب حرمت او را هتك كرده باشى؟ و بخدا سوگند مى خورم كه اگر من چنين راهى را رفته بودم، و سپس مرا به بهشت دعوت مى كردند، هرگز به جهت خجالت و شرمسارى از آن حضرت داخل نشده و پس از هتك حرمت و رفع حجاب

ص: 358

آن پيامبر گرامى حاضر نمى شدم كه وى را ملاقات نمايم!. پس اى عائشه از خدا بترس و از پناه خدا بيرون مباش، و از فضاى پرده رسول خدا سر بيرون ميار، (1) اى عايشه، بهترين عبادت براى تو چيزى است كه از آن جهت كوتاهى كردى، و همان كار كه از جانب خدا و رسول موظّف به آن بودى همانا بالاترين و خالصترين عمل براى تو بود، و همان روش گذشته كه داشتى نيكوترين خدمتى بود كه از جانب تو براى دين اسلام انجام مى گرفت، ولى متأسّفانه امروز بر خلاف آن عمل مى كنى. و بخدا قسم مى خورم چنانچه حديثى را كه خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم برايت نقل كنم مرا چون مارى خالدار و تند مى گزى!.

عائشه گفت: مواعظت را دريافته و و نصايحت را پذيرفتم، ولى راه و مسير من با آنچه تو فكر مى كنى مغاير است، و من نه فريب خورده ام و نه راه باطل را مى پيمايم، و چه نكته مناسبى بود كه مرا بدان واقف گرداندى، ولى من تنها براى جدايى ميان دو گروه متخاصم عازم آنجا مى باشم، حال اينكه من در اين حركت مجبور نبوده و در صورت ترك آن هيچ محذورى براى من نخواهد داشت، و البتّه در صورت عدم توقّف در اين قيام مأجور خواهم شد.

از حضرت جعفر بن محمّد امام صادق- عليه الصّلاة و السّلام- نقل است كه فرمود:

وقتى عائشه پس از پايان جنگ جمل از كرده خود نادم و پشيمان گرديد امّ سلمه اين ابيات را

ص: 359

سرود: (1) اگر كسى از لغزش و خطا محفوظ مى ماند، حتما عائشه در اين مقام رتبه أوّل را مى داشت، كه او همسر رسول خدا و دانا به آيات قرآن و فاضل و حكيم بود، ولى گاهى عقل انسان مغلوب شده و هوى و هوس بر آدمى مسلّط و غالب مى شود، و در اين صورت آنكه متأخّر و عقب افتاده بود مقدّم مى شود و آنكه جلوتر بود متأخّر و عقب مى ماند، خداوند از خطاها و لغزشهاى عايشه بگذرد كه انس مرا تبديل به وحشت ساخت.

عائشه در جواب به او گفت: اى خواهر مرا شماتت مى كنى؟ امّ سلمه گفت: نه، ولى اين را بايد دانست كه چون فتنه اى پيش آمده و برانگيخته شود، ديدگان بينا تيره و تار نمايد و چون بر طرف شود ديگر دانا و نادان همه و همه آن را تشخيص مى دهند.

ص: 360

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام پس از ورود به بصره با گروهى از لشكريانش پيرامون تقسيم غنائم

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام پس از ورود به بصره با گروهى از لشكريانش پيرامون تقسيم غنائم

(1) 83- يحيى بن عبد اللَّه بن حسن از پدرش عبد اللَّه بن حسن و او از حضرت أمير عليه السّلام نقل نموده كه آن حضرت چند روز پس از ورود به بصره خطبه اى ايراد فرمود و در اثناى آن مردى برخاسته و گفت: اى أمير المؤمنين، بفرماييد كه اهل جماعت و اهل افتراق كيانند؟ و نيز اهل بدعت و اهل سنّت چه كسانى هستند؟.

حضرت فرمود: واى بر تو، حال كه پرسيدى با دقّت به جوابش گوش كن كه پس از من نياز نباشد كه دوباره از كسى بپرسى.

اهل جماعت من و پيروان من هستند هر چند در تعداد اندك باشند، و اين همان حقّى است كه مطابق با امر خدا و پيامبر مى باشد.

و اهل افتراق؛ مخالفان با من و پيروانم؛ مى باشند هر چند تعدادشان بسيار باشد.

ص: 361

(1) و اهل سنّت افرادى هستند كه دست تمسّك به سنن خدا و پيامبر زده اند، هر چند تعدادشان كم باشد.

و اهل بدعت مخالفان اوامر خداوند و قرآن و پيامبر بوده و افرادى خود رأى و هواپرستند هر چند تعدادشان بسيار باشد، و از اين گروه جمعى درگذشته اند، و تعدادى نيز زنده اند، كه نابودى و محو آنان از روى زمين بر عهده خود خداوند است.

در اينجا عمّار برخاسته و عرض كرد: اى أمير المؤمنين، مردم در باره غنيمت سخنانى مى گويند، و فكر مى كنند كسانى كه با ايشان جنگ كردند خود آنان و اموال و اولادشان مال ما مى شود، و بعنوان غنيمت قابل تصرّف مى باشند.

در اين هنگام مردى بنام عبّاد بن قيس از قبيله بكر بن وائل كه زبان گويا و تندى داشت برخاسته و گفت: اى أمير المؤمنين، بخدا قسم كه تو در تقسيم غنائم ميان مردم مراعات عدل و داد و مساوات را نكردى!.

حضرت فرمود: واى بر تو، براى چه؟

گفت: براى اينكه تو آنچه در محيط لشكرگاه بود قسمت نمودى ولى اموال و زنان و بچّه هاى مخالفين را واگذاشتى.

ص: 362

(1) حضرت فرمود: اى مردم، هر كه جراحتى دارد آن را با روغن مداوا كند.

عبّاد گفت: ما مطالبه سهم خود را مى كنيم و او به ما حرفهاى نامربوط مى زند!!. پس أمير المؤمنين عليه السّلام بدو فرمود: اگر گفته ات باطل و دروغ باشد خدا تو را مرگ ندهد تا غلام ثقيف را درك كنى!. پرسيدند: غلام ثقيف كيست؟ فرمود: مردى كه هيچ حرمتى براى خدا باقى نمى گذارد و همه را هتك مى كند. پرسيدند: آيا او به مرگ طبيعى مى ميرد يا او را مى كشند؟ فرمود: خداوندى كه درهم كوبنده ستمكاران است او را به مرگى فاحش نابود مى كند، و آن به جهت كثرت فضولاتى است كه از او خارج مى شود به سوزشى شديد در مقعد مبتلا مى شود.

سپس أمير المؤمنين علىّ- عليه الصّلاة و السّلام- فرمود: اى برادر بكرى، تو مرد ساده اى هستى، مگر نمى دانى كه من كوچكترها را به جرم بزرگان عقاب و مؤاخذه نمى كنم؟! آيا اين اموال پيش از افتراق و ارتداد ملك آنان نبوده؟ و آيا ازدواج ايشان روى جريان صحيح نبوده؟ و مگر فرزندان ايشان بر اساس قوانين اسلام اولادشان محسوب نمى شدند؟ و اين بچّه ها روى فطرت اسلام متولد نشده اند؟ پس چطور ما مى توانيم اموال اين بچّه ها را تصرّف كرده و از ايشان بستانيم؟!. و شما فقط مى توانيد آنچه كه در لشكرگاه است را تصرّف نماييد، و آنچه در خانه هاى ايشان است ميراث خود آنان است، بنا بر اين هر كدام از آنان را كه دشمنى كند وى را به همان گناه مؤاخده نماييم،

ص: 363

و هر كه از تمرّد باز ايستد گناه ديگرى را بر او بازخواست ننمائيم.

(1) اى برادر بكرى، من همچون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در مورد مكّه با ايشان رفتار نمودم، آن حضرت نيز اجناس محيط لشكر را بين مسلمين تقسيم نمود و متعرّض غير از آن نشد، و من تنها قدم به قدم از آن حضرت پيروى نمودم.

اى برادر بكرى، مگر نمى دانى كه در جنگ با كفّار حربى آنچه در شهر است براى مسلمين فاتح حلال است ولى اگر مخالفين از افراد مسلمان باشند آنچه خارج از محيط لشكرگاه است متعلّق به ورثه داشته و جز آنها كسى در آن اموال حقّى ندارند؟! در اينجا آن حضرت خطاب به چند تن ديگر كه زبان به اعتراض گشودند فرمود: آرام گرفته و آهسته سخن گوئيد خدا شما را رحمت كناد! اگر در اين سخن ترديد داشته و مرا تصديق نمى كنيد و فكر مى كنيد نظر شما صحيح است بگوئيد تا بدانم عائشه در سهم كداميك از شما قرار خواهد گرفت؟!!.

در اينجا همه مجاب شده و از سر خجلت گفتند: اى أمير المؤمنين شما راست گفتيد و ما خطا كرديم، و تو عالمى و ما جاهليم، و از درگاه خداوند طلب مغفرت مى كنيم! و همه فرياد زدند: «حقّ با شما است اى أمير مؤمنان! خدا تو را به رشاد و سداد برساند!».

در اينجا عبّاد برخاسته و گفت: اى مردم، بخدا اگر از آن حضرت پيروى نموده

ص: 364

و اطاعت امر او كنيد شما را به قدر سر موئى از راه و جادّه پيامبرتان گمراه نخواهد ساخت، و چرا چنين نباشد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله علم ايّام زندگى و آجال مردم و احكام قضا و داورى و قوّه تشخيص و تميز ميان حقّ و باطل را به او عطا فرموده است!. همانند هارون نسبت به موسى عليهما السّلام، و اينكه پيامبر بدو فرموده: «تو در نزد من همچون هارون در نزد موسى مى باشى جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد»، اين فضلى است كه خداوند وى را بدان مخصوص داشته و پيامبر وى را بدان گرامى داشته و او را بر ديگران برترى داده است.

(1) سپس أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خدا شما را رحمت كند! شما بايد به وظائف خود آشنا باشيد، و يكى از آن وظائف اين است كه از گفتار فردى كه دانا و آگاه و خيرخواه است اطاعت نموده و فرد بى اطّلاع را جز اطاعت و تسليم هيچ وظيفه اى نيست. و اگر حرف مرا گوش كرده و از آن اطاعت كنيد مطمئنّ باشيد كه من به خواست خداوند شماها را به راه حقيقت رسانده و از مراحل تيره و تار زندگى نجات خواهم داد، هر چند كه در طىّ اين راه سختى و ناگواريهاى بسيار ببينم!. و اين را بدانيد كه اين سراى چند روزه از خوشى و شيرينى دور است و لذّتهاى ظاهرى آن آلوده به زحمت و گرفتارى و فشار بوده و آنان كه فريب ظاهر و زينتهاى دنيا را مى خورند در حقيقت محروم و مغبون شده و در آخر ندامت و پشيمانى سودى به حال ايشان نخواهد داشت.

ص: 365

سپس اين را بدانيد چنان كه گروهى از بنى اسرائيل از نوشيدن آب نهرى ممنوع شدند، و جز گروه اندكى همگى بر خلاف دستور و نهى آن پيغمبر رفتار نمودند، شما- خدا رحمتتان كناد!- از آن گروهى هستيد كه از اوامر و دستورات پيغمبرشان اطاعت نموده و از تكاليف او سرپيچى نكردند، و امّا عائشه در اين جريان راه خطا پوئيده و از رأى زنانه پيروى نمود، ولى او همچون گذشته نزد ما همان حرمت نخست (امّ المؤمنينى) را دارد و رسيدگى امور تنها بدست خداوند است، هر كه را خواهد ببخشد و آن را كه بخواهد عذاب مى كند.

(1) 84- از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: من در روز جمل نزد أمير المؤمنين عليه السّلام ايستاده بودم كه مردى نزد آن حضرت آمده و گفت: اى امير مؤمنان اين مردم با ما در گفتن تكبير (اللَّه أكبر) و تهليل (لا إله إلّا اللَّه) و اقامه نماز همراهند، پس روى چه اصلى با آنان مى جنگيم؟

حضرت فرمود: بنا بر آيه اى كه در قرآن است، گفت: اى أمير مؤمنان ما به تمام آيات قرآن احاطه نداريم، آن كدام آيه است؟

فرمود: آيه اى كه در سوره بقره است، گفت: اى أمير مؤمنان، تمام آيات سوره بقره را نمى دانيم منظور شما كدام آيه است؟

ص: 366

فرمود: آيه: «آن پيامبران، برخى شان را بر برخى برترى داديم؛ از ايشان فردى بود كه خدا با وى سخن گفت، و برخى شان را پايه ها بالا برد؛ و عيسى پسر مريم را حجّت ها و نشانه هاى روشن داديم و او را به روح القدس (جبرئيل) نيرومند گردانيديم، و اگر خدا مى خواست آنان كه پس از ايشان بودند بعد از آنكه نشانه هاى روشن به آنان رسيد با يك ديگر پيكار نمى كردند، و ليكن اختلاف كردند، از آنان فردى بود كه ايمان داشت و فردى بود كه كافر شد؛ و اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند و ليكن خدا آنچه خواهد مى كند- بقره: 253»، پس مراد از اهل ايمان در آيه مائيم و كافران دشمنان و مخالفين ما را تشكيل مى دهند. پس آن مرد گفت: به خداى كعبه كه اين مردم كافر شدند.

سپس بر آنان يورش برده تا به شهادت رسيد- رضوان اللَّه عليه-.

(1) 85- و از مبارك بن فضاله از مردى كه نامش را برده نقل است كه گفت: پس از جنگ جمل مردى نزد حضرت أمير عليه السّلام آمده و گفت: اى أمير مؤمنان، در اين واقعه متوجّه امرى شدم كه از شدّت ترس روح از بدنم خارج و جسدم زايل و تباه گشته، و جانم بلب رسيده! كه در ميان آنان هيچ فرد مشركى را نمى بينم!. تو را بخدا تو را بخدا مرا از اين حيرت و سرگردانى درآور؟ اگر اين ذهنيّت شرّ است كه از آن توبه كنم، و اگر خير و نيك است آن را بپروران، به من بفرمائيد كه اين واقعه تنها فتنه و آشوبى بود كه شما فتنه گران را با شمشير خود كشتيد، يا آن مأموريتى بوده كه رسول خدا شما را بدان مخصوص ساخته است؟.

ص: 367

(1) حضرت أمير عليه السّلام فرمود: حال كه چنين است تو را خبر دهم، حال كه چنين است تو را آگاه كنم، حال كه چنين است تو را حديث گويم، بدان كه در روزگار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله گروهى از مشركان خدمت آن حضرت رسيده و مسلمان شدند، سپس از أبو بكر خواستند تا از پيامبر بخواهد به ما اجازه دهد تا نزد قوم خود رفته و پس از گرفتن اموال خود نزد شما باز گرديم، أبو بكر نيز درخواست جمع را به سمع آن حضرت رساند و پيامبر نيز اجازه فرمود، در اينجا عمر گفت: اى رسول خدا، نكند اين گروه از اسلام به كفر گرايند؟

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: تو چه مى دانى كه آنان پس از حضور در ميان قوم خود با افراد بيشترى نزد ما بازگشته و آنان نيز مسلمان شوند، سپس ايشان در سال بعد نيز توسّط أبو بكر از آن حضرت درخواست مرخصى نمودند و پيامبر نيز با آن موافقت فرمود و عمر باز همان حرفها را تكرار كرد، سپس پيامبر عصبانى شده و فرمود: بخدا سوگند فكر نمى كنم شما دست از اين سخنان بى معنى برداريد تا اينكه خداوند فردى از قريش را بر شما گسيل دارد كه شما را به خداوند متعال بخواند و شما در اختلاف با او همچون گوسفندى وحشى كه از گلّه جدا شده پراكنده شويد.

أبو بكر گفت: پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا آيا آن شخص منم؟ فرمود: نه.

ص: 368

عمر گفت: آن فرد من هستم؟ فرمود: نه. عمر گفت: اى رسول خدا پس آن فرد كيست؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نيز اشاره به من- كه مشغول دوخت كفش آن حضرت بودم- نموده و فرمود: «او همان خاصف النّعل در ميان شما، پسر عمويم، و برادرم، و دوستم، برى كننده ذمّه ام، همو است كه دين مرا ادا و وعده هايم را عملى مى سازد، او مبلّغ رسالت من است، و بعد از من معلّم مردم است، همو است كه پس از من مبيّن و تأويل كننده آياتى از قرآن است كه هيچ كس از آن باخبر نيست». چون آن مرد اين سخنان شنيد عرض كرد:

اى أمير المؤمنين همين كلام مرا بس است زيرا كه هيچ چيزى باقى نگذاشتى.

راوى گويد: بعدها آن مرد از طرفداران سرسخت آن حضرت عليه مخالفين شد.

(1) 86- از ابن عبّاس نقل است كه چون حضرت أمير عليه السّلام از جنگ جمل فراغت يافت چند جهاز شتر بر هم نهاده به صورت منبرى در آوردند و آن حضرت عليه السّلام بر بالاى آن رفته و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود:

اى اهل بصره، اى گروه منحرف و منقلب، اى دردمندان بى درمان، اى پيروان چهارپاى، اى لشكر زن، شما به صداى چهارپايى جمع شديد و چون كشته شد پراكنده گشتيد! آب آشاميدنى شما تلخ و ناگوار است و آئين شما نفاق است و افراد حليم و بردبارتان ضعيف و سستند!.

ص: 369

(1) سپس از منبر به پايين آمده و ما بهمراه آن حضرت راه افتاديم، و در ميان راه به حسن بصرىّ كه در حال وضو گرفتن بود رسيده و بدو فرمود: اى حسن در وضوى خود دقّت كن و آداب آن را بجاى آور. او گفت: اى أمير المؤمنين ديروز افرادى را كشتى كه همگى شهادت به توحيد و رسالت داده و نمازهاى پنجگانه را اقامه مى كردند و با تمام آداب وضو مى گرفتند!. حضرت در پاسخش فرمود: اگر اين گونه بوده و تو شاهد آن بودى پس براى چه به يارى دشمنان ما نشتافتى؟

حسن بصرىّ گفت: بخدا كه راست فرمودى، و من آن را تصديق مى كنم، ماجرا از اين قرار بود كه در روز أوّل جنگ بود كه از خانه بيرون آمده غسل كردم و حنوط به بدنم ماليدم و شمشير را با خود برداشتم، و من هيچ شكّ و ترديدى نداشتم كه تخلّف از امّ المؤمنين عائشه كفر است، ولى وقتى به «خريبه» (نام محلّى است در بصره) رسيدم آوازى مرا ندا ساخت كه: «اى حسن كجا مى روى؟ برگرد، كه قاتل و مقتول هر دو (در اين كارزار) جهنّمى هستند»، پس با حالتى ترسان بازگشته و در خانه ام نشستم، پس چون روز دوم رسيد هيچ شكّ نكردم كه تخلّف از امّ المؤمنين عائشه كفر است، پس همچون روز گذشته حنوط به بدن ماليده و سلاح بر كمر بسته و قصد رفتن به كارزار را نمودم،

ص: 370

تا به «خريبه» رسيدم ندايى از پشت سرم گفت: «اى حسن دوباره كجا مى روى، كه قاتل و مقتول هر دو اهل آتشند».

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: راست گفتى، آيا هيچ فهميدى كه آن منادى كه بود؟

گفت: نه. فرمود: او برادرت ابليس بود، و راست گفت كه قاتل و مقتول از آنان هر دو اهل آتشند. حسن بصرىّ گفت: اى أمير المؤمنين اكنون دريافتم كه اين قوم در هلاكت و گمراهى هستند.

(1) 87- از أبو يحيى واسطى نقل است كه پس از فتح بصره گروهى نزد حضرت أمير عليه السّلام شتافته و در ميان ايشان حسن بصرىّ ديده مى شد كه اوراقى در دست گرفته و سخنان أمير المؤمنين عليه السّلام را ضبط مى كرد. أمير المؤمنين به صداى بلند او را خطاب كرد كه چه مى كنى؟ گفت: فرمايشات شما را مى نگارم تا پس از شما آنها را حديث كنم. پس أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بدانيد كه در ميان هر جمعيّتى يك نفر سامرى مى باشد، و اين فرد؛ سامرىّ اين امّت است، بدانيد كه او نمى گويد به من نزديك نشويد

(لا مِساسَ)

بلكه از جنگ نهى كرده و مى گويد:

«لا قتال» «1»

ص: 371

احتجاج آن حضرت با أصحاب خود پيرامون عهد و بيعت ايشان و تحريك مردم براى جنگ با اهل شام

احتجاج آن حضرت با أصحاب خود پيرامون عهد و بيعت ايشان و تحريك مردم براى جنگ با اهل شام

(1) 88- نقل است آنگاه كه حضرت أمير عليه السّلام آماده رفتن به سوى شام براى جنگ با معاويه شد پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى بندگان خدا بترسيد از خدا! و پيروى او و پيروى از امام و پيشواى خود كنيد زيرا كه مردم نيك رفتار و شايسته به وسيله پيشواى عادل نجات يابند، آگاه باشيد كه مردم بدكردار به وسيله پيشواى نادرست نابود گردند و معاويه امروز حقّ مرا كه در دست او است به ناحقّ گرفته و بيعت مرا شكسته و در دين خداى عزّ و جلّ سركشى كرده، و به حقيقت شما اى مسلمانان مى دانيد مردم ديروز چه كردند و شما را رغبت و ميلى كه در باره من داشتيد براى كار خود

ص: 372

نزد من آمديد تا اينكه مرا براى بيعت از خانه ام بيرون كشيديد، و من از بيعت با شما خوددارى كردم تا آنچه در نزد شما است آزمايش كنم پس سخن را چندين بار از سر گرفتيد و من نيز همان را تكرار كردم و شما روى حرصى كه بر بيعت من داشتيد همچون شترانى كه براى نوشيدن آب به سوى حوضچه هاى آب هجوم مى آورند به جانب من ازدحام كرده و هجوم آورديد و با اصرار هر چه تمامتر تقاضاى بيعت با من نموده، و همديگر را فشار مى داديد، و ازدحام به حدّى بود كه من ترسيدم برخى از شما برخى را بكشد.

(1) پس چون چنين ديدم در كار خود و شما انديشه كرده و با خود گفتم: اگر در كار ايشان اقدام نكنم و حرفشان را نپذيرم به كسى كه جايگير من باشد دست نخواهند يافت، و كسى را كه روى علم و عدالت و حقيقت حكومت كند پيدا نخواهيد كرد، و با خود گفتم:

پذيرش حكومت و خلافت بر آنان و اينكه حقّ برترى مرا بشناسند نزد من محبوبتر است از اينكه اينان بر من فرمانروائى كنند و برترى و حقّ مرا نشناسند، پس دست خود را باز كردم و شما از گروه مسلمانان با من بيعت كرديد در صورتى كه در ميان شما مهاجر و انصار و پيروان نيكوكار بودند، پس من پيمان بيعت خود را و آنچه در آن واجب بود از شما بر گرفته و آنچه از عهد و پيمان خداوند و سخت ترين پيمان و عهد پيمبران الهى بود از شما گرفتم

ص: 373

كه با من وفادارى كنيد و دستور مرا بشنويد و پيروى كنيد و در باره من خيرانديشى نموده در همراهى من با هر ستمكار و دشمنى با هر كه از دين بيرون رود بجنگيد، و شما همه اينها را پذيرفتيد، پس من پيمان خدا و عهد او و ذمّه خداوند و رسولش را در اين باره از شما گرفتم و شما آن را پذيرفتيد و خدا را بر شما گواه گرفتم، و برخى از خودتان را شاهد بعضى ديگر قرار دادم و در تمام مجارى امور طبق كتاب خدا و سنّت رسول اكرم قدم برداشتم، پس با اين همه جاى شگفت است كه معاوية بن ابى سفيان به دعوى خلافت برخاسته و در اين امر با من منازعه و امامت مرا انكار نموده و مى پندارد كه از من به خلافت سزاوارتر است، او در اين عمل به ساحت خداوند و رسول او جرأت و جسارت نموده و كوچكترين برهان و دليلى بر دعوى خود نداشته و در اين مقام كمترين حقّى ندارد. زيرا نه مهاجرين با او در خلافت بيعت كرده اند و نه انصار و نه مسلمانان در برابرش تسليم شده و كار را به او واگذار نموده اند.

(1) اى جماعت مهاجرين و انصار و كسانى كه سخن من را مى شنود! آيا شما پيروى مرا بر خود واجب نساختيد؟ آيا از روى ميل و رغبت با من بيعت نكرديد؟ مگر من بر شما پيمان پذيرش سخن خود را نگرفتم؟ مگر بيعت من با شما در آن روز محكمتر از بيعت با أبو بكر و عمر نبود؟ پس چرا آنكه با من مخالفت مى كند تا وقتى كه آن دو فوت نكردند بيعت خود را با آن دو نشكست؛ اكنون بيعت مرا مى شكند و پايدارى در بيعت خود نمى كند؟

ص: 374

مگر بر همه مسلمانان فرض نيست كه با نهايت حرارت و صميميّت مرا يارى و مساعدت نموده و اوامر مرا امتثال و اطاعت كنند؟ آيا اطاعت من بر همه مسلمين از حاضر و غايب واجب نيست، پس براى چه معاوية بن ابى سفيان و أصحاب او به مخالفت و دشمنى من پرداخته و از بيعت سر باز زدند؟! مگر من از لحاظ قرابت با پيامبر، و سبقت در ايمان، و دامادى رسول خدا بر گذشتگان برترى نداشتم؟ مگر شما در روز غدير خمّ سخنان پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله را در باره ولايت و محبّت من استماع نكرديد؟ (1) پس اى مسلمانان، رعايت تقواى الهى را نموده و به جنگ با معاويه ظالم عهدشكن و ياران ستمكارش بشتابيد! همگى به اين آيه كه خداوند بر پيامبرش نازل فرموده گوش فرا دهيد تا پند گيريد، زيرا آن به خدا سوگند كه بهترين موعظه براى شما مى باشد، پس از مواعظ الهى پند گرفته و از معصيت دورى كنيد، زيرا خداوند شما را بجز خودتان [توسّط داستانهاى گذشتگان] شما را اندرز داده؛ به پيغمبرش فرموده: «آيا ننگريستى به آن گروه از فرزندان اسرائيل پس از موسى كه به پيامبر خود گفتند: براى ما پادشاهى برانگيز تا در راه خدا كارزار كنيم؟ گفت: آيا احتمال مى دهيد كه اگر كارزار بر شما نوشته شود كارزار نكنيد؟ گفتند: ما را چيست كه در راه خدا كارزار نكنيم و حال آنكه از خانمان و فرزندانمان بيرون رانده شده ايم؟ و چون كارزار بر آنان نوشته شد جز اندكى

ص: 375

پشت كردند، و خداوند به ستمكاران داناست. و پيامبرشان به آنان گفت: خداوند طالوت را به پادشاهى شما برانگيخت. گفتند: چگونه او را بر ما پادشاهى باشد و ما به پادشاهى از وى سزاوارتريم و او را گشايشى از مال نداده اند. گفت: خدا او را بر شما برگزيده است و در دانش و تن فزونى و فراخى داده است، و خداوند پادشاهى خود را به هر كه خواهد دهد و خدا فراخى بخش و داناست- بقره: 247- 246» (1) اى مردم، براى شما در اين آيات عبرت و پندى است تا دريابيد كه خداوند خلافت و امارت پس از پيامبران را در بازماندگان آنان نهاده، و اينكه «طالوت» را بر مردمان تفضيل داده و پيش انداخته و فزونى در دانش و پيكر او داده، پس آيا هيچ مى يابيد كه خداوند بنى اميّه را بر بنى هاشم برگزيده و معاويه را بر من در دانش و پيكر فزونى داده باشد؟

پس اى بندگان خدا رعايت تقواى الهى را نموده و پيش از آنكه به واسطه معصيت شما سخط خود را متوجّه اتان سازد در راه او تلاش و كوشش نماييد، خداوند سبحان فرمايد: «كسانى از فرزندان اسرائيل كه كافر شدند، بر زبان داود و عيسى پسر مريم لعنت شدند، اين از آن رو بود كه نافرمانى كردند و از اندازه در مى گذشتند. يك ديگر را

ص: 376

از كار ناروا و زشتى كه مى كردند باز نمى داشتند؛ هر آينه بد است آنچه مى كردند- مائده:

78 و 79» «جز اين نيست كه مؤمنان كسانى اند كه به خدا و پيامبر او ايمان آورده اند و سپس شكّ نكرده اند، و با مالها و جانهاى خويش در راه خدا جهاد كرده اند، ايشانند راستگويان- حجرات: 15»، و نيز فرموده: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، آيا شما را بر آن بازرگانى راه نمايم كه شما را از عذاب دردناك برهاند؟ به خدا و پيامبر او ايمان آوريد، و در راه خدا با مالها و جانهاى خويش جهاد كنيد، اين براى شما بهتر است اگر مى دانستيد. تا گناهانتان را بيامرزد و شما را به بهشتهايى كه از زير آنها جويها روان است و خانه هايى خوش در بهشتهايى پاينده در آرد؛ اين است رستگارى و كاميابى بزرگ- صفّ: 10 تا 12» (1) اى بندگان خدا پرهيزكار باشيد و همراه پيشوا و امام خود به سوى جهاد بشتابيد.

و اگر با من جماعتى به عدد اهل بدر بودند كه به محض امر اطاعت مى شدم و به محض حركت به همراه من حركت مى نمودند حتما از شما بى نياز شده، و هر چه سريعتر به جنگ و جهاد معاويه مى شتافتم. زيرا اين جهاد فرض و واجب است.

ص: 377

كلامى احتجاج گونه از أمير المؤمنين عليه السّلام در توبيخ أصحاب خود بخاطر كوتاهى در جنگ با معاويه

كلامى احتجاج گونه از أمير المؤمنين عليه السّلام در توبيخ أصحاب خود بخاطر كوتاهى در جنگ با معاويه

(1) 89- اى مردم، من شما را براى جهاد با اين قوم مى خواندم و شما حركت نكرديد، و سخنم را به شما گوشزد نمودم و شما پاسخى نداديد، و شما را نصيحت نمودم نپذيرفتيد، شما مردمى هستيد حاضر ولى چون اشخاص غايب و پنهانيد كه حكمت بر آنان مى خوانم و شما از آن روى مى گردانيد، گويا شما خرانى هستيد رمنده كه از شير ژيان گريزان است، و شما را به جنگ با ستمكاران برانگيزم و هنوز سخنم پايان نپذيرفته است كه شما مانند جدا شدن جمعيّت ايادى سبا متفرّق مى شويد، به انجمنهاى خود بازگشته و حلقه وار گرد هم چهارزانو بنشينيد، [و بى توجّه به سخنان من] مثلها بزنيد و اشعار بخوانيد، و اخبار را جستجو كنيد، و بعد از تفرّق و ختم جلسات نيز به جز نقل و سؤال از اشعار ذكر و فكر و بحثى نداريد، و اين جهلى است فاقد علم، و سرگرمى است عارى از پارسايى، و درنگى است بدون ترس، و پاك دلهاى خود از جهاد و جنگ با دشمنان دين و حقيقت فارغ نموده و با بهانه هاى واهى از اداى مسئوليّت خود سرباز مى زنيد،

ص: 378

(1) پس جاى بسى شگفتى است كه دشمنان و مخالفين شما در موضوع باطل خودشان جمع گشته و متّحد شده اند، و با نهايت اصرار و استقامت در راه تاريك و كج خود پيش مى روند، ولى متأسّفانه شماها در راه مستقيم و جادّه حقّ و روشن خود منحرف مى شويد!! اى اهل كوفه، شما همچون امّ مجالد آن زنى هستيد كه حامله بوده و بچّه اش سقط گشت و از طرف ديگر شوهرش نيز بمرد، البتّه او فاقد هر وارث نزديكى بود به همين جهت پس از مرگ او اقارب دور او وارث او خواهند بود. اين است پايان زندگى اجتماعى شما. قسم به خدايى كه دانه را شكافته و جانداران را آفريد، در آينده شخصى به حكومت رسيده و بر شماها مسلّط گردد كه اعور (يك چشم) و ادبر (تيره بخت) است (ظاهرا مراد حجّاج بن يوسف باشد)، او مظهر جهنّم بوده و شماها در زمان حكومت او در نهايت زحمت و گرفتارى و عذاب و شدّت زندگى مى كنيد و قهر و شدّت و عذاب او همه شماها را فرا گرفته و هيچ كسى را فرو گذار نخواهد بود.

اين بلائى است كه خداوند متعال در باره اين امّت مقدّر فرموده است، اينان نيكان شما را مى كشند و فرومايگانتان را به بندگى گيرند، گنجها و اندوخته هاى شما را از ميان خلوتسراهاى شما بدر آرند، بخاطر آنچه در اصلاح خودتان كوتاهى كرده، و حقوق و امور خود را ضايع و در اجراى احكام دين مقدّس كوتاهى و مسامحه مى نمائيد.

ص: 379

(1) اى مردم كوفه من شما را از آينده خبر مى دهم، تا از آن برحذر بوده و از لغزش و سستى خود دست برداشته و هم ديگران را كه گوش هوش و عبرت دارند پند داده و به سوى حقيقت و صلاح و دقّت بخوانيد. و گويا مى بينم كه شما نسبت كذب و دروغ به من مى دهيد همان طور كه قبيله قريش به پيامبر و آقايش حبيب خدا؛ محمّد بن عبد اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله داد، پس واى بر شما باد! بر كه دروغ مى گويم؟ آيا بر خدا؟! در حالى كه من أوّل كسى هستم كه او را پرستش كرده و به يگانگى او را شناختم، يا بر پيامبر دروغ مى بندم؟ در حالى كه من همان بار نخست دعوت او را پذيرفته و سخنانش را تصديق نموده و تا آخرين مرحله در ايمان و همراهى و يارى آن حضرت استقامت نمودم. نه بخدا چنين نيست، كه در اين گونه سخنان بوى تزوير و خدعه به مشام مى رسد، و شما از هر حيله و خدعه اى بى نيازيد.

و قسم به خدايى كه دانه را شكافته و انسان را آفريد در آينده به صدق آن اخبار خواهيد رسيد، و اين زمانى است كه نادانى و جهلتان شما را بدان جا كشانده، و ديگر علمتان سودى نبخشد، رويتان سياه اى نامردان مردنما! اى كسانى كه عقلتان چون عقل كودكان و زنهاى تازه به حجله رفته ايد! آرى بخدا اى كسانى كه بظاهر حاضر و ناظر ولى در معنى غائب و غافليد، اى كسانى كه در ظاهر برابر و متّحد و در باطن رأيهاى مختلف و عقيده هاى پراكنده داريد،

ص: 380

به خدا كه منصور و غالب نگشت آن كسى كه شماها را براى يارى و كمك خود طلبيد، و آسايش و راحتى نديد قلب آن شخصى كه در راه شما سختى و عذاب كشيد، و روشن نشد ديدگان آنكه شماها را در سايه حمايت و نفوذ خود مسكن و مأوى داد، گفتار و حرفتان سنگهاى سخت را نرم مى كند، و عمل و كردارتان در سستى و وهن دشمنانتان را در باره شما به طمع مى اندازد.

(1) اى واى بر شما! از كدام خانه پس از خانه خود دفاع مى كنيد؟ و همراه كدام پيشوا پس از من به جنگ مى رويد؟ بخدا گولخورده كسى است كه گول شماها را خورده، و آنكه به يارى شما پيروز شود به تيرى شكسته و از كار افتاده دست يافته! امروز كار بجايى رسيده كه ديگر توقّع نصرت از شما نداشته، و به گفتارتان اعتماد ندارم. خدا ميان من و شما جدايى اندازد، و بهتر از شما را براى من آورد، و بدتر از من نصيبتان نمايد!.

پيشواى شما مطيع پروردگار است و شما معصيت او را مى كنيد، و سركرده اهل شام معصيت پروردگار عالميان را مى كند و ايشان از او فرمان مى برند، بخداوند سوگند كه دوست داشتم معاويه با من شما را جابجا مى كرد؛ همچون صرّافى دينار به درهم، ده تن از شما مى گرفت و يكتن از آن مردم را به من مى داد، بخداوند سوگند كه دوست داشتم اصلا شما را نمى شناختم و شما نيز مرا نمى شناختيد، زيرا كار اين شناسائى به ندامت كشيد!

ص: 381

شمايى كه سينه ام را از تأثّر و غيظ به تباهى كشيده و كار مرا با ترك همراهى و مخالفتهاى خود مختلّ نموديد، و آن را به جايى رسانديد كه جمعى از قريش در باره ام گفتند: علىّ بن ابى طالب با اينكه دلير و شجاع است ولى به علوم جنگى آشنايى ندارد! خداوند خود جز ايشان را بدهد، مگر نه اينكه سابقه هيچ يك از آنان در جنگها و غزوات طولانى تر از من نيست؟ و اين زمانى بود كه هنوز به بيست سالگى نرسيده آماده كارزار و نبرد شدم و اكنون كه زياده از شصت سال از عمرم مى گذرد، چيزى كه هست كار كسى كه فرمانش نمى برند سرانجام ندارد!.

(1) بخدا كه آرزو داشتم پروردگارم مرا از ميان شما به رضوان خود ببرد، و پيوسته منتظرم كه مرگ مرا دريابد، نميدانم چرا نمى رسد آن روز كه شقى ترين اين امّت محاسن مرا با خون سرم رنگين كند- و دست خود به سر و ريش خود كشيد-؟ زيرا اين قرارى است كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله با من گذارده است، و بى شكّ نتيجه دروغ و افترا حرمان و نااميدى، و سرانجام تقوا و تصديق به نيكوكارى نجات است!.

اى اهل كوفه، من شما را شبانه روز و پنهان و آشكار به جهاد دشمنتان خواندم، و پيوسته به شما گفتم: در جنگ با اينان پيشقدم باشيد، زيرا هر گروهى كه در داخل خانه هاى خود با دشمنان جنگيد به ذلّت و خوارى افتاد، ولى شما كار را بدوش ديگرى

ص: 382

انداختيد و همديگر را تنها گذاشتيد و گفتار من بر شما گران آمد، و آن را پشت سر انداختيد تا اينكه از هر سوى مورد غارت واقع شده و كارهاى زشت در بين شما شايع شد، و اين امر پيوسته شما را به ابتلاء و عقوبت سخت تر خواهد كشانيد، همچون عقوبتى كه گريبان گذشتگانتان را گرفت، چنان كه خداوند از كردار ستمگران سركش و ياغى با مستضعفين نااميد آگاهى دهد در اين آيه كه: يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ «1»، قسم به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد وقت عملى شدن وعده شما رسيد.

(1) اى مردم كوفه من شما را به مواعظ قرآن ملامت و سرزنش كردم ولى از شما سودى نبردم، و با شلّاق خود شما را تأديب نمودم ولى هيچ توجّهى در شما پيدا نشد، با تازيانه اجراى حدود شما را عقوبت نمودم و شما حساب نبرديد، و در آخر فهميدم آنچه شما را اصلاح مى كند تنها شمشير است، و من در راه اصلاح شما خود را به فساد نخواهم انداخت، ولى بزودى فرمانروايى سختگير بر شما مسلّط گردد كه نه به بزرگتان احترام گذارد و نه به كوچكتان رحم نمايد، و نه دانشمندتان را گرامى بدارد و نه غنائم را به مساوات ميانتان تقسيم كند،

ص: 383

حكومتى كه شما را بزند و خوار و ذليل كند، در جنگها مجروحين شما را بكشد و راهها را بر شما مسدود نموده و شما را از ملاقات خود محروم و محجوب كرده و كار اختلاف طبقاتى بدان جا كشد كه حقوق مردم ناتوان در زير ستم افراد قوى و توانا پايمال گردد. البتّه خداوند متعال؛ ستمكاران را از رحمت خود دور ساخته، و كم پيش مى آيد چيزى كه رفته است دوباره بازگردد، و من گمان دارم كه شما در ايّام فترت باشيد «1» و من وظيفه اى جز راهنمايى و اندرز ندارم.

(1) اى مردم كوفه، من به سه و دو چيز شما گرفتار شده ام: كرانى داراى گوش، و لالهاى داراى زبان، و كوران چشم دار، نه برادرى شما در حضور صدق و صفا دارد، نه هنگام گرفتارى مى توان به شما اعتماد كرد.

پروردگارا من از ايشان به تنگ آمده و ملول شده ام، و اينان نيز از من خسته شده اند! پروردگارا هيچ اميرى را از اين جمعيّت خشنود مساز، و اين مردم را نيز از هيچ اميرى ممنون و راضى قرار مده، و دلهاى آنان را همچون نمك در رطوبت آب كن، و بخدا قسم كه اگر چاره اى در قطع رابطه و سخن با شما مى يافتم حتما از شما دورى مى كردم، آنقدر در ملامت و سرزنش شما اصرار نمودم كه از زندگى خود سير شدم، زيرا پاسخ همه

ص: 384

اينها را با ريشخند بمن مى دهيد، زيرا مى خواهيد از حقّ گريخته و به باطل روى آريد، باطلى كه خدا با قوّت طرفدارانش هرگز دين را عزّت نبخشد، و من نيك مى دانم كه شما براى من فقط مايه ضرريد، هر وقت شما را به جنگ دشمنتان خواندم حركتى نكرده و خواستار تأخير در آن شديد همچون بدهكارى كه بدهى خود را به تأخير اندازد.

(1) اگر در تابستان شما را به جنگ خوانم شدّت گرما را بهانه مى كنيد و اگر در زمستان باشد بخاطر سرما عقب مى نشينيد، و همه اينها بهانه فرار از جنگ است، و اگر شما از گرما و سرما عاجز باشيد در اين صورت در برابر حرارت شمشير عاجزتر و عاجزتر خواهيد بود، [اى واى كه از اين مصيبت بايد گريست]

فإنّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ

! اى مردم كوفه، خبر بدى بمن رسيده، كه فردى از قبيله غامد با چهار هزار نفر به مردم شهر انبار شبيخون زده و اموالشان را به غارت برده و نماينده من ابن حسّان و گروهى از مردم صالح را به قتل رسانده- خدا اين كشتگان را در بهشت برين جاى دهاد!- و رفتار او با اهل انبار شبيه به رفتار غارتگران روم و خزر است، و گويا آن مرد خون و مال مردم شهر را مباح ساخته است!.

و به من خبر رسيده كه گروهى از آن جماعت شامى حرمت يك زن مسلمان و يك

ص: 385

زن ذمّى را شكسته و به حريمش تعدّى كرده و روسرى و گوشواره و زيور و زينت و خلخال و زير لباس از سر و گوش و دست و پاى آنان گرفته اند، و آن زن مسلمان در برابر اين تجاوز چاره اى جز گفتن استرجاع (آرزوى مرگ) و به يارى طلبيدن مسلمين نداشته است، ولى متأسّفانه كسى به فريادش نرسيده و او را يارى نكرده است، و اگر فرد مؤمنى از اين اوضاع بميرد نزد من سرزنش نشود بلكه نيكوكار و محسن خواهد بود.

(1) چقدر جاى شگفتى دارد كه دشمن در باطل خود اتّفاق دارد و شما در حقّ خود متفرّق و پراكنده ايد! همانا شما خود را نشانه و هدف تيرهاى دشمن ساخته ايد و به سوى آنان هيچ تيرى نمى اندازيد، دشمنان شما پيوسته در صدد جنگ و حمله و تجاوزند ولى شما ساكت و آرام نشسته ايد، و آشكارا معصيت خدا مى شود و شما به آن رضا داده ايد، دستهايتان در زيان و فقر فرو رود! اى مردمى كه همچون شتران بى صاحب از هر طرف كه جمع شويد از طرفى ديگر پراكنده و متفرّق خواهيد شد.

ص: 386

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ نامه اى به معاويه و ديگر موارد كه آن از بهترين احتجاجات است

اشاره

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ نامه اى به معاويه و ديگر موارد كه آن از بهترين احتجاجات است

(1) 90- امّا بعد؛ نامه ات به دستم رسيد، در آن يادآورشده اى كه خداوند محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را براى دينش برگزيد، و با اصحابش او را تأييد كرد، راستى دنيا چه شگفتيهايى دارد، تو مى خواهى ما را از آنچه خداوند به ما عنايت فرموده آگاه سازى! و از نعمت وجود پيامبر در ميان ما به ما خبر دهى! تو در اين راه به كسى ميمانى كه خرما به «هجر» مى برد «1» و يا همچون شاگرد تيرانداز كه بخواهد به استادش درس تيراندازى دهد، و گمان كرده اى كه برترين اشخاص در اسلام فلان و فلانند، مطلبى را يادآورشده اى كه اگر راست باشد ابدا مربوط به تو نيست. و اگر دروغ و نادرست باشد زيانى براى تو ندارد، تو را با برتر و غير برتر و رئيس سياسى اسلام و زير دستانش چكار؟ اسيران آزادشده كفّار جاهليّت و فرزندانشان را با امتيازات بين مهاجران نخستين و ترتيب درجات و تعريف طبقاتشان چه نسبت؟! هيهات! خود را در صفى قرار مى دهى كه از آن بيگانه اى؛ كار به جايى رسيده كه محكومان حاكم شده اند!

ص: 387

اى انسان چرا سر جايت نمى نشينى؟! و چرا از كوتاهى و ناتوانى خويش آگاه نمى شوى؟! و چرا به جاى خودت كه قضا و قدر براى تو تأخير داشته باز نمى گردى؟! غلبه مغلوب و پيروزى پيروزمند با تو چه ارتباطى دارد؟! (1) تو همان كسى هستى كه همواره در بيابان گمراهى سرگردانى و از راه راست و حدّ اعتدال منحرفى، مگر نمى بينى- نه اين كه بخواهم خبرت دهم بلكه به عنوان شكر و سپاسگزارى نعمت خداوند مى گويم- جمعيتى از مهاجران و انصار در راه خدا شربت شهادت نوشيدند و هر كدام داراى مقام و مرتبتى بودند، امّا هنگامى كه شهيد ما «حمزه» شربت شهادت نوشيد به او گفته شد «سيّد الشّهداء» و رسول خدا هنگام نماز بر وى [به جاى پنج تكبير] هفتاد تكبير گفت. و نيز مگر نمى دانى گروهى دستشان در ميدان جهاد قطع شد كه هر كدام مقام و منزلتى دارند، ولى هنگامى كه اين جريان در باره يكى از ما انجام شد لقب «طيّار» به او دادند و گفته شد: «در آسمان بهشت با دو بال خود پرواز مى كند»!. و اگر نه اين بود كه خداوند نهى كرده كه انسان خويشتن را بستايد فضائل فراوانى را بر مى شمردم كه دلهاى آگاه مؤمنان با آن آشنا است و گوشهاى شنوندگان از شنيدن آنها تحاشى ندارد. به هر حال دست از اين سخنها بردار و گمراهان را از خود دور كن! ما ساخته و پرورش يافته و رهين منّت پروردگار خويش هستيم؛ ولى مردم پرورش يافته و تربيت شده مايند،

ص: 388

آميزش و اختلاط ما با شما هرگز عزّت هميشگى و عطاهاى ما را بر شما از بين نمى برد. ما از طايفه شما همسر گرفتيم و به طايفه شما همسر داديم، همچون اقوام همطراز، در حالى كه شما هرگز در اين پايه نبوديد.

(1) و چگونه ممكن است چنين باشد در حالى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله از ما است، و تكذيب كننده (أبو جهل) از شما، اسد اللَّه (حمزه) از ما است، و اسد الأحلاف (أبو سفيان جمع كننده و قسم دهنده احزاب براى جنگ با پيامبر) از شما؛ دو سيّد و آقاى جوانان بهشتى (حسن و حسين) از ما هستند و كودكان آتش (اولاد مروان يا فرزندان عقبة بن ابى معيط) از شما، بهترين زنان جهان (فاطمه) از ما است، و حمّالة الحطب (همسر أبو لهب) از شما، و چيزهاى فراوان ديگرى از اين قبيل، در باره ما و شما! دوران اسلام ما به گوش همه رسيده و كارهاى ما در دوران جاهليّت نيز بر كسى مخفى نيست؛ كتاب خدا قرآن آنچه را كه بر نشمرديم در يك آيه جمع كرده و نشان داده است و آن گفته خداوند است كه:

«خويشاوندان در كتاب الهى نسبت به يك ديگر سزاوارترند- انفال: 75»، و نيز فرموده است: «شايسته ترين مردم به إبراهيم كسانى هستند كه از او تبعيّت كردند و همچنين اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولىّ و سرپرست مؤمنان است- اعراف: 3»، پس ما از يك طرف به وسيله قرابت از ديگران سزاوارتريم و از طرف ديگر در اثر اطاعت.

و آن روز كه مهاجرين در «سقيفه» با انصار گفتگو كردند توانستند با ذكر قرابت

ص: 389

و خويشاوندى با پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بر آنان پيروز شوند؛ اگر اين دليل برترى است پس حقّ با ما است نه با شما، و اگر دليل ديگرى دارد ادّعاى انصار به جاى خود باقى است.

تو گمان برده اى كه من بر تمام خلفا حسد ورزيده ام و بر همه ايشان طغيان كرده ام، اگر چنين باشد جنايتى بر تو نرفته است كه از تو عذرخواهى كنم! و به گفته شاعر:

«اين نقصى است كه گرد ننگ آن بر تو نمى نشيند»! (1) و گفته اى كه مرا همچون شتر افسار زدند و كشيدند كه بيعت كنم! عجبا! به خدا سوگند با اين سخن خواسته اى مذمّت كنى و ناخواسته مدح و ثنا گفته اى، خواسته اى رسوا كنى ولى رسواشده اى، اين براى يك مسلمان نقص نيست كه مظلوم واقع شود مادام كه در دين خود ترديد نداشته باشد و در يقين خود شكّ نكند و اين خلاصه حجّت و دليل من است حتّى در برابر غير تو؛ من به همين خلاصه و كوتاهى اكتفا كردم كه جاى شرحش نيست! سپس در باره وضع من با عثمان يادآورشده اى و حقّ توست كه از اين گفتار پاسخ داده شوى چرا كه از خويشان و بستگانش بودى، حال كداميك از ما دشمنيش با او شديدتر بود و راه را براى كشندگانش مهيّاتر ساخت؟ آيا كسى كه به ياريش پرداخت

ص: 390

و از او خواست كه به جايش بنشيند و دست بكشد؟ و يا كسى كه [عثمان] از او يارى خواست و او تأخير كرد تا مرگ بر سرش هجوم آورد و زندگيش به سر آمد؟ نه، به خدا سوگند «خداوند مانعان از نصرت را خوب مى شناسد و هم آنان كه به برادران خود مى گفتند: به سوى ما آييد و به هنگام ناراحتى جز مقدار كمى به كمك نمى شتافتند- احزاب: 18»، من نمى گويم در مورد بدعتهايى كه به وجود آورده بود بر او عيب نمى گرفتم، مى گرفتم و از آن عذرخواهى نمى كنم اگر گناه من هدايت و ارشاد اوست، بسيارند كسانى كه مورد ملامت واقع مى شوند و بى گناهند. و به گفته شاعر:

گاهى فرد خيرخواه از بس اصرار در نصيحت مى كند، مورد تهمت قرار مى گيرد (1) و من قصدى «جز اصلاح تا حدّ توانايى ندارم و موفّقيّت من تنها به لطف خدا است و توفيق را جز از خداوند نمى خواهم، بر او توكّل كردم و به او بازگشتم- هود: 88».

و گفته اى كه نزد تو براى من و اصحابم جز شمشير چيزى نيست؛ راستى مضحك است بعد از آن گريه كردن! كى به ياد دارى و چه وقت بوده كه فرزندان «عبد المطّلب» به دشمن پشت كنند و از شمشير بترسند؟! پس كمى صبر كن كه حريفت به ميدان خواهد آمد! و بزودى آن كس را كه تعقيب مى كنى به تعقيب تو بر خواهد خواست و آنچه را كه از آن فرار مى كنى؛ در نزديكى خود خواهى يافت و من در ميان سپاهى عظيم از مهاجران

ص: 391

و انصار و تابعان؛ به سرعت به سوى تو خواهم آمد با كسانى كه جمعيّتشان به هم فشرده است، به هنگام حركتشان غبار، آسمان را تيره و تار مى كند؛ لباس شهادت در تن دارند، بهترين ملاقات برايشان ملاقات با پروردگارشان است. همراه اين لشكر فرزندان بدرند و شمشيرهاى هاشمى، كه مى دانى لبه تيز آنها چگونه بر پيكر برادر، دايى، جدّ و خاندانت قرار گرفت! «و اين از ستمگران دور نيست- هود: 83»!.

(1) 91- و نامه اى ديگر از أمير المؤمنين عليه السّلام به معاويه:

امّا بعد؛ ما و شما همان طورى كه يادآورى نموده اى گردهم جمع و با هم انس داشتيم، ولى در گذشته از هم جدا شديم، زيرا ما ايمان آورديم و شما به كفر خود باقى مانديد، امروز هم ما به راه راست مى رويم و شما پيرامون فتنه هستيد. آنها كه از گروه شما اسلام را پذيرا شدند از روى ميل نبود؛ بلكه در حالى بود كه همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تسليم شدند و در حزب او در آمدند.

نوشته بودى كه من، طلحه و زبير را كشته و عايشه را تبعيد كرده ام و در «كوفه» و «بصره» اقامت گزيده ام! اين مربوط به تو نيست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم. و يادآور شده بودى كه با گروهى از «مهاجران» و «انصار» به مقابله با من خواهى شتافت (كدام مهاجر و كدام انصار؟) هجرت از آن روزى كه برادرت (يزيد بن أبو سفيان روز فتح مكّه) اسير شد؛ پايان يافت.

ص: 392

با اين حال اگر در اين ملاقات شتاب دارى؛ دست نگهدار؛ زيرا اگر من به ديدار تو آيم سزاوارتر است. چرا كه خداوند مرا به سوى تو فرستاده كه از تو انتقام بگيرم! و اگر تو با من ديدار كنى چنان است كه شاعر «بنى اسد» گفته:

«به استقبال تندباد تابستانى مى شتابند كه آنان را با سنگريزه ها و ميان غبار و تخته سنگها درهم مى كوبد».

(1) و نزد من همان شمشيرى است كه بر پيكر جدّ و دايى و برادرت (در ميدان بدر) كوبيدم! و بخدا سوگند من مى دانم تو مردى بى خرد و پوشيده دل هستى. و سزاوار است در باره تو گفته شود: به نردبانى بالا رفته اى كه تو را به پرتگاه خطرناكى كشانده كه به زيان تو است نه به سود تو، زيرا به كسى مى مانى، كه غير گمشده خود را مى جويد و گوسفندان ديگرى را مى چراند. و تو جوياى مقامى هستى كه نه سزاوار آنى و نه در كانون آن قرار دارى، چقدر ميان كردار و گفته ات فاصله است؟ و چقدر به عموها و دائيهاى بت پرست خود شباهت دارى؟! همانها كه شقاوت و تمنّاى باطل وادارشان ساخت كه «محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله-» را انكار كنند و همان گونه كه مى دانى با او ستيزه كردند تا به خاك و خون غلطيدند و نتوانستند از خود دفاع كنند و نه از زخم شمشيرها كه ميدان نبرد از آن خالى نيست و سستى با آن نمى سازد، خود را حفظ نمايند.

ص: 393

تو در باره قاتلان عثمان زياد حرف زدى، بيا نخست همچون ساير مسلمانان با من بيعت كن، سپس در باره آنها طرح شكايت نما تا من طبق حكم خداوند ميان تو و آنان داورى كنم.

امّا آنچه را تو مى خواهى؛ مانند فريب دادن طفل است، كه بخواهند وى را از شير بگيرند! و سلام به افراد در خور آن!.

(1) 93- أبو عبيده نقل كرده كه معاويه نامه اى به أمير المؤمنين عليه السّلام نوشت كه فضائل من بسيار است: پدر من از بزرگان جاهليّت بود، و من نيز فرمانرواى مسلمانان گشتم، من با پيامبر خويشى سببى داشته و به واسطه خواهرم كه مادر مؤمنين است من دايى مؤمنين مى باشم، و نيز كاتب قرآن نيز بوده ام.

أمير المؤمنين عليه السّلام پس از مطالعه نامه فرمود: آيا اين پسر هند جگرخوار است كه به فضائل خود به من فخر مى كند؟! اى غلام اين نامه را براى او بنويس:

محمّد پيامبر برادر و هم ريشه من و حمزه سيّد الشّهداء عموى من است.

ص: 394

و جناب جعفر كه شبانه روز با فرشتگان پرواز مى كند برادر من است.

و دخت پيامبر خدا فاطمه عليها السّلام زوجه و همراز من بود، و چنان با هم صميمى بوديم كه گويى گوشت تن من مخلوط به گوشت و خون او بود.

و دو دخترزاده پيامبر (حسن و حسين) دو فرزند منند، پس كداميك از شما سهمى چون من دارد؟.

از همه شما در اسلام پيشى گرفتم، در حالى كه پسر بچّه اى به بلوغ نرسيده بودم.

و در همان كودكى با پيامبر نماز خواندم، و در شكم مادرم به پيامبر ايمان آورده بودم.

و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در روز غدير خمّ ولايت مرا توسّط خود بر شما واجب ساخت.

من كسى هستم كه همه مرا مى شناسيد چه در روزهاى سخت و چه در آرامش.

پس واى بر كسى كه؛ واى بر كسى كه؛ واى بر كسى كه فردا خداوند را با ستم به من ملاقات كند!.

معاويه پس از خواندن اين اشعار دستور به مخفى نمودن آن داده و گفت: مبادا اهل شام آن را بخوانند كه در اين صورت متمايل به علىّ بن ابى طالب خواهند شد.

(1) 94- از حضرت صادق عليه السّلام نقل است كه فرمود: وقتى عمّار بن ياسر شهيد شد

ص: 395

و خبر آن به اهل شام رسيد لرزه بر اندام مردم بسيارى افتاده و با يك ديگر گفتند كه:

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باب عمّار فرموده: «اى عمّار تو را گروه ستمكار مى كشند»، پس عمرو عاص نزد معاويه رفته و اظهار داشت اى امير مؤمنان در ميان مردم فتنه و هيجان و آشوب سختى برپا شده، معاويه گفت: براى چه؟ گفت: به جهت قتل عمّار، معاويه گفت: عمّار كشته شده، مگر چه شده؟

عمرو عاص گفت: مگر نمى دانى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله قاتل او را گروه ستمكار ناميده است؟

معاويه گفت: اى عمرو تو هم خطا رفتى، مگر ما قاتل او هستيم؟ قاتل او فقط علىّ ابن ابى طالب است كه او را در مسير تيرهاى ما قرار داده.

اين خبر به سمع حضرت أمير عليه السّلام رسيده و فرمود: اگر اين طور باشد پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله قاتل حمزه خواهد بود زيرا همو حمزه را در مسير تيرهاى مشركين قرار داد!!.

(1) 95- حضرت أمير عليه السّلام در ضمن نامه اى به عمرو عاص فرمود:

تو دين خود را تابع دنياى كسى قرار داده اى كه گمراهى و ضلالتش آشكار است و پرده اش دريده! افراد با شخصيّت و بزرگوار را در همنشينى با خود لكّه دار مى سازد

ص: 396

و انسان حليم و عاقل با معاشرت با او به سفاهت و نادانى مى گرايد. تو گام به جاى قدم او گذاشتى و بخشش او را خواستار گرديدى، همچون سگى كه به دنبال شيرى برود؛ به چنگال او متّكى شده و منتظر قسمتهاى اضافى شكارش باشد كه به سوى او اندازد (تو با اين كار) دنيا و آخرتت را تباه كرده اى! در حالى كه اگر به حقّ مى پيوستى آنچه مى خواستى به آن مى رسيدى. (چرا كه استعداد كافى دارى). اگر خدا به من امكان دهد و دستم به تو و پسر أبو سفيان برسد شما را به جزاى اعمالتان خواهم رساند، امّا اگر حوادث به نوعى شد كه قدرت بر آن نيافتم و شما باقى مانديد آنچه در پيش داشته و در سراى آخرت براى شما مهيّا گرديده بدتر است. و السّلام.

(1) 96- آن حضرت در پاسخ به مطلبى كه عمرو عاص در باره اش گفته بود فرمود:

شگفتا بر پسر آن زن بدنام، كه در ميان مردم شام نشر مى دهد كه من اهل مزاح هستم، مردى شوخ طبع كه مردم را سرگرم شوخى مى كند، حرفى باطل گفته و سخنى به گناه انتشار داده است! آگاه باشيد كه بدترين گفتار؛ دروغ است، او سخن مى گويد و دروغ مى گويد، وعده مى دهد و تخلّف مى نمايد، اگر از او چيزى درخواست شود بخل مى كند، امّا خود سؤال مى كند و اصرار مى ورزد، به پيمان خيانت مى كند، و پيوند خويشاوندى را قطع مى كند، به هنگام نبرد سر و صدا راه مى اندازد و تهييج و تحريص مى نمايد (امّا اين سر و صدا) تا هنگامى است كه دست به شمشيرها نرفته، در اين هنگام براى رهايى جانش بهترين نقشه او بالا زدن جامه و آشكار ساختن عورتش مى باشد.

ص: 397

آگاه باشيد كه به خدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخى و سرگرمى باز مى دارد ولى او را فراموشى آخرت از گفتن سخن حقّ بازداشته است، او حاضر نشد با معاويه بيعت كند جز اينكه از او مزدى به دست آورد، و در برابر از دست دادن دينش بهاى اندكى بگيرد.

[نامه محمد بن أبى بكر به معاويه]

[نامه محمد بن أبى بكر به معاويه]

(1) 97- محمّد بن ابى بكر نامه اى احتجاج گونه به اين قرار به معاويه نگاشت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ: از محمّد بن ابى بكر، به فرد منحرف: معاوية بن صخر، سلام خدا بر دينداران و اهل ولايت كه امتثال اوامر الهى را مى كنند.

امّا بعد؛ خداوند متعال به جلالت و سلطنت خود موجودات جهان را آفريده و در اين كار هيچ لهو و عبثى نداشته و عارى از هر نياز و ضعفى بود، بلكه آنان را براى عبادت آفريد، پس برخى از آنان خوشبخت و برخيشان بدبختند، بعضى گمراه و برخى ره يافته اند، سپس بر اساس علم خود اينان را اختيار نمود و از ميانشان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را برگزيده و انتخاب كرد، و او را مأمور به رسالت خود ساخته و امين وحى قرار داد، پس آن حضرت نيز با حكمت و اندرز نيكو مردم را به سوى پروردگارش خواند، و اوّلين كسى كه پاسخ مثبت داده و سوى او رفت و اسلام آورده و تسليم شد، برادر و پسر عمويش علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بود كه سخنان آن حضرت را پنهانى تصديق كرده و او را بر تمام خويشان و اقرباى خود اختيار نموده

ص: 398

و نقد جان خود را براى سلامتى و خوشى آن حضرت پيوسته به كف داشت، و هنگام گرفتارى و سختى و اقدامات مخالفين و آزار دشمنان نسبت به رسول خدا در نهايت همّت و محبّت و صميميّت مى كوشيد. و امروز تو را مى بينم كه مى خواهى نسبت به علىّ بن ابى طالب عليه السّلام افتخار و برترى جوئى! حال اينكه تو تويى و او او است، همو كه در تمام قسمتهاى خير بارز و برجسته است و تو لعين پسر لعينى، و تو و پدرت همواره مخالف و دشمن اسلام و پيامبر بوده و از هيچ توطئه اى فروگذار نكرده ايد، و لحظه اى براى خاموش ساختن نور خدا از بذل مال و تحريك اشخاص و جمع و تهيّه نيرو و قوا مضايقه نكرده ايد، و تا دم مرگ پدرت اين گونه بود و بر اين كار؛ تو جانشين او شده اى.

پس چگونه است كه امروز خود را با علىّ بن ابى طالب برابر مى دانى حال اينكه او وارث علم رسول خدا و وصىّ او است، او نخستين پيرو و وفادارترين فرد به پيامبر است، و تو و پدرت أبو سفيان دشمنان اوئيد، پس تا مى توانى از اين راه ناصواب و باطل خود بهره ببر، و در گمراهى خود از پسر عاص استعانت و كمك بگير، پس به همين زوديها زندگى تو به پايان رسيده و حيله ات سپرى گشته و آخر مى فهمى كه حسن عاقبت و نيكبختى در كجا بوده است، پس درود بر كسى كه از راه هدايت پيروى نمايد!.

[پاسخ معاويه به نامه محمد بن أبى بكر]

[پاسخ معاويه به نامه محمد بن أبى بكر]

(1) 98- پس معاويه در جواب نامه او نوشت:

ص: 399

از معاويه پسر أبو سفيان بر كسى كه بر پدر خود عيب جويى مى كند، درود بر كسى كه از اهل طاعت پروردگار متعال است.

امّا بعد؛ نامه ات به دستم رسيد، در آن يادآور قدرت و سلطنت پروردگار شده، و جملاتى از پيش خود بهم بافته، سپس از علىّ بن ابى طالب و از حقّ سبقت و قرابت و فداكارى و مجاهدات او نوشته بودى، خداى را حمد مى كنم كه تو را از اين فضائل محروم ساخته، و تو به خيرات ديگران افتخار مى كنى!.

من و پدرت أبو بكر در زمان حيات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر فضل و حقّ سبقت و اولويّت علىّ بن ابى طالب واقف بوديم، و چون پيامبر وفات يافت أوّل كسى كه با او مخالفت نمود همانا پدرت و فاروق (عمر) بودند كه با هم اتّفاق نموده و بر خلاف او قيام و اقدام نمودند، و او را مجبور به اطاعت و بيعت خودشان نمودند. پس علىّ بن ابى طالب نيز از سر اجبار بيعت نموده و حقّ خود را تسليم آن دو ساخت، و آن دو علىّ را در امور خود شركت نداده و او را بر اسرار خود واقف نمى ساختند، تا اينكه هر دوى آنان از اين دنيا رحلت كردند.

ص: 400

باز سوم آنان به همان طريق قيام نموده و متصدّى امور گرديد، در اينجا تو و يارانت به دشمنى او پرداخته و به اعمال و حركات او عيب جويى نموده، و از هر سو اطراف او را احاطه كرده و اشخاص مختلف و گناهكار از هر سوى به طمع آنچه در دست او بود وى را محاصره نموده، و دست آخر آنچه كه مى خواستيد كرديد، و به آرزوى خود رسيديد. پس اگر عمل من در اين مورد صحيح است از پدر تو پيروى كرده ام و اگر ناصواب است باز من تابع هستم، و پدرت نخستين كسى است كه اين سنّت و بدعت را گذاشته، و اين راه ناصواب را بر روى ديگران گشوده است، و ما از او تبعيّت مى كنيم، و اگر پدرت چنين قدمى را برنمى داشت ما هرگز با علىّ بن ابى طالب مخالفت ننموده و حقّ او را به خودش تسليم مى كرديم. پس تو بايد از پدر خود عيب گيرى يا ساكت باشى! سلام بر كسى كه توبه كند و بازگردد.

ص: 401

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر خوار وقتى آن حضرت را مجبور به تحكيم نموده سپس مخالفت نموده و بر او شوريدند و آن حضرت با حجّت ايشان را مجاب و قانع ساخت كه مبدء اين خطا خودشانند

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام بر خوار وقتى آن حضرت را مجبور به تحكيم نموده سپس مخالفت نموده و بر او شوريدند و آن حضرت با حجّت ايشان را مجاب و قانع ساخت كه مبدء اين خطا خودشانند

(1) 99- نقل شده كه مردى از أصحاب آن حضرت بپاخاسته و گفت: شما ما را از حكم قراردادن منع مى كردى سپس ما را بدان امر نمودى، ما نمى دانيم كدام درست است؟

پس أمير المؤمنين عليه السّلام يك دستش را به ديگرى زده و فرمود: اين جزاى كسى است كه بيعت را ترك و آن را بشكند! به خدا سوگند اگر آن وقت كه شما را به جنگ واداشتم شما را وادار به كار مكروهى كه خدا خير شما را در آن قرار داده مى كردم كه در صورت استقامت شما را هدايت و در صورت انحراف شما را به راه باز مى گرداندم و در صورت خوددارى كسانى را به جاى شما مى گماردم براى من اطمينان بخش بود، ولى چه كنم كه يارى نداشتم، و اطراف خود افراد مطمئنّى را نديدم، عجبا كه من مى خواهم درد خود را به امثال شماها درمان كنم، امّا بودن چنين يارانى خود درد بى درمان است! حال من به كسى مى ماند كه بخواهد خار را به كمك خار بيرون آورد با اينكه مى داند خار همان خار

ص: 402

است!. بار خدايا طبيبان اين درد جانفزا خسته شده اند، و بازوى تواناى رادمردان در كشيدن آب همّت از چاه وجود اين مردم كه دائما فروكش مى كند سخت ملول گشته اند!!.

(1) 100- أمير المؤمنين عليه السّلام در پى پافشارى خوارج در مخالفت با حكميّت به لشكركاه آنان آمده و بعد از سخنانى طولانى چنين فرمود:

مگر آن وقت كه از روى حيله و مكر و خدعه و فريب؛ قرآن ها را بر سر نيزه بلند كردند نگفتيد: اين مردم با ما برادر و هم مسلكند؟ از ما امان خواسته و به كتاب خدا پناهنده شده اند، پس نظر ما اين است كه حرفشان را قبول كنيم و دست از آنان برداريم؟

و من در پاسخ به شما گفتم: اين كارى است كه ظاهرش ايمان و باطن آن دشمنى و عداوت است، ابتدايش رحمت است و پايانش پشيمانى و ندامت؟! پس بر همين حال باقى بوده و از راه نخست خود منحرف نشويد و در جهاد دندانها را روى هم فشرده و به هر صدايى اعتنا نكنيد؛ زيرا در صورت پاسخ به اين صداها گمراه گرديد و در صورت عدم اعتنا خوار و ذليل مى گردد، ما با پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بوديم و قتل و كشتار گرداگرد پدران؛ فرزندان، برادران و خويشان دور مى زد، ولى آنان بر ثبات خود افزوده و هر چه سختى بيشتر مى شد آثار ايمان و تسليم امر خدا در چهره ايشان زيادتر و افروخته تر مى گشت، و بر زخمهاى وارده بيشتر صبر مى كردند. ولى متأسّفانه ما اكنون با برادران مسلمان خود به

ص: 403

جهت تمايلات نابجا و كجى ها و انحرافات و شبهات و تأويلات ناروا مى جنگيم؛ پس هر گاه احساس كنيم چيزى باعث جمع پراكنده ما است و به وسيله آن به هم نزديك مى شويم و باقى مانده پيوندها را محكم مى سازيم، از اين پيش آمد استقبال كرده و با سينه باز آن را مى پذيريم.

(1) 101- و حضرت أمير عليه السّلام در مسأله حكمين فرمود:

ما در خصوص رفع اختلاف و پايان جنگ؛ اشخاصى را حكم قرار نداده ايم، بلكه تنها قرآن را به حكميّت انتخاب كرديم، و چون قرآن در ميان ما خطوطى پوشيده در جلد است، با زبان سخن نمى گويد و نيازمند به ترجمان است و تنها انسانها مى توانند از آن سخن بگويند، وقتى آن قوم ما را دعوت كردند كه قرآن ميانمان حاكم باشد ما گروهى نبوديم كه به كتاب خداى سبحان پشت كرده باشيم در حالى كه خداى بزرگ فرموده:

«اگر در چيزى اختلاف كرديد آن را به خدا و رسولش ارجاع دهيد» «1» ارجاع دادن اختلاف به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و ارجاع اختلافات به پيامبرش به اين است كه به سنّتش متمسّك گرديم، هر گاه به راستى كتاب خدا به داورى طلبيده شود، ما سزاوارترين مردم به آن هستيم و اگر به سنّت پيامبر حكم گردد ما سزاوارترين آنان به سنّت اوئيم (بنا بر اين در هر دو حال حقّ با ما است).

ص: 404

و امّا اينكه مى گوييد: چرا ميان خود و آنان در تحكيم مدّت قرار داده ايد؟ تنها براى اين بود كه افراد بى خبر در طول اين مدّت تحقيق و بررسى كرده و افراد آگاه مشورت نمايند تا شايد خداوند در اين فاصله كار امّت را به صلاح آورده و راه تحقيق روى ايشان بسته نشود تا مبادا در جستجوى حقّ شتاب كرده و تسليم اوّلين فكر گمراه شوند.

(1) 102- و نقل است كه حضرت أمير عليه السّلام عبد اللَّه بن عبّاس را نزد خوارج فرستاد بنوعى كه خود آن مناظره را ببيند و بشنود، و آنان در جواب ابن عبّاس گفتند:

ما در باره رفيقت اعتراضاتى داريم كه تمامى آنها موجب كفر و هلاكت و عذاب او مى باشد.

أوّل اينكه: او هنگام كتابت صلحنامه عنوان أمير المؤمنين را از مقابل اسم خود محو كرد، و چون ما مؤمن مى باشيم و او اين عنوان را از روى خود برداشته، پس او أمير ما؛ كه مؤمنيم نخواهد بود.

دوم اينكه: وقتى او به حكمين گفت: «شما در اين مدّت خوب دقّت كرده و ببينيد كه هر كدام از معاويه و من سزاوار خلافت هستيم همو را انتخاب و ديگرى را عزل كنيد» در حقيقت در حقّ خود دچار ترديد شده است، در اين صورت ما به شكّ كردن در حقّ او اولى و احقّ هستيم.

ص: 405

و سوم: ما فكر مى كرديم او در مقام رأى و حكم از همه مقدّم است، و خود او ديگرى را انتخاب كرد.

چهارم: او در دين خدا ديگرى را حكم قرار داد و چنين حقّى نداشته است.

پنجم: او در جنگ جمل اموال مخالفين و اهل جمل را براى ما اباحه نمود ولى از اسارت زنان و اطفال ممانعت كرد.

ششم: او وصىّ پيامبر بود، و وصايت خود را ضايع و تباه ساخت.

(1) ابن عبّاس به آن حضرت عرض كرد: شما حرفهاى اين مردم را شنيديد، و خود شما به پاسخ آنها سزاوارتريد.

سپس حضرت أمير عليه السّلام به ابن عبّاس فرمود: به ايشان بگو آيا به حكم خدا و به حكم پيامبر در اين مورد راضى هستيد؟ خوارج گفتند: آرى راضى هستيم.

فرمود: به همان ترتيب كه سؤال كردند جواب مى گويم.

سپس فرمود: من در روز صلحنامه حديبيه كاتب وحى و نويسنده احكام و امان و شرائط بودم، در آن روز كنار پيامبر، و أبو سفيان و سهيل بن عمرو چنين نوشتم:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، اين صلحنامه اى است ميان محمّد رسول خدا و أبو سفيان

ص: 406

صخر بن حرب و سهيل بن عمرو.

(1) سهيل گفت: ما رحمان و رحيم را نمى شناسيم، و قبول نداريم كه تو رسول خدايى، ولى به جهت تجليل و احترام از شما به اينكه نام شما مقدّم بر اسامى ما باشد حرفى نزديم، اگر چه سنّ ما و پدرانمان از سنّ تو و پدرانت بيشتر بود.

پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به من فرمود: به جاى «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» بنويس:

«بسمك اللّهمّ»

، و به جاى

«محمّد رسول اللَّه»

بنويس:

«محمّد بن عبد اللَّه»

و من نيز اطاعت امر نموده و انجام دادم، سپس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به من فرمود: «براى تو نيز چنين جريانى پيش خواهد آمد و اجبارا موافقت خواهى كرد»!!.

و به همين منوال من نيز در صلحنامه ميان خود و معاويه و عمرو عاص نوشتم: «اين صلحنامه اى است ميان أمير المؤمنين و معاويه و عمرو عاص» و آن دو معترضانه گفتند: اگر ما با اعتقاد به اينكه تو أمير المؤمنين هستى با تو بجنگيم در حقّ تو ظلم و ستم روا داشته ايم، پس لازم است بجاى كلمه «أمير المؤمنين» بنويسى «علىّ بن ابى طالب» من نيز عنوان أمير المؤمنين را پاك كرده و نام خود را نوشتم، همان طور كه پيامبر براى خود كرد. پس هر وقت اين را نپذيريد منكر جريان پيامبر شده عمل او را نيز قبول نخواهيد كرد.

ص: 407

(1) خوارج گفتند: اين برهان در پاسخ به سؤال أوّل ما كافى است.

امّا پاسخ به اعتراض شما كه چرا من هنگام خطاب به حكمين با ترديد در حقّ خود گفته ام: «هر كدام از معاويه و من سزاوار خلافت هستيم همو را انتخاب كنيد» اين است كه اين تعبير از نظر انصاف دادن در سخن است، چنان كه خداوند متعال خود فرموده:

وَ إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ «1» پس اين گونه سخن نشان از شكّ و ترديد ندارد با علم به اينكه خداوند خود به حقّانيّت پيامبرش واقف بوده است.

خوارج گفتند: ما اين پاسخ را نيز پذيرفتيم.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: و امّا اعتراض شما در باره حكم قرار دادن ديگرى، با اينكه من خودم از ديگران سزاوارتر به حكم دادن هستم، اين است كه من در اين مورد نيز از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پيروى كرده ام كه آن حضرت در جنگ با بنى قريظه حكميّت را به سعد بن معاذ داده، و طرفين به حكومت و رأى او توافق كردند، حال اينكه خود پيامبر از همه به حكم و رأى دادن سزاوارتر بود، خداوند مى فرمايد: لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ «2»، من نيز از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سرمشق گرفتم.

ص: 408

(1) گفتند: اين پاسخ را نيز پذيرفتيم.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: و امّا جواب اين اعتراض شما كه چرا من ديگران را در دين خدا حكم قرار دادم اين است كه من أصلا كسى را حكم قرار ندادم و تنها كلام خدا؛ قرآن را حاكم قرار دادم، كه كلام خود را ميان مؤمنان حكم ساخته، و در آيه: «و هر كه از شما شكار را به عمد بكشد كيفرى بايد مانند آنچه كشته از جنس چهارپايان به گواهى و حكم دو مرد عادل از شما- مائده: 95».

رجال را در مورد جزاء و تصديق مصداق كفّاره صيد طائر از شخص؛ حاكم معيّن فرموده است. بنا بر اين آيه؛ رعايت خون مسلمانان بسى عظيمتر و لازمتر خواهد بود.

خوارج گفتند: ما در برابر اين پاسخ نيز تسليم شديم.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: و امّا پاسخ اعتراض شما به اينكه من پس از پيروزى در جنگ جمل اموال و اسلحه ها را تقسيم نمودم ولى از اسارت زنان و اطفال ممانعت نمودم، براى اين بود كه به مردم بصره نيكويى و منّت بگذارم، همان طور كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در فتح مكّه با قريش چنين رفتار و معامله نمود، هر چند اهالى بصره در حقّ ما ستمكارى و ظلم كرده بودند، ولى زنان و اطفال كه گناهى نداشتند، و ما را شايسته نبود كه ايشان را به جرم ستمكاران مؤاخذه كنيم، و گذشته از اين اگر من چنين اجازه اى مى دادم كداميك از شماها

ص: 409

قادر بود عايشه زوجه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را به اسارت بگيرد؟ (1) خوارج گفتند: ما اين پاسخ شما را نيز پذيرفتيم.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: و امّا پاسخ به اين اعتراض شما كه با اينكه من خود وصىّ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بودم مقام وصايت را ضايع و تباه نمودم اين است كه بايد دانست شما با من مخالفت نموده و ديگران را بر من مقدّم داشتيد، و كار مرا تباه نموديد، و دعوت بسوى خود تنها وظيفه انبياء است نه اوصياء، و ايشان از جانب انبياء معرّفى مى شوند، و احتياجى به معرّفى كردن خود ندارند، وظيفه انبياء معرّفى جانشينان خود و دعوت مردم به سوى ايشان مى باشد، و اهل ايمان به خدا و رسول قهرا اوصياى انبياء را خواهند شناخت. اوصياء به منزله كعبه اند آنجا كه خداوند مى فرمايد: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا «1» بنا بر اين اگر مردم به خاطر انجام مناسك حجّ به سوى كعبه حركت نكنند عيب و تقصيرى براى خانه كعبه ثابت نشده و كعبه كافر و مخالف شمرده نخواهد شد. بلكه كفر و تقصير از آن مردمى است كه زيارت خانه كعبه را ترك مى كنند، زيرا اين عمل از وظائف و فرائض اهل اسلام بشمار رفته، و هم خانه كعبه براى مؤمنين معرّفى شده، و در مقابل آنان منصوب و مشخّص گرديده است، همچنين است حال من، زيرا رسول خدا در برابر انبوه جمعيّت مرا به مقام خلافت و وصايت منصوب نموده و فرموده:

ص: 410

«اى علىّ همچون كعبه اى كه نزد تو آيند و تو نزد ايشان نروى».

خوارج گفتند: اين حجّت تو نيز تمام و كمال بوده و ما آن را قبول نموديم.

با شنيدن اين كلمات شيوا و مدلّل جمعيّت زيادى از خوارج توبه كرده و بازگشتند و الباقى خوارج چهار هزار نفر شدند كه از رأى سست و انديشه فاسد و راه باطل خود دست نكشيدند. پس آن حضرت با ايشان به جنگ پرداخته و آنان را كشت.

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام در اينكه چرا با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيد ولى در برابر أبو بكر و عمر سكوت فرمود

اشاره

احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام در اينكه چرا با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيد ولى در برابر أبو بكر و عمر سكوت فرمود

(1) 103- نقل شده كه آن حضرت پس از جنگ نهروان در مجلسى نشسته بود و از جريان امور گذشته مذاكره مى شد، تا اينكه آن حضرت پرسيده شد كه چرا با أبو بكر و عمر همچون طلحه و زبير و معاويه نجنگيدى؟

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من از روز نخست زندگى پيوسته مظلوم واقع شده و حقوق خود را مورد تجاوز و دستبرد ديگران مى ديدم. پس اشعث بن قيس برخاسته

ص: 411

و گفت: اى أمير المؤمنين، چرا دست به شمشير نبردى و حقّ خود را نستاندى؟ فرمود: اى اشعث مطلبى را پرسيدى پس خوب به پاسخش گوش كرده و بخاطر بسپار، و به حقيقت كلام و حجّت من توجّه كن. كه من از شش تن از انبياى گذشته تبعيّت و پيروى نمودم: (1) أوّل از حضرت نوح عليه السّلام كه خداوند در باره اش مى فرمايد: فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ «1» پس اگر كسى بگويد او از قوم خود خوف نداشته؛ منكر كلام خدا و كافر بدان شده است.

و دوم از حضرت لوط عليه السّلام كه خداوند در باره او مى فرمايد: لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ «2» پس اگر كسى بگويد: لوط اين كلام را براى مطلبى غير از ترس گفته مسلّما كافر است، و گر نه اوصياى انبياء در اين مقام معذورترند.

و سوم از حضرت إبراهيم خليل عليه السّلام، در اين آيه كه: وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ «3» پس اگر كسى بگويد او اين سخن را براى غير ترس گفته كافر است، و گر نه وصىّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله معذورتر است.

و چهارم از حضرت موسى عليه السّلام در اين آيه: فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ «4»، پس اگر كسى

ص: 412

با وجود اين آيه منكر ترس موسى شود كافر است، و گر نه وصىّ معذورتر است.

و پنجم از سخن هارون برادر آن حضرت در اين آيه كه گفت: ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي «1» اگر كسى منكر ترس هارون باشد مسلّما كافر است، و گر نه وصىّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله معذورتر است.

(1) و ششم از برادرم محمّد صلّى اللَّه عليه و آله خير البشر پيروى و تبعيّت نمودم كه روى احتياط و خوف از قريش مرا در جاى خود خوابانيده، و خود از مكّه بيرون و در غار مخفى شد، اگر كسى منكر ترس آن حضرت از دشمنان باشد كافر است، و گر نه وصىّ او معذورتر است.

در اين وقت همه مردم يكپارچه برخاسته و گفتند: اى أمير المؤمنين ما همه دريافتيم كه فرمايش شما صحيح و عمل شما حقّ است، و ما جاهل و گناهكاريم، و ما مى دانيم كه شما در ترك دعوى و سكوت و تسليم شدن خود معذور مى باشى.

(2) 104- از اسحاق بن موسى از پدرش حضرت كاظم و او از حضرت صادق به واسطه پدران گرامش عليهم السّلام نقل است كه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام در كوفه مشغول ايراد خطبه اى بود كه در آخر آن فرمود:

ص: 413

بدانيد كه من از مردم به خود مردم اولويّت دارم، و من از آن روز كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله وفات يافت پيوسته مورد ظلم واقع شده ام.

پس اشعث بن قيس برخاسته و گفت: اى أمير المؤمنين از وقتى به كوفه آمده ايد در تمام خطبه ها اين جمله كه «من از مردم به خود مردم اولويّت دارم، و من از آن روز كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله وفات يافت پيوسته مورد ظلم واقع شده ام» را فرموده ايد، پس براى چه أبو بكر و عمر ولايت يافتند، و براى چه با شمشير خود براى دفاع حقّت نبرد نكردى؟

حضرت أمير عليه السّلام به او فرمود: اى پسر شرابخوار، سخنى پرسيدى پس جواب آن را بشنو: به خدا سوگند كه منع از گرفتن حقّ من نه ترس بود و نه كراهت از مرگ، و آن نبود جز وفا به عهدى كه با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله داشتم، زيرا آن حضرت مرا خبر داده بود كه:

«امّت من تو را جفا و مكر روا مى دارند، و پيمان و وصيّت مرا در باره ات نقض كنند، و اين را بدان كه تو نزد من به منزله هارون نسبت به موسى هستى» پس من عرض كردم: اى رسول خدا، در آن زمان وظيفه من چيست؟ فرمود: «اگر يار و ياورى يافتى با آنان مبارزه كرده و حقّ خود را بگير، در غير اين صورت سكوت كرده و خون خود را حفظ كن، تا هنگامى كه مظلومانه به من ملحق گردى».

ص: 414

(1) پس من نيز بعد از وفات پيامبر سرگرم تجهيز و دفن جسد مبارك آن حضرت و فراغ از آن شدم، سپس سوگند خوردم كه من براى جز نماز از خانه بيرون نروم تا وقتى كه قرآن را يك جا جمع نمايم، و به تصميم و قصد خود عمل نمودم. و بعد از آن دست دخت پيامبر و دو فرزندم حسن و حسين را گرفته و به خانه هاى اهل بدر و اهل سابقه در اسلام رفته و تضييع حقّ خود را به آنان تذكّر داده و يكايك ايشان را به يارى خود دعوت نمودم، ولى از ميان ايشان تنها چهار نفر: سلمان، عمّار، أبو ذرّ و مقداد دعوت مرا اجابت نمود، و جز آن چهار تن كسى مرا يارى و مساعدت نكرد. و از ميان اقارب و اقوامم كه طرفدار من بودند تنها عقيل و عبّاس كه نزديك به عهد جاهليّت بودند در ميان اهل بيت من ديده مى شدند، و از ايشان هيچ كارى ساخته نبود.

اشعث گفت: اى امير مؤمنان، با اين استدلال عثمان هم چون ياورى نيافت دستهاى خود را جمع كرده و مظلومانه تسليم مرگ شد!.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: اى پسر شرابخوار، اين طور كه تو قياس كردى نيست، عثمان چون در جاى ديگرى نشسته و لباس ديگرى را در بر كرده و با حقّ طرفيّت نمود حقّ او را بزمين زده و مقهور و مغلوب گرديد. سوگند به آنكه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را بحقّ مبعوث ساخت؛

ص: 415

اگر در روز بيعت أبو بكر تنها مرا چهل يار و همراه بود هر آينه به جنگ برخاسته و در راه خدا جهاد مى كردم، تا اينكه عذر من در مقابل حقيقت روشن گردد.

اى مردم، بدانيد كه اشعث در پيشگاه پروردگار متعال به اندازه پر مگسى ارزش نداشته و در دين خدا پست تر از آب بينى گوسفند است.

[خطبه شقشقيّة]

[خطبه شقشقيّة]

(1) 105- جمعى از روات و محدّثين به سندهاى مختلف از ابن عبّاس نقل كرده اند كه: در كوفه نزد حضرت أمير عليه السّلام نشسته بوديم و سخن از خلافت و از سبقت أبو بكر و عمر و عثمان به ميان آمد، كه آن حضرت تنفّس عميقى كشيده و فرمود:

به خدا سوگند أبو بكر رداى خلافت را بر تن كرد در حالى كه خوب مى دانست من در گردش حكومت اسلامى همچون محور سنگهاى آسيايم (كه بدون آن آسيا نمى چرخد) او مى دانست سيلها و چشمه هاى علم و فضيلت از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان دورپرداز انديشه ها به افكار بلند من راه نتوانند يافت! پس من رداى خلافت را رها ساختم، و دامن خود را از آن در پيچيدم و كنار كشيدم در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه با دست تنها و بى يار و ياور برخيزم و حقّ خود و مردم را بگيرم و يا در اين محيط پر خفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند صبر كنم؟ محيطى كه جوانان پير،

ص: 416

و پيران در آن فرسوده، و مردان با ايمان تا واپسين دم زندگى به رنج و سختى گرفتار مى شوند. عاقبت ديدم بردبارى و صبر به عقل و خرد نزديكتر است، لذا شكيبايى ورزيدم، ولى به كسى مى ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان راه گلويش را گرفته، و من با چشم خود مى ديدم؛ ميراثم را كه به غارت مى برند! تا اينكه اوّلى به راه خود رفت (و مرد) بعد از خودش خلافت را به پسر خطّاب سپرد.- در اينجا- حضرت به قول اعشى شاعر متمثّل شد كه گفته:

ميان ديروز و امروز من بسيار فرق است اكنون محزون و ديروز شادان و پيروز

(1) بارى خلافت را در اختيار كسى قرار داد كه جوّى از خشونت و سختگيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود! رئيس خلافت به شتر سوارى سركش مى ماند، كه اگر مهار را محكم كشد، پرده هاى بينى شتر پاره شود، و اگر آزاد گذارد در پرتگاه سقوط مى كند. پس به خدا سوگند كه مردم در ناراحتى و رنج و تحوّلات عجيبى گرفتار آمده بودند، و من در اين مدّت طولانى، با محنت و عذاب، چاره اى جز صبر نداشتم، سرانجام روزگار او (عمر) هم سپرى شد و آن (خلافت) را در گروهى به شورا گذاشت، به پندارش، مرا نيز از آنان محسوب داشت! پناه به خدا از اين شورا! راستى كدام زمان بود كه مرا با نخستين فرد آنان

ص: 417

مقايسه كنند كه اكنون كار من به جايى رسد كه مرا همسنگ اين افراد (اعضاى شورا) قرار دهند؟ لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هماهنگى ورزيدم، در شوراى آنان حضور يافتم، بعضى از آنان به خاطر كينه اش از من روى برتافت، و ديگرى خويشاوندى را مقدّم داشت، اعراض آن يكى هم جهاتى داشت، كه ذكر آن خوشايند نيست. بالأخره سومى بپاخاست، او همانند شتر پرخور و شكم بر آمده همّى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت، بستگان پدريش به همكاريش برخاستند، آنان همچون شتران گرسنه اى كه بهاران به علفزار بيفتند، و با ولع عجيبى گياهان را ببلعند، براى خوردن اموال خدا دست از آستين بر آوردند، امّا عاقبت بافته هايش پنبه شد، و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام شكم خوارگى و ثروت اندوزى، براى ابد نابودش ساخت.

ازدحام فراوانى كه همچون يالهاى كفتار بود مرا به قبول خلافت واداشت، آنان از هر طرف مرا احاطه كردند، چيزى نمانده بود كه دو نور چشمم، دو يادگار پيغمبر حسن و حسين زير پا له شوند؛ آنچنان جمعيت به پهلوهايم فشار آورد كه سخت مرا به رنج انداخت، و ردايم از دو جانب پاره شد، مردم همانند گوسفندانى مرا در ميان گرفتند. امّا هنگامى كه بپا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعى پيمان خود را شكستند، گروهى سر از طاعتم باز زدند و از دين بيرون رفتند و دسته اى ديگر براى رياست و مقام از اطاعت حقّ سر پيچيدند گويا نشنيده بودند كه خداوند مى فرمايد: «سراى آخرت را براى افرادى برگزيده ام

ص: 418

كه خواهان فساد در روى زمين و سركشى نباشند و عاقبت نيك، از آن پرهيزگاران است» «1»، (1) آرى بخدا سوگند كه خوب شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق و برق دنيا چشمشان را خيره كرده و جواهراتش ايشان را فريفته بود! بدانيد كه سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گرداگردم را گرفته، و به ياريم قيام كرده اند، و از اين جهت حجّت تمام شده است، و اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان گرفته كه در برابر شكم خوارگى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند؛ من مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم و آن وقت خوب مى فهميديد كه دنياى شما با تمام زيورش در نظر من بى ارزشتر از آبى است كه از بينى گوسفندى بيرون آيد! هنگامى كه سخن آن حضرت بدينجا رسيد مردى از اهالى عراق برخاست و نامه اى به دستش داد و همچنان نامه را نگاه مى كرد، پس از آن ابن عبّاس گفت: اى امير مؤمنان چه خوب بود فرمايشت را از جايى كه رها كردى ادامه مى دادى!؟

فرمود: هيهات اى پسر عبّاس! آن شعله اى از آتش دل بود، زبانه كشيد و فرو نشست!

ص: 419

ابن عبّاس گويد: به خدا قسم من هيچ گاه بر سخنى همچون اين گفتار تأسّف نخوردم، كه امام عليه السّلام نتوانست تا آنجا كه مى خواست ادامه دهد.

[مؤلّف كتاب رحمه اللَّه گويد:] و مانند اين اخبار از فرمايشات أمير المؤمنين عليه السّلام بسيار است، و ما براى ايجاز و اختصار كلام قسمتى از آن را در حديث امّ سلمه كه در پى مى آيد آورديم.

[حديث ام سلمه]

[حديث ام سلمه]

(1) 106- و از جمله احاديثى كه مطالب ما را روشن مى كند روايتى است كه از امّ سلمه همسر گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نقل است كه گفت:

ما نه تن همسران پيغمبر بوديم، و هر شب نوبت به يكى از ما مى رسيد، و روزى كه نوبت من بود، من درب حجره آمده و اذن دخول خواستم ولى پيامبر اجابت نفرمود.

من از اين مطلب سر افكنده و اندوهناك شدم، و بيم آن بردم كه نكند آن حضرت با من متاركه فرموده، يا در باره من آيه اى نازل شده، پس مقدارى درنگ كرده و مجدّد مراجعت نمودم و از آن حضرت اذن دخول خواستم ولى بازهم اجازه نفرمود. اين بار بيش از دفعه نخست متأثّر و ملول گشته و از سر بيتابى مجدّد بازگشته و اذن دخول خواستم.

فرمود: داخل شو اى امّ سلمه! پس من وارد شدم، و علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در مقابل آن حضرت دوزانو نشسته و مى گفت: اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد،

ص: 420

هنگامى كه اين چنين شد مرا چه مى فرمايى و وظيفه من در آن زمان چيست؟ پيامبر فرمود:

تو را امر به صبر مى كنم، باز علىّ بن ابى طالب سؤال خود را تكرار نمود، و آن حضرت پيوسته او را به تحمّل و صبر امر مى فرمود، و در مرتبه سوم نيز همان را گفته و فرمود: اى علىّ، اى برادرم، در آن صورت شمشير خود را بيرون آورده و روى شانه خود بگذار؛ و در خطّ مستقيم با مخالفين بجنگ، تا موقعى كه مرا ملاقات كرده و قطرات خونشان از شمشير تو بچكد!!.

(1) سپس روى به جانب من داشته و فرمود: اى امّ سلمه اين گرفتگى و ملالت تو از چيست؟ عرض كردم: بخاطر آن است كه مرا اجازه ورود نمى دادى!. فرمود: اين كار به خير بوده، و هنگامى كه تو اذن دخول مى خواستى جبرئيل مرا از حوادث و قضاياى آينده خبر مى داد، و مرا فرمان آورده بود كه علىّ بن ابى طالب را از آن وقايع آگاه ساخته و به او توصيه و سفارشاتى بكنم. اى امّ سلمه بشنو و شاهد باش كه علىّ بن ابى طالب و زير من در دنيا و آخرت است، اى امّ سلمه بشنو و شاهد باش كه او وصىّ و خليفه من مى باشد و بعد از من وعده هايم را عملى نموده و مخالفين را در روز قيامت از اطراف حوض دور خواهد كرد.

اى امّ سلمه بشنو و شاهد باش كه علىّ بن ابى طالب سيّد مسلمين و امام متّقين و پيشواى پيشانى سفيدان از وضو است، او با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ مى كند و آنان را مى كشد.

ص: 421

عرض كردم: اى رسول خدا ناكثين و بيعت شكنان چه كسانند؟ فرمود: جمعى هستند كه در مدينه بيعت نموده و در بصره بيعت او نقض و با او به جنگ مى پردازند.

گفتم: قاسطين كيانند؟ فرمود: معاويه و ياران او از اهل شام كه در حقّ علىّ بن ابى طالب ظلم مى كنند.

گفتم: بفرماييد مارقين چه كسانند؟ فرمود: كسانى كه از راه حقيقت خارج شده و در نهروان بر خلاف او اجتماع و جنگ مى كنند.

(1) 107- روايت شده كه حضرت أمير عليه السّلام چند روزى پس از فتح بصره ضمن ايراد خطبه اى از قول رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حكايت و نقل فرمود: «اى علىّ، تو بعد از من در دنيا باقى بوده و از جانب امّت من مبتلى و گرفتار خواهى شد، و روز قيامت در پيشگاه خداوند متعال با دشمنان و مخالفين خود در مورد محاكمه و مخاصمه واقع مى شوى، پس براى روز محاكمه و در مقابل مخالفين، جواب و حجّت خود را آماده كن»، من عرض كردم: اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدايت، براى چه و روى چه من مبتلى خواهم شد؟ و آن فتنه كه موجب گرفتارى من خواهد شد چيست؟ و بر چه اساسى من مجاهده خواهم كرد؟ پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: تو بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين مقاتله و مجاهده مى كنى، و همه آنان را يكايك معرّفى فرمود. سپس افزود: تو بعد از من با كسانى مجاهده و مبارزه خواهى كرد كه با قرآن و سنّت من مخالفت نموده و در دين خدا با رأى و نظر ناقص خود عمل مى كنند،

ص: 422

در صورتى كه رأى و نظر در دين نيست، و احكام الهى را نمى شود موافق رأى و طبق نظر شخصى تفسير و بيان كرد. بلكه دين عبارت است از اوامر و نواهى و فرموده هاى پروردگار متعال.

(1) عرض كردم: اى رسول خدا، مرا هدايت كن براهى كه در روز قيامت به هنگام محاكمه و مخاصمه با مخالفين حاكم و پيروز گردم.

فرمود: بسيار خوب، وقتى پس از من با تو مخالفت و دشمنى كردند تو از صراط مستقيم منحرف مشو، و هر گاه ديدى كه آنان راه هدايت و حقيقت را از سر هوا و ميل خود برگردانيده و قرآن و كلمات خدا را به رأى و فكر خود رجوع مى دهند، تو در راه حقّ استقامت ورزيده و فكر و نظر خود را تابع قرآن مجيد قرار بده، زيرا ايشان به زندگى دنيا اتّكاء نموده، و متشابهات امور را گرفته و در مقام تأييد و اثبات آنها به آيات قرآن متمسّك مى شوند، و چون ديدى كه مردم كلمات و فرموده هاى خدا را از موارد و مواضع خود منحرف ساخته و از تمايلات نفسانى خود پيروى نموده و اشخاص خودخواه و پريشانحال و تجاوزكار و منحرف و دروغگو و هواپرست و مفسده جو به سر كار آمده و مقام امارت و رياست را حيازت كردند البتّه از راه تقوا بيرون نرفته، و حسن عاقبت را در نظر بگير چرا كه عاقبت از آن پرهيزگاران است.

ص: 423

(1) 108- از ابن عبّاس رضى اللَّه عنه نقل است كه گفت: وقتى آيه مباركه يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ- الآية «1»، نازل شد؛ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: حتما با كفّار مجاهده خواهم كرد!. در پى اين كلام جبرئيل نازل شده و گفت: اين مجاهده و جنگ را تو يا علىّ خواهيد كرد.

(2) 109- و از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ نقل است كه گفت: من در روز حجّ وداع در سرزمين منى از همه به رسول خدا نزديكتر بودم كه فرمود: شما را مى بينم كه پس از رحلت من از دين خود منحرف شده و با دست و شمشير خود گردن همديگر را مى زنيد، و سوگند به خدا كه اگر چنين شد مرا خواهيد ديد كه با لشكر عظيمى با شماها جنگ مى كنم!.

و سپس به پشت سر خود متوجّه شده و فرمود: يا بجاى من علىّ بن ابى طالب را خواهيد ديد. و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود. و متعاقب اين كلام از تغيير حال آن حضرت متوجّه شديم جبرئيل بر او وحى تازه اى از جانب خداوند نازل كرده، و آن اين آيه بود:

«پس اگر تو را ببريم (بميرانيم) همانا از آنان كين مى ستانيم»- توسّط علىّ (عليه السّلام)- «يا آنچه را به ايشان وعده كرده ايم به تو مى نماييم، كه ما بر آن توانائيم- زخرف: 41- 42».

ص: 424

(1) 110- و از ابن عبّاس عليها السّلام نقل است كه حضرت علىّ عليه السّلام در زمان حيات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى گفت: خداوند در اين آيه مى فرمايد: «و محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) نيست مگر پيامبر و فرستاده اى، كه پيش از او پى امبران و فرستادگان گذشتند. پس اگر او بميرد يا كشته شود آيا شما بر پاشنه هاى خويش (كنايه از بازگشت به دوران پيش از اسلام؛ يعنى ايّام جاهليّت) بر خواهيد گشت؟- آل عمران: 144»، بخدا قسم كه ما پس از آنكه خداوند هدايتمان فرمود به قهقرى بر نخواهيم گشت! بخدا قسم اگر پيامبر كشته شود يا وفات نمايد هر آينه چون او مقاتله نموده و در همان راه من نيز با مخالفين مجاهده خواهم كرد تا وقتى كه جان بسپارم، زيرا من برادر و پسر عمو و وارث او هستم، و كيست كه نزديكتر و اولى باشد به آن حضرت از من.

(2) 111- احمد بن همّام گويد: در أيّام خلافت أبو بكر نزد عبادة بن صامت رفته و از او پرسيدم: آيا مردم پيش از خلافت أبو بكر او را بر ديگران تقديم داشته و ترجيح مى دادند؟ عباده گفت: اى ابا ثعلبه! وقتى ما چيزى نمى گوييم شما نيز سكوت كنيد و پى حرف را نگيريد، سوگند بخدا كه علىّ بن ابى طالب از أبو بكر به مسند خلافت شايسته تر بود، همچنان كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به مقام رسالت و نبوّت سزاوارتر بود از أبو جهل!. سپس افزود: بيشتر توضيح خواهم داد؛ ما روزى نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نشسته بوديم كه علىّ بن ابى طالب و أبو بكر و عمر به درب خانه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله رسيدند،

ص: 425

و أبو بكر وارد خانه شد و پس از او عمر وارد شد و در مرتبه آخر علىّ بن ابى طالب وارد گشت. با ديدن اين صحنه حال آن حضرت متغيّر شده سپس فرمود: اى علىّ! آيا اين دو بر تو تقدّم جسته و سبقت مى گيرند در حالى كه خداوند تو را بر آنان امير و مولى قرار داده؟! (1) أبو بكر گفت: فراموش كردم اى رسول خدا!. و عمر گفت: اشتباه كردم اى رسول خدا.

پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: شما دو نفر نه فراموش كرده و نه دچار سهو شده ايد، و گويا مى بينم كه حقّ او را غصب كرده و با او جنگ مى نمائيد، و يار و ياور شما در اين عمل دشمنان خدا و رسول مى باشند، و گويا من با شما هستم كه مى بينم جماعت مهاجر و انصار را به جان هم انداخته و آنان روى منافع دنيوى همديگر را با شمشير تار و مار مى كنند، و گويا من أهل بيت خود را مى بينم كه در ميانتان مغلوب و مقهور واقع شده و در روى زمين پراكنده اند، و اين وقايعى است كه از جانب خداوند پيش بينى و مقدّر شده است! سپس سرشك غم از ديدگان مبارك آن حضرت جارى شده و گفت: اى علىّ؛ صبر! صبر! تا روزى كه امر الهى نازل شود و

لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم

! زيرا اجر و ثواب تو از اين جهت از شمار دو فرشته كاتبت خارج خواهد شد. پس چون به قدرت رسيدى؛ شمشير! شمشير! قتل! قتل! تا همه آنان به سوى حقيقت برگشته و تسليم امر خدا و مطيع فرمان رسول خدا گردند. زيرا تو

ص: 426

پيوسته بر حقّ بوده و همراه حقيقتى، و مخالفين تو بر باطل و گمراهى، و همچنين ذرّيّه و اولاد پاكيزه تو تا روز قيامت همين گونه اند.

[حديث طير مشوىّ]

[حديث طير مشوىّ]

(1) 112- حضرت صادق عليه السّلام بواسطه پدران گرامش عليهم السّلام نقل نموده كه حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: در خدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بعد از اداى نماز صبح در مسجد نشسته بودم كه آن حضرت برخاسته و حركت نمودند و من نيز با آن حضرت روانه شدم، و رسم آن حضرت اين بود كه به هر جايى كه مى خواستند بروند مرا مطّلع مى فرمودند، و هر گاه توقّف در آن محلّ طول مى كشيد من به آنجا مى رفتم تا ببينم چه خبر شده، زيرا قلب من حتّى براى زمانى كوتاه فراغ و دورى آن حضرت را طاقت نمى آورد، پس به من فرمود: من به خانه عائشه مى روم، آن حضرت رهسپار شد، و من نيز به خانه فاطمه عليها السّلام رفتم و ما ساعتى در منزل به واسطه فرزندانمان حسن و حسين مسرور و خشنود و سرگرم بوديم. سپس من بنا بر رسم هميشگى برخاسته و رهسپار منزل عائشه شدم، درب را زدم، عائشه گفت:

كيست؟ گفتم: منم علىّ. عائشه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خوابيده است. من برگشتم.

سپس گفتم: چطور مى شود پيامبر در اين موقع كه عايشه در خانه حاضر و بيدار است خواب باشد؟! پس بازگشته و درب خانه را زدم، عايشه گفت: كيست؟ گفتم: منم علىّ.

گفت: پيامبر مشغول كارى است. من بازگشتم و از زدن درب در اين بار بسى شرمنده شدم

ص: 427

ولى در عين حال حسّ كردم كه قلبم گرفته شده و بى طاقت و بى صبر گشته و توان دورى و جدايى را ندارم، اين دفعه نيز بى اختيار برگشته، و باز درب را بشدّت زدم. عايشه گفت: كيست؟ گفتم: منم علىّ. در اين هنگام صداى مبارك رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله را شنيدم كه به عايشه فرمود: اى عايشه درب را باز كن. عايشه درب را باز كرد و من وارد شدم.

آن حضرت فرمود: اى أبو الحسن بنشين! من برايت بگويم در چه حالى بودم، يا تو ميگويى چرا دير كردى؟! (1) گفتم: اى رسول خدا! شما بفرماييد كه سخن شما نيكوتر است.

فرمود: اى أبو الحسن! من با حالت گرسنگى از تو جدا شدم، وقتى وارد خانه عايشه شدم و در آنجا نيز چيزى براى خوردن نبود، دست خود را به دعا بلند كرده و از خداوند طلب طعام نمودم. پس جبرئيل حاضر شده و با او اين مرغ بود، و او انگشت خود را در حضور من روى مرغ گذاشته و گفت: خداوند متعال به من وحى فرموده كه اين مرغ را كه از بهترين غذاهاى بهشت است گرفته و نزد شما آرم. پس من نيز خداوند را بسيار حمد و ستايش نمودم. و جبرئيل از نزد من عروج كرد، و من دستهاى خود را به دعا بلند كرده و عرض كردم: پروردگارا! بنده اى را كه تو را دوست مى دارد و تو نيز او را دوست مى دارى

ص: 428

در سر اين طعام حاضر فرما تا از اين غذا بخورد. پس از اين دعا مقدارى صبر كرده و اثرى نديديم، در مرتبه دوم دست بدعا برداشته و همان را گفتم، اين دفعه صداى زدن درب تو را شنيدم، و به عايشه گفتم: درب را باز كن تا علىّ وارد خانه شود، و حمد خداى را بجاى آوردم، و مسرور شدم كه تو محبّ خدا و رسول او بوده و هم محبوب خدا و رسول او هستى!. پس از اين غذا بخور، اى علىّ.

(1) حضرت علىّ افزود: چون من و پيامبر آن مرغ را خورديم به من فرمود: اى علىّ تو جريان خود را بگو. عرض كردم: اى رسول خدا، از وقتى از شما جدا شدم من و فاطمه و حسن و حسين خوشحال بوديم، سپس برخاسته و قصد شما را نمودم، و جريان امر را تا آخر [همان طور كه در ابتداى حديث ترجمه نموديم] به عرض آن حضرت رساند.

ص: 429

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با شنيدن اين مطالب رو به عايشه نموده و فرمود: خداوند اين طور مقدّر فرموده است، و تو اى حميراء به چه منظور و جهتى چنين كردى؟.

عايشه گفت: اى رسول خدا! من علاقه داشتم كه پدرم برسد و از اين غذا تناول كند.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اين عمل تو اوّلين اظهار بغض و كينه ات به علىّ نخواهد بود، و من از قلب تو نسبت به علىّ آگاهم، و بخدا سوگند كه تو با او مقاتله و جنگ خواهى كرد.

عايشه گفت: اى رسول خدا، مگر ممكن است كه زنان با مردها بجنگند؟

فرمود: اى عايشه، تو حتما با علىّ بن ابى طالب جنگ و مقاتله خواهى كرد، و گروهى از أصحاب من در اين عمل با تو همراهى نموده و تو را تشويق و تحريك مى كنند، و جريان جنگ تو در صفحات تاريخ ضبط شده و اوّلين و آخرين امّت آن را مذاكره خواهند كرد، و نشان و علامت اين عمل آن است كه تو سوار اشترى خواهى شد كه چون شيطان باشد، و پيش از اينكه به محلّ مقصود برسى مواجه مى شوى با حمله و صداهاى سگهاى «حوأب»، و در آن مكان تو اصرار به بازگشت مى كنى، و جمعى به دروغ شهادت خواهند داد كه آن محلّ «حوأب» نيست، و آنگاه به سوى شهرى حركت مى كنيد كه أهل آن بلد أصحاب و ياران تو هستند، و آن مكان دورترين شهرها است از آسمان؛ و نزديكترين امكنه مى باشد به آب دريا.

ص: 430

و تو از آنجا به حالت مغلوبيّت و ذلّت مراجعت مى كنى. و علىّ بن ابى طالب در آن روز و در آن گرفتارى تو: جمعى از معتمدين ياران و أصحاب خود را همراه تو كرده و تو را به سوى وطن خود مراجعت مى دهد، و اين را بدان كه او خيرخواه تو مى باشد، و در آن خلاف و جنگ تو را مى ترساند از وقوع جدائى و فراق در ميان من و تو در روز قيامت، زيرا كسى را كه او بعد از وفاتم از ازدواج من طلاق بدهد مطلّقه خواهد شد.

(1) عايشه گفت: اى رسول خدا، اى كاش پيش از رسيدن آن روز بميرم!.

آن حضرت فرمود: هيهات! هيهات!، سوگند به خدائى كه جان من در دست قدرت و اختيار او است، آنچه گفتم شدنى است، و گويا من اين ماجرا و جريان را با چشم خود مشاهده مى كنم.

حضرت علىّ عليه السّلام گويد: سپس آن حضرت روى به من نموده و فرمود: اى علىّ برخيز كه وقت نماز ظهر رسيده است، تا به بلال دستور دهم كه اذان و اقامه را بگويد، و به سوى مسجد حركت فرموده و مشغول نماز ظهر شدند.

ص: 431

«احتجاج آن حضرت در باره توحيد خداوند و تنزيه پروردگار از آنچه سزاوار» «مقام اولوهيّت نبوده و مخصوص مخلوق است؛ از جبر و تشبيه و حركت و متغيّر شدن» «و زوال و از حالى به حال ديگر منتقل گشتن، كه در ضمن كلمات و محاورات خود بيان فرموده است»

اشاره

«احتجاج آن حضرت در باره توحيد خداوند و تنزيه پروردگار از آنچه سزاوار» «مقام اولوهيّت نبوده و مخصوص مخلوق است؛ از جبر و تشبيه و حركت و متغيّر شدن» «و زوال و از حالى به حال ديگر منتقل گشتن، كه در ضمن كلمات و محاورات خود بيان فرموده است»

(1) 113- حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه ستايشگران از مدحش عاجزند و حسابگران زبردست نعمتهاى او را احصاء نتوانند كرد، و حقّ انعام و احسان او را افراد مراقب و كوشش كنندگان هر چند خود را خسته كنند نتوانند نمود. پروردگارى كه به علوّ همّت و بلند بودن مقصد نتوان ذات پاك او را درك كرد، و به وسيله تعمّق افكار و كنجكاوى عقول نشود به حقيقت او رسيد، خداوندى كه براى صفات او حدّ معيّن و مقدار محدودى نيست، و اوصاف او را نشود با لفظ و بيان معرّفى كرد، و براى صفات او وقت ممتد و مدّت و زمان معيّنى نباشد. مخلوقات را با قدرتش آفريد، بادها را با رحمتش به حركت در آورد، و اضطراب و لرزش زمين را به وسيله كوهها، آرامش بخشيد. آغاز دين؛ شناختن پروردگار جهانيان است، و كمال معرفتش تصديق ذات او، و كمال تصديق ذاتش، توحيد و شهادت بر يگانگى اوست، و كمال توحيد و شهادت بر يگانگيش اخلاص است، و كمال اخلاصش آن است كه وى را از صفات ممكنات پيراسته دارند،

ص: 432

چه اينكه هر صفتى گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى شهادت مى دهد كه غير از صفت است، (1) آن كس كه خداى را به صفتى وصف كند وى را به چيزى مقرون دانسته، و آن كس كه وى را مقرون به چيزى قرار دهد، تعدّد در ذات او قائل شده، و هر كس تعدّد در ذات او قائل شود، اجزايى براى او تصوّر كرده، و هر كس اجزايى براى او قائل شود وى را نشناخته است.

و كسى كه او را نشناسد بسوى او اشاره مى كند، و هر كس به سويش اشاره كند، برايش حدّى تعيين كرده، و آنكه او را محدود بداند وى را به شمارش آورده و آن كس كه بگويد: خدا در كجا است؟ وى را در ضمن چيزى تصوّر كرده، و هر كس بپرسد بر روى چه قرار دارد؟ جايى را از او خالى دانسته، همواره بوده است و از چيزى به وجود نيامده، و وجودى است كه سابقه عدم براى او نيست، با همه چيز هست امّا نه اينكه قرين آن باشد، و مغاير با همه چيز است، امّا نه اينكه از آن بيگانه و جدا باشد، انجام دهنده است، امّا نه به آن معنى كه حركات و ابزارى داشته باشد، بينا است حتّى در آن زمانى كه موجود قابل رؤيتى وجود نداشت، تنها است زيرا كسى وجود نداشته تا به او انس گيرد، و از فقدانش ترسان و ناراحت شود. پروردگار متعال خلق را ايجاد نمود و بدون نياز به انديشه، و فكر و استفاده از تجربه، آفرينش را آغاز كرد، و بى آنكه حركتى ايجاد كند و تصميم آميخته با اضطرابى در او راه داشته باشد، جهان را ايجاد نمود، پديد آمدن هر يك از موجودات را به وقت مناسب خود موكول ساخت و در ميان موجودات، با طبايع متضادّ هماهنگى برقرار نموده و در هر كدام؛ طبيعت و غريزه مخصوص به خودشان آفريد، و آن غرايز را ملازم و همراه آنها گردانيد،

ص: 433

او پيش از آنكه آنان را بيافريند؛ از تمام جزئيّات و جوانب آنها آگاه بود، و به حدود و پايان آنها احاطه داشت و به اسرار درون و برون آنها آشنا بود.

(1) 114- و آن حضرت در خطبه ديگرى فرمود:

ابتداى عبادت و بندگى پروردگار متعال معرفت و شناخت به او است، و ريشه و اساس معرفت خدا توحيد است، و نظام و استوارى توحيد متوقّف است بر نفى صفات از او، منزّه است خداوند كه صفات در او حلول كند، زيرا به حكم عقل هر كه در او صفاتى حلول كند مخلوق و مصنوع است، و نيز به حكم عقل دريافته مى شود كه خداوند جلّ جلاله خالق است نه مخلوق، و توسّط صنايع و مخلوقات به وجود آفريننده و خالق آنها هدايت يافته و با كمك عقل و تفكّر توفيق معرفت را پيدا مى كنيم، و روى فكر و از راه تدبّر؛ حجّت و برهان وجود او ثابت مى گردد. خداوند مخلوقات را نشان دهنده و نماينده خود قرار داده، و به وسيله آنها از خود پرده بردارى كرده است، او خداى يكتا و متفرّد در ازليّت بوده و در آن مقام تنها و بى شريك گشته، و از لحاظ ربوبى هيچ نظير و مثلى ندارد. خداوند از لحاظ اينكه اشياء متخالف و متضادّ را بوجود آورده است دريافته شود كه او را ضدّى نيست، و از اينكه ميان مخلوقات تقارن (نظير داشتن و نزديك به هم شدن) هست معلوم مى شود كه براى او قرين و نظيرى نباشد.

ص: 434

(1) 115- و حضرت علىّ عليه السّلام در خطبه ديگرى فرمود:

دليل خداوند آيات او است، و وجود او يگانه برهان هستى او است، و معرفت و شناخت او توحيد اوست، و توحيد خداوند تمييز و جدا كردن او از مخلوقات است، و منظور از تمييز و جدا كردن جدائى وصفى و امتياز در صفات است نه جدائى و فاصله زمانى و يا مكانى، او پروردگار و آفريننده توانا بوده و عارى از هر خالقى است، آنچه به خيال و تصوّر آيد ذات حقّ تعالى بر خلاف تصوّر و خيال ما مى باشد.

سپس فرمود: آنكه ذات و حقيقتش شناخته مى شود خدا نيست، و خداوند از راه دليل و برهان شناخته شده و توسّط معرفت به آثار او پى به وجود او مى بريم.

(2) 116- و حضرت أمير المؤمنين علىّ عليه السّلام در خطبه ديگرى فرمود:

حدّ و اندازه اى برايش متصوّر نيست و به حساب و شمارش در نمى آيد، زيرا ابزار دليل بر محدوديت خويشند و وسائل و آلات به مانند خود اشاره مى كنند. همين كه مى گوييم موجودات «از فلان وقت» پيدا شده اند آنها را از قديم بودن منع كرده ايم و اين كه مى گوييم «قطعا» به وجود آمده اند آنها را از ازلى بودن ممنوع ساخته ايم، و هنگامى كه گفته مى شود «اگر چنين بود» كامل مى شد دليل آن است كه موجودات به تمام معنى كامل نيستند.

ص: 435

با آفرينش موجودات؛ آفريننده آنها در برابر عقول تجلّى كرد (1) و از همين نظر است كه از ديده اشان با چشمهاى ظاهر مبرّا و پيراسته است و قوانين «حركت» و «سكون» بر او جريان ندارد، زيرا چگونه مى تواند چنين باشد در صورتى كه او خود «حركت» و «سكون» را ايجاد كرده است؟ و چگونه ممكن است آنچه را آشكار ساخته در خودش اثر بگذارد؟ و مگر مى شود كه خود تحت تأثير آفريده خويش قرار گيرد؟ اگر چنين شود ذاتش تغيير مى پذيرد و كنه وجودش تجزيه مى گردد و ازلى بودنش ممتنع مى شود و هنگامى كه آغازى برايش معيّن شد انتهايى نيز خواهد داشت. و لازمه اين آغاز و انجام؛ نقصان و عدم تكامل خواهد بود. كه نقصان داشتن دليل مسلّم مخلوق بودن است و خود دليل وجود خالقى ديگر مى شود نه اين كه خود آفريدگار باشد و سرانجام از اين دايره كه هيچ چيز در او مؤثّر نيست و زوال و تغيير و افول در او راه ندارد، خارج مى گردد. كسى را نزاده كه خود نيز مولود باشد و از كسى زاده نشده تا محدود به حدودى گردد؛ برتر از آن است كه فرزندانى پذيرد و پاكتر از آن است كه گمان آميزش با زنان در باره او رود. دست انديشه هاى بلند به دامن كبريائيش نرسد تا در حدّ و نهايتى محدودش كند و تيزهوشى هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوّر نمايد، حواسّ از دركش عاجزند و دستها از دسترسى و لمسش قاصرند، تغيير و دگرگونى در او راه ندارد

ص: 436

و گذشت زمان برايش هيچ گونه تبديل و دگرگونى به وجود نياورد، (1) آمد و شد شبها و روزها وى را كهنه و سالخورده نسازند و روشنايى و تاريكى او را دستخوش تغيير قرار ندهند او به هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء؛ و نه بر عرضى بر اعراض و نه به تغاير و ابعاض به هيچ كدام وصف نگردد، برايش حدّ و نهايتى گفته نشود و انقطاع و انتهايى ندارد. اشياء به او احاطه ندارند تا وى را بالا برند و يا پايين آورند و نه چيزى او را حمل مى كند كه او را به جانبى متمايل يا ثابت نگهدارد، نه در درون اشياء است و نه در بيرون آنها. خبر مى دهد امّا نه با كام و زبان، مى شنود ولى نه به واسطه دستگاه شنوايى كه از مجرا، استخوانها و پرده ها تشكيل شده، سخن مى گويد، نه اين كه تلفّظ كند، همه چيز را حفظ مى كند ولى نه با قوّة حافظه، اراده مى كند امّا نه اينكه داراى ضميرى باشد، دوست مى دارد و خشنود مى شود امّا نه از روى رقّت قلب، دشمن مى دارد و به خشم مى آيد امّا نه از روى ناراحتى و رنج و مشقّت، به هر چه اراده كند مى فرمايد: «باش پس بلادرنگ موجود مى شود» «1» امّا گفتن كلمه «باش» نه صوتى است كه در گوشها نشيند و نه فريادى است كه شنيده شود، بلكه سخن خدا همان كارى است كه ايجاد مى كند و پيش از او چيزى وجود نداشته و اگر بود خداى دومى مى بود!. شايسته نيست گفته شود: پس از نبودن پيدايش يافته. كه در اين صورت صفات محدثات بر او جريان مى يابد و بين او و حوادث تفاوتى نمانده،

ص: 437

و هيچ گونه برترى بين او و مخلوقات نخواهد بود و در نتيجه صانع و مصنوع و آن كه از عدم به وجود آمده با آن كه موجودات را از نيستى به هستى آورده يكسان گردند. مخلوقات را بدون الگو و نمونه اى كه از غيرش گرفته باشد آفريد و در خلقت آنها از احدى استعانت نجست. (1) زمين را ايجاد فرمود و آن را نگهداشت بدون اينكه وى را مشغول سازد و آن را در عين حركت و بى قرارى قرار بخشيده و آن را بدون هيچ ستون و پايه اى بر پا داشت، و بى هيچ ستون و اركانى برافراشت و آن را از كژى و فرو ريختن نگاهداشت و از سقوط و درهم شكافتن جلوگيرى كرد؛ ميخهايش را محكم؛ كوههايش را پابرجا؛ چشمه هايش را جارى و درّه هايش را ايجاد نمود، آنچه بنا كرده به سستى نگرائيده و هر چه را توانايى داده ناتوان نگشته است. او با عظمت و سيطره خويش بر زمين مسلّط و با علم و آگاهى خود از باطن و درون آن باخبر و به وسيله عزّت و جلالش بر هر چيز آن برترى دارد، هيچ چيز آن از قلمرو قدرتش خارج نشود و هرگز از فرمانش سر نپيچد تا بتواند بر او چيره گردد و هيچ شتابگرى از چنگ قدرتش نگريزد تا بر او پيشى گيرد، و به هيچ ثروتمندى نياز ندارد تا به او روزى دهد.

تمام كائنات در برابرش خاشع و فرمانبردارند و در قبال عظمتش ذليل و خوارند؛ هيچ جنبنده اى قدرت فرار از محيط و اقتدارش را ندارد، تا به جانب ديگرى روى آورد،

ص: 438

كه از سود و زيان او امتناع ورزد؛ مانندى ندارد تا با او همتايى كند. و شبيهى برايش تصوّر نشود تا با او مساوى باشد، هموست كه اشياء را پس از هستى نابود خواهد ساخت، آنچنان كه وجودش همچون عدمش گردد. فناء جهان پس از وجود، شگفت آورتر از ايجاد آن از عدم نيست؛ چگونه غير از اين باشد در صورتى كه اگر همه موجودات زنده جهان اعمّ از پرندگان، چهارپايان و آن گروه از آنها كه شبانگاه به جايگاهشان بر مى گردند و همانها كه مشغول چرا هستند و تمامى انواع گوناگون آنها؛ هم آنها كه كم هوشند و هم آنها كه زير كند گرد آيند هرگز بر ايجاد پشه اى از عدم، توانايى ندارند و هيچ گاه طريق ايجاد آن را نتوانند شناخت، عقول آنها در راه يافتن به اسرار آفرينش آن متحيّر ماند و نيروهاى آنها ناتوان و خسته شود و پايان گيرد و سرانجام پس از تلاش، شكست خورده و ناتوان بازگردند و اعتراف نمايند كه در برابر آفرينش پشه اى درمانده شده اند و به عجز از ايجاد آن اقرار نمايند و حتّى به ناتوانى خويش از نابود ساختن آن اذعان كنند.

(1) تنها خداوند سبحان است كه بعد از فناى جهان باقى خواهد ماند و چيز ديگرى با او نخواهد بود همان گونه كه پيش از آفرينش جهان بوده؛ بعد از فناى آن نيز خواهد ماند.

و به هنگامى كه جهان فانى شود؛ وقت، مكان، لحظه و زمان مفهومى نخواهد داشت،

ص: 439

اوقات، سرآمدها، ساعات و سالها از بين رفته و معدوم شده اند. چيزى جز خداوند يكتاى قهّار نيست همان خدايى كه همه امور به سوى او بازگشت مى كند، كائنات همان گونه كه در آغاز آفرينش از خود قدرتى نداشت به هنگام فنا و نابودى نيز نيروى امتناع نخواهد داشت، چه اين كه اگر قدرت امتناع داشت بقاء و دوام آنها ادامه مى يافت؛ آفرينش چيزى برايش رنج آور نبوده و در خلقت آنچه آفريده است فرسودگى و خستگى برايش پديد نيامده است. موجودات را براى استحكام حكومتش نيافريده و براى ترس از كمبود و نقصان پديد نياورده، نه براى كمك گرفتن از آنها در برابر همتايى كه ممكن است بر او غلبه يابد و نه براى احتراز از دشمن كه به او هجوم آورد، نه به خاطر ازدياد دوران اقتدار خود و نه پيروزى يافتن و زياده طلبى بر شريكى كه با او قرين است و نه به خاطر رفع تنهايى و ايجاد فتنه ها دست به خلقت آنها زده است.

(1) سپس موجودات را بعد از ايجاد نابود مى سازد امّا نه به خاطر خستگى از تدبير و اداره آنها و نه براى اينكه آسايش پيدا كند و نه به جهت رنج و سنگينى كه براى او داشته اند طولانى شدن آنها برايش ملال آور نيست تا به سرعت نابودشان سازد، بلكه خداوند با لطف خود آنها را اداره مى كند و با فرمانش نگاهشان مى دارد و با قدرتش آنها را مستقرّ مى سازد پس همه آنها را بار ديگر بدون اينكه نيازى به آنها داشته باشد باز مى گرداند،

ص: 440

ولى نه براى اينكه از آنها كمكى بگيرد و نه براى اينكه از بيم تنهايى با آنها انس گيرد و نه از اين جهت كه تجربه اى بيندوزد. و نه به خاطر آن كه از فقر و نياز به توانگرى و فزونى رسد و يا از ذلّت و پستى به عزّت و قدرت راه يابد.

(1) 117- و حضرت علىّ عليه السّلام در خطبه ديگرى فرمود:

ستايش مخصوص خداوندى است كه حواسّ؛ وى را درك نكند و مكانها وى را در برنگيرد، ديده ها او را نبيند و پوششها وى را مستور نسازد، با حدوث آفرينش ازليّت خود را آشكار ساخته و با حدوث خلقت، وجود خود را نشان داده است، همانند بودن آفريده ها دليل بر آن است كه براى او همانندى نيست، همو كه در وعده هايش صادق و بالاتر از آن است كه بر بندگان خود ستم كند. در باره مخلوقاتش به عدل و داد رفتار مى كند و در اجراى احكام به عدالت بر آنها حكم مى نمايد، حادث بودن اشياء گواه بر هميشگى او و ناتوانى آنها نشانه قدرت او و نابودى قهرى موجودات شاهد و گواه دوام اوست.

يكى است امّا نه به شماره، هميشگى است ولى نه اين كه زمانى دارد، برقرار است ولى چيزى نگهدارنده او نيست، چشم دل وى را دريابد نه حواسّ ظاهر،

ص: 441

آنچه مشاهده مى گردد بربود ولى گواهند نه بر حضور وى. انديشه ها بر او احاطه ندارند بلكه با آثار عظمتش بر آنها متجلّى شده، با نيروى عقل مسلّم شده، كه كنه ذاتش را درك نتوان كرد و انديشه هاى ژرف انديشى را كه ادّعاى پى بردن و احاطه بر كنه ذات را دارند به محاكمه مى كشد! [او بزرگ است] امّا نه به اين معنى كه حدّ و مرز جسمش طولانى است [او با عظمت است] امّا نه آن عظمتى كه جسدش را بزرگ جلوه دهد، نه؛ بلكه شأن و مقامش بزرگ و حكومتش با عظمت است.

(1) قسمتى از همين خطبه در استدلال به پروردگار متعال از راه آفرينش حيرت انگيز بعضى از جانداران هر گاه اين مردم در عظمت قدرت و بزرگى نعمت او مى انديشيدند به راه راست بازمى گشتند و از آتش سوزان مى ترسيدند، امّا دلها بيمار و چشمها معيوب است. آيا به مخلوقات كوچكش نمى نگرند كه چگونه آفرينش آنها را استحكام بخشيده و تركيب و به هم پيوستگى آنها را متقن گردانيده است و گوش و چشم براى آنان به وجود آورده و استخوان و پوستشان را نظام بخشيده.

[بيان آن حضرت- عليه السلام- در آفرينش مورچه]

[بيان آن حضرت- عليه السلام- در آفرينش مورچه]

به همين مورچه با آن جثّه كوچك و اندام ظريفش بنگريد كه چگونه لطافت

ص: 442

خلقتش با چشم و انديشه درك نمى گردد، نگاه كنيد چگونه روى زمين راه مى رود و براى بدست آوردن روزيش تلاش مى كند؛ دانه ها را به لانه نقل مى نمايد و در جايگاه مخصوص نگهدارى مى كند. در فصل گرما براى زمستان و به هنگام امكان، براى زمانى كه جمع كردن برايش ممكن نيست، ذخيره مى كند؛ روزيش تضمين گرديده و خوراك لازم و موافق طبعش آفريده شده، خداوند منّان از او غفلت نمى كند و پروردگار پاداش ده محرومش نمى سازد، گو اينكه در دل سنگى سخت و صاف و يا در ميان صخره اى خشك و بى رطوبت باشد!.

(1) و اگر در مجارى خوراك و قسمتهاى بالا و پايين دستگاه گوارشش و عضلات و اعضايى كه براى حفظ اين دستگاه آفريده و آنچه در سر اوست يعنى چشمها و گوشهايش، انديشه نمايى در تعجّب فرو رفته و به شگفتى خلقتش اعتراف خواهى كرد و از وصف آن به زحمت خواهى افتاد! [و خواهى گفت:] خداوندى كه مورچه را بر روى دست و پايش برقرار و پيكره وجودش را با استحكام خاصّى بنا گذارد، از همه چيز برتر و بالاتر است، هيچ آفريننده اى در آفرينش اين حشره با او شركت نداشته! و هيچ قدرتى در آفرينش آن وى را يارى نكرده. اگر طريق و راههاى خرد را بپيمايى تا به آخر برسى همه دلايل به تو مى گويند كه:

آفريننده اين مورچه كوچك همان آفريدگار درخت عظيم الجثّه خرما است زيرا با تمام تفاوتهايى كه دارند هر دو ساختمانشان دقيق و پيچيده است، و در هر حال موجودات بزرگ

ص: 443

و كوچك، سنگين و سبك، توانا و ناتوان همه در خلقتش يكسانند.

(1) همين گونه است آفرينش آسمان و هوا و باد و آب، اكنون به خورشيد و ماه، گياه و درخت، آب و سنگ و اختلاف اين شب و روز و جريان درياها و كوههاى فراوان و بلندى قلّه ها و تفرّق و جدايى اين لغات و زبانهاى گوناگون بنگر.

پس واى بر آن كسى كه ناظم و مدبّر اينها را انكار كند! گروهى مى پندارند كه آنها همچون گياهند و زارعى ندارند و براى اشكال گوناگون آنها آفريننده اى نيست. اينها براى ادّعاى خود دليلى اقامه نكرده اند و براى آنچه در مغز خود پرورانده تحقيقى به عمل نياورده اند. آيا ممكن است ساختمانى بدون سازنده؛ و يا حتّى جنايتى بدون جنايتگر پديد آيد؟!.

و اگر خواهى در باره ملخ بينديش كه خداوند براى او دو چشم سرخ، دو حدقه؛ همچون ماه تابان و گوش پنهان، آفريده و دهانى به تناسب خلقتش به او داده حواسّى نيرومند و دو دندان كه با آنها شاخه ها را چيده و جدا مى كند و دو وسيله همچون داس كه با آنها خوراكش را جمع آورى مى نمايد. كشاورزان براى زراعت خود از آنها مى ترسند و قادر بر دفعشان نيستند، حتّى اگر همه دست به دست بدهند، آنها همچنان با قدرت پيش مى آيند تا وارد كشتزار شوند و آنچه ميل داشته باشند بخورند. در حالى كه تمام پيكرشان به اندازه يك انگشت باريك نيست!.

ص: 444

بزرگ و پر بركت است خداوندى كه همه موجودات آسمانها و زمين در پيشگاه او خشوع و سجده نموده و به حال اختيار و اضطرار پيشانى تذلّل به آستان او ماليده و چهره اطاعت و بندگى به زمين مى گذارند، و همه روى تسليم و ضعف و خوف پيروى و انقياد او را بعهده مى گيرند. پرندگان مسخّر فرمان وى هستند و او تعداد پرها و موى پرهاى آنها و شماره نفسهاى آنان را احصاء كرده است. عدّه اى را به گونه اى آفريده كه در درون آب زندگى كنند و گروهى در خشكى. روزى آنها را مقدّر فرموده و اصناف آنها را احصاء نموده است. اين كلاغ است و آن عقاب! اين كبوتر است و آن شترمرغ، هر پرنده اى را به نامى دعوت كرده و روزيش را تكفّل نموده. ابرهاى سنگين را ايجاد فرموده و بارانهاى پرپشت و پى در پى از آن فرو فرستاده، قسمت و سهم باران هر مكانى را مشخّص ساخته است و با اين كار زمينهاى خشك را آبيارى نموده و گياهان را بعد از خشكسالى رويانده است.

[سؤالات راهب رومى از حضرت امير- عليه السلام-]

[سؤالات راهب رومى از حضرت امير- عليه السلام-]

(1) 118- و روايت شده كه جماعتى از سرزمين روم وارد شهر مدينه شدند و در ميانشان مرد دانشمندى از راهبهاى نصارى بود، و در آن وقت حكومت مسلمين به دست أبو بكر بود، راهب با شتر خود كه بار آن طلا و نقره بود به سوى مسجد مدينه كه أبو بكر با جماعتى از مهاجر و انصار در آنجا بودند رفت.

ص: 445

(1) راهب پس از عرض احترام و اظهار محبّت گفت: كدام يك از شما جانشين پيامبرتان و امين دين شما است؟.

حاضرين به جانب أبو بكر اشاره نمودند.

راهب گفت: اى شيخ نام شما چيست؟ گفت: نام من عتيق است. راهب پرسيد: نام ديگرت چيست؟ گفت: صدّيق. راهب گفت: نام ديگر شما چه مى باشد؟ گفت: جز اينها نام ديگرى براى خود نمى دانم.

راهب گفت: شما آن فردى نيستى كه در پى او مى باشم.

أبو بكر گفت: حاجت و مقصود تو چيست؟ راهب گفت: من از سرزمين روم با اين شتر و بار طلا و نقره اش بدينجا آمده ام تا از امين اين امّت مسأله اى را بپرسم، كه در صورت پاسخ به آن مسلمان مى شوم و مطيع فرمان او خواهم شد و اين همه طلا و نقره را ميان شما پخش خواهم كرد، و در صورت عجز از پاسخ از همان راهى كه آمده ام برگشته و اسلام را قبول نكنم.

أبو بكر گفت: آن مسائلى كه منظور دارى بپرس؟

راهب گفت: بخدا سوگند هيچ سخنى نگويم تا شما مرا از هر تعرّضى امان دهى!.

أبو بكر گفت: تو در امانى، و هيچ مشكلى نخواهى داشت، آنچه مى خواهى بگو؟

ص: 446

(1) راهب گفت: مرا خبر دهيد از آن چيزى كه براى خدا نبوده و خدا آن را ندارد و آنچه از خدا نباشد و آنچه كه خداوند آن را نداند؟.

أبو بكر متحيّر شده و هيچ جوابى نداد، و پس از اينكه زمانى ساكت ماند دستور داد عمر را حاضر كنند، و چون او حاضر شده و پهلويش نشست أبو بكر به راهب گفت:

از اين شخص بپرس. پس راهب رو به عمر كرده و سؤال خود را تكرار كرد و او نيز از پاسخ به آن عاجز ماند.

سپس عثمان وارد مسجد شد و همان مذاكره سابق ميان او و راهب نيز انجام شد ولى عثمان نيز از جواب به آن سؤال فرومانده و ساكت شد.

پس راهب با خود گفت: اينان شيوخ بزرگوارى هستند، ولى افسوس كه به خود مغرور بوده و متكبّرند، سپس برخاست تا از مسجد خارج شود.

أبو بكر گفت: اى دشمن خدا اگر وفاى به عهد نبود زمين را از خونت رنگين مى ساختم.

در اينجا سلمان فارسى رضى اللَّه عنه برخاسته و به خدمت حضرت أمير عليه السّلام رسيده- و او با دو فرزندش حسن و حسين در وسط خانه نشسته بود- و آن حضرت را از جريان مسجد باخبر ساخت.

ص: 447

(1) حضرت أمير عليه السّلام با شنيدن جريان برخاسته و رهسپار مسجد شد و حسن و حسين عليهما السّلام نيز به دنبال پدرشان آمدند، تا حضرت أمير عليه السّلام به مسجد وارد شد جماعت حاضر با تكبير و حمد الهى خوشحال و مسرور گشته و در برابر آن جناب همگى برخاسته، و او را جا دادند. پس أبو بكر راهب را خطاب كرده و گفت: كسى را كه تو مى خواستى حاضر شد، آنچه مى خواهى از او بپرس!.

راهب نيز روى به جانب آن حضرت نموده و گفت: اى جوان نامت چيست؟

فرمود: اسم من نزد يهود «اليا» و نزد نصارى «ايليا» و نزد پدرم «علىّ» و نزد مادرم «حيدره» مى باشد.

راهب گفت: مقام و نسبت تو از پيامبر اسلام چيست؟

فرمود: من پسر عمو و داماد و همچون برادر پيغمبر هستم.

راهب گفت: به خداى عيسى قسم كه تو مطلوب من هستى، به من خبر بده از آنچه خدا را نيست و آنچه از خدا نيست و آنچه خدا آن را نداند؟

فرمود: با فرد خبير و آگاهى روبرو شدى، امّا اينكه گفتى «آنچه خدا را نيست» همان زوج و فرزند است كه خدا را عيال و فرزندى نباشد.

ص: 448

(1) و اينكه گفتى «آنچه از خدا نيست» عبارت است از ظلم كه خداوند در حقّ هيچ كس ظلم روا ندارد. و اينكه گفتى: «آنچه خدا آن را نداند»، خداوند براى خود هيچ شريكى را نمى شناسد.

راهب برخاسته و كمربند (نشان مذهبى) خود را باز كرد، و پيشانى آن حضرت را بوسيده و گفت: من شهادت مى دهم كه خداوند شريكى نداشته و تنها است و شهادت مى دهم كه محمّد از جانب خدا به مقام نبوّت مبعوث گشته است و شهادت مى دهم كه تو خليفه و وصىّ پيغمبر و امين امّت اسلامى و معدن دين و حكمت و سرچشمه علم و برهان هستى!. من نام تو را در تورات به عنوان «اليا» و در انجيل به عنوان «ايليا» و در قرآن به عنوان «علىّ» و در كتابهاى گذشته به عنوان «حيدره» خوانده ام و من روى اطّلاعات خودم معتقدم كه تو وصىّ پيغمبرى، و أمير اين حكومت، و از همه به اين مكان سزاوارترى، پس جريان امور تو با اين قوم چيست؟

أمير المؤمنين عليه السّلام جواب مختصرى از سخن راهب داد و راهب برخاسته و اموال خود را تسليم آن حضرت نمود. و آن جناب عليه السّلام نيز همان لحظه تمام آن طلا و نقره را به فقرا و نيازمندان مدينه تقسيم و از مسجد بيرون رفت. و راهب؛ مسلمان به شهر خود بازگشت.

ص: 449

[بيان آن حضرت عليه السلام در قضاء و قدر]

[بيان آن حضرت عليه السلام در قضاء و قدر]

(1) 119- روايت شده كه در حضور أمير المؤمنين عليه السّلام گروهى مذاكره در پيرامون نسبت دادن عدل و ظلم به پروردگار مى كردند، پس آن حضرت از مكان خود برخاسته و به سوى مسجد آمده و بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

اى مردم! بدانيد كه خداوند سبحان چون خلق را بيافريد چنان خواست كه از نقص به كمال روند و در آداب و فضائل اخلاقى به مقامى شريف و پايه اى بلند و ارجمند رسند، او مى دانست كه آنان به كمال مطلوب نرسند جز به آنكه آنچه مفيد براى ايشانست و آنچه مضرّ، همه را به آنان بياموزد، و آموختن جز به امر و نهى ممكن نباشد، و امر و نهى نيز جز با وعد و وعيد راست نيايد، و وعد و وعيد جز با تشويق و تهديد صورت نپذيرد، و تشويق جز بدان چه دل بدان خواهان است و ديده از آن كامياب نخواهد بود، و تهديد بر خلاف آن.

سپس مخلوق را در اين جهان منزل داد و پاره اى از لذّات را به آنان بنمود تا بر لذّات پاك آخرت كه بهشت است راه يابند، و پاره اى از رنجها و محنتها را در اين جهان به ايشان نشان داد تا بدين وسيله بر آلام و ناراحتيها و گرفتاريهاى آن جهان كه عبارت از دوزخ است پى برند و از اين عذاب موقّت بر آن عذاب ابدى استدلال كنند، و از اين رو است كه لذّات اين جهان

ص: 450

هميشه با سختى و رنج توأم است و خوشى و سرورش با اندوه و غم همعنان.

گويند: جاحظ [كه خود يكى از دانشمندان متعصّب أهل سنّت است] چون اين كلام را از أمير المؤمنين عليه السّلام در نوشته اى ديد گفت: اين سخن حاوى تمام مطالبى است كه تاكنون از معارف نوشته اند و ميان خود گفتگو مى كنند.

و نيز نقل است كه چون اين سخن جاحظ به گوش أبو على جبّائى [كه از سران معتزله است] رسيد آن را تصديق نموده و گفت: در اين كلام هيچ گونه احتمال زياده و نقصانى نيست.

(1) 120- از امام هادى عليه السّلام علىّ بن حسن عسكرىّ روايت شده كه آن حضرت در ضمن نامه اى كه به أهل اهواز در موضوع نفى جبر و تفويض نوشته بود فرموده:

از أمير المؤمنين عليه السّلام نقل است كه مردى پس از بازگشت از جنگ صفّين از آن حضرت پرسيد: يا أمير المؤمنين خبر بده ما را از جريان حركت و جنگ با أهل شام، آيا اين روى قضاء و قدر خداوند بود يا نه؟

حضرت فرمود: آرى اى شيخ، شما به هيچ تپّه و كوه و درّه و صحرائى قدم نگذاشتيد مگر اينكه مطابق با قضاء و قدر الهى بوده است.

ص: 451

(1) آن مرد پرسيد: پس بايد تمام اين سختيها را به حساب خدا بياورم، ولى من اجرى براى خود نمى بينم!.

حضرت فرمود: چگونه مأجور نباشيد؛ در صورتى كه خداوند متعال براى حركت شما كه به سوى دشمن مى رفتيد و براى مراجعت شما كه از جنگ بر مى گشتيد اجر فراوان و ثواب بى شمارى قائل شده است و شماها در اين جريان و حالات؛ مجبور و مضطرّ نبوديد.

آن مرد گفت: چگونه مى شود كه ما در جريان اين سفر و رفتن و بازگشتن مختار باشيم در حالى كه قضاء و قدر الهى ما را به اين جريان سوق داده است؟!.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: شايد منظور تو اشاره به قضاى حتمى و قدر قطعى و لازم است؟! و اگر چنين باشد هر آينه امر و نهى و ثواب و عقاب و دوزخ و بهشت باطل گشته، و شخص مطيع و نيكوكار با عاصى و مخالف برابر و مساوى بوده، و ملامت و مذمّت براى شخص بدكار و تشويقى براى مردم خوشرفتار و نيكو كردار گفته نمى شد، و همچنين شخص بدكردار نسبت به عقوبت و سزاى اعمال بد خود جهت امتيازى پيدا نمى كرد. اين سخن شبيه به عقيده بت پرستان و پيروان شيطان و مخالفين رحمان و تصديق كنندگان زور و بهتان و دروغ و أهل ضلالت و گمراهى است!. اين جمعيّت مجوس و قدريّه اين امّت محسوب مى شوند،

ص: 452

آنان از اين نكته غافلند كه خداوند امر كرده در حالى كه به مردم اختيار داده است كه روى اختيار خود اطاعت امر كنند، و نهى كرده است در حالى كه نهى او فقط از نظر ترسانيدن است، و تكاليف او سهل و آسان و در حدود قدرت بندگان او مى باشد، و مخالفت و عصيان مردم نه از لحاظ مغلوب بودن و ضعف او است، و اطاعت و فرمانبردارى اشخاص از راه اجبار و اضطرار نباشد، و بعثت انبياء و ارسال رسولان امر عبث و بيهوده نبوده و نازل كردن كتاب آسمانى كار لغو و مهملى نيست، و خلق آسمانها و زمين و مخلوقات ديگر را باطل و بى فائده نيافريد اين سخن اشخاصى است كه پروردگار جهان را منكر شده و روى عناد و كفر چنين حرفى مى زنند، و واى باد كافران را از آتش دوزخ!.

سپس آيه وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ «1» را تلاوت نمود.

(1) پس آن مرد در نهايت شادى و سرور برخاسته و اين اشعار را سرود:

1- تو آن امامى هستى كه با طاعت از او اميد داريم كه روز قيامت مورد مغفرت خداوند قرار گيريم، 2- آن بخش از حقايق دين كه بر ما مبهم بود تو روشن ساختى، خداوند از ناحيه ما به تو جزاى نيك دهاد، 3- و عذرى نيست در انجام كار زشت كه من مرتكب آن باشم از فسق و خروج از امر خدا و نافرمانى،

ص: 453

4- و هرگز جايز نيست كه بگوئيم نهى كننده از فحشا و منكر خود موجب و سبب آن عمل شود كه اگر چنين پندارى داشته باشم بى گمان شيطان را پيروى كرده ام، 5- نه، خداوند دوست ندارد و زشتيها را نخواسته و كشتن ولىّ خدا را از روى ستم و دشمنى هرگز جايز ندانسته.

6- از كجا دوست داشته باشد كه بى شكّ فرمان خداوند صاحب عرش صحيح؛ و خود آن را اعلام فرموده و آشكار ساخته است.

(1) 121- و نقل است كه همان مرد پرسيد: اى أمير المؤمنين آن قضاء و قدرى كه مذاكره مى فرماييد چيست؟

فرمود: قضا و قدر عبارت است از امر پروردگار به طاعت، و نهى از معصيت، و توانائى دادن به بندگان براى اعمال نيكو و ترك افعال زشت، و يارى كردن و توفيق دادن در راه تقرّب او، و كمك نكردن به افرادى كه راه معصيت را مى پيمايند، و وعده هاى موافق دادن، و عواقب سوء اعمال مخالف را متذكّر شدن، و ترغيب و تشويق نمودن و تحذير و تخويف كردن. و همه اين معانى قضاى خداوند در افعال، و قدر او در كردار ما است.

و امّا جز اين معانى را گمان مكن، زيرا گمان در آن موجب بطلان اعمال تو خواهد شد.

آن مرد گفت: اى أمير المؤمنين مرا راحت نمودى، خدا آسوده خاطرت گرداند!.

ص: 454

(1) 122- روايت شده است كه آن حضرت از معنى قضاء و قدر سؤال شد، فرمود:

نگوئيد كه خدا مردم را به خودشان واگذاشته و امور را به ايشان واگذار كرده، كه اين توهين به مقام مقدّس اولوهيّت است، و نگوئيد خدا مردم را مجبور به معصيت نموده كه اين نسبت ظلم به پروردگار است، بلكه بگوئيد: اعمال خير به يارى و توفيق خداوند است، و اعمال شرّ و بد در نتيجه سلب توفيق خداوند از انسان سر مى زند، و بايد توجّه داشت كه تمام اين امور در مرحله علم خداوند ثبت و نوشته شده است.

(2) 123- و أهل سيره نقل كرده اند كه مردى نزد أمير المؤمنين عليه السّلام آمده و پرسيد:

اى أمير المؤمنين مرا خبر بده از «اللَّه» آيا هنگام عبادت او را مى بينى؟

فرمود: البتّه، من فردى نيستم كه خداى نديده را پرستش كنم!.

آن مرد پرسيد: اى أمير المؤمنين چگونه او را مى بينى؟.

فرمود: واى بر تو! خداى متعال با چشم ظاهر ديده نمى شود، بلكه نور عقل با حقايق ايمان مى تواند او را مشاهده نمايد، خداوند به دلالات آيات خود شناخته و با علائم روشن خود وصف و تعريف مى شود، خداوند را نمى توان با مردم مقايسه كرده، و با حواسّ ظاهرى او را ادراك نمود.

آن مرد بازگشته و گفت: خدا بهتر مى داند كه رسالت خود را در چه محلّى قرار دهد.

ص: 455

[سؤالات عالم يهودى از حضرت- امير عليه السلام-]

[سؤالات عالم يهودى از حضرت- امير عليه السلام-]

(1) 124- و روايت است كه يكى از علماى يهود نزد أبو بكر آمده و گفت: آيا تو خليفه پيغمبر اين امّتى؟ گفت: آرى.

يهودى گفت: ما در تورات مى خوانيم كه خلفاى انبياء بايد اعلم و افضل امّت باشند، پس بمن بگو كه پروردگار جهان در كجا است، آيا او در آسمان است يا در زمين؟.

أبو بكر گفت: در آسمان و روى عرش است.

يهودى گفت: در اين صورت بايد زمين از وجود او خالى بوده، و بنا بر اين خداوند بايد در مكانى باشد و محلّهاى ديگر از او دور و كنار باشند.

أبو بكر گفت: اين كلام از سخنان زنادقه و بى دينان است، از نزد من دور شو و گر نه دستور مى دهم كه تو را بكشند!.

پس آن مرد در نهايت حيرت و تعجّب برخاسته و در حالى كه دين اسلام را مسخره مى كرد رفت، و در وسط راه أمير المؤمنين عليه السّلام او را ملاقات كرده و بدو گفت: اى يهودى من از سؤال و جواب ميان تو أبو بكر مطّلع شدم، و نظر ما اين است كه:

خداى عزّ و جلّ خود مكان را ايجاد كرده و عارى از مكان است، و او بالاتر و برتر از اين است كه مكانى او را احاطه كند، و او محيط بر مكان بوده و همه مكانها نسبت به ذات مقدّس او برابر است.

ص: 456

و تو را خبر بدهم از آنچه در يكى از كتابهاى آسمانى شما وارد شده است كه گفته مرا تصديق مى كند، آيا در اين صورت سخن مرا پذيرفته و ايمان و اعتقاد به آن پيدا مى كنى؟

دانشمند يهودى گفت: آرى.

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: مگر در يكى از كتابهاى شما ننوشته است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام نشسته بود فرشته اى از جانب مشرق به سوى او آمد، و حضرت موسى پرسيد كه از كجا مى آئى؟ آن فرشته گفت: از جانب پروردگار جهان مى آيم، و فرشته ديگرى از جانب مغرب آمد و چون آن حضرت از محلّ او پرسيد پاسخ داد كه از جانب پروردگار متعال مى آيدم. و در اين هنگام فرشته ديگرى از جانب آسمان آمده و در جواب حضرت موسى گفت: من از آسمان هفتم و از جانب پروردگار جهان مى آيم، و فرشته ديگرى نيز از طرف پائين زمين آمد و چون آن حضرت از محلّ او پرسيد جواب گفت كه من از زمين هفتم و از جانب پروردگار متعال مى آيم.

حضرت موسى عليه السّلام عرض كرد: منزّه و برتر است آن خدائى كه در مكانى نبوده و مكان؛ او را نتواند احاطه كرده و در بر گيرد، و پروردگار جهان به مكان معيّنى نزديكتر از مكان ديگرى نباشد.

مرد يهودى گفت: من شهادت مى دهم كه مطلب حقّ و حقيقت همين است كه فرموديد، و شما به مقام خلافت و وصايت اولويّت داريد.

ص: 457

(1) 125- شعبىّ روايت كرده است كه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام از مردى شنيد كه مى گفت: سوگند به خدايى كه به واسطه هفت طبقه محتجب است!. پس آن حضرت تازيانه خود را به طرف او بلند كرده و فرمود:

اى واى بر تو! خداوند برتر و بالاتر از آنست كه به واسطه چيزى محتجب و مستور گشته و يا چيزى از او محتجب و پوشيده شود. منزّه و متعالى است آن خدائى كه مكان او را نتواند در بر گيرد، و چيزى در جهان بر او مخفى و پوشيده نماند، و او به همه آسمانها و زمين و جهانيان آگاه و عالم است.

آن مرد گفت: آيا لازم است از سوگند خود كفّاره بدهم اى أمير المؤمنين؟

حضرت فرمود: تو به خدا سوگند نخورده اى تا ملزم به كفّاره باشى، زيرا آنچه محتجب با هفت طبقه باشد خدا نيست، و سوگند تو به آن خدائى بود كه چنين باشد.

(2) 126- و از امام صادق عليه السّلام نقل است كه فرمود: يكى از علماى يهود نيز أمير- المؤمنين عليه السّلام آمده و عرض كرد: اى أمير المؤمنين خداى تو در كجا است؟

حضرت فرمود: مادرت به عزايت بنشيند! خداوند متعال در كجا نبوده كه گفته شود كجا هست؟! پروردگار من در همه جا هست، و او پيش از هر موجودى بوده است، و متصوّر نيست كه چيزى قبل از او وجود داشته باشد، و او بعد از هر چيزى خواهد بود و بودن موجودى بعد از او باطل و غلط است. و نهايت و انتهايى براى او نباشد، و همه نهايتها در مقابل وجود ابدى او منتهى و منقضى مى شود، و او منتهى و مرجع همه نهايتها و موجودات مى باشد.

ص: 458

عالم يهودى گفت: اى أمير المؤمنين، آيا تو پيغمبرى؟

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: واى بر تو! من بنده ضعيفى هستم از بندگان و علاقه مندان محمّد؛ صلّى اللَّه عليه و آله.

«احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر يكى از علماى كتاب خوانده يهود» «پيرامون معجزات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و بسيارى از فضائل آن حضرت»

«احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر يكى از علماى كتاب خوانده يهود» «پيرامون معجزات پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و بسيارى از فضائل آن حضرت»

(1) 127- از امام كاظم عليه السّلام نقل است كه آن حضرت به واسطه پدران گرامش از امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: روزى يكى از علماى يهودى أهل شام- كه كتب آسمانى تورات و انجيل و زبور و صحف پيامبران عليهم السّلام را خوانده و بر دلائل و براهين همه آنها واقف و آگاه بود- به مجلسى وارد شد كه در آن گروهى از أصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله؛ حضرت أمير عليه السّلام و ابن عبّاس و ابن مسعود، و أبو معبد الجهنىّ حضور داشتند.

يهودى گفت: اى امّت محمّد هيچ درجه و فضيلتى از انبياء و مرسلين ترك نگفتيد جز آنكه همه آنها را به پيامبر خودتان نسبت داديد، حال حاضريد به سؤالات من در آن مورد پاسخ گوييد؟ با اين سؤال همه خاموش شده و هيچ نگفتند.

ص: 459

(1) حضرت أمير عليه السّلام وقتى اين گونه ديد فرمود: آرى من حاضرم، و اين را باز تكرار مى كنم كه خداوند متعال هيچ درجه و فضيلتى به انبياء و مرسلين عطا نفرمود جز آنكه همه آنها را به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بخشيد بلكه چندين برابر آن را به محمّد عطا فرمود.

عالم يهودى گفت: آيا تو پاسخ مرا خواهى گفت؟

حضرت عليه السّلام فرمود: آرى، امروز براى تو فضائلى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را ذكر خواهم كرد كه موجب روشنايى چشم مؤمنين، و برطرف كننده ترديد شك كنندگان در فضائل آن حضرت شود. آن حضرت هر گاه فضيلتى را براى خود بر مى شمرد مى فرمود: «مرا هيچ فخرى به آن نيست»، و من اكنون به نوعى فضائل آن حضرت را ذكر مى كنم كه هيچ خللى در شخصيّت انبياى ديگر پيش نيايد، و اين را فقط و فقط به جهت شكر خداوند در بخششهايش به محمّد همانند آنچه به تمام انبياء داده است ذكر مى كنم.

عالم يهودى گفت: من از شما مى پرسم و تو پاسخ خود را آماده كن.

حضرت عليه السّلام فرمود: شروع كن.

عالم يهودى گفت: از حضرت آدم عليه السّلام شروع مى كنم، خداوند ملائكه را به سجده او واداشت، آيا محمّد يك چنين فضيلتى را دارا مى باشد؟.

ص: 460

(1) حضرت عليه السّلام فرمود: همين گونه است، ولى اين را بدان اگر خداوند ملائكه خود را به سجده آدم واداشت، اين سجده؛ سجده طاعت نبود كه ملائكه آدم را عبادت كنند نه خدا را، بلكه اين سجده نوعى اعتراف به فضيلت آدم، و رحمتى از ناحيه خداوند بود.

ولى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن عطا شده، خداوند در جبروت خود همراه تمامى فرشتگان بر او درود فرستاد، و همه مؤمنين را موظّف به صلوات فرستادن بر او نمود، و اين فضيلتى افزون بر فضيلت آدم عليه السّلام است.

عالم يهودى گفت: خداوند از خطاى آدم عليه السّلام گذشت و توبه اش را پذيرفت؟

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، ولى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بزرگتر از اين برايش اتّفاق افتاد بى آنكه مرتكب خطايى شده باشد، خداوند در باره آن حضرت در قرآن فرموده: لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ «1»، و آن حضرت در روز قيامت به هيچ گناه و خطايى خوانده نخواهد شد.

