سرشناسه :مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ،1388
عنوان و نام پديدآور:داستان هاي قرآن/ واحد تحقیقات مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان
مشخصات نشر:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1388.
مشخصات ظاهری :نرم افزار تلفن همراه و رایانه
وضعیت فهرست نویسی :فیپا
یادداشت : کتابنامه : ص . [382] - 390.
موضوع : قرآن -- تحقیق
موضوع : قرآن -- اخلاق
موضوع : قرآن -- قصه ها -- نقد و تفسیر
حضرت آدم (ع) / آفرينش حضرت آدم (ع)
در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم - عليه السلام - به ميان آمده.(1) در اين جا به بخشى از زندگى ايشان كه در قرآن آمده با توجه به روايات و گفتار مفسران، اشاره مى كنيم:
خبر از آفرينش خليفه خدا به فرشتگان
خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نماينده اى كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براى انسان آفريده است.(2) موقعيت و لياقت انسان را به گونه اى قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم - عليه السلام - پدر انسانها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالى نمودند كه ظاهرى اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
«پروردگارا! آيا كسى را در زمين قرار مى دهى كه:
1. فساد به راه مى اندازد؛
2. و خونريزى مى كند؛
اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار مى دهى نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟»
خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد».(3)
خداوند همه حقايق، اسرار و نامهاى همه چيز
(و استعدادها و زمينه هاى رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم - عليه السلام - آموخت. و آدم - عليه السلام - همه آنها را شناخت.
آن گاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست مى گوييد كه لياقت نمايندگى خدا را داريد نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگى خود را براى نمايندگى خدا در زمين، نشان دهيد.»
فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگى، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نمى آيد، بلكه علم و آگاهى پايه اصلى لياقت است از اين رو) با عذرخواهى به خدا عرض كردند: «خدايا! تو پاك و منزّه هستى، ما چيزى جز آن چه تو به ما آموخته اى نمى دانيم، تو دانا و حكيم مى باشى».(4)
به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برترى آدم - عليه السلام - نسبت به خود پى برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهى پرداخته، و دريافتند كه خداوند مى خواهد انسانى به نام آدم - عليه السلام - بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودى او به گونه اى آفريده شده كه لايق مقام نمايندگى خدا است.
آفرينش آدم، و نگاه او به نورهاى اشرف مخلوقات
آدم از دو بعد تشكيل شده، جسم و روح. خداوند نخست جسم او را آفريد، سپس روح منسوب خود را در او دميد، و به صورت كامل او را زنده ساخت.
از آيات مختلف قرآن و تعبيرات گوناگونى كه درباره چگونگى آفرينش انسان آمده به خوبى استفاده مى شود كه انسان
در آغاز، خاك بوده است،(5) سپس با آب آميخته شده است و به صورت گِل درآمده است،(6) و بعد به گل بدبو (لجن) تبديل شده،(7) سپس حالت چسبندگى پيدا كرده،(8) سپس به حالت خشكيده درآمده و هم چون سفال گرديده است.(9)
فاصله زمانى اين مراحل كه چند سال طول كشيده، روشن نيست.
اين قسمت نشان دهنده مراحل تشكيل جسم آدم است، كه همچنان تكميل شد تا به صورت يك جسد كامل درآمد.
در كتاب ادريس(10) آمده: روزى حضرت ادريس پيامبر، به ياران خود رو كرد و گفت: روزى فرزندان آدم در محضر او پيرامون بهترين مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضى گفتند: او پدر ما آدم - عليه السلام - است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفريد، و روح منسوب به خود را در او دميد، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجليل از مقام آدم - عليه السلام -، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خليفه خود در زمين قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود.
جمعى گفتند: نه بلكه بهترين مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرمانى از خدا نمى كنند، و همواره در اطاعت خدا به سر مى برند، در حالى كه حضرت آدم - عليه السلام - و همسرش بر اثر ترك اَوْلى از بهشت اخراج شدند، گر چه خداوند توبه آنها را پذيرفت و آنان را هدايت كرد، و به ايشان و فرزندان با ايمانشان وعده بهشت داد.
گروه سوم گفتند: بهترين خلق خدا جبرئيل است كه در درگاه خدا امين وحى مى باشد. گروه ديگر سخن ديگر گفتند. گفتگو به درازا كشيد تا
اين كه حضرت آدم - عليه السلام - در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنين فرمود:
اى فرزندانم! آن طور كه شما فكر مى كنيد نادرست است. هنگامى كه خداوند مرا آفريد و روحش را در من دميد، بلند شده و نشستم. همين طور كه به عرش خدا مى نگريستم، ناگهان پنج نور بسيار درخشان را ديدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسيدم اين پنج نور كيستند؟ خداوند فرمود: «اين پنج نور، نورهاى اشرف مخلوقات، باب ها و واسطه هاى رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نمى آفريدم.»
پرسيدم: خدايا نام اينها چيست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتى به عرش نگاه كردم، اين نامها را مشاهده نمودم: «بارقليطا، ايليا، طيطه، شَبَر، شُبَير» (كه به زبان سريانى است، يعنى محمد، على، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -) بنابراين برترين مخلوقات اين پنج تن هستند.(11)
فرشتگان و سجده بر آدم - عليه السلام -
مراحل جسمى آدم - عليه السلام - او را به مقامى نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفى شود. مرحله تكاملى بشر به آن است كه روح انسانى از جانب خدا به او دميده گردد، دراين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انسانى، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا مى كند، و خداوند به فرشتگان فرمان مى دهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم - عليه السلام - او را سجده كنند، يعنى خدا را سجده شكر بجا آورند كه چنين موجود ممتازى را آفريده است.
خداوند
به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشرى از گل مى آفرينم، هنگامى كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد.»(12)
بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژه اى بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحى، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در روى زمين شود.
آدم داراى دو بُعد است: جسم و روح انسانى. جسم او به حكم مادى بودنش، او را به امور منفى دعوت مى كرد و روح او به حكم ملكوتى بودنش او را به امور مثبت فرامى خواند.
فرشتگان جنبه هاى مثبت آدم - عليه السلام - را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعنى در حقيقت خدا را در راستاى تجليل از آدم سجده نمودند.(13)
ولى ابليس جنبه منفى آدم، يعنى جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خوددارى نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
درست است كه سجده بر آدم - عليه السلام - واقع شده و آدم - عليه السلام - قبله اين سجده قرار گرفت. ولى همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاى ذاتى آدم موجب چنين تجليلى از مقامش گرديد، و چنين لياقتى در ساير انسانها نيز وجود دارد.
از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكى از آسمانها، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به جبرئيل فرمود: «جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم.»
جبرئيل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشى نمى گيريم، و
امام جماعت آنها نمى شويم».
و نيز هنگامى كه آدم - عليه السلام - از دنيا رفت، فرزندش «هِبَة الله» به جبرئيل گفت: «جلو بايست و بر جنازه آدم - عليه السلام - نماز بخوان». جبرئيل در پاسخ گفت: «اى هِبَة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براى ما روا نيست كه امام جماعت يكى از فرزندان آدم - عليه السلام - قرار گيريم.»(14)
تكبر و سركشى ابليس
ابليس گر چه فرشته نبود(15) ولى از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت على - عليه السلام -، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالها دنيا است يا سالهاى آخرت، در عين حال لحظه اى تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت».(16)
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولى ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خوددارى ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(17)
مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرمانى، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1. خلاف عملى: چنان كه تعبير به «اَبى» (سركشى كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2. خلاف اخلاقى: چنان كه تعبير به «اِستَكْبَرَ» (تكبير ورزيد) حاكى از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3. خلاف عقيدتى، كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهى را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛ از كافران گرديد».
خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: «اى ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتى كه با قدرت
خود آن را آفريدم سرباز زدى؟»
ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهى نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريده اى، ولى آدم را از گِل و آتش بر گل برترى دارد.»
همين تكبر و خود برتربينى ابليس باعث شد كه خداوند به او فرمان داد:
«فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيكَ لَعْنَتِى إِلى يوْمِ الدِّينِ؛ از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منى، و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.»
ابليس گفت: «پروردگارا! مرا تا روزى كه انسانها برانگيخته مى شوند (روز قيامت) مهلت بده».
خداوند فرمود: «تو از مهلت شدگان هستى، ولى تا روز و زمان معين.» ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد، و از آن جا كه در رابطه با آدم - عليه السلام - رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنى خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: «خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم».(18)
ادامه تكبر ابليس
گويند: در عصر حضرت موسى - عليه السلام -، روزى ابليس نزد حضرت موسى - عليه السلام - آمد و گفت: «مى خواهم هزار و سه پند به تو بياموزم».
موسى - عليه السلام - او را شناخت و به او فرمود: «آن چه كه تو مى دانى، بيشتر از آن را من مى دانم، نيازى به پندهاى تو ندارم».
جبرئيل - عليه السلام - بر موسى - عليه السلام - نازل شد و عرض كرد: «اى موسى! خداوند مى فرمايد: هزار پند او
فريب است، اما سه پند او را بشنو».
موسى - عليه السلام - به ابليس فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
ابليس گفت: «1. هر گاه تصميم بر انجام كار نيكى گرفتى، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان مى كنم؛ 2. اگر با زن نامحرمى خلوت كردى، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافى عفت وادار مى نمايم؛ 3. هرگاه خشمگين شدى، جاى خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقّى پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.»
موسى - عليه السلام - خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: «شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم - عليه السلاام - برود و خاك قبر او را سجده كند.»
حضرت موسى - عليه السلام - فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
ابليس كه هم چنان در خودخواهى و تكبر غوطه ور بود، گفت: «اى موسى! من در آن هنگام كه آدم - عليه السلام - زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!».(19)
------------------------------
1- و هشت بار ديگر به عنوان «يا بَنِى آدم».
2- بقره، 29.
3- بقره، 30.
4- بقره، 32.
5- حج، 5.
6- انعام، 2.
7- حجر، 28.
8- صافات، 11.
9- الرحمن، 14.
10- كتاب ادريس در سال 1895 ميلادى در لندن به زبان سريانى چاپ شده است و روايت فوق در صفحه 514 و 515 آن آمده است.
11- على و الحاكمون، تأليف استاد دكتر محمد صادقى، ص 53.
12- ص، 71.
13- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 58.
14- تفسير
نور الثقلين، ج 1، ص 58.
15- به گفته قرآن، ابليس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت مى كرد. (كهف، 50)
16- نهج البلاغه، خطبه 192.
17- بقره، 34.
18- سوره صاد، آيه 71 تا 83؛ نام ابليس حارث بود، پس از آن كه از درگاه خداوند رانده شد، به ابليس لقب گرفت، زيرا ابليس يعنى مأيوس گشته از رحمت خدا.
19- هماى سعادت، ص 206.
حضرت آدم (ع) / آدم و حوّا در بهشت
در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پردرخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى گفتند. خداوند آدم - عليه السلام - را در همانجا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(1)
از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند، و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد.
خداوند حوّا را از زيادى گِل آدم - عليه السلام - آفريد، بنابراين حوّا بعد از آفرينش آدم - عليه السلام - آفريده شده است.(2)
عمرو بن ابى مقدام مى گويد: از امام باقر - عليه السلام - پرسيدم: «خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟»
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «مردم در اين مورد چه مى گويند؟» گفتم: «مى گويند خداوند حوّا را از يكى از دنده هاى آدم - عليه السلام - آفريد». فرمود: «آنها دروغ مى گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوّا را از غير دنده آدم بيافريند؟»
گفتم: «فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوّا را از چه
چيز آفريد؟
امام باقر - عليه السلام - فرمود: «پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش درهم آميخت، و از آن گِل، آدم - عليه السلام - را آفريد، و سپس از آن گل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوّا - عليها السلام - را آفريد.»(3)
آدم - عليه السلام - به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوّا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ازاين رو زنان را «نساء» مى گويند، چون اين واژه در اصل اُنس است، و براى آدم - عليه السلام - جز حوّا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.»(4)
آرى زن و مرد از يك ريشه اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى باشند، و آرامش آنها در زندگى و انس با همديگر تحقق مى يابد.
آزمايش آدم و حوّا، در بهشت دنيا
آدم از چگونگى زندگى بر روى زمين هيچ گونه اطلاعى نداشت، و تحمل زحمت هاى آن، بدون مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطّلاعات و آگاهى پيدا مى كرد. بنابراين مى بايست مدّتى كوتاه تمرين ها و آموزش هاى لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگى روى زمين با برنامه ها و تكاليف و مسئوليت ها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و سرباز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتى.
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده، اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود
نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او مى بايست از پاره اى از اشياء روى زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى كند، درهاى سعادت براى هميشه به روى او بسته مى شود و راه بازگشت براى او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او مى تواند پيمان ببندد كه برخلاف دستور خدا كارى را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهره مندى از نعمت هاى الهى نائل گردد.
او در محيط بهشت لازم بود تا حدّى پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را فراگيرد، و با داشتن اين آمادگى، به روى زمين قدم بگذارد. اينها امورى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم - عليه السلام - در عين اين كه براى خلافت و نمايندگى خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتى در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايى به او داده شود، تا تمرين و آموزش هاى لازم را براى ورود به زمين ببيند.(5) بنابراين سكونت آدم و حوّا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشى آنها براى پاگذاشتن به ميدان زمين براى جبهه گيرى در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.
