تاریخ تفسیر (کمالی)

مشخصات کتاب

سرشناسه : کمالی دزفولی علی - 1292

عنوان و نام پدیدآور:تاریخ تفسیر/ اثر علی کمالی دزفولی

مشخصات نشر :تهران

مشخصات ظاهری : ص 504

وضعیت فهرست نویسی :فهرستنویسی قبلی یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس شماره کتابشناسی ملی : 68885

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

مقدمه مؤلف

بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدینا اللّه و الصلاه و السلام علی خاتم النبیین و سید المرسلین الذی قال اللّه تعالی فی حقه وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ و علی آله و اهل بیته و ذریته و ذوی قرباه الطیبین الطاهرین.

کتاب حاضر بنام«تاریخ تفسیر»در حقیقت جلد دوم کتاب قانون تفسیر و مکمل آنست در این کتاب روشهای مختلف تفسیر قرآن از عصر نبوت تا عصر حاضر بتفصیل آمده است.

و نیز برای تطبیق مواد قانون تفسیر با موارد و مصادیق از دوازده آیه از قرآن مجید در دوازده تفسیر مهم که نیمی از عامه و نیمی از امامیه اثناعشریه اند نمونه برداری شده.تا هم تمرین و ممارستی برای مواد قانون تفسیر باشد.هم تقابل و مقایسه ای میان تفاسیر مهم و مشهور قرآن برای شناختن آنها در آغاز کتاب از مکتب نبوی و عترت که اساس است سخن رفته.

و با وجود ایجازی که دارد به خوبی نشان می دهد که هیچ مفسری بدون مراجعه تام و تمام باین مکتب نمی تواند در تفسیر قرآن اظهار نظر کند.مکاتبی که آغازگر تأویل ناروا بوده اند و مکاتبی که تأویل ناروا را به اوج خود رسانده اند و مکاتبی که در تفسیر از باب تدبر و اشاره بسط مقال داده اند و مکاتبی که بدون رعایت قانون تفسیر یاوه سرائی کرده اند و بر روی هم تاریخ گسترش رأی و تأویل در حدی که نه اطناب ممل باشد و نه ایجاز مخل در این کتاب معرفی شده اند.و این غایت

ص: 4

مستطاع نویسنده ناچیز است که در چهار سال فراهم آورده و بر ارباب فن عرضه می دارد.

شکرگزارم که در انجام این خدمت از تأییدات استادنا الاعظم آیه اللّه العظمی جناب آقای حاج سید اسد اللّه نبوی مؤسس حوزه علمیه دزفول دامت فیوضاته برخوردار بودم هر چند مشاغل مهم مرجعیت از درس و انجام مطالب ارباب رجوع فرصت آن را نداد که همه مسائل کتاب در محضر مبارکشان عرضه شود.

اما بطور کلی بر طرح عناوین کتاب و بمعرض ارباب فن گزاردن آنها مؤکدا توصیه فرمودند و این نظر محققانه همان استدعای این ناچیز از اهل فن و تحقیق است که در ترمیم اشتباهات و تکمیل نواقص کتاب اهتمام فرمایند.

این جرقه ای که اکنون سوسو می زند.سرآغاز شعله ی روشنی بخش است که در پرتو آن مسلمانان به جستجوی فهم قرآن و معارف همه جانبه اسلام برخواهند خاست.

و نیز دانشمندان دین این الزام را احساس خواهند کرد که باید این فرهنگ عظیم و کامل را در همه جوانب بفهمند و تفهیم کنند و این است تکاملی که بشریت در راه آنست فقه قرآن محدود بفقه احکام فرعیه مصطلح نیست بلکه فقه احکام بتمام معنی الکلمه است.

باید همچنان که دانشمندان دینی غایت مستطاع خود را در استنباط احکام فرعی بکار برده اند.بهمان اندازه بلکه قویتر و گسترده تر برای فهم همه احکام.چه اعتقادی اصولی چه احکام فرعی علمی سیاسی اجتماعی و اخلاقی.از متن قرآن مجید بکار برند.و اسلام را چنانچه هست به مسلمانان و غیر مسلمانان تفهیم کنند.

و نعوذ باللّه معارف اسلام را گاه وبی گاه سپر بلاگردان خود قرار ندهند.

زیرا دوستان نادان و دشمنان غرض مند همه با حربه تأویل ناروا مجهز شده اند همه باید خود را نادیده گیریم و اسلام را بشناسیم و بشناسانیم.

و السلام علی من اتبع الهدی

ص: 5

در اینجا لازم می دانم از دانشمند گرامی جناب آقای حاج سید محمد کاظم صدر السادات صاحب کتابخانه صدر که همه مساعی خود را مجدانه در راه نشر معارف اسلامی بکار می برد تشکر کنم و از بشارتی که در یافته ام خوانندگان گرامی را آگاه سازم با آنکه برای چاپ کتاب مراجعه بغیر ایشان ناروا بود.

در صبح روز ولادت باسعادت حضرت زهراء سلام اللّه علیها برای تصدی ایشان از قرآن مجید تفأل زدم این آیات مبارکات آمد و مثل کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ یَضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ -ابراهیم 23-24 ص 260 چاپ امیر کبیر.

و برای مراجعه بغیر ایشان این آیه مبارکه آمد «یَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَکُمْ لِیُرْضُوکُمْ وَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ إِنْ کانُوا مُؤْمِنِینَ» التوبه61/ ص 198 چاپ امیر کبیر.

مرا شکر است عجز از شکر گفتن همان بهتر که راز دل نهفتن

زبس نعمت برایم شد فراهم زبانم بند شد و اللّه اعلم

باغ سید دزفول

57/3/10

مؤلف

ص: 6

بخش یکم: مکتب نبوی و عترت

قُلْ کَفی بِاللّهِ شَهِیداً بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتابِ الرعد 43

ص: 7

ص: 8

بخش یکم مکتب نبوی و عترت پیغمبر اکرم خود وحی را از خداوند متعال فرا می گرفت.خداوند آن را در سینه پیغمبر حفظ می کرد.زبانش را به قرائت و ترتیل آن گویا می ساخت.

سپس آن را برایش بیان می کرد.کما قال تعالی: «لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ -القیامه-16 (1)آنگاه پیغمبر اکرم(ص)وحی را بأصحاب ابلاغ می فرمود.و با مهلت و درنگ برای ایشان می خواند.تا بهتر آن را فراگیرند.و استوارتر آن را حفظ کنند.

و به کاتبان وحی که حاضر بودند املاء می کرد تا بنویسند.و اگر حاضر نبودند ایشان را احضار می فرمودند و بر ایشان املاء می نمود.آنگاه با قول و عمل و تقریر آن را بیان می فرمود.و شرح می داد تا جای ابهامی باقی نماند،گفتار و کردار و منش و خوی او مفسر قرآن بود.کما قال تعالی وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ النحل-44

و بسیاری از صحابیان در آن وقت واجد خصائص عربیت بودند.از قدرت حافظه و ذکاوت و ذوق بیان و ارزشیابی اسلوب کلام.و با این خصائص دارای ایمان کامل به پیغمبر اکرم(ص)و قرآن و علاقه شدید بفهم آن بودند.و به صفای فطرت خود در مکتب نبوی از قرآن و اعجاز آن چیزهائی دریافت می کردند که ما با همه گسترشت.

ص: 9


1- بیان خداوند یا بنزول آیات دیگر بود یا بوحی غیر متلو که آیه «إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی» شامل آنست.

علوم نمی توانیم دریابیم.منبع وحی و علم که پیغمبر اکرم(ص)بود در دسترس ایشان بود.که برای مشکلات قرآن به او رجوع می کردند و به هر حال صحابیان که اعلم و افضل ایشان امیر المؤمنین علی(ع)است.تواناترین مردمند بر شناختن معانی و هدفها و مقاصد قرآن.

در این مرحله هرجا از قرآن محتاج بیان بوده از جانب پیغمبر اکرم(ص) بیان شده.هم بدلیل عقل هم بدلیل الزام قوله تعالی «لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ» و هرجا از قرآن که درباره آن خبر مرفوعی نمی یابیم یا محتاج بیان نبوده یا بیان شده و خبر آن بما نرسیده است.

توضیح با تصفح کامل در مأثورات تفسیری ائمه ما صلوات اللّه علیهم اجمعین که همه مرفوع به پیغمبر اکرم بطریق اعلی الاسنادند .آگاهی خواهیم یافت که برای تفسیر و بیان مجملات و مشکلات قرآن کمبودی نمی توان یافت.

البته این تصفح باید در سطح کلیه اخبار آل محمد(ص)انجام گیرد.اکتفا کردن بتفاسیر مأثور مانند البرهان یا نور الثقلین.کافی نیست و نگارنده با خبری در تفسیر برخورد کرده ام که آنها را در این دو تفسیر مأثور نیافته ام.و بعون اللّه تعالی نمونه ای از آنها را در ضمن مطالب آینده خواهم آورد.

اینک نمونه ای از تفسیر در مکتب نبوی.

عن ابن عمر قال قال رسول اللّه(ص)لیس الخبر کالمعاینه ان اللّه عز و جل اخبر موسی(ع)بما صنع قومه فی العجل فلم یلق الالواح فلما عاین ما صنعها القی الالواح فانکسرت (1).

توضیح اخبار خداوند بموسی(ع)در سوره طه آیه 84 است قوله تعالی فَإِنّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَکَ مِنْ بَعْدِکَ وَ أَضَلَّهُمُ السّامِرِیُّ و القاء الواح در سوره اعرافس.

ص: 10


1- صحیح بخاری مجمع الزوائد 1-153 تفسیر ابن کثیر 3-224 نقلا از ابن عباس.

آیه 150 قوله تعالی: وَ لَمّا رَجَعَ مُوسی إِلی قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونِی مِنْ بَعْدِی أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّکُمْ وَ أَلْقَی الْأَلْواحَ و معلوم است که این استخراج و هر چند برای عالم فن امکان دارد اما دشوار است.

مکتب عترت در تفسیر همان مکتب نبوی است.هم بدلیل حدیث ثقلین هم بدلیل مأثورات تفسیری موجود از ایشان،که همه مستند به پیغمبر اکرم(ص) و مرفوع به او از اعلی الاسناد و اوثق الطرق اند.

و جمله انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض در حدیث مستفیضه ثقلین دلیل قاطع است بر اینکه مفسر قرآن بعد از پیغمبر ایشانند،و مراد به راسخین در علم که عالم بتأویل متشابهانند پیغمبر و ایشانند.چنانچه در قانون تفسیر بخش محکم و متشابه بتفصیل گفته شد (1).ود

ص: 11


1- بمعانی عترت در کتابهای تاج العروس و نهایه اللغه ابن اثیر مراجعه کنید که بقول اقوی همان نسل و ذریه پیغمبر(ص)از فاطمه زهراء سلام اللّه علیها است.یکی از معانی عترت جوانه های نوپای درخت است که پس از قطع ساقه بجای آن می روید و مناسب است با قوله تعالی: کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوی عَلی سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفّارَ الفتح-و مؤید دیگر آنکه برانگیزاننده غیظ کفار به شهادت تاریخ همان خاندان علوی و عترت پیغمبرند.که همیشه با روش خود و فداکاریهای خود غیظ کفار را برانگیخته اند.و هر چند در درجه دوم از نظر جری و انطباق بخشی از صحابیان را شامل می شود. مولوی گوید: ناگهان اندر حق شمع رسل دولت انا فتحنا زد دهل ختمهائی کانبیاء بگذاشتند آن بدین احمدی برداشتند تا ز راه خاتم پیغمبران بو که برخیزد ز لب قفل گران قفلهای ناگشوده مانده بود از دم انا فتحنا برگشود

در حدیث دیدار امام محمد باقر و امام جعفر صادق سلام اللّه علیهما از هشام بن عبد الملک آمده که هشام از حضرت باقر(ع)می پرسد.شما از کجا وارث علم پیغمبرید و حال آنکه بعد از او پیغمبری نیست.و شما پیغمبر نیستید امام(ع)فرمود از قول خداوند به پیغمبرش.

لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ القیامه-16فالذی ابداه فهو للناس کافه و الذی لم یحرک به لسانه امر اللّه ان یخصنا به دون غیرنا فلذلک کان یناجی اخاه علیا من دون اصحابه و انزل اللّه بذلک قرآنا وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَهٌ الحاقه-12 فقال رسول اللّه(ص)لاصحابه سألت اللّه ان یجعلها اذنک یا علی (1).

و نیز قول پیغمبر(ص)بعلی(ع)ان اللّه امرنی ان ادنیک و لا اقصیک و ان اعلمک و ان تعی و حق لک ان تعی فنزلت هذه الآیه (2).

اما هزاران دلیل هست که دست سیاست مانع بود که امت به عترت روی آورند

در ضمن حدیثی مفصل به شماره 100 در جلد دوم بحار از حضرت صادق(ع) منقول است که فرمود مثل ما و امت مانند موسی پیغمبر و آن بنده خاص خداوند است که موسی(ع)با وجود وَ کَتَبْنا لَهُ فِی الْأَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْعِظَهً وَ تَفْصِیلاً لِکُلِّ شَیْءٍ اعراف 145 گمان کرد همه علم را داراست اما بتوفیق خداوند مصاحبت خضر برای او دست داد تا گفت هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلی أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً -الکهف 66

اما امت پیغمبر(ص)به موردی برخوردند که علم بحکم آن نداشتندل.

ص: 12


1- صدهزاران آفرین بر جان او بر قدوم و دور فرزندان او آن خلیفه زادگان مقبلش زاده اند از عنصر جان و دلش شاخ گل هرجا که می روید گل است خم می هرجا که می جوشد مل است گر ز مغرب برزند خورشید سر عین خورشید است نی چیز دگر عیب جویان را از این دم دور دار هم به ستاری خود ای کردگار
2- مصادر قبل.

و بجای آنکه از اهلش بپرسند که وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَ إِلی أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ النساء83/ من آل محمد حسدا و عنادا از معدن علم روی گردانیده برأی و قیاس متوسل شدند.

جابر قلت لابی جعفر(ع)اذا حدثتنی بحدیث فاسنده لی فقال(ع)حدثنی ابی عن جدی عن رسول اللّه عن جبرئیل عن اللّه عز و جل و کل ما احدثک بهذا الاسناد (1)حارث بن مغیره عن ابی عبد اللّه(ع)قال قلت له العلم الذی یعلمه عالمکم بما یعلم قال(ع)وراثه عن رسول اللّه(ص)و عن علیّ بن ابی طالب (ع)یحتاج الناس الیه و لا یحتاج الی الناس (2)یحیی بن عبد اللّه بن حسن قال سمعت جعفر بن محمد(ع)یقول و عنده ناس من اهل الکوفه عجبا للناس یقولون اخذوا علمهم کله عن رسول اللّه فعملوا به و اهتدوا و یرون انا اهل البیت لم نأخذ علمه و لم نهتد به و نحن اهله و ذریته فی منازلنا انزل الوحی و من عندنا خرج الی الناس العلم أ فتراهم علموا و اهتدوا و جهلنا و ضللنا ان هذا محال (3).

قدم الی المتوکل رجل نصرانی فجر بإمره مسلمه فاراد ان یقیم علیه الحد فاسلم فقال یحیی بن اکثم قد هدم ایمانه شرکه و فعله و قال بعضهم یضرب ثلاثه حدود و قال بعضهم یفعل به کذا و کذا فامر المتوکل بالکتاب الی ابی الحسن الثالث(ع)و سؤاله عن ذلک فلما قرء الکتاب کتب یضرب حتی یموت فانکر یحیی بن اکثم و انکر فقهاء العسکر ذلک قالوا یا امیر المؤمنین سل عن هذا فانه شیء لم ینطق به کتاب و لم تجیء به سنه فکتب الیه ان فقهاء المسلمین انکروا هذا و قالوا لم یجیء به سنه و لا ینطق به کتاب فبین لنا لم اوجبت علیه الضرب حتی یموت فکتب:9.

ص: 13


1- بحار الانوار 2-178.
2- بحار الانوار 2-175.
3- بحار الانوار 2-179.

بسم اللّه الرحمن الرحیم فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنّا بِاللّهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنا بِما کُنّا بِهِ مُشْرِکِینَ فَلَمْ یَکُ یَنْفَعُهُمْ إِیمانُهُمْ لَمّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللّهِ الَّتِی قَدْ خَلَتْ فِی عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْکافِرُونَ المؤمن 84 (1).

ملاحظه کنید که امام علیه السلام هم با تفسیری از قرآن که از آن ذهول داشتند بر ایشان احتجاج فرمود.هم با تفسیر خود یکی از موارد اعجاز قرآن را خاطرنشان ساخت.

قوله تعالی تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ و اگر کسی بخواهد مکتب تفسیر عترت را بطور کامل بررسی کند باید همه آثار ایشان را از نظر بگذراند.

یکی از مباحث مهم کلامی معنی ایمان و تعریف آن و شرائط آنست که معترک آراء است و از یک آیه قرآن به تنهائی معلوم نمی شود.و باید علمی لدنی و وسیع آن را از آیات قرآن استخراج کند.تا وحدت موضوعی قرآن که اهم خصائص و اعظم وجوه اعجاز است معلوم و مشهود گردد.حال بحدیث ذیل توجه فرمائید که نمونه ای از مکتب تفسیر عترت که همان مکتب نبوی است معلوم گردد (2).

علیّ بن ابراهیم عن ابیه عن بکر بن صالح عن القاسم بن برید قال حدثنا ابو عمرو الزبیری عن ابی عبد اللّه(ع)قال قلت له ایها العالم اخبرنی ای الاعمال افضل عند اللّه.قال:ما لا یقبل اللّه شیئا إلاّ به.قلت و ما هو قال الایمان باللّه الذی لا اله الا هو اعلی الاعمال درجه و اشرفها منزله و اسناها حظا.قال قلت الا تخبرنی من الایمان أقول هو و عمل ام قول بلا عمل؟فقال الایمان عمل کله و القول بعض ذلک العمل بفرض من اللّه مبین فی کتابه واضح نوره ثابته حجته یشهدک به الکتاب و یدعوک الیه.

قال قلت صفه لی جعلت فداک حتی افهمه قال علیه السلام الایمان حالات3.

ص: 14


1- کافی کتاب الحدود 238.
2- بحار الانوار 23/69 اول اصول کافی 33.

و درجات و طبقات و منازل فمنه تام المنتهی تمامه و منه الناقص البین نقصانه و منه الراجح الزائد رجحانه قلت ان الایمان لیتم و ینقص و یزید قال نعم قلت کیف ذلک قال لان اللّه تبارک و تعالی فرض الایمان علی جوارح ابن آدم و قسمه علیها و فرقه فیها فلیس من جوارحه جارحه الا و قد وکلت من الایمان بغیر ما وکلت به اختها فمنها قلبه الذی یعقل و یفقه و یفهم و هو امیر بدنه الذی لا یرد الجوارح و لا تصدر الا عن رأیه و امره و منها عیناها اللتان یبصر بهما و اذناه اللتان یسمع بهما و یداه اللتان یبطش بهما و رجلاه اللتان یمشی بهما و فرجه الذی الباه من قبله و رأسه الذی فیه وجهه فلیس من هذه جارحه الا و قد وکلت من الایمان بغیر ما وکلت به اختها بفرض من اللّه تبارک اسمه ینطق به الکتاب لها و یشهد علیها ففرض علی القلب غیر ما فرض علی السمع و فرض علی السمع غیر ما فرض علی العینین و فرض علی العینین غیر ما فرض علی اللسان و فرض علی اللسان غیر ما فرض علی الیدین و فرض علی الیدین غیر ما فرض علی الرجلین و فرض علی الرجلین غیر ما فرض علی الفرج و فرض علی الفرج غیر ما فرض علی الوجه فاما ما فرض علی القلب من الایمان فالاقرار و المعرفه و العقد و الرضاء و التسلیم بأن لا اله الا اللّه وحده لا شریک له الها واحدا لم یتخذ صاحبه و لا ولدا و ان محمدا عبده و رسوله صلوات اللّه علیه و آله و الاقرار بما جاء من عند اللّه من نبی او کتاب فذلک ما فرض اللّه علی القلب من الاقرار و المعرفه و هو عمله و هو قول اللّه عز و جل إِلاّ مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ وَ لکِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً القصص 106

و قال أَلا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ الرعد 30

و قال مِنَ الَّذِینَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ المائده 44

و قال إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللّهُ فَیَغْفِرُ لِمَنْ یَشاءُ وَ یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ البقره 284

فذلک ما فرض اللّه عز و جل علی القلب من الاقرار و المعرفه و هو

ص: 15

عمله و هو رأس الایمان و فرض اللّه علی اللسان القول و التعبیر عن القلب بما عقد علیه و اقربه قال اللّه تبارک و تعالی وَ قُولُوا لِلنّاسِ حُسْناً البقره 83

و قال تعالی: قُولُوا آمَنّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْنا وَ أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُکُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ العنکبوت 26

فهذا ما فرض اللّه علی اللسان و هو عمله و فرض علی السمع ان ینزه عن الاستماع الی ما حرم اللّه و ان یعرض عما لا تحله مما نهی اللّه عز و جل عنه و الاصغاء الی ما اسخط اللّه عز و جل فقال فی ذلک وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَیْکُمْ فِی الْکِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللّهِ یُکْفَرُ بِها وَ یُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّی یَخُوضُوا فِی حَدِیثٍ غَیْرِهِ النساء 139

ثم استثنی اللّه عز و جل موضع النسیان فقال وَ إِمّا یُنْسِیَنَّکَ الشَّیْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّکْری مَعَ الْقَوْمِ الظّالِمِینَ الانعام 68

و قال فَبَشِّرْ عِبادِ اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذِینَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ الزمر 18

و قال اللّه عز و جل قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ لِلزَّکاهِ فاعِلُونَ المؤمنون 1

و قال وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَکُمْ أَعْمالُکُمْ القصص 55

و قال وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً الفرقان 72

فهذا ما فرض اللّه علی السمع من الایمان ان لا یصغی الی ما لا یحل له و هو عمله و هو من الایمان و فرض علی البصر ان لا ینظر الی ما حرم اللّه علیه و ان یعرض عما نهی اللّه عنه مما لا یحل له و هو عمله و هو من الایمان فقال تبارک و تعالی قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ النور 30

فنهاهم ان ینظروا الی عوراتهم و ان ینظر المرء الی فرج اخیه و یحفظ فرجه من ان ینظر الیه و قال وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ من ان تنظر إحداهن الی فرج اختها و تحفظ فرجها من ان ینظر الیها و قال کل شیء فی القرآن من حفظ الفرج فهو من الزنا الا هذه الآیه

ص: 16

فانها من النظر ثم نظم ما فرض علی القلب و اللسان و السمع و البصر فی آیه اخری و قال وَ ما کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ یَشْهَدَ عَلَیْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لا أَبْصارُکُمْ وَ لا جُلُودُکُمْ فصلت 22

یعنی بالجلود الفروج و الافخاذ و قال وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً الاسراء 36

فهذا ما فرض اللّه علی العینین من غض البصر عما حرم اللّه عز و جل و هو عملهما و هو من الایمان و فرض اللّه علی الیدین ان لا یبطش بهما الی ما حرم اللّه و ان یبطش بهما الی ما امر اللّه عز و جل و فرض علیهما من الصدقه وصله الرحم و الجهاد فی سبیل اللّه و الطهور للصلاه فقال یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاهِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ المائده 7

و قال فَإِذا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتّی إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمّا فِداءً حَتّی تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها محمد 20

فهذا ما فرض اللّه علی الیدین لان الضرب من علاجهما و فرض علی الرجلین ان لا یمشی بهما الی شیء من معاصی اللّه و فرض علیهما المشی الی ما یرضی اللّه عز و جل فقال وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً لقمان 18

و قال وَ اقْصِدْ فِی مَشْیِکَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ إِنَّ أَنْکَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ لقمان 19

و قال فیما شهدت الایدی و الارجل علی انفسهما و علی اربابهما من تضییعهما لما امر اللّه عز و جل به و فرضه علیهما «الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ یس 65

فهذا مما فرض اللّه علی الیدین و علی الرجلین و هو عملهما و هو من الایمان و فرض اللّه علی الوجه السجود له باللیل و النهار فی مواقیت الصلاه فقال: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ارْکَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّکُمْ وَ افْعَلُوا الْخَیْرَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ الحج 77

ص: 17

فهذا مما فرض اللّه علی الیدین و علی الرجلین و هو عملهما و هو من الایمان و فرض اللّه علی الوجه السجود له باللیل و النهار فی مواقیت الصلاه فقال: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ارْکَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّکُمْ وَ افْعَلُوا الْخَیْرَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ الحج 77

فهذه فریضه جامعه علی الوجه و الیدین و الرجلین و قال فی موضع آخر و أَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللّهِ أَحَداً الجن 18

و قال فیما فرض علی الجوارح من الطهور و الصلاه بها و ذلک ان اللّه عز و جل لما صرف نبیه الی الکعبه عن البیت المقدس فانزل اللّه عز و جل وَ ما کانَ اللّهُ لِیُضِیعَ إِیمانَکُمْ إِنَّ اللّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ البقره 143

فسمی الصلاه ایمانا ممن لقی اللّه عز و جل حافظا لجوارحه موفیا کل جارحه من جوارحه ما فرض اللّه عز و جل علیها لقی اللّه عز و جل مستکملا لایمانه و هو من الجنه و من خان فی شیء منها او تعدی ما امر اللّه عز و جل فیها لقی اللّه عز و جل ناقص الایمان

قلت قد فهمت نقصان الایمان و تمامه فمن این جاءت زیادته

فقال قول اللّه عز و جل وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَهٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِیماناً فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِیماناً وَ هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَی رِجْسِهِمْ التوبه 146

و قال نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدیً الکهف 13

و لو کان کله واحدا لا زیاده فیه و لا نقصان لم یکن لاحد منهم فضل علی الاخری و لاستوی الناس و بطل التفضیل و لکن بتمام الایمان دخل المؤمنون الجنه و بالزیاده فی الایمان تفاضل المؤمنون بالدرجات عند اللّه و بالنقصان دخل المفرطون النار انتهی

اینست یکی از درسهای مکتب نبوی و عترت در تفسیر قرآن برای علمای تفسیر.تا بدانند تفسیر قرآن تنها دانستن مفهوم آیات مفرد آن نیست بلکه باید آیات مربوط بمورد را یکجا فراهم ساخت و با تدبر در مقاصد آنها و استنتاج حاصله از تأثیرات آنها در یکدیگر مراد اللّه را که همان وحدت موضوعی قرآن و بزرگترین

ص: 18

وجوه اعجاز آن است دریافت نمود وفقنا اللّه لما یحب و یرضی

تکلمه باید دانست که فهم قرآن در عصر رسالت دشواریهای بعدی را نداشته زیرا استعمالات لغوی قرآن همان استعمالات متداول عصر نزول بوده،که معاصرین اغلب آنها را متبادرا می فهمیده اند.

مکررا و مؤکدا می گوئیم تا مفسر همه روایات مرویه از پیغمبر اکرم و ائمه معصومین سلام اللّه علیهم اجمعین را استقصاء و بررسی نکند،نمی تواند ادعا کند بتفسیر کامل قرآن دست یافته است،و هر چند کتابهای مهمی مانند در المنثور از طرق عامه.و برهان بحرانی و نور الثقلین از طرق امامیه.این مهم را تامین کرده باشند اینک برای نمونه.

روزی ابو حنیفه با حضرت صادق علیه السلام غذا می خورد حضرت فرمود الحمد للّه رب العالمین اللهم ان هذا منک و من رسولک ابو حنیفه گفت برای خداوند شریک می گیری.حضرت فرمود وای بر تو خداوند در قرآن گوید وَ ما نَقَمُوا إِلاّ أَنْ أَغْناهُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ التوبه 74

و در جای دیگر گوید وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ التوبه 57

و در جای دیگر حَسْبُنَا اللّهُ سَیُؤْتِینَا اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ التوبه 58

ابو حنیفه گفت به خدا سوگند گوئی هرگز آنها را در قرآن نخوانده ام در این وقت حضرت فرمود بلی خوانده و شنیده ای اما خداوند در حق تو و امثال تو نازل ساخت أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها محمد24/ و کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ المطففین 14 (1).

و در تفسیر برهان این روایت را ندیدم و حال آنکه حلال بسیاری از مشکلات است خصوصا برای جوابگوئی به شبهه های واهی وهابیان جامد و کم اطلاع .و نه تنها ابو حنیفه قبل از اعلام حضرت صادق(ع)از آن آگاه نبوده است،بلکه بسیاری39

ص: 19


1- بحار الانوار 47-239

از عالمان قاری قرآن از آن بی خبرند.و شاید پرده جلال و جبروت خداوندی بر جمال قرآن فروهشته است.و تنها عترت و اهل ذکر و راسخین در علم اند که جمال قرآن را آن چنانکه هست مشاهده می کنند.

بنابراین برای فهم قرآن نخست بدر خانه ایشان رویم که باب مدینه علم و بیت وحی و وارث علم پیغمبرند.

[ تصویر ]

ص: 20

بخش دوم: مکتب صحابیان

اشاره

اللهم و اصحاب محمد(ص)خاصه الذین احسنوا الصحابه و الذین ابلوا البلاء الحسن فی نصره

صحیفه سجادیه

فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتّی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً النساء 65

ص: 21

ص: 22

بخش دوم مکتب صحابیان بقول بعضی از علمای عامه و از آن جمله حاکم نیشابوری در تفسیر موقوف بر صحابی که شاهد وحی بوده در حکم مرفوع است و این قول را ببخاری و مسلم هم نسبت می دهند.اما نووی و ابن صلاح و گروه دیگر این اطلاق را قبول ندارند و آن را بموارد اسباب نزول مقید و منحصر می سازند.زیرا مجالی برای رأی در آن نیست اما به عقیده علمای امامیه بطور کلی خبر تفسیری موقوف بر صحابی خواه در موارد اسباب نزول خواه موارد دیگر تابع شرائط عمومی صحت و قبول است.و به هر حال بعنوان خبر مرفوع به پیغمبر اکرم(ص)تلقی نخواهد شد.تفسیر در عهد صحابیان دارای مشخصات و ممیزات زیر بود.

1- در این مرحله همۀ قرآن تفسیر نشده بلکه بخشی از آن که دارای غموض بوده مورد تفسیر قرار گرفته است.هر چه از عهد رسالت دورتر شده اند این غموض بیشتر شده و بناچار تفسیر هم گسترش یافته است.اما این تفسیرها در حدود رویدادها و پرسشها است نه آنکه فردی یا گروهی آنها را تدوین کرده باشند

2- کم بودن اختلاف میان تفسیر صحابیان که خود بحث جداگانه ای دارد 3- صحابیان به معنای اجمالی آیه اکتفا می کردند مانند آنکه در قوله تعالی وَ فاکِهَهً وَ أَبًّا عبس31/ اکتفا می کردند به اینکه مراد از اب شمارش نعمتهای خداوند است.حال هر چه می خواهد باشد.شاید هم به این جهت که انتقال از اجمال بتفصیل مرور زمان می خواهد تا واردات تازه ای برای ذهن و خاطر فراهم آید

ص: 23

در عهد اول بیش از این صورتهای اجمالی برای اذهان میسر نشده باشد.

4- اقتصار بر توضیح معانی لغوی مانند قوله تعالی غَیْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ ای غیر متعرض لمعصیه و اگر چیزی بر آن اضافه می کردند همان یاد کردن سبب نزول بود.

اما باید دانست که فهم لغوی صحابیان امری بسیار مهم است.زیرا ایشان مفهوم متبادر زمان نزول را می دانستند که برای اعصار بعدی میسر نبود.احوالی که با مرور زمان بر لغات می گذرد چه بسا فهم زمان نزول را تغییر می داد.چنانچه تا هم اکنون یک کتاب مستقصی و کامل دربارۀ معانی مفردات قرآن بدست نیامده مفردات راغب با این همه شهرت کمبودهائی دارد.

بطور نمونه یکی از معانی«مشی»«اهتدی»است،چنانچه در تاج العروس گوید و من المجاز مشی ای اهتدی و منه قوله تعالی نُوراً تَمْشُونَ بِهِ ای تهتدون

و این معنی و تفسیر برای قوله تعالی هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِی مَناکِبِها ای اهتدوا فی مناکبها وجه احسن است،زیرا مشی به معنای راه رفتن مناسب مقام نیست.آنهم مشی در مناکب که جاهای مخصوصی از زمین رام شده و ذلول است.بلکه مراد از آن اهتداء بمنافع موجوده در مناکب است.که بخشی از آنها معادن زیر زمین و بخش حاصلخیزی روی زمین است.و راغب در مفردات متعرض این معنی نشده و حال آنکه یکی از وجوه اعجاز قرآن در اخبار بغیب است.و حث و ترغیب مسلمانان بر تحصیل برکات زمین.از مجاهد تابعی هم نقل شده که گفته نُوراً تَمْشُونَ بِهِ ای تهتدون به.

5- گاهی ندره از قرآن استنباط فقهی شده است.

6- در عهد صحابیان تفسیر بصورت مدون در نیامده است.اگر چه بعضی از صحابیان پاره ای از تفاسیر را در مصاحف خود گنجانده اند.و همین کار سبب شده که بعد از ایشان گمان کنند آن تفسیر مدرج از متن قرآن است.و باعث

ص: 24

اختلاف در قرائت شده است.مانند لا جناح علیکم ان تبتغوا فضلا من ربکم (فی مواسم الحج).

تنها تفسیر مدون و مرفوعی که بوده همان مصحف خاص علیّ بن ابی طالب است.با ترتیب نزول و تفاسیر مرفوع به پیغمبر اکرم.که هیئت حاکمه با کمال شدت وحدت از عرضه آن جلوگیری بعمل آوردند تا اهل بیت و عترت بدست فراموشی سپرده شوند و نیز در ابراز آراء خود آزادتر باشند.

7- در این مرحله تفسیر چون بخشی از حدیث بود و شکل منظمی نداشت.اما تفسیر ابن عباس که فیروزآبادی آن را بر اساس روایت محمد بن مروان سدی از کلبی از ابی صالح بابن عباس نسبت داده به نام سلسله کذب مشهور است.

8- در عهد صحابه بواسطه اطمینان کاملی که در میان بود برای سند تحقیقی انجام نمی گرفت.اما بعضی اوقات کار به شهادت شهود می کشید.چنانچه گویند ابی بن کعب حدیثی از پیغمبر اکرم(ص)نقل می کرد.عمر گفت به آنچه می گوئی باید گواه به یاری.وی بیرون آمد و مردمی از انصار را دید مطلب را به آنها گفت.ایشان نزد عمر آمده و گواهی دادند که ما هم از پیغمبر چنین شنیدیم عمر گفت من ترا متهم نمی کنم اما دوست داشتم که مطلب ثابت شود.

وای کاش عمر این دقت و احتیاط را در مورد مجعوله«نحن معاشر الانبیاء» که معارض گفتار صدیقه کبری فاطمه زهرا بود رعایت می کرد.و از ابو بکر نیز شهودی که کثرت و وثاقتشان بتواند مکذب قول فاطمه بضعه منی باشد مطالبه می کرد.و هر چند شهادت همه خلق اگر معارض إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ باشد قابل قبول نخواهد بود.

9- در تفسیر صحابیان هیچ تفسیری درباره آراء و عقائد مختلف اصول مذاهب نمی توان یافت.مگر در مسئله خلافت و جانشینی پیغمبر اکرم(ص)که از افرادی مانند امیر المؤمنین علی علیه السلام و ابو ذر و عمار نقل شده است.بکار بردن قرآن

ص: 25

بعنوان نصرت و تقویت و مستند عقاید مذهبی بطور گسترده بعد از صحابیان پیدا شده است.

10- گاهی در مکتب تفسیری صحابیان اشاره ای بطرز و روش صحیح تفسیر یافت می شود که آموزنده و سرآغازی برای تفصیل مطلب است چنانچه.ابن مسعود گفته اذا شک احدکم فی الآیه فلا یقول ما تقول فی کذا و کذا فلیلبس علیه و لکن لیقرأ ما قبلها ثم لیخل بینه و بین حاجته (1).

و معلوم است که یکی از مهم ترین شرائط تفسیر ملاحظه کلام در ضمن سیاق است که روشن کننده مراد اللّه است.و همین است که ابن مسعود به آن اشاره کرده و بخشی از تفسیر قرآن بقرآن است.

توضیح:آنچه در تفاسیر صحابیان کمبود یا اشتباه یافت شود نتیجه کار سیاست است.امیر المؤمنین علی علیه السلام را که وارث علم نبوت بود.

خانه نشین کرده و از جامعه مهجور ساختند.جامعه هم در اثر محافظه کاری یا شهرت دروغین صدر نشینان.یا عدم اطلاع.علم را از منبع اصلیش نمی جستند.عقلا هم از بیم سر در گلیم کشیده بودند.

مفسرین صحابه

اشاره

چون تفسیر امیر المؤمنین علی علیه السلام از مکتب نبوی و عترت است در مکتب صحابیان از او نام بردیم و شرح فضائل و تاریخ زندگانی آن جناب از عهده این کتاب خارج است.

ابن عباس

عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب پس از اهل بیت اعلم امت بتفسیر قرآن است.روایات تفسیری او از چهار تن مفسرین مشهور صدر اول یعنی علیّ بن ابی طالب علیه السلام ابی بن کعب عبد اللّه بن مسعود و ابن عباس بیشتر است ویرا حبر الامه

ص: 26


1- مجمع البیان 1-16.

یا حبر عرب نام داده بودند.همچنان که ابن مسعود را.اما این لقب برای ابن عباس اثبت بود (1)و هر چند اقتباس لقب از مآخذ یهودی بنظر ما کاری ناصحیح بوده است.و بهر حال انجام شده است در وقت وفات پیغمبر اکرم(ص) ده ساله یا سیزده ساله بود.دعای پیغمبر(ص)در حق او و علمه التأویل مشهور است غزالی در احیاء العلوم گفته فقط علی(ع)مرتبه ای در علم از او بالاتر داشت.

طبری از سعید بن جبیر نقل می کند که گفت:وقتی از کوفه آهنگ حج داشتم مردی یهودی بمن گفت:می بینم که تو طالب علم هستی؟آیا موسی(ع) در پیمان خود با شعیب از دو اجل هشت سال و ده سال کدام را انجام داد زیرا مخیر بود.من گفتم نمی دانم.و هم اکنون نزد حبر عرب ابن عباس می روم و از او می پرسم.چون به مکه رسیدم آنچه گذشته بود بابن عباس گفتم.وی جواب داد آن را که بیشتر بود یعنی ده سال را.زیرا پیغمبر بود و پیغمبر چون وعده دهد وفا بأحسن می کند.وقتی به عراق بازگشتم به یهودی گفتم.وی گفت راست گفته است.

عمر روزی از صحابیان درباره تفسیر قوله تعالی: أَ یَوَدُّ أَحَدُکُمْ أَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّهٌ مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ البقره266/ پرسید.چیزی که پسند خاطر باشد نمی دانستند.ابن عباس پشت سر او بود.گفت در ذهن من چیزی می آید عمر گفت جلو بیا و خود را کوچک مشمار و بگو.وی گفت این مثالی است که خداوند آورده آیا کسی از شما دوست دارد که همه عمر خود را بعمل اهل خیر عمل کند اما در دمهای واپسین که به کار خیر نیازمندتر است ناگهان با عملی زشت و پلید کارهای گذشته خود را تباه سازد و به شقاوت گراید. (2)ت.

ص: 27


1- این لقب برای ابن عباس قبل از خلافت عباسیان ثابت بود قیس الرقیات که در اواسط قرن اول می زیسته در مدح او گفته و ابو الفضل و ابنه الحبر عبد اللّه ان عی بالریء الفقهاء الرأی بالکسر لغه فی الرأی.
2- موقع شناسی و جمعیت حواس ابن عباس شایان تقدیر است.

درباره آنکه ابن عباس در تفاسیر خود بمعلومات یهودیان و اسرائیلیان استناد جسته.نباید زیاده روی کرد.چه بسا مجعولاتی که به او نسبت داده اند.چنانچه گویند در قرائت مِنْ لَدُنِّی کهف76/ که بتخفیف یا تشدید است.میان او و عمرو عاص اختلاف بود.ایشان بکعب الاحبار رجوع کردند (1)اما بهر حال وی از معلومات یهودیان نقل می کرده.و با وجود این مردم را از زیاده روی در این کار منع می نموده است.

یکی از مزایای ابن عباس اطلاع وسیع او بر اشعار جاهلیت و لغت اصیل عرب است.

اما وضاعین مجعولات بسیاری در تفسیر بابن عباس نسبت داده اند چنانچه رافعی گوید از ابن عباس در تفسیر صد حدیث بیشتر ثابت نشده است و چه بسا کثرت وضع بنام او در اثر شهرت او بعلم و انتساب او به خاندان رسالت بوده.یا آنکه سودجویانی برای تقرب به دستگاه خلافت عباسی این کار را انجام می دادند.و به هر حال قسمت مهمی از شهرت او مرهون قدرت حکومت اولاد اوست.

داستان سر پیچی او از اطاعت امام مفترض الطاعه یعنی امیر المؤمنین علی علیه السلام و بردن بیت المال بصره به مکه (2)اگر از جنبه نقد الحدیث ثابت شده باشد.وثاقت او را متزلزل می کند.و به هر حال او هم باید مورد جرح و تعدیل واقع شود.با وجود این مختاراتی از تفاسیر او مهم و مورد استناد است.

در تفاسیر منسوب به او هم مطالب ناتمامی یافت می شود که بجای خود باید مورد بررسی قرار گیرد.از آن جمله در تفسیر قوله تعالی وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ البقره124/ت.

ص: 28


1- ترمذی 2-193.
2- ابن ابی الحدید با تردید و استعجاب آن را نقل می کند و ابن میثم می گوید چون معصوم نبوده قابل امکان است.

از او نقل می کنند که گفته خداوند ابراهیم را بسی خصلت از شرائع اسلام اختبار نمود.که هیچ کس را بآن اختبار نکرده بود.ابراهیم همه آنها را انجام داد و تمام کرد پس خداوند درباره او فرمود وَ إِبْراهِیمَ الَّذِی وَفّی النجم37/ و ان سی خصلت ده تا در سوره توبه و ده تا در سوره مؤمنون و ده تا در سوره احزاب مذکور شده اند.حال ما ترکیب این خبر را بررسی می کنیم.که آیا آنها سی خصلت اند یا بیشتر یا کمتر.اما در سوره توبه اَلتّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السّائِحُونَ الرّاکِعُونَ السّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ التوبه112/ که مجموع آنها نه صفت اند مگر آنکه ایمان را در بشر المؤمنین بر آنها بیفزائیم اما در سوره مؤمنون قوله تعالی قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ لِلزَّکاهِ فاعِلُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ وَ الَّذِینَ هُمْ عَلی صَلَواتِهِمْ یُحافِظُونَ أُولئِکَ هُمُ الْوارِثُونَ المؤمنون-1 و در اینجا هفت صفت متمایز بیشتر نمی توان شمرد.

اما در سوره احزاب قوله تعالی إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ.. وَ الْقانِتِینَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصّادِقِینَ وَ الصّادِقاتِ وَ الصّابِرِینَ وَ الصّابِراتِ وَ الْخاشِعِینَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِینَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصّائِمِینَ وَ الصّائِماتِ وَ الْحافِظِینَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذّاکِرِینَ اللّهَ کَثِیراً وَ الذّاکِراتِ الآیه الاحزاب35/ در اینجا هم نه صفت متمایز را می توان شمرد که اسلام یکی از آنها باشد.

حال ببینیم اگر مکررات را حذف کنیم شماره مجموع خصلتهای متمایز در سه آیه شریفه چند است.

اسلام.ایمان.خشوع در نماز.خشوع مطلق.محافظه بر نماز.راکع بودن.ساجد بودن.قانت بودن.اداء امانت.رعایت عهد.اداء زکات.

اعراض از لغو.حفظ فروج.صدق صبر.تصدق.صوم.ذکر.توبه.عبادت

ص: 29

حمد.سیاحت.امر بمعروف.نهی از منکر.حفظ حدود اللّه.و می بینیم با وجود آنکه اسلام متداخل در ایمان است و آن را جداگانه شمردیم و نیز خشوع مطلق در نماز را دو تا بحساب آوردیم شماره خصلتها از بیست و پنج تجاوز نکرده و بعید است که ابن عباس نسنجیده چنین استخراجی کرده باشد،مگر آنکه وضاعی نادان و شتاب کاران را بابن عباس بسته یا قول ابن عباس بیشماره بوده است.و این خود تنبیه و هشداری است برای اهل فن تا هم در سند و متن حدیث تحقیق کنند.

هم با زوائد غیر لازم بر حجم تفسیر نیفزایند.دانستن آن که کلمات مبتلی به ابراهیم(ع)چند است باید به حدیث مرفوع دانسته شود.و مجالی برای رأی و استخراج ابن عباس و امثال او در این موارد نیست آن هم استخراجی که انطباق ندارد

ابن عباس جری ترین مفسرین صدر اول است اما چه بسا از قول او جعل کرده باشند.زیرا:

1-عکرمه غلام او که از او نقل می کند غالبا متناقض،نقل می کند.چنانچه گاهی ذبیح را اسماعیل و گاهی اسحاق نقل کرده است.

2-پیغمبر اکرم(ص)را قبل از بلوغ درک کرده با وجود این منقولات تفسیری او بعنوان حدیث مرفوع بسیار است.

3-تأثیر حکومت عباسیان را نباید نادیده گرفت که مردم برای تقرب به دستگاه یا ترس از آن به کثرت روایت از ابن عباس توسل می جستند.

توضیح:تفسیری که بابن عباس منسوب بوده تألیف محمد علیّ بن ابی طلحه الهاشمی است که احمد حنبل دربارۀ آن گفته:ان فی مصر تفسیرا عن ابن عباس رواه علیّ بن ابی طلحه و لیس بکثیر ان یرحل الی مصر من اجله که بخاری و طبری از آن نقل کرده اند.اما حدیث شناسان آن را مرسل میدانند زیرا خودش از ابن عباس نشنیده است و از وسائط نام نبرده.سیوطی در نوع 79 اتقان همه آن را نقل کرده و این تفسیر غیر از تنویر المقباس منسوب به فیروزآبادی صاحب قاموس است.

ص: 30

عبد اللّه بن مسعود

عبد اللّه بن مسعود بن غافل مکنی بابی عبد الرحمن هذلی مادرش ام عبد بنت عبد بود گاهی او را ابن ام عبد می گفتند.لاغر و سیاه چرده بود وی ششمین گروندگان باسلام است خدمتکار پیغمبر صاحب آب طهارت و مسواک و نعلین او بود چون پیغمبر اکرم(ص)برمی خاست کفش به پایش می کرد و چون می نشست از پایش بیرون می آورد و در آستین خود جای می داد پیش روی پیغمبر راه می رفت.و هنگام غسل پرده جلو او می گرفت.اجازه داشت تا بی اذن بر پیغمبر وارد شود.تا آنجا که ابو موسی گمان برده بود از اهل بیت است.هم بحبشه هم به مدینه هجرت کرده بود.در زمان عثمان امین بیت المال بود در زمان خلافت عثمان به سال سی و دو پس از تحمل رنجهای جانفرسا از دستگاه خلافت جهان را بدرود گفت پیغمبر اکرم (ص)دوست داشت قرآن را از لحن قرائت او استماع کند.خود گوید پیغمبر(ص) فرمود سوره نساء را برای من بخوان گفتم بخوانم و حال آنکه بر تو نازل شده است فرمود دوست دارم از دیگری بشنوم خواندم تا رسیدم بقوله تعالی

فَکَیْفَ إِذا جِئْنا مِنْ کُلِّ أُمَّهٍ بِشَهِیدٍ وَ جِئْنا بِکَ عَلی هؤُلاءِ شَهِیداً النساء-41

اشک از چشمان پیغمبر(ص)جاری شد.آنگاه که عثمان بزید بن ثابت گفته بود تا قرآن نمونه را بنویسد.ابن مسعود را خوش نیامد و گفت.ای گروه مسلمانان من از نوشتن قرآن معزول شوم و دیگری آن را بنویسد.به خدا سوگند وقتی من اسلام آوردم او در پشت پدر کافرش بود.

مسروق گفت عبد اللّه بن مسعود سوره ای برای ما خواند و سپس همه روز درباره آن سخن می گفت و تفسیر می کرد.

ابن مسعود بشواذ قرائاتش نیز مشهور است و تحقیق در این مطلب و کشف علت آن کار آسانی نیست اما لازم است که انجام گیرد.

ص: 31

درباره ابن مسعود با آن همه سوابق درخشانش مطالبی است که باعث تعجب است ابن ابی الحدید از قول بعضی رؤساء معتزله گوید و غلط ابن مسعود اعظم من غلط هؤلاء جمیعا لانه اول من بدر الی وضع الادیان برأیه و هو الذی قال اقول فیها برأیی فان یکن صوابا فمن اللّه و ان یکن خطاء فمنی.

قاعدین از نصرت امیر المؤمنین علیه السلام در جنگ صفین افرادی از مکتب ابن مسعود بودند.نصر گوید بیشتر مردم دعوت علی(ع)را برای جنگ صفین پذیرفتند.اما اصحاب عبد اللّه بن مسعود که عبیده السلمانی در میان ایشان بود گفتند ما بیرون می آئیم اما جداگانه معسکر می زنیم تا در کار شما و اهل شام نظر کنیم.

هر کدام را دیدیم عملی ناروا کرد یا ظلمی از او سرزد با او خواهیم جنگید.

حضرت امیر مؤمنان(ع)به ایشان فرمود:

مرحبا و اهلا هذا هو الفقه فی الدین و العلم بالسنه من لم یرض بهذا هو خائن جبار.

دسته دیگر از اصحاب عبد اللّه بن مسعود که ربیع بن خثیم در آنها بود و چهارصد تن بودند.گفتند یا امیر المؤمنین(ع)ما در این جنگ شک داریم.با آنکه فضل ترا می شناسیم.و شما از جنگجویانی که با دشمن بجنگد بی نیاز نیستید.

ما را به یکی از مرزها بفرست که آنجا باشیم و جنگ کنیم حضرت امیر(ع) ربیع را به مرزی فرستاد و اول پرچمی که آن حضرت در کوفه بست پرچم ربیع بن خثیم بود (1)و (2).ت.

ص: 32


1- شرح ابن ابی الحدید 3-186.
2- مناعت و استغنای طبع امیر مؤمنان مانع از آن بود که ظاهر مقدسان دورو را که بر خلاف فرمان خداوند اطاعت ولی الامر مفترض الطاعه را نادیده می گرفتند توبیخ کند اما اهلا و مرحبا گفتن به آنها اگر روایت موثق باشد نیز دلیل تقریر عمل آنها نیست زیرا اگر واقعا می خواستند بمضمون«و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا»عمل کنند نتیجه عمل آنها هم نصرت امیر مؤمنان(ع)و جنگ با فئه باغیه معاویه بود و بهر حال مصیبت اسلام از دست امثال ابو موسی اشعری ها و ربیع بن خثیم ها کمتر از معاویه ها و حجاجها نیست.

تفسیر علیّ بن ابراهیم ابی بکر الحضرمی قال قلت لابی جعفر(ع)ان ابن مسعود کان یمحو المعوذتین من القرآن فقال کان ابی یقول انها فعل ذلک ابن مسعود برأیه و هما من القرآن

طب الائمه عن ابی عبد اللّه(ع)انه سئل عن المعوذتین أ هما من القرآن فقال الرجل انهما لیستا من القرآن فی قراءه ابن مسعود و لا فی مصحفه فقال(ع)اخطأ ابن مسعود برأیه او قال کذب ابن مسعود و هما من القرآن فقال الرجل فاقرأ بهما فی المکتوبه فقال نعم (1).

به هرحال اگر این روایات صدورشان از ائمه سلام اللّه علیهم اجمعین محقق باشد وثاقت ابن مسعود مورد تردید می شود.و سوابق او نمی تواند مجوز عمل او باشد.آنچه قانون جرح و تعدیل حکم می کند همین است و متبع است.و هر چند امثال این افراد در پیشگاه خداوند از مقربین و سابقین باشند.واضح تر از این مورد سوابق درخشان زبیر بن عوام است که وقتی عمرو بن جرموز قاتل او شمشیرش را پیش روی امیر المؤمنین(ع)گذارد حضرت آن را گرفت،بر سرنوشت زبیر گریه کرد و فرمود:

سیف طال ما یجلی به الکرب عن وجه رسول اللّه خوض در تقدیر و سرنوشت مزال اقدام است و از ولوج در ژرفای آن نهی شده است.با وجود اینها حد اکثر احتیاط درباره ابن مسعود توقف است.

ابی بن کعب

ابو المنذر یا ابو الطفیل ابی بن کعب بن القیس الانصاری الخزرجی ملقب به نجار در بیعت عقبه حضور داشت،بعد از علیّ بن ابی طالب(ع)اول کاتب وحی بود،در خلافت عمر به سال بیست و دو وفات یافت.وی سید القراء لقب داشت.

و قبل از اسلام حبری از احبار یهود بود.در تفسیر قرآن از او روایات بسیار آمده

ص: 33


1- بحار الانوار 85-61.

است.مردی قوی و مورد احترام و با شخصیت بود چنانچه در موردی از اختلاف قراء است که عمر قول ابن مسعود را نمی پذیرفت.وقتی ابی قول او را تایید کرد عمر نتوانست از قضاوت ابی عدول کند،که تفصیل آن در قانون تفسیر بخش قرائات آمده است.

قرائت او قرائت مختار اهل بیت سلام اللّه علیهم اجمعین و مقدم بر دیگران است.و این خود دال است بر اینکه قرائت او با قرائت مشهور و متداول عصر صادقین علیهما السلام اختلاف چشمگیری نداشته است،زیرا از طرفی قرائت متداول مورد تصویب ایشان بوده.و از طرف دیگر به قرائت ابی قرائت فرموده اند.

ص: 34

بخش سوم: مکتب تابعین

اشاره

وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ التوبه100/

اِتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ قَلِیلاً ما تَذَکَّرُونَ

الاعراف3/

ص: 35

ص: 36

بخش سوم مکتب تابعین پس از مکتب صحابیان در تفسیر مکتب تابعین شکل گرفت.که بیشتر معلوماتشان را از صحابه فرا گرفته بودند،و همچنان که بعضی از صحابه در تفسیر از دیگران مشهورتر بودند،در میان تابعین هم افرادی در تفسیر قرآن نام بردارتر شدند،که در تفسیر سخن می گفتند و مردم در مکتب ایشان معانی قرآن را دریافت می کردند،روش ایشان چنان بود که برای فهم کلام اللّه نخست بر قرآن اعتماد می کردند،آنگاه بر روایاتی که صحابه از رسول خدا(ص)نقل کرده بودند،آنگاه به آنچه صحابیان موقوفا در تفسیر گفته بودند.

و همچنین بر گفته های اهل کتاب(اگر معارضی در کتاب و سنت نداشت) و در آخر بر اجتهاد و نظر خودشان،چه بسا تفسیرهایی از تابعین مبنی بر رأی و اجتهاد بما رسیده،آنجا که علم ایشان به بیانی از پیغمبر اکرم«ص»نارسا بوده است.

در مکتب تابعین تفسیر بصورت گسترده تری در آمد،زیرا هر چه از عهد نبوت دور می شدند هم غموض تفسیری بعضی از آیات قرآن بیشتر می شد،و هم مسائل جدیدی از عقائد و مذاهب و احکام پدید می آمد،که بایستی مستندی در قرآن برای آنها پیدا شود.

چنانچه خواهیم گفت روی گردانی از خاندان پیغمبر اکرم«ص»که مهبط وحی و راسخین در علم و عالم بتأویل بودند،این مشکل را شدیدتر می ساخت.

و بهمین علت بیراهه رفته.رأی و قیاس را در تشخیص احکام اللّه راه دادند،

ص: 37

و هر چه ضلع زاویه انحراف درازتر می شد،از مستوای طریق و صراط مستقیم دورتر می شدند،برای ترمیم یک اشتباه ملزم بودند تا دو اشتباه را بپذیرند،و برای تصحیح دو باطل بر چهار باطل صحه می گزاردند،و هلم جرا این وضع تصاعدی ادامه می یافت،که مصادیق آن را در ضمن مکاتب گوناگون تفسیر خواهیم دید

اینک می پردازیم بشرح مختصری از مدارس تفسیر در صدر اسلام که سرآغازی برای تعلیم تفسیر بود و بدنبال آن تدوین تفسیر بوجود آمد.

مدارس تفسیر

اشاره

هنوز پیغمبر اکرم«ص»در قید حیات بود که بسیاری سرزمینها برای مسلمانان فتح گردید و پس از رحلت پیغمبر«ص»در اندک زمانی کشورهای مهم آن روز جهان بدست مسلمانان افتاد،سرعت فتوحات و گسترش اسلام حیرت آور بود،زیرا در طول تاریخ بشری نمونه نداشت،ناچار بسیاری از صحابیان مهد اسلام یعنی مدینه را رها کرده و در شهرهای مفتوحه اقامت گزیدند.

بعضی از ایشان در دستگاه حکومت اسلامی فرماندار یا فرمانده قاضی یا معلم یا خزانه دار بودند،اینان علمی را که از پیغمبر اکرم فرا گرفته بودند افاضه می کردند،و تابعین در محضر ایشان فرا می گرفتند،و بدیگران تعلیم می دادند.

در شهرهای مهم اسلامی مدارسی برای تفسیر قرآن تشکیل شد،که اساتید آنها صحابیان و دانشجویان آنها تابعین بودند،که بعدا خود بعنوان استاد این مدارس را اداره می کردند.

البته مقصود ما از مدرسه حضور چند طالب علم در حضور استاد است، نه تشکیلات خاص،این مدارس یا در خانه ها یا در مسجدها و گاهی در مقابل دکان و محل کسب تشکیل می شد،و طالبان علم لوس و پرتوقع نبودند که با اختراع بهانه ترک تحصیل کنند،مشهورترین این مدارس عبارت بود از مدرسه مکه،مدرسه مدینه،مدرسه عراق.

ص: 38

مدرسه مکه

اشاره

مدرسه تفسیر مکه بابن عباس قائم بود،وی در میان یاران خود می نشست و قرآن را تفسیر می کرد و مشکلات آن را توضیح می داد،و به سؤالات جواب می گفت.

ابن تیمیه گوید:داناترین مردمان بتفسیر اهل مکه بودند،زیرا ایشان اصحاب ابن عباس بودند،مشهورترین رجال این مدرسه عبارتند از سعید بن جبیر،عکرمه،مجاهد،طاوس بن ابی رباح،که همه از موالی بودند،و این هم یکی از مواد و اصول انقلاب فرهنگ اسلام بود،که هم امتیاز را به ارزشها داده بود،و هم امکانات تحصیل ارزشها را برای همه یکسان فراهم ساخته بود،که در اندک زمانی طبقات پائین جامعه توانستند خود را در صفوف مقدم اجتماع جا دهند،و بلکه از ایشان پیشی گیرند،چه در مقامات سیاسی و فرماندهی و چه معلم و اقتصاد.

سعید بن جبیر

وی ابو محمد یا ابو عبد اللّه سعید بن جبیر بن هشام الاسدی الوالبی(مولای ایشان و منسوب به ایشان بود)،اصلا حبشی بود رنگش سیاه،خویش سفید،از بسیاری از صحابیان حدیث شنیده بود،از ابن عباس و ابن مسعود روایت می کرد وی از بزرگان تابعین و بلکه مقدم ایشان در تفسیر و حدیث و فقه بود،بیشتر روایات او از ابن عباس اند،سعید قرائات ثابت از صحابه را جمع کرده و به آنها قرائت می نمود.

اما در تفسیر متورع و محتاط بود،و برأی خود تفسیر نمی کرد،در مکانت او همین بس که وقتی اهل کوفه نزد ابن عباس آمدند تا از او بپرسند گفت مگر ابن ام الدهماء(نام مادر سعید)نزد شما نیست قتاده گفت وی اعلم تابعین است در تفسیر،

ص: 39

نزد علماء جرح و تعدیل موثق است.

ابو القاسم طبری گوید وی ثقه و حجه و امام بر مسلمانان است،اصحاب صحاح همه او را توثیق کرده اند.

وی در ماه شعبان سال 93 در سن چهل و نه سالگی بفرمان حجاج شهید شد حجاج قبل از کشتن او با وی احتجاج می کرد از او پرسید:چه نام داری سعید گفت سعید بن جبیر،حجاج گفت لا بل شقی بن کسیر،سعید گفت امی اعلم باسمی.حجاج گفت اذا شقیت و شقیت امک،سعید گفت:الغیب یعلمه غیرک تا آخر داستان.

چون او را بر روی نطع نشاندند،گفت خداوندا خون من آخرین خونی باشد که بدست حجاج ریخته می شود.و چنان شد که پس از شهادت او حجاج دیوانه شد و تا سه روز دیوانه وار می گفت قیودنا قیودنا تا بجهنم واصل شد (1)گناه نابخشودنی سعید موالات خاندان علوی بود گاهی آراء تفسیری سعید با ابن عباس مغایر بود.

چنانچه در تفسیر قوله تعالی: ذلِکَ الَّذِی یُبَشِّرُ اللّهُ عِبادَهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَهً نَزِدْ لَهُ فِیها حُسْناً إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ شَکُورٌ الشوری22/

ابن عباس می گفت مراد مودتی است ناشی از خویشاوندی قریش با پیغمبر اما سعید می گفت مراد مودت ذوی القربی و آل پیغمبر است،و واضح است که سیاق مؤید قول سعید است.زیرا مخاطب در اسئلکم عامه مسلمانانند،نه قریش تنها

و مؤید آن ما قبل و ما بعد آن است که سخن از ایمان و عمل صالح و اعمال حسنه است،و آن هیچ ربطی بکفار قریش ندارد،دیگر آنکه قربی ظرف استت.

ص: 40


1- با عرض معذرت به پیشگاه محی الدین اعرابی زیرا او در فتوحات بدنبال نام حجاج رضی اللّه عنه آورده است.

برای مودت بدلیل فی،نه علت برای وجود مودت،چنانچه سید قطب در فی ظلال القرآن گوید«رأی سعید بیشتر بدل می چسبد».

اما نسبت این تفسیر بابن عباس بعید بنظر میاید زیرا او اولی و احق است بتفسیر سعید،و چه بسا کسانی که خواسته اند مراد اللّه را تحریف و تاویل کنند،این قول را بابن عباس منسوب ساخته اند،تا اقرار العقلاء علی انفسهم اصدق باشد و باین وسیله یکی از امتیازات ذوی القربی را نادیده بگیرند.

عکرمه

ابو عبد اللّه عکرمه بربری مدنی مولی ابن عباس است،اصلش از بربر در مغرب است،از امیر مؤمنان علی علیه السلام و ابن عباس و ابی هریره نقل می کند بعضی او را توثیق کرده و بعضی او را موثق نمی دانند برخی گویند وی جرأت بسیار نشان می داد و مدعی بود که همه چیز قرآن را می داند،بر مولای خود دروغ می بست و متهم است که رأی خوارج داشت.

ابن سعد در طبقات گوید علیّ بن عبد اللّه بن عباس او را برای تنبیه بر در کنیف می بست،و می گفت بر پدرم دروغ بسته است،از طرفی اخبار بسیار در توثیق و تبحر او در علم هست،که ترجیح میان آنها دشوار است،مگر آن که از مجموع آثار او در تفسیر سبک و ضابطه خاصی بدست آید،در سال 105 وفات کرد.

مجاهد

مجاهد بن الجبر المکی المقری المفسر ابو الحجاج المخزومی مولی السائب بن ابی السائب،در سال 21 بزاد و در سال 104 در مکه بمرد،در نزد شافعی و بخاری موثق ترین اصحاب ابن عباس است،و بتفسیر او اعتماد دارند،از مجاهد شنیدند که گفت قرآن را سی بار نزد ابن عباس خواندم،سه بار آن چنان بود که در هر آیه ای درنگ می کردم،تا ابن عباس بیان کند،که درباره چه نازل شده،و معنای آن

ص: 41

چیست (1).

همه بزرگان علم رجال و حدیث بر وثاقت او اتفاق دارند،با وجود این برخی از پذیرفتن تفسیر او تأمل می کنند،ذهبی در میزان الاعتدال گوید:ابو بکر بن عیاش گفت:از اعمش پرسیدم چرا از تفسیر مجاهد پرهیز می کنند.گفت او از اهل کتاب پرسش می کرد،و باقوال ایشان متکی بود،اما کسی در صدق و عدالت او خدشه نکرده،و اگر از اهل کتاب اخذ کرده در موارد جائز بوده.

از خصوصیات مجاهد آنکه در تفسیر بعقل خود آزادی بیشتری می دهد، اگر به نصی از قرآن می رسید که ظاهرا با عقل سازگار نبود،آن را از باب تمثیل و تشبیه می گرفت،و این روش بعد از او سرمشقی برای معتزله گردید،که آن را در نطاق وسیع تری بکار می بردند.

طبری که در نقد روایات صریح است درباره او گوید:«ان رأیه یخالف اجماع الامه الذین لا یمکن نسبتهم الی الکذب».

و در جائی گوید:«ما ذکر هنا عن مجاهد لا معنی له و فساد رأیه لا شک فیه».

مثلا در تفسیر قوله تعالی: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ فِی السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ کُونُوا قِرَدَهً خاسِئِینَ البقره65/

گوید:«مسخت قلوبهم و لم یمسخوا قرده و انما هو مثل ضرب اللّه لهم کمثل الحمار یحمل اسفارا».

اما ابن جریر طبری این تفسیر را نپذیرفته و به دنبالش گوید:آن چه مجاهد گفته است مخالف مدلول قرآن است،آنگاه دلائلی بر رد این قول بیان می کند.

همچنین ابن جریر از مجاهد نقل می کند،که در تفسیر قوله تعالی وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ القیامه22/3.

ص: 42


1- طبری 1:3 و 2:223.

گفت:«تنتظر الثواب من ربها لا یراه من خلقه شیء»و همین تفسیر بعدا برای معتزله مستندی قوی در عدم جواز رؤیت بود.

توضیح:امامیه هم منع جواز رؤیت می کنند،اما مستند ایشان قول مجاهد نیست بلکه عقل و قرآن و اخبار اهل بیت صلوات اللّه علیهم اجمعین است.

و شاید همین تفسیر برأی است که متورعین و محتاطان را از اخذ بتفسیر مجاهد بازداشته است،بهر حال مجاهد یکی از پیشوایان تفسیر است که در حد خود دارای ارزش است،چنانچه شیخ طبرسی از او در مجمع البیان نقل می کند و البته موارد را سنجیده و بی معارضها را برگزیده است.

طاووس بن کیسان

وی ابو عبد الرحمن طاووس بن کیسان یمانی حمیری جندی مولی بحیر بن ریسان،و بقولی مولی همدان است.از عبادله اربعه (1)روایت می کرد،عالمی متقن و خبیر به کتاب اللّه بود،با بسیاری از صحابه مجالست داشت،و با ابن عباس بیشتر،در ورع و امانت مشهور بود به سال صد و شش در مکه وفات یافت.

عطاء بن ابی رباح

ابو محمد عطاء بن ابی رباح مکی مولی قریش،در سال بیست و هفت بزاد و در سال صد و چهارده بمرد،سیاهی بود یک چشم با بینی فرورفته چلاق و شل و در اواخر عمر کور بود،خودش می گفت،دویست تن از صحابیان را دیده فقیهی عالم و کثیر الحدیث بود،روایات بسیار در مدح او هست.

اما در تفسیر کمتر از او روایت شده است گویند از او مسئله ای پرسیدند گفت نمی دانم گفتند رأی خود را بگو،گفت از خدا شرم دارم که در زمین او را با رأی من پرستش کنند.

ص: 43


1- عبادله اربعه لقب عبد اللّه بن عباس،عبد اللّه بن جعفر،عبد اللّه بن عمر،عبد اللّه بن عمرو بن عاص است.

مدرسه مدینه

اشاره

در مدینه صحابیان بسیاری بود که همان جا ماندند،ایشان برای پیروان خود می نشستند،و تفسیر قرآن را به ایشان یاد می دادند،و در مدینه مدرسه ای برای تفسیر فراهم آمد که بسیاری از مشاهیر تابعین از محضر مشاهیر صحابه تفسیر را یاد گرفتند و قیام این مدرسه بابی بن کعب بود.در این وقت سه نفر از تابعین بیش از دیگران نام بردار بودند.

زید بن اسلم

وی ابو اسامه یا ابو عبد اللّه زید بن اسلم العدوی المدنی الفقیه المفسر مولی عمر بن الخطاب است از بزرگان تابعین و از مفسرین ایشان است،به بسیاری علم معروف بود.

اما معروف است که تفسیر قرآن برأی می کرد،و شاید در حدود موارد جائز بوده است وگرنه مورد اعتماد علمای حدیث نبود،وفاتش به سال 136 در تهذیب التهذیب قید شده و شاید اشتباه باشد.

محمد بن کعب

وی ابو حمزه یا ابو عبد اللّه محمد بن کعب بن سلیم بن اسد القرظی المدنی از حلیفان اوس بود به عدالت و وثاقت مشهور است،در سال 118 خود و جمعی از اصحابش زیر آوار جان دادند.

ابو العالیه

ابو العالیه رفیع بن مهران الریاحی و مولای ایشان از ثقات تابعین و مشاهیر مفسرین بود،وی بخش بزرگی از تفسیر را از ابی بن کعب روایت کرد، که ابن ابی حاتم و ابن جریر بسیاری از آن را نقل کرده اند،وفاتش به سال نود بود.

ص: 44

مدرسه عراق

اشاره

مدرسه عراق بر عبد اللّه بن مسعود قائم بود،اگر چه دیگران از صحابه آنجا بودند که اهل عراق از ایشان اخذ تفسیر می نمودند،اما عبد اللّه استاد اول و ممتاز این مدرسه بود که در کثرت روایات تفسیری مشهور بود.

وقتی عمر عمار یاسر را به فرمانداری کوفه فرستاد،عبد اللّه مسعود را بعنوان معلم و وزیر با او همراه ساخت،کوفیان در محضر او می آمدند و بیش از سائر صحابه از او فرا می گرفتند.

اهل عراق در بکار بردن رأی مشهور و از دیگران ممتاز بودند،و این مطلب از کثرت مسائل خلاف در میان ایشان معلوم می شود (1)

بعضی می گویند این اساس را ابن مسعود بنا نهاد،و پس از او علمای عراق از او بمیراث بردند،و طبیعی است که این روش در تفسیر قرآن اثر گذاشت،و از آن ببعد می بینیم که روز بروز دائره اعمال رأی و اجتهاد در این باره وسیع تر شده است.

مشهورترین رجال تفسیر در مدرسه عراق عبارتند از

ص: 45


1- این کثرت خلاف بامور سیاسی و اجتماعی هم کشانده شد،که آثار آن در دوران خلافت راشدین و بنی امیه مشهود بود،همیشه حکومتهای عراق از نافرمانی مردم عراق شکوه داشتند،و بازتابهای این نافرمانیها شدت عمل امثال زیاد بن ابیه و حجاج بن یوسف و خالد بن عبد اللّه قسری و یوسف بن عمر ثقفی بود،که تنها راه برقراری نظم را در بکار بردن شمشیر و زندانهای گور مانند،جستجو می کردند،و به مردم عراق لقب اهل شقاق داده بودند. علت امر آن بود که عربان عراق نخبه طوائف گردنکش و خودپسند عرب بودند، که ایران را فتح کرده و مجاور مرکز آن تمدن بزرگ ساکن شده بودند،آمیزش ایشان باقوام و مظاهر گوناگون تمدن و آراء ایشان این علت را تشدید می کرد.اما شام چنان نبود فتح شام که ایالتی از امپراطوری شرقی روم بود از ایران بسیار آسان تر بود،مضافا به آنکه عربان در مرکز امپراطور روم نبودند و یزید بن ابی سفیان و معاویه از آغاز ایشان را مهار کرده بودند.
علقمه بن قیس

علقمه بن قیس بن عبد اللّه بن مالک الکوفی در زمان پیغمبر اکرم بزاد،وی اعلم صحابه عبد اللّه مسعود بود،وثاقت و علم و ورع او نزد اصحاب مسلم است،به سال 61 وفات کرد.

مسروق

ابو عایشه مسروق بن اجدع بن مالک بن امیه الهمدانی الکوفی العابد روزی عمر از او پرسید چه نام داری گفت مسروق بن اجدع،عمر گفت اجدع شیطانست نام تو مسروق بن عبد الرحمن باشد،بعلم و ورع و وثاقت مشهور بود،شریح قاضی در مشکلات قضاوت به او رجوع می نمود،از مشاهیر عالمان تفسیر است به سال 63 وفات نمود.

اسود بن یزید

ابو عبد الرحمن اسود بن یزید بن قیس النخعی از بزرگان تابعین بود،از امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام و ابن مسعود و حذیفه و بلال و دیگر صحابه روایت کرده،ثقه ای صالح بود،و در تفسیر ماهر،به سال 74 در کوفه وفات نمود.

مره الهمدانی

ابو اسماعیل مره بن شراحیل الهمدانی الکوفی العابد المعروف بمره الطیب و مره الخیر،از کثرت عبادت و شدت ورع و صلاح باین لقب ملقب شده است به سال 76 وفات یافت.

عامر الشعبی

ابو عمرو عامر بن شراحیل الشعبی الحمیری الکوفی التابعی قاضی کوفه

ص: 46

بود،درباره علم او سخن بسیار هست،گویند هنوز بسیاری از صحابیان در کوفه زنده بودند،که مردم بحلقه درس او حاضر می شدند،وی در علوم تفسیر فقه و ادب و قدرت حافظه و بسیاری اخذ از صحابیان مشهور بود،با وجود این جرأت تفسیر برأی نداشت.

وی گفته سه چیزند که تا بمیرم در آنها سخن نگویم:تفسیر،و روح،و رأی، بر مفسران معاصر خود انتقاد می کرد،از تفسیر سدی خوش نداشت و بر او و ابی صالح طعن می زد و می گفت در نظر مقصرند،گویند بر ابی صالح بازان می گذشت گوش او را می گرفت و می گفت:قرآن را تفسیر می کنی و حال آنکه آن را نخوانده ای،و هم چنین بر سدی می گذشت و می گفت اگر بر فلان تو طبل زنند برای تو از این مجلست بهتر است گروهی در وثاقت او تردید دارند و او را از نواصب می شمارند در سال 109 وفات کرد.

حسن بصری

ابو سعید حسن بن ابی الحسن یسار البصری مولی الانصار مادرش مولاه ام السلمه بود،دو سال به آخر خلافت عمر مانده بزاد،وی فصیح و زاهد بود، در وعظ شهرتی به هم زد،شاید آغازگر سخن گوئی درباره زهد و ترک دنیا به سبکی افراطی تر از فرهنگ اسلام او بود،گوئی امتیاز را از مجاهدان فداکار می گرفت، و به خانه نشینان سلامت جو و بدیهه گو در مقامات می داد،و ترک دنیا را بجای اصلاح دنیا توصیه می کرد،هم مکتبانش خیلی از او تجلیل می کنند.

مالک بن انس می گفت از حسن بپرسید زیرا او حفظ کرده و ما فراموش کرده ایم،در سال 110 وفات یافت روایات درباره جرح و تعدیل او متناقض است او تقریبا اول کسی است که تفسیر اشاری و کلمات متصنعانه و غریبه از فرهنگ اسلام به وسیله متصوفه از او نقل شده است،و در آن مورد زبان او از آن گسترده تر را اجازه نمی داد.

ص: 47

اموری که درباره تخلف او از متابعت امیر مؤمنان در جمل و صفین یا گفتگوهای اعتراض آمیز او با آن حضرت نقل می کنند.مورد تردید است زیرا سن او در ایام صفین در حدود چهارده بوده،و هنگام شهادت امیر مؤمنان علی علیه السلام بیست ساله بوده است و بهر حال اقوال منسوبه به او را استماع می کنیم احسن را می پذیریم و غیر آن را رها می کنیم.

قتاده

ابو الخطاب قتاده بن دعامه الدوسی الاکمه،عربی الاصل و ساکن بصره بود،حافظه قوی داشت در اشعار عرب وسیع الاطلاع بود،ایام عرب و انساب ایشان را می دانست،و در لغت عرب متضلع بود،و بهمین جهت در تفسیر شهرت یافت، در قوت حافظه او داستانها می گویند،برخی او را بر همه اقران مقدم می دانند،احمد حنبل از او ستایش کرد.

معمر گوید از ابی عمرو بن العلاء پرسیدم از قوله تعالی وَ ما کُنّا لَهُ مُقْرِنِینَ الزخرف-13 جواب من نداد.گفتم از قتاده شنیدم که می گفت ای مطیقین، ساکت ماند.گفتم ای ابا عمرو چه می گوئی.گفت قول قتاده برای تو کافی است.

اگر در قدر سخن نمی گفت.(زیرا پیغمبر اکرم فرمود اذا ذکر القدر فامسکوا) هیچ کس را با او برابر نمی کردم،در سال 117 وفات یافت و عمرش پنجاه و شش سال بود.

اینان که نام بردیم مشاهیر مفسرین از تابعین اند که بیشتر اقوال خود را از صحابیان فرا گرفته.و برخی از ایشان گاهی باهل کتاب رجوع می کرده اند،و جز اینها باجتهاد خود تفسیر می کردند،و شک نیست که درباره تفسیر پس از خاندان رسالت اطلاعاتی داشتند که قابل ذکر است.

آنان بعهد نزول وحی نزدیک بودند و هنوز لغت فصحای قرآن مهجور نشده و اصطلاحات و منقولات صورت اصیل آن را دگرگون نکرده بود،و تلاش

ص: 48

و تعملی برای هماهنگ ساختن قرآن با عقاید مذهبی و سیاسی چندان بکار نرفته بود

اما از این ببعد تلاشها در گسترش تفسیر آغاز شد و رو به فزونی رفت،و هر عصر بر ذخائر تفسیری عصر ما قبل می افزودند.و این خود سنت لا یتغیر الهی است در تدرج و تکامل یا در تقهقهر و تنازل که در صورت اول از نقطه ای آغاز می شود و کم کم رو به گسترش می رود تا به نقطه کمال خود برسد.اگر بتوان پایانی بنام کمال برای علم فرض نمود.

توضیح:مهم باید دانست که گسترش تفسیر قانونی و جائز در ناحیه تدبری آن است،و احیانا کشف تازه ای در معانی لغوی متبادر در زمان نزول،وگرنه تفسیر قانونی که مستند بقرآن و سنت و لغت و اسلوب کلام و سایر شرائط یادشده در قانون تفسیر است،با مساعی پیگیر و همه جانبه مفسرین بزرگ امری مفروغ عنه است،که گسترش در آن تقریبا ناممکن است،مگر آنکه به ماثوراتی دست یابیم که تاکنون روزگار از ما پنهان داشته است.

چنانچه نسخه تفسیر جامع البیان طبری که یکی از ذخائر مهم تفسیر است خبر آن را بود اما خود آن را نبود تا آنکه نسخه ای از آن در خزانه امیر حمود ابن عبد الرشید امیر حائل بدست آمد و بچاپ رسید.

بنابراین کار مفسران آینده تلاش برای فهم متعالی تر قرآن است،که لا تنقضی عجائبه اشاره بآن است.

ممیزات تفسیر در عهد تابعین

برای توضیح بیشتر آن قسمت از ممیزات را که در مکتب تفسیر تابعین چشمگیر است یاد می کنیم.

1- در این عهد بسیاری از اسرائیلیات(اعم از فرهنگ یهود یا فرهنگ نصاری) در تفسیر داخل شد،و علت عمده آن بود،که گروهی از یهود و نصاری مسلمان شده،و بسیاری از اخبار خودشان را که مربوط باحکام نبود مانند اخبار آغاز

ص: 49

آفرینش برای مسلمانان می گفتند،و چون آن تفاصیل در قرآن نبود،و قرآن درباره آنها بذکر موارد اعتبار بس کرده بود،مسلمانان بشنیدن آن تفاصیل مانند هر افسانه دیگر مولع بودند.

مضافا به آنکه برخی از این نومسلمانان مانند کعب الاحبار مورد شک و ریب بوده و قصدا می خواستند فرهنگ اسلام را نیازمند فرهنگ خودشان وانمود سازند، تحقیقات تاریخی و آزاد امروزی داستان وجود ستون پنجمی را در صدر اسلام که در لباس مسلمانی برای انهدام اسلام می کوشید برملا ساخته است.

و این داستان هولناک در هر عصری ادامه دارد،مگر نه پیغمبر اسلام فرموده ان اخوف ما اخاف علیکم من کل منافق علیم اللسان (1)

پس همیشه باید برای شناخت آنها تلاش کرد،و کید ایشان را منهدم ساخت.

تابعان هم یا از ساده لوحی یا از سهل انگاری بسیاری از آن مطالب را بدون بررسی در تفسیر داخل نمودند،و بهر حال این کار ناروا بود،زیرا بر فرض صحت گر انبار ساختن تفسیر قرآن با این تفصیلات روا نبود،و هرآینه اگر خداوند می خواست آن تفصیلات را در قرآن نازل می ساخت،و این خود یکی از وجوه اعجاز قرآن است که سخنی زائد در آن نمی توان یافت.

2- تفسیر در این دوره هم مانند دوران صحابیان نشانه تلقی و روایت داشت، اما نه به اندازه عصر رسالت و اصحاب،در این دوره گوئی مکتب هر شهری رنگی خاص به خود داشت،که منشائی از سر آغاز اختلاف بود.

3- در این دوره بذر اختلافات مذهبی پاشیده شد،و تفسیرهائی پدید آمد که در آنها از مذهب خاصی حمایت می شد،چنانچه قتاده متهم بخوض در قدر و حسن بصری سر آغازی برای مکتب اعتزال بود.

4- اختلاف میان تابعان از اختلاف میان صحابیان بیشتر و مشهورتر است.

و هر چند نسبت باختلافات بعدی اندک باشد.حه

ص: 50


1- مجمع الزوائد 187/1 به روایت از طبرانی بزاز ابو یعلی و احمد و صححه

5- در تفاسیر تابعین گاهی مطالبی یافت می شود که هر چند عقلا قابل امکان است اما باور کردنش مشکل است،مانند تفسیر قوله تعالی:

اَلَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً الملک-2

مقاتل از ابن عباس نقل می کند که گفت:«ان اللّه خلق الموت و الحیاه جسمین فجعل الموت علی هیئه کبش املح لا یمر علی شیء و لا یجد ریحه شیء الا مات، و جعل الحیاه علی هیئه فرس بلقاء و هی التی کان جبریل و الانبیاء یرکبونها خطوها مد البصر فوق الحمار و دون البغل لا تمر علی شیء و لا قطا شیئا و لا یجد ریحها شیء الا حیی،و هی التی أخذ السامری من ترابها فالقاه علی العجل و یذبح الموت فی هیئه کبش یوم القیمه بین الجنه و النار و یبقی اهل الطاعه بعد ذلک فی الجنه ابدا و العصاه فی النار ابدا و ذلک الخلود و ذکر ان یحیی بن زکریا هو الذی یتولی عمل الذبح (1)در میان تابعین هم افرادی یافت می شد که در تفسیر احتیاط کرده و آنچه را نمی دانستند نمی گفتند.

چنانچه طبری از ابن زید در آیه یُرْسَلُ عَلَیْکُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ -الرحمن35/ نقل می کند که گفت:الشواظ اللهب اما النحاس فاللّه اعلم بما اراد به:

توضیح: با امعان نظر در تفاسیر صدر اول روشن می شود که اختلاف در تفسیر قانونی(تفسیر قرآن بقرآن و اثر مرفوع و لغت و اسلوب)اندک بوده، و اختلافاتی که بعدا حاصل شده مولود تاویلات ناروا است،که با تعملات زیاد خواسته اند قرآن را برای تطبیق با عقاید سیاسی و مذهبی خودشان استخدام کنند.

و حال آنکه قرآن متبوع است نه تابع.3.

ص: 51


1- حیوه الحیوان دمیری ذیل ماده کبش 2:319 بخاری در کتاب رقاق رقم 51 بدون ذکر تجسم و تمام آن در کتاب التفسیر سوره مریم رقم 168 احیاء العلوم مطاعن بر این حدیث را رد کرده 4:23.

ص: 52

بخش چهارم گسترش اختلاف در تفسیر لو سکت من لا یعلم سقط الاختلاف امیر المؤمنین(ع)

بحار الانوار 122/2

ص: 53

ص: 54

بخش چهارم: عوامل گسترش اختلاف در تفسیر

اشاره

به طوری که دیدیم کم کم بواسطه ظهور آراء و مذاهب اختلاف در تفسیر گسترش می یافت.

عوامل گسترش اختلاف در تفسیر که وجه مشترک در همه آنها ظهور رأی در برابر نص است عبارتند از:

1- حذف اسناد و مخلوط شدن اسرائیلیات و اجتهادیات و موقوفات با تفسیر مأثور.

2- فقد نصوص یا نادیده گرفتن نصوص یا مخالفت با نصوص یا اجتهاد در برابر نصوص.

3- پیدایش مذاهب خاص در جبر و اختیار و غیره و سعی هر فرقه برای تطبیق قرآن با عقائد خود.

4- پیدایش زندقه و شعوبی(دفاع از قومیت)و شیوع وضع و تحریف برای مبارزه و مقابله با فرهنگ اسلامی در زیر پرده تظاهر به مسلمانی.

5- پیدایش علوم طبیعی و فلسفی در اثر اقتباس از فرهنگ یونانی و- ایران و هند.

6- ورود انواع تفسیرها از جائز و غیر جائز مانند اجتهادی تدبری اشاری باطنی صوفی فلسفی علمی اجتماعی و الحادی و تلفیق و انتشار آنها در میان

ص: 55

مردم بی خبر .

7- مسئله روانی نوخواهی و شهرت حاصله از آن.

8- وضع حدیث.

یکم حذف اسناد

تقریبا تا عهد تابعین علمای تفسیر خود را بحفظ سند روایت و نقل آن ملزم می دانستند،و این کار بسیار مهم بود،زیرا وسیله ای بود برای تمیز میان روایات مرفوعه و آراء صحابیان که آنها را موقوفه می گفتند،و نیز سدی سدید برای جلوگیری از احادیث موضوعه.

وقتی تابعین دیدند که احادیث موضوعه شیوع یافته و باب فتنه باز شده است، حدیث را نمی پذیرفتند مگر آنکه سندش گفته شود،و وثاقت راویانش محقق باشد اما آنجا که یادی از سند نمی شد یا در سلسله روات افرادی غیر موثق بود آن را قبول نمی کردند.

مسلم از ابن سیرین نقل می کند که وی گفت قبلا از اسناد نمی پرسیدند، اما وقتی فتنه پدید شد می گفتند رجال خود را نام ببرید تا بدانیم.

بعد از تابعین کسانی بجمع تفسیر پرداختند که اقوال پیغمبر و صحابیان را با ذکر اسناد یاد می کردند،مانند تفسیر سفیان بن عیینه،و وکیع بن جراح، اما بعد از ایشان قومی آمدند که برای اختصار،اسناد حدیث را حذف نموده، و صحیح را از علیل جدا نمی کردند،از اینجاست که اخبار دخیل و موضوع در تفسیر راه یافت.

پس از ایشان اشخاصی بودند که هر گفتاری را می شنیدند بنام تفسیر وارد می کردند،و هر چه بفکر ایشان می آمد بر آن اعتماد می نمودند و دیگران بگمان اینکه اقوال ایشان اصلی دارد.آنها را بعنوان تفسیر فراهم می ساختند،در حقیقت حذف اسناد یکی از خطرناکترین اسباب و عوامل ضعف تفسیر مأثور است،زیرا چه بسا

ص: 56

اشخاصی که گمان می کردند،هر چه موجود و در دسترس است صحیح است،و آنها را بنام تفسیر نقل کردند،که از آن جمله اسرائیلیات و قصه های ساختگی است،که هم مخالف نقل صحیح اند هم مخالف عقل سلیم.

و اگر به تلافی ایراد اسرائیلیات اسناد را ذکر می کردند،تشخیص آنها آسان بود،اما متأسفانه حذف اسناد باعث گمراهی آیندگان شد،و کاش لااقل اخبار را با اسناد ذکر می کردند،و هر چند در صحت و سقم آنها بررسی نمی نمودند، مانند ابن جریر طبری که خبر را با سندش آورده،اما خود را از عهده جرح و تعدیل رها ساخته است.

هم چنین مجلسی دوم در بحار الانوار،دیگر آنکه حذف اسناد و پذیرفتن تفسیر بدون سند عامل مهم پیشرفت رأی و تفسیر برأی بود،زیرا افراد کم اطلاع در بادی نظر هر تفسیر برأی را بجای تفسیر مأثور قبول می کردند و راه گسترش رأی باطل در تفسیر باز شد،که عوامل آن را مفصلا خواهیم گفت.

خوشبختانه در عهد اخیر علمای اسلام باین خطر پی برده،و در صدد تجرید تفاسیر از انبوه موضوعات و اسرائیلیات و مخالفات عقل بر آمده،و هر چند کاملا انجام نیافته اما امید می رود که این بزرگترین مصلحت عالم اسلام انجام پذیرد.

دوم فقد نصوص

برای اینکه بدانیم مراد از نص چیست،و اجتهاد مقابل آن با اقسام گوناگونش کدام است.بطور مقدمه می گوئیم:

النص هو الدلیل اللفظی الناهض بالحکم الشرعی و الثابت عن الشارع من طریق القطع او الظن المعتبر شرعا او عقلا سواء کان کتابا او سنه و می دانیم که سنت عبارت است از قول و فعل و تقریر پیغمبر اکرم(ص)و اوصیاء او سلام اللّه علیهم اجمعین.

اجتهاد بتعریف عامه چنین است:«الاجتهاد بذل الجهد فی استنباط الحکم

ص: 57

الشرعی مما اعتبره الشارع دلیلا و هو کتاب اللّه و سنه نبیه و هو نوعان الاول اخذ الحکم من ظاهر النصوص اذا کان محل الحکم مما تتناوله تلک النصوص الثانی الحکم من معقول النص بأن کان للنص عله مصرح بها او مستنبطه و محل الحادثه مما یوجد فیه تلک العله و النص لا یشتمله و هذا هو المعروف بالقیاس (1)

توضیح:اجتهاد را بتعریف عامه گفتیم اما به عقیده امامیه اجتهادی که مستند و مستنبط از قیاس باشد باطل و غیر قانونی است،(البته قیاس منصوص العله و قیاس اولویت مورد استناد امامیه است).

به طوری که می بینیم در نزد عامه معقولی که بعقل ایشان مستنبط باشد هم از اقسام اجتهاد جائز است،و همین مطلب بنظر جزئی و ناچیز است که بعزل نصوص و نادیده گرفتن آنها می کشاند (2)

از اجتهاد در برابر نص فرزندان عجیب الخلقه ای متولد می شود نادیده گرفتن نص و بدتر از آن مخالفت با نصوص که نمونه های بارز آن از طرف رجال مهم حکومت صدر اسلام بعنوان مصلحت اندیشی بسیار است و تاریخ خشن و بی پروا و آزاد آنها را ضبط کرده و به نسلهای آینده تحویل داده است.

اصطلاحات مصالح مرسله،و سد ذرائع (3).و استحسان،و قیاس،اشکال/.

ص: 58


1- تاریخ التشریع خضری95/.
2- ابو الحسن عبید اللّه الکرخی رئیس علمای حنفی بغداد گفته کل آیه تخالف ما علیهم اصحابنا فهی مؤوله او منسوخه و کل حدیث کذلک فهو مؤول او منسوخ التفسیر و المفسرون 100/3.
3- در زمان عبد العزیز بن سعود پادشاه عربستان سعودی علمای نجد در مکه فراهم شدند و قراری صادر کردند که در مدارس رسم و جغرافیا نباید تدریس شود،حافظ وهبه سفیر عربستان سعودی در لندن مأمور مذاکره به ایشان شد. پس از آنکه فصلی برای ایشان در جواز تعلیم استدلال کرد،گفت:«فحضراتکم کلما اردتم منع شییء قلتم سد الذریعه.فما قولکم فی العنب و التمر یستخرج الخمر منهما، و الحکومه قد ضبطت فی بلد اللّه الحرام من یصنع الخمر من هاتین،و قد وقع مثله فی عصر الصحابه و لم یقل احد بقطع اشجار الکروم و النخیل.جزیره العرب تألیف حافظ وهبه147/.

مختلف ظهور رأی و عمل برأی است،که هر چند به بهانه فقد نص درباره بعضی احکام عنوان الزام بانها داده اند قابل قبول نیست و عذر فقدان نص درباره پاره ای از احکام پذیرفته نیست.

زیرا قرآن مجید و اخبار آل محمد و قیاسات منصوص العله یا اولویت و اجماعات و عقل و قواعد فقهی برای تشخیص احکام و تکالیف کافیست.

حال اگر کسی برای کسب خبر نزد صاحب خبر نرود و بگوید خبری نیست گناه از خود او است.

آیا مستفیضه و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض برای هشیار دادن کافی نیست و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون

آیا در همین مستفیضه نبوی فلا تعلموهم فانهم اعلم منکم مبین مصداق قوله تعالی فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ و قوله تعالی بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ و قوله تعالی وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَ إِلی أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ و امثال آنها نمی باشد سیعلمون غدا من الکذاب الاشر.

خضری در تاریخ التشریع گوید و کان ترد علی الصحابه قضیه لا یرون فیها نص من کتاب او سنه و اذ ذاک کانوا یلجئون الی القیاس و کانوا یعبرون عنه بالرأی و مع قولهم بالرأی فانهم یکرهون الاعتماد علیه لئلا یجترئ الناس علی القول فی الدین بلا علم و ان یدخلوا فیه ما لیس منه و لذلک ذم کثیر منهم الرأی (1)

و در اینجا به خوبی روشن می شود که استاد خضری مجوز قیاس را الجاء می داند که در اثر فقد نص واقع می شود،و با وجود این تصریح می کند که صحابه از اعتماد بر آن کراهت داشتند.

کراهت صحابه از قیاس ثابت و الجاء غیر ثابت است،زیرا فقد نص باید پس از استقصاء کامل معلوم شود،و آن استقصاء به عمل نیامده است./.

ص: 59


1- تاریخ التشریع96/.

زیرا به باب مدینه علم (1)و عترت و اهل ذکر و راسخین در علم رجوع نکرده اند

در واقعه شورای دوم اغراض و طریقه کار سیاستمداران روشن تر و شنیع تر است با آن مقدمات کذائی وقتی سه نفر از شش نفر باقی می ماند،عبد الرحمن بن عوف از نامزدی خود برای خلافت استعفا می کند تا میداندار معرکه باشد،و ظاهر الصلاح و حق بجانب معرفی گردد،آنگاه رو می کند بعلی بن ابی طالب(ع)و می گوید با تو بیعت می کنم که عمل کنی بکتاب خدا و سنت پیغمبر و سیرت شیخین علی (ع)فرمود بکتاب و سنت و اجتهاد خودم عمل خواهم کرد عبد الرحمن بعثمان رو کرد و گفت اگر با تو بیعت کنم عمل می کنی بکتاب و سنت و سیرت شیخین عثمان گفت بعله عمل می کنم و هیچ چیز از آن فروگذار نخواهم کرد.

آنگاه عبد الرحمن با عثمان بیعت کرد،و شناعت در این است که عمل شیخین در برابر نصوص یا بقول خودشان فقد نصوص که اجتهادی برأی خودشان و حد اکثر مجوز عمل خودشان بوده،نه مجتهد دیگر،بعد از خودشان حکم نص کتاب و سنت را پیدا کرده.و بایستی جزو مستندات مجتهدان آینده و از آن جمله علیّ بن ابی طالب(ع)باشد.

هنوز افکار عمومی بشر آلوده به تعصبات است.و روزی که ذهن و فکر بشر کاملا آزاد شود تضادهائی را که افراد شبه انسان برای انسان پدید آورده و سنگ راه تکامل انسانیت شده اند.آشکار خواهد شد و آن روز،روز حکومت کتاب است.

توضیح:ابن حزم گوید اصحاب غالبا در کار معاش بودند پیغمبر«ص» در حضور چند تن حکمی از احکام را بیان می فرمود،و حجت بر غائبین بواسطه حاضرین قائم بود،چه بسا حاضران یک یا دو تن بودند.و معلوم است که پیغمبر6.

ص: 60


1- انا مدینه العلم و علیّ بابها فمن اراد المدینه فلیأت الباب مستدرک حاکم به چهار طریق 3-126.

اکرم«ص»برای ابلاغ حکم مردم مدینه را احضار نمی فرمود و به حاضران اکتفا می نمود (1)و همین مطلب دلیل است بر اینکه چه بسا برخی از احکام از حین صدور تا زمانی از ازمنه یا همیشه بدست همه نرسیده باشد.

اما بطور قطع و یقین در خانه وحی مدون و مضبوط بوده.و همین است که امیر مؤمنان علی علیه السلام به نام حامل علم نبوت خوانده شده و همان است که به وسیله اولاد او ائمه معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین انتشار یافته.

و حضرت صادق صلوات اللّه علیه مکرر فرموده:نکنزها عن رسول اللّه کابرا عن کابر.

بنابراین قال الباقر و قال الصادق مرسله یا موقوفه نیست بلکه مرفوعه به پیغمبر اکرم«ص»است،و چون طریق معلوم بوده تکرار وسائط لازم نبوده.حال اگر دیگران معدن و مصدر علم را نادیده گرفته اند.

گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست

سوم پیدایش آراء مذهبی

و موافقتهای سیاسی

در آغاز کار فهم و استنباط فردی را در تفسیر دخالتی اندک بود،اما کم کم دخالت رأی گسترش یافت،و آراء ناشی از عقائد مذهبی یا نفوذ شدید و نامرئی سیاستهای مسلط،مدعیان تفسیر را برأی گرایش داد،مسائل کلامی به میدان آمد،تعصبات مذهبی و قومی پدیدار گشت،سیاستمداران هم سهم خود را مطالبه می کردند.بایستی مفسرین و فقهاء خواسته های ایشان را رعایت کنند.

و اگر نصوص قرآن بر خلاف مصالح ایشان است.با تأویل ناروا آن را ملائم سازند و با ایشان آشتی دهند.

ص: 61


1- الاحکام 1-114.

معاویه می گفت قوله تعالی اَلَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ مربوط باهل کتاب است،ابو ذر که رعایت سیاستمداران نمی کرد می گفت عام است و شامل همه،و این مناقشه ابو ذر را بفرمان عثمان از شام به مدینه و از مدینه به ربذه کشانید.تا آن صحابی جلیل القدر در غربت از محنت دنیای معاویه و عثمان رهائی یافت.

بعد از رحلت پیغمبر اکرم«ص»تا دیر زمانی سطوع و نفوذ شخصیت او و مقام شامخ کتاب و سنت چنان بود که هیچ قدرتی یارای مخالفت با آن نداشت بنابراین اگر قدرتی نص قرآن و سنت را مخالف مصالح سیاسی خویش می دید چهار راه بیشتر در پیش نداشت.

اول انکار یا نادیده گرفتن نص مانند«ان الرجل لیهجر یا غلب علیه الوجع» در برابر«ایتونی بدواه».

دوم جعل سنت یا تحریف آن مانند:«نحن معاشر الانبیاء لا نورث»که هم مخالف کتاب بود هم معارض با شهادت صدیقه کبری سلام اللّه علیها هم خبر واحد سوم تصریح به مخالفت نص مانند«متعتان کانتا علی عهد رسول اللّه و انا انهی عنهما و اعاقب علیهما» (1).

چهارم تاویل دلبخواه نص قرآن یا سنت که مثالهای آن لا تعد و لا تحصی است.

غیر از آراء مذهبی و سیاسی گوئی یک الزام تاریخی نیز مسلمانان را به اتخاذ رأی سوق می داد اسلام بسرعت گسترش می یافت.فتوحات پیاپی بود.

مسلمانان آثار تمدن شرق و غرب را می دیدند.و با مسائل تازه ای روبرو می شدند و برای بسیاری از این پدیده ها نصی واضح در قرآن و سنت نمی یافتند به خاندان پیغمبر که گنجینۀ علوم دین از کتاب و سنت بود هم رو نمی آوردند.بنابراین برای0.

ص: 62


1- تفسیر کبیر 10-50.

گسترش رأی بهانه ای بدست داشتند.

آثار این جرأت و جسارت در آخرین لحظات حیات پیغمبر اکرم«ص» آغاز شد و رو به گسترش رفت در عصر اموی اوج گرفت.در عصر عباسی همچون رویدادهای مأنوس و عادی جلب توجه نمی کرد،از سر آغاز ظهور باطنیان تا قرن هفتم بعنوان امتیازی مرغوب فیه شناخته می شد.

قیام علمای بزرگ امامیه مانند علامه حلی و عامه مانند ابن تیمیه در تمسک بکتاب و سنت و مبارزه با رأی،بازتابی برای این مهارگسیختگی بود،که وحدت موضوعی معارف اسلامی را دگرگون ساخته،تسبیح هزار دانه را جایگزین شمشیر مجاهدان،و گوشه خانقاه را جانشین میدان دفاع،و ترهات و ادعاهای مرعوب کننده جهال را غاصب مقام اسلام معقول و منطقی قرار داده بود.

رویدادهای تازه هم بهانه اهل رأی بود،دیوان خراج و محاسبات،نظام سکه ها،مسّاحی زمین،و مالیات بندی،زندانها نظامات اداری،ولایت،قضاوت، فتوی،شرطه،جند،برده داری.جزیه از اهل کتاب و گاهی از مسلمانان،کشت و کشتار،نهب و غارت بنام جهاد،چاپار و صدها رویداد دیگر که بایستی برای آنها احکامی قانونی دست و پا کنند.

خواه ناخواه علمای آن جامعه که حاضر نبودند شهرت مصنوعی خود را از دست دهند.بنام فقد نصوص آراء خود را دسته بندی کرده و برای آنکه صورت علمی داشته باشند عناوینی مانند قیاس و استحسان و مصالح مرسله و سد ذرائع برای آنها اصطلاح کردند.هیچ کس هم سؤال نکرد که آیا حین رحلت پیغمبر اکرم«ص»دین کامل بود یا نه نعمت تمام بود یا نه.

کتاب و سنت برای تعیین تکالیف کافی بود یا نه.

آیا چیزی از آنها خارج از دسترس جامعه اسلامی بود،و اگر خارج بود در کجا بود آیا طالب علم و متتبع و جوینده ای که برای دریافت احکام دین و درک

ص: 63

محضر مالکی که بعالم مدینه مشهور بود شد رحال می کرد،هیچ حدس نمی زد که شاید مستفیضه ثقلین صحیح باشد،و بنابراین بنماینده عترت پیغمبر یعنی امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه هم رجوع کند.

آیا ثقل اصغر که عترت است و عدیل کتاب و غیر منفک از آن است،مرجع و جوابگوی این سؤالات است یا کسان دیگر،کسانی که درب خانه های ایشان را باز کرده و درب خانه عترت را بسته بودند.آیا جواب نژاد عرب به ندای قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی چه خواهد بود.

تضعیف نصوص قانونی و گسترش رأی بنام استحسانات گاهی عوام را هم بهوس می انداخت که سهم خود را در کشف و استنباط و چاره جوئی مطالبه کنند.

وقتی ابو جعفر عبد الخالق بن عیسی عالم مشهور حنابله بمرد،مردم خواستند قبر احمد را نبش کنند و در آن دفنش کنند،علماء جرأت نمی کردند مانع شوند، تا ابو محمد التمیمی از میان گروه گفت چگونه اینجا دفنش کنید،و حال آنکه دختر احمد حنبل در آن مدفون است،و اگر دفن او در قبر احمد جائز باشد در قبر دخترش جائز نیست،گروهی از عوام گفتند ساکت باش،دختر احمد را با شریف ابو جعفر تزویج کردیم تمیمی ناچار ساکت شد و شریف را در قبر احمد دفن کردند (1)

پیدایش رأی و جرأت بر اظهار آن کم کم به نواحی مختلف اجتماع کشانده شد،عوامل سیاسی آنجا که پدیدآرنده نبود نگهدارنده و ترویج کننده بود، پیدایش آراء مذهبی دربارۀ خلافت،قیام بر علیه خلافت،خوارج،جهمیه، قدریه،مرجئه،معتزله،اشاعره،و همچنین آراء اجتماعی شعوبیه،آراء فلسفی مانند زنادقه،بعدا باطنیه،صوفیه،و دیگر نوآوران همه بدنبال صور مختلف نفوذ رأی در جامعه اسلامی بود که قدرت نص و قانون را ضعیف می ساخت و احیانا آن را نادیده می گرفت اینک بعضی از شواهد مطلب.7.

ص: 64


1- شذرات الذهب 3-337.

1-با آنکه در صدر اول مذاهب فقهی متعددی وجود داشت و مورد عمل بود، سیاست آنها را در چهار مذهب منحصر ساخت حنفی،مالکی،شافعی،حنبلی.

2-نفوذ هریک از این مذاهب منطقه ای خاص یا زمانی خاص داشت.در صورتی که عقل تشخیص دهنده بشری نه تابع مکان است نه تابع زمان.

مذهب مالکی در اندلس و غرب افریقا،شافعی در مصر و خراسان،حنبلی در عراق و نجد،و بالاخره حنفی در ترکیه و بغداد،وقتی سلطان سلیم عثمانی خواست خلیفه مسلمانان باشد چون سائر مذاهب فقهی قرشی بودن را شرط مقام خلافت می دانستند اما مذهب حنفی آن را شرط نمی دانست مذهب حنفی را برگزید و آن را ترویج کرد،و مذهب رسمی دولت قرار داد.

افتاء و قضاوت در دست سیاست بود،در هر منطقه سیاست هر مذهبی را تقویت نمی کرد عالمانش در فقر و عسرت بسر می بردند،ابو البرکات حنفی چون حنبلی شد،حنفیه آزارش دادند شافعی شد،مؤید تکریتی او را هجو کرد.

أ لا مبلغ عنی الوزیر رساله و ان کان لا یجدی الیه الرسائل

تمذهبت للنعمان بعد ابن حنبل و ذلک لما اعوزتک المشاکل

و ما اخترت رأی الشافعی تدینا و لکنما تهوی الذی هو حاصل

و عما قلیل انت لا شک صائر الی مالک فافهم لما انا قائل (1)

ابو بکر بن عبد اللّه صنعانی گوید پیش مالک می رفتم،سخن از ربیعه الرأی بود.روزی گفت بربیعه چه کار داری،او پای فلان ستون مسجد خوابیده است، ما نزد او رفتیم و گفتیم چرا مالک از پرتو تو بمقامی بزرگ رسیده،اما تو خود به مقامی نرسیده ای،گفت اما علمتم ان مثقالا من دوله خیر من حمل علم (2)

و از اینجا می توان باین مطلب مهم پی برد.که فرمانروایان و سیاستمداران وقت،در برابر شیعیان که خلافت را حق خاندان علوی می دانستند تا چه اندازه شدید و ظالمانه رفتار می کردند.4.

ص: 65


1- طبقات الفقهاء ابن اسحاق:43.
2- الامام الصادق 1:174.

عبد المتعال صعیدی در میدان الاجتهاد گوید:وقتی بنی عباس دیدند با وسائل قهریه نمی توانند بر افکار مردم مسلط شوند،از راه بدست گرفتن زمام تعلیمات پیش آمدند،تا عالمان را برای خودشان خاضع سازند،و ایشان را به وسیله مال مالک شوند،و قبل از آن امت متولی تعلیم بود،عالمان در مساجد آزادانه درس می دادند ،کاری بامیر و وزیر نداشتند،و در کار خود تنها خداوند را مراقب می دیدند

بنی عباس این رویه کریمانه را بهم زدند،خود زمام تعلیم را بدست گرفتند بجای مساجد مدارس را برای تعلیم ساختند،و اوقاف بسیار بر آنها وقف کردند، علماء را با مال استمالت نمودند،و ایشان به امراء مائل شدند،و استقلال و حریت را از دست دادند (1).

مالک با زیرکی و محافظه کاری از دست منصور رها شد ابو حنیفه چندی به زندان افتاد شافعی را در زنجیر از یمن پیش هارون آوردند،از رشوه ادبی او خوشش آمد،احمد حنبل زندان کشید و تازیانه خورد.

اینها نمونه رفتار فرمانروایان وقت با عالمان درجه اول عامه بود که در مبانی اختلافی با دستگاه نداشتند،فشارهای طاقت فرسائی که دائما و بلا انقطاع بر ائمه معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین و پیروان ایشان می رسید،قابل تصور نیست و فداکاری های ایشان فوق طاقت بشری است،نجات قسمتی از معارف اسلامی از این دستبردهای ویرانگر در حکم اعجاز است.

امامیه می توانند ادعا کنند که آنچه از فضائل اهل بیت بجا مانده است یک دهم اندازه واقعی آنهاست و آنچه از فضائل حزب مخالف که صاحبان قدرت بوده اند در دست است ده برابر مقدار واقعی آنها می باشد،کار قدرت و سیاست از یک طرف امحاء و از طرف دیگر جعل و تزویر بود.

نمونه ای از تحریفات معارف اسلامی بدست سیاستمداران را از متن نامه3.

ص: 66


1- الامام الصادق 1:173.

ابو مسلم خراسانی به منصور که یکی از عوامل قتل اوست می توان دریافت.

اما بعد فانی اتخذت رجلا اماما و دلیلا علی ما افترض اللّه علی خلقه و کان فی محله العلم نازلا و فی قرابه من رسول اللّه قریبا فاستجهلنی بالقرآن فحرفه عن مواضعه طمعا فی قلیل تعافاه اللّه الی خلقه و کان کالذی دلی بغرور و قصدش از تحریف قرآن تأویل آیه تطهیر بود که شمول آن را ببنی عباس می کشانید.

و از جمله و فی قرابه من رسول اللّه قریبا به خوبی مفهوم می شود که مقصودش نوع قرابتی است از انواع قرابت نه قرابت مطلق متبادر فافهم (1)گاهی هم تأویل را بکار می بردند تا اذهان را از مراد و مقصود واضح منصرف سازند.

چنانچه وقتی آیه اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً نازل شد صحابیان همه شاد شدند که می دانستند اخبار از اکمال دین و اتمام نعمت است.مگر عمر که گریه کرد و گفت ما بعد الکمال الا النقص و مقصودش پیشگوئی وفات پیغمبر بود (2)این هم یکی از وسائل انصراف دادن از سبب نزول آیه که درباره نصب امیر المؤمنین به خلافت است یا معارضه با مراد اللّه که دلداری مسلمانان با کمال دین است اما آنجا که سیاست اقتضاء می کرد گذشته از آنکه تأویل را روا نمی داشتند.برای تظاهر و عوامفریبی از احادیث مجعوله مسلم البطلان حمایت می کردند،گویند حدیث ابو هریره را در حضور رشید می خواندند که موسی(ع)آدم را ملاقات کرد و گفت این تو هستی که ما را از بهشت بیرون کرده ای،مردی قرشی حاضر بود.گفت کجا موسی آدم را دید رشید خشمناک شد و گفت شمشیر و نطع بیاورید زندیقی در حدیث پیغمبر طعنه می زند (3)

یکی از عوامل نامرئی گسترش رأی و پذیرش آن،شایعات درباره سری بودن و رمزی بودن بخشی از معارف اسلامی است،البته نباید انکار کرد که چون4.

ص: 67


1- البدایه و النهایه 10:14.
2- موافقات شاطبی 3-384.
3- تاریخ بغداد 7-94.

عقول و افهام درجات متفاوت دارد،طرز القاء و تفهیم بافراد باید در حدود اندازه عقل و فهم و ذخائر ذهنی ایشان باشد،وگرنه باعث اضلال خواهد بود.

چنانکه از امیر المؤمنین علی علیه السلام منقول است که فرمود:

و لیس کل العلم یستطیع صاحب العلم ان یفسره لکل الناس لان منهم القوی و الضعیف و لان منه ما یطاق حمله و منه ما لا یطاق حمله الا ان یسهل اللّه له حمله و اعانه علیه من خاصه اولیائه (1)

اما مقصود آن نیست که درجات متفاوت عقول و افهام و طرق تفهیم به آنها با هم متضاد باشند،که باعث انکار فردی درباره فرد دیگر باشد.

بطور نمونه همچنان که از طرق امامیه روایت شده:

ابو بصیر قال سمعت ابا عبد اللّه علیه السلام یقول:قال رسول اللّه(ص) یا سلمان لو عرض علمک علی مقداد لکفر یا مقداد لو عرض علمک علی سلمان لکفر (2).

اما قبول چنین روایتی صرف نظر از طریق آن از نظر متن دشوار است،زیرا مخالف با مبانی اسلام است،علمی که اظهار و ابدای آن باعث مقتول شدن مقداد بدست سلمان باشد اغراء است،و آیا آن چه علمی است که سلمان دارد و از سنخ معلومات مقداد نیست.

درجات متفاوت فهم درباره معارفی که در طول هم واقعند،و به سوی هدفی واحد متوجه اند،باعث غبطه و اعجاب مؤمن ما دون نسبت بمؤمن ما فوق می شود نه تکفیر و قتل او از طرق عامه این گونه روایات فراوان است.

در تفسیر آیه اَللّهُ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَیْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ أَنَّ اللّهَ قَدْ أَحاطَ بِکُلِّ شَیْءٍ عِلْماً الطلاق 126.

ص: 68


1- بحار الانوار 93-141.
2- احیاء العلوم 1-99 و 4-96.

از ابن عباس نقل می کنند که گفت لو ذکرت تفسیره لرجمتمونی،و فی لفظ آخر لقلتم انی کافر (1).

و از ابی هریره که گفت حفظت عن رسول اللّه(ص) وعائین فاما احدهما فبثثته و اما الآخر لو بثثته قطع هذا البلعوم (1).

و این روایت همه روایات مشابه را تضعیف می کند.

آیا آن وعاء حاوی چه مواد خطرناکی بود که به سرحد ذبح شیخ المضیره می رسید و ای کاش محتویات آن وعاء را می ریخت تا او را بکشند،تا کناره گیری از میدان جنگ و پناه بردن بسفره رنگین را جبران کند،و مایه ننگ صحابیان پیغمبر نباشد.

همه معارف اسلام در قرآن است،و بیان آنها در سنت پیغمبر،حال چگونه بخشی از آنها بعنوان اسرار اختصاصی از مردم پنهان شده،و از میان همه تحویل صحابیان شیخ المضیره گردیده است،سؤالی است که باید مخلصین او جواب دهند،چرا این نسبت را بحذیفه بن یمان که صاحب سر پیغمبر بود نداده اند.

شاید از آن جهت که منافق شناس بود،و پیغمبر اکرم(ص)منافقان را به او شناسانده بود،مقصود از کلم الناس علی قدر عقولهم بیان و تفهیم با طریقی اسهل در حدود فهم شنونده است از حیث اجمال و تفصیل،نه آنکه بخشی از معارف اسلامی اصلا ناگفتنی باشد.

بنظر ما انتشار این گونه مطالب بنام روایت خود تحریفی در فرهنگ اسلام و دستاویزی برای معاندان است،و چه بسا در ذهن ساده لوحی ایجاد شبهه کند که آن اسرار مگو درباره اباحه ی است که باطنیان به پیروان خود در درجات بالا می گفتند،و از مبتدیان پنهان می داشتند،خطرناک تر آنکه وقتی مردم باور کنند مطالب/.

ص: 69


1- احیاء العلوم 4-298 توجیه النظر13/.

و مسائلی در کار هست که به همه نباید گفت زمینه برای قبول آراء بی دلیل و تأویلات دلبخواه آماده می شود،تا جهال و ساده لوحان آنها را بپذیرند،خروج از محدوده نصوص در صدر اول چنان ناروا و خطرناک بود که لقب بدعت بآن دادند و هر بدعتی ضلالت بود.

عن هشام بن عروه قال قال رسول اللّه(ص)من وقر صاحب بدعه فقد اعان علی هدم الاسلام (1)

از طرق امامیه عن ابی عبد اللّه من مشی الی صاحب بدعه فوقره فقد مشی فی هدم الاسلام (2)

ابن ماجشون گوید:از مالک شنیدم که گفت من ابتدع فی الاسلام بدعه یراها حسنه فقد زعم ان محمدا صلی اللّه علیه و آله خان الرساله لان اللّه یقول اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ فما لم یکن یومئذ دینا فلا یکون الیوم دینا (3)

در قوله تعالی وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ آل عمران-105 قتاده گفت یعنی اهل البدع

در قوله تعالی وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ ذلِکُمْ وَصّاکُمْ بِهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ الانعام-153

مجاهد گفت اتباع سبل بدعت و شبهات است.

ابن العربی از زبیر بن بکار نقل می کند که گفت مردی نزد مالک بن انس آمد و پرسید،از کجا محرم شوم،گفت از ذو الحلیفه همان جا که پیغمبر احرام می بست ،گفت می خواهم از مسجد نزد قبر پیغمبر محرم شوم،مالک گفت چنین مکن می ترسم در فتنه داخل شوی،گفت چه فتنه ای که من چند میل هم اضافه می کنم مالک گفت چه فتنه ای از این بالاتر که گمان کنی فضیلتی را بدست آورده ای که2.

ص: 70


1- الاعتصام 1-113.
2- بحار الانوار 2-304.
3- الاعتصام 1-132.

پیغمبر با آن دست نیافته است.

خداوند فرماید فَلْیَحْذَرِ الَّذِینَ یُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِیبَهُمْ فِتْنَهٌ أَوْ یُصِیبَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ النور-63 (1).

ولید بن عقبه حاکم کوفه هم در محراب مسجد بسر خوشی می خوارگی شبانه نماز صبح را مکرر خواند و بعد بمأمومین رو کرد و گفت اگر میل دارید بیشتر بخوانم.

شاطبی گوید بدعتی که ضلالت است هر قول و عملی است که مستند بشرع نباشد،اما مستندا بشرع مورد عمل قرار گیرد،در حدی که خوف آن باشد از احکام شرعی محسوب گردد.

بنابراین از نظر سد ذرائع چون مفضیه الی الضلال است،ضلال است،و هر چند فی نفسه امری مرغوب فیه باشد،مثلا دعای دسته جمعی که مأخذی در کتاب و سنت ندارد،اگر گاه وبی گاه در اثر بروز حادثه ای مانند قحط و غلا انجام شود بدعت مضله نیست،زیرا خوف آن نمی رود که از احکام شرعیه بحساب آید.

اما اگر باستمرار واقع شود،ذریعه ای برای اعتقاد به مشروعیت آنست و حال آنکه مشروع نیست.

هم چنین تازیانه زدن عمر اگر واقعیت دارد بدعت مضله است،زیرا سابقه ای در کتاب و سنت ندارد،و اگر کسی گوید ذریعه نیست،گوئیم ذریعه است بتشریع باطل،زیرا عمل عمر در مقام خلافت در نظر عامه مستند بشرع است،نه سنن جاریه غیر شرعی،از امثال مصالح امراء.

اما در نظر عامه عمل هارون الرشید درباره مصالح کشورداری مستند بشرع نیست،تا مشروعیت آن مورد اعتقاد عامه گردد (2)بی

ص: 71


1- الاعتصام 1-132.
2- الاعتصام شاطبی

توضیح:در ضمن مکاتب تفسیر تفصیلات گسترش رأی در تفسیر در طول تاریخ گفته خواهد شد.

چهارم-گسترش علوم

عامل چهارم از عوامل گسترش اختلاف در تفسیر گسترش علوم گوناگون است قبل از انتشار اسلام،مسلمانان اطلاعی از فرهنگ ملل دیگر مانند ایران یونان روم و هند نداشتند،اما در اثر فتوحات و آمیزش با ملل مغلوبه و آشنائی بفرهنگ ایشان به تفصیلاتی از علوم برخورد کردند.

کتابهای بسیاری از ایران و یونان ترجمه شد مباحث گوناگون فلسفی و اجتماعی بخشی از ذهن مسلمانان را تسخیر کرد،و بناچار آثار آن علوم در تفسیر ظاهر شد، تا آنجا که جانب عقلی را بر نقلی فزونی داد،هر چند در تفاسیر سخن از اسباب نزول و مأثورات می رفت،اما تا سرحد تعمل سعی می شد که جنبه های عقلی را ترجیح دهند.تا آنجا که گاهی مأثورات را نادیده گیرند.

از طرفی تدوین علوم لغت،صرف،نحو و مذاهب خلاف فقهی،اصطلاحات تازه و آراء مختلفی در تفسیر وارد ساخت،هر مؤلفی در هر فنی از فنون مهارت داشت،سعی می کرد قرآن را از دریچه ادوات فهم خود تفسیر کند،که آثار آن در تألیفات ایشان آشکار است.

معتزلی در تأویل افراط می کرد،اشعری ظاهر غیر معقول را بی تأویل می پذیرفت ،باطنی ظاهر را رفض می کرد،ظاهری در سرحد تجسم خود را به ابلهی می زد،صوفی تفسیر را مستند بکشف انحصاری خود می نمود.زجاج و ابو حیان فهم قرآن را در نحو جستجو می کردند.

فخر رازی از فلسفه یونان که پانزده قرن درجا زده بود مدد می جست.

ابن عربی می خواست میان توحید و بت پرستی آشتی برقرار کند.

بطور کلی حرکات فکری در مسلمانان سبب شد که برای فهم قرآن و تفسیر

ص: 72

آن تنها بلغت و مأثورات اکتفاء نکرده،و از علوم دیگر برای بسط فهم قرآن استمداد کنند تا بتوانند متقابلا برای اثبات آراء خود از قرآن مدد گیرند.

و اگر این کار در محدوده قانونی و جائز انجام می گرفت نه تنها بسیار خوب بود بلکه واجب هم بود،زیرا فرا گرفتن بخشی از علوم در نطاق وسیعتری و تطبیق اصول آن با قرآن،برای جدال احسن با علمای غیر مسلمان و رد شبهات ایشان واجب کفائی بود،و همان است که علمی بنام کلام درباره آن تدوین یافته است که همه عقاید اسلامی را فرا می گیرد.

دیگر آنکه کشف عجائب قرآن و معارف عالیه آن محتاج به تدبری است که محصول ذخائر ذهنی است.

بطور نمونه در قرون سالفه خبر نداشتند که قوله تعالی: سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ

اخباری از آینده علوم و اکتشافات بشری آنهم بتدریج و مداوم،هم در ارائه، و هم در تبین،که ریشه این فهم در ظاهر قرآن است.

سین تنفیس چنانچه زرکشی در برهان و ابن هشام در مغنی و عبد الخالق عضیمه در الدراسات فی القرآن الکریم گویند،بمعنی آینده مستمر نیز می آید.

در این صورت ارائه آیات در آینده و آینده مستمر و مکرر و بلا انقطاع است و نیز تبین از باب تفعل که معنی مطاوعی دارد افاده استمرار در تبین دارد که هر مرتبه بعدی از قبلی آشکارتر و واضح تر است.

ارائه آیات در آفاق و انفس برای تبین حق مستمر و بلا انقطاع است:و تبین حق در اثر ارائه مستمر نیز مستمر و متکامل است اما بدون اطلاع بر عجائب کشفیات و فتوحات علم که در اثر ارائه خداوند برای بشر حاصل می شود،فهم تدبری و متعالی قرآن که ظاهر قرآن مؤید آنست امکان پذیر نبوده است،مگر برای راسخین در علم پیغمبر اکرم و عترت او صلوات اللّه علیهم اجمعین.

و معلوم است که حصر آن آیات در رویدادهای صدر اسلام بعنوان بلاهای

ص: 73

نازله بر کفار،یا فتوحات مسلمین،تخصیصی بی دلیل در عموم آیه مبارکه است، و نیز با شأن قرآن منافات دارد،مستند چنین تفسیری هم حدیث مرفوعه نیست و موقوفه منسوبه بابن عباس است.

بنابراین مقصود ما از ناروائی رأی،آراء غیر قانونی و غیر جائز است، که باعث انحراف اذهان از معارف واقعی اسلام است،و با این همه مشکلات استظهار عارفین به قرآن بطور قطع و یقین به وعده های خداوند متعال و پیغمبر اوست.

قوله تعالی: إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ و قول النبی(ص) یحمل هذا العلم من کل خلف عدول ینفون عنه تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین (1)

و قول الصادق(ع)فان فینا اهل البیت فی کل خلف عدولا ینفون عنه تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین (2)

پنجم-پیدایش زندقه و شعوبی

پنجم از عوامل اختلاف در تفسیر پیدایش زندقه و شعوبی است،کسانی که بمبانی دینی بی اعتقاد بودند(اعم از اینکه انگیزه ایشان مطلق بی دینی بود یا اغراض سیاسی و قومی آن را پدید آورده بود)و عالما عامدا برای انهدام فرهنگ اسلام و سست کردن عالی ترین مبانی آن که قرآن و تفسیر آنست،با وضع احادیث و وارد کردن آنها در تفسیر،و قبولاندن به مردم ابتدائی و بی اطلاع ،اختلافات بسیاری در تفسیر وارد کردند،که تفصیل بیشتری در ذیل عنوان وضع حدیث گفته خواهد شد

ص: 74


1- تفسیر قرطبی 1-36
2- بحار الانوار 151/2

ششم-تداخل انواع تفسیرها

ششم از عوامل اختلاف در تفسیر تداخل انواع تفسیرهاست،از مأثور و اجتهادی و تفسیر برأی غیر جائز،و تفاسیر مکاتب مذهبی مانند معتزله و اشاعره، و تفسیر صوفی و اشاری و علمی،و جز اینها،که مواجهه افراد کم اطلاع با این انبوه آراء و اقوال که صحیح و سقیمش برای او متمایز نیست،سبب می شود که خود را در انتخاب به سلیقه خویش مجاز دانسته و رأیی بر آراء بیفزاید و مادامی که نیروئی نتواند از گسترش آراء غیر قانونی و دل بخواهی و یا لااقل از انتشار آنها جلو گیری کند.

تفسیر قرآن که همان فقه قرآن است و مانند فقه احکام و بلکه بالاتر عالمانی متبحر در علوم القرآن لازم دارد،که دستخوش قلیل العلمان مدعی و غرض مندان و نابخردان خواهد ماند.

و این مطلب منافات با قابل فهم بودن قرآن ندارد،چنانچه در قانون تفسیر گفته ایم زیرا در آنجا بتفصیل گفته ایم که مقصود از فهم همه قرآن فهم آن با دانستن علوم القرآن و رجوع به راسخین است که بطور نهائی و مآلا همه قرآن قابل فهم خواهد بود.

هفتم-مسئله روانی نوخواهی

هفتم از این عوامل مسئله روانی نوخواهی است هم از جانب شنونده و خواننده هم از جانب گوینده و مفسر،طالب فهم قرآن گمان می کند که تفسیر مانند هر چیز دیگر کهنه و نو دارد،و جویای تفسیر نوینی است که جوابگوی نوخواهی او باشد مفسر گمان می کند که برای ارضای انبوه علاقمندان،باید انقلابی در تفسیر پدید آورد،تا مشتری را به کالای خود مشتاق سازد.

و البته این طرز عمل بیشتر در حوزه مجالس وعظ و ارشاد است و کمتر در

ص: 75

کتب تفسیر،زیرا بهر جهت کتاب تفسیر سندی است موجود و ثابت که می تواند در مورد خودش مؤلف را محکوم سازد اما کلمات شفاهی سیالی است قابل تعدیل و انکار (1).

متاسفانه این طرز عمل و فکر همیشه مخصوصا در قرن اتم(قرن خودبینی خودپسندی خودفروشی و مهارگسیختگی )مردم بی اطلاع را تسخیر کرده و می کند.

مگر نه این همه یاوه سرائیها بر خلاف قرآن و سنت و بیگانه از معارف اسلامی محصول تأویلات دلبخواهی و نارواست.

چه بسا افراد کم دانش و بی شخصیتی که در برابر آراء و افکار قرن معاصر خود مرغوب شده و احساس زبونی می کنند،و گمان دارند بهر قیمتی که شده باید قرآن را با آن افکار و عقائد تطبیق دهند.

بطور مثال اگر دیدند ذهن مستمع وجود جن را نمی پذیرد فوری واعظ مفسر که راه دیگر نمی داند،آنجا که خبر از جن در قرآن آمده تأویل می کند و آن را از باب تشبیه و تمثیل بحساب می آورد.

یا نسنجیده می گویند:همه علوم را از قرآن می توان استخراج نمود،و جهال را در تالی فاسدهائی قرار می دهند که خروج از آنها بس دشوار است.

البته قصد ما افرادی است که بدون مایه علمی در بهم بافتن رطب یابس افراط می کنند.وگرنه چه بسا کلیاتی از علوم مؤثر در تربیت جامعه که می توان آنها را از قرآن استخراج نمود.

هشتم وضع حدیث

تقریبا سرآغاز وضع در حدیث را باید از سال چهل و یک هجری یعنی همان سالی که پایه های حکومت معاویه استوار شد بحساب آورد.

ص: 76


1- پیغمبر اکرم:سیأتی زمان،قلیل فقهاؤه،کثیر خطباؤه،العلم فیه خیر من العمل- مجمع الزوائد127/1/.

پس از قتل عثمان که نتیجه مستقیم دگرگونی معالم اسلامی بدست خود او بود.اهواء و اغراضی که چون آتش در زیر خاکستر پنهان شده بود،کم کم خود را نشان داد.

بامیر مؤمنان علی علیه السلام هم آن فرصت را ندادند تا خللها را ترمیم کند، خللهائی که بطور کلی در اثر دور شدن جامعه اسلامی از عترت پیغمبر،در بنیان عظیم اسلام پیدا شده بود.

اولین وقتی که در حکومت اسلامی احساس ضعف شد،افراد و احزاب مختلف،یا خشکه مقدسها بودند،یا فرصت طلبان سودجو یا محرومان طماع و پرتوقع ،یا اقوام شکست خورده،که موقع را برای اظهار وجود و تحصیل قدرت مناسب می دیدند.

پس از قتل عثمان،باجماع امت،پیروان امیر المؤمنین علی علیه السلام محق و آن جناب تنها امام مفترض الطاعه بود،دیگران،یا ناکثین جمل بودند، یا قاسطین صفین.یا مارقین نهروان،یا عوام فریبان محافظه کار :

ناکثین فرصتی نیافتند.مارقین در اثر جهل و افراطکاری لائق حکومت دنیائی هم نبودند،عوام فریبان محافظه کار کأن لم یکن بودند،اما قاسطین که رهبر ایشان معاویه بود،از عده و عده وسائل آمادگی برای حکومت را داشتند.

اما نقص و کمبود معاویه برای حکومت در نظر وجهاء قوم و صحابه پیغمبر که تا آن وقت اهل بدر در میانشان فراوان بود،سوابق معاویه و خاندان او بود که همیشه خطرناکترین دشمنان اسلام بوده و مسلمان شدن ایشان هم از راه مصلحت اندیشی سیاسی بود.نه اعتقاد قلبی.

از طرفی وجود امیر مؤمنان علیّ بن ابی طالب،با آن همه سوابق ممتازه و فضائل عالیه،چون آفتاب درخشان،هر شخصیتی را در نظر جامعه حقیر و ناچیز می ساخت در حقیقت علیّ بن ابی طالب نماینده تمام عیار پیغمبر و قرآن و اسلام بود،و معاویه در طرف مقابل نماینده تمام عیار طلقاء و کفار بت پرست.

ص: 77

تا آن وقت افکار جامعه اسلامی امتیازات خاص اسلام را فراموش نکرده بود، معاویه نه تنها از سطوع شخصیت امیر مؤمنان«ع»بیم داشت،بلکه چیزی نمانده بود که از کشته شدن عمار یاسر صحابی در افکار عمومی شکست خورد،زیرا پیغمبر اکرم«ص»بعمار فرموده بود تقتلک الفئه الباغیه.و حزب معاویه او را کشته بودند

بنا بر مطالبی که گفتیم.و ناچار مختصر گفتیم،معاویه و حزب او همان طوری که نیازمند پول و نفوذ و سرباز و حیله و شیطنت بودند،بهمان اندازه یا بیشتر نیازمند شستشو دادن لکه های ننگ،و پاک جلوه کردن در افکار عمومی بودند،و این امر خطیر بطور مستقیم امکان نداشت،و تا محلل و واسطه ای در کار نمی آمد هضم آن برای افکار آسان نبود.

بهمین جهت در مرحله اول به پائین آوردن سطح امتیازات پرداختند،و بعد از آن بتحریف امتیازات،فضائل اصیل اسلامی که ایمان کامل،و جهاد،اخلاص و فداکاری،و ایثار،و علم،و تقوی و استقامت و عدم تذبذب بود.جای خود را به شهرتهای ظاهر فریب داد،هزاران نفر را بی قیدوشرط بنام صحابی پذیرفتند.

و حال آنکه در میان ایشان،منافق و منحرف فراوان بود،عقیده ارجاء را که ضد جرح و تعدیل بود رواج دادند.شخصیتهای قلابی بنام اعلم و افقه و افرض و ازهد و اقرأ ساختند،انا مدینه الصدق انا مدینه العدل انا مدینه الحیاء سنگرهای بعد ساخته بود.

خالد بن ولید پس از کشتن مالک بن نویره برای کام جوئی از همسرش لقب سیف اللّه یافته بود،شاید ابلهی بگوید لقب دهنده پیغمبر اکرم بود آن وقت حسابی به او جواب خواهیم گفت.که اخسئوا فیها و لا تکلمون بقاعده ظروف مرتبطه.

وقتی رجال اسلام را در مایع ارجاء شناور ساختند،معاویه که در قعر جا داشت بالا آمد.و هم سطح رجال ممتاز گردید،هم صحابی شد،هم کاتب وحی، هم خال المؤمنین و ما می دانیم که هیچیک از آن سه لقب از امتیازات اسلامی نبودند

ص: 78

و امتیاز در اسلام فقط تقوی بود.

چند تن از صحابیان مصطلح هم دور او را گرفتند،تا شوکتی برای او فراهم سازند،او هم می توانست پیش عوام کالانعام،بگوید اگر تو صاحب ریشی که من هم صاحب ریشم،ابو هریره و نعمان بن بشیر را عدیل ابو ذر و عمار قرار دادند،و گفتند:«بایهم اقتدیتم اهتدیتم»اگر ایرادی بر قاتل عمار می گرفتند،جواب می داد من از طریق هدایت خارج نشده ام زیرا بنعمان بن بشیر اقتداء کرده ام.تقدیم مفضول بر فاضل چنان مکرر به گوشها وارد شد.که مأنوس گردید.

با وجود این زرنگ ترها احتیاط کردند و گفتند مفضولی بر فاضل مقدم نشده، فضیلت بترتیب تقدم در خلافت است،خلافتی که عمر و ابو عبیده تقدیم اولی می کند و اولی به دومی و دومی با تمهید حیله ای به سومی وقتی ملتی ابر مردان واقعی و خدمتگزاران مخلص خود را نشناخت.لایق بقاء و سروری نیست.عجب آنکه نه تنها ابر مردان در صفوف مؤخر قرار گرفتند.بلکه فضائل ایشان به نامردان و فرصت طلبان و دنیاپرستان و دشمنان اسلام منسوب می شد.

جامعه هم که کم کم این تحولات را می دید،احساس تفاوت شدید نمی کرد مضافا به آنکه این تحولات در منظر یک نسل واقع نمی شد،و چون تفصیل این مطالب از وضع حدیث،و تلاش بنی امیه برای محو فضائل علیّ بن ابی طالب(ع)و یارانش، و بستن آن فضائل به خودشان،و خرج کردن پول های کلان،و ترساندن به شمشیر، و تطمیع بجاه و مال،همه در کتب مربوطه مندرج است در اینجا فقط از نظر نمونه و مدخل مختصری گفته شد،تا معلوم گردد،وضع حدیث هم دشوار بوده هم آسان و آسان بودن آن به علت آن همه وسائل زر و زور در یک طرف،و عدم آن وسائل یا حرام دانستن توسل به آنها از طرف دیگر بوده است.

با وجود این اعجاز حقیقت آشکار است که با آن همه قدرت و مال و تلاش پیگیر .که برای از بین بردن فضائل امیر المؤمنین(ع)بکار برده شده،آنچه باقی ماند

ص: 79

و در منابع عامه باقی ماند،چون آفتاب جهان را فرا گرفته است،و این مشت نمونه خروار است.

با این مقدمه ای که گفتیم معلوم می شود که راه برای وضع در تفسیر مأثور و بالتبع تأویلات ناروا باز شده.و یکی از علل مهم اختلاف در تفسیر را بوجود آورده است.

[ تصویر ]

ص: 80

بخش پنجم: تدوین تفسیر

وَ لْیَکْتُبْ بَیْنَکُمْ کاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَ لا یَأْبَ کاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ کَما عَلَّمَهُ اللّهُ البقره-281

ص: 81

ص: 82

بخش پنجم تدوین تفسیر با آنکه بحث در مورد تدوین تفسیر در ضمن تفصیل مکاتب تفسیر خواهد آمد،اما مسئله تدوین بقول مطلق در اسلام اعم از تفسیر یا سنت داستانی دارد که باید بطور مقدمه گفته شود.

سالها از آغاز اسلام سپری شد و کسی در اندیشه تدوین سنت و تفسیر نبود، و اگر بود موانعی در کار بود،که آن را تا زمان خلافت عمر بن عبد العزیز 99-101 بتعویق انداخت.

برای عذر این تعویق،و جلوگیری از تدوین،که بدست عمر انجام گرفت، احادیثی از پیغمبر اکرم(ص)نقل می کردند.

از آن جمله مسلم از ابی سعید خدری قال قال رسول اللّه(ص)لا تکتبوا عنی و من کتب غیر القرآن فلیمحه و حدثوا عنی و لا حرج و من کذب علی متعمدا فلیتبوأ مقعده من النار (1)

اما گذشته از آنکه نهی پیغمبر(ص)از کتابت حدیث عقلا بعید می نماید، اخبار معارض فراوان است.

از آن جمله روی عن ابن جریح عن عطاء عن عبد اللّه بن عمر قال قلت یا رسول اللّه اقید العلم قال(ص)نعم قیل و ما تقییده قال کتابته.

و نیز بخاری نقل کرده که عبد اللّه عمر حدیث می نوشت:5.

ص: 83


1- توجیه النظر 5.

ابو هریره گفته بود هیچ کس از اصحاب پیغمبر(ص)بیش از من حدیث ندارد مگر عبد اللّه بن عمر،چون او می نوشت و من نمی نوشتم،و عبد اللّه بن عباس کتابی در قضاء علی(ع)نوشته بود (1).

در مراسیل ابن ابی ملیکه آمده«ان الصدیق جمع الناس بعد وفاه نبیهم فقال انکم تحدثون عن رسول اللّه احادیث تختلفون فیها و الناس من بعدکم اشد اختلافا فلا تحدثوا عن رسول اللّه شیئا فمن سألکم فقولوا بیننا و بینکم کتاب اللّه فاستحلوا حلاله و حرموا حرامه» (2).

اگر این حدیث صحیح باشد.اولا دال است بر آنکه تحدیث متداول بوده و ابو بکر از آن نهی کرده،ثانیا نهی از تحدیث بطور مطلق اختلاف را زیادتر می کند،

زیرا در اثر نگفتن و ننوشتن در برهه ای از زمان،طبقه ضابط نصوص و سامع منقرض شده،و متون موثوق به فراموش می شود،و چه فرقی میان قرآن و سنت در وجوب ضبط و کتابت هست،ضبط قرآن واجب است،ضبط سنت که مبین قرآن است بهمان درجه واجب است.

ثالثا این کلمات بازگوی قول عمر است هنگام فرمان پیغمبر اکرم(ص)که ایتونی بدواه که عمر گفت ان الرجل...یا غلب علیه الوجع حسبنا کتاب اللّه و چه بسا جلوگیری از نشر حدیث برای آن بوده،که مردم فضائل خاندان پیغمبر و عترت او و اولویت ایشان را فراموش کند،و قدرت مطالبه و بازخواست از ایشان سلب گردد.

رابعا معارض است با حدیث مذکور در سنن ابی داود قال رسول اللّه(ص) الاوانی قد اوتیت الکتاب و مثله معه الا یوشک رجل شبعان علی اریکته یقول علیکم بهذا القرآن فما وجدتم فیه من حلال فاحلوه و ما وجدتم فیه من حرام فحرموه الا لا یحل لکم الحمار الاهلی الخ (3)).

ص: 84


1- توجیه النظر-8.
2- توجیه النظر-12.
3- تفسیر قرطبی 1-37،بحار الانوار 2-188 عن ابی ابراهیم عن النبی(ص).

هر دو حدیث هم قول ابی بکر هم قول پیغمبر(ص)را از منابع عامه نقل کردیم،تا اعجاز پیغمبر اکرم مشهود گردد،که از رجل شبعان متکی بر اریکه،که بر خلاف پیغمبر خواهد گفت،حسبنا کتاب اللّه فاحلوا حلاله و حرموا حرامه خبر داده است.

بعد از ابو بکر و عمر خوارج نیز گفتند حسبنا کتاب اللّه،و بعد از ایشان هر فرد یا گروهی که بخواهند شانه از زیر بار احکام اللّه خالی کنند می گویند:

حسبنا کتاب اللّه.

امروز هم بزرگترین حربه معاندان دین اسلام برای نفوذ در جهال و القاء شبهات همین است،که می گویند فلان حکم در کجای قرآن است،و ما قبلا ضعف این شبهه را ثابت کردیم.

الا ان کید الشیطان کان ضعیفا

گویند مردی بنام ابن صبیغ یا ربیعه بن منذر به مدینه آمد و از متشابهات قرآن می پرسید،عمر شنید از پی او فرستاد چون بیامد با چوب نخل چندان او را بزد تا پشت او باد کرد،آنگاه او را زندانی کرد و باز بخواست و بزد،سه چهار بار،وی با تضرع و زاری گفت اگر خواهی مرا بکشی با وضعی نیکوتر بکش،یا مرا به سرزمین خودم بصره بازگردان،عمر او را ببصره فرستاد،و به ابو موسی اشعری فرماندار آنجا نوشت،با هیچ کس از مسلمانان همنشین نشود (1).

در اینجا هم انسان تعجب می کند،که اولا اگر سؤال از متشابهات برای رفع مشکلات آنها ناروا و ممنوع است،پس مورد سؤال از عالم کجاست و ثانیا بر فرض آنکه نیت ابن صبیغ صالح نبوده و سؤالات او از باب خوض در آیات بوده که ممنوع است،این قسم ردع و تازیانه زدن از باب حکمت است یا موعظه حسنه، یا جدال احسن؟و آیا در سنت سابقه این نوع زجر و تعزیر را می توان یافت0.

ص: 85


1- تاریخ التشریع خضری:90.

یا بدعت است (1).

بهر حال منع از تدوین سنت و از آن جمله تفسیر قرآن،از طرف هر که بوده، اشتباهی جبران ناپذیر است و بهانه آنکه سنت مزاحم قرآن می شود،سخت باطل و غیر معقول است،و هر چند ظاهری فریبنده و جان سوزانه دارد،زیرا بطور قطع پیغمبر اسلام(ص)مبین قرآن است،و بیان او سنت است.

و اگر از همان اول بتدوین و ضبط سنت مانند کتاب اقدام می شد،امکان وضع در قرون بعدی از میان می رفت.

اما نمی توان انکار کرد که ضبط سنت مخالف مصالح سیاستمداران بوده، و نخستین بار عمر بن عبد العزیز مانند رفع بسیاری از بدعتهای متداول،این منع را برطرف ساخته،و بتدوین سنت فرمان داده است.

نجم الدین طوخی حنبلی گوید:

«اعلم ان من الاسباب الخلاف الواقع بین العلماء تعارض الروایات و النصوص و بعض الناس یزعم ان السبب فی ذلک عمر بن الخطاب،و ذلک ان الصحابه استأذنه فی تدوین السنه فی ذلک الزمان،فمنعهم من ذلک،و قال لا اکتب مع القرآن غیره،مع علمه بأن النبی(صلی اللّه علیه و آله)قال اکتبوا لابی شاه،خطبه الوداع.

و قال(ص)قیدوا العلم بالکتاب،فلو ترک الصحابه یدون کل واحد منهم ما روی عن النبی(ص)فضبطت السنه و لم یبق بین آخر الامه و بین النبی(ص)فی کل حدیث الاد.

ص: 86


1- شاطبی در اعتصام جلد دوم صفحه 132 گوید:تازیانه داشتن عمر اگر واقعیت دارد،بدعت مضله است زیرا سابقه ای در کتاب و سنت ندارد و اگر کسی گوید ذریعه نیست، گوئیم ذریعه است بتشریع باطل،زیرا عمل عمر در مقام خلافت در نظر عامه مستند بشرع است نه سنن جاریه غیر شرعی از امثال مصالح امراء اما در نظر عمل هارون الرشید درباره مصالح کشورداری،مستند بشرع نیست،تا مشروعیت آن مورد اعتقاد عامه گردد.

الصحابی الذی دون روایته (1).

بخاری در کتاب العلم گوید عمر بن عبد العزیز بابی بکر بن حزم أمیر و قاضی مدینه نوشت.

انظر ما کان من حدیث رسول اللّه(ص)فاکتبه فانی خفت دروس العلم و ذهاب العلماء (2).

و جز اینها و از آن جمله حدیث نبوی من حفظ من امتی اربعین حدیثا مما یحتاجون الیه من امر دینهم بعثه اللّه یوم القیامه فقیها عالما که مجلسی پس از ذکر چهارده طریق آن را متواتر می شمارد.

و مهم تر از همه حدیث خطبه منی مرویا عن طرق العامه و الامامیه نضر اللّه عبد اسمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها فکم من حامل فقه غیر فقیه و کم من حامل فقه الی من هو افقه منه (3).

وعی حدیث برای تبلیغ تقیید آنست و تقیید آن بفرموده پیغمبر در خطبه الوداع کتابت آنست.

نخستین دوران تدوین تفسیر هم زمان با تدوین حدیث آغاز می شود،زیرا در آغاز تفسیر را بعنوان بخشی از حدیث تدوین می کردند افرادی بودند که برای تدوین و فراهم کردن احادیث بسفرها می رفتند،تا از حافظان و راویان آنها را بدست آورده و تدوین کنند.

و از آن جمله احادیث مربوط بتفسیر قرآن بود،مانند سفیان بن عیینه،و وکیع بن جراح،و شعبه بن حجاج،و اسحاق بن راهویه،و ابان بن تغلب،و اینان عالمان8.

ص: 87


1- طبقات الحنابله مخطوط بدار الکتب المصریه 2:495 نقل از ابو حامد الغزالی 551.
2- توجیه النظر:7.
3- بخاری 2:148.

حدیث بودند که احادیث تفسیری را در بابی جداگانه فراهم می ساختند. (1)

در مرحلۀ بعدی تفسیر از حدیث جدا شد و بصورت کتابهائی مستقل در آمد یکی از کسانی که به این کار مبادرت نمود فراء نحوی مشهور متوفی به سال 207 است.

گویند عمر بن بکیر بفراء نوشت،حسن بن سهل گاهگاهی درباره قرآن چیزی از من می پرسد و من پاسخی آماده ندارم،اگر توانی کتابی برای من فراهم کن،تا از آن سود برم،فراء به شاگردان خود گفت فراهم شوید تا برای شما مطالبی از قرآن املاء کنم،و روزی معین کرد،در مسجد مؤذنی بود که قرائت قرآن می کرد فراء به او گفت فاتحه الکتاب را بخوان تا من تفسیر کنم،او می خواند و فراء تفسیر می کرد،و همچنین ادامه داد تا همه قرآن را تفسیر کرد (2)

ابو حاتم گفت عبد الملک مروان از سعید خواست تفسیر قرآن را بنویسد، او نوشت عطاء بن دینار آن را در دیوان یافت و گرفت و مرسلا از سعید نقل کرد (3)

و نیز گویند عمرو بن عبید تفسیر قرآن را از حسن بصری اخذ کرد، و نوشت (4).

ابن جریح متوفی به سال 150 هم سه جزء بزرگ از تفسیر قرآن را نوشت (5)

توضیح تقدم عترت و صحابه ایشان در تدوین تفسیر قرآن و علوم القرآن که با آن همه گسترش مرفوع به پیغمبر اکرم است،غیر قابل انکار است،مدونات تفسیری اصحاب ائمه معصومین سلام اللّه علیهم اجمعین خصوصا اصحاب صادقین4.

ص: 88


1- اتقان باب 43 و تأسیس الشیعه لفنون الاسلام و مفسران شیعه دکتر شفیعی و قاموس الرجال.
2- التفسیر و المفسرون 1:143.
3- تهذیب التهذیب ذیل عطاء.
4- وفیات الاعیان 2:3.
5- التفسیر و المفسرون 1:144.

علیهما السلام،بزرگترین و موثق ترین میراث تفسیر است،که در تفسیر البرهان و تفسیر نور الثقلین فراهم شده است،و با وجود این هر متتبع در اخبار آل محمد (ص)به خوبی می داند که بسیاری از آن ذخائر گرانبها هنوز بصورت متفرق و جدا از هم در ضمن ابواب مختلف حدیث موجود است که جدا و مستقل تدوین نشده

و اگر آن متفرقات بر سواد موجود در البرهان و نور الثقلین افزوده شود، گمان اینکه موردی از قرآن بدون تفسیر مأثور باقی مانده باشد از میان می رود آنجا که عامه در اثر نداشتن تفسیر مرفوع به پیغمبر،می گویند قال قتاده،قال مقاتل، ما می گوئیم:قال الباقر(ع)قال الصادق(ع)که در حکم قال رسول اللّه(ص)است.

زیرا بنص مستفیضه ثقلین ایشانند که مهبط وحی و اهل بیت و خزان علم پیغمبر و جدا ناشدنی از قرآن اند.

و بطور کلی اقدم مفسرین قرآن بعد از پیغمبر اکرم(ص)امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب(ع)است که بعضی از افاضات او در حدیث نعمانی در جلد 92 بحار الانوار مذکور است.

ص: 89

ص: 90

بخش ششم: نفوذ رأی در تفسیر

اشاره

أَ لَمْ یُؤْخَذْ عَلَیْهِمْ مِیثاقُ الْکِتابِ أَنْ لا یَقُولُوا عَلَی اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ الاعراف168/

ص: 91

ص: 92

بخش ششم نفوذ رأی در تفسیر

تأثیری که زمان در فهم قرآن داشته است

اکنون پیش از ورود در تاریخ مکاتب تفسیر برأی،یک صورت کلی از طرز نفوذ رأی در تفسیر را از قول احمد امین (1)با اندک تصرفی برای تشریح بیشتر نه قلب معانی می آوریم.

مردم:در عصر پیغمبر اکرم(ص)و بعد از او تا اندک زمانی قرآن را می خواندند و می شنیدند،و آن را می فهمیدند،و اگر علمای ایشان به چیزی بیش از این فهم ابتدائی توجه می کردند،توضیحی بود در اسباب نزول،یا استشهاد بأشعار عرب برای تفسیر لفظی غریب،یا اسلوبی پیچیده.

بیشتر چیزی که طبری و جز او از صحابه نقل می کنند از همین قبیل است، و در عصر اول هرگز دیده نمی شود که صحابیان درباره مذاهب دینی و ملل و نحل سخنی بعنوان تفسیر قرآن گفته باشند،اما در اواخر دوره اموی می بینیم که سخن گفتن درباره قدر شایع شد،و متکلمان در قدر بقرآن از خلال عقائد خویش نظر می کرده اند ،آنکه قائل بجبر بود همه آیات اختیار را تأویل می کرد،و آنکه قائل به اختیار بود همه آیات جبر را.

در دوران عباسی این جویبار همچون سیلی سهمناک براه افتاد،اصحاب مذاهب گوناگون که روز بروز در ازدیاد بودند،همه از دیدگاه مذهب خودشان

ص: 93


1- ضحی الاسلام 1:367.

بقرآن نظر می کردند،بجای آنکه به وسیله تعلیمات قرآن روح مسلمانان را زنده کنند.ایشان را بضعف و زبونی کشاندند،تا آنجا که از دیدگاه فلسفه یونان و بعدا شرق بقرآن نظر کردند،و هر چند از این راه به پاره ای از تمرینات عقلی و گسترش بعضی از نواحی فکری دست یافتند،اما نیروی روحانی و حماسه دینی را ضعیف ساختند،و فهم قرآن نیازی بآن مقدمات نداشت.

هم چنانکه در کتاب قانون تفسیر روشن ساختیم در این راه فرقی میان معتزله و اشاعره و ماتریدیه نبود،همه ایشان دلائل فلسفی یونانی را در دین دخالت دادند و معلوم است که این راه راهی نبود که قرآن کریم برای دعوت بدین نشان داده بود،با این عمل ناروا صله ای که میان عقل و قلب بود گسیختند،و ناحیه عقلی را بر ناحیه عاطفی چیره ساختند.

در قرآن مجید برای اثبات قدرت خداوند متعال بخوان وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا یَعْرِشُونَ ثُمَّ کُلِی مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلاً یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِیهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَهً لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ النحل 68

آنگاه در کتب کلام جدال میان اشعریه و ماتریدیه را ببین که آیا قدرت صفتی ازلیه است،که بر وفق اراده تعلق می گیرد،باین معنی که صدور اثر و تمکن ترک صحیح است،چنانچه ماتریدیه می گویند،یا صفتی است که در مقدورات حین تعلق اثر می کند چنانچه اشاعره می گویند.

ببین تا چه پایه میان این دو طریقه و منهج اختلاف هست،اهم مقاصد قرآن آنست که شعور انسان را زنده کند،تا بداند علاقه او به خداوند تا چه پایه نیرومند است،و آنگاه بر مقتضای آن عمل کند،و زندگانی روحی خود را تغذیه نماید.

اما متکلم می خواهد با منطق باین هدف برسد.و میان این دو راه از زمین تا آسمان است،زندگانی منطق نمی تواند دل را از حماسه پر کند،یا حرارت ایمان را در دل برانگیزد،و اینها کار زندگانی روحی است وو.

ص: 94

توضیح استناد به فلسفه برای فهم قرآن و اقتباس از فرهنگ یونان و هند و امثال آنها،و تأویل قرآن برای انطباق با آنها کم کم چهره واقعی و مقاصد کلی قرآن را تحریف کرده،و چهره دیگر که با اسلام بیگانه است نشان می دهد و این خود مسئله ای است غیر از تأویل تک تک آیات قرآن،اما منتزع و مقتبس از تأویل آنها

و در اثر همین تأویلات ناروا و گوناگون و اظهار نظرها و احداث آراء است که چهره واقعی اسلام آن سان که قرآن و سنت و سیرت پیغمبر اکرم ترسیم نموده است،جز برای افراد قلیلی شناخته نیست،گفتار و کردار مسلمانان نمی گزارد، تا جهانیان چهرۀ واقعی و زیبا و با حشمت اسلام را ببینند،و اینک می پردازیم به مختصری از تاریخ نفوذ رأی در تفسیر قرآن.

از همان آغازی که ذهن ساده مسلمانان(که جز با قرآن و حدیث آشنا نبود) با آراء و عقاید آشنا گردید.اندک اندک در تفسیر مأثور رخنه پدید آمد.

اگر چه مشهور است آغازکنندگان این کار معتزله بوده اند،اما قبل از ایشان نمونه هائی از استناد بعقل در برابر نقل دیده می شود،چنانچه مجاهد بنقل طبری در تفسیر فَقُلْنا لَهُمْ کُونُوا قِرَدَهً خاسِئِینَ البقره-65 گفته مسخ در اجسام ایشان نبود بلکه در قلوب ایشان بود.هم چنین نمونه های دیگر از این تلاش برای تطبیق قرآن با مسلمات عقلی در تفسیر طبری دیده می شود چنانچه درباره قوله تعالی وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ القیامه 22.

اخباری از پیغمبر اکرم نقل می کند که وقتی از او می پرسند آیا خدای خود را دیده ای؟می فرماید دیدم اما نه بچشم.مجاهد درباره همین آیه تفسیر بظاهر را مستبعد شمرده،و آن را بالرغبه الی اللّه و الرغبه فی انتظار جزائه تفسیر می کند،و در آخر می گوید و لا احد من الخلق یراه.

و هم چنین عطیه عوفی متوفی به سال 111 هم زمان با صدر معتزله در قوله تعالی «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» الانعام 103 به چنین مطلبی

ص: 95

تصریح می کند،و اینان پیش از پیدایش مکتب معتزله و شکل گرفتن آن بوده اند

در حقیقت باید گفت سر آغاز پیدایش رأی برای جبران فقد نصوص یا تفسیر نصوص یا تأویل روا و ناروای نصوص،با سر آغاز پیدایش نص و ادراکات عقلی درباره آن،همگام و هم زمان است.

بنابراین قصد ما از تاریخ نفوذ رأی وقتی است که اصحاب رأی برای آن در برابر نص موقعیت ممتازی ساخته،و گوئی بنص خطاب کرده و گفته اند ما هم هستیم،و در عین حال این امر از صورت ندرت خارج شده و شیوع یافته باشد، همچنان که در مکتب معتزله شیوع یافته و شهرت پیدا کرده بود،از مجاهد نقل می کنند که گفته افضل العباده الرأی الحسن ابن مسعود صحابی بزرگ را هم از اهل رأی می شمارند.

پیش از معتزله افراد متفکر و اندیشمندی بود،که می خواستند معارف و احکام شرعی را با نظر عقل توجیه کنند،از آن جمله در سوریه افرادی بنام قدریه بودند که قضا و قدر جامد و جبر مطلق التصرف را انکار می کردند.که در حقیقت معتزله وارث این مکتب و شارح و گسترنده آنند.گویند اول کس که در قدر سخن گفت معبد جهنی و غیلان دمشقی بودند.

معبد جهنی از تابعین بود،نزد حسن بصری می آمد و می گفت:هؤلاء الملوک یسفکون دماء المسلمین و یقولون انما تجری اعمالنا علی قدر اللّه،با ابن اشعث خروج کرد حجاج او را بکشت.

غیلان دمشقی قبطی بود که بعد از معبد در قدر سخن گفت،با ربیعه الرأی و عمر بن عبد العزیز و اوزاعی مناقشه داشت،مردی زاهد و عالم بود قول او در ایمان قول مرجئه است،که ایمان معرفت و اقرار است،و عمل در آن داخل نیست، و کم و زیاد نمی شود.اراده انسان از او است،صفات خداوند عین ذاتند،قرآن مخلوق است،خلافت برای غیر قرشی جائز است.عبد الملک مروان او را بکشت

ص: 96

در مقابل قدریون جبریون پدید آمدند،اول ایشان جهم بن صفوان از اهل خراسان بود،از موالی ازد یمن،اصلش از بلخ،در کوفه بجعد بن درهم برخورد کرد،و شاید به ابو حنیفه،و ببلخ بازگشت ،در آنجا با مقاتل بن سلیمان که متهم بتشبیه بود مناظره کرد.آراء او نفی صفات ازلی.«قال ان اللّه یعلم الشی حال خلقه و ان کان الشیء قدیما مع علمه فتتعدد القدماء»ایمان معرفت تنهاست،کفر جهل باللّه است،ایمان قابل تقسیم و تبعیض نیست،

اهل ایمان تفاضل ندارند،فرقی میان ایمان انبیاء و عامه نیست،«کان اللّه وحده و سیبقی وحده الجنه و النار ستفنی و تزول،کلام اللّه حادث،ان اللّه لا یری لا فی الدنیا و لا فی الآخره اللّه خالق جمیع الاشیاء و الافعال و الانسان لا حریه و لا اراده له»

وی مذهب خود را در ترمذ رواج داد در سال 128 کشته شد.

جعد بن درهم مولی بنی مروان از اهل خراسان،مقیم دمشق خال مروان حمار و مؤدب او بود،به کوفه تبعید شد و در آنجا با جهم ملاقات کرد،آراء او خلق قرآن،تعطیل صفات،تردید هست که آیا قائل به جبر بوده یا اختیار،ابن اثیر گوید قول بخلق قرآن را از ابان بن سمعان و او از طالوت خواهرزاده لبید بن اعصم یهودی فرا گرفت.در حوالی سال 120 در روز عید اضحی خالد بن عبد اللّه قسری بفرمان هشام او را بکشت.

مذهب قدریه و جهمیه و مکاتب ایشان چندان نپائید و گسترش نیافت اما وارث ایشان معتزله و اشاعره بودند که آراء اندک و ابتدائی ایشان را هم گسترش دادند و هم بشکل مکاتبی مستقل مدون ساختند که اینک بتفصیل آن مکاتب می پردازیم.

ص: 97

ص: 98

بخش هفتم: مکتب معتزله

اشاره

فَبَشِّرْ عِبادِ اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ الزمر18/

ص: 99

ص: 100

بخش هفتم معتزله قبل از آنکه درباره معتزله بتفصیل سخن گوئیم،برای دانستن رابطه میان حوادث و تأثیر آنها در یکدیگر،و کیفیت نضج گرفتن آنها،لازم است درباره خوارج و مرجئه سخن گوئیم،هر چند هیچ یک از این دو دارای مکتب خاص فکری و کلامی نبوده اند تا معارف دینی یا لااقل بیشتر آنها مورد مطالعه و حل و فصل قرار گیرد.

خوارج پس از مسئله تحکیم در جنک صفین بصورت صفوف متشکل در آمدند،و سالها حکومت اسلامی را با همه نیروی آن به خود مشغول داشتند،اذهان ایشان ابتدائی بود،سعی داشتند آراء و اعتقادات خود را با ظواهر قرآن منطبق سازند،اما نمی توانستند،آراء عالمانه داشته باشند،و تأثیر مقید در مطلق یا خاص در عام یا مبین در مجمل یا مجاز و استعاره و امثال آنها را بدانند،در آراء خود سخت متعصب و خشن اما در راه هدف خود بطرز اعجاب انگیزی فداکار بودند، نیرومندترین نیروها بودند.

اما نیروی تشخیص و قضاوت نداشتند،غالبا افرادی بدوی بودند،تشخیص نابجای ایشان از این نمونه ها بود،اکل مال یتیم را و لو یک درهم سبب دخول در نار می دانستند.

بدلیل إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً النساء10/ اما قتل یتیم را باین عنوان که در قرآن نصی

ص: 101

برای آن نیست جائز می شمردند (1).

گویند واصل بن عطاء و یاران او بدست گروهی از خوارج گرفتار شدند.

واصل گفت مرا با ایشان تنها گزارید،خوارج به او گفتند تو و یارانت از کیانید، واصل گفت ما مشرک باشیم که بشما پناه آورده ایم،تا قرآن را بشنویم و حدود آن را بدانیم،گفتند شما را پناه دادیم واصل گفت اکنون ما را بیاموزید ایشان می گفتند و واصل می گفت قبول کردم،و ما برادران مصاحب شما هستیم،آنان گفتند چنان نیست،واصل گفت:

قال اللّه تعالی وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ فَأَجِرْهُ حَتّی یَسْمَعَ کَلامَ اللّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ التوبه-6 حال ما را بمأمن برسانید خوارج به همدیگر نگاه کردند و جوابی نداشتند،و ایشان را بمأمن رسانیدند (2).

خوارج مرتکب کبیره را کافر میدانند،بدلیل وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ المائده-44 و می گفتند مرتکب کبیره حاکم بغیر ما انزل اللّه است.

و از آیه وَ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً وَ مَنْ کَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِیٌّ عَنِ الْعالَمِینَ آل عمران 97-استدلال می کردند بر کفر تارک حج به اینکه اضراب و من کفر دلیل کفر تارک حج است،حتی فاسق را هم کافر میدانند بدلیل إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ یوسف-87.

و می گویند فاسق بواسطه فسق و اصرار بر آن از رحمت خداوند آیس است،پس کافر است.نافع برای جواز قتل اطفال استدلال می کرد به آیه رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیّاراً نوح-26 که شامل اطفال هم هست (3)6.

ص: 102


1- ضحی الاسلام 3:334.
2- کامل مبرد 3:106.
3- التفسیر و المفسرون 2:306.

و از این قبیل آراء و تعصبات که بدون رد متشابهات بر محکمات،با عقل ناقص و اطلاعات بسیار محدود خود،اتخاذ می کردند گویند نافع بن ازرق تقیه را جائز نمی دانست،.

بدلیل قوله تعالی إِذا فَرِیقٌ مِنْهُمْ یَخْشَوْنَ النّاسَ کَخَشْیَهِ اللّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْیَهً النساء 77

و قوله تعالی: یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَهَ لائِمٍ المائده-54 و نجده بن عامر براورد می کرد.

بدلیل قوله تعالی: وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمانَهُ غافر-28

اکنون از فرقه های گوناگون خوارج تقریبا اثری نیست.مگر اباضیان که در شمال آفریقا حضرموت عمان و زنگبار پراکنده اند،و از این فرقه تفاسیری بجای مانده است.

اما مرجئه کسانی بودند که مبنای ایشان بطور کلی تساهل در دین بود و گوئی نقطه ای مقابل خوارج بودند،سرآغاز پیدایش ایشان بعد از قتل عثمان بود.

طرز کار عبد اللّه بن عمرو سعد وقاص در کناره گیری از بیعت با امیر المؤمنین و جنگ جمل،به بهانه حدیثی که از پیغمبر اکرم نقل می کردند،و مخالفت با صریح قرآن.

قوله تعالی: وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ الآیه الحجرات-9 نمونه کامل تساهل در مهمات دین مقدس اسلام است،که بعنوان کناره گیری از فتنه الا فی الفتنه سقطوا نقد حال ایشان است.

زیرا با اظهار بی طرفی و ترک نصرت حق فتنه را یاری کردند،و با القاء شبهه در ذهن عامه بسیاری افراد مصمم را مردد نمودند،و نمی دانستند که خداوند متعال قبلا از حال امثال آنها خبر داده و فرموده است.

لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ وَ فِیکُمْ سَمّاعُونَ لَهُمْ وَ اللّهُ عَلِیمٌ بِالظّالِمِینَ التوبه-47.

ص: 103

لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ وَ فِیکُمْ سَمّاعُونَ لَهُمْ وَ اللّهُ عَلِیمٌ بِالظّالِمِینَ التوبه-47.

عناوین اعتقادی مرجئه.بر پایه تن آسائی.و محافظه کاری .و القاء شبهه، و ریاکاری و آسان شمردن دین،و مسالمت با قوای حاکمه بود.

از قول مأمون نقل می کنند که گفته،الارجاء دین الملوک.

کم کم بعضی اعتقادات مرجئه شکل گرفت می گفتند:لا تضر مع الایمان معصیه کما لا تنفع مع الکفر طاعه افکار ایشان بسود بنی امیه بود،و قهرا بنی امیه پشتیبان ایشان بودند،کارشان تا به آنجا رسید که می گفتند، هرکس بدل ایمان داشته باشد و لو ظاهرا کافر و بت پرست باشد مؤمن است (1).

اما بنی عباس برای مقابله با بنی امیه،بصورت ظاهر با عقیده ارجاء مبارزه کردند،و هر چند باطنا آن را بصلاح حکومت خود می دانستند.

مروان بن محمد که حارث بن سریج زعیم مرجئه را کشت،نه از ارجاء او بود،همچنین تعذیب منصور از ابو حنیفه از ارجاء او نبود (2).

گویند یک نفر شیعی با یکتن از مرجئه بحث می کرد گفتند هرکس از راه برسد میان ما داور باشد.دلالی از راه رسید از او پرسیدند تو کدام هستی گفت اعلای شیعی و اسفلی مرجئی.

ابو نواس شاعر دربار عباسی از مشتریان پروپاقرص ارجاء بود در مسخره معتزله گفته بود:

و قل لمن یدعی فی العلم فلسفه حفظت شیئا و غابت عنک اشیاء

لا تحظر العفو ان کنت امراء حرجا فان حظر که فی الدین ازراء (2)

فخر رازی در ذیل آیه وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللّهِ إِمّا یُعَذِّبُهُمْ وَ إِمّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ التوبه 106 گوید«قال الاوزاعی فی تسمیه المرجئه لانهم9.

ص: 104


1- ابن حزم 4-204.
2- ضحی الاسلام 3-329.

یؤخرون العمل عن الایمان.

مرجئه هر مصدقی را مؤمن می دانند،و عفو از گناه را جائز،و اصحاب فتن را به خدا واگذار می کنند.تا هر چه خواهد حکم کند.تزکیه صحابیان به طور اطلاق،و تصویب عمل طلحه و زبیر و معاویه بعنوان اجتهاد،شاخه ای از ریشه عقیده ارجاء است،گوئی ارجاء حمامی است که برای تطهیر همه بدون قید و شرط صلای عام داده است.

گویند مقاتل بن سلیمان از مرجئه بود،و می گفت عذاب مؤمن گناهکار بر روی صراط است که لهیب آتش او را به اندازه گناهش آزار می دهد (1).

تنبیه،باید دانست که عقیدۀ ارجاء ظاهری عوام پسند دارد بندگان خدا را به خدا واگذار کنید-بقول حافظ

من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش

در پس پرده ندانند که خوبست و که زشت

اما حفظت شیئا و غابت عنک اشیاء،قول حافظ و امثال او یک مسئله اخلاقی است،برای دفع خودپسندی،و اخذ بحسن ظن،و عدم شتاب در قضاوت،اما در جائی که ترک جرح و تعدیل و قضاوت باعث ایجاد شبهات و اغراء باشد مانند قبول روایت از دروغگو،یا متابعت و اطاعت از گمراه کننده و ظالم،اثری ویران کننده دارد.مضافا به آنکه در اثر سهل انگاری و مسامحه بیجا بر رجای مذموم تکیه کرده، و برای ارتکاب گناه جری و جسور خواهند شد.

مسئله آن نیست که بطور قطع و یقین بدانیم در روز جزاء فلان اهل بهشت، و فلان اهل دوزخ است،بلکه مسئله مهم آنست که با قضاوت صحیح و به محک زدن رجال دین،و تشخیص امتیازات واقعی در اسلام،و دیدن نمونه های کامل، و همچنین شناختن مدعیان دروغین،هدف و مقصد اسلام را بدون تحریف و اشتباه9.

ص: 105


1- ضحی الاسلام 3-329.

تشخیص خواهیم داد،و آن وقت هیچ کس گناه بدی جاهلان زود باور،و معاندان غرض مند،و دایگان مهربان تر از مادر بظاهر مسلمان را،به پای اسلام نخواهدگزارد، و اسلام از این تهمتهای ناروا بریء خواهد شد.

بنا بر آنچه گفتیم عقیدۀ ارجاء که در همۀ مذاهب نمونه هائی از آن می توان یافت،بی مایه ترین،و ویرانگرترین عقائد است،که بدست بی دینان و تقویت سیاستمداران در اسلام پدید آمده است.

اینک می پردازیم به مختصری از تاریخ معتزلیان.

معتزله در عصر اموی پیدا شده:و در عصر عباسی فکر اسلامی را به خود مشغول داشته بود،اهم اعصار ایشان از سال 100 تا سال 255 بود (1).

سرآغاز ایشان از واصل بن عطاء،متولد به سال 80 و متوفی به سال 131 در خلافت هشام بود و درباره او داستان ذیل را نقل می کنند.

روزی حسن بصری در مجلس درس بود،مردی از او پرسید در زمان ما گروهی پیدا شده اند که مرتکب کبیره را کافر می دانند(و مقصودش فرقه و عیدیه از خوارج بود)و نیز گروهی دیگر که حکم مرتکب کبیره را بتأخیر می اندازند و می گویند با ایمان هیچ معصیتی زیان نمی رساند(مقصودش فرقه مرجئه بود) آیا رأی تو چیست؟تا بآن اعتقاد داشته باشیم،و پیش از آنکه حسن پاسخ گوید واصل بن عطاء که از شاگردان او بود گفت،من نمی گویم صاحب کبیره مؤمن مطلق است،و نمی گویم کافر مطلق است،آنگاه از حوزه درس حسن برخاست و به پای ستون دیگر مسجد نشست،و گروهی از اصحاب حسن گرد او فراهم آمدند،و واصل به ایشان گفت مرتکب کبیره نه مؤمن است نه کافر،بلکه منزله ای میان دو تا دارد.

و حسن در این وقت گفت اعتزل عنا و اصل،و باین جهت ایشان را معتزله0.

ص: 106


1- ضحی الاسلام 3-90.

نامیدند،بعضی گفته اند علت تسمیه ایشان به معتزله،اعتزال ایشان از آراء موجود است،که همان مفهوم رفورم را دارد،و چه بسا این تسمیه بدنبال اعتزال گروهی از رفتن به جنگ ناکثین با امیر المؤمنین(ع)بوده است،نیز گویند واصل با عمرو بن عبید که تابع حسن بود مناظره کرد و عمرو پذیرفت و از حسن کناره گرفت و حسن گفت اعتزل عنا (1).

بعضی گفته اند سرآغاز اعتزال از عبد اللّه و حسن فرزندان محمد حنفیه بود.

و واصل از ابو هاشم حسن بن محمد فرا گرفته بود.

از نامهای دیگر که به معتزله داده اند یکی قدریه است،زیرا افعال بندگان را بقدرت خودشان اسناد می دادند و منکر تقدیر الهی در آن بودند،دیگری از آن نامها معطله است زیرا صفات معانی را از خداوند نفی می کردند،و می گفتند اللّه عالم بذاته و هکذا.

اصول عقائد معتزلیان عبارت بود،از توحید.عدل،وعد و وعید، و منزله بین المنزلتین،امر بمعروف و نهی از منکر،در مسئلۀ توحید صفات را عین ذات می دانستند،و معتقد بودند.که کلام اللّه مخلوق است.

در مسئلۀ عدل معتقد بودند،که همه کائنات از مشیت نیست،و نه از خلق خداوند،و نه خداوند بر همه آنها قادر است،افعال بندگان را خداوند خلق نکرده،و اراده ننموده،جز آنچه را که شرعا امر فرموده،و هر چیز غیر آنست از مشیت نیست.

در وعد و وعید گویند خداوند محسن را باحسان جزاء می دهد و مسیء را به سیئه،مرتکب کبیره بدون توبه بخشوده نخواهد شد،شفاعت را در مورد اهل کبائر قبول ندارند،اگر صاحب کبیره بی توبه بمیرد روا نیست خداوند او را ببخشد.ت.

ص: 107


1- بنیه واقعه نشان می دهد که سؤال و جواب با مواضعه قبلی انجام گرفته است.

ثواب بدنبال طاعت.و عقاب بدنبال معصیت،قانونی است حتمی که خداوند بر خود واجب ساخته،مرتکب کبیره بی توبه در آتش مخلد است و هر چند بوحدانیت خداوند و رسالت پیغمبران معتقد باشد.

امر بمعروف و نهی از منکر مبدائی است مقرر بر مسلمانان،که برای نشر دعوت و ارشاد گمراهان واجب است،اگر با زبان کافی نبود با دست، وگرنه با شمشیر.

معتزله شفاعت،کرامت اولیاء،وجود جن و سحر را انکار می کردند،و عقل را بر حدیث مأثور حاکم می ساختند.حسن و قبح را عقلی می دانستند و منکر رؤیت بودند (1).

ابو علی جبائی معتزلی گفته،شیعه در توحید و عدل با ما موافقند اختلاف ما در مسئله امامت است.

امام جعفر صادق(ع)اصول معتزله را با گسترشی که زیدیه پذیرفته اند نپذیرفت در مسئله اراده نظری بینا بین بتعبیر امر بین الامرین داشت.جبر مطلق و تفویض مطلق را رد می فرمود و از آن بسر اللّه و دریای ژرف تعبیر می نمود و از خوض در آن نهی می فرمود.

حاکم جشمی استاد زمخشری گفته:و اعلم ان اسم الاعتزال و ان کان وقع اولا علی من یقول بالوعد و الوعید،و المنزله بین المنزلتین،فقد صار فی العرف لمن یقول بالتوحید و العدل،و ینفی التشبیه و الجبر،سواء و افق فی الوعید او خالف (2).

از خصائص معتزله آنکه چون مانند شیعه به اراده آزاد اعتقاد داشتند، بصورت ظاهر مخالف بنی امیه بودند،و بهمین جهت در دولت بنی عباس نفوذی.

ص: 108


1- اقتباس از مذاهب الاسلامیین و ملل و نحل شهرستانی.
2- الحاکم الحبشمی.

یافته،و مورد قبول واقع شدند،در مبادله اسیران بیزانس در سال 231.هر مسلمان که اقرار به مخلوقیت قرآن و نفی رؤیت نداشت.به نزد کفار بازگردانده می شد.

اما از جهت دیگر نقد معتزله برای امویان از نقد مرجئه انفع بود،وقتی معتزله امیر المؤمنین علی علیه السلام و معاویه را در میزان نقد قرار می دادند،قهرا از قدر امیر المؤمنین کاسته می شد چنانچه خودش فرموده بود.انزلنی الدهر ثم انزلنی حتی قالوا علی و معاویه.

تخطئه ابن کیسان اصم از امیر المؤمنین(ع)خیلی بیش از تخطئه او از معاویه است واصل و عمرو بن عبید اصلا تخطئه ای از بنی امیه ندارند.یزید بن ولید و مروان حمار هردو معتزلی بودند (1).

جای بسی تعجب است که خارجیان با آنکه مدعی بودند با علی و معاویه هر دو مخالفند،لبه تیز حملات و کشتارها و غارتهای خود را در قلمرو امیر المؤمنین قرار داده بودند،همچنین معتزله با وجود آنکه مدعی فکر آزاد و عدالت بودند امیر المؤمنین(ع)را مورد نقد و اعتراض قرار می دادند.

معتزله می خواستند قرآن را در حدود عقلیات.از تهمتهای معاندان محفوظ بدارند.و در این راه تا اندازه مهمی توفیق یافتند.و ثروت عظیمی از ادب و کلام بر جای گزاردند،معتزله که در مبانی مهم سیاسی مخالفتی با قدرتهای مسلط نداشتند از آزادی بیان و نشر افکار برخوردار بودند.

اما در اواخر دوران خود بواسطه افراط در نشر عقائد حاد و افراطی،چنان اختلافی در میان جامعه پدید آوردند،که متوکل عباسی ناچار بتغییر وضع شد خستگی مردم از مناظرات معتزلی،تخلیه دولت از نصرت ایشان،پیدایش علمای بزرگ اشعری در صف مخالف مانند امام الحرمین اسفراینی،غزالی قدرت دولت7.

ص: 109


1- فجر الاسلام 297.

سلجوقی با عقلیه ترکی وجود نظام الملک عالم و سیاستمدار متعصب،و بالاخره اجل محتوم همه باعث زوال مکتب اعتزال بود.

می توان گفت که اوج نفوذ معتزله بازتابی بود،برای حملات دشمنان اسلام که وقتی مغلوب نیروی نظامی اسلام شدند،در صدد تحریف فرهنگ اسلام و القاء شبهه و رخنه در اعتقادات مسلمانان بر آمدند.و البته اولین هدف ایشان قرآن بود.

ایرادی که بر معتزله هست افراط ایشان است در قیاس غائب بر شاهد،و تطبیق اعتبارات انسانی در امور الهیه،که غالب ایشان فرق میان دو مورد نمی گزارند آنچه را عقل قاضی ببطلان آن است،و لو بر حسب قوانین جهان محسوس مانند مسئله رؤیت.و آنچه را بدانستن آن جز بخبر راهی نیست مانند عذاب قبر قبول ندارند.

معتزلیان می خواستند در حاق قلب مؤمن،صورتی از الوهیت ترسیم کنند که عقل با آن مخالفتی نداشته باشد،و هرگز آن صورت به دائره مادیات تنزل نکند،و همچنین هیچ فعلی از افعال اللّه منافی مقتضیات حکمت و عدالت نباشد.

معتزله طبعا ملزم شدند تا مذهبی تأسیس کنند که از یک طرف مستند بنصوص قرآن باشد،و از طرف دیگر تا سرحد امکان حجت خصم خود را که آن هم از نصوص قرآن است با تأویل و هر چند تا سرحد تعمل باشد تضعیف نمایند تا مذهب خاص خود را تأیید کرده باشند،و چه بسا این اختلافات از مجمع علما به کوچه و بازار کشانده می شد و مایه ریختن خونها می گردید.

چنان چه ابن اثیر در وقائع سال 317 گوید:«مردم در تفسیر مقام محمود در قوله تعالی:

وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَهً لَکَ عَسی أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً الاسراء 79

اختلاف داشتند.اسحاق مروزی باستناد قول قتاده و ابن عباس می گفت

ص: 110

خداوند پیغمبر اکرم را در عرش با خود می نشاند، (1)و دیگران که این تفسیر را منافی تنزیه می دانستند می گفتند.مقصود از آن مقام شفاعت است.و هر دسته هواخواهانی داشتند،فتنه ای در بغداد برخاست که ارتش آن را فرونشاند.

همچنین عالم بزرگ علی الطبری الکبیر که بر تفسیر حنابله اعتراض کرده و گفته بود

سبحان من لیس له انیس و لاله فی عرشه جلیس

صدها شنونده دواتهای خود را بسوی او پرتاب کردند،تا به خانه خود فرار کرد.خانه او را سنگ باران کردند،و آخر کار با دخالت هزار سرباز آن فتنه فرونشست .

در حقیقت نزاع معتزله با مخالفانش نزاع عقل و حس است،که همیشه بشر گرفتار آن است حس می خواهد جلال و جبروت و جمال را در مظاهر محسوس و مادی و ملموس جستجو کند،و عقل همان را در صور عقلی انتزاعی،و این چیزیست است که جز با مرور زمان بسیار دراز،تفهیم آن به بشری که در راه تکامل است امکان ندارد.

چیزهائی که به معتزله نسبت داده اند،اگر عینا راست نباشد و ساخته مخالفان ایشان باشد بطرز کار و سبک ایشان شبیه است.

چنانچه ابن قتیبه در تأویل مختلف الحدیث نقل می کند.که قریش بن انس گفت از عمرو بن عبید معتزلی شنیدم،که گفت روز قیامت مرا بیاورند و در پیشگاه خداوند برپادارند .خداوند گوید چرا گفتی قاتل در آتش است.

من گویم خداوندا خود گفته ای وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها النساء 93 من به او گفتم از من کوچکتری در خانه نیست.

اگر خداوند گوید من نیز گفته ام إِنَّ اللّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ1.

ص: 111


1- روح المعانی 15-131.

ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ النساء-38 از کجا دانستی که در این مورد خاص نمی بخشم چه خواهی گفت.

عمر بن عبید ساکت شد و جوابی نداشت:

نمونه این فضولی ها که تاریخ آنها را ثبت کرده نشان می دهد.که غرور بی جای علمی چه مشکلاتی برای عالم اسلام فراهم ساخته است،و چه تضادهائی برای اذهان ابتدائی و ساده عامه مردم که مایه بحث و تحقیق را ندارند ببار آورده تا آنجا که اعتقادات ساده و فطری ایشان را متزلزل کرده است، عالم نمای مغرور به جای آنکه از مجموع آیاتی که در مورد واحدند،و استمداد از مأثورات تفسیری مراد اللّه را بفهمد،یا فاسألوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون را عمل کند یا دم فروبندد.

می خواهد خداوند را در روز قیامت با کتاب خودش محکوم سازد،و به وسیله همین عالم نمایان ساختگی بود،که قوای حاکمه می خواستند،درب خانه های اهل ذکر و عترت را بر روی طالبان علم و هدایت ببندند.

معتزله فرقه ای بودند در حد وسط،میان خشونت خوارج و اهمال کاری مرجئه.

معتزله کسانی بودند که برای اولین بار در اسلام با جرأت کامل نقادی وسیعی را در همه مسائل بکار بردند که از آن جمله است جرح و تعدیل صحابه و نپذیرفتن وثاقت و صلاح مطلق را درباره ایشان،که می توان گفت از این راه خدمت بزرگی باسلام و فرهنگ منطقی آن انجام داده اند.

نظام معتزلی گفته بود میان گفته های ابو بکر تضاد هست،از طرفی گفته ای سماء تظلنی وای ارض تقلنی ان انا قلت فی کتاب اللّه برأیی و در جای دیگر گفته انا اقول فیها برأیی فان کان صوابا فمن اللّه و ان کان خطاء فمنی (1).0.

ص: 112


1- ضحی الاسلام 3-90.

معتزله در عصر خود فرهنگ اعتقادی اسلام را،در برابر ثنویت و مسیحیت و شعوبیه تا اندازه ای حفظ کردند،عقلی قهار داشتند.

اما افسوس که از تطرف مصون نماندند اینها که گفتیم خلاصه ای از روش و عقائد مختلف فرق بیست گانه معتزله است،و چه بسا برخی از ایشان عقائد خاص و شاذی در متفرعات داشته باشد.

بطور کلی فهم معتزله در نصوص عقائد قرآن فهمی فلسفی بود،بی آنکه شریعت را خلع کنند.

معتزلیان در دوران تفوق خود،از مقامات سیاسی تقویت می شدند آل بویه طرفدار ایشان بودند.

اما غزنویان و سلجوقیان طرفدار اشاعره،وقتی سلطان محمود ری را تسخیر کرد معتزلیان را به خراسان تبعید نمود و کتاب های فلسفه و نجوم و اعتزال را سوخت مهاجرت حاکم جشمی و زمخشری از ایران به مکه و یمن به دنبال این وقائع است. (1)

روش تفسیر معتزلیان

معتزله برای اثبات عقائد خود ورد حجج مخالفان که خود را اهل سنت نامیده اند (2)تفسیر قرآن را با مهارت خاصی انجام داده اند،که مهم ترین اصول آن عبارت است از:

ص: 113


1- مقدمه الحاکم الجشمی 28.
2- تسمیه باهل سنت در مقابل اهل رأی است،زیرا معتزله مسائل را با عقل می سنجیدند ولی منکر سنت بحساب نمی آیند.اما گاهی القاب و عناوین برای تبلیغات بکار می رود،و اثر هم دارد،چنانچه امامیه که تمسک ایشان به سنت بیش از همه فرق مسلمانان است،در نظر اول گمان می رود که اهل سنت بمعنی لغوی خود نیستند،و تبادر معنی اصطلاحی سنت برای عامه، مانع از شمول آن به امامیه است،همچنان که در نظر اکثر شیعیان استعمال سنی برای شیعه ناپسند است.

اول تنزیه مطلق،دوم عدل،سوم حریت اراده،چهارم فعل اصلح.

و در همه این موارد به حاکمیت عقل متکی شده اند،تا آنجا که گاهی خود را ملزم دیده اند روایات صحیحی را نادیده بگیرند،باین طریق که هرجا عقل با نقل معارض بوده،اگر نتوانسته اند تأویلی و هر چند متکلفانه برای آن پیدا کنند عذر آن را خواسته اند.

معتزله همه آراء خود را در تفسیر مصاب می دانند،بنا بر رأیی که در اجتهاد دارند،آنجا که از آیه واحد وجوه مختلف می توان استنباط نمود،همه آن وجوه را بنا بر اجتهاد مجتهد صحیح می شمارند نه مانند اهل سنت که معتقدند هر آیه یک معنی بیشتر ندارد.

و همان است که مراد اللّه است.و تلاش مجتهدان همه برای دریافت آن معنی است و هر چند بآن نرسند،و مجتهد یا مصیب است یا مخطئ و مصیب دو اجر دارد و مخطئ یک اجر و بر حاصل اجتهاد در تفسیر نباید قاطع بود بلکه آن غایت وسع است که راهی بغیر آن نیست.

معتزلیان تا آنجا که توانسته اند آن قسمت از لغات قرآن را که با تنزیه و دیگر عقائد خودشان معارض بوده دستکاری و تأویل نموده اند،و از معانی متبادر و متداول خارج ساخته،و این کار را تا سرحد تکلف و تعسف انجام داده اند به طوری که از شأن علم و عالم بدور است.

ابو علی جبائی برای فرار از معنی متداول جعل در قوله تعالی وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ الفرقان-31 جعل را بمعنی بین گرفته و باین شعر استشهاد کرده.

جعلنا له نهج الطریق فاصبحوا علی ثبت من امرهم حین یمموا

و معنی آیه را چنین گمان کرده است،و کذلک ان اللّه سبحانه بین لکل نبی عدوه حتی یأخذ حذره منه.

گاهی هم برای نصرت عقائد خودشان قرائت مشهور را رها کرده و به قرائت

ص: 114

شاذی چسبیده اند.

چنانچه در قوله تعالی وَ کَلَّمَ اللّهُ مُوسی تَکْلِیماً النساء-164 در اینجا چون کلم بمعنی سخن گفتن است.و از آن جهت که مؤکد بمصدر است،احتمال مجاز در آن بعید است،برای تنزیه خداوند از تکلم،اللّه را بفتح خواندند و موسی را بتقدیر ضم تا فاعل تکلم موسی باشد نه خداوند.

دیگری از ایشان بجای تشبث به قرائت شاذ بمعنی شاذ چسبیده،و کلم را به معنی جرح گرفته که معنی آیه چنین باشد،جرح اللّه موسی باظفار الفتن و مخالب المحن،و هر چند این سبک تفسیر به صوفیه اقرب است تا به معتزله.

و بهر حال اگر این نسبتها راست باشد،باید به خدا پناه برد زیرا از باب سخریه بآیات قرآنست وَ لا تَتَّخِذُوا آیاتِ اللّهِ هُزُواً .

ابن قتیبه در ضمن ایراداتی که بر تفسیر معتزله می گیرد می گوید،برخی از ایشان در قوله تعالی وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ یوسف 14 گفته اند«انها همت بالفاحشه و هم هو بالفرار منها»در صورتی که خداوند فرموده لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ باید مفهوم هم چنان باشد که وقوع آن معلق بر عدم رؤیت برهان، صحیح باشد.

اما معتزلی چنین می گوید که یوسف اراده فرار از معرکه داشت،ولی با دیدن برهان خداوند پیش امرأه العزیز ماند و بر جای خود میخ کوب شد.

عجبا که هرگز در سیاق و اسلوب نمی توان از جمله هممت بفلان و هم بی اختلافی در متعلق دو مورد را اراده کرد:

و مثلا گفت:هممت بإکرامه و هم باهانتی از هممت به و هم بی مراد است. (1)ی.

ص: 115


1- برای توضیح می گوئیم در جائی اختلاف در دو متعلق صحیح نیست که استعمال لفظ واحد بدون بیان باشد مانند و لقد همت به و هم بها. اما در جائی که بیانی هست اختلاف معین و صحیح است مانند ارید حیاته و یرید قتلی.

و هم چنین آنجا که ظاهر قرآن با اصول ایشان موافق نباشد.تا می توانند بمجاز و اقسام آن از تمثیل و استعاره متوسل می شوند.چنانچه در قوله تعالی وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ الآیه الاعراف-172 چون به نظرشان مستبعد آمده است.به استعاره و مجاز متوسل شده اند.در صورتی که این نوع استبعادات عادیند،نه عقلی.

زیرا اخذ ذریه از ظهور بنی آدم،بوضع و طرزی که بر ما پوشیده است، در حیطه قدرت خداوند است و خارج از آن نیست،و چون طرز آن بر ما پوشیده است،استبعاد عقلی در آن بی جاست،هزاران استبعادات عقلی در طول تاریخ در پیشروی بشر بوده،که علم و کشف و اختراع مستبعد بودن آن ها را باطل ساخته است.

و در همین زمینه مسائلی را که مستبعد می شمارند انکار می کنند،مانند وجود جن که بر طبق موارد بسیار از قرآن و سنت موجودی واقعی است نه تشبیهی.اما بسیاری از معتزله آن را انکار می کنند،هم چنین سحر که اثری در محسور دارد.

اما معتزلیان بنا بر اصول خود که عقل را مقیاسی برای حقائق دینی قرار داده اند،آن همه احادیث مشعر بمسحور شدن پیغمبر را(در تن و بدن)که سوره فلق حاکی از آنست،نادیده گرفته،و بتأویل متوسل شده اند.اما اگر منکر مسحور شدن پیغمبر باشند نه مطلق سحر ایرادی نخواهد بود.

طرز کار حاکم جشمی یکی از علمای بنام معتزله و استاد زمخشری در تفسیر چنین است.

آنجا که مأثورات صحابی خلاف ظاهر است آنها را رها می کند چنانچه در تفسیر وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ که از ابن عباس نقل شده تین مسجد نوح و زیتون مسجد بیت المقدس است.

اما آنجا که اکثرا بر خلاف ظاهر تفسیر کرده اند او هم متابعت می کند.در

ص: 116

آیه وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ تا إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصّافِناتُ الْجِیادُ تا فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ ص آیه 33

گوید سیاق آیه در مدح سلیمان است.و تفسیر مشغول شدن سلیمان بدیدن اسبان،و قضا شدن نماز او،و پی کردن اسبان با آن سازگار نیست،البته لمس سوق و اعناق اقرب است از پی کردن اما چون اکثر این قول را پذیرفته اند نمی توان لمس را اقرب دانست (1).

در مورد اقوال مختلف وجود خبر مرفوع مرجحی است،در بیان مجملات و اخبار غیبی اعتماد او بر حدیث مرفوعست اما در جائی که مسائل توحیدی در میانست در احادیث انتقادی سخت دارد و متواتر را از آحاد جدا می کند و آحاد را رد یا تأویل می نماید.

از مناظرات سران معتزله و اشاعره داستانهای جالبی نقل می کنند که بذکر یکی از آنها اکتفا می کنیم.

گویند ابو اسحاق اسفراینی و قاضی عبد الجبار بمناظره نشستند.

قاضی در آغاز جلوس گفت«سبحان من تنزه عن الفحشاء»،اسفراینی گفت«سبحان من لا یقع فی ملکه الا ما یشاء»قاضی گفت«أ فیشاء ربنا ان یعصی»؟ اسفراینی گفت«أ فیعصی ربنا قهرا»،قاضی گفت«أ فرأیت ان منعنی الهدی و قضی علی الردی احسن الی ام اساء»اسفراینی«گفت ان کان منعک ما هو لک فقد اساء و ان کان منعک ما هوله فیختص برحمته من یشاء.»فانقطع عبد الجبار (2)

و می بینیم که این نوع مناظرات بیشتر جنبه حضور ذهن و نکته پردازی دارد.

تا جنبه علمی و جواب این اشکالات را هم در اخبار آل محمد صلوات اللّه علیهم اجمعین می توان یافت.0.

ص: 117


1- الحاکم الجشمی 247.
2- ظهر الاسلام 4-70.

ص: 118

بخش هشتم: مکتب باطنیه و اخوان الصفاء

اشاره

وَ قَدْ کانَ فَرِیقٌ مِنْهُمْ یَسْمَعُونَ کَلامَ اللّهِ ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ البقره75/

اول الالحاد سلوک التأویل من غیر دلیل مولی محمد باقر مجلسی

ص: 119

ص: 120

بخش هشتم مکتب باطنیه و اخوان الصفا

خروج چشمگیر از مرزهای قانونی تفسیر

تا اینجا مجملا دانستیم که معتزله اولین فرقه متشکلی بودند که در تفسیر قرآن و تعریف معارف اسلامی عقل را در برابر نقل مستند خود قرار دادند،و برای نصرت عقاید خویش که اصول مکتب ایشان را تشکیل می داد تا آنجا رسیدند که معارضات اثری را تا اندازه ای نادیده گرفتند،و شاذ را بر مشهور ترجیح دادند تا رأی خود را اثبات کنند.

اما با وجود این همه آزاد فکریها صبغه دینی داشتند،خدماتی بفرهنگ اسلام انجام دادند و ظاهر چنین حکم می کند که نیت و قصد ایشان نصرت دین و حفظ آن از دستبرد معاندین و مبطلین بود،و ای کاش تأویل قرآن و نادیده گرفتن نصوص اثری،در همین حد و مرز باقی می ماند،و مهارگسیختگی بعدی که به وسیله باطنیان، و غالیان،و صوفیان،انجام گرفت در آن راه نمی یافت.

و بقول مجلسی:دوم اول الالحاد سلوک التأویل من غیر دلیل (1)راه الحاد را برای مسلمانان باز نمی کرد.

اگر معتزلیان ندره اثر را از حاکمیت عزل می کردند،لااقل عقل را بجای آن می نشاندند،و اگر مجاز و استعاره را در فهم قرآن راه می دادند.اما الفاظ را

ص: 121


1- بحار 47/58.

از معانی خود خلع نمی کردند.

در فصول بعدی خواهیم دید که مهارگسیختگی مغرضان،و نابخردان، و مدعیان،و فرقه سازان دکاندار.که نه فلسفه یونان را درک کرده بودند،نه عرفان فلوطین را،چگونه صورت کلی و سیمای نورانی فرهنگ اسلام را دگرگون ساخته و کار را به آنجا رساندند.که شناخت چهره واقعی اسلام را آن طور که قرآن و سنت و سیرت محمد تصویر کرده است،نیازمند سالها زیر و رو کردن این پرونده چند ملیون برگی درهم ریخته ساختند آنهم با نیت خالص و تلاش مداوم،

و متأسفانه این همه ناروائیها در اثر آنست که رجال دین و دانش را به شهرت و سمت می شناخته اند نه به صفت و واقعیت،و این طرز فکر میراث مصون دانستن صحابیان از جرح و تعدیل است،که بخشی از مصادیق مطلب در ضمن فصول آینده روشن تر خواهد شد.

این یک سنت لا یتغیر است،که رویدادها محصول عوامل خاص خویشند، و هرجا عوامل رو به گسترش باشد به طور مسلم رویدادها نیز گسترش خواهد یافت.

بنابراین وقتی عوامل خروج تفسیر از محدوده مأثورات و شرائط قانونی گسترش بیشتری می یافت،و سدی در راه آن نبود،تفسیر نه تنها از حدود مأثورات تجاوز کرد،بلکه در حد آراء معقول هم باقی نماند،و بصورت تفسیر دلبخواه در آمد.

البته قصد ما آن نیست که تفاسیر قانونی از بین رفته و جای خود را باین نوع تفاسیر داده باشد،بلکه قصد ما آنست که چنین تفاسیری در اجتماع اسلام جائی برای خود باز کرده و هواخواهانی فراهم ساخته است،اما هرگز این باطل مانند هر باطل دیگر نتوانسته جز مکان ناچیزی را با پیروان اندکی برای خود بدست آورد.

ولی به هرحال همین اندک،زیان هنگفتی بفرهنگ اسلام وارد ساخته زیرا عنوان قانون شکنی داشته،و بدنبال خود گستاخی بیشتری را در عدم رعایت قانون ببار آورده

ص: 122

و دستاویزی همیشگی برای معاندین فراهم ساخته است.

بطور مثال اگر در مجلس مناظره معاندی بگوید،غزالی معاویه را امیر و رهبر جامعه اسلامی معرفی کرده است،و من بگویم اعتقاد غزالی برای ما مستند و حجت نیست و او بگوید چگونه حجت نیست و حال آنکه مشهورترین متکلمین اسلام است، من جواب عامه پسندی برای او نخواهم داشت،و بناچار حاضرین برای او دست زده و تصدیق خواهند کرد،که معاویه رهبر جامعه اسلامی است،و شکل مار مار است نه میم و الف و راء شهرت و قبولی که این گونه مفسرین در میان پاره از عوام یا سیاستمداران پیدا کردند،چهار علت داشت.

اول:غریزه نوخواهی و دل آزردگی از کهنه.

دوم:آسان شمردن احکام دین برای ارضای میل بفرار از مسئولیت.

سوم:حذف شرائط قانونی و آسان گرفتن تفسیر بدون زحمت تحصیل برای همه بقصد ارضای حس خودخواهی.

چهارم:استخدام نامرئی سیاست برای پیش بردن مقاصد سیاسی و لو در حد ایجاد انشعاب.

باطنیان

باطنیان که به فرقه ای سیاسی شبیه تر بودند تا فرقه ای مذهبی،امامت را بعد از حضرت صادق علیه السلام حق اسماعیل فرزند ارشد او می دانستند که برای بدست گرفتن قدرت،عقائد خاص مذهبی را بهانه کرده و مخفیانه تبلیغ می نمودند،و در اندک مدتی دعوت ایشان نمونه کامل خلع شریعت،باستناد تأویل دلخواه در قرآن و سنت و احکام شد.

باطنیان در فکر نبودند که برای آراء تفسیری خود مستندی از عقل یا نقل داشته باشند،و تفسیر قرآن تابع اراده رهبران ایشان باصطلاح امام یا معلم بود، که در هر وقت بر حسب میل و اراده و تشخیص او هم قابل تغییر بود.

ص: 123

بنابراین در قدم اول هر لفظی از افاده معنای لغوی خود معزول بود و بطریق اولی التزام بعقل و نقل در کار نبود ایشان با کمال گستاخی می گفتند،مراد از کلام اللّه ظواهر نصوص آن نیست بلکه بواطن و اسرار آن است.

شاطبی گوید:و مثال هذا القسم ما انتحله الباطنیه فی کتاب اللّه من اخراجه عن ظاهره و ان المقصود وراء هذا الظاهر،و لا سبیل الی نیله بعقل و لا نظر و انما ینال من الامام المعصوم تقلیدا لذلک الامام،و استنادهم فی جملته من دعاویهم الی علم الحروف،و علم النجوم،و لقد اتسع الخرق فی الازمنه المتأخره علی الراقع فکثرت الدعاوی علی الشریعه.بامئال ما ادعاه الباطنیه،حتی آل ذلک الی ما لا یعقل علی حال،فضلا عن غیر ذلک،و یشمل هذا القسم ما ینتحله اهل السفسطه و المتحکمون،و کل ذلک لیس له اصل یبنی علیه،و لا ثمره تجنی منه فلا تعلق به بوجه (1)

تفتازانی در شرح عقائد نسفی گوید.باطنیان را از آن جهت باطنی گفتند.

که می گویند نصوص را نباید به ظاهرشان معنی کرد.و آنها معانی ای باطنی دارند.که جز معلم کسی آن را نمی داند.و قصد ایشان نفی کلی شریعت است.

وقتی انسان نفوذ یاوه های باطنیان و امثال ایشان را در میان گوسفندان آدم نما می بیند،به اندیشه فرومی رود ،که سیاستمداران و فرصت طلبان،برای آزمایش تلقین پذیری و حماقت بشر آن را اختراع نکرده باشند،گوئی تنبلی عقلی بشر او را وادار می کند،که در برابر اموری که خلاف عقل است زودتر مرعوب شده و آنها را بپذیرد.

از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز

زانکه نبود کار عامی جز خری و خرخری6.

ص: 124


1- موافقات 1:86.

گاو را باور کنند اندر خدائی عامیان

نوح را باور ندارند از پی پیغمبری

عبید اللّه شیعی که زمینه دعوت فاطمیان را در شمال آفریقا فراهم ساخت، قبلا در مکه بود،و در برابر گروه حجاج که به زیارت آمده بودند به دینداری تظاهر می کرد،طائفه کتامه از شمال آفریقا آمده بودند فریفته او شدند،و وی با ایشان به افریقا رفت و از آنجا بیاران خود نوشت اینجا زمینی بائر است که برای شخم زدن مناسب است.

دو رفیق راه داشت.بنام نصر اللّه و فتح به ایشان گفته بود.خدا در قرآن شما را یاد کرده،و فرموده إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ .به طائفه کتانه می گفت نام شما در قرآن بوده.آن را تحریف کرده اند.خداوند فرموده کتامۀ خیر امه اخرجت للناس آن را تحریف کرده و گفته اند کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّهٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ .

فکر تأویل شریعت بطور دلخواه مأخوذ از یهود است، تأویل کنندگان باطنی و غالی و صوفی لطمه هائی بدین اسلام و فرهنگ مترقی و منطقی آن زده اند که جبران آن بسیار دشوار است (1).

این همه بت سازی و نفوذ دادن آنها در ذهن و عقل آزاده بشر،و دور ساختن مسلمانان از شخصیت و آزادگی،و واقعیت و سعی و عمل محصول کارخانه باطنیان غالیان.و صوفیان است.

بذر باطنیه از آن وقت پاشیده شد،که گروهی از زندانیان در خلافت مأمون عباسی در زندان عراق بدور هم گرد آمدند.از آن جمله عبد اللّه بن میمون القداح و محمد بن الحسن معروف بدندان.و دو تن دیگر.که ایشان را چاربجه می گفتند،به معنی چهار دانشمند،آنان در زندان اصول و قواعد باطنیه را پی ریزیت.

ص: 125


1- فیلون یهودی که در سنوات سی میلادی می زیست،گمان می کرد توریه همه اش قابل تاویل رمزی است.

کردند (1).

قداح و دندان از شعوبیان بودند،که در انهدام حکومت اسلامی سخت می کوشیدند.عبد اللّه از پدرش میمون نیرنگهائی آموخته بود که برای فریفتن مردم بکار می برد.

مراتب دعوت باطنیه بنقل الفرق بین الفرق بغدادی چنین بود.

1-ذوق و آن تفرس حال مدعو است( احمق شناسی)که گاهی به رمز از آن تعبیر می کردند.

تخم را در شوره زار نپاشید.در خانه ای که چراغی است سخن مگوئید و قصد ایشان حضور عالم بود.

2-تا نیس بمعنی استمالت مدعو و سخن گفتن با او بمیل و هوایش.

3-تشکیک در اصول دین و ارکان شریعت،با طرح سؤالها مثلا چرا باید حائض قضای روزه را بجا آورد اما از قضای نماز معاف باشد چرا قرائت در بعضی نمازها بجهر است و در بعضی به اخفات و امثال آنها.

4-ربط و آن اخذ عهد است برای فاش نساختن اسرار.

5-تدلیس و آن تظاهر به موافقت است با اکابر دین و دنیا.

6-تأسیس و آن تمهید مقدمات است برای آماده ساختن مدعو تا اخذ تعالیم کند.

7-خلع و مقصود از آن اسقاط عقائد اسلامی و بطور کلی هر نوع عقائد دینی است،به وسیله تأویلات دلبخواه.

مقریزی در خطط در مراتب نه گانه دعوت اسماعیلیه گوید«وقتی مدعو برتبه پنجم رسید داعی شروع می کند در تفسیر معانی شرائع اسلام از نماز و روزه و زکات و حج و طهارت و غیر اینها از واجبات،به اموری که مخالف ظاهر است،م.

ص: 126


1- الفرق بین الفرق 266 مآخذ لغوی جارعه را نیافتیم.

و هنگامی که زمان دعوت به درازا کشید و مدعو معتقد شد،که وضع احکام شریعت بر سبیل رمز است،و در آن سیاست عام رعایت شده،و اینکه شرائع معنی و مقصدی دارد،غیر از ظاهر،داعی او را بکلمات افلاطون و ارسطو و فیثاغورث دعوت می کند.

نمونه ای از تأویلات باطنیان را ذیلا ملاحظه فرمائید.

غسل تجدید عهد است،طهور بیزاری جستن از هر اعتقاد،تیمم اخذ از مأذون،(رتبه ای از رتبه های باطنیان است)صیام امساک است از کشف اسرار، کعبه نبی است،باب علی،صفا نبی،مروه علی،تلبیه اجابت داعی است،طواف هفت شوط طواف به ائمه سبعه است،نار ابراهیم غضب نمرود است،ذبح اسماعیل اخذ عهد،عصای موسی براهین اوست،انفلاق بحر پراکنده شدن علم است، من علم است،سلوی داعی،جراد و قمل و ضفادع سؤالات و الزامات موسی است،تسبیح جبال مردان استوار در دین اند.

غزالی گوید«چون باطنیان از مبارزه با قرآن و منحرف ساختن مردم از آن و از سنت عاجز شدند،بهتر آن دیدند،که برای ابطال شرائع اسلام و هر شریعت دیگر که تکالیفی بر مردم بار کرده است،بتأویل بپردازند،و تأویل چون حدود و ضابطه ای ندارد و دلبخواهی است،این کار را آسان ساخت،تا هر قسم صلاح خود بدانند قرآن را تأویل کنند».

اما باید دانست که قضاوت غزالی نیمه صحیح است،زیرا هدف باطنیان انهدام اسلام نبوده است،بلکه هدف ایشان انهدام قدرتهای موجود و بدست گرفتن قدرت بوده،و هر چند در راه رسیدن باین هدف معارف اسلامی تحریف یا منهدم شده باشد،خوارج قصد داشتند قدرت را بدست گیرند اما تا سرحد خشونت آمیزی بظواهر کتاب و سنت متمسک باشند،تا آنجا که امیر مؤمنان ایشان را بمن یطلب الحق فیخطئه لقب داده بود.

ص: 127

اما باطنیان برای بدست گرفتن قدرت،آنچه از نصوص و احکام دین با آراء ایشان و برنامه کارشان هماهنگ بود،بآن تظاهر می کردند،و آنچه هماهنگ نبود به وسیله تاویل ناروا و حتی قلع و قمع و اعدام،آن را از سر راه برمی داشتند،خوارج نیت مسلمانی داشتند:

اما باطنیان از مسلمانی اقتصار بر موضع حاجت می کردند از باطنیه کتاب مستقلی در تفسیر سراغ ندارم:مگر تفسیر منسوب بمحیی الدین اعرابی که گروهی آن را بعبد الرزاق کاشی باطنی نیز نسبت می دهند،شاید از آن جهت که نخواسته اند حتی تأویل دلبخواه را محدود سازند،و می خواسته اند حق عدول را برای خود حفظ کنند،از این جهت بتفسیر مدون و غیر قابل تغییر نپرداخته اند.

کاری را که باطنیان با کمال گستاخی انجام داده،صورتهای نازل تر آن را صوفیان،و اخیرا بهائیان،و نازل تر و محدودتر آن را بعضی و از عین دینی ما، که پیشرفت و شهرت خود را در نوآوردن به بازار می دانند،دنبال نموده و از ابتکارات خود قلمداد کرده اند،گوشها پر است از این آوازهای ناهنجاری که بعضی از سخنرانان مذهبی،که حتی اعراب صحیح قرآن و حدیث را نمی دانند،و مطالعه در اخبار و حفظ و بیان آن را کاری زائد و بیهوده می شمارند.

در تفسیر قرآن بعنوان دریافتهای خود داد سخن می دهند،و مزد هنگفتی از جاهلان بفرهنگ اسلام دریافت می کنند.

اگر ما باین از خود راضیان سرسری نگاه کنیم،یک مسامحه بیجاست، زیرا در حقیقت همین ویروسهای نامرئی است که پیکر جسیم و استوار اسلام را در طول قرنها چون موریانه خورده اند.و دفع آنها و پیرایش اسلام از تحریفات ایشان کاری بس دشوار است،تا آنجا که برخی آن را از اصلاحات صاحب الزمان عجل اللّه فرجه شمرده اند.

تعلیمات اسماعیلیه، علی اللهیان و بسیاری از صوفیان،و همچنین بهائیان،

ص: 128

و امثال ایشان کما بیش صورتهای گوناگونی است از تعلیمات باطنیان که در همۀ آنها خلع شریعت باستناد تأویل دلبخواه مشترک است.

همچنان که باطنیان پیروان خود را از نظر کردن به کتابهای دیگران و شنیدن سخنان ایشان منع کرده بودند،بهائیان نیز منع کرده بودند تا آنکه عبد البهاء دید این حکم مسخره ای رسواکننده است،از این جهت در اقدس پس از اقرار باین دستور رسواکننده آن را ترمیم کرد و گفت:

«قد عفا اللّه عنکم ما نزل فی البیان من محو الکتب و آذناکم ان تقرءوا من الکتب ما ینفعکم (1).

هم چنانکه اسماعیلیه برای امامان خود ادعای حلول کردند بهاء اللّه نیز گوید

«لنا مع اللّه حالات نحن فیها هو و هو نحن و نحن نحن»چنانچه ابو الفضل گلپایگانی در رسائل الاصلاح گفته«فکل ما توصف به ذات اللّه و یضاف و یسند الی اللّه من العز و العظمه و القدره و العلم و الحکمه و الاراده و المشیه و غیرها من الاوصاف انما یرجع بالحقیقه الی مظاهر امره و مهابط وحیه و مواقع ظهوره».

و ما می دانیم که چنین یاوه هائی در مورد حلول با این نطاق وسیع، نه تنها دهن کجی بمعارف اسلام است،بلکه به مسخره گرفتن عقل و علم و انسانیت است.

و همچنان که یکی از مبادی باطنیان احمق شناسی و طفره زدن از مواجهه با عالمان است،ابو الفضل برای عذر جواب ندادن بعلماء آیه «فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ» را از قرآن شاهد می آورد،و به آیه انجیل نیز متوسل می شود،گوهرهای خود را در پای گرازان نثار نکنید (2).

استعمال کلمه اغنام اللّه از طرف بهائیان عین استعمال باطنیان در این باره است (3).ن.

ص: 129


1- رسائل الاصلاح 100/3.
2- رسائل الاصلاح.
3- الفرق بین الفرق فصل باطنیان.

از یاوه های تفسیری باب در سوره یوسف،«و قد قصد الرحمن من ذکر یوسف نفس الرسول و ثمره البتول حسین بن علی مشهودا اذ قال حسین لابیه انی رأیت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رأیتهم بالاحاطه علی الحق للّه الحق سجادا و ان اللّه قد اراد بالشمس فاطمه و بالقمر محمدا و بالنجوم الائمه الحق فی ام الکتاب معروفا فهم اللذین یبکون علی یوسف باذن اللّه سجدا و قیاما (1).

در کتاب بهاء اللّه و عصر جدید گوید ان الجنه و النار فی الکتب المقدسه حقائق مرموزه فالجنه ترمز الی حیاه الکمال و النار ترمز الی حیاه النقص (2).

قره العین گفته بود صوری که منتظرند در روز بازپسین در آن بدمند منم! (3).

ابو الفضل در حجج البیهه گفته«ان جمیع ما نزل فی الکتب المقدسه من بشارات یوم اللّه و یوم القیمه و ظهور الرب و ورود الساعه و اشراطها لا بد ان یکون لتلک الالفاظ مقاصد معقوله و مفاهیم ممکنه و معانی غیر المعانی الظاهریه و مدلولات غیر المدلولات الاولیه».

مذهب بابی و بهائی بر خرابه های مذاهب باطنیان بنا شده،و همان مصالح انباشته و فرسوده را که در آنجا یافته اند بکار برده اند.اما نه از حیث سیاست و نفوذ نه از حیث سفسطه علمی به پایه فرق باطنیان نرسیده و هرگز هزار یک اثرگزاری باطنیان در تاریخ را نداشته اند.

موضوع ما رزمگاه مذاهب نیست،اما برای نمونه برداری از انحرافاتی که مستند آنها تأویلات نارواست این مختصرات را یاد کردیم.

تنبیه

یکی از انواع گمراهی هائی که باطنیان و امثال ایشان مخصوصا بهائیان از

ص: 130


1- مفتاح باب الابواب309/.
2- کتاب بهاء اللّه97/.
3- المبادی البهائیه:21.

یهود اخذ کرده (1)و برای ساده لوحان بی اطلاع بکار برده اند.استناد باعداد حاصله از محاسبه حروف ابجد است،و متفرعات آن بنام خواص حروف،دو جمله با تطابق عددی می ساختند که یکی از آنها مورد قبول و تقدیس بود،دیگری که منظور ایشان را تایید می کرد محاسبه حروفش با اولی مطابق بود.

و با این پدیده جاهلان را به اعجاب و قبول وادار می ساختند و آن جاهل نمی دانست که این محاسبه و تطابق برای همه فرق مختلف و متضاد رام و مسخر است

بطور مثال اگر شیعی می گفت بمن کشف شده که کلمه علی و کلمه بحق در حساب جمل هر دو یک صد و ده اند.

سنی می گفت در خواب بمن الهام شده که کلمه عمر و کلمه بر حق در حساب جمل هر دو سیصد و ده اند.

یهودیان در آغاز ورود پیغمبر اکرم(ص)به مدینه و احساس خطر و چاره جوئی برای شکست او وقتی الم در سوره بقره نازل شد،دل خود را باین خوش کردند که می گفتند چون عدد الم در حساب ابجد هفتاد و یک است(با این طریق الف یک لام سی و میم چهل)پس مدت دولت اسلام بیش از هفتاد و یک سال نخواهد بود.

و چون از حروف مقطعه سوره های دیگر باخبر شدند در کشف خود تجدید نظر کردند،و معلوم است که شیوع این گونه اعتقادات،و هم چنین اعتقاد به فال و طلسم نتیجه مستقیم شکستها و محرومیتهای طولانی قوم یهود بود،که فرهنگ اعتقادی ایشان،در طول چند هزار سال از انواع فالها تبشیرها طلسم ها استمداد از اعداد و حروف آگنده شده.و حتی کینه های استثنائی نسبت بنوع بشر در نهاد ایشان پدیدار آورده بود.

اما فرهنگ اسلام از این نوع معتقدات غیر علمی و غیر منطقی پاک و منزهد:

ص: 131


1- ربی یهوشوع بن لوی گفت اسم ماشیخ(ناجی)صمح(بمعنی نهال)است ربی یودان فرزند ربی ایبو گفت نامش منحم است ربی ابا هو گفت این دو اسم یعنی صمح و منحم تشابه دارند زیرا شماره حروف هریک 138 می باشد گنجینه ای از تلمود:

بود،دلیل آن هم قرآن و سنت و آثار علمی در دو قرن اول است.که حتی بطور اشاره و تأویل نمی توان چنین مطالبی از قرآن یا سنت یا سیرت یا عمل اصحاب استخراج نمود،متأسفانه جاهلان و سودجویان مانند انواع تمویهات دیگر این مطالب را برای تسخیر حمقاء در تفسیر و فرهنگ اسلام وارد ساختند.

مانند آنکه یکی از دجالین گفته بود قیام ساعت در سال 1207 هجری است مطابق اعداد بغته زیرا در آیه قرآن آمده لا تَأْتِیکُمْ إِلاّ بَغْتَهً (1).

اینک برای آنکه آب پاکی روی دست متولیان این اباطیل ریخته،و ایشان را به کاخ تار عنکبوتی خود آگاه سازیم،چند جمله با موافقهای عددی خود،هم در جهت عقائد حقه،و هم در خلاف آن جهت یاد می کنیم تا معلوم شود این گمان باطل هم مسخر شیطان می شود هم مسخر فرشته و بنابراین استناد بآن نقش بر آب است

از خوانندگان محترم تقاضا داریم از میان دو دسته،خودشان موافقهای عددی و برابرها را پیدا کنند.

علی 110

عمر 310

میرزا حسین علی بهاء اللّه 571

شمر بن ذی الجوشن الضبابی 2538

یزید بن معاویه بن ابی سفیان بن حرب بن امیه ابن عبد شمس 1381

سید علی محمد بن رضا شیرازی المشهور بباب 2447

برابرهای دوم

1-بر حق 2-بحق 3-هو ضال و مضل و کذاب 4-دجال مکار محیل مبطل جاهل دنی 5-انه کان رجلا مؤمنا صالحا مصلحا صادقا و مجاهدا فی

ص: 132


1- المنار 1:102.

سبل اللّه حقا.

6-انه کان رجلا مصیبا مصابا مغفورا و مشکورا.

توضیح ابن در ابن رضا و ابن امیه و ابن عبد شمس با الف محاسبه شود بعضی اوقات هم از این حربه در برابر معاندان بمقابله بمثل استفاده شده است.

چنانچه گویند در عهد سلطنت شاه طهماسب صفوی سفیری از عثمانی به ایران آمد،در محضر شاهنشاه صفوی با شیخ عبد العال کرکی ملاقات و خواست باب جدل را باز کند.بشیخ گفت ماده تاریخ مذهب شما کلمه مذهب ناحق است،که عدد آن 906 مطابق سرآغاز دولت صفوی است شیخ فوری ملهم شده گفت لسان ما عربی است و ماده تاریخ مذهبنا حق است فبهت الذی کفر بحار 108 ص 29.

باطنیان پس از آنکه پیرو تازه را در عقاید دینی مشکوک کردند،به او می گویند برای دانستن اسرار باید بتقدیم خیری مبادرت نماید،که تأویل مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً همین است و باید صد و نوزده درهم خالص تقدیم کند، زیرا حسنا در حساب جمل 119 است.

در تأویل فَلْیَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَیْتِ می گفتند رب روح است،و بیت بدن و مقصود از آن پرستش خویشتن.

بغدادی در الفرق بین الفرق گوید،در بغداد مردی باطنی مستبصر گشته و برای من حکایت کرد که چون از پیروی من اطمینان یافتند،گفتند این پیغمبران چون نوح و ابراهیم و دیگران همه مردمان زیرک و حیله کاری بودند،که می خواستند بر گردن مردم سوار شوند.

پس از چندی بمن گفتند باید بدانی،که محمد بن اسماعیل (1)همان است که موسی را از میان شجره ندا داده و به او گفت فاخلع نعلیک،من به او گفتم چشمت کورباد،مرا دعوت می کنی تا به خداوند قدیم،آفریدگار جهان کافر شوم،آنگاهد.

ص: 133


1- مقصود محمد بن اسماعیل بن جعفر الصادق علیه السلام است که به عقیده باطنیه اولین امام مستور خوانده می شود.

دعوت می کنی تا انسان مخلوقی را خدا بدانم و می گوئی که پیش از ولادت خدائی بوده که موسی را فرستاده،اگر موسی دروغگوست پس فرستنده او دروغ گوتر است-معلم باطنی بمن گفت هیچ وقت رستگار نخواهی شد،و پشیمان شد که چرا سر خود را پیش من فاش کرده است.

از میان فرق باطنیان تساهل قرمطیان بیشتر بود ایشان رعایت احکام نمی کردند ناصر خسرو که خود از سران دعاه اسماعیلیه است،در شهر لحساء مسجدی ندیده مگر مسجد کوچکی که یک تن سنی برای خود ساخته است.قرمطیان نماز نمی خواندند چند بار قافله حاج را تا نفر آخر قتل عام کردند،حجر الاسود را از رکن جدا کرده و ببحرین بردند و پس از 22 سال 317-339 به سفارش خلیفه فاطمی آن را به کعبه بازگرداندند.

اخوان الصفا

در قرن چهارم مکتب دیگری بر مبانی باطنیان بنام اخوان الصفا تأسیس یافت دانشمندانی با ترجمه آثار افلاطون و ارسطو و افلاطونیان جدید،و اقتباسات دیگر حتی از فرهنگ هندو،افق تازه ای برای مسلمانان متفکر باز کردند،و به نوبه خود چون پلی رابط میان فلسفه یونان و شرق بودند.

اصطلاحات و عناوین حقیقت نفس،فیض صادر از الوهیت،عقل اعلی،فناء ماده،زندان نفس جزئی که شعاعی از نفس کلی است در عالم اشباح،و سیر نزولی آن برای تطهیر و امتحان برای رسیدن بروح خالص،محک عمل به فضیلت بازگشت نفس مطمئنه بوطن اصلی در سیر صعودی،همه اینها با آمال دینی هماهنگ است، که می توان در قرآن و سنت مناسباتی با آنها برای اذهان ساده و ابتدائی یافت،و با شیادی عالمانه در تعاریف و حدود آنها کم و زیاد کرد،و از منظور و هدف معارف اسلامی خارج ساخت،مخصوصا در افلاطونی جدید قصه هائی مانند عالم شیاطین سیادت حقیقی برای عالم روح که در افلاک بالا وطن دارد و امثال آنها یافت می شود

ص: 134

که می تواند غذائی برای تصورات عاری از دلیل باشد.

ما می دانیم که برای میل بکمال انسانی که همان مقصد اقصای رسالت محمدی است،برنامه قطعی و روشن و کامل همان است که قرآن مجید نشان داده است.

1-ایمان و اعتقاد و اقرار بتوحید و نبوت و معاد،که به وسیله بیان متداول و متعارف قابل القاء و فهم است.

2-منشهای انسانی بنام مکارم اخلاق که از مقومات و متعلقات ایمان است با تعریفهای ساده و قابل فهم در حد امکان.

3-عبادات معتدل در قالبهای قانونی خودشان،(نه بشکل مرتاضان و راهبان

4-دید بیشتر و تفصیلی کائنات،و کشف اسرار آنها،و تحصیل معرفت بیشتر در اثر اندیشه بیشتر.

اما هرگز دیده نشده فردی یا جامعه ای،در اثر پرداختن به اصطلاحاتی که زائیده خیال و مرعوب کننده مردمان ساده لوح بی اطلاع،و دست آویز سودجویان خودپرست است.تکاملی یافته باشد.

اخوان الصفا با ترجمه اصطلاحات فلسفی،و نیز وضع اصطلاحات جدید، اشتغال ذهن بیهوده ای،برای مسلمانان فراهم آوردند،که بعدا با اقتباس از ایشان به وسیله فرقه های صوفیان،و امثال آنها زیان غیر قابل جبرانی بفرهنگ اسلام وارد گردید،مخفی نماناد اگر این تلاشها بعنوان آگاهی بر سیر فلسفه و تاریخ اندیشه های بشری بود،زیانی نداشت،و رقمی بر فرهنگ عمومی افزوده بود.

اما متأسفانه اینان خواسته بودند معارف اسلامی را در قالب فلسفه یونان یا هند بریزند،و در این صورت دید فرهنگ اسلام از دریچه تعاریف ایشان دید واقعی نیست و اگر کسی آن را دید واقعی بداند،معارف اسلام برای او ناشناخته خواهد ماند.

اخوان الصفا گمان کرده بودند،می توانند در همه جا مبانی دینی را با آراء فلسفی هماهنگ سازند،و البته چنین کاری ممکن نبود،ایشان هم از نادیده گرفتن

ص: 135

مأثورات و تأویل ناروا استمداد کردند،در حقیقت ایشان تدوین کنندگان معتدل مکتب باطنی بودند،با وضعی ملائم تر و علمی تر و ظاهرا دورتر از سیاست،اما سیاست وقت مساعد ایشان بود،دولت عباسی رو بضعف گزارده بود،و علویان برای دعوت نیرو می گرفتند،ادارسه در مغرب اقصی،فاطمیون در مصر،قرامطه در بحرین،داعیان در طبرستان،حمدانیین در سوریه شمالی،آل بویه در فارس و عراق،زیدیه در یمن.

اخوان الصفا گمان می کردند با توافق میان فلسفه یونان و اسلام،روگردانی از سلطه بنی عباس،و رو آوردن به علویان،مکتب مهمی برای رهبری جامعه باز کرده اند.

اما تعصبی برای مذهبی خاص نداشتند،می گفتند وحی صفای نفس است، شعائر دینی برای عامه است،خواص ملزم بآن نیستند،انبیاء رهبران عامه و فلاسفه رهبران خواصند،قرآن به ظاهرش نیست،بلکه رموزی برای عارفان،است (1).

ابو حیان توحیدی گوید،به یکی از گروه اخوان الحاح کردم در مسئله ای، گفت شریعت طب مریضان است،و فلسفه طب تندرستان،غایت جسم موت است و موت برای فلاسفه عروج نفس است،و برای دیگران مانند چارپایان است و معاد جسمانی را انکار کرد.

در سال 382 ه مطابق با 983 میلادی گروهی که خود را به شیعه اسماعیلی منسوب می ساختند،دائره المعارفی بنام رسائل اخوان الصفا نوشتند،که در آن سعی شده بود،تمام مبانی دینی با آراء فلسفی توجیه شود،از مؤلفین آن، ابو سلیمان محمد بن مشیر البستی،ابو الحسن علیّ بن هارون الزنجانی،محمد بن احمد النهر جوری،و زید بن رفاعه بودند (2).

انجمن سری ایشان در سال 373 در بصره تشکیل شده بود،ایشان دعاها.

ص: 136


1- فجر الاسلام 273.
2- دائره المعارف الاسلامیه اخوان الصفا.

خود را باطراف می فرستادند و بیشتر در پی نفوذ در جوانان بودند (1).

وزیر صمصام الدوله از ابو حیان توحیدی درباره این رسائل پرسیده بود وی جواب داده بود،بخشی از آنها را پیش استاد خود ابو سلیمان منطقی بردم چند روز در آنها نظر کرد و تبحر نمود،و بمن بازداد و گفت کاوشی کرده اند ناتمام،در پیرامون گشته اما وارد نشده اند،گمان کرده اند که می توانند فلسفه را که عبارت از نجوم و هیئت و مقادیر و آثار طبیعت و موسیقی و منطق است،در شریعت وارد کنند،و این را با آن درآمیزند،و این خواستی است که در راهش سدهای عظیم است.

پیش از ایشان هم گروهی بر سر جنگ نشستند،که از ایشان تیزدندان تر و آماده تر و باارزش تر بودند.نیروی ایشان گسترده تر،مقام ایشان رفیع تر، و بندهای ایشان استوارتر بود.(مقصودش معتزله بود)با وجود اینها کار برای ایشان راست نشد و به آرزوی خود نرسیدند.و لکه های زشتی به ایشان چسبید.

و پایان رسوا کننده ای داشتند.

روش اخوان الصفا ربط دادن فلسفه بدین بود،و این روشی است که ابو سلیمان و هر محقق دیگر را راضی نمی کند،دین منطقی جداگانه دارد و فلسفه منطق دیگر،منطق دین گفتگو با مشاعر است.

و استنطاق نفس برای رجوع به فطرت، أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ وَ إِلَی السَّماءِ کَیْفَ رُفِعَتْ الغاشیه17/.

و منهج فلسفه خشک و بی روح است با تفهیمی غیر شامل(العالم متغیر و کل متغیر حادث)

در حقیقت اخوان الصفا مبادی مشترک ادیان را تبلیغ می کردند،و هدف ایشان دین مطلق بود،که نظیر ایشان همان تطهیر نفس برای تشبه به خداوند است2.

ص: 137


1- ظهر الاسلام 146/2.

معلمان دینی و معارف همه ادیان را احترام می کردند،از آن نظر که رهبران انسان به تکاملند،در نظر ایشان معارف اسلام بخشی از معارف مشترک ادیان است تعالیم را غالبا برمز القاء می کردند،تا اهلش با تأویلات معانی حقیقی را از آنها استخراج کنند.

مراتب معرفت را تابع استعداد و مواهب می دانستند،می گفتند مبتدی سایه ادراکش مادی و ملموس است،اما همان مادی و ملموس قالبی است برای حقائق فلسفی عمیق،بسیاری از آراء صوفیان مأخوذ از اخوان الصفاست.چنانچه محی الدین اعرابی گفته:

عقد الخلائق فی الاله عقائدا و انا اعتقدت بکل ما عقدوه

اگوست کنت فیلسوف فرانسوی قبل از آنکه دیوانه شود هم گمان می کرد دین بر حق منتخبی از ادیان است.مانند منتخباتی که از اشعار شعرای بزرگ گلچین کرده باشند.

اخوان الصفا بروش باطنیان حربه تاویل را بکار می بردند،آن هم تأویلی دلبخواه،و برای ارعاب و اعجاب جهال طرح سؤال می کردند،بدون جواب آن را بعنوان سر مگو و مکتوم،مسکوت می گذاردند.

ما امور خفیت أنباؤها عن ظاهر بین رعاع کالحمر

و ما هی الحنطه اذ حذرها ادم من بین النبات و الخضر

و ما هی النار التی کانت علی الغلیل بردا اذ حضر (1)

آنگاه گویند ای برادر این ابیات و آنچه مسائل در آن هست.ارشادی است برای کسانی که در صدد اصلاح اخلاقند،و تنبیهی است برای مرتاضین معلم النفس،از اسرار پیغمبران و شرائع که بطور رمز القاء شده اند،و هیچیک از برادران ما نباید به سائلی جواب دهد.مگر آنکه تهذیب نفس و اصلاح اخلاق2.

ص: 138


1- رسائل اخوان الصفا 4:192.

یافته باشد.زیرا زنگ زدگی نفس و پستی اخلاق مانع از فهم معانی است.

اخوان الصفا می گویند.کتابهای آسمانی تنزلات ظاهری حقائق اند.بصورت الفاظ قابل اداء و استماع،اما تاویلاتی باطنی و پنهانی دارند،که همان مفاهیم معانی عقلیند،هم چنین تشریع.موضوعاتی هست که هم احکام آشکاری دارند هم رازهای پنهانی.در بکار بردن احکام ظاهری صلاح دنیائی است.و در شناسائی رمزها و اسرار پنهانی صلاح امر معاد و آخرت.کسی که موفق به فهم کتب آسمانی شود.و اسرار احکام شریعت را دریابد.و در عمل به سنت اجتهاد ورزد.

و سیرت عادلانه در پیش گیرد.چون نفسش از جسد برهد به مرتبه ملائکه که بهشت هشت مرتبه ای است خواهد رسید.و از هیولای سه شاخه ای (ظِلٍّ ذِی ثَلاثِ شُعَبٍ) المرسلات30/ که طول و عرض و عمق است.رهائی خواهد یافت و آنکه عمل به سنت کند اما این اسرار نداند.چون بمیرد بصورت انسانی باقی بماند.تا او را جواز عبور بر صراط دهند.

اخوان الصفا معتقدند که قرآن عبارت از رموزی است.برای حقائقی دور از افهام عامه.که پیغمبر اسرار آن را بخواص امت گفته.و برای عوام از آنها بالفاظ مشترک و معانی قابل تاویل اشاره کرده.تا جمهور آن را بفهمند و معلوم است که این همان مذهب باطنیان است که می گویند ظواهر قرآن مراد نیست

اخوان الصفا می گویند بسیاری از اسرار جز برای معلم قابل کشف نیست.

و قصدشان از معلم همان امام است.و این عین عقیده باطنیانست.

غزالی در المنقذ من الضلال ایشان را حشویه الفلاسفه نامیده است

از نمونه های تفسیری ایشان که در حد تفسیر اشاری است نه باطنی یکی این است.

انزل من السماء(ای القرآن)ماء فسالت اودیه بقدرها(یعنی حفظتها القلوب بمقادیرها من القله و الکثره)فاحتمل السیل زبدا رابیا(یعنی ما یحصل الفاظه و ظاهره معانی متشابهاتها حفظتهما قلوب المنافقین الزائغه الشاکین المتحیرین

ص: 139

فاما الزبد فیذهب جفاء(یعنی الاباطیل و الشبهات تذهب فلا ینفع بها)و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض(یعنی الفاظ التنزیل تثبت فی قلوب المؤمنین المصدقین و تثمر الحکمه)

از اخوان الصفا تفسیر کاملی برای قرآن سراغ ندارم.اما از مجموع آراء ایشان سبک ایشان در تفسیر معلوم می شود.و آن قربانی کردن بی قیدوشرط نصوص ظاهر الدلاله است.در پای آراء خودشان با وضعی ملائم تر و عالمانه تر از باطنیان.

گوئی اخوان الصفا همان شکل تدوین یافته باطنیان و تنظیم عالمانه روش ایشان است.

اخوان الصفا هر چند از دعوت کنندگان بباطن بودند،اما با قرامطه و اسماعیلیه وجوه فارقه داشتند.از آن جمله ایشان خروج بر امام و امیر را جائز نمی دانستند.و از ترور و ایجاد وحشت ابا داشتند،و منتظر وقت ملائم برای انقلاب بودند.برای هیچ مذهبی تعصب نداشتند و مبانی مشترک ادیان را تبلیغ می کردند (1)

در باب رؤیه اللّه گویند.هی رؤیه نور بنور لنور فی نور من نور (2)که صرف لفاظی است و بقول گولدزیهر مستشرق معروف تمرینی در استعمال حروف جاره است.7.

ص: 140


1- مقدمه رسائل اخوان الصفا چاپ بیروت.
2- رسائل اخوان الصفا 3:77.

بخش نهم: مکتب صوفیه

اشاره

از هزاران تن یکی تن صوفیند

ما بقی در سایه او می زیند

مولوی

ص: 141

ص: 142

بخش نهم مکتب صوفیه اگر تصوف را بزهد در دنیا و مجاهده در راه تهذیب نفس در محدوده دستورات اسلامی تعریف کنیم،می توان مستند آن را در قرآن و سنت بدست آورد،بشرط آنکه همچون فرقه ای متمایز شکل نگیرد،و یکی از وجوه انشعاب در جامعه مسلمانان نباشد.

علمای صدر اول متصوفه گفته اند،«اصل تصوف عکوف بر عبادت انقطاع الی اللّه،و اعراض از زخارف دنیا،و زهد در مشتهیات از مال و جاه و باه،و تحصیل معرفت اللّه از راه تصفیه باطن،و شهود حق در مرتبه حق الیقین است».

و اگر کاوشگران در رفتار مدعیان تصوف و منتسبین به ایشان،امور مخالف با این عناوین را نمی دیدند،هرگز در مقام رد و قدح برایشان بر نمی آمدند.