عالم يهودى گفت: حضرت إدريس عليه السّلام؛ خداوند او را مقامى بسيار رفيع بخشيده و او را پس از وفات از تحفه هاى بهشت اطعام نمود.

ص: 461

(1) حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، ولى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بهتر از آن عطا شده، خداوند در باره او فرموده: وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ «1»، و همين آيه در رفعت مقام او از جانب خدا كفايت مى كند، و چنانچه حضرت إدريس از تحفه هاى بهشت پس از وفات اطعام شده، حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در زندگى دنيا اطعام شده است، روزى آن حضرت دچار گرسنگى شديدى شد، در اين وقت جبرئيل با جامى از تحفه هاى بهشت نزد آن حضرت آمد، جام با تحفه در دست آن حضرت به تهليل (گفتن: لا إله إلّا اللَّه) ربّ جليل و تسبيح و تكبير پرداخته و حمد الهى را بجا آورد، و آن جام را أهل بيت آن حضرت بدست گرفته و همان جملات از تهليل و تكبير و و و و را تكرار نمود، در اين موقع يكى از أصحاب قصد گرفتن جام را نمود كه جبرئيل جلو آمده و جام را گرفت و به پيامبر گفت: آن را كه تحفه اى از تحفه هاى بهشت است و خداوند آن را برايت فرستاده ميل كنيد، و اين را بدان كه خوردن آن جز براى نبىّ يا وصىّ نبىّ جايز نيست، و ما أهل بيت با آن حضرت آن را ميل نموديم، و الآن كه اين مطالب را مى گويم گويا مزّه لذيذ آن را احساس مى كنم.

عالم يهودى گفت: اين حضرت نوح عليه السّلام است، براى ذات اقدس الهى صبر و شكيب ورزيد، و هنگامى كه از سوى قوم خود تكذيب شد آنان را معذور داشت.

ص: 462

(1) حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، ولى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در راه خدا صبر و شكيب نموده و زمانى كه مورد تكذيب و طرد قوم خود قرار گرفت و حتّى زمانى كه او را با سنگ زدند قوم خود را معذور داشت، و هنگامى كه أبو لهب با بى شرمى به پاى مبارك آن حضرت در بالاى كوه زنجير بست، وقتى از سوى قوم اين گونه مشقّت و زحمت به پيامبر رسيد خداوند به «جائيل» فرشته كوه وحى فرمود: كوه را بشكاف كه در تحت امر محمّد باشى، جائيل نيز نزد آن حضرت حاضر شده و گفت من تحت فرمان شمايم اگر بفرمايى كوه را بر سر اين قوم فرو آورده و همه را از دم هلاك خواهم كرد! ولى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: من به رحمت عالميان مبعوث شده ام و دعاى شبانه روز من اين است كه خدايا امّتم را هدايت فرما زيرا آنان نمى دانند. واى بر تو اى يهودى! حضرت نوح عليه السّلام وقتى شاهد غرق شدن قوم خود بود تنها به رقّت فاميلى اظهار نموده و گفت: «رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي» و خداوند فرمود: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» و با اين فرمايش خواست او را تسلّى دهد، ولى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله وقتى معانده قوم بر او بالا گرفته و كار به شمشير كشيد رقّت فاميلى بر او غلبه نكرده و به ديد رحمت به آنان نظر نكرد.

ص: 463

(1) يهودى گفت: زيرا نوح بر قوم خود نفرين كرد و آسمان سيل آسا باريدن گرفت.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، ولى آن دعا از سر غضب بود، و آسمان سيل- آسا براى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله از سر رحمت باريد، و اين بدان خاطر بود كه آن حضرت پس از مهاجرت به مدينه در روز جمعه اى گروهى نزد وى آمده و گفتند: اى رسول خدا، ما را درياب كه بسيار درمانده و از كمبود آب مضطرّ و بى تابيم، آن حضرت نيز دست خود را به اندازه اى براى دعا بالا برد كه سفيدى زير بغلش نمودار شد، و اين در حالى بود كه هيچ ابرى در آسمان نبود، فى الفور خداوند اجابت فرموده و آنان را سيراب ساخت، و شدّت باران به نوعى بود كه جوانان برومند هر چه تلاش كردند كه سريعا به منازل خود برسند از شدّت سيل نتوانستند، و اين بارش هفت روز طول كشيد، و در جمعه بعد خدمت پيامبر رسيده و از سر شكايت از شدّت باران خواستار بند آمدن آن شدند، در اين حال آن حضرت تبسّمى فرموده و گفت: اين سرعت ملالت آدميزاد است، سپس دست به دعا برداشته و عرضه داشت: «پروردگارا اين باران را در اطراف مدينه بباران و بر سر مردم شهر مريز، و آن را در اصول نباتات و زراعات و چراگاه حيوانات بفرما» پس از آن در خارج شهر مدينه باران مى باريد و در اثر كرامت آن حضرت نزد خداوند عزّ و جلّ قطره اى باران در مدينه نمى باريد.

ص: 464

(1) عالم يهودى گفت: حضرت هود عليه السّلام؛ كه خداوند او را بر دشمنانش نصرت داد و آنان را با باد هلاك گردانيد. آيا اين گونه محمّد را يارى نموده؟

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، ولى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بهتر از آن عطا شده است، خداوند او را در روز خندق (جنگ احزاب) با بادى كه سنگريزه هاى معركه را برداشته و بر روى آن دشمنان مى زد، و نيز با لشكريانى از ملائكه او را يارى نمود، و خداوند محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را با هشت هزار فرشته بر هود تفضيل داد، و ديگر آنكه او را بر هود تفضيل داد زيرا باد قوم عاد باد غضب و سخط، و باد محمّد صلّى اللَّه عليه و آله باد رحمت بود، خداوند فرموده: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها «1».

عالم يهودى گفت: خداوند براى حضرت صالح عليه السّلام ناقه اى خارج نمود تا براى قومش مايه عبرتى باشد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بهتر از آن داده شده است، ناقه حضرت صالح با او هيچ كلام و سخنى نگفت، و حتّى به نبوّت او شهادت نداد، و من با حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در يكى از غزوات بودم

ص: 465

ناگاه ديدم كه شترى به ما نزديك مى شود، سپس نعره اى زده و خداوند آن را به كلام آورده و گفت: اى رسول خدا، فلان كس آنقدر از من كار كشيد تا پير شدم، و حال مى خواهد سرم را ببرد، و من از اين كار به تو پناه مى آرم! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با شنيدن اين كلام بدنبال صاحب آن شتر فرستاده و از او طلب بخشش او را نموده و صاحب شتر نيز او را به حضرت بخشيده و آن را آزاد نمود. و روزى ديگر من با آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله بودم كه فردى باديه نشين با ناقه و فرد ديگرى نزد آن حضرت حاضر شده و با هم سر آن شتر اختلاف داشتند و يكى ديگرى را متّهم به دزدى مى كرد و هر چند مى گفت من اين شتر را از فلان يهودى خريده ام مفيد فايده نمى افتاد، و مدّعى شهود گذرانيد كه او اين شتر را دزديده، ناگاه شتر به سخن آمده و گفت: اى رسول خدا فلانى از من برى است، و گروه شاهدان دروغ گفته اند، و سارق من فلان يهودى است.

(1) عالم يهودى گفت: اين إبراهيم عليه السّلام است خداوند او را آگاه گردانيد با عبرتهايى به معرفت و شناخت خود و در نهايت دلائل او محيط بر ايمان او به خداوند شد.

حضرت عليه السّلام فرمود: آرى همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن داده شده است [خداوند او را آگاه گردانيد با عبرتهايى به معرفت و شناخت خود و در نهايت دلائل او محيط بر ايمانش به خداوند شد] و حضرت إبراهيم عليه السّلام در آن وقت پانزده ساله بود

ص: 466

و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله هفت سال بيشتر نداشت، گروهى از تجّار مسيحى با كالاهاى خود ما بين صفا و مروه نزول نمودند، با ديدن آن حضرت يكى از مسيحيان او را به صفت و نشانه و خبر مبعوث شدن و آياتش شناخت، و همگى به آن حضرت گفتند:

اى غلام اسم تو چيست؟ گفت: محمّد، گفتند: نام پدر تو چيست؟ گفت: عبد اللَّه.

(1) و با اشاره به زمين گفتند: اسم اين چيست؟ گفت: زمين. و با اشاره به آسمان گفتند:

اسم اين چيست؟ گفت: آسمان.

گفتند: پروردگار آن دو كيست؟ گفت: اللَّه. سپس آن حضرت ايشان را سرزنش كرده و فرمود: آيا مرا در مورد خداوند عزّ و جلّ به ترديد و شك مى اندازيد؟! واى بر تو اى يهودى، آن حضرت به تمام اين اعتبارات بر معرفت خداوند عزّ و جلّ ايمان يافت با اينكه تمام قوم او كافر بودند، آنان تقسيم اموال و مشاورت خود به ازلام و تير نموده و بت مى پرستيدند و آن حضرت فقط مى گفت:

«لا إله إلّا اللَّه»

. عالم يهودى گفت: حضرت إبراهيم عليه السّلام با سه پرده از نمرود محجوب گرديد.

حضرت فرمود: همين طور است، و پيامبر از قاتل خود با پنج پرده محجوب گرديد،

ص: 467

سه پرده به سه پرده و دو پرده آن حضرت نشانه فضل و برترى او است. خداوند عزّ و جلّ در وصف محمّد صلّى اللَّه عليه و آله مى فرمايد: وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا اين پرده أوّل. وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا و اين پرده دوم. فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ «1» و اين هم پرده سوم. سپس فرموده: وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً «2» و اين هم پرده چهارم. سپس فرموده: فَهِيَ إِلَى الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ «3» و با اين تعداد پرده و حجابها به پنج مى رسد.

(1) عالم يهودى گفت: اين إبراهيم است كه فرد كافر از برهان نبوّت او مبهوت شد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و نزد حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله تكذيب كننده بعث بعد از مرگ نزد او آمد و او همان ابىّ بن خلف الجمحى است، روزى استخوان كهنه اى را نزد آن حضرت آورده و آن را ماليده و پراكند و گفت: اى محمّد مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ «4»؟ و خداوند زبان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به آيات محكم گويا فرموده و ابىّ را توسّط برهان نبوّت او مبهوت ساخته و فرمود: قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ

ص: 468

مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ «1» و آن فرد تكذيب كننده مبهوت بازگشت.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت إبراهيم عليه السّلام است كه از سر غضب براى خدا بتهاى قوم خود را خرد و نابود كرد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله تعداد سيصد و شصت بت را از خانه كعبه به زير كشيده و آنها را از جزيرة العرب نفى نمود و پرستندگان آنها را با شمشير خوار و ذليل نمود.

عالم يهودى گفت: اين حضرت إبراهيم عليه السّلام است كه پسر خود را دست و پا بسته به زمين خوابانيد [تا آن را طبق دستور خدا قربانى نمايد].

حضرت فرمود: همين طور است، و حضرت إبراهيم پس از اين كار فدى يافت (يعنى بجاى پسر؛ حيوانى را قربانى نمود)، ولى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را مصيبتى سخت تر از آن رسيد، آن حضرت بر سر جنازه عمويش حمزه حاضر شد، همو كه اسد اللَّه و اسد رسول و ياور دين او بود، و جدايى او همچون جدايى روح از جسد بود با اين حال اظهار حزن و شورش نكرده، و به موضع او: از سر احساس خود و احساس أهل بيت او نگاه و نظرى نينداخت تا با اين صبر و تسليم امر بودن موجبات خشنودى خداوند را

ص: 469

در تمام اعمال فراهم سازد، و فرمود: اگر صفيّه (همسر حمزه) محزون نمى شد جنازه او را هم ترك مى كردم تا روز قيامت از بطن درندگان و چينه دان پرندگان محشور شود، و اگر نبود كه اين پس از من سنّت شود حتما اين كار را مى كردم.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت إبراهيم عليه السّلام است كه قومش او را روانه آتش نمودند و او صبر و شكيب ورزيده تا خداوند عزّ و جلّ آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد آيا يك چنين فضيلتى را مشمول محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نموده است؟

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله وقتى وارد خيبر شد يك زن يهودى او را مسموم ساخت و خداوند سمّ را در دل آن حضرت سرد و سلامت داشته تا اجل او فرا رسد، و آن سمّ بنوعى بود كه وقتى در دل واقع مى شد همچون آتش تمام آن محيط را مى سوزاند، و اين از قدرت خداوند است كه انكارناپذير است.

عالم يهودى گفت: اين حضرت يعقوب عليه السّلام است، كه از ناحيه اولاد و اسباط خير بسيارى نصيب او گرديد، و مريم دخت عمران نيز از دختران او بود! فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله از اين بابت داراى خير بيشترى است، زيرا فاطمه سرور بانوان جهانيان از دختران او، و حسن و حسين دخترزاده او مى باشند.

ص: 470

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت يعقوب عليه السّلام است كه در فراق و دورى فرزند خود بقدرى شكيب و صبر ورزيد كه از سر حزن مشرف به مرگ شد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حزن يعقوب حزن دورى بود كه منجر به نزديكى و ملاقات شد، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله هنگامى كه نور چشم و فرزند او إبراهيم در حيات آن حضرت وفات يافت، با اين كار مورد امتحان واقع شد تا ثواب او بسيار شود، پس آن حضرت فرمود: «جان محزون است، و قلب در جزع، و ما بر تو اى إبراهيم محزون و غمناكيم، ولى هيچ سخنى كه موجب سخط الهى شود بر زبان نرانيم»، و در تمام اين امور دنبال رضاى الهى و در تمام افعال در پى تسليم بودن محض به درگاه خداوند بود.

عالم يهودى گفت: اين حضرت يوسف عليه السّلام است سختى دورى و فراق پدر چشيد، و براى پرهيز از گناه گوشه زندان را برگزيد، و تك و تنها در چاه انداخته شد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله سختى و مرارت غربت و فراق و دورى أهل و اولاد و مال را چشيد، و از حرم امن الهى مهاجرت نمود، و هنگامى كه خداوند اين حال او را مشاهده فرمود، خوابى را- همچون خواب يوسف- به او نماياند

ص: 471

و راستى و صدق آن را براى جهانيان نمايانده و فرمود: «همانا خدا خواب پيامبرش را بحقّ راست آورد كه اگر خداى خواهد هر آينه به مسجد الحرام در خواهيد آمد، در ايمنى و سر تراشيده و كوتاه موى بى آنكه بيمى داشته باشيد- فتح: 27»، و اگر يوسف در زندان محبوس شد، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خود را در شعب ابى طالب به مدّت سه سال محبوس نمود، در حالى كه تمام اقارب و فاميل با او قطع رابطه نمودند، و كفّار او را به شدّت در تنگنا قرار دادند، در اين ميان خداوند ضعيفترين خلق خود را امر فرمود تا آن عهد مكتوب ايشان را در قطع رحم با آن حضرت بخورد. و اگر يوسف در چاه انداخته شد، حضرت محمّد از- صلّى اللَّه عليه و آله- ترس دشمنش در غار مخفى شد تا اينكه به همراه خود فرمود: «اندوه مدار، خدا با ماست- توبه: 40» و خداوند با اين كلام وى را در قرآن مدح فرموده است.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى بن عمران عليه السّلام است خداوند به او توراتى را عطا فرموده كه در آن حكم او مستور است.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن داده شده است، به آن حضرت سوره بقره و مائده در برابر انجيل داده شده، و طواسين و طه و نصف

ص: 472

مفصّل و حواميم در برابر تورات داده شده، و نصف ديگر مفصّل و تسابيح در برابر زبور داده شده «1»، و سوره بنى اسرائيل (إسراء) و برائت در برابر صحف إبراهيم و صحف موسى عليه السّلام عطا شده است، و خداوند عزّ و جلّ محمّد را به سبع طوال و فاتحة الكتاب؛ كه سبع مثانى و قرآن عظيم است افزون و زيادى بخشيد، و كتاب و حكمت نيز عطا گرديد.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است، با خداوند عزّ و جلّ در طور سيناء مناجات نمود.

حضرت فرمود: همين طور است، و خداوند در سدرة المنتهى به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله وحى فرستاد،

ص: 473

پس جايگاه وى در آسمان پسنديده، و در آخر عرش مذكور مى باشد.

(1) عالم يهودى گفت: خداوند عزّ و جلّ محبّتى را از خود در قلب موسى عليه السّلام نهاد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن عطا شده است، خداوند در باره او نيز همين محبّت را نهاده است، بگو ببينم خداوند چه كسى را شريك در اين اسم نموده

«أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أشهد أنّ محمّدا رسول اللَّه»

كه شهادت به وحدانيّت خداوند تنها با شهادت به رسالت محمّد به كمال مى رسد، در هيچ مكان آواز به ذكر نام خدا بلند نگردد مگر آنكه بعد از آن؛ اسم گرامى آن حضرت مرتفع گردد.

عالم يهودى گفت: خداوند به مادر موسى وحى فرستاد، و اين نشان از فضيلت جايگاه موسى نزد خداوند عزّ و جلّ دارد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و خداوند مادر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را نيز مشمول لطف خود فرموده و به او رسانيد كه نام پسر تو محمّد است، تا اينكه آن بانوى گرامى گفت:

من و تمام جهانيان شهادت مى دهيم كه محمّد همان رسول اللَّه منتظر است. و تمام فرشتگان بر

ص: 474

انبياء شهادت دادند كه ايشان نام وى را در كتب خود ثبت نموده اند. و در سايه لطف خداوند به آن بانو بود كه نام آن رسول گرامى را به او اعلام نمود، و اين تنها به جهت فضل منزلت او نزد خداوند بود، تا اينكه آن بانو در خواب ديد كه به او مى گويند: هر آينه در شكم تو سرور و آقايى است، پس هر گاه او را زاييدى نامش را محمّد گذار، و خداوند نام او را از يكى از نامهاى خود مشتقّ ساخت، خداوند محمود و او محمّد است.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است كه خداوند او را نزد فرعون فرستاد و معجزه بزرگى را به دست او نمايان ساخت.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله به سوى فراعنه بسيارى فرستاده شد، افرادى همچون أبو جهل بن هشام، عتبة بن ربيعه، و شيبه، و أبو البخترىّ، و نصر بن حارث، و ابىّ بن خلف، و منبّه و نبيه دو فرزند حجّاج، و به سوى پنج نفر از مسخره كنندگان: وليد بن مغيره مخزومىّ، و عاص بن وائل سهمى، و أسود بن- عبد يغوث زهرىّ، و أسود بن مطّلب، و حارث بن طلاطله، تا معجزاتى در آفاق و انفس بر ايشان نماياند تا اينكه بخوبى آشكار گرديد كه او بر حقّ است.

عالم يهودى گفت: خداوند براى موسى از فرعون انتقام سختى گرفت.

ص: 475

(1) حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و خداوند براى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نيز انتقام سختى از اين فراعنه گرفت، امّا مسخره كنندگان، خداوند در باره اشان فرموده: إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ «1»، پس هر پنج نفرشان را در روز احد به قتل رسانيد.

امّا وليد بن مغيره: روزى به جايى مى رفت از مسيرى گذر كرد كه فردى خزاعى تيرى مستور به پر را در آنجا قرار داده بود، تكّه اى از آن به دست او خورده و رگ اكحل او را دريده تا خون جارى شد، و در حال جان دادن مى گفت: «خداى محمّد مرا كشت!».

امّا عاص بن وائل سهمى: روزى براى كارى به مكانى رفته بود كه سنگى از زير پايش لغزيده و سقوط نمود و تكّه تكّه شده و به هلاكت رسيد، و مى گفت: «خداى محمّد مرا كشت!».

و امّا أسود بن عبد يغوث: روزى او براى استقبال فرزندش زمعه خارج شد، در اين بين زير سايه درختى ايستاد، در اين حال جبرئيل عليه السّلام نازل شده و سر او را به درخت كوفت، و او مى گفت: مرا از دست اين فرد نجات بده، و غلامش گفت: من هيچ كس را نمى بينم كه با تو كارى انجام دهد جز خودت را، پس او را كشت و او مى گفت: «خداى محمّد مرا كشت!».

ص: 476

(1) و امّا أسود بن مطّلب: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله او را نفرين كرد كه خداوند روشنى ديدگانش را خاموش سازد، و او را به دست پسرش به قتل رساند. او روزى براى كارى به مكانى رفته بود كه جبرئيل با برگى سبز نزد او آمده و با آن به صورت او زد تا اينكه كور شد، و در همان حال كورى بماند تا اينكه خداوند فرزند او را مأمور قتل وى ساخت.

و امّا حارث بن طلاطله: او در هوايى گرم از خانه اش خارج شد و گرفتار بادى سموم شد و در اثر آن چهره اش به مردى حبشى تغيير يافت، زمانى كه نزد أهل خود بازگشت گفت من حارث هستم، جماعت كه او را نشناخته بودند غضب نموده و او را كشتند، و او در اين حال مى گفت: «خداى محمّد مرا كشت!».

و روايت است كه أسود بن حارث در اثر خوردن ماهى شورى دچار عطش شد، و آنقدر آب خورد تا شكمش پاره شد، و او در اين حال مى گفت: «خداى محمّد مرا كشت!».

همه اين وقايع در يك ساعت رخ داد، و اين بدان جهت بود كه ايشان نزد رسول خدا يك صدا گفتند: اى محمّد، ما تا زمان ظهر به تو فرصت مى دهيم اگر از گفته ات بازنگردى تو را به قتل خواهيم رساند، پس پيامبر از سر حزن و اندوه از كلام ايشان به خانه خود رفته و درب را قفل نمود، در اين حال جبرئيل همان ساعت از جانب خدا نزد او آمده و گفت: اى محمّد،

ص: 477

سلام (يكى از نامهاى خداوند) بر تو سلام فرستاده و مى فرمايد: فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ «1»، يعنى امر و كار خود را براى أهل مكّه ظاهر كن، و ايشان را به ايمان بخوان. حضرت فرمود: اى جبرئيل با مسخره كنندگان و وعيدشان چه كنم؟

جبرئيل گفت: إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ «2»، فرمود: اى جبرئيل، اينان الحال نزد منند، جبرئيل گفت: آنان را خلاص كردم، اكنون امر الهى را اظهار نما.

و امّا باقى فراعنه همگى در روز بدر با شمشير كشته شدند، و خداوند جمعشان را پراكنده ساخته و همگى به درك واصل شدند.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است، كه عصايى داده شد كه تبديل به اژدها مى گشت.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن داده شده، مردى از أبو جهل مطالبه دينى از بابت قيمت شترى كه به او فروخته بود داشت، و أبو جهل بى اعتنا به او سرگرم نوشيدن شراب بود، و آن مرد هر چه گشت او را نيافت، در اين حال يكى از مسخره كنندگان به او گفت: دنبال كه مى گردى؟ گفت: عمرو بن هشام

ص: 478

- يعنى همان أبو جهل- از او طلبى دارم، گفت: مى خواهى تو را به كسى كه حقوق را مطالبه مى كند راهنمايى كنم؟ گفت: آرى.

(1) پس او را بنزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرستاد، و أبو جهل را آرزو بود كه روزى محمّد از او حاجتى بخواهد تا وى را مسخره نموده و ردّ كند، پس آن مرد نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمده و گفت: اى محمّد، گويا ميان تو و عمرو بن هشام حسن رفاقتى است، من شما را شفيع ميان خود و او قرار مى دهم، پس آن حضرت با او رهسپار شده تا درب منزل أبو جهل رسيده و گفت: برخيز اى أبو جهل و حقّ اين مرد را بپرداز- و او را در اين روز أبو جهل ناميد- پس أبو جهل فى الفور برخاسته و حقّ آن مرد را پرداخت. وقتى او به جمع دوستان خود رفت يكى به او گفت: حقّ آن مرد را از ترس محمّد پرداختى؟! گفت: واى بر شما! عذر مرا بپذيريد، هنگامى كه او نزد من آمد در سمت راستش مردان مسلّحى را ديدم كه برق مى زدند، و در سمت چپ او دو اژدر عظيم الجثّه بود كه دندان بر هم مى كوفتند و دو چشمشان همچون كوره آهنگر از آن شعله هاى آتش به سوى آسمان متصاعد بود، و در اين حال اگر از پرداخت امتناع مى كردم از شرّ آنها در امان نمى ماندم.

اين واقعه بزرگتر از عطاى موسى مى باشد، يك اژدر به اژدر موسى، و خدا محمّد را با يك اژدر

ص: 479

ديگر و هشت فرشته مسلّح برترى داده، و اين گونه بود كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كفّار قريش را با نفرين آزار مى داد، پس يك روز برخاسته و نسبت سفاهت به احلامشان داده و از دينشان عيب گرفت و بتان ايشان را دشنام داد، و پدرانشان را گمراه دانست، از اين ماجرا آنان بسيار غمگين شدند، أبو جهل گفت: بخدا قسم كه مرگ براى ما از زندگى بهتر است، آيا ميان شما جماعت قريش كسى نيست كه محمّد را بكشد و بخاطرش كشته شود؟ گفتند:

نه، گفت: پس من خودم او را مى كشم، اگر فرزندان عبد المطّلب خواستند مرا بكشند، و گر نه مرا رها كنند، قريش گفتند: اگر تو اين كار را بكنى در ميان أهل وادى معروف خواهى شد و هميشه از تو ياد كنند، گفت: محمّد در اطراف كعبه بسيار به سجده مى رود، پس هنگامى كه آمد و به سجده رفت سنگى را برداشته و با آن كارش را يكسره خواهم كرد.

(1) پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آمده و هفت بار دور كعبه طواف نمود، سپس نماز گزارده و به سجده رفت، در اين حال أبو جهل سنگى را برداشته و بالاى سر آن حضرت رفت، هنگامى كه نزديك او شد ديد شيرى دهان باز كرده به او نزديك شد، پس أبو جهل از ترس به خود لرزيده و سنگ را رها كرده و روى پايش افتاد و آن را مجروح كرد، پس با پايى خونين و رنگى پريده و عرق ريزان صحنه را ترك كرد.

ص: 480

(1) رفقاى أبو جهل به او گفتند: تا بحال تو را چون امروز نديده ايم؟ گفت: واى بر شما مرا معذور بداريد، و تمام قصّه را برايشان گفت.

عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است كه يد بيضاء عطا شده، آيا براى محمّد چنين فضيلتى مى باشد؟

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر و بهتر از آن عطا شده است، آن حضرت هر كجا كه مى نشست يك نورى از سمت راست و چپ او مى درخشيد، و همه مردم آن را مى ديدند.

عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است كه راهى از ميان دريا برايش گشوده شد، آيا چنين فضيلتى نيز براى محمّد هست؟

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن عطا شده است، روز حنين با آن حضرت خارج شديم در راه به مكانى رسيديم كه سيل همه جا را گرفته بود، و با اندازه اى كه گرفتيم عمق آن چهارده قد بود، همه گفتند: اى رسول خدا، دشمن در پشت ما و وادى پرسيل جلوى ما است- همان گونه كه أصحاب موسى گفتند:

إِنَّا لَمُدْرَكُونَ «1»- پس آن حضرت دست به دعا از مركب پياده شده و عرضه داشت:

ص: 481

«پروردگارا، تو براى هر مرسلى نشانه اى قرار داده اى، پس قدرت خود را به من بنماى» و سوار مركب شد، و تمام آن خيل عظيم بطورى از آن آب ردّ شدند كه اصلا سم اسبان و اخفاف شتران تر نشد، و پيروزمندانه از آن غزوه بازگشتيم.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است كه سنگى داده شد كه از آن دوازده چشمه بيرون زد.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله وقتى وارد حديبيه شد و أهل مكّه او را محاصره كردند، چيزى برتر از آن سنگ عطا شد، أصحاب را تشنگى سختى درگرفت و شكايت به آن حضرت بردند، و شدّت عطش بنوعى بود كه همه به پهلوهاى چهارپايان پناه بردند، و اين را به او گزارش دادند، پس آن حضرت ظرف آبى يمانى خواست سپس دست مبارك خود را داخل قدح برده بيرون آورد، ناگاه از ميان انگشتان آن حضرت چشمه هاى آب روان گشت، و ما و همه چهارپايان رو بدان آورده و همگى سيراب شديم، و تمام ظروف خود را پر آب نموديم.

و در آنجا چاه خشكى بود، آن حضرت تيرى از كيسه خويش بيرون آورده به دست براء بن عازب داده گفت: اين تير را ميان آن چاه خشك بنشان، او نيز همان كرد، فى الفور در زير اين تير دوازده چشمه جارى شد.

ص: 482

(1) و نيز روز ميضاة (كه مردم به آن محلّ رفته از آنجا وضو از براى عبادت مى گرفتند) مايه عبرت و نشانه اى براى منكرين نبوّت آن حضرت بود، همچون سنگ موسى عليه السّلام، روزى آن ميضاة را طلب نمود، و دست مبارك خود بر آن نهاد، آب به فوران آمده و بلند شد بطورى كه هشت هزار مرد از آن وضو ساخته و به قدر حاجت خود از آن نوشيدند، و چهارپايان خود را سيراب ساخته، و آنچه مى خواستند با خود بردند.

عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است كه منّ و سلوى عطا شد، پس آيا مانند اينها به محمّد نيز داده شده؟

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آنها عطا شده است، خداوند عزّ و جلّ تمام غنائم را براى او و امّتش حلال ساخت، و پيش از او براى هيچ كس حلال نساخته بود، پس اين از منّ و سلوى برتر است، و زياده از اين تنها نيّت خير را بدون عمل براى ايشان عمل صالح قرار داد، و اين را در باره هيچ يك از امّتهاى سابق قرار نداده بود، پس هر گاه يكى از ايشان قصد كار خيرى را بكند و آن را انجام ندهد يك حسنه در دفتر اعمال او ثبت خواهد شد، و در صورت عمل ده حسنه مكتوب گردد.

عالم يهودى گفت: اين حضرت موسى عليه السّلام است كه ابرها بر او سايه انداخت.

ص: 483

(1) حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و اين كار براى موسى در «تيه» (كه جمعى از بنى اسرائيل در آن سرگردان بودند) رخ داد، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن داده شده، خداوند ابرى را مقرّر فرمود كه پيوسته از ابتداى تولّد تا دم مرگ در سفر و حضر بر سر مبارك او سايه اندازد. پس اين افضل و برتر از آن است كه به موسى عطا شده است.

عالم يهودى گفت: اين حضرت داود عليه السّلام است كه خداوند آهن را براى او نرم ساخت، و از آن سپرها را ساخت.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بهتر و برتر از آن داده شده، خداوند سنگ سخت محكم را براى او نرم نموده و تبديل به غار ساخت، و زير دستان مبارك آن حضرت در بيت المقدس چنان نرم همچون خمير شد، ما اين را مشاهده كرديم و تحت رايت او آن را التماس نموديم.

عالم يهودى گفت: اين حضرت داود عليه السّلام است، كه بر خطاى خود گريست بنوعى كه كوهها از سر ترس با او سارى و جارى شدند.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن عطا شده، آن حضرت وقتى به نماز مى ايستاد از شدّت گريه از سينه و شكم او صوتى همچون آوازى كه از ديگ مسين مملوّ از آب كه بر بالاى آتش افروخته باشد در جوش و غليان بود شنيده مى شد،

ص: 484

و اين در حالى بود كه خداوند او را از عقاب خود ايمن ساخته بود، و آن حضرت با اين گريه مى خواست به درگاه خداوند اظهار تخشّع كند و او امام و مقتداى همه است، و آن رسول گرامى مدّت ده سال به واسطه عبوديّت خداوند بر اطراف انگشتان ايستاده عبادت ربّ العزّت نمود تا آنكه قدمهاى مبارك متورّم و سطبر و رنگ مباركش مايل به زردى گرديد، و دائما نماز شب خواند، تا آنكه از جانب خداوند عزّ و جلّ عتاب شد كه طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى، بلكه بايد بدان واسطه خوشبخت گردى، و او چندان گريه مى كرد كه در برخى اوقات بيهوش مى شد، روزى يكى از أصحاب به او عرض كرد: اى رسول خدا، مگر نه اين است كه خداوند گناهان دور و نزديك گذشته تو را آمرزيده؟ گفت:

آرى، مگر من نبايد بنده سپاسگزار خدا باشم؟!.

(1) و چنانچه كوهها با او جارى شده و تسبيح گفتند، با محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن انجام شده، ما با او بر كوه حراء بوديم، ناگاه كوه به لرزه درآمد و آن حضرت به كوه فرمود: آرام بگير، كه جز نبىّ و وصىّ يا صدّيق شهيد بر روى تو نايستاده. پس كوه مطيع فرمان آن حضرت آرام گرفت، و ما با او از كوهى عبور مى كرديم كه ناگاه قطرات گريه از برخى از قسمتهاى آن بيرون مى زد، آن حضرت به كوه فرمود: براى چه گريه مى كنى؟. گفت: اى رسول خدا،

ص: 485

حضرت مسيح بر من عبور كرد و او مردم را از آتشى مى ترساند كه هيمه آن مردمند و سنگها، و من ترس آن دارم كه نكند من از آن سنگها باشم، حضرت بدو فرمود: هراس مكن، آن سنگ؛ كبريت است. پس كوه آرام گرفته و سكون يافت و پاسخ او را داد.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت سليمان عليه السّلام است، ملك و سلطنتى عطا شد كه هيچ كسى پس از او بدان دست نيافت.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بهتر و برتر از آن عطا شده، روزى فرشته اى بر آن حضرت نازل شد كه پيش از آن به زمين نيامده بود، و او همان ميكائيل است، عرض كرد: اى محمّد! اگر خواهى پادشاه و منعم و مكرم باش، و اين كليدهاى گنجينه هاى زمين با تو است، و تمام كوههاى آن با تو طلا و نقره خواهد شد، و اين كار ذرّه اى از آنچه در آخرت برايت ذخيره شده كم نخواهد كرد، پس اشاره اى به جبرئيل- كه از ميان فرشتگان دوست آن حضرت بود- نمود، و او را اشاره به تواضع نمود، پس فرمود: بلكه من نبوّت و بندگى را اختيار كردم كه يك روز بخورم و دو روز گرسنه باشم، تا اينكه به برادرانم از انبياء ملحق شوم، پس خداوند عزّ و جلّ به آن حضرت كوثر و رتبه شفاعت را عنايت فرمود و اين درجه رفعت و كرامت هفتاد مرتبه عظيمتر از ملك دنيا از أوّل تا آخر آن است،

ص: 486

و او را وعده مقام محمود فرمود، پس وقتى روز قيامت فرا رسد خداوند عزّ و جلّ او را بر روى عرش مى نشاند، پس اى يهودى اين عطا از آنچه به سليمان داده شده بسى برتر و بهتر است.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت سليمان است كه تمام بادها تحت فرمان او شدند، بطورى كه با آن به تمام شهرها مى رفت تا به يك شب و روز راه يك ماهه مى پيمود.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر و بهتر از آن داده شده، ايشان مسير يك ماه راه از مسجد الحرام به مسجد الأقصى را سير داده شد، و از آنجا در ملكوت آسمانها مسير پنجاه هزار سال را عروج داده شد، و اين همه در كمتر از سه شب بود، تا اينكه به ساق عرش رسيد، تا اينكه به علم نزديك شد و به آن چسبيده و از آنجا او را به جنّت برده به بالاى رفرف سبز مشرّف شد، در آنجا نور محلّ بصر آن رسول گرامى را خيره كرده پس عظمت حضرت عزّ و جلّ را به چشم دل به نظر درآورد، و با ديدگان او را نديد، و فاصله ميان او و آن نور به مقدار فاصله دو كمان يا كمتر از آن بود، پس خداوند وحى فرستاد به بنده اش آنچه فرستاد، و از جمله آن اين آيه شريفه از سوره مباركه بقره بود كه: لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ

ص: 487

وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ «1».

(1) و اين آيه بر تمام انبياء از زمان حضرت آدم عرضه شد تا اينكه خداوند عزّ و جلّ حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را مبعوث فرمود، و بر تمام امّتها عرضه شد و از شدّت سنگينى آن را نپذيرفتند، و آن بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله عرضه شد و آن را پذيرفت و پس از عرضه بر امّت او نيز آن را پذيرفتند، پس وقتى خداوند تبارك و تعالى اين پذيرش را از ايشان مشاهده نمود دريافت كه اينان طاقت آن را ندارند، پس هنگامى كه آن حضرت به ساق عرش رسيد آن مطلب را بر او تكرار فرمود تا در باره اش انديشه كند، پس فرمود: آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ «2» پس آن حضرت از جانب خود و امّتش پاسخ داد كه: وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ، پس خداوند متعال فرمود:

در صورت انجام اين اعمال بهشت و مغفرت از آن ايشان خواهد بود، و پيامبر عرض كرد:

اگر اين گونه با ما رفتار فرمايى، ف غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ يعنى ما خواهان غفران و بخشش تو در بازگشت و مرجع در آخرت مى باشيم.

ص: 488

(1) حضرت افزود: خداوند پاسخ فرمود كه اين رفتار را با تو و امّت تو خواهم كرد، سپس در ادامه فرمود: اگر اين آيه را با تمام سختيها و مسئوليت سنگين آن- كه وقتى بر امّتهاى پيش از تو عرضه داشتم آن را نپذيرفتند و امّت تو آن را پذيرفت- قبول كنى، حقّ است بر من كه آن را از دوش امّت تو بردارم، و فرمود: لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ «1» از اعمال خير «وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ» از كارهاى شرّ و بد.

پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وقتى اين كلام را شنيد عرضه داشت: در صورت اين رفتار با من و امّتم پس آن را زياد فرما، فرمود: بپرس، گفت: «رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا»، خداوند فرمود: به جهت كرامت تو بر من امّت تو را به نسيان و خطا مؤاخذه نخواهم كرد، در حالى كه امّتهاى سابق اگر آنچه به آنها گفته شده بود فراموش مى كردند بر ايشان عذاب نازل مى شد، و من اين را از امّت تو برداشتم، و امّتهاى پيشين اگر خطا مى كردند مؤاخذه شده و عذاب مى شدند، و به جهت كرامت تو بر من اين را هم از امّت تو برداشتم.

پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله عرض كرد: پروردگارا حال كه اينها را به من عطا فرمودى زياد فرما، خداوند عزّ و جلّ فرمود: هر چه مى خواهى درخواست كن، عرض كرد:

ص: 489

رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا و مراد از اصر؛ آن سختيهايى است كه بر امّتهاى پيش از ما بوده است، پس خداوند اين گونه پاسخ فرمود كه: من سختيهايى كه در امّتهاى پيش از ما بوده است از شما برداشتم، پيش از اين من نماز ايشان را جز در مكانهاى مشخّصى كه برايشان معرّفى نموده بودم نمى پذيرفتم هر چند از آن مكانها بسيار دور بودند، و من تمام سطح زمين را براى امّت تو محلّ سجده و مايه پاكى قرار دادم، و اين از جمله شدائدى بود كه بر امّتهاى پيش از تو مقرّر نموده بودم و از دوش امّت تو برداشتم.

(1) و امّتهاى سابق را رسم بر اين بود كه اگر نجاستى به آنان مى رسيد، آن را از بدنشان مى بريدند «1»، و من آب را براى امّت تو پاك كننده قرار دادم، پس اين از جمله سختيهايى بود كه پيش از شما مرسوم بود و من آن را از امّت تو برداشتم.

و امّتهاى پيشين را رسم بر اين بود كه قربانى و نذور خود را بر دوش گذاشته به بيت المقدس حمل مى كردند، پس در صورت قبول و پذيرش آن قربانى و نذر؛

ص: 490

آتشى فرستاده و آن نذور را مى خورد، و آن فرد خوشحال و مسرور بازمى گشت، و گر نه با كمال حزن و غم مراجعت مى نمود. و من قربانى و اداى نذور امّت تو را در شكم فقرا و مساكين امّت تو قرار دادم، پس نشانه قبول آن اين است كه او را به اجر مضاعف و چند برابر پاداش دهم، و از هر كه نپذيرفتم عقوبتهاى دنيايى را از او دفع نمايم، و اين تكليف شاقّ را از دوش امّت تو برداشتم، و آن از جمله سختى و شدائدى بود كه بر امّتهاى پيشين قرار داشت.

(1) و امّتهاى پيشين را رسم بر اين بود كه نمازهاى واجب ايشان در تاريكى شب و در ميان روز بود، و اين از وظائف سخت و شديد آنها بود، من آن را نيز از امّت تو برداشتم، و نماز را بر آنان در اطراف شب و روز در اوقات نشاط ايشان واجب ساختم.

و بر امّتهاى سابق پنجاه نماز را در پنجاه وقت فرض گردانيدم، و اين نيز از سختيها و شدائد امم انبياى سابقين بود، من آن را هم از امّت تو برداشتم و بجاى آن پنج نماز در پنج وقت قرار دادم، و مجموع آنها پنجاه و يك ركعت است، و اجر و ثواب پنجاه ركعت را در اين نماز پنجگانه مقرّر داشتم.

ص: 491

(1) و كار نيك امّتهاى سابق يك حسنه داشت و در برابر كار بدشان نيز يك سيّئه ثبت مى شد، و آن از سختيهاى آنان بود، پس آن را نيز تغيير داده و كار نيك افراد امّت تو را ده برابر پاداش، و كار بدشان را فقط يك سيّئه مقرّر نمودم.

و در امّتهاى پيشين رسم بر اين بود كه اگر كسى نيّت كار خيرى نموده ولى آن را انجام نمى داد هيچ حسنه اى برايش ثبت نمى شد، و در صورت عمل يك حسنه محسوب مى شد، ولى امّت تو اگر نيّت خيرى نمايد و عمل هم نكند يك حسنه در دفتر او محسوب خواهد شد، و در صورت عمل به آن ده حسنه، و اين از سختيهايى بود كه از امّتت برداشتم.

و امّتهاى سابق را رسم بر اين بود كه اگر يكى قصد خطايى داشت و عمل نمى كرد ثبت نمى شد، و در صورت انجام يك خطا مكتوب مى شد، ولى امّت تو اگر قصد خطايى كرده ولى انجام ندهند يك حسنه برايشان ثبت مى شود، و اين دستور سختى براى امّت پيشين بود و آن را نيز از امّت تو برداشتم.

و امّتهاى سابق اگر مرتكب گناهى مى شدند آن خطا بر درب منزلشان مكتوب مى شد، و توبه ايشان را محروميّت از خوردن بهترين خوراك نزد او قرار داده بودم، و اين را نيز از امّت تو برداشتم،

ص: 492

و از گناهشان فقط من خبر دارم و آن را بشدّت محفوظ مى دارم، و توبه اشان را بدون عقوبت مى پذيرم، و آنان را به محروميّت از خوردن غذا عقوبت نكنم.

(1) و امّتهاى سابق را رسم بر اين بود كه صد سال به درگاه خداوند توبه مى كردند، يا هشتاد يا پنجاه سال، سپس توبه اش را- بى آنكه او را مبتلا به عقوبات دنيايى كنم- نمى پذيرفتم، و اين نيز از جمله شدائدى بود كه از امّت تو برداشتم، و در عوض يكى از افراد امّت تو اگر بيست سال مرتكب گناهى شود، يا سى سال، يا چهل سال، يا صد سال، سپس توبه كرده و يك لحظه پشيمان شود، من همه آنها را مى بخشم.

پس رسول خدا عرضه داشت: پروردگارا وقتى همه اينها را بمن عطا فرمودى پس بر آن بيافزاى. فرمود: بخواه. عرض كرد: رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ «1»، خداوند تبارك و تعالى فرمود: اين را در باره امّت تو انجام دادم، و بلاياى عظيم را از دوش ايشان برداشتم، در صورتى كه حكم من در باره همه اين است كه هيچ كسى را بالاتر از توانش تكليف نكنم. رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله عرضه داشت: وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا، خداوند فرمود:

ص: 493

اين را در مورد توبه كنندگان امّت تو انجام دادم. سپس پيامبر عرض نمود: فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ، خداوند فرمود: امّت تو همچون خالى سفيد بر بدن گاوى سياهند، آنان قادر و قاهرند، همه را به خدمت گيرند و به خدمت هيچ كسى در نيايند، و اين به جهت كرامت و احترام تو در نزد من است، و بر من واجب است كه دين تو را بر تمام اديان چيره گردانم، تا اينكه در شرق و غرب عالم جز دين تو باقى نماند، و گر نه همه ايشان به تو جزيه دهند.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت سليمان است كه شياطين به فرمان او بودند، و هر چه مى خواست براى او مى ساختند: معبدها و تنديسه ها و تمثالها.

حضرت علىّ عليه السّلام بدو فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بهتر و برتر از آن عطا شده، شياطين در حالى تحت فرمان او بودند كه هنوز در كفر بسر مى بردند، ولى شياطين تحت امر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله همه مؤمن بودند، پس نه نفر از اشراف گروه جنّيان؛ يكى از جنّ نصيبين بود و هشت نفر ايشان از بنى عمرو بن عامر كه از أهل يقين ايشان بودند خدمت آن حضرت شرفياب شدند كه عبارتند از: شضاه، مضاه، هملكان، مرزبان،

ص: 494

مازمان، نضاه، هاضب، هضب و عمرو، و ايشان كسانى هستند كه خداوند در باره اشان مى فرمايد: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ «1» و اينان نه نفر مى باشند، پس جنّيان خدمت آن حضرت آمدند و پيامبر داخل نخلستان بود، آنان عذرخواهى كرده و گفتند: ما گمان كرديم كه خداوند كسى را مبعوث نفرموده. و از پى آن هفتاد و يك هزار تن از ايشان با پيامبر بيعت نمودند كه روزه گيرند و نماز گزارند و حجّ بجاى آرند و جهاد كنند و خيرخواهى مسلمين كنند، و از ياوه گوييهاى خود در باره خداوند عذر خواستند. اى يهودى اين عطا برتر از آن چيزى است كه به سليمان داده شده، پس پاك و منزّه است خداوندى كه شياطين را پس از تمرّد براى نبوّت محمّد مسخّر نمود، و آنان پنداشته بودند كه خداوند داراى فرزند است، لهذا بعثت آن حضرت شامل بيشمارى از جنّ و انس گرديد.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت يحيى بن زكريّا است، گفته اند: باو هنگام خردسالى حكم و حلم و فهم داده شده، و او بى هيچ گناهى مى گريست، و روزه را وصل مى كرد.

حضرت به او فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن عطا شده،

ص: 495

حضرت يحيى در زمانى زندگى مى كرد كه نه بتى بود و نه جاهليّتى، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در ميان بت پرستان و حزب شيطان حكم و فهم داده شد، و كمترين رغبتى به بتها و مراسم آنان نشان نداد، و هيچ دروغى از او شنيده نشد، و او فردى امين بود و راستگو و حليم، و او روزه را هفتگى به هم وصل مى كرد يا كمتر يا بيشتر، و وقتى به اين عمل او اعتراض مى شد مى فرمود: من مانند هيچ كدام شما نيستم، من زير سايه [الطاف] پروردگارم بوده؛ مرا غذا داده و آب مى نوشاند. و آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله بى هيچ جرمى و فقط از سر خشيت خداوند بقدرى مى گريست كه محلّ سجده او تماما خيس مى شد.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت عيسى بن مريم است، مى پندارند كه او در گهواره سخن مى گفته.

حضرت على عليه السّلام بدو فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در حالى از شكم مادرش متولّد شد كه دست چپ خود را بر زمين، و دست راستش را به آسمان بالا گرفته، و لبان خود را به يكتاپرستى حركت داد. در اين حال نورى از دهانش آشكار شده كه أهل مكّه در آن قصرهاى بصرى و اطراف آن از شام، و قصرهاى حمر از يمن و اطرافش، و قصرهاى بيض از اسطخر و حوالى آن را ديدند. و تمام دنيا در شب تولّد آن حضرت نورانى شد، تا

ص: 496

آنجا كه گروه جنّ و انس و شياطين به وحشت افتاده و گفتند: يك واقعه اى بر روى زمين رخ داده، و در شب ميلاد؛ ملائكه مشاهده شدند كه بالا و پايين مى روند و مشغول تسبيح و تقديس خداوند مى باشند، و بعضى ستارگان به لرزه در آمده و برخى سقوط نمود، و اينها همه از علائم و نشانه هاى تولّد آن حضرت بود.

و ابليس لعين پس از مشاهده آن عجائب قصد آن نمود به آسمان رود، و او را در آسمان سوم جايگاهى بود و شياطين استراق سمع مى كردند، پس هنگامى كه آن شگفتيها را ديدند قصد استراق سمع نمودند، و چون خواستند اين كار را انجام دهند از تمام آسمانها محجوب شده و با شهابهاى آسمانى ممنوع و مترود گشتند، و اينها همه دلائل نبوّت او است.

(1) عالم يهودى گفت: اين حضرت عيسى است كه مى پندارند مرض پيسى و جذام را به اذن خداوند شفا مى داده.

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله برتر از آن عطا شده، و آن حضرت بسيارى از دردمندان را درمان نموده، روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در بين أصحاب خود نشسته بود و سراغ مردى از يارانش را گرفت، گفتند: اى رسول خدا،

ص: 497

او از شدّت بلا و گرفتارى مانند جوجه بى پر شده، با شنيدن اين سخن آن حضرت بر بالين او آمده و فرمود: آيا براى سلامتى خودت دعايى به درگاه خداوند نموده اى؟ گفت: آرى، اين گونه دعا كردم كه: «اى پروردگارم مرا به هر عقوبتى كه مى خواهى در آخرت مبتلا نمايى همان را براى من در دنيا قرار بده»، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چرا اين گونه دعا نكردى كه: «پروردگارا در دنيا و آخرت به من حسنه اى عطا فرما و از آتش دوزخ مرا برهان»، و چون اين گونه دعا نمود فى الفور از بند بيمارى رها گشت و صحيح و سالم برخاسته و با ما خارج شد.

(1) و مردى از [قبيله] جهينه مبتلا به جذام سختى شده و از شدّت آن گوشتش تكّه تكّه گرديده بود روزى نزد آن حضرت آمده و از بيمارى شكايت كرد، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آب دهان مبارك خود در قدحى از آب ريخته و فرمود: با اين بدن خود را مسح كن، او با انجام اين كار شفا يافت بطورى كه هيچ اثرى از بيمارى در او ديده نشد.

و بار ديگر مرد عرب مبتلا به پيسى نزد آن حضرت آمده و ايشان آب دهان خود را بر آن سفيدى نهاده و آن برطرف شد و سلامت برخاست.

و اگر تو مى پندارى كه عيسى دردمندان را از مرضشان شفا داده، بدان كه روزى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله با

ص: 498

يكى از أصحاب نشسته بود كه زنى آمده و گفت: اى رسول خدا، پسرم در شرف مرگ است، و قصد دادن هر غذايى را به او مى كنم در حال دهن دره (غشّ) مى كند، پس آن حضرت برخاسته و ما نيز در پى او روان شده تا به بالين مريض رسيديم آن حضرت بدو فرمود: اى دشمن خدا از دوست خدا دور شو! زيرا من رسول خدايم! پس بى درنگ شيطان از جسم او خارج شد، و بيمار صحيح و سالم با ما به لشكرگاه آمد.

و تو اى يهودى اگر فكر مى كنى كه عيسى كوران را شفا داده، پس محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نيز بيشتر از آن را انجام داده: قتادة بن ربعى فرد سالمى بود، ولى در روز احد در اثر اصابت يك تير چشمش از حدقه در آمد، و رسول خدا با يك معجزه آن را به جاى خود باز گردانده و او شفا يافت، و آن چشم به همان زيبايى و روشنايى چشم ديگرش شد.

(1) و نيز عبد اللَّه بن عبيد در روز حنين بشدّت از ناحيه دست مجروح شد و آن حضرت با كشيدن دست خود بر ناحيه مجروح آن را بى هيچ تفاوتى با دست ديگر مثل اوّل خود نمود.

و همين جراحت براى محمّد بن مسلمه در روز كعب بن اشرف در چشم و دستش رخ داد و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دست خود بر آن كشيده و برطرف شد.

ص: 499

و نيز همين مجروحيّت براى عبد اللَّه بن انيس در ناحيه چشمش رخ داد، پس آن حضرت دست خود بر آن كشيد و بر طرف شد، و اينها همه از دلائل نبوّت او است.

(1) عالم يهودى گفت: در باره عيسى مى پندارند كه به اذن خداوند مرده زنده مى كرد.

حضرت فرمود: همين طور است، و روزى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نه دانه سنگريزه در دستانش تسبيح گفتند، و شدّت نغمه هاشان از جمود بى روح آنها شنيده مى شد، و اينها براى اتمام حجّت نبوّت آن حضرت بود، و مردگان با او سخن گفته، و از ترس سختيهاى آن دست به دامن رسول خدا مى شدند، و روزى با أصحاب خود نماز مى گزارد كه فرمود: آيا از قبيله بنى نجّار كسى اينجا هست! اگر هست بداند كه يكى از افراد هم قبيله اش كه شهيد شده بخاطر سه درهم بدهى به فلان يهودى بر درب بهشت محبوس مانده؟.

و اگر مى پندارى- اى يهودى- كه عيسى با مردگان سخن مى گفت، عجيب تر از اين براى محمّد رخ داده است، آن حضرت وقتى شهر طائف را محاصره نمود، آنان گوسفند بريان مسمومى را براى آن حضرت فرستادند، در اين بين دست گوسفند به سخن آمده و گفت: اى رسول خدا مرا نخور زيرا مسموم شده ام، اگر تنها حيوانات زنده با او سخن مى گفتند همان

ص: 500

از بزرگترين حجج الهى بر منكرين نبوّت آن حضرت بود، تا چه رسد به اينكه حيوانى ذبح شده و مسلوخ و بريان شده با او صحبت كند!.

(1) و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله درخت را مى خواند و آن اجابت مى كرد، و حيوانات اهلى و وحشى با او سخن گفته و به نبوّت او شهادت مى دادند و آنها را از عصيان خود بر حذر مى نمود، و اينها همه برتر از آن چيزهايى بود كه به عيسى عليه السّلام عطا شده است.

عالم يهودى گفت: در باره عيسى پنداشته اند كه قوم خود را از آنچه مى خوردند و در خانه انباشته بودند مطّلع مى ساخت.

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بيشتر از اينها را دارد، حضرت عيسى عليه السّلام مردم را از آنچه پشت ديوار داشتند خبر داد، و حضرت محمّد (صلى اللَّه عليه و آله خبر از سرزمين مؤته داد با اينكه در آنجا حاضر نبود، و جنگ جهادگران را وصف نموده و شهدايشان را بر شمرده با اينكه ميان او و آنان يكماه راه بود، و هنگامى كه يكى از آنان بسرعت از مؤته نزد آن حضرت آمده تا از او بپرسد بدو فرمود: تو باز مى گويى يا من ماجرا را شرح دهم؟ او گفت: شما بفرماييد، و تمام جزئيات را شرح داد.

و آن حضرت را رسم بر اين بود كه مردم مكّه را از همه اسرارشان باخبر مى ساخت.

ص: 501

(1) يكى از آنها قضيّه اى ميان صفوان بن اميّه و عمير بن وهب بود، وقتى عمير نزد آن حضرت آمده و گفت: من براى خلاصى فرزندم اينجا آمدم بدو فرمود: تو دروغ مى گويى، بلكه حضور تو در اينجا فقط به جهت وعده اى است كه تو در مجلس يادآورى كشته گان خود به كارزار بدر به او داده اى كه مرا بكشى و در ابتدا به جهت عيال و بدهى عذر آوردى، ولى وقتى صفوان همه آنها را تقبّل كرد تو نيز آماده انجام قتل من شدى، و حال آمده اى تا نقشه شوم خود را به انجام برسانى! و عمير با شنيدن اين كلام كه جز او و صفوان هيچ كس از آن مطّلع نبود، زبان به تصديق گشوده و گفت: من شهادت مى دهم كه معبودى جز اللَّه نيست و اينكه تو فرستاده خداوندى.

و اى يهودى مانند اين مطالب بسيار است و بى شمار.

عالم يهودى گفت: در باره حضرت عيسى عليه السّلام مى پندارند كه او از گل شبيه پرنده اى ساخته و در آن مى دميد و به فرمان خداوند پرنده اى زنده مى شد.

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله شبيه اين كار را انجام داده، آن حضرت در روز حنين سنگى را در دست گرفته بود كه ما صداى تسبيح و تقديس را از آن مى شنيديم، سپس به سنگ گفت: شكافته شو! بى درنگ سه قطعه شد،

ص: 502

و ما از هر قطعه؛ تسبيحى غير از تسبيح ديگرى مى شنيديم.

(1) و نيز در روز بطحاء در پى درختى فرستاد و آن اجابت نمود، و هر كدام از شاخه هاى آن به طرق مختلف تسبيح و تهليل و تقديس مى كرد، سپس به آن فرمود: دو نيم شو، بى درنگ دو نيم شد، سپس فرمود: به هم متّصل شو! فى الفور به هم وصل شد. سپس بدان فرمود: به نبوّت من شهادت بده! شهادت داد، سپس فرمود: با تسبيح و تهليل و تقديس به مكان خود باز گرد، پس بازگشت، و مكانش در محلّ قصّابهاى مكّه است.

عالم يهودى گفت: در باره عيسى مى پندارند كه بسيار أهل سفر و سياحت بود.

حضرت عليه السّلام فرمود: همين طور است، و سياحت حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در جهاد بود، و مدّت ده سال اقدام به مجاهده و جنگ با أهل ضلال از حاضر و بادى نمود، و هزاران عرب كافر را پس از اتمام حجّت با كلام؛ از تيغ شمشير گذراند و لحظه اى در اين امر فروگذار نكرد، و هيچ سفرى را جز براى مقاتله و مجاهده ننمود.

عالم يهودى گفت: در باره عيسى مى پندارند كه زاهد بود.

حضرت فرمود: همين طور است، و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله از تمام انبياء زاهدتر بود،

ص: 503

او سيزده زوجه جز كنيزان داشت، و هيچ سفره اى برايش پهن نشد كه در آن گندم باشد، و اصلا نان گندم تناول نفرمود، و از نان جو هم سه روز متوالى سير نخورد، آن حضرت در حالى وفات يافت كه زره او به چهار درهم در رهن فردى يهودى بود، و با تمام غنائمى كه از فتوحات بدو رسيد هيچ طلا و نقره اى باقى نگذاشت، و آن حضرت در يك روز سيصد چهار صد هزار تقسيم كرد و هنگام غروب فرد سائلى از او درخواست مال مى كرد و مى فرمود: قسم به خدايى كه محمّد را مبعوث فرموده هيچ مقدارى از جو و نه گندم و نه درهم و نه دينارى تا بحال در آل محمّد به غروب نرسيده و باقى نمانده است.

(1) عالم يهودى گفت: با اين توضيحات من نيز شهادت مى دهم كه معبودى جز اللَّه نيست و اعتراف مى كنم كه محمّد رسول خدا است، و به اين مطلب اقرار مى كنم كه خداوند عزّ و جلّ هيچ درجه و فضيلتى به انبياء و مرسلين عطا نكرده جز آنكه همه اش را در محمّد جمع نموده است، و چندين درجه او را بر جميع انبياء فزونى بخشيده است.

در اينجا ابن عبّاس به حضرت علىّ عليه السّلام عرض كرد: اى أبو الحسن من شهادت مى دهم كه تو از راسخين در علم و دانش مى باشى.

ص: 504

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: واى بر تو! چرا نگويم آنچه گفتم؛ در حقّ كسى كه خداوند عزّ و جلّ او را عظيم داشته؛ آنجا كه فرموده: وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ «1».

احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر يكى از يهوديان و غير او در انواع علوم

اشاره

احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر يكى از يهوديان و غير او در انواع علوم

(1) 128- از صالح بن عقبه نقل است كه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است:

وقتى أبو بكر وفات يافته و عمر را جانشين خود ساخت، عمر بمسجد رفته و آنجا نشست، در اين حال يك مردى به آنجا آمده و گفت: اى امير مؤمنان من مردى يهودى و از افراد دانشمند ايشان مى باشم، و قصد دارم از شما سؤالاتى بپرسم كه در صورت پاسخ به آنها اسلام خواهم آورد. عمر گفت: آنها چيست؟ گفت: سه تا، و سه تا، و يكى، اگر مايل باشى بپرسم، و اگر در ميان شما فردى عالمتر از تو هست مرا نزد او بفرست، عمر گفت:

مطلوب تو اين جوان است- و منظور حضرت أمير عليه السّلام بود-.

ص: 505

(1) پس خدمت حضرت رسيده و سؤالش را تكرار كرد، آن حضرت فرمود: چرا گفتى سه تا و سه تا و يكى، و از أوّل نگفتى هفت تا؟ گفت: در اين صورت فردى جاهل باشم، اگر سه تاى أوّل را پاسخ ندهى مرا كافى است، فرمود: اگر به همه اش پاسخ دهم مسلمان مى شوى؟ گفت:

آرى. فرمود: حال بپرس، گفت: نام نخستين سنگى كه بر روى زمين نهاده شد، و نخستين چشمه اى كه جوشيد، و نخستين درختى كه روئيد چيست؟

فرمود: اى يهودى، شما قائليد كه نخستين سنگ بر روى زمين سنگى است در بيت- المقدس، حال اينكه دروغ مى گوئيد، آن همان حجر الأسودى است كه با آدم از بهشت نازل شد.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: و امّا نخستين چشمه؛ شما قائليد كه آن چشمه اى است در بيت المقدس، و دروغ مى گوييد، و آن «چشمه حيات» است؛ همان كه حضرت موسى شخص «نون» را در آن غسل داد، و آن همان چشمه اى است كه جناب خضر از آن نوشيد، و هر كه از آن مى نوشيد عمر جاودانى مى يافت.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است.

ص: 506

(1) حضرت فرمود: و امّا نخستين درخت، شما قائليد كه آن درخت زيتون است، ولى دروغ گفته ايد، و آن درخت عجوه است كه با آدم از بهشت نازل شد.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است.

و پرسيد: و سه مسأله دوم اين است كه اين امّت چند امام هدايت شده دارند كه اگر آنان را تنها گذارند هيچ زيانى متوجّه اشان نخواهد شد؟

حضرت فرمود: دوازده امام و پيشوا.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است.

و پرسيد: پيامبر شما در كجاى بهشت مأوى و مسكن مى كند؟

فرمود: در بالاترين درجه، و شريفترين مكان؛ كه همان جنّات عدن است.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است.

و پرسيد: چه كسى در منزل او نازل مى شود؟

فرمود: همان دوازده امام هدايت شده.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است.

ص: 507

(1) و پرسيد: هفتمين سؤال باقى مانده، و آن اين است كه وصىّ پيامبرتان چند سال پس از وفات او زندگى مى كند؟

فرمود: سى سال.

پرسيد: آيا به مرگ طبيعى مى ميرد يا به شهادت مى رسد؟

فرمود: بر فرق سر او شمشيرى وارد شده و ريش او را به خون سر رنگين مى سازد.

يهودى گفت: بخدا كه راست گفتى، اين مطلب به خطّ هارون و املاى موسى است! سپس آن يهودى به طريقى نيكو مسلمان شد.

[پاسخ آن حضرت- عليه السلام- به پرسشهاى ابن كوّاء]

[پاسخ آن حضرت- عليه السلام- به پرسشهاى ابن كوّاء]

(2) 129- از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: من خدمت حضرت أمير عليه السّلام نشسته بودم كه ابن كوّاء آمده و گفت:

اى أمير المؤمنين، منظور خداوند عزّ و جلّ از «بيوت» در آيه وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها «1» كيست؟.

فرمود: ما آن بيوتى هستيم كه خداوند امر فرموده كه از دربهاى آنها وارد شويد، ما بابهاى خداوند و خانه هايى هستيم كه از ما وارد مى شوند، پس هر كه با ما بيعت نموده و به ولايت ما اعتراف نمايد بى شكّ از دربهاى آن خانه وارد شده، و هر كه با ما مخالفت نموده

ص: 508

و ديگرى را بر ما تفضيل دهد به آن خانه ها از پشت وارد شده.

(1) ابن كوّاء «1» پرسيد: اى أمير المؤمنين تفسير آيه وَ عَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ «2» چيست؟

حضرت فرمود: مائيم أصحاب أعراف، ياران خود را از سيمايشان مى شناسيم، و در روز قيامت مائيم آن اعرافى كه ميان بهشت و دوزخيم، و هيچ كس به بهشت وارد نشود جز آنكه ما را شناخته و ما نيز او را بشناسيم، و كسى به دوزخ نرود جز آنكه منكر ما بوده و ما نيز او را انكار كنيم، و اگر خداوند خواسته بود كه خود را به مردم تعريف كرده تا او را به يكتايى شناخته و از باب او در آيند همين كار را مى كرد، ولى پروردگار متعال ما را ابواب و صراط و سبيل خود و همان بابى كه از آن در آيند قرار داده است، و در باره كسانى كه از ولايت ما سرباز زده و ديگرى را بر ما تفضيل دهند فرموده است كه اينان عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ «3».

ص: 509

(1) 130- و از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: ابن كوّاء خدمت حضرت أمير حاضر شده و گفت: بخدا سوگند كه در قرآن آيه اى است كه آنچنان بر قلب من سخت آمده كه در دين خود به شكّ و ترديد افتاده ام.

حضرت فرمود: مادرت مرگ و فنايت را ببيند! كدام آيه را مى گويى؟

گفت: اين فرمايش خداوند كه: وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ «1» مراد از صفّ چيست؟ [و اين طيور كدامند؟] و اين نماز و تسبيح چيست؟

حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: واى بر تو اى ابن كوّاء! خداوند متعال فرشتگان را بر صورتهاى گوناگون خلق كرده، اين را بدان كه خداوند را فرشته اى است به صورت خروس سپيد بلندآواز كه چنگال آن از زمينهاى پائينى گذشته و تاج آن خروس به زير عرش چسبيده و تا شده است، و آن را دو بال است كه يكى در مشرق از آتش، و ديگرى در مغرب از برف است، پس هنگام هر نمازى بر چنگالهاى خود ايستاده؛ گردن خود را از زير عرش بلند نموده و دو بال خود را همچون خروس در منازلتان به هم مى زند،

ص: 510

در اين وقت نه آن بال آتشين برف را آب مى كند، و نه بال برفى آتش را خاموش مى سازد، سپس ندا سر مى دهد: «شهادت مى دهم كه معبودى جز اللَّه نيست، يكتا است و بى شريك، و شهادت مى دهم كه محمّد بنده و رسول او و سرور انبياء است، و اينكه وصىّ او بهترين اوصياء است، سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح»، فرمود: در اين حال صوت آن خروس به منازل شما رسيده و دو بال خود را مانند همان فرمايش الهى: كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ برهم مى زند و در زمين تسبيح مى كند.

(1) 131- و از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: ابن كوّاء از أمير المؤمنين عليه السّلام پرسيد:

آن كيست كه شب و روز مى بيند و آنكه شب و روز نمى بيند؟ و آنكه شب مى بيند روز نمى بيند و آنكه روز نمى بيند و شب مى بيند؟

حضرت فرمود: واى بر تو! چيزى بپرس كه تو را نفعى رساند، و سؤال بيجا مپرس، واى بر تو! امّا آنكه شب و روز مى بيند فردى است كه به تمام رسولان و اوصياى گذشته و تمام كتب و انبياء ايمان آورده، و به خداوند و نبىّ او محمّد نيز مؤمن است، و نيز به ولايت من نيز معترف است، او بينا در شب و روز است.

ص: 511

(1) و امّا آنكه شبانه روز كور است فردى است كه منكر تمام انبياء و اوصياء و كتب گذشتگان است، و با اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را درك نموده به او ايمان نياورده، و ولايت مرا نيز قبول ندارد، پس با اين كار خداوند عزّ و جلّ و پيامبرش را انكار نموده است، او كور شبانه روز است.

و امّا فرد بينا به شب و كور به روز فردى است كه تمام انبياء و كتب را قبول دارد و منكر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بود و ولايت و حقّ مرا قبول ندارد، پس او بيناى شب و كور به روز است.

و امّا فرد كور شب و بيناى روز فردى است كه منكر انبياى گذشته و اوصياء و كتب است، و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را درك و بدو و خداوند ايمان آورده و امامت مرا پذيرفته، پس او كور به شب و بيناى به روز است.

واى بر تو اى ابن كوّاء، ما فرزندان أبو طالب هستيم، توسّط ما خداوند اسلام را آغاز نموده و به ما ختم مى نمايد.

اصبغ بن نباته گويد: وقتى آن حضرت از منبر پايين آمد دنبال او رفته و عرض كردم:

سرور من اى أمير المؤمنين با اين سخنان دلم را قوى و توانا فرمودى!

ص: 512

أمير المؤمنين علىّ عليه السّلام به من فرمود: اى اصبغ، هر كه در ولايت من شكّ كند در ايمان خود به ترديد افتاده، و آنكه معترف به ولايت من باشد در اصل به ولايت خداوند اعتراف نموده، و ولايت من متّصل به ولايت خداوند همچون اين دو انگشت- و آن دو را جمع فرمود- است، هر كه به ولايت من اعتراف نمايد پيروز و كامياب است، و منكر آن ناكام و زيانديده و مايل به آتش است، و هر كه به آتش رود سالهاى سال در آن بماند.

(1) 132- و از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: پاى منبر حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام، ابن كوّاء برخاسته و گفت:

اى أمير المؤمنين، ذو القرنين كه بود، آيا پيغمبر بود يا فرشته؟ و بفرماييد كه آيا دو قرن (برآمدگى) او از طلا بود يا نقره؟

حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه فرشته، و دو قرن او نه از طلا بود و نه از نقره، بلكه او فقط بنده اى بود كه خداوند را دوست داشته و محبوب او شده بود، براى خدا خيرخواهى مى كرد و مورد توجّه حضرت حقّ بود، و وجه تسميه او به ذو القرنين اين بود

ص: 513

كه او قوم خود را به سوى خدا خواند، و آنان بشدّت بر قرن او زدند، پس مدّتى از ميان آنان غايب شده سپس بسوى ايشان بازگشت و اين بار بر قرن ديگرش زدند، و در ميان شما مثل او موجود است.

مترجم گويد: در وجه شباهت حضرت أمير عليه السّلام به ذو القرنين وجوهى چند گفته اند، ابن اثير در كتاب النّهايه گويد: از احاديث علىّ اين است:

«و ذكر قصّة ذي القرنين ثمّ قال:

و فيكم مثله»

يعنى: «و پس از نقل سرگذشت ذو القرنين گفت: و در ميان شما نيز مانند او مى باشد» و اين سخن را بگونه اى گفت كه مرادش خود آن حضرت بود، زيرا دو بار بر سر مباركش ضربه وارد شد، يك بار در روز خندق و ديگرى بدست ابن ملجم ملعون»، و جناب استاد غفّارىّ- أيّده اللَّه- با استناد به آيه مباركه: إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ سَبَباً- إلى- وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا وجه شباهت آن حضرت را به ذو القرنين در اين مى بيند كه: ذو القرنين در آن چند روزى كه قدرت را در دست گرفت تمام به خير و صلاح مردم رفتار كرد، و به اصلاح خرابيها و خرابكاريها پرداخت و نظير اين اعمال بلكه بهتر از آن از امير مؤمنان عليه السّلام در ايّام قدرتش در اين امّت به نصّ تاريخ صادر شد «1».

(1) 133- و از حضرت صادق از پدران گرامش عليهم السّلام نقل است كه أمير المؤمنين عليه السّلام روزى در فضاى مسجد نشسته بود و مردم گرد او جمع بودند كه مردى برخاسته و گفت:

اى أمير المؤمنين چطور مى شود كه شما در مكانى هستى كه خداوند شما را در آن مكان فرو آورده، در حالى كه پدر تو به آتش در عذاب است؟

ص: 514

حضرت عليه السّلام فرمود: خدا زبانت را ببرد! قسم به خدايى كه محمّد را به پيامبرى مبعوث فرمود، اگر پدرم تمام گناهكاران زمين را شفاعت كند خداوند آن را مى پذيرد، مگر مى شود كه پدرم به آتش در عذاب باشد و فرزند او قسيم بهشت و جهنّم باشد؟! قسم به آنكه محمّد را به پيامبرى مبعوث فرمود بى شكّ نور پدرم در روز قيامت همه انوار خلايق؛ جز پنج نور: نور محمّد و نور من و نور حسن و نور حسين و نور نه فرزند از اولاد حسين را خاموش و بى اثر مى سازد، زيرا نور او از نور ما است، خداوند آن را دو هزار سال پيش از خلق آدم آفريده است.

احتجاج آن حضرت بر فردى كه مدّعى بود بيمار از دارو شفا يابد نه از خدا و بر منجّمان قائل به احكام ستاره ها، و بر كاهنان و ساحران

اشاره

احتجاج آن حضرت بر فردى كه مدّعى بود بيمار از دارو شفا يابد نه از خدا و بر منجّمان قائل به احكام ستاره ها، و بر كاهنان و ساحران

(1) 134- به اسناد مذكور در ابتداى كتاب از امام حسن عسكرىّ از جدّ بزرگوارش حضرت علىّ بن الحسين زين العابدين عليهم السّلام نقل است كه فرمود: روزى أمير المؤمنين عليه السّلام در مسجد نشسته بود كه مردى از اهالى يونان كه مدّعى فلسفه و طبّ بود خدمت آن حضرت رسيده و عرض كرد: اى أبو الحسن، خبر جنون دوستت به من رسيده،

ص: 515

آمدم تا درمانش كنم ولى خبر يافتم كه وفات نموده، و فرصتى كه قصد آن را داشتم از دستم رفت، و به من گفته اند كه تو پسر عمو و داماد اويى، اكنون رنگ زرد تو نشان از صفرا دارد، و دو ساق پاى شما بسيار نازك شده، و فكر نمى كنم توان بار سنگين را داشته باشد.

امّا مريضى صفرا؛ دارويش را دارم، ولى در بهبودى و ضخيم شدن ساق پاى شما مرا هيچ قدرتى نيست، و صلاح آن است كه با آن در راه رفتن مدارا كرده و كمتر از آن كار بكشى، و كمتر بار بر پشت و سينه ات گذارى، زيرا دو ساق پاى شما بسيار باريك شده و هيچ ايمنى نيست كه در صورت عدم رعايت شكسته شود.

ولى صفراى شما دارويش اين است- و دارو را خارج نموده- و گفت:

اين دارو هيچ اذيّت و فسادى ندارد، و فقط بايد تا چهل روز از گوشت پرهيز كنى در اين صورت صفرايت بهبود خواهد يافت.

(1) حضرت أمير عليه السّلام بدو فرمود: اينها كه از دارويت گفتى موجب كم شدن و بهبود زردى من است آيا دارويى دارى كه آن را تشديد كرده و به آن زيان رساند؟! مرد يونانىّ گفت:

آرى؛ يك حبّه از اين؛ و آن را نشان داد، و گفت: اگر فرد مبتلا به صفرا آن را بخورد بى درنگ خواهد مرد، و اگر به آن مبتلا نباشد حتما گرفتار آن بيمارى خواهد شد و همان روز بميرد.

ص: 516

(1) حضرت أمير عليه السّلام فرمود: اين داروى زيان آور را به من ده. پس آن را به وى داد.

فرمود: چه مقدار كارى است؟ گفت: دو مثقال از آن سمّى كشنده است، و هر حبّه از آن قادر است يك مرد را از پاى در آورد.

پس آن حضرت حبّه را از وى گرفته و قورت داد و بدنبال آن؛ عرق سبكى نمود، با ديدن اين صحنه مرد يونانىّ به هراس افتاده و گفت: اگر او بميرد مرا بازداشت نموده و خواهند گفت من او را به قتل رسانده ام و هرگز نپذيرند كه او خود دست به اين كار زده!!.

پس آن حضرت خنده و تبسّمى فرموده و گفت: اى بنده خدا! اكنون از قبل سرحال ترم، و آنچه تو آن را سمّ پنداشتى هيچ زيانى به من نرساند.

سپس فرمود: چشمانت را ببند، او بست، گفت: بازكن، او چشمانش را باز كرده و به چهره آن حضرت نگريسته ديد رنگ آن حضرت از زردى برگشته و سفيد و سرخ شده، از ديدن اين صحنه بخود لرزيده و ترسيد، حضرت أمير پس از لبخندى فرمود: پس آن زردى كه در صورت من ديدى كجا است؟! گفت: بخدا گويا تو آن نيستى كه من ديدم، پيش از اين زرد بودى و اكنون همچون گل سرخ شده اى!!.

ص: 517

(1) حضرت فرمود: با همان سمّى كه فكر كردى مرا خواهد كشت آن زردى از بين رفت!.

و امّا دو ساق باريك من- و پايش را جلو داده و جامه را بالا زد- به نظر تو بايد با آنها در حمل بار مدارا كنم تا به آنها فشار نيامده و نشكند، ولى من به تو نشان خواهم داد كه طبّ خداوند از طبّ تو برتر است، در اين حال حضرت وزنه اى بسيار سنگين خارق عادت را بر سر نهاد و حركت كرد، با ديدن اين صحنه حال غش و بيهوشى به مرد يونانى دست داده و افتاد!!.

حضرت فرمود: برويش آب بريزيد، پس به هوش آمده در حالى كه مى گفت: بخدا كه همچون امروز اين چنين صحنه عجيبى نديده بودم!!.

حضرت فرمود: اين قدرت همان دو ساق باريكى است كه ديدى، اى مرد يونانىّ آيا اين در طبّ تو يافت مى شود؟! يونانىّ گفت: آيا محمّد نيز همچون تو بود؟

فرمود: آيا علم و عقل و قوّت من جز از وجود مبارك آن حضرت مى باشد؟! يادم هست كه مردى ثقفى كه در علم طبّ سرآمد همگان بود نزد آن حضرت آمده و گفت: اگر شما دچار جنون هستيد من قادر به درمان آن هستم؟

ص: 518

(1) رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- در جواب فرمود: آيا مايلى معجزه اى به تو بنمايانم تا به خوبى دريابى كه هيچ نيازى به طبّ تو ندارم؟. گفت: آرى. فرمود: چه معجزه اى مى خواهى؟ گفت: آن درخت خرماى دور را فراخوان تا از ريشه در آمده و كشان كشان نزد تو آيد.

حضرت فرمود: همين تو را بس است؟ گفت: نه. فرمود: چه مى خواهى؟ گفت:

سپس آن را امر كن كه به جاى خود برگشته و داخل همان زمينى شود كه از ريشه در آمده بود. پس معجزه آن طبيب مو به مو انجام شد.

يونانىّ گفت: اين واقعه كه از محمّد نقل مى كنى من در آنجا حاضر نبودم كه بپذيرم، ولى من درخواست كمترى از تو دارم، من از تو دور مى شوم، مرا بخوان، و اگر با اينكه مى توانم تو را اجابت نكنم دعوت تو را پذيرفتم، اين معجزه خواهد بود.

حضرت فرمود: اين تنها معجزه اى براى تو خواهد بود، زيرا تو از جانب خود بدان واقفى كه آن را اراده نكردى، و من اختيار تو را زايل خواهم ساخت بى آنكه از من چيزى خواسته باشى، تا آن را فقط معجزه اى از قدرت قاهره خداوند بدانى، و اى يونانى ممكن است كه تو

ص: 519

يا ديگرى ادّعا كند كه با هم تبانى كرده ايم، پس درخواست معجزه اى بنما كه آيت و نشانه اى براى همه جهانيان باشد.

(1) يونانىّ گفت: حال كه اختيار را به دست من گذاردى اقتراح و استدعاى من اين است كه اجزا و شاخه هاى اين درخت خرما را از يك ديگر جدا ساخته پراكنده كنى، سپس فرمان دهى همه به مكان سابق خود بازگشته و به شكل سابق خود برگردند.

حضرت فرمود: اين معجزه اى است كه تو رسول من به آن درخت خرمايى، به آن بگو: وصىّ محمّد رسول خدا به اجزايت امر مى كند كه جدا شده از هم دور شود!.

پس يونانى رفته و همانها گفت، ناگهان مو به مو همان كه خواسته بود انجام شد بطورى كه هيچ اثرى از آن درخت در آنجا نماند، گويى اصلا درختى آنجا نبوده!.

با ديدن اين صحنه لرزه بر اندام او افتاده و گفت: اى وصىّ محمّد رسول خدا، استدعاى أوّل مرا انجام دادى، استدعاى ديگرى دارم، از آن بخواه كه به جاى نخست خود رفته و همه اجزايش جمع گردد، حضرت فرمود: تو رسول من در اين كارى، به آن بگو: وصىّ محمّد رسول خدا تو را امر مى كند مانند حالت نخست خود جمع شده و به جاى أوّل خود بازگردى.

ص: 520

(1) يونانىّ اين ندا سر داد، ناگهان بادى برخاسته و تمام آن اجزاى درخت خرما به هم پيوسته و شاخ و برگ گرد آمده و مانند أوّل گرديد.

مرد يونانىّ گفت: معجزه ديگرى استدعا دارم كه خوشه ها و خرماى نارس خود را خارج ساخته و رنگ آن از سبزى به زردى و سرخى شده و رطب گشته برسد، و ما با هر كه در محضر شما حاضر باشد از آن خرما تناول كنيم.

حضرت فرمود: تو رسول من به آن هستى، آنچه خواستى به آن امر كن.

پس مرد يونانى همان كه أمير المؤمنين عليه السّلام امر نمود به زبان آورد، و همه مو به مو انجام شد بطورى كه خوشه هاى خرما بر شاخه سنگينى مى كرد.

يونانىّ گفت: و استدعاى ديگرى دارم، كه خوشه هاى آن را نزديك من آرى، يا دستم را دراز كنى تا به آنها برسد، و خواست من انجام يكى از آن دو خواسته است، و اينكه هر دو دست مرا دراز نمايى.

ص: 521

(1) فرمود: آن دستى كه براى چيدن مى خواهى دراز كرده و بگو: اى نزديك كننده دور دست مرا به آن نزديك فرما، و دست ديگرى كه مى خواهى خوشه را با آن بگيرى كشيده و بگو: اى آسان كننده سختى، دسترسى بدان چه از من دور است را آسان فرما!.

پس همان كرد و همان گفت، پس دو دستش دراز شده و به خوشه رسيد، و خوشه ديگر از درخت خرما ساقط گشته بر زمين افتاد و چوب آن خوشه دراز شده مانند نهال در پيش يونانى راست بايستاد!.

سپس حضرت فرمود: اگر آن را تناول كنى و بدان چه از معجزات از من ديدى ايمان نياوردى، خداوند تو را به اشدّ مجازات عقوبت خواهد كرد تا مايه عبرت افراد عاقل و جاهل از خلق او گردى!.

يونانىّ گفت: اگر من اين چنين كنم مسلّما ره عناد پيموده و خود را در معرض هلاك و نابودى انداخته ام، اكنون من شهادت مى دهم كه تو از خواصّ خداوند بوده، و هر چه از خداوند گفتى همه حقيقت است، پس هر چه مى خواهى امر كن تا اطاعتت نمايم.

فرمود: تو را امر مى كنم كه اعتراف بيكتايى خداوند كنى، و شهادت به جود و حكمت او داده

ص: 522

و پروردگار را از هر عبث و فساد و ظلم به بندگان از زن و مرد برى و منزّه بدانى، و اينكه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله آن كسى است كه من وصىّ او؛ كه سيّد آدميان است مى باشم، و اينكه آن حضرت برخوردار از بالاترين درجه در دار السّلام است، و شهادت دهى كه علىّ؛ همو كه اين معجزات به تو نمايان ساخته و تو را متولّى نعمتها و والى امر خود نمود: بهترين خلق خدا پس از محمّد رسول خدا است، و اينكه او از همه مردم پس از وفات پيامبر به جانشينى او و عمل به شرايع و احكامش شايسته تر است، و شهادت دهى كه دوستان او دوستان خدا، و دشمنانش دشمنان خدايند، و اينكه ساير مؤمنين شريك با تو در آنچه تكليفت نمودم؛ يار و ياور تو در اوامر من هستند، ايشان بهترين افراد امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و پاكترين پيروان من مى باشند.

(1) و تو را امر مى كنم كه با برادران دينى خود كه مانند تو؛ محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و مرا تصديق نموده و مطيع فرمان او و منند، در آنچه خداوند روزيت ساخته و مشمول فضل خود ساخته برابرى و مواسات كنى، فقرشان را مرتفع نموده، و خلاصه به دادشان برسى، و از ميانشان هر آنكه با تو در ايمان برابر است مالت را با او مساوى تقسيم كنى، و آنكه بر تو در امور دينى افضل و برتر است مالت را برايش ايثار كنى، تا با اين كار بر حضرت حقّ معلوم گردد كه

ص: 523

دين او نزد تو از مال عزيزتر است، و اينكه دوستان خدا نزد تو از أهل و عيال گرامى تر مى باشد.

(1) و تو را امر مى كنم كه دينت را حفظ كنى، و علمى كه به تو سپردم و اسرارى كه نزد تو نهادم همه را مكتوم داشته و آنها را بر معاندين ما فاش مسازى، و گر نه مورد ضرب و شتم و لعن آنها واقع خواهى شد، نكند سرّ ما بر افراد غافلى كه عليه ما زشتكارى مى كنند فاش سازى، و با اين كار دوستان ما را گرفتار آزار جاهلان سازى.

و تو را دستور مى دهم كه در دين خود تقيّه كنى، زيرا خداوند مى فرمايد: لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ ءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً «1»، و به تو اجازه مى دهم در صورت خوف و ترس [از سر تقيّه] دشمنان را بر ما تفضيل دهى، و حتّى از ما برائت بجويى، و حتّى نمازهاى واجب را ترك گويى، زيرا تعريف دشمنان هنگام ترس، نه به آنها سود رساند و نه به ما زيان، و اظهار برائت تو از ما هنگام تقيّه؛ نه تهمتى بر ما بوده و نه چيزى از ما كم مى كند، و اگر تو ساعتى با زبان از ما تبرّى جويى

ص: 524

- در حالى كه قلبا از موالى مايى- همان روح دوستى در تو باقى خواهد ماند- كه قوام موالات به آن است- و با تو محفوظ گردد؛ كه قيام محبّت به آن و جاه تو به آرامگاه خود قرار گيرد، و با اين كار ماهها و سالها همه دوستان و برادران و خواهران ايمانى ما را از هر زيانى بيمه خواهى كرد، تا اينكه خداوند فرج و گشايشى بر اين پريشانى و اندوه ايجاد فرمايد، و اين اندوه و دلتنگى و گرفتگى خاطر زدوده شود، و اين روش بهتر از اين است كه خود را در معرض هلاك و نابودى قرار داده و عمل دينى و صلاح برادر مؤمنت را از آن قطع كنى.

مبادا مبادا آن تقيّه اى كه تو را گفتم ترك كنى، كه با اين كار خون خود و برادرانت را بيهوده ريخته و اموال خود و ايشان را به نابودى كشانى، و اموالتان را بدست دشمنان خدا به تباهى كشانى، با اينكه امر خدا بر اعزاز دوستان است، و در صورت عدم رفتار به دستوراتم زيان تو بر خود و دوستانت شديدتر از زيان فرد ناصب و كافر به ما خواهد بود.

[بيان آن حضرت- عليه السلام- در باره سعد و نحس ستارگان]

[بيان آن حضرت- عليه السلام- در باره سعد و نحس ستارگان]

(1) 135- و از سعيد بن جبير نقل است كه يكى از دهقانهاى فارس با أمير المؤمنين عليه السّلام روبرو شده و پس از اظهار احترام و تهنيت گفت:

ص: 525

اى أمير المؤمنين، اكثر ستارگان منحوسه در اين وقت از مطلع خود طالع شده و ستارگان سعد و خوشى زير آنها رفته اند، و در اين چنين زمانى هر فرد حكيمى بايد مخفى شود، و اين روز تو روز بسيار سختى خواهد بود، خصوصا امروز كه دو ستاره منقلب در طالع شما نمايان شده اند، پس زنهار كه به اين ميدان جنگ حاضر نشوى!!.

حضرت أمير عليه السّلام فرمود: واى بر تو اى دهقانى كه خبر از آثار ستارگان دهى و حذر از مقدّرات الهى نمايى! ما را از قصّه سرطان باخبر ساز؟ و طالع اسد چند است؟

و از ساعات كه در حركات نجومند؟ و از مسافت ميان سرارى و ذرارى ما را مطّلع ساز؟

گفت: بسيار خوب، و دست بكيسه اش برده و اصطرلابى را خارج و بدان نگريست.

حضرت تبسّمى كرده و فرمود: هيچ ميدانى روز گذشته در اطراف دنيا چه چيز سانح و پيدا گشته؟ خانه اى در چين خراب شد و برج ماجين فرو ريخت، و سور سرنديب سقوط كرد، يكى از فرماندهان روم در ارمنيّه فرار كرد، و رهبر يهوديان در ابلّه مفقود شد، و در وادى نمل مورچگان به هيجان آمدند و پادشاه افريقا وفات يافت، آيا از همه اينها آگاهى؟

گفت: نه، اى أمير المؤمنين!.

ص: 526

(1) فرمود: روز گذشته هفتاد هزار عالم و در هر عالم هفتاد هزار ايجاد شده، و در امشب به همان تعداد نابود مى شود. و اين فرد از آنان است- و با دست اشاره به سعد بن مسعده حارثى ملعون نمود كه جاسوس خوارج در لشكر آن حضرت بود، و آن ملعون از ترس اينكه آن حضرت دستور دستگيرى وى را داده در دم جان داد.

با ديدن اين منظره دهقان به سجده افتاد.

حضرت أمير عليه السّلام بدو فرمود: آيا من تو را به آنچه عين توفيق بود ارشاد نكردم؟

عرض كرد: آرى اى أمير المؤمنين.

فرمود: من و يارانم نه از أهل شرق و نه أهل غربيم بلكه ما زا ناشيه قطب و اعلام فلك مى باشيم.

و امّا اين گفته ات كه: از برج طالع ما آتش افروخته ظاهر است بايد آن را حمل بر خير و خوبى نمايى نه زيان و ضرر، زيرا نور و روشنايى نزد ما است، و سوزندگى و التهاب از ما به دور و مهجور است، اى دهقان اين مسأله اى ژرف و عميق بود اگر مرد محاسبه اى حساب كن.

ص: 527

(1) 136- نقل است كه آن حضرت عليه السّلام قصد حركت به سوى خوارج را نمود يكى از أصحاب به او عرض كرد: اگر اين ساعت حركت كنى مى ترسم كه به مراد خود نرسيده و پيروز نگردى، و من اين سخن را از علم نجوم دريافته ام.

حضرت فرمود: گمان مى كنى تو از آن ساعتى كه اگر كسى در آن حركت كند با ناراحتى روبرو نخواهد شد آگاهى؟ و مى توانى از آن ساعتى كه هر كس در آن براه افتد زيان مى يابد او را باخبر كنى؟

كسى كه در اين گفتار تو را تصديق كند، قرآن را تكذيب كرده است، و از استعانت به خدا در رسيدن به هدفهاى محبوب و مصونيت از آنچه ناپسند است بى نياز شده است.

گويا مى خواهى به جاى خداوند، تو را ستايش كنند، چون به زعم خود، مردم را به ساعتى كه در آن به مقصود مى رسند و از زيان بر كنار مى مانند، هدايت كرده اى! اى مردم، از فراگرفتن علم نجوم بر حذر باشيد، جز به آن مقدار كه در درياها و خشكيها شما را هدايت كند. چه اينكه نجوم به سوى كهانت دعوت مى كند، منجّم همچون كاهن است، و كاهن چون ساحر، و جادوگران همانند كافران و كافر در آتش است، اكنون از سخن اين منجّم نترسيد، و به نام خدا به سوى مقصد حركت كنيد.

پس [آن حضرت با لشكريانش به سوى كارزار] حركت كرده و پيروز گرديد.

ص: 528

احتجاج آن حضرت عليه السّلام بر زنديقى كه بر آيات متشابه نيازمند تأويل استدلال بر اقتضاى تناقض و اختلاف در آن نمود و مسائل ديگر

اشاره

احتجاج آن حضرت عليه السّلام بر زنديقى كه بر آيات متشابه نيازمند تأويل استدلال بر اقتضاى تناقض و اختلاف در آن نمود و مسائل ديگر

(1) 137- فرد زنديقى نزد مولى الموحّدين أمير المؤمنين عليه السّلام آمده و گفت: اگر اين اختلاف در آيات قرآن شما نبود حتما به دين شما مى آمدم. حضرت فرمود: آن آيه كدام است؟

گفت: اين فرمايش خداوند: نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ «1». و: فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا «2». و: وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا «3». و: يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً «4». و: وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ «5». و: يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً «6». و: إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ «7».

ص: 529

و: قالَ لا تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ «1». و: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ «2». و: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ «3». و: لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ «4». و: وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى «5». و: لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا «6». و: وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً «7». و: كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ «8». و: هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ «9». و:

بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ «10». و: فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ «11». و: فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ «12». و: وَ رَأَى الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها «13». و: وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ

ص: 530

لِيَوْمِ الْقِيامَةِ «1». و: فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ «2».

(1) أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: امّا آيه مباركه نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ يعنى: خداوند را در دنيا فراموش نموده و به دستوراتش عمل نكردند، پس خداوند نيز در آخرت توجّهى به آنان ندارد، مراد اين است كه هيچ پاداشى به آنان نخواهد داد، بنا بر اين بى ثواب بمانند، و همچنين است تفسير آيه فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا مراد از نسيان اين است كه خداوند همچون دوستان خود به آنان ثواب ندهد، همان اوليائى كه در سراى دنيا هنگام ايمان به خدا و رسول مطيع و ذاكر بوده و در غيب از او در هراس بودند.

و امّا آيه وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا، همانا خداوند تبارك و تعالى اعلى و اكبر از آن است كه به نسيان و غفلت وصف شود، بلكه او حفيظ و عليم است، بقول عرب: فلانى ما را از ياد برده هيچ يادى از ما نمى كند، يعنى هيچ خيرى به آنان نرسانده و يادى هم از ايشان نمى كند.

حضرت فرمود: و امّا آيات مباركه: يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا

ص: 531

مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً، و: وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ و: يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً و: إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ، و: قالَ لا تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ، و: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ همه و همه در مواطنى است كه روزهاى آن برابر با پنجاه هزار سال است، و مراد اين است كه: أهل معاصى يك ديگر را متّهم به كفر كرده و لعن مى كنند، و مراد از كفر در آن آيه برائت است، مى فرمايد: برخى از برخى ديگر اظهار برائت مى كنند، و نظير آن در سوره إبراهيم از قول شيطان است كه مى گويد:

إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ، و نيز سخن إبراهيم خليل كه: «كَفَرْنا بِكُمْ»، يعنى ما از شما تبرّى مى كنيم.

(1) سپس در مكانهاى ديگر جمع شده مى گريند، كه اگر صداى اين جماعت به أهل دنيا برسد، همه مردم از معيشت خود ساقط شده و قلبهاشان شكاف بر خواهد داشت، مگر آنچه خدا بخواهد، و پيوسته گريه مى كنند تا اشكشان خشك شده و خون بگريند.

ص: 532

سپس در مكانهاى ديگرى گرد آمده و استنطاق شده و خواهند گفت: وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ، و اين گروه خصوصا از افراد معترف به توحيد در دنيايند، ولى افسوس كه ايمانشان به خدا به جهت مخالفت با رسول، و ترديد در نشانه هاى الهى، و نقض عهد در باره اوصيا، و ترجيح افراد پست بر افراد نيكوكار، هيچ سودى بديشان نرساند، بخاطر همين است كه خداوند آنان را در پذيرش ايمانشان تكذيب كرده و در اين آيه فرموده: انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ، بنا بر اين بر قلبهاشان مهر زده، و دست و پا و پوستشان را گويا نموده و بر تمام معاصى اعتراف نمايند، سپس مهر را از زبانشان برداشته و به پوست خود گويند: لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ.

سپس در مكانهاى ديگرى اجتماع نموده و از ترس و هراس سختى كارى كه مشاهده مى كنند و بزرگى بلا همه از هم مى گريزند، و اين همان فرمايش خداوند است كه: يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ- الآية.

(1) سپس در مكان ديگر جمع شوند كه در آن اوليا و اصفياى خداوند بسخن آمده و هيچ كدام جز با اذن خدا و صحيح سخن نگويند، ابتدا رسولان برخاسته و در باره مأموريت و رسالت خداوندى

ص: 533

به امّتهاشان توضيح دهند، و گويند كه همه آنها را مو به مو به امّتهاى خود تسليم نموده اند، سپس امّتها بازخواست شوند و ايشان انكار مى كنند، همان گونه كه خداوند فرمايد:

فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ، و افراد امّت گويند: ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ وَ لا نَذِيرٍ، در اينجا همه رسولان بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شهادت خواهند داد، او نيز به صدق گفتارشان اعتراف نمايد، و انكار امّتها را تكذيب فرمايد، و به هر امّتى خواهد گفت: آرى فَقَدْ جاءَكُمْ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ، مراد اين است كه خداوند بر شهادت اعضاى شما بر خلاف شما كه رسولان تبليغ رسالت نمودند مقتدر است. و همچنين فرمايش خداوند به پيامبرش كه: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً، پس قادر به ردّ شهادت او نمى باشند، زيرا ترس آن دارند كه خداوند بر زبانشان مهر زند، و اينكه اعضا و جوارحشان بر اعمال مرتكبه اشان شهادت دهند، و هر كدام بر منافقين قوم و امّت و كفّارشان شهادت دهد، و اين بواسطه الحاد و عناد و نقض عهد، و تغيير سنّت، و دشمنى با أهل بيت پيامبر، و بازگشت به سنن جاهليّت، و ارتداد، و نيز پيروى از امّتهاى ظالم پيشين و خائن به انبياى خود مى باشد، در اينجا همگى مى گويند:

ص: 534

قالُوا رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ.

(1) سپس در مكانى ديگر- كه در آن مقام و ايستگاه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله كه همان «مقام محمود» است- گرد مى آيند، در اينجا برتر از همه خلايق ثناى الهى گويد، سپس به ثناى تمامى فرشتگان پردازد، بنوعى كه هيچ فرشته اى نماند جز آنكه حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بر او ثنا گفته است، سپس برتر از همه بر انبياء ثنا فرستد، بعد بر تمام مردان و زنان مؤمن ثنا فرستد، ابتدا از صدّيقان و شهدا و به صالحان ختم نمايد، پس أهل آسمانها و زمينها او را حمد گويند، پس اين همان آيه: عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً است، پس خوشا بحال كسى كه او را در اين مقام نصيب و بهره اى باشد، و واى بر كسى كه از آنها ناكام بماند.

سپس در مكان ديگر اجتماع مى كنند كه در آن همه از هم اظهار برائت مى كنند، و اينها همه پيش از حساب است، پس هنگام حساب؛ هر كه مشغول كار خود است! از خداوند بركت آن روز را خواهانيم.

حضرت فرمود: و امّا آيه: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ اين همان موضعى است كه اولياى خدا پس از پايان حسابرسى بدان جا روند، همان جا كه نهرى دارد به نام «نهر حيوان»،

ص: 535

در آن غسل نموده، و از جاى ديگرش مى نوشند، با نوشيدن آن رنگ رخسارشان سفيد شده و از هر سختى و مشكل و آزارى عارى شوند، سپس به ورود در بهشت رهنمون شوند، و از همين جا است كه نظر مى كنند تا خداوند چگونه پاداششان را مى دهد، پس گروهى به بهشت روند، و اين همان آيه است كه فرشتگان بر ايشان سلام كنند: سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ، و در همان لحظه است كه خداوند فرمايد با ورود به بهشت و نظر به وعده هاى الهى پاداش بريد، و اين همان آيه: إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ مى باشد، و «ناظره» در برخى از لغتها به معنى «منتظره» است، مگر اين آيه را نخوانده اى كه:

فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ، يعنى منتظرند؛ ببينند رسولان چگونه پاسخى باز آرند.

(1) و امّا آيه: وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى، حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را خواسته در هنگامى كه او در سدرة المنتهى بود آنجا كه هيچ كس از آن مكان نمى گذرد، و قسمت آخر همان آيه: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى رؤيت جبرئيل است كه دو بار او را به صورت اصلى خود ديد، يك بار همين است و مرتبه اى ديگر، و اين بخاطر اين است كه جبرئيل خلق عظيمى دارد، و او از روحانيّينى است كه خلق و صفتشان را جز خداوند ربّ العالمين درك نمى كند.

ص: 536

(1) حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: و امّا آيه: وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ، همچنين است فرمايش خداوند متعال كه رسول را جز رسولانى از آسمان وحى نمى كنند، و آن را رسولان آسمانى به رسولان زمينى مى رسانند، يعنى گاهى كلام وحى ميان ربّ العالمين و ميان رسول زمين است و واسطه در ميان رسول آسمان نيست، اين است كلام از روى وحى و از وراء حجاب.

پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «اى جبرئيل آيا پروردگارت را ديده اى؟» و او پاسخ داده كه: «پروردگار من ديده نمى شود». رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «پس از كه وحى را اخذ مى كنى؟» و گفت: «از اسرافيل مى گيرم»، فرمود: «اسرافيل از كه دريافت مى كند؟» گفت: «از فرشته اى مقرّب تر از خود از روحانيّين اخذ مى كند»، فرمود: «اين فرشته وحى را از كه مى گيرد» گفت: «خداوند در دل آن فرشته چيزى به كرم اندازد».

پس اين وحى است، و آن همان كلام خداوند مى باشد، و كلام خدا به يك نحو نيست، چنان كه در بعضى مقام با رسولان خود متكلّم گرديده، و بعضى از كلام آن است كه خدا در دلهاى انبياء و رسولان اندازد، و برخى را در خواب به رسول ظاهر گرداند، و بعضى را به وحى و تنزيل بر رسولان تلاوت و قرائت كنند و اين همان كلام خداوند عزّ و جلّ است.

ص: 537

(1) حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: و امّا آيه: كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ هر آينه روز قيامت را خواسته كه از ثواب پروردگارشان محجوبند، و آيه: هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ، محمّد را باخبر مى سازد از جماعت مشرك و منافق همانها كه به فرمان خدا و رسول جواب مثبت ندادند. پس فرموده: هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ، آنجا كه خدا و رسول را اجابت نكردند، أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ مراد از اين آيه: عذاب دنيايى است كه بر آنان نازل مى شود همان طور كه امّتهاى پيشين را عذاب نموده، پس اين خبرى است كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را از آن آگاه مى سازد، سپس فرموده: يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ، يعنى: پيش از نزول اين آيه ايمان نياوردند، و اين آيه طلوع خورشيد از مغرب آن است، و در آيه ديگر فرمايد: فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا يعنى: بر ايشان عذابى نازل فرمود، و همچنين است ارسال عذاب بر بنيانشان آنجا كه فرموده: فَأَتَى اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ، يعنى بر آن جماعت عذاب فرستاد.

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: و امّا آيه شريفه: بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ، و آيه:

ص: 538

الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ، و: إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ، و: فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً، مراد از لقاى خداوند همان رستاخيز و قيامت است كه آن را لقاء ناميده است، و همچنين است آيه: مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ، يعنى:

هر كس كه يقين دارد كه برانگيخته خواهد شد، پس وعده الهى حتمى است كه يا ثواب دهد يا عقاب كند، پس مراد از لقاء در اين آيه رؤيت نيست، و آن همان رستاخيز است، و همچنين است آيه: تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ، يعنى: در روز رستاخيز ايمان از دلهاشان زايل نشود.

(1) حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: و امّا آيه: وَ رَأَى الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها، يعنى: يقين دارند كه حتما بدان داخل مى شوند، و همچنين است آيه: إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ.

و امّا آيه اى كه براى منافقين است: وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا و آن ظنّ؛ شكّ است نه يقين. و ما دو گونه ظنّ داريم: يكى ظنّ شكّ، و ديگر ظنّى كه معنى يقين مى دهد، پس آنچه مربوط به امر معاد است ظنّ يقين مى باشد، و آنچه مربوط به مسائل دنيا است آن ظنّ شكّ مى باشد.

ص: 539

(1) حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: و امّا آيه: وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً پس آن ميزان عدل است، و همه خلايق در آن در باره دين خدا بازپرسى شوند، مردمان برخى از برخى ديگرند، و توسّط كردارشان پاداش گيرند، و ستمكار به مظلوم مجازات و كيفر شود، و مراد از آيه فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ قلّت و كثرت حساب است، و مردم در آن روز در طبقات و منازل مختلفى هستند، برخى از ايشان حساب آسانى داشته و خوشحال به أهل خود بازگردند، و برخى از ايشان بدون حساب و كتاب به بهشت روند، زيرا ايشان كار دنيا را متلبّس و مختلط نساختند، زيرا حساب در آنجا براى كسى است كه كار دنيا را متلبّس نمايد، و برخى ديگر از ايشان به حساب قليل و كثير و صغير گشته پس از آن داخل شعله آتش گردند، و برخى از ايشان سران كفر و حكّام ضلالت و ارباب ظلم و شقاوتند، اين گروه در روز قيامت نزد پروردگار عارى از وزن اعتبار و اعتنايند، زيرا در دنيا هيچ اعتنايى به امر و نهى حضرت حقّ تا روز قيامت نداشتند، و ايشان روز قيامت «به دوزخ مخلّد خواهند بود، آتش دوزخ صورتهاى ايشان را مى سوزاند و در جهنّم زشت منظر خواهند زيست- مؤمنون: 103 و 104».

ص: 540

(1) و از جمله سؤالات فرد زنديق تضادّ در اين آيات بود كه: قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ و: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها و: الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ، در آيه اى فعل ستاندن جان را به فرشته مرگ؛ و در جاى ديگر به خود، و در جاى ديگر به ملائكه نسبت داده است!.

و دو آيه متضادّ ديگر يكى: فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ، و ديگرى آيه وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى است، حضرت حقّ در آيه نخست خبر مى دهد كه اعمال صالحه كفران نمى شود (از بين نمى رود)، و در آيه دوم؛ ايمان و اعمال صالحه بدون هدايت شدن عارى از هر نفع و سودى مى داند.

و آيه ديگر اين است كه: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا، چگونه پيش از قيامت فرد زنده اى قادر است از مردگان سؤال نمايد؟.

و در آيه ديگر مى فرمايد: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا، اين امانت چيست؟ و اين انسان چه كسى مى باشد؟

ص: 541

و خداوند عزيز و عليم منزّه از تلبيس بر بندگان است.

(1) و خداوند در آيات گوناگون انبياى خود را به صفات ناپسند مشهور داشته مثلا آيه:

وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى، و در آيه: إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي حضرت نوح را تكذيب نموده كه:

إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ، و إبراهيم را بترتيب عابد ستاره، ماه و خورشيد معرّفى نموده، و يوسف را اين گونه تعريف نموده كه: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ، و موسى را در اين آيه تهجين فرموده كه: رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي، و بخاطر فرستادن جبرئيل و ميكائيل بسوى داود كه از محراب بالا روند- تا آخر قصّه، و اينكه يونس را بخاطر اينكه با غضب و ذنب از شهر خارج شد در شكم ماهى حبس نمود، و با اين آيات خطايا و لغزش انبياء را نمودار ساخته، سپس بصورت مكتوم اشاره به فردى دارد كه فريب خورده و شيّادى كرده و گمراه ساخته و گمراه شده، و نامش را نبرده در اين آيه: وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي، آيا فرد ظالم در آيه اسم يكى از انبياء است كه نامش را نبرده؟.

ص: 542

(1) و در آيات: وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا، و هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ، و وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ، يك بار آمدن را نسبت بذات مقدّس خود نمود، و در بار ديگر نسبت آمدن به خلايق داده است.

در آيه اى يافتم كه كار پيغمبر خود را شاهدى دنبال مى كند، و آنكه دنبال كار نبىّ را مى گيرد روزى از ايّام عمرش بت پرست بوده است!.

و نيز در آيه: ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ، مراد از نعيمى كه بندگان از آن سؤال شوند چيست؟

و نيز در آيه: بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ، اين بقيّه چيست؟

مراد از جنب، وجه، يمين، و شمال در آيات: يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ و فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ، و كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ، و وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ، و وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ چيست؟ زيرا مطلب آن بسيار ملتبس است.

و در آيات: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى، و أَ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّماءِ، و

ص: 543

وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ، و وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ، و وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ، و ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ مكانهاى مختلفى براى خدا معيّن ساخته.

(1) و در آيه: وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ، هيچ شباهتى در عدل و انصاف يتيمان در نكاح زنان نيست، و همه زنان كه يتيم نيستند، پس معنى آيه مذكور چيست؟

و در آيه: وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ چگونه خداوند مورد ظلم واقع شده و اين گروه ظالمان كيانند؟

و مراد از واحده در آيه: إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ چيست؟

و در اين آيه مى فرمايد: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ مشاهده مى كنيم مخالفان اسلام و ايمان هميشه بر مذهب باطل خود بوده و استقامت دارند و هيچ ميلى به بازگشت به دين محمّد ندارند، و نيز ارباب اسلام كه أهل فسادند در عقيده با هم اختلاف داشته و همديگر را لعن مى كنند، در اين اوضاع ديگر چه جايى براى رحمت عامّه و مشتمل بر همگان مى ماند؟

ص: 544

(1) و نيز قرآن؛ رسول خدا را بر تمام انبياء تفضيل داده، ولى بيشتر از آن تعاريف او را مخاطب به آزار و جفا و بدى ساخته و از سر سرزنش و ملامت بنوعى خطاب نموده كه هيچ پيامبرى را اين گونه نگفته، مانند آيات: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلِينَ، و: وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا، و إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً، و وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ؟، و در آيات: وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ، و ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ، و وَ كُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ، اگر همه چيز در امام معدود و محسوب است، كه او همان وصىّ پيامبر است، و آن حضرت سزاوارتر است كه از صفت ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ دور باشد، و خلاصه اينها همه صفاتى مختلف و احوالى متناقض و امورى مشكل است، پس چنانچه رسول و كتاب، حقّ و درستند كه من به جهت شكّ در اين امور به هلاكت افتاده ام، و اگر هر دو باطلند كه ديگر هيچ بأس و باكى نيست.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: سبّوح قدّوس، ربّ الملائكة و الرّوح، ذات اقدس الهى از

ص: 545

تمام اين سخنان منزّه و مبرّا است، او حىّ دائم، قائم بر جميع نفوس و كسب خلائق در روز و شب است، اگر موارد شكّ ديگرى هم دارى بيان كن!.

گفت: همينها كه بيان كردم كافى است اى أمير المؤمنين.

(1) حضرت فرمود: تأويل آياتى كه سؤال نمودى برايت بيان خواهم كرد، و هيچ توفيقى جز در پرتو خداوند ميسور نگردد، بر او توكّل نموده و به سوى او بازمى گردم، و متوكّلان بايد بر او توكّل مى كنند.

امّا آيه: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها، و قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ، و تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا، و الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ، و الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ، خداوند تبارك و تعالى اجلّ و اعظم از آن است كه خود متولّى اين امور شود، و فعل رسولان و ملائكه او همان فعل خداوند است، زيرا اينان عمل به امر او مى كنند، بنا بر اين خداوند جليل گروهى از ملائكه را بعنوان رسول و سفير ميان خود و خلق برگزيده است، و ايشان همان كسانند كه مى فرمايد: اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ، بنا بر اين تولّى قبض روح أهل طاعت را ملائكه رحمت بعهده دارند، و قبض روح أهل معصيت را ملائكه عذاب انجام مى دهند، و ملك الموت؛ يارانى از فرشتگان رحمت و عذاب دارد، كه

ص: 546

تحت فرمان او بوده و فعل ايشان همان فعل او است، و سراغ هر كه مى روند كارشان منسوب به ملك الموت است، در اين صورت كار ملك الموت نيز همان فعل خداوند است، زيرا پروردگار، قبض روح بر دست هر كه خواهد جارى مى سازد، عطا مى كند و منع مى فرمايد، پاداش و عقوبت را در دست هر كه خواهد روان مى كند، چرا كه فعل افراد امين او همان فعل خداوند است، وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ.

(1) و امّا دو آيه: فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ، و وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى عمل صالح فقط با اهتداء سامان مى يابد، و اين طور نيست هر كه نام ايمان بر او آمد شايسته نجات و رهايى باشد با اينكه مرتكب اعمال هلاكت بار گردنكشان شده باشد، اگر اين گونه بود بايد قوم يهود نجات مى يافتند، با اينكه اعتراف به توحيد داشته و معتقد به اللَّه بودند، و نيز ساير يكتاپرستان نيز بايد خلاص و رها مى شدند، از ابليس گرفته تا پائينترين افراد در كفر، و مطلب بخوبى در اين آيه مشهود است كه: الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ و در اين آيه: مِنَ الَّذِينَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ.

و ايمان حالات و منازلى دارد و شرح آن طول مى كشد، مثلا: ايمان دو وجه دارد:

ص: 547

يكى ايمان به قلب، و يكى ايمان به زبان، مثلا ايمان منافقين در زمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وقتى مقهور شمشير شده و ترسيدند، به زبان بود، نه با قلوب و دلها، و ايمان قلبى تسليم پروردگار شدن است، و هر كه امور خود را به اربابش تسليم كند از فرمانش استكبار نخواهد نمود، مثل استكبار ابليس بر سجود آدم، و بسيارى از امّتها از فرمان پيامبرشان استكبار ورزيده، و توحيدشان هيچ مفيد فائده نيفتاد، همچنان كه آن سجده هاى طولانى ابليس كه يكى از آنها چهار هزار سال طول كشيد سودى به او نرساند، چرا كه از آن فقط قصد زخرف دنيا و ريا داشت، پس به همين خاطر هيچ نماز و زكاتى جز با اهتداء به راه نجات و راههاى حقّ سود و نفعى نبخشد.

(1) و خداوند با تبيين اين آيات و ارسال رسولان جاى هيچ عذر و بهانه اى را براى خلايق باقى نگذاشته، تا خلايق هيچ حجّتى پس از رسولان بر خداوند نداشته باشند، و زمين را از هيچ عالم نيازمند به او يا متعلّم بر راه نجات خالى نگذاشته، با اينكه اينان از نظر تعداد بسيار كم و اندكند.

و خداوند اين موارد را در امّتهاى پيامبران بيان داشته و آن را مثلى براى پيشينيان قرار داده است

ص: 548

مانند آيه اى كه در باره قوم نوح فرموده: وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ، و فرموده اش در باره افرادى كه از قوم موسى بدو ايمان آوردند: وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ، و آيه اى كه در باره حواريون عيسى خطاب به سائر بنى اسرائيل فرستاده: مَنْ أَنْصارِي إِلَى اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ، مطلب حضرت عيسى اين بود كه معلوم او گردد كه كداميك از ايشان فضل خود را تسليم أهل فضل نموده و از فرمان پروردگار استكبار نمى كنند، و فقط حواريّون جواب مثبت دادند، و خداوند در اين آيه براى علم اهلى را برگزيد و طاعت ايشان را بر همه واجب فرمود كه:

أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ، و آيه: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ، و: اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ، و: وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ، و: وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها، و مراد از بيوت همان علمى است كه به پيامبران سپرده، و درب آن بيوت اوصياء مى باشند، و هر عمل خيرى مانند: عهد و حدود و شرائع و سنن، و معالم دين از دستى غير از دست برگزيدگان انجام شود همه و همه مردود و غير مقبول است، و أهل آن كافرند، هر چند مشمول صفت ايمان باشند،

ص: 549

مگر اين آيه را نشنيده اى كه فرمايد: وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ إِلَّا أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلَّا وَ هُمْ كُسالى وَ لا يُنْفِقُونَ إِلَّا وَ هُمْ كارِهُونَ؟!.

(1) بنا بر اين هر مؤمنى كه اهتداء به سبيل نجات نشده ايمانش به خدا سودى عايدش نسازد، با اينكه حقّ اولياى او را دفع و عملشان را نابود كرده، و او در آخرت از زيانكاران خواهد بود، و همچنين است فرموده خداوند كه: فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا، و از اين موارد در قرآن بسيار است، و هدايت همان ولايت است، همان طور كه در اين آيه فرموده: وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ، و أهل ايمان در اين آيه همان امامانى هستند كه خداوند عهد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را به ايشان سپرده، همان حجّتهايى كه امين مردم، و در هر زمان از اوصياء مى باشند.

و اين طور نيست هر كه از أهل قبله شهادتين گويد مؤمن باشد، منافقين نيز شهادت به وحدانيّت خداوند و رسالت حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله داده، و نيز رعايت عهد آن حضرت را در باب آئين خداوند و مفروضات و شرايع و براهين نبوّت او كه در باره وصىّ خود نموده بود به ظاهر پذيرفتند، ولى به محض دست يافتن به قدرت همه را زير پا گذاشته و نقض عهد نمودند،

ص: 550

و اينها را خداوند به پيامبرش در اين آيه فرموده كه: فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً، و در اين فرموده كه: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ، و همچون اين آيه كه: لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، يعنى راه همان امّتهاى سابق در خيانت به اوصياء پس از انبياء را پيش خواهيد گرفت، و از اين موارد در قرآن بسيار است، و اين سرانجام كار بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بسى گران آمد، و چون خداوند، عالم به ضمير او بود در اين آيه خطاب به او فرمود: فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ، و فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ.

(1) و امّا آيه: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا، از جمله دلائل و براهينى است كه خداوند فقط به پيامبر مرحمت و عنايت نموده، و حجّت او را بر سائر مردمان واجب ساخته، زيرا كه چون حضرت حقّ آن رسول را خاتم انبياء گردانيد، و رسول به تمام امّتها و ملل قرار داد او را به صعود در آسمان هنگام معراج مخصوص داشته و در آن روز تمام انبياء را برايش جمع نمود، و آن حضرت به تمام مأموريت ايشان و تكاليفشان از حمل عزائم و آيات و براهين الهى بر همه واقف و آگاه شد، و تمام ايشان به فضل و برترى او اعتراف نموده،

ص: 551

و به فضل تمام اوصياء و حجّتهاى زمين پس از او اقرار كرده، و به فضل شيعيان وصىّ او از مردان و زنان مؤمن معترف شدند، همانها كه منقاد و فرمانبر أهل فضيلت بوده و كوچكترين استكبارى از فرمانشان نكردند، و در آن مكان به حال تمام مطيعان و نافرمانان از امّت خود؛ و ساير پيشينيان از امّتهاى گذشته و آينده همه و همه پى برده و همه را شناخت.

(1) و امّا لغزش و خطاهاى انبياء كه در قرآن مذكور است، و نيز خطاياى افرادى كه به ظاهر جرمشان از انبياء بزرگتر است ولى بصورت ضمير و مكتوب از آنان نام برده شد، همه و همه از بهترين دلائل بر حكمت خيره كننده خداوند عزّ و جلّ، و قدرت قاهره و عزّت ظاهره او است، زيرا حضرت حقّ نيك بدين نكته واقف بود كه براهين انبياء در قلب و سينه هاى امّتهاى ايشان به غايت بزرگ و گرانست، به همين خاطر برخى آنان را به خدايى عبادت كنند، مانند كار نصارى نسبت به عيسى بن مريم، بدين جهت اين اشارات را دليل بر تخلّف ايشان از كمالى قرار داده كه معبود نشوند، آيا اين آيه را در وصف عيسى كه در باره او و مادرش آمده نشنيده اى كه: كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ، يعنى هر كه غذا تناول كند ناگزير از دفع است، و هر كه دفع كند از مقامى كه نصارى براى عيسى قائلند دور است، پس نام انبياء را از سر

ص: 552

تجبّر و تعزّز در پرده نگفت، بلكه صريحا براى أهل تفكّر بيان فرمود.

(1) و كنايه از نامهاى جنايتكاران منافق در قرآن از فعل خداوند نيست بلكه از ارتكاب افرادى كه در آن تغيير و تبديل دادند، همانها كه قرآن را به چند دسته تقسيم كرده و دنيا را به عوض دين گرفتند، و خداوند بخوبى قصّه تغييردهندگان را در آياتى بيان فرموده كه: فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا، و: وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ، و: إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ الْقَوْلِ، پس از وفات پيامبر آنچه از كجى باطلشان برپا نمودند، همانند تغييرى كه يهود و نصارى پس از وفات موسى و عيسى در تورات و انجيل دادند و كلمات را از مواضع خود تحريف نمودند، و آيه: يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ منظور اين است كه كلامى جز فرمايش خداوند در كتاب نگاشتند تا كار بر مردم ملبّس گردد، پس خداوند نيز دل و قلبشان را كور نمود تا اينكه آثار جرمشان را از احداث و تحريف باقى گذاشتند، و تهمت و تلبّس و كتمان آنچه مى دانستند را بخوبى بيان فرمود، و اين همان فرمايش خداوند است كه: لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ؟.

ص: 553

(1) و با آيه: فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ آنان را مثل زد كه «زبد» (كف) در اين مكان همان كلام ملحدينى است كه چيزى در آن نگاشتند، كه آن راهى جز نابودى و بطلان و تباهى هنگام تحصيل نخواهد داشت، و امّا آنچه به مردم سود مى رساند همان تنزيل حقيقى است كه هيچ باطلى بدان راه ندارد، و دلها آن را مى پذيرد، و زمين در اين آيه محلّ و مأواى علم است.

و با وجود تقيّه جايز نبود كه نام افراد تبديل كننده صريحا ياد شود، و نيز صلاح نبود بر آنچه ايشان نگاشتند چيزى اضافه شود، زيرا اين كار موجب تقويت دلايل أهل تعطيل و كفر و مردم منحرف از قبله مى شد، و ابطال اين علم كه موافق و مخالف به آن تن داده اند به جهت آنست كه اقتدا بر ايشان نموده و راضى به فرامين آنان شدند، و از قديم الأيّام أهل باطل از أهل حقّ در تعداد بيشتر بوده اند، و ناگفته نماند كه صبر نمودن بر اولياى امر بنا بر اين آيه واجب و مفروض است كه: فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ، و بنا به آيه: لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ وجوب آن مشمول دوستان و أهل طاعت ايشان نيز مى گردد، و همين قدر كه جوابت داد تو را كفايت مى كند،

ص: 554

زيرا قانون تقيّه را نشايد كه بيش از اين بازگو شود.

(1) و امّا آيه: وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا، و: وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى، و هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ، همه و همه صحيح و درست است، و فعل «آمدن» در مورد خداوند عزّ و جلّ همچون خلايق نيست، چرا كه تأويل برخى از آيات قرآن غير از تنزيل آن است، و آن مانند كلام و فعل بشر نيست، و براى تفهيم مطلب مثالى برايت مى زنم كه تو را بخواست خدا كفايت نمايد، و آن حكايت خداوند از إبراهيم مى باشد در اين آيه: وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ.

و فعل ذهاب او به سمت خداوند در اصل؛ توجّه او به پيشگاه حضرت حقّ در عبادت و اجتهاد بود، حال ديدى كه تأويل آن غير از تنزيل بود، و در آيه: وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ، و وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ، مراد از انزال؛ خلق آن مى باشد.

و نيز در آيه: قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ، مراد از عابدين؛ جاحد و انكاركننده آن مى باشد، و باطن تأويل در اين آيه مخالف ظاهر آن مى باشد.

ص: 555

(1) و مخاطب در آيه: هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ هر آينه حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله است، آيا أهل نفاق و شرك منتظر چيزى غير از آمدن ملائكه و رؤيت ايشان؛ يا آمدن پروردگارت يا برخى از آيات او بودند، و مراد از امر پروردگارت همان عذابهاى دنيوى است كه مشمول امّتهاى پيشين نيز گرديد، و در آيه: أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها همان هلاك اقوام گذشته بود كه با فعل اتيان آورده شده، و در آيه: قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ يعنى خدا آنان را لعنت كند؛ چگونه برگردانيده مى شوند، پس در اين آيه لعنت را قتال ناميد، و همچنين است آيه: قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ يعنى لعنت بر انسان، و در آيه: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى، فعل پيغمبر را فعلى از خود ناميد، آيا مى بينى كه تأويل آن غير از تنزيل است، و مانند آيه: بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ، بعث را لقاء ناميد، و همچنين آيه: الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ، يعنى: يقين نمودند كه مبعوث خواهند شد، و مثل آيه: أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظِيمٍ، يعنى: آيا يقين نمى كنند كه مبعوث خواهند شد، و لقاء نزد مؤمن؛

ص: 556

حشر و بعث، و نزد كافر؛ رؤيت و ديدن است، و گاهى ظنّ كافر يقين است، مانند آيه:

وَ رَأَى الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها يعنى: يقين كردند كه با آن مواجه خواهند شد.

و امّا آيه اى كه خطاب به منافقين است: وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا اين يقين نبوده و شكّ و ترديد مى باشد، پس لفظ ظاهرا يكى است و در باطن با هم مخالفند، و همچنين است آيه: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى، يعنى: تدبيرش مستقرّ و كارش بالا گرفت، و آيه: وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ، و وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ و ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ، هر آينه بدين آيات قصد دارد به تمام خلايق بفهماند كه قدرتى كه به امناى دين و واليان شرع عطا فرموده مستولى بر همه ايشان است و اينكه فعل او همان فعل ايشان است.

(1) در اين مطلب خوب فكر كن، و من بر شرح آن مى افزايم تا سينه تو و هر كه پس از تو دچار اين شكّ و ترديد مى شود را خنك و سرد نمايم، تا مبادا كسى را براى پاسخ به آنها نيابد، زيرا طغيان دشمنان و فتنه ايشان سبب اضطرار و اضطراب أهل علم به تأويل قرآن شده آن را مكتوب و محجوب كنند، و اين از ترس أهل ظلم و بغى نمايند.

ص: 557

(1) بدان كه روزگارى بر مردم بيايد كه حقّ در آن پنهان، و باطل ظاهر و مشهور گردد، و در آن زمان بهترين افراد بديشان دشمنترين آنان مى باشد، و وعده حقّ نزديك شده و الحاد عظيم گردد و فساد ظاهر شود، در يك چنين دورانى أهل ايمان گرفتار شوند، و زلزله هاى شديد رخ دهد، و از سر اضطراب نامهاى اشرار را بر خود بندد، و تمام تلاش مؤمن حفظ خون خود از نزديكترين افراد به خويش است، سپس خداوند فرج و گشايش خود را براى اوليايش جارى، و صاحب أمر را بر دشمنان خود چيره و پيروز سازد.

و امّا آيه: وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ، مراد از شاهد همان حجّت خدا است كه بر خلق اقامه مى فرمايد، و مى فهماند كه هيچ كس جز جانشين پيغمبر شايستگى خلافت او را ندارد، و تنها كسى مى تواند دنباله رو پيغمبر باشد كه مانند او مطهّر و پاك باشد، و دليل آنكه حضرت حقّ جايگاه ولايت و امامت را متّسع نگردانيد تا اگر فردى يك وقتى اختيار كفر نمود او را نرسد كه خود را مستحقّ قائم مقامى پيغمبر بداند، و جاى هيچ عذرى براى ياور او در گناه و ظلم نماند، چرا كه خداوند افراد مبتلا به كفر را از دسترسى به مقام انبياء و اولياء بازداشته، و آن در خطاب به إبراهيم مشهود است كه: لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ،

ص: 558

و مراد از ظالمين در اين آيه مشركينند، زيرا در آيه اى ديگر شرك را ظلم خواند كه: إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ، و چون إبراهيم دريافت كه عهد خداوند بر امامت به بت پرستان نمى رسد، گفت: وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ.

(1) و اين را بدان هر كه أهل نفاق را بر راستگويان، و كافران را بر ابرار ترجيح دهد، به دروغى كه بافته؛ گناهى بزرگ مرتكب شده است، زيرا خداوند تفاوت ميان أهل حقّ و باطل، پاك و ناپاك، و مؤمن و كافر را نيك بيان داشته، و دنباله رو پيغمبر- پس از او- تنها كسى است كه از لحاظ صدق و عدل و طهارت و فضيلت؛ لايق منصب او مى باشد.

و امّا آن امانتى كه ذكر نمودى امرى است كه جايز بلكه واجب است كه آن در انبياء و اوصياى ايشان باشد زيرا كه خداوند تبارك و تعالى تنها اين گروه را رهبران خلق خود قرار داده و ايشان را حجّتهاى خويش در زمين مقرّر فرموده، پس توسّط سامرىّ و جمع او و جماعت كفّارى كه او را هنگام غيبت موسى عليه السّلام در عبادت گوساله يارى نمودند؛ اقتدا به محلّ موسى عليه السّلام از روى تمرّد و طغيان تمام بود، و چون مفروض است كه حمل اين امانت جز سزاوار افراد طاهر و پاك از رجس و نجاست و عقيده نباشد

ص: 559

پس سامرىّ متحمّل وزر و خطيئت شده و تا آخر بار خطا و گناه هر كه- از ستمكاران و طرفدارانشان- راه او را بپيمايد بر دوش خواهد كشيد. و به همين جهت است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «و هر كس سنّت حقّ و درستى را پايه گذارى نمايد، پاداش آن براى همو است، و اجر هر كه عمل بدان كند نيز تا روز قيامت براى او خواهد بود، و هر كه سنّت گذار باطلى باشد، بار گناه آن بر دوش خود اوست، و گناه هر كه مرتكب آن شود نيز تا روز قيامت بر دوش او خواهد بود»، و براى اين كلام نبوىّ شاهدى از قرآن است كه در قصّه جنايت قابيل بر برادرش آمده كه: مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً «1»، و براى لغت «إحياء» در اين موضع تأويل باطنى دارد كه ظاهرى نيست، و آن «إهداء» مى باشد، يعنى: «كسى كه فردى را هدايت نمايد»، زيرا هدايت سبب حيات ابد است، و هر كه را كه خداوند حىّ و زنده نام نهد هرگز نمرده است، هر آينه او را از سراى محنت و سختى به سراى عطا و راحت انتقال مى دهد.

(1) و امّا آنچه در قرآن از صفت بارى گاهى مخاطب به لفظ انفراد و گاهى به خطاب جمع واقع است، براى اين است كه خداوند تبارك و تعالى همان گونه كه خود را وصف فرموده

ص: 560

نورى ازلى و قديمى است كه چيزى مانند او نيست، دستخوش تغيير نشده، و هر چه اراده و اختيار كند عملى سازد، و هيچ كس قادر بر ردّ حكم و قضاى او نيست، آفرينش او موجب ازدياد در ملك و عزّت او نشود، و عدم ايجاد ايشان نيز هيچ نقصى را متوجّه او نمى سازد، و تنها اراده به آفرينش نمود، تا قدرت خود را اظهار و سلطان خود را نمايان و براهين حكمت خود را ظاهر و آشكار سازد، پس آنچه در مشيّت حقّ بود به هر وجه كه خواست خلق فرمود و انجام برخى از كارها را بدست برگزيدگان امناى خود جارى گرداند، و فعل آنان همان فعل حضرت حقّ است، همچنان كه در قرآن است: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ، و نيز آسمان و زمين را ظرف و جايگاهى براى خلق خود قرار داد تا خبيث از طيّب را تميز دهد، هر چند همه آن دو گروه در علم حضرت حقّ بود، و خواست تا آن را مثالى براى اوليا و امناى خود قرار داده، و فضل منزلت اولياى خود را به خلايق شناساند، و طاعتشان را مقرون به طاعت خود فرموده، و حجّت را بر ايشان تمام نمود كه نوعى ايشان را خطاب نمايد كه دلالت بر وحدانيّت و انفراد خود كند، و حاكى از اين باشد كه حضرت حق را اوليايى است كه احكام و افعال ايشان همان فعل اوست، ايشان بندگان محترم و بزرگوارى هستند كه هرگز پيش از امر خدا كارى نخواهند كرد

ص: 561

و هر چه كنند به فرمان او كنند، آن خداى كه اين جماعت را مؤيّد به روح خود گردانيد و خلق را بر اقتدار آنان بر علم غيب به تبعه آيه: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ عالم و واقف فرمود، و ايشان همان نعيمى هستند كه همه از آن پرسيده شوند، زيرا خداوند به سبب ايشان پيروانشان را مشمول نعمت خود قرار داده است.

(1) فرد زنديق پرسيد: اين حجّتها چه كسانند؟

فرمود: ايشان عبارتند از: رسول خدا، و جماعتى از اصفيا كه خداوند ايشان را مقرون به خود و رسول فرموده، و طاعتشان را همچون طاعت خود بر خلق مفروض و واجب ساخته، ايشان صاحبان امرى هستند كه در حقّ ايشان فرموده: أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ، و نيز: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ.

فرد زنديق پرسيد: منظور از اين امر چيست؟

حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: عبارت از آن چيزى است كه فرشتگان با آن از جانب حضرت حقّ نازل مى گردند، در شبى كه در آن هر امرى با حكمت؛ معيّن و ممتاز گردد،

ص: 562

از ايجاد و خلق و رزق و از اجل و عمل و از حيات و عمر و از موت جانداران و علم به غيب آسمانها و زمين و معجزات و آيات كه هيچ احدى را نسزد مگر خداى تعالى و اصفياء و سفيران كه ميان خدا و خلق اللَّه باشند كه ايشان وجه خدايند كه در قرآن ذكر نمود اشاره به همان اعيان است چنان كه فرموده: فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ، ايشان بقيّة اللَّه مى باشند، يعنى همان مهدىّ كه در پايان و انقضاى اين مهلت خواهد آمد، همو كه زمين را پر از قسط و عدل كند همچنان كه پر از ظلم و جور شده است.

(1) و از آيات او: غيبت، و پنهان شدن هنگام اوج طغيان، و اظهار انتقام مى باشد، و اگر اين امرى كه برايت تعريف كردم تنها مختصّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بود خطاب دلالت بر فعل گذشته مى كرد نه بر فعل آينده، و لفظ آيه اين بود كه: «فرشتگان نازل شدند»، و «در آن شب هر امرى با حكمت؛ معيّن و ممتاز شد»، و نگفته بود: «فرشتگان نازل مى گردند»، «در آن شب هر امرى با حكمت؛ معيّن و ممتاز مى گردد»، و خداوند متعال براى روشن شدن مطلب در اين آيه- در مورد اصفيا و اولياى خود- فرموده: أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ، براى اينكه به خلايق قرب ايشان را بنماياند، مگر تو خود نمى گويى: «فلانى در كنار فلانى است» وقتى بخواهى ميزان قرب او را به آن فرد بنمايانى؟

ص: 563

و هر آينه خداوند متعال اين رموز- كه جز او و انبياء و حجّتهاى او در زمين از آن خبر ندارند- را در كتاب خود قرار داد زيرا از احداثى كه مبدّلين در كتابش مى نمايند نيك آگاه بود كه اسماى حجج او را سقط نموده و امّت را دچار اشتباه كنند تا ايشان را بر باطل يارى كنند، بدين خاطر اين رموز را در قرآن قرار داد، و دل و ديده اشان را كور ساخت، تا آنكه اين آيات و غير اينها از خطاب؛ دلالت بر احداث اين گروه در آن كند، و خداوند أهل قرآن؛ كه افراد وظيفه شناس و عالم به ظاهر و باطن آنند را از درختى قرار داد كه اصل و ريشه آن برقرار؛ و شاخه آن به آسمان- رفعت و سعادت- بر شود [درخت زيبايى كه] به فرمان خدا همه اوقات ميوه هاى خوردنى و خوش دهد، يعنى مانند اين علم براى حاملانش همه اوقات بر دهد، و دشمنان آيات قرآن را أهل شجره ملعونه اى قرار داد كه قصد داشتند كه نور خدا را به گفتار باطل خود خاموش سازند، پس خدا جز به كمال رسيدن نور خود را نخواست.

(1) و اگر منافقان ملعون دانسته بودند چه جزايى در ترك اين آيات- كه تأويلش را گفتم- برايشان مقرّر شده؛ همه را اسقاط مى كردند، ولى حكم خداوند متعال به ايجاب حجّت بر خلق امضاء شده، همان طور كه فرموده: قُلْ فَلِلَّهِ

ص: 564

الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ، ديدگانشان را پوشانده و بر دلهاشان پرده افكنديم تا بدان واقف نشوند، پس آن را به حال خود گذاشتند، و از تأكيد فرد ملتبس به باطل محجوب شدند، پس افراد سعادتمند بر آن واقف و آگاه؛ و اشقياء از درك آن كور و گمراه گرديدند، و هر كه را خداوند نور نبخشيد هرگز روشنى نيابد.

(1) سپس خداوند متعال به جهت وسعت رحمت و رأفتش به خلق، و آگاهى از احداث أهل تبديل در كتابش؛ كلام خود را به سه دسته تقسيم فرمود: به قسمتى از آن؛ عالم و جاهل واقفند، و قسمتى ديگر را جز آنان كه برخوردار از ذهنى مصفّا و حسّى لطيف و قدرت تميزند؛ نمى دانند، همانها كه خداوند براى اسلام شرح صدرشان عطا فرموده، و قسمتى ديگر را جز خود خدا و واليان او و راسخان در علم نمى دانند، و هر آينه اين كار را بدين خاطر انجام فرمود تا ديگر هيچ أهل باطلى كه ميراث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از علم كتاب را غصب نموده مدّعى نشود، و اضطرار مجبورشان كند تا براى فهم مطلب نزد اولياى خدا روند؛ همانها كه از طاعتشان از سر افتخار و افتراى بر خدا؛ استكبار نمودند؛ غاصبانى كه به كثرت ياران خود مغرور شده و به خدا و پيامبر عناد ورزيدند.

ص: 565

(1) پس آنچه كه جاهل و عالم از فضل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در قرآن بدان واقف است، همان كلام خداوند است كه: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ و آيه: إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً، و براى اين آيه ظاهرى است و باطنى، ظاهر همان فراز: صَلُّوا عَلَيْهِ، و باطن آن فراز: وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً مى باشد، يعنى: به آنكه وصىّ و خليفه خود بر شما قرار داد سلام كنيد، و تسليم فضل و عهود او باشند، و به تأويل اينها كه برايت گفتم جز افرادى با حسّى لطيف و ذهنى پاك و قدرت تميز بالا خبر ندارند. و همچنين آيه: سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ، زيرا خداوند پيامبر را بدان نام نهاد؛ آنجا كه فرمود: يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ، زيرا نيك باخبر بود كه ايشان لفظ «سلام على آل محمّد» را اسقاط مى كردند همان طور كه چيزهاى ديگر را انداختند، و پيوسته رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ايشان را مورد محبّت خود قرار داده و بخود نزديك داشته و در كنار چپ و راست خود مى نشانيد، تا اينكه حضرت حقّ با آيات:

وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلًا و: فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزِينَ أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ كَلَّا إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ، و نيز

ص: 566

آيه: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فرمان به دورى و بعد ايشان صادر فرمود، بى آنكه نامى از آنان و پدران و مادرانشان ببرد.

(1) و امّا آيه: كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ هر آينه اين گونه نازل شد: كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا دينه زيرا محال است كه هر چيزى از او هلاك شود و وجه وى باقى بماند، خداوند بسى جليل و اكرم و بزرگتر از اين كلام است، هر آينه همه چيز جز او هلاك شوند، مگر اين آيه را نديده اى كه فرموده: كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ، پس ميان خلق و وجه خود را جدايى انداخته است؟!.

و امّا انكارت در آيه: وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ و اجراى عدل در ميان افراد يتيم هيچ شباهتى به ازدواج با زنها ندارد، و تمام زنها نيز يتيم نيستند، و اين از همان موارد سقط شده توسّط منافقين در قرآن است، و ميان فراز «في اليتامى» و «نكاح زنها» از خطاب و قصص بيش از يك سوم قرآن افتاده است «1»، و اين و موارد مشابه آن از جمله موارد حادث از منافقين است كه بر أهل نظر و تأمّل پوشيده نيست. و معطّلين و رهبران مذاهب مخالف اسلام اين را موجب قدح قرآن يافتند

ص: 567

كه اگر من به شرح تمام موارد سقط و تحريف و تبديل در اين امور بپردازم كار به طول انجاميده، و آنچه تقيّه مانع از بروز آن مى شود از مناقب اولياء و مثالب اعداء آشكار شود.

مترجم گويد: «براى روشن شدن امورى كه گذشت پيشنهاد مى شود به كتب «آلاء الرّحمن» مرحوم محقّق شيخ بلاغى، و تفسير الميزان؛ علّامه طباطبايى رحمه اللَّه مراجعه شود».

(1) و امّا آيه: وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ، و خداوند تبارك و تعالى منزّه است از اينكه مورد ظلم واقع شود، و پروردگار واليان خود بر خلق را مقرون به خود ساخته، و به مردم جلالت قدر ايشان را شناسانده، و اينكه ظلم به ايشان ظلم به او است به اين فراز كه «وَ ما ظَلَمُونا» با بغض به اولياى ما و يارى دشمنانشان بر آنان و فراز:

وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ از اين رو كه نفس خود را از بهشت محروم ساخته و آتش ابدى را بر خود واجب نمودند.

و امّا آيه: قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ، پس خداوند عزّ و جلّ تمام قوانين و آيات فرائض را در اوقات مختلف نازل فرمود، همان طور كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد، و اگر مى خواست در كمتر از يك چشم بر هم زدن هم خلق كند حتما آفريده بود، و ليكن ربّ العالمين لحظه و ساعات و مدارات اوقات را مثالى براى واليان خود و اتمام حجّت بر مردم قرار داد،

ص: 568

پس به اوّلين چيزى كه مقيّدشان فرمود: اقرار به وحدانيّت و ربوبيّت و شهادت به اينكه معبودى جز اللَّه نيست بود، پس هنگامى كه بدان اقرار نمودند دنباله اش اقرار به نبىّ خود و شهادت به رسالت او بود، وقتى اطاعت نمودند، نماز و روزه و حج را بر ايشان واجب نمود، سپس زكات، صدقات و هر چه مانند آن بود از مال خراج و غنيمت را بر ايشان فرض نمود، پس منافقان گفتند: آيا براى پروردگارت بعد از اينها كه واجب كرد چيز ديگرى مانده كه فرض كند و تو آن را بگويى تا دلمان آرام گيرد تا اينكه چيز ديگرى باقى نمانده باشد؟ پس اين آيه نازل شده كه: قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ، يعنى ولايت.

(1) و اين آيه را نازل فرمود كه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، و ميان امّت هيچ خلافى نيست كه هيچ كس در آن وقت به هنگام ركوع زكات نپرداخته جز يك مرد، و اگر نامش در قرآن برده مى شد حتما مانند موارد ديگر از آن سقط مى شد، و اين و امثالش از جمله رموزى است كه ثبت آن را در كتاب برايت ذكر كردم، تا محرّفين به خطا افتند و آيه همان طور به دست تو و مانند تو برسد، و در اين هنگام خداوند فرمود: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً.

ص: 569

(1) و امّا آيه اى كه خطاب به پيغمبر فرمايد: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ، تو خود نيك مى دانى كه مخالفان ايمان و مانندشان از كافران تا اين اندازه بر كفر خود باقى مانده اند، و اگر پيغمبر موجب رحمت بر ايشان بود همه هدايت شده و از عذاب سعير نجات يافته بودند، پس مراد خداوند تبارك و تعالى از آيه اين است كه: پيغمبر را سببى براى مهلت مردم اين سرا مقرّر فرموده، زيرا انبياى پيش از او مبعوث به تصريح قول شده بودند نه تعريض و كنايه، پس پيغمبر نيز از ايشان بود، هنگامى كه صداى خود را به امر خداوند بلند كرد و قوم او پاسخش دادند هم خود و هم أهل ديارشان از ساير مردمان محفوظ و در امان ماندند، و اگر مخالفت كرده بودند هم خود و هم أهل ديارشان مبتلا به همان آفتى مى شدند كه پيغمبر و عيد آن را داده و ايشان را از حلول و نزول آن به ساحتشان ترسانده بود، مانند خسف يا قذف يا رجف يا باد يا زلزله يا غير از آن از اصناف عذابى كه امّتهاى پيشين بدان هلاك شدند.

و بى شكّ خداوند از نبىّ ما و اوصياى حجج او در زمين همان صبرى كه انبياى پيش از ايشان طاقت نياورده بودند را دريافته بود، به همين جهت آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله را مبعوث به تعريض و كنايه فرمود نه تصريح و آشكار، و آن حضرت پيوسته اثبات حجّت بر امّت از روى تعريض مى گردانيد نه

ص: 570

تصريح، چنان كه به قول مبارك خود در حقّ وصىّ خويش فرمود: «هر كه من مولاى اويم پس اين فرد مولاى اوست»، و نيز: «او در نزد من منزلت هارون نسبت به موسى را داراست جز اينكه پس از من پيامبرى نيست»، و سخن بى معنى از طبيعت و سرشت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدور است، پس بايد افراد امّت توجّه به اين نكته داشته باشند كه وقتى مقام نبوّت و برادرى هر دو در جناب هارون موجود است ولى در كسى كه پيامبر او را هم منزلت هارون ساخته موجود نيست، فقط مى ماند مسأله خلافت و جانشينى همان طور كه موسى وى را خليفه خود در قوم قرار داد، آنجا كه گفت: اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي، و اگر رسول خدا فرموده بود: امامت را جز از فلانى تبعيّت نكنيد و إلّا بر شما عذاب نازل خواهد شد، حتما عذاب نازل و باب مهلت و انتظار بسته مى شد.

(1) و نيز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمان به بسته شدن تمام دربها به مسجد داد جز باب او، سپس فرمود: اين باز و بسته نمودن جز به فرمان حضرت حقّ نبود، و گفتند: دربهاى ما افراد سنّ بالا را بستى و درب خانه كوچكترين فرد ما را ترك گفتى!. امّا مسأله كوچكى سنّ، خود خداوند متعال يوشع بن نون را با اينكه هفت سال بيشتر نداشت كوچك نشمرده و به موسى فرمان داد كه عهد وصيّت را با او نمايد، و نيز حضرات يحيى و عيسى را كوچك نشمرد وقتى عزائم و براهين حكمت خود را بديشان سپرد، و هر آينه خداوند اين كار را

ص: 571

به لحاظ علم به عاقبت امور انجام داد، كه وصىّ او بعدها گمراه و كافر نخواهد شد.

(1) و ديگر اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سوره برائت را براى قرائت بر مردم مكّه به كسى داد كه دريافته بود كه امّت او را بر وصايتش انتخاب خواهند كرد، و زمانى كه اين مأموريت ابتدا به غير او واگذار شد دستور بازگشت داده و كار را به فرد اصلى سپرده و فرمود:

بدرستى كه خداوند عزّ و جلّ به من وحى فرمود كه اين مأموريت را جز فردى همچون من انجام ندهد، و اين دليل بر خيانت كسى است كه فكر كند امّت او را بر وصيّش برگزيد.

سپس جماعتى شفاعت اين فرد بازگشته از ابلاغ سوره برائت و رفيقش را نزد پيامبر نمودند كه اين دو را نزد عمرو بن عاص- علم نفاق- در غزوه ذات السّلاسل فرستد عمرو نيز آن دو را نگهبان لشكر خود ساخت.

و عاقبت كارشان را بجايى رساند كه حتّى هنگام وفات نيز آن دو را به خدمت- برده آزادشده اش- اسامة بن زيد فرستاده و امر فرمود كه اطاعت او را نموده و گوش بفرمان او باشند، و آخرين چيزى كه به امّت سفارش مى فرمود اين بود كه: «به لشكر اسامه برسيد» و اين كلام را براى اتمام حجّت در انتخاب منافقين بر صادقين بسيار تكرار فرمود.

ص: 572

(1) و اگر بخواهم تمام معايبى كه بر غاصبين خلافت پيامبر نقل شده را بگويم كار به درازا خواهد كشيد، و اينكه اوّلين فرد از اين گروه چون در خور مسئوليّت پذيرفته شده نبوده و از تفسير سؤالاتى كه ميشد بى خبر بود عاجزانه درخواست استعفاى از خلافت نمود و اين همه حكايت از جهل او از آينده داشت.

سپس به ظلم خود ادامه داد و با اين همه به جمع اين گناه بزرگ راضى نشد تا اينكه خلافت را پس از خود به ديگرى داد، پس فرد بعد از او آمد، او سفيه الرّأى بود و احكامش مملوّ از قدح و طعن بود، و شمشير براى آنكه صاحب او بود برداشت، و زنان اسيرى كه اكثر آنان حامله بودند را به شوهران ردّ كرد، و با اينكه من او را از قتال أهل قبله نهى كردم منزجر و ممنوع نشده به من گفت: تو با كافران مهربانى، و او در ستمى كه به ايشان نموده بود به اسم كفر شايسته تر بود.

و پيوسته در احكام سيّد الأنام خطا مى كرد و هميشه بر آن تقصير نموده و مى گفت:

«بيعت أبو بكر لغزش و خطا بود و تنها خدا شرّ آن را مصون داشت، پس هر كس به اين روش دعوت نمود او را بكشيد»، و او پيش از آن آشكارا مى گفت: اى كاش من يك حسنه

ص: 573

از حسنات او داشتم و آرزو مى كرد كه يك موى در سينه او مى بود. و غير اين سخنان اقوال متناقض ديگرى گفت كه موجب تأكيد دلائل مدافعين اسلام بود.

(1) و در باب امر شورى و تأكيد او بر آن چندان مرتكب ظلم و الحاد و فريب و فساد شد تا اينكه ضرر و زيان قصدش بر هيچ خردمندى پوشيده نماند.

ولى افراد امّت ديگر در برابر كردار زشت سومى طاقت نياورده و سريعا او را به هلاكت رساندند، پس ميدان جنايتى كه اين گروه مرتكب شدند بر ظلم و كفر و نفاقشان توسعه يافته و قصد دست يازيدن به استيلاء بر امّت را نمودند.

و تمام اين اعمال براى سپرى شدن مهلتى بود كه خداوند به ابليس داده بود، تا اينكه زمان آنها به آخر رسيده و بر كافران- به اتمام حجّت- وعده عذاب حتم و لازم گرديده و وعده- ثواب و عقاب- حقّ بسيار نزديك شود، همان وعده اى كه در قرآن بيان داشته كه:

وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، و اين زمانى است كه از اسلام جز اسمى و از قرآن جز رسمى باقى نماند، و صاحب الأمر

ص: 574

به جهت خيانتهاى آشكار غايب گرديد، و كار فتنه و فساد دلها بجايى مى رسد كه نزديكترين افراد به او دشمنترين افراد نسبت به آن جناب خواهند شد.

و در يك چنين هنگامه اى است كه خداوند او را با لشكرى غيبى يارى نموده و دين پيامبرش را بر دستان او بر همه اديان تسلّط و برترى مى دهد هر چند مشركان و كافران ناراضى و مخالف باشند.

(1) و امّا در پاسخ به مواردى از قرآن كه خطابهاى نامناسبى نسبت به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از قبيل تهجين و آزار و لوم آن جناب دارد با اينكه خداوند آن حضرت را در قرآن بر ساير انبياء تفضيل و برترى داده، بارى پروردگار متعال براى هر پيامبرى يك دشمن از مشركين قرار داده، همچنان كه در قرآن فرموده، و به جهت اينكه منزلت پيامبر ما نزد خداوند از همه انبياء بالاتر بود به همين خاطر رنج و محنت آن رسول گرامى از دشمنان شقىّ و منافق عظيم شد، آنان براى دفع نبوّت و تكذيب او از هيچ آزارى مضايقه نكرده و هر تصديق و تأييد او را نقض نمودند، و تمامى كفر و عناد و نفاق و الحاد دست به دست هم داده و با تمام تلاش سعى در ابطال دعوت و تغيير آيين و مخالفت سنّت او كردند و با تمام كيد و حيله دوستى وصىّ او را ملقّب به زشتترين القاب نموده و جوّى از وحشت و هراس و اعراض

ص: 575

و تحريك دشمنى به او ساختند، و قصد داشتند قرآن را تغيير داده و موارد فضل فضلا و كفر جماعت كافر و ظالم و بى انصاف و مشرك را از آن ساقط كنند.

(1) و خداوند به اين كارشان واقف شده و فرمود: إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا لا يَخْفَوْنَ عَلَيْنا، و: يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللَّهِ، و پس از وفات پيامبر قرآن را بصورت كامل و مشتمل بر تأويل و تنزيل و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ بدون هيچ افتادگى حرف الف و لامى حاضر نمودند، و هنگامى كه بر آنچه خداوند از اسامى أهل حقّ و باطل آشكار نموده بود واقف شدند و دريافتند اگر آن آشكار شود نقشه هايشان بر باد خواهد رفت گفتند: آنچه نزد ماست كافى بوده و نيازى به آن نداريم، و اين مصداق آيه: فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ مى باشد.

سپس با ورود مسائل مشكلى كه تأويل آن را نمى دانستند اجبارا براى برپايى پايه هاى كفر خود اقدام به جمع و تأليف و تضمين آن نمودند، و منادى ايشان فرياد زد كه: هر كه نزد او قسمتى از قرآن است آن را نزد ما آرد، و تأليف و نظم آن را به يكى از دشمنان اولياى خدا سپردند،

ص: 576

و او نيز كتاب را بنا به اختيار آنان جمع آورى نمود، بطورى كه هر انديشمندى متوجّه اختلال تمييز و افتراى آنها مى شد، و موارد سود و زيان خود را ترك گفته و بر آنچه موجب تناكر و تنافر ايشان بود افزودند، و خداوند خود نيك دانسته بود كه اين آشكار و مبيّن خواهد شد، پس فرمود: ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ، و بر أهل خرد و بينش؛ عيب و سخن ناصوابشان همچو روز روشن شد.

(1) و آزارى كه از ناحيه جماعت ملحد متوجّه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شده بود در آيه: وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً ظاهر و نمايان شد، خداوند براى پيامبرش تمام احداثى كه پس از او در قرآن ظاهر مى سازند را در آيه: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ به او يادآورى فرمود، يعنى: اى محمّد هيچ پيامبرى نيست كه از شدّت آنچه از نفاق قوم و عقوق ديده آرزوى مفارقت از ايشان و انتقال به سراى اقامت را كند جز اينكه شيطان معرض به دشمنى او پس از فقدانش در كتابى كه نازل نموده القاى ذمّ و قدح و طعن او را مى نمايد، پس خداوند بنوعى آن را از قلوب أهل ايمان محو و نابود مى كند كه آن را نمى پذيرند و به آن جز قلوب أهل نفاق و جاهل كس ديگرى گوش نمى سپارد،

ص: 577

و خداوند آيات خود را به گونه اى تحكيم و استوار مى سازد كه دوستان و اولياى خود را از گمراهى و دشمنى و پيروى أهل كفر و طغيان پاسدارى و حمايت فرمايد، همانها كه خداوند رضا نداد كه ايشان را مانند چهارپايان قرار دهد تا اينكه فرمود: بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا.

(1) پس اى زنديق در اين حرفها خوب فكر و تأمّل كرده و به آن عمل كن، و اين را بدان بيش از آنچه بايد سؤال كنى پرسيدى، و من نيز به جهت كمبود حاملان علم و قلّت مشتاقان در خواستش در تفسير آنچه بايد بگويم بسى اقتصار نمودم، و در همين مقدار كمى كه برايت بيان داشتم حجّتى بالغ براى أهل خرد مى باشد.

فرد زنديق پرسيد: همين قدر مرا كافى است اى أمير المؤمنين، و به جهت اينكه مرا از كورى شرك و تاريكى دروغ و كذب رهانيدى؛ خدا جزاى خيرت دهد، و به پاداش اخروى مأجور گردى، كه او بر هر چيزى قادر و توانا است، و صلوات و سلام بسيار خداوند در أوّل و آخر بر نورهاى هدايت و أعلام مخلوقات: محمّد و آل او كه أصحاب دلالات واضحاتند.

[خطبه آن حضرت- عليه السلام- پس از بيعت]

[خطبه آن حضرت- عليه السلام- پس از بيعت]

(2) 138- و از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: چون با أمير المؤمنين عليه السّلام بر خلافت بيعت شد عمامه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر سر گذاشت و برده او را بتن نمود و نعل آن حضرت را به پا كرد

ص: 578

و شمشيرش را به كمر بسته و به منبر رفت و با تمكّن جلوس نمود و انگشتان در هم نمود و زير شكم نهاد و فرمود:

اى گروه مردم از من پرسش كنيد پيش از آنكه مرا نيابيد، اين سبد علم است و اين شيره دهان رسول خدا است، اينست كه رسول خدا بخوبى در ناى من فرو ريخته از من بپرسيد كه علم اوّلين و آخرين نزد من است!!.

بخدا سوگند اگر مسند برايم بيندازند و بر آن نشينم به أهل تورات و أهل انجيل و أهل زبور و أهل قرآن به كتب آسمانى خود بگونه اى فتوى دهم كه هر كدام از آن كتب به زبان آمده و بگويد: «درست گفت علىّ، براستى شما را به همان فتوى داد كه خداوند در من نازل فرموده»، و شما كه شبانه روز قرآن مى خوانيد در ميان شما كسى هست كه بداند چه در آن نازل شده؟ و اگر بيش از يك آيه در قرآن نبود شما را تا روز قيامت خبر ميدادم به آنچه بود و باشد و خواهد بود، و آن اينست: يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ- رعد 39.

سپس فرمود: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد، كه سوگند بخدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اگر مرا از هر آيه اى سؤال كنيد كه در شب نازل شده يا روز، در شهر مكّه نازل شده يا در شهر مدينه فرو آمده، در سفر بر آن حضرت نازل يا در حضر،

ص: 579

ناسخ است يا منسوخ، محكم باشد يا متشابه، تأويلش باشد يا تنزيل آن به شما خبر دهم.

(1) در اينجا مردى برخاسته و گفت: اى امير مؤمنان آيا خدايت را ديده اى؟ پس آن حضرت همان گونه كه قبلا گذشت به او پاسخ فرمود.

سپس آن حضرت تكرار فرمود كه: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد!.

پس يكنفر از پايين مجلس برخاسته و گفت: اى أمير مؤمنان، مرا به انجام عملى راهنمايى فرما كه بخاطر آن خدا مرا از آتش رهانده و داخل بهشت فرمايد!.

فرمود: بشنو و بفهم و يقين كن، دنيا بر سه ركن و پايه استوار است، به دانشمند سخنورى كه به علم خود عمل كند، و به توانگرى كه به مال خود بر دينداران بخل نورزد، و به درويش شكيبا، پس هنگامى كه دانشمند علم خود را نهفته دارد و توانگر از مالش دريغ كند و فقير صبر نكند؛ واى! صد واى! در يك چنين روزگارى نزديك است كه زمين پس از پذيرش ايمان به كفر سابق خود بازگردد!.

اى سؤال كننده! كثرت مساجد و جماعتى كه تنشان با هم فراهم است و دلشان پراكنده تو را نفريبد، پس همانا مردمان سه قسمند: زاهد، و راغب، و صابر.

ص: 580

امّا زاهد نه براى دنيا شاد شود و نه بدان چه از دستش رود محزون گردد، و امّا فرد صابر به دل آرزوى دنيا كند و اگر به چيزى از آن دست يافت رو گرداند براى اينكه بدانجامى آن را ميداند، ولى فرد راغب به دنيا باك ندارد كه از حلالش بدست آرد يا حرام.

عرض كرد: اى أمير مؤمنان نشانه مؤمن در اين زمان چيست؟

فرمود: به دوست خدا نگريسته و از او تبعيّت كند، و به دشمن خدا نظر كرده و از او تبرّى و بيزارى جويد هر چند كه او دوست و خويش او باشد.

عرض كرد: بخدا سوگند كه راست گفتى اى أمير مؤمنان! اين را گفت و از ديده پنهان شد. حضرت فرمود: او برادرم خضر عليه السّلام بود!.

[پاسخ آن حضرت- عليه السلام- به پرسشهاى ابن كوّاء]

[پاسخ آن حضرت- عليه السلام- به پرسشهاى ابن كوّاء]

(1) 139- و از اصبغ بن نباته نقل است كه گفت: حضرت أمير عليه السّلام بر منبر كوفه پس از حمد و ثناى الهى خطبه اى بدين شرح ايراد فرمود: اى مردم، از من بپرسيد زيرا در اطراف و جوانب من علم بسيار است.

پس ابن كوّاء برخاسته و گفت: اى أمير مؤمنان تفسير وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً چيست؟

فرمود: بادها.

پرسيد: معنى فَالْحامِلاتِ وِقْراً چيست؟ فرمود: يعنى ابرها.

ص: 581

(1) پرسيد: فَالْجارِياتِ يُسْراً چيست؟ فرمود: يعنى كشتى ها.

پرسيد: فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً چيست؟ فرمود: فرشتگان.

پرسيد: اى أمير المؤمنين، من برخى آيات قرآن را ناقض هم يافته ام.

فرمود: مادرت در عزايت باد! آيات كتاب خدا همه اش تصديق كننده هم است، نه ناقض و ردّكننده هم! هر چه به خاطرت مى آيد بپرس! گفت: اى أمير المؤمنين، در آيه اى فرمايد: بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ، و در ديگرى فرموده: رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ و در جاى ديگر فرموده: قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ؟! فرمود: مادرت در عزايت باد! اى ابن كوّاء، اين مشرق است، اين هم مغرب، و امّا آيه رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ به تحقيق كه مشرق زمستان بر حدّى و مشرق تابستان نيز بر حدّى است، آيا اين را از دورى و نزديكى شمس در نمى يابى؟ و امّا آيه: بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ آن سيصد و شصت برج دارد، هر روز در برجى حاضر و از برجى ديگر غايب مى شود، و فقط در سال ديگر در همان روز به همان برج باز ميگردد.

ص: 582

(1) گفت: اى أمير المؤمنين، فاصله جاى پاى شما تا عرش پروردگار چقدر است؟

فرمود: مادرت در عزايت باد! براى آموختن سؤال كن نه عناد و لجاج، فاصله از جاى پاى من تا عرش پروردگارم گفتن

لا إله إلّا اللَّه

از روى اخلاص است.

گفت: اى أمير المؤمنين، گفتن لا إله إلّا اللَّه چه ثواب و پاداشى دارد؟

فرمود: هر كه از سر اخلاص

لا إله إلّا اللَّه

بگويد تمام گناهانش همچون پاك شدن حرفى سياه از تصويرى سفيد محو شود، و اگر براى بار دوم مخلصانه بگويد:

«لا إله إلّا اللَّه»

در بهاى آسمان و صفوف فرشتگان از هم باز شوند تا آنجا كه گروهى از فرشتگان به جماعت ديگر گويد: براى عظمت خدا خشوع كنيد، و اگر سوم بار از روى اخلاص كلمه

«لا إله إلّا اللَّه»

را بر زبان جارى سازد زير عرش از حركت باز ايستاده و مخاطب خداوند جليل واقع شده كه: «آرام گير، كه به عزّت و جلالم قسم گوينده ات را در هر حالى كه باشد مى آمرزم»، سپس اين آيه را تلاوت كرد: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ- فاطر (35): 10، يعنى وقتى كردارش صالح باشد قول و كلامش بالا رود.

پرسيد: اى أمير المؤمنين قوس قزح چيست؟

ص: 583

(1) فرمود: مادرت در عزايت باد! اى ابن كوّاء مگو: «قوس قزح» زيرا قزح نام شيطان است، بلكه بگو: «قوس اللَّه» و آن هر گاه ظاهر گردد ارزانى و فراوانى بسيار آشكار گردد.

گفت: مجرّه اى كه در آسمان است چيست؟

فرمود: آن كهكشان است، و آن موجب امان أهل زمين از غرق شدن ميباشد، و از همان بود كه خداوند قوم نوح را به آبى سيل آسا غرق نمود.

پرسيد: اى أمير المؤمنين، سياهى كه در قمر ظاهر است چيست؟

فرمود: اللَّه أكبر، اللَّه أكبر، اللَّه أكبر، مردى كور از پرسشى كور سؤال مى كند! مگر اين آيه را نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً- إسراء: 12.

پرسيد: اى أمير المؤمنين، مرا خبر ده از أصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله؟

فرمود: از كداميك از ايشان مى پرسى؟

گفت: اى أمير المؤمنين، از أبو ذرّ غفارىّ.

ص: 584

(1) فرمود: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «هيچ احدى از أبو ذرّ در قول و فعل راستگوتر نيست».

پرسيد: اى أمير المؤمنين، سلمان فارسىّ چگونه بود؟

فرمود: به به! سلمان از ما أهل بيت است، او كسى همچون لقمان حكيم بود كه علم اوّل و آخر را مى دانست.

پرسيد: اى أمير المؤمنين، حذيفة بن يمانىّ چگونه بود؟

فرمود: او كسى بود كه به نامهاى منافقين آگاه بود، اگر سؤالات حدود الهى را از او بپرسيد او را بر تمام آنها عالم و دانا مى يابيد.

پرسيد: اى أمير المؤمنين، عمّار بن ياسر چگونه بود.

فرمود: او فردى بود كه خداوند گوشت و خونش را از تماسّ آتش حرام فرمود.

پرسيد: اى أمير المؤمنين، از خودت برايم بفرماييد؟

فرمود: من اين گونه ام كه چون سؤال كنى پاسخ گويم و چون ساكت شوى من شروع مى كنم.

ص: 585

(1) پرسيد: اى أمير المؤمنين، تفسير آيه: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا- كهف: 103 تا آخر چيست؟

فرمود: منظور كافران أهل كتاب؛ يهود و نصارى است، آنان ابتدا بر حقّ بودند پس در دين خود بدعت نهادند در حالى كه مى پنداشتند كه كارى نيك انجام مى دهند.

سپس آن حضرت از منبر پايين آمده و دست مبارك خود را بر دوش ابن كوّاء زده و فرمود: اى ابن كوّاء تو از أهل نهروان و خوارج دور نيستى!.

عرض كرد: اى أمير المؤمنين، من اراده جز تو را نمى كنم و جز تو را نمى خواهم.

اصبغ بن نباته گويد: ما ابن كوّاء را در روز نهروان ديديم، به او گفتند: مادرت در عزايت باد! ديروز آن همه پرسش از أمير المؤمنين كردى، و امروز با او مى جنگى؟! در همين حال يكى مردى را ديديم كه بدو حمله برده و با يك طعن هلاكش ساخت.

(2) 140- و از امام صادق از آباء گرامش از حضرت علىّ عليهم السّلام نقل است كه فرمود: از من پيرامون آيات قرآن سؤال كنيد، كه بخدا قسم هيچ آيه اى از آن در شب و در روز، و نه در مسير

ص: 586

و نه در شهر نازل نشد جز اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آن را بر من تلاوت فرموده و از تأويلش باخبرم ساخت.

پس ابن كوّاء برخاسته و گفت: اى أمير المؤمنين، آن آياتى كه در غياب شما بر آن حضرت نازل مى شد چگونه بود؟

فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را رسم بر اين بود كه در يك چنين حالتى وقتى از راه مى رسيدم آن را بر من قرائت نموده و مى فرمود: اى علىّ خداوند متعال اين آيات را در غيابت بر من نازل فرمود كه تأويلش اين است، و تنزيل و تأويل آن را به من مى آموخت.

(1) 141- در تاريخ آمده است كه حضرت أمير عليه السّلام در حال ايراد خطبه اى فرمود: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد، كه بخدا قسم اگر از هر فتنه اى كه موجب گمراهى صد تن و هدايت صد تن باشد بپرسيد من شما را از ناعق و سائق (عامل و محرّك) آن تا روز قيامت مطّلع مى گردانم.

در اينجا فردى برخاسته و گفت: اى أمير المؤمنين، سر و ريش من چند طاق مو دارد؟

فرمود: بخدا قسم كه خليلم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مرا از اين كلامت باخبر ساخته،

ص: 587

و بى شك بر سر طاق موى سر تو فرشته اى است كه تو را لعن مى كند، و بر هر طاق موى ريش تو نيز شيطانى است كه تو را تحريك كرده و تكان مى دهد، و اين را بدان كه در خانه تو بره اى است كه فرزند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را بقتل مى رساند، اين مصداق همانى است كه به تو خبر دادم، و اگر اين پرسش تو برهان مشكلى نداشت به تو پاسخ مى دادم، ولى نشانه و آيت آن همان است كه تو را از لعن تو و بره ملعونت خبردار نمودم.

و فرزند آن فرد سائل آن وقت كودكى بود كه بر روى دست راه مى رفت، پس هنگامى كه ماجراى امام حسين عليه السّلام پيش آمد، متولّى قتل او شد «1»، و همان شد كه أمير المؤمنين عليه السّلام پيش بينى كرده بود.

ص: 588

ص: 589

احتجاج حضرت أمير عليه السّلام بر قائلين به رأى در احكام شرع و نكوهش اختلاف علما در فتوى و دخالت افراد نااهل در احكام ميان مردم و بيان وجه اختلاف در دين و روايت از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله

[بيانات آن حضرت- عليه السلام- در باب بدعتها و رأى و قياس]

[بيانات آن حضرت- عليه السلام- در باب بدعتها و رأى و قياس]

(1) 143- نقل است كه حضرت أمير عليه السّلام فرموده: دو نفر در پيشگاه خداوند مبغوضترين مردمند: يكى آنكه خداوند او را به خود واگذارده است و از راه راست منحرف گشته، و بدون دانش و راهنما حركت مى كند، به سخنان ساختگى و دور از حقّ و حقيقت و بدعتهاى خويش سخت دل بسته، و به سرعت در راه گمراه ساختن مردم گام بر مى دارد، و براى افرادى كه فريبش را بخورند فتنه است، وى از مسير هدايت پيشينيان گمراه گشته؛ و گمراه كننده كسانى است كه در زندگى و پس از مرگش تابع او شوند، او بار گناهان كسانى را كه گمراه ساخته به دوش مى كشد و همواره در گرو گناهان خويش نيز هست!.

دوم كسى كه مجهولاتى به هم بافته و به سرعت با حيله و تزوير در ميان مردم نادان پيش مى رود، در تاريكيهاى فتنه و فساد به تندى قدم بر مى دارد، [از نماز و روزه هم دم مى زند] منافع صلح و مسالمت را نمى پذيرد، انسان نماها؛ وى را عالم و دانشمند مى خوانند ولى عالم نيست. از صبح على الطّلوع تا به شب همچنان به جمع آورى چيزهايى مى پردازد كه كم آن از زيادش بهتر است، تا آنجا كه خود را از آبهاى گنديده جهل سير سازد، و به

ص: 590

خيال خود گنجى فراهم ساخته، در صورتى كه فائده اى در آن يافت نمى شود، او در بين مردم به مسند قضا تكيه زده، و بر عهده گرفته، كه آنچه بر ديگران مشتبه شده روشن سازد، گمان نكند در آنچه او منكر است دانشى وجود داشته باشد و جز معتقدات خويش روش درستى سراغ ندارد، اگر چيزى را به چيزى قياس كند نظر خويش را تكذيب نكند [و اگر مطلبى بر او تاريك باشد براى جهلى كه در خود سراغ دارد آن را پنهان مى كند] تا نگويند: نمى داند، اگر با قاضى پيشينش مخالفت مى كند اطمينان ندارد كه قاضى پس از او حكم او را نقض نكند، و اگر با مشكلى روبرو شود يك سرى حرفهاى توخالى را پيش خود جمع و جور مى كند و به نتيجه آن قاطع مى گردد، در برابر شبهات فراوان همچون تارهاى عنكبوت مى باشد، حتّى خودش هم نمى داند درست حكم كرده يا به خطا، اگر صحيح گفته باشد مى ترسد خطا رفته باشد، و اگر اشتباه نموده اميد دارد صحيح از آب درآيد، نادانى است كه در تاريكيهاى جهالت سرگردان است، همچون نابينايى كه در ظلمات پرخطر، به راه خود ادامه مى دهد، او نسبت به رأى خود همانند تارهاى عنكبوتى است كه اگر آتش از آن بگذرد بهيچ وجه متوجّه نگردد. در علم؛ ريشه دار و قاطع نيست تا بهره برد. همانند بادهاى تندى كه گياهان خشك را درهم مى شكند، او نيز احاديث و روايات را درهم مى ريزد، تا به خيال خود از آن نتيجه اى بدست آورد. بخدا سوگند نه آن قدر مايه علمى دارد كه در دعاوى مردم، حقّ را از باطل جدا سازد، و نه براى مقامى

ص: 591

كه به او تفويض شده اهليّت دارد، باور نمى كند ما وراى آنچه انكار كرده دانشى وجود دارد، و غير از آنچه او فهميده نظريّه ديگرى. اگر مطلبى بر او مبهم شد كتمان مى كند، زيرا او خود به جهالت خويش آگاه است، خونهايى كه از داورى ستمگرانه اش ريخته شده صيحه مى كشند، و ميراثهايى كه به ناحقّ به ديگران داده فرياد مى زنند. شكايت به خدا مى برم، از گروهى كه در جهل و نادانى زندگى مى كنند، و در گمراهى جان مى دهند. از آنچه نداند پوزش نمى طلبد، و هر فتوا و حكمى از او در ماتم و شيون است، و مواريث از دست او مى نالند، و بخاطر حكم و قضاى او فرج حرام حلال؛ و فرج حلال حرام مى شود، ما را از أهل آن مى ستاند و به نااهل مى دهد.

(1) 144- و نقل است كه آن حضرت عليه السّلام پس از آن فرمود:

اى مردم، بر شما باد به طاعت و شناخت كسى كه به شناختش معذور نيستيد، زيرا كه آن علمى كه آدم عليه السّلام بدان فرود آمد، و همه آنچه پيمبران بدان واسطه برترى جستند تا برسد به پيغمبر شما خاتم النّبيّين همگى نزد عترت پيغمبرتان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله است، پس در كجا سرگردان شده و بكجا مى رويد؟ اى كنده شده گان از صلبهاى أصحاب كشتى [نوح] مثل عترت در ميانتان

ص: 592

همچون كشتى نوح است، پس بر آن سوار شويد، و همچون نجات يافتگان در آن كشتى؛ هر كه بر آن درآيد نيز نجات يابد، و من به آنچه مى گويم به سوگند درست گرو اين گفتار هستم، و سخن زور نمى گويم، و واى بر آنكه روى برتابد، سپس واى بر آن كس كه روى برتابد، آيا اين حديث پيغمبرتان در حجّ وداع به شما نرسيده كه فرمود: «در ميان شما دو چيز سنگين و گران بها مى گذارم، اگر بدان چنگ زنيد هرگز پس از من گمراه نشويد:

قرآن و عترت من أهل بيتم، و اين دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض بر من درآيند، پس بنگريد چگونه در باره آن دو رفتار كنيد»، بدانيد كه اين آب خوشگوار و شيرين است پس بياشاميد، و آن ديگر آب شور و تلخ است و از آن بپرهيزيد.

[احتجاج آن حضرت- عليه السلام- با رأس اليهود]

[احتجاج آن حضرت- عليه السلام- با رأس اليهود]

(1) 145- از حضرت أمير عليه السّلام نقل است كه به رأس اليهود فرمود: شما در دينتان چند فرقه شديد؟ گفت: بر چند و چند فرقه.

حضرت عليه السّلام فرمود: كذب بافتى! سپس روى به مردم نموده و فرمود: بخدا قسم اگر مسند برايم بيندازند و بر آن نشينم به أهل تورات و أهل انجيل و أهل زبور و أهل قرآن به كتاب خودشان قضاء و داورى نمايم.

ص: 593

يهود هفتاد و يك فرقه شد، كه هفتاد فرقه اش جهنّمى و تنها يك فرقه اش أهل بهشت است، و آن همان فرقه اى است كه از يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام پيروى كردند.

و نصارى هفتاد و دو فرقه شدند، هفتاد و يك فرقه اش أهل دوزخ و تنها يك فرقه ايشان أهل بهشت شدند، و آن همان گروهند كه از شمعون وصىّ عيسى عليه السّلام پيروى كردند.

و اين امّت نيز هفتاد و سه فرقه خواهند شد، كه هفتاد و دوتاى آنها در آتشند و تنها يك فرقه اش أهل بهشتند، و آن فرقه اى است كه از وصىّ محمّد صلّى اللَّه عليه و آله پيروى خواهند كرد- در اين حال دست مبارك خود را بر سينه اش زد- سپس فرمود:

سيزده فرقه از آن هفتاد و سه فرقه تماما دوستى و مودّت مرا مى پذيرند، كه تنها يكى از اين سيزده فرقه أهل بهشتند، و ايشان گروه ميانه رو هستند، و دوازده فرقه الباقى همه أهل آتشند.

[بيانات آن حضرت- عليه السلام- در باره روزگار فتنه]

[بيانات آن حضرت- عليه السلام- در باره روزگار فتنه]

(1) 146- از مسعدة بن صدقه، از حضرت صادق عليه السّلام نقل است كه أمير المؤمنين عليه السّلام خطبه اى بدين شرح ايراد فرمود كه:

ص: 594

از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «شما چگونه خواهيد بود وقتى كه گرفتار فتنه اى شويد كه در آن محيط افراد صغير آن جوان شوند (كنايه از امتداد آن دارد) و پيران در آن فرسوده گردند، و بنوعى كه جمعى آن را سنّت و آيين خويش سازند، و اگر تغيير يابد اعتراض كرده و گويند كه فعل منكرى آورده، در آن محيط سنّت دستخوش تغيير شده و گرفتارى شديد گردد، و زن و بچّه به اسيرى گرفته شوند و آن فتنه همچون آتشى كه هيزم را در بر ميگيرد ايشان را گرفته و مى سوزاند، و مانند سنگ زيرين آسياب تمام درد را مى چشند، مردم به غير دين تفقّه كنند و بدون عمل تنها مى آموزند، و دنيا را با عمل به آخرت طلب مى كنند».

سپس أمير المؤمنين عليه السّلام در حالى كه گروهى از أهل بيت و شيعيان مخصوصش وى را همراهى مى كردند بر منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر رسول خدا؛ فرمود:

واليان پيش از ما متصدّى كارهايى بزرگ و امرهايى عظيم شدند و از روى عمد با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مخالفت كردند، و اگر من مردم را از آن منع و امر به ترك آن نمايم، و بخواهم ايشان را به همان جايى كه رسول خدا خواسته بود برگردانم، تمام لشكرم از اطراف من پراكنده شوند، تا جايى كه فقط من و معدودى از شيعيانم باقى بمانيم، همانها كه به فضل

ص: 595

و امامت من از كتاب خدا و سنّت پيامبر معرفت يافته اند، فكر مى كنيد اگر من شما را امر كنم كه مقام إبراهيم عليه السّلام را به همان جا كه رسول خدا گذارده بود برگردانيد، و فدك را به ورثه فاطمه عليها السّلام ردّ كنيد، و صاع و مدّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را به همان ميزان سابق بازگردانيد، و امر كنم كه زمينهايى كه خود پيغمبر براى افراد مشخّصى قرار داده بود به ايشان پس دهيد، و خانه جعفر بن ابى طالب را به ورثه اش باز پس داده و آن را خراب نموده و از مسجد خارج كنم، و خمس را به أهل آن دهم، و هر قضاى به جورى را ردّ كنم، و زن و بچّه اسير بنى تغلب را آزاد كنم، و آنچه از زمين خيبر تقسيم شده همه را برگردانم، و ديوان عطا را تعطيل كرده، و همانند رسول خدا آن را عطا كنم، و آن را دست به دست توانگران قرار ندهم چه خواهد شد؟!.

(1) بخدا سوگند، به مردم فرمان دادم كه در ماه رمضان جز نمازهاى واجب را به جماعت نخوانند؛ كه يكى از افراد جنگجوى لشكرم كه شمشيرش با ما بود فرياد زد:

«اسلام و أهل آن هلاك شد، سنّت عمر دستخوش تغيير شد! او از اقامه نماز به جماعت در ماه رمضان نهى كرد!» تا اينكه ترسيدم نكند در ناحيه اى از لشكرم بر من شورش شود،

ص: 596

بار خدايا از اين همه گرفتارى كه از جانب سران گمراهى و داعيان به آتش به من و اين امّت رسيد تنها به تو اظهار شكايت مى كنم!.

و بالاتر از همه سهم ذوى القربى يا همان خويشاوندانى است كه خداوند درباره اشان فرموده: وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ و اين تنها مختصّ ما است إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ- انفال: 41 بخدا كه منظور از ذوى القربى ماييم، همانها كه خداوند ايشان را مقرون به خود و پيامبرش فرموده. پس فرمود: براى ما در صدقه هيچ نصيبى قرار نداد، خداوند سبحان پيامبر خود و ما را اكرام داشت از اينكه به ما اوساخ اموال مردم را بخوراند.

[بيانات آن حضرت- عليه السلام- در علت اختلاف حديث]

[بيانات آن حضرت- عليه السلام- در علت اختلاف حديث]

(1) پس يك مردى پرسيد: من چيزهاى بسيارى از قرآن و روايات نبوىّ از سلمان و أبو ذرّ و مقداد شنيده ام كه با آنچه در نزد مردم است مغاير مى باشد و باز از شما چيزى در تصديق آنچه شنيده ام مى شنوم، و در دست مردم مطالب بسيارى از تفسير قرآن و احاديث نبوىّ مى بينم كه شما با آنها مخالفيد و همه را باطل مى دانيد، آيا معتقديد كه مردم عمدا به رسول خدا دروغ مى بندند و قرآن را به آراء خود تفسير مى كنند؟

ص: 597

(1) گفت: آن حضرت متوجّه من شده و فرمود: پرسشى كردى اكنون پاسخش را بفهم، همانا نزد مردم حقّ و باطل و راست و دروغ و ناسخ و منسوخ و عام و خاصّ و محكم و متشابه و خاطره درست و نادرست همه هست، و در زمان آن حضرت مردم بر او دروغ بستند تا آنكه ميانشان برخاسته و فرمود: «اى مردم همانا دروغ بندان بر من زياد شده اند هر كه عمدا به من دروغ بندد بايد جاى نشستن خود را در دوزخ بيابد».

همانا حديث از چهار طريقى كه پنجمى ندارد به تو مى رسد:

أوّل: فرد منافقى كه تظاهر به ايمان مى كند و اسلام ساختگى دارد و از روى عمد دروغ بستن به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله پروا ندارد و آن را گناه نمى شمارد، اگر مردم بدانند كه او منافق و دروغگو است از او نپذيرفته و تصديقش نمى كنند ليكن مردم مى گويند اين شخص همدم پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بوده و او را ديده و از او شنيده و از او گرفته، پس مردم از او اخذ كنند و از حالش آگهى ندارند، در صورتى كه خداوند پيغمبرش را از حال منافقين خبر داده و ايشان را وصف نموده، پس أهل نفاق پس از وفات پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله زنده مانده و به رهبران گمراهى و جماعتى كه مردم را با باطل و تهمت به دوزخ خوانند پيوستند، و آنان پستهاى حسّاسشان دادند و برگردن مردمشان سوار كردند

ص: 598

و به وسيله آنان دنيا را به دست آوردند زيرا مردم همراه زمامداران و دنبال دنيا ميروند مگر آن را كه خدا نگهدارد، اين بود يكى از چهار نفر.

(1) دوم: كسى كه چيزى از آن حضرت شنيده و آن را درست نفهميده و بغلط رفته ولى قصد دروغ نداشته آن حديث در دست او است، به آن معتقد است و عمل مى كند و به ديگران مى رساند و مى گويد من اين را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم، اگر مسلمين بدانند كه او غلط رفته از او نخواهند پذيرفت و اگر هم خودش بداند اشتباه كرده، آن را رها كند.

سوم: شخصى كه چيزى از آن حضرت شنيده كه به آن امر مى فرمود سپس پيغمبر از آن نهى كرده و او آگاه نگشته يا نهى چيزى را از پيغمبر شنيده سپس آن حضرت به آن امر فرموده و او اطّلاع نيافته، پس او منسوخ را حفظ كرده و ناسخ را حفظ نكرده اگر او بداند منسوخ است تركش كند و اگر مسلمين هنگام شنيدن بدانند منسوخ است تركش كنند.

چهارم: شخصى كه بر خدا و بر پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله دروغ نبسته و دروغرا از ترس خدا و احترام پيغمبر مبغوض دارد، و هيچ قصدى هم به آن ندارد (فراموشش نكرده) بلكه آنچه شنيده چنان كه بوده حفظ كرده و همچنان كه شنيده نقل كرده، به آن نيفزوده و از آن كم نكرده ناسخ را حفظ كرده و بدان عمل كرده و منسوخ را شناخته و از آن دورى كرده،

ص: 599

و عام و خاصّ را دريافته و هر كدام را در موضع خود قرار داده و به متشابه و محكم واقف است.

(1) و گاهى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به دو طريق سخن ميفرمود: سخنى عام و سخنى خاصّ، گاهى فردى آن را مى شنيد كه هيچ شناختى از آنچه منظور خدا و پيامبر بود نداشت، و آن را حمل نموده و بدون معرفت به معنى و قصد آن و اينكه دليل آن سخن چه بوده همه و همه را توجيه مى كرد، و تمام أصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از آن حضرت نمى پرسيدند و فهم جويى نمى كردند، و دوست داشتند كه فردى بيابانى و رهگذر بيايد و از پيغمبر بپرسد تا آنان بشنوند، و تنها من بودم كه تمام مطالب را پرسيده و حفظ مى داشتم، و اين وجوه اختلاف مردمان و علّت خلاف در روايات و تفسير ايشان است.

[بيان رسول خدا- صلى الله عليه و آله- در باره دجال]

[بيان رسول خدا- صلى الله عليه و آله- در باره دجال]

(2) 147- از يحيى حضرمىّ نقل است كه گفت: از حضرت أمير عليه السّلام شنيدم مى فرمود:

روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سر مبارك خود بر زانوى من نهاده و خوابيده بود و ما نزد او نشسته بوديم كه حرف از دجّال به ميان آمد، به من گفتند: دجّال كيست؟

در اين حال رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با صورتى سرخ بيدار شده و فرمود: در چه موضوعى سخن مى گوييد؟ عرض كردم: اى رسول خدا، مرا از دجّال پرسيدند.

ص: 600

فرمود: من از براى شما از غير دجّال مى ترسم، گفتم: اى نبىّ اللَّه آن چيست؟ فرمود: از واليان گمراه و گمراه كننده اى كه پس از من خون عترت مرا مى ريزند، من با هر كه با آنان بجنگد در جنگم، و با هر كه با ايشان آشتى باشد در آشتى و صلحم.

ص: 601

- همچنان كه در صفحه 61 وعده كرده بوديم اينك توضيح مطلب:

جناب استاد غفّارى- أيّده اللَّه- در شرح مشيخه كتاب من لا يحضره الفقيه ضمن شرح حال محمّد بن قاسم استرآبادىّ مفسّر به نقد تفسير منسوب به امام حسن عسكرىّ عليه السّلام پرداخته، و با ذكر شواهدى از كتاب؛ آن را تضعيف نموده اند و انتساب آن را به ساحت معصومين بدور و حتّى به فرد مسلمان امامى مذهب پايبند به اصول اماميّه محال مى دانند، و يكى از مواردى كه معظّم له ذكر فرموده اند همين مطلب منقول از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است كه آن حضرت دليل عدم عذاب أبو جهل را تولّد عكرمه دانسته كه خداوند به همين خاطر آن را از وى منع فرموده، ايشان مى گويند: «بايد دانست كه اين ذرّيّه طيّبه! را ارباب تاريخ و تراجم جزء دشمنان سرسخت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نام برده و در باره او يعنى عكرمه گويند:

«كان شديد العداوة لرسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله في الجاهليّة»، و اسد الغابة گويد: «و من أشبه أباه فما ظلم» يعنى: «هر كس به پدرش مشابه باشد ستم نكرده»، و وى را در جاهليّت در دشمنى رسول خدا همگام پدرش همى دانند، و در غزوه احد فرمانده ستون چپ لشكر مشركين بوده، و در غزوه بدر چند تن از مسلمانان را بقتل رسانيده كه از جمله آنان رافع بن معلّى بن- لوذان است، و دشمنى اين ذرّيّه طيّبه! با أمير المؤمنين عليه السّلام براى آنان كه با تاريخ اسلام آشنايند محلّ ترديد نيست، و توجيه به اينكه مراد فردى از نسل عكرمه است بى وجه است، زيرا علماى انساب و ارباب سير جملگى نصّ صريح دارند كه وى پس از خود كسى را نگذاشت و گويند: «ليس لعكرمة عقب و انقرض نسل أبي جهل إلّا من بناته». و نيز اين ذرّيه طيّبه! از آن چند تنى است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در روز فتح مكّه فرمان داد مسلمانان مأمورند در هر كجا اينان ديده شدند آنها را بكشند و لو پناه به پرده خانه كعبه برده باشند يا در زير پرده خانه پنهان شده باشند، و بدين خاطر به يمن فرار كرد». (نقل از كتاب فقيه مترجم، ج 6 ص 517- 513) و زركلى در أعلام ضمن شرح حال او گويد: «و أسلم عكرمة بعد فتح مكّة. و حسن إسلامه، فشهد الوقائع، و ولي الأعمال لأبي بكر، و استشهد في اليرموك (سنة 13)، أو يوم مرج الصّفر، و عمره 62 سنة. و في الحديث:

«لا تؤذوا الأحياء بسبب الموتى»

، قال المبرّد:

فنهي عن سبّ أبي جهل من أجل عكرمة».

ص: 602

جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : طبرسی، احمدبن علی، قرن 6ق.

عنوان قراردادی : الاحتجاج . فارسی

عنوان و نام پديدآور : ترجمه و متن کتاب شریف احتجاج (ترجمه جعفری) جلد 2/ تالیف ابومنصوراحمدبن علی بن ابی طالب طبرسی؛ مترجم بهراد جعفری.

مشخصات نشر : تهران: دارالکتب الاسلامیه، 1381.

مشخصات ظاهری : 2 ج.: نمونه.

شابک : دوره : 964-440-292-8 ؛ دوره (چاپ ششم)978-964-440-292-0: ؛ 10000 ریال: ج. 1 : 964-440-290-1 ؛ ج. 1 (چاپ ششم)978-964-440-290-6: ؛ 10000 ریال: ج. 2 : 964-440-291-X ؛ ج. 2 (چاپ ششم)978-964-440-291-3:

يادداشت : فارسی- عربی.

يادداشت : ج. 1 (چاپ دوم: 1385).

يادداشت : ج. 2 (چاپ دوم: 1387).

يادداشت : ج. 1 (چاپ سوم: 1387).

يادداشت : ج. 1-2 (چاپ ششم: 1401) (فیپا).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها

اسلام -- ردیه ها

شناسه افزوده : جعفری، بهراد، 1345 - ، مترجم

رده بندی کنگره : BP228/4/ط2الف3041 1381

رده بندی دیویی : 297/479

شماره کتابشناسی ملی : م 81-40688

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ص: 1

اشاره

ص: 2

جلد دوم

«پاسخ امام مجتبى عليه السّلام به سؤالات خضر» «در حضور أمير المؤمنين عليه السّلام»

«پاسخ امام مجتبى عليه السّلام به سؤالات خضر» «در حضور أمير المؤمنين عليه السّلام»

(1) 148- از امام جواد عليه السّلام نقل است كه روزى حضرت أمير عليه السّلام به همراهى فرزندشان حسن و سلمان فارسىّ- در حالى كه به دست سلمان تكيه داده بودند- به مسجد الحرام وارد شده و جلوس فرمود، ناگاه مردى خوش سيما و خوش لباس پيش آمد و بر آن حضرت سلام كرد، سپس گفت:

اى أمير المؤمنين، من از شما سه سؤال دارم، اگر جواب داديد دريابم كه مردم در باره تو مرتكب كارى شدند كه من حكم مى كنم كه آنان در دنيا و آخرت ايمن نخواهند بود، و اگر از عهده جواب بر نيامدى دريابم كه تو با آنان برابرى.

حضرت فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس.

گفت: وقتى انسان مى خسبد، روحش به كجا مى رود؟ و چگونه به خاطر مى آورد

ص: 3

و فراموش مى كند؟ و چگونه اولاد آدمى شبيه به عموها و دائيهاى خود مى شود؟ (1) حضرت أمير رو به جانب امام مجتبى كرده و فرمود: اى أبا محمّد پاسخش را بده.

امام مجتبى عليه السلام فرمود: امّا در مورد اينكه انسان پس از خوابيدن روحش به كجا مى رود، بدان كه روح آدمى مرتبط به ريح است و ريح با هواء، تا وقتى كه صاحب آن روح براى بيدارى به جنبش در آيد، اگر خداى تعالى اجازه فرمايد كه آن روح به صاحبش برگردد، همان روح ريح را جذب نموده و آن ريح هوا را، و روح مراجعت نموده و در بدن صاحبش جاى مى گيرد، و اگر خداوند اجازه بازگشت روح را به بدن صاحبش ندهد، هواء ريح را جذب مى كند و ريح نيز روح را به سمت خود مى كشد و روح تا وقت برانگيخته شدن در قيامت؛ به بدن صاحبش بر نمى گردد.

و امّا پاسخ به آنچه در باره فراموشى و بخاطر آوردن كردى اين است كه: قلب انسان در جعبه و حقّه كوچكى قرار دارد، و بر آن حقّه سرپوشى نهاده شده است، اگر شخص صلوات كاملى بفرستد آن سرپوش از روى حقّه كنار رفته و قلب روشن مى شود و آدمى آنچه را از ياد برده بخاطر آورد، و چنانچه صلوات بر محمّد و آل او نفرستد يا آنكه

ص: 4

صلواتش ناقص باشد آن سرپوش بر روى آن حقّه بيفتد و قلب در تاريكى مى رود و انسان آنچه بياد داشته را فراموش مى كند.

(1) و امّا جهت شباهت برخى از فرزندان به عموها و دائيها اين است كه هر گاه انسان با دلى آسوده و عروق و رگهايى آرام و بدنى غير مضطرب با همسر خود نزديكى نمايد نطفه در كيسه رحم ساكن شده و فرزند شبيه به پدر و مادر خود مى شود، و چنانچه عمل نزديكى با دلى ملتهب و رگهايى ناآرام و جسمى مضطرب انجام شود در اين صورت نطفه مضطرب شده و بر يكى از رگها قرار مى گيرد، كه اگر آن رگهاى عموها باشد شبيه عموها شده و اگر بر رگهاى دائيها قرار بگيرد شبيه ايشان مى شود.

آن فرد سائل گفت: شهادت مى دهم كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست همان طور كه پيش از اين نيز بدان گواه بودم، و اينكه محمّد رسول خدا است و در گذشته نيز بر اين اعتقاد بودم، و- با اشاره به حضرت أمير گفت: گواهى مى دهم كه تو وصىّ و جانشين بحقّ رسول خدايى و پيوسته نيز بدان معترف بودم،- و با اشاره به حضرت مجتبى گفت:

و شهادت مى دهم كه تو وصىّ پدرت و جانشين اويى! و شهادت مى دهم كه حسين بن-

ص: 5

على وصىّ و جانشين پدرش پس از تو است، و شهادت مى دهم كه علىّ بن حسين جانشين امام حسين است، و اينكه پس از او محمّد بن علىّ؛ قائم به امر علىّ بن الحسين است، و گواهى مى دهم كه پس از او جعفر بن محمّد جانشين محمّد بن علىّ است، و شهادت مى دهم كه پس از او موسى بن جعفر جانشين وى مى باشد، و شهادت مى دهم كه پس از او علىّ بن موسى جانشين وى است، و شهادت مى دهم كه پس از او محمّد بن- علىّ جانشين او است، و گواهى مى دهم كه پس از او علىّ بن محمّد جانشين محمّد بن على است، و شهادت مى دهم كه پس از او حسن بن على قائم به امر علىّ بن محمّد است، و شهادت مى دهم بر مردى از اولاد حسن بن على كه كنيه و اسم او بر زبان رانده نشود تا اينكه امر او ظاهر شده و تمام دنيا را پس از انباشته شدن از ظلم و جور، مملوّ از قسط و داد سازد، و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد اى أمير المؤمنين! سپس برخاست و رفت.

حضرت أمير به امام حسن عليهما السّلام فرمود: اى أبا محمّد برو دنبالش ببين كجا مى رود؟

او بدنبالش رفت ولى اثرى از او نيافته و گفت: همين كه پايش را از مسجد بيرون گذاشت ديگر متوجّه نشدم به كجا رفت، و خدمت پدر رسيده و جريان را باز گفتم.

ص: 6

آن حضرت فرمود: اى ابا محمّد آيا دريافتى او كه بود؟ گفتم: خدا و رسول و أمير المؤمنين داناترند، فرمود: او خضر (عليه السّلام) بود.

«پاسخهاى احتجاجگونه حضرت مجتبى عليه السّلام به پرسشهاى ارسالى از روم» «- كه به شام فرستاده بود- در حضور أمير المؤمنين عليه السّلام»

«پاسخهاى احتجاجگونه حضرت مجتبى عليه السّلام به پرسشهاى ارسالى از روم» «- كه به شام فرستاده بود- در حضور أمير المؤمنين عليه السّلام»

(1) 149- از محمّد بن قيس نقل است كه حضرت باقر عليه السّلام فرمود: روزى أمير المؤمنين در رحبه مسجد بود و مردم در اطراف او ازدحام بسيار نموده بودند، برخى از ايشان فتوا خواسته و گروهى درخواست كمك و يارى مى نمودند كه ناگه مردى برخاسته و گفت:

سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد اى أمير المؤمنين.

فرمود: و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، تو كه هستى؟ گفت: مردى از رعيّت و اهالى شهرهاى شما هستم.

فرمود: تو از رعيّت و اهالى شهرهاى من نيستى، كه اگر فقط يك روز به من سلام كرده بودى چهره ات از من پوشيده نمى ماند! او گفت: امان بده اى أمير المؤمنين!

ص: 7

(1) فرمود: از وقتى وارد شهر من شدى آيا كارى صورت داده اى؟ گفت: نه.

فرمود: نكند تو از مردان جنگ و نبردى؟ گفت: آرى. فرمود: هنگام آتش بس اين تردّد مانعى ندارد.

او گفت: مرا معاويه بصورت ناشناس به سوى شما فرستاده تا از شما جواب سؤالاتى را بگيرم كه حاكم روم از او پرسيده، و او به معاويه گفته: اگر تو در خور اين مقام و خلافت پس از محمّد هستى جواب پرسشهايم را بگو، كه در اين صورت از تو پيروى نموده و برايت جايزه و هديّه بفرستم، ولى متأسّفانه معاويه از پس آنها بر نيامده و وامانده و مرا بسويت گسيل داشته تا پاسخ آنها را بگيرم.

حضرت فرمود: خدا پسر هند جگر خوار را بكشد، چه چيز او و پيروانش را تا اين حدّ گمراه و كور ساخته؟ خدا خود ميان من و اين امّت داورى كند، كه با من قطع رحم كرده و روزگارم را ضايع ساخته، و حقّم را دفع كرده و جايگاه عظيم مرا كوچك شمرده، و همه بر مخالفت با من فراهم گشته! حسن و حسين و محمّد را خبر كنيد! همگى آمدند.

فرمود: اى شامىّ، اين دو اولاد رسول خدايند، و اين (محمّد) فرزند من است، از هر كدام كه مايلى پرسشهايت را بپرس.

ص: 8

(1) شامى گفت: از اين فرد كه موى بسيار دارد- يعنى امام حسن عليه السّلام- مى پرسم.

حضرت مجتبى عليه السّلام فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس.

شامى گفت: ميان حقّ و باطل چقدر است؟ و فاصله ميان آسمان و زمين چه ميزان مى باشد؟ و چقدر ميان مشرق و مغرب فاصله دارد؟ و قوس قزح چيست؟ و نام چشمه اى كه ارواح مشركين در آنجا مأوى مى گزينند چيست؟ و چشمه اى كه مقرّ و مكان أهل ايمان است چه نام دارد؟ و مؤنّث چيست؟ و نام آن ده چيزى كه هر كدام سختتر از ديگرى است چيست؟

امام حسن عليه السّلام فرمود: فاصله ما بين حقّ و باطل به اندازه چهار انگشت مى باشد، پس آنچه با دو ديده ات مشاهده كردى همان حقّ است و آنچه با دو گوش خود مى شنوى بسيارش باطل است.

شامى گفت: راست گفتى.

فرمود: و فاصله ما بين آسمان و زمين به اندازه مدّ بصر (طول نگاه) و دعاى مظلوم مضطرّ است. پس هر كه پاسخى جز اين به تو داد تكذيبش كن.

گفت: راست گفتى اى زاده رسول خدا.

ص: 9

(1) فرمود: و فاصله ما بين مشرق و مغرب مسير يك روزه خورشيد؛ از طلوع تا غروب است.

مرد شامى گفت: راست گفتى. و قوس قزح چيست؟

فرمود: واى بر تو! مگو «قوس قزح» زيرا «قزح» نام شيطانى است، و آن قوس اللَّه مى باشد، و آن علامت خير و موجب در امان بودن از غرق شدن است.

و امّا نام آن چشمه اى كه مأواى ارواح مشركان است برهوت مى باشد.

و نام چشمه اى كه مقرّ و مكان ارواح أهل ايمان است سلمى مى باشد.

و امّا «مؤنّث» كسى است كه مشخّص نشده كه مرد است يا زن، پس بايد تا هنگام بلوغ منتظر بود، اگر مرد باشد محتلم و اگر زن باشد حيض شده و سينه هايش برآمده شود، و در غير اين صورت به او گفته شود: «بر ديوار ادرار كن» اگر به ديوار پاشيد، مرد است، و اگر به عقب ريخت- همچون بول كردن شتر- او زن است.

و امّا آن ده چيزى كه هر كدام سختتر از ديگرى است، سختترين چيزى كه خداوند آفريد سنگ بود، و از آن سختتر آهن است كه سنگ توسّط آن بريده مى شود، و از آن سختتر آتش است كه آهن را ذوب مى كند، و از آتش سختتر آب است

ص: 10

كه آتش را خاموش مى سازد، و سختتر از آب ابرى است كه آب را حمل مى كند، و سختتر از ابر همان باد است كه آن را جابجا مى سازد، و از باد سختتر فرشته اى است كه آن را ارسال مى نمايد، و سختتر از آن فرشته؛ فرشته مرگ است كه جان او را مى ستاند، و از فرشته مرگ سختتر همان مرگ است كه جان او را مى ستاند، و سختتر از مرگ امر خداوند است كه مرگ را مى ميراند.

(1) فرد شامى گفت: شهادت مى دهم كه تو بحقّ؛ زاده رسول خدايى، و اينكه علىّ از معاويه به خلافت شايسته تر است، سپس اين پاسخها را به معاويه مكتوب داشته و ارسال نمود و او نيز به حاكم روم ارسال كرد.

حاكم روم در پاسخ به معاويه نوشت: اى معاويه! چرا با زبان غير خود با من سخن گفته و پاسخ مرا از ديگرى پرسيدى؟ سوگند به مسيح كه اين پاسخها از تو نيست، و آن جز از معدن نبوّت؛ و موضع رسالت نباشد، و من درهمى به تو نخواهم داد!

ص: 11

«احتجاج امام حسن عليه السّلام در حضور معاويه» «با جماعتى كه منكر فضل او و پدر بزرگوارش عليه السّلام بودند»

«احتجاج امام حسن عليه السّلام در حضور معاويه» «با جماعتى كه منكر فضل او و پدر بزرگوارش عليه السّلام بودند»

(1) 150- از شعبى و أبو مخنف و يزيد بن ابى حبيب مصرى نقل است كه ايشان همگى گفتند: در اسلام هيچ روزى در باب منازعه و مشاجره و مبالغه در كلام قومى مجتمع در يك مكان بپاى آن روز نمى رسد كه: عمرو بن عثمان بن عفّان و عمرو بن عاص و عتبة بن- أبى سفيان، و وليد بن عقبة بن أبي معيط، و مغيرة بن شعبه نزد معاوية بن أبى سفيان اجتماع كرده و بر يك امر اتّفاق نمودند.

پس عمرو عاص بن معاويه گفت: آيا وقت آن نشده كه پى حسن فرستى تا اينجا حاضر شود؟ او سيره و روش پدرش را احيا نموده و همه گوش به فرمان او شده و هر چه امر كند اطاعت و هر چه بگويد تصديق شود، و اگر كار بدين منوال ادامه يابد كارشان به بالاتر از اين نيز خواهد انجاميد، اگر پى او فرستى ما همگى او و پدرش را كوچك داشته و هر دو را سبّ و دشنام دهيم و قدر و منزلت هر دو را خوار و بى مقدار سازيم،

ص: 12

و ما اينجا مى نشينيم تا اين مطلب برايت روشن شود.

(1) معاويه به ايشان گفت: من ترس آن دارم كه حسن در اين مناظره آنچنان قلّاده اى به گردن شما بيندازد كه تا دم مرگ عار و ننگ آن گريبان شما را بگيرد، بخدا قسم كه من پيوسته از ديدار او كراهت داشته و از هيبتش ترسيده ام، و من اگر در پى او فرستم شيوه عدل و انصاف را در حقّ او از جانب شما رعايت نمايم.

عمرو عاص گفت: آيا بيم آن دارى كه باطل او بر حقّ ما و بيمارى اش بر صحّت و سلامتى ما رفعت گيرد؟ معاويه گفت: نه، گفت: پس همين الآن پى او بفرست.

عتبه گفت: اين رأى شما را صلاح نمى دانم، و بخدا سوگند كه همگى شما نيز قادر نخواهيد بود بيشتر و عظيمتر از آنچه با شما است با او روبرو شويد، و او نيز بيش از آنچه دارد با شما روبرو نخواهد شد، زيرا او از خاندانى است كه در مبارزه و جدال سرسختند.

پس همگى دنبال امام حسن عليه السّلام فرستادند، وقتى فرستاده نزد آن حضرت رسيد بدو عرض كرد: معاويه شما را فراخوانده است، فرمود: چه كسانى نزد اويند؟ گفت: نزد او فلانى و فلانى- و تا آخر نام يكايكشان را برد-.

آن حضرت عليه السّلام فرمود: چه شده كه سقف بر سرشان نريخته و عذاب از آنجا كه

ص: 13

فكرش را نمى كنند بر ايشان نازل نمى شود؟ سپس گفت: اى جاريه لباسهايم را بده! و گفت:

«اللّهمّ إنّي أدرأ بك في نحورهم، و أعوذ بك من شرورهم، و أستعين بك عليهم، فاكفنيهم بما شئت، و أنّى شئت، من حولك و قوّتك، يا أرحم الرّاحمين»

(1) و به آن فرستاده گفت: اينها كه گفتم كلام فرج و گشايش بود.

و چون داخل مجلس ايشان شد معاويه از جاى برخاسته و از وى استقبال نموده و تحيّت و مرحبا گفت و با وى مصافحه نمود.

فرمود: اين تحيّتى كه بمن نمودى نشانه سلامتى و مصافحه علامت امن و امان است.

معاويه گفت: آرى، اين جماعت بدون اجازه من بدنبال شما فرستادند كه شما افتراى ايشان را در اينكه عثمان مظلومانه بقتل رسيده استماع نماييد، و اينكه پدرت او را كشته، پس كلامشان گوش دار و همان طور كه مى پرسند جوابشان را بده، و حضور من شما را از پاسخ به ايشان منع نكند.

امام عليه السّلام فرمود: سبحان اللَّه! خانه خانه تو است و اجازه همه در اينجا نزد تو است، بخدا سوگند اگر جوابى كه ايشان مى خواهند بدهم از گفتن فحش نزد تو حيا مى كنم، و چنانچه بر تو غالب آيم از ضعف و ناتوانى تو شرم كنم، پس كداميك از آن دو را قبول دارى

ص: 14

و از كدامشان معذورى؟ و اين را بدان كه اگر من از اين اجتماعشان با خبر بودم به تعدادشان از بنى هاشم مى آوردم، هر چند كه ايشان با تمام جمعشان از من ترسانترند، زيرا خداوند در حال و آينده سرپرست و ولىّ من است پس ايشان را رخصت ده تا سخن آغاز كنند و من هم گوش مى دهم،

و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم

(1) پس ابتدا عمرو بن عثمان بن عفّان شروع به سخن كرده و گفت: رضا ندارم همچو امروز پس از قتل خليفه عثمان بن عفّان فردى از قبيله بنى عبد المطّلب بر روى زمين باقى مانده باشد، حال اينكه او خواهرزاده اينان بود، و منزلتش در اسلام افضل همه بود و در شرافت اختصاص به رسول خدا داشت، اى بدا به اين كرامت الهى! تا اينكه خون او را- از سر كينه و فتنه گرى و حسد و طلب آنچه أهل آن نبودند- ريختند، با اينكه سابقه و منزلت او در نزد خدا و رسول و اسلام بر هيچ كس پوشيده نبود، واى بر خوارى و بى گناهى او! كه حسن و ساير افراد بنى عبد المطّلب زنده بر روى زمين باشند و عثمان بخون خود رنگين و دفين باشد، با اينكه ما دعوى نوزده خون ديگر از بزرگان بنى اميّه از كشته شدگان جنگ بدر بر شما بنى عبد المطّلب داريم.

سپس عمرو عاص پس از حمد و ثناى الهى گفت: پسر أبو تراب! ما بدنبالت فرستاديم

ص: 15

تا همگى اقرار كنيم كه پدرت؛ أبو بكر صدّيق را مسموم ساخت، و در قتل عمر فاروق شركت نموده و عثمان ذو النّورين را مظلومانه به قتل رساند، و ادّعاى مقامى را كرد كه حقّ او نبود و در آن واقع شد- و آن فتنه را ذكر كرده و به مقام او بد گفت-.

(1) سپس گفت: شما اى بنى عبد المطّلب؛ خداوند حكومت را به شما نبخشيد كه در آن مرتكب آنچه برايتان جايز نيست شويد، سپس تو اى حسن در دلت مى گويى كه أمير المؤمنين توئى، حال اينكه تو ... و اين بخاطر بدى كار پدرت مى باشد، و ما تنها بدين خاطر تو را خوانديم كه تو و پدرت را دشنام گوييم!.

و اين را بدان كه تو قادر نيستى بر ما عيب گرفته و ما را تكذيب كنى، و اگر فكر مى كنى ما بر تو در موردى دروغ بسته و در باطل زياده روى كرده ايم، و خلاف حقّ بر تو ادّعا نموده ايم حرف بزن، و گر نه اين را بدان كه تو و پدرت شرّ خلق خداييد، و خداوند شرّ پدرت را با قتل او از ما دور ساخت، و تو اكنون در دست ما گرفتارى، اگر خواهيم تو را بكشيم مختاريم، كه در اين كار نه نزد خدا گناهكار و نه نزد مردم عيبى داريم.

سپس عتبة بن ابى سفيان سخن آغاز كرده و أوّل سخنى كه گفت اين بود كه:

ص: 16

(1) اى حسن، پدرت بدترين فرد قرشى براى قبيله قريش بود، پيوند فاميلى را بريد، و خونشان را ريخت، و تو از قاتلين عثمان هستى، و حقّ اين است كه تو را بكشيم، و ما بنا به همان حقّ قصاصى كه در كتاب خدا مذكور است با تو رفتار كرده و همگى قاتلين تو هستيم، و امّا پدرت؛ خود خداوند او را كشت و شرّش را از ما دور ساخت، و امّا اميد تو به خلافت؛ تو مرد اين ميدان نبوده و افضل از ديگران نمى باشى.

سپس وليد بن عقبه داد سخن داده و همچون يارانش گفت:

اى گروه بنى هاشم، شما همانهاييد كه ابتدا اظهار عيب به عثمان نموده و مردم را بر او جمع نموديد، تا اينكه او را كشتيد و اين نبود جز حرص بر حكومت و قطع رحم و نابودى امّت و ريختن خون همه ايشان براى رسيدن به خلافت، و آن خون را از سر اين دنياى بى ارزش و دوستى آن ريختند، حال اينكه عثمان؛ دايى شما بود و خوب دايى بود، وى داماد شما و خوب دامادى برايتان بود، شما همانها بوديد كه پيش از همه بر او حسد برده و بر او طعن زديد، سپس عهده دار قتل او شديد، پنداريد خداوند با شما چه خواهد كرد؟! سپس مغيرة بن شعبه آغاز به سخن كرده- و نيش حرفهايش تماماً متوجّه حضرت أمير عليه السّلام بود- و گفت:

ص: 17

(1) اى حسن، عثمان مظلومانه بقتل رسيد، و در اين رابطه هيچ عذرى براى پدرت باقى نمانده كه تبرئه شود، و گناهكار بهانه و عذرى ندارد، جز اينكه اى حسن ما گمان آن داريم كه پدرت با تمام كارهايى كه به نفع عثمان كرد در نهايت به قتل او راضى بود، و بخدا سوگند كه او شمشيرى طويل و زبانى گويا داشت، زنده را مى كشت و مرده را معيوب مى ساخت، و بنو اميّه براى بنى هاشم بهتر بودند تا بنى هاشم براى بنى اميّه، و معاويه براى تو بهتر بود تا تو براى معاويه، و پدرت در زمان حيات رسول خدا بدو در دل بد بود، و پيش از فوت آن حضرت براى خود جلب سود مى نمود و قصد قتل او را داشت، و اين را آن حضرت دريافته بود، سپس از بيعت با أبو بكر كراهت داشت تا اينكه بنوعى تلافى كرد، سپس در فكر قتل أبو بكر بود تا اينكه سمّى به او نوشانده و او را كشت، سپس با عمر به منازعه پرداخته تا اينكه خواست گردن او را بزند، ولى او در قتل عمر ساعى بود تا او را كشت، و در خلافت عثمان آنقدر بر او طعن زد تا وى را به قتل رساند، و در تمامى اين كشتار او شركت داشت، با اين همه ديگر پدرت نزد خدا چه منزلتى دارد اى حسن؟ و خداوند در قرآن اختيار را به اولياى مقتول سپرده است. و معاويه ولىّ مقتولى است كه ناحقّ كشته شده، و حقّ اين است كه تو و برادرت را بكشيم، و قسم به خدا كه خون علىّ

ص: 18

از خون عثمان بالاتر نيست، و شما فرزندان عبد المطّلب اين را بدانيد كه خداوند بنا ندارد كه حكومت و نبوّت را در شما گرد آورد. سپس ساكت شد.

(1) پس آن امام همام؛ حضرت مجتبى؛ كريم أهل بيت عليهم السّلام سخن آغاز كرده و فرمود:

حمد و ستايش خداوندى را سزا است كه أوّل شما را به أوّل ما هدايت نمود، و آخرتان را به آخر ما رهنمون شد، و صلوات و سلام خداوند بر جدّم محمّد نبىّ و بر آل او باد گفتارم را گوش داريد و علم و فهمتان را تا پايان آن نزد من بعاريت گذاريد. و ابتداى سخنم را به تو آغاز مى كنم اى معاويه.

سپس آن حضرت به معاويه فرمود: بخدا قسم اى ازرق كسى جز تو مرا شتم نكرد و اين ناسزا از جانب اين گروه نبود، و جز تو مرا دشنام نكرد و اين از جانب ايشان نبود، بلكه تنها تو مرا شتم گفته و دشنام دادى، و اين از بدى رأى و بغى و حسد توست نسبت به ما و عداوت و دشمنى با حضرت محمّد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله، بغض قديم و جديد كه تو را با آن حضرت است. و اين را بدان اى ازرق اگر اين گروه در مسجد رسول خدا و در حضور مهاجر و انصار با من روبرو مى شدند هرگز قادر نبودند كلمه اى بر زبان رانده و اين گونه با من روبرو شوند.

ص: 19

(1) پس اى گروهى كه عليه من متّحد شده ايد خوب گوش دهيد، و هيچ حقّى را كه بدان واقفيد بر من كتمان نكنيد، و هيچ باطلى كه از زبانم جارى شد تصديق نكنيد، و به تو آغاز مى كنم اى معاويه، و البتّه كمتر از آنچه لايق توست خواهم گفت.

شما را بخدا سوگند آيا هيچ مى دانيد آن مردى كه دشنامش داديد هموست كه با رسول خدا بر دو قبله نماز گزارده و تو خود به چشم خود آن منظره را ديده اى در حالى كه در گمراهى بوده و «لات» و «عزّى» را مى پرستيدى؟ همان شخصيّتى كه در دو بيعت شركت جسته: بيعت رضوان و بيعت فتح، و تو اى معاويه در بيعت نخست كافر، و در بيعت دوم ناكث و عهدشكن بودى؟

سپس فرمود: شما را بخدا سوگند آيا مى دانيد- آنچه من مى گويم حقّ است- علىّ عليه السّلام در روز بدر با شما روبرو شد در حالى كه رايت و پرچم رسول خدا و أهل ايمان در دست داشت، و با تو اى معاويه رايت مشركان بود و تو در آن روز مشغول پرستش لات و عزّى بودى، و جنگ با رسول خدا را فرض و واجب مى پنداشتى؟ و آن حضرت در روز احد در حالى با شما روبرو شد كه در دستش رايت رسول خدا بود و در دست تو اى معاويه رايت مشركين؟ و در روز احزاب (جنگ خندق) نيز رايت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در دست او بود و

ص: 20

رايت مشركان در دست تو؟ هر كدام اين موارد حجّت او را غالب نموده و دعوتش را آشكار ساخته و پيروز ميدانش مى سازد، و در تمامى اين موارد اظهار رضايت در رخسار مبارك پيامبر از وى هويدا، و اظهار نارضايتى و غضبش بر تو آشكار بود.

(1) سپس همه اتان را بخدا سوگند مى دهم كه آيا بخاطر مى آوريد وقتى رسول خدا بنى قريظه و بنى نضير «1» را محاصره كرد؛ عمر بن خطّاب را با رايت مهاجرين و سعد بن- معاذ را با رايت انصار مبعوث فرمود؟.

امّا سعد بن معاذ در آن صحنه مجروح شد، و امّا عمر پا به فرار گذاشته و مى ترسيد و يارانش را نيز مى ترساند، در اين حال بود كه رسول خدا فرمود: «فردا رايت را به مردى مى سپارم كه خدا و رسولش را دوست داشته و محبوب آن دو مى باشد، دائماً در يورش است و عارى از فرار، و تا وقتى كه خدا فاتحش نساخته باز نخواهد گشت».

ص: 21

(1) در اينجا أبو بكر و عمر و ديگر مهاجر و انصار مترصّد رايت بودند كه نصيب او شود، و علىّ عليه السّلام در آن روز مبتلا به چشم درد شده بود، پس رسول خدا او را خوانده و آب دهان مبارك خود را بر آن نهاده و درمان شد، پس رايت را بدو سپرده و آن حضرت بى آنكه رايت را خم كند به لطف و منّت خداوند پيروزمندانه بازگشت، و تو اى معاويه در آن روز در مكّه دشمن خدا و رسولش بودى. پس آيا مردى كه خير خواه خدا و رسول است با كسى كه دشمن آن دو است برابر مى باشد؟.

سپس بخدا سوگند كه قلب تو بعداً هرگز اسلام نپذيرفت، ولى زبان ترسان است، و آن بگونه اى خلاف آنچه در دل است سخن مى گويد.

شما را بخدا سوگند آيا مى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حضرت علىّ را در غزوه تبوك- بى آنكه از او در غضب بوده يا ناراضى باشد- جانشين خود در مدينه ساخت، و منافقين در اين حركت به سخن آمده و آن حضرت نزد رسول خدا شتافته و عرض كرد: اگر امكان دارد مرا در مدينه باقى مگذاريد چون من در هيچ غزوه اى غايب نبوده ام، و رسول خدا بدو فرمود: تو وصىّ و جانشين در أهل من هستى همچون منزلت هارون از موسى، سپس دست علىّ را گرفته و فرمود: اى مردم هر كه ولايت مرا بپذيرد؛ ولايت خدا را پذيرفته،

ص: 22

و هر كه ولايت على را قبول كند؛ ولايت مرا قبول نموده است، و هر كه مرا اطاعت كند خدا را اطاعت نموده، و هر كه علىّ را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است، و هر كه مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته، و هر كه علىّ را دوست بدارد مرا دوست داشته است.

(1) سپس فرمود: شما را به خدا قسم آيا مى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در حجّة الوداع فرمود: اى مردم من در ميان شما دو چيزى باقى نهاده ام كه پس از آن ديگر گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم؛ أهل بيتم را، حلال قرآن را حلال و حرامش را حرام بدانيد، به محكم آن عمل نموده و به متشابهش ايمان آوريد، و بگوييد: به تمام آنچه خداوند در قرآن نازل فرموده ايمان داريم، و عترت و أهل بيتم را دوست بداريد، و با دوستانشان دوست و ايشان را عليه دشمنانشان يارى نماييد، و آن دو پيوسته با هم مى باشند تا در روز قيامت بر حوض بر من وارد شوند.

سپس آن رسول گرامى در حالى كه بر منبر بود علىّ را نزديك خود خوانده و او را بدست خود گرفته و فرمود: خداوندا! با دوست او دوست و با دشمنش دشمن باش، خداوندا! هر كه با او دشمنى كند او را در دنيا مسكن و مأوى مده، و روحش را به آسمان متصاعد مگردان، بلكه او را در پائينترين مكان جهنّم قرار ده!.

ص: 23

(1) و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرمود: تو در روز قيامت؛ مردم [ناأهل] را از حوض من مى رانى! همچنان كه شما شتر غريب را از ميان شتران خود مى رانيد؟

و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه حضرت أمير عليه السّلام در ايّام بيمارى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر او وارد شد و آن حضرت گريست و چون علىّ علّت گريه را پرسيد فرمود:

آنچه مرا به گريه انداخت اين بود كه مى دانم در دلهاى برخى از اين مردم عداوت و بغض به تو بسيار است ولى آن را تا بعد از وفات من اظهار نمى كنند؟

و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هنگام وفات؛ آنگاه كه أهل بيت او اطرافش بودند فرمود: خداوندا! اينان أهل بيت و عترت من هستند، خداوندا! با دوستانش دوستى فرما و ايشان را بر دشمنانشان يارى فرما». و نيز فرمود:

«مثل أهل بيت من مانند كشتى نوح است، هر كه بدان داخل شود نجات يافته و هر كه از آن تخلّف نمايد غرق گردد»؟.

و شما را به خدا سوگند! آيا مى دانيد كه صحابه در زمان حيات و عهد پيامبر بر او (حضرت أمير عليه السّلام) بعنوان ولايت سلام مى كردند؟.

ص: 24

(1) و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه علىّ در ميان صحابه أوّل كسى است كه تمام شهوات را بر خود حرام ساخت تا اينكه اين آيات نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چيزهاى پاكيزه را كه خدا براى شما حلال كرده حرام نكنيد و از حدّ مگذريد، كه خدا از حدّ گذرندگان را دوست ندارد. و از آنچه خدا شما را حلال و پاكيزه روزى داده بخوريد و از خدايى كه به او ايمان داريد پروا داشته باشيد- مائده: 86 و 87»؟ و نزد او بود علم منايا و علم قضايا و فصل خطاب و رسوخ بعلوم فراوان و همو عارف بمحلّ نزول قرآن بود. علىّ از گروهى بود- كه گمان ندارم تعدادشان به ده برسد- كه خدا پيامبر را بر ايمانشان با خبر ساخت، و شما در گروهى به شمار اينان؛ ولى ملعون از زبان خود پيامبريد، پس من بر له و عليه شما شهادت مى دهم كه شما همگى از زبان خود پيامبر لعن شده ايد.

و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا [اى معاويه] يادت هست وقتى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نزد تو فرستاد تا نامه اى به بنو خزيمه- در قضيّه خالد بن وليد- بنويسى، و تا سه بار فرستاده رسول خدا بازگشته و گفت كه تو در حال خوردنى كه در آخر رسول خدا در باره ات فرمود: «خدايا! دلش را سير مگردان» كه شكم او تا روز قيامت در پى شهوات و شكم چرانى است.

ص: 25

(1) سپس فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه آنچه مى گويم حقّ است و تو اى معاويه يادت هست كه در روز احزاب؛ شترى كه پدرت سوار آن بود زمام گرفته حركت مى دادى و برادرت- همين كه اينجا نشسته- از پشت؛ شتر را مى راند، در اين حال رسول خدا فرمود: «لعنت خدا بر راكب شتر و آنكه مى راند و بر آنكه زمام گرفته مى كشاند باد»؟ و تو اى ازرق مگر همان صاحب زمام، و برادرت- همين كه اينجا نشسته- آن نبود كه از پشت مى راند؟.

شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در هفت موضع أبو سفيان را لعن كرد:

اوّلين آنها زمانى بود كه آن حضرت از مكّه به مدينه مهاجرت فرمود، أبو سفيان در حال بازگشت از شام به مكّه بود و در ميان راه با ديدن آن حضرت بى ادبى به او نموده و قصد قتل و اظهار تهديد و وعيد وى را داشت كه خداوند شرّش را از آن حضرت دور ساخت.

و دوم در «روز عير» كه أبو سفيان كاروان خود را از آن حضرت گريزانيده بيرون برد.

و سوم در روز احد كه رسول خدا فرمود: خدا مولاى ما است و شما مولايى نداريد، و أبو سفيان گفت: بت عزّى مال ما است و شما عزّى نداريد. و با اين كلام مورد لعن خداوند و فرشتگان و انبياء و همه أهل ايمان قرار گرفت.

ص: 26

(1) و چهارم روز حنين «1» است همان روز كه أبو سفيان با گروهى از قريش و افراد قبيله هوازن بهمراه عيينة بن حصين از غطفان يهود گرد آمدند، و خداوند همه اشان را مورد غضب خود قرار داده و به خير و خوبى نرسانيد، و اين همان فرمايش خداوند در دو سوره قرآن است كه در هر دو آنها به نام؛ أبو سفيان و يارانش را كافر خوانده است، و تو اى معاويه در آن روزگار در مكّه بر عقيده پدرت مشرك بودى، و حضرت علىّ با رسول خدا بوده و هم رأى و هم عقيده با آن جناب بود.

و پنجم همان فرمايش خداوند است كه: « [ايشانند كه كافر شدند و شما را از مسجد الحرام بازداشتند] و قربانى را بازداشتند و نگذاشتند كه به قربانگاهش (منى) برسد- فتح: 25»، تو و پدرت و مشركان قريش سدّ و منع آن رسول گرامى نموديد، در آن روز أبو سفيان مورد لعن خداوند قرار گرفت، لعنتى كه تا روز قيامت شامل نسل او خواهد شد.

و ششم روز احزاب بود، روزى كه أبو سفيان با گروهى از قريش، و عيينة بن حصين از غطفان آمدند، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تمامى ايشان را؛ تابع و متبوع، آنكه لشكر را كشيد

ص: 27

و آنكه لشكر را رانده به جنگ او آورده تا روز قيامت مشمول لعن خود ساخت.

(1) و از آن حضرت پرسيدند: اى رسول خدا مگر در اتباع مؤمن نبود؟ فرمود: لعن من به مؤمنان اتباع نخواهد رسيد، امّا در لشكركشان هيچ مؤمن و مجيب و ناجى نبود.

و هفتم روز ثنيّه «1» بود، روزى كه دوازده نفر عرصه را بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تنگ كرده و سخت نمودند، هفت تن اينان از بنو اميّه و پنج نفر از ساير قريش بودند، پس خداوند تبارك و تعالى و رسول او همه كسانى كه از ثنيّه عبور كردند- جز آن حضرت و سائق (آنكه زمام شتر را گرفته) و قائد (آنكه شتر را مى راند)- را لعن فرمود.

شما را به خدا سوگند! آيا بياد مى آوريد كه أبو سفيان (با چشمانى كور) هنگام بيعت خلافت بر عثمان در مسجد داخل شده و گفت: اى برادرزاده، آيا در اينجا جاسوس و غير خودى هست؟ گفت: نه، پس أبو سفيان گفت: امر خلافت را ميان جوانان خود دست به دست بگردانيد كه سوگند به آنكه جان أبو سفيان بدست اوست بهشت و جهنّمى در كار نيست!.

ص: 28

(1) و شما را به خدا سوگند! آيا مى دانيد كه أبو سفيان دست حسين عليه السّلام را- وقتى با عثمان بيعت شد- گرفته و گفت: اى پسر برادر مرا به قبرستان بقيع ببر. تا اينكه به وسط قبرستان رسيد پدرت با آوازى بلند (خطاب به شهداى صحابه) گفت: اى أهل گورستان آنچه شما با ما بر سر آن مى جنگيديد الحال بدست ما افتاده و شما استخوان پوسيده ايد! پس حسين بن علىّ عليهما السّلام فرمود: خدا موى سفيد و رويت را قبيح و زشت سازد! سپس دستش را از او كشيده و رهايش ساخت، و اگر نعمان بن بشير دستش را نگرفته و به مدينه باز نگردانده بود هلاك شده بود.

پس اين بود حال تو اى معاويه، آيا قادر به پاسخ يكى از مواردى كه گفتم هستى؟

و از موارد لعن بر تو اى معاويه اين است كه پدرت أبو سفيان قصد داشت مسلمان شود، و تو با ارسال قطعه شعرى كه در ميان قريش و ديگران معروف شده قصد سدّ و منع او را كردى.

و ديگر روزى بود كه عمر تو را والى شام ساخت و تو به او خيانت كردى، و چون عثمان تو را والى ساخت همان راه گذشته پيشه ساخته و انتظار حادثه و مرگ او را داشتى، سپس بزرگتر از آن جرأت تو بر خدا و رسول بود كه با علم به سوابق و فضل علىّ با او جنگيدى؛

ص: 29

و از اولويّت او بر حكومت بر خود و ديگران نزد خدا و مردم نيك واقف بودى، و كوركورانه مردم را به سوى خود كشانده و خون خلق بسيارى را با خدعه و كيد و ظاهر سازى ريختى، كار كسى كردى كه اعتقاد به معاد نداشته و از عقاب ترس ندارد، پس چون اجل تو برسد جايگاهت بدترين مكان خواهد شد، و علىّ عليه السّلام منتهى به بهترين جايگاه خواهد شد، و خداوند در كمينگاه تو مى باشد.

(1) و اينها اى معاويه همه براى تو بود، و آنچه از عيوب و بديهايت امساك نموده و صرف نظر كردم اكراه از طولانى شدن بحث بود [و گر نه همه را مى گفتم].

و امّا تو اى عمرو بن عثمان، به جهت حماقتت در خور آن نيستى كه تتبّع اين امور را بكنى، و تنها تو مانند پشه اى هستى كه به درخت خرمايى گفت: خود را نگاه دار كه مى خواهم از تو فرود آيم!. و درخت خرما در جواب گفت: من أصلًا متوجّه نشستنت نشدم، پس چگونه برخاستنت بر من گران باشد؟! و بخدا سوگند كه مرا گمان آن نبود كه تو را قوّت حسن معادات با من باشد كه بر من سخت و گران باشد، ولى الحال جواب آن ياوه سرائيهايت را خواهم داد: سبّ و دشنام تو به علىّ آيا از سر نقص در حسب او است؟

ص: 30

يا دورى اش از رسول خدا؟ يا بدى در اسلام از او ظاهر شده؟ يا در حكمى بيداد كرده؟ يا تمايلى بدنيا نموده؟ كه اگر هر كدام آنها را بگويى دروغ بافته اى.

(1) و امّا اينكه گفتى: «ما دعوى نوزده خون از بزرگان بنى اميّه از كشته شدگان جنگ بدر بر شما بنى عبد المطّلب داريم» همه آنها را خدا و رسول او به قتل رساندند، و بجان خودم سوگند كه از بنى هاشم نوزده نفر، و سه نفر پس از اين تعداد كشته شدند، و از بنو اميّه نوزده و نوزده نفر در يك مقام و موطن كشته شدند غير از آنچه از ايشان در جاهاى ديگر كشته شدند كه تعدادشان را جز خدا نمى داند.

روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله [كنايه وار] فرمود: هر گاه تعداد بچّه هاى وزغ «1» به سى مرد برسد، بيت المال را ميان خود دست بدست كرده بغارت برند، و آزادى بندگان خدا را سلب كنند و آنان را برده خويش سازند، و كتاب و دين خدا را به تباهى و فساد كشند، و چون تعدادشان به سيصد و ده نفر رسد لعن و نفرين بر او و آنها واجب شود، و چون به چهار صد و هفتاد و پنج رسند هلاك و نابودى اشان سريعتر از جويدن خرمايى است. پس در اين حال حكم ابن أبى العاص در حالى كه أصحاب در اين مطلب

ص: 31

و كلام حضرت بودند نزديك آن جمع شد كه رسول خدا به ياران خود فرمود آهسته سخن گوييد كه وزغ مى شنود!!.

(1) و اين زمانى بود كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تمام آنان و كسانى كه پس از وى متصدّى حكومت خواهند شد را در خواب ديد، و اين اوقاتش را تلخ و كار را بر وى سخت نمود، در اينجا بود كه خداوند اين آيه را فرستاد كه: «و آن خوابى را كه به تو نموديم و آن درخت نفرين شده در قرآن را جز براى آزمايش مردم نكرديم- إسراء: 60»، و مراد از درخت ملعونه؛ بنو اميّه است، و نيز فرمود: «شب قدر بهتر از هزار ماه است- قدر: 3»، پس من بر له و عليه شما گواهى مى دهم كه حكومت و سلطنت شما پس از شهادت حضرت علىّ عليه السّلام جز همان هزار ماهى نخواهد بود كه خداوند در كتاب خود مقرّر فرموده است.

و امّا تو اى عمرو پسر عاص، اى بدگوى لعين ابتر (بى دنباله)، تو فقط به سگ مانى، ابتداى كار تو با مادرت كه بدكاره بود شروع شد، و تو بر فراشى مشترك تولّد يافتى، و در باره ولايت و سرپرستى تو مردانى از قريش ادّعا نمودند بنامهاى: أبو سفيان بن حرب، وليد بن مغيره، و عثمان بن حارث، و نضر بن حارث بن كلده، و عاص بن وائل، و هر كدامشان تو را فرزند خود مى دانست، و دست آخر پدرت كسى شد كه در حسب از همه پست تر،

ص: 32

و در منصب از همه خبيث تر و خلاصه بدكاره ترينشان بود، سپس تو براى سخنرانى برخاسته و گفتى: من بدگوى محمّد هستم، و پدرت عاص گفت: محمّد مردى بى دنباله است و پسرى ندارد، كه اگر بميرد نسلش منقطع خواهد شد، در اينجا خداوند آيه «همانا دشمن تو، همو دنبال بريده است- كوثر: 3» را نازل فرمود، و اين در حالى بود كه مادرت هنوز نزد عبد قيس رفته و خواهان فسادكارى بود و در جايجاى آنجا خود فروشى مى كرد، و تو اى عمرو در تمام مكانهايى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حضور داشت از بدترين دشمنان و تكذيب كنندگان او بودى، سپس تو از افراد كشتى شدى كه براى كشتن جعفر بن- ابى طالب و ساير مهاجرين رهسپار ديار حبشه و نزد نجاشى رفت، و در نهايت مكر زشت و فكر بدكارى گريبان خودت را گرفت و نقشه ات جواب عكس داد، و اميدت به نابودى گراييد، و تلاشت به شكست انجاميد، و نقشه ات بر آب شد، «و خداوند نداى كافران را پست گردانيد و نداى خدا (دعوت اسلام) را مقام بلند داد- توبه: 40».

(1) و امّا گفتارت در باره عثمان؛ اى بى حياى بى دين! تو خود در خانه اش آتش انداختى، سپس به فلسطين گريخته در انتظار عاقبت فتنه بودى و بمحض شنيدن خبر قتل عثمان خود را تماماً در اختيار معاويه قرار دادى، و دين خود را اى خبيث به دنياى ديگرى فروختى،

ص: 33

و ما قصد ملامت تو بر بغض خود را نداشته و بر حبّ خود سرزنش نمى كنيم، زيرا زمان جاهليت و اسلام پيوسته دشمن ما بنى هاشم بوده اى، تو همان هستى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را با هفتاد بيت شعر هجو كردى، و آن حضرت بدرگاه خداوند عرضه داشت: «خداوندا! من شعر بنكويى نمى دانم، و سزاوار هم نيست كه شعر گويم، خداوندا! در برابر هر بيت شعرى كه عمرو عاص گفته هزار بار او را لعن فرما!». سپس تو اى عمرو اى كسى كه دنياى ديگرى را بر دين خود برگزيدى، هداياى بسيار نزد نجاشى روانه ساخته و براى بار دوم قصد او نمودى، و شكست سفر أوّل تو را مانع از سفر دوّم نشد، و در تمام اين دو سفر خائب و خاسر و آزرده بازگشتى، تو قصد كشتن جعفر و اصحابش را داشتى، و هنگامى كه اميد و آرزويت تو را به خطا انداخت، بسوى صاحبت عمارة بن وليد مراجعت نمودى.

(1) و امّا تو اى وليد بن عقبه! بخدا سوگند من تو را بر بغض علىّ سرزنش نمى كنم چرا كه او بر تو حدّ شرب خمر جارى نموده و هشتاد تازيانه زد «1»، و پدرت را در روز بدر پس از اسارت گردن زد، و چگونه او را دشنام مى دهى كه خدا در ده آيه از قرآن او را مؤمن خوانده است،

ص: 34

و تو را فاسق نامبرده، و آن همين آيه شريفه: «آيا كسى كه مؤمن است همچون فاسق (كسى كه از فرمان خداى بيرون رفته) است؟ هرگز برابر نيستند- سجده: 18» و آيه:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقى (برون شده از فرمان خداى) به شما خبرى آورد نيك بررسى كنيد تا مبادا نادانسته به مردمى آسيب رسانيد، و آنگاه بر آنچه كرديد پشيمان گرديد- حجرات: 6» مى باشد، تو را چه به ذكر و ياد قريش؟! و جز اين نيست كه تو پسر مردى از كفّار عجم از شهر صفّوريّه (از نواحى اردن در شام نزديك طبريّه) به نام ذكوان هستى.

(1) و امّا پندارت كه ما عثمان را كشته ايم بخدا قسم كه طلحه و زبير و عائشه توان آن نداشتند كه اين تهمت بر علىّ بن ابى طالب عليه السّلام زنند تا چه رسد به تو؟! و تمنّى من اين است كه تو از مادرت در باره پدر خود پرسش كنى آنگاه كه ذكوان (همسرش) را ترك گفت و تو را ملصق به عقبة بن أبي معيط كرد، و بدين كار جامه برترى و رفعتى بر تن نمود، همراه با آنچه خداوند براى تو و پدر و مادرت از عار و خوارى در دنيا و آخرت مهيّا ساخته، و خداوند ستمكار به بندگان نيست.

سپس اى وليد- بخدا- تو از نظر سنّ بزرگتر از كسى هستى كه پدر خود مى خوانى، با اين رسوائى چگونه لب به سبّ و دشنام علىّ عليه السّلام مى گشايى؟! پس بهتر است تو مشغول اثبات نسب خود به پدرت باشى نه آنكه ادّعا مى كنى، و مادرت به تو گفته است:

ص: 35

«اى فرزندم پدر واقعى تو لئيم تر و خبيث تر از عقبه است»!.

(1) و امّا تو اى عتبة بن ابى سفيان، بخدا سوگند كه تو كسى نيستى كه در حساب و شمار آئى تا من متوجّه جواب تو گردم، و عاقل به رأى درست نيستى تا به تو خطاب و عتاب كنم، نه خيرى دارى كه بدان اميدوار بود و نه داراى شرّى هستى كه از آن ترسيد، و من هر چند كه علىّ عليه السّلام را دشنام و سبّ گويى حاضر به سرزنش و توبيخت نيستم، زيرا تو نزد من همتا با برده علىّ هم نيستى تا پاسخ ياوه هايت را گويم، بلكه خداوند در كمينگاه تو و پدر و مادر و برادرت مى باشد، و تو از نسل افرادى هستى كه خداوند در قرآن اين گونه وصفشان فرموده كه: «كوشنده اند- در اين جهان- و رنج كشيده- در آن جهان.

در آتشى سخت سوزنده در آيند. از چشمه اى بسيار گرم آبشان دهند. آنها را هيچ خوردنى نيست مگر خار درشت تلخ (كه هيچ چارپايى نمى خورد). كه نه فربه مى كند و نه از گرسنگى سودى دهد (گرسنگى را از ميان نمى برد)- غاشيه: 1 تا 7».

و امّا تهديدى كه به قتل من كردى، چرا كمر به قتل آنكه در فراش تو با حليله ات خسبيد نمى بندى؟! و حال آنكه او شريك غالب تو در فرج او و شريك در فرزند تو شد تا آنجا كه فرزندى كه از تو نيست را به تو چسباند، واى بر تو! اگر نفس خود را در گرفتن اين حقّ از او وادار نمايى شايسته تر است و در خور، تا مرا تهديد به قتل و وعيد نمائى!.

ص: 36

(1) و من تو را در سبّ علىّ ملامت نمى كنم چرا كه برادرت را در مبارزه به قتل رسانده، و با شراكت عمويش حمزه جدّت را كشت، و خداوند بدست اين دو آن دو نابكار را روانه آتش جهنّم ساخته و طعم دردناك و سوزانش را بديشان چشاند، و نيز عمويت بدستور رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از شهر تبعيد و اخراج شد.

و امّا اميد من به خلافت، پس بجان خود قسم اگر اين چنين باشد به آن سزاوار و شايسته ام، و تو نه مانند برادرت مى باشى و نه جانشين پدرت، زيرا برادرت بيشتر از همه از فرامين الهى تمرّد و سرپيچى مى كرد، و بيشتر سعى در ريختن خود مسلمين داشت، و طلب چيزى كه شايستگى آن را نداشت مى كرد، مردم را مى فريفت و خدعه مى كرد، و با خدا به مكر رفتار مى كرد و خداوند بهتر از هر كس مكر تواند كرد.

و امّا اينكه گفتى: «پدرت بدترين فرد قرشى براى قبيله قريش بود» بخدا سوگند نه فرد مرحومى را حقير ساخته و نه مظلومى را به قتل رساند.

و امّا تو اى مغيرة بن شعبه، تو دشمن خدا، و تارك قرآن، و تكذيب كننده رسول خدايى، تو مرتكب زنا شده و مستوجب حدّ رجم (سنگسار شدن) مى باشى، و بر اين گناهت افرادى عدول صالح پرهيزگار گواهى دادند، پس رجم تو به تأخير افتاد،

ص: 37

و حقّ به باطل دفع، و راستى به دروغ و كذب ردّ شد، و اين بخاطر آن است كه خداوند برايت عذابى دردناك مهيّا فرموده است، و خوارى در دنيا، و رسوايى عذاب آخرت بدتر است، و تو همان هستى كه فاطمه دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را ضربه زدى تا آنجا كه خون آلود شده و فرزند در شكمش را سقط كرد، اين كارت از سر خوار ساختن رسول خدا و مخالفت با امر او، و هتك حرمت او بود، حال اينكه رسول خدا به فاطمه فرموده بود: «تو بانوى زنان بهشتى هستى»، و خداوند خود تو را راهى آتش نموده، و وبال آنچه بر زبان جارى ساختى متوجّه خودت خواهد ساخت، پس به كداميك از اين سه چيز «1» علىّ را سبّ و دشنام دادى! آيا نقص در نسب او بود، يا دورى اش از رسول خدا، يا بدى در اسلام از او ظاهر شده؟ يا در حكمى مرتكب بيدادى شده؟ يا تمايلى بدنيا نموده؟ اگر بگويى به يكى از اينها؛ دروغ گفته اى و همه تكذيبت كنند.

(1) آيا مى پندارى كه علىّ؛ عثمان را مظلومانه كشته؟ بلكه او با تقواتر و پاكتر از ملامتگر خود در اين اتّهام است، و بجان خودم اگر علىّ عثمان را مظلومانه كشته بود، بخدا تو كاره اى نبودى،

ص: 38

زيرا نه او را در زمان حياتش يارى نمودى و نه در مرگش تعصّب بخرج دادى، و پيوسته خانه و مأواى تو همان طائف است كه در آن دنبال هرزگى و فساد مى گردى، و امر جاهليّت را احياء مى كنى، و اسلام را مى ميرانى، تا اينكه ديروز آنچه بايد رخ بدهد داد «2».

(1) و امّا اعتراض تو در مورد بنى هاشم و بنى أميّه اين تنها ادّعاى تو و معاويه است (يا:

اين دعا و درخواست تو به معاويه است).

و امّا سخنت در باره حكومت و سخن يارانت در باره ملكى كه بچنگ آورده ايد، همانا فرعون چهار صد سال حكومت مصر را تصاحب نمود و موسى و هارون دو نبىّ مرسلى بودند كه آنچه بايد اذيّت و آزار ديدند و آن همان ملك خدايى است كه به نيكوكار و فاجر عطا مى فرمايد، و خداوند خود فرموده: «و نمى دانم شايد اين شما را آزمونى باشد و برخورداريى تا هنگامى- انبياء: 111»، و نيز فرموده: «و چون بخواهيم مردم شهرى را هلاك كنيم، كامرانان آنجا را فرماييم تا در آنجا نافرمانى و گناه كنند، آنگاه آن گفتار بر مردم آن سزا شود، پس آن را به سختى نابود كنيم- إسراء: 16».

ص: 39

(1) سپس امام حسن عليه السلام برخاسته و خاك لباس خود تكانده و گفت: «زنان پليد براى مردان پليدند و مردان پليد براى زنان پليدند- نور: 26» بخدا قسم اى معاويه اين گروه تو و ياران و پيروانت مى باشند، «و زنان پاك براى مردان پاك اند و مردان پاك براى زنان پاك اند؛ اينان از آنچه در باره اشان مى گويند پاك و بيزارند، ايشان راست آمرزش و روزى بزرگوارانه- نور: 26» و اين گروه علىّ بن ابى طالب عليه السلام و أصحاب و شيعيان او مى باشند.

سپس در حالى كه خارج مى شد فرمود: و بال عملى كه مرتكب آن شدى بچش، و آنچه خداوند براى تو و ايشان مهيّا فرموده خوارى دنيا و عذاب دردناك آخرت است.

معاويه با شنيدن اين كلام رو بياران خود كرده و گفت: و شما بچشيد وبال جنايتى كه مرتكب شديد.

وليد بن عقبه گفت: بخدا ما نچشيديم جز آنچه تو چشيدى، و جز بر تو جرأت نكرد.

معاويه گفت: مگر به شما نگفتم از پس او بر نخواهيد آمد، اگر همان بار نخست حرف مرا گوش كرده بوديد او بر شما پيروز و كامياب نشده و رسوا نمى شديد، بخدا او از اين مكان برنخاست مگر اينكه تمام اين خانه را بر سر من تاريك نمود، و من تمام تلاشم را كردم

ص: 40

كه اين حال بر او وارد شود ولى نشد، و پس از امروز ديگر خيرى در ميان شما بنى اميّه نخواهد ماند!!.

(1) راوى گويد: خبر اين افتضاح كه از امام حسن عليه السلام بر سر معاويه و يارانش آمد بگوش مروان بن حكم رسيد پس نزد ايشان رسيده و پرسيد: اين چه كدورت و رنجشى است كه از حسن به شما رسيده؟ گفتند: همين طور است! مروان گفت: بايد او را اينجا حاضر كنيد كه بخدا او و پدر و تمام أهل بيتش را آنچنان سبّ و دشنام گويم كه تمام غلامان و كنيزان قريش به غنا و سرود افتند!.

پس معاويه و همه آنان گفتند: فرصتى از تو فوت نشده- چون ايشان از بد زبانى و ناسزاگويى مروان نيك با خبر بودند-.

مروان گفت: پس اى معاويه بدنبال او فرست، او دگربار فرستاده اى نزد امام حسن عليه السلام گسيل داشته و او را فراخواند.

وقتى فرستاده نزد آن حضرت رسيد او را گفت: اين فرد طاغى از من چه مى خواهد؟

كه بخدا سوگند اگر باز همان گفتار را گويند گوششان را تا روز قيامت پر از عار و رسوايى و بد نامى كنم!.

ص: 41

(1) بارى آن حضرت به مجلس حاضر شد و تمامى آنان را به همان حالتى كه تركشان گفته بود يافت، جز آنكه مروان به جمعشان پيوسته بود، پس پيش رفته و بر سرير (تخت) كنار معاويه و عمرو عاص جلوس فرمود.

سپس آن امام همام به معاويه فرمود: براى چه بدنبال من فرستادى؟

گفت: من كارى ندارم، اين مروان بود كه دنبال شما فرستاده.

مروان به آن حضرت گفت: اى حسن اين تو بودى كه مردان قريش را سبّ و دشنام گفتى؟

فرمود: چه قصدى دارى؟

گفت: بخدا سوگند تو و پدر و تمام أهل بيتت را آنچنان سبّ و دشنام گويم كه تمام غلامان و كنيزان قريش به غنا و سرود افتند!.

امام حسن مجتبى عليه السّلام فرمود: امّا تو اى مروان من نه تو و نه پدرت را سبّ گويم، بلكه خود خدا تو و پدرت را و همه أهل بيت و نسل و ذرّيّه و اولادى كه از صلب پدرت تا روز قيامت متولّد شوند را بر زبان رسولش محمّد صلّى اللَّه عليه و آله مشمول لعن

ص: 42

خود ساخته است.

(1) بخدا اى مروان نه تو و نه هيچ كدام از اين حضّار منكر اين نيست كه اين لعنت از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ويژه تو بوده و هست، و افسوس كه نتيجه عكس داد و نه تنها موجب خوف تو نشد بر طغيان كبير تو نيز افزود، و خدا و رسول راست گفتند، خداوند در قرآن فرموده: «و آن درخت نفرين شده در قرآن را جز براى آزمايش مردم نكرديم و مى ترسانيمشان، ولى آنان را جز سركشى بزرگ نمى افزايد- إسراء: 60»، اى مروان تو و نسلت- بنا بگفته خود پيامبر- همان شجره ملعونه در قرآن هستيد.

با شنيدن اين مطلب معاويه از جا جسته و دست بر دهان مبارك آن حضرت نهاده و گفت:

اى أبا محمّد، تو أهل ناسزا نبوده و نيستى!.

پس آن حضرت برخاست و پس از تكاندن جامه خارج شد، سپس يك يك آن جماعت با غيظ و حزن و رخسارى سياه پراكنده شدند.

ص: 43

«قضيّه مفاخره و مباهات امام حسن مجتبى عليه السّلام»- بر معاويه و مروان و مغيرة بن شعبه و وليد بن عقبه و عتبة بن أبى سفيان

«قضيّه مفاخره و مباهات امام حسن مجتبى عليه السّلام»- بر معاويه و مروان و مغيرة بن شعبه و وليد بن عقبه و عتبة بن أبى سفيان

(1) 151- نقل است كه روزى امام حسن عليه السّلام بمجلس معاويه حاضر شد و نزد او همان جماعت حاضر بودند، پس هر كدام شروع به باليدن و مباهات خود بر بنى هاشم نموده و مشغول ذكر معايب ايشان شد، و سخنانى گفت كه موجب تكدّر آن حضرت شد.

پس آن امام همام لب به سخن گشوده و فرمود: ما از بهترين شعبه از شعبات عرب هستيم، پدران ما گرامى ترين مردم عرب بودند، و فخر و خوش نسبى از آن ماست، و بخشندگى و سخاوت در حسب براى ما است، ما از بهترين درختى هستيم كه شاخه هاى پربركتى را رويانده، و ميوه و ثمرات نيكويى را ببار نشانده، و تنه و بدنهايى برپا و استوار دارد! اصل اسلام و علم نبوّت و اكرام و احترام ايزد منّان در سلسله آباء و اجداد عظام ما است، در هنگامى كه فخر سر برافراشت ما را بر بالاى سر داشت، و در وقتى كه عزّت و شرف از ما منع شد قد كشيده و بلند شديم، (بلكه عزّ و شرف توسّط ما به عزّت و شرف رسيد)، مائيم درياهاى موّاج نقص ناپذير! كوههاى بلند پايه دست نيافتنى!.

ص: 44

(1) مروان گفت: خود را ستائيده و مدح كردى، و در بينى خود انداختى، هيهات اى حسن شما كجا و فخر و بزرگى ما كجا؟! بخدا كه ما پادشاه و سيّد و عزيزترين بزرگان أهل جهانيم! ما مانع عزّ شما نيستيم ولى شما كجا و عزّت و سربلندى ما، كه هيچ فخر و مباهاتى به عزّت و فخر ما نمى رسد! سپس اين دو بيت را سرود كه:

جانهاى پاكيزه و محترمى را آرام كرديم و شفا داديم كه عزّت آن به آيندگان رسيد، و با غنيمت بما رجوع كرد زمانى كه بازگشت، و با پادشاهان و ملوك؛ قرين ما شد.

سپس مغيرة بن شعبه روى به امام كرده و گفت: من پدرت را نصيحت كردم ولى نپذيرفت و اگر نبود كراهت قطع رحم من نيز به أهل شام پيوسته بودم، با اينكه پدرت نيك مى دانست من به تمام امور واقف و خبره ام؛ غوغاى قبيله قيس و حلم ثقيف و بر تمام حالات قبائل فردى مجرّب بودم.

پس امام فرمود: اى مروان پندارى من از اين كلام نااستوار تو ترسيده و به ضعف و عجز افتاده ام؟ آيا مرا خودستا مى خوانى با اينكه من زاده رسول خدايم؟ و بخود باليده ام حال اينكه من آقاى جوانان أهل بهشتم؟! بلكه تكبّر و جاه فروشى- واى بر تو- از آن

ص: 45

كسى است كه قصد رفعت نفس خود را داشته باشد، و لاف زنى كسى مى كند كه عاجز و ناتوان است، پس مائيم أهل بيت رحمت و معدن كرامت و موضع و مكان برگزيدگان و گنج و ذخيره ايمان و نيزه اسلام، و شمشير دين! مادرت بمرگ تو گريان باد؛ آيا ساكت نمى شوى پيش از آنكه به تير بلا سينه ات را بشكافم و آنچنان داغت كنم كه از هر اسم و نشانى بى نياز گردى؟! (1) امّا اينكه اشاره به مرجع و مآب خود به غارت و غنيمت حكومت نمودى آيا مرادت روزى بود كه گريختى و از ترس با هيچ كسى در نيفتادى و خود را از نظر همه خوار ساختى!؟ اين را بدان كه غنيمت تو در روز جنگ فرار است، و خيانتى كه به طلحه نموده و او را بقتل رساندى، رويت زشت باد! چقدر پر رو و پوست سختى!.

مروان با شنيدن اين كلام سر پيش انداخته و مغيره مبهوت باقى ماند.

پس آن امام رو به مغيره نموده و فرمود: اى اعور ثقيف! تو را چه به قريش كه با تو مفاخره كنم، مرا به جهل انداخته اى اى واى بر تو!؟ و من فرزند برگزيده ترين كنيزان خدا و بانوى زنانم، رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- ما را به علم الهى تغذيه فرموده، و همو تأويل قرآن، و مشكلات احكام را بما آموخته، عزّت غالب، و كلمه بلند پايه

ص: 46

و فخر و مزيّت از آن ما است، و تو از قومى هستى كه نه در جاهليّت نسبى بر ايشان ثابت است و نه در اسلام نصيبى دارند، تو برده اى هستى فرارى، تو را چه به مفاخرت با شيران كارزار و مجادله با دليران روزگار، مائيم آقا و سروران و صاحبان رايت و نشان علم و عرفان، مائيم دوركنندگان عار از ساحت و اطراف خود، و منم فرزند دوشيزه نجيب!.

(1) سپس تو به زعم خود اشاره به بهترين اوصياء كه وصىّ بهترين انبياء بوده نمودى، و او به عجز تو بيناتر و به جور و ظلم تو داناتر از همه امّت بود، و تنها در خور من است كه بغض و حسدى كه نسبت به آن جناب در سينه دارى و خيانتى كه در چشمانت ظاهر ساخته اى به خودت بازگردانم، هيهات! هرگز شايسته نيست كه آن جناب گمراهان را به مددكارى بگيرد! و پنداشته اى كه اگر تو در صفّين با عصبيّت قيس و حلم ثقيف بودى با آن حضرت زيادتى مى نمودى؛ مادرت به عزايت گريان باد چگونه؟! آيا به سابقه عجزت در كارزار و ميادين جنگ، و فرار و گريزت هنگام نبرد!!.

بخدا قسم اگر پيرامونت را شجاعان عرب بخاطر منع از أمير المؤمنين بگيرند در همان حال دريابى كه هيچ مانعى بر سر راه آن جناب نخواهد بود و در آخر همه شديداً در عزايت زارى و صيحه كشند.

ص: 47

(1) و امّا بدخلقى و عصبيّت قيس؛ تو را با قيس چه كار؟! تو فقط برده فرارى هستى كه خود را به ثقيف منسوب مى دارى، پس خود را به كس ديگرى ببند، كه تو از مردان اينان نيستى، و تو به اسب دارى و تيمار آنها و گلّه دارى آشناترى تا به جنگ!!.

و امّا حلم؛ بردگان و بندگان را چه به حلم!؟ آنگاه آرزوى لقاى أمير المؤمنين را نمودى؛ پس آن جناب همچنان كه ميدانى: شيرى است دلير، و سمّى است كشنده، شجاعان كارزار قادر به طعن و پيشى جستن از او نيستند، تا چه رسد به قصد سوء كفتاران، و دست يابى حشرات به او با حركت عقبگردشان!؟

و امّا پيوندت ناشناخته و خويشاونديت مجهول است، و پيوند تو تنها مانند رابطه حيوانات دريابى است با بچّه هاى آهوان، بلكه از آنهم در نسب دورترى!.

در اين حال مغيره- در حالى كه امام حسن عليه السّلام فرمود: بنو اميّه ما را معذور دارند كه در گفتگو با بردگان و مفاخره بندگان از حدّ گذرانديم- قصد يورش و حمله به او را داشت كه معاويه گفت: بازگرد مغيره! كه اينان فرزندان عبد منافند؛ دليران عرب را تاب مقاومت در برابرشان نيست و هيچ گروهى توان مفاخرت با ايشان را ندارد.

ص: 48

سپس امام حسن را قسم داد كه هيچ نگويد، آن حضرت نيز سكوت اختيار فرمود.

(1) 152- نقل است كه عمرو عاص به معاويه گفت: بدنبال حسن بفرست و به او دستور بده به منبر رفته و سخنرانى كند، شايد درمانده شده و ما اين را وسيله اى براى عيبجويى او قرار دهيم، معاويه نيز همان كرد، و جماعت بسيارى از مردم و سران أهل شام گرد آمدند، پس آن حضرت- كه صلوات خدا بر او باد- پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

اى مردم! هر كه مرا شناخت كه من همانم كه شناخته شده ام، و هر كه مرا بجا نياورد بداند كه من حسن فرزند علىّ بن ابى طالب؛ پسر عموى رسول خدايم، همو كه پيش از همه اسلام آورد، و مادرم فاطمه دخت گرامى پيامبر است، و پدر بزرگم رسول گرامى اسلام نبىّ رحمت صلّى اللَّه عليه و آله است، منم فرزند بشير، منم فرزند نذير، منم فرزند ماه منير، منم فرزند كسى كه مايه رحمت براى جهانيان مبعوث شد، منم فرزند كسى كه به تمامى جنّ و انس مبعوث شد.

در اينجا معاويه براى خجل ساختن و انحراف سخن آن حضرت گفت: اى أبو محمّد خرماى تازه را براى ما تعريف كن.

ص: 49

(1) امام حسن عليه السّلام فرمود: آرى؛ خرما را باد نفخ و رشد دهد، و گرما پخته اش كند، و شب؛ سرد و تازه و معطّرش نمايد.

سپس آن حضرت به ادامه سخن پرداخته و فرمود:

منم فرزند مستجاب الدّعوه، من فرزند شافع فرمانروا، من فرزند كسى كه نخست فرد است كه خاك از سر خود فرو ريزد (پيش از همه از قبر برخيزد)، منم فرزند كسى كه درب بهشت را مى كوبد و آن باز مى شود، منم فرزند كسى كه فرشتگان همراه او جنگ كردند، و غنيمت بر او مباح شد، و با ترس از مسير يك ماه يارى شد.

پس آن حضرت در اين كلام بسيار مذكور فرمود و پيوسته تا آنجا ادامه داد كه دنيا بر سر معاويه تيره و تار شد، و آن حضرت را همه و همه شناختند، سپس از منبر فرو آمد.

معاويه گفت: اى حسن تو اميد به خلافت داشتى، ولى در خور آن نيستى!.

امام حسن عليه السّلام فرمود: امّا خليفه؛ كسى است كه مطابق سيره و روش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله عمل نموده و بر طاعت خداوند رفتار نمايد، و خليفه آن نيست كه راه جور و بيداد را پيش گرفته و سنن نبوىّ را تعطيل نموده و دنيا را پدر و مادر خود بداند، لكن آن

ص: 50

كار حاكمى است كه روزگار كمى به حكومت دست يابد، و بزودى آن تمتّع ازو منقطع و لذّات آن رو به افول نهاده و تبعات و سختيهاى آن گريبانش را بگيرد، و آن همچون اين آيه قرآن است كه: «و نمى دانم شايد اين (واپس داشتن عذاب و نشتابيدن بدان) شما را آزمونى باشد و برخورداريى تا هنگامى (مرگ يا عذاب)- انبياء: 111»- و با دست اشاره به معاويه فرمود-، سپس برخاسته و بازگشت.

در اين حال معاويه به عمرو گفت: بخدا وقتى كه اراده اين كار را نمودى قصدى جز رسوايى و ننگ مرا نكرده بودى، بخدا تا پيش از اين أهل شام هيچ كس را در حسب و غير آن در رديف من نمى دانست، تا اينكه حسن اين سخنان گفت!!.

عمرو گفت: محبوبيّت حسن ميان مردم امرى است پر واضح و آشكار كه توان دفن و تغيير آن نيست! پس معاويه خاموش ساكت شد.

(1) 153- شعبىّ نقل نموده كه: روزى معاويه وارد مدينه شده و بقصد ايراد خطبه برخاسته و بر علىّ بن ابى طالب تاخت.

در اينجا امام به قصد سخنرانى قيام نمود و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

هيچ پيامبرى مبعوث نشده جز آنكه وصىّ و جانشينى از أهل او مقرّر گرديده، و هيچ پيامبرى نيست جز اينكه او را دشمنى از ميان مجرمان است،

ص: 51

و بى شكّ علىّ بن ابى طالب وصىّ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از اوست، و من پسر علىّ، و تو (اى معاويه) فرزند صخرى، و جدّ تو حرب است، و جدّ من رسول خدا است، و مادر تو هند و مادر من فاطمه است، و مادر بزرگ من خديجه است و مادر بزرگ تو نثيله، پس خداوند بدترين ما را از نظر حسب؛ و قديمترينمان را از نظر كفر، و بد سابقه ترينمان و منافقترينمان را لعن كند! پس تمامى حضّار يكپارچه گفتند: آمين!. پس معاويه با ديدن اين صحنه خطبه اش را قطع كرده و از منبر پائين آمد.

(1) 154- و نقل است وقتى معاويه به كوفه آمد بدو گفتند: حسن بن علىّ در نظر مردم بلند مرتبه است، اگر او را وادار كنى در پائين منبرت خطبه بخواند در اين عمل او دستخوش غم و ملال شده و در سخنرانى دچار عجز و ناتوانى گرديده و از ديدگان مردم خواهد افتاد، معاويه مخالفت كرد ولى سود نبخشيد و ناچار پذيرفت، پس آن حضرت با همان شرائط شروع به خطبه نموده و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

امّا بعد؛ اى مردم اگر مسافتى در جستجوى كسى بگرديد كه جدّش نبىّ باشد كسيرا نيابيد جز من و برادرم، ما صفقه «1» و قبول صلحمان را به اين طاغيه- و با دست بمعاويه اشاره فرمود

ص: 52

كه بالاى منبر در موضع رسول خدا نشسته بود كرد- داديم، و حفظ خون مسلمين را بر ريختن آن تفضيل داده و برتر دانستيم، و- با اشاره به معاويه فرمود: خود ندانم شايد اين براى شما امتحانى باشد و بهره و تمتّعى در دنيا تا هنگام مرگ!.

معاويه گفت: منظورت از اين كلام چه بود؟! فرمود: همان كه خداوند اراده فرموده.

پس معاويه برخاسته و خطبه اى سست و ضعيف و فاحشى ايراد نمود و در آن به أمير المؤمنين عليه السّلام دشنام داد!.

آنگاه امام حسن عليه السّلام خطاب به معاويه- كه بالاى منبر بود- فرمود: اى پسر هند جگر خوار! آيا همچون تويى به أمير المؤمنين دشنام مى دهد!؟ حال اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «هر كه على را دشنام دهد مرا دشنام داده، و هر كه مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده، و هر كه لب به سبّ خداوند گشايد او را تا ابد در جهنّم مقيم ساخته و برايش عذابى هميشگى خواهد بود».

سپس آن امام از منبر پائين آمده و رهسپار خانه اش شد، و ديگر تا آخر عمر در آن مسجد نماز نگزارد.

ص: 53

«احتجاج امام حسن عليه السّلام با معاويه» «در اينكه پس از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله چه كسى شايسته مقام امامت بود»

«احتجاج امام حسن عليه السّلام با معاويه» «در اينكه پس از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله چه كسى شايسته مقام امامت بود»

(1) و پيش از اين مطالب بسيارى از احتجاج عبد اللَّه بن جعفر بن ابى طالب و عبد اللَّه بن- عبّاس و غير آن دو بر معاويه در باب امامت در حضور امام حسن و فضل بن عبّاس و غير آن دو گذشت.

(2) 155- سليم بن قيس از عبد اللَّه بن جعفر روايت كرده كه گفت: روزى معاويه مرا گفت: چقدر به حسن و حسين تعظيم و تكريم مى كنى؟! نه آن دو از تو بهتر و نه پدرشان از پدر تو نيكوتر، و اگر نبود وجود فاطمه دخت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى گفتم: مادرت اسماء بنت عميس كمتر از فاطمه نيست!.

عبد اللَّه گويد: از اين گفتار او به خشم آمده و نتوانستم جلوى خود را بگيرم و گفتم:

براستى شناخت تو نسبت به حسن و حسين و پدر و مادرشان بسيار قليل و اندك است،

ص: 54

آرى بخدا آن دو بهتر از من و پدرشان بهتر از پدرم و مادرشان بهتر و نيكوتر از مادر من است، من خود از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه در باره آن دو و پدرشان مطالبى فرمود در حالى كه من پسركى بودم با اين حال همه را حفظ داشته و بخاطر سپرده ام.

(1) معاويه گفت: آنچه شنيدى بگو- و در آن مجلس جز او و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام و ابن عبّاس و برادرش فضل كسى ديگرى نبود-، كه بخدا قسم تو دروغگو نيستى، عبد اللَّه گفت: آنها بزرگتر از چيزى است كه در دل دارى.

معاويه گفت: هر چند بزرگتر از كوه احد و حراء باشد، و تا وقتى كه كسى از أهل شام اينجا نباشد در نظر من هيچ تفاوتى نمى كند!! و اكنون كه خداوند سركرده شما را كشته و جمع شما را پراكنده ساخته و حكومت به أهل و معدن آن رسيده ديگر اهمّيتى به گفته هاى شما نداده و ادّعايتان هيچ زيانى بمن نمى رساند.

عبد اللَّه گفت: شنيدم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى فرمود: «من به تمام أهل ايمان به جان خودشان شايسته ترم، پس هر كه من از نفس خود بر او اولى و شايسته ترم پس تو اى برادرم بر او از خودش اولى و شايسته ترى»، و علىّ در خانه روبروى آن حضرت بود و حسن و حسين و عمر بن امّ سلمه و اسامة بن زيد، و فاطمه عليها السّلام و أمّ أيمن و أبو ذرّ و مقداد

ص: 55

و زبير بن عوّام نيز حضور داشتند، و آن حضرت دست مبارك خود را بر بازوى او زده و سه بار اين كلام را تكرار فرمود، سپس نصّ و تصريح بر تمام امامان دوازده گانه نمود «1».

(1) سپس فرمود: امّت من دوازده خليفه و حاكم خواهند داشت كه جملگى گمراه و گمراه كننده اند، ده تاى ايشان از بنو اميّه و دو نفرشان از قريش است، و بار گناه تمامى اين ده نفر بر دوش همان دو نفر است، سپس رسول خدا نام آن دو را برده و نام تك تك آن ده نفر را نيز گفت.

معاويه گفت: نامشان را بگو، گفت: فلانى و فلانى، و صاحب سلسله و فرزندش از آل أبى سفيان و هفت تن از فرزندان حكم بن ابى العاص، كه اوّل آنان مروان است.

معاويه گفت: اگر ماجرا اين گونه است كه تو گفتى كه من از هلاك شدگانم، و نيز هر سه نفر قبل از من و تمام طرفدارانشان از اين امّت همه نابودند، و با اين سخن همه صحابه از مهاجر و انصار و تابعين جز شما أهل بيت و شيعيانتان هلاك و نابودند!!.

ص: 56

(1) عبد اللَّه گفت: بخدا آنكه گفتم حقّى است كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم.

معاويه خطاب به حسن و حسين عليهما السّلام و ابن عبّاس گفت: عبد اللَّه چه مى گويد؟!!.

ابن عبّاس به معاويه- در حالى كه أوّلين سفر معاويه- پس از شهادت حضرت أمير- به مدينه بود گفت: افرادى كه او نام برد حاضر كن، پس بدنبال عمر بن أمّ سلمه و اسامه فرستاد، پس همگى بر حقّانيّت عبد اللَّه بن جعفر گواهى دادند كه همان كه او شنيده اينان نيز از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيده اند.

سپس معاويه روى به جانب حسن و حسين عليهما السّلام و ابن عبّاس و فضل و عمر و اسامه كرده و گفت: نظر شما نيز همان است كه ابن جعفر گفت؟ همگى گفتند: آرى.

معاويه گفت: شما اى فرزندان عبد المطّلب دعوى كارى (حكومت) داريد، و در صورت حقيقت؛ احتجاج به حجّت قوى و محكمى مى كنيد، و شما همگى انتظار كارى را مى كشيد و آن را مخفى مى داريد و مردم همگى غافل و چشم بسته اند، و اگر آنچه گفتيد راست باشد براستى تمام امّت هلاك و مرتدّ از دين و كافر به خداى و منكر پيامبرند جز شما أهل بيت و طرفدارانتان، و آنها در صد كم و قليلى از مردمند.

ص: 57

(1) ابن عبّاس به معاويه گفت: خداوند مى فرمايد: «و تعداد قليلى از بندگانم شكرگزارند- سبأ: 13»، و نيز فرموده: «و تعداد آنها قليل و اندك است- ص: 24».

و اى معاويه چرا از من در شگفتى، از بنى اسرائيل در عجب باش آنگاه كه ساحران به فرعون گفتند: «در حقّ ما هر چه توانى بكن- طه: 72»، پس همگى به موسى ايمان آورده و تصديقش كردند، سپس با ايشان و تمام طرفداران خود از بنى اسرائيل براه افتاد تا اينكه دريا راه را بر ايشان بست، و در آنجا نيز عجايبى را به ايشان نماياند، و ايشان همگى تصديق كننده موسى و معترف به تورات و دين او بودند، سپس با عبور از كنار بتانى كه عبادت مى شدند گفتند: «اى موسى براى ما نيز خدايى همچون اينان قرار ده [موسى گفت:] اينان مردمى جاهل پيشه اند- اعراف: 138»، سپس همگى جز جناب هارون سرگرم گوساله پرستى شده و گفتند: «اين خداى شما و خداى موسى است- طه: 88»، پس از آن موسى عليه السّلام بديشان فرمود: «به زمين مقدّس داخل شويد: مائده: 21»، و جوابشان همان بود كه حكايتش را خداوند در قرآن فرمود و موسى گفت: «خدايا من جز بر خود و برادرم مالك و فرمانروا نيستم، ميان ما و اين قوم فاسق نافرمان جدائى انداز- مائده: 25».

ص: 58

(1) كار اين امّت نيز عجيب تر از كار بنى اسرائيل نيست، اين امّت مردانى را آقا و سيّد داشته و اطاعت نموده كه داراى سوابق درخشان و منزلت نيكو با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بودند و اصهار و قوم همسرانى بودند كه به دين محمّد و قرآن اعتراف داشتند، تا اينكه كبر و حسد اينان را واداشت تا مخالفت امام و ولىّ خود كنند، همانند قوم موسى كه مجسّمه گوساله اى را ساخته و اطرافش به عبادت پرداخته و سجده اش نمودند، و پنداشتند كه ربّ- العالمين است و همگى جز هارون مرتكب اين عمل شدند.

و همچنين در قضاياى پس از وفات رسول خدا جز رفيق ما (علىّ) از أهل بيتش كه منزلتش نزد آن حضرت همچون هارون بود نزد موسى و گروه اندكى چون: سلمان و أبو ذرّ و مقداد و زبير- سپس زبير بازگشت و اين سه نفر با امامشان تا دم مرگ- ثابت ماندند.

و تو اى معاويه آيا تعجّب مى كنى كه خداوند نام تك تك ائمّه را برده باشد، با اينكه رسول خدا در غدير خمّ به نام تمام آنان تصريح فرموده بود، و به آنان بر تمام امّت احتجاج كرده امر به اطاعتشان نموده بود. و به ايشان گفته بود كه أوّل ايشان علىّ بن أبى طالب است كه او ولىّ تمام أهل ايمان از زن و مرد است، و اينكه او خليفه و وصىّ او در ميانشان مى باشد، و رسول خدا در روز مؤته لشكرى را روانه ساخته و فرمود: أمير شما جعفر است،

ص: 59

اگر شهيد شد زيد، و پس از او عبد اللَّه بن رواحه است، پس همگى شهيد شدند، با اين حال تو فكر مى كنى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله امّت را بدون تعيين خليفه ترك كرده، تا اينكه خودشان اميرى انتخاب كنند، مانند آن است كه رأى و نظر ايشان از رأى و اختيار رسول خدا بهتر و درست تر است؟! و امّت مرتكب خطايى نشد جز آنكه قبلًا براى آنان تبيين شده بود، و رسول خدا ايشان را در كورى و شبهه رها نفرمود.

(1) و امّا آنچه آن گروه چهار نفره عليه أمير المؤمنين عليه السّلام اظهار مخالفت نموده و با كذب بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از قول آن حضرت گفتند كه فرموده: خداوند قصد آن را نداشته و ندارد كه براى ما أهل بيت؛ نبوّت و خلافت را جمع نمايد. با اين تهمت و افتراء و شهادت دروغ و مكّارانه همه امّت را به شبهه انداختند.

معاويه گفت: اى حسن تو چه مى گويى؟

فرمود: اى معاويه، گفتگوى تو و ابن عبّاس را شنيدم، عجب از كمى حيا و جرأت تو بر خداوند آنگاه كه گفتى: «خدا طاغيه شما را به قتل رسانده و امر را به معدن خود بازگرداند»، آيا با بودن ما چون تويى معدن خلافت است؟! عذاب بر تو و سه نفر پيش از تو

ص: 60

كه بر اين مسند تكيه زدند، و اين سنّت زشت را براى تو به ارمغان گذاشتند، اكنون سخنى را بر زبان رانم كه تو در خور آن نيستى، لكن براى اين مى گويم كه فرزندان پدرم در اين جمع آن را بشنوند: (1) بى شكّ مردم در زمان رسول گرامى اسلام بر امور بسيار كه خير و رضاى حضرت حقّ در آن بود شركت نمودند بى آنكه ميانشان هيچ اختلاف و تنازع و جدايى باشد، يكى شهادت بر كلمه طيّبه «لا إله إلّا اللَّه»، و ديگر «محمّد رسول اللَّه و عبده» و اداى نمازهاى پنجگانه، و پرداخت زكات واجب، و گرفتن روزه ماه رمضان، و انجام حجّ خانه، و امور بسيارى كه در طاعت خداوند بود كه شمارش آنها را فقط خدا مى داند، و اجماع كردند بر تحريم زنا و شرب خمر و سرقت و كذب و قطع رحم، و خيانت و موارد بسيارى از معاصى خداوند كه شمارش را جز خدا كسى نداند.

و بر سر اختلاف سنّتهايى جنگيدند و بگروههاى مختلفى متفرّق شدند كه هر كدام ديگرى را لعن و از ديگرى تبرّى و بيزارى مى جست- و آن كلمه «ولايت» بود و بر سر آن به جنگ برخاستند كه: ما احقّ و اولى به امر ولايت و خلافتيم- جز فرقه اى كه تبعيّت كتاب خدا و پيروى سنّت پيامبر را نمود، پس هر كه مطابق رفتار أهل قبله- كه اجماعى است- عمل كند

ص: 61

و موارد اختلافى را به خدا واگذارد جان سالم بدر برده و از آتش جهنّم نجات يافته و به بهشت رود، و هر كه را كه خداوند توفيق داده مورد منّت خود قرار دهد و حجّت خود را بر او تمام سازد به آنكه دل آن بنده پسنديده خود را منوّر به نور معرفت ولات امر از امامان دوازده گانه و معدن علم كه آن در كدام مقرّ مستقرّ است گرداند پس آن بنده در نزد خداوند سعيد و خوشبخت و از اولياى او به شمار خواهد رفت، و حال آنكه خود پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «رحمت حضرت حقّ بر آن كس باد كه عالم به حقّى گرديد و به ديگران گفت و غنيمت يافت، يا خموش گشته و جان سالم بدر برد».

(1) نظر ما أهل بيت اين است كه: بى شكّ امامان از ما هستند، و خلافت جز براى ما خانواده شايسته ديگرى نيست، و خداوند تبارك و تعالى بى هيچ شكّى به تصريح در كتاب و سنّت ما را أهل آن ساخته، و علم نزد ما و فقط ما أهل آنيم، و مجموع آن در نزد ما ثابت و عيان و درخشان است و آنچه بر ما ظاهر است چيزى بر آن تا روز قيامت حادث و زيادت نخواهد شد، حتّى ديه خراش كه آن تنها نزد ما به املاء رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و خطّ مبارك حضرت علىّ عليه السّلام محفوظ و مكتوب است.

و گروهى پنداشتند كه اينان از ما به امر خلافت شايسته ترند، حتّى تو اى پسر هند نيز ادّعاى آن را نمودى، و پنداشتى كه عمر بدنبال پدرم (علىّ عليه السّلام) فرستاده

ص: 62

و گفت: من قصد كتابت قرآن در مصحفى را دارم آنچه از مكتوبات قرآن نزد خود دارى نزد من فرست، او نيز آمده و گفت: بخدا اگر چنين مى كردم قبل از رسيدن آن بدستت گردن مرا مى زدى، عمر گفت: براى چه؟ حضرت گفت: زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: «و راسخان در علم» مراد خداوند من هستم نه تو و اصحابت، عمر غضبناك شده و گفت: اى پسر ابى طالب، فكر مى كنى هيچ كس جز تو علمى ندارد!؟، پس هر كه مقدارى از قرائت قرآن مى داند آن را نزد من آرد. بدين ترتيب هر كه مقدارى از قرآن را در سينه داشت و يكنفر هم شهادت مى داد آن آيه را مكتوب مى داشت و گر نه نمى پذيرفت.

(1) سپس شايع ساختند كه مقدار زيادى از قرآن ضايع شد؛ بخدا سوگند كه دروغ گفتند، تمامى قرآن در نزد أهل قرآن محفوظ است.

سپس عمر بن خطّاب به قضات و واليان خود امر نمود كه در نظرات خود اجتهاد كرده به آنچه حقّ است رأى و فتوا دهند، از اين به بعد بود كه او و برخى از واليانش در كار عظيم و خطيرى وارد شدند، و پدرم بود كه براى اتمام حجّت در اين راه از مشكلات عظيم نجاتشان مى داد، امّا در بعضى امور قضات و ولات نزد خليفه حاضر شده و نظرات مختلف ابراز مى داشتند و عمر بن خطّاب نيز تجويز مى كرد، زيرا خداوند متعال وى را

ص: 63

علم حكمت و فصل الخطاب نداده، و هر صنف از اصناف مخالف ما كه از أهل قبله هم بودند مى پنداشت كه گروه او معدن خلافت و علم است نه ما اهل بيت پيامبر!!، پس ما نيز بر ظالمان و منكرين حقّمان، و آنان كه بر ما مستولى شدند و بر زيانمان براى ما سنّتى تراشيدند كه مانند تويى بر آن احتجاج نمايد از خداوند طلب يارى مى كنيم، و خداوند ما را كافى است و همو وكيل خوبى است.

(1) هر آينه مردمان سه گروهند: أوّل مؤمنى كه حقّ ما را شناخته و ما را به ولايت و امام مسلّم دارد و آن را به ما واگذارد، پس او نجات يافته و محبّ خدا و ولىّ او است. دوم فردى ناصبى كه دشمنى ما ظاهر و از ما تبرّى جسته و لعن ما نمايد، و ريختن خونمان را حلال و حقّ ما را انكار مى كند، و برائت از ما را جزء دينش مى داند، پس او كافر است و مشرك است و فاسق، و بى شكّ او از جايى كه نمى داند به كفر و شرك افتاده همچنان كه خداوند را از سر كين بدون علم سبّ و دشنام مى دادند، اين چنين فردى بدون علم مبتلا به شرك خدا شده است.

و ديگرى مردى است كه موارد اجماعى را پذيرفته، و موارد مشكله را به خدا واگذار مى كند، امّا با ولايت ما باشد، و به ما نه اقتدا كند و نه دشمنى، و از حقّ ما نيز بى خبر باشد، پس برايش اميد مغفرت و ورود به بهشت داريم و چنين فردى: مسلمان ضعيف است.

ص: 64

وقتى معاويه اين كلام را شنيد براى هر كدام از آنان يك صد هزار درهم مقرّر كرد، جز حسن و حسين و ابن عبّاس، كه به هر كدامشان يك مليون درهم پرداخت نمود.

«احتجاج امام حسن عليه السّلام بر منكرين صلح با معاويه» «كه او را در طلب حقّ خود مقصّر مى پنداشتند»

«احتجاج امام حسن عليه السّلام بر منكرين صلح با معاويه» «كه او را در طلب حقّ خود مقصّر مى پنداشتند»

(1) 156- از سليم بن قيس نقل است كه گفت: روزى امام حسن عليه السّلام در اجتماع مردم و معاويه بر منبر نشسته و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

اى مردم، معاويه پنداشته من او را شايسته خلافت مى دانم و خود را نه! دروغ بافته، كه من به تصريح قرآن و نصّ نبوىّ بر تمام مردم از خودشان شايسته ترم، بخدا اگر مردم با من بيعت نموده و اطاعتم كرده و يارى ام مى دادند آسمان و زمين ايشان را از باران و بركات خود بهره مند مى ساخت، و تو اى معاويه هرگز در آن به طمع نمى افتادى، و حال اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «امّت كار خود را به مردى واگذار نكرد در حالى كه ميانشان داناتر

ص: 65

از او هست، جز آنكه پيوسته كارشان ميل به پستى و زوال دارد تا آنكه به آئين گوساله پرستى افتند».

(1) و بنى اسرائيل هارون را ترك گفته و به گوساله پرستى افتادند با اينكه مى دانستند كه هارون خليفه موسى است، و اين امّت علىّ را ترك گفتند با اينكه خود شنيدند كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به علىّ عليه السّلام فرمود: «تو در نزد من در منزلت همچون هارونى در نزد موسى؛ جز امر نبوّت كه پس از من ديگر پيامبرى نيست»، و خود شخص رسول خدا از قوم خود به غار گريخت با اينكه ايشان را به خدا مى خواند، و اگر داراى اعوان و انصارى بود كه فرار نمى كرد، و من نيز اگر يار و ياورى داشتم هرگز با تو قرار داد صلح نمى بستم.

و حال آنكه خداوند عمل هارون را در سكوت جايز شمرده وقتى او را خوار و زبون داشته و نزديك بود او را بقتل رسانند، و او نيز هيچ يار و ياورى عليه ايشان نيافت، و خداوند رسول خود را در فرار از قوم مخيّر نمود هنگامى كه هيچ يار و ياورى عليه ايشان نيافت، و همچنين است كار من و پدرم؛ هنگامى كه امّت ما را تنها گذاشته و با ديگرى بيعت نمودند و ما يار و ياورى نيافتيم از جانب خداوند جايز است، و هر آينه اين سنّت و مثالهايى است كه مو به مو تكرار مى شود.

ص: 66

اى مردم! اگر شما ميان شرق و غرب عالم را در جستجوى كسى زير پا نهيد كه زاده رسول خدا باشد جز من و برادرم كسى را نخواهيد يافت.

(1) 157- و به اسناد مذكور در متن نقل است كه: وقتى امام حسن عليه السّلام با معاويه مصالحه كرد، مردم بر آن حضرت وارد شده و برخى از سر ملامت بر بيعتى كه با معاويه نموده مطالبى گفتند، در اين ميان امام عليه السّلام فرمود: واى بر شما! متوجّه نشديد كه من چه كردم، بخدا قسم آنچه انجام دادم براى شيعيانم بهتر و نيكوتر از هر چيزى است كه خورشيد بر آن طلوع و غروب مى كند!. مگر نمى دانيد كه من امام شما و واجب الطّاعه مى باشم، مگر يادتان رفته كه به تصريح رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله من يكى از دو آقاى جوانان بهشتى هستم؟ گفتند: آرى چنين است.

فرمود: مگر نمى دانيد هنگامى كه خضر كشتى را سوراخ كرد، و ديوار برقرار داشت، و پسرك را كشت اين كردار او بر حضرت موسى گران آمد؛ چرا كه حكمت اين كار بر او ظاهر و آشكار نبود، ولى نزد خداوند متعال سرشار از حكمت و درستى بود؟! مگر نميدانيد همه ما بيعتى از طاغيه زمانش بر گردن او است جز حضرت قائم عليه السّلام؟

ص: 67

همو كه حضرت مسيح پشت او به نماز مى ايستد، چرا كه خداوند ولادت او را مخفى داشته و شخص او را غايب مى فرمايد تا هنگام خروج، بيعت هيچ كس بر دوش او نباشد او نهمين فرد از اولاد برادرم حسين فرزند بهترين كنيزان خدا است، خداوند عمر او را در زمان غيبت طولانى مى گرداند، سپس با قدرت خود او را در صورت جوانى به چهل سال نرسيده ظاهر مى فرمايد، اين بدان خاطر است كه بدانند خداوند بر همه چيز قادر و توانا است.

(1) 158- و از زيد بن وهب نقل است كه گفت: وقتى امام حسن عليه السّلام در مدائن مجروح شده و رنجور بود نزد آن حضرت رسيده و گفتم: اى زاده رسول خدا اوضاع را چگونه ارزيابى مى كنيد، زيرا مردم در حيرتند؟

پس فرمود: بخدا سوگند كه معاويه براى من بهتر از اين مردم است، مى پندارند كه شيعه و پيرو منند حال آنكه كمر به قتل من بسته و بارم را بغارت و مالم را به تاراج بردند، بخدا اگر از معاويه براى حفظ خون خود و امان خانواده ام عهدى بگيرم براى من بهتر است از اينكه اين بظاهر شيعيان خونم را ريخته و أهل بيت و بعضى از تبعه ام تباه و ضايع شوند، بخدا اگر با معاويه جنگ كنم همينها مرا دست بسته تحويل او خواهند داد.

ص: 68

(1) پس بخدا سوگند اگر در حالى كه عزيز و آبرومندم با او مسالمه و صلح كنم براى من بهتر از آن است كه در حال اسارت مرا به قتل رسانند، يا بر من منّت گذارد كه اين براى هميشه مايه ننگ و عار بنو هاشم شود، و معاويه و نسل او پيوسته و تا ابد بر اين منّت بر زنده و مرده ما خواهند باليد.

زيد گفت عرض كردم: اى زاده رسول خدا آيا مى خواهى شيعيانت را همچون گلّه بى چوپان رها كنى؟! فرمود: چه كنم اى برادر جهنى؟ بخدا من از امرى آگاهم كه از ثقات ايشان به من رسيده، روزى در حالى كه مشغول اظهار شادى بودم أمير المؤمنين عليه السّلام به من فرمود: اى حسن آيا خوشحالى؛ چه حال دارى وقتى ببينى كه پدرت كشته شده؟! يا ببينى بنو اميّه به حكومت رسيده اند؟! و أمير ايشان فردى پرخور و شكم چران است كه هر چه مى خورد سيرى ندارد، و در حالى جان مى دهد كه نه او را در آسمان ياورى است و نه در زمين اثرى، سپس بر غرب و شرق عالم حاكم گردد، و مردم به او معتقد شده و مدّت حكومتش به طول انجامد، در اين ايّام شيوه هاى بدعت و گمراهى را بكار مى بندد، و حقّ و سنّت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را به نابودى مى كشاند. تمام اموال را ميان طرفدارانش پخش، و از

ص: 69

مستحقّان آن منع مى كند، أهل ايمان در حكومت او خوار و زبون و افراد فاسق توانا و قدرتمندند، و مال و ثروت را ميان يارانش دست به دست مى گرداند، و بندگان خدا را به بردگى خود مى كشد، حقّ و حقيقت در روزگار حكومت او پوسيده شده و باطل ظاهر، و افراد صالح لعن مى شوند، و هر كه با او بر سر حقّ مخالفت كند وى را بقتل رسانده و طرفداران خود را در باطلشان تأييد مى كند.

(1) همين طور خواهد بود تا اينكه خداوند در آخر الزّمان؛ روزگار سخت و دشوار و جهل غالب مردم، مردى را مبعوث فرمايد كه او را توسّط فرشتگانش تأييد و يارانش را حفظ نموده و با آيات و معجزات خود او را نصرت بخشد، و او را بر تمام أهل زمين غالب و چيره سازد بنوعى كه همه مطيع او شوند چه با ميل چه با كراهت، او زمين را پر از قسط و عدل و نور و برهان نمايد، تا جايى كه تمامى سرزمينها پيرو او شوند، همه كافران به او ايمان آورده و مردم تبهكار؛ صالح شوند، و درندگان در حكومت او آرام و در صلحند، و زمين روئيدنى خود را ظاهر و آسمان بركاتش را نازل ساخته و تمام گنجهاى خود را براى او آشكار مى سازد، و براى چهل سال بر تمام عالم حاكم شود، پس خوشا بحال كسى كه روزگار او را درك و سخنانش را به گوش جان مى شنود!!.

ص: 70

(1) 159- باسناد مذكور در متن مروى است كه مردى نزد امام حسن عليه السّلام رسيده و گفت: اى زاده رسول خدا، گردنهايمان را خوار و ذليل ساختى، و آنچنان ما شيعيان را به بردگى انداختى كه هيچ كسى برايت باقى نماند!!. حضرت فرمود: براى چه؟! گفت: به اينكه حكومت را تسليم اين طاغيه نمودى!.

حضرت فرمود: بخدا اين حكومت به او واگذار نكردم جز براى اينكه يار و ياورى براى خود نيافتم، و گر نه با او شبانه روز جنگ مى كردم تا خود خداوند ميان من و او حكم و داورى فرمايد، ولى أهل كوفه را شناخته و آزمودم، و هيچ خيرى نديدم، اينان عارى از هر وفا و عهدى در سخن و كردار و دمدمى مزاجند، اينان معتقدند كه قلب و دلشان با ماست ولى شمشيرهاشان عليه ما كشيده شده است.

راوى گفت: همين طور با من سرگرم صحبت بود كه ناگاه خون بالا آورد، ظرفى طلبيد و از معده اش آنقدر خون آمد كه آن ظرف لبريز شد. عرض كردم: اى زاده رسول خدا اين چه حالى است كه شما را رنجور مى بينم؟! فرمود: اين طاغيه كسى را مأمور نموده كه به من سمّ دهد و آن بر جگر من أثر گذاشته و همان طور كه مى بينى تكّه تكّه از دلم خارج مى شود.

ص: 71

(1) عرض كردم: آيا قصد درمان آن را نداريد؟! فرمود: دو مرتبه اين سمّ را به من خورانده و آن را درمان كرده ام ولى اين بار هيچ دوايى برايش نيافتم.

و بمن خبر رسيده كه معاويه نامه اى به پادشاه روم ارسال نموده و درخواست سمّ كشنده مايعى نموده، و او در جواب نامه گفته در دين ما جايز نيست كه كمر به قتل كسى ببنديم كه قصد جان ما را نكرده.

و معاويه در نامه بعدى به او نگاشته كه: اين فرد فرزند مردى است كه در ارض تهامه شورش نموده و قصد مطالبه حكومت پدرش را دارد، و من مى خواهم كسى را مأمور كنم تا اين زهر را به او بنوشاند تا تمام عباد را راحت و آسوده و همه جا را آرام كنم.

و همراه اين نامه هداياى بسيارى روانه ساخت تا اينكه پادشاه روم نيز اين سمّ كه مرا با آن مسموم نمود را برايش ارسال نمود البتّه با شرط و شروط.

(2) 160- و نقل است كه معاويه اين سمّ را به همسر آن حضرت جعده دختر اشعث داده و به او گفته: «اين را به او بخوران و وقتى او مرد تو را به زوجيت پسرم يزيد درخواهم آورد»، پس چون سمّ را به آن حضرت خوراند و او به شهادت رسيد آن زن ملعونه نزد معاويه شتافته و گفت: مرا به همسرى يزيد درآور. معاويه گفت: برو دور شو! زنى كه شايسته همسرى حسن بن علىّ نباشد در خور پسرم يزيد نيز نخواهد بود!!.

ص: 72

«احتجاجى كه امام حسين عليه السّلام» «بر سر امامت و خلافت با عمر بن خطّاب نمود»

«احتجاجى كه امام حسين عليه السّلام» «بر سر امامت و خلافت با عمر بن خطّاب نمود»

(1) 161- نقل است كه روزى عمر بن خطّاب بر منبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سرگرم ايراد خطبه اى بود و در ضمن آن گفت كه او بر أهل ايمان اولى از خودشان است، امام حسين عليه السّلام كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود با شنيدن اين كلام فرياد برآورد كه:

اى دروغگو از منبر رسول خدا؛ كه پدر من است نه پدر تو فرو شو! عمر گفت: بجان خود كه اين منبر پدر توست نه پدر من، چه كسى اين حرفها را به تو ياد داده؛ پدرت علىّ بن ابى طالب؟! امام حسين عليه السّلام فرمود: اگر اطاعت پدرم در اين كار را كرده باشم بجان خودم سوگند كه او فردى هادى و من پيرو اويم، و او برگردن مردم بنا بر عهد رسول خدا بيعتى دارد، بيعتى كه جبرئيل بخاطر آن از جانب خداوند نازل شده كه جز افراد منكر قرآن كسى آن را انكار نمى كند، همه مردم با قلبهاشان آن را پذيرفته و با زبان ردّ نمودند، و واى بر

ص: 73

منكرين حقّ ما أهل بيت، آيا محمّد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله جز با خشم و غضب و شدّت عذاب با ايشان روبرو خواهد شد!! (1) عمر گفت: اى حسين، هر كه حقّ پدرت را انكار كند خدا لعنتش كند، مردم مرا به حكومت رسانده و پذيرفتم، و اگر پدرت را برگزيده بودند ما نيز اطاعتشان مى كرديم.

امام حسين عليه السّلام به او فرمود: اى پسر خطّاب! كدام مردم پيش از ابو بكر تو را به حكومت رساندند؛ بدون هيچ حجّتى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و رضايتى از آل محمّد؟! آيا رضايت شما همان رضايت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله است؟ يا اينكه رضايت أهل او برايش موجب سخط و غضب بوده؟ بخدا كه اگر براى زبان گفتارى بود كه تصديقش به درازا كشد و كردارى كه أهل ايمان ياريش كنند هرگز به خطا بر دوش آل محمّد سوار نمى شدى، كه از منبرشان بالا رفته و با قرآنى كه بر ايشان نازل شده به همانها حكم كنى كتابى كه نه از مشكلاتش با خبرى و نه از تأويلش جز شنيدن، و نزد تو خطاكار و محقّ يكسانند، پس خداى تعالى تو را جزا دهد به آنچه جزاى توست و از اين احداثى كه ببار آورده اى از تو پرسش خوبى كند!.

ص: 74

(1) راوى گويد: پس از اين كلام عمر در نهايت غضب از منبر فرو آمده و با گروهى از اعوانش رهسپار منزل حضرت أمير عليه السّلام شده با اجازه وارد منزل گشته و گفت:

اى أبو الحسن، چه چيزها كه امروز از پسرت به من رسيد؛ در مسجد رسول خدا صدايش را بر من بلند كرده و توده مردم و أهل مدينه را بر من شوراند!.

حضرت مجتبى عليه السّلام بدو فرمود: آيا فردى چون حسين زاده نبىّ حكم ناروايى را جارى كرده يا طبقات پست از أهل مدينه را شورانده؟! بخدا كه جز با حمايت همين گروه پست به اين مقام دست نيافتى، پس لعنت خدا بر كسى كه اين گروه را اغوا كرد!!.

حضرت أمير عليه السّلام به فرزندش فرمود: آرام گير اى أبا محمّد، تو نه زود خشمى و نه پست نژاد و نه در جسمت رگى از نااهلان است، پس سخنانم را گوش داده و عجله نكن! عمر به آن حضرت گفت: أبا الحسن! اين دو در سرشان فقط هواى خلافت دارند!.

حضرت فرمود: اين دو بزرگوار از لحاظ نسب نزديكتر از ديگران به رسول خدايند كه دعوى خلافت كنند، اى پسر خطّاب بنا بحقّ اين دو رضايتشان را بدست آر تا ديگران كه پس از اين دو آيند از تو راضى باشند!.

ص: 75

(1) عمر گفت: منظورت از اين جلب رضايت چيست؟

فرمود: جلب رضايت اين دو بازگشت از خطا و پرهيز از معصيت با توبه است.

عمر گفت: اى أبو الحسن پسرت را بگونه اى تربيت كن كه به پاى سلاطين نپيچد همانها كه حاكمان زمينند!.

أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من بايد أهل معصيت و آن را تربيت كنم كه ترس از خطا و لغزشش دارم، امّا كسى كه پدر و مؤدّبش رسول خدا بوده ديگر كسى در تربيت به مقام او نخواهد رسيد، اى پسر خطّاب! رضايت اين دو را بدست آر! راوى گويد: عمر خارج شده و در مسير با عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف روبرو شد، عبد الرّحمن گفت: اى أبا حفص (كنيه عمر) چه كردى، كه بحث ميان شما بطول انجاميد؟! عمر گفت: مگر مى شود احتجاجى با پسر ابو طالب و دو فرزندش داشت؟! عثمان گفت: اى عمر ايشان فرزندان عبد مناف اند كه در همه موارد فربه اند و سايرين لاغر و نحيفند (در سخن بغايت فربه و ساير مردمان؛ خشك و نافرجامند).

ص: 76

عمر گفت: من نمى توانم اين حماقتى كه بدان مى بالى به شمار آرم! عثمان در جواب گريبان عمر را محكم گرفت و پيش كشيده و رها كرد و گفت: اى پسر خطّاب، مثل اينكه تو حرفهايم را قبول ندارى، پس عبد الرّحمن بن عوف واسطه شده و آن دو را جدا نموده و مردم هم پراكنده شدند.

«احتجاج امام حسين عليه السّلام» «به ذكر مناقب أمير المؤمنين و فرزندانش عليهم السّلام»

«احتجاج امام حسين عليه السّلام» «به ذكر مناقب أمير المؤمنين و فرزندانش عليهم السّلام»

- در روزگارى كه معاويه امر به لعن أمير المؤمنين و قتل شيعيان و ناقلان مناقبش كرده بود- (1) 162- از سليم بن قيس نقل است كه معاويه در ايّام خلافتش به قصد حجّ به مدينه وارد شد و اهالى شهر به استقبالش آمدند، ولى در ميان ايشان احدى جز قريش نديد، پس پياده شده و گفت: انصار را چه شده كه هيچ كدامشان به استقبال من نيامدند؟!.

يكى گفت: ايشان افراد نيازمندى هستند كه مركب سوارى ندارند.

معاويه گفت: پس شتر نخلستانهاشان كجاست؟!

ص: 77

(1) قيس بن سعد بن عباده كه بزرگ انصار و فرزند سرور ايشان بود به طعن گفت:

شترهاشان را در كارزار بدر و احد و ديگر مواقع در ركاب رسول خدا فنا ساخته اند، آن روزها كه به تو و پدرت بخاطر اسلام ضربه زدند تا اينكه بر خلاف ميل شما امر الهى ظاهر شد! معاويه سكوت كرد، قيس ادامه داد: بدان كه رسول خدا با ما عهد فرموده كه ما پس از او مواجه با يك حقّ كشى خواهيم شد.

معاويه گفت: چه دستور به شما فرموده؟ گفت: صبر كنيم تا به او ملحق شويم.

معاويه گفت: پس صبر كنيد تا به او ملحق شويد! سپس معاويه به گروهى از قرشيان گذشت با ديدن او همه برخاستند جز عبد اللَّه بن عبّاس، به او گفت:

اى ابن عبّاس، تنها چيزى كه مانع تو شد كه مانند دوستانت برخيزى اين بوده كه من در كارزار صفّين با شما جنگيدم، اين را بخود مگير چرا كه پسر عمويم عثمان مظلومانه به قتل رسيده بود!.

ابن عبّاس گفت: عمر بن خطّاب هم مظلومانه كشته شد (پس چرا براى او قيام نكردى)؟! گفت: عمر را فرد كافرى به قتل رساند.

ص: 78

(1) ابن عبّاس گفت: عثمان را كه كشت؟ گفت: مسلمانان، گفت: اين بهترين جواب در ردّ و ابطال برهان توست!. معاويه گفت: ما در سرتاسر عالم از ذكر مناقب علىّ و أهل بيتش نهى نموده ايم، پس حرف نزن!.

ابن عبّاس گفت: اى معاويه آيا از قرائت قرآن نيز ما را نهى مى كنى؟ گفت: نه.

گفت: آيا از تأويل آن ما را نهى مى كنى؟ گفت: آرى، ابن عبّاس گفت: پس قرآن را بخوانيم ولى از مراد خداوند سؤال نكنيم؟- و ادامه داد- كداميك بر ما واجب تر است:

خواندن يا عمل بدان؟! گفت: عمل كردن به آن.

گفت: چگونه به آيه اى عمل كنيم كه در آن از مراد خداوند بى خبريم؟ معاويه گفت:

تأويل آن را از كسى كه همچون شما و أهل بيتت تأويل نمى كند بپرس.

گفت: خداوند اين قرآن را فقط بر أهل بيت من نازل فرموده؛ نكند انتظار دارى آن را از آل أبى سفيان سؤال كنم؟ اى معاويه، آيا مخالف اين هستى كه خداوند را با رعايت حلال و حرام آن در قرآن عبادت كنيم؟ اگر اين امّت امور قرآنى خود را نپرسد بحتم به وادى هلاكت و اختلاف خواهند افتاد.

ص: 79

(1) معاويه گفت: قرآن را قرائت كرده و تأويل كنيد ولى هيچ مطلبى كه خداوند در باره شما نازل كرده است را نقل نكنيد، و جز آن را روايت كنيد.

ابن عبّاس گفت: خداوند در قرآن مى فرمايد: «قصد دارند كه نور خداوند را با دهانهاشان خاموش سازند و خداوند جز كمال نورش را نخواسته هر چند كافران را ناخوش آيد- توبه: 32».

معاويه گفت: اى ابن عبّاس كوتاه بيا و جلوى زبانت را بگير، و اگر ناگزير از آن هستى اين كار را مخفيانه و پنهانى انجام بده. سپس به خانه اش رفته و صد هزار درهم برايش فرستاد.

و منادى معاويه ندا سر داد كه نقل روايات در مناقب علىّ بن ابى طالب و أهل بيتش از امروز ممنوع و گوينده اش برى ء الذّمّه است!!.

و مردم كوفه در اين ممنوعيّت بيش از ديگران در سختى و مشقّت بودند، چرا كه آنجا بيش از ديگر مكانها شيعه داشت، به همين جهت معاويه، زياد را والى عراقين:

كوفه و بصره ساخت، او نيز به تعقيب شيعه پرداخته و نيك به ايشان عارف بود و ايشان را در هر جا مى يافت مى كشت، او شيعيان را ترسانده و دست و پايشان را مى بريد و بر درخت خرما دارشان مى زد، و چشمانشان را از حدقه در آورده يا تبعيد كرده

ص: 80

و فرارى مى داد، تا آنجا كه ديگر در عراق شيعه مشهورى نماند، و افراد باقيمانده، يا مقتول بودند يا مصلوب يا زندانى يا تبعيد و يا فرارى.

(1) و معاويه به تمام عاملان خود در تمام بلاد نوشت كه شهادت و گواهى هيچ يك از شيعيان علىّ و أهل بيتش را نپذيريد، و بدنبال شيعيان عثمان و محبّين او و أهل بيت و أهل ولايتش باشند، و به مجالس راويان فضل و مناقب او نزديك شده و وسائل قرب آنان به خود را فراهم نموده و اكرامشان كنيد، و نام افرادى كه مناقب او را نقل مى كنند را بهمراه اسامى پدر و قبيله اش يادداشت كنيد. همين كردند تا جايى كه روايات در مناقب عثمان زياد شد، و اين روايات را براى آن هدايا و لباسها و زمينهايى ساختند كه از سوى عرب و موالى به ايشان داده مى شد، و اين افراد در شهرها زياد شدند، و براى تصاحب خانه و زمين تلاش نموده و دنيا بر ايشان وسعت يافت، كسى نبود كه در باره عثمان مدح و منقبتى نقل يا فضيلتى ذكر كند جز آنكه نامش نگاشته و مقرّب شده و جايزه مى گرفت. و مردم مدّتى طولانى به اين صورت بودند.

سپس معاويه بعاملانش نوشت: حديث در باره عثمان زياد و شايع شده، اكنون مردم را

ص: 81

به نقل روايات در فضيلت و سوابق معاويه بخوانيد، كه اين نزد ما محبوب تر و خوشايندتر، و در برابر برهان أهل اين بيت كوبنده تر و سختتر است.

(1) پس هر يك از واليان و قضات او متن نامه را براى مردم خواندند، مردم نيز بر سر منابر در هر روستا و مسجدى شروع به بافتن روايات در فضيلت معاويه نمودند، و اين را به معلّمان مدارس ديكته كردند كه همچون تعليم قرآن به بچّه ها بياموزند، تا اينكه به دختران و زنان و ملازمانشان نيز آموختند، پس روزگارى اين چنين بر مردم گذشت.

و زياد بن أبيه نامه اى در باره حضرميّين به معاويه نوشت كه اينان معتقد به دين علىّ و نظر اويند.

معاويه نوشت: تمام طرفداران و معتقدان علىّ بن أبى طالب را بكش. او نيز اينان را از لب تيغ گذراند و مثله كرد.

و معاويه طىّ نامه اى به تمام كشور نوشت: هر كه ثابت شد كه از دوستداران علىّ است نامش را از ديوان حقوقى پاك كنيد.

و طىّ نامه ديگرى گفت: هر فرد متّهم به تشيّع را بدون شاهد بكشيد.

ص: 82

(1) اينجا بود كه شيعيان را به مجرّد اتّهام و گمان و شبهه در هر جايى كشتند، تا آنجا كه اگر مردى كلمه اى اشتباهى از دهانش خارج مى شد گردنش را مى زدند، و اگر فردى معروف به زنديق و كفر بود احترام مى شد و هيچ كس متعرّض او نمى شد، و شيعيان در هيچ جايى خصوصاً كوفه و بصره امنيت نداشتند، و كار بدان جا كشيده بود كه اگر يكى از شيعيان قصد گفتگوى سرّى را با دوست خود داشت از خادم و برده او در هراس بود، و نقل حديث را پس از سوگند و پيمانهاى سخت بر زبان مى راند، اين مسأله روز بروز شديدتر مى شد و بچّه ها به اين صورت پرورش يافتند.

بارى آن دسته از مردم كه بيش از همه به اين فتنه مبتلا شدند قاريان رياكارى بودند كه اظهار خشوع و ورع مى كردند، بعد دروغ بافته و به جعل حديث مى پرداختند تا نزد واليانشان نصيبى داشته و در مجالس آنان راه يابند و به اموال و زمينها و خانه ها برسند.

تا كار بدان جا رسيد كه آن احاديث و روايات جعلى آنان بدست كسانى افتاد كه گمان مى كردند اينها مطالب حقّ و راست است، لذا آنها را روايت كرده و پذيرفته و ياد مى گرفتند و به ديگران مى آموختند و طبق آنها اظهار محبّت نموده و بر كسى كه آنها.

(جعليات) را ردّ يا كوچكترين شكّ و ترديدى ابراز مى نمود بغض و كينه مى ورزيدند،

ص: 83

كار اين فتنه بدان جا كشيد كه تمام آن جماعت بر آن اجماع كرده و تمام آن روايات بدست مردم متديّنى افتاد كه دروغ را جايز ندانسته و أهل دروغ را مبغوض مى داشتند، آنان اين احاديث جعلى را بعنوان مطالب حقّ پذيرفتند، در حالى كه اگر مى دانستند جعلى است حتماً از آن اعراض نموده و نمى پذيرفتند و هيچ كينه اى به مخالفان آن احاديث نمى ورزيدند، پس در آن روزگار حقّ نزد ايشان تبديل به باطل و باطل به حقّ، و دروغ به راست و راست به دروغ شد.

(1) و كار اين بلا و فتنه پس از وفات حسن بن علىّ عليهما السّلام بالا گرفته و زياد شد، و اثرى از اولياى خدا نماند جز آنكه بر جان خود در هراس بود يا الباقى مقتول يا در تبعيد يا فرارى بود، تا اينكه دو سال پيش از هلاكت معاويه امام حسين عليه السّلام قصد حجّ خانه خدا نموده و همراهش عبد اللَّه بن جعفر و عبد اللَّه بن عبّاس نيز بودند. در آنجا امام حسين عليه السّلام مردان و زنان و موالى و شيعيان بنى هاشم را گرد آورد- چه افرادى كه حجّ كرده اند و چه انجام نداده اند- و از گروه انصار كه طرفدار او و أهل بيتش بودند، و احدى از أصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را وانگذاشته و فرزندانشان و تابعين و افرادى از انصار كه معروف به صلاح و عبادت بودند را در جماعتى بيش از هزار مرد در سرزمين «منى» گرد آورد

ص: 84

كه اكثر آنها از تابعين و فرزندان صحابه بودند و امام حسين در حالى كه در خيمه اش نشسته بود به قصد ايراد خطبه برخاسته و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: (1) امّا بعد؛ اين فرد طغيانگر در باره ما و شيعيانمان آنچه ديديد و مى دانيد و حاضر بوده ايد روا داشت! و من قصد آن دارم در باره مطالبى از شما پرسشى كنم، اگر راست گفتم تصديقم كنيد و اگر خلاف بر زبان راندم مرا تكذيب كنيد، گفتارم را گوش كنيد و آن را در سينه هاتان جا داده سپس به شهرها و قبائل خود بازگشته و به افراد مورد اطمينان مطالب مرا باز گوييد، چرا كه من خوف آن دارم كه اين حقّ ضايع و تباه شود، و خداوند نور خود را به كمال مى رساند هر چند كافران را ناخوش آيد.

امام حسين عليه السّلام همه آنچه خداوند در قرآن در باره آنان نازل كرده تلاوت نموده و تفسير كرد، و تمام مناقبى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره پدر و مادر و أهل بيت او گفته بود همه را نقل نمود، و در پايان تمامى اين موارد صحابه مى گفتند: بخدا همين طور است، ما آن را شنيده و بر آن گواهى دهيم!، و تابعيّون مى گفتند: بخدا آرى، اينها را كسى براى ما حديث نموده كه مورد تصديق و اطمينان ما مى باشد. تا اينكه همه مطالب را گفت.

سپس فرمود: شما را به خدا سوگند كه چون بازگشتيد اين حرفها را به افراد مورد

ص: 85

اطمينان خود بگوييد. سپس فرو آمده و مردم نيز پراكنده شدند.

«احتجاج امام حسين عليه السّلام در توبيخ معاويه بر كشتارى كه از شيعيان» «أمير المؤمنين عليه السّلام نمود و اظهار رحمت بر آن مقتولين»

«احتجاج امام حسين عليه السّلام در توبيخ معاويه بر كشتارى كه از شيعيان» «أمير المؤمنين عليه السّلام نمود و اظهار رحمت بر آن مقتولين»

(1) 163- از صالح بن كيسان نقل است كه گفت: وقتى دست معاويه به خون حجر بن- عدى و يارانش آلوده شد در همان سال قصد حجّ خانه را نمود و در آنجا با امام حسين عليه السّلام روبرو شده و بدو گفت:

أبا عبد اللَّه! خبر كارى كه با حجر بن عدى و يارانش و شيعيان پدرت كردم بتو رسيده؟ فرمود: با آنان چه كردى؟ گفت: تمام را كشته و كفن نموده و بر همه اشان نماز خواندم!.

امام حسين عليه السّلام تبسّمى نموده و فرمود: آن گروه بر تو چيره شدند اى معاويه، كه اگر ما شيعيانت را مى كشتيم نه كفنشان كرده و نه بر آنان نماز خوانده و نه دفنشان مى كرديم، خبر افتراء و بدگويى تو نسبت به علىّ و حركت مبغضانه ات نسبت به ما

ص: 86

و اعتراض عيبجويانه ات به بنى هاشم بمن رسيده، پس اگر اين گونه عمل كردى بخود بينديش و نفس خود در ميزان حقّ و باطل قرار ده، اگر خودت را بزرگترين عيب نيافتى؛ عيب كوچكى هم در تو نبوده و ما در حقّ تو ستم كرده ايم، اى معاويه بفكر خودت باش و بغير هدف و نشانه خود به محلّ ديگر تير نينداز، و از سر دشمنى با ما از مكان نزديك به دشمنى نپرداز، كه بخدا سوگند تو از ميان ما اطاعت مردى را كردى كه قديم الإسلام نبوده و نفاقش هم تازگى ندارد و بهيچ وجه فكر تو نيست، پس خود بفكر خود باش يا او را رها كن- يعنى: عمرو بن عاص-.

(1) 164- آن حضرت در جواب نامه اى كه معاويه برايش فرستاد از سر احتجاج فرمود:

امّا بعد؛ نامه ات رسيد، گفته اى: مطالبى از من به تو رسيده، كه من از آنها بى نيازم، و پنداشته اى كه من رغبتى در آنها دارم در حالى كه من بغير آنها بر تو سزاوارترم، و امّا آنچه از من بتو رسيده همه آنها را افرادى بينوا و سخن چين بافته اند، گروهى كه جماعات را بهم مى زنند، دروغ گفته اند! بدگويان سخن چين! من قصد جنگ و مخالفت با تو را ندارم، هر چند كه در ترك اين عمل از خدا در هراسم، و گمان ندارم خدا از اين كارم راضى باشد،

ص: 87

و عذر مرا در باره تو و ياران ظالمت كه مايه جمع حزب ظالمان با اولياى شيطان شده اند را بپذيرد.

(1) مگر تو قاتل حجر بن عدى برادر كنده و أصحاب صالح مطيع عابد او نيستى، آنان منكر ظلم بوده و بدعت را بد شمرده و حكم كتاب خدا را پيش مى انداختند، و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى نمى ترسيدند، تو از سر ظلم و عدوان همه اشان را پس از امان و عهد و ميثاق محكم؛ بى آنكه مسأله اى ميان تو و ايشان بوده و نه حقد و كينه اى كه در سينه داشته باشى؛ از لب تيغ گذراندى!.

مگر تو قاتل عمرو بن حمق؛ صحابه گرامى رسول خدا نيستى؛ بنده صالحى كه شدّت عبادت او را تحليل برده و رنگش را زرد و جسمش را نحيف كرده بود، پس از آنكه او را به عهود و ميثاق الهى امانش دادى، امانى كه اگر به پرندگان داده بودى همه آنها از بالاى كوه بر تو نازل مى شدند، سپس تو آن بزرگوار را از سر گستاخى و بى شرمى بر خداى و كوچك شمردن عهد و پيمان او به قتل رساندى! مگر تو آن نيستى كه زياد را همو كه بر فراش بردگان عبد ثقيف بدنيا آمد برادر خود خواندى

ص: 88

با اينكه خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده بود كه «فرزند متعلّق به صاحب فراش است و زانى را نصيبى جز سنگ نيست»، و تو با اين كار سنّت رسول خدا را از روى عمد ترك گفته و بدون هدايت الهى از هواى نفس خود پيروى كردى، سپس او را بر عراقين (كوفه و بصره) حاكم كردى تا دست و پاى أهل اسلام را قطع و چشمانشان را از كاسه درآورده و بر نخلهاى خرما دار بزند، مانند آن است كه تو از أهل اين امّت نيستى، و ايشان نيز از تو نيستند!!.

(1) مگر در ماجراى حضرميّين كه زياد در باره اشان از تو استفتاء نمود كه اينان بر دين علىّ- كه صلوات خدا بر او باد- هستند چه كنم و تو گفتى همه را بكش، و او نيز همه را كشته و مثله كرد، و دين علىّ و فرزند علىّ- بخدا سوگند- همان است كه با آن بر سر تو و پدرت كوفت و به پشتوانه همان است كه در اين مكان جلوس نموده اى، و اگر آن نبود؛ بالاترين شرف تو و پدرت همان كوچ زمستانى و تابستانى بود كه خداوند به واسطه ما بر شما منّت نهاده و آن را از دوش شما برداشت «1».

ص: 89

(1) و در نامه ات گفته بودى ملاحظه خود و دينت و امّت محمّد را بكن، و از سركشى و پراكندگى اين امّت بپرهيز كه تو را وارد فتنه اى كنند. و من فتنه اى را عظيمتر از ولايت تو بر اينان نمى دانم، و هيچ نظرى را براى خود و فرزندانم و امّت جدّم افضل از جهاد تو نمى دانم، كه اگر آن را انجام دهم فقط قصدم قربت به خداوند است، و اگر آن را ترك گفته ام از خداوند بجهت اين گناه استغفار مى كنم و توفيق هدايت در كارى كه دارم.

و اى معاويه تو در قسمت ديگرى از نامه ات گفته اى: اگر تو را انكار كنم تو نيز همان كنى، و اگر در باره ات كيد كنم تو هم به حيله دست يازى. مگر رأى و نظر تو از وقتى كه بدنيا آمده اى جز كيد صالحان بوده!؟ هر چه خواهى در باره من كيد كن كه من اميدوارم كه هيچ كدام از آنها زيانى بمن نرساند، و بر كسى زيانبارتر بر خودت نخواهد بود،

ص: 90

چرا كه تو با حيله و كيد به دشمنت ضربه مى زنى ولى در نهايت موجب رسوايى خود خواهى شد، مانند رفتارى كه در قتل و مثله ساختن اين جماعت مرتكب شدى، پس از صلح و عهد و ميثاقى كه با اينان بستى همه را از لب تيغ گذراندى و تنها جرمشان ذكر مناقب ما أهل بيت؛ و بزرگداشت حقّ ما بود؛ حقّى كه بدان مشرف و آگاهى، و آنان را كشتى از ترس اينكه مبادا پيش از اينكه كارى انجام دهند تو بميرى، يا اينان قبل از اينكه درك كنند بميرند.

(1) اى معاويه خود را آماده قصاص كن و مهيّاى حساب، و بدان كه خداوند را كتابى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فرو نگذاشته جز آنكه همه را جمع و به حساب آورده است، و خداوند هيچ رضايتى از اين اعمالت ندارد؛ دستگيرى گروهى به ظنّ و شبهه، كشتن اوليايش به تهمت، و تبعيد اينان از دار الهجره به ديار وحشت و تنهايى، و اينكه مردم را مجبور به بيعت پسرك خود نمودى، همو كه شرب خمر كرده، و نرد بازى مى نمايد، تو با اين اعمال فقط به خود خسارت زده و دينت را فروخته و در باره رعيّت خود مبتلا به نيرنگ و دغل بازى شده اى، و در امانت خود خيانت ورزيده و سخن سفيه جاهل را گوش كرده و پرهيزگار با ورع حليم را ترساندى [بخاطر اينان، و السّلام].

ص: 91

(1) راوى گويد: وقتى معاويه نامه آن حضرت را خواند گفت: در دل او به من كينه اى بود كه از آن بى خبر بودم.

فرزندش يزيد و عبد اللَّه بن أبى عمر بن حفص بدو گفتند: جواب دندانشكنى بدو بنويس كه خوار و ذليل شود، و پدرش را به كارها و آثار بد و زشت ياد كن.

معاويه گفت: مگر شما دو نفر نمى دانيد كه اگر من حقّاً بخواهم پدرش را بد گويم نمى توانم، بدرستى كه شايسته من نيست كه با اباطيل و عدم شناخت عيبگويى كنم، و اگر خود تو ديگرى را به آنچه مردم نمى دانند عيبگويى كردى نه تنها در او جمع نشود كه هيچ كس بدان توجّهى هم نخواهد كرد، و من قصد رسوايى و بدگويى حسين را نداشتم و در او مكانى براى عيب نيافتم، جز آنكه قصد داشتم نامه اى تهديد آميز برايش بنويسم و جهالتش را بدو تفهيم كنم، سپس از اين كار منصرف شدم.

راوى گويد: بارى معاويه هيچ نامه ناراحت كننده اى براى آن حضرت ننوشت، و از ارسالات سابق چيزى نكاست؛ عطايايى كه سالانه به يك مليون درهم مى رسيد و اين بغير هدايا و متاعى بود كه از همه جا براى آن حضرت ارسال مى شد.

ص: 92

«احتجاج امام حسين عليه السّلام با معاويه بر سر امامت خود» «و ذكر قسمتى از مفاخرات و مشاجراتى كه ميان او و معاويه رخ داد»

«احتجاج امام حسين عليه السّلام با معاويه بر سر امامت خود» «و ذكر قسمتى از مفاخرات و مشاجراتى كه ميان او و معاويه رخ داد»

(1) 165- از موسى بن عقبه نقل است كه گفت: به معاويه خبر رسيد كه مردم چشمشان به حسين است، اگر تو با ترتيب مجلسى او را وادار به ايراد خطابه اى كنى لكنت زبان و حصر او در كلامش بر همه نمايان مى شود.

معاويه گفت: ما يك چنين گمانى به حسن داشتيم ولى نقشه ما بر آب شده و او روز بروز در ديده مردم بزرگتر شد و ما رسوا شديم. (راوى گويد:) آنقدر اصرار كردند تا اين را از حسين خواسته و گفت: اى أبا عبد اللَّه چه خوب است كه بر منبر خطبه اى بخوانى.

پس آن حضرت به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر- در جواب مردى كه گفت: اينكه خطبه مى خواند كيست؟- فرمود:

ما حزب و گروه غالب خدا و مقرّبين عترت رسول خدا، و أهل بيت طيّب و طاهر اوييم، ما يكى از دو چيز گرانبهايى هستيم كه رسول خدا آن را پس از قرآن به وديعت نهاد،

ص: 93

كتابى كه در آن تفصيل هر چيزى است، و در پيش رو و پشت سر هيچ باطلى بدان راه ندارد، قرآنى كه تفسيرش بعهده ما گذاشته شد و تأويلش ما را درمانده نكند بلكه بدنبال حقايق آن هستيم.

(1) پس ما را اطاعت كنيد كه طاعت ما واجب است، چرا كه قرين طاعت خدا و رسول است، خداوند مى فرمايد: «خداى را فرمان بريد و پيامبر و صاحبان امر را، كه از شمايند، فرمان بريد، پس اگر در باره چيزى ستيزه و كشمكش كرديد آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد- نساء: 59»، و نيز فرمود: «و حال آنكه اگر آن را به پيامبر و صاحبان امر خويش باز مى گرداندند هر آينه كسانى از آنان كه [حقيقت] آن را بيرون مى كشند آن را مى دانستند، و اگر فزون بخشى و مهربانى خدا بر شما نبود از شيطان پيروى مى كرديد مگر اندكى- نساء: 83».

مبادا گوش به ندايى كه شيطان به شما نموده كنيد، زيرا او براى شما دشمنى است آشكار و مبين، كه در اين صورت همچون اوليا و دوستان او شويد كه گفتند:

«امروز بر شما چيره شونده اى نيست و من پناه شمايم. و چون آن دو گروه روياروى شدند بر دو پاشنه خود گرديد- پشت كرد و گريخت- و گفت: من از شما بيزارم- انفال: 48»، پس در آينده مكانى براى ضرب شمشير و ورود نيزه شده و سنگريزه و حطام ستون ها

ص: 94

و اهدافى براى آماج تيرها گرديد، سپس در آن روز سوگند هيچ كسى كه قبلًا ايمان نياورده و يا در ايمان خود كسب خير و سعادت نكرده پذيرفته نشود.

معاويه گفت: اى أبا عبد اللَّه كافى است، حرف را رساندى!!.

(1) 166- از محمّد بن سائب نقل است كه گفت: روزى مروان بن حكم به امام حسين عليه السّلام گفت: اگر مباهات شما به فاطمه نبود به چه بر ما فخر مى كرديد!؟

پس آن حضرت از جا جسته و گريبان مروان را گرفته- و در اين كار بسيار قوى بود- و گلويش را فشرده و عمّامه او را بدور گردنش انداخت و چندان كشيد كه او بيهوش شد، سپس او را رها كرده و رو به جماعت قريش نموده و فرمود:

شما را بخدا سوگند مى دهم كه گفته هايم را اگر درست بود تصديق كنيد! آيا در روى زمين دو حبيبى كه نزد رسول خدا محبوبتر از من و برادرم باشند مى شناسيد؟ يا دخترزاده پيامبرى جز من و برادرم سراغ داريد؟

همگى گفتند: خدا مى داند كه سراغ نداريم.

امام حسين عليه السّلام فرمود: و من هم در روى زمين فرد ملعونى كه فرزند ملعون باشد جز اين (مروان) و پدرش نمى شناسم كه هر دو از جانب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله طرد شده باشند،

ص: 95

بخدا كه در شرق و غرب عالم مردى كه نسبت اسلام بخود دهد دشمنتر [از اين فرد] براى خدا و رسول و أهل بيت او نيست، و علامت و نشان كلام من در تو اين است كه چون غضب كنى رداء از دوشت مى افتد.

راوى گويد: بخدا كه مروان از جايش برنخاست تا خشمگين شده خود را تكاند و رداء از دوشش افتاد.

«احتجاج آن حضرت عليه السّلام بر أهل كوفه در كربلاء»

«احتجاج آن حضرت عليه السّلام بر أهل كوفه در كربلاء»

(1) 167- از مصعب بن عبد اللَّه مروى است كه چون آن مردم امام حسين عليه السّلام را محاصره كردند آن حضرت سوار اسب خود شده و همه را دعوت به سكوت نموده و پس از حمد و ثناى الهى اين گونه فرمود:

اى جماعت، هلاك و اندوه بر شما باد كه به آن شور و وله ما را خوانديد تا بفرياد شما رسيم و ما شتابان آمديم پس شمشير ما را كه خود در دست شما نهاده بوديم بر سر ما آختيد و آتشى كه خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بوديم بر ما افروختيد، يار دشمن خود شديد

ص: 96

در پيكار با دوستانتان، با اينكه نه به عدل ميان شما رفتار كردند و نه اميد خير از آنها داريد، (1) واى بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرام و فكرها خام ما را رها نكرديد، لكن مانند مگس سوى فتنه پريديد و مانند پروانه در هم افتاديد پس هلاك باد شما را اى بندگان كنيز و بازماندگان احزاب و ترك كنندگان كتاب و تحريف كنندگان كه كلمات را از معانى برگردانيد و گناهكاران كه دم شيطان خورده ايد و خاموش كنندگان سنّتها، آيا يارى آنان مى كنيد و ما را تنها مى گذاريد؟! آرى بخدا سوگند بيوفائى و پيمان شكنى عادت ديرينه شما است، ريشه شما با غدر به هم پيوسته و آميخته است و شاخهاى شما بر آن پروريده، شما پليدترين ميوه ايد گلوگير در كام صاحب، و گوارا براى غاصب.

الا لعنت خدا بر ستمكاران عهدشكنى كه عهدها پس از تأكيد زياد مى شكنند حال اينكه خداوند شما را بر خود ضامن و كفيل فرمود.

ص: 97

(1) اينك دعىّ بن دعىّ (يعنى اين مرد بى پدر كه بنى اميّه او را به خود ملحق كردند و زاده آن بى پدر) ميان دو چيز استوار پاى فشرده و بايستاده است؛ يا شمشير كشيدن يا خوارى كشيدن، و هيهات كه ما به ذلّت تن ندهيم، خداوند و رسول او و مؤمنان براى ما زبونى نپسندند و نه دامنهاى پاك (كه ما را پرويده اند) و سرهاى پر حميّت و جانهائى كه هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند و من با اين جماعت اندك با شما كارزار كنم هر چند ياوران مرا تنها گذاشتند. سپس با تمثّل به شعر شاعرى (ظاهراً او فروة بن مسيك باشد) فرمود:

اگر پيروز شويم ديريست كه پيروز بوده ايم، و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشده ايم، عادت ما ترس نيست و لكن (كوشش براى زنده ماندن خود مى كنيم و كشتن دشمن) براى آنكه كشتن ما با دولت ديگران قرين است، اگر پادشاهان جاودان بودند كه ما هم جاودان خواهيم بود، و اگر بزرگان ماندند كه ما نيز خواهيم ماند، پس با آنها كه از غم ما شاد مى شوند بگوى كه بيدار شويد كه ايشان هم بدان چه ما رسيديم خواهند رسيد!!.

ص: 98

(1) 168- و نقل است كه وقتى أصحاب آن حضرت و تمام نزديكانش به شهادت رسيدند و جز پسرش علىّ زين العابدين عليه السّلام و فرزند شيرخواره به نام عبد اللَّه كس ديگرى نزد او باقى نمانده و تنها شد آن حضرت درب خيمه آمده و فرمود:

اين طفل را به من دهيد تا با او وداع كنم! پس او را غرق بوسه ساخته در حالى كه مى فرمود: اى پسركم واى بر حال اين قوم وقتى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله با آنان مخاصمه كند!.

گويند: ناگهان تيرى بيامد و بر بالاى سينه آن طفل نشسته و او را كشت، پس امام عليه السّلام از اسب بزير آمده و با غلاف شمشير قبرى كند و او را بخون بياغشت و دفن كرد آنگاه برخاسته و اين اشعار را سرود:

همه كافر شدند و در گذشته از ثواب خداوند؛ ربّ جنّ و انس چشم پوشيده بودند.

در گذشته علىّ و فرزندش حسن كه از طرف مادر و پدر كريم بود را بقتل رساند.

همگى از ايشان به خشم آمده و گفتند: الحال بر حسين يورش برده خونش بريزيم.

واى بر آن اراذل مردم كه همه را براى أهل دو حرم مكّه و مدينه گرد آوردند.

ص: 99

(1) سپس همه رهسپار شده و سفارش نمودند كه ما نياز به رضاى ملحدين داريم.

در ريختن خون من براى عبيد اللَّه كه از نسل كافران است از خدا نترسيدند.

و ابن سعد با لشكرى انبوه مرا آماج تيرهاى خود ساختند.

و اين بخاطر مسأله اى از قبل نبود جز مباهات من بنور دو ستاره قطبى:

يكى به علىّ خير و نيكو پس از نبىّ و پيامبرى كه پدر و مادرش از قريش بودند.

پدر و مادر من برگزيده خداوند بودند و من فرزند دو برگزيده ام.

نقره اى كه از طلا خالص شده، و من نقره اى هستم كه فرزند دو طلا مى باشم.

چه كسى پدر بزرگ يا پدرى همچو من دارد كه من فرزند آن دو پيشوايم.

فاطمه زهراء مادرم است و پدرم در هم كوبنده كفر در كارزار بدر و حنين است.

ريسمان دين، علىّ مرتضى است، او لشكر را فرارى داده و بر دو قبله نماز خوانده.

و او در روز احد يورش و حمله اى برد كه با قبض دو لشكر حقد و كينه را التيام داد.

ص: 100

(1) سپس در كارزار احزاب و فتح مكّه موجب مرگ لشكريان كافر بود.

اين امّت بد در راه خدا مرتكب چه كارى در حقّ عترت رسول شدند.

عترت نيكوى پيامبر مصطفى و نسل علىّ دلاور در روز كارزار سپاه.

علىّ زمانى كه جوانى تازه بالغ بود بپرستش خدا پرداخت و قريش بت مى پرستيد.

از ابتدا به بتها كينه مى ورزيد و لحظه اى با قريش آنها را سجده نكرد.

دلاورانشان را در كارزار بدر و تبوك «2» و حنين با شمشير خود آشنا ساخت.

سپس امام حسين عليه السّلام پيش آمده مقابل قوم ايستاد در حالى كه شمشير برهنه در دست، نوميد از زندگى، آماده مرگ، مى فرمود:

منم فرزند علىّ پاك و طاهر از آل هاشم، همين مباهات مرا كافى است.

و جدّم رسول خدا؛ گرامى ترين مردم، و ما چراغ فروزنده خدا در ميان خلقيم.

ص: 101

و مادرم فاطمه از نسل احمد است و عمويم جعفر به ذو الجناحين معروف.

و در ميان ما كتاب خدا بدرستى و صدق نازل شد، و بين ما هدايت و وحى به خير ياد مى شود.

و ما امان الهى براى همه مردميم، و پنهان و آشكار در ميان مردم اين را مى گوييم.

مائيم واليان حوض كه دوستارانمان را مى نوشانيم، به ظرف رسول خدا، و منكرى نداريم.

و پيروان ما در ميان مردم بهترين شيعه اند، و كينه ورزانمان روز قيامت زيانبارند.

«احتجاج فاطمه صغرى بر أهل كوفه»

«احتجاج فاطمه صغرى بر أهل كوفه»

(1) 169- زيد بن موسى بن جعفر از پدرانشان نقل نموده كه حضرت فاطمه صغرى عليها السّلام پس از بازگشت از كربلاء خطبه اى بدين شرح در كوفه ايراد فرمود:

حمد و سپاس ميگويم خداوند را به شماره شنها و ريگها، و هم سنگ جهان از عرش تا خاك او را ستايش مى كنم، و به او ايمان آورده ام و توكّل بر او كردم

ص: 102

و گواهى مى دهم كه نيست معبودى غير خداوند يگانه بى شريك و اينكه محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) بنده و فرستاده اوست و اينكه اولاد او را در كنار فرات سربريدند با آنكه كسى را نكشته بود تا قصاص خواهند از وى، (1) بار خدايا بتو پناه مى برم از اينكه دروغ بر تو بندم و خلاف آنچه بر رسول خدا فرستادى سخنى گويم، رسول تو پيمان گرفت براى وصىّ خويش علىّ بن ابى طالب (عليه السّلام) امّا مردم حقّش را غصب كردند و بيگناه او را كشتند، باز فرزند او را ديروز در خانه اى از خانه هاى خدا شهيد كردند گروهى از مسلمانان به زبان، كه نيست باد چنان مسلمانى، و تا آن حضرت زنده بود آبش ندادند و هنگام شهادت تشنگى او را فرو ننشاندند تا تو اى خداوند او را بجوار خود بردى، ستوده خوى پاك سرشت هنرهاى وى شناخته و روش او روشن، از نكوهش كسى باك نداشت و از ملامت احدى نترسيد، او را از كوچكى به اسلام راه نمودى و در بزرگى خصائل وى را ستودى پيوسته با تو پيغمبرت دل راست داشت تا او را به جوار رحمت خود بردى بى رغبت در دنيا و حرص بدان، بلكه راغب در آخرت بود براى رضاى تو، در راه تو كوشش نمود، او را پسنديدى و برگزيدى و راه راست او را نمودى،

ص: 103

(1) امّا بعد اى أهل كوفه، اى مردم دغا و بيوفاء و خودخواه، ما خانواده اى هستيم كه خداوند ما را به شما آزمايش فرمود و شما را به ما، و ما از آزمايش پاك بيرون آمديم و دانستيم و دريافتيم، سرّ الهى نزد ما است، و مائيم حافظ علم و حكمت خدا و مائيم آن حجّت كه در زمين براى بندگان نصب فرمود.

ما را به بزرگى بنواخت و برسولش (صلّى اللَّه عليه و آله) برترى داد بر بسيارى از آفريدگان خود، امّا شما ما را دروغگو دانستيد و ناسپاسى نموديد و كشتن ما را حلال شمرديد و مال ما را تاراج كرديد گويا ما اولاد ترك و كابل بوديم، چنان كه ديروز جدّ ما را كشتيد و از شمشير شما خون ما ميچكد به كين هاى گذشته، چشم شما بدان روشن گشت و دلتان شاد شد، با خداى تعالى دليرى نموديد و مكرى انديشيديد و مكر خدا بهتر و بالاتر است، مبادا شما از ريختن خون و بردن مال ما شادمان شويد چون اين مصيبت بزرگ كه بما رسيد در كتابى ثبت افتاده است پيش از اينكه خداوند آن را انفاذ كند، و آن بر خدا آسان است تا بر آنچه از دست شد اندوه نخوريد و به آنچه خداوند به شما بخشيد ننازيد و نباليد كه خداوند آن را كه بخود ببالد و بنازد دوست نمى دارد،

ص: 104

(1) هلاك باد شما را! منتظر لعنت و عذاب باشيد! كه گوئى اكنون آمده است و از آسمان لعنتها پى در پى فرو مى بارد و شما را هلاك مى كند و شما را در اين جهان به جان يك ديگر اندازد آنگاه در عذاب اليم روز قيامت جاودان مانيد كه بر ما ستم كرديد و لعنت خدا بر ستمكاران باد، واى بر شما! آيا مى دانيد كدام دست بر ما ستم كرد و كدام دل به پيكار ما رغبت نمود و به كدام پاى به آهنگ كارزار سوى ما آمديد، دل شما سخت شد و جگرها درشت گرديد و بر دل و چشم و گوش شما مهر نهاده شد، شيطان در نظر شما زشتيها را بياراست و نويد طول اجل داد و بر ديده شما پرده اى آويخته است و راه را نمى شناسيد، هلاك باد شما را! اى أهل كوفه كه شما را با رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كينه ها است و از وى خونها خواهيد، آنگاه با برادرش علىّ بن ابى طالب عليه السّلام جدّ ما و با فرزندان وى هم كه عترت پيغمبر و پاكان و برگزيدگانند بيوفائى كرديد و يكتن از شما مى نازد به آن و مى گويد:

ما على و فرزندانش را كشتيم، با شمشيرها و نيزه هاى هندى، و زنانشان را اسير كرديم همچو اسراى ترك، و ضربه اى زديم آنچنان ضربه اى.

ص: 105

(1) پس فرمود: خاك و سنگ در دهانت اى شاعر! آيا به كشتن آن قوم مينازى كه خداوند پاك و پاكيزه اشان كرد و پليدى را از ايشان دور داشت، پس از اين غصّه بسوز و مانند پدرت سنگ اسافل خويش را بزمين بساى هر كس فردا بدان رسد كه از پيش فرستاد بر آن فضل كه خداوند ما را بخشيد رشگ ميبرد، واى بر شما!:

گناه ما چيست كه درياهاى ما جهان را فرو گرفت. و درياى تو آرام است كه دعموص «1» را هم نمى شناسد اين فضل خدا است؛ به هر كه خواهد مى بخشد و خداوند را فضلى عظيم است، و كسى را كه خداوند برايش نورى قرار نداد ديگر نورى نخواهد داشت.

راوى گفت: پس آوازها به گريه بلند شد و گفتند: اى دختر پاكان بس است كه دلهاى ما را بسوزاندى و سينه هاى ما را (از غايت حسرت) كباب كردى، و اندرون ما را آتش زدى!! پس ساكت شد- سلام و درود بر او و پدر و جدّ بزرگوارش باد-.

ص: 106

«خطبه حضرت زينب عليها السّلام دخت گرامى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام» «در حضور مردم كوفه پس از مراجعت از كربلا»

«خطبه حضرت زينب عليها السّلام دخت گرامى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام» «در حضور مردم كوفه پس از مراجعت از كربلا»

(1) 170- از حذيم بن شريك اسدىّ روايت شده است كه چون علىّ بن حسين عليهما السّلام را با زنان از كربلا آوردند زنان أهل كوفه را ديدند زارى كنان و گريبان چاك زده و مردان هم با آنان مى گريستند، زين العابدين عليه السّلام بيمار بود و از بيمارى ناتوان پس به آوازى ضعيف و آهسته گفت: اينان بر ما گريه مى كنند پس ما را كه كشت؟! آنگاه زينب دخت علىّ عليهما السّلام سوى مردم اشارت كرد كه خاموش باشيد.

حذيم گويد: هرگز بانويى پرده نشين گوياتر از وى نديدم، گوئى بر زبان علىّ عليه السّلام سخن مى راند، و مردم را اشارت به سكوت فرمود، دمها فرو بسته شد و هر زنگى از بانگ بايستاد، آنگاه پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود:

ص: 107

(1) امّا بعد، اى مردم كوفه، اى گروه دغا و دغل و بى غيرت، اشكتان خشك نشود و ناله اتان آرام نگيرد، مثل شما مثل آن زن است كه رشته خود را پس از محكم تافتن و ريستن باز تار تار مى كرد، سوگندهاتان را دست آويز فساد كرده ايد، چه داريد مگر لاف زدن و نازش و دشمنى و دروغ و مانند كنيزان چاپلوسى نمودن و چون دشمنان سخن- چينى كردن يا چون سبزه اى بر پهن روئيده ايد و گچى كه روى قبر بدان اندوده «1»، براى خود بد توشه اى فرستاديد كه خداى را بر شما بخشم آورد و در عذاب جاودان مانيد، آيا براى برادرم مى گرييد، آرى بگرييد كه شايسته گريستنيد، بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد ننگى كه هرگز از خويشتن نتوانيد شست و چگونه از خود بشوئيد اين ننگ را كه فرزند خاتم انبياء؛ معدن رسالت و سيّد جوانان أهل بهشت را كشتيد آنكه در جنگ سنگر شما و تنها حزب و دسته شما بود و در صلح موجب آرامش دل شما و مرهم زخم شما و در سختى ها التجاى شما بود، و در محاربات مرجع شما او بود، بد است آنچه پيش فرستاديد براى خويش، و بد است آن بار گناهى كه بر دوش خود گرفتيد براى روز رستاخيز خود،

ص: 108

(1) نابودى باد شما را نابودى، و سرنگونى باد سرنگونى، كوشش شما بنوميدى انجاميد و دست ها بريده شد و سودا زيان كرد و خشم پروردگار را براى خود خريديد و خوارى و بيچارگى شما را حتم باشد.

مى دانيد چه جگرى از رسول خدا شكافتيد و چه پيمانى شكستيد و چه پرده گى او را از پرده بيرون كشيديد و چه حرمتى از وى بدريديد و چه خونى ريختيد؟! كارى شگفت آورديد كه نزديك است از هول آن آسمانها فرو ريزد و زمين بشكافد و كوهها متلاشى شود و از هم بپاشد، مصيبتى است دشوار و بزرگ و بد و كج و پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته در عظمت به پر بودن زمين و آسمان است، آيا شگفت آوريد اگر آسمان خون ببارد، و عذاب آخرت خواركننده تر است و هيچ يارى نشوند، پس تأخير و مهلت شما را چيره نكند كه خداى تعالى از شتاب و عجله منزّه است و از فوت خونى نمى ترسد و او در كمينگاه ما و شما است آنگاه اين اشعار از انشاى خود فرمود كه:

چه خواهيد گفت هنگامى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله با شما گويد: اين چه كاريست كه كرديد- و شما كه آخرين امّت هستيد-؟! به خانواده و فرزندان و عزيزان من؛ بعضى اسيرند و بعضى آغشته بخون،

ص: 109

(1) پاداش من كه نيكخواه شما بودم اين نبود كه با خويشانم پس از من بدى كنيد، من مى ترسم عذابى بر شما نازل شود مانند آن عذاب كه قوم ارم را هلاك كرد.

پس از آنها روى بگردانيد.

حذيم گفت: مردم را حيران ديدم و دستها به دندان مى گزيدند، پيرمردى در كنار من بود مى گريست و ريشش از اشك تر شده بود و دست سوى آسمان برداشته مى گفت:

پدر و مادرم فدايشان؛ سالخوردگان ايشان بهترين سالخوردگانند و جوانان آنان بهترين جوانان و زنان ايشان بهترين زنان و نسل آنها والاتر از همه و فضل آنها بالاتر، و اين اشعار سرود:

پيرانشان بهترين سالخوردگانند و نسل اينان اگر شمار شود عارى از هر تباهى و خوارى است.

پس علىّ بن الحسين عليهما السّلام فرمود: اى عمّه خاموش باش، باقى ماندگان بايد از گذشتگان عبرت گيرند و تو بحمد اللَّه ناخوانده دانائى و نياموخته خردمند و گريه و ناله رفتگان را باز نمى گرداند. پس آن بانوى بزرگوار ساكت شد.

ص: 110

سپس آن حضرت از مركب فرود آمد و چادرى زدند، او زنان را فرود آورده و داخل چادر شد.

«احتجاج حضرت علىّ بن الحسين عليهما السّلام بر أهل كوفه» «وقتى از خيمه بيرون آمد و ايشان را بر بيوفائى و پيمان شكنى سرزنش نمود»

171- حذيم بن شريك اسدىّ گفت: زين العابدين عليه السّلام بيرون آمد و مردم را اشارت فرمود كه خاموش باشند و او ايستاده سپاس خداى گفت و ستايش او كرد و بر نبىّ صلّى اللَّه عليه و آله درود فرستاد آنگاه گفت:

اى مردم، هر كس مرا مى شناسد و هر كس نمى شناسد [بگويم] من علىّ فرزند حسينم، كه در كنار فرات او را كشتند بى آنكه خونى طلبكار باشند و قصاصى خواهند، من پسر آن كسم كه حرمت او بشكستند و مال او را تاراج كردند و عيال او را به اسيرى گرفتند، منم پسر آنكه او را محاصره كرده و كشتند و اين براى فخر كافى است!.

اى مردم، شما را بخدا سوگند آيا در خاطر داريد بسوى پدر من نامه نوشتيد و او را فريب داديد و پيمان و عهد و ميثاق بستيد و باز با او كارزار كرديد و او را بى ياور گذاشتيد؟!

ص: 111

پس هلاك باد شما را چه توشه اى براى خود پيش فرستاديد و زشت باد رأى شما! به كدام چشم بروى پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نظر مى افكنيد، وقتى با شما گويد عترت مرا كشتيد و حرمت مرا شكستيد پس از امّت من نيستيد!؟

راوى گفت: صداى مردم به گريه بلند شد و به يك ديگر مى گفتند هلاك شديد و نفهميديد، پس علىّ بن حسين عليهما السّلام فرمود: خدا رحمت كند آنكه نصيحت من بپذيرد و وصيّت مرا محض خدا و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و خاندان وى نگاهدارد، زيرا ما را در الگو پذيرى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شيوه اى است نيكو، همه گفتند: اى زاده رسول خدا ما فرمانبرداريم و پيمان تو را نگاهداريم دل بجانب تو داريم و هواى تو در خاطر ما است خداى تو را رحمت فرستد فرمان خويش بفرماى كه ما جنگ كنيم با هر كه جنگ كنيم با هر كه جنگ تو خواهد، و آشتى كنيم با هر كس تو با او صلح كنى، و قصاص خون تو را از آنان كه بر تو و ما ستم كردند بخواهيم!.

علىّ بن حسين عليهما السّلام فرمود: هيهات هيهات! اى بيوفايان مكّار، ميان شما شهوات حائل شد، مى خواهيد همان اعانت كه پدران مرا كرديد همان گونه مرا هم اعانت كنيد، هرگز چنين نخواهد شد!! سوگند به پروردگار راقصاتى (شتران حاجيان) كه به منى برند

ص: 112

آن زخم كه ديروز از كشتن پدرم و أهل بيت وى بر دل من رسيد هنوز بهتر نشده و التيام نيافته است، داغ پيغمبر فراموش نگشته و داغ پدرم و فرزندان پدر و جدّم موى رخسار مرا سپيد كرده است و تلخى آن ميان حلقوم و حنجره من است و اندوه آن در سينه من مانده است و خواهش من اين است نه با ما باشيد و نه بر ما، آنگاه فرمود:

تعجّبى در شهادت حسين نيست، و پدرش كه بهتر و گرامى تر از او بود كشته شد، اى أهل كوفه به اين مصيبتى كه به حسين رسيده خوشحال نباشيد هر چند بسيار عظيم است، كشته اى به شطّ فرات كه جانم فدايش باد، جزاى كسى كه او را به شهادت رساند آتش جهنّم است.

ص: 113

«احتجاج امام سجّاد عليه السّلام بر يكى از شاميان» «در بدء ورود او و همراهانش بر يزيد بن معاويه- لعنه اللَّه-»

172- از ديلم بن عمر نقل است كه گفت: هنگامى كه اسيران آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به شام آوردند من آنجا بودم، پس آنان را بر پلّكان مسجد كه هميشه جاى اسيران بود بر پاى داشتند و در ميانشان علىّ بن حسين عليهما السّلام بود، پس پيرمردى شامى نزد ايشان آمده و گفت: سپاس خداى را كه شما را كشت و هلاك ساخت و شاخ فتنه را بريد!، و از ناسزا گفتن چيزى فرونگذارد. چون سخن او به آخر رسيد حضرت بدو گفت: من سكوت كردم تا سخنت به پايان رسيد و آنچه در دل از عداوت و كينه داشتى اظهار نمودى، پس تو نيز همچو من كه برايت سكوت نمودم خاموش باش. پيرمرد شامى گفت: بگو.

حضرت فرمود: آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: آرى. فرمود: تا حال به اين آيه برخورده اى: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» (1)؟ گفت: آرى.

«احتجاج امام سجّاد عليه السّلام بر يكى از شاميان» «در بدء ورود او و همراهانش بر يزيد بن معاويه- لعنه اللَّه-»

«احتجاج امام سجّاد عليه السّلام بر يكى از شاميان» «در بدء ورود او و همراهانش بر يزيد بن معاويه- لعنه اللَّه-»

(1) 172- از ديلم بن عمر نقل است كه گفت: هنگامى كه اسيران آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به شام آوردند من آنجا بودم، پس آنان را بر پلّكان مسجد كه هميشه جاى اسيران بود بر پاى داشتند و در ميانشان علىّ بن حسين عليهما السّلام بود، پس پيرمردى شامى نزد ايشان آمده و گفت: سپاس خداى را كه شما را كشت و هلاك ساخت و شاخ فتنه را بريد!، و از ناسزا گفتن چيزى فرونگذارد. چون سخن او به آخر رسيد حضرت بدو گفت: من سكوت كردم تا سخنت به پايان رسيد و آنچه در دل از عداوت و كينه داشتى اظهار نمودى، پس تو نيز همچو من كه برايت سكوت نمودم خاموش باش. پيرمرد شامى گفت: بگو.

حضرت فرمود: آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: آرى. فرمود: تا حال به اين آيه برخورده اى: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» «1»؟ گفت: آرى.

ص: 114


1- (1) شورى: 23.

(1) فرمود: مائيم قربى و نزديكان رسول كه خواستار مودّت به ايشان شده، آيا در سوره بنى اسرائيل به حقّى كه مخصوص ماست نه ديگر مسلمين برخورده اى؟ گفت: نه. فرمود:

آيا تا حال اين آيه را تلاوت نموده اى: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» «1»؟ گفت: آرى.

فرمود: مائيم آن گروهى كه خداوند به رسولش امر فرموده كه حقّ ايشان را بپرداز.

پيرمرد شامى گفت: آيا واقعاً شما همان افراديد؟! حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: آرى ما همان افراديم، آيا اين آيه را تلاوت كرده اى:

«وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى» «2»؟ گفت: آرى.

حضرت فرمود: ما ذو القربى مى باشيم، آيا در سوره احزاب حقّى كه فقط مخصوص ما نه ديگر مسلمين باشد يافته اى؟

گفت: نه.

فرمود: مگر اين آيه را نخوانده اى: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» «3»؟ پيرمرد شامى دست خود به آسمان بلند كرده و سه بار گفت:

ص: 115

خدايا بدرگاهت توبه مى كنم! بار الها از عداوت به آل محمّد توبه مى كنم، و از قاتلين أهل بيت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله اظهار بيزارى مى جويم، تا حال قرآن تلاوت مى كردم ولى متوجّه اين مطالب نشده بودم.

«احتجاج حضرت زينب عليها السّلام دخت گرامى أمير المؤمنين عليه السّلام» «با يزيد وقتى آن ملعون با چوب بر دندانهاى امام حسين عليه السّلام مى زد»

«احتجاج حضرت زينب عليها السّلام دخت گرامى أمير المؤمنين عليه السّلام» «با يزيد وقتى آن ملعون با چوب بر دندانهاى امام حسين عليه السّلام مى زد»

(1) 173- از شيخى راستگو از بزرگان بنى هاشم- و ديگران- نقل است كه گفت: وقتى حضرت علىّ بن حسين عليهما السّلام و محارمش بر يزيد ملعون وارد شدند و سر مبارك امام حسين عليه السّلام را درون طشتى مقابل يزيد نهادند، آن ملعون با چوبى كه در دست داشت به دندانهاى مبارك آن حضرت زده و اين اشعار را مى خواند:

قبيله هاشم با سلطنت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى نازل شد، اى كاش پيران و گذشتگان قبيله من كه در بدر كشته شدند مى ديدند زارى كردن قبيله خزرج را از زدن نيزه (در جنگ احد)، از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند اى يزيد دستت شل مباد،

ص: 116

جز ايشان مانند «بدر» داديم، اين را بجاى «بدر» كرديم و سربسر شد، من از دودمان خندف نيستم اگر كين احمد را از فرزندان او نجويم، (1) [راوى گويد: وقتى حضرت زينب اين صحنه را ديد دست بگريبان فرا برد و آن را چاك زد و بآوازى سوزناك كه دلها را پاره مى كرد فرياد زد: يا حسينا! يا حبيب رسول خدا! فرزند مكّه و منى! فرزند فاطمه زهراء بانوى زنان! اى زاده محمّد مصطفى!.

راوى گويد: بخدا قسم هر كس را در مجلس بود گرياند و يزيد ملعون خاموش نشسته بود، آنگاه زينب بر قدمهاى خود ايستاده و بر مجلس مشرف شد و آغاز به خطبه نمود، تا كمالات محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را اظهار نموده و بگويد كه براى رضاى خدا صبر و شكيب مى كنيم، نه براى ترس و وحشت!.]

راوى گفت: زينب- همو كه پدرش علىّ عليه السّلام و مادرش فاطمه عليها السّلام دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است- برخاسته و گفت:

سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است، و درود خداوند بر جدّ و پدر بزرگم

ص: 117

سرور انبياء و مرسلين، خداى سبحان راست گفت: سزاى آنان كه كار زشت كردند زشت باشد كه آيات خدا را تكذيب كردند و به آن استهزاء نمودند، (1) اى يزيد، آيا پندارى كه چون اطارف زمين و آفاق آسمان را بر ما بستى و راه چاره بر ما مسدود ساختى تا ما را برده وار به هر سوى كشانيدند ما نزد خدا خواريم و تو گرامى نزد اويى، و اين غلبه تو بر ما از فرّ و آبروى تو است نزد خدا، پس بينى بالا كشيدى و تكبّر نمودى و بخود باليدى، خرّم و شادان كه دنيا در چنبر كمند تو بسته و كارهاى تو آراسته، ملك و پادشاهى ما تو را صافى گشته اندكى آهسته تر! جاهلانه قدم بر ندار! آيا قول خداى تعالى را فراموش كردى: كافران نپندارند كه چون ايشان را مهلت داديم، خيرى براى آنان است، نه چنانست بلكه ما آنها را مهلت دهيم تا گناه بيشتر كنند و آنان را عذابى باشد دردناك؟!.

اى پسر آن مردمى كه جدّ من اسيرشان كرد پس از آن آزاد فرمود! از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود در پشت پرده نشانى و دختران رسول خدا را اسير بدين سوى و آن سوى كشانى، پرده آنان را بدرى؛ روى آنان را بگشائى، دشمنان آنان را از شهرى به شهرى برند

ص: 118

و بومى و غريب چشم بدانها دوزند و نزديك و دور، وضيع و شريف چهره آنان را مى نگرند از مردان آنان نه پرستارى مانده است نه ياورى نه نگهدارى و نه مددكارى، اينها همه از گستاخى تو بر خدا و انكار بر رسول خدا و ردّ بر قرآن است، (1) و تعجّبى ندارد و از چون تويى اين اعمال شگفت نيست، چگونه اميد دلسوزى و غمگسارى باشد از آنكه دهانش جگر پاكان را جويد و بيرون انداخت و گوشتش از خون شهيدان بروئيد، و عليه سرور انبياء جنگ راه انداخت، و احزاب را گرد آورد، و اعلان جنگ نمود و شمشيرها را بر روى رسول خدا كشيد؟! همو كه از تمام عرب به خدا منكرتر بود و ناسپاسترين فرستاده بود، و بيش از همه با خدا اظهار دشمنى مى كرد، و از سر كفر و طغيان مستكبرترين فرد بر پروردگار! ألا! اينها همه ثمره پس مانده كفر و كينه اى است كه از درون سينه براى مردگان بدر مى غرّد! پس چگونه به دشمنى ما خانواده شتاب ننمايد آنكه سوى ما به چشم كينه و بغض نگرد، كفر خود به رسول خدا ابراز داشته و سخن بر زبان پرداخته و از سر سرور به قتل اولاد رسول و اسارت ذرّيّه اش بدون هيچ تحزّن و استعظامى به پدران خود باليده

ص: 119

و مى گويد:

از شادى و سرور فرياد مى زدند و مى گفتند: يزيد دستت شل مباد!

و رو به دندانهاى أبو عبد اللَّه- همان مكان بوسه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله- نموده با عصاى كوتاهش بدانها مى زند و شادى و سرور از رخسارش مى درخشد!! (1) بجانم قسم با ريختن خون سرور جوانان بهشتى، و فرزند پيشواى عرب، و خورشيد آل عبد المطّلب زخم را ناسور كرده و ريشه هاى فضيلت و تقوى را از جا بركندى! و بر پدران خود باليده و باد در بينى انداختى، و با ريختن خون آن حضرت خود را به سلف كافر خود مقرّب نمودى، سپس فرياد برآوردى! و بجانم قسم اگر حضورت بودند ندايشان مى دادى! (غم مخور) كه در همين زودى نزد آنان روى و آرزو كنى كاش دستت خشك شده و از پدر و مادر زاده نشده بودى، آن هنگام كه به سوى غضب الهى رهسپارى و خصم تو [و پدرت] رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است،

ص: 120

(1) خدايا داد ما را بستان و از اين ستمگران انتقام ما را بكش و خشم خود بر آنكه خون ما بريخت و عهدمان بشكست و حاميان ما را بكشت و هتك حرمت ما كرد فرود آر!، پس همان كه خواستى مرتكب شدى، بخدا كه فقط پوست خود را شكافتى و گوشت خودت را پاره پاره كردى و زودا بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در آئى با آن بار كه بر دوش دارى از ريختن خون دودمان وى و شكستن حرمت عترت و پاره تن او جايى كه خداوند پريشان آنان را به جمعيّت مبدّل كند و از ستمكار بديشان انتقام كشد، و داد آنان بستاند پس تو را قتل اينان تحريك نكند و مپندار آنان را كه در راه خدا كشته شدند مرده اند بلكه زنده اند و نزد پروردگار خود روزى داده مى شوند؛ در حالى كه بدان چه خداوند از فزونى و بخشش خود به آنان داده است شادمانند، همين بس كه خداوند تو را ولىّ و حاكم است و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله خصم و جبرئيل پشتيبان.

و آن كس كه كار را براى تو ساخت و پرداخت و تو را بار گردن مسلمانان كرد بزودى بداند كه پاداش ستمكاران بد است و آگاه گردد كه مقام كداميك شما بدتر و راه كداميك گمراه كننده تر است،

ص: 121

(1) و اگر مصائب روزگار با من اين جنايت كرد (و مرا به اسيرى به اينجا كشانيد) و ناچار شدم با تو سخن گويم باز قدر تو را بسيار پست دانم و سرزنشهاى عظيم كنم تو را و نكوهش بسيار (و اين حشمت و امارتت موجب ترس و وحشت من نشود و خود را نبازم و نترسم و اين جزع و بيتابى كه در من بينى از هيبت تو نيست) پس از آنكه چشمهاى مسلمين را (در مصيبت برادر و خاندانم) گرياندى و دلهاشان را برياندى، اعوان و يارانت در اين راه دلهايى سخت داشتند، و جانهاى سركش و ابدانى مملوّ از غضب خدا و لعن رسول، كه شيطان در آن لانه كرده و تخم گذارده بود، و با تكيه بر اين گروه قدم برداشته و اقدام كردى! جاى بسى تعجّب و شگفتى است كه پرهيزگاران و اولاد انبياء و نسل اوصياء بدست طلقاى خبيث و نسل هرزگان و فاجران كشته و به شهادت مى رسند!!، خون ما از سر پنجه هاى شما مى ريزد و گوشتهاى ما از دهنهاى شما بيرون مى افتد و آن بدنهاى پاك و پاكيزه بر روى زمين افتاده را گرگان سركشى مى كنند و كفتاران آنان را در خاك مى غلطانند. اگر امروز به گمان خود غنيمت بدست آوردى و سود بردى به همين زودى زيان كنى وقتى كه نيابى مگر همان را كه دست تو از پيش فرستاد و خداوند بر بندگان ستم نكند.

ص: 122

(1) شكوه و شيون بخدا بريم و اعتماد بر او كنيم، پس هر كيد كه دارى بكن و هر چه كوشش خواهى بنماى و هر جهد كه دارى بكار بر، بخدا سوگند ذكر ما را از يادها محو نتوانى كرد و وحى ما را كه خداوند فرستاد نتوانى ميرانيد و بغايت ما نتوانى رسيد و ننگ اين ستم را از خويش نتوانى سترد، رأى تو سست است و شماره ايّام دولت تو اندك و جمعيّت تو به پريشانى گرايد آن روز كه منادى فرياد زند: «لعنت بر ستمكاران متجاوز».

و شكر و سپاس خداوندى را سزا است كه حكم و امر كرد به واسطه اولياى خود به سعادت و ختم احوال اصفياء ببلوغ مطالب ارادت، و نقل ايشان نموده به رحمت و رأفت و به رضوان و مغفرت، و به مشقّت تو گرفتار و مبتلا و ممتحن به جز تو خاكسار نگردانيد.

و استدعاى من از خداوند اين است كه اجر و پاداش برگزيدگانشان را به كمال رسانده و ثواب و اندوخته اشان را جزيل فرمايد! و درخواست مى كنم جانشين نيكويى بر ايشان گذارده و بازگشت خوبى بر ايشان مهيّا نمايد كه رحيم و با رأفت است.

يزيد ملعون از در پاسخ به آن فرمايشات گفت:

فريادى است كه از زنان شايسته است، نوحه گران را مرگ ديگران سهل نمايد! سپس دستور به ردّ و بازگشت آنان داد.

ص: 123

(1) 174- و نقل است كه خانم فاطمه دخت گرامى امام حسين عليه السّلام فردى خوش- روى بود و نزد بانوان ديگر أهل بيت جلوس فرموده بود، در اينجا فردى شامى و سرخ- روى نزد يزيد برخاسته و گفت:

اى امير مؤمنان، اين دختر را به من ببخش!- و مرادش همان حضرت بود- با اين كلام آن جناب دست بدامن عمّه اش حضرت زينب عليها السّلام شده و گفت: يتيم شدم كنيز هم بشوم؟! حضرت زينب عليها السّلام به مرد شامى گفت: دروغ بافتى و پستى كردى، بخدا كه اين كار نه از تو و نه از او (يزيد) ساخته است! يزيد به خشم آمده و گفت: اين در حيطه قدرت من است اگر بخواهم همان كنم.

حضرت زينب فرمود: هرگز! بخدا سوگند كه خداوند اين را براى تو قرار نداده، مگر اينكه بخواهى از آئين و دين ما خارج شده و دين ديگرى اختيار كنى! يزيد گفت: تنها پدر و برادر تو بودند كه از دين خارج شدند!.

حضرت زينب عليها السّلام فرمود: در پرتو دين خدا و آئين [جدّ و] پدر و برادر من بود كه تو هدايت شدى اگر واقعاً مسلمانى!

ص: 124

يزيد ملعون گفت: دروغ بافتى اى دشمن خدا! حضرت زينب فرمود: فعلًا تو حاكم و اميرى و به ناروا دشنام مى دهى و با قدرت زور مى گويى!.

با اين جواب گويا يزيد ملعون حيا كرده و ساكت شد. فرد شامى آن كلام باز گفت، يزيد جواب داد: دور شو، خدا تو را مرگ دهد و از زمين بردارد.

«احتجاج حضرت علىّ بن حسين عليهما السّلام» «با يزيد ملعون وقتى آن حضرت را نزد او بردند»

«احتجاج حضرت علىّ بن حسين عليهما السّلام» «با يزيد ملعون وقتى آن حضرت را نزد او بردند»

(1) 175- راويان موثّق و راستگو نقل كرده اند كه وقتى حضرت سجّاد عليه السّلام را همراه با كاروان اسرا از فرزندان امام حسين عليه السّلام و خانواده اش بر يزيد ملعون وارد كردند يزيد به آن حضرت گفت:

اى علىّ، خدا را سپاس كه پدرت را كشت! حضرت فرمود: مردم پدرم را كشتند.

يزيد گفت: خدا را سپاس كه با قتل او خيالم را آسوده ساخت!

ص: 125

(1) حضرت فرمود: بر قاتلين پدرم لعنت خدا باد! اى يزيد فكر مى كنى من خدا را لعنت كردم!؟

يزيد گفت: اى علىّ، بهتر است به منبر رفته و مردم را از فتنه پدرت و فتحى كه خداوند روزى أمير المؤمنين (يعنى يزيد) نمود با خبر سازى.

حضرت علىّ بن حسين عليهما السّلام فرمود: نمى دانم مقصود تو از اين مطلب چيست.

پس به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر رسول خدا فرمود:

اى مردم، هر كه مرا شناخت شناخت، و هر كه نشناخت من خودم را به او معرّفى مى كنم:

منم فرزند مكّه و منى، فرزند مروه و صفا، فرزند محمّد مصطفى، فرزند كسى كه بر هيچ كس پوشيده نيست، فرزند كسى كه به ملكوت اعلى شتافته و از سدرة المنتهى نيز گذشت، و منزلت قرب او همچون دو قاب قوس كمان، يا نزديكتر شد.

با شنيدن اين كلام چنان جوش و خروشى از گريه و فغان در ميان أهل شام بپا خاست كه يزيد بر جان خود ترسيد، پس دستور داد مؤذّن اذان گويد، در شروع به اذان چون به فراز «اللَّه أكبر، اللَّه أكبر» رسيد حضرت بر منبر نشست، و چون به فراز «أشهد أن لا

ص: 126

إله إلّا اللَّه، أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه» رسيد حضرت گريسته و روى به يزيد نموده و فرمود:

اى يزيد اين فردى كه نامش در اذان آمد پدر من است يا تو؟! (1) يزيد گفت: بلكه پدر شما است؛ از منبر بيا پايين. پس فرود آمده و در گوشه اى از مسجد جلوس فرمود، در اينجا «مكحول» يكى از صحابه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با او ديدار كرده و گفت: چگونه شب را بروز آوردى؟

فرمود: ميان شما با حالى همچون حال بنى اسرائيل ميان آل فرعون؛ كه پسرانشان را سر مى بريدند و زنانشان را به كنيزى مى بردند، و در اين سختى؛ بلا و امتحانى بزرگ بود كه خدا شما را بدان آزمود.

پس هنگام بازگشت به منزل يزيد حضرت سجّاد عليه السّلام را فراخوانده و بدو گفت:

اى علىّ «1» آيا با پسرم خالد كشتى مى گيرى! حضرت فرمود: كشتى من با او تو را چه سود، يك كارد به من و يك كارد به پسرت بده تا قوى تر ضعيفتر را بكشد!

ص: 127

پس يزيد او را به سينه خود چسبانده و گفت:

با اين طبيعت از جانب اخزم آشنايى كامل دارم، شير بچّه را همى ماند بدو.

گواهى مى دهم كه تو بحقّ فرزند علىّ بن ابى طالب هستى.

(1) سپس حضرت سجّاد عليه السّلام بدو فرمود: اى يزيد، به من رسيده كه قصد كشتن مرا دارى، اگر راست است با اين گروه زنان فردى را بفرست كه ايشان را به سلامت به حرم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله برساند!!.

يزيد ملعون به آن حضرت گفت: جز تو كسى مأمور اين كار نخواهد شد، خدا اين- مرجانه را لعن كند، بخدا كه من او را امر به قتل پدرت نكردم، و اگر من خود متولّى جنگ با او بودم هرگز او را نمى كشتم! سپس آن حضرت را با هداياى زيادى بهمراه خانواده و كاروان زنان رهسپار مدينه كرد «1».

ص: 128

«احتجاج امام سجّاد عليه السّلام در موارد مختلفى از علوم دينى» «و ذكر يكى از مواعظ نيكو و بليغ آن حضرت»

«احتجاج امام سجّاد عليه السّلام در موارد مختلفى از علوم دينى» «و ذكر يكى از مواعظ نيكو و بليغ آن حضرت»

(1) 176- مردى از اهالى بصره نزد آن حضرت آمده و گفت:

اى علىّ بن حسين، جدّ شما علىّ بن ابى طالب أهل ايمان را به قتل رساند! با اين سخن اشك در ديدگان آن حضرت جمع شده و در كف دستش جمع گشت، سپس آن را بر ريگها كوبيده و گفت:

اى برادر أهل بصره، نه بخدا اين گونه نيست، علىّ هيچ مؤمنى را نكشت و خون هيچ مسلمانى را نريخت، آنان أهل اسلام نبودند بلكه در دل كافر و در ظاهر مسلمان بودند، و زمانى كه بر كفر خود يار و اعوانى يافتند آن را آشكار ساختند، حال اينكه أهل خبره و حافظان آل محمّد نيك آگاهند كه أصحاب جمل و صفّين و نهروان بر زبان رسول خدا لعن شده اند، پس رسوا باد آنكه افتراى بر خدا و رسول بست! شيخى از اهالى كوفه گفت: اى علىّ بن حسين، جدّ تو (علىّ) مى گفت: «برادرانمان

ص: 129

بر ما ستم نمودند».

فرمود: مگر اين آيه را تلاوت نكرده اى «و به قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم- اعراف: 65»، و قوم عاد نيز مانند همان برادرانى است كه در كلام أمير المؤمنين آمده، خداوند هود و يارانش را نجات داد، و قوم عاد را با بادى عقيم هلاك ساخت.

(1) 177- و به اسناد گذشته از حضرت سجّاد عليه السّلام نقل است: او در حال بازگويى سرگذشت مسخ شدگان از بنى اسرائيل به ميمون بود و در آخر فرمود: خداوند اين قوم را به جهت صيد ماهى در روز شنبه مسخ فرمود، شما فكر مى كنيد خداوند با اين مردمى كه اولاد پيامبرش را كشته و حرمت او را شكستند چه خواهد كرد؟ پروردگار اگر چه در اين دنيا ايشان را مسخ نكرد ولى براى اينان چندين برابر عذاب مسخ در آخرت شكنجه اى سخت آماده فرموده است.

يكى پرسيد: اى زاده رسول خدا! ما اين حديث را شنيده بوديم، ولى برخى از ناصبين بما مى گويند: اگر قتل حسين بن علىّ عليهما السّلام باطل بود كه آن از صيد روز شنبه بمراتب عظيمتر و سختتر بوده، پس آيا نبايد خداوند بيشتر از آن مقدار كه بر صيّادان

ص: 130

روز شنبه غضب كرد بر قاتلين آن حضرت خشم كند؟! (1) حضرت فرمود: به اين ناصبان بگو: مگر گناهان ابليس بزرگتر از كسانى نيست كه به اغواى او كافر شدند؛ پس چرا خداوند آنان را مثل قوم نوح و فرعون هلاك كرد ولى با ابليس كارى نكرد، مگر او به هلاكت شايسته تر نيست، پس چرا خداوند اين مردمى كه بجهت ابليس مرتكب عمل موبقات «1» شدند را نابود كرد ولى ابليس را با آن همه دغلى مهلت داد؟! مگر نه اين است كه پروردگار ما با تدبير و حكم خود حكيم است كه چه كسى را هلاك و چه كسى را باقى گذارد؟ پس همين طور در باره صيّادان روز شنبه و قاتلان حسين عليه السّلام حكيمانه حكم فرموده، و بازخواست مختصّ بندگان است نه حضرت حقّ.

و حضرت باقر محمّد بن علىّ بن الحسين عليهم السّلام فرمود: وقتى پدرم اين حديث را بازگفت يكى از افراد مجلس گفت: اى زاده رسول خدا، چگونه خدا نسل اين گروه را بخاطر گناهان و معاصى گذشتگان و پدرانشان مورد عتاب و توبيخ قرار مى دهد؛

ص: 131

با اينكه خود فرموده: «هيچ كسى بار ديگرى را بر دوش نگيرد- انعام: 164»؟!.

(1) حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود: بى شكّ قرآن به لغت عرب نازل شده و آن أهل زبان را به لغتشان مخاطب قرار مى دهد، مردى از قبيله تيم- كه قبيله اش يك شهرى را غارت كرده و همه را كشته بودند- گفت: فلان شهر را غارت كرديد و فلان كار را انجام داديد، ولى فرد عرب- بجاى لفظ غارت- مى گويد: ما فلان كار را با فلان قبيله كرديم، و ما آل فلان را به اسارت گرفتيم، و ما فلان شهر را نابود كرديم. قصد آن را ندارند كه خود را در آن كار شريك بدانند، قصد آنان سركوفت است و قصد اينان افتخار، كه قوم ايشان بود كه فلان كار را انجام داد.

و كلام خداوند در اين آيات فقط قصد توبيخ گذشتگان و سرزنش اين افرادى است كه امروز بر آن كردار مباهات مى كنند، زيرا آن لغتى است كه قرآن بر آن پايه نازل شده است، و بدين خاطر بود كه بازماندگان از اعمال گذشتگان خود راضى و خشنود بودند و آن را بر آنان روا مى داشتند، پس مى شود به ايشان گفت: شما مرتكب آن اعمال شديد، يعنى: به زشتى كارشان رضايت داديد.

ص: 132

(1) 178- از أبو حمزه ثمالى نقل است كه گفت: يكى از قضات أهل كوفه بر حضرت سجّاد عليه السّلام وارد شده و گفت:

خدا مرا فدايت كند! مرا از حقيقت آيه «و ميان آنان و آباديهايى كه در آنها بركت نهاده بوديم آباديهاى پيدا و پيوسته پديد آورديم، و در آنها آمد و شد را به اندازه كرديم [و گفتيم:] در آنها شبها و روزها ايمان و بى بيم رفت و آمد كنيد- سبأ: 18» آگاه فرما؟

حضرت فرمود: اطرافيان شما در عراق چه مى گويند؟ گفت: مى گويند مراد مكّه است.

فرمود: مگر در جايى بيشتر از مكّه سرقت ديده اى؟ گفت: پس آن چيست؟

فرمود: مراد فقط مردان است. گفت: اين در كجاى قرآن است؟

فرمود: مگر آيه «و بسا ده و آبادى كه از فرمان پروردگارشان و فرستادگان او سر باز زدند- طلاق: 8» و: «و آن آباديها را چون ستم كردند هلاك كرديم- كهف: 59» و: «و از شهرى كه در آن بوديم و از كاروانى كه با آن آمديم بپرس- يوسف: 82» را نشنيده اى؟ آيا پرسش از قريه و آبادى مى كند يا مردان يا قافله؟

راوى گويد: آن حضرت در اين معنى آيات ديگرى را تلاوت نمود.

ص: 133

سائل پرسيد: قربانت گردم، پس اينان چه كسانى هستند؟ فرمود: آنان ما هستيم، مگر اين آيه را نشنيده اى كه فرموده: «در آنان شبها و روزها ايمن و بى بيم رفت و آمد كنيد- سبأ: 18»؟ فرمود: مراد ايمنى از انحراف و كجى است.

(1) 179- و روايت شده كه حضرت زين العابدين عليه السّلام بر حسن بصرى عبور كرد در حالى كه او در سرزمين منى مردم را موعظه مى كرد، آن حضرت ايستاده و به او گفت:

صبر كن تا حالى كه در آنى برايت بازگو كنم: آيا در اين حال كه هستى از وضع ميان خود و خدا به آن حدّ از رضا رسيده اى؛ اگر فردا تو را مرگ دريابد؟ گفت: نه.

فرمود: آيا قصد دارى از اين حال كه هستى خود را به حالى كه از آن راضى هستى تحوّل و انتقال دهى؟ حسن بصرى سر بزير انداخته و پس از مدّتى گفت: اگر بگويم راست نگفته ام.

فرمود: آيا اميد به پيامبرى پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله دارى كه با او برايت سابقه اى باشد؟

گفت: نه.

فرمود: آيا اميد به سرايى جز اين دنيا دارى كه به آنجا بازگردانده شوى و در آن به عمل پردازى؟ گفت: نه.

ص: 134

فرمود: آيا فرد خردمندى را سراغ دارى كه با اين حال كه از خودش راضى باشد؟ كه تو در حالى هستى از وضع ميان خود و خدا راضى نبوده و در اميد تحوّل و انتقال به حال ديگر هم صادق نيستى، و اميد به پيامبرى پس از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله هم ندارى، و نه سرايى جز اين دنيا كه در آن بكار پردازى، با اين حال مردم را موعظه مى كنى؟!!.

[و بروايتى ديگر: براى چه مردم را از عمل مشغول ساخته و آنان را موعظه مى كنى؟] راوى گويد: وقتى آن حضرت رفت حسن بصرى گفت: او كه بود؟ گفتند: علىّ بن- الحسين، حسن بصرى گفت: اينان از خاندان علم و دانشند!.

و پس از آن ديگر مشاهده نشد كه حسن بصرى مردم را موعظه و نصيحت كند.

(1) 180- و از أبو حمزه ثمالى نقل است كه گفت: از امام سجّاد عليه السّلام شنيدم كه مردى از قريش را حديث مى كرد و مى گفت: وقتى خداوند توبه آدم عليه السّلام را پذيرفت او با حوّا نزديكى نمود- و از زمان خلقت او و حوّا جز در زمين با او نزديكى نكرده بود-، و اين پس از پذيرش توبه از جانب خداوند بود، و حضرت آدم خانه خدا و اطراف آن را تعظيم مى داشت، و هر گاه قصد نزديكى داشت هر دو از حرم خارج شده و در بيرون از حدّ حرم

ص: 135

عمل نزديكى را انجام مى داد، سپس هر دو غسل مى كردند، و اين به جهت احترام به حرم بود، سپس به حياط حرم بازمى گشت.

بارى از حوّا بيست پسر و بيست دختر متولّد شد، و در هر شكم يك پسر و يك دختر برايش تولّد مى يافت، و اوّلين فرزند او «هابيل» همراه با يك دختر بنام «اقليما» بود، و در زايمان دوم: «قابيل» با دخترى بنام «لوزا»، و لوزا زيباترين دختر او بود.

زمانى كه آنان به بلوغ رسيدند از ترس فتنه و گرفتارى حضرت آدم همه را فراخوانده و به هابيل پيشنهاد ازدواج با لوزا و قابيل با اقليما را داد.

قابيل گفت: از اين تصميم راضى نيستم، آيا خواهر زشت هابيل را به من، و خواهر زيباى مرا به هابيل تزويج مى كنى؟!.

حضرت آدم عليه السّلام فرمود: پس ميانتان قرعه مى اندازم، لوزا و اقليما سهم هر كدامتان كه شد او را با همان تزويج مى كنم.

هر دو بدان راضى شدند، پس ميانشان قرعه انداخت.

ص: 136

پس بر همان رأى اوّل سهم هابيل؛ لوزا خواهر قابيل شد و سهم قابيل اقليما خواهر هابيل گرديد، پس بر اساس همان قرعه آنان را نزد خداوند به زوجيّت هم درآورد.

و پس از آن خداوند ازدواج با خواهر را ممنوع و حرام فرمود.

مرد قرشى از امام عليه السّلام پرسيد: آيا از آن دو صاحب فرزند هم شدند؟ فرمود: آرى، پرسيد: اين عمل (ازدواج با خواهر) كه امروز رفتار مردم مجوس است!.

حضرت فرمود: مردم مجوس پس از تحريم الهى اين عمل را انجام دادند.

سپس بدو فرمود: منكر اين مطلب مباش، هر آينه اين قوانينى است كه قبلًا جارى شده، مگر خداوند حوّا را از آدم نيافريد و بعد همو را به تزويج آدم درآورد، اين نيز يك قانون از قوانين آنان بود، و پس از آن خداوند آن عمل را تحريم فرمود.

(1) 181- روزى عبّاد بصرىّ در راه مكّه به حضرت سجّاد عليه السّلام برخورده و به او گفت:

اى علىّ بن الحسين، آيا جهاد با سختيهاش را ترك گفته و رو سوى حجّ با آسانى آن آورده اى؟! در حالى كه خداوند مى فرمايد: «خداى از مؤمنان جانها و مالهاشان را بخريد

ص: 137

و به بهاى آنكه بهشت براى آنان باشد، در راه خدا كارزار مى كنند پس مى كشند و كشته مى شوند. و عده اى است راست و درست بر خداى در تورات و انجيل و قرآن، و كيست كه به پيمان خويش از خدا وفادارتر است؟ پس به اين خريد و فروخت كه كرديد شادمان باشيد. و اين است رستگارى و كاميابى بزرگ- توبه: 111»؟! [حضرت فرمود: آيه را تمام كن، گفت:] «همان توبه كنندگان و پرستندگان و ستايندگان سپاسدار و روزه داران و ركوع كنندگان و سجودكنندگان و فرمايندگان به كار نيك و بازدارندگان از كار زشت و نگهداران مرزهاى خداى، و مؤمنان را مژده باد!- توبه: 112».

حضرت فرمود: هر گاه اين گروه- كه داراى اين صفات باشند- را يافتى جهاد با ايشان افضل از انجام حجّ است؟!.

(1) 182- آن حضرت از نبيذ سؤال شد، فرمود: گروهى آن را نوشيده و مردم صالحى آن را تحريم داشتند، پس گواهى شهوت پرستان بيشتر در خور نپذيرفتن است تا شهادت أهل رياضت!.

(2) 183- از عبد اللَّه بن سنان نقل است كه حضرت صادق عليه السّلام مى فرمود: مردى به امام علىّ بن الحسين عليهما السّلام گفت: فلانى تو را منسوب به گمراهى و بدعت مى كند!.

فرمود: رعايت حقّ مجلس آن مرد را بخاطر نقل گفتارش به ما نكردى، و حقّ مرا نيز مراعات نكردى چرا كه از برادرم مطلبى را بمن رساندى كه از آن خبر نداشتم، براستى كه مرگ

ص: 138

همه ما را فرا مى گيرد، و بيرون شدن از خاك اجتماع ما، و رستاخيز و قيامت محلّ قرار ما است، و خود خداوند ميان ما حكم مى فرمايد. زنهار كه غيبت كسى نكنى، زيرا غيبت خورش سگان جهنّم است.

و بدان كسى كه بسيار عيب مردمان گويد، همان زياده گويى به زيانش بر او شهادت دهد كه به همان مقدار به دنبال عيب بوده.

(1) 184- شخصى از آن حضرت پرسيد: سكوت بهتر است يا سخن گفتن؟ فرمود:

هر كدام داراى آفاتى است، و در صورت نداشتن آفت، حرف زدن بهتر از سكوت است.

پرسيد: اى زاده رسول خدا اين چگونه است؟ فرمود: زيرا خداوند انبيا و اوصيا را به خموشى و سكوت مبعوث نفرمود بلكه به سخنرانى و كلام، و بهشت جزاى سكوت نشده، و نه ولايت خداوند بدان واجب، و نه آتش جهنّم بخاطر آن محصور، و نه غضب الهى بدان فرو نشيند، و همه اينها فقط و فقط در پرتو كلام و سخن گفتن است، و من قادر نيستم كه ماه را با خورشيد برابر كنم، تو فقط فضل سكوت بر كلام را مى گويى نه فضيلت كلام و سخن گفتن بر سكوت و خموشى را.

ص: 139

(1) 185- از امام باقر عليه السّلام نقل است كه گفت: وقتى حسين بن علىّ عليهما السّلام به شهادت رسيد، محمّد ابن حنفيّه كسى بدنبال امام سجّاد فرستاده و با او خلوت نموده و گفت:

اى پسر برادر، تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله وصيّت و امامت پس از خود را به علىّ بن ابى طالب عليه السّلام نهاد، سپس به حسن، و بعد هم به حسين عليهما السّلام، حال پدرت عليه السّلام به شهادت رسيده و بر كسى وصيّت نكره، و من عموى تو و هم ريشه توام، و من در اين سنّ و قدمت از تو در اين سنّ جوانى به آن مقام شايسته ترم، پس در مسأله وصيّت و امامت با من منازعه و مخالفت مكن!.

حضرت علىّ بن الحسين عليهما السّلام بدو گفت: اى عمو، رعايت تقواى الهى را نموده و ادّعاى چيزى كه حقّ تو نيست را مكن، من تو را موعظه مى كنم كه از بى خبران نشوى، اى عمو، بدرستى كه پدرم- صلوات خدا بر او باد- پيش از آنكه آهنگ عراق را كند به من وصيّت نمود و ساعتى پيش از شهادت با من در اين باره عهد بست، و سلاح رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نزد من است، پس متعرّض آن مشو و گر نه مى ترسم عمرت كوتاه شده و حالت دگرگون و پراكنده شود، و بى شكّ خداوند تبارك و تعالى عهد فرموده كه

ص: 140

امامت و وصيّت را فقط در نسل حسين عليه السّلام قرار دهد، اگر قبول ندارى بيا برويم نزد حجر الأسود تا از آن طلب حكم كنيم.

(1) امام باقر عليه السّلام فرمود: كلام ميان آن دو در مكّه بود تا اينكه نزد حجر الأسود رفتند، حضرت سجّاد عليه السّلام به محمّد ابن حفيّه گفت:

ابتدا شما به درگاه خداوند ناله و ابتهال كرده و بخواه كه حجر را برايت به نطق آورد سپس من درخواست مى كنم.

محمّد ناله و ابتهال نموده و درخواست كرد ولى هيچ جوابى از حجر نشنيد.

حضرت فرمود: اى عمو بى شكّ اگر تو وصىّ و امام بودى حتماً جوابت مى داد.

محمّد گفت: پسر برادرم حال تو بخواه، پس آن حضرت دست بدرگاه خداوند شد سپس خطاب به حجر گفت: تو را قسم به آن خدايى كه در تو ميثاق انبيا و اوصيا و همه مردم را قرار داد كه با زبان عربى مبين بگويى وصىّ پس از حسين بن علىّ كيست؟

پس حجر آنچنان به جنبش آمد كه نزديك بود از جا كنده شود سپس خداوند آن را به زبان عربىّ مبين گويا فرمود پس گفت:

ص: 141

خداوندا بدرستى وصيّت و امامت پس از حسين بن علىّ بن أبى طالب به علىّ فرزند حسين پسر علىّ بن أبى طالب؛ و فرزند فاطمه زهرا دخت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى رسد.

پس محمّد ابن حنفيّه بازگشته و پس از آن معتقد به ولايت آن حضرت شد «1».

(1) 186- ثابت بنانى گويد: من همراه گروهى از عبّاد بصره همچون ايّوب سجستانى و صالح مرّى و عتبه غلام و حبيب فارسى و مالك بن دينار رهسپار حجّ بوديم، وقتى داخل مكّه شديم ديدم كه شهر دچار كم آبى است، و عدم بارندگى موجب تشنگى سختى بر مردم شده، پس اهالى مكّه و تمام حجّاج دست بدامن ما گشتند تا بر ايشان نماز باران بخوانيم، ما نيز داخل حرم شده و پس از طواف خاضعانه و ملتمسانه از خداوند درخواست نموديم

ص: 142

ولى اجابت نشديم، و ما در همين حال بوديم كه متوجّه جوانى شديم رو بجانب ما دارد، حزن سراسر وجود او را گرفته و اندوه آشفته اش ساخته بود، ابتدا چند دور طواف خانه كرد سپس رو بما نموده و گفت: (1) اى مالك بن دينار، ثابت بنانى! ايّوب سجستانى! صالح مرّى! عتبه غلام! حبيب فارسى! اى سعد، عمر! صالح اعمى! اى رابعه، و اى سعدانه، و اى جعفر بن سليمان!! همگى گفتيم: لبّيك و سعديك اى جوان! فرمود: آيا ميان شما كسى نيست كه محبوب خداى رحمان باشد؟! گفتيم: اى جوان وظيفه ما دعا است و بر آن حضرت اجابت!.

فرمود: از مكّه دور شويد كه اگر ميانتان فردى محبوب رحمان بود حتماً اجابت مى فرمود، سپس نزد كعبه رسيده و به خاك افتاد، و شنيدم كه در سجده مى گفت: «آقاى من! قسم به دوستى و محبّت به من، اين مردم را از باران خود سيراب ساز!».

پس كلام آن حضرت بپايان نرسيده بود كه باران شديدى باريدن گرفت.

گفتم: اى جوان، از كجا فهميدى كه محبوب خدايى؟

ص: 143

فرمود: اگر محبوب خداوند نبودم مرا به زيارت خود نمى خواند و چون دعوت حقيقى فرمود دريافتم كه مرا دوست مى دارد، پس او را به حبّ و دوستى اش بمن سوگند دادم وى نيز پذيرفت، سپس امام عليه السّلام بازگشت در حالى كه اين اشعار را مى سرود:

هر كه خداى را شناخت و معرفت پروردگار وى را بى نياز نساخت او بدبخت است.

در راه طاعت پروردگار هر چه بدو رسد هيچ زيانى را متوجّه وى نخواهد ساخت.

كردار بنده جز پرهيزگارى فايده اى ندارد، كه تمام عزّت مختصّ پرهيزگار است.

گفتم: اى مردم مكّه، او كه بود؟

گفتند: علىّ بن حسين بن علىّ بن ابى طالب- صلوات خداوند بر همه ايشان باد-.

(1) 187- به اسناد مذكور در متن از حضرت سجّاد عليه السّلام نقل است كه فرمود:

مائيم امامان مسلمين، و حجّتهاى خدا بر جهانيان، و سروران أهل ايمان، و رهبران پيشانى سفيدان از وضو، و اولياى مؤمنين، و مائيم امان أهل زمين، مانند ستارگان كه امان أهل آسمانند، و مائيم كسانى كه خداوند بخاطرشان زمين را از نابودى با اهلش باز مى دارد، و بخاطر ما باران را مى باراند، و رحمت را نشر مى دهد، و بركات زمين را خارج

ص: 144

مى سازد، و اگر ما در زمين نبوديم؛ زمين با اهلش فرو مى رفتند.

سپس فرمود: از آفرينش زمين و خلق آدم تا حال؛ زمين از حجّت خدا خالى نمانده، كه آنان يا ظاهر و مشهور هستند يا غايب و پنهان، و تا روز قيامت از حجّتى الهى خالى نخواهد ماند، و گر نه خداوند عبادت نمى شد.

(1) 188- و از أبو حمزه ثمالى از أبو خالد كابلى نقل است كه گفت:

بر سرورم امام سجّاد عليه السّلام وارد شده و گفتم: اى زاده رسول خدا، بمن فرماييد افرادى كه طاعت و دوستى اشان از طرف خداوند بر ما واجب شده چه كسانند؟ همانها كه پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر بندگان واجب است كه از ايشان پيروى كنند؟

فرمود: اى أبو كنكر، بى شكّ صاحبان امر؛ امامانى كه خداوند طاعتشان را بر همه مردم واجب ساخته عبارتند از: أمير المؤمنين علىّ بن ابى طالب، سپس حسن، و حسين دو فرزند علىّ بن ابى طالب عليهم السّلام، تا اينكه كار به ما رسيد، سپس خاموش شد.

عرض كردم: سرور من، از حضرت أمير عليه السّلام براى ما نقل است كه فرموده:

ص: 145

«زمين از حجّت خداوند بر بندگان خالى نمى ماند» پس حجّت و امام پس از شما كيست؟ (1) فرمود: پسرم محمّد، و نام او در تورات باقر است، علم و دانش را مى شكافد شكافتنى، هموست حجّت و امام پس از من، و پس از محمّد پسرش جعفر است و نام او نزد أهل آسمان صادق است.

گفتم: سرور من، چگونه اسم آن حضرت صادق شد، كه همه ايشان صادقند؟

فرمود: پدرم از پدرش مرا حديث كرد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «وقتى فرزندم جعفر بن محمّد بن علىّ بن حسين بن علىّ بن أبى طالب متولّد شد نام او را صادق نهيد، كه پنجمين از فرزندان او همو كه نامش جعفر است گستاخانه بر خدا و از سر كذب و دروغ ادّعاى امامت مى كند، پس نام او نزد خداوند جعفر كذّاب است، همو كه بر خدا افترا بسته و ادّعاى چيزى كه براى او نيست را مى كند، مخالف پدر شده و بر برادرش حسد مى ورزد، اين همان است كه پرده الهى را هنگام غيبت ولىّ خدا پاره مى كند.

سپس حضرت سجّاد عليه السّلام بشدّت گريست، بعد فرمود:

گويا جعفر كذّاب را مى بينم كه طاغى زمانش را وادار مى كند تا در امر ولىّ اللَّه و پنهان در

ص: 146

حفظ خدا و موكّل بر حرم پدرش تفتيش كند بخاطر جهلى كه بر ولادت او دارد، و حرصى كه بر قتل او دارد اگر به او دسترسى يابد، و طمعى كه به ميراث او دارد تا آن را به ناحقّ غصب نمايد.

(1) أبو خالد گفت: عرض كردم: اى زاده رسول خدا، آيا چنين چيزى واقع خواهد شد؟

فرمود: آرى بخدا كه واقع خواهد شد و آن در صحيفه اى كه نزد ماست مكتوب است، صحيفه اى كه در آن محنتهايى كه پس از رسول خدا خدا بر ما جارى مى شود همه و همه مكتوب است.

أبو خالد گفت: عرض كردم: اى زاده رسول خدا، پس از آن چه خواهد شد؟

فرمود: آنگاه غيبت ولىّ خدا طولانى خواهد شد، همو كه دوازدهمين از اوصياى رسول خدا و امامان پس از او است.

اى أبا خالد، مردم دوران غيبت آن امام كه معتقد به امامت و منتظر ظهور اويند از مردم هر روزگارى برترند، زيرا خداى تعالى عقل و فهم و معرفتى به آنان عطا فرموده كه غيبت نزد آنان به منزله مشاهده است، و آنان را در آن روزگار همچون مجاهدين در مقابل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه با شمشير به جهاد برخاسته اند قرار داده است،

ص: 147

آنان مخلصان حقيقى و شيعيان راستين ما و داعيان به دين خداى تعالى در نهان و آشكارند.

و فرمود: چشم براه بودن فرج و گشايش خود بزرگترين فرج است.

(1) 189- به اسناد مذكور در پيش از حضرت سجّاد عليه السّلام نقل است كه در تفسير آيه كريمه «شما را در قصاص زندگانى و حيات است- بقره: 179» فرمود: «و شما را» اى امّت محمّد- «در قصاص زندگانى و حيات است»، زيرا هر كه قصد قتل نمايد با علم به اينكه قصاص خواهد شد دست از آن بردارد، همين زندگى و حياتى براى كسى كه قرار است كشته شود مى باشد، و نيز موجب حيات فردى است كه قرار است بكشد، و موجب حيات ديگر از مردمان نيز مى باشد، همين كه بدانند قصاص امرى است واجب، از ترس قصاص جرأت كشتن پيدا نمى كنند، «اى اولو الألباب» يعنى اى خردمندان «باشد كه تقوا پيشه كنيد».

سپس فرمود: بندگان خدا! اين قصاص قتلى است كه در دنيا مرتكب آن شده و روحش را تباه نموده ايد، برايتان بگويم كه بدتر از اين قتل چيست، و آنچه خداوند بر قاتلش واجب ساخته كه از اين قصاص بدتر است؟! گفتند: آرى اى زاده رسول خدا.

ص: 148

فرمود: بدتر از اين كشتن ارتكاب به قتلى است كه تا ابد جبران ناپذير و عارى از حيات و زندگى است.

گفتند: آن چه قتلى است؟

فرمود: گمراه نمودن نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و ولايت علىّ بن أبى طالب و سلوك به غير راه خدا، و اينكه ديگرى را به پيروى راه دشمنان علىّ عليه السّلام تحريك و به امامتشان ترغيب كند، و حقّ علىّ را از او دفع نموده و فضيلت آن حضرت را انكار نمايد، و هيچ ابايى از اين اعطاى بناحقّ و تعظيم دشمن آن حضرت نداشته باشد، اين همان قتلى است كه تا ابد فرد مقتول را در جهنّم نگه مى دارد، پس جزاى اين چنين قتلى خلود در آتش جهنّم است.

(1) 190- و امام حسن عسكرىّ عليه السّلام فرموده: مردى همراه با فردى كه گمان داشت او قاتل پدرش مى باشد نزد امام سجّاد عليه السّلام رسيده و اعتراف نمود و مستوجب قصاص شد، آن حضرت از ولىّ دم خواستار عفو او شد تا خداوند ثوابش را عظيم دارد، ولى دلش راضى نشد.

پس امام علىّ بن الحسين عليهما السّلام به ولىّ دم كه خواهان قصاص بود فرمود:

ص: 149

اگر از اين مرد فضيلتى يادت مى آيد بخاطر همان او را عفو كن، و از اين گناهش در گذر.

گفت: اى زاده رسول خدا، او را بر من حقّى است، ولى نه در آن حدّ كه موجب عفو از قتل پدرم باشد.

فرمود: پس چه قصدى دارى؟! گفت: پرداخت ديه، اگر قصد آن حقّ را دارد، من هم با او با پرداخت ديه كنار آمده و از او مى گذرم.

امام علىّ بن الحسين عليهما السّلام فرمود: حقّ او در ذمّه شما چيست؟

گفت: اى زاده رسول خدا، به من يكتاپرستى را تلقين كرده، همراه با نبوّت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و امامت علىّ و باقى امامان- عليهم السّلام-.

حضرت فرمود: آيا چنين حقّى كفايت از خون پدرت نمى كند؟ آرى بخدا سوگند اين چنين حقّى در عوض خونبهاى تمام أهل زمين از ابتدا تا انتهى جز انبياء و امامان عليهم السّلام اگر كشته شوند كفايت مى كند، زيرا هيچ چيزى وفا به خون اينان نمى كند.

(1) 191- و باسناد مذكور در قبل نقل است: امام باقر عليه السّلام فرمود: روزى محمّد بن مسلم

ص: 150

ابن شهاب زهرىّ بر پدرم امام سجّاد عليه السّلام وارد شد در حالى كه بسيار محزون و غمبار بود، پدرم بدو فرمود: تو را چه شده كه اين چنين محزونى؟! گفت: اى زاده رسول خدا، غمها و غصّه هايى است كه پيوسته از جهت حسودان بر نعمت و طمعكاران در موقعيّتم بر من وارد مى شود، تا جايى كه ديگر به هيچ كس اعتماد ندارم.

(1) حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: زبانت را حفظ كن تا دوستانت را بدست آورى.

زهرىّ گفت: اى زاده رسول خدا، من در كمال خوش زبانى با اينان رفتار مى كنم.

حضرت فرمود: هيهات هيهات! مبادا مبتلا به عجب شوى، و نكند كلامى گويى كه مخالف دلشان باشد، هر چند عذر آن نزد تو باشد، چون تو قادر نخواهى بود به تمام مخالفين خود عذرت را بنمايى و حرف را روشن كنى.

سپس فرمود: اى زهرىّ، كسى كه از نظر عقل به كمال نرسيده، زودتر به وادى هلاكت مى افتد.

زهرىّ! چرا أهل اسلام را همچو أهل و خانواده خود نمى بينى؛ كه بزرگشان را

ص: 151

همچون پدر، و كوچكشان را همچون فرزند، و همسانشان را همچون برادر در نظر بگيرى، در اين صورت بكداميك از ايشان حاضرى ستم كنى، يا نفرين نموده يا آبرويش را ببرى؟!!.

(1) اگر مبتلا به وسوسه ابليس شدى كه تو از ديگران برترى، ببين اگر آن بزرگتر از تو بود بگو: او پيش از من أهل ايمان شده و كردار صالحش بيشتر از من است. و اگر كوچكتر از تو بود بگو: من بيش از او مرتكب معصيت شده ام پس او بهتر از من است. و اگر همسان تو بود بگو: من به گناه خود يقين دارم ولى در باره او شكّ دارم، چرا يقين خود را با شكّ عوض كنم.

اگر ديدى أهل اسلام تو را تعظيم مى كنند و مورد احترام خود قرار مى دهند بگو:

اين فضل را آنان قائلند، و اگر از اينان ستم و ناراحتى به تو رسيد بگو: اين بخاطر گناهى است كه مرتكب شده ام. كه اگر تو اين گونه رفتار كنى خداوند زندگى را بر تو آسان گرفته و دوستانت را بسيار مى نمايد، و از اعمال نيك اينان خوشحال شده و بهيچ وجه از ستم اينان تأسّف نخواهى خورد.

ص: 152

و بدان كه كريمترين فرد بر مردم كسى است كه خيرش بسيار و از اينان بى نياز بوده و عفيف باشد، و پس از او كسى است كه عفيف باشد هر چند بديشان نيازمند باشد، زيرا أهل دنيا به اموال خود عشق مى ورزند، پس هر كه مزاحم معشوقه اينان نشود بر ايشان كرم كرده، و هر كه علاوه بر عدم مزاحمت چيزى به اموالشان نيز اضافه كند عزيزتر و كريمتر بر ايشان مى باشد.

(1) 192- و به اسناد مذكور در قبل از حضرت رضا عليه السّلام نقل است كه فرمود:

حضرت سجّاد عليه السّلام فرموده: اگر شما فرد ظاهر الصّلاحى ديديد كه از پارسايى سكوت اختيار نموده و خضوع در حركاتش هويدا بود، صبر كنيد؛ آهسته! مبادا اين ظاهر شما را گول بزند، زيرا بيشتر افرادى كه در بدست آوردن دنيا و ارتكاب محرّمات ناتوانند و داراى نيّتى ضعيف و ترس قلبى اند؛ دين را دام و تله اى براى دنياى خود ساخته اند، و پيوسته مردم فريب ظاهر اينان را مى خورند، و اگر امكان عمل حرامى را پيدا كنند حتماً مرتكب آن خواهند شد.

و اگر ديديد او از مال حرام خوددارى مى كند، صبر كن؛ آهسته! گول نخور كه

ص: 153

شهوات آدمها گوناگون است، زيرا تعداد افرادى كه از مال حرام خوددارى مى كنند زياد نيست هر چند در ظاهر زياد باشند، و در عوض خود را اجبار به اعمال زشتى (زنا) مى كنند و در آن مرتكب حرام مى شوند.

(1) و اگر ديديد از اين كارهاى زشت نيز خوددارى مى كنند باز هم صبر كنيد! مبادا گولشان را بخوريد، تا اينكه كاملًا به عقده دلشان بنگريد، زيرا همه افرادى كه اين گونه اند در آخر به انديشه اى متين باز نمى گردند، و افرادى كه بواسطه جهل به فساد مى افتند بيشتر از گروهى است كه با عقل اصلاح مى شوند.

و اگر عقل او را نيز متين و استوار يافتيد، باز هم صبر كنيد و گول نخوريد! ببينيد هواى او متابع عقل است، يا عقل پيروى هوى؟ و ببينيد عكس العمل او در برابر رياستهاى باطل چگونه است؛ مثبت يا منفى؟.

زيرا گروهى از مردم در دنيا و آخرت زيان مى كنند، دنيا را براى دنيا ترك نمودند، و لذّت رياست باطله را بر خوشى اموال و نعمتهاى مباح حلال ترجيح دادند، و همه اينها را براى رياست باطله رها نمودند، تا اينكه اگر به او گويند: از خداى بترس، بزرگ- منشى او را به گناه وادارد (يا: عزّت ظاهرى كه با گناه بدست آورده او را مى گيرد).

دوزخ او را بس است و هر آينه بد بسترى است.

ص: 154

(1) و او بى هدف به هر درى مى كوبد، اوّلين باطل او را به دورترين اهداف زيان و خسارت رهبرى مى كند، و پس از آنكه درخواست كار باطل را مى كند خدايش نيز او را در طغيانش مى كشاند، پس او حرام خدا را حلال داشته و حلال خداوند را تحريم مى كند، و اگر رياستش- همان كه موجب بدبختى او شده- سالم بماند ديگر برايش مهمّ نيست مطلبى از دينش فوت شود، اين افراد همانهايند كه خدا بر ايشان غضب نموده و مشمول لعن و نفرين خود ساخته و عذابى خواركننده برايشان مهيّا فرموده است.

ولى انسان اصلى و مرد كارزار تكامل همان انسان نيكويى است كه تمام وجودش تابع امر و فرمان خدا است، و نيرويش وقف رضاى خدا است، خوارى با حقّ كه همراه عزّت ابد باشد را بر عزّت ظاهرى كه در باطل است ترجيح مى دهد، و نيك مى داند كه ضرر اندكى كه از اين رفتار عايدش مى گردد در نهايت او را به سرايى كه نعماتش دائمى و عارى از هر هلاك و نابودى است رهنمون مى شود، و خوب دريافته كه خوشى بسيار هواپرستى او را گرفتار عذابى خواهد كرد كه قطع و زوال ندارد.

اينان انسانند و مردان نيكو! پس پيرو ايشان شده و اقتدا به راهشان كنيد، و بدرگاه پروردگارتان بديشان متوسّل شويد كه بازگشت نداشته و خواسته اى ناكام نماند.

ص: 155

«احتجاج امام باقر عليه السّلام» «در موضوعاتى مربوط به اصول و فروع»

«احتجاج امام باقر عليه السّلام» «در موضوعاتى مربوط به اصول و فروع»

(1) 193- از محمّد بن مسلم نقل است كه امام باقر عليه السّلام در تفسير آيه كريمه: «و هر كه در اين جهان كور [دل] است، در آن جهان نيز كور و گمراه تر باشد- إسراء: 72» فرمود:

كسى كه [در اين سرا] آفرينش آسمانها و زمين و آمد و شد روز و شب و گردش فلك با خورشيد و ماه و نشانه هاى شگفت- كه اطراف آن عظيم تر از آن است- [و با چشم مى بيند] او را هدايت و راهنمايى نكند چنين فردى در آخرت گمراهتر باشد.

و فرمود: چنين شخصى از آنچه با چشم نمى بيند كورتر و گمراهتر است.

(2) 194- نافع بن ازرق از امام باقر عليه السّلام پرسيد: خداوند چه زمانى بوده است؟

حضرت فرمود: كى نبوده تا بگويم كى بوده؟ پاك و منزّه است خدايى كه تا بوده و هست فرد و صمدى است كه نه همسرى گرفته و نه فرزندى دارد!!.

ص: 156

(1) 195- از عبد اللَّه بن سنان از پدرش نقل است كه گفت: خدمت امام باقر عليه السّلام بودم كه فردى خارجى از آن حضرت پرسيد: اى أبا جعفر چه چيزى را مى پرستى؟ فرمود: اللَّه.

گفت: آيا او را مى بينى؟ فرمود: آرى؛ نه با ديده چشم ظاهرى، بلكه با ديده قلب به حقايق ايمان، او با قياس شناخته نشود، و نه با درك احساس (پنجگانه)، و به مردمان شبيه نيست، او با نشانه ها وصف و با دلالات شناخته گردد، در حكم خود ستم نمى كند، و اين همان خدايى است كه هيچ معبودى جز او نيست.

راوى گويد: مرد خارجى خارج شد و مى گفت: خدا مى داند كه رسالت خود را كجا نهد!.

(2) 196- از محمّد بن مسلم نقل است كه امام باقر عليه السّلام در صفت قديم فرمود: او واحد است و صمد و يكتا معناست، نه معانى بسيار و مختلف (يعنى علم و قدرت و ساير صفات خداوند عين ذاتند).

راوى گويد گفتم: قربانت گردم گروهى از مردم عراق مى پندارند او مى شنود بوسيله غير آنچه مى بيند و مى بيند بوسيله غير آنچه مى شنود.

ص: 157

فرمود: دروغ گفتند و از دين منحرف شدند، و خدا را تشبيه كردند، خدا شنوا و بينا است، ميشنود به آنچه مى بيند و مى بيند به آنچه مى شنود.

عرض كردم: آنان معتقدند كه خدا بينا است به همان معنايى كه آنان از بينايى تعقّل كرده و مى فهمند.

فرمود: خداى برتر است، تعقّل شود هر چيز كه به صفت مخلوق باشد و خدا چنين نيست.

(1) 197- برخى از أصحاب براى ما نقل كرده اند كه عمرو بن عبيد خدمت امام باقر عليه السّلام رسيده و عرض كرد: قربانت گردم، مراد از خشم در آيه كريمه: «و هر كه خشم من بر او فرو آيد بى گمان هلاك شود- طه: 81» چيست؟

فرمود: مرا عذاب و شكنجه است اى عمرو!. و خشم تنها مختصّ مخلوقى است كه با چيزى مواجه شده و از كوره بدرش مى كند، و به حالتى جديد تغييرش مى دهد، پس هر كه پندارد كه خداوند در اثر خشم دستخوش خشم و رضا مى شود و از حالى به حالى ديگر مى رود او را به صفت مخلوقات وصف نموده است.

(2) 198- و از أبو الجارود نقل است كه امام باقر عليه السّلام فرمود: هر وقت برايتان حديثى

ص: 158

گفتم از من بپرسيد كجاى قرآن است. سپس آن حضرت در قسمت ديگرى از كلامش فرمود: براستى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از قيل و قال و تباه ساختن مال و زيادى سؤال نهى فرموده.

يكى پرسيد: اى زاده رسول خدا، اين مطلب در كجاى قرآن است؟

فرمود: در آيه: «در بسيارى از رازگوييهاى آنان خيرى نيست مگر [در راز گفتن] آن كس كه به [دادن] صدقه اى يا به كارى نيك و پسنديده يا اصلاح ميان مردم فرمان دهد- نساء: 114»، و آيه: «و مالهاى خود را كه خداوند وسيله برپا بودن زندگى شما قرار داده به كم خردان مدهيد- نساء: 5»، و آيه: «از چيزهايى مپرسيد كه اگر براى شما آشكار شود شما را بد آيد و اندوهگين كند- مائده: 101».

(1) 199- و از حمران بن أعين نقل شده كه گفت: به امام باقر عليه السّلام عرض كردم: مراد از روح در آيه كريمه: «و روحى است از او- نساء: 171» چيست؟ فرمود: آن مخلوقى است كه خداوند از سر حكمت در آدم و عيسى عليهما السّلام آفريد.

(2) 200- و از محمّد بن مسلم نقل است كه گفت: از امام باقر عليه السّلام پرسيدم: مراد از «دميدن» در آيه كريمه: «و از روح خويش در او دميدم- حجر: 29» چيست؟

ص: 159

فرمود: روح همچون ريح (باد) متحرّك است، و بدين خاطر روحش نامند كه نامش از ريح (باد) مشتقّ است، و چون ارواح همجنس باد مى باشند روح را از لفظ ريح بيرون آورد و آن را بخود نسبت داد زيرا كه آن را بر ساير ارواح برگزيد چنان كه نسبت به يك خانه از ميان همه خانه ها فرموده «خانه من» و نسبت به يك پيغمبر (إبراهيم) از ميان پيغمبران فرموده است: «خليل من»، و نظاير اينها (مانند: دين من، بنده من، رسول من) و همه اينها مخلوق و ساخته شده و پديد آمده و پروريده و تحت تدبيرند.

(1) 201- و نيز از همان راوى نقل است كه گفت: در باره حديث مروىّ «خداوند آدم را بر سيماى خود آفريد» «1» از امام باقر عليه السّلام سؤال نمودم.

ص: 160

فرمود: آن صورتى حادث و مخلوق بود، خداوند همان را انتخاب و بر باقى افراد صورتهاى گوناگون برگزيد، پس آن را به نفس خود اضافه فرمود، همچنان كه كعبه و روح را به خود اضافه كرده و فرموده: «خانه من» و: «و دميدم در آن از روحم».

(1) 202- عبد الرّحمن بن عبد الزّهرى گويد: زمانى كه هشام بن عبد الملك به سفر حجّ رفته بود با تكيه به دست سالم- از موالى او- داخل مسجد الحرام شد، در آنجا امام باقر عليه السّلام نشسته بود، سالم گفت: اى أمير مؤمنان، اين فرد محمّد بن علىّ بن الحسين است، هشام گفت: همان كه أهل عراق سرگشته اويند؟ گفت: آرى، هشام گفت: نزد او برو و بگو أمير المؤمنين مى پرسد: آب و خوراك مردم پيش از جدا شدن در روز قيامت چيست؟

امام باقر عليه السّلام فرمود: مردم در مكانى همچو قرص نانى پاك محشور شوند، كه در آن رودهاى جوشانى است مى خورند و مى نوشند تا از حساب فارغ شوند.

راوى گويد: هشام ديد كه آن حضرت از پس جواب برآمد، پس گفت: اللَّه اكبر، نزد او رفته و بگو: مردم در آن روز كجا به خوردن و آشاميدن مى رسند؟!

ص: 161

امام عليه السّلام در پاسخ فرمود: اينان در آتش مشغولتر از روز رستاخيز خواهند بود و با اين حال از خوردن و آشاميدن غافل نيستند كه [دوزخيان به أهل بهشت] گويند: «از آب يا از آنچه خداوند روزيتان كرده بر ما فرو ريزيد- اعراف: 50»!.

با شنيدن اين پاسخ؛ هشام خموش گشته و ديگر حرفى نزد.

(1) 203- و نقل است كه نافع بن ازرق خدمت حضرت باقر عليه السّلام رسيده و نزد او نشست و از مسائلى در حلال و حرام پرسش نمود. پس آن حضرت در ضمن سخنان خود به نافع فرمود: به اين مارقه (خوارج) بگو چگونه جدا شدن از أمير المؤمنين عليه السّلام را جايز دانستيد با اينكه در پرتو پيروى از او و تقرّب بخدا در يارى او (پيش از جريان حكمين) خونهاى خويش در ركابش ريختيد؟ پس در پاسخ تو خواهند گفت: او در باره دين خدا داور قرار داد، پس بديشان بگو: خود خداوند نيز در شريعت پيغمبرش داورى به دو مرد از بندگانش سپرده در آنجا كه (در باره اختلاف ميان زن و شوهر) فرموده: «پس داورى از كسان مرد و داورى از كسان زن برانگيزيد، اگر آن دو (زن و شوهر) سازش و آشتى خواهند خداوند ميانشان سازگارى پديد آرد- نساء: 35»، و همچنين رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در جريان جنگ بنى قريظه و تعيين سرنوشت آنان داورى به سعد بن معاذ داد،

ص: 162

و داورى او را خداوند امضاء فرمود. مگر نمى دانيد كه همانا أمير المؤمنين عليه السّلام به آن دو نفر دستور داد كه از روى حكم قرآن داورى كنند، و از آن تجاوز نكنند، و شرط فرمود كه آنچه مردان بر خلاف قرآن حكم كنند آن را ردّ كنيد، و آنگاه كه به او گفتند: تو كسى را بر خود داور ساختى كه به زيان تو حكم كرد؟ فرمود: من بنده اى را داور نساختم بلكه من كتاب خدا؛ قرآن را داور كردم. پس اين خوارج كجا مى توانند حمل به گمراهى كسى كنند كه دستور به حكم قرآن داده و فرموده: «آنچه مخالف قرآن است ردّ كنيد» جز اينكه مى خواهند در دست زدن به اين ادّعا؛ بهتان و افترا زنند؟

نافع بن ازرق گفت: بخدا سوگند اين سخنى است كه هرگز به گوش من نخورده بود و بذهنم خطور نمى كرد و بخواست خدا سخن حقّ و درستى است.

(1) 204- و از أبو الجارود نقل است كه امام باقر عليه السّلام فرمود: اى أبا الجارود، مردم در باره حسن و حسين عليهما السّلام چه عقيده اى دارند؟ گفتم: گفته ما را در اينكه آن دو پسران رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هستند قبول ندارند.

فرمود: چگونه بر اين افراد احتجاج مى كنيد و برهان شما چيست؟

ص: 163

(1) عرض كردم: به فرمايش خداوند در باره عيسى عليه السّلام كه فرموده: «و از فرزندان او (إبراهيم) داود- تا آنجا كه فرموده: كه همه از شايستگان بودند- انعام: 84 و 85»، و در اين آيه عيسى عليه السّلام را از فرزندان إبراهيم عليه السّلام قرار داده است، و نيز با آيه كريمه: «بگو:

بياييد تا ما و شما پسران خويش و زنان خويش و خودمان را بخوانيم، آنگاه دعا و زارى كنيم و لعنت خداى را بر دروغگويان بگردانيم- آل عمران: 61» بر آنان احتجاج مى كنيم فرمود: آنان چه اعتقادى دارند؟

گفتم: معتقدند فرزند دختر از اولاد محسوب مى شود نه از پشت و صلب.

امام باقر عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند اى أبو الجارود آيه اى از قرآن برايت بياورم كه ثابت مى كند كه آن دو بزرگوار از پشت و صلب رسول خدايند و جز كافر كسى آن را ردّ نمى كند.

عرض كردم: قربانت كردم، آن آيه كجا است؟

فرمود: آنجا كه فرموده: «بر شما حرام شده است [ازدواج با] مادرانتان و دخترانتان

ص: 164

و خواهرانتان- تا: و زنان آن پسرانتان كه از پشت شما باشند- نساء: 23»، پس اى أبو الجارود از ايشان بپرس آيا براى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حلال و جايز است كه با زنان پسرانش نكاح نمايد؟ پس اگر گفتند: آرى، بخدا سوگند كه دروغ گويند، و اگر گويند: نه، پس آن دو بزرگوار پسران رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هستند، و چيزى جز همان صلب و پشت موجب حرمت بر او نشده است.

(1) 205- و از أبو حمزه ثمالى از أبو الرّبيع نقل است كه گفت: در همان سالى كه هشام بن- عبد الملك آهنگ حجّ نمود همراه با امام باقر عليه السّلام به حجّ رفتم، و نافع از مولى عمر بن- خطّاب «2» همراه هشام بود، ناگاه چشم نافع در ركن خانه به امام باقر عليه السّلام افتاد كه مردم زيادى گرد او جمع شده بودند، پس به هشام گفت: اى أمير مؤمنان اين فرد كه مردم اطرافش ازدحام كرده اند كيست؟

ص: 165

(1) گفت: اين فرد محمّد بن علىّ بن الحسين (عليهم الصّلاة و السّلام) است.

نافع گفت: حتماً نزد او رفته و پرسشهايى نمايم كه جز نبيّ يا وصىّ نبىّ آن را نداند؟

هشام گفت: نزد او برو كه شايد خجلش سازى، پس نافع با تكيه بر مردم نزد آن حضرت رسيده و مشرف بر او گفت:

اى محمّد بن علىّ، من تورات و انجيل و زبور و فرقان را خوانده ام، و حلال و حرامش را مى دانم، حال نزد تو آمده ام تا پرسشهايى را از تو كنم كه جوابش را جز نبىّ يا وصىّ نبىّ يا پسر نبىّ نمى داند، پس امام باقر عليه السّلام سر مبارك خود را بالا داشته و فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس.

گفت: چند سال ميان عيسى و محمّد فاصله است؟ فرمود: بنا به عقيده تو جواب دهم يا نظر خودم؟

گفت: هر دو را بگو.

فرمود: بنا به نظر من پانصد سال «1»، و به نظر تو ششصد سال است.

ص: 166

(1) گفت: در آيه: «و از پيامبران ما كه پيش از تو فرستاديم بپرس: آيا جز خداى رحمان خدايانى قرار داده ايم كه پرستيده شوند؟- زخرف: 45» محمّد صلّى اللَّه عليه و آله از چه كسى بايد بپرسد حال اينكه ميان او و عيسى پانصد سال فاصله است؟! امام عليه السّلام با تلاوت آيه: «پاك است آن كه بنده خود را شبى از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامون آن را بركت داده ايم برد، تا برخى از نشانه هاى خويش را به او بنماييم- إسراء: 1» فرمود: از جمله نشانه هايى كه به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نماياند آنجا كه به بيت- المقدّس برد اين بود كه خداوند همه انبياء و مرسلين را از ابتدا تا انتهى جمع نموده و به جبرئيل فرمود دو تا دو تا اذان و اقامه بگو، و او در اذان خود گفت:

«حيّ على خير العمل»

، سپس حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله جلو آمده و بر آن قوم نماز خواند، و هنگامى كه بازگشت خداوند بدو فرمود: «و از پيامبران ما كه پيش از تو فرستاديم بپرس: آيا جز خداى رحمان خدايانى قرار داده ايم كه پرستيده شوند؟- زخرف: 45».

پس رسول خدا فرمود: بر چه گواهى مى دهيد؟ و چه چيز را عبادت مى كنيد؟

گفتند: شهادت مى دهيم بر يكتايى و بى شريكى اللَّه، و اينكه تو رسول خدايى،

ص: 167

بر اين مطلب عهد و ميثاق ما را گرفتى.

(1) نافع گفت: راست گفتى اى أبو جعفر.

پرسيد: در آيه «روزى كه زمين غير اين زمين گردد و آسمانها [نيز غير اين آسمانها شود]- إبراهيم: 48» زمين به چه دگرگون مى شود؟

فرمود: به نان سفيدى كه آن را مى خورند تا خداوند از حساب خلايق فارغ شود.

پس نافع گفت: مردم در آن روز كجا به خوردن و آشاميدن مى رسند؟

امام عليه السّلام در پاسخ فرمود: اينان در آتش مشغولترند يا در آن وقت؟

گفت: آنان در آتش مشغول و سرگرمترند.

فرمود: خداوند عزّ و جلّ فرموده: «دوزخيان به أهل بهشت گويند: از آب يا از آنچه خداوند روزيتان كرده بر ما فرو ريزيد- اعراف: 50»، هيچ چيز اين طايفه را مانع از خواهش نيست، پس چون درخواست طعام كنند به ايشان طعام زقّوم بخورانند، و چون طلب آب كنند به آنان حميم بنوشانند.

ص: 168

نافع گفت: راست گفتى اى زاده رسول خدا، و تنها يك پرسش باقى مانده.

فرمود: آن چيست؟ گفت: بفرماييد خداوند چه زمانى بوده است؟

حضرت فرمود: واى بر تو؛ بگو كى نبوده تا بگويم كى بوده؟ پاك و منزّه است خدايى كه تا بوده و هست فرد و صمدى است كه نه همسرى گرفته و نه فرزندى دارد!! سپس نافع نزد هشام بازگشت، نافع را گفت: چه كردى؟ گفت: مرا واگذار و از اين كلام درگذر، بخدا سوگند كه او داناترين مردم و بحقّ فرزند رسول خدا است.

(1) 206- و از أبان بن تغلب نقل است كه گفت: روزى طاوس يمانى با همراهش براى طواف حاضر شد كه ناگاه چشمش به امام باقر عليه السّلام افتاد كه جلويش طواف مى كند در حالى كه او عليه السّلام نوجوانى بود، پس طاوس به همراه خود گفت: اين جوان فرد عالمى است، پس چون از طواف فارغ شد دو ركعت نماز گزارد، سپس نشسته و مردم دسته دسته نزد او آمدند.

طاوس به دوست خود گفت: بيا نزد او رفته و پرسشى كنيم كه گمان ندارم جوابش را بداند يا نه، پس هر دو نزد آن حضرت رفته و ضمن سلام طاوس پرسيد: اى أبو جعفر، آيا

ص: 169

مى دانى چه وقت يك سوم مردم مردند؟

فرمود: اى أبو عبد الرّحمن، يك سوم نه، تو مى خواستى بپرسى چه وقت يك چهارم مردم مردند! گفت: چگونه؟

فرمود: ابتدا حضرت آدم و حوّا و قابيل و هابيل بودند، پس قابيل دست به قتل برادرش هابيل زد و او را كشت، در آن زمان بود كه يك چهارم مردم مردند. طاوس گفت: آرى درست گفتى.

امام باقر عليه السّلام فرمود: آيا ميدانى چه بر سر قابيل آمد؟ گفت: نه نمى دانم.

فرمود: تا روز قيامت به خورشيد چسبيده و آب داغ به او مى پاشند «1».

(1) 207- روزى عمرو بن عبيد خدمت امام باقر عليه السّلام آمد تا با پرسشى او را بيازمايد پس گفت: قربانت گردم، مراد از «بسته» و «باز» بودن در آيه: «آيا كسانى كه كافر شدند نديدند كه آسمانها و زمين بسته بودند پس آنها را باز گشاديم- انبياء: 21» چيست؟

ص: 170

امام عليه السّلام فرمود: آسمانها بسته بودند و هيچ بارانى نازل نمى كردند و زمين نيز بسته بود و هيچ گياهى نمى روياند، پس آسمان شروع به باريدن نمود و زمين شروع به رويش گياه!.

عمرو بن عبيد با شنيدن اين پاسخ زبانش بند آمده و نتوانست اعتراضى بكند، و رفت. سپس نزد آن حضرت آمده باز پرسيد:

قربانت گردم بفرماييد مراد از خشم در آيه كريمه: «و هر كه خشم من بر او فرو آيد بى گمان هلاك شود- طه: 81» چيست؟

حضرت فرمود: اى عمرو خشم خداوند عقاب او است، و هر كه گمان كند كه خداوند محلّ تغيير مى باشد كافر است.

(1) 208- و از أبو حمزه ثمالى نقل است كه گفت: حسن بصرىّ نزد امام باقر عليه السّلام آمده و گفت: خدمت شما رسيده ام تا آياتى از قرآن را از شما بپرسم.

حضرت فرمود: مگر تو فقيه مردم بصره نيستى؟ گفت: اين گونه مى گويند.

فرمود: در بصره كسى نبود كه از او بپرسى؟ گفت: نه، كسى نبود.

ص: 171

(1) فرمود: پس همه مردم بصره از تو مى پرسند؟ گفت: آرى.

فرمود: سبحان اللَّه! عهده دار كار عظيمى شده اى، مطلبى از تو به من رسيده كه فكر نكنم راست باشد؟ يا بر تو بسته اند؟ گفت: چه چيزى؟

فرمود: معتقدند كه تو گفته اى: خداوند پس از خلق انسان همه امور را به او تفويض و واگذار نموده است، راوى گويد: حسن ساكت شده و چيزى نگفت.

حضرت فرمود: فكر مى كنى آن را كه خداوند در قرآن «آمن» خوانده، پس از اين قول؛ ديگر گرفتار ترس و خوفى خواهد شد؟ حسن گفت: نه، نخواهد شد.

فرمود: حال قصد دارم آيه اى از قرآن را بر تو خوانده و تو را مخاطب آن قرار دهم، و فكر نكنم تفسير صحيحى از آن بدانى، كه اگر آيه را بر اساس تفسير خودت عمل كنى هم خود و هم ديگران را هلاك مى كنى. گفت: آن آيه چيست؟

فرمود: آنجا كه خدا فرمايد: «و ميان آنان و آباديهايى كه در آنها بركت نهاده بوديم آباديهاى پيدا و پيوسته پديد آورديم، و در آنها آمد و شد را به اندازه كرديم [و گفتيم:] در آنها شبها و روزها ايمن و بى بيم رفت و آمد كنيد- سبأ: 18»، اى حسن شنيده ام كه تو در پاسخ

ص: 172

أهل بصره گفته اى مراد از آن آبادى [ايمن و بى بيم] مكّه است!. امام افزود: آيا بر قافله حاجيان راهزنى نمى كنند و مردم مكّه در ترس و هراس نيستند و آيا مالشان را نمى برند؟

حسن گفت: آرى.

(1) فرمود: پس چطور مى شود كه أهل مكّه ايمن و بى بيم بيم باشند؟ بلكه خداوند براى ما در قرآن مثالها را زده است.

پس مائيم آن آباديهايى كه خداوند بركتشان بخشيده، و اين همان فرمايش خداوند متعال است، پس هر كه معترف به فضل ما باشد از همان جا كه فرموده نزد ما آيد، گفته:

«و ميان آنان و آباديهايى كه در آنها بركت نهاده بوديم»، يعنى: ميان آنان و ميان شيعيانشان آباديهايى كه بركت نهاده بوديم، «آباديهاى پيدا»، و مراد از آباديهاى پيدا رسولان و ناقلانى هستند كه از ما به شيعيان مى رسانند، و فقهاى شيعه به شيعيان، و اين فراز آيه «و در آنها آمد و شد را به اندازه كرديم» و آمد و شد مثالى است براى علم، و «در آنها شبها و روزها رفت و آمد كنيد» مثالى است براى آنچه از علم حلال و حرام، و فرائض و احكام در شبها و روزها از ما به ايشان در گردش است، در آن مسائل ايمن و بى بيمند هر گاه آنها را از معدنى كه امر شده اند از همان جا بگيرند؛ دريافت كنند، و «ايمن و بى بيم»

ص: 173

يعنى ايمن از هر شكّ و گمراهى و انتقال از حرام به حلالى، زيرا اينان از كسانى علم را دريافت نمودند كه فقط مجاز به همانها بودند، زيرا اينان اهالى ميراث علم از آدم تا آخر دنيا هستند، نسل مصطفى كه برخى از برخى ديگرند، و گزينش به اينان نرسيد بلكه منتهى در ما شد، مائيم آن ذرّيّه و نسل برگزيده، نه تو و نه امثال تو اى حسن، پس اگر هنگام ادّعايت كه أهل آن نيستى و نخواهى بود به تو گفتم: اى جاهل أهل بصره، آن را فقط از سر علمى كه بتو داشته و از تو نزد من ظهور نموده گفتم: اى حسن مبادا معتقد به امر تفويض شوى، زيرا خداوند از سر ضعف و سستى كار را به خلق وانگذاشته، و از سر ظلم و ستم؛ آدمى را بر معصيت اجبار نكرده است.

و اين خبر طولانى بود كه ما بقدر نياز از آن برگرفتيم.

(1) 209- و نقل است كه سالم بر امام باقر عليه السّلام وارد شده و گفت: نزد تو آمده ام تا در باره آن مرد صحبت كنم!.

حضرت فرمود: كدام مرد؟ گفت: علىّ بن ابى طالب. فرمود: در باره كدام كارش؟

گفت: در باره احداث و بدعتهايش!.

ص: 174

(1) فرمود: به احاديثى كه روات از پدرانشان نقل كرده و نزد تو موجود است نيك بنگر.

راوى گويد: سپس نسب اينان را بر شمرد، و فرمود: اى سالم، آيا اين خبر بتو رسيده كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در روز خيبر سعد بن معاذ را با رايت انصار به ميدان فرستاد ولى شكست خورده بازگشت، سپس عمر بن خطّاب و او را با رايت مهاجرين و انصار گسيل داشت و اين بار سعد مجروح بازگشت و عمر نيز با تمام افرادش دچار ترس و هراس شد، در اينجا بود كه پيامبر فرمود: «اين بود كار مهاجر و انصار»، تا اينكه آن را سه بار تكرار كرد، سپس فرمود: «فردا اين رايت را بدست كسى خواهم داد كه بى هيچ فرار و گريزى دائماً به قلب دشمن مى زند، خدا و رسول را دوست دارد و محبوب آن دو است»!.

راوى گويد: سالم و همراهانش همگى اين مطالب را تأييد نموده و گفتند: آرى.

امام باقر عليه السّلام فرمود: اى سالم، اگر معتقد باشى كه خداوند او را دوست داشته ولى از كارى كه مى كند بى خبر باشد؛ كافرشده اى، و اگر بگويى كه خداوند او را دوست دارد و مى داند چه مى كند، ديگر چه جايى براى احداث و بدعتهاى علىّ باقى مى ماند؟! سالم گفت: اين مطلب را دوباره برايم تكرار كن!. آن حضرت تكرار نمود، سالم [پس از اينكه متوجّه خطايش شد] گفت: هفتاد سال خدا را به گمراهى مى پرستيدم!.

ص: 175

(1) 210- از أبو بصير نقل است كه گفت: روزى مولايم امام باقر عليه السّلام ميان گروهى از دوستان و اوليايش در حرم نشسته بود، كه ناگاه طاوس يمانىّ با جماعتى از أصحاب خود مقابل آن حضرت آمده و به امام عليه السّلام گفت:

اجازه پرسش مى دهيد؟ فرمود: آرى بپرس. گفت: چه وقت يك سوم مردم مردند؟

فرمود: اشتباه كردى اى شيخ، خواستى بپرسى چه وقت يك چهارم مردم مردند؟

و آن روزى بود كه قابيل هابيل را كشت، آن روز چهار نفر بودند: آدم و حوّاء و قابيل و هابيل، و با كشته شدن هابيل يك چهارم مردم مردند.

گفت: آرى صحيح گفتى و من اشتباه كردم، پس كداميك از اين دو (هابيل يا قابيل) پدر مردم است؛ قاتل يا مقتول؟ فرمود: هيچ كدام، بلكه پدر مردم؛ شيث پسر آدم عليه السّلام است.

گفت: براى چه نام آدم؛ آدم شد؟ فرمود: زيرا طينت و گل او از اديم (پوست) زمين زيرين بالا آمد.

ص: 176

(1) گفت: وجه تسميه نام حوّا چه بود؟ فرمود: زيرا او از استخوان حىّ (زنده اى)- يعنى استخوان آدم- آفريده شد «1».

ص: 177

(1) گفت: براى چه نام ابليس؛ ابليس شد؟ فرمود: زيرا او از رحمت خداوند عزّ و جلّ ابلس (نااميد) شد و هيچ اميدى نيست.

گفت: چرا نام جنّ؛ جنّ شد؟ فرمود: زيرا اينان پيوسته پنهان و پشت پرده بودند و ديده نمى شدند.

گفت: أوّل دروغى كه گفته شد چه بود و صاحبش كه بود؟ فرمود: او ابليس بود، آنگاه كه گفت: «من از وى بهترم، مرا از آتش آفريدى و او را از گل- ص: 76».

گفت: مرا از گروهى خبر دهيد كه شهادت حقّى دادند ولى دروغگو بودند؟

فرمود: منافقين بودند وقتى به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله گفتند: شهادت مى دهيم كه تو رسول خدايى. پس از آن خداوند اين آيه را نازل فرمود: «چون منافقان- آنان كه دل و زبانشان يكى نيست- نزد تو آيند، گويند: گواهى مى دهيم كه هر آينه تو فرستاده خدايى، و خدا مى داند كه تو فرستاده اويى، و خدا گواهى مى دهد كه همانا منافقان دروغگويند- منافقون: 1».

گفت: بفرماييد چيزى كه فقط يك بار پرواز نمود و ديگر حركتى نكرد، و در قرآن ذكرش بميان آمده نامش چيست؟

ص: 178

(1) فرمود: آن طور سينا بود كه خداوند يك بار به بالى از آن بر سر بنى اسرائيل سايه انداخت كه در آن انواع عذاب بود، تا اينكه تورات را پذيرفتند، و اين همان آيه است كه فرموده:

«و [باد كن] آنگاه كه كوه را بركنديم و بالاى سرشان برديم كه گويى سايبانى است و پنداشتند كه بر سرشان افتادنى است- اعراف: 171».

گفت: آن چه رسول و فرستاده اى بود كه از جانب خدا مبعوث شد كه نه از جنّ بود و نه از انس و نه از فرشتگان، كه خداوند نامش را در قرآن آورده؟

فرمود: كلاغ، همانوقت كه قابيل هابيل را كشت از طرف خدا مبعوث شد تا به قابيل نشان دهد با جسد هابيل چه كند، خداوند در اين آيه فرموده: «آنگاه خداوند كلاغى را فرستاد كه زمين را مى كاويد تا به وى بنماياند كه چگونه جسد برادرش را پنهان كند- مائده: 31».

گفت: نام آنكه قوم خود را انذار نمود؛ نه از جنّ بود و نه از انس و نه از فرشتگان، چه بود، و خداوند نيز نامش را در قرآن برده؟

فرمود: مورچه، وقتى گفت: «اى مورچگان به خانه هاى خود در رويد مبادا سليمان

ص: 179

و سپاهيانش پايمالتان كنند در حالى كه آگاه نباشند- نمل: 18».

(1) گفت: چه موجودى بود كه بر آن دروغ بسته شد، كه نه از جنّ بود و نه از انس و نه از فرشتگان، و نامش در قرآن آمده؟

فرمود: گرگ، همان كه برادران يوسف بر آن دروغ بستند.

گفت: چه چيزى است كه كم آن حلال، و زيادش حرام است، در قرآن نيز آمده؟

فرمود: نهر طالوت، خدا فرموده: «مگر آن كه كف دستى آب برگيرد- بقره: 249».

گفت: آن چه صلاة واجبى است كه بى وضو خوانده مى شود، و چه روزه اى است كه نياز به امساك از خوردن و نوشيدن ندارد.

فرمود: آن صلاتى كه نياز به وضو ندارد، صلوات بر محمّد و آل او است، و امّا روزه همان است كه [از زبان مريم عليها السّلام] در قرآن آمده: «من براى خداى رحمان روزه اى نذر كرده ام (روزه سكوت) و امروز با هيچ آدمى سخن نخواهم گفت- مريم: 26».

گفت: آن چيست كه زياد و كم مى شود، و آنكه زياد مى شود و كم نمى شود، و از چيزى كه كم مى شود و زياد نمى شود؟

ص: 180

امام باقر عليه السّلام فرمود: آنكه زياد مى شود و كم مى شود ماه است، و آنكه زياد مى شود و كم نمى شود دريا است، و آنكه كم مى شود و زياد نمى شود عمر است.

مؤلّف گويد: ابتداى اين حديث به جهت فوائدى كه در آخر آن بود مكرّر شد.

(1) 211- و باسناد مذكور در قبل از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه فرمود:

روزى امام سجّاد عليه السّلام در جاى خود نشسته بود كه فرمود: وقتى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مأمور شد به تبوك رود، دستور يافت كه علىّ را جانشين و خليفه خود در مدينه سازد، در مقابل علىّ عليه السّلام گفت: اى رسول خدا، من هيچ ميل ندارم كه در هيچ موردى از ركاب شما تخلّف كنم، و محروم از ديدار مبارك شما گردم.

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى علىّ، آيا تو راضى و خشنود نمى شوى كه منزلت و جايگاه هارون نسبت به موسى را نزد من داشته باشى جز آنكه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟! در مدينه بمان كه اجر و پاداش آن برابر با همركابى من است، و اجر تو برابر با اجر تمام افرادى است كه از سر يقين و مطيع با رسول خدا خارج شده اند،

ص: 181

و به جهت محبّتى كه به من دارى بر خداوند است كه رخسار مرا در تمامى امور به مشاهدت تو در آورد، و جبرئيل را امر فرمايد كه موانع مشاهده را در تمام مسير از پيش روى تو بردارد و ديده ات را تيز نمايد تا بخوبى محمّد و أصحاب وى را ببينى، بنوعى كه دلت براى اينان تنگ نشده و نياز به مكاتبه و نامه نگارى نداشته باشى.

(1) در اينجا مردى در مجلس امام سجّاد عليه السّلام برخاسته و گفت: اى زاده رسول خدا، اين براى علىّ چگونه بود؟ كه آن مخصوص انبياء است نه غير ايشان.

امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين معجزه اى براى محمّد رسول خدا بود نه ديگرى، زيرا خداوند اين كار را بنا به درخواست محمّد انجام داد، و ازدياد نور ديده علىّ نيز بنا به دعاى محمّد بود، تا به آن مقام از مشاهده و ادراك رسيد.

سپس امام باقر عليه السّلام به او فرمود: اى بنده خدا، چقدر ظلم اين امّت بر علىّ زياد است و انصافشان در حقّ او كم؟! چيزى كه به ساير صحابه دادند از علىّ منع مى كنند با اينكه علىّ افضل ايشان است، چگونه منزلتى كه براى ديگران قائل شده اند براى او ردّ مى كنند؟

ص: 182

(1) يكى پرسيد: اين چگونه است اى زاده رسول خدا؟

فرمود: زيرا شما موالات محبّين أبو بكر را مى كنيد، و تا بوده و هست از دشمنان او اظهار برائت و بيزارى مى نماييد، و همين رفتار را در باره عمر داريد، و نيز عثمان، ولى تا نوبت به علىّ بن ابى طالب عليه السّلام مى رسد مى گوييد: موالات محبّين او را مى كنيم ولى از دشمنانش برائت و بيزارى نمى كنيم بلكه اينان را دوست مى داريم؟! اين چه توجيهى دارد، در حالى كه رسول خدا در باره علىّ فرموده: «خدايا دوستان او را دوست بدار و دشمنانش را دشمن، يارى دهندگانش را يارى فرما و آنان كه از او دست كشيده اند را تنها و مخذول رها فرما!». فكر مى كنيد خدا با دشمنانش عداوت نمى كند؟! يا كسانى كه از او دست كشيده اند را تنها و مخذول رها نمى فرمايد؟! اين منصفانه نيست!.

مطلب ديگر اينكه: ايشان به محض برخورد با مطلبى كه به دعاى رسول خدا مختصّ علىّ شده و كرامتى كه نزد خدا بدست آورده همه را انكار مى كنند ولى همان مطالب را در باره ديگر صحابه مى پذيرند، چه چيزى علىّ را از ديگر صحابه ممنوع ساخته؟!

ص: 183

مثلًا عمر بن خطّاب، اگر نقل شود: عمر در مدينه به منبر خطبه مى خواند كه ناگاه در خلال سخنرانى فرياد زد: اى ساريه؛ كوه!. اطرافيان به شگفت آمده و گفتند: اين چه مطلبى در خطبه بود؟ پس در اتمام خطبه و نماز گفتند: منظورت از مطلب «اى ساريه، كوه!» چه بود؟!.

(1) گفت: بدانيد كه من در حال ايراد خطبه بودم ناگاه ديده ام به جايى افتاد كه برادران شما در نهاوند در حال نبرد با كافرانند، و اميرشان سعد بن ابى وقّاص است، پس خداوند براى من تمام حجاب و پرده ها را گشوده و ديده ام را نيرو داده تا اينكه ايشان را مشاهده نمودم كه همگى در مقابل كوهى در آنجا به صف شده اند، ناگاه گروهى از كافران آمدند تا ساريه «1» و ديگران را از پشت محاصره كرده و همه را بكشند، پس فرياد كنان گفتم: اى ساريه، كوه! تا در پشت آن پناه گرفته و مانع محاصره آنان شود، سپس به جنگ پرداخته و در آخر خداوند أهل ايمان را بر كافران چيره ساخت و سرزمينهايشان را براى آنان فتح فرمود. اين ساعت را بخاطر بسپاريد، كه همين مطالب كه گفتم به شما خواهد رسيد.

ص: 184

و ميان مدينه و نهاوند بيش از پنجاه روز راه بود.

امام باقر عليه السّلام فرمود: اگر چنين داستانى براى عمر باشد، چرا نمى شود براى علىّ نيز رخ داده باشد، ولى چه حاصل كه اينان جماعتى بى انصاف بلكه أهل ستيزه اند «1»!.

(1) 212- و از عبد اللَّه بن سليمان نقل است كه گفت: نزد امام باقر عليه السّلام نشسته بودم كه مردى از أهل بصره بنام عثمان اعمى به آن حضرت گفت:

حسن بصرىّ معتقد است افرادى كه علم را كتمان مى كنند بوى گند شكمشان أهل جهنّم را مى آزارد.

فرمود: پس مؤمن آل فرعون هلاك شده! حال اينكه قرآن او را به كتمان علم ستوده! از زمان بعثت نوح علم پنهان و مكتوم بوده، پس حسن بصرى به هر راهى كه خواهد برود،

ص: 185

بخدا سوگند كه علم جز در اين خاندان يافت نشود.

و پيوسته آن امام مى فرمود: بلا و آزمايش مردم بر ما سخت گران است، اگر ايشان را بخوانيم اجابت نمى كنند، و چون تركشان گوييم جز به ما هدايت نشوند.

ص: 186

«احتجاج امام سجّاد عليه السّلام در موارد مختلفى از علوم دينى» «و ذكر يكى از مواعظ نيكو و بليغ آن حضرت»

«احتجاج امام صادق عليه السّلام» «در انواع علوم دينى بر گروههايى زياد با مذاهب و عقائد مختلف»

«احتجاج امام صادق عليه السّلام» «در انواع علوم دينى بر گروههايى زياد با مذاهب و عقائد مختلف»

(1) 213- نقل است كه هشام بن حكم گفت: از جمله سؤالات فرد زنديقى كه نزد امام صادق عليه السّلام بود پرسيد اين بود كه: چه دليلى بر آفريننده عالم وجود دارد؟

امام صادق عليه السّلام فرمود: افعال و كارهايى است كه دلالت بر صانع آن- همو كه عمل را انجام داده- مى كند. مگر وقتى به ساختمان استوار مرتفعى مى نگرى ابتدا پى به سازنده آن- هر چند او را نديده باشى- نمى برى؟.

پرسيد: او چيست؟

فرمود: او چيزى است خلاف اشياء ديگر، بكلام سابق خود بازمى گردم: او چيزى است

ص: 187

كه موجب اثبات خود است، و او چيزى به حقيقت وجود است «1»، غير از اينكه او جسم نيست، صورت ندارد، حسّ نمى شود، و ملموس نيست، نه با حواسّ پنجگانه درك شود و نه اوهام او را دريابد، نه گذشت زمان از او مى كاهد، و نه زمان تغييرش مى دهد.

پرسيد: ما هيچ قابل و هم و انديشه اى را نديده ايم جز آنكه مخلوق بوده است؟ (1) امام صادق عليه السّلام فرمود: اگر كار همين گونه باشد كه شما قائليد، ديگر توحيد براى ما معنايى ندارد، زيرا ما مكلّف نشده ايم به چيزى كه در وهم نايد معتقد شويم، بلكه اعتقاد ما اين است: هر چه با حواسّ پنجگانه درك شود و همان آن را محدود سازد، مصوّر بوده و آن مخلوق است، و ناچار به اثبات صانع اشياء هستيم خارج از دو مورد مذموم: يكى نفى، كه نفى همان ابطال و عدم است، و جهت دوم تشبيه به صفات مخلوقاتى كه تركيب و تأليفشان ظاهر است، پس هيچ چاره اى نيست جز در اثبات صانع براى وجود مصنوعات، و اضطرار مصنوعات به ما مى فهماند كه آنها مصنوع و ساخته شده اند، و اينكه صانع آنها غير آنهاست و نه مانند آنها، زيرا شباهت به آنها در ظاهر تركيب

ص: 188

و تأليف و حدوث آنها پس از آنكه نبودند پيدا شدند، و انتقال آنها از كوچكى به بزرگى، و سياهى به سفيدى، و قوّت به ضعف، و احوال موجودى كه به جهت ثبات و وجودشان نيازى به تفسير ندارد.

پرسيد: تو خود او را محدود ساختى وقتى وجود او را ثابت نمودى!.

(1) فرمود: محدودش نساختم بلكه او را اثبات نمودم، زيرا اثبات و نفى هيچ شباهتى به هم ندارند.

پرسيد: پس در آيه: «خداى رحمان بر عرش بر آمده است- طه: 5» چه مى فرمايد؟

امام أبو عبد اللَّه الصّادق عليه السّلام فرمود: اين گونه خود را وصف نموده، و نيز او آشكار از خلق بر تخت برآمده است، بدون آنكه عرش حامل يا در بردارنده يا محلّ او باشد، بلكه ما معتقديم كه خود او حامل و در برگيرنده عرش است، و استناد به اين آيه كريمه مى كنيم كه: «كرسىّ او آسمانها و زمين را فرا گرفته است- بقره: 255»،

ص: 189

پس هر چه بايد از عرش و كرسى ثابت كنيم كرديم، و نيز اينكه عرش و كرسى در بردارنده او باشند را نفى نموديم، و اينكه خداوند عزّ و جلّ نيازمند مكانى يا چيزى از مخلوقاتش باشد، بلكه تمام خلق و آفريدگان او محتاج و نيازمند خداوند مى باشند.

(1) پرسيد: چه فرقى است ميان اينكه دستان خود را به آسمان بالا بريد يا به زمين پايين بريد؟

امام صادق عليه السّلام فرمود: اين در علم و احاطه و قدرت او مساوى و برابر است، ولى خداوند عزّ و جلّ اوليا و بندگانش را امر فرموده دستان خود را رو به آسمان سمت عرش بالا برند، زيرا خداوند آن را معدن رزق قرار داده است، پس ما مطابق با آيات قرآن و سخنان رسول خدا سخن: «دستان خود را به سمت خدا بالا بريد» را ثابت كرديم، و اين مورد اجماع امّت است.

و از ديگر پرسشهايش يكى اين بود كه: چرا جايز نيست كه خالق عالم بيش از يك نفر باشد؟

فرمود: سخن تو از دو حال خارج نيست: يا هر دو قديم باشند؛ قوى يا ضعيف، يا

ص: 190

اينكه يكى قوى و ديگرى ضعيف، پس اگر هر دو قوى باشند چرا يكى از آنها ديگرى را دفع نمى كند، و خود پروردگار باشد، و اگر فكر مى كنى يكى از آنها قوى و ديگرى ضعيف است؛ ثابت مى شود يكى از آنها بنا بگفته ما ضعيف و ناتوان است، و اگر معتقدى كه خدا دو تا است پس هر دوى آنها از هر جهت متّفق مى باشند، يا از هر لحاظ با هم تفاوت دارند، ولى با ديدن آفرينش منظّم: كشتى جارى، آمد و شد شب و روز، خورشيد و ماه، همه و همه دلالت بر صحّت و هماهنگى امر نموده و در نهايت اينكه مدبّر در همه يكى است و واحد.

(1) 214- و از هشام بن حكم نقل است كه گفت: روزى ابن أبى العوجاء بر امام صادق عليه السّلام وارد شد، امام از او پرسيد:

اى ابن ابى العوجاء، آيا تو مخلوقى يا غير مخلوق؟ گفت: مخلوق نيستم.

فرمود: اگر مخلوق و مصنوع بودى چگونه بدين شكل درآمده بودى؟

ص: 191

با شنيدن اين سخن وى مجاب شده و برخاست و رفت «1».

(1) 215- روزى فردى زنديق بنام أبو شاكر ديصانىّ بر امام صادق عليه السّلام وارد شده و گفت: اى جعفر بن محمّد مرا به معبود و خدايم راهنمايى و دلالت كن!.

امام صادق عليه السّلام فرمود: بنشين، در اين وقت پسر بچّه اى وارد شد كه با تخم- مرغى بازى مى كرد، امام فرمود: اى پسر اين تخم مرغ را به من بده. آن را گرفت و فرمود:

اى ديصانىّ، اين سنگرى است پوشيده، كه پوستى ضخيم دارد و زير آن پوسته اى نازك است، و زير آن طلايى است روان و نقره اى آب شده، و هيچ كدام با هم مخلوط نشده و بهمان حال باقى است، نه مصلحى از آن خارج شده تا بگويد من آن را اصلاح كردم

ص: 192

و نه مفسدى درونش رفته تا بگويد من آن را فاسد كردم، و معلوم نيست براى توليد نر آفريده شده يا ماده، ناگاه ميشكافد و طاوسى رنگارنگ بيرون ميدهد، آيا تو براى اين مدبّرى در مى يابى؟! راوى گويد: ديصانىّ مدّتى سر بزير افكند و سپس گفت: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه بى شريك نيست، و اينكه محمّد بنده و فرستاده اوست و تو امام و حجّت خدايى بر مردم و من از حالت پيشين توبه گزارم.

(1) 216- و از هشام بن حكم نقل است كه گفت: از امام صادق عليه السّلام راجع به اسماء خدا و اشتقاق آنها پرسيدم كه اللَّه از چه مشتقّ است؟

فرمود: اى هشام، اللَّه مشتقّ از «أله» و إله مألوهى (معبودى) لازم دارد و نام؛ غير صاحب نام است، كسى كه نام را بدون صاحب نام پرستد كافر است و چيزى نپرستيده، و هر كه نام و صاحب نام را پرستد كافر است و دو چيز پرستيده و هر كه صاحب نام را پرستد نه نام را، اين يگانه پرستى است، اى هشام فهميدى؟

عرض كردم: بيشتر توضيح فرماييد.

ص: 193

فرمود: خدا را نود و نه نام است، اگر هر نامى همان صاحب نام باشد بايد هر كدام از نامها معبودى باشد، ولى خدا خود معنايى است كه اين نامها بر او دلالت كنند و همه غير خود او باشند، اى هشام كلمه «نان» نامى است براى خوردنى و كلمه «آب» نامى است براى آشاميدنى و كلمه «لباس» نامى است براى پوشيدنى، و كلمه «آتش» نامى است براى سوزنده، اى هشام آيا طورى فهميدى كه بتوانى دفاع كنى و در مبارزه با دشمنان ما و كسانى كه همراه خدا چيز ديگرى پرستند پيروز شوى، عرض كردم: آرى.

فرمود: اى هشام خدايت بدان سودت دهد و استوار دارد.

هشام گويد: از زمانى كه از آن مجلس برخاستم تا امروز كسى در مباحثه توحيد بر من غلبه نكرده است.

(1) 217- و باز از هشام نقل است كه گفت: در مصر فردى زنديق مى زيست كه سخنانى از حضرت صادق عليه السّلام به او رسيده بود، روزى به مدينه آمد تا با آن حضرت مباحثه كند؛ وى را نيافت، گفتند به مكّه رفته، آنجا آمد، ما با آن حضرت مشغول طواف بوديم كه به آن حضرت نزديك شده و سلام كرد، حضرت پرسيد: نامت چيست؟ گفت:

عبد الملك (بنده سلطان)،: كنيه ات؟: أبو عبد اللَّه (پدر بنده خدا).

ص: 194

(1) حضرت فرمود: اين سلطانى كه تو بنده اويى از سلاطين زمين است يا آسمان؟ و نيز بگو:

پسرت بنده كدام خدا است؛ خداى آسمان يا خداى زمين، بگو!. ولى او ساكت ماند، باز فرمود: بگو! ولى لب نگشود.

امام فرمود: وقتى از طواف فارغ شديم نزد ما بيا. زنديق پس از پايان طواف امام عليه السّلام آمده و در مقابل آن حضرت نشست و ما نيز اطرافش بوديم.

امام بدو فرمود: قبول دارى كه زمين زير و زبرى دارد؟ گفت: آرى.

فرمود: زير زمين رفته اى؟ گفت: نه، فرمود: پس چه ميدانى كه زير زمين چيست؟ گفت: نميدانم ولى گمان مى كنم زير زمين چيزى نيست! امام فرمود: گمان؛ درماندگى است نسبت به چيزى كه به آن يقين نتوانى كرد، سپس فرمود: به آسمان بالا رفته اى؟ گفت: نه، فرمود: مى دانى در آن چيست؟ گفت: نه.

فرمود: آيا به مشرق و مغرب رفته اى و پشت آن دو مكان را نظاره نموده اى؟ گفت: نه.

ص: 195

(1) فرمود: شگفتا از تو كه نه به مشرق رسيدى و نه به مغرب، نه به زمين فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه از آن گذشتى تا بدانى پشت سر آسمانها چيست و با اين حال آنچه را در آنها است منكر گشتى، مگر عاقل چيزى را كه نفهميده انكار مى كند؟!! زنديق گفت: تا حال كسى غير شما با من اين گونه سخن نگفته بود، امام فرمود: بنا بر اين تو در اين موضوع شكّ دارى كه شايد باشد و شايد نباشد! گفت: شايد چنين باشد. امام فرمود:

اى مرد، كسى كه نمى داند بر آنكه مى داند برهانى ندارد، نادان را حجّتى نيست، اى برادر مصرى از من بشنو و درياب كه ما هرگز در باره خدا شكّ نداريم، مگر خورشيد و ماه و شب و روز را نمى بينى كه به افق درآيند، و از هم سبقت بجويند، مى روند و مى آيند و در اين عمل ناچار و مجبورند و مسيرى جز مسير خود ندارند، اگر نيروى رفتن دارند پس چرا بر مى گردند؟ و اگر مجبور و ناچار نيستند چرا شب روز نمى شود و روز شب نمى گردد؟ اى برادر مصرى بخدا آنها براى هميشه به ادامه وضع خود ناچارند.

ص: 196

سپس افزود: براستى آنچه را به او گرويده ايد و گمان مى كنيد كه دهر است، اگر دهر مردم را مى برد چرا آنها را بر نمى گرداند و اگر بر ميگرداند چرا نمى برد؟ آيا آسمان را نمى بينى كه افراشته است و زمين نهاده شده، بدون آنكه آسمان بر زمين بيفتد، و چرا زمين بالاى طبقاتش سرازير نمى گردد و به آسمان نمى چسبد!؟ خدا كه پروردگار و مولاى زمين و آسمان است آنها را نگه داشته!.

راوى گويد: فرد زنديق بدست امام عليه السّلام ايمان آورد، و حضرت به هشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعليمش ده.

(1) 218- از عيسى بن يونس نقل است كه گفت: ابن أبى العوجاء از شاگردان حسن بصرى بود و از يگانه پرستى برگشت، به او گفتند: چرا مذهب استادت را وانهادى و در وضعى درآمدى كه اصل و حقيقتى ندارد؟ گفت: استادم يك نواخت نبود، يك بار قائل به قدر مى شد و بار ديگر معتقد به جبر، و من گمان ندارم بر سر عقيده اى بماند.

بارى وارد مكّه شد و هدفى جز سركشى و انكار حاجيان نداشت، به همين جهت علما از مجالست با او اكراه داشتند، روزى خدمت امام صادق عليه السّلام رسيده و با همفكرانش نزد آن حضرت نشسته و گفت:

ص: 197

(1) اى أبا عبد اللَّه، مجالس حكم امانت را دارد، و هر كه پرسشى دارد بايد بگويد، بمن اجازه مى دهى سخن آغاز كنم؟ حضرت فرمود: هر چه خواهى بگو.

ابن أبى العوجاء گفت: تا كى گرد اين خرمن مى چرخيد و به اين سنگ پناه بريد و پروردگار اين خانه گلين را پرستيد و چون شتر رم خورده دور آن دور زنيد، هر كه در اين كار انديشد و آن را اندازه كند داند كه اين قانون از غير حكيم است و از جز صاحب نظر، جوابم را بگو كه تو آقا و سرور اين امرى و پدرت بنياد و نظام آن بود!!.

فرمود: هر كه را خدا گمراه ساخته و دلش را كور نموده؛ حقّ بر او تلخ آيد و آن را شيرين نداند، و در نهايت شيطان دوستش شده و او را بوادى فلاكت افكنده و از آنجا خارجش نسازد! اين خانه اى است كه خدا خلق خود را توسّط آن بپرستش واداشته تا فرمانبرى ايشان را بيازمايد و به تعظيم و زيارت آن تشويق كند، خداوند كعبه را مركز پيغمبران و قبله نمازگزاران ساخته، كعبه شعبه اى است از رضوان خدا و راهى است به آمرزش و غفران او، آن بر استوارى كمال و بنياد عظمت برجا است، خداوند آن را دو هزار سال پيش از دحو (كشش) زمين آفريده، بنا بر اين شايسته تر فردى كه بايد از آن فرمان برد؛

ص: 198

و از آنچه ممنوع ساخته و بازداشته باز ايستاد همان كسى است كه جانها و كالبدها را آفريده است!.

(1) ابن أبى العوجاء گفت: اينها كه گفتى حواله به ناديده و غايب بود!.

حضرت فرمود: واى بر تو! چگونه كسى كه حاضر بر خلق خود است و از رگ گردن بديشان نزديكتر است، و كلامشان را مى شنود و اشخاصشان را بيند و بر اسرارشان واقف است؛ ناديده و غائب است؟

ابن أبى العوجاء گفت: پس او در همه جا هست!؟ پس اگر در آسمان باشد چگونه در زمين خواهد بود و اگر در زمين باشد در آسمان جايى ندارد؟!! امام صادق عليه السّلام فرمود: تو وصف و شرح مخلوق و آفريده اى را نمودى كه در انتقال از مكانى به مكان ديگر جايى را فراگيرد و جاى ديگر از او خالى شود و در جايى كه آمد از جايى كه بوده خبر ندارد كه چه پيش آمد كرده، ولى خداى عظيم الشّأن و سلطان جزا بخش، نه مكانى از او خالى است و نه جايى او را فراگيرد، و به هيچ مكانى نزديكتر از مكان ديگر نيست.

ص: 199

(1) 219- و نقل است كه امام صادق عليه السّلام به ابن أبى العوجاء فرمود: اگر حقّ آن باشد كه تو مى گويى- هر چند كه آن نيست- ما و شما همگى رستگاريم، و اگر حقيقت چنان باشد كه ما مى گوييم- و چنان هم هست- ما رستگاريم و تو هلاك.

(2) 220- و نيز نقل است كه ابن أبى العوجاء نزد امام صادق عليه السّلام رسيده و از حدوث عالم «1» پرسيد و امام عليه السّلام فرمود: من هيچ چيز كوچك و بزرگى را نمى بينم مگر اينكه چون چيزى مانندش بدو ضميمه شود بزرگتر شود، و در اين مطلب زوال و نابودى (جسم كوچك) و انتقال به حالت دوم (جسم بزرگ) است (و همين است معنى حدوث)، و چنانچه قديم بود هرگز دستخوش فنا و تغيير نمى گشت، زيرا چيزى كه دستخوش فنا و تغيير مى شود رواست كه پيدا شود و از ميان برود، پس با بودشدنش پس از نابودى داخل در حدوث شود، و با بودنش در ازل داخل در عدم گردد (يعنى اگر آن جرم كوچك را ازلى فرض نماييم حال معدوم است زيرا اكنون بجاى آن چيز بزرگ وجود دارد) و هرگز صفات ازل و عدم و حدوث و قدم در يك چيز جمع نشود.

ص: 200

ابن أبى العوجاء گفت: فرض كن مطلب همان باشد كه شما قائليد، ولى اگر چيزها به همان كوچكى خود باقى بمانند از چه راهى بر حدوث آنها استدلال مى كنيد؟

امام عليه السّلام فرمود: هر آينه بحث ما تنها بر اين جهان موجود است، و اگر اين جهان را برداريم و عالم ديگرى بجاى آن گذاريم اين جهان نابود شده و همين نابود شدن و بوجود آمدن عالم ديگر خود بهترين دليل بر حدوث و تغيير است، ولى من از همين راه كه قصد داشتى بر ما احتجاج كنى پاسخت را مى دهم، ما معتقديم:

اگر تمام اجسام كوچك به همان وضع باقى بماند، در عالم فرض جايز است كه انضمام هر چيز كوچك به مانندش آن چيز بزرگتر مى شود، و جايز بودن اين تغيير آن را از قدم خارج نموده و در حدوث داخل نمايد، اى عبد الكريم غير از آن سخنى نيست.

(1) 221- و از يونس بن ظبيان نقل است كه مردى بر امام صادق عليه السّلام وارد شده و گفت: آيا خدايت را هنگام عبادت او ديده اى؟

حضرت فرمود: من چيزى را كه نديده ام پرستش نمى كنم.

ص: 201

گفت: چگونه او را ديده اى؟ فرمود: ديدگان هنگام نظر افكندن او را درك نمى كنند ولى دلها با حقايق ايمان او را در مى يابند. نه با احساس (پنجگانه) درك شود و نه با آفريده و مردم قياس، بى هيچ تشبيهى معروف و شناخته شده است.

(1) 222- عبد اللَّه بن سنان گويد: امام صادق عليه السّلام راجع به آيه مباركه: «ديدگان او را در نيابند- انعام: 103» فرمود: مقصود [از بصر] احاطه فهم است، مگر نمى بينى در اين آيه فرموده: «از پروردگارتان بصيرتها سوى شما آمد- انعام: 104» و مقصود بينايى چشم نيست، و نيز در ادامه فرموده: «هر كه بينا شد به سود خودش باشد» و مراد بينا شدن چشم نيست، و فرموده: «و هر كه كور گشت به زيان خودش باشد» كه مقصود كورى چشم نيست، همانا مراد از «ابصار» (در لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ) تنها احاطه وهم است، چنان كه مى گويند: فلانى به شعر بصير است، و: فلانى به فقه بصير است، و: فلانى به سكّه هاى نقره بصير است، و: فلانى به جامه و لباس بصير است. خداوند عظيم تر از آن است كه با ديده و چشم ديده شود!!.

(2) 223- و از جمله پرسشهاى زيادى كه فرد زنديق از امام صادق عليه السّلام نمود يكى اين بود كه: چگونه مردم خدايى را كه نمى بينند مى پرستند؟

ص: 202

(1) فرمود: دلهاى مردمان با نور ايمان او را بيند، و عقول با بيدارى خود آن را اثبات ظاهر و عيان كند، و ديدگان از حسن تركيب و انتظام أهل عالم و احكام تأليف و نظام عوالم، سپس انبياء و معجزات و كتب اينان و محكماتشان، و علماء و دانشمندان بر رؤيت عظمت و جلال حضرت حقّ اقتصار از رؤيت ذات حقّ نمودند و در استدلال متوسّل به آثار و علامات شدند.

پرسيد: مگر قادر نيست خود را بنماياند تا ديده شود، آن وقت همه او را شناخته و پس از آن بر حال يقين او را پرستش كنند؟

حضرت فرمود: مطلب محال و ناشدنى جوابى ندارد.

پرسيد: از كجا انبياء و رسولان را ثابت مى كنى؟

امام صادق عليه السّلام فرمود: چون ثابت كرديم ما را خالق و صانعى است كه متعالى از ما و تمام مخلوقات مى باشد، و حكيم است (همه كار او از سر حكمت است)؛ ديگر جايز و روا نيست او را ديده يا مشاهده كنند، و نه اينكه او را لمس كنند و در اين صورت ديگر جايى براى مباشرت و محاجّه ميان او و خلق نمى ماند، از همين جا ثابت مى شود كه او را سفيرانى بسوى خلق و بندگان است كه ايشان مردم را به سوى مصالح

ص: 203

و منافع و آنچه موجب بقايشان است سوق مى دهند، و اگر نبود همه هلاك مى شدند، پس آمران و ناهيان از جانب حكيم عليم در ميان مردم ثابت مى شود، و نيز اينكه خداوند را شارحانى است و ايشان همان انبياء و برگزيدگان از خلقند، حكيمانى كه به حكمت تربيت يافته و از جانب او مبعوث شده اند، ايشان در خلق و تركيب همانند ديگر مردمانند، و از جانب خداوند حكيم عليم؛ با حكمت و دلائل و براهين و شواهد؛ از قبيل زنده كردن مردگان، و درمان كوران و جذاميان تأييد شدند؛ پس هيچ گاه زمين از وجود حجّتى كه برخوردار از علمى كه دلالت بر صدق گفتار رسول و وجوب عدالت او مى كند خالى نمى ماند.

(1) سپس فرمود: ما معتقديم كه زمين از حجّت خالى نمى ماند، و حجّت جز از پشت انبياء نيست، و اينكه خداوند هيچ پيامبرى را جز از نسل انبياء مبعوث نكرد، و آن بدين جهت است كه خداوند براى فرزندان آدم راه روشنى را معيّن فرمود، و از پشت آدم نسل پاكيزه و طاهرى را خارج ساخت، كه انبياء و رسولان از همان بودند، ايشان افراد برگزيده و پاك جوهرند، و در پشتهاى پاكيزه بودند و در ارحام حفظ شدند، از عمل

ص: 204

نامشروع (زنا) جاهليّت بدورند و از خلط نسب عارى، زيرا خداوند ايشان را در چنان موضعى قرار داد كه از لحاظ درجه و شرافت بالاترين است، پس هر كه خزانه دار علم الهى؛ و امين غيب و محلّ اسرار، و حجّت بر خلق و ترجمان و لسان خدا شد جز اين صفات را ندارد، پس حجّت جز از نسل اين گروه نخواهد بود، حجّت خدا با علمى كه نزد او است و از رسول به ارث برده جانشين پيامبر در ميان مردم مى شود، اگر مردم انكارش كنند ساكت مى ماند. امكاناتى كه مردم با اختلاف نظر براى بقاى خود دارند بسيار كمتر از آن چيزهايى است كه حجّتهاى الهى از علم پيامبر در دستشان مى باشد، مردم مبتلا به رأى و قياس شدند و اگر بديشان اقرار كرده و اطاعتشان مى كردند و علم را از ايشان دريافته بودند، عدل ظاهر شده و هر اختلاف و تشاجرى رخت بربسته و جاى خود را به حكم الهى و دستورات دينى مى داد، و شكّ بر يقين غالب مى شد، ولى [افسوس] مردم بدو اقرار نكرده و رعايت حالش نيز نكردند، و پس از وفات تمام رسولان و انبياء امّت دچار اختلاف شدند، و دليل اختلافشان فقط و فقط مخالفت با حجّت وقت و ترك كردن او بود.

(1) فرد زنديق پرسيد: با حجّتى كه چنين صفاتى دارد تكليف چيست؟

ص: 205

ص: 206

(1) فرمود: بايد به او اقتدا شود در اين صورت پيوسته خيرات يكى پس از ديگرى براى خلق از ايشان خارج شود، اگر مبتلا به بدعت يا زياده روى يا كاستى شوند در همه حال بدادشان برسد.

پرسيد: از چه «شى ء» و چيزى خداوند اشياء را آفريد؟

فرمود: از هيچ شى ء.

پرسيد: چگونه از هيچ؛ اشياء مى آيد و خلق مى شود؟

فرمود: تمام اشياء يا از چيزى خلق شده اند يا از غير شي ء، اگر از چيزى كه با آنست خلق شده باشد مسلّماً آن قديم است، و قديم حديث (جديد) نمى شود و دستخوش فنا و تغيير نيز نمى گردد، و يك چنين چيزى يا جوهر واحد است يا رنگى واحد، پس ديگر از كجا اين همه رنگهاى مختلف آمده؟! با اينكه جوهرهاى بسيار موجود در اين عالم گوناگون است! و اگر چيزى كه از آن درست شده زنده بوده مرگ از كجا است؟ و از كجا زندگى آمده اگر آن چيز مرده بوده؟ بنا بر اين بايد آن چيز از مرده و زنده؛ قديم و ازلى بوده باشد، زيرا از زنده مرده نمى آيد و آن پيوسته زنده است، و نيز جايز نيست كه ميّت قديم پيوسته مرده باشد،

ص: 207

زيرا بى جان عارى از قدرت و بقا است.

(1) پرسيد: پس از كجا گفتند: اشياء ازلى هستند؟ گفت: اين عقيده جماعتى است كه منكر مدبّر اشياء بوده و تكذيب كننده رسولان و گفتارشان و انبياء و آنچه خبر داده اند مى باشند، و كتابهاى اينان را اساطير مى نامند، و با آراء و صوابديدشان دينى براى خود ساخته اند، اشياء دلالت بر حدوث خود مى كنند، از گردش افلاك نه گانه گرفته تا تحرّك زمين و آنچه در آن است و تغييرات زمانه، و اختلاف اوقات، و حوادثى كه در عالم از زيادى و نقصان و مرگ و بلاء همه و همه نفس را ناچار مى سازد كه اقرار كند براى همه اينها صانع و مدبّرى است، مگر شيرينى را نمى بينى كه ترش مى شود، و گوارا تلخ، و جديد كهنه، و همه و همه روى به تغيير و فناء دارند؟!.

پرسيد: پس خالق جهان پيوسته بتمام اين احداث كه ايجاد كرده قبل از آن عالم بوده؟

فرمود: پيوسته علم داشت و با علم همه را خلق كرده «1».

ص: 208

(1) پرسيد: آيا خالق مختلف است يا مؤتلف «1».

فرمود: حضرت بارى در خور اختلاف و ائتلاف نيست، زيرا فقط متجزّى و جدا جدا اختلاف دارند، و آنچه مؤتلف گردد متبعّض است، و به او مختلف و مؤتلف نگويند.

پرسيد: پس چگونه او خدايى واحد است؟ فرمود: در ذات واحد است (منحصر بفرد است) نه واحدى همچون يك (كه دو ندارد) زيرا هر واحدى جز او قابل جزء شدن است، و او تبارك و تعالى واحدى است كه نه جزء جزء شود و نه شمارش.

پرسيد: پس به چه دليل خلق را آفريد، زيرا نه بدان محتاج بود و نه به خلقشان ناچار، و در خور اين هم نيست كه ما را از سر عبث و بيهوده خلق كرده باشد؟

فرمود: خلق را براى اظهار حكمت و جارى ساختن علم و امضاى تدبير خود آفريد.

پرسيد: پس چرا به خلق اين سرا كفايت نكرده و سراى ديگرى براى ثواب و عقاب آفريد.

فرمود: بى شكّ اين سراى امتحان، و آن محلّ كسب ثواب و دريافت رحمت است،

ص: 209

اين پر از آفات است و طبقات شهوات، تا بندگان خود را در آن به طاعت بيازمايد، پس سراى عمل را سراى جزا و ثواب قرار نداد.

(1) پرسيد: آيا از حكمت اوست كه براى خود دشمنى قرار دهد با اينكه پيش از آن دشمنى نداشت، ابليس را- بنا به گفته تو- آفريد و بر بندگان خود مسلّط نمود تا ايشان را به خلاف عادت او بخواند، و به معصيت امر كند، و به اين دشمن- به اعتقاد تو- قوّت و قدرت دهد كه با حيله به قلب اينان رسوخ نموده و همه را پس از وسوسه دستخوش ترديد در خدايشان كند، و در دينشان دچار اشتباه سازد، و آنقدر از معرفتشان بكاهد تا در آخر گروهى منكر ربوبيّت او شده و ديگرى را پرستش كنند، چرا دشمنش را بر بندگان خود مسلّط ساخت و راه اغوايشان را بر او باز نگه داشت؟

فرمود: اين دشمنى كه نام بردى نه دشمنى اش زيان رساند و نه دوستى اش فايده بخشد، و دشمنى او از ملك خداوند هيچ نكاهد و دوستى اش در آن نيفزايد، و تنها بايد مراقب دشمنى قدرتمند بود كه در سود و زيان مؤثّر باشد، اگر به كشورى حمله كند آن را بگيرد و حكومت پادشاهى را نابود نمايد. امّا ابليس بنده اى است كه او را خلق فرمود تا عبادتش نموده و به يگانگى بخواند، و خود هنگام خلق او نيك مى دانست كه او كيست

ص: 210

و به چه راهى خواهد رفت، پس پيوسته با ديگر فرشتگان او را عبادت كرد تا او را به سجده آدم آزمود، ولى از روى حسد امتناع كرد، و به جهت شقاوتى كه بر ابليس چيره شد او را لعن كرد و از صف فرشتگان خارج ساخت و ملعون و شكست خورده به زمين پايين آورد، و به همين سبب از آن زمان به بعد دشمن آدم و اولاد او شد، و ابليس جز وسوسه و خواندن به بيراه هيچ سلطه اى بر فرزندان آدم ندارد، و با وجود سركشى و معصيتى كه كرد پيوسته به ربوبيّت خداوند معترف است.

(1) زنديق پرسيد: مگر سجده بر غير خداوند صحيح است؟ فرمود: نه.

پرسيد: پس چگونه فرشتگان را امر به سجده آدم كرد؟

فرمود: بدرستى هر كه به دستور خداوند سجده كند در اصل خدا را سجده كرده، پس سجده او اگر در پى دستور حضرت حقّ باشد همان سجده خدا است.

پرسيد: ريشه و اصل غيبگويى چيست و چگونه انسانها پيشگويى مى كنند؟

فرمود: كهانت و غيبگويى مربوط به دوران جاهليّت است، در هر روزگارى فاصله اى زمانى ميان انبياء رخ مى دهد، و فرد غيبگو مانند حاكمى است كه در مسائل شكّ و شبهه دعوى نزد او برند، و او بر ايشان پيشگويى مى كند، و اين صورتهاى مختلفى دارد كه عبارتند از:

ص: 211

تيز چشمى، تيزهوشى، وسوسه نفس، و جادوى روح با پرتابى در قلب، زيرا حوادث ظاهرى كه در زمين رخ مى دهد را شيطان بدان عالم است و همو است كه به غيبگو و كاهن مى گويد، و او را از وقايعى كه در منازل و اطراف رخ مى دهد با خبر مى سازد.

(1) و امّا اخبار آسمانها؛ شياطينى در آنجا سرگرم به استراق سمع مى باشند، زيرا اخبار در آنجا پوشيده و محجوب نيست و شياطين نيز با ستارگان رجم نشوند، و زمانى از استراق سمع منع مى شوند كه از اخبار آسمان مشكلى براى وحى پيش آيد كه بخواهند مردم را در دستورات الهى دچار شكّ و ترديد كنند، و اين براى اثبات حجّت و نفى شبهه مى باشد. و شيطان تنها به يك كلمه از اخبار آسمان كه قرار است از جانب خدا در باره مردم اتّفاق بيفتد دزدكى گوش داده و آن را ربوده سپس به زمين مى آورد و به قلب كاهن مى اندازد، پس چون اين كلمات نزد او زياد شد، حقّ را به باطل مى آميزد، پس هر چه به او تلقين شده همه اخبار درستى است كه از شيطان شنيده، و هر چه خطا كند همان باطلى است كه بدان افزوده، و از زمانى كه شياطين از گوش دادن دزدكى منع شده اند

ص: 212

ديگر كهانت و غيبگويى نيز ورافتاده، و امروز شياطين تنها به غيبگوهاى خودشان اخبارى براى مردم مى گويند چه آنها كه در باره اش حرف مى زنند، و چه آنها كه قرار است رخ دهد، و شياطين به شياطين حوادثى كه قرار است در دور دست رخ دهد اعمّ از سارقى كه دزدى كرده، و قاتلى كه مرتكب قتل شده، و از غايبى كه پنهان شده، و اينان مانند همين مردمند، راستگو هستند و دروغگو.

(1) زنديق پرسيد: چگونه شياطين به آسمان صعود نمودند با اينكه در خلقت و سنگينى مانند همين مردمند، حال اينكه براى سليمان بن داود عليهما السّلام ابنيه اى ساختند كه ساير مردم از ساخت آن عاجزند؟

فرمود: آنها براى حضرت سليمان غلظت يافته و سنگين شدند همان طور كه مسخّر شدند، با اينكه آفرينشى رقيق داشته و غذايشان نسيم بود، و دليل اين مطلب همان صعود ايشان به آسمان براى استراق سمع مى باشد، و گر نه اين جسم سنگين كجا مى تواند جز با نردبان يا سبب ديگرى به آسمان ارتقاء يابد.

زنديق پرسيد: بفرماييد اصل سحر و جادو چيست؟ و كار جادوگر با تمام عجايبى كه در باره اش آمده چگونه است؟

ص: 213

(1) فرمود: سحر و جادو چند گونه است: يك نوع آن مانند طبّ و پزشكى است، همان طور كه پزشكان براى هر دارويى درمانى قرار مى دهند، همين طور است علم جادو و سحر، با فريب براى هر سلامتى آفتى مى سازند، و براى هر درمان دردى، و براى هر معنى حيله اى.

و نوع ديگر سحر عبارت است از: شعبده، تردستى، خوارق عادات و چشم بندى.

و نوع ديگر آن همان است كه دوستان شياطين از ايشان اخذ مى كنند.

زنديق پرسيد: از كجا شياطين علم سحر را ياد گرفته اند؟

فرمود: از همان جا كه طبيبان طبّ را دريافتند، مقدارى با تجربه و قدرى با درمان.

پرسيد: نظر شما در باره دو فرشته هاروت و ماروت چيست؟ و آنچه مردم قائلند كه اين دو به ديگران سحر مى آموختند؟

امام صادق عليه السّلام فرمود: آن دو در مكان امتحان و جاى فتنه بودند، از تسبيحات آن دو فرشته اين بود كه: امروز اگر انسان فلان كار را انجام دهد چنين مى شود،

ص: 214

و اگر اين گونه علاج كند چنان مى شود، در انواع سحر و جادو، و مردم نيز آنچه از اين دو صادر مى شد را مى آموختند، و آن دو مى گفتند: ما فقط وسيله فتنه و آزمايشيم، مبادا از ما چيزى اخذ كنيد كه به شما زيان رسانده و هيچ سودتان نبخشد.

(1) پرسيد: آيا ساحر قادر است انسان را با سحر بصورت سگ يا خر يا غير درآورد؟

فرمود: عاجزتر و ناتوانتر از آن است كه بتواند آفرينش خدا را تغيير دهد، هر كه اقدام به ابطال آنچه خدا ساخته و صورت داده نموده و آن را تغيير دهد، چنين شخصى شريك خدا در آفرينش او است، پس برتر است خداوند از آن، برترى بزرگ اگر آن طور كه مى گويى ساحر بر آن قادر بود حتماً از جان خود هر ضعف پيرى و آفت و مرضى را دفع مى ساخت، و سفيدى را از سر خود دور نموده و فقر و ندارى را از ساحت خود بيرون مى كرد، و بى شكّ از اكبر سحر و جادو سخن چينى است، كه با آن ميان دو دوست را تفرقه مى اندازد، و دشمنى را ميان رفقاى با صفا وارد مى كند، و با آن خونها مى ريزد، خانه ها خراب مى كند، و پرده ها را مى اندازد، و فرد سخن چين بدترين كسى است كه بر روى زمين قدم نهاده. پس بهترين تعريف صحيح در باره سحر اين است كه آن مانند طبّ مى باشد، ساحر كسى را جادو مى كند

ص: 215

در نتيجه از نزديكى زنان مى افتد، پس نزد طبيب رفته و از راه ديگرى او را علاج مى كند، پس درمان مى شود.

(1) پرسيد: چرا ميان فرزندان آدم شريف و وضيع بوجود آمده؟ فرمود: شريف فرد پرهيزگار است و وضيع فرد گناهكار.

پرسيد: مگر ميانشان فاضل و مفضول نيست؟ فرمود: ملاك فضل؛ تقوا و پرهيزگارى است.

پرسيد: شما قائليد كه تمام اولاد آدم در ريشه برابرند و جز با تقوا بر هم فضيلتى ندارند؟

فرمود: آرى، من معتقدم كه اصل خلقت خاك است، و حضرت آدم پدر و حوّا مادر است، خالق پروردگار يكتاست و همه بنده اويند، بى شكّ خداوند از ميان بنى آدم گروهى را برگزيد، ميلادشان را پاكيزه داشته و اجسامشان را طاهر نمود، و آنان را در اصلاب مردان و ارحام زنان حفظ كرد، و تمام انبياء و رسل را از ميان همين افراد خارج نمود، پس اين گروه پاكترين شاخه ها و فروع حضرت آدم مى باشند، اين براى كارى كه مستحقّ آن شدند نبود، بلكه خداوند در همان عالم ذر دريافته بود كه اينان او را اطاعت نموده و عبادت مى كنند و شرك نمى ورزند، پس اينان در پرتو طاعت بكرامت و منزلت

ص: 216

رفيع نزد خدا رسيدند، و شرف و فضل و حسب براى آنان است و ديگران يكسانند، بدان هر كه رعايت تقوا نمايد خدا او را گرامى بدارد، و هر كه اطاعت حضرت حقّ كند محبوب او شود، و خداوند محبوب خود را به آتش عذاب نكند.

(1) پرسيد: بفرماييد چرا خداوند عزّ و جلّ تمام خلق را مطيع و موحّد نيافريد با اينكه بر اين كار قادر و توانا بود؟

فرمود: در اين صورت ثواب معنايى نداشت، زيرا اگر فعل خلق فقط طاعت بود بهشت و جهنّمى نبود، بلكه خداوند انسان را آفريد و او را امر به طاعت نمود و از معصيت بازداشت و با ارسال رسل احتجاج نمود و با كتابهاى آسمانى حجّت را بر آنان تمام كرد، تا دو گروه مطيع و معصيت كار شوند: مطيعان ثواب برند و معصيت كاران عقاب شوند.

پرسيد: آيا عمل نيك و بد آدمى همه و همه فعل خدا است؟

فرمود: عمل نيك از بنده نتيجه فعل خود اوست و خداوند بدان امر فرموده، و عمل شرّ از بنده نيز از فعل خود او مى باشد و خداوند فقط از آن بازداشته است.

پرسيد: مگر فعل بنده با همان آلات و لوازمى نيست كه خدا برايش ساخته؟

ص: 217

فرمود: آرى خدا برايش ساخته، ولى با همان آلات مى تواند عمل خير كند يا مرتكب عمل بدى شود كه حضرت حقّ آن را بازداشته.

(1) پرسيد: آيا بنده در مقابل اين دستورات مسئوليتى دارد؟

فرمود: خداوند به توان و استطاعت بندگان در اوامر و نواهى نيك واقف بوده و هست، زيرا صفات حضرت حقّ عارى از جور و عبث و ستم و تكليف ما لا يطاق است.

پرسيد: آيا بنده اى كه خدا كافرش آفريده توان ايمان را دارد، با اينكه او را در ترك ايمان بهانه خوبى است؟

امام صادق عليه السّلام فرمود: خداوند همه خلق را تسليم آفريده و امر و نهى فرمود، و كفر اسمى است كه هنگام ارتكاب به فاعلش مى رسد، و خداوند در ابتدا هيچ بنده اى را كافر نيافريد، و فقط وقتى كافر شود كه حجّت بر او تمام شده باشد، در اين حال حقّ بر او عرضه مى شود و در صورت انكار كافر مى گردد.

زنديق پرسيد: آيا جايز است خداوند براى بنده اى بدى و شرّ مقدّر كند و همو را- با اينكه قرار نيست خوبى كند- امر به نيكى نموده و بر همان عذابش كند؟

ص: 218

(1) فرمود: اين مطلب در خور عدل و رأفت خداوند نيست كه براى بنده اى بدى و شرّ مقدّر نمايد و همان را از او بخواهد، سپس بكارى وادارد كه مى داند توان اخذ و ترك آن را ندارد، سپس خداوند بر ترك آن عمل او را عذاب كند؟!! پرسيد: چرا گروهى ثروتمند و پر روزى اند و گروهى فقير و تنگدست؟

فرمود: قصد خداوند از اين كار فقط آزمودن است، اغنياء را به شكر، و فقرا و درويشان را به صبر و شكيب.

و دليل ديگر: عطاى الهى به بعضى با شتاب در اين سرا، و به ديگران در روز حاجتشان عنايت شود.

و دليل ديگر: خداوند تبارك و تعالى به هر كس در حدّ تحمّلش ثروت داده است، و اگر تمام خلق ثروتمند و بى نياز بود تمام دنيا خراب و تدبير فاسد شده بود، و تمام مردم هلاك و نابود مى شدند، بلكه برخى را (در اين داشتن و نداشتن) كمككار برخى ديگر ساخت و اسباب روزى و رزقشان را در پرتو كار و صنعت قرار داد، و اين براى دوام بقاء بهتر

ص: 219

و در تدبير و فكر صحيحتر است، سپس اغنيا را در جلب رضايت فقرا آزمود، تمام اينها ريشه در لطف و رحمت خداوند حكيمى دارد كه تدبيرش خلل ناپذير است.

(1) پرسيد: گناه نوزاد در آن همه درد و مرضى كه به او مى رسد چيست؛ بى آنكه مرتكب جرمى در گذشته شده باشد؟! فرمود: امراض چند گونه است: يكى مرض امتحان و ديگرى مرض عقوبت، و مرضى كه علّت فنا مى باشد، و تو فكر مى كنى امراض ريشه در غذا و نوشيدنيهاى بد و آلوده دارد يا بخاطر مريضى مادر اوست، و معتقدى اگر كسى رعايت تندرستى را بكند و مراقب جسم خود باشد و نيك و بد خوراكيها را بداند بيمار نشود، و در نهايت بدين اصل معتقد معتقدشده اى كه بيمارى و مرگ ريشه در نوع خوراك و نوشيدنى دارد! مگر ارسطو معلّم طبيبان و افلاطون پيشواى حكما؛ طعم مرگ را نچشيدند، و خود جالينوس پير و نحيف شد ولى هنگام رسيدن مرگ نتوانست جلوى آن را بگيرد، و هيچ كدام نتوانستند جان خود را حفظ نموده و مراقب آن باشند.

چه بسيار بيمارانى كه درمان بر دردشان افزوده، و چه بسيار طبيبان عالم و آشنا بدوا

ص: 220

و دارويى كه مردند، و جاهلان به طبابت پس از ايشان دوره اى به زندگى ادامه دادند، و نه آن را علم طبّ سود داد وقتى اجل رسيد، و نه اين را جهل به طبّ در بقاى زندگى و تأخير اجل زيان رساند.

(1) سپس افزود: بيشتر اطبّاء معتقدند انبياء علم طبّ نمى دانستند!!. ما با اين افراد كه با قياس پنداشته اند علمى را انبياء نمى دانند چه كنيم؛ انبيايى كه حجّتها و معتمدين خدا بر مردم و در زمين، و خزّان علم و ورثه حكمت حضرت حقّ و راهنمايان به سوى او و داعيان به طاعت پروردگارند؟!!.

سپس من پى بردم كه مذهب بيشتر ايشان خوددارى از راه انبياء و تكذيب كتابهاى آسمانى است، و همين مرا در باره افراد و علمشان بى رغبت و بى اعتنا ساخته.

پرسيد: چگونه به قومى بى اعتنايى نمايى كه خود مربّى و بزرگشان هستى؟

فرمود: من وقتى در برخورد با طبيب ماهرى از او پرسشهايى مى كنم مى بينم هيچ سر رشته اى بر حدود نفس و تأليف بدن و تركيب اعضاء و مجارى اغذيه در جوارح و مخرج

ص: 221

نفس و حركت زبان و مستقرّ كلام و نور ديده و انتشار ذكر و اختلاف شهوات و ريزش اشك و مجمع شنوايى و مكان عقل، و مسكن روح و مخرج عطسه، و برانگيختن غمها و اسباب شاديها، و از علّت لالى و كرى ندارد، جز همانها همان مطالبى كه مورد پسند خودشان بوده و علّتهايى كه ميان خود تجويز كرده اند.

(1) پرسيد: بفرماييد آيا خداوند شريكى در ملك و مخالفى در تدبير خود دارد؟ فرمود: نه.

پرسيد: پس اين فساد موجود در عالم چيست؟ درندگان وحشى، جانواران ترسناك، حيوانات بدشكل، كرمها و حشرات و مارها و عقربها، و شما قائليد كه او هيچ چيز را بى علّت نيافريده؛ چرا كه او أهل عبث و بيهوده كارى نيست؟

فرمود: مگر خود تو معتقد نيستى كه زهر عقرب براى درد مثانه و سنگ و شب- ادرارى مفيد است، و بهترين پادزهر درمان با گوشت مار افعى است، كه اگر فرد جذامى آن را با زاج (نوشادر) بخورد سودش دهد، و اينكه كرم سرخ كه از زمين بدست مى آيد چيز خوبى براى درمان خوره است؟ گفت: آرى.

ص: 222

(1) فرمود: امّا دليل خلق پشه و ساس يكى اين است كه آنها خوراك گروهى از پرندگانند، و نيز همان را وسيله اى براى خوار شمردن يكى از جبّاران متمرّد و منكر ربوبيّت خود نمود، خدا نيز ضعيفترين خلق خود را بر او مسلّط ساخت تا قدرت و عظمت خود را بدو بنماياند، و آن همان پشه اى بود كه از بينى داخل مغزش شده و او را كشت.

و اين را بدان كه اگر ما در يكايك مخلوقات نظر كرده و علّت خلق و آفريدنش را جستجو كنيم آن را خواهيم يافت و در نهايت با رسيدن به تمام معلومات بى نياز شده و برابر مى شويم «1».

پرسيد: آيا آفرينش و تدبير خداوند خدشه پذير است؟ فرمود: نه.

زنديق افزود: در باره آفريدن پوست ختنه گاه چه ميگوييد آيا از سر حكمت بوده يا عبث و بيهوده؟ فرمود: بلكه از روى حكمت حضرت حقّ است.

گفت: شما فعل خدا را دستخوش تغيير داده و كار خودتان را در ختنه كردن آن صحيحتر

ص: 223

از خلق خدا ساخته ايد، و فرد ختنه نكرده را عيب مى كنند با اينكه مخلوق خدا است، و فعل ختنه كه فعل خودتان است را مدح مى كنيد، آيا معتقديد كه اين خطايى از جانب خدا بوده و از حكمت بدور؟!!.

(1) امام صادق عليه السّلام فرمود: اين فعل خدا حكمت است و صواب، جز آنكه خود آن را مقرّر و واجب فرموده، همچنان كه ناف نوزاد هنگام تولّد به ناف مادر متّصل است، آرى همين گونه حكيم خلق نموده و بندگان را به قطع آن امر فرموده، كه عدم قطع براى مادر و نوزاد فساد انگيز است، و همين طور است ناخنهاى آدمى، امر به كوتاه كردن آن نموده، و خود قادر بود كه از همان ابتدا نوعى خلق كند كه دراز نشود، و بهمين ترتيب آفريدن موى سر و آبخور دراز مى شود و امر به كوتاه كردن آن نموده، و نيز گاوهايى را نر آفريده و اخته كردنشان صحيحتر است، و در تمامى اين موارد هيچ عيبى در تقدير خدا نيست.

پرسيد: مگر شما معتقد نيستيد كه خداوند فرموده: «بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را- غافر: 60»، بارها فرد گرفتار را ديده ايم كه دعا مى كند ولى اجابت نمى شود، و ستمديده كمك مى خواهد و او را يارى نمى كند.

ص: 224

(1) فرمود: واى بر تو! هر كه دعا كند اجابت شود، امّا فرد ظالم تا وقتى كه به درگاه خدا توبه نكند دعايش مردود خواهد شد، و امّا فرد محقّ هر وقت دعا كند مستجاب شود، و بلا از آنجا كه خبر ندارد از او دفع مى گردد، و در صورت عدم استجابت؛ همان دعا موجب ذخيره ثواب بسيارى براى او شده كه روز نياز بدادش مى رسد، و اگر دعاى بنده بخير او نباشد نيز مستجاب نشود، و بر مؤمن عارف دعا در مواردى كه نمى داند صحيح است يا خطا بسى گران است، گاهى بنده خواستار نابودى كسى شده كه هنوز زمانش بپايان نرسيده، و خواستار بارانى شده كه هنوز وقت بارش آن نرسيده، زيرا خداوند از همه به تدبير آنچه خود آفريده آگاهتر است، و مانند اين بسيار است، پس خوب در اين باره انديشه و تأمّل كن.

پرسيد: اى مرد حكيم بفرماييد چرا هيچ بشرى از آسمان به زمين نمى افتد يا از زمين به آسمان صعود نمى كند، نه راه به آسمان است و نه طريقى، اگر آدمى در تمام روزگار فقط يك بار اين صحنه را ديده بود در اثبات ربوبيّت خداوند بهتر و در نفى شكّ و تقويت يقين نيكوتر بود، و در علم بندگان به وجود مدبّر شايسته تر است كه ببينند بشرى به سوى او بالا مى رود و از نزد او به زمين هبوط مى نمايد؟!.

ص: 225

(1) فرمود: هر تدبيرى كه در زمين مى بينى از آسمان نازل شده، و از آن ظهور پيدا مى كند، مگر طلوع خورشيد از آسمان نيست، و آن براى روشنايى زمين و قوام دنيا است، و اگر در همان آسمان مى ماند همه چيز آن داغ شده و هلاك مى گشت، و ماه نيز در آسمان طلوع مى كند، و آن روشنايى شب است، و بوسيله ماه عدد سال و ماه و روز و حساب به شمار مى آيد، و در صورت حبس در آسمان تمام ساكنينش داغ شده و تدبير تباه مى شد، و در آسمان ستارگانى است كه در تاريكى خشكى و دريا موجب هدايت مى شود، و از آسمان بارانى كه موجب زندگى همه چيز است مى بارد: اعمّ از زراعت و گياهان و حيوانات، و اگر نمى باريد زندگى از همه خلايق ساقط مى شد، و نيز باد اگر چند روزى نمى وزيد همه چيز تباه شده و عوض مى شد، سپس ابر و رعد و برق و صاعقه همه و همه دليل است بر اينكه آنجا مدبّرى دارد كه همه چيز را از تدبير گذرانده و از نزد اوست كه نازل مى شود، و گاهى با موسى كلام فرموده و مناجات كرده، و عيسى را بالا برده در حالى كه فرشتگان از نزد او نازل مى شوند، غير آنكه تو فقط به چيزى ايمان دارى كه رؤيت كنى، و در همان چيزهاى ديدنى تو را بس است اگر فهم و تعقّل كنى.

ص: 226

(1) پرسيد: اگر خداوند در هر صد سال يكى از مردگان را نزد ما مردود مى كرد از او احوال گذشتگان و آيندگان را پرسيده، و جوياى حالشان مى شديم، و اينكه پس از مرگ چه ديدند، و با اينان چه رفتارى شد، تا مردم بر اساس يقين عمل كرده و هر گونه شكّى از ميان برود و هر حقد و كينه اى از دلها زدوده شود.

فرمود: اين عقيده كسانى است كه منكر انبياء شده و تكذيبشان كرده و كتابشان را نپذيرفته اند، زيرا خداوند در كتاب خود حال مردگان ما را بر زبان انبياى خود جارى ساخته و گفته، با اين حال چه كلامى از قول خدا و انبياء راست تر است.

و جماعت زيادى از مردم پس از مرگ به دنيا بازگشته اند، مانند: «أصحاب كهف» همانها كه خداوند سيصد و نه سال ايشان را ميراند، سپس آنان را در زمان جماعتى برانگيخت كه منكر بعث و نشور بودند، تا حجّت را بر ايشان تمام كرده و قدرت خود را بديشان بنماياند، و اينكه بدانند: بعث و نشور حقّ است.

و نيز خداوند «ارمياء» «1» نبىّ عليه السّلام؛ همو كه به خرابه هاى بيت المقدّس و اطراف آن

ص: 227

كه بخت النّصّر با آنان جنگيد نگريسته و گفت: «خدا چگونه اين- أهل اين ده- را پس از مردنش زنده مى كند؟ خداوند او را صد سال ميراند- بقره: 259»، پس خداوند او را زنده ساخته و به اعضاى خود: چگونگى جمع شدن، گوشت گرفتن، و اتّصال مفاصل و رگها نگريست؛ ايستاد و گفت: «مى دانم كه خدا بر هر چيزى تواناست- بقره: 259».

(1) و خداوند گروه بيشمارى كه از ترس طاعون از شهر خود گريخته بودند را براى مدّتى طولانى ميراند تا اينكه استخوانهايشان پوسيده و اجسامشان متلاشى و خاك شدند، و خداوند در زمانى كه مايل بود قدرت خود را به مخلوقات نشان دهد رسولى به نام «حزقيل» را مبعوث فرمود، او نيز همه را خواند بى درنگ همه اعضا و جوارحشان جمع شد، و روح به اجسام بازگشت، و مانند همان روز كه مردند ايستادند، و بى آنكه فردى از عددشان كم شده باشد براى مدّتى طويل زندگى كردند.

و بدرستى كه خداوند آن گروهى كه با موسى خارج شده و گفتند: «خداى را آشكارا به ما بنما- نساء: 153» همه را ميراند سپس زنده گرداند.

زنديق پرسيد: چرا گروهى قائل به تناسخ ارواحند و از كجا به اين مطلب معتقد

ص: 228

شده اند، و حجّت و برهان و دليلشان بر اين مذهب چيست؟ (1) فرمود: معتقدين به تناسخ راه و منهاج دين را پشت سر انداخته و گمراهى را براى خود آراسته اند، و نفس خود را در زمين شهوات به چرا واداشته اند، و قائلند كه آسمان خالى است و خلاف آن طور كه وصف شده هيچ در آن نيست، و اينكه مدبّر اين جهان به صورت همين مخلوقات است، دليلشان روايت «خداوند آدم را بر صورت خود آفريد» «1» مى باشد، نه بهشت و جهنّمى است، و نه بعث و نشورى، و قيامت نزد اينان همان خروج روح از قالب خود و ورود به قالب ديگر است، اگر در قالب أوّل نيكوكار بوده به قالبى در بالاترين درجه دنيا از نظر فضيلت و نيكويى درآيد، و اگر در قالب ابتدايى فردى بدكار يا غير عارف بوده مطابق همان صفت به قالب حيوانى در دنيا يا جانورى قبيح المنظر در خواهد آمد، اين جماعت قائل به نماز و روزه نيستند، و عبادتى بيشتر از معرفت به آنكه شناخت بدو واجب است را ندارند، و تمام شهوات دنيا براى اين گروه مباح است: از آميزش با خواهر و دختران خود گرفته تا خاله و زنان شوهردار.

ص: 229

(1) و نيز خوردن مردار، شراب، خون، بر ايشان مباح است، و تمام مذاهب از عقيده ايشان بيزارند، و هر امّتى آنان را لعن كرده است، و چون از ايشان سؤال حجّت و برهان نمايند روگردانده و گريزند، عقيده اينان را تورات تكذيب كرده و فرقان لعنشان كرده است، و با اين همه معتقدند كه خدايشان نيز از قالبى به قالب ديگر انتقال مى يابد، و اينكه ارواح ازلى همان است كه در آدم بوده، باز همان روح كشيده شده از يكى به ديگرى منتقل گرديد تا به روزگار ما رسيد، پس با اين فرض كه خالق به صورت مخلوق است چگونه خالق بودن يكى از آن دو ثابت مى شود؟! و نيز معتقدند: فرشتگان از اولاد آدم هستند، هر كه به بالاترين درجه دين برسد از جايگاه امتحان و تصفيه خارج و فرشته شده، و در برخى موارد نصارى شبيه ايشان شده اند (مانند عقيده به حلول و اينكه ارواح پس از رسيدن به كمال به اجرام فلكى متّصل مى شوند)، و دهريّه معتقدند: اشياء بى خالق و مدبّرند. و با اين عقيده ديگر نبايد گوشت بخورند، زيرا تمام حيوانات از ايشان از بنى آدم مى باشد كه از صورتشان حلول نموده اند، بنا بر اين خوردن گوشت خويشان و اقربا جايز نيست!!.

فرد زنديق پرسيد: و گروهى معتقدند: خداوند ازلى است و با او طينتى موذى بوده

ص: 230

كه ناگزير با آن آميخته و داخل شده، و از همين طينت اشياء را خلق كرده!!.

(1) فرمود: سبحان اللَّه و تعالى! اين عاجزترين معبودى است كه به قدرت وصف شده، كه قادر به رهايى از آن طينت نيست! اگر طينت زنده است و ازلى، پس هر دو خدايى قديمى بوده و با هم آميخته شده و عالم را از جانب خودشان تدبير كرده اند، و اگر اين گونه باشد پس ديگر از كجا مرگ و فنا آمده؟ و اگر طينت مرده و بى جان است، ميّت را با ازلىّ قديم بقايى نيست، و از ميّت زنده نمى آيد، و اين مقاله و گفتار ديصانيّه است، گروهى كه در گفتار از تمام زنادقه بدتر و در مثال از همه ضعيفتر و خوارترند، كتابهايى را مطالعه مى كنند كه اوائل ايشان نگاشته اند، در آنها الفاظى را بر ايشان آراسته اند كه نه اصل ثابتى دارد و نه دليل و حجّتى براى اثبات ادّعايشان، اينها همه از سر مخالفت با خدا و رسول او، و تكذيب چيزهايى است كه پيامبران از جانب خدا آورده اند.

امّا گروهى كه معتقدند: جسم ظلمت است و روح نور، و نور مرتكب بدى نمى شود و ظلمت خيرى نمى كند، با اين حساب ديگر نبايد كسى را بر معصيت و ارتكاب حرامى و انجام

ص: 231

وقاحتى ملامت و سرزنش كنند، چون اينها همه ريشه در ظلمتى دارد كه بى اطّلاع بوده و آن فعلش مى باشد، و ديگر اينكه او نبايد خدايى را خوانده و نزدش تضرّع كند، زيرا نور ربّ است، و ربّ تضرّع به خود نمى كند و بجز خودش به ديگرى پناهنده نمى شود، و قائلين به اين عقيده نبايد بگويند: «كار خوبى كردى اى نيكوكار»، يا «كار بدى كردى»، زيرا بدى از فعل ظلمت است، و نيكوكارى از نور، و هرگز نور بخود نمى گويد: «كار خوبى كردى اى نيكوكار». و مطلب سومى ديگر اينجا نيست. پس ظلمت- با قياس به اعتقادشان- در فعل محكمتر و در تدبير بهتر و در اركان محكمتر از نور است، زيرا بدن و جسم محكم است، پس ديگر چه كسى اين خلق را به صورتى واحد و صفاتى مختلف درآورده است؟ (1) و هر چيزى كه در ظاهر ديده مى شود، مانند: گل و درخت و ميوه و پرندگان و جانوران هر كدام مى تواند خدايى باشد، سپس نور را در حصر خود حبس كرده اند با اينكه دولت و اقبال با او است، و اينكه ادّعا كرده اند «عاقبت در آينده با نور است» در حدّ يك ادّعا است، و سزاوار است كه بنا به قياس گفتار خودشان كه نور فعلى ندارد گفت كه نور اسير بوده و هيچ سلطانى ندارد، فعل و تدبيرى ندارد، اگر نور با ظلمت (تاريكى) تدبير دارد پس ديگر اسير نيست بلكه آزاد است و عزيز، و اگر آن گونه نيست

ص: 232

پس اسير دست ظلمت است، زيرا در اين عالم احسان و خيرى با فساد و شرّى ظاهر مى شود، پس اين مطلب دليل است بر اينكه ظلمت خير را دوست داشته و آن را انجام مى دهد، همان طور كه بدى و انجام آن را نيكو مى دارد، پس اگر بگويند اين امر محال است نه نورى مى ماند و نه ظلمتى، و ادّعايشان باطل مى شود، و كار بدان جا مرجوع مى شود كه خداوند واحد است و جز آن باطل است، پس اين همان عقيده مانى زنديق و أصحاب او بود.

(1) و امّا عقيده كسانى كه قائلند: ميان نور و ظلمت حكم و داورى است، ناگزير از اين است كه آن سومى بزرگتر از آن دو باشد، زيرا جز فرد مغلوب يا جاهل يا مظلوم نياز به حاكم و داور ندارد، و اين عقيده مانويّه است و حكايت حالشان بدرازا مى كشد.

زنديق پرسيد: پس حكايت مانى چيست؟

فرمود: فردى محقّق بود كه مجموع عقايدش را از مجوس و دين مسيح گرفته بود، هر چند هر دو ملّت به خطا رفته و نتوانستند به يك مذهب واحد برسند، و مانى معتقد است كه جهان از تدبير دو خدا شكل گرفته، خداى نور و خداى ظلمت، و اينكه نور در حصارى از

ص: 233

ظلمت است- بنا بر آنچه از او بما رسيده-، اين عقيده مورد تكذيب نصارى و پذيرش مجوس قرار گرفت.

(1) پرسيد: از مجوس بفرماييد كه آيا خداوند بر ايشان پيامبرى مبعوث فرمود؟ زيرا من در ايشان كتابى محكم و مواعظى رسا و مثالهايى شافى يافته ام، و نيز آنان به ثواب و عقاب معتقد و برخوردار از دستوراتى دينى بوده و همه آن را رعايت مى كنند.

فرمود: هيچ امّتى نيست مگر اينكه در ميانشان انذار دهنده اى بوده، و در ميان مجوس نيز پيامبرى با كتاب مبعوث شده، ولى هر دو مورد انكار قوم واقع شدند.

پرسيد: او كه بود؛ زيرا مردم فكر مى كنند او خالد بن سنان بوده؟

فرمود: خالد؛ عربى بدوى بوده، نه پيامبر، و اين چيزى است كه مردم مى گويند.

پرسيد: آيا زردشت بوده؟

فرمود: زردشت با زمزمه (كلامى نامفهوم و دور از ذهن و مخالف حقّ) نزد ايشان آمد و ادّعاى نبوّت كرد، گروهى بدو ايمان آورد، و گروهى منكرش شده و او را از شهر رانده و بيرون كردند و در همان جا خوراك درندگان صحرا شد.

ص: 234

(1) پرسيد: بفرماييد آيا در تمام دهر مجوس به حقّ نزديكتر بوده يا عرب؟.

فرمود: عرب «1» در زمان جاهليّت به دين حنيفى نزديكتر بود تا مجوس، زيرا مجوس به تمام انبياء كافر و منكر كتب ايشان بود، و هيچ اعتقادى به براهين اينان نداشته و از سنّتها و آثارشان نيز پيروى نكردند، و نيز كيخسرو پادشاه مجوس در دهر أوّل سيصد نفر از انبياء را بقتل رساند، و مجوس پس از جنايت غسل نمى كرد، و عرب از آن غسل مى كرد، و اين عمل از پاكترين قوانين حنيفيّه است، مجوس ختنه نمى كرد و عرب انجام مى داد، و آن از سنّتهاى انبياء مى باشد، و اوّلين فردى كه ختنه كرد حضرت إبراهيم خليل اللَّه بود، و مجوس مردگان خود را غسل نمى داد و كفن نمى كرد، ولى عرب همه را رعايت مى كرد، مجوس را عادت بر اين بود كه مردگان خود را به صحرا و بيابان مى انداخت، ولى عرب در قبر مدفون ساخته و بخاك مى سپرد، و اين همان شيوه و سنّت انبياء بود، زيرا نخستين فردى كه برايش قبرى حفر شد حضرت آدم أبو البشر بود كه به خاك سپرده شد، و مجوس نزديكى با مادران و نكاح با دختران و خواهران را جايز مى دانست و عرب همه آنها را تحريم كرده بود

ص: 235

مجوس منكر خانه خدا بوده و نامش را خانه شيطان گذارده، و عرب آهنگ آن كرده و تعظيمش مى كرد و مى گفت: «خانه پروردگار ما»، و به كتب تورات و انجيل معتقد بود و از أهل كتاب پرسش نموده و از همانها مى گرفت، و قوم عرب در همه اسباب از مجوس به دين حنيف نزديكترند.

(1) زنديق گفت: دليل مجوس در نزديكى با خواهر همان سنّت حضرت آدم است.

فرمود: دليلشان در نزديكى دختر و مادر خودشان چيست با اينكه خود حضرت آدم آن را تحريم نموده، و نيز نوح و إبراهيم و موسى و عيسى و ساير انبياء، و هر آنچه از جانب خدا آمده؟!.

پرسيد: براى چه خداوند شراب را حرام كرد كه لذّتى بالاتر از آن نيست؟

فرمود: آن را ممنوع كرد چون أمّ الخبائث است، و رأس هر بدى، زيرا بر شارب خمر (مست) لحظه اى مى آيد كه عقل از او گرفته شده و خدايش را نمى شناسد، و دست خود به هر معصيت و گناه آلوده مى سازد حتّى از هتك حرمت محارم را نيز ابايى ندارد، و زمام و مهار فرد مست بدست شيطان است، اگر او را فرمان به سجده بتها نمايد همان كند،

ص: 236

و هر كجا كه او را بكشد اطاعت مى كند.

(1) پرسيد: چرا خداوند خون ريخته شده را حرام ساخت؟

فرمود: زيرا قساوت مى آورد و رحم را از قلب مى گيرد، و بدن را عفونى و رنگ را تغيير مى دهد، و بالاترين علّت در مرض جذام همان خوردن خون است.

پرسيد: خوردن غدّه چه؟ فرمود: آن نيز موجب جذام است.

پرسيد: مردار را چرا حرام كرد؟ فرمود: به جهت تفاوت حيوان ذبح شده بنام اللَّه با مردار است، و خون در مردار جمود يافته و به بدن باز مى گردد، و همان گوشت را سنگين و غير لذيذ مى كند زيرا گوشت با خون آميخته است.

پرسيد: ماهى مرده روى آب براى چه تحريم شده؟ فرمود: حلال شدن ماهى اين است كه زنده از آب خارج شده تا بميرد، زيرا ماهى و ملخ دريايى خون [جهنده] ندارند.

پرسيد: چرا زنا را حرام كرد؟

فرمود: زيرا رهاوردى جز فساد و بهم خوردن مواريث و قطع نسب ندارد،

ص: 237

در آن هيچ زنى نمى داند چه كسى او را باردار كرده، و نه فرزند مى داند پدرش كيست، در نتيجه عارى از قوم و خويشى خواهد بود.

(1) پرسيد: چرا لواط را حرام كرده؟ فرمود: اگر نزديكى با پسران آزاد بود ديگر مردها توجّهى به زنان نمى كردند و نسل بريده مى شد و خلقت زنان عبث مى ماند و در اين جواز (لواط) فسادى بزرگ نهفته است.

پرسيد: چرا نزديكى با حيوانات را حرام كرد؟

فرمود: براى آدمى زشت است كه آب خود را در موجودى غير شكل خود قرار دهد، و چنانچه اين عمل را جايز كرده بود هر مردى يك اتان (ماچه الاغ) مى گرفت هم سوارش مى شد و هم با آن نزديكى مى كرد، و اين فساد بسيارى در برداشت، پس سوار شدن پشت آن را حلال و نزديكى را حرام ساخت، و براى مردان زنان را خلق فرمود تا نزد ايشان أنس گرفته و آرام گيرند، تا همانها موضع [دفع] شهوت و مادر فرزندانشان باشند!!.

پرسيد: علّت غسل جنابت چيست؛ كه با حلال نزديكى كرده و حلال؛ ناپاكى ندارد؟

ص: 238

(1) فرمود: جنابت همانند حيض است، زيرا نطفه همان خون غير مستحكم است و نزديكى توأم با حركتى شديد و شهوتى غالب است، و پس از فراغ از آن بدن آرام گرفته و مرد بوى بدى از بدن خود استشمام مى كند، و غسل به همين خاطر واجب شده، و غسل جنابت امانتى است از خداوند كه براى آزمون به بندگان سپرده است.

پرسيد: اى حكيم نظر شما در باره كسانى كه معتقدند اين تدبيرى كه در عالم ظاهر شده همان تدبير ستارگان هفتگانه است چيست؟

فرمود: نياز به دليلى دارند، كه اين عالم اكبر و عالم اصغر از تدبير همان ستارگان هفتگانه اى است كه در فلك شناور است، و بى هيچ مشكلى پيوسته هر جا مى چرخد ستارها نيز با آن در چرخشند، و بى توقّف سير مى كنند.

سپس فرمود: هر كدام از ستاره ها موكّلى مدبّر دارد؛ همچون بندگان امركننده و بازدارنده، و اگر ستارگان قديم و ازلى بودند از حالى به حال ديگر تغيير نمى كردند.

پرسيد: كسانى كه معتقد به طبايع هستند چه «1»؟

ص: 239

(1) فرمود: اينان قدرى مذهبند، و اين عقيده انسانى است كه مالك بقاى خود نيست، و نه صرف حوادث و تغييرات شبانه روز، نه قادر به دفع پيرى است و نه دافع أجل، [چنين موجودى] از خلقت خود چه مى داند؟!! پرسيد: مرا آگاه فرماييد نسبت به جماعتى كه قائلند. مخلوقات پيوسته در حال توالد و تناسل بوده و گروهى آمده و گروهى مى روند، امراض و اعراض و آفات متعدّد موجب فناى ايشان شده، و آخر از أوّل ايشان خبر مى دهد، و آينده از گذشته اشان خبر مى دهد، و هر عصر از روزگار خود. اينان خلق را همچون درخت و گياه پنداشته اند كه در هر دوره فردى حكمى و داناى به مصالح مردم از ميانشان خارج مى شود، كه در گردآورى كلام استاد است، و همو كتابى را ساخته و پرداخته كرده و با تيزهوشى مى آرايد، و با حكمت آن را نيكو داشته و همان را حاجز و مانع مردم قرار مى دهد، كتابى كه به خير فرمان و بر آن تشويق مى كند، و از بدى و فساد بازداشته و مانع مى گردد، تا مردم به نزاع نيفتاده و همديگر را نكشند؟

ص: 240

(1) فرمود: واى بر تو، موجودى كه ديروز از بطن مادر خارج شده و فردا از دنيا سفر مى كند، نه علم از گذشته دارد و نه آينده (از كجا اينها را پرداخته و اين تنها كار انبياء است)! بعد اينكه آدمى از دو حال خارج نيست: يا خالق است يا مخلوق، مگر او موجود نيست؟! پس آنچه هيچ نيست قادر به خلق ديگرى نيست كه آن هم چيزى نيست، و نيز آنكه نبوده و شده، مى پرسد و نمى داند آغاز چنين شخصى چگونه بوده؟ و اگر او ازلى بود و حوادث در او اثر نمى كرد- كه ازلى دستخوش تغيير ايّام قرار نمى گيرد- و فناء هم در او راهى ندارد، همچنان كه ما هيچ ساختمان بى سازنده اى را نديديم، و نه اثرى بى مؤثّر، و نه مجموعه اى بى مؤلّف، پس هر كه پندارد خالق او پدرش مى باشد، بايد پرسيد: چه كسى پدرش را آفريده؟ و اگر پدر خالق فرزند بود؛ آفرينش و صورتگرى او با شهوت و محبّت بوده، و مالك حيات؛ او است و حكم خود را در آن جارى مى ساخت، ولى در حال بيمارى كارى از دستش ساخته نيست، و در صورت مرگ قادر به مرجوع كردن فرزند نيست!!. بدرستى كسى كه قادر به آفريدن خلقى است و روحى در جان آن مى دمد تا بر دو پاى خود هماهنگ راه رود همان قادر بر دفع فساد از او خواهد بود.

ص: 241

(1) پرسيد: در باره علم ستارگان نظر شما چيست؟

فرمود: علمى است با منافع اندك، و زيان بسيار، زيرا به دفع تقدير شده نيست و از محذور آن نمى شود پرهيز كرد، اگر خبر از بلايى دهد تحرّز از قضا او را نجات نمى دهد، و اگر از خيرى خبر دهد قادر به تعجيل آن نشود، و اگر گرفتار مشكلى شود قادر به تغيير آن نيست، و منجّم با علم خود با خدا مخالفت مى كند، مى پندارد مى تواند قضاى حتمى را از خلق خدا بازگرداند!!.

پرسيد: رسول افضل است يا فرشته پيامبر به او؟

فرمود: بلكه رسول افضل است.

پرسيد: پس دليل فرشتگان موكّل بر بندگان چيست، كه سود و زيان ايشان را مى نويسند، در حالى كه خداوند، عالم به سرّ و نهان است؟! فرمود: در اين كار بنده و اسيرشان نموده و شاهدانى بر خلق خود قرارشان داده، تا بندگان در پرتو ملازمت اينان بيشتر مواظب طاعت خدا، و پرهيز از معصيت باشند، و چه بسيار بندگانى كه قصد گناهى مى كنند و با توجّه به آن دو دست كشيده و مى گويند:

ص: 242

«خدايم مرا مى بيند و دو نگهبانم بر آن شاهدند»، و بى شكّ خداوند از سر رأفت و لطف خود نيز اينان را بر بندگان گمارده، تا از آدمى مرده شيطان و جانوران زمينى و آفتهاى بسيارى كه نمى بينند- به اذن خداوند- دور كنند- تا امر خدايى (مرگ) برسد.

(1) پرسيد: پس آيا مردمان را براى رحمت آفريد يا عذاب؟

فرمود: براى رحمت، و پيش از خلقت مى دانسته كه گروهى از ايشان بجهت اعمال زشت و انكارشان رهسپار عذاب او خواهند شد.

پرسيد: گيريم عذاب منكرين مستوجب عذاب؛ صحيح باشد، چرا يكتا پرستان و عارفان را عذاب مى كند؟! فرمود: منكرين خدايى خود را گرفتار عذابى ابدى مى سازد، و معترفان (موحّدان و عارفان) خود را بخاطر سرپيچى از واجبات عذاب مى كند، سپس از آن عذاب خارج مى شوند، و پروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند.

پرسيد: آيا ميان كفر و ايمان منزلت و جايگاهى است؟ فرمود: نه.

ص: 243

(1) پرسيد: پس ايمان و كفر چيست؟ فرمود: ايمان؛ تصديق پروردگار در آنچه از عظمت خدا از او در ظاهر و نهان است مى باشد، و كفر انكار است و جحود.

پرسيد: شرك و شكّ چيست؟ فرمود: شرك؛ چسباندن كسى است به واحدى كه هيچ همانندى ندارد، و شكّ؛ عدم اعتقاد قلبى به چيزى است.

پرسيد: آيا مى شود عالم؛ جاهل باشد؟ فرمود: عالم است بدان چه مى داند، و جاهل است به چيزى كه نمى داند.

پرسيد: پس سعادت و شقاوت چيست؟ فرمود: سعادت؛ سبب خير است، سعيد دست بدامنش شده و او را نجات مى دهد، و شقاوت؛ سبب خذلان و شكست است، بدبخت متمسّك بدان شده آن نيز وى را به پرتگاه هلاكت مى كشاند، و همه در علم خدا است، پرسيد: بفرماييد نور چراغ پس از خاموشى كجا مى رود؟ فرمود: بدون بازگشت مى رود.

پرسيد: چرا قبول نداريد كه انسان نيز مانند همان نور چراغ؛ پس از مرگ روح از بدن خارج شده و ديگر بدان باز نمى گردد، همان طور كه نور چراغ پس از خاموشى بى بازگشت است؟!

ص: 244

(1) فرمود: قياس نادرستى نمودى، زيرا آتش در اجسام پنهان است، و اجسام با اعيان خود مانند سنگ و آهن قائم و حاضرند، و در صورت برخورد هر كدام با يك ديگر ميانشان آتش نمايان مى گردد، و چراغ، روشنايى از همان آتش مى گيرد، پس آتش در اجسام ثابت است و نور ذاهب و رونده، و روح، جسمى است رقيق كه ملبوس به قالبى مركّب شده، و مانند چراغى كه گفتى نيست، بى شكّ كسى كه در رحم؛ جنينى در آبى صاف خلق كرده، و انواع مختلفى از رگ و عصب و دندان و مو و استخوان و غير آن را در آن تركيب نموده، همو پس از مرگ زنده اش مى دارد، و پس از فنا مرجوعش مى گرداند.

پرسيد: پس روح كجا است؟ فرمود: در بطن زمين همان جا كه بدن دفن است تا وقت بعث و نشور.

پرسيد: پس روح كسى كه بدار آويخته مى شود كجاست؟

فرمود: دست همان فرشته اى كه جانش را ستانده مى ماند تا به زمينش بازگرداند.

پرسيد: بفرماييد آيا روح جز همان خون است؟

فرمود: آرى، روح همان طور كه برايت گفتم ماده اش از خون است، و خون مايه

ص: 245

رطوبت جسم و صفاى رنگ و نيكويى صوت و زيادى خنده است، پس چون خون خشك شود روح از بدن فارغ و جدا مى گردد.

(1) پرسيد: آيا روح مشمول تعاريفى چون سبكى و سنگينى و وزن مى شود؟

فرمود: روح مانند باد در خيك است، وقتى در آن دميده شود خيك از آن پر شود، نه وارد شدن باد به وزن آن بيافزايد و نه خروج آن از وزنش بكاهد، حال روح نيز اين گونه است كه نه ثقلى دارد و نه وزنى.

پرسيد: بفرماييد ماده و جوهر روح چيست؟

فرمود: باد همان هواست و به مجرّد حركت باد ناميده مى شود، و در صورت سكون «هوا»، و برپايى دنيا بسته به همان هوا است، و اگر سه روز باد نوزد همه چيز زمين خراب شده و متعفّن مى گردد، و باد در مثل مانند بادزن است كه فساد و خرابى را از هر چيزى دور ساخته و خوشبو مى سازد، مانند روح، بمحض خروج از جسم، بدن عفونى شده و تغيير مى كند، بزرگ و بزرگوار است خداى يكتا كه نيكوترين آفرينندگان است!! پرسيد: آيا روح پس از خروج از قالب خود متلاشى مى شود يا باقى مى ماند؟

ص: 246

(1) فرمود: بلكه آن تا وقت دميدن در صور باقى مى ماند، پس در آن زمان همه چيز باطل شده و فانى مى گردد، نه حسّى و نه محسوسى باقى مى ماند، سپس همه چيز به همان صورتى كه مدبّرشان خلق كرده بود باز ميگردند، و آن چهار صد سال است كه خلق در آن بيارامند، و آن ميان دو نفخه است.

پرسيد: چه بعث و نشورى؛ با اينكه اجسام پوسيده و اعضاء پراكنده اند، عضوى در شهرى خوراك درندگان شده و عضو ديگر را جانوران دريده اند، و عضوى ديگر تبديل به خاكى شده كه گل ديوار است!!.

فرمود: آنكه بى چيزى او را خلق كرد، و بى هيچ مثال گذشته اى او را صورتگرى كرده، همو قادر است همان گونه كه آفريده سرانجام برگرداند.

زنديق گفت: آن را برايم شرح دهيد.

امام عليه السّلام فرمود: روح در هر دو قالب مقيم است، روح نيكوكار در روشنى و گشادگى است، و روح بدكار در تنگى و تاريكى، و بدن تبديل به همان خاكى شود كه از آن خلق شده، و محتويات شكم درندگان و جانوران كه به خاك مى اندازد (مدفوع)

ص: 247

نزد همو كه مثقال ذرّه اى در تاريكى از او دور نمى ماند و عدد و وزن اشياء را مى داند همه و همه محفوظ است، و بدرستى خاك انسانهاى روحانى در خاك مانند طلا است، و چون هنگام بعث باران نشور بر زمين ببارد، و زمين مرتفع شده و بشدّت تكان بخورد؛ خاك بشر مانند جارى شدن طلا از خاك؛ وقتى با آب شسته مى شود جارى مى گردد، مانند جدايى دوغ از كره پس از تكانهاى شديد، پس خاك هر قالب در قالب خودش جمع مى شود، و به فرمان خداى قادر به مكان روح منتقل مى شود، و صورتها به فرمان صورتگر به صورت اصلى خود بازمى گردند، و روح در آن داخل مى شود، پس چون برپا شد منكر هيچ چيزى از خود نمى شود.

(1) پرسيد: بفرماييد آيا مردمان هنگام حشر در روز قيامت عريانند؟ فرمود: بلكه در كفنهاى خود محشور خواهند شد.

پرسيد: چه كفنى! حال اينكه همه پوسيده؟! فرمود: همان كه بدنهاشان را حيات مى بخشد همو كفنهاشان را تجديد مى فرمايد.

پرسيد: تكليف اموات بى كفن چيست؟ فرمود: خداوند هر گونه كه بخواهد عورتهاشان را پوشانده و مستور مى فرمايد.

ص: 248

(1) پرسيد: آيا بصف عرضه خواهند شد؟ فرمود: آرى، مردم آن روز در يك صد و بيست هزار صف در عرض زمين خواهند بود.

پرسيد: مگر اعمال وزن نمى شود؟

فرمود: نه، اعمال مانند اجسام نيست، و تنها صفتى از اعمالشان مى باشد، و تنها كسى نياز به وزن شي ء دارد كه عدد و وزن و سبكى آنها را نداند، و بى شكّ هيچ چيزى بر خداوند مخفى و نهان نيست.

پرسيد: پس معنى ميزان چيست؟ فرمود: عدل است.

پرسيد: پس معنى آيه «پس هر كه ميزانهايش گران و سنگين باشد- اعراف: 8» چيست؟

فرمود: يعنى: پس هر كه كردار و اعمالش بچربد.

پرسيد: بفرماييد مگر در جهنّم شاهد عادلى نيست كه خلق را عذاب كند تا ديگر نيازى به مار و عقرب نباشد؟

فرمود: مار و عقرب را تنها وسيله عذاب كسانى قرار مى دهد كه فكر مى كردند آنها

ص: 249

از خلق خدا نيستند بلكه شريك ديگرى آنها را خلق كرده، پس خداوند نيز عقرب و مار را در آتش بر آنان مسلّط نمايد تا وبال دروغى كه بافته و انكارى كه در خلقت آن دو قائل شدند را بچشند.

(1) پرسيد: پس از كجا گفته اند: فردى بهشتى تا دست دراز كند ميوه اى را بگيرد بمحض خوردن آن به همان شكل و هيئت سابق خود بازگردانده شود؟

فرمود: آرى، آن بر قياس همان چراغ است كه فردى آتشى از آن مى گيرد بى آنكه از نور آن چيزى كم شود، حال اينكه تمام دنيا از جانب او پر از چراغ و سراج شده است.

پرسيد: مگر نمى خورند و نمى آشامند، و بنظر شما اينان نياز برفع حاجت ندارند؟

فرمود: آرى، چون خوراكشان رقيق و بى وزن است، دفع با عرق از اجسامشان خارج مى شود.

پرسيد: چگونه حوريان در تمام موارد نزديكى شوهرانشان باكره اند؟

فرمود: زيرا خلقت اينان با طيب بوده و عارى از هر بيمارى و نقصند، و جسمشان با آفتى مخلوط نشده و در سوراخشان چيزى جريان نمى يابد، و هيچ حيضى آنان را آلوده

ص: 250

نمى سازد، پس رحم چسبيده و بسته است، چون راهى جز براى احليل ندارد.

(1) پرسيد: حوريان هفتاد جامه بر تن دارند، چگونه است كه شوهرانشان قادرند مغز دو ساقشان را از پشت اين همه جامه و جسمشان ببينند؟

فرمود: آرى، مانند يكى از خود شما كه سكّه هاى نقره را در آبى صاف به عمق يك نيزه مى بيند.

پرسيد: نحوه استفاده بهشتيان از نعمات آنجا چگونه است، با اينكه غالبشان فاقد پسر يا پدر يا رفيق يا مادر خود شده، و فقدانشان فقط حاكى از اين است كه همه مفقودين در دوزخند، پس با نعمات چه كند آنكه از حال رفيقش در جهنّم و عذاب با خبر است؟!.

فرمود: أهل علم گفته اند: أهل بهشت ياد آنان را فراموش مى كنند، و برخى ديگر گفته اند «1»: چشم براه آنان باشد، و اميد آن دارند كه از جمله أهل اعراف؛ ميان دوزخ و بهشت باشند.

پرسيد: بفرماييد كه خورشيد كجا غايب و پنهان مى شود؟

ص: 251

(1) فرمود: يكى از دانشمندان گويد: وقتى پايين قبّه سرازير مى شود با آن پيوسته فلك به بطن آسمان مى گردد، تا اينكه به محلّ طلوع خود پايين بيايد، يعنى: خورشيد در چشمى پاك پنهان مى شود سپس به پايين زمين مى رود تا به مطلع خود بازگردد، و حيران زير عرش مى ماند تا اجازه طلوع يابد، و هر روز نور خورشيد گرفته شده و نورى ديگر تجلّى مى كند «1».

پرسيد: كرسى بزرگتر است يا عرش؟

فرمود: هر چه خدا آفريده در داخل كرسى است، جز عرش خدا، زيرا آن بزرگتر از آن است كه كرسى آن را احاطه كند.

پرسيد: آيا روز را قبل از شب آفريد؟

فرمود: آرى، روز را پيش از شب آفريد، و خورشيد را پيش از ماه، و زمين را پيش از آسمان، و زمين را بر حوت قرار داده و حوت را در آب، و آب را در صخره اى گود،

ص: 252

و صخره را بر گرد فرشته اى، و فرشته را بر «ثرى» و آن را بر ريح عقيم، و ريح را بر هوا، و هوا در دست قدرت است، و زير ريح عقيم جز هوا و تاريكيها چيز ديگرى نيست، و اطراف آن گشادگى و تنگى نيست، و نه هيچ چيزى كه در فكر آيد، سپس كرسى را خلق كرده و با آسمانها و زمين پر كرد، و كرسى بزرگتر از تمام مخلوقات خدا است، سپس عرش را آفريد، و آن را بزرگتر از كرسى قرار داد.

(1) 224- و از ابان بن تغلب نقل است كه گفت: من نزد امام صادق عليه السّلام بودم كه مردى از اهالى يمن بر آن حضرت وارد شده و سلام كرد، آن حضرت جواب سلام وى را داده و فرمود: مرحبا اى سعد، آن مرد گفت: مادر مرا به اين اسم ناميده، و كمتر كسى آن را مى داند! امام عليه السّلام فرمود: راست گفتى اى سعد المولى، مرد گفت: قربانت گردم! اين لقب من است.

امام عليه السّلام فرمود: هيچ خيرى در لقب نيست، خداوند تبارك و تعالى در قرآن فرموده: «و يك ديگر را به لقبها مخوانيد. بد نامى است نام كردن [مردم] به بدكردارى پس از ايمان آوردن [آنها]- حجرات: 11».

ص: 253

(1) كارت چيست اى سعد؟ گفت: قربانت گردم، ما خاندانى ستاره شناس و منجّم هستيم، و داناتر از ما در اين علم در سرزمين يمن نيست.

امام عليه السّلام فرمود: ميزان افزايش نور خورشيد بر نور قمر چند درجه است؟ گفت:

نمى دانم.

فرمود: درست است. بگو چند درجه نور قمر بيشتر از نور مشترى است؟ گفت:

نمى دانم. امام فرمود: راست گفتى.

فرمود: ميزان افزايش نور مشترى بر نور عطارد چند درجه است؟ گفت: نمى دانم.

امام صادق عليه السّلام فرمود: راست گفتى.

فرمود: ميزان افزايش نور عطارد بر نور زهره چند درجه است؟ گفت: نمى دانم.

حضرت فرمود: راست گفتى.

فرمود: نام ستاره اى كه اگر طلوع كند شتر تحريك مى شود چيست؟ گفت: نمى دانم.

امام صادق عليه السّلام فرمود: راست گفتى.

ص: 254

(1) فرمود: نام آن ستاره چيست كه اگر طلوع كند؛ گاو تحريك مى شود؟ گفت: نمى دانم. امام فرمود: راست گفتى.

فرمود: نام ستاره اى كه اگر طلوع كند سگان تحريك شوند چيست؟ گفت: نمى دانم.

امام عليه السّلام فرمود: در كلام نمى دانم راست گفتى. ستاره زحل ميان ستارگان چه جايگاهى دارد؟

گفت: ستاره اى نحس است.

فرمود: اين حرف مگو، زيرا آن ستاره أمير المؤمنين عليه السّلام است و آن ستاره اوصياء عليهم السّلام مى باشد، و آن همان نجم ثاقبى است كه خداوند در قرآن فرموده.

مرد يمانى گفت: ثاقب يعنى چه؟

فرمود: محل طلوع آن در آسمان هفتم است، و آن ستاره اى است كه پرتو نورش پس از گذشت از اينها به آسمان دنيا مى رسد، پس خداوند بدين خاطر نامش را ستاره درخشان ناميده است.

سپس فرمود: اى برادر عرب، آيا نزد شما عالمى هست؟ گفت: آرى قربانت گردم،

ص: 255

در يمن گروهى هستند كه علمشان مانند باقى مردم نيست.

(1) حضرت فرمود: از علم آنان چه مى دانى؟ گفت: عالم يمن مرغ را در سبقت پرواز باز مى دارد، و در آن واحد بقدر مسير يكماه راكب سير نمايد و اثرى از او نماند.

امام عليه السّلام فرمود: پس بدرستى عالم مدينه از عالم يمن برتر است، يمانى گفت: از علم او به شما چه رسيده؟

فرمود: بى شكّ علم عالم مدينه به آنجا ختم مى شود كه وقوف بر اثر راكب مركب نماند و بى آنكه مرغ را در سبقت پرواز باز دارد در آن واحد مسير يك دور خورشيد را مى داند، از دوازده برج مى گذرد و دوازده خشكى و دوازده دريا و دوازده عالم.

يمانى گفت: فكر نمى كنم كسى اين همه علم را بداند، و كنه آن را دريابد.

راوى گفت: سپس يمانى برخاسته و خارج شد.

(2) 225- و از سعيد بن أبى الخضيب نقل است كه: من و ابن ابى ليلى وارد مدينه شده و ما داخل مسجد الرّسول صلّى اللَّه عليه و آله بوديم كه ناگاه جعفر بن محمّد عليهما السّلام وارد شد، پس نزد او رسيديم،

ص: 256

آن حضرت از حال من و خانواده ام پرسيد و اينكه همراه من كيست؟

گفتم: او ابن ابى ليلى قاضى مسلمين است. فرمود: آرى، سپس بدو فرمود:

آيا مال اين را ميگيرى و بديگرى مى دهى، و ميان زن و مرد جدايى مى اندازى، و در اين كار از هيچ كس هراسى ندارى؟ گفت: آرى.

فرمود: با چه وسيله اى قضا و داورى مى كنى؟

گفت: با احاديثى كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و أبو بكر و عمر بدستم رسيده.

فرمود: آيا اين خبر از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بتو رسيده كه فرمود: «در قضا و داورى علىّ از همه شما بالاتر است»؟ گفت: آرى.

فرمود: پس چطور بغير قضاى علىّ عليه السّلام داورى مى كنى با اينكه اين خبر بتو رسيده؟

راوى گويد: با شنيدن اين كلام رنگ رخسار ابن ابى ليلى زرد شده و بمن گفت:

رفيق ديگرى براى خود بگير، كه بخدا ديگر تا ابد با تو حرف نخواهم زد!.

(1) 226- از حسين بن زيد بن جعفر صادق نقل است كه رسول خدا به فاطمه عليهم السّلام فرمود:

ص: 257

«خداوند عزّ و جلّ براى خشم فاطمه غضب مى كند و به رضايتش خشنود مى گردد».

راوى گويد: پس أهل حديث آن را نقل كردند. روزى ابن جريج نزد آن حضرت آمده و گفت: اى أبو عبد اللّه، امروز حديثى شنيدم كه مردم آن را استهزاء مى كردند!.

فرمود: كدام حديث؟!.

گفت: اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «خداوند عزّ و جلّ براى خشم فاطمه غضب مى كند و به رضايتش خشنود مى گردد».

راوى گويد: امام فرمود: آرى، مگر شما خود اين حديث را نقل نمى كنيد كه خدا براى غضب بنده مؤمنش غضب مى كند و براى رضايتش خشنود مى شود؟ گفت: آرى.

فرمود: چگونه منكر اين هستيد كه دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مؤمنه است؛ خداوند براى خشنوديش خشنود و براى غضبش به خشم آيد؟!.

گفت: راست گفتى، خدا مى داند كجا رسالت و مأموريت خود را قرار دهد!!.

(1) 227- حفص بن غياث گويد: در مسجد الحرام حاضر شدم و ابن أبى العوجاء از

ص: 258

امام صادق عليه السّلام در باره اين آيه مى پرسيد: «هر گاه پوست تنشان پخته شود و بسوزد آنان را پوستهاى ديگرى جايگزين سازيم تا عذاب را بچشند- نساء 56» كه آن پوستهاى ديگر چه گناهى مرتكب شده اند؟.

امام عليه السّلام فرمود: واى بر تو، آن آن است و آن غير آن! گفت: مثالى در اين باره از امور دنيا برايم بزنيد، فرمود: بسيار خوب، آيا فكر مى كنى اگر مردى آجرى را بشكند سپس بر روى آن آب بريزد سپس آن را به همان شكل اوّليه خود بازگرداند مگر نه اين است كه آن آن است و آن غير آن؟! گفت: آرى همين طور است، خدا بر عمرت بيفزايد «1».

(1) 228- و نقل است كه حضرت صادق عليه السّلام از داستان حضرت إبراهيم عليه السّلام در آيه «گفت:

بلكه اين كار را بت بزرگشان كرده است، اگر سخن مى گويند، از آنها بپرسيد- انبياء: 63» سؤال شده و فرمود: بت بزرگشان آن كار را انجام نداد و نه إبراهيم عليه السّلام كذب گفت.

پرسيد: اين چگونه مى شود؟

ص: 259

فرمود: حضرت إبراهيم عليه السّلام فقط گفت: «اگر سخن مى گويند، از آنها بپرسيد». اگر سخن مى گفتند پس بزرگشان انجام داده بود، و گر نه انجام نداده بود، پس سخن نگفتند، و إبراهيم نيز كذب نگفت.

و نيز در داستان حضرت يوسف عليه السّلام از آيه: «اى كاروانيان بى گمان شما دزدانيد- يوسف: 70» سؤال كرد.

فرمود: آنان يوسف را از پدرشان دزديده بودند، مگر نمى بينى در ادامه آمده:

«برادران يوسف گفتند: چه گم كرده ايد؟ گفتند: پيمانه شاه را گم كرده ايم- يوسف: 72 و 73»، و نگفت شما پيمانه شاه را دزديده ايد، تنها يوسف را از پدرش دزديده بودند.

پس در داستان إبراهيم از اين آيه سؤال شد كه: «پس با نگاهى به ستارگان در نگريست. و آنگاه گفت: همانا من بيزارم- صافات: 88 و 89» فرمود: إبراهيم مريض نبود، و دروغ هم نگفت، تنها مرادش اين بود كه بيمار دين هستم، يعنى: جستجوگرم.

(1) 229- عبد المؤمن انصارىّ گويد: به امام صادق عليه السّلام گفتم: گروهى حديثى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نقل كرده اند كه فرموده: «اختلاف امّت من رحمت است»، نظر شما چيست؟

فرمود: راست گفته اند.

ص: 260

گفتم: اگر اختلاف اينان رحمت باشد؛ پس اجتماعشان موجب عذاب است؟

فرمود: معنايش اين طور نيست كه شما و اينان فهميده ايد، به اين آيه توجّه كن:

«پس چرا از هر گروهى از ايشان جمعى بيرون نروند [و دسته اى بمانند] تا دانش دين بياموزند- و آيات و احكام جديد را فرا گيرند- و مردم خويش را چون به سوى ايشان بازگردند هشدار و بيم دهند شايد كه بترسند و بپرهيزند- توبه: 122»، خداوند ايشان را امر فرموده كه [همه بجنگ نروند بلكه] گروهى نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بمانند و با او آمد و شد كرده و آيات و احكام جديد دين را فراگيرند، سپس نزد قوم خود بازگشته و تعليمشان دهند، مراد از اختلاف، تنها آمد و شد در شهرها است نه اختلاف در دين خدا، هر آينه دين خدا واحد و يكى است.

(1) 230- از همان حضرت عليه السّلام نقل است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: آنچه در كتاب خدا يافتيد بدان عمل كنيد و هيچ عذرى در ترك آن نداريد، و آنچه در قرآن نبود در سنّت و روش من بوده و عمل بدان مفروض و غير قابل ترك است، و آنچه كه در سنّت من نبود آنچه صحابه گفتند بدان عمل كنيد، هر آينه أصحاب من در ميان شما مانند ستارگانند به هر كدام اقتدا كنيد هدايت شويد، و هر سخن ايشان را اخذ كنيد راه يابيد،

ص: 261

و اختلاف اصحابم براى شما موجب رحمت است.

يكى پرسيد: اى رسول خدا، أصحاب شما كيانند؟ فرمود: أهل بيتم.

شيخ صدوق- عليه الرّحمه- گويد: بى شكّ أهل بيت اختلاف نمى كنند بلكه شيعيان را به دستور حقّ فتوا مى دهند، و گاهى فتوايشان جنبه تقيّه دارد و ريشه اختلاف همان مسأله تقيّه در گفتار است، و تقيّه موجب رحمت براى شيعيان مى باشد.

مؤلّف گويد: در تأييد تأويل آن شيخ بزرگوار اخبار بسيارى وارد شده است.

يكى از آن اخبار روايتى است كه: (1) 231- محمّد بن سنان از نصر خثعمىّ نقل كرده كه گفت: از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: كسى كه آنچنان به امر ما عارف باشد كه ما جز حقّ نمى گوييم، همان كه از ما ميداند او را بس است، و اگر از ما مطلبى خلاف آنچه مى دانست (گفتارى بظاهر ناحقّ) شنيد، اين براى ما دفاع «1» [از او] است و براى او اختيار.

(2) 232- عمر بن حنظله گويد: از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: دو نفر از أصحاب خودمان

ص: 262

راجع به وام يا ميراثى نزاع دارند و نزد سلطان و قاضيان وقت به محاكمه مى روند، اين عمل جايز است؟

فرمود: كسى كه در موضوعى حقّ يا باطل نزد آنان به محاكمه رود چنانست كه نزد بت و طغيانگر- نهى شده از آن- به محاكمه رفته باشد، و آنچه طغيانگر برايش حكم كند اگر چه حقّ مسلّم او باشد چنان است كه عمل حرامى را مى گيرد، زيرا آن را به حكم طغيانگر گرفته است، در صورتى كه خدا امر فرموده است به او كافر باشند، خداى تعالى فرمايد: «مى خواهند داورى به طاغوت- سركش- برند و حال آنكه فرمان يافته اند كه به آن كافر شوند- نساء: 60».

عرض كردم: آن دو چه كنند، اختلاف دارند؟! فرمود: نظر كنند به شخصى از خود شما كه حديث ما را روايت كند و در حلال و حرام ما نظر افكند و احكام ما را بفهمد، به حكميت او راضى شوند همانا من او را حاكم شما قرار دادم، اگر طبق دستور ما حكم داد و يكى از آنان او را نپذيرفت همانا حكم خدا را سبك شمرده و ما را ردّ كرده است و آن كه ما ردّ كند خدا را ردّ كرده و اين در مرز شرك به خدا است.

ص: 263

(1) گفتم: اگر هر كدام از آن دو يكى از اصحابمان (از شيعيان) را انتخاب كرده، به نظارت او در حقّ خويش راضى شد و آن دو در حكم اختلاف كردند و منشأ اختلافشان؛ اختلاف حديث شما بود؟.

فرمود: حكم درست آن است كه عادلتر و فقيه تر و راستگوتر در حديث و پرهيزكارتر آنان صادر كند و به حكم آن ديگر اعتنا نشود.

گفتم: اگر هر دو عادل و پسنديده نزد أصحاب باشند و هيچ يك بر ديگرى ترجيح نداشته باشد، چه كنند؟

فرمود: توجّه شود به آنكه مدرك حكمش حديث مورد اتّفاق نزد أصحاب باشد به آن حديث عمل شود و حديث ديگرى كه تنها و غير معروف نزد أصحاب است رها شود، زيرا آنچه مورد اتّفاق است ترديد ندارد و همانا امور بر سه قسمند: 1- امرى كه درستى و هدايت آن روشن است و بايد پيروى شود، 2- امرى كه گمراهيش روشن است و بايد از آن پرهيز شود، 3- امرى كه مشكل و مشتبه است و بايد در يافتن حقيقت آن به خدا و رسول ارجاع شود، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: حلالى است روشن و حرامى است روشن و در ميان آنها امورى است مشتبه (پوشيده و نامعلوم)، كسى كه امور مشتبه را رها كند از

ص: 264

محرّمات نجات يابد و هر كه مشتبهات را اخذ كند مرتكب محرّمات هم گردد و ندانسته هلاك شود.

(1) گفتم: اگر هر دو حديث مشهور باشد و معتمدين از شما آن را روايت كرده باشند؟

فرمود: بايد توجّه شود، هر كدام مطابق قرآن و سنّت و مخالف عامّه باشد اخذ شود، و آنكه مخالف قرآن و سنّت و موافق عامّه باشد رها شود.

گفتم: قربانت گردم، به من بفرماييد اگر هر دو فقيه حكم را از قرآن و سنّت بدست آورده باشند، ولى يكى از دو خبر را موافق عامّه و ديگرى را مخالف عامّه بيابيم، به كداميك اخذ شود؟

فرمود: آنكه مخالف عامّه است حقّ همان است.

گفتم: قربانت گردم، اگر هر دو خبر موافق دو دسته از عامّه باشد؟ فرمود: نظر شود به خبرى كه حاكمان و قاضيان ايشان بيشتر توجّه دارند ترك شود و آن ديگر اخذ شود، گفتم: اگر حاكمان عامّه به هر دو خبر با توافق نظر دهند؟

فرمود: چون چنين شد صبر كن تا امام خود را ملاقات كنى، زيرا توقّف در نزد شبهات از

ص: 265

افتادن به مهلكه بهتر است، و خداوند متعال مرشد و راهنما است.

[مؤلّف گويد:] اين خبر بر سبيل تقدير آمده، زيرا در اخبار كم پيش مى آيد كه در حكمى از احكام؛ دو خبر در عين موافقت با كتاب و سنّت با هم اختلاف داشته باشند، و آن مانند مورد شستشوى صورت و دو دست در وضو مى باشد، زيرا اخبار در دست و صورت به يك و دو بار شستن آن دو آمده، و ظاهر قرآن اقتضاى خلاف آن نمى كند، بلكه احتمال هر دو روايت را مى دهد، و مانند آن در احكام شرع يافت مى شود.

و امّا اين فراز از كلام امام عليه السّلام به سائل: «صبر كن تا امام خود را ملاقات كنى»، اين دستور در صورت برخوردارى از وصول به امام است، و در صورت غيبت و عدم دسترسى به امام، در اين حال أصحاب بر هر دو خبر اجماع دارند، و در اين مورد در راويان آن دو خبر هيچ رجحانى از نظر كثرت و عدالت بر ديگرى نيست، حكم به آن دو از باب تخيير است.

در تأييد سخن ما روايتى است كه: (1) 233- از حسن بن جهم نقل شده كه گفت: به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم:

ص: 266

احاديثى كه از شما به ما ميرسد مختلف است.

فرمود: آنچه از ما به شما مى رسد بر كتاب خدا و احاديث ما تطبيق و مقايسه كنيد، اگر مانند آن دو بود از جانب ما است، و گر نه از ما نيست.

گفتم: دو فرد موثّق با دو حديث مختلف نزد ما مى آيند، و ما نمى دانيم كداميك از آن دو حديث حقّ و درست است؟

فرمود: در اين صورت مختاريد به هر كدام كه خواستيد عمل كنيد.

(1) 234- و نيز روايتى است از حارث بن مغيره از امام صادق عليه السّلام كه فرمود: اگر از اصحابت حديثى شنيدى و همه ايشان موثّق بودند، در انتخاب آنها مختارى تا زمانى كه امام قائم عليه السّلام را دريافته و آنها را بدو ردّ كنى.

(2) 235- از سماعة بن مهران نقل است كه گفت: از امام صادق عليه السّلام پرسيدم: اگر دو حديث بما رسيد، يكى امر و ديگرى نهى بود چه كنيم؟

فرمود: به هيچ كدام عمل مكن تا امام خود را ملاقات كرده و از آن دو بپرسى.

گفتم: ناچاريم كه به يكى از آن دو عمل كنيم.

ص: 267

فرمود: در اين صورت به آن حديث كه مخالف با عامّه است عمل كن.

[مؤلّف گويد:] در حالى امام عليه السّلام دستور به ترك احاديث موافق عامّه فرموده كه احتمال موارد تقيّه را داده، و براى احاديث مخالف آن اين احتمال را نفرموده.

و از معصومين عليهم السّلام نقل است كه فرموده اند: «اگر با اختلاف احاديث ما مواجه شديد در اين صورت احاديث اجماعى آن را بپذيريد، زيرا عارى از شكّ و ترديد است».

و مانند اين اخبار بسيار است و نياز به ذكر آنها نبوده، و اينجا مكان مناسبى براى ذكر موارد معارض نيست.

(1) 236- و از بشير بن يحيى عامرى از ابن ابى ليلى نقل است كه گفت: من و أبو حنيفه بر جعفر بن محمّد (عليهم السّلام) وارد شديم و آن حضرت ضمن خوش آمد گويى به ما فرمود: اى ابن أبى ليلى همراه تو كيست؟

گفتم: قربانت گردم، مردى از أهل كوفه است كه داراى رأى و بصيرت و نفوذ است.

فرمود: شايد همان باشد كه همه چيز را از نظر خود قياس مى كند؟

ص: 268

(1) سپس فرمود: اى نعمان، آيا مى توانى سر خود را قياس كنى؟ گفت: نه.

فرمود: فكر نمى كنم بتوانى چيزى را قياس كنى، آيا به بادزن دو چشم و تلخى داخل دو گوش و سردى دو سوراخ بينى، و شيرينى در دهان، شناخت دارى؟ گفت: نه.

ابن أبى ليلى گفت: عرض كردم: قربانت گردم، از اين مطالبى كه فرموديد ما را در كورى رها مفرماييد!.

فرمود: بسيار خوب، پدرم از پدران گرامش عليهم السّلام مرا حديث كرد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: خداوند دو چشم آدميزاده را از دو چربى آفريده و در آن دو بادزن قرار داد، در غير اين صورت هر دو آب مى شدند، و هر خار و خاشاكى كه داخل آن ميشد آن را ذوب مى كرد، و آن بادزن آنچه از خار و خاشاك كه داخل چشم مى شود را بيرون مى اندازد، و خداى سبحان تلخى را در داخل گوش قرار داد تا پرده و حجابى براى مغز باشد، و هر جانورى كه داخل آن شود با برخورد با آن تلخى سريع باز مى گردد، و اگر اين تلخى نبود به مغز مى رسيد و آن را فاسد مى كرد، و خداوند سردى و خنكى را در دو سوراخ بينى براى اين قرار داد كه حجاب و پرده اى در وصول به مغز باشد، و گر نه به آن مى رسيد،

ص: 269

و قرار گرفتن شيرينى و گوارايى در دهان؛ منّتى الهى بر آدميزاده بود تا طعم خوراك و نوشيدنى را حسّ كند.

و امّا كلمه اى كه أوّل آن كفر است و آخرش ايمان؛ گفتار «لا إله إلّا اللَّه» است، سپس فرمود: اى نعمان، از قياس حذر كن، زيرا پدرم از پدران گرامش عليهم السّلام برايم نقل كرده كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «كسى كه پاره اى از دين را با نظر خود قياس كند خداوند او را قرين ابليس سازد، زيرا او اوّلين قياسگر است، آنجا كه گفت: مرا از آتش آفريدى و آدم را از خاك»، پس دست از رأى و قياس برداريد، زيرا دين خداى سبحان بر قياس وضع نشده است.

(1) 237- و در روايتى ديگر نقل است كه امام صادق عليه السّلام در بدء ورود أبو حنيفه بدو فرمود: تو كيستى؟ گفت: أبو حنيفه.

فرمود: همان مفتى أهل عراق؟ گفت: آرى.

فرمود: با چه چيزى به مردم فتوا مى دهى؟ گفت: با قرآن.

فرمود: آيا به تمام قرآن از ناسخ و منسوخ تا محكم و متشابه آن عالمى؟ گفت: آرى.

ص: 270

(1) فرمود: مراد خداوند در آيه: «و در آنها آمد و شد را به اندازه كرديم [و گفتيم:] در آنها شبها و روزها ايمن و بى بيم رفت و آمد كنيد- سبأ: 18»، كدام موضع است؟

أبو حنيفه گفت: آن ميان مكّه و مدينه است، با اين جواب امام صادق عليه السّلام روى به جانب أهل مجلس كرده و فرمود:

شما را به خدا قسم آيا تا حال شده كه ميان مكّه و مدينه سير كنيد و بر جان و اموال خود در امان باشيد؟

همگى گفتند: نه، بخدا همين است كه شما مى فرماييد.

پس امام عليه السّلام فرمود: واى بر تو اى أبو حنيفه، خداوند جز حقّ را نگويد، بگو ببينم مراد خداوند در آيه: «و هر كه در آن درآيد ايمن است- آل عمران: 97» كدام مكان است؟ گفت: آن بيت اللَّه الحرام است. امام عليه السّلام روى به جانب أهل مجلس كرده و فرمود:

شما را بخدا قسم مگر عبد اللَّه بن زبير و سعيد بن جبير با داخل شدن به بيت اللَّه الحرام از قتل محفوظ ماندند؟

همگى گفتند: بخدا همين طور است كه شما مى گوييد.

ص: 271

(1) فرمود: واى بر تو اى أبو حنيفه، خداوند جز حقّ نگويد.

أبو حنيفه گفت: من علمى به قرآن ندارم، بلكه عالم به قياس مى باشم.

فرمود: با رجوع به علم قياس خود بگو نزد خدا [گناه] قتل عظيمتر است يا زنا؟

گفت: بلكه قتل.

فرمود: پس چگونه خداوند در قتل به دو شاهد اكتفا فرموده ولى در زنا جز به چهار شاهد رضا نداده؟

سپس فرمود: نماز افضل است يا روزه؟ گفت: بلكه نماز افضل است.

فرمود: بنا بر قياس تو بر حائض قضاى نمازهايى كه نخوانده واجب است نه روزه، حال اينكه خداوند متعال قضاى روزه را بر او واجب فرموده نه نماز.

امام صادق عليه السّلام به أبو حنيفه فرمود: نجاست بول بالاتر است يا منى؟

گفت: بول نجس تر است.

فرمود: بنا بر قياس تو غسل بر بول واجب است نه بر منى، حال اينكه خداوند

ص: 272

متعال غسل را بر منى واجب فرموده است نه بر بول.

(1) أبو حنيفه گفت: من صاحب رأى مى باشم.

فرمود: نظر تو در باره مردى كه برده اش هر دو در يك روز [با دو زن] ازدواج مى كنند و در همان شب با زنانشان همبستر مى شوند، سپس هر دو به سفر رفته و همسران خود را در خانه اى قرار مى دهند، پس از مدّتى دو همسر هر كدام دارى پسرى مى شود، دست بر قضا سقف خانه ريخته و دو زن كشته شده و دو فرزند مى مانند، بنا به رأى تو كداميك از آن دو غلام برده است و ديگرى مالك، و كدام وارث است و كدام موروث؟

گفت: من تنها در حدود واردم.

فرمود: نحوه اقامه حدّ در باره فرد كورى كه چشم مرد سالمى را در مى آورد، و فرد دست بريده اى كه دست مردى را قطع مى كند، در اين موارد چگونه است؟

گفت: من تنها به بعثت انبياء عالمم.

فرمود: بگو ببينم خداوند در آيه اى كه خطاب به موسى و هارون هنگام بعثتشان به فرعون فرمود: «شايد كه پند پذيرد يا بترسد- طه: 44» اين «لعلّ» بنظر تو شكّ است؟

گفت: آرى.

ص: 273

(1) فرمود: و آن از جانب خدا شكّ بود كه گفت: «شايد»؟ أبو حنيفه گفت: نمى دانم.

حضرت فرمود: تو پندارى بر اساس كتاب خدا فتوا مى دهى در حالى كه از أهل آن نيستى، و پندارى كه صاحب قياسى، حال اينكه نخست فرد قياسگر ابليس ملعون بود، و دين اسلام بر پايه قياس بنا نشده، و پندارى تو صاحب رأى و نظرى و تنها رأى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله صواب و درست است، و جز آن خطاب و نادرست مى باشد، زيرا خداوند متعال فرموده: «پس ميان آنان بدان چه خداوند نشانت داده حكم كن»، و اين را به غير او نفرمود، و پندارى كه تو صاحب حدود مى باشى، و كسى كه قرآن بر او نازل شده شايسته تر است به علم حدود از تو، و پندارى كه تو عالم به مبعث انبياء مى باشى، و خود خاتم الأنبياء بيش از تو بدانها واقف است، و اگر نبود كه مى گفتند: بر زاده رسول خدا وارد شد و از او سؤالى نكرد از تو هيچ نمى پرسيدم، قياس كن اگر أهل قياسى.

أبو حنيفه گفت: ديگر بعد از اين مجلس به رأى و قياس در دين خدا كلامى نگويم.

فرمود: هرگز، بى شكّ حبّ رياست تو را رها نخواهد ساخت، همان طور كه

ص: 274

پيشينيان تو را رها نساخت.- پايان خبر.

(1) 238- و از عيسى بن عبد اللَّه قرشى نقل است كه: روزى أبو حنيفه بر امام صادق عليه السّلام وارد شد، حضرت بدو فرمود: به من گفته اند كه تو قياس مى كنى. گفت: آرى.

فرمود: قياس مكن زيرا نخست فرد قياسگر ابليس ملعون بود وقتى كه گفت: «مرا از آتش آفريدى و او (آدم) را از خاك- اعراف: 12»، او ميان آتش و خاك قياس كرد، و اگر نورانيّت آدم را با نورانيّت آتش قياس مى كرد امتياز ميان دو نور و پاكيزگى يكى را بر ديگرى در مى يافت.

(2) 239- و از حسن بن محبوب از سماعة بن مهران نقل است: روزى أبو حنيفه به امام صادق عليه السّلام گفت: فاصله ميان مشرق و مغرب چقدر است؟

حضرت فرمود: مسير يك روزه خورشيد بلكه كمتر از آن.

راوى گويد: أبو حنيفه منكر اين جواب شد.

پس حضرت فرمود: اى عاجز، براى چه منكر اين هستى كه خورشيد از مشرق طلوع و در مغرب در كمتر از يك روز غروب مى كند؟!- پايان خبر.

ص: 275

(1) 240- از عبد الكريم بن عتبه نقل است كه گفت: روزى در مكّه نزد امام صادق عليه السّلام بودم كه گروهى از معتزله نزد آن حضرت آمدند، در ميانشان عمرو بن عبيد بود و واصل بن عطاء و حفص بن سالم و جماعتى از رؤوسايشان، و اين زمانى بود كه وليد (خليفه بنى مروان) به قتل رسيده و ميان أهل شام اختلاف افتاده بود، پس اين گروه به سخن پرداخته و خطبه خواندند و كلام را به درازا كشاندند.

پس آن حضرت عليه السّلام بديشان فرمود: سخن بسيار گفتيد و كلام را طولانى ساختيد، يكى از ميان خود انتخاب كنيد تا با همان حجّت شما با كلامى موجز سخن گويد.

پس عمرو بن عبيد انتخاب شده و مطلب را با اطناب در كلام رساند، و از مطالبى كه گفت يكى اين بود:

أهل شام خليفه خود را كشتند، و خدا برخى از ايشان را بدست ديگرى مضروب ساخت و كارشان را به اختلاف و تشتّت كشاند، در اين موقعيّت ما مردى را يافتيم كه برخوردار از دين و عقل و جوانمردى و معدنى براى خلافت است، او كسى نيست جز محمّد ابن عبد اللَّه بن حسن، و قصد آن داريم بر او گرد آمده و بيعت كنيم، سپس كار خود را با او ظاهر كنيم، و مردم را بسويش بخوانيم، پس هر كه با او بيعت كرد ما با اوييم و او از ما است،

ص: 276

و هر كه ما را ترك كند، دست از او برداريم، و هر كه عليه ما شمشير كشد بر ستمى كه كرده با او به جنگ و جهاد پردازيم تا او را به حقّ و أهل آن بازگردانيم، و ما بسيار مايليم كه آن را بر شما عرضه كنيم، زيرا ما بسيار به شما نيازمنديم، و آن بجهت فضل شما و بسيارى شيعيانتان مى باشد.

(1) پس وقتى كلامش به پايان رسيد امام صادق عليه السّلام فرمود: آيا رأى همه شما همان است كه عمرو گفت؟

گفتند: آرى، پس آن حضرت حمد و ثناى الهى گفته و بر رسول خدا صلوات فرستاد آنگاه گفت: ما تنها زمانى به خشم آييم كه معصيت خدا شود، پس در صورت اطاعت خداوند ما راضى و خشنوديم، اى عمرو به من بگو ببينم اگر امّت قلّاده حكومت خود را بر گردن تو انداخته و تو را بى هيچ خونريزى و مشكلى حاكم كرده و بگويد: «هر كه را كه خواهى به ولايت رسان» تو چه كسى را انتخاب مى كنى؟

عمرو گفت: من خلافت را در شورايى ميان مسلمين قرار مى دهم.

فرمود: آيا ميان تمام امّت؟ گفت: آرى.

فرمود: ميان فقيهان و أهل خيرشان؟ گفت: آرى.

ص: 277

(1) فرمود: ميان قريش و غير آنان؟ ميان عرب و عجم؟ گفت: آرى.

فرمود: بگو ببينم اى عمرو، آيا أبو بكر و عمر را مى پذيرى يا از آن دو تبرّى مى جويى؟

گفت: مى پذيرم.

فرمود: اى عمرو اگر تو فردى بودى كه از اين دو تبرّى مى جستى براى تو مجاز بود كه خلافشان رفتار كنى، و گر نه با آن دو مخالفت كرده اى، زيرا عمر بدون هيچ مشاوره اى خلافت را به أبو بكر داده و با او بيعت نمود، سپس أبو بكر نيز بدون مشورت عهد خلافت را بدو داد، سپس عمر آن را به شورا ميان شش نفر نهاد. و احدى از انصار جز اين شش نفر از قريش را در آن راه نداد، سپس سفارشى ميان مردم كرد كه من فكر نكنم نه تو و نه اصحابت از آن خوشتان بيايد، گفت: چه كرد؟

فرمود: به صهيب «1» دستور داد تا سه روز نماز را بر مردم اقامه كند، و فقط اين شش

ص: 278

نفر مشاوره كنند، جز عبد اللَّه بن عمر كه حقّ مشاوره با او را دارند ولى او رأى و نظر ندارد، و به جماعت حاضر از مهاجر و انصار گفت: اگر پس از گذشت سه روز آن شش نفر از كار فارغ نشدند همه را گردن زنيد، و اگر چهار تن از ايشان پيش از گذشت سه روز اجماع كردند و دو نفر مخالف بود، گردن دو نفر زده شود. آيا شما جماعت حاضر راضى به اين كار هستيد كه امر خلافت را بنا به رأى عمر اين گونه به شورا ميان مسلمين قرار دهيد؟ گفتند: نه حاضر نيستيم.

(1) فرمود: اى عمرو، دست از اين كار بردار، فكر مى كنى اگر با اينكه گفتى (محمّد بن- عبد اللَّه بن حسن) بيعت كنى و تمام امّت بر اين كار اجماع كنند، و پس از آن كارتان به مسأله مشركين نامسلمانى كه جزيه نمى دهند بكشد، آيا نزد تو يا صاحبت علمى هست كه همانند سيره رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره مشركين در جزيه رفتار كنيد؟ گفتند: آرى.

ص: 279

(1) فرمود: پس چه مى كنيد؟ گفتند: ابتدا ايشان را به اسلام مى خوانيم، و گر نه آنان را امر به پرداخت جزيه مى كنيم.

فرمود: و اگر مجوس و أهل كتاب بودند چه؟ گفتند: هر چند مجوس بوده و أهل كتاب باشند، فرمود: و اگر بت پرست و بندگان آتش و حيوانات بوده و أهل كتاب نبودند چه؟

گفتند: فرقى نمى كند همه يكسانند.

فرمود: بگو ببينم آيا از قرآن خبر دارى؟ گفت: آرى.

فرمود: در آيه: «با كسانى از كتاب داده شدگان (جهودان و ترسايان) كه به خداى و روز واپسين ايمان نمى آورند و آنچه را كه خدا و پيامبر او حرام كرده اند حرام نمى شمارند و دين حقّ را نمى پذيرند كارزار كنيد تا آنگاه كه به دست خود جزيه دهند در حالى كه خواران (أهل تسليم و خضوع) باشند- توبه: 29» خداوند استثناء قائل شده و أهل كتاب را مشروط ساخته، با اين حال آيا اينان و كسانى كه كتابى ندارند يكسانند؟ گفت: آرى.

فرمود: از كه اين مطلب را گرفته اى؟ گفت: از مردم شنيده ام كه آن را مى گويند.

فرمود: آن را رها كن، اگر جزيه ندادند و تو بر ايشان غالب شدى با غنيمت چه مى كنى؟

ص: 280

(1) گفت: خمس آن را خارج و بقيّه چهار پنجم را ميان جنگجويان تقسيم مى كنم.

فرمود: آيا همه را فقط ميان جنگجويان تقسيم مى كنى؟ گفت: آرى.

فرمود: با اين كار با كردار و سيره رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مخالفت نموده اى، و ميان من و تو فقيهان مدينه و مشايخ ايشان حاكم، از هر كدام بپرسى بى هيچ اختلاف و منازعه اى خواهند گفت كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با اعراب مصالحه كرد بشرطى كه آنان را در سرزمينهاى خودشان رها سازند و اينان نيز هجرت نكنند، و در صورت جنگ به كمك آن حضرت آمده و همراه او بجنگند، و هيچ غنيمتى بديشان نرسد، و تو مى گويى ميان همه اشان تقسيم مى كنم، با اين سخن با شيوه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره مشركين مخالفت كرده اى، اين را رها كن، بگو ببينم نظرت در مورد صدقه (زكات) چيست؟

راوى گويد: عمرو اين آيه را: «همانا صدقه ها (زكات) براى نيازمندان و درماندگان و كاركنان بر آن و ... است- توبه: 60» تا آخر تلاوت كرد، حضرت فرمود:

آرى ولى چگونه آنها را تقسيم مى كنى؟

گفت: آنها را هشت قسمت مى كنم، و هر قسمت را به گروهى مى دهم.

ص: 281

(1) حضرت فرمود: اگر تعداد گروهى ده هزار نفر بود و گروهى ديگرى فقط يك نفر داشت، يا دو يا سه نفر بودند چه، نكند همان مقدار كه براى اين يك نفر تخصيص مى دهى همان را براى آن ده هزار نفر قرار مى دهى؟ گفت: آرى.

فرمود: با صدقات أهل شهر و باديه نشينان چه مى كنى؛ آيا همه را يكسان و مساوى قرار مى دهى؟ گفت: آرى.

حضرت فرمود: با سيره رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در تمامى موارد مخالفت كردى، آن حضرت را عادت بر اين بود كه صدقه باديه نشينان را در همان جا و مال أهل شهر را در شهر تقسيم مى فرمود، و بطور مساوى ميانشان پخش نمى كرد، بلكه تعدادشان را در نظر داشت، و آنچه مى ديد و همان تعداد كه حاضر بودند. اى عمرو اگر در سينه ات مطلبى است مخالف آنچه مى گويم؛ تمام فقيهان أهل مدينه و مشايخ آنان بدون هيچ اختلافى همه تأييد مى كنند كه سيره پيامبر همين بود كه گفتم. سپس روى بجانب عمرو نموده و فرمود:

اى عمرو، از خدا بترس، و شما نيز اى جماعت از خدا بترسيد! زيرا پدرم مرا حديث كرد- و او بهترين أهل زمين و داناترينشان به قرآن و سنّت نبوىّ بود- كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود:

ص: 282

«هر كه بر مردم شمشير كشيده و ايشان را سوى خود بخواند، در حالى كه ميان مسلمانان داناتر از او باشد، يك چنين فردى گمراه است و زورگو».

(1) 241- و از يونس بن يعقوب نقل است كه گفت: روزى نزد امام صادق عليه السّلام بودم كه مردى از أهل شام بر آن حضرت وارد شده و گفت: من مردى وارد به كلام و فقه و فرائض مى باشم، خدمت شما براى مناظره با اصحابت رسيده ام.

حضرت بدو فرمود: اين كلامى كه مى گويى ريشه در كلام رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دارد يا از خودت مى باشد؟ گفت: برخى از سخنان نبوىّ و برخى از جانب خود من است.

فرمود: پس تو شريك پيغمبرى؟ گفت: نه، فرمود: از خداى عزّ و جلّ وحى شنيده اى؟ گفت: نه، فرمود: چنان كه اطاعت پيغمبر را واجب مى دانى اطاعت خودت را هم واجب مى دانى؟ گفت: نه.

حضرت روى بمن داشته و فرمود: اى يونس، اين مرد پيش از آنكه وارد بحث شود خودش را محكوم كرد (زيرا گفته خودش را حجّت دانست بى آنكه دليلى بر حجّيّتش داشته باشد)،

ص: 283

(1) سپس فرمود: اى يونس اگر علم كلام خوب مى دانستى با او سخن مى گفتى، يونس گويد: من گفتم: واى و افسوس! قربانت گردم من شنيدم كه شما از علم كلام نهى مى نمودى، و ميفرمودى: واى بر أصحاب علم كلام، زيرا مى گويند اين درست مى آيد و اين درست نمى آيد، اين به نتيجه مى رسد [و آن نمى رسد]، اين را مى فهميم و اين را نمى فهميم!!.

فرمود: من گفتم: واى بر گروهى كه گفته ام را رها كنند و دنبال خواسته خود بروند.

سپس بمن فرمود: برو بيرون و هر كس از متكلّمين را ديدى بياور.

يونس گويد: من حمران بن اعين و احول و هشام بن سالم را كه علم كلام خوب مى دانستند همراه با قيس ماصر كه به عقيده من در كلام بهتر از آنان بود و علم كلام را از علىّ بن حسين عليهما السّلام آموخته بود را آوردم، چون همگى در مجلس حاضر شديم، آن حضرت سر از خيمه بيرون كرد- و آن خيمه اى بود كه در كوه كنار حرم براى حضرت مى زدند كه چند روز قبل از حجّ آنجا تشريف داشت- چشم حضرت به شترى افتاد كه به دو مى آمد، فرمود: قسم به ربّ كعبه كه اين هشام است!.

ص: 284

(1) ما فكر كرديم مقصود حضرت؛ هشام از اولاد عقيل است كه او را بسيار دوست مى داشت، كه ناگاه هشام بن حكم وارد شد و او در آغاز روئيدن موى رخسار بود و همه ما از او بزرگسالتر بوديم، امام صادق عليه السّلام برايش جا باز كرد و فرمود: هشام با دل و زبان و دستش ياور ماست، سپس فرمود: اى حمران با مرد شامى سخن بگو.

پس او وارد بحث شد و بر شامى غلبه كرد، سپس فرمود: اى طاقى (مؤمن الطّاق أبو جعفر احول) تو با او سخن بگو. او هم سخن گفت و غالب شد، سپس فرمود: اى هشام بن سالم تو هم گفتگو كن، او با شامى برابر شد و كارشان به تعارف كشيد و پيروز و غالبى نداشت، سپس امام صادق عليه السّلام به قيس ماصر فرمود: تو با او سخن بگو، او وارد بحث شد و حضرت از مباحثه آن دو مى خنديد زيرا مرد شامى گير افتاده بود پس بمرد شامى فرمود: با اين جوان- يعنى هشام بن حكم- صحبت كن، گفت: حاضرم،

ص: 285

(1) سپس شامى به هشام گفت: اى جوان در باره امامت اين مرد از من بپرس، هشام (از اين بى ادبى) آنچنان به خشم آمد كه مى لرزيد، پس هشام گفت: اى مرد، آيا پروردگارت به مخلوقش خير انديش تر است يا مخلوق به خودشان؟ شامى: بلكه پروردگارم نسبت به مخلوق خود خير انديش تر است، هشام: در مقام خير انديشى براى مردم چه كرده است؟ شامى: براى ايشان حجّت و دليلى بپا داشته تا متفرّق و مختلف نشوند و او ايشان را با هم الفت دهد و ناهمواريهاى ايشان را هموار سازد و آنان را از قانون پروردگارشان آگاه سازد.

هشام: او كيست؟ شامى: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است، هشام: بعد از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كيست؟ شامى: قرآن و سنّت است، هشام: قرآن و سنّت براى رفع اختلاف امروز ما سودمند است؟ شامى: آرى، هشام: پس چرا من و تو اختلاف كرديم و براى مخالفتى كه با تو داريم از شام به اينجا آمدى؟! و تو پندارى كه رأى و نظر راه دين است و تو خود معترفى كه رأى و نظر بر يك قول واحد مختلف جمع نمى گردد!

ص: 286

(1) مرد شامى در حالت تفكّر و انديشه خاموش ماند، امام صادق عليه السّلام به او گفت: چرا سخن نمى گويى، گفت: اگر بگويم اختلاف نكرده ايم ستيزه و جدل كرده ام، و اگر بگويم قرآن و سنّت از ما رفع اختلاف مى كند باطل گفته ام زيرا عبارات كتاب و سنّت معانى مختلفى را متحمّل است، ولى همين استدلال بسود من و زيان هشام است! حضرت فرمود: از او بپرس تا بفهمى كه سرشار است.

پس شامى به هشام گفت: اى مرد، چه كسى به خلق خير انديش تر است؛ پروردگارشان يا خودشان؟!. هشام: پروردگارشان از خودشان خير انديش تر است.

شامى: آيا پروردگار شخصى را بپا داشته است كه ايشان را متّحد كند و ناهمواريشان را هموار سازد و حقّ و باطل را به ايشان بازگويد؟ هشام: آرى. شامى: او كيست؟

هشام: در ابتداى شريعت؛ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بود أمّا پس از او عترت آن حضرت مى باشند.

شامى: عترت پيامبر كيست كه قائم مقام او و حجّت مى باشد؟ هشام: امروز يا در گذشته؟

ص: 287

(1) شامى: امروز كيست؟ هشام (با اشاره به امام صادق عليه السّلام) گفت: همين شخصى كه بر مسند نشسته و از اطراف جهان بسويش رهسپار گردند، به ميراث علمى كه از پدرانش دست بدست گرفته خبرهاى آسمان و زمين را براى ما بازگويد.

شامى گفت: من چگونه مى توانم آن را بفهمم؟ هشام گفت: هر چه خواهى از او بپرس.

شامى گفت: عذرى برايم باقى نگذاشتى، بر من است كه بپرسم.

امام صادق عليه السّلام فرمود: اى شامى، ميخواهى گزارش سفر و راهت را به خودت بدهم؟ چنين بود و چنان بود.

شامى با سرور و خوشحالى مى گفت: راست گفتى، اكنون به خدا اسلام آوردم.

امام عليه السّلام فرمود: نه، بلكه اكنون به خدا ايمان آوردى، اسلام پيش از ايمان است، بوسيله اسلام از يك ديگر ارث برند و ازدواج كنند و بوسيله ايمان ثواب برند.

شامى عرض كرد: درست فرمودى؛ من نيز شهادت مى دهم كه جز اللَّه هيچ معبودى شايسته عبادت نيست و محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) رسول خدا است و تو جانشين اوصيايى.

ص: 288

(1) سپس امام صادق عليه السّلام رو به حمران كرده و فرمود: تو سخنت را دنبال حديث مى برى (سخنانت مربوط است) و به حقّ مى رسى، و به هشام بن سام متوجّه شده و فرمود: تو در پى حديث مى گردى ولى قدرت تشخيص ندارى (قصد دارى مربوط سخن بگوئى ولى نمى توانى)، پس رو به احوال نموده و فرمود: تو بسيار قياس مى كنى، از موضوع خارج مى شوى، مطلبى باطل را به باطلى ردّ مى كنى و باطل تو روشنتر است.

سپس رو به قيس ماصر كرده و فرمود: سخن تو بگونه اى است كه هر چه خواهى به حديث پيامبر نزديكتر باشد دورتر شود حقّ را به باطل مى آميزى با آنكه حقّ اندك از باطل بسيار بى نياز مى كند، تو و احول از شاخه اى به شاخه اى مى پريد و با مهارتيد.

يونس گويد: بخدا من فكر مى كردم آن حضرت نسبت به هشام همتاى آنچه در باره آن دو گفت مى فرمايد، ولى فرمود: اى هشام تو به هر دو پا به زمين نمى خورى (يعنى طورى كه جوابى برايت نباشد) تا خواهى بزمين برسى پرواز مى كنى (يعنى بمحض شكست خود را نجات مى دهى)، همچو تويى بايد با مردم سخن بگويد، خود را از لغزش نگه دار، شفاعت ما در پى آن- به خواست خداوند- مى آيد.

(2) 242- و از يونس بن يعقوب نقل است كه گفت: روزى جمعى از أصحاب و ياران كه

ص: 289

حمران و ابن نعمان و ابن سالم و طيّار در ميانشان بودند خدمت امام صادق عليه السّلام جمع شده و گروه ديگرى در اطراف هشام بن حكم كه تازه جوانى بود گرد آمده بودند، امام صادق عليه السّلام رو به هشام بن حكم كرده فرمود: اى هشام، گفت: لبّيك اى زاده رسول خدا، فرمود: آيا گزارش نمى دهى كه با عمرو بن عبيد (در مباحثه) چه كردى و چگونه از او پرسش نمودى؟ عرض كرد: جلالت شما مرا مى گيرد و شرم مى دارم و زبانم نزد شما بكار نمى افتد! امام عليه السّلام فرمود: چون به شما امرى نمودم بجاى آريد.

هشام گفت: وضع عمرو بن عبيد و خبر مجلس مسجد بصره او بمن رسيد. بر من گران آمد، پس بسويش رفته و روز جمعه اى وارد بصره شده و به مسجد آنجا در آمدم، جماعت بسيارى را ديدم كه حلقه زده و عمرو بن عبيد در ميان آنان بود، جامه پشيمنه سياهى به كمر بسته و عبائى بدوش انداخته و مردم از او سؤال مى كردند، از مردم راه خواستم، بمن راه دادند تا در آخر مردم بزانو نشستم، آنگاه گفتم:

اى مرد دانشمند من مردى غريبم، اجازه دارم مسأله اى بپرسم؟ گفت: بپرس، گفتم:

ص: 290

(1) شما چشم داريد، گفت: پسر جانم اين چه سؤالى است، چيزى را كه مى بينى چگونه از آن مى پرسى؟! گفتم: سؤال من همين طور است. گفت: بپرس پسر جانم، اگر چه پرسشت احمقانه است. گفتم: شما جواب همان را بفرماييد. گفت: بپرس.

گفتم: شما چشم داريد؟ گفت: آرى،: با آن چكار مى كنيد؟: با آن رنگها و اشخاص را مى بينم،: بينى داريد؟: آرى،: با آن چه مى كنى،: مى بويم.: دهان داريد؟: آرى،:

با آن چه مى كنيد؟: مزه را مى چشم،: گوش داريد؟: آرى،: با آن چه مى كنيد؟: با آن صدا را مى شنوم،: شما دل داريد؟: آرى،: با آن چه مى كنيد؟: با آن هر چه بر اعضاء و حواسم درآيد تشخيص مى دهم.

گفتم: مگر با وجود اين اعضاء از دل بى نيازى نيست؟ گفت: نه، گفتم: چگونه؛ با آنكه اعضاء صحيح و سالم باشد (ديگر چه حاجت به دل دارى)؟

ص: 291

(1) گفت: پسر جانم هر گاه اعضاى بدن در چيزى كه ببويد يا ببيند يا بچشد يا بشنود ترديد كند، آن را بدل ارجاع دهد تا ترديدش برود و يقين حاصل كند، من گفتم: پس خدا دل را براى رفع ترديد اعضاء گذاشته است؟ گفت: آرى، گفتم: دل لازم است و گر نه اعضاء را يقينى نباشد. گفت: آرى. گفتم: اى أبا مروان (كنيه عمرو بن عبيد) خداى تبارك و تعالى كه اعضايت را بدون امامى كه صحيح را تشخيص دهد و ترديد را متيقّن كند وانگذاشته، اين همه مخلوق را در سرگردانى و ترديد و اختلاف واگذارد و براى ايشان امامى كه در ترديد و سرگردانى خود به او رجوع كنند قرار نداده؛ در صورتى كه براى اعضاى تو امامى قرار داده كه حيرت و ترديدت را به او ارجاع دهى؟!! او ساكت شد و جوابى نداد، سپس متوجّه من شده و گفت: آيا تو هشام بن حكمى؟ گفتم: نه، گفت: از همنشينهاى او هستى؟ گفتم: نه گفت: أهل كجايى؟ گفتم: أهل كوفه. گفت: پس تو همان هشامى. سپس مرا در آغوش گرفته و بجاى خود نشانيد و خودش از آنجا برخاست و تا من آنجا بودم سخن نگفت.

ص: 292

حضرت صادق عليه السّلام خنديد و فرمود: اين را چه كسى به تو آموخت؟

عرض كردم: اى زاده رسول خدا بر زبانم جارى شد.

حضرت فرمود: بخدا سوگند اين مطالب در صحف إبراهيم و موسى مكتوب است.

(1) 243- و به اسناد مذكور در قبل از امام صادق عليه السّلام نقل است كه در باره آيه مباركه:

«ما را به راه راست هدايت فرما» فرمود: يعنى ما را به راه راست هدايت و راهنمايى كن، يعنى به ملازمت راهى كه ما را به محبّت تو و دين تو مى رساند، و از پيروى هواى نفس كه باعث نابودى يا پيروى آراء شخصى كه باعث هلاكت است، ممانعت نمايد- ارشاد فرما، زيرا هر كه از هواى خود پيروى كرده و خود رأى باشد مانند همان شخص است كه شنيده بودم: مردم ساده لوح بسيار او را مى ستايند و به بزرگى از او ياد مى كنند، پس من مشتاق گشتم تا از نزديك او را ببينم، امّا بگونه اى كه مرا نشناسد تا شخصيّت او را ارزيابى كنم.

اتّفاقاً روزى او را در مكانى ديدم كه جمعيّت زيادى از عوام گردش جمع گشته اند، چهره ام را پوشاندم، و بطور ناشناس به ميان آنان رفتم تا نظاره گر او و مردم پيرامون او باشم. پيوسته به اطوار و نيرنگ مردم را فريب مى داد، سپس براه افتاد و مردم بدنبالش رفتند تا به جايى رسيد كه از مردم جدا شد، مردم برگشته و پى كار خود رفتند،

ص: 293

امّا او ديگر برنگشت و همچنان مى رفت، بدنبالش رفتم، در بين راه به دكّان نانوايى رسيد در آنجا توقّف كرد، به محض آنكه نانوا به كارى مشغول گرديد دو عدد نان دزديد و راه افتاد، من تعجّب كردم، ولى با خود گفتم: شايد با نانوا داد و ستدى دارد، آنگاه به شخصى رسيد كه انار داشت او را هم غافلگير كرده سپس دو عدد انار برداشت، اين عملش نيز تعجّبم را برانگيخت امّا با خود انديشيدم كه شايد با يك ديگر حسابى دارند.

با خود گفتم: چه نيازى او را وادار به دزدى كرده است؟ چرا وقتى خود را از چشم نانوا و انار فروش دور مى ديد چنين كارى انجام مى داد؟ بارى همچنان بدنبال او رفتم، به فرد بيمارى رسيد، دو قرص نان و دو انار را جلوى او نهاده و رفت، من هم به دنبالش رفتم تا در نقطه اى از بيابان ايستاد. خود را به او رسانده و گفتم: اى بنده خدا، آوازه نيكى تو را شنيده و مايل بودم كه از نزديك تو را ببينم، حال به ديدارت آمدم، ولى كار عجيبى از تو مشاهده كردم كه فكرم را پريشان ساخته است. از تو مى پرسم كه برايم توضيح دهى تا خيالم آسوده شود، گفت: چه ديدى؟ گفتم: تو را كه به نانوايى رسيدى و از او دو نان دزديدى؟ و از انار فروش گذر كردى و از آن نيز دو انار سرقت كردى؟! (1) امام عليه السّلام فرمود: در پاسخ من گفت: پيش از هر چيز به من بگو تو كيستى؟

گفتم: يكى از فرزندان حضرت آدم از امّت حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله هستم.

ص: 294

بار ديگر گفت: از چه كسانى، گفتم: فردى از دودمان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله، پرسيد: در كجا زندگى مى كنى؟ گفتم: مدينه.

گفت: شايد تو جعفر بن محمّد فرزند علىّ بن حسين بن علىّ بن أبى طالب هستى؟

گفتم: آرى.

گفت: ولى اين شرافت خانوادگى برايت سودى نخواهد داشت با اين ناآگاهيت به آنچه مايه شرافت تو است، علم جدّ و پدرت را بيكار گذاشته اى، اگر چنين نبود چگونه عملى را كه انجام دهنده اش شايسته ستايش و سپاسگزارى است آن را ناپسند شمارى؟

گفتم: آن چيست؟ (1) پاسخ داد: كتاب خدا؛ قرآن. گفتم: چه چيز آن را ندانسته ام؟! گفت: اين آيه: «هر كه كار نيكى آورد ده چندان آن پاداش دارد، و هر كه كار بدى آورد جز همانند آن كيفر نبيند- انعام: 160»، بنا بر اين چون دو نان دزديدم دو گناه بود، و براى دزديدن دو انار دو گناه، پس اين شد چهار گناه، چون هر يك از آنها را در راه خدا صدقه دادم چهل ثواب خواهم داشت، از چهل حسنه در برابر چهار سيّئه چهار تا كم مى شود و سى و شش حسنه برايم باقى مى ماند.

ص: 295

گفتم: مادرت به عزايت بنشيند! تو كتاب خدا را نفهميده اى، مگر نشنيده اى كه خداى عزّ و جلّ مى فرمايد: «خدا فقط كار پرهيزكاران را مى پذيرد- مائده: 31»؟ يقيناً چون دو نان دزديدى به دو گناه دچار گشتى و جهت سرقت دو انار هم دو گناه ديگر، و چون مال مردم را به جاى اينكه به خودشان بازگردانى بدون رضايت آنان به ديگرى دادى، بى شكّ چهار گناه بر آن افزودى و چهل حسنه به چهار گناه نيفزودى!!.

حضرت فرمود: آن شخص در حالى كه با نگاه خود مرا دنبال مى كرد، برگشتم و رهايش ساختم.

(1) 244- و به اسناد مذكور در قبل از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه فرمود:

روزى فردى از مخالفين ما در حضور امام صادق عليه السّلام به يكى از شيعيان گفت: در باره آن ده نفر از صحابه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله چه مى گويى؟! شيعه گفت: سخن خير و نيكويى كه خداوند بواسطه آن گناهانم را بريزاند و درجاتم را رفعت بخشد.

گفت: خدا را شكر كه مرا از بغض و كينه ات نجات داد، من پنداشته بودم كه تو رافضى مذهبى و به صحابه كينه مى ورزى.

ص: 296

(1) شيعه گفت: هر كه به يكتن از آن ده نفر بغض ورزد خدا لعنتش كند! او گفت: نكند تو در كلام تأويل كردى، حال بگو در باره كسانى كه در باره آن ده تن از صحابه كينه مى ورزند چه مى گويى؟

شيعه گفت: هر كه به آن ده نفر از صحابه كينه بورزد لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد. با شنيدن اين سخن آن فرد از جا جسته و سر او را بوسيده و گفت: مرا بخاطر تهمتى كه پيش از اين در رافضى بودنت زدم ببخش.

شيعه گفت: تو را حلال كردم و تو برادر من هستى. سپس آن فرد بازگشته و رفت.

امام صادق عليه السّلام به او فرمود: عالى گفتى- تمام خيرت از خداست- همه فرشتگان از حسن توريه «1» و سخن نيكويى كه تو را نجات داد بى آنكه لطمه اى به دينت برسد به شگفت آمده و مسرور شدند، خداوند در دل مخالفين ما غمى بر غمى افزود، و مراد محبّين ما را در قبولى محبّت به ما در تقيه اشان از مخالفين پوشاند.

يكى از أصحاب گفت: اى زاده رسول خدا، ما از كلام او سر درنياورديم جز موافقت

ص: 297

با آن فرد خيره سر ناصب!.

(1) حضرت فرمود: اگر شما متوجّه منظور او نشديد ما بخوبى آن را فهميديم، و او مشكور خدا واقع شد، بى شكّ ولىّ ما با دوستانمان دوست است و با دشمنانمان دشمن. هر گاه خداوند او را به مخالفى از ما بيازمايد، وى را توفيق جواب نيكويى دهد تا دين و آبرويش حفظ گردد، و خداوند بواسطه تقيّه ثوابش را عظيم گرداند. دوست شما گفت:

هر كه يكى از اين ده نفر را عيب كند بر او لعنت خدا باد. يعنى: هر كى فقط يك تن از ايشان را عيب كند، و مرادش أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام بود.

و در مرتبه دوم گفت: هر كه ايشان را عيب كرده يا دشنام دهد لعنت خدا بر او باد، و راست هم گفت، زيرا لعن جمع آنان مشمول حضرت أمير نيز مى شد زيرا يكى از ايشان است، پس وقتى علىّ را عيب و نكوهش نكرد هيچ كدامشان را ذمّ و عيب نكرده، و تنها برخى از ايشان را عيب گفته، و يك چنين توريه اى براى حزقيل پيامبر؛ با قوم فرعون وقتى از او نزد فرعون سعايت و بدگويى كردند رخ داد، حزقيل پيامبر، ايشان را به يكتاپرستى و نبوّت موسى دعوت مى كرد، و به برترى محمّد رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله

ص: 298

بر تمام انبياء و خلايق مى خواند، و نيز تفضيل علىّ بن أبى طالب عليه السّلام و برگزيدگان از امامان بر ساير اوصياى انبياء، و مردم را به برائت و بيزارى از خدايى فرعون دعوت مى نمود، پس سخن چينان نزد فرعون از او سعايت و بدگويى كرده و گفتند: اين حزقيل همه را به مخالفت شما مى خواند، و دشمنان را بر ضدّيت با شما يارى مى دهد.

(1) فرعون با اينان گفت: اين حرفها در باره پسر عمو و جانشين پادشاهى ام و وليعهد من است! اگر گفته شما در باره او درست باشد بر اين كفران نعمت مستحقّ عذاب خواهد بود، و اگر سخن شما راست نباشد بخاطر تعجيل در اين سعايت شديداً عذاب شويد.

پس حزقيل را همراه همان گروه ساعى نزد فرعون آورده و بى پرده گفتند: اى حزقيل تو منكر خدايى فرعون پادشاه شده و كفران نعمت او كردى؟!.

حزقيل گفت: اى پادشاه، تا حال هيچ دروغى از من شنيده اى، گفت: نه.

گفت: پس از اينان بپرس خدايشان كيست؟ گفتند: فرعون. گفت: بپرس خالقشان كيست؟ گفتند: اين فرعون.

گفت: و رازق و ضامن معيشت و زندگيشان كيست؛ همو كه بديها را از ايشان دفع مى كند؟ همگى گفتند: اين فرعون.

ص: 299

(1) حزقيل گفت: اى پادشاه، شما و تمام حاضران را به شهادت مى گيرم كه خداى اينان خداى من و خالقشان خالق من و رازقشان رازق من، و مصلح زندگيشان همو مصلح زندگى من است، من هيچ خدا و رازقى جز خدا و خالق و رازق آنان ندارم.

و شما و تمام حاضران را به شهادت مى گيرم كه من از هر خدا و خالق و رازقى جز خدا و خالق و رازق ايشان بيزارم، و كافر به ربوبيّت اويم.

- معنى كلام حزقيل اين بود كه: خداى اينان اللَّه پروردگار من است، و نگفت آنچه كه آنان خداى خود خواندند خداى من است، و اين معنى بر فرعون و حاضران مجلس پوشيده ماند و همه به توهّم افتادند كه مى گويد: فرعون خدا و خالق و رازق من است.-

فرعون به آنان گفت: اى مردان بد و اى جماعتى كه در ملك من بدنبال فساد هستيد، و اى قاصدان فتنه ميان من و پسر عمويم كه بازوى من است، شما سزاوار عذاب من شديد، چون مى خواستيد كار مرا بفساد كشانده و پسر عمويم را هلاك كنيد و بازويم را بشكنيد! سپس دستور داد تا ميخهايى بر ساق و سينه هر كدامشان بكوبند و دستور داد

ص: 300

شانه داران آهنين گوشت تنشان را پاره پاره كنند، و اين همان كلام الهى است كه فرموده:

«پس خدا او را از بديها و سختيهاى آن نيرنگها كه ساختند نگاه داشت- وقتى نزد فرعون سعايت كردند تا او را بكشد- و عذاب بد و سخت فرعونيان را فرو گرفت- غافر: 45» همان كسانى كه بدگويى حزقيل بفرعون بردند و مستحقّ آنچنان عذاب شدند (شرحش گذشت).

مؤلّف گويد: مانند چنين توريه اى براى امام صادق عليه السّلام در موارد بسيار رخ داده.

يكى از آنها روايتى است كه: (1) 245- از سعيد بن سمّان نقل است كه گفت: روزى نزد امام صادق عليه السّلام بودم كه دو تن از زيدى مذهبان خدمت او رسيده و به امام گفتند: آيا در ميان شما امامى كه اطاعتش واجب باشد هست؟ فرمود: نه، آن دو به امام عليه السّلام گفتند: افراد موثّق و مطمئنّى بما خبر داده اند كه تو به آن عقيده دارى، و كسانى اين مطلب را به ما گفته اند- يكى يكى نامشان را برده- كه همه مردمى با تقوا و كوشا در عبادتند و دروغ نبندند!!.

امام به خشم آمده و فرمود: من به ايشان چنين دستورى نداده ام!!

ص: 301

(1) چون آن دو نفر آثار خشم را در چهره آن حضرت مشاهده كردند خارج شدند.

امام به من فرمود: اين دو را شناختى؟ گفتم: آرى اينان أهل بازار ما هستند و از طايفه زيديه مى باشند، و آن دو فكر مى كنند كه شمشير رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نزد عبد اللَّه بن- حسن است.

حضرت فرمود: خداى لعنتشان كند، دروغ مى گويند، بخدا كه عبد اللَّه بن حسن هرگز آن را نديده؛ نه با يك چشم و نه با دو چشمش، پدرش هم آن را نديده، جز اينكه ممكن است آن را نزد علىّ بن حسين ديده باشد، اگر راست مى گويند چه علامتى در دسته آنست؟ و چه نشانه و اثرى در لبه تيغ آنست؟ همانا شمشير پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نزد من است، همانا پرچم و جوشن و زره و خود پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نزد من است، اگر راست مى گويند در زره پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله چه علامتى است؟ همانا نزد من است پرچم ظفر بخش پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله! نزد من است الواح و عصاى موسى!، نزد من است انگشتر سليمان بن داود! نزد من است طشتى كه موسى قربانى را در آن انجام مى داد! نزد من است آن اسمى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله چون (در كارزار جنگ) آن را ميان مسلمين و كفّار مى گذاشت؛ هيچ تيرى از كفّار به مسلمين نمى رسيد!

ص: 302

و داستان سلاح در خاندان ما همان داستان تابوتست در بنى اسرائيل بر در هر خاندانى كه تابوت پيدا مى شد، نشانه اعطاء نبوّت بود و سلاح به هر كس از ما خانواده رسد امامت به او داده مى شود، و آنها همه نزد من است، همانا پدرم زره رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را پوشيد و دامنش اندكى بزمين مى كشيد و من آن را پوشيدم همچنان بود گاه به زمين مى كشيد و گاه نمى كشيد و اختلاف محسوسى نداشت، و قائم ما كسى است كه چون آن را پوشد- به خواست خداوند- به اندازه قامتش باشد.

(1) 246- پيوسته امام صادق عليه السّلام مى فرمود: علم ما يا مربوط به گذشته است يا نوشته شده، و يا وارد شدن در دل و تأثير در گوش. و براستى كه جفر سرخ و جفر سفيد و مصحف فاطمه عليها السّلام نزد ما است، و جامعه نزد ما است كه نيازمنديهاى مردم هم در آن است.

امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام از تفسير آن كلام سؤال شد، پس فرمود:

«غابر» علم به آينده است، و «مزبور» علم به گذشته است، امّا وارد شدن در دل همان الهام است، و تأثير در گوش همان حديث فرشتگان است، سخنشان را مى شنويم

ص: 303

ولى خودشان را نمى بينيم، و امّا جفر سرخ كيسه اى است كه در آن سلاح رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است و هرگز خارج نشود تا قائم ما أهل بيت قيام كند، و امّا جفر سفيد كيسه اى است كه در آن تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود و كتب نخستين خداوند در آن است.

(1) و در مصحف فاطمه عليها السّلام تمام پيش آمدهاى آينده موجود است، و نيز اسامى تمام حاكمان تا روز قيامت ثبت است.

و جامعه طومارى است به طول هفتاد ذراع، به املاء زبانى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و دستخطّ علىّ عليه السّلام، و بخدا تمام احتياجات مردم تا روز قيامت؛ حتّى جريمه خراش، و يك تازيانه و نيم تازيانه (در حلال و حرام خدا) در آن معيّن شده است.

و زيد بن علىّ بن حسين طمع داشت كه برادرش امام باقر عليه السّلام بدو وصيّت كرده و او را جانشين خويش سازد همانند طمعى كه محمّد ابن حنفيّه پس از شهادت برادرش امام حسين عليه السّلام

ص: 304

در اين مورد داشت، تا اينكه از برادرش زين العابدين معجزه اى ديد كه دلالت بر امامت آن حضرت مى كرد، و ذكر آن در اين كتاب گذشت «1».

پس همان گونه زيد اميد قائم مقامى برادرش امام باقر عليه السّلام را داشت، تا اينكه شنيد از برادرش آنچه شنيد و ديد از برادرزاده اش امام صادق عليه السّلام آنچه ديد.

ديگر از آن موارد روايتى است كه: (1) 247- از أبو بصير نقل است كه گفت: هنگام وفات امام باقر عليه السّلام آن حضرت فرزند خود امام صادق عليهما السّلام را خوانده و عهد را بدو سپرد، پس برادرش زيد بدو گفت:

چرا در باره من همان كه در باره حسن و حسين عليهما السّلام رخداد اعمال نكردى، اميد داشتم كه كار منكرى از تو سر نزند!.

حضرت باقر عليه السّلام بدو فرمود: اى أبو الحسن (كنيه زيد)، امانات در مثال نمى آيند، و نه عهود در رسوم، و هر آينه آنها امورى است سابق و نوشته شده از حجّتهاى خداوند تبارك و تعالى!. سپس آن حضرت جابر بن عبد اللَّه انصارىّ را خوانده و فرمود:

ص: 305

(1) اى جابر، حديث صحيفه را همان طور كه ديدى براى ما بيان كن.

جابر گفت: بسيار خوب اى أبو جعفر، روزى بر سرورم خانم فاطمه زهراء عليها السّلام دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله براى تهنيت ولادت حسين عليه السّلام وارد شدم، ديدم در دستان مبارك آن حضرت طومارى سفيد از درّ است، عرض كردم: اى سرور بانوان، اين طومار چيست؟ فرمود: در آن اسامى امامان از اولادم مى باشد.

عرض كردم: آن را بمن دهيد تا در آن بنگرم، فرمود: اى جابر، اگر ممنوعيت نبود حتماً اين كار را مى كردم، و ليكن دست سودن به آن جز براى انبياء و اوصياء يا أهل بيت پيامبر ممنوع مى باشد، ولى تو اجازه دارى از ظاهر به داخل آن نگاه كنى.

جابر گفت: اين جملات را در آن خواندم:

أبو القاسم محمّد بن عبد اللَّه مصطفى ابن عبد المطّلب ابن هاشم ابن عبد مناف، مادر او آمنه است.

أبو الحسن علىّ بن أبى طالب مرتضى، مادرش فاطمه بنت اسد ابن هاشم بن عبد مناف.

أبو محمّد حسن بن علىّ تقىّ.

أبو عبد اللّه حسين بن علىّ، مادر آن دو فاطمه دختر محمّد.

ص: 306

(1) أبو محمّد علىّ بن حسين عدل، مادرش شهربانويه دخت يزدگرد ابن شهريار.

أبو جعفر محمّد بن على باقر، مادرش امّ عبد اللَّه دخت حسن بن علىّ بن أبى طالب.

أبو عبد اللَّه جعفر بن محمّد صادق، مادرش امّ فروه دخت قاسم بن محمّد بن أبى بكر.

أبو إبراهيم موسى بن جعفر ثقه، مادرش كنيزى بنام حميده مصفّاة است.

أبو الحسن علىّ بن موسى رضا، مادرش كنيزى بنام نجمه است.

أبو جعفر محمّد بن علىّ زكىّ، مادرش كنيزى بنام خيزران است.

أبو الحسن علىّ بن محمّد امين، مادرش كنيزى بنام سوسن است.

أبو محمّد حسن بن علىّ رضى الله عنه، مادرش كنيزى بنام سمانه با كنيه أمّ حسن است.

أبو القاسم محمّد بن حسن، و او حجّة اللَّه قائم است، مادرش كنيزى بنام نرجس است.- درود و صلوات خداوند بر جميع اينان باد «1»-.

ص: 307

(1) 248- زرارة بن أعين گويد: روزى نزد امام صادق عليه السّلام بودم كه زيد على بن علىّ بمن گفت: اى جوانمرد، در باره مردى از آل محمّد كه از تو طلب يارى كند نظرت چيست؟

گفتم: اگر واجب الاطاعه باشد ياريش نمايم، و گر نه در انجام وعده انجام مختارم.

وقتى زيد خارج شد امام صادق عليه السّلام بمن فرمود: بخدا سوگند آنچنان راه را از همه طرف بر او بستى كه هيچ راه گريزى برايش باقى نگذاشتى!!

ص: 308

(1) 249- به امام صادق عليه السّلام عرض شد: اين چه كارى است كه دائماً يكى از شما أهل بيت قيام كرده و كشته مى شود و جماعت زيادى را با خود به كشتن مى دهد؟!.

امام عليه السّلام براى زمانى طولانى سر بزير انداخته سپس فرمود: بى شكّ در ميان ايشان متّهم به دروغ گفتن است و در ميان غير اينان أهل تهمت و دروغ بستن است.

(2) 250- و از آن حضرت- صلوات خدا بر او باد- نقل است كه فرمود: هيچ فردى از ما نيست جز آنكه دشمنى در ميان خانواده اش دارد.

يكى گفت: مگر اولاد امام حسن حقّ را نمى شناسند؟

فرمود: مى شناسند ولى حسد مانعشان مى شود.

(3) 251- از ابن أبى يعفور (كه از حواريون حضرت است) نقل شده كه گفت: روزى من با معلّى بن خنيس به حسن بن حسن بن علىّ بن أبى طالب برخورديم «1»، او بمن گفت:

اى يهودى، بگو بدانم جعفر بن محمّد در باره ما چه مى گويد؟ پس آن حضرت فرمود: بخدا كه او به يهودى شايسته تر از شما دو نفر است، يهودى كسى است كه شراب مى نوشد!!!.

ص: 309

(1) 252- و به همان اسناد نقل است كه گفت: شنيدم امام صادق عليه السّلام مى فرمود: اگر حسن ابن حسن بر زنا و ربا و نوشيدن مسكر بميرد بهتر از اين حالى است كه بر آن مرد.

(2) 253- و از أبو بصير نقل است كه گفت: از امام صادق عليه السّلام در باره آيه مباركه:

«سپس [اين كتاب] را به كسانى از بندگانمان كه برگزيديم ميراث داديم [پس، از آنان برخى بر خود ستمكار بودند، و برخى ميانه رو، و از ايشان برخى به خواست و فرمان خدا به نيكيها پيشى گيرنده اند. اين است فزونى و بخشش بزرگ]- فاطر: 32»، پرسيدم، فرمود: نظر تو چيست؟ گفتم: بندگان برگزيده فقط اولاد حضرت فاطمه عليها السّلام مى باشند.

فرمود: امّا آن گروه از اولاد حضرت فاطمه عليها السّلام كه دست به شمشير برده و به گمراهى مردم را به سوى خود مى خوانند يا ديگر مردمان مشمول اين آيه نمى شوند.

عرض كردم: تكليف كسانى كه داخل اين جماعت ميشوند چيست؟ فرمود: مراد از ستمكار به خود كسى است كه مردم را نه به گمراهى مى خواند و نه به هدايت دعوت مى كند، و «مقتصد» از ما أهل بيت كسى است كه حقّ امام را نيك مى شناسد، و «سبقت گيرنده به نيكيها» خود شخص امام است.

(3) 254- از محمّد بن أبى عمير كوفىّ نقل است از عبد اللَّه بن وليد سمّان كه گفت:

ص: 310

امام صادق عليه السّلام فرمود: نظر مردم در باره اولو العزم و امامتان أمير المؤمنين عليه السّلام چيست؟ گفتم: هيچ كسى را بر اولو العزم مقدّم نمى دارند.

حضرت فرمود: خداوند تبارك و تعالى در باره موسى عليه السّلام فرموده: «و براى او در آن لوح ها از هر گونه پندى چيزى نوشتيم- اعراف: 145» و نفرمود: هر موعظه اى را.

و از قول عيسى عليه السّلام فرموده: «و تا برخى از آنچه را كه در باره آن اختلاف مى كنيد برايتان بيان كنم- زخرف: 63»، و در باره امامتان أمير المؤمنين عليه السّلام فرموده: «بگو:

ميان من و شما خدا گواهى بسنده است و آن كه دانش كتاب نزد اوست- رعد: 43»، و خداوند [در باره آن كتاب] فرموده: «و نه هيچ ترى و نه هيچ خشكى مگر آنكه در كتابى است روشن- انعام: 59»، و نيز فرموده: «و هر چيزى را در امام مبين به شمار آورده ايم- يس: 12»، و علم و دانش آن كتاب نزد او است.

(1) 255- و از عبد اللَّه بن فضل هاشمى نقل است كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: براى صاحب الأمر غيبت ناگزيرى است كه در آن هر باطل جويى به ترديد مى افتد، عرض كردم: قربانت گردم، براى چه؟

ص: 311

فرمود: به جهت امرى كه ما اجازه نداريم آن را آشكار سازيم، گفتم: چه حكمتى در آن غيبت است؟ فرمود: حكمت غيبت او همان حكمت در غيبت حجّتهاى الهى پيش از او است، و وجه حكمت غيبت او پس از ظهورش آشكار خواهد شد، همان طور كه وجه حكمت اعمال خضر عليه السّلام؛ از شكستن كشتى و قتل پسر و بپاداشتن ديوار بر حضرت موسى عليه السّلام روشن نبود تا آنكه وقت جدايى و فراق آن دو فرا رسيد.

اى پسر فضل اين امر، امرى از امورى خداوند متعال، و سرّى از اسرار خدا و غيبى از غيوب پروردگار است، و هنگامى كه پى برديم كه خداوند حكيم است، پذيرفته ايم كه تمام كردار او حكيمانه است هر چند وجه انكار آن ظاهر نباشد.

(1) 256- باسناد مذكور در متن از أبو جعفر احول نقل است كه گفت: زيد بن علىّ بن- حسين عليهما السّلام زمانى كه متوارى و پنهان بود مرا خواست، نزدش رفتم، بمن گفت: اى أبا جعفر اگر از ما خانواده كسى نزد تو آيد (و يارى بخواهد) چه پاسخ ميدهى؛ آيا با او به كارزار جنگ مى روى؟

به او گفتم: اگر پدرت يا برادرت مرا بخواهند با او خارج مى شوم.

ص: 312

(1) زيد گفت: من مى خواهم به جنگ اين قوم (بنو اميّه) بروم با من بيا!.

گفتم: نمى آيم؛ قربانت گردم.

زيد گفت: آيا جان خود را بر من ترجيح مى دهى؟

گفتم: من يك نفرم اگر در روى زمين امامى جز تو باشد، هر كس از تو كناره گيرد نجات يافته و هر كس با تو آيد هلاك گشته و اگر براى خدا امامى روى زمين نباشد، كسى كه از تو كناره كند با آنكه همراهيت كند برابرست، بمن گفت: اى أبا جعفر من با پدرم سر يك سفره مى نشستم، او پاره گوشت چرب را برايم لقمه مى كرد و لقمه داغ را از سر محبّت به من سرد مى كرد، تا چه رسد به حرارت آتش دوزخ كه برايم دلسوزى نكرده باشد! از روش ديندارى به تو خبر داده و بمن خبر نداده؟! گفتم: قربانت گردم، چون از آتش دوزخ بتو دلسوزى كرده خبرت نداد، زيرا مى ترسيد كه تو نپذيرى و از آن جهت به دوزخ روى، ولى بمن خبر داده كه اگر بپذيرم نجات يابم و اگر نپذيرم از دوزخ رفتن من باكى بر او نباشد، سپس به او گفتم: قربانت گردم، شما بهتريد يا پيغمبران؟ فرمود: البتّه پيغمبران.

ص: 313

گفتم: يعقوب به يوسف مى گويد: «اى پسرك من، خواب خود را به برادرانت بازمگو، كه [از روى حسد] در باره تو بدانديشى مى كنند» «1»، او خوابش را نگفت و پنهان داشت كه برايش نيرنگى نريزند، همچنين پدر تو مطلب را از تو پنهان كرد زيرا بر تو بيم داشت.

زيد گفت: اكنون كه چنين گوئى بدان كه مولايت در مدينه به من خبر داد كه: من كشته مى شوم و در كناسه كوفه بدار روم، و خبر داد كه كتابى نزد اوست كه كشتن و بدار رفتن من در آن نوشته است.

احول گويد: من به حجّ رفتم و گفتگوى خودم را با زيد به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم، حضرت فرمود: تو كه راه پيش و پس و راست و چپ و پايين و بالا را بر او بستى و نگذاشتى به راهى قدم نهد!!.

(1) 257- هشام بن حكم گويد: روزى ابن أبى العوجاء بهمراه أبو شاكر ديصانى زنديق و عبد الملك بصرى و ابن مقفّع در بيت اللَّه الحرام اجتماع كرده و حاجيان را مسخره مى كردند و بر قرآن طعن زده و عيب مى گرفتند.

ص: 314

(1) ابن أبى العوجاء گفت: دوستان! بياييد هر كدام از ما چهار نفر يك چهارم قرآن را نقض كنيم، و قرار ما سال ديگر همين جا باشد، در اينجا اجتماع نموده در حالى كه تمام قرآن را نقض نموده ايم، كه نقض قرآن برابر است با ابطال نبوّت محمّد، و در ابطال نبوّت او ابطال اسلام نهفته است و اثبات حقّانيّت ما، پس همگى بر اين امر اتّفاق نموده و از هم جدا شدند، وقتى سال آينده در بيت اللَّه الحرام جمع شدند ابن أبى العوجاء گفت:

امّا من از وقت خداحافظى تا امروز غرق تفكّر در اين آيه هستم: «فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا» «1» و نتوانستم هيچ چيزى به فصاحت و جمع معانى آن اضافه كنم، و تنها تفكّر در همين يك آيه مرا از آيات ديگر واداشت.

عبد الملك گفت: و من نيز از هنگامى كه از شما جدا شده ام غرق انديشه در اين آيه هستم:

«يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ

ص: 315

وَ الْمَطْلُوبُ» «1» و ديگر قادر به آوردن مثل آن نشدم.

(1) أبو شاكر گفت: من نيز غرق اين آيه شدم:

«لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا» «2» و ديگر نتوانستم آيه اى مانند آن بياورم.

ابن مقفّع گفت: اى قوم، اين قرآن از جنس بشر نيست، و من نيز از زمان جدايى غرق اين آيه شدم:

«وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» «3» و به كنه معرفت آن دست نيافتم، و نه توانستم مانندش را بياورم.

ص: 316

هشام بن حكم گويد: اين گروه در همين كلام بودند كه ناگاه امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام از كنارشان عبور كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً «1»!! آنان نگاهى به هم انداخته و گفتند: اگر اسلام را حقيقتى باشد امر وصيّت محمّد جز به جعفر بن محمّد نرسد، بخدا هر گاه به او نگريستيم هيبتش ما را گرفته و پوستمان از لرز منقبض شده!.

سپس با اقرار به ناتوانى و عجز پراكنده شدند.

(1) 258- اعمش گويد: گروهى از شيعيان با خوارج نزد أبو نعيم نخعى آمدند و أبو جعفر احوال نيز حاضر بود، پس ابن أبى حذره زبان گشوده و گفت:

من همراه شما اى گروه شيعه اقرار مى كنم كه أبو بكر بنابه چهار خصال كه كسى قادر

ص: 317

به دفع آن نيست از علىّ و تمام صحابه برتر بود: او در كنار پيغمبر مدفون است، او با پيغمبر در غار بود، هنگام وفات پيغمبر آخرين نماز را او اقامه كرد، و او دومين صدّيق اين امّت است.

(1) احول گفت: اى ابن أبى حذره، ما نيز همراه تو اعتراف مى كنيم كه علىّ عليه السّلام از أبو بكر و تمام صحابه با همان خصالى كه شرح دادى افضل و برتر است و آن موجب رسوايى صاحب تو شده و تو را ملزم به طاعت علىّ عليه السّلام خواهد كرد از سه جهت:

وصف قرآن، حديث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله، و اعتبار دليل عقلى. و إبراهيم نخعى و أبو اسحاق سبيعى و اعمش بر اين مطلب اتّفاق كردند.

احول گفت: اى ابن أبى حذره بگو ببينم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله چگونه بيوت خود را ترك كرد؛ همانها كه خداوند همه را به خود اضافه فرموده و مردم را از دخول بى اجازه در آنها نهى ساخته، آيا ميراث أهل و فرزندانش بود يا بصورت صدقه براى تمام مسلمين بجاى نهاد؟ هر چه مى خواهى بگو.

ص: 318

(1) ابن أبى حذره از جواب ماند و به خطاى خود پى برد.

احول گفت: اگر آنها را بعنوان ميراث براى فرزندان و ازواج خود قرار داده، آن حضرت از نه همسر وفات يافته، و به عايشه دختر أبو بكر فقط يك نهم يك هشتم اين خانه مى رسد، همان بيتى كه صاحبت (أبو بكر) در آن دفن است، و با اين تقسيم حتّى يك ذراع در يك ذراع هم به عايشه نمى رسيد، (2) و براى همين مطلب بود كه محمّد بن أبى بكر در خبر عجيبى اين شعر را به عايشه گفت:

به جمل سوار شدى به قاطر سوار شدى و اگر زيست كنى؛ فيل سوار شوى «1».

حقّ تو از ارث يك نهم از يك هشتم بود حال اينكه همه را تصاحب نمودى.

ص: 319

(1) و اگر صدقه بوده بلايش عظيمتر و بزرگتر است زيرا حقّ او از بيوت به اندازه كوچكترين فرد مسلمان مى شود، پس داخل شدن به بيوت آن حضرت در حيات و پس از وفات جز براى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و فرزندانش معصيت است، زيرا خود خداوند آنچه براى پيامبر مباح ساخته براى ايشان نيز حلال نموده است.

سپس به آنان گفت: شما نيك مى دانيد كه شخص پيامبر دستور فرمود تمام درهاى منتهى به مسجد بسته شود جز در خانه علىّ عليه السّلام، و درخواست أبو بكر مبنى بر بازكردن پنجره اى براى ديدن مسجد را نيز نپذيرفت، و عبّاس عموى پيامبر از اين مطلب به خشم آمد تا اينكه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خطبه اى خواند و فرمود:

خداوند تبارك و تعالى به موسى و هارون دستور داد كه براى قوم خود در مصر خانه هايى آماده سازيد، و اينكه در مساجدشان هيچ فرد جنبى نخسبد، و نزديكى با زنان جز براى موسى و هارون و نسل اين دو براى ديگران ممنوع بود، و منزلت علىّ نزد من همچون هارون است براى موسى، و نسل او مانند نسل هارون مى باشد، و براى كسى

ص: 320

مجامعت در مسجد رسول خدا و خوابيدن جنب در آن جز براى علىّ و ذرّيّه او جايز نيست «1».

(1) همگى گفتند: همان طور است.

ص: 321

(1) احول گفت: يك چهارم دينت اى ابن أبى حذره از دست رفت، و آن فضيلتى براى آقاى من بود كه هيچ كس آن را ندارد، و رسوايى و ننگى براى صاحبت.

و امّا اينكه گفتى: او دومين فرد در غار بود، بگو ببينم آيا خداوند در جايى غير از غار براى مسلمين سكينه خود را نازل فرموده؟ گفت: آرى.

احول گفت: حال اينكه يار تو را در غار از سكينه خارج ساخته و موصوف به حزن فرموده، و مكان علىّ در آن شب بر فراش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و جانفشانى او براى آن حضرت افضل از مكان يار تو در غار است.

همه مردم گفتند: راست گفتى!!.

احول گفت: اى ابن أبى حذره، نصف دينت از دست رفت.

و امّا اينكه گفتى «او دومين فرد صدّيق در اين امّت است»، حال اينكه خداوند بر يار تو استغفار از علىّ بن ابى طالب را واجب فرمود در اين آيه: «و نيز كسانى كه پس از آنان آمدند مى گويند: پروردگارا، ما و آن برادران ما را كه به ايمان بر ما پيشى گرفته اند بيامرز- تا آخر آيه 10، سوره حشر»، و آنچه تو ادّعا مى كنى ناميدن مردم است،

ص: 322

و نامگذارى قرآن و شهادت به صدق و تصديق او از نام نهادن مردم اولى و سزاوارتر است.

و حال اينكه خود حضرت علىّ عليه السّلام بر منبر بصره گفته بود: منم صدّيق اكبر، پيش از أبو بكر ايمان آورده و پيش از او پذيرفته و تصديق نمودم.

(1) مردم گفتند: راست گفتى.

احول گفت: اى ابن أبى حذره، سه چهارم دينت از دست رفت.

و امّا اينكه گفتى او آخرين نماز را بر مردم اقامه كرد، فضيلتى براى صاحب و رفيقت قائل شدى كه آن را كامل نكردى، زيرا آن مطلب به تهمت نزديكتر است تا به فضيلت، زيرا اگر آن به امر پيامبر بود هرگز او را از اين نماز عزل نمى كرد، مگر نمى دانى وقتى أبو بكر جلو ايستاد كه نماز بخواند پيغمبر رسيده او را عزل نمود و خود نماز را بر مردم اقامه فرمود؟! و اين نماز از دو حال خارج نيست:

يا نيرنگى از جانب خود او بوده، و هنگامى كه رسول خدا آن را دريافت با داشتن بيمارى با شتاب خود را رسانده او را از امامت جماعت كنار زد تا نكند پس از وفات آن حضرت بر امّت به اين كار احتجاج كند و جاى عذرى براى مردم باقى نماند.

ص: 323

(1) و يا اينكه خود آن حضرت بدان دستور داده بود، مانند داستان تبليغ سوره برائت، كه جبرئيل نازل شده و گفت: تبليغ جز از جانب تو يا علىّ نبايد صورت پذيرد، آن حضرت نيز علىّ را بدنبال او فرستاد، او نيز أبو بكر را از اين مقام خلع و خود مأمور بدان شد، همان طور است داستان نماز، و در هر دو حالت ذمّ و سرزنش فقط و فقط متوجّه أبو بكر است زيرا مطلبى از او روشن شده كه قبلًا پوشيده بود، و در اين كار دليلى واضح است كه او شايسته خلافت پس از پيامبر نبود و در هيچ يك از امور دينى هم مأمون نيست.

پس مردم يكپارچه گفتند: راست گفتى.

احول گفت: اى ابن أبى حذره، تمام دينت از دست رفت، و از همان جا كه مدح كردى رسوا شدى.

مردم به احول گفتند: دلايل ادّعايت بر طاعت علىّ را بياور.

پس ابو جعفر احول گفت: و امّا وصف قرآن در صدّيق بودن علىّ يكى اين آيه است:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خداى پروا كنيد و با راستگويان باشد- توبه: 119»، پس ما همگى علىّ- عليه السّلام- را مطابق وصف قرآن ديده ايم در اين آيه:

ص: 324

« [بويژه] شكيبايان در بينوايى و تنگدستى و رنج و سختى به هنگام كارزار، آنانند كه راست گفتند و آنانند پرهيزگاران- بقره 177»، پس به اجماع امّت علىّ عليه السّلام از همه به اين امر سزاوارتر بود، زيرا از هيچ صحنه نبردى فرار نكرد بر خلاف افرادى كه در چندين موضع از جنگ گريختند.

(1) پس مردم گفتند: راست گفتى.

احول گفت: و امّا نصّ حديث رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اين است كه فرموده: «من ميان شما دو چيز گرانقدر را ترك مى كنم، كه در صورت تمسّك به آن دو هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترتم؛ أهل بيتم، كه آن دو از هم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من درآيند»، و نيز اين فرمايش: «هر آينه مثل أهل بيت من ميان شما همچو كشتى نوح است، هر كه سوار آن شود نجات يابد، و هر كه آن را وانهد غرق شود، و هر كه از آن پيشى گيرد [از دين] خارج مى شود، و هر كه ملزم بدان شود ملحق گردد»، پس به شهادت خود آن حضرت كسانى كه دست بدامن أهل بيت رسول خدا شوند هادى و هدايت شده اند، و متمسّك به غير آن دو گمراه و گمراه كننده است.

پس مردم گفتند: راست گفتى اى أبو جعفر.

ص: 325

(1) احول گفت: و امّا دليل عقلى اين است كه تمام مردم مطيع فرمان عالم مى باشند، و ما اجماع امّت را بر اين يافتيم كه علىّ اعلم تمام صحابه است. و مردم از او مى پرسيدند و بدو نيازمند بودند، و علىّ عليه السّلام از تمامشان بى نياز بود، و آن از شاهد، و دليل آن از قرآن اين آيه است: «آيا كسى كه به حقّ راه مى نمايد سزاوارتر است كه پيروى شود يا آن كه خود راه نيابد مگر آنكه او را راه نمايند؟ پس شما را چه شده؟! چگونه حكم مى كنيد؟!- يونس:

35».

[راوى گويد:] پس هيچ پيش آمدى نيكوتر از آن روز نبود، و بواسطه اين پيروزى مردمان بسيارى در اين مذهب (تشيّع) وارد شدند.

و أبو جعفر أحول با أبو حنيفه نيز مناظرات بسيارى دارد، مثلًا يك روز أبو حنيفه به أبو جعفر مؤمن الطّاق گفت: آيا شما معتقد به رجعت مى باشيد؟ گفت: آرى.

أبو حنيفه گفت: پس حالا هزار درهم بمن بده من آن را پس از رجعت بتو مى دهم.

أبو جعفر گفت: از براى من ضامنى بياور كه چون بدنيا برگردى به صورت انسان مراجعت خواهى كرد نه به شكل خوك!!.

ص: 326

(1) و روزى ديگر أبو حنيفه بدو گفت: اگر علىّ بن أبى طالب را حقّى بود چرا پس از وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آن را مطالبه نكرد؟

أبو جعفر در پاسخش گفت: ترسيد كه اجنّه او را بكشند! همان طور كه سعد بن عباده را به تير مغيرة بن شعبه كشتند. و در روايتى: به تير خالد بن وليد!!.

و روزى أبو حنيفه با مؤمن الطّاق در يكى از خيابانهاى كوفه راه مى رفت، ناگاه فردى ندا سر داد «چه كسى مرا به كودكى گمراه راهنمايى مى كند»؟

مؤمن الطّاق گفت: امّا كودك گمراه نديده ام، و اگر پير گمراهى را مى خواهى اين را بگير- و اشاره به أبو حنيفه نمود-.

و پس از وفات امام صادق عليه السّلام أبو حنيفه به مؤمن الطّاق برخورده و بدو گفت:

امام تو مرد.

احول «1» گفت: آرى، ولى امام تو (شيطان) از مهلت داده شدگان تا روز قيامت است.

ص: 327

(1) 259- و نقل است كه روزى فضّال بن حسن بن فضّال كوفىّ به أبو حنيفه برخورد كه جماعتى انبوه مواردى از فقه و حديث را بر ايشان املاء مى كرد، فضّال به دوست همراه خود گفت: تا أبو حنيفه را خجل نكنم هيچ جايى نروم.

دوست همراهش بدو گفت: أبو حنيفه كسى است كه تو خود به حالش واقفى و دليل و حجّت او آشكار و عيان است.

گفت: واگذار! مگر حجّت فردى گمراه بر حجّت مؤمن مى چربد؟ سپس بدو نزديك شده و با هم سلام و عليك كردند، و حاضران همگى جواب سلامش را دادند، پس گفت:

اى أبو حنيفه، يكى از برادران من مى گويد: بهترين مردم پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله علىّ بن أبى طالب است و من مى گويم: أبو بكر بوده و پس از او عمر. نظر شما چيست خدا رحمتت كند!.

ص: 328

(1) پس أبو حنيفه مدّتى سر بزير انداخته سپس گفت: آرامگاه آن دو كنار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از هر كرم و فخرى بسنده مى كند، مگر نمى دانى كه آن دو كنار آن حضرت مدفونند، ديگر چه حجّتى واضحتر از آن است؟

فضّال گفت: من همين را به برادرم گفتم و او گفت: اگر آن خانه فقط براى رسول خدا بود آن دو با دفن در موضعى كه حقّى در آن نداشتند مرتكب ظلم و ستم شده اند، و اگر براى آن دو بوده و به پيامبر بخشيدند باز هم در پس گرفتن آن كار بسيار بدى كردند، زيرا از بخشش خود صرف نظر كرده و عهد خود را فراموش كردند.

أبو حنيفه ساعتى سر بزير انداخته فكر كرد سپس گفت: نه مخصوص او نه آن دو بوده، بلكه از قسمت سهم الإرث عائشه و حفصه مستحقّ دفن در آن مكان شدند.

فضّال گفت: من نيز همين را بدو گوشزد كردم ولى او گفت: تو خود مى دانى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با داشتن نه زوجه وفات يافت، اگر حساب كنيم براى هر كدام از زوجات آن حضرت يك نهم از يك هشتم مى افتد، سپس در يك نهم يك هشتم نگاه كرديم ديديم مى شود يك وجب در يك وجب، با اين حساب چگونه آن دو مرد مستحقّ بيشتر از آن شدند، و بعد اينكه چطور عائشه و حفصه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ارث برند

ص: 329

ولى فاطمه دخت گرامى او از ميراث منع گردد؟! أبو حنيفه گفت: اى قوم، او را از من دور كنيد، كه او رافضى مذهب خبيث است!!.

(1) 260- از أبو الهذيل علّاف (از سران معتزله) نقل است كه گفت: داخل رقّه شدم و به من گفتند كه در «دير زكّى» مردى است مجنون و خوش كلام، پس نزد او رفتم، در آنجا پيرمردى خوش سيما ديدم كه بر بالشتكى نشسته سر و روى خود را شانه مى كند، به او سلام كردم و جوابم را داده و گفت: أهل كجايى؟ گفتم: أهل عراق گفت: آرى؛ مردمان ظرافت و ادب.

گفت: از كدام شهرى؟ گفتم: أهل بصره. گفت: مردمان تجارب و علم.

گفت: از كدامشان؟ گفتم: أبو الهذيل علّاف. گفت: مرد متكلّم؟ گفتم: آرى.

پس از بالشتك خود جسته و مرا بر آن نشاند سپس- پس از گفتگوى طولانى كه ميان ما رفت- گفت: نظر شما در باره امامت چيست؟ گفتم: منظورت كدام امامت است؟

گفت: كه را پس از پيامبر مقدّم مى داريد؟ گفتم: همان كه خود آن حضرت مقدّم داشت.

گفت: او كيست؟ گفتم: أبو بكر.

ص: 330

(1) گفت: اى أبو الهذيل، براى چه او را مقدّم داشتيد؟

گفتم: بنا به فرمايش خود پيامبر كه: «بهترين خود را مقدّم داريد و برترين خود را به ولايت رسانيد»، و مردم بر همين رضايت دادند.

گفت: اى أبو الهذيل، همين جا سقوط كردى (يا: همين جا تقصير نمودى).

امّا اينكه گفتى آن حضرت فرموده: «بهترين خود را مقدّم داريد و برترين خود را به ولايت رسانيد»، از خود شما نقل است كه أبو بكر به منبر رفته و گفت: «من والى شما شدم ولى با بودن علىّ بهترين شما نيستم»، اگر اين سخن را بر او بسته اند كه مخالفت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را كرده باشند، و اگر أبو بكر بر خودش دروغ بسته باشد كه منبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله جاى دروغگويان نيست.

و امّا اينكه گفتى: مردم بدان راضى شدند، كه بيشتر انصار گفتند: از ما اميرى باشد و از شما نيز اميرى، و از مهاجرين زبير بن عوّام گفت: با كسى جز علىّ بيعت نمى كنم، و با آن وضع بجانش افتاده و شمشيرش را شكستند، و أبو سفيان نزد علىّ عليه الصّلاة و السّلام آمده و گفت: اى أبو الحسن، اگر اراده كنى تمام مدينه را پر از سواره نظام و جنگجو مى كنم

ص: 331

و سلمان از مسجد خارج شد و به زبان فارسى گفت: «كرديد و نكرديد، و ندانيد كه چه كرديد»، و مقداد و أبو ذرّ، پس اين از مهاجران و انصار.

(1) اى أبو الهذيل بگو بدانم اين كلام أبو بكر كه بر منبر رفته و گفت: «مرا شيطانى است كه بر من عارض مى شود، پس هر گاه مرا خشمگين يافتيد از من حذر كنيد تا بر شما عارض نشوم»، خب او با اين سخن بر منبر به شما خبر داده كه مجنون است، پس چگونه براى شما جايز است كه ولايت فردى مجنون را بپذيريد؟!.

اى أبو الهذيل بگو بدانم از سخنى كه عمر بر منبر گفت كه: «آرزو داشتم من مويى در سينه أبو بكر بودم»، سپس همو در نماز جمعه بپا خواسته و گفت: «بيعت با أبو بكر خطايى بيش نبود خود خدا شرّش را محفوظ داشت، پس از اين هر كه شما را به اين گونه بيعت خواند او را بكشيد»، گاهى آرزو مى كند مويى از سينه او باشد و گاه دستور مى دهد هر كه مانند او بيعت كند محكوم به قتل است؟!!.

اى أبو الهذيل بگو بدانم گروهى كه مى پندارند پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پس از خود خليفه اى قرار نداد، چگونه اند؟ أبو بكر عمر را خليفه خود ساخت ولى عمر خليفه قرار نداد، من كار شما را در تناقض مى بينم!!.

ص: 332

(1) اى أبو الهذيل بگو بدانم وقتى عمر كار خلافت را واگذار به شورى نموده- و پنداشت اينان از أهل بهشتند- و گفت: «اگر دو نفرشان با چهار نفر اينان مخالفت كردند آن دو را بكشيد و اگر سه نفر با سه نفر مخالفت كردند آن سه نفرى را بكشيد كه عبد الرّحمن بن عوف ميانشان نيست»، كجاى اين عمل ديانت است كه دستور به قتل أهل بهشت دهد؟!.

اى أبو الهذيل بگو بدانم ماجراى عمر چه بود كه وقتى زخمى شد و ابن عبّاس نزد او رفته و ديد خيلى جزع مى كند پرسيد: اى أمير مؤمنان اين چه جزعى است؟

گفت: اى ابن عبّاس، براى خودم نيست بلكه براى خلافت است كه به چه كسى مى رسد.

گفتم: به طلحة بن عبيد اللَّه واگذار.

گفت: او مردى تندخو است، خود پيامبر او را شناساند، و من فردى تندخو را خليفه مسلمين نمى كنم، گفتم: زبير بن عوّام، گفت: او مردى بخيل است، او را ديدم كه با همسرش بر سر يك گلوله نخ چانه مى زد! من امور مسلمين را به بخيل نمى سپارم،

ص: 333

(1) گفتم: سعد بن أبى وقّاص، گفت: أهل اسب و تير و كمان است، او مرد خلافت نيست.

گفتم: عبد اللَّه بن عمر، ناگاه عمر در جاى خود نشسته گفت: ابن عبّاس! بخدا قصد چنين كارى ندارم، كار را به مردى بسپارم كه قادر به طلاق همسرش هم نيست؟! گفتم: عثمان بن عفّان، گفت: بخدا اگر كار را بدو سپارم تمام آل أبى معيط را بر گرده مردم سوار كند، و شكّى نيست بهمان واسطه كشته شود- سه بار آن را تكرار كرد-، ابن عبّاس گفت: سپس خاموش ماندم چون از كينه او با [أمير المؤمنين] علىّ بن- أبى طالب عليه السّلام با خبر بودم.

پس عمر بن خطّاب به من گفت: ابن عبّاس! يار و صاحبت را بگو، گفتم: خلافت را به علىّ واگذار، گفت: بخدا قسم كه جزع و ناله من جز بجهت ستاندن حقّ از صاحب آن نيست! بخدا قسم اگر خلافت را بدو واگذار كنم تمام امّت را به طريقه عظمى حمل كند و در صورتى كه حرف او را گوش كنند به بهشت روند!!.

ص: 334

(1) پس او اين را مى گفت، سپس كار خلافت را به شورى ميان شش نفر سپرد، پس ويل بر او باد از پروردگارش!!.

أبو الهذيل گفت: بخدا همين طور كه با من سخن مى گفت ناگاه بهم ريخته و عقلش رفت، من نيز داستان او را براى مأمون نقل كردم، و سر گذشت او اين بود كه تمام مال و ملك او را از سر حيله و خيانت بردند، پس مأمون او را نزد خود احضار كرده و درمانش نمود و عقل او بخاطر اين مشكلات زايل شده بود، پس مال و ملكش را بدو بازگردانده و نديم خود ساخت، و شيعه شدن مأمون براى همان بود، و بر هر حالى حمد و ستايش فقط در خور خداوند است.

و در آثار حضرات ائمّه ابرار عليهم السّلام اخبارى در فضيلت علمايى از شيعه آمده كه خود را وقف مبارزه با أهل بدعت و گمراهى نموده و مانع تسلّط ايشان بر ضعفاى شيعه و مساكين اينان شدند، و به قدر توان و امكانات سدّ راه آنان گرديدند.

يكى از آنها روايتى است منقول از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام كه: (2) 261- امام صادق عليه السّلام فرموده: علماى شيعه ما همچون مرزداران، مانع يورش ابليس

ص: 335

به شيعيان ناتوان شده، و جلوى غلبه ناصبان شيطان صفت را مى گيرند. پس بدانيد هر كه اين گونه در مقام دفاع از شيعيان ما برآيد فضيلتش از جهادكننده با روم و ترك و خزر، هزار هزار بار بيشتر است، زيرا آن از كيش پيروان ما دفاع مى كند و اين از جسم آنان.

ص: 336

«احتجاج أبو إبراهيم موسى بن جعفر عليهما السّلام» «بر مخالفين در موضوعات مختلف»

«احتجاج أبو إبراهيم موسى بن جعفر عليهما السّلام» «بر مخالفين در موضوعات مختلف»

(1) 262- حسن بن عبد الرّحمن حمّانى گويد: به امام موسى بن جعفر عليهما السّلام عرض كردم: هشام بن حكم «1» عقيده دارد كه خدا جسمى است كه چيزى مانند او نيست، و او دانا، شنوا، بينا، توانا، متكلّم و ناطق است، و كلام و قدرت و علم در يك روش مى باشند هيچ كدام از آنها مخلوق نيست، حضرت فرمود: گوينده اين كلام از رحمت خدا دور باد! مگر نمى داند كه جسم محدود است و كلام غير متكلّم است، پناه مى برم بخدا و در حمايت او از اين سخن بيزارى جويم: نه جسم است و نه صورت، و نه محدود و هر چيز جز او مخلوق است، به محض اراده

ص: 337

و خواست او موجود شود، بدون كلام و حركت خاطر و سخن زبانى.

(1) 263- از يعقوب بن جعفر از امام موسى بن جعفر عليهما السّلام نقل است كه فرمود: اينكه گويم خدا قائم است به اين معنى نيست كه او را از مكانش جدا سازم، و نيز او را به مكان معيّنى كه در آن باشد محدود نسازم، و به حركت اعضاء و جوارح محدود نسازم، و به تلفّظ از شكاف دهن محدود نسازم، ولى چنان گويم كه خداى تبارك و تعالى فرمايد: جز اين نيست كه كار و فرمان او، چون چيزى را بخواهد، اين است كه گويدش: باش، پس مى باشد، بنا به خواست و مشيّت او بدون تردّد خاطر، او صمد است و يگانه، به شريكى نياز ندارد كه امور سلطنت او را تدبير كند و درهاى علمش را به رويش گشايد.

(2) 264- و نيز از يعقوب بن جعفر نقل است كه در خدمت امام كاظم عليه السّلام گفته شد:

مردمى عقيده دارند كه خداى تبارك و تعالى به آسمان پايين فرود آيد، امام كاظم عليه السّلام فرمود: خدا فرود نيايد و نيازى به فرود آمدن ندارد، ديدگاه او نسبت به نزديك و دور برابر است، هيچ نزديكى از او دور نشده و هيچ دورى به او نزديك نگشته، او به چيزى نياز ندارد بلكه نياز همه به اوست، او عطاكننده است،

ص: 338

شايسته پرستشى جز او نيست، عزيز و حكيم است.

امّا گفته وصف كنندگانى كه گويند: خداى تبارك و تعالى فرود آيد، اين سخن كسى است كه خدا را به كاهش و فزونى نسبت دهد، افزون بر آنكه هر متحرّكى احتياج به محرّك يا وسيله حركت دارد، كسى كه اين گمانها را به خدا برد هلاك گردد، و بپرهيزيد از اينكه راجع به صفات خدا در حدّ معيّنى بايستيد و او را به كاهش يا فزونى يا تحريك يا تحرّك يا انتقال يا فرود آمدن يا برخاستن يا نشستن محدود كنيد، خداوند از وصف واصفان و ستايش ستايندگان و توهّم متوهّمان والا و گرامى است.

(1) 265- حسن بن راشد گويد: از امام كاظم عليه السّلام پرسيدند: اين آيه چه معنى دارد:

«رحمان بر عرش مستولى شد- طه: 5»؟ فرمود: بر هر چيز كوچك و بزرگ تسلّط دارد.

(2) 266- و از يعقوب بن جعفر نقل است كه مردى بنام عبد الغفّار سلمى از وجود مبارك حضرت كاظم عليه السّلام در باره اين آيات پرسيد: «سپس نزديك شد و نزديكتر شد. تا به اندازه دو كمان يا نزديكتر- نجم: 8 و 9» كه آيا در آنجا كه پيامبر اقامت نمود حضرت حقّ از حجاب و پرده ها بيرون آمده و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله او را

ص: 339

به چشم ديد يا آنكه به قلب مشاهده نموده و نسبت رؤيت به بصر داد، اين چگونه است؟

حضرت فرمود: نزديك شد و نزديكتر شد، زيرا او از هيچ موضع و مقام زايل نيست ليكن متدلّى به ببدن با ذات روح نگردند.

او گفت: من همچو نفس آيه او را وصف نمودم «دَنا فَتَدَلَّى»، بنا بر اين از جاى خود تدلّى نكرد جز آنكه از آن زايل شد، و إلّا اين گونه وصف نمى فرمود.

حضرت فرمود: استعمال اين لغت در قريش اين گونه است كه هر وقت كسى بخواهد بگويد: شنيدم، مى گويد: «تدلّيت»، و معنى «تدلّى» همان نهم است «1».

(1) 267- داود بن قميصه گويد: از حضرت رضا عليه السّلام شنيدم مى فرمود: از پدرم سؤال شد كه آيا خداوند مانع از كارى كه خود فرموده مى شود، و نهى از آنچه اراده كرده مى نمايد، و يارى آنچه قصد نكرده مى كند؟

فرمود: اينكه پرسيدى «خدا مانع از كارى كه فرموده مى شود» پس اين جايز نيست

ص: 340

و گر نه خود خداوند كه ابليس را از سجده آدم منع فرموده- چون بنا به عذر خود او را منع كرده- ديگر لعنش نمى كرد.

(1) و امّا پاسخ به سؤال دومت كه «آيا خداوند نهى از آنچه اراده كرده مى نمايد»؟ اين هم جايز نيست، و گر نه آنجا كه آدم را از خوردن درخت نهى كرده بود در اصل همان را خواسته، و اگر اين طور بود ديگر بچّه هاى مدارس ندا سر نمى دادند: «و آدم پروردگار خويش را نافرمانى نمود»، و براى خداوند روا نيست بكارى امر نمايد و قصد ديگرى داشته باشد.

و امّا پاسخ به سؤال آخرت كه: «آيا خداوند يارى آنچه قصد نكرده مى كند»؟ آنهم بر خداوند جايز نيست، و خداوند بالاتر از اين است كه يارى بر قتل انبياء و تكذيب ايشان كند، و نيز اعانت بر شهادت حسين بن علىّ عليهما السّلام و اولاد با فضيلتش (عليهم السّلام) نمايد، و چگونه آنچه را كه اراده نكرده اعانت كند، و حال اينكه جهنّم را براى مخالفين خود مهيّا نموده، و به جهت تكذيب طاعت و ارتكاب مخالفت با او همه اشان را لعن كرده؟!! اگر چنين بود كه تو گفتى فرعون را بر كفر و ادّعاى ربوبيّت او يارى مى كرد، آيا پندارى خدا از فرعون خواسته كه ادّعاى ربوبيّت كند؟ گوينده اين كلام بايد توبه داده شود،

ص: 341

اگر توبه كرد كه هيچ و گر نه بايد گردنش زده شود.

(1) 268- و از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه امام كاظم عليه السّلام فرمود:

همانا خداوند خلق را آفريد و دانست كه آنان به چه راهى مى روند و ايشان را امر كرد و نهى فرمود، هر امرى كه به ايشان نمود راهى به تركش براى آنان گذاشت (اختيار داد) و انجام ندهند و ترك نكنند جز با اذن و فرمان خداوند، و خداوند هيچ انسانى را مجبور به معصيت نكرده، بلكه با انواع بلايا ايشان را آزموده، همچنان كه خود فرموده: «تا شما را بيازمايد كه كدامتان نيكوكارتريد- هود: 7».

فرمايش آن حضرت: «و انجام ندهند و ترك نكنند جز با اذن و فرمان خداوند» يعنى با تخليه و اطلاق (يعنى: رها گذاشتن و مجبور نكردن) و علم و دانستن.

(2) 269- روزى أبو حنيفه با عبد اللَّه بن مسلم وارد مدينه شد، عبد اللَّه به او گفت: اى أبو حنيفه، يكى از علماى آل محمّد؛ جعفر بن محمّد در اينجا است، بيا نزد او رفته تا قدرى علم دريابيم. وقتى بخانه آن حضرت رسيدند در آنجا به گروهى از علماى شيعه برخوردند كه منتظر ايستاده كه يا او بيرون آيد يا آنان نزدش شتابند، در همين حال بوديم كه ناگاه

ص: 342

پسر بچّه كم سنّ و سالى از منزل خارج شد، همه از هيبت او برخاستند، أبو حنيفه از همراهش پرسيد: (1) اى پسر مسلم، آن كيست؟ گفت: فرزند او موسى است. گفت: بخدا مقابل شيعيانش با او مقابله كنم، عبد اللَّه گفت: آرام! هرگز نتوانى.

گفت: بخدا كه اين كنم، سپس رو بجانب حضرت كاظم عليه السّلام كرده و گفت: اى پسر، فرد غريبى كه به شهرتان آمده كجا قضاى حاجت كند؟

فرمود: پنهان در پشت ديوار، و پرهيز كند از ديد همسايه و كنار رودها و محلّ ريزش ميوه درختان، و رو به قبله و پشت بدان نباشد، و ديگر هرجا كه خواست قضاى حاجت كند.

أبو حنيفه پرسيد: اى پسر گناه از چه كسى صادر مى شود؟

فرمود: اى شيخ، از سه حال خارج نيست: يا از خداوند صادر و بنده در آن نقشى ندارد، كه اين در خور حكيم نيست كه بنده اش را به گناهى كه نكرده مؤاخذه كند.

و يا از بنده است و خدا، و خدا شريك قوى تر است و شايسته نيست كه شريك بزرگ،

ص: 343

كوچك را به گناهش مؤاخذه نمايد.

و يا گناه فقط از بنده صادر مى شود و از خدا نيست، پس اگر خداوند بخواهد عفو مى كند و اگر بخواهد عقوبت مى نمايد.

عبد اللَّه گفت: أبو حنيفه چنان خفقانى گرفت گويا سنگى قورت داده!!.

به أبو حنيفه گفتم: مگر نگفتم متعرّض اولاد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نشو، و در اين باره شاعر مى گويد:

كارهاى ما كه بدانها سرزنش مى شويم از اين سه معنى كه مى گويم خارج نيست:

يا كار خالق ما است، در اين صورت از همان اوان خلقت سرزنش از ما ساقط شده، يا او با ما در اين كردار مذموم شريك است در اين صورت آنچه از ملامت و سرزنش گريبان ما را مى گيرد بدو نيز خواهد رسيد.

يا خالق را در آن جنايت گناهى نيست و آن تنها بر گردن فاعل آن است.

(1) 270- علىّ بن يقطين گويد: منصور دوانيقى خليفه عبّاسى به يقطين دستور حفر چاهى در قصر عبادى داد، و او پيوسته مشغول حفر اين چاه بود تا منصور مرد ولى به

ص: 344

آبى نرسيد، پس خبر به مهدى عبّاسى رسيد و او نيز دستور داد: تا ابد آن چاه را حفر كنيد تا به آب رسيد هر چند تمام بيت المال را صرف آن كنم!.

راوى گويد: يقطين برادرش أبو موسى را مأمور حفر چاه نمود، او نيز مدام چاه را حفر نمود تا اينكه يك سوراخى در لايه هاى پايينى زمين كندند كه از داخل آن بويى به مشام مى رسيد، آنان را هول برداشته و أبو موسى را خبر دار نمودند.

او گفت: مرا به پايين بريد، او را به پايين كشاندند و دهنه چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس در محمل نشست و پايين كشيده شد، وقتى در عمق چاه قرار گرفت او را ترس گرفت و انعكاس صداى باد را در پايين آن شنيد، پس دستور داد تا آن سوراخ را كندند تا به اندازه يك درب بزرگ شد، سپس دو نفر در محمل نشسته و پايين رفتند، و به آن دو گفت: خبرى از آنجا برايم بياوريد تا بدانم آن چيست؟

راوى گويد: آن دو سرازير شده و مدّت زمانى مكث كردند، سپس طناب را تكان داده و بالا كشيده شدند، أبو موسى به آن دو گفت: چه ديديد؟

گفتند: امر بزرگى! مردان و زنان و خانه ها و ظروف و جنس و متاع بسيار، همه به

ص: 345

سنگ مسخ شده بودند، امّا مردان و زنان لباسها بر تن داشتند، ولى در حالت نشسته و خوابيده و تكيه داده، و وقتى به آنها دست زديم، لباسهاشان مانند گرد پراكنده شد، و در آنجا منازل برپايى بود! با شنيدن اين مطالب أبو موسى مطلب را به مهدىّ مكتوب نمود و مهدىّ نيز با ارسال نامه اى به مدينه از امام موسى بن جعفر عليهما السّلام خواست تا نزد او رود، امام عليه السّلام با شنيدن ماجرا بشدّت گريست و فرمود: اى أمير المؤمنين، آنان الباقى قوم عاد مى باشند، خداوند بر ايشان غضب نمود و زمين همه را بلعيد، آنان أصحاب أحقاف اند.

راوى گويد: مهدىّ گفت: اى أبو الحسن! أحقاف چيست؟ فرمود: رمل و ريگ «1».

(1) 271- از أبو أحمد هانى بن محمّد در حديثى مرفوع نقل شده كه امام كاظم عليه السّلام فرمود: زمانى كه بر هارون وارد شدم سلام كردم، و او جوابم را داد سپس گفت: اى موسى

ص: 346

ابن جعفر؛ آيا اين مملكت دو خليفه دارد كه نزد هر كدام مالياتى جداگانه گرد آيد؟ (1) گفتم: يا أمير المؤمنين، شما را به خدا قسم مبادا گناه مرا بر دوش كشى و سخنان ياوه اى كه عليه ما گفته مى شود را از دشمنان قبول كنى، شما خوب مى دانى كه از زمان وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تا حال، بر ما دروغ بسته و به ما افتراء زده اند، اكنون اگر به حرمت نسبت قوم و خويشى كه داريم اجازه دهى حديثى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را كه از پدرانم بمن رسيده برايت نقل مى كنم، هارون گفت: اجازه مى دهم، آن حضرت نيز با اتّصال سند به پدرانش گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده اند: «هر گاه دو خويشاوند يك ديگر را لمس كنند، حسّ خويشاوندى به هيجان آمده و بيدار مى شود»، حال، قربانت گردم، تو نيز دستت را به دست من بده! گفت: نزديك تر بيا، نزديك شدم، او دستم را گرفته سپس مرا در بر گرفت و زمانى در آغوش خود نگاه داشته سپس رها ساخت و گفت: موسى! بنشين، راحت باش، مسأله اى پيش نيامده. من در چشمانش نگريستم ديدم پر از اشك شده سپس به خود آمدم، هارون گفت: تو و جدّ بزرگوارت راست گفتيد، خون و رگهايم چنان به جوش آمد

ص: 347

كه دلرحمى و نرمخويى تمام وجودم را گرفت بطورى كه ديدگانم پر از اشك گرديد، مدّتها است كه مسائلى در وجودم مرا به خود سرگرم ساخته و قصد دارم در باره آنها از شما سؤالاتى كنم، و تا بحال از كسى آن سؤالات را نكرده ام، در صورت پاسخ رهايت مى كنم و سعايت كسى را در باره ات نخواهم پذيرفت. زيرا به من گفته اند كه شما تا حال دروغ نگفته اى، پس جواب پرسشهايم را به من راست بگو.

(1) امام عليه السّلام فرمود: گفتم: آنچه را بدانم و تو نيز به من امان دهى پاسخى خواهم داد.

هارون گفت: شما در امانى بشرط آنكه راست بگويى و تقيّه- كه شما فرزندان فاطمه بدان شهره ايد- را ترك كنى.

گفتم: آنچه أمير المؤمنين مى خواهند بپرسند.

هارون گفت: مگر ما و شما همگى شاخ و برگ يك درخت و از نسل عبد المطّلب نيستيم، ما فرزندان عبّاس و شما فرزندان أبو طالب، و اين دو عموى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بوده اند، و نسبت آن دو به پيغمبر يكسان است، پس ديگر شما چه برترى نسبت به ما داريد؟

امام عليه السّلام فرمود: گفتم: نسبت قرب ما بيشتر است. هارون گفت: آن چگونه است؟

ص: 348

(1) گفتم: زيرا عبد اللَّه و أبو طالب از يك پدر و مادر بودند ولى جدّ شما؛ عبّاس از مادر عبد اللَّه و أبو طالب نبود.

هارون گفت: ادّعاى شما مبنى بر اينكه وارث پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله هستيد چيست در حالى كه زمان وفات آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله أبو طالب فوت كرده و عبّاس عموى آن حضرت در حيات بود، و همه مى دانيم با وجود عمو، عموزادگان را در ارث بهره اى نيست؟

امام عليه السّلام فرمود: گفتم: چنانچه أمير المؤمنين صلاح بدانند مرا از پاسخ بدين سؤال معاف دارند و جز اين موضوع هر مطلب ديگرى را كه بخواهند، مطرح كنند.

هارون گفت: نه ممكن نيست بايد جواب دهى.

گفتم: پس امان بده، گفت: پيش از آغاز كلام به تو امان داده بودم، گفتم: بر نظر علىّ با وجود فرزند صلبىّ- دختر يا پسر- هيچ كس جز پدر و مادر و همسر سهمى نمى برد، و آن حضرت؛ با وجود اولاد هيچ سهمى از ارث را براى عمو قائل نبود، و در كتاب خدا نيز چنين مطلبى نيامده، البتّه تيم و عدىّ «1» و بنى اميّه از روى نظر شخصى و بدون حقيقت و دليل و مدركى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله، «عمو را پدر حساب داشته»

ص: 349

و از جمله ورّاث دانسته اند. و همچنين علمايى نظر و فتواى علىّ عليه السّلام را قبول نموده و فتاوى ايشان بر خلاف نظرات آنها (أبو بكر و عمر و بنى أميّه) مى باشد، يكى نوح بن- درّاج «1» است كه در اين مسأله، قائل به رأى علىّ بن أبى طالب عليه السّلام است، و بنا بر همين رأى نيز حكم و فتوى داده، و شما نيز او را حاكم بصره و كوفه نموديد، و او نيز بهمين منوال قضا و داورى كرد، و چون خبر او به أمير المؤمنين (شايد هارون يا مهدىّ عبّاسىّ مراد باشد) رسيد و طبق دستور، او و مخالفينش از جمله سفيان ثورىّ «2» و ابراهيم مدنىّ «3» و فضيل بن عياض را حاضر كردند، و همگى شهادت دادند كه اين نظر، نظر حضرت علىّ عليه السّلام در اين مسأله مى باشد، و بنا بر نظر عالمى حجازى كه اين ماجرا را براى

ص: 350

ايشان نقل كرد، أمير المؤمنين (هارون يا مهدىّ عبّاسى) به آنان گفته است: علّت فتوا ندادن شما به اين مطلب چيست با اينكه نوح بن درّاج همين گونه داورى كرده و حكم نموده است؟ (1) و ايشان در پاسخ گفته اند: نوح بن درّاج جرأت بيان داشت ولى ما ترسيديم.

و أمير المؤمنين نيز با توجّه به سخن علماى سلف أهل سنّت كه از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله حديث: «بهترين قاضى در بين شما علىّ است» را نقل نموده اند، داورى و قضاى نوح را امضاء نموده اند، و همچنين خود عمر بن خطّاب نيز گفته است: «برترين قاضى در ميان ما فقط علىّ است». و «قضاء» اسمى است جامع كه مشمول همه اوصاف نيك و پسنديده مى شود، چرا كه همه الفاظى كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در مدح أصحاب و ياران خود استفاده فرموده، همچون: قراءت قرآن و پرداخت واجبات و علم؛ همگى داخل در امر «قضاء» مى باشد «1».

هارون گفت: بيشتر توضيح دهيد اى موسى! امام عليه السّلام فرمود: گفتم: آدمى با شركت در هر مجلسى در امان و مورد احترام است و بويژه مجلس شما! هارون گفت: مانعى ندارد (خطرى متوجّه شما نخواهد بود).

ص: 351

(1) امام عليه السّلام فرمود: گفتم: دليل ديگر در عدم ارث بردن عبّاس اين است كه خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله جماعتى كه به مدينه مهاجرت نكرده و در مكّه باقى ماندند را هيچ ولايتى بر ايشان قائل نشد «1».

هارون گفت: دليل شما در اين مطلب چيست؟

گفتم: آيه شريفه: «و كسانى كه ايمان آوردند و هجرت نكردند شما را از دوستى و پيوند با آنان هيچ نيست تا هجرت كنند- انفال: 72»، و عمويم عبّاس هجرت نكرد.

هارون گفت: سؤالى از تو دارم اى موسى، آيا تا حال اين مطلب را به كسى از دشمنان ما گفته اى؟ يا براى كسى از فقهاء در اين مورد چيزى بيان داشته اى؟

ص: 352

(1) گفتم: البتّه كه نه. و كسى تا حال جز خود أمير در اين باره از من پرسش نكرده بود.

هارون گفت: علّت اينكه به همه (از سنّى و شيعه) اجازه مى دهيد كه شما را منتسب به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دانسته و بگويند: «اى فرزندان رسول خدا» با اينكه شما فرزندان علىّ مى باشيد، و آدمى تنها به پدر خود نسبت داده مى شود، و فاطمه تنها ظرف است، و پيامبر تنها جدّ مادرى شما است؟

امام عليه السّلام فرمود: گفتم: اى أمير، اگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله زنده شوند، و دخت شما را خواستگارى فرمايند آيا به آن حضرت پاسخ مثبت خواهيد داد؟

هارون گفت: سبحان اللَّه! چرا پاسخ مثبت ندهم، بلكه با اين عمل بر همه عرب و عجم و قريش افتخار مى كنم.

امام عليه السّلام فرمود: گفتم: ولى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نه از دختر من خواستگارى كند و نه من دخت خود را به ازدواج او در خواهم آورد، گفت: براى چه؟ گفتم: زيرا آن حضرت پدر من است و پدر شما نيست! هارون به وجد آمده و گفت: آفرين موسى! سپس گفت: علّت اينكه خود را نسل و ذرّيّه پيامبر مى خوانيد چيست؛ با اينكه آن حضرت از خود نسلى باقى نگذاشت (يعنى فرزند پسر نداشت) و نسل آدمى از فرزندان پسر است نه فرزندان دختر، و شما اولاد دختر مى باشيد در حالى كه دختر نسل ندارد؟!

ص: 353

(1) امام عليه السّلام فرمود: گفتم: از شما به حقّ خويشاوندى درخواست مى كنم؛ و بحقّ قبر و آن كس كه در آن است (شايد مراد حضرت روضه مباركه نبوىّ باشد) شما را قسم مى دهم كه مرا از پاسخ به اين پرسش معذور داريد!.

هارون گفت: هرگز، حتماً بايد شما اولاد علىّ، دليل خود را اقامه كنيد، و تو؛ بنا بر اخبارى كه به من رسيده پيشوا و امام آنان در اين روزگار هستى، و بدان كه امكان ندارد در سؤالاتم تو را معاف كنم، و دليل همه آنها بايد از قرآن باشد، شما اولاد علىّ مدّعى هستيد كه هيچ كلمه و حرفى از قرآن بر شما پوشيده نيست و از تأويل تمامى آنها باخبريد و مستند شما اين آيه كه: «در كتاب هيچ چيزى را فرو گذار نكرده ايم- انعام: 38» و با اين آيه خود را از آراء و نظرات علماء و قياس ايشان بى نياز مى دانيد.

امام عليه السّلام سخن خود را با أعوذ باللَّه و بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم و ذكر اين آيه شروع كردند: « [و از فرزندان او (حضرت نوح يا ابراهيم عليه السّلام)] داود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هارون را [راه نموديم]، و نيكوكاران را اين چنين پاداش مى دهيم. و زكريّا و يحيى و عيسى و الياس را- انعام: 84 و 85»، اى أمير المؤمنين پدر عيسى كيست؟

ص: 354

(1) گفت: عيسى پدر ندارد، گفتم: پس وى را از راه مريم عليها السّلام به ساير اولاد پيامبران ملحق نموديم، و به همين ترتيب ما نيز از طريق مادرمان فاطمه عليها السّلام به نسل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ملحق مى گرديم، آيا بيشتر توضيح دهم اى أمير المؤمنين؟ گفت: اگر دليل ديگرى هم دارى بياور.

امام عليه السّلام فرمود: گفتم: اين آيه شريفه: «پس هر كه با تو، پس از آن دانشى كه به تو رسيد، در باره او (عيسى يا حقّ) ستيزه و جدل كند، بگو: بياييد تا ما و شما پسران خويش و زنان خويش و خودمان را بخوانيم، آنگاه دعا و زارى كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بگردانيم- آل عمران: 61» و تا حال كسى ادّعا نكرده كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هنگام مباهله با نصارى كسى را جز علىّ بن أبى طالب و فاطمه و حسن و حسين را به همراه خود و در زير رداى خود قرار داده اند، پس مراد از «أَبْناءَنا» در آيه؛ حسن و حسين، و مراد از «نِساءَنا» فاطمه، و «أَنْفُسَنا» (كسى كه بمنزله خودمان است) علىّ بن أبى طالب عليهم السّلام مى باشد، افزون بر اينكه تمام علما بر اين خبر اجماع كرده اند كه جبريل در روز احد (كه همه پراكنده شده و تنها علىّ در مقام دفاع آن حضرت ماند) گفت: اى محمّد اين عمل علىّ نشانه فداكارى و جانفشانى حقيقى است، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: چون او از من است و من از او.

ص: 355

(1) و جبرئيل گفت: اى رسول خدا، و من نيز از شما دو تن هستم. آنگاه جبرئيل در ادامه سخن خود گفت:

«لا سيف إلّا ذو الفقار و لا فتى إلّا عليّ»

«شمشير واقعى، ذو الفقار و جوانمرد واقعى، علىّ است»، و كلمه اى كه جبرئيل در باره علىّ عليه السّلام بكار برد همان طور بود كه خداوند متعال در مورد خليل خود؛ ابراهيم استعمال نمود. خداوند در اين آيه فرمايد: «جوانى كه او را ابراهيم گويند- انبياء: 60»، ما عموزادگان تو افتخارمان بر اين است كه جبرئيل گفته كه: از ما است!.

هارون گفت: آفرين موسى! نياز و حاجات خود را براى ما بگو.

امام عليه السّلام فرمود: گفتم: نخست حاجت من اين است كه اجازه دهى پسر عمويت به حرم جدّ خود و نزد عيالش مراجعت كند.

هارون گفت: تا ببينيم، إن شاء اللَّه.

(2) 272- و نقل است كه مأمون به قوم خود گفت: آيا مى دانيد چه كسى تشيّع را به من آموخت؟ جمع حاضر همگى گفتند: نه بخدا نمى دانيم.

گفت: هارون الرّشيد آن را به من تعليم داد، پرسيدند: چطور ممكن است، حال اينكه او اين خاندان را به قتل مى رساند؟!

ص: 356

(1) مأمون گفت: ايشان را براى بقاى ملك و سلطنت خود مى كشت، زيرا حكومت و ملك دارى عقيم است (يعنى فاميل و غير فاميل نمى شناسد).

سپس ادامه داد: روزى موسى بن جعفر عليهما السّلام بر هارون وارد شد و او در مقابلش برخاسته و از او استقبال نموده و در صدر مجلس او را نشانده و در مقابلش نشست، و مطالبى ميانشان ردّ و بدل شد. سپس موسى بن جعفر عليهما السّلام به پدرم گفت: اى أمير المؤمنين، خداوند عزّ و جلّ بر واليان عهد خود واجب فرموده كه حاجات فقراى امّت را برآورده و مشكل غرامت ديدگان را حلّ كنند، و دين سنگين بدهكاران را پرداخت كنند، و بى لباسها را جامه پوشند، و رفتارشان با اسرا نيكو باشد، و شما از همه به انجام اين فرمايشات سزاوارتريد. هارون گفت: همين گونه خواهم كرد اى أبو الحسن.

سپس با قيام موسى بن جعفر پدرم نيز برخاسته و ميان دو ديده و صورت او را بوسيد سپس روى بجانب من و أمين و مؤتمن نموده و گفت: اى عبد اللَّه و اى محمّد و اى ابراهيم پيشاپيش پسر عمو و آقاى خود حركت كنيد، و ركاب او را گرفته و جامه اش را مرتّب كنيد و تا درب منزلش او را مشايعت نماييد، بعد موسى پنهانى مرا بشارت به خلافت داده و گفت: «هر گاه به خلافت رسيدى رفتارت با فرزندانم خوب باشد».

ص: 357

(1) سپس به نزد هارون بازگشتيم، و در ميان برادرانم من جرأت و جسارت بيشترى در برابر پدر داشتم، پس وقتى مجلس خلوت شد گفتم:

اى أمير المؤمنين، اين مرد كه بود كه آنقدر به او عزّت و احترام گذاشتيد؛ در مقابلش از جا برخاسته و به استقبالش رفتى، وى را در صدر مجلس نشاندى و خود پايين تر نشستى و به ما فرمان دادى برايش ركاب گيريم؟

هارون گفت: او امام مردم و حجّت خدا بر خلق؛ و خليفه او بر بندگان است.

گفتم: اى أمير المؤمنين، مگر اين صفات منحصراً در شما و براى شما نيست؟ گفت:

من در ظاهر و از سر اجبار و غلبه امام جماعت و مردم هستم و موسى بن جعفر امام حقّ است. بخدا سوگند اى فرزندم او به جانشينى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از من و همه مردم سزاوارتر است، و بخدا سوگند اگر تو هم كه فرزند من هستى بخواهى حكومت را از من بگيرى، گردنت را مى زنم، زيرا حكومت عقيم است و فرزندى ندارد.

پس هنگام حركت از مدينه به مكّه هارون دستور داد دويست دينار در كيسه اى سياه بريزند و به فضل بن ربيع گفت: اين پول را به موسى بن جعفر بده و از قول من به او

ص: 358

بگو: فعلًا دستمان تنگ است و در آينده صله و برّ ما به شما خواهد رسيد.

مأمون گويد: من به اين عمل پدر اعتراض كرده و گفتم: اى أمير المؤمنين، صله شما به فرزندان مهاجر و انصار و قريش و بنى هاشم و آنكه حسب و نسب او را نمى شناختيد پنج هزار دينار به پايين بود حال اينكه به موسى بن جعفرى كه آن همه عزّت و احترام و اجلال نمودى دويست دينار؟!! اين كمترين انعام شما بوده كه تا حال به كسى داده ايد!.

هارون گفت: خفه شو بى مادر! اگر آنچه ضمانت كرده بودم به او مى دادم هيچ تضمينى وجود نداشت كه فردا با صد هزار شمشير از شيعيان و موالى مقابل من نايستد، و فقر و نادارى او و أهل بيتش براى من و شما آرامش بخشتر از ثروتمند شدن و دست باز بودن ايشان است.

(1) 273- و گفته اند: وقتى هارون الرّشيد وارد مدينه شد يكسر نزد روضه نبوىّ رفت و با او گروهى از مردم نيز بودند، پس نزد قبر آن حضرت رفته و گفت: سلام بر تو اى رسول خدا، سلام بر تو اى پسر عمو- و بر اين كلام بر ديگران مى باليد-.

پس حضرت كاظم عليه السّلام نزد قبر پيش آمده و گفت: سلام بر تو اى رسول خدا،

ص: 359

سلام بر تو اى پدر!!. با شنيدن اين كلام رنگ رخسار هارون دگرگون شد و آثار خشم در سيمايش هويدا گشت.

(1) 274- از امام كاظم عليه السّلام نقل است كه فرمود: وقتى اين بيت شعر مروان بن- ابى حفصه: «چطور مى شود و اين شدنى نيست و نخواهد بود. كه دخترزاده ها بجاى عموها ارث برند؟!» را شنيدم، اين مطلب تمام شب مرا مشغول ساخت، پس بخواب رفته و شنيدم هاتفى در خواب مى گويد:

چطور مى شود و اين شدنى نيست و نخواهد بود. كه مشركين پرچمداران اسلام باشند! دخترزادگان نصيب خود را از جدّشان مى برند. و عمو بدون سهم كنار مى رود، آزادشده در كفر را چه به ارث، و تنها. از ترس شمشير اظهار اسلام كرده، و فرزند نثله «1» در كنار سرگردان مى ايستد. در باره آن، و خويشان او را مانع مى شوند، بى شكّ فرزند فاطمه كه مشهور و زبانزد است. از عموزاده ها ارث را مى برد.

ص: 360

(1) 275- و محمّد بن حسن در مجلس هارون در مكّه از موسى بن جعفر عليهما السّلام پرسيد: آيا براى فرد محرم (كه لباس احرام عمره يا حجّ بتن دارد) جايز است كه در زير سايه سقف محمل خود برود؟ فرمود: با اختيار براى او جايز نيست.

محمّد بن حسن به آن حضرت گفت: آيا با اختيار براى او جايز است در سايه حركت كند؟ فرمود: آرى.

با شنيدن اين پاسخ محمّد بن حسن خنديد، و موسى بن جعفر عليهما السّلام بدو گفت: آيا از سنّت پيامبر به شگفت آمده و آن را مسخره مى كنى؟!، بدرستى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سايه بان را در احرام از سر خود برداشت، و در حالى كه محرم بود زير سايه حركت كرد، اى محمّد احكام خداوند قابل قياس «1» نيست، و هر كه قسمتى از آن را با قسمتى ديگر قياس كند از راه حقّ گمراه مى شود.

محمّد بن حسن خاموش شد و هيچ پاسخى نداد.

ص: 361

(1) 276- و ميان أبو يوسف قاضى و أبو الحسن موسى الكاظم عليه السّلام در حضور مهدىّ عبّاسى نزديك بهمان سؤالات مطرح شد، و آن حضرت از أبو يوسف پرسشى فرمود كه از جوابش درماند و نتوانست چيزى بگويد، پس به آن حضرت گفت: من قصد دارم از شما پرسشى كنم، فرمود: بيان كن.

پرسيد: استفاده از سايه بان براى محرم چه حكمى دارد؟ فرمود: جايز نيست.

گفت: اگر چادر بزنند و داخل آن بشوند چطور؟ فرمود: عيبى ندارد.

أبو يوسف گفت: آن دو با هم چه فرقى دارند؟

راوى گويد: حضرت كاظم عليه السّلام فرمود: آيا زن حائض نمازش را بايد قضا كند؟

گفت: نه، فرمود: روزه را چطور؟ گفت: آرى بايد قضايش را بجاى آورد، فرمود: براى چه؟ گفت: حكم خدا اين چنين است، حضرت فرمود: آنهم اين گونه است! مهدىّ عبّاسى به أبو يوسف گفت: مى بينم كه نتوانستى كارى از پيش برى، گفت:

اى أمير المؤمنين جواب دندانشكنى بمن داد.

ص: 362

(1) 277- و از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه: مردى از خواصّ شيعيان در حالى كه مى لرزيد در خلوت به حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام گفت:

اى زاده رسول خدا، من از عمل منافقانه فلانى در اظهار اعتقاد وصيّت و امامت شما در هراسم، آن حضرت فرمود: چطور؟

گفت: روزى با او در مجلس فلانى بودم، و با او مردى از بزرگان بغداد بود، پس صاحب مجلس بدو گفت: تو فكر مى كنى صاحب و رفيقت موسى بن جعفر امام است نه اين خلقى كه روى اين تخت نشسته اند؟

و صاحب شما به او گفت: من اين گونه نمى گويم، بلكه مى پندارم كه موسى بن جعفر امام نيست، و هر چند كه اعتقاد ندارم كه او غير امام است، پس بر من و هر كه آن اعتقاد ندارد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردمان باد!.

پس صاحب مجلس به او گفت: خدا جزاى خيرت دهد، و لعنت خدا بر آنان كه عليه تو نزد من سعايت و بدگويى نمودند.

ص: 363

امام موسى بن جعفر عليهما السّلام فرمود: اين طور كه تو پنداشته اى نيست، بلكه صاحب و رفيقت داناتر از تو مى باشد، او تنها گفت: موسى غير امام است، يعنى آن غير امام پس موسى غير او است، پس او امام است، پس تنها با اين قول اثبات امامت مرا نموده و از ديگرى اين مقام را نفى كرده، اى عبد اللَّه! كى اين پندار تو از برادرت كه منافق است زايل مى شود، پس آن مرد حرفهاى دوستش را فهميده و بسيار محزون شده و گفت:

اى زاده رسول خدا، من مالى ندارم تا او را راضى كنم، ولى قسمتى از اعمال عبادى و صلوات بر شما أهل بيت را و لعنت بر دشمنانتان را به او بخشيدم!.

حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فرمود: اكنون از آتش خارج شدى.

(1) 278- و نقل است كه امام كاظم عليه السّلام فرموده:

يك فقيهى كه در پى نجات يتيمى از ايتام ما- كه نه ما را ديده و نه به ما دسترسى

ص: 364

دارد- برآيد، و او را در حدّ نيازش آموزش دهد، [تحمّل اين يك فقيه] بر ابليس سخت تر از هزار عابد است. زيرا فرد عابد فقط براى نجات خودش تلاش مى كند، ولى فقيه علاوه بر خود به فكر تمام بندگان خدا مى باشد، تا آنان را از دست ابليس و يارانش نجات دهد، به همين خاطر [مقام او] نزد خداوند از هزار هزار زن و مرد عابد برتر است.

(1) 279- و نقل است كه امام كاظم عليه السّلام صوتى زيبا و قرائتى دلنشين داشت، پس يكى از روزها فرمود: بدرستى كه علىّ بن الحسين عليهما السّلام وقتى شروع به قرائت قرآن مى كرد چه بسا كسانى كه بر آن حضرت مى گذشتند از آواز خوش او مدهوش مى شدند، و اگر امام چيزى از آواز خوشش را آشكار سازد مردمان تاب شنيدن آن را نخواهند داشت.

يكى پرسيد: مگر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با مردم نماز [جماعت] نمى خواند و آوازش را به خواندن بلند نمى كرد؟ حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در حدّ تحمّل و طاقت ايشان كه پشت سرش بودند آوازش را بلند مى كرد.

ص: 365

«احتجاج أبو الحسن علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام» «در توحيد و عدل و جز آن دو بر مخالف و موافق و غريب و فاميل»

«احتجاج أبو الحسن علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام» «در توحيد و عدل و جز آن دو بر مخالف و موافق و غريب و فاميل»

(1) 280- مردى بر حضرت الرّضا- عليه آلاف التّحيّة و الثّثناء- وارد شده گفت: اى زاده رسول خدا، چه دليلى بر حدوث عالم است؟

فرمود: اينكه تو نبودى سپس بوجود آمدى، و خود اين را نيك مى دانى كه تو خودت را ايجاد نكردى، و نه كسى كه مانند خود توست تو را بوجود آورده.

(2) 281- از محمّد بن عبد اللَّه خراسانى خادم حضرت رضا عليه السّلام نقل است كه روزى مردى زنديق بر آن حضرت وارد شد و گروهى نيز حضور داشتند، امام فرمود: بگو ببينم، اگر حرف، حرف شما باشد- اگر چه اين طور نيست- آيا ما و شما يكسان هستيم؟ و نماز و روزه و زكات و اعتقادات ما ضررى به ما نرسانده است؟

آن مرد زنديق چيزى نگفت. پس آن حضرت فرمود: و اگر حرف، حرف ما باشد- كه حقّ هم همين است- در اين صورت آيا شما به هلاكت نيفتاده و ما نجات نيافته ايم؟

ص: 366

(1) زنديق گفت: خداوند به تو لطف و رحمت فرمايد، برايم توضيح بده كه خدا چگونه است؟ و كجاست؟

حضرت فرمود: واى بر تو! آنچه تو گمان كرده اى غلط است، او جا و مكان را ايجاد كرده است، او بود ولى هيچ جا و مكانى وجود نداشت، كيفيّت را او ايجاد كرده است، او بود و هيچ چگونگى و كيفيّتى وجود نداشت، لذا با كيفيّت يا جا و مكان و حواسّ قابل درك نيست و به هيچ چيز شبيه نمى باشد، مرد گفت: حال كه با هيچ حواسّى از حواسّ پنجگانه قابل درك نيست پس، اصلًا نيست!.

حضرت فرمود: واى بر تو! چون حواسّت از درك او عاجز است، ربوبيّت او را انكار مى كنى؟ و حال آنكه ما وقتى از ادراكش عاجز مى شويم يقين مى كنيم كه او ربّ ما است، و او چيزى است بر خلاف ساير اشياء، مرد گفت: پس بگو خدا چه زمانى، بوده است؟

حضرت فرمود: تو به من بگو، خداوند كى نبوده است تا بگويم كى بوده است؟

مرد پرسيد: چه دليلى بر وجود خدا هست؟

ص: 367

(1) حضرت فرمودند: وقتى به جسدم مى نگرم و مى بينم نمى توانم در طول و عرض چيزى از آن كم كنم يا بر آن بيفزايم و سختى ها را از آن دفع كنم و چيزى به سود آن انجام دهم، مى فهمم كه اين ساختمان بناكننده اى دارد و به او معتقد مى شوم، افزون بر اينكه چرخش فلك را به امر و قدرتش و ايجاد شدن ابرها و گردش بادها و حركت ماه و خورشيد و ستارگان و ساير آيات عجيب و متقن الهى را مى بينيم، و لذا مى فهمم كه اينها همه تقديركننده و ايجادكننده اى دارد.

زنديق پرسيد: پس چرا چشم او را نمى بيند؟

فرمود: براى اينكه فرقى باشد بين او و بين خلقش كه قابل رؤيت مى باشند، افزون بر اينكه شأن او اجلّ از اين است كه چشم او را ببيند و يا فكر او را درك نمايد، يا عقل، او را دريابد، مرد گفت: پس حدّ و وصفش را برايم بيان كن، امام عليه السّلام فرمود: حدّ و وصفى ندارد.

زنديق پرسيد: چرا؟

ص: 368

(1) فرمود: زيرا هر چيزى كه حدّى دارد، وجودش تا همان حدّ امتداد دارد و چون حدّ و مرز پذيرفته، پس قابليّت زياد شدن را نيز دارد و وقتى قابليّت زياد شدن را داشته باشد قابليّت نقصان را نيز دارد، پس او نه حدّ دارد و نه زيادى مى پذيرد نه چيزى از او كم مى شود نه قابل تجزيه است و نه با فكر درك مى شود.

زنديق پرسيد: شما كه مى گوييد: او لطيف، سميع (شنوا)، حكيم، بصير (بينا) و عليم است يعنى چه؟ آيا كسى مى تواند بدون گوش، شنوا باشد، يا بدون چشم، بينا باشد يا ظريف و دقيق؛ ولى دست نداشته باشد، و يا حكيم باشد ولى صنعتگر و سازنده نباشد؟

حضرت فرمود: «لطيف» در بين آدميان، موقعى اطلاق مى شود كه كسى بخواهد كارى يا صنعتى انجام دهد. آيا نديده اى وقتى كسى مى خواهد چيزى اتّخاذ كند يا كارى كند اگر با دقّت و ظرافت انجام دهد، مى گويند فلانى چقدر با ظرافت و دقيق است؟

پس چطور به خداوند بزرگى كه مخلوقاتى ريز و درشت دارد و در جانوران روحهايى قرار داده و هر جنسى را از جنس ديگر متباين ساخته بطورى كه هيچ شبيه يك ديگر نيستند، لطيف (دقيق و با ظرافت) گفته نشود؟ پس هر كدام از اين مخلوقات در تركيب ظاهرى خود لطفى از خالق لطيف و خبير دارا است،

ص: 369

سپس در درختان و ميوه هاى خوراكى و غير خوراكى آن دقّت كرديم و آن وقت گفتيم:

خالق ما، لطيف است ولى نه مانند لطيف بودن مخلوقات در كارهايشان، و گفتيم: او شنوايى است كه صداى تمام خلايق از عرش تا فرش از مورچه هاى ريز گرفته تا بزرگتر از آن، در دريا و خشكى بر او پوشيده نيست و زبان آن ها را با هم اشتباه نمى كند و در اين موقع گفتيم: او شنوا است ولى بدون گوش و گفتيم او بينا است ولى نه با چشم، زيرا او اثر دانه بسيار ريز و سياه خردل را در شب ظلمانى بر روى سنگ سياه مى بيند و نيز حركت مورچه را در شب تاريك مى بيند و از نفع و ضرر آن مطّلع است و آميزش و بچّه ها و نسل آن را مى بيند، و در نتيجه گفتيم: او بينا است امّا نه مانند بينا بودن مخلوقات.

راوى گويد: زمانى نگذشت كه آن فرد مسلمان شد.

و غير از اين مطالب ديگرى هم در حديث بود.

(1) 282- و در خبر ديگرى از آن حضرت نقل است كه فرموده:

تنها بدين خاطر خداوند عالم ناميده شده كه علم او حادث نيست (يعنى او را علمى نبوده و اكنون بدستش آورده باشد)، كه با آن به اشياء پى ببرد و به كمك آن علم آنچه

ص: 370

بعداً بدان برخورد مى كند حفظ نمايد، و در خلقت مخلوقاتش فكر و انديشه كند، و عالم مخلوق تنها كسى است كه علم او حادث است (يعنى علمى نداشته بعداً برخوردار شده)، زيرا پيش از آن جاهل بوده اند، و چه بسا اين علمى كه بدست آورده اند نيز از دستشان برود و بسوى جهل سير كند، خداوند؛ عالم ناميده مى شود، زيرا نسبت به هيچ چيز جاهل نيست، همان طور كه مى بينى خالق و مخلوق هر دو عالم ناميده مى شوند ولى معنى و مصداق آن دو با هم تفاوت دارد. و خداوند تبارك و تعالى قائم است امّا نه به معنى ايستادن روى پا با زحمت و سختى و خستگى مثل ايستادن ساير اشياء ولى وقتى مى فرمايد خدا قائم است معنايش اين است كه حافظ و قيّم اشياء است مثل اينكه گفته مى شود «فلانى قائم به امر ما است» و خداى تعالى حافظ و قيّم هر كسى است در كارهايى كه مى كند، و قائم در كلام مردم به معنى «باقى» نيز هست، و به معنى «كافى» (كفايت) نيز بكار مى رود، مانند اينكه به كسى مى گويى: «كار فلانى را برايش انجام بده»، يعنى نيازش را برطرف كن، و نيز قائم در ميان ما مردمان به معنى كسى است كه روى پا ايستاده است. در اين مورد نيز اسم مشترك است و معنى متفاوت.

(1) و امّا لفظ خبير، كسى است كه چيزى از نظر او پنهان نيست و هيچ چيز از دسترس او دور نمى ماند، ولى نه با تجربه و آزمايش به اين صورت كه اين آزمايش به او چيزى

ص: 371

بياموزد، آنچنان كه اگر اين تجربه و آزمايش نبود، هيچ نمى دانست، چون كسى كه چنين باشد جاهل است، و خداوند تبارك و تعالى از ازل به آنچه مى خواسته خلق كند خبير و آگاه بوده، امّا در ميان مردم به كسى خبير گفته مى شود كه جاهل باشد ولى در صدد يادگيرى و آگاهى يافتن برآيد. در اين مورد نيز اسم ما و خدا مشترك است ولى معناى آن متفاوت.

(1) و امّا ظاهر، به اين معنى نيست كه با سوار شدن بر اشياء و نشستن بر آنها، از آنها بالا رفته است بلكه به اين خاطر به او ظاهر گفته مى شود كه بر همه چيز چيره و قاهر است و بر همه چيز غلبه يافته و نسبت به همه چيز قادر است، مثلًا گفته مى شود «بر دشمنان خود پيروز شدم»، و «خداوند مرا بر دشمنم پيروز گردانيد»، در اينجا منظور از ظهور، فتح و غلبه است و ظهور خدا بر اشياء نيز اين گونه مى باشد.

و صورت ديگرى نيز براى ظهور خداوند وجود دارد و آن اينكه: او براى هر كس كه او را بخواهد ظاهر و هيچ چيز بر خدا پوشيده نيست، و تدبير هر چه ديده مى شود به دست اوست، پس چه ظاهرى از خداوند ظاهرتر و آشكارتر است؟ زيرا تو، به هر كجا روكنى، مصنوعات و مخلوقات او را مى بينى، و در وجود خودت، آثارى از او هست كه تو را بى نياز مى سازد،

ص: 372

ولى ظاهر در مورد ما مردمان به كسى گفته مى شود كه وجودش بارز و آشكار بوده، به وسيله حدّ و وصفش معلوم باشد، پس اسم مشترك است ولى معنى متفاوت.

و امّا باطن، به معنى «درون اشياء بودن» نيست، به اين معنى كه درون اشياء غور و نفوذ كند. بلكه به اين معنى است كه به درون اشياء اطّلاع و آگاهى دارد و تدبير آن به دست اوست، مثل اينكه گفته مى شود: «أبطنته» يعنى: از آن آگاه شدم و سرّ پنهان او را دانستم. ولى «باطن» در مورد آدميان به كسى اطلاق مى شود كه به درون اشياء رفته و پنهان شود، پس اسم مشترك است و معنى متفاوت.

فرمود: و همين گونه است تمامى نامها، هر چند كه ما تمام آنها را در اينجا بر نشمريم.

(1) 283- و هنگامى كه مأمون قصد داشت حضرت رضا عليه السّلام را به ولايت عهدى خود منصوب كند بنى هاشم «1» را جمع كرده به آنان چنين گفت: من قصد آن دارم پس از خود «رضا» را به خلافت برگزينم، پس بنى هاشم بدو حسد ورزيده و گفتند: آيا مى خواهى مرد نادانى كه هيچ آشنايى با خلافت و سياست ندارد را ولىّ عهد خود كنى؟! كسى را نزد او بفرست تا به اينجا بيايد

ص: 373

و نمونه هايى از جهات او را كه دليل خوبى او خواهد بود ببينى! (1) مأمون نيز حضرت را فراخواند، آنان گفتند: اى ابو الحسن! به منبر برو و ما را راهنمايى كن تا خداوند را بطور صحيحى شناخته و بر اساس آن عبادت نماييم.

حضرت به منبر رفته، و سر به زير داشته و بى آنكه سخنى گويد مدّتى به همان حال جلوس نمود، سپس حركتى كرده از جاى برخاسته و راست ايستاده و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر اكرم و أهل بيتش فرمود:

مرحله نخست در عبادت خدا، شناخت و معرفت اوست، و اساس و پايه معرفت خداوند توحيد و يگانگى اوست، و اساس و قوام توحيد اين است كه صفات را از ذات خداوند منتفى بدانيم، زيرا عقل انسان خود شهادت مى دهد كه هر چه كه از صفت و موصوفى تركيب شده باشد، مخلوق است، و هر مخلوقى نيز خود گواهى مى دهد كه خالق و سازنده اى دارد كه نه صفت است و نه موصوف، و هر صفت و موصوفى پيوسته بايد با هم همراه باشند، و همراهى دو چيز باهم، علامت حادث بودن آنها است، و حادث بودن هم با ازلى بودن منافات دارد، پس كسى كه بخواهد ذات خدا را با تشبيه نمودن او به مخلوقاتش بشناسد، در واقع خدا را نشناخته است، و كسى كه بخواهد كنه ذات خدا را دريابد، در واقع قائل به توحيد نيست، و كسى كه براى او مثل و مانند قائل شود، به حقيقت او آگاهى نيافته،

ص: 374

و هر كه براى او نهايتى فرض كند او را تصديق ننموده، و كسى كه بخواهد به او اشاره كند در واقع بسوى خدا نرفته، بلكه به سمتى ديگر توجّه نموده است، و به موجودى ديگر اشاره كرده، و هر كس او را تشبيه كند در واقع خداوند را قصد نكرده و هر كه براى خداوند اجزاء و ابعاض قائل شود، در واقع در مقابل او تذلّل و خوارى نكرده، و هر كس بخواهد با قوّه فكر خود او را توهّم نمايد، در حقيقت به سراغ خدا نرفته، (1) هر آنچه كه به همراه نفس و ذات خود شناخته شود، مصنوع و ساخته شده است، و هر آنچه در چيز ديگرى غير از خود، قائم و پا برجا باشد، معلول است و نياز به علّت دارد، به وسيله مخلوقات و ساخته هاى خدا، مى توان بر وجود او استدلال كرد و توسّط عقل است كه معرفت و شناخت او پا مى گيرد، و به وسيله فطرت، حجّت بر مردم تمام مى شود، آفرينش مخلوقات توسّط خداوند، حجابى است بين او و آنها، دورى و جدائى او از بندگانش، مكانى و مادّى نيست بلكه تفاوت وجودى اوست با نحوه وجود آنها، و آغاز داشتن خلقت مخلوقات، دليلى است براى ايشان بر اينكه خدا آغاز و ابتداء ندارد، چون هر چيز كه آغاز و ابتداء داشته باشد، نمى تواند آغازگر چيز ديگرى باشد، و نيز آلات و ادوات دادن خدا به آنان دليلى است بر اينكه در خداوند آلات و ادوات وجود ندارد، زيرا آلات و ادوات شاهد عجز و فقر صاحب آنهاست، نامهاى او محض عبارت و تعبير است، و افعال و كردار او مجرّد تفهّمى است، ذات او

ص: 375

حقيقت است و كنهش؛ جدايى او از خلق و بقاى او حدّ و مرز ساير پديده ها است، هر كس بخواهد اوصاف خدا را دريابد، او را نشناخته، و هر كس بخواهد با فكر خود بر او احاطه پيدا كند در واقع از او گذشته و او را پشت سر نهاده و بر چيز ديگرى احاطه پيدا كرده، و هر كس بخواهد كنه او را دريابد به خطا رفته.

(1) هر كس بگويد: چگونه است؟ او را تشبيه نموده، و هر كه بگويد: چرا و از چه راهى موجود شده؟ در واقع براى او علّت تصوّر كرده است، و هر كه بگويد: از چه موقع بوده است؟ براى او وقت و زمان تصوّر كرده، و هر كه بگويد: در كجا قرار دارد؟ براى او جا و مكان خيال كرده، و هر كه بگويد: حدّش تا كجاست؟ براى او نهايتى فرض كرده، و هر كه بگويد: تا چه زمانى خواهد بود؟ براى او غايت و انتهايى قرار داده، و هر كه چنين كند بين او و ساير موجودات حدّ مشترك قرار داده، و هر كس بين او و مخلوقاتش حدّ مشترك قرار دهد براى او اجزاء و ابعاض پنداشته، و هر كس او را داراى اجزاء تصوّر كند او را وصف نموده، و هر كه او را وصف نمايد، در مورد خداوند به خطا رفته و كارش به الحاد و كفر مى انجامد.

و خداوند با تغيير يافتن مخلوقين، تغييرى نمى كند، كما اينكه با حدّ و حدود مخلوقين محدود نمى شود، «أحد» است ولى نه به عنوان عدد، ظاهر و آشكار است ولى نه به اين صورت كه قابل لمس باشد، آشكار است ولى نه به اين معنى كه ديده شود، باطن و پنهان است ولى نه

ص: 376

اينكه از مخلوقات غائب باشد، دور است ولى نه از نظر مسافت، نزديك است ولى نه از جهت مكانى، لطيف است ولى نه از نظر جسم، موجود است ولى نه بعد از عدم، فاعل است و كار انجام مى دهد ولى نه از روى اجبار، بلكه با اختيار تامّ، مى سنجد و تصميم مى گيرد ولى نه با نيروى فكر، تدبير مى كند ولى نه با حركت، اراده مى كند ولى نه با آهنگ، مشيّت و اراده دارد ولى نه با عزم و تصميم، درك مى كند ولى نه با آلت و وسيله حسّ، مى شنود و مى بيند ولى نه با گوش و چشم و يا وسيله ديگر.

(1) زمان و مكان ندارد، چرت و پينكى و خواب او را فرا نمى گيرد، صفات گوناگون او را محدود نمى سازد، آلات و ادوات نيز او را مقيّد و محدود نمى كند، او قبل از زمان بوده و قبل از عدم وجود داشته، و ازليّت او از هر آغاز و ابتدائى فراتر بوده و از خلقت حواسّ توسّط او معلوم مى شود كه خود فاقد اين حواسّ است، و از ايجاد عناصر معلوم مى شود كه عنصر ندارد، و از آنچه كه بين اشياء ضدّيّت برقرار كرده دانسته مى شود كه خود، ضدّ ندارد، و با ايجاد مقارنه و هماهنگى بين امور، دانسته مى شود كه قرين و هماورد ندارد، بين نور و ظلمت، آشكارى و گنگى، خشكى و ترى و سرما و گرما ضدّيّت برقرار كرده، امور نامساعد و دور از هم آنها را به دور هم جمع كرده، و امور نزديك را از هم جدا نموده، و پراكندگى اينها و اجتماع آنها؛ دليلى است بر وجود پراكنده كننده و گرد آوردنده اشان،

ص: 377

(1) و اين همان فرمايش خداوند عزّ و جلّ است كه فرموده: «و از هر چيزى دو گونه آفريديم، باشد كه ياد كنيد و پند گيريد- ذاريات: 49»، بين هر قبل و بعدى در اين مخلوق جدايى و فرق افكند تا همه بدانند او خود، قبل و بعد ندارد، غرائز اين موجودات نشان مى دهد كه غريزه دهنده به آنان، خود غريزه ندارد، و تفاوت آنها دليلى است بر اينكه تفاوت دهنده به آنان، نقصى ندارد و تفاوتى در ذاتش نيست، زمان دار بودن آنان بيان كننده اين واقعيّت است كه زمان دهنده به آنان، فاقد زمان و فراتر از آن است، بعضى را از بعض ديگر پنهان كرده تا دانسته شود، غير از آن مخلوقات، حجاب ديگرى بين او و آنها نيست.

آن زمان كه مربوبى نبود، او ربّ بود، و آن زمان كه مملوك و مخلوقى نبود، او مالك و مستولى بر همه چيز بود، و آن زمان كه هيچ موجودى نبود تا معلوم واقع شود، او عالم بود، و آن زمانى كه مخلوق در جهان نبود، او خالق بود، و نيز آن زمان كه مسموعى وجود نداشت، معناى سمع (شنيدن) در مورد او صادق بود، اين طور نيست كه فقطّ از وقتى دست به خلقت و آفرينش زد، خالق محسوب شود، بلكه قبل از شروع به خلقت نيز، خالقيّت در مورد او مصداق داشته است.

چگونه مى توان غير از اين را تصوّر كرد؟ حال آنكه ابتداء و آغازى ندارد و نمى توان با كلمه «از» كه ابتداء و آغاز را نشان مى دهد او را در برخى زمانها غائب فرض كرد، بلكه هميشه و در همه اوقات بوده است. و كلماتى همچون «قد» كه معرّف نزديكى زمان

ص: 378

مورد نظر به زمان ديگرى است نمى تواند نشان دهنده نزديكى زمان او باشد، و كلماتى مانند «لعلّ» (به معنى شايد) كه نشانگر احتمال و عدم قطعيّت است و در مورد مخلوق خبر از وجود مانع يا موانعى براى حصول كارى مى دهد در مورد او چنين مفهومى را نمى رساند بلكه امر و اراده خدا قطعىّ الحصول است. و كلمه «متى» (كى؟، چه زمان؟) اگر چه در مورد خدا بكار مى رود ولى نشان دهنده وقت معيّنى براى او نيست، و بكار بردن كلمه «زمان» در مورد او به اين معنى نيست كه خداوند مظروف است و در محدوده زمان قرار گرفته است. و نيز كاربرد كلمه «مع» (به معنى «با») در مورد او به اين معنى نيست كه خداوند با چيزى قرين و همراه است. ادوات، امثال خود را محدود مى سازد، و آلات، متناسب با امثال و نظائر خويش است، و اينها، نه در خداوند بلكه در ساير اشياء مؤثّرند، ابتداء زمانى داشتن، باعث شده است كه اشياء و موجودات قديم نباشند، و قرب زمانى داشتن، آنها را از ازلى بودن باز داشته، و فقدان بعضى از حالات و صفات، آنها را از كمال دور ساخته است، افتراق و جدائى آنها دليل و نشانه وجود جداكننده آنهاست، تباين و تفاوت آنها نشانه وجود تفاوت دهنده آنهاست، خالق اشياء، توسّط آنها، بر عقول آدميان تجلّى كرده. و بوسيله آنها، از چشمها پنهان گرديده است، ملاك استدلال افكار در باره خداوند همين اشياء و موجوداتند، در اشياء تغييرات را قرار داده و دليلشان بر اساس اشياء است، اقرار به وحدانيّت خود را به سبب وجود اين اشياء به آنها الهام فرموده است.

(1) تصديق و اقرار به خداوند عزّ و جلّ توسّط عقول و انديشه صورت مى پذيرد، و با اقرار و اعتراف به خداوند ايمان كامل مى گردد، تا معرفت نباشد ديانت كامل نمى شود،

ص: 379

و تا اخلاص نباشد، معرفت و شناخت انجام نمى گيرد، و با اعتقاد به تشبيه، اخلاصى در بين نخواهد بود، و اگر كسى در مورد خداوند به صفاتى زائد بر ذات قائل شود تشبيه را نفى نكرده بلكه در واقع قائل به تشبيه شده است، هر چيزى كه در مورد او امكان داشته باشد، در باره صانعش محال و ممتنع خواهد بود، (1) در مورد او حركت و سكون وجود ندارد، چگونه امكان دارد، چيزى را كه خود ايجاد كرده، در مورد خود او، مصداق يابد؟! يا آنچه را خودش آغاز كرده و به وجود آورده به سوى او بازگشته، و در مورد او مصداق پيدا كند؟ اگر چنين بود، نقص و كاستى و كمبود در ذاتش راه مى يافت و كنهش، از وحدت درآمده، داراى اجزاء مى شد، و ازلى بودن در موردش محال مى گرديد و خالق؛ مثل مخلوق مى شد. اگر براى او پشت تصوّر شود، مقابل و روبرو نيز تصوّر مى شود، و اگر براى او تمام بودن فرض شود، نقصان هم فرض مى شود، كسى كه، حدوث در باره اش محال نيست، چگونه مى تواند ازلى باشد؟ يا كسى كه ايجاد شدن در باره اش محال نباشد چگونه مى تواند ايجادكننده اشياء باشد؟ اگر چنين بود نشانه مخلوق و مصنوع بودن در او وجود مى داشت و خود آيه و نشانه مى شد نه اينكه موجودات ديگر آيه و نشانه براى او باشند.

قول محال كه مخالف حقّ و حقيقت است حجّتى در بر ندارد، و سؤال در باره خدا، فاقد جواب است، و در غير اين صورت، خداوند تعظيم و احترام نشده است،

ص: 380

و در عقيده به اينكه خداوند به كلّى با مخلوقين مباينت و غيريّت دارد، ظلم و افترائى نيست، موجود ازلىّ محال است كه مركّب باشد يا دوئيّت در او راه يابد، و آنچه آغازى ندارد، محال است مخلوق باشد، و آغاز و انجامى برايش تصور شود. معبودى نيست جز «اللَّه» كه بزرگ و بلند مرتبه است، كسانى كه خدا را با ديگر موجودات يكسان مى دانند، دروغ گفته اند و به گمراهى و ضلالت بزرگى دچار گشته اند و به آشكار زيان نموده اند، و درود خدا بر محمّد و أهل بيت پاكش باد.

(1) 284- و از حسن بن محمّد نوفلى نقل شده كه گفت: سليمان مروزىّ متكلّم خراسان بر مأمون وارد شد، و مأمون ضمن احترام بسيار؛ هدايايى نيز به او داده و گفت: پسر عمويم علىّ بن موسى الرّضا از حجاز نزد من آمده و علم كلام و أهل آن را دوست دارد، لذا مانعى ندارد كه روز ترويه براى مناظره با او نزد ما بيايى، سليمان گفت: اى أمير المؤمنين، دوست ندارم در مجلس شما، و در حضور بنى هاشم از چنين كسى سؤالاتى كنم، چرا كه در مقابل ديگران در بحث با من شكست مى خورد، و نيز صحيح نيست كه با او زياد بحث و جدل كنم.

مأمون خليفه عبّاسى گفت: من فقطّ به اين دليل كه از توان و قدرت تو در بحث و مناظره با خبر بودم به دنبالت فرستادم، و تنها خواسته من اين است كه او را فقط در

ص: 381

يك مورد مجاب كنى و دلايل او را ردّ كنى، (1) سليمان گفت: بسيار خوب، من و او را با هم روبرو كن و ما را به هم واگذار.

مأمون نيز كسى را نزد حضرت فرستاده و گفت: شخصى از أهل مرو كه در مباحث كلامى در خراسان تك و بى بديل است نزد ما آمده، اگر مانعى ندارد نزد ما بيائيد.

آن حضرت نيز براى وضو برخاسته و به مجلس مأمون حاضر شد، و ميان او و سليمان كلامى در بداء «1» به معنى ظهور؛ جارى شد، براى تغيّر و عوض

ص: 382

شدن مصلحت، و آن حضرت در صحّت آن به آيات بسيارى از قرآن استشهاد نمود، مانند آيه: «خداست كه آفرينش آفريدگان را آغاز مى كند، سپس بار ديگر آن را باز مى گرداند» «1»، و آيه: «در آفرينش هر چه خواهد مى افزايد» «2»، و آيه: «خداى آنچه را خواهد از ميان ببرد و يا استوار بدارد» «3» و آيه: «و به هيچ كسى زندگانى دراز داده نشود

ص: 383

و از عمر هيچ كس كاسته نگردد- فاطر: 11»، و آيه مباركه: «و گروهى ديگر واپس داشتگانند براى فرمان خدا- توبه: 106»، و امثال آنها.

(1) پس سليمان به مأمون گفت: اى أمير المؤمنين، از امروز به بعد به خواست خدا، «بداء» را انكار نخواهم كرد، و آن را دروغ نخواهم پنداشت.

مأمون گفت: هر چه مى خواهى از أبو الحسن بپرس، بشرط آنكه خوب گوش دهى و انصاف را نيز رعايت كنى.

سليمان گفت: سرور من! اجازه مى دهيد سؤال كنم؟

امام فرمود: هر چه مى خواهى بپرس، او گفت: نظر شما در باره كسى كه اراده را همچون «حىّ» و «سميع» و «بصير» و «قدير» اسم و صفت بداند چيست؟

امام فرمود: شما مى گوييد: اشياء پديد آمده اند و با يك ديگر تفاوت دارند، چون او خواسته و اراده كرده است ولى نمى گوييد: آنها پديد آمده اند و با يك ديگر تفاوت دارند چون او سميع و بصير است، اين دليلى است بر اينكه آنها مثل «سميع» و «بصير» و «قدير» نيستند، سليمان گفت: پس آيا او از اوّل و ازل مريد بوده (صفت اراده را داشته)؟

ص: 384

(1) امام فرمود: اى سليمان، بنا بر اين اراده اش چيزى است غير از او گفت: بله.

فرمود: پس در اين صورت چيزى غير از خود او را از ازل با او همراه دانسته اى، سليمان گفت: نه، چيزى را با او همراه نمى دانم، امام فرمود: آيا اراده حادث است؟

سليمان گفت: نه، حادث هم نيست، در اينجا مأمون بر او بانگ زد و گفت: آيا با چنين كسى مكابره مى كنى و جواب سربالا مى دهى؟ انصاف را از دست مده، مگر نمى بينى در اطرافت أهل نظر و بحث نشسته اند؟

سپس گفت: اى أبو الحسن، بحث كلام را با او ادامه بده، او عالم خراسان است!.

حضرت مجدّداً پرسش خود را از او پرسيد كه: اراده حادث است اى سليمان، چون چيزى كه ازلى نيست قطعاً حادث است، و اگر حادث نيست، ازلى است، سليمان گفت: اراده اش از خود اوست همچنان كه سمع و بصر و علم او از خود اوست، امام فرمود: آيا خود را اراده كرده است؟ گفت: نه، امام فرمود: پس مريد مثل سميع و بصير نيست،

ص: 385

(1) سليمان گفت: اراده اش از خود اوست، همان طور كه شنيدن و ديدن و علم از خود او مى باشد، امام فرمود: پس اراده اش نفس خود اوست؟ گفت: نه.

امام فرمود: پس مريد (اراده كننده) مثل سميع و بصير نيست؟

سليمان گفت: خود را اراده كرده، همان طور كه خود را مى بيند و به خود آگاه است، امام فرمود: «خود را اراده كرده» يعنى چه؟ يعنى: خواسته كه چيزى باشد؟

خواسته كه زنده يا سميع يا بصير يا قدير باشد؟ گفت: بله، امام فرمود: آيا با اراده خود اين گونه شده؟

سليمان گفت: نه، امام فرمود: پس اين كه مى گويى: اراده كرده تا حىّ، سميع و بصير باشد معنايى ندارد، چون حيات، سمع و بصر او به اراده او نبوده است، سليمان گفت: چرا، با اراده خودش بوده است، در اينجا، مأمون و اطرافيان خنديدند و خود امام عليه السّلام نيز خنديد و فرمود: بر متكلّم خراسان سخت نگيريد و او را اذيّت نكنيد، فرمود: اى سليمان، بنا بر اعتقاد شما: خداوند از حالتى به حالت ديگر تغيير كرده

ص: 386

است و اين هم از جمله چيزهايى است كه خداوند را نمى توان به آن وصف كرد، سليمان ساكت در جاى خود باقى ماند.

(1) سپس امام فرمود: اى سليمان، پرسشى از تو دارم، گفت: بپرس قربانت گردم، امام فرمود: بگو ببينم، آيا تو و دوستانت بر اساس آنچه مى دانيد و مى فهميد با مردم بحث كلامى مى كنيد يا بر اساس آنچه نمى دانيد و نمى فهميد؟ گفت: البتّه بر اساس آنچه مى دانيم و مى فهميم، امام فرمود: آنچه مردم مى دانند و قبول دارند اين است كه: اراده كننده، غير از خود اراده است، و نيز اراده كننده قبل از اراده موجود بوده، و فاعل غير از مفعول است، و اين مطلب گفته شما را كه مى گوييد: اراده و اراده كننده يك چيز هستند، باطل مى كند، سليمان گفت: قربانت گردم، اين مطلب بر اساس فهم و دانسته هاى مردم نيست، امام فرمود: پس بدون اينكه معرفت و اطّلاعى داشته باشيد، ادّعاى علم مى كنيد و مى گوييد: اراده نيز مانند سمع و بصر است، و لذا اعتقاد شما بر اساس عقل و علم نيست، سليمان جوابى نداشت كه بگويد.

سپس امام فرمود: آيا خداوند بتمام آنچه در بهشت و دوزخ است، واقف مى باشد؟

ص: 387

(1) سليمان گفت: بله، امام فرمود: آيا آنچه را كه خداوند مى داند كه در آينده ايجاد خواهد شد، ايجاد خواهد شد؟ گفت: بله، امام فرمود: حال، اگر همان طور كه بايد موجود گردد موجود شد، آيا خداوند باز هم توان افزودن چيزهاى ديگرى به آنها دارد يا صرف نظر مى كند؟

سليمان گفت: اضافه مى كند، امام فرمود: بنا بر گفته تو كه خداوند اضافه مى كند چيزى به آنها افزوده است كه خود نمى دانسته ايجاد خواهد شد.

سليمان گفت: قربانت گردم، اضافه ها غايت و نهايت ندارند، امام فرمود: پس، از نظر شما علم خداوند به آنچه در آنها (بهشت و دوزخ) قرار خواهد گرفت، احاطه ندارد، چون نهايتى براى آن قابل تصوّر نيست، و اگر علم او به آنچه در آنها خواهد بود احاطه نداشته باشد، آنچه را كه در آنها خواهد بود، قبل از وجودشان، نخواهد دانست، خداوند از چنين گفته ها و عقائدى منزّه و بالاتر است.

سليمان گفت: من كه گفتم خداوند به آنها علم ندارد از اين رو بود كه آنها نهايتى ندارند و خود خداوند آنها را به جاودانگى و خلود وصف و تعريف فرموده است

ص: 388

و لذا ما نخواستيم پايانى براى آنها قرار دهيم، (1) امام فرمود: علم خداوند به آنها باعث نمى شود آنها متناهى باشند، زيرا چه بسا خداوند به آنها علم دارد سپس بر آنها مى افزايد و افزوده ها را از آنها قطع مى نمايد، و خداوند نيز خود چنين فرموده است: «هر گاه پوست تنشان پخته شود و بسوزد آنان را پوستهاى ديگرى جايگزين سازيم تا عذاب را بچشند- نساء: 56»، و نيز در مورد بهشتيان فرموده: «عطايى بى پايان- هود: 108»، و نيز: «و ميوه هاى فراوان، بريده نشوند بدون اينكه كسى از خوردن آنها منع گردد- واقعه: 31 و 33».

پس خداوند عزّ و جلّ اين زيادى ها را مى داند و آن را از آنان دريغ نمى نمايد، آيا آنچه أهل بهشت مى خورند و مى آشامند خداوند چيزى جايگزين آن نمى كند؟ گفت:

چرا، امام فرمود: آيا اكنون كه بجاى آن خوردنى ها و نوشيدنى ها كه مصرف شده، چيز جديدى جايگزين فرموده، آيا عطاء خود را قطع كرده است؟ سليمان گفت: نه، امام فرمود: پس اين گونه است هر آنچه در بهشت باشد و مصرف شود و چيز ديگرى را جاى آن قرار دهد، اين جايگزين شده ها از بهشتيان منقطع نشده و نخواهد شد.

سليمان گفت: آرى، اضافات را از آنها دريغ مى كند و چيز اضافى به آنان نمى دهد،

ص: 389

(1) امام فرمود: در اين صورت آنچه در بهشت و جهنّم است از بين خواهد رفت و تمام خواهد شد، و اين مطلب اى سليمان بر خلاف كتاب خدا و ضدّ خلود و جاودانگى است، زيرا خداوند مى فرمايد: «براى ايشان آنچه خواهند در آن (بهشت) موجود است و نزد ما نيز اضافى و زيادى هست- ق: 35»، و نيز فرموده: «عطائى بى پايان»، و: «ايشان از آنجا (بهشت) بيرون رانده نمى شوند- حجر: 48» و: «براى هميشه در آن مكان جاودانه هستند- بيّنه: 8»، و نيز: «و ميوه هاى فراوان، بريده نشوند بدون اينكه كسى از خوردن آنها منع گردد- واقعه: 32 و 33»، سليمان جوابى نداشت بدهد.

سپس امام فرمود: اى سليمان، بگو آيا اراده فعل است يا غير فعل؟

گفت: آرى فعل است، فرمود: پس حادث است زيرا افعال محدّث (پديده) مى باشند، گفت: فعل نيست، امام فرمود: پس چيز ديگرى از ازل با خدا بوده است، سليمان گفت: اراده همان انشاء و ايجاد است، امام فرمود: اى سليمان، اين سخن، همان چيزى است كه بر ضرار «1» و هم مسلكان

ص: 390

او عيب گرفته ايد كه مى گويند: آنچه خداوند در آسمان و زمين، يا دريا و خشكى خلق كرده، از سگ و خوك و ميمون و انسان و چهارپا و غيره، جمله اراده خدا هستند و اراده خدا زنده مى شود و مى ميرد، راه مى رود، مى خورد و مى آشامد، ازدواج مى كند و توليد مثل مى نمايد، ظلم مى كند و كارهاى زشت مرتكب مى شود، كافر مى شود و مشرك مى گردد، و از آنها برائت مى جويد و دشمنى مى كند و اين حدّ آن است.

(1) سليمان گفت: اراده مثل سمع و بصر و علم است، امام فرمود: دوباره به حرف نخست خود بازگشتى! بگو بدانم آيا سمع و بصر و علم، مصنوعند؟ سليمان گفت: نه، امام فرمود: پس چطور اراده را نفى مى كنيد و مى گوييد: اراده نكرده است، و گاهى مى گوييد: اراده كرده است؟ و حال آنكه خود مى گوييد: «اراده» ساخته و مفعول خداوند نيست، سليمان گفت: اين مثل اين است كه مى گوييم: گاهى مى داند و گاهى نمى داند، امام فرمود: اين دو يكسان نيستند، زيرا نفى معلوم، نفى علم نيست و حال آنكه نفى

ص: 391

مراد (اراده شده) نفى وجود «اراده» است، زيرا اگر چيزى اراده نشود در واقع اراده اى وجود نداشته است، ولى گاه مى شود كه علم وجود دارد ولى معلوم وجود ندارد.

(1) [مؤلّف رحمه اللَّه گويد:] پس كار بحث بهمين منوال ادامه يافت، و سليمان پيوسته مسأله را تكرار مى كرد و به آخر مى رسيد و از سر مى گرفت، و منكر آنچه اقرار كرده بود مى شد، و اعتراف به منكرات خود مى كرد، و از شاخه اى به شاخه ديگر مى پريد، و حضرت رضا عليه السّلام همه موارد را بر او نقض مى كرد، تا اينكه كلام ميان آن دو به درازا كشيد، و بر همگان چندين بار شكست سليمان روشن و مبرهن شد، و ما در اينجا ادامه بحث را به جهت رعايت طولانى شدن ترك مى كنيم، بس كار بحث بدان جا كشيد كه:

سليمان گفت: اراده همان قدرت است.

امام فرمود: خداوند عزّ و جلّ بر آنچه اراده نكند هم قادر است، و اين مطلب قطعى است، چون خداوند فرموده: «اگر خواهيم هر آينه آنچه را به تو وحى كرده ايم ببريم- إسرا: 86»، و اگر اراده همان قدرت مى بود، خداوند اراده كرده بود كه آن را ببرد، چرا كه قدرت بر اين كار را داشت.

ص: 392

سليمان در جواب درماند، مأمون گفت: اى سليمان، او از تمام بنى هاشم عالمتر است.

سپس تمام حاضرين مجلس؛ پراكنده شدند.

(1) 285- صفوان بن يحيى گويد: أبو قرّه «1» محدّث رفيق شبرمه از من خواست ترتيب ملاقات او را با امام رضا عليه السّلام بدهم، من نيز اذن دخول گرفتم و آن حضرت اجازه فرمود، أبو قرّه داخل شد و از امام عليه السّلام مسائلى در حلال و حرام و فرائض و أحكام پرسيد تا اينكه رسيد به پرسشهاى توحيدى گفت: قربانت گردم، نحوه كلام خداوند با موسى را توضيح فرماييد؟

فرمود: خدا و رسول او داناترند كه به چه زبانى با او سخن راند، به زبان سريانى يا عبرانى، أبو قرّه با اشاره به زبان خود گفت: فقط از اين زبان از شما سؤال مى كنم! فرمود: سبحان اللَّه از اين طرز تفكّر! و پناه بر خدا در شباهت او به خلق، يا تكلّم حضرت حقّ همچون سخنرانان، و ليكن تبارك و تعالى هيچ چيزى مانند او نيست؛ نه گوينده و نه عمل كننده اى. پرسيد: پس چگونه بوده؟

ص: 393

(1) فرمود: كلام آفريننده به مخلوق همچون كلام مخلوق با مخلوق نيست، و نه با حركت لب و زبان، بلكه بدو مى فرمايد: «بشو»، و كلام حضرت حقّ با موسى بنا بر مشيّت او از امر و نهى بود بدون آنكه تردّدى در نفس پيش آيد.

أبو قرّه پرسيد: نظر شما در باره كتب [آسمانى] چيست؟

فرمود: تورات و انجيل و زبور و فرقان و هر كتابى كه نازل شده همه و همه كلام خداوند است كه آنها را براى روشنايى و هدايت جهانيان نازل فرموده، و همه آنها محدّث (پديده) مى باشند، و آن غير خود خداوند است، آنجا كه فرمايد: «يا آنان را ياد كرد و پندى پديد آورد- طه: 113»، و نيز: «آنان را هيچ ياد كرد و پند تازه اى از پروردگارشان نيايد مگر اينكه آن را بشنوند در حالى كه بازى مى كنند- انبياء: 2»، و خود خداوند سبب تمام كتابهايى مى باشد كه نازل فرموده است.

أبو قرّه گفت: آيا آنها فنا و نابود نمى شوند؟

فرمود: اجماع مسلمين است كه هر چه جز خدا نابود مى شود، و همه چيز جز خدا فعل او است، و تورات و انجيل و زبور و فرقان نيز فعل اويند، آيا نشنيده اى مردم مى گويند:

ص: 394

«ربّ قرآن» و خود قرآن روز قيامت مى گويد: «يا ربّ، آن فلانى است- حال اينكه ربّ او را از خودش بهتر مى شناسد- روزش عطشان و شبش بيدار بود، شفاعت مرا در باره او بپذير»، و همچنان است كار تورات و انجيل و زبور، و همه آنها محدّث (پديده) و مخلوقند، محدث (پديد آورنده) آنها كسى است كه هيچ كس مانند او نيست، و مايه هدايت براى عاقلان است، پس كسى كه مى پندارد پيوسته با او بوده اند در اصل مى گويد كه خداوند نخست قديم و يكتا نيست، و كلام پيوسته با او بوده و ابتدايى ندارد و معبود نيست.

(1) أبو قرّه گفت: ما روايت شده ايم كه: «تمام آن كتب روز قيامت مى آيند در حالى كه همه مردمان در زمين بلندى در صفى واحد در برابر ربّ العالمين ايستاده اند و نظاره مى كنند تا همه آن كتابها از صحنه قيامت مراجعت به حضرت حقّ كنند، زيرا آنها از خدا هستند و جزئى از او مى باشند، پس به سوى حضرت حقّ مى روند».

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: اين مانند عقيده نصارى در باره مسيح است كه: او روح او است و جزئى از او مى باشد و در او باز مى گردد، و همين گونه مجوس در باره آتش و خورشيد معتقدند: آن دو جزئى از خدا بوده و در آن مراجعت مى كنند. پروردگار ما بسى برتر از آن است كه جزء جزء شود يا مختلف باشد، و تنها گوناگونى و تأليف از صفات

ص: 395

متجزّى است، زيرا هر جزء جزء شده اى در توهّم آيد، و كثرت و قلّت مخلوقى است كه دلالت بر خالقى مى كند كه آن را آفريده است.

(1) أبو قرّه گفت: ما روايت شده ايم كه: «خداوند ديدار و هم سخنى خود را ميان دو تن از پيامبران تقسيم فرمود، صحبت را به موسى عليه السّلام و رؤيت را به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله عطا كرد».

حضرت فرمود: پس آنكه از طرف خدا [اين مطلب را] به جنّ و انس رسانيد كه:

ديده ها او را درك نكند، علم مخلوق به او احاطه نيابد، چيزى مانند او نيست، آيا جز محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بود؟ گفت: چرا.

فرمود: چگونه ممكن است مردى به سوى تمام مخلوق آيد و به ايشان گويد كه از جانب خدا آمده و آنان را به فرمان خدا بسوى خدا خوانده و بگويد: ديده ها خدا را در نيابند و علمشان به او احاطه نكند و چيزى مانندش نيست، سپس همين مرد بگويد: من به چشمم خدا را ديدم و به او احاطه علمى پيدا كردم و او به شكل انسان است؟! آيا حيا نمى كنيد! زنادقه نتوانستند چنين نسبتى به او دهند كه او چيزى از جانب خدا آورد آنگاه از راه ديگر خلاف آن را گويد.

ص: 396

(1) أبو قرّه گفت: خدا فرموده: «بدرستى او را در فرود آمدن ديگرى ديد- نجم: 13».

حضرت فرمود: پس از اين آيه، آيه اى است كه دلالت بر آنچه پيغمبر ديده مى كند، خدا فرمايد: «دل آنچه را ديد دروغ نشمرد» يعنى دل محمّد آنچه را چشمش ديد؛ دروغ نشمرد، آنگاه خدا آنچه را محمّد ديده خبر دهد و فرمايد: «پيغمبر از آيات بسيار بزرگ پروردگارش ديد»، و آيات خدا غير خود خدا است، و باز فرمايد: «مردم احاطه علمى به خدا پيدا نكنند»، در صورتى كه اگر ديدگان او را بينند علمشان به او احاطه كرده و معرفت او واقع شده است.

أبو قرّه گفت: پس روايات را تكذيب مى فرماييد؟

فرمود: هر زمان روايات مخالف قرآن باشند تكذيبشان كنم، و آنچه مسلمين بر آن اتّفاق دارند اين است كه: احاطه علمى به او پيدا نشود، ديدگان او را ادراك نكنند، چيزى مانند او نيست.

و او از آن حضرت عليه السّلام در باره اين آيه پرسيد: «پاك است آن كه بنده خود را شبى از مسجد الحرام به مسجد الأقصى برد- إسراء: 1»،

ص: 397

(1) حضرت فرمود: خداوند خبر فرموده كه او را برده، سپس علّت آن را فرموده كه: «تا برخى از نشانه هاى خويش را به او بنماييم»، پس آيات خدا غير از خدا است، پس عذر خود واضح بيان داشته كه چرا اين كار را انجام داده، و چرا نشان داده، و فرموده: «پس به كدام سخن پس از [سخن] خداى و آيات او ايمان مى آورند؟- جاثيه: 6»، پس خبر داده كه آن غير خدا است.

أبو قرّه گفت: پس خدا كجاست؟! حضرت فرمود: «كجا» مكان است، و اين پرسش حاضر از غايب است، و خداوند متعال غايب نيست، و هيچ كس بر او وارد نشده، و او به هر مكانى موجود، مدبّر، صانع، حافظ، نگه دارنده آسمانها و زمين است.

أبو قرّه گفت: مگر او جداى از همه؛ بالاى آسمان نيست؟

فرمود: او خداى آسمانها و زمين است، او كسى است كه در آسمان معبود است و در زمين معبود، و اوست كه شما را در زهدانها (رحمها) چنان كه خواهد مى نگارد، و او هر جا كه باشيد با شماست، اوست كه به آسمان پرداخت و آن دودى بود، و اوست كسى كه به

ص: 398

آسمان پرداخت و هفت آسمان بساخت، و اوست كسى كه بر عرش (در مقام استيلا و تدبير امور جهان) بر آمد، او بود و خلق نبود، و او همان گونه بود و آفرينشى در كار نبود، همچون ديگر منتقلين انتقال نمى يابد.

(1) أبو قرّه گفت: چرا هنگام دعا دستهاى خود را به آسمان بالا مى بريد؟

فرمود: خداوند هر كدام از بندگان را به نوعى از عبادت استعباد فرموده، و خداوند را پناهگاه و مكانهايى براى عبادت است كه بدان پناه مى برند، بندگان خود را ملزم به رعايت گفتار، علم و عمل و توجّه و مانند آنها فرمود. توجّه در نماز به كعبه نمود و حجّ و عمره را برايش توجيه فرمود، و مخلوق خود را هنگام دعا و طلب و تضرّع ملزم به باز كردن دستان و بالا بردن به سمت آسمان فرمود تا نشان از حال استكانت و بندگى و خوارى در برابر او باشد.

أبو قرّه گفت: أهل زمين به خداوند نزديكترند يا فرشتگان؟

فرمود: اگر مراد تو از نزديكى؛ وجب و ذراع باشد كه تمام اشياء همگى فعل خداوند مى باشند هيچ كدام او را از ديگرى باز نمى دارد، همان طور كه بالاترين مخلوق را تدبير مى كند پايينترينشان را نيز اداره مى كند، و بى هيچ سختى و زحمت و بى نياز از هر

ص: 399

مشاوره و رنجى أوّل و آخرشان را يكسان اداره مى فرمايد، و اگر مرادت اين است كه كداميك در وسيله به او نزديكترند، پس مطيع ترين آنان به اللَّه مقرّب ترين ايشان مى باشد، و شما خود روايت كرده ايد كه نزديكترين حالى كه بنده به خداوند دارد حالت سجده است، و نيز اينكه: چهار فرشته كه در چهار سمت خلق؛ بالا و پائين و شرق و غرب آنان مى باشند روزى با هم برخورد كرده و هر كدام از ديگرى پرسيد و همگى گفتند: «از جانب خدا است، مرا براى فلان مقصود ارسال فرموده» و اين مطلب نشان از آن دارد كه آن (نزديكى) در منزلت است نه تشبيه و تمثيل.

(1) أبو قرّه پرسيد: آيا قبول داريد كه خداوند محمول است؟

فرمود: هر محمولى مفعول است، و اضافه شده بر ديگرى نيازمند است، پس محمول اسم نقصى در لفظ، و حامل فاعل است و آن در لفظ مورد مدح مى باشد، و نيز اين كلام گوينده: فوق و زير و بالا و پايين، و حال اينكه خداوند فرموده: «و نيكوترين نامها خداى راست، پس او را بدانها بخوانيد- اعراف: 180»، و در هيچ قسمت از كتابهاى خود نامش را محمول نخواند، بلكه او در خشكى و دريا حامل است، و نگهدارنده آسمانها و زمين است،

ص: 400

و هر چه جز خدا است همه محمول است، و تا حال نشنيده ايم كسى كه ايمان به خدا داشته و او را تعظيم نموده در دعايش بگويد: «اى محمول».

(1) أبو قرّه گفت: آيا شما اين روايت را كه: «وقتى خداوند غضب مى كند فرشتگان حامل عرش متوجّه خشم خدا شده و سنگينى آن را بر دوش خود در مى يابند و سجده كنان در افتند، و چون غضب او فروكش كند عرش سبك شده و به همان جاى قبلى خود مراجعت مى كنند» دروغ مى شماريد؟

فرمود: بمن بگو ببينم آيا خداوند از آن زمان كه بر ابليس لعن نمود تا امروز و تا روز قيامت از ابليس و يارانش خشنود است يا غضبناك؟! گفت: آرى او بر همه آنان غضبناك است.

فرمود: پس چه زمان خشنود مى شود تا بار عرش بر دوش آنان سبك گردد در حالى كه او در صفت غضب پيوسته بر شيطان و اتباعش ماندگار است؟! سپس حضرت فرمود: واى بر تو چطور جرأت مى كنى پروردگار خود را به تغيّر از حالى بحالى ديگر وصف كنى، و همان كه بر مخلوقين جارى مى شود را بر حضرت حقّ جارى سازى؟ پاك و منزّه است كه مخلوق زوال پذير باشد و محلّ تغيير قرار گيرد! صفوان گفت:

ص: 401

أبو قرّه از پاسخهاى آن حضرت متحيّر شد و از دادن هر جوابى واماند تا برخاسته و رفت.

(1) 286- عبد السّلام بن صالح گويد: از حضرت رضا عليه السّلام پرسيدم: نظر شما در باره اين حديث كه أهل حديث نقل مى كنند: «أهل ايمان از منازل و مقامات خود در بهشت، خدا را زيارت مى كنند» چيست؟

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: اى أبو الصّلت، خداوند تبارك و تعالى حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را بر تمام مخلوقين، حتّى فرشتگان و انبياء عظام، برترى داده است، و بيعت كردن با او را به منزله بيعت با خود ساخته و زيارت و ديدار پيامبر را در دنيا و آخرت به منزله زيارت و ديدار خود شمرده است، دليل بر اين مدّعى خداوند مى فرمايد: «هر كس از پيامبر پيروى كند از خدا پيروى كرده است- نساء: 80» و نيز فرموده: «كسانى كه با تو بيعت مى كنند در واقع با خدا بيعت مى كنند، دست خداوند [براى بيعت كردن] بالاى دست آنها است- فتح: 10» و نيز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «هر كس در زمان حيات من يا بعد از مرگم به ديدار و زيارت من بيايد خداوند را زيارت نموده است» و درجه و مقام پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در بهشت از تمام درجات بالاتر است، پس هر كس از درجه و مقام خود در بهشت؛ آن حضرت را زيارت كند، خداوند تبارك و تعالى را زيارت كرده است.

ص: 402

(1) أبو الصّلت گويد: گفتم: اى زاده رسول خدا، معنى اين روايت چيست؟ «ثواب گفتن:

لا إله إلّا اللَّه نظر كردن به وجه و صورت خدا است»؟

فرمود: اى أبو الصّلت هر كس خداوند را داراى وجه و صورت و چهره اى همانند صورت و چهره مخلوقين بداند كافر است، وجه و چهره خدا؛ انبياء و پيامبر و حجّتهاى او هستند. آنها كسانى مى باشند كه مردم، توسّط آنان به سوى خدا و دين و معرفت او رو مى آورند، خداوند فرمايد: «هر كس كه بر روى زمين است، از بين خواهد رفت و وجه با عظمت و كريم پروردگارت باقى مى ماند- رحمان: 26 و 27»، و نيز فرموده: «همه چيز از بين مى رود جز وجه خداوند- قصص: 88». پس نگاه كردن به پيامبران الهى و حجّتهاى خداوند در مقامات و درجاتشان، در روز قيامت براى أهل ايمان ثواب بزرگى است.

و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خود فرموده: «هر كه أهل بيت و خاندان مرا دوست نداشته باشد، در قيامت نه او مرا مى بيند و نه من او را»، و نيز فرموده: «در ميان شما كسانى هستند كه بعد از اينكه از من جدا شدند، ديگر مرا نخواهند ديد»، اى أبو الصّلت، خداوند تبارك و تعالى جا و مكان ندارد و با چشم ديده نمى شود و با افكار و عقول به كنه او نمى توان دست يافت.

ص: 403

(1) گويد: عرض كردم: اى زاده رسول خدا، آيا بهشت و دوزخ هم اكنون خلق شده اند؟

فرمود: آرى، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هنگام معراج، وارد بهشت شده و جهنّم را نيز ديدند.

عرض كردم: عدّه اى معتقدند كه اين دو فقط تقدير شده اند و هنوز خلق نشده اند.

حضرت فرمود: نه آنان از ما مى باشند و نه ما از ايشان، هر كه خلقت بهشت و جهنّم را انكار كند؛ پيغمبر و ما را تكذيب كرده است، و جزء أهل ولايت و دوستان ما به شمار نمى آيد و براى هميشه در آتش دوزخ باقى خواهد ماند، خداوند فرمايد: «اين جهنّمى است كه مجرمين آن را انكار مى كنند، بين آن و بين آبى داغ و سوزان در رفت و آمدند- الرّحمن: 43 و 44». و خود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «وقتى به معراج رفتم، جبرئيل دستم را گرفت و به ببهشت برد و از خرماى آن به من داد من آن خرما را خوردم، و آن به صورت نطفه اى در صلب من قرار گرفت، و هنگامى كه به زمين بازگشتم، با خديجه همبستر شدم و او به فاطمه حامله شد، لذا دخترم فاطمه حوريه اى است از جنس بشر و من هر گاه مشتاق بوى بهشت مى شوم دخترم فاطمه را مى بويم».

(2) 287- حضرت رضا عليه السّلام آيه مباركه: «صورتهايى در آن روز بشّاش و درخشان بوده، به پروردگارش مى نگرد- قيامت: 23 و 24» را اين گونه تفسير نمود كه:

ص: 404

يعنى اين صورتها درخشان بوده و منتظر ثواب پروردگارش بوده است.

(1) 288- و نيز آن حضرت فرمود: خداوند عزّ و جلّ فرموده: «هر كه كلام مرا با رأى و نظر خود تفسير كند به من ايمان نياورده! و كسى كه مرا به مخلوق تشبيه كند مرا نشناخته! و هر كه در دين، قياس بكار برد، بر دين من نيست».

(2) 289- و حضرت رضا عليه السّلام فرموده: هر كه متشابهات قرآن را به محكمات آن ارجاع دهد، به راه راست هدايت شده است.

سپس فرمود: در اخبار ما نيز همانند قرآن محكم و متشابه وجود دارد، لذا متشابهات آن را به محكمات آن ارجاع دهيد و صرفاً به دنبال متشابهات آن نرويد كه گمراه مى شويد.

(3) 290- و حضرت رضا عليه السّلام فرموده: هر كس خداوند را به مخلوقين تشبيه كند مشرك است، و هر كه چيزى را كه خداوند نهى فرموده به خدا نسبت دهد، كافر است.

(4) 291- حسين بن خالد گويد: از حضرت رضا عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند هميشه، عالم، قادر، حىّ قديم، شنوا و بينا بوده است.

ص: 405

به آن حضرت عرض كردم: اى زاده رسول خدا، گروهى اين گونه مى گويند: خداوند هميشه با علم؛ عالم بوده، و با قدرت؛ قادر بوده، و با حيات؛ زنده بود، و با قدم؛ قديم بوده، و با شنوايى؛ شنوا بوده، و با بينايى؛ بينا بوده است.

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: هر كس چنين حرفى بزند و به آن معتقد باشد، در واقع به همراه خدا، به خدايان ديگرى قائل شده است، و چنين شخصى از دوستان ما محسوب نمى شود، سپس فرمود: خداوند هميشه به ذات خود عالم، قادر، حىّ، قديم، شنوا، بينا بوده است، خداوند والاتر و بالاتر از آن است كه مشركين و تشبيه كنندگان مى گويند.

(1) 292- و باز حسين بن خالد گويد: به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم: مردم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله روايتى نقل مى كنند كه آن حضرت فرموده: «خداوند آدم را به شكل خودش آفريد».

امام عليه السّلام فرمود: خدا ايشان را بكشد! ابتداى حديث را حذف كرده اند، [ماجرا از اين قرار است كه روزى] رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر دو مردى كه به هم دشنام مى دادند عبور كرد، شنيد يكى به ديگرى گفت: «خدا سيماى تو و هر كه شبيه تو است را قبيح و زشت گرداند!»، با شنيدن اين دشنام پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بدو فرمود: اى

ص: 406

بنده خدا اين دشنام به برادرت مگوى، زيرا كه خداوند عزّ و جلّ حضرت آدم را به شكل او آفريده».

(1) 293- ابراهيم بن أبى محمود گويد: به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم: اى زاده رسول خدا، نظر شما در باره حديثى كه مردم از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نقل مى كنند كه فرموده:

«خداوند تبارك و تعالى هر شب جمعه به آسمان [دنيا] مى آيد» چيست؟.

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: خدا لعنت كند افرادى را كه كلمات را از محلّ خود جابجا و تحريف مى كنند، سوگند به خدا، پيامبر چنين سخنى نگفته است، بلكه فرموده اند:

«خداوند تعالى در ثلث آخر هر شب، و هر شب جمعه از أوّل شب، فرشته اى را به آسمان دنيا مى فرستد و آن فرشته به فرمان خداوند ندا مى كند: آيا درخواست كننده اى هست تا حاجتش را برآورم؟ آيا توبه كننده اى هست تا توبه اش را بپذيرم؟ آيا آمرزش خواهى هست تا او را بيامرزم؟ اى طالب خير! به اين سو بيا، اى طالب شرّ! دست نگهدار! و اين فرشته تا طلوع فجر اين ندا را ادامه مى دهد و هنگام طلوع فجر به محلّ خود در ملكوت آسمان باز مى گردد»، اين حديث را پدرم از جدّم و او از پدرانش از قول رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله برايم نقل كرد.

ص: 407

(1) 294- محمّد بن سنان گويد: از حضرت رضا عليه السّلام پرسيدم: آيا خداوند قبل از اينكه مخلوقات را بيافريند به نفس خود آگاه بود؟ فرمود: آرى.

پرسيدم: نفس خود را مى ديد و صداى خويش را مى شنيد؟ فرمود: احتياجى به اين كار نداشت زيرا از خود چيزى درخواست نمى كرد، او خود هستيش و هستيش خودش است. قدرتش نافذ است لذا نيازى ندارد كه نامى براى خود برگزيند، بلكه نامهايى براى خود برگزيده تا ديگران او را به آن نامها بخوانند، زيرا اگر با نام خود خوانده نشود، شناخته نمى گردد. اوّلين اسمى كه براى خود انتخاب نمود «علىّ عظيم» بود زيرا از همه چيز برتر است، معنا و واقعيّت او «اللَّه» است، و نامش «علىّ عظيم»، اين اوّلين نام اوست زيرا او بر همه چيز برترى دارد.

(2) 295- و آن حضرت در باره آيه كريمه «روزى كه ساق نمايان مى شود- قلم: 42» اين گونه بيان داشتند كه: روزى كه حجابى از نور كنار مى رود و أهل ايمان به سجده مى افتند ولى پشت منافقين سخت مى شود و نمى توانند سجده كنند.

(3) 296- آن حضرت از آيه: «آنان در آن روز در پس حجاب و پرده اى هستند و پروردگار

ص: 408

خود را نمى بينند- مطفّفين: 15» سؤال شده و فرمود: صحيح نيست و نمى توان خداوند را اين گونه وصف نماييم كه در جايى قرار مى گيرد و بندگان در پس حجاب هستند و او را نمى بينند، بلكه معنى آيه اين است كه از ثواب پروردگار خويش محرومند.

(1) 297- و از آيه مباركه: «پروردگارت و فرشتگان صفّ بصفّ، آمدند- فجر: 22» سؤال شده فرمود: خداوند با رفتن و آمدن وصف نمى شود، خدا برتر از انتقال و جابجايى است، بلكه معنى آيه اين است كه فرمان پروردگار آمد و فرشتگان صفّ بصفّ بودند.

(2) 298- و آن حضرت در باره اين آيه سؤال شد كه: «آيا منتظرند كه خداوند در پاره هاى ابرها و نيز فرشتگان به نزدشان بيايند؟- بقره: 210» فرمود: يعنى آيا منتظرند كه خداوند ملائكه را در ميان ابرها به سراغشان بفرستد، و اين گونه نازل شده است.

(3) 299- و در باره آيات مباركه: «خدا آنان را مسخره كرد- توبه: 79»، و: «خداوند آنان را استهزاء مى كند- بقره: 15»، و: «آنان فريبكارى و مكر بكار بستند، خدا نيز مكر و فريب بكار برد- آل عمران: 54»، و: «مى خواهند در مورد خدا خدعه و نيرنگ بكار برند، ولى خدا به آنان خدعه مى زند- نساء: 142» سؤال شد.

فرمود: خداوند نه مسخره مى كند نه استهزاء؛ و نه نيرنگ و فريب بكار مى برد،

ص: 409

بلكه مطابق عمل مسخره و استهزاء و نيرنگ و فريب آنان به ايشان جزا مى دهد، خداوند بسيار برتر از آن چيزهايى است كه ظالمين مى گويند و مى پندارند.

(1) 300- و آن حضرت عليه السّلام در باره آيه: «خدا را فراموش كردند، او هم ايشان را فراموش كرد- توبه: 67» سؤال شد و فرمود: خداوند نه سهو مى كند و نه چيزى را فراموش مى نمايد، بلكه سهو و نسيان مربوط به مخلوقاتى كه نبودند و خلق شدند است، مگر اين آيه را نشنيده اى كه فرموده: «و پروردگارت فراموش كار نيست- مريم: 64»، بلكه معنى آيه چنين است: خداوند، كسانى كه او و قيامت را فراموش كرده اند را اين گونه جزا مى دهد كه خودشان را از ياد خودشان مى برد، همان طور كه در جاى ديگر فرموده:

«و همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و در نتيجه خدا نيز آنان را از ياد خودشان برد- حشر: 19»، و نيز فرموده: «امروز ايشان را فراموش مى كنيم همان طور كه آنان؛ چنين روزى را فراموش كردند- اعراف: 51»، يعنى رهايشان مى كنيم همان طور كه آنان؛ از آماده شدن براى چنين روزى طفره مى رفتند و اين كار را ترك كرده بودند، يعنى بر آن ايشان را جزا مى دهيم.

(2) 301- و آن حضرت عليه السّلام از آيه مباركه: «پس هر كه را خدا بخواهد كه راه نمايد سينه او را براى [پذيرش] اسلام مى گشايد، و هر كه را بخواهد كه گمراه كند سينه او را تنگ

ص: 410

و بسته مى گرداند [تا پذيراى حقّ نباشد] كه گويى به آسمان بر مى شود- انعام: 125» سؤال شد، در جواب فرمود: هر كس را خدا بخواهد، با ايمانى كه در دنيا داشته به بهشت آخرت راهنمايى كند او را براى تسليم بودن در برابر خدا و اطمينان به خدا داشتن و آرامش و سكون از ثوابهايى كه خدا وعده داده آماده و راضى مى كند تا آرامش خاطر بايد، و هر كس را بخواهد، به خاطر كفر و عصيان در اين دنيا، از بهشت آخرت محروم سازد او را دلتنگ و دلسرد مى نمايد تا در حال كفر؛ دچار شكّ شده و در اعتقاد قلبى مضطرب گردد كه گويى به آسمان بر مى شود، بدينسان خدا پليدى (مرده دلى و انكار) را بر كسانى كه ايمان نمى آورند مى نهد.

(1) 302- أبو الصّلت هروىّ گويد: مأمون از حضرت رضا عليه السّلام در باره آيه مباركه:

«و اوست آن كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد و عرش او بر آب بود، تا شما را بيازمايد كه كدامتان نيكوكارتريد- هود: 7» سؤال نمود.

امام عليه السّلام در جواب فرمود: خداوند تبارك و تعالى عرش، آب و ملائكه را قبل از خلقت آسمانها و زمين آفريد، و ملائكه با توجّه نمودن به خود و عرش و آب، بر وجود خداوند استدلال مى كردند، سپس خداوند عرش خود را بر روى آب قرار داد

ص: 411

تا بدين وسيله قدرت خود را به ملائكه نشان بدهد، تا ملائكه بفهمند كه خداوند بر هر كارى توانا است، سپس با قدرت و توانايى خويش، عرش را بلند كرده و بر فراز آسمانهاى هفتگانه قرار داد، آنگاه، در حالى كه بر عرش خود تسلّط و استيلا داشت، آسمانها و زمين را در شش روز آفريد، هر چند توانايى داشت كه در يك چشم بر هم زدن اين كار را انجام دهد، لكن آنها را در شش روز آفريد تا با اين كار، آنچه را كه در آسمانها و زمين مى آفريند، كم كم و يكى يكى به ملائكه نشان دهد تا بوجود آمدن هر يك از آنها، در هر مرتبه، براى ملائكه، دليلى باشد بر خداوند، و خداوند، عرش را به خاطر نياز؛ نيافريده است زيرا او از عرش و تمام مخلوقات بى نياز است، در مورد ذات حضرت حقّ نمى توان گفت: بر روى عرش نشسته است زيرا او جسم نيست، خداوند بسيار بسيار برتر و والاتر از صفات مخلوقين است.

(1) امّا در باره اين فراز از آيه كه: «تا شما را بيازمايد كه كدامتان نيكوكارتريد» منظور اين است كه خداوند آنها را آفريد تا با طاعت و عبادت و تكاليف خود، آنان را بيازمايد، امّا نه به عنوان امتحان و آزمايش، زيرا او هميشه همه چيز را مى دانسته است.

مأمون گفت: آسوده خاطرم كردى اى أبو الحسن! خدا خاطرت را آسوده بدارد!.

ص: 412

(1) سپس به آن حضرت گفت: اى زاده رسول خدا، معنى اين آيه: «و اگر پروردگار تو مى خواست هر آينه هر كه در زمين است همگيشان يكسره ايمان مى آوردند، پس آيا تو مردم را به ناخواه وامى دارى تا مؤمن شوند؟ و هيچ كس را توان آن نيست كه ايمان بياورد مگر به خواست خدا- يونس: 100، 99» چيست؟

حضرت رضا عليه السّلام با اتّصال سند حديثى به پدران گرامش از حضرت أمير نقل كرد كه علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فرمود: مردم مسلمان به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله گفتند: اى رسول خدا، اگر آن كسانى را كه بر ايشان قدرت داشتى، مجبور مى كردى مسلمان شوند، تعداد ما زياد مى شد و در مقابل دشمنان نيرومند مى شديم، پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در جواب آنان فرمود: من نمى خواهم با بدعتى كه خداوند در آن، دستورى به من نداده است، خداوند را ملاقات كنم و من كسى نيستم كه بخواهم در كارى كه به من مربوط نيستم دخالت كنم. سپس خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود كه:

اى محمّد «و اگر پروردگار تو مى خواست هر آينه هر كه در زمين است همگيشان يكسره ايمان مى آوردند» بر سبيل الجاء و اضطرار در دنيا، همان طور كه در هنگام ديدن سختيها،

ص: 413

در آخرت، ايمان مى آورند، و اگر اين كار را با ايشان انجام مى دادم ديگر مستحقّ مدح و ثواب از جانب من نبودند لكن من مى خواهم از روى اختيار و بدون اجبار ايمان آورند تا مستحقّ احترام و اكرام و نزديكى به من و جاودانگى در بهشت جاودان باشند، «آيا تو مى خواهى مردم را مجبور كنى كه ايمان آورند؟- يونس: 99».

(1) و امّا اين قسمت آيه كه: «و هيچ كس را توان آن نيست كه ايمان بياورد مگر به خواست خدا» به معنى محروميت از ايمان آوردن بر آنان نيست، بلكه به اين معنى است كه بدون خواست خدا نمى توانند ايمان آورند، و اذن و خواست خدا، عبارت است از: امر و فرمان او به ايمان آوردن مردم در دنيا كه دار تكليف و تعبّد است و مجبور نمودن مردم به ايمان در موقعى است كه تكليف و تعبّد از آنان برداشته شود.

مأمون گفت: آسوده خاطرم كردى اى أبو الحسن! خدا خاطرت را آسوده بدارد!، حال بفرماييد آيه: «آنان كه ديدگانشان از ياد من در پوشش بود و شنيدن نمى توانستند- كهف: 101» يعنى چه؟

فرمود: پوشش چشم؛ مانع از ياد و توجّه قلبى نشده و توجّه با چشم ديده نمى شود،

ص: 414

و ليكن خداوند كسانى كه ولايت علىّ بن أبى طالب عليه السّلام را قبول ندارند را به افراد نابينا تشبيه نموده است، زيرا فرمايش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر ايشان سنگين و دشوار آمد و نمى توانستند به آن سخنان گوش فرا دهند.

مأمون گفت: آسوده خاطرم كردى اى أبو الحسن! خدا خاطرت را آسوده بدارد!.

(1) 303- ابراهيم بن أبى محمود گويد: از حضرت رضا عليه السّلام در باره آيه مباركه:

«ايشان را در حالى كه نمى بينند در ظلمات رها مى كند- بقره: 17» سؤال نمودم، آن حضرت فرمود: بر عكس مخلوقات كه مى توان در باره ايشان الفاظ «رها كردن» و «ترك نمودن» را بكار برد، نمى توان با اين الفاظ خداوند را وصف كرد، بلكه وقتى مى داند كه آنان از كفر و ضلالت دست بر نمى دارند، لطف و كمك خويش را از آنان دريغ مى دارد و آنان را به حال خودشان رها مى كند كه هر كارى بخواهند انجام دهند.

راوى گويد: از آن حضرت در باره اين آيه پرسيدم: «خداوند بر دلها و گوشهاى ايشان مهر نهاده است- بقره: 7»؟

فرمود: «ختم» مهرى است كه بر دل كفّار به جزاى كفرشان نهاده شده است، همان طور كه خداوند مى فرمايد: «بلكه خداوند- به جزاى كفرشان- بر دل آنان مهر نهاده

ص: 415

است و در نتيجه جز اندكى، بقيّه ايمان نخواهند آورد يا همگى ايمانشان ضعيف خواهد بود- نساء: 155».

راوى گويد: از آن حضرت پرسيدم: آيا خداوند بندگانش را بر ارتكاب معصيت مجبور مى كند؟

فرمود: نه، بلكه ايشان را مخيّر مى سازد و مهلت مى دهد تا توبه كنند.

پرسيدم: آيا بندگانش را به كارهايى كه توان آن را ندارند، مكلّف مى كند؟

فرمود: چگونه چنين كند؛ و حال اينكه خودش مى فرمايد: «پروردگار تو به بندگان ظلم نمى كند- فصّلت: 3».

سپس آن حضرت عليه السّلام فرمود: پدرم موسى از قول پدرشان جعفر بن محمّد عليهما السّلام نقل كرده كه: «هر كس گمان كند كه خداوند بندگانش را بر گناه مجبور مى كند و يا بر كارهايى كه طاقتش را ندارند مكلّف مى نمايد، گوشت قربانى اش را نخوريد، شهادتش را نپذيريد، و پشت سرش نماز نخوانيد و از زكات، چيزى به او ندهيد».

(1) 304- يزيد بن عمر گويد: در مرو به خدمت حضرت رضا عليه السّلام رسيدم و از

ص: 416

آن حضرت پرسيدم: از امام صادق عليه السّلام حديثى براى ما نقل شده كه آن حضرت فرموده:

«نه جبر است، نه تفويض، بلكه چيزى است بين دو امر» معناى اين حديث چيست؟ (1) فرمود: هر كس پندارد كه خداوند كارهاى ما را انجام مى دهد و سپس بخاطر آنها ما را عذاب مى كند قائل به جبر شده، و كسى كه پندارد خداوند مسأله خلق و رزق و روزى دادن به مخلوقات را به امامان عليهم السّلام واگذار نموده است؛ قائل به تفويض شده، و قائل به جبر كافر است و قائل به تفويض مشرك.

عرض كردم: اى زاده رسول خدا، چيزى بين دو امر يعنى چه؟

فرمود: يعنى راه باز است كه آنچه را خدا دستور داده انجام دهند، و آنچه را نهى فرموده ترك كنند.

پرسيدم: مگر در اين مورد (اعمال بندگان) مشيّت و اراده خداوند جارى نيست؟

فرمود: امّا در مورد طاعات، عبارت است از: دستور و رضايت خداوند به آن عمل و يارى نمودن ايشان در انجام آن است، و اراده و مشيّت خدا در مورد معاصى عبارت از نهى كردن و خشمگين بودن از آن عمل و يارى نكردن بندگان در انجام آن.

ص: 417

پرسيدم: آيا خداوند در مورد اعمال بندگان «قضاء» دارد؟

فرمود: آرى، هيچ فعلى را بندگان از خير و شرّ انجام ندهند مگر اينكه خداوند در مورد آن كار؛ قضائى دارد.

پرسيدم: معنى اين قضاء چيست؟

فرمود: اينكه خداوند حكم مى كند آن ثواب و عقابى كه در دنيا و آخرت به خاطر اعمالشان مستحقّ آن هستند به ايشان داده شود.

(1) 305- و نقل است كه نزد آن حضرت عليه السّلام سخن از جبر و تفويض بميان آمد، پس فرمود: آيا مى خواهيد در اين مورد، اصلى را بشما آموزش دهم كه هيچ وقت دچار اختلاف نشويد و با هر كس بحث كرديد پيروز شويد؟ گفتيم: اگر صلاح است بفرماييد. فرمود:

خداوند با اجبار بندگان اطاعت نشود، و اگر آدميان نيز نافرمانى مى كنند از اين بابت نيست كه بر خداوند غلبه پيدا كرده اند، و در عين حال او بندگان خود را به حال خويش رها نكرده است. او خود مالك همان چيزهايى است كه به آنان عطا فرمود، و نيز نسبت به آنچه آنان را در آن مورد توانا ساخته، قادر و توانا است، اگر مردم، تصميم به اطاعت خدا گيرند، خداوند مانعشان نخواهد شد و اگر تصميم به معصيت و نافرمانى بگيرند، اگر بخواهد از آنان جلوگيرى مى كند ولى اگر از كار آنان جلوگيرى نكرد و آنان مرتكب معصيت شدند، او ايشان را به گناه نينداخته است، سپس آن حضرت عليه السّلام ادامه فرمود:

ص: 418

هر كس حدود اين گفتار را دريابد و مراعات كند، بر هر مخالفى در اين موضوع چيره و غالب گردد.

(1) 306- حسين بن خالد گويد: به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم: اى زاده رسول خدا، مردم، بخاطر رواياتى كه از پدرانتان نقل شده، ما را قائل به جبر و تشبيه مى دانند.

حضرت فرمود: اى پسر خالد، بگو ببينم آيا اخبارى كه از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله در مورد جبر و تشبيه روايت شده بيشتر است يا اخبارى كه از پدرانم روايت شده؟

عرض كردم: البتّه آنچه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نقل شده بيشتر است.

فرمود: بنا بر اين بايد بگويند خود آن حضرت نيز قائل به جبر و تشبيه بوده است!!.

گفتم: آنان معتقدند رسول خدا هيچ از آن سخنان را نگفته بلكه به او افترا زده اند.

فرمود: پس بگويند پدرانم نيز هيچ كدام را نگفته اند بلكه بر ايشان افترا زده اند! سپس فرمود: هر كه قائل به جبر و تشبيه باشد كافر و مشرك است، و ما از ايشان در دنيا و آخرت بيزاريم، اى پسر خالد، اخبار جبر و تشبيه را غلات كه عظمت خدا را

ص: 419

كوچك دانسته اند از قول ما جعل كرده اند، هر كس آنان را دوست بدارد ما را دشمن داشته و هر كه آنان را دشمن بدارد ما را دوست داشته است، و هر كه با ايشان دوستى نمايد، با ما دشمنى كرده، و هر كه با ايشان دشمنى كند با ما دوستى نموده است، هر كه با ايشان رابطه برقرار كند با ما قطع رابطه كرده و هر كه با ايشان قطع رابطه كند با ما مرتبط شده است، هر كس به ايشان بدى كند به ما نيكى كرده و هر كه به آنان نيكى كند به ما بدى نموده، هر كه ايشان را گرامى بدارد بما اهانت نموده و هر كه به ايشان اهانت كند ما را احترام كرده، هر كه ايشان و اقوالشان را قبول كند ما را ردّ كرده، و هر كه ايشان را ردّ كند ما را پذيرفته است، هر كه به آنان احسان كند به ما بدى كرده و هر كه به آنان بدى كند به ما احسان نموده، هر كه آنان را تصديق كند ما را تكذيب كرده و هر كه آنان را تكذيب كند ما را تصديق نموده است، و هر كه به آنان چيزى عطا كند ما را محروم نموده و هر كه به آنان چيزى ندهد در واقع به ما عطا كرده! اى پسر خالد، هر كس از شيعيان ما باشد نبايد از ميان آنان براى خود دوست و ياورى انتخاب كند.

ص: 420

«احتجاج حضرت رضا عليه السّلام بر أهل كتاب و مجوس» «و رئيس صابئين «1» و بر ديگر از أهل شقاق»

«احتجاج حضرت رضا عليه السّلام بر أهل كتاب و مجوس» «و رئيس صابئين «1» و بر ديگر از أهل شقاق»

(1) 307- حسن بن محمّد نوفلىّ گويد: وقتى حضرت رضا عليه السّلام بر مأمون وارد شدند، خليفه به فضل بن سهل دستور داد تا علماى اديان و متكلّمين مثل جاثليق «2»، رأس- الجالوت، رؤساى صابئين، هربذ بزرگ، و زردشتى ها، عالم روميان و علماى علم كلام را گرد هم آورده تا گفتار و عقائد حضرت رضا و نيز اقوال آنان را بشنود. فضل بن سهل نيز آنان را فرا خواند و مأمون را از حضور ايشان با خبر ساخت، خليفه نيز دستور داد همه را نزد او حاضر كنند، و پس از خوش آمد گويى به ايشان گفت: شما را براى كار خيرى فراخوانده ام، مايلم با پسر عمويم كه از مدينه به اينجا آمده مناظره كنيد، فردا أوّل وقت به اينجا بياييد و كسى از اين دستور سرپيچى نكند.

ص: 421

(1) ايشان نيز اطاعت كرده و گفتند: اى امير المؤمنين به خواست خدا فردا أوّل وقت در اين محلّ حاضر خواهيم شد.

نوفلىّ گويد: ما نزد آن حضرت سرگرم صحبت بوديم كه ناگاه ياسر؛ خادم آن حضرت وارد شده و گفت: سرور من! أمير المؤمنين به شما سلام رسانده و فرمود: برادرت قربانت شود! دانشمندان مذاهب مختلف، و علماى علم كلام، همگى نزد من حضور دارند، آيا مايليد نزد ما آمده و با ايشان به بحث و گفتگو پردازيد؟ و گر نه خود را به زحمت نينداخته در صورت تمايل ما به خدمت شما بياييم.

حضرت فرمود: به او سلام برسان و بگو متوجّه منظور شما شدم، به خواست خدا فردا صبح خواهم آمد.

راوى ادامه داد: هنگامى كه ياسر رفت، آن حضرت رو بمن كرده فرمود: اى نوفلىّ، تو عراقىّ هستى و أهل عراق طبع ظريف و نكته سنجى دارند، نظرت در باره اين گردهمايى از علماى اديان و أهل شرك توسّط مأمون چيست؟

ص: 422

(1) گفتم: او قصد آزمودن شما را دارد، و كار نامطمئنّ و خطرناكى كرده است، حضرت فرمود: چطور؟ گفتم: متكلّمين و أهل بدعت؛ مثل علما نيستند، چون عالم؛ مطالب درست و صحيح را انكار نمى كند، ولى ايشان همه؛ أهل انكار و مغالطه اند، اگر بر اساس وحدانيّت خدا با ايشان بحث كنيد، خواهند گفت: وحدانيّتش را ثابت كن، و اگر بگوئيد:

محمّد صلّى اللَّه عليه و آله رسول خدا است، مى گويند: رسالتش را ثابت كن، سپس مغلطه مى كنند، و باعث مى شوند خود شخص؛ دليل خود را باطل كند و دست از حرف خويش بردارد، قربانت گردم، از ايشان بر حذر باشيد و خود را مواظبت كنيد!.

حضرت ضمن تبسّمى فرمود: اى نوفلىّ، آيا ترس آن دارى ايشان دلائل مرا باطل كرده و مجابم سازند؟! گفتم: نه بخدا، در باره شما چنين هراسى ندارم و اميدوارم خداوند شما را بر ايشان پيروز فرمايد.

فرمود: اى نوفلىّ، مى خواهى بدانى مأمون چه وقت از اين كار پشيمان خواهد شد؟

گفتم: آرى،

ص: 423

(1) فرمود: وقتى كه نظاره كند كه با أهل تورات با توراتشان و با اهل انجيل با انجيلشان و با أهل زبور با زبورشان و با صابئين با عبرى و با زردشتيان به فارسى و با روميان به رومى و با هر فرقه اى از علما بزبان خودشان بحث مى كنم، و آنگاه كه همه را مجاب كردم و در بحث بر همه چيره شدم و تمام ايشان سخنم را پذيرفتند، مأمون درخواهد يافت آنچه بدنبال آن مى باشد درخور او نيست، در اين زمان است كه او پشيمان خواهد شد، لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم.

بارى بامدادان، فضل بن سهل نزد او آمده و گفت: فدايت شوم، پسر عموى شما منتظر است، و تمام علما و دعوت شدگان حاضرند، كى تشريف مى آوريد؟

حضرت فرمود: شما زودتر برويد، من هم بخواست خدا خواهم آمد. سپس وضوء گرفته، و مقدارى سويق (نوعى خوراكى از قبيل آش يا حليم است) ميل فرموده و قدرى نيز به ما دادند، آنگاه همه خارج شده نزد مأمون رسيديم، مجلس پر از جمعيّت بود و محمّد ابن جعفر (عموى آن حضرت) به همراه گروهى از سادات و نيز فرماندهان لشكر در آن مجلس حضور داشتند.

ص: 424

(1) وقتى آن حضرت وارد شدند، مأمون و محمّد بن جعفر و تمام سادات حاضر در مجلس به احترام امام رضا عليه السّلام برخاستند، حضرت و مأمون نشستند ولى بقيّه همان طور ايستاده بودند تا اينكه خليفه دستور نشستن داد، و مأمون مدّتى با آن حضرت گرم صحبت شد، سپس رو به جاثليق كرده گفت: اى جاثليق، اين فرد علىّ بن موسى بن جعفر؛ پسر عمويم، و از اولاد فاطمه- دخت پيامبرمان- و علىّ بن أبى طالب- صلوات اللَّه عليهم- مى باشد، ميل دارم با او صحبت كنى و بحث نمايى و حجّت آورى و انصاف را رعايت كنى.

جاثليق گفت: اى أمير المؤمنين، چگونه با كسى بحث كنم كه به كتابى استدلال مى كند كه من آن را قبول ندارم، و به گفتار پيامبرى احتجاج ميكند كه من به او ايمان ندارم؟

امام فرمود: اى مرد مسيحى، اگر از انجيل برايت دليل بياورم آيا مى پذيرى؟

جاثليق گفت: مگر مى توانم آنچه انجيل فرموده ردّ كنم؟ بخدا قسم بر خلاف ميل باطنى ام آن را قبول خواهم كرد.

امام فرمود: اكنون، هر چه مى خواهى سؤال كن و جوابت را بگير.

پرسيد: در باره نبوّت عيسى و كتابش چه عقيده دارى؟ آيا منكر آن دو هستى؟

ص: 425

(1) امام فرمود: من به نبوّت عيسى و كتابش و به آنچه امّتش را بدان بشارت داده و حواريّون نيز آن را قبول كرده اند ايمان دارم و به عيسايى كه به نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و كتاب او ايمان نداشته و امّت خود را به او بشارت نداده؛ كافرم.

جاثليق گفت: مگر هر حكمى نياز به دو شاهد عادل ندارد؟

امام فرمود: آرى، او گفت: پس دو گواه عادل از غير همدينان خود كه مسيحيان نيز او را قبول داشته باشند معرّفى فرما، و از ما نيز از غير همدينانت دو شاهد عادل بخواه.

امام فرمود: اكنون كلام به انصاف راندى، آيا فردى كه نزد حضرت مسيح داراى مقام و منزلتى بود قبول دارى؟

جاثليق گفت: اين شخص عادل كيست؛ نامش را بگو؟

امام فرمود: نظرت در باره يوحنّا ديلمى چيست؟

جاثليق گفت: به به!! نام محبوبترين شخص نزد مسيح را بردى! امام فرمود: تو را سوگند مى دهم آيا در انجيل نيامده كه يوحنّا گفت: مسيح مرا به كيش محمّد عربى آگاه نمود و بشارت داد كه بعد از او خواهم آمد و من نيز به حواريّون مژده دادم و آنان به او ايمان آوردند؟

ص: 426

(1) جاثليق گفت: بله، يوحنّا از قول حضرت مسيح اين طور نقل كرده و نبوّت مردى را بشارت داده و هم به أهل بيت و وصىّ او مژده داده، ولى معيّن نكرده كه اين ماجرا چه وقت اتّفاق خواهد افتاد و ايشان را براى ما معرّفى نكرده است تا ايشان را بشناسيم.

امام فرمود: اگر فردى كه بتواند انجيل بخواند را در اينجا حاضر كنم و مطالب مربوط به محمّد و أهل بيت و امّت او را برايت تلاوت كند آيا ايمان مى آورى؟

جاثليق گفت: سخن نيكى است، آن حضرت نيز ضمن احضار نسطاس رومى او را فرمود: سفر سوم انجيل «1» را تا چه حدّى در حفظ دارى؟ گفت: به تمام و كمال آن را حفظ مى باشم، سپس رو به رأس الجالوت نموده و فرمود: آيا انجيل خوانده اى؟ گفت: آرى، امام فرمود: من سفر سوم را مى خوانم، اگر در آنجا مطلبى در باره محمّد و أهل بيت او- عليهم السّلام و امّتش بود، شهادت دهيد و اگر مطلبى در اين باره نبود، شهادت ندهيد، سپس امام عليه السّلام ضمن خواندن سفر سوم تا به ذكر پيامبر رسيد؛ توقّف كرده فرمود:

ص: 427

اى نصرانى تو را به حقّ مسيح و مادرش قسم، آيا دريافتى كه من عالم به انجيل مى باشم؟

گفت: آرى، (1) سپس مطلب مربوط به محمّد و أهل بيت و امّتش را تلاوت فرمود، گفت: حال چه مى گويى؟ اين عين سخن مسيح عليه السّلام است، اگر مطالب انجيل را تكذيب كنى، موسى و عيسى عليهما السّلام را تكذيب كرده اى و اگر اين مطلب را منكر شوى، قتل تو واجب است، زيرا به خدا و پيامبر و كتاب خود كافرشده اى، جاثليق گفت: مطلبى را كه از انجيل برايم روشن شود انكار نمى كنم، بلكه بدان اذعان دارم.

امام فرمود: شاهد بر اقرار او باشيد!.

امام ادامه داد: هر چه مى خواهى سؤال كن. جاثليق گفت: حواريّون حضرت مسيح و نيز علماى انجيل چند نفر بودند؟

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: از خوب كسى پرسيدى؛ حواريّون دوازده نفر و عالم و برترشان ألوقا بود. و علماى مسيحيان سه نفر بودند: يوحنّاى اكبر در «أج»،

ص: 428

يوحنّا در «قرقيسيا»، و يوحنّا ديلمىّ در رجّاز و مطالب مربوط به رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و أهل بيت و امّت او نزد وى بوده و هم او بود كه امّت عيسى و بنى اسرائيل را به نبوّت حضرت محمّد و أهل بيت و امّتش، مژده داد.

(1) سپس فرمود: اى مسيحى، قسم به خدا ما به عيسايى كه به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله مؤمن بود، ايمان داريم، و نسبت به عيساى شما ايرادى نداريم جز ضعف و ناتوانى و كمى نماز و روزه او! جاثليق گفت: بخدا سوگند، دانش خود را تباه ساخته و خود را تضعيف نمودى، مى پنداشتم تو عالمترين فرد در بين مسلمين هستى! امام فرمود: مگر چطور شده؟

جاثليق گفت: شما معتقدى كه عيسى ضعيف بود و كم روزه مى گرفت و كم نماز مى خواند و حال آنكه آن حضرت حتّى يك روز هم بدون روزه سپرى نساخته و يك شب نيز بخواب نرفت، و هميشه روزها روزه بود و شبها شب زنده دار! امام فرمود: براى نزديكى و تقرّب به چه كسى روزه مى گرفت و نماز مى خواند؟! جاثليق نتوانست جوابى دهد و ساكت ماند!!.

ص: 429

(1) امام فرمود: اى نصرانىّ از تو سؤالى دارم، جاثليق گفت: بفرماييد، اگر بدانم جواب مى دهم، امام فرمود: چرا قبول ندارى كه عيسى با اذن خدا مرده ها را حيات مى بخشيد؟

جاثليق گفت: زيرا احياكننده مردگان و شفا دهنده كوران و مبتلا به پيسى چنين كسى معبود و شايسته پرستيدن است.

امام فرمود: «يسع» نيز اعمال مانند كارهاى عيسى انجام مى داد، او بر آب راه مى رفت و مرده را حيات مى بخشيد، و نابينا و بيمار پيسى را شفا مى داد، ولى امّتش وى را خدا ندانسته و هيچ كس وى را پرستش نكرد، و «حزقيل» پيامبر نيز همچون عيسى بن- مريم مرده زنده كرد؛ سى و پنج هزار نفر را پس از گذشت شصت سال از مرگشان، زنده كرد. سپس آن حضرت رو به رأس الجالوت كرده فرمود: آيا ماجراى اين تعداد از جوانان بنى اسرائيل را در تورات ديده اى؟ بخت نصّر ايشان را از بين اسيران بنى اسرائيل كه در وقت حمله به بيت المقدّس اسير شده بودند برگزيده و به بابل برد، خداوند نيز وى را به سوى ايشان فرستاد و او آنان را زنده نمود، اين مطلب در تورات موجود است و هر كدام

ص: 430

از شما انكار كند كافر است.

(1) رأس الجالوت گفت: اين ماجرا را شنيده ام، و از آن باخبرم.

امام فرمود: صحيح است، اكنون نيك دقّت كن و بنگر آيا اين سفر از تورات را صحيح مى خوانم؟ سپس آن حضرت آياتى از تورات را بر ما تلاوت نمود، يهودى با شنيدن تلاوت و صوت آن حضرت، با شگفتى، جسم خود را به راست و چپ حركت مى داد، سپس رو به جاثليق كرده پرسيدند: آيا اينها پيش از عيسى بوده اند يا عيسى پيش از آنان؟

جاثليق گفت: آنان پيش از عيسى بوده اند، فرمود: قريش همگى نزد آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله آمده و خواستند كه آن جناب مرده هايشان را زنده كند، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله؛ علىّ بن أبى طالب عليه السّلام را همراه ايشان به صحراء (قبرستان) فرستاده و فرمود: در آنجا با صداى بلند افرادى را كه اينان خواهان زنده شدنشان هستند صدا بزن و تك تك نام ايشان را ببر و بگو: محمّد رسول خدا مى گويد:

به اذن خدا برخيزيد!

ص: 431

(1) پس همه برخاسته، خاكهاى سرشان را مى تكاندند، و مردان قريش نيز از ايشان در باره امورشان پرسش مى كردند و در ضمن گفتند: محمّد پيامبر شده است، مردگان از خاك برخاسته گفتند: اى كاش، ما نيز وى را دريافته به او ايمان مى آورديم، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نيز افراد نابينا يا مبتلا به پيسى و ديوانگان را شفا داده است، با حيوانات، پرندگان جنّ و شياطين صحبت كرده است، ولى ما آن حضرت را خدا نمى دانيم، و در عين حال منكر فضائل اين دسته از پيامبران نيستيم، شما كه عيسى را معبود خود مى خوانيد، بايد دو پيامبر: يسع و حزقيل را نيز معبود خود بدانيد، زيرا آن دو نيز نظير عيسى مردگان را زنده مى كردند، و معجزات ديگر او را نيز انجام مى دادند.

و همچنين تعدادى از بنى اسرائيل كه به هزاران نفر مى رسيدند، از بيم طاعون از ديار خود خارج شدند، ولى خداوند جان ايشان را در يك لحظه گرفت، أهل آن ديار، اطراف آن مردگان حصارى كشيدند و آنان را به همان حال رها كردند تا استخوانهايشان پوسيد، روزى يكى از انبياء بنى اسرائيل از آنجا عبور ميكرد، از كثرت استخوانهاى پوسيده به شگفت آمد، خداوند به او وحى فرمود كه: آيا ميل دارى ايشان را براى تو زنده كنم تا آنان را انذار كرده و دين خود را تبليغ كنى؟ گفت: آرى، اى پروردگار من.

ص: 432

(1) پس خداوند وحى فرستاد كه ايشان را صدا بزن، او نيز چنين ندا كرد: اى استخوانهاى پوسيده! به فرمان خدا برخيزيد! در يك آن همه زنده شده و با تكاندن خاك از سر خود برخاستند.

و ديگر حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام وقتى پرندگانى را گرفته و تكّه تكّه نمود، و هر قسمت را بر روى كوهى قرار داد؛ سپس همه را خواند و زنده شدند و به سوى او آمدند.

و همچنين حضرت موسى عليه السّلام و هفتاد نفر همراهش كه از بين بنى اسرائيل انتخاب كرده بود وقتى به كوه رفتند و گفتند: تو خدا را ديده اى، او را به ما نيز نشان بده، او گفت:

من او را نديده ام، ولى ايشان اصرار كرده گفتند: «ما كلام تو را تصديق نمى كنيم مگر اينكه آشكارا خدا را ببينيم- بقره: 55»، در نتيجه صاعقه اى آنان را سوزاند و نابود ساخت.

و موسى تنها ماند و به خداوند عرض كرد: خداوندا! من هفتاد تن از بنى اسرائيل را برگزيدم و همراه خود آوردم، و اكنون تنها برميگردم، چطور امكان دارد قوم من سخنانم را در اين واقعه بپذيرند؟ اگر مى خواستى؛ هم من و هم ايشان را قبلًا از بين مى بردى، آيا ما را بخاطر كار بى خردان هلاك ميسازى؟، خدا نيز ايشان را پس از مرگشان زنده نمود.

ص: 433

(1) [سپس امام افزود:] هيچ يك از مواردى را كه برايت ذكر كردم نمى توانى ردّ كنى، زيرا همگى مضمون آياتى از تورات، انجيل، زبور و قرآن است، اگر هر كس كه مرده زنده مى كند و نابينايان و مبتلايان به پيسى و ديوانگان را شفا مى دهد، خدا باشد، پس اينها را هم خدا بدان، حال، چه مى گويى؟

جاثليق گفت: بله، حرف، حرف شماست، معبودى جز اللَّه نيست!!.

سپس امام عليه السّلام به رأس الجالوت فرمود: تو را به ده آيه اى كه بر حضرت موسى نازل شد سوگند مى دهم كه آيا خبر محمّد و امّتش در تورات، موجود هست؟ كه: «آن زمان كه امّت آخر، پيروان آن شتر سوار، بيايند، و خداوند را بسيار بسيار تسبيح گويند، تسبيحى جديد در معبدهايى جديد، در آن روزگار، بنى اسرائيل بايد به سوى ايشان و به سوى پادشاه ايشان روان شوند تا دلهاشان آرام گيرد، چون آنان شمشيرهايى بدست دارند كه توسّط آن از كفّار در گوشه و كنار زمين انتقام مى گيرند» آيا اين مطلب، همين طور در تورات مكتوب نيست؟

رأس الجالوت گفت: آرى، ما نيز آن را همين گونه در تورات يافته ايم.

ص: 434

(1) سپس به جاثليق فرمود: با كتاب «شعيا» تا چه حدّ آشنايى؟ گفت: حرف به حرفش را مى دانم.

سپس به آن دو فرمود: آيا قبول داريد كه اين مطلب از گفته هاى اوست: «اى مردم، من تصوير آن شخص سوار بر درازگوش را ديدم در حالى كه لباسهايى از نور بر تن داشت و آن شتر سوار را ديدم كه نورش همچون نور ماه بود»؟

آن دو جواب دادند: بله، شعيا اين گونه گفته است.

امام فرمود: آيا با اين گفته عيسى عليه السّلام در انجيل آشنا هستيد: «من به سوى خداى شما و خداى خودم خواهم رفت، و فارقليطا خواهد آمد «1» و اوست كه به نفع من و به حقّ

ص: 435

شهادت خواهد داد همان طور كه من براى او شهادت دادم، و اوست كه همه چيز را براى شما تفسير خواهد كرد، و اوست كه رسوائيهاى امّتهاى را آشكار خواهد كرد، و اوست كه ستون خيمه كفر را خواهد شكست».

(1) جاثليق گفت: هر چه از انجيل بخوانى آن را قبول داريم.

امام فرمود: آيا قبول دارى اين مطلب در انجيل موجود است؟ گفت: آرى.

حضرت افزود: آن زمان كه انجيل نخست را گم كرديد، آن را نزد چه كسى يافتيد و چه كسى اين انجيل را براى شما وضع كرد؟.

جاثليق گفت: ما فقطّ يك روز انجيل را گم كرديم و سپس آن را تر و تازه يافتيم، يوحنّا و متّى آن را براى ما پيدا كردند.

فرمود: چقدر نسبت به قصّه اين انجيل و علماى آن بى اطّلاع هستى؟ اگر اين مطلب

ص: 436

همان طور باشد كه تو مى گويى، پس چرا در مورد انجيل دچار اختلاف شديد؟ اين اختلاف در همين انجيلى است كه امروزه در دست داريد، اگر مثل روز نخست بود كه در آن دچار اختلاف نمى شديد، ولى من مطلب را برايت روشن مى كنم: آن زمان كه انجيل نخست گم شد، مسيحيان نزد علماى خود گرد آمده و گفتند: عيسى بن مريم كشته شده و انجيل را نيز گم كرده ايم، شما علما نزد خود چه داريد؟ الوقا و مرقابوس و يوحنّا و متّى گفتند: ما انجيل را از حفظ هستيم و هر روز يك شنبه يك سفر از آن را براى شما خواهيم آورد، محزون نباشيد و كنيسه ها را خالى نگذاريد، هر يك شنبه، يك سفر از آن را براى شما خواهيم خواند تا تمام انجيل را گرد آوريم.

(1) سپس آن حضرت فرمود: الوقا، مرقابوس، يوحنّا و متّى نشستند و اين انجيل را پس از گم شدن انجيل نخست براى شما نگاشتند، و اين چهار نفر شاگرد شاگردان اوّلين بودند، آيا اين مطلب را مى دانستى؟

جاثليق گفت: اين مطلب را تا به حال نمى دانستم، و از بركت آگاهى شما نسبت به انجيل، امروز برايم روشن شد، و مطالب ديگرى را كه تو مى دانستى از شما شنيدم، قلبم شهادت مى دهد كه آنها همه حقّ است، از فرمايشات شما بسيار استفاده كردم.

ص: 437

(1) امام فرمود: به نظر تو، گواهى اين افراد چطور است؟

جاثليق گفت: گواهى اينان قابل قبول مى باشد، اينان علماى انجيل هستند و هر چه را تأييد كنند و بدان شهادت دهند حقّ و درست است.

امام عليه السّلام به مأمون و أهل بيتش و ساير حضّار فرمود: شما گواه باشيد، گفتند: ما گواهيم، سپس به جاثليق فرمود: تو را به حقّ پسر (عيسى) و مادرش (مريم عليهما السّلام) سوگند مى دهم، آيا مى دانى كه متّى گفته است: مسيح، فرزند داود بن ابراهيم بن اسحاق بن- يعقوب بن يهوذا بن خضرون است و مرقابوس در باره اصل و نسب عيسى بن مريم عليهما السّلام گفته است: او «كلمه» خدا است كه خداوند او را در جسد انسانى قرار داد و به صورت انسان درآمد، و الوقا گفته است: عيسى بن مريم عليهما السّلام و مادرش انسانهايى بودند از خون و گوشت كه روح القدس در آنان حلول كرد، و در ضمن قبول دارى كه از قسمتى از مطالب اين است كه فرموده: «اى حواريّون، براستى و صداقت برايتان مى گويم: تنها كسى مى تواند به آسمان صعود كند كه از همان جا آمده باشد جز راكب شتر؛ خاتم الأنبياء، كه او به آسمان صعود مى كند و فرود مى آيد»، نظرت راجع به اين كلام چيست؟

ص: 438

(1) جاثليق گفت: اين سخن عيسى است و ما آن را انكار نمى كنيم، امام فرمود: نظرت در باره شهادت و گواهى الوقا، مرقابوس و متّى در باره عيسى و اصل و نسب او چيست؟

جاثليق گفت: به عيسى افتراء زده اند، امام عليه السّلام به حاضران فرمود: مگر او هم اكنون پاكى و صداقت ايشان را تأييد نكرد و نگفت آنان علماى انجيل هستند و گفتارشان كاملًا حقّ و حقيقت است؟

جاثليق گفت: اى عالم أهل اسلام، ميل دارم مرا در مورد اين چهار تن معاف دارى، امام فرمود: قبول است، تو را معاف كرديم، حال هر چه مى خواهى پرسش كن.

جاثليق گفت: بهتر است ديگرى سؤال كند، سوگند به حقّ مسيح كه من فكر نمى كردم در علماى مسلمين كسى مثل شما وجود داشته باشد.

امام رو به رأس الجالوت كرده فرمود: اكنون، من از تو پرسش كنم يا تو مى پرسى؟

گفت: من مى پرسم، و تنها جوابى را قبول مى كنم كه يا از تورات باشد يا از انجيل و يا از زبور داود، يا صحف ابراهيم و موسى.

ص: 439

(1) امام فرمود: پاسخى را از من نپذير مگر اينكه از تورات موسى يا انجيل عيسى و يا زبور داود باشد.

رأس الجالوت گفت: از كجا نبوّت محمّد را اثبات مى كنى؟

امام فرمود: يهودى! موسى بن عمران، عيسى بن مريم، داود خليفه خدا در زمين، به نبوّت او گواهى داده اند.

رأس الجالوت گفت: گفته موسى بن عمران را ثابت كن، امام فرمود: مگر قبول ندارى كه موسى به بنى اسرائيل سفارش نموده و گفت:

«پيامبرى از برادران شما خواهد آمد، او را تصديق كرده و از وى اطاعت نمائيد»، حال اگر خويشاوندى بين اسرائيل (يعقوب) و اسماعيل و رابطه بين آن دو را از طرف ابراهيم عليه السّلام مى دانى، آيا قبول دارى كه بنى اسرائيل برادرانى غير از فرزندان اسماعيل نداشتند؟

رأس الجالوت گفت: آرى، اين همان گفته حضرت موسى است و ما آن را ردّ نمى كنيم، فرمود: آيا از برادران بنى اسرائيل پيامبرى غير از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله آمده؟ گفت: نه.

ص: 440

(1) فرمود: آيا از نظر شما اين مطلب صحيح نيست؟

گفت: آرى صحيح است، ولى دوست دارم صحّت آن را از تورات برايم ثابت كنى، امام فرمود: آيا منكر اين مطلب هستى كه تورات به شما مى گويد: «نور از جانب طور سينا آمد و از كوه ساعير بر ما درخشيد و از كوه فاران بر ما آشكار گرديد»؟

رأس الجالوت گفت: با اين كلمات آشنا هستم ولى تفسير آن را نمى دانم.

امام فرمود: من برايت خواهم گفت، جمله «نور از جانب طور سينا آمده» اشاره به وحى خداوند است كه در كوه طور سينا بر موسى عليه السّلام نازل كرد، و جمله: «از كوه ساعير بر ما درخشيد» اشاره به كوهى است كه خداوند در آن بر عيسى بن مريم عليهما السّلام وحى فرمود، و جمله «از كوه فاران بر ما آشكار گرديد» اشاره به كوهى از كوههاى مكّه است كه فاصله اش تا مكّه يك يا دو روز مى باشد، و شعياى پيامبر طبق گفته تو و دوستانت در تورات گفته است: «دو سوار را مى بينم كه زمين برايشان مى درخشد، يكى از آنان سوار بر درازگوشى است و آن ديگرى سوار بر شتر»، سوار بر درازگوش و سوار بر شتر كيستند؟

ص: 441

(1) رأس الجالوت گفت: آنان را نمى شناسم، ايشان را معرّفى كن، امام فرمود: آنكه بر درازگوش سوار است؛ عيسى است و آن شتر سوار محمّد صلّى اللَّه عليه و آله، آيا اين مطلب تورات را منكر هستى؟ گفت: نه، انكار نمى كنم.

امام عليه السّلام پرسيد: آيا حيقوق پيامبر را مى شناسى؟ گفت: بله، مى شناسم.

امام فرمود: حيقوق چنين گفته است- و كتاب شما نيز همين مطلب را مى گويد-:

خداوند از كوه فاران «بيان» آورد و آسمانها از تسبيح گفتن محمّد و امّتش پر شده است، سوارانش را بر دريا و خشكى سوار مى كند- و كنايه از تسلّط امّت اوست بر دريا و خشكى-، بعد از خرابى بيت المقدّس كتابى جديد براى ما مى آورد- و منظور از كتاب فرقان است- آيا به اين مطالب ايمان دارى؟

رأس الجالوت گفت: اين مطالب را حيقوق گفته است و ما منكر آن نيستيم.

امام فرمود: داود در زبورش- كه تو نيز آن را مى خوانى گفته است: «خداوندا! برپاكننده سنّت بعد از فترت را مبعوث كن»، آيا پيامبرى غير از محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را مى شناسى كه بعد از دوران فترت، سنّت را احياء و برپا كرده باشد؟!

ص: 442

(1) رأس الجالوت گفت: اين سخن داود است و آن را قبول دارم، منكر نيستم، ولى منظور او عيسى بوده است و روزگار عيسى همان دوران فترت است، امام فرمود: تو نمى دانى و اشتباه مى كنى، عيسى با سنّت تورات مخالفت نكرد بلكه موافق آن سنّت و روش بود تا آن هنگام كه خداوند او را به نزد خود بالا برد، و در انجيل چنين آمده است: «پس زن نيكوكار مى رود و فارقليطا بعد از او خواهد آمد و او كسى است كه سنگينى ها و سختى ها را آسان كرده و همه چيز را برايتان تفسير مى كند، و همان طور كه من براى او شهادت مى دهم او نيز براى من شهادت مى دهد، من امثال را براى شما آوردم، او تأويل را برايتان خواهد آورد»، آيا به اين مطلب در انجيل ايمان دارى؟ گفت:

بله، آن را انكار نمى كنم.

امام فرمود: اى رأس الجالوت، از تو در باره پيامبرت موسى بن عمران مى پرسم، گفت: بفرمائيد، فرمود: چه دليلى بر نبوّت موسى هست؟

مرد يهودى گفت: معجزاتى آورد كه انبياى پيشين نياورده بودند،

ص: 443

(1) امام فرمود: مثل چه چيز؟

گفت: مثل شكافتن دريا و تبديل كردن عصا به مار و ضربه زدن به سنگ و روان شدن چند چشمه از آن، يد بيضاء و نيز آيات و نشانه هايى كه ديگران قدرت بر آن نداشتند و ندارند، امام فرمود: در مورد اينكه دليل موسى بر حقّانيّت دعوتش اين بود كه كارى كرد كه ديگران نتوانستند انجام دهند، درست مى گويى، حال، هر كس كه ادّعاى نبوّت كند سپس كارى انجام دهد كه ديگران قادر به انجام آن نباشند آيا تصديقش بر شما واجب نيست؟

گفت: نه، زيرا موسى به خاطر قرب و منزلتش نزد خداوند، نظير نداشت و هر كس كه ادّعاى نبوّت كند، بر ما واجب نيست كه به او ايمان بياوريم، مگر اينكه معجزاتى مثل معجزات موسى داشته باشد، امام فرمود: پس چگونه به انبيائى كه قبل از موسى عليه السّلام بودند ايمان داريد و حال آنكه آنان دريا را نشكافتند و از سنگ، دوازده چشمه ايجاد نكردند، و مثل موسى «يد

ص: 444

بيضاء» نداشتند، و عصا را به مار تبديل نكردند، (1) يهودى گفت: من كه گفتم، هر گاه براى اثبات نبوّتشان معجزاتى بياورند- هر چند غير از معجزات موسى باشد- تصديقشان واجب است.

امام فرمود: پس چرا به عيسى بن مريم ايمان نمى آورى؟ با اينكه او مرده زنده مى كرد و افراد نابينا و مبتلا به پيسى را شفا مى داد و از گل؛ پرنده اى گلى مى ساخت و در آن مى دميد و آن مجسّمه گلى به اذن خداوند به پرنده اى زنده تبديل مى شد؟

رأس الجالوت گفت: مى گويند كه او اين كارها را انجام مى داد، ولى ما نديده ايم، امام فرمود: آيا معجزات موسى را ديده اى؟ آيا اخبار اين معجزات از طريق افراد قابل اطمينان به شما نرسيده است؟ گفت: بله، همين طور است، امام فرمود: بسيار خوب، همچنين در باره معجزات عيسى اخبار متواتر براى شما نقل شده، پس چرا موسى را تصديق كرديد و به او ايمان آورديد ولى به عيسى ايمان نياورديد؟ مرد يهودى جوابى نداد.

ص: 445

(1) حضرت ادامه فرمودند: و همچنين است موضوع نبوّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و نيز هر پيامبر ديگرى كه از طرف خدا مبعوث شده باشد، و از جمله معجزات پيامبر ما اين است كه يتيمى بوده فقير كه چوپانى مى كرد و اجرت مى گرفت، دانشى نياموخته بود و نزد معلّمى نيز آمد و شد نداشت و با همه اين اوصاف، قرآنى آورد كه قصص انبياء عليهم السّلام و سرگذشت آنان را حرف به حرف در بردارد و اخبار گذشتگان و آيندگان را تا قيامت بازگو كرده است و از اسرار آنها و كارهايى كه در خانه انجام مى داند خبر مى داد، و آيات و معجزات بى شمارى ارائه دارد.

رأس الجالوت گفت: مسأله عيسى و محمّد از نظر ما به ثبوت نرسيده است و براى ما جائز نيست به آنچه كه ثابت نشده است ايمان آوريم، امام فرمود: پس شاهدى كه براى عيسى و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله گواهى داد، شهادت باطل داده است؟ يهودى جوابى نداد.

آنگه امام؛ هربذ بزرگ را فراخواند و فرمود: دليل تو به پيامبرى زردشت چيست؟

گفت: چيزهايى آورده كه قبل از او كسى نياورده است، البتّه ما، خود او را

ص: 446

نديده ايم ولى اخبارى از گذشتگان ما در دست است كه او چيزهايى را كه ديگران حلال نكرده اند بر ما حلال كرد، لذا از او پيروى مى كنيم.

(1) امام فرمود: مگر نه اين است كه به خاطر اخبارى كه به شما رسيده، از او پيروى مى كنيد. گفت: بله همين طور است، امام فرمود: ساير امّتهاى گذشته نيز چنين اند، اخبارى مبنى بر دين پيامبران و موسى، عيسى و محمّد- صلوات اللَّه عليهم- به دستشان رسيده است، عذر شما در عدم ايمان به آنان و ايمان بغير آنان بدين امور چيست؟ هربذ خشكش زد!!.

سپس حضرت خطاب به جمعيّت فرمود: اگر در بين شما، كسى مخالف اسلام هست و مى خواهد سؤال كند، بدون خجالت پرسش كند! در اين موقع عمران صابىّ كه يكى از متكلّمين بود، برخاست و گفت: اى دانشمند، اگر دعوت به پرسش نكرده بودى، اقدام به سؤال نمى كردم، من به كوفه، بصره، شام، و جزيره سفر نموده و با متكلّمين بسيارى برخورد كرده ام، ولى كسى را نيافته ام كه بتواند وجود «واحد» ى را كه غير از او كس ديگرى قائم به وحدانيّت نباشد را برايم ثابت كند،

ص: 447

آيا اجازه پرسش به من مى دهى؟ (1) امام فرمود: اگر در بين جمعيّت عمران صابىّ حاضر باشد؛ حتماً تو هستى، گفت: آرى خودم هستم، امام فرمود: بپرس ولى انصاف را از دست مده و از سخن باطل و فاسد و منحرف از حقّ بپرهيز، عمران گفت: بخدا سوگند اى آقاى من، فقط مى خواهم چيزى را برايم ثابت كنى كه بتوانم به آن چنگ زده و تمسّك جويم و به سراغ چيز ديگر نروم.

امام فرمود: آنچه مى خواهى بپرس، أهل مجلس همگى ازدحام كرده و به هم نزديك شدند.

عمران گفت: اوّلين موجود و آنچه را خلق كرد چه بود؟

امام فرمود: پرسيدى، پس خوب دقّت كن! «واحد» هميشه واحد بوده، هميشه موجود بوده، بدون اينكه چيزى به همراهش باشد، بى هيچ سابقه قبلى، مخلوقى را به گونه اى ديگر آفريد، با اعراض و حدودى مختلف، نه آن را در چيزى قرار داد، و نه در چيزى محدود نمود و نه به مانند و مثل چيزى، ايجادش

ص: 448

كرد، و نه چيزى را مثل او نمود، و بعد از آن، مخلوقات را صور مختلف و گوناگون، از جمله:

خالص و ناخالص، مختلف و يكسان، به رنگها و طعمهاى متفاوت آفريد، بدون اينكه نيازى به آنها داشته باشد، و يا براى رسيدن به مقام و منزلتى به اين خلقت محتاج باشد و در اين آفرينش، در خود، زيادى يا نقصانى نديد، آيا اين مطالب را مى فهمى؟ (1) گفت: بله به خدا، اى آقاى من.

حضرت ادامه داد: و بدان كه اگر خداوند، به خاطر نياز و احتياج، مخلوقات را خلق مى كرد، فقط چيزهايى را خلق مى كرد كه بتواند از آنها براى برآوردن حاجتش كمك بگيرد، و نيز در اين صورت شايسته بود كه چندين برابر آنچه خلق كرده بود خلق كند، زيرا هر قدر اعوان و انصار بيشتر باشند، شخص كمك گيرنده قوى تر خواهد شد.

سپس سؤال و جواب ميان آن حضرت و عمران صابى به طول انجاميد و آن حضرت وى را در بيشتر پرسشهايش ملزم نمود تا اينكه پايان كار بدان جا انجاميد كه گفت: اى آقاى من، شهادت مى دهم كه او همان گونه است كه وصفش نمودى، ولى پرسشى باقى مانده.

فرمود: هر چه مى خواهى پرسش كن.

گفت: در باره خداى حكيم مى پرسم كه او در چه چيزى مى باشد؟ و آيا چيزى او

ص: 449

را احاطه نموده است؟ و آيا از چيزى به چيزى ديگر تغيير مكان مى دهد؟ يا نيازى به چيزى دارد؟ (1) فرمود: اين از پيچيده ترين نكاتى است كه مورد پرسش همه مردم مى باشد، و افرادى كه دچار كاستى در عقل و علم و فهم هستند آن را نمى فهمند، و در مقابل، عقلاى منصف از درك آن عاجز نيستند، پس خوب در جواب من دقّت كن و آن را بفهم اى عمران.

امّا مطلب نخست آن: اگر خداوند مخلوقات را به خاطر نياز به ايشان خلق كرده بود، جائز بود كه بگوييم به سمت مخلوقاتش تغيير مكان مى دهد چون نياز به آنان دارد، ولى او چيزى را از روى نياز خلق نكرده است و هميشه ثابت بوده است نه در چيزى و نه بر روى چيز، إلّا اينكه مخلوقات يك ديگر را نگاه مى دارند و برخى در برخى ديگر داخل شده و برخى از برخى ديگر خارج مى شوند، و خداوند متعال با قدرت خود تمام اينها را نگاه مى دارد، و نه در چيزى داخل مى شود، و نه از چيزى خارج مى گردد، و نه نگاهدارى آنان او را خسته و ناتوان مى سازد، و نه از نگاهدارى آنان عاجز است، و هيچ يك از مخلوقات چگونگى اين امر را نمى داند، مگر خود خداوند و آن كسانى كه خود، آنها را بر اين امر مطّلع ساخته باشد، كه عبارتند از: پيامبران الهى و خواصّ

ص: 450

و آشنايان به اسرار او، حافظان و نگاهبانان شريعت او، فرمان او در يك چشم بر هم زدن بلكه زودتر به اجرا در مى آيد، هر آنچه را اراده فرمايد، فقط به او مى گويد: موجود شو، و آن شي ء نيز به خواست و اراده الهى موجود مى شود، و هيچ چيز از مخلوقاتش از چيز ديگرى به او نزديكتر نيست، و هيچ چيز نيز از چيز ديگر از او دورتر نيست، آيا فهميدى عمران؟! (1) گفت: بله سرورم، فهميدم، و گواهى مى دهم كه خداوند تعالى همان گونه است كه توضيح دادى و به يكتايى وصفش نمودى، و گواهى مى دهم كه محمّد بنده اوست كه به نور هدايت و دين حقّ مبعوث شده است، آنگاه رو به قبله، به سجده افتاده اسلام آورد.

حسن بن محمّد نوفلىّ گويد: وقتى ساير متكلّمين، عمران صابى را چنين ديدند- با آنكه سرسخت بود و تا به حال كسى در بحث بر او غلبه نكرده بود- هيچ كس به حضرت رضا عليه السّلام نزديك نشد، و ديگر از حضرت سؤالى نكردند، كم كم مغرب در آمده و مأمون و حضرت رضا عليه السّلام برخاسته بداخل رفتند، و مردم نيز متفرّق شدند.

سپس حضرت رضا عليه السّلام پس از بازگشت از منزل فرمود: اى غلام، نزد عمران صابى برو و او را نزد من بياور.

گفتم: فدايت شوم، من مى دانم او كجاست، او نزد يكى از برادران شيعه ما است،

ص: 451

(1) امام فرمود: مانعى ندارد، مركبى به او بدهيد تا سوار شود.

من نزد عمران رفتم و او را آوردم، امام عليه السّلام به او خوش آمد گفتند و لباسى طلبيدند و بر او پوشاندند و مركبى به او دادند و ده هزار دينار خواستند و بعنوان هديّه به او دادند، عرض كردم: فدايت شوم مانند جدّت أمير المؤمنين عليه السّلام رفتار كرديد.

امام فرمود: اين گونه واجب است، سپس دستور شام دادند و مرا سمت راست و عمران را سمت چپ خود نشاندند، بعد از شام به عمران گفتند: به منزل بازگرد و فردا أوّل وقت نزد ما بيا تا از غذاى مدينه به تو بدهيم.

بعد از اين قضيّه متكلّمان از گروههاى مختلف نزد عمران مى آمدند و او سخنان و ادلّه ايشان را جواب داده، باطل مى كرد، تا اينكه از او كناره گرفتند، و مأمون ده هزار درهم به او هديّه داد و فضل نيز به او اموالى بخشيد و مركبى به او داد و حضرت رضا عليه السّلام او را مأمور صدقات بلخ نمود «1» و از اين راه به منافع زيادى دست يافت.

ص: 452

(1) 308- علىّ بن جهم گويد: روزى به مجلس مأمون رفتم و نزد او حضرت رضا عليه السّلام نيز حضور داشت، مأمون به آن حضرت گفت: اى زاده رسول خدا، مگر عقيده شما اين نيست كه تمام پيامبران معصوم هستند؟ فرمود: آرى.

گفت: پس معنى اين آيه چيست: «پس آدم پروردگار خويش را نافرمانى نمود پس راه راست را گم كرد- طه: 121»؟!.

امام فرمود: براستى خداوند تبارك و تعالى به آدم عليه السّلام فرمود: «و گفتيم: اى آدم، با همسر خويش در بهشت بيارام، و از آن از هر جا كه خواهيد به فراوانى بخوريد و نزديك اين درخت مشويد كه از ستمكاران مى شويد- بقره: 35»، و خداوند به آن دو نفرمود: از اين درخت و ساير درختان از اين نوع نخوريد، آنان نيز به آن درخت نزديك نشدند و تنها پس از وسوسه شيطان از درخت ديگرى خوردند آنجا كه شيطان گفت:

«خداوند شما را از اين درخت باز نداشت- اعراف: 20» و تنها شما را از نزديك شدن به غير آن نهى كرده، و شما را از خوردن آن نهى نكرده است «مگر براى آنكه مبادا دو فرشته شويد يا جاويدان باشيد. و براى آن دو سوگند خورد كه من شما را هر آينه از نيكخواهانم» و آدم و حوّا تا پيش از آن نديده بودند كسى به دروغ سوگند به خدا بخورد،

ص: 453

«پس آن دو را به فريبى [از آن پايه بلند] فرود آورد»، و آن دو با اطمينان به سوگند او از درخت خوردند، و اين قضيّه، قبل از نبوّت آدم اتّفاق افتاد، و اين گناه هم گناه كبيره نبود كه آدم مستحقّ عذاب جهنّم شود، بلكه از جمله گناهان صغيره اى بود كه خدا آنها را مى بخشد و اين قبيل گناهان، بر انبياء نيز- پيش از وقت نبوّتشان- جائز است، ولى وقتى خداوند او را برگزيد و پيغمبر نمود، معصوم شد و هيچ گناهى، چه صغيره و چه كبيره مرتكب نشد، خداوند خود مى فرمايد: «پس آدم پروردگار خويش را نافرمانى نمود پس راه راست را گم كرد. سپس پروردگارش او را برگزيد و به مهر و بخشايش خويش بر او بازگشت و توبه اش را پذيرفت و او را راه نمود- طه: 122 و 121»، و نيز فرموده:

«همانا خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد- آل عمران: 34».