اخراج آدم و حوّا از بهشت
خداوند آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - را در بهشت دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا مى خواهيد از نعمت هاى آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.(6)
ولى شيطان، آدم و همسرش را به لغزش
انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. «در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگى بر زمين فرود آييد، در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود، و براى شما تا مدت معينى در زمين قرارگاه و وسيله بهره بردارى هست.»(7)
خداوند به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - فرمود: «از همه ميوه ها و نعمت هاى بهشت آزاد هستيد بخوريد، گواراى وجودتان باشد، ولى تنها از اين درخت نخوريد، و حتى به آن درخت نزديك نشويد.» ولى شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاى تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براى آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم، به اين ترتيب آنها را با فريبكارى، از مقامشان فرود آورد. هنگامى كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاى كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده(8) و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند.
خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: «آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟»(9)
گفتگوى جبرئيل با آدم - عليه السلام -
در روايت آمده: آدم و حوّا - عليهم السلام - وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند. حضرت آدم - عليه السلام - بر كوه صفا
در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوّا - عليها السلام - بر روى كوه مروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
آدم - عليه السلام - چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم - عليه السلام - آمد و گفت: «اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!»
آدم گفت: «آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود».
جبرئيل گفت: «خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟»
آدم - عليه السلام - گفت: «اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت از اين درخت بخورم. من تصور نمى كردم و گمان نمى كردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.»(10)
چگونگى توبه حضرت آدم - عليه السلام -
پس از آن كه آدم و حوّا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولى) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتى محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پى بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهى طلب رحمت كرده و گفتند:
«پروردگارا! ما به
خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود.»
خداوند به آنها فرمود: «از مقام خويش فرود آييد، در حالى كه بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براى شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره گيرى تا زمان معينى است، در زمين زنده مى شويد و در آن مى ميريد و در رستاخيز از آن خارج مى شويد.»(11)
به اين ترتيب آدم و حوّا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاى زمين شدند، ولى توبه حقيقى كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - لطف كرد و كلماتى را به آنها آموخت تا آنها در دعاى خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.(12)
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده كه آن كلمات كه آدم و حوّا، هنگام توبه گفتند چنين بود:
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِى فَاغْفِرْ لِى اِنَّكَ خَيرُ الْغافِرِينَ؛ خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستى.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ اِنِّى ظَلَمْتُ نَفْسِى فَارْحَمْنِى اِنَّكَ خَيرُ الرّاحِمِينَ؛ خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزهى تو را ستايش مى كنم، پروردگار من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستى.»
«اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِى فَتُبْ
عَلَى اِنَّكَ اَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمِ؛ خدايا! معبودى جز تو نيست، پاك و منزهى، تو را ستايش مى كنم، پروردگار من به خود ستم كردم، توبه ام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستى.»(13)
مطابق رواياتى كه از طريق شيعه و اهل تسنّن نقل شده، در كلماتى كه خداوند به آدم - عليه السلام - آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبه اش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا بود، او گفت: «بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِى وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ».(14)
و در روايت امامان و اهلبيت - عليهم السلام - چنين آمده: «آدم - عليه السلام - سربلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاى ارجمندى نوشته شده بود، پرسيد اين نامهاى ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين - عليهم السلام -. آدم براى پذيرش توبه اش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.»(15)
------------------------------
1- در روايت امام صادق - عليه السلام - آمده: «منظور از بهشت، بهشت دنيا بوده» (نور الثقلين، ج 1، ص 62).
2- چنان كه اين مطلب به طور سربسته، از آيه اول سوره نساء و آيه ششم سوره روم استفاده مى شود. آن چه در بعضى روايات آمده كه حوّا از آخرين دنده چپ آدم - عليه السلام - گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم «سِفر تكوين» تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامى شده است، زيرا تعداد دنده هاى زن و مرد، تفاوتى با هم ندارند، و كمتر بودن
يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه است. (سفر تكوين، قسمت اول اسفار موسى - عليه السلام - و يكى از كتب پنج گانه تورات است).
3- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 430.
4- همان مدرك.
5- تفسير نمونه، ج 1، ص 184 و 185.
6- بقره، 35؛ اعراف، 19. در قرآن در شش مورد از درخت ممنوعه سخن به ميان آمده، ولى از چگونگى و نام آن ذكرى نشده است، و در روايات از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده كه آن درخت، درخت گندم بوده و علاوه بر گندم، محصول انگور نيز مى داده است، و آدم - عليه السلام - وقتى كه مسجود فرشتگان واقع شد، در ذهن خود به خود گفت: آيا خداوند انسانى برتر از مرا آفريده است؟ خداوند به او فرمود: سرت را به سوى آسمان بلند كن، او چنين كرد، ديد در ساق عرش نوشته شده: «معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمد - صلّى الله عليه و آله - رسول خدا، و على - عليه السلام - امير مؤمنان است، و همسرش فاطمه - سلام الله عليها - بانوى برجسته جهانيان است، و حسن و حسين - عليهما السلام - دوجوانان اهل بهشتند.» آدم عرض كرد: پروردگارا! اينها كيانند؟ خداوند فرمود: اينها از ذريه تو و بهتر از تو و همه خلايق مى باشند، اگر آنها نبودند تو و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را نمى آفريدم، از اين كه با چشم حسادت به آنها نگاه كنى بپرهيز، و آرزوى وصول به مقام آنها را نكن... (تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 60، به نقل از عيون
اخبار الرضا) بنابراين آن درخت ممنوعه هم جنبه مادى داشته كه همان درخت گندم باشد و هم جنبه معنوى داشت كه درخت حسد باشد. روى اين اساس آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - از دو درخت (يا از يك درخت داراى دو ميوه) خوردند و از دو حد مادى و معنوى تجاوز نمودند، از اين رو از بهشت رانده شدند.
7- بقره، 36.
8- توضيح اين كه: گناه بر دو گونه است: 1. مطلق؛ 2. نسبى؛ گناه نسبى آن است كه عمل غيرحرامى از شخص بزرگى سر زند كه با توجه به شخصيت او، شايسته او نباشد. اگر او آن را انجام داد گناه نسبى محسوب مى شود، مانند اين كه فرد ثروتمندى در يك امر خيرى كه سزاوار است صد هزار تومان پول بدهد، ده تومان بدهد، يا هيچ ندهد يا اينكه اين كار از ديگران مباح و يا مستحب است و هيچ گونه گناهى ندارد، براى او گناه نسبى محسوب مى شود. گناه آدم نيز اين گونه بود كه از آن به ترك اولى تعبير مى شود،. در روايتى آمده: حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «ماجراى لغزش آدم - عليه السلام - قبل از نبوت او بود، و از گناهان كوچكى بود كه قابل عفو است». (نور الثقلين، ج 1، ص 50).
به عبارت روشنتر: نهى خدا، ارشادى بود و جنبه توصيه و راهنمايى داشت، نه تكليفى كه انجامش حرام باشد. مانند سفارش پزشك كه فلان غذا را نخور كه اگر بخورى بيمار مى گردى.
9- اعراف، 22.
10- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 61.
11- اعراف، 23 - 25؛ بقره، 24 و 25.
12- بقره،
37.
13- مجمع البيان، ج 1، ص 89 (ذيل آيه 37 بقره).
14- الدّر المنثور، ج 1، ص 60 و 61؛ مناقب ابن مغازلى شافعى، چاپ اسلاميه، ص 63.
15- مجمع البيان، ج 1، ص 89؛ نور الثقلين، ج 1، ص 67 و 68؛ منافاتى ندارد كه خداوند در عباراتى كه به آدم و حوّا آموخت تا توبه كنند، هم كلمات توحيد، و هم نام پنج تن آل عبا - عليهم السلام - را واسطه توبه آنان قرار داده باشد.
حضرت آدم (ع) / ماجراى ازدواج فرزندان حضرت آدم (ع) و قتل هابيل
دو پسر آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم - عليه السلام - و حوّا - عليها السلام - وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين گسترش گرداند. پس از مدتى حضرت حوّا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمدند. نام پسر را «قابيل» و نام دختر را «اقليما» گذاشتند. مدتى بعد كه حضرت حوّا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آنها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را «هابيل» و نام دختر را «ليوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند، براى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم - عليه السلام - وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما
هم قلوى قابيل ازدواج نمايد..(1)
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچى كند، زيرا «اقليما» هم قلويش زيباتر از «ليوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: «خداوند چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده اى؟»(2)
دو قربانى فرزندان آدم - عليه السلام -
حضرت آدم - عليه السلام - براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: «هر كدام چيزى را در راه خدا قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد، او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه اى از آسمان بيايد و آن را بسوزاند).
فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه اى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانى هاى خود را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقه اى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مى كند.(3)
به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم - عليه السلام - ابلاغ شد، و علت آن
هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مرد باصفا و فداكار در راه خدا بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها در قرآن (سوره مائده، آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مى فرمايد: «هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرّب به خدا انجام دادند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت:
«به خدا سوگند تو را خواهم كشت». برادر ديگر جواب داد: «من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزكاران مى پذيرد.»
نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه علّت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم - عليه السلام - هابيل را وصى خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم - عليه السلام - عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه شد و هبة الله را تهديدى كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(4)
كشته شدن هابيل و دفن او
حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به قابيل گفت: «تو را خواهم كشت».
آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت، بر
انسان چيره گردد، حتى رشته رحم و مهر برادرى را مى بُرّد، و خشم و غضب را جايگزين آن مى گرداند.
هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزكاران را مى پذيرد، تو نيز پرهيزكار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمى زنم، زيرا از پروردگار جهان مى ترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى شد كه جزاى ستمگران همين است.
نصايح و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركش تر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكشد(5) لذا به دنبال فرصت مى گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.
شيطان، قابيل را وسوسه مى كرد و به او مى گفت: «قربانى هابيل پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى مى شود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار مى كنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد!»(6)
اين وسوسه هم چنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم - عليه السلام - براى زيارت كعبه به مكّه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: «قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گرديد، آيا مى خواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو
را من به همسرى بپذيرم؟! نه هرگز».
هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: «دست از سركشى و طغيان بردار.»(7)
كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمى دانست كه چگونه هابيل را بكشد. شيطان به او چنين القاء كرد: «سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.»(8)
مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرنده اى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.(9)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نمى دانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك مى سپارند). چيزى نگذشت كه ديد درّندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند.
خداوند زاغى را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را در ميان خاك پنهان نمود(10) تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
قابيل نيز به
همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد برآورد:
«اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟»(11) (مائده، 31)
اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشدكه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پست تر و نادانتر است و همين نادانى و خوى زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
اندوه شديد آدم - عليه السلام -، و دلدارى خداوند
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم - عليه السلام - پرسيد: «هابيل كجاست؟»
قابيل گفت: «من چه مى دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مى گيرى؟!»
آدم - عليه السلام - كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. هم چنان سرگردان مى گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است. با ناراحتى گفت: «لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت».(12)
از آن پس آدم - عليه السلام - از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مى كرد و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(13)
آدم - عليه السلام - در جستجويى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد.
آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كشتى... .
حضرت آدم - عليه السلام - بسيار غمگين به نظر مى رسيد، و آه و ناله اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. شكايتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم - عليه السلام - وحى كرد و به او بشارت داد كه: «آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.»
طولى نكشيد كه اين بشارت تحقّق يافت، و حوّا - عليه السلام - داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم - عليه السلام - چنين وحى كرد: «اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبه (بخشش) شده است، نام او را هِبَة الله بگذار.» آدم - عليه السلام - از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هِبَة الله گذاشت.(14)
مدت عمر آدم - عليه السلام - و جانشين او
سال آخر عمر آدم - عليه السلام - و وصيت او
حضرت آدم - عليه السلام - به سالهاى آخر عمر رسيد. 930 سال از عمرش گذشته بود.(15) خداوند به او وحى كرد كه پايان عمرت فرا رسيده و مدّت پيامبريت به سر آمده است، اسم اعظم و آن چه كه خدا از اسماء ارجمند به تو آموخته و همه گنجينه نبوّت و آن چه را مردم به
آن نياز دارند، به شيث - عليه السلام - واگذار كن و به او دستور بده كه اين مسأله را پنهان داشته و تقيه كند تا در برابر آسيب برادرش قابيل در امان بماند، و به دست او كشته نگردد.
به روايت ديگر: حضرت آدم - عليه السلام - هنگام مرگ، فرزندان و نوادگان خود را كه هزاران نفر شده بودند، به دور خود جمع كرد و به آنها چنين وصيت نمود:
«اى فرزندان من! برترين فرزندان من، هبة الله، شَيث است و من از طرف خدا او را وصى خود نمودم، از اين رو آن چه از سوى خدا به من تعليم داده شده به شيث مى آموزم تا مطابق شريعت من حكم كند كه او حجّت خدا بر خلق است. اى فرزندانم! از او اطاعت كنيد و از فرمان او سرپيچى نكنيد كه وصى و جانشين و نماينده من در ميان شما است.»
سپس طبق دستور آدم - عليه السلام - صندوقى ساختند. ايشان صحايف آسمانى را در ميان آن نهاد و آن صندوق را قفل كرده و كليد آن را به شيث - عليه السلام - تحويل داد و به او گفت: «وقتى از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار. اين را بدان كه از نسل تو پيامبرى پديدار مى شود كه او را خاتم پيامبران خدا گويند، اين وصيت را به وصى خود بگو و او به وصى خود نسل به نسل بگويد تا زمانى كه آن حضرت ظاهر گردد.»
يكى از بشارتهاى آدم - عليه السلام - به مردم عصرش، بشارت به آمدن حضرت نوح - عليه السلام - بود.
آنها را مخاطب قرار مى داد و مى فرمود: «اى مردم! خداوند در آينده پيامبرى به نام نوح - عليه السلام - مبعوث مى كند، او مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى نمايد ولى قوم او، او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با طوفان شديد به هلاكت مى رساند. من به شما سفارش مى كنم كه هر كس از شما زمان او را درك كرد، به او ايمان آورده و او را تصديق كند و از او پيروى نمايد، كه در اين صورت ازغرق شدن در طوفان، مصون مى ماند.»
آدم - عليه السلام - اين وصيت را به وصى خود شيث، «هبة الله» گوشزد نمود، و از او عهد گرفت كه هر سال در روز عيد، اين وصيت (بشارت به آمدن نوح - عليه السلام -) را به مردم اعلام كند. هبة الله نيز به اين وصيت عمل كرد و هر سال در روز عيد، مژده آمدن نوح - عليه السلام - را به مردم اعلام مى نمود. سرانجام همان گونه كه آدم - عليه السلام - وصيت كرده بود و هبة الله هر سال آن را يادآورى مى كرد، حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد و پيامبرى خود را اعلام نمود. عده اى بر اساس وصيت آدم - عليه السلام - به نوح - عليه السلام - ايمان آوردند و او را تصديق كردند(16) ولى بسيارى او را تكذيب نموده و بر اثر بلا (طوفان عظيم) به هلاكت رسيدند.
پايان عمر آدم - عليه السلام - و جانشين شدن شيث
حضرت آدم - عليه السلام - در بستر رحلت قرار گرفت و در حالى كه زبانش به يكتايى خدا و
شكر و سپاس از الطاف الهى اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد.
جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براى نماز بر جنازه آدم - عليه السلام - حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتى آورد.
شيث - عليه السلام - جسد حضرت آدم - عليه السلام - را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.(17)
فرشتگان بسيارى براى عرض تسليت نزد شيث - عليه السلام - آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث - عليه السلام - تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سى بار تكبير گفت.
از آن پس، شيث - عليه السلام - به جاى پدر نشست، و آيين پدرش آدم - عليه السلام - را به مردم مى آموخت و آنها را به دين خدا فرا مى خواند، و به آنها بشارت مى داد كه: «پس از مدتى خداوند از ذريه من پيامبرى را به نام نوح - عليه السلام - مبعوث مى كند. او قوم خود را به سوى خدا دعوت مى نمايد، قومش او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت مى رساند.»
بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.
1. شيث 2. ريسان (انوش) 3. قينان 4. آحيلث 5. غنميشا 6. ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7. برد 8. اخنوخ 9. متوشلخ 10. لمك كه نام ديگرش ارفخشد است.(18)
جنازه حضرت آدم - عليه السلام - را در سرزمين مكّه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال حضرت نوح - عليه السلام -
هنگام طوفان، جنازه آدم - عليه السلام - را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتى به سرزمين نجف اشرف برد ودر آن جا به خاك سپرد... (19)
هم اكنون قبر آدم - عليه السلام - و قبر نوح - عليه السلام - در كنار حرم مطهر امير مؤمنان على - عليه السلام - در نجف اشرف قرار دارند.
------------------------------
1- از ظاهر بعضى از آيات قرآن مانند آيه يك سوره نساء: «... وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كثيراً و نِساءً» استفاده مى شود كه در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثى در كار نبوده است و ضرورت اجتماعى چنين اقتضا داشت، ولى روايات و گفتار مفسران در اين باره گوناگون است، و در بعضى از روايات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم - عليه السلام - تكذيب شده است (چنان كه در تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذكر شده) به نظر مى رسد بهترين قول اين است كه: قابيل و هابيل با دو دختر كه از بازماندگان نسل هاى در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نموده اند، زيرا طبق بعضى از روايات، آدم - عليه السلام - اولين انسان روى زمين نيست.
2- مجمع البيان، ج 3، ص 183.
3- مجمع الييان، ج 3، ص 183.
4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 240.
5- مائده، 27 تا 30.
6- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
7- مجمع البيان، ج 1، ص 183.
8- طبق بعضى از روايات، هابيل در خواب بود، قابيل با كمال ناجوانمردى به او حمله كرد و او را كشت. (تفسير قرطبى، ج 3، ص 2133)
9- بحار، ج 11، ص
230؛ مجمع البيان، ج 3، ص 184.
10- مائده، 31.
11- مجمع البيان، ج 3، ص 185؛ زاغ داراى پرهاى سياه است و به كلاغ شباهت دارد.
12- اين زمين، در ناحيه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است. (بحار، ج 1 پ 1، ص 228)
13- تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
14- بحار، ج 11، ص 230 و 231؛ به نقل ديگر، هنگامى كه هابيل كشته شد، همسرش حامله بود، پس از مدتى پسرى از او متولد شد، آدم نام او را «هابيل» گذاشت و پس از مدتى، خداوند به خود آدم پسرى داد، نام او را «شَيث» گذاشت و گفت: اين پسرم «هبة الله» (از عطاى خدا) است. (همان، ص 228)
15- عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، ج 1، ص 242.
16- اقتباس از روضة الكافى، ص 114 و 115.
17- اقتباس از تاريخ انبياء، ص 124 و 125.
18- بحار، ج 11، ص 228 و 229.
19- تاريخ انبياء، ص 125.
حضرت ادريس (ع) / مشخصات ادريس (ع) و هدايت مردم
يكى از پيامبران كه نامش در قرآن دوبار آمده(1) و در آيه 56 سوره مريم به عنوان پيامبر صديق ياد شده، حضرت ادريس است كه در اين جا نظر شما را به پاره اى از ويژگى هاى او جلب مى كنيم:
ادريس كه نام اصليش «اُخنوخ» است در نزديك كوفه در مكان فعلى مسجد سهله مى زيست. او خياط بود و مدت سيصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم - عليه السلام - مى رسد. سى صحيفه از كتاب هاى آسمانى بر او نازل گرديد. تا قبل از ايشان مردم براى پوشش بدن خود از پوست حيوانات استفاده مى كردند، او نخستين كسى
بود كه خياطى كرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدريج از لباسهاى دوخته شده استفاده مى كردند. او بلند قامت و تنومند و نخستين انسانى بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و آنها را تدريس مى كرد. كتابهاى آسمانى را به مردم مى آموخت و آنها را از اندرزهاى خود بهره مند مى ساخت، از اين رو نام او را ادريس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند.
خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندى در بهشت به او عنايت فرمود و او را از مواهب بهشتى بهره مند ساخت.
ادريس - عليه السلام - بسيار درباره عظمت خلقت مى انديشيد و باخود مى گفت: «اين آسمان ها، زمين، خلايق عظيم، خورشيد، ماه، ستارگان، ابر، باران و ساير پديده ها داراى پروردگارى است كه آنها را تدبير نموده و سامان مى بخشد، بنابراين او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن».(2)
فرازهايى از اندرزهاى ادريس - عليه السلام -
اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى ها و تلخى هاى مرگ دست به گريبان شده اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبويى شده اى و مايه عبرت ديگران گشته اى. بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى آيد و هر عمرى گر چه طولانى باشد به زودى به دست
فنا سپرده مى شود.
اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پر وحشت قيامت مى باشد آسان تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(3)
قسمتى از دستورهاى ادريس - عليه السلام -
اى انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزكارى، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكى و سعادت و كليد درهاى خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست بدارد، عقل را به او مى بخشد.
بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند همدلى و همكارى شما را بنگرد، خواسته هايتان را بر مى آورد و شما را به آرزوهايتان مى رساند و از عطاياى فراوان و فنا ناپذيرش بهره مند مى سازد.
هنگامى كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكى ها پاك كنيد و با قلبهاى صاف و خالص و بى شائبه براى خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودى دلهاى ناخالص و تيره را قفل مى كند. همراه روزه گرفتن و خوددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هر گونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاى حرام و دشمنى و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافى ها خود را برهانيد.
خداوند
متعال، پيامبران و اوليائش را به تأييد روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانى ها آگاه شدند و از فيض حكمت بهره مند گشتند، از گمراهى ها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طورى كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى توان به كُنه ذاتش معرفت يافت.(4)
هدايت شدن هزار نفر با راهنمايى هاى ادريس - عليه السلام -
ادريس هم چنان با بيانات شيوا و اندرزهاى دلپذير و هشدارهاى كوبنده، قوم خود را به سوى خدا دعوت مى كرد. در اين مسير با طايفه اى از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست و در انواع انحراف ها و گمراهى ها گرفتار بودند. ادريس به اندرز و نصيحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوى خدا دعوت كرد. آنها يكى پس از ديگرى تحت تأثير قرار گرفته و به او پيوستند. نخست تعداد هدايت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسيد. به همين ترتيب يكى پس از ديگرى هدايت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسيدند.
ادريس از ميان آنها صد نفر از برترين ها را برگزيد، و از ميان صد نفر، هفتاد نفر، و از ميان هفتاد نفر ده نفر، و از ميان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادريس با اين هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نياز با خدا پرداختند خداوند به ادريس وحى كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود،
آنها هم چنان با ادريس به عبادت الهى پرداختند تا زمانى كه خداوند روح ادريس - عليه السلام - را به ملأ اعلى برد.(5)
------------------------------
1- انبياء، 85؛ مريم، 56.
2- بحار، ج 11، ص 270-280؛ كامل ابن اثير، ج 1، ص 22.
3- سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38.
4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 282-284.
5- همان مدرك، ص 271.
حضرت ادريس (ع) / ادامه زندگى و قبض روح ادريس (ع)
آرزوى ادريس براى ادامه زندگى به خاطر شكرگزارى
فرشته اى از سوى خداوند نزد ادريس - عليه السلام - آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداى را به جاى آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد.
فرشته از او پرسيد: «چه آرزويى دارى؟»
ادريس گفت: «جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا مى كردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد».
فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اينك ادريس زنده است و به شكر گزارى خداوند اشتغال دارد.(1)
مطابق بعضى از روايات، ادريس - عليه السلام - پس از مدتى كه در آسمانها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه خاطر نشان مى شود.
قبض روح ادريس - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى
انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر مى برد تا وقتى كه ادريس - عليه السلام - به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس - عليه السلام - رسانيد و عرض كرد: «اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند».
ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد امّا قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: «آيا حاجتى دارى كه مى خواهم احسان تو را جبران كنم».
ادريس گفت: «آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا باعزرائيل ملاقات كنم و با او انس گيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.»
آن فرشته، ادريس - عليه السلام - را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان مى دهد.
ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: «چرا سرت را حركت مى دهى؟»
عزرائيل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراوانى دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولانى را مى پيمايد و تا بالاى آسمان چهارم مى آيد!!). آنگاه عزرائيل همان جا روح ادريس - عليه السلام - را قبض كرد. اين است
سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه مى فرمايد:
«وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيا؛ و ما ادريس را به مقام بالايى ارتقاء داديم.(2)»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: در شب معراج، مردى را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: «اين مرد كيست؟» جبرئيل گفت: «اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است». به ادريس سلام كردم و براى او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.(3)
------------------------------
1- ارشاد القلوب ديلمى، ج 2، ص 326.
2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 350 و 349.
3- همان مدرك، ص 350.
حضرت الياس (ع) / مبارزه الياس (ع) با طاغوت زمانش
از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى - عليه السلام - بر سرزمين شام مسلّط شد، آن را بين طوايف سبطى ها(ى دوازده گانه) تقسيم نمود، يكى از آن گروه ها كه الياس - عليه السلام - در ميانشان بود در سرزمين بَعْلُبَك (كه اكنون يكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس - عليه السلام - را به عنوان پيامبر، براى هدايت مردم بَعْلُبك فرستاد.
بَعْلُبك در آن عصر، شاهى به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بت فرا مى خواند كه نام آن «بَعْلُ» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) «مردم بَعْلُبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بَعْلُبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مى رفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت مى كرد، آن زن، مُنشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد
مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آنها داراى فرزندان بسيار بود.
شاه همسايه اى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشه اى از آن باغ زندگى مى كرد. شاه به او احترام مى نمود، ولى همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «كار خوبى نكردى» (بيش از اين، او را سرزنش نكرد)
خداوند متعال الياس - عليه السلام - را به بَعْلُبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فراخواند.
بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آنها بر طغيان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس - عليه السلام - تنگ كردند.
الياس - عليه السلام - خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس - عليه السلام - را شكنجه داده و
به قتل رسانند.
الياس - عليه السلام - از دست آنها گريخت و به پشت كوه ها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درختها مى خورد و ادامه زندگى مى داد.
در اين ميان پسر شاه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به بتها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعْلُ به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمى دهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد. بايد آنها را نزد بت بَعْلُ واسطه قرار دهى، بلكه بت بَعْلُ او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بَعْلُ به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوه ها زندگى مى كند.
بت پرستان كنار كوه ها رفتند و فرياد زدند: «اى الياس! نزد ما بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الياس - عليه السلام - نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مى فرمايد:
«نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بى همتا هستم، معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريده ام و به آنها روزى مى دهم و آنها را زنده مى كنم و مى ميرانم و نفع و زيان مى رسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من مى طلبى؟»
آنها نزد شاه رفتند
و پيام الياس - عليه السلام - را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آنها گفت: «چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتى كه ما الياس - عليه السلام - را ديديم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم.»
سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الياس - عليه السلام - را دستگير كرده نزد شاه بياورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.
آنها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت نمودند و در آن جا براى پيدا كردن الياس - عليه السلام - متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالى كه فرياد مى زدند: «اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آورده ايم.»
وقتى كه الياس - عليه السلام - صداى آنها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آنها طمع كرد، و به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا! اگر اينها راست مى گويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مى گويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعاى الياس - عليه السلام - تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت
و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلاً از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس - عليه السلام - در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الياس - عليه السلام - بگو: «اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.»
منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس - عليه السلام - رساندند.
الياس - عليه السلام - صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس - عليه السلام - وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس - عليه السلام - نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: «اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.»
در همين هنگام خداوند به الياس - عليه السلام - وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و
نترسد.
منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيان بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: «مأموريت خود را به كجا رساندى؟»
منشى مؤمن گفت: «من از مكان الياس - عليه السلام - آگاهى ندارم.»
سپس الياس - عليه السلام - مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس - عليه السلام - رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: «هر چه مى خواهى از من تقاضا كن.»
الياس - عليه السلام - عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است. تقاضا كن تا برآورم.
الياس - عليه السلام - عرض كرد: «انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه قطره اى آب باران نيايد مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلّط كرد. گرسنگى و قحطى آنها را در فشار سختى قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهاى پى در
پى گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس - عليه السلام - است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكت بار خود را نزد الياس - عليه السلام - رساندند و گفتند: «همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس.»
الياس - عليه السلام - همراه آنها به شهر بَعْلُبك وارد شد، شاگردش «اَلْيسَع» نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و الياس - عليه السلام - رخ داد:
شاه: «تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى»
الياس: «بلكه آن كسى آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.»
وقتى نيمه هاى شب فرا رسيد، الياس - عليه السلام - به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اَلْيسَع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مى بينى.
او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مى نگرم.
الياس - عليه السلام - گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد.»
خداوند باران پى در پى براى آنها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس - عليه السلام - در ميان قوم آمد و مدتى آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار ماندند.
ولى پس از مدتى بر اثر غرور و سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حقّ الياس - عليه السلام - را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند. و پيكر آنها را به همان باغى كه
همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الياس - عليه السلام - پس از نابودى طاغوتيان، وصيتهاى خود را به وصى خود «اَلْيسَع» نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلْيسَع - عليه السلام - پوشانيد. اَلْيسَع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند.(1)
------------------------------
1- بحار، ج 13، ص 393-396.
حضرت نوح (ع) / مشخصات نوح (ع) و قوم او
نام حضرت نوح - عليه السلام - 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم - عليه السلام - مى رسد.
حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم - عليه السلام - از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبرى كرد(1) و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.
نام اصلى او عبدالجبّار، عبدالاعلى و... بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، «نوح» خوانده شد.
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: «نوح - عليه السلام - 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبرى و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتى سازى پرداخت و پس از ماجراى طوفان 500 سال زندگى كرد.»(2)
با اين توضيح، نظر شما را
به پاره اى از فراز و نشيبهاى زندگى حضرت نوح - عليه السلام - جلب مى كنيم:
لجاجت و گستاخى قوم نوح - عليه السلام -
نوح - عليه السلام - زمانى به پيامبرى مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستى، خرافات، فساد و بيهوده گرايى بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشارى مى كردند. و به قدرى در عقيده آلوده خود ايستادگى داشتند كه حاضر بودند بميرند ولى از عقيده سخيف خود دست برندارند.
آنها لجاجت را به جايى رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - مى آوردند و به آنها سفارش مى كردند كه: «مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد». نه تنها يك گروه اين كار را مى كردند، بلكه اين كار همه آنها بود(3) و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستى و تقرب به پيشگاه بت ها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام مى دادند.
بعضى نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح - عليه السلام - مى آوردند و خطاب به فرزند خود مى گفتند: «پسرم! اگر بعد از من باقى ماندى، هرگز از اين ديوانه پيروى نكن».(4)
و بعضى ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - مى آوردند و چهره نوح - عليه السلام - را به او نشان مى دادند و به او چنين مى گفتند:
«از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه مى كنم» (تا حق وصيت و
خيرخواهى را ادا كرده باشم)(5)
آنها گستاخى و غرور را به جايى رساندند كه قرآن مى فرمايد:
«جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح - عليه السلام - (به چهار طريق مقابله مى كردند:) 1. انگشتان خود را در گوشهايشان قرار دادند 2. لباسهايشان را بر خود پيچيدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداى نوح - عليه السلام - به گوش آنها نرسد) 3. در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند 4. شديداً غرور و خودخواهى ورزيدند.»(6)
اشراف كافر قوم نوح - عليه السلام - نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مى گفتند: «ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم، و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح نمى نگريم، و تو نسبت به ما هيچ گونه برترى ندارى، بلكه تو را دروغگو مى دانيم».
نوح - عليه السلام - در پاسخ آنها مى گفت: «اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد - و بر شما مخفى مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟ اى قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشى از شما نمى خواهم، اجر من تنها بر خدا است، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آورده اند به خاطر شما ترك نمى كنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما (اشراف) را قومى نادان مى نگرم».(7)
گاه مى شد كه حضرت نوح - عليه السلام - را آنقدر مى زدند كه به حالت مرگ بر
زمين مى افتاد، ولى وقتى كه به هوش مى آمد و نيروى خود را باز مى يافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مى داد و سپس نزد قوم مى آمد و دعوت خود را آغاز مى كرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگى ناپذير به مبارزه بى امان خود ادامه مى داد.(8)
دعوت هاى منطقى و مهرانگيز حضرت نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - با بيانى روشن و روان و گفتارى منطقى و دلنشين، و سخنانى مهرانگيز و شيوا، قوم خود را به سوى خداى يكتا دعوت مى كرد و به دريافت پاداش الهى فرا مى خواند و از عذاب الهى برحذر مى داشت. ولى آنها از روى نادانى و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح - عليه السلام - را بشنوند و از بت پرستى دست بردارند.
حضرت نوح - عليه السلام - با تحمل و استقامت پى گير، شب و روز با آنها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاى گوناگون آنان را به سوى خداوند بى همتا دعوت نمود، و همه اصول و شيوه هاى صحيح را در دعوت آنها به كار برد و همچون طبيبى دلسوز به بالين آنها رفت، و پستى و آثار زشت بت پرستى را براى آنها شرح داد و خطر سخت اين بيمارى را به آنها گوشزد كرد، ولى گفتار منطقى و سخنان دلپذير حضرت نوح - عليه السلام - هيچ گونه در آنها اثر نمى گذاشت.(9)
نوح - عليه السلام - در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگرى مى كرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مى نگريست. همواره در انديشه نجات آنها بود و از آلودگى آنها غصه مى خورد (همانند پدرى كه در
مورد فرزند رنج مى برد). از اين رو شب و روز آنها را دعوت مى كرد، تا شايد آنها را نجات دهد.
نوح - عليه السلام - براى اين كه دعوتش در آن سنگدلان نفوذ كند، سه برنامه مختلف را دنبال كرد. گاه آنها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت مى كرد، و گاه دعوت علنى و آشكار داشت، و مواقعى نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده مى كرد، ولى قوم سنگدل آن حضرت، همه روشهاى مهرانگيز و منطقى نوح - عليه السلام - را ناديده گرفتند.(10) حتى يكبار آن قوم بى رحم براى جلوگيرى از دعوت نوح - عليه السلام -، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولى وقتى كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت:
«اَللّهُمَّ اغْفِر لِى وَ لِقَوْمِى فَاِنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ؛ خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آنها ناآگاه هستند».(11)
------------------------------
1- به مدت نبوت او كه 950 سال بوده، در آيه 14 سوره عنكبوت تصريح شده است.
2- بحار، ج 11، ص 285؛ امالى صدوق، ص 306.
3- تاريخ انبياء (عماد زاده)، ص 201.
4- بحار، ج 11، ص 287.
5- مجمع البيان، ج 10، ص 361.
6- نوح، 8.
7- مضمون آيات 25 تا 29 سوره هود.
8- كامل ابن اثير، ج 1، ص 69.
9- نوح، 5.
10- اقتباس از آيات 8 و 9 و 22 و 23 سوره نوح.
11- كامل ابن اثير، ج 1، ص 68.
حضرت نوح (ع) / ماجراى ساخت كشتى و حوادث بعد از آن
ساختن كشتى نجات
حضرت نوح - عليه السلام - هم چنان شب و روز در فكر رستگارى و نجات مردم از چنگال جهل
و بت پرستى بود، ولى هر چه آنها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آنها را به عذاب الهى هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخى، بى پرده گفتند:
«اى نوح! با ما جرّ و بحث كردى، و بسيار بر حرف خود پافشارى نمودى (بس است!) اكنون اگر راست مى گويى، آن چه را از عذاب الهى به ما وعده مى دهى بياور.»
از سوى خدا به نوح - عليه السلام - وحى شد: «جز آنان كه (تاكنون) ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايى كه بت پرستان انجام مى دهند غمگين مباش».(1)
در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتى را به حضرت نوح - عليه السلام - داد، و به او چنين وحى كرد:
«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْينِنا وَ وَحْينا وَ لا تُخاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛ و اكنون در حضور ما و طبق وحى ما كشتى بساز! و درباره آنها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدنى هستند.»(2)
حضرت نوح - عليه السلام - نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهى و بلاى عظيم طوفان برحذر مى داشت، ولى آنها به لجاجت خود مى افزودند.
تمسخر قوم نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا براى ساختن كشتى آماده شد. تخته هايى را فراهم ساخت و آنها را بريده و به هم متصل مى كرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتى پرداخت. توضيح اين كه اين كشتى، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضى نوشته اند: داراى هفت طبقه و داخل
هر طبقه در جهت عرض، داراى نه بخش بوده و به نقل بعضى ديگر؛ داراى سه طبقه بوده است. حضرت نوح - عليه السلام - هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقه اول آن جاى داد و انسانها را در طبقه دوم و طبقه سوم را جايگاه پرندگان نمود.
نخستين حيوانى كه وارد اين كشتى شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود.(3)
نيز روايت شده امير مؤمنان على - عليه السلام - در پاسخ مردى از اهالى شام كه از اندازه كشتى نوح - عليه السلام - پرسيد، فرمود: «طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود.» و نيز فرمود: «در آن بخشى كه حيوانات قرار داشتند، داراى نود اطاق بود».
اين كشتى در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضى از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنونى مسجد اعظم كوفه ساخت.(4)
حضرت نوح - عليه السلام - در ساختن اين كشتى همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار مى گرفت. آنها نزد نوح مى آمدند و با انواع پوزخندها و مسخره ها و سرزنش ها، حضرت نوح - عليه السلام - را مى آزردند، ولى نوح - عليه السلام - به آنها مى فرمود: «روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره مى كنيم و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خوار كننده اى بر شما نازل خواهد شد.»(5)
فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح - عليه السلام -
هنگامى كه نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا به ساختن كشتى مشغول شد، مشركان شبها در تاريكى كنار كشتى مى آمدند و آن چه را نوح - عليه السلام - از كشتى
درست كرده بود، خراب مى كردند (تخته هايش را از هم جدا كرده و مى شكستند). نوح - عليه السلام - از درگاه الهى استمداد كرد و گفت:
«خدايا! به من فرمان دادى تا كشتى را بسازم، و من مدتى است به ساختن آن مشغول شده ام، ولى آن چه را درست مى كنم شبها مخالفان مى آيند و خراب مى كنند، بنابراين چه زمانى كار من به سامان و پايان مى رسد!»
خداوند به نوح - عليه السلام - وحى كرد: «سگى را براى نگهبانى كشتى بگمار.»
حضرت نوح - عليه السلام - از آن پس، سگى را كنار كشتى آورد تا نگهبانى دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتى مى پرداخت و شبها مى خوابيد، وقتى كه شبانه مخالفان براى خراب كردن كشتى مى آمدند، سگ به طرف آنها مى رفت و صداى خود را بلند مى نمود، نوح - عليه السلام - بيدار مى شد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله مى كرد، و آنها فرار مى كردند، مدتى برنامه نوح - عليه السلام - اين گونه بود تا ساختن كشتى به پايان رسيد.(6)
سرنشينان كشتى نوح - عليه السلام -
از آن جا كه طوفان نوح - عليه السلام - جهانى بود و سراسر كره زمين را فرا مى گرفت، بر نوح - عليه السلام - لازم بود كه براى حفظ نسل حيوانات و حفظ گياهان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتى كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد.
روايت شده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتى، خداوند بر نوح - عليه السلام - وحى كرد كه به زبان سِريانى اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو
آيند. نوح اعلام جهانى كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح - عليه السلام - از هر نوع حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتى جاى داد.(7)
در قرآن، اين مطلب را چنين مى خوانيم كه خداوند مى فرمايد:
«هنگامى كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتى از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتى حمل كن، هم چنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكى از همسران و يكى از پسرانش) و هم چنين مؤمنان را سوار كن».(8)
به اين ترتيب مسافران كشتى عبارت بودند از: نوح - عليه السلام - و حدود هشتاد نفر از ايمان آورندگان به او، و يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و...) و مقدارى بذر گياهان و نهال.
مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند و همه آماده يك بلاى عظيم بودند كه نشانه هاى مقدمانى آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنورى كه در خانه نوح - عليه السلام - بود آب جوشيد و ابرهاى تيره و تار هم چون پاره هاى ظلمانى شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداى غرّش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده مى شد و همه چيز از يك حادثه بزرگ و فراگير خبر مى داد.
بلاى عظيم طوفان بر اثر نفرين نوح - عليه السلام -
سالها حضرت نوح - عليه السلام - قوم گنهكار خود را از عذاب الهى هشدار داد، ولى آنها همه چيز را به مسخره
گرفتند و به هشدارهاى حضرت نوح - عليه السلام - اعتنا نكردند.
نوح - عليه السلام - صدها سال براى هدايت قوم خود تلاش كرد، ولى جز گروه اندكى به او ايمان نياوردند. نوح - عليه السلام - به طور كلى از هدايت شدن قوم مأيوس شد، زيرا مى ديد روز به روز بر لجاجت و آزار آنها افزوده مى شود و آنها آن چنان از نظر فكرى و روحى مسخ شده اند كه هيچ روزنه اميدى براى جذب آنها باقى نمانده است و حتى از فرزندان آينده آنها نيز اميدى نيست.
از طرفى خداوند به نوح - عليه السلام - وحى كرد كه:
«لَنْ يؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ؛ جز آنان كه تا كنون ايمان آورده اند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد.»(9)
اينجا بود كه نوح - عليه السلام - آنها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آنها چنين نفرين كرد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْاَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَياراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّارا؛ پروردگارا! احدى از كافران را روى زمين زنده مگذار چرا كه اگر آنها را زنده بگذارى بندگانت را گمراه مى كنند و جز نسلى گنهكار و كافر به وجود نمى آورند».(10)
در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج مى زد.
آبى كه از آسمان مى آمد باران نبود، بلكه چون سيلى بود كه بر زمين مى ريخت و همه جاى زمين تبديل به آبشارهاى عظيم و بى نظير شده بود، و باد تند از همه جا مى ورزيد و رعد و برق و ابرهاى متراكم همه جا را تيره
و تار ساخته بود. طولى نگذشت كه كشتى بر روى آب قرار گرفت و همه انسانها و موجوداتى كه در بيرون كشتى بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همه كوه ها و دشتها زير آب قرار گرفت، گويى همه جا اقيانوس بود و ديگر زمينى يا قلّه كوهى ديده نمى شد.
به تعبير قرآن:«وَ هِى تَجْرِى بِهِمْ فِى مَوْجٍ كَالْجِبالِ؛ كشتى نوح - عليه السلام - با سرنشينانش، سينه امواج كوه گونه را مى شكافت و هم چنان به پيش مى رفت.»(11)
هلاك شدن كنعان پسر نوح - عليه السلام -
يكى از پسران حضرت نوح - عليه السلام - «كنعان» نام داشت كه به زبان عربى به او «يام» مى گفتند. حضرت نوح - عليه السلام - با روش و شيوه ها و گفتار گوناگون او را به سوى توحيد دعوت كرد، ولى او با كمال گستاخى و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بت پرستى ادامه داد.
هنگامى كه بلاى جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح - عليه السلام - ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتى او را صدا زد و گفت:
«يا بُنَى اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتى سوار شو و از گروه كافران مباش!»
ولى كنعان به جاى اين كه به دعوت دلسوزانه پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخى تقاضاى پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت:
«سَآوِى اِلى جَبَلٍ يعْصِمُنِى مِنَ الْماءِ؛ به زودى به كوهى پناه مى برم تا مرا از آب حفظ كند.»
نوح -
عليه السلام - گفت: «اى پسر! امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كس كه خدا به او رحم كند.»
هنگامى كه طوفان از هر سو وارد زمين شد، كنعان در خطر شديد قرار گرفت و ديگر چيزى نمانده بود كه هلاك گردد.
نوح - عليه السلام - فرياد زد:
«رَبِّ اِنَّهُ مِنْ اَهْلِى وَ اِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ؛ پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است.»
خداوند در پاسخ نوح - عليه السلام - فرمود:
«إِنَّهُ لَيسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صالِحٍ...؛ اى نوح! او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحى است و فرد ناشايسته اى مى باشد، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستى از من مخواه، به تو اندرز مى دهم تا از جاهلان نباشى.»
بگذار تا بميرد در عين خودپرستى با مدّعى مگوييد اسرار عشق و مستى
نوح - عليه السلام - عرض كرد: «پروردگارا! من به تو پناه مى برم كه از درگاهت چيزى بخواهم كه آگاهى به آن ندارم، و اگر مرا نبخشى و به من رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود.»(12)
به اين ترتيب عذاب الهى، حتى فرزند ناخلف نوح - عليه السلام - را نيز شامل شد و به شفاعت نوح - عليه السلام - از درگاه خداوند توجه نگرديد، چرا كه او با نوح و مكتب نوح - عليه السلام - مخالف بود و بر اثر انحراف و گناه، رشته خانوادگيش با نوح - عليه السلام - قطع شده بود، چنان كه سعدى مى گويد:
پسر نوح با بدان بنشست *** خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند *** پى نيكان گرفت و مردم شد
شكرگزارى هميشگى نوح -
عليه السلام -
قرآن كريم نوح - عليه السلام - را به عنوان «عبد شكور» (بنده بسيار شكرگزار) معرفى كرده است.(13) امام سجاد - عليه السلام - فرمود: «مردم سه خصلت را از سه نفر آموختند، صبر و استقامت را از ايوب - عليه السلام -، شكر و سپاس را از نوح - عليه السلام -، و حسادت را از پسران يعقوب».(14)
اينك در اين جا به داستان زير از كتاب مثنوى معنوى مولانا در مورد خشنودى نوح - عليه السلام - به رضاى الهى و شكر او توجه كنيد:
پس از مناجات نوح - عليه السلام - با پروردگار، در مورد هلاكت پسرش كنعان، خداوند به نوح - عليه السلام - چنين پاسخ داد:
تو اى نوح! عزيز درگاه ما هستى، دلت را به خاطر كنعان نمى شكنم، بگذار تو را از حال او اطلاع دهم.
نوح: نه، نه! اگر خود مرا نيز غرق سازى و نابود كنى بنده تسليم تواَم. خدايا! تسليم فرمانت هستم، هر لحظه بخواهى زنده ام كن يا بميران، حكم و فرمانت جان من است و من از اعماق جان خواسته تو را مى پذيرم و به آن خشنودم!
من در اين جهان جز جمال تو را نمى نگرم، و اگر هم چيزى را بنگرم ازاين رو است كه چراغى فرا راه منظر تو است.
من عاشق آفريده هاى تو هستم، صابر و سپاسگزار خالص درگاهت مى باشم، من به وجود عينى مصنوعات عشق نمى ورزم، بلكه آنها را كه آيينه جمال تواند مشاهده مى كنم كه بين اين دو فرق بسيار ظريفى است كه تنها اهل شهود آن را درك مى كنند.
گفت: اى نوح! آر تو خواهى *** جمله را حشر گردانم بر آرم از
ثَرى
بهر كنعانى دل تو نشكنم *** ليك از احوال او آگه كنم
گفت: نى نى راضيم كه تو مرا *** هم كنى غرقه اگر بايد تو را
هر زمانه غرقه مى كن من خوشم *** حكم تو جان است چون جان مى كُشم
ننگرم كس را وگر هم بنگرم *** او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنع توام در شكر و صبر *** عاشق مصنوع كى باشم چو گبر
عاشق صُنع خدا با فَر بود *** عاشق مصنوع او كافر بود
در ميان اين دو فرقى بس خفى است *** خود شناسد آن كه در رؤيت صفى است(15)
كشتى نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودى
طوفان، سيل و آب سراسر جهان را فراگرفت. كشتى نوح - عليه السلام - بر روى آب به حركت درآمد، سرنشينان كشتى نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، آب به قدرى بالا آمده بود كه بنابر روايتى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود:
«مادرى به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت، هنگامى كه مشاهده كرد از هر سو آب به جريان افتاده، به سوى كوهى شتافت و از آن بالا رفت تا اين كه يك سوم مسافت كوه را پيمود. همان جا ايستاد و چون آب به آن جا رسيد، مادر از آن جا بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آن جا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رسانيد. آب آن جا را نيز فرا گرفت و هنگامى كه آب به گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد،
ولى آب هم چنان بالا آمد و از سر آنها گذشت و آنها غرق شدند.»(16)
سرانجام (چنان كه در آيه 44 سوره هود آمده) كشتى بر روى كوه جودى پهلو گرفت. اين كوه در يكى از مناطق شمال عراق، نزديك موصل قرار گرفته است.(17)
نوح - عليه السلام - كشتى را به حال خود رها كرد و خداوند به كوه ها وحى كرد كه من كشتى بنده ام نوح را روى يكى از شما مى نهم. كوه ها در مقابل فرمان الهى گردن كشيده و سرافرازى كردند، ولى كوه جودى تواضع كرد، از اين رو آن كشتى بر سينه آن كوه نشست، دراين هنگام نوح - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! كار كشتى و ما را سامان بخش.»(18)
زندگى نوين، پس از فرو نشستن طوفان
هنگامى كه كار مجازات الهى در مورد قوم ستمگر نوح - عليه السلام - به پايان رسيد، و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كور دل به هلاكت رسيدند، و طومار زندگى ننگينشان پيچيده شد، فرمان الهى به زمين و آسمان صادر گرديد كه:
«يا اَرْضُ اِبْلَعِى ماءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعِى؛ اى زمين آبت را فرو بر، و اى آسمان از باريدن خوددارى كن».
پس از اين فرمان، بى درنگ آبهاى زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتى بر سينه كوه جودى پهلو گرفت.
از طرف خداوند به نوح - عليه السلام - وحى شد: «اى نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام آنها كه با تواند فرود آى.»(19)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: حضرت نوح - عليه السلام - همراه هشتاد نفر از كسانى
كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودى به پايين آمدند و در سرزمين موصل براى خود خانه هايى ساختند (و زندگى نوين و گرم توحيدى را به دور از آلودگى هاى شرك و فساد، آغاز نمودند) و در آن جا شهرى ساختند كه به نام «مدينة الثَّمانين» (شهر هشتاد نفر) معروف گرديد.(20)
حضرت نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودى عبادتگاهى ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداى يكتا و بى همتا مى پرداخت.(21)
مطابق پاره اى از روايات، روز پياده شدن نوح - عليه السلام - و همراهان از كشتى، روز عاشورا (در آن عصر) بوده است.
نوح و همراهان در پاى همان كوه جودى خانه هايى ساختند و نام آن را «سَوقْ الثَّمانين» (بازار هشتاد نفر) نهادند. كم كم نسل بشر، از همان هشتاد نفر كه سه نفر از آنها به نام هاى سام، حام و يافث از پسران نوح بودند، ادامه يافت و رو به افزايش نهاد.(22)
در پاره اى از روايات آمده كه نسل بشر از اين تاريخ به بعد از سه پسر نوح (سام، حام و يافث) باقى ماند و گسترش يافت.
------------------------------
1- هود، 33 و 36.
2- هود، 37.
3- اعلام قرآن دكتر خزائلى، ص 644.
4- بحار، ج 11، ص 319 و 335.
5- هود، 38 و 39؛ بحار، ج 11، ص 323.
6- حياة الحيوان، ج 2، ص 219؛ بحار، ج 65، ص 52.
7- لثانى الاخبار، ج 5، ص 454.
8- هود، 40.
9- هود، 36.
10- هود، 26 و 27.
11- هود، 42.
12- مضمون آيات 42 تا 47 سوره هود.
13- اسراء، 3.
14- عيون الاخبار، ص 29؛ بحار، ج 11، ص 291.
15- ديوان مثنوى به خط ميرخانى، ص 235 (دفتر سوم).
16- بحار، ج
11، ص 303.
17- در مورد محل كوه جودى، مكانهاى ديگرى نيز گفته شده است. (مجمع البيان، ج 5، ص 165)
18- اصول كافى، ج 2، ص 124.
19- هود، 44 و 48.
20- بحار، ج 11، ص 313.
21- اعلام قرآن خزائلى، ص 281.
22- تاريخ حبيب السِّيَر، ج 1، ص 31.
حضرت نوح (ع) / جانشين نوح (ع)
سام؛ وصى حضرت نوح - عليه السلام -
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: حضرت نوح - عليه السلام - بعد از فرود آمدن از كشتى، پنجاه سال(1) عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل به او نازل شد و گفت: «اى نوح! نبوت خود را به پايان رساندى و ايام عمرت سپرى شد. اسم اكبر و ميراث علم وآثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت «سام» واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوى نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نمى دهم. سنت من اين است كه براى هر قومى، هادى و راهنمايى برگزينم تا سعادتمندان را به سوى حق هدايت كند و كامل كننده حجّت براى متمرّدان تيره بخت باشد.»
حضرت نوح - عليه السلام - اين فرمان را اجرا كرد، و «سام» را وصى خود ساخت. هم چنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبرى به نام هود - عليه السلام - بشارت داد و وصيت كرد وقتى هود - عليه السلام - ظهور كرد، از او پيروى كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيتنامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند.(2)
فنا و بى وفايى
دنيا از نظر نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - از پيامبرانى بود كه عمر طولانى داشت. بعضى نوشته اند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او «شيخُ الانبياء» مى گفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياى فانى نبسته بود و خود را چون مسافرى مى ديد، شاهد بر مدعى اين كه در روزهاى آخر عمر آن پيامبر گرامى، شخصى از او پرسيد: «دنيا را چگونه ديدى؟!»
نوح - عليه السلام - در پاسخ گفت: «كَبَيتٍ لَهُ بابانِ دَخَلْتُ مِنْ اَحَدِهما وَ خَرَجْتُ مِنَ الْآخَرِ؛ دنيا را هم چون اطاقى ديدم كه داراى دو در است، از يكى وارد شدم و از ديگرى بيرون رفتم.»(3)
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه عزرائيل نزد نوح - عليه السلام - براى قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: «براى چه به اين جا آمده اى؟».
عزرائيل گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
نوح - عليه السلام - فرمود: «اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.»
عزرائيل اجازه داد و نوح - عليه السلام - به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت:
«اى فرشته مرگ! آن چه در دنيا زندگى نمودم، (به قدرى زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده». عزرائيل نيز روح او را قبض كرد.
------------------------------
1- به نقلى پانصد سال.
2- بحار، ج 11، ص 288-289.
3- كامل ابن اثير، ج 1، ص 73.
حضرت هود (ع) / مشخصات
هود (ع) و قوم او
يكى از پيامبرانى كه نام او در قرآن (ده بار) آمده، و يك سوره به نام او ناميده شده، حضرت هود - عليه السلام - است. سلسله نسب او را چنين ذكر نموده اند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح». بنابراين نسب او با هفت واسطه به حضرت نوح - عليه السلام - مى رسد.
حضرت نوح - عليه السلام - هنگام رحلت، به پيروان خود چنين بشارت داد: «بعد از من غيبت طولانى رخ مى دهد. در طول اين مدت طاغوت هايى بر مردم حكومت مى كنند و بر آنها ستم مى نمايند، سرانجام خداوند آنها را به وسيله قائم بعد از من كه نامش هود - عليه السلام - است نجات مى دهد. هود - عليه السلام - رادمردى با وقار، صبور و خويشتن دار است. در ظاهر و باطن به من شباهت دارد و به زودى خداوند هنگام ظهور هود - عليه السلام -، دشمنان شما را با طوفان شديد به هلاكت مى رساند.»
بعد از رحلت حضرت نوح - عليه السلام -، مؤمنان و پيروان او همواره در انتظار حضرت هود - عليه السلام - به سر مى بردند، تا اين كه به اذن خدا ظاهر شد و سرانجام دشمنان لجوج حق بر اثر طوفان كوبنده و شديد، به هلاكت رسيدند.(1)
از اين رو به او هود گفته شد، كه از ضلالت قومش هدايت يافته بود و از سوى خدا براى هدايت قوم گمراهش برانگيخته شده بود.
هود - عليه السلام - در قيافه و قامت همشكل حضرت آدم - عليه السلام - بود. سر و صورتى پر مو و
چهره اى زيبا داشت.(2)
هود - عليه السلام - دومين پيامبرى است كه در برابر بت و بت پرستى قيام و مبارزه كرد، كه اولى آنها حضرت نوح - عليه السلام - بود.(3)
با اين توضيح و با الهام از قرآن، نظر شما را به فرازهايى از زندگى حضرت هود - عليه السلام - و قومش كه به قوم «عاد» معروف بودند جلب مى كنيم:
قوم سركش عاد
حدود 700 سال قبل از ميلادِ حضرت مسيح - عليه السلام - در سرزمين احقاف (بين يمن و عمّان، در جنوب عربستان) قومى زندگى مى كردند كه به آنها قوم عاد مى گفتند. زيرا جدّشان شخصى به نام «عاد بن عوص» بود و حضرت هود - عليه السلام - نيز از همين قوم بود و عاد بن عوص، جدّ سوم او به شمار مى آمد.(4)
قوم عاد افرادى تنومند، بلند قامت و نيرومند بودند، از اين رو به عنوان جنگاورانى برگزيده به حساب مى آمدند. از نظر تمدن نيز نسبت به قبايل ديگر تا حدود زيادى پيشرفته تر بودند و شهرهاى آباد، زمينهاى خرم و سر سبز و باغهاى پر طراوت داشتند.(5)
اين قوم در ناز و نعمت به سر مى بردند و هم چون شيوه بيشتر سرمايه داران و مرفّهين بى درد، مست غرور و غفلت بودند. از قدرتشان براى ظلم و ستم و استعمار و استثمار ديگران سوء استفاده مى كردند و از طاغوتها و مستكبران عنود و سركش پيروى مى نمودند و در ميان انواع خرافات و بت پرستى و گناهان غوطه ور بودند.
طغيان، بى بند و بارى، عيش و نوش و شهوت پرستى، جهل و گمراهى، لجاجت و يكدندگى در سراپاى وجودشان ديده مى شد و هرگز حاضر نبودند كه از روش خود
دست بكشند و در برابر حق تسليم گردند.(6)
دعوت و مبارزه هود - عليه السلام - با بت پرستى
حضرت هود - عليه السلام - در ميان قوم، دعوت خود را چنين آغاز كرد:
«اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، چرا كه هيچ معبودى براى شما جز خداى يكتا نيست، شما در اعتقادى كه به بتها داريد در اشتباهيد، و نسبت دروغ به خدا مى دهيد.
اى قوم من! من از شما پاداشى نمى خواهم، پاداش من فقط بر كسى است كه مرا آفريده است. آيا نمى فهميد؟
اى قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوى او بازگرديد، تا باران رحمتش را پى در پى بر شما بفرستد، و نيرويى بر نيروى شما بيفزايد، روى از حق نتابيد و گناه نكنيد.»
قوم هود گفتند: اى هود! تو دليلى براى ما نياورده اى و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو رها نخواهيم كرد، و ما اصلاً به تو ايمان نمى آوريم، ما فقط درباره تو مى گوييم؛ بعضى از خدايان ما به تو زيان رسانده و عقلت را ربوده اند.
هود گفت: من خدا را به گواهى مى طلبم، شما نيز گواه باشيد كه من از آن چه شريك خدا قرار دهيد بيزارم.
من در برابر شما هستم، هر چه مى خواهيد در مورد من نقشه بكشيد و مرا تهديد كنيد، ولى از دست شما كارى ساخته نيست، من بر «الله» كه پروردگار من و شما است توكل كرده ام، هيچ جنبنده اى نيست، مگر اين كه او بر آن تسلط داشته باشد، اما سلطه اى براساس عدالت چرا كه پروردگار من بر راه راست است. من رسالتى را كه مأمور بودم به شما رساندم، پس اگر روى بگردانيد، پروردگارم
گروه ديگرى را جانشين شما مى كند، و شما كمترين ضررى به او نمى رسانيد، پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است.(7)
جوهره دعوت هود - عليه السلام -
خداوند در آيه 123 و 124 سوره هود مى فرمايد: «قوم عاد، رسولان خدا را تكذيب كردند، هنگامى كه برادرشان هود - عليه السلام - آنها را به تقوا و دورى از گناه فرا خواند.» آن گاه شيوه دعوت هود - عليه السلام - را چنين بيان مى كند:
آيا تقوا را پيشه خود نمى كنيد؟ به سوى خدا بياييد، من براى شما فرستاده امينى هستم، از نافرمانى خدا بپرهيزيد و از من اطاعت كنيد، من هيچ اجر و پاداشى در برابر اين دعوت ازشما نمى طلبم، اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است.
آيا شما بر هر مكان بلندى، نشانه اى از هوى و هوس مى سازيد؟ تا خود نمايى و تفاخر كنيد، شما قصرها و قلعه هاى زيبا بنا مى كنيد، و آن چنان به اين بناها دل بسته ايد كه گويى جاودانه در دنيا خواهيد ماند، هنگامى كه كسى را مجازات مى كنيد، هم چون جباران كيفر مى دهيد. پرهيزكار شويد، از مخالفان فرمان خدا بپرهيزيد، خداوندى كه با نعمتهايش شما را يارى نموده و شما را به چهارپايان و نيز پسران نيرومند امداد فرموده، و باغها و چشمه ها را در اختيار شما نهاده است، اگر كفران نعمت كنيد، من بر شما از عذاب روز بزرگ نگرانم كه شما را فرا گيرد.(8)
عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود - عليه السلام -
قوم هود - عليه السلام - در برابر اندرزهاى پر مهر حضرت هود - عليه السلام - به جاى اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت
و سركشى پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند: «براى ما تفاوت نمى كند، چه ما را اندرز بدهى يا ندهى. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نمى كشيم، و اين تهديدهاى تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نمى شويم.(9)
نيز به هود گفتند: آيا آمده اى كه ما را (با دروغهايت) از معبودهايمان بازگردانى؟ اگر راست مى گويى عذابى را كه به ما وعده داده اى بياور.(10)
حضرت هود - عليه السلام - آن چه توانست قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آنها به سوى حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آنها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آنها را از انحراف و گمراهى بر حذر مى داشت، ولى تنها اندكى از آن قوم، به هود - عليه السلام - ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روى هود - عليه السلام - قرار گرفتند و نسبت دروغگويى، جنون و ابلهى به هود - عليه السلام - دادند و بر كفر و عناد خود افزودند.(11)
قرآن گوشه اى از داستان گفتگوى هود - عليه السلام - با قومش را چنين بيان مى كند:
هود: اى قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودى براى شما نيست، آيا پرهيزكارى پيشه نمى كنيد؟
بزرگان قوم: ما تو را در مقام نادانى و سبك مغزى مى نگريم، ما بطور قطع تو را دروغگو مى دانيم.
هود: اى قوم من! هيچ گونه ابلهى و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستاده اى از سوى خدا به سوى شما هستم، پيامهاى خدا را به گوش شما مى رسانم و خيرخواه امين براى شما هستم. آيا
تعجب مى كنيد كه دستور آگاهى بخش خداوند توسط مردى از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهى بترساند؟
بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم، ولى آن چه را كه پدرانمان مى پرستيدند، رها سازيم، اگر راست مى گويى آن چه را كه از عذاب به ما وعده مى دهى بياور.
هود: پليدى و غضب پروردگارتان، شما را فراگرفته است، آيا با من در مورد نامهايى كه شما و پدرانتان بر بتها نهاده اند، ستيز مى كنيد؟ در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود.(12)
------------------------------
1- بحار، ج 11، ص 363.
2- همان مدرك، ص 357.
3- الميزان، ج 10، ص 207 و 208.
4- قبل از آنها نيز قومى به نام «قوم عاد اول» وجود داشته اند كه در آيه 50 سوره نجم، به عنوان «عاداً الاولى» نام برده شده اند.
5- چنان كه اين مطلب از آيه 8 سوره فجر استفاده مى شود.
6- چنان كه اين مطلب از آيه 59 سوره هود استفاده مى شود.
7- سوره هود، آيات 50 تا 56.
8- شعراء، آيات 123 تا 135.
9- شعراء، آيات 136 تا 139.
10- احقاف، آيه 22.
11- اقتباس از آيه 54 هود، و آيه 66 اعراف.
12- اعراف، آيات 65 تا 71.
حضرت هود (ع) / عذاب قوم عاد و نجات هود (ع) و مؤمنان
عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد
به عذاب سختى كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آنها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است(1) كه از همه آنها چنين بر مى آيد كه عذاب آنها بسيار سخت
و وحشتناك بوده است.
در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده:
«خداوند تند بادى طغيانگر و سرد و پر صدا را هفت شب و هشت روز پى در پى و بنيان كن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغى هم چون تنه هاى پوسيده و نخل هاى تو خالى، در ميان آن تند باد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاكت رسيدند، و همه آنها نابود شدند.»
ماجراى هلاكت قوم عاد، در بعضى از تفاسير چنين آمده است:
سرزمين قوم عاد، بسيار پر درخت وخرم و حاصلخيز بود، وقتى كه از دعوت حضرت هود - عليه السلام - سر پيچى كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها باز داشت. خشكسالى و قحطى، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود.
حضرت هود - عليه السلام - به آنها فرمود: «توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوى شما بفرستد.» ولى آنها بر عناد و سركشى خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود - عليه السلام - وحى كرد كه فلان وقت عذاب دردناكى به صورت باد تند و كوبنده بر آنها مى فرستم.
آن وقت فرا رسيد، وقتى ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابرى را ديدند كه به سوى سرزمين آنها حركت مى كند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: «اين ابرى است باران زا كه به سوى درّه ها و آبگيرهايمان رو مى آورد.» به استقبال آن شتافتند، و در كنار درّه ها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پر بركت را بنگرند و
روحى تازه كنند.
ولى به زودى به آنها گفته شد؛ اين ابر باران زا نيست، اين همان عذاب وحشتناكى است كه براى آمدنش شتاب مى كرديد، اين تند باد شديدى است كه حامل عذاب دردناكى خواهد بود.
طولى نكشيد كه آن با تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهار پايان و خود آنها را نابود كرد.(2)
نخستين بار كه متوجه ابر سياهِ پر گرد و غبار شدند، وقتى بود كه آن باد به سرزمين آنها رسيد و چهار پايان و چوپانان آنها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمه ها را از جا مى كند و چنان بالا مى برد كه آنها به صورت ملخى ديده مى شدند، هنگامى كه آن صحنه وحشت بار را ديدند، فرار كردند و به خانه هاى خود پناه بردند و درها را به روى خود بستند، ولى باد آن چنان تند بود كه درها را از جا مى كند، و آنها را بر زمين مى كوبيد و با خود مى برد و پيكرهاى بى جان آنها را زير خروارها شن، پنهان مى ساخت.(3)
آرى آنها آن چنان در چنبره عذاب الهى قرار گرفتند كه به فرموده قرآن:
«ما تَذَرُ مِنْ شَى ءٍ اَتَتْ عَلَيهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ؛ آن باد تند از هر چيز كه مى گذشت، آن را رها نمى كرد، تا اين كه آن را هم چون استخوانهاى پوسيده مى نمود.»(4)
نجات هود - عليه السلام - و مؤمنان
چنان كه در قرآن، آيه 58 سوره هود آمده، خداوند مى فرمايد: «و هنگامى كه فرمان عذاب ما فرا رسيد، هود و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم، و آنها را را از عذاب شديد رهايى بخشيديم.»
مطابق
پاره اى از روايات، هود و اطرافيانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمين حضر موت كوچ نموده، و تا آخر عمر در آن جا زيستند.
مولانا در كتاب مثنوى، ماجراى نجات هود و ايمان آورندگان را در اشعار خود ترسيم نموده كه خلاصه شرح آن چنين است:
هنگامى كه طوفان شديد و تند باد سركش (هفت شب و هشت روز) بر قوم عاد فرود آمد، به هر كس كه مى رسيد. او را مى كوبيد و به هلاكت مى رسانيد، حضرت هود - عليه السلام - در همان روزِ اولِ عذاب، به دور خود و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، خط دايره اى كشيد و به آنها فرمود:
«هشت روز در ميان اين دايره بمانيد، و اعضاى متلاشى شده تبه كاران را در بيرون از دايره تماشا كنيد.»
طوفان سركش به آنان كه در داخل دايره بودند، كوچكترين آسيبى نرساند، بلكه همان طوفان نسيم روح افزايى براى آنها بود، ولى جسدهاى كافران در هوا، گاهى با سنگ برخورد مى كرد، و گاهى طوفان آن چنان بدن آنها را به يكديگر مى زد كه استخوانهايشان مانند دانه هاى خشخاش ريز ريز، بر زمين مى ريخت:
بر هوا بردى فكندى بر حَجَر *** تا دريدى عَظم و لَحم از يكدگر
يك گُرُه را به هوا بر هم زدى *** تا چو خشخاش، استخوان ريزان شدى
هود گِرد مؤمنان خط مى كشيد *** نرم مى شد باد كآنجا مى رسيد
هر كه بيرون بود از آن خط جمله را *** پاره پاره مى شكست اندر هوا
هم چنين باد اجل با عارفان *** نرم و خوش هم چون نسيم بوستان(5)
------------------------------
1- مانند سوره ذاريات آيه 41 به بعد، و سوره حاقّه آيه 6 به بعد، و سوره قمر آيه 18 به
بعد.
2- تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 18.
3- تفسير فخر رازى، ج 28، ص 28.
4- ذاريات، 42.
5- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، دفتر يك، ص 24.
حضرت هود (ع) / ماجراى شدّاد چيست؟
بهشت شدّاد و هلاكت او قبل از ديدار بهشت خود
بعضى در ذيل آيه 6 تا 8 سوره فجر ماجراى بهشت شدّاد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت نقل كرده اند. در اين آيات چنين مى خوانيم:
«اَ لَمْ تَرَ كَيفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِى لَمْ يخْلَقْ مِثْلُها فِى الْبِلادِ؛ آيا نديدى پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهرى كه مانندش در شهرها آفريده نشده.»
روايت شده: عاد كه حضرت هود - عليه السلام - مأمور هدايت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شديد» داشت، عاد از دنيا رفت، شدّاد و شديد با قلدرى جمعى را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان، شديد از دنيا رفت، و شدّاد تنها شاه بى رقيب كشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود - عليه السلام - او را به خداپرستى دعوت كرد، و به او فرمود: «اگر به سوى خدا آيى، خداوند پاداش بهشت جاويد به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود - عليه السلام - بخشى از اوصاف بهشت خدا را براى او توصيف نمود. شدّاد گفت اينكه چيزى نيست من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پيروى هود - عليه
السلام - باز داشت).
او تصميم گرفت از روى غرور، بهشتى بسازد تا با خداى بزرگ جهان عرض اندام كند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشكرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر يك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستى مى كردند و آنها را به كار مجبور مى ساختند.
شدّاد براى پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانى به بهشت سازى مشغول شدند، تا اين كه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعى، حصار (قلعه و دژ) محكمى ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شكوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند كه با وزيران و لشكرش براى افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسيار عريض و طويلى به سوى آن شهر (كه در جزيرة العرب، بين يمن و حجاز قرار داشت) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت مى خواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقه اى همراه با صداى كوبنده و بلندى از سوى آسمان به سوى آنها آمد و همه آنها را به سختى بر زمين كوبيد، همه آنها متلاشى شده و به هلاكت رسيدند.(1)
دلسوزى عزرائيل براى شدّاد
روزى رسول خدا - عليه السلام - نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از او پرسيد: «اى برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستى، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براى كسى رحم آمد؟»
عزرائيل گفت: در اين
مدت دلم براى دو نفر سوخت:
1. روزى دريا طوفانى شد و امواج سهمگين دريا يك كشتى را در هم شكست، همه سرنشينان كشتى غرق شدند، تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اى افكند، در اين ميان فرزند پسرى از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامى كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بى نظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاى ديگر براى ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد(2) وقتى كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاى راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمرى را به اميد ديدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.
در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - رسيد و گفت: «اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياى بيكران به لطف خود گرفتيم، بى مادر
تربيت كرديم و به پادشاهى رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبينى و تكبر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مى دهيم ولى آنها را رها نمى كنيم، چنان كه در قرآن مى فرمايد:
«إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت مى دهيم تنها براى اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براى آنها عذاب خوار كننده اى آماده شده است.»(3)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 1، ص 486 و 487.
2- اوصاف اين بهشت بسيار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در كتاب مجمع البيان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
3- آل عمران، آيه 178
منبع: جوامع الحكايات / محمد عوفى
حضرت صالح (ع) / حضرت صالح (ع) و قوم ثمود
يكى از پيامبرانى كه اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح - عليه السلام - است كه نامش در قرآن يازده بار ذكر شده است. او از نواده هاى سام بن نوح از قبيله ثمود بود، بعضى سلسله نسب او را چنين ذكر نموده اند: «صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود» و بعضى ديگر او را به عنوان «صالح بن جابر بن ارم بن سام بن نوح» ياد كرده اند.
حضرت صالح - عليه السلام - به زبان عربى سخن مى گفت، و 280 سال عمر كرد، قبرش در نجف اشرف يا بين حجر الاسود و مقام ابراهيم - عليه السلام - در كنار كعبه قرار دارد.(1)
او از سوى خداوند براى هدايت قوم ثمود، فرستاده شد، و با تلاشهاى شبانه روزى خود، آن قوم را به سوى خدا و نيكى ها
دعوت نمود، ولى آن قوم، از او اطاعت نكردند و سرانجام به عذاب سخت الهى گرفتار شدند.(2)
حضرت صالح سومين پيامبرى است كه پس از نوح - عليه السلام - و هود - عليه السلام - يك تنه بر ضد بت و بت پرستى و طاغوت هاى عصرش قيام كرد، و سالها با آنها مبارزه و ستيز نمود.(3)
طبق بعضى از روايات، حضرت صالح - عليه السلام - در شانزده سالگى به دعوت قوم به سوى خدا پرستى پرداخت، و 120 سال آنها را دعوت كرد، ولى جز اندكى، به او ايمان نياوردند.(4)
دورنمايى از زندگى قوم ثمود
قوم ثمود، امّتى از عرب بودند كه پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمين وادى القُرى (بين مكه و شام) در شهر حِجر (كه هم اكنون بعضى از آثار آن شهر در ميان تخته سنگهاى عظيم ديده مى شود) مى زيستند، و از قبايل مختلف تشكيل شده بودند و هم چون قوم عاد در بت پرستى، فساد، ظلم و طغيان غوطه ور بودند، و در زندگيشان جز انحراف و گمراهى، چيز ديگرى ديده نمى شد.
آنها در ظاهر داراى تمدن پيشرفته و شهرها و آبادى هاى محكم بودند، و از قطعه هاى عظيم سنگهاى كوهى، ساختمان مى ساختند، و براى حفظ خود پناهگاه هاى استوارى ساخته بودند، و در شهر حِجر داراى امكانات وسيع مادى و تشكيلات پر زرق و برق بودند، از اين رو آنها را «اصحاب حِجر» مى نامند.
و به تعبير قرآن، آنها در كار زندگى دنيايشان آن قدر سخت كوش بودند كه براى خود، خانه هاى امن و امانى در دل كوه ها مى تراشيدند.(5)
اين مطلب نشانگر آن است كه آنها در يك منطقه كوهستانى مى زيستند، و داراى تمدن
پيشرفته مادى بودند كه به آنها امكان مى داد تا در درون كوه ها، خانه هاى امن تهيه كنند، تا در برابر طوفانها و سيل و زلزله، در امان باشند. ولى به همان اندازه كه دل به دنيا بسته بودند، دل از امور معنوى بريده بودند، و در لجنزار تباهى ها و ستمها و آلودگى هاى معنوى، غوطه مى خوردند. حكومت ملوك الطوايفى، قبيلگى، ملى گرايى و تبعيضات نژادى، سرنوشت آنها را تعيين مى كرد. و بر همين اساس به فساد و تباهى ها، دامن مى زدند، چنان كه قرآن در توصيف آنها مى گويد:
«وَ كانَ فِى الْمَدِينَة تِسْعَة رَهْطٍ يفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ وَ لا يصْلِحُونَ؛ آنها (قوم ثمود) در آن شهر (حِجر) نُه گروهك و قبيله بودند كه فساد در زمين مى كردند، و براى اصلاح خويش اقدام نمى نمودند».(6)
قوم ثمود، داراى هفتاد بت بودند، چندين بتكده داشتند، بتهاى بزرگ آنها عبارت بودند از: «لات، عُزّى، منوت (منات) هُبَل و قيس.»
اين بتها به خصوص، مورد احترام شديد قوم ثمود بودند، آنها را شب و روز مى پرستيدند، بتكده ها را به نام آنها نامگذارى كرده بودند، هيچ كس حق نداشت كه آن بتكده ها را به عنوان مالكيت تصرّف كند، يا مرده خود را در آنها دفن نمايد، اگر كسى تخلف مى كرد، مى گفتند: متخلفين مورد لعن هُبَل و منوت دو بت بزرگ قرار خواهند گرفت.(7)
خداوند بنده خالص خود به نام حضرت صالح - عليه السلام - را كه از خاندان خود آنها بود، و داراى عقلى كامل، حلمى وسيع و اخلاقى نيك بود، به عنوان پيامبر خدا به سوى آنها فرستاد تا راه را از چاه به آنها نشان دهد، و آنها را از زنجيرهاى ذلّت، گمراهى، بت پرستى، تبعيضات،
قبيله گرايى و تباهى هاى ديگر برهاند.
فرازهايى از دعوت منطقى و دلسوزانه حضرت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت و راهنمايى مردم، از راه هاى گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت، در اين جا نظر شما را به چند نمونه از برنامه هاى تبليغى حضرت صالح - عليه السلام - جلب مى كنيم:
اى قوم من! براى شما فرستاده امينى هستم، پرهيزكار باشيد و از من پيروى كنيد، من در برابر اين دعوت، از شما اجر و مزدى نمى خواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است، آيا شما مى پنداريد هميشه در نهايت امنيت در ميان نعمتهايى كه در دنيا وجود دارد، باقى مى مانيد؟ و در كنار اين باغها، چشمه ها، زراعتها و نخل هايى كه ميوه هايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟
شما از كوه ها خانه هايى مى تراشيد، و در آن به عيش و نوش مى پردازيد اين امور شما را سر مست و غافل ساخته است، از زندان خود پرستى بيرون آييد، و به فضاى خدا پرستى وارد شويد.
از اسراف كاران و دنيا پرستان مرفّه پيروى نكنيد، آنان كه به فساد و تباهى دامن مى زنند، و در فكر اصلاح نيستند.(8)
اى مردم! تنها خداى يكتا و بى همتا را بپرسيد، كه جز او چيز ديگرى خداى شما نيست، همان خداوندى كه شما را از زمين آفريد، و آبادانى آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوى او باز مى گرديد، كه پروردگارم (به بندگان خدا) نزديك، و اجابت كننده تقاضاى شما است.
قوم گفتند: اى صالح! تو پيش از اين مايه اميد ما بودى، آيا ما را از پرستش آن چه پدرانمان مى پرستيدند نهى
مى كنى؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوى آن دعوت مى كنى در شك و ترديد هستيم.
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «اى قوم من! اگر من دليل آشكارى از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آيا مى توانم از ابلاغ او سرپيچى كنم؟ اگر من نافرمانى او كنم، چه كسى مى تواند مرا در برابر او يارى دهد، بنابراين سخنان شما چيزى جز اطمينان به زيانكار بودن شما نمى افزايد.»(9)
بنابراين به خود آييد، و درست فكر كنيد و بدانيد كه راه نجات و رستگارى شما در نفى معبودهاى باطل و آمدن زير پوشش پرستش معبود يكتا و بى همتا است.
اى مردم! چرا براى انجام بدى قبل از نيكى شتاب مى كنيد؟ و به جاى شتافتن به سوى رحمت الهى، به سوى عذاب خدا حركت مى نماييد؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاى عفو و آمرزش نمى كنيد؟ كه اگر چنين كنيد شايد مشمول رحمت الهى شويد، اين همه لجاجت و خيره سرى و غفلت براى چيست؟(10)
كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در اين جمله خلاصه مى شد كه:
«أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ؛ خدا را بپرستيد».(11)
آرى بندگان خدا، زير بنا و عصاره همه تعليمات فرستادگان خدا است.
حضرت صالح - عليه السلام - در دعوت قوم خود، نهايت محبّت و دلسوزى را نمود و با تعبير مكرّرِ «اى قوم من!» خواست تا حسّ خويشاوندى آنها را به سوى خود جلب كند، ولى آنها در برابر آن همه دلسوزى ها، و منطق و راهنماييهاى مهرانگيز صالح - عليه السلام -، با طغيان و سركشى لجوجانه، دعوت صالح - عليه السلام - را رد كردند، و بى شرمانه و گستاخانه
در برابر او و دعوت هاى دلسوزانه او، ايستادند، و به كار شكنى و مخالفت شديد پرداختند.
مخالفت آنها عمومى بود و جز اندكى به آن حضرت ايمان نياوردند، مطابق بعضى از روايات اين گروه اندك، پس از ديدن معجزه پيدايش ناقه صالح، ايمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آنها باقى ماند، كه يكى از آنها هم در شك و ترديد به سر مى برد و سرانجام به مخالفان پيوست.(12)
بعضى تعداد ايمان آورندگان به صالح - عليه السلام - را كه از عذاب نجات يافتند، تا چهار هزار نوشته اند.(13)
عكس العمل شديد قوم ثمود، در برابر دعوت صالح - عليه السلام -
حضرت صالح ده ها سال، قوم ثمود را به سوى خدا و يكتاپرستى دعوت كرد، ولى قوم ثمود با برخوردهاى شديد و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالح - عليه السلام - امتناع ورزيدند، و با تهمتهاى ناجوانمردانه به آن حضرت، به كار شكنى پرداختند.
گفتند: «آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهى و جنون خواهيم بود، آيا در ميان ما تنها بر اين شخص (صالح) وحى نازل شده است؟ نه، او آدم بسيار دروغگوى هوسبازى است».(14)
صالح - عليه السلام - به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آنها را از عذاب سخت الهى هشدار دارد، و اعلام كرد تا عذاب نيامده، خود را در پرتو ايمان نجات دهيد و از خواب غفلت بيدار شده و از طغيان و سركشى، دست بكشيد، چرا كه خمير مايه گمراهى ها، غرور و سر مستى است. ولى سركشى و غرور آن قوم به جايى رسيد كه بروز حضرت صالح و
اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آنها را مايه بدبختى خود دانستند، با اين كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را مايه بركت و سعادت ابدى بدانند.
صالح - عليه السلام - به آنها فرمود:
«طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ؛ فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختى ساخته است».
و اين برنامه، در حقيقت آزمايش بزرگ الهى براى شما است، اينها هشدار و بيدار باش است، تا كسانى كه شايستگى و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار گردند، و با اصلاح مسير خود، به سوى تكامل و خداى بزرگ، راه يابند.(15)
برخورد شديد قوم ثمود به جايى رسيد كه به گروه هاى نُه گانه تقسيم شدند، و با سازماندهى و برنامه ريزى فسادانگيز خود، به كارشكنى پرداختند، و به همديگر گفتند: بياييد به خدا سوگند ياد كنيم كه بر صالح - عليه السلام - و خانواده اش شبيخون بزنيم و آنها را به قتل رسانيم، سپس به كسى كه مطالبه خون او را مى كند بگوييم ما از خانواده او خبر نداشتيم، و ما در ادّعاى خود راستگو هستيم.(16)
خنثى شدن توطئه توطئه گران
درتاريخ آمده: در كنار شهر حِجر كوهى بود كه غار و شكافى داشت، صالح - عليه السلام - براى عبادت خدا به آن جا مى رفت، و گاه شبانه به آن جا مى رفت و به مناجات و شب زنده دارى مى پرداخت.
دشمنان توطئه گر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند تصميم گرفتند به طور محرمانه به آن كوه رفته و در پشت سنگهاى كوه
پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند، وقتى كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند، سپس مخفيانه به خانه هاى خود برگردند. و اگر كسى از اين حادثه پرسيد، اظهار بى اطّلاعى نمايند.
ولى خداوند به طرز عجيبى توطئه آنها را خنثى كرد، آنها هنگامى كه در گوشه اى از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد، و صخره بسيار بزرگى از بالاى كوه سرازير شد و آنها را در لحظه اى كوتاه، در هم كوبيد و نابود كرد.
خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده و مى فرمايد:
«وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ؛ آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى، در حالى كه آنها خبر نداشتند».(17)
------------------------------
1- روايت شده: حضرت على - عليه السلام - در بستر شهادت، به امام حسن - عليه السلام - چنين وصيت كرد: «وقتى كه از دنيا رفتم، پيكرم را در پشت اين شهر (نجف كه پشت شهر كوفه به حساب مى آمد) در كنار قبر دو برادرم هود و صالح - عليه السلام - به خاك بسپاريد.» (بحار، ج 11، ص 379).
2- اقتباس از تاريخ انبياء، تأليف عماد زاده، ص 252-258.
3- تفسير الميزان، ج 10، ص 318.
4- تاريخ انبياء، از: عماد زاده، ص 263؛ تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 47.
5- حجر، 82.
6- نمل، 49.
7- قصص الانبياء، عبدالوهّاب نجّار، ص 110.
8- اقتباس از سوره شعراء، آيات 143 تا 152.
9- هود، آيات 61 تا 63.
10- اقتباس از سوره شعراء، آيات 143 تا 152، و اقتباس از سوره
نمل، آيه 46.
11- نمل، 45.
12- روضة الكافى، ص 186؛ موضوع ايمان آوردن گروهى به صالح - عليه السلام - در آيات 75 و 76 سوره اعراف، و 45 سوره نمل، و 66 سوره هود آمده است. و در آيه 75 و 76 سوره اعراف، مخالفان حضرت صالح به عنوان مَلَأ و مستكبران، و مؤمنان به او به عنوان مستضعفان ذكر شده اند. و آيه 66 هود، حاكى است عذاب سختى كه بر قوم ثمود وارد شد، - همه جز صالح و مؤمنان به او - را به هلاكت رسانيد.
13- تفسير مجمع البيان، ج 7، ص 327.
14- قمر، آيه 24 و 25.
15- اقتباس از سوره نمل، آيات 45 تا 47.
16- نمل، 49 و 50.
17- نمل، 50؛ تفسير نمونه، ج 15، ص 497.
حضرت صالح (ع) / ماجراى شتر صالح (ع)
حضرت صالح - عليه السلام - هم چنان به دعوت خود ادامه مى داد، ولى روز به روز بر كارشكنى قوم مى افزود، صالح - عليه السلام - كه در شانزده سالگى به پيامبرى رسيده بود و قوم را به سوى يكتا پرستى دعوت مى كرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايى آنها پرداخت، ولى - جز اندكى - نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روى در روى او قرار گرفتند.
تا اين كه: حضرت صالح - عليه السلام - آخرين اقدام خود را براى نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد:
«من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اينك (براى اتمام حجّت) پيشنهادى به شما
دارم، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاى شما) تقاضايى مى كنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از ميان شما مى روم (و ديگر كارى به شما ندارم) و شما نيز تقاضائى از خداى من بكنيد، تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد، در اين مدّت طولانى هم من از دست شما به ستوه آمده ام و هم شما از من به ستوه آمده ايد (اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم).
قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.
بنابراين شد كه نخست، حضرت صالح - عليه السلام - از بتهاى آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد، بت پرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكى ها و نوشيدنيهاى خود را به عنوان تبرّك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكى ها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح - عليه السلام - در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح - عليه السلام - گفتند:
«آن چه تقاضا دارى از بتها بخواه»
صالح - عليه السلام - اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: «نام اين بت چيست؟!»
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاى مرا برآور، ولى بت جوابى نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نمى دهد؟
گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح، متوجّه بت ديگر شد، و تقاضاى خود را درخواست كرد، ولى جوابى نشنيد.
قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: «چرا جواب صالح - عليه السلام - را نمى دهيد؟»
سپس (قوم ثمود به عقيده
خودشان براى جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان مى ريختند، و به بتهاى خود گفتند: «اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهيد، همه ما رسوا و مفتضح مى شويم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاى خود را از بتها بخواه، صالح تقاضاى خود را از آنها خواست، ولى جوابى نشنيد.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاى من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاى خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاى شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح - عليه السلام - را پذيرفتند، و گفتند:
«اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مى گوييم، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را برآورد، تو را به پيامبرى مى پذيريم و از تو پيروى مى كنيم، و با همه مردم شهر با تو تبعيت مى نماييم».
صالح: آن چه مى خواهيد تقاضا كنيد.
قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اينجا پيداست) بيا.
حضرت صالح - عليه السلام - با آن هفتاد نفر به بالاى آن كوه رفتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح - عليه السلام - گفتند:
«اى صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگى كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل مى باشد، از همين كوه، خارج سازد.»
صالح گفت: تقاضاى شما براى من بسيار عظيم است، ولى براى خدايم، آسان مى باشد. همان دم صالح - عليه السلام - به درگاه خدا
متوجه شد و عرض كرد: «در همين مكان شترى چنين و چنان خارج كن».
ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونه اى كه نزديك بود از شدّت صداى آن، عقل هاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد، و سپس ساير اعضاى پيكر آن شتر بيرون آمد، و روى دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتى كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
«خداى تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچّه اش را نيز براى ما خارج سازد».
صالح، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچّه اش را انداخت، و بچّه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح - عليه السلام - در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و گفت: «آيا ديگر تقاضايى داريد؟»
گفتند: «نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند».
صالح - عليه السلام - همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود».
وقتى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهى دادند كه: «آن چه ديديم حق است»، ولى قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح - عليه السلام - را به عنوان
جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شكّ كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پى كرد و كشت.(1)
شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح - عليه السلام -
در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگى و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالح - عليه السلام - گفتند: «تو از افسون شدگان هستى و عقلت را از دست داده اى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست مى گويى معجزه و نشانه اى بياور.»(2)
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح - عليه السلام - به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراى معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پيشنهاد مى كنم كه هر تقاضايى داريد از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم و آن تقاضا تحقق يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه «هفتاد نفر» از برگزيدگان آنها بودند، صالح - عليه السلام - را كنار كوهى بردند و گفتند: «تقاضاى ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه ناگهان شترى را كه بسيار بزرگ و سرخ پر رنگ و داراى بچه ده ماهه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح تقاضاى آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شترى عظيم ازدل آن بيرون آمد، و داراى همه آن ويژگى هايى بود كه آنها مى خواستند.
بعضى نوشته اند: اين ناقه از ميان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظيم
مى كردند، و در مقابلش قربانى ها مى نمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح - عليه السلام - بيرون جهيد، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسيار بلند و وحشت انگيزى كه نزديك بود عقل ها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاى او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روى زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودى معجزه صالح - عليه السلام - آشكار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح - عليه السلام - معجزه صدق پيامبرى خود را به طور كامل به آنها نشان داد.(3)
در اين هنگام آنها چاره اى جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح - عليه السلام - را به آنها خبر دهند و آنان را به سوى ايمان دعوت كنند، ولى 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقى ماندند.(4)
ناقه صالح داراى ويژگى هايى بود، كه هر كدام از آنها مى توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعى داشتند اين معجزه را
نابود كنند.
خداوند به صالح - عليه السلام - وحى كرد كه: «ما ناقه را براى امتحان و آزمايش قوم مى فرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنهاتقسيم شود، يك روز از براى ناقه، و يك روز براى اهالى شهر باشد. و هر كدام از آنها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگرى مزاحم او نشود».(5)
مردم آب شهر را نوبت بندى كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را مى آشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.
حضرت صالح - عليه السلام - به قوم ثمود چنين فرمود: «اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست، دليل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است، و آن اين ناقه الهى است، كه براى شما معجزه اى بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاى بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد. كه اگر آزار برسانيد، عذاب دردناكى شما را فرا خواهد گرفت».(6)
قوم ثمود - جز اندكى از آنها - بر اثر غرور و سركشى نتوانستند وجود اين معجزه بزرگ الهى را تحمّل كنند، آنها در مضيقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضى نبودند كه آب شهر يك روز در اختيار آن ناقه باشد، و يك روز در اختيار مردم.
با اين كه آنها چنين حقّى نداشتند، زيرا خداوند آن چشمه آب را براى صالح - عليه السلام - به وجود آورده بود، و آن گاه نيمى از آب آن را در اختيار شتر قرار داده بود.(7)
وانگهى در آن روز كه آب در اختيار ناقه بود،
ناقه تمام آب چشمه را مى آشاميد، و در مقابل، شير بسيار به آن مردم مى داد، به طورى كه پير و جوان و كودك و زن و مرد از آن شير بهره مند مى شدند(8) بنابراين ناقه نه تنها هيچ گونه زيانى به مردم نمى رسانيد، بلكه مايه بركت براى همه بود.
در عين حال قوم تيره دل و ناپاك ثمود، به جاى تشكر و قدردانى، به عنوان حمايت از بت پرستى، هم چنان مخالفت مى كردند، و با اين كه حضرت صالح - عليه السلام - مكرّر به آنها هشدار داد: «كه اين ناقه، نشانه الهى است، كمترين آزارى به آن نرسانيد و گرنه عذاب سختى در كمين شما است». تصميