او و ديگر هيچ

مشخصات كتاب

سرشناسه : طاهريان سعيد

عنوان و نام پديدآور : او، و ديگر هيچ تاليف سعيد طاهريان مشخصات نشر : تهران : مشعر، 1385.

مشخصات ظاهري : ص 120

شابك : 964-540-008-26000 ريال :

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : فهرست نويسي براساس اطلاعات فيپا

موضوع : نثر فارسي -- قرن 14

رده بندي كنگره : PIR8143 الف 8783 الف 8 1385

رده بندي ديويي : 8 فا8/862

شماره كتابشناسي ملي : م 85-15784

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

به نام خداى كعبه

ص:9

ندايى مى آيد از فراسوى، و تو را مى خواند به حركت، خروش و فرياد. صدايى مى آيد؛ نجواى گام هايى كه عزم رفتن كرده اند، گويى دير زمانى است كه چشم در راه مانده اند تا آنان را بگويند:

كوله هاى خويش برداريد و پاى در اين باديه بگذاريد ...

وقتى نزديك مى شوى و درست مى نگرى، مى بينى كه گروهى هنوز باور ندارند مسافر شده اند و رهرو و سالك اند. همچنان در حيرت اند و گوشه عزلت گزيده اند و مى انديشند به آنچه در پيش رو دارند.

گروهى ديگر سرشار از خروش اند، آنان باور دارند كه سفرى در پيش است؛ كوله ها برپشت، بندهاى دل محكم، آماده براى «رفتن»، «شدن»، «ماندن» و «نگاه جاودانه داشتن».

آه! اى انسان، به كجا مى روى و فرياد بر كدامين حنجره مى سايى؟!

كوله بر پشت نهاده اى، ليك، آيا توشه نيز برداشته اى؟

ص: 10

بندهاى دل محكم بسته اى، ليك از هم گسيختگىِ دنيا ديده اى؟

آيا خود را گذاشته اى و گام در اين راه نهاده اى يا هنوز گرفتار خويشتنِ خويشى؟

آرى، به كجا مى روى؟

هيچ مى دانى، جايى مى روى كه برگزيده شوى. لايق شوى براى بندگى و تسليم در برابر يكتا خالق و خداوندگار. پس بر خويش بخروش و او را از وجودت دور كن و آنگاه پاى برهنه، سينه چاك و سر عريان، خود را بر اين مواج چرخش هستى بسپار ...!

در اينجا، هر كس، سر در گريبان فرو برده، با خويش خلوت كرده و به خود مى نگرد تا آنچه كه بايد، در اين مسير بياموزد. در اين ميان، من نيز به درون خويش مى نگرم، خاموش مانده ام؛ ذهنم در رخوت فرو رفته و خواب بر ديدگانم آلوده، گويى باورش نيست كه مى خواهد راهى بس دشوار و در افق ناپيدا را تجربه كند و گام بر سنگلاخ هاى تفتيده اين كوير نهد. به خود مى نگرم و توشه ام و آنچه در كوله خود دارم. به سينه ام و آنچه در آن نهان ساخته ام، ليك جايى كه مى روم، تنها يك كس را مى پذيرد؛ «عبد»، «بنده» و نه واژه اى ديگر. پس بايد ذهن به خواب رفته خويش را نهيب زنم كه:

هان! به پا خيز و حركت كن و با جماعت باش؛ چرا كه اين راه را يكّه نمى توان پيمود! ...

از زمين رها مى شويم

ص:11

به راه مى افتيم، به سمت ايستگاه، سكوى پرتاب؛ جايى كه پاى از زمين برمى كَنى و در آسمان بيكران شناور مى شوى، آخرين پلكان زمين و لحظه اى بعد، آسمان، بى انتها، بيكران و با بزرگى خو گرفته و زير پايت زمين، كوچك، ريز اندام و در قاب چشم جاى گرفته. ديگر حتى سايه اى هم نمى بينى و فاصله ها و حجم ها را مى توانى با انگشتان از هم باز شده ات اندازه بگيرى.

سوار برقالى سليمان، هم نشين ابرهاى در هم تنيده اى و هم نفس بادهاى از صور دميده. رها از زمين، فراتر از خاك، دور از سرزمين و آميخته با افلاك گشته اى و به سوى ديار دوست، شتابان، فضا را مى شكافى و همچون غزالِ گريز پاىِ رميده از صياد، زيبايى دنيا را در پشت ديوارهاى ذهن خويش تنها مى گذارى و راهى ديارى خشك و سوزان مى شوى ...

در همسايگى مادر ...

ص:12

و در نخستين گام، همسايگى مادرى را تجربه مى كنى كه انسان كنونى را در دامان خويش پروراند و نطفه نخستينِ فرزند آدم را در بطن خود روياند و تو ايستاده در برابر يك مادر، نظاره گر بارقه هاى جنگِ خوبى و بدى، تسكين دهنده دردهاى پنهان هابيل و آرام كننده خيره سرى هاى آشكار قابيل؛ تنها ياور آدم، شريك غم هاى او در اين وادىِ تنهايى، همراز آشفتگى بشر و غمخوار سرگشتگى انسانى.

او نيز مهربانانه تو را مى نگرد. دست نيكى به سويت دراز كرده، چشم هايش اندوهبار است. گويى غمى بزرگ بر سينه اش سنگينى مى كند. دست هايش لرزان است و نگاهش هراسان.

تَرك هاى لبانش از هم دور شده است. مى خواهد حرفى بزند و بر اريكه سخن بتازد. گوش فرا دهيد، او چه مى گويد ...؟!

هان! اى فرزندان من، اى گمراه گشتگان تاريخ، منم حوّا! هم نفسِ آدم. هبوط كننده به زمين. داغديده فرزندم هابيل و جفا ديده ديگرى، قابيل. من شاهد جدايى نسل خويش بوده ام و بر دنيا مدارى بد سرشتان افسوس خورده ام، ليك چه كنم كه فرزندان من كم بر دين خدا استوار ايستاده اند ...!

و او اشك مى ريزد و روى برگردانده، در عزلت خويش فرو مى رود. ديگر حتى نقشى از او بر زمين نمانده و همه جا در سكوتى

ص: 13

مرموز فرو رفته است. ديوارها آرام اند و تكّه سنگ برجسته نيز تكانى نمى خورد. لحظه اى مى گذرد، هنوز گامى بيش برنداشته ام كه ناگاه پاى در وادى سوزانى مى نهم. خورشيد به قامت ايستاده و سايه هاى كوتاهِ خارهاى برآمده از خاك را نيز محو ساخته و در بهت فرو رفته و در انديشه اى آشفته از چرايى آمدن به اين ديار ....

چرا قربانى من پذيرفته نشود؟!

لحظه اى پيش و اكنون! به هرجا مى دوم تا شايد دريچه اى به برون اين قاب رؤيا بيابم، چيزى جز سراب هاى واهى نصيبم نمى شود. ديگر پاهايم بر روى زمين سنگينى نمى كند و از من عقب مانده است. لب هايم خشكيده و زبانم از بى كلامى تفتيده است.

تنهاى تنها، به دنبال سايه بانى براى آسايش مى گردم. سر مى چرخانم و پيرامون خود را تيزبين مى نگرم. دست برپيشانى نهاده، چشم به دور دست دوخته ام ...

آه! خداى من! آن سوتر، در دل تپه اى كوچك، تكه اى سايه، به تك مى دوم تا مكند عشوه آفتاب، آن سهم كوتاه را نيز از من بربايد ...!

پشت به تپه، درون گودالى، سر بر سكوت تِيَه گذاشته ام تا شايد اندكى وحشت اين سوزان سرزمين فراموشم شود. مژه ها برهم نهاده ام تا تشنگى از يادم برود ...!

صدايى مى آيد، از همين نزديكى! چقدر شادمانم كه ديگرى

ص: 14

يافته ام تا با او چالش كنم، شايد چشمه اى يافتيم و سيراب شديم. به شوق سرازير مى شوم به آن طرف. دست برلبه تپه مى نهم و تن را بالا مى كشم، به اميد ديدن هميار و همراهى، اما گويى مسير ديگرى جريان يافته است. گردن بالا مى كشم و چون خورشيدِ از كمين برآمده، خيره مقابلِ خود را مى نگرم. واى اينجا كجاست و من در كدامين پيچش تاريخ گم شده ام.

دو تن، با لباس هايى تمام نپوشيده، بازوانى ستبر و اندامى برافراشته، چشمانى درشت بر سر نهاده و ريش هايى بلند و فِر خورده. پاهايم در شنزار به دام افتاده و حنجره ام در تار تنيده است.

نمى توانم هيچ نشانه اى از خويش به آنان نشان دهم و تنها نظاره گر جدال آنان شده ام ...!

چرا قربانى من پذيرفته نشود، ليك قربانى تو قبول گردد ...؟!

اينان چه مى گويند و سخن از كدامين قربانى است؟

چهره هاشان چقدر شبيه يكديگر است و بسيار شبيه به ...! واى، خداى من! اينان شبيه ترين اند به حوا ... فرزندان آدم، هابيل و قابيل ...!

مهربانانه برادرش را مى نگرد و مى گويد: خداوند كار پرهيزكاران و درست كرداران را مى پذيرد. تو در نيت خود صادق نبوده اى ...! قابيل بر مى خيزد، دژم وار، و چند گام دور مى شود، ناگاه برمى گردد و كين خويش را به سوى برادرش نشانه مى رود. فريادش خشمناك است: باوركن! من تو را خواهم كشت ...!

ص: 15

هابيل بلند مى شود، راست قامت، بى دلهره و تسليم خداى خويش، روى از قابيل مى پوشاند و به آسمان خيره مى شود و مى گويد: خداوند شاهد است كه تو اگر چنين كنى از زيانكاران خواهى شد. تو را برحذر مى دارم از اين كار. انتقام را در ذهن جلا مده و روح خويش اعتلا ده؛ چراكه عاقبت نيك سرشتان و راست رفتاران رستگاران اند ...!

قابيل مشت گره كرده و چشم از كاسه در آورده، خم مى شود و سنگ از زمين برمى دارد و بالاى سر مى برد و با فرياد رها كرده خود در آسمان، به سوى هابيل مى دود و از قفا بر سرش مى كوبد.

ناله اى جانكاه، كه در باد وزان گرفته، بالا مى رود، اوج مى گيرد و در گوش آدم جاودان مى شود.

نخستين خونِ ريخته شده در بنى آدم، نخستين جدايى در نگرش و بينش و صف آرايى خداپرستى در برابر ديگرپرستى.

آرى، خون هابيل زمين بيابان را سيراب كرد تا آغازگر قربانى شدن در راه حقيقت و شيوه طريقت باشد و چگونه رفتن را به رهگذران بياموزد كه اينجا سراى عبور است نه حضور ...!

چشم برهم مى نهم تا شايد غم از دست دادن نخستين انسان را، كه در برابر ديدگانم جان مى دهد، درون ريز كنم. هرچند كه نمى توانم قدم از قدم بردارم و به يارى او بشتابم و بر سنگدلى قابيل بتازم. ليك اشك هاى جارى شده برچهره ام را بر بلنداى هابيل سرازير مى كنم و غرق در درياى احساس خويش، به يكباره به

ص: 16

ژرفاى دالان آمده از آن كشيده مى شوم و بر كرانه ذهن خواب آلود خود، سوار بر تكّه چوبى، نجات يافته از موج هاى سهمگين، رحل اقامت باز مى افكنم ...!

سروش اميد و رهايى ...

باريكه هاى نور رقصان در فضايى مواج و فروزان بر خطى مستقيم، بيدارى را در چشمان خاك گرفته از فرسايش زمان، نويد مى دهد تا اندكى بعد حركت را نيك بنمايد و رخوت را نا زيبا، تا بشر جوهره وجودى خويش را برجارى شدن بنيان نهد و از خمودگى و ايستادگى پرهيز كند كه آب چون روان باشد حيات بخش است و گرنه چون مرداب گردد، رعيت خود را در واپس زدگى فنا مى سازد، پس پلك مى گشاييم و ذرّه بين ديده را با فوتون هاى سرگردان نيرو بخشيده، انحناى پرده را با نقش بستن آزموده و كمر همّت بسته تا راه را بپيماييم. پاى در شنزار فرو برده و سر در گريبان آويخته، نگاه از شرم آفتاب به زمين دوخته و چهره از تنور كوير سوخته، رو سوى افق به تاخت مى رويم تا خويشتن وجود را از اين باديه برهانيم و به سر منزل مقصود رسيم. چون پيش مى رويم گرماى طاقت فرسا لبان را خشك كرده و ديده ها را كم سو، سراب هاى واهى همگان را فريب داده و درختان سبز نما، گام ها را به سوى خويش كشانده، نااميدى از نجات، باورها را در چنگال خويش اسير ساخته و رنگ ها از عريانى بيابان باخته، ليك

ص: 17

اين سفر را براى سرگردانى در اين تيه نا اميدى آغاز نكرده ايم كه بخواهيم وجود را تسليم قهر طبيعت سازيم. پس چاره اى جز زمزمه سروش اميد و رهايى از سرزمين قهرآميز نداريم، اما مگر بى طاقتى چشمان سراب ديده و لبان خشكيده، اجازه حضور فردا را در ذهن مى دهد ...؟!

باز هم به خيال آب مى روم ...

چند گام ديگر تا مرگ، پاها از نا افتاده و دل ها از هراس فراموش شدگى در ديار نا آشنا به تپش افتاده، چشم ها كم سو شده و از شدّت بى آبى گود افتاده، شايد آخرين نفس هاى كاروان در گردباد فرو رفته ما باشد. نگاه ها از حمله شن هاى روان پوشيه بسته و گام ها در سختى پيش رفتن در خود شكسته، نمى دانم آيا آن سوى ماسه هاى با باد هم پيمان برايمان دنيايى هست؟ شايد بسيار گويند، خيالى بيش نيست، ليك درون من سوهاى اميد را برخويش نبسته است.

و آن سوى توفان، سايه هايى از دور دست نمايان است؛ گروهى مى گويند: سرابى ديگر است و برجاى خويش بدون جوشش مى نشينند. سر در گريبان فرو مى برند. شايد چشمه اى از زير پايشان جوشيد و گروهى ديگر رو سوى من مى كنند و مى گويند: تو برايمان آب پيدا كن ما مى نوشيم ...! و شايد جماعتى آن سوى تر، به سخره ام گرفته اند كه مى خواهم در پى سايه، در افق

ص: 18

نقش بسته روم، اما من اگر سرابى ديگر باشد، بازهم به خيال آب مى روم؛ هرچند گَرد وخاك برخاسته از زمين، چون خارهاى كوتاه اين سرزمين، مرا بيشتر اميدوار به حركت در آنجا مى كند. بلند مى شوم، آخرين توانم را به پاهاى در خلسه خفته خود مى رسانم تا دگر بار با بيدارى قدم هاى من رنج سفر را بر تن رنجور، هموار سازد ...!

اگر اين كلام به پايان نبرم، رسالت خويش انجام نداده ام

چون نزديك مى شوم، سايه دور مى شود، خوشحال مى گردم، گويى سايه حركت مى كند و اين همان استوار ماندن بر وجدان درونى است. سراسيمه و بى اختيار شن هاى روان را پشت سر گذاشته و بر يأس تاختم تا تن رنجور خود را بر مردمان در مرز آسمان و زمين دوخته رسانم. به انتهاى كاروان مى رسم، مردمانى با لباس باديه نشين، سلام مى دهم جواب نمى دهند. گويا صداى مرا نمى شنوند، هيكلم را نمى بينند، لحظه اى برخويش مى ترسم، اما ندايى درونى مرا آرامش مى دهد كه تو ذهن در كالبد جاى گرفته خويشى، هراسان مباش و افتان مرو ...! هنوز از اين فكر رها نشده ام كه سوارى از دور، با باره اى چالاك، خاك سم ها برفلك آويخته و چون در بر سر مردمان ريخته، جمعيت را شكافته و به اين سو مى آيد؛ در حالى كه فرياد مى كند؛ پيامبر فرموده اند: اى آنان كه در بيابان جُحفه عقب مانده ايد، خود را به آبگيرى كه در فرا دست

ص: 19

است رسانيد، امر مهمى است ...!

اى مهربان خداى، من سرگشته زمان شده ام، اكنون در جحفه مانده ام! مگر چه اتفاقى رخ داده كه نبىّ گرامى، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله، امت از حج برگشته خود را زير تابش بى سايه آفتاب، در كويرى از تشنگى بى تاب، به گودالى فراخوانده تا با آنان سخن گويد!

آبگيرى با ژرفاى زياد، پهنايى كشيده تا بلاد شاهد حضور مردم، امت رسول اللَّه، از حج برگشتگان، سفيران حجّ ابراهيمى و شيفته از قرار گوهرى در ميان و نگينى در كنار، زمزمه ها فضا را به فرياد واداشته است. همگان چشم به كجاوه شتران دوخته اند تا دريابند كه محمدبن عبداللَّه، امين خداوند بر هستى، براى كدامين گفتار برچنين رفتار، در بيابان سوزان جُحفه امر نموده است ...؟!

لب مى گشايد. حمد خداى حكيم و قادر به جاى مى آورد.

چشمان درشت و زيباى خود را به سوى مردم مى كند و ادامه مى دهد:

«پروردگار بر من وحى فرستاد كه اگر اين كلام به پايان نبرم، رسالت خود انجام نداده ام.»

در كلامش هيبت و جلال خفته است. دست بالا مى گيرد و حاجيان گرد نشسته غدير خم را بر امانت و درستكارى خويش گواه مى گيرد. قلب ها در انتظار مانده و ديده ها در چرايى جوان نشسته در كنار او مانده، پيامبر نگاهى پدرانه به جمعيت نموده است؛ گويى

ص: 20

هراسى نوپا وجود مباركش را از آينده امت پر ساخته، ليك بايد بگويد و گرنه سختى هاى رسالتش بى معنى و بى هويت مى شود ...

«مردم! هركس را كه من مولا و آقاى اويم، پس على نيز مولا و آقاى اوست ...»

از جا كنده شده ام، عرق برپيشانى جارى و اشك از گوشه چشم روان. باورم نمى شود كه گامى در گذشته بر داشته و در اين باديه غدير خم را تجربه كرده باشم. نفسم به شماره افتاده و قلبم هر آن است كه از جا كنده شود. پلك ها را بر هم مى نهم و نفسى عميق به درون مى كشم و تلاش مى كنم شايد اندكى بياسايم.

قافله رو سوى مدينه گريزپاى، سربرهنه و شتابان و در پى الفتى ژرف و بسته به ريسمان، طى طريق مى كند و سلوك وار قدم هاى خويش را بر ماسه هاى گرم و تفتيده مى نهد تا زودتر رحل اقامت بر پشت ديوارهاى مدينه افكند. مركبى كه سوار بر آن ايستاده جاده را مى نگريم و رقيب گونه خط هاى سفيد حك بر سياهى مسير را مى پاييم نيز قرار از دست داده و بر سرعت خود مى افزايد. شايد اين دلدادگان رخ سندروس را بر دروازه هاى مدينه در كوتاه زمانى بيارامد ...!

در افق شهرى پهن شده بر زمين كوير، محصور در ميان كوه ها و تنها يك سو بى حصار. ديارى كه تاريخ را در برابر افراشتگى خود به كوچكى واداشته و بذر خداپرستى را در ذهن تمدن بشرى كاشته

ص: 21

است. وادى اى كه تنها مسلمانان و يكتا پرستان را در دامان خويش مى پذيرد. به ديوارهاى شهر رسيده ايم قلب ها به تپش آميخته و باورها از براى حضور عشق درهم ريخته، چشم ها را يك تلنگر كافى است كه جوى هاى باريك احساس را در دل تشنه بيابان به راه اندازند و شيون خويش را بر سر بد عهدان روزگار آوار سازند.

ديوارهاى نشسته در تاريخ را به فراموشى مى سپاريم. خويشتن وجود را به درون انداخته و رنگ از چهره باخته، سختى هاى سفر را به كنارى مى نهيم و دل را در ميان درزهاى پنهان شهر قرار مى دهيم ...

همدم و همراز على عليه السلام

چون وارد شهر مى شوى، نخستين واژه اى كه ذهنت را به چالش مى كشاند، منطقه اى است كه بركناره چپ تو، تا مدت ها كشيده شده است؛ ابيار على مى نامندش. مى پرسم ... مى گويند: ابيار على چاه هايى است كه امير مؤمنان، على بن ابى طالب در سال هاى تنهايىِ خويش، حفر كرده و جوشش روان آب را بر پاى نخل هاى خسته از بى مهرىِ زمانه برده تا روزگارى نخلستانى شود كشيده تا مدينه.

چون خوب گوش فرا دهى، ترنّم صداى او را مى شنوى كه دل از مردم بريده و به حال خود رها كرده است. دامن از ديار ريا و نفاق برچيده و بر مردمان فراموشكار و عهد شكن كه پيكر پيامبر

ص: 22

هنوز بر زمين، در پى دنياى خويش رفتند. سخن بسته و دردهاى بسيارش را درون چاه هاى كنده و نخل هاى زنده فرياد كرده، گويى على را همدم و همراز نخلستان مانده و جز به تعداد انگشتان دست، او را هميار نيست ...!

در اين شهر مشكل توانى غنى را از فقير بازيابى!

و شهر را مى نگرى، خيابان هاى پهن با خط كشى هاى يكنواخت، نخل هاى قد برافراشته كنارگذر، ساختمان هاى بلند سايه انداخته برخانه هاى كوتاه و بلوكه نشين، كوچه هاى خاك گرفته، منتهى به خيابان هايى تميز. خود روهاى بسيار و عابران انگشت شمار، هتل هاى آسمان خراشيده سنگفرش به گرانيت هاى گوناگون، ديش هاى ماهواره خراميده بر خانه هاى فرسوده، زمين هاى يكدست كه مى دانى خانه هاى پوسيده اى بوده و چون ردّپاى بيل هاى مكانيكى را برپشته خاك مى بينى در مى يابى هتل و ميهمانسراى ديگرى به آسمان دوخته خواهد شد. دستفروشان چهره سوخته، بساط زير سايه هتل ها پهن كرده، با نگاه هايى ملتمسانه به دست هاى تو، ميدان هاى كوچك وگاه پوشيده با سبزه، فورد و كاديلاك هاى آمريكايى، تويوتا و هونداى ژاپنى در خيابان ها و كوچه پس كوچه ها ريخته و مردمانى با لباس هاى يكرنگ بر تن و شال هايى قرمز رنگ بر سر، با ريش هايى بلند و وز خورده، چنان كه اگر در پياده رو دو فرهنگ را

ص: 23

در كنار هم بينى، مشكل توانى غنى را از فقير بازيابى، مگر نگاهى ژرف بيندازى ...!

شهر بوى غريبى مى دهد

به محل اقامت كاروان رسيده و بار بر زمين مى نهيم. اندكى آسوده و خستگى راه ز تن مى زداييم، وضو ساخته و درون به پاكى آراسته، خود را آماده رفتن مى كنيم، رفتن به جايى كه دورى راه براى ديدنش كوتاه مى نمايد و سختى كشيده تا اين سرزمين را آسانى جلوه گر مى سازد. همه در سكوت ليك فريادى در درون، درد هجران كشيده و روى به اشتياق نموده، به ميهمانى فراخوانى شده و از وراى افق به آرزويى آمده ...! هان! اى دوست! سرشت بياراى چرا كه صاحب مجلس به سيرت تو مى نگرد نه صورت! و به وجود تو نظر مى افكند نه رنگ پوست و نژاد تو! سر به زير افكن، ادب را به جا آور، با خويش نجوا كن، نفس بكش، كوچه هاى اين شهر بوى غريبى مى دهد و غم عجيبى را در دلت به امانت مى گذارد، گويى چند صباحى است كه ناله هاى بيت الأحزان برنيامده و شايد هم گوش ها آنقدر رسوب ديده اند كه فراموش كرده اند خلقت خود را، اما هنوز در زير سايه هاى نخلستان افرادى پيدا مى شوند تا فريادهاى پيچيده در مدينه را برايت بازخوانى كنند و تو را بر روزهاى خوش وناخوش اين ديار آگاه سازند ...