اما چه بسیار از اولیاء و متصفین باین صفات بودند،که زیر قباب اللّه ناشناخته ماندند، (1)و بر عکس مدعیان فاقد شرائط،با القاب مرشد و شیخ پیر طریقت شهرت یافته،و دنیای پربرکتی از مال و جاه بدست آوردند.

زهد در زمان پیغمبر اکرم مخصوصا از اصحاب صفۀ مشهود و مشهور بود.اما شکل خاصی نداشت و هر چند برخی از اهل صفه از غایت فقر و نداشتن پوشاک خود را در پشمینه ای ژنده پیچیده بودند (2).ن*

ص: 143


1- حدیثی قدسی است که پیش متصوفه مشهور است«اولیائی تحت قبائی لا یعرفهم غیری».
2- قال سلمان الفارسی جاءت المؤلفه قلوبهم الی رسول اللّه(ص)،عیینه بن الحصن*

امیر مؤمنان علی علیه السلام که بعد از پیغمبر اعلم و ازهد خلق بود می فرمود، زهد را آیه قرآن تعریف کرده است،قوله تعالی لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ الحدید:23.

زهد خلقی بود باطنی.که از معرفت و ایمان و مجاهده مایه می گرفت،و در این صورت هر تارک زیور و زینت دنیا زاهد نبود،در تحولات اعصار بعدی،حتی این زهد ظاهری هم از قاموس تصوف حذف شد،و زرق و برق تجملات دنیائی صوفیان زنده و حتی گور مردگان ایشان را فرا گرفت (1).

زهد اسلامی و زهد متصوفه از هم متمایز شد.

زهد اسلامی بازتابی برای ترف و تجمل جاهلیت بود،همان تجملی که مردم جاهلی آن را اساس امتیازات بشری می دانستند، هرکس مسلمان می شد،می بایستی آن ترف و تجمل و طرز فکر را ترک گوید،تا به مستوای طبقات فقیر که اکثریت را تشکیل می دادند نزدیک شود،و امتیازات انسانی را در معرفت و تقوی جستجو کند

زهد اسلامی که بر پایه تحقیر دنیا نه رفض دنیا استوار بود،مانع زناشوئی نبود کتاب و سنت و سیرت،مسلمانان را بازدواج و تکثیر نسل ملزم ساخته بود،و این زهد هرگز از رهبانیت مسیحی مایه نمی گرفت.

زهد اسلامی دل نبستن به دنیا بود،نه ترک دنیا،و این خود تعریفی از توحید است به بیانی دیگر:ت.

ص: 144


1- آراستن گورها هم مخالف شریعت است هم مخالف طریقت.

زهد اسلامی فکر و اعتقاد مسلمان را چنان می ساخت که اعتنائی بدنیا نداشت مگر برای انجام وظائفی که اسلام برای او مقرر ساخته بود،و چنین زهدی که از مناعت و ترفع قلبی سرچشمه داشت،مانع از عمران و آبادی این جهان نبود،که خداوند فرموده فَامْشُوا فِی مَناکِبِها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ الملک:15 و پیغمبرش فرموده کونوا من عمار الارض.

وقتی مسلمانان از غنائم فتوحات پی در پی بهره بردند،بجای زهد واقعی تظاهر بزهد را پیشه کردند،فرصت طلبان و احمقان هم از ایشان پذیرفتند،جامعه بر عمل ایشان اعتراض نکرد،افراد انگشت شماری که فریاد زدند،صدایشان را در تبعیدگاه ربذه یا فتق شکم خفه کردند (1).

سعد وقاص که گوئی در اثر فتح قادسیه (2)خود را مکلف باحکام قرآنی نمی دانست.یا آنکه می خواست خستگی در کند،از بیعت با امام مفترض الطاعه و مجمع علیه سرباززد و در وقائع جمل و صفین در خانه نشست.و وقتی آیه قرآن را بر او خواندند.قوله تعالی وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ الحجرات:9 که چرا نه باصلاح برخاسته،نه با بغی کننده جنگیده است،آیه ی محکمه قرآن را،با این تأویل ناروا نادیده می گرفت.و می گفت شمشیری بدست من دهید تا مؤمن را از منافق بشناسد (3)و جوابی برای ترک اصلاح نداشت با وجود این دستمزد هنگفت خود را از حمقا و فرصت طلبان می گرفت.که هم از عشره است6.

ص: 145


1- ابو ذر و عمار یاسر بودند.
2- جنگها و فتوحات بعد از پیغمبر باید جدا جدا مورد رسیدگی قرار گیرد که آیا با فقه اسلامی موافق بوده اند یا نه و هنوز این تحقیق خطیر و تجزیه و تحلیل آن مورد بررسی قرار نگرفته است.
3- بهج الصباغه 305/6.

هم زاهد هم مستجاب الدعوه (1)

عبد اللّه بن زبیر،که برای حفظ میراث چند صد ملیونی پدرش (2)حصاری از بخل و خست بدور خود کشیده بود و باعث ویرانی دیوار کعبه با منجنیق حجاج شد،تا خلافت مزعوم خود را که نه فرمانش از آسمان فرودآمده .و نه خواستهر.

ص: 146


1- ابو احمد عسکری در کتاب امالی گوید.در سال جماعت سعد وقاص بر معاویه وارد شد.و به امارت مسلمانان به او سلام نداد. معاویه به او گفت اگر می خواستی طور دیگر سلام می دادی. سعد گفت مؤمنان مائیم و ترا امارت نداده ایم گوئی بوضع خود دل خوش کرده ای. به خدا سوگند دوست ندارم که چون تو باشم و محجمه ای خون بریزیم. معاویه گفت اما من و عموزاده ات علی از یکی دو محجمه بیشتر خون ریخته ایم. بیا پیش من بر سریر بنشین.چون نشست معاویه او را به کناره گیری از جنگ یادآور شد و به او سرزنش کرد. سعد گفت مثل من و مردم چون قومی است که تاریکی برایشان سایه افکند.یکی به شترش گوید اخ و بار اندازد تا راه روشن شود. معاویه گفت ای ابا اسحاق به خدا سوگند در قرآن اخ نیست. اما این آیه هست وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما الخ. به خدا سوگند نه با ظالم و باغی جنگیدی.نه با مظلوم و مبغی علیه .و سعد جوابی نداشت و مفحم شد شرح نهج حدیدی 2:263. ایراد معاویه همان تأویل ناروای سعد است بر آیه محکمه قرآن فافهم. و مؤید مطلب روایت حاکم است در جلد سوم مستدرک ص 115 روزی حمزه پسر عبد اللّه بن عمر نشسته بود.مردی عراقی آمد و گفت ای ابا عبد الرحمن میل داشتم در اعتزال از شر از تو پیروی کنم.اما آیه محکمه قرآن وَ إِنْ طائِفَتانِ دل مرا مشغول می دارد. مرا از آن خبر ده. عبد اللّه عمر گفت تو چه کار داری از من دور شو.و او رفت چون دور شد. عبد اللّه گفت:ما وجدت فی نفسی من شیء فی امر هذه الآیه ما وجدت فی نفسی انی لم اقاتل هذه الفئه الباغیه کما امرنی اللّه عز و جل.
2- الفتنه الکبری:147 و هم کتب تاریخ و سیر.

اکثریت بود حفظ کند،هم بزهد مشهور بود.

شیوع این شهرتهای بی اصل در جامعه،ریشه ای در سیاست داشت تا همه عناوین ممتازه اسلامی را به افرادی جز خاندان پیغمبر داده باشند،برای آنکه ایشان را خانه نشین و فراموش شده سازند.

تبدیل عناوین اصیل اسلامی به صورتهای ساختگی تا به آنجا رسید،که هرکس مطلب تازه و عجیب و بیگانه از فرهنگ اسلامی را عرضه می کرد،مورد اعجاب و قبول گروهی مغرض،یا بی خبر،یا بی خرد،واقع می شد چنانچه از قول فضیل بن عیاض،که یکی از مشاهیر صوفیان است نقل می کنند که گفته است.

لو خیرت ان اعیش کلبا و لا اری یوم القیمه لاخترت ان اعیش کلبا و لا اری یوم القیامه (1).

در صورتی که این گفتار اول معارض آیه قرآن است،قوله تعالی مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللّهِ لَآتٍ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ عنکبوت:110 و ثانیا ما می دانیم،که مسلمان پاک اعتقاد،دو امید بزرگ در پیشروی خود دارد یکی عفو شامل الهی.و دیگر شفاعت پیغمبر،و عیش سگی را بر این دو امید برگزیدن نشانه بیگانگی با معارف اسلامی است.

توضیح چه بسا فضیل عیاض چنین سخنی نگفته باشد،و مغفلی بگمان شیرین کاری از خود ساخته باشد،و بهر حال قصد ما قضاوت درباره فضیل نیست بلکه درباره سخن باطل منسوب به اوست.

ممارست در اخبار آل محمد،که مبین و مفسر قرآنند انسان را ازاین گونه لغزشها بازمی دارد ،همین اشتباهات و امثال آنها که در نظر جاهلان نابخرد چون تحفه نوبری است،نشانه بیگانگی با اهل بیت و عترت و معارف ایشان است و راه را برای تکیه زدن نااهلان بر اریکه رهبری باز کرده است.8.

ص: 147


1- الصله بین التشیع و التصوف:278.

قضاوت درباره خوب یا بد بودن عناوین مبتنی بر تعریف جامع و مانع آنها است،و ما می دانیم که برای تعریف تصوف بطور جامع و مانع هیچ فرد مسئولی شناخته نشده است بنابراین باید تعریف آن را از میان هزاران رویداد انتزاع کرد.

از سرآغاز شیوع عنوان تصوف در اسلام تا هم اکنون،با دیدن مظاهر گوناگون افکار و اعمال و آثار مدعیان تصوف و منتسبین به ایشان،می توان رویدادهای زیر را به ایشان نسبت داد که اگر یکجا یا یک زمان فراهم نبوده اند،اما مجموع آنها در مجموع ایشان مشاهده شده است.

بنابراین اگر به عقیده خودشان بعضی از این رویدادها نارواست،لازم می آید که منتقدین صوفیه خودشان یک یک رهبران و پیشوایان بنام خود را مورد بررسی و جرح و تعدیل قرار دهند،و آنان را که از ناروائیها مبرا هستند تبرئه سازند،و این امر خطیر که باعث رهائی صوفیه از شهرت بیگانگی با اسلام است در وظائف خودشان است،تا دیگران را بتعریف و مرز صحیح تصوف آگاه سازند،و اگر گویند صوفی پروای جاه ندارد،گذشته از آنکه خلاف مشاهدات است مندفع است برفتار پیغمبر اکرم و گفتار او که اتقوا من مواضع التهم زیرا سهل انگاری در تبرئه بریء باعث اغوای افراد بی خبر است.

اینک فهرست آن رویدادهای زشت و زیبا،که در حقیقت می توان یک صوفی انتزاعی را به آنها متصف ساخت،زهد واقعی و انقطاع الی اللّه،توغل در عبادت و ریاضت هم باشکال اسلامی،و هم باشکال هندوان و رهبانان مسیحی (1)سخن گوئی.*

ص: 148


1- رسوم رهبانی در اواخر قرن سوم میلادی آغاز شد،اولین راهب قدیس لوینوس از اهل مصر بود،که سر بصحرا نهاد،دیری نگذشت که مشهور شد،تنهائی فرد سبب دیوانگی او می شود. بهمین جهت عزلت فردی به عزلت دسته جمعی تبدیل یافت،در غارها،روی ستونها، ویرانه ها،چون راهبان بودائی چین و تبت با لقمه های اندک،بعدا این سبک تبدیل شد به زندگانی در دیرها،بازیل اسقف شهر قیسادیه از کلیسای ارتودکس،برای ایشان رسوم و قواعدی وضع کرد.تاریخ ادیان جان ناس:428.*

در معارف گاهی موافق با مبانی اسلامی،و احیانا مخالف آن،مانند شطح و طامات تا سرحد حلول و اتحاد (1)،دعوی ارجحیت طریق و حتی انحصار طریق و ترک مجالست با فقهای دینی نادیده گرفتن اقوال و اعمال شبیه باطنیه استیحاش از گوش فرا دادن به گفتار دیگران آسان گرفتن احکام شرع تا سرحد ترک واجبات بی اعتنائی بمراسم بنام ترک قیود و اختراع مراسم دیگر مانند خرقه و جبه و کلاه ترک دار مانند کلاههای کشیشان ارتودکس (2)پوشیدن ژنده و مرقع و گاهی جبه های پربها ابتداع مقامی بنام شیخ قطب مرشد و پیر طریقت که غیر از امام و فقیه است اما همپایه با ایشان و گاهی بالاتر مانند خاتم الولایه (3) چله نشینی بنام اربعین شبیه مراقبه عیسی./.

ص: 149


1- *در کوه صخره ای یونان بنام آتوس از قرن چهارم تا هم اکنون گاهی تا پانزده هزار راهب بیکاره مشغول عبادت بوده اند که هزار و هفتصد تن ایشان را خدمت می کرد،زن در آنجا راه نداشت،اگر مادری می خواست فرزند محتضر خود را ببیند نمی توانست،مگر آنکه جنازه او را در خارج از آن محیط دیدار کند. مغز متفکر جهان شیعه:
2- دعوی محیی الدین اعرابی که گوید کعبه را دیدم ساخته از خشتهای طلا و نقره که دو خشت کم داشت و من در جای آنها جا گرفتم و بقای آن تکمیل شد و هم چنین تفویض مقام ختم ولایت از طرف پیغمبر اکرم به او. فتوحات جلد اول مقدمه و جلد سوم 318 و جاهای متعدد دیگر از مؤلفاتش.
3- زمان تفکر و مراقبه عیسی بدوره اربعین(چله)نامیده می شد تاریخ ادیان جان ناس390/.

اخذ از فلسفه نوافلاطونی ،باطنی،اخوان الصفا،حکمت اشراق و احیانا از فرهنگ یهود،چون چاشنی ای برای معارف اسلامی،تجری در وضع حدیث و دعوی شبه وحی (1).

تسمیه طریقت و حقیقت در برابر شریعت،همنشینی با فقراء و بعدا با اغنیاء و نادیده گرفتن فقرا،استمداد از عشق مجازی بنام قنطره حقیقت،و جذبه گرفتن از آواز و ساز و رقص و پایکوبی (2).

دعوی علم کیمیا،جفر و اسم اعظم.تلاش برای توفیق میان ظاهر و باطن ذکر شماره ای،پوشیدن خرقه از دست مرشد،و انتساب آن به یکی از خلفاء راشدین ایجاد خانقاه برای سکونت،و بعدا بشکل مجتمع با زرق و برق تا سرحد مزاحمت با مساجد (3)./.

ص: 150


1- قول ابو مدین بنقل محی الدین صوفی ای گفته چون صوفیی بینی که به اخبرنا و حدثنا مشغول است از وی دست بشوی میراث صوفیه199/.
2- اوحد الدین کرمانی به پسران خوب روی نظر داشت و می گفت ماه را در آب می بینم.گفتندش اگر دمل در قفا نداری چرا در آسمان نمی بینی،ابو العلاء معری گفته. اری جیل التصوف شرجیل فقل لهم و اهون بالحلول اقال اللّه حین عبد تموه کلوا اکل البهائم و ارقصوا لی ابو سعید به مریدان گفته بود اگر صدای مؤذن بشنوید.هم از پای کوبی و رقص بازنایستید . وی مجلس قوالی داشت.گاهی مریدان را از سفر حج بازمیداشت .گوئی شریعت را برای کسی که بمقصد رسیده باشد زائد می دانست.میراث صوفیه84/ در مجالس سماع معمولا نی و دف به صدا در می آمد. مشتاقعلی شاه در مجلس سماع از سه تار مدد می جست مجله دانشمند شماره 166 مقاله آلات موسیقی دکتر نوربخش.
3- داستان مسجد ضرار که پیغمبر اکرم آن را بفرمان خداوند ویران ساخت.هشداری عظیم است برای کسانی که انشعاب در جامعه اسلامی را نادیده می گیرند،لا تقم فیه ابدا دلیل حرمت ابدی این گونه تأسیسات است،صوفیان در برابر مسجد و مدرسه که پناهگاه متشرعه و فقهاء بود،زاویه و خانقاه ساخته اند،میراث صوفیه41/.

مراسم ورود بر مرشد، دست بوسی،پابوسی،گلبانگ گرفتن،کرنش کردن (1).

آراستن گور مرشد و حلقه زدن بدور آن هنگام خواندن ذکر،توجه به صورت مرشد هنگام ذکر مراقبه و نماز (2)بی طرف نشان دادن خود در امور سیاسی و از طرف دیگر ابزار سیاست شدن (3)

تلقیب بالقاب پیش خودی مانند طاوس الفقراء،اعجوبه الاولیاء،تأویل ناروا و دلبخواهی قرآن و سنت و معارف اسلامی گاهی تا سرحد کفر (4)

قبول کرامات برای مرشد تا حدی فراتر از پیغمبران و به صورتهائی سخیفب.

ص: 151


1- داستان ورود دهاقین انبار بر امیر المؤمنین(ع)در مسیرش بصفین،و نهی شدید آن حضرت از تعظیم در برابر خلق را بخوانید،و با روش مدعیان پیروی علی(ع)مقایسه کنید.
2- حاج معصومعلی شاه در طرائق الحقائق گوید،عند ذکر تکبیره الاحرام تذکر رسول اللّه و اجعل واحدا من الائمه نصب عینیک و هذا هی مراقبه الذکر من حیث ان من شرط الذکر حضور صورک ای صور الشبح الروحانیه النورانیه الذی هی هیکل و مظهر رسول اللّه،گنابادی در تفسیر صراط مستقیم هم بآن تصریح دارد،الصله بین التصوف و التشیع222/.
3- در غالب ممالک حتی هند و مغرب سلسله های صوفیه در حال انحطاط افتاده اند در بسیاری ممالک لژهای فراماسونی رفته رفته جای این سلسله های طریقت را می گیرد و آنها را در خود حل می کند،میراث صوفیه-104. جانشین صفی علی شاه ظهیر الدوله معروف به صفا طریقه او را با طریقه فراماسونری در آمیخت.میراث صوفیه-122.
4- محی الدین اعرابی در تفسیر قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتّی نُؤْتی مِثْلَ ما أُوتِیَ رُسُلُ اللّهِ اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ .الانعام-124 گوید ان فی الامکان ان نجعل(رسل اللّه)مبتدأ خبره(اللّه)الثانیه،فیکون معنی الآیه: و قالوا لن نؤمن حتی نوتی ما اوتی(ای الرسول)،رسل اللّه هم اللّه،هو اعلم حیث یجعل رسالته مقدمه شرح فصوص عقیقی-14 که شارح در ذیل آن گوید،هذا تأویل عجیب بین الآیات القرآنیه و تخرج اعجب.

و مبتذل،سخنان مرعوب کننده جهال،تشدق در کلام و قلمبه گوئی (1).

خواب دیدن و بیان آن خواب برای مرشد و مریدان (2).

اخبار از غیب حتی از شکل گاومیش مانند جهنم و قپان مانند میزان اعمال (3)ت.

ص: 152


1- حلاج در کتاب طواسین گفته اللهم انک المتجلی من کل جهه.و المتخلی من کل جهه.بحق قیامک بحقی،و بحق قیامی بحقک،و قیامی بحقک یخالف قیامک بحقی.فان قیامی بحقک ناسوتیه،و قیامک بحقی لاهوتیه .و کما ان ناسوتیتی مستهلکه فی لاهوتیتک،فلاهوتیتک مستهلکه فی ناسوتیتی،غیر مماسه لها.و بحق قدمک،علی حدثی و حق حدثی تحت قدمک،ان ترزقنی شکر هذه النعمه.
2- فرقه کویکرهای مسیحی از هر عبادت کننده ای دعوت می کردند.تا آنچه را که روح القدس به ایشان تلقین کرده بازگو کنند تاریخ تمدن دورانت 23-228.
3- خداوند جهنم را بطالع ثور آفریده اما شکل آن بشکل جاموس است،که ابو الحکم بن برجان آن را به این صورت دیده،وقت ایجاد ان زحل در خانه ثور،و شمس و احمر در قوس، و سایر دراری در جدی بوده،فتوحات 1-297. در جهنم جائی دیدم بنام مظلمه که پنج پله از آن پائین رفتم،و مهالک آن را دیدم، و گوئی در آبی فرورفتم و بالا آمدم،1-299 کواکب در آنجا در حال کسوفند، و محل جهنم در مقعر فلک کواکب ثابته است تا اسفل السافلین،1-300 درکات جهنم صد است،و والیان آن عبارتند از قائم،اقلید،حامد،نائب،سادن،جایر،و خازن، منازل جهنم مجموعا دو هزار و هشتصد است فتوحات،1-302 مدت عذاب جهنم چهل و پنج هزار سال است،باین ترتیب عذاب مداوم بیست و سه هزار سال،خواب و ذهول از عذاب نوزده هزار سال،افاقه و تبدیل جلود و معذب بودن پانزده هزار سال،غشوه یازده هزار سال،افاقه و تبدیل جلود و معذب بودن هفت هزار سال،غشوه ثانوی سه هزار سال،افاقه و راحت مانند خواب عقیب زحمت. تایید عذاب بمعنی تایید ترس از رجوع عذاب است و در اینجا حظ ایشان از نعیم عدم وقوع در عذاب است فتوحات 1-161. و می بینیم که محی الدین هم مشمول قانون از کجا آورده ای شده است.

اینها نمونه هائی است از مقبولات منتسبین بتصوف،که آنها را پذیرفته و در فهرست عقائد و مقدسات خود قرار داده اند،و هر چند یک یا چند تن،یک یا چند مورد از مذکورات را نپذیرفته باشند،که آنهم نادر است و قابل قبول نیست،زیرا پذیرفتن و احترام گزاردن بشخص،در حکم پذیرفتن مجموع آراء و عقائد اوست.

به عقیده مرکس ظهور تصوف در اسلام از راهبان شام یا افلاطونیان جدید است.

جونس آن را از ودای هندو می داند،بیرونی و داراشکوه عقیده دارند که میان متصوفه اول و اوپانیشاد تشابهی هست.اما نیکلسن-منشأ آن را خود اسلام می داند،و این قول اصح است و هر چند صورتهای بعدی،و منضمات بآن بدعتهائی بیگانه از معارف اسلامی باشند.

قشیری گوید«مذهبنا هذا مقید بالکتاب و السنه».

سهل بن عبد اللّه شوشتری گوید«لا تجاوزوا دینکم بالبدع،و تمیلوا عن الحق و هو الکتاب و السنه و الاجماع،میلا الی هوی انفسکم»

اما آیا منتسبین بتصوف از این مرزها تجاوز نکرده اند!

احمد امین گوید و انقلبت بعد ذلک الصوفیه الی دروشه،و معنی درویش فی القادسیه الفقیر المسکین،و انحط التصوف کثیرا حتی قال بعضهم کان التصوف حالا فصار مالا،و کان احتسابا فصار اکتسابا و کان استتارا فصار اشتهارا،و کان اتباعا للسلف،فصار ابتیاعا للعلف و کان عماره للصدور،فصار عماره للغرور، و کان تعففا،فصار تکلفا،و کان تخلقا،فصار تملقا،و کان سقما فصار لقما،و کان قناعه فصار فجاعه،و کان تجریدا فصار ثریدا،و کثرت التکایا و الزوایا و الطرق، و فیها کان الشیوخ لهم سلطه کبیره علی المریدین،یامرونهم ان یکونوا کالریشه فی مهب الریح،و کان لکل فرع من هذه الطوائف افکار و اوراد،و امتزجت هذه الطرق بالشعوذه و الاحتیال

ص: 153

اینک نمونه بسیار مختصری از اقوال و دعاوی و اعمال مشهورین به پیشوائی صوفیه،که غالب آنها دروغ هائی است که باور کردنش مشکل است می آوریم.

ابو سعید ابو الخیر گوید مدت هفت سال بنشستیم،و می گفتیم اللّه اللّه، هرگاه نعستی یا غفلتی از بشریت بر ما درآمدی،سیاهی با حربه آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی،و گفتی یا با سعید قل اللّه،ما شبانروز را از هول و بیم آن سوزان و لرزان بودیمی،و نیز با خواب و غفلت نرسیدیمی»

و معلوم است که قصد ما آن بو سعید است که چنین گفته است.نه آن بو سعید که چنین نگفته است.و بنابراین احترام آن بو سعیدی که چنین نگفته است بجای خود محفوظ است،

غزالی در کتاب ریاضت احیاء العلوم گوید بعضی از شیوخ در ابتدای ریاضت کسل می شد،بر خود الزام کرد.که شبها تا صبح بر روی سر خود بایستد تا آن حال برطرف شود.

و معلوم است که قصد ما آن غزالی ساده لوح بی تعقل یا دروغ باف است نه غزالی ی که چنین نگفته است.

محی الدین اعرابی گفته،در ژرفای دریائی فرورفتم که انبیاء همه بر ساحل آن متوقف بودند (1)

و معلوم است که قصد ما آن محی الدین است که با چنین ادعائی دین را احیا کرده است.نه آن محی الدین که اهل دعوی نبوده است.

واعظ کاشفی مرید خواجه احرار شیخ نقشبندیه با ساده لوحی می گوید «وی(خواجه احرار)دارای هزار ملک متصرفی شخصی بود،که در یکی از آنها سه هزار جفت کار می کرد،وی بازرگانی ترانزیتی راه مرو بخارا و سمرقند3.

ص: 154


1- فتوحات 1-153.

را در انحصار داشت (1)

جامی از مشایخ نقشبندیه از سلطان حسین بایقرا درخواست کرده بود.

که املاک او از مالیات معاف باشند،نیز گویند خواجه در هفده سالگی ازدواج کرد و پس از تولد اولین فرزند ترک همخوابگی نمود.بدون آنکه همسر خود را طلاق گوید (2)

ملاحظه کنید اقوال و رفتار منتسب بمشایخ صوفیه،تا چه اندازه مخالف عقل و قرآن و سنت و حتی مخالف ذوق سلیم است،از سر شب تا صبح روی سر ایستادن که تجربه و مشاهده محال است،و هفت سال در محراب نشستن و اللّه گفتن و آن مراقب سیاه با حربه آتشین،که عباداتی مخالف قرآن و سنت را باسلام نسبت دادن،در حکم مخدوش کردن قوانین سمحه و سهله اسلام است که باید شکل عبادت بر طبق دستورات اسلامی باشد.

فی الحدیث ان النبی ص رأی رجلا فی الشمس فقال ما بال هذا قالوا نذران لا یستظل و لا یکلم و یصوم فقال رسول اللّه ص مره فلیجلس و لیتکلم و لیتم صومه.

مالک در این باره گفت«امره ان یتم ما کان للّه علیه فیه الطاعه و یترک ما کان علیه فیه معصیه» (3)

علیّ بن ابراهیم عن محمد عن عیسی عن یونس قال قال ابو عبد اللّه لعباد بن کثیر البصری الصوفی ویحک یا عباد غرک ان عف بطنک و فرجک ان اللّه عز و جل یقول فی کتابه یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِیداً یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمالَکُمْ الاحزاب70/ اعلم انه لا یتقبل اللّه عز و جل منک شیئا1.

ص: 155


1- اسلام در ایران-369.
2- اسلام در ایران-338.
3- الاعتصام شاطبی 2-51.

حتی تقول قولا عدلا (1)

شباهت این گونه کارها باعمال هندوها و بعدا راهبان مسیحی،آشکار و غیر قابل انکار است و فرموده پیغمبر اکرم:لا رهبانیه فی الاسلام باطل کنندۀ این سحرها.

اما مال داری خواجه احرار،و ترک همخوابگی با همسر غیر مطلقه،حرص و حماقت و سرپیچی از احکام دین اسلام است،اگر شنیده باشید که گاندی در سن سی و پنج سالگی با همسر خود ترک همخوابگی کرده است،با رضایت همسرش بوده که آنهم کاری بیهوده است،و چنانچه زن در مجامله و حیاء واقع شده، کاری حرام و غیر انسانی است،و بهر حال به دنباله ریاضت هندوها.

اگر کسی بخواهد هزاران از این ترهات و دروغ بافیهای بی مزه را ببیند، بتذکره الاولیاء عطار مراجعه کند (2).

و بنا بر مختصری که گفته شد،نه تنها در قرآن و سنت مستندی برای این همه بدعتها و مراسم جدائی خواه نمی توان یافت،بلکه،بیگانگی آنها با معارف اسلامی برای اهل تحقیق آشکار است،زیرا تصور روشهائی از اندیشه و عمل،که تا این پایه با نقل و روایت متعارض باشد دشوار است.

تصوف در راه سیر تدریجی و تغییر شکل دادن خود،از زهد بسیط آغاز شده تا حب خداوند،و استغراق و فناء،وجود عنصری خود را نادیده گرفته،و بدعوی حلول و اتحاد دل خوش کرده،و آنکه این دو را باطل می شمارد برای دعوی وحدت است،که بقول شبستری دوئی در آن عین ضلال است (3)چنین تصوفی وجود را فقط برای واحدی اعتراف می کند،که خداوند است،و در نظر او عالمت.

ص: 156


1- بحار الانوار 47-359.
2- در کتاب مغز متفکر جهان شیعه ص 77 گوید در کتاب تذکره الاولیاء خبرهائی نقل شده که نادرست بردن آن قابل تردید نیست.
3- گلشن راز حلول و اتحاد اینجا محال است که در وحدت دوئی عین ضلال است.

فانی با کثرت صورتهایش واقعیت ندارد،جز آنکه انعکاسی یا جلوه ای باشد برای وجود حقیقی،و حجابی گمراه کننده مانع از دیدن،و اصطلاح وحدت وجود یک اصطلاح فنی است که تصوف در سیر تکاملی خود بآن می رسد،و هر چند قالبهای آن گوناگون باشد.

تصویر قطب یا مرشد،پیر یا ولی،شیخ و ولی تراش،و امثال آنها در نظر مرید مبتدی،تحدید حقیقت مطلق است،در حیزی که ذهن مرید نمی تواند تحدید و تمایز را از آن منفک سازد،تبدیل بتی جمادی به بتی حیوانی است،تحریفی در اصطلاحات اسلامی،فقیه و عالم و متعلم است،ابطالی است برای استقلال فکر و تعقل.تعویضی است برای مجاهده های بزرک و سودمند،به مجاهده های کوچک و آسان و بی فائده،مصالحه ای است برای تبدیل فضائل انسانی بذکر شماره ای، معامله ای است تهاتری میان مرید و مرشد.

قبول کرامات باورنکردنی و مصونیت برای مرشد،و به مجامله برگزار کردن ضعف اخلاقی مرید،و واقعا این طرز فکر هیچ مناسبتی با تعالیم قرآن ندارد (1)

گوئی تصوف شریعت را یک مرحله تمهیدیه برای سیر بسوی کمال می داند چنانچه شبستری گفته.

ولی تا ناقصی زنهار زنهار نوامیس شریعت را نگه دارء.

ص: 157


1- در فرهنگ اسلام هیچ فردی و با هر سمتی نمی تواند خود را از محک حقیقت بی نیاز بداند.هنگامی که امیر مؤمنان علی(ع)به جنگ جمل می رفت از او پرسیدند.آیا ممکن است طلحه و زبیر و عایشه بر باطل همداستان شوند.حضرت فرمود انک لملبوس علیک ان الحق و الباطل لا یعرفان باقدار الرجال اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله علی و بنوه40/. دکتر طه حسین مؤلف کتاب و منقد معروف ذیل آن گوید و ما اعرف جوابا اروع من هذا الجواب الذی لا یعصم من الخطاء احدا مهما یکن مکانته بعد ان سکت الوحی و انقطع خبر السماء.

زیرا نخواسته خود را بیرون از نطاق شریعت نشان دهد،در حقیقت شریعت نزد صوفی یک ارزش نسبی دارد که با تدرج در مراتب کمال ضعیف تر می شود.

با امعان نظر در تدوین دراز مدت تصوف نظری،و تحولات آن و مقایسه با تاریخ وقایع،برای متتبع موشکاف،رسوب نظرات نوافلاطونی ،اخوان الصفا، بودائیان،باطنیان نزاری،در تصوف آشکار می شود.

اگر برخی صوفیان از جنبه نظری معارف اسلامی را تحریف نمی کردند، غائله سهل تر بود،زیرا خلاف در عمل غالبا فسق است نه کفر.

اما صوفی (1)ناچار است دشوارترین تاویل را بکار برد،زیرا برای توفیق میان این افکار و اعمال نوظهور که نصوص کتاب و سنت آنها را نمی پذیرد،چاره ای جز توسل بتأویل ناروا و دلبخواه نیست تأویلی نارواتر و غریب تر از تأویلات ارباب مذاهب زیرا تأویلات ایشان در هر حال یا به قرائت شاذی،یا بحدیثی مجعول، یا بدلیلی شبه عقلی مستند است،اما تأویل صوفی دلبخواه است،عاریت کسی را نمی پذیرد،و آنچه دلش گفت بگو می گوید در این میان فقط تأویلات باطنیه را باید جدا کرد،زیرا شناعت آنها از تاویلات صوفیه بیشتر است.

در این صورت بنظر صوفی قرآن و حدیث،فقط دال بر مدلولات لفظی نیستند بلکه در پس پرده الفاظ معانی عمیقتری وجود دارد که ایشان بر آن آگاهند

با وجود این باید یادآور شویم که تأویلات صوفیان درجاتی دارد،و بخشی از آن که مخالف ظاهر نیست و چون درجه ی از تدبر است،و اصطلاحا آن را تفسیر اشاری گویند،با تصریح به آنکه اشاری است نه حقیقی ناروا نیست،چنانچه نیشابوری صاحب غرائب القرآن در مقدمه تفسیرش گوید.

اما تأویلهائی که در تفسیر آورده ام،بیشترشان از محقق متقن نجم المله و الدین9.

ص: 158


1- در واقع صوفیه مثل بسیاری از فرق و طوائف دیگر هرجا ظواهر نصوص شریعت را با عقائد مقبول خویش معارض یا مباین می دیده اند دست بتأویل آن نصوص می زده اند میراث صوفیه-149.

معروف بدایه قدس نفسه و روحه و رمسه است،و بخشی از آنها وارداتی است که در ذهن ما آمده،و چون بخشی از ذخائر ذهنی بمن رسیده درحالی که جازم نیستم که مراد خداوند آن باشد،بلکه می ترسم که حاصل جرأت نابجای من باشد.

و هرآینه دیگر امامانی که مشهور بذوق و وجدان بوده اند،و میان عرفان و ایمان و ایقان در فهم قرآن جمع کرده اند،مرا به این کار تشجیع کردند اگر درست درآید چه خوب،و اگر خطا باشد عذر من مقبول است،زیرا بر مرد است که در راه ادراک حقیقت بقدر وسع تلاش کند.

تنبیه

اگر خواننده کنجکاو میان نیشابوری با تواضع و تفاسیر اشاری موافق با ظاهر قرآنش از یک طرف،و محیی الدین اعرابی با دعویها و تفاسیر گستاخانه و ناروایش از طرف دیگر مقایسه کند،بر او روشن خواهد شد که قصد ما طنز و تعصب نیست بلکه دریافت حق و واقع است.

و تفسیر صوفی اگر در همین حد و اندازه بس می کرد،غائلۀ در پی نداشت اما خواهیم دید که بسیاری از صوفیان درحالی که قولا عدول از ظاهر را روا نشمرده اند عملا آن را رعایت نکرده اند.

ابن صلاح از قول امام ابو الحسن واحدی گفته،ابو عبد الرحمن سلمی کتاب حقائق التفسیر را تالیف کرده،اگر اعتقادش آنست که آن تفسیر است،بتحقیق کافر است.

آنگاه ابن صلاح خود گوید:از نظر حسن ظن اگر چنین موارد بعنوان تفسیر و شرح کلمه نباشد کفر نیست،و اگر چنین باشد کفر است،و همان مسلک باطنیان است،و شاید نظرشان تنظیر و تمثیلی برای ظاهر قرآن باشد،مثل آنکه در تفسیر قوله تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفّارِ التوبه 123

ص: 159

گویند خداوند ما را بجهاد نفس نیز امر فرموده است (1)

ابن تیمیه گوید«و ما ینقل فی حقائق السلمی عن جعفر الصادق عامه کذب علی جعفر(ع)کما کذب علیه فی غیر ذلک (2)سبکی در طبقات الشافعیه گوید کتاب حقائق التفسیر قد کثر الکلام فیه من قبل،انه اقتصر فیه علی ذکر تأویلات و مجال للصوفیه ینبوعها اللفظ.

سیوطی در طبقات المفسرین گوید،و انما اوردته فی هذا القسم(المبتدعه) لان تفسیره غیر محمود.

ذهبی گوید:و له کتاب یقال له حقائق التفسیر و لیته لم یصنفه فانه تحریف و قرمطه و دونک الکتاب فتری العجیب (3)

و ای کاش میان تفسیر حقائق سلمی و تفسیرهای محی الدین در فتوحات و فصوص مقایسه می شد،تا معلوم شود تأویلات محی الدین چند برابر نارواتر و گستاخانه تر است،آن وقت بدلیل فحوی از امثال سیوطی می خواستند تا دست از تعظیم محی الدین بردارد.

همین مجامله و سهل انگاری ها و خوش باوریها است،که راه شک و شبهه و تحریف را برای افراطکاران بی بندوبار بعدی باز می کند،و می شود آنچه شده است و می بینیم!

تاج الدین عطاء اللّه اسکندری متوفی به سال 1309 میلادی درباره تأویلات ابو العباس مرسی شاگرد ابو الحسن شاذلی گوید

«بدانکه تفسیر طائفه صوفیان بر کلام خداوند یا پیغمبر با معانی غریبه بعنوان احاله ظاهر از ظاهرش نیست.ظاهر آیه آنچه را دلالت عرفی لسانی ایجاب می کند افاده می دهد.اما فهم هائی باطنی است که از آیه و حدیث بر دلهای کسانی که خداوند1.

ص: 160


1- التفسیر و المفسرون 3-54.
2- منهاج السنه 4-155.
3- طبقات الشافعیه 3-61.

خواسته روشن می شود،و با شنیدن چنین آثار از معانی مبادا معارضی گوید این کار، احاله کلام اللّه یا کلام پیغمبر از معنی خود می باشد زیرا این احاله نیست احاله در جائی صدق می کند که بگویند،آن معنای ظاهر مراد نیست،و برای آیه معنائی جز معنای مکشوفه نمی باشد،اما صوفیان بظواهر و مراد از آنها اقرار دارند،اما آنچه را خداوند به ایشان می فهماند از معانی غریبه دریافت می کنند.

آنگاه می گوید:و ربما فهموا من اللفظ ضد ما قصده واضعه (1)و چون خودش جواب خود را داده است نیازی برد آن نیست،اول چنین می گویند اما عمل ایشان خلاف قول ایشان است.

در مقدمه التفسیر الصوفی ص 22 گوید:کسی از صوفیه نیست که فهم احکام و اصول و بلاغت را از قرآن نادیده گیرد،بلکه ایشان این مفهوم را تماما اخذ می کنند، و در جانب آن فهم باطنی را مهم می شمارند.

قرآنی که در منبع اصلی وحدت دارد،و در نزول متفرق،و در اصل قدیم است،بدون حرف و صوت،اما در عالم ما مقرو و مکتوب است بلغت عرب،صوفیان میان این قرآن مکتوب و قرآن قدیم،جولانی صعودی و نزولی دارند،تا در حد مستطاع به وسیله وجدان روحی خود،قرآن قدیم را در عین وحدت دریابند،و این همان فلسفه کائنات است که علم الهی شامل آنست،در حد مستطاع فهم بشری و آلات آن از کثافات اغیار پاک و مصفی است همچنان که ظاهر و باطن آن به طهارت و معرفت و محبت قرین است».

و ما می دانیم که با این کلمات رنگین که مرعوب کننده عامیان است،نمی توان مسئله را از حدود منطق خارج ساخت،اگر مقصود درجات تدبر است با موافقت ظاهر فبها،و الا تفسیر برأی و تأویل نارواست.مضافا به آنکه،اگر نوع فهم متصوفه همان فلسفه کائنات است،بهتر آن بود که در طول ازمنه ای که اسلام بر طبق نصن.

ص: 161


1- التفسیر و المفسرون.

قرآن نیازمند اعدادات جنگی بود،قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ الخ و کشف نیروهای باروتی تا سرحد بمب اتم،از باب ما لا یتم الواجب الا به بر مسلمانان واجب بود.مفسرین صوفیه در جولان صعودی و نزولی خود رفت و آمد میان قرآن قدیم و مکتوب،این اسرار را برای جامعه اسلام به ارمغان می آوردند و مسلمانان را از یوغ تسلط دشمن رها می ساختند.

مگر آنکه بگویند مراد خداوند از من قوه این نیروهای ظاهری نیست،که مفسرین باستناد سنت و لغت (1)گفته اند،بلکه پرتاب آه سحرگاهی است (2)بجای موشکهای قاره پیما و در این صورت بحث و تحقیق چاره کار نخواهد بود.

می گویند عرب را گفتند روزه را می خوری قضای آن را باید بگیری عرب،با خونسردی گفت قضای آن را هم می خورم.حال مسئله خلع الفاظ از معانی موضوع و متداوله همین است.که با هر چه استدلال شود هم می توان الفاظ آن را از تفهیم لغوی و اسلوبی خلع ید کنند.

اینک می پردازیم بذکر نمونه افرادی که کمابیش بسبک مکتب صوفیه از ظاهر عدول کرده و از مرز تأویل جائز فراتر رفته اند.

ابو حامد محمد غزالی

غزالی را نمی توان صوفی دانست و نه باطنی،اما آثار او که به عقیده بعضی عالی ترین تصویری از فرهنگ اسلام،و به عقیده بعضی در بسیاری موارد چون پرده ای

ص: 162


1- یکی از معجزات پیغمبر آنست که وقتی از او از قوه می پرسند سه بار می فرماید الا القوه الرمی و می بینیم که همیشه نیروهای پرتابی قویترین نیروهاست.
2- ملا فتح اللّه در منهج الصادقین گوید شیخ ابو القاسم نصرآبادی گفته رمی بر سه گونه است رمی ظاهر به تیر و کمان و رمی باطن به تیر آه سحرگاهی از کمان خضوع و رمی سهام حظوظ از دل با این عرفا هنوز مردم از رونق جهل ناامیدند مغز نصرآبادی کشف مهمی را بجامعه اسلامی تقدیم کرده است.

مانع دید فرهنگ و معارف واقعی اسلام است از افکار صوفیانه و باطنی متأثر می باشد بغزالی چه لقبی می توان داد،فقیه،متکلم،صوفی،باطنی،ضد باطنی،یا فیلسوف.

زیرا هر کدام از این عناوین با اعتراض مواجه می شود،نه فقیهی چون شافعی و ابن حنبل است،نه متکلمی چون نظام،نه صوفی ای چون ابن فارض،و نه فیلسوفی چون ابن رشد،شاید هم از آنها بالاتر باشد.که لقب حجه الاسلام دارد و بنابراین هیچ کدام از آنها نخواهد بود.

وقتی صلیبیان در سال 495 بیت المقدس را تصرف کردند.و خبر ایشان به بغداد رسید،و گوئی قیامت برپاشده بود.غزالی در بغداد بود،هیچ حرکتی از او مشاهده نشد.سخنی بزبان نیاورد.مردم را بجهاد دعوت نکرد یازده سال بعد از آن زنده بود تلاشی از او در این راه دیده نشد کسی که منکر خلود بجسم را تکفیر می کرد.

اسلام را در معرض انهدام دید و دست بلند نکرد شاید از آن جهت که بیمار بود،و همت او مرده بود،یا طبق عقائد صوفیان این رویداد مهیب را عقابی برای مسلمانان می دانست.زیرا در این جنگها هرگز حرکتی از صوفیان دیده نشده بود (1)

و بهر حال غزالی درباره تفسیر قرآن گوید فی فهم معانی القرآن مجالا رحبا متسعا بالغا و ان المنقول من ظاهر التفسیر لیس منتهی الادراک فیه (2)

از نظرات غزالی درباره تفسیر می توان مطالب ذیل را خلاصه کرد.

از نصوص وارده در نهی از تفسیر برأی،چنان فهمیده نمی شود.که مفسر باید تنها بوجوه مختلف تفسیر بماثور استناد کرده،و در برابر آنها دست بسته متوقف مانده،از هر استنباط و اظهار رأی ممنوع باشد.

زیرا بزرگان ثقه در تفسیر،مانند ابن عباس و ابن مسعود و جز ایشان،آراء خاص خود را در تفسیر بیان کرده اند،و ندره برای ایشان رجوع بتقریرات پیغمبر5.

ص: 163


1- ابی حامد الغزالی-301.
2- احیاء العلوم 1-275.

امکان داشته است.در این صورت اگر تفسیر استنباطی ایشان تفسیر برأی باشد، مورد طعن خواهند بود.قرآن خود انسان را به کنجکاوی در ماوراء مسموع و منقول دعوت می کند.قوله تعالی لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ النساء83/ (1)و وقتی ابن مسعود گوید«آنکه علم اولین و آخرین را جویاست باید در قرآن تدبر کند،مقصود بمجرد تفسیر ظاهر حاصل نمی شود،همه علوم داخل در افعال خداوند و صفات اوست و نهایتی ندارد،و از قرآن بمجامع آنها اشاره هست.

و هدف تفسیر استخراج علم است،با تعمق در تفصیل قرآن کریم.

اما نهی از تفسیر قرآن برأی،در جائی صادق است.که قرآن را برای تأمین نظرات عقیده ای و مذهبی استخدام کرده،و بخواهند قرآن را با آن عقائد منطبق سازند،یا از آن اشارات و رمزهائی بسازند که خودشان هم به آن اعتقادی ندارند.د.

ص: 164


1- ظاهرا برای جواز استنباط از قرآن باین آیه نمی توان استناد کرد بدو دلیل. اول آنکه سبب نزول آیه شایعه سازی جهال قوم بود که در هنگام بروز حوادث اسباب وهن مسلمانان می گردید که از آن نهی شد. دوم آنکه ضمیر در لعلمه و غیر آن مرجعش در قسمت اول آیه است.قوله تعالی وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَ إِلی أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ الخ. در اینجا مرجع همه ضمیرها در أذاعوا به ردوه لعلمه و یستنبطونه همان امر است که با بیان مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ از عمومیت خارج شده است و شامل مطلق امور نیست. و بنابراین در این مورد عموم آن نمی تواند بر خصوص سبب حاکم باشد.و استنباط را در همه موارد شامل سازد. اما چون استناد به آیه برای لزوم استنباط هم در روایات امامیه هم در عمل اصحاب مکرر آمده. ممکن است از باب تنقیح مناط باشد.

هم چنین وجوب توقف در تفسیر از وجهۀ دیگر آنست که،مفسر باید بترکیب نحوی و دلالت لغوی کلمات متمسک باشد،و در آن باره رأی را مجالی نیست،و باید اعتماد مطلق بر فهم لغوی عربی بسیط باشد،و اسرار قرآن در پشت این ظاهر پنهان است،که در آن باید با تغلغل و نفوذی عمیق تر بحث شود و با وجود این مناقض ظاهر تفسیر نیست،بلکه استکمال آن و وصول بلب آن است.

غزالی با تفسیر صوفی ما دام که مخالف ظاهر نباشد موافق است (1)

با وجود این در آراء غزالی یک نوع تذبذب بچشم می خورد،که شاید محصول دوران مختلف زندگانی او و روشهای اوست.

در قوله تعالی فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً طه12/ گوید من یرید ادراک الوحدانیه الحقیقیه یجب علیه ان یطرح من نفسه التفکیر فی الحیاتین الدنیا و الآخره.که مخالف ظاهر قرآن است قوله تعالی قُلْ هِیَ لِلَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا خالِصَهً یَوْمَ الْقِیامَهِ الاعراف32/ و اگر گویند اخبار است نه امر.قوله تعالی وَ ابْتَغِ فِیما آتاکَ اللّهُ الدّارَ الْآخِرَهَ وَ لا تَنْسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیا وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللّهُ إِلَیْکَ القصص77/ و اگر گویند امر است بقارون گوئیم چون متضمن تقریر است دستور عام است و هزاران امثال اینها در کتاب و سنت و ساعات مؤمن در مرمت معاش یا مسابقه برای مغفرت معاد می گذرد پس چگونه فکر این دو را طرح کند.

در جای دیگر که بدون تاویل قابل قبول نیست.با تحاشی عجیبی از تاویل احتراز می کند،در کتاب الدره الفاخره در تفسیر قوله تعالی یَوْمَ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ یُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ فَلا یَسْتَطِیعُونَ القلم44/

درباره حدیث یکشف اللّه عن ساقه فیسجد کل مؤمن و مؤمنه (2)0.

ص: 165


1- احیاء العلوم باب فهم القرآن.
2- مخرج فی الصحیحین و فی غیرهما من طرق تفسیر ابن کثیر 7-90.

گوید،و قد اشققت من تاویل الحدیث و عدلت عن منکریه.در صورتی که بقول همه محققان برای احتراز از تشبیه یا باید حدیث را تاویل کرد و کشف ساق را بمعنی مجازی آن یعنی آمادگی کامل گرفت.یا حدیث را انکار نموده و به دیوار زد،اما قبول حدیث با عدم تاویل همان قول مشبهه است تعالی اللّه عن ذلک علوا کبیرا

درباره حدیث الایمان بضعه و سبعون بابا ادناها اماطه الاذی عن الطریق گوید:

سعادت نفس در آن است که حقائق امور الهی در آن نقش بندد و با آن متحد شود،و آن بدون تطهیر نفس از هیئت ردیه که منبعث از شهوت و غضبند ممکن نیست،و این است معنی واقعی اذی در حدیث،و آنان که گمان کنند اماطه الاذی برداشتن شیشه پاره یا حجر و مدر از راه مسلمانان است.درک ایشان ابتدائی است،اما حکیم و عالم متعمق آن معنای عالی اول را درک می کند (1)

این تاویل بیجای غزالی یکی از مصادیق الجواد قد یکبو،می باشد زیرا واضح است،که کلمه ادناها در ناچیزترین فرد نوع استعمال شده نه فرد کامل آن،و در اینجا از مراتب ایمان با برداشتن شیشه پاره و حجر و مدر از راه مناسب است نه با تطهیر نفس که فرد کامل است و در خود حدیث بآن تصریح شده که اعلاها کلمه لا اله الا اللّه و ادناها اماطه الاذی عن الطریق آمده است.

مضافا به آنکه سیاق حدیث نشان می دهد که پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله می خواسته،مراتبی از ایمان را که بنظر ناچیز می نماید و فراموش می شود یاد کند تا مسلمانان بدانند که در این دین متین و قویم همان اعمال خیر و هر چند ناچیز بنظر آیند از مراتب ایمان محسوبند.و وانگهی تطهیر نفس فرودترین درجات ایمان باشد.فرازترین آنها چه خواهد بود.

احیاء العلوم غزالی اثر بسیار مهمی است که در نظر بسیاری از دانشمندان بهترین2.

ص: 166


1- میزان العمل-42.

منبع توفیق میان عقل و نقل است.اما متاسفانه تصویری که غزالی در آن از اسلام بدست داده است.همه جا صورت واقعی اسلام نیست.گوئی غزالی می خواسته بگوید کاش اسلام چنین بود که من معرفی کرده و تصویر آن را نشان داده ام در احیاء العلوم قریب پانصد حدیث مرسل نقل شده که نه طریقی دارند نه کسی آنها را روایت کرده نه حفاظ ضبط کرده اند (1)

دوران زندگی غزالی آمیزه ای است.از افتخارات جاه و مقام،و زهد مفرط و عزلت.

ابن جوزی از قول ابو منصور رزاز گوید وقتی غزالی ببغداد آمد لباس و مرکوب او را ارزیابی کردیم پانصد دینار شد.و وقتی زهد را پیشه کرد و ببغداد برگشت آنها را تقویم کردیم پانزده قیراط شد.

وزیر انوشیروان بن خالد گفت بدیدن غزالی رفتم بمن گفت.زمان را با تو حساب می کنند.و تو مستاجری قدر زمان را بدانی از زیارت من بهتر است این مرد در اوائل عمرش از من لقب بیشتری مطالبه می کرد.و لباس حریر زردوز می پوشید و کارش به اینجا رسید (2)

غزالی احیاء العلوم را در سالهای ریاضت دمشق نوشته (3)و از همان آغاز انتشار،بسیاری از علما آن را چون بدعتی به حساب آورده به مبارزه با آن برخاستند غالب علمای اندلس و مراکش و مغرب بعد از خواندن احیاء بسوختن آن فتوی دادند،با ایمان مغلظ همه نسخه های موجود را در صحن مسجد قرطبه جمع کردند و روغن بروی آن ریختند و آتش زدند،و ورود کتابهای غزالی را منع کردند، این واقعه در سال 502 یا 503 اتفاق افتاد (4)

غزالی در اوائل سال 487 تارک الصلاه را کافر می داند،و در اوائل سال7.

ص: 167


1- الامام الصادق 1-188.
2- منتظم 9-170.
3- ابو حامد الغزالی-507.
4- ابو حامد الغزالی-707.

بعد منکر علم خداوند بافعال عباد را کافر نمی داند (1)وی کتابی بنام المستظهری برای المستظهر باللّه خلیفه عباسی معاصر خویش نوشته،و در آن با تعمل تلاش کرده تا او را واجد صفات خلیفه پیغمبر قلمداد کند،از صفات خلیفه یکی را نجدت می شمارد

اما در تفسیر آن برای آنکه با خلافت زبون و ضعیف المستظهر معارض نباشد،گوید لا یشترط توافر صفه النجده فی الامام نفسه،و یکتفی بتوافرها فیمن یناصره،و من یتقدم لتنفیذ کلمه باسمه،و لقد توافر هذا للمستظهر باللّه بمناصره الترک له،فالشوکه فی عصرنا هذا من اصناف الخلائق للترک،و قد اسعدهم اللّه بموالاته و محبته (2)

درباره شرط کفایت هم چنین استدلالی دارد قد وفق اللّه الامام بتفویض مقالید امره الی وزیره الذی لم یقطع ثوب الوزاره الاعلی قده (3)

و از همین نمونه ها،درجه سخافت سخن،و چاپلوسی گوینده را دریافت می کنید،صفات لازمه خلافت همه از خلیفه منفصل اند (4)و پیداست که مرادد.

ص: 168


1- ابو حامد الغزالی 307.
2- المستظهری-68.
3- المستظهری-71.
4- راجع باشیاء منفصل از شخص داستانهای بسیار هست.از آن جمله داستان ریش منفصل است.گویند یکی از راجه های پرطنطنه هندی برای زیارت بنجف اشرف آمده بود رنود برسم معمول او را دوره کردند و متولی کارهای او شدند. از جمله برنامه ها دیدن علمای طراز اول بود راجه چون کوسه بود.سیمای جالب و بزرگوارانه ای متناسب با مقام راجگی نداشت. اما رنود که برای هر مشکلی راه حلی دارند یک نفر را با لباس روحانی که ریشی انبوه و جالب و باوقار داشت استخدام کردند که همه جا شانه بشانه راجه هندی راه برود و پهلوی او در مجالس بنشیند.یک نفر از رنود هم ملازم دائمی راجه و معرف او بود که جلو آمده و راجه را با القاب طویل و عریض هندیان معرفی می کرد.آنگاه دو دستی بآن مرد روحانی اشاره می کرد و می گفت این هم ریش جناب راجه است.مبادا کوسه بودن نقصی در بزرگواری راجه پدید آورد.

حجه الاسلام،چاپلوسی از ترکان سلجوقی و دستگاه نظام الملک است نه مصلحت اسلام

عجب آنکه از میان همه خلفای عباسی مردی ضعیف تر و بیچاره تر از المستظهر یافت نشده است،که مختصر وقائع دوران خلافت او را از کامل التواریخ استخراج و ذیلا نقل می کنیم.

المستظهر باللّه شانزده ساله بود که در زمان سلطنت برکیارق به خلافت رسید در سال 487.

در سال 492 سلطان محمد برادر سنجر بر بغداد غلبه کرده،المستظهر برای او خطبه خواند.در 493 برکیارق بر بغداد غلبه کرد خلیفه برای او خطبه خواند.

در همین سال محمد مجددا بر برکیارق پیروز شد خلیفه برای او خطبه خواند در 494 برکیارق محمد را شکست داد خلیفه بنام او خطبه خواند.

در همین سال محمد ببغداد وارد شد خلیفه برای او توقیعی نوشت و از سوء سیرت برکیارق شکایت کرد.در 496 ینال ترکی بغداد را گرفت خلیفه بصدقه بن مزید ملتجی شد او با هزار سوار بیامد و ینال را بیرون راند.در 497 خلیفه مجددا خطبه بنام برکیارق خواند.در سال 498 برکیارق مرد،و خلیفه بنام ملکشاه پسرش خطبه خواند.

در نظر غزالی این است جانشین پیغمبر و حافظ فرهنگ عظیم اسلام.که با صفات منفصل خلافت حق او بود،و معلوم است کسی که مبانیش معاویه را بسمت خلافت می پذیرد.چرا المستظهر باللّه را نپذیرد.

غزالی خودش گفته و ضرر الشرع ممن ینصره لا بطریقه اکثر من ضرره ممن یطعن فیه بطریقه.و عجب آنکه زیان غزالی برای فرهنگ اسلام از همین باب است نصره الشرع لا بطریقه.دلائلی هم است که ثابت می کند در بسیاری جاها صدق نیت نداشته و بدنبال غرض خاصی بوده است در رساله مختصر اعتقاد اهل السنه گوید:

و اعتقاد اهل السنه تزکیه جمیع الصحابه کما اثنی اللّه و رسوله علیهم،و ما

ص: 169

جری بین معاویه و علی کان مبنیا علی الاجتهاد،لا منازعه من معاویه فی الامامه،اذ ظن علی رضی اللّه عنه ان تسلیم قتله عثمان مع کثره عشائرهم و اختلاطهم بالعسکر یؤدی الی اضطراب امر الامامه فی بدایتها،فرأی التأخیر اصوب،و رأی معاویه ان تأخیر امرهم مع عظیم جنایتهم یوجب الاغراء بالائمه و یعرض الدماء للسفک،و قد قال العلماء کل مجتهد مصیب انتهی.

ملاحظه کنید چگونه برای جهال خلط می کند:

اولا در هیچ موردی خداوند یا پیغمبرش بصورت عام بدون تخصیص یا اطلاق بدون تقیید ثنای صحابه نگفته اند.

مضافا به آنکه مقومات عنوان صحابی را باید از کتاب و سنت استخراج کرد، نه تعریفات دلبخواهی عالم نمایان،دیگر آنکه اجتهاد موارد و شرائط خاص دارد و هرکس در هر مورد دلش خواست نمی تواند و یا فاقد شرائط باشد اجتهاد کند،اجتهاد معاویه در برابر امام مفترض الطاعه باجماع مسلمین،مورد ندارد و ناروا و باطل است.

آیا آن همه کارهای شرم آور معاویه که هدام دین اسلامند،و پیغمبر به آنها اشاره فرموده از«لا اشبع اللّه بطنک و تقتلک الفئه الباغیه».

انتصاب یزید به خلافت،قتل عمرو بن الحمق و حجر بن عدی استلحاق زیاد صرف بیت المال در مصالح شخصی،که همه مضر باسلام بودند و هزاران نمونه دیگر کافی نیست تا غزالی موشکاف را باشتباه خود واقف سازد،کنجکاوی در تاریخ زندگانی غزالی به خوبی نشان می دهد.که چگونه سیاستهای مسلط وقت او را پس و پیش می کرده است.

می توان گفت خدمتی که غزالی بفرهنگ اسلام انجام داده،همان شکستن سیطره فلسفه و کلام بر معارف اسلامی بوده است که جستجوگران را از دنباله روی افکار فلاسفه،و اخوان الصفا و باطنیان نزاری تا اندازه ای بازداشته است.

در حقیقت افراط متکلمین معتزلی،در استناد بعقل،و رفض معارضات آن،

ص: 170

و هم چنین نظرات فلاسفه بزرگ اسلامی مانند فارابی و ابن سینا که حکمت مشاء را برای کسب معرفت کافی بحساب آورده،و همه جا دین را بدنبال مسائل فلسفی می کشاندند،و هرجا مشکلات دین را با قواعد فلسفی آشتی می دادند،گوئی منتی بر دین می گزاردند،خطری بزرگ بود،که بر عقول زمان سیطره یافته بود،اگر در افکار عمومی،دین و فرهنگ اسلامی نیازمند کلام معتزلیان یا فلسفه مشاء جلوه گر می شد،اصالت و محک بودن خود را از دست می داد.

غزالی با نوشتن کتابهای بسیار،که ذوق تصوف و قدرت عاطفه را به آنها آمیخته بود،مخصوصا کتاب تهافت الفلاسفه به گسترش این سیطره پایان داد و آن را متوقف ساخت،و از آن ببعد اگر فیلسوفی در جامعه اسلامی پیدا شد بقدرت و نفوذ فلاسفه قبل از غزالی نبود.

در پایان باید تصدیق کرد که کتاب احیاء العلوم بنیانی عظیم است،که با همه استواری خللها و کمبودهائی دارد،که وقتی آن خللها ترمیم شد و آن کمبودها تکمیل گردید،کاخی عظیم برای معارف اسلامی پدید می آید که گزند حوادث در آن رخنه نخواهد کرد.

اگر احیاء العلوم غزالی در احیای علوم اسلامی کوشیده و کارش کامل نبوده است،فیض کاشانی آن را در محجه البیضاء احیاء نموده و کامل ساخته است.

بطور نمونه در باب توکل که غزالی ترک کسب را از باب توکل جائز می شمرد،فیض فصلی بلیغ در وجوب کسب می آورد و می گوید.

ان الانسان مکلف بطلب الرزق،بالاسباب التی هداه اللّه الیها،من زراعه او تجاره او صناعه او غیر ذلک،مما احله اللّه،و کما ان الصلاه و الصیام و الحج عبادات کلف اللّه بها عباده،یتقربون بها الیه،کذلک طلب الرزق الحلال عباده کلفهم اللّه به لیتقربوا به الیه،و لکنه سبحانه کلفهم ایضا بأن لا یثقوا الا به تعالی.

آنگاه برای معذوریت غزالی گفته لعل ابا حامد انما اورد امثال هذه الاخبار و الاقوال لیرد اهل الحرص الی الاعتدال.

ص: 171

و بازگوید :و انما خبل عقله و کیاسته فی امثال هذا المقام ظنه بالسلف و زعمه ان ما انتهی الیه من افعال متقشفهم صحیح،و انهم قدوه و قد اخطأ فی الجمیع (1).

و از اینجا به خوبی می توان دریافت که ذهن سلیم فقیه امامی یعنی فیض تربیت شده مکتب ائمه معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین است،که هرگز در تشخیص حدود و تعاریف معارف اسلامی اشتباه نمی کند.

از اینجا به یادم آمد که از مرحوم سید حسن مفید فقیه متورع شنیدم که گفت استادم حاج شیخ محمد رضا طاب ثراه فرمود:

از ممارست در اخبار آل محمد عقلی ثانوی برای انسان حاصل می شود رحمه اللّه علیهما.

بهر حال هنوز غزالی در زیر چتر شهرت از نقادی روشن بنیان مصون مانده است.

ابن عربی محیی الدین

محیی الدین ابن عربی بقول موافقانش و ممیت الدین برأی مخالفانش متوفی به سال 638 گستاخ ترین مشاهیر صوفیه در شطح و طامات و تأویلات ناروا و دلبخواه است،که با راه خطیری که در پیش گرفته بود،نزدیک بود قرآن را بقرآن جدیدی تبدیل کند.

وی با آنکه بسیاری جاها تأویلات مخالف با ظاهر را مردود می شناسد،و در این باره بر باطنیان اعتراض می کند و می گوید:

فقد ضل و اضل الباطنیون اللذین اخذوا الاحکام الشرعیه من جانب واحد، و صرفوها الی بواطنها و لم یترکوا من حکم الشریعه فی الظاهر شیئا.

در مقابل می گوید و کذلک اهل الظاهر اللذین اکتفوا بفهم الاحکام فهما

ص: 172


1- محجه البیضاء 7-417.

سطحیا ناقصا،و ان کانوا افضل من الاولین،و لم یحرموا من السعاده،و السعاده کل السعاده مع الطائفه التی جمعت بین الظاهر و الباطن و هم العلماء باللّه و باحکامه (1)

در جای دیگر گوید و اعلم ان جمیع ما تکلم فیه من مجالسی و تصانیفی انما هو من حضره القرآن و خزائنه فانی اعطیت مفاهیم الفهم فیه و الامداد منه (2)

اما این دعوی را سخنان مخالف او با نصوص قرآنی باطل می کند.

گویند مستی در وقت بیرون آمدن از میخانه می گفت:

اذ العشرون من شعبان ولت فواصل شرب لیلک بالنهار

و لا تشرب باکواب صغار فان الوقت ضاق عن الصغار

عابدی شنید و سر بصحرا نهاد و چیزی از آن فهمید که دیگران نفهمیدند.

حال اگر محی الدین بنابراین تمثیل می گوید:گوش بده آنچه را می فهمم تو نمی فهمی اما کار تو قبول و اذعان است،بیراهه رفته زیرا آن عابد فهم خود را برای خود نگه داشته،و اصراری در تفهیم نامفهومات بدیگران نداشته است.

وقتی محی الدین خواننده کم اطلاع را با بیانات زشت و زیبای خود مأنوس ساخت،مانند هر مسخر الحمقای دیگر کم کم او را از منطق دور ساخته،و بسوی تأویلات دلبخواه می کشاند تأویلی در قرآن و حدیث آنگونه که پیش از او هیچ صوفی بکار نبرده است.

چنانچه گوید:وقتی دانستیم که خداوند بهر صورتی چه حسی و چه معنوی یا روحی یا حکم اسمی از اسماء ربانی پیوسته است ازاین رو همین طور که در خطاب شرع حکم ظاهری معتبر است،حکم باطنی هم معتبر است،ظاهر صورت محسوس آنست،و روح معنوی این صورت همان است که اعتبار نامیده می شود.

از عبرت الوادی اذا جزته و آن قول خداوند است که فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ0.

ص: 173


1- فتوحات 1-334.
2- کتاب التذکاری 140.

یعنی از صورتهائی که می بینید بگذرید،تا معانی آنها را در باطن خود دریابید، و این بابی است که علماء از آن غفلت کرده اند،ویژه جامدان ظاهری که از اعتبار چیزی جز شگفتی ندارند،عقل ایشان با عقل کودکان فرقی ندارد،اینان بامر خداوند رفتار نکرده و از این ظواهر نگذشته اند،خداوند ما را حق گوئی روزی فرمایاد،و از آن چیزی که از حق بکشف و شهود دریافته ایم و یاد داده ایم،بدرستی که این گونه شهود فتحی از خداوند است،که بحکم موافقت با مورد وارد می شود (1)

حال اگر ذهن شنونده تا اینجا تحاشی نکرد آماده برای انحراف بیشتر است

درباره محو فروق عقائد گوید«ایاک ان تتقید بعقد مخصوص،و تکفر بما سواه فیفوتک خیر کثیر،بل یفوتک العلم علی ما هو علیه (2).

آنگاه قول او به وحدت وجود او را به وحدت ادیان می کشاند بدون فرق میان آسمانی و زمینی آنها،زیرا همه آنها خدای واحد را که متجلی در صور گوناگون است پرستش می کند،بقول شبستری:

مسلمان گر بدانستی که بت چیست یقین کردی که دین در بت پرستی است

محی الدین گوید نفس خود را چون هیولائی برای همه صور اعتقادات آماده ساز،زیرا خداوند جل و علا شأنه بزرگتر و فراخ تر از آن است که در گنجای عقیده ای خاص درآید.

زیرا خودش می گوید فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ و هرگز جای ویژه ای را معین نکرده،و وجه شیء حقیقت آنست،پس براستی برای تو روشن شد که همه وجهه ها در اینیت خداوند است کلمه ثم نیست مگر برای آنکه بدانیم اعتقادات همه درست و مصیب است،و هر مصیبی پاداش نیک می بیند و مأجور است و هر مأجور نیک بخت و هر نیک بختی مرضی عنه است.م.

ص: 174


1- فتوحات 1-551.
2- فص هودیه از فصوص الحکم.

عقد الخلائق فی الاله عقائدا و انا اعتقدت بکل ما عقدوه

این گونه تاویلات نه تنها از حیث عدول از مفاهیم لغوی و اسلوبی و اسباب نزول غیر قانونی است بلکه از حیث مغایرت با محکمات قرآن و ضروریات دین نیز باطل و ناروا و قائل به آنها کافر و از ربقه اسلامیت خارج است (1)

ملاحظه کنید که چگونه از القاء شبهه های کوچک که در نظر ناچیز است آغاز کرده و با انس دادن جهال بانحرافات تدریجی خود ایشان را بانکار اصالت اسلام کشانده است.

در اینجا برای این روش که خاص و معمول به همه منحرفین است.و در اسلام باطنیان آغازگر آنند.مثلی یادم آمد که بسیار مناسب است.

چند سال قبل در مجله نمکدان مسابقه ای بپا بود بنام تبدیل قناری به کبوتر به طوری که برای گوش قابل قبول باشد،و جواب صحیح آن چنان بود،قناری کناری،نباری،نبوری،نبوتی،کبوتی،کبوتر.

که چون گوش این تغییرات صوتی قریب المخرج را بتدریج می شنود و باختلاف ملائم آنها عادت می کند،پس از چند بار تحریف تبدیل قناری به کبوتر به آسانی صورت می گیرد.

روش محی الدین و امثال او برای القاء شبهه های قوی همین است،از اظهار تمسک بظواهر تا قالب کردن نارواترین تأویل ها در ذهن جهال بی خبر:

صدق امیر المؤمنین علیه السلام حیث قال انما سمیت الشبهه شبهه لانها تشبه الحق

شعرانی برای تبرئه محیی الدین ازاین گونه اباطیل گوید«این اقوال را بر او بسته اند/.

ص: 175


1- آیات محکمات قرآن درباره اصالت اسلام و نسخ و ناقبولی دیگر ادیان بسیار است.از آن جمله قوله تعالی وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَهِ مِنَ الْخاسِرِینَ آل عمران85/ و قوله تعالی إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ آل عمران19/ و قوله تعالی اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً المائده3/.

و بر او تهمت زده اند.

دیگری گفته از باب شطح در حال غیبوبیت است.اما با فراوانی امثال این یاوه ها انهم در طی دو کتاب مهم او فتوحات و فصوص،تبرئه او دونه خرط القتاد است.مضافا به آنکه مقصود ما آن ابن عربی است که فتوحات و فصوص موجود از تالیفات اویند نه آن ابن عربی که مبرا از این نسبتهاست.

حال اگر محی الدین و امثال او بتوانند بعنوان یک کشف یا یک نظر علمی قانونی بودن همه ادیان و مذاهب را ثابت کنند هرگز نمی توانند بعنوان استنباط از قرآن و سنت آن را در فرهنگ اسلام جا دهند.چنین معلوم می شود که حدیث الطرق الی اللّه بعدد انفاس الخلائق و هر چند بمعنی حقانیت همه ادیان نیست از مجعولات متصوفه است زیرا با محکم قرآن معارضست قوله تعالی وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ الانعام 153

دکتر عفیفی استاد ممتاز فلسفه در تعلیقات خود بر فصوص الحکم می نویسد و لا تخلو طریقه تأویله من تعسف لا سیما اذا عمد الی الحیل اللفظیه فی الوصول الی المعانی التی یریدها.کان یقول فی الفص الایوبی ان المراد بالشیطان فی قوله تعالی أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ ص41/ هو العبد و ان ما شعر ایوب لم یکن الم المرض الذی ابتلاه اللّه به بل الم عذاب الحجاب و الجهل بالحقائق و در تفسیر قوله تعالی «قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتّی نُؤْتی» الخ قبلا مذکور شد که عفیفی درباره امثال آن گوید هذا خلط عجیب بین الآیات القرآنیه و تخریج اعجب

ابن ملقن گوید و علق شیئا کثیرا فی تصوف اهل الوحده و من افحشها الفصوص و من تکلف فیه فهو من المتکلفین.کان ظاهری المذهب فی العبادات باطنی النظر فی الاعتقادات و قد حط علیه ابن السلام (1).

شیخ عز الدین عبد السلام درباره او گوید شیخ زشت دروغ پردازی است7.

ص: 176


1- طبقات المفسرین 2-207.

قائل بقدم عالم است،اول منکر تزویج جنی با انسی بود،و می گفت جن روحی لطیف و انس جسمی کثیف است با هم جمع نمی شوند بعدا ادعا می کرد که با زنی جنیه ازدواج کرده و در وقت نزاع با او استخوانی به صورتش زده و آن را زخمی کرده و جای زخم را در صورت خود نشان می داد.

ذهبی درباره او گوید لو لا شطحه و کلامه و شعره و لعل ذلک وقع فی حال سکره و غیبته فیرجی له الخیر»

محی الدین درباره خلفا گوید و منهم من یکون ظاهر الحکم.و یجوز الخلافه الظاهره کما حاز الخلافه الباطنه من جهه المقام کابی بکر و عثمان و علی و الحسن و معاویه بن یزید و عمر بن عبد العزیز و المتوکل (1).

از جمله خلفاء خلفای رجبیون را می شمارد و می گوید آنان شیعه را بشکل گراز می بینند.

وی درباره مقام و رتبه خود مکررا داد سخن می دهد از آن جمله گوید:

و رتبتی فی الالهیات یعلمها ما قالها احد قبلی من العرب

الا النبی رسول اللّه سیدنا وراثه للذی عندی من الادب

و اننی خاتم الاتباع اجمعهم اتباعه رتبه تسمو علی الرتب

من جمله القوم عیسی و هو خاتم من قد کان من قبله حیا بلا کذب (2)

جای دیگر گوید فانی انا الختم لا ولیّ بعدی و لا حامل لعهدی بفقدی تذهب الدول و تلتحق الاخریات بالاول (3)و ملاحظه می کنید که با فقد محی الدین کارخانه عظیم جهان تعطیل شده است.

اینجاست که برای پیروان و معتقدان این اباطیل باید آیه قرآن را خواند أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ الانبیاء 675.

ص: 177


1- فتوحات 2-6.
2- دیوان محی الدین-18.
3- عنقاء مغرب-15.

عجبیه-با آنکه ملا صدری در کسر اصنام الجاهلیه ص 29 گوید و قد یکون من قبیل ما یقال له الطامات و هو صرف الفاظ الشرع عن ظواهرها المفهومه الی امور باطنیه لا یسبق منها الی الافهام کذاب الباطنیه فی التأویلات و هذا ایضا حرام شرعا و عقلا (1)انتهی در تفسیر سوره فاتحه پس از ذکر عذاب جهنم از قول ابن عربی گوید:

«و انما بسطت الکلام علی هذا الخاتم المحمدی فیما اخبر فان الاولیاء رضوان اللّه علیهم ما یخبرون الا ما یشاهدونه یقینا الخ (2)و با دیدن این اختلافها و تضادها در آثار علمای بزرگ اعجاز قرآن مجید مشهود می گردد قوله تعالی وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً -النساء 82 و بطور قطع هر چه مستند بوحی نیست خالی از اختلاف نمی باشد مفسر قرآن که همان فقیه قرآنست نیز باید مانند فقیه احکام تابع اصول و قواعد قانونی استنباط باشد و در غیر این صورت گمراه و گمراه کننده است.

بالاتر از اینها محی الدین گوید خضنا بحرا وقفت الانبیاء بساحله (3).

نیز گوید:بدان وقتی که خداوند مرا مطلع ساخت و اعیان رسل و انبیاء را بمن نشان داد.در شهودی که در قرطبه به سال 586 برای من دست داد.همه ایشان بشر بودند.از آدم تا محمد صلی اللّه علیه و آله.هیچ کدام از ایشان با من سخن نگفت مگر هود(ع)وی مردی تنومند بود،خوش صورت.خوش سخن عارف بامور و کاشف امور.

و دلیل من بر کاشف بودن او گفتار اوست که قرآن یاد کرده قوله تعالی ما مِنْ دَابَّهٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها إِنَّ رَبِّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ هود 6 و چه بشارتی بالاتر از آن برای خلق تواند بود.3.

ص: 178


1- کسر اصنام الجاهلیه-29.
2- تفسیر فاتحه ملا صدری-345.
3- فتوحات 1-153.

درباره علماء اسلام گوید و ما اشق و لا اشد من علماء الرسوم علی اهل اللّه المحققین بخدمته العارفین به.من طریق الوهب الالهی.الذی منحه اسراره فی خلقه.و فهمهم معانی کتابه.فهم لهذه الطائفه کالفراعنه للرسل-تا آنجا که گوید فکلامهم فی شرح کتابه العزیز اشارات.و ان کان ذلک حقیقه و تفسیرا فکل آیه منزله له وجهان .

وجه یرونهم فی نفوسهم.و وجه آخر یرونه فیما خرج عنهم،فیسمون ما یرونه فی نفوسهم اشاره لیأنس الفقیه صاحب الرسوم الی ذلک.و لا یقولون فی ذلک انه تفسیر.وقایه لشرهم و تشنیعهم فی ذلک فی الکفر علیه (1)

در اینجا ابن عربی تصریح می کند که تفسیر واقعی همان است که صوفی در نهاد خود کشف می کند.

اما از ترس فقیهان قشری که فرعون زمان خویشند.آن را اشاره می نامد.

بقیه قضاوت را به خواننده گرامی واگذار می کنیم.که پس از خواندن نمونه هائی از تفاسیر ابن عربی اندازه گستاخی او را در عدول از قانون تفسیر دریابد.

وی مقدمات صحیح را با نتایج و مصادیق ناصحیح خلط می کند.تا مانند هر شیاد دیگر اذهان ابتدائی را تسخیر کند.می گوید علم را از استاد باید یاد گرفت بعد می گوید استاد علم قرآن خداوند است.نه این عالمان ظاهری کما قال تعالی خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ

و قال تعالی عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ

نیز گوید چون قرآن کلام اللّه است نه از انسان و رویه او.پس اهل اللّه عاملین بآن احق اند بشرح و بیان آن از علمای ظاهر.شرح قرآن نیز تنزیل است مانند نص قرآن.

آنگاه گوید چون در این دنیا دولت و حکم از آن علمای رسوم است (2).د.

ص: 179


1- التفسیر و المفسرون 2-37.
2- در زمان ابن عربی چنین بود.

همانهائی که یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَهِ هُمْ غافِلُونَ در حق ایشان است،که در انکار اهل اللّه، یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً اند اهل اللّه ایشان را رها کردند و جان خود را از این راه سالم داشتند که حقائق را بنام اشارات خواندند تا علمای رسوم انکار نکنند وی در فروع فقهی نیز تأویلات غریبی دارد.

از آن جمله در باب عدم جواز الصلاه للمرأه و هی مکشوفه الرأس گوید:

المرأه فی الاعتبار هی النفس و الرأس من الرئاسه،فوجب علی النفس ان یغطی رأسها بین یدی ربها.ای تستر ریاستها،دلاله علی افتقارها الی اللّه،و ترک کل تفکیر فی العظمه و الفقر بالتذلل و الخضوع (1)

خلط و تمویهی که ابن عربی بکار می برد،برای قلیل العلم سحار،و برای عالم متتبع رسواکننده اوست.

وی می گوید«فقیه واقعی همین اهل باطنند.که خداوند درباره ایشان فرموده لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ التوبه 122 نه علمای رسوم اما صدر آیه را نادیده گرفته که خداوند فرماید: فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طائِفَهٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ الخ که امر است بسفر کردن برای تحصیل علم و فقه از راه وسائل و اسباب ظاهری نه از راه وهب الهی و طریقه امسیت کرد یا و اصبحت عربیا.چنانچه ابن عربی اصطلاح کرده است.

در مورد قواعد نقد الحدیث ببین تا چه اندازه آنها را نادیده گرفته،و اباطیلی روی هم کرده است چنانچه گوید.

از شأن عالم رسمی چنان است که آن را که بگوید:فهمنی ربی تجهیل کند یا آن را که بگوید رأیت رسول اللّه فی واقعتی فاعلمنی بصحه هذا الخبر المروی عنه تکذیب کند،چنانچه بایزید بسطامی گفته اخذتم علمکم میتا عن میت و اخذنا علمناه.

ص: 180


1- فتوحات کتاب الصلاه.

عن الحی الذی لا یموت،و هم چنین از ابو مدین که وقتی برای او حدیثی می گفتند می گفت تازه و تر آن را بیاورید نه کهنه آن را (1)و (2)اگر بایزید مزعوم فهمی داشت و هر چند برای رعایت ادب چنین عبارتی نمی گفت زیرا گذشته از آنکه علم و عالم زنده اند میت مطابق آیه شریفه قرآن إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ الزمر 30 منسوب به پیغمبر است و استعمال میتا عن میت نشانه بی اطلاعی از قرآن و غفلت قلبی است قرآن و حدیث هم کهنه نمی شود و همیشه تازه است.و ابو مدین شاید راست آن را نخواسته،و دروغ آن را خواسته است،توقعات بچه گانه و بی منطق ابن عربی هم بحدی است که هرگز از ابناء العجم نمونه آن دیده نشده است.

ایران هم عارف و صوفی داشته است،که با اشارات و لطائف عرفانی ذهن بشر را تسخیر کرده اند،اما هرگز ننری و سماجت مانند ابن عربی در آثار ایشان دیده نمی شود.

ابن عربی الفاظ را در نطاق وسیعی به بازی می گیرد،و در هر وقت هر طور دلش خواست از آنها چیزی در می آورد.

چنانچه در فص موسوی در قوله تعالی لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَیْرِی لَأَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ الشعراء 29 گوید مراد فرعون لاجعلنک من المستورین است.

زیرا سین از حروف زوائد است،و چون از سجن بیفتد جن باقی می ماند.

که معنای آن وقایه و ستر است،و اعجب از آن در فص نوحی در قوله تعالی وَ لا تَزِدِ الظّالِمِینَ إِلاّ تَباراً نوح-28 که نفرینی از نوح بر ظالمین است،آن را بمعنی دعای خیر گرفته و گوید:خدایا کسانی را که به علت ظلم بر نفس خود(بسبب ترک حظوظ و لذات)بمقام فناء فی اللّه رسیده اند،جز علم و معرفت که موجب حیرت انسان در ذات تو می شود،میفزای.چنانچه پیغمبر اکرم فرموده رب زدنی فیک تحیرا الف و لام ظالمین را الف و لام عهد ذکری گرفته،از آیه ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ3.

ص: 181


1- ابو مدین مرشد ابن عربی است.
2- فتوحات 4-11 و 83.

اِصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ الفاطر 29(با فاصله خمس قرآن)و با تفسیر ظالم بظالم بنفس که آن را اشرف سه طائفه مذکور در آیه بحساب آورده، (ظالم لنفسه مقتصد و سابق بالخیرات (1)

مناسب می دانم که در اینجا از مرحوم ملا عبد الرضا عبادوز شوشتری متوفی به سال 1319 که برای هر سؤال وی جوابی آماده داشت یاد کنم جوابهایش مناسب تر از تأویلات ابن عربی بود و ادعایش کمتر.

بطور نمونه از او پرسیدند.جناب ملا تابلو را چرا می گویند تابلو،ملا بی تأمل جواب داد.در حومه رامهرمز دیهی هست بنام سلطان آباد.و در آن ده چاهی که سالی فقط یک بار آب از آن می جوشد روزی که آب از آن بجوشد مردم سلطان آباد طبل می نوازند تا دهات مجاور با شنیدن صدای آن بدانند که روز موعود است و برای آب برداشتن از چاه بیایند،آن طبل را طبل آب می گفتند.کم کم در اثر تحریفات لهجه ای طبل آب،بطبل او،تبلو تابلو،تحویل یافت،که بهمین مناسبت برای اعلان و آگاهی درباره هر چیز آن را بکار می برند،و تابلو می گویند و می بینید که تأویلات ملای ابن العجمی.از تأویلات شیخ ابن عربی بمراتب منطقی تر و مناسب تر است.

ابی عربی در تفسیر قوله تعالی یا أَیُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ النساء1/.

گوید:اتقوا ربکم ای اجعلوا ما ظهر منکم وقایه لربکم.و اجعلوا ما بطن منکم،و هو ربکم،وقایه لکم.فان الامر ذم و حمد،فکونوا وقایه فی الذم و اجعلوه وقایتکم فی الحمد،تکونوا ادباء عالمین (2)

در تفسیر قوله تعالی إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ1.

ص: 182


1- عارف و صوفی-66.
2- فصوص 1-191.

لا یُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ البقره 6-7 گوید:

ای یا محمد ان اللذین کفروا ستروا محبتهم فی،فدعهم،فسواء علیهم أ أنذرتهم بوعیدک الذی ارسلتک به ام لم تنذرهم لا یؤمنون بکلامک،فانهم لا یعقلون غیری،و انت تنذرهم بخلقی،و هم ما عقلوه،و لا شاهدوه،و کیف یؤمنون بک و قد ختمت قلوبهم،فلم اجعل فیها متسعا لغیری،و علی سمعهم فلا یسمعون،کلاما فی العالم الامنی،و علی ابصارهم غشاوه من بهائی عند مشاهدتی،فلا یبصرون سوای و لهم عذاب عظیم عندی (1)

این است برنده مسابقه یاوه سرائی که مقام کفار را مورد غبطه پیغمبران قرار داده است.

در تفسیر قوله تعالی إِنَّکَ إِنْ تَذَرْهُمْ یُضِلُّوا عِبادَکَ وَ لا یَلِدُوا إِلاّ فاجِراً کَفّاراً رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظّالِمِینَ إِلاّ تَباراً نوح27/-28.

گوید انک ان تذرهم،ای تدعهم و تترکهم یضلوا عبادک،ای یجبرهم فیخرجوهم من العبودیه الی ما فیهم من اسرار الربوبیه،فینظروا انفسهم اربابا، بعد ما کانوا عبیدا،فهم العبید،الارباب،و لا یلدوا ای لا ینتجوا و لا یظهروا الا فاجرا،ای مظهرا ما ستر،کفارا ای ساترا ما ظهر،بعد ظهوره فیظهرون ما ستر فیهم،ثم ستروه بعد ظهوره،فیحار الناظر و لا یعرف قدر الفاجر فی فجوره، و لا الکافر فی کفره،و الشخص واحد، (2)ه*

ص: 183


1- فتوحات 1-115.
2- محمد الصادق عرجون عمید کلیه اصول الدین بجامعه ازهر در کتابش القرآن العظیم ص 209 در این باره گوید: ان کان ابو جهل و حزبه من رءوس الکفر الفاجر ممن یحبون اللّه محبه ستروها و کانوا مستغرقین فی اللّه لا یعقلون غیره و لا یفهمون عن رسوله و قلوبهم معموره باللّه فلم تتسع لغیره*

در فص موسی گوید تابوتی که موسی را در آن نهادند جسم اوست، و دریائی که در آن انداختند علمی است که از این جسم حاصل شده.

در تفسیر قوله تعالی رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً آل عمران آخر گوید ای ما خلقت شیئا غیرک فان غیر الحق هو الباطل.

در تفسیر قوله تعالی وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا مریم-57 گوید بالاترین مکانها آنجاست که آسیای عالم افلاک بدور آن می چرخد،و آن فلک شمس است،و مقام روحانیت ادریس آنجاست،وزیر آن هفت فلک است،و بالای آن هفت فلک و خودش پانزدهمین است آنگاه آنها را نام می برد.

و ملاحظه می کنید که این یاوه سرائی تلفیقی است از معلومات ناقصش، درباره هیئت بطلمیوسی منسوخ،و افکار مالیخولیائی خودش،و اگر بدستور قرآن وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ سکوت می کرد خود را رسوا نمی ساخت.

ابن عربی از فلسفه زبان خود که در اسلام رسوب کرده بود،متأثر بود و پابه پای مسائل تصوف که در تفسیر داخل می کرد آن نظرات را تلقین می نمود،و اتصال بعالم غیب آنهم در مقام خاتم الولایه ای ادعائی خویش نتوانسته بود او را از بطلان و بی حاصل بودن آن نظرات آگاه سازد.

از فرهنگ واقعی اسلام و هدفهای آن کم اطلاع بود،و گوئی خود را بعنوان مشاور فرهنگی پیغمبر اکرم جا می زد،تا هرجا لازم بداند آن را ترمیم کند،گستاخی او در این راه چشمگیر و از دیگر مشاهیر متصوفه بیشتر است ازخ.

ص: 184

اواخر قرن سوم آراء کلامی در اسلام وارد شد،کم کم عقائد اشراقی از فلسفه فلوتین،که قول به وحدت وجود و حلول و اتحاد و رفع تکلیف از شاخه های آنست پیدا شد،حلاج این آراء را ظاهر ساخت،ابن سینا معتدل تر و با سفارش بکتمان آن سهروردی و ابن عربی در مقیاسی وسیع تر،محی الدین وحدت شهود را که غایت معرفت است به وحدت وجود کشانده،و در حقیقت مطلبی بر مطالب تصوف نیفزوده است.

اما مشکلات بیشتری هم از جنبه دینی هم از جنبه فلسفی پدید آورده است،و هر چند غذائی شاعرانه و دلپذیر برای عواطف سوزان ادیبان غزل سرا که از فرط عشق خواه ناخواه بمعشوق خود جنبه الوهیت می دهند فراهم ساخته،و چنان صحنه های انگیزه بخشی می گستراند.که ایشان را در الهامی شاعرانه.که خود نوعی بیخودی سکر او رست فرومی برد ،اگر عوامل روانی را که هم روان شناسان هم حس و تجربه تایید می کنند.با معلومات دینی و فلسفی تلفیق کنیم.و نیز بدانیم که اندیشه های نیرومند وقتی دستخوش تضادها شدند و ارضاء نشدند.چون غریق بهر حشیشی دست می زنند.می توانیم نظرات ابن عربی را توجیه کنیم.کسی که در آغاز به عشق افلاطونی دختری ایرانی بنام نظام سخت گرفتار است.و در پایان بالاترین صور تجلی را در همخوابگی زن می داند (1).و ما ازآن رو که آراء او حق یا باطلند بحث نمی کنیم.اما پیش ما محقق است که تاویلات او برای هماهنگ ساختن نصوص اسلامی با عقائدش.یکی از مهم ترین وسائل تفرقه در وحدت مسلمانان است. «وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ» الانعام153/

انسان مطلع و کنجکاو برای تعلیل این همه بافندگی در رطب و یابس از شخصی که مواد علمیش چشمگیر است.در می ماند زیرا برای او قابل باور نیست که یک فرد که از جهاتی عالمی متبحر است.چرا از جهات دیگر چون اجهل جهال استه.

ص: 185


1- فصوص الحکم فص فردیه فی حکمه محمدیه.

آیا مغلوب حالتی روانی است،یا غرور است،یا عمد و غرض است.من با کسانی که درباره این گونه افراد غیر عادی جنبه تساهل را اختیار می کنند یا بدتر از آن که اعجاب می ورزند،موافق نیستم.

اگر این گونه اشخاص افکار خود را در نهاد خود نگه می داشتند و بنام یک عالم بزرگ،یا بقول سهل انگاران شیخ اکبر،بجامعه عرضه نمی نمودند،غائله ای در پی نداشت،اما متأسفانه خللی که از انتشار این گونه افکار و آراء بر بنیان عظیم و استوار فرهنگ اسلام وارد شده کم نیست،بلکه خطرناکترین آنهاست،زیرا چهره واقعی و زیبای اسلام را با مشاطه گری جاهلانه خود دگرگون ساخته اند

وقتی در موردی از موارد راه حق را رها کنند فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ فَأَنّی تُصْرَفُونَ -یونس32/.

اگر برای برادران مسلمانان ما از عامه،که سهل انگاری در جرح و تعدیل را پایه گذاری کرده اند.سهل و آسان و قابل بخشایش است.برای ما که اساس عصمت را به درجاتش برای پیشوایان دینی قائلیم،قابل گذشت نخواهد بود.

غایه الامر آن است که فضائل علمی هیچ منحرفی را نباید کتمان کرد.

هم چنانکه نقاط انحراف او را که لغزشگاه بی خبران است.هم باید با کمال وضوح نشان داد.

ابن تیمیه درباره ابن عربی گوید:و لکن هذا الحال ای حال الغیبه تعتری کثیرا من السالکین.یغیب احدهم عن شهود نفسه و غیره من المخلوقات.و قد یسمون هذا فناء اصطلاحا.و هذا فناء عن شهود تلک المخلوقات.لا انها فی نفسها فنیت.

و من هنا دخلت طائفه فی الحلول و الاتحاد،فاحدهم قد یذکر اللّه حتی یغلب علی قلبه ذکر اللّه.و یستغرق فی ذلک.فلا یبقی له مذکور مشهود بقلبه الا اللّه.و یغنی ذکره و شهوده لما سواه.فیتوهم ان الاشیاء قد فنیت.حتی یتوهم انه هو اللّه و ان

ص: 186

الوجود هو اللّه (1):

و این بیان نمی تواند عذر ابن عربی را موجه سازد زیرا تأویلات ناروای او چنانچه بازنمودیم از اقسام شطحیات حالت جذبه و محو نیست بلکه بعنوان افادات علمی حالت صحو و حضور ذهن کاملست.

شاید هم ابن عربی برای آزمایش رکورد جدیدی در حماقت بشری که آماده پذیرش دعویهای بی دلیل است تلاش می کرده است و بنابراین مواد مهمی برای روانشناسی فراهم ساخته است.

گاهی ابن عربی چنان در تشبیه فرومی رود که به مادیگری می رسد.در فص نعمانی گوید خداوند جوهری است که تجلیاتش اعراض آنند و او مسمی باسماء جمیع محدثات است.

عقیده جبری ابن عربی تلاشهای او را در توجیه اخلاق و جزاء اعمال بیهوده می سازد.و صرفا بازی با الفاظ است عجب آنکه بسیاری از علماء در شبکه شهرت او گرفتار شده اند مانند فیروزآبادی.سیوطی زملکانی صفدی بلقینی و سبکی همچنان که بسیاری از ایشان او را چون دجالی بحساب آورده اند مانند ابن تیمیه ابن خیاط علاء الدوله سمنانی و عز الدین عبد السلام.

حال می پردازیم به نمونه ای از تفاسیر دیگر صوفیان تا نگویند تفاسیر ابن عربی جنبه استثنائی دارد.

عبد الغنی نابلسی یکی از شارحین فصوص الحکم در قوله تعالی إِنّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ القمر 49 قرائت صحیح را تغییر داده.و گفته کل مرفوع و منون است.و خبر ان می باشد.

یعنی من همه ام که توحید جوهری بین اللّه و العالم را ثابت کند اما نگفته در این صورت چون جمله تمام است تکلیف خلقناه بقدر چیست و چه محلی از اعراب دارد.اما معمولا از مرشد سؤال نمی شود در تفسیر إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما1.

ص: 187


1- الرسائل الکبری 154/1.

یُبایِعُونَ اللّهَ الفتح 9.

گوید قد اخبر تعالی ان نبیه محمدا صلی اللّه علیه و آله و سلم هو اللّه تعالی و تقدس و بیعته بیعه اللّه و یده التی مدت للبیعه هی ید اللّه تعالی کما سمعت من الآیه الشریفه و در قوله تعالی وَ هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ مُوسی إِذْ رَأی ناراً فَقالَ لِأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ ناراً لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَی النّارِ هُدیً طه 8 گوید:

یعنی اذا کانت نارا کما هی ظاهره لی اظهرها فی عینی مقلب القلوب و الابصار او اجد علی النار بطریق الاستیلاء الحقیقی(هدی)ای اهتداء الی وجه اللّه تعالی الحقیقی.

( فَلَمّا أَتاها نُودِیَ یا مُوسی إِنِّی أَنَا رَبُّکَ و هذا هو الهدی الذی کان یتوقعه موسی لمعرفته بأن اللّه تعالی یظهر علی حسب ما یرید و ما فی العالم کلها سواه و هو الذی یقلب القلوب و الابصار و هو نفس القلوب و الابصار اذا اراد ان یظهر فانه یظهر مما شاء ان یظهر ثم قال تعالی لموسی علیه السلام حین ظهر له و اخفی سبحانه صوره النار (فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ) ای صورتک الظاهره و صورتک الباطنه یعنی جسمک و روحک فلا تنظر الیهما لانهما نعلاک اللذان تمشی بهما فی عالم الاغیار (إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ) و هو الذات الوجود الحق المقدس عن کل شیء محسوس او معقول (طُویً) لانطواء العالم کلها فیه و اختفائها فی وجوده و لانعدامها فی حقه.

ثم قال لموسی( وَ أَنَا اخْتَرْتُکَ لنفسی)بأن تکون انا و اکون انا انت قال تعالی لموسی (وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّهً مِنِّی وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی) ای ذاتی فاظهر بک و تغیب انت و تظهر انت و اغیب انا و ما هما اثنان بل عین واحده (1)

دیگری در تفسیر وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ .گفته ضمیر متصله به تأویل در حکم منفصله است.و معنی آن چنین است و ما یعلم تأویل هو الا اللّه.به عبارت دیگر و ما یعلم تأویل اللّه الا اللّه./.

ص: 188


1- شطحات الصوفیه194/.

دیگری گفته در قوله تعالی( إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَهُ )الواقعه-1 مراد واقعه ای است که برای هر فردی روی می دهد.نه روز قیامت.اما کسی نپرسید إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا آیا ارتجاج زمین حین وقوع واقعه هر فرد چگونه پدید می آید و هزاران مثال دیگر.

علاء الدوله سمنانی در مقدمه تأویلات النجمیه گوید:برای هر آیه ای هفت بطن هست که هر بطنی مغایر بطن دیگر است(عجبا لحلم اللّه)آنگاه هفت بطن را چنین نام می برد.بطنی مخصوص طبقه قالب بطنی مخصوص لطیفه نفسانی و هم چنین لطیفه قلبی،سری،روحی،خفیه،و حقیه،بطور مثال در قوله تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاهَ وَ أَنْتُمْ سُکاری النساء 43.

گوید آیه بنا بر بطون سبعه هفت تفسیر دارد که هر یکی مخالف دیگری است!!!و بعدا باین اندازه راضی نمی شود.و می گوید هر آیه هفتاد بطن بلکه هفتصد بطن دارد.

در قوله تعالی کَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها

الشمس11/ گوید

یعنی اذا نبعث اللطیفه و اسرعت الی الطاغیه.انبعث اشقی قوی النفس علی اثر اللطیفه الصالحه لیعقر ناقه شوقها.فقال لهم رسول اللّه.ای اللطیفه ناقه اللّه و سقیها،ای احذروا عقر ناقه الشوق و شربها من عین الذکر.فکذبوه فعقروها.

بتکذیبهم صالح اللطیفه النفسیه و عقروا ناقه الشوق،فدمدم علیهم ربهم بذنبهم.

ای اهلکهم اللّه فسواها ای عمهم بذلک العذاب.و لا یخاف عقباها.و لا یخاف القوی العاقره فی عقر ناقه الشوق،عاقبه الامر،فاهلکهم بطغیانهم و تکذیبهم ایاه (1)ت.

ص: 189


1- تاویلات النجمیه تفسیری است که تا سوره طه منسوب است بشیخ نجم الدین رازی و از آنجا تا آخر قرآن منسوب بعلاء الدوله سمنانی است. قسمت منسوب برازی از اهم تفاسیر اشاری و اقرب بصواب است.اما قسمت منسوب به سمنانی چنان نیست.

علاء الدوله یکی از تکفیرکنندگان ابن عربی است.و شاید وی می خواسته منصب تأویل ناروا خاص خودش باشد.و دیگری با او در این مورد شریک نباشد یا بتعصب قومی او گران آمده که سمنان از قرطبه عقب بماند.

رنگ دیگری از تفسیر صوفی نه تنها انحراف از مقاصد قرآن به وسیله تأویل نارواست بلکه بازی با الفاظ است برای مرعوب ساختن جهال که چون چیزی را نمی فهمند در برابر آنان تسلیم می شوند.

چنانچه قاضی روزبهان بقلی در تفسیر عرایس البیان،در قوله تعالی لَیْسَ عَلَی الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَی الْمَرْضی وَ لا عَلَی الَّذِینَ لا یَجِدُونَ ما یُنْفِقُونَ حَرَجٌ گوید:

وصف اللّه زمره اهل المراقبات.و مجالس المحاضرات الهائمین فی المشاهدات،المستغفرین فی بحار الازلیات.اللذین انحلوا جسومهم بالمجاهدات و امرضوا نفوسهم بالریاضات،و اذابوا قلوبهم بدوام الذکر.و جولانها فی الفکر و خرجوا بعقائدهم الصافیه عن الدنیا الفانیه بمشاهده الباقیه.بأن رفع عنهم بفضله حرج الامتحان و ابقاهم فی مجالس الانس و ریاض الایقان.

تا آنجا که گوید.لیس علی الضعفاء یعنی الذین اضعفهم حمل اوقار المحبه و لا علی المرضی الذین أمرضهم مراره الصبابات،و لا علی اللذین لا یجدون ما ینفقون،اللذین یتجردون عن الاکوان،بتجرید التوحید،و حقائق التفرید حرج عتاب من جهه العبودیه،و المجاهده لانهم مقتولون بسیف المحبه،مطروحون بباب الوصله.

حال ببینیم چند اصطلاح ناآشنا در اینجا بکار رفته است.

مجالس المحاضرات،المستغرقین فی بحار الازلیات،ریاض الایقان حقائق التفرید،اوقار المحبه،مراره الصبابات.

اصطلاحاتی که بناچار در نظر روزبهان هریک مفهومی معین و متمایز دارد و هیچ گاه کسی به خود زحمت نداده که از او یا از معجبین بآثار او بپرسد،تا آنها را مشخص و وجود آنها را محقق سازد،اگر تفسیر آیه چنین است پس

ص: 190

حکم کسانی که از جهاد معافند در کجای قرآن یاد شده است،و نیز باید برای ابی بن کعب صحابی بزرگ پیغمبر متأسف بود که در عهد روزبهان نبوده است تا مراد اللّه را از قرآن بداند.

و بهر حال اگر ردیف کردن کلمات قلنبه،برای ارعاب و تسخیر اذهان ساده و بی اطلاع فضیلت و هنر و از لوازم مرشدی است،من هم با استغفار از عمل خودم که صرفا برای نشان دادن آسانی بیهوده سرائی است می گویم.

وصف اللّه زمره اهل الاشارات،و ارباب البشارات،الغواصین فی قعور بحور حقائق الباقیات،المستخرجین لالی اصداف المرایا و التعینات الفانیات،المشاهدین مجالی انوار الازلیات السرمدیات،الهائمین فی فیافی الآفاقیات،السائحین فی اجواء بیداء الانفسیات،اللذین اسمنوا جسومهم بنعم اللّه الطیبات،و اشعلوا افئدتهم بنیران الشوق و الصبابات،فهم ضعفاء فی انفسهم،اقویاء بوجه ربهم مرضی من هیمان اللقاء،مرضیین عند ناصر الاولیاء،فاذا لیس علیهم حرج فیما اعلم و یعلمون فافهم الاشارات لتحصیل البشارات،فلیس حاکم علی الضعفاء و لا حاکم علی المرضی و الفقراء فهم احرار من ربقه التکلیف،برحمه من اللّه الخبیر اللطیف (1)

اگر بخواهیم نمونه های دیگری از تاویلات صوفیه بیاوریم اطناب ممل خواهد بود،تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

باید دانست که در میان تفاسیر صوفیان قسمی تفسیر هست که چون درجات تدبر است،چنانچه در بخش تفسیر برای و ظهر و بطن از قانون تفسیر بآن اشاره کرده ایم،که با ظاهر قرآن منافات ندارد،و با شروطی که ذیلا یاد می شود قابل قبول است و آن را اصطلاحا تفسیر اشاری گویند.

شرائط قبول تفسیر اشاری عبارتست از.

1-آنکه با ظاهر قرآن منافات نداشته باشد و مقصود ما از ظاهر همانست کهت.

ص: 191


1- از-لیس و لا-لفظ انها مراد است.

شرائط قانونی تفسیر در آن موجود باشد.

بنابراین ظاهر اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی استوای حسی نیست بلکه استواء استعلائی است.

2-آنکه منافات با نظم و سیاق قرآن مجید نداشته باشد.

(3)آنکه ادعا نشود که تفسیر همانست لا غیر.

4-معارض شرعی و عقلی برای آن نباشد.

و هر چند بعضی از این شروط در بعض دیگر متداخلند اما برای تأکید مذکور شدند.تا درباره فهم قرآن که مستند معارف اسلامی است کمال احتیاط رعایت شده باشد.

بنابراین تفاسیر اشاری زیر نارواست.

اول مانند تفسیر ابن عربی یا أَیُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ ای جعلوا ما ظهر منکم وقایه لربکم که قبلا گفتیم:زیرا هم مخالف قوانین لسانی و ظاهر قرآن است هم مخالف سیاقست،هم معارض تفاسیر مأثور و سنت و نیز مخالف عقل.

دوم مانند تفسیر سمنانی در قوله تعالی إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها که نیز چنان است

سوم مانند تفسیر إِنّا کُلَّ شَیْءٍ که مخالف همه مبانی و قواعد و عقل است

دو نمونه از تفاسیر اشاری که واجد شرائطند:یکی تفسیر غرائب القرآن نیسابوری است،دیگری تفاسیر بعضی از آیات در مثنوی جلال الدین محمد مولوی

قبلا گفتیم که صاحب غرائب القرآن در اول کتابش اقرار کرده که اشاراتش به عنوان تفسیر نیست.و چنانچه در آنها خلافی یافت شود از قصور اوست و استغفار می کند.

در مثنوی مولوی بمناسبت مقام بسیاری از آیات قرآن بطور اشاری تفسیر شده که مانند درجاتی از تدبر در قرآن مجید است،و مولوی عنوان تفسیر را برای آن اشارات ادعا نکرده است.

درباره لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ گوید:

ص: 192

ده چراغ ار حاضر آری در مکان هر یکی باشد بصورت غیر آن

فرق نتوان کرد نور هر یکی چون بنورش روی آری بی شکی

اطلب المعنی من الفرقان و قل لا نفرق بین آحاد الرسل

گر تو صد سیب و صد آبی بشمری صد نماند یک شود چون بفشری

در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست

در تفسیر قوله تعالی إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ الحجر9/ گوید:

مصطفی را وعده داد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه ت را حافظم بیش وکم کن راز قرآن مانعم

کس نتاند بیش وکم کردن در او توبه از من حافظ دیگر مجوی

نام تو از ترس پنهان می کنند چون نماز آرند پنهان می شوند (1)

خفیه می گویند نامت را کنون خفیه هم بانگ نماز ای ذوفنون

از هراس و ترس کفار لعین دینت پنهان می شود زیر زمین

من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را

چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهی تا بماه

تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین ای مصطفی

ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی هم خرقه موسیستی

هست قرآن در کفت همچون عصا کفرها را در کشد چون اژدها

تو اگر در زیر خاکی خفته ای چون عصایش دان تو آنچه گفته ای

گرچه باشی خفته اندر زیر خاک چون عصا آگه بود آن جان پاک

آن چنان کرد و از آن افزون که گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

در تفسیر قوله تعالی إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُمْ گویدت.

ص: 193


1- آیه مبارکه در مکه هنگام ضعف اسلام نازل شده خود یکی از معجزات قرآن در اخبار از غیب است و اشعار مولوی اشاره به آنست.

کرده او کرده تست ای حکیم مؤمنان را اتصالی دان قدیم

مؤمنان معدود و لیک ایمان یکی جسمشان معدود و لیکن جان یکی

غیر فهم و جان که در گاو و خر است آدمی را عقل و جانی دیگرست

باز غیر عقل و جان آدمی هست جانی در نبی و در ولی

جان حیوانی ندارد اتحاد تو مجو این اتحاد از روح باد

گر خورد این نان نگردد سیر آن ور کشد بار این نگردد آن گران

بلکه این شادی کند از مرگ آن از حسد میرد چو بیند برگ آن

جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهای شیران خداست

جمع گفتم جانهاشان من باسم کان یکی صد جان بود نسبت بجسم

همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت بصحن خانه ها

چون نماند خانه ها را قاعده مؤمنان مانند نفس واحده

در خاتمه برای توضیح بیشتر مطلب که لغزشگاه طالبان علم است کلام شاطبی را می آوریم،وی گوید:

گاهی وحدت قصد یا قرب مقصدی با مقصد دیگر سبب تأویل می شود، که نباید آن را تفسیر نامید،اما فی حدذاته مطلبی است،که در مقصد قرآن مشابه و بدون معارض است.پس به اعتباری می تواند تأویل جائز باشد،چنانچه سهل بن عبد اللّه شوشتری در قوله تعالی فَلا تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ البقره 22 گوید «اکبر انداد نفس اماره بالسوء است.»

و در اینجا می توان آن را تحت عموم انداد برد،و این تاویل با ظاهر قرآن مشکل است،زیرا مساق آیه و محصول قرائن دلالت دارد که انداد اصنام اند،یا دیگر چیزهائی که مورد پرستش اند،اما وجهی که جاری بر صحت است آنست،که اولا آن را تفسیر بحساب نیاورده،دیگر آنکه ندی آورده که در اعتبار شرعی دو شاهد از قرآن در ند بودن دارد.

ص: 194

اول آنکه گاهی معنی آیه را از باب اعتبار در موردی که نازل نشده اما در قصد یگانه است یا قرابت دارد جاری سازند و در اینجا چون حقیقت ند مضادت با ند است،و شان نفس اماره چنان است که صاحبش را بمتابعت از هوی و مخالفت امر مولی وادار می کند شاهد آن از قرآن قوله تعالی اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ توبه 31 است در صورتی که آنها را نمی پرستیدند،بلکه از ایشان اطاعت کورکورانه می کردند.

دوم آنکه هر چند درباره اصنام نازل شده و درباره کفار است،اما مسلمانان نسبت بمقصود و مفادان سهمی دارند،هم چنانکه عمر به بعضی از دنیاپرستان مسلمان گفت این تذهب بکم هذه الآیه أَذْهَبْتُمْ طَیِّباتِکُمْ فِی حَیاتِکُمُ الدُّنْیا -الاحقاف 20 و حال آنکه آیه دربارۀ کفار نازل شده است،انتهی کلام شاطبی (1)

و ما می گوئیم همان عذر اول کافی است که بعنوان تفسیر نیاورده،و آن را چون تمثیلی که محصول تدبر است بیان کرده است.

اما نمونه ذیل را نمی توان توجیه کرد بنابراین تاویلی اشاره ای اما نارواست.

در قوله تعالی وَ الْجارِ ذِی الْقُرْبی وَ الْجارِ الْجُنُبِ وَ الصّاحِبِ بِالْجَنْبِ النساء 36 گوید:جار ذی القربی قلب است،و جار الجنب نفس طبیعی و صاحب بالجنب عقل مقتدی بعمل شرع است و ابن السبیل جوارح مطیعه اند.

اکنون توجه کنید که در مثال اول ند از معنای لغوی خود منعزل نشده،زیرا ند بمعنی نفس اماره می تواند فردی از افراد عام ند در آیه باشد مؤیداتی هم داشت،اما در مثال دوم اولا عام و افراد عام در کار نیست،بلکه موضوعاتی خاصند که در لغت عرب معانی آنها مشخص است،و اگر بمعنی دیگر استعمال شوند،حکم و مورد آنها دانسته نیست،زیرا از افراد عام نیستند،که حکم قابل سرایت بانها باشد،ی.

ص: 195


1- مقدمه تفسیر قاسمی.

ثانیا مؤیدات خارجی تأیید این نوع فهم باطنی و اشاری نمی کند.

و از این قبیل است تفسیر الم منسوب بابن عباس که الف اشاره است باللّه و لام بجبرئیل و میم بمحمد،زیرا این گونه تصرفات در کلام عرب سابقه ندارد،و حدیث ابن عباس مرفوعه نیست،و اگر کسی گوید:حدیث مرفوعه هم در این باره هست، می گوئیم مثل ما در مورد تفسیر غیر مرفوعه ابن عباس است و منافاتی ندارد که مرفوعه مورد قبولی این تفسیر را تایید کند.

چه بسا خوانندگانی گمان کنند که در بحث مکتب صوفیه طعن و طنز و تعصب بکار رفته باشد،اما خدا گواه است که قصدی و غرضی جز ابدای حقیقت در حد دریافت خودم در کار نبوده است.و این بود غایت مستطاع تلاش من در راه شناخت تاویلات ناروا،که توسط افرادی مشهور که ایشان را از بنیان گذاران تصوف می شمارند بجا مانده است.

اینک آنچه می دانیم،در طبق اخلاص گزارده به طالبان حقیقت تقدیم می کنم، باشد که منتقدین اهل فن که در این کار استادند آن را تصحیح نمایند.

در صدر اسلام مردان پاک اعتقادی بود که به پیروی از پیغمبر اکرم دل بدنیا نبسته زرق و برق زندگانی مادی ایشان را نمی فریفت،فضیلت را در تقوی و فداکاری می جستند،و اجر خود را از خداوند می خواستند،هم ایشان در عبادت و خدمت بخلق بود،عبادات ایشان در قالبهائی انجام می شد که پیغمبر دستور داده بود،و هرگز از آن فراتر نمی رفتند.

برای رفاه زیردستان تلاش می نمودند،و باصلاح معتدل دنیا و آخرت با روشی میانه می پرداختند،وجه تمایزی از جامعه اسلامی نداشتند،دعوی ایشان در علم و معرفت مأخوذ از قرآن و سنت و متناسب با آنها بود،دعوی کرامت نداشتند، ادعای ما فوق بشری نمی نمودند،از شهرت و جاه طلبی بیزار بودند،پروای پیرو و مرید نداشتند.

ص: 196

قرآن و سنت محک و مستند و لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ نصب العین ایشان بود،هر چه را سنت پیغمبر هماهنگ نبود بدعت و ضلالت می دانستند محل عبادت ایشان تنها مسجد بود،اهل ایثار و فداکاری و انصاف و شهادت حق بودند و اینها خود مجاهده ای سنگین است که شب زنده داریها و روزه مدام از آن آسان تر است.

جالب تر آنکه هم مرد خدا بودند هم عضو مفید و خدمت گزار جامعه خویش اگر سبحانی ما اعظم شانی محصول معارف اسلامست می بایستی از بعضی صحابیان خاص پیغمبر نمونه آن دیده شده باشد،تا نگویند دین اسلام دویست و چند سال بعد از پیغمبر اسلام بکمال رسیده است (1).

کم کم مرد خدا و مرد دین و مرد خوب بودن مانند هر چیز دیگر مورد سوء استفاده فرصت طلبان و سیاستمداران قرار گرفت،ریاکاری و ظاهرسازی رواج یافت زاهد بودن و عابد بودن بجای آنکه سری میان بنده و پروردگارش باشد لقب شد،و آن القاب در میان جامعه اسلامی در سر کوچه و بازار ورد زبانها بود،نامزدان مقام مرد خوب شماره داشتند.شماره های دوتائی،هشت تائی،ده تائی و غیره این نوع شماره گذاریها اولین نتیجه بدی که داشت همت جامعه را سست می کرد و کم کم می پذیرفتند که همه لایق مرد خوب شدن نیستند.ا.

ص: 197


1- ابن کثیر در البدایه و النهایه 329/1 گوید علت مخالفت امام احمد با صوفیه از کلام ایشان در تقشف و شدت سلوک بود.که در شرع سابقه نداشت.و درباره تدقیق در محاسبه نفس چنین امری از شرع نیامده بود وی مردم را از حارث محاسبی بر حذر می داشت. و وقتی به او می گفتند در کلام او عبرتی است جواب می داد من لم یجد العبره فی کلام اللّه لن یجدها فی هذه الکتب.هل سمعت ان مالک بن انس و سفیان الثوری و الاوزاعی.قد کتبوا مثل ذلک الخطرات.جلد ششم عالم الفکر شماره 341/2. تنبیه عبرت گرفتن از بعضی کلمات دلیل متابعت از گوینده در همه موارد نیست قال رسول اللّه الحکمه ضاله المؤمن اخذها حیث وجدها.

دیگر آنکه شهرت و لقب خود پرده ای است بر روی حقائق،و سدی است مانع از گسترش بحث و تحقیق و جرح و تعدیل،و از همین جا سوء استفاده آغاز گردید.

تاریخ صدر اسلام پر است از این لقبها و شهرتها،که همه برای استتار فضیلت عترت پیغمبر،و دور نگه داشتن ایشان از جامعه بکار رفته است،منصور دوانیقی که خود از خاندان بنی هاشم است.گوئی در ذخیره های علمی خاندان خود چیز جالبی برای اتعاظ نیافته است که در برابر عمرو بن عبید معتزلی یکی از زهاد ثمانیه،و استماع موعظه او گریه تمساحی سر می دهد و می گوید

کلکم یطلب صید،کلکم یمشی روید،غیر عمرو بن عبید،اما هرگز چنین نبود،بلکه می خواست با این تظاهر چشمگیر،مردم را از خانه پیغمبر،که در آن وقت نگهدارنده اش امام بر حق جعفر بن محمد الصادق سلام اللّه علیه بود روی گردان کند.

سر آغاز عنوان و لقب صوفی هر وقت و هر چه باشد،از صفا،صوف، صفه،صوفه نام شخصی(در جاهلیت)،صوفانه(نام گیاهی صحرائی)،سوفیا (یونانی)،صوفی و صوفیه(راهب و راهبه)،تاثیری در تعریف واقعی آن ندارد.

تعریف واقعی صوفیه همین مفهوم تبادری آن است،که پس از گذشت سال ها و هزاران دست کاری ها مورد پذیرش صوفیان،و متبادر در ذهن جامعه ی اسلامی است.

متاسفانه این تعریف قدیسان مسیحی را به یاد می آورد،نه صحابیان خاص پیغمبر اسلام را می گویند اولین بار ابو هاشم فرزند محمد حنفیه را صوفی می گفتند، جاحظ در کتاب حیوان داستانی از دیر راهبان می آورد و در آن می گوید:

خلونا بعشرین صوفیه،که دلیل استعمال صوفیه بمعنی راهبه است افرادی هم در زمان حضرت صادق علیه السلام ملقب به صوفی بودند،و با حضرت مناظراتی داشتند،که در کتب أخبار هست،و چنین معلوم می شود لباس پشمینه هم از نظر دوام و گرمی لباس فقیرانه ای بوده است هم از نظر خشونت لباس ریاضت و کم کم کسانی که می خواسته اند بفقر و قناعت و ریاضت متصف باشند آن را لباس خود قرار داده اند.

ص: 198

و با مرور زمان برای افراد خاصی لقب و عنوان شده است.

این افراد در آغاز از حیث عمل زاهدانه و فقیرانه و ریاضت و عبادت متمایز بودند و بعدا از حیث قول و نظر و بیان معارف در قالبهائی نوظهور چون کلمات قصار و اشعار زاهدانه و عاشقانه.

اما بخش اول که تمایز از حیث زهد و عبادتست نباید فراموش کرد که کثرت عبادت و افراط در زهد هم بدعتست مرز و اندازه هر عمل عبادی باید از شرع رسیده باشد امت اسلام امت وسط است.

و دین اسلام سمحه و سهله،و قول پیغمبر اکرم فمن رغب عن سنتی فلیس منی هشداردهنده، هرکس نفس خود را از تناول حلال خداوند بی عذر شرعی منع کند یا طریقه ای برای عبادت غیر از آنچه در کتاب و سنت است بسازد بنیان گذار است و بدعت گذار ملعونست،به تجربه هم ثابت شده که عقل در تشخیص مصالح و مفاسد استقلال ندارد.

زیرا آن مصالح اگر دنیوی است تشخیص کامل آنها وابسته به انجام تمام آزمایش ها و آمارگری ها و نتایج آنهاست و آن همیشه در راه تکاملست نه در اوج کمال بنابراین ناممکن و ناتمام است.و اگر اخرویست بطریق اولی نیازمند وحی و آگاهی بر غیب عالمست.

بنابراین بدعت گذاری در عبادت کما و کیفا بعنوان دریافتهای شخصی و اجتهادات فردی هم مخالف عقل است.هم مخالف دین مضافا به آنکه یکی از نتایج ویرانگران که ریشه همه مفسده ها و ذلت و زبونی جامعه هاست.

همانا تفرقه و انشعاب در وحدت دینی و ملی است.

خدا و پیغمبر و کتاب و کعبه و مرز احکام و عبادات در اسلام همه یکی است،شریعت کاملست،و گوئی صوفی با پیشنهاد دستورات بی سابقه،مدعی نقص آنست که بدست او ترمیم شده است.

ص: 199

وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ .

این اشاره آنهم از طرف خداوند هرگز بامر ناشناخته ای نخواهد بود، در وقت نزول آیه صراط مستقیم روشن و شناخته شده و مبین بوده است و هر چه بر خلاف مرزبندیهای پیغمبر است باطل و بدعتست.

اما از حیث فکری و نظری،نمی توان انکار کرد که در فرهنگ نظری صوفیان مطالب بسیار مهمی مقتبس از کتاب و سنت است،که خود بیان تفصیلی آن موارد از کتاب و سنتست،و نیز نمی توان انکار کرد که قسمت مهم این آراء و افکار و نظرات را، فلسفه ای شاعرانه تشکیل می دهد.

اینان همچون شاعران عوالمی خلق کرده و به آن پناه برده اند،این عوالم جذبه ای دارد که انسان مشتاق را برای لحظاتی از عالم محسوس ذهول می دهد، و سبکبار می سازد.اما آیا این نظر و این خلق شاعرانه و این جذبه لحظه ای جامع و مبین حقایق دینیست که پیغمبر اسلام آورده است معارف اسلام بر منطق استوار است نه بر جذبه و سر خوشی.

مضافا به آنکه این خلق شاعرانه مهارگسیخته است و این همه شطح و طامات و تاویلات ناروا از همین بابست.

کم کم صوفی بودن عنوانی شد که در جامعه نفوذ می یافت،و با تشکل و تمایز در تکیه ها،زاویه ها،رباطها،و خانقاهها،شکل می گرفت،شکل خانقاه بعنوان محل ریاضت و عبادت با تمایز خاص خود را از عبادتگاه عمومی اسلام یعنی مسجد، مسجد ضرار را به یاد می آورد،

و بنا به آیه شریفه: وَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ کُفْراً وَ تَفْرِیقاً بَیْنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَیَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ الْحُسْنی وَ اللّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ التوبه-107.

ص: 200

اگر در آنجا ترویج کفر نشود اما تفریق بین المؤمنین بطور قطع و یقین حاصل می شود،و استناد صوفیه بعمل پیغمبر درباره اهل صفه بیجاست و مندفع است به آنکه،اولا الجاء و اضطرار برای مهاجرین فقیر و بی مسکن مجوز آن بود، و ثانیا صفه قسمتی از مسجد بود و عنوانش محل عبادت نبود،تا تفرقه ای از آن ببار آید،دیگر آنکه مشهورین متصوفه صدر اول،مانند فضیل عیاض و ابراهیم ادهم و حارث محاسبی و شبلی هرگز محل خاصی به نام مجتمع یا محل عبادت اختیار نکرده بودند.

در دوران سلجوقی خواجه نظام الملک در ترویج صوفیه سخت می کوشید و بذل مال برای تکایای صوفیه را بحد اسراف رسانید،وقتی ملکشاه او را در این اسراف سرزنش کرد،گفت برای تو در شبها عبادت کنندگانی آماده کرده ام، که اگر صیحه کشند زلزله دنیا را بر سر دشمنان تو خراب کند و زمین ایشان را فروبرد و او بود که غزالی را بتصوف سوق داد و معلومست که چون ملکشاه از فرهنگ اسلام اطلاعی نداشت قبول می کرد.

زیرا در فرهنگ احکام اسلام مقابله با دشمن به وسیله بهترین اسلحه توصیه شده نه به وسیله عبادت مبادله عبادت خالصانه برای خداوند با اسلحه مادی جاهلانه و غبن آور است (1)و (2)

سیاست نظام الملک معارضه ای بود با تبلیغات پیگیر و نافذ،تعلیمیه یعنی پیروان حسن صباح.که خطر بزرگی برای حکومت سلجوقیان فراهم ساخته بود./.

ص: 201


1- ابو حامد الغزالی857/.
2- ابن جبیر در رحله خود درباره خانقاههای سه گانه دمشق بنامهای سمیساطیه قصر و طواویس و زندگی صوفیه در آنها می نویسد. و هذه الطائفه الصوفیه هم الملوک فی هذه البلاد لانهم قد کفاهم اللّه مؤن الدنیا و فضولها. و فرغ خواطرهم لعبادته من الفکره فی اسباب التعایش.و اسکنهم فی قصور تذکرهم قصور الجنه فالسعداء الموفقون منهم قد حصل لهم بفضل اللّه تعالی نعیم الدنیا و الآخره ابو حامد483/.

اوج گسترش سلاسل صوفیه و تشکیلات خانقاهی و تعالیم رهبانی در قرن هفتم بود،و ما را هشدار می داد،که این وقایع با بروز ضعف در حکومت اسلامی بواسطه جنگهای صلیبی،و سلطه مغول،و آشنائی بیشتر مسلمانان با مظاهر مسیحیت و طلیعه بیداری و پیروزی غرب،نسبت مستقیم داشته است.

قرن هفتم شاهد افراد سرشناسی از صوفیان بود،نجم الدین کبری، نجم الدین رازی،سعد الدین حموی،ابن عربی،صدر الدین قونوی،جلال الدین رومی،ابن فارض مصری،و امثال ایشان که ضعف اسلام را می دیدند و گویا با وزش نسیم بی نیازی حق از این صرصر ویرانگر غمی بدل راه نمی دادند.

در زمان تیموریان صوفیان اثر مهمی ندارند،صفویه با آنکه خود صوفی زاده بودند،توجهی به صوفیان نداشتند،در زمان نادر شاه خبر مهمی از صوفیان نیست.

اما از اوائل دوران قاجاریه سیل صوفیان از هند به ایران سرازیر می شود معصومعلی شاه دکنی با گروه پیروان خود به ایران می آیند،در کربلا و کرمانشاهان رحل اقامت می اندازند،و سلاسل معروف بشاه نعمه اللهی از ایشان گسترش می یابد که غالب صوفیان امروزی ایران از ایشانند.

نفوذ عجیب حاج میرزا آقاسی در محمد شاه و سوق او را بتصوف و روی گردانی از شریعت راهی برای تعلیل پدیده های تاریخی نشان می دهد.

بعد از قرن هفتم اثر مهمی که بتواند با آثار قرون گذشته برابری کند هرگز از صوفیان بدست نیامده است.

ناگفته نماند که سلاسل متصوفه مغرب از مصر تا مراکش،مانند شاذلیه، و رفاعیه،و سنوسیه،و جز آنها در سه مورد با صوفیان هند و ایران وجه امتیاز داشته اند اول التزام بتحصیل کامل علوم شریعت،دوم تبلیغ اسلام در مناطق آفریقا و آسیا سوم مشارکت در جهاد با دشمنان خارجی،مسلمانی بسیاری از مردم آفریقا رهین مجاهدت مبلغان طرق صوفیه مغرب است.

ص: 202

انصاف باید داد،در روزگاری که شعر و شاعری در صدر معلومات مورد احترام بود،جامعه از اشعار صوفیان که آمیزه ای از وصف زیبائی و عشق و استعاراتی برای بیان معارف صوفیانه بود،سود می برد،و جامعه فقیر از دانشها،با اعجاب و احترام بآن می نگریست.

صوفیان بخشی از ادبیات زمان خود را رونق بخشیدند،چشش لذتی که نغمه های عاشقانه صوفیان به دوستداران هوس،یا عشق،یا فضیلت،می دهد قابل انکار نیست،اما تفکیک انگیزه ها در آن کاری بس دشوار است.

در این میان یک بخش مهم از آن آثار در سطحی بالاتر،مانند مثنوی مولوی مخزن الاسرار نظامی حدیقه الحقیقه سنائی برای طالبان حقیقت و حق پرستان.

انگیزه بخش و آموزنده است.

سند محکومیت انبوه صوفی نمایان را در مثنوی مولوی می توان یافت.

از هزاران تن یکی تن صوفیند ما بقی در سایه او می زیند

خواننده مطلع و با فراست به خوبی می داند،که اعتقاد ما آنست،مردان خدا و خوب مردان،و ابر مردان،در طول تاریخ اسلام فراوان بوده اند.اما هرگز دستگاهی متمایز از جامعه اسلامی،که مقومات آن خانقاه،و مسند،و مرید، و مرشد،و ذکر دسته جمعی،و وابستگیهای سیاسی برای انجام کارهای دنیائی، و پرهیز کردن از مصاحبت فقهای دینی،باشد در برنامه ایشان نبوده است.

آنان در درجه اول اهل دانش بودند.و در بیان معارف اسلامی،و مضامین دینی،و اندیشه های انسانی،و تحلیل نفسانیات،که هدف اخلاقی دارد،کارهای مهمی انجام داده اند،مردم را بخیر و صلاح و تقوی با اعمال خود رهنمون بوده اند.

کار ایشان بازتاب انحصار علوم اسلامی در علم احکام،و به فراموشی سپردن فرهنگ عظیم و همه جانبه اسلام،بازتابی برای ترف و تجمل و مجون دربار عباسی که سازنده امثال ابونواسها و بشارها بود،بازتابی برای مظالم یزیدها،حجاجها،

ص: 203

منصورها،بازتابی برای هرج و مرج خوارج،صاحب الزنجها ،و قرامطه بود، بازتابی برای افراط متکلمین در رفض وجدانیات بود،ادعای اختصاص به خداوند و مقام قرب و کرامت نداشتند.

با این همه شناسای پیغمبر و خاندان او،و دوستدار پیغمبر و خاندان او بودند سخن کوتاه وقتی از پیغمبر اکرم می پرسند با که بنشینیم ما می فرماید همان چیزی که برادرم عیسی گفت با آنکه دیدنش خدا را به یاد شما آورد و عملش دنیا را در نظر شما خوار کند و سخنش بر دانش شما بیفزاید حال بفرمائید و او را بیابید،و از اصطلاحات لفظی،و زرق و برق در و دیوار،و انبوه مریدان و شهرتهای بی اصل مرعوب نشوید،کاش مدعیان تصوف پیشنهاد خیر خواهانه ما را می پذیرفتند، و اگر نیت ایشان در طلب حق صادق است،این نیروهای آماده را بهدر نمی دادند و بهترین بهره برداری انسانی را از آنها بدست می آوردند.

(1)برداشتن همه صور و وجوه تمایز مانند خانقاه لباس خاص و تشریفات خاص.

(2)تعلیم معارف اسلامی تخلی از صفات ذمیمه و تجلی بصفات حسنه و تفهیم مطلب به طالبان.

(3)تفهیم این مطلب که رکن اعظم وصول به حقیقت تزکیه اخلاق است نه ذکر شماره ای.

(4)التزام به نماز جماعت در مساجد بیش از دیگر افراد.

(5)تعظیم شعائر الهی و اسلامی به نیت انتسابی که دارند،و ترک بدگوئی درباره فقهاء دینی.

(6)تطبیق عبادات و تعریف افکار خود با موازین کتاب و سنت.

(7)نادیده گرفتن مدیحه سرائی برای مرشدان و کرامات ایشان.

(8)تفهیم این مطلب که سلوک در راه حق برای همه شامل و فراگیرست و خاص افراد انگشت شماری نیست.

ص: 204

(9) احترام گزاری بفقراء و زیردستان که طالب راه حقند،بیش از متنفذین و ثروتمندان.

(10)انکار مقام خاصی بنام قطب یا ولی یا مرشد یا رکن یا باب و امثال آنها و قبول سه مقام با مرزهای اسلامی خود،اول رسالت و خاتمیت پیغمبر اسلام،دوم امامت ائمه اثنا عشر،سوم فقیه جامع الشرائط که مصداقش هر که باشد نه به طور نص و قرارداد وراثتی،تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

ص: 205

خطبه المتقین

اینک هم برای تبرک هم بعنوان فصل الخطاب ترجمه خطبه المتقین سید الموحدین امیر المؤمنین علی علیه السلام را که سند بلا منازع توحید و معرفت است می آوریم تا هر که خواهد در سلوک راه حق از رفیق راهی مدد گیرد که مصداق آن باشد.

گویند صاحبی داشت بنام همام،روزی بمولی گفت صف لی المتقین حضرت در جواب او تامل داشت تا اصرار کرد حضرت فرمود اتق اللّه و احسن فان اللّه مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون همام باین اندازه قانع نشد پس از حمد و ثنا فرمود.

بدرستی که خداوند خلق را آفرید آنگاه که آفرید،در حالی که از فرمانبرداری ایشان بی نیاز ،و از نافرمانی ایشان در امان بود نه نافرمانی گنهکاران زیانش می رساند و نه فرمانبرداری مطیعان سودش می داد،آنگاه ابزار زندگی را میانشان تقسیم کرد و هر کدام را در جایگاه ویژه اش بنهاد.

پس پرهیزگارانند که در این جهان اهل فضیلت اند گفتارشان نیکو و استوار است،پوشاک ایشان میانه،روش ایشان به فروتنی است،گوشهای خود را بشنیدن دانشهای سودمند وقف کرده اند،چونان که در آسایش خویشتندارند،بهنگام بلا شکیبایند.

اگر اجل و سرنوشت نبود،جانهایشان در پیکرهایشان چشم بهم زدنی آرام نمی گرفت،از بسیاری شوقی که به پاداش،و بیمی که از کیفر دارند،آفریننده در نهاد ایشان چنان بزرگ است،که هر چه جز اوست به چشمشان کوچک و ناچیز است،

ص: 206

ایشان و بهشت جاودان چونان کسی هستند که هم اکنون آن را دیده و در آن بعیش و نوشند.

اینان و دوزخ چونان کسی هستند،که هم اکنون آن را دیده و در آن شکنجه می بینند،دلهایشان(از آلودگی بدنیا)اندوهبار است،همه از شر ایشان در امانند.

پیکرهایشان(از تلاش در راه انجام وظیفه)لاغر است آرزوهایشان سبک نفوسشان پارسا است،روزی چند شکیبایند،که آسایشی پایدار بدنبال دارد.

چه تجارت سودآوری،که پروردگارشان برایشان فراهم ساخته است، دنیا ایشان را خواست،اما ایشان دنیا را نخواستند.دنیا خواست اسیرشان کند،خود را خریدند(و آزاد کردند)اما شبها،بر پای ایستادگانند،خوانندگان قرآنند، قرآن را با شکیبائی با آرامی و فصاحت می خوانند،از خواندن قرآن اندوه بدل سر می دهند.

زیرا در مقابله با محک خود را مقصر می یابند)برای درمان درد(اخلاقی و روانی)خود از قرآن مشورت می خواهند،چون به آیه ای تشویق آمیز و امیدبخش بگذرند،بر آن اعتماد می کنند،و در آن آرزو می بندند،و جان ایشان از شوق پرواز می کند.و می پندارند که در برابر چشم ایشان است.

و چون به آیه ای بیم دهنده بگذرند،گوش جان بآن فرا می دهند،و می پندارند دمای جهنم در بیخ گوششان است(از فشار بیم)کمر خم می کنند،چهره و دستها و زانوها و انگشتان(برای سجده)فرش زمین می کنند،و از خداوند آزادی گردن خود(در قربانگاه عذاب)می طلبند،بسیار(در عبادت)را بسیار نمی دانند،همیشه خویشتن را متهم می سازند،(و میان خوف و رجا)از عمل خود بیمناکند.

هرگاه(چاپلوسی)یکی از ایشان را ستایش کند،از آن ستایش می ترسند و می گویند من به خود آگاه ترم،و پروردگارم از من آگاه تر بمن است،خداوندا به آنچه(درباره ام)می گویند،مرا بازخواست مکن،و مرا بهتر از آنچه گمان می کنند

ص: 207

بساز و آنچه را(از بدنهای من)نمی دانند،بر من ببخش و مرا بیامرز.

از نشانه هائی که در ایشان می بینی استواری در دین هوشیاری در عین نرم خوئی ایمان در سرحد یقین،حرصی وافر(در کسب)دانش،دانشی در عین بردباری،میانه روی در عین مال داری خشوع در عبادت،برازندگی (و مناعت)در عین تنگدستی،شکیبائی هنگام شدتها،طلب از راه حلال،سر زندگی (و نشاط)در هدایت، روی گردانی از طمع.

آن چنانکه کارهای نیکو می کند اما بیمناک است،(که آیا وظیفه خود را انجام داده یا نه)شب که برای او فرا می رسد هم او شکر است،و روز او فرا می رسد هم او یاد خداوند است،شب بیمناک و روز شادمان است بیمناک است که مبادا غافل شود شادمان که از فضل و رحمت خداوند سرشار است.

اگر نفس او در آنچه می خواهد چموشی کند،او را به زنجیر حرمان می کشد نور چشمانش در چیزهای پایدار است،و دل زدگی او از ناپایدار،علم را با حلم می آمیزد،و گفتار را با کردار،می بینی که آرزویش نزدیک و آسان است،لغزش او اندک،دلش خاشع،نهادش قانع،خوراکش اندک،کارش آسان،دینش استوار شهوتش مرده،غیظش فروخورده ،آرزوی خیر او می رود،از شرش در امانند.

اگر در گروه غافلان باشد،از ذاکران بحساب می آید،و اگر در میان ذاکران باشد،از غافلان نیست،(زیرا قلبش حاضر و حواسش جمع است)ظالم به خویش را می بخشد،به محروم کننده خود عطا می کند،به آنکه ازش بریده می پیوندند،از فحش بدور است،گفتارش نرم و(مؤدبانه)است.

بدی از او بدور است،نیکیش حاضر و آماده است،خیرش روی آورده و شرش پشت کرده است،در دشواریها با وقار،در مشکلات شکیبا،در خوشیها شکرگزار،بر آنکه دوستش ندارد ستم نمی کند،و درباره محبوب خود به گناه آلوده نمی شود،پیش از آنکه از او گواهی بخواهند بحق اعتراف می کند.امانت پیش او ضایع نمی شود،هر چه به یادش سپردند فراموش نمی شود،کسی را بلقب(زشت)

ص: 208

نکوهش نمی کند،زیانش به همسایه نمی رسد،کسی را بر مصیبت شماتت نمی کند، در باطل داخل نمی شود،از حق بیرون نمی رود.

اگر خاموش شود سکوتش او را غمگین نمی سازد،اگر بخندد آوازش بالا نمی گیرد،اگر بر او ستم شود صبر می کند،تا خداوند برایش انتقام گیرد،خودش از خودش در زحمت است(کار خود بدیگری تحمیل نمی کند)مردم از او در راحت اند،خود را برای آخرت بتعب می اندازد،و مردم را از خودش به آسایش می رساند،دوریش از آنکه دوری می کند زهد و مناعت(و بی توقعی )است،و نزدیکیش به آنکه نزدیک می شود نرم خوئی و رحمت است،نه دوریش تکبر و بلندپروازی است،و نه نزدیکش مکر و نیرنگ بازی.

در این هنگام همام نعره ای بزد و جان بجان آفرین تسلیم نمود

امیر مؤمنان فرمود به خدا سوگند همین را بر او بیم داشتم آنگاه فرمود موعظه بلیغ به اهلش چنین می کند.

ص: 209

ص: 210

بخش دهم: مکتب فلاسفه

وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمِینِکَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما یَجْحَدُ بِآیاتِنا إِلاَّ الظّالِمُونَ

عنکبوت 46-47

ریزه کاریهای علم هندسه یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش ره بهفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخر است که عماد بود گاو و اشتر است

علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را با دلش

مولوی

ص: 211

ص: 212

بخش دهم مکتب فلاسفه در میان دانشمندان اسلامی افرادی یافت می شود،که نمی توان آراء تفسیری ایشان را به یکی از مکاتبی که نام برده ایم منسوب نمود،هم از آن جهت که ندره متعرض تفسیر شده اند،و گاهی بمناسبت مقام خواسته اند،آراء فلسفی خود را بقرآن مستند سازند و هم از آن جهت که آراء ایشان تابع آن مکاتب نیست،و هر چند از حیث ابتغاء تأویل با آنها وجه مشترک دارند،و ایشان فلاسفه اسلامی اند،و از مشاهیر ایشان که در اینجا نام می بریم،فارابی،و ابن سینا، و ملا صدرا می باشند فارابی در فصوص الحکم وحی را چنین تعریف می کند.

«الوحی لوح من مراد الملک للروح الانسانی بلا واسطه،و ذلک هو الکلام الحقیقی،فان الکلام انما یراد به تصویر ما یتضمنه باطن المخاطب،فی باطن المخاطب لیصیر مثله،فاذا عجز المخاطب،عن مس باطن المخاطب بباطنه،مس الخاتم الشمع،فیجعله مثل نفسه،اتخذ فیما بین الباطنین سفیرا من الظاهرین فتکلم بالصوت او کتب او اشار،و اذا کان المخاطب لا خطاب بینه و بین الروح اطلع علیه اطلاع الشمس علی الماء الصافی فانتقش منه،لکن المنتقش فی الروح من شأنه ان یسبح الی الحس الباطن اذا کان قویا،فینطبع فی القوه المذکور فیشاهد فیکون الموحی الیه،یتصل بذلک باطنه و یتلقی وحیه الکلی بباطنه.

درباره ملائکه گوید:انها صور علمیه،جواهرها علوم ابداعیه قائما

ص: 213

بذواتها،تلحظ لامر الاعلی فینطبع فی هویتها ما یلحظ و هی مطلقه،لکن الروح القدسیه تخاطبها فی الیقظه،و الروح البشریه تعاشرها فی النوم.

ابن سینا که نمی خواهد در مبادی فلسفی خود خدشه وارد آورد،مانند هر مسلمان صحیح الاعتقاد دیگر سعی بلیغ می کند،تا معارف و معانی قرآن را با اصل فلسفی توضیح و تشریح کند.

چنانچه معتقد است،قرآن سراسر رمز است،که افهام عامه نمی تواند آن را درک کند،و می گوید باید کلام پیغمبر رمز باشد،همچنان که افلاطون در کتاب نوامیس گفته:«آنکه بر معانی رموز پیغمبران واقف نیست،بملکوت الهی داخل نمی شود.

در تفسیر قوله تعالی وَ یَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمانِیَهٌ -الحاقه17/ گوید:

و اما ما بلغ النبی(ص)عن ربه عز و جل من قوله وَ یَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمانِیَهٌ فتقول ان الکلام المستفیض فی استواء اللّه علی العرش،من اوضاعه ان العرش نهایه الوجود المبدعه الجسمانیه و تدعی المشبهه من المشرعین،ان اللّه علی العرش لا علی سبیل حلول هذا،و اما فی کلام الفلسفی،فانهم جعلوا نهایه الموجودات الجسمانیه الفلک التاسع،الذی هو فلک الافلاک،و یذکرون ان اللّه تعالی هناک و علیه،لا علی سبیل حلول کما بین ارسطو فی آخر سماع الکیان،و الحکماء المتشرعون اجمعوا.علی ان المعنی بالعرش هو هذا الجرم.

و در تفسیر عَلَیْها تِسْعَهَ عَشَرَ المدثر30/ گوید:

فیقرر ان النفس الحیوانیه هی الباقیه الدائمه فی جهنم،و هی منقسمه الی قسمین،ادراکیه و عملیه،و العملیه شوقیه و غضبیه،و العلمیه هی قصورات الخیال المحسوسات بالحواس الظاهره،و فلک المحسوسات سته عشر،و القوه الوهمیه الحاکمه علی تلک الصور حکما غیر واجب واحده،ذاتیان و سته عشر و واحده تسعه عشر،ثم یقول و اما قوله وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النّارِ إِلاّ مَلائِکَهً فمن العاده فی الشریعه

ص: 214

تسمیه القوی اللطیفه الغیر المحسوسه ملائکه (1).

ملا صدری در ضمن تفسیر سوره فاتحه گوید:«و الغرض من هذا الکلام، ان علم القرآن مختلف و الاذواق فیه متفاوته،حسب اختلاف اهل الاسلام فی المذاهب و الادیان،و کل حزب بما لدیهم فرحون،الا ان سائر المشتغلین به منهم فی واد، و اهل القرآن و هم اهل اللّه و حزبه فی واد،لانهم من اهل القول و العباده،و هؤلاء من اهل الکشف و الاشاره،و من أراد أن یقتحم لجه هذا البحر العمیق،و یخوض غمرته خوض الجسور،لا خوض الجبان الحذور،کان یحبب علیه ان یقطع علی سائر التفاسیر،و یتفحص عن عقیده کل فرقه من فرق اثنین و سبعین و یستکشف اسرار کل طائفه من طوائف المسلمین،لیمیز من محق و مبطل،و متدین و مبتدع، تا آنجا که گوید:

و من بلغ الی هذا المقام من التحیر و الانضجار،و التهب نار نفسه الکامنه فیه لغایه الاضطرار،و اشتعل کبریت قلبه نارا من حده غضبه علی نفسه،لما رآها بعین النقض و الاحتقار،و کان زیت نور الایمان فی قلبه یکاد یضیء،و لو لم تمسسه نار، فوقع علیه نور الانوار،و انکشف له سر من عالم الاسرار،و رأی بذلک النور الجلی اصل کل نظر دقیق،و شاهد بذلک السر الخفی غایه کل شک و تحقیق، و نهایه کل مبحث عمیق،و به یحصل له الاقتدار علی معرفه اسرار القرآن العظیم، و استیضاح لطائف کتاب اللّه العلیم،و معجزه رسوله الکریم و آله علیهم الصلاه و التسلیم (2).

توضیح شاید مراد صدر المتألهین از این سلوک و مجاهده و عرفان که برای بیشترین مردم میسر نیست همان معرفت اسرار قرآن باشد،نه تفسیر اصطلاحی، که برای همه سودبخش و مرغوب فیه و مکلف به است،و ما بارها گفته ایم که1.

ص: 215


1- التفسیر و المفسرون 94/3.
2- تفسیر الکبیر ملا صدری 30/1.

درجات تدبری قرآن پایان ندارد،ما دام که مخالف ظاهر همه فهم آن نباشد.

و با دیدن همین نمونه های اندک می توانیم مشخصات روش فلاسفه اسلام را درباره تفسیر مواردی از قرآن که با آن برخورد داشتند بشرح زیر بیان کنیم.

1-فلاسفه نیز مانند باطنیان و صوفیه قرآن مجید را در دو مورد بر خلاف قانون تاویل می کنند.

اول:آنجا که آراء فلسفی ایشان مخالف ظاهر قرآن است،که درین صورت ظاهر قرآن را به دلخواه خود بدون رعایت شرائط لغت و اسلوب و اثر تأویل می کنند.

دوم:آنجا که بخیال خود استنباط جالبی از قرآن بدست آورده اند، و آن را چون یکی از محصولات مهم علمی و فکری خود جلوه گر می سازند،تا رسوخ و ابتکار خود را در فلسفه ثابت کنند.

بهانه ایشان هم همان بهانه باطنیان و صوفیان است،که قرآن دارای بواطن و اسراری است،که هرکس قابلیت فهم آن را ندارد،غافل از آنکه این قسم تلقینات، وقتی بطور تکرار و افراط گوشزد شود،غائله ای بزرگ در پی دارد که قابل جبران نیست،و آن یک اندیشه باطل است،که کم کم در اذهان جا گرفته است،که فهم معارف اسلام برای همه میسر نیست.

بنابراین نمی تواند یک دین و فرهنگ جهانی باشد،و نیز دین اسلام دینی دشوار فهم است که فهم آن فقط برای طبقه خاص و اندکی میسر است.

در صورتی که از ضروریات دین اسلام یکی جهانی بودن آن است،و دیگری سمحه و سهله بودن آن،قرآن مجید که زیربنای معارف اسلامی و تکالیف مسلمانان است برای همه قابل فهم است،و هر چند درجات تدبر آن بی پایان باشد.

همین تلقینات نسنجیده است،که نگذاشته سیمای واقعی اسلام به عامه

ص: 216

خلق تفهیم شود،بجای آنکه همه جهانیان بفهم سهل و آسان معارف اسلامی تشویق شوند،فریاد دور باش کور باش این نیمه عالمان،حصاری میان افهام فطری خلق و معارف اسلام قرار داده است.

بطور مثال اسلام در وضوء بشستن صورت فرمان داده است،حال اگر فیلسوفی بیاید و برای مرز وجه و صورت،و مصداق کلمه وجه،مانند مهندسی بتعیین زاویه ها و مساحت بپردازد،و بگوید هر کسی لائق فهم این هندسه نیست.

ناچار باید بگوید:اسلام که دین خاتم و جهانی است،فقط برای تعداد اندکی که همپایه آن فیلسوف است آمده،و انبوه مردم جهان را در نسلهای پیاپی بباد مسخره گرفته است،به مسخره گرفتن باطنیان و صوفیان و این گونه فیلسوفانی که بر خلاف قانون خواسته اند قرآن را بدنبال امیال و آراء خود بکشانند،اولی و انسب است تا مسخره گرفتن اسلام،که سیمای زیبا و مصفای او از آلایش غره ساختن و به مسخره گرفتن خلائق پاک و منزه است.

می توانید از اباطیل منسوخه ایشان درباره افلاک که خواسته اند آیات قرآن را بدنبال نظام بطلمیوسی بکشانند بحساب ایشان رسیده و اجنبی بودن ایشان را با وحدت موضوعی قرآن دریابید.

این نقادی به معنای حط درجه و کم گرفتن معلومات سرشار فلاسفه اسلامی و خدمات ایشان به مواردی از فرهنگ اسلامی نیست بلکه از باب حفظت شیئا و غابت عنک اشیاء می باشد پیشرفت علمی بشر امروز این ضایعه و نقیصه را از میان برداشته که هر عالمی باید همه چیز بداند و برای هر دانشی متخصصینی تربیت می کند که کار او پرداختن بمسائل همان علم است بشر امروزی یاد گرفته تا برای هر پرسش به متخصص آن رجوع کند.

احمد امین سخنی مناسب مقام دارد که گوید و کان کلما تعمق المسلمون فی العلوم و الفلسفه نظروا الی القرآن من خلالها فاذا اتت آیه فی الرعد و البرق شرحوها بکل ما وصل الیه علمهم فی الظواهر الجویه و اذا اتت آیه فی النجوم و السماء طبقوا

ص: 217

ما علموا من علم الهیئه و اذا اتت اشاره فی آیه الی جبرا و اختیار عددوا مذاهب المتکلمین فیها و اذا اتت مسأله نحویه...کما تری فی تفسیر الفخر الرازی ففیه کل شیء اوصل الیه المسلمون الا شیئا واحدا و هو روح القرآن (1)

و چون از فلاسفه در مورد تفسیر کتابهای کاملی بجا نمانده فقط با اشاره بطرز کار و روش ایشان در تفسیر اکتفاء نمودیم.1.

ص: 218


1- ضحی الاسلام 369/1.

بخش یازدهم: مکتب علمی و اجتماعی در روشنائی تمدن جدید

اشاره

کلیات یک تمدن پیشرفته و سالم همه در قرآن است فرهنگ اسلام نیازی باقتباس و دریوزه ندارد اما مسلمانان نیازمند فهم اسلامند

ص: 219

ص: 220

بخش یازدهم مکتب علمی و اجتماعی در روشنائی تمدن جدید کما بیش یک قرن و نیم می گذرد که مسئله زیر مورد بحث و بررسی است.

آیا اسلام سنگ راه تمدن و آبادی جهان است؟

آیا می توان میان مبانی اسلام و روح تمدن و تقدم هماهنگی برقرار نمود؟

در اینکه اسلام چندین قرن مشعلدار علم و تمدن و تقدم و آبادی جهان بوده شکی نیست،اما رکود چندین قرنی مسلمانان،و بعید العهد شدن از دوران قدرت همه جانبه مسلمانان،کم کم در ذهن مردمان کم اطلاع ،این سؤال را ایجاد کرده و مهیب ترین بهانه ها بدست دشمنان اسلام برای القاء شبهه همین است،که زبونی و عقب افتادگی مسلمانان را نتیجه و محصول تعالیم اسلام وانمود کنند،نه محصول جهالت بمعارف اسلام،و فرار از مسئولیت خود مسلمانان.

اسلام بذات خود ندارد عیبی هر عیب که هست از مسلمانی ماست

پس از دوران قرون وسطی،و فتوحاتی که برای علوم طبیعی و ریاضی، بصورت تسلط بر طبیعت،و استخدام نیروهای پنهان شده ،در همین جهان بشکل اختراعات برای بشر دست داد،به شهادت تاریخ در اروپا که کانون این جهش بود،به موازات پیشرفت علوم و صنائع،ایمان متداول و قدرتهای مذهبی سستی گرفت.

قدرتمندان و سرمایه داران در اثر سهولت روز افزون ارتباطات و مواصلات

ص: 221

و بدست آوردن اطلاعات،بمنابع ثروت جهان،که عبارت از مردم،و ملتهای قابل استعمار،و منابع طبیعی،اعم از زمینهای حاصلخیز،یا معادن زرخیز،یا بازارهای کالاست،روی آوردند،و برای تصرف بزرگترین این منابع که در شرق بود،به مسابقه و مبارزه برخاستند.

اینان هرگز در اندیشه دوستی با دشمنی با دینی از ادیان نبودند،اما آنجا که وجود دین و ایمان مردم را مانع تسلط کامل خود می یافتند،بزرگترین دشمن دین بودند.و با انواع سلاحها با آن مبارزه می کردند.

یکی از براترین حربه ها برای زبون ساختن ملتها همانا ویرانی کاخ اعتقادات و مقدسات آن ملت است،مقدساتی که هم عنوان وحدت ملی است،هم انگیزه بخش دفاع از وطن و ثروتهای آن و بنابراین پراکنده ساختن این ویروس خطرناک یعنی تردید و تزلزل در اعتقادات،بوسائل نامرئی.

و بالنتیجه ایجاد انشعاب در وحدت ملی به وسیله فرقه های مذهبی،بزرگترین ابزار مخرب و بی نشان استعمارگران است،که همیشه و بر دوام زیر نقابهای گوناگون به مکیدن همه شیره ها،شیره جان،شیره روی زمین،شیره زیر زمین،تا قطره آخر اشتغال دارند،اگر زالو اشباع می شود،و رها می کند اینان هرگز اشباع نمی شوند،و باختیار خود رها نمی کنند.

شاید اولین جائی که این اندیشه به مقیاسی وسیع در مسلمانان پدید آمده سر زمین هندوستان بوده،و علتش بازتاب تسلط بریتانیا،و بیداری مسلمانان از ضربه استعمار باشد،اگر در پیشوایان آن روز مسلمانان بتوان نیت صادقانه و مخلصانه ای احراز کرد و به تو در تو بودن سیاست استعماری بدگمان نبود،که این جرقه را ایجاد تا از آن بسود خود بهره برداری کرده باشند،تا بجای ایمان ساده و استوار مسلمانان،توقعات ایشان را افزایش دهد.

آنگاه ایشان را بمقدسات دینی از آن جمله سلطه مقام بدبین سازند،و سپس

ص: 222

با وسائلی که دارند از رفع آن شبهه ها که باید با تعلیمات صحیح و نشر معارف اسلامی انجام گیرد،جلوگیری نمایند،و بجای وحدتی که به علت تعصبات مذهبی، در پیرامون مقدسات در میان ایشان موجود است،بنام روشنفکری و پیشتازی تذبذب و انشعاب پدید آورند.

تا مسلمانان بجای آنکه وسائل تقدم را بدست آورند،تنها به اینکه روشنفکر شده اند خوش دل باشند،روزگار پرده از این رازها خواهد گرفت،و تلاشهای پیگیر استعمارگران را برای ایجاد تفرقه و انشعاب برای مسلمانان خواب آلوده روشن خواهد ساخت،امید که رسیدن دارو پیش از مرگ باشد.

معتزلیان جدید

در هند نهضتی بنام معتزلیان جدید به رهبری سر سید احمد خان 1817-1898 پدید آمد،که مانند معتزلیان قدیم آزادی فکر و استنباط را رواج می داد.

معتزلیان جدید این فکره را تبلیغ می کردند،که اسلام نه تنها سنگ راه تمدن نیست،بلکه مبادی آن عالی ترین اصول پیشرفتهای عقلی و علمی و اجتماعی است،و بهتر می تواند تقدم را توجیه و برای نیل بآن تشجیع کند.

تهمت ارتجاع باسلام از تأثیرات فهم های نارساست،که دین را بغلط تفسیر کرده و دیگران را گمراه ساخته اند،دوستان نادان و دشمنان دانا و غرض مند،چه بسا ارزشهای دروغین برای اموری بطور اطلاق فرض کرده اند،در حالتی که آن ارزشها مختصر و نسبی و موقت بوده اند،که شرائط خاص زمان و مکان آنها را ایجاب می کرده است.

گسترش آنها در تمام زمانها بدون تغییر و تبدیل،زندگانی مسلمانان را جامد و بی حرکت ساخته است،و چون بیگانه ای چنین وضعی را ببیند،می گوید خواستن و پیشرفت و ترقی از اسلام چون خواستن لوازم مربع از دائره است،اما اگر آن امور موقت را بر همان اوقات مقصور سازند،و به زمانهای بعد سریان ندهند،دین اسلام

ص: 223

پرچمدار نهضت و تقدم و آبادی و تمدن خواهد بود.

اگر اسلام سنگ راه تمدن باشد،با روح بانی خود معارض است،کسی که بالاترین مراتب تقدیس را بخرد و اندیشه اختصاص داده است و همین تقدیس خرد و اندیشه است که پیغمبر اسلام را از همه رهبران دینی جهان متمایز ساخته است.

هم آهنگی نظام محمد با هر مرتبه از مراتب تقدم جهانی،دال بر حکمت مؤسس آنست،پیغمبر اسلام به فراست کامل،یا بعلم حاصله از مقام نبوت،گسترش امور را در زمان آینده می دانست،و در مورد احکام آنچه را با شرائط زمان و مکان هماهنگ بود تشریع می نمود.

می دانست چه بسا با شرائط زمان و مکان بعدی ممکن الاجراء نباشد دلائلی از مأثورات هم هست که این مطلب را تأیید می کند.

از آن جمله حدیث ترمذی در آخر باب الفتن«قال رسول اللّه:

انکم فی زمان من ترک منکم عشر ما امر به هلک ثم یاتی زمان من عمل بعشر ما امر به نجی.

شرع محمدی مسئول این بلاها که بر اسلام نازل شده نیست،هیچ دینی بیش از اسلام برای نمو و پیشرفت و آبادی سماحت و گذشت نشان نداده است، هیچ عقیده ای تا این پایه موافق مقتضیات پیشرفت و تقدم انسانی نیست.

معتزلیان جدید معتقد بودند که قانون همیشگی برای معاملات انسانی نمی توان وضع نمود،و قوانین الهی در این باره نتیجه نضح و نمو وقایع اند،و خداوند امر و نهی خود را چون قانونی که در نمو پایه پایه است مقرر داشته.اینان معتقد بودند که باید در همه قوانین نظم دهنده علاقات متبادله انسانی تطور و تجدید نظر راه یابد.زیرا قوانین باید هماهنگ نمو و پیشرفت باشند،که هرگز متوقف نخواهد شد.

ما می دانیم که معتزلیان قدیم هرگز فکر تطور را در دائره افکار خود راه نداده بودند،اما هندیان مصلح آن را بنام مبانی اساسی پذیرفتند،و موافقت قانون را با نیازمندیهای روز لازم دانستند،و تشریع ثابت و دائمی را رفض کردند،

ص: 224

ایشان در برابر حدیث خود را بکلی آزاد کردند،و گفتند«حدیث مصدریست که جاودان بودن آن سنگ راه آزادی پیشرفت و تکاملست».

و همین زیاده رویهاست ،که بشکل دینی در دین در آمده،و انسان کنجکاو را مشکوک می سازد،که آیا این هم دامی از دامهای استعمار است،خصوصا که از همان اوان یک سلسله فرقه سازی برای تفرقه اندازی،در ظواهر گوناگون از هند براه افتاده و بطرف مغرب بسائر کشورهای اسلامی روی آورده است.

سر سید احمد خان خود عالمی بزرگ بود،کتابی زیر عنوان الغاء اساس بردگی به وسیله پیغمبر اسلام تألیف،و آیات قرآنی را در آن باره چنان تأویل کرد، که مغایر نظر او نباشد،و می گفت این آیات خوب تفسیر نشده اند.

و معلوم است که چنین عقیده ای نه تنها مغایر بسیاری از احکام فقهی است،بلکه مصادم بسیاری از احادیثی است که سیرت پیغمبر یا خلفاء راشدین را برای ما تصویر می کند.

وی به تمام احادیث بنظر عدم اعتماد نظر می کند،و می گوید اینها نمی توانند اساس دین اسلام باشند،وگرنه دین بازیچه ای بیش نخواهد بود،اما هرجا حدیث موافق با نظر تقدمی ایشان است،دوست دارند نظر خود را از آن استنباط کنند.

اینان همچنان که اعتماد بر حدیث را متزلزل ساخته اند،بر رکن اساسی دیگر که حجیت اجماع است،نیز حمله برده و اعتراف کورکورانه بآن را تقلید ناروا نام نهاده اند،و این عقیده را که گمراهی در اجماع امت راه ندارد،بباد مسخره گرفته اند،و احادیث مربوط به حجیت آن را ساختگی خوانده و می گویند قانون گذار دیگری در کنار پیغمبر ساخته اند.

سر سید احمد خان می گفت:اجماع قدیم را با اجماع جدید می توان خرق نمود،و هیچ دهشتی بدل راه نداد،اما آنچه از گزافه های افراطی در این سخن هست بر ارباب بصیرت پوشیده نیست،آن بخشی از حقیقت و اصلاح که در افکار

ص: 225

نهضت هند بود،چنان با افراطکاریهای غیر عالمانه آمیخته شده است که،ارزش خود را از دست داده است.

چه بسا تأثیر تمدن چشمگیر اروپائی در هند،و احیانا دست نامرئی سیاسی این گستاخی ها را پدید آورده،که گوئی نظرات دینی ایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد،که می خواهند آراء جدید را بنام مصالح عالی زندگی،با مسلمات زندگی سازگار کنند.

و این مسئله هرگز از نظر علمی قابل قبول نخواهد بود،زیرا گذشته از معارضات مسلم در نصوص محکم دینی،مخالف با یک مسئله مسلم تاریخی و اجتماعی و روانی و فلسفی است و آن چنان است که:

بشر همیشه و بر دوام دین را برای ارضای امیدها و خواستهای مرموز و متعالی خود که از وجودش قابل انفکاک نیست(مانند جاودان زیستن)خواسته، و بآن معتقد بوده است،و هر چند منهدم کننده زندگانی این جهانی او باشد،و با وجود این می دانیم که دین اسلام قبل از دست کاریها،و مصلحت اندیشیهای امثال سر سید احمد خان به پیروان خود فرمان داده،که در تعمیر زندگانی این جهانی، و استفاده از نعمتهای خدا داد،سخت کوشا باشند،و همان مقدار موجود، نصوص قرآن و سنت و سیرت،و وجود قواعد فقهی،برای رهبری مسلمانان در کلیات بتقدم،و استخراج احکام لازم کافی بود،بی آنکه احتیاجی بتأویلات غیر علمی معتزله جدید،و امثال آنها باشد،تا فرهنگ اسلام را بنام مصلحت اندیشی ناشیانه،مخدوش سازد.

فقد نصوص رهبر به تمدن نیست که مسلمانان را زبون ساخته،بلکه ذهول از آنها و عمل نکردن به آنهاست که این مصیبت را بار آورده است.

حرکت اصلاحی مصر که به فاصله کمی از نهضت اصلاحی هند تقریبا شاید بدست اولین محرک آن سید جمال الدین افغانی آغاز شده بود،از نهضت هند

ص: 226

معتدل تر،اما وجه امتیازش همان بود،یعنی رهائی عقل از نقل حرکت اصلاحی مصر اصرار داشت که حتی الامکان آن اصلاحات را در محدوده خصائص شرقی و قوانین اسلامی انجام دهد،بی آنکه به جرم محکمات قرآنی و سنت و اجماع تجاوز کرده باشد.

اما در ضمن عمل خواهیم دید که حفظ این التزام کار آسانی نبوده،و بارها(اما نه به گستاخی نهضت هند)شکسته شده است.

سید جمال الدین در برابر نظام دینی ساکن و بی حرکت و مسلط بر زمان خویش مبارزی پرنشاط بود،اما همچنان که در نهضت هند خلوص آن از دسائس سیاسی مورد تردید است،مجموع اوضاع و احوالی که پیرامون سید افغانی در جریان بوده یک نوع ابهام بوجود می آورد.

عدم وضوح نسبت و وطن،پوشیدن چند قسم لباس،مسافرتهای پیاپی، تشکیل جمعیت مصر جوان که غالب اعضای آن جوانان یهودی بودند انتساب به لژ فراماسون اسکاتلند،و بعدا به لژ جهانی فرانسه،دوستی با مستر بلنت کسی که دائما میان خیمه های اعراب مصر سوریه و نجد رفت و آمد می کرد.

طرفداری مستر بلنت از او در وقت تبعید،و مهمان داری از او در خانه اش در لندن پناه بردن به سفارت انگلیس،در وقت مغضوبیت از طرف سلطان عبد الحمید، دوستی با سلیم نقاش نصرانی شامی که بالمصر للمصریین دعوت می کرد، و ادیب اسحاق نصرانی، (1)و امثال اینها،انسان را در خالص بودن نهضت او مردد می سازد.

و در اینجا کار ما تحقیق در این باره نیست،مگر از آن جهت که تفسیر المنار گرد آورده سید رشید رضا صاحب مجله المنار است،از دروس تفسیر شیخ محمد عبده که نخستین فرد مکتب تفسیر علمی و اجتماعی است،و مرید و دوست8.

ص: 227


1- اتجاهات التفسیر117/ و 118.

همکار و ملازم سید است،وگرنه از سید تفسیری بجای نمانده است.

محمد عبده بزرگترین شاگرد مکتب نهضت سید بود،وی از جانب پدر بیک خانواده ترکمان،و از جانب مادر به طائفه بنی عدی می رسید،در وقتی که دانشجوئی در جامع ازهر بود،سید را دید و مرید خاص او شد،هم اوست که به کمک سید مجله عروه الوثقی را در پاریس انتشار داد،که بعد از انتشار هفده شماره توقیف شد.

درباره خلوص تلاشهای محمد عبده در راه نهضت جدید،هم تردیدهائی وجود دارد.

وی عضو مجمع کوکب الشرق وابسته بمحفل شرقی فرانسوی بود،در سوریه جمعیتی دینی و سری تشکیل داده بود که هدفش تقریب میان اسلام و مسیحیت و یهودیت بود و اسحاق تیلر رئیس کلیسای انگلیسی یکی از اعضای آن بود.

وقتی سلطان عبد الحمید شنید و خواست او را تنبیه کند (1)به وسیله پادرمیانی حکومت بریتانیا بخشوده شد،و سوریه را ترک گفت،دوست نزدیک لرد کرومر انگلیسی بود،و عجب آنکه وقتی خدیو مصر او را از منصب افتاء معزول ساخته بود.

لرد کرومر صریحا به خدیو اخطار کرده بود،که تا او در مصر است شیخ باید در منصب خود ابقاء شود،و خدیو ناچار چنین کرد،وی مسلمانان هند را بپذیرفتن قوانین انگلستان امر کرده بود (2)وی عضو مجلس اداره جامع ازهر بود،و شهرت ریاست جامع ازهر بی اساس است.

در حقیقت طریقه اصلاحی محمد عبده را که در المنار جلد هشتم صفحه 39 و جلد چهاردهم صفحه 871 و جاهای دیگر یاد شده،می توان در عبارات ذیل خلاصه کرد./.

ص: 228


1- در آن وقت شامات از ایالات دولت عثمانی بود.
2- اتجاهات التفسیر111/.

اسلام دینی است جهانی،هم آهنگ و صالح برای همه ملتها و همه زمانها و همه تمدنها در دین اسلام چیزی که منافی بخشهای مورد اتفاق تمدن عصر حاضر باشد وجود ندارد مگر برخی مسائل رباخواری.

سید رشید رضا شاگرد مقدم،و مرید شیخ،و صاحب مجله المنار،که شارح افکار و مدون تفسیر ناتمام اوست گوید:

من آماده ام تا میان اسلام حقیقی و آنچه دولت عثمانی برای پیشرفت خودش از تجربیات فرنگیان فرا گرفته توفیق دهم،بشرط آنکه مرا ملزم به مذهبی از مذاهب فقهی نسازند (1)و فقط ملتزم بقرآن و سنت صحیح باشم (2)

با کمی امعان نظر شباهت این نظرات را با آراء غزالی در هشت قرن پیش دریافت می کنم او هم علت این انحطاط را که بر اسلام طاری شده جمود مذاهب اربعه می داند که چگونه تنها ضامن سعادت اخروی را علم فقه احکام می دانند،در صورتی که نمو و نضج آن غالبا درباره احکامی است که وقوع نمی یابد.

اما مسائل اساسی دین در آن مطرح نیست،و آن مسائل اساسی را باید در قرون و سنت و تصریحات صدر اول اسلام جستجو کرد و غالب آراء علمای متأخر با اسلام صحیح هم آهنگ نیست (3)این مذاهب چه بسیار اختلافاتی که در میان مسلمانان پدید آورده اند.

مدرسه المنار این مبدأ فقهی مستند بحدیث اختلاف امتی رحمه را به شدت رفض کرده (4).که گذشته از ضعف سند متن آن هم با مراد اللّه در محکمات قرآن مخالفست.ت.

ص: 229


1- مقصودش مذهب حنفی مالکی شافعی و حنبلی است.
2- المنار 239/12.
3- در مورد غزالی قبلا گفتیم که خود یکی از منحرف کنندگان تعاریف فرهنگ اسلام است.
4- دلائل ضعف سند در باب قرائت گفته شده است.

قوله تعالی وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّهً واحِدَهً وَ أَنَا رَبُّکُمْ فَاتَّقُونِ فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَیْنَهُمْ زُبُراً کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ مؤمنون-52-53.

در حقیقت اعاده جوانی و مجد اسلام ممکن نیست،مگر آنکه در هر عصر و زمانی جمعی از متفکرین مطلع بامور جهانی،مطالب عصر خود را بدانند و مقیاسها و معیارهائی انعطاف پذیر برای آن وضع کنند.

اسلام خاک پوسیده و بی جانی نیست،بلکه سازمان زنده و تاریخی و فعالی است و جائز نیست بخاطر وثوق به گذشتگانی که سالهاست رفته اند،جامد و بی حرکت بماند.

بطور مثال امروز برای کشف جرم می توان از ضبط صوت استفاده برد، و آن را بدون اطلاع زندانی در زندان جا داد،تا با اطمینان خاطر واقعه خود را برای رفیق خود بازگو کند(غالبا چنین است) (1)و قاضی از اقرار او استفاده نماید،آیا در این مورد ممکن است باستناد قانون قدیم،که شهادت عدلین است استفاده کردن از ضبط صوت را نادیده گرفت.

بنا بر آنچه گفته شد مدرسه اصلاحات جدید در فقه دو نقطه را هدف قرار داده و بآن حمله می کند.

اول تقلید،که امت اسلام نمی تواند بیش از این بنده و برده تحدیدات مقرره در قرن سوم هجری (2)و بناچار تابع و مقلد یکی از مذاهب اربعه باستناد آنکه اجماع بر آنهات.

ص: 230


1- سید رشید رضا در اثر سادگی گمان برده که پس از شیوع این مطلب باز دزدان واقعه خود را برای رفیقشان بازگو خواهند کرد،موشها هم مدتهاست خطر سمومات را احساس کرده و بآن نزدیک نمی شوند.
2- مقصودش مذاهب اربعه حنفی مالکی شافعی و حنبلی می باشد خوشبختانه فقه شیعه از تقلید غیر و تحدید مبراست استناد باجماع منقول هم از باب تقلید ناقل آن نیست بلکه از باب وجود دلیل باستناد خبر ثقه است.

قائم است باشد،و بحث مستقل را در مصادر معتمد علیه قدیم اسلامی(کتاب و سنت)رها کند.

دوم درهای اجتهادی که برای بزرگان دین در ادوار گذشته مفتوح بوده چند قرن است بسته شده و مقصود از بزرگان دین همانهائی است که اجماع مرجعیت آنها را در حل و عقد امور پذیرفته است.

چنانکه گوئی مانند آن پیشوایان مادر دهر نمی زاید،و هر اجتهاد مستقل از ایشان مرفوض است در صورتی که از قدیم ترین اعصار علم فقه نظری از راه اجتهاد نسبی مجاز و روا بحساب آمده،و علم اصول فقه تا عصر حاضر دست بدست و پشت سر هم آن را توصیف کرده است.

در این صورت اصحاب مکتب جدید و همچنین برخی از پیشوایان اهل سنت که برأی غالب نمی پیوندند(مانند غزالی)می گویند درهای اجتهاد باز است تا مسائلی را که شرائط زندگی در هر عصر مطرح می کند،طبق رعایت اصلح و عام عالم اسلامی جواب دهد،شریعت را نمی توان در جلد کتابهای حنفی محصور ساخت (1).

شریعت اسلام با دو قاعده اجتهاد،و رعایت اصلح و مقررات آنها،از شرائعی است که با هر زمان و مکان موافق است،و برای هر ضرورتی حکمی موافق مقتضای مصلحت،از آن استخراج می شود،و هر چند آن حکم مخالف نص باشد)؟

بر خلاف آنچه یاوه گویان می گویند که شریعتی است ضعیف،موافق زمانی غیر از زمان ما و مکان غیر از مکان ملل متمدن امروز و منشأ این یاوه سرائیها همانا جهل به حقیقت اسلام و بی خبری از اصول و قواعد و کلیات اسلام است.

و آنچه ایشان را در این باره مساعدت می کند تعصب برخی علمای شریعتد.

ص: 231


1- المنار جلد ششم ص 508 چون در زمان سید رشید رضا مصر و سوریه از ایالات دولت عثمانی بوده و مذهب حنفی مذهب رسمی دولت بود.

است که مقلد فروع اند نه اصول و هر راه حلی را رد می کنند،و هر چند در اصول و کلیات شریعت ریشه داشته باشد.

و با آنکه در فروع فقه احکامی هست که مستند بدلیل قطعی نبوده،و مبنای آنها اجتهاد یا رأی و یا قیاس است،فقیهانی ترجیح می دهند باین گونه احکام عمل کرده و باصل شریعت رجوع نکنند.

اما باید دانست که این گفتار مفصل صاحب المنار که در جمله و ان خالف النص خلاصه می شود،متضمن رخصتی است که آن را آسان نمی توان گرفت و بر آن دلیلی قاطع نمی توان اقامه کرد،زیرا ناچار مراد از نص قرآن و حدیث است.

بنابراین مکتب المنار هم مانند مذاهب گوناگون صدر اسلام،برای هماهنگ ساختن قرآن با عقائد و آراء خود،که قبلا در ذهن او جای خود را استوار کرده اند تلاش می کند تا تأویل را از حد قانونی و مجاز خود خارج سازد،و بجای اینکه نصوص محکمه کتاب و سنت را محک آراء و اندیشه های خود قرار دهد هرجا اقتضاء کرد اندیشه و رأی خود را محک نص قرار می دهد.

این گونه تندرویها نتیجه یک نوع ضعف نفس و تأثر از فرهنگ دیگران است معتزله از فرهنگ یونان غزالی از فرهنگ نوظهور باطنیه و متصوفین و نهضت مصر از فرهنگ اقوام غالب یعنی فرنگیان و اگر در حد خود نشانه های تقدم اسلام را در عمارت زندگانی دنیا به مسلمانان گوشزد کرده و بس می کردند خدمتی بزرگ و بی غائله انجام داده بودند.

صاحب المنار به حیله های شرعی خصوصا در مذهب حنفی که زائیده طرق مقلدانه و دور از روح شریعت است سخت می تازد،و آن را محکوم می کند،چرا آنان که بر ما می تازند و می گویند بهر حدیثی پایبند نیستیم،به آنها کاری ندارند که روح و مراد و هدف شرع را نادیده گرفته اند.

بطور خلاصه صاحب المنار که نماینده مکتب اصلاحی محمد عبده است می گوید.

ص: 232

باید بطور کامل در شئون دنیوی از نظر اسلام تجدید نظر بعمل آید،اساس قدیم برچیده شود و اساس جدید پی ریزی گردد اجتهاد جدید،و اجماع جدید فقه و مذاهب آن را از تخت به زیر آورد حکم را بمصادر یعنی کتاب و سنت واگذار نموده از نو استخراج کنند،البته هر تجدید مخالف عقل را که متعارض با روح سنت قدیم است،هم نباید پذیرفت.

مکتب اصلاحی در تالی فاسدهای روش خود گرفتار می شود،با مبانی خود ملزم می گردد،تا مسائلی آسان و بی تفاوت را بدعت و ناروا حساب کرده،و بجای ملائم ساختن اسلام با تقدم آن را در عسر و حرج وارد کند.

از طرفی با وهابیان در حرمت زیارت قبور و تبرک باولیاء هماهنگ است و از طرفی بر طبق مبانی خویش باید برای هماهنگی با پذیرفته های تمدن مسامحه را بکار برد.

از طرفی بغزالی اظهار اعتقاد کند،زیرا وی بتقلید تاخته است،و از طرف دیگر بابن تیمیه و وهابیان ارادت ورزد و از آنها دفاع کند،زیرا مخالف بدعت اند که در صورتی که وهابیان به پیروی از مکتب ابن تیمیه که غزالی را تکفیر کرده است به حرمت تلفن فتوی داده بودند.

صاحب المنار در باب تجدید نظر در احکام اسلامی و تطبیق آنها با مقتضیات خاص زمانی،تا آنجا پیش تاخته که جنبه خیال و آرزو به خود گرفته است نه علم و قانون چنانچه در جلد چهارم المنار ص 866 گوید:

حاصل قصد ما در قضاء و سیاست اسلامی آنست که باید اهل حل و عقد از علماء و فضلاء فراهم شوند،و کتابی مبتنی بر قواعد راسخ شرع و موافق با احوال زمان که سهل المأخذ باشد و خلافی در آن یافت نشود تألیف کنند،آنگاه امام اعظم بحکام مسلمین فرمان دهد تا بر وفق آن عمل کنند،و این وظیفه امام اعظم

ص: 233

است اگر امام اعظم این کار را نکرد بر علماء واجب است،از او مطالبه کنند تا اجراء کند و اگر علماء نیز اجراء نکردند،واجب است بر هر مسلمانی که بداند اینان امراء و علماء هستند که دین را ضائع کرده و مسلمانان را نامتحد و پراکنده ساخته اند تا برای تأدیب ایشان مهیا شوند.

از افراطکاران عجب نیست اگر با خیال برای خود کاخی بسازند،بدانکه مصالح آن موجود باشد،و مؤدّای راهی را که خود رفته اند قبول نکنند سید رشید رضا فقهاء را دعوت می کند که احکام را بر وفق مقتضیات زمان استخراج کنند و مسلمانان را بعسر و حرج نکشانند،آنگاه خودش نه تنها مردم را بعسر و حرج بلکه بامور محال و ناممکن دعوت می کند،و مکلف می سازد.

عجب تر آنکه گمان کرده که اگر محمد علی پاشا وهابیان را مغلوب نمی کرد، اسلام بمجد و عظمت نخستین خود بازمی گشت و این تضاد چشمگیر را در مواد اصلاحی خود نادیده گرفته است،مگر آنکه بگوئیم وی به فراست می دانسته است،که بزودی این جمود و مقاومت در برابر تمدن جدید،جای خود را بقبول و پذیرش خواهد داد مانند هر متعصب دیگر.

ما منکر نیستیم که بسیاری از مسائل مبتلی به جامعه امروزی را از کتاب و سنت باجتهاد مطلق(و نه بالتزام به محدوده مذاهب اربعه)می توان استخراج نمود اما نه همه آنها را،و التزام بکتاب و سنت را واجب می دانیم و نادیده گرفتن جزئی از مسلمات آنها را برای هر مصلحتی که فرض کنیم حرام و ناروا،مگر آن استثناهائی را که نص آنها را معین کرده،یا طبق اصول از آنها استنباط می شود،و هیچ الزامی در کار نمی بینیم،که در همه موارد توافقی میان مقبولات تمدن جدید و قرآن و سنت دست و پا کنیم،تا آنجا که ما را نیازمند تأویلات ناروا و تعمل بیجا در استدلال کند، یا تالی فاسد بار بیاورد،بهر حال پراکنده شدن افکار اصلاحی در مسلمانان اگر نتوانسته است مجد اسلام را بازگرداند،اما توانسته است یکی از عوامل سقوط

ص: 234

بقایای شوکت اسلام باشد. إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ

در خاتمه بخش باید یادآور شویم که این هدف است و نظام عالی یکی از طرق آن است،نه آنکه نظام عالی هدف باشد و دین یکی از راههای آن،مصلحین دینی بزعم خود تلاش می کنند،تا دین را موافق تمدن جلوه دهند در صورتی که از تمدن آن اندازه مورد قبول دین است،که راه رسیدن بدین را هموار کند، یا لااقل سنگ راه دین نباشد.

و آنجا که سنگ راه باشد باید آن را از راه دین برداشت،یا لااقل بآن بی اعتنا بود،فراموش نکنیم که دین دنیا را با همه زیبائیهایش مرحله ای از راه دراز کاروان بشری می داند نه هدف و آرمان عالی انسانی،احتیاجی که در ضمیر ناآگاه انسان بدین احساس می شود.بهمان آرمان عالی است،نه دینی که طریق رسیدن به تمدن دنیائی باشد،وگرنه نظامات دوران امپراطوری روم بسیار عالی بود،اگر دین برای بشر ناشناخته است اما احتیاج بآن ناشناخته نیست،تلاش برای آشتی دادن دین و تمدن در اثر ناشناختن دین است،دین هرگز این دایگان مهربان تر از مادر را لازم ندارد.

نهضتی را که محمد عبده در تفسیر پدید آورد،بعد از او کما بیش سرمشقی برای مفسرین گردید،و وجه امتیاز این دسته از مفسرین چنان است،که به ناحیه اجتماعی و مقومات قدرت ملی و دولتی،و همچنین هدف عالی اسلامی،در رهبری خلق بتحسین زندگانی این جهانی،و تحصیل علوم شناخت کائنات،بیشتر می پردازند،تا بمباحث لغوی و اسلوبی یا تحقیق در مبهمات قرآن و مباحث فقهی،دور از زندگانی پیشرفته امروزی،و ما گفتیم که اگر در برخی موارد تأویل را از حدود قانونی خود خارج نمی کردند،خدمتی بزرگ انجام داده بودند،زیرا مفسرین صدر اول و هر چند بنیه تفسیر قانونی را استوار کرده و تحویل نسلهای آینده داده اند.

ص: 235

اما بسیاری از مسائل را که باصطلاح مسائل روز نبوده است نادیده گرفته، یا از آنها ذهول داشته اند،مفسرین عهود میانه هم تقریبا تقلید کرده و ابتکاری نداشته اند.شاید از آن جهت که در قرون ایشان آن مسائل مورد توجه نبوده اند، پیدایش مسائل جدید اجتماعی،سیاسی،علمی،تقدمی،همگام با نهضت علمی و سیاسی اروپا حرکت کرده،و افکار را به خود متوجه ساخته است،خوشبختانه مواد همه آن مسائل که علت تقدم یا انحطاط ملتهاست،در قرآن موجود است.

اما گوئی علمای پیشین در اثر عدم احساس احتیاج،در مورد آنها باختصار و تقلید برگزار کرده اند.

بطور مثال می بینیم در قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ که باید آن را از معجزات قرآن دانست،چندین قرن درباره آن بطور اختصار تفسیر شده،تا آنکه دیدن اسلحه و مهمات جنگی مهیب،که ضامن قدرت و تفوق ملل امروزی است،مسلمانان را هشدار داده است،تا از نص قرآن استنباط کنند، که از باب وجوب ما لا یتم الواجب الا به ساختن آخرین سیستم سلاحهای جنگی و دانستن طرز ساختن و بکار بردن آنها بر مسلمانان واجب است،و تقریبا اول کسی که بطور کافی این مسئله را در تفسیرش بررسی کرده محمد عبده است،و نباید بر مفسرین سابق ایراد کرد.

زیرا آنان هرگز نمی کرده اند،این سلاحها بوجود آید،همچنان که در طلیعه پیدایش این سلاحها آلوسی که دیده و یقین کرده شمشیر از عهده مقابله با توپ بر نمی آید،با ترس ولرز در تفسیر روح المعانی به طوری که در بخش نمونه ها ملاحظه خواهید فرمود،اظهار داشته که تحصیل این نوع قوه ها برای مسلمانان واجب است.

محمد عبده در مبهمات قرآن اصرار ندارد تا بامر غیر محققی آنها را تفسیر کند محمد عبده تفسیر را دو قسمت می داند،یکی حل مشکلات لفظی و اعراب جمل

ص: 236

و نکته های فنی،که آن را تمرین فنون تفسیر می نامد،دیگری فهم مراد اللّه از قرآن و حکمت تشریع در عقاید و احکام،آن چنانکه روح را جذب کند و باعث بر عمل گردد،تا قوله تعالی: هُدیً وَ رَحْمَهً صدق کند،او اعتقاد دارد که باید خالی الذهن در قرآن نظر شود.

زیرا قرآن خود میزان است،میزان را با موزون نباید مخلوط کرد،سوابق ذهنی آراء و عقائد سبب اختلاط می شود،و نمی گزارد مراد اللّه مفهوم گردد.

روش محمد عبده در تفسیر چنان بود،برای عوام در حدود فهم ایشان،و برای خواص داد سخن می داد،در جائی که مفسران سابق باختصار برگزار کرده بودند تفصیل می داد،و در جائی که تفصیل کافی داده بودند مختصر می گفت،پیش از شروع بدرس مطالعه نمی کرد،تا ذهنش مشوب نشود،مگر برای لغتی غریب و امثال آن،در مبهمات توغل نمی نمود.

مثلا در قوله تعالی وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ کِراماً کاتِبِینَ -الانفطار-10

گوید واجب است،ایمان داشته باشیم،که حفظه ای اعمال را می نویسند، اما بر ما نیست که در حقیقت آنها بحث کنیم،که خودشان یا قلم و کاغذشان چگونه است.

اما بعضی موارد تحت تأثیر سیر و گشت در اروپا و دیدن مظاهر علم و تقدم تأثیری در تفسیر می گزارد،چنانچه در قوله تعالی إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ گوید:

هو فساد ترکیبها و اختلال نظامها عند ما یرید اللّه خراب هذا العالم،الذی نحن فیه،و هو یکون بحدثه من الحوادث التی قد ینجر الیها سیر العالم،کان یمر کوکب بالقرب من آخر،فیتجاذبا فیتصادما ،فیضطرب نظام الشمس باسره،و یحدث من ذلک غمام و ای غمام،فظهر فی مواضع متفرقه من الجو و الفضاء الواسع:فتکون السماء قد تشققت بالغمام،و اختل نظامها حال ظهوره.

و در سوره فیل و ارسال طیر بر ابرهه،آن را به آبله که با باد شدید بر افراد

ص: 237

او پاشیده شد تفسیر می کند،یا آنکه طیر را به حشرات حامل مکرب مانند مگس تأویل می کند،

اما بعنوان تفسیر قطعی این مطالب را یاد نمی کند هم چنین مانند معتزلیان در مورد جن و سحر احتمال می دهد،که از نظر تشبیه در قرآن آمده باشند.

درباره ربا پس از آنکه آن را بربای فضل و ربای نسیه تقسیم می کند می گوید

و لا یدخل الربا المحرم الذی لا یشک فیه،من یعطی آخر ما لا یستغله،و یجعل له من کسبه حظا معینا لان مخالفه الفقهاء،قد جعل الحظ معینا قبل الربح قل او کثر، لا یدخل ذلک فی الرباء الجلی المرکب المخرب للبیوت،فان هذه المعامله نافعه للعامل معا،و ذلک الرباء ضار بواحد بلا ذنب سوی الاضطرار،نافع لاخر بلا عمل،سوی القسوه و الطمع،فلا یکن ان یکون حکمهما فی عدل اللّه واحدا (1)

و یاخذ محمد عبده برأی ابن قیم الجوزیه فی اعلام الموقعین،و هو ان الرباء نوعان جلی و خفی،فالجلی حرم لما فیه من الضرر العظیم،و الخفی حرم لانه ذریعه الی الجلی،فتحرم الاول قصدا،و تحرم الثانی وسیله،فاما الجلی فربا النسیئه،و هو الذی کانوا یفعلونه فی الجاهلیه،مثل ان یؤخر دینه و یزیده فی المال،و الخفی هو ربا الفضل الذی حرم لسد الذریعه (2).

و یذهب(ای محمد عبده)الی ان المحرم،اما ان یکون لذاته کربا النسیئه،و اما ان یکون لسد الذریعه کربا الفضل،و یری ان المحرم لذاته لا یباح الا لضروره،کاکل المیته و لحم الخنزیر و شرب الخمر،و ان المحرم لسد الذریعه،قط یباح للحاجه و المصلحه الراجحه،لذلک فهو یری ان الحاجه تدعو الی اباحه هذا النوع من ربا الفضل (3).7.

ص: 238


1- مجله المنار 332/9.
2- تفسیر المنار 3-114.
3- تفسیر المنار 4-127.

همچنین وی مانند امیر علی هندی تعدد زوجات را مخالف روح عائلی و تربیت می داند (1)و از فقهاء حنفی و حکومت منع آن را می خواهد، ابناءالسبیل را باطفال سر راهی تفسیر می کند،تقدیس اولیاء را بدلیل «فَلا تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْداداً» ناروا می داند،در عین حال نهی عوام را از بدعتهائی که بآن خو گرفته اند خلاف مصلحت می داند.

وقتی انسان افکار محمد عبده را در باب مساوات زن و مرد می بیند،یقین می کند که امثال قاسم امین نویسنده کتاب تحریر المرآه،بدنبال شیخ این جرأت را یافته،تا عقاید خاص خود را بنام قوانین شرع بر جامعه اسلامی عرضه دارد، عجب آنکه امثال او بدون آگاهی از مواد استنباط فقهی،در آن دخالت کرده و اذهان را آلوده می سازند،این هم غایت خیانت و پستی است که کسی آراء خودش را بنام استنباط حکم،بر جامعه عرضه کند هرگز کسی رأی خاص خود را بر محکمه دادگستری نمی تواند تحمیل کند،اما در مورد مسائل دینی همه کس بطور دلخواه اظهار نظر می کند،باید راه انتشار این نوع اظهار نظرها را که بصورت هزاران کتاب جامعه اسلامی را آلوده می سازند بست،یا لااقل کاری کرد که این نوع انتشارات منسوب باسلام نباشد.

شیخ مصطفی المراغی اگر چه همه قرآن را تفسیر نکرده،اما آنچه از او باقی مانده قابل توجه است،زیرا در مکتب جدید زیاده رویهای محمد عبده را ندارد،آیاتی که برای مقصد واحدند یکجا فراهم می آورد،تا با عرضه کردن قرآن بر قرآن آنها را تفسیر کند آنگاه بتفاسیر مرفوعه و تفاسیر صحابیان محققانه رجوع می کند،و هرگز تأویلات خود را از مرز قانونی خارج نمی سازد،همچنین از اقوال مفسرین بزرگ یاد می کند،و در حدود تحقیقات خود از آنها اقتباس می نماید.8.

ص: 239


1- تفسیر المنار 4-348.

شیخ المراغی از اینکه قرآن را بطرف نظرات علوم جدید بکشاند یا آنها را با قرآن تطبیق دهد اکراه دارد،اما معتقد است که مفسر باید مقداری از علوم طبیعی بداند،تا بهتر بتواند قدرت خداوند را در ایجاد و نظم کائنات بفهمد.

و بهر حال شیخ مصطفی المراغی در تفاسیر خود،اخلاص کامل خود را نسبت بکتاب و سنت و همچنین تقدیر و احترام خود را نسبت بسلف صالح نشان داده است.

در مقدمه تفسیر سوره حدید گوید،ما هو الا ثمرات اسلافنا الاقدمین و زهرات من ریاضهم.

در مبهمات قرآن خوض نمی کند مثلا در قوله تعالی وَ سارِعُوا إِلی مَغْفِرَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَ جَنَّهٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ آل عمران 133 گوید:الآیه تدل بظاهره علی ان الجنه مخلوقه الآن لان فعل الماضی یفهم هذا(اعدت)غیر ان من الجائز ان یکون من قبیل قوله تعالی وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ فلا یدل علی خلقها الآن و البحث فی هذا لا فائده له و لا طائل تحته

در کشف اسرار شریعت می کوشد،در مورد صوم می گوید:

الصیام احد ارکان الخمسه التی بنی علیها الاسلام،و هو ریاضه بدنیه و تهذیب خلقی و تطهیر روحی،ذلک ان الاسترسال فی الشهوات و الانغماس فی اللذات،حجاب بین الروح و بین الکلمات القدسیه،و الفیض الالهی،و تا این اندازه معمول به علماء بوده است و مورد خلافی ندارد،و او مطلب را تفصیل داده است.

و کما عنی الاسلام بتزکیه الارواح و تهذیب الاخلاق فقد عنی بتربیه الاجسام و حرم کل ما هو ضاربها،و اباح الطیبات،و کل ما هو نافع و مفید،ذلک ان الاسلام یرید رجلا عاملا فی الحیاه،مهذب الاخلاق،طاهر الاعراق،قوما لا یهاب الموت،یدفع عن الدین،و یدافع عن الوطن،و یذود عن العشیره،حسن المعاشره سلس القیاد لاهله و عشیرته و بنی وطنه،و یرید رجلا لا یلهیه الدنیا عن الاتصال بالخالق و اداء حقوقه.

ص: 240

در مسائل اجتماعی در قوله تعالی لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ لِیَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ الحدید-25 گوید:

ذکر اللّه سبحانه الکتاب و المیزان و الحدید،و قرنها بعضها ببعض،فالکتاب اشاره الی الاحکام المقتضیه للعدل و الانصاف،و المیزان اشاره الی سلوک الناس علی وفق هذه الاحکام،و الحدید اشاره الی ما یحملهم علی اتباع هذه الاحکام اذا تمردوا،و اللّه سبحانه و هو العلیم الحکیم،لا یضع للخلق من القوانین الامامیه مصلحتهم،و خیار الخلق تکفیهم تلاوه الکتاب و علمه لاتباع ما فیه،و غیره لا بد لهم من وازع،و هو سلطان الحاکم المشار الیه بالحدید،و لذلک وجدت التعاذیر فی الاسلام و وجدت الحدود الی آخره.

معتدل ترین مفسرین بنام مکتب اصلاحی:شیخ محمود شلتوت شیخ جامع ازهر است،که تفسیر مختصری برای ده جزء اول قرآن از او در دست هست، وی در همه جا شیخ محمد عبده را به استاد امام نام می برد،طرز کارش بسبک او،اما موجزتر، و منظم تر،و حاوی اهم مسائل و مطالب است در استدلال منطقی و بی تعصب و مقتصد است، تفسیر او افق دیگری برای طالب فهم قرآن باز می کند،گوئی نظم و اعتدال و روشن بینی او،بازتابی از افراطکاری سرآغاز مکتب محمد عبده در تاویل است،علمای فن را متوجه ساخته که بدون توسل به تاویلات افراطی و ناروا و مخالف ظاهر،هم می توان مسائل مهم علمی و اجتماعی،و علل تقدم یا انحطاط را از قرآن استنباط نمود، هرجا نظرش با شیخ محمد عبده مخالف است،مؤدبانه به آن تصریح می کند،رأی خاص او را در تفسیر قصص قرآن یاد می کنیم،که خود جداگانه درس مهم و آموزنده ای از قانون تفسیر است.

ص: 241

روش مردم در فهم قصص قرآنی

لازم است که در این باره سخن گوئیم،زیرا گفته اند،که بسیاری از قصص قرآن سابقه تاریخی ندارد،نه در کتابهای آسمانی،نه در آثار تاریخی،از آن جمله در قصه بقره بنی اسرائیل این سخن جاری است.

رأی شیخ محمد عبده در این باره آنست،که قصه بقره نوعی از تشریع است،که در زمان بنی اسرائیل معمول بوده اهل شبهه در قرآن گفته اند،که بنی اسرائیل این قصه را نمی شناسند،و در تورات نیست،پس از کجا در قرآن آمده است،و ما می گوئیم قرآنی این قصه را آورده،که درباره بنی اسرائیل متأخر گفته است. وَ نَسُوا حَظًّا مِمّا ذُکِّرُوا بِهِ و نصیب ایشان از توریه اندک است.

با وجود این شبیه این قصه در توریه هست،و آن چنان است که هرگاه کسی کشته شود و قاتل او معلوم نباشد،واجب است که گاو خیش نکرده ای،در دره ای که آبش دائم الجریان باشد ذبح کنند،آنگاه همه مردان شهری که نزدیک بقتلگاه است،دست خود بر آن گاو بمالند و بگویند،دست ما این خون را نریخته خدایا گروه اسرائیل را بیامرز (1).

هرکس چنین کرد مبرا است و هرکس ابا کرد قاتل است و مقصود از این حکم جلوگیری از خونریزی است و کذلک یحیی اللّه الموتی مانند قوله تعالی وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا النّاسَ جَمِیعاً مقصود از آن احیاء حکمی است نه احیاء بعد از اماته شیخ رشید رضا گوید«تفسیر خاصی از شیخ در این باره ندارم اما وی در تقلیل حکم می گفت بدلیل لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ که در آخر آیات قصه در سوره بقره است.

ای تفقهون اسرار الاحکام و فائده الخضوع للشریعه فلا تتوهموا ان ما وقع مختص بهذه الواقعه فی هذا الوقت بل یجب ان تتلقوا امر اللّه فی کل وقت بالقبول من غیر تعنت.

ص: 242


1- تورته سفر تثنیه فصل 21.

گمان می کنم آنچه استاد امام را به این گونه تفسیر کشانده است،تخلص از اعتراضی بوده که بعضی از مستشرقین درباره ی این آیات وارد کرده اند با آنکه نصی تشریعی(چنانکه ذکر شد)برای آن در توراه هست.

می بینیم که هم محمد عبده هم رشید رضا موافقند که آیات در سیاق بیان حکمی تشریعی اند،نه بیان حادثه ای تاریخی،اما اگر بنص آیات،و دنباله آن قوله تعالی (فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها کَذلِکَ یُحْیِ اللّهُ الْمَوْتی وَ یُرِیکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَهِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَهً) البقره 74 نظر کنیم می بینیم که این نصوص اگر مانع حمل بر اراده حکم تشریعی نباشد لااقل آن را دور می کنند.

زیرا کلمه (اضْرِبُوهُ) واضح است که برای ضرب مقتول ببعض اندام بقره مذبوحه بکار رفته،و در آن اشاره ای بقاتل ناشناخته نیست،و نه اشاره ای بستن دستهای مردمان آن دیار از خون بقره،و قوله تعالی (کَذلِکَ یُحْیِ اللّهُ الْمَوْتی) دلالت دارد،که احیاء مشبه به،مقصود از آن احیاء همین مورد است،احیائی حقیقی پس از سلب روح،نه احیاء حکمی.

چنانچه شیخین مذکورین گفته اند،و اگر چنان بود که گفته اند،تقریر احیاء موتی برای بعث و جزاء با این گونه احیاء حکمی مجازی صحیح نبود،در

ص: 243

این صورت تأویلی آورده اند،که نه لغت مساعد آن است،نه از کلام عرب معهود است.

این مورد یکی از مناهجی است،که مردم در فهم قصص قرآنی بکار برده اند،و آن صرف کلام است،از مدلول لغوی بمعنی دیگر بی آنکه دلیلی برای آن باشد،و تأویل کننده ای چنین بمجرد استبعاد از موادی ظاهر کلام چنین می کند،و چه بسا برای رهائی از شبهات معاندین باشد،از همین باب است،تأویلاتی که در احیاء مردگان منسوب بعیسی آمد،که آن را باحیاء روحی تأویل کرده اند، یا حمل نمل در قصه سلیمان به طائفه ای کوچک،تا تأویل کواکب در قصه ابراهیم به اینکه جواهر نورانیه ای بودند که نورشان عقلی بود نه حسی.

و این گونه تاویلات دنباله طریقه ای هستند که باطنیه اساس آن را گزارده اند،و آن صرف لفظ از معنای وضعی آن بدون دلیل است.

و رأی صحیح آنست که قانون تأویل منطبق بر مورد باشد،و خلاصه آن چنین است،که اگر تأویل نه اصلی دینی را از بین می برد نه با عقائد ثابته مخالف است، و نیز عبارت قرآن را با تعبیری صادق تعبیر می کند،و لغت نیز اجازه چنان تأویلی می دهد،مقبول خواهد بود،اما اگر با لغت موافق نیست باطل است،و از جهل تأویل کننده بقانون تفسیر است،و ناروا است،از آن جهت که نسبت تلبیس به خداوند داده است تعالی اللّه عن ذلک علوا کبیرا،و اگر اصلی دینی را از بین می برد یا مخالف عقائد ثابته است،از نظر دینی مرفوض و باطل است.

طریق دوم:در فهم قصص قرآن چنانچه از مردم می شناسیم،از جهتی با طریقه اول موافق و از جهتی مخالف است.

این طریقه نیز الفاظ را از معانی حقیقی منصرف می سازد،اما نه در حدود شباهتی و تقریبی واقعی،بلکه تخییل،آن چنان که غیر واقع را واقع بحساب آورند،راستی را در آن لازم نمی دانند،و چه بسا خبر از وقوعی می دهند که واقع نشده است.

ص: 244

مانند حکایات و افسانه های کلیله و دمنه،که مقصود از آنها ارشاد و تشویق به فضیلت،یا ترساندن و تنفیر از رذیلت است،چنانچه ابن تیمیه در اول کتاب (بیان موافقت صریح المعقول الصحیح المنقول)گوید:

گروهی از فلاسفه اهل وهم اند،می گویند پیغمبران که از خداوند،و روز بازپسین،و بهشت و دوزخ،و فرشتگان،خبر داده اند همه اموری غیر واقع اند، اما مردم را با مألوفات حسی و خیالات خودشان مخاطب ساخته اند،تا مصلحت اجتماع فراهم شود،اینها هر چند دروغند اما دروغ مصلحت آمیزند.

و شک نیست که اگر دراست و فهم قرآن با این گونه خلط و خبط و ادعاء آغاز شود،قدسیت آن از بین رفته،و مقام شامخ خود را در دلها از دست می دهد، و همه قضایا و احکام و عقاید و اخباری که در آن هست متزلزل می شود.

تنزیه خداوند متعال،و تجلیل منصب نبوت اقتضاء دارد که این گونه رذائل را از ساحت قدسشان بدور داریم،در صدق و اصلاح خلق بصدق فراخنائی هست، که ما را از دروغ پردازی بی نیاز می کند.

طریق سوم در قصص قرآن طریق برخی از مفسرین است،که درباره قصص، بسیاری روایات زائد خصوصا اسرائیلیات را در تفسیر قصص وارد کرده اند، بی آنکه در صحت و سقم روایت تحقیقی شده باشد،و بی آنکه متوجه باشند،که آنچه در قرآن درباره قصص نیامده لازم نبوده،و قرآن بر موارد عبرت اکتفاء نموده است.

و در این باره چه افراطکاریها که بر حجم تفسیر افزوده است.

اما طریقه ای را که من اختیار کرده ام،حد میانه افراط و تفریط است،که فهم غایت مقصود از قصه،و آنچه سزاوار است انجام گیرد تا آن مقصود تحقیق یابد،و مردم عبرت گیرند،و تسلیت و تثبیتی برای مبلغان و مصلحان باشد،و برای مردم روشن شود که قصه مطابق واقع است،کم و زیادی در آن نیست،نه شکی در آن راه دارد نه خیال.

ص: 245

بنابراین طریقه چهارم،که حد وسط و صراط مستقیم است،وقوف بر حدی است که در قرآن نازل شده،با احتفاظ بر دلالت لغوی الفاظ،و افاده واقعی تعبیر،بدون کم و زیادی که از ناحیه روایات بی سند در آنها وارد کرده اند،بدون دگرگون کردن معانی،به بهانه آنکه از باب تخییل و تشبیه است،بدون صرف الفاظ از معانی و صنفی بدون دلیل،چنانچه اهل تأویل کرده اند،آنان که بسیاری از قرآن را تحریف،و قانون عربیت را نادیده گرفته اند،انتهی کلام الشیخ شلتوت.

بطور کلی ممیزات تفسیر مکتب علمی و اجتماعی از این قرار است،

اول:تفصیل مطالبی که در تفاسیر پیشین بطور اجمال درباره آنها سخن گفته اند مانند:سنن اجتماعی،روانشناسی اجتماعی،و علل تقدم و تأخر ملل.

دوم:نپرداختن به اسرائیلیات و مبهمات و مسائل لغوی و اسلوبی مگر بهنگام ضرورت.

سوم:استخراج مواد علوم از قرآن.

چهارم:احیانا نادیده گرفتن احادیث یا تأویل آنها بغیر دلیل.

پنجم:سعی در نشان دادن این مطلب که قرآن در هر عهدی می تواند رهبر اجتماعات بشر تمدن سالم و سعادت باشد.

ص: 246

بخش دوازدهم: مکتب جستجوگران و نوآوران

وَ لَنْ تَرْضی عَنْکَ الْیَهُودُ وَ لاَ النَّصاری حَتّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَی اللّهِ هُوَ الْهُدی وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِی جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَکَ مِنَ اللّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ

البقره 120

ص: 247

بخش دوازدهم مکتب جستجوگران و نوآوران هر چند در مکتب اصلاحی محمد عبده تأکید بلزوم فرا گرفتن علوم جدید برای مسلمانان شده،و استطرادا در تفسیر از آنها ذکری به میان آمده است،اما افراطیان مکتب جدید،بکار دشوار و ناروائی برخاسته اند و آن جستجو برای استخراج مواد علوم جدید از قرآن است،که بامثال آیات ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْءٍ الانعام 38- وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلاّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ الانعام-59،استناد می کنند:

و می گویند همه علوم را می توان از قرآن استخراج نمود،قبلا هم افراد معدودی مانند فخر رازی این نغمه را آغاز کرده و خواسته اند،با تعمل این مطلب را ثابت کنند

ص: 248

اما با وجود آنکه قصد ایشان کلیات علوم بوده،نه تفصیل آنها،نتوانسته اند از عهده برآیند.

قرآن مجید برای هدایت بشر،در اعتقاد به مبدأ و تکالیف این جهانی و دانستن روابط خالق و مخلوق،و روابط جاری میان خلق،و راهبری به سعادت ابدی آمده است،نه برای تعیین فرمولهای علمی،که خداوند کشف آنها را بعهده تلاش فکری متسلسل و متکامل بشر گزارده،و ابزار کار را به او عطا فرموده است.

چنین ادعائی نه تنها بی دلیل است،بلکه غائله ترمیم ناپذیری در پی دارد و آن ایجاد توقعات بیجا در اذهان ساده لوحان ،و جاهلان،و غرض مندان،است، که هر وقت حل پدیده ای را از قرآن بخواهند و نیابند ایمان ایشان به قرآن متزلزل،و دیگران را نیز،با خود مشکوک سازند،مضافا به آنکه بسیاری از نظرات علمی چه بسا پس از مدتی باطل شناخته شده،و نظر دیگری جای آن را بگیرد.

بقول شیخ شلتوت«برای مقام قرآن همین بس،که هر چه کشفیات علوم طبیعی و کائنات رو به گسترش می رود،هیچ موردی یافت نمی شود،که قرآن با آن حقائق مکشوفه و مسلم علمی منافات داشته باشد،و هرگز در آینده چنین موردی یافت نخواهد شد«قرآن کتاب ارشاد و هدایت است،به ارزشها و امتیازات خاص انسانی،و تأمین سعادت پایدار،و راهنمائی تلاش در راه کشف علوم و اسرار کائنات،نه آن فرمول کشفیات زیرا اگر خداوند می خواست همه رازهای خلقت را به وسیله کتاب آسمانی خود مکشوف سازد،اولا آن کتاب بقدر حجم جهان بود و ثانیا راز خلقت بشر که پیشروی دائمی و بلا انتها در راه کشف اسرار خلقت است،متوقف و باطل می شد.

رافعی در اعجاز القرآن گوید:آری این علوم جدید با دگرگونیهائی که دارند.کومکی بر فهم معانی قرآن و کشف حقائق آنند و قرآن هم بظهور این

ص: 249

علوم و فائده و غایت آنها اشاره دارد.آنجا که فرموده سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ -فصلت 53

در این زمینه کتابهای بسیاری نوشته شده از آن جمله:

کشف اسرار النورانیه القرآنیه،تألیف محمد بن احمد الاسکندرانی از علمای قاهره مطبوع در سه جلد به سال 1297 ه

رساله عبد اللّه پاشا فکری و مقارنه بعضی از مباحث هیئت با نصوص شرعیه مطبوع در قاهره به سال 1315 ه

کتاب طبائع الاستبداد و مصارع الاستعمار،سید عبد الرحمن کواکبی،که در آن از اشتمال قرآن بر نظرات علمی بحث می کند،از آن جمله گوید کشف کرده اند که ماده الکون اثیر است و قرآن از آن خبر داده،قوله تعالی «ثُمَّ اسْتَوی إِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٌ» فصلت 11.

کائنات در حرکت دائمی هستند.قوله تعالی «وَ کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» یس40/ زمین از خورشید جدا شده «أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما» انبیاء30/.

قمر منشق از زمین است. «أَ فَلا یَرَوْنَ أَنّا نَأْتِی الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» رعد41/.

طبقات زمین هفت است «خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ» طلاق 12

اگر کوهها نباشند ثقل نوعی زمین را می کشاند. «وَ أَلْقی فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ أَنْ تَمِیدَ بِکُمْ» نحل15/.

تغییراتی که در ترکیبات شیمیائی هست ناشی از دگرگونی نسبت مقادیر است. «وَ کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ» رعد 8.

جمادات هم زندگانی دارند که قائم بماء متبلور است «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ» انبیاء30/.

ناموس باروری عمومی در نباتات نیز هست «سُبْحانَ الَّذِی خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها مِمّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لا یَعْلَمُونَ» یس 36 «فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتّی طه53/.

ص: 250

ناموس باروری عمومی در نباتات نیز هست «سُبْحانَ الَّذِی خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها مِمّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لا یَعْلَمُونَ» یس 36 «فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتّی طه53/.

«اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ کُلِّ زَوْجٍ بَهِیجٍ» حج 5 «وَ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فِیها زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ» فرقان 45.

حرکت سفینه ها با بخار و برق. «وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما یَرْکَبُونَ» یس 42 وجود مکرب. «وَ أَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبابِیلَ تَرْمِیهِمْ بِحِجارَهٍ مِنْ سِجِّیلٍ» فیل 3.

و بطور کلی «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» فصلت--توفیق صدقی کتابی بنام علم الفلک و القرآن سید کرامت علی کتابی بنام الاتفاق الاساسی بین الکتاب الکریم و الحدیث و بین التعالیم الادبیه فی الطبیعه در سال 1878 میلادی.

سید هبه الدین شهرستانی کتابی بنام الهیئه و الاسلام عبد العزیز اسماعیل کتابی بنام القرآن و الطب الحدیث در سال 1357 مهندس بازرگان کتاب مطهرات در اسلام و هزاران کتاب بزرگ و کوچک دیگر که اندکی از آنها ابتکاری،و انبوهی از آنها اقتباسی بشکل تغییر لباس است که بی مایگانی برای ابلهانی معدود، ساخته و پرداخته،و عظمت قرآن مجید را در راه عشوه گریهای خودپسندانه خود، تا مرز اعجاب زودگذر معدودی نادان تنزل داده اند،

آنهم مطالبی که شاگردان دبیرستانی آنها را بیشتر و بهتر می دانند، نوآوران جدیدتر گویا می خواهند مؤیداتی برای کارل مارکس از قرآن دست و پا کنند!.

طنطاوی بزرگترین مفسر این مکتب است،مردی که همه نوع اطلاعات را انبار کرده هم ساده لوح است،هم با ایمان،دائره المعارفی از اطلاعات گوناگون فراهم ساخته،و بمناسبتی که خودش تشخیص داده بقرآن مربوط ساخته،و آن را تفسیر نام نهاده است.

ص: 251

اگر آن را تفسیر نام نمی نهاد خدمت بی شائبه ای بمعارف اسلام کرده بود اکنون هم کتابش مفید است.اما نه برای مبتدی جویای تفسیر قرآن بلکه برای عالم متضلع و مطلع بر فنون تفسیر.تا با خواندن آن مطالب مناسب را استخراج کند

طنطاوی در تفسیر قوله تعالی ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ گوید بیان الهی هم تفهیم پیغمبر است.هم اکتشافات مستمر در طول تاریخ،که همه چون بیانی برای قرآن و هماهنگ با معارف آن است.

در تفسیر وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ -الرحمن 15 گوید:مارج بمعنی مختلط الاجزاء است.

پس لهیب سرخ و سبز و زرد مختلط است،و جان از آن لهیب است،و جدیدا کشف شده که نور مرکب از هفت رنگ است،و لفظ مارج اشاره بآن ترکیب است،و چون لهیب دائم الاضطراب است اشاره است باضطراب نفوس جان،که همیشه محتاج تهذیب و تکمیل است.

طنطاوی با حسن نیت،مسلمانان را به تلاش در فرا گرفتن علوم کائنات،که زیربنای تمدن و آبادی و برتری زندگی این جهان است تشویق،و در ترک تلاش توبیخ می کند.

اما پذیرفتن تفسیر او بعنوان تفسیر قانونی،رخنه ای در شناخت کامل معارف اسلام است.

و شاید منع دولت سعودی از ورود کتابش به کشور سعودی،از این جهت باشد.

طنطاوی فریاد شکایت را بلند می کند.که چرا کتابش در همه جا راه دارد جز در حرمین.و حال آنکه اهلش با او امس رحما و اقرب نسبا می باشند (1).

وقتی دوستان نادان در بنیان استوار اسلام با ندانم کاری شکافی ایجاد کردند،بهانه بدست دشمنان غرض مند و فرصت طلب می دهد،تا آنجا که فرقه5.

ص: 252


1- تفسیر الجوهر 245/25.

ملحد و بیدین قرآن مجید را آلت اغراض فاسد خود قرار داده،و دلبخواهی آن را تأویل،و مکتبی تأسیس کنند،که باید آن را مکتب الحادی نام نهاد بطور نمونه

یکی از ایشان،امر را در قوله تعالی فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما که حد سرقت است و همچنین در«فاجلدوا کل واحد منهما مائه جلده»که حد زناست،برای اباحه گرفته نه وجوب،و گفته در اینجا امر مانند «یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ» الاعراف 31 می باشد.

بنابراین در قطع ید سارق حد مفروضی نیست،بلکه قطع حد اقصای عقوبت است،و عدول از آن در بعضی حالات جائز است،همچنین در مورد انکار معجزات،در قوله تعالی «أَنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ بِآیَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَهِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ.

وَ أُحْیِ الْمَوْتی» آل عمران 49 گوید:

کهیئه الطیر افاده تمثیل می دهد،برای بیرون بردن مردم از سنگینی جهالت و تاریکی آن،در فضای روشن و سبک دانش،اکمه آن کس است که نظر در امور ندارد،و ابرص آن رنگ پذیری است که فطرتش دگرگون شود،و برء عیسی بمعنی تکمیل تکوین جسمانی نیست،بلکه بمعنی تکمیل تکوین روحی و فکری است بهدایت دینی،و در قوله تعالی «وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ» گوید:مقصود از آن دانستن تدبیر منزل است و امثال آنها.

و اگر این نوع تأویلات و تحریفات در دین از ناحیه غیر روحانیین که در زی علماء اسلام شناخته می شوند سر زند،غائله آن چندان مخرب نیست.

اما متأسفانه آنجا که روحانی نمایان،بنشر این گونه تأویلات اقدام کنند مخرب و ویران کننده است،و تا وقتی که روحانیت مانند کاروانسرای دو در بی دربان است.

هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو،قفل و بست و حاجب

ص: 253

و دربان در این درگاه نیست،این تخریب جبران ناپذیر ادامه خواهد داشت، و گناه این همه مسلمانان تابع و دنباله رو که تحقیق برای خودشان میسر نیست بعهده مسامحه کاران خواهد بود.

در خاتمه این بخش لازم می دانم مطلب را توضیح دهم و هر چند بنظر مکرر می آیند اما باید نصب العین علاقمندان باشند.

توضیح یکم:بعضی گمان کرده اند جز آنچه در باب شرائط از علوم القرآن برشمردیم علومی هست،که در فهم مراد اللّه دخیل است و فهم قرآن بدانستن آنها بستگی دارد،مانند آنکه رازی گفته:علم هیئت وسیله ای است برای فهم قوله تعالی: أَ فَلَمْ یَنْظُرُوا إِلَی السَّماءِ فَوْقَهُمْ کَیْفَ.بَنَیْناها وَ زَیَّنّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ ق-6.

هم چنین ابن رشد در فصل المقال فیما بین الشریعه و الحکمه من الاتصال گوید علوم فلسفه مطلوبند زیرا فهم شریعت بدون آنها ممکن نیست،اما این گونه آراء در عین آنکه تا اندازه ای صحیحند بطور کلی از نظر مبانی دینی صحیح نیستند.

زیرا پیغمبر دین را بسلف صالح تفهیم کرده و ایشان آن را فهمیده اند،فهم قرآن نیازی بعلوم نوظهور در اسلام نبوده و نیست اسلام در تفهیم معارف خود مستقل و از هر فرهنگ دیگر بی نیاز است.

اللهم الا ان یقال برای سیر در مراتب بتدبر و همچنین مناظره با خصم دانستن آن علوم نیروی اضافی بانسان می بخشد و اشتباه نشود که مقصود ما عدم وابستگی فهم قرآن بدانستن علوم جدید است،وگرنه تحصیل همه علوم در حد اعلی برای تفوق ملت اسلام بطور واجب کفائی بر مسلمانان واجب است.

تکمله-همچنان که در سده های نخستین اسلام گروهی تأویل کننده برأی غیر مجاز مانند معتزلیان باطنیان و بعدا صوفیان و فلاسفه بوده است،در عصر حاضر هم اسلام باین بلیه گرفتار است و می توان عوامل آن را طبق ذیل مشخص ساخت.

ص: 254

1-حب شهرت که با نو به بازار آوردن،و تأویل ناروا،می خواهند از قاعده قبح تعرف شناخته شوند،بر مفسرین بزرگ خرده می گیرند و ایشان را به غفلت نسبت می دهند آنگاه بدون رعایت شرائط در تفسیر اظهار نظر می کنند.

2-قلیل العلمی که مواد این کار را ندارد،اما مغرور است و خیال خودش می تواند آزادانه در قرآن نظر دهد،یاوه هائی سرهم می کند که نه لغت و اسلوب آنها را می پذیرد نه اصول مسلم معارف اسلامی،

3-برخی نیمه عالمان که خیال می کنند حفظ قرآن به ایشان واگذار شده از هر نظر جدید و هر اختراع جدید مرعوب می شوند،و مانند دایه مهربان تر از مادر تلاش می کنند،تا بهر طور شده قرآن را بدنبال نوبرها بکشانند،و با آنها تطبیق دهند.

4-مزدورانی که باید با این کار پول در بیاورند،و به هرحال باید چیزی بگویند،حال هر چه می خواهد باشد.

5-ملحدانی که عالما عامدا یا بازیچه دست نامرئی سیاستند،یا متأصلا خودشان طبعا ملحد و بی دینند و قرآن را بمنظور آراء غرض مندانه خود به نارواترین وجهی تأویل می کنند،و حتی پایبند قواعد لغوی نیستند محکمات و حدیث را به بازی می گیرند،چه رسد باجماع و اقوال مفسرین بزرگ.

توضیح دوم:مساعی عالمانی را که مسائل حقیقی و قانونی تفسیر را با بعضی تأویلات غیر قانونی مخلوط کرده اند نمی توان نادیده گرفت و هر چند در یک تصفیه قاطع باید آنها را از هم جدا کرد.

بنظر ما هر اشتباهی که در این مورد پیش آمده،و باعث تحریف معارف اسلامی گردیده،عدم فهم و تفهیم صحیح است،هر با سوادی با مراجعه به کتابخانه ها هر کتابی که نام تفسیر داشته بدست می آورد،و غالبا با شوق و نیت صحیح آن را می خواند،اما قانون تفسیر به او تفهیم نشده،تا تفسیر قانونی را بشناسد،و از خواندن تفاسیری که اگر هم از نظر تدبر صحیح باشند،اما تفسیر قانونی نیستند،نقاط ضعفی در ذهن او باقی نماند.

ص: 255

تفسیر قرآن قانونست،قانون حد و مرز دارد که باید آن را شناخت،سلیقه شخصی که محصول سوابق ذهنی و هزاران عامل تو در توی دیگرست نمی تواند در آن تصرف کند.

همچنان که در قوانین موضوعه عرفی هیچ کس نمی تواند با عقل و سلیقه خاص خود تصرف کند هیچ کس هم چنین توقعی ندارد و همه در برابر احکام محاکم عرفی تسلیم اند،اما وقتی نام فهم کلام اللّه پیش آمد،چرخ سلیقه ها،عقلها،رأیها،غرضها، و اطلاعات ناقص،بکار می افتد.

مهم تر آنکه قبول دین اسلام منتظر آن نمانده تا بر تطبیق قرآن،با علوم کائنات و نظامات تمدن غیر اسلامی صحه گزارده شود،راه قبول دین در قرآن اعتقاد به توحید در اثر وجود کلیات معارف فطری است،نه کشف جزئیات علوم اکتشافی، دین ضامن تأمین سود ربا خواران،و لذت یابی فاسقان،و طرح فرصت طلبان نیست.

کسانی که گمان می کنند با دادن رشوه ادبی،و آشتی دادن میان همه عوامل تمدن جدید و اسلام،می توانند مقام خود را تثبیت،یا باسلام خدمتی انجام دهند،یا خود را بعنوان عالم مبتکر معرفی نمایند مأیوس شوند.

قوله تعالی: «وَ لَنْ تَرْضی عَنْکَ الْیَهُودُ وَ لاَ النَّصاری حَتّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَی اللّهِ هُوَ الْهُدی وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِی جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَکَ مِنَ اللّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ» البقره 120.

توضیح سوم:اگر گویند ورود در مسائل خلاف،بحال اتحاد مسلمانان زیان بخش است،گوئیم:

اولا:این مسائل مربوط بامور عاطفی نیست،تا اکثریت مسلمانان را برانگیخته و اختلاف را در میان ایشان دامن زند،کسانی که با این مسائل سر و کار دارند اندکند،و در اقلیت.

ثانیا:افکار عمومی بالاخص دانشمندان در اثر وسعت اطلاع و کم شدن

ص: 256

عصبیت،و نفوذ مسلمات عقلی،پذیرای بحث در این اختلافات است،و در عین حال می داند بحث در آنها نباید کمترین اثری در ایجاد اختلاف،یا افزایش آن در صور عاطفی داشته باشد.

ثالثا بسیاری از موارد هست که عقول پیشرفته بشری پذیرای آنها نیست، و اگر بعنوان اصل مسلمی از فرهنگ اسلام برایشان عرضه شود نقطه ضعفی برای اسلام خواهد بود،بنابراین اطلاع عقول بر مناقشات لازم و واجب است و در حکم تبرئه اسلام از تهمتهای نارواست.

و نیز در داخله مسلمانان چه بسا اصل مسلم گرفتن آنها مانع تربیت صحیح افراد باشد،بنابراین باید آن مناقشات،و نتیجه نهائی بحث در آنها،باطلاع ایشان برسد.

بطور نمونه مصون دانستن صحابیان علی الاطلاق،از جرح و تعدیل،هم خلاف کتاب است،هم خلاف سنت،هم خلاف اجماع،هم خلاف عقل،و مناقشه در آن از صدر اسلام در میان صحابیان رایج بوده است،بنابراین پنهان داشتن آن چون تهمتی سنگین بر فرهنگ اسلام خواهد بود.

برتری دین اسلام بواسطۀ رفض بی هنران و طفیلیان و زیان بخشان بجامعه است، و هرکس در هر مقام و سمت و لقب باشد،تا بر محک نخورد،و صلاحیت او طبق موازین اسلامی معلوم نگردد،پذیرفته نخواهد بود.

و السلام علی من اتبع الهدی

ص: 257

ص: 258

بخش سیزدهم: نمونه تفاسیر مهم

اشاره

ان آثارنا تدل علینا فانظروا بعدنا الی الآثار مداد العلماء افضل من دماء الشهداء

ص: 259

ص: 260

بخش سیزدهم نمونه تفاسیر مهم در این بخش در مورد دوازده آیه از قرآن مجید،از دوازده تفسیر مهم، نمونه برداری شده است تا هم تمرینی برای مطالب کتاب باشد،و هم شناختی برای تفاسیر مهم بطور مقایسه آماده و سریع و طرز تحول روش و اقتباسات،که تقدم و تأخر زمانی در آنها دخیل است.از این دوازده،شش تا از مفسرین بزرگ عامه است.

که عبارتند از:

(1)جامع البیان طبری(2)کشاف زمخشری(3)جامع الاحکام قرطبی (4)بحر المحیط ابو حیان یا روح المعانی آلوسی(5)المنار یا تفسیر المراغی (6)فی ظلال القرآن سید قطب و شش تا از مفسرین امامیه اثناعشریه.که عبارتند از:

(1)التبیان شیخ طوسی(2)مجمع البیان طبرسی(3)منهج الصادقین مولی فتح اللّه (4)البرهان بحرانی و نور الثقلین حویزی(5)الکاشف مغنیه(6)المیزان طباطبائی که مختصری از شرح حال مؤلفین آنها بترتیب تقدم زمانی ذیلا گفته می شود.

(1)طبری:ابو جعفر محمد بن جریر بن یزید بن کثیر بن غالب الطبری از اهل آمل طبرستان متولد به سال دویست و بیست و چهار هجری،در سال سیصد و سیزده در بغداد وفات یافت.تفسیر او بنام جامع البیان عن تأویل آی القرآن.در حدود چهار ملیون کلمه است.از مفسرین عامه.

(2)شیخ طوسی:ابو جعفر محمد بن الحسن بن علیّ بن الحسن الطوسی،

ص: 261

در سال سیصد و هشتاد و پنج در طوس بزاد،و در سال چهارصد و شصت در نجف اشرف وفات نمود،تفسیر او بنام التبیان فی تفسیر القرآن،در حدود یک ملیون و هفتصد هزار کلمه است.از مفسرین امامیه.

(3)شیخ طبرسی:ابو علی فضل بن حسن بن فضل الطبرسی،وفاتش به سال پانصد و سی و هشت اتفاق افتاد،در مشهد مقدس رضوی.تفسیر او بنام مجمع البیان، در حدود یک ملیون و هفتصد هزار کلمه است.از مفسرین امامیه.

(4)زمخشری:ابو القاسم محمود بن عمر بن محمد بن عمر الخوارزمی،متولد سال چهارصد و شصت و هفت،و متوفی به سال پانصد و سی و هشت،تفسیر او بنام الکشاف عن حقائق التنزیل،در حدود هشتصد هزار کلمه است،از مفسرین عامه.

(5)قرطبی:ابو عبد اللّه محمد بن احمد بن ابی بکر بن فرح الخزرجی الاندلسی القرطبی،وفاتش به سال ششصد و هفتاد و یک اتفاق افتاد،تفسیر او بنام الجامع لاحکام القرآن،در حدود دو ملیون و پانصد هزار کلمه است.از مفسرین عامه.

(6)ابو حیان:اثیر الدین ابو عبد اللّه محمد بن یوسف بن علیّ بن یوسف بن حیان الاندلسی القرناطی،در سال ششصد و پنجاه و چهار متولد شد،و در سال هفتصد و چهل پنج،در مصر وفات یافت،تفسیر او بنام البحر المحیط در حدود دو ملیون و سیصد هزار کلمه است،از مفسرین عامه.

(7)آلوسی،ابو الثناء شهاب الدین السید محمود افندی الآلوسی البغدادی، متولد هزار و دویست و هفده،و متوفی به سال هزار و دویست و هفتاد،تفسیر او بنام روح المعانی،در حدود پنج ملیون و یک صد هزار کلمه است،از مفسرین عامه.

(8)مولی فتح اللّه بن شکر اللّه کاشانی،متوفی به سال نهصد و هشتاد و هشت، تفسیر او به فارسی بنام منهج الصادقین فی الزام المخالفین،در حدود دو ملیون و سیصد هزار کلمه است،از مفسرین امامیه.

(9)بحرانی:هاشم بن سلیمان بن اسماعیل الحسینی البحرانی،متوفی به سال هزار و صد و هفت.تفسیر او تفسیر بمأثور است بنام البرهان فی علوم

ص: 262

القرآن،در حدود یک ملیون و هشتصد هزار کلمه است،از مفسرین امامیه و حویزی،عبد علیّ بن جمعه الحویزی از اساتید سید جزائری،و تقریبا از معاصرین بحرانی،تفسیر او بنام نور الثقلین،تفسیر بماثور و در حدود یک ملیون و پنجاه هزار کلمه است،از مفسرین امامیه.

(10)شیخ محمد عبده،در سال هزار و دویست و شصت و نه متولد شد،و در سال هزار و سیصد و بیست و پنج وفات نمود،تفسیر منسوب به او بنام تفسیر المنار که تقریرات تفسیری اوست کامل نیست،و موجود از آن از اول قرآن است تا سوره یونس،و جزء آخر قرآن،که مجموعا در حدود یک ملیون و نهصد هزار کلمه است،از مفسرین عامه.

(11)احمد مصطفی المراغی،که تفسیر او بنام تفسیر المراغی در سال هزار و سیصد و شصت و پنج تألیف شده،در حدود یک ملیون و نیم کلمه است، از مفسرین عامه.

(12)سید قطب:تقریبا از معاصرین،تفسیر او بنام فی ظلال القرآن در حدود دو ملیون و پانصد هزار کلمه است،از مفسرین عامه.

(13)محمد جواد مغنیه:از علماء معاصر تفسیر او بنام الکاشف در حدود نهصد و پنجاه هزار کلمه است،از مفسرین امامیه.

(14)علامه طباطبائی:سید محمد حسین طباطبائی از علماء معاصر،تفسیر او بنام المیزان،در حدود سه ملیون و پانصد هزار کلمه است،از مفسرین امامیه.

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ البقره 30.

اذ حرفی است بمعنی جزاء و دلالت بر وقت مجهولی دارد،و ابطال حرفی که دلیل بر معنائی باشد در کلام جائز نیست،و قول بزائده بودن آن از یک بصراوی مدعی علم است.

ص: 263

اگر قائلی گوید معنای اذ در اینجا چیست؟گوئیم:که پس از قوله تعالی کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ آمده،و بمعنی(اذکروا نعمتی التی انعمت علیکم اذ خلقکم،و خلق لکم ما فی الارض جمیعا و اذ قال ربک للملائکه)،کانه قال:و اذکروا فعلی بآدم اذ قلت للملائکه و نظیر آن از کلام عرب:

اجدک لن تری بثعیلبات و لا بید ان ناجیه ذمولا

و لا متدارک و الشمس طفل ببعض نواشغ الوادی حمولا

در اینجا گفت،و لا متدارک،در حالی که فعلی بلفظ بر آن مقدم نشده،و نه حرفی معرب،که(متدارک)بر اعرابش وارد شود،اما چون فعل مجحودی به(لن)، یعنی لن تری بر آن مقدم شده،که هم دلالت بر معنی مطلوب در کلام دارد،هم بر محذوف،دلالت این ظاهر کلام،ما را از اظهار محذوف مستغنی می کند،

زیرا قول(اجدک لن تری بثعیلبات)بمعنی(اجدک لست براء)است،پس متدارکا بر موضع تری بازمی گردد ،مانند آنکه لست و باء هر دو در کلام موجود باشند،هم چنین است قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ ،نسبت به آنچه در آیه قبل مذکور است،و آن یادآوری خداوندست به مخاطبین،مر نعمتهائی که پیش از ایشان و پیش از پدرانشان عطا فرموده،و قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ و نعمتهائی که بعد از آن برایشان شمرده شده،و مواقع آن نشان داده شده،بر می گردد بر موضع وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ ،و معنای آن،اذکروا هذه من نعمی و هذه التی قلت للملئکه است، و چون اولی اذ را اقتضا می کند،و اذ در دومی بر موضع آن عطف شده است، همچنان که در قول شاعر گفتیم:

آنگاه بطور تفصیل درباره ملائکه و اشتقاق لغوی آن بحث می کند.

ملائکه جمع ملک است که بدون همز آن،در کلام عرب اشهر است،گویند ملک من الملائکه،و کمتر گویند ملئک،همزه را حذف و حرکت آن را بلام منتقل

ص: 264

سازند،اما در جمع رد بر اصل کنند و گویند ملائکه.

گاهی واحد آن مهموز می آید کما قال الشاعر:

فلست لانی و لکن لملئک تحدر من جو السماء یصوب

گاهی مثلک با قلب گویند،از قبیل جنب و جبذ شمئل و شئمل و معنای اصلی ماء لک رسالت است،عدی بن زید عبادی گوید:

ابلغ النعمان عنی ماء لکا انه قد طال حبسی و انتظار

و قد ینشد ماء لکا علی اللغه الاخری،فمن قال ملئکا فهو مفعل من لاءک الیه یاء لک اذا ارسل الیه رساله ملائکه،و من قال ماء لکا فهو مفعل من الکت الیه الک، اذا ارسلت الیه ماءلکه و الوکا،کما قال لبید بن ابی ربیعه.

و غلام ارسلته امه بألوک فبذلنا ما سئل

فهذا من الکت و منه قول نابغه بنی ذبیان.

الکنی یا عیین الیک قولا ستهدیه الرواه الیک عنی

و قال عبد بنی الحسحاس.

الکنی الیها عمرک اللّه یا فتی بآیه ما جاءت الینا تهادیا

یعنی بذلک ابلغها رسالتی،فسمیت الملائکه ملائکه بالرساله لانها رسل اللّه بینه و بین انبیائه،و من ارسلت الیه من عباده.

القول فی تأویل قوله جل ثناؤه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً .

بعضی گفتند یعنی انی فاعل،از حسن و قتاده.

و بعضی گفتند:انی خالق از ابی روق،که گوید هرجا در قرآن از جعل بود به معنای خلق است.

اما صواب آنست که ای مستخلف فی الارض خلیفه،و مصیر فیها خلفا.

بعضی گفته اند مقصود از ارض مکه است.

و خلیفه فعیله است از خلف فلان فلانا فی هذا الامر،اذا قام مقامه بعده،کما قال جل ثناؤه، ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ... لِنَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ یعنی بذلک انه

ص: 265

ابد لکم منهم،فجعلکم خلفاء بعدهم،و من ذلک قیل للسلطان الاعظم خلیفه لانه خلف الذی کان قبله-فقام بالامر مقامه،فکان منه خلفا.

آنگاه اقوال و روایات موقوفه ای می آورد در تأویل مراد از خلیفه،که آیا خلیفه جنیان ساکنین زمین قبل از آدم است یا جانشینی برخی از آدمیان بعض دیگر را و همچنین اقوالی در جواب اعتراض بوقوع اعتراض و انکار از ملائکه بر خلقت آدم،و همچنین منشأ علم ایشان بر وقوع فساد و سفک دماء از خلیفه یا خلیفه زادگان.

آنگاه گوید بعضی از اهل عربیت گویند:قول ملائکه بر وجه انکار نبود بلکه بر وجه سؤال بود،برای دانستن و اخبار از خودشان که تسبیح گویانند، زیرا ناخوش داشتند که کسی خدا را معصیت کند.

بعضی گویند این قول از ملائکه بر وجه استرشاد و استخبار بود،فکأنهم قالوا خبرنا یا رب مسئله استخبار منهم للّه،لا علی وجه مسئله التوبیخ.

و اهم تأویلات آنکه گوید سؤال برای استخبار بوده اصح است بمعنی اعلمنا یا ربنا أ جاعل انت فی الارض من هذه صفته و تارک ان تجعل خلفاؤک منا و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک،نه از جهت انکار به کاری که خداوند ایشان را خبر داد بوقوع آن،هر چند این خبر که خلقی خلق شود که خدای خود را معصیت کند،در نظر ایشان عظیم می نمود.