(1) مؤلّف كتاب رحمه اللَّه گويد: شايد مراد حضرت رضا عليه السّلام از «گناهان صغيره بخشوده شده» ترك مستحبّ و انجام فعل مكروه باشد، نه كار قبيح كوچك با افزودن به آنچه بزرگتر از آن است، چرا كه اقتضاى دليل عقل و روايات نقل شده بر اين است. بازگرديم به ادامه حديث.

سپس مأمون پرسيد: معنى اين آيه چيست: «پس چون آن دو را فرزندى نيك

ص: 454

و شايسته داد در آنچه ايشان را بداد براى او شريكانى قرار دادند- اعراف: 190»؟.

(1) امام فرمود: حوّاء براى آدم پانصد شكم زائيد، در هر زايمان يك پسر بود و يك دختر، و آدم و حوّاء با خداوند عزّ و جلّ عهد بسته و دعا كرده و گفته بودند: «اگر ما را فرزندى نيك و شايسته دهى بى گمان از سپاسگزاران خواهيم بود- اعراف 189»، و هنگامى كه خداوند نسلى صحيح و سالم، بدون هيچ مريضى و آفتى به ايشان عطا كرد، و آنچه حضرت حقّ بديشان داده بود دو جنس بود، يك جنس پسر و يك جنس دختر، پس آن دو جنس را براى خداوند متعال شريكانى در آنچه بديشان عطا كرده بود قرار داده و او را همچون شكر پدر و مادرشان سپاس نگزاردند خداوند فرمود: «همانا خدا از آنچه [با او] شريك مى سازند برتر است- اعراف: 190».

مأمون گفت: گواهى مى دهم كه تو بحقّ زاده رسول خدايى، حال در باره آيه: «پس چون تاريكى شب بر وى درآمد ستاره اى را ديد، گفت اين خداى من است- انعام:

76» توضيح بفرماييد.

فرمود: ابراهيم در ميان سه گروه واقع شده بود، گروهى كه ستاره زهره را مى پرستيدند، و گروهى ماه و گروهى خورشيد را ستايش مى كردند، و اين در دوره اى بود كه از مخفيگاه

ص: 455

خود در زير زمين كه او را پنهان داشته بودند خارج شد.

(1) وقتى شب او را فرا گرفت ستاره زهره را ديده از روى انكار پرسيد: «آيا اين خداى من است؟!»، «پس چون- آن ستاره- فرو شد گفت: فروشوندگان را دوست ندارم- انعام: 76»، زيرا فرو شدن و افول از خصوصيات محدث است نه قديم.

«پس چون ماه را برآينده ديد» باز هم از سر انكار پرسيد: «اين خداى من است؟!» «پس چون فرو شد گفت: اگر پروردگارم مرا راه ننمايد بى گمان از گمراهان باشم» مى گفت: اگر پروردگارم مرا رهنمون نگردد گمراه گردم.

«چون وارد روز شد خورشيد را براينده ديد گفت: اين خداى من است، اين بزرگتر از ستاره زهره و ماه است»؟! اين سخن بر سبيل انكار و پرسش گفت نه اخبار و اعتراف.

«پس چون فرو شد- به گروه سه گانه اى كه ستاره زهره و ماه و خورشيد را مى پرستيدند- گفت: اى قوم من، من از آنچه [با خدا] انباز و شريك مى گيريد بيزارم»، و قصد ابراهيم عليه السّلام از آنچه گفت تنها اين بود كه بطلان عقيده اشان را بر آنان روشن

ص: 456

گردانده و بديشان ثابت نمايد كه عبادت شايسته چيزهايى مانند ستاره زهره و ماه و خورشيد نيست، و تنها اين عبادت سزاوار خالق آنان و آفريننده آسمانها و زمين است، و آن دليلهايى كه براى قوم خود مى آورد از الهاماتى بود كه خداوند بدو نموده و عطا فرموده، همچنان كه خداوند عزّ و جلّ فرموده: «و اينها حجّت ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم- انعام: 83».

(1) مأمون گفت: خير شما تماماً از خداست اى زاده رسول خدا! حال بفرماييد مراد از اين گفته ابراهيم: «پروردگارا، به من بنماى كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ گفت: مگر باور ندارى؟ گفت: چرا، و ليكن تا دلم آرام گيرد- بقره: 260» چه بوده؟

امام فرمود: خداوند تبارك و تعالى به حضرت ابراهيم عليه السّلام وحى فرمود كه: «من از ميان بندگانم براى خود دوستى انتخاب كردم كه حتّى اگر از من بخواهد مرده ها را زنده كنم، اين كار را براى او خواهم كرد، ابراهيم به دلش الهام شد كه او آن دوست و خليل است، لذا گفت: پروردگارا، به من بنماى كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ گفت: مگر باور ندارى؟ گفت: چرا، و ليكن تا دلم آرام گيرد، يعنى نسبت به خليل بودن «خداوند فرمود: چهار پرنده برگير و آنها را نزد خود جمع و پاره پاره كن، سپس بر هر كوه پاره اى

ص: 457

از آنها بنه، آنگاه بخوانشان تا شتابان سوى تو آيند؛ و بدان كه خدا تواناى بى همتا و داناى استواركار است- بقره 260».

(1) حضرت ابراهيم عليه السّلام نيز، يك كركس، يك طاوس، يك مرغابى و يك خروس گرفته، آنها را تكّه تكّه كرد و اجزاى آنها را با هم در آميخت و سپس هر بخشى از اين اجزاء مخلوط شده را بر هر كوهى از ده كوه اطراف قرار داد و آنگاه منقار آن را بدست گرفت و آنها را با نامشان صدا زد و مقدارى دانه و آب نزد خود قرار داد، آن اجزاء به سوى يك ديگر پرواز كردند و بدنها كامل شد و هر بدنى بسراغ گردن و سر خود رفت و به آنها پيوست، سپس ابراهيم منقار آنها را آزاد كرد و آنها پرواز كردند و سپس فرود آمدند و از آن آب نوشيدند و از آن دانه ها برگرفتند و گفتند: اى پيامبر خدا، تو ما را زنده كردى، خدا تو را زنده بدارد.

ابراهيم گفت: بلكه خداوند زنده مى كند و مى ميراند و اوست كه بر همه كار توانا است.

مأمون گفت: اى أبو الحسن خدا به شما بركت دهد! حال در باره آيه: «پس موسى او را مشتى زد و او بمرد، [آنگاه] گفت: اين كار شيطان بود- قصص: 15» توضيح بفرماييد.

ص: 458

(1) امام فرمود: موسى عليه السّلام به يكى از شهرهاى فرعون هنگام غفلت مردمش (هنگام تعطيل كه به لهو و بازى مشغول بودند) وارد شد- و اين واقعه بين مغرب و عشاء رخ داد- «و دو مرد را ديد كه با يك ديگر پيكار مى كردند، اين يك از پيروان وى (بنى اسرائيل) بود و آن يك از دشمنانش (فرعونيان)، پس آنكه از پيروانش بود بر آنكه از دشمنانش بود از وى يارى خواست، پس موسى او (قبطى) را مشتى زد- پس موسى بنا بر حكم خداوند متعال او را مشت زد- و او بمرد- قصص: 15»، موسى گفت: «اين كار شيطان بود»، منظورش زد و خوردى بود كه بين آن دو مرد رخ داده بود، نه كشتن آن مرد توسّط موسى، «او- يعنى شيطان- آشكارا دشمنى است گمراه كننده».

مأمون گفت: پس معنى اين گفته حضرت موسى عليه السّلام: «پروردگارا، من به خود ستم كردم مرا بيامر» چيست؟

امام فرمود: منظورش اين است كه من با وارد شدن به اين شهر، خود را در شرائطى قرار دادم كه نمى بايست در آن قرار مى دادم «پس مرا مورد غفران خود قرار ده» يعنى: مرا از دشمنانت مخفى فرما «1» تا نكند بر من چيره شده و مرا بقتل رسانند، «پس

ص: 459

خداوند او را مورد غفران خود قرار داد» يعنى: او را از دشمنش مخفى داشت، «خداوند غفور است و مهربان»، موسى گفت: «پروردگارا! به پاس آنكه بر من نعمت ارزانى داشتى» از نيرو و توان تا توانستم مردى را با يك مشت به قتل رسانم، «هرگز پشتيبان بزهكاران نخواهم شد»، بلكه با اين نيرو و توان آنقدر در راهت تلاش مى كنم تا تو راضى و خشنود گردى. «پس در آن شهر؛ ترسان و نگران و انديشناك (از آشكار شدن خبر و دستگيرى و قتل او) مى گشت كه ناگاه همان كه ديروز از او يارى خواسته بود باز هم از او فرياد خواست، موسى به او گفت: همانا تو آشكارا گمراهى (كه هر روز با يك نفر نزاع مى كنى)»، ديروز با مردى نزاع كردى و امروز هم! ادبت مى كنم، و قصد آن داشت كه او را بزند «و چون خواست تا به آن كه دشمن هر دوشان بود دست دراز كند، [فرياد خواه] گفت: اى موسى، آيا مى خواهى مرا بكشى چنان كه ديروز يكى را كشتى؟ تو جز اين نمى خواهى كه در زمين ستمگر باشى و نمى خواهى از شايسته كاران باشى» «1».

ص: 460

(1) مأمون گفت: خدا از طرف انبياى خود جزاى خيرت دهد اى أبو الحسن! بفرماييد معنى اين گفته موسى به فرعون: «آن كار را آنگاه كردم كه از ناآگاهان بودم- شعراء: 20» چيست؟

امام رضا عليه السّلام فرمود: فرعون وقتى موسى نزدش آمد بدو گفت: «و آن كرده خويش كه كردى، كردى و تو از ناسپاسانى- شعراء: 19»، موسى پاسخ داد: «آن كار را آنگاه كردم كه از ناآگاهان بودم- شعراء: 20» يعنى راه را گم كردم و اشتباهى به شهرى از شهرهاى تو در آمدم، «پس چون از شما ترسيدم گريختم، و پروردگارم مرا حكمى (حكمت يا حكم نبوّت) داد و مرا از پيامبران كرد»، و حال آنكه خداوند به نبىّ خود محمّد صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «آيا تو را يتيم نيافت پس جاى و پناه داد؟- ضحى: 6»، مى فرمايد: آيا تو را تنها نيافت و مردم را به سوى تو سوق داد؟، «و راه گم كرده ات يافت» يعنى: نزد قوم خود گم شده و ناشناخته بودى، «پس راه نمود»، يعنى مردم را به شناخت تو راهنمايى فرمود، «و نيازمندت يافت پس بى نياز و توانگر ساخت»، يعنى: با پذيرش درخواست و دعايت تو را بى نياز ساخت.

ص: 461

(1) مأمون گفت: خداوند به وجودت بركت دهد اى زاده رسول خدا!. حال در باره اين آيه «و چون موسى به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: پروردگارا [خود را] به من بنماى تا به تو بنگرم، گفت: هرگز مرا نخواهى ديد- اعراف: 143» توضيح بفرماييد كه چطور مى شود موساى كليم اللَّه عالم به اين مسأله نباشد كه رؤيت و ديدن خدا جايز نيست كه اين پرسش را بنمايد؟! امام فرمود: بى شكّ كليم اللَّه موسى بن عمران مى دانست كه خداوند عزّ و جلّ با چشم ديده نمى شود، ولى وقتى خداوند با او سخن گفت و او را به خود نزديك كرده با او نجوا فرمود، موسى نزد قوم خود بازگشت و به ايشان اطّلاع داد كه خداوند عزّ و جلّ با او سخن گفته و او را بخود نزديك كرده و با او نجوا نموده است، در اين زمان ايشان گفتند:

هرگز تو را باور نداريم تا خود كلام حضرت حقّ را همان طور كه تو شنيدى استماع كنيم، و تعداد قوم هفتاد هزار نفر بود، پس آن حضرت از ميان ايشان هفت هزار جدا كرد، سپس هفتصد نفر و در آخر تنها هفتاد نفر بود، پس آن حضرت از ميان ايشان هفت هزار جدا كرد، سپس هفتصد نفر و در آخر تنها هفتاد نفر براى زمان و موعدى كه خدا معيّن كرده بود انتخاب نموده و آنان را به كوه سينا آورد و در پائين كوه متوقّف كرد و خود به بالاى كوه رفته و از خدا خواست كه با او سخن گويد و آن را بگوش آنان برساند، خدا نيز با او سخن گفت

ص: 462

و آنان نيز سخن خدا را از بالا و پائين، چپ و راست، پشت سر و روبرو شنيدند، زيرا خداوند صدا را در درخت آفريد و از آن پراكنده اش كرد به گونه اى كه ايشان صدا را از تمام اطراف شنيدند، ولى گفتند: نمى پذيريم كه آنچه شنيديم كلام خدا باشد مگر اينكه آشكارا او را ببينيم، و هنگامى كه چنين كلام بزرگى بر زبان آوردند و سركشى و تكبّر كردند، خداوند عزّ و جلّ نيز بر آنان صاعقه اى فرستاد و صاعقه ايشان را به جهت ستم و ظلمشان از بين برد، (1) پس موسى بدرگاه خداوند عرضه داشت: خداوندا! چنانچه نزد بنى اسرائيل بازگشته ايشان بگويند آنان را بردى و به كشتن دادى؛ چون ادّعايت مبنى بر اينكه خدا با تو مناجات كرده دروغ بود، در اين صورت من چه جوابى به ايشان دهم؟! بدين خاطر خداوند آنان را زنده كرد و همراه موسى فرستاد، آنان گفتند: اگر درخواست كنى كه خدا، خود را به تو نشان دهد، تا به او بنگرى، خواسته ات را مى پذيرد، آنگاه تو به ما بگو خدا چگونه است، تا ما به نيكوترين وجهى او را بشناسيم.

موسى گفت: اى قوم من! خداوند تبارك و تعالى با ديدگان مشاهده نشود و او داراى كيفيّت نيست، و تنها با نشانه ها شناخته و با علائم دانسته مى شود.

ص: 463

(1) قوم گفتند: هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه اين درخواست را از او بكنى.

حضرت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! تو خود گفته بنى اسرائيل را شنيدى و تو به صلاح ايشان داناترى، پس خداوند عزّ و جلّ بدو وحى فرستاد كه: اى موسى، آنچه آنان خواستند از من بپرس، چون من تو را به نادانى ايشان مؤاخذه نخواهم كرد، پس در اين زمان بود كه موسى عرضه داشت: [خود را] به من بنماى تا به تو بنگرم، گفت: هرگز مرا نخواهى ديد، و ليكن به اين كوه بنگر، پس اگر در جاى خود قرار و آرام داشت- در اين وقت از كوه بزير آمده بود- مرا خواهى ديد. و چون پروردگارش بر آن كوه- با آيه اى از آيات خود- تجلّى كرد آن را خرد و پراكنده ساخت و موسى مدهوش بيفتاد، و چون به هوش آمد، گفت: [بار خدايا] تو پاكى؛ به تو بازگشتم- اعراف: 143»، يعنى گفت: از جهل قوم خود به معرفت و شناختم بازگشتم «و من نخستين باور دارنده ام» از ميان ايشان كه تو ديده نمى شوى.

مأمون گفت: خير شما تماماً از خداست اى أبو الحسن! حال در باره اين آيه:

«و هر آينه آن زن آهنگ او كرد، و اگر نه آن بود كه او (يوسف) برهان پروردگار خويش پديد آهنگ وى كرده بود» توضيح بفرماييد.

ص: 464

(1) حضرت رضا عليه السّلام فرمود: آرى همين طور است ولى بايد دانست كه حضرت يوسف معصوم بود، و فرد معصوم هرگز نه آهنگ گناه كند و نه آن را انجام دهد، در اين باب پدرم از پدرش حضرت صادق عليهما السّلام برايم نقل كرده كه او فرموده: آن زن آهنگ او كرد كه انجام دهد، و يوسف تصميم گرفت كه آن كار را انجام ندهد «1».

مأمون گفت: خير شما تماماً از خداست اى أبو الحسن! حال در باره اين آيه: «و ذو النّون را [ياد كن] آنگاه كه غضبناك برفت و پنداشت كه هرگز بر او تنگ نمى گيريم- انبياء 87» توضيح بفرماييد.

فرمود: آن شخص يونس بن متّى است كه بر قوم خود غضب كرده از ميانشان رفت و «ظنّ» يعنى: يقين كرد كه «ما هرگز روزى اش را بر او تنگ نمى گيريم»، مانند آيه:

«و امّا چون او را بيازمايد و روزى اش را بر او تنگ سازد- فجر: 16»، به معنى تنگ كردن معيشت است، «پس او در تاريكى، خدا را آواز داد» يعنى: در تاريكى شب

ص: 465

و ظلمت دريا و تاريكى شكم ماهى اين ندا سر داد: «كه جز تو خدايى نيست، پاك و منزّهى تو، همانا من از ستمكاران بودم»، به سبب ترك اين عبادتى كه بواسطه آن در شكم ماهى ديدگان روشن شد، پس خداوند دعاى او را برايش اجابت نموده و فرمود:

«پس اگر نه اين بود كه وى از تسبيح گويان بود. هر آينه تا روزى كه [مردم] برانگيخته مى شوند در شكم آن (ماهى) مى ماند- صافات: 144 و 143».

(1) مأمون گفت: خير شما تماماً از خداست اى أبو الحسن! حال در باره اين آيه كريمه: «تا چون پيامبران نوميد شدند و چنين دانستند كه به آنان دروغ گفته شده يارى ما بديشان رسيد- يوسف: 110» توضيح بفرماييد.

حضرت رضا عليه السّلام گفت: خداوند مى فرمايد: تا اينكه پيامبران از قوم خود نوميد شدند، و قوم اينان پنداشتند كه انبياء دروغ گفته اند، يارى ما بديشان رسيد.

مأمون گفت: خير شما تماماً از خداست اى أبو الحسن! اكنون در باره آيه: «تا خدا گناه قبل و بعد گذشته تو را بيامرزد- فتح: 2» توضيح بفرماييد.

حضرت فرمود: از نظر مشركين مكّه، كسى گناهكارتر از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نبود،

ص: 466

چون ايشان پيش از بعثت، سيصد و شصت بت را مى پرستيدند و چون پيامبر ايشان را به لا إله إلّا اللَّه دعوت نمود، اين موضوع بر آنان گران آمده و گفتند: «آيا خدايان را خدايى يگانه گردانيده؟! هر آينه اين چيزى سخت شگفت است. و مهترانشان به راه افتادند [و به هم گفتند] كه برويد و بر خدايان خويش شكيبا باشيد. هر آينه اين چيزى است خواسته شده. ما اين (دين محمّد) را در آيين پسين (كه پدرانمان را بر آن يافتيم) نشنيده ايم.

اين نيست مگر دروغى فرابافته- ص: 5 تا 7»، پس هنگامى كه خداوند شهر مكّه را براى پيامبرش محمّد صلّى اللَّه عليه و آله فتح كرد بدو فرمود: اى محمّد «ما براى تو گشايش و پيروزى نمايانى را بگشوديم، تا خدا گناه قبلى و بعدى تو را بپوشاند»، همان چيزى را كه از نظر أهل مكّه به خاطر دعوت به توحيد در گذشته و بعد از آن، گناه محسوب مى شد، زيرا برخى از مشركان مكّه مسلمان شدند و بعضى از مكّه خارج گرديدند، و آنان كه ماندند نتوانستند آن زمان كه پيامبر مردم را به توحيد دعوت مى كرد در مورد يكتاپرستى نسبت به حضرتش ايراد بگيرند، چه اينكه با غلبه حضرت بر ايشان، هر آنچه از ديد ايشان ذنب و گناه به حساب مى آمد، پوشيده گشته و مورد غفران الهى واقع شد.

(1) مأمون گفت: خير شما تماماً از خداست اى أبو الحسن! حال در باره آيه: «خداى از تو درگذرد؛ چرا به آنان رخصت و اجازه دادى؟- توبه: 43» توضيح بفرماييد.

ص: 467

(1) حضرت رضا عليه السّلام فرمود: اين آيه از قبيل «به در مى گويم، ديوار گوش دهد» مى باشد، با اين آيه خداوند پيامبرش را مخاطب ساخته ولى قصد و اراده اصلى او امّت مى باشد، و مانند اين آيه است: «اگر شرك ورزى بى گمان كار تو تباه و نابود گردد و از زيانكاران باشى- زمر: 65»، و نظير اين آيه: «و اگر نه آن بود كه تو را استوار داشتيم، نزديك بود كه اندكى به ايشان گرايش پيدا كنى- إسراء: 74».

مأمون گفت: راست گفتى اى زاده رسول خدا، حال در باره اين آيه: «و ياد كن آنگاه كه به آن كس كه خداى به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودى گفتى: همسرت را براى خود نگاه دار و از خدا پروا داشته باش، و در دل خويش چيزى را پنهان مى داشتى كه خدا آشكاركننده آن است، و از مردم بيم داشتى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است كه از او بيم بدارى- احزاب: 37» توضيح بفرماييد.

حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام فرمود: بتحقيق روزى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به جهت كارى كه داشت قصد منزل زيد بن حارثه را نمود، در آنجا همسر زيد را در حال غسل ديد، و به او گفت: «پاك و منزّه است خدايى كه تو را آفريد!» و قصد آن حضرت از اين كلام تنها تنزيه و پاكداشت خداوند متعال از گفته كسانى بود كه معتقد ملائكه دختران خدا هستند، خداوند نيز مى فرمايد: «آيا پروردگارتان شما را به

ص: 468

داشتن پسران ويژه ساخت و خود از فرشتگان دخترانى گرفت؟! هر آينه بزرگ سخنى مى گوييد!- إسراء: 40»، و لذا وقتى پيامبر آن زن را در حال شستشو ديد گفت: آنكه تو را آفريده، برتر و منزّه از اين است كه فرزندى داشته باشد كه آن فرزند اين چنين نيازمند غسل و تطهير باشد، و هنگامى كه زيد به خانه برگشت، همسرش؛ آمدن رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و گفته آن حضرت كه «پاك و منزّه است خدايى كه تو را آفريد!» را به او اطّلاع داد، زيد خدمت آن حضرت شتافته و عرض نمود: اى رسول خدا، همسر من كمى بداخلاق است و من قصد طلاق او را دارم.

(1) رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به او فرمود: «همسرت را براى خود نگاه دار و از خدا پروا داشته باش»، و خداوند پيش از اين تعداد همسران آن حضرت و اينكه اين زن نيز از جمله ايشان است را به او خبر داده بود، و پيامبر اين موضوع را در دل مخفى داشته و براى زيد نگفته بود، و از اين هراس داشت كه مردم بگويند: محمّد به برده اش كه خود او را آزاد كرده مى گويد: زن تو، همسر من خواهد شد، و با اين گفته، بر پيامبر خرده گيرند، بهمين جهت خداوند اين آيه را نازل فرمود: «و ياد كن آنگاه كه به آن كس كه خداى به او نعمت داده بود- يعنى نعمت اسلام- و تو نيز به او نعمت داده بودى- يعنى: آزادى از بردگى-

ص: 469

گفتى: همسرت را براى خود نگاه دار و از خدا پروا داشته باش، و در دل خويش چيزى را پنهان مى داشتى كه خدا آشكاركننده آن است، و از مردم بيم داشتى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است كه از او بيم بدارى». سپس زيد بن حارثه آن زن را طلاق داده و او نيز عدّه طلاق نگاه داشت و پس از آن پروردگار او را به عقد حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله درآورد، و بدين مناسبت در قرآن آيه نازل فرمود كه:؛ «پس چون زيد حاجت خود از او برآورد (او را طلاق داد) وى را به زنى به تو داديم تا بر مؤمنان در باره [ازدواج با] زنان پسر خواندگانشان تنگى و باكى نباشد هر گاه كه [پسر خواندگانشان] حاجت خود را از ايشان برآورده باشند؛ و فرمان خدا شدنى است- احزاب: 37»، سپس خداوند از اين مطلب با خبر بود كه منافقين به جهت اين ازدواج، بر آن حضرت خرده خواهند گرفت، بهمين جهت اين آيه را نازل فرمود: «بر پيامبر هيچ حرج و گناهى نيست در آنچه خداوند براى او مقرّر و روا داشته است- احزاب: 37».

(1) مأمون گفت: سينه ام را شفا دادى اى زاده رسول خدا، و آنچه بر من ملتبس و مشتبه بود را واضح نمودى، خداوند از جانب انبياى خود و اسلام جزاى خيرت دهاد! علىّ بن جهم گويد: سپس مأمون جهت اداى نماز برخاسته و دست محمّد بن جعفر ابن محمّد (عموى حضرت رضا عليه السّلام) كه در آنجا حاضر بود را گرفت و با خود برد، من

ص: 470

نيز بدنبالشان راه افتادم، در راه مأمون به او گفت: برادرزاده ات را چطور يافتى؟ (1) گفت: عالم است، و پيش از اين نديدم نزد أهل علمى آمد و شد داشته باشد.

مأمون گفت: بى شكّ برادرزاده ات از أهل بيت نبوّت مى باشد همانها كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره اشان فرموده: «آگاه باشيد كه نيكان عترت من، و پاكان نسل من، در كودكى از تمام مردم بردبارتر و در بزرگى از همه ايشان داناتر مى باشند، پس به آنان چيزى نياموزيد كه اينان از همه شما داناترند، از در هدايت شما را خارج نخواهند نمود و به در گمراهى شما را داخل نخواهند كرد».

سپس حضرت رضا عليه السّلام به منزل خود بازگشت، روز بعد خدمت آن حضرت رسيدم و او را از گفتگوى مأمون و محمّد بن جعفر بن محمّد با خبر ساختم، آن حضرت با شنيدن آن خنده اى نموده و فرمود: اى پسر جهم، مبادا آنچه شنيدى تو را فريب دهد، كه او مرا به خدعه و نيرنگ به قتل خواهد رساند، و خدا انتقام مرا از او خواهد گرفت «1».

ص: 471

«احتجاج امام رضا عليه السّلام در مطالبى مربوط به امامت و ويژگيهاى الهى آن» «و راه رسيدن به او، و نكوهش افرادى كه انتخاب امام را جايز مى دانند، و سرزنش» «غالبان در امامت، و دستور توريه و تقيّه به شيعيان هنگام نياز به آن دو و حسن تربيت»

«احتجاج امام رضا عليه السّلام در مطالبى مربوط به امامت و ويژگيهاى الهى آن» «و راه رسيدن به او، و نكوهش افرادى كه انتخاب امام را جايز مى دانند، و سرزنش» «غالبان در امامت، و دستور توريه و تقيّه به شيعيان هنگام نياز به آن دو و حسن تربيت»

(1) 309- أبو يعقوب بغدادى گويد: ابن سكّيت از حضرت رضا عليه السّلام پرسيد:

براى چه خداوند حضرت موسى عليه السّلام را با معجزه يد بيضاء، و ابطال سحر مبعوث فرموده و حضرت عيسى عليه السّلام را با معجزه طبّ (و شفاى امراض) و حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را با كلام و خطبه ها (در فصاحت و بلاغت كه همان قرآن است)؟

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: خداوند در روزگارى حضرت موسى عليه السّلام را مبعوث به نبوّت فرمود كه عمل رايج در ميان مردم آن زمانه «سحر» بود، بهمين خاطر او از جانب خداوند با معجزه ابطال سحر كه در توان مردم آن دوره نبود حجّت آورد.

و بدرستى خداوند متعال حضرت عيسى عليه السّلام را در روزگارى مبعوث فرمود كه دردهاى مزمن و ناعلاج شايع بود و مردم نياز شديدى به طبّ داشتند، بهمين

ص: 472

جهت حضرت عيسى عليه السّلام از جانب خداوند با معجزه اى آمد كه در حدّ توان همانند او نبود، و آن زنده كردن مردگان و شفاى كور مادرزاد و مبتلا به مرض پيسى به فرمان خدا بود، و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

(1) و خداوند حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را در دوره اى مبعوث فرمود كه كلام و سخنرانى رايج بود- و فكر مى كنم شعر را نيز اضافه فرمود- پس آن حضرت از نزد خداوند كتابى آورد كه با داشتن مواعظ و احكام؛ مايه ابطال عقيده مشركان و اثبات حجّت بر آنان بود، راوى گويد: ابن سكّيت با شنيدن اين پاسخها پيوسته مى گفت: بخدا قسم كه تا كنون مانند تو نديده ام! حال بفرماييد امروز حجّت بر مردم چيست؟

حضرت فرمود: عقل است، توسّط آن راستگوى بر خدا را شناخته و تصديقش مى كند، و دروغگوى بر پروردگار شناخته گردد و تكذيبش كند.

ابن سكّيت «1» گفت: بخدا قسم كه پاسخ صحيح همين است.

ص: 473

مؤلّف كتاب- رحمه اللَّه- گويد: «حضرت رضا عليه السّلام در ضمن كلام به اين مطلب اشاره فرمود كه عالم در زمان تكليف از فرد راستگويى از جانب خداوند متعال خالى نمى ماند، كه افراد مكلّف در مسائل شبهه ناك در امر شريعت بدو پناه برند، فردى كه خداوند دلالت بر صدق او مى كند، كه مكلّف با كمك عقل بدو مى پيوندد، و اگر عقل نبود هرگز تميز بين صادق و كاذب ميسّر نمى شد، پس عقل نخستين حجّت خداوند متعال بر خلق است».

ص: 474

(1) 310- قاسم بن مسلم از برادرش عبد العزيز نقل مى كند كه گفت:

ما در روزگار حضرت رضا عليه السّلام در شهر مرو بوديم، و در نخستين روز ورودمان در مسجد جامع گرد آمديم، و حاضران مجلس از مسأله امامت و كثرت اختلاف مردم در اين باب سخن مى راندند، من بر آقاى خود عليه السّلام وارد شده و او را از گفتگوهاى مردم با خبر ساختم، آن حضرت تبسّمى كرده و فرمود:

اى عبد العزيز، اين مردم آگاهى ندارند و فريب عقائد خود را خورده اند، براستى خداوند جليل و عزيز؛ رسول خدا را قبض روح نكرد تا اينكه دين اسلام را برايش به كمال رسانيد و كامل ساخت، و قرآن را كه حاوى تفصيل هر چيزى است بر او نازل ساخته و در آن حلال و حرام، حدود و احكام و جميع نيازمنديهاى مردم بطور كلّى بيان شده است، و فرمود: «در كتاب هيچ گونه كوتاهى نكرده ايم- انعام: 38»، در آخرين سفر حجّ؛ كه اواخر عمر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بود نيز اين آيه را نازل فرمود: «امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما پسنديدم- مائده: 3» و مسأله امامت از تماميّت دين است. و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از دنيا نرفت

ص: 475

تا اينكه براى امّتش دانستيهاى دين را بيان فرمود، و راهشان را آشكار ساخته و در مسير حقّ قرارشان داد، و علىّ عليه السّلام را براى ايشان نشانه و پرچم راهنما و امام تعيين فرمود، و هيچ چيزى را كه امّت بدان نيازمند شوند فرو نگذاشت جز اينكه آن را روشن ساخت، پس هر كه گمان كند كه خداوند دينش را كامل نكرده، در حقيقت او كتاب خدا را انكار نموده، و منكر كتاب خدا؛ كافر است.

(1) آيا مردم به قدر امامت و جايگاه آن در امّت پى برده اند و شناخت دارند تا اختيار ايشان در آن جايز باشد؟! بى ترديد امامت قدرى جليل تر و شأنى عظيمتر و مكانى بلندتر و جانبى منيع تر و باطنى عميقتر از آن دارد كه مردم به جهت عقل و خرد خود بدان رسند يا آنكه به اختيار خود امامى را منصوب كنند، بى شكّ امامت منزلتى است كه خداوند ابراهيم خليل را پس از نبوّت و مقام خليل- اللّهى در مرتبه سوم بدان مخصوص ساخته، و فضيلتى است كه بدان مشرّف فرموده، و نامش را بلند آوازه ساخته، پس خداوند فرمود: «و [بياد آر] آنگاه كه ابراهيم را پروردگارش به امورى چند بيازمود و او آنها را به انجام رسانيد [خداى] گفت: تو را براى مردم؛ امام برگزيدم» ابراهيم از روى شادمانى به اين مقام گفت: «و از فرزندان من

ص: 476

نيز؟ گفت: پيمان و عهد من به ستمكاران نرسد- بقره: 124»، در نتيجه اين آيه؛ امامت و پيشوايى هر ظالم و ستمكارى را تا روز قيامت باطل ساخت، و امامت در افراد برگزيده قرار گرفت و مختصّ ايشان شد. سپس خداوند با قرار دادن امامت در نسل برگزيدگان و پاكان آن را گرامى داشته و فرمود: «و او را [پسرى چون] اسحاق بخشيديم و [فرزندزاده اى چون] يعقوب را به فزونى داديم، و همه را نيكوكاران و شايستگان گردانيديم. و ايشان را امامانى قرار داديم كه به فرمان و دستور ما راه نمايند، و به آنان كارهاى نيك كردن و برپا داشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم، و آنان نيز به عبادت ما پرداختند- انبياء: 72 و 73»، (1) پس پيوسته امامت به همين ترتيب در نسل و فرزندان او بود، و يكى پس از ديگرى قرن به قرن به ارث مى برد تا اينكه سرانجام پيامبر اسلام صلّى اللَّه عليه و آله آن را به ارث برد، و خداوند فرمود: «براستى نزديكترين مردم به ابراهيم آنانند كه او را پيروى كردند و اين پيامبر و آنان كه [به اين پيامبر] ايمان آورده اند و خداوند ولىّ و سرپرست أهل ايمان است- آل عمران: 68».

پس امامت تنها اختصاص بدو يافت و او آن را بفرمان خدا بروشى كه خود واجب كرده است بر عهده علىّ عليه السّلام نهاد، و از آن پس امامت در فرزندان برگزيده اش؛ آنان كه

ص: 477

خداوند علم و ايمانشان بخشيد قرار گرفت، و اين همان فرمايش الهى است كه فرمود:

«و كسانى كه ايشان را دانش و ايمان داده اند به آنان گويند: هر آينه در نوشته خداى تا روز رستاخيز درنگ كرده ايد- روم: 56» بهمان شيوه اى كه خدا آن را در اولاد او تا روز قيامت جارى ساخته و مقرّر داشت، زيرا هيچ پيامبرى پس از محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) نيست، پس از كجا اين جماعت نادان با رأى و نظر خود [مى خواهند امامت را] اختيار و انتخاب كنند؟! (1) براستى امامت جايگاه و مرتبه انبياء، و ميراث اوصياء است، امامت خلافت خدا و رسول او و مقام أمير المؤمنين و ميراث حسن و حسين عليهما السّلام است.

براستى امام سر رشته امور دين، و نظام كار مسلمين، و مايه صلاح دنيا و عزّت أهل ايمان است.

امام پايه و ريشه اسلام بالنده و رو به رشد، و شاخه بلند و والاى آن است، در پرتو امام است كه: نماز و زكات و روزه و حجّ و جهاد به تماميّت رسد و كامل گردد، و غنائم [بى تاخت و تاز و خونريزى] و صدقات وفور يابد، و حدود و احكام اجرا شوند، و مرزها و اطراف [كشور اسلامى] حفظ و حراست گردد.

ص: 478

(1) امام است كه حلال خدا را حلال، و حرام خدا را حرام مى كند، و حدود الهى را جارى نموده و از دين خدا دفاع مى نمايد، و با حكمت و پند نيكو و دليل قاطع به راه خدا دعوت مى كند.

امام همچون خورشيد درخشانى است كه نورش جهان را فرا مى گيرد، و جايگاهش در افق بگونه اى است كه نه دستها بدان رسد و نه ديدگان تواندش ديد.

امام، ماه [شب چهارده] تابان است و چراغ درخشان و نور طالع، و ستاره راهنما در شبهاى تاريك و بيابانهاى بى آب و علف و درياهاى پرگرداب است.

امام [گمشدگان را] چون آتشى بر بلندى و گرمابخش سرمازدگان است و در حوادث هولناك راهنما است، و هر كه از او جدا شود نابود و هلاك گردد.

امام، ابرى است پر باران، و بارانى است پر بركت، و آسمانى سايه افكننده، و زمينى است گسترده، و چشمه اى است جوشان، و بركه و گلستان است.

امام، امانتدارى است همراه و رفيق، و پدرى است خير خواه، و برادرى است مهربان و پناهگاهى است براى بندگان.

امام، امين خدا در زمين، و حجّت او بر بندگان، و خليفه اش در سرزمينهاى او،

ص: 479

و دعوت كننده بسوى خدا و نگهدارنده و مدافع حريم او است.

(1) امام، از گناهان پاك است و از هر عيبى بركنار، و به دانش مخصوص است، و به حلم و بردبارى معروف، اساس و نظام دين و موجب عزّت أهل اسلام و مايه خشم منافقان و هلاكت كافران است.

امام يگانه عصر خويش است، نه كسى به پايه اش برسد و نه دانشمندى همطراز او باشد و نه جايگزينى دارد، امام عارى از هر مانندى است و تمام فضائل- بى هيچ سعى و درخواستى- مخصوص او است، بلكه اين ويژگى و امتياز از جانب خداوند با فضل و بخشنده بدو عنايت شده است. پس ديگر با اين اوصاف چه كسى به معرفت امام رسد يا كنه وصفش را دريابد؟! هرگز هرگز!! عقل و علم در او گم و خردها حيران، و چشمها بى فروغ و بزرگان كوچك و حكيمان متحيّر و خطيبان الكن و خردمندان قاصر و دانايان جاهل و شاعران درمانده و اديبان ناتوان و بليغان عاجزند كه شأنى از شئون و فضيلتى از فضائل امام را وصف كنند و به ناتوانى و تقصير خود معترفند چه رسد به آنكه كنه او وصف شود و يا

ص: 480

چيزى از اسرار او فهميده شود يا كسى قائم مقام و نايب او شود؟ (1) نه، از كجا؟ و چطور چنين چيزى ممكن است در حالى كه او بمانند ستاره؛ از دسترسى دست يازان و شرح واصفان بدور و برتر است، اين مقام تا چه اندازه از اختيار و خرد مردم فاصله دارد و كجا چنين مقامى يافت مى شود؟! آيا پنداشته اند كه اين مقام جز در آل پيامبر عليهم السّلام يافت شود؟ بخدا سوگند خودشان خود را دروغگو شمردند، و آرزوهاى باطل؛ سست و ضعيفشان ساخته زيرا به پرتگاهى بلند و سخت و به منزلى لغزنده پا نهاده اند كه سرانجام قدمهايشان لرزيده و به گودال درافتند، و به عقول سرگردان و ناقص و آراى گمراه كننده خود امامى را برگزينند كه جز دورى و گمراهى بر آنان نيفزايد، خدا ايشان را بكشد، تا كى نسبت ناروا مى دهند؟ حال آنكه سختى را طلب كردند و سخن دروغ بر زبان راندند و به ضلالت و گمراهى عميقى درافتادند و در سرگردانى و حيرتى واقع شدند، زيرا كه از روى بصيرت؛ امام را ترك كردند و شيطان اعمالشان را آراست و آنان را از سبيل الهى بازداشت در حالى كه مستبصر بودند، از اختيار خدا و رسول روى برتافتند و به سوى اختيار خود روى آوردند در

ص: 481

حالى كه قرآن اين گونه ندايشان مى كند: «و پروردگار تو آنچه خواهد مى آفريند و بر مى گزيند، [امّا] آنان را [توان] برگزيدن نيست. پاك و منزّه است خداى، و از آنچه انباز مى گيرند برتر است- قصص: 68»، (1) و: «و هيچ زن و مرد مؤمنى را نرسد كه چون خداى و پيامبر او كارى را فرمايند آنان را در آن كارشان اختيارى باشد- احزاب: 36»، و: «شما را چيست؟! چگونه داورى مى كنيد؟!. يا مگر شما را كتابى است كه در آن مى خوانديد،. كه شما راست در آن [جهان] هر چه گزينيد؟! يا مگر شما را بر ما پيمانهايى است رسا و پيوسته تا روز رستاخيز، كه هر چه حكم كنيد شما را باشد؟! از آنان بپرس كه كدامشان ضامن اين [دعوى] اند؛. يا مگر ايشان را انبازانى است (بتها و معبودانى جز خدا كه پشتيبان آنان باشند؟!) پس اگر راستگويند انبازان خويش بيارند- قلم: 36 الى 41».

و: «آيا در قرآن نمى انديشند يا بر دلها [شان] قفلها است؟- سوره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله: 24». يا:

«و خدا بر دلهاى آنان مهر نهاده است، از اين رو در نمى يابند- توبه: 93»، يا: « [و مانند كسانى نباشيد كه] گفتند شنيديم و حال آنكه نمى شنوند. همانا بدترين جنبندگان به نزد خداوند، كران و گنگانند كه خرد را كار نمى بندند. و اگر خداى در آنان خيرى مى شناخت

ص: 482

شنواشان مى ساخت، و اگر [در حالى كه دلهاشان شنوايى ندارد] شنواشان مى ساخت هر آينه رويگردان شده بر مى گشتند- انفال: 21 الى 23»، (1) و: «گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم- بقره: 93». آرى مقام امامت از فضل خداوند است و آن را به هر كس كه خواهد عطا فرمايد و خداوند را فضلى عظيم است.

آنان را چه به انتخاب امام؟! حال اينكه امام دانايى است عارى از جهل، و سرپرستى است كه طفره نمى رود، امام معدن قدس و طهارت و طريقت و زهد و علم و عبادت است، و مخصوص به دعوت رسول خدا و تعيين او است، و از نسل مطهّر بتول است و در نژاد او سياهى نيست و رجس و پليدى راه ندارد و برايش منزلتى است كه هيچ داراى حسبى بدان دست نيابد، از خاندان قريش و نسب عالى هاشم و عترت آل رسول و مورد رضايت خدا است، شرف اشراف و شاخه اى از درخت عبد مناف است، برخوردار از علمى نامى و حلمى كامل است، امام آفريده شده براى امامت است و عالم به سياست و واجب الاطاعه است، او قائم به امر خدا، و ناصح بندگان خدا، و حافظ دين او است.

بى ترديد علم پيامبران و ائمّه عليهم السّلام كه خداوند موفّق و ياريشان فرمايد و از خزانه علم و حكمتش آن را كه بديگران نداده بديشان عطا فرمايد- ما فوق علم مردم روزگار

ص: 483

خود هستند، چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: «آيا كسى كه به حقّ و درستى راه مى نمايد سزاوارتر و شايسته تر است كه پيروى شود يا آن كس كه خود راه نيابد مگر آنكه او را راه نمايند؟ پس شما را چه شده؟! چگونه حكم مى كنيد؟- يونس: 35»، (1) و باز مى فرمايد: «آنكه حكمت داده شده خير بسيارى نصيب او گرديده- بقره:

269»، و نيز در باره طالوت فرموده: «خدا او را بر شما برگزيده است و در دانش و تن فزونى و فراخى داده است و خداوند پادشاهى خود را به هر كه خواهد دهد و خدا فراخى بخش و داناست- بقره: 247» و بپيامبرش فرموده: «و فضل خدا بر تو بزرگ است- نساء: 113».

و در باره امامان از خاندان و عترت و نسل او فرموده: «بلكه به مردم براى آنچه خدا به ايشان از فزونى و دهش خويش ارزانى داشته رشك و حسد مى برند. همانا ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و ايشان را فرمانروايى بزرگ بخشيديم. پس از آنان كسانى به او گرويدند و از آنان كسانى از او روى گرداندند و [اينان را] آتش بر افروخته [دوزخ اينان را بس است]- نساء: 54»، و بى ترديد هر بنده اى كه خداوند وى را براى امور بندگانش انتخاب فرمايد بجهت اين امر مهمّ سينه اش را وسعت بخشد و بدو شرح صدر دهد، و چشمه حكمت را بر دلش

ص: 484

روان ساخته و دانش را به او الهام فرمايد، ديگر پس از آن در پاسخ هيچ پرسشى در نماند، و در راه صوابى حيران نماند، (1) پس او همواره معصوم، مؤيّد، موفّق، مسدّد است، از هر خطا و لغزشى در امان است، و اين خصوصيّت را خداوند بدو ارزانى داشته تا وى حجّت بر خلق و گواه بر بندگانش باشد، و ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ، پس آيا بشر بر چنين چيزى قادر است تا او را انتخاب كرده يا برگزيند؟ و آيا فرد منتخب ايشان چنين اوصافى را دارد تا او را مقدّم بدارند؟!.

به بيت اللَّه سوگند كه با حقّ دشمنى نمودند و كتاب خدا را به پشت انداختند، گويا نمى دانند، و در كتاب خدا هدايت و شفاء است، آن را به كنارى انداختند و از هوى و هوس تبعيّت نمودند و خدا ايشان را سرزنش كرد و دشمن داشت و بدبخت كرد.

خداوند متعال فرموده: «و كيست گمراه تر از آن كس كه بى رهنمونى از سوى خدا كام و هوس خويش را پيروى كند؟ همانا خدا گروه ستمكاران را راه ننمايد- قصص 50»، و نيز فرموده: «پس نگونسارى و هلاكت باد بر آنان و [خدا] كارهاشان را تباه و ناچيز ساخت- سوره محمّد صلّى اللَّه عليه و آله: 10»، و: « [اين] به نزد خدا و نزد كسانى كه ايمان آورده اند دشمنى بزرگ است، و اين گونه خداى بر دل هر گردنكش خودكامه اى مهر مى نهد- غافر:

35».

ص: 485

(1) 311- حسن بن علىّ بن فضّال گويد: حضرت رضا عليه السّلام فرمود: امام علائم و نشانه هايى دارد: امام در علم و حكمت و تقوا و صبر و شجاعت و سخاوت و عبادت از همه برتر است، امام مختون متولّد مى شود، پاك و مطهّر است، همان گونه كه از مقابل مى بيند از پشت سر نيز مشاهده مى كند، سايه ندارد، از بطن مادر با دو كف دست بر زمين مى افتد و با صداى بلند شهادتين مى گويد، امام محتلم نمى شود، چشمش به خواب مى رود ولى قلبش بيدار است، محدّث است (صداى فرشته وحى را استماع مى كند ولى او را مشاهده نمى كند)، زره پيامبر كاملًا اندازه او است، بول و غائط او ديده نمى شود، زيرا خداوند زمين را مأمور كرده هر چه از او خارج مى شود را ببلعد «1»، شميم امام از مشك خوشتر، به مردم از خودشان سزاوارتر، و بر آنان دلسوزتر از

ص: 486

پدر و مادرشان است، از تمام مردم در برابر خداوند متواضع تر و از همه بدان چه امر مى كند بيشتر عمل مى كند، و از همه بيشتر، در آنچه ديگران را نهى مى كند دورى مى نمايد، امام دعايش مستجاب است بطورى كه اگر دعا كند كه صخره اى دو نيم شود همان خواهد شد، (1) اسلحه پيامبر و شمشير آن حضرت؛ ذو الفقار در نزد او است، نزد امام صحيفه اى است كه در آن نام تمام شيعيان او تا روز قيامت مكتوب است، و نيز نوشته ديگرى كه اسامى تمام دشمنانش تا روز قيامت مكتوب مى باشد، «جامعه»؛ صحيفه اى به طول هفتاد ذراع؛ مشتمل بر تمام نيازهاى بنى آدم است نزد او مى باشد، جفر اكبر و اصغر كه پوست قوچى است و جميع علوم حتّى مجازات يك خراش و حتّى زدن يك تازيانه يا نيم يا ثلث در آن ثبت شده و نيز مصحف فاطمه عليها السّلام نزد او است «1».

ص: 487

(1) 312- خالد بن أبى الهيثم گويد: از حضرت رضا عليه السّلام پرسيدم: مردم فكر مى كنند كه زمين داراى ابدالى است، آنان چه كسانى مى باشند؟

حضرت فرمود: راست مى گويند، ابدال؛ اوصياء مى باشند، خداوند ايشان را بدل از انبياء قرار داده است هنگامى كه وفات مى يابند، و ايشان را به محمّد صلّى اللَّه عليه و آله خاتمه داد.

و نيز از آن حضرت مطالبى در نكوهش جماعت غلات، و تكفير و گمراه دانستن و بيزارى از آنان و طرفدارانشان نقل شده است، و در آنها علّتى كه سبب گرايش به اين اعتقاد فاسد باطل است ذكر شده و قسمتى از آنها در پيش از اين در همين كتاب گذشت.

و نيز رواياتى از پدران و فرزندان آن حضرت عليهم السّلام نيز در حقّ آنان و دستور به لعن و بيزارى از ايشان رسيده، و همچنين دستور بر اشاعه حال آنان رسيده، و اينكه اعتقاد زشت آنان در همه جا آشكار شود، تا مبادا شيعيان ضعيف فريب سخنان ايشان را بخورند، و نكند مخالفان آنان اعتقاد يابند كه شيعه اماميّه به تمامى بر آن عقيده است، از آن به خداى پناه مى بريم و از كسانى كه آن را اعتقاد و مذهب خود داشته اند.

ص: 488

(1) 313- و از جمله مطالبى كه حضرت رضا عليه السّلام در بيان خطا و گمراهى ايشان از دين قيّم بيان داشته اين يكى روايتى است- كه به اسناد گذشته- از حضرت امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه: حضرت رضا- صلوات و تحيّات بر او باد- فرمود:

اين گروه گمراه كافر چيزى جز از ناحيه جهل خود باندازه نفوس خود نياوردند، تا اينكه تعجّبشان به آن شدّت يابد، و احترام بسيارى كه از آن آوردند، همه و همه موجب شد در نظرات فاسد خود استبداد بخرج دهند، و اقتصار بر عقول قاصر خود نموده و سالك مسالك غير واجب گشته از دين قويم و آئين مستقيم منحرف گردند، تا اينكه قدر خدا را كوچك داشته و امر او را حقير دانستند، چرا كه ندانسته بودند كه او ذاتاً قادر است و غنىّ، همو كه قدرت و توانش عاريه از كسى نيست و نه غنايش وابسته به كسى است، كه فقر و غنا و عجز و توان همه و همه در يد قدرت اوست با هر كس هر طور بخواهد رفتار مى فرمايد.

پس تمام بندگان نظر به بنده اى نمودند كه خداوند او را مشمول قدرتى ساخته بود تا فضل خود را نزد او به نمايش گذارد، و با كرامت خود او را برگزيد تا حجّت را بر مردمان

ص: 489

تمام گردانده و آنچه بدو ارزانى داشته ثواب طاعت خود قرار دهد و باعث گوش دادن به فرمان خود سازد و موجب ايمنى بندگانش از هر خطا و سهوى در باره كسى باشد كه او را بر ايشان حجّت و الگو معيّن نموده باشد، پس همه مانند طالبان ملكى از ملوك دنيا گرديده كه جوياى فضل او شده و آرزومند جايزه او باشند، و اميد پناهندگى به سايه او و شور و نشاط به معروف او داشته باشند و اينكه به أهل اينان به بهترين عطايى كه در طلب دنيا ايشان را يارى كرده و از تعرّض به مكاسب و مطالب پست و فرو مايه نجات داده بازگردد، (1) پس از ميانشان گروهى از راه و طريق آن ملك پرسش نمودند تا سر راهش نشسته و مراقب او باشند و ميل و رغبت خود را متوجّه آن ساخته و تعلّق خاطر به رؤيت و ديدن او داشتند، چرا كه بديشان گفته شده بود: بزودى او را با سپاهى عظيم مشتمل بر سواره و پياده و دسته هاى بسيار خواهيد ديد، پس چون او را مشاهده نموديد به او نهايت تعظيم و احترام را بگذاريد و آن مقدار كه واجب است اقرار به مملكت او كنيد، و مبادا او را به اسم ديگرى صدا كنيد، و او را همچون ديگران تعظيم كنيد كه حقّ ملك را پايمال نموده و از قدرش بكاهيد كه در اين صورت از جانب او مستحقّ مجازات بزرگى شويد.

ص: 490

(1) پس همگى گفتند: ما در اين راه نهايت تلاش و كوشش خود را بكار خواهيم بست، پس ديرى نپاييد كه يكى از بندگان سلطان در سپاهى كه توسّط خود او ترتيب داده بود با مردى كه در بين آنان قرار داشته و اموالى كه پيشكش كرده بود بر آنان ظاهر و نمايان شد، آنان نظر انداختند- و فقط چشم براه سلطان بودند- (چون او را نديدند) آن همه امكانات در دست آن بنده كه سرورش بدو داده بود زياد پنداشتند و اينكه منعم كس ديگرى است و او تنها بنده اى از بندگان اوست را از خاطر خود دور داشته و در مقابل آن بنده همان احترامى كه به سلطان مى نهند گذارده و به نام؛ او را خواندند، و ديگر منكر اين شدند كه بالاتر از او سلطانى باشد يا اينكه او را مالك و صاحبى است.

با ديدن اين رفتار آن بنده اى كه مشمول نعمت سلطان واقع شده بود و باقى سپاه؛ با زجر و نهى از اين رفتار بديشان روى آورده و از تمام آن القاب اظهار برائت و بيزارى نمودند، و به ايشان خبر دادند كه سلطان همان است كه اين همه نعمت را بر آن بنده عطا فرموده و مخصوص اين مقام گردانده و اين عقيده اى كه بدان قائل شده ايد موجب غضب و عذاب سلطان شده و تمام آرزوهايتان در باره او به باد فنا خواهد رفت، ولى آن مردم شروع به تكذيب اينان نموده و همان حرف سابق خود را براى آنان تكرار كردند.

ص: 491

(1) پس چيزى نگذشت تا اينكه همه آنان مشمول خشم و غضب سلطان شدند از آنجا كه اين مردم او را با بنده اش برابر دانسته، و وى را در حوزه مملكت خود معيوب داشته، و حقّ عظيم او را پايمال نموده اند، بدين جهت تمام ايشان را در زندان خود محبوس كرد و افرادى را مأمور ساخت تا شكنجه و عذاب سختى بديشان بچشانند.

پس همچنين اين جماعت (غلات) أمير المؤمنين عليه السّلام را بنده اى يافتند كه خداوند او را مشمول كرامت خود فرموده تا فضل خود را آشكار ساخته و حجّت خود را اقامه فرمايد، اينان نيز خالقشان را نزد خود كوچك شمردند كه خداوند علىّ را بنده اى قرار داده و علىّ را بالا داشتند كه خداوند عزّ و جلّ پروردگار او باشد، و او را به نامى جز اسم او ناميدند، پس حضرت أمير و پيروان هم مذهب او و شيعيانش ايشان را از اين طرز تفكّر بازداشته و به آنان گفتند: اى جماعت، به تحقيق علىّ و فرزندان او همگى بندگانى محترم و مخلوق و تدبير شده اند، نيرو و توانى جز آنچه خداوند ربّ العالمين بديشان عنايت فرموده ندارند، و مالك و صاحب هيچ چيز جز آنچه خداوند بديشان عطا فرموده نيستند، نه مرگ، نه زندگى، نه نشور، نه قبض، نه بسط، نه حركت، نه سكون، و تمام اختياراتشان در حوزه اى كه خدا بديشان توان داده و مكلّف ساخته دور مى زند،

ص: 492

و بى شكّ پروردگار ايشان منزّه و برتر از صفات مخلوقين و متعالى و بالاتر از خصوصيات محدودين است، و بى ترديد هر كه اين جماعت (حجج الهى) يا يكى از ايشان را بغير از خداوند معبود خود گيرد او از جمله كافرين بوده و راه راست را گم كرده است.

مع الأسف آن جماعت غالى مخالفت كرده و دنبال هواى نفس خود را گرفته و در سركشى خويش سرگشته و كوردل ماندند، پس آرزوهايشان بباد رفت و خواسته هاشان به حرمان و خسارت افتاد، و در عذاب و شكنجه دردناك باقى ماندند.

(1) 314- و همچنين به إسناد قبل از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام براى ما نقل شده كه:

امام رضا عليه السّلام فرموده: هر كس در باره أمير المؤمنين عليه السّلام از مرز عبوديّت آن حضرت تجاوز نمايد از جمله خشم گرفتگان بر آنان و از گمراهان خواهد شد.

و خود حضرت أمير عليه السّلام فرموده: از مرز عبوديّت ما تجاوز نكنيد، سپس هر چه مى خواهيد بگوييد، هر چند به غايت آن در حقّ ما نخواهيد رسيد، و مبادا به غلوّ افتيد مانند غلوّى كه نصارى بدان مبتلا شدند، زيرا من از تمام غلات بيزارم.

در اين وقت مردى برخاسته و گفت: اى زاده رسول خدا، پروردگارت را براى ما

ص: 493

وصف فرما زيرا اطرافيان ما در آن دچار اختلاف شده اند.

(1) پس آن حضرت پروردگار را به زيباترين نوع آن وصف كرد و ستود و او را از هر چه درخور ربوبيّت او نيست پاك و منزّه ساخت.

آن مرد گفت: پدر و مادرم فدايت اى زاده رسول خدا، همراهان من موالات شما را پذيرفته اند و مى پندارند اين اوصاف كه شما بر شمرديد همه از صفات علىّ عليه السّلام است، و اينكه او خداى جهانيان است.

راوى گويد: با شنيدن اين مطلب تمام اندام آن حضرت بلرزه افتاد و عرق كرده و گفت:

پاك و منزّه است اللَّه از آنچه ظالمان و كافران در باره اش قائلند، برترى بزرگ!! مگر علىّ همچون ديگران نبود! خوراك تناول مى كرد و مانند ديگران مى نوشيد، نكاح مى نمود، در نهايت محدث و پديده اى مانند ديگران بود؟ و با تمام اين اوصاف خاضعانه نماز مى گزارد، و در برابر خداوند خوار و ذليل بود، و دائماً به سوى پروردگارش بازگشت و انابه داشت، آيا دارنده چنين صفاتى معبود است؟! اگر اين گونه باشد پس هر كدام از شما يك خدا است، زيرا در تمام اين صفات كه معرّف حدوث است مشاركت دارد!!.

آن مرد گفت: اى زاده رسول خدا! آنان معتقدند وقتى علىّ از جانب خود معجزاتى را

ص: 494

آورد كه جز خدا بر آن قادر نيست، اينها همه دلالت مى كند كه او معبود و خدا است، و اينكه ميان ديگر مخلوقات محدث عاجز؛ با صفات ايشان ظاهر شده با اين كار مردم را دچار اشتباه و تلبيس ساخته و آزموده تا بدو معرفت يابند، و ايمانشان به او از سر اختيار از جانب خودشان باشد.

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: أوّلين مطلب اينكه ايشان بركنار و جداى از اين مطلب نيستند كه فردى همين عقيده را بر ايشان برگردانده و بگويد: وقتى از او (علىّ) فقر و نادارى ظاهر مى شود دلالت مى كند: فردى كه اين صفات دارد و افراد ضعيف و نيازمند نيز مانند اويند ديگر عمل و كردار او معجزه نمى باشد، پس از همين جا دريابند آنكه معجزات را ظاهر ساخته تنها از جانب قادر و توانايى است كه هيچ شباهتى به مخلوقين ندارد، نه فعل محدث و پديده اى كه همانند ضعيفان در صفات ضعف و ناتوانى است!!.

(1) 315- و نقل است كه مأمون در باطن ميل داشت كه امام رضا عليه السّلام در بحث با كسانى كه روبرو مى شود درمانده و عاجز شود و حريفش بر او چيره گردد، هر چند در ظاهر غير اين را مى نمود، پس گروهى از فقيهان و علماى أهل كلام نزد او گرد آمدند، و در پنهان به ايشان گفته بود در باره مسأله امامت با او بحث كنيد و محور بحث شما همين مطلب باشد،

ص: 495

(1) پس [چون مجلس حاضر شد] حضرت رضا عليه السّلام به ايشان فرمود: شما يكتن از ميان خود انتخاب كنيد كه او از طرف شما با من گفتگو نمايد، كه هر چه بر او لازم آيد بر تمام شما نيز لازم آمده باشد، ايشان نيز از بين حاضران مردى بنام يحيى بن ضحّاك سمرقندىّ را برگزيدند كه در خراسان همانندى نداشت، حضرت به او فرمود: از هر چه مى خواهى سؤال كن، او گفت: راجع به مسأله امامت مى پرسم، شما چگونه ادّعاى امامت مى كنيد براى كسى كه امامت نكرد، و رها مى كنيد كسى را كه امامت كرد و مردم هم به امامت او رضايت دادند؟

امام فرمود: اى يحيى، نظرت در باره كسى كه تصديق كننده فردى است كه او خود را تكذيب كرده چيست، و آنكه تكذيب كننده كسى است كه خود را راستگو مى داند، بگو ببينم كدام يك از اين دو حقّ و درستكارند و به حقيقت رسيده اند، و كدام يك از آن دو باطل و خطا كارند؟

يحيى ساكت ماند، مأمون به او گفت: پاسخ بده، گفت: اى أمير المؤمنين مرا از پاسخ اين پرسش معاف بفرماييد، مأمون گفت: اى أبو الحسن براى ما مقصود خود را از اين پرسش بيان فرماييد، امام فرمود: يحيى چاره اى ندارد جز اينكه خبر دهد از رهبران او كداميك خود را تكذيب كردند و كدام يك تصديق نمودند؟ و اگر فكر مى كند كه آنان تكذيب كردند پس كذّاب شايسته امامت نيست، و اگر مى پندارد كه ايشان تصديق كردند، پس از جمله

ص: 496

ايشان اوّلى است كه گفته است: من بر شما ولايت يافتم ولى بهترين شما نيستم، و آنكه پس از وى بود در باره اش گويد كه بيعت با خليفه أوّل اشتباه و خطا بود، هر كه بمانند اين كار را پس از آن تكرار كند او را بكشيد، قسم بخدا نپسنديد و راضى نبود براى فردى كه عمل ايشان را تكرار نمايد مگر به قتل و كشته شدن! پس آنكه بهترين مردم نيست- در حالى كه بهترى وجود ندارد مگر به صفات و ويژگيهايى كه يكى از آنها علم است و يكى جهاد و كوشش و ديگر فضائل و آنها در او نبود- و هر كس بيعت با او به امامت؛ لغزش و اشتباه باشد كه موجب كشتن كسى باشد كه مانند آن را ترك نمايد، چطور امامت چنين فردى براى ديگران مورد قبول باشد و وضع او اين باشد؟ آنگاه خود او روى منبر گفت: مرا شيطانى است كه بر من عارض مى شود هر گاه او از طريق مستقيم مرا به كجى كشانيد شما مردم مرا براه راست آوريد، هر گاه خطائى از من سر زد مرا راهنمايى كنيد، بنا بر اين اينان بنا به قول خودشان امام نيستند، چه صادق باشند چه كاذب! يحيى ديگر هيچ پاسخى براى گفتن نداشت. پس مأمون از كلام آن حضرت شگفت زده شده و گفت: اى أبو الحسن در روى زمين كسى نيست كه اين طور نيكو سخن گويد جز شخص شما!.

(1) 316- آن حضرت فرموده: بهترين توشه اى كه شخص دانشمند دوستدار ما براى

ص: 497

روز فقر و نياز و ذلّت خود ذخيره مى كند، حمايت علمى از دوستان ناتوان ما، و نجات ايشان از چنگال دشمنان خدا و رسول او است. [در اين صورت] وقتى از قبر برخيزد صفوف فرشتگانى را مشاهده كند كه از محلّ قبر تا جايگاهش در بهشت برين صف كشيده اند، و او را با بالهاى خود بلند نموده و به عمارت مخصوصش در بهشت حمل كرده و به او مى گويند: آفرين بر تو! خوشا بحالت، اى كسى كه دشمنان خوبان را مقهور ساخته و از ائمّه اطهار خود حمايت و طرفدارى مى نمودى!.

(1) 317- و به اسناد قبل از امام عسكرىّ نقل است كه: مردى بر حضرت رضا عليه السّلام وارد شده و گفت: اى زاده رسول خدا، امروز چيز عجيبى ديدم.

فرمود: چه چيزى؟

گفت: مردى همراه ما بود كه اظهار موالات آل محمّد و بيزارى از دشمنانشان را مى نمود، ولى امروز او را ديدم كه لباسى بدو بخشيده بودند و به همين حال او را در بغداد مى گردانده و منادى در مقابل او فرياد مى زد: اى گروه مسلمانان، توبه اين مرد رافضى را بشنويد، سپس مردم نيز به او مى گفتند: بگو!، و او اين گونه مى گفت: بهترين مردم

ص: 498

پس از رسول خدا «أبا بكر» است، و هنگامى كه اين كلام بر زبان مى راند همه فرياد مى كشيدند كه: توبه كرد! و أبو بكر را بر علىّ بن أبى طالب برتر و تفضيل داشت.

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: وقتى خلوت شد اين حديث را برايم تكرار كن، من نيز در زمان مقتضى آن را تكرار كردم، آن حضرت فرمود: تنها بدين جهت بار نخست سخن آن مرد در حضور اين خلق وارونه را برايت تفسير نكردم چون از انتقال آن به ديگران كراهت داشتم كه دست آن مرد رو شده و مورد ايذاء و آزار آنان قرار گيرد- آن مرد نگفت: «بهترين مردم پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله «أبو بكر» است كه با اين سخن او را بر علىّ تفضيل داده باشد، بلكه گفت «أبا بكر» است، (و چون بحالت نصب نام أبو بكر برده شده) پس او را منادى قرار داد تا موجب رضايت اطرافيان جاهل خود گردد، تا از شرّ و اذيّت ايشان در امان بماند، خداوند متعال اين توريه را از ناحيه رحمت خود براى شيعيان و دوستداران ما قرار داده است.

(1) 318- و به اسناد قبل از امام عسكرىّ نقل است كه فرمود: وقتى ولايتعهدى براى حضرت رضا عليه السّلام قرار گرفت، دربان او بر حضرت وارد شده و گفت:

ص: 499

گروهى پشت در ايستاده اند و اذن دخول خواسته و مى گويند: ما از شيعيان علىّ عليه السّلام هستيم!.

(1) حضرت فرمود: من فعلًا مشغولم آنان را بازگردان.

و اين آمد و شدها و جواب منفى امام دو ماه بطول انجاميد، تا جايى كه ديگر از رسيدن به او نااميد شده و به دربان گفتند: به آقايمان بگو ما از شيعيان پدرت علىّ عليه السّلام هستيم! اين ماجرا موجب شماتت و سرزنش دشمنانمان بر ما شده، و ما اين بار بازگشته و از اين شرمندگى و شكستن غرورى كه بما رسيده، و عجز از احتمال دردى كه به سبب شماتت از ناحيه دشمنانمان به ما خواهد رسيد از شهر خود خواهيم گريخت.

حضرت رضا عليه السّلام به دربان خود فرمود: اجازه بده داخل شوند، آنان وارد شده سلام كردند ولى آن حضرت نه جواب سلامشان را داد و نه اذن جلوس صادر كرد، و همان طور ايستادند.

همگى گفتند: اى زاده رسول خدا، اين چه جفاى عظيم و استخفاف پس از آن حجاب سخت است! ديگر چه جفائى مانده تا بر سر ما آيد؟!

ص: 500

(1) حضرت رضا عليه السّلام فرمود: اين آيه را بخوانيد: «و هر مصيبتى كه به شما رسد به سبب كارهايى (خطا و گناهانى) است كه دستهايتان كرده و از [گناهان] در مى گذرد- شورى 30»، بخدا سوگند كه من در اين كار تنها به خداوند و رسول او و أمير المؤمنين و پدران پاكم پس از او اقتدا كردم، آنان بر شما نكوهش كردند من نيز اقتدا نمودم.

گفتند: براى چه اى زاده رسول خدا؟! فرمود: براى اين ادّعا كه شما شيعه أمير المؤمنين هستيد! واى بر شما! شيعيان او حسن و حسين و سلمان و أبو ذرّ و مقداد و عمّار و محمّد بن أبى بكر بودند، همانها كه ذرّه اى از دستورات او سرپيچى نكردند، حال اينكه شما در بيشتر كردارتان با او مخالفيد، و در بيشتر فرائض خود كوتاهى ورزيده و بزرگى حقوق برادران خود را در باره خدا خوار و بى مقدار مى داريد، و آنجا كه نبايد تقيّه مى كنيد، و آنجا كه بايد؛ تقيّه نمى كنيد، اگر شما در همان ابتداى كار مى گفتيد ما از موالى و محبّين اوئيم و از دوستداران اولياى او و دشمنان دشمنان او هستيم من منكر اين قول شما نشده بودم، و ليكن اين مقام و مرتبه شريفى بود كه شما مدّعى آن شده ايد، اگر كردار شما گفتارتان را تصديق نكند به هلاكت افتيد، مگر اينكه رحمت پروردگارتان آن را تلافى كند.

ص: 501

(1) آنان گفتند: اى زاده رسول خدا، ما همگى بدرگاه خدا استغفار كرده و از اين گفته خود توبه مى كنيم، بلكه مى گوييم- همان طور كه شما بما آموختيد-: ما محبّ شما و اولياى شمائيم، و دشمنان دشمنان شما هستيم.

حضرت رضا عليه السّلام فرمود: آفرين و مرحبا به شما برادران و محبّينم! بيائيد بالا، و آنقدر آنان را به بالا خواند تا تك تكشان را در بغل گرفت، سپس به دربان خود فرمود:

چند بار ايشان را مانع شدى؟ گفت: شصت بار.

فرمود: به همان تعداد نزد ايشان رفته و ضمن سلام؛ سلام مرا به ايشان برسان.

اكنون با اين استغفار و توبه همه گناهان خود را محو و پاك ساختند، و به جهت محبّت و موالاتشان به ما مستحقّ كرامت شده اند، و از حال ايشان و امور ناخورانشان تفقّد كن؛ نفقات بسيار و احسان فراوان و هداياى بسيارى بديشان داده و زيانشان را جبران كن.

ص: 502

«احتجاج امام أبو جعفر ثانى محمّد بن علىّ عليهما السّلام» «در انواع مختلف از علوم دينى و مذهبى»

«احتجاج امام أبو جعفر ثانى محمّد بن علىّ عليهما السّلام» «در انواع مختلف از علوم دينى و مذهبى»

(1) 319- أبو هاشم داود بن قاسم جعفرى گويد: از حضرت جواد عليه السّلام پرسيدم:

«أحد» در آيه مباركه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» به چه معنا است؟

فرمود: يعنى اتّفاق همگان بر يكتايى او، چنان كه خود فرموده: «و اگر از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده و آفتاب و ماه را رام گردانيده هر آينه گويند:

خداى- سوره عنكبوت: 61»، سپس براى او شريك و صاحبى قائل مى شوند.

پرسيدم: در باره آيه: «چشمها او را درنيابد- انعام: 103» توضيح فرماييد.

فرمود: اى أبو هاشم، اوهام دلها دقيقتر از چشمهاى ديدگان مى باشد، تو با وهم خود قادرى شهرهاى سند و هند و حتّى بلادى كه به آنها وارد نشدى را درك كنى، ولى با چشمهايت قادر به درك آنها نيستى، بنا بر اين اوهام قلب و دلها او را درك نمى كند تا چه رسد به چشمهاى ديدگان!!.

ص: 503

(1) 320- از امام جواد عليه السّلام سؤال شد: آيا روا است بخدا گويند: او چيزى است؟

فرمود: آرى، با اين كار او را از حدّ ابطال (خدايى نيست) و حدّ تشبيه (مانند ساختن او را به مخلوق) خارج مى كنى «1».

(2) 321- أبو هاشم جعفرىّ گويد: خدمت امام جواد عليه السّلام بودم كه مردى از آن حضرت پرسيد: بمن بفرماييد آيا اسماء و صفاتى كه در قرآن براى خداوند آمده، آن اسماء و صفات، خود پروردگار است؟

امام فرمود: كلام تو داراى دو معنى است، اگر مقصود تو كه مى گويى اينها خود او هستند اين است كه خدا متعدّد و متكثّر است كه خدا برتر از آنست، و اگر مقصود تو اين است كه اين اسماء و صفات هميشگى و ازلى هستند، ازلى بودن دو معنى دارد: نخست اگر بگويى خدا هميشه بآنها علم داشته و شايسته آنها بوده، صحيح است، دوم و اگر بگويى

ص: 504

تصوير آنها و الفباى آنها و حروف مفرده آنها هميشگى بوده، پناه به خدا مى برم كه با خداوند چيز ديگرى در ازل بوده باشد، بلكه خدا بود و مخلوق نبود، سپس اين نامها و اسماء و صفاترا پديد آورد تا بين او و مخلوق خود واسطه باشند و توسّط آنها به درگاه خدا تضرّع كنند و او را بپرستند و آنها همه ذكر او باشند، خدا بود و ذكر نبود و كسى كه توسّط ذكر ياد شود همان خداوند قديم است كه هميشه بوده و اسماء و صفات همه مخلوقند، و معانى آن و آنچه از آنها مقصود است همان خدايى است كه اختلاف و بهم پيوستگى او را سزاوار نيست، چيزى كه جزء دارد اختلاف و بهم پيوستگى دارد (نه خداى يگانه يكتا)، (1) و نيز نبايد گفت خدا كم است و زياد است بلكه او به ذات خود قديم است، زيرا هر چيز كه يكتا نباشد تجزيه پذير است و خدا يكتا است و تجزيه پذير نيست و كمى و زيادى نسبت به او تصوّر نشود هر چيز كه تجزيه پذيرد و كم و زيادى نسبت به او تصوّر شود مخلوقى است كه بر خالق خويش دلالت كند، اينكه گويى خدا توانا است خود خبر داده اى كه چيزى او را ناتوان نكند و با اين كلمه عجز را از او برداشته و ناتوانى را غير او قرار داده اى و نيز اينكه گويى خدا عالمست، با اين كلمه جهل را از او برداشته و نادانى را غير او قرار داده اى و چون خدا همه چيز را نابود كند، صورت تلفّظ و مفردات حروف را

ص: 505

هم نابود كند، و آنكه علم و دانائيش هميشگى است هميشه باشد.

(1) پرسيد: (در صورت از بين رفتن الفاظ) پس چگونه خداى خود را شنوا مى ناميم؟

فرمود: از آن جهت كه آنچه با گوش درك شود بر خدا پوشيده نيست ولى او را به گوشى كه در سر فهميده مى شود توصيف نمى كنيم، همچنين او را بينا مى ناميم از آن جهت كه آنچه با چشم درك شود مثل رنگ و شخص و غير اينها بر او مخفى و پوشيده نيست، ولى او را به بينايى نگاه چشم وصف و تعريف نكنيم، و نيز او را لطيف مى ناميم براى آنكه به هر لطيفى (كوچك و بزرگى) دانا است، مانند پشه و كوچكتر از آن؛ و موضع راه رفتن و شعور جنسى او و مهرورزى به فرزندان او، و سوار شدن برخى بر برخى ديگر و بردن خوردنى و آشاميدنى او براى فرزندانش در كوهها و كويرها و نهرها و خشكزارها، از همين جا دريافتيم كه آفريننده پشه لطيف است بدون كيفيت، كيفيت تنها مختصّ مخلوق است كه چگونگى دارد، و نيز خداى خود را توانا ناميم نه از جهت قدرت مشت كوبى كه ميان مخلوق مشهور است، اگر توانايى او قدرت مشت كوبى معمول ميان مخلوق باشد تشبيه به مخلوق مى شود و احتمال زيادت برد و آنچه احتمال زيادت برد احتمال كاهش برد

ص: 506

و هر چيز كه ناقص و كاست باشد قديم نباشد و چيزى كه قديم نيست عاجز است، پس ربّ و خداى ما- تبارك و تعالى- شبه و مانند آنها نيست، و عارى از هر ضدّ و ندّ (شريك) و كيفيت و نهايت و تبديلى است، بر دلها و قلوب حرام است كه او را حمل كند (يا: حرام است او را تشبيه كند) و اينكه اوهام او را محدود سازد و اينكه ضمائر او را به تصوير كشد، چه ذات اقدس الهى أجلّ و أعزّ از ادات و ابزار خلق او، و نشانه هاى مخلوق او است، برتر است از آنچه مى گويند برترى بزرگ.

(1) 322- ريّان بن شبيب گويد: وقتى مأمون خواست دخترش امّ الفضل را به عقد ازدواج حضرت جواد عليه السّلام درآورد جماعت عبّاسيّون با خبر شده و بر آنان بسيار گران آمد و از اين تصميم سخت ناراحت شده و ترسيدند كار آن حضرت به همان جا كشد كه كار پدرش امام رضا عليه السّلام انجاميد، و منصب ولايتعهدى مأمون به او و بنى هاشم انتقال يابد، از اين رو با هم گرد آمده و در اين مهمّ به بحث پرداختند و نزديكان فاميل مأمون نزد او آمده و گفتند: اى أمير المؤمنين، شما را به خدا سوگند كه از اين تصميمى كه در باره تزويج ابن الرّضا گرفته اى صرف نظر كنى، زيرا ما در هراسيم نكند منصبى كه خدا بما داده از دستمان خارج شود، و شما با اين كار لباس عزّتى كه خدا بما پوشانده از دستمان درآورى،

ص: 507

زيرا شما نيك به كينه ديرينه و تازه ما به اين دسته (بنى هاشم) واقفيد، و به شيوه خلفاى پيشين با اينان آگاهى كه (بر خلاف شما) آنان را تبعيد كرده و كوچك مى داشتند، و ما در آن رفتارى كه شما نسبت به پدرش رضا انجام دادى در هول و هراس بوديم، تا اينكه خود خداوند تشويش ما را از ناحيه او برطرف فرمود، شما را بخدا قسم مبادا دوباره ما را به اندوهى كه به تازگى از سينه هاى ما رخت بسته بازگردانى، و نظر خود را در مورد تزويج امّ الفضل از فرزند علىّ بن موسى به سوى فرد ديگرى از خانواده و دودمان بنى عبّاس كه در خور آن هستند بازگردانى؟ (1) مأمون به آنان گفت: امّا هر آنچه ميان شما و اولاد ابى طالب است؛ سبب آن تنها خود شمائيد و اگر خودتان انصاف دهيد هر آينه آنان (به خلافت) شايسته ترند، و امّا رفتار خلفاى گذشته نسبت به آنان كه گفتيد همانا آنان با اين عمل خود قطع رحم و خويشاوندى نمودند و از اينكه من نيز مانند ايشان مرتكب آن شوم به خدا پناه مى برم! و قسم بخدا من از آنچه نسبت به ولايتعهدى علىّ بن موسى الرّضا انجام دادم هيچ گونه پشيمان نيستم، و بى ترديد من خود از او درخواست نمودم كه كار خلافت را بدست گرفته و من خود آن مقام را از خود دور ساختم، ولى او از پذيرش آن خوددارى كرد و مقدّرات الهى چنان پيش آمد كه ديديد.

ص: 508

(1) و امّا اينكه من محمّد بن علىّ (حضرت جواد عليه السّلام) را براى دامادى خود انتخاب نمودم تنها بواسطه برترى او با خردسالى اش در دانش و علم بر تمام علماى زمان مى باشد و براستى كه دانش او شگفت انگيز است، و من اميد آن دارم آنچه من از او خبر دارم او خود براى تمام مردم آشكار و هويدا سازد تا همه دريابند كه نظر و رأى صواب همان است كه من در باره او انجام داده ام!.

عبّاسيّون در پاسخ مأمون گفتند: گر چه رفتار و كردار اين جوان خردسال تو را به شگفتى واداشته و شيفته خود ساخته ولى در هر حال او كودكى است كه ميزان معرفت و فهم او اندك مى باشد، پس او را مهلت داده و صبر كن تا عالم شده و در دانش دين فقيه گشته و دانش بجويد، بعداً هر چه خواهى در باره او انجام بده!.

مأمون گفت: واى بر شما! من از شما به حال اين جوان آشناترم، او از خاندانى است كه علم ايشان از جانب خدا و بسته به دانش عميق بى انتها و الهامات پروردگار است.

پدران او پيوسته در علم دين و ادب از همگان بى نياز بوده و دست همگان از رسيدن به حدّ كمال آنان كوتاه و نيازمند به درگاه ايشان بوده است، اگر مى خواهيد او را آزمايش كنيد تا دريابيد كه من سخن براستى گفتم و صدق كلام من بر شما هويدا گردد؟!.

گفتند: ما از آزمايش او خشنوديم، پس اجازه بفرماييد ما كسى را در حضور شما

ص: 509

بياوريم تا از او مسائل فقهى و احكام اين دين را پرسش كند، اگر جواب درست داد ما ديگر اعتراضى نداشته و بر شما خرده نخواهيم گرفت، و استوارى و محكمى انديشه أمير المؤمنين نزد آشنا و غريب و دور و نزديك آشكار مى گردد، و اگر از دادن پاسخ درمانده و عاجز شد در اين صورت سخن ما روشن شود كه تنها از سر مصلحت بينى بوده.

(1) مأمون گفت: هر زمانى كه خواستيد اين مطلب را [در حضور من] عملى سازيد.

آنان از نزد مأمون خارج شده و رأى همه بر اين شد كه از يحيى بن أكثم كه قاضى بزرگ آن زمان بود بخواهند تا پرسشى از امام جواد عليه السّلام نمايد كه او قادر بپاسخ آن نباشد، و براى اين مهمّ وعده اموالى نفيس و وعده هاى فراوانى باو دادند، آنگاه نزد مأمون آمده از او خواستند زمانى را براى اين مطلب تعيين كند كه همه در آن روز در حضور مأمون جمع شوند، مأمون نيز روزى را براى اين مجلس تعيين نمود و در آن روز همه آمدند و يحيى بن أكثم نيز حاضر شد، و مأمون دستور داد براى امام جواد عليه السّلام تشكى پهن كنند و دو بالش روى آن نهند، آن حضرت كه نه سال و چند ماه داشت به مجلس آمده و ميان آن دو بالش جلوس فرمود،

ص: 510

(1) و يحيى نيز مقابل آن حضرت نشسته و أهل مجلس هر كدام در جاى خود قرار گرفتند، و مأمون نيز بر روى تشكى چسبيده به تشك آن حضرت نشسته بود.

يحيى رو به مأمون نموده و گفت: اى أمير المؤمنين اذن مى فرمايى از أبو جعفر پرسش كنم؟

مأمون گفت: از خود او اجازه بگير! پس يحيى رو به آن حضرت كرده گفت: فدايت شوم اجازه مى فرمايى بپرسم؟

حضرت فرمود: بپرس!.

يحيى گفت: فدايت شوم نظر شما در باره فردى كه در حال احرام شكارى را بكشد چيست؟

حضرت جواد عليه السّلام فرمود: آيا در خارج از حرم كشته است يا در داخل حرم؟

دانا به مسأله و حكم بوده يا جاهل؟ عمداً كشته يا به خطا؟ آن فرد آزاد بوده يا برده؟ اوّلين بار بوده كه چنين كارى كرده يا پيش از آن نيز انجام داده؟ شكار از پرندگان بوده يا غير آن؟ شكار كوچك بوده يا بزرگ؟ اصرار بر چنين كارى دارد يا نادم و پشيمان است؟

ص: 511

شكار در شب اتّفاق افتاده يا در روز؟ در احرام عمره بوده يا احرام حجّ؟! (1) يحيى بن أكثم از فرمايشات امام عليه السّلام مات و مبهوت شد و آثار عجز و ناتوانى در سيمايش هويدا شده و زبانش به لكنت افتاد، بنوعى كه أهل مجلس آن را فهميدند.

مأمون گفت: الحمد للَّه مطلب همان شد كه من پيشى بينى كرده بودم، سپس به فاميل و خاندان خود نظرى انداخته و گفت: حال آنچه را قبول نمى كرديد دريافتيد؟ سپس رو به حضرت جواد عليه السّلام كرده و گفت: خواستگارى كن و خطبه را براى خودت بخوان فدايت شوم، زيرا من تو را به دامادى خود پسنديدم و دخترم أمّ الفضل را به همسرى تو درآوردم هر چند گروهى از اين كار راضى نيستند.

پس آن حضرت خطبه عقد را به اين عبارت جارى ساخت: حمد و ثناى خداوند اقرار و اعترافى بر نعمات او است، و كلمه «لا إله إلّا اللَّه» اخلاص در وحدانيّت او، و درود خدا بر محمّد آقاى مردمان، و برگزيده عترتش باد، امّا بعد: از جمله فضل خداوند بر خلايق اين است كه با حلال؛ ايشان را از ارتكاب

ص: 512

حرام بى نياز ساخته، فرموده: «و عزبهايتان (مردان بى زن يا زنان بى شوهر) را و شايستگان از بندگان و كنيزان خود را به زناشويى دهيد، اگر تنگدست باشند خداوند آنان را از بخشش خويش بى نياز مى گرداند؛ و خدا فراخى بخش و دانا است- نور: 32»، آنگاه چنين فرمود: همانا محمّد بن علىّ بن موسى؛ امّ الفضل دختر عبد اللَّه مأمون را خواستگارى مى كند، و صداق و مهريه اش را مهريه جدّه اش فاطمه دخت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله قرار مى دهد كه پانصد درهم خالص تمام عيار باشد، پس اى أمير المؤمنين، آيا به اين مهريه او را به همسرى من درخواهى آورد؟ (1) مأمون گفت: آرى اى أبو جعفر؛ امّ الفضل دخترم را به اين مهرى كه گفتى به همسرى تو درآوردم، آيا شما نيز اين ازدواج را پذيرفتى اى أبو جعفر؟

امام فرمود: آرى پذيرفتم و بدان خشنود گشتم، پس مأمون فرمان داد هر يك از مردمان از نزديك و غير آنان بنا بر رتبه و مقامش در جاى خود بنشيند.

ريّان راوى خبر گويد: زمانى نگذشت كه آوازهايى مانند آوازهاى كشتيبانها شنيدم كه با هم سخن گويند، سپس خادمانى را ديديم كه از نقره كشتى ساخته و آن را با

ص: 513

ريسمانهاى ابريشمى روى چهارچرخى از چوب بسته و آوردند و آن كشتى پر از عطر بود، مأمون فرمان داد در ابتدا آن گروه حاضر آنجا را معطّر سازند، و بعداً آن كشتى مصنوعى را به خانه هاى اطراف بكشند، و همه را از آن عطر خوشبو سازند، سپس ظروف خوراكى آوردند و همگان خوردند، سپس جايزه ها را آوردند و به هر كه در حدّ قدر و مرتبه اش جايزه دادند.

(1) وقتى مجلس بپايان رسيد و همه مردم جز نزديكان پراكنده شدند، مأمون رو به آن حضرت كرده و گفت: فدايت شوم اگر صلاح دانستيد احكام هر كدام از آنچه در باره كشتن شكار در حال احرام فرمودى براى ما بيان فرمايى تا ما نيز بدانيم و بهره بريم.

امام جواد عليه السّلام فرمود: آرى؛ فرد محرم چون در خارج حرم شكارى را بكشد و آن شكار پرنده و بزرگ باشد كفّاره آن يك گوسفند است، و اگر در داخل حرم بكشد كفّاره اش دو برابر مى شود، و اگر جوجه پرنده را در خارج حرم بكشد كفّاره او بره اى است كه تازه از شير گرفته شده باشد، و اگر آن را در داخل حرم بكشد بايد هم آن را بدهد و هم بهاى آن جوجه كه كشته است، و اگر شكار از حيوانات وحشى بود، مثلًا اگر الاغ وحشى بود كفّاره اش يك گاو است، و شكار شتر مرغ كفّاره اش يك شتر است، و شكار

ص: 514

آهو كفّاره اش يك گوسفند است، و اگر هر كدام از اين حيوانات وحشى را در داخل حرم كشت كفّاره اش دو برابر مى شود، و اين را بدان اگر قربانى به كعبه رسد و فرد محرم كارى كند كه قربانى بر او واجب شود و احرامش احرام حجّ باشد آن قربانى را در منى بايد بكشد، و اگر احرام عمره باشد در مكّه قربانى كند، و كفّاره صيد در مورد عالم به مسأله و نادان يكسان است، و امّا در شكار عمد گناه نيز كرده و در خطاء از او برداشته شده، و اگر فرد كشنده آزاد باشد كفّاره بر عهده خود اوست، و اگر بنده باشد كفّاره بر عهده آقاى او است، و بر فرد صغير كفّاره واجب نيست ولى بر كبير واجب است، و شخصى كه از كرده خود نادم و پشيمان است به همان جهت عقوبت اخروى از او برداشته شود، ولى آنكه پشيمان نيست بطور حتم در آخرت عقاب خواهد شد.

(1) مأمون گفت: آفرين اى أبو جعفر! خدا به شما خير عطا فرمايد! حال خوب است شما نيز از يحيى سؤالى كنيد همان طور كه او از شما پرسيد؟

حضرت به يحيى بن أكثم فرمود: پرسش كنم؟

گفت: هر طور كه مى خواهيد فدايت شوم، اگر قادر بودم پاسخ شما را خواهم گفت و گر نه از شما بهره خواهم برد.

ص: 515

(1) حضرت فرمود: مرا آگاه كن از مردى كه در بامداد به زنى نگاه مى كند و آن بر او حرام است، و چون روز بالا مى آيد بر او حلال مى گردد، و هنگام ظهر دوباره حرام مى شود، و هنگام عصر بر او حلال مى شود، و غروب بر او حرام شود، و عشاء بر او حلال شود، و نيمه شب بر او حرام شود، و هنگام سپيده دم بر او حلال گردد، اين چگونه زنى است؟

و براى چه حلال و از چه جهت حرام مى شود؟

يحيى بن أكثم گفت: قسم بخدا كه من به جواب آن رهنمون نمى شوم، و وجه حرمت حلال بودن آن را نمى دانم، اگر صلاح مى دانيد بفرماييد تا بهره مند شويم؟.

امام عليه السّلام فرمود: اين زن كنيز مردى است كه بيگانه اى بر او نظر انداخته و آن نگاه حرام بوده، و چون روز بالا آمد وى را از صاحبش خريد پس بر او حلال شد، و ظهر آزادش كرد، حرام شد، عصر با او ازدواج كرد، حلال شد، و غروب ظهارش «1» كرد

ص: 516

حرام شد، هنگام عشاء كفّاره ظهار پرداخت كرد، حلال شد، نيمه شب يك طلاق داد، حرام شد، سپيده دم رجوع كرد، حلال شد.

(1) مأمون رو به حضّار مجلس كه از خاندان خود او بودند كرده و گفت: آيا در بين شما كسى هست كه از اين پرسش چنين پاسخى بگويد، يا پرسش قبل را بدان تفصيل كه شنيديد بداند؟

گفتند: نه بخدا، همانا أمير المؤمنين داناتر به چيزى است كه مى انديشد.

مأمون گفت: واى بر شما! اين خاندان در بين تمام مردم مخصوص به فضيلت و برترى گشته اند و خردسالى مانع ايشان از كمال نيست! مگر نمى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دعوت خود را به أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب آغاز نمود و علىّ در آن وقت ده ساله بود و پيامبر اسلام او را پذيرفت و به آن حكم فرمود، و رسول خدا جز علىّ كس ديگرى را در آن سنّ به اسلام دعوت نفرمود، و حسن و حسين با او بيعت كردند در حالى كه كمتر از شش سال داشتند، و رسول خدا با كسى جز آن دو در آن سنّ بيعت نفرمود؟! مگر اكنون به فضيلت و برترى كه به اينان داده پى نبرديد، و نمى دانيد اينان نژادى هستند كه بعضى از اينان از

ص: 517

بعضى هستند، آنچه در باره آخرينشان ثابت و جارى است در باره نخستين ايشان نيز جارى است؟! گفتند: راست گفتى اى أمير المؤمنين.

(1) سپس آن قوم برخاسته رفتند، و فرداى آن روز همه به اتّفاق حضرت جواد عليه السّلام در آن مجلس حاضر شدند، و افسران و سرلشكران و پرده داران و نزديكان خليفه و ديگران جهت تبريك به مأمون و حضرت جواد عليه السّلام حضور يافتند، در آنجا سه طبق نقره آورده شد كه پر از گلوله هايى بود كه از مشك و زعفران ساخته بودند، و در بين آن گلوله ها برگه هاى كوچكى لوله شده بود كه در آنها حواله اموال نفيس و بسيار و عطاياى سلطنتى و آب و ملك نوشته بودند، پس مأمون فرمان داد تا آن گلوله ها را بر سر نزديكان خود بريزند، و هر كه گلوله اى در دستش قرار مى گرفت آن را باز مى كرد و آن حواله را بيرون مى كشيد و براى اخذ آن به خزانه دار مأمون مراجعه مى نمود و دريافت مى كرد، و از سوى ديگر كيسه هاى طلا آورده در ميان گذاشتند، و مأمون همه را در بين افسران و سرلشكرها و باقى مردم بخش كرد، و عاقبت همه حضّار از آن مجلس دارا و ثروتمند خارج شدند، و همچنين مأمون صدقاتى به فقرا و مسكينان داد، و از آن روز به بعد مأمون پيوسته حضرت جواد عليه السّلام را گرامى مى داشت، و قدر و مرتبه آن حضرت را بزرگ داشته و او را بر همه اولاد و خاندان خود مقدّم مى داشت.

ص: 518

(1) 323- و نقل است مأمون پس از آنكه دخترش امّ الفضل را به زوجيّت امام جواد عليه السّلام درآورد، روزى در مجلس با حضور آن حضرت و يحيى بن أكثم و گروه زيادى جمع بود.

يحيى بن أكثم گفت: اى زاده رسول خدا، نظر شما در باره اين خبر چيست: «روزى جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرود آمده و گفت: اى محمّد، خداوند عزّ و جلّ سلامت رسانده و مى فرمايد: از أبو بكر بپرس آيا از من راضى است چون من از او خشنودم»؟

حضرت فرمود: من منكر فضل أبو بكر نيستم، ولى بر راوى اين خبر واجب است كه حديثش را با حديث ديگرى كه از آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله نقل شده مقابله كند كه در آخرين سفر حجّ فرمود: «دروغ بر من بسيار شده، و پس از من نيز زياد خواهد شد، پس هر كه از روى عمد بر من دروغى ببندد بايد جايگاه خود را در آتش قرار دهد، پس چون حديثى از من به شما رسيد آن را بر كتاب خدا و سنّت من عرضه كنيد، پس هر چه موافق قرآن و سنّت من بود آن را برگيريد، و مخالف آن دو را نگيريد»، و اين خبرى كه تو نقل كردى با قرآن نمى خواند، خداوند متعال فرموده: «و همانا ما آدمى را آفريده ايم و آنچه را نفس او وسوسه مى كند مى دانيم، و ما باو از رگ گردن نزديكتريم- ق: 16» پس بنا بر مفاد

ص: 519

حديث بر خداوند عزّ و جلّ رضا و سخط أبو بكر مخفى بوده تا از مكنون سرّ خود بپرسد، اين مطلب محال عقلى است.

(1) يحيى گفت: و در خبر است كه: «مثل أبو بكر و عمر در زمين مثل جبرئيل و ميكائيل است در آسمان».

حضرت عليه السّلام فرمود: و اين مطلب نيز قابل تأمّل است، زيرا جبرئيل و ميكائيل دو فرشته مقرّبى هستند كه هرگز معصيت پروردگار را نكرده و حتّى براى لحظه اى از طاعت خداوند فارق نشده اند، ولى أبو بكر و عمر مدّتى به خدا مشرك بودند هر چند پس از آن اسلام آوردند، پس بيشتر عمرشان مشرك بوده اند، پس تشبيه آن دو به آن دو محال است.

يحيى گفت: و حديث است كه: «فقط آن دو سيّد و سرور پيران أهل بهشتند» نظر شما در باره اين حديث چيست؟

حضرت جواد عليه السّلام فرمود: اين حديث نيز محال است، زيرا أهل بهشت همگى برنا و جوانند، و پير و سالخورده اى ميانشان نيست، و اين خبر از جعليات بنى اميّه در ضدّيت با حديثى است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در باره حسن و حسين عليهما السّلام فرمودند: «كه آن دو سرور و آقاى أهل بهشت مى باشند».

ص: 520

(1) يحيى گفت: و نقل است كه: «تنها عمر بن خطّاب چراغ أهل بهشت است».

امام فرمود: و آن نيز محال است، زيرا بهشت مكان فرشتگان مقرّب الهى و آدم و محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و تمام انبياء و مرسلين است، آيا بهشت به نور ايشان روشنايى نمى يابد تا به نور عمر روشن گردد؟! يحيى گفت: و نقل است: «سكينه و آرامش بر لسان عمر سخن مى گويد».

فرمود: من منكر فضل عمر نيستم، ولى أبو بكر افضل از او بود؛ با اين حال بر منبر گفت: مرا شيطانى است كه بر من عارض مى شود هر گاه منحرف شدم مرا به براه آوريد!!.

يحيى گفت: نقل است رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «اگر من مبعوث نمى شدم عمر مى شد».

فرمود: كتاب خدا صادقتر از اين حديث است، خدا فرموده: «و ياد كن آنگاه كه از پيامبران پيمان ايشان گرفتيم، و از تو و از نوح- احزاب: 7»، با اين اخذ ميثاقى كه خداوند از انبياء گرفته چطور امكان دارد آن را عوض كرده يا تبديل نمايد، و هيچ كدام از حضرات انبياء حتّى براى لحظه اى به خداوند شرك نورزيدند، پس چگونه كسى كه بيشتر عمرش مشرك بوده مبعوث به نبوّت شود، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «من به پيامبرى برگزيده

ص: 521

شدم و آدم ميان روح و جسد بود»؟! (1) يحيى گفت: نقل است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «هر وقت وحى از من قطع مى شد گمان مى بردم كه بر آل خطّاب نازل شده».

حضرت جواد عليه السّلام فرمود: اين نيز محال است، زيرا جايز نيست كه پيامبر در نبوّت خود شكّ كند، خداوند متعال فرموده: «خداوند از ميان فرشتگان و مردم رسولانى بر مى گزيند- حجّ 75»، پس چگونه ممكن است كه نبوّت از برگزيده خدا به مشرك منتقل شود؟!.

يحيى گفت: نقل شده كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «اگر عذاب نازل شود فقط عمر نجات خواهد يافت».

حضرت فرمود: و اين نيز محال است، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «و خدا بر آن نيست كه ايشان را عذاب كند در حالى كه تو در ميان ايشانى، و خدا عذاب كننده آنان نيست در حالى كه آمرزش مى خواهند- انفال 33» با اين آيه خداوند خبر داده كه تا رسول خدا در ميان ايشان باشد كسى را عذاب نمى كند و تا زمانى كه آمرزش مى خواهند.

ص: 522

(1) 324- عبد العظيم بن عبد اللَّه حسنىّ رضى اللَّه عنه گويد: به حضرت جواد عليه السّلام عرض كردم:

مولاى من! آرزويم اين است كه شما آن قائمى از بيت محمّد باشيد كه زمين را پر از قسط و عدل مى كند همچنان كه آكنده از ظلم و جور شده است! حضرت فرمود: هر كدام از ما قائم به امر خداوند و هادى به دين او است، امّا قائمى كه خداوند توسّط او زمين را از لوث وجود أهل كفر و انكار پاك سازد و آن را پر از عدل و داد نمايد كسى است كه ولادتش بر مردم پوشيده و شخصش از ايشان پنهان و بردن نامش حرام است، و او همنام و هم كنيه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است، و او كسى است كه زمين برايش در پيچيده شود و هر مشكلى برايش هموار گردد، أصحاب او به تعداد أهل بدر سيصد و سيزده نفر از دورترين نقاط زمين به گرد او فراهم آيند، و اين همان فرمايش خداوند است كه: «هر جا كه باشيد خدا همه شما را فراهم آورد، كه خدا بر هر چيزى تواناست- بقره: 148»، پس هنگامى كه اين تعداد افراد مخلص گرد آيند خداوند متعال امر خود را ظاهر سازد و چون عقد- كه آن ده هزار مرد باشد- براى او كامل شود، به اذن و فرمان خداى تعالى قيام كند، و آنقدر دشمنان خدا را بكشد تا خداوند خشنود شود.

ص: 523

عبد العظيم گفت: به آن حضرت عرض كردم: سرور من! چگونه مى فهمد خداوند متعال خشنود گرديده؟

فرمود: خداوند در قلب او رحمت مى افكند، و چون به مدينه درآيد لات و عزّى را در آورده و آن دو را آتش زند!!.

ص: 524

«احتجاج حضرت علىّ بن محمّد عسكرىّ عليهما السّلام در قسمتى از توحيد» «و جز آن از علوم مربوط به دين و دنيا بر مخالف و موافق»

«احتجاج حضرت علىّ بن محمّد عسكرىّ عليهما السّلام در قسمتى از توحيد» «و جز آن از علوم مربوط به دين و دنيا بر مخالف و موافق»

(1) 325- فردى [طىّ ارسال نامه اى] از آن حضرت در باره توحيد پرسيد كه آيا پيوسته خداوند يكتا بوده و هيچ چيزى با او نبوده سپس همه اشياء را پديد آورده و اسماء را براى خود برگزيده، و پيوسته اسماء و حروف از قديم با او بوده؟

آن حضرت عليه السّلام مكتوب داشت: خداوند پيوسته موجود بوده سپس آنچه اراده كرد تكوين بخشيد، نه كسى مخالف اراده اوست، و نه عيبجوى در حكم او، اوهام أهل و هم به بيراهه افتاد و ديده نظاره گران به قصور كشيد، و وصف وصف كنندگان به فنا گرائيد، و سخن أهل باطل از درك شگفتى شأن يا وقوع دستيابى بر مرتبه بالاى او به اضمحلال و نابودى رسيد، او در موضعى است كه نهايتى ندارد، و در مكانى است كه با هيچ ديده و هيچ عبارتى نمى توان بر او واقع گشت! هرگز هرگز!!.

(2) 326- أحمد بن إسحاق گويد: طىّ ارسال نامه اى به وجود مبارك امام هادى عليه السّلام

ص: 525

از آن حضرت در باره رؤيت (ديدن خدا) و طرز تفكّر مردم سؤال نمودم و او چنين نگاشت:

تا وقتى كه هوايى ميان رائى و مرئى نباشد تا چشم از آن عبور كند «رؤيت» محقّق نشود، پس زمانى كه هوا منقطع شود و نور نابود گردد «رؤيت» صحيح نيست، و در وجوب اتّصال روشنايى ميان رائى و مرئى وجوب اشتباه و خطا است، و خداى تعالى پاك و منزّه از خطا و اشتباه است، پس از همين جا ثابت مى شود كه مسأله رؤيت او با چشمها بر خداوند سبحان جايز نيست، زيرا ناچار از اتّصال اسباب به مسبّبات است.

(1) 327- عبّاس به هلال گويد: از حضرت هادى عليه السّلام در باره اين آيه مباركه:

«خداوند نور آسمانها و زمين است- نور 35» پرسش كردم، فرمود: يعنى: هدايتگر همه أهل آسمان و زمين است.

(2) 328- و از جمله پاسخهايى كه حضرت هادى عليه السّلام در مسأله جبر و تفويض در نامه اش به أهل اهواز نگاشت اين بود كه فرمود: در اين مورد تمام امّت بدون اختلاف به اجماع رسيده اند كه: قرآن بى هيچ شكّ و ترديدى نزد تمام فرقه ها حقّ است، و أهل

ص: 526

اسلام در حالت اجتماع با آن موافقند و بر تصديق آيات آن هدايت شده اند، بخاطر اين فرمايش نبوىّ كه: «امّت من بر هيچ گمراهى و ضلالتى اجماع نخواهند كرد»، و آن حضرت با اين فرمايش اطّلاع داده آنچه امّت در آن بدون اختلاف به اجماع رسند حقّ محض است، و اين معنى حديث است نه آنچه نابخردان آن را تأويل مى كنند، و نه آن احاديث مزوّره و روايات مزخرفه اى كه معاندين براى ابطال قرآن دست بدامن آنها مى شوند، و در راه مخالفت با نصّ صريح قرآن پيروى هواى نفس هلاك كننده خود را مى كنند، و به تحقيق آيات واضح و روشن قرآن مى پردازند، و از خداوند مسألت مى نماييم تا ما را موفّق به راه صواب و هدايت به رشاد گرداند.

(1) سپس فرمود: وقتى آيه اى از قرآن خبرى را تصديق و تحقيق نمود، پس فرقه اى از مسلمين كه منكر آن شده و آن را با حديثى از احاديث مزوّره تعارض داشتند، همگى با اين انكار و دفع قرآن كافر و گمراه گردند، و صحيح ترين خبرى كه تحقيق آن از قرآن بدست مى آيد حديثى است اجماعى از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آنجا كه فرموده: «من دو چيز براى شما پس از خود بجاى مى گذارم، كتاب خدا و عترت خود، اگر دست بدامن آن دو شويد

ص: 527

هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد، و آن دو تا روزى كه در حوض بر من درآيند از هم جدا نمى گردند»، و همين حديث با لفظ ديگرى هم از آن حضرت در اين معنى نقل شده كه:

«من دو چيز گرانبها براى شما مى نهم: كتاب خدا و عترت خود؛ أهل بيتم، و آن دو تا وقتى كه در حوض بر من وارد شوند از هم جدا نمى شوند، اگر دست بدامن آن دو شويد هرگز گمراه نخواهيد شد» پس وقتى ما شواهد اين حديث را در نصّ قرآن يافتيم؛ مانند اين آيه:

«هر آينه ولىّ و سرپرست شما خدا و رسول او و كسانى از أهل ايمان هستند كه نماز را بر پاى مى دارند و زكات را مى پردازند در حالى كه ركوع مى كنند- مائده: 55»، سپس تمام روايات علما در اين آيه متّفق است: فرد مذكور (مؤمى كه در حال ركوع زكات داد) أمير المؤمنين عليه السّلام مى باشد، و نقل كرده اند كه آن حضرت انگشترى خود را در حال ركوع به صدقه داد، و خداوند در قدردانى از او آن آيه را نازل فرمود، سپس در تأييد همين مطلب به اين حديث نبوىّ بر مى خوريم كه فرموده: «هر كه را من مولاى اويم پس علىّ مولاى اوست، خدايا با دوستانش دوستى و با دشمنانش عداوت كن»، و اين فرمايش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه: «علىّ دين مرا قضا مى كند و وعده ام را عملى مى سازد، و پس من او خليفه بر شما است»، و اين گفتار آن حضرت آنجا كه او را بر أهل مدينه خليفه خود ساخته در پاسخ به گفته او- كه: اى رسول خدا آيا مرا با زنان و كودكان باقى مى نهى!-

ص: 528

(1) فرمود: «مگر خشنود نمى شوى كه منزلت تو نزد من همچون منزلت هارون نزد موسى باشد جز آنكه پس از من ديگر پيامبرى نخواهد بود»، پس ما نيز دريافتيم كه قرآن به تصديق اين اخبار و روشن شدن اين شواهد گواهى داده، پس امّت ملزم به اقرار آن شدند چرا كه اين اخبار موافق با قرآن است، و قرآن نيز با آن احاديث سازگار و موافق مى باشد، پس هنگامى كه قرآن و اخبار را هر كدام موافق و مؤيّد و دليل ديگرى يافتيم ديگر اقتداى به اين احاديث بر همه فرض و واجب است و جز أهل عناد و فساد به آن تعدّى و بى احترامى نمى كند.

سپس حضرت هادى عليه السّلام فرمود: و مراد و قصد اصلى ما سخن در باره جبر و تفويض و شرح و بيان آن دو بود، و نظر ما از آنچه در مقدّمه گفتيم تنها بيان اتّفاق و همراهى قرآن و حديث بود كه هر گاه با هم متّفق باشند دليل و راهنماى ما در قصد اصلى ما و نيرويى در بيان مطالبى كه مى گويم به خواست خدا خواهند بود.

فرمود: مسأله جبر و تفويض بنا به فرمايش حضرت صادق عليه السّلام در پاسخ به پرسشى كه از آن دو شد اين بود كه: «نه جبر است و نه تفويض بلكه امرى ما بين آن دو است».

ص: 529

(1) يكى پرسيد: اى زاده رسول خدا، مراتب آن چگونه است؟

فرمود: شامل سلامتى عقل و آزادى راه و مهلت كافى، و زاد و توشه پيش از سفر و وسيله تحريك شخص بر انجام كار مى باشد. اينها پنج چيز شد، پس اگر بنده اى فاقد يكى از آنها باشد به نسبت همان كاستى و كمبود تكليف از او ساقط گردد، و من براى هر يك از اين ابواب سه گانه: جبر و تفويض و منزلتى ميان دو منزلت؛ مثالى خواهم زد تا هم معنى آن را به ذهن جوينده حقيقت نزديك سازد و هم بررسى نمودن شرح آن را آسان نمايد، به گونه اى كه هم آيات محكم قرآن تصديقش نمايند، و هم خردمندان پذيرفته و تأييدش كنند، و توفيق و عصمت با خدا است.

سپس فرمود: امّا «جبر» عقيده اى است كه معتقدانش قائلند: «خداى جليل و عزيز بندگان را مجبور به گناه كرده و با اين حال آنان را عذاب مى كند»، و هر كس عقيده اش اين باشد، خداى را در حكمش به ستم نسبت داده و تكذيب كرده است. [و با اين عقيده] كلام خدا را ردّ نموده كه فرمود: «و پروردگار تو به هيچ كس ستم نكند» «1» و نيز فرموده: «اين به سزاى آن چيزى است كه دستهايت پيش فرستاده و از آن رو كه

ص: 530

خدا بر بندگان ستمكار نيست- حجّ: 10» همراه با آيات بسيارى در اين نمونه، پس هر كه گمان كند كه مجبور به گناه شده؛ گناه خود را به خدا ارجاع نموده و او را در عذاب خود منسوب به ظلم و ستم داشته است، و كسى كه خدا را ستمكار داند قرآن را دروغ شمرده، و هر كه قرآن را تكذيب كند به اجماع امّت به كفر گرائيده، و مثلى كه در اين عقيده زده شده همچون مردى است كه صاحب غلامى شده كه آن نه اختيارى از خود دارد و نه صاحب چيزى از متاع دنيا است، و اربابش هم مى داند، و با علم به اين موضوع به او دستور مى دهد كه به بازار رفته و جنسى برايش تهيّه كند، ولى بهاى خريد آن جنس را به او نمى دهد، هر چند ارباب؛ خود بدين مطلب واقف است كه تمامى اجناس تحت نظر صاحب آنها بوده و كسى جز با پرداخت قيمت مورد رضايت صاحبش؛ دربرداشت آنها به طمع نيفتد. و ارباب؛ خود را به عدل و داد وصف نموده و حكيم و غير ظالم مى داند، و غلامش را در صورت نياوردن اين جنس تهديد به كيفر و مجازات نمايد، بارى چون آن بنده به بازار رفته تا جنس او را تهيّه كند در مى يابد كه صاحب جنس جز در مقابل بهايش آن را به وى نمى دهد، و خود بنده نيز بهاى آن را ندارد، در نتيجه نوميد و دست خالى به سوى اربابش بازگردد، و ارباب نيز به خشم آمده و او را مجازات مى كند، در اين صورت

ص: 531

بر خلاف آنچه از عدل و حكمت و انصاف او نقل شده؛ ستمكار متعدّى مبطل است، و اگر او را مجازات نكند نفس خود را دروغ شمرده، در اين صورت آيا واجب نيست او را مجازات نكند، و كذب و ظلم؛ عدل و حكمت را نفى مى كند، خداى تعالى بسى برتر است از آنچه مى گويند، برترى بزرگ!!.

(1) سپس عالم (لقب حضرت هادى) عليه السّلام پس از كلامى طولانى فرمود: و امّا آن تفويض كه امام صادق عليه السّلام آن را باطل ساخته، و معتقدان و پيروانش را خطا كار دانسته اين عقيده است كه: «خداوند، اختيار امر و نهى خود را به بندگان سپرده، و سرخود رهايشان ساخته».

و در اين مورد گفتارى دقيق است كه جز امامان هدايت يافته عليهم السّلام از آل پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله به غور و دقّت آن نرسند، ايشان عليهم السّلام فرموده اند: «اگر اختيار بندگان را از سر اهمال به خودشان سپرده بود، بايد انتخاب آنان را [هر چه باشد] پذيرفته، و بسبب آن مستحقّ ثواب گردند، و در اين صورت (حصول خودسرى و اهمال) ديگر بر جنايتى كه كنند هيچ عقوبتى نباشد»، و دو معنى از اين گفتار برمى آيد: يكى اينكه بندگان بر خدا شوريده اند و بناچار او را مجبور به قبول اختيار توسّط رأى و نظرشان ساخته اند كه در اين

ص: 532

صورت- چه نخواهد و چه بخواهد- وهن و سستى خدا لازم آيد، و دوم اينكه خداوند عزّ و جلّ از وادار نمودن آنان به امر و نهى درمانده و عاجز است، از اين رو امر و نهى خود را بديشان سپرده و بر وفق مرادشان امضاء نموده، آنگاه از وادار نمودن ايشان به خواست خود وامانده، بهمين خاطر اختيار كفر و ايمان را به خودشان واگذاشته است، و مثال آن «بمانند مردى است كه غلامى خريده تا بدو خدمت كند و قائل به مقام سرپرستى او باشد و از دستورات و فرامين او نيز پيروى نمايد، و صاحب غلام مدّعى است كه قاهر است و عزيز و حكيم، پس غلامش را امر و نهى مى كند، و به او- در صورت پيروى از دستورش- وعده ثواب بزرگ داده، و نيز در صورت نافرمانيش به كيفر دردناك تهديد كرده باشد، ولى غلام با خواست اربابش مخالفت كند و از دستورات او تخلّف بورزد، و خلاصه هيچ توجّهى به امر و نهى صاحبش نكرده، بلكه به خواست خود رفتار نمايد، و پيروى قصد خود را مى كند [در اين حال ارباب هم نتواند وى را وادار به اطاعت از دستورات و خواست خود كند، در نتيجه اختيار امر و نهى را به خود غلام بسپرد، و به هر آنچه كه غلام به خواست خود انجام دهد نه به خواست ارباب رضايت دهد، بارى ارباب غلامش را] مبعوث انجام كارى مى كند و غلام در خلاف خواست مولايش بدنبال حاجت ديگرى مى رود و از هوايش پيروى نمايد، پس زمانى كه نزد صاحب خود باز

ص: 533

گردد، وى ببيند آنچه آورده خلاف چيزى است كه دستورش داده، پس غلام [در جواب اربابش كه چرا از دستورم تخلّف ورزيدى اين گونه پاسخ] مى گويد: من تكيه بر اختيار امرى نمودم كه به من داده بودى، پس در اين راه به پيروى از هوى و خواسته خود رفتم، زيرا فرد مختار بلا مانع است زيرا جمع تفويض و تحظير محال است.

(1) سپس آن حضرت عليه السّلام فرمود: بنا بر اين هر كه پندارد كه خداوند پذيرش امر و نهى خود را به بندگان سپرده و تفويض فرموده با اين كار براى حضرت حقّ اثبات عجز نموده و پذيرش هر عملى از خير و شرّ را بر او ايجاب كرده و امر و نهى خداوند را باطل كرده است.

سپس وجود مبارك حضرت محمّد بن علىّ هادى عليه الصّلاة و السّلام فرمود:

بتحقيق اعتقاد من اين است كه خداوند مردم را با قدرت خود آفريده، و نيرويى بديشان بخشيده تا با آن او را با رعايت امر و نهى پرستش و اطاعت كنند و خود خداوند اين را براى ايشان پسنديده، و آنان را از معصيت خود بازداشته و گناهكاران را نكوهيده و بر آن مجازات مى كند و اختيار در امر و نهى؛ با خدا است، آنچه خواهد انتخاب كرده و بدان فرمان دهد، و از هر آنچه ناپسند دارد بازداشته و كيفر كند، بجهت همان قدرتى كه به بندگان خود داده تا از دستوراتش پيروى؛ و از نافرمانيش اجتناب كنند، زيرا او خود عدل است و انصاف و حكومت از او است، و حجّت خود را با نماياندن عذر و ترساندن از عواقب كار تمام كرده، و انتخاب با او است، هر يك از بندگانش را كه بخواهد بر مى گزيند،

ص: 534

بارى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را برگزيد و وى را با مأموريتهاى خود بسوى مردم فرستاد، و چنانچه اختيار امور خود را به بندگانش تفويض كرده بود مردان قريش اميّة بن- أبى الصّلت و أبو مسعود ثقفىّ را انتخاب مى كردند چرا كه آن دو نزد ايشان از محمّد برتر بودند، براى اينكه گفتند: «چرا اين قرآن بر مردى بزرگ (از جهت مال و جاه) از اين دو شهر فرو فرستاده نشده است؟» «1»، قصد او از بيان آن دو همان تعريف كلامى بين دو كلام (مرتبه ميان دو مرتبه) مى باشد كه نه جبر است و نه تفويض، و به همين مضمون أمير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ عباية بن ربعىّ از استطاعت (قدرتى كه با آن برپا مى ايستد و مى نشيند و كار انجام مى دهد) مطالبى فرمود.

(1) حضرت فرمود: بگو اين استطاعت و قدرت را تو خود تنها مالك آن هستى يا تو و خدا؟ عبايه ساكت ماند. فرمود: عبايه بگو! گفت: چه بگويم اى أمير؟ فرمود: اگر گفته بودى من و خدا، تو را كشته بودم و اگر مى گفتى: بدون خدا و تنهائى، باز هم تو را كشته بودم.

ص: 535

(1) گفت: پس چه بگويم اى أمير المؤمنين؟

فرمود: مى گوئى: تو مالك آنى به خواست و اجازه خداوندى كه غير تو را نيز مالك آن مى سازد، پس چنانچه اختيارش را بتو بسپرد آن از بخشش او است، و اگر تو را از داشتن آن محروم سازد از آزمون او است، چرا كه او صاحب چيزى است كه اختيارت بخشيده و مالك (قادر) بر آنچه توانمندت ساخته است، مگر نشنيده اى كه مردم چون مى گويند «لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه» از خداوند طلب حول و قوّت مى كنند؟

عبايه پرسيد: تأويل آن چيست اى أمير المؤمنين؟

فرمود: يعنى هيچ حركتى از نافرمانيهاى خدا صورت نگيرد مگر به نگهدارى او، و ما را هيچ نيروئى بر طاعت خدا جز به يارى و كمك او نيست.

راوى گويد: عبايه [با شنيدن اين سخنان] از جا جسته و دست و پاى آن حضرت را غرق بوسه ساخت!.

سپس حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام با ذكر شواهدى از كتاب خدا قرآن- كه در پى مى آيد- مانند: «و بى شكّ شما را بيازمائيم تا مجاهدان و صابران شما را معلوم كنيم و خبرهاى شما (اعمالتان) را بيازمائيم- محمّد صلّى اللَّه عليه و آله: 31»، و آيه: « [و افرادى كه آيات ما را دروغ شمرند] اندك اندك از جايى كه ندانند گرفتارشان خواهيم ساخت- اعراف: 182»، و آيه: « [آيا مردم پنداشته اند] همين كه گويند ايمان آورديم آنان را وامى نهيم و آزموده

ص: 536

نمى شوند؟!- عنكبوت: 2»، و آيه: «و هر آينه ما سليمان را آزموديم- ص: 34»، و در خطاب به حضرت موسى عليه السّلام كه: «ما قوم تو را پس از تو آزموديم و سامرىّ گمراهشان ساخت- طه: 85»، و كلام موسى كه گفت: « [پروردگارا] اين نيست مگر امتحان تو- اعراف: 154»، و آيه: «مى خواهد شما را در آنچه به شما داده بيازمايد- مائده: 48»، و:

«سپس شما را از آنان واگردانيد گردانيد تا شما را بيازمايد- آل عمران: 152»، و: «ما آنان را بيازموديم چنان كه صاحبان آن بوستان را آزموديم- قلم: 17»، و آيه: «تا شما را بيازمايد كه كدام يك از شما نيكوكارتر است- ملك: 2»، و آيه: «و آنگاه كه إبراهيم را پروردگار وى به امورى چند بيازمود- بقره: 124»، و آيه: «و اگر خدا مى خواست از كافران انتقام مى كشيد و ليكن خواست تا برخى از شما را به برخى بيازمايد- محمّد صلّى اللَّه عليه و آله: 4»، فرمود كه تمام آنها به معناى اختبار و آزمون در كتاب خدا آمده است.

(1) سپس آن حضرت عليه السّلام فرمود: پس اگر بگويند: حجّت و دليل در اين كلام الهى كه:

«خدا هر كس را كه خواهد راه نمايد و هر كس را خواهد گمراه سازد- نحل: 93» و مانند آنها چيست؟

گوئيم: تفسير اين آيات همگى بر دو معنا است، امّا معناى نخست: كه قدرت او را اعلام مى دارد، يعنى: او به هدايت و گمراهى هر كس كه خواهد قادر و توانا است، پس

ص: 537

هر گاه با قدرت خود آنان را وادار بر يكى از آن دو كند نه ثواب برند و نه عقاب كشند، بهمان ترتيبى كه در نامه شرح داديم، و معناى ديگر اين است كه مراد از هدايت خداوند راهنمايى او است، مانند آيه: «و امّا قوم ثمود (قوم صالح)، آنان را راه نموديم (يعنى راهنمايى كرديم)، ولى كورى (گمراهى) را بر رهيابى برگزيدند- فصّلت: 17»، و اين طور نيست كه هر آيه متشابه و مبهمى بتواند بر آياتى محكم كه مأمور به تحصيل و تقليد آنهائيم حجّت و دليل باشد، و بنا به گفته خود قرآن: «او كسى است كه كتاب را بر تو نازل ساخت، برخى از آيات آن محكم اند، كه آنها مادر و اصل كتاب اند و برخى ديگر متشابهند، امّا آنان كه در دلشان كژى (انحراف از راه راست) است آنچه را متشابه است پى مى گيرند براى فتنه جوئى و در جستن تأويل است- آل عمران: 7»، و نيز فرموده: «پس بندگان مرا مژده ده. آنان كه سخن را مى شنوند و بهترين آن را پيروى مى كنند اينانند كسانى كه خدا راهشان نموده، و ايشانند خردمندان- زمر: 18 و 17».

(1) اميدوارم خداوند ما و شما را به همان كه موجب دوستى و رضايت خود اوست موفّق فرمايد، و به كرامت و تقرّب نزديك فرمايد، و بدان چه براى ما و شما خير و باقى است هدايت نمايد، زيرا تنها اوست كه هر چه بخواهد كننده است، حكيم است و جواد است و مجيد.

ص: 538

(1) 329- أبو عبد اللَّه زيادىّ گويد: زمانى كه متوكّل؛ خليفه عبّاسى مسموم شده بود براى خدا نذر كرد در صورتى كه خداوند او را شفا بخشد به مالى «كثير» تصدّق دهد، بارى وقتى بهبودى و سلامت خود را بازيافت نظر فقها را در مورد «مال كثير» پرسيد، آنان به اختلاف افتاده برخى آن را «هزار درهم» و برخى: «ده هزار درهم» و برخى «صد هزار درهم» تشخيص داد.

حسن حاجب و پرده دار متوكّل به او گفت: اى أمير المؤمنين اگر پاسخ صحيح آن را از مردى ميان مردم برايت بياورم به من چه خواهى داد؟

متوكّل گفت: ده هزار درهم، و گر نه خودم تو را صد ضربه شلاق خواهم زد.

گفت: پذيرفتم، پس نزد امام هادى عليه السّلام رفته و از آن حضرت آن مسأله را پرسيد.

حضرت فرمود: به او بگو هشتاد درهم تصدّق دهد. او نيز نزد متوكّل بازگشته و همان را به او خبر داد، متوكّل گفت: از او علّت آن را بپرس؟

پس باز نزد آن حضرت بازگشته و علّت را جويا شد، امام عليه السّلام فرمود:

خداوند عزّ و جلّ به پيامبر خود صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «بى شكّ خداوند شما را در ميادينى كثير

ص: 539

يارى كرد- توبه: 25»، و ما ميادين نبرد آن حضرت را شمرديم و آنها به هشتاد رسيد.

حاجب نيز نزد متوكّل برگشته و او را با خبر ساخت و متوكّل خوشحال شده و به او ده هزار درهم عطا كرد.

(1) 330- جعفر بن رزق اللَّه گويد: مردى نصرانى كه با زنى مسلمان مرتكب زنا شده بود را نزد متوكّل آوردند، و بمحض اجراى حدّ مسلمان شد.

يحيى بن أكثم گفت: ايمان او شرك و كردارش را از ميان برد، و ديگرى گفت: هر سه حدّ بر او جارى مى شود، و ديگرى گفت: با او چنين و چنان شود.

با ديدن اين اختلاف متوكّل دستور داد طىّ ارسال نامه اى به امام هادى عليه السّلام از او در اين زمينه كسب تكليف كنند.

آن حضرت عليه السّلام به محض خواندن نامه اين گونه نگاشت: آنقدر شلّاق مى خورد تا بميرد.

يحيى بن أكثم و باقى فقهاى عسكر منكر اين فتوى شده و گفتند: اى أمير المؤمنين، علّت را از او بپرس، زيرا نه آيه اى بدان سخن گفته و نه سنّتى بدان عمل نموده است.

ص: 540

پس نامه اى بدين مضمون به آن حضرت نگاشت: فقها منكر اين فتوا شده و گفتند: نه آيه اى بدان سخن گفته و نه سنّتى بدان عمل نموده است، پس براى ما بيان فرما كه چرا ضربت شلّاق تا حدّ مرگ را براى او واجب ساختى؟

پس آن حضرت عليه السّلام در نامه اين مطلب را نگاشت كه: بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم:

«پس چون عذاب سخت ما را ديدند گفتند: به خداى يگانه ايمان آورديم و بدان چه شرك مى آورديم كافر شديم. پس ايمانشان آنگاه كه عذاب ما را ديدند آنان را سود نبخشيد- غافر: 45 و 44».

پس متوكّل امر كرد آن مجرم نصرانى را آنقدر زدند تا مرد.

(1) 331- يحيى بن أكثم از عالم أهل بيت امام هادى عليه السّلام پرسيد: در اين آيه كريمه:

« [و اگر هر چه درخت در زمين است قلم، و دريا مركّب گردد] و هفت درياى ديگر پس از آن بيفزايندش، كلمات خدا پايان نيابد- لقمان: 27» نام آن هفت دريا چيست؟

حضرت فرمود: آنها عبارتند از: «چشمه كبريت» و «چشمه يمن» و «چشمه برهوت» و «چشمه طبريّه» و «چشمه آب گرم ماسيدان» و «چشمه آب گرم افريقا» و «چشمه باحروان»، و مائيم آن كلمات خدا كه [پايان نپذيريم و] فضائلمان درك نگردد.

ص: 541

(1) 332- امام حسن عسكرىّ عليه السّلام گويد: خبر به امام هادى عليه السّلام رسيد كه يكى از فقهاى شيعه در بحث با فردى ناصبى او را با حجّت خود مجاب ساخته بطورى كه رسوايى او را آشكار نموده است، پس روزى آن فقيه شيعى بر حضرت هادى عليه السّلام وارد شد و در آن مجلس تشكى بزرگ پهن شده بود و او خارج از آن نشسته بود، و نزد آن حضرت مردمى بسيار از جماعت علويان و بنى هاشم گرد آمده بودند، امام عليه السّلام آن فقيه شيعى را پيوسته دعوت با بالا رفتن نمود تا اينكه بر روى آن تشك بزرگ نشانده و رو بجانب او كرد، اين عمل بر اشراف حاضر در مجلس گران آمد، علويّان هيچ نگفتند ولى شيخ هاشميّون رو بحضرت كرده گفت: اى زاده رسول خدا، اين گونه فردى عامى را بر سادات بنى هاشم از اولاد أبو طالب و هاشم ترجيح مى دهى؟! حضرت فرمود: مبادا مشمول افرادى شويد كه خداوند در باره اشان فرموده: «آيا به كسانى كه از كتاب (تورات) بهره اى بدادندشان ننگريستى كه چون به كتاب خدا خوانده شوند تا ميانشان داورى كند، گروهى از آنان پشت مى كنند در حالى كه [از حكم خدا] روبگردانند؟- آل عمران: 23»! آيا به حكم قرآن تن مى دهيد؟ گفتند: آرى.

ص: 542

(1) فرمود: مگر خداوند نمى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون شما را گويند كه در مجلسها (مجالسى كه با پيامبر داريد يا همه مجالس ذكر) جاى بگشاييد (براى برادرانتان) پس جاى بگشائيد، تا خداى شما را جاى بگشايد (در بهشت) و چون شما را گويند كه برخيزيد برخيزيد، كه خدا كسانى از شما را كه ايمان آورده اند [به پايه اى] و كسانى را كه دانش داده شده اند به پايه ها بالا برد- مجادله: 11»، و براى دانشمند مؤمن جز ترفيع بر مؤمن غير عالم رضايت نداده، همچنان كه براى مؤمن جز ترفيع بر غير مؤمن رضايت نداده، بمن بگوييد بدانم كه آيا خداوند فرموده: «خدا كسانى از شما را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه دانش داده شده اند به پايه ها بالا برد» يا اينكه فرموده: خدا كسانى از شما را كه داراى شرافت نسب هستند به پايه ها بالا برد «1»؟! مگر خداوند خود نفرموده: «آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند برابر مى باشند- زمر: 9»؟! پس چگونه منكر اين ترفيع من نسبت به اين مرد؛ كه خدا او را بالا برده، شده ايد؟

بتحقيق شكست آن فلان فرد ناصبى با دلائل الهى كه خداوند فقط به او تعليم داده از هر شرفى در نسب بالاتر است.

ص: 543

عبّاسى گفت: اى زاده رسول خدا، شما كسى را بر ما شرافت دادى كه در نسب؛ در پايه و مكان ما نيست، حال اينكه تفضيل شرف نسبى از آغاز اسلام تا كنون پيوسته متداول بوده است.

حضرت فرمود: سبحان اللَّه! مگر عبّاس با أبو بكر بيعت نكرد در حالى كه او «تيمى» بود و عبّاس «هاشمى»؟ مگر عبد اللَّه بن عبّاس گماشته عمر بن خطّاب نشد با اينكه او هاشمى پدر خلفاى عبّاسى بود و عمر از قبيله عدى؟ و چرا عمر افراد دور از قريش را در شوراى خلافت داخل كرد ولى از عبّاس صرف نظر نمود؟ اگر عمل ما مبنى بر ترفيع غير هاشمى بر هاشمى منكر و غريب بوده پس شما بايد منكر عمل عبّاس در بيعت أبو بكر شده و بر عبد اللَّه بن عبّاس در خدمت به عمر پس از بيعت با او خرده گيريد، اگر آن جايز بوده پس اين هم جايز است،- با اين فرمايشاتى كه بر زبان آن حضرت جارى شد- مانند اين بود كه سنگ در گلوى هاشمى فرو رفته!!.

(1) 333- و نقل است كه حضرت هادى عليه السّلام فرموده: اگر در پس غيبت امام قائم عليه السّلام علمائى نبودند كه داعى بسوى او بوده و اشاره به او كنند، و با براهين الهى از او دفاع نمايند،

ص: 544

و بندگان مستضعف خدا را از دام ابليس و اعوانش برهانند، و از بند نواصب (دشمنان اهل بيت) رهايى بخشند، همه مردم از دين خدا دست كشيده و مرتدّ مى شدند، لكن علماء كسانى هستند كه زمام قلوب شيعيان ضعيف ما را در دست داشته و مهار مى كنند، همچون ناخداى كشتى كه سكّان آن را در دست دارد. اين گروه همان شخصيتهاى برتر و افضل در نزد خداوند با عزّت و جلال مى باشند.

ص: 545

«احتجاج امام أبو محمّد حسن بن علىّ عسكرىّ عليهما السّلام» «در انواع علوم دينى»

«احتجاج امام أبو محمّد حسن بن علىّ عسكرىّ عليهما السّلام» «در انواع علوم دينى»

(1) 334- و به اسنادى كه پيش از اين ذكر شد امام حسن عسكرىّ عليه السّلام در باره اين آيه كريمه: «خداوند بر دلهاشان و بر گوشهاشان مهر نهاده و بر ديدگانشان پرده اى است و آنان را عذابى است بزرگ- بقره: 7» فرمود: يعنى به نشانه اى علامت گذارى مى شوند كه هر كدام از فرشتگان وقتى به او نظر اندازند آنان را بشناسند چون ايمان نمى آورند، «و بر گوشهاشان» نيز همان علائم نهند، «و بر ديدگانشان پرده اى است»، چون از نگاه بدان چه تكليف شدند اعراض نمودند، و از دستور قصور كردند، و از ايمان كه بدان ملزم شدند جهل پيشه ساختند، و در نهايت همچون كسانى شدند كه در مقابل دو چشمشان پرده اى است، زيرا خداوند عزّ و جلّ بسى بالا و متعالى از صفات بيهودگى و فساد و مطالبه عباد بر آنچه قهراً منع ساخته است، بندگان را نه امر به چيرگى خود نموده و نه طىّ مسيرى كه به اجبار صدّ نموده، سپس در آيه فرمود: «و آنان را عذابى است بزرگ»، يعنى

ص: 546

عذاب آخرتى كه براى كافران مهيّا شده، و نيز در دنيا البتّه براى كسى كه قصد اصلاح او را دارد مانند عذابى اصلاحى براى اينكه او را براى طاعت خود بيدار سازد، يا عذاب استئصال تا او را براه عدل و حكمت خود قرار دهد.

(1) 335- امام حسن عسكرىّ عليه السّلام در روايتى ديگر همان كه در آيه قبل آمد در باره مهر بر دلهاى كافران از حضرت صادق عليه السّلام با شرحى زياد نقل كرده و ما بخاطر بيم از طولانى شدن اين كتاب از ذكر آن صرف نظر كرديم.

(2) 336- و به اسنادى كه پيش از اين مكرّر گذشت از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه در باره اين آيه كريمه: «آن [پروردگارى] كه زمين را براى شما بسترى و آسمان را بنائى ساخت و از آسمان آبى فرو آورد پس بدان از ميوه ها روزى براى شما بيرون آورد، پس براى خدا همتايان قرار مدهيد، و خود مى دانيد- بقره: 22» فرمود: زمين را مناسب طبع شما و سازگار جسم شما قرار داد، نه داغ و سوزان كه شما را بسوزاند، و نه سرد و يخ تا شما را منجمد كند، و باد آن نه چنان خوشبو است كه از آن سر درد بگيريد و نه آنچنان بدبو كه شما را اذيّت كند، و زمين نه همچون آب؛ نرم است كه شما را غرق كند و نه آنچنان سخت كه نتوانيد در آن خانه بنا كنيد و قبر حفر كنيد، بلكه خداوند عزّ و جلّ آن مقدار

ص: 547

صلابت و سختى در آن نهاده كه براى شما نافع بوده تا بتوانيد خود و ساختمانهايتان را بر آن نگه داريد و در آن خاصيّتى قرار داده تا براى خانه سازى و حفر قبر؛ و منافع بسيار ديگر براى شما مناسب باشد، پس بدين خاطر زمين را براى شما همچون بستر گردانيده است، (1) سپس فرموده: «و آسمان را بنايى ساخت» مراد از «بناء» در اين آيه «سقف» است، سقفى كه ماه و آفتاب و ستارگانش را به خاطر منافع شما در حركت و چرخش درآورده است، سپس فرموده: «و از آسمان آبى فرو آورد» يعنى بارانى كه از بالا فرو مى فرستد تا به قلّه هاى كوه و تپّه و قعر درّه ها برسد سپس اين باران را به صورتهاى مختلف، ريز و تند، درشت و شديد و نم نم درآورد تا زمينها اين بارانها را در خود فرا گيرد و اين باران را يك جا نازل نفرمود كه در اين صورت تمام زمينها، درختان، كشت و زرع و ميوه هاى شما نابود مى شد.

و اينكه فرموده: «پس بدان از ميوه ها روزى براى شما بيرون آورد» يعنى از آنچه از زمين مى رويد، براى شما رزق و روزى قرار داد، و در آخر آيه فرمود: «پس براى خدا همتايان قرار مدهيد»، يعنى از بين بتهايى كه

ص: 548

عارى از عقل و شنوايى و بينايى و توانايى انجام كارى هستند، «و خود مى دانيد» كه آن بتها قادر به عطاى اين نعماتى كه خداوند به شما داده نيستند.

(1) 337- و به اسناد گذشته نقل است: امام حسن عسكرىّ عليه السّلام در باره آيه: «و برخى از آنان امّى هستند كه از كتاب ندانند مگر آرزوهاى بيهوده [و تنها گمانهايى در سر پرورانده]- بقره: 78» فرمود: امّى منسوب به مادرش مى باشد، يعنى همان طور كه از شكم مادرش خارج شده، نه خواندن و نه نوشتن مى داند، «از كتاب نمى دانند»، مراد كتابى است كه از آسمان نازل شده نه كتاب دروغين، ولى تميز بين آن دو را نمى دهند، «مگر آرزوهاى بيهوده» يعنى جز همان كه برايشان خوانده مى شود و مى گويند: اين كتاب و كلام خدا است، و اگر خلاف آن خوانده شود هيچ تشخيص نمى دهند، «و تنها گمانهايى در سر پرورانده»، يعنى تنها مطالبى كه رؤسايشان بر گوششان از تكذيب محمّد صلّى اللَّه عليه و آله در نبوّت او و امامت علىّ عليه السّلام سرور عترت او خوانده اند، و آنان فقط تقليد سران را مى كنند با اينكه تقليد پيشوايان بر آنان حرام شده بود، «پس واى بر آنان كه كتاب را به دست خود مى نويسند، آنگاه مى گويند اين از جانب خداست تا با آن بهايى اندك بستانند، پس واى بر آنان از آنچه با دست خويش نوشتند و واى بر آنان از آنچه به دست مى آورند- بقره: 79».

ص: 549

(1) حضرت فرمود: اينان قوم يهود بودند، سرخود صفتى كه پنداشته بودند مربوط به محمّد است نوشتند در حالى كه آن خلاف ويژگيهاى آن حضرت بود، و به مردم مستضعف خود گفتند: اين خصوصيّت پيغمبر آخر الزّمان است: او فردى قد بلند، تنومند با شكمى بزرگ، گردن ستبر، ريش قرمز (يا: سفيدى در موى سر) است- در حالى كه آن حضرت خلاف آنها بود- و اينكه: او پانصد سال پس از اين زمان خواهد آمد، و از گفتن اين بافته ها تنها قصد ابقاى رياست خود بر آن ضعفا و تداوم نفوذ بر آنان را داشتند، و نفس خود را از زحمت خدمت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و خدمت علىّ و أهل بيت و خاصّان او باز مى داشتند، پس خداوند عزّ و جلّ فرموده: «پس واى بر آنان از آنچه با دست خويش نوشتند و واى بر آنان از آنچه به دست مى آورند» يعنى واى بر آنان از ذكر اين صفات تحريف شده مخالف با صفت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و علىّ عليه السّلام، شدّت عذاب در بدترين مكانهاى جهنّم براى ايشان باد، «و واى بر آنان» همان شدّت عذاب براى بار دوم اضافه به مرتبه نخست مى باشد، از آن اموالى كه اخذ مى كنند وقتى عوام خود را بر كفر به محمّد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و انكار وصىّ و برادر او علىّ بن أبى طالب عليه السّلام ولىّ خدا؛ ثابت داشتند.

ص: 550

(1) سپس آن حضرت فرمود: مردى به امام صادق عليه السّلام عرض كرد: اگر اين مردم يهودى از تورات فقط همان كه از علماى خود مى شنوند نمى دانند بنا بر اين راهى جز همان برايشان باقى نمى ماند، پس چطور خداوند ايشان را به تقليد كردن و قبول از علماى خود سرزنش نموده، و مگر نه اين است كه عوام يهود همچون عوام ما تقليد علماى خود مى كنند؟

حضرت فرمود: ميان عوام و علماى ما و عوام و علماى يهود از يك جهت فرق و تفاوت است و از جهتى برابرى.

امّا از جهتى كه آن دو با هم برابرند اين است كه خداوند؛ عوام ما را به تقليد از علماى خود همان طور مذمّت كرده كه عوام و علماى يهود را سرزنش، و امّا از جهت افتراق ايشان نه.

آن مرد گفت: اى زاده رسول خدا، اين مطلب را برايم بيان فرماييد.

حضرت عليه السّلام فرمود: بتحقيق عوام يهود صريحاً از كذب علماى خود و اكل حرام و رشوه و تغيير احكام از واجبات آن با شفاعت و عنايت و تملّق و چاپلوسى با خبر بودند و با تعصّب شديدى كه آنان را از دينشان جدا كرده بود ايشان را شناخته بودند و اينكه

ص: 551

آنان هر گاه تعصّب بخرج دهند حقوق همانها كه بر ايشان متعصّب مى شوند زايل مى سازند، و اموال را به ناروا دهند، و بخاطر همانها بديشان ظلم كردند، و نيك دانسته بودند كه علماى ايشان دست به حرام مى برند، و به ناچار با معارف قلوب خود به اين نكته پى برده بودند كسى كه رفتارش مانند علماى ايشان باشد فاسق است و جايز نيست بخاطر خدا تصديق شود و نه بعنوان واسطه ميان خلق و خدا، پس بخاطر اينكه تقليد كسانى را نمودند كه آنان را شناخته بودند و افرادى كه دانسته بودند؛ قبول خبرشان، و تصديق حكايتشان، و عمل به مطالبى كه به ايشان مى رسد از افرادى كه نديده اند جايز و روا نيست، و واجب است كه به خودشان فرو رفته و در باره امر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نيك بينديشند، چرا كه دلائل آن حضرت آشكارتر از آن است كه مخفى بماند، و مشهورتر از آن است كه برايشان آشكار نگردد.

(1) و اين چنين است عوام امّت ما؛ هر گاه از علماى خود فسق ظاهر، و تعصّب شديد و هجوم بر حطام دنيا و حرام آن را دريافتند، و نيز ديدند آنان بجاى اصلاح طرفداران خود؛ كمر به نابودى ايشان بسته اند، و با اينكه به خوارى و اهانت شايسته ترند مورد

ص: 552

احسان و نيكوكارى طرفداران خود واقع مى شوند، در يك چنين اوضاعى هر كدام از عوام ما از چنان فقهايى تقليد كند درست همانند يهودى خواهند بود كه مشمول ذمّ خداوند بواسطه تقليد از فقيهانى فاسق خود شدند، پس هر فقيهى كه مراقب نفسش بوده و حافظ دين خود است و با نفس خود مخالف است و مطيع امر مولى مى باشد، بر عوام است كه از چنين فقيهى تقليد كنند، و اين شرائط تنها مشمول برخى از فقهاى شيعى مى گردد نه تمامشان، زيرا از هر كه مرتكب عملى قبيح و فاحش همچون فقهاى فاسق عامه گردد؛ مطلبى كه از ما مى گويند را قبول نكنيد، و حرمتشان را نگه نداريد، و هر آينه بسيارى از مطالب منقول از ما دستخوش تخليط شده، زيرا فاسقان گوش به كلام ما مى دهند و از سر جهل تمام آن را تحريف مى كنند، و از كمى شناختى كه دارند مطالب را بر غير آن مى نهند، و جماعت ديگرى نيز از سر عمد بر ما دروغ بندند تا از حطام ناچيز دنيا وسيله اى بدست آرند تا همان؛ شعله هاى آتش جهنّم را بر ايشان بيفزايد.

(1) و گروهى از دشمنان مذهبند كه قادر به قدح ما نيستند، برخى از علوم صحيح ما را مى آموزند و آن را به شيعيان ما مى رسانند، و از ما نزد دشمنان عيبجويى مى كنند، و چندين برابر آن دروغ و چندين برابر آن اكاذيب بر ما مى افزايند كه ما از همه آنها پاك و برى

ص: 553

هستيم، ولى مع الأسف شيعيان تسليم ما آن را مى پذيرند بر اينكه آن از علوم و دانش ما است، پس گمراه شده و ديگران را به بيراهه كشند، و زيان و ضرر اين افراد بر شيعيان ضعيف ما از لشكر يزيد بر حسين بن علىّ عليهما السّلام و أصحاب آن حضرت بيشتر است، زيرا آنان هم روح را بتاراج مى برند و هم اموال را به غارت.

و اين گروه از علماى سوء ناصبى مذهبى هستند كه خود را بظاهر از موالى ما و دشمن اعداء ما مى شمارند، و شكّ و شبهه را بر شيعيان ضعيف ما وارد نموده و گمراهشان مى سازند و مانع ايشان از رسيدن به مقصد حقّ مى گردند، البتّه خداى تعالى از قلب هر كدام از اين عوام دريابد كه او هيچ قصدى جز نگهدارى دين و تعظيم ولىّ خود ندارد اين چنين فردى را هرگز در دست افراد ظاهر فريب كافر رها نسازد، بلكه مؤمنى را برايش برانگيزد تا او را به راه صواب آگاه سازد، سپس خداوند همو را توفيق پذيرش خود سازد، پس خداوند با اين كار خير دنيا و آخرت را براى او جمع مى كند، و براى كسى كه او را گمراه نموده لعن دنيا و عذاب آخرت را گرد مى آورد.

(1) سپس فرمود: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «اشرار علماى امّتم، همه را از من گمراه مى سازند، دزدان راههاى منتهى به ما مى باشند، افرادى كه نامهاى ما را بر مخالفانمان مى نهند، و انداد و همتايانمان را ملقّب به لقب ما مى سازند، بر ايشان صلوات فرستند

ص: 554

هر چند به لعن شايسته ترند، و ما را لعن مى كنند در حالى كه ما لبريز و غرقه كرامات خداوندى هستيم، و با صلوات خداوند و فرشتگان مقرّب بر ما از صلوات ايشان بر خود بى نياز و مستغنى هستيم».

سپس فرمود: فردى از أمير المؤمنين عليه السّلام پرسيد: بهترين خلق خدا پس از امامان هدايت و چراغهاى تاريكى كيست؟ فرمود: علما؛ البتّه اگر به صلاح رسيده باشند.

پرسيد: پس از ابليس و فرعون و نمرود، و بعد از جماعتى كه اسامى شما را بر خود مى نهند و گروهى كه خود را ملقّب به القاب شما مى كنند و امكنه شما را تصرّف كرده و در ممالك شما حاكم مى شوند؛ اشرار خلق خدا كيانند؟

فرمود: علما وقتى به فساد افتند، اينان اباطيل را ظاهر مى سازند و حقايق را كتمان مى كنند، و در باره ايشان خداوند فرموده: «خدا و لعنت كنندگان لعنتشان مى كنند. مگر آنان كه توبه كردند- بقره: 160 و 159».

(1) 338- و به اسنادى كه قبلًا ذكر شده از يوسف بن محمّد بن زياد؛ و علىّ بن محمّد بن- سيّار نقل است كه آن دو گفتند: به امام حسن پدر حضرت قائم عليهما السّلام عرض كرديم:

ص: 555

عدّه اى نزد ما مى پندارند كه هاروت و ماروت دو فرشته اى بودند كه وقتى عصيان بنى آدم بسيار شد ملائكه آن دو را برگزيدند، و خداوند آن دو فرشته را با فرشته سومى به دنيا فرو فرستاد، و آن دو مجذوب زهره شدند و خواستند با او زنا كنند و شراب خوردند و آدم كشى كردند و خداوند آنان را در بابل عذاب فرمود و جادوگران؛ از آن دو سحر و جادو مى آموختند و خداوند آن زن را مسخ كرده به صورت اين ستاره يعنى زهره درآورد.

(1) امام عليه السّلام فرمود: پناه بر خدا از اين سخنان! بتحقيق فرشتگان الهى در پرتو الطاف خداوند معصوم و محفوظ از كفر و اعمال زشتند، خود در باره اشان فرموده: «از فرمان خداوند سرپيچى نمى كنند و آنچه امر شده اند انجام مى دهند- تحريم: 6»، و فرموده: «و او راست هر كه در آسمانها و زمين است، و آنان كه نزد اويند (يعنى فرشتگان) از پرستش وى گردنكشى و بزرگ منشى نمى كنند و خسته و مانده نمى شوند. شب و روز خداى را به پاكى مى ستايند و سستى نمى كنند- انبياء عليهم السّلام: 20 و 19»، و نيز در باره ملائكه فرموده:

«بلكه [آن فرشتگان] بندگانى گرامى اند. كه به گفتار بر او پيشى نگيرند و آنان به فرمان او كار مى كنند آنچه را پيش روى آنهاست و آنچه را واپس آنهاست مى داند و جز براى

ص: 556

كسانى كه او پسندد و خشنود باشد شفاعت نمى كنند و از ترس او بيمناكند- انبياء عليهم السّلام:

26 تا 28»، بنا به گفته ايشان خداوند فرشتگان را خلفاى خود در زمين قرار داده و آنها همچون انبياء در دنيا و مانند ائمّه مى باشند، در اين صورت آيا از انبياء و ائمّه قتل نفس و زنا و شرب خمر سر مى زند؟! (1) سپس فرمود: مگر نمى دانى كه خداوند دنيا را از وجود پيامبر يا امامى از جنس بشر باقى نگذاشته؟ مگر اين آيه را نخوانده اى كه [به رسول خود] مى فرمايد: «و پيش از تو ما كسى را نفرستاديم- يعنى به سوى خلق- مگر مردانى كه از أهل شهرها كه بديشان وحى مى كرديم- يوسف: 109»، پس خود خبر داده كه هيچ فرشته اى را به زمين مبعوث نفرموده تا ائمّه و حاكمان باشند، و فقط آنها را به سوى پيامبران الهى ارسال كرده.

آن دو گفتند: به آن حضرت عليه السّلام عرض كرديم: پس با اين بيان ديگر ابليس ملك و فرشته نبوده است.

فرمود: نه، بلكه از جنّ بوده! مگر شما دو نفر اين آيه را نشنيده ايد كه فرموده:

«و ياد آر آنگاه كه به فرشتگان گفتيم كه آدم را سجده كنيد؛ پس سجده كردند مگر ابليس كه از جنّ بود- كهف: 50»، پس خود خبر داده كه او از جنّ بوده، و در اين آيه فرمود: «و اجنّه را پيش از آن از آتش سوزان بى دود و نفوذكننده آفريديم: حجر: 27».

ص: 557

و امام عليه السّلام فرمود: پدرم از جدّش رضا از پدران گرامش از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله برايم حديث مى كردند كه آن حضرت فرموده: بى شكّ خداوند ما گروه آل محمّد را برگزيد، و انبياء را انتخاب كرد، و فرشتگان مقرّب را اختيار نمود، و اين گزينش با توجّه به اين مطلب بود كه آنها كارى نخواهند كرد كه بموجب آن از ولايت او خارج شده و از حفاظتش باز مانند، و از زمره افرادى كه مستحقّ عذاب و نقمت او هستند درآيند.

آن دو گفتند: به آن حضرت عرض كرديم: از حضرت علىّ عليه السّلام براى ما نقل شده:

وقتى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله امامت آن حضرت را اعلام فرمود، خداوند ولايت او را بر هزاران هزار از فرشتگان عرضه داشت ولى آنان قبول نكردند و بدين خاطر پروردگار آنها را به قورباغه مسخ فرمود.

حضرت فرمود: پناه بر خدا! اينان بر ما دروغ و افترا مى بندند، فرشتگان؛ رسولانى مانند ساير انبياى الهى به خلق مى باشند، آيا از آنان كفر سر مى زند؟ گفتيم: نه.

فرمود: ملائكه نيز همين طور هستند، بتحقيق قدر و مرتبه ملائكه عظيم و امرشان بسيار با جلالت است.

(1) 339- و به اسناد گذشته نقل است كه همان دو نفر گفتند: در مجلس امام حسن پدر

ص: 558

حضرت قائم عليهم السّلام حضور يافتيم، در آنجا يكى از أصحاب به آن حضرت عرض كرد:

يكى از برادران شيعه نزد من آمد، او مبتلا به جهالت عامه شده و آنان او را در مسأله امامت آزموده و قسم مى دهند، چه كند تا از دستشان نجات يابد؟

من به او گفتم: مگر چه مى گويند؟ گفت: مى گويند: «آيا معتقد هستى كه فلانى پس از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله امام است؟ و من چاره اى جز گفتن آرى ندارم و گر نه مرا به باد كتك مى گيرند، وقتى گفتم «آرى» مى گويند بگو: «بخدا سوگند»، پس من هم بديشان گفتم:

«نعم» و قصدم گفتن «نعماً» از انعام بود كه شامل شتر و گاو و گوسفند مى شود.

گفتم: اگر گفتند بگو «و اللَّه» تو بگو «ولّى»، يعنى: صرف نظر كرد از فلان كار، زيرا آنان پى نخواهند برد و تو جان سالم بدر برى.

پس بمن گفت: اگر بصورت واضح از من خواستند بگويم «و اللَّه» و ها را در آن آشكار كن؛ چه كنم؟

گفتم: بگو «و اللَّه» و ها را رفع بده (و خداوند)، زيرا در صورت عدم خفض (جرّ

ص: 559

لغت يا همان كسر دادن به هاء در اثر اضافه شدن به واو) يمين شمرده نمى شود، پس آن دوست مؤمنم رفت و پس از مدّتى نزد من آمده و گفت: همان مطالب را بر من عرضه داشته و مرا قسم دادند، و همان طور كه تو گفتى عمل كردم.

امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بدو فرمود: تو مشمول همان فرمايش رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله هستى كه: «راهنماى به خير همچون انجام دهنده آن است»، خداوند براى رفيق تو به جهت تقيّه اى كه نمود به شمار افرادى از شيعيان و مواليان و دوستاران ما كه تقيّه را بكار بسته اند براى او حسنه مكتوب فرموده، و به تعداد افرادى كه تقيّه را ترك گفته اند نيز حسنه نوشته است، كمترين آن حسنه اگر با گناهان صد سال روبرو شود همه آمرزيده شود، و براى تو به جهت اين راهنمايى و ارشاد همانند او حسنه خواهد بود.

(1) 340- و به اسنادى كه پيش از اين مكرّر گذشت از امام حسن عسكرىّ عليه السّلام نقل است كه فرمود: آشناترين مردم به حقوق برادرانش و كوشاترين ايشان به اداى آن حقوق از بالاترين قدر و مرتبه نزد خداوند برخوردار است، و هر كه در دنيا براى برادران خود تواضع كند او نزد خداوند از جمله صدّيقان و از شيعيان علىّ عليه السّلام خواهد بود، و روزى پدر و پسرى از برادران مؤمن أمير المؤمنين عليه السّلام نزد او آمدند، آن حضرت

ص: 560

در حضور آن دو برخاسته و ضمن احترام و اكرام از ايشان آن دو را در صدر مجلس نشاند، و خود كنار اين دو جلوس فرمود، سپس دستور شام داد و حاضر شد پس آن دو از آن غذا خوردند، سپس قنبر طشت و پارچى چوبى و حوله اى براى خشك كردن آورد و تا خواست از آن پارچ آب بر روى دست آن مرد بريزد آن حضرت از جا جسته و پارچ را گرفت تا خود بر دستان آن دوست آب بريزد، با ديدن اين صحنه آن مرد صورت به خاك غلطانده و گفت: (1) اى أمير المؤمنين، خدا مرا مى بيند و شما بر دستان من آب مى ريزيد؟! حضرت فرمود: «بنشين و دستانت را بشوى، زيرا خداوند عزّ و جلّ تو را مى بيند در حالى كه برادرى كه هيچ امتياز و فضيلتى بر تو ندارد به تو خدمت مى كند و خداوند بواسطه اين خدمت؛ خادمان او را در بهشت مساوى با ده برابر عدد مردم دنيا و بر همان حساب در نفرات مناطق و ممالكى كه در آنجا است قرار دهد.

پس آن مرد نشست و حضرت علىّ امير المؤمنين عليه السّلام بدو فرمود: تو را قسم به حقّ بزرگ من كه نيك آن را مى شناسى و بدان احترام مى گذارى؛ و سوگند به تواضعت

ص: 561

براى خدا كه به همان سبب شما دو تن بخاطر آن جزا داد و مرا بدان ستود، تو را بدان خدمتى كه برايت نمودم شرافت بخشيد، از تو مى خواهم وقتى دستان خود را با آرامش شستى همان گونه بشويى كه انگار قنبر بر دستان تو آب مى ريزد! آن مرد نيز همان كار را انجام داد.

(1) پس از اتمام كار آن حضرت پارچ را به محمّد ابن حنفيّه داده و فرمود: اى فرزندم، اگر فرزند اين مرد بتنهائى نزد من بود باز هم من روى دستش آب مى ريختم، ولى خداوند امتناع دارد از اينكه ميان پسر و پدر- وقتى هر دو در يك مجلس بودند- مساوى رفتار شود كند بلكه پدر بر روى دستان پدر آب مى ريزد و پسر بر پسر، پس محمّد ابن حنفيّه بر دستان پسر آب ريخت.

سپس امام حسن عسكرىّ عليه السّلام فرمود: پس هر كه در اين خصلت از علىّ عليه السّلام تبعيّت و پيروى نمايد او يك شيعه حقيقى است.

ص: 562

«احتجاج حضرت حجّت امام قائم، مهدى منتظر، صاحب الزّمان» «- صلوات اللَّه عليه و على آبائه الطّاهرين-»

«احتجاج حضرت حجّت امام قائم، مهدى منتظر، صاحب الزّمان» «- صلوات اللَّه عليه و على آبائه الطّاهرين-»

(1) 341- سعد بن عبد اللَّه گويد: گرفتار يك ناصبى مذهب شدم كه در منازعه عقيدتى بسيار سخت گير بود، بارى پس از اتمام مناظره به من گفت: واى بر تو و بر يارانت! شما گروه رافضيان زبان به طعن مهاجرين و انصار مى گشائيد و منكر محبّت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر ايشان هستيد، پس صدّيق كسى است كه بسبب سبقتش در اسلام فوق تمام صحابه است، مگر نمى دانيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله تنها بدين خاطر با او به غار رفت كه آنچه بر خود هراس داشت بر او نيز همان داشت، و نيز براى آنكه مى دانست او خليفه امّتش خواهد شد، و با اين كار خواست همان طور كه جان خود را حفظ مى كند او را نيز محافظت فرمايد، تا مبادا اوضاع و احوال دين پس از او مختل شود و اسلام منتظم باشد، و اينكه علىّ عليه السّلام را در فراش خود گماشت براى اين بود كه نيك مى دانست اگر او كشته شود اوضاع دين مختل نمى شود، چرا كه در ميان صحابه جايگزين او موجود است، و به هر جهت توجّهى به قتل او نكرد.

ص: 563

(1) سعد گويد: من جوابهايى به اين كلام او دادم ولى مجابش نكرد.

سپس گفت: اى گروه رافضيان شما معتقديد كه اوّلى و دوم از أهل نفاق بوده اند، و در اثبات آن استدلال به شب عقبه مى كنيد.

سپس به من گفت: بگو ببينم آيا اسلام آن دو از سر طوع و رغبت بود يا كراهت و اجبار؟ من نيز از پاسخ بدان احتراز نموده و در دل گفتم: اگر بگويم از سر طوع و رغبت بوده مى گويد: در اين صورت ممكن نيست كه ايمان آن دو از سر نفاق بوده باشد، و اگر بگويم از سر اكراه و اجبار بوده، كه در آن زمان هنوز اسلام نيرو و قوّتى نگرفته بود كه اسلام آن دو از سر زور و اجبار بوده باشد، پس بدون هيچ پاسخى از نزد اين فرد مخاصم مراجعت نمودم در حالى كه از غصّه نزديك بود جگرم پاره پاره شود، پس از آن دست به قلم برده و در طومارى اقدام به نوشتن بيش از چهل مسأله غامض و مشكلى كه جوابش را نمى دانستم نمودم، و با خود گفتم آن را از احمد بن اسحاق كه مصاحب مولايمان امام حسن عسكرىّ عليه السّلام است پرسش كنم، بهمين جهت بدنبال او رفتم ولى او رفته بود، من نيز بدنبال او رفته و در مكانى به او رسيدم، و حال خود را برايش باز گفتم.

ص: 564

(1) به من گفت: با من به سامرّا بيا تا آن مسائل را از مولايمان امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بپرسيم.

پس با او به سامرّا رفته تا اينكه رسيدم به درب منزل مولايمان عليه السّلام، اجازه ورود به منزل را گرفتيم و آن حضرت اجازه فرمود، ما نيز داخل سرا شديم و احمد بن اسحاق با خود انبانى داشت كه آن را با يك عباى طبرى پوشانده بود، و در آن حدود يك صد و شصت بسته دينار و درهم بود، و سر هر كيسه را صاحبش مهر زده بود، بارى وقتى ما داخل شده و ديدگانمان بر آن حضرت افتاد، سيماى او همچون ماه بدر مى درخشيد، و بر زانوى آن حضرت پسر بچّه اى نشسته بود كه در نيكويى و زيبايى همچون ستاره مشترى بود و بر سر او دو زلف بود، و در مقابل او انارى از طلا مزيّن به نگين و جواهرات گرانبها بود كه يكى از سران بصره به او اهدا كرده بود، و در دست مبارك او (امام عسكرىّ عليه السّلام) قلمى بود كه مطالبى را بر كاغذى مى نوشت، و هر بار كه قصد نوشتن را مى فرمود آن پسر بچّه دست او را مى گرفت و آن حضرت نيز آن انار طلايى را رها مى ساخت تا بدنبال آن رود و آن حضرت بتواند كتابت خود را انجام بدهد.

ص: 565

(1) سپس احمد بن اسحاق عباى طبرى را گشود و انبان سر بمهر خود را در مقابل امام عسكرىّ عليه السّلام نهاد. مولايمان به پسر بچّه نگريسته و فرمود: مهر از هداياى شيعيان و دوستان خود بردار.

او گفت: مولاى من! آيا جايز است دستى پاك و مطهّر به هدايا و اموالى آلوده دراز شود؟! سپس ادامه داد: اى ابن اسحاق! محتويات انبان را بيرون آور تا من حلال و حرام آن را جدا كنم، سپس اوّلين كيسه اى كه خارج ساخت آن پسر بچّه گفت: اين مال فلانى از فلان محلّه در قم شامل شصت و دو دينار است كه چهل و پنج دينار آن مربوط به بهاى فروش زمين سنگلاخى است كه صاحبش آن را از پدر خود به ارث برده و چهارده دينار آن مربوط به بهاى هفت جامه و سه دينار آن مربوط به اجاره دكّانها است.

مولايمان امام عسكرىّ عليه السّلام فرمود: راست گفتى پسر جان! اكنون آن مرد را راهنمايى كن كه حرام آن كدام است.

پسر بچّه گفت: در اين مسكوكات دينارى است منسوب به شهر رى (رازى) كه تاريخ آن فلان سال است كه نصف نقش آن محو شده و سه قطعه طلاى آملى بوزن يك دانق و نيم در اين كيسه مى باشد، كه اين مقدار از آن حرام است، و علّت تحريم آن اين

ص: 566

است كه صاحب آن در فلان سال و فلان ماه به يكى از همسايگان بافنده خود يك من و يك چارك نخ داده كه آن را ببافد، و مدّت زمان زيادى از آن گذشت تا اينكه دزدى آن را به سرقت برد و بافنده خبر دزدى را به او رسانيد ولى او قبول نكرد و تصديقش ننمود و غرامت آن را يك من و نيم نخ باريكتر از وى بازستانده است و از آن جامه اى بافته كه اين دينار و آن قطعه طلاى آملى بهاى آن است، و چون سر كيسه را باز كرد در آن دينار و طلاى آملى را همان گونه كه گفته بود يافت، سپس كيسه ديگرى را باز كرد.

(1) آن پسر بچّه گفت: اين كيسه متعلّق به فلانى از فلان محلّه قم است، و مسكوكات آن پنجاه دينار است و در خور ما نيست كه دستانمان را بدانها نزديك كنيم.

گفت: براى چه؟ گفت: زيرا اين سكّه هاى طلا بهاى گندمى است كه آن گندم متعلّق به صاحب آن و تعدادى زارع است، ولى او سهم خود را با پيمانه تمام برداشته امّا سهم زارعان ديگر را با پيمانه ناتمام داده است- در اينجا مولايمان امام عسكرىّ عليه السّلام فرمود: پسر جان راست گفتى!.

سپس افزود: اى پسر اسحاق، اين كيسه ها را برداشته و به صاحبان آنها برسان يا

ص: 567

سفارش به رساندن آنها بكن، زيرا ما نيازى بدانها نداريم.

سپس گفت: جامه آن پيرزن را بياور.

(1) احمد بن اسحاق گويد: آن لباس در جامه دانى بود كه من فراموشش كرده بودم و تا احمد بن اسحاق رفت آن جامه را بياورد مولايمان امام عسكرىّ عليه السّلام نظرى به من انداخته و فرمود: اى سعد تو براى چه آمدى؟

گفتم: احمد بن اسحاق مرا تشويق به زيارت شما نمود، امام فرمود: پس سؤالاتى كه قرار بود از من بپرسى چه؟! گفتم: آنها نيز بر حال خود باقى است، فرمود: آنها را از نور ديده ام- و با دست مباركش به آن پسر بچّه اشاره فرمود- هر چه مى خواهى بپرس، گفتم: اى مولاى ما و اى فرزند مولاى ما! براى ما نقل است كه: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مسئوليت طلاق همسران خود را بر عهده أمير المؤمنين عليه السّلام نهاد، تا جايى كه در روز جمل به دنبال عائشه فرستاده و به او فرمود: تو با اين فريب و نيرنگى كه نمودى اسلام را در معرض هلاكت قرار داده و از جهالت فرزندان خود را به لب تيغ نشاندى، اگر

ص: 568

امتناع كنى تو را طلاق گويم!. حال؛ شما اى مولاى من بفرماييد كه معنى طلاقى كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله حكم آن را به أمير المؤمنين عليه السّلام واگذار فرموده بود چيست؟ (1) فرمود: خداى تعالى قدر و مرتبه همسران پيامبر را بزرگداشته و ايشان را مشرّف به امّ المؤمنينى نمود، پس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: اى أبو الحسن! اين شرف براى آنان تا زمانى كه بر طاعت خدايند باقى است، پس هر كدامشان بعد از من با شورش بر تو از فرمان حقّ سر بر تافت او را از همسران طلاق بده و شرف امّ المؤمنينى را از او ساقط ساز.

سپس پرسيدم: بفرماييد مراد از آن فاحشه مبيّنه اى كه در صورت ارتكاب؛ شوهر حقّ دارد كه زن را در ايّام عدّه اش از خانه خارج سازد چيست «1»؟

فرمود: مراد از آن فاحشه مساحقه است نه زنا، زيرا در صورت ارتكاب زنا بر او حدّ جارى شود، و مردى كه مى خواسته با او ازدواج كند نبايستى بخاطر اجراى حدّ از ازدواج با او امتناع ورزد، و اگر كسى مرتكب مساحقه شود بايد سنگسار گردد، و

ص: 569

سنگسار شدن خوارى است، و هر كه را خداوند امر به رجم او كرده باشد او را خوار ساخته است و شايسته نيست هيچ كس با وى نزديكى نمايد.

(1) سپس پرسيدم: اى زاده رسول خدا! در اين فرمايش خداوند به پيامبرش موسى عليه السّلام: «پايپوش خويش بيرون كن، كه تو در وادى مقدّس طوى هستى- طه: 12» بفرماييد كه جنس آن (نعلين) از چه بوده زيرا فقهاى فريقين مى پندارند آن از پوست مردار بوده؟ (و به همين خاطر امر به درآوردن آن شد).

حضرت فرمود: هر كه چنين گويد به موسى افترا بسته و او را در نبوّتش جاهل فرض كرده، زيرا مطلب از دو حال خارج نيست: يا نماز موسى در آن پايپوش جايز بوده يا نه، اگر جايز بوده، پس پوشيدن آن براى موسى در آن بقعه نيز روا بوده، هر چند آن بقعه مقدّس و مطهّر بوده باشد، و اگر اصل نماز در آن ناروا بوده لازم آيد كه موسى حلال و حرام را نشناخته، و ندانسته كه نماز در چه لباسى جايز است و در چه جامه اى جايز نيست، و اين خود كفر است.

پرسيدم: مولاى من! تأويل آن را بفرماييد؟

فرمود: زمانى كه موسى عليه السّلام در وادى مقدّس بود عرضه داشته: خدايا من محبّت

ص: 570

خود را براى تو خالص ساختم و قلب خود را از غير تو شستم- و او خانواده اش را بسيار دوست مى داشت- پس خداوند تبارك و تعالى بدو فرمود: «نعلين را از پاى درآور- طه:

12» يعنى: محبّت خانواده ات را از قلب خود قطع كن «1»؛ اگر واقعاً محبّت و دوستى تو براى ما خالص است و قلبت از ميل به غير من شستشو داده شده است!.

پرسيدم: مرا از تأويل «كهيعص» با خبر بفرماييد؟ (1) فرمود: اين حروف از اخبار غيب است، خداوند بنده خود زكريّا را بر آن واقف فرمود، سپس آن را براى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله نقل فرمود، و داستانش از اين قرار بود كه زكريّا عليه السّلام از پروردگارش خواست كه نامهاى پنجگانه را به او بياموزد، پس جبرئيل نازل شده و آنها را بدو آموخت، و زكريّا را رسم بر اين بود كه هر گاه ياد محمّد و علىّ و فاطمه و حسن عليهم السّلام مى افتاد اندوهش برطرف مى شد و گرفتاريش زايل مى گشت، ولى هر گاه نام مبارك حسين عليه السّلام را ذكر مى كرد بغض و اندوه گلويش را مى گرفت و مى گريست و نفسش بند مى آمد.

روزى عرضه داشت: بار إلها! چرا وقتى نام آن چهار بزرگوار را ياد مى كنم با ذكر نام ايشان تسليت يافته و اندوهم بر طرف مى شود، ولى بمحض ياد حسين سرشك غم از

ص: 571

ديدگانم روان شده و ناله ام بلند مى شود؟! پس خداوند اين گونه او را از قصّه اش باخبر ساخته و فرمود: «كهيعص»، پس حرف كاف نام «كربلا» است، و حرف هاء «هلاك شدن عترت» است، و ياء «يزيد» همو كه به حسين ظلم مى كند، و «ع» «عطش و تشنگى» است، و صاد «صبر» و مقاومت او است.

زكريّا بمحض شنيدن آن فرمايشات تا سه روز نمازگاه خود را ترك نگفت و مانع مردم از ورود بدان جا شد، و پيوسته زار زار گريست و ناليد، و نوحه او چنين بود: (1) خدايا! آيا بهترين فرد خلقت را به مصيبت اولادش دردمند مى سازى؟! خدايا! مگر اين مصيبت را در آستان او نازل مى كنى؟! خدايا! مگر جامه اين مصيبت و اندوه را بر علىّ و فاطمه مى پوشانى؟! خدايا! آيا اندوه و درد اين مصيبت را بر ساحت آن دو نازل مى كنى؟! سپس عرضه داشت: خدايا! فرزند پسرى روزى ام فرما تا در كهنسالى ديدگانم بدان روشن شود، سپس مرا شيفته او گردان، آنگاه مرا بواسطه آن همچنان كه محمّد حبيب خود را دردمند ساختى سرا پاى وجودم را دردمند ساز!

ص: 572

(1) پس خداوند نيز يحيى را روزى اش ساخته و زكريّا را بدو دردمند نمود. و ضمناً مدّت باردارى يحيى همچون حسين شش ماه بود.

پرسيدم: مولاى من! بفرماييد چه چيزى مردم را از انتخاب امام براى خود ممنوع ساخته؟.

فرمود: گزينش امام مصلح يا فاسد؟ گفتم: امامى مصلح.

فرمود: آيا امكان دارد منتخب اينان بر مفسد قرار گيرد؛ زيرا هيچ كس از درون ديگرى مطّلع نيست كه صلاح است يا فساد؟ گفتم: آرى ممكن است.

فرمود: علّت همين مى باشد، آيا برايت علّت ديگرى بياورم تا عقلت آن را بپذيرد؟

گفتم: آرى.

فرمود: بگو ببينم، پيامبران الهى كه خداوند ايشان را برگزيده و بر آنان كتاب نازل ساخته و با وحى و عصمت تأييدشان فرموده تا پيشوايان امّتها باشند چگونه افرادى هستند؟ آيا افرادى همچون موسى و عيسى عليهما السّلام كه خود پيشوايان امّتند با وفور عقل و كمال علمى دارند آيا ممكن است منافق را به جاى مؤمن انتخاب كنند؟ گفتم: نه ممكن نيست.

ص: 573

(1) فرمود: اين موسى كليم اللَّه است با تمام عقل و علم و نزول وحى بر او از اعيان قوم خود و بزرگان سپاهش براى ميقات پروردگارش هفتاد مرد را برگزيد و هيچ ترديدى در ايمان و اخلاص اينان نداشت، امّا منافقان را برگزيد، خداى تعالى مى فرمايد: «و موسى از قوم خود هفتاد مرد براى وعده گاه ما برگزيد- اعراف: 155»، و چون مشاهده كرديم كه منتخب «پيامبر برگزيده خداوند» افسد بوده و نه اصلح، حال اينكه مى پنداشته آنان اصلح هستند، از همين جا پى مى بريم كه انتخاب تنها از داناى به درون سينه ها و ضمائر و سرائر مردم ساخته است، و انتخاب و گزينش مهاجران و انصار ارزشى ندارد در جايى كه برگزيده پيامبران به جاى افراد صالح افراد فاسد باشند.

سپس مولايمان فرمود: اى سعد! هر كه- در مقام خصم تو- ادّعا كرد كه «رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله با برگزيده اين امّت به غار رفت زيرا كه او همان گونه كه بر جان خود در هراس بود بر جان او نيز بيم داشت زيرا مى دانست كه او جانشين و خليفه او خواهد بود و قرار هم نبود با كسى غير از او پنهان و مخفى شود، و اينكه براى اين علىّ عليه السّلام را در فراش خود خواباند زيرا مى دانست خللى كه از قتل أبو بكر پيش مى آيد از كشته شدن او واقع نخواهد شد،

ص: 574

زيرا فردى كه جانشين علىّ باشد در ميان صحابه موجود است»، چرا تو با اين كلام او را نقض نكردى كه: «مگر شما معتقد نيستيد كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «خلافت پس از من سى سال است» و اين سى سال؛ مدّت عمر خلفاى راشدين (أبو بكر، عمر، عثمان و علىّ) است، زيرا اينان بنا بر اعتقادتان خلفاى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله مى باشند؟ زيرا گريزى جز گفتن آرى نداشت.

(1) و اگر مطلب اين باشد كه أبو بكر خليفه پس از او باشد بنا بر اين سه خليفه بعدى نيز خليفه امّت او هستند، پس براى چه تنها يك خليفه (أبو بكر) را به غار برد و آن سه را نبرد؟ پس بواسطه ترك آن سه و تخصيص أبو بكر به همراهى خود آنها را خوار ساخته، زيرا حقّ اين بود كه همان رفتارى كه با أبو بكر فرموده با ديگران نيز داشته باشد، با اين كردار حقوقشان را ناچيز شمرده و دلسوزى را بر ايشان ترك گفته پس از آنكه بر آن حضرت واجب بود بنا بر ترتيب خلافتشان بر آنان همان كند كه در باره أبو بكر انجام داد «1».

ص: 575

(1) و امّا پاسخ به مطلبى كه خصم تو گفت كه آيا اسلام آن دو با ميل و رغبت بوده يا زور و اجبار، چرا نگفتى اسلام آن دو از روى طمع بوده، زيرا آن دو با يهوديان مجالست داشتند و از پيشگوئيهاى تورات و كتابهاى گذشتگان از خروج محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و استيلاى او بر عرب و پايان كار او خبردار مى شدند، و ايشان پيشگويى كرده بودند كه محمّد بر عرب مسلّط مى شود همان گونه كه بخت نصّر بر بنى اسرائيل مسلّط شد جز آنكه محمّد ادّعاى نبوّت مى كند ولى او عارى از نبوّت بود. بنا بر اين وقتى امر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ظاهر و آشكار شد نزد وى شتافته و او را در شهادت لا إله إلّا اللَّه و محمّد رسول اللَّه؛ يارى كردند به طمع آنكه چون امور او استقرار يافت و خيالش راحت شد و ولايتش استقامت گرفت هر كدام به حكومت شهرى برسند، ولى چون تيرشان به سنگ خورد با همگنان خود در شب عقبه ايستادند و به بالاى آن گردنه رفتند تا مركب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را پس از صعود به آنجا ساقط كنند تا آن حضرت هلاك گردد، ولى خداوند متعال آن حضرت را از كيد ايشان محفوظ داشت و آنان نتوانستند كارى از پيش ببرند، و حال آن دو همچون رفتار طلحه و زبير بود آن هنگام كه نزد علىّ عليه السّلام رسيدند و به طمع آنكه هر كدام به ولايت شهرى برسند

ص: 576

با آن حضرت بيعت كردند، ولى چون تيرشان به سنگ خورد و از رسيدن به ولايت نوميد شدند بيعت او را شكسته و بر آن حضرت شورش كردند، تا عاقبت كارشان به همان جا ختم شد كه سرانجام هر عهدشكنى است.

(1) سپس مولايمان امام عسكرىّ عليه السّلام براى نماز خود برخاست و همراهش حضرت قائم عليه السّلام نيز بلند شدند، و من نيز از نزد آن دو بزرگوار خارج شده و در جستجوى احمد ابن اسحاق برآمدم، ناگاه او با چشمى گريان با من روبرو شد، به او گفتم: چرا تأخير كردى و چه چيز تو را به گريه انداخته؟

گفت: آن جامه اى كه مولايم مطالبه اش نمود را گم كرده ام. گفتم: مشكلى نيست، خودت به آن حضرت خبر بده.

او نيز بر امام عليه السّلام وارد شد و با چهره اى خندان بيرون آمد در حالى كه بر محمّد و أهل بيت او صلوات مى فرستاد، گفتم: چه خبر؟ گفت: آن جامه را بصورت باز و گشاده زير دو قدم مبارك مولايم ديدم كه بر آن نماز مى گزارد.

سعد گويد: بر اين مطلب حمد و ثناى الهى را بجا آورديم، و از آن روز به بعد چندين بار در منزل خدمت مولايمان رسيديم ولى آن پسر بچّه را نزد او نديديم، و چون روز

ص: 577

خداحافظى رسيد من با احمد بن اسحاق و جماعتى از شيوخ شهرمان نزد آن حضرت شرفياب شديم، و احمد بن اسحاق در برابر امام عليه السّلام ايستاده و گفت: (1) اى زاده رسول خدا، وقت رحيل و كوچ رسيده، و محنت شدّت يافته، و ما همگى از خداوند مى خواهيم تا بر جدّ بزرگوارت محمّد و بر پدرت علىّ و بر مادرت فاطمه زهرا؛ سرور زنان و بر دو آقاى بهشتى؛ عمو و پدرت، و بر تمام امامان پاك پس از آن دو؛ پدرانت و بر شخص شما و بر فرزندت صلوات فرستد، و اميدواريم كه خداوند شما را برترى بخشد و دشمنانتان را سركوب كند و اين ملاقات را آخرين ديدار ما قرار ندهد.

گويد: وقتى او اين كلمات را بر زبان راند مولايمان گريست بحدّى كه سرشك از ديدگانش جارى شد، سپس فرمود:

اى پسر اسحاق، در دعا خود را به تكلّف مينداز، زيرا تو در همين سفر به ملاقات خدا خواهى رفت! با شنيدن اين مطلب احمد بيهوش نقش بر زمين شد، و چون حالش جا آمد گفت:

تو را بخدا و به حرمت جدّت كه خرقه اى به من عطا فرماييد تا آن را كفن خود سازم،

ص: 578

آن حضرت نيز دست مباركش را به زير بساط برد و سيزده درهم بيرون آورده و فرمود: (1) اين را بگير و آن را جز براى خودت خرج نكن كه خواسته ات را از دست نخواهى داد، و خداى تعالى پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند.

سعد گفت: وقتى از خدمت آن حضرت مرخص شديم در راه بازگشت سه فرسخ مانده به شهر حلوان احمد تب كرد، و شدّت بيمارى به حدّى رسيد كه از ادامه حيات نااميد گشت، چون به شهر حلوان رسيديم و در يكى از كاروانسراهاى آن مستقر شديم احمد در پى يكى از همشهريانش كه ساكن آنجا بود فرستاد، سپس گفت: يك امشبى از نزد من بيرون رويد و مرا تنها گذاريد! ما نيز از نزدش بيرون آمديم و هر يك به خوابگاه خود رفتيم.

سعد گفت: حوالى صبح انديشه اى مرا از خواب بيدار ساخته و دو چشمم را باز كردم، ناگاه ديدم «كافور» خدمتكار امام أبو محمّد حسن عسكرىّ عليه السّلام است و مى گويد: «خدا در اين مصيبت به شما جزاى خير دهد و مصيبت شما را به خوبى جبران فرمايد ما از غسل و تكفين دوست شما فارغ شديم، پس براى دفن او از جاى برخيزيد

ص: 579

زيرا جايگاه او در نزد سرورتان از همه شما گرامى تر بود» سپس از ديدگان ما نهان شد، ما نيز با گريه و ناله و زارى بر بالينش حاضر شديم و حقّ او را ادا كرديم و از كار دفن او فارغ گشتيم، خداى او را رحمت كناد!.

(1) 342- شيخ مورد اطمينان أبو عمرو العمرى رحمه اللَّه گويد: ميان أبو غانم قزوينى و گروهى از شيعيان مشاجره اى در مورد «خلف» رخ داد، و ابن ابى غانم ذكر كرد كه أبو محمّد عليه السّلام در گذشته و هيچ جانشينى ندارد، بارى پس از آن همگى طىّ ارسال نامه اى به ناحيه مقدّسه (توسّط وكلاى آن حضرت) او را از مشاجره اى كه ميانشان رخ داده باخبر ساختند.

پس پاسخ نامه آنان به خطّ مبارك آن حضرت عليه السّلام اين گونه رسيد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم؛ خدا ما و شما را از گير و دار فتنه ها سلامت بدارد، و به ما و شما روح يقين عطا فرمايد، و تنها ما و شما را از بازگشت ناخوشايند پناه دهد، همانا ارتياب گروهى از شما در مسائل دين نزد من رسيده، كه كارشان به شكّ و ترديد در باره واليان امرشان افتاده، پس اين مطالب موجب غم و اندوه ما براى شما شد نه براى خودمان، و ما را در باره شما ناخوش داشت نه براى خودمان، چرا كه خداوند با ما است

ص: 580

و ما نيازى بجز او نداريم، و حقّ با ما است و هرگز تنهايى و خذلان ديگران ما را به هراس نيندازد، و ما ساخته و پرورش يافته و رهين منّت پروردگار خويش هستيم؛ و مردم پرورش يافته و تربيت شده مايند.

(1) آهاى! شما را چه شده كه در دام شكّ و ترديد افتاده ايد، و در حيرت و آشفتگى وارونه شده ايد؟! مگر اين آيه را نخوانده ايد كه خداى تعالى فرموده: «اى كسانى كه ايمان آورديد خدا را اطاعت كنيد و رسول را فرمان بريد و صاحبان امر را- نساء: 59»؟! مگر از احاديث و اخبارى كه از ما بشما رسيده به آنچه اكنون و در آينده براى امامان شما از گذشته و باقى آنان رخ خواهد داد وقوف نيافته ايد؟ مگر نديديد كه چگونه خداوند از زمان آدم عليه السّلام تا ظهور امام ماضى (حسن عسكرىّ) عليه السّلام براى شما سنگرهايى قرار داده تا بدانها پناه گيريد، و نشانه ها و علائمى تا بدانها راه يابيد؟ هر وقت نشانه اى غائب شد نشانه و علم ديگرى نمايان گشت، و هر گاه ستاره اى غروب نمود ستاره ديگرى طلوع كرد، پس زمانى كه خداوند او را قبض روح فرمود شما پنداشتيد كه خداوند دين خود را ابطال كرده و سبب ميان خود و خلقش را بريده، هرگز! اين گونه نبوده و نخواهد بود، تا اينكه رستاخيز بر پا شود و امر خدا ظاهر گردد در حالى كه شما خوش نداريد، و بى شكّ امام ماضى عليه السّلام سعيد و فقيد بر منهاج و جاى پاى پدرانش عليهم السّلام درگذشت،

ص: 581

و در ميان ما است وصيّت و علم او، و از اوست خلف و كسى كه جانشين او شد، و جز فرد ستمكار گنهكار فرد ديگرى در موضع او با ما منازعه نمى كند، و جز ما ادّعاى آن را نكند مگر أهل انكار و كفر باشد، و اگر ملاحظه مغلوب شدن امر خدا و آشكار گشتن سرّ الهى نبود، چنان حقّ ما براى شما ظاهر مى گرديد كه عقلهاتان حيران گردد و ترديدتان برطرف شود، ولى مشيّت خداوند بشود و هر چيزى كه در لوح محفوظ مرقوم است تحقّق خواهد يافت، پس شما هم از خدا بترسيد و تسليم ما شده و كارها را بما واگذاريد، و بدانيد كه هر خيرى از ما به مردم مى رسد، براى اطّلاع از آنچه بر شما پوشيده است اصرار مورزيد، و به چپ و راست ميل نكنيد، مقصد خود را با دوستى ما بر اساس راهى كه روشن است به سمت ما قرار دهيد، من هر آنچه لازمه نصيحت و خيرخواهى بود برايتان گفتم و خود خداوند بر من و شما شاهد است. و اگر محبّتى به شما نداشتم و صلاح شما را نظاره نمى كردم، و به جهت ترحّم و شفقت بر شما نبود، گفتگوى با شما را ترك مى گفتم، و فعلًا ما از مخاطبت با شما سرگرم ماجرايى هستيم كه گرفتار منازعه با ظالمى درشتخوى و گمراه شده ايم «1»، همو كه پيرو هوى و هوس خود، مخالف پروردگارش است

ص: 582

و ادّعاى چيزى كه متعلّق به او نيست مى كند، ظالمى است غاصب؛ منكر حقّ كسى شده كه از طرف خدا مفروض الطّاعه است.

(1) و دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله الگوى خوبى براى شما است، و در آينده فرد جاهل دست از عمل بردارد، و كافر خواهد فهميد كه عاقبت نيكوى اين منزلگاه از آن كيست.

اميدوارم خداوند از ناحيه رحمت خود ما و شما را از مواضع خطر و از بديها و آفات و امراض حفظ فرمايد، زيرا تنها او سرپرست اين امور و قادر بر آنچه مى خواهد است، و براى ما و شما ولىّ و حافظ مى باشد، و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تمام اوصيا و اوليا و مؤمنين باد، و صلوات و سلام خداوند بر محمّد و آل او باد!.

(2) 343- سعد بن عبد اللَّه گويد: احمد بن اسحاق اشعرىّ گفت: يكى از شيعيان بنزد من آمده و گفت: جعفر بن علىّ (جعفر كذّاب) نامه اى به وى نوشته و خود را امام دانسته و ادّعا كرده بود كه: امام بعد از پدرم من هستم، و علم حلال و حرام و آنچه مورد احتياج مردم است و ساير علوم همه و همه در نزد من است.

احمد بن اسحاق گفت: وقتى آن نامه را خواندم مكتوبى در اين خصوص به ناحيه

ص: 583

مقدّسه حضرت صاحب الأمر نوشته و نامه جعفر [كذّاب] را هم در جوف آن گذارده ارسال داشتم، سپس جواب آن بدين گونه از ناحيه مقدّسه حضرت صادر شد: (1) بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم خداوند تو را پاينده بدارد. مكتوب تو و نامه اى را كه در جوف آن گذارده و فرستاده بودى بمن رسيد و از تمام مضمون آن به اختلاف الفاظش و خطاهاى چندى كه در آن روى داده است؛ مطّلع گشتم! اگر بدقّت در آن مينگريستى تو نيز متوجّه برخى از آنچه من از آن نامه فهميدم مى شدى! پروردگار بى شريك و پرورش دهنده موجودات را بر نيكى و خيرى كه در باره ما نموده و فضيلتى كه به ما داده است، سپاسگزارم كه هميشه حقّ را كامل مى گرداند، و باطل را از ميان مى برد، او بر آنچه من اكنون مى گويم گواه است و در روز قيامت كه جاى ترديد نيست، وقتى در پيشگاه ذات الهى اجتماع نموديم و از آنچه ما در باره آن اختلاف داريم سؤال كرد، گواهى به صدق گفتار من خواهد داد.

آنچه مى خواهم بگويم اين است كه خداوند صاحب نامه (جعفر كذّاب) را نه بر كسى كه نامه به او نوشته؛ نه بر تو و نه بر هيچ يك از مخلوق؛ امام مفترض الطّاعه قرار نداده و اطاعت و پيمان او را بر هيچ كس لازم ندانسته است، و من بزودى مطالبى را براى شما روشن مى گردانم كه بخواست خدا بدان اكتفا كنيد.

ص: 584

(1) اى احمد بن اسحاق، خدا تو را رحمت كند، خداوند بندگانش را بيهوده نيافريده و سرنوشت آنان را مهمل نگذاشته است، بلكه ايشان را با قدرت كامله خود آفريده و به آنان چشم و گوش و دل و فكر عطا فرموده، آنگاه پيغمبران را به منظور بشارت به وعده خداوند و ترساندن آنان از نافرمانى الهى به سوى آنان فرستاد، تا ايشان را به اطاعت او وادارند و از معصيتش نهى كنند، و آنچه را از ايشان از امر خداوند و دينشان نمى دانند به آنان بفهماند. سپس بواسطه فضل و دلائل آشكار و براهين روشن و علائم غالبه كتابهايى بر آنان نازل فرمود و فرشتگان را بسوى ايشان فرستاد، تا آنان ميان خدا و پيغمبران واسطه و فرمانبر باشند.

يكى را خليل و دوست خود گرفت و آتش را بر وى گلستان كرد، و ديگرى را مخاطب خود ساخت و با وى سخن گفت و عصايش را اژدهاى آشكارى گردانيد، و ديگرى به اذن پروردگار مرده را زنده كرد و هم به اجازه او افراد لال و پيس را شفا داد.

ديگرى را منطق الطّير موهبت كرد و سلطنت بر همه چيز داد، آنگاه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را بعنوان رحمتى براى جهانيان برانگيخت و نعمت خود را با طلوع او بر مردم تمام كرد، و طومار نبوّت را با وجود مباركش مهر نمود و او را به سوى همه مردم

ص: 585

فرستاد و از راستگويى او آيات و علامات آشكار خود را ظاهر ساخت، سپس وى را در حالى كه پسنديده و نيكبخت بود قبض روح كرد. آنگاه خداوند منصب خلافت او را براى برادر و پسر عمو و جانشين و وارث او علىّ بن أبى طالب عليه السّلام و بعد از او براى جانشينان وى كه از نسل او بودند يكى پس از ديگرى قرار داد، تا دين خود را بوسيله آنان زنده گرداند و نور خود را كامل كند، و ميان آنان و برادران و اولاد عموى آنان و مردم طبقه پائين از كسان وى فرق آشكارى گذاشت تا بدان وسيله حجّت خدا از افراد عادى؛ و پيشوا از پيرو شناخته شود، زيرا خداوند امام و حجّت خود را از ارتكاب گناهان حفظ كرده و از عيبها پيراسته گردانيده و از پليديها پاكيزه نموده و از شبهات منزّه كرده است. و ايشان را خزينه دار علم و امين حكمت و محلّ سرّ خود قرار داده و با دلائل تأييد فرموده است. اگر جز اين بود مردم همه يكسان بودند، و هر بى سر و پائى دعوى «أمر اللَّه» و منصب خدايى مى كرد، و ديگر حقّ از باطل و عالم از جاهل امتياز نمى يافت، (1) اين مفسد باطل (جعفر كذّاب) كه بر خداوند دروغ بسته و ادّعاى امامت دارد؛ نمى دانم به چه چيز خود نظر داشته است؟ اگر اميد به فقه و دانائى در احكام دين خدا داشته است بخدا قسم او نمى تواند حلال را از حرام تشخيص بدهد، و ميان خطا و صواب

ص: 586

فرق بگذارد. و اگر به علم خود مى باليده، او قادر نيست كه حقّ را از باطل جدا سازد و محكم را از متشابه تشخيص دهد، و حتّى از حدود نماز و وقت آن هيچ اطّلاعى ندارد.

و اگر او به تقوا و پرهيزكارى خود اطمينان داشته، خداوند گواه است كه او چهل روز نماز واجبش را ترك كرد، به اين منظور كه با ترك نماز بتواند شعبده بازى را ياد بگيرد! شايد خبر آن به شما هم رسيده باشد. ظرفهاى شراب او را همه كس ديده است، علاوه بر اينها آثار و علائم نافرمانى وى از امر و نهى الهى، مشهور و ثابت است. و اگر ادّعاى وى مبتنى بر معجزه است، معجزه خود را بياورد نشان دهد، و اگر حجّتى دارد آن را اقامه نمايد، و چنانچه دليلى دارد ذكر كند! (1) خداوند عزّ و جلّ در قرآن فرموده: «به نام خداى بخشاينده مهربان. حاء، ميم.

فرو فرستادن اين كتاب از سوى خداى تواناى بى همتا و داناى با حكمت است. ما آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنها است نيافريديم مگر بحقّ و [تا] سرآمدى نامبرده، و كسانى كه كافر شدند از آنچه بيم داده شدند رويگردانند. بگو: مرا گوييد كه آنچه جز خدا مى خوانيد به من بنماييد كه چه چيز از اين زمين- يا كدام بخش زمين- را آفريده اند يا مگر در [آفرينش] آسمانها شركت داشته اند؟! اگر راستگوييد، براى من [دليلى از] كتابى كه پيش از اين [قرآن] آمده باشد يا بازمانده اى از دانش [پيشينيان] بياريد.

ص: 587

و كيست گمراه تر از كسى كه به جاى خدا كسى را مى خواند كه تا روز رستاخيز او را پاسخ نمى دهد و آنان از خواندن اينان بى خبرند؟ و چون مردم برانگيخته و فراهم شوند خدايان دشمن آنان باشند و پرستش ايشان را انكار كنند- احقاف: 6- 1».

اى احمد بن اسحاق، خداوند توفيقاتت را افزون كند آنچه را كه گفتم از اين زورگو (جعفر كذّاب) بپرس و او را بدين گونه امتحان كن و يك آيه قرآن را از وى بپرس كه تفسير كند، و يا از يك نماز واجبى سؤال كن تا حدود آن و واجبات آن را بيان نمايد، و بخوبى پى به ارزش او ببرى و نقص وى بر تو آشكار گردد، حساب او با خدا است، خداوند حقّ را براى اهلش حفظ كند و در جاى خود قرار دهد، بعلاوه خداوند جز در حسن و حسين عليهما السّلام، امامت را در هيچ دو برادرى قرار نداده است!. هر گاه خداوند بما اجازه دهد كه سخن بگوئيم آن وقت حقّ آشكار و باطل از ميان مى رود، و ترديد نيز در ميان شما برطرف مى شود، من راغب و مشتاق خداوند در روزگار كفايت و زيبايى صنع و ولايت اويم، و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ، و صلّى اللَّه على محمّد و آل محمّد.

(1) 344- اسحاق بن يعقوب گويد: من از محمّد بن عثمان «1» رحمه اللَّه درخواست نمودم نامه

ص: 588

مرا كه مشتمل بر پاره اى از مسائل مشكل است به ناحيه مقدّسه تقديم كند، پس از ارسال آن جوابى در پاسخ به پرسشهاى من به خطّ مبارك حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام بدين مضمون بدستم رسيد: (1) خداوند تو را هدايت كند و بر اعتقاد حقّ ثابت بدارد، امّا اينكه پرسيده بودى كه برخى از خاندان ما (سادات) و عموزادگان ما منكر وجود من هستند، پس اين را بدان كه بين خداوند و هيچ كسى قرابت و خويشى نيست، و هر كس منكر وجود من باشد از من نيست و راهى كه او مى رود راه پسر نوح است.

و امّا راهى كه عمويم جعفر و اولاد او نسبت به من پيش گرفته اند، راه برادران يوسف است.

و امّا فقّاع (آبجو) نوشيدنش حرام است ولى نوشيدن شلماب اشكالى ندارد.

و امّا اموالى كه شما بما مى رسانيد ما آن را براى پاك شدن شما از گناهان قبول مى كنيم، بنا بر اين هر كه مى خواهد بما برساند و هر كه نمى خواهد قطع كند، آنچه خداوند به ما داده است از آنچه شما مى دهيد بهتر است.

و امّا ظهور فرج، بسته بخواست خداوند است، و تعيين كنندگان وقت دروغگويند.

ص: 589

(1) و امّا كسى كه معتقد است كه حسين كشته نشده، عقيده وى كفر و تكذيب حقيقت است، و ضلالت و گمراهى مى باشد.

و امّا حوادث واقعه، در حلّ آنها به راويان احاديث ما مراجعه كنيد، كه اينان حجّت من بر شمايند و ما حجّت خدائيم.

و امّا محمّد بن عثمان عمرى، پس خداوند از او و از پدرش در قبل خشنود باشد، زيرا او فرد مورد اعتماد من است و نامه اش نامه من مى باشد.

و امّا محمّد بن علىّ بن مهزيار اهوازىّ، به همين زودى خداوند دل او را به صلاح مى كشاند، و شكّ را از او برطرف مى سازد، و امّا آن مالى را كه براى ما فرستاده اى؛ نمى تواند مورد قبول ما واقع شود، مگر اينكه از حرام پاك و پاكيزه گردد، و پول زن خواننده هم حرام است، و امّا محمّد بن شاذان بن نعيم، او مردى از شيعيان ما أهل بيت است.

و امّا أبو الخطّاب محمّد بن ابى زينب اجدع و اصحابش ملعون مى باشند، با أهل مقالات ايشان همنشين مشو، كه من از آنان بيزارم، و پدرانم نيز بيزارند.

و امّا كسانى كه اموال ما را مى گيرند، اگر چيزى از آن را براى خود حلال بدانند و بخورند، مثل اينست كه آتش خورده اند،

ص: 590

(1) و امّا خمس براى شيعيان ما مباح است و براى ايشان تا هنگام ظهور ما حلال گشته است، تا بواسطه آن ولادتشان پاك باشد و پليد نشوند.

و امّا مردمى كه از فرستادن آن اموال بنزد ما پشيمان شدند و در دين خدا شكّ كردند هر كس بخواهد آنچه بما داده به وى پس مى دهيم ما احتياجى به بخشش مردمى كه در باره ما شكّ دارند نداريم.

و امّا علّت غيبت كه واقع شده، خداوند عزّ و جلّ مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از چيزهايى مپرسيد كه اگر براى شما آشكار شود شما را بد آيد- مائده: 101»، اين را بدانيد كه هر كدام از پدران من بيعت سلطان طاغى زمان خود را بگردن داشت، ولى من زمانى كه ظهور مى كنم، بيعت هيچ يك از طاغيان روزگار را بگردن ندارم، و امّا كيفيت انتفاعى كه مردم در غيبتم از من مى برند، مانند انتفاع از آفتاب پنهان در ابرها است، من امان مردم روى زمين هستم، همان طور كه ستارگان امان أهل آسمان مى باشند پس درهاى سؤال را از امورى كه مورد لزوم نيست، ببنديد و خود را براى دانستن چيزهايى كه از شما نخواسته اند، به مشقّت نياندازيد، و براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد، زيرا

ص: 591

دعا كردن در تعجيل فرج خود فرج است. سلام بر تو اى اسحاق بن يعقوب و هر كه طريق حقّ را پيروى كند باد! (1) 345- علىّ بن احمد دلّال قمّى گويد: ميان گروهى از شيعيان اختلافى واقع شد، گروهى مى گفتند: خداوند عزّ و جلّ خلقت و روزى رساندن را به ائمّه تفويض فرمود، و گروه ديگرى معتقد بودند: اين امرى محال و ناشدنى است، بر خداوند چنين مطلبى روا و جايز نيست، زيرا آفريدن و خلقت تنها مختصّ خداوند عزّ و جلّ است و اجسام قادر به خلق اجسام نيستند، و گروه ديگرى قائل بودند: بلكه خداوند ائمّه را بر اين كار قادر ساخته و كار خلقت و روزى رساندن را بديشان تفويض فرموده، و خلاصه ميانشان در اين موضوع مخالفت شديدى رخ داد، تا اينكه يكى از ميانشان گفت: چرا مسأله را به أبو جعفر محمّد بن عثمان بازگو نمى كنيد و از آن نمى پرسيد تا حقّ را براى شما در آن آشكار و واضح كند؟! زيرا او طريق و راه به صاحب أمر است. بنا بر اين همه به أبو جعفر راضى شده و به پيشنهاد او جواب مثبت دادند، پس مطلب را در نامه اى مكتوب داشته و به او رساندند، و توقيعى به منظور ايشان از ناحيه خارج شد و نسخه اش اين گونه بود:

بتحقيق خداى تعالى همو است كه اجسام را آفريده، و روزيها را پخش كرده، زيرا او نه جسم است و نه در جسمى حلول نموده، هيچ چيزى مانند او نيست و اوست شنواى بصير.

ص: 592

و امّا ائمّه عليهم السّلام، از خداوند درخواست آفريدن مى كنند و خداوند نيز مى آفريند، و درخواست رزق و روزى مى كنند پس خداوند روزى مى رساند، اينها را همه از جهت ايجاب درخواست و بزرگداشت حقّ ايشان كند.

(1) 346- شيخ صدوق ابن بابويه از محمّد بن إبراهيم طالقانى نقل مى كند كه گفت: من با گروهى كه علىّ بن عيسى قصرى يكى از ايشان بود نزد شيخ ابو القاسم حسين بن- روح «1» رضى اللَّه عنه بودم كه مردى برخاسته و به او گفت: من قصد دارم در باره مطلبى از شما پرسشى كنم، او گفت: از هر چه خواهى بپرس.

گفت: بفرماييد آيا حسين بن علىّ عليهما السّلام ولىّ خدا بود؟ گفت: آرى.

پرسيد: بفرماييد مگر قاتل او- لعنه اللَّه- دشمن خدا نبود؟ گفت: آرى.

پرسيد: آيا جايز است كه خداوند عزّ و جلّ دشمن خود را بر دوستش مسلّط سازد؟

گفت: به جوابى كه مى دهم خوب گوش فراده، اين را بدان كه خداى تعالى نه

ص: 593

با مشاهده عيانى به مردم خطاب نمى كند و نه با مشافهه با ايشان سخن مى گويد، بلكه خداوند عزّ و جلّ رسولانى از جنس خودشان بر ايشان مبعوث مى فرمايد كه همچون ايشان بشرند و اگر رسولانى از غير صنف و صورتشان مبعوث مى كرد از ايشان مى رميدند و كلامشان را نمى پذيرفتند و چون پيامبران به نزد آنان آمدند و از جنس آنان بودند طعام مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند، گفتند: شما بشرى مانند ما هستيد و كلام شما را نمى پذيريم مگر آنكه معجزه اى بياوريد كه ما از آوردن مثل آن عاجز باشيم آنگاه خواهيم دانست كه شما را به كارى اختصاص داده اند كه ما بر انجام آن توانا نيستيم، آنگاه خداى تعالى براى آنان معجزاتى قرار داد كه خلايق از انجام آن ناتوان بودند، (1) يكى از آنان پس از انذار و بر طرف ساختن عذر و بهانه طوفان آورد و جميع طاغيان و متمرّدان غرق شدند، و ديگرى را در آتش افكندند و آتش بر او سرد و سلامت شد، و براى ديگرى از سنگ سخت ناقه بيرون آورد و از پستانش شير جارى ساخت، و براى ديگرى دريا را شكافت و از سنگ چشمه ها جارى ساخت و عصاى خشك

ص: 594

او را اژدهايى قرار داد كه سحر آنان را بلعيد، (1) و ديگرى كور و پيس را شفا داد و مردگان را به اذن خداوند زنده كرد و به مردم خبر داد كه در خانه هايشان چه مى خورند و چه ذخيره مى كنند، و براى ديگرى شقّ القمر شد و چهار پايانى مثل شتر و گرگ و غير ذلك با وى سخن گفتند.

و چون اين كارها را كردند و مردم امّتشان در كار آنان عاجز شدند و نتوانستند كارى مانند ايشان انجام دهند خداى تعالى پيامبران را با اين قدرت و معجزات از روى لطف و از سر حكمت گاهى غالب و گاهى مغلوب و زمانى قاهر و زمانى ديگر مقهور ساخت، و اگر آنان را در جميع احوال غالب و قاهر قرار مى داد و مبتلا و خوار نمى ساخت مردم آنان را به جاى خداى تعالى مى پرستيدند و فضيلت صبرشان در برابر بلا و محنت و امتحان شناخته نمى شد ولى خداى تعالى احوال آنان را در اين باره احوال سايرين قرار داد تا در حال محنت و آشوب صابر و به هنگام عافيت و پيروزى بر دشمن شاكر و در جميع احوالشان متواضع باشند، نه گردن فراز و متكبّر، و چنين كرد تا بندگان بدانند پيامبران نيز خدايى

ص: 595

دارند كه خالق و مدبّر آنهاست و او را بپرستند و از رسولان او اطاعت نمايند و حجّت خدا ثابت و تمام گردد بر كسى كه در باره آنان از حدّ درگذرد و براى آنان ادّعاى ربوبيّت كند يا عناد و مخالفت و عصيان ورزد و منكر تعاليم و دستورات رسولان و انبياء گردد، و «تا آن كه [به گمراهى] هلاك مى شود به حجّتى روشن هلاك شود و آن كه [به هدايت] زنده مى ماند به حجّتى روشن زنده بماند- انفال: 42».

محمّد بن إبراهيم بن اسحاق رضى اللَّه عنه گويد: فرداى آن روز نزد شيخ أبو القاسم ابن روح بازگشتم و در دل مى گفتم: آيا فكر نمى كنى آنچه ديروز گفته از پيش خود گفته باشد؟ در همين افكار بودم كه شيخ ابتدا به كلام كرده و گفت: اى محمّد بن إبراهيم، چنانچه از آسمان بر زمين فرو افتم و پرندگان مرا بربايند و يا طوفان مرا در درّه عميقى افكند نزد من بسيار محبوبتر است تا در دين خداوند به رأى و نظر خود يا از پيش خود سخنى گويم، بلكه كلام من برگرفته از اصل و مسموع از حضرت حجّت صلوات اللَّه و سلامه عليه است.

(1) 347- و از جمله توقيعاتى كه از جانب حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام در ردّ غلات خارج شده نامه اى است كه در پاسخ محمّد بن علىّ بن هلال كرخى داده اند:

ص: 596

اى محمّد بن علىّ، خداوند بسى برتر از آن چيزهايى است كه او را وصف مى كنند، پاك و منزّه است و به حمد شايسته، ما هرگز شريكان او در علم نيستيم و نه در قدرت و نيرويش، بلكه هيچ كس جز او از غيب خبردار نيست، همچنان كه در كتاب محكم خود فرموده: «بگو جز خدا هيچ يك از أهل آسمان و زمين از غيب خبر ندارند- نمل: 65».

و من و تمام اجداد نخستينم: حضرات آدم و نوح و إبراهيم و موسى و غير انبياى ايشان، و از آخرين؛ محمّد رسول خدا و علىّ بن أبى طالب و جز آن دو از امامان گذشته- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- تا آخر عمرم و پايان روزگار همه و همه بندگان خداوند عزّ و جلّ مى باشيم، خداوند عزّ و جلّ مى فرمايد: «و هر كه از ياد كرد و ذكر و پند من روى بگرداند پس معيشت و زيستنى تنگ دارد و روز رستاخيز او را نابينا برانگيزم. گويد:

پروردگارا! چرا مرا نابينا برانگيختى و حال آنكه بينا بودم؟! گويد: بدين گونه [امروز كور محشور شدى زيرا] آيات ما به تو رسيد و تو آنها را به فراموشى سپردى و همچنان امروز فراموش مى شوى- طه: 126- 124».

اى محمّد بن علىّ، افرادى احمق و جاهل از شيعيان و گروهى كه مذهبشان به اندازه بال مگسى ارزش ندارد خاطرم را آزرده اند!.

ص: 597

(1) پس من خداوند لا شريك را به گواهى مى گيريم و تنها همان شهادت كافى است، و نيز رسول او محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و تمام ملائكه و انبياء و اولياء را به شهادت مى گيريم.

و نيز تو را و تمام كسانى كه نامه ام را استماع خواهند كرد كه من در پيشگاه خدا و رسول او از تمام كسانى كه معتقدند ما غيب را مى دانيم يا در ملك خدا مشاركت داريم و جايگاه ما را در مكانى جز آن محلّى كه مورد رضايت خدا بوده و براى همان خلق فرموده قرار دهد يا از مواردى كه برايت تفسير كردم و در ابتداى نامه آشكار نمودم تعدّى و تجاوز كند از تمام آنها همه و همه ابراز بيزارى و برائت مى كنم!!.

و تمام شما را به گواهى مى گيرم هر كسى را كه من از او اظهار برائت مى كنم بى شكّ خداوند و ملائكه و رسولان و اولياء همگى از او بيزارند. و من توقيع در اين نامه را بصورت امانت بر گرده تو و هر كه آن را استماع نمايد نهادم كه آن را از احدى از شيعيان و موالى ما كتمان و پنهان مسازد، تا اين مطالب بر تمامى آنان آشكار و ظاهر گردد، شايد خداوند عزّ و جلّ از ايشان جبران فرموده و آنان به دين حقّ مراجعت كنند، و از راهى كه آخرش را نمى دانند و به آن نخواهند رسيد باز ايستند، پس هر كه نامه مرا فهميد و دريافت و از آنچه امر و نهى ساختم بازنگشت، اين چنين كسى شايسته لعن خداوند و آن بندگان

ص: 598

صالحى كه برايت گفتم گردد.

(1) 348- أصحاب براى ما نقل كرده اند كه أبو محمّد حسن شريعى ابتدا از أصحاب امام هادى سپس امام حسن عسكرىّ عليهما السّلام بود، و او نخستين فردى بود كه ادّعاى مقامى نمود كه خداوند براى او از جانب صاحب الزّمان قرار نداده و شايسته آنهم نبود، و چيزهايى به آنان نسبت داد كه شايسته مقام والاى آنان نبود و آنان از آن بيزار بودند، سپس مطالبى از كفر و الحاد از او ظاهر و آشكار گشت.

و همچنين محمّد بن نصير نميرى ابتدا از أصحاب امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بود، و پس از فوت آن حضرت ادّعاى نيابت صاحب الزّمان را نمود، و خداوند به جهت الحاد و غلوّ و عقيده تناسخى كه از او ظاهر شد وى را رسوا و مفتضح فرمود، و او مدّعى شده كه پيغمبر است و امام هادى عليه السّلام او را فرستاده است، و معتقد به خدائى امام هادى عليه السّلام بود، و نزديكى با محارم را جايز و مباح مى دانست.

و همچنين از افراد غالى يكى: احمد بن هلال كرخى است، او قبلًا از جمله أصحاب امام هادى عليه السّلام بود، سپس از عقيده اش تغيير يافته و منكر نيابت أبو جعفر محمّد بن عثمان شد،

ص: 599

در پى اين حركت توقيعى از صاحب الأمر مبتنى بر لعن و برائت او در ميان افراد ديگرى كه لعن شده بودند؛ صادر شد.

(1) و همچنين بود أبو طاهر محمّد بن علىّ بن بلال، و حسين بن منصور حلّاج، و محمّد بن- على شلمغانى معروف به ابن ابى العزاقر- لعنهم اللَّه-، براى تمام اينان توقيعى بر لعن و برائت از همه آنان بدست شيخ أبو القاسم حسين بن روح رحمه اللَّه بدين مضمون صادر شد:

«خداوند عمر تو را طولانى گرداند و همه خوبيها را بتو بشناساند، و سرانجام تو را به نيكى كامل گرداند و سعادت تو را پيوسته كند به كسانى كه به ديانت آنان اطمينان دارى اعلام كن كه محمّد بن علىّ معروف به شلمغانى خداوند در عذاب وى تعجيل نموده و ديگر مهلت به او نمى دهد، چه او از دين اسلام برگشته و از آن جدا شده و ملحد گرديده و چيزهايى ادّعا كرد كه موجب كفر به خالق متعال شد، و بخدا دروغ و بهتان بست و گناه بزرگى نمود، آنان كه از خداوند برگشتند سخت گمراه و از رحمت خدا دور شده اند و زيانى بس آشكار بردند.

ما از طرف خدا و رسول صلوات و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد از او بيزارى جسته

ص: 600

و او را لعنت مى كنيم، در ظاهر و باطن و پنهان و آشكار و در هر وقت و هر حال و لعنت خدا بر كسى كه از وى پيروى و تبعيّت كند و بعد از صدور اين توقيع ما، باز در دوستى او ثابت بماند، و مردم را از اين موضع مطّلع گردان- خدا شما را دوست بدارد-: ما در پرهيز و حذر از او همان رفتار را داريم كه با افراد همانند گذشته او داشتيم مانند: شريعى، نميرى، هلالى و بلالى، و ديگر از ايشان، و بعد از او ما عادت خدا را نيك دانسته و مى دانيم و به او اعتماد مى كنيم و از وى يارى مى جوئيم و در همه امور، او براى ما كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است».

«ابواب مرضىّ، و سفيران ممدوح در زمان غيبت»

«ابواب مرضىّ، و سفيران ممدوح در زمان غيبت»

(1) پس نخستين ايشان شيخ مورد اعتماد أبو عمرو عثمان بن سعيد عمرى است، ابتدا منصوب از طرف امام هادى عليه السّلام، سپس از طرف فرزندش امام حسن عسكرىّ عليه السّلام بود، و تا زمان حيات آن دو امام عليهما السّلام متولّى امور ايشان بود، سپس بعد از آن دو كمر به خدمت صاحب الزّمان عليه السّلام بست و همه توقيعات و پاسخ مسائل تماماً توسّط او خارج ميشد.

پس هنگامى كه وفات يافت، فرزندش أبو جعفر محمّد بن عثمان جاى او را گرفت و در تمام امور مسئوليت پدر را ادامه داد.

ص: 601

پس از وفات او؛ أبو القاسم حسين بن روح از بنى نوبخت عهده دار اين مسئوليت گرديد، بعد از وفات او؛ أبو الحسن علىّ بن محمّد سمرىّ جانشين او شد، و انتصاب مقام نيابت تنها به نصّ صريح خود صاحب الزّمان عليه السّلام و امضاى نايب سابق صورت مى گرفت، و شيعيان سخن او را تنها با انجام معجزه اى مى پذيرفتند كه بدست هر كدامشان از جانب حضرت صاحب الأمر عليه السّلام جارى مى گشت، كه آن دلالت بر راستى و صدق گفتار او و صحّت بابيّت او نمايد، پس زمانى كه بانگ رحيل أبو الحسن سمرىّ (آخرين نايب) زده شد و اوان مرگش فرا رسيد از او پرسيدند: به چه كسى وصيّت مى كنى؟ پس توقيعى را براى آنان خارج ساخت كه نسخه آن چنين است: (1) 349- بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم؛ اى علىّ بن محمّد سمرىّ! خداوند اجر برادرانت را در عزاى تو عظيم گرداند كه تو ظرف شش روز آينده خواهى مرد، پس خود را براى مرگ مهيّا كن و به احدى وصيّت مكن كه پس از وفات تو قائم مقام تو شود كه غيبت تامّه واقع شده و ظهورى نيست مگر پس از اذن خداى تعالى و آن پس از مدّتى طولانى و قساوت دلها و پر شدن زمين از ستم واقع خواهد شد.

ص: 602

و به زودى كسانى نزد شيعيان من آيند و ادّعاى مشاهده كنند، بدانيد هر كه پيش از خروج سفيانى و صيحه آسمانى ادّعاى رؤيت و مشاهده كند دروغگوى مفترى است، و لا حول و لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ العليّ العظيم.

پس؛ از آن توقيع استنساخ كردند و از نزد او خارج شدند، و چون روز ششم فرا رسيد نزد او بازگشته و او را در حال احتضار بود، يكى از مردمان پرسيد: وصىّ تو پس از شما كيست؟

گفت: خداوند را امرى است كه خود او رساننده آن است، و فوت كرد.

پس اين آخرين كلامى بود كه از او شنيده شد- رضى اللَّه عنه و أرضاه-!.

ص: 603

«مقدارى از فرمايشات امام زمان عليه السّلام در مورد مسائل فقهى و غير آن» «در توقيعاتى كه توسّط نوّاب چهارگانه و غير ايشان از او صادر شده»

«مقدارى از فرمايشات امام زمان عليه السّلام در مورد مسائل فقهى و غير آن» «در توقيعاتى كه توسّط نوّاب چهارگانه و غير ايشان از او صادر شده»

(1) 350- محمّد بن يعقوب كلينىّ در حديثى مرفوع از زهرىّ نقل مى كند كه گفت: من در پى اين امر (مشاهده حضرت صاحب) جستجوى بسيار نمودم بطورى كه در اين راه ثروت قابل توجّهى از دستم رفت، و در آخر كمر به خدمت و لزوم «عمرى» بسته و نزد او رفتم، پس از چندى از او سراغ امام زمان عليه السّلام را گرفتم.

گفت: وصول به آن ممكن نيست، پس من خاضعانه درخواستم را تكرار نمودم، او نيز به من گفت: فردا صبح پيش از ديگران نزد من بيا.

من نيز فردا بر عهد خود وفا كردم، ديدم او بهمراه جوانى با چهره اى زيبا و رايحه اى دل انگيز نزد من مى آيد، در آستين او چيزى شبيه تاجران بود، چون نظر بر او انداختم به عمرى نزديك شدم، پس با اشاره او متوجّه آن جوان شده و از او هر چه پرسيدم مرا پاسخ گفت: سپس حركت نمود تا داخل سرا شود؛ سرائى كه هيچ اعتنايى بدان نمى شد.

ص: 604

عمرى گفت: اگر پرسشى دارى بپرس چون پس از اين ديگر او را نخواهى ديد! من پيش رفتم كه بپرسم، ولى او گوش نداد و داخل سرا شده و جز اين كلمات چيز ديگرى به من نگفت:

ملعون است ملعون است هر كه نماز عشاء را تا پر شدن ستارگان آسمان به تأخير اندازد! ملعون است ملعون است هر كه نماز صبح خود را تا برطرف شدن ستارگان به تأخير اندازد! اين مطالب را گفت و داخل سرا شد.

(1) 351- محمّد بن جعفر اسدىّ گويد: در ضمن پاسخ مسائلى كه من از حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام پرسيده بودم و محمّد بن عثمان براى من فرستاد، مرقوم بود كه:

و امّا آنچه پرسيدى از نماز خواندن هنگام طلوع و غروب آفتاب، اگر مطلب چنان باشد كه مى گويند آفتاب از ميان دو شاخ شيطان طلوع مى كند و در همان جا هم غروب مى كند، هيچ عملى بهتر از نماز؛ بينى شيطان را به خاك نمى مالد، پس نماز بخوان و بينى شيطان را به خاك بمال.

ص: 605

(1) امّا اينكه پرسيده اى اگر كسى ملكى را وقف ناحيه ما كند يا براى ما قرار دهد، اگر صاحبش محتاج به آن شد مى تواند در آن تصرّف كند يا نه؟ جواب اين است كه اگر آن ملك وقف شده هنوز تسليم متولّى نشده، صاحب ملك اختيار دارد كه امضاء خود را پس گرفته و آن را باطل و تملّك نمايد ولى اگر تسليم متولّى وقف شده، صاحب ملك نمى تواند در آن تصرّف كند، خواه محتاج به آن يا بى نياز از آن باشد.

و امّا اينكه پرسيده اى كسانى در اموال ما كه در دست آنها است، بدون اجازه ما تصرّف مى كنند و استفاده آن را براى خود حلال مى دانند، هر كس اين كار را بكند ملعون است، و ما روز قيامت از وى بازخواست مى كنيم، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: «هر كس آنچه را كه نزد عترت من حرام است حلال بداند، بر زبان هر پيغمبرى ملعون است» پس هر كس حقّ ما را تضييع كند از جمله ستمگران محسوب است و مشمول لعنت پروردگار خواهد بود چنان كه خداوند خود فرموده: «هان كه لعنت خدا بر ستمكاران باد!- هود: 18».

و امّا آن پرسشى كه از امر كودكى كه پس از ختنه كردن دوباره بر آن پوست برويد، آيا واجب است ديگر بار ختنه شود؟ آرى واجب است آن پوست بريده شود، زيرا زمين از بول فرد ختنه نشده تا چهل صباح ناله مى كند.

ص: 606

(1) و امّا اينكه پرسيده اى شخصى نماز مى گزارد و آتش و تصوير و چراغ مقابل وى قرار دارد، آيا نمازش صحيح است يا نه؟ و مردم پيش از تو در اين خصوص اختلاف داشته اند، جواب اينست كه اگر نمازگزار از اولاد بت پرستان و آتش پرستان نباشد، جايز است ولى اگر از اولاد بت پرستان باشد، جايز نيست روبروى آنها نماز بگزارد.

و امّا اينكه پرسيده اى مزارعى در ناحيه شما وقف ما شده، آيا جايز است كسى آن را آباد كند و بعد از كسر مخارجى كه برداشته بقيّه مداخل آن را به ناحيه ما بفرستد، و اين كار را به حساب ثواب بردن و تقرّب به سوى ما متحمّل شود؟ جواب اين است كه هيچ كس حقّ ندارد در مال كسى بدون اجازه صاحب تصرّف كند، پس چگونه جايز است كسى در مال ما تصرّف بكند؟ هر كس بدون اجازه ما اين كار را بكند، آنچه را كه بر وى حرام بوده حلال دانسته، و هر كس بدون اجازه چيزى از اموال ما را بخورد مثل اينست كه آتش در دل خود نهاده است و بزودى به آتش جهنّم درافتد.

و امّا اينكه از حال كسى پرسيدى كه مزرعه اى را وقف ناحيه ما نمايد و آن را به سرپرستى تسليم نمايد كه از آن حفاظت كرده و آن را آباد سازد و از درآمدش هزينه هاى

ص: 607

خود را بپردازد و باقى آن را به ناحيه ما بفرستد؟ آرى اين كار براى كسى كه صاحب مزرعه وى را سرپرست آن كار نمايد جائز است ولى براى ديگران روا و جايز نيست.

و امّا اينكه پرسيده اى عابرى از جنب درختان ميوه دار وقفى ما عبور مى كند و از آنها مى خورد كه آيا جايز است؟ جواب اين است كه خوردن آن حلال و بردنش حرام است.

(1) 352- باز محمّد بن جعفر اسدىّ گويد: توقيعى از جانب شيخ أبو جعفر عمرى قدّس سرّه ابتداء و بى هيچ پرسشى چنين صادر گرديد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسى باد كه درهمى از مال ما را بر خود حلال شمارد.

أسدىّ گويد: به دلم خطور كرد كه اين توقيع در باره فردى است كه درهمى از اموال ناحيه را بر خود حلال شمارد، نه كسى كه از اموال ناحيه مى خورد ولى آن را بر خود حلال نمى شمارد و با خود گفتم: آن مطلب در باره كسانى است كه حرامى را حلال شمارند و برترى امام عليه السّلام بر ديگران در اين باب چيست؟

گويد: سوگند به خداوندى كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به عنوان پيامبر و بشير فرستاد

ص: 608

ديگر بار به آن توقيع نظر انداخته و ديدم آن توقيع بنا بر آنچه در دلم خطور نموده بود تغيير يافته و چنين شده است:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، لعنت خداوند و ملائكه و همه مردم بر كسى باد كه درهمى از مال ما را به حرام بخورد.

شيخ صدوق ابن بابويه گويد: «در خبرى كه روايت شده، دائر بر اينكه هر كس روزه روزى از ماه رمضان را عمداً بشكند، سه كفّاره بر ذمّه اش تعلّق مى گيرد، پس من به مقتضاى آن در باره كسى فتوى مى دهم كه روزه خود را به وسيله جماعى حرام بر او، يا طعامى حرام بر او شكسته باشد. زيرا فحواى اين فتوى را در روايت أبو الحسين اسدىّ رضى اللَّه عنه در آنچه از طرف شيخ أبو جعفر، محمّد بن عثمان عمرى قدّس سرّه به او رسيده است موجود است.

(1) 353- عبد اللَّه بن جعفر حميرىّ گويد: توقيعى به شيخ أبو جعفر محمّد بن عثمان عمرى در تسليت مرگ پدرش- رضي اللَّه عنهما- صادر شد و در قسمتى از آن آمده بود:

إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، ما همه تسليم فرمان او و راضى به قضاى اوئيم، پدرت به

ص: 609

نيكويى زندگى كرد و پسنديده درگذشت، خداوند نيز او را مشمول رحمت خود ساخت و به اوليا و موالى خود ملحق ساخت، او پيوسته در امر ايشان عليهم السّلام كوشا بود و در آنچه موجب تقرّب به خداوند مى شد تلاش مى كرد، خداوند رويش را خرّم سازد و او را از لغزش حفظ فرمايد!.

و در قسمتى ديگرى از توقيع آمده بود:

خداوند پاداش خيرت دهد و اين عزا را بر تو نيكو گرداند، تو سوگوار شدى و ما نيز سوگواريم، جدايى او تو را نگران ساخت ما نيز نگران شديم، پس اميدوارم او را در جايگاهش خرّم و شادان سازد و از كمال سعادت او اين بود كه فرزندى چون تو بدو ارزانى داشته كه جانشين و قائم مقام وى باشد، و برايش طلب رحمت كند و من مى گويم:

الحمد للَّه، زيرا نفوس پاك و پاكيزه به مكان خود و آنچه براى تو و نزد تو قرار داده است مى باشد، خدا تو را يارى فرمايد و توانمند سازد و پشتيبانت باشد و تو را توفيق دهاد، و برايت ولىّ و نگاهبان و رعايت كننده و كافى باشد!.

(1) 354- و از جمله توقيعاتى كه در پاسخ به مسائل فقهى از جانب حضرت صاحب العصر و الزّمان عليه السّلام خارج شد پرسشهايى بود كه محمّد بن عبد اللَّه بن جعفر حميرىّ طىّ ارسال نامه اى از او پرسيد و آن اين بود:

ص: 610

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، خدا عمر مباركت را طولانى گرداند و بر دوام عزّت و تأييدات و سعادت و سلامتى حضرتت بيافزايد، و نعمتهاى خود را بر وجود مباركت افزايش بخشد، و احسان و مواهب و فضل خود را نسبت به شخص شما زياد نمايد و مرا در هر پيش آمد سوئى فداى شما گرداند، و پيش از شما بميراند، مردم مشتاق رسيدن به درجاتى هستند، من نيك مى دانم هر كه را شما پذيرا شويد قابل است و آن را كه از خود دور سازيد فرومايه و پست است، بدبخت كسى كه رانده شما باشد، من به خدا پناه مى برم كه رانده درگاه وجود مباركت باشم. خدا شما را تأييد فرمايد، جماعتى در شهر ما هستند كه در شهرت و شخصيت با هم برابرند و هر كدام مقام و موقعيت خود را لازم مى شمارد، چندى پيش توقيع حضرتت نزد گروهى از اينان رسيد كه به آنان فرموده بودى به «ص» كمك كنند.

(1) و در آن توقيع نام علىّ بن محمّد بن حسين بن ملك معروف به «ملك بادوكه» داماد مرحوم «ص» ميان اسامى ايشان نبود، و او بدين خاطر اندوهناك شده و از من خواسته كه مراتب اندوه او را به عرض مقدّست برسانم كه چنانچه حذف نام او بخاطر گناهى بوده كه از او سر زده، بداند تا از آن گناه توبه كند و اگر جز آن بوده با اعلام آن؛ موجبات تسكين خاطرش را ان شاء اللَّه فراهم آوريد.

ص: 611

توقيع: ما فقط پاسخ افرادى را داديم كه با ما مكاتبه كرده بودند.

خداوند بر عزّت شما بيافزايد، مرا عادت به آنچنان تفضّلى داده ايد كه تنها مختصّ رفتار شما است كه مرا مورد لطف خود قرار دهيد. و نزد شما- خدا عزيزت بدارد!- فقهائى هستند «1» كه من نيازمند پرسشهايى هستم كه براى من از ايشان بفرمائيد:

و روايتى است از عالم «2» عليه السّلام كه براى ما نقل شده: از آن حضرت پرسيدند اگر امام جماعتى در حين اقامه نماز درگذشت؛ مأمومين چه كنند؟

و آن حضرت در پاسخ فرموده: او را به عقب مى كشند و يكى از مأمومين بجاى او ايستاده و نماز را تمام مى كند و آنكه او را لمس كرده بايد غسل كند (غسل ميّت).

(1) توقيع: كسى كه جسد را به كنارى كشيده فقط بايد دستهايش را بشويد، و اگر حادثه در حدّ مرگ نبود كه موجب قطع نماز گردد نمازش را بر مأمومين تمام كند.

و از عالم عليه السّلام روايت است فرموده: «هر كه جسد مرده اى را با داشتن حرارت لمس كند فقط دستانش را بشويد، و در صورت سرد شدن بدن ميّت بايد غسل كند»، و اين

ص: 612

امام جماعت در اين حالت داراى حرارت است و همان گونه كه گفته شد عمل مى شود، (1) [سؤال:] اگر آن فرد جسد ميّت را بنوعى با لباسش به كنارى بكشد بطورى كه آن را لمس نكند چگونه غسل بر او واجب مى گردد؟

توقيع: در اين صورت فقط شستن دستها بر او واجب است.

سؤال از نماز جعفر طيّار: اگر در اداى تسبيحات در قيام يا قعود يا ركوع يا سجود [در تعداد آن] دچار سهو شده و آن را در قسمتهاى ديگر همين نماز بگويد آيا لازم است تسبيحات فوت شده در آن حالت را اعاده كند يا نمازش را تمام نمايد؟

توقيع: هر گاه در اين گونه موارد دچار سهو شد سپس در حالت ديگرى بخاطرش آمد در همان جا قضاى آن را بجا آورد.

[سؤال] در مورد زنان: زنى همسرش فوت نموده آيا اجازه دارد در تشييع جنازه همسرش از منزل خارج شود؟ (به جهت رعايت عدّه وفات) توقيع: آرى براى اداى آن مراسم خارج شود.

[سؤال:] آيا آن زن مى تواند در دوران عدّه وفات به زيارت قبر همسرش برود؟

ص: 613

(1) توقيع: به زيارت قبر همسرش برود ولى شب را در جايى نماند.

[سؤال:] آيا مى تواند براى زنده كردن حقّى از منزل خارج شود يا تا زمانى كه دوران عدّه را مى گذراند خارج نشود؟

توقيع: اگر مسأله اى حقوقى بود برود و آن را ادا كند، و اگر حاجتى داشت و بر انجام آن كسى را نداشت مى تواند خارج شود تا آن را ادا نمايد، ولى شب را در جايى نماند.

در ثواب قرائت سور قرآنى در نمازهاى واجب و غير آن از عالم عليه السّلام نقل است فرموده: «شگفتا بر كسى كه در نمازش سوره قدر را نمى خواند چگونه نمازش مقبول است؟». و نيز روايت است: «نمازى كه در آن سوره توحيد خوانده نشده به كمال نرسيده».

و روايت است: هر كه در نماز فريضه اش سوره «همزه» را قرائت كند به اندازه تمام دنيا پاداش گيرد»، [سؤال:] آيا جايز است سوره همزه را در نماز بخواند و سوره هاى ديگرى كه ياد كردم را رها كند، با اينكه براى ما روايت شده كه: «هيچ نمازى جز به قرائت آن دو (قدر و توحيد) نه پذيرفته است و نه بكمال رسيده»؟.

توقيع: ثواب سوره ها همان است كه روايت شده، و هر گاه قرائت سوره اى كه

ص: 614

داراى ثواب است را ترك كرده و بجاى آن يكى از دو سوره توحيد و قدر را به سبب فضل آن دو قرائت كند هم ثواب آن قرائت را دريافت دارد و هم ثواب سوره اى كه ترك گفته، و قرائت غير آن دو سوره نيز جايز است و نمازش تمام مى باشد، ولى در اين مورد فضل و استحباب را ترك گفته است.

(1) [سؤال:] و از وداع ماه رمضان: چه زمانى است؟ كه أصحاب ما در اين مورد دچار اختلاف شده اند، يكى مى گويد: در آخرين شب خوانده مى شود، و ديگرى مى گويد:

در آخرين روز آن وقتى هلال ماه رؤيت مى شود؟

توقيع: اعمال ماه رمضان در شبهاى آن انجام مى گردد، و [دعاى] وداع در شب آخر آن صورت مى پذيرد، پس اگر از كم و كاستى ماه بيم داشت آن را در دو شب بخواند.

[سؤال:] و از اين آيات: «كه هر آينه اين [قرآن] گفتار فرستاده اى بزرگوار است» آيا مراد از فرستاده؛ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است؟ «نيرومندى كه نزد خداوند عرش، گرامى و داراى مكانت و منزلت است» منظور از اين نيرومندى چيست؟ «در آنجا فرمانروا و امين است- تكوير: 19 تا 21»؟ مراد از اين فرمانبرى چيست و آن كجاست؟

براى اين مسأله هيچ جوابى خارج نشد.

ص: 615

به عرض شما- خدا بواسطه تفضّلت بر من عزيزت بدارد- مى رسانم كه يكى از فقيهان مورد وثوق شما از من در باره اين مسائل پرسش كرد و من نيز از سر انعام بدو پاسخ گفتم، همراه با مطلبى كه در باره علىّ بن محمّد بن حسين بن ملك پيش از اين برايم شرح دادى براى او نيز در حدّى كه آرام گيرد گفتم، و آن را از نعمات الهى نزد خود بحساب آورد، حال تفضّل فرموده و دعايى جامع براى دنيا و آخرت براى من و تمامى برادرانم بفرماييد كه با انجام آن به خواست خداوند پاداش گيريم.

توقيع: خداوند خير دنيا و آخرت را براى تو و برادرانت فراهم فرمايد!.

(1) 355- نامه ديگر محمّد بن عبد اللَّه حميرىّ به آن حضرت عليه السّلام همانند آن:

به عرض مى رسد- خدا عزّتت را تداوم بخشد- در نامه من نظرى انداخته و در هموار ساختن آن تفضّل فرماييد تا آن را همچون نعمات و احسان ديگر شما بر خود بيافزايم، خدا عزّتت را تداوم بخشد! در حال من نياز دارم تا برايم از يكى از فقيهان بپرسى «1»: اگر نمازگزار در تشهّد ركعت دوم براى ركعت سوم برخيزد آيا گفتن تكبير واجب است؟ زيرا

ص: 616

يكى از أصحاب معتقد است كه گفتن آن واجب نيست، و همان گفتن «بحول اللَّه و بقوّته أقوم و أقعد» كفايت مى كند؟ (1) جواب: در اين مورد دو حديث موجود است:

يكى از آنها: از حالتى به حالت ديگر انتقال يافت بايد تكبير بگويد.

و حديث ديگر: «هر گاه نمازگزار سر خود را از سجده دوم برداشته و تكبير گفت و جلوس نمود سپس برخاست، در اين قيام پس از نشستن هيچ تكبيرى بر او نيست، و همچنين است تشهّد أوّل نيز همين گونه است»، و در اين مورد به هر كدام از آن دو حديث از جهت تسليم عمل نمودى درست است.

و [سؤال] از نگين مسى: آيا خواندن نماز با انگشتر جنس آن جايز است؟

جواب: نماز با آن براى نمازگزار مكروه است و نيز در آن اطلاق دارد و عمل مكروه است.

و [سؤال:] از مردى كه حيوانى قربانى (هدى) براى مرد غايبى خريدارى نموده، و از او خواسته تا آن را در منى سر ببرد، ولى آن مرد هنگام سربريدن حيوان در منى نام فرد غايب را فراموش مى كند و آن حيوان را نحر مى كند، و پس از آن بخاطر مى آورد، آيا اين قربانى از آن مرد كفايت مى كند يا نه؟

ص: 617

جواب: مانعى ندارد، و آن قربانى براى فرد غائب كفايت مى كند.

(1) [سؤال:] و نزد ما بافندگانى مجوسى هستند، كه ميته مى خورند و از جنابت غسل نمى كنند، و لباسهايى را براى ما مى بافند، آيا اقامه نماز در آن لباسها پيش از شستشو جايز است؟

جواب: هيچ عيبى در اقامه نماز در آنها نيست.

[سؤال:] و از نمازگزارى كه در تاريكى شب مشغول نماز شب است، ناگاه سجّاده اش غلط مى خورد و پيشانى بر پلاس (گونى) يا چرم مى نهد، و هنگامى كه سر از سجده برمى دارد سجّاده را مى يابد، آيا سجده اش را اعاده كند يا نه؟

جواب: تا وقتى كه صاف ننشسته مانعى ندارد به جستجوى مهر خود بگردد.

[سؤال:] از فردى كه در احرام بسر برده و سايه بان را كنار مى زند آيا بايد چوب هودج و كنيسه و دو طرفش را كنار بزند يا نه؟

جواب: مانعى بر او در ترك كنار زدن چوب نيست.

[سؤال:] و از محرمى كه از باران چترى از چرم يا غير آن براى پيشگيرى از خيس

ص: 618

شدن جامه و اثاثيه اش در محمل بر سرش مى گيرد، آيا اين كار جايز است؟ (1) جواب: اگر اين عمل را در راه داخل محمل انجام دهد، بايد يك قربانى كند.

[سؤال:] و مردى است كه از ديگرى حجّ را بجاى مى آورد آيا هنگام عقد احرام نيازى به ذكر نام او دارد يا نه؟ و آيا واجب است كه از جانب آنكه برايش حجّ مى گزارد و از جانب خود قربانى كند يا يك قربانى كفايت مى كند؟

جواب: يك قربانى كفايت مى كند، و گر نه مانعى ندارد «1».

[سؤال:] براى محرم جايز است كه در پارچه خزّ عقد احرام ببندد يا نه؟

جواب: مانعى ندارد، و قومى صالح «2» آن را انجام داده اند.

[سؤال:] و آيا جايز است فردى با كفش بى نوكى كه دو قوزك پايش را نمى پوشاند نماز گزارد يا نه؟

ص: 619

جواب: اين كار جايز است.

(1) [سؤال:] و مردى نماز مى گزارد و در آستين يا شلوارش چاقو يا كليدى آهنى است آيا اين كار جايز است؟

جواب: جايز است.

[سؤال:] از مردى كه با برخى از عامّه در سفر حجّ متّصل و همراه است، و آنان از مسلخ احرام نمى بندند، آيا براى اين حاجى كه از معروفيت و شهرت در هراس است جايز است كه احرام خود را با تأخير از ذات عرق (ميقات أهل عراق) ببندد و با اينان محرم شود، يا جايز نيست مگر احرام از مسلخ؟

جواب: از ميقات خود احرام بندد و جامه بر تن نمايد، و در دل خود تلبيه گويد، و چون به ميقات ايشان رسيد آن را اظهار نمايد.

و [سؤال:] از پوشيدن كفش پوستى كه در دبّاغى متعفّن شده، زيرا يكى از أصحاب مى گويد كه پوشيدن آن كريه و ناپسند است؟

جواب: جائز است و هيچ عيبى به آن نيست.

و [سؤال:] از مردى از وكلاى امور وقف؛ كه تمام اموالش را حلال مى داند، و هيچ

ص: 620

ورع و پرهيزى از اخذ مال خود ندارد، گاهى به روستايى كه در آن است وارد شدم، يا داخل منزلش شدم و غذايش آماده بود و مرا بدان دعوت مى كند و اگر از غذايش نخورم بخاطر آن با من دشمنى كرده و گويد: فلانى خوردن غذاى ما را حلال نمى شمارد، با اين حال آيا من ميتوانم غذاى او را بخورم و بعد مقدارى صدقه بدهم؟ و مقدار آن صدقه چقدر است؟ و اگر اين وكيل هديه اى به ديگرى بدهد و من حاضر شوم و مرا دعوت كند تا قسمتى از آن را بردارم، و من نيك مى دانم كه آن وكيل هيچ پرهيز و ورعى از اخذ اموالى كه در دستش مى باشد ندارد، چه كنم اگر قسمتى از آن را برداشتم؟ (1) جواب: اگر براى اين مرد درآمدى جز آنچه از امور وقف در دست او مى باشد دارد، پس از خوراكش بخور و برّ و احسانش را بپذير، در غير اين صورت؛ نه (جايز نيست).

و [سؤال:] از مردى كه حقّ مى گويد و معتقد به متعه است، و قائل به رجعت مى باشد، جز آنكه او همسرى دارد كه در تمام امور او سازگار و موافق است، و آن مرد با همسرش عهد بسته كه با داشتن او ازدواج نكند، و نه متعه كند، و كنيز هم اختيار ننمايد، و به اين عهد حدود نوزده سال عمل نموده و به گفته خود وفا نموده، ولى گاهى پيش

ص: 621

مى آيد كه چند ماهى از منزلش بيرون است و متعه نمى كند و نفس او نيز به اين كار تحريك نمى شود، ولى مى بيند رعايت اين كار او را در ديده ديگر همراهان (شيعه) او- از برادر و فرزند گرفته تا غلام و وكيل و ديگران- سبك ساخته است، ولى با اين حال او ميل دارد از سر محبّتى كه به همسرش دارد و صيانت او و نفس خود بر همان عهد باقى بماند، نه براى تحريم متعه كه خداوند را بدان معتقد است، با اين اوصاف آيا در اين ترك و كناره گيرى گناهى متوجّه او خواهد بود يا نه؟

جواب: براى او مستحبّ است كه خداى تعالى را با انجام متعه اطاعت كند تا عهد و حلف در معصيت از او زايل شود؛ هر چند براى يك مرتبه.

(1) 356- و در نامه ديگر محمّد بن عبد اللَّه حميرىّ به صاحب الزّمان عليه السّلام از جواب پرسشهايى كه از آن حضرت در باره آنها نموده بود، در سال سيصد و هفت.

از محرمى پرسيده بود كه آيا جايز است كه ازار خود را از پشت محكم كرده و بصورت طولى به گردنش اندازد، و دو طرف آن را از سمت ران به بالا كشيده و در كمر جمع كرده و آن را ببندد، و دو طرف ديگر آن را از ميان دو پايش خارج ساخته و به طرف ران بالا ببرد، و دو طرف آن را به سمت مفصل ران محكم كند، و آن مشابه شلوار همه اعضا را

ص: 622

مى پوشاند، زيرا ازار نخست را ما بتن مى كنيم وقتى مردى سوار بر شترش مى شود آنجا نمايان و آشكار مى گردد، و اين عمل براى ستر و پوشش است؟ (1) آن حضرت عليه السّلام پاسخ فرمود: جايز است آدمى هر طور كه مى خواهد ازار بندد تا وقتى كه هيچ تغييرى از قيچى نمودن و سوزن كارى كه آن را از حدّ ميزر (لنگ) خارج سازد را در آن ندهد، و سوزن را از آن رد كند ولى به هم وصل نكند، و قسمتهاى مختلف آن را به هم محكم نكند، و هنگامى كه ناف و دو رانش را پوشاند بايد كه دامن آن را بلند گرداند، زيرا آنچه اجماع و سنّت بر آن است پوشيدن ناف و زانوها است، و محبوب و افضل نزد ما آنست كه محرم احرام بر سبيل معمولى كه ديگران مى كنند بندد.

و پرسيد: آيا براى محرم جايز است كه بر بالاى مئزر تكّه بندد؟

پس پاسخ فرمود: براى محرم جايز نيست كه مئزر را بغير آن به چيز ديگرى اعمّ از تكّه و غير آن بندد.

و پرسيد: در هنگام توجّه در نماز گفتن: «على ملّة إبراهيم و دين محمّد صلّى اللَّه عليه و آله» جايز است، چرا كه برخى از أصحاب ما گفته اند: چون گويد: «على دين محمّد» بدعت نموده، زيرا ما در كتابهاى نماز در اين مورد هيچ حديثى جز حديث واحدى در كتاب نماز

ص: 623

قاسم بن محمّد از جدّش از حسن بن راشد را نيافتيم كه مى گويد: (1) «حضرت صادق عليه السّلام به حسن فرموده: چگونه در نماز توجّه مى كنى؟ گفت:

مى گويم: «لبّيك و سعديك»، فرمود: از اين مورد تو را نپرسيدم، چگونه مى گويى:

«وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً مسلماً»

؟ حسن گفت: همان را مى گويم. فرمود: وقتى اين جملات را گفتى در ادامه بگو:

«على ملّة إبراهيم، و دين محمّدٍ و منهاج عليّ بن أبي طالبٍ، و الائتمام بآل محمّدٍ، حنيفاً مسلماً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ».

حضرت فرمود: توجّه در نماز از امور واجب نيست، و سنّت مؤكّده در آن كه مانند اجماع بى خلاف مى باشد اين گونه است:

«وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ، حَنِيفاً مسلماً على ملّة إبراهيم و دين محمّدٍ و هدى أمير المؤمنين، وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ، إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ، لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا من المسلمين، اللّهمّ اجعلني من المسلمين، أعوذ باللَّه السّميع العليم من الشّيطان الرّحيم،

ص: 624

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم»

سپس سوره حمد را آغاز كن.

(1) آن فقيهى «1» كه هيچ ترديدى در علم او نيست گويد: دين براى محمّد است و هدايت از آن أمير المؤمنين، زيرا هدايت براى او و در نسل او تا روز قيامت باقى است، پس هر كه اين گونه باشد از جمله هدايت يافته گان است، و هر كه شكّ كند دين ندارد، و پناه بر خدا از گمراهى پس از هدايت!.

و پرسيد: وقتى از قنوت نماز فارغ مى شويم جايز است كه دست خود بر صورت و سينه خود بكشيم، و اين به جهتى حديثى است كه نقل است: «بتحقيق خداوند عزّ و جلّ گرامى تر از آن است كه دستان بنده اش را خالى بازگرداند بلكه پر از رحمت خود نمايد» يا جايز نيست؟ زيرا برخى از أصحاب معتقدند كه آن عملى در نماز است.

جواب فرمود: بازگرداندن دستان بر سر و صورت در نماز فريضه جايز نيست، و آن چيز كه بايد بدان عمل نمود وقتى دست خود را در قنوت نماز فريضه بالا مى برد و از دعا فارغ مى شود بايد كه كف دو دست خود را به كندى بر سينه برابر روى گذارد و تكبير

ص: 625

گويد به ركوع رود، و حديث مذكور صحيح است ولى در نوافل روز و شب نه در فرائض و واجبات، و عمل كردن به آن افضل است.

(1) و پرسيد: سجده شكر پس از نماز فريضه چگونه است، زيرا برخى از أصحاب معتقدند كه آن بدعت است، پس آيا جايز است كه آدمى پس از نماز واجب آن را انجام دهد؟ و اگر جايز است آن را در نماز مغرب پس از چهار ركعت نافله انجام دهد «1» يا پيش از آنها؟

جواب فرمود: سجده شكر از واجبترين و لازمترين آداب و سنن است، و كسى كه اعتقاد به بدعت بودن آن دارد قصد دارد در دين خدا مرتكب اختراع و بدعتى شود.

و امّا خبر مروى در باره آن پس از نماز مغرب و اختلاف در اينكه پس از سه ركعت مغرب باشد يا چهار ركعت نوافل بايد دانست كه رتبه دعا و تسبيح در فضيلت پس از نماز بر دعا به تعقيب نوافل مانند فضيلتى است كه نمازهاى فريضه بر نوافل دارند، و سجده نوعى دعا و تسبيح مى باشد و بهتر است پس از واجب باشد، و اگر بعد از نوافل هم قرار گيرد باز هم جايز است.

ص: 626

(1) و پرسيد: يكى از برادران شيعه ما زمين حاصلخيز تازه اى دارد كه آن در كنار زمين مخروبه اى است كه سلطان را در آن بهره و نصيبى است و كارگران آن برادرمان در حدود و اطراف آن زراعت مى كنند ولى مورد اذيّت و آزار عمّال سلطان واقع شده و آنان متعرّض تمام در آمد آن زمين شده اند، و آن زمين به جهت خراب بودن هيچ قيمت و بهايى ندارد، و حدود بيست سال است كه زمين بائر مى باشد، و سلطان مانع از فروش يا اجاره آن زمينها مى شود زيرا گفته شده كه اين قسمت از اين زمين حاصلخيز پيش از اين از مورد وقفى قبض شده كه براى سلطان بوده بهمين خاطر خريد و فروش تنها بايد با سلطان انجام شود و آن راه درست است، و اين قانون را تنها براى حفظ و نگهدارى و مصلحت و آبادانى زمين خودش وضع نموده، چون زمين بائر و موات سلطان به بركت و فضل آب زمين حاصلخيز رونق مى گيرد، و طمع اولياى سلطان از آن بريده مى شود، و اگر اين عمل جايز نيست هر عملى كه بفرماييد به خواست خداى تعالى همان كنيم؟

آن حضرت عليه السّلام جواب فرمود: بيع زمين حاصلخيز جايز نيست مگر از صاحب و مالك اصلى آن يا به فرمان يا رضايت او روا مى باشد.

و پرسيد: مردى كه زنى را خارج از رحم به حلّيّت خود درآورده و حذر مى كرده تا

ص: 627

مبادا فرزندى بهم رسد ولى ناگهان آن زن صاحب فرزند شد، ابتدا آن مرد از پذيرفتن آن امتناع مى كرد و دست آخر آن را پذيرفت ولى با شكّ و ترديد، با اين حال تمام مخارج فرزند و مادرش را پرداخت نمود تا آن زن درگذشت، و او همچنان به پرداخت مخارج فرزند ادامه داد جز اينكه او در مورد فرزند مشكوك بوده و وى را با خود مخلوط نمى كرد، اگر مى فرماييد كه بايد آن فرزند را با ساير اولاد خود همراه نموده و چون ديگر فرزندانش باشد همان كار را كند و اگر جداى از حقّ او بايد مقدارى از مال خود را بدو بپردازد همان كار كند؟ (1) پس آن حضرت عليه السّلام پاسخ فرمود: استحلال و حلال نمودن زن چند گونه است، و پاسخ نيز در مورد او مختلف است، پس دوباره صورت قضيّه استحلال را مشروح بيان كند تا پاسخ را در مورد امر فرزند به خواست خدا دريابد.

و از آن حضرت تقاضاى دعايى نموده پس اين پاسخ خارج شد:

خداى تعالى آنچنان كه خود أهل آن است بر او بخشايش فرمايد، اينها همه از سر توجّه به حقّ او و رعايت حال مرحوم پدرش و نزديكى او به ما است، و ما پس از وقوف به نيّت پاكش از او راضى و خشنود گشتيم، و از مخاطبه اش بر او آگاه شديم كه آنچه او را

ص: 628

به خداوند نزديك و مقرّب ساخته همانا خشنودى خداوند عزّ و جلّ و رضايت رسول و اولياى او بدان چه ما آغاز نموديم مى باشد، از خداوند بواسطه حاجت او درخواست مى كنم آنچه از خير و نزديك آرزو نموده برآورده سازد، و اينكه امر دين و دنياى او را آن گونه كه به صلاح او مى پسندد اصلاح فرمايد، او ولىّ و سرپرستى قادر و توانا است.

(1) 357- و نامه اى نيز در سال 308 حاوى مسائل ديگرى اين گونه به آن حضرت عليه السّلام نگاشت كه:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، خداوند بقايت را طولانى سازد و عزّت و كرامت و سعادت و سلامتت را دوام بخشد! و نعمات خود را بر شما به كمال رساند و احسان و بخشش و انعام و فضل و موهبتهاى زيبا و فضل و بهترين قسمت خود را براى شما افزون فرمايد، و از هر حادثه سوئى مرا قربانت گرداند و جان فدايت فرمايد!.

در اطراف ما مردان و زنان كهنسالى زندگى مى كنند كه بيش از سى سال است كه ماه رجب را روزه مى دارند و آن را به ماه شعبان و رمضان وصل مى كنند. و يكى از أصحاب ضمن نقل حديثى گفته است كه روزه ايشان معصيت است؟

ص: 629

(1) در پاسخ گفت: فقيه «1» مى فرمايد: پانزده روز از ماه رجب را روزه بدارد سپس آن را قطع كند، جز اينكه آن سه روز «2» را براى روزه هاى قضاى خود قرار دهد بنا بر حديثى كه فرموده: «بدرستى بهترين ماه براى قضاى روزهاى واجب ماه رجب است!».

و پرسيد: مردى در مسير سفر در محمل خود نشسته و برف سنگينى به اندازه قد و قامت يك مرد نشسته، و نگران است اگر از محمل پايين بيايد در آن فرو رود، و او در همين حال مى ماند و به جهت كثرت و شدّت ريزش برف حتّى قادر نيست پا بر آن نهد، در يك چنين وضعى آيا جايز است نماز واجب را در محمل بخواند؟ ضمناً خود ما زمان بسيارى است كه اين كار را مى كنيم آيا بايد آنها را اعاده كنيم؟

پاسخ فرمود: هنگام ضرورت و سختى مانعى ندارد.

و پرسيد: مردى زمانى به صفوف جماعت مى رسد كه امام در ركوع است او نيز به ركوع مى رود و آن را براى خود يك ركعت محسوب مى دارد، ولى يكى از أصحاب معتقد

ص: 630

است تا وقتى كه تكبير ركوع امام را نشنيده نمى تواند آن را يك ركعت محسوب بدارد؟ (1) پاسخ فرمود: اگر هنگام ملحق شدن به امام به قدر يك تسبيح ركوع او را دريابد آن را يك ركعت محسوب دارد هر چند تكبير ركوع را نشنيده باشد.

و پرسيد: مردى نماز ظهر را مى خواند و داخل در نماز عصر مى شود، و زمانى كه دو ركعت از عصر را خواند يقين مى كند نماز ظهر را دو ركعت خوانده چه كند؟

پاسخ فرمود: اگر ما بين دو نماز از او حدثى سر زده كه موجب ابطال نماز شده هر دو نماز را اعاده كند، و گر نه دو ركعت آخر را از باقيمانده نماز ظهر قرار دهد، و بعد از آن نماز عصر را بخواند.

و پرسيد: آيا توالد و تناسل در ميان أهل بهشت صورت مى گيريد يا خير؟

پاسخ فرمود: بدرستى كه در بهشت نه حملى براى زنان است و نه زايمان و تولّدى نه حيض و نه نفاس و مشقّت طفوليّت، و همچنان كه خداوند سبحان فرموده: «و در آن بهشت است هر چه دلها خواهش و آرزو كند و چشمها از ديدن آن لذّت برد»، پس چون

ص: 631

فرد مؤمنى آرزوى فرزندى كند خداوند آن را بدون حمل و زايمان و ولادت بر همان شكلى كه مى خواهد برايش خلق كند، همچنان كه از سر عبرت حضرت آدم را آفريد.

(1) و پرسيد: مردى با مهريه اى معلوم و زمانى مشخّص زنى را به تزويج خود در مى آورد، و زمانى از آن برايش باقى مانده، و آن را به زن مى بخشد و حال اينكه آن زن سه روز پيش از آنكه زمان الباقى را بدو ببخشد حيض شده، در يك چنين حالتى آيا مى شود پس از رسيدن به پاكى و طهر فرد ديگرى او را با صداق و زمانى معلوم و مشخّص به تزويج خود درآورد، يا يك دوره حيض ديگر را بايد از سر گيرد؟

پاسخ فرمود: يك دوره حيض ديگر جز آن بايد از سر گيرد، زيرا كمترين زمان براى اين عدّه يك حيض و پاكى كامل است.

و پرسيد: آيا شهادت افرادى كه مبتلا به بيمارى پيسى و جزام و عليلى هستند پذيرفته مى شود؛ زيرا براى ما روايتى نقل شده كه «افراد معلول بر افراد سالم مقدّم نمى شوند».

پاسخ فرمود: در معلوليتهاى غير مادرزادى مقبول است و در معلوليتهاى مادرزادى پذيرفته نمى شود.

ص: 632

(1) و پرسيد: آيا جايز است كه مرد؛ دختر همسرش را به زوجيت خود درآورد؟

پاسخ فرمود: اگر در خانه آن مرد پرورش يافته است جايز نيست، و اگر اين گونه نبود و مادرش نيز در حباله نكاح او نيست در اين مورد روايت شده كه جايز است.

و پرسيد: آيا جايز است با دختر دختر زنى ازدواج كند و بعد از آن با مادر بزرگش ازدواج كند، يا جايز نيست؟

پاسخ فرمود: از اين مورد نهى شده و ممنوع است.

و پرسيد: مردى از ديگرى هزار درهم طلبكارى مى كند و بر آن شاهدى عادل نيز اقامه مى نمايد، و در يك حواله ديگر نيز ادّعاى طلب پانصد درهم مى نمايد، و در تمامى اين موارد شواهدى عادل دارد، و در حواله اى ادّعاى سيصد درهم و دويست درهم مى نمايد و براى تمام آنها شاهد دارد، و فرد بدهكار مى گويد تمام حواله هاى خرده داخل در همان هزار درهم است و فرد طلبكار منكر اين مطلب است، آيا در اين صورت بايد همان هزار درهم يك مرتبه را بپردازد يا بر همان مقدار كه شاهد دارد بايد پرداخت كند؟

و در اين چكها استثنائى نيست و تنها هر كدام چكى بر همان وجه است.

ص: 633

(1) پاسخ فرمود: از فرد بدهكار يك مرتبه همان هزار درهمى كه بى شبهه است گرفته مى شود، و فرد طلبكار براى الباقى طلب خود بايد سوگند بخورد و گر نه حقّى ندارد.

و پرسيد: آيا جايز است كه گل قبر «1» را با ميّت در گور قبرش نهند يا نه؟

پاسخ فرمود: با ميّت در قبرش نهاده و با حنوط او مخلوط مى شود بخواست خدا.

و پرسيد: از حضرت صادق عليه السّلام براى ما روايت شده كه آن حضرت بر كفن فرزندش إسماعيل مكتوب فرموده: «إسماعيل شهادت مى دهد كه هيچ معبودى جز اللَّه نيست»، آيا براى ما نيز جايز است كه آن جمله را با گل قبر يا غير آن بنگاريم يا نه؟

پاسخ فرمود: اين مورد جايز است.

و پرسيد: جايز است كه آدمى با گل قبر تسبيح بسازد و آيا در آن فضيلتى هست؟

پاسخ فرمود: اين كار را بكند زيرا هيچ تسبيحى برتر و بهتر از آن نيست، و از فضيلت آن همين بس كه آدمى تسبيح را از خاطر مى برد و تسبيح را مى گرداند و تسبيحى براى او مكتوب مى گردد.

ص: 634

(1) و پرسيد: آيا مى شود بر لوحى از گل قبر سجده كرد و آيا آن كار فضيلتى دارد؟

پاسخ فرمود: اين كار جايز است و برخوردار از فضيلت نيز مى باشد.

و پرسيد: فردى است كه قبور ائمّه عليهم السّلام را زيارت مى كند، آيا جايز است كه بر قبر سجده كند؟ و يا قبر را مقابل خود در نماز قبله قرار دهد، يا نزد رأس قبر يا پاى آن بايستد؟ يا قبر را در نماز پشت سر خود قرار دهد؟

پاسخ فرمود: امّا سجده بر قبر در هيچ نافله و فريضه و نه زيارتى جايز نيست، و آن چيزى كه بايد بدان عمل شود گذاردن گونه راست بر قبر مى باشد.

و امّا نمازى كه پشت قبر بوده و آن را قبله خود قرار دهد نماز ميان دو دست و سمت راست و سمت چپ قبر جايز نيست، زيرا بايد بر امام عليه السّلام نه مقدّم شود و نه مساوى.

و پرسيد: آيا جايز است كه آدمى در عين اقامه نمازى فريضه يا نافله تسبيح دستش را بگرداند؟

پاسخ فرمود: اگر از سهو و اشتباه بيم دارد جايز است.

ص: 635

(1) و پرسيد: آيا جايز است كه با دست چپ تسبيح را چرخانده و ذكر گويد يا نه؟

پاسخ فرمود: جايز است وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

و پرسيد: از حضرت فقيه عليه السّلام براى ما نقل است كه در خبرى مأثور در باره فروش امور وقفى فرموده: «اگر وقف بر افرادى با اعيان و اعقابشان موجود بود، و تمام آن افراد بر فروش وقف اجتماع نمودند آن بيع اصلح است و مى توانند آن را بفروشند»، در اين مورد آيا مى شود قسمتى از آن را از برخى از ايشان خريدارى نمود اگر همه متّفق القول نشدند، يا جايز نيست جز با اجتماع همگى آنان؟ و در باره وقف غير قابل فروش بيان فرماييد؟

پاسخ فرمود: وقف بر امام مسلمين غير قابل فروش است، و اگر وقف بر گروهى از مسلمين بود مى توانند هر كدام آن مقدار كه بر فروشش موافق يا مخالفند را بفروشند «1».

و پرسيد: آيا جايز است كه فرد محرم براى جلوگيرى از بوى عرق به زير بغل خود دو نوع ماده «مرتك» و «توتيا» براى خوشبو شدن بزند يا نه؟

ص: 636

(1) پاسخ فرمود: اين مورد جايز است، و باللَّه التّوفيق.

و پرسيد: فرد كورى در زمان بينايى و سلامت خود بر ماجرايى شهادت داده، سپس بينايى را از دست داده و قادر نيست خط خود را ديده و بشناسد، آيا شهادت چنين فردى مقبول است يا نه؟ و اگر اين فرد نابينا شهادتى كه داده را بخاطر آورد آيا جايز است كه بر شهادت خود دوباره شهادت دهد يا جايز نيست؟

پاسخ فرمود: اگر شهادت و زمان آن را بياد داشته باشد شهادت او مقبول است.

و پرسيد: مردى زمينى حاصلخيز يا چارپايى را وقف مى كند، و بر خود بنام برخى از وكلاى وقف شهادت مى دهد، سپس اين وكيل از دنيا مى رود يا امر او دگرگون مى شود و ديگرى متولّى آن مى شود، آيا براى اين شاهد جايز است كه براى جانشين وكيل گذشته شهادت دهد هنگامى كه اصل وقف براى تنها يكنفر است يا نه؟

پاسخ فرمود: جز اين مورد جايز نيست، زيرا شهادت براى وكيل اقامه نشده و تنها براى مالك آن اقامه گرديده و حال اينكه خداوند فرموده: «و گواهى را براى خدا برپا داريد (ادا كنيد)- طلاق: 2».

ص: 637

(1) و پرسيد: روايات در باره دو ركعت آخر نماز بسيار زياد شده، يكى گويد: خواندن تنها سوره حمد افضل است، و ديگرى گويد: گفتن تسبيح افضل است، حال فضيلت از آن كداميك از آن دو است تا ما همان كنيم؟

پاسخ فرمود: قرائت سوره حمد در اين دو ركعت خواندن تسبيح را نسخ نموده، و مسأله نسخ تسبيح؛ روايتى است از عالم «1» عليه السّلام كه فرموده: «هر نماز بدون قرائت حمد ناقص است مگر براى فرد عليل، يا كثير السّهو كه بيم باطل شدن نماز را دارد».

و پرسيد: در نزد ما مشهور است كه ربّ جوز براى درد حلق و گرفتگى آواز نافع است و طريقه استعمال آن بطورى كه در ميان مردم اشتهار دارد آنست كه جوز تازه را پيش از آنكه خوب ببندد گرفته و خوب نرم مى كوبند و آب آن را مى افشرند و صاف مى كنند و چندان مى جوشانند كه به نصف آيد و خوب مطبوخ گردد، بعد از آن از بالاى آتش فرود آورده يك شبانه روز نگاه مى دارند، بعد از آن شش رطل آن را يك رطل عسل مى اندازند و در بالاى آتش نرم جوش مى دهند و كف آن را مى گيرند و نوشادر و شبّ (زاج) يمانى از هر يك نيم مثقال خوب مى سايند و آب در آن مى اندازند و يك درم زعفران

ص: 638

مسحوق در آن انداخته جوش دهند تا به كف آيد. بعد از آن كف را گرفته و مى پزند تا مثل عسل به قوام آيد و سفت و چسبان گردد پس از آن از آتش فرود مى آرند و سرد مى گردانند و از آن مى آشامند؛ آيا نوشيدن آن جايز است يا نه؟ (1) پاسخ فرمود: اگر مقدار زياد آن مست كرده يا تغيير حالت مى دهد پس كم و زياد آن حرام است، و اگر هيچ اثر مست كنندگى ندارد حلال است.

و پرسيد: اگر براى مردى حاجتى پيش آيد و در انجام و عدم انجام آن سرگردان و حيران شده بعد از آن دو خاتم بگيرد بر يكى از آن دو بنويسد «آرى انجام بده» و بر ديگرى: «نه، انجام مده»، پس چندين بار از خداوند طلب خير مى كند، سپس در يكى از آن دو نگاه انداخته و آن را خارج ساخته و به همان عمل مى كند، آيا اين شيوه جايز است يا نه؟ و آيا عامل و تارك آن مانند استخاره موافق شرع است يا آن نوع ديگرى است؟

پاسخ فرمود: آنچه كه حضرت عالم عليه السّلام مسنون ساخته همانا تنها استخاره با رقعه و نماز مى باشد.

و پرسيد: خواندن نماز جعفر بن أبى طالب عليه السّلام در كدام وقت افضل است، و آيا در

ص: 639

آن قنوت دارد؟ و اگر دارد در كدام ركعت آن مى باشد؟ (1) پاسخ فرمود: افضل اوقات آن ظهر روز جمعه است؟ سپس در هر روز كه خواستى، و در هر زمان از شب يا روز آن را بجاى آورى جايز است، و قنوت در آن دو مرتبه است:

يكى در ركعت دوم پيش از ركوع، و ديگرى در ركعت چهارم.

و پرسيد: مردى قصد هزينه كردن مقدارى پول از اموال خود و دفع آن به يكى از برادران ايمانيش را مى كند سپس در نزديكان و خويشان خود فردى محتاج را مى يابد، آيا مى تواند از نيّت خود برگشته و آن را به فاميل محتاجش بدهد؟

پاسخ فرمود: آن مال را به كسى از آن دو دهد كه به مذهب و عقيده او نزديكتر است، پس اگر مى خواهد به حديث حضرت عالم (هادى) عليه السّلام كه فرموده: «خداوند در حالى كه فاميل و نزديك محتاجى باشد صدقه را نمى پذيرد» عمل كند پس آن را ميان فاميل نزديك و آنكه از ابتدا قصد كرده بود تقسيم كند تا به هر دو فضيلت دست يابد.

و پرسيد: أصحاب ما در مسأله مهريه اختلاف كرده اند، يكى معتقد است: اگر بر زن داخل شود مهريه از او ساقط شده و چيزى بر گردن ندارد، و ديگرى گويد: مهريه در

ص: 640

دنيا و آخرت لازم و واجب است، پس آن چگونه است؟ و چه چيزى در آن واجب است؟ (1) پاسخ فرمود: اگر بر گردن آن مرد مهريه را بصورت سند بدهى و دين او ثبت كرده؛ آن در دنيا و آخرت واجب و لازم است، و اگر در سند فقط ذكر مهريه را نموده است همين كه بر او داخل شود ساقط مى گردد، و اگر هيچ سندى نداشت، بمحض داخل شدن بر زن باقى مهريه ساقط مى گردد «1».

و پرسيد: از حضرت عسكرىّ عليه السّلام روايتى براى ما نقل شده كه مردى از آن حضرت در باره نماز با جامه خزّدار با كناره پوست خرگوش پرسيد، و او جايز مى دانست، و خبر معارضى هم از آن حضرت نقل است كه آن را جايز نمى دانسته، پس ما به كدام عمل كنيم؟

پاسخ فرمود: آن حضرت تنها نماز در اين پشم و پوست را حرام دانسته، ولى تنها پشم آن تماماً حلال است.

و يكى از علما در باره اين فرمايش حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: «در جامه اى كه از پوست روباه و خرگوش است نماز خوانده نمى شود، و نه در جامه مشابه آنها».

ص: 641

(1) آن حضرت پاسخ فرمود: «آن بزرگوار تنها پوست را در نظر داشته است».

و پرسيد: در اصفهان از نوعى جامه عنّابيه رنگارنگ از جنس قزّ و ابريشم استفاده مى كنند، آيا نماز در آن جايز است يا نه؟

پاسخ فرمود: نماز جز در لباسى كه ممزوج به پنبه يا كتان باشد جايز نيست.

و پرسيد: در مسح دو پا كدام مقدّم است، پاى راست يا هر دو با هم مسح شود؟

پاسخ فرمود: بر هر دو با هم مسح شود، و اگر مى خواهد يكى يكى مسح كند پس به پاى راست آغاز كند.

و پرسيد: آيا جايز است كه نماز جعفر طيّار را در سفر خواند يا نه؟

پاسخ فرمود: جايز است.

و پرسيد: در تسبيحات حضرت زهرا عليها السّلام اگر كسى دچار سهو شده و بيش از سى و چهار بار اللَّه أكبر گفت، آيا بازگردد به سى و چهار بار يا آن را از سر گيرد؟ و اگر تسبيحات را تا شصت و هفت گفت آيا به شصت و شش بازگردد يا آن را دوباره آغاز كند؟ و چه چيزى در اين مورد جايز است؟

ص: 642

پاسخ فرمود: در صورت سهو در تكبير و تجاوز از سى و چهار بار؛ به سى و سه بار بازگشته و بنا را بر همان قرار دهد، و اگر در تسبيح سهو كرده و از شصت و هفت بار تجاوز نمود؛ به تعداد شصت و شش بازگشته و بنا را بر همان نهد، و هر گاه از ذكر «الحمد للَّه» تجاوز كرده و صد بار تكرار نمود هيچ بأس و عيبى بر او نيست.

(1) 358- محمّد بن عبد اللَّه بن جعفر حميرىّ گويد: اين توقيع پس از سؤالاتى كه شد از ناحيه مقدّسه- كه خداى تعالى آن را حراست فرمايد- خارج شد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم: نه به امر خداوند انديشه مى كنيد، و نه از اولياى او مى پذيريد، حكمت بالغه اى است، پس بيم دادنها (يا: بيم كنندگان) گروهى كه ايمان نمى آورند را چه سود دهد؟ سلام بر ما و بر بندگان صالح خداوند باد. هر گاه قصد توجّه بخداى تعالى و ما را نموديد پس همان طور كه خدا فرموده بگوييد: «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ» «1».

سلام بر تو باد! اى داعى خداوند و ربّانى آيات او.

سلام بر تو باد! اى باب خداوند و ديّان دين او.

ص: 643

(1) سلام بر تو باد! اى خليفه خدا و ناصر حقّ او.

سلام بر تو باد! اى حجّت خدا و دليل ارادت او.

سلام بر تو باد! اى تالى قرآن و ترجمان آن.

سلام بر تو باد! در ساعتهاى شب و كناره هاى روز.

سلام بر تو باد! اى بقيّة اللَّه در زمين او.

سلام بر تو باد! اى ميثاق خداوند كه از او اخذ كرده و تأكيد فرموده.

سلام بر تو باد! اى نشانه منصوب و اى علم مصبوب، و يارى و رحمت واسعه كه وعده دروغ نيستى.

سلام بر تو باد! زمانى كه قيام مى كنى، سلام بر تو باد! هنگامى كه مى نشينى.

سلام بر تو باد! هنگامى كه قرائت مى كنى و بيان مى دارى.

سلام بر تو باد! وقتى نماز مى گزارى و قنوت مى خوانى.

ص: 644

(1) سلام بر تو باد! زمانى كه به ركوع مى روى و به سجده مى افتى.

سلام بر تو باد! آنگاه كه تهليل و تكبير مى گويى.

سلام بر تو باد! وقتى حمدى مى گويى و استغفار مى كنى.

سلام بر تو باد! زمانى كه داخل صبح مى شوى و به شب وارد مى شوى.

سلام بر تو باد! در شب آنگاه كه فرو پوشد و در روز آنگاه كه روشن و پديدار شود.

سلام بر تو باد! اى امام مأمون.

سلام بر تو باد! اى مقدّم آرزو شده.

سلام بر تو باد! به جوامع اسلام.

مولاى من! تو را به شهادت مى گيرم كه من معتقد به توحيد و نبوّت هستم و اينكه أمير المؤمنين حجّت خدا است و نيز حسن و حسين و علىّ بن حسين و محمّد بن علىّ، و جعفر بن محمّد، و موسى بن جعفر، و علىّ بن موسى، و محمّد بن علىّ، و علىّ بن محمّد، و

ص: 645

حسن بن علىّ همگى حجّت او هستند، و شما نيز حجّت خدائيد.

(1) شما ابتدا و آغازيد و آخر و پايان، و اينكه رجعت شما حقّى بلا شكّ است، روزى كه برخى از نشانه هاى پروردگار تو بيايد ديگر هيچ كس را كه پيش از آن ايمان نياورده يا در حال ايمانش كار نيكى نكرده ايمان آوردنش سود ندارد، و اينكه مرگ حقّ است و و ناكر و نكير حقّ است، و شهادت مى دهم كه رستاخيز و بعث حقّ است، و اينكه صراط و مرصاد حقّ است، و ميزان و حساب حقّ است، و بهشت حقّ است و جهنّم حقّ است، و وعد و وعيد به آن دو نيز حقّ است.

مولاى من! مخالف شما بدبخت و شقى است و مطيع شما سعيد و خوشبخت است.

بر اين شهاداتى كه بر شما دادم بر من گواه باش، و من دوست شما و بيزار از دشمن شمايم، پس حقّ همان است كه راضى و خشنودتان ساخته، و باطل همان است كه شما را غضبناك نموده، و معروف همان است كه شما امر بدان فرموده ايد، و منكر نيز همان منهيّات شما است، پس نفس و جان من ايمان به خداوند يكتاى بى شريك دارد، و اعتقاد به رسول او، و به أمير المؤمنين، و به امامان أهل ايمان، و به شما اى مولاى من! ابتدا و آخر شما دارد، و نصرت و يارى من مهيّاى شما است، و محبّت من بطور خالص براى شما است، خدايا اجابت فرما! اجابت فرما!.

ص: 646

(1) دعايى كه در تعقيب اين كلام آمده اين است:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم: خداوند از تو درخواست مى كنم كه بر محمّد؛ پيامبر رحمت و كلمه نور خود درود فرستى، و اينكه قلب و دل مرا به نور يقين پر كنى، و سينه ام را به نور ايمان، و فكرم را به نور ثبات، و عزم و اراده ام را به نور علم، و نيرو و توانم را به نور عمل، و زبانم را به نور صدق و راستى و دين و عقيده ام را به نور بصائرى كه نزد خودت مى باشد منوّر فرمايى، و ديدگانم را به نور ضياء، و گوشم را به گرفتن حكمت، و مودّت و محبّتم را به نور دوستى و موالات محمّد و آل او مشحون و منوّر فرمايى، تا در حالى شما را ملاقات كنم كه تماماً به عهد و ميثاق شما وفا كرده باشم، و رحمت تو مرا فرا گرفته باشد، اى ولىّ و اى حميد.

خداوندا بر حجّت خود در زمين درود فرست، همو كه خليفه ات در سرزمينهايت است، و خواننده به راه و قائم به قسط و عدل تو است، و به فرمان تو انتقامجو است، دوست أهل ايمان است، و موجب تباهى كافران است، ظلمت را جلا دهد و حقّ را روشن گرداند، و با حكمت و صدق پرتو افشانى مى كند، و كلمه تامّه تو در زمين شما است، همو كه مراقب و ترسان است و ولىّ ناصح، او كشتى نجات، و نشانه هدايت و نور ديده

ص: 647

اطرافيان است، و بهترين كسى است كه قميص بر تن داشته و ردا بر دوش انداخته، جلا دهنده دلتنگيها، همو كه زمين را پس از آنكه پر از ظلم و جور شده؛ مشحون از عدل و داد مى كند، همانا تو بر هر كارى قادر و توانائى.

(1) خداوند بر ولىّ و فرزند اوليايت درود فرستد؛ همانها كه اطاعت و رعايت حقّشان را واجب ساختى و هر گونه رجس و پليدى را از ميانشان بردى و ايشان را بطور كامل پاك گرداندى.

خداوندا دوستان او و اولياى خود و شيعه و ياران او را نصرت فرموده و پيروز كن، و ما را از جمله ايشان قرار بده.

خداوندا او را از باغى و طاغى، و از شرّ تمام مخلوقاتت حفظ فرما، و آن حضرت را از مقابل و پشت و از راست و چپ حراست فرموده و از بروز هر پيش آمدى سوئى محفوظ دار، و در آن رسول و آلش را محافظت فرما، و عدل را بدو اظهار دار و او را با نصر يارى فرما، و يارانش را يارى فرما و خاذلين او را مخذول فرما، توسّط او زورگويان كافر را نابود كن و كافران و أهل نفاق و ملحدين را در جاى جاى شرق و غرب عالم و خشكى و دريا هلاك گردان، و توسّط او زمين را پر از عدل و داد فرما، و دين پيامبرت را آشكار فرما!

ص: 648

خدايا مرا از انصار و اعوان و اتباع و شيعيانش قرار ده و در آل محمّد صلّى اللَّه عليه و آله همان طور كه مى خواهند نشانم بده، و در دشمنانشان آنچنان كه از من حذر كنند قرار ده، اى معبود حقّ! اجابت فرما، اى داراى جلال و اكرام اى مهربانترين مهربانان! (1) 359- نامه اى در اواخر ماه صفر سال 410 (هجرى) از ناحيه مقدّسه امام زمان عليه السّلام به شيخ مفيد محمّد بن محمّد بن نعمان- قدّس اللَّه روحه- رسيد، حامل نامه گفته است كه آن را از ناحيه اى متّصل به حجاز آورده، و مضمون توقيع اين است:

اين نامه اى است به برادر با ايمان و دوست رشيد أبو عبد اللَّه محمّد بن محمّد بن نعمان:

شيخ مفيد- أدام اللَّه اعزازه- كه از جمله پيمانهايى است كه به وديعت نهاده شده و از بندگان خدا اخذ گرديده است.

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، سلام بر تو اى دوست مخلص در دين كه در اعتقاد به ما با علم و يقين امتياز دارى. ما شكر وجود تو را به پيشگاه خداوندى كه جز او خدائى نيست برده و از ذات بى زوالش مسألت مى نمائيم كه رحمت پياپى خود را بر آقا و مولى و پيغمبر ما محمّد و اولاد طاهرين او فرو فرستد، و به تو- كه پروردگار توفيقات را براى

ص: 649

يارى حقّ مستدام بدارد و پاداش تو را با سخنانى كه از جانب ما مى گوئى با صداقت افزون گرداند- اعلام مى دارم كه: به ما اجازه داده شده كه تو را به شرافت مكاتبه مفتخر سازيم و موظّف بداريم كه آنچه به تو مى نويسيم به دوستان ما كه نزد تو مى باشند برسانى.

خداوند تمامى ايشان را به طاعت خود عزيز بدارد و با حفظ و عنايات خود مشكلات آنان را برطرف فرمايد.

(1) خداوند تو را به امداد خود بر دشمنانش كه از دين او بيرون رفته اند، پيروز گرداند و در رسانيدن به كسانى كه اطمينان به آنان دارى به طرزى كه إن شاء اللَّه مى نويسم عمل كن.

هر چند ما در جايى منزل كرده ايم، كه از محلّ سكونت ستمگران دور است و اين هم بعلّتى است كه خداوند صلاح ما و شيعيان با ايمان ما را تا زمانى كه دولت دنيا از آن فاسقان مى باشد در اين ديده است، ولى در عين حال از اخبار و اوضاع شما كاملا آگاهيم و چيزى از آن بر ما پوشيده نمى ماند.

ما از لغزشهائى كه از برخى شيعيان سر مى زند از وقتى كه بسيارى از آنان ميل به

ص: 650

بعضى از كارهاى ناشايسته اى نموده اند كه نيكان گذشته از آنان احتراز مى نمودند و پيمانى كه از آنان براى توجّه به خداوند و دورى از زشتى ها گرفته شده و آن را پشت سر انداخته اند اطّلاع داريم، گويا آنان نمى دانند كه ما در رعايت حال شما كوتاهى نمى كنيم و ياد شما را از خاطر نبرده ايم، و اگر جز اين بود از هر سو گرفتارى به شما رو مى آورد و دشمنانتان، شما را از ميان مى بردند، تقوا پيشه سازيد و به ما اعتماد كنيد و چاره اين فتنه و امتحان را كه به شما رو آورده است از ما بخواهيد امتحانى كه هر كس مرگش رسيده باشد، در آن نابود مى گردد و آن كس كه به آرزوى خود رسيده باشد از ورطه آن به سلامت مى رود. آن فتنه و امتحان علامت حركت ما و امتياز شما در برابر اطاعت و نافرمانى ما است، خداوند هم نور خود را كامل مى گرداند هر چند مشركان نخواهند.

(1) با تقيّه خود را از دشمنان نگاهداريد و از افروختن آتش جاهليّت پرهيز كنيد.

كسانى كه در اين فتنه بجاهاى پنهان؛ پناه نبرده و در سرزنش آن، راه پسنديده گرفته اند.

چون ماه جمادى الاولى سال جارى فرا رسيد، شما بايد از آنچه در آن ماه روى مى دهد، عبرت بگيريد، و از آنچه بعد از آن واقع مى شود، از خواب غفلت بيدار شويد.

عنقريب علامت آشكارى از آسمان براى شما پديد مى آيد و نظير آن در زمين نيز ظاهر مى گردد كه مردم را اندوهگين مى كند و بوحشت مى اندازد. آنگاه مردمى كه از

ص: 651

اسلام خارج شده اند بر عراق مسلّط مى گردند و به واسطه سوء اعمال آنان أهل عراق دچار ضيق معيشت مى شوند، سپس اين رنج و زحمت با مرگ يكى از اشرار از ميان مى رود؛ و از مردن او پرهيزگاران خير انديش خشنود مى گردند، و مردمى كه از اطراف عالم آرزوى حجّ بيت اللَّه دارند، به آرزوى خود مى رسند و به حجّ مى روند.

هر مردى از شما بايد به آنچه كه بوسيله دوستى ما به آن تقرّب مى جست عمل كند.

و از آنچه مقام او را پست مى گرداند و خوش آيند ما نيست اجتناب نمايد زيرا خداوند بطور ناگهانى انسان را برانگيخته مى كند؛ آنهم در وقتى كه توبه سودى بحال او ندارد و پشيمانى او را از كيفر ما نجات نمى دهد، خداوند تو را به رشد و كمال الهام بخشد و با لطف خود به رحمت واسعه اش توفيق دهد!.

نسخه توقيع به دست خطّ مباركش كه بر آن سلام باد!: (1) اين نامه اى است از ما به تو؛ اى برادر و اى ولىّ، و اى مخلص در محبّت ما، و اى پاك و ياور وفادار- خداوند با ديده اى كه خواب ندارد تو را حراست فرمايد- پس آن را خوب نگاهدار، و بر خطّى كه مرقوم داشتيم بدان چه تعهّد نموديم اظهار مدار و نشان كسى مده،

ص: 652

و مفاد آن را به كسى رسان كه نزد او آرام مى گيرى، و جماعت ايشان را سفارش كن كه به خواست خدا بدان عمل كنند، و صلوات خدا بر محمّد و آل پاكش باد.

(1) 360- و نامه ديگرى از جانب آن حضرت عليه السّلام در تاريخ پنجشنبه بيست و سوم ذو الحجّه سنه چهار صد و دوازده به او رسيد، و من آن را از عبد اللَّه- رابط در راه او- به الهام شده حقّ و دليل او؛ استنساخ كردم.

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، سلام خدا بر تو باد! اى يارى كننده حقّ، اى خواننده به سوى او با كلمه صدق و راستى، پس ما با تو حمد و ثناى خدايى را گوييم كه جز او معبودى نيست، او پروردگار ما و پدران نخستين ما است، و از تو درخواست صلوات بر پيامبر و آقا و مولايمان محمّد خاتم الأنبياء و بر أهل بيت پاك و طاهرش را مى كنيم.

و بعد؛ ما نظر به مناجات تو نموديم- خدا بدان سببى كه به اولياى خود بخشيده تو را حفظ فرمايد و از كيد دشمنانش حراست نمايد، و حاجات ما را در مكانى كه در قلّه كوه بر ايمان برپا شده برآورد- از ناحيه اى ناشناس با گذر از جنگلى انبوه بزودى نزد تو آئيم، پناه به آن صحرايى برديم كه عارى از ايمان بود، و نزديك بود فرود ما به زمينى هموار

ص: 653

بدون بعد دهر و روزگار و تطاول زمان واقع شود و بزودى خبرى از ما بتو خواهد رسيد كه اوضاع را بر ايمان تجديد مى كند كه بوسيله آن مى توانى بفهمى راه تقرّب به ما با اعمال و كردار چيست، و خداوند با رحمت خود تو را موفّق بدارد، پس اين گونه باش- خداوند با ديده اى كه خواب ندارد تو را حراست فرمايد- و خود را براى رويارويى با آن آماده كن، كه در آن جا جماعتى هلاك شد كه كشت باطل نمودند براى ترساندن أهل باطل، و به جهت نابودى ايشان دل أهل ايمان شاد گشت، و مجرمان بدين جهت محزون و ناراحت شدند.

(1) و نشانه حركت و انتقال ما از اين شرّ حادثه اى است در حرم معظّم از رجس و پليدى فردى منافق و مذموم، كه خون را به ناحق مى ريزد و به عمد كيد با أهل ايمان مى نمايد و به جهت ظلم و عدوانى كه اينان مى رساند به هدف خود نائل نمى شود، زيرا ما در اطراف با دعايى كه از پادشاه زمين و آسمان پوشيده نيست ايشان را حفظ مى كنيم، و بهمين خاطر دلهاى اولياى ما آرام گرفت، و بايد با كفايت به ما اعتماد كنند، هر چند اين فاجعه دردناك ايشان را به وحشت انداخت، و عاقبت با زيبايى صنع خداوند سبحان براى ايشان پسنديده خواهد بود بشرط آنكه از گناهان ممنوع و نهى شده اجتناب ورزند.

ص: 654

(1) و ما با تو اى دوست مخلص كه در راه ما با ظالمان مجاهده مى كنى عهد مى بنديم، و اميدوارم خداوند تو را همان گونه كه گذشتگان از اولياى صالح ما را يارى كرد تو را با نصرت خود تأييد فرمايد، زيرا هر كه براى خداوند رعايت حال برادران دينى خود را بنمايد، و حقوق الهى را به مستحقّانش پرداخت نمايد، چنين فردى از فتنه و گرفتارى آينده و رنج و زحمت تاريك و مشرف آن در امان خواهد بود، و هر كدامشان نسبت به نعماى الهى- كه عاريت او است- بخل ورزد؛ همانها كه امر به صله آنها نموده، يك چنين فردى در دنيا و آخرت قرين خسران و زيان خواهد بود، و چنانچه شيعيان ما- خدا به طاعت خود موفّقشان بدارد- قلباً در وفاى به عهدشان اجتماع مى شدند نه تنها سعادت لقاى ما از ايشان به تأخير نمى افتاد، كه سعادت مشاهده ما با شتاب بديشان مى رسيد و اينها همه در پرتو شناخت كامل ما و صداقت محض نسبت بما مى باشد، بنا بر اين هيچ چيز ما را از ايشان محبوس نمى دارد جز اخبارى كه از ايشان بما مى رسد و ما را مكروه و ناراحت مى سازد و از ايشان انتظار نداريم، و تنها از خدا بايد يارى خواست و او براى ما كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است، و صلوات و سلام خداوند بر آقا و سرورمان؛ بشير و نذير؛ محمّد و آل پاكش باد!.

و در حلول ماه شوّال در سال چهار صد و دوازده [هجرى] اين نامه كتابت شد:

ص: 655

نسخه توقيع به دست مبارك آن حضرت عليه السّلام: اين نامه ما به جانب تو است، اى دوست الهام شده حقّ تعالى، و به املاء و خطّ فرد ثقه و مطمئن ما مى باشد، پس آن را از همه مخفى دار، و آن را تا كن و يك نسخه از آن تهيّه كن تا آن را به ديد يكى از اولياى ما- خداوند همه اشان را مشمول بركت و دعاى ما فرمايد- كه از امانتدارى او مطمئنّى به خواست خدا برسان.

و الحمد للَّه، و درود بر سرورمان محمّد و آل پاكش باد!.

ص: 656

«احتجاج شيخ مفيد أبو عبد اللَّه محمّد بن محمّد بن محمّد بن نعمان رضى اللَّه عنه»

«احتجاج شيخ مفيد أبو عبد اللَّه محمّد بن محمّد بن محمّد بن نعمان رضى اللَّه عنه»

(1) 361- اين ماجرا را شيخ أبو علىّ حسن بن معمّر در سال 423 هجرى از شيخ مفيد نقل مى كند كه گفته است: در خواب ديدم كه در راهى گذر مى كردم و مردم بسيارى گرداگرد هم بودند. گفتم اين چيست؟ گفتند: اين حلقه اى است در گرد مردى كه موعظه مى كند. گفتم: آن مرد كيست؟ گفتند: عمر بن خطّاب است.

پيش رفته و مردم را كنار زدم و درون حلقه درآمدم بناگاه مردى را ديدم براى مردم سخنرانى مى كند در باره چيزى كه من نفهميدم و سخنش را بريده و گفتم: اى شيخ بمن بگو كلمه: «ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ» «1» چه دلالتى به فضيلت أبو بكر دارد؟

گفت: دلالت آن به فضل أبو بكر از شش راه است:

ص: 657

(1) أوّل اينكه: خدا پيغمبرش را ياد كرده و أبو بكر را با او آورده و «دوم» او خوانده و فرموده: «ثانِيَ اثْنَيْنِ» (دوم دو تا).

و دوم: شرح داده كه هر دو تن در يك جا بودند و به يك ديگر الفت داشتند كه فرموده:

«إِذْ هُما فِي الْغارِ» (وقتى كه هر دو در غار بودند).

سوم: او را به پيغمبر بسته كه در صحبت آن حضرت بوده تا آنان را همرتبه كرده باشد كه فرموده: «إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ» (چون كه به همراه خود گفت).

چهارم: از اين رو كه گزارش داده از مهرورزى پيغمبر بدو براى موقعيتى كه نزد او داشته و فرموده: «لا تَحْزَنْ» (اندوه مخور).

پنجم: اعلام به اينكه بدو خبر داده راستش خدا بهمراه ما است، برابر هم و يار آنان است و دفاع كن از هر دوشان و فرموده: «إِنَّ اللَّهَ مَعَنا» (براستى كه خداوند بهمراه ما است).

و ششم: گزارش داده از نزول سكينه بر أبو بكر، زيرا پيغمبر كه هرگز جدا از سكينه نبوده و فرموده: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ».

و اين شش مقام است در آيه كه دلالت دارند بر فضل أبو بكر در آيه غار كه تو و ديگران را امكان دست يافتن بدانها نبوده است.

ص: 658

(1) شيخ مفيد رحمه اللَّه گفته: من بدو گفتم: سخن خود را پروراندى و شرح آن به نهايت رساندى تا آنجا كه هيچ آفريده اى نتواند حجّت فضل يارت را بر آن افزايد جز اينكه من بيارى خدا و توفيق او آنچه را آوردى چون خاكسترى در برابر باد سخت بر باد خواهم داد.

امّا اينكه گفتى خداوند ذكر پيغمبر نموده و أبو بكر را دومى آن حضرت شمرده هيچ فضلى از آن مستفاد نمى شود زيرا گزارشى است از «شمار» و «تعداد». بجان خودم سوگند كه آنان با هم دو تا بودند و ما مى دانيم يك مؤمن و يك كافر با هم دو تا باشند چنانچه يك مؤمن و يك مؤمن هم در شمار «دو تا» باشند، پس در ذكر شماره براى تو فائده اى نباشد كه مورد اعتماد گردد و اثبات فضل نمايد.

و امّا اينكه گفتى آنان را به اجتماع در يك جا وصف كرده؛ مانند همان جمع در شمار است، زيرا در يك مكان بسا كه مؤمن و كافر گرد هم آيند چنانچه در شمار، مؤمن و كافر با هم رده مى شوند و نيز مسجد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شريفتر از غار است و در آن مؤمن و منافق و كافر هم با هم گرد مى آمدند و در اين باره است قول خداى تعالى: «پس كافران «1» را

ص: 659

چيست كه به تو چشم دوخته و به سويت شتابانند،. از راست و از چپ گروه گروه- معارج: 36 و 35».

(1) و نيز كشتى نوح مجمع پيغمبر و شيطان و چهارپايان بود و روشن است كه اجتماع در يك جا دلالت ندارد بر فضلى كه تو دعوى كردى و اين دو وجه فضيلت باطل شدند.

امّا اينكه گفتى وابستگى أبو بكر را به ذكر صحبت و همدمى با پيغمبر از دو فضل نخست سست تر است، زيرا صحبت و همدمى هم مى تواند ميان مؤمن و كافر باشد، و دليل بر آن قول خداوند عزّ و جلّ است: «يارش كه با او گفت و شنود مى كرد گفت: آيا به آن كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و آنگاه مردى راست بالا و تمام اندام كرد كافرشده اى؟!- كهف: 36».

ص: 660

(1) و نيز صاحب و همدم در باره همدمى خردمند با چهارپا گفته مى شود و دليلش گفته مردم عرب زبانست كه الاغ را صاحب آدمى خواندند و گفتند:

حمار كه با حمار باشد باركش است، چون تو با او تنها شوى چه بد صاحبى باشد.

و نيز بى جانى را با موجود زنده صاحب ناميده اند، مثلًا قول شاعر در باره شمشير:

بديدار هند رفتم پس از كناره گيرى از او، به همراهم صاحب و يارى بود بى زبان.

مقصودش از صاحب بى زبان شمشير است و چون كه صاحب به همراهى مؤمن و كافر و خردمند و چهار پا و حيوان و جماد گفته شده هيچ حجّتى براى يار تو در آن نباشد.

و امّا اينكه گفتى به او فرموده: «اندوه مخور» اين خود و بال و كاستى او است و دليل بر خطاى او، زيرا دلالت بر نهى او دارد از اندوه خوردن چون صيغه نهى آورده كه «لا تفعل» است و اين اندوه خورى أبو بكر يا طاعت بوده يا گناه، اگر طاعت بوده كه پيغمبر از طاعت نهى نمى كرد بلكه بدان فرمان مى داد و دعوت مى كرد و اگر گناه بوده نهى از آن

ص: 661

درست باشد و آيات و دليلى نيامده كه أبو بكر امتثال كرده باشد و از اندوه خورى كناره كرده باشد.

(1) و امّا اينكه فرمود: «خدا همراه ما است» راستش پيغمبر به او اعلام كرده كه خدا همراه من است و مرا يارى كند و از خودش بلفظ جمع تعبير كرده؛ چنان كه خدا فرموده:

«ما خودمان فرو فرستاديم ذكر (قرآن) را و براستى كه ما برايش نگهبانيم- حجر: 9».

و گفته اند كه أبو بكر گفته: اى رسول خدا اندوه من براى برادرت علىّ بن أبى طالب است كه چه شود او را (زيرا در همان شب كه آن حضرت با أبو بكر از مكّه بيرون رفته و در غار مخفى شدند حضرت أمير عليه السّلام در بستر آن حضرت خوابيده بود كه نقطه هجوم چندين مرد شمشير زن قريش بود) و پيغمبر در جوابش فرمود: «براستى كه خدا با ما است» يعنى با من و برادرم علىّ بن أبى طالب عليهما السّلام.

و امّا اينكه گفتى «سكينه بر أبو بكر فرود آمده» اين خلاف قرآنست زيرا آنكه بر او سكينه فرود شده همانست كه خدا او را با لشكريانش تأييد كرده و دنبال «أنزل السّكينة» فرموده: «وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها» و اگر بر أبو بكر سكينه فرود آمده باشد بايد او مؤيّد بلشكريان خدا شده باشد و اين كلمه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله را از مقام و جايگاه پيغمبرى بيرون برد و اگر اينجا را به سود صاحبت نگفته مى گذاشتى برايش بهتر بود زيرا

ص: 662

خدا در دو جاى قرآن بنزول سكينه بر پيغمبر خود تصريح كرده كه همراهش مؤمنان بودند و آنان را هم با آن حضرت در اين فضيلت شريك كرده و در يكى از آنان فرموده:

«آنگاه خداوند آرامش و سكينه خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرو فرستاد و سپاهيانى كه آنان را نمى ديدند فرو فرستاد- توبه: 26».

(1) و در جاى ديگر فرموده: «پس خداوند سكينه و آرامش خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرو آورد و سخن پرهيزگارى را با آنان همراه داشت- فتح: 26».

و چون آن حضرت در غار بود نزول سكينه را خاصّ او فرمود كه: «پس خداوند سكينه و آرامش خود را بر او فرو فرستاد- الآيه» اگر همراه آن حضرت مؤمنى بود او را هم شريك مى كرد در نزول سكينه، چنان كه در موارد گذشته مؤمنان را با او شريك كرده براى اينكه همراه او بودند و اخراج أبو بكر از نزول سكينه دليل است بر اخراج او از ايمان و الحمد للَّه.

شيخ مفيد گفته: عمر بن خطّاب در پاسخ من حيران ماند و نتوانست جوابى بدهد و مردم پراكنده شدند و من هم از خواب بيدار شدم.

ص: 663

«احتجاج علم الهدى سيّد بزرگوار مرتضى «1»- رضى اللَّه عنه و أرضاه-» «بر أبو العلاء المعرّي در پاسخ به پرسشهاى مرموزانه او»

«احتجاج علم الهدى سيّد بزرگوار مرتضى «1»- رضى اللَّه عنه و أرضاه-» «بر أبو العلاء المعرّي در پاسخ به پرسشهاى مرموزانه او»

(1) 362- أبو العلاء المعرّى «2» بر سيّد مرتضى قدّس سرّه وارد شده و گفت: اى سيّد! نظر شما در باره كلّ چيست؟ سيّد: نظر شما در باره جزء چيست؟ أبو العلاء: نظر شما در باره

ص: 664

«شعرى» «1» چيست؟ سيّد: نظر شما در باره «تدوير» چيست؟ أبو العلاء: شما در عدم انتهاء چه عقيده اى داريد؟ سيّد: نظر شما در باره «تحيّز» و «ناعوره» «2» (چرخ) چيست؟

أبو العلاء: شما در باره هفت چه عقيده اى داريد؟ سيّد: نظر شما در زايد برّىّ (نموّكننده خشكى) بر هفت چيست؟ أبو العلاء: نظر شما در باره چهار چيست؟ سيّد: شما در باره يك و دو چه عقيده اى داريد؟ أبو العلاء: شما در باره مؤثّر چه نظرى داريد؟ سيّد: شما در باره مؤثّرات چه عقيده اى داريد؟ أبو العلاء: نظر شما در باره دو چيز نحس چيست؟ سيّد: نظر شما در باره دو چيز سعد چيست؟ با اين جواب أبو العلاء مبهوت شد. راوى گويد: سيّد به او گفت: بدان كه «هر ملحدى؛ ملهد است». أبو العلاء گفت: اين را از كجا اخذ كرده اى؟

سيّد گفت: از اين آيه: «اى پسرك من، به خدا انباز مگير، كه انباز گرفتن هر آينه ظلم بزرگى است- لقمان: 13».

ص: 665

(1) با شنيدن اين كلام؛ أبو العلاء برخاسته و خارج شد، پس سيّد قدّس سرّه گفت: آن مرد از نزد ما غائب شد و پس از اين ديگر ما را نخواهد ديد.

فردى از سيّد خواستار شرح آن رموز و اشارات شد، پس سيّد گفت:

او از من در باره كلّ پرسيد، و به اعتقاد او كلّ قديم است، و در اين باره اشاره به عالمى بنام «عالم كبير» مى كند، پس در آن جوياى نظر من شد و خود اراده كرده بود كه آن قديم است.

پس من نيز او را در اين پرسش اين گونه پاسخ دادم كه: نظر تو در باره جزء چيست؟ زيرا نزد ايشان «جزء» محدث و پديده بوده و آن از عالم كبير تولّد يافته و اين جزء نزد ايشان همان عالم صغير است، و مراد من از اين پرسش اين بود كه اگر صحّت محدث و پديده بودن اين عالم ثابت شود، پس اين جواب همان است كه بدان اشاره كرده يعنى اگر محدث باشد آن (عالم كبير) نيز محدث خواهد بود، زيرا اين عالم بنا بر نظر خود او از جنس همان عالم كبير است، و چيز واحد نمى شود مقدارى از آن قديم باشد و مقدارى از آن جديد، پس او با اين پرسش من سكوت كرد.

و امّا شعرى؛ قصد داشت بگويد كه آن از ستارگان سيّاره نيست.

ص: 666

(1) پس من پرسيدم: نظر تو در باره تدوير چيست؟ خواستم بفهمانم كه فلك در تدوير و گردش و دوران است، پس شعرى هيچ قدح و ضررى در اين زمينه ندارد.

و امّا عدم انتهاء، قصد او اين بود كه بگويد: عالم پايان پذير نيست زيرا قديم است.

پس من به او اعلام نمودم كه تحيّز و تدوير در نزد من صحيح مى باشد و اين هر دو دلالت بر انتهاى عالم دارد.

و امّا هفتى كه أبو العلاء بيان كرده، قصدش «ستارگان هفتگانه سيّارات» بود زيرا آنها نزد ايشان احكامى دارد، پس من گفتم: كلام شما باطل است زيرا كه مدار اينها بر زايد برّى است كه در او تحكّم است و اين حكم منوط و مربوط است به اين ستارگان سيّارات هفتگانه كه در نزد اينان: زهره و مشترى و مريخ، و عطارد، و خورشيد، و ماه، و زحل است نيست چنان كه در محلّ و مكان خود مذكور است.

و امّا مراد او از گفتن «چهار» طبايع چهارگانه بود.

پس من در پاسخ او گفتم: نظر تو در باره طبيعت واحده ناريه چيست كه از آن جاندارى متولّد گردد كه پوست آن دستهاى مردمان را بدبوى و متعفّن گرداند سپس آن پوست را در آتش اندازند بوى بد و زننده آن مى سوزد، و پوست صحيح و سالم باقى

ص: 667

مى ماند، زيرا خداى تعالى جاندار را بر طبيعت آتش آفريده، و آتش؛ آتش را نمى سوزاند، و اين بعيد نيست كه خداوند از برف نيز كرم هاى بسيار خلق و آشكار ساخته و آن بر طبيعتى واحد است، و آب نيز در دريا بر دو طبيعت است، از آن موجوداتى مانند ماهى و غورباغه و مار و لاك پشت و غير آن تولّد مى يابند، و نزد أبو العلاء حيات و زندگانى تنها در پرتو طبايع چهارگانه بدست مى آيد، و اين مطالبى كه گفتم ناقض عقيده او است.

(1) و امّا با پرسش از «مؤثّر» قصد «زحل» را نموده بود.

پس من پرسيدم: نظر تو در باره تمام مؤثّرها چيست، و قصد من از اين پرسش آن بود كه اگر مى گفت همه- اعمّ از حادث و قديم- مؤثّراتند پس مؤثّر قديم چگونه مؤثّر در امر حادث باشد؟! و امّا قصد او از گفتن: دو نحس؛ اين بود كه آن دو از ستارگان سيّاره اند كه هر گاه با هم اجتماع كنند از ميانشان سعد و خوشبختى رخت بربندد.

پرسيدم: نظر تو در باره دو سعد چيست؟ وقتى اجتماع مى كنند نحس از ميانشان مى رود، اين حكمى است كه خداوند آن را باطل داشته تا بيننده دريابد كه احكام تعلّقى به مسخّرات ندارند، زيرا هر شاهدى گواهى مى دهد كه هر گاه عسل و شكر را با هم

ص: 668

آميزند از آن معجون؛ هرگز دو ميوه تلخ حاصل نخواهد شد، و دو ميوه تلخ نيز در صورت اجتماع تبديل به شكر و شيره انگور نخواهد شد، و اين دليلى بر بطلان عقيده ايشان است.

(1) و امّا اينكه گفتم: «هر ملحدى؛ ملهد است» قصدم گفتن اين جمله بود كه: «هر فرد مشركى ظالم است»، زيرا در لغت اين گونه آمده است كه: «فرد ملحد كسى است كه از مسائل دينى عدول و كوتاهى كرده باشد»، و «فرد ملهد همان ستمكار است»، اين را أبو العلاء نيك دريافت پس پرسيد: بگو ببينم دليل علمى آن چيست، پس من نيز اين آيه را تلاوت نمودم: «اى پسرك من، به خدا انباز مگير، كه انباز گرفتن هر آينه ظلم بزرگى است- لقمان: 13».

و نيز گفته شده: أبو العلاء هنگام خروج از عراق در باره شخصيت سيّد مرتضى رضى اللَّه سؤال شد، پس با سرودن اين دو بيت حرف خود را زد:

اى پرسنده اى كه نزد من آمده اى كه از او بپرسى، اين را بدان كه او مردى عارى از هر عيب است! اگر نزد او حاضر شوى همه مردم را در يك مرد، همه دهر را در ساعتى، و همه زمين را در سرائى خواهى يافت!.

ص: 669

«احتجاج سيّد رضى اللَّه عنه در تفضيل و تقديم ائمّه عليهم السّلام بر همگان جز پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله» «به شيوه اى بى سابقه در رساله اى بنام:» «رساله باهره در فضل عترت طاهره»

«احتجاج سيّد رضى اللَّه عنه در تفضيل و تقديم ائمّه عليهم السّلام بر همگان جز پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله» «به شيوه اى بى سابقه در رساله اى بنام:» «رساله باهره در فضل عترت طاهره»

(1) 363- گويد: و از جمله مطالبى كه مؤيّد تقديم و تفضيل ايشان بر ساير مردمان مى باشد اين است كه: بدرستى خداى تعالى ما را راهنمايى فرموده كه شناخت اينان مانند معرفت به حضرت حقّ است، چرا كه آن شناخت عبارت از ايمان و اسلام است، و اينكه جهل بديشان و ترديد در باره آنان همچون جهل و ترديد نسبت به حضرت حقّ تعالى است، چرا كه آن منتهى به كفر و خروج از ايمان مى باشد، و اين منزلت را هيچ بنى بشرى جز رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ندارد، و پس از آن حضرت؛ براى أمير المؤمنين و ائمّه از فرزندان او- بر تمامشان سلام باد- مى باشد، زيرا معرفت به نبوّت انبياى گذشته؛ از آدم گرفته تا حضرت عيسى عليهما السّلام بر ما واجب نيست، و به هيچ كدام از تكاليف ما تعلّق ندارد، و تنها قرآن به اينكه نام افرادى را با عنوان انبياى گذشته آورده و ما نيز بدانها معرفت يافتيم فقط براى تصديق كتاب خدا بود، و گر نه هيچ دليلى بر وجوب معرفت ما بديشان

ص: 670

نيست، و به هيچ كدام از تكاليف ما تعلّق ندارد.

(1) و اين مطلب براى ما باقى مانده كه دلائل اثبات ادّعاى خود را بيان كنيم.

از دلائلى كه ثابت مى كند معرفت به امامت افرادى كه گفتيم از جمله ايمان است و اخلال در آن كفر و بازگشت از ايمان، و اين بدون هيچ اختلافى به اجماع شيعه اماميّه رسيده، و اجماع اينان حجّت است، چرا كه سخنان فردى كه حجّت است و معصوم كه هر عقل و انديشه اى در هر دوره و زمانه اى دلالت بر وجود آن مى كند، و بر اين طريق در جاى جاى كتاب دليل آورديم، و پاسخ بدانها را بطور كامل در مجموعه «پاسخ به مسائل تبانيات» «1» در كتاب «نصرة ما انفردت به الشّيعة الإماميّة من المسائل الفقهيّة» «2» بطور مخصوص بيان نموديم، زيرا اين كتاب مبتنى بر صحّت همين اصل مى باشد.

ص: 671

(1) و امكان دارد استدلال بر وجوب معرفت به ايشان عليهم السّلام به اجماع امّت؛ افزون از آنچه ما از اجماع اماميّه نموديم بشود.

و اين بدان خاطر است كه تمام شافعى مذهبان معتقدند كه صلوات فرستادن در تشهّد آخر نماز فريضه اى واجب و يكى از اركان نماز است، و در صورت هر گونه نقص و اخلال در آن نماز باطل مى شود، و غالب آنان معتقدند: صلوات فرستادن در اين تشهّد بر آل پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در وجوب و لزوم و وقوف اجزاء صلوات بر آنان همچون صلوات بر پيامبر است.

و باقى اينان معتقدند كه صلوات بر آل عملى مستحبّى است نه واجب، پس بنا بر قول نخست بر نمازگزار معرفت بديشان واجب است از آنجا كه صلوات فرستادن بر اينان بر او واجب مى باشد، زيرا صلوات بر آنان فرع بر معرفت بديشان مى باشد، و هر كه معتقد به مستحبّى بودنش دارد پس آن از جمله اعمال عبادى است، هر چند مسنون و مستحبّ باشد، و رعايت و تعبّد به آن اقتضاى تعبّد به آن چيزى را مى كند كه جز با معرفت و شناخت به كمال نمى رسد.

و غير از شافعى مذهبان هيچ كس منكر اين مطلب نيست كه صلوات بر پيامبر و آل

ص: 672

او در تشهّد مستحبّ است، با اين حال ديگر جاى چه شبهه و شكّى مى ماند كه اين حضرات صلّى اللَّه عليه و آله افضل و اجلّ مردمند، و اينكه ذكر و يادشان در نماز واجب است، و نزد غالب افراد امّت از شيعيان اماميّه، و جمهور شافعى مذهبان: نماز با ترك صلوات بر آنان باطل مى شود. و آيا مانند اين فضيلت براى مخلوقى جز آنان هست يا از اينان تعدّى مى كند؟! (1) و از جمله مواردى كه مى شود بر آن استدلال نمود اين است كه خداى تعالى بر تمام قلوب و دلها الهام فرموده و نهال تعظيم شأن و اجلال قدر و مرتبه آنان را در جان همه- با اختلاف عقيده و كيش و مذهبشان- نشانده، و آنچه اين گروه بزرگ با داشتن عقيده و مذهب مختلف و گوناگون بر آن متّفق القول شده اند همتاى اجماع ايشان بر تعظيم و بزرگداشت همان گروهى است كه ياد كردم، زيرا بيشترين ايشان قبور مقدّس آن حضرات را زيارت مى كنند و از اقصى نقاط دنيا قصد مشاهد و محلّ دفن آنان را مى كنند؛ همان مواضعى كه براى نمازگزاردن و حلول در آنجا مشخّص و معيّن شده، و در اين راه اموال بسيارى را خرج مى كنند، و عمر زيادى را صرف مى نمايند.

همچنين تعداد بسيارى كه از شمار خارجند به من خبر داده اند كه أهل نيشابور

ص: 673

و ديگر مواليان آن حضرات در شهرهاى ديگر؛ (1) در هر سال به قصد شهر طوس براى زيارت حضرت رضا عليه السّلام از شهرهاى خود با آنچنان كاروانهاى بزرگى خارج مى شوند كه جز با كاروانهاى سفر به بيت اللَّه الحرام قابل قياس نيست، اينها همه با توجّه به انحراف و عدولى است كه از أهل خراسان در اين جهت معروف است، و نيست اين تسخير دلهاى سخت و عطوفت و الفت اين امّت ناپخته جز خارق عادت و معجزه و امرى خارج از امور مألوف، و گر نه چه چيز اين مخالفينى كه از اينان دورى مى كردند را بدين كيش و آئين حمل مى كند؟! و سرگرم آن شده و بامدادان بدان جا روند و در آن مشاهد از خداى تعالى طلب روزى، و حلّ مشكلات مى نمايند و به بركات آنجا درخواست حاجت و دفع بليّات مى كنند، و احوال ظاهر نه دلالتى بر وجوب آن دارد و نه اقتضا مى نمايد و نه نيازى بدان دارد، و گر نه اين عمل را در باره معتقدات خودشان مى كردند، حال اينكه بيشتر ايشان اعتقاد به امامت و فرض طاعت او دارند، و اينكه او در ديانت موافق و مساعد ايشان است نه مخالف و معاند، و از محالات است كه اينان اين كار را براى اعراض دنيايى انجام داده باشند، زيرا دنيا نزد غير اين طائفه فراهم و موجود، و نزد اينان

ص: 674

مفقود است، (1) و اين عمل از ايشان نه براى تقيّه است و نه براى سالم ماندن، چرا كه عمل تقيّه در مورد اينان است نه خودشان، و نه براى خوف است و نه به جهت سلطه، و هر خوف و ترسى تنها از خود آنان است، در اين ميان هيچ دليلى باقى نمى ماند جز داعى دين (خواننده به سوى دين)، و اين امر غريب و شگفت انگيزى است كه در مانند آن هيچ چيزى جز مشيّت و خواست خداوند نفوذ ندارد، و نيرو و قدرت قادر قهّارى كه هر مشكلى را از ميان بر مى دارد، و همه سر تعظيم به خواست و فرمان او مى دارند.

و كسى كه متوجّه اين مزيّت نشده يا خود را به نفهمى مى زند يا ديده فرو مى بندد با اينكه آن را مى بيند شايسته نيست بگويد: دليل تعظيم مردم غير شيعى براى اين افراد آن طور نيست كه شما بدان باليده ايد و آن را بزرگ داشته و خارق عادت و خروج از مسائل طبيعى مى دانيد، بلكه مطلب اين است كه چون اين حضرات از عترت پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله هستند و هر كه خود پيامبر را بزرگ مى دارد ناچار بايد عترت و أهل بيت آن حضرت را نيز تعظيم و تكريم نمايد، و چون زهد و ترك دنيا و عفّت و علم نيز به مسأله عترت اضافه شود بر اجلال و بزرگداشت اين حضرات به جهت زياد شدن اسباب مى افزايد.

و پاسخ به اين شبهه ضعيف: اين است كه ديگر از اقوام ايشان عليهم السّلام در نسب و

ص: 675

حسب (1) و قرابت به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در صفاتى كه بر شمردى با آن حضرات شريك و همتايند و هر كدام خصوصياتى مانند: عبادات ظاهرى و زهد و علائمى زيبا و ويژگيهاى نيك و خوبى دارند، اعمّ از فرزندان پدرانشان و از فرزندان عمويشان عبّاس، با اين حال ما هيچ اجماعى در بزرگداشت اينان و زيارت قبورشان و طلب شفاعت از ايشان را نديديم، و نه درخواست دفع بليّات و بيماريها، و ما هيچ محلّ زيارتى را در اين اشتراك معاينه نكرديم، در غير اين صورت كداميك از افراد اين عترت در اعظام و اجلال به پاى شخصيتهايى مانند حضرات باقر و صادق و كاظم و رضا- صلوات اللَّه عليهم أجمعين- مى رسند، و اينكه جداى جماعتى از صالحان عترت و زاهدانشان كه مورد تعظيم فرقه اى از امّت و مورد اعراض گروهى ديگرند، همان گروهى كه مورد تعظيم و احترام و تقديم مى باشند هرگز در اعظام و اجلال بپاى آن حضراتى نمى رسند كه در ابتدا يادشان نمودم، و اگر نبود كه تفصيل اين مطلب ملحوظ و معلوم است حتماً آن را با تمام طول و تفسيرش شرح مى دادم، و تمام آنان كه به كنايه گفتم نام مى بردم، بنا بر اين ما ميان هر معظّم و مقدّمى از عترت را نظر انداختيم، تا دانسته شود آن مطالبى كه گفتيم تماماً حقّ واضح

ص: 676

است و جز آن همه و همه باطل و معيوب مى باشد.

(1) و بعد؛ بطور ضرورى پر واضح است كه حضرات باقر و صادق عليهما السّلام و امامان بعدى از فرزندان آن دو عليهم السّلام در ديانت و اعتقاد و فتوا به حلال و حرام دقيقاً خلاف مذاهب مخالف اماميّه بودند، و اگر شكّى در هر مورد اين مطالب باشد هيچ شكّ و شبهه اى بر فرد منصف باقى نمى ماند كه اينان بر عقيده و مذهب فرقه هاى مختلف نبودند همان فرقى كه در تعظيم آن حضرات متّفق القول بودند و بواسطه آنان به خداوند تقرّب مى جستند، با اين وجود ديگر چگونه جاى اعتراض شكّ و ترديدى در آنچه گفتيم باقى مى ماند؟! و اين مطلب ضرورتاً معلوم است كه مشايخ و بزرگان شيعه اماميّه و گذشتگانشان در آن دوره از خواصّ و أصحاب حضرات باقر و صادق عليه السّلام و همراه و مصاحب آن دو بودند، و تمام عقايدشان را از ايشان گرفته و ملازم و متمسّك به آنان بودند، و تمام عقائد و دين اينان را اظهار مى داشتند كه يا مورد تصحيح آن حضرات قرار مى گرفت يا ردّ مى شد همه و همه را از آن بزرگواران اخذ و دريافت مى داشتند، پس چنانچه آنان از آن مشايخ راضى نبودند و اقرار بديشان نداشتند بطور قطع نسبت اين مذاهب را بر ايشان ردّ مى كردند، و از تمامشان اظهار برائت كرده و رهايشان مى ساختند، و هر گونه مواصله و

ص: 677

مجالست و ملازمت و موالات و مصافات و مدح و ثنا را ميان خود و ايشان نفى مى فرمودند، و همه را تبديل به سرزنش و مذمّت و برائت و عداوت مى ساختند، پس چنانچه آن حضرات به اين مذاهب هيچ اعتقاد و رضايتى نداشتند حتماً براى ما بيان داشته و توضيح مى دادند، و اگر براى اين مطالب همين يك دليل نبود همان بسنده مى كرد و بى نياز مى ساخت.

(1) و چگونه دل فرد عاقل به اين مطلب خوش مى شود يا در مسائل دين جايز مى شمرد كه آدمى ديگرى را- كه خود را حقّ و باقى را باطل مى داند- تعظيم داشته و بزرگ بدارد؛ سپس در تعظيم و احترام پا را فراتر نهاده و آن را به كمال رساند، و آيا مانند يك همچنين مسأله اى پيش آمده است؟ يا سنّت و آدابى بر آن گذشته است؟ آيا نمى بينيد كه شيعيان اماميّه هيچ توجّهى به مخالفين خود از عترت نمى كنند، و التفاتى به منحرفين از جادّه ديانت و طريق روشن ولايت نمى دارند، و ذرّه اى مدح و تعظيم بدو عطا نمى كنند، تا چه رسد به افراط در تعريف و تعظيم، بلكه اظهار برائت كرده و با او دشمنى مى كنند، و كار او را در تمام احكام مطابق با فردى قرار مى دهند كه هيچ نسب و حسب و خويشى و علقه اى ندارد، و اين مطلب ديده را باز مى سازد كه خداى تعالى در مورد اين جماعت

ص: 678

معجزه و خارق عادتى فرموده و طبيعت و نهاد را تغيير داده تا بزرگى منزلت و شرافت مرتبت ايشان را بخوبى بيان فرمايد، و اين فضيلتى افزون بر فضائل ديگر، و زيادتى بر تمام خصائص و مناقب است، و همين مطلب در بيان برهانى آشكار و ميزانى برتر و بالاتر كفايت مى كند، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.

[مؤلّف كتاب رحمه اللَّه گويد:] اين كتاب را با سخنان سيّد علم الهدى رضى اللَّه عنه به پايان بردم، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ، و صلوات و سلام بر بهترين خلق خدا محمّد و آل پاك و طاهر و معصومش باد، خدا براى ما كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است

با شكر و سپاس از درگاه احديّت ترجمه اين كتاب شريف را در تاريخ دوازدهم رمضان المبارك 1423 هجرى قمرى مطابق با يك شنبه، بيست و ششم آذر ماه 1381 شمسى به پايان رساندم، اميد كه اين آخرين خدمت من نباشد و تا آخرين لحظه عمر براى آثار أهل بيت عصمت و طهارت- عليهم السّلام- خدمت كنم. آمين يا ربّ العالمين. بهراد جعفرى.

ص: 679

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109