اكنون ايستاده ام

ص:24

مناره هاى مسجد النبى از دور جلوه نمايى مى كند و چون ستون هايى از نور، آسمان را به زمين آشتى مى دهد، هرچه نزديكتر مى شوى، التهاب غرقه در اشتياق دالان هاى وجودى ات را فرا مى گيرد. زبانت در كام نمى چرخد و گام هايت استوارى خويش را ازدست داده و هر آن است كه در برابر بزرگى اين سرا زانوانت زمين را لمس كند ...

و من ايستاده در برابر تاريخ، تاريخ يك دهكده در دل كوير؛ دهكده اى رها كه ساليانى مردمانش با هم درگير بوده اند و مردمانى باديه نشين آميخته از چند فرهنگ و در التهاب از ناهمگنى قوميت ها. يك زخم كهنه، ديگر مردم به تنگ آمده اند و بر كشتار از نادانى برخاسته خويش فرياد دارند. مردى سخن از پيامبرى جديد به ميان آورده، گفتارهايى چند پاره شنيده، همفكران و دگر انديشان قوم را اشاره مى دهد به سوى شهرى در دور دست و مى گويد: تنها او مى تواند اين زخم چرك كرده را التيام بخشد. بياييد او را از نزديك ببينيم و بر راستى يا ناراستى وى آگاهى يابيم ...!

و اين همان كلام الهى است. تغيير سرنوشت به دست خويشتن وجود يك ملت، بهترين انتخاب و جاودان شدن در ذهن تاريخ.

دهكده اى كوچك، هم پيمان بر سر يك هدف، ميزبانى رسول بر انگيخته، از فراموشى و مدفون شدن در زير شنزارهاى روان نجات

ص: 25

يافته و ريشه هاى يك تمدن را در دل خود پرورانده تا آينده قوم انگشت شمار خويش را در ظرفيت نهفته دين خاتم، پرتوان و فداكارانه ترسيم سازد.

و من ايستاده در برابر يك حضور، وجود پاك يك بنده، او كه علت خلق هستى شد و جهان براى دم او جان گرفت، و من سر به زير، جان ز تن بيرون شده و از قيد خاك رسته، در محضر بنده ترين مخلوق پروردگار، امين دادار هستى بخش. نمى دانم چه بايد بگويم، سنگينى درك تجلّى نور وجودى اش، سينه ام را فشار مى دهد و بلنداى روح تراشيده اش سياهى را به پستو رانده ونور را به پرتو افشانى فرمان داده، فريادهاى او هنوز از لا به لاى درز ثانيه ها شنيده مى شود. هان! اى مردم، بر يگانگى خداى يكتا ايمان آوريد و از شرك و بت پرستى دورى بجوييد كه شريك گرفتن چيزى پست تر از خويش، ساخته دست خود، كارى بيهوده است! باور داريد كه خدايى جز پروردگار متعال، قادر بى همتا نيست و روز جزا بر راستى بنيان شده است ...!

آرام، قدم از قدم دور مى سازم. نگاهم بر روى گنبدى سبز سكون يافته، با ساختارى يكه، پايه هايى سفيد و طاقى سبز فام، شيارهاى نازكى تراشيده سطح خارجى گنبد را نقش بندى ساخته و مناره اى سپيد با پايه اى چهارگوش، كه به بالا پلكانى مى شود، گويى چند قطعه را روى هم قرار داده اند و هر تكه روى سقف پايه پايينى كه چون به انتها مى رسد، باريكتر شده و شيارهايى بر تن خود حس

ص: 26

مى كند چون موج هاى دريا، ده مناره استوار بر بام مسجد، حنجره هاى توحيد، سكوى پرتاب و نردبان آسمان از بالا به پايين تا آدمى را نهيب زنند و از بى هويتى و سرگردانى به پارسايى و بندگى رهنمون شوند و مناره نماد انسان به نماز ايستاده و چشم از دنيا افتاده، سر برآورده و بر عرش الهى تكيه زده و مناره جايگاه فرياد نداى حق و يگانه پرستى و بيداد بر نفس و شرك پرستى و آنگاه كه خورشيد لحظه اى بر ذكر خدا درنگ مى كند و به جايگاه ديگر حركت، آسمان مدينه از ابر پوشيده مى شود، ليك نه ابرهاى پيچيده باران زا بلكه پر گشادگانى كه بر زمين مقدس اين وادى نازل مى شوند تا خاك پينه زده اش را برچشم سايند و در حضور پيامبر و رسول يگانه خالق هستى بخش، نماز گزارند و عروج گيرند و چه عظمتى است آنگاه كه فرشتگان بر مناره هاى مسجد النبى آرام مى گيرند و بر عالميان نواى يگانگى ربّ العالمين و رسالت برترين بندگانش را در فضاى بيكران پراكنده نموده و سروش وحى و خروش ايمان را با آهنگ دلنشين خود ترنّم مى كنند ...! درونم در چالش فرومانده، چه هنگامه اى برپاست، اينجا نيك سرشتان ميهمان اند در كنار آدميان و سپيد مايگان به قامت ايستاده همدوش سفيد جامگان. آسمان عرصه جولانگاه ديگرانى كه به زمين صعود مى كنند تا بال هاى خسته خويش را برذرّه هاى پراكنده اين ديار التيام بخشند، گويى دانه هاى نور را با خود به بالا مى برند، آه چه زيباست! ديده از گنبد بر مى چينم و به زمين خيره مى شوم، هنوز بر در

ص: 27

مسجدالنبى مانده ام و جرأت حضور در اين انجمن را به خويشتن نداده ام ليك تنها آمده ام كه دريابم و بر بازوان خود پر برويانم ...

وارد مى شوم، چشم بر سنگ هاى تيره دوخته و از چراغ هاى صورتى پوش با كلاهكى طلايى رنگ راهنمايى جسته، هنوز نيمى از راه نرفته تيرگى قطع مى شود. خطى سياه گرد گشته تا انتها و آن طرف سنگ هايى سپيد، گويى اينجا مرزى است كه مى گويد هر چه بودى پشت اين خط بگذار وبر صاحب خانه احترام گذار و ذهن از غير ذات خداوندگار تهى ساز؛ چراكه تو به ميهمانى بنده ترين مخلوق او آمده اى، پس بايد پاى از زشتى ها بيرون كشى و با وجودى آراسته و از خاك بر خاسته به حضورش رسى. اينجا مرز است و آن سويش خانه پيام آور صلح و مهربانى است، فرياد گر اخلاق و دين مدارى. به خانه او بايد پاك وارد شد. كمى درنگ كن، كفش هايت را بركن، لباس تزوير و چند رنگى را بيرون بياور.

سپيد مايه شو و آنگاه به او بنگر كه در فراسوى نگاه تو ايستاده و تو را مهربان مى نگرد؛ همچون پدرى كه فرزند خويش را ساليانى است كه گم كرده، به تو سلام مى كند. او هميشه در سلام سبقت مى جويد، سلام مى كنى و نداى او را پاسخ مى گويى و به ميهمانى اش در مى آيى ...!

خانه و دارالحكومه حضرت رسول

پيش مى روم به سوى قبر پاك نبىّ گرامى. به مسجد قديم

ص: 28

مى رسم، با ستون هايى ساده، كرم رنگ با قوس هايى كوتاه، تاقديس هايى كوچك با زمينه اى سفيد و آياتى نوشته به ثلث و خطوطى رنگ آلود به سبز و قرمز جهت تزيين كلام الهى، مسجد قديم بازگشت به عثمانيان ...

مسجد ميعادگاه آدمى با خداى خويش، سجده گاه انسان، پيشانى بر خاك ساييدن از خوف الهى و دست شكر بر آسمان بردن از نعمت الهى. مسجد، جايگاه پرستش، نياز، ليك نه به تنهايى، با مردم كه راه دين خدا از ميان مردم مى گذرد و نه از كوچه هاى تنگ و باريك تنهايى! آنگاه كه در خلوت خويش بارقه هاى نور و عشق به معبود را روشن ساختى و راه از بيغوله شناختى، به خرابات درآمدى و سالك شدى، عرفان آموختى و فرياد انا الحق بر زبان جارى نمودى، بايد برخيزى كه در خويشتن نشستن را سودى براى انسان نيست و به ميان آدميان درآيى و سروش زندگى و خروش بندگى را بر حنجره خود فرياد كنى كه ديگر زمان ترنّم نيست و بياموزى به ذهن تشنه بشر آنچه را آموخته اى و گرنه زكات دانش و بينش خود نپرداخته اى.

و مسجد زيباترين جريان در عبور انديشه هاى الهى و شناخت ذهن و باور هم كردار خويش، شايد ندانى چه كسى در كنار تو نشسته است اما اين را مى دانى كه در يك نكته به تفاهم رسيده ايد، نمازگزاردن نه به خود كه با ديگران كه پروردگار با مردم است و حلول انديشه هاى ناب انسانى در گذرگاه تبادل فكرى ميان باورها

ص: 29

بارزترين ساختارى است كه هم پاى راز و نياز و عبادت خداى قهار در مسجد جلوه نمايى مى كند و مسجد النبى اين مقدس ترين مكان پس از مسجد الحرام، خانه پيامبر و دارالحكومه او، تجليگاه بر خورد افكار گوناگون ملل اسلامى و بستر باز خوانى فرقه هاى اسلامى بدون توجه به انديشه هاى التقاطى و استعمارگونه و يا نگريستن از دريچه نژادى و قومى كه اينجا همه يكسان اند در برابر حضور رسول صلى الله عليه و آله به انسان بودن و متفاوت در انسان شدن و آدم نام گرفتن.

فضا سنگين شده است، نفس كشيدن در ميان ذرّه هاى خوشبو و پراكنده، به راحتى انجام نمى گيرد. تنها چند گام ديگر، صداى خوشى مى آيد. گذر گام هاى رود، حنجره طلايى چكاوكان و ترنّم قمريان! نسيمى عطرآگين وزش يافته و گرباد شور و اشتياق در دل به راه انداخته، زمزمه ياد خدا به گوش مى رسد و زيبا رويانى كه به خدمت ايستاده اند، هميانى از نور به كمر آويخته و مرجان بر تن ريخته، نزديك مى شوم، چشم بر هم نهاده ام به خود نمى روم. ترنّم قمريان و آواز چكاوكان وجودم را در استيلاى خويش كشانده و نداى تسبيح مه پيكران مرا شيفته ساخته ...!

در اينجا مى توانى بو بهشت را حس كنى

و من در كنار منبر پيامبر، نيكى و مهربانى، سر بالا مى آورم، باغى در برابرم آراسته به زيبايى و شكوه نا پيدا از چشم نامحرمان،

ص: 30

كشيده تا خانه اى آن سوى رودى كوچك، نيرويى مرا به درون مى كشد، قدم هايم لرزان است و ذهنم در بهت فرو رفته، زبانم خاموش مانده و لكنت گرفته، پيرامونم همه سبزى و زندگى، گياهانش سخن مى گويند و به من مى نگرند، زنده و پويا، تمام ذرّات پهن شده در زمينى بلور فام و ستون هايى تراشيده از الماس. در افق نگاهم، نقش بسته بر پيكره، «مَا بَيْنَ مِنْبَرِي وَ بَيْتِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ» با قلمى طلا اندود و سايه اى سبز روشن.

و در سمت چپ، مناره اى تا بيكران مى رود و بر بامش جوانى سياه با قلبى به شفافيت بلور، ثناى الهى فرياد، نداى ملكوتى اش بر شرك و غير پرستى بيداد مى كند، «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» و خانه اى در انتهاى اين بهشت برين، كه كلام از چنگ زدن بر پيكره اش ناتوان و در بازگو نمودن اوج لذت و نزديكى به معبود، نادان، جاى گرفته و در ميانش سه قبر پيدا، آرامش در كنار التهاب، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خفته در همسايگى خاك، امين خداوند، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله، و آن طرف تر پرده اى آويخته و در ورايش سراى دردانه پيامبر، وارد خانه پيامبر مى شوم. در و ديوار اين بنا زمزمه مى كنند، سپاس مى گويند و بر بزرگى خداى قهار اصرار مى ورزند، روزنه اى كوچك در زاويه اتاق نور را به درون هدايت مى كند و تربت ختم مرسلين را نورباران مى نمايد، ذرّه هاى خاك برخاسته از مزار شريف ترين انسان، در امتداد نور رو به بالا مى رود. بوى بهشت را مى توانى در اين قبّه نورانى حس كنى،

ص: 31

نسيمى خنك فضا را پرساخته و نم باران بر ديوارهاى گلى شبنم انداخته، تا بويى جانفزا و روح نواز دالان هاى وجودى ام را در مستى خويش فرو برد وزين مستى آنقدر شاد شوم و سر بر خاك بى نشان او نهم تا رگه هاى ناله در وجود چند پاره ام به فغان و شيون بدل شود و سيلاب بى خود شدگى، روح زخم خورده و رنجورم را در خود غرق سازد تا اندكى در نزديكى پيام آور يگانگى خداوند بياسايم ...

لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته

سنگينى جانكاه سينه ام را فشرده و هنگامه اى قلبم را به تاراج برده است. پاهايم از بلنداى اين خانه بر سستى خو كرده و بدنم از انباشتگى رؤيا چنبره زده است. لباسم از شدّت گريستن رنگ ديگر گرفته و صدايم در پس هق هق هاى مداوم فراموش شده است. ديگر نمى توانم اين منظره را تحمّل نمايم. چشم باز مى كنم و دست بر منبر پيامبر مى گيرم تا بر زمين نيفتم، دست بر قلب خويش مى نهم و فشارش مى دهم تا شايد اندكى درد را كاهش دهد، ديگر جرأت خيره ماندن ندارم، ليك ديگر درى پيدا نيست ...!

و من ابولبابه اى ديگر، نشسته در برابر ستونه توبه

نفس بر جريان خود ثابت گشته است و قلب تپش را از سرگرفته و من نشسته در برابر ستون توبه و ابولبابه اى كه خود را بر

ص: 32

آن بسته، سر به زير و اشك جارى، پشيمان از آنچه مرتكب شده و دشمنان را شاد كرده، ليك مؤمن به رحمت پروردگار. طنابى بر كمر پيچيده تا مكند فريفتگى دنيا او را از اراده اش دور سازد، نگاهش مى كنم، ردّ پاى اشك برگونه هايش بر جا مانده و كيسه هاى اشك ديگر قطره اى براى تراوش ندارند؛ نگاهش برزمين است و گاه به آسمان خيره مى ماند و زير لب ذكرى مى گويد ...

ستون توبه تا بيكران امتداد يافته است و چون ريسمانى، گمشدگان را به راه هدايت مى كند. مكانى براى در خود فرو ريختن و سياهى باطن خويش تبرّى جستن و به سوى خدا بازگشتن. ستون توبه نماد بازگشت با تمام ذرّات درون و پشيمانى از كرده و رفتار برون و بهانه اى براى بخشش و عفو دادار هستى است. از جا كنده مى شوم و بى تاب در حضور خداى خويش و در كنار ستون به نماز مى ايستم، همچون ابولبابه ...

آن سوتر ستون سرير، حرس، وفود و ...

سر به يك طرف مى چرخانم و در سمت چپ خود سه ستون رفته در دل ديوار خانه رسول اللَّه مى بينم؛ ستون سرير كه پيامبر با مردم و امت خود ملاقات نموده و آنان را به خير و نيكى رهنمون مى شدند. ستون حرس كه على بن ابى طالب عليه السلام از جان حبيب خدا نگهبانى مى نمودند و آن سوتر ستون وفود؛ جايگاه حكومتى پيامبر و محل ملاقات هاى رسمى ايشان با سران قبايل و يا كشورهاى

ص: 33

ديگر ...! و اين شيوه خاتم النبيين، محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله است. بزرگى در سايه سادگى، ابهت رهبرى همراه با مردم دارى. مردم بى پرده و حجاب با رهبر خويش سخن مى گويند و با كمترين فاصله ليك با پيش بينى مسائل امنيتى. او با مردم خود مهربان است و آنان را از دور نمى پذيرد. حقوقشان در بينش او يكسان و برابر است و تمام شهروندان در تراز همسانى با قانون الهى و مدنى قرار مى گيرند. او در ميان مسلمين به دستور الهى خمس و زكات را رواج داده تا حكومت توان اداره خود را در برابر هجوم هاى اقتصادى، فرهنگى و سرزمينى داشته و از سويى درزهاى ميان فقر و غنا، به شكاف هاى سرطانى بدل نشود. فقيرترين مردمان را در لواى جايگاه حكومتى خود، مسجد، بر روى سكويى در برابر ديدگان خويش نمايان قرار داده است تا رهبرى جامعه اسلامى، بزرگ منشى و نيك رفتارى با قشر صفّه نشين را از ياد نبرد.

و تنها چند گام آن سوى تر، او بر وفود تكيه مى دهد. سياست را پيش مى كشد. سران سياسى جامعه و عملكردشان را در برابر مردم و سرزمين، ريز بينانه مى نگرد. ابهتى بسيار در كلامش موج مى زند.

پيمان مى بندد. با مشاوران خود به شور مى نشيند و ديگر اديان را به اسلام مى خواند. بر غير مسلمان جزيه مى بندد تا آنگاه كه در دولت اسلامى گذر عمر داشته باشند. جزيه را در ازاى امنيت و رفاه ايشان در سايه سار حكومت بر آنان ارزانى مى دارد. در شيوه حكومتىِ پيامبر ماليات نقش گسترده اى را بازى مى كند و در نگاه سياسى اش

ص: 34

احترام متقابل، با اتكا، با خويشتن دارى و استقلال و عزّت اسلام و مسلمين و در بينش ملّى اش، مردم برايش مهمترين واژه اند؛ چرا كه مردم ناموس خدايند و او پاسبان ناموس او ...

خانه فاطمه عليها السلام گذرگاه اسلام و پل ميان كتاب خدا و عترت پيامبر

آهسته بلند مى شوم و نگاه از ديوارهاى گِلى خانه محمد صلى الله عليه و آله برمى دارم و به سوى باب جبرئيل مى روم، از همسايگى خانه فاطمه عليها السلام، دختر نيك رسول و عصاره وجودى اش، دردانه پدر، همدم دردهاى پنهانى پيامبر. دستاس هنوز در گوشه حياط افتاده است و خاك روزگار بالايش نشسته، ليك فرسايش زمان حضور انديشه فراسوى او را در باور تاريخ نتوانسته به غبار بدل سازد و ياد او را به فراموشى سپارد. خانه اى ساده با ديوارهاى گلى و پرده آويخته به ديوار سراى پدر، خانه اى سراسر نور و پيوسته ظهور، مهبط وحى و ادامه اراده خداوند بر زمين، نيم نگاه رسول هميشه به اين منزل است و برخى بر اين مهر ورزى پيامبر حسد مى ورزند و بر او تندى مى كنند. پدر اميد خويش را بر تداوم اسلام در اين سراى نهاده است و هر صبحدم بر اهالى اش سلام مى كند تا مردم را فراموش نشود ارزش ساكنان خانه را. خشت هايش آميخته به معرفت و شناخت پروردگار و تسليم سخن اهالى خويش، نيمه شب آنگاه كه فاطمه عليها السلام به قامت ايستاده و در برابر يكتا پروردگار گيتى به

ص: 35

نماز مى ايستد. ديوارهاى خانه نيز بر او اقتدا مى كنند، تا درزهاى ترك خورده با مرهم نام زيباى او التيام يابند و خانه فاطمه عليها السلام گذرگاه اسلام و پل ميان كتاب خدا و عترت پيامبر، تفسير قرآن و هنگامه ايمان درياى مواج فتنه و آشوب هاى روزگار. هنوز خانه فاطمه زنده است و با رهگذران خويش درد دل دارد و بر رنج هاى اين وادى گواهى مى دهد، دستاس بر حركت و جنبش خود اصرار مى ورزد و چاه آب برگوارايى اش همت مى كند، مرغان بر دامن سرور زنان جهان مى نشينند و دانه عشق و محبّت برمى چينند، آنگاه كه مدينه آنان را همراه نمى شود و كوچه هاى تنگ و تاريكش راه را بر اين چهار عصاره هستى، روشن نمى سازد.

گوش ها نمى شنوند و كوبه ها بر تن ضخيم درهاى اين شهر به صدا در نمى آيند. گويى شهر خفته است و غربت دختر پيامبرش را نمى بيند و ناله هاى او را بر خاك تفتيده و ديار غم زده از عروج محمد صلى الله عليه و آله نمى شنود. ديده ها فراموش كرده اند مهربانى حضرت رسول با اهل آل عبا و گوش ها نمى كوبند صداى رساى نبىّ خود را كه «من از شما مزدى نمى خواهم جز محبّت خاندانم ...!» و ذهن ها به ياد نمى آورند كه شرط قبولى رنج هاى رسالت پيامبر چه بود ...!؟

مدينه در خواب غلتيده و نيك ترين مردمانش در كوچه هاى ترك خورده اش فرياد دارند، ليك چه سود كه شهر خود را در چرت فرو برده است ...!

دهكده اى رها در كوير سوزان حجاز

ص:36

از باب جبرئيل بيرون مى آيم، با ذهنى خسته از نامردمى ها و آشفته از بى مهرى هاى ديوارهاى فرسوده اين ديار. احساس درونى مرا به چرخش وامى دارد، گردش برمنظومه هستى اين شهر. گام برمى دارم و راه را از سوى باب النسا آغاز مى كنم. كوچه هاى خاك خورده مدينه با بوى وجودى پيامبر در آميخته و چون سينه ريزى بر ديوارهاى گِلى ريخته است. هنوز صداى گام هاى او در پيچ اين كوچه ها شنيده مى شود. ندايى ملايم و رسا، آسمانى و والا. زمين در زير پاى محمد صلى الله عليه و آله آرام مى گيرد و سنگينى وجودش را بر چشم مى سايد. مدينه بر پشته خويش بهترين بندگان خداوند را كشيده و فريادهاى شادى و غم مردمان را شنيده است. مدينه دهكده اى رها در كوير سوزان عربستان، چگونه مى شود كه تاريخ را مى نگارد و افتخار حكمرانى آخرين رسول را گردن مى نهد؟ تنها واژه اى كه ذهن را در مى يابد «انتخاب» است؛ برگزيدن يك راه و آن ميزبانى رسول رنج كشيده و تنها شده در كوه هاى مكه است. افتخار همراهى و هميارى با حبيب خدا و هم پيمانى با پيامبر خدا. و اين همان هنگامه است كه از يثرب جا مانده در شن هاى روان بيابان و گرفتار در جنجال قوميتى زخم خورده از فتنه يهوديان. غرورى برمى خيزد «مدينةالنبى» نام. شهر پيامبر. جايگاه نزول بيشتر قرآن و مردمانش «انصار» نام مى گيرند ليك همين باور را چه مى شود كه پس از او،

ص: 37

حقيقت را به كنارى مى نهند و در پى نخبه كشى به راه مى افتند، تاريخ را بايد ورق زد ...!

عبد اللَّه و آمنه را بايد بر داشتن چنين فرزندى ستود

و من بر گرد مدينه دور مى زنم، محدوده مسجد النبى امروز، همان مدينه آن روزگار بوده است. از باب الرحمه مى گذرم و در آن سوى، باب السلام را در ديدگانم نقش بندى مى كنم. ميان ستون اول و باب السلام نورى عروج مى كند، گويى شخصى خوابيده است. نزديك مى شوم. شدت نور، بيشتر پلك هايم را آزار مى دهد اما مى خواهم بدانم منشأ اين پرتو افشانى كجاست؟ عبداللَّه بن عبدالمطّلب؛ نامى كه بر روى سنگ ها مى درخشد. منزلگاه پدرى كه فرزند نديده، چشم از جهان فرو بسته و ميوه دل نچيده، كام مرگ چشيده. انسانى بلند مرتبه كه برترين موجود هستى از دالان هاى وجودى او، زندگى در گيتى را تجربه ساخته است. نيك نهادى كه پاكى و نجابتش آمنه بنت وهب را شيفته خود نموده و پيامبر از دامان پاك بهترين زن و مرد آن زمان، برپليدى و زشتى عهد خويش فرياد مى كند. ظرفيتى بسيار كه در نهاد اين مرد نهفته را تنها نام محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مى تواند بر نگاه جهانيان استوار سازد. پس بايد بر بلنداى مقامش احترام گذاشت و او را بر چنين فرزندى ستود.