اگر گویند در کلام خداوند نیامده،که خداوند ملائکه را بوقوع فساد از بشر خبر داده باشد و تو از کجا گوئی؟جواب آنست که بسیار است مواردی که به دلالت ظهور،بخشی از کلام حذف شود مانند قول شاعر:

فلا تدفنونی ان دفنی محرم علیکم و لکن خامری ام عامر.

مقصودش آنکه جثه مرا برای آنکه هنگام صیدش می گویند خامری ام عامر، یعنی کفتار واگذارید،گوئی از قول إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ملائکه دانستند که ذریه او اهل فساد و سفک دمااند قوله تعالی وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ .

ص: 266

و اصل التسبیح للّه عند العرب التنزیه له من اضافه ما لیس من صفاته الیه، و التبرئه له من ذلک،کما قال أعشی بنی ثعلبه.

اقول لما جاءنی فخره سبحان من علقمه الفاخر یرید سبحان اللّه من فخر علقمه، ای تنزیها للّه مما اتی علقمه من الافتخار،علی وجه النکیر منه لذلک.

بعضی تسبیح را بمعنی نماز گرفته اند،و بعضی بمعنی مشهور،و تقدیس بمعنی تطهیر و تعظیم است.

و سبوح قدوس بمعنی تنزیه و طهارت و تعظیم است،ارض مقدسه یعنی مطهره، و نحن نسبح بحمدک،یعنی ننزهک و نبرئک مما یضیفه الیک اهل الشرک بک،و نصلی لک و نقدس لک،ننسبک الی ما هو من صفاتک من الطهاره من الادناس،و ما اضاف الیک اهل الکفر بک.

و اگر نسبحک می آمد نیز فصیح بود،چنانکه در قرآن هست کی نسبحک کثیرا.

قوله تعالی إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ اقوال بسیاری می آورد که مقصود از ما لا تعلمون،معصیت ابلیس است در ترک سجود،و قول دیگر آنکه،لا تعلمون من انه یکون من ذلک الخلیفه اهل الطاعه و الولایه للّه،و این اقوال را با سند به صحابه و تابعین منسوب می دارد،و هرگز در آنها یک خبر مرفوع نیست.

تبیان شیخ طوسی

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ الآیه

ابو عبیده گفت:اذ زائده است،و تقدیر قال ربک للملئکه است.و اذ در مواضعی حذف می شود،اسود بن یعمر گوید:

و اذا و ذلک لامهاه لذکره و الدهر یعقب صالحا بفساد

معنی ان،و ذلک لامهاه لذکره است عبد مناه بن مربع،و گفته اند ابن ربع الهذلی گفته:

حتی اذا اسلکوهم فی قتائده شلا کما تطرد الجماله الشردا

ص: 267

معنی آن حتی اسلکوهم است،و قتائد موضعیست که در آن قتاد بسیار باشد، تا آخر لغات.

و اینکه ابو عبیده گفته صحیح نیست،زیرا اذا حرفی است که بمعنی جزاء می آید،و دلالت بر وقت مجهولی دارد،و جائز نیست حرفی را که دلیل بر معنائی در کلام است باطل کنیم.مگر به ضرورت،و معنی دو بیت چنانچه گمان برده نیست بلکه اگر اذا را در دو بیت باطل گیرد،معنی کلام باطل می شود.

زیرا مقصود اسود چنان است،که و اذا الذی نحن فیه و ما مضی من عیشنا و مقصودش از ذلک اشاره به عیشی است که قبلا آن را وصف کرده،الذی لامهاه لذکره:یعنی لا طعم له و لا فضل لا عقاب الدهر ذلک بفساد،و معنی قول عبد مناه چنین است که اسلکوهم دلالت بر معنی محذوفی دارد که به دلالت اذا از ذکر آن مستغنی است،بنابراین حذف شده،چنانچه تمرین تولب گفته

فان المنیه من یخشها فسوف تصادفه اینما

مقصودش اینما ذهب است،همچنان که گویند من قبل و من بعد،و مقصود من قبل ذلک و من بعد ذلک باشد.همچنان که گوئی اذا اکرمک اخوک فاکرمه.و اذا لا فلا،یعنی اذا لم یکرمک فلا تکرمه.

و قول شاعر از این بابست

فاذا و ذلک لا یضرک ضره فی یوم أسأل نائلا او انکد

و اگر اذ،در آیه حذف شود معنی آن دگرگون شود،زیرا تقدیرش آنست که ابتداء خلقکم اذ قال ربک للملئکه،زجاج و رمانی هر دو گفتند ابو عبیده خطا کرده،زیرا حمل کلام خداوند بر لغو جائز نیست آنجا که امکان حمل بر مزید فائده ای باشد،و معنی اذ وقت است،و آن اسم است و چگونه لغو باشد و تقدیر آن وقتست و حجت آنست که خداوند خلقت مردم و جز ایشان را یاد کرد،گوئی گفت ابتداء خلقک اذ قال ربک للملئکه.

فضل گفت آنگاه که خداوند از خلق آسمانها و زمین منت گزارد،پس گفت و اذ

ص: 268

قال ربک للملئکه ما قلناه فهو نعمه علیکم و تعظیم لا بیکم.

رمانی و زهری گفتند یعنی اذکر اذ قال ربک.

درباره ملائکه و اشتقاق آن تفصیلات طبری را می آورد.

در انی جاعل گوید رمانی گفته حقیقت جعل گرداندن چیزیست بصفتی و معنی احداث حقیقیه ایجاد چیزیست پس از آنکه نبوده است.

خلف بتحریک به کسی گفته می شود که صالح باشد و بسکون لام اگر طالح باشد، قال اللّه تعالی فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاهَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ و از پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت شده که فرمود:ینقل هذا العلم من کل خلف عدوله.

در معنی خلیفه اقوالی را که طبری آورده می آورد و از قول ابن مسعود گوید اراد انی جاعل فی الارض خلیفه یخلفنی فی الحکم بین الخلق و هو آدم و من قام مقامه من ولده و بعضی گفته اند:انه یخلفنی فی انبات الزرع و اخراج الثمار و شق الانهار.

در سؤال ملائکه که بظاهر انکار است گوید:ابو عبیده و زجاج گفته اند که آن را بر وجه ایجاب گفتند و هر چند بصورت استفهام آمده،چنانچه جریر گفته:

أ لستم خیر من رکب المطایا و اندی العالمین بطون راح

و بر این وجه است که گروهی گفته اند ملائکه این را گفتند و از ظن و گمان خود،زیرا جنیان را قبل از آن دیده بودند که در زمین فساد کرد و خون ریختند.و گمان کردند جانشین ایشان هم مانند ایشانست و خداوند در مقام انکار فرمود إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ

دیگر تفصیلاتی که طبری در باب ملائکه و استفهام ایشان و معانی تسبیح و تقدیس آورده شیخ هم می آورد و خودش می گوید:

قوی ترین این وجوه قول کسی است که گفته فرشتگان که گفتند أ تجعل فیها

ص: 269

من یفسد فیها بر وجه تعجب بود نه انکار،اما از راه تألم و توجع و اندوهناکی و استعلام از وجه تدبیر،و خداوند فرمود إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ ،یعنی وجه مصلحت در خلق و آن چه در ایشان از خیر و رشد و علم و حسن تدبیر و حفظ و طاعت هست نمی دانید.

أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها قصدشان فرزندان آدم است که نه پیغمبرانند نه ائمه معصومین و محتمل است که از قولشان من یفسد فیها اراده بعض داشته اند نه کل چنانچه گویند بنی شیبان یقطعون الطریق.اما مراد بعض ایشان باشد نه همه.

مفضل گفته:تسبیح بلند کردن آواز است بذکر خداوند جریر گفته:

قبح الاله وجوه تغلب کلما سبح الحجیج و هللوا اهلالا

اگر کسی گوید:چنانچه آدم بر نخوردن از درخت منهیه توانا بود.

هرآینه توانا بود بر نقض تدبیر خداوند در او،زیرا اگر نمی خورد در بهشت می ماند.

درحالی که خداوند او را آفریده بود تا در زمین خلیفه باشد.و این دلالت می کند بر آنکه آدم چاره ای از مخالفت نداشته است.و دو جواب برای این ایراد هست.

اول آنکه بهشتی که خداوند آدم را در آن آفرید بهشت خلد نبود.و آن در زمین بود و هرجا بود آدم در آن خلیفه فی الارض بود.و بنابراین سؤال و ایراد بی جاست.

دوم آنکه خداوند می دانست آدم بزودی مخالفت می کند و به زمین هبوط می کند،و خداوند او را در زمین خلیفه می سازد.پس خبر از علم خود داد.

و قول ایشان که گویند اگر قادر بر عدم مخالفت بود هرآینه قادر بر نقض تدبیر خداوند بود جهل است.

زیرا خداوند او را امر کرده بود که بشجره نزدیک نشود پس آیا واجب می آید که او را بنقض تدبیر خود امر کرده باشد،اگر گویند نه گفته می شود همچنین خداوند او را قادر ساخته بود که مخالفت نکند و در بهشت بماند.و با این واجب نمی آید که او را بر نقض تدبیر خویش قادر کرده باشد.

ص: 270

مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً الآیه

قول در کلام عرب موضوع است برای حکایت مانند قال زید خرج عمرو و رب بمعنی آقا و سید است،گوئی رب الدار و رب الفرس،و با الف و لام جز برای خدا استعمال نمی شود،و اصل آن بمعنی قیام بامر است،و گویند عالم ربانی چون قیام بامر امت می کند،و رسالت را الوکه گویند زیرا چونانست که در دهان جاویده می شود،و رهوار گوئی لگام را در دهان می جاود،طبرسی هم تفصیلات طبری را درباره ملائکه می آورد.

آنگاه گوید:اصحاب ما گویند همه ملائکه رسولان خدا نیستند بدلیل قول خداوند اَللّهُ یَصْطَفِی مِنَ الْمَلائِکَهِ رُسُلاً وَ مِنَ النّاسِ در این صورت ملک اسم جنس است و بمعنی رسالت نتواند بود.

فرق خلیفه و امام آنست که خلیفه می باید جانشین دیگری باشد.اما امام بمعنی پیشرو است که اطاعت او و اقتداء به او واجب باشد.و در وزن آدم اختلاف است.بعضی گویند از دمی است(بفتح اول و ثانی و یاء مشدد مضموم) شاعر گوید:

فلو انا علی حجر ذبحنا جری الدمیان بالخبر الیقین

و بعضی گویند دمی است بسکون یاء،و قدس بمعنی سطلی است که با آن تطهیر کنند و سیبویه گفته که در سبوح و قدوس فتح اول بقیاس نزدیکتر است.

زیرا در کلام فعول بضم اول نیست مگر ذروح و سبحان اسم مصدر است،و معرفه است و علم خاص است،و منصرف نمی شود مگر در اضطرار چنان چه شاعر گوید:

سبحانه ثم سبحانا یعود له و قبله سبح الجودی و الجمد

و جائز نیست درباره غیر خدا استعمال شود،زیرا در دین برای اعلی مراتب تعظیم علم شده است.اعراب و او عاطفه است، إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً

ص: 271

جمله اش در موضع نصب است بقال و قوله أ تجعل فیها الی قوله و نقدس لک.در موضع نصب است بقالوا،و واو در قوله و نحن واو حال است،و بواو قطع،و واو استیناف و واو ابتداء،و واو اذ نامیده می شود،سیبویه چنین توصیف کرده و مثل آنست.

و او در قوله تعالی، یَغْشی طائِفَهً مِنْکُمْ وَ طائِفَهٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ ای اذ طائفه و کذا هاهنا اذ نحن نسبح،و عامل در حال اینجا أ تجعل فیهاست،گوئی گفته أ تجعل فیها من یفسد فیها و هذه حالنا و باء در بحمدک تعلق است به نسبح،و لام در لک متعلق است به نقدس،و ما موصله وصله آن لا تعلمون،و عائد ضمیر مفعول است،که به علت طول کلام حذف شده است،ای لا تعلمونه که خود در موضع نصب است با علم و المعنی.

در ذیل عنوان تمام تفصیلاتی را که طبری و تبیان آورده اند،با بیانی رسا و موجز و منظم می آورد.

النظم،پیوستگی آیه بما قبلش آنست،در آغاز اولین نعمت را که زندگانی است یاد فرمود،و پس از آن نعمت خلق زمین را برای ما،و آسمانها را،و سپس نعمت آفریدن پدر ما آدم را و آنچه برتری به او داده یاد فرمود گوئی گفته است چگونه کافر شوید و حال آنکه درباره شما چنین و چنان کرده است.

کشاف زمخشری

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ الآیه.

(و اذ)منصوب است باضمار اذکر،و جائز است که منصوب بقالوا باشد، و ملائکه جمع ملئک است بر اصل،مانند شمائل که جمع شمئل است،و الحاق تاء در آخر برای تأنیث جمع است،و جاعل،از جعل است که دو مفعول دارد،بر مبتداء و خبر در آمده،که قوله تعالی فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً باشد،و آن دو،مفعولهای آنند،و

ص: 272

معنای آن مصیر فی الارض خلیفه است،و خلیفه کسی است که جانشین دیگری است،و معنایش خلیفه منکم است.

زیرا ایشان سکان زمین بودند،آدم و فرزندانش جانشین آنها شدند،اگر گویند چرا نگفت خلائف یا خلفاء،می گویم از خلیفه آدم اراده شده،و با ذکر او از ذکر فرزندانش مستغنی است،هم چنانکه با ذکر پدر از ذکر قبیله مستغنی هستیم چون مضر و هاشم،یا حنین اراده شده،من یخلفکم،او خلفا یخلفکم قرائت خلیقه با قاف هم آمده،اراده خلیفه منی هم جائز است.

زیرا آدم خلیفه خداوند است در زمین و هم چنین هر پیغمبری،اگر گویند برای چه مقصودی ملائکه را خبر داد،می گویم،برای آنکه این پرسش کنند و این جواب بشنوند،تا حکمت خدا را در استخلاف آدمیان پیش از وجودشان بدانند،تا در وقت استخلاف اعتراض و شبهه ای نداشته باشند،و گفته اند برای آنست که بندگان خدا مشاورت در امور بیاموزند،پیش از آنکه به کاری اقدام کنند،بنابراین بر ثقات و ناصحان ایشان عرضه فرمود،و هر چند خود می دانست،و حکمت بالغه او از مشورت بی نیاز است.

قوله أَ تَجْعَلُ فِیها تعجب است از استخلاف اهل معصیت بجای اهل طاعت، و حال آنکه خداوند حکیمی است که جز خیر نمی کند،و اراده جز خیر نمی کند، اگر گویند این غیب را از کجا می دانستند،می گویم:از اخبار خداوند،یا از لوح، یا از علم به آنکه فقط فرشتگانند که معصوم اند و دیگر خلائق چنان نیستند،یا قیاس یکی از ثقلین بر دیگری که پیش از فرشتگان در زمین ساکن بودند،و قرائت لیسفک بضم فاء و هم چنین بفتح و ضم یاء هم آمده،از اسفک و سفک و واو در و نحن واو حالیه است.

چنانکه گوئی أ تحسن الی فلان و انا احق منه بالاحسان،و تسبیح بمعنی منزه داشتن خداوند از بدیهاست،و هم چنین تقدیس،من سبح فی الماء و الارض و قدس فی الارض اذا ذهب فیها و ابعد و بحمدک در موضع حال است،ای نسبح حامدین

ص: 273

لک و ملتبسین بحمدک،لانه لو لا الغائک علینا بالتوفیق و اللطف لم نتمکن من عبادتک، أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ یعنی می دانم از مصالح این کار آنچه بر شما پوشیده است از وجوه حسن و حکمت،و برخی از آنها را برای ایشان برشمرده.

زمخشری بطور ایجاز غیر مخل،بمسائل لغت،اشتقاق،صرف،نحو و اسلوب، و کلام،که در فهم آیه دخیل است،اشاره کرده است.

جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً

پس از ذکر مباحثی که در تفاسیر دیگر کما بیش مذکورند،و طرح مسئله خلافت و امامت در اسلام،شرائط امامت را چنین یاد می کند.

(1)آنکه امام از صمیم قریش باشد،که پیامبر فرموده الائمه من قریش، اما در آن اختلاف هست.

(2)اینکه ممکن باشد تا قاضی مسلمانان باشد،و مجتهد باشد،تا در استفتاء از حوادث محتاج غیر نباشد،و این شرط متفق علیه است.

(3)اینکه در کار جنگ و تدبیر لشکرکشی،و استوار داشتن مرزها و حمایت ملت،و حفظ نظم و کیفر دادن ظالم،و گرفتن حق مظلوم،دارای آگاهی کامل و رأی صائب و استوار باشد.

(4)چنان باشد که در اقامه حدود نرم دلی و ترس به او راه نیابد،از گردن زدن و دست بریدن و جز آنها،و دلیل بر این امر اجماع صحابه است،زیرا او مرجع قضاوت و حکم است،و باید در وقت حاجت خود مجری حکم باشد،و باید از کار فرمانداران و قاضیان خود با خبر باشد،و قیام باین امور،هم علم می خواهد، هم استواری،

(5)و(6)آزاد بودن،و مسلمان بودن،

(7)و(8)مرد بودن،و تندرست و سلیم الاعضاء بودن،و بر عدم جواز

ص: 274

امامت زن اجماع هست،

(9)و(10)آنکه بالغ و عاقل باشد،و خلافی در آن نیست.

(11)آنکه عادل باشد،و میان امت خلافی نیست در اینکه عقد امامت برای فاسق جائز نیست،و باید از داناترین امت باشد،که پیغمبر فرمود:ائمتکم شفعاؤکم فانظروا بمن تستشفعون و قوله تعالی فی وصف طالوت إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ بعلم آغاز کرد،و آنگاه به نیرو و تندرستی و سلامت اعضاء او را ستوده،و کلمه اصطفاه بمعنی اختاره،دلالت بر شرط نسب دارد،اما شرط نیست که معصوم از زلل و خطأ باشد،و نه عالم به غیب و نه اشجع قوم،و نه سوارکارترین ایشان،و نه از بنی هاشم تنها،نه از دیگر قرشیان،زیرا اجماع بر امامت عمر و عثمان قائم بود،و ایشان از بنی هاشم نبودند،

(12)آنجا که خوف فتنه باشد،نصب مفضول با بودن فاضل جائز است،زیرا امام برای دفع دشمن،و حمایت ملت،و سد خلل،و گرفتن حقوق،و اقامه حدود،و فراهم کردن مال برای بیت المال،و قسمت بر اهلش می باشد،پس اگر با نصب افضل، ترس هرج و مرج و تعطیل این امور بود؟،عذر ظاهری برای عدول از فاضل به مفضول هست،و دلیل بر آن علم عمر است به شورای شش نفری که می دانست در میان آنها فاضل و مفضول هست اما امامت هر کدام را که مصلحت ایجاب می کرد روا شمرده بود.

(13)اگر امام پس از منصوب شدن فاسق گشت،بیشتر گویند،که امامت او خود به خود منفسخ است،و بفسق آشکار معلوم خلع می شود،زیرا فاسق از قیام بامور امامت ناتوان است،و اگر امامت او را جائز بدانیم،مانند آنست که وظائف او را باطل ساخته باشیم،برخی گفته اند خلع نمی شود مگر بکافر شدن، و ترک نماز یا ترک دعوت به نماز،و ترک دعوت باحکام شریعت،و احادیثی نقل می کند

(14)بر امام واجب است،که اگر در نفس خود نقصی یافت که مؤثر در

ص: 275

خلافت بود خود را خلع کند،اما آیا می تواند خود را خلع کرده و دیگری را بجای خود منصوب سازد اختلاف هست،و دلیل بر جواز عزل و خلع قول ابی بکر است،اقیلونی اقیلونی و اینکه امام وکیل و نائب امت است و هر وکیل و نائبی می تواند خود را خلع کند.

(15)وقتی امامت منعقد شد بر همه مردم بیعت با او بر سمع و طاعت واجب است متخلف اگر عذر موجهی داشت پذیرفته می شود،و اگر عذری نداشت مجبور و مقهور می شود تا کلمه مسلمانان پراکنده نشود،و اگر برای دو خلیفه بیعت گرفته شد،دومی باید کشته شود،که پیغمبر فرموده اذا بویع لخلیفتین فاقتلوا الآخر منهما و احادیث دیگر،اما اگر ما بین دو قطر مسافت زیاد باشد،مانند اندلس و خراسان جائز است،

(16)اگر کسی بر امام معروف العداله ای خروج کرد،جهاد با او و دفع او بر مردم واجب است،اما اگر امام فاسق و خارجی ظاهر العداله بود،سزاوار نیست مردم برای بیعت با او شتاب کنند تا امرش ظاهر شود،یا بر خلع فاسق اتفاق کلمه حاصل گردد.

تبصره کرامیه عقد امامت برای دو یا چند نفر را در زمان واحد حتی در یک شهر جائز میدانند،و معتقدند که علی علیه السلام و معاویه هر دو در زمان واحد امام بوده اند.

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ اذ اسمی ثنائی الوضع است و مبنی است چون،شبیه حرفست، هم از جهت وضع،و هم از جهت احتیاجش در اتمام معنی،و آن ظرفست برای زمان ماضی و ما بعد آن،یا جمله اسمیه است،یا جمله ی فعلیه،و اگر فعلیه باشد تقدیم اسم بر فعل و اضافه آن بجمله مصدر بمضارع صحیح است و مضارع در حکم ماضی می شود.و آن ملازم ظرفیت است.مگر آنجا که زمانی بر آن اضافه شود و آن نه مفعول به میاید،نه حرف تعلیل،نه مفاجاه،نه ظرف مکان،نه زائده،و احکام دیگر دارد که در علم نحو مذکورند.

ص: 276

ملک میمش اصلیه است.و بمعنی قوه است و حذفی در آن نیست اگر از لأک باشد جمع آن مفاعله است.نه فعائله:و اگر از الک مقلوب لاءک باشد جمع آن معافله است.

و از لاک یلوک بمعنی مضغ نیز گفته اند.و بنابراین وزن آن مفاعله است و همزه بدل از واو آمده مانند مصائب و تاء در ملائکه برای تأنیث جمع آمده یا برای مبالغه بدون تاء هم می آید مانند ابا خالد صلت علیک الملائک.

خلیفه فعلیه است بمعنی فاعل و تاء آن برای مبالغه است آدم اسم اعجمی است مانند آزر و عابر.و ممنوع الصرف است به علت علمیت و عجمیت و آنکه گمان کرده آن افعل است مشتق از ادمه مانند سمره یا از ادیم الارض است به معنای وجه الارض صحیح نیست.زیرا صرفیون تصریح کرده اند که اشتقاق در الفاظ عجمی نمی آید بعضی گویند از عبریست بمعنی خاک و طبری بعید شمرده است که فعلی رباعی باشد که بشریان نام گذاری شده باشد.

اذ قال ربک بعضی گفتند در موضع رفع است و تقدیرش ابتداء خلقکم.

و بعضی گفتند در موضع نصب است.و تقدیرش و ابتداء خلقکم اذ قال ربک و مناسب این تقدیر است خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً و هر دو قول بی حاصل است.

زیرا ابتداء خلق ما همان وقت نبوده که إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ زیرا فعل عامل در ظرف باید در همان ظرف وقوع یابد.همچنین روا نیست که منصوب باشد بقال بعد از خودش زیرا اذ مضافست بجمله بعدش و مضاف الیه در مضاف عمل نمی کند و بعضی گفتند منصوبست باحیاکم تقدیر آن(و هو الذی احیاکم اذ قال) و این هم باطل است زیرا حذفی بدون دلیل است.و نیز آنکه احیا در وقت قول خدا للملائکه نبوده است.نیز حذف موصول وصله و ابقاء معمول صله.

و بعضی گفتند معمول خلقکم است و چنانست که اعبدوا ربکم الذی خلقکم اذ قال ربک و اگر چنین باشد لازم می آید که واو زائده باشد و نیز ما بین عامل و معمول

ص: 277

به جمله هائی فصل شده باشد که همانند سوره کوچکی می باشند.و هر آیه ای در مساق دیگری است بدون ربط اعرابی،و این اقوال همه ناصحیح است،و آنچه اقربست آنست که منصوب است بقوله أ تجعل،یعنی در وقت قول خداوند به ملائکه إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً قالُوا أَ تَجْعَلُ همچنان که در کلام گوئی،اذ جئتنی اکرمتک، ای وقت مجیئک اکرمتک.

و باین وجه صحیح نظر کن،که چگونه بیشتر مردم بفهم آن توفیق نیافته، و در اشتباه مانده اند،و اسناد قول برب در غایت مناسبت است،زیرا چون خداوند از آفریدن ما فی الارض برای مصالح ایشان یاد فرموده،ذکر رب از باقی اسماء اللّه تعالی انسب است،و اضافه رب برسول اللّه تنبیهی است بمقام او و خروجی است از خطاب عام بخطاب خاص.و در آن اشاره لطیفه ای است،به اینکه حظ او فراز آن مخاطب است،زیرا اعظم خلفاء اوست،که رسالت و دعوتش عام است،افضل پیغمبران و امام ایشان در لیله الاسراء،آدم و ذریه او در روز رستاخیز زیر لوای اویند،که اوست پیشوای مطلق در زمین و آسمان هم در دنیا و هم در آخرت.

و جعل بمعنی خلق اقربست تا بمعنی صیر،و جاعل بصیغه اسم فاعل دلالت دارد بر ثبوت نه تجدد شیئا فشیئا.

و هر چند خداوند آدم را هبوط داد،اما خلعت کرامت و رتبه ولایت را از او بازنگرفت،که فرمود ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَیْهِ وَ هَدی .

در سؤال ملائکه گفته اند از تعجب است،در استخلاف عاصی،و نیز استفهام بر بزرگ شمردن استخلاف مع العصیان،یا استفهام برای تقریر.

و شاید علم ملائکه بفساد خلیفه از نفس معنی خلافت بود،زیرا تا تظالم نباشد خلافت برای حکم فصل صدق نمی کند.

و چون یفسد که فعلی،در سیاق اثبات افاده عموم نمی کند،ملائکه اعظم انواع فساد را که سفک دماء است یاد کردند،و در تکرار لفظ فیها تنبیهی دارد،بر اینکه چگونه جائی که باید محل طاعت باشد محل معصیت واقع می شود.

ص: 278

اعلم مضارع است،از علم و ما مفعول به است،و ان یا موصوله است یا نکره موصوفه و موصوله اقربست،و بعضی اعلم را افعل التفضیل گفته اند،و آن خلافست چون خلاف ظاهر است،و محتاج به چند حذف در کلام،و تفصیلاتی در این باره بر دلائل قائلین ورد بر آنها ذکر می کند.

توضیح بسیاری از مطالب ابو حیان را نیاوردیم زیرا در تفاسیر مقدم بر او آمده و ما آنها را یاد کرده بودیم.

در قوله تعالی «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» الآیه.

گوید اذ ظرفست موضوع برای زمان نسبت ماضیه،که واقع شده باشد در او نسبت دیگر،همچنان که اذا موضوع است برای زمان نسبت مستقبله،که واقع شده باشد در او نسبت دیگر،و لهذا واجب است اذا و اذ را اضافه بجمل،مانند حیث در مکان،و بنای هر دو بجهت تشبیه آنهاست به موصولات،و استعمال آنها برای تعلیل و مجازات است و همیشه منصوب المحلند به ظرفیت،چه از ظروف غیر متصرفه اند.

و اما قوله «وَ اذْکُرْ أَخا عادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقافِ» و مانند آن بر تأویل(اذکر الحادث اذ کان کذا)است،که حذف حادث کرده اند،و ظرف را در مقام آن آورده اند،

و عامل(اذ)در آیه قال است.یا اذکر بر تأویل مذکور زیرا در قرآن بسیار واقع شده که صریحا معمول اذکر است.مانند«و اذکر اخا عاد.و اذکر عبدنا ایوب اذ نادی ربه»و غیر آن.یا عامل اذ مضمر است،و آیه متقدمه دال است بر آن مانند و بدء خلقکم اذ قال ربک للملائکه و بنابراین جمله ظرفیه معطوف باشد بر خلق لکم و داخل در حکم صله.

و عقلا را در حقیقت ملائکه اختلافست بعد از اتفاق علماء بر اینکه ذوات موجوده اند قائم بانفسها پس اکثر اهل اسلام بر آنند که اجسام لطیفه اند که قادرند بر تشکل باشکال مختلفه و استدلال بر این آنست که انبیاء مرسل ایشان را باین اشکال می دیده اند.

ص: 279

و آن ها منقسمند بدو قسم قسمی شأن ایشان استغراقست در معرفت حق و تنزه از اشتغال بغیر او همچنان که حقتعالی در محکم تنزیل خود وصف ایشان فرموده که «یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ «و ایشان علیون اند و ملائکه مقربون.

و قسمتی دیگر تدبیر امر انسان می کنند و بجهت این از آسمان به زمین نازل می شوند بر نهج آنچه قضایا به آن سبقت گرفته و قلم الهی به آن جاری گشته.و اصلا در امر الهی عصیان نمی ورزند کما قال اللّه تعالی لا یَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ و کقوله تعالی «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً» .

و مقول له در آیه همه ملائکه اند بجهت عموم لفظ و عدم مخصص.

و جاعل مأخوذ است از جعل که دو مفعولی است.و هر دو مفعول آن فی الارض (خلیفه)است.و عمل جاعل که اسم فاعل است.در هر دو مفعول خود جهت آنست که بمعنی استقبالست و اعتماد بر مسند الیه کرده و می تواند بود که بمعنی خالق باشد، و خلیفه مأخوذ است از یخلف غیره و ینوب منابه،و هاء در او برای مبالغه است و مراد به آن آدمست زیرا که خلیفه اللّه فی ارضه است.

و همچنین هر نبی که خدای تعالی استخلاف او کرده در عمارت ارض و سیاست ناس.و تکمیل نفوس ایشان نه بجهت احتیاج حقتعالی به آن کسی که نائب خود ساخته بلکه بجهت قصور مستخلف علیه،از قبول فیض او و تلقی امر او بغیر وسط و ازاینجهت استنبای ملک نفرموده کما قال تعالی «وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَکاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً» و مؤید ایشان که چون قوت ایشان فائق شده و قریحه ایشان مستقل گشت به حیثیتی که «یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ» حق تعالی ارسال ملائکه می فرماید به ایشان.

و اگر کمتر از این است،بطریق نوم و الهام به ایشان و هر کدام از ایشان که در رتبه اعلی و ارفعند بی واسطه با او تکلم می کند همچنان که با موسی سخن فرمود در میقات و با سید انبیاء در لیله المعراج و نظیر آنست که چون عظم عاجز است از قبول غذاء از لحم بجهت آنکه بینهما غایت تباعد است حق تعالی غضروف را که مناسب هر دو است در میان آنها خلق فرمود تا غذاء از لحم اخذ کند و بعظم رساند.

ص: 280

و در بحر الحقائق خلیفه را به این معنی گفته،که خلف از جمیع موجودات و همه مکنونات با جمعهم خلف او نمی تواند بود،زیرا که مجمع غرائب و منبع رغائب غیب و شهادت است،و خلاصه عوالم جسمانی و روحانی با اوست و جامع حقائق علوی و سفلی،و بنا بر آنکه مراد آدم باشد یا ذریه،افراد لفظ خلیفه یا بجهت استغناست بذکر آدم از ذکر ذریه او،همچنان که بذکر(اب)قبیله از ذکر قبیله مستغنی می شوند،و می گویند مضر و هاشم و یا بر تأویل من یخلفکم،یا خلفا یخلفکم.

و فائده این قول به ملائکه تعلیم مشاور تست،و تعظیم شأن مجعول،چه سکان ملکوت را بوجود او بشارت داده،و او را ملقب ساخته به خلیفه قبل از خلق او، و فائده دیگر اظهار فضل اوست،که راجح است بر آنچه در اوست،از مفاسد بسؤال ایشان و جواب او،و بیان آنکه حکمت مقتضی ایجاد چیزی است که خیر او غالب باشد،چه ترک خیر کثیر بجهت شر قلیل شر کثیر است،و غیر آن از وجوه حکمت.

و چونکه غرض از خلافت آنست که،نائب مرتکب اموری شود که منوب عنه بذات خود به آن اقدام نماید پس باید که میان ایشان قرب معنوی باشد،نه آنکه بینهما تباین و تباعد باشد،فحینئذ خلیفه خدا و رسول خدا باید،که مظهر العجائب و مظهر الغرائب باشد،و خلاصه عوالم جسمانی و روحانی،و افضل از جمیع اقاصی و ادانی،و شخصی که جامع این صفات نباشد لیاقت خلافت خدا و رسول نداشته باشد،و لهذا نصب خلافت از جانب خداست،و نصب انبیاء باعلام وی،چنانکه در حق آدم فرمود «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» و در حق داود فرمود «إِنّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ» و موسی بهارون فرمود «اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی» و در حق امیر المؤمنین فرمود «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ» و قوله تعالی «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ

ص: 281

ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ» و در حق خلیفه بازپسین که صاحب الزمانست فرمود «لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ» و حضرت رسالت بفرموده او سبحانه در حق امیر المؤمنین فرمود«من کنت مولاه فعلی مولاه و لکل نبی وصی و وارث و ان وصیی و وارث علمی علیّ بن ابی طالب یا علی انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی و من کنت نبیه فعلی امیره و یا علی انت خلیفتی فی الدنیا و الآخره»و غیر آن از احادیث متواتره که صریحا دلالت می کند بر خلافت او از جانب حضرت رسالت،بفرموده حق سبحانه،و همچنین هریک از ائمه باعلام آن حضرت یکدیگر را به خلافت امر کرده اند.

«قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها» صدور این کلام از ملائکه کرام،بجهت تعجب ایشان بود،از آنکه او سبحانه استخلاف کند،برای عمارت ارض،و اصلاح آن،کسیرا که در آن افساد کند،و یا بجای اهل طاعت استخلاف اهل معصیت نماید،و استکشاف از آنچه مخفی بود برایشان،از حکمتی و مصلحتی،که غالب باشد باین مفاسد،و الغای آن کند،و استخبار از آنچه ارشاد ایشان نماید،و ازاحه شبهات ایشان کند،مانند سؤال متعلم از معلم خود،از چیزی که در صدر او اختلاج کند و نمی تواند بود که صدور این معنی از ایشان بر سبیل اعتراض بوده باشد،بر حق تعالی،و طعن ایشان در بنی آدم که موجب غیبت است،چه ملائکه ارفع و اعلی از آنند که در ایشان این مظنه باشد لقوله تعالی «بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ» و معرفت ایشان با فساد و سفک دماء،باخبار حق تعالی بوده،چنانکه گذشت،و یا تلقی از لوح محفوظ یا استنباط از آنچه در عقول ایشان مذکور بود،که عصمت از خواص از ایشان باشد،و یا بقیاس احد ثقلین بر دیگری چنانکه در اکثر تفاسیر آمده،و ایشان قیاس شاهد بر غائب کردند،و گفتند خداوندا آیا خلق می فرمائی شخصی را که مثل اولاد بنی الجان باشند،در افساد و سفک دماء و بدانکه سفک و سبک و سفح و شن و سن از انواع صب اند،چه سفک و دم

ص: 282

و دمع است،و سبک در جواهر مذابه،و سفح در صب از اعلی باسفل،و شن در صب از فم قربه و مانند آن،و سن نیز مثل شن است.

ملخص سخن آنکه،ملائکه بر وجه استفهام و استخبار و استعلام مصلحت و حکمت در خلق شخصی چنین،نه بر طریق انکار و اخبار گفتند،که چه حکمتست در آفریدن مثل کسی که باین صفات قبیحه متهم باشد، «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ» و حال آنکه ما تنزیه می کنیم،تنزیهی مقترن و ملابس «بِحَمْدِکَ» بحمد و ثنای تو یعنی پاکی ترا یاد می کنیم و بستایش تو قیام می نمائیم «وَ نُقَدِّسُ لَکَ» و تقدیس می کنیم برای تو و به پاکیزگی ترا می خوانیم،یعنی صفات نقص و عیب را از تو دور می داریم،و به بزرگی و عظمت ذکر تو می کنیم.

پس مقصود ایشان استفسار باشد از چیزی که مرجع فضیلت بنی آدم باشد، با وجود صدور افساد و سفک دماء از ایشان بر ملائکه معصومین در استخلاف، نه عجب و تفاخر،و گویا ایشان دانسته بودند که مجعول سه قوه داشته باشد، که مدار امر او بر آن باشد و آن قوه شهویه و غضبیه باشد که مؤدی او باشد بفساد، و سفک دماء،و عقلیه که داعی باشد به معرفت و طاعت و ایشان نظر در این قوی کردند و گفتند:که حکمت چیست؟در استخلاف او،و حال آنکه باعتبار دو قوه اول حکمت مقتضی ایجاد او نیست،چه جای آنکه تقاضای استخلاف او کنند.

و اما باعتبار قوه عقلیه،ما اقامه چیزی می توانیم کرد،که از قوه عقلیه متوقع است،با سلامتی از معارضه این مفاسد،و غافل شدند از فضیلت هریک از آن دو قوه گاهی که مهذب گردند،و مطواع عقل شده متمرن شوند بر خیر،چون عفت و شجاعت و مجاهدت هوی و انصاف و غیر آن از اخلاق حسنه و خصائل پسندیده، و ندانستند که ترکیب مفید آن چیزی است که آحاد از آن قاصر باشد،مانند احاطه بجزئیات،و استنباط صناعات،و استخراج منافع کائنات از قوه بفعل،که از استخلاف مقصود است.

ص: 283

«قالَ» گفت حق تعالی در جواب ملائکه «إِنِّی أَعْلَمُ» بدرستی که می دانم در آفرینش این خلیفه از مصالح و حکم «ما لا تَعْلَمُونَ» آنچه شما نمی دانید،و از جمله حکم افشای ما فی الضمیر ابلیس بود،از عجب و کفر و عدم انقیاد او به مأموریت بسجود و ایجاد انبیاء و ائمه هدی و سایر اولیاء از صلب آدم،و غیر آن از تدابیر و مصالح

و بدانکه تسبیح و تقدیس.تبعید حقتعالی است از جمیع مناقص و معایب و قبائح.مأخوذ از سبح فی الماء و الارض اذا ذهب فیهما و ابعد.و یقال قدس اذا طهر،چه مطهر شییء مبعد آنست از اقذار.(و بحمدک)در موضع حالست ای متلبسین بحمد لک.یعنی تسبیح و تنزیه می کنیم در حالتی که ملابس حمد و ثنای توئیم بر آنچه الهام کردی ما را بتسبیح و تنزیه خود،پس ذکر بحمدک برای تدارک ابهام آنست،که ایشان اسناد تسبیح به نفسهای خود کرده باشند. وَ نُقَدِّسُ لَکَ به این معنی است که پاک می گردانیم نفوس خود را،از ذنوب برای تو،گوئیا ایشان فساد را که مفسر بشرک است نزد بعضی.مقابل ساخته اند بتسبیح،و سفک دماء را که اعظم افعال ذمیمه است،مقابل کرده اند بتطهیر نفس از آثام،و نزد بعضی لام نُقَدِّسُ لَکَ زائده است یعنی تقدیس می کنیم ترا.

و بدانکه این آیه دلالت تمام می کند بر اینکه او سبحانه فعل قبیح نمی کند،زیرا که اگر موجه می بود که مطلق اشیاء از او صادر شود،خواه حسن و خواه قبیح ایراد کلام إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ بی وجه می بود چه مراد از انی اعلم،علم است بمصالح پس او مرتکب فعل اصلح شود نه غیر آن.

البته ما اقوال ملاء را اندکی مختصر کردیم و بمهمات ان اکتفاء نمودیم.

و می بینیم که تمام مسائل علوم القرآن را که در فهم آیه دخیل بوده آورده است.

توضیح عمده مطالب مأخوذ از تفسیر بیضاوی است جز مطالبی درباره خلافت.

ص: 284

تفسیر البرهان

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ الخ.

الصادق(ع)قال ان اللّه تبارک و تعالی عَلَّمَ آدَمَ اسماء حججه کلها ثُمَّ عَرَضَهُمْ و هم ارواح علی الملائکه فقال أَنْبِئُونِی بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ بانکم احق بالخلافه فی الارض لتسبیحکم و تقدیسکم من آدم ف قالُوا سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ قال اللّه تعالی یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ وقفوا علی عظم منزلتهم عند اللّه عز ذکره فعلموا انهم احق بأن یکونوا خلفاء اللّه فی ارضه و حججه فی بریته ثم غیبهم عن ابصارهم و استعبدهم بولایتهم و محبتهم و قال لهم أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ .

هشام بن سالم قال ابو عبد اللّه«ع»ما علم الملائکه بقولهم أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ لو لا انهم قد کانوا رأوا من یفسد فیها و یسفک الدماء.

محمد بن مروان قال سمعت ابا عبد اللّه(ع)یقول کنت مع ابی فی الحجر فبینا هو قائم یصلی اذ اتاه رجل فجلس الیه فلما انصرف سلم علیه ثم قال انی أسألک عن ثلاثه اشیاء لا یعلمها الا انت و رجل آخر،قال ما هی؟قال علمنی ای شیء کان سبب الطواف بهذا البیت،فقال ان اللّه تبارک و تعالی لما امر الملائکه ان یسجد لادم ردت الملائکه فقالت أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ .فغضب علیهم ثم سألوه التوبه،فامرهم ان یطوفوا بالضراح و هو البیت المعمور،فمکثوا به یطوفون به سبع سنین،یستغفرون- اللّه مما قالوا ثم تاب علیهم من بعد ذلک،و رضی عنهم فکان هذا اصل هذا الطواف ثم جعل اللّه البیت الحرام حذاء الضراح توبه لمن اذنب من بنی آدم،و طهورا لهم فقال صدقت ثم ذکر المسألتین نحو الحدیث الاول ثم قال الرجل صدقت فقلت من هذا الرجل یا ابت فقال یا بنی هذا الخضر(ع).

ص: 285

ایضا محمد بن مروان همین حدیث را با اضافاتی نقل می کند.

عیسی بن ابی حمزه قال قال رجل لأبی عبد اللّه(ع)جعلت فداک ان الناس یزعمون ان الدنیا عمرها سبعه آلاف سنه،فقال لیس کما یقولون ان اللّه خلق لها خمسین الف عام،فترکها قاعا قفراء خاویه عشره آلاف عام،ثم بدء اللّه فخلق فیها خلقا لیس من الجن و لا من الملائکه و لا من الانس و قدر لهم عشره آلاف عام،فلما قربت آجالهم افسدوا فیها فدمر اللّه علیهم تدمیرا،ثم ترکها قاعا قفراء خاویه عشره آلاف عام،ثم خلق فیها الجن و قدر لهم عشره آلاف عام،فلما قربت آجالهم فسدوا فیها و سفکوا الدماء و هو قول الملائکه ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء کما سفکت بنو الجان،فاهلکهم اللّه ثم بد اللّه فخلق آدم و قرر له عشره آلاف عام،و قد مضی من ذلک سبعه آلاف عام و انتم فی آخر الزمان.

«فضل بن عباس عن ابی عبد اللّه قال سألته عن قول اللّه تعالی وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ،ما هی؟قال اسماء الاودیه و النبات و الشجر و الجبال من الارض».

داود بن سرحان العطار قال کنت عند ابی عبد اللّه(ع)فدعا بالخوان فتغدینا ثم جاءوا بالطست و الدست سنانه منه فقلت جعلت فداک قوله« وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها الطست و الدست سنانه منه»فقال العجاج و الاودیه و اهوی بیده کذا و کذا.

عن ابی العباس عن ابی قال سألته عن قول اللّه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ما ذا علمه قال اسماء الاودیه و النبات و الشجر و الجبال من الارض.

تفسیر نور الثقلین

قوله تعالی «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً الخ البقره 30.

عیون الاخبار عن علی(ع)«قال بینهما انا امشی مع النبی(ص)فی بعض طرقات المدینه اذ لقینا شیخ طوال کث اللحیه بعید ما بین المنکبین فسلم علی النبی(ص) و رحب به ثم التفت الی و قال السلام علیک یا رابع الخلفاء و رحمه اللّه و برکاته أ لیس کذلک هو یا رسول اللّه(ص)؟فقال له رسول اللّه(ص)بلی ثم مضی فقلت یا

ص: 286

رسول اللّه ما هذا الذی قال لی هذا الشیخ و تصدیقک له قال انت کذلک و الحمد للّه ان اللّه عز و جل قال فی کتابه انی جاعل فی الارض خلیفه و الخلیفه المجعول فیها آدم و قال عز و جل یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض فاحکم بین الناس بالحق فهو الثانی و قال عز و جل حکایه عن موسی حین قال لهارون اخلفنی فی قومی و اصلح فهو هارون اذا استخلفه موسی فی قومه و هو الثالث و قال عز و جل و اذان من اللّه و رسوله الی الناس یوم الحج الاکبر و کنت انت المبلغ عن اللّه عز و جل و عن رسوله و انت وصیی و وزیری و قاضی دینی و المؤدی عنی و انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی فانت رابع الخلفاء کما سلم علیک الشیخ او لا تدری من هو قلت لا قال اخوک الخضر فاعلم.

احادیث مأثوره در این باره بسیار است اما بموارد بیان خلافت و معنی اسماء اکتفاء کردیم و حدیث ذیل را نقلا از نور الثقلین آوردیم و هر چند کلمه دالجوح(کذا) مذکور در آن معلوم نشد اما اشاره بمعانی اسماء دارد.

محمد بن مسلم عن ابی عبد اللّه(ع)«قال اهدی الی رسول اللّه(ص)دالجوح (کذا)فیه حب مختلط فجعل رسول اللّه(ص)یلقی الی علی(ع)حبه حبه و یسأله ای شیء هذا و جعل علی یخبره فقال رسول اللّه اما ان جبرئیل یخبرنی ان اللّه علمک اسم کل شیء کما علم آدم الاسماء کلها.

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً گوید«اذ ظرف زمان ماضی است.و مبنی است چون شبیه است بحرف هم از حیث وضع هم از حیث نیازش بغیر در اتمام معنی.و ما بعد آن با جمله اسمیه است یا فعلیه،و زمان از آن مستفاد می شود.به اینکه جزء دومش فعلی باشد یا مضمونش مشهور باشد بوقوع در زمان معین.و اگر بر ماضی درآید آن را بمضارع منقلب سازد و آن همیشه ملازم ظرفیت است مگر آنکه زمانی به آن اضافه شود.و در اینکه آیا همچون مفعول به یا حرف تعلیل،یا مفاجاه،یا ظرف مکان،یا زائده می آید،یا نه،خلافست،در بحر گوید نمی آید،و اگر افاده چیزی از اینها را داد به قرینه مقام است،و صحیح آنست

ص: 287

که منصوب باشد بقالوا مذکور در آیه و میان آنها تناسب ظاهر است.

آنگاه گوید اضافه رب بضمیر خطاب(پیغمبر)رمزی است که مقیل علیه بالخطاب یعنی پیغمبر اکرم حظ اعظم و سهم اوفر را از مخبر بها داراست،و در حقیقت خلیفه اعظم در خلیفه و امام مقدم در زمین و آسمانها اوست و اگر او نمی بود آدم خلق نمی شد و آفرین خدای برسید من ابن فارض باد چه خوب گفته

و انی و ان کنت بن آدم صوره فلی فیه معنی شاهد بابوتی

اما اشتقاق ملائکه،جمع ملئک است،بر وزن شمائل و ان مقلوب ماء لک باشد،که در نزد کسائی صفت مشبهه است از الو که بمعنی رسالت و همین مختار جمهور است،ابن کیسان گفته آن فعال است از ملک با زیاده همزه،اما آن اشتقاق بعیدی است.

ابو عبیده گفته مفصل است از لاک آنهم اشتقاق بعیدی است،و لاک شهرتی ندارد اما استعمال الکنی الیه ای کن لی رسولا فراوان است.اما غیر از این صیغه نیامده،باعتبار آنکه اصلش آلاء کنی مهموز العین باشد.بعضی آن را اجوف از لاک یلوک دانسته اند.و تاء را برای تأنیث جمع گرفته اند،یا مبالغه نه تأنیث لفظی مانند ظلمه زیرا در هر جمعی تأنیث معنوی را معتبر می دانند و می گویند هر جمعی بتأویل جماعه مؤنث است گاهی بغیر تاء می آید مانند.

ابا خالد صلت علیک الملائک

سپس درباره ملائکه و حقیقت آنها اقوالی مانند دیگران می آورد،آنگاه بسبک خودش شهود ارباب نفوس قدسیه را که خاص خودشان است یاد می کند و در ذیل آن راجع بخلق جهان و درجات نزولی آن تفصیلاتی می آورد،که در معارف اسلامی برای غالب آنها مستنداتی نمی توان یافت،و نیز علم نمی تواند برای آن همه اصلاحات دلبخواهی مصادیقی جز در خیال پیدا کند،چنانچه در پایان امر این مفسر که از بسیاری نواحی عالمی متبحر است،کاخ عظمت خود را با ترهات

ص: 288

ابن اعرابی یکباره ویران می سازد آنجا که می گوید.

بطون آدمی را جز لوح و قلم هیچ کس نمی داند،و این قول بنا بر آنچه شیخ اکبر قدس سره یاد کرده در دولت سنبله بعد از گذشتن هفده هزار سال از عمر دنیاست و از عمر آخرت که نهایتی در دوام ندارد،هشت هزار سال،و از عمر عالم طبیعی مقید بزمان و محصور در مکان هفتاد و یک هزار سال،از سالهای معروفی که روزهای آن از دوره فلک اول حاصل می شود،و آن یک روز و دو خمس روز از روزهای ذی المعارج است،و للّه الامر من قبل و من بعد.

قوله تعالی «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» الآیه

استاد محمد عبده این آیات را از آیات متشابهات می داند،که حمل آنها بر ظاهرشان روا نیست،زیرا بر حسب قانون تخاطب یا استشاره است،و آن بر خداوند محال است،و یا اخبار است از خداوند برای ملائکه،و از ایشان اعتراض و محاجه و جدل،و آنهم سزاوار خداوند تعالی نمی باشد،و سزاوار فرشتگان او، و نیز با قوله تعالی «لا یَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ» سازگار نمی آید

بنابراین بطور مقدمه می گوید:

امت اسلام اجماع دارند که خداوند تعالی منزه است از مشابهت مخلوقات و بر آن برهان عقلی و نقلی هست،پس اصلی که باید بآن رجوع کرد،همانا تنزیه است،پس هرجا ظاهر کتاب یا سنت بر خلاف تنزیه بود،دو راه برای مسلمانان بیشتر نیست.

اول روش سلف،و آن تنزیهی است که در آن عقل نقل را تأیید می کند مانند قوله تعالی «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» و قوله عز و جل «سُبْحانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّهِ عَمّا یَصِفُونَ» و تفویض امر الی اللّه در فهم حقیقت متشابهات،با علم و اعتقاد به اینکه خداوند،با همین متشابهات چیزهائی بما می آموزد،که در اخلاق و اعمال و احوال ما سودمند است،و همچنین تقریباتی از معانی که در حد عقول ماست.

دوم روش خلف و آن تأویل است،می گویند،قواعد دین اسلام بر اساس عقل بنا

ص: 289

شده،و هیچ چیز از آنها نامعقول نخواهد بود،پس در آنجا که عقل درباره چیزی جازم بود،اما نقلی بخلاف آن وارد شده بود،حکم قاطع عقلی،خود قرینه ای است بر اینکه مقصود از آن نقل ظاهر آن نیست،و بناچار معنائی موافق عقل دارد که باید آن را با تأویل پیدا کرد.

اما من خودم بر طریقه سلفم،که در آنچه متعلق به خداوند و صفات او و عالم غیب است،باید تسلیم بود و تفویض واجب است،چنانچه از ممارست در کتابهای ابن تیمیه و ابن القیم که بهترین کتابها در جمع بین عقل و نقل است،این مطلب به خوبی دانسته خواهد شد.

ابن تیمیه گوید هریک از دو دلیل عقلی و نقلی یا قطعی اند یا غیر قطعی اگر هر دو قطعی باشند تعارض میان آنها وجود نخواهد داشت،تا محتاج ترجیح یک طرف بر دیگری باشیم،اگر یکی از آنها قطعی و دیگری ظنی باشد،واجب است که قطعی را اختیار و ظنی را رها سازیم و اگر هر دو ظنی بودند و با هم تعارض داشتند،واجب است که نقلی را اختیار کرده و عقلی را رها سازیم،زیرا آنچه از راه نقل بطور ظنی ادراک می کنیم اتباعش اولی است از آنچه با عقول خود بطور ظنی ادراک می کنیم،در این صورت ظواهر آیات مربوطه بخلق آدم،مقدم اند بر نظریات مخالف ظاهر،از اقوال باحثین در اسرار خلقت،و تعلیل اطوار و نظامات آن،مادامی که ظنیه بوده و به درجه قطع نرسیده باشند.

اما ملائکه سلف گفتند خلقی هستند که خداوند ما را بوجود آنها و بعضی اعمال آنها خبر داده است،و بر ما واجب است که به خبر خداوند ایمان داشته باشیم،و این ایمان متوقف بر دانستن حقیقت آنها نیست،و علم بآن را به خداوند واگذار می کنیم و آنجا که در قرآن آمده«لهم اجنحه»ایمان داریم،که بالها دارند،اما می دانیم که آن بالها چون پرندگان از پر نیست زیرا اگر چنین بود قابل دیدن بود،و آنگاه که وارد شود،آنان موکل بعوالم جسمانیند،مانند نباتات و دریاها،ما از روی آن

ص: 290

استدلال می کنیم،که در جهان عالمی دیگر هست غیر از عالم محسوس و از آن لطیف تر،که با نظام عالم محسوس رابطه دارد،و عقل نیز بر محال بودن چنین عالمی حکم نمی کند،بلکه حکم می کند بامکان آن.

آنگاه گوید مردمانی درباره حقیقت ملائکه بحث کرده و خواسته اند آن را بشناسند اما آنان را که خداوند بر این راز آگاه فرموده اند کند،دین هم برای کافه خلق آمده،بنابراین صواب آنست که بدون بحث در مورد،ایمان بعلم غیب داشته و مردم را از تکلیف بما لا یطاق معاف داریم.

اما این گفت و شنود در آیات خود شأنی است از شئون اللّه تعالی با فرشتگانش که این آیات برای ما تصویر می کند،و ما حقیقت آن را نمی دانیم،اما می دانیم همچون مراجعات و گفت و شنود ما نیست،و در اینجا معانیی هست که،مقصود از این عبارات افاده آنهاست،و آنها عبارتند از شانی از شئون خداوند متعال،پیش از خلق آدم که آفرینش او را مهیا می ساخت،و شانی با ملائکه در آفرینش نوع انسان،و شان دیگر در بیان کرامت و فضل این نوع یعنی انسان.

اما فایده ای که از بحث در کیفیت خطاب میان خداوند تعالی و فرشتگانش متصور است از وجوهی است.

(1)خداوند با عظمت و جلالش،برای بندگانش راضی است تا از او در حکمت صنعش بپرسند،خصوصا آنجا که حیرت در کار است،و استفاده کنند از چشمه های علم او،که سنت خدائی،بفیض یابی از آنها جاریست.

(مانند بحث علمی و استدلال عقلی و الهام خداوندی)و شاید ملائکه خود یکی از آن طرق تحصیل علم برای بشر باشد،پس ممکن است که سؤال ملائکه را بجای آنکه چون اعتراضی بحساب آوریم که ناروا است،از باب وسیله ای برای تعلیم بشر بدانیم.

(2)وقتی چنین باشد که ملائکه بخشی از اسرار خداوندی را ندانند،بشر

ص: 291

اولی است به ندانستن،بنابراین نباید طمع در کشف همه اسرار بندد،قوله تعالی وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلِیلاً .

(3)آنکه خداوند تعالی پس از آنکه ملائکه را بتسلیم و خضوع ارشاد فرمود که إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ با دلیل بسؤال ایشان جواب داد،که وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلائِکَهِ .

(4)تسلی دادن پیغمبر از تکذیب مردم،به اینکه ملاء اعلی هم در آنچه نمی دانند مطالبه دلیل می کنند،پس بنی آدم سزاوارتر است تا برای آنچه نمی داند دلیل بخواهد،و در حقیقت سیاق آیه با آیات قبل که ذکر کتاب و نفی ریب از آن و بیان حال متقین و منکرین در آنها آمده سازگار است.

و چون خداوند به ملائکه خبر داد،که در زمین خلیفه ای قرار می دهد،ملائکه دانستند که خداوند در فطرت این نوع که او را خلیفه می سازد،اراده مطلقه و اختیار بی پایان در عمل مودع می کند،و ترجیح از جانب او را تابع علم او قرار می دهد، و آنجا که علمش محیط بوجوه مصالح نباشد،اراده اش راه خلاف مصلحت می گیرد و این همان فساد است و بنابراین لازم الوقوع است،زیرا علم محیط خاص خداوند تعالی است،و از این جهت حالتی همچون شگفتی به ایشان دست داد،و بلسان مقال از خداوند پرسیدند،ان کانوا ینطقون،یا بلسان حال برای طلب معرفت،و تعبیر قول برای مناسبت با بشر است،مانند قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ .

آنگاه بطور مثال می گوید:بسیاری از کشفیات و اختراعات را افراد بی اطلاع پیش از دیدن نمی توانند باور کنند.اما بسیاری از علماء صاحب نظر می توانند،وظیفه جاهلان آن است که مجرد عدم رؤیت را دلیل بر عدم امکان نگیرند،و با دیدن هزاران کشفیات،به امکان امور مشابه تسلیم و مذعن باشند.

و می توان گفت عجب از ملائکه مفاجئه ای بوده که با اندک تنبیهی تدارک شده است و با وجود این خداوند تعالی ایشان را با ارائه مقام آدم بر این راز واقف گردانیده است.

ص: 292

و از اینها دانستیم که سلف و خلف در تنزیه خداوند متعال و فرشتگانش متفقند.

اما در خلیفه دو قول هست:اول آنکه جانشین خلقی اند از جن قبل از آدم که فساد کردند و خداوند ایشان را نابود ساخت،با تفاصیلی که بعضی از مفسران آورده اند که از اساطیر فرس اند،و دلیل و مستند قابل اعتمادی در اسلام برای آنها نیست.تنها چیزی که ازاین گونه اساطیر مستفاد می شود آنست که این بشر اولین موجود زنده و عاقل روی زمین نمی باشد.

دوم از معانی خلیفه خلیفه اللّه است،اما آیا مقصود از این خلافت خلافت انسانی بر انسانهای دیگر است.یا خلافت او بر سائر مخلوقاتست گفتگو هست.

می توان معنی خلافت را عام گرفت هم در استخلاف بعضی بر بعضی برای تبلیغ احکام شرعیه وضعیه،و هم استخلاف او برای اظهار حکمتها و سنتهای طبیعیه پس معنی خلافت عام است در تمام ممیزات موهوبه انسان از سائر مخلوقات هم وحی ناطق است و هم دید و تجربه که خداوند عالم را بانواع گوناگون آفریده است.و هر نوعی از انواع را جز انسان به چیزی محدود معین اختصاص داده که از آن تجاوز نتواند کرد.

اما آنچه را که جز بوحی نمی دانیم.مانند ملائکه،آیات و اخبار دلالت بر محدودیت آنها دارند.

قوله تعالی یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ. وَ إِنّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ وَ الصَّافّاتِ صَفًّا فَالزّاجِراتِ زَجْراً وَ النّازِعاتِ غَرْقاً وَ النّاشِطاتِ نَشْطاً وَ السّابِحاتِ سَبْحاً فَالسّابِقاتِ سَبْقاً فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً .

و در اخبار آمده که برخی از ایشان را کعند تا روز قیامت و برخی از ایشان ساجدند تا روز قیامت.

اما آنچه را با دید و تجربه می شناسیم.اما معادن و جمادات نه علمی دارند نه عملی،اما نباتات تأثیر زندگی او در خودش است.و اگر فرض شود که علمی و عملی دارد یا اراده ای آنها نمی توانند بیان کننده و نشان دهنده حکمی از احکام اللّه در

ص: 293

طبیعت باشند.

پس هریک از احیاء محسوسه و غیبیه استعداد محدودی دارد.و علمی الهامی که نیز محدود است.و عملی محدود و هر چه چنین است صلاحیت خلافت خداوند را که حدی برای علم و اراده و حصری برای أحکام و سنن و نهایتی برای افعال و تصرفات و تجلیات او نیست ندارد.

اما انسان چنانچه خداوند فرماید: خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً ناتوان و نادان آفریده شده است،اما با این ناتوانی و نادانی عبرت عبرت گیرندگان است.و جای شگفتی شگفتی زدگان است، زیرا با این ناتوانی در نیرومندان تصرف می کند،و با این نادانی همه چیزها را می تواند بداند.

حیوان بدنیا می آید در حالتی که همه سود و زیان خود را بالهام می داند.و در اندک مدتی قوای او کامل می شود.

اما انسان بدنیا می آید و جز فریاد گریه چیزی نمی داند.آنگاه با کندی حس و شعور در او پیدا می شود کندتر از دیگر حیوانات.اما نیروی دیگر به او داده می شود که با تصرف شعور و احساس بر سائر کائنات فرمانروائی می کند آنها را برای خود مسخر و زبون می سازد آن چنانکه بخواهد آن نیروی غیبی ای که خود نام دارد که کسی حقیقت و راز آن را نمی داند.

آثار این خلافت بر زمین آشکار است و ما عجائب تصرفات بشر را در طبیعت می بینیم در معادن و نباتات در خشکی و دریا و فضاء،او دگرگون می کند می آفریند، کشف می کند،اختراع می کند،تلاش می کند،تا آنجا که شکل زمین را عوض می کند،کوه را چون دشت شوره زار را حاصلخیز،خراب را آباد،با تلقیح انواع تازه ای از نبات پدید می آورد.بالاتر از اینها در همنوع خود با تعلیم و تربیت تصرف می کند.انسانهای جدیدتر داناتر،و نیرومندتری می سازد،و بالاتر از آن با وحی خداوندی برای ساختن بشر نمونه و مهذب،قیام می کند،و انسان را

ص: 294

به عالیترین آرمانها که نیکبختی جاویدان است رهبری می کند.آن وقت راز خلافت آشکار می شود.

قوله تعالی لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ .

اما این علم گسترده یکباره به فردی از افراد انسانی و نه بنوع او داده نمی شود تا علم او با خداوند شبیه گردد.بلکه چنان است که هرگاه با علمی مواجه گردد.

دایره مجهولات را در برابر خود وسیع تر می بیند،و شافعی در این باره چه خوب گفته است.

کلما ادبنی الدهر ارانی نقص عقلی و اذا ما ازددت علما زادنی علما بجهلی

پس انسان با این همه وسعت علم جز اندکی از علم الهی بهره ندارد قوله تعالی وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلِیلاً و بهمین جهت است که خداوند تعالی ملائکه را بعلم جواب داد و گفت إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ و علم به حکمت این خلافت را از ایشان نفی کرده،و به خود اختصاص داد،و بدنبال آن با بیان وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها آگاه ساخت که خلافت آدم مر خدای را در علم و توابع علم است.

تفسیر فی ظلال القرآن سید قطب

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً الآیه

قصه ها در قرآن در موارد متعدد و با مناسبات خاصی آمده است.و همین مناسبات است که قصه را هم در ایراد قسمت مربوطه هم در علت ایراد،هم در تصویر و هم در روش القاء و بیان تحدید می کند تا با روش و فضای روحی و فکری و فنی هماهنگ باشد.و بهمین طریقست که می تواند از حیث طرح موضوع و تحقق هدف و ایقاع مطلوب و بلیغ مؤدی و رساننده باشد.

برخی گمان کرده اند که در قصه های قرآنی تکرار هست.اما یک نظر کنجکاو دریافت می کند که هیچ قصه ای در قرآن بصورت واحد تکرار نشده است.بلکه یا از حیث اندازه ها و بخشهای مختلف قصه،یا از حیث روش ادا و گنجانیدن در سیاق گوناگون بوده،و نیز غایات و هدفهای گوناگونی داشته،و بهر صورت در هر

ص: 295

مورد صورت تازه ای هست که حقیقت تکرار را منتفی می سازد.

قرآن کتاب دعوت و دستور نظام و روش زندگانی است کتاب روایت و تاریخ و وقت گذرانی نمی باشد.

در سیاق دعوت قصه منتخبی را به اندازه و روشی که مناسب جو و سیاق است در زیباترین صور فنی دلپذیر نه زرق و برقهای ساختگی می آورد که ارائه اش بدیع منطقش نیرومند و بیانش زیباست.

قصه های پیغمبران در قرآن گوئی کاروان ایمان است،در سفری بس دراز و ممتد و واصل به حقیقت.که داستان دعوتها بسوی خداوند.و استجابت بشر را در طول قرون و اعصار بما می گوید: نشان دهنده طبیعت ایمان در دلهای این نخبگان بشری،و تصورات ایشان درباره علاقه میان ایشان و پروردگار ایشان است،تتبع و سیر در این موکب جانفزا بدل آدمی آرامش و نور و صفاء می بخشد،ارزش این عنصر شریف یعنی ایمان را می نمایاند،تا تصور مفهوم ایمان بطور صحیح در ذهن آدمی جای گرفته،و از سائر تصورات غلط متمایز گردد،و برای همین مقصود است که قصه ها بخش بزرگی از کتاب کریم را در بر گرفته است.

اکنون به قصه آدم در روشنی این ایضاحات نظر کنیم.

سیاق در آیات سابق برای نشان دادن موکب حیات،بلکه موکب وجود بود آنگاه از زمین و نعمتهای خداوند که همه را برای بشر آفریده است،و در همین فضاء خاص است که قصه استخلاف آدم به میان می آید،که خداوند کلید این خزائن را با عهد و شرط روزی آدم فرموده و برای سزاوار بودن بمقام خلافت علم و شناسائی را به او داده است.

همچنان که این قصه خود تمهیدی است برای قصه استخلاف بنی اسرائیل،و نقض عهد ایشان و عزل ایشان از استخلاف و تسلیم کلیدهای خلافت به امت مسلمه ای که وافی بعهد خداوند بود و می بینیم که سیاق قرآن تا چه حد هماهنگ و مؤید

ص: 296

همدیگر است،خلق جهان و زمین و نعمتها استخلاف آدم بشرطها و شروطها، استخلاف بنی اسرائیل و نقض عهود و شروط،عزل ایشان و سپردن به امت مسلمه وافیه بعهد.

گوئی هم اکنون با چشم آماده و بینا در شرف دید قصه بشریت در ملاء اعلی هستیم وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً

هنگامی است که مشیت علیا خواسته است.زمام این زمین را بدست این موجود پیدا شونده در وجود بدهد،و ابزار مشیت خالق را در ابداع و اختراع تکوین و تحلیل ترکیب و تبدیل،کشف نیروها معادن مواد خام و تسخیر همه آنها به اذن آفریننده آنها برای رسیدن به والاترین هدفها به او واگذار نماید.

در این صورت باین پدید آینده جدید،نیروها و استعدادات مخفی و با قوه ای بخشوده شده تا بتواند از عهده کشف و استخدام نیروهای مودع در جهان برآید.

و مشیت الهی را محقق سازد.

و از اینجاست که براز بزرگی پی برده.و می دانیم که میان قوانینی که بر زمین و همه جهان حکومت می کند.و همچنین میان آنها و قوانین حاکم بر بشر.

تناسق و هماهنگی کامل هست.تا آنکه تصادمی که عائق رسیدن بغایات باشد میان آنها رخ نداده.و نیروهای انسان بر صخره عظیم و سخت جهان.خنثی نگشته و بهدر نرود.

اینست آن منزلت عظیمی،که آفرینند جهان در نظام گسترده وجود،برای انسان خواسته است.

اینها اندکی از ایحائی است که تعبیر عالی إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً بما می فهماند.و ما مظاهر آن را در عهود متقدم،و عهد حاضر بر روی زمین می بینیم که بدست این خلیفه اللّه انجام گرفته است.

قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ .

ص: 297

و این گفتار ملائکه بما می فهماند.که نزد ایشان از شواهد حالیه.یا از تجارب سابقه ساکنین زمین.یا از الهام بصیرت،چیزی بود.که بخشی از فطرت این مخلوق جدید را به ایشان می فهمانید.یا آنکه می دانستند.مقتضیات زندگی در زمین سفک و فساد را ایجاب می کند.و آنگاه ایشان به فطرت فرشته بودن خویش که جز خیر مطلق و صلح کامل،در آن قابل تصور نیست.چنان می دیدند که غایت مطلق وجود تسبیح و تقدیس است.که بوجود ایشان محقق است.اما مشیت علیا،در آفرینش زمین،و آبادانی آن،و رویش حیات،و گوناگون بودن صور آن، و تحقیق اراده خداوند در تطویر و تعدیل و ترقی.بدست خلیفه او در زمین برایشان مستور بود.

خلیفه ای که گاهی هم فساد و خونریزی می کند.تا در پشت این شر جزئی آشکار خیری بزرگتر و گسترده تر پدید آید.خیری که رویشش دائم و پیشرفتش پایدار است،خیر جنبش ویران کننده سازنده،خیر تلاش پیگیر،و کشف و اختراعی که هرگز وقفه ای در آن راه نخواهد یافت.

در اینجاست که فرمانی از جانب دانا به همه چیزها و آگاه بهدفها و غایات می رسد.

إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ

تفسیر المیزان الطباطبائی

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ الآیه.

قوله تعالی: أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ الی قوله وَ نُقَدِّسُ لَکَ فرشتگان وقوع فساد و خونریزی را از قول خداوند إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً دانستند،از آنجا که موجود زمینی مادی است و مرکب از قوای غضبیه و شهویه است،و خانه خانه ی مزاحمت،جهاتش محدود،مزاحماتش بسیار،مرکباتش در معرض انحلال انتظاماتش در مظنه فساد و معرض بطلان،زندگی در آن جز به زندگی نوعی ناتمام ،بقاء در آن جز باجتماع و تعاون تا ممکن، ازاینجهت

ص: 298

نمی تواند از فساد و خونریزی خالی باشد.

از اینجا دانستند که خلافت در زمین جز به کثرت افراد و نظام اجتماعی که عاقبت بفساد و خونریزی می کشاند واقع نخواهد شد،و خلافت که قیام چیزی است در مقام دیگری تمام نمی شود،مگر آنکه خلیفه در همه شئون وجودیه و آثار و احکام و تدابیرش مستخلف باشد.

خداوند در وجود خویش مسمی باسماء الحسنی،متصف بشئون علیا است از اوصاف جلال و جمال،و در نفس خود منزه از نقص است و فعل او مقدس از شر و فساد،جلت عظمته،و خلیفه زمینی آن چنان چه هست لایق این استخلاف نیست و با وجود مشوب به همه نقائصش.نمی تواند حاکی از وجود خداوند مقدس و منزه از جمیع نقائص و اعدام باشد،فاین التراب و رب الارباب،و این کلام از فرشتگان در مقام بازشناسی و روشن طلبی این مشکل است،و از راه اعتراض و خصومت نیست دلیل آن قول ایشان است که خداوند خبر داده إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ زیرا جملۀ بأن تعلیلیه مصدر است،که افاده صحیح بودن مدخول دارد.

پس ملخص گفتار ایشان چنان است،که خلیفه گزینی باید برای آن باشد که خلیفه نشان دهنده مستخلف خود باشد،در تسبیح و تقدیس،و زمینی بودن مانع آنست،بلکه بشر و فساد می کشاند.

و آن منظور که در جعل خلیفه است بتسبیح و تقدیس ما فراهم است،پس ما خلیفگان تو باشیم،سود این خلافت زمینی چیست.

پس خداوند بر ایشان رد فرمود،که گفت إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ

و این سیاق افاده می دهد،اولا به اینکه خلافت مذکور خلافه اللّه است نه خلافت نوعی از موجودات زمینی که پیش از انسان در آن بوده و منقرض شده اند و خدا خواسته تا انسان جانشین ایشان شود.

چنانچه بعضی از مفسرین گمان برده اند.زیرا جوابی که خداوند به فرشتگان داده

ص: 299

و آن تعلیم اسماء است مناسب آن نیست،بنابراین در خلافت اولاد آدم با او شریکند و خاص او تنها نیست،و معنی تعلیم اسما ابداع علم در انسان است که آثارش دائما و بطور تدریج ظاهر می شود،آنگونه که اگر راههایش بداند برای او ممکن می شود تا مواد علم را از قوه به فعلیت برساند،و مؤید عموم خلافت قول خداوند متعال است.

إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ -الاعراف68/ و قوله تعالی ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ یونس14/ و قوله تعالی وَ یَجْعَلُکُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ .النحل 62.

دوم آنکه خداوند فساد و خونریزی را از خلیفه زمینی نفی نفرموده و نیز ملائکه را در دعوی ایشان که تسبیح و تقدیس کنندگانند تکذیب ننموده و بر دعوایشان تقریر فرموده بلکه چیز دیگری را ظاهر ساخته است و آن امری است که فرشتگان از حمل آن ناتوانند.اما این خلیفه زمینی متحمل آنست زیرا او نمایشگر امری از جانب خداوند است که در وسع ملائکه نیست و با همین امر است که فساد و خونریزی را تدارک می کند.و خداوند متعال قول إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ را در بار دوم بقوله تعالی أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بدل فرموده است.

تفسیر الکاشف

قوله تعالی وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ الآیه.

مراد از اسماء در قوله تعالی وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها معانی اسماء است.

و آن همه چیزهای وجود است،با صفات و خواص آنها،و طبرسی گفته اسماء بدون معانی فائده ای ندارد،و چون حضرت صادق را از آن پرسیدند فرمود کوهها دره ها،آنگاه اشاره بفرش زیر پایش کرد و فرمود،این از آنها است،یعنی مقصود آنان همه چیز است حتی این فرش.

(الملائکه)وسیله ای برای شناخت فرشتگان بحس و تجربه نیست و نه بعقل

ص: 300

قیاس و نه به هیچ چیز جز بوحی از خداوند پیغمبرانش، هرکس بوحی ایمان دارد بر او حتم و لازم است که ایمان به ملائکه داشته باشد،بعد از آنکه وحی از ایشان آشکارا خبر داده است،آنگونه که تأویل پذیر نیست،و هرکس از پایه بوحی اعتقاد ندارد،سخن گفتن با او از ملائکه روا نیست،زیرا آنها فرعند و وحی اصل است،پس اگر از سخن چاره ای نباشد باید پیرامون وحی و صحت آن باشد.

و در اینجا بحث از خود وحی مطرح نیست،و پیش از این در این باره به تفصیل گفته ایم.

و منکر نمی تواند بمؤمن بگوید،اعتقاد تو بوحی مستند به تجربه نیست، زیرا مؤمن می تواند همان ایراد را به او برگرداند و بگوید عدم اعتقاد تو مستند به تجربه نیست،و سخن کوتاه هم ایمان بوحی هم عدم ایمان بآن هر دو غیب در غیب اند و معلوم است که غیب را به غیبی مانند خودش نمی توان مورد بررسی قرار داد،سارتر ادیب و فیلسوف مشهور فرانسوی در رد بر مادیین گوید.

«شما آنگاه که وجود خدا را انکار می کنید.در غیب قدم می زنید همچنان که خداپرستان که بوجود خدا اعتقاد دارند.

زیرا یقین مادی بنفی غیب مستند بهمان دلیلی است که مؤمن در یقین خود بوجود آن استناد می کند،و از اینجا معلوم می شود که مادی گفته خود را بگفته خودش نقض می کند».

(الخلیفه)مراد از خلیفه در قوله تعالی إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً آدم ابو البشر و هر انسانی است که بعد از او بوجود آید،در هر زمان و هر مکان، و وجه نام گذاری او به خلیفه آنست که خداوند زمام این زمین و کشف همه نیروها و سودها و سودیابی از آنها را بانسان سپرده است.

و از قول ملائکه که گفتند أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ ظاهر می شود،که خداوند سبحانه بگونه ای ملائکه را خبر داده،که اگر انسان در این زمین پیدا شود،از فساد و خونریزی نافرمانی خواهد کرد،و این امر بر فرشتگان

ص: 301

سخت و عظیم می آمد،و تعجب می کردند،که خداوند چگونه خلقی بیافریند که او را نافرمانی کند،و حال آنکه ایشان تسبیح و تقدیس حق تعالی می کنند پس خداوند حکمت در آفرینش انسان را برایشان روشن ساخت که در انسان استعدادی برای دانستن ندانسته ها مودع است،و فساد در زمین فائده وجودی او را نابود نمی کند،این هنگام فرشتگان قانع شدند و اذعان کردند.

مضافا به آنکه خداوند انسان را نیافریده تا مرتکب معصیت و رذیلت شود، بلکه برای علم و عمل سودمند آفریده،و از افساد و اضرار نهی فرموده،اگر سرباززد و نافرمانی کرد،کیفری باستحقاق خواهد دید.

این آیه دلالت دارد،بر اینکه برای دانش و آثار دانش نزد خداوند و فرشتگان مقامی والا هست،زیرا خداوند سبحانه خلقت انسان را به قابلیتش برای دانش و بینش روا داشته،و وقتی که فرشتگان برای امر آگاهی یافتند،از در اعتذار در آمدند،و گفتند سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا و وقتی که هدف از آفرینش انسان علم و عمل است، پس هرکس آن را ترک گوید و مهمل گزارد، هرآینه حکمت وجود خود را تباه کرده و با فطرتی که خداوند او را ساخته مخالفت کرده است.

می ترسم که چنین بگویم،که اگر فرشتگان در آن وقت تأثیر بمب اتم و هیدروژنی و ناپالم را می دانستند قانع نمی شدند،پناه بر خدا از آنچه از ما می داند، و ما از نفس خودمان نمی دانیم.

درس بلیغی که واجب است از این محاوره میان خداوند و فرشتگان یاد گیریم آنست که انسان بهر درجه از علم و حسن نیت و نیرو و سلطنت برسد،بالاتر از آن نیست که مورد مناقشه و مجادله قرار گیرد،پس خداوند سبحانه و تعالی برای فرشتگان مجال مقال فراهم ساخت،آن چنانکه همانند اعتراض است،و ایشان خود را از آن بازنداشتند بلکه به آن اقدام نمودند و خداوند در جواب ایشان تلطف فرمود،و با دلیلی محسوس و ملموس برایشان روشن ساخت،و اعتراف ایشان برضا

ص: 302

و رغبت و قبول بازگرفت ،نه بزجر و غلبه بلکه تا آنجا که خداوند باب مقال و جدال را بر ابلیس مفتوح گذاشت،تا گفت خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ .

پس بر آنان که خویش را بالاتر از اعتراض میدانند واجب است که پند گیرند و از این درس بلیغ متعظ شوند.

«امیر مؤمنان در خطبه 214 نهج البلاغه فرماید«لا تخالطونی بالمصانعه،و لا تظنوا بی استثقالا فی حق قیل لی،و لا التماس اعظام لنفسی،فانه من استثقل الحق ان یقال له،او العدل ان یعرض علیه،کان العمل بهما اثقل علیه،فلا تکفوا عن مقاله بحق،او مشوره بعدل».

جامع البیان طبری

قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً قالُوا أَنّی یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَ لَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» البقره247/.

شموئل پیغمبر بنی اسرائیل به ایشان فرمود آنچه خواستید خداوند بشما عطا فرمود و طالوت را به پادشاهی شما مبعوث گردانید،گفتند از کجا و چگونه حکومت بر ما برای او باشد،او از اسباط بن یامین است،که نه ملک داشته اند نه نبوت و ما سزاوار- تریم بملک از او،زیرا ما سبط یهودا هستیم،و طالوت مال فراوان ندارد،و سقائی بیش نیست آنگاه تفاصیلی که در اسرائیلیات هست از وهب بن منبه نقل می کند، و نیز روایات بسیار دیگر همه غیر مرفوع،و ناظر بیک مطلب مشترک،که در بنی اسرائیل دو سبط از اسباط یکی وارثین نبوت،و دیگری وارثین خلافت بودند،و طالوت از هیچ کدام نبود.

قوله تعالی إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ ای اختاره وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ روایات غیر مرفوعی می آورد که قامت طالوت سر و گردنی،از دیگران بلندتر بود.

ص: 303

قوله تعالی وَ اللّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ ای سلطانه وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ بهر کس دوست دارد انعام می کند و بهر کس بخواهد بیشتر می دهد و علیم و داناست بهر کس سزاوار ملک و سلطنت است،سلطنت به او می بخشد چون به او داناست و می داند که او سزاوار است،تا بفضل خداوند اصلاح کند و از آن سود جوید انتهی.

التبیان

قوله تعالی وَ قالَ لَهُمْ الآیه.

لغت جسم یجسم جسامه یعنی ضخم ضخامه مرد جسیم تنومند،و جسم بمعنی صاحب ابعاد است،طول و عرض و عمق اعراب طالوت غیر منصرف است،اما جاموس منصرف است،و هر دو اعجمیند و جاموس بقول زجاج از آن جهت منصرف است که اگر الف و لام بر آن در آمد نکره می شود.جاموس هرگاه نام کسی بود معرفه است اما الجاموس نکره است و هر چه در حال نکره بودن معرب شد،با عجمی بودن آن اعتنائی نیست زیرا مانند آنست که اصلش عربی اما آنچه در حال معرفه بودن معرب شود چنان نیست،زیرا استعمال نمی شود مگر در یکی از دو حال بدون دیگری.

و در معنی واسع سه قول است،اول واسع الفضل،مانند فلان کبیر ای کبیر القدر،دوم واسع بمعنی موسع یعنی وسعت دهنده نعمت،مانند الیم بمعنی مؤلم سوم واسع بمعنی صاحب سعه مانند عِیشَهٍ راضِیَهٍ ای ذات رضی و علیم یعنی ذاتا به آنکه سزاوار فضل است یا برای استصلاح یا برای امتحان،بلخی گفته در آیه دلالت است بر فساد قول کسی که گوید امامت بوراثت است،زیرا خداوند برایشان رد می کند انکار ایشان را درباره ی کسی که از اهل بیت نبوت و مملکت نیست و بیان می کند که به علم و قوت است نه بوراثت،اصحاب ما می گویند در آیه دلالت است بر اینکه از شروط امامت آنست،که اعلم رعیت و افضل ایشان در خصائل فاضله باشد زیرا خداوند تقدیم طالوت را معلل به اعلم و اقوی بودن او فرمود،و اگر شرط نبودند معنائی نداشتند انتهی.

ص: 304

مجمع البیان

قوله تعالی وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ الآیه.

همان مطالب مندرج در تبیان است بدون ذکر بلخی و مازاد بر تبیان مطالب زیر

اصطفاه یعنی برگزیده او را استصفاه بهمان معنی است،و اصل آن با تاء مثناه است چون طاء و تاء هر دو از حروف مطبقه و قریب المخرجند،برای سهولت نطق تبدیل شده،و بسط فضیلت در جسم و مال است،و اجسم بمعنی تنومندتر و بیشتر بودن در ابعاد ثلثه،بعضی جسم را مؤلف و بعضی بقائم بنفسه معنی کرده اند و صحیح همان ذو ابعاد بودن است.

ملکا منصوب بر حال است،و عامل در آن بعث و ذو الحال طالوت است انی در موضع نصب زیرا خبر یکون می باشد،و ملک اسم ان است و له در موضع حال است و ذو الحال ملک است،و تقدیر ان انی یکون له الملک یستقر له علینا، و جایز است کان تامه باشد و لام متعلق به یکون،و انی در موضع نصب بر حالیت از یکون،و علینا متعلق بملک،و نحن احق از محل نصب بر حال تقدیر ان انی یکون له ان یملک علینا و نحن احق منه بالملک و لم یؤت سعه در محل حال عطف بر نحن احق و عامل در آن ملک باشد،و ذو الحال ضمیری در ان یملک که تقدیر آن ان یملک علینا غیر مؤتی سعه مالیه و در آیه دلالت است بر اینکه گاهی ملک به خداوند اضافه می شود،از آنکه ملک را برای تدبیر منصوب می سازد و آلات ملک داری به او می دهد و خلق را به اطاعت از او مأمور می سازد در این صورت رواست که بگویند بعثه اللّه سبحانه ملکا و هر چند این بعثت چون بعثت انبیاء نباشد،و بگویند ملک او از طرف خداوند است،زیرا تصرف او از اراده ی خداوند صادر شده،آنگاه هم قول بلخی را بدون ذکر نام او می آورد(چنانچه گوئی خودش معتقد بآن است)هم قول طوسی را که منسوب به امامیه است.انتهی.

ص: 305

کشاف

قوله تعالی وَ قالَ لَهُمْ الآیه.

طالوت اسم اعجمی است مانند جالوت و داود غیر منصرف است چون معرفه و عجمی است.و گمان کرده اند از طوال است از آن جهت که طالوت موصوف به بسطه در جسم شده،اگر از طوال باشد وزن آن فعلوت است و اصل آن طولوت اما غیر منصرف بودن مانع آن است که از طول باشد،مگر آنکه گویند اسمی عبرانی است که موافق عربی شده است مانند حنطا و حنطه،و بشمالا لها رخمانا رخیما و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ پس آن از طول است همچنان که اگر عربی بود،و یکی از دو سبب منع صرف عجمیت آنست چون عبری است (انی)یعنی کیف و من این(چگونه و از کجا)و آن بر سبیل انکار تملک طالوت است برایشان و استبعادان،و اگر گویی چه فرق است میان دو واو در (وَ نَحْنُ أَحَقُّ) و (وَ لَمْ یُؤْتَ) است گوئیم اولی واو حالیه دوم واو عاطفه است برای عطف جمله بر جمله ی حالیه که هر دو در حکم واو حالیه اند،زیرا معنی چنین است چگونه طالوت بر ما حکم راند، و حال آنکه سزاوار حکمرانی نیست زیرا سزاوارتر از او هست و او فقیر است و فرمانروا ناچار باید مالی داشته باشد که به آن نیرو گیرد،و این را می گفتند زیرا نبوت در سبط لاوی بن یعقوب و فرمانروائی در سبط یهودا بود،،و طالوت از این دو سبط نبود،.

قوله تعالی «إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ» مرادش آنست که خداوند او را از میان شما برگزیده،آنگاه دو مصلحت را که از نسب و مال سودمندترند ذکر می کند،و آن دو،علم گسترده و پیکر تنومند است،و ظاهر آنست که مراد از علم در اینجا دانستن چیزهائی است که در جنگ لازم است،و جائز است که مقصود علم بدیانات و غیر آن باشد،و بسطه سعه و امتداد است،و بسطه در جسم، چشم را بر می کند،و هیبت او در دلها بیشتر است، «یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» ملک بلا منازع برای اوست،بهر کس که بخواهد می دهد که سزاوار آن باشد

ص: 306

«وَ اللّهُ واسِعٌ» واسع الفضل و العطا است «عَلِیمٌ» داناست تا که را بر می گزینند انتهی.

تفسیر جامع الاحکام

(قرطبی)قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه.

یعنی خداوند در خواست شما را اجابت کرد،آنگاه داستان طالوت را چنانچه در تفسیر جامع البیان آمد می آورد،بعد گوید طالوت و جالوت دو نام اعجمی اند و معرب اند،و بهمین جهت غیر منصرف اند،و جمعشان طوالیت و جوالیت است،و هم چنین داود که دواوید است،و اگر کسی را طاوس بنامند منصرف است،و هر چند اعجمی است،و فرق بین این و آنها اینست که می توان گفت الطاوس و با الف و لام تمکین عربیت در آن کرد،اما نمی توان گفت الطالوت و الجالوت و «أَنّی» در موضع نصب است بر ظرفیت،چون استنکار کردند،پیغمبرشان احتجاج کرد که «إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ» و چه حجتی از این قاطع تر تواند بود.

با وجود این تعلیل اصطفاء کرد گسترش در علم که ملاک انسانیت است و در جسم که بهترین کمک دهنده در جنگ است،و آیه متضمن بیان صفات امام و احوال امامت است که استحقاق بعلم و دین و نیرومندی است،نه نسبت و علم و فضائل نفسانی بر نسبت مقدم است،زیرا خداوند خبر داده که او را به علت علم و نیرومندیش برگزیده است،و در اول سوره در ذکر امامت و شروطش تفصیل دادیم،و این آیه اصل و ریشه این مسئله است و آنکه گفته مراد از علم علم جنگ،است،تأویل بی دلیل است،و تخصیص در عموم که ظاهر کلام است.

از قوله «وَ اللّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» بعضی گفتند از اینجا قول خداوند است برای پیغمبر(ص)و بعضی گفتند،بقیه قول شموئل نبی است،که کلام خود را چون قطعنامه پایان دهد،و جای شک و اعتراض باقی نگذارد که گفت «وَ اللّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» و اضافه ملک دنیا در «یُؤْتِی مُلْکَهُ» به خداوند و اضافه مملوک بملک (فتح اول و کسر ثانی)است انتهی.

ص: 307

«عَلَیْنا» متعلق است بملک و بمعنی استعلاء است،گوئی فلان ملک علی بنی فلان،بعضی گفتند علینا حال است از ملک، «وَ نَحْنُ أَحَقُّ» جمله حالیه اسمیه است، که جمله حالیه فعلیه و لم یؤت بآن عطف شده،و معطوف بر حال حال است و فتح سین در سعه از آنست که در مضارع مفتوح است، درحالی که قیاس آن مکسور بودن است.

زیرا اصل آن یوسع است،مانند وثق یثق،و در یسع عین الفعل از آن مفتوح شد،چون لامش حرف حلق است،و این فتحه اصلش کسره است، در یوسع و حذف واو بواسطه وقوع آن است میان یاء و کسره،و اگر اصلش فتح بود حذف آن جائز نبود،مانند یوجل پس مصدر آن(سعه)و امر آن(سع) هر دو در حذف محمول بر مضارع اند.

و در قول بنی اسرائیل که «أَنّی یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا» دلیل هست بر آنکه مرکوز در طباع چنان است،که مفضول را بر فاضل نباید مقدم داشت،و بنظر ایشان بعید می آمد،که کسی بر ایشان که احق بملک بودند مقدم شود،و سبب اقوی را که خواست خداوند است،معتبر نداشته بودند، «قُلِ اللّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ» الآیه و سبب ضعیف تر را معتبر داشته بودند که نسب و غناء بود «یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ» الآیه و قول النبی ص«لا فضل لعربی علی عجمی الا بالتقوی و لا لعجمی علی عربی الا بالتقوی ان اکرمکم عند اللّه اتقاکم»و قوله تعالی وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَ لَوْ أَعْجَبَکُمْ» الآیه «بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ» وصف است به چیزی که اشرف از آن نیست ،و «وَ الْجِسْمِ» که عظم و هیبت در نفوس می آورد.

تبین لی ان القماءه ذله و ان اعزاء الرجال طیالها

در قصه طالوت دلیل است،بر اینکه امامت بوراثت نیست،بلکه بعلم و قدرت است،انتهی.

مطالبی که در تفاسیر سابق آمده و در این تفسیر است تکرار نشد.

تفسیر منهج الصادقین قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه.

ص: 308

پس کسانی که بسبب جبن مکرر از جهاد گریخته باشند،و جهالت ایشان بر همه کس ظاهر بوده باشد،چگونه لیاقت امامت و خلافت داشته باشند باقی مطالب قبلا آمده.

تفسیر نور الثقلین

قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه.

در مجمع البیان آمده که آن پیغمبر اشمویل بود،که همان اسماعیل است و بیشتر مفسرین چنین گفته اند،و آن از ابو جعفر علیه السلام روایت شده.

در عیون اخبار باب ما جاء عن الرضا علیه السلام فی وصف الامامه و الامام«ان الانبیاء و الائمه یوفقهم اللّه و یؤتیهم من مخزون علمه و حکمه ما لا یؤتیه غیرهم فیکون علمهم فوق کل علم اهل زمانهم فی قوله عز و جل «أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدی فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ» یونس 35

و قوله عز و جل فی طالوت «إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» .

و در امالی شیخ الطائفه به اسنادش بعلی بن ابی طالب«قال قلت اربع انزل اللّه تعالی بتصدیقی بها فی کتابه»الی قوله علیه السلام و قلت قدرا و قال«قیمه کل امرئ ما یحسنه»فانزل اللّه تعالی فی قصه طالوت «إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ»

تفسیر روح المعانی قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه.

«أَنّی یَکُونُ» استفهام حقیقی است یا تعجب،نه برای تکذیب پیغمبرشان، و قولی هم در اینکه استفهام انکاری است هست.

و در قوله تعالی «بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» تقدم علم اشاره است به آنکه ریشه فضائل نفسانیات است نه جسمانیات،و بهمین جهت بعضی بصطه در جسم را بجمال زیبائی تفسیر کرده اند نه بلندی و سطبری،و در قوله تعالی «إِنَّ اللّهَ واسِعٌ عَلِیمٌ» تقدیم واسع بر علیم با آنکه سیاق مستلزم عکس است،برای توجیه خبر اول یعنی

ص: 309

«اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ» است زیرا اصطفاه از سعه فضل است انتهی.

تفسیر المنار

قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه

در بسطه فی العلم گوید علم بحال امت و مواضع نیرو و ضعف او و خوش فکری در تدبیر مصالح او،چه بسا عالم بحال زمان که مستعد حکمرانی نیست اما حاکم و مستعد حکمرانی از او چون چراغ راهنمائی در تأسیس مملکت و سیاست آن سود می جوید،و با استعانت باهل علم در اداره امور و به شجاعان در تحکیم و استواری حکومت می کند (1)

بعضی از مردم گمان می کنند،که معنی اسناد چیزی به مشیت خداوند آن است،که خداوند آن را بدون سبب و بدون جریان بر سنت مودع در نظام خلقت اجراء می کند،اما چنان نیست زیرا هر چیزی از مشیت خداوند است اما می فرماید «وَ کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ» 8/13.

یعنی بنظام و تقدیری موافق با حکمت که در آن گزافه و خلاف نیست دادن فرمانروائی بهر کس او بخواهد،هم به مقتضای سنن الهی آنست که او را مستعد فرمانروائی می کند و اسباب را برای سعی او موافق می سازد،و در حقیقت وابسته به دو امر است،یکی در نفس فرمانروا و دیگری در حال امت فرمانبردار در حدیث مشهور هم آمده«کما تکونون یولی علیکم»که هر چند مرسله است اما مشهور است.

و بهمین جهت فرموده «وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ

ص: 310


1- این مطلب دفع دخلی است که اگر مستدلی استدلال کند.که اعلم و اشجع بودن شرط امامت است گویند استعانت از علماء و شجاعان می توان جانشین این صفات در امام باشد. همچنان که غزالی در رساله المستظهری در شرائط امامت گفته.و آنها را لازمه امام ندانسته اما استعانت به صاحبان این صفات را جایگزین آن کرده است.مردند و تعصب را با خود به گور بردند.

یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ» 31 ر 105.

و فرموده «إِنَّ الْأَرْضَ لِلّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ» 7 ر 128

اطاله بیان برای آنست که می بینیم عامه مسلمانان از امثال این ایجازات گمان می کنند که فرمانروائی برای فرمانروایان ناشی از قوه قهریه الهیه است که کاری باسباب و سنن ندارد،و این از اعتقادات باستانی اقوام بت پرست است که بنده وار اطاعت فرمانروایان می کردند و اعتقاد داشتند که قدرت ایشان شاخه ای از سلطنت خدایان است،و مقاومت در برابر ایشان همچون مقاومت در برابر خدایان.

و از مجموع آیات مربوطه انسان به نحوی درک می کند که خداوند در بشر سنتهائی دارد که هرگز متبدل و دگرگون نمی شود،و همانها سنن الهی است با اثرات آنها.

قوله تعالی «إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» 13 ر 11 پس حالت امتها در صفات نفسانی خویش که عبارت از عقاید و معارف و اخلاق و عادات ایشان است ریشه و اصل سیادتها یا عبودیتها ثروتها یا فقرها،نیرومندیها یا ضعفها است،و از همین نفسانیات و اثرات آنها است که ظالم متمکن در اهلاک امت می شود.

و مراد از این بیان آن است که نمی توان از تقصیرات خویش در اصلاح شئون خود و اتکال بر فرمانروایان و دولتها به مشیت خداوند اعتذار جست،زیرا مشیت خداوند،بابطال سنن خویش تعلق نمی گیرد.و هیچ دلیلی در کتاب و سنت و عقل و وجود این خلقت نیست،که بر اینکه تصرف فرمانروایان در امتها از قوه ای الهی و خارق العاده مایه می گیرد،بلکه شریعت خداوند و خلقت خداوند هر دو بضد این عقیده نابجا شهادت می دهند.

آنگاه آیه را بقوله «وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» ختم می کند که ذکر اسماء الحسنی و آثار آن است یعنی تصرف و قدرت او چنان گسترده است که هرگاه چیزی را

ص: 311

که مقتضای حکمت او در نظام آفرینش است خواست لا محاله واقع می شود، و علیم است بوجوه حکمت،هرگز سنتی را بطور عبث در استحقاق ملک قرار نمی دهد.و هرگز امر بندگان را در اجتماعات ترک و رها نمی کند،بلکه سننی که در حکمت منتهای ابداع و اتقان است.برای ایشان وضع کرده است،که لیس فی الامکان ابدع مما کان انتهی.

تفسیر فی ظلال القرآن

قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه.

خیلی در این مورد باختصار برگزار می کند انتهی.

توضیح و از اینجا و موارد امثال آن از مفسرین عامه انسان کنجکاو به اندیشه فرومی رود که آیا نادیده گرفتن مسائل امامت که مندرج در تفسیر آیه است تعمدی نبوده است، زیرا دو اصل مهمی که امامیه در مسئله امامت بآن استناد می کنند،یکی نص است که از آن «إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً» تعبیر شده و مؤید است به «وَ اللّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ» دوم افضل بودن بعلم و شجاعت است،که انهم از بخشش خداوند است،بدلیل «وَ زادَهُ بَسْطَهً» و کسانی که در شرائط امامت و خلافت نه نص الهی را قبول دارند نه افضلیت را الزاما از تفسیر روشن این آیه طفره می روند توضیح بعضی از عامه که زیرک تر بودند،و می دانستند تقدیم مفضول بر فاضل را عقل بشر نمی پذیرد.در اصل این مطلب که فاضل مقدم بر مفضول است خدشه نکردند و خدشه را به مصداق کشاندند یعنی گفتند،ثم ما ذا،ابو بکر در علم و شجاعت از علی افضل است،و اینجاست که برای این بهتانها محکمه جهانی انسانی باید تشکیل شود نه محکمه منتسب بفرق متعصب اسلام،و فرهنگ عام بشری مدتی است،باین کار پرداخته و حکم خود را صادر کرده است،حکمی که گروهی از جاهلان،یا متعصبان، یا سودجویان بیجا گمان می کنند قابل پژوهش است.

ص: 312

تفسیر الکاشف

قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه

مطلب دیگر ندارد،و در تعلق مشیت قسمتی مأخوذ از المنار است.

تفسیر المیزان

قوله تعالی «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» الآیه

مطالبی فلسفی در حدود مندرجات المنار دارد.و متعرض شرائط امامت در آیه نشده است،و جای تعجب است که با آنکه تفاسیر امامیه در تفسیر این آیه می بایستی داد سخن داده باشند،که مواد منطقی مسئله امامت و خلافت همه در این آیه مندرج است باختصار برگزار کرده اند.

ص: 313

تفاسیر مهم طبری و جامع البیان

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ»

بقره 256

طبری در تفسیر آیه اقوالی یاد می کند

1-با ذکر چهارده روایت موقوفه بر صحابه و تابعین سبب نزول را چنین نقل می کند که پیش از آمدن پیغمبر به مدینه و گسترش اسلام در آن مردم مدینه یا به عنوان نذر برای زیستن اولاد خود یا بعنوان بهتر بودن دین یهود از بت پرستی خودشان اولاد خود را بدین یهود وارد می ساختند.یا چون مرضعات ایشان یهودیه بودند به ایشان وابستگی داشتند.

و آنگاه که پیغمبر یهودان بنی النضیر را از مدینه بیرون ساخت،گروهی از آنان با یهودان بیرون رفتند،و اولیاء ایشان خواستند تا مانع ایشان گردند،پیغمبر فرمود لا اکراه فی الدین و ایشان را از منع آنها بازداشت ،با آنکه پس از مسلمانی گرفتن خواستند فرزندانی را که بدین یهود یا نصاری در آمده بودند به مسلمان شدن الزام نمایند و پیغمبر با خواندن این آیه ایشان را منع فرمود.

2-با ذکر پنج روایت موقوفه از ابن عباس و دیگران گوید خداوند فرمان داده بود که مردم بت پرست جزیره العرب را که خبری از دین توحید نداشتند بر اسلام اکراه کنند،اما اهل کتاب را اگر جزیه پردازند و بشرع خود عمل کنند بر قبول اسلام اکراه ننمایند بنابراین آیه درباره گروه خاصی از غیر مسلمانانست که

ص: 314

منسوخ نشده و بقوت خود باقیست.

3-بعضی گویند آیه منسوخ است به آیه قتال،و قبل از آیه قتال نازل شده است،آنگاه از زید بن اسلم نقل می کند که گفت پیغمبر اکرم ده سال در مکه هیچ کس را بر اسلام اکراه نمی کرد،اما مشرکین از صلح و مسالمت اباء داشتند تا آیه قتال نازل شد،

اما نزدیکترین این اقوال بصواب همانست که گوید درباره اهل کتاب از یهود و نصاری و مجوس جزیه دهنده است و منسوخ نیست.

و دلیل ما همانست که در کتاب اللطیف من البیان عن اصول الاحکام آورده ایم که ناسخ نتواند ناسخ باشد مگر آنکه حکم منسوخ را از بین ببرد،و اجتماع آنها ممکن نباشد،اما آنچه ظاهرا در امر و نهی عموم دارد اما باطنا برای مورد مخصوص است از باب ناسخ و منسوخ نتواند بود.و در آیه دلیلی نیست که این تأویل را غیر جائز کند.

مسلمانان همه از پیغمبرشان نقل کرده اند.که وی اقوامی را بر اسلام اکراه و امر فرموده که جز اسلام از ایشان نپذیرند و بکشتن برخی از ایشان که امتناع می کرده اند فرمان داده است مانند بت پرستان و مرتدان از اسلام و از اقوام دیگر جزیه گرفته و از ایشان را رها کرده و بر دین باطل خود باقی گزارده است مانند اهل کتاب.

پس معنی آیه چنین می شود لا اکراه فی الدین لمن حل قبول الجزیه منه بادائه الجزیه و رضاه بحکم الاسلام.

اگر گوینده ای گوید پس چه گوئی در روایت ابن عباس که گفت:در آنان نازل شد که یهودی شده بودند و اولیاء ایشان خواستند ایشان را بر اسلام اکراه کنند،گوئیم مانعی ندارد که آیه در امر خاصی نازل شده باشد آنگاه حکمش عام باشد،در هر مجانس المعنائی.بقول ابن عباس آیه در متدینین بدین یهود

ص: 315

نازل شده و خداوند از اکراه ایشان بر اسلام نهی فرموده،و حکمی نازل فرموده که عامست و شامل می شود هر فردی را که متدین بدینی باشد که قبول جزیه از اهلش جائز باشد.

و الف و لام که بر دین درآمده برای تعریف دینست که دین اسلام باشد و می تواند چنان باشد که نائب منابها ضمیر مقدر در دین باشد و معنای کلام چنین باشد و هو العلی العظیم لا اکراه فی دینه.

التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» الآیه.

در معنی قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ چهار قول هست.

اول که حسن و قتاده و ضحاک گفتند درباره اهل کتاب است که از ایشان جزیه گیرند.

دوم سدی و ابن زید گفتند که منسوخ است بآیات قتال مانند «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» و قوله «فَإِذا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ» .

سوم ابن عباس و سعید بن جبیر گفتند درباره برخی از اولاد انصار است که یهودی بودند،و خواستند ایشان را بر قبول اسلام اکراه کنند.

چهارم گفتند که «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» به آنان که بعد از جنگ مسلمان شدند مگوئید،با اکراه مسلمان شدند،زیرا وقتی که پس از جنگ راضی شد و مسلمان گشت مکره نبوده است،اگر گویند چگونه گوئید «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» و حال آنکه درباره آن قتال شده گوئیم مراد بآن اینست که در حقیقت در دین که عمل قلوب است اکراه راه ندارد اما آنچه اکراه در اداء شهادتین باشد دین نیست همچنان که اکراه بر کلمه کفر نیست.

و قوله تعالی «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» معنایش چنین است که با بسیاری حجج و آیات داله بانضمام رسالات پیغمبران رشد آشکار است و الف و لام در

ص: 316

الدین دو احتمال دارد.

اول- لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ یعنی فی دینه مانند «فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوی» ای مأواه و چون ذکر اللّه مقدم شده یعنی فی دین اللّه.

دوم-برای تعریف دین اسلام است.

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» اللغه الرشد نقیض الغی، و هو الرشد،و الرشد،و غوی یغوی غیا و غوایه اذا سلک طریق الهلاک و غوی اذا خاب قال الشاعر:

و من یلق خیرا یحمد الناس امره و من یغو لا یعدم علی الغی لائما

و غوی الفصیل اذا قطع عن اللبن حتی یکاد یهلک.

در اسباب نزول همانها را که طبری یاد کرده می آورد.

المعنی چون در آیات قبل خداوند اختلاف امم را یاد فرمود،و اینکه اگر می خواست ایشان را بر دین اکراه می کرد،آنگاه دین حق و توحید را بیان فرمود بدنبال آن فرمود که حق ظاهر شده است،و بنده مخیر است و اکراهی نیست، بقوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» و در آن چند قول هست.

اول-آنکه درباره اهل کتاب است خاصه همانهائی که از ایشان جزیه گرفته می شود.

دوم-آنکه درباره جمیع کفار است،سپس نسخ شده است.

سوم-آنکه مراد آنست که با آنان که پس از جنگ اسلام آورده اند می گوئید با اکراه داخل شده اند.

چهارم-آنکه درباره قوم خاصی از انصار نازل شده چنانچه در شأن نزول گفتیم.

پنجم-آنکه مراد آنست که از جانب خداوند اکراهی در دین نیست و عبد در آن مخیر است،زیرا آنچه حقیقه دین است از افعال قلوب است لوجه وجوبه و اما ما یکره علیه من اظهار الشهادتین فلیس بدین (1)و المراد الدین المعروفت.

ص: 317


1- در اینجا متن عربی را آوردیم تا معلوم شود عینا عبارات شیخ طوسی در التبیان است.

و هو الاسلام و دین اللّه الذی ارتضاه.

کشاف زمخشری

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» الآیه.

لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ یعنی خداوند متعال امر ایمان را بر زور و اجبار جاری نفرموده بلکه بر تمکین و اختیار مقرر داشته،و مانند آنست قوله تعالی «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» یونس ر 99 یعنی اگر خداوند می خواست هرآینه ایشان را ملجأ بایمان می فرمود،اما چنین نکرد و آن را باختیار واگذار نمود.

«قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» یعنی ایمان و کفر را با دلائل روشن از هم متمایز ساخت.

«فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ» پس هر که کفر بشیطان و بتها و ایمان به خداوند یگانه را برگزید «فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی» بندی که استوار است و از گسیختن مصون و این تمثیلی است برای آنچه معلوم بنظر و استدلال است،به آنچه مشاهد و محسوس است آن چنان که شنونده گمان کند،روبروی او است و اعتقادش استوار گردد بعضی گفته اند اخباری است از یک معنای الهی ای لا تتکرهوا فی الدین.بعضی گفته اند منسوخ است بقوله تعالی «جاهِدِ الْکُفّارَ وَ الْمُنافِقِینَ وَ اغْلُظْ عَلَیْهِمْ» بعضی گفتند، نازل شده برای اهل کتاب است تنها،زیرا ایشان نفوس خود را با پرداخت جزیه مصون داشتند.

و روایت شده،که انصاری ای از بنی سالم ابن عوف دو پسر داشت،و ایشان پیش از بعثت پیغمبر بدین نصاری در آمده بودند،بعد از آن به مدینه آمدند پدر ایشان را سخت چسبید و گفت به خدا سوگند شما را رها نکنم تا آنکه مسلمان شوید ایشان ابا کردند،و این مخاصمه را نزد پیغمبر(ص)برند،انصاری گفت یا رسول اللّه

ص: 318

آیا پاره ای از تن من در آتش درآید و من نگاه کنم این آیه نازل شد.

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» .

در قول خداوند لا اکراه فی الدین دو مسئله هست.

اول آنکه دین در این آیه بمعنی ملت و معتقد است،به قرینه ی قوله تعالی «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» و با اکراه در احکام،از گفتن شهادتین و بیوع و هبات و امثال آنها مناسبتی ندارد،و آن در تفسیر «إِلاّ مَنْ أُکْرِهَ» میاید،ابو عبد الرحمن قد تبین الرشد خوانده بفتح راء و شین،و همچنین حسن و شعبی می گویند رشد یرشد رشدا مضموم العین و مضموم الراء در مصدر و رشد یرشد رشدا(مکسور العین در ماضی و مفتوح در مضارع و محرکه در مصدر)هرگاه رسید به آنچه دوست دارد، و غوی ضد آنست و قرائت ارشاذ و رشدا بضمتین هم آمده است و غی مصدری است بمعنی گمراهی در رأی و معتقد،اما الغی فی الضلال مطلقا گفته نمی شود.

دوم-علماء در معنی آیه اختلاف کرده اند به شش وجه.

اول-آنکه منسوخ است با تفاصیلی که در طبری آمده.

دوم-آنکه منسوخ نیست و درباره اهل کتاب خاصه نازل شده است.

سوم-آنکه درباره آنان نازل شده که قبل از آمدن پیامبر به مدینه یهودی شده بودند و اسباب نزول دیگر که در بخش طبری آمده اند.

چهارم-آنکه درباره دو فرزند نصرانی شده از انصار آمده که مفصلا گفته شده

پنجم-آنکه معنایش آنست که بانان که از ترس شمشیر مسلمان شوند مگوئید مجبور بودند.

ششم-آنکه درباره اسیران است که هرگاه اهل کتاب باشند و کبیر باشند مجبور باسلام نمی شوند و اگر مجوسی یا بت پرست باشند.خواه کبیر و خواه صغیر باسلام مجبور می شوند.

این رأی مالک است اما اشهب گفته اسیران بر دین اسیرکنندگانند و اگر امتناع

ص: 319

کنند باید ایشان را مجبور ساخت،اما صغار دینی ندارند باید آنها را باسلام بار آورد، تا در باطل داخل نشوند،اما سایر انواع کفر اگر جزیه دادند بر اسلام مجبور نمی شوند،خواه عرب باشند یا عجم قریش باشند یا غیر ایشان.

بحر المحیط ابو حیان

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» الآیه

اهل علم اختلاف دارند که آیا منسوخ است و از آیات موادعه ای است که به آیه السیف منسوخ شده اند یا خاص اهل کتاب است که باید جزیه دهند،و مذهب مالک آنست که جزیه از هر کافری قبول می شود جز قریش.

در این صورت درباره همه کافرانیست،که قبول جزیه می کنند،مگر قریش قفال گفته،خداوند بنای ایمان را بر اجبار نگذارده،بلکه بر تمکن و اختیار قرار داده است،و دلیل بر این معنی آنکه چون دلائل توحید را بطور کافی و شافی آشکار ساخته،و عذری برای کافر شدن باقی نگذارده است،و الزام و اجبار در این دنیا که جای ابتلاء و اختبار است روا نیست،زیرا در قهر و اکراه بر دین معنی ابتلاء باطل می شود.

و قوله تعالی «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» مؤکد این مطلب است،یعنی دلائل و بینات آشکار است و بعد از آن چیزی جز راه اکراه و الجاء باقی نمی ماند،و آن روا نیست چون مخالف تکلیف است،و این چیزی که ابو مسلم و قفال گفته اند لائق باصول معتزله است،و از این بابست.

قوله تعالی «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» یعنی اگر خداوند می خواست مردم را بر ایمان الزام می کرد، اما نکرده است،و بنابراین باختیار گزارده است،و دین در اینجا ملت اسلام است و الف و لام برای عهد است،و بعضی گویند بدل اضافه است ای فی دین اللّه «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» یعنی ایمان از کفر تمیز داده شده است،و از اینجا آشکار می شود

ص: 320

که دین در اینجا معتقد اسلام است،و رشد بنصب ادله روشن که به بعثت پیغمبر اکرم آشکار شده است،و این جمله گوئی علت انتفاء اکراه در دین است،زیرا وضوح رشد انسان را بدخول در دین آزادانه وادار می کند،و جمله موضعی از اعراب ندارد.

منهج الصادقین مولی فتح اللّه

قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ الآیه.

مطلب مهم تازه ای ندارد.

تفسیر البرهان و نور الثقلین

قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» الآیه درباره ی لا اکراه روایتی ندارند درباره طاغوت یک روایت که بشیطان تفسیر شده درباره عروه الوثقی در سه روایت بایمان و در نه روایت بولایت و محبت علی علیه السلام و ائمه معصومین و در یک روایت بقرآن تفسیر شده.

تفسیر روح المعانی آلوسی مطلب مهم غیر از مطالب سابقین ندارد.

محمد عبده و المنار

قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ الآیه.

پس از ذکر اسباب نزول مانند دیگران در تفسیر گوید:«این است حکم دینی که بسیاری از دشمنانش که بعضی از ایشان دوست نما هستند گمان برده اند با شمشیر و نیرو برپا گشته،و چنان به مردم عرضه شده،که قدرت در جانب راست او بوده، تا هرکس آن را بپذیرد نجات یابد،و هرکس نپذیرد شمشیر درباره او حکم کند.

آیا این شمشیر بیم دهنده در مکه مردم را بقبول اسلام ملزم می ساخت،در آنجائی که پیغمبر و یارانش از ترس کفار پنهانی نماز می گذاردند،و چندان سختی دیدند تا از آنجا به مدینه فرار کردند،یا می گویند این اکراه در وقت عزت اسلام

ص: 321

بود،و این آیه در آغاز این عزت نازل شد،زیرا غزوه بنی النضیر در ربیع الاول سال چهارم هجرت واقع شد.

و بخاری گفته قبل از غزوه احد بود،که در سال سوم اتفاق افتاده بود، و کفار مکه از جنگ با مسلمانان منصرف نمی شدند،و بنی النضیر عهد خود را که با پیغمبر بسته بودند شکستند،و با او مکر کردند،و دو بار خواستند او را ترور کنند،در صورتی که همسایه نزدیک او بودند،و خطر ایشان بیشتر بود،و ناچار می بایست ایشان را از مدینه دور ساخت،و پیغمبر چنان کرد،و همان وقت که اولاد یهودی شده مسلمانان با ایشان بیرون می رفتند،و پدران مسلمان خواستند ایشان را با اکراه نزد خود نگه دارند،و گمان می کردند اولین روزی است که اسلام در اثر نیرومند شدن،می باید با استفاده از قدرت اکراه و الزام را بکار بندد،این آیه نازل شد که لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ .

آنگاه گوید معهود نزد بعضی ملل خاصه نصاری چنان بود،که مردمانی را بر دخول در دین خود مجبور سازند،و این مسئله بسیاست نزدیکتر بود تا بدین، زیرا ایمان که اصل دین و جوهر آنست،عبارت از اذعان نفس است،و محال است که ایمان و اذعان به وسیله اکراه و اجبار فراهم آید،مگر آنکه با بیان و برهان حاصل شود،و از این جهت خداوند تعالی فرمود: قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ یعنی آشکار شد که در این دین،رشد و هدایت و رستگاری و راهروی در جاده روشن هست،و هر چه از ملل و نحل مخالف آنست در غی و گمراهیست. فَمَنْ یَکْفُرْ الی آخره.

و بمعنی همین آیه آمده وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ .و آیات بسیاری آن را تأیید می کند، که دین هدایتی اختیاری برای بشر است،که برایش با آیات و بینات عرضه می شود.

و پیغمبران بشکل جباران و زورگویان مبعوث نشده اند،بلکه مبشرین و منذرین اند.

اما ایرادی که بر ما وارد می شود،آنست که بر ما قتال واجب شده است،

ص: 322

و این آیه بظاهر معارض آنست و جواب آنست که این آیه در مورد خاص نازل شده است،برای مسلمان زادگانی که قبلا یهودی شده بودند،و اکراه ایشان بر قبول اسلام و ماندن در مدینه با این آیه منع گردید.

اما تشریع قتال برای تأمین دعوت و جلوگیری از شر کافران بود،تا نتوانند ضعفای مسلمان را پیش از آنکه هدایت در دل ایشان متمکن شود متزلزل سازند، و نیز نتوانند اقویای مسلمان را مقهور حکم و استیلای خود سازند،چنانچه در مکه این کار را آشکارا انجام می دادند،و ازاینجهت خداوند تعالی فرمود:

وَ قاتِلُوهُمْ حَتّی لا تَکُونَ فِتْنَهٌ وَ یَکُونَ الدِّینُ لِلّهِ بقره-193

و دین خالص از برای خدا نمی شود،مگر آنکه فتنه ها در آن راه نیابد،و چنان نیرومند شود که کسی بر اهل دین جری نگردد.

و فتنه ها با دو چیز بازداشته می شود،اول آنکه معاندین قبول اسلام کنند و لو با زبان،زیرا هرکس چنان بود از دشمنان اسلام نیست،و با مسلمانان مبارزه نمی کند،و بهر حال کلمه و حکم اسلام درباره او علیاست،دین از آن خداست، و اهل دین مفتون نمی شوند،و کسی از دعوت بدین جلوگیری نمی کند.

دوم آنکه چیزی که بر عدم اکراه در دین ادل است،قبول جزیه است، و آن مال اندکی است که اهل کتاب یا بقول مالکی و ابو حنفیه مطلق کفار به حکومت اسلام می پردازند،و در عوض در پناه و حمایت آن زندگی می کنند،و یا اطاعت ایشان مصالح منظوره از عدم ایجاد فتنه و آزادی در دعوت تأمین می گردد.

پس قول خداوند تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قاعده بزرگی از قواعد دین اسلام و رکن مهمی از ارکان سیاست آن است،اسلام اکراه احدی را در دین جائز نمی داند،همچنان که اجازه نمی دهد کسی دیگری را بر خروج از اسلام مجبور سازد و نمی توان این مصالح را بدست آورد و در آن متمکن بود،مگر با نیرومند بودن در برابر آنان که بخواهند در مسلمانان رخنه کرده،و با متزلزل ساختن عقائد

ص: 323

و محروم ساختن از آزادی عقیده،و دعوت اساس اسلام را منهدم سازند.