عبداللَّه سرنوشت اسماعيل ديده و از قربانگاه بازگشته و زيبايى مستى در عشق الهى را چشيده است. بلنداى يك قسم و بزرگى يك

ص: 38

پيمان، برسر يك فرزند و قربانى او براى خدا، ابراهيم وار كارد بر دست برده ليك قرعه به كار مى افتد و پروردگار اراده خود را بر ماندن عبداللَّه جارى مى سازد تا از صلب او عصاره هستى و نمونه گيتى پاى در جهان گذارد و افتخار پدر بودن بر چنين فرزندى بر تارك او بدرخشد ...

به كوچه هاى مدينه باز مى گردم

از كنار بارگاه خوش تراش او عبور مى كنم؛ با گام هايى كه عقب مانده اند، گويا ميل رفتن ندارند و بر ماندن بر اين تكّه جا اصرار مى ورزند، ليكن بايد مسير را پيمود؛ چراكه انسان براى ايستايى نمانده و جوهر وجودى اش بر ناايستايى و جنبش نهادينه شده و حركت، ذات و باطن اوست. پس آنان را با خود همراه مى كنم و به كوچه هاى مدينه باز مى گردم. گرد و غبار فضاى شهر را فرا گرفته و برگ هاى خشك خرما، خاك تفتيده را فرش كرده است. نسيمى سوزان در كوى و برزن، مفتون ديار نام آوران قدم مى زند و چهره رهگذران را در نقاب فرو مى برد. افسون بى خبرى ذهن آدميان را به اسارت برده و سايه ها را بر آسمان شهر چيره كرده است. ابرهاى تيره نور را به پستو كشانده و رگبارهاى شديد، جوى هاى سيلاب گون را بر دامان خاك گرفته، كوچه ها به راه انداخته است.

آب هاى گل آلود پيچ و خم كوچه هاى مدينه را پشت سر مى گذارد تا مردم در خانه رفته بهانه اى پيش آورند و شمشيرها در غلاف

ص: 39

نگاه دارند و آزاده اسير شده در ديار را به بهانه جريان جوى هاى پراكنده در بند سازند ...!

خراش هاى نشسته بر ديوارهاى كهنِ اين ديار، سخن از دردى پنهان در دل تكيده خود دارد؛ سخن از مستى اين قوم و بد عهدى روزگار. افسون تلخ چهره نگين بيابان را در سياهى فرو برده و شادابى و زيبايى را از رخ شهروندان ربوده است. انگار فراموشى بر جبين ها چين انداخته و آنان را در پلك به هم زدنى، ساليانى پير ساخته است. شهر سياهپوش شده و در ماتم پيامبر خويش به سوگ نشسته، يادگارهاى او در گوشه اى رها شده اند و منبرش خالى افتاده است. نمى دانم واژه هاى تنهايى و غربت چرا بر قلم من جارى مى شود. گويى رسالت يافته غم را بر زبان جارى سازد. دركوچه ها گم شده ام و سرگردان به هر سو مى روم و به دنبال نشانه اى براى يافتن راه. رگه هاى تشويش درونم را به استيلا كشانده و آرامش را به زاويه رانده است. مرا چه شده؟ به كجا مى روم؟ گام هايم بى اختيار به سويى مى رود و تنها يك نظاره گرم. بوى غريبى مشامم را پرنموده، خم كوچه ها مرا در كدامين وادى رها كرده است، پيش مى روند و مرا با خود مى برند. در پسِ اين خم، كويى ديگر است. بوى آشنايى از آنجا مى آيد؛ بويى كه ريشه در جان من دارد و باورم را در انحناى خود تنيده است. گردن جلو مى كشم و آن سوى ديوار را مى نگرم؛ كوى بنى هاشم، كوچه هايى با همان ديوارها، گل نما، خاك هاى روان بر پشته زمين، ليك فرسايش را بر ساختارش راهى

ص: 40

نيست و گذشت روزگار غبار نسيان را بر پوسته ديوارهاى گِلى نپوشانده است. اين كوى بوى تازگى مى دهد. كهنگى از ديوارهاى غم زده اش به مشام نمى رسد. همه جا رنگى ديگر است. سياهى واژه اى تهى است. درزهاى ترك خورده ذهن مردمان در اين وادى به هم رسيده است. بوى ناخوشى ردّپايى ندارد، اما حسّى غريب وجودم را فرا گرفته و درونم را در التهاب خود به تلاطم واداشته است. نمى دانم رگه هاى نگرانى از كدامين سرچشمه جان گرفته، هر گام كه پيش مى روم بارقه هاى آتش زبانه مى كشد و جان مى سوزاند؛ گويى غمى جانكاه در پس كوچه هاى بنى هاشم زوزه مى كشد؛ غمى كه تاريخ را در اشك خويش غرقه نموده و تلخى رنج آن دل ها را در آتش عشق خويش سوزانده است؛ آتشى كه تا ابديت زبانه مى كشد. گويا مى بينم دل هايى را كه در اين تيه سربرهنه و پاى تاول زده، شتابان به سوى اين وادى پناه مى آورند؛ آرى، كوى بنى هاشم.

ردّ پاى نيك ترين بندگان خدا را بر پشت خاك سفت اين كوچه مى نگرم كه چگونه قدوم آنان را سرمه چشم مى كشند و ديوارهاى آن را كه چگونه سينه در برابر خورشيد مى كنند تا سايه اى اندك بر وجود آنان بيندازند. اهالى اين كوچه رنگ و بوى ديگرى به خود گرفته اند. اينجا بوى خدا مى دهد ...! اينان نسلى ديگرند. نسل ابراهيم. از تبار مردى كه چون در بوته آزمايش الهى قرار گرفت و خوان هاى بسيار پشت سرنهاد، برگزيده شد به مقامى والاتر از

ص: 41

پيامبرى اش. او تا آن روز نداد هنده بود، دعوت به سوى حق مى كرد، آگاهى مى بخشيد و بيم مى داد افكار را از قهر خداوندى. او يك برانگيخته بود تا مردم را به فراسوى و ماوراء رهنمون سازد اما آن هنگام كه لياقت يافت، برگزيده شد به رهبرى و امامت. برپايى دين خدا.

و او از پروردگار خواست كه اين واژه را در نسل او نهادينه سازد، دعايى آينده نگر. ابراهيم همتى والا داشت و خواست هايى تا ابديت و چنين انديشه اى از اونشان ازتپندگى قلب او براى آينده بشريت است و خداوند نداى بنده خويش را بر زمين نمى گذارد و به او خطاب مى كند كه «عهد و پيمان من به ستمگران نسل تو نمى رسد ...!» (1) كدامين پيمان؟ رهبرى مردم. آرى چنين ردايى تنها شايسته كمال يافتگان درگاه الهى است. ابراهيم نيك مى انديشد و رهبرى جهان را در نسل خويش مى نهد. اين كوچه ها شاهد حضور نسل ابراهيم است و خوش قامتانى كه اين روزها قد خميده اند و دل شكسته از درهايى كه به روى آنان بسته مى شود و رميده از طومار پيچيده ذهن مردمِ در خواب فرو رفته به كوچه بنى هاشم باز مى گردند و اين ديوارهاى فرسوده، ليك استوار، همدم رازهاى نهانى بانويى شده است كه امّ ابيها نام داشت ...!

چرا روزگار چنين بازى آغاز كرد ...؟


1- بقره: 124، ... لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ ....

ص:42

قلم به انتها رسيده است و نمى تواند آنچه را مى يابد بر تارك سخن بيارايد. گام هايم استوار نيست و هر آن است كه زبرىِ زمين را بيازمايد. نفس در سينه ام حبس شده است. اين كوچه آنقدر زخم خورده كه روزهاى خوش خود را از ياد برده است؛ روزهايى كه پيامبر با اهل بيت خويش از خم اين كوى مى گذشتند و فاطمه عليها السلام در كنار پدر آرامش مى يافت. چند صباحى مهربانى بر مدينه حكم مى راند، اما اكنون عنبرهاى آويزان به ديوار سوخته اند و بوى خاكستر فضا را پر كرده است. ديگر تاب ديدن ندارم، مى خواهم از اين شهر ماتم زده بيرون شوم و در آن سوى ديوارهاى شهر در فكر فروروم كه چرا روزگار چنين بازى آغاز كرد ...؟ وجدانم بيدار است و دوده هاى چسبيده به ديوار را مى بيند و جوابم را از شهر خارج نشده مى گويد: «خداوند سرنوشت قومى را تغيير نمى دهد تا آن زمان كه خود بخواهند ...!» (1) و براى اين ديار اين خواستن ساليان بسيارى به درازا انجاميد و نيك سرشتان اين قوم و ريحانه هاى خزان شده، چهره در نقاب خاك كشيدند و جارى شدن حكم خدا را به چشم نديدند ...!

نمى خواهم تسليم شوم

چشم باز مى كنم. نور مستقيم آفتاب بر پلك هايم سنگينى


1- رعد: 12، ... إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ ....

ص: 43

مى كند. عرق بر پيشانى ام بازى و قطره هاى آن بر كناره صورتم به پايين مى رود. لب هايم از خشكى تكيده و تشنگى بر اراده ام چيره شده است. ضعف و بى حالى سراسر وجودم را فراگرفته و قدرت درونى ام را به سكوت فرا خوانده است. صداى گام هاى باد با شن هاى روان با خويش برداشته، مرا هراسان مى سازد؛ هراس از تلف شدن در ثانيه هاى تنهايى. نمى توانم از جاى برخيزم و سايه اى را بيابم و يا به درون مدينه باز گردم و كاسه اى آب طلب كنم.

نشانه هاى ترس در چهره ام نمايان شده است، اراده ام را فرا مى خوانم ليك او نيز توانى در خويش نمى يابد، نمى خواهم تسليم شوم اما ديگر چاره اى ندارم، نيرويى مرا ياور نمى شود، چشم فرو مى بندم ...!

سايه اى در برابر خورشيد ايستاده است، شايد تكه ابرى نور را در خود فرو برده اما هنوز پاهايم در آفتاب سوزان گرفتار مانده، آرامشى دامنه دار وجودم را تسكين مى دهد، تشنگى فراموش شده، آه! خداى من! چه هنگامه اى برپاست و اين سايه چيست؟ آرام پلك ها را از هم مى گشايم، فردى ايستاده و بر صورتم سايه انداخته، چهره اش را نمى بينم، نورى زيبا از وجودش موج مى زند، دركنارش آرام شده ام و او را مى نگرم. لب مى گشايد و آهسته مى گويد:

نمى خواهى تا آخر داستان، اسب زين كنى؟ برخيز، قلم را ما به جريان مى اندازيم ...؟!

سراى را حكايتى ديگر است

ص:44

ديده دل بر كوچه هاى بنى هاشم فروبسته و چشم گشوده ام.

برگوشه چراغى سنگى، چمباتمه زده ام. در صحن مسجدالنبى، بر روى سنگ هاى سياهى ريخته، سربرمى گردانم و به گنبد سبز پيامبر نگاهى مى اندازم، نيرو مى گيرم براى ادامه راه، تاپايان كوچه بنى هاشم. درونم آشوبى است و دردناك از هجمه بى مهرى بر ديوارهاى اين كوى. برپايه سنگى چراغ تكيه مى زنم و به قامت مى ايستم، از صاحب مجلسِ انس مى خواهم آسودگىِ مى ناب عشق را در تك تك دالان هاى وجودم جارى سازد تا مست و رها از خاكيان، آنچه در پيش رويم چون نگينى به جا مانده در خاك جلوه نمايى مى كند، برپرده چشم به تصوير كشم و باور حضور را دريابم ... كمر همت بسته و به راه مى شوم، شوق ديدار مرا فراخوانده و غريبى در دل مانده، گمشده اى كه اكنون در وادى نور راه يافته و به قبرستان رحل اقامت افكنده. آرى، قبرستان! جايگاه مردگان! اما اين سراى را حكايتى ديگر است. ابديت از دور نمايان است، گرچه از گذر نگاه پنهان، زندگى در وراى ميله ها در جريان است و سرشت ها در غم آنان پريشان. تنها چند گام ديگر تا بقيع ...

تعصب، خشكى، بر رداى اينان نقش بسته است

آنچه در آستان دوست دل مى آزارد، صداى گام هاى تزوير و زور در جوار دنياى انديشه و عشق نبوى است، حضور چكمه هاى

ص: 45

لباس سبز برتن كرده آماده يورش، گويى فتنه اى جان گرفته كه اينان با اخم هايى در هم فرو رفته و دست بر كمر نهاده، رهگذران آستان را با بدبينى مى نگرند و تنها در پى يك بهانه بر اندامشان هجوم مى برند و همدوش اينان، تبلور تحجّر و تك بعدى نگرى به ساختار دين قدم مى زند؛ افكارى تنيده در گذشته اى نه چندان دور، برداشتى نا زيبا از جريان زلال انديشه دينى، واژه اى نامفهوم در تاريخ اسلام و ريشه در جاى ديگر كاشته. تعصب، خشكى، بينشى كف آلود، نام هايى كه بر رداى آنان نقش بسته است، درپيكره هويتى شان عقل به نيستى رانده شده و خرد ورزى و انديشيدن در باطن كلام گويا معنايى سبك است. لباس تزوير بر تن كرده و نقاب بدبينى و سطحى نگرى بر چهره زده اند. افسوس كه عقلانيت در گفتار اين سرزمين كفى بيش نيست و انديشه هاى افق گرا و ژرف نگر منبر خويش به باورهاى قشرى نگر و سست پايه سپرده اند و تنها ثروت آرميده به قدرت مى تواند چكمه هاى زور مآب و انديشه هاى تزويرگون را هم پياله هم سازد ...

بقيع قد خميده است!

بقيع در مقابلم خود نمايى مى كند و اتاقك هاى جنس ريخته در زير پايش نيز جلوه آن را كم نمى كند، ليك بقيع قد خميده است و زخم هاى فراوان نشان از دردهاى نهانى دارد؛ دردهايى خفته در زير خروارها خاك اما بيدار و ممتد تا بيكران. يك قبرستان و دنيايى

ص: 46

از واژه ها، سرايى كه در ذهن ظاهربينان پراكنده در پيرامون، چون وارد شدى، ديگر نشانى براى يافتن تو نيست و بايد فراموش شوى، چگونه در گردش روزگار پنهان نشده و ساكنانش در هر قدم ثانيه رخ بر افروخته تر و زيباتر به حيات ادامه مى دهند؟ يك قبرستان و غوغايى برپا از گذشته هاى دور و رفته تا آينده اى دور. فريادى در گلو مانده، حنجره هايى از كين زخم برداشته و جگرهايى از نفاق بر تشت ريخته ... و يك آرامگاه كه در نگاه دگر انديشان تحجّر نما، خانه فراموشى است، چگونه مى شود كه لحظه اى غوغاى ناله ها و ضجه ها از ديوارهاى بلندش به پايين كشيده نمى شود؟ و تنها يك سخن ذهن را آرام مى كند، بقيع يك قبرستان نيست ...

اينجا بهانه اى كافى است تا اشك ...!

از پله ها تك به تك بالا مى روم، جوى هاى اشك برپشت پلك هايم سنگينى مى كند و تنها بهانه اى كافى است براى جارى شدن. صداى شيون مى آيد؛ گريه هايى در گلو مانده. سر بر مى گردانم و به پشت سر خويش خيره مى مانم. در سياهى شب و خفتگى مردمان، گام هايى به اين سوى مى آيد و تابوتى بر دوش.

تيرگى شهر بر روشنايى آنان دوده اى نينداخته و همچون بلورهاى نور ديده مى درخشند. با سيمايى حزن آلود و قطره هاى اشك كه بر محاسن مى غلتد، اما چرا در خفاى شب؟

تابوتى كبود و نيم سوخته، قطعه اى نور بر خود سوار دارد و

ص: 47

كودكانى كه پا برهنه و سر عريان در پى اين تابوت مى دوند، بدرقه اى كوتاه، گويى او در اين جهان هيچ آشنايى نداشته و يا در اين سرزمين غريب و درمانده اى بيش نبوده كه پس از مرگش تنها چند نفر پايه هاى تابوت او را گرفته اند تا در دل تاريكى به خاكش بسپارند ...!

قلبم از سينه برون مى افتد و سراسيمه در پى جنازه او روان مى شود، بى اختيار به دنبالش كشيده مى شوم. عرق بر پيشانى پاشيده و نفس به آخر رسيده، بر سر يك پيچ سر مى چرخاند و لبخندى تلخ بر لبانش جارى مى شود و زير لب مى گويد: بنويس آنچه مى بينى كه مى روم امانت باز گردانم ...! شيرازه وجودم از هم پاشيده شده، مصيبت دردى كه در پيش رو در حركت است؛ او على عليه السلام است و آن كه بردوش مى كشد ريحانه حضرت رسول، زهرا عليها السلام، و در زير تابوت، سلمان و ابوذر و ديگرى كه نمى بينم او را ...!

نور رمق رفته را به ميهمانى فرا مى خوانم. ترانه هاى اميد دالان هاى وجودى ام را حيات بخشند و روشنايى را ميزبان شوند.

بر روى زمين آوار شده ام و تكيه بر ديوار صورتى پوش بقيع داده ام و دست بر ميله هاى سبز فام مشبك آن انداخته ام تا بر روى سنگ فرش ها پهن نشوم. درد سينه ام را فشار مى دهد و بوى نا ملايمتى و بى مهرى ها هر آن است كه بيمارم كند. درخويش فرو رفته ام و درونم در عطش ديدار لب خشكانده، افكارم در جريان گذشته اين ديار متلاطم شده اند و هر لحظه آتشفشان وجودم فوران خواهد

ص: 48

كرد. تابوتى كبود و نيم سوخته و آن كه بر آن آرميده، در تنهايى به سراى ديگر برده مى شود. آخر مگر او پاره جگر رسول نيست؟

مردم در كجاى مجلس حزن جاى گرفته اند. هنوز نفهميده اند كه از بيت الأحزان ديگر فريادى به گوش نمى رسد تا آرامش پوشالى و باورهاى خيالى آنان را بر هم زند؟ مردم در خواب غوطه ورند و از بيدار شدن مى هراسند، اين ديار نفرين شده است ...

آى مدينه! بيدارشو، ميوه دل پيامبرِ تو از كين اهالى ات در كوچه ها سرگردان است تا چشم ها رفتن او را نبينند. او همچون بى پناهان و حومه نشينان بردوش روان شده و به آسمان برده مى شود.

آى مدينه! بيدار شو، تو را چه شده است و بر كدامين نگون بختى گام نهاده اى كه چنين سرمايه هستى را غريبانه و بينوايانه به سوى پستوى خاك مى كشند ...

مدينه! صدايى نمى شنود، طلسم شده و در سايه فرو رفته، كاروانى اندك كه پاكترين زن را در خلوت نيمه شب كوچه هاى اين وادى نفرين شده، از هراس بى حرمتى مردمانش در خفا و پشت پندارهاى واهى مدينه به ديار باقى رهنمون مى شوند. خورشيد درخانه مانده و ابرهاى تيره نور را در خود گرفتار ساخته اند. لباس تزوير و ريا دامن ساكنان را چركين نموده، ياوران را ديگر نداى يارى فرياد نمى شود و مهاجران را سختى راه شايسته نمى نمايد.

آنان كه محمد صلى الله عليه و آله را ستودند و در جحفه دست بر دست او نهادند و قسم ياد كردند، هارون را تنها نمى گذارند، حال لباس فراموشى برتن

ص: 49

آويخته اند و مى گويند: ما او را دوست داريم مانند ديگران!

و او تنها مانده، تكيه گاهش بر دوش هايش سنگينى مى كند و پيكر آزرده اش به پدر بازگردانده شده يارى در كس نمى بيند، تنها چند انگشت كه نمى توانند مشت شوند و به پا خيزند.

آى مدينه! بيدار شو، لباس سستى از تن بر كن، ترس به كنارى نه. با بهترينِ خويش بى مهرى مكن. قيام كن.

نگاه كن. كوچه هاى تنگ تو شاهد خواهند بود بر بى مروّتى رهگذرانت، آنگاه كه مهربان ترين مادر را با دلى پريشان و ديده اى نگران، تنى كبود و سياه از جفاى در و ديوار، از ميان ديوارهاى در آغوش گرفته ات خراشيده پيكر به فردا رهسپار مى شود و شكوه هاى ناگفته خود را به آخرين رسول خواهد گفت ...! و آيا تو اى شهر پيامبر! تاب نفرين او را دارى ...؟! مگر كلام او را به خاطر ندارى كه هر روز زمزمه مى كرد: فاطمه عليها السلام پاره تن من است. هركس او را شادمان سازد مرا شادمان ساخته و هركس او را بيازارد، مرا آزرده كرده، فاطمه عزيزترين مردم براى من است ...!

و تو اى مدينه، اى گذرگاه قرآن، اى دار الحكومه پيامبر، عزيزترين مردم را در پيچ كوچه هايت تنها رها كردى و در برابرش قد بر افراشتى. فدك را در مالكيت خويش خواندى و او را به مبارزه طلبيدى براى بازپس گرفتن حق خود؟! اصالت بر باد رفته شريعت اسلام، فاطمه را نگريستى. ايستاده قامت، چادر برزمين

ص: 50

كشيده و خاك كوچه ها بر سياه جامه اش نشسته، آيا هنوز فرياد جگر سوز او را به ياد دارى كه چگونه ستون هاى مسجد را از بيم مى لرزاند، ليك گوش هاى موم بسته مردمانت هيچ نمى شنيد:

اى مردم، چه شتابان به سوى سخن باطل روى آورديد و از عمل زيانبار باكى نداريد. آيا در قرآن تدبّر نمى كنيد؟ يا اين كه بر دل هاى شما مهر زده شده است ...!

صداى فاطمه اندوهگين و چهره اش از اشك رنگين، آنگاه كه ياد پدر مى كند؛ با رحلت او تاريكى بر زمين چيره شد و ستارگان در مصيبتش رنگ باختند، اميدها مرده و كوه ها فرو افتاده اند، حريم ها شكسته شده و حرمت ها نيز با مرگ او مرده اند. آهاى پسران قيله! آيا درست است كه ارث من پايمال شود، در حالى كه شما مرا نگريسته و سخنم را مى شنويد؟

بانوى گيتى از كدامين ارث سخن مى راند؟ فدك؟! باغى رها در آن طرف مدينه، در دور دست. خشم زهرا براى تكه زمينى كوچك مى تپد و چنين آشفته وار كوچه هاى مدينه را مى دود؟! نه، فدك بهانه اى است براى آغاز يك نهضت و خروش بر ذهن نيرنگ خوى امت؛ آنان كه خود را وقف دين مى نامند، كه فاطمه را احتياجى به خرم باغى در افق نيست!

فريادش سخن از حكايت ديگرى دارد. او به پا خاسته براى يك هدف و بينش.

در طلب حقّ انسان كمر راست كرده وبراى نجات بشر در زير

ص: 51

سقف ايستاده است.

فرياد او بر بيداد روزگار و بدعهدى دوران و تن پروران خزيده در خلوت است، كه چگونه بدن پاك رسول بر زمين مانده، حقيقت را رها كردند و رهبرى را به شورا نهادند و بنيان تفرقه در دين خدا را نهادينه كردند و رياكارى ها و بدانديشى ها قد بر افراشت و بر يك رنگى و يك دلىِ اسلام آوران تاخت ... عز و جل الحمد لله اينج الحمد لله كن الله اكبر رل شود؟؟؟

بقيع، سرايى كه زمزمه نامش در دل ها آشوب به پا مى كند

وارد قبرستان شده ام، با گام هايى ترك خورده از جور زمان و دلى تكيده از بيداد مردمان و با چشمانى زخم خورده از تازيانه هاى قوم به قهقرا بازگشته و به جاهليت رفته. در همان گام آغازين، واژه هاى تنهايى، بى كسى و درد و رنج در ذهنت نقش مى بندد.

بوى غربت فضا را پر كرده است و نفس از سنگينى هوا باز دم نمى كند. اينجا نشانى براى رفتگان نيست و تنها تكه سنگ هاى پراكنده جاى مانده در خاك تو نهيب مى زند كه اين منزل گروهى از آدميان خفته در خاك است. پس به دنبال گمشده خويش مباش و آن را كه چشم فرو بست، در كنجى رها كن و برو و برايش هيچ نشانى مگذار ...! ليك قهر زمان و فرسايش ثانيه ها، جايگاه برخى از ميهمانان بقيع را نتوانسته از خاطر محو سازد و نام زيبايشان برخاك بى نشان حك شده است.

بقيع، سرايى است كه زمزمه نامش در دل ها آشوب به پا مى كند

ص: 52

و جويبارهاى اشك بر گونه ها جارى مى سازد. دل مى سوزاند.

آتش مى زند و خاكستر مى كند. تاريخ را در يادش سياهپوش و تكرار داستان غم پرورى اش هر ثانيه پرخروش مى كند، همين تكه جايى است برآمده ز خاك كه درميان مدينه جاى گرفته است. اما اگر نيك نظر بيفكنى و پرده هاى بى خبرى و ظاهربينى را دريده و نقاب كج انديشى را از صورت بركنى، ژرفاى اين سكوت گريزى و ناله گزينى را خواهى يافت. بقيع تكه زمينى بيش نيست كه جسدهاى آدميان بسيارى را در آن به امانت نهاده اند ليك بايد تيز بين شد و تاريخ را ورق زد و دانست كه چرا يك قبرستان انبوهى از درد، غربت و تنهايى را در سينه حبس ساخته است؟

بارگاه ذخيره هاى الهى در گيتى

اينجا بقيع است؛ ديارى كه نيكان فراوانى در آن آرميده اند و امتداد حضورشان اكنون را نيز در سيطره خود فرو برده است. جا پاى برگزيدگان خدا و بيت الأحزان دوستان، اين چراغ هاى افروخته آسمانِ دين الهى. چون وارد مى شوى، بايد سر پايين اندازى و از صاحبان انس اذن حضور بگيرى، با احترام پيش آيى و ذهن از رخوت و شهوت خالى سازى كه زشتى و پليدى در فطرت رهروان خاندان رسول صلى الله عليه و آله نمى گنجد. برميله ها چنگ زنى و روح به پرواز درآورى و بر صاحبان انديشه و خِرد، مفسران رفتارى قرآن و رهبران بندگان خداى سبحان سلام كنى و به حضور در آيى.

ص: 53

و برابرت، در سايه قوس گيتى و در لواى كمان تنيده به ديوارهاى سنگى، كه نشان از پايه هاى بارگاهى بوده، چهار نفر سكنى گزيده اند. ديوار به ديوار هم، چهار رهبر، چهار امام و در پيرامون، عباس بن عبدالمطّلب، نخستين مفسّر قرآن و فاطمه بنت اسد، زائويى در كعبه پناه جسته، آغوش خاك در آغوش گرفته اند.

در بُهت فرو مانده ام از غربتى كه هر دم از ميانه خاك بال مى گشايد و آسمان مى سايد. حضور تجلّى اراده خداوند بر زمين، در ذهن اين پندار نوپاى صدساله، به كنجى رانده شده و بارگاه ذخيره هاى الهى در گيتى به ويرانه اى بدل گرديده و يكّه اثرشان تكّه سنگ هايى است كاشته در زمين، ليك گويى اين تحجّر مسلكان نمى دانند كه انديشه هيچگاه فراموش نمى شود، حتى اگر ردّ پايش را بر روى زمين شخم زنى!

مدينه! تو هنوز در پندارهاى واهىِ خود اسير مانده اى، چشم هاى خويش را به هم دوخته اى ونمى خواهى نفاق، دو رويى و ريايى، كه در سر زمين ايثار و فداكارى جان گرفته است، باوركنى.

تكّه هاى جگر كه بر تشت ريخته مى شود و مظلوميتى كه آفاق را به درد مى آورد، افق از سختى اش رنگين شده و آسمان سنگين. آنگاه كه نيرنگ براين مردم خرده پا و مفتون شده كارساز افتاد و لايه هاى ترس و واهمه بر دل چنگ زده شان انباشته گشت. آنان را كه خيال دگر شدن در ذهن نمى گنجيد در خيمه دشمن آرام گرفتن و ياران را از انديشه شكست، كاشته گشت، چه سود سخن از داد بر زبان

ص: 54

چرخاندن و فرمان جهاد بر بد انديشان راندن، كه فرمانده سپاه را ياورى در ديده نمى جنبد كه هر چه در پيش رو نقش بازى مى كند جز پراكندگى مردمان و افسون ياران نيست، و او تنها مانده است در حصار سست پنداران و مكرمنشان. در اين تنگنايى كه نهال نوپاى دين را تند بادهاى بى هويتى و بى تدبيرى در هجوم خود ريشه نمايان ساخته اند و هر آن است كه ساختار آن در هم فرو ريزد، چاره اى جز پذيرفتن صلح و خارج شدن از فروپاشى نيست كه كشته شدن در چنين فضايى جز هدر دادن جان نخواهد بود.

صلح براى بقاى شريعت پيامبر صلى الله عليه و آله

فرزند فاطمه عليها السلام، نور ديده رسول و اميد روزهاى زيباى پدر، رو در روى تبار اميّه، زخم خورده از ياران و دل كنده از دوستان، پيمان مى بندد، صلح مى كند براى بقاى شريعت جد خويش و از هم پاشيده نشدن همين كهنه لباس برتن دين، مدينه پاى عقب كشيده است و رهبر خويش را در اوج نياز رها ساخته و در رخوت و نخوت اردو زده، لشكر امام را جز تنى از هم عهدان نامى ديگر نيست و او جز پذيرش پيشنهاد راهى ديگر پيش رو ندارد، ليك زيركى مى كند و بندهاى پيمان نامه را خود رقم مى زند تا تاريخ شاهد نيرنگ و مردم فريبى پسران تزوير در فردا روز باشد ...!

حسن عليه السلام در خانه نيز غريب مانده و نزديكترين نفس نيز او را همدم نمى شود. رد پاى توطئه در كف گذرگاه انديشه خانه دار او

ص: 55

نمايان شده و آرزوهاى نفسانى و پندارهاى ابليسى چشم بينا و وجدان و خرد را كور كرده است. حسن عليه السلام در خانه هم تنها مانده و خروش بيداد ستيزش در و ديوار رنگ گرفته را شفاف نمى سازد.

گام هايى آشفته، دستانى لرزان به سوى اتاقكى در انتهاى راهرو، با ذهنى در جنگ با خويشتن از آنچه لحظه اى بعد روى خواهد داد؛ هراسى دامنه دار در نگاهش موج مى زند. واهمه از زشتى كردار، ليك خيال جاى گرفتن دردربار و هم دوشى با بدسرشتان نيك رخسار عقل از او ستانده و قدم در مبارزه با تجلّى اراده خداوند بر زمين نهاده است و هر آن است كه لخته هاى خونِ صبورترين بنده پروردگار، بر تشت بالا و پايين شود. سم كين از دامن يك زن برمى خيزد. يك همدم و هم نفس و گوهر وجودى گيتى را در كام رؤياهاى ننگين خود فرو مى برد و در پى تابوتش تيرها را روان مى سازد تا بر پيكر بى جان او نيز هميارى پيدا نشود ...! واى بر تو اى مدينه! كه تيرهارا نگريستى و حتى لبخندى تلخ برلبان هم نشينانت جارى نشد ...!

مدينه! تو چه كردى با خاندان رسول؟!

مدينه! تو زيبا بودى. گام هاى پيامبر را بردوش مى كشيدى و چون از ديار هجرت نمود او را در آغوش كشيدى. خانه دو يتيم را پيش كش كردى براى مسجدِ او. سخن هاى او هنوز در دالان هاى حلزونى گوش هايت طنين انداز است كه با اهل من مدارا كنيد و آنان

ص: 56

را ميازاريد ...! و تو چه كردى با خاندان رسول؟ مردمِ تو را كدامين طاعون در خويش سوزاند كه ديده بر فريفتگى و شيفتگى دنيا باز نمودند و خورشيد را در كسوف پنداشتند و روشنايى را از مشعل ها جستند.

مدينه! صداى ناله هاى جانسوز و سجده هاى تا به صبح رسيده سجاد عليه السلام را هنوز به ياد دارى. حضور مكتب ها و ايسم هاى نوپا را، كه دين را بازيچه افكار خود ساخته بودند، چگونه در پيچيدگى راز و نياز خويش، به فراموشخانه ها هدايت ساخت. در آن زمان كه نگاه دژخيم صفت يزيدپنداران، تو را، اى وادى نور در يوق خود گرفتار نموده و نشر افكار التقاطى و تفرقه بر انگيز، هويت اسلام را نشانه گرفته بودند. ولى تو با او نيز وفا نداشتى و قطره اشكى در رفتن در سكوتش جارى نساختى ...

بى وفايى اهل تو تاريخ را به سوگ نشاند

مدينه! يادت هست هنگامه اى كه بسيار آدميان آزموده در كسوت شاگردى گام در وادى انديشه و عشق مردانى از سلاله فاطمه عليها السلام نهاده و بساط علم آموزى از مكتب اهل بيت در كوچه هايت پهن بود و هركس به مقدار خويش از اين سفره رنگين دانش توشه اى برمى داشت و سفر آغاز مى نمود به ديارى ديگر، براى گسترش انديشه دينىِ برخاسته از قرآن، شاگردانى كه هركدام دنيايى از معرفت و شناخت را در كوله خود همراه داشتند، با عظمتى

ص: 57

به بلنداى آفتاب و ژرفايى در كلام و بزرگى در گفتار و رفتار.

مدينه! آيا نگاهت به منبرنشينان مجلس بود كه چگونه در فضاى آكنده به غبار خودكامگى ها و انتقال قدرت در حكومت هاى پوشالى، بر تربيت انسان هايى والا و انديشمند همت گمارد تا لباس كهنه و مندرس دين، كه ديگر طراوتى براى حضور در جامعه، در خويش نمى ديد، به تازگى و عشق خوى كند و از زير خاكستر دين ستيزى، ققنوس هاى پر و بال آغشته به نور، بال گشايند و اسلام ناب را در ميان اذهان به ميهمانى آورند و مرزهاى اسلامى را از زمزمه حق جويانه و خدا محور مملو سازند. اما چون سايه هاى قدرت نوباوه عباسيان بر پهنه تو سنگينى كرده، مردمان ساده انديش تو كلام رهبران خود به پستويى نهادند و بر فريب آنان كه خويشتن وجودى شان را گره خورده در عباس عموى پيامبر مى پنداشتند، ايستادگى نمودند و مردان نامى حق و ذخيره هاى خداوند بر زمين رنگ گرفته گيتى را در ميان دشنه بد انديشان تنها رها ساختند تا باز هم بى وفايى اهل تو تاريخ را به سوگ نشاند.

آرى، باقر و صادق عليهما السلام را در همين گوشه به خاك سپردى تا خنده هاى مستانه خودكامگان در درزهاى كاخ هاى خون گرفته انعكاس يابد و تو، اى مدينه، در خفّت و خوارى، كه خود براى تن بافتى، بنشينى و چمپاتمه زنى و باريكه هاى نور را در ميان تاريكى هاى آسمان خويش بجويى!

مدينه! هنوز سينه ات درد را تجربه نكرده و لايه هاى بى خبرى

ص: 58

در ذهنت نقش بسته است. تو را چه شده كه چنين پاره هاى جگر رسول صلى الله عليه و آله را مى آزارى و بر بد انديشى، بد نگرى و واپس گرايى گام مى نهى.

هان! اى مدينه، حسن عليه السلام را به ياد مى آورى كه چگونه در ميان سپاه به سردارى بى ياور بدلش ساختى و او را تنهاترين سردار تاريخ لقب دادى. مردمانت را كدامين بيمارى فراگرفت كه چون بزدلان و خوك صفتان در كار و زار و نبرد با دگر انديشان زمان، به بيراهه ها كوچ نمودند تا مولايشان در هجمه بى ملايمتى ها و نيرنگ هاى امويان تنها بماند.

و تو اى مدينه، او را آنقدر تنها ساختى كه حتى خانه اش ديگر اقامتگاهى امن براى او نبود و بيم از دست دادن فرزند فاطمه عليها السلام هر لحظه در ذهن خطور مى كرد تا آنگاه كه گام هاى لرزان آن عفريته، خرماى زهر آلود را به حضورش پيشكش نمود و تكّه هاى وجودش را بر تشت مسى جارى ساخت. آه! صداى هق هق تاريخ را هم مى شنوم كه چگونه بر مظلوميت و تنهايى حسن عليه السلام مى گريد.

آن زمان كه تو اى مدفن رسول صلى الله عليه و آله بر پيكر بى جان او نيز شفقتى نكردى و تيرهاى كينه را به سويش انداختى، واى بر تو، اى مدينه، كه چنين غيرت از دست داده و بر تيرهاى آويخته بر جنازه صبورترين مردم روزگار، نواده پيامبر؛ همانان كه در ثانيه هاى پايانى عمر بر گرامى داشت و پاسداشت وجودشان تو را گوشزد كرد و مزد رسالتش را مهربانى و پيروى از آنان طلب نمود، مى نگرى و لبخند

ص: 59

ابليس گون برلبان مردمان بى وفا ونادان خود در آن روزگار جارى مى سازى ...!

اكنون چشم بر نامهربانى اين ديار مى بندم و ...

دل به درد آمده و ذهن از هم پاشيده شده. در عجبم از بدسگالى اينان كه چگونه خاندان رسول صلى الله عليه و آله را يك به يك روانه گورهاى تنگ ساختند، در حالى كه قطره اى از درياى مواج انديشه شان برنداشته و جوانه هاى نور و ايمان را در دالان هاى تاريك ذهنشان نكاشتند. چشم بر نامهربانى اين ديار مى بندم و گام در بقيع مى نهم و گذشته را در برابرم به نظاره مى نشينم ...

بقيع مدفن دختران، همسران و بسيارى از رهگذران اين ديار ...

كمى آن سوتر، دختران پيامبر آرميده اند. سلام مى كنم، آنان زيبا مرا مى نگرند و پاسخ مى گويند: برتو سلام كه ما را زيارت كردى ...! پياده روهاى بقيع را به بالا مى روم. درشانه راست من، همسران پيامبر در آغوش خاك جاى گرفته اند. همه سرشار از خوشى و زيبايى، جز يك تن!

اينجا مردان و زنانى نقابِ خاك بر چهره كشيده اند كه نامشان بر تارك دين مى درخشد؛ بزرگانى كه فكر و بازوى خود را فداى افراشتگى درفش اسلام ساخته اند تا جايگاه دين مدارى در جامعه

ص: 60

اسلامى ارزش خود را كمرنگ نسازد. آنان كه كمر همّت بر اعتلاى دين و خروش بر نيرنگ بازان و دسيسه پنداران اين وادى بسته اند تا جريان هاى سست منشانه و تفرقه اندازانه فروكش كند تا خداجويان و يكتاپرستان، حقيقت زيباى دين خداوندى را به چشم ببينند ...!

بقيع مدفن بسيارى از رهگذران اين ديار است، ليك نام برخى چون عقيل، عبداللَّه بن جعفر طيّار، نافع، مالك، حليمه سعديه، صفيه، عاتكه و امّ البنين، بر پيشانى خاك برجاى مانده است و در فراموشى دوران به قهقرا نرفته و بر جريان قلم دهر نويسان رانده شده است.

خورشيد روگرفته و رگه هاى سرخ آسمان را شكافته است.

نداى ملكوتى اذان فضا را عطرآگين از شميم حضور يار ساخته و سيل مشتاقان را به سوى خويش كشانده است. صحنه زيبايى در برابر چشمانم جلوه نمايى مى كند. مردان و زنانى كه چون گم گشتگان راه يافته، سوى مسجدالنبى سرازير مى شوند، براى قيام در برابر زشتى ها و ايستادن در برابر يكتا پروردگار جهان.

به نماز مى ايستيم؛ سياه و سپيد، عرب و عجم، حضور فرهنگ هاى متفاوت در كنار يكديگر و به سوى يك قبله، تمرين يكرنگى مى كنيم. اين است زيبايى اسلام! چه ساده و بى آلايش، آدميان را جدا از رنگ چهره و قوميت بندى هاى ساخته ذهن بشر، در كنار يكديگر، دوش به دوش و در يك رديف و به سوى يك جايگاه گرد هم مى آورد. همايشى بزرگ با كمترين هزينه، كه اگر

ص: 61

روح نماز و قيام در ميان دل ها ايجاد شود، غوغا به پا مى شود و دگرانديشان و بد انديشانِ دوران، در موج خشم اين مردمان، چون تراشه اى كوچك غرق خواهند شد ...!

نگاه هاى بدبينانه به دين ...

اما افسوس كه حضور انديشه هاى تحجّرگرا در مرزهاى جغرافياى اسلام، شادابى دين و طراوت آزاد انديشى و نقدگويى را به پژمردگى و خمودگى كج انديشى و قلم ستيزى سوق داده و جنبش سلول هاى خاكسترى صاحبان خرد را از پژوهش در ژرفاى هويت دين باز داشته و درگير بنيان هاى بى اساس و پوچى مى سازد كه گزينه اى جز پراكندگى ساختار يكپارچه اسلام و آتش افروزى خاكسترهاى مانده و پوسيده تفرقه و نفاق نمى توان يافت؛ و در اين آب گِل آلود تنها نگاه هاى هرزه و بدبين به تن آرايى دين است كه چون زالويى خون مى مكند و رگه هاى حيات و زندگى را سوى مزارع خويش منحرف ساخته و ذهنِ در كشمكش فرو رفته مردمان را به استعمار مى كشانند ...!

برخيز، سالك را فرصتى براى ماندن نيست

تكه هاى كوچك نور بر پلك هايم سنگينى مى كند، گويى مرا فرمان مى دهد؛ هان! برخيز، سالك را فرصتى براى ماندن نيست.

بايد رفت و بر اريكه سخن تاخت و رستاق هاى بر قاف نشسته را نيز

ص: 62

به تكاپو فراخواند.

برمى خيزم، با نگاهى ژرف بين و انديشه اى واقع گرا، گام در كوچه هاى مدينه مى نهم و كتيبه هاى نقش بسته بر سينه ديوارهاى اين ديار را ورق مى زنم تا شايد خرده سنگ هاى هشته بر مويرگ هاى پندارگرايان جابه جا شوند و جريان سليس و روان پاكى و حقيقت جريان يابد ...

مجراهاى شنيدارى اهالى مدينه تنگ شده است!

آنگاه كه دروازه هاى سخن اهرمى براى گشوده شدن بر روى پل ذهن نيابند و مسيرهاى منطق جز به بن بست سفسطه و مشاجره ختم نشوند، چاره اى براى باور كردن انديشه و رسالت باقى نمى ماند و بايد مبارزه كرد. محمد صلى الله عليه و آله ايستاده در برابر بزرگان ترسا، باب هاى سخن گشوده، ليك مجراهاى شنيدارى اينان تنگ شده است و لرزش آواها را باز نمى شناسند. بزرگان مسيحيت نمى خواهند باور كنند ظهور پيامبر جديد را از سوى خداوند و با او به مبارزه برخاسته اند، گويند مباهله مى كنيم؛ هرآن كه حق بود خداى او را نگاه دارد ...

امروز حق نمايان مى شود!

خارج مدينه انبوهى گرد هم آمده اند؛ روز مباهله است، امروز حق نمايان خواهد شد و خشم خداوندى بر يك سوى ريسمان

ص: 63

جارى خواهد شد. نصرانى ها بزرگان خويش سپر كرده اند. اينان عزيزان اين قوم اند، ليك محمد صلى الله عليه و آله با كه خواهد آمد. شايد با ياران و همفكران خود؟ صحنه در سكوت فرو رفته است و در انتظار سايه اى از دور وقت مى گذراند. ناگاه يكى فرياد بر مى آورد؛ محمد آمد! ... سرها مى چرخد و او را مى نگرد كه چگونه مى آيد. آه! خداى من! او با على است و فاطمه دوشادوش او و دستان كوچك حسن و حسين در دستان به هم فشرده او! يكى مى گويد: اگر او به گزاف سخن مى راند، نزديكترين افرادش را به قربانگاه فرانمى خواند ...! همهمه از پوسته زيرين زبان پراكنده مى شود.

نشانه هاى ترس چهره بزرگان ترسا را به سپيدى رنگ كرده است.

مشت هاى گره كرده شان از هم باز شده، صدايى لرزان و شمرده، هم انديشان را به شور فرا مى خواند.

محمد صلى الله عليه و آله ايستاده با پاره هاى تن خويش، ابروان در هم فرو رفته و چشمان به سرخى گراييده، در انتهاى ديد مردمان رخ مى نمايد و در اين سوى ميدان، مردانى لرزه بر اندام افتاده و هراس بر چهره آويخته، گويى آنان را باور نمى شد كه او چنين پايمرد و پا برجا به مباهله آيد و نيك ترين نفس ها را شاهد گيرد. آرى، آنان نمى توانند او را نفرين كنند ...! كلام هايى بريده بريده، از ميان حلقه دوستان برمى خيزد كه هان! اى بزرگان نصرانى، او به راستى پيامبر خداست كه چنين اميدوار با اهل خويش به اينجا گام گذاشته است.

پس با او گفتگو كنيم و گرنه هلاكت و نيستى در انتظار ماست ...!

مسجد غمامه، يادگار دوران

ص:64

از كنار مسجد مباهله، كه در كناره خيابان كشيده شده، آرام مى گذريم. خنده اى تلخ بر لجاجت آدمى، لبانم را آغشته ساخته و دردى نهان از تلاطم موج هايى سهمگين كه بر كرانه اين وادى نقش بازى كرده است، سر در گريبان فرو برده ام و پيش مى روم. نمى دانم مقصد كجاست؛ شايد مسجد غمامه و شايد مساجد هفتگانه. يادم مى آيد يكى مى گفت: مسجد غمامه را از آن رو بدين نام مى خوانند كه چون رسول اللَّه صلى الله عليه و آله روزى در زير نور آفتاب به نماز ايستاد و ابرى در برابر اشعه خورشيد سينه سپر ساخت تا او در سايه لطف خداوندى نماز به پايان برد و تاريخ همان مكان را مسجدى بنا ساخت تا يادگار دوران شود. چه زيباست اينجا تاريخ را با مساجد جاودان مى سازند ...!

على عليه السلام يكّه مردى كه ذو الفقار از نيام بر كشيد!

به خيابانى مى رسم، با درختانى كه در دو طرف كشيده شده.

نيرويى مرا به درون مى كشد. قدم مى گذارم و درزهاى ترك خورده پياده رو را، كه چون وجود خودم به هر سو رفته است، مى نگرم.

نسيمى خنك بر صورتم سر مى خورد. لحظه زيبايى است؛ نسيمى خنك، شارعى درخت نشانده و گمشده دركوچه هاى مدينه ...! ليك گويى تغييرى فضا را در سيطره خود فرو مى برد. ديگر خبرى از

ص: 65

نسيم به گوش جان نمى رسد. بادى سوزان آميخته در سكوت، وجودم را عرصه جولان خود ساخته و من در برابر اين هنگامه بى اراده ام. آه، خداى من! درختان، خيابان و ... و در كمتر از ثانيه اى بازهم گرفتار در بيابان، بيرون از مدينه!

فريادى مرا به خود مى آورد. سر بالا مى آورم و تيه خشك را در پى هم نفسى مى كاوم. آن سوتر، زير افق، سياهى بسيارى نمايان است. به تك مى دوم آميخته از شوق، هنوز آن فرياد را مى شنوم اما او از چيزى ديگر سخن مى گويد. مى ايستم و گوش فرا مى دهم.

آرى او مبارز مى طلبد. كنجكاو مى شوم مگر آنجا جنگى نزديك است كه چنين مبارز خواهى سكوت صحرا را مى شكند؟! به چند قدمى مى رسم، در كنار پايم خندقى كنده اند چون هلال ماه و در دو طرف، در آن سوى، لشكرى فراوان از جنگاوران، آراسته به لباس رزم وتَرگ بر سرنهاده و سوارانى كه قرار از كف داده اند و تنها در پى يك بهانه اند براى سوزاندن و نابود كردن. و در اين سوى، سپاهى كوچك شمشيرها بر زمين كشيده، اندك جنگاورى در ميانشان به چشم مى خورد امافرمانده اين سپاه برترين مخلوق خداست ونشانه او برزمين، چهره پيامبر در هم فرو رفته و از گستاخى سوار بر اسب به ستوه آمده، نگاهى به رزم آوران خويش مى اندازد و مى فرمايد: در ميان شما جوانمردى نيست كه پاسخ هرزه گويى هاى او را بدهد ...؟! ندايى نمى آيد. هراس از برخورد با عمرو همه را ترسانده، تنها يك كس دست برنيام مى برد، ليك

ص: 66

محمد صلى الله عليه و آله او را باز مى دارد و باز فراخوان پيامبر و تكرار همان ماجرا. گويى او مى خواهد نگاه تيزبين تاريخ را شاهد گيرد تا كوته بينان را فرصتى براى تحريف باقى نماند و با رسوم، زبان ها در قاب دهان نمى چرخد و دست ها از هجمه صداى يكه سوار ميدان برقبضه خشك مانده اند. عمرو خنده اى تمسخر آميز مى زند و صدا در گلو مى اندازد: پس كجاست آن خدايى كه مى گوييد تا شما را يارى كند؟ به يكباره افسار باره خويش مى كشد و سوى خندق تاخت مى كند تا از بالاى گودال اين سوى آيد؛ چراكه هماوردى براى خود نمى يابد. ثانيه هاى دردناكى بر پيكره اسلام مى گذرد.

محمد صلى الله عليه و آله در ميان يارانش تنها شده است و على عليه السلام يكّه مردى است كه ذو الفقار از نيام بيرون كشيده است ...

و او مى پرد، ليك اسب او با پاهاى جلويى فرود مى آيد و نيمى از سمند تيز پاى او در گودال، سپاه خزيده از ترس به يكباره فرياد شادى سرمى دهد؛ چراكه هر آن است كه او به درون خندق افتد اما افسوس كه ثانيه اى بيش به درازا نمى انجامد و عمرو باره خود بالا مى كشد و هراس را در دل هاى تكيده ياران محمد صلى الله عليه و آله زنده مى كند. پيامبر نگاهى به اميد خويش مى اندازد. او بايد يكّه تاز ميدان شود و كليد آزادى و گسترش دين خدا در دستان قدرتمند اوست.

على صلى الله عليه و آله نگاهى به ديدگان اشك آلود رسول خود مى اندازد و از او اجازه حضور مى گيرد. آه! چه لحظه سختى است، فرستادن اميد و باور خويش به عرصه اى كه مى دانى شايد بازگشتى نباشد، ليك هر

ص: 67

آنچه فرمان خدا باشد، نيك و فرخنده است.

عمرو ديگر تاب ندارد. شمشيرش در انتظار غلتاندن قطره هاى خون بر انحناى خويش است. عنان گران مى كند و گرانمايه اسب خود را بر جاى نگاه مى دارد. نيم نگاهى به سپاه در سكوت نشانده برابر خويش مى اندازد و فرياد مى كشد: در ميان شما مردى نيست كه در برابر چند ضربه شمشير من تاب آورد ...؟! سرى تكان مى دهد و ادامه مى دهد: مى دانستم نيست! افسار اسب مى كشد روى بر مى گرداند. ليك ناگاه صدايى او را باز مى گرداند: كجا مى روى؟

هم آواز تو به ميدان آمده است. فرار نكن! به سرعت سر مى چرخاند تا هماورد خويش را در نظر اندازد. جوانى ميان قد، با سيمايى زيبا اما در خشم پيچيده شده، عمرو خنده اى ملايم بر لبان جارى مى سازد و مى گويد: در سپاه محمد صلى الله عليه و آله تنها تو بودى كه به جنگ من آيى؟! به جوانى ات رحم مى كنم و تو را نمى كشم. حال برو ...!

حنجره على عليه السلام از خشم، پر آهنگ گشته و فرياد بر مى آورد:

من يكّه جنگاورى هستم كه زره از پشت نمى بندم. حال از اسب پايين آى تا با يارى پروردگار، جان ز تو بستانم ...! عمرو لحظه اى درنگ مى كند؛ او كه بسيار شجاع است و در نبردهاى گوناگون جنگيده و به تنهايى سپاهى را تار و مار مى كند اكنون در نگاه جوانى دلير و بى باك كوچك مى نمايد! اين جا است كه خشم سراسر وجودش را فرا مى گيرد و به سوى على مى آيد و ندا مى دهد: اكنون

ص: 68

كه چنين مى خواهى آماده باش ...!

گَرد از زمين برخاسته، آسمان را تيره پوش ساخت. برق شمشيرها هيجانى در صحرا به پا كرد. كس نمى داند سرانجام چه خواهد شد. لايه هاى خاك چنان دامن جنگاوران را پوشاند كه هيچ نمايان نيست. ناگهان ناله اى دلخراش آسمان را مى شكافد و يك تن بر زمين مى افتد. دو جناح در تشويش و ترديد باقى مانده كه كدامين دلاور بر خاك تفتيده شانه خوابانده است؟ گردشِ گَرد و خاك بر زمين مى نشيند و آن دو پيدا مى شوند. به يكباره فريادهاى اللَّه اكبر از اين سوى رزمگاه به آسمان مى رود. آرى على عليه السلام بر روى سينه دشمن نشسته است ...

لبريز از شادى ام، تك تك سلول هاى وجودم نغمه پيروزى ترنّم مى كنند. گويى فطرت و درونم آميخته به عشق اوست كه در افق نگاهم جلوه نمايى مى كند. لبخندى زيباچهره خاك گرفته ام را پوشانده و قطرات اشك جوى هاى گِل آلودى را برزمين صورتم به راه مى اندازد. از اين خوشى سرمستم كه ناگاه دستى مرا به درون مى كشاند و به همانجا باز مى گرداند كه اندكى پيش بوده ام؛ همان خيابان با درختانى تا انتها كشيده. در چب شانه ام مساجد سبع قرار گرفته كه يادمانى است از جنگ خندق و انسان هايى كه بر دامنه اين كوه به عبادت مشغول بوده اند. مسجد فتح كه نبىّ گرامى صلى الله عليه و آله بر فراز كوه از خداوند پيروزى بر لشكر كفر را خواستار شده و ديگرانى چون على، فاطمه، سلمان عليهم السلام ... و پيروانى كه براى جارى ماندن

ص: 69

هويت اصيل دين، خاطره آنان را با ساختن مساجدى كوچك و سفيد رنگ با محرابى خاكسترى گون جاودان ساخته اند ...

نمازى به سوى دو قبله!

براى ديدار مكانى ديگر به راه مى افتم؛ آنجا كه مسجد ذو قبلتينش مى نامند. نمازى به سوى دو قبله خواندن، چرخيدن از مسجدالاقصى به سوى كعبه، پاسخى به فتنه انگيزى يهود، رهايى از واژه هاى تحقير آميز. و مسجدى كه از اين ماجرا به جا مانده، با مناره هايى بلند و گنبدى سپيد فام، ايوانى چوبى و وسعتى بسيار.

محرابى زيبا دارد كه اكنون سوى كعبه ايستاده است ...

دشمن زخم خورده را نبايد رها كرد

دل سويى ديگر مى رود. گويى هنگامه اى ديگر برپاست و واقعه اى كه در همين نزديكى درجريان است. كوچه هاى مدينه در تپش غوطه ورند، گروهى مى گويند در شهر بمانيم و ديگرانى كه بر دفاع در خارج از شهر اصرار مى ورزند ... در پايان، تصميم بر آن گرفته مى شود كه مردان در بيرون از ديار، در برابر ياغيان سلاح برگرفته قريش صف آرايى كنند. از شهر بيرون مى آيند تا در وادى احُد به يكديگر برخورد مى كنند، و من در كنار تپه رمات ايستاده ام و صداى گام هاى تير اندازانى كه پيامبر آنان را به بالاى تپه، براى جلوگيرى از يورش دشمن از پشت سر گسيل داشته، در خميدگى

ص: 70

گوش هايم طنين انداز است. اكنون است كه در مى يابم حضرت رسول صلى الله عليه و آله چه نيك فرمانده اى است. بر روى خاك نشسته ام و صحنه جنگ را مى نگرم و چون هميشه يك ديده بانم بر تاريخ.

قدرت ايمان عرصه را بر مهاجمان تنگ ساخته و آنان را به عقب مى كشاند، ليك گويى پايان ماجرا چنين نيست. غنايم بر زمين ريخته و آدميانى كه در پى دنياطلبى سلاح بركمر آويخته اند و فراموش كرده اند كه دشمن زخم خورده را نبايد رها كرد. به شتاب بالاى تپه مى روم تا آنان را از خطر در كمين نهفته آگاه سازم، ليك چون به بالا مى رسم جز اندكى ديگر تير اندازى باقى نمانده و از سويى ديگر سوارانى كه به تاخت از فراسوى پيدا مى شوند. التهاب اين چند تن را فراگرفته و تيرهاى آنان زهرى را بر پيكره سواران روان نمى سازد. ديگر فرصتى براى اندوهگينى نيست. به يكباره همه چيز فراموش مى شود ومسلمانان درقلّه دنيا باورى خويش گرفتار شده اند و در اين ميان، براى ماندن بايد قربانى داد. انسان هايى چون حمزه انتخاب و به قتلگاه بى خبرى گروهى ديگر فراخوانده مى شوند.

دنيا دوستى، جان پاكانى چون حمزه را گرفت

نا اميدى و شكست، جا پاى پيروزى نهاده است. حمزه كشته شده و پيامبر زخم برداشته، بحران سپاه اسلام را دربرگرفته، ليك خبر زنده بودن محمد صلى الله عليه و آله نيرويى فزون بخش در دل ها جارى مى سازد تا دشمن را به عقب براند. جنگ تمام شده و ديگر

ص: 71

پشيمانى سودى ندارد. شكست را بايد پذيرفت. لحظه اى دنيا دوستى، جان پاكانى چون حمزه را گرفت، ليك نبايد بر گذشته غمين شد بلكه بايد از اين شكست تجربه اى اندوخت براى آينده اى نه چندان دور، خندق!

فاطمه عليها السلام زخم پدر را پوشانده و ديگر زنانى كه مجروحان را تيمار مى كنند تا حضور زن در بحرانى ترين لحظات باور شود. پيامبر بر مى خيزد و به چهرهاى درسوگ نشسته پيروان خويش مى نگرد.

اشك از گوشه چشمان او جارى شده و بر جنازه مثله شده عموى خود ايستاده و بر جگر تكّه شده او مى نگرد ...

چالش قدرت!

ديگر نمى توانم اشك هاى پيامبر را نظاره كنم. درونم از بزرگى اين درد تكيده است و دل از دنيا طلبى اين مردمان بريده، بى اختيار به راه مى افتم. به كجا نمى دانم، ليك نمى خواهم از اين ديار كوچ كنم. ديگر توان ديدن ندارم و بلنداى درد جارى در اين سرزمين را جرأت نوشتن. به مدينه مى رسم و از كنار سقيفه مى گذرم و بر چالش قدرت نظرى مى افكنم و ياد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله مى افتم كه فرمود: «اگر همه بر محبّت على عليه السلام اجتماع مى كردند، خداوند جهنّم را نمى آفريد ...» (1)

ديگر اثرى از كوچه هاى مدينه نيست!


1- قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «لَو اجْتَمَعَ النّاسُ عَلى حُبِّ عَلِيّ بن أَبي طالِبٍ لَما خَلَق اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ النّارَ».

ص:72

كوله برداشته ام و بار سفر بسته ام براى رفتن به سويى ديگر.

گويى هجرت من از مدينه به مكه است. نيم نگاهى به بقيع، هر چند دل كندن و رفتن از اين سرزمين، اندوهناك است، ليك بايد رفت و مسير را پيمود. چشم فرو مى بندم و قلم را به همان هديه مى دهم كه انديشه و كلام از جوهر وجودى او تراوش مى شود؛ بانويى آرميده از خانه تا بقيع. ديگر اثرى از كوچه هاى مدينه نيست. گويى همه چيز خوابى بيش نبوده است، ليك حقيقتى پنهان جارى در واقعيت.

كوچه هاى بنى هاشم هنوز استوارند هر چند ديده هاى مردمان اثرى از آنان نمى يابند و فاطمه عليها السلام هنوز در ميان كوچه ها قدم مى گذارد.

آرى، زندگى هنوز جارى است ...!

خورشيد به انتهاى حركت خويش در آسمان مدينه نزديك است و بايد حركت كرد، با دلى آكنده از غمِ هجران و دورى نيكان اين ديار، ليك اميدوار به رأفت و مهربانى آنان و سينه اى پر از محبت و عشق به ايشان و انديشه اى سرشار از كلام و راه اين استوار قامتان صحنه تاريخ بشر، از ابتدا تا انتها ...

مسجد شجره، پل ميان آسمان و زمين

بر مى خيزم، هميان بركمربسته، كوله بر پشت آويخته، شتابان به سوى افق، ميعادگاه انسان، با گام هايى محكم و قدم درراه مى نهم

ص: 73

براى رها شدن از قيد زندگى. بايد به ميقات رفت و خسى شد در ميان هزاران. آرى، به ياد جلال آل احمد، خسى در ميقات، مسجد شجره پل ميان آسمان و زمين، سكوى پرتاب از بندگىِ غير، به بندگى يكتا پروردگار جهان. مسجد شجره ميقات بسيارى از پيامبران و امامان. جايگاهى شريف براى كنده شدن از خود، فراموش شدن، از وادى ابهام گريختن و در بارگاه ايمان پناه جستن.

آرى، به شجره رسيده ايم. اينجا پايان زندگى است. بايد لباس بركنى و عريان شوى. خويشتن وجود را از قيد رها كنى و خود را پاى همين درخت كهنسال فراموش سازى و ديگر خود نباشى. بايد مرگ را تجربه سازى. غسل كنى و زشتى ها را از وجود بشويى و آنگاه كفن بپوشى. تنها يادگارى كه با خويش همراه خواهى داشت، دو تكّه پارچه سفيد، ديگر مهم نيست كه هستى؟ چون هيچ نيستى! تو نيز ميان جمعيت گم شده اى. فراموش شده اى. مرده اى! باوركن.

كفن پوش شده اى. تمرين كن نبودن در ظاهر دنيا را. پرواز كن كه اينجا مسجد شجره است. سكوى پرتاب!

تو نيز بگو، «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك ...»

آه، چه زيبا شده اى! لباس ميهمانى بر تن كرده اى، ليك نه لباسى فاخر، كه دو تكّه پارچه سپيد از ترس مردمان! و براى رفتن بايد از صاحب مجلس عيش رخصت گرفت. پس فرياد كن.

حنجره ات را بلرزان. سقف را بشكاف و طرحى نو درانداز. گوش

ص: 74

كن. تكه هاى وجودى ات زمزمه مى كنند، تو نيز بگو، «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك» حال تو محرم شده اى، از دنيا بريده اى و براى خدا شده اى. همرنگ ديگران شده اى. به يك زبان سخن مى رانى؛ عشق! هان! اى لباس مرگ برتن كرده، بر خيز كه خداوند منتظر قدوم توست. تو او را فرياد كرده اى و او نيز تو را فراخوانده، به خانه خويش، كعبه! بايد گام بردارى در اين بيابان گمشدگى تا به منزل دوست رسى. شتابان آهنگ سفر كن كه نيك ترين جايگاه را پيشروترين افراد خواهند گرفت ...! كه هرچند دعوت شده اى ليك مرتبه خويش را خود بايد بيابى!

عروج را از درون آغاز كنيم

هان! اى آميخته در سرگردانى، لباس احرام پوشيده اى و دنيا را بر خويش حرام كرده اى! لذّت بردن، رفاه طلبى و تن آسايى را به پستوى انزوا بران كه دراين وادى چنين واژگانى معنايى نمى يابد؛ چراكه تو اكنون مرده اى بيش نيستى كه زندگى را در گذرى ديگر باز خواهى آموخت. پس برخيز كه كاروان آهنگ حج كرده است و اگر باز مانى، پيمودن راه بسيار دشوار خواهد بود.

درونم آشفته حوادث شده است. هراس از قدمى ديگر كه ميهمان خدا شدن در حضور او ايستادن كارى بس طاقت فرسا و جان گير است و هر كس را لياقت شدن و وارستن نيست. پس بايد

ص: 75

در سكوت فرو روم و چند حركت عقربه را به رهايى بينديشم و ذهن را از قفس تن رها ساخته تا زيبايى فناى در عشق پروردگار را بچشم كه تا انديشه آميخته به كالبد تن است، راهى براى پرواز نيست. در خود فرو مى روم و چشم برهم مى نهم تا عروج را از درون آغاز نمايم ...

حركت كن، ماندن تصورى بيهوده است!

و ساعتى ديگر ديوارهاى مكه در برابر چشمم خود نمايى مى كند. آرى، به مكه رسيده ايم. پاى در وادى آشنايى نهاده ايم.

نخستين سرزمين برآمده از آب؛ ديارى مقدس كه در آن كوچك ترين جنبندگان در امان به سر مى برند، مكه، محصور در ميان دره هاى خشك وسوزان ليك زيبا و ماندگار اگر به چشم دل نظر بيفكنى، پاى در وادى نور نهاده اى. جايگاه نزول قرآن، پس خويش را آراسته كن كه چند گام ديگر ميهمانى آغاز مى شود.

صداى قلبت را مى شنوى كه چگونه در التهاب فرو مانده و گام هاى استوارى كه اكنون لرزه بر اندام خويش حس مى كند. تو را چه شده است؟ مى دانم! در حضور خدا ايستاده اى! حركت كن.

ماندن برايت تصورى بيهوده است و رفتن به سوى خانه خدا تنها امكان ستوده. تنها چند ثانيه ديگر تا آغاز! مقابلت مسجدالحرام نقش بسته و مردمك چشمانت به سنگ هاى مرمر رگه دارش دوخته شده و يا مناره هاى به آسمان چسبيده اش وارد شو، نگاه به

ص: 76

زمين دوز تا بزرگى كعبه تو را شوكه نسازد، تو اكنون در خانه خداهستى!

خانه اى كوچك، ترك خورده ازفرسايش زمان، سياه پوش از بدعهدى دوران، ليك استوار در زمان و در تاريخ جاودان، ليك داراى ابهتى به بلنداى تاريخ. باورت نمى شود كه در امتداد كعبه سر به سجده مى ساييدى و قبله ات اين خانه كوچكِ ساده و بى آلايش بوده است، اما نيك نگاه كن، به درون بنگر، ظاهر را رها كن و از تزوير دورى بجو كه كعبه يك نماد است براى پرستش به سوى نقطه يكسان. گر تو بنده خدا هستى بايد به سوى كعبه، رها در سرزمينى خشك نماز بگزارى، به سنگ هاى چيده شده بر روى هم نظر مينداز كه تو به سوى سنگ ها اظهار نياز نمى كنى. به امتداد چهارگوشه آن بنگر تا همه چيز را دريابى. آرى، كعبه تنها يك خانه محصور در يك فضا نيست بلكه جايگاهى است براى پرستش و نمادى براى حركت نمودن ...

تو با تمام ذرّات به هم پيوسته ات

آغاز كن، بنواز آهنگ حجّ خويش را. قدم گذار در ميان، از يك نقطه چرخيدن را بياموز بر مسيرى دايره در او غوطه ور شو، ديگر خود نيستى. فراموش شده اى و در ميان سيل آدميان گم. اينجا ديگر زن و مرد معنايى ندارد و آنچه مهم است وجودى به نام انسان، همه در كنار يكديگر، در يك مسير دايره! فكر كرده اى چرا

ص: 77

گرديدن؟ به دايره نگاهى كن، كامل ترين شكل، از همه جهات به يك اندازه.

آرى تو نيز بايد كامل شوى و كمال تو گرديدن است به دور نقطه اى واحد. تو نيز يك موجودى و آنگاه به كمال دست مى يابى كه چون تمام مخلوقات گشتن را بياموزى در خلاف عقربه هاى ساعت، طواف كن هفت بار، از خويش بيزارى بجوى و در امواج خروشان حركت غرق شو. مردم شو. نيستى و كوچكى در حضور خدا را تجربه كن. باور كن! درونت را نيز به جنبش فراخوان. تك تك سلول هاى بنيادى ات نيز به چرخش واداشته شده اند و تو با تمام ذرّات به هم پيوسته ات مى چرخى برگرد يك نقطه.

آرى، چه زيباست چرخيدن. غرقه شدن. فنا شدن در اين سيل.

فراموش شدن و در يك كلام مردم شدن. يكرنگى را آموختن و بر جلوه هاى خداوندى چنگ انداختن فرياد كردن و خروشيدن بر خويشتن وجود، سرباز زدن از تمام زشتى ها و ذوب شدن انديشه هاى گوناگون در قالب يك تن، بنده.

آرى، در طواف، در ميانه راه، بر گرد يك هلال نيز بايد بگردى. مگر آنجا چيست كه در طواف نهفته است؟ خانه يك زن! يك كنيز سياهپوست رها شده در سر زمينى خشك. مگر او كيست كه چنين خدا او را در كنار خانه خويش جاى داده و تو را امر فرموده كه برگِرد خانه او نيز طواف كنى؟

هاجر، همان كنيز سياهى است كه در ديدگانت پست جلوه

ص: 78

مى كند، ليك تو آموخته اى از افكار كوته بينانه رها شوى و آدمى را به رنگ و جايگاه دنيايى نسنجى! پس هاجر را كدامين واژه به چنين مقامى رسانده كه خانه او در پناه خانه خداست و تنها او و نه هيچ كس ديگر. هاجر محصور در كوه هاى خشك اين ديار، سرزمينى سوزان كه قطره آبى در آن به گدايى ندهند. خويش را با كودكى شيرخوار در باديه بى كسى رها كرده، تنها براى انجام دستور خداوند. و آنگاه كه يك انسان، خويش را در وادى نااميدى، كه قدمى تا مرگ فاصله ندارد، به ياد خداوند و براى او وارد مى سازد آيا شايسته نيست كه پروردگار در كنار خويش جايش دهد؟!

آرى، هاجر، از خود گذشتن، توكل و تسليم را به كمال آموخته است و او يك طواف كننده واقعى است.

و تو اى انسان! اى آميخته از لجن! برخيز و بر خود خروج كن! از تن بيرون آى و هاجروار به مكه در آى، همه چيز خويش را براى خدا قربانى كن و در ديار نا اميدى ها، راه از او بازجوى تا شايد چون هاجر از اسارت قفس خود رها شوى و در كنار خانه خدا، منزل گزينى كه اين بهترين مكانى است كه آدمى مى تواند خويش را بازشناسد و از نيستى و فانى بودن به بقا و جاودانى راه يابد.

اكنون كه مرده اى، حيات را بازياب و راه دوباره جوى ...! و تو اى زاده حوا، بندهاى اسارت از پاى دل بركن و بت هاى پرورده ذهنت را ابراهيم وار بشكن و گام در اين وادى بنه، ديار سرگشتگى، فنا شدن و باقى ماندن در پناه لطف ايزدى. برخيز از خودت كه اين

ص: 79

بيابان سرزمينى مقدس است. وضو ساز، گيوه هايت را از پاى بركن.

بيرون شو از قالبى كه براى خود ريخته اى كه اينجا تو را تنها به يك نام مى شناسند؛ «بنده» ...!

در طواف بندگى را مى آموزى، در مى يابى كه هيچ نيستى، گم شدن در وادى شوريدگى و شيدايى را تجربه مى سازى. «من» را فراموش مى كنى و «ما» مى شوى. نظام طبقاتى را پوشالى مى يابى و كيسه هاى اندوخته دنيا را به كنارى مى نهى و سپيد جامه مى شوى ...!

نيك بنگر، هاجر هنوز طواف مى كند، طفلى در آغوش، اشك ريزان و موى پريشان. او چرخيدن را آموخته است و حركتش چون ابرى نمايان. او مى داند كدامين واژه را ترنّم كند، ليك آيا تو نيز مى دانى كه در طواف چه انديشه اى بر ذهن جارى سازى؟ پس گام بردار كه لحظه اى ديگر براى بودن را نمى دانى ...

و من، ايستاده در برابر كعبه! لرزه براندام افتاده از ابهت اين خانه، با چهار زاويه كشيده تا به آسمان، به موازات چهار ستون نور، نگاه به زير انداخته از شرم حضور در برابر يكتا پروردگار جهانيان و قلب از جاى كنده از شور و هيجان! زانوانم تكيده از حجم اين ثانيه ها و ديدگانم غلتان از مروايدهاى زيبا و درخشان! آرى، از من ايستاده در برابر يك عظمت چشم فرو مى بندم و هواى عنبر افشان پراكنده در پيرامون خويش را در ريه هاى به هم چسبيده از زخم زمان، به جريان مى اندازم تا شايد اندكى از زشتى ها و پستى هاى درونم كاسته شود ...!

ص: 80

گام بر مى دارم به سوى نقطه آغازين، تن را زير سقف تنها مى گذارم و جان مى شوم. نيم نگاهى به سنگى سياه مى اندازم كه در كنارم جلوه گر است؛ حجرالأسود، جايگاه ابتدايى جنون، قدمى ديگر، بايد در سيل غرق و فنا شد. حجرالأسود، سنگ آسمانى، دست خدا بر زمين، پيمان نامه مخلوق و خالق، بايد دست بلند كنى، به او بنگرى و بر او سلام كنى، فرياد برآورى و از غير خدا بيزارى جويى كه اينجا وادى سرگشتگى است. همهمه اى است، گروهى كتاب بر دست گرفته اند و دعايى زمزمه مى كنند و گروهى ديگر خواسته خويش بلند فرياد مى كنند ليك نمى دانم كسى آيا انديشه را به حضور فراخوانده براى پيدايش يك توفان!

درونم غوغايى است، چقدر بى خود بودن زيباست. رها شدن در توفان خانمان برانداز رؤيايى است. آشفتگى واژه اى برازنده اين دل بى تاب و خراب شده.

آرى، درونم فرياد است. خروش برخويشتن. لبانم تكانى نمى خورد و بارقه هاى انديشه ام آرام آرام زبانه مى كشد، ليك برونم در سكوت فرومانده ...! هيچ نمى گويم و به پيش رويم چشم دوخته ام؛ همه يكسان با يك پوشش، كفن. آه! چه زيباست در اين تكّه جا هيچ كس را نشناسى تا شرم از دوستان ... فرياد حنجره سوزت را وادار به سكوت مساز و گره هاى پيچ خورده درونت به آسمان باز شود. اى كاش، آنان كه برگرد اين خانه مى چرخيدند،

ص: 81

لحظه اى در سكوت فرو مى رفتند تاصداى گام هاى توفان را بشنوند و جان در اين گردباد رها كنند تا به بيكران كوچ نمايند ...

دل را بگذار تا دلستان معشوق را درك كنى ...

نيك بنگر، نرسيده به خانه هاجر، فردى آشنا ايستاده و فرياد مى كشد: نزديك شو و سيماى نورانى اش را نظرى بينداز. او بر اين بلندى سخن از چه ميراند؟ گوش فرا دِه، آيا او را مى شناسى؟ اى مردم، به سوى خانه خدا بياييد كه او اين مكان را براى شما امن ساخته ...! هنوز او رابه ياد نياورده اى؟! به جا پاى او خيره شو كه بر سنگ حك شده است و يا به تبرش كه كنارش نهاده است؛ او ابراهيم است. فرستاده خدا براى هدايت تو. فريادش را در دالان هاى وجودى ات زنده بدار كه گفتار او تا آ خرين ثانيه ها جاودان خواهد ماند. بشتاب و به نداى او پاسخ ده كه درنگ فرصت ها را خاكستر مى كند و اميدها را نا اميد. او را به ياد مى آورى كه چگونه بت هاى پرداخته ذهن بشرى را يك به يك با تبر رسالت خويش فرو انداخت تا تو اى آميخته در منجلاب! از غير پرستى دست بردارى و تنها در برابر ايزد منّان سر بر خاك نهى! پس تو نيز تبر از كمر باز كن و بر ابراهيم اقتدا كن، بت هاى تراشيده از آرزوها و دنيا پرستى ها را بشكن و رها شو. آزاد شو از قيد بندگى و چون هاجر جاودان در كنار خانه دوست مسكن گزين! دل را بگذار تا دلستان معشوق را درك كنى ...!

اكنون از طواف خارج شو و نماز بگزار ...

ص:82

هفت بار بر گرد يك نقطه چرخيدى. از خود برون شدى و آهنگ حج كردى حجرالأسود را نيم نگاهى انداختى و توفان گمگشتگى را در ميانه راه باور ساختى، غرق شدى و از خويشتن فاصله گرفتى. تبر بر دوش كشيدى و ريشه هاى دگر انديشى و بدنگرى را خشكاندى. از كنار خانه هاجر گذشتى و بر بلنداى مقامش درود فرستادى ...!

آرى، اكنون كه دانستى بر بيراهه ها گام نهادى و بيغوله راه ها را راه پنداشتى، اين زمان، كه خروشيدن بر نفس را آموختى و ذوب شدن در ديگران و مردم شدن را حس كردى، از طواف خارج شو و نماز بگزار ... و آنگاه كه نماز به پايان بردى، قياس كن خويش را و تفاوت را بسنج، تا چه اندازه ديگر به خود نمى انديشى و مردم در نظرت جلوه گرند؟ چه مقدار حضور خدا را در تكه هاى وجودى ات حس مى كنى؟ نيك بينديش و پاسخ خويش را بر سنگفرش پوشيده اين صحن حك كن ...

همچنان در آغاز راه ...!

چون نمازگزاردى، بايد بلند شوى براى ادامه راه، كه تو تنها نام بيابان سرگشتگى را در وجودت طنين انداز ساختى و چشم بر سوزانى و تنهايى آن ندوخته اى كه اين بيابان را بايد يكّه به پايان

ص: 83

برى. پس از همگان جدا شو و بر شن هاى روان اين باديه گام بگذار كه هنوز ابتداى حركت است ...!

يك مأموريت، يك خواب و غوغايى در گيتى. باز هم رؤياى هاجر وژرف انديشى چون ابراهيم در بيابانى سوزان. بايد زن و فرزند را رها كرد، به روزنه اى از اميد در وادى كه مى داند جز مرگ هيچ در كمين آنان نيست، ليك چاره اى جز انجام در خويش نمى بيند و بايد به آنچه فرمان داده شده، ايمان آورد و يقين از لطف پروردگار در وجودش موج زند! و تو اى انسان. اى گريخته از اصل خويش. اى نشسته بر مسند خودكامگى ها! آگاه باش كه اينجا وادى سرگشتگى است ...

اكنون نيك زمانى است كه به خود بينديشى

صداى زوزه باد وجودت را در ترس فرو برده و واهمه از مرگ لايه هاى هراس را در ذهنت انباشته است، ليك بايد آغاز كنى! پس قدم از قدم دور ساز و در اين صحراى جان گير و طاقت فرسا گامى بردار. موى ها ژوليده و ابروان از نگاه خورشيد در هم فرو رفته، لبان ز خشكى تركيده و پاى ها از سختى زمين تاول زده، هنوز راه بسيارى است. توشه اى براى اندوختن ندارى و آنچه مى گويى بهانه اى بيش براى فرار از اين باديه نيست. بر پيرامونت بنگر، تنها شده اى، هيچ كس براى يارى تو جنبشى ندارد. تشنگى سراسر وجودت را خشكانده و نور آفتاب رگ هاى مغزت را

ص: 84

سوزانده است. ديدگانت از هجمه خورشيد تنگ شده اند و نگاهت از كم سويى بى رنگ، حركت شن هاى روان و گام هايى كه در آنان فرو مى رود، اكنون نيك زمانى است كه به خود بينديشى؛ به آنچه پيش فرستاده اى! شايد ديگر اميدى براى ماندن نباشد و پاهاى از رمق افتاده ات ثانيه اى ديگر شكست را تجربه سازد.

آرى، به خويشتن خويش بنگر، به جنگ ميان نفس و عشق، زمزمه هاى نافرمانى را مى شنوى؟ آخر به كدامين عقل پاى در اين وادى نهاده اى؟ واى چه رخدادى! نمى دانى چه كنى، ميان دو لشكر گير افتاده اى و اين تنها تو هستى اى فرزند آدم كه بايد تصميم بگيرى سركش شوى يا تسليم. سر در دامان خويش گيرى و به اميد قطره آبى راه را ادامه دهى و يا طغيان كنى و گيتى را به سخره ...!

بايد رفت، امّا چگونه؟

تو، به فرمان خداى خويش گام در وادى سرگشتگى و آشفتگى نهاده اى. به اختيار خود آغاز كرده اى. مى دانستى كه جز نااميدى و سكوت، شكست و رخوت، شكوفه اى در اين بيابان نمى رويد. حال تو را چه شده است كه بر بازگشت اصرار مى ورزى كه ديگر راهى جز رفتن ندارى.

آرى، بايد رفت، ليك چگونه رفتن مهم است. در اين درياى شناور تو كدامينى؟ همچون بسيارى كه گرفتار امواج به هر سويى پرتاب مى شوند و تن زخم برداشته خويش را بر صخره ها مى كوبند،

ص: 85

اما نمى دانند چرا بايد رفت و يا چون اندكى كه بر خلاف جريان آب شنا مى كنند، چون مقصد خويش را مى دانند و انتهاى مسير برايشان دل انگيز است نه هراس انگيز.

بايد رفت و اين باديه را پشت سر گذاشت، ليك چگونه؟! آيا مى خواهى تا پايان راه، ميان خويش گرفتار باشى و ذهن را از خرده گيرى هاى نفس پر سازى؟ بر بيراهه ها گام نهى و تشنگى بيهوده كشى؟ اعتقاد خويش به اعتراض هاى نفس بفروشى و فرمان خداى خويش برزمين نهى؟ كمى به گذشته باز گرد، تو همانى كه هفت بار از خود بيزارى جسته اى، بى خود شدن را آموخته اى، شيدايى را دريافته اى. حال تو را چه شده است كه در فرمان ايزد يكتا شك نموده اى ورگه هاى نااميدى را در درون باز جسته اى.

مگر تو همان نيستى كه طواف به جاى آوردى و به شكرانه آن نمازگزاردى؟ آنجا خود را كنار گذاشتن و در امواج خروشان غرقه گشتن را به چشم ديدى؟ فهميدى كه در برابر عظمت خداوند پرى رها در آسمان بيش نيستى؟ كوچكى را حس كردى. مردم شدن را آموختى، ليك اكنون وادى ديگرى است و تو اى درمانده در افكار و اى تنيده در اوهام! اكنون تنها شدن را بياموز. تسليم شدن در برابر اراده خداوند را تجربه كن و رفتن تنها به خاطر رضايت او را باور كن! نيك بنگر رد پاى رهگذرى برپشت اين صحرا بر جاى مانده.

آن را خوب مى شناسى. كنار كعبه ديده اى و بر آن دست كشيده اى.

آرى، گام هاى ابراهيم چون راه بلدى در بيابان، تو را به مقصد

ص: 86

راه مى آموزد و سختىِ راه را بر تو آسان مى كند! پس شك به دل مينداز و ادامه دِه، جا پاى ابراهيم بگذار و برو ... گرچه زمانى ديگر شايد در شك فرو روى!

خورشيد به ميانه راه خويش رسيده و بر بالاى سرِ تو نور افشانى مى كند. زيبايى بيابان به رنج و درد گرويده و در نگاه تو چيزى جز سختى نيست، اما بيابان زيباست، با عريانىِ خود، تو را به بيكران سوق مى دهد و با شن هاى روانِ بى ارزش، دنيا را در برابر چشمانت نمايش مى دهد. تو را به خود مى آورد و چهره درون را به تو نشان مى دهد.

پس چرا تشنه اى؟!

آرى! در بيابان، خدا را زودتر مى يابى! ليك تو اكنون تنها به سيراب شدن مى انديشى اما كدامين تشنگى؟ اگر آب مى خواهى كه بر دوشت مى كشى، پس چرا تشنه اى؟! هدف و انگيزه تو براى آغاز، پيدا كردن قطره اى آب نبود كه آن را برداشته اى بلكه تو آمده اى تا چشمه اى ديگر بيابى و از آن سيراب گردى، ليك كدامين چشمه ...؟!

ايستاده اى، محصور در كوه ها، در گودى زمين، ميان يك دره، چشمان خاك گرفته ات چه مى بيند كه چنين خيره شده اى؟ آن سوتر، آثارى از يك خانه، سنگ هايى كه فرسايش زمان و فراموشى مردمان بر اطراف پراكنده است. آرى، اينجا خانه اى بوده است،

ص: 87

يك آبادى، پاهاى بى رمق شده ات جان تازه اى گرفته و شتابان به سوى آن مى دوى به اميد يافتن يك هم نوع، اما آنجا كسى نيست، حتى اثرى از خانه اى ديگر.

اينجا كجاست؟ اين خانه چقدر تنهاست! همچون تو كه در اين باديه تنهايى! برگردش مى چرخى شايد نشانه اى براى اميد بيابى، اما هيچ نيست، حتى سايه اى براى نشستن! تشنگى امانت را بريده و صبرت لبريز شده است. تو را چه شده كه مى خواهى نابودى را بپذيرى و رنج سفر فراموش سازى. خوب بنگر، اينجا جاى آشنايى است. گويى اين مكان را ديده اى، پس در انتظار يك اتفاق باش ...!

سرابى بيش نبود!

آه! اى خداى من، آنجا يك چشمه است. برخيز كه آب يافته اى. در پى آن گام بردار. هروله كن. آنجا در دامنه كوه. آرى، تمام سختى ها را فراموش كن كه ديگر سيراب مى شوى و از سرگشتگى نجات مى يابى. چه لحظات باشكوهى! آنجا كه قلم از توصيفش مى ماند؛ چراكه احساس را آنگونه كه هست نمى توان به تصوير كشيد. تو را رها مى كنم به حال خود، تا خوب بياشامى و رنج سفر از تن بشويى. بدن در پاكيزگى آن صفا دهى و چهره از زلالش جلا ...!

نيك زمانى است ثانيه هاى يافتن ...! اما نه، خداى من! سرابى بيش نبود! تمام اميدت به نااميدى بدل شد و تو مانده اى با دنيايى

ص: 88

ازبغض در گلو. اين همه سختى براى پيدا كردن يك سراب؟! نه، نمى توان باور كرد كه خداوند تو را براى هيچ برانگيخته باشد.

اميدوار باش شايد چشمه همين نزديكى هاست. بايد تيزبين باشى چرا كه سراب حيله بيابان است. سر برگردان و اطراف را بنگر، بوى آب را حس نمى كنى؟ حواس پنجگانه ات را يك رأى كن.

براى يك هدف. آنسو تر چيست؟ گويى چشمه اى است. از كوه سرازير شو و به آن سمت برو، باز هم هروله كن بر خويش كه بر خداى خويش بدبين شدى. آرى، پاى آن دامنه چشمه اى جارى است. چه رنگ زيبايى دارد بى رنگى! صداى جريانش جانت را زنده مى كند. چشم بسته اى و با فطرت خويش مى دوى! هروله مى كنى. اينجا ديگر آب را خواهى يافت و بر آستان خداى خود سر خواهى ساييد كه در اين باديه، بى كسى و هراس تو را به ياد دارد و لحظه اى ديگر تا غرق شدن در حوض زندگى ...! اما نه! خداى من! باز هم سراب! آه، اى انسان، چرا تشنه اى و زانوى غم در بغل گرفته اى. تو را با اراده آفريده، پس با يك بار شكست نبايد درهاى نااميدى را به روى خويش گشود و خود را در چنگال نهيب ها و سرزنش هاى نفس اسير ساخت! تو به فرمان خداى حكيم در اين وادى گام نهادى، سرگشته گشتى و در ميان تندبادهاى برخاسته از آن گم شدى، اما آمدى تا پاى دامنه اين دو كوه و چيزى جز سراب و بيهودگى نيافتى، ليكن گمان مى كنى اين پايان راه توست؟ و چهره سوخته زگرماى صحرا را پاداشى نيست؟ مى دانم

ص: 89

رگه هاى نااميدى به سيلاب بدل شده و تو را ديگر ياراى حركت نيست اما بايد به رحمت خداوند اميدوار بود. پس باز هم بر پاهاى فرتوت خود بلند شو و دو باره پيرامونت را موشكافانه در زير ذرّه بين نگاه خود جستجو كن، شايد خواسته دل يافتى و كامروا گشتى.

مقابلت را بنگر؛ چشمه اى كوچك. باز هم بر دامنه كوه، كمى اين سوتر، سرازير شو. هروله كن و بر انديشه هاى پوشالى ات و قمارگونه زندگى ات خروج كن.

آرى، هروله كن! شايد تا رسيدن تو گرماى سوزان بيابان زودتر ز تو قطره هاى جريان چشمه را به سرقت برد. پس تا فرصت دارى بشتاب و تمام تكّه هاى وجودى ات را به حركت فراخوان. از دامنه كوه بالا برو و پندارهاى واهى را به پايين بريز. يك دل شو و اميد نيمه جان را حياتى دوباره ببخش. باور كن كه نجات تو همين نزديكى هاست. پايان كار را به نيكى ياد كن. تلخى ها و ناكامى ها را به دست فراموشى بسپار و تندبادهاى شهوت و رخوت و غرور رابه دست خاموشى. بارقه هاى نور را بر دالان هاى تاريك وجودت بينداز تا آتش گيرى و از ميان آن ققنوس را بيابى. آرى، ديگر قدمى تا زيبايى فاصله نيست. كمى از آن آب بردار و روشنايى چشم خويش گردان. كمى ديگر به لبان تشنه بيابان بريز تا رنگ آبادى به خود گيرد و سبزه اى در ميان خويش بروياند تا اگر روزى رهگذرى از اين باديه گذشت، سرپناهى براى آسايش بيابد. مى دانى؟! آدمى

ص: 90

آنگاه كه به خواسته دل خويش مى رسد، خداى را شكر مى كند و سر به سجده مى سايد، ليك آن زمان كه گرفتار مى شود، همه جهان را مقصر در شكست و ناكامى خويش مى داند، جز خويشتن! اما آنگاه كه آدمى بندگى آموخت، ديگر زشتى و زيبايى برايش معنايى نمى دهد و هر آنچه خالق جهان بخواهد، همان زيباست و اين همان مقام تسليم است. واژه اى كه ابراهيم بر ساختار آن، هاجر و اسماعيل را در اين صحراى سوزان تنها گذاشت و بازگشت و اگر كمى به ژرفاى اين هجرت بنگرى، در مى يابى كه چگونه حسادتِ ظريف ساره، همسر ابراهيم، حركت بشرى را دچار تحوّل بنيادين در نوع نگرش و پرستش ساخت و افق هاى واقع گرايانه از حقيقت جهان بر چشم كوته بين انسان گشوده است و شايد اين رمز آن باشد كه چندى بعد طوافى ديگر خواهى كرد، كه «طواف نساء» مى نامند؛ چون تو، اى انسان، جنبش جديد خويش را مديون يك واژه هستى، «حسادت يك زن!»؛ حسادتى كه در جهت اراده خداوند قرار گرفت و آخرين گام، اما نه، باز هم سرابى ديگر ...!

سعى

غوطه در دنياى نااميدى. سرگشته در ديار بى نشان. هفت بار فاصله دو كوه را پيمودى. هروله كردى و جز سراب چيزى تو را نصيب نگشت. به ساختار گيتى بدبين شده اى. ميان خوف و رجا مانده اى. در جنگ دل و نفس بيچاره شده اى. ديگر نمى دانى چرا

ص: 91

باور كنى؟! از خدا بريده اى، گمان مى كنى او تو را فراموش كرده و به كارهاى ديگر پرداخته است! به كجا مى روى؟

آرى، شايد پاى آن خانه فرسوده سايه اى باشد تا كمى بياسايى و اين رنج و نااميدى را به پستو برانى، ليك مگر مى شود؟! هفت بار ميان دو كوه و هفت سراب بريك نقطه؟! چرا؟ بارقه هاى انديشه هم تو را يار نمى شوند. دلت مى خواهد فرياد كنى و همه باورهاى خويش را به سخره بگيرى ...! پشت به ديوار خانه و پاى دراز كرده، در خود فرو رفته اى. افكار پاره پاره، تو را لحظه اى رها نمى كند، آخر اين همه راه براى چه؟ اى كاش دراين وادى گام نمى نهادى. اما تو، گوش به فرمان بوده اى. برخويشتن نهيب زن، مگذار نااميدى تو را فرا گيرد، كه تو برگزيده اى و اين مقام را به افكار بيهوده و پوشالى مفروش، حتى اگر در همين باديه هلاك شوى ...!

آه، خداى من! اينجا چه خبر است؟ به آن سوى پاهاى خويش نظر بينداز، آب جارى است! باور كن سراب نيست. چشمه اى است جارى در پهناى كوير ...!

لبخندى رضايت بخش بر لبانت جارى است. صداى آهنگين گام هاى آب تو را شيداى خود ساخته است و نااميدى و پوچ گرايى از درونت رنگ باخته. اكنون است كه در مى يابى آنچه نوشيدى چيزى جز آب معرفت و شناخت الهى نبوده و تو اى رميده در اين كوير، در پىِ چشمه آگاهى بوده اى و تشنگى ات در پاى همين جا نهفته بوده است، ايمان بياور به حضور خداوند، همو كه در نااميدى

ص: 92

تو را سيراب ساخت و حقيقت را برايت به تصوير كشيد. اين زمان است كه در مى يابى حركتِ تو در بيابان سرگشتگى، تنها براى يك كلام بود و آن شيدايى و فنا شدن در درياى سرشار عشق الهى و معرفت او است.

آرى، رگه هاى نااميدى و عصيان را در وجودت بخشكان و جوى هاى زيبايى و اميد را جارى ساز. چشم بگشا و زيبايى كوير را بنگر و جهان را آنگونه كه هست درياب، در تسبيح و گردش در باره يك واژه، خدا ...! كه اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ ....

اكنون در برابرت هاجر نشسته است و فرزندى در آغوشش! اين زن همه جا هست و تو با اقتدا بر او، هفت بار صفا و مروه را دويدى، ليك او به خاطر نجات كودك خويش و يافتن آب زندگانى و تو به خاطر نجات انديشه خويش و آب معرفت و آگاهى.

اينجا است كه مى فهمى چرا در ميان دو كوه جز سراب نيافتى!

آرى، تو در پىِ خدا بودى و حضور معبود را در ميان خواسته هاى بشرگونه خود مى جستى و تا آنگاه كه از دنيابينى و مادى گرايى دور نمى گشتى، چشمه را در پناه خانه خدا (كعبه) نمى يافتى.

حال كه به خانه خدا تكيه داده اى و بر اراده ايزد منّان توكّل نموده اى و حقيقت را دريافته اى، پس به پا خيز و بر عمارت آن بكوش. سنگ هاى پراكنده را نزديك بياور و در انتظار باش تا آن زمان كه ابراهيم گام در اين سرزمين نهد و فرمان خداى جارى شود.

ص: 93

ساختن دوباره كعبه! اما اين بار به گونه اى ديگر ...! در ميان صفا و مروه از دنيا و دل بستن بر پيكره اش بيزار گشتى و بر مركب لطف الهى نشستى، تنها او را باقى دانستى و موجودات را همه فانى، از زمزم نوشيدى و شراب معرفت و آگاهى را جرعه جرعه در رگهاى وجودت جارى ساختى تا چنان مست و شيدا شوى كه ديگر هوشيارى برايت تهى شود و عشق به خداوندگار تو را از پايبندى به دنيا و فريفتگى اش مصون دارد؛ چراكه تو آموخته اى بندگى را در طواف و شيدايى را در سعى صفا و مروه كه: إِنَّ الصَّفَا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوْ اعْتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ ....

آرى، اين وادى، صحنه تجلّى حضور پروردگار است كه چگونه مردمان را تنها به يك اشاره به جنبش و خروش عليه خويش فرا مى خواند و فريادهاى بيزارى از مشركين درون و برون را از حلقوم بندگان سر برهنه و پاى تاول زده خود بر آسمان سنگين مى سازد. آرى، اينجا سرزمينى مقدس كه مكه مى نامندش ...

تقصير

اكنون از لباس مرگ بيرون شو و زندگى را آنگونه كه شناختى به جريان انداز.