ما مسلمانان مأموریم که به حکمت و موعظه حسنه مردم را براه راست اسلام دعوت کنیم،و با مخالفین با جدالی که خوب تر و خوب است با درجات متفاوتش روبرو شویم،و اعتماد ما بر برهان کافی برای تمیز رشد از گمراهی باشد،با آزادی در دعوت،و مأمون بودن از فتنه،در این صورت جهاد در راه دین با این اعتبار از جوهر دین و مقاصد آن نیست،بلکه سپر و حصار آنست،و یک امر سیاسی است، که دین را حفظ می کند،و بنابراین از یاوه سرائیهای عوام نادان،و معلمان پلید و غرض مند ایشان،نباید مرعوب و متزلزل شد،اگر گویند دین اسلام با شمشیر آمده است زیرا قرآن در طی آیات خود دعوی ایشان را باطل می سازد.

فی ظلال القرآن و سید قطب

قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ الآیه:

اسلام پیشرفته ترین صور زندگانی،و استوارترین روشها برای مجتمع انسانی است،اسلام است که ندا داده است، لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ اسلام است که به پیروان خود قبل از دیگران خبر داده،که از اکراه مردم بر این دین ممنوع اند،در صورتی که نظامات زمینی و احزاب گوناگون نارسا و زورگو،در اثر قدرت چه الزاماتی بار می کنند که زندگانی را برای آنان که تسلیم نمی شوند ناروا می شمارند .

در اینجا تعبیر در صورت نفی مطلق است، لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ لا نفی جنس چنانچه نحویون می گویند،یعنی نفی جنس اکراه،نفیی که آن را از عالم وجود دور می کند،نه نفی بکار بستن آن،زیرا نفی در صورت نفی جنس،نفوذی عمیق تر و دلالتی مؤکدتر دارد.

در سیاق آیه زائد بر این مطلب چیزی نیست،مطلبی که ضمیر بشر را لمس می کند،تا بیدارش کند،و بهدایت مشتاقش سازد،و حقیقت ایمان را که روشن و

ص: 324

واضح است به او بفهماند، قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ ایمان همان رشدی است که سزاوار است انسان جستجویش کند،و بر آن حریص باشد،و کفر همان گمراهی ای است،که سزاوار است انسان از آن پرهیز کند،و بترسد مبادا به او بچسبد.

و واقعیت امر همین است،که تدبر در نعمت ایمان،و تصور روشن ادراک بشری از آن،و آرامش قلبی که از آن حاصل می شود،و همت های عالی و نیت های خالص که برای انجام خوبی ها از آن بدست می آید،و نظام استوار و ثمربخشی که در مجتمعات انسانی از آن حاصل می گردد،که زندگانی را بنمو و تکامل سوق می دهد.

همه و همه نشان دهنده صلاح و رشدی است،که جز نابخرد سفیه آن را رها نخواهد کرد،سفیهی که رشد را رها کرده غی را می گزیند،و هدایت را به گمراهی عوض می کند،و بدتر آنکه زبونی.و لغزش،و ناآرامی و فرومایگی را بر آرامش و آسایش،و برتری.و استواری،ترجیح می دهد.

تفسیر المیزان طباطبائی

قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ الآیه:

اکراه بمعنی اجبار و وادار کردن است به کاری که وادار شده راضی بآن نیست و رشد بضم و ضمتین رسیدن بوجه صحیح چیزی و راه راست،و مقابل آن غی است و این دو اعم اند از هدایت و ضلالت،زیرا بمعنی اصابت راه رساننده بمقصد،و عدم اصابه اند،و ظاهر آن است که استعمال رشد در مورد اصابه راه راست از باب انطباق بر مصداق است.

زیرا اصابت وجه امر از رونده راه،آنست که بر راه راست برود،پس ملازمت او بر راه از مصادیق وجه امر است،پس حق آنست که رشد و هدی دو معنی مختلف دارند که یکی از آنها با قصد خاص بر مصادیق دیگری منطبق می شود،و این است ظاهر قوله تعالی فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً النساء-5 و قوله تعالی وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ الانبیاء-51.

ص: 325

زیرا اصابت وجه امر از رونده راه،آنست که بر راه راست برود،پس ملازمت او بر راه از مصادیق وجه امر است،پس حق آنست که رشد و هدی دو معنی مختلف دارند که یکی از آنها با قصد خاص بر مصادیق دیگری منطبق می شود،و این است ظاهر قوله تعالی فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً النساء-5 و قوله تعالی وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ الانبیاء-51.

و هم چنین است قول در غی و ضلال، ازاین رو سابقا گفتم که ضلال عدول از طریق است با به یاد داشتن غایت و مقصد،و غی فراموش کردن غایت است آن چنان که انسان غوی نمی داند چه می خواهد و مقصدش کجاست.

و در قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ دین اجباری را نفی کرده،زیرا دین که خود سلسله ای از معارف علمیه است که معارف علمیه بدنبال دارد،وجه جامعش همانا اعتقاد است،و اعتقاد و ایمان از امور قلبیه است،که اکراه و اجبار در آن نمی تواند حکم کند،زیرا اکراه اگر در اعمال ظاهره و افعال و حرکات بدنی مادی اثر داشته باشد.در اعتقاد قلبی اثر ندارد،و اعتقاد قلبی علل و اسباب قلبی دیگر از سنخ اعتقاد و ادراک دارد و محال است که علم نتیجه جهل باشد،یا مقدمات غیر علمی تصدیق علمی فراهم کند.

و قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ اگر قضیه خبریه باشد.حاکی از حال تکوین حکمی دینی نتیجه می دهد که اکراه بر دین و اعتقاد را نفی می کند،و اگر حکمی انشائی و تشریعی باشد،همچنان که جمله واقعه بعدش قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ نشان می دهد،در حکم نهی است،از وادار کردن و اکراه کردن بر ایمان و این نهی تشریعی متکی بر حقیقتی تکوینی است که بیان آن گذشت،که اکراه.در اعمال بدنی راه دارد،اما در اعتقادات قلبی راه ندارد.

خداوند متعال این حکم را بیان فرموده بقوله تعالی قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ که در مقام تعلیل است.

زیرا اکراه و اجبار در جائی راه دارد و حکیم و مربی عاقل می تواند از آن استفاده کند،که راهی برای بیان وجه و حکمت امر،به علت نفهمی مأمور و کند ذهنی او یا بعلل دیگر نباشد،و بناچار حاکم با اکراه و اجبار متوسل گردد،یا فرمان تقلید دهد.

ص: 326

اما در امور مهمه ای که بیان وجه حکمت و خیر و شر و پاداش و کیفر آسان و آشکار است،نیازی با اکراه و اجبار نیست،بلکه انسان با بینش کامل می تواند از فعل و ترک و پاداش و کیفر یکی را برگزیند،و چون دین حقائقش و طریقش با بیانات خداوندی،و توضیحات سنت محمدی،واضح شده است،و معلوم گردیده که رشد در اتباع و غی در ترک آنهاست،موجبی برای اکراه و اجبار نخواهد بود.

و این خود یکی از آیاتی است که دلالت دارد،اسلام بر شمشیر و خون بنا نشده،و فتوی با اکراه نداده است،بر خلاف آنچه بعضی از باحثین غیر مسلمان و مسلمان نما گفته اند،و به مسئله جهاد که یکی از ارکان دین است استناد کرده اند.

و قبلا در آیات قتال جواب داده ایم،و اینجا می گوئیم قتالی که اسلام بآن فرمان داده غایه برای احراز تقدم و بسط دین به نیرو و زور نیست،بلکه برای احیاء حق و دفاع از گرانبهاترین کالاهای فطرت،یعنی توحید است،اما پس از گسترده شدن توحید در عقائد مردم،و خضوع ایشان برای دین و نظام نبوت،و هر چند به نصرانی بودن و یهودی بودن،مسلمان نزاعی با موحد ندارد و جدالی در میان نیست پس همه اشکال ناشی از عدم تدبر است،و معلوم شد که آیه منسوخ بآیه السیف نیست.

از شواهدی که آیه غیر منسوخه است،تعلیلی است که در آن آمده:

قوله تعالی قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ زیرا ناسخ مادامی که علت حکم نسخ نشده نمی تواند نفس حکم را نسخ کند،زیرا حکم باقی است ببقاء سبب خود،و معلوم است که تبین رشد از غی در اسلام امری است که قابل ارتفاع نیست زیرا مانند آیات فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ یا وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ اثری در رفع علت حکم،که همان تبین و حقیت دین اسلام است ندارند،تا بتوانند حکم معلول این تبین را نسخ کنند.

و به عبارت دیگر آیه تعلیل می کند لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ را به علت ظهور حق،

ص: 327

و آن معنائی است که هیچ گاه حالش تغییر نمی کند،خواه پیش از نزول و خواه بعد از نزول،و در هر حال ثابت است پس منسوخ نیست.

تفسیر کاشف مغنیه

قوله تعالی لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ الآیه.

اگر باین کلمه مستقلا از سیاق نظر کنیم،می فهمیم که خداوند متعال هیچ حکمی را که در آن شائبه اکراه باشد تشریع نفرموده است و آنچه که انسان را چه در اقوال و چه در افعال بر آن اکراه کنند،در نظر شرع چیزی بر آن مترتب نیست،چه در دنیا و چه در آخرت.

اما قوله تعالی: «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» که تعلیلی برای عدم اکراه است در اینجا من بمعنی علی است،یعنی لا اکراه علی الدین،مانند «وَ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ فِی جُذُوعِ النَّخْلِ» طه-71 یعنی علی جذوع النخل،و معنایش آنست که اسلام هیچ کس را بطور اکراه و اجبار بر پذیرفتن دین ملزم نمی سازد،مگر آنکه جاحد را با حجت و برهان ملزم سازد.

قوله تعالی «وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ» الکهف 29

و قوله تعالی «أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ النّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» یونس 99

اگر سؤال کنند اکنون که دین هرگز با اکراه پذیرفته نمی شود،زیرا از شئون قلب است،که مانند تصورات ذهنیه از حیطه قدرت قدرتمندان خارج است،و اکراه تنها در اقوال و افعال که در حیطه اراده قائل و فاعل اند می تواند راه یابد،پس این نهی از اکراه در دین چه مورد دارد.

جواب گوئیم که:قوله تعالی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» بصیغه اخبار آمده اگر مراد از آن اخبار است سؤال مورد ندارد.

اما اگر مراد از آن انشاء و نهی از اکراه در دین است معنیش آنست که ای مسلمانان،هیچ کس را بر قول لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه اکراه نکنید،زیرا

ص: 328

دلائل و بینات بر توحید و نبوت بحد کافی اقامه شده است.

اما از این جواب سؤال جدیدی پیدا می شود،و آن اینکه با قول پیغمبر اکرم(ص)«امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا اللّه فان قالوها عصموا منی دمائهم و اموالهم»معارض است و جوابش آنست که اسلام قتال را برای علل و اسباب معینی مجاز ساخته،یکی از آنها دفاع از نفس است.

قال تعالی «وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ الَّذِینَ یُقاتِلُونَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ» البقره 190.

دیگری بغی است:قال تعالی «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ -الحجرات 9

یکی از آنها برای اظهار اسلام است و لو بلسان از طرف معاندین،که در آن مصلحتی است،که برای همه مجتمع لازم است،نه برای مسلمانان تنها، و این مصلحت را باید معصوم یا نائب او تشخیص و فرمان دهد،و هیچ مسلمانی پیش خودی نمی تواند برای نطق به کلمه اسلام،یا انتشار آن،جز بامر معصوم قتال آغازد،یا بامر نائب او که مجتهد عادل است.

و بنابراین حدیث«امرت ان اقاتل الناس»بر این صورت حمل می شود، یعنی من یا نائب من هرگاه دیدیم،که مصلحت انسانیت قتال را برای کلمه لا اله الا اللّه اقتضاء دارد،قتال می کنیم،و در غیر این صورت احدی حق ندارد،برای قول لا اله الا اللّه بجنگد،و معلوم است که قتال برای دفاع از نفس و عرض و دین و حق متوقف بر اذن هیچ کس نیست،و کلام درباره آن در آیه 193 گذشت.

قوله تعالی: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» الانعام 103.

جامع البیان طبری

ابن عباس گفت دید هیچ کس فراگیرنده ملک خدا نیست،قتاده گفت خداوند بزرگتر از آنست که دیدگان ادراکش کنند،عطیه عوفی گفت مراد از «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» آنست که به خدا نظر می کنند اما دیدگان ایشان محیط

ص: 329

به او نمی شود،از غایت عظمتش،و دید خداوند محیط به ایشان است که خداوند فرموده «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» و در تعلیل آن گفته اند،معنی کردن لا تدرکه بلا تراه بعید است،زیرا چه بسا چیزی چیزی را درک می کند،اما او را نمی بیند.

چنانچه در قوله تعالی «حَتّی إِذا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ» نمی توان گفت راه الغرق که وصف غرق به رؤیت درست نیست.

و نیز در قوله تعالی «قالَ أَصْحابُ مُوسی إِنّا لَمُدْرَکُونَ» و قوله تعالی «لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشی» این همه دلیل است که،در این مورد ادراک بمعنی رؤیت نیست، بلکه بمعنی احاطه است،پس مؤمنین در بهشت خداوند را می بینند،اما ادراک او بمعنی احاطه به او نمی کنند،زیرا احاطه به او روا نیست.

و اگر گویند چه مانع دارد که اینجا ادراک بمعنی رؤیت و ابصار باشد، گوئیم چون خداوند خبر داده که «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» و خبری که از پیغمبر(ص)رسیده که«انهم سیرون ربهم یوم القیمه کما یری القمر لیله البدر و کما ترون الشمس لیس دونها سحاب»و بعض قرآن مصدق بعض است،و رفع تعارض چنان است،که در مورد این آیه ادراک بمعنی احاطه باشد نه رؤیت،و ظاهر «إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» بی معارض بماند.

اما سدی گفت «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» ای لا یراه شیء و هو یری الخلائق،از عایشه نقل کنند که گفت،آنکه حدیث کند پیغمبر خدایش را دیده تکذیبش کن «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ» اما دو بار جبرئیل را در صورت واقعیش دیده است.

و مضمون این روایت به چند طریق از عایشه آمده که به شدت نفی رؤیت می کند ،و قائلین بنفی گویند «إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» بمعنی انتظار رحمت و ثواب او جل و علا می باشد،و نیز اخبار مروی از پیغمبر را یا تأویل می کنند،یا مرفوع نمی دانند،

ص: 330

و منکر صدور آنها از پیغمبرند،و کار را بحکم عقل می کشانند که رؤیت را محال می داند.

آنگاه تفصیلات نافین را که به عقیده طبری تمویهات است می آورد،و از آن جمله آنکه رؤیت باختلاف لون است،و وصف خداوند بذی لون روا نیست.

بعضی هم برای رفع تعارض قائل بتخصیص شده اند،یعنی لا تدرکه الابصار فی الدنیا،و اینجا ادراک را به معنی رؤیت گرفته اند،و بعضی وجه تخصیص را منسوب بمؤمن و کافر دانسته اند یا رؤیت اجمالی و رؤیت احاطه ای دیگران گفته اند ادراک بمعنی عام است.

اما در آخرت خداوند حس ششمی برای اولیاء خود می آفریند،و با آن پروردگار خود را می بینند،و باین وجه رفع تعارض می کنند،و در آخر خودش که قائل به رؤیت است،سخت در ابطال دلائل نافین می کوشد،اما نمی تواند کفه را سنگین کند،مگر با سبق ذهنی خود،و تعصب برای رأی و عقیده خود.

اما قول خداوند وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ که ادراک ابصار،و دید آنچه دیدش بر ابصار متعسر است،برای او میسر است،و خبیر است یعنی داناست بخلق خود و دید ایشان،توانائیش لطیف است،که ابصار خلق را چنان ساخته و پرداخته،که او را درک نمی کنند،و بعلم خود آگاه است بخلق خود،که شأن آنها و تدبیر آنها و اصلح بحال آنها چیست.

التبیان: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ الآیه.

در این آیه دلالت آشکاری هست که خداوند بچشم دیده نمی شود،زیرا خداوند در این آیه بنفی ادراک از خودش ستوده شده،و هر چه نفیش مدح باشد اثباتش نقص است،و نقص سزاوار او نیست،پس ثابت شد ادراکش و رؤیتش روا نیست، و این مطلب نیازمند چیزهائی است.

(1)آنکه خداوند با این آیه ستوده شده.

ص: 331

(2)آنکه مراد از ادراک رؤیت است.

(3)آنکه هرچه نفیش مدح باشد،اثباتش جز نقص نتواند بود،و آنچه دلالت بر ستایش او دارد دو امر است.

اول:اجماع امت،که خلافی میان ایشان نیست،آنست که آیه در مقام مدح است،ما می گوئیم نفی ادراک به علت استحاله آن در مورد خداوندست،مخالف می گوید:مدح خداوند است،زیرا توانا است بر منع ابصار از دیدن،و بهر حال اجماع بر مدح بودن قائم است.

دوم:آنکه همه اوصافی که قبل از این آیه و بعد از آن برای خود آورده همه در مقام مدح اویند،و روا نیست که میانه آنها چیزی که نه در مقام مدح است بیاید،و آنچه دلالت می کند که ادراک بمعنی رؤیت است،این است که اهل لغت فرقی نمی گزارند میان،ادرکت ببصری شخصا و آنست و احسست ببصری،و در همه اینها مراد رؤیت است،اگر خلاف در ادراک جائز بود،در اقسام دیگر نیز جائز بود.

اما ادراک در لغت گاهی بمعنی لحوق است،چنانچه گویند ادرک قتاده الحسن گاهی بمعنی نضج است،مانند ادرکت الثمره،و ادرکت القدر،و ادرک الغلام، و همچنین اگر اضافه شود به یکی از حواس،افاده آن چیز می دهد که حاسه آلت آن است،چنانچه گویند ادرکته باذنی،مرادشان شنیدن باشد،یا ادرکته بفمی مرادشان چشیدن،همچنین است ادرکته ببصری که مراد دیدن است،اما اگر گویند ادرکت حراره المیل ببصری،معروف نیست و شنیده نشده،و با وجود این مطلق نیست بلکه مقید است.

زیرا حرارت با هر موضعی که جان دارد درک می شود،اما اگر گوید ادرکت المیل ببصری جز رؤیت افاده نمی دهد،و اگر گویند ادراک بمعنی احاطه است.

باطل است.

ص: 332

زیرا اگر چنین بود روا بود که بگویند،ادرک الجراب بالدقیق،و ادرک الحب بالماء،و ادرک الدور بالمدینه،زیرا همه اینها محیطاند به آنچه در آنها هست،و حقیقت بخلاف این است،و قوله تعالی «حَتّی إِذا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ» یونس 90 بمعنی احاطه نیست،بلکه بمعنی لحوق است،چنانکه گوئی ادرکت فلانا،وقتی که به او برسی هم، چنین است قوله تعالی «فَلَمّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسی إِنّا لَمُدْرَکُونَ» الشعراء 62

اما آنچه دلالت می کند که اگر مدح متعلق بنفی بود،اثباتش جز نقص نخواهد بود،قوله تعالی «لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ» البقره 256 و قوله تعالی «مَا اتَّخَذَ اللّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ» المؤمنون 92 که اگر هریک از اینها را اثبات کنیم نقص خواهد بود،تعالی اللّه عما یقول الظالمون.

اگر کسی گوید چگونه نفی مدح باشد،و حال آنکه معدومات در نفی رؤیت شریکند گوئیم نفی رؤیت در موردی مدح است،که شیء یدرک و لا یدرک باشد،پس لا یدرک(1)به تنهائی مدح نتواند بود،و در موجودات چیزی نیست که درک بکند اما درک نشود،و این خاص خداوند است تعالی شأنه.

و اگر گویند درک کردن و درک نشدن چرا مدح است گوئیم،آیه در سیاق مدح است،و لا بد وجه مدحی در آن هست،و ان از دو حال بیرون نیست،اول استحاله رؤیت او با آنکه خودرایی و بیننده است،دوم قدرت او بر منع ابصار از رؤیت خویش،چنانچه بعضی گفته اند،و چون ادراک در اینجا بمعنی احاطه نیست،سخن ایشان باطل است،در این صورت چیزی جز وجه اول که گفتیم باقی نمی ماند و الا آیه از افاده مدح بیرون می رود.

اگر گویند آیه دلیل بر نفی ادراک از دیدگان است،و نفی ادراک از بینندگان نمی کند.

گوئیم عادت بر این است،که ادراک بابصار اضافه می شود،اما مراد ذوی (1)بصیغه مجهول)

ص: 333

الابصار است،مانند بطشت یدی و سمعت اذنی و تکلم لسانی،و مراد از آنها صاحبان این جوارح است.

اگر گویند خداوند نفی فرموده که همه مبصرین او را ادراک کنند،چه مانعی دارد که بعضی از مبصرین که مؤمنین اند او را ادراک کنند،گوئیم چون ثابت شد، تمدح برای استحاله رؤیت است،اختصاصی به بیننده ای جز بیننده دیگر نخواهد داشت،و می توان چنین استدلال کرد،که گوئی خداوند ادراک مر خویش را بطور عموم نفی کرده است،و نیز ادراک خویش مر غیر را بطور عموم اثبات فرموده.

پس اگر حائز بود که آن عام بشخصی دون شخص دیگر اختصاص یابد، هرآینه جائز بود که این عموم به وقتی دون وقت دیگر مخصوص شود،و چون نفی ادراک مر او را در هر حال ثابت شد،پس رؤیت او در هر حال مستحیل است.

و قول بعموم نفی با جواز رؤیت از اجماع خارج است.

اگر گویند،در این صورت آیه معارض است با قوله تعالی وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ -القیامه 7 ر 5.

در مورد خودش روشن خواهم کرد که معارض نیست،دلالت بر جواز رؤیت ندارد.

و قوله تعالی وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ در معنی لطیف دو قول هست.

اول آنکه او سبحانه لاطف بر بندگان خویش است به فراوانی انعام،و عدول در وزن برای مبالغه است.

دوم آن که لطیف التدبیر است،و حذف تدبیر از جهت دلالت کلام است بر آن.

«و خبیر»دانا باشیاء و نمودارکننده آنهاست.

و آن چه در معنی آیه از نفی رؤیت آوردیم،گروهی بر آن همداستانند، از آن جمله عایشه به روایت مسروق که من حدثک ان رسول اللّه رأی ربه فقد کذب،

ص: 334

(که در بخش جامع البیان گفته شد)،و نیز سدی و بلخی و حسن و جبائی و رمانی و دیگران،اما مجبره و حشویه قائل بجواز رؤیت اند.و ادراک را به احاطه تأویل می کنند.

مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ الآیه

اللغه-الادراک معانی لغوی را چنانچه در تبیان آمده آورده است.

المعنی-در اینجا هم برای تأیید معانی مذکوره لغوی بیانی دارد که همه مأخوذ از تبیان است،و تفصیلی بر آن اضافه می کند و گوید،معنی آنست که می بیند و دیده نمی شود،و بهمین جهت او تعالی مخالف همه موجودات است، زیرا بخشی از آنها می بینند و دیده می شوند،چون زنده ها،بخشی دیده می شوند و نمی بینند چون جمادات،و اعراض مدرکه،بخشی نه می بینند و نه دیده می شوند،چون اعراض غیر مدرکه،و خداوند مخالف همه آنهاست و متفرد است،در اینکه می بیند و دیده نمی شود،و بهمین وجه در آیه ستوده شده.

چنانچه در قوله تعالی وَ هُوَ یُطْعِمُ وَ لا یُطْعَمُ آنگاه حدیث عیاشی را نقل می کند و سؤال ذو الریاستین از حضرت رضا علیه السلام را که در بخش تفسیر برهان و نور الثقلین آورده شده.

در معنی لطیف غیر از دو معنی ای که شیخ آورده چند وجه دیگر می آورد، لطیف است که بخشش بسیار را کم حساب می کند،و عبادت کم را بسیار،لطیف است که هرگاه او را بخوانی اجابت می کند و اگر قصد او کنی ترا پناه می دهد،و امثال آن،لطیف است که وفادار را پاداش می دهد و جفا کار را می بخشد،و امثال این دقائق تدبری،و خبیر است که بهر چیزی از مصالح بندگان داناست تدبیر ایشان می کند،و اعمال ایشان را پاداش می دهد.

ص: 335

و متعرض تفصیلات کلامی نشده است.

کشاف زمخشری

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ الآیه

بینائی جوهر لطیفی است که خداوند در حس بینائی آن را ترکیب فرموده است،و بآن دیده شده ها دیده می شوند،و معنی آیه چنان است،که بیننده ها به او تعلق نمی گیرند،و درکش نمی کنند،زیرا او برتر است از آنکه در ذات خود دیده شود.

زیرا اصلا دیدن به چیزی تعلق می گیرد،که دارای جهت یا توابع جهت باشد،مانند اجسام و هیأتها، وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ و او تعالی بلطف ادراک خویش جواهر لطیفه را که هیچ مدرکی ادراک نمی کند ادراک می کند، وَ هُوَ اللَّطِیفُ لطیف است از آن که ابصار ادراکش نمی کنند الخبیر خبیر است به هر لطیفی،پس او ابصار را ادراک می کند،و ابصار لطیف تر از ادراک او نیست،و این از باب لطف است.

بحر المعیط ابی حیان

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ الآیه

گفته اند که ادراک بمعنی احاطه بشیء است،ابن عباس و قتاده و عطیه عوفی و ابن مسیب و زجاج چنین تفسیر کرده اند،ابن مسیب گفته ابصار به او احاطه نمی کند زجاج گفته به حقیقت او احاطه نمی کند زیرا ادراک بمعنی احاطه به چیزی و رسیدن باعماق آن و حدود آن است از همه جهات و شاید از اشخاص بابصار کنایه شده باشد.

زیرا اشخاص با ابصار ادراک اشیاء می کنند و معنی چنان است که خلق ادراکش نمی کنند و او خلق را ادراک می کند،یا مقصود دید دل و بصر قلب باشد، یعنی دانش خلق ادراکش نمی کند و او ادراک ذوات خلق و دانش ایشان می کند زیرا چیزی به او احاطه نمی کند،و احاطه به او پیش مسلمانان مستحیل است،و انتفاء ادراک منافات با رؤیت ندارد.

ص: 336

بعضی گفته اند مراد از ادراک در اینجا رؤیت است،و این مورد اختلاف است،معتزله آن را مستحیل می دانند،و اهل سنت عقلا آن را تجویز و سمعا واقع می دانند،و در علم اصول بطور کامل در آن بحث شده،و من کتاب بزرگی از ابو جعفر طوسی که از عقلای امامیه است دیدم،که در اثبات قول اصحاب خودش در نفی رؤیت بود،و نافیان رؤیت باین آیه استناد می کنند.

اما به ایشان جواب داده اند که ادراک غیر از رؤیت است.و بنا بر تسلیم به آنکه مقصود از ادراک رؤیت باشد،ابصار مخصوص کفار است،که قبل از آیه ذکر ایشان هست،یا مخصوص بدار دنیاست یعنی در دنیا ادراکش نمی کنند.

ماتریدی گوید:بصر همان جوهر لطیف است که خداوند در حس بینائی ترکیبش کرده.و با آن دیده شده ها را می بیند،و در قوله تعالی وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ دلالت هست که در اینجا مراد از ادراک مجرد رؤیت نیست،زیرا اگر مجرد رؤیت بود،به خداوند مخصوص نبود و این برای خداوند ستایشی نبود.زیرا ما هم ابصار را می بینیم.

در این صورت دلالت دارد.بر این که معنی ادراک احاطه به حقیقت شیء است پس خداوند متعال چنان است که دیدگان به حقیقت او احاطه ندارد،اما او به حقیقت دیدگان احاطه دارد.

زمخشری گفته که ابصار به او تعلق نمی گیرد و ادراکش نمی کند،زیرا او برتر از آنست که در ذاتش دیده شود،زیرا ابصار تعلق به چیزی می گیرد،که در جهتی باشد اصلا یا تبعا،مانند اجسام و هیآت الخ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ لطیف است از آنکه ابصار ادراکش کند،خبیر است بهر لطفی،آنگاه اختلاف صحابیان را در رؤیت پیغمبر اکرم نقل می کند.

و گفته اند.و هو یدرک الابصار یعنی چیزی از او پنهان نیست،و تخصیص ابصار برای تجنیس کلام است یعنی مقابله،زجاج گفته در آیه دلیل است،که خلق

ص: 337

کیفیت حقیقت ابصار را نمی دانند،که چگونه انسان با چشمان خود می بیند بی آنکه با جای دیگر از اندام خود ببیند،ابو العالیه گفت لطیف است به استخراج اشیاء.و خبیر است بجای آنها.

جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ الآیه

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ او سبحانه بیان می کند،که منزه از نشانه های حدوث است،که یکی از آنها ادراک بمعنی احاطه و تحدید است،هم چنانکه دیگر مخلوقات ادراک می شوند،و رؤیت ثابت است،زجاج گفت یعنی بکنه حقیقت او نمی رسند،زیرا احادیث صحیحی دربارۀ رؤیت در قیامت از پیغمبر اکرم(ص) رسیده است.

ابن عباس گفت ابصار در دنیا ادراکش نمی کنند،و مؤمنین در آخرت او را می بینند،چون خودش خبر داده. وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ ، سدی گفت بهترین چیزی که گفته شده همین است،زیرا هم قرآن هم اخبار وارده بر رؤیت خداوند در بهشت دلالت دارند که در سوره یونس می آید.

و گفته اند لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ یعنی ابصار به او محیط نمی شوند،و او محیط به آنهاست،بعضی گفتند،ابصار قلوب ادراکش نمی کنند،یعنی عقول ادراکش نمی کنند که او را توهم کنند،زیرا لیس کمثله شیء بعضی گفتند،ابصار مخلوقه در دنیا ادراکش نمی کنند اما می توان که خداوند بصر و ادراکی دیگر خلق کند چنانچه پیغمبر(ص)با چنان بصری خدا را دید.زیرا رؤیت او تعالی در دنیا جائز است عقلا، وگرنه موسی نمی گفت أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ و محال است که پیغمبر نداند چه بر خدا جائز و چه غیر جائز است،آنگاه غیر جائز مستحیل را طلب کند.

اما سلف در رؤیت پیغمبر اختلاف دارند،آنگاه احادیثی در رد و اثبات یاد می کند،و از مالک بن انس نقل می کند که گفت،در دنیا دیده نمی شود چون او

ص: 338

باقی است و باقی با فانی دیده نمی شود،و چون در آخرت دیده گانی باقی به ایشان عطا شود باقی را با باقی می بینند،و در قوله تعالی وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ گوید، با بندگانش رفیق است.و لطیف بمعنی رفق است.و لطف او توفیق و عصمت است و لطف تحریک هدیه است.و ملاطفت نیکی از دو جانب است.آنگاه قول جنید را در دقائق کلام می آورد و السلام.

نور الثقلین و برهان

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ

کتاب التوحید،فی حدیث ابی قره مع الرضا علیه السلام،حتی بلغ سؤاله التوحید،فقال ابو قره انا روینا ان اللّه عز و جل قسم الرؤیه و الکلام بین اثنین فقسم لموسی الکلام.و لمحمد الرؤیه فقال ابو الحسن علیه السلام«فمن المبلغ عن اللّه عز و جل الی الثقلین الجن و الانس،لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار،و لا یحیطون به علما،و لیس کمثله شیء،أ لیس محمد صلی اللّه علیه و آله قال بلی،قال کیف یجیء رجل الی الخلق جمیعا فیخبرهم انه جاء من عند اللّه،و انه یدعوهم الی اللّه بامر اللّه،و یقول لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار،و لا یحیطون به علما،لیس کمثله شیء،ثم یقول انا رأیته بعینی،و احطت به علما،و هو علی صوره البشر،اما تستحیون ما قدرت الزنادقه ان ترمیه بهذا ان یکون یأتی عن اللّه بشیء ثم یأتی بخلافه من وجه آخر،»و الحدیث طویل اخذنا منه موضع الحاجه.

«و عن ابی عبد اللّه علیه السلام فی قوله عز و جل لا تدرکه الابصار،قال ما احاطه الوهم،أ لا تری الی قوله قد جاءکم بصائر من ربکم،لیس یعنی بصر العیون، فمن ابصر فلنفسه لیس یعنی من البصر بعینه،و من عمی فعلیها لم یعن عمی العیون انما عنی احاطه الوهم،کما یقال و فلان بصیر بالشعر،و فلان بصیر بالفقه،و فلان بصیر بالدراهم.و فلان بصیر بالثیاب،اللّه اعظم من ان یری بالعین».

«عن ابی الحسن الرضا سألته عن اللّه عز و جل هل یوصف،فقال اما تقرأ القرآن

ص: 339

قلت بلی،قال اما تقرأ قوله عز و جل،لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار قلت بلی قال فتعرفون الابصار قلت بلی،قال و ما هی قلت ابصار العیون فقال ان اوهام القلوب اکبر من ابصار العیون،فهو لا تدرکه الاوهام و هو یدرک الاوهام،مسندا الی ابی جعفر علیه السلام،اوهام القلوب بادق من ابصار العیون،انت قد تدرک بوهمک السند و الهند و البلدان التی لم تدخلها و لم تدرکها بصرک،فاوهام القلوب لا تدرکه فکیف ابصار العیون.و هذه الاحادیث الاربعه فی اصول الکافی اسنادا و متنا سواء.

فی امالی الصدوق،ابن بزیع قال قال ابو الحسن علیّ بن موسی الرضا علیه السلام،فی قول اللّه عز و جل لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار،قال لا تدرکه اوهام القلوب،فکیف تدرکه ابصار العیون».

اسماعیل بن فضل سألت ابا عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق(ع)عن اللّه تبارک و تعالی،هل یری فی المعاد،فقال سبحان اللّه و تعالی عن ذلک علوا کبیرا،یا ابن الفضل ان الابصار لا تدرک الاماله لون و کیفیه،و اللّه تعالی خالق الالوان و الکیفیه».

ابو عبد اللّه(ع)قال«ایاکم و التفکر فی اللّه لا یزید الا تیها،ان اللّه عز و جل لا تدرکه الابصار،و لا یوصف بمقدار».

کتاب التوحید فی«خطبه لعلی علیه السلام،یقول و لم تدرکه الابصار، فیکون بعد انتقالها حائلا،و فی خطبه اخری له،و انحسرت الابصار عن ان تناله، فیکون بالعیان موصوفا،و بالذات التی لا یعلمها الا هو عند خلقه معروفا».

و فیه حدیث طویل عن امیر المؤمنین علیه السلام،یقول فیه و قد سأله رجل عما اشتبه علیه من الآیات.

و اما قوله «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» فهو کما قال«لا تدرکه الابصار و لا تحیط به الاوهام و هو یدرک الابصار یعنی یحیط بها».

حدیث ذو الریاستین مذکور در بخش مجمع البیان را هم می آورد.

سأل ذو الریاستین ابا الحسن علیّ بن موسی الرضا(ع)«فقال اخبرنی عما

ص: 340

اختلف فیه الناس من الرؤیه،فقال من وصف اللّه سبحانه بخلاف ما وصف به نفسه، فقد اعظم الفریه علی اللّه لا تدرکه الابصار و هذه الابصار لیست هذه الاعین،انما هی الابصار التی فی القلوب و لا یقع علیه الاوهام لا یدرک کیف هو».

عیون الاخبار فی باب ما جاء عن الرضا(ع)فی التوحید،قال السائل رحمک اللّه فاوجدنی کیف هو،و این هو قال(ع)و یلک ان الذی ذهبت الیه غلط و هو این الاین،و کان و لا این،و هو کیف الکیف،و کان و لا کیف،فلا یعرف بکیفوفیه و لا بأینونیه،و لا بحاسه و لا یقاس بشیء،قال الرجل انه لا شیء اذا لم یدرک بحاسه من الحواس،فقال ابو الحسن علیه السلام،لما عجزت حواسک عن ادراکه،انکرت ربوبیته،و نحن اذا عجزت حواسنا عن ادراکه ایقنا انه ربنا،و انه شیء بخلاف الاشیاء،و بعد سطور فی هذا الحدیث الطویل قال الرجل فلم احتجب فقال ابو الحسن (ع)ان الحجاب عن الخلق لکثره ذنوبهم،فاما هو فلا تخفی علیه خافیه فی آناء اللیل و النهار.

قال فلم لا تدرکه حاسه البصر،قال للفرق بینه و بین خلقه،الذین تدرکهم حساسه الابصار،منهم و من غیرهم،ثم هو اجل من ان یدرکه بصر او یحیط به وهم.

کافی محمد بن عبید قال کتبت الی ابی الحسن الرضا علیه السلام اسأله عن الرؤیه،و ما ترویه العامه و الخاصه،و سألته ان یشرح لی ذلک،فکتب بخطه«اتفق الجمیع لا تمانع بینهم،ان المعرفه من جهه الرؤیه ضروره،فاذا جاز ان یری اللّه بالعین،وقعت المعرفه ضروره،ثم لم تخل تلک المعرفه من ان تکون ایمانا او لیست بایمان،فان کانت تلک المعرفه من جهه الرؤیه ایمانا،فالمعرفه التی فی دار الدنیا من جهه الاکتساب لیست بایمان،لانها ضده،فلا یکون فی الدنیا مؤمن لانهم لم یروا اللّه عز ذکره و ان لم یکن تلک المعرفه التی من جهه الرؤیه ایمانا،لم تخل هذه المعرفه التی من جهه الاکتساب ان تزول،و لا تزول فی المعاد،فهذا دلیل علی ان اللّه عز ذکره لا یری بالعین اذا العین تؤدی الی ما وصفناه.

ص: 341

علیّ بن ابراهیم رفعه عن فتح بن یزید الجرجانی عن ابی الحسن علیه السلام حدیث طویل و فیه فقولک اللطیف الخبیر فسره لی کما فسرت الواحد،فانی اعلم ان لطفه علی خلاف لطف خلقه،للفصل،غیر انی احب ان تشرح لی ذلک»فقال علیه السلام یا فتح انما قلنا اللطیف للخلق اللطیف لعلمه بالشیء اللطیف او لا تری وفقک اللّه و ثبتک،الی اثر صنعه فی النبات اللطیف و غیر اللطیف،و من الخلق اللطیف،و من الحیوان الصغار،و من البعوض و الجرجس،و ما هو اصغر منها، ما لا یکاد تستبینه العیون،بل لا یکاد یستبان لصغره،الذکر من الانثی،و الحدث المولود من القدیم،فلما رأینا صغر ذلک،فی لطفه و اهتدائه للفساد و الهرب من الموت، و الجمع لما یصلحه،و ما فی لجج البحار،و ما فی لحاء الاشجار،و المفاوز و القفار و افهام بعضها عن بعض منطقها،و ما یفهم به اولادها عنها،و نقلها الغذاء الیها،ثم تألیف الوانها،حمره مع صفره،و بیاض مع حمره،و انه ما لا تکاد عیوننا تستبینه،للامامه خلقها،لا تراه عیوننا،و لا نلمسه ایدینا،علمنا ان خالق هذا الخلق لطیف،لطف بخلق ما سمیناه،بلا علاج و لا اداه و لا آله،و ان کل صانع شیء فمن شیء صنع و اللّه الخالق اللطیف الجلیل خلق و صنع لا من شیء».

و چند حدیث دیگر که قسمتی از محتوای این حدیثند.

و در معنی الخبیر،الکافی مرسلا عن ابی الحسن الرضا علیه السلام حدیث طویل و فیه:

«و اما الخبیر فالذی لا یعزب لا للاعتبار عنه شیء و لا یفوته،لیس للتجربه و لا للاعتبار بالاشیاء،فعند التجربه و الاعتبار علمان،و لولاهما ما علم،لان من کان کذلک کان جاهلا،و اللّه لم یزل خبیرا بما یخلق،و الخبیر من الناس المستخبر عن جهل المتعلم،و قد جمعنا الاسم و اختلف المعنی».

تفسیر برهان روایات مذکور را با اندک اضافاتی از حضرت رضا علیه السلام درباره مطلق اسماء اللّه دارد.

ص: 342

برای اطلاع بیشتر بر اخبار بجلد چهارم بحار صد جلدی باب نفی رؤیت مراجعه شود.

منهج الصادقین

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ

همان مطالبی که در تبیان و مجمع البیان آمده مازادی ندارد.

الکاشف

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ در آیه 55 از سوره بقره درباره رؤیت مطالب مختصری دارد که نیازی به آنها نیست.

روح المعانی

212/7 قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ الآیه

ابصار جمع بصر است و چنانچه راغب گوید بر اندام بیننده یعنی چشم اطلاق می شود،و نیز بر نیروی بینائی،و همچنین بر بصیرت و بینش،که نیروئی است در قلب ادراک کننده،(صفت قلب نه اضافه بآن)و ادراک شیء عبارت از وصول به غایت آنست و احاطه بآن،و بیشتر متکلمین بصر را در آیه حمل بر جارحه می کنند که محل نیروی بینائی است.

و نیز گفته اند اشاره است هم بچشم،هم به اوهام و افهام،چنانچه امیر مؤمنان علی کرم اللّه تعالی وجهه فرموده:

التوحید ان لا تتوهمه و هم چنین فرموده:ما ادرکته فهو غیره و راغب از بعضی نقل می کند.که بصر را بر بصیرت حمل کرده و سخن منسوب بابی بکر را شاهد آورده،که یا من غایه معرفته القصور عن معرفته که معرفت او تعالی چنین باشد که اشیاء را بشناسیم،و بدانیم که لیس کمثله شیء،که او موجد همه مدرکات (بفتح راء)است.

ص: 343

و معتزله باین آیه استدلال کرده اند،که او تبارک و تعالی دیده نمی شود، و بیان آن چنانچه در مواقف آمده چنین است،که ادراک مضاف بابصار هرآینه رؤیت است،فرقی میان این دو گفته نیست ادرکته ببصری و رأیته مگر در لفظ،یا آنکه هر دو متلازمان اند،و نفی یکی با اثبات دیگری صحیح نیست،روا نیست بگوئی رأیته و ما ادرکته ببصری و نه عکس آن ادرکته ببصری و ما رأیته.

پس آیه نفی کرده که ابصار او را ببینند،و این لفظ الابصار فراگیرنده همه ابصار است،چون لام جنسیه دارد،که در مقام مبالغه در جمیع اوقات است زیرا اگر گوئی فلان تدرکه الابصار افاده عموم اوقات نمی دهد.

پس ناچار باید مقابل ان که لا تدرکه الابصار است افاده عموم اوقات بدهد پس هیچ چیزی از ابصار در هیچ وقتی از اوقات چه دنیا چه آخرت او را نمی بیند و از آن جهت که خداوند آن را در مقام مدح و در سیاق آیات مدح آورده،و از صفات آنچه عدمش مدح است وجودش نقص است،که تنزیه خداوند متعال از آن واجب است،پس ظاهر شد که دیدن خداوند ممتنع است،و اینکه گفتیم از صفات،برای احتراز از افعال است،زیرا در افعال چه بسا وجود و عدم هر دو مدح باشند،مانند عفو و انتقام،که اولی از باب تفضل است،و دومی از باب عدل و هر دو کمال اند،انتهی.

و حاصل گفتارش آنست که مراد بادراک در اینجا رؤیت مطلق است،نه رؤیت احاطه ای،و دیگر آنکه لا تدرکه الابصار سالبه کلیه دائمه است،و این قوی ترین دلیلی است که از ایشان نقل شده،و جواب آن به چند وجه است.

اول آنکه ادراک بمعنی رؤیت مطلق نیست،بلکه بمعنی رؤیت با وصف احاطه به همه جوانب مرئی است،همچنان که ابن عباس در یکی از دو تفسیرش که منسوب به اوست گفته،در در المنثور و از قول ابن جریر از ابن عباس که گفته« لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ یعنی لا یحیط بصر احد باللّه تعالی«و بیشتر امامان لغت و جز ایشان چنین گفته اند:

ص: 344

و رؤیت مکیف به کیفیت احاطه اخص است مطلقا،از رؤیت مطلقه و از نفی اخص نفی اعم لازم نمی آید،در این صورت صحیح است که بگوئیم،رأیته و ما ادرکه بصری،یعنی او را دیدم اما این دیدن احاطه به همه جوانب او نداشت،و هر چند عکس آن صحیح نباشد اگر گوئیم ادرکته ببصری و ما رأیته.

دوم آنکه لا تدرکه الابصار،هم چنانکه احتمال می رود که اولا در آن دخول نفی ملاحظه شده و ثانیا ورود لام و بنابراین سالبه کلیه می باشد بطرز قوله تعالی وَ مَا اللّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ و افاده عموم سلب می دهد اما احتمال دیگر هم در آن می رود که اول عموم در آن معتبر باشد و سپس ورود نفی و بنابراین سالبه جزئیه باشد مانند ما قام العبید کلهم و لم آخذ الدراهم کلها.

و بنابراین برای سلب عموم باشد،و هر چه در آن احتمال سلب عموم برود، نمی تواند نص در عموم سلب باشد،و هر چند عموم سلب در این گونه موارد بیشتر، است،و هر چیز چنین بود نمی تواند برای امتناع رؤیت بطور مطلق حجت باشد، و این همه در صورتی است که الف و لام در الابصار برای استغراق باشد،اما اگر برای جنس باشد،جمله لا تدرکه الابصار سالبه مهمله است که در حکم جزئیه است، و معنی آن چنین است که لا تدرکه بعض الابصار.

سوم آن که اگر تسلیم شویم که ادراک بمعنی رؤیت مطلق است،و الف و لام الابصار برای استغراق است،و کلام برای عموم سلب است،اما تسلیم نمی شویم که این عموم شامل همه اوقات است و دائمی است،زیرا جائز است که نفی رؤیت در دنیا باشد،و مؤید آن روایت حکیم ترمذی در نوادر الاصول،و ابو نعیم در حلیه است،از ابن عباس قال تلا رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم هذه الآیه رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ الاعراف143/ فقال(ص)قال اللّه تعالی یا موسی انه لا یرانی حی الا مات،و لا یابس الا تدهده،و لا رطب الا تفرق،و انما یرانی اهل الجنه الذین لا تموت اعینهم،و لا تبلی اجسادهم.

ص: 345

و اینکه معتزله گفته اند که افاده دوام می دهد،زیرا اگر گویند فلان تدرکه الابصار افاده عموم اوقات نمی دهد،پس ناچار مقابل آن افاده عموم می دهد جواب گوئیم که این سخن تمام نیست،مگر آنکه این تقابل شأن خداوند متعال که گویند تدرکه الابصار و لا تدرکه الابصار تقابل تناقض باشد،و هیچ موجبی برای آن نیست نه عقلی نه لغوی و نه شرعی.اما عقلی زیرا هرگاه قضیه موجبه مطلقه ای یافتیم،هم جائز است مقابل آن سالبه مطلقه باشد،هم جائز است مقابل آن سالبه دائمه باشد،اما تعین دائمه صادق نخواهد بود،مگر آنکه موجبه مطلقه کاذب باشد قطعا،اما کذب موجبه مطلقه در اینجا یعنی تدرکه الابصار اول بحث و عین متنازع فیه است.

پس جائز نیست که لا تدرکه الابصار را بجای مطلقه بودن متعینا دائمه بدانیم تا بر کذب موجبه تدرکه الابصار«که مراد از آن رؤیت مؤمنین در بهشت) باشد صحیح باشد،زیرا مصادره بر مطلوبست که مستلزم دور است،اما از حیث لغت که مورد تقابل متناقض نمی باشد گوئیم.

جمله خواه ثبوتیه باشد و خواه سلبیه،بحسب مقام گاهی در اطلاق استعمال می شود و گاهی در دوام،و در لغت واجب نیست،که هرگاه جمله مثبتی در مقامی بطور اطلاق استعمال شود،لازم باشد که جمله مقابل آن مستعمل در معنی دوام باشد،بلکه باختلاف مقام و قصد استعمال کننده مختلف می شود،و این مطلب جدا ظاهر و آشکار است.

اما از حیث شرع گوئیم.که مطلقه مذکور یعنی تدرکه الابصار عین متنازع فیه میان ما و معتزله است،ما می گوئیم این موجبه مطلقه شرعا صادق است،و با عقل و نقل بر آن احتجاج می کنیم،از کتاب و سنت،وقتی چنین باشد،لازم میاید که لا تدرکه الابصار مطلقه باشد نه دائمه،تا تناقضی در این تقابل نباشد.

پس آن یا مطلقه عامه خواهد بود،یا وقتیّه مطلقه،و هر دو تقدیر تناقضی نیست

ص: 346

زیرا وحدت زمانی منتفی است،پس جمله اللّه تعالی تدرکه الابصار،ای ابصار المؤمنین یوم القیمه یا در وقت تجلی به نوری که نور اوست،و لا یذهب بالابصار است و صادق است،هم چنین جمله اللّه تعالی لا تدرکه الابصار،یعنی در دنیا یا در وقت تجلی به نوری که نور اوست:و یذهب بالابصار است و صادق است.

و حدیث تفسیر دوم ابن عباس اشاره بهمین تقیید دارد که گفت رأی محمد ربه فقال له عکرمه أ لیس اللّه تعالی یقول لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ،فقال لا ام لک،ذاک نوره الذی هو نوره اذا تجلی بنوره لا یدرکه شیء و با اثبات دو نور می توان میان او و جواب پیغمبر اکرم(ص)بابی ذر جمع نمود آنجا که ابو ذر پرسید هل رأیت ربک فقال فی أحد جوابیه،نور انی اراه و در جواب دیگر فرمود رایت نورا گفته می شود نوری که در استفهام انکاری(انی اراه)آن را نفی فرموده نوری است که یذهب بالابصار است،و هیچ چشمی تاب مقاومت آن را ندارد،و نوری که اثبات فرموده نوری است که لا یذهب بالابصار است.

هم چنین ممکن است حمل قول عائشه که گفت من زعم ان محمدا صلی اللّه علیه و سلم رأی ربه فقد اعظم علی اللّه الفریه،و استشهادا و باین آیه به اینکه بگوئیم مقصودش،من زعم ان محمدا صلی اللّه علیه و سلم رأی ربه سبحانه فی نوره الذی هو نوره الذی یذهب بالابصار فقد اعظم علی اللّه الفریه بوده،و استشهادش به آیه بنا بر تفسیر دوم ابن عباس باشد،در این صورت برای معتزله مطلب تمام نمی شود که لا تدرکه الابصار دائمه باشد،مگر آنکه موجبه مطلقه یعنی تدرکه الابصار شرعا کاذب باشد.و این عین متنازع فیه است.

در این صورت هیچ دلیلی بر دائمه بودن لا تدرکه الابصار برای ایشان باقی نمی ماند.

بعضی گفته اند مراد از نفی رؤیت،وقت عدم اذن خداوند برای ابصار در ادراک است،و دلیل بر صحت اراده این قید،آنست که اراده ابصار فعلی از افعال

ص: 347

بندگان و کسبی از کسب ایشان است،و با چندین دلیل ثابت شده،که بندگان بر چیزی از مقدورات توانائی ندارند مگر باذن خداوند،و مشیت او و تمکین او، پس ابصار درکش نمی کنند جز به اذنش،و همین است مطلوب،و مؤید این گفتار آنست که جمله لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ پس از جمله وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ وَکِیلٌ آمده.

و وجه تأیید آنست که خداوند خبر داده.

او بر هر چیزی وکیل است یعنی متولی امور است،و معلوم است که ابصار از جمله اشیاء است،و ادراک از امور ابصار است پس خداوند متولی آن و متصرف در آن است بنا بر مشیت خودش،پس افاضه ادراک بر آن می کند و اذن می دهد هر وقت بخواهد،و هر طور بخواهد و پوشیده نیست که این غایت مدح و ثناست به عزت و قهر و غلبه،زیرا آنکه بر هر چیزی وکیل است،اگر ابصار او را ادراک نکند مگر باذن خودش،و با وجود این خودش ابصار را ادراک کند و هیچ چیز بر او پنهان نباشد این غایت عزت و غلبه و قهر بر امر است.

بعضی از محققان گفته اند آیه در سیاق تمدح نیست،بلکه برای تخویف است به اینکه خداوند متعال رقیب است،از آنجا که دیده نمی شود پس بترسید.

چهارم از وجوه آنست که مراد از لا تدرکه الابصار،وجه معتاد در رؤیت محسوسات باشد،که مشروط بشروط نه گانه است،چنانچه آخر آیه اَللَّطِیفُ الْخَبِیرُ ناظر بآن است،و معلوم است که نفی خاص مستلزم نفی عام نیست،پس بنا بر این نفی رؤیت مطلقا از آیه لازم نمی آید.

پنجم اگر تسلیم گفته خصم شویم،می گوئیم در آیه دلالت هست که ابصار درکش نمی کنند،و ما هم چنین می گوئیم،اما ادعا می کنیم که صاحبان ابصار درکش می کنند،و اگر اعتراض کنند،همچنان که ابصار درکش نمی کنند غیر ابصارهم درکش نمی کنند،و تخصیص مفید فائده نیست،جواب گوئیم وقتی انتفاء فائده لازم می آید،که نفی حکم منطوق منحصر بر مسکوت عنه باشد.و آن مسلم نیست

ص: 348

چه بسا جواب سائلی باشد،که از مورد مخصوص سؤال کرده باشد،یا غیر آن.

ششم آنکه ما تسلیم شدیم به آنکه مراد از لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ ای لا یدرکه المبصرون بابصارهم باشد.

اما افاده مطلوب نمی دهد.زیرا ممکن است خداوند حس ششمی برای ادراک که مغایر این حواس باشد عطا کند.همچنان که از ضرار بن عمرو کوفی نقل می کنند که گفته،ان اللّه تعالی لا یری بالعین و انما یری بحاسه سادسه یخلقها سبحانه له یوم القیمه،و باین آیه استدلال کرده و گفته دلالت دارد.بر تخصیص نفی ادراک ببصر،و تخصیص حکم به چیزی دلالت می کند به آنکه حال غیر آن بخلاف آن است پس واجب می آید که ادراک خداوند بغیر بصر فی الجمله جائز باشد و وقتی ثابت شد که سایر حواس موجوده در حال صلاحیت آن ندارند،ثابت می شود که خداوند در قیامت حس ششمی خلق می کند که با آن رؤیت و ادراک او تعالی حاصل شود انتهی.

و بعضی از مردم به آیه استدلال می کنند که اطلاع بر کنه ذات خداوند متعال ممتنع است،بنا بر آن که ابصار جمع بصر بمعنی بصیرت است،و آن را مقرر می دارند،همچنان که معتزله استدلالشان را بر امتناع رؤیت مقرر می دارند،و بطلان آن در خودش معلوم است،البته احتمال حمل بصر بر بصیرت بجای خود استدلال معتزله را سست می کند،چنانچه پوشیده نیست،و بعدا مطالب مفصل تری گفته خواهد شد.

قوله تعالی وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ یعنی بر وجه احاطه آنها را می بیند،یا بر ابصار محیط است بعلم،یا محیط است بعلم و دیدن آمدی نقل کرده که معتزله بصره ادراک را به معنی رؤیت گرفته اند،و بغدادیان بمعنی علم نه رؤیت.و مراد به ابصار در اینجا بنظر بعض محققین نوری است که با آن مبصرات(بفتح صاد)درک می شوند.

زیرا هیچ ادراک کننده بخلاف جرم چشم ادراک نمی کند،زیرا چشم

ص: 349

می بیند،و شاید سر اظهار(الابصار دوم)به جای اضمار(که گفته شود و هو یدرکه)همین است،و جائز است که گفته شود هیچ چشمی خودش را نمی بیند.

قوله تعالی وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ خداوند درک می کند آنچه را ابصار درک نمی کنند،جمله در سیاق تعلیل است،برای قوله سبحانه وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ بعضی جائز دانسته اند که از باب لف باشد.

زیرا لطیف مناسب است با غیر مدرک(بفتح)بودن خداوند،و خبیر مناسب آنست با مدرک(بکسر)بودن او تعالی،و لطیف استعاره است برای مقابل کثیف و آن چیزی است که از غایت خفاء بحس ادراک نمی شود،اما ظاهر کلام بهائی بنقل شهاب است.که در اینجا استعاره نیست.

از آنجا که در شرح اسماء گفته،لطیف کسی است که با بندگانش بلطف معامله می کند،و الطاف او ظاهرا و باطنا در دنیا و آخرت بی پایان است قوله تعالی وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَهَ اللّهِ لا تُحْصُوها و گفته شده که لطیف دانا بغوامض و دقائق معانی و حقائق است،و بهمین جهت به آنکه در فن خود حاذق است لطیف می گویند و ممکن است از لطافت مقابل کثافت باشد،و هر چند در ظاهر از اوصاف جسم است، اما لطافت مطلق هرگز در جسم یافته نمی شود.

زیرا جسمیت مستلزم کثافت است،و لطافت برای جسم امری اضافی است، پس لطافت مطلق دور نیست که نور مطلقی که فراتر از بینش بینش هاست،به آن توصیف شود،نور مطلقی که بالاتر از ادراک بصیرت است،چه رسد ببصر،و والاتر از دریافت اسرار است،چه رسد به افکار،و عزیزتر از مشابهت صور و امثال،و منزه تر از حلول الوان و اشکال است،زیرا کمال لطافت نیست مگر برای کسی که شأنش چنین است و اگر جز او را به آن وصف کنند بر سبیل اطلاق روا نیست،بلکه قیاسی است نسبت بمراتب ما دون او در لطافت که متصف به کثافت است.

اما مرجح آنست که اطلاق لطیف بمعنی مقابل کثیف آن گونه که در ذهن

ص: 350

جا می گیرد.بر خداوند متعال حقیقت نیست بلکه مجاز است چنان چه مخفی نیست انتهی.

توضیح به کسانی که از استدلالات مفصل آلوسی در جواز رؤیت مرعوب شده اند توصیه می کنیم.بجلد چهارم بحار الانوار صد جلدی باب نفی رؤیت مراجعه کنند.تا از علوم عترت و بیانات مرحوم مجلسی دوم رعب ایشان بریزد و در برابر سطوع علوم لدنی عترت و استنباط علمای امامیه سر تعظیم فرودآورند و گمشده خود را دریابند.

و السلام علی من اتبع الهدی

تفسیر المنار

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ

بصر بمعنی چشم است و مذکر است،ابصرت الشیء یعنی دیدم آن را.

و گفته اند بصر بمعنی حاسه رؤیت است،جمع ان ابصار است.راغب گوید:

بصر اندام بیننده است،و قوله تعالی کَلَمْحِ الْبَصَرِ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ از آن است،و نیز بمعنی نیروئی که در چشم است،و ادراک لحوق و وصول به چیز است،گویند تبعه یا اتبعه حتی ادرکه و اتبع فرعون بجنوده بنی اسرائیل «فَلَمّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسی إِنّا لَمُدْرَکُونَ» و از آن است «حَتّی إِذا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ» همه اینها بمعنی لحوق است،

پس از دنباله روی حسی یا معنوی،و درک بفتح منتهای ژرفای دریاست و ادرک الصبی ای بلغ غایه الصبا و ذلک حین البلوغ،و برای چیزی که دور است یا ریز است گویند لا یبلغه الطرف.

پس در ادراک دو معنی هست،لحوق و رسیدن بکنه چیزی،و بهمین جهت در آیه آن را به رؤیت احاطه ای تفسیر کرده اند،بمعنی «یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً» و نفی احاطه علم مستلزم نفی مطلق علم نیست،هم چنین نفی

ص: 351

ادراک بصر مستلزم نفی مطلق رؤیت نیست،و این که گفتیم قوی ترین گفتارهای اهل سنت است،برای جمع میان آیه و احادیث صحیحه ناطقه به رؤیت مؤمنین در آخرت مر خداوند را،و بنا بر تسلیم،که ادراک در اینجا بمعنی مطلق رؤیت است، گوئیم نفی رؤیت خاص است بحیاه این جهانی که معهود مخاطبین است،و در آن رؤیتی جز برای اجسام و متعلقات آنها از اشکال و الوان ندارند.

و بهمین جهت مقابله و عدم حائل را در رؤیت اشتراط می کنند،و گوئیم عائشه رؤیت در دنیا را حتی از پیغمبر نفی کرده،نه رؤیت در آخرت را با آن که دید پیغمبر در دنیا با دیگران فرق داشته،و او پشت سر را می دید هم چنان که پیشرو را می دید،و مسئله رؤیت را در تفسیر قوله تعالی لَنْ تَرانِی در سوره اعراف بتفصیل خواهیم گفت:

در اینجا مسلک صوفیان در نفی ادراک و اثبات رؤیت جالب است،که در تجلی خداوند برای بنده اش خداوند چشم بینای اوست،چنانچه در حدیث صحیح بخاری آمده:

«و لا یزال عبدی یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببت کتب سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به»و خلاصه این مسلک چنان است که خداوند است که نفس خود را بتجلی خودش در چشم بنده اش می بیند.

پس خدا نمی بیند مگر خدا را.و این موافق قول ایشان است.که لا یعرف اللّه الا اللّه.

اما قوله تعالی «هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» معنی آن چنان است که خداوند چشمان بینا یا نیروی بینائی چشمان را می بیند،به رؤیت ادراک و احاطه.که هیچ چیز از حقیقت و عمل آنها بر او پوشیده نمی ماند،بشر در تشریح چشم ترکیبات آن را از طبقات و رطوبات و وظائف هریک دانسته،و بسیاری،از قوانین نور را،اما حقیقت دیدن و کنه نیروی دید برای او دانسته نیست.

ص: 352

در لسان العرب از ابی اسحاق نقل می کند که گوید:«بدانکه خداوند ابصار و دیده ها را ادراک می کند،و در این آیه اعلامی است به آنکه خلق ادراک ابصار نمی تواند کرد،یعنی حقیقت بصر و آنچه را که انسان با آن به وسیله چشم می بیند.

و نه بعضو دیگر نمی شناسد،اما آنچه در باب رؤیت صحیحا از پیغمبر اکرم رسیده قابل انکار نیست،و در این آیه دلیلی بر دفع آن نمی باشد،زیرا معنی آیه ادراک شییء و درک حقیقت آن است،و این است مذهب اهل سنت و علمای حدیث.

قوله تعالی وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ یعنی او لطیف است بذاتش،که باطن است در غیب وجودش،به آن گونه که دیدگان از ادراک حقیقت او ناتوانند،با آنکه او تبارک و تعالی ظاهر است با آیات خود که عقلها از راه برهان آنها را می شناسد،و ظاهر است در مظاهر و مجالی ربوبیت،برای اهل عرفان به تجلیاتی که در آخرت تکمیل یافته و علم را به رؤیت عیان رسانده است،و او تبارک و تعالی در هریک از بطون و ظهور منزه از مشابهت خلق است،بلندمرتبه و مالک الملک و حق است،و خبیر به دقائق اشیاء و لطائف آنهاست،آن سان که لطیف ترین ارواح و نیروها،و دقیقترین جواهر و اعراض،از ادراک او پوشیده نیست.

و در آیه لف ونشر مرتب هست،لطیف از اجرام ضد کثیف و غلیظ است، و لطیف بر دقیق و رقیق آنها اطلاق می شود.لطیف از طباع ضد جافی است در لسان گوید لطیف از اجرام و کلام آنست که جفا در آن نباشد،جاریه لطیفه الخصر،آن است که تهیگاهش لاغر باشد،لطیف از کلام آنست که معنایش غامض و پوشیده باشد،لطف در عمل رفق در آنست رفق در معامله آسان و سبک بودن آنست هم لازم می آید هم متعدی،لطف بر وزن حسن یعنی کوچک و نازک شد لطف به و لطف له بر وزن نصر متعدی آمده.

ابن اثیر در تفسیر لطیف گفته،لطیف از نامهای خداوند است،اوست که رفق در فعل،و رفق در علم بمصالح دقیق و رساندن آن ها بخلق برایش فراهم است،

ص: 353

ابن اثیر لطیف را از اسماء افعال قرار داده،و بمعنی علم از صفات معانی،اما در اول اظهر و اکثر است.

متکلمین اباء دارند که لطیف را از صفات ذات،مانند رحیم و علیم قرار دهند اما اصحاب حدیث و صوفیه ابا ندارند.عجب آنکه زمخشری با آنکه از معتزله و اصحاب تنزیه است،کلامی دارد مؤید مذهب اصحاب حدیث که مفسرین اشاعره مانند رازی و بیضاوی و ابی السعود و آلوسی از او تبعیت کرده اند.

و او گفته و هو اللطیف ای یلطف عن ان تدرکه الابصار الخبیر بکل لطیف فهو یدرک الابصار لا تلطف عن ادراکه.

و این از باب لف است،این معنی را از زمخشری نقل کرده اند،و لطیف را استفاده در مقابل کثیف قرار داده اند،برای آنچه با حس ادراک نمی شود و در آن نقش نمی بندد.

آلوسی گوید:لطافت به این معنی هر چند از اوصاف جسم است،اما لطافت مطلق در جسم یافت نمی شود،زیرا لازمه جسم کثافت است،و لطافت برای جسم امری اضافی است،اما لطافت مطلق دور نیست که نور مطلقی که فراتر از ادراک بینش است فضلا از دیدگان بآن متصف گردد،نوری که فراتر از فهم اسرار فضلا از افکار است،و والاتر از مشابهات صور و امثال است،و منزه از حلول الوان و اشکال است

زیرا کمال لطافت تنها سزاوار اوست جل و علا که شانش چنان است،وصف غیر خدا را به لطافت بر سبیل اطلاق روا نیست،بلکه بقیاس و مقارنه به مادون است،و آن لطافت نسبی و قیاسی خود کثافتی است نسبت بما فوق،و صورت برتری از جسمانیت آنگاه گوید مرجح آنست که اطلاق لطیف بمعنی مقابل کثیف آنگونه که ذهن در- یافت می کند،درباره خداوند حقیقت نیست و

می گویم آنچه را در آن کلام لطیف درباره اثبات لطف برای ذاتی که هیچ ذاتی بآن شبیه نیست گفته شد.و نیز اشاره به آنکه لطیف یعنی علیم بدقائق نیست،هر

ص: 354

دو از باب حقائق است زیرا در این صورت لطیف بمعنی خبیر است و اینکه گفت لطافت مطلق در جسم یافت نمی شود،وجهی در لغت دارد،اما جسم در عرف علماء معقول از متکلمین و حکماء اعم از جسم در اصل لغت است،جسم در لغت از جسامت بمعنی ضخامت است.

و چنانچه در لسان آمده،گروه اندام انسان یا شتر یا دیگر چارپایان و غیره از انواع ستبر حیوان است،اما در عرف علماء معقول بمعنی قابل قسمت از طول و عرض و عمق است،موجودات مادی هم اعم از آنند،و از دانشهای طبیعی گسترده در این عصر چیزهائی لطیف تر از آنچه قرون گذشته می دانستند و آنها را بلطف نسیم تشبیه می کردند،دانسته شده است.

زیرا ثابت شده که این نسیم لطیف مرکب از دو عنصر است،که هر کدام از این مجموع مرکب لطیف تر است،و ثابت شده که این هوای محیط به زمین ما مرز و حدی دارد که خیلی نزدیک است،و در پهنای وجود،موجود دیگر لطیف تر از آن هست،و لطیف تر از هر عنصر لطیف بسیط دیگر،و همان است که حامل نور حرارت ستارگان به زمین است،و آن را اثیر نامیده اند،و این موجود نفوذکننده،در همه کائنات و رابط میان آنها.

همچنان که علمای طبیعی از حیث نظر و استدلال یقین کرده اند،از درک چشمان لطیف تر،و از دسترس تصرف شیمی دانانی که همه مرکبات را می تواند تجزیه و ترکیب کند بیرون است.

تا آنجا که بعضی از قائلین باستقلال ارواح بشری و توانائی ایشان بر شکل گرفتن در اشباح لطیف و کثیف می گویند:که از همین ماده اثیر کومک می گیرند شبح لطیفی که در آن نمایان می شوند از همین اثیر گرفته می شود،که تا اندازه ای تکاثف یافته و قابل دیده شده است،و این شبح می تواند در اجرام کثیف نفوذ کند

همچنان که اثیر نور را از شیشه می گزراند،و دیگر امواج را در غیر شیشه نفوذ

ص: 355

می دهد،و وقتی که روح این پوشاک اثیری را از خود دور کرد دیدن او ممکن نیست،زیرا لطافتش بیشتر است.

و وقتی چنان باشد که هر موجودی در هر رتبه ای از وجود،و هر صفتی از صفات،این رتبه ها همه و همه وجود و صفات خود را از خداوند داشته باشند،پس ناچار لطف خداوند متعال دقیق تر و خفی تر از لطف موجودات است،و هرگاه چنان باشد که لطف بخشی از موجودات مستلزم جسمیت لغوی و عرفی نباشد،پس لطف خداوند متعال سزاوارتر و احق به آنست.

همه دانشمندان ما و روحیون،از دانشمندان فرنگی،چه آنان که مانند صوفیه می گویند،ارواح مردگان در صورتهای گوناگون از لطافت تجلی می کند،و بعضی ارواح زندگان نیز می توانند در اشباح لطیف دیگری متجلی شوند،و چه آنان که منکر این عقیده اند،همه متفقند که کنه روح شناخته نشده است،و روح لطیف تر و پنهان تر از این است،و با وجود این عامل و متصرف است.

علمای مادیون هم می گویند ماده ای که همه این صور از بسیط و مرکب از آن برآمده کنهش شناخته نمی شود،چشم آن را نمی بیند،حد و حیز ندارد،در منتهای لطف است،ازلی و ابدی است،بنابراین همه دانشمندان از روحیین و مادیین متفقند که لطف ذات شیء مستلزم ترکیب و حیز و حد نیست،پس لطف ذات پروردگار اولی بتنزیه است از حد و مکان ترکیب،اما بعضی از متکلمین چنان از تصادف تحاشی کرده و فرار نموده اند،که کارشان بتعطیل کشیده،و بعض دیگر بتاویل بسیاری از اوصافی که خداوند متعال در قرآن مجید برای خود یاد فرموده است پرداخته اند، و این نیست مگر از باب قیاس غائب بر حاضر.

ص: 356

فی ظلال القرآن

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ -الآیه سید قطب در فی ظلال القرآن با بیانی زیرکانه و عالمانه،و با منطقی طنزآمیز،مسئله رؤیت را که مورد قبول اکثر عامه است رد می کند،و می گوید:

کسانی که با سادگی رؤیت خداوند را طلب می کنند،مانند کسانی اند که با سماجت دلیلی مادی بر وجود خداوند می خواهند،آنان و اینان نمی دانند چه می گویند.

ابصار بشر و حواس ایشان و حتی ادراک ذهنی ایشان برای دید و درک این جهان و قیام به خلافت در این جهان ساخته شده،تا آثار وجود خداوند را در صفحات وجود این جهان دریابد،اما توانائی ادراک ذات او سبحانه و تعالی را به ایشان نداده اند.

زیرا حادث فانی طاقت دیدن ازلی و ابدی را ندارد،مضافا به آنکه برای انجام وظائف خلافت چنین دیدی هم لازم نیست،اگر انسان سادگی و نادانی مردم پیشین را در طلب رؤیت خداوند بفهمد،چندان شگفت نیست،اما سماجت مردم قرن ما قابل فهم نیست،در عصری که سخن از ذره،و کهربا و بروتون و نوترون جهان را پر کرده،و هیچ کس هرگز ذره ای یا کهربائی یا بروتونی یا نترونی ندیده است، و ذره بین های قوی هم از دید آنها عاجزند.

اما آثار شناخته شده این کائنات برای کسی شکی در وجود آنها باقی نگذارده است،وقتی سخن از خداوندی تعالی شأنه می رود که با آثار وجودی وجود خود را بر عقلها واجب و حاکم ساخته است، یُجادِلُ فِی اللّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدیً وَ لا کِتابٍ مُنِیرٍ دلیلی مادی می خواهند که چشم آن را ببیند،گوئی همه این کیهان در همه این زندگانی با شگفتیهایش،برای دلیل بودن کفایت نمی کند،اما خداوند بمکنونات نفوس تقریر می کند،که لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ .

ص: 357

تفسیر المیزان

قوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ -الآیه علامه طباطبائی بیان جالبی در ذیل آیه دارد که گوید:

قول خداوند متعال لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ دفع دخلی است برای رفع توهم مشرکین.از ما قبل آیه قوله تعالی وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ وَکِیلٌ تا اگر گمان کنند چون بهر چیزی وکیل است،می باید امری جسمانی چون دیگر جسمانیات باشد،و اعمال او نیز جسمانی باشند.

خداوند متعال این توهم جاهلانه را دفع فرموده.بقوله تعالی لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ زیرا وی تبارک و تعالی از جسمانیات و لوازم آنها برتر و متعالی است،و نیز قوله تعالی وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ دفعی است برای توهم دیگر مشرکان که بتفکر مادی عادت دارند و بحس و محسوس چسبیده اند،و توهم می کنند،حال که خداوند برتر از تعلق ابصار است،و از حیطه حس و محسوس بیرون است.

پس هیچ گونه اتصال وجودی که مناط شعور و علم است،ندارد،و از مخلوقات خود منقطع است،و همچنان که شناخته نمی شود خود نمی شناسد،و همچنان که دیده نمی شود خود نمی بیند،و برای دفع این توهم جاهلانه فرمود وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ آنگاه این دعوی را معلل فرمود.

بقوله تعالی وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ لطیف رقیق نفوذکننده است،و خبیر صاحب بینش کامل،و چون او تعالی،بهر چیزی محیط بتمام معنی الاحاطه است، شاهد بر هر چیز است،هیچ چیز چه ظاهر و چه باطن اشیاء از او گم نمی شود،و با وجود این دانا و بینا و با خبر است،دانا بظواهر و بواطن اشیاء است،بی آنکه از چیزی استمداد کند،یا چیزی چیز دیگر را از او پنهان سازد،و او تعالی بصر

ص: 358

مبصر و دیده بیننده را ادراک می کند،در حالی که بصر جز مبصر(بصیغه مفعول)را ادراک نمی کند.

و خداوند ادراکش را بنفس ابصار نسبت داده،نه باولی الابصار،زیرا ادراک او از قبیل ادراک محسوس ما نیست،که متعلق بظاهر اشیاء و اعراض آنها باشد،مانند بصر که متعلق به رنگ ها و روشنی ها است،نه تنها دوری و نزدیکی بزرگی و کوچکی حرکت و سکون را به نحوی از انحاء و وجهی از وجوه درک می کند، بلکه اعراض و موضوعات آنها بظواهر و بواطن،کلا در حضرت او حاضر و مکشوف است.

پس ابصار بحقائق و متعلقاتشان،پیش او موجودند،اما ابصار به او نخواهند رسید،و این دو آیه مبارکه از سطوع بیان،و سهولت طریق و ایجاز قول،اعجازی است که حیران کننده عقول است،که متدبر را هدایت می کند،اسراری دارند که پرده ها بر آنها فروهشته است.

توضیح برای مزید فائده آیه قبل مذکور شد.قوله تعالی ذلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ وَکِیلٌ لا تُدْرِکُهُ الآیه و برای استفاده کامل تر باید آیات بسیار قبل از آن را که همه بیان دلائل توحید است قرائت و تدبر نموده تا تفسیر آنها را از سیاق آیات بهتر دریافت نمود.

طبری و جامع البیان

قوله تعالی (وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ» الاعراف 179.

ذرأنا:ای خلقنا قول حسن و سدی و مجاهد است،ابن عباس گفت خلقنا لنفاذ علمه فیهم بانهم یصیرون الیها بکفرهم بربهم.

اما قوله لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها معنیش اینست که،برای آنان که برای

ص: 359

جهنم آفریده شده اند،دلهائی هست که با آنها اندیشه در آیات خداوندی نمی کنند و در ادله وحدانیت او تدبر نمی نمایند،تا توحید خدا و صدق نبوات را دریابند،پس خداوند ایشان را چنین وصف کرد،که چون از حق اعراض کرده اند،با این دلها نمی فهمند،و همچنین است وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها و همچنین وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها .

چنانچه در جای دیگر فرمود: صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ ،و عرب آن را درباره کسی که بعضی از جوارح خود را در وجه صالح آن بکار نمی برد چنین می گوید:

مسکین دار می گوید:

اعمی اذا ما جارتی خرجت حتی یواری جارتی الستر

و اصم عما کان بینهما سمعی و ما بالسمع من وقر

و همچنین دیگری گفته:

و عوراء اللثام صمت عنها و انی لو اشاء بها سمیع

و بادره وزعت النفس عنها و لو بینت من العصب الضلوع

و در کلام عرب از اینها بسیار است.

مجاهد گفت لا یفقهون بها شیئا من امر الآخره ثم جعلهم شرا من الانعام

اولئک کالانعام همچون بهائم که نمی فهمد چه به او می گویند،و در آنچه می بینید صلاح و فساد را تشخیص نمی دهد،و با دل خود خیر را از شر بازنمی شناسد و آنان از بهائم گمراه ترند،زیرا بهائم نه اختیاری دارند،و نه تمییزی،و ایشان مسخرند در حدودی،با وجود این دشمن را از دوست می شناسند،و به غذای اصلح برای خودشان راه می برند.

اما اینان با وجود افهام و عقول ممیزه مصالح خود را رها کرده و مضار را می جویند،پس ایشان گمراه ترند،و اولئک هم الغافلون،آیات و حجتها را فراموش کرده و تدبر و عبرت گیری و استدلال را رها کرده اند.

ص: 360

شیخ طوسی و التبیان

قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» الآیه.

معنای ذرأنا خَلَقناست،و لام در لجهنم لام عاقبت است،و معنی چنانست که چون ایشان با بدکرداری و سوء اختیار خود بجهنم خواهند رفت،جائز است گفته شود،خداوند ایشان را برای جهنم آفریده.و آنچه دال است بر اینکه رفتن بجهنم پاداش اعمال ایشان است.

قوله تعالی «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» است که خبر است از گمراهی ای که پایان آن آتش است،مانند قوله تعالی «إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً» یا قوله تعالی «رَبَّنا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِینَهً وَ أَمْوالاً فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا رَبَّنا لِیُضِلُّوا عَنْ سَبِیلِکَ» و مانند قوله عز و جل «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً» درحالی که ایشان موسی را از آب گرفتند تا نور چشم ایشان باشد نه دشمن ایشان.چنانکه زن فرعون گفت«قره عین لی و لک»و مانند قول شاعر:

و للموت تغذو الوالدات سخالها کما لخراب الدهر تبنی المساکن

اموالنا لذوی المیراث نجمعها و دورنا لخراب الدهر نبنیها

وام سماک فلا تجزعی فللموت ما تلد الوالده

لدوا للموت و ابنوا للخراب فکلکم یصیر الی ذهاب

و در تفسیر «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ» بها تفصیلات طبری را می آورد،و مازاد بر آن برای شاهد دیگری گفته:

و کلام سمیء قد و قرت اذنی عنه و ما بی من صمم

و دیگری:

صم اذا سمعوا خیر ذکرت به و ان ذکرت بسوء عندهم اذنوا

ص: 361

و جائز است که کلام خداوند ذرأنا لجهنم بمعنی میزنا باشد،ذرأت الطعام و الشعیر ای میزت ذلک من التبن و المدر،و چون خداوند در دنیا اهل آتش را از اهل بهشت به تسمیه و حکم و شهادت جدا ساخته،جائز است بگوید،ذرأناهم ای میزناهم،آنگاه ایشان را به صفاتی که مخالف صفات اهل بهشت است وصف فرمود،تا شناخته شوند،که «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» و جائز است که ذرأنا بمعنی سنذرأ باشد.

کما قال و نادی اصحاب الجنه اصحاب النار بمعنی سینادون گوئی فرموده، سنخلقهم خلقا ثانیا للنار باعمالهم التی تقدمت منهم فی الدنیا،اذ کانوا استحقوا النار بتلک الاعمال.

و جائز نیست گویند خداوند ایشان را برای جهنم آفریده.و اراده فرموده تا معصیت کنند و به آتش روند،زیرا اراده قبیح قبیح است،و مرید آن ناقص است عند العقلاء،و خداوند از صفت نقص منزه است،و خودش فرموده «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ، وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ لِیُطاعَ، وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَیْنَهُمْ لِیَذَّکَّرُوا، لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ لِیَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ، إِنّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً لِتُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ» .

و نظائر آن که بیشمار است،چگونه بعد از اینها گوید برای آتش خلقشان کردیم هرگز در کلام خداوند تناقض راه ندارد.

در «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» همان تفصیلات طبری را می آورد.

مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» الآیه.

الذرء و الانشاء و الاحداث و الخلق نظائر.

اللام فی لجهنم لام العاقبه،کما فی قوله «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً» و انما التقطوه لیکون لهم قره عین، «قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَکَ»

ص: 362

اللام فی لجهنم لام العاقبه،کما فی قوله «فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَکُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً» و انما التقطوه لیکون لهم قره عین، «قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَکَ»

آنگاه اشعاری را که تبیان شاهد آورده می آورد و جز انها قول الآخر.

یا ام وجره غضی الوجد و اعترفی فکل والده للموت ما تلد

قال علیّ بن عیسی هی لام الاضافه،تذکر مره علی معنی العله،و مره علی معنی شبه العله.

در تفسیر آیه پس از ذکر مطالب تبیان گوید:و المراد بالآیه کل من علم اللّه تعالی انه لا یؤمن و یصیر الی النار: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» باقی تفسیر همانست که در تبیان مذکور است.

کشاف زمخشری

قوله تعالی وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ الآیه.

کثیرا من الجن و الانس همان کسانیند که قلب ایشان مطبوع است،و خداوند متعال می داند که محروم از لطف اند.

و ایشان را چنان ساخته که گوئی ذهن خود را برای شناسائی حق بکار نمی برند، و با چشمان خود بنظر اعتبار نمی نگرند،و گوش بآیات خداوند که برایشان خوانده می شود فرا نمی دهند،و در آنها تدبر نمی کنند،گوئی فهم دلها و دید چشمان و شنوائی گوش ندارند،و از آغشتگی ایشان در کفر و اینکه از ایشان جز کارهای اهل نار بر نمی آید:

گوئی ایشان را برای آتش آفرید:و این همه دلالت دارد بر آلودگی ایشان بموجبات و بکار بستن عواملی که ایشان را سزاوار آتش نموده است،و از این نمونه است نامه عمر بخالد بن ولید،بمن خبر داده اند که مردمان شام برای تو عطری ساخته اند که آغشته بخمر است،و من گمان می کنم،که شما آل مغیره ذرء النار باشید.

و همچنین برای هر کسی که در امری خاص فرورفته باشد می گویند فلان

ص: 363

ساخته نشده مگر برای آن کار و مراد از آیه وصف الحال یهودان است،از گناه عظیمی که در تکذیب پیغمبر(ص)مرتکب شدند،با آنکه می دانستند،او پیغمبر موعود است،و آنان هم از گروهی بودند که هرگز ایمان نمی آورند،گوئی برای آتش آفریده شده اند،مطالب دیگرش مانند سایر تفاسیر است.

جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی وَ لَقَدْ ذَرَأْنا الآیه مطلب مهم تازه ای ندارد:

بحر المحیط ابو حیان

قوله تعالی وَ لَقَدْ ذَرَأْنا الآیه.

اخباری است از خداوند که برای دوزخ بسیاری از جن و انس را آفریده است،و مناسبت آیه به ماقبل آنست که،چون خداوند یاد کرد که خودش هادی و خودش مضل است،بدنبال آن از آنان که برای خسران و آتش خلق شده اند یاد فرمود:و اوصاف ایشان برشمرد،لجهنم یعنی برای عذاب جهنم،و لام برای صیرورت است در نظر آنان که چنین معنی می کنند.

اما ابن عطیه آن را رد کرده و گفته و لام عاقبت در جائی متصور است،که بفعل فاعل قصد نشده باشد آن پایانی که امر به آن می رسد،اما در اینجا سکنای ایشان در جهنم که پایان امر است مقصود است:

و آنان که گفته اند لام صیرورت و عاقبت است،از آن است که خداوند متعال فرموده وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ و اگر گوئیم لام لام علت است، با قوله تعالی إِلاّ لِیَعْبُدُونِ منافات دارد،و دلیل بر اثبات صیروره بودن قول شاعر است الا کل مولود فللموت یولد و لست اری حیا لحی یخلد

و قول دیگری.

فللموت تغدو الوالدات سخالها کما لخراب الدهر تبنی المساکن

ص: 364

و ادعای قلب در آیه باین نحو.و لقد ذرأنا جهنم لکثیر من الجن و الانس صحیح نیست،زیرا بنا بر صحیح بودن در شعر جائز است:و لفظ کثیر افاده اکثر نمی دهد،و هر چند در حدیث آمده«ان بعث النار اکثر»که خداوند بآدم فرمود «اخرج بعث النار من ذریتک فاخرج من کل الف تسعه و تسعین و تسعمائه»و این آفریده شدگان برای دوزخ همانهائی هستند که خداوند بر قلب ایشان طبع زده، و هرگز ایمان از ایشان بر نمی آید،ابن جبیر تفسیر کرده که اولاد زنااند و صحیح نیست.

آنگاه گوید مراد از و لهم قلوب الخ نفی ادراکات این حواس نیست بلکه نفی انتفاع از آنهاست.

در اینجا بل بمعنی اضراب از جمله «إِنْ هُمْ إِلاّ کَالْأَنْعامِ» نیست بلکه اضراب است از خبری بخبر دیگر،خبر اول تشبیه ایشان بانعام است،و خبر دوم مبالغه در ضلالت طریق ایشان است،پس موصوف به مبالغه طریق ایشان است در ضلالت با حذف تمیز،ای بل هم اضل طریقا او سبیلا،و در این صورت محکوم علیه اول غیر از محکوم علیه دوم است.

تفسیر منهج الصادقین

قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ» الآیه.

مولی فتح اللّه در تفسیر آیه مأخوذاتی از تبیان طوسی و انوار التنزیل می آورد و مازادی بر آنها ندارد.

تفسیر برهان و نور الثقلین

قوله تعالی وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ الآیه.

فی روایه ابی الجارود عن ابی جعفر علیه السلام فی قوله تعالی «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» یقول«طبع اللّه علیها فلا یعقل و لهم اعین علیها غطاء من الهدی لا یبصرون

ص: 365

بها و لهم آذان لا یسمعون بها»ای جعل فی آذانهم وقرا فلن یسمعوا الهدی».

«عبد اللّه بن سنان سألت ابا عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق علیهما السلام فقلت الملائکه افضل ام بنو آدم فقال«قال امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام ان اللّه عز و جل رکب فی الملائکه عقلا بلا شهوه و رکب فی البهائم شهوه بلا عقل و رکب فی بنی آدم کلتیهما فمن غلب عقله شهوته فهو خیر من الملائکه و من غلب شهوته علی عقله فهو شر من البهائم».

شیخ محمد عبده و المنار

قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» الآیه.

ذرأنا خلقنا،راغب گفت«الذرء اظهار اللّه تعالی ما ابدأ،یقال ذرء اللّه الخلق ای اوجد اشخاصهم،و در لسان گوید در یذرؤکم فیه،قال ابو اسحاق ای یکثرکم، و کان الذرء مختص بخلق الذریه.

و چون در استعمالات قرآنی این لفظ تأمل شود معلوم می گردد،که ذرء در اصل لغت بمعنی پاشیدن اشیاء و تکثیر آنهاست،و چون به خداوند اسناد داده شود بمعنی خلق ایجاد است.

مراد از جن زنده هائی است که عاقل و مکلف و مخفی و غیر مدرک به حواسند و تقدیم آن بر انس شاید از آن جهت باشد،که بیشتر اهل جهنم از ایشانست،زیرا عوامل استحقاق نار در ایشان بیشتر است.

و قلوب جمع قلب است،که در زبان عرب اطلاق می شود بر پاره گوشت صنوبری شکل که در جانب چپ پیکر آدمی است،آنجا که سخن از اندام انسان است،اما آنجا که سخن از نفس انسان و ادراک و علم و شعور اوست،مقصود از آن صفت نفسیه و لطیفه روحیه اوست،که محل حکم در انواع مدرکات و شعور وجدانی برای ملائمات و مولمات است،در حقیقت همان عقل و وجدان نفسی و باصطلاح اخیر ضمیر است.

ص: 366

از موارد استعمال آن بمعنی عقل قوله تعالی «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ» الحج 46.

و استعمال آن بمعنی وجدان نفسی قوله تعالی «وَ إِذا ذُکِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ» الزمر 45 و قوله تعالی «سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ» و در نازعات «قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ واجِفَهٌ» در این موارد اشمئزاز و رعب و وجیف شعوری وجدانی اند نه حکمی عقلی،زیرا گاهی مقتضای عقل و مقتضای وجدان با هم متعارضند،مانند مواردی که وجدان لذت و الم و حب و بغض سبب اعمالی مخالف عقل و مصلحت می شود و سبب استعمال قلب بمعنی وجدان حسی و معنوی،که همان ضمیر است.همانا احساس انشراح یا انقباض است،که در وقت شادی یا ترس و اندوه دست می دهد،پیغمبر اکرم به وابصه در آن وقتی که از او پرسید گناه و خوبی را چگونه بشناسم،فرمود:

«استفت قلبک،البر ما اطمأنت الیه النفس،و اطمأن الیه القلب،و الاثم ما حاک فی النفس و تردد فی الصدر و ان افتاک الناس و افتوک»رواه احمد و الدارمی و مسلم).

پس از آن در استعمال آن توسعه راه یافت،و آن را بمعنی ادراک عقلی مؤثر در نفس،(نه مطلق تصور و تصدیق)بکار بردند،و منافاتی ندارد که مرکز هر دو دماغ باشد،مضافا به آنکه واجب نیست که استعمالات لغوی با حقائق علمی هماهنگ باشد.

و فقه را بدانستن شیء و فهم آن تفسیر کرده اند،و همچنین به فطنت و زیرکی، راغب گفت فقه توصل است بعلم شاهدی،برای رسیدن بعلم غائبی،سیوطی گفت اخص از علم است.

ابن اثیر گفت مانند فقأ مهموز است،و بمعنی باز کردن و شق است،و همزه

ص: 367

با هاء قریب المخرج است.ترمذی برای تأیید آن گفت فقه بشیء معرفت باطن آنست،و وصول باعماق آن،و کسی که از امور جز ظاهر آن را نمی داند فقیه نیست، اصحاب معاجم گویند اسم فقه بر علم فروع شریعت غالب شده است و آن اصطلاح حادثی است که واردات کتاب و سنت را با آن نمی توان تفسیر کرد،و آنهم بطور مطلق نیست.

غزالی گفته فقه دانستن فروع غریبه فتاوی است از روی دقائق علل آنها، اما در عصر اول فقه اطلاق می شد بر علم طریق آخرت،و دانستن دقائق آفات نفوس،و تباه سازندگان اعمال،و احاطه به حقارت دنیا و نعیم آخرت،و استیلاء خوف از خداوند بر قلب،و دلیل آن قوله تعالی «لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ» .

و آنچه انذار و ترساندن با آن صدق می کند،نه دانستن طلاق و عتاق و لعان و اجاره،که انذار و تخویفی با آنها حاصل نمی شود.

و قوله تعالی «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» مراد فهم معانی ایمان است.نه فتواها از ابی حنیفه نقل شده که در تفسیر آن گفت:شناختن نفس است که برای آن چه سودمند است و چه زیان بخش.

و من می گویم،که از ماده فقه بیست مورد در قرآن یاد شده،که نوزده مورد آن دلالت دارد بر اینکه مراد نوعی خاص از دقت فهم است و تعمق در آن،به طوری که انتفاع بر آن مترتب باشد،مثلا در قوله تعالی «ما نَفْقَهُ کَثِیراً مِمّا تَقُولُ» که کفار و منافقین قوم نوح گفتند،چون کنه مراد را از آنچه فقهش از ایشان نفی شده نمی دانستند،زیرا فقط یک فهم ساده و سطحی از گفتار نوح داشتند،هر چند بلغت ایشان سخن می گفت،اما اعماق سخن را که پند و اندرز مشفقانه بود،هدفهای عالی و سودبخش را از آن نمی فهمیدند،و تقالید ایشان مانع بود که برای فهم اندیشه کنند و عبرت گیرند.

ص: 368

اما مورد بیستم قوله تعالی حکایه عن نبیه موسی «وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی» است که بظاهر فهم سطحی لغات است،منافاتی با مذکورات ندارد، زیرا فصاحت لسان رهبر و داعی،در تدبر و فهم عمقی سخنان او مؤثر است.

چون این مقدمه را دانستیم،پس قوله تعالی وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ الآیه معنایش چنین است.

هرآینه ما آفریدیم و پراکنده ساختیم در جهان بسیاری از جن و انس را برای سکونت در جهنم،همچنان که برای بهشت چنین کردیم.و آن مقتضای استعداد دو گروه است، «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ» «فَرِیقٌ فِی الْجَنَّهِ وَ فَرِیقٌ فِی السَّعِیرِ» .

اما چرا اینان آمادگان برای دوزخ اند نه بهشت و صفات سزاوار کردن آنها چیست؟

جواب از آنست که «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» الخ یعنی به دلهای خود آنچه را که صلاح و تزکیه به ایشان می بخشد،از توحید خداوند که زداینده خرافات و اوهام و پستی و زبونی است،درک نمی کنند.

زیرا هرکس با ایمان و معرفت و یگانگی خداوند می شناسد،همتش عالی و نفس او در اثر معرفت به پروردگار جهان و تدبیرکننده آن والا می شود،خود را با حاجت خواستن از دیگری خوار نمی کند،از خدا می ترسد،به خدا امیدوار است، بر او توکل دارد،هر چه می خواهد از او می خواهد.اگر خواسته او از آنهاست که خداوند خلق را بر تحصیل آن باسباب و تمکین قادر ساخته،آن را با وسائل که سنن الهیه هستند سلب می کند.و این همه اسباب و علل موصله الی المطلوب را از خداوند می داند و اگر از آنها نیست به خدای یگانه توجه می کند،تا اسبابی را که نمی داند خداوند برایش فراهم سازد،یا کسی از خلق را برای برآوردن حاجت او مسخر سازد،مانند پزشکان برای درمان،و نیرومندان برای برداشتن بارها،و علمای راسخین برای بیان حقیقت

ص: 369

و حل مشکلات.

اما چنین معتقد عارفی در طلب،هرگز بغیر اسباب معروف و جاری و وسائل معقول و مجرب روی نمی آورد،هرگز بطلسم و منتر و بخور و کرامت اولیاء استناد نمی کند،و دعا از ایشان نمی خواهد.

قوله تعالی «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللّهِ أَحَداً» و قوله تعالی «بَلْ إِیّاهُ تَدْعُونَ فَیَکْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَیْهِ إِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِکُونَ» و قوله تعالی «إِنَّما ذلِکُمُ الشَّیْطانُ یُخَوِّفُ أَوْلِیاءَهُ فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» و قوله تعالی «فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی» و قوله تعالی «وَ عَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُوا» و قوله تعالی «وَ عَلَی اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ» و استناد باینها همه از آنست که «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» .

مناط سعادت دنیا،ترک شرور ترک منکرات،حرص بر کار خیر،دوری از رذائل،زینت گرفتن از فضائل است،و همین ها،و ایمان به خدا و روز جزاء، استعداد برای سعادت آخرت،و بدست آوردن این ها جز با تربیت دینی صحیح میسر نیست.

و از این جهت است که می بینیم عالم ترین افراد بصفات نفس و اخلاق بشری و قوانین تربیت صوری.و آداب چه بسا بر ابدان و نفوس خود با اسراف در شهوات.و مال پرستی و جاه طلبی،و فسق،و لذت جوئی جنایت می کنند،از فواحش،زنا،و لواط،رشوه،و قمار،حسد و کبر،خیانت، بیگانه پرستی، پرهیز ندارند،از آن جهت که «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» معنی حیات روحی و لذات معنوی و سعادت ابدی را درک نمی کنند. «یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَهِ هُمْ غافِلُونَ» .

آنگاه می گوید،اثبات قلب و نفی فقه ادل است بر حجت،تا اگر می گفت لیس لهم قلوب یفقهون بها،زیرا اثبات قلب که مرجع فهم حجج است،برای جواز تکلیف واجب است، آنگاه بطور تفصیل،مسلمانان عصر حاضر را که

ص: 370

عقل و چشم و گوش خود را برای دریافت رازهای خلقت،در آفاق و انفس بکار نبسته اند،سرزنش می کند که چرا دیگران برایشان پیشدستی کرده،و بسیاری از این رازها را گشوده اند،و می گوید فقه و عدم آن که در قرآن آمده،مراد از آن نه تنها فقه معارف مذهبی است،بلکه فهم همه دانستنیها برای شناخت جهان است که خود پایه و نردبان معرفه اللّه است،و بتفصیل بانواع آن علوم اشاره می کند.

و نیز بر مفسرین سلف ایراد می کند،که چرا این حقائق را برای طالبین فهم کتاب اللّه بیان نکرده اند و بعضی از ایشان با وضعی گمراه کننده که افاده جبر، و ما لا یلیق بذات اللّه تعالی،و عزل علل و اسباب از تأثیر می دهد،بر گمراهی جاهلان افزوده اند.

توضیح قصد ما از ذکر بخشی از این مطولات برای آن بود،که خوانندگان بسبک مفسر آشنا شوند،و در ضمن بدانند.در جائی که فهم کامل مراد اللّه از آیات قرآنی تا سرحد عدم ابهام،مترتب بر دانستن تفصیلاتی از علوم اخلاق و کلام و فلسفه اجتماعی و غیره باشد،باید مفسر آن را یاد کند،زیرا فائده تفسیر و نیز تعریف آن همین است،و بس،فهم مراد اللّه از کلامش بقدر طاقت و امکانات فهم بشری، و ما دام که بدست نیاید تفسیر بر آن صادق نیست.

فی ظلال القرآن سید قطب

قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ» الآیه

این انبوه جن و انس که مخلوق برای دوزخ و آماده برای آنند،چرا چنینند.

در اینجا دو اعتبار هست.

اعتبار اول:آنکه در علم ازلی خداوند مکشوف است.که این مخلوقات پایان کارشان بجهنم کشیده می شود،و این چنین بودن مصیر،نیازی باعمال مستحق کننده برای جهنم ندارد،که آن اعمال در عالم واقع فعلیت یابد،علم خداوند

ص: 371

شامل است و محیط است،و متوقف بر زمان و حرکت در عالم حادث بندگان نیست.

اعتبار دوم:آنکه این علم ازلی که متعلق بزمان و حرکت در عالم حادث بندگان نیست. مجبورکننده بندگان بضلال مستحق کننده برای جهنم نمی باشد.

همچنان که نص آیه است.

«لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها» .

ایشان قلوبی را که برای فقه دلائل ایمان و هدایت،که در متن عالم وجود و رسالت پیغمبران موجود است،باز نمی کنند،در حالی که دلهای مفتوحه و بصیرتهای مکشوفه آنها را درک می کند،و ایشان چشمان را باز نمی کنند،تا آیات وجود را ببینند،و گوشها را باز نمی کنند.تا آیات تلاوت شده خداوند را بشنوند این کارخانه های موهوبه را تعطیل می کنند،آنها را بکار نمی اندازند اینان غافلانه زندگی کرده هرگز تدبیر نمی کنند،

«أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ» .

آن چنان کسانی که از آیات خداوندی از پیرامون خود در جهان غافلند،آن چنان کسانی که از این همه پدیده ها و دگرگونیها غافلند،و دست خداوند را در گرداندن حوادث نمی بیند أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ .

چارپایان استعدادی فطری خاص خود دارند،که ایشان را راهنمائی می کند اما جن و انس با دلهای دریافت کننده،و چشمان بینا و گوشهای خبرچین،دلها و چشمها و گوش ها را باز نمی کنند،وقتی که غافل می گذرند،نه دلهاشان معانی و غایات را گلچین می کند نه چشمانشان مشاهده و دلالات را،و نه گوشهایشان وحیها را زیرا ایشان گمراه تر از چهارپایانند که باستعدادات فطری خودشان واگذار شده اند.

آنگاه ایشان از ذخیره های دوزخ اند،که قدر خداوند در ایشان جاری است بر وفق مشیت او،در وقتی که ایشان را باستعدادات مخصوص آفریده و قانون جزای

ص: 372

ایشان را چنین قرار داده،پس ایشان همانند که در علم قدیم خداوند بودند،هیزم دوزخ اند از آنگاهی که بودند انتهی کلام السید.

کانما و الماء من حولنا قوم جلوس حولهم ماء

شیخ محمد جواد مغنیه و الکاشف

قوله تعالی وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ الآیه.

خداوند سبحانه هرگز کسی را بقصد تعذیب او نیافریده و نمی آفریند،و آیا خداوند را تعذیب آنان که «لا یَسْتَطِیعُونَ حِیلَهً وَ لا یَهْتَدُونَ سَبِیلاً» خوش می آید؟

خداوند آدمی را برای علم نافع و عمل صالح آفریده است،و همه اسباب فراهم ساز را به او بخشوده،و خرد تمیزدهنده میان گمراهی و راه شناسی به او عطا فرموده،و پیغمبرانی برای بیدار ساختن و هشیار دادن او فرستاده،و به او اختیار راه و انتخاب طریق داده،زیرا حریت در حقیقت قوام انسانیت است،و اگر از او بگیرد،فرقی با جماد نخواهد داشت،اگر براه مرضات اللّه رود مئال او بهشت، و اگر گمراه شود مئال او دوزخ است،و بهمین جهت است که لام لام عاقبت است.

و اگر گوئی خداوند فرماید، «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ» و تو گوئی او را برای علم نافع آفریده و عمل صالح،گوئیم علم نافع و عمل صالح از افضل طاعات است،و در روایت آمده«عالم واحد افضل من الف عابد»و در روایت دیگر«عالم ینتفع بعلمه افضل من عباده سبعین الف عابد».

«لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها»

هر چیزی که به غایت مطلوب خود نرسد وجود و عدم آن یکسان خواهد بود و از اهم غایات مقصوده از قلب،دریافت دلائل حق است،و از چشم دیدن آنها،و از گوش شنیدن آنها،و آنگاه که این سودها ندهند،گوئی معدوم اند،و اطلاق عدم بر آنها رواست،و باقی آن همان مطالب دیگران است.

ص: 373

توضیح هرجا مطالب دو یا چند تن از مفسرین همانند باشد دلیل اقتباس مؤخر از مقدم نیست،زیرا خاطره ها و ذخائر علوم بر حقائق علمی توارد دارد،از آن جهت که حقیقت واحد است،و با وجود این در پاره ای از موارد برای اقتباس دلائلی هست،که اهل ممارست در فن خاص می شناسند.

المیزان علامه طباطبائی

قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ» الآیه.

ذرء بمعنی خلق است،و خداوند جهنم را شناسانده که پایان بسیاری از جن و انس است،و منافاتی ندارد که در مورد دیگر شناسانده که علت غائی آفرینش آفریدگان رحمت است،که بهشت است در آخرت،مانند «إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ» هود 119 زیرا معنی غرض بحسب کمال فعل،و نهایت فعل که بآن می رسد گوناگون است.

بیان بیشتر،اگر نجار بخواهد دری بسازد،اول مقداری تخته آماده می کند آنگاه نقشه در را معین می کند،سپس آغاز می کند پاره کردن و تراشیدن و رنده کردن تا در را تمام کند،در حقیقت کمال غرض او از کارهائی که با چوب می کند ساختن در است نه چیز دیگر،این از یک جهت ،اما از جهت دیگر،او از اول می داند که همه اجزاء آن چوبها و تخته ها صالح نیست که در آن درب بکار رود.

زیرا برای ساختن در،باید شکل تخته ها را جور کند،و زوائد را بدور ریزد،و این بدور ریختن زوائد،در قصد اولیه نجار و مراد او داخل است،و این قصد ضروری است.

بنابراین نجار در ساختن در دو نوع غایت و مقصد دارد،یکی غایت کمالیه است و آن ساختن در است،دوم غایه تابعه است و آن همان است که بخشی از تخته ها را در ساختن در بکار برد،و بخشی را بدور ریزد،زیرا استعداد سازندگی در صورت در ندارند.

ص: 374

هم چنین است کشاورز،زمینی را می کارد،تا گندمی را درو کند،اما همه دانه ها سبز نمی شود،یا ثمر نمی دهد.و به نوعی هدر می رود.و همه اینها در قصد زارع مندرج است.و هر چند غایت کمالیه،محصول گندم باشد مشیت خداوند متعال تعلق گرفت،تا از زمین انسانی بیافریند،که انسان واقعی باشد،و او را پرستش کند،و خداوند او را در رحمت خود داخل نماید.

اما اختلاف استعداداتی که در زندگانی دنیایی با تأثیرات خاصشان بدست می آید،نمی گزارد که همه افراد انسانی در مسیر واقعی خود گام بردارند و بمقصد نجات رسند،جز افرادی که برای ایشان فراهم شود،و در این صورت غایات و پایان آنها مختلف می شود.

بنابراین صحیح است اگر بگوئیم،خداوند در آفرینش انسان قصدی دارد و آن مشمول ساختن ایشان برحمت خویش است،و داخل کردن ایشان در بهشت و صحیح است اگر بگوئیم خداوند درباره اهل خسران و شقاوت قصدی دارد،و آن داخل کردن ایشان در جهنم است،با آنکه ایشان را برای بهشت آفریده،فرق آنست که در اولی غایت،غایت اصلیه کمالیه است،و در دومی غایت تبعیه ضروریه و قضاء خداوند که متعلق به سعادت سعداء و شقاوت اشقیاست،ناظر باین نوع دوم است،زیرا خداوند ما یؤل الیه الامر،و پایان کار را در حین خلق می داند،پس مرید باین قضاء است.اما به اراده تبعی نه اصلی.

و بنابراین نوع غایت است،نزول قوله تعالی «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ» الآیه و هر آیه ای که باین سیاق است و بسیارند.

و قوله تعالی «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها» اشاره است ببطلان استعداد ایشان،برای واقع شدن در مجرای رحمت،و وزشگاه نفحات ربانی.

پس آنچه از آیات خداوندی مشاهده می کنند،سودی به حالشان ندارد،

ص: 375

و همچنین آنچه از مواعظ اهل حق می شنوند،یا فطرت ایشان از حجتها و بینه ها به ایشان تلقین می کند،عقل و چشم و گوش در کار خود سود نمی رسانند،با آنکه خداوند آنها را برای سودبخشی آفریده است.

و خداوند فرمود «لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللّهِ» الروم 30 مگر آنکه تبدیل کننده هم خداوند باشد،در این صورت آن تغییر یافته هم از خلق خداوند است،«لا یغیر ما انعمه علی قوم حتی یغیروا ما بانفسهم».

قال تعالی «ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَهً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» الانفال 53 پس آن کسی که آنچه اینان دارند باطل ساخته.و کار دلها و چشمها و گوشهای ایشان را فاسد نموده خداوند متعال است سبحانه،آنچه به ایشان کرده پاداش کسب ایشان و شوم برایشان است،آنان نعمت خداوند را بتغییر عبودیت دگرگون کردند،خداوند ایشان را کیفر داد،به بستگی دل که با آن نمی فهمند،و پرده بر چشم که با آن نمی بینند،و کری گوش که با آن نمی شنوند، و همین نشان آنست که روندگان بسوی آتش اند.

و قوله تعالی «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» نتیجه مطالب مذکور است، و بیان حال ایشان،آنان ما به الامتیاز انسان از حیوان را از دست دادند،و آن تمیز دادن خیر و شر،سودمند و زیان آور،نسبت به زندگانی سعادتمندانه از راه چشم و گوش و دل است.

و اینکه از میان همه حیوانات تشبیه بانعام شده،با آنکه صفات زشت درندگان در این گونه مردمان هست،برای آنست که بهره گیری از خوردن و آمیزش کردن،بطبع حیوانی اقرب است،و جلب نفع بر دفع ضرر مقدم است،و آنچه در انسان از قوای دافعه غضبیه است،برای خدمت بقوای جاذبه شهویه است،و غرض نوع برای زندگی حیوانی در درجه اول متعلق بخوردن و تولید مثل است،که به وسیله قوای دافعه آنها را محافظت می کند،در حقیقت آیه مبارکه جاری مجرای،

ص: 376

قوله تعالی «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْکُلُونَ کَما تَأْکُلُ الْأَنْعامُ وَ النّارُ مَثْویً لَهُمْ» محمد 12 می باشد.

اما بیشتر و بدتر بودن ایشان از انعام در ضلالت،که لازمه اش ثبوت نوع ضلالتی در انعام است،باید گفت که ضلالت در انعام امری نسبی و غیر حقیقی است،زیرا اینان بحسب قوای خود که همتشان را بر خوردن و آشامیدن و آمیزش کردن مقصور ساخته،راهیابی طبعی دارند،که در آن گمراه نمی شوند، و سعادتشان همان است،و مستحق ذم نیستند،و ضاله بودن آنها برای قیاسی است که با سعادت جاودانی انسانی می شود.

اما این گونه مردمان که دل و چشم و گوششان بسته است،برای کسب سعادت به وسیله این آلات مجهزند اما آنها را فاسد کرده،و اعمال آنها را ضایع ساخته اند، و آنها را همچون چشم و گوش و دل حیوانات ساخته اند،و همچون افعال فقط آنها را در تمتع از لذتهای شکم و فرج بکار می برند،بنابراین از انعام گمراه ترند.

و قوله تعالی «وَ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ» نتیجه و بیان حال دیگر ایشان است، و آن این است که حقیقت غفلت همان است که پیش ایشان است،که به مشیت خداوند چون لباسی است که بر ایشان پوشانیده است،بهمان طبعی که دلها و چشمها و گوشهای ایشان را مهر کرده است،غفلت مایه هر ضلالت و باطل است.

طبری و جامع البیان

قوله تعالی «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّکُمْ وَ آخَرِینَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللّهُ یَعْلَمُهُمْ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فِی سَبِیلِ اللّهِ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ» انفال 60.

و اعدوا لهؤلاء اللذین کفروا بربهم،اللذین بینکم و بینهم عهد،اذا خفتم خیانتهم و غدرهم،ایها المؤمنون باللّه و رسوله،ما استطعتم من قوه،یقول ما اطقتم

ص: 377

ان تعدوه لهم،من الآلات التی تکون قوه لکم علیهم،من السلاح و الخیل، «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» یقول تخافون باعدائکم ذلک عدو اللّه و عدوکم من المشرکین.

مردی از جهینه گفت پیغمبر فرمود«الا ان الرمی هو القوه»«الا ان الرمی هو القوه».

عقبه بن عامر گفت از پیغمبر شنیدم بالای منبر سه بار گفت«الا ان القوه الرمی» و به چهار طریق از عقبه بن عامر آن را نقل می کند،

عکرمه گفت مراد از قوه دژهایند و از خیل مادیان،مجاهد برای جهاد آماده می شد و با او جوالقی بود،گفت این از قوه است،سدی گفت مراد سلاح است.

«تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» مجاهد از ابن عباس گفت ای تخزون به عدو اللّه و عدوکم و نیز سعید بن جبیر و عکرمه از ابن عباس چنین گفتند.

یقال ارهبت العدو و رهبته،و قول طفیل غنوی از آنست.

ویل ام حی دفعتم فی نحورهم ببنی کلاب غداه الرعب و الرهب

آنگاه طبری گوید،صواب آنست که گفته شود،خداوند مؤمنین را به آمادگی برای جهاد و جنگ افزارها فرمان داده است،و آنچه می توان در جنگ با دشمنان خدا و خودشان با آن نیرو گرفت،خواه سلاح باشد خواه رمی و پرتاب و خواه رهرواران چابک،و روا نیست آن را به نیروئی خاص بدون نیروی دیگر اختصاص داد.

اگر کسی گوید پیغمبر در خبر آن را خاص رمی فرموده،گوئیم هیچ دلیلی در خبر نیست که آن را خاص رمی گرداند.زیرا رمی یکی از معانی قوه است،و شمشیر و نیزه و دیگر جنگ افزارها نیز از نیروهای کوبنده است برای دشمنان.

ص: 378

التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ الآیه.

خداوند مؤمنان را فرمان داد.تا آنچه در قدرت دارند اعداد سلاح و آلات جنگ و اسبان و دیگر چیزها کنند،و اعداد در لغت اتخاذ چیزی است برای چیز دیگر،از آنچه در پیشبرد کارش محتاج بآن است،اما اگر اتخاذ برای خود آن چیز بود نه بخاطر چیز دیگر اعداد نیست،و استطاعت بمعنی مطیع بودن جوارح است برای انجام کاری،و نبودن منع در آن،می گوئی استطاع استطاعه،و طاوع مطاوعه،و اطاع طاعه،و تطوع تطوعا،و رباط بمعنی بستن که از عقد آسان تر باشد، ربطه یربطه ربطا،و رباطا و ارتبطه ارتباطا،و رابطه مرابطه.

و هاء ضمیر در ترهبون به،راجع است برباط،و مفرد بودن آن برای مفرد بودن لفظ رباط است،و هر چند در معنی جمع است،زیرا مانند جراب و قراب و ذراع است،و ارعاب برانگیختن نفس است بترس و بیم،گوئی ارهبه ارهابا،و رهبته ترهیبا،و رهب رهبه،و رهب ترهبا،و استرهبه استرها با شیخ هم قوه را از طریق عقبه بن عامر برمی تفسیر می کند،و در باب لا تعلمونهم چون اخبار طبری را نقل می کند.گمان می رود که تفسیر طبری در دسترس او بوده است.

مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ الآیه.

در اعدوا لهم ما استطعتم گوید،این فرمانی است از خداوند،که پیش از بر خورد با دشمن اعداد سلاح کنند،و معنایش آنست که آماده سازید برای مشرکان آنچه در قدرت دارید،از آنچه در جنگ به آن نیرومند می شوید،از مردان جنگی و ابزار جنگ،ترهبون به یعنی بترسانید به وسیله ان نیروهائی که برای ایشان آماده ساخته اید،در معانی لغوی،بعضی از آنچه را شیخ طوسی آورده نقل کرده است.

ص: 379

کشاف زمخشری

قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ الآیه.

زمخشری گوید ممکن است،رباط جمع ربیط باشد،مانند فصیل و فصال، و همچنین جائز است که و من رباط الخیل برای تخصیص باشد،از بین ما یتقوی به،کقوله و جبریل و میکال،گویند از ابن سیرین پرسیدند از کسی که ثلث مال خود را در حصون وصیت کرده باشد،گفت با آن اسبان برای جهاد بخرند،به او گفتند او برای حصون وصیت کرده،گفت مگر قول شاعر را نشنیده اید که گوید:

ان الحصون الخیل لا مدر القری.

و ضمیر در به عدوکم راجع است بما استطعتم.

ابو حیان و بحر المحیط

قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ

چون در جنگ بدر مسلمانان بدون استعداد کافی شرکت جستند،و هر چند به اراده خداوند پیروز گشتند،اما چون کفار خواهی نخواهی خود را برای تلافی آماده می کردند،و بایستی سنت اللّه جاری در خلق اعمال گردد.

خداوند مسلمانان را فرمان آمادگی کامل می دهد،و ضمیر در لهم هر چند عائد بکفار مذکور در آیات قبل است،اما تعمیم دارد،و کفار هر دوره بعدی را شامل است،و مراد از قوه ظاهرا عموم است در هر چیزی که مایه نیرو گرفتن در جنگ است،و هر چند مفسرین در موارد خاص یاد کرده باشند،و مراد از آن تمثیل است مانند رمی و خیل،و همچنین پردلی و اتفاق کلمه.و دژهای استوار و ابزار جنگ.و خواربار و پوشاک و امثال آنها.

و مقصود از حدیث عقبه آنست که معظم قوه رمی است،مانند الحج عرفه آنگاه احادیثی در فضیلت رمایه نقل می کند،رباطا لخیل نگهداری آنها از پنج

ص: 380

ببالاست،و ابن عطیه گفت که رباط جمع ربط است،مانند کلب و کلاب،و جائز است که مصدر باشد،مانند صاح صیاحا،و ضمیر در ترهبون به عائد است بلفظ ما در ما استطعتم،و بعضی گفتند بر اعداد،و بعضی بر رباط،و بعضی بر قوه و ترهبون حلل است از ضمیر و اعدوا،یا از ضمیر لهم،بعضی یرهبون بیاء مثناه تحتانی خوانده اند ،و نیز تخزون بجای ترهبون به.

قرطبی و الجامع لاحکام القرآن

قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ

قرطبی گوید اگر خداوند می خواست هرآینه دشمنان دین را با مشتی خاک منهزم می ساخت،اما چون اینجا دار اختیار و ابتلاء است،مسلمانان را امر به اعداد اسباب فرمود.

آنگاه تفاسیری که در مراد از قوه چیست و قبلا هم گفته شد می آورد و نیز احادیثی در مدح تیراندازی و اسب سواری،و اینکه ذکر آنها با عطف بر قوه،برای تأکید اهمیت این دو در ابزارهای جنگی است.

و در آخر گوید بعضی از علمای ما از این آیه استدلال کرده اند،بر جواز وقف فی سبیل اللّه.

ابو حنیفه قائل است بمنع،و شافعی قائل بجواز،بدلیل آن روایت که زنی شترش را در راه خدا گزارده بود،شوهر او خواست بحج رود از پیغمبر پرسید او فرمود«ادفعیه الیه لیحج علیه فان الحج فی سبیل اللّه.

و از آن جهت که آن مالی است قابل انتفاع،و وقف هر مال قابل انتفاعی جائز است.

ص: 381

بحرانی و البرهان

قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ الآیه

محمد بن یعقوب عن محمد بن یحیی عن عمران بن موسی عن الحسن بن ظریف عن عبد اللّه بن المغیره رفعه قال قال رسول اللّه،فی قول اللّه عز و جل، وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ» قال«الرمی»عنه باسناده عن احمد بن محمد عن سعید بن جناح عن ابی خالد الزیدی عن جابر عن ابی جعفر علیه السلام«قال دخل قوم علی الحسین بن علی(ع)فرأوه مختضبا بالسواد فسألوه عن ذلک فمد یده الی لحیته ثم قال امر رسول اللّه(ص)فی غزاه غزاها ان تختضبوا بالسواد لیقووا به علی المشرکین».