درپناه خداوند و براى او، آنچه را بر خويش حرام كردى، پاره كن و از زنجيرهاى هوس و آزار دل بركن. دير زمانى است كه خود را فراموش كرده بودى. او را بردار و نگاه خويش به زندگى را به او

ص: 94

بياموز تا تكه هاى وجودى ات يك دل و يك رنگ، خالق جهان را فرياد كند.

اكنون زمانى است كه بايد تقصير كنى؛ تكه اى از مو و ناخن خويش جدا كنى و از كفن به در آيى. دنيا طلبى و غيرپرستى را از خويش بركنى و به سوى او به پرواز درآيى، كه مو و ناخن، مظاهر فريفتگى و زيبايى دنياست كه تو آن ها را از خود دور ساخته اى و به ملكوت رسيده اى!

نيك بنگر، ديگر نمى توانى بدون او باشى؛ چرا كه اكنون خداوند در تمام درزهاى زندگى ات حضور دارد و ثانيه هاى عمرت در محضر او سپرى خواهد شد. چگونه مى توانى به ظاهربينى و سطحى نگرى تن دهى كه تو در اين وادى ژرف انديشى و عمق گرايى را آموخته اى. چگونه مى شود لايه هاى پوسيده دنيا طلبى تو را شادمان سازد در حالى كه تو بوى گنديده اين منجلاب را حس كرده اى؟

اى انسان فرهيخته، اى كمال يافته در طواف و اى آرام گرفته در سعى صفا و مروه، آيا سزاست كه به خويش مغرور شوى و طريق عصيان و راه هاى طغيان در پيش گيرى؟ چون تمرين مرگ كرده باشى و ساعتى لباس آخرت پوشيده، هيهات! كه تو از مرداب پستى برخاسته اى. برخويشتن وجود قيام كرده اى. از خودبينى و تك محورى بيرون آمده و مردم شدن و خدامحورى را باور كرده اى. از بيابان سرگشتگى به ديار شيدايى و آگاهى عبور نموده اى وبارقه هاى

ص: 95

عشق الهى را بر صحنه وجود انداخته اى تا آتش گيرى و خاكستر گردى و از ميان آن، ققنوس وار پركشى و به ابديت بپيوندى!

آرى، اكنون خود را از ديگران والاتر نمى شمارى؛ چرا كه يكدستى و يكرنگى را ديده اى. از اين پس دستگير بيچارگان خواهى شد؛ چون مردم بودن را تجربه كرده اى. اكنون، در اين گذر زمان، كه چنين بينش و آگاهى را در دالان هاى وجودت باوردارى، تقصيركن و از لباس احرام به در آى، ليك انديشه و تفكر خويش را بر باورهايى استوار ساز كه برايش رنج بسيار كشيده اى و به آسانى به دست نياورده اى. آرى، به ريسمان خداوندى چنگ زن و از آن لحظه اى جدايى مخواه كه رستگارى در ميان نخلستان هاى مدينه غريب مانده، به ديدارش برو و او را ياورى كن ...!

مردم در اين صحرا، در پى چه هستند؟

تنيده در افكار و مانده در جلگه پندار، به سويى مى روم؛ جايى كه ريشه من در آنجاست. آغاز حركت نو بشر؛ ديارى كه آن را عرفات مى نامند، سرزمينى كه در ايام حج تمتّع غوغايى است! مردم در اين صحرا در پى چه هستند؟ آخر چرا اينجا؟ انتهاى مسير و پايان حركت، جايگاهى در افق پنهان و سرايى در برهوت سوزان.

نمى دانم كدامين سر در پهنه اين دشت آرميده است كه چنين بندگان خدا را به سوى خويش مى كشد، آن هم با گيوه هاى خود ...!

و من ايستاده در برابر صحراى عرفات؛ بيابانى كه قطره آبى در

ص: 96

آن غنيمت است. اينجا تنها واژه اى كه بر زبان جارى است، تشنگى است، ليك من تشنه نيستم، پس چرا مى گويند تشنگى؟ اينجا از چه چيز سيراب خواهى گشت؟ ديگر سرابى طنازى نمى كند و شن هاى روان بر پشته كوير بازى، سكوتى دل انگيز برثانيه هاى آن حكمفرماست. هر كسى در گوشه اى خزيده و ذكرى بر زبان دارد.

نجوايى زيبا تك تك درزهاى زمان را پوشانده است. اينجا همه در خود گرفتارند و با يك وجود سخن مى گويند؛ ايزد و پروردگار جهان. اسطوره اى ساخته اند. تاريخ را ورق مى زنم و گذشته اين ديار را مى نگرم ... مى گويند: عرفات سرزمينى است كه آدم و حوّا يكديگر را در اين وادى شناختند و در كنار يكديگر ساختارهاى بشرى را پى ريزى ساختند، ليك تمام بزرگى نام اين ديار نهفته در يك آشنايى است و چند گام زمان ايستادن براى همين جمله مانده در تاريخ است كه اگر چنين است، آمدن سيل آدميان كارى بيهوده مى نمايد. ورقى ديگر مى زنم. مى گويد: جبرئيل در اين مكان حج را به ابراهيم آموخت و او را از سوى خداوند به آهنگ حج فرمان داد، ليكن هنوز بلنداى نام عرفات برايم پنهان مانده است. تاريخ را در گوشه اى رها مى كنم و برشيدايى گام مى نهم. از مرز عقل مى گذرم و در جنون غوطه مى خورم. به خويش باز مى گردم. نگاهى به وسعت بيابان مى اندازم. حسى ملايم و آرام در وجودم مى جوشد و مرا در اختيار خويش برده و به يكباره فوران مى كند. جهان گويى بهم ريخته، آسمان را به زمين دوخته اند. كوه ها از واهمه، از هم

ص: 97

پاشيده شده، تند بادهاى شديد صحرا را در برگرفته و خاشاك را به آسمان سپرده. خورشيد در پشت خاك هاى به سقف چسبيده پنهان شده است. آرى، صحرا در تاريكى فرو رفته ...! زمين زير پايم مى لرزد. آه! اى خداى من، عرفات را چه شده؟ ...

و ثانيه اى ديگر، محشرى برپا شد. گويى قيامت جارى است.

آدميان از گور برخاسته، از بلنداى حضور خداوند هراسان و از كرده خويش پشيمان اند. روى ها سياه و بدن ها عريان، موى ها ژوليده، بوى ها گنديده، هركس به سويى مى گريزد اما همه راه ها بسته است! از چه چيز مى گريزيد؟! خنده اى مى كند و مى گويد: از خودم! ياد نگرفته ام كه خود را فراموش كنم؟ مى گويم: مگر چه شده؟ بر سر مى زند و همچنان كه از من مى گريزد، فرياد مى كند: مگر نمى دانى قيامت برپا شده است ...؟! قيامت! ... ليك من نمرده ام. لحظه اى پيش در عرفات و اكنون در جايگاه عدل خداوند! باورم نمى شود، ليك من در محشرم! نمى دانم چه كنم؟ خويش را در كدامين قالب بگنجانم، در ميان ذهن پريشان و به ندامت دچارشدگان و يا در ميان نيكان و رستگاران! واى، خداى من! ديگر تاب ديدن ندارم و ياراى ادامه سخن. همه چيز به چرخش واداشته شده، انگار در نقطه اى ساختار اين جهان فرو كشيده مى شود و من چون بسيارى به درون كشيده مى شوم، ديگر نمى توانم ...

چشم مى گشايم، هنوز در صحراى عرفات جا مانده ام. گويى مدهوش برزمين گرم اين بيابان رها شده بودم. هنوز نمى توانم باور

ص: 98

كنم لحظه اى پيش چه واژه اى را در برابر ديدگانم ترسيم كرده ام و يا درونم به كدام سوى نگريست كه چنين مرا آشفته و پريشان ساخت، ليك هراس ذرّه ذرّه وجودم را در برگرفته و لرزه اى آرام شده، سايه هاى خود را بر بدنم مى لغزاند. بر درختى تكيه مى زنم و آن را عصاى خويش مى گردانم، براى بلند شدن، به عرفات مى نگرم، شايد قيامت در اين وادى جريان گيرد و شايد قيامت هم اكنون به پا شده و ديد كوته بين ما ياراى باور آن را ندارد و قدرت ترسيم چنين هنگامه اى عظيم، تجلّى خداوند ...!

رگه هاى انديشه ذهنم را به تلاطم وا مى دارد، به تفكّر و چرايى ماندن! در عرفات تنها بايد بمانى، بر زمين نشينى، يك شبانه روز، هشتمين اقامتگاه زمان تا غروب روز ديگر، ايستايى براى چه؟

توقف براى كدامين جريان؟ لحظه اى بينديش. آرى، اينجا سرزمين شناخت است ليك نه شناخت آدم و حوّا، بلكه آشنايى با خود، همان كه در طواف كنارى نهادى و او را بى تجربه با خود همراه ساختى را بايد بر ريگ هاى سوزان اين وادى برانگيزى و شتاب دهى براى آگاهى و كسب معرفت و شناخت. در سعى صفا و مروه چشمه جوشان معرفت و عشق الهى را يافتى و چند جرعه اى نوشيدى. حال آنچه را به درون فرو فرستادى را فراخوان و واژه هاى آن را درياب. بفهم و باور كن. آنچه را ذخيره ساختى آزاد كن تا ذهن فرو انديشت، فراسوى نگر شود و يقين كند و اراده خود بازيابد. آرى، اينجا سرزمين شناخت است. در كناره اين وادى

ص: 99

بايد از خود به خدا رسيد. بايد اندكى صبر كرد. انديشيد و باز حركت را ادامه داد، به كدامين سوى؟ در جهت كعبه ...! و سكوت عرفات، يعنى آرامش براى شدن و ماندن. عروج كردن و پرواز را فرا گرفتن! خوب گوش كن، در پسِ پرده اين سكوت فريادى نهفته و تاريخ را به چالش كشانده است. اى انسان! اى گمشده در دالان هاى تاريك! به خود آى. خويشتن بازجوى ...! صحراى عرفات نيك ترين سرا براى فوران كردن است؛ فوران از عشق، شناخت و آگاهى و جاودان ساختن اين واژه ها در عمق وجودى خويش.

و اكنون كه در چرخش بندگى آموختى، در سعى ميان صفا و مروه حضور خداى را در قالب وجود ساختى و در ميان ريگزارهاى صحراى عرفات به شناخت دست يافتى. بايد برخيزى، براى گامى ديگر و پلّكانى بالاتر.

آرى، در وراى اين باديه، وادى ديگرى است، براى جارى ساختن رگه هاى شناخت در وجود و در يك كلام شعور يافتن. آگاه ماندن و جاودان انديشيدن. جايى به نام مشعرالحرام ...! نفس تازه كن و چون خورشيد غروب كرد، توشه ات را بردار و برو، در يك خط و يك جهت، به تك رو كه بايد شب را در مشعر بگذرانى ...!

شبِ كوير زيباست. درخشش نور در پاكى اين سراى، روح آدمى را جلا مى دهد. تا مشعر راهى نيست. ذهن را از پندارهاى واهى رها كن تا آزاد بينديشى. قيدها را از پيش پاى ذهن خويش

ص: 100

بردار تا نيك دريابى و شعور پيدا كنى و آگاهى و شناخت را به كمال رسانى. ديگر راهى تا آنجا نمانده است ...

يادت هست كه در گوشه خيمه هاى برپا، در بيابان نجوايى زيبا ترنّم مى كردى؛ دعاى سراسر از عشق و دلبستگى به خدا؛ دعاى عرفه را مى گويم، كه چگونه خداشناسى را در برابرت تجسم مى سازد و خداباورى را در تمام صفحات زندگى ات نقش مى اندازد. چنين سرمايه اى نهفته در چند كاغذ نشان از قدرت بيان و نيك گماردن كلام در قالب يك دعاست كه بلند مرتبه بودن صاحب انديشه اش را در ذهن تداعى مى كند و او كسى نيست جز پاره تن پيامبر صلى الله عليه و آله، فرزند فاطمه عليها السلام حسين بن على عليهما السلام. گوش تيز كن صداى او هنوز از عرفات مى آيد و ترنّم دلنشين كلام و نواى آهنگين پيام او، خيال آدمى را به پرواز در ملكوت وا مى دارد.

آرى، حسين، همو كه حج را نيمه رها كرد و رفت ليك چرا؟

اكنون كه چند گام بيش تا مشعرالحرام نمانده، بينديش كه چرا او راه را به پايان نبرد و راهىِ وادى نينوا گشت؟ اكنون نيك زمانى است كه به اين واژه بينديشى. تاريخ را مرور كن ...

آنگاه كه دين خدا در كينه بد مردمان و هوس بازان فرتوت گشته و شادابى خود را از دست داده بود.

آنگاه كه نام پيامبر رو به فراموشى مى رفت و بدعت ها و نوآورى هاى امويان، ساختار دين را به ضدّ دين بدل ساخته و تخم كين و بدبينى سنت به اهل بيت مصطفى صلى الله عليه و آله در ذهن مسلمين كاشته شده بود. يك نفر برخاست براى احياى دين جدش و جارى

ص: 101

ساختن امر به نيكى ها و نهى از زشتى ها در ميانِ رگ هاى امت به خواب رفته و پنجره هاى ذهن به روى بسته، كه حسين آفتابى است كه بايد طلوع كند تا خانه تاريك مردم روشن شود و زندگى دوباره زيستن را بياموزد، اما برداشتن نقاب كج انديشى به آسانى ميسّر نمى شود و قهرمانى مى خواهد و شير مرد بيشه.

حسين عليه السلام برگزيده خداست براين امر، فنا براى بقاى در دين خدا. آرى، اين است رمز حركت حسين و يارانش به سوى نينوا و او آهنگ حج را به پايان نمى برد تا ذهن پرستش گر انسان در يابد كه حج بدون امام و رهبر ارزشى نخواهد داشت كه روح و باطن آن چنگ زدن به ريسمان الهى است؛ يعنى ولايت اهل بيت عليهم السلام.

آرى، زمانى كه دين بى سرپرست و بى رهنما شود، آنگاه كه رهبرى به ناشايست تقسيم گردد، حج مفهومى نخواهد داشت و حسين با رفتن خويش فرياد مى كند: «تا زمانى كه امام خويش نشناخته ايد در پىِ كدامين شناخت و آگاهى وقت خويش بيهوده در ميان صحراهاى سوزان مى گذرانيد؟!،، آگاه باشيد كه رهبر شما براى جارى ساختن فرمان الهى مى رود.»

آرى ابتدا بايد هويت دين را محكم كرد و بدعت ها را از پيكره اش دور ساخت تا بتوان حج به پايان برد.

مشعر

به مشعر رسيده اى، كوله بارت را بر زمين بگذار، نه براى آسودگى، كه براى آشفتگى. در خمِ كمان اين صحراى كوچك،

ص: 102

چند گام از زمان را بايد بمانى. آشفته شوى در خود آنچه را شناختى در گوشه اى از خلوت خويش به آگاهى برسانى. بايد پرورده شوى و انديشه هاى خام و شناخت پوستين خود را به كمال برسانى و شعور پيدا كنى. آگاهى را در ميان لايه هاى زندگى ات به امانت نهى و خودت را بيابى؛ از روى آگاهى و شعور. جهان را از اين پس، بايد به گونه اى ديگر اندازه بگيرى و از خود به سوى خدا عروج كنى. اراده قوى كنى و گام هاى بلند بردارى. بلند پروازى را به كنارى نهى و حركت با بنيان شعور و آگاهى را آغاز كنى.

آرى، در مشعر الحرام بايد اندكى بمانى. لحظه اى در حركت خود وقفه ايجاد كنى براى يافتن شعور، بارور ساختن انديشه در قالب ذهن، فراسو نگر شدن، از فرو سوى و كاستى هاى طبيعت به آن سوى افق پندار گريختن و در پناه خرد از پروردگار آرامش يافتن.

در اين سرزمين، قدم بزن و شكوه خرد و عقلانيت را تماشا كن؛ عقلى كه بر پايه شناخت و آگاهى از هويت و واقعيت گيتى و خالق آن باشد. خردى كه از عشق الهى و جنون رستگارى ريشه گرفته باشد، نه انديشه اى كه گرفتار در چنگال هاى بازى هاى كودكانه و وسوسه نفس باشد كه از اين عقل بايد عبور كرد و خرد و عقلانيت حقيقى را يافت؛ در سايه سار خداوند، خداوند حكيم و عليم.

نيك بنگر، درونت رويايى شده. بارقه هاى عشق تو را برانگيخته و خرد ورزى و شعور آميزى وجودت را در آميخته

ص: 103

است. اى كاش مى توانستى ببينى كه چقدر زيبا شده اى. رنگ و بوى خدايى يافته اى. قدمى به جايگاه رفيع خود، جانشين خداوند بر روى زمين، نزديك شده اى. در مشعر سرگردانى را به پستويى راندى و شعور و آگاهى را به تمام، به جا آوردى.

آرى، تو نيز مى توانى جانشين خدا در طبيعت باشى. ليك به اندازه ظرفيت وجودى ات. در پى چيزى نباش كه به خود بيافزايى كه تو در لايه هاى پنهان هويّت خود، همه واژه ها براى رسيدن به نهايت رشد خويش را دارى. تنها بايد همّت كنى تا به دست بياورى.

تهيه سلاح براى جنگ با شيطان

در نيمه شب وادى مشعرالحرام كارى ديگر مانده كه بايد انجام دهى و آن برداشتن سنگريزه است براى نقش آفرينى ديگر. چون خورشيد از جاى خويش برآمد در مى يابى كه اين سنگريزه هاى اندوخته در كوله ات را چه خواهى كرد. اكنون تنها بايد آن ها را روى هم انباشته ساخت براى روزى ديگر.

اكنون برخيز، اى بر بلندا تكيه زده! و صحرا را جستجو كن براى يافتن سنگريزه ها در زير نور مهتاب و در شب زيباى كوير! آنگاه در انتظار باش تا زمانى كه شب رنگ باخته و صبح زيباى اميد، فرياد حضور خود را ير چشمان خواب نديده ات، جارى سازد. باريكه هاى نور چشمانت را نوازش مى دهد و تو را به آغاز برگى ديگر از زندگى رهنمون مى شود ...

كوچ به سوى منا

ص:104

برخيز كه فرصت اندك است. لباس خاك آلود خويش را تكانى ده و حركت كن به سوى سرزمينى در چند قدمى خود. در سيل مشتاقان گم شو، اين بار نيز بايد با مردم باشى و در ميان آنان سالك شوى كه راه خدا از ميان خلق او مى گذرد. پياده برو تا لذّت عرق ريختن در باديه منا را بچشى. گام هايت را شمرده بردار تا هم كيش خويش را ميازارى. هميان خويش محكم بدار تا اندوخته ات در انبوه جمعيت، ناپيدا نشود و از خود پرسيده اى چرا به منا مى روى؟ مگر در آنجا چه خواهى كرد؟! آنجا چه دست خواهى آورد؟

ابراهيم عليه السلام را به ياد مى آورى آن زمان كه هاجر و جوان نورسته اش را در برابر چشمان خويش به تصوير مى كشيد، كودكى كه ساليانى پيش مى شناخت، ليك آنچه دوش بر ذهن او گذشته بود دنيايى از تشويش و دلنگرانى را در وجودش زنده مى ساخت.

آرى، خليل نيز انسان است، هر چند بلنداى وجودش چشم آدمى را خيره سازد، ليك كدامين انسان؟ گرفتار در زنجير هوس و وسوسه؟! نمى توان باور كرد كه رسول خداوند انديشه براى چنين واژه هايى نگران سازد كه هويت وجودى اش از پليدى ها پاك گشته است. پس براى چه ذهن پريشان گشته؟ او كه بت شكن تاريخ است. هواى نفس در وجودش راهى ندارد. ليك او پدر است. اكنون اين جوان به حمايت و پشتيبانى ابراهيم نيازمند است، كارى دشوار مى نمايد كه تنها اراده و فرمان خداوند او را مطمئن مى سازد و اميد به رحمت،

ص: 105

سايه هاى هراس و تشويش را آرام از صفحه ذهن او پاك مى سازد.

ابراهيم گام هايش را آهسته بر خاك تفتيده بيابان مى نهد، گويى در انتظار ندايى است كه او را باز دارد، ليك او مأمور شده و ترديد و شك در وجودش راهى ندارد. در خود فرو رفته، ردايش بر زمين كشيده مى شود. قطرات اشك بر محاسن گندمگونش جارى شده و چشم به آسمان دوخته و از درگاه بارى تعالى براى خود طلب صبر مى كند و خداى خويش مى خواند؛ زيرا تنها ياد اوست كه مى تواند در اين لحظات بحرانى، ياورش باشد و ايمانش را يقين بخشد اما ناگهان فريادى او را پريشان مى سازد:

ابراهيم! كجا مى روى؟ همسر و فرزند خود را به چه اميدى در اين ديار خشك و سوزان در پى خويش مى كشى؟ گمان مى كنى كه خدا تو را يارى خواهد كرد؟

ابراهيم! فرمان او فراموش كن و به سوى خانه بازگرد.

آرى، اين نداى ابليس است كه بر دامنه كوه ايستاده، اما مگر برانگيخته خداوند را مى توان به وسوسه اى از مأموريت باز داشت؟

و بلنداى ايمانش را به فريادى فرو ريخت. او ابراهيم است! يگانه مردى كه بر بلند همّتى استوار و بر وجدان خويش بيدار، خم مى شود و سنگى بر مى دارد و به سوى او پرتاب مى كند، آميخته به نفرت و بيزارى خويش از ابليس. تا هفت بار او را از خويش مى راند و شرّش را به نيستى مى كشاند و تو اى آهنگ حج كرده، بر ابراهيم اقتدا كن، هفت سنگ بردار و شيطان را نشانه بگير، با تمام وجود بر او نهيب زن و از خود بران، ليك سنگ زدن يك نماد

ص: 106

است و تو بايد زندگى را بياموزى بدون حضور نفس و ابليس، كه در منا تمرين مى كنى چگونگىِ اين بيزارى جستن را و ذهن از بازى وسوسه رفتن. هفت بار بر زشتى ها، پليدى ها و آنچه غير از ذات پاك خداوند است فرياد كنى، حنجره بسوزانى تا نيك رفتار شوى.

آرى، پرتاب تو برخاسته از شناخت و شعورى است كه در عرفات و مشعرالحرام آموخته اى، ريشه گرفته از طواف تو برگِرد كعبه و آموخته از سعى ميان صفا و مروه. پس به آنچه آموخته اى به كارزار در آى، كه اينجا جنگ ميان دانايى است و نادانى. تقابل خِرد و جهل، تمايز ميان آزاد انديشى و تحجّر گرايى. پس تلاش كن، نيك نشانه گير تا ضربات تو كارساز باشد و تن شيطان را زخمى سازد.

آنگونه او را در مهلكه ميدان مجروح كن كه زخمش چركين شود و از اين چرك از پاى در آيد.

آرى، بايد ضربه اى كارى بر او فرود آرى تا سرافراز از اين مبارزه بيرون آيى كه شايستگى همنشينى با ابراهيم را به دست آورى و در كنار مهربانى او، در لطف الهى غرق شوى، كه فنا شدن در محبّت خداوند بالاترين رستگارىِ يك بنده و برترين مقام يك عبد خواهد بود.

هيچ فكر كرده اى چرا سنگ ريزه ها را در مشعر بر چيدى و توشه خود آنجا پر ساختى؟ اگر كمى بينديشى خواهى يافت كه اين سنگ ريزه ها رازهاى شعور و آگاهى اند كه از وادى مشعر بر مى چينى و چينه خويش مملوّ از اين خوان گسترده مى سازى تا فردا روز، در صحراى منا با شعور باطنى و هويتى راستين، خشم و نفرت

ص: 107

خود را از ژرفاى وجود به سوى ابليس نشانه بگيرى و تارهاى تنيده از شهوت و رخوت، آزمندى و رياكارى و كج فهمى و بدانديشى را از پيكره تراشيده ات به دور اندازى تا اين بار كه به سوى سرزمين مقدس مكه وارد مى شوى و مى خواهى طواف كنى ديگر خود برايت غريبه نباشد.

اكنون بايد قربانى كنى

بر جاى منشين كه كارى ديگر در پيش است، بايد قربانى كنى، يك حلال گوشت؛ شتر، گاو يا گوسفند را به زير تيغ برى و جان از آن بستانى. تو بايد موجودى را به قتلگاه هدايت كنى، جرعه اى آب و سپس خونى كه بر زمين منا ريخته مى شود واژه هاى نامأنوس جارى است؛ كشتن، خونريزى و قربانى ...