ابن بابویه مرسلا فی الفقیه قال الصادق(ع)«الخضاب بالسواد انس للنساء و مهابه للعدو»قال قال علیه السلام فی قول اللّه عز و جل «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ قال منه الخضاب بالسواد»و قال قال علی علیه السلام فی قول اللّه عز و جل وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ القوه الرمی».

العیاشی عن محمد بن عیسی عمن ذکره عن ابی عبد اللّه(ع)فی قول اللّه و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه قال سیف و ترس».

عن جابر الانصاری قال قال رسول اللّه(ص)« وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ قال الرمی».

شیخ محمد عبده و المنار

قوله تعالی وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ الآیه.

الرباط فی اصل اللغه حبل تربط به الدابه کالربط(بالکسر و رباطا الخیل حبسها و اقتناؤها).

ص: 382

خداوند بندگان مؤمن خود را فرمان داده،که برای جنگی که برای دفع ظلم و شر و حفظ قدرت.و دعوت بحق و عدل.و فضیلت،گریزی از آن نیست مستعد باشند،بدو امر،اول:آماده ساختن همه وسائل قدرت در حد توانائی،دوم نگهداری سوارکاران در مرزها،و جاهائی که راه نفوذ و حمله دشمنان است،و مراد آنست که برای امت اسلام همیشه در آنجا نیروئی مستعد باشد،تا دشمن نتواند مسلمانان را غافلگیر کند،و قوام این نیرو سوارکاران چابک،و اسبان آزموده و دونده است،که بتوانند با سرعت اخبار را بمراکز مخصوص برسانند، و هم تا رسیدن امداد،از مرزها دفاع کنند.

و ازاینجهت است،که شارع این همه درباره اسب سفارش کرد،آن را گرامی داشته است،زیرا همین دو امرند که در تمام ادوار،دولتها برای جنگ به آنها اعتماد می کنند،و خصوصا در این دوره که فنون جنگی و جنگ افزارها تا حد حیرت آوری تکامل یافته اند.

و معلوم است که اعداد قوه چون باید در حد مستطاع انجام پذیرد،در هر دور و زمانی بحسب مستطاع باید باشد،آنجا که پیغمبر به روایت عقبه بن عامر فرموده است،(القوه الرمی)برای آنست که هریک از رمی و رباط اعظم ارکان استعدادات جنگی است.

اما تیراندازی برای آنکه دفع دشمن از دور سالم تر از جنگ تن به تن است و اطلاق رمی در حدیث شامل همه وسائلی است که می توان از دور پرتاب کرد،و دشمن را با آن کشت،مانند تیر کمانی،و انواع تیرهای باروتی،و پرتابهای منجنیقی،و بمبهای طیاره ای،(و موشکهای گوناگون هدایت شونده و قاره پیما، و اشعه های گوناگون کشنده).

و هر چند در عصر نبوی مجهول و ناشناخته بوده اند،زیرا هم لفظ شامل آنهاست،هم سیاق مراد بودن آن را افاده می دهد،و این لفظ عام و شامل،خود از

ص: 383

اعجاز قرآنست،و اخبار آن بغیب،و امر امت بمستطاع شامل همه زمانها و همه مکانهاست،مانند سائر خطابات تشریعی،حتی آنهائی که برای سبب معینی وارد شده اند.

زیرا بر طبق قواعد اصولی،عبرت بعموم لفظ است نه بخصوص سبب پس بر مسلمین این عصر واجب است،بنص قرآن ساختن توپ و نارنجک و هواپیما و موشک و تانک و زیردریایی و امثال آنها،و همچنین واجب است فرا گرفتن علومی که مقدمه این اعداد است،همچنین واجب است تحصیل فنون جنگی در دانشگاه های عالی نظامی،در اخبار هم آمده که در جنگ خیبر مسلمانان منجنیق بکار برده اند،و معلوم است که غایت مستطاع در آن زمان و مکان همان بوده است.

همچنین همه صناعاتی که مدار زندگانی بر آنها است واجب است،بر مسلمانان که بدانند،زیرا از باب ما لا یتم الواجب الا به واجبند،و ندانستن آنها وهنی در اسلام.و باعث تجری و عدم رعب دشمنان اسلام است.

و چون آلوسی بغدادی مفسر مشهور در زمان خود،بعضی از این ادوات جنگی نواختراع را دیده است،گوید«و انت تعلم ان الرمی بالنبال الیوم لا یصیب هدف القصد من العدو،لانهم استعملوا الرمی بالبندق و المدافع،و لا یکاد ینفع معهما نیل،و اذا لم یقابلوا بالمثل عم الداء العضال،و اشتد الوسال و النکال،و ملک البسطیه اهل الکفر و الضلال،فالذی اراه و العلم عند اللّه تعالی،تعین تلک المقابله علی ائمه المسلمین و حماه الدین،و لعل فضل ذلک الرمی یثبت لهذا الرمی لقیامه مقامه،فی الذب عن بیضه الاسلام،و لا ادی ما فیه من النار،للضروره الداعیه الیه الا سببا للفوز بالجنه ان شاء اللّه تعالی،و لا یبعد دخل مثل هذا الرمی فی عموم قوله تعالی «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ» .

آنگاه شیخ محمد عبده گوئی تعجب کرده،که چرا آلوسی با ترس ولرز و احتیاط رأی خود را ابراز داشته است.و حال آنکه قبل از او علماء بعموم نص جازم بوده اند.

ص: 384

از آن جمله امام رازی که در تفسیر قوه گفته،یکی از اقوال رمی است و سپس گوید قال اصحاب المعانی،الاولی ان یقال ان هذا عام فی کلما یتقوی به علی حرب العدو،و کل ما هو آله للغزو و الجهاد،فهو من جمله القوه.

و برای التجاء آلوسی برأی و اجتهاد سببی نمی توان حدس زد،مگر ترس از معممین معاصر خود،وگرنه شمول حکم،نص قرآن است،و محتاج باستنباط نیست.

البته اسلام آتش گشادن بر ذوی الارواح را ممدوح نمی داند،اما در جائی که اضطرار و احتیاج اقتضاء کند روا خواهد بود،کما قال تعالی «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصّابِرِینَ» قوله «لا تَعْلَمُونَهُمُ اللّهُ یَعْلَمُهُمْ» ای لا تعلمون الآن عداوتهم او لا تعرفون ذواتهم و اعیانهم بل اللّه یعلمهم و هو علام الغیوب.

و بعد از ذکر اقوال گوید معنی عام است،هم در آنها که در زمان پیغمبر بودند از کفار و منافقین،هم آنهائی که بعدا می آیند از انواع دشمنان مسلمانان و دشمنان خدا،و باید دانست که عدم علم ایشان به آنها هنگام نزول است،و مانعی در کار نیست که بعدا و در وقت لزوم ایشان را بشناسند،(زیرا شناخت دشمن خود از اهم اعدادات است.)

آنگاه در تفسیر «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» با تفصیلاتی گوید،این آمادگی همانست که در اصطلاح امروز آن را صلح مسلح می نامند،زیرا همیشه جنگها بر علیه ملتهای ضعیف برپامی شود ،و هرکس قوی و مستعد است کمتر مورد تجاوز واقع می شود.

بنابراین آمادگی و ارهاب خود مایه جلوگیری از جنگ است،نه باعث ایجاد جنگ و اسلام برای برقراری بیشتر صلح مسلمانان را به آمادگی فرمان داده است، و معلوم است که ارهاب برای بازداشتن دشمن از خیال جنگ است،نه تشویق او به جنگ.

ص: 385

توضیح در تفاسیر فی ظلال القرآن و الکاشف و المیزان در تفسیر آیه مطالبی که متقدمین نگفته باشند موجود نیست بنابراین از تفصیل جداگانه خودداری نمودیم و نیز نظر آلوسی در تفسیر آیه در ضمن تفسیر المنار گفته شد.

جامع البیان طبری

قوله تعالی «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ» النحل ر 125

دعوت کن ای محمد،آن را که خداوند ترا بسوی او فرستاده،دعوت به فرمانبرداری او، «إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» بسوی شریعت و نظامات پروردگارت،آن چنان شریعتی که برای خلق خود تشریع فرموده و آن اسلام است، «بِالْحِکْمَهِ» به وسیله وحیی که خداوند به تو وحی کرده،و کتابی که بر تو نازل می سازد «وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ» به عبرت های نیکو و آموزنده ای که خداوند آنها را در کتاب خود حجت بر ایشان ساخته،و در تنزیل خود یادآوری به آنها فرموده،مانند همین هائی که در این سوره برای ایشان از حجتها بر شمرده،و به یادشان،آورده از نعمتهای خویش «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»

یعنی با ایشان مخاصمه کن،به خصومتی که از امثال و نظایرش نیکوتر است، به این گونه که از آزار ایشان به خود چشم پوشی،و در وظیفه خود که تبلیغ رسالت پروردگارت به ایشان است کوتاهی نکنی،و اهل تأویل نیز چنین گفته اند مجاهد گفته «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» یعنی آزار ایشان را بر خود نادیده گیر.

«إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ» ای محمد پروردگارت خود آگاه تر است،به آنکه از راه راست کج شده،و داناتر است،به آنکه در راه راست گام بر می دارد.

ص: 386

التبیان

قوله تعالی اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ الآیه

حکمت لفظی است مشترک میان معرفت و فعل مستقیم،زیرا هریک از این دو ممتنع الفساد است،و قدیم تعالی شأنه همیشه حکیم است یعنی همیشه عالم است اما درباره او تعالی نمی توان گفت،لم یزل حکیما یعنی همیشه حکیم است در آنچه از عقل مستقیم سزاوار آنست،و دعوت به حکمت دعوت خلق است بافعال حسنه ای که در استحقاق مدح و ذم دخیلند و ثواب مترتب بر آنهاست.

زیرا از قبائح زجر می شود،و هرگز دعوت به آنها نمی شود.و بفعل مباح دعوت نمی شود،زیرا عبث است،و دعوت منحصرا یا بواجب است یا بمستحب که استحقاق مدح و ذم بدنبال فعل و ترک آنهاست،و حکمت،دانستن مراتب افعال است،در حسن و قبح،و صلاح و فساد،و حکمت از آن جهت گویند که به منزله مانع از فساد است،و اصل حکمت منع است.

جریر گوید:

ابنی حنیفه احکموا سفهائکم انی اخاف علیکم ان اغضبا

یعنی از سفاهت منعشان کنید،و فرق میان حکمت و عقل آن است،که عاقل کسی است که بر منع فساد تصمیم دارد،و حکیم کسی است که راه منع فساد را می داند،و هر حکمتی که در ترک آن حق نعمت ضایع می شود،بر مکلف واجب است آن را طلب کند،خواه از اقسام معرفت باشد،یا از اقسام عمل،و معنی موعظه حسنه،بازداشتن از قبیح است،بطریق ترغیب در ترک آن،و بیم دادن در فعل آن،و خوار شمردن آن که از این راه دلها تا حد خشوع نرم می شود بعضی گفتند مراد از حکمت نبوت است،و موعظه قرآن است، «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» جدال برگرداندن خصم است از مذهبش از راه احتجاج «بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» که در آن

ص: 387

نرمش و وقار و بردباری باشد،با یاری حق به وسیله حجت و دلیل،آنگاه خبر می دهد که «إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ» الآیه.

مجمع البیان طبرسی

در و جادلهم بالتی هی احسن گوید:مجادله کند به آن اندازه که احتمال آن را دارند چنانچه در خبر آمده«امرنا معاشر الانبیاء ان نکلم الناس علی قدر عقولهم

کشاف زمخشری

«إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» یعنی با سلام،و حکمت گفتار صحیح و استواری است که دلیل روشنگر حق و زداینده شبهه باشد،موعظه حسنه آنست که شنونده بداند، که قصد تو خیرخواهی و سود اوست،و جائز است که مراد از آن کتاب اللّه باشد، یعنی ایشان را بکتابی بخوان که سراسر حکمت و موعظه حسنه است.

«وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» یعنی راهی که بهترین راه مجادله است،با نرمش و آرامش،بی تندی و خشم و زورگوئی «إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ» به ایشان داناتر است، هرکس خیری در او هست موعظه اندک و نصیحت کوتاه او را بس است،و آنکه بی خیر است چاره سازیها به دردش نمی خورد،گوئی آهن سرد کوبیدنست.

جامع الاحکام قرطبی

در آن یک مسئله هست،این آیه در مکه نازل شده،در وقتی که پیغمبر مأمور بود تا با قریش بطریق ملائمت رفتار کند،و دعوت را بر پایه لطف و نرمش و بی خشونت انجام دهد،و همچنین درباره مسلمانان باید تا روز قیامت طریق و روش دعوت چنین باشد.

در این صورت آیه از جهت عاصیان موحد محکمه است،اما از جهت کفار منسوخ بآیات قتال است،بعضی هم گفته اند درباره کفاری که امیدی بایمان ایشان بدون جنگ می رود نیز محکمه است نه منسوخه و اللّه اعلم.

ص: 388

منهج الصادقین مولی فتح اللّه

تفسیر آن مختصر و مطلب تازه ای ندارد.

البرهان بحرانی

قوله تعالی اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ الآیه

الامام ابو محمد العسکری فرمود،حضرت صادق علیه السلام در وقتی که در محضرش راجع بجدال در دین گفتگو بود و اینکه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و ائمه معصومین سلام اللّه علیهم اجمعین،به تحقیق از آن نهی فرموده اند.

پس حضرت صادق(ع)فرمود،بطور مطلق از آن نهی نشده است بلکه نهی از جدال بغیر احسن شده،آیا قول خداوند را نشنیده اید که فرماید: «وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْکِتابِ إِلاّ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» و قول خداوند «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» .

پس جدال باحسن را علماء مقرون بدین ساخته اند،و جدال بغیر احسن حرام است،خداوند آن را بر شیعیان ما حرام فرموده،چگونه خداوند همه جدالها را حرام کند،و اوست که می گوید: «وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّهَ إِلاّ مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصاری تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ» البقره 111.

خداوند علم صدق و ایمان را ببرهان مقرر ساخته،و آیا برهان را در غیر جدال باحسن می آورند،گفتند یا ابن رسول اللّه(ص)،پس جدال باحسن و جدال بغیر احسن چیست؟

فرمود:اما جدال بغیر احسن،چنان است که با مبطلی مجادله کنی و او باطلی بر تو عرضه دارد،و تو او را با حجتی از حجتهائی که خداوند منصوب ساخته رد نکنی،لکن او را انکار کنی،یا حقی را انکار کنی که آن مبطل بخواهد با آن برای باطل خود کومک گیرد،و تو آن حق را انکار کنی از ترس آنکه آن حجت بر تو استوار گردد.

ص: 389

زیرا تو نمی دانی راه خلاص از باطل او چیست،و این گونه بر شیعیان ما حرام است که باعث فتنه شوند.هم بر ضعفای برادران خود،هم بر مبطلین،اما مبطلون ایشان،ضعف ضعیف از شما را آنگاه که مجادله کند،و در دست ایشان ناتوان باشد حجتی بر باطل خود قرار می دهند،اما ضعیفان از شما.ایشان از دیدن زبونی محق بدست مبطل،دلهایشان غمگین می شود.

اما جدال باحسن،همان است که خداوند پیغمبرش را بآن امر فرموده،تا با آنان که انکار بعث بعد از موت و احیاء موتی می کنند مجادله کند و بطور حکایت از ایشان گفته، «وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِیَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ» و خداوند در رد بر او فرموده ای محمد بگو: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ اَلَّذِی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ» تا آخر سوره یس.

پس خداوند از پیغمبرش خواست،تا با مبطلی که گفت چگونه رواست که خداوند این استخوانهای پوسیده را مبعوث دارد،مجادله کند،و گفت «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ» آیا کسی که ابتداء لا عن شیء آن را آفریده،از اعاده آن پس از پوسیدگی ناتوان است،بلکه ابتداء کردن نزد شما از اعاده دشوارتر است، پس از آن گفت «الَّذِی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً» .

یعنی همچنان که آتش گرم در درخت سبز و تر پنهان است،و پس از آن بیرونش می آورد.بشما فهماند که او بر اعاده پوسیده اقدر است،آنگاه گفت «أَ وَ لَیْسَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ» الی آخر السوره،یعنی هرگاه آفریدن آسمانها و زمین در اوهام شما بزرگتر و عجیب تر است،و شما را قادر ساخته که اعاده پوسیده را با آن بسنجید.چگونه آفرینش این عجیب تر و دشوارتر را جائز می دانید.

اما آنچه سهل تر است مانند اعاده پوسیده روا نمی دارید،و حضرت صادق (ع)فرمود،این است جدال باحسن،زیرا در آن است بریدگی بند کافران و تباه

ص: 390

شدن شبهه ایشان،اما جدال بغیر احسن آنست که حقی را انکار کنی که نمی توانی میان آن و باطل مجادل با خود فرق گزاری،و هرآینه باطل او را بانکار حق دفع می دهی،و همین است که حرام است.

زیرا مثل آنست،او حقی را انکار کرده،و تو حق دیگر را انکار کرده ای در این وقت مردی برخاست و گفت یا ابن رسول اللّه،آیا پیغمبر(ص)مجادله می کرد، حضرت صادق(ع)فرمود،هر چه به پیغمبر گمان بری،اما گمان مخالفت خداوند به او مبر،مگر نه خدا فرمود «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» و گفت «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ» برای مثل زدن،آیا گمان می بری که رسول اللّه(ص)مخالفت امر خداوند کرده»و به آنچه خداوند فرمانش داده مجادله نکرده،و به آنچه خداوند فرمانش داده که خبر دهد خبر نداده است!

روح المعانی آلوسی

اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ قاطبه امت را دعوت کن،مفعول ادع محذوف شده تا دلالت بر تعمیم کند،و جائز است تقدیر افعل الدعوه،که قصد از آن ایجاد نفس فعل باشد.اشعارا به اینکه عموم دعوت مستغنی از بیان است.

و مقصود از امر ایجاد دعوت است بر وجه مخصوص، «إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ» یعنی باسلام،که گاهی از آن بصراط مستقیم و گاهی به ملت ابراهیم تعبیر شده، عنوان ربوبیت با اضافه بکاف خطاب برای تشریف مقام پیغمبر است،و فیه ما لا یخفی،«بالحکمه»به گفتار استوار،و آن حجت قاطعی است که شبهه را از بین می برد،و در بحر آمده که حکمت کلام صوابی است که بهترین موقع را در نفس بدست آورد.

«و الموعظه الحسنه»یعنی خطابات قانع کننده،و عبرتهای سوددهنده،که آشکار کند،قصد واعظ خیرخواهی و نصیحت است، «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» یا با معاندانشان،بوجهی که احسن است مناظره کن،که بهترین طرق مجادله

ص: 391

همین است،از بکار بردن رفق و لین،و برگزیدن وجه آسان تر،و استعمال مقدمات مشهوره،برای فرونشاندن التهاب ایشان،همچنان که خلیل الرحمن بکار برد.

و باید دانست که معتبر در دعوت،از بین صناعات خمس،(برهان خطابه جدل شعر و مغالطه)سه است،یعنی برهان،خطابه،و جدل،همچنان که در آیه مبارکه باین سه اشاره شده و تفاوت دعوت پیغمبر وابسته بتفاوت مراتب مردم در عقل و فهم است،که آنان بر سه گونه اند.

اول:اصحاب نفوس تابناک،که استعداد ایشان برای درک معانی قوی است،و انجذاب ایشان به مبادی عالیه سریع و نیرومند است،مائل بتحصیل یقینند با اختلاف مراتب آن،اینان را باید بطریقه حکمت دعوت نمود.

دوم:عوام که دارای نفوس تیره اند،و استعداد ایشان ضعیف است،به محسوسات الفت شدید دارند،تعلق ایشان برسوم و آداب و عادات قوی است،از فهم برهان قاصرند،اما عنادی ندارند،و ایشان را باید بطریق موعظه،حسنه دعوت نمود.

سوم:اهل عناد و مجادله به باطل برای امحای حق،که بر آنان تقلید گذشتگان غالب،و عقائد باطل در ایشان راسخ است،به طوری که موعظه و عبرت سودشان نمی دهد،و ناچار باید با جدل ایشان را ساکت کرد.و بر چموشی ایشان مهار زد،و همینها هستند،که پیغمبر(ص)مأمور است در دعوت ایشان مجادله بوجه احسن را بکار برد.

و از آن جهت مغالطه و شعر در دعوت یاد نشده،که شأن پیغمبر(ص)از شعر و تغلیط اجل و ارفع است،زیرا بنای شعر بر خیال است،و بنای مغالطه بر کذب و این هر دو از شأن پیغمبر به دورند.

در آخر آلوسی نقل قول مفصلی از شیخ احمد احسائی رئیس کشفیه درباره مراتب دعوت می کند،که هر چند معلوم می شود مورد اعجاب آلوسی است اما صحیح نیست.

ص: 392

زیرا احسائی مجادله باحسن را در برابر علمای قشری(باصطلاح خودش) قرار می دهد،و جائی برای طرز دعوت معاندان حق که به حکمیت و موعظه حسنه هدایت نمی شوند باقی نمی گذارد.

المراغی بجای المنار

مطلب مهم و تازه ای ندارد.

فی ظلال القرآن سید قطب

(ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ) در جدال احسن ترذیل و تقبیح نباید راه یابد،تا طرف بداند قصد دعوت کننده غلبه در جدل نیست،بلکه وصول بحق و اقناع بآن است، نفس بشری در هیچ حالی کبریای خود را از دست نمی دهد و از رأی خود جز برفق و ملایمت تنزل نمی کند.

اگر احساس عقب نشینی کند بر عناد خود اصرار می ورزد،و تنزل از رأی را تنزل از هیبت و مقام خود می داند.

در جدال احسن بطرف تفهیم می شود،که ذات او،آبروی او و احترام او مصون است،و داعی قصدی جز کشف حقیقت ندارد.و این هم محض اطاعت از فرمان خداوند و خالص برای اوست،

و فرموده خداوند إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ .ایمانی است بر اینکه لجاج در جدل لزومی ندارد،و جدال با حسن تنها برای اطاعت فرمان و بیان حقیقت است.

اما اگر جدال از نطاق سخن فراتر رفت،عمل مادی می شود،و باید بوسائل دفاع آماده گشت،و در حدود عدل،کرامت دعوت را محفوظ داشت،مؤمنین اباهالضیم اند،و داعیان حقند،و العزه للّه جمیعا.

ص: 393

الکاشف مغنیه

اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ الآیه آیه ما را بمطالب ذیل ارشاد می کند.

اول:آنکه دعوت باید برای حق و از هر شائبه خالص باشد، هرکس بغیر حق دعوت کند دعوتش فساد و ضلال است،و گناه بارتر از همه آن کس است که دعوت بحق را طریق رسیدن بجاه و مال و مقام کند،همچنان که طالبان ریاست و زعامت می کنند،چه رجال دین،چه رجال دنیا.

دوم:آنکه دعوت به حکمت و موعظه حسنه باشد،و معلوم است که قوام حکمت بعلم و عقل است،با عقل میان داعی حق و داعی باطل تمیز می توان داد،و میان خیر و شر،باید احوال مخاطبین را شناخت،و طریقه دعوت هریک را از مراتب نرمش و شدت تشخیص داد.با اسلوبی که خودش بفهمد بخطا رفته است.

برخورد نخستین با توبیخ و سرزنش حماقت است،و از قدیم گفته اند،التلویح ابلغ من التصریح.

و موعظه حسنه همان است که غرض مطلوب را محقق می سازد،کما قال تعالی «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ وَ ما یُلَقّاها إِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُوا وَ ما یُلَقّاها إِلاّ ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ» فصلت35/.

المیزان طباطبائی

اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ ،خداوند متعال امر به دعوت فرموده به یکی از این امور،حکمت،موعظه حسنه،و جدال احسن،که از انحاء دعوت است، و هر چند به معنای اخص دعوت نیست.

در مفردات راغب آمده،حکمت اصالت حق است بعلم و عقل،و موعظه تذکیر بخیر است بوجهی که دل را نرم کند و برقت آورد،و جدال مفاوضه است بر سبیل منازعه و مغالبه.

ص: 394

و فرموده خداوند،بر اصطلاح منطقی منطبق است،که برهان و خطابه و جدل باشند.

اما چون خداوند موعظه و جدل را مقید،فرموده،معلوم می شود موعظه ای هست که حسنه نباشد،و جدالی است که احسن نیست در این صورت مراد خداوند موعظه مقید بحسن و جدال مقید باحسن است،و با جدال غیر احسن نباید احیاء حقی به اماته حق دیگر نمود،مگر از باب مناقضه.

مجادل باید از آنچه خصم را بر رد و عناد تهییج می کند،و بلجاج و مکابره می کشاند احتراز کند،استعمال مقدمات دروغ و لو خصم تسلیم آن باشد نباید بکند، مگر در مقام مناقضه،از تعبیرات زننده و تحقیر خصم و سب و شتم و هر نوع جهالت دیگر باید پرهیز کند.

اما آنکه گفته مجادله از اقسام دعوت نیست،بلکه غرض از آن الزام و افحام است،صحیح نیست،و این در اثر غفلت از حقیقت قیاس جدلی است،هر چند افحام غایت قیاس جدلی است،اما غایت همیشگی آن نیست،چه بسا که مقدمات قیاس جدلی از مقدمات مقبوله یا مسلمه باشد،علی الخصوص در امور عملیه و علوم غیر یقینیه،مانند فقه و اصول و اخلاق و فنون ادبیه،و مقصود از آن افحام و الزام نباشد،و گذشته از اینها الزام و افحام خود نوعی دعوت است،همچنان که موعظه حسنه دعوت است،و هر چند صور آنها مختلف باشد،اما تغییر سیاق در آیه درباره جدال،معنی منازعه و مغالبه را می رساند.

جامع البیان طبری

قوله تعالی «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» المؤمن16/.

ص: 395

خداوند می فرماید،او رفیع الدرجات است،و رفع رفیع بر ابتداء است، و اگر منصوب خوانده شود رد بر اللّه در قوله تعالی «فَادْعُوا اللّهَ مُخْلِصِینَ» (در آیه قبل) نیز درست است،«ذو العرش»صاحب سریری که محیط به همه چیز است،و قوله (یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ) یعنی وحی را از امر خویش بر هرکس از بندگانش بخواهد نازل می کند.

در معنی روح در این مورد اختلاف کرده اند،قتاده گفت مقصود از روح در اینجا وحی است،ضحاک و ابن زید گفتند،مراد قرآن و کتاب است که بر انبیاء نازل شده،و سدی گفت مراد نبوت است،و این همه معانی بهم نزدیکند،و هر چند الفاظ آنها مختلف باشد.

قوله «لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ» تا بترساند و بیم دهد،آنکه روح بر او نازل شده مردمان را از روزی که اهل آسمان و اهل زمین با هم برخورد می کنند،و آن یوم تلاق و روز قیامت است،ابن عباس گفت یوم التلاق از نامهای قیامت است،که خداوند آن را بزرگ شمرده،و از آن بندگان را بیم داده،قتاده گفت یوم تلاق روزی است که اهل آسمان و زمین،آفریننده و آفریدگان ملاقات می کنند،سدی نیز چنین گفت ابن زید گفت یوم تلاق روز قیامت است،روزی که بندگان همدیگر را دیدار می کنند.

و قوله «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ» مقصود از یوم هم بارزون آنست که آنان برای ناظران ظاهرند،و هیچ چیز حائل و ساتر میان آنان نیست، و در بیابانی صاف بی پیچ وخم ،و بی بلندی و پستی باشند.و«هم»در قوله «یَوْمَ هُمْ» در موضع رفع است،بمناسبت ما بعدش،مانند فعلت ذلک یوم الحجاج امیر،و اهل عربیت اختلاف دارند،در علتی که نمی گزارد«هم»بیوم محفوظ شود با آنکه بیوم اضافه شده است بعضی نحویین بصره گفتند،اضافه یوم بهم در معنی است،و بهمین جهت یوم منون نمی شود،کقوله تعالی «یَوْمَ هُمْ عَلَی النّارِ یُفْتَنُونَ» و نیز «هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ» و معنی ان هذا یوم فتنتهم است.

ص: 396

اما چون ابتداء باسم شده و مبنی بر آن است نمی تواند مجرور سازد،و در حقیقت اضافه به فتنه است«و اینها همه در موردی است که یوم بمعنی اذ باشد،وگرنه قبیح است،نه بینی که می گوئی لقیتک زمن زید امیر ای اذ زید امیر،و اگر گوئی القاک زمن زید امیر نیکو نخواهد بود.

دیگری گفته معنی این چنان است که اوقات بمعنی اذ و اذا هستند،و بهمین جهت در سه حالت رفع و جر و نصب بهمان حالت رفع باقی می مانند.

قوله تعالی «وَ مِنْ خِزْیِ یَوْمِئِذٍ» که آن را منصوب دارند،و حال آنکه در موضع خفض است،و همین دلیل است که در موضع اداه قرار گرفته است،و جائز است که یوم بوجوه اعراب معرب شود،زیرا ظهور در اسم دارد،مگر نبینی که عائد بآن بر نمی گردد.چنانچه باسماء بر می گردد،و اگر عائد بآن برگشت منون و معرب و غیر مضاف می شود،چنانچه گوئی اعجبنی یوم فیه کذا،و چون از معنی اداه خارج شده،و ذکری بآن عائد شده،اسمی صحیح گردیده است.

و گفته در اذ جائز است که بگوئی اتیتک اذ تقوم،چنانکه گویی اتیتک یوم یجلس القاضی،که زمان در آن معلوم است،و اگر گوئی اتیتک یوم تقوم،اشکالی ندارد،و همه آن را جائز دانسته اند،و گفته همین است که اضافه ی محضه نامیده شده است.

و نزد من صواب آنست،که نصب یوم و دیگر ازمنه در این موضع نظیر نصب ادوات است،زیرا بجای ادوات واقع می شوند،و آنجا که معرب باعراب می گردند،چون ظهور در اسم دارند،و معامله اسم با آنها می شود.

و قوله تعالی «لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ» یعنی و نه از اعمالی که در دنیا کرده اند «شیء»چیزی.

و قوله تعالی (لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ) یعنی خداوند می فرماید.و لفظ یقول یاد نشده،چون به دلالت کلام نیازی بآن نیست.

ص: 397

و قوله تعالی (لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ) قبلا روایت مربوط بآن مورد را یاد کرده ایم و معنی کلام چنین است.پروردگار می گوید،امروز قدرت و سلطان از آن کیست و آن روز قیامت است،آنگاه خداوند خود فرماید (لِلّهِ الْواحِدِ) آنکه نه مثلی دارد نه مانندی.(القهار)بهر چیزی یکسان بقدرت خود و غالب به عزت خویش.

کشاف زمخشری

در قرائت(لتنذر)گوید:مئونت آمده.که ضمیر آن راجع است بروح،و قرائت دیگر لینذر مبنی بر مفعول نیز آمده.و بعد گوید فاول ما یتکلم به ان ینادی مناد (لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ) ؟! (لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ) (الْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ) الآیه فهذا یقتضی ان یکون المنادی هو المجیب.

مطلبی مازاد بر جامع البیان ندارد.

التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ) الآیه.

در معنی آن گفتند،برافرازنده طبقات ثواب،که در بهشت به پیمبران و مؤمنان می دهد.

و رفیع نکره است،یا مستأنفه،یا برای تفسیر مسئله سابق،یعنی (فَادْعُوا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ) و تقدیرش چنین است و هو رفیع الدرجات،قوله (ذُو الْعَرْشِ) به اینکه مالک و خالق آن است،و مراد آنست که خداوند برای ایشان عظیم الثواب است،و بسیار پاداش بر طاعت ایشان.

قوله تعالی (یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ) گفتند مراد از روح قرآن است،و هر کتاب دیگر که خداوند به پیمبران فرستاده است،و گفتند مراد از آن در اینجا وحی است.زیرا دل بآن زنده می شود،که از جهالت به معرفت بازمی گردد ، و از آنست قوله تعالی (وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا) الشوری 52 قتاده

ص: 398

و ضحاک و ابن زید چنین گفتند و گفتند مراد از روح در اینجا نبوت است،و تقدیرش لینذر من یلقی علیه الروح یوم التلاق یعنی من یختاره لنبوته و یصطفیه لرسالته و قوله تعالی (لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ) یعنی تا بیم دهد روزی را که اهل آسمان و زمین با هم دیدار کنند،قتاده و سدی و ابن زید چنین گفته اند،و گفتند روزی که آدمی با عمل خود دیدار کند،که روز رستاخیز است.

قوله تعالی (لِیُنْذِرَ) کنایه از پیغمبر است،و احتمال دارد که ضمیر مقدر راجع باللّه باشد،اما اولی بهتر است،زیرا بتاء(لتنذر)هم قرائت شده است،و آن نیکوست و در(تلاق)آنکه با یاء(تلاقی)خوانده است اصل است،و آنکه حذف کرده به- کسره دال بر آن اکتفاء نموده است.

و قوله تعالی (یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ) یعنی از گورهایشان بیرون آیند،و به زمین محشر رانده شوند،و همان روز تلاق و روز جمع و روز حشر است،و نصب(یوم)بر ظرفیت است.

و قوله تعالی (لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ) اما چرا ایشان را اختصاص داده است که لا یخفی علیه منهم شیء،در حالتی که نه از ایشان نه از دیگران چیزی بر او پنهان نیست به یکی از دو وجه است.

اول:آنکه(من)برای بیان صفت باشد نه تخصیص و تبعیض.

دوم:آنکه معنی چنین باشد،که جزاء می دهد ایشان را کسی که چیزی از ایشان برای او پنهان نیست،و ذکر این تخصیص برای تخصیص جزاء است بمستحق آن نه غیر مستحق،و قیل لا یخفی علی اللّه منهم شیء،فلذلک صح انه انذرهم جمیعا

و قوله تعالی (لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ) برای آن دو معنی گفتند.

اول آنکه خداوند تعالی شأنه،بندگان خود را باقرار می آورد،و می گوید «لِمَنِ الْمُلْکُ» و همه آنها مؤمن و کافر اقرار می کنند،بانه اللّه الواحد القهار

دوم:آنکه قائل و مجیب خداوند متعال است،و در اخبار از آن مصلحتی

ص: 399

برای بندگان در خانه تکلیف است.اما قول اول اقوی است،زیرا بدنبال قوله تعالی یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ آمده و خداوند گفته لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ با آنکه در آخرت پیمبران و مؤمنان ملک عظیم دارند:بدو وجه است.

اول:بنا بر آنکه این تخصیص پیش از تملیک اهل بهشت است مر نعیم بهشت را

دوم:آنکه اطلاق صفت ملک به حقیقت جز بر خداوند روا نیست.زیرا او مالک همه چیزهاست،نه با تملیک غیر،او را،پس او سزاوارتر باطلاق آن صفت است.

و قوله تعالی «الْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْیَوْمَ» اخباری است از او تعالی شأنه که روز قیامت هر نفسی بمقدار عمل خودش پاداش می یابد.و احدی بجرم غیر گرفته نمی شود،و به احدی ظلم نمی شود،و حق هیچ کس تباه نمی گردد.

قوله تعالی: إِنَّ اللّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ محاسبه احدی او را از حسابرسی دیگری بازنمی دارد .و حسابرسی همه یکسان و یک اندازه خواهد بود.

مجمع البیان طبرسی

روح و زید نقلا از یعقوب لتنذر قرائت کردند با تاء،و دیگران با یاء،و حجت ایشان وجه خطاب پیغمبر است.الاعراب لمن الملک الیوم،نصب یوم بمدلول قوله لمن الملک الیوم،ای لمن ثبت له الملک فی هذا الیوم است.و جائز است که متعلق بنفس ملک باشد.بعضی گفتند وقف بر الملک نیکوست.و ابتداء کردن ب الیوم للّه الواحد القهار.ای فی هذا الیوم.

المعنی الرفیع بمعنی رافع یعنی برافرازنده درجات پیمبران و اولیاء در بهشت سعید بن جبیر گفت رافع سماوات.بعضی گفتند عالی الصفات.ابی مسلم گفت عرش بمعنی ملک است.ضحاک گفت مقصود از روح جبرئیل است.

یوم التلاق جبائی گفت در این روز اولین و آخرین خصم و مخصوم، ظالم و مظلوم.با هم دیدار کنند.ابن عباس گفت خلق و خالق که میان آنها حکم

ص: 400

کند.محمد بن کعب القرظی گفت ما بین نفختین وقتی همه خلایق فانی شوند.

خداوند گوید لمن الملک،و خود جواب دهد للّه الواحد القهار.و قول اول که وقت نشر از قبور است اولی است.

و مطالب دیگر عین مطالب التبیان.و بخشی از آنها از جامع البیان است.

و نظم در سیاق آشکار است،که بعد از قوله تعالی هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ - وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبِیرُ .قوله تعالی رَفِیعُ الدَّرَجاتِ بقوله تعالی هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ متصل و هم آهنگ است.

منهج الصادقین

مفصلا تفسیر کرده از اثر و نظر،و مطلب جدیدی مازاد بر مطالب متقدمین در آن نیست.جز آنکه در یوم هم بارزون گوید:و محتمل است که بروز ایشان باعتبار ظهور سرائر و اعمال باشد.یعنی امور خفیه و اعمال قبیحه ایشان در آن روز ظاهر گردد.

جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» الآیه.

(رَفِیعُ الدَّرَجاتِ) ذو العرش با اضمار مبتداء،و اخفش گفت نصب آن بنا بر مدح جائز است،یعنی رفیع الصفات ابن عباس و کلبی و سعید گفتند،یعنی برافرازنده هفت آسمان،یحیی بن سلام گفت رفعت درجات اولیائش در بهشت،(رفیع)در اینجا بمعنی رافع است،چون فعیل بمعنی فاعل.

و بنا بر قول اول از صفات ذات است،بمعنی الذی لا ارفع قدرا منه،و اوست مستحق درجات مدح و ثنا باصنافها و ابوابها،که سزاواری جز او نیست. «ذُو الْعَرْشِ» یعنی آفریننده و مالک عرش،نه آن چنان که محتاج عرش باشد،بعضی گفتند از باب تل عرش فلان ای زال ملکه است،

ص: 401

پس او سبحانه ذو العرش است،بمعنی ثبوت ملک و سلطانش. «یُلْقِی الرُّوحَ» یعنی وحی و نبوت را بر هر که از بندگانش بخواهد،و این را روح گویند چون مردم از موت کفر زنده می شوند.

چنان که ابدان به ارواح زنده است،و آن را به معنی قرآن و بمعنی جبرئیل نیز گفته اند.

«مِنْ أَمْرِهِ» یعنی از قول او،یا از قضاء او،و من در اینجا بمعنی باء است.

یعنی بامر و فرمان او. «عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» و ایشان انبیاءاند،که او خواسته انبیاء باشند،و مشیت هیچ کس در ایشان راه ندارد، «لِیُنْذِرَ» راجع برسول است و گفتند راجع به خداوند است.

یعنی لینذر اللّه ببعثه الرسل الی الخلائق،حسن و ابن عباس و ابن السمیقع بتاء خواندند که خطاب به پیغمبر باشد، «یَوْمَ التَّلاقِ» اقوال مختلف را ذکر کرده «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» بدل از یوم التلاق است.

بعضی گفتند هم در محل رفع است،بابتداء و بارزون خبر آن است،و جمله در موضع خفض است به اضافه،و بهمین جهت تنوین آن حذف شده،و چنین است نزد سیبویه اگر بمعنی اذ باشد،چنانچه گوئی لقیتک یوم زید اسیر.اما اگر بمعنی اذا باشد جائز نیست،مانند:القاک یوم زید اسیر، «لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ» گفتند که این جمله عامل در یوم هم بارزون است،ای لا یخفی علیه شیء منهم.

و من اعمالهم یوم هم بارزون. «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» ،و این هنگام فناء خلق است.

حسن گفت پرسنده و جواب گوینده خود اوست،زیرا وقتی می پرسد که احدی نیست،جواب دهد.پس خود بنفسه تعالی گوید «لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» نحاس گفت:صحیح ترین خبری در این باره آنست که ابو وائل از ابن مسعود روایت کرده که وی گفت مردم بر زمینی سفید چون نقره محشور می شوند که خداوند بر روی آن نافرمانی نشده امر می شود تا منادی ندا دهد:

ص: 402

(لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ) بندگان چه مؤمن و چه کافر،همه گویند (لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ) .مؤمنان از روی شادی و لذت چنین گویند:و کافران از روی اندوه و انقیاد اما اگر چنین باشد و خلقی موجود نباشد بعید است.

زیرا فائده ای در آن نیست.و این قول از ابن مسعود صحیح است نه قیاس است نه تأویل.

من می گویم قول اول جدا اظهر است،زیرا مقصود اظهار انفراد خداوند است بملک،هنگامی که دعاوی مدعین از میان رفته.زیرا مالکان و ملک ایشان و متکبران و نسبها و دعاوی،همه از میان رفته است چنانچه از حدیث ابی هریره و ابن عمر است،محمد بن کعب گفت ما بین الفختین است،و گفته اند که منادی ای چنین ندا می دهد.و اهل بهشت می گویند «لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» .

البرهان بحرانی

قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ) الآیه.

ابی بصیر عن ابی جعفر علیه السلام قال سالته عن قول اللّه عز و جل ینزل الملائکه بالروح علی من یشاء من عباده.

فقال جبرئیل و الحدیث بتمامه تقدم فی اول سوره النحل و سیأتی ان شاءالله فی قوله تعالی (وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا) .فی سوره الشوری روایات کثیره.

حفص بن غیاث عن ابی عبد اللّه(ع)قال«یوم التلاق یوم تلتقی اهل السماوات و اهل الارض و یوم التناد یوم ینادی اهل النار اهل الجنه ان افیضوا علینا من الماء او مما رزقکم اللّه و یوم التغابن یوم تغبن اهل لجنه اهل النار و یوم الحسره یوم یؤتی بالموت فیذبح».

ص: 403

نور الثقلین

علیّ بن موسی الرضا قال حدثنی ابی عن ابیه عن جده امیر المؤمنین فی حدیث(المیم ملک اللّه یوم لا مالک غیره و یقول اللّه عز و جل لمن الملک الیوم ثم تنطق ارواح انبیائه و رسله و حججه فیقولون للّه الواحد القهار فیقول اللّه جل جلاله الیوم تجزی کل نفس بما کسبت).

تفسیر علیّ بن ابراهیم-عن عبید بن زراره قال سمعت ابا عبد اللّه علیه السلام یقول(اذا امات اللّه اهل الارض لبث کمثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ما امات اهل الارض.و اهل سماء الدنیا و اضعاف ذلک.ثم امات اهل سماء الدنیا و اضعاف ذلک ثم امات اهل السماء الثانیه.ثم لبث مثل ما خلق اللّه الخلق.و مثل ما امات اهل الارض و اهل السماء الدنیا و السماء الثانیه و اضعاف ذلک ثم امات اهل السماء الثالثه.ثم لبث مثل ما خلق اللّه الخلق،و مثل ما امات اهل الارض و اهل سماء الدنیا و السماء الثانیه و الثالثه و اضعاف ذلک.فی کل سماء مثل ذلک و اضعاف ذلک ثم امات میکائیل.ثم لبث مثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ذلک کله و اضعاف ذلک ثم امات جبرئیل.ثم لبث مثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ذلک کله و اضعاف ذلک.ثم امات اسرافیل ثم لبث مثل ما خلق اللّه الخلق و مثل ذلک کله و اضعاف ذلک ثم یقول اللّه عز و جل لمن الملک الیوم.فیرد للّه علی نفسه.للّه الواحد القهار این الجبارون این المتکبرون و نخوتهم ثم یبعث الخلق قال عبید بن زراره فقلت ان هذا الامر کله یطول بذلک قال أ رأیت ما کان هل علمت به فقلت لا قال فکذلک هذا.

دو حدیث دیگر در این مورد نقل می کند،یکی از علیّ بن الحسین علیهما السلام که از او می پرسند کم ما بین النفختین و حضرت شرح می دهد که چگونه اسرافیل در صور می دمد،فصعق من فی السموات و الارض و تنها اسرافیل می ماند،که خداوند می فرماید مت و او می میرد،آنگاه خداوند ندا می دهد لمن الملک الیوم.

ص: 404

حدیث دیگر از حضرت صادق صلوات اللّه علیه در تعزیت فرزندش اسماعیل که اهل زمین و اهل آسمان می میرند،آنگاه خداوند از اسرافیل می پرسد،کی باقی مانده،می گوید حمله عرش و جبرئیل و میکائیل و ملک الموت .و خداوند به او فرمان می دهد تا جبرئیل و میکائیل و حمله عرش را فرمان دهد بمیرند،و سپس بملک الموت فرماید مت،آنگاه زمین و آسمان ها بیمین خود بگیرد و گوید، کجایند آنان که برای من شریک می گیرند،کجایند که با من خدای دیگر قرار می دهند.

روح المعانی آلوسی

قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ) الآیه.

رفیع الدرجات صفت مشبهه است که بفاعل اضافه شده،از رفع الشیء یرفع اذا علا،و ممکن است صیغه مبالغه باشد.از باب اسم فاعل و بمفعول اضافه شده باشد،اما بعید است،و درجات صعود گامهای ملائکه است تا بعرش برسند، یعنی برافرازنده درجات فرشتگانش تا بعرش،این جبیر آن را به آسمانها تفسیر کرده و ناروا نیست.

زیرا فرشتگان آسمان به آسمان بالا روند تا بعرش رسند،جز آنکه او رفیع را اسم فاعل گرفته که بمفعول اضافه شده،ای رفع سماء فوق سماء و العرش فوقهن و دانستی که این وجه بعید است،و وصف خداوند برفیع برای دلالت است بر عزت و ملکوت او سبحانه،و رواست که کنایه باشد از رفعت شأن و سلطان او، همچنان که در قول او (ذُو الْعَرْشِ) که کنایه از ملک اوست جل جلاله.

و در اینجا نظر اول آن نیست که،خداوند متعال عرشی دارد،زیرا کنایه هر چند با اراده حقیقت منافات ندارد،اما مقتضی وجوب اراده آن هم نیست.و ابن زید گفته رفیع الدرجات،یعنی عظیم الصفات،و گوئی بیانی است برای حاصل معنای کنائی،و گفته اند مقصود از آن درجات ثواب است،که اولیاء خداوند در روز

ص: 405

قیامت بآن می رسند و این روایت از ابن عباس و ابن سلام است،و انسب است بقوله تعالی «فَادْعُوا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ» (ما قبل آیه)،و معنی اول انسب است بقوله تعالی «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ» زیرا متضمن ذکر ملائکه است،و آنانند که روح را نازل می کنند.

چنانچه خداوند متعال فرماید «یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ» و هر کدام باشد،هر سه جمله رفیع الدرجات.و ذو العرش،و یلقی الروح،اخباری هستند برای هو سابق در (هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ) اما ابو حیان بعید شمرده زیرا فاصله زیاد است.

و گفته اند خبرند برای هو محذوفی،و جمله همچون تعلیلی است برای تخصیص عبادت و اخلاص دین برای خداوند متعال،و متضمن بیان انزال رزق روحانی است.بعد از بیان انزال رزق جسمانی،در قوله تعالی (یُنَزِّلُ لَکُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً) قتاده گفته مراد از روح وحی است.

و ابن عباس گفته قرآن است،که جاری در دلهاست،چنانکه روح در اجساد ضحاک گفت جبرئیل است.و او حیات قلوب است،باعتبار آنچه از علم نازل می کند ابن عطیه گفت مراد همه نعمتهائی است که خداوند ببندگان ره یافته می دهد،تا ایمان و معقولات شریعت را به ایشان تفهیم کند.

و قوله تعالی «مِنْ أَمْرِهِ» بعضی گفتند،بیان روح است،و تفسیرش کردند به آنچه شامل امر و نهی می شود،و بجای وحی بکار بردند،که اشاره باشد،به اینکه حیات قلوب بوحی اختصاص دارد،از جهت تحلی و تخلی که با امتثال امر و انتهاء از نهی حاصل می شوند،ابن عباس گفت مراد از امر قضاء است در این صورت من ابتدائیه است،و متعلق است به محذوفی که حال است از روح،ای ناشئا من امره،یا آنکه صفت است برای آن نزد آن کس که حذف موصول با بعض صله اش را جایز می داند ای الکائن من امره،بعضی آن را بملک تفسیر کرده اند،و من ابتدائیه را متعلق به

ص: 406

محذوفی دانسته اند که حال یا صفت باشد،چنانچه گفته شد و مبدأ وحی بودن ملک از آنست که از آنجا گرفته می شود،و آنکه روح را بجبرئیل تفسیر کرده گفته،من سببیه است و متعلق است بیلقی،و معنای آن ینزل الروح من اجل تبلیغ امره.

«عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» و آنها کسانی اند که خداوند برای رسالت و تبلیغ احکام برگزیده است.و استمرار تجددی که از یلقی مفهوم می شود ظاهر است، زیرا القاء از زمان امام علیه السلام تا زمان خاتم مستمر بوده،و هم چنین در حکم استمرار متصل تا قیام ساعت است.باعتبار اقامه کسی که به دعوت قیام می کند، چنانچه ابو داود از ابی هریره از رسول اکرم(ص)روایت می کند که فرمود:ان اللّه تعالی یبعث لهذه الامه علی رأس کل مائه سنه من یجدد لها دینها.

یعنی باحیاء آنچه از عمل بکتاب و سنت مندرس شده است.و رفیع را بنصب در مقام مدح هم خوانده اند.(لینذر)علت است برای القاء،و ضمیر مستتر در آن برای خداوند است سبحانه،یا برای آنکه وحی به او می رسد.یا برای روح، یا برای امر،اما عود ضمیر به ملقی الیه که رسول باشد.لفظا و معنی اقرب است.

زیرا مرجع آن اقرب است و نیز اسناد در آن قوی تر است.زیرا اوست که حقیقه و بلاواسطه مردم را انذار می کند.

اما ابو حیان رجوع ضمیر را به خداوند اقرب دانسته که وی پدیدآرنده انذار است.و قوله یوم التلاق،مفعول است برای ینذر،یا ظرف است.و منذر به محذوف است.ای لینذر العذاب یوم التلاق.و قوله سبحانه یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ بدل است از یوم التلاق،و هم مبتداء است و بارزون خبر آن.و جمله در محل جر است به اضافه یوم بآن.و این بنا بر مذهب ابی الحسن است.که اضافه ظرف را بمستقبل جائز می داند.

مانند اذا بجمله اسمیه،نحو اجیئک اذا زید ذاهب،اما سیبویه آن را جائز نمی داند.و واجب می داند تقدیر فعلی بعد از ظرف،که اسم با آن مرفوع شود،

ص: 407

و جائز می داند که یوم ظرف باشد.برای قوله تعالی لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ .

اما ظاهر بدلیت است،و این جمله لا یخفی مستأنفه است برای بیان بروز، و تقریری برای آنست،و رفع شبهه و گمان است،زیرا بعضی متوهمین در دنیا گمان می کردند اعمال ایشان مستور است،و جائز است که خبر ثانوی باشد برای هم،و گفتند که حال است از ضمیر بارزون،و یوم التلاق روز قیامت است.

ابن عباس گفت چون خلائق با هم تلاقی کنند،و از میان اقوال قول ابن عباس مرجح است،زیرا جریان کلام در آن بر حقیقت است،و بارزون از برز است از ابراز بمعنی فضاء.

و گفته اند مراد آنست که خارجون از قبورند،و اعمال و سرائر ایشان ظاهر است،و گفته اند نفوس ایشان ظاهر است.و با پرده ابدان پنهان نمی شود.اما بدون ثبوت قول معصوم این وجه تفسیر صحیح نیست.

و (مِنْهُمْ شَیْءٌ) یعنی هیچ چیز از اعیان و احوال و اعمال ایشان بر خداوند پوشیده نیست،از پنهان و آشکار،سابق و لاحق،ابی بن کعب ینذر ببناء فاعل خواند، و یوم را مرفوعا علی الفاعلیه.و یمانی لینذر بنیا للمفعول،و یوم را مرفوعا بنیابت فاعل خواند،حسن و یمانی بقول ابن خالویه لتنذر باتا.خواندند،که مخاطب رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد،به اعتبار روح که مؤنث است،ای لتنذر الروح.

و قوله تعالی «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ حکایت است از سؤالی که در آن روز می شود،و جواب داده نمی شود،بتقدیر قول که معطوف بما قبل است از جمله منفیه مستأنفه،یا مستأنفه است،که جواب از سؤالی است که از حکایت بروز و ظهور احوال ایشان پدید آمده،گوئی گفته می شود فما یکون حینئذ فقیل یقال لمن الملک الیوم الخ.

ص: 408

تفسیر المراغی بجای المنار

قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ) الآیه.

بعد از آن که خداوند متعال از صفات کبریائی خود برشمرد،از اظهار آیات و انزال ارزاق،سه صفت دیگر که دال بر عظمت و جلال او هستند برشمرد و فرمود:

(1) «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» یعنی او ارفع موجودات و اعظم ایشان است،زیرا هر چیزی جز او محتاج اوست،و او از غیر خودش بی نیاز است.و او ازلی و ابدی است برای هستی او اول و آخری نیست،و او دانا بهر چیز است، (وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلاّ هُوَ) .

(2) «ذُو الْعَرْشِ» یعنی او مالک عرش و مدبر آنست،او مستولی بر عالم اجسام است که اعظم آنها عرش است،همچنان که مستولی بر عالم ارواحست،و این مسخر اوست،و بهمین اشاره فرموده در گفتارش:

(3) «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» یعنی وحی را بقضاء خود القاء می کند بر هرکس از بندگانش بخواهد آنان که برای رسالت خود برگزیده است.و برای تبلیغ احکام خود بهر کس از بندگان خود که بخواهد.

و مانند همین آیه است، (یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاتَّقُونِ) .

و قوله تعالی (وَ إِنَّهُ لَتَنْزِیلُ رَبِّ الْعالَمِینَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ) .

(لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ) یعنی تا بترساند بعذاب روزی را که عابد و معبود با هم دیدار می کنند و روزی که ایشان آشکارند،هیچ چیز ایشان را پنهان نمی کند و نمی پوشاند.

ص: 409

(لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ) پس خداوند می داند آنچه هریک از ایشان کرده و جزاء می دهد بهمان اندازه که پیش فرستاده اگر خیر است خیر،و اگر شر است شر.

آنگاه آنچه وقت بروز خلق برای حساب گفته می شود ذکر می کند.

(لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ) یعنی خداوند می فرماید «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ) هیچ کس جواب نمی دهد،خودش جواب می دهد «لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» یعنی واحدی که مثل و مانند ندارد،و به هر چیزی علی السویه قهار است،و به عزت خود غالب است.

و گفته اند مجیب اهل محشرند.و حدیث ابو وائل از ابن مسعود را نقل می کند.مؤمنان این جواب را با شادی و لذت می دهند.و کافران با اندوه و انقیاد و خضوع.

فی ضلال القرآن سید قطب

قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» الآیه.

او سبحانه تنها او صاحب رفعت و مقام عالی است،و اوست صاحب عرش افراشته گسترده قدرت،و اوست آن که آمرزنده کننده خود را که جانها و دلها را زنده می کند،برگزیدگان از بندگان خود القاء می کند،و این کنایه از وحی به رسالت است.

اما این گونه تعبیر اولا حقیقت وحی را بیان می کند،و اینکه روح و حیات بشریت است.

دوم آنکه به برگزیدگان بندگان از بالا نازل می شود،و همه این بیانات سایه های متناسب و هم آهنگ از صفت خداوند«العلی الکبیر»است.

اما وظیفه روشن آن برگزیده که روح از امر خداوند به او القاء می شود هرآینه انذار است.

ص: 410

لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ در این روز همه بشر تلاقی می کنند.همه مردم با اعمالشان که در دنیا کرده اند.فرشتگان و جنیان با مردمان،و همه خلائقی که این روز دیدنی را می بینند،و همه خلائق با پروردگارشان در ساحت حساب ملاقات می کنند.پس آن روز روز تلاقی است،با همه معانی تلاقی و صور آن.

دیگر آنکه آن روز روزی است که آشکار می شوند.نه ساتری دارند، نه پناهگاهی،نه خدعه ای بکار می آید در ارزشها نه نیرنگی. یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ .

هیچ چیز از ایشان بر خداوند پوشیده نیست.در هیچ وقت و هیچ حال، اما در غیر آن روز گمان می کردند،که در پوششی مستورند،و اعمال و حرکات ایشان پنهان است.اما این روز حس می کنند.که برهنه اند و می بینند رسوایند.

هیچ پوشاکی ندارند،و پرده پندار از میان رفته است.

در آن روز متکبران ضعیف و زبون می شوند.جباران خود را پنهان می سازند (اگر بتوانند)همه وجود خاشع برای خداوند است،بندگان هم خاضع اند.

و خداوند مالک الملک واحد قهار،در سلطنت یکتا و یگانه است،و خداوند در تمام آنات بآن متفرد است.در آن روز این مطلب عیان و آشکار است.بعد از آنکه برای دلها مکشوف بود.هر منکری آن را می داند.و هر متکبری آن را دریافت می کند،هر صدائی ساکت می شود.و هر جنبشی ساکن می گردد.در این وقت صوتی جلیل ترس آور می پرسد و جواب می دهد.و در آن روز جز او پرسنده و جوابگوئی نیست.

لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ

اَلْیَوْمَ تُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْیَوْمَ إِنَّ اللّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ روز روز پاداش حق است.روز روز عدل است.روز روز فصل و فیصله قضاوت است.بی مهلت و بی کندی ،جلالت و سکوت بر آن سایه افکنده است.

ص: 411

ترس و خشوع دامن فروهشته .خلق می شنوند و خشوع می آورند.امر پایان می یابد.و اوراق حساب بسته می شود.و این قول با اول سوره که فرمود:

اَلَّذِینَ یُجادِلُونَ فِی آیاتِ اللّهِ تا فَلا یَغْرُرْکَ تَقَلُّبُهُمْ فِی الْبِلادِ چه متسق و هم آهنگ است.این است پایان تاخت وتاز در زمین.و این است پایان برتری خواهی به ناحق.و پایان تجبر و تکبر،و دارائی و متاع دنیا.

تفسیر الکاشف مغنیه

قوله تعالی «رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» الآیه.

رفیع الدرجات خبر ثانی است برای هو الذی یریکم(در آیه قبل)،و مصدر از لینذر متعلق است بیلقی،و یوم هم بارزون بدل است از یوم التلاق،و هم مبتداء است و بارزون خبر آن،و الملک فاعل فعل محذوفی است ای ثبت الملک،و للّه متعلق است به محذوفی ای ثبت للّه، «الْیَوْمَ تُجْزی» الیوم ظرف است برای تجزی، «لا ظُلْمَ الْیَوْمَ» ظلم اسم لا،و الیوم خبر آن است.

«رَفِیعُ الدَّرَجاتِ» کنایه است از علوم و عظمت او تعالی شأنه،و گفته اند مقصود از درجات تفاوت عارفان باللّه است در معرفت،از حیث قوت و ضعف،از معرفت رجل عادی تا معرفت فلاسفه و پیغمبران، «ذُو الْعَرْشِ» کنایه است از ملک و استیلاء، «یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ» .

مراد بروح وحی،و بیوم التلاق روز قیامت،روزی که هرکس با پاداش عمل خود برخورد می کند.و مراد بانذار از آن انذار بعذاب آنست.و تعبیر باین شده که،خداوند منذر است تا اشاره به شدت هول آن روز باشد.و معنی آنست که خداوند وحی را بهر کس از بندگانش بخواهد نازل می کند.تا مردم را بیم دهد،که بعد از مرگ محشور می شوند.در روزی که برای طاغیان و گناهکاران بدترین روزهاست و از آنچه کرده اند پرسش می شود. «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» یعنی چنانچه هستند پیش خداوند ظاهر می شوند.

ص: 412

«لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ» این بیان و تفسیر قوله «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» است «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ» از ایشان در قیامت سؤال می شود،آنگاه که برای فیصله قضا حاضرند حکومت و ملک از آن کیست؟خداوند از طرف ایشان جواب می دهد،زیرا جواب واقعا و حقیقه متعین است.یا خودشان بزبان حال و مقال جواب می دهند «لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» .

تفسیر المیزان

قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» الآیه.

سه صفت متعالی برای خداوند سبحانه،هر کدام خبری بعد خبر دیگر برای ضمیر در قوله تعالی «هُوَ الَّذِی یُرِیکُمْ آیاتِهِ» (در آیه قبل)و این آیه برای انذار است.

و برای قوله تعالی (رَفِیعُ الدَّرَجاتِ) تفاسیر گوناگونی گفته اند،که رافع درجات انبیاء و اولیاء در بهشت است،رافع آسمان های هفت گانه است که از آنها ملائکه بعرش بالا می روند،مصاعد عرشش رفیع است و کنایه از رفعت شأن و سلطان اوست.

اما آنچه تدبر بما می آموزد،آنست که آیه و ما بعدش،ملک او بر خلقش را وصف می کند،که او سبحانه عرشی دارد.که زمام امور خلائق در آن فراهم شده.و از آنجا امر نازل می شود،عرشی که متعالی بدرجات رفیع است.که آن درجات مراتب خلق اند.و شاید مراد آسمانهائی باشد،که بوصف او تعالی در کلام مجیدش مساکن فرشتگان است.و امر او تعالی میان ایشان نازل می شود.

و همین آسمانهاست که عرش را از مردم محجوب می دارد.

سپس هرآینه خداوند را روزی است که روز تلاقی است.که پرده از میان او و مردم برمی خیزد،و پوشش از بصیرت ایشان زائل می شود،آسمانها با دست

ص: 413

قدرتش پیچیده و عرش نمایان می شود.و برای ایشان آشکار می شود که اوست پادشاه و مالک همه چیز،ملکی جز ملک او نیست.آنگاه میان ایشان داوری می کند.

پس مراد از درجات،درجاتی است که از آن بعرش بالا می روند و فرودمی آیند و قوله رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ کنایه استعاریه ای است.از تعالی عرش ملک او،از مستوای خلق،و احتجاب خدا از خلق پیش از روز قیامت،بدرجاتی رفیع و مراحلی بعید.

و قوله یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ اشاره است بامر رسالتی که انذار از شأن آنست.و تقیید روح بقوله من امره مراد آن روحی است.

که در قوله تعالی قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی الاسراء 85 یاد فرموده.و همان است که مصاحب فرشتگان وحی است.

چنانچه در قوله تعالی یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا الخ.النحل 2 بآن اشاره شده است.

پس مراد به القاء روح بر هرکس بخواهد،تنزیل آنست با ملائکه وحی بر او، و مراد بقوله مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ پیمبرانند که ایشان را برای رسالت خود برگزیده است،و در معنای روحی که بر پیغمبر القاء می شود اقوال دیگر است که مهم نیست.

و قوله تعالی لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ آن روز قیامت است،باین نام نامیده شد، چون خلائق در آن ملاقات می کند،یا از جهت ملاقات خالق و مخلوق است، یا اهل آسمان و زمین،یا ظالم و مظلوم،یا مرد و عملش،و برای هر وجهی از وجوه مذکور قائلی هست.

و ممکن است قول دوم بتکرار این معنی در قرآن تأیید شود.قوله تعالی «بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَکافِرُونَ» الروم 8 و قوله «إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ» هود 29 و قوله «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ» الانشقاق6/ و معنی لقاء خلق با خلق از میان رفتن اسباب مشغول دارنده است،و ظهور آن که خداوند حق آشکار است

ص: 414

و بروز ایشان برای خداوند.

قوله تعالی «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ» الخ،تفسیر است برای یوم التلاق،و معنی بروز ایشان برای خداوند،ظهور حق است برای ایشان و تباهی اسباب وهمیه ای که ایشان را به خود می خواند و می فریفت و از پروردگارشان محجوب می ساخت،و از احاطه ملک خداوند و یگانگی او در حکم،و ربوبیت و خداوندی او غافل می ساخت.

پس قول خداوند «یَوْمَ هُمْ بارِزُونَ» اشاره است بهر سبب حاجب،و قوله تعالی (لا یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ) تفسیری است برای معنی بروزشان برای خداوند،پس دلها و اعمال ایشان در دیدگاه خداوند است،و ظاهر و باطن ایشان در آنچه به یاد دارند،و آنچه را فراموش کرده اند همه پیش خداوند مکشوف و آشکار است.

و قوله تعالی «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» پرسش و پاسخی است از ناحیه خداوند متعال،که حقیقت چنان روزی را آشکار می سازد،و آن ظهور ملک و سلطان اوست سبحانه بر خلق علی الاطلاق.

و در توصیف او تعالی«بواحد القهار»تعلیل است برای انحصار ملک در او تعالی،زیرا چون ملک او بهر چیزی قاهر است،و بسلب استقلال از هر چیزی مسلط است،و او واحد است،پس ملک برای اوست تنها.

طبری و جامع البیان

قوله تعالی «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» فصلت53/

اهل تأویل اختلاف دارند،که آن آیات چیستند،بعضی گفتند مراد از آفاق وقائع پیغمبر در بلاد مشرکین است،که مکه و اطراف آن باشد،و مراد از انفس فتح مکه،منهال گفت آیات آفاقی ظهور محمد است،سدی گفت مراد از

ص: 415

آفاق فتوحات پیغمبر،و از انفس فتح مکه است.بعضی گفتند مراد از آفاق نواحی آسمان،و از انفس سبیل بول و غائط است،و بهترین اقوال قول سدی است.

زیرا آفتاب و ماه را قبلا هم دیده بودند و تهدید بانها موردی ندارد،اما به فتوحات پیغمبر و غلبه او تهدید درست است.

و قوله «حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» یعنی وقائع را بمشرکین نشان می دهیم،تا حقیقت آنچه به پیغمبر نازل کرده ایم،برایشان آشکار گردد.

و قوله «أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» یعنی ای محمد بس نیست که پروردگار تو به آنچه خلقش می کند آگاه است.و هیچ چیز از علم او کم نمی شود.

و در قوله انه دو وجه هست.یکی آنکه در موضع خفض است بباء بر وجه تکریر باء،و معنی کلام اینست،«ا و لم یکف بربک بانه علی کل شیء شهید»و دیگر آنکه در موضع رفع باشد،بقوله یکف و معنی کلام چنین است أ و لم یکف بربک شهادته علی کل شیء.

طوسی و التبیان

قوله تعالی «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا» الآیه.

معناه:ان الدلائل فی آفاق السماء،بسیر النجوم و جریان الشمس و القمر فیها باتم التدبیر،و فی انفسهم جعل کل شیء لما یصلح له،من آلات الغذاء.و مخارج الانفاس.و مجاری الدم.و موضع العقل و الفکر و سبب الافهام.و آلات الکلام.

بعد از آن اقوال مفسرین صحابه و تابعین را موجزتر از طبری یاد می کند

طبرسی و مجمع البیان

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا الآیه.

در معنی آن اختلاف هست.

ص: 416

(1)آنکه حجتها و دلائل خود را بر توحید به ایشان نشان خواهیم داد،در آفاق عالم،و اقطار آسمان و زمین،از آفتاب و ماه و اختران،و نباتات و درختان، و دریاها و کوهها،و در نفس خودشان،از لطائف صنع،و بدائع حکمت،تا اینکه برایشان ظاهر شود،که او تعالی شأنه حق است،منقولا از عطاء و ابن زید.

(2)زجاج گفت مراد آثار مکذبین قبل از خودشان است،و آثار خلق خداوند در همه جا و مراد از و فی انفسهم آنست که ایشان نطفه بودند،آنگاه علقه و مضغه و عظام و لحم،و در آخر افاضه عقل و تمییز،که همه دلیل اند بر اینکه کننده این کارها یکتائی است که لیس کمثله شیء،آنگاه باقی تفاسیر موقوفه و مباحث اعرابی را که طبری یاد کرده می آورد.

زمخشری و کشاف

«سَنُرِیهِمْ آیاتِنا» کشاف بدون استناد بدیگری آن آیات را بفتوحات عجیبه اسلام تفسیر کرده است.

قرطبی و جامع الاحکام

سَنُرِیهِمْ آیاتِنا در صحاح آمده،که آفاق بمعنی نواحی است،و مفرد آن افق است،(بسکون فاء)و افق(بضمتین)و رجل افقی بفتح همزه و قاف،اگر از آفاق زمین بود ابو نصر چنین گفته.و بعضی گفته اند افقی بضم فاء و قاف،و قیاس همانست و غیر جوهری گفته:

اخذنا بآفاق السماء علیکم لتا قمراها و النجوم الطوالع

آنگاه گوید در قوله تعالی «حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» چهار وجه هست.

(1)آنکه مراد قرآن است.

(2)اسلام.

(3)آنچه خداوند به ایشان نشان خواهد داد از آیات.

ص: 417

(4)خود پیغمبر اکرم که رسول خداوند است.

ابو حیان و البحر المحیط

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا الآیه.

ابو حیان سه قول ذکر می کند؟

1-احوال امم ماضیه و مکذبین بالرسل.

2-آیات قدرت در زمین و آسمان.

3-فتوحات اسلام آنگاه قول سوم را ترجیح می دهد،و دلیلش هم کلمه سنریهم است،که برای آینده است،و بعید می داند که مراد از آن وقائع امم ماضیه باشد،و نیز بعید می داند که مراد آیات آسمان و زمین باشد که هم در گذشته برای ایشان مرئی و دیده شده است و چیز تازه ای ندارد،

تفصیلات نحوی همانست که قبلا هم گفته شده است.

بحرانی و البرهان

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا الآیه.

علیّ بن ابراهیم فی قوله تعالی سَنُرِیهِمْ ،معنی فی الآفاق الکسوف و الزلزال

و ما یعرض فی السماء من الآیات،و اما فی انفسهم فمره بالجوع،و مره بالعطش و مره یشبع،و مره یروی،و مره یمرض،و مره یصح و مره یستغنی،و مره یفتقر، و مره یرضی،و مره یسخط،و مره یغضب،و مره یخاف و مره یلعن،فهذا من اعظم دلاله اللّه علی التوحید قال الشاعر.

و فی کل شیء له آیه تدل علی انه واحد

ص: 418

ملا فتح اللّه کاشانی و منهج الصادقین

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا

ملا پس از ذکر اقوال مفسرین در آیات و انفس،و همچنین مباحث نحوی آیه،سه قول دیگر نقل می کند.

1-از محمد بن کعب قرظی،که آیات آفاقی غلبه دین اسلام است بوقت ظهور حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه علیه،و آیات انفسی فتوحات زمان پیغمبر است.

2-آنکه ضمیر جمع راجع است به همه آدمیان و معنی آنست که بنمائیم همه مردمان را دلائل آفاقی که هدم بنیان است،و انفسی که اهلاک ابدانست.

3-آنکه آفاقی اختلاف ازمنه و امکنه است،و انفسی تفاوت کلی است در احوال و امزجه.

و ارباب تحقیق گفته اند،که آفاقی عالم کبیر است،و انفسی عالم صغیر، و شبهه ای نیست که آنچه از دلائل قدرت در عالم کبیر هست،نمونه ای از آن در عالم صغیر هست.

از آن جمله اخلاط اربعه،که از آیات انفسی است،نمونه فصول اربعه است که از آیات آفاقی است،و بر این قیاس قوای اربعه،نمونه ای از ریاح اربعه است و عروق اربعه،که اکحل و قیفال و با سلیق و ابطی است،مانند انهار اربعه است که جیحون و سیحون و نیل و فراتند.

و نعم ما قیل

فی الآفاق شمس و قمر فی الانفس حس و فکر

فی الآفاق کوکب و نجوم فی الانفس عجائب و علوم

فی الآفاق سحاب و غیوم فی الانفس نوائب و هموم

فی الآفاق بروق خاطفه فی الانفس عروق راجفه

ص: 419

فی الآفاق جبال شامخه فی الانفس آمال راسخه

فی الآفاق عیون نابعه فی الانفس عیون دامعه

فی الآفاق جواهر و معادن فی الانفس ظواهر و بواطن

پس آنچه مفصلا در عالم است،مجملا در نشاء انسان مندرج است،و لهذا می گویند که انسان عالم صغیر مجمل است،و غیر او عالم کبیر مفصل،پس عالم شدن به حقیقت عالم صغیر،مستتبع عالمیت است بجمیع ماسوی،و آن مستلزم معرفت حقتعالی است.

و از اینجاست که حضرت امیر المؤمنین صلوات اللّه علیه فرمود:«من عرف نفسه فقد عرف ربه»و شبهه ای نیست در آنکه هر شخصی که خود را بهتر شناسد، عرفان او به خدا بیشتر خواهد بود،چنانکه فرموده«اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه»

روح المعانی آلوسی

آلوسی قول زمخشری را اختیار کرده،اما نکته ای در کلام او هست که مفید فائده است،که گوید:

«و فیما ذکر اشاره الی انه تعالی لا یزال ینشئ فتحا بعد فتح»و آیه عقب آیه الی ان یظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون انتهی.

و می بینید،که در اینجا سین سنریهم را تنفیس استمراری گرفته،که یکی از معانی آن است،و در این صورت احسن وجوه همان است،که مراد از ارائه،ارائه استمراری قدرت باشد،برای اهل کشف و نظر،تا تبین حقیقت الی ما لا نهایه له.

فی ظلال القرآن

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ الآیه.

چه وقوع بزرگی که خداوند آدمی را وعده می دهد،که او را بر بخشی از اسرار خلقت آگاهی بخشد که آیتهای خود را در آفاق و انفس به ایشان نشان دهد،

ص: 420

تا آشکار شود که حق است این دین،و این کتاب،و این راه و این خبری که به ایشان می دهد وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَدِیثاً .

خداوند وعده خود را راست کرد،در این چهارده قرن بسیاری از آیات آفاقی و انفسی را برای ایشان آشکار ساخت،و همیشه و همیشه برایشان آشکار خواهد ساخت

چیزهای بسیاری برای ایشان کشف کرد،گمان می کردند زمین ایشان مرکز جهانست،و دانستند ذره ناچیزی است،که تابع خورشید است،و دانستند که آفتاب کوه کوچکی است از صدها میلیون کرات جهان،و بسیاری از طبائع زمین و خورشید را شناختند،دانستند که اساس بنای این جهان ذره است،و دانستند که ذره بشعاع تبدیل می شود،و جهان سراسر از اشعه است،به صورتهای گوناگون که این اشکال و احجام را می سازد.

روزیهای روی زمین و زیر زمین را از خوراکیها و پوشاکیها و معادن شناختند ناموس جاذبه را که وسیله ارتباط کرات و نگهداری آنها در فضای خاص است کشف کردند،و از شناسائی نوامیس به شناسائی خالق نوامیس پی بردند.

اما این فتوحات علم و دانش در ژرفای نفس انسانی،خیلی کمتر از پیکر مادی جهان بعمل آمده است،زیرا توجه بیشتر بجسم مادی جهان بوده است تا بعقل و روح آدمی،اما همین بازیافته ها،دلیل است بر اینکه در آینده چه فتوحات عظیمی در راه دانش نصیب بشر خواهد شد.

وعده خداوندی همیشه برقرار،و در حال صدق و وقوع مستمر است، «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ ،و بخش دوم آن دلائل پیشتازش از آغاز این قرن خود را نشان می دهد،که چگونه علوم مادی به کمک ایمان شتافته،و از نواحی مختلف موکب آن را فراهم ساخته،و براه انداخته است،و علی رغم موکب الحاد که نزدیک بود،روی این کره خاکی را سیاه کند،آن را عقب رانده، و چه بسا تا آخر قرن روی زمین را از لوث آن پاک کند،تا وعده خداوند تمام شود أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ .

ص: 421

محمد جواد مغنیه و الکاشف

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ الآیه.

خداوند تعالی برای بندگانش دلیل اقامه کرده تا ایشان را بوجود خویش، و صحت دین و صدق کتب و رسلش،قانع سازد،هم در حس و مشاهده نفس خودشان هم در جهان،خودها را بیدار ساخته تا در آفرینش زمین و آسمان،و دگرگونی روز و شب و گردش بادها و ابرها،و زنده کردن زمین پس از مرگش،و حرکت اختران و سودبخشی آنها،و آفریدن انسان در احسن تقویم،و امثال آنها،که آدمی آنها را بحواس خود دریافته،و همه دلیل قاطع بر وجود خداوند تعالی می باشد،که تنها او خالق مهیمن بر هر چیزی است.

و چون خداوند برای اقناع بندگانش دلیل حسی قرار داده،و فرمود فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ .

و همچنین أَ فَلا تُبْصِرُونَ که مراد دید چشم است،چگونه کسی تواند بگوید که دین غیب در غیب است،و اعتمادی بر حس ندارد،و هرگز چنین نیست،بلکه آنچه را از چشم پوشیده است،با حس و مشاهده خاص می توان ثابت کرد،هم چنانکه عقل آدمی از گفتار و رفتارش معلوم می شود،و همچنان که علمای طبیعی بیشتر حقائقی را که با چشم و حواس معمولی دریافت نمی شود ثابت می کنند.

و بهمین جهت خطای آنکه گوید خداوند همیشه از آنان که بغیب معتقدند قبول می کند،بی آنکه نیازی ببرهان و مشاهده داشته باشند واضح است،علمای مسلمان اجماع دارند،بر اینکه در معرفت خداوند نظر و برهان لازم است،و استناد ایشان بحکم عقل و آیات قرآن است.

ابن عربی در فتوحات مکیه گوید آنچه را می بینی نمی توانی انکار کنی، همچنان که آنچه را میدانی نمی توانی که ندانی و تو هستی را می بینی،و بوجود آن

ص: 422

علم الیقین داری،و هستی حروف و کلمات و سور و آیات است،که بوجود کاتب خود گواهی می دهد،و هر چند تو او را نبینی،پس وجود قرآن کبیر خداوندی است،که لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه (1).

سید محمد حسین طباطبائی و المیزان

قوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ الآیه.

ضمیر در انه بنا بر سیاق مرجوع بقرآن است.و بنابراین ارائه آیات برای آشکار شدن حقانیت قرآن است،و آیاتی که می تواند چنان باشد مواعیدی است که در قرآن برای نصرت اسلام آمده است،و شاید مراد آیاتی باشد،که بعد از این خداوند برای نصرت اسلام نشان خواهد داد.

فرق میان دو وجه آنست که در وجه اول مخاطب مشرکین مکه اند،و در دوم عامه مشرکین،و ممکن است آیاتی باشد که در وقت حضور اجل مشاهده می شود از زوال و فنای اسباب،و پیوستن بمسبب الاسباب، حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ انه الحق اقوال دیگر هم آمده که از آنها صرف نظر شد.

جامع البیان طبری

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِیعُوا وَ أَنْفِقُوا خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» التغابن ر 16.

گفته شده که قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» بعد از قوله تعالی «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» نازل شده تخفیفا عن المسلمین،و ناسخ آیه مقدم است،از سعید

ص: 423


1- شیخ محمود شبستری همین مطلب را در گلشن راز آورده بنزد آنکه جانش در تجلی است همه عالم کتاب حقتعالی است عرض اعراب و جوهر چون حروفست مراتب همچو آیات و وقوفست از او هر عالمی چون سوره ای خاص یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص

روایت کند که گفت حق تقاته ان یطاع ثم لا یعصی است.

آنگاه خداوند بر بندگانش تخفیف داد، فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِیعُوا فیما استطعتم یا ابن آدم،علیها بایع رسول اللّه علی السمع و الطاعه فیما استطعتم.

آنگاه گوید قتاده نیز آن را ناسخ دانست.

اما خودش گوید در قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» دلالت واضحی نیست که ناسخ قوله تعالی «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» باشد،زیرا احتمال می توان داد،که فاتقوا اللّه حق تقاته ما استطعتم باشد،و چیزی که نشانه نسخ آن از طرف پیغمبر اکرم باشد نیز نرسیده.پس واجب است که هر دو را در وجوه محتمله صحیح خودشان بکار برد.

و قوله تعالی «وَ اسْمَعُوا وَ أَطِیعُوا» و اسمعوا لرسول اللّه(ص)و اطیعوه فیما امرکم به و نهاکم عنه، «وَ أَنْفِقُوا خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ» و انفقوا مالا من اموالکم لانفسکم تستنقذوها من عذاب اللّه،و الخیر فی هذا الموضع المال.

و قوله تعالی «وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» و من یقه اللّه شح نفسه و ذلک اتباع هواها فیما نهی اللّه عنه.

ابن عباس گفت ای هوی نفسه حیث یتبع هواه و لم یقبل الایمان.

ابن مسعود گفت ان یعمد الی مال غیره فیأکله.

و قوله تعالی فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ فهؤلاء اللذین وقوا شح انفسهم،المنجحون اللذین ادرکوا طلباتهم عند ربهم.

التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» الآیه.

این امری است از طرف خداوند جل شأنه بمکلفین،ایشان را فرمان می دهد، که از او بپرهیزند،و نافرمانیها را ترک کنند،و فرمان او را اطاعت نمایند،اتقاء

ص: 424

بمعنی امتناع از گمراهی است،به دوری کردن از آنچه هوای آدمی طلب می کند، یقال اتقاه بالترس،هرگاه آن را حاجز میان خود و او قرار دهد.

و قوله «مَا اسْتَطَعْتُمْ» معنیش آنست،که از او بپرهیزید به اندازه طاقت خود، زیرا خداوند متعال هیچ نفسی را تکلیف به چیزی نمی کند که طاقت آن را نداشته باشد،و هرآینه تکلیف به چیزی می کند که در وسع و توانائی اوست،و این گفتار منافات ندارد.با قوله تعالی اِتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ .

زیرا هر یکی از این دو امر الزام بترک همه معاصی می کند، هرکس همه معاصی را ترک گوید،از عقاب خداوند پرهیز کرده،زیرا هرکس قبیح را بجا نیاورد و به واجبی اخلال نکرد،عقابی بر او نیست.

اما در یکی از این دو کلام بیانی هست،در اینکه تکلیف بنده را الزام نمی کند مگر در آنچه طاقتش را دارد،و اقتضای آن چنین است،که اتقاء از قبیح تنها آن نیست،که آن فعل قبیح واقع نشده باشد،بلکه با ندامت بر وقوع،و عزم بر ترک معاودت،هم اتقاء صدق می کند،و هر امری که خداوند به آن فرمان دهد،ناچار مشروط است به استطاعت،پس بنا بر آنکه استطاعت باقی نماند(بنا بر مذهب کسی که چنین گوید):

باید آمر قبل از وقت انجام امر استطاعتی برای مأمور فراهم سازد،و الا مأمور بفعل نخواهد بود،و اگر استطاعت ثابت مانده بود،امر آمر بر صفت استطاعت خواهد بود،زیرا شرط بموجود صحیح نیست،از آنکه شرط امری حدوثی است بنابراین خالی از این دو وجه نمی تواند باشد،یکی امر بشرط وقوع قدرت،دیگری امر بر وجود قدرت.

قتاده گفت قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» .ناسخ قوله تعالی «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» است،گوئی از این راه رفته،که در آیه رخصتی برای موارد تقیه و امثال آن هست،که در مأمور به مشقتی باشد،و هر چند استطاعت هم موجود باشد

ص: 425

دیگران گفتند ناسخ نیست.و هرآینه بیانی است برای امکان عمل بهر دو آیه، و همین رأی صحیح است،زیرا تقدیرش چنین است،اتقوا اللّه حق تقاته فیما استطعتم.

مجمع البیان طبرسی

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» الآیه مطالبش عینا مطالب شیخ طوسی است با قدری اختصار.

کشاف زمخشری

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» الآیه.

ما استطعتم یعنی تلاش شما و توانائی شما،یعنی در راه انجام فرمان.

استطاعت خود را بذل کنید،و دریغ نکنید،و بشنوید موعظه ها را،و فرمانبرداری کنید،در آنچه به آن فرمان داده شده،یا از آن نهی شده اید و انفاق کنید،در راههائی که بر شما واجب شده، «خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ» منصوب شده به محذوفی،که تقدیرش ائتوا خیرا لانفسکم،و افعلوا ما هو خیر لها و انفع.و این تأکیدی است در برانگیختن مأمور به فرمانبرداری از این فرمانها،و بیانی است برای آن که این امور برای شما بهتر از اموال و اولاد،و آنچه بر آن از حب شهوات است و زخارف دنیا دل بسته اند.

جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» الآیه.

در آن پنج مسئله هست.

اول:گروهی از اهل تأویل گفته اند.که این آیه ناسخ قوله تعالی «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ می باشد،که قتاده و ربیع بن انس و ابن زید و سدی از ایشانند.

طبری گوید:ابن زید،در قوله تعالی «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» گفت امر چنان

ص: 426

شدید بود که گفتند که می تواند قدر آن بشناسد و به آن برسد،پس خداوند به این آیه «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» نسخش فرمود،و برخی گفتند آیه محکمه است و نسخی در آن نیست.

ابن عباس گفت «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» منسوخ نشده است،اما حق تقاته آنست که در راه خداوند جهاد کنند،و در راه خداوند از سرزنش سرزنش کنندگان نترسند،و برای خدا به عدالت برپاخیزند ،و هر چند بزبان ایشان با پدران یا فرزندانشان باشد.

دوم:اگر گویند چنان چه این آیه محکمه غیر منسوخه است،پس قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» چه صورتی خواهد داشت،و چگونه اجتماع امر باتقاء حق تقاته و امر باتقاء ما استطعتم جائز باشد،زیرا امر باتقاء حق تقاته ایجابی است،که نه مشروط است،نه تخصیص یافته است،اما امر باتقاء ما استطعتم موصول بشرط است.

و جواب آن است که اتقوا اللّه حق تقاته از مدلول اتقوا اللّه ما استطعتم بدور است،و مقصود از اتقوا اللّه ما استطعتم آنست که اتقوا اللّه ایها الناس و راقبوه فیما جعل فتنه لکم من اموالکم و اولادکم.

مبادا فتنه ایشان بر شما غالب شود،و شما را از وظائف و واجبات بازدارد ، که هجرت کردن از سرزمین کفر به سرزمین اسلام است،هجرت را ترک گویند،و حال آنکه بر آن استطاعت دارند.

و این امر برای آن است که خداوند متعال،کسانی را که از ایشان توانائی بر هجرت نداشت معذور داشته بود،بقول خودش «إِنَّ الَّذِینَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ» الی قوله تعالی «فَأُولئِکَ عَسَی اللّهُ أَنْ یَعْفُوَ عَنْهُمْ» النساء ر 99 خداوند متعال خبر داده،که از کسانی که چاره ندارند،و راه به جائی ندارند و در دار شرک مانده اند عفو فرموده است.

هم چنین است معنی قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» در هجرت از دار

ص: 427

شرک بدار اسلام،که در حد توانائی از فتنه اموال و اولاد باید خود را رها سازید، و از آنچه بر صحت این مطلب دلالت دارد آنست که قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ عقیب قوله تعالی «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوًّا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ آمده است.

در میان گذشتگان اهل علم بتأویل خلافی نیست که سبب نزول این آیات آن است که گروهی هجرت از دار کفر بدار ایمان را بتأخیر انداختند،که فرزندانشان مانع هجرت ایشان بودند.

تفسیر برهان و نور الثقلین

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» الآیه.

اینک احادیثی که در نور الثقلین ذکر شده باختصار

عن ابی عبد اللّه(ع)قال«لا یکون العبد فاعلا و لا متحرکا الا و الاستطاعه معه من اللّه عز و جل،و انما وقع التکلیف من اللّه تبارک و تعالی بعد الاستطاعه،و لا یکون مکلفا للفعل الا مستطیعا.

«ابو عبد اللّه علیه السلام قال لا یکون العبد فاعلا الا و هو مستطیع،و قد یکون مستطیعا غیر فاعل.و لا یکون فاعلا حتی یکون معه الاستطاعه»:

ایضا:«ما کلف اللّه العباد کلفه فعل،و لا نهاهم عن شیء حتی جعل لهم الاستطاعه،ثم امرهم و نهاهم،فلا یکون العبد آخذا و لا تارکا الا باستطاعه متقدمه قبل الامر و النهی،و قبل الاخذ و الترک،و قبل القبض و البسط».

ایضا«قال لا یکون من العبد قبض و لا بسط الا باستطاعه متقدمه للقبض و البسط».

ایضا قال«الاستطاعه قبل الفعل.لم یامر اللّه عز و جل بقبض و لا بسط الا و العبد لذلک مستطیع».

عمن سأل ابا عبد اللّه علیه السلام فقال ان لی اهل بیت قدریه،یقولون نستطیع ان نعمل کذا و کذا،و نستطیع ان لا نعمل،قال فقال ابو عبد اللّه«قل له هل تسطیع ان

ص: 428

لا تذکر ما تکره،و ان لا تنسی ما تحب،فان قال لا فقد ترک قوله.و ان قال نعم فلا تکلمه ابدا،فقد ادعی الربوبیه».

عن ابی ابراهیم قال مر امیر المؤمنین بجماعه بالکوفه و هم یختصمون فی القدر،فقال لمتکلمهم«ابا للّه تستطیع،ام مع اللّه،ام من دون اللّه تستطیع» فلم یدر ما یرد علیه».

فقال امیر المؤمنین علیه السلام،«ان زعمت انک باللّه تستطیع فلیس لک من الامر شیء،و ان زعمت انک مع اللّه تستطیع فقد زعمت انک شریک معه فی ملکه،و ان زعمت انک من دون اللّه تستطیع فقد ادعیت الربوبیه من دون اللّه عز و جل» فقال یا امیر المؤمنین لا بل باللّه استطیع.فقال علیه السلام اما انک لو قلت غیر هذا لضربت عنقک».

عن رجل عن ابی عبد اللّه علیه السلام،قال قلت اجبر اللّه العباد علی المعاصی، قال لا،قلت ففوض الیهم الامر.قال قلت فما ذا قال«لطف من ربک بین ذلک»

عن ابی جعفر و ابی عبد اللّه،قال ان اللّه«ارحم بخلقه من ان یجبر خلقه علی الذنوب ثم یعذبهم علیه و اللّه اعز من ان یرید امرا فلا یکون»قال فسئلا هل بین الجبر و القدر منزله ثالثه.قالا«نعم اوسع مما بین السماء و الارض».

عن ابی عبد اللّه(ع)قال«لا جبر و لا قدر.و لکن منزله بینهما لا یعلمها الا العالم.

او من علمها ایاه العالم».

عن ابی عبد اللّه علیه السلام،قال قال له رجل جعلت فداک اجبر اللّه العباد علی المعاصی،قال اللّه اعدل ان یجبرهم علی المعاصی.ثم یعذبهم علیها فقال له جعلت فداک ففوض اللّه الی العباد،قال فقال«لو فوض الیهم لم یحصرهم بالامر و النهی» فقال له جعلت فداک فبینهما منزله،قال فقال:نعم اوسع مما بین السماء الی الارض»

رجل من اهل البصره قال سألت ابا عبد اللّه علیه السلام عن الاستطاعه،فقال أ تستطیع ان تعمل ما لم یکوّن،فقال لا قال فتستطیع ان تنتهی عما قد کون فقال لا،

ص: 429

فقال ابو عبد اللّه فمتی انت مستطیع،قال لا ادری فقال له ابو عبد اللّه،علیه السلام«ان اللّه خلق خلقا،فجعل فیهم آله الاستطاعه،ثم لم یفوض الیهم،فهم مستطیعون للفعل وقت الفعل،مع الفعل اذا فعلوا ذلک الفعل فاذا لم یفعلوه فی ملکه لم یکونوا مستطیعین ان یفعلوا فعلا لم یفعلوه،لان اللّه عز و جل عز ان یضاده فی ملکه احد.

قال البصری فالناس مجبورون،قال لو کانوا مجبورین کانوا معذورین»قال ففوض الیهم،قال لا قال،فما هم،قال علم«منهم فعلا فجعل فیهم آله الفعل فاذا فعلوا کانوا مع الفعل مستطیعین»قال البصری اشهد انه الحق،و انکم اهل بیت النبوه و الرساله.

«صالح النیلی،قال سألت ابا عبد اللّه،علیه السلام هل للعباد من الاستطاعه شیء.فقال لی«اذا فعلوا القوم کانوا مستطیعین بالاستطاعه التی جعل اللّه فیهم»قال قلت فما هی قال«الآله،مثل الزانی اذا زنی کان مستطیعا للزنی حین زنی،و لو انه ترک الزنا و لم یزن کان مستطیعا لترکه اذا ترک»قال ثم قال«لیس له من الاستطاعه قبل الفعل قلیل و لا کثیر و لکن مع الفعل و الترک کان مستطیعا»قلت فعلی ما ذا یعذبه قال«بالحجه و الآله التی رکب فیهم،ان اللّه لم یجبر احدا علی معصیه،و لا اراد اراده حتم الکفر من احد،و لکن حین کفر کان فی اراده اللّه ان یکفر،و هم فی اراده اللّه و فی علمه ان لا یصیروا الی شییء من الخیر،قلت اراد منهم ان یکفروا قال،لیس هکذا القول،و لکنی اقول علم منهم انهم سیکفرون فاراد الکفر لعلمه فیهم،و لیست اراده حتم انما هی اراده اختیار».

توضیح در تفسیر برهان ذیل آیه روایاتی درباره استطاعت ذکر نشده و شاید اخبار مربوط به آن را ذیل آیات دیگر آورده باشد.

تفسیر روح المعانی آلوسی

قوله تعالی فَاتَّقُوا اللّهَ«مَا اسْتَطَعْتُمْ» الآیه.

یعنی در راه پرهیزگاری از او عز و جل همه تلاش و طاقت خود را بکار برید

ص: 430

ابن ابی حاتم از سعید بن جبیر روایت کرد«که گفت،چون اتقوا اللّه حق تقاته، نازل شد،عمل کردن بر قوم شدید شد،به پاایستادند تا پاهایشان ورم کرد،پیشانیهای ایشان زخم شد،خداوند متعال نازل ساخت، «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» برای آسان گرفتن بر مسلمانان،و آیه اولی را نسخ کرد،و از قتاده نیز چنین نقل کرده اند.

و اطاعت کنید اوامر و نواهی او را،و انفاق کنید.از آنچه شما را روزی گردانید،در راههائی که بشما امر کرده،که در آنها مصرف کنید،از روی خلوص نیت،هم چنانکه قوله تعالی خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ خبر می دهد،و این تخصیصی است بعد از تعمیم،و نصب خیرا نزد سیبویه،از آنست که مفعول به فعل محذوفی است،یعنی ائتوا خیرا لانفسکم،یعنی افعلوا ما هو خیر لها و انفع،و این تأکیدی است برای امتثال اوامر،و بیانی است برای آنکه این امور برای ایشان بهتر از اموال و اولاد است،و این پاره ای از مقام تجرید است.

اما نزد ابی عبیده،چنان است که فعل جواب امر مقدر است یعنی لیکن خیرا و نزد فراء و کسائی چنان است،که نعتی است برای مصدر محذوفی،ای انفاقا خیرا،و بعضی گفته اند منصوب است بأنفقوا،و خیر بمعنی مال است،اما بعید است از حیث معنی،و بعضی کوفیین گفته اند منصوب است بر حال،و این هم در معنی بعید است هم در اعراب.

فی ظلال القرآن و تفسیر المراغی

مطلب مهمی ندارند.

تفسیر المیزان طباطبائی

قوله تعالی «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ الآیه.

یعنی به اندازه استطاعت خود،چنانچه سیاق افاده می دهد،زیرا سیاق سیاق دعوت،و انگیختن بشنوائی و فرمانبرداری و انفاق و مجاهده در راه خداست،و

ص: 431

جمله متفرع است بر قوله تعالی إِنَّما أَمْوالُکُمْ الآیه،پس معنی چنان است از خداوند بپرهیزید.به اندازه عنایت مستطاع خود،و از آنچه در طاقت شماست چیزی فروگذار نکنید،پس آیه جاری مجرای «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» است،و ناظر بنفی تکلیف باتقاء در ماورای طاقت و فوق استطاعت نیست همچنان که در قوله تعالی «وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَهَ لَنا بِهِ» البقره 286 و از آنچه گذشت روشن می شود.

اول آنکه منافاتی میان دو آیه نیست،و اختلافی مانند اختلاف در کمیت و کیفیت میان آنها نیست،قول خداوند «فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» امر است به فراگیری همه موارد استطاعت در تقوی،و قوله تعالی «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» امر است به انجام تقوی در همه موارد،تقوائی که بحق تقوی است،و صرف شبح و صورت نیست، دوم فساد قول آنان که آن را ناسخ این میدانند.

تفسیر کاشف و منهج الصادقین

مطلب مهمی ندارند.

جامع البیان طبری

قوله تعالی «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» الحجرات9/.

خداوند می فرماید:اگر دو گروه از اهل ایمان با هم جنگیدند،ای مؤمنان میان ایشان اصلاح کنید،به اینکه ایشان را بحکم کتاب خداوند،و رضا دادن به آنچه در قرآن است دعوت نمائید.خواه به سودشان باشد یا به زیانشان.و مقصود از اصلاح بعدل همین است.

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری» می گوید:اگر یکی از این دو گروه از پذیرفتن حکم قرآن سرباززد،و از مرز عدالتی که خداوند میان خلق مقرر ساخته تجاوز کرد

ص: 432

و دیگری آن را پذیرفت «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی» می گوید جنگ کنید با آنکه ظلم می کند و از اجابت حکم خداوند اباء دارد، «حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» می گوید تا برگردد بحکم خداوند.که در کتابش میان خلق مقرر فرموده است.

«فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» می گوید:اگر پس از قتال شما آن گروه ظالم بازگشت،و بفرمان خداوند در کتابش گردن نهاد،میان آنها و گروه دیگر به عدالت اصلاح دهید،یعنی بانصاف میان ایشان،و اینست فرمان خداوند در کتابش،که آن را میان خلق قانون عدل قرار داده است.

ابن عباس گفت «وَ إِنْ طائِفَتانِ» الخ خداوند به پیغمبرش فرمان داد،اگر دو گروه از مؤمنین با هم جنگیدند،ایشان را بحکم خداوند بخواند و برای هم انصاف بدهند اگر اجابت کردند،میان ایشان بکتاب خداوند حکم دهد تا داد مظلوم از ظالم بگیرد،اگر یکی از ایشان اباء کرد یاغی و ظالم است،و بر امام مؤمنین واجب است که با ایشان بجنگد و جهاد کند،تا بفرمان خداوند برگردند،و بحکم او اقرار کنند

ابو زید گفت:در قوله تعالی وَ إِنْ طائِفَتانِ الخ،این فرمانی است که خداوند به والیان داده است.برای مشاجرات واقعه میان مردم،و به ایشان فرمان داده،میان ایشان اصلاح کنند،و اگر سرباززدند ،با گروه ظالم بجنگند،تا بامر خداوند بازگردند .وقتی بازگشتند میانشان اصلاح دهند،و ایشان را آگاه سازند که «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ» و با گروه باغی و ظالم نمی جنگد جز امام.

قوله تعالی «وَ أَقْسِطُوا» فرماید:ای مؤمنان در داوری خود عادل باشید، که حکم شما از حکم خدا و پیغمبر تجاوز نکند، «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» خداوند عادلان در حکم و قاضیان عادل را دوست دارد.

از میان اسباب نزول که نقل می کند،آن را منسوب بانس صحابی است می آوریم،هر چند در اینجا عموم لفظ مناط است نه خصوص سبب،پیغمبر را گفتند اگر پیش عبد اللّه بن ابی تشریف فرما شوی(مصلحت باشد)پیغمبر سوار

ص: 433

بر الاغ با گروهی از مسلمانان برفتند،چون به او رسیدند جسورانه گفت:برو که بوی الاغت آزارم داد،یکی از انصار گفت بوی آن از تو خوشبوتر است،یکی از کسان عبد اللّه خشمناک شد،و هر دسته برای یکی از آنها خشمناک گردید،با نعال و جرید نخل بجان هم افتادند،و این آیه نازل شد از ابن عباس هم نقل کنند که گفت:قتال ایشان با نعال و چوبدستی بود به پیغمبر فرمان رسید که میانشان اصلاح دهد

تفسیر التبیان

و ان طائفتان الخ «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا» همدیگر را کشتند. «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» تا آنکه اصلاح کنند یعقوب بین اخوتکم خواند،بنا بر آنکه جمع اخ است.زیرا طائفه هم جمع است،و آنکه به تثنیه خواند بلفظ طائفتین رد کرد،اما زید بن ثابت و ابن سیرین و عاصم جحدری بین اخویکم خواندند،و معانی بهم نزدیکند.

و قول خداوند «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» دلالت ندارد که اگر ایشان جنگ کردند بر ایمان باقی می مانند.یا اسم ایمان بر ایشان اطلاق می شود،بلکه مانعی ندارد که یکی یا هر دو فاسق باشند.و این جاری مجرای اینست که بگوئی و ان طائفه من المؤمنین ارتدت عن الاسلام فاقتلوها.

آنگاه فرمود: «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ» اگر یکی از آن دو بر دیگری بغی ورزید.که چیزی خواست که برای او روا نبود،و بر دیگری ظلم و تعدی کرد. «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی» ،زیرا که اوست ظالم و متعدی نه دیگری. «حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» تا بفرمان خداوند بازگردد،و از جنگ طائفه دیگر دوری کند، «فَإِنْ فاءَتْ» برگشت و توبه کرد و از کار خود دوری کرد و امر خدا را گردن نهاد، «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» میان آنها و طائفه دیگر که بر ایمان خود باقی مانده،و با قول خود از آن بیرون نرفته اند،و به هیچ کدام مایل نشوید (که بدیگری سرگرانی کنید) «وَ أَقْسِطُوا» عدالت کنید، «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» یعنی عادلان را گفته می شود اقسط اگر عدالت کرد،و اقسط اگر بی عدالتی نمود،

ص: 434

خداوند فرماید «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً» طبری نقل کرده که آیه درباره دو گروه از انصار که میانشان جنگ اتفاق افتاد نازل شده است.

تفسیر مجمع البیان

«و ان طائفتان» القراءه یعقوب بین اخوتکم خواند بتاء بر جمع،و آن قرائت ابن سیرین است،و باقی بین اخویکم بر تثنیه خواندند بنا بر قوله طائفتان و در شواذ قرائت زید بن ثابت و حسن،اخوانکم بالف و نون بنا بر جمع آمده.

اللغه،قسط عدل است،و مانند آنست اقساط و قسوط و قسط بفتح جور است،و عدول از حق،و اصل باب عدول است فمن عدل الی الحق فقد اقسط،و من عدل عن الحق فقد اقسط.

النزول روایت رفتن پیغمبر اکرم نزد عبد اللّه بن ابی را نقل می کند.

المعنی عینا مطالب التبیان را نقل می کند حتی با همان الفاظ و ترکیبات.

تفسیر کشاف

«و ان طائفتان»الخ در سبب نزول از قول ابن عباس داستان عبد اللّه بن ابی را نقل می کند،و از قول مقاتل گوید:چون پیغمبر اکرم آیه را بر ایشان خواند صلح کردند،و معنی بغی استطاله و ظلم و اباء کردن از صلح است،و فیء رجوع است،و سایه را از آن جهت فیء گفتند زیرا سایه از پس نبودن پرتو خورشید می آید،و غنیمت را از آن جهت فیء گفتند که از اموال کفار به مسلمانان بازمی گردد.

و ابا عمرو تفیء را بدون همزه خواند،و وجهش تخفیفی است که در دو همزه بهم رسیده،و این خلسه بر قاری پوشیده مانده،و گمان برده اسقاط شده است اگر گوئی چرا اقتتلوا گفت،و حال آنکه قیاس اقتتلتا است همچنان که ابن ابی عبله خوانده،یا اقتتلا همچنان که عبید بن عمیر،می گویم برای آنکه حمل بر معنی شده نه بر لفظ،زیرا طائفتین به معنای قوم و ناس است،و در قرائت

ص: 435

عبد اللّه حتی یفیئوا الی امر اللّه آمده.

و حکم فئه باغیه و جوب قتال با آنهاست،مادامی که قتال می کنند،و از ابن عمر آمده که گفت:

هیچ چیز در نفس خود دشوار نیافتم،چونان چیزی که از امر این آیه یافتم،که با این فئه باغیه آن چنان که خداوند فرمان داده قتال نکردم،و این را بعد از اعتزالش(از جنگ جمل)گفت:

آن هنگام که دست از جنگ کشید رها می شود.و وقتی از جنگ روی گردانید با او به روایت پیغمبر رفتار می شود.

روی عن النبی(ص)انه قال«یا ابن ام عبد هل تدری کیف حکم اللّه فیمن بغی من هذه الامه قال اللّه و رسوله اعلم.قال لا یجهز علی جریحها،و لا یقتل اسیرها، و لا یطلب هاربها،و لا یقسم فیئها»و قتال مسلمانان از این گونه ها خالی نیست،یا هر دو طائفه از روی ظلم و بغی با هم می جنگند.

پس واجب آنست،که میان ایشان برای اصلاح رفت و آمد شود،و اگر قبول نکردند و هر دو ادامه دادند،با آنها قتال شود،یا هر کدام در اثر شبهه ای خود را محق می داند پس واجب آنست که با حجج قاطعه و براهین و ارشاد ایشان را باشتباه خود واقف سازند،و اگر باز لجاج کردند و نپذیرفتند،ملحق بفئه باغیه اند، و یا آنکه یکی از آنها بر دیگری ستمگر و ظالم است.

پس واجب است که با گروه باغی قتال شود تا توبه کند،و اگر چنین کرد میان او و گروه دیگر به عدالت اصلاح شود.

و در این مسئله تفاصیلی هست،اگر گروه باغی از اندکی نفرات چنانند که نیروی پاسداری خویش ندارند،بعد از تسلیم و بازگشت ضامن جنایات ارتکابی خود خواهند بود،و اگر گروه باغی بسیار و صاحب قدرتند،ضامن نیستند، مگر نزد محمد بن الحسن،زیرا او فتوی داده،که بعد از بازگشت ضامن جنایات ارتکابی خویشند.

ص: 436

اما اگر قبل از بسیج متفرق شوند.یا بعد از آن،اما حین تضع الحرب او زارها،ضامن جنایات خویشند عند الجمیع،بنابراین محمل اصلاح در آیه «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» بمذهب محمد واضح است،و منطبق بر لفظ تنزیل است.

اما بر قول دیگران و جهش آنست که،فئه قلیله العدد،باشد و آنان که گفته اند اصل مقصود از بین بردن کینه ها.و دشمنیها و جنایات است.نه ضمان جنایات، با مأمور به که اعمال عدل است انطباق ندارد،و اگر گوئی چرا عدل را با اصلاح دوم مقرون ساخته نه با اول.می گوئیم زیرا مراد از اقتتال در اول آیه،آنست که هر دو از راه بغی یا شبهه با هم قتال آغازند،و هر کدام باشد بر مسلمانان واجب است،که برای تسکین غائله با راهنمائیها و مواعظ و ارشادات و نفی شبهه بکوشند مگر آنکه آنها اصرار ورزند،اما ضمان متوجه نمی شود.اما اگر یکی از دو گروه بر دیگری ظلم کرد،چنان نخواهد بود،بلکه ضمان بهر دو وجهی که گفته شد متوجه خواهد گردید.

قوله تعالی «وَ أَقْسِطُوا» امر است باستعمال قسط بر طریق عموم،بعد از آن که امر فرمود باصلاح ذات البین،و قسط بفتح جور است از قسط بتحریک،و آن اعوجاجی است در پاها،و عود قاسط أی یابس،اما قسط بمعنی عدل فعل از آن اقسط است،و همزه آن برای سلب است،ای ازال القسط و هو الجور.

تفسیر جامع الاحکام قرطبی

«وَ إِنْ طائِفَتانِ» الآیه در مورد اسباب نزول همه اقوال را بتفصیل می آورد آنگاه می گوید:

طائفه تک مرد و دو تن و گروه را شامل می شود.و آن از چیزهائی است که بر معنی حمل می شوند نه بر لفظ،زیرا طائفتان بمعنی قوم و ناس است.و عبد اللّه قرائت کرده(حتی یفیئوا الی امر اللّه فان فاءوا فخذوا بینهم بالقسط).

ابن عباس در قوله تعالی «وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَهٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» گفته،«الواحد فما فوقه،و طائفه»از چیزی،قطعه ای از آنست.

ص: 437

قوله تعالی «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» به دعوت کردن ایشان بکتاب خداوند،خواه بسود ایشان باشد یا بزیان ایشان، «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری» اگر تعدی کرد،و فرمان خداوند و کتابش را اجابت ننمود،و بغی تطاول و فساد است.

«فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» یعنی بازگشت کند بفرمان کتاب «فَإِنْ فاءَتْ» اگر برگشت. «فَأَصْلِحُوا» بینهما «بِالْعَدْلِ» با ایشان بانصاف رفتار کنید و ایشان را بانصاف وادار کنید. «وَ أَقْسِطُوا» ای مردم با هم نجنگید،و گفته اند یعنی عدالت کنید، «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» .یعنی عدالت پیشگان محق را.

آنگاه اقسام قضیه را عینا مانند زمخشری بعنوان قال العلماء نقل می کند:

باغیه آنگاه گوید در این آیه دلیل هست بر وجوب قتال فئه باغیه ای که بغی او بر امام یا بر یکی از مسلمانان معلوم گردد،و همچنین دلیل است بر فساد قول کسی که از قتال مسلمانان منع کرده است.

و بقول پیغمبر«قتال المؤمن کفر»استناد نموده است،و اگر قتال مؤمن باغی کفر باشد هرآینه خداوند بکفر امر نموده است،صدیق با متمسکین باسلام که منع زکاه کرده بودند جنگ کرد،و فرمان داد تا زخمیان را نکشند،و مال ایشان را حلال ندانند،بخلاف آنچه درباره کفار واجب است.

طبری گوید اگر در هر اختلافی که ما بین دو فرقه پدید آید،فرار از آن و خانه نشینی واجب باشد.نه حدی جاری می شود،نه باطلی از بین می رود و اهل نفاق و بدکاری،بحلال کردن محرمات از اموال مسلمانان.و اسارت زنان،و ریختن خون ایشان راه می یابند،زیرا که آنان همداستان می شوند،و مسلمانان هم دست روی دست می گزارند،و این مخالف قول پیغمبر اکرم است،که فرمود«خذوا علی ایدی سفهائکم».

مسئله قاضی ابو بکر بن العربی،گوید«این آیه اصل است در قتال مسلمانان و عمده در قتال تأویل کنندگان،و صحابه بر این آیه استناد می کردند،و باین آیه

ص: 438

اعیان ملت اسلام پناه می بردند،و باین آیه پیغمبر قصد داشت که فرمود«تقتل عمارا الفئه الباغیه»و درباره خوارج«یخرجون علی خیر فرقه او علی حین فرقه»و روایت اول صحیح تر است،لقوله،علیه السلام«تقتلهم اولی الطائفتین الی الحق»و کشنده ایشان علی علیه السلام و یاران او بودند و نزد علمای دین مقرر است و بدلیل دین ثابت است،که علی علیه السلام امام بود،و هرکس بر او خارج می شد باغی بود و قتال او واجب بود.تا بحق بازگشت کند،و منقاد صلح گردد،زیرا عثمان کشته شد در حالتی که صحابیان از خون او بری بودند.

زیرا خودش از قتال با ثائرین منع کرده بود،و گفته بود اول کسی که بعد از پیغمبر در امتش خون جاری کرده باشد من نخواهم بود،بر بلاء صبر کرد و تسلیم محنت شد،و خود را فدای امت ساخت.و ممکن نبود که امت را بحال خود رها کنند

خلافت را بر بقیه اصحاب شوری عرضه کردند،و علی علیه السلام از همه ی ایشان سزاوارتر بود،و وی آن را برای حفظ امت قبول کرد،که مبادا خون ایشان در هرج و مرج بریزد،و نظام امت پاره گردد.آن سان که راه ترمیم نباشد،چه بسا دین از میان می رفت و عمود اسلام می شکست،چون با او بیعت کردند،مردم شام از او خواستند،تا قتله عثمان را تسلیم کند،یا قصاص نماید،علی علیه السلام فرمود:

«ادخلوا فی البیعه و اطلبوا الحق تصلوا الیه».

گفتند ما دام که قتله عثمان با تواند مستحق بیعت نیستی،اما علی علیه السلام در این گیرودار رأیش استوارتر،و قولش صوابتر بود،زیرا اگر چنان می کرد هرآینه به تعصبات قبیله ای کشیده می شد،و جنگ دیگری برپامی گردید علی علیه السلام انتظار کشید،تا بیعت استوار شود و اولیای عثمان طلب کنند.و در مجلس حکم قضاوت بحق انجام گردد.

و خلافی میان امت نیست،که امام می تواند در قصاص تأخیر کند.اگر باعث تفرقه کلمه یا انگیختن فتنه نمی شود،درباره طلحه و زبیر هم چنین باید گفت که ایشان

ص: 439

علی را از ولایت خلع نکردند.و اعتراضی بر دیانت او نداشتند،اما رأیشان چنان بود که ابتداء کردن بقتل اصحاب عثمان اولی است.

آنگاه قرطبی گوید:این قولی است در سبب جنگ جمل،اما بسیاری از اهل علم گفته اند،واقعه بصره با عزیمت ایشان بر جنگ انجام نگرفته،بلکه امری فجائی بوده،و هریک از فریقین گمان کرده که دیگری با او غدر خواهد کرد زیرا گفتگوها بصلح انجامیده و با صلح از هم جدا شده بودند.

اما قتله عثمان شب هنگام انجمن و کنگاش کردند،که چه کنند،تا مبادا این اصلاح بتسلیم ایشان انجام گیرد.

و رأیشان بر این قرار گرفت،که سحرگاه به تیراندازی و شروع جنگ پردازند و گروهی از میان عسکر طلحه فریاد برآورند،که عسکر علی غدر کردند،و از میان عسکر علی فریاد برآوردند که گروه طلحه و زبیر غدر کردند.و این کار از هر دو طرف صواب بود و اطاعت خداوند محسوب می شد.و صحیح مشهور همین است.و خداوند داناتر است.

مسئله قوله تعالی «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» امر است بقتال و آن واجب کفائی است،و بهمین جهت قومی از صحابه از این جنگ تخلف نمودند مانند سعد وقاص و عبد اللّه بن عمر و محمد بن مسلمه.و امیر المؤمنین عذر ایشان را پذیرفت.

روایت می کنند که چون کار به معاویه راست شد،سعد را بر روش خود سرزنش کرد و گفت:نه از آنها بودی که میان دو فرقه هنگام جنگ اصلاح کنی،و نه از آنها که با فئه باغیه جنگ کنی،سعد به او گفت از ترک قتال با فئه باغیه پشیمانم،پس معلوم شد که بر هیچ کدام از دو فرقه در کاری که کرده اند حرجی نیست،و اینها تصرفاتی بحکم اجتهاد است،و عملی به مقتضای شرع است و اللّه اعلم.

مسئله در قوله تعالی «فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» و از عدالت است،

ص: 440

که هیچ کدام به آنچه میان ایشان از مال و خون واقع شده مطالبه نشوند،زیرا آن تلقی است که مبنای آن تاویل بوده است،و در این مطالبه از صلح نفرت می کنند، و در بغی اصرار می ورزند،و اصل در مصلحت همین است.

و لسان الامه (1)گفته است،حکمت خداوندی در جنگهائی که میان صحابه واقع شده است آنست که احکام قتال اهل تأویل را بشناسد،زیرا احکام قتال اهل شرک با بیان پیغمبر اکرم معلوم شده است.

مسئله اگر کسی بر امام عادل خروج کند،که بی حجت و باغی باشد،امام با همه مسلمانان یا با من به الکفایه با او قتال می کند،و قبل از جنگ او را به طاعت و دخول در جماعت مسلمانان دعوت می کند،اگر از صلح و رجوع اباء کرد،با او قتال می شود.

اما اسیر و زخمی ایشان نباید کشته گردد،و فراری ایشان نباید دنبال شود، و کسان ایشان نباید اسیر شود،و مال ایشان نباید گرفته شود.

اگر باغی عادل را کشت یا عادل باغی را،در حالی که ولی مقتول بود،ارث نمی برد و قاتل عمد بهر صورت ارث از مقتول نمی برد،و گفته اند که عادل از باغی ارث می برد قیاسا علی القصاص.

مسئله آنچه را بغاه و خوارج از بین بردند،چون توبه کردند،از ایشان مؤاخذه نمی شود،

اما ابو حنیفه ایشان را ضامن می داند،و شافعی دو قول دارد،یکی چون ابو حنیفه که چون اتلاف بعدوان است،مستلزم ضمان است،اما معول نزد ما آنست که صحابه در جنگهایشان فراری را دنبال نمی کردند،اسیر و جریح را نمی کشتند و ضامن نفس یا مالی نمی شدند و ایشان پیشوایند.

و ابن عمر گفت که پیغمبر فرمود:ای عبد اللّه می دانی حکم خداوند درباره کسی که از این امت بغی ورزید چیست،ت.

ص: 441


1- مراد ابن عباس است.

گفتم خدا و پیغمبر داناترند،فرمود«لا یجهز علی جریحها و لا یقتل اسیرها و لا یطلب هاربها و لا یقسم فیئها»اما آنچه موجود است بعینه بصاحبش رد می شود و اینها همه در مورد باغیانی است که خروج ایشان از روی تأویل بوده است،«انهم تاویل جائز».

در اینجا تمام احکامی را که زمخشری در این مورد در کشاف یاد کرده می آورد.

مسئله اگر فئه باغیه بر شهری غالب شدند،و اخذ صدقات و اقامه حدود نمودند و احکامی جاری ساختند،دوباره آن صدقات از ایشان گرفته نمی شود،و آن احکام اگر مخالف کتاب و سنت و اجماع نباشد،نقض نمی شود.مطرف و ابن ماجشون چنین گفتند،اصبغ گفت جائز است،و در قولی جائز نیست،همچنان که ابن القاسم و ابو حنیفه گفتند جائز نیست،زیرا عملی ناحقست،بدست کسی که تولیت او جائز نبوده است.

همچنان که اگر بغاه نبودند نیز جائز نبود.

اما اعتماد ما (1)همان چیزیست که درباره عمل صحابه گفتیم،که چون فتنه رفع می شد و خلاف با صلح از میان برمی خاست متعرض هیچ یک از ایشان نمی شدند.

مسئله به هیچ یک از صحابیان جائز نیست که خطای مقطوع به نسبت داده شود،همه ایشان پیشوایان ما هستند،و ما تعبدا از خوض فیما شجر بینهم احتراز می کنیم،و جز به نیکوئی از ایشان نام نمی بریم،برای حرمت مصاحبت پیغمبر، و نهی او(ص)از سب ایشان،و اخبار او(ص)که خداوند ایشان را بخشیده،و از ایشان راضی است.

آنگاه احادیثی نقل می کند از اینکه طلحه شهید است،و قاتل ابن صفیه درت.

ص: 442


1- مراد مذهب مالکی است که مؤلف از علمای آن مذهب است.

آتش،همچنین کسانی که از مقاتله با باغیان سرباززدند ،و در تأویل خود خاطی نبودند،تا آخر مطالبی که درباره مطلق صحابی دارد،و تعسف در آنها آشکار است.

تفسیر روح المعانی

و ان طائفتان الآیه عدول بضمیر جمع برای رعایت معنی است.زیرا هریک از دو طائفه جماعت است،در طائفتین.اول مراعات معنی شده،و در دوم مراعات لفظ بر عکس مشهور در استعمال،و نکته در آن چنانکه گفته اند آنست که،در حال جنگ مختلط بودند،از این جهت اولا ضمیرشان جمع آمد،و در حال صلح متمایز شدند ضمیرشان تثنیه آمد،و در تعلیق قتال بموصول«التی تبغی»اشاره است به علیت آنچه در حیز صله است،«ای فقاتلوها لبغیها».

آنگاه تفاصیل احکام را از قول زمخشری نقل می کند،چنانکه گذشت، و بعد از آن اسباب نزول آیه را بتفصیل می آورد،و می گوید مقاتله باغی برای اعانت مبغی علیه در حکم جهاد است.

آنگاه حدیث تأسف ابن عمر را از ترک قتال از قول حاکم مصححا،و بیهقی می آورد،اما آن را به مقاتله با اصحاب معاویه تأویل می کند،نه اصحاب جمل،و بعضی از حنابله قتال با باغی را افضل از جهاد شمرده اند.و استناد می کنند باشتغال علی(ع) بقتال ایشان و ترک جهاد.اما بطور اطلاق درست نیست،مگر رجحانی در آن باشد.

و ظاهر آیه چنانست که باغی مؤمن است،زیرا دو طائفه باغی و مبغی علیها را از مؤمنین قرار داده،است البته باغی بر امام و هر چند جائز باشد فاسق است، و مرتکب کبیره است،اگر بی تأویل اقدام کرده،و یا با تأویل قطعی البطلان، و معتزله در چنین مورد او را فاسق مخلد در آتش میدانند،اگر توبه نکند،خوارج می گویند کافر است،و امامیه باغی بر علیّ بن ابی طالب(ع)و مقاتل با او را کافر میدانند،و احتجاج می کنند به آنچه از پیغمبر رسیده،که به او فرموده«حربک حربی» و در آن بحث هست.

ص: 443

تفسیر البرهان

و ان طائفتان الآیه قال ابو عبد اللّه(ع)انما جاء تأویل ویل هذه الآیه یوم البصره،و هم اهل هذه الآیه، و هم اللذین بغوا علی امیر المؤمنین،فکان الواجب علیه قتالهم و قتلهم،حتی یفیئوا الی امر اللّه،و لو لم یفیئوا لکان الواجب علیه فیما انزل اللّه ان لا یرفع السیف عنهم،حتی یفیئوا و یرجعوا عن رایهم،لانهم بایعوا طائعین غیر کارهین،و هی الفئه الباغیه،کما قال اللّه عز و جل،فکان الواجب علی امیر المؤمنین ان یعدل فیهم،حیث کان ظفر بهم،مثل ما صنع النبی(ص)باهل مکه،حذو النعل بالنعل

عن ابی عبد اللّه(ع)عن ابیه(ع)فی حدیث، الأسیاف الخمسه.

قال«و اما السیف المکفوف عن اهل البغی و التأویل،قال اللّه عز و جل و ان طائفتان الخ،فلما نزلت هذه الآیه قال رسول اللّه(ص)منکم من یقاتل بعدی علی التأویل،کما قاتلت علی التنزیل،فسئل النبی(ص)من هو قال(ص)خاصف النعل،یعنی امیر المؤمنین(ع).

فقال عمار بن یاسر،قاتلت بهذه الرایه مع رسول اللّه(ص)ثلثا،و هذه الرابعه.و اللّه لو ضربونا حتی بلغونا السعفات من هجر،لعلمت انا علی الحق، و انهم علی الباطل،و کانت السیره فیهم من امیر المؤمنین(ع)ما کانت من رسول اللّه(ص)فی اهل مکه،فی یوم فتح مکه،فانه لم یسب لهم ذریه،و قال من اغلق بابه فهو آمن،و من القی سلاحه فهو آمن،و کذلک قال امیر المؤمنین(ع)یوم البصره،فأری فیهم ان لا تسبوا لهم ذریه،و لا تجهزوا علی جریح،و لا تتبعوا مدبرا، و من اغلق بابه و القی سلاحه فهو آمن؟

تفسیر نور الثقلین

ما زاد بر البرهان.

عن جعفر بن محمد عن ابیه علیهما السلام،انه قال«القتل قتلان قتل کفاره و قتل

ص: 444

درجه،و القتال قتالان،قتال الفئه الکافره،حتی یسلموا،و قتال الفئه الباغیه حتی یفیئوا».

حفص بن غیاث،قال سألت جعفر بن محمد(ع)عن طائفتین من المؤمنین، إحداهما باغیه و الاخری عادله،اقتتلوا فقتل رجل من اهل العراق اباه،و ابنه او حمیمه،و هو من اهل البغی،و هو وارثه هل یرثه؟قال«نعم لانه قتله بحق».

تفسیر منهج الصادقین

وَ إِنْ طائِفَتانِ الآیه.

بعد از تفسیر متداول و بیان اسباب نزول گوید:

صاحب کنز العرفان آورده«که بعضی از فقهاء که معاصر مایند باین آیه استدلال کرده اند،بر قتال بغات،و این محض غلط است،زیرا باغی کسی است که بر امام معصوم خروج کند بتأویل باطل،و با او محاربه نماید،و بمذهب ما او کافر است،بدلیل قول حضرت رسالت مر امیر المؤمنین را که«یا علی حربک حربی و سلمک سلمی.

پس چگونه باغی مذکور مؤمن باشد،تا در تحت آیه داخل شود،و لارم نمی آید از ذکر لفظ بغی در آیه که مراد بآن بغاتی باشند که معهود فقهااند،

و لهذا راوندی این آیه را دلیل قتال نگردانیده،بلکه آن را با اهل اسلام تخصیص داده،پس بغی بمعنی لغوی باشد،که آن تعدی مطلق است،نه آنچه مصطلح فقهاء است.

و نیز مؤید اینست قول شافعی،ما عرفنا احکام البغاه الا من فعلی علیه السلام و مراد آن چیزی است که آن حضرت در حرب بصره و شام و خوارج سلوک نمود، از عدم اتباع بمدبر اهل بصره،و عدم تجهیز جریح ایشان،بجهت آن که ایشان را فئه نبود،تا به ایشان مستظهر شده بار دیگر خروج کنند.و بحرب اقدام نمایند و اتباع به مدبر اهل شام و تجهیر جریح ایشان به جهت آن که ایشان را فئه مذکور بود.

ص: 445

و اینکه راوندی به آیه «انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ» بر قتال اهل بغی استدلال نموده،و گفته که ظاهر آن مقتضی قتالست با ایشان،نیز غلط است،چه ظاهر آن اصلا دلالت ندارد بر قتال بغاه.تا حجت باشد بر آن چه مطلوب ماست،بلکه ظاهر آن مفید تاکید است به جهاد و مبالغه در آن باب،پس مراد امر باشد بجهاد با کفار معهود،و دور نیست استدلال بر قتال بغاه،بقوله تعالی «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ» بجهت آنکه ظاهر آن دالست بر عمومیت وجوب طاعت اولی الامر.

یا به آیه «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفّارَ وَ الْمُنافِقِینَ وَ اغْلُظْ عَلَیْهِمْ» چه منافق مظهر اسلام است و مبطن کفر،و باغی نیز چنین است،زیرا که اظهار اسلام می کند و حال آنکه بواسطه آنکه خروج بر امام معصوم می کند از اسلام بیرون است.

پس اسم نفاق بر او جائز باشد،و از این جهت است که حضرت رسالت(ص) در شان عالیشان امیر المؤمنین(ع)فرمود:یا علی«لا یحبک الا مؤمن تقی و لا یبغضک الا منافق شقی»و این حدیث را نسائی در صحیح خود روایت کرده،و کتب اصحاب ما نیز مشحون است به این،و شبهه ای نیست،که هر که محارب او باشد محب او نخواهد بود.

پس باغی منافق باشد و هو المطلوب،و از عدم جهاد پیغمبر با اهل نفاق لازم نمی آید عدم جواز آن بعد از او،و لهذا امیر المؤمنین(ع)در روز جمل بعد از تلاوت آیه «وَ إِنْ نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِی دِینِکُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّهَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ» فرمود:«و اللّه ما قوتل اهل هذه الآیه الا الیوم»و نیز مقوی عدم دلالت آیه مذکوره است بر قتال اهل بغات مصطلح.اینکه در عقب آن می فرماید «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ» مؤمنان برادرانند در دین و منتسب اند باصل واحد که ایمانست.

پس باید که میان ایشان نزاع و شقاق نباشد.و اگر بر سبیل ندرت واقع شود «فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُمْ»

ص: 446

تفسیر المراغی

وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ الآیه.

طائفه بمعنی جماعت است،و آن اقل است از فرقه،بدلیل قوله تعالی «فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طائِفَهٌ» «وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ» یعنی ایشان را از قتال بازدارید .

به نصیحت یا بتهدید،یا بتعذیب،بغت یعنی تعدی و ظلم کردند و تفیء بمعنی بازگشت است و امر اللّه صلح است.

زیرا مأمور است،در«و اصلحوا»ذات بینکم بالعدل یعنی به برطرف کردن آثار قتال به ضمانت تلفات،به طوری که ترک آن بقتال دیگری نکشاند،و اقسطوا،یعنی در همه شئون زندگی خود عدالت ورزید.و اصل اقساط ازاله القسط است بفتح قاف،و آن به معنی جور است.و قاسط جائر است کما قال «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً» .

یعنی اگر دو طایفه از اهل ایمان با هم جنگ آغاز کردند،ای مؤمنان میان ایشان اصلاح دهید بخواندن ایشان بحکم خداوند،و راضی شدن بآن خواه بنفع ایشان باشد یا بضرر ایشان،و این است اصلاح میان ایشان بعدل.

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» اگر یکی از دو طائفه از اجابت حکم خداوند اباء کرد،و دیگری اجابت نمود با ظالم متعدی بجنگید تا بحکم خداوند گردن نهد،و اگر باغی خودش حاکم باشد بر مسلمانان واجب است او را با نصیحت و سخت تر از آن دفع دهند،بشرط آنکه فتنه ای شدیدتر از اول بپانشود .

«فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» یعنی اگر آن باغی رجوع کرد.بعد از قتال با او.میان ایشان به عدالت و انصاف داوری کنید.تا بار دیگر آن قتال تکرار نشود.

آنگاه خداوند ایشان را به عدالت در همه کارها فرمان می دهد «وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» .

ص: 447

آنگاه خداوند ایشان را به عدالت در همه کارها فرمان می دهد «وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» .

و در صحیح آمده از انس که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله فرمود«انصر اخاک ظالما او مظلوما قلت یا رسول اللّه هذا نصرته مظلوما فکیف انصره ظالما قال تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه.

تفسیر فی ظلال القرآن

و این قاعده ای تشریعیه و عملی است،برای حفظ اجتماع مسلمانان،از جنگ و پراکندگی،زیرا انگیزه ها و خودخواهیها،بدنبال خبر فاسق،عجله و شتاب و تبعیت از جمعیت و تعصب قبل از تحقیق و رسیدن به حقیقت آمده،و خواه این آیه بسبب واقعه ای معین باشد.

چنان چه در روایات هست،یا تشریعی باشد برای امثال آن موارد،قاعده و قانونی استوار و عام را برای حفظ اجتماع اسلام از تفرقه نشان می دهد و پس از آن برای برقرار ساختن عدل و صلاح،و همه اینها به امید رحمت خداوند برای برقراری عدالت و اصلاحست.

و قرآن چه با واقعه ای مواجهه کرده.و چه اعتراضی برای موارد وقوع نموده باشد،در هر حال وقوع قتال میان دو طائفه از مؤمنین ممکن است و با وجود اقتتال وصف ایمان برای ایشان باقیست و با احتمال آنکه یکی بر دیگری باغی باشد،یا هر دو طائفه باغی باشند خداوند آن مؤمنان را که غیر از این دو طائفه اند مکلف می دارد که باصلاح میان آنها قیام کنند.

و اگر یکی از آن دو نپذیرفت یا هر دو نپذیرفتند،یا بغاه قتال نمایند و ادامه دهند تا آنها بحکم خداوند رجوع کنند.

امر خداوند همان رفع خصومت میان مسلمانان است،و وقتی که پذیرفتند باید مؤمنین با صلاحی که بر عدالت دقیق استوار است قیام کنند،بقصد اطاعت فرمان خداوند،و طلب رضای او تعالی «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ»

ص: 448

تفسیر الکاشف

و ان طائفتان اسلام تعلیمات و ارشاداتی برای ساختن مجتمع و اصلاح آن دارد،یکی از آنها وجوب حمایت انسان است،در خون و مال و آبرویش،و آزادی او در گفتار و کردار،هیچ کس بر او تسلطی ندارد مگر حق،و هرگاه خودش از مرز آن بیرون رفت،و حرمت حق را شکست.و بر حقوق دیگران تجاوز کرد،خودش حصن حصین و نگهدارنده خود را برداشته است.

قال اللّه تعالی «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» الاسراء70/ و خطاب به پیغمبر فرموده:

«لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ» الغاشیه 22.و قال «إِنَّمَا السَّبِیلُ عَلَی الَّذِینَ یَظْلِمُونَ النّاسَ وَ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ» الشوری42/.

و یکی از آن تعلیمات تعاطف و تکافل است که خیر آن به همه می رسد،پس آنگاه که دشمنی و قتالی میان دو طائفه از مؤمنین واقع می شود،بر دیگر مؤمنان است که آن را تلافی کنند،و ایشان را بر اساس حق و عدالت اصلاح دهند،با حرص و اشتیاقی که برای وحدت جماعت و بستن گسیختگیهای ایشان باید داشته باشند و در حدیث آمده«الا اخبرکم بافضل من درجه الصیام و الصلاه و الصدقه قالوا بلی یا رسول اللّه قال:اصلاح ذات البین».

«فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» اگر یکی از دو طائفه از قبول حق اباء کرد،و بر ظلم اصرار ورزید.بر دیگر مؤمنان است که طائفه دیگر را از ظلم حمایت کند،از راه حکمت و موعظه حسنه.و اگر جز با جنگ و قتال دست بردار نبود در حد دفاع و تأدیب تا تحقق امن قتال نمایند.

«فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» اگر فئه باغیه توبه کرد،خداوند آمرزنده و مهربان است،و هیچ کس را بر او راهی نیست، و بر مؤمنین است که غایت جهد را در برطرف کردن کینه های قلبی بکار برند.

جصاص در احکام القرآن درباره این آیه گوید:علیّ بن ابی طالب با فئه باغیه

ص: 449

با شمشیر قتال کرد.و بزرگان صحابه و اهل بدر که قدر و شرف ایشان معلوم است با او بودند،و در این قتال محق بود.و احدی با او مخالف نبود،مگر همان فئه باغیه که با او جنگ کردند،و اتباع ایشان،و ابن العربی قاضی مالکی در احکام القرآن گوید،نزد علمای اسلام مقرر است،و بدلیل دین ثابت،که علیّ بن ابی طالب امام بود و هر خارج شونده ای بر او باغی بود،و قتال با آن باغی واجب بود تا براه حق بازگردد.

تفسیر المیزان

و ان طائفتان-الآیه بطور اختصار در موارد لغوی و نحوی آیه مطالبی دارد که قبلا بطور تفصیل در جامع البیان و جامع الاحکام و تبیان و کشاف گفته شده،و در قوله تعالی «فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» گوید:«اصلاح تنها بوضع سلاح حاصل نمی شود، بلکه باید اصلاحی باشد همگام با عدالت،با اجراء احکام اللّه،در آنچه متعدی تعدی کرده است.از خون و عرض و مال و هر حق دیگر که ضایع کرده است.

جامع البیان طبری

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» التحریم1/.

خداوند برای پیغمبرش محمد می فرماید:ای پیغمبری که حلال کردۀ خدا را بر خویشتن حرام کرده،رضامندی همسران خود را از آن می جوید چرا آنچه را خداوند برای تو حلال فرموده بر خویشتن حرام کرده ای؟و از این راه رضامندی همسران خود می جوئی.

اهل علم اختلاف دارند،که آن حلال که در آیه مراد است چیست.

آنگاه از شانزده طریق روایت می کند،که چنان پیش آمد که پیغمبر اکرم در خانه یکی از همسران خود که غائب بود،با ماریه قبطیه خلوت کرد،و چون

ص: 450

همسرش خبر شد.برای ارضای او همبستری با ماریه را بر خود حرام ساخت،و بر این تعهد بعضی گفته اند سوگند یاد کرد،و بعضی گویند سوگندی در کار نبود.

اما خداوند متعال تحریم او را چون سوگند قرار داد،و فرمود قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ وَ اللّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» التحریم2/.

خودش تحریم با سوگند را ترجیح می دهد.آنگاه از سه طریق روایت می کند که گفته اند،مراد از آن حلال یک نوع شربت بود.

اما از بیشتر آن روایات چنانچه خود طبری یاد کرده است چنین برمی آید.

که وقتی حفصه دختر عمر به خانه پدرش رفته بود،پیغمبر در خانه او با ماریه قبطیه خلوت فرموده بود،که در این وقت حفصه سر می رسد،و بر پیغمبر اکرم ایراد می کند که چرا در خانه او،مگر او کم ارزش ترین زنان اوست.

آن روز نوبت عایشه بوده است،و پیغمبر اکرم برای ارضای او،همبستری با ماریه را بر خود حرام می کند.و از او می خواهد،که از این واقعه عایشه را خبر ندهد.

اما چون میان عایشه و حفصه مظاهرت و دوستی مستحکم است.او عایشه را خبردار می کند.

قوله تعالی «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ» التحریم3/.

و در آیه «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» التحریم4/.

صغت قلوبکما یعنی مالت و زاغت و اثمت.

آنگاه به پنج طریق از ابن عباس از عمر بن الخطاب نقل می کند،که ابن عباس گوید در راه مکه در فرصت مناسبی این سؤال را که مدتها در دل داشتم از عمر

ص: 451

پرسیدم که مراد از متظاهرتین کیانند عمر گفت عایشه و حفصه اند.

آنگاه از مجاهد و ضحاک نقل می کند،که صالح المؤمنین ابا بکر و عمرند، و از قتاده نقل می کند که مراد انبیائند،آنگاه خودش ترجیح می دهد که عامه مؤمنان باشند،و صالح در اینجا مانند ان الانسان لفی خسر که عام است نیز شامل همه مؤمنان است.

بعدا در آیه «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ التحریم 10 که تفسیر می کند،متعرض این نکته نمی شود،که از نظر سیاق مراد خداوند متعال از این مثل تعریض به متظاهرتین،یعنی عائشه و حفصه است و علت فصل به چند آیه از نظر کرامت بیانی قرآن در هر مورد خصوصا منسوبات به پیغمبر اکرم است اما بهر حال سیاق نشان می دهد که مراد همانهایند.

التبیان شیخ طوسی

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

اهل کوفه تظاهرا را بتخفیف خواندند،و باقی بتشدید،یعنی تتظاهرا.که مدغم شده است.و آنکه بتخفیف خواند یک تا را حذف کرده،و کسائی تنها عرف بعضه را بتخفیف خوانده،و آن قرائت حسن و ابو عبد الرحمن است و ابو عبد الرحمن هرکس را که بتشدید می خواند تخطئه می کرد ابن کثیر جبریل را بفتح جیم و کسر راء و بدون همزه می خواند.

اما نافع و ابو عمرو و ابن عامر و حفص به قرائت عاصم بکسر جیم و راء بدون همزه می خواندند،و ابو بکر از عاصم آن را بفتح جیم و راء و کسر همزه مقصورا بر وزن(جحمرش)می خواند،و حمزه و کسائی بفتح جیم و راء مهموزه بین الراء و الباء بر وزن خزعیل می خواند که وجه آن در سوره بقره گفته شد.

ابو علی گفته جبریل بدون همزه بکسر جیم و راء بر وزن قندیل،و بفتح

ص: 452

جیم و راء و همزه ممدودا بر وزن عندلیب،و بفتح جیم و راء و کسر همزه بر وزن جحمرش،و در عربی بر وزن قندیل بفتح قاف نیست اما اینجا بر غیر اوزان عربی آمده است.

این خطابی است از خداوند متعال برای پیغمبر،و عتابی است بر تحریم ما احله اللّه،و هیچ دلالتی بر اینکه از او معصیتی سرزده است ندارد،زیرا چه بسا عتاب در موردی است،که خلاف آن اولویت دارد،همچنان که بر ترک واجب هم می آید.

آنگاه در سبب نزول هر دو روایت ماریه و مغافیر را نقل می کند.آنکه سبب را ماریه می داند گوید:پیغمبر گفته هی علی حرام،و خداوند کفاره یمین را بر او مقرر فرموده.

و آنکه گوید برای مغافیر است که پیغمبر سوگند یاد کرد عسل ننوشد و خداوند او را بتحریم ما احل اللّه عتاب فرمود.

تحریم بمعنی تبیین است،که فلان چیز حرام است و غیر جائز،و نقیض آن حلال است،و حرام قبیح ممنوع به نهی است،و رأی ما چنان است که اگر کسی گوید انت علی حرام،چیزی بر او لازم نمی آید،و کان لم یکن است و حلال حسن مطلق مأذون فیه است.

در این باره یعنی کان لم یکن بودن قول انت علی حرام میان فقهاء اختلاف است،که در کتاب خلاف گفته ایم،و وجوب کفاره از آنست که سوگند یاد فرموده بود که نزدیک بجاریه نشود،یا از عسل ننوشد،و خداوند او را عتاب فرمود و کفاره یمین را بر او واجب ساخت،و بیان کرد که تحریم جز بامر و نهی خداوند حاصل نمی شود،و هیچ چیز بتحریم حرام کننده ای حرام نمی شود و نه به سوگند بر ترک آن و بهمین جهت فرمود«لم تحرم ما احل اللّه لک».

ابتغاء طلب است،و بغی طلب استعلاء بدون حق است،و بغیه بر وزن حنطه معتمد طلب است،و بغیه بر وزن طلیعه فاجره است،چون طلب فاحشه می کند.

ص: 453

و قوله تعالی قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ ،دلیل است بر آنکه پیغمبر سوگند یاد فرموده بی آنکه بگوید هی علی حرام زیرا نزد بیشتر فقهاء این قول قسم نیست،و تحله الیمین انجام کاری است که تبعه یمین را از بین ببرد،یا به کفاره یا بتناول چیزی از محلوف علیه.

پس هرکس سوگند یاد کرد از غذائی نخورد،اگر خورد سوگند را شکسته و کفاره بر او لازم است،و دیگر سوگند او منحل شده است،و هرکس سوگند یاد کرد که از فلان غذا نخورد اگر اندکی از آن خورد سوگندش گسیخته شده و بهمین جهت آن را تحله الیمین گویند.

و قوله مولیکم معنیش آنست که او یاور شما و اولی است بشما از خودتان به خودتان و از هرکس دیگر.

در قوله تعالی وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً ،گوید آن راز حدیث ماریه است،که حفصه آن را برای عایشه فاش ساخت،و زجاج و فراء گفتند اخبار از امارت ثلثه بود،و اصحاب ما روایت کرده اند که عایشه را از وقائع بعد از خودش و قائمین بامر،و دفع علیّ بن ابی طالب از آن خبر داد و او پدرش را بشارت داد و خداوند ایشان را معاتبه فرمود:

قوله تعالی «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» آن که بتخفیف خواند معنیش آنست که بر بخشی از آن عتاب کرد و از بعض دیگر گذشت فرمود.

آنگاه ایشان را خطاب فرمود:«ان تتوبا الی اللّه فقد صغت قلوبکما؟ابن عباس و مجاهد گفتند ای زاغت قلوبکما الی الاثم و عمر و همه اهل تأویل گفتند مقصود عایشه و حفصه اند و جواب ان تتوبا الی اللّه محذوف است،و تقدیرش ان تتوبا الی اللّه قبلت توبتکما است.

و قوله قلوبکما بجای قلباکما برای آنست که هرجا اضافه به تثنیه بود آوردن جمع اولاست،هر چند تثنیه هم رواست.

ص: 454

ابو مسلم محمد بن بحر اصفهانی،و صالحوا المؤمنین بی واو خواند،و گفت واو در مصاحف نیست،دیگر آنکه واو از جهت اضافه حذف شده و این غلط است زیرا اگر چنین بود حذف نون جمع کافی بود.

پس مفرد است و خاصه و عامه روایت کرده اند که مقصود علیّ بن ابی طالب است،و آن دلیل است که علیّ بن ابی طالب علیه السلام افضل مؤمنین است، زیرا اگر گویند فلان فارس قومه او شجاع قبیلته او صالحهم،دلالت می کند که او افضل ایشانست.

و قوله تعالی «عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ» معاشر نساء النبی،و قوله ان یبدله اگر بتخفیف خوانند مقصود ابدال بقلیل و کثیر است،و اگر بتشدید خوانند مقصود ابدال بکثیر است.

در قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ» اشاره ای به اینکه این آیه تنظیری برای عمل مشارالیهماست ندارد(و باعث تعجب است).

تفسیر مجمع البیان

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه القراءه-کسائی تنها عرف را بتخفیف خوانده،و باقی بتشدید،و ابو بکر بن عیاش آن را اختیار کرده،و آن از جمله ده حرفی است که در قرائت عاصم از علیّ بن ابی طالب(ع)داخل کرده است،و آن قرائت حسن و ابی عبد الرحمن السلمی است و اگر کسی نزد او بتشدید می خواند.به او سنگریزه پرتاب می کرد،اهل کوفه تظاهرا را بتخفیف خوانده اند،و باقی بتشدید.

الحجه-ابو علی گفته عرف بتخفیف بمعنی جازی علیه می باشد،و نمی شاید که بمعنی علم باشد،زیرا در ما اظهره اللّه علی النبی جائز نیست،بعض آن را بداند نه تمام آن را،و این مانند آنست که به کسی که بدی یا خوبی کرده باشد بگوئی انا اعرف لاهل الاحسان و اعرف لاهل الإساءه،ای لا یخفی علی ذلک و لا مقابلته،مما یکون وفقا له.

ص: 455

پس معنای آن چنانست.جازی علی بعض ذلک و اغضی عن بعض،و مانند آنست «وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللّهُ، فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ» ای جزائه قوله یری من رؤیه العین،و کان مما جازی علیه،تطلیقه حفصه تطلیقه واحده،و اما عرف بالتشدید فمعناه عرف بعضه و اعرض عن بعض،فلم یعرفه ایاه،علی وجه التکرم و الاغضاء،اما تظاهرا فالاصل فیه تتظاهرا بتاءین فخفف فی القراءه الاولی بالحذف و فی القراءه الاخری بالادغام.

اللغه الحرام القبیح الممنوع عنه بالنهی.

و نقیضه الحلال،و هو الحسن المطلق بالاذن فیه،و التحریم تبیین ان الشیء حرام لا یجوز،و التحریم ایجاب المنع،و الابتغاء الطلب و منه البغی طلب الاستعلاء بغیر الحق،و التحله و التحلیل بمعنی،و هما مصدران لقولهم حللت له کذا،و تحله الیمین فعل ما یسقط التبعه فیه،و الیمین واحد الایمان،و هو الحلف و کأنه مأخوذ من القوه لانه یقوی کلامه بالحلف،و قیل انه مأخوذ من الجارحه،لان عادتهم کانت عند الحلف ضرب الایدی علی الایدی،و الاسرار القاء المعنی الی نفس المحدث علی وجه الاخفاء عن غیره،و التظاهر التعاون،و الظهیر المعین،و اصله من الظهر،و السائح الجاری،و العرب تصف بذلک الماء الجاری الدائم الجریه،ثم تصف به الرجل الذی یضرب فی الارض.و یقطع البلاد،فتقول سائح و سیاح،و الثیب الراجعه من عند الزوج بعد الافتضاض،من ثاب یثوب اذا رجع،و البکر هی التی علی اول حالها قبل الافتضاض .

الاعراب-قیل فی جمع القلوب فی قوله (فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما) وجوه،احدها ان التثنیه جمع فی المعنی،فوضع الجمع موضع التثنیه،کما قال،و کنا لحکمهم شاهدین و انما هو داود و سلیمان،و الثانی ان اکثر ما فی الانسان،اثنان اثنان،نحو الیدین،و الرجلین،و العینین،و اذا جمع اثنان الی اثنین،صار جمعا،فیقال ایدیهما و اعینهما،ثم حمل ما کان فی الانسان واحدا علی ذلک،لئلا یختلف حکم

ص: 456

لفظ اعضاء الانسان،و الثالث ان المضاف الیه مثنی،فکرهوا ان یجمعوا بین اثنتین، فصرفوا الاول منهما الی لفظ الجمع،لان لفظ الجمع اخف،لانه اشبه بالواحد، فانه یعرب باعراب الواحد.و یستأنف کما یستأنف الواحد،و لیست التثنیه کذلک لانه لا تکون الاعلی حد واحد،و لا یختلف،و من العرب من یثنی فیقول قلباهما، قال الراجز فجمع بین اللغتین،ظهراهما مثل ظهور الترسین،و قال الفرزدق.

بما فی فؤادینا من البث و الهوی فیبرأ منها من الفؤاد المشغف

و من العرب من یفرد،و یروی ان بعضهم قرأ فبدت لهما سوآتهما»و الوجه فی الافراد ان الاضافه الی التثنیه،تغنی عن تثنیه المضاف،و فی جبریل اربع لغات جبریل علی وزن قندیل،و جبرئیل علی وزن عندلیب و جبرئل علی وزن جحمرش و جبریل بفتح الجیم و کسر الراء من غیرهن و هو خارج عن اوزان العرب،لانه لیس فی العربیه مثل قندیل،و قد قرء بذلک کله،و قد ذکرنا اختلاف القراء فیه فی سوره البقره،و من العرب من یقول جبرال بتشدید اللام،و منهم من یبدل من اللام نونا.

و قوله«هو مولاه»یجوز فیه وجهان ،احدهما ان یکون فصلا دخل لیفصل بین النعت و الخبر،و الکوفیون یسمونه عمادا،و الثانی ان یکون مبتدأ و مولاه الخبر و الجمله خبران،و من جعل مولاه بمعنی السید و الخالق،کان الوقف علی قوله مولاه و جبریل مبتدأ،و صالح المؤمنین عطف علیه،و الملائکه عطف ایضا،و ظهیر خبره و جاز ذلک.لان فعیلا یقع علی الواحد و الجمع کفعول قال سبحانه«خلصوا نجیا» فظهیر کنجی،و قال فانهم عدولی الا رب العالمین،و من جعل مولاه بمعنی ولی و ناصر،جاز ان یکون الوقف علی قوله و جبریل،و علی صالح المؤمنین،و یبتدئ «و الملائکه بعد ذلک ظهیر»فیکون ظهیر عائدا الی الملائکه.

النزول اختلف المفسرون فی سبب نزول الآیات.فذکرا قوالا،منها حدیث المغافیر فی بیت حفصه،اوام سلمه،او زینب بنت جحش.

ص: 457

و منها حدیث ماریه القبطیه فی بیت حفصه،و طلاقها و اعتزال النبی سائر نسائه تسعه و عشرین یوما.

و منها اخبار حفصه او عائشه بأن ابا بکر و عمرا یملک من بعده،و قریب من ذلک ما رواه العیاشی عن ابی جعفر علیه السلام،الا انه زاد فی ذلک ان کل واحد منهما حدثت اباها بذلک،فعاتبهما رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله فی امر ماریه،و ما افشتا علیه من ذلک،و اعرض عن ان یعاتبهما فی الامر الآخر المعنی.

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» فاداه سبحانه بهذا النداء تشریفا له و تعلیما لعباده،کیف یخاطبونه فی اثناء محاوراتهم،و یذکرونه فی خلال کلامهم، «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ» ،من الملاذ «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» ای تطلب به رضاء نسائک،و من احق بطلب مرضاتک منک،و لیس فی هذا دلاله علی وقوع ذنب منه،صغیرا و کبیرا،لان تحریم الرجل بعض نسائه،او بعض الملاذ لسبب او لغیر سبب.لیس بقبیح،و لا داخلا فی جمله الذنوب،و لا یمتنع ان یکون خرج هذا القول مخرج التوجع له،(ص)اذا بالغ فی ارضاء ازواجه،و تحمل فی المشقه،و لو ان انسانا ارضی بعضهن،لجاز ان یقال له لم فعلت ذلک و تحملت فیه المشقه،و کان لم یفعل قبیحا،و لو قلنا انه عوتب علی ذلک،لان ترک التحریم کان افضل من فعله،لم یمتنع،لانه یحسن ان یقال لتارک النفل لم لم تفعله،و لم عدلت عنه،و لان تطییب قلوب النساء،مما لا تنکره العقول،و قد حکی ان عبد اللّه بن رواحه کان من النقباء،کانت لها جاریه فاتهمته زوجته لیله،فقال قولا بالتعرض،فقالت ان کنت لم تقربها فاقرإ القرآن قال فانشد شهدت فلم اکذب بأن محمدا رسول الذی فوق السموات من عل

و ان ابا یحیی و یحیی کلاهما له عمل فی دینه متقبل

و ان التی بالجزع من بطن نخله و من دانها قل عن الخیر معزل

فقالت زدنی فانشدت.

و فینا رسول اللّه نتلو کتابه کما لاح معروف مع الصبح ساطع

ص: 458

اتی بالهدی بعد العمی فنفوسنا به موقنات ان ما قال واقع

یبیت یجافی جنبه عن فراشه اذا رقدت بالکافرین المضاجع

فقالت زدنی فانشد.

شهدت بأن وعد اللّه حق و ان النار مثوی الکافرینا

و ان محمدا یدعو بحق و ان اللّه مولی المؤمنینا

فقالت اما اذا قرأت القرآن فقد صدقتک،فاخبرت به رسول اللّه(ص)فقال بعد ان تبسم خیرکم خیرکم لنسائه،و اختلف العلماء فیمن قال لامرأته انت علی حرام الخ و ذکر فی هذا المقام قول ابی حنیفه و الشافعی،و بعد ذلک یقول،و قال اصحابنا انه لا یلزم به شییء،و وجوده کعدمه،و هو قول مسروق،و انما اوجب الله فیه الکفاره،لان النبی(ص)کان حلف ان لا یقرب جاریته،و لا یشرب الشراب المذکور فاوجب الله علیه ان یکفر عن یمینه،و یعود الی استباحه ما کان حرمه،و بین ان التحریم لا یحصل الا بامر الله و نهیه،و لا یصیر الشیء حراما بتحریم من یحرمه علی نفسه،الا اذا حلف علی ترکه، «وَ اللّهُ غَفُورٌ» لعباد «رَحِیمٌ» بهم اذا رجعوا الی ما هو الاولی و الالیق بالتقوی،یرجع لهم الی التولی، «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» ای قد قدر الله تعالی لکم ما تحللون به ایمانکم،اذا فعلتموها،و شرع لکم الحنث فیها،لان الیمین ینحل بالحنث،فسمی ذلک تحله.

و قیل معناه قد بین اللّه کفاره ایمانکم فی سوره المائده،عن مقاتل قال امر اللّه نبیه ان یکفر یمینه،و یراجع ولیدته،فاعتق رقبه،و عاد الی ماریه.

و قیل فرض اللّه علیکم کفاره ایمانکم،کما قال «وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها» ای فعلیها فسمی الکفاره تحله،لانها تجب عند انحلال الیمین،و فی هذا دلاله علی انه قد حلف،و لم یقتصر علی قوله هی علی حرام،لان هذا القول لیس بیمین «وَ اللّهُ» هو «مَوْلاکُمْ» ای ولیکم یحفظکم و ینصرکم،و هو اولی بکم،و اولی بأن تبتغوا رضاه «وَ هُوَ الْعَلِیمُ» بمصالحکم، «الْحَکِیمُ» فی او امره و نواهیه لکم.

ص: 459

و قیل هو العلیم بما قالت حفصه لعائشه،الحکیم فی تدبیره، «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ» و هی حفصه «حَدِیثاً» ای کلاما امرها باخفائه،فالاسرار نقیض الاعلان، «فَلَمّا نَبَّأَتْ» ای اخبرت غیرها بما خبرها «بِهِ» فافشت سره «وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ» ای و اطلع اللّه نبیه(ص)علی ما جری من افشاء سره، «عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ» .

ای عرف النبی(ص)حفصه،بعض ما ذکرت و اخبرها ببعض ما ذکرت، و اعرض عن بعض ما ذکرت،او عن بعض ما جری من الامر،فلم یخبرها،و کان (ص)قد علم جمیع ذلک،لان الاعراض انما یکون بعد المعرفه،لکنه اخذ بمکارم الاخلاق،و التغافل من خلق الکرام،قال الحسن ما استقصی کریم قط،و اما عرف بالتخفیف،فمعناه غضب علیها،و جازاها بأن طلقها تطلیقه،ثم راجعها بامر اللّه، و قیل جازاها بأن هم بطلاقها.

«فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ» ای فلما اخبر رسول اللّه(ص)حفصه،بما اظهره الله علیه «قالَتْ» حفصه «مَنْ أَنْبَأَکَ هذا» ای من اخبرک بهذا «قالَ» رسول الله(ص)نبأنی العلیم و بجمیع الامور «الْخَبِیرُ» بسرائر الصدور،ثم خاطب سبحانه عائشه و حفصه،فقال « إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ ،من التعاون علی النبی(ص)بالایذاء و التظاهر علیه،فقد حق علیکما التوبه،و وجب علیکم الرجوع،الی الحق «فَقَدْ صَغَتْ» ای مالت «قُلُوبُکُما» الی الاثم عن ابن عباس و مجاهد.

و قیل معناه ضاقت قلوبکما عن سبیله الاستقامه،و عدلت عن الثواب الی ما یوجب الاثم.و قیل تقدیره ان تتوبا الی الله یقبل توبتکما،و قیل انه شرط علی معنی الامر ای تتوبا الی الله،فقد صغت قلوبکما،«و ان تظاهرا علیه»ای و ان تتعاونا علی النبی(ص)بالایذاء.

عن ابن عباس قال قلت لعمر بن الخطاب من المرأتان اللتان تظاهرتا علی رسول الله(ص)قال عائشه و حفصه،اورده البخاری فی الصحیح «فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ»

ص: 460

الذی یتولی حفظه و حیاطته و نصرته، «وَ جِبْرِیلُ» ایضا معین له و ناصر یحفظه «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» یعنی خیار المؤمنین.

عن الضحاک و قیل یعنی الانبیاء عن قتاده،و قال الزجاج صالح هنا یتوب عن الجمیع،کما تقول یفعل هذا الخیر من الناس،ترید کل خیر،قال ابو مسلم هو صالحوا المؤمنین علی الجمع،و سقطت الواو فی المصحف،لسقوطها فی اللفظ و وردت الروایه من طریق الخاص و العام،ان المراد بصالح المؤمنین امیر المؤمنین (ع)و هو قول مجاهد.

و فی کتاب شواهد التنزیل بالاسناد عن سدیر الصیرفی عن ابی جعفر(ع)قال «لقد عرف رسول اللّه(ص)اصحابه مرتین،اما مره فحیث قال من کنت مولاه فهذا علی مولاه و اما الثانیه و حیث نزلت هذه الآیه،فان الله هو مولاه و جبریل و صالح المؤمنین الآیه اخذ رسول الله بید علی،فقال ایها الناس هذا صالح المؤمنین».

و قالت اسماء بنت عمیس،سمعت ان النبی(ص)یقول «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» علیّ بن ابی طالب(ع) «وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ» ای بعد الله و جبریل و صالح المؤمنین عن مقاتل «ظَهِیرٌ» ای اعوان النبی(ص)و هذا من الواحد الذی یؤدی معنی الجمع

کقوله «وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً» «عَسی رَبُّهُ» ای واجب من اللّه ربه «إِنْ طَلَّقَکُنَّ» یا معشر ازواج النبی، (أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ) ای اصلح له منکن،ثم نعت تلک الازواج اللاتی کان یبدله بهن،لو طلق نسائه،فقال «مُسْلِماتٍ» ای مستسلمات لما امر اللّه به، «مُؤْمِناتٍ» ای مصدقات للّه و رسوله،مستحقات للثواب و التعظیم،و قیل مصدقات فی اقوالهن و افعالهن، «قانِتاتٍ» ای مطیعات للّه تعالی و لازواجهن، و قیل خاضعات متذللات لامر اللّه تعالی،و قیل ساکتات عن الخنا و الفضول،عن قتاده «تائِباتٍ» عن الذنوب،و قیل راجعات الی امر الرسول،(تارکات)لمحاب انفسهن،و قیل نادمات علی تقصیر وقع منهن. «عابِداتٍ» اللّه تعالی بما تعبدهن به من الفرائض و السنن علی الاخلاص،و قیل متذللات للرسول بالطاعه. «سائِحاتٍ»

ص: 461

ای ماضیات فی طاعه اللّه تعالی،و قیل صائمات عن ابن عباس و قتاده و الضحاک و قیل مهاجرات عن ابن زید و ابیه زید بن اسلم و الجبائی،و انما قیل للصائم سائح لانه یستمر فی الامساک من الطعام،کما یستمر السائح فی الارض ثیبات و هن الراجعات من عند الازواج بعد افتضاضهن،و ابکارا»ای عذاری لم یکن لهن ازواج.

و در ذیل قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ گوید:

قال مقاتل یقول اللّه سبحانه لعائشه و حفصه لا تکونا بمنزله امرأه نوح و امرأه لوط فی المعصیه،و کونا بمنزله امرأه فرعون و مریم انتهی.

توضیح از آنجا که تفسیر آیه مبارکه در مجمع البیان کافی و وافی بود بجای ترجمه عین آن را نقل کردیم.

کشاف زمخشری

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» التحریم 1

زمخشری روایت خانه حفصه را نقل می کند،می گوید پیغمبر از حفصه کتمان خواست،اما او افشاء کرد،و پیغمبر طلاقش داد.و بیست و نه روز زنان خود را ترک گفت،و در خانه ماریه قبطیه ماند،عمر به حفصه گفت اگر در آل خطاب خیری بود ترا طلاق نمی گفت،جبرئیل نازل شد و گفت با او رجوع کن،که صوامه و قوامه است،و او همسر تو در بهشت خواهد بود.

و روایت کنند که پیغمبر اکرم در خانه زینب عسل خورد،عایشه و حفصه با هم توطئه کرده و به پیغمبر گفتند،بوی مغافیر از تو می آید،پیغمبر که از بوی بد اجتناب می کرد،عسل را بر خود حرام ساخت.

تبتغی یا تفسیر است برای تحرم،یا حال است،یا استیناف،و این خود لغزشی است،هیچ کس نباید حلال خدا را حرام کند زیرا خداوند هر چه را حلال

ص: 462

کرده است،از راه حکمت و مصلحتی است،که خود می داند.و اگر حرام شد در حکم قلب مصلحت است،و اللّه غفور این لغزش را بخشید،رحیم به تو مهربان است و بازخواستی ندارد.

قوله تعالی «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» دو معنی دارد اول خداوند استثناء در یمین را برای شما مشروع ساخت،از باب قول تو،که گوئی حلل فلان فی یمینه اذا استثنی فیها و منه حلا ابیت اللعن بمعنی استثن فی یمینک،اذا اطلقها که بعد از آن گوید،ان شاء اللّه تا آنکه سوگند را نشکند.

و معنی دوم آنکه خداوند شکستن سوگند را با اداء کفاره برای شما مشروع ساخت.

و از این باب است قول پیغمبر(ص)«لا یموت لرجل ثلاثه اولاد فتمسه النار الا تحله القسم»و قول ذی الرمه.قلیلا کتحلیل الالی.

حال اگر گوئی حکم تحریم حلال چگونه است می گویم.

مختلف گفته اند،اما ابو حنیفه آن را در همه مورد یمین می داند،و در آن نوع انتفاع را اعتبار می دهد،مثلا اگر طعامی را حرام کرد،یمین مربوط با کل است، و اگر کنیزی را،مربوط بوطی است،و اگر زوجه را،ایلاء است.در صورتی که نیت خاص نداشت،اما اگر نیت ظهار داشت.ظهار است و اگر نیت طلاق داشت.

بائن است،و اگر دو چیز نیت کرد یا سه چیز همانست که نیت کرده،و اگر گفت به دروغ نیت کرده ام ما بین خود و خدای اوست،اگر بدون نیت گفت هر خوردنی و هر آشامیدنی بر من حرام است،مربوط به خوردنی و آشامیدنی می شود،و اگر نیت کرده بود مربوط بمورد نیت است.

اما شافعی تحریم ما احل اللّه را یمین نمی داند،اما آن را سبب کفاره می داند، فقط در مورد درباره تحریم زنان،و اگر در آن نیت طلاق کند،آن طلاق فقط رجعی است.

ص: 463

و از ابی بکر و عمر و ابن عباس و ابن مسعود و زید روایت کنند که حرام یمین است.و از عمر که اگر نیت طلاق کرد،رجعی است،و از علی علیه السلام که سه طلاقه است،و از زید که واحده بائنه است،و از عثمان که ظهار است،مسروق گفته لاابالی که حرام است یا کاسه ترید،و از شعبی که لیس بشیء و بقول خداوند «وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُکُمُ الْکَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ .

قوله تعالی «لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکُمْ» و آنچه را خداوند حرام نکرده کسی را نمی رسد که آن را حرام کند و از پیغمبر اکرم ثابت نشده که در آنچه خداوند حلال کرده است بگوید بر من حرام است.و امتناع او از ماریه به علت یمین متقدمی بوده است،که فرموده و اللّه لا اقربها بعد الیوم و به او خطاب شده «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ» یعنی از او بسبب یمین خود امتناع مکن،و کفاره یمین بده و مانند آن در قوله تعالی «وَ حَرَّمْنا عَلَیْهِ الْمَراضِعَ» است،ای منعناه منها و ظاهر قول خداوند «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» آنست که یمین در کار بوده است،و اگر گوئی آیا پیغمبر کفاره یمین داده می گویم،حسن گفته کفاره نداده،زیرا انه کان مغفورا له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر و آیه برای تعلیم مؤمنین است،اما مقاتل گفته پیغمبر رقبه ای آزاد فرموده است.

«وَ اللّهُ مَوْلاکُمْ» سیدکم و متولی امورکم «وَ هُوَ الْعَلِیمُ» بما یصلحکم «الْحَکِیمُ» فلا یامرکم و لا ینهاکم الا بما توجیه الحکمه،و قیل مولیکم اولی بکم من انفسکم فکانت نصیحته انفع لکم من نصائحکم لانفسکم.

قوله تعالی «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ» .

بعض ازواجه،مراد حفصه است،و آن سر حدیث ماریه است،و امامت شیخین،(که پیغمبر به حفصه نوید داده بود «نَبَّأَتْ بِهِ» یعنی برای عائشه آن را افشاء

ص: 464

کرد،و قرائت انبأت هم آمده، «وَ أَظْهَرَهُ» خداوند پیغمبر را بر آن آگاه ساخت، «عَرَّفَ بَعْضَهُ» یعنی بخشی از آن را بروی حفصه آورد،و از بخشی اعراض کرد،و به رویش نیاورد.

که بقول سفیان تغافل از فعل کرام است)،و قرائت عرف بتخفیف هم آمده چنانچه به گناهکار گوئی لا عرفن لک ذلک،و قد عرفت ما صنعت و از همین بابست قوله تعالی «أُولئِکَ الَّذِینَ یَعْلَمُ اللّهُ ما فِی قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ» و در قرآن از این نمونه بسیار است.

و کیفر حفصه طلاق دادن او بود،و گفته اند مراد از معرف حدیث امامت و از معرض عنه حدیث ماریه است.

قوله تعالی «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» الخ خطاب لحفصه و عائشه،علی طریق الالتفات.لیکون ابلغ فی معاتبتهما.

آنگاه حدیث سؤال ابن عباس از عمر را درباره متظاهرین یاد می کند که حفصه و عایشه اند.

«فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» ،یعنی چیزی از شما سرزده که باید از آن توبه کنید، و آن انحراف دل های شماست،از وظیفه ای که در مورد اخلاص برسول اللّه دارید،در دوست داشتن آن چه دوست دارد،و کراهت داشتن از آن چه مکروه اوست، «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ» که در مکروهات او از افراط در غیرت و افشاء اسرار او اصرار ورزیدند.

«فَإِنَّ اللّهَ» خداوند و جبرئیل و مؤمنین صالح پشت و پناه او هستند،و نیز بعد از ایشان فرشتگان پشتیبان اویند،بعضی گفتند مراد از صالح المؤمنین انبیاءاند، و بعضی گفتند صحابیان،و بعضی گفتند خلفاء،و صالح واحدی است که مراد از آن جمع است.

در قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ.

ص: 465

گوید این مثلی است که خداوند بدون محابا نزدیکانی را که مکذب انبیاء بوده اند،مانند کفار داخل آتش می کنند،و ارتباط حسب و نسب بحال آنها نه تنها سودمند نیست،بلکه عذاب آنها اشد است.

آنگاه می گوید و فی طی هذین التمثیلین تعریض بامی المؤمنین المذکورتین فی اول السوره و ما فرط منهما من التظاهر علی رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم بما کرهه و تحذیر لهما علی اغلظ وجه واشده لما فی التمثیل من ذکر الکفر و نحوه من التغلیظ.

جامع الاحکام قرطبی

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

قرطبی درباره سبب نزول آیه سه قول نقل می کند،اول قصه مغافیر،دوم ماریه قبطیه،سوم آنکه مراد از مورد تحریم ام شریک است،که نفس خود را به پیغمبر هبه ساخت،و پیغمبر بخاطر همسرانش قبول نفرمود.

آنگاه گوید:اصح اقوال قصه مغافیر است،و اضعف آنها قصه ام شریک، زیرا چنانچه ابن العربی گوید:ضعف در سند آن از عدم عدالت راویان آنست، و ضعف در معنی از آن جهت که قبول نکردن زن موهوبه تحریم نیست،و حقیقت تحریم امری بعد از تحلیل است،اما قصه ماریه قبطیه هر چند امثل در سند،و اقرب در معنی است،اما در صحاح مدون نیست.

زیرا مرسل است،و صحیح آنست که در نزد زینب عسل خورده بود،و عایشه و حفصه توطئه کردند،که بگویند بوی مغافیر از تو می آید،و وقتی فرمود عسل خورده ام،گفتند چه بسا زنبور آن از شیره عرفط مکیده باشد،که آن صمغی شیرین و بدبو است،و نیز گوید مقصود از ان تتوبا همان عائشه و حفصه اند.

در مورد حکم فقهی،اقوال مختلف را مانند زمخشری نقل می کند،آنگاه

ص: 466

مسئله ای طرح می کند،که اگر مرد به زنش گفت تو بر من حرامی،حکمش چیست و هیجده قول در ذیل آن نقل می کند.

اما سبب اختلاف زیاد در مورد،از آنست که نه در کتاب و نه در سنت نص یا ظاهر صحیح مورد اعتمادی در مسئله نیست.آنکه به برائت اصلیه استناد می کند می گوید،حکمی نیست و به چیزی ملزم نخواهد بود،آنکه گوید یمین است،می گوید خداوند آن را یمین نامیده است،آنکه گوید یمین نیست اما کفاره دارد،استناد او بدو امر است.

اول-آنکه خداوند کفاره را در آن واجب کرده،و هر چند یمین نباشد.

دوم-آنکه اعتقاد دارد که تحریم بمعنی یمین است،و کفاره بر معنی واجب شده است.

آنکه گوید طلاق رجعی لازم می آید،برای آنست که حمل لفظ بر اقل وجوه آن کرده است،و رجعیه مانند مورد محرم الوطی،و آنکه گفته مطلقه است ثلثا،حمل لفظ بر اکبر معانی آن کرده است آنکه گفته در حکم ظهار است،چون اقل درجات تحریم است،و آن تحریمی است که نکاح را مرتفع نمی سازد،آنکه گوید طلاق بائن است.بنابراین است که طلاق رجعی حرمت و طی نمی آورد،اما در طلاق بائن حرمت قطعی است،اما قول یحیی بن عمر که احتیاط بکار برده و آن را طلاق رجعی گفته و چون رجوع کند احتیاط کرده،و کفاره را لازم دانسته است.

بقول ابن العربی صحیح نیست،زیرا جمع بین متضادین است،زیرا ظهار و طلاق با لفظ واحد واقع نمی شود،و احتیاط مورد ندارد،اما آنکه گفته در مورد غیر مدخول بها تابع نیت است،زیرا طلاق واحد او در حکم بائن است،و او را حرام می کند اجماعا.

همچنین آنکه نیت را معتبر نمی داند،زیرا واحده اجماعا در غیر مدخول بها تحریم آور است،پس اخذ به اقل متفق علیه کافی است،و اما آنکه گفته در مدخوله

ص: 467

و غیر مدخوله در حکم ثلث است،حکم اعظم را گرفته است،زیرا اگر هم تصریح بثلث کرده بود،نفوذ آن در مدخوله و غیر مدخوله یکسان است،و معنی باید مثل آن باشد و آن تحریم است.

از دارقطنی نقل می کند که پیغمبر غیر از تحریم،یمین نیز به کار برده است.

آنگاه گوید بعضی گفته اند،این گناهی صغیره بوده است،و صحیح آنست که عتابی بر ترک اولی است،و پیغمبر مطلقا گناه کبیره و صغیره نداشته است.

در تحله الیمین گوید،بعضی آن را بمعنی استثناء در یمین می دانند،آنگاه گوید بیشتر علماء شرط استثناء را متصل بودن بیمین میدانند،و کمتر ایشان اتصال را شرط نمی دانند.

در قوله تعالی «فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» گوید:جواب شرط برای «إِنْ تَتُوبا» نیست،و جواب آن محذوف است،بدلیل سیاق،یعنی ان تتوبا فهو خیر لکما اذ قد صغت قلوبکما.

و اینکه نفرموده فقد صغی قلباکما.زیرا عرب در آنجا که از یک چیز تثنیه می آورد آن را بصورت جمع یاد می کند،مانند «فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما» و بعضی گویند آنجا که تثنیه با اضافه جمع شود،آوردن جمع بجای آن الیق است.

زیرا امکن و اخف است،و در ضمن اقوال درباره صالح المؤمنین گوید،و قیل علی علیه السلام و عن اسماء بنت عمیس قالت سمعت رسول اللّه(ص)یقول« وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ علیّ بن ابی طالب».

و در آخر از قول مسلم حدیثی نقل می کند،که زنان پیغمبر از او نفقه مطالبه می کردند،و مقصود از تظاهر همانست.

در ذیل آیه (ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ) الخ گوید یحیی بن سلام گفته است این مثل را خداوند آورده،تا عایشه و حفصه را بیم دهد،درباره

ص: 468

مخالفت با پیغمبر،و تظاهر بر او،و آنگاه مثل امرأه الفرعون آورده،تا ایشان را به طاعت و تمسک بدین ترغیب فرماید.

تفسیر منهج الصادقین

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ» الآیه.

نخست درباره شأن نزول همه روایات را یاد می کند،و از میان آنها روایت ماریه قبطیه را ترجیح می دهد،حقتعالی این سوره را نازل فرمود،که چرا حرام می گردانی بر خود آنچه حقتعالی مباح ساخته است ترا یعنی ماریه قبطیه را قوله تعالی «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» این کلام تفسیر تحریم است.یا حال از فاعل آن،یا استیناف بجهت بیان داعی تحریم.

و باید دانست که این آیه دلالت ندارد بر صدور صغیره و کبیره از آن حضرت زیرا که تحریم بعضی نساء یا غیر آن از مستلذات بر نفس خود،بی سببی یا با سببی قبیح نیست،و در تحت ذنوب داخل نیست،بلکه آن متضمن هضم نفس است،و قطع مشتهیات و التزام ریاضت نفسانی،که موجب ثواب ابدی است،و هیچ بعید نمی نماید که ذکر این خطاب به جهت توجع باشد که جائز است خطاب کنند لم تحملت فیه المشقه.

و اگر چه فعل قبیح نکرده باشد.و بر تقدیر تسلیم،که خطاب بر سبیل عتاب بود،می گوئیم که این عتاب بر ترک اولی و افضل است،چه ترک تحریم افضل از تحریم است،و صحیح است که تارک این فعل را گویند لم تفعله و لم عدلت عنه و نیز شکی نیست که عقول منکر تطییب قلوب نساء نیستند.

پس آیه دلالت نداشته باشد بر صدور ذنب از آن حضرت،و براهین عقلیه بر عصمت انبیاء از شواهد عادله اند بر قول مذکور،و از جهت کثرت عطوفت،و فرط مرحمت او سبحانه است که بعد از این اشاره می نماید بوجه تخلص از حنث،برای عباد بقوله تعالی «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ»

ص: 469

و گفته اند که در اینجا لام بمعنی علی است،یعنی فرض کرد بر شما کفاره یمین را پس این لام مثل لام «وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها» است که بمعنی علیها است.

و اقوی آنست که عتق رقبه از طرف پیغمبر ندبا بوده نه وجوبا،زیرا در کتب فقهیه مسطور است،که اگر سوگند خورند بر مباح،که اولی مخالف آن باشد،در دین یا دنیا،و بعد از آن اتیان نمایند بر مخالف که اولی است.موجب کفاره و اثم نمی شود،و مأخذ آن قول حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله است که«من حلف علی یمین فرأی غیره خیرا منها فلیأت الذی هو خیر»و عبد الرحمن بن سمره نیز روایت کند که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله مرا گفت«اذا حلفت علی الیمین فرأیت غیرها خیرا منها فأت الذی هو خیر»و نیز تقدیم تکفیر بر مراجعت در روایت مقاتل،دالست بر عدم وجوب آن،زیرا باجماع وجوب تکفیر بعد از حنث است نه قبل از آن.

در اعرض عن بعض آن بعض را خبر از خلافت شیخین می گوید:و علت اعراض را آن می داند که اولا تعریض به خیانت حفصه،از ذکر بعض حاصل می شود و اعراض از بعض دیگر از راه حلم و اغماض است.

صالح المؤمنین مردی که برگزیده ایشانست یعنی علیّ بن ابی طالب(ع)که نزد معظم اهل سنت و امامیه چنانست کواشی ابو نعیم اصفهانی ثعلبی کلبی مجاهد و ابی صالح همه چنین گفتند.

و بعد از ذکر قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ گوید و شبهه ای نیست در اینکه این تمثیل بعد از ذکر تظاهر حفصه و عایشه در ایذاء پیغمبر،تحذیر و تهدید ایشان است بر اغلظ وجه و اشد آن چه در این تمثیل ذکر کفر است.

ص: 470

تفسیر البرهان

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه

محمد بن قیس قال قال ابو جعفر علیه السلام«قال اللّه عز و جل لنبیه، یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ قد فرض لکم تحله ایمانکم فجعلها یمینا،و کفرها رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم قلت بم کفر قال اطعم عشره مساکین،لکل مسکین مد قلت فمن وجد الکسوه قال ثوب یواری بها عورته.

زراره عن ابی جعفر،قال قال سألته عن رجل قال لامرأته انت علی حرام.

قال لو کان لی علیه سلطان لا وجعت رأسه،و قلت اللّه احل لک فما حرمها علیک، انه لم یزد علی ان کذب،فزعم ان ما احل اللّه له حرام،و لا یدخل علیه طلاق و لا کفاره.

فقلت قول اللّه عز و جل یا ایها النبی لم تحرم ما احل اللّه لک فجعل فیه کفاره، «فقال انما حرم علیه جاریته ماریه القبطیه،و حلف ان لا یقرنها،و انما جعل النبی صلی اللّه علیه و آله علیه الکفاره فی الحلف و لم یجعل علیه فی التحریم.

عن عبید اللّه بن عبد اللّه بن عباس،قال وجدت حفصه رسول اللّه مع ابراهیم فی یوم عائشه،فقالت لاخبرنها،فقال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله اکتمی ذلک و هی علی حرام،فاخبرت حفصه عائشه بذلک،فاعلم اللّه نبیه فعرف حفصه انها افشت سره.

فقالت له من انبأک هذا.قال نبأنی العلیم الخبیر،فالی رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله من نسائه شهرا،فانزل اللّه عز اسمه.ان تتوبا الی اللّه فقد صغت قلوبکما، قال ابن عباس فسألت عمر بن الخطاب عن اللتان تظاهرتا علی رسول اللّه(ص) فقال حفصه و عائشه.

ص: 471

ابو عبد اللّه علیه السلام فی قوله یا ایها النبی لم تحرم ما احل اللّه لک تبتغی مرضات ازواجک.قال اطلعت عائشه و حفصه علی النبی صلی اللّه علیه و آله و سلم و هو مع ماریه فقال النبی صلی اللّه علیه و آله و سلم،و اللّه لا اقربها فامر اللّه ان یکفر بها عن یمینه».

حدیث موقوف بر علیّ بن ابراهیم(نه مرفوع باهل بیت)را ذکر نکردیم.

ابو بصیر قال سمعت ابا جعفر(ع)یقول«ان تتوبا الی اللّه و الی صالح المؤمنین» قال صالح المؤمنین علی(ع)محمد بن العباس اورد اثنین و خمسین حدیثا هنا من طریق الخاصه و العامه منها.

عون بن عبد اللّه بن ابی رافع،قال لما کان الیوم الذی توفی فیه رسول اللّه (ص)غشی علیه ثم افاق و انا ابکی و اقبل یدیه و اقول من لی و ولدی بعدک یا رسول اللّه «قال لک اللّه بعدی و وصیی صالح المؤمنین علیّ بن ابی طالب عمار بن یاسر قال سمعت علیّ بن ابی طالب یقول:

و عافی رسول اللّه(ص)فقال الا ابشرک،قلت بلی یا رسول اللّه و ما زلت مبشرا بالخیر،قال قد انزل اللّه فیک قرانا،قال قلت و ما هو یا رسول اللّه،قال قرنت بجبرئیل ثم قرء و جبریل و صالح المؤمنین و الملائکه بعد ذلک ظهیر،فانت و المؤمنون من بیتک الصالحون».

عن ابی عبد اللّه(ع)قال«ان رسول اللّه(ص)عرف اصحابه امیر المؤمنین علیه السلام مرتین،و ذلک انه قال لهم أ تدرون من ولیکم من بعدی،قالوا اللّه و رسوله اعلم،قال فان اللّه تبارک و تعالی قد قال، فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ ،یعنی امیر المؤمنین(ع)و هو ولیکم بعدی،و المره الثانیه یوم غدیر خم حین قال من کنت مولاه فعلی مولاه».

ابو بکر الحضرمی عن ابی جعفر(ع)و الثعلبی بالاسناد عن موسی بن جعفر علیه السلام،و عن اسماء بنت عمیس عن النبی(ص)«قال و صالح المؤمنین علیّ

ص: 472

بن ابی طالب»انتهی ما فی البرهان.

و فی نور الثقلین

عن ابی عبد الله(ع)فی رجل قال امرأته طالق و ممالیکه احرار،ان شربت حراما او حلالا من الطل (1)ابدا«فقال اما الحرام فلا یقربه ابدا،ان حلف و ان لم یحلف،و ان الطل فلیس له ان یحرم ما احل الله عز و جل،قال الله عز و جل یا ایها النبی لم تحرم ما احل الله لک،فلا یجوز یمین فی تحلیل حرام،و لا فی تحریم حلال،و لا فی قطیعه رحم (2)فی من لا یحضره الفقیه قال الصادق انی لا کره للرجل ان یموت و قد بقیت علیه خله من خلال رسول الله لم یأتها فقلت و هل تمتع رسول الله صلی اللّه علیه و آله قال نعم و قرأ هذه الآیه و اذ اسر النبی الی بعض ازواجه حدیثا الی قوله ثیبات و ابکارا»(برهان هم نقل کرده).

روح المعانی آلوسی

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه مشهور آنست که سوره تحریم مدنیه است،و از قتاده نقل کنند،که تا ده آیه آن مدنی و باقی مکی است،آنگاه اخبار مربوط به مغافیر و ماریه را نقل می کند و می گوید نداء بیا ایها النبی در مفتتح عتاب حسن تلطف دارد،و نظیر آن قوله تعالی عَفَا اللّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ است.

قوله «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» یا حال است،و چون قید است خود آن هم

ص: 473


1- الطل اللبن.
2- کذا فی الاصل و لم اظفر علی الحدیث فی مظانه فی الفقیه و لکن الظاهر(او لم یحلف)کما فی روایه العیاشی فی تفسیر قوله تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ الخ (سید هاشم رسولی محلاتی مصحح).

مورد عتاب است،یا استیناف نحوی یا استیناف بیانی است،و این اولی است، و وجه آنست که استفهام در اینجا حقیقی نیست.بلکه معاتبه است بر اینکه تحریم در این مورد بر وجه رضایت بخشی نیست،در این صورت سؤال از وجه انکار متجه است.

آنگاه گوید:زمخشری لغزش کرده که گمان برده کار پیغمبر در تحریم حلال بر او محظور بوده،و خداوند او را بخشیده است،و ابن منیر اسکندرانی بر او سخت تاخته،و گفته آنچه زمخشری درباره پیغمبر گفته،تقول و افتراء است،و پیغمبر از آن مبرا است،زیرا تحریم حلال فقط بدو صورت متصور است.

اول اعتقاد بثبوت حکم تحریم در مورد،و این صورت مانند اعتقاد بثبوت حکم تحلیل در حرام محظور و حرام است،و موجب کفر است،و صدور آن از معصوم اصلا امکان ندارد،صورت دوم امتناع از حلال است مطلقا،یا مؤکدا بیمین،باعتقاد به حلیت آن،و چنین صورتی مباح صرف و حلال محض است،و اگر ترک مباح و امتناع از آن مباح نباشد،حقیقت حلال مستحیل می شود.و آنچه از پیغمبر سر زده است،از همین قبیل است و این معاتبه از جهت رفق خداوند به او،و اعلام قدر و منزلت اوست،که برای ارضای همسران خود به خود سخت گرفته است.

بعضی گفته اند استعمال تحریم در اینجا بطور مجاز است،و مراد آنست که چرا بسبب حلف وسیله تحریم ما احل اللّه را فراهم ساخته ای.

و هر چند در وقوع حلف از او صلی اللّه علیه و آله اختلاف هست،و هر که گفته،مستند او بعضی اخبار و ظاهر قوله تعالی «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» می باشد.

و تحله مصدر سماعی حلل است،مانند تکرمه و قیاسی آن تحلیل است،

ص: 474

و اصل آن تحلله است،که مدغم شده،و آن از حل است ضد عقد،گوئی بیمین بسته و به کفاره باز شده است.

چنانچه در قول پیغمبر«لا یموت الرجل ثلثه اولاد فتمسه النار الا تحله القسم» و مقصود از آن تحله قسم خداوند است.قوله تعالی «إِنْ مِنْکُمْ إِلاّ وارِدُها کانَ عَلی رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا» آنگاه اقوال فقهی را نقل می کند.

قوله تعالی «وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ» ای جعل اللّه تعالی النبی ظاهرا علی الحدیث مطلعا علیه.

و بنابراین مجازا بکار رفته،یا مضافی مقدر دارد،یعنی اظهره اللّه علی افشائه بعضی گفته اند مرجع ضمیر مصدر انبأ است،که از نبأت به است،اما تفکیک مراجع ضمیر روا نیست.

ازهری در تهذیب گفته.که عرف بتخفیف در قوله تعالی عَرَّفَ بَعْضَهُ بمعنی غضب و جازی علیه است، «فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ،قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ» حفصه خواست تا بداند عایشه او را مفتضح کرده یا نه.

آنگاه گوید تفسیر آیه بر حدیث ماریه اظهر است،اما حدیث عسل اصح است،و سبب نزول چه بسا منحصر نباشد،و در آیه دلالت هست بر آنکه حسن معاشرت با همسران،و تلطف در سرزنش و اعراض از استقصاء گناه،مستحسن است،و پیغمبر فرمود«خیرکم خیرکم لنسائه».

قوله تعالی «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» خطاب به حفصه و عایشه است و التفات از غیبت بخطاب برای مبالغه در عتاب است.

در قوله تعالی «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» گوید وقف بر مولاه،و استیناف و جبرئیل،همچنین وقف بر جبریل،و استیناف و صالح المؤمنین،هر دو جائز است،همچنان که وقف بر المؤمنین و استیناف و الملائکه جائز است،و در این صورت جمله ما بعد هر مبتدای

ص: 475

مستأنفی معطوفه خواهد بود.

و ضمیر ذلک برای حصر در مورد نیست،بلکه برای تقوی است.

در صالح المؤمنین حدیث اسماء را نقل می کند،آنگاه گوید امامیه از ابی جعفر نقل کنند،که پیغمبر اکرم حین نزول آیه دست علی(ع)را گرفت و فرمود «یا ایها الناس هذا صالح المؤمنین».

و در جواب شرط «فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ» اشعار است به آنکه،اگر منافقین و معاندین گمان کرده باشند که تظاهر زوجات وهنی برای پیغمبر،و فتوری در کار اوست،مأیوس شوند،زیرا آن را که خدا یار است با دیگران چه کار است.

در ذیل قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ» الخ گوید و در این آیه چنانچه گویند تصویری برای حال آن دو زن هست که خیانت ایشان به پیغمبر،در کفر و عصیان،با تمکن تامی که در ایمان و طاعت داشتند،محاکاتی است از حال زنان کافره نوح و لوط،و در پایان می گوید عتاب و خطاب وارده در این سوره،دلیل بر مزید افضل عایشه و حفصه است.

تفسیر المراغی بجای المنار

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه.

تحرم ای تمتنع ما احل اللّه لک هو العسل تبتغی ای تطلب،فرض ای شرع و بین کما جاء فی قوله «سُورَهٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها» و تحله ایمانکم،ای تحلیلها بالکفاره، و تحله القسم تستعمل علی وجهین،احدهما تحلیله بالکفاره کما فی الآیه ثانیهما بمعنی الشیء القلیل،و هذا هو الاکثر کما جاء فی الحدیث«لن یلج النار الا تحله القسم» ای الا زمنا یسیرا.

مولیکم ای ولیکم و ناصرکم،بعض ازواجه هی حفصه علی المشهور،نبأت

ص: 476

به،ای اخبرت عائشه به،و اظهره ای اطلعه و اعلمه قول حفصه لعائشه،عرف ای اعلمها ببعض الحدیث الذی افشته لعائشه،و اعرض عن بعض ای لم یخبرها به،ان تتوبا ای حفصه و عائشه،صغت قلوبکما،ای عدلت و مالت الی ما یجب للرسول (ص)من تعظیم و اجلال،و ان تظاهرا علیه ای تتظاهرا و تتعاونا علی ایذاء الرسول، مولیه ای ولیه و ناصره،ظهیر ای ظهراء معاونون،و انصار مساعدون،مسلمات،ای خاضعات للّه بالطاعه،مؤمنات ای مصدقات بتوحید اللّه،مخلصات قانتات،ای مواظبات علی الطاعه،تائبات ای مقلعات عن الذنوب،عابدات ای متعبدات متذللات لامر الرسول(ص)سائحات ای صائمات سمی الصائم بذلک من حیث ان السائح لا زاد معه،و لا یزال ممسکا حتی یجد الطعام کالصائم،لا یزال کذلک حتی یجیء وقت الافطار.

المعنی الجملی

در اینجا حدیث مغافیر را نقل می کند و می گوید،دو سری که پیغمبر به حفصه سپرد،و او برای عایشه افشاء کرد یکی تحریم عسلی که نزد زینب خورده بود،دوم خبر از خلافت ابو بکر و عمر.

الایضاح

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» ای یا ایها النبی لم تمتنع عن شرب العسل الذی احله اللّه لک تبتغی بذلک رضا ازواجک؟و هذا عتاب من اللّه علی فعله ذلک،لانه لم یکن عن باعث مرضی،بل کان طلبا لمرضات الازواج و فی هذا تنبیه الی ان ما صدر منه،لم یکن مما ینبغی بمقامه الشریف ان یفعله.

و فی ندائه(ص)بیا ایها النبی،فی مفتتح العتاب حسن تلطف،و تنویه بشأنه علیه الصلاه و السلام،علی نحو ما جاء فی قوله عفا اللّه عنک لم اذنت لهم.

و اللّه غفور رحیم ای و اللّه غفور لذنوب التائبین من عباده،و قد غفر لک امتناعک

ص: 477

عما احله لک رحیم بهم ان یعاقبهم علی ما تابوا منه من الذنوب.

و اذا عاتبه علی الامتناع عن الحلال و هو مباح،سواء کان مع الیمین او بدونه تعظیما لقدره الشریف،و اجلالا لمنصبه،ان یراعی مرضاه ازواجه،بما یشق علیه جریا علی ما الف من لطف اللّه به،و ایماء الی ان ترک الاولی الی مقامه السامی یعد کالذنب،و ان لم یکن فی نفسه کذلک.

«قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» ای قد شرع لکم تحلیل ایمانکم بالکفاره عنها فعلیک ان تکفر عن یمینک،و قد روی انه علیه الصلاه و السلام کفر عن یمینه فاعتق رقبه،(عبدا و امه).

«وَ اللّهُ مَوْلاکُمْ» ای و اللّه متولی امورکم،بنصرکم علی اعدائکم،و مسهل لکم سبل الفلاح فی دنیاکم و آخرتکم،و منیر لکم سبل الهدایه الی ما فیه سعادتکم فی معاشکم و معادکم.

«وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» ای و هو العلیم بما یصلحکم،فیشرعه لکم،الحکیم فی تدبیر امورکم،فلا یأمرکم و لا ینهاکم الا وفق ما تقتضیه المصلحه.

تا آنجا که گوید.

و قد اعظم سبحانه شأن النصره لنبیه علی هاتین الضعیفتین،للاشاره الی عظم مکر النساء،و المبالغه فی قطع اطماعهما،بانه ربما شفع لهما مکانتهما عند رسول اللّه،صلی اللّه علیه و آله و عند المؤمنین،لامومتهما لهم و کرامه له،صلی اللّه علیه و آله و رعایه لابویهما،و لتوهین امر نظائرهما،و دفع ما عسی ان یتوهمه المنافقون من ضرره فی امر النبوه،و قهر اعداء الدین،اذ قد جرت العاده بأن الشئون المنزلیه تشغل بال الرجال،و تضیع زمنا من تفکیرهم فیها و قد کانوا احق به فی التفکیر فیما هو اجدی نفعا و اجل فائده.

ثم حذرهما بما یلین من قناتهما،و یخفض من غلوائهما،و یطمئن من کبریائهما فقال:

«عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ» الخ.

ص: 478

و الخلاصه احذرن ایتها الازواج،من ایذاء رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و التألب علیه،و العمل علی ما یسوؤه،فانه ربما احرج صدره فطلقکن،فابدله اللّه من هو خیر منکن،فی الدین و الصلاح و التقوی و فی الشئون الزوجیه،فاعطاه بعضهن ابکارا و بعضهن ثیبات.

و لا شیء اشد علی المرأه من الطلاق و لا سیما اذا استبدل خیر منها بها.

در ذیل قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» الخ گوید:

و فی هذا تعریض بامهات المؤمنین،و تخویف لهن بانه لا یفیدهن ان اتین بمعصیه،اتصالهن بالنبی(ص)و کونهن فی عصمته.

فی ظلال القرآن سید قطب

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ» الخ.

در تفسیر آیه مقدماتی بتفصیل یاد می کند.از اینکه پیغمبر اکرم خاتم پیغمبران و دین او خاتم ادیان است،بنابراین می باید در تمام نواحی معارف انسانی،که انسان بدانستن آن نیازمند است،تصویری عالی و روشنگر داشته باشد،همه چیز در آن به صراحت بیان شده،و ابهامی در کار نباشد.

زندگانی پیغمبر خود کتابی مشروح و مفصل،برای فهم معارف اسلامی،و فضائل و وظائف انسانی است.و خود بهترین شاهد و نمودار تعلیمات و معارف اسلامی است،در این سوره یکی از صفات و مظاهر زندگانی پیغمبر با صراحت و خلوص بیان شده،و هیچ چیز از آن در زاویه اختفاء نمانده است.

آنگاه بطور تفصیل ازدواجهای پیغمبر را شرح می دهد،و ثابت می کند که همه آنها بر روی مصالح انسانی،و فضیلت انجام گرفته،و در هیچیک از آنها انگیزه هوسرانی وجود نداشته است،و هر چند خواستن و لذت جوئی در مرز دین و فضیلت در آنها دخالت نداشته باشد.

ص: 479

در منزل خود با زنانش چنان رفتار می کرد،آن چنانکه از بشری که فرستاده خداوند است سزاوار باشد.

اما زندگانی کردن در کنار پیغمبر کافی نبود،که مشاعر خاص بشری و انگیزه های آن را در نهاد زنان پیغمبر محو و نابود کند،میان ایشان مشاجره واقع می شد حسادت می ورزیدند،برای همدیگر مایه می گرفتند،عایشه خودش گفته از صفیه بدش می آمده،و بطور طنزآمیزی به پیغمبر گفته،کوتاهی او برای تو بس است و همین اقرار صداقت و تربیت اسلامی او را می رساند.

در این سوره بمناسبت مقام پس از ترغیب متظاهرتان به توبه،خداوند متعال امر عام به توبه فرموده.قوله تعالی «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً» و همچنین همه را به مسئولیت سنگین خویش در تربیت خود و اهل بیت خود آگاه ساخته است،قوله تعالی «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ ناراً» آنگاه همه احادیثی را که قبلا ذکر شده یاد می کند.و روایت مغافیر را ترجیح می دهد.

در قوله تعالی «لِمَ تُحَرِّمُ» گوید.پیغمبر آن را شرعا تحریم نکرده بود،بلکه خود را از آن محروم ساخته بود.و در قوله تعالی «وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» گوید از روی علم و حکمت برای شما تشریع می کند،و به آنچه طاقتش را دارید مصلحت شماست امر می فرماید،پس حرام نکنید مگر آنچه را او حرام کرده.و حلال نکنید مگر آنچه را او حلال فرموده است.

در قوله تعالی «وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ» گوید به یاد بیاورید،آن قسمت از زمان را، که انسان با آسمان زندگی می نمود.و آسمان در کار زمینیان آشکارا دخالت می کرد و فرستاده خود را از وقائع آگاه می ساخت.

و در قوله تعالی «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ» الخ.حمله شدید و هولناک و تهدید مهیب و ترس آوری می بینیم،و از اینجا معلوم می شود که عمق اثر این حادثه در دل پیغمبر چه اندازه هولناک بوده است.

ص: 480

این یکی از صور زندگانی انسانی برتر،عظیم«بزرگوار»و والاست که نبوت را با بشریت جمع کرده،و وظائف آنها را انجام می دهد،بی آنکه یکی از دیگری بکاهد،و بهمین جهت آخرین رسالت بشری را او انجام داده،و خداوند دین را به او کامل گردانیده است.

رسالت کامله همین است،که رسول کامل آن را حمل کرده،و از کمال این رسالت آنست که،انسان بآن کامل می شود.هیچ نیروئی از انسان را هدر نداده و هیچ استعداد نافعی را از او تعطیل نکرده است،

در سیرت پیغمبر کامل،تمام ضعفها و نیروهای انسان نمایش داده شده،و مرز مصالح بشری آن سان که انسان کاملی باشد،روشن گردیده اینست کتاب کامل و روشن تا آخر الزمان،تا همه بتوانند آن را بخوانند.

تفسیر الکاشف

قوله تعالی «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» الآیه

در تفسیر کاشف پس از ذکر اسباب نزول،بر طبق روایات درباره تعیین بعض ازواج گوید:که وی حفصه بنت عمر بن الخطاب است.

و مقصود از قوله تعالی «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ» الخ حفصه و عایشه اند،و دلائل بسیار در این باره هست،که ما به چهار تا از آنها اکتفاء کردیم،دو تا از تفاسیر طبری و رازی،و دو تا از صحاح،اول بخاری در جزء ششم در تفسیر سوره تحریم دوم مسلم در قسم دوم از جزء اول.

در باب تهدید و وعید متظاهرتان و قوای پشتیبان پیغمبر گوید:

و نسأل لما ذا کل هذا التهدید و الوعید،و ما هو شأن عائشه و حفصه حتی یحشد علیها،قوه اللّه و قوه جبریل و معه جمیع الملائکه و صالح المؤمنین.

الجواب ان عائشه و حفصه غیر مقصودتین بالخصوص من هذا التهدید، و انما المقصود اولا التنویه بعظمه الرسول و مکانته،ثم افهام الجمیع بما فیهم حفصه

ص: 481

و عائشه،و المنافقین و الکافرین،و کل من اضمر او یضمر السوء للرسول الاعظم (ص)افهام الجمیع،بأن النبی(ص)فی حصن حصین من قوه اللّه و ملائکته و اولیائه.

و در ذیل قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ» گوید:

و الخلاصه ان اللّه تعالی ادخل النار امرأه نوح و امرأه لوط لکفرهما،و نفاقهما مع انهما کانتا زوجتی نبیین عظیمین،فکذلک سبحانه یدخل النار ازواج الرسول الاعظم اللائی تظاهرن علیه ان لم یتوبا الی اللّه و الیه.

تفسیر المیزان

«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ» الآیه.

قوله تعالی یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ الخ،خطاب مشوب بعتاب لتحریمه صلی اللّه علیه و آله لنفسه بعض ما احل اللّه له و لم یصرح تعالی به و لم یبین ما هو و ما ذا کان،غیر ان قوله «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ» یومئ انه کان عملا من الاعمال المحلله التی یقترفها النبی،لا ترتضیه ازواجه،فضیقن علیه و آذینه.حتی ارضاهن بالحلف علی ان یترکه و لا یأتی به بعد.

فقوله «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ» علق الخطاب و النداء بوصف النبی دون الرسول لاختصاصه به فی نفسه دون غیره،حتی یلائم وصف الرساله.

و قوله «لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکَ» المراد بالتحریم التسبب الی الحرمه بالحلفی علی ما تدل علیه الآیه التالیه،فان ظاهر قوله قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ الخ.انه (ص)حلف علی ذلک و من شأن الیمین حلف علی ان یوجب عروض الوجوب، ان کان الحلف علی الفعل و الحرمه،و ان کان الحلف علی الترک،و اذ کان(ص) حلف علی ترک ما احل اللّه له،فقد حرم ما احل اللّه له بالحلف.

و لیس المراد،بالتحریم،تشریعه(ص)علی نفسه الحرمه،فیما شرع اللّه له فیه،الحلیه فلیس له ذلک.

ص: 482

و قوله «تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ .تتطلب بالتحریم رضاهن.بدل من(تحرم) الخ،او حال من فاعله،و الجمله قرینه علی ان العتاب بالحقیقه متوجهه الیهن، و یؤیده قوله خطابا لهما «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» الخ مع قوله فیه و اللّه غفور رحیم.

قوله تعالی «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ وَ اللّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» قال الراغب کل موضع ورد فرض اللّه علیه ففی الایجاب للذی ادخله اللّه فیه،و ما ورد من فرض اللّه له،فهو ان لا یحظره علی نفسه،نحو «ما کانَ عَلَی النَّبِیِّ مِنْ حَرَجٍ فِیما فَرَضَ اللّهُ لَهُ» و قوله «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» انتهی،و التحله اصلها تحلله علی وزن تذکره و تکرمه،مصدر کالتحلیل،قال الراغب و قوله عز و جل «قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ أَیْمانِکُمْ» ای یبین ما تحل به عقده ایمانکم من الکفاره.

و المعنی قدر الله لکم،کانه قدره نصیبا لهم حیث لم یمنعهم عن حل عقده الیمین تحلیل ایمانکم بالکفاره.و الله ولیکم الذی یتولی تدبیر امورکم،بالتشریع و الهدایه،و هو العلیم الحکیم.

و فی الآیه دلاله علی ان النبی(ص)کان قد حلف علی الترک و امر له بتحله یمینه

قوله تعالی «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ... قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ» السر هو الحدیث الذی تکتمه فی نفسک،و تخفیه.و الاسرار افضاؤک الحدیث الی غیرک مع ایصائک باخفائه و ضمیر «نبأک»لبعض ازواجه،و ضمیر«به»للحدیث الذی اسره النبی(ص)الیها،و ضمیر «اظهره»للنبی(ص)و ضمیر«علیه»لانبائها به غیرها و افشائها السر و ضمیر«عرف و اعرض»للنبی،(ص)و ضمیر«بعضه»للحدیث،و الاشاره بقوله«هذا»لانبائها به غیرها و افشائها السر.

و محصل المعنی،و اذ افضی النبی الی بعض ازواجه،و هی حفصه بنت عمر بن الخطاب،حدیثا و اوصاها بکتمانه،فلما اخبرت به غیرها،و افشت السر خلافا لما اوصاها به،و اعلم اللّه النبی انها اعلمت به غیرها،عرف بعضه و اعرض عن بعض

ص: 483

آخر،فلما خبرها النبی بالحدیث،قالت للنبی من انبأک و اخبرک انی نبأت به غیری و افشیت السر،قال النبی نبأنی و خبرنی العلیم الخبیر،و هو اللّه العلیم بالسر و العلانیه الخبیر بالسرائر.

قوله تعالی «إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» ای ان تتوبا الی اللّه فقد تحقق منکما ما یستوجبا علیکما التوبه،و ان تظاهرا علیه فان اللّه هو مولیه الخ.

و اتفق النقل علی انهما عائشه و حفصه زوجا رسول اللّه(ص)

و الصغو المیل،و المراد به المیل الباطل و الخروج عن الاستقامه و التظاهر علیه(ص)من الکبائر.و قد قال تعالی «إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِیناً» الاحزاب 57،و قال «وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ» التوبه 61.

و التعبیر بقلوبکما،و اراده معنی التثنیه من الجمع،کثیر النظیر فی الاستعمال

و قوله «وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ» الخ،التظاهر التعاون و اصل و ان تظاهرا تتظاهرا،و ضمیر الفصل فی قوله «فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ» للدلاله علی ان لله سبحانه عنایه خاصه به(ص)ینصره و یتولی امره من غیر واسطه من خلقه و المولی الولی الذی یتولی امره و ینصره علی من یریده بسوء،و «جِبْرِیلُ» عطف علی لفظ الجلاله، «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» عطف کجبریل بصالح المؤمنین،علی ما قیل الصلحاء من المؤمنین واحد ارید به الجمع کقولک لا یفعل هذا الصالح من الناس، ترید به الجنس،کقولک لا یفعله من صلح منه.و مثله قولک کنت فی السامر و الحاضر.

و فیه قیاس المضاف الی الجمع،الی مدخول اللام،فظاهر صالح المؤمنین غیر ظاهر(الصالح من المؤمنین).

و وردت الروایه من طرق اهل السنه عن النبی و من طرق الشیعه عن ائمه اهل

ص: 484

البیت،(ع)ان المراد بصالح المؤمنین علی علیه افضل السلام و سنوا فیک ان شاءالله .

و فی المراد منه اقوال اخر اغمضنا عنها لعدم الدلیل علیها.

و قوله وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ افراد الخبر للدلاله علی انهم متفقون فی نصره،متحدون،صفا واحدا و فی جعلهم بعد ولایه اللّه و جبرئیل و صالح المؤمنین تعظیم و تفخیم.

و لحن الآیات فی اظهار النبی(ص)علی من یؤذیه و یریده،بسوء و تشدید العقاب علی من یتظاهر علیه،عجیب،و قد خوطب فیها النبی اولا و عوتب،علی تحریمه ما احل اللّه له،و اشیر علیه بتحله یمینه،و هو اظهار و تأیید و انتصار له،و ان کان فی صوره العتاب.

ثم التفت من خطابه الی خطاب المؤمنین فی قوله وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ یشیر الی القصه و قد ابهمها ابهاما،و قد کان اید النبی و اظهره قبل الاشاره الی القصه،و افشائها مختوما علیها،و فیه مزید اظهاره.

ثم التفت من خطاب المؤمنین الی خطابهما،و قرّر أن قلوبهما قد صغت بما فعلتا،و لم یأمرهما ان تتوبا من ذنبهما،بل بین لهما انهما واقعتان بین امرین،اما ان تتوبا،و اما ان تظاهرا علی من اللّه هو مولیه،الخ ثم اظهر الرجاء ان طلقهن ان یرزقه نساء خیرا منهن،ثم امر النبی ان یجاهد الکفار و المنافقین و یغلظ علیهم.

و در تفسیر قوله تعالی «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ الآیه گوید.

و فی تمثیل تعریض ظاهر شدید،لزوجی النبی،حیث خانتاه فی افشاء سره، و تظاهرتا علیه،و آذتاه بذلک و خاصه من حیث،التعبیر بلفظ الکفر و الخیانه،و ذکر الامر بدخول النار.

ص: 485

ص: 486

بخش چهاردهم: تفسیر متکامل

اشاره

ص: 487

بخش چهاردهم تفسیر متکامل

مقدمه

در بخش سیزدهم نمونه ای از تفاسیر مهم اسلامی آثار علمای بزرگ عامه و خاصه آوردیم و قضاوت درباره آنها را بنظر اهل فن و مطالعه واگذار نمودیم آنچه نباید ناگفته بماند این است که همه ایشان در یک یا چند ناحیه از علوم القرآن غایت وسع را بکار برده و میراث گرانبهائی برای آینده بجا گزارده و راه مفسرین بعد از خود را کوتاه تر و هموارتر ساخته اند بنابراین هیچ کدام به تنهائی ما را از دیگران بی نیاز نساخته است:

اما این گمان که تفسیر قرآن و فهم ان در حد اعلا امری مفروغ عنه باشد سخت باطل است قرآن خزانه بی پایانی است که الی الابد سهم و بهره هر عالم جستجوگر و مخلص را در خود ذخیره دارد و هر چه از آن بهره گیرند کمبودی در آن راه نمی یابد زیرا کلمات خداوند است و قوله تعالی «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً» الکهف 109 نفاد و پایانی ندارد.

بنابراین علمای اسلام همیشه و بر دوام باید سه نوع تفسیر بنویسند و در معرض طالبان علم و حقیقت قرار دهند:

اول تفسیر علمی قانونی که بطور مستقصی حاوی مسائل لغوی صرفی اشتقاقی نحوی بیانی کلامی اصولی فقهی(فقه اخلاق و احکام و اجتماعیات از تدبیر منزل

ص: 488

و سیاست مدن)و تفاسیر ماثور و اسباب نزول بوده و در حقیقت همه مبانی و قواعد و مواد استنتاج و استنباط را در جمیع نواحی فرهنگ اسلامی شامل باشد و چون چنین تفسیری هر چند مستقصی باشد باز نمی توان آن را کامل نامید بلکه غایت مستطاع است من آن را تفسیر متکامل می نامم یعنی تفسیری که در راه تکامل و سیر بسوی کمال است و تلاشی در حد امکان.

دوم:تفسیر ساده و همه فهم برای اهل هر زبانی بهمان زبان محدود بحدود قانونی مبرا و منزه از افراطکاری های عوام پسندانه و خطابه های که تالی فاسده های آنها تحریف کننده معارف اسلام است.

سوم:تفسیری از جنبه های تدبری در محدوده قانونی که تدبر در هر درجه ای مخالف ظواهر قرآن نباشد و اشعار و اعلام باین که این تدبرات تفسیر نیست بلکه یک فهم متعالی از قرآن است که برای هر مسلمان مخلص و مطلع بر ظواهر قرآن امکان پذیر است و دریافت های شخصی است که چه بسا چون چراغی فرا راه دیگران است مستمدا بقوله تعالی «أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها»

و قصد ما از این همه تکرار این است که هیچ تفسیری و هر چند در بیان تفصیلات سحرآمیز باشد اگر اندکی با ظواهر قرآن منافات است و از مرز قانونی تجاوز کرد نه تنها پشیزی نمی ارزد بلکه ویرانگرترین عوامل برای تخریب و انهدام اسلام و تحریف معارف عالیه آن است که ما در طی مطالب کتاب قانون تفسیر و تاریخ تفسیر بهانه مناسباتی که دیده ایم آن را تذکر داده و جامعه اسلامی را از پذیرش این گونه زرق و برقهای عوام فریبانه بر حذر داشته ایم ممارست در قرآن و اخبار آل محمد وحدت موضوعی قرآن و اسلام را بما یاد می دهد و آن تنها محک برای تشخیص است که آیا اقوال و آراء منطبق با آن وحدت موضوعی هستند یا منحرف از آنند و اینک برای نمونه تفسیر آیه مبارکه «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» الآیه را بسبک تفسیر متکامل می آوریم و این غایت مستطاع ما بود با ذخیره هائی که در راه تکامل اند آنهم نسبت بفرد حقیری در زمان اندکی رب هب لی علما و الحقنی بالصالحین

ص: 489

تفسیر متکامل

قال اللّه تعالی «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» الحجرات 9.

ترجمه به فارسی و اگر دو گروه از گرویدگان با هم کشت و کشتار کنند، میان ایشان آشتی دهید،پس اگر یکی از ایشان بر دیگری ظلم کند،و افزونی جوید،با آن افزونی جوی جنگ کنید،تا بفرمان خداوند بازآید،و اگر بازآمد میان ایشان به دادگری آشتی دهید،بدرستی خداوند دادگران را دوست دارد.

نظم-نظم آیه مبارکه در سیاق آیات دیگر کاملا هماهنگ است.از آغاز سوره حجرات تا به اینجا،بیان آداب رفتار با پیغمبر،و ادب گفتار با او ص،و نهی از قبول خبری که فاسق می دهد پیش از تحقیق،و بررسی و هشدار مسلمانان تا مطیع پیغمبر باشند،نه آنکه از او اطاعت بخواهند،و بعد از آن بیان فضل خداوند درباره مؤمنین،که ایمان را برای ایشان دوست داشتنی،و در دلهای ایشان زیبا ساخته،و کفر و فسوق و عصیان را در نزد ایشان مکروه و ناپسند نموده است، تا مؤمنان قدر این موهبت بدانند،و خود را به کینه و ستیز آلوده نسازند.چنانچه بعد از ختم آیه است.

قوله تعالی «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُمْ» .

بنا بر آنچه گفتیم خداوند راه رهائی از مخمصه پراکندگی مسلمانان را در این آیه مبارکه بیان فرموده است.

لغت(ان)شرطیه،مقتضی تعلیق چیزی بر چیز دیگر است،اما نه مستلزم وقوع آنست،نه مستلزم امکان آن،و گاهی در آنچه مستحیل است هم بکار می رود مانند قوله تعالی «قُلْ إِنْ کانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِینَ» و گاهی در آنچه عاده مستحیل است مانند قوله تعالی «فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِیَ نَفَقاً فِی الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِی السَّماءِ» اما وقوع(ان)برای مستحیل اندک است،قوله تعالی «فَإِنْ کُنْتَ فِی شَکٍّ مِمّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ «طائفتان»طائف بمعنی نگهبان شب گرد است.و طائفه به قطعه ای از چیز گویند از یک تا هر شماره که بالا رود،مجاهد گفته از یک تا هزار،ابن راهویه گفته تا کمتر از هزار،و بعضی گفته اند کمتر آن دوتاست،و اگر طائفه برای یک استعمال شود بمعنی نفس و شخص است،راغب گفته،اگر مراد از آن گروه بود جمع طائف است،و اگر مراد از آن یک بود جمعی است که با آن برای واحد کنایه شده است،مانند راویه و در حدیث آمده که پیغمبر فرمود.

ص: 490

لغت(ان)شرطیه،مقتضی تعلیق چیزی بر چیز دیگر است،اما نه مستلزم وقوع آنست،نه مستلزم امکان آن،و گاهی در آنچه مستحیل است هم بکار می رود مانند قوله تعالی «قُلْ إِنْ کانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِینَ» و گاهی در آنچه عاده مستحیل است مانند قوله تعالی «فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِیَ نَفَقاً فِی الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِی السَّماءِ» اما وقوع(ان)برای مستحیل اندک است،قوله تعالی «فَإِنْ کُنْتَ فِی شَکٍّ مِمّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ «طائفتان»طائف بمعنی نگهبان شب گرد است.و طائفه به قطعه ای از چیز گویند از یک تا هر شماره که بالا رود،مجاهد گفته از یک تا هزار،ابن راهویه گفته تا کمتر از هزار،و بعضی گفته اند کمتر آن دوتاست،و اگر طائفه برای یک استعمال شود بمعنی نفس و شخص است،راغب گفته،اگر مراد از آن گروه بود جمع طائف است،و اگر مراد از آن یک بود جمعی است که با آن برای واحد کنایه شده است،مانند راویه و در حدیث آمده که پیغمبر فرمود.

«لا تزال طائفه من امتی یقاتلون علی الحق» (1)

و چون بعید بنظر می آید که مراد پیغمبر از طائفه تنها هزار یا کمتر از آن باشد،قول منسوب بمجاهد و ابن راهویه درست نیست.و نیز قوله تعالی «فَآمَنَتْ طائِفَهٌ مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ وَ کَفَرَتْ طائِفَهٌ» الصف14/ دلیل بر اینست،که حصر بیشترین شماره طائفه در هزار یا کمتر از آن صحیح نیست.

زیرا بنی اسرائیل چندین هزار بودند،و تقسیم ایشان بدو گروه مؤمن و کافر،مستلزم آنست که یکی از آن دو گروه که طائفه بر آن اطلاق شده بیش از هزار باشد،و این اطلاق دلیل بطلان قول منسوب بمجاهد است.

و نیز قوله تعالی درباره نماز خوف «فَلْتَقُمْ طائِفَهٌ مِنْهُمْ مَعَکَ» تا «وَ لْتَأْتِ طائِفَهٌ أُخْری لَمْ یُصَلُّوا» الآیه که حصر طائفه به عددی معین غلط و ناروا است.

و چه بسا نشر این گونه اقوال،تمهیدی است برای آنکه بگویند آیه شامل اصحاب جمل نیست چون ایشان بیش از هزار بودند و سخافت چنین استدلالی آشکار است.

اشتقاق طائفه از طیف بیاء تحتانی است نه از طوف بواو،و اینست معنی متبادر از طائفه حین نزول آیه مبارکه «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» (من)بیانیه است،و اگر کسی2.

ص: 491


1- اخرجه ابو داود تیسیر الوصول 3-352.

گوید تبعیضیه است،درست نیست،زیرا لفظ طائفه مجمل است،و شامل همه گروههای مردم می شود.

اما در اینجا برای احکام قتال مؤمنین مسلمان آمده است،و هر چند آن دو طائفه بعضی از مؤمنین باشند.

اما اشکال آنکه اطلاق مؤمن بر طائفه باغی،که گاهی آن بغی ایشان را به سرحد کفر می کشاند چگونه است،وارد نیست،زیرا قوله تعالی «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» دلالت ندارد بر اینکه اگر ایشان بغی ورزیدند بر ایمان خود باقی می مانند چنانچه گوئی و ان طائفه من المؤمنین ارتدت فاقتلوها و نیز قوله تعالی «وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ لَکارِهُونَ یُجادِلُونَکَ فِی الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَیَّنَ کَأَنَّما یُساقُونَ إِلَی الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ» و حال آنکه ایشان از منافقین بودند و چنین استعمال در همه السنه متداول است و چاره ای از آن نیست،که اگر کسی درباره متلبس بصفتی سخن گوید ناچار موصوفا بآن صفت از او سخن می گوید:و هیچ لازم نمی آید که گوینده آن تلبس را همیشگی بداند.مضافا به آنکه بسیاری از آیات قرآنی شاهدند که لفظ مؤمن بجای مسلم بسیار استعمال شده است از آن جمله.

«وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِکَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِینَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ» آل عمران-121

«وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ یَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلاّ خَطَأً» النساء-12

«وَ لَنْ یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً» النساء-141

«وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ لَکارِهُونَ» الانفال-5

«إِنْ أَرادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَهً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ» الاحزاب-50

«بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلی أَهْلِیهِمْ» الفتح-12

بنابراین چه مانعی دارد،که استعمال طائفه من المؤمنین بمعنی طائفه من- المسلمین باشد،و جز این هم نمی تواند باشد،و نیز هیچ مانعی نیست که نصوص و قواعد فقهی دیگر فسق یا کفر یا ارتداد آن طائفه باغیه را اثبات نماید.

ص: 492

«اقْتَتَلُوا» از ماده قتل و آن بمعنی ازاله روح از بدن است،اگر بمتولی ازاله منسوب دارند قتل است،و اگر بنفس ازاله روح موت است،و اقتتال و قتال و تقاتل بمعنی کشت و کشتار همدیگر است،که از دو طرف انجام گیرد،و وسیله ی خاص در آن مناط نیست،خواه ازاله با ابزار جنگی باشد،خواه با سنگ یا چوب یا زهر و امثال آنها.

«فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» صلاح ضد فساد است،و اکثرا در مورد افعال بکار می رود و در قرآن مجید گاهی در مقابل فساد بکار رفته،و گاهی در مقابل سیئه،قوله تعالی

«وَ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها» قوله تعالی «خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً» و صلح مختص است به ازاله نقار از میان دو تن یا گروهی از مردم،قوله تعالی «أَنْ یُصْلِحا بَیْنَهُما صُلْحاً» .

بغت از ماده بغی بمعنی مطلق طلب،و بقول راغب الطلب مع الاجتهاد است خواه آن طلب خیر باشد«یا شر»و بنابراین قرینه مورد را معین می کند، و امثله برای هر دو مورد در قرآن مجید بسیار است از آن جمله قوله تعالی «وَ لَوْ بَسَطَ اللّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ و قوله تعالی «قُلْ أَ غَیْرَ اللّهِ أَبْغِی رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ کُلِّ شَیْءٍ» .

و بغی علیه یبغی بغیا یعنی بر او ظلم کرد،و افزون از حق خواست،بنابراین بغی مطلوب هست مانند تجاوز از عدل باحسان،و بغی ناروا مانند تجاوز از حق بتأویل باطل،و اینست مفهوم متبادر حین نزول،که در آیه مبارکه با قرینه بلکه قرائن مراد از آن مطلق ظلم و افزونی جستن است،و مفهومش عام است،و شامل همه افراد است که از آن افراد یکی بغی بر امام است،و اصطلاح متأخر فقهاء(که باغی خارج بر امام است)مانع از شمول آیه بر باغی و خارج بر امام نیست،و توارد دو حکم مساوی یا غیر معارض بر یک مورد مانعی ندارد،و آن را مؤکد می سازد.

با نص آیه مبارکه همه مسلمانان مکلفند،که بغی را بقول مطلق و از آن جمله

ص: 493

بغی و خروج بر امام را دفع دهند،و نیز بدلیل عقل و نصوص دیگر برایشان واجب است که با باغی مصطلح یعنی خارج بر امام بجنگند،بنابراین با توارد دو حکم بر مورد واحد تکلیف اشد و اکد خواهد بود.

دلیل انطباق آیه بر موارد بغی بر امام،مانند جمل و صفین و نهروان،با تفصیل بیشتر خواهد آمد.

«حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» از ماده فیء بیاء تحتانی و مهموز الآخر بمعنی رجوع و بازگشت،و راغب آن را بمعنی رجوع الی الخیر،گرفته اما دلیلی نیاورده است زیرا باید در این صورت بدون قرینه منصرف برجوع الی الخیر باشد،و بهر حال در آیه مبارکه مصداقا بمعنی رجوع الی الخیر،و الی الرشاد،و بقوله تعالی «إِلی أَمْرِ اللّهِ» است و قرائن آن بسیار است.

«بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ» عدالت بقول مطلق به معنای اعطاء کل ذی حق حقه است، و در اینجا مرزهای عدالت را امر و قانون و حکم الهی معین کرده،که پس از امعان نظر معلوم می شود احسن الوجوه عدالت است.

«وَ أَقْسِطُوا» از ماده قسط بمعنی ظلم و بی عدالتی،که چون بباب افعال رفت و اقسط شد،بمعنی عدالت و بازداشتن از ظلم است.مقسط بمعنی عادل است، و قاسط بمعنی ظالم است قوله تعالی «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً» طبرسی گوید اصل قسط عدول است،من عدل الی الحق فقد اقسط،و من عدل عن الحق فقد قسط.

اسباب نزول در سبب نزول آیه چند روایت هست و ما آن را که منقول از ابن عباس است می آوریم.

روزی به پیغمبر اکرم گفتند که از عبد اللّه ابی سر منافقان دیداری کند،پیغمبر با گروهی از صحابه به جایگاه او رفت،آن نادان بجای خدمت و ادب گفت،دور شو که بوی گند الاغت آزارم داد،یکی از انصار گفت بوی الاغش از بوی تو خوش تر است،گروهی به یاری عبد اللّه و گروهی به یاری آن انصاری با چوب و کفش بجان هم

ص: 494

افتادند،و آیه نازل شد،و پیغمبر ایشان را اصلاح داد،و روایات دیگر که هر چند سبب خاص است،اما نمی تواند لفظ عام حکم را،بر مورد سبب تنها،اقتصار دهد،و حکم شامل همه موارد عام خواهد بود.

و نیز ابن بحر گفته قتال بر نزاع با نعال و ایدی اطلاق نمی شود بنابراین آیه حکم است برای مواردش دلائل روائی بر اینکه آیه شامل موارد خروج بر امام است هست،از آن جمله.

بالاسناد عن المنقری عن حفص بن غیاث عن ابی عبد اللّه علیه السلام قال سأل رجل ابی علیه السلام عن حروب امیر المؤمنین علیه السلام و کان السائل من محبینا

فقال له ابو جعفر«بعث اللّه محمدا صلی اللّه علیه و آله بخمسه اسیاف الی ان قال علیه السلام و اما السیف المکفوف فسیف علی اهل البغی و التأویل قال اللّه عز و جل وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» .

«فلما نزلت هذه الآیه قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله ان منکم من یقاتل بعدی علی التأویل کما قاتلت علی التنزیل فسئل النبی من هو قال(ص)خاصف النعل یعنی امیر المؤمنین»(ع).

فقال عمار بن یاسر«قاتلت بهذه الرایه مع رسول اللّه(ص)ثلاثا و هذه الرابعه،و اللّه لو ضربونا حتی یبلغونا السعفات من هجر،لعلمنا اننا علی الحق،و انهم علی الباطل،و کانت السیره فیهم من امیر المؤمنین،(ع)ما کان من رسول اللّه (ص)فی اهل مکه یوم فتح مکه،فانه لم یسب لهم ذریه،و قال من اغلق بابه و القی سلاحه فهو آمن،الی ان قال صاحب الوسائل،و رواه الصدوق فی الخصال عن ابیه عن سعد بن عبد اللّه عن القاسم بن محمد و رواه علیّ بن ابراهیم فی تفسیره عن ابیه عن القاسم بن محمد مثله (1)عه

ص: 495


1- وسائل الشیعه

و فی البرهان قال ابو عبد اللّه(ع)«انما جاء تأویل هذه الآیه یوم البصره و هم اهل هذه الآیه و هم اللذین بغوا علی امیر المؤمنین(ع)فکان الواجب علیه قتالهم و قتلهم حتی یفیئوا الی امر اللّه و لو لم یفیئوا لکان الواجب علیه فیما انزل اللّه ان لا یضع السیف عنهم حتی یفیئوا و یرجعوا عن رأیهم لانهم بایعوا طائعین غیر کارهین و هی الفئه الباغیه کما قال اللّه عز و جل فکان الواجب علی امیر المؤمنین(ع)ان یعدل فیهم حیث کان ظفر بهم مثل ما صنع النبی فی اهل مکه حذوا لنعل بالنعل»

و باید دانست که رفتار پیغمبر(ص)در مورد مشاجرات میان مسلمانان عقیب نزول آیه،و اخبار مذکور در فوق،و همچنین عموم لفظ و عدم وجود مخصص معتبر،همه دلیلند بر شمول حکم بر کلیه افراد عام،خواه پیغمبر و امام خارج از دو طائفه متنازع باشند،و خواه خود از جمله احدی الطائفتین باشند،بهر صورتی از صور که قتال میان دو طائفه از مسلمانان واقع شود.

بر همه مسلمانان واجب کفائی است که حکم مذکور را درباره ایشان مجری سازند،و در اینکه مأمور به در امر فاصلحوا مسلمانانند شکی نیست،اما در اینکه طائفتان من المؤمنین شامل همه مسلمانان باشد،نیز ظاهرا چنین است

و در اینجا چنانچه گفتیم مراد گروه خاصی از مسلمانان نمی توانند باشد، بدلیل عمل پیغمبر و امیر المؤمنین علیهما السلام درباره این حکم،که حکم را ناظر به عامه مسلمانان دانسته اند،نه گروه خاصی از ایشان.

و استعمالات بغی و باغی در لسان اخبار،دلیل است بر آنکه مراد از بغی در آیه مبارکه مطلق بغی است،خواه بر امام باشد بنام خروج بر او،و خواه بر غیر و هر چند بغی بر غیر بغی بر حکم اللّه است،و بغی بر حکم اللّه بغی بر امام،و برای مزید تأیید دو روایت زیر را می آوریم.

عن جعفر بن محمد عن ابیه علیهما السلام انه قال«القتل قتلان قتل کفاره و قتل درجه و القتال قتالان قتال الفئه الکافره حتی یسلموا و قتال الفئه الباغیه حتی یفیئوا»

ص: 496

حفص بن غیاث قال سألت جعفر بن محمد طائفتین من المؤمنین إحداهما باغیه و الاخری عادله اقتتلوا فقتل رجل من اهل العراق اباه و ابنه او حمیمه و هو من اهل البغی و هو وارثه هل یرثه قال نعم لانه قتله بحق» (1)

و همین روایت دلالت دارد بر مواردی از اقتتال طائفتین که امام در هیچ کدام از آنها نیست.

سبر و تقسیم قتال در دو نوع کافره و باغیه،و رفتار امیر المؤمنین(ع)با فئه باغیه جمل که غیر از رفتار با کفار بوده،و اینکه در روایت دوم به طوری که گفتیم امام در هیچیک از دو طائفه نبوده است همه مؤیدات مطالب مذکوره است.

بعضی از مسائل فقهیه بمذهب امامیه رضوان اللّه علیهم.

تأخیر از قتال فئه باغیه از کبائر است بلا خلاف،و فرار از جنگ با ایشان تا بازگشت کنند یا کشته شوند،و معلوم باشد که بازگشت ایشان از روی خدعه نیست.

مقتول از فئه عادله شهید است و نماز بر او واجب است،اما تغسیل و تکفین نمی خواهد،بلا خلاف اجده،اگر اهل بغی دارای فئه ای قوی باشند که پشتیبان ایشان باشد اجهاز بر جریح و دنبال کردن فراری و کشتن اسیر ایشان جایز است،و اما اگر فئه پشتیبانی نداشتند که به آن رجوع کنند باید بتفریق کلمه ایشان اکتفاء کرد،اجهاز به جریح ایشان،و دنبال فراری،و کشتن اسیر ایشان جایز نیست،و در این باره خلافی نیافته ام،و خبر حفص بن غیاث در این باره حجت است.

قال سألت ابا عبد اللّه(ع)علی الطائفتین من المؤمنین احدهما باغیه و الاخری عادله فهزمت العادله الباغیه قال لیس لاجل العدل ان یتبعوا مدبرا و لا یجهزوا علی جریح و لا یقتلوا اسیرا و هذا اذا لم یبق من اهل البغی احد و لم یکن فئه یرجعون الیها فاذا کانت لهم فئه یرجعون الیها فان اسیرهم یقتل و مدبرهم یتبع و جریحهم یجهز علیه»

باغی تالف ضامن است.صاحب جواهر گوید،«و لو اتلف الباغی علی الامامعه

ص: 497


1- وسائل الشیعه

العادل او تابعه و لو ذمیا مالا او نفسا فی حال الحرب فضلا عن غیره بلا خلاف اجده فیه بیننا،کما اعترف به الفاضل العالم فی محکی التذکره،بل ظاهره فیها،و فیه الاجماع علیه و هو کذلک مضافا الی عموم الادله المقتضیه له دون عکسه کما عرفت سابقا».

قتال در مورد مذکور واجب کفائی است،اما اگر امام افراد را تعیین کرد درباره ایشان واجب عینی می شود.

اسیر کردن ذراری بغاه جایز نیست،همچنین تملک زنان ایشان و اموالی که در غیر معسکر خود دارند.

جمیع احکام مسلمین از طهارت و اکل ذبائح و مناکحات و حرمت اموال برایشان جاری است.

برای تفصیل بیشتر بجواهر الکلام مراجعه شود:

و نیز مسائل زیر مربوط بتفسیر این آیه مبارکه است.

1-آیا فقط بفرمان امام باید با طایفه باغی قتال کرد،و بنابراین در جاهایی که دسترسی بامام یا نایب او ممکن نیست،و انتظار رسیدن فرمان امام باعث فوات این مصلحت است،باید منتظر ماند هرگز،زیرا هم مفهوم حکم عام است،هم امر در این مورد برای فور است،زیرا حفظ مصلحت بصورت تراخی ناممکن است،و هم قول معتنابهی بجواز ترک نیست،و این مورد با مورد جنگ ابتدایی با کفار که امر امام را لازم دارد فرق می کند.

2-آیا شبهه آنکه پیغمبر اکرم که بقول مطلق از قتال مؤمن نهی فرموده«قتال المؤمن کفر»می توانند دلیل حرمت قتال در مورد باشد،جواب آنست که اولا بر فرض صحت سند متن روایت شامل قتال بین طائفتین نیست،ثانیا اگر باشد معارض صریح قرآن است و به دیوار زده می شود،دیگر آنکه اگر در هر اختلافی که میان مسلمانان پدید آید ترک قتال واجب باشد،نه باطلی از بین می رود،نه جامعه ای بنام اسلام باقی می ماند.

ص: 498

بلکه ریشه همه زبونیها و ناتوانیها از گفتن بمن چه در قالب عوام فریبانه است، که به طوری که دانستیم ابن عمر از آن ناراحت بود و سعد وقاص را به آن سرزنش می کردند و آنچه موافق قرآن و سنت و عقل است،همان قول پیغمبر اکرم است که فرمود «خذوا علی ایدی سفهائکم».

3-خسارات وارده از قبل قتال باید از طرف باغی پرداخته شود،همچنان که در فقه امامیه است و گفته شد،و بقول زمخشری منطبق بر آیه همین است،قوله تعالی «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا» یکی از دو قول شافعی و همچنین قول ابو حنیفه نیز چنین است.

4-حکم آیه شامل موارد اختلاف غیر اقتتال نیست و قائل بشمول آن بقیاس مستنبطه تمسک جسته است.

5-آوردن اقتتلوا بجای اقتتلتا برای رعایت معنی است نه لفظ زیرا هر طائفه به تنهائی جمع و گروه است.

6-قید عدل در «فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» دوم نه اول برای آنست که،قبل از شروع قتال چون عمل خلافی واقع نشده است اصلاح تنها کافی است،و اصلاح نسبت بدو طرف مساوی است،اما بعد از وقوع بغی و قتال غیر از قتال،احکامی هست که باید جاری شود،و نسبت بطرفین یکسان نیست بنابراین قید عدل و تأکید آن «باقسطوا»برای سنجش و رعایت حقوق مختلف،و استیفای آنها برای من له الحق است،و این اعجاز بیانی خود مؤید قول امامیه و بعضی از عامه است در وجوب پرداخت خسارات.

7-مفهوم از اقتتال دو طائفه چنانست که راهزنان و قطاع الطریق را شامل نمی شود،و هر چند مرتکب قتل شده باشند و احکام آنها در قرآن و سنت جداگانه و بطور اشد آمده است.

بنا بر آنچه مشروحا گفته شد مفهوم متبادر آیه چنین است.

ص: 499

هرگاه دو گروه از مسلمانان با هم کشت و کشتار کردند،ای مسلمانان میان ایشان اصلاح دهید،پس اگر یکی از آن دو گروه(نپذیرفت و)بر دیگری ظلم کرد،با آنکه ظالم است جنگ آغازید،تا از بیدادگری خود بفرمان خداوند و امر او بازگردد ،و توبه کند.پس اگر برگشت میان ایشان اصلاح دهید بر پایه عدل،و دادگری کنید تا با ایصال حق بصاحب حق جبران مافات شود،بدرستی که خداوند دادگران را دوست دارد.

و اینست فرمان خداوند در مورد مهم ترین مصالح جامعه اسلامی،که حفظ اتحاد در میان ایشان است،و پیغمبر اکرم بانس فرمود«انصر اخاک ظالما او مظلوما فقال انس یا رسول اللّه هذا نصرته مظلوما فکیف انصره ظالما قال تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه (1)».31

ص: 500


1- کشف الخفاء رقم 631

فهرست تاریخ تفسیر

عنوان صفحه

بخش یکم مکتب نبوی و عترت 9

بخش دوم مکتب صحابیان 23

بخش سوم مکتب تابعین 37

بخش چهارم گسترش اختلاف در تفسیر 53

بخش پنجم تدوین تفسیر 83

بخش ششم نفوذ رأی در تفسیر 93

بخش هفتم معتزله 101

بخش هشتم مکتب باطنیه و اخوان الصفاء 121

بخش نهم مکتب صوفیه 143

بخش دهم مکتب فلاسفه 213

بخش یازدهم مکتب علمی و اجتماعی 221

بخش دوازدهم مکتب جستجوگران و نوآوران 247

بخش سیزدهم نمونه تفاسیر مهم 261

و اذ قال ربک للملئکه طبری 263

و قال لهم نبیهم 303

ص: 501

لا اکراه فی الدین 314

لا تدرکه الابصار 329

و لقد ذرأنا لجهنم 359

و اعدوا لهم ما استطعتم 377

ادع الی سبیل ربک 386

رفیع الدرجات 395

سنریهم آیاتنا 425

فاتقوا اللّه ما استطعتم 423

و ان طائفتان 432

یا ایها النبی لم تحرم 450

بخش چهاردهم تفسیر متکامل 487

ص: 502

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109