باورت نمى شود، پروردگار رؤوف تو فرمان بر قربانى داده! ليك بايد بپذيرى. ياد گرفته اى كه سطحى نگر نباشى و پوستين را مبنا مپندارى؛ زيرا باور كرده اى كه اگر حج را از ديد عادى و سطحى بنگرى، كارى بيهوده خواهد نمود، هفت بار چرخيدن برگِرد يك خانه. هفت بار ميان دو كوه هروله كردن. در صحراها سرگردان شدن. هفت مرتبه به سوى ديوارى سنگ زدن و اكنون قربانى كردن. ليك انديشه تو از مادّى گرى و الحادگرى فاصله گرفته و ژرف انديشى و عمق گرايى را آموخته است. پس باز هم نيم نگاهى به درون بينداز و لايه هاى انباشته بر ساختار اين كلام را بشكاف؛ چرا بايد قربانى كرد و چه چيز را؟

ص: 108

شبى توفانى گِرد باد صحرا را در مى نوردد و جريان شن خاطره ها را مى پوشاند. سكوتى مرگبار بيابان را فراگرفته، زوزه باد بر كوير حكمرانى مى كند. ماه در پرده خاشاك فرو رفته، نورى كم سو باديه كويرنشينان را روشن ساخته است، ليك در خفاى شب پردامنه هاى مكه نوظهور، دو تن به سويى مى روند، در پى آن بر و برقِ برخاسته از كمر آن پير، تو را به شك مى اندازد. نزديك مى شوى ... آرى، او ابراهيم است و آن كه در كنار او؟ وى بايد اسماعيل باشد؛ همان كودك كه در سعى صفا و مروه شناختى اش، چه بزرگ شده، جوانى رشيد گشته اشت. اكنون در نيمه هاى شب، آن ها چه مى خواهند انجام دهند؟ و دشنه در كمر نهفته پدر، نشان از چيست؟ جرقه اى در ذهنت ايجاد مى شود؛ اين داستان را جايى شنيده اى، در ميان ورق هاى فرسوده تاريخ اين حادثه را خوانده اى.

آرى، خوب مى دانى كه ابراهيم بر فرمان خداى خويش، چنين مأموريت يافت. قربانى كردن ميوه دل خود براى رضايت خداوند و اين همان بلنداى تسليم اين دو بزرگمرد زندگى بشريت است در برابر ايزد منان. پاى نهادن بر علاقه پدرى. ريختن خون نيك فرزند خويش! واى چه كار سختى است! آدمى به كدامين مقام يقين بايد دست يابد كه چنين راسخ، دشوارترين فرمان را به اجرا در آورد.

ابراهيم آماده است و اسماعيل تسليم قضا، ليك خنجر تيزىِ خود را به فراموشى سپرده و ديگر نمى برد ...

و تو، اى گام نهاده بر جاى ابراهيم! بايد قربانى كنى آنچه را كه دوست مى دارى؛ براى خداى خويش. آزمايش سختى است

ص: 109

ريختن حيات دلبستگى ها اما در اين وادى بايد تسليم بودن را بياموزى. بى چون و چرا، تنها براى رضايت خالق، قربانى كن و خون وابستگى ها، مقام ها و ثروت اندوخته ات را بريز و بى بنيادى كار دنيا را به نظاره نشين. بر اهل دنيا فرياد برآور كه هان! تا به كى اسير پندارهاى سست و رفتارهاى زشت خويش به جلو مى رويد كه سر منزل مقصود جاى ديگرى است؟

هان! مراقب باش، آنگاه كه سر مى برى و ذبح مى كنى، نفست به سخن نيايد و ابليس به هيجانت نياورد. آرام باش و تنها به بزرگى كار خود بينديش؛ بريدن از دنيا و رسيدن به مقام والا. تسليم رضاى خداوند بودن. شتاب كن، نكند دلبستگى ها و فريفتگى دنيا تو را به رحم آورد! شك نكن و در راه دوست آنچه زيبا مى پندارى انجام ده، قربانى كن ...

عرق بر جبين نشسته و خون بر چهره نقش بسته است. كار بزرگى انجام داده اى و از خانى سخت گذر كرده اى، رها گشته اى و از قيد آنچه دلبسته بوده اى رسته اى. رگه هاى شرك نماى درونت را خون ريخته اى و در برابر يكتا پروردگار جهان سر تسليم فرود آورده اى. بندگى را به نيكى به جا آورده اى و غير گزينى را در زير خروارها ماسه صحرا مدفون ساخته اى. وجدانت آرام گشته و فطرتت به كمال رسيده. از حيوانيتت فاصله بسيار گرفته اى و تا آدميت ديگر راهى نيست. اكنون بايد مراقب باشى، آنچه را كه اندوخته اى، گذر زمان و وسوسه شيطان از هم نپاشد و هنگام ملاقات رب خويش بى توشه نمانى.

حلق- تقصير

ص:110

آخرين فريضه، تراشيدن سر، زيبايى دنيا را دور ريختن و زيبايى فطرت را بر انگيختن، عريان شدن از خواست هاى دنيوى و تن پوش شدن به اخلاق اخروى.

ديگر چيزى از دنيا نبايد در وجودت باقى مانده باشد تا به آن فخر بورزى. موى خود را نيز بايد بتراشى، آنچه را كه مايه زيبايى توست، تا سبك بال و با درونى آرام و مطمئن به سوى خداى خويش بازگردى.

گوش فرا ده، نوايى ملايم صحرا را فرا گرفته؛ يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ* ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً* فَادْخُلِي فِي عِبَادِي* وَادْخُلِي جَنَّتِي. (1)

آرى، اى انسانِ برخاسته از نطفه، اكنون از نفس پست و لئيم، به جايگاه يقين دست يافتى. راه هاى پليدى را بر خود بستى و از قيد بندگى غير خدا رستى. از غير او نااميد گشتى و بر او توكّل نمودى.

حال كه آدميت را فرا گرفته اى و در سلوك به كمال رسيده اى، به سوى خداى خويش بازگرد، در حالى كه او از تو راضى است و تو نيز از نعمات او به رضايت دست يافته اى و در زمره بندگان او وارد شده اى. بالاترين مقام بندگى و در ميان نيكان و برگزيدگان به زيبايى و خوشى جاودان شو ...!

طواف خانه


1- فجر: 30- 27.

ص:111

به مكه بازگرد، با گام هايى استوار، در مسير يار. به كعبه در آى، نيك بنگر، گويى همه چيز برايت تفاوت دارد؛ نوع نگاه و بينش تو والا گشته است. اكنون كه طواف مى كنى، لذّتى ديگر خواهى برد؛ چرا كه چرخيدن براى دانستن نيست، براى فنا شدن است، ذوب شدن در حلقه عشق خداوند. وقتى به چهار گوشه كعبه بنگرى، ستون هاى نور كشيده به آسمان را خواهى ديد؛ آنجا كه به بيت المعمور منتهى مى شود. فرشتگان را خواهى يافت كه همچون تو بر گِرد آن خانه مى گردند. در ميان صفا و مروه حسّى ديگر دارى. در پى چشمه هاى بيشتر خواهى بود تا آنقدر مست شوى كه بيدارى برايت افسانه اى بيش نباشد.

آرى، اكنون كه به مسجدالحرام بازگشته اى، صداى نجواى تسبيح را از همه جا مى شنوى. نواى دل انگيز ملكوت تا ابديت دامنه دار. همه چيز را در تسبيح او مى بينى و بى اختيار با تك تك ذرّه هاى وجودت هم نوا مى شوى و يك صدا او را مى خوانى؛ «پروردگار جهانيان! غفّار الذنوب! ستّار العيوب ...»

تنها يك طواف باقى مانده، طواف نساء؛ گردشى به احترام يك زن، همان هاجر! و يا به پاسداشت حسادت ظريف و تحوّل برانگيز زنى ديگر؛ ساره، همسر ابراهيم عليه السلام! نمى دانى ليك باور دارى كه عظمتى در سايه هاى آن پنهان مانده، اما هر چه باشد تو بايد طواف كنى، نماز بگزارى و از احرام بيرون آيى!

آهنگ حج به پايان رسيده، ميهمانى به انتها نزديك مى شود.

ص: 112

ديگر فرصت ماندن نيست و بايد نوشته خويش برداشت و رفت تا شايد بارى ديگر توفيق يافتى كه به سوى اين سرزمين بشتابى؛ پا برهنه، سر عريان، سينه چاك، رنگ باخته، شيدا و شيفته، ليك مى دانم اگر روزى دوباره بيايى، جنون وارتر صحرا را پشت سر خواهى گذاشت و شيداتر بر گِرد كعبه خواهى گشت، آنچنان كه دل كندن از اين خانه عتيق برايت رنج آور خواهد بود. برخيز و برو، سوى ديار خويش، با كوله بارى از انديشه و خرد، عشق و شيدايى و در يك كلام بندگى ...

شب شده و سياهى بر آسمان شهر چيره گشته است. بى هدف در كوچه هاى تنگ و باريك مكه مى روم. نمى دانم به كجا. گويى گام هايم به سويى مى رود در خم يك كوچه، در برابر يك خانه، چهره هايى نقاب كشيده، آنها چه مى خواهند؟ نزديك مى شوم.

سخن از كشتن است، چه كسى؟ درِ خانه باز مى شود. آه، خداى من! محمد مصطفى صلى الله عليه و آله، پيامبر خداوند. هر چه فرياد مى كنم فايده اى ندارد. هراس وجودم را فرا گرفته، نكند اين دژخيم صفتان آسيبى بر پيامبر وارد آورند. نبىّ گرامى نيم نگاهى به من مى اندازد و لبخندى ملايم بر لبانش نقش مى بندد و از مقابل اتاق مى گذرد. آرى، آنان او را نمى بينند. انگار در برابر چشمانشان پرده اى كشيده شده و لحظه اى ديگر پيامبر در سياهى كوچه ها از ديده ها پنهان مى شود ...

قبرستان ابو طالب

اى كاش مى توانستم در پى او بروم، در پيچ و خم كوچه ها او را

ص: 113

گم كردم. بى اختيار به خانه پيامبر باز مى گردم و چهره هاى خشمگين همان پست فطرتان را مى بينم كه از خشم لب مى جوند و رو به على كرده، مى گويند، محمد كجاست؟ و سخنان متين او كه مى گويد:

مگر او را به من سپرده ايد كه از من مى خواهيد؟! نيشخندى بر لبانم جارى مى شود و بر جهالت اين قوم تأسف مى خورم و از كنار آن خانه مى گذرم و در تيرگى كوچه ها به سوى شهر مى روم. به قبرستانى رسيده ام، گمان مى كنم همان قبرستان ابوطالب باشد؛ مدفن انسان هايى شريف كه روزگارى قدومشان در ميان كوچه هاى مكه دل هر رهگذرى را به تپش وا مى داشت از عطر وجود اين پاكانِ نسل ابراهيم، بزرگانى كه از دامن پاك آنان هويت پيامبر شكل گرفت، پرورش يافت و فريادى شد بر بت پرستى و زشت پندارى و خروشى بر جهالت و نادانى اين مردم، كه حتى معناى انسان بودن را نمى دانستند و در تاريكى حيوانيت و شهوت رانى گرفتار مانده بودند.

آرى، اينجا قبرستان ابوطالب است،. بويى دل انگيز فضا را پر ساخته است. اين قبرستان حرف هاى ناگفته بسيارى در سينه نهان دارد.

سخن از پاك طينتانى است كه به جرم يكتاپرستى، در زير شكنجه مشركان جان باخته و در زير تاريكى اين وادى پنهان مانده اند و يا نيك كردارانى چون عبد مناف، عبد المطّلب، ابوطالب و خديجه.

مكه خوب به ياد دارد زمانى كه زخم زبان هاى مشركان بر وجود پيامبر مى ريخت، تنها يك همدم او را آرامش مى داد؛ شخصيتى بزرگ كه لباس انسان پوشيده بود؛ خديجه، آرى، خديجه! تا آن زمان كه او بود، محمد صلى الله عليه و آله با هم نفسى هاى او آرام

ص: 114

مى گرفت و با پشتيبانى هاى عموى خود بر پاى مى ايستاد، ليك زمانى كه دست تقدير اين دو را از او گرفت، پيامبر تنها گشت و ديگر ياورى براى خود نمى يافت جز اندك ياران، كه توان ايستادگى در برابر هجمه بد سرشتان را در آنان نمى ديد و براى همين به فرمان خداوند، رو سوى مدينه كرد، شهرى كه بلنداى وجودى اش را شناخته بود و در انتظار او به سر مى برد.

گوشه اى مى خزم و در سكوت كشيده در قبرستان فرو مى روم، شايد در اين تنهايى، نجوايى از آن نيكان را به گوش من برساند. سر بر ديوار گِلى پشت سرِ خويش مى نهم و چشم فرو مى بندم و به خود و جايگاهى كه روزى خواهم رفت مى انديشم. اكنون كه مرگ را تجربه كرده ام، نيك تر ساختار هويتى آن را مى فهمم و با كمى انديشه مى توانم درزهاى پنهان مانده از آن را بشكافم. پس سر در جيب مراقبت فرو مى برم و نيمه جان ره سلوك در پيش مى گيرم، در جوار قبرستان ابوطالب ...

سحرگاهان گريخته است

گرماى نور خورشيد بيدارم مى كند. دير زمانى است كه از سپيده دم گذشته است، برمى خيزم و به درون شهر مى آيم، زمزمه هاى پراكنده همه جا را فرا گرفته، بزرگان شهر آشفته در پى اسب مى چرخند، گويى سفرى در پيش است. يكى مى گويد: سحر گريخته است، زودتر براسب ها زين ببنديد كه تا دور نشده، بايد او را پيدا كرد ...

ص: 115

التهاب در درونم زبانه مى كشد، من نيز پى آنان مى دوم شايد اثرى از پيامبر خويش يافتم. نمى دانند چه مى كنند، هرجا مى روند اثرى از او يافت نمى شود تا اين كه يكى فرياد مى كند: يافتم، اين جاى پاى شتران آن دو است! آن دو! ليك رسول خدا تنها رفت. با شتاب مى روم تا سر انجام كار را دريابم، همه در برابر كوهى ايستاده اند. رد پاى شتران ديگر پيدا نيست؛ يكى مى گويد: آنان بر فراز اين كوه رفته اند و با انگشت خويش به غارى در بالاى كوه اشاره مى كند و ادامه مى دهد: شايد آنجا؟ ليك بر دهانه غار عنكبوتى تار تنيده و پيامبر و همراهش درون نشسته اند. جارى شدن قدرت خداوند را در برابرم مى بينم كه چگونه عنكبوتى را فرمان داده براى حفاظت جان پيامبر خويش، بر دهانه غار سفره دام بگستراند و چشم ظاهر بين اين نادان مردمان را به فراسوى تارها سوق ندهد.

آرى، بر دامنه غار ثور، هجرت پيامبر اسلام جان مى گيرد.

نمى دانم نبىّ مكرم به چه مى انديشيده، ليك مى دانم او آنقدر ضميرى روشن و مطمئن داشته كه جز به مأموريت خود فكر نكرده و در آن هنگام تلاش خود را بر آرام نگاه داشتن همراه خويش، به كار برده است ...

رسول صلى الله عليه و آله، روزى به سوى تو خواهد آمد

مكه! تو آن روزها لياقت حضور فرستاده خدا و حجت او بر زمين را در ميان كوچه هاى خويش نداشتى. بر سر او خاكستر

ص: 116

ريختى و رسالتش را به سخره گرفتى. بر جهالت راندى و روشن گرى كلام او را باور نكردى. بر ياران او سخت گرفتى و تن رنجورشان را بر ريگزارهاى داغ كشاندى. با دشمنان او هم پيمان گشتى و قصد ريختن خون او كردى، ليك ندانستى آنگاه كه خداوند بخواهد از پيامبر خويش مراقبت كند، هيچ گزندى بر بلنداى وجودى او نخواهد نشست و او استوار قامت روزى به سوى تو اى مكه، خواهد آمد و كوچه هاى غم گرفته و ديوارهاى چرك نشسته ات را فتح خواهد كرد.

آرى، تو آنقدر بر او سخت گرفتى كه محمد صلى الله عليه و آله را چاره اى جز ترك ديار براى بسط انديشه و گفتار از وحى الهام گرفته خويش نمى ديد و در خفاى شب، آنگاه كه تو در خواب غوطه ور بودى.

رحل اقامت از دوش تو برداشت و بر مدينه افكند و ...

هجرت آغاز نمود و من اشك ريزان رفتن او را مى نگرم ...

چون كمى از من دور شدند، پيامبر لحظه اى ايستاد و مرا نگريست. دويدم و خويش را بر پاى او آويزان ساختم، دستى بر سرم كشيد و فرمود: اگر مى خواهى تو را فراموش نسازيم، ما را بسيار ياد كن! اكنون به مكه بازگرد و آخرين گفتار را نيز بر زبان قلم جارى ساز ...!

غار حِرا در كوه نور

به آن سوى مكه مى روم و چشم به كوهى كه در برابرم خود نمايى مى كند، دوخته ام در بيرون از شهر، در راستاى مسجدالحرام،

ص: 117

بلندترين قلّه، آنجا كه جبل النور مى نامند، در پاى دامنه آن ايستاده ام.

گردن بالا مى كشم تا قلّه را به تصوير كشم. با اشتياق فراوان بالا مى روم، بدون لحظه اى درنگ، و سختى بالا رفتن از كوه برايم آسان مى نمايد. تنها به جلو مى نگرم و به پيامبر درود مى فرستم كه چه جايگاه دنج و زيبايى را براى پرستش برگزيده و دور از هياهو و نادانى مردم و پاى كشيده از فساد و زشتى جارى در شهر، پاهاى وجودى خويش به اينجا كشانده تا در سكوت آرام بخش آن، تنها به ياد پروردگار باشد و دل به سوى او پرواز دهد.

چند گام ديگر تا قلّه كوه نمانده و لحظه اى بعد در برابر عبادتگاه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله خواهم ايستاد. از شكاف بالاى كوه مى گذرم و خود را به بالاترين نقطه، قله كوه مى رسانم؛ همان جا كه غار حِرا در خلوت نشسته است. اتاقكى كوچك كه تنها يك نفر مى تواند در آن بايستد. به چنين جايگاهى خويش را در تاريخ مى رساند كه آن را غار مى گويند. كمال يك شكاف در كوه و شخصى كه در آن به نماز مى ايستد و در برابر خداى خود به سجده مى افتد.

آرى، محمد صلى الله عليه و آله، پاك ترين بنده خدا در اين تنهايى به عروج مى انديشد و باورهاى فكرىِ خويش را به بالا مى كشاند. به هستى و چگونگى اش، به پستى و فرورفتگى اش و به ساختار و پيكره گيتى فكر مى كند.

او مى داند و باور دارد كه تنها يك خدا بر اريكه هستى حكم مى راند و فرمان اوست كه همه جا را فرا گرفته و قدرتى كه جهان را

ص: 118

در برابرش به كرنش وا داشته است. او خويش را در مقابل خدايى به سجده مى اندازد كه سزاوار پرستش است و خدايى، تنها او را سزاست.

و آن شب، كوه رنگى ديگر داشت. گويا حادثه اى در راه است و عظمتى در اين شب بر اين كوه فرود خواهد آمد. جبل النور رنگ باخته، و با زمزمه هاى همراه خود همنوا گشته است، ليك مى داند در گذرى ديگر از ثانيه اى اتفاقى رخ خواهد داد و در يك لحظه نزول آيت خدا بر قلب يك بنده، كوه از بزرگىِ قرآن، هر آن است كه از هم پاشيده شود و در گوشه اى از حِرا، محمد صلى الله عليه و آله با نزول وحى و از هيبت جبرئيل به واهمه افتاده، ليك او اين بنده برگزيده خدا را آرام مى كند و او را ندا مى دهد: اقْرَأْ بِسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ. (1)

از دامان كوه سرازير مى شوم، ديگر فرصتى براى ماندن نيست و بايد به كوچ انديشيد. بر كناره غار، نام خويش مى نگارم تا شايد نام من در زمره امت پيامبر جاى گيرد و دل در پشت همان دريچه رو به سوى كعبه مى نهم تا هميشه از زاويه غار حِرا از ميان پنجره باز شده به سوى مسجد الحرام، كعبه را به تصوير كشم و بلندايش را بر جان تسليم سازم ...!

و من ايستاده در برابر بلنداى كعبه، ليك اين بار براى آخرين ديدار. ثانيه ها رو به پايان است و شايد كه آخرين ديدار باشد.

از چهره متين و استوار اين خانه، نمى دانم در اين پايان چه


1- علق: 1.

ص: 119

بگويم و قلم چگونه بر اريكه سخن برانم كه مرا ياراى جدايى نيست، ليك چاره اى ديگر برايم نخواهد بود و بايد كوله خويش بردارم و راه بازگشت پيش گيرم. لحظه اى چشم از كعبه بر نداشتم، گويى نگاهم به آن دوخته شده و مرا ياراى دل كندن نيست. هفت بار بر گِرد اين خانه چرخيدن، غوطه ور شدن در درياى محبّت الهى، فنا شدن را آموختم. در ميانه راه، از خود گذشتم و مردم شدم.

از ميان خلق خدا، به وجود او رسيدم. معناى بندگى را يافتم گرچه بر پيكره اش چنگ نزدم. يكسان بودن مخلوقات خداوند را به چشم ديدم و برترى را كه جز به تقوا و دانش نيست. يكرنگى را تجربه نمودم، لباس مرگ به تن كرده و قيامت خويش به پا كردم. پروانه وار بر گِرد شمع وجودى هستى گشتن و بال سوزاندن و خاكستر شدن را همه زيبايى دانستم و بر چزخش خويش افزودم، در گردش خود هوس و آلودگى را به دور ريختم و عشق را در نهايت زيبايى چشيدم. دستگيرى از بندگان او را واژه به واژه براى خويش معنا كردم و در يك كلام آنچه ديدم، برايم بسيار سنگين مى نمود و هر آن بود كه از هيبت و بزرگى آن ها قالب تهى كنم.

ليك مى دانم در برهه اى از زمان و در كوچكترين حركت ثانيه ها، من جايى رفتم كه قلم از به تصوير كشيدن آن ناتوان است و چاره اى جز سكوت براى خود نمى بيند و اكنون گيوه هاى خويش پوشيده و كوله بر دوش آويخته، اشك ريزان و حنجره سوخته، دل باخته و چهره از سوگ غمين ساخته و چاره اى جز رفتن برايم نمانده. نمى دانم در اين ميهمانى كه او مرا به سوى خويش فرا

ص: 120

خواند، تا به كجا نزديك شدم و آيا اگر روزى هم پيله هاى من چشم به وجودم گشودند، چه خواهند گفت؟

ليك مى دانم هر چند كوچه هاى بسيارى تا مقصود، كه لقاى پروردگار است، مانده و اسب همّت براى تاختن به سوى او بايد زين كرد اما من خويشتن وجودى خويش را در مسير عشق و محبّت او قرار داده ام تا روزى كه خون خويش را در راه او بر زمين تفتيده وادى دلدادگى و شيدايى ريزم و خود را براى او، خالق گيتى و آفريدگار جهان، قربانى سازم و به ژرفاى كلام، حاجى شوم ...

خدايا! در روزگار تنهايى رهايم مكن

خدايا! اى دستگير بيچارگان و اى پناه گم گشتگان، در اين سراى ظلمت و تاريكى، اگر نيم نگاهى از تو نباشد، به كدامين سوى خواهم رفت و در كدام تِيَه سرگردانى به بيراهه گام خواهم گذاشت؟! پس تو مرا ياور باش و در بى پناهى پناه!

خدايا! اى مهربان بر جان بندگان، تو خود مى دانى كه من در مسيرت گام نهادم و لحظه اى ذهن به غير آنچه مأموريت داشتم و تو مرا فراخوانده بودى، انديشه نكردم.

پس مرا در روزگار تنهايى رها مكن و عشق خويش را چنان در وجودم ريشه دوان كه هيچ تند بادى آن را گزندى نرساند ...

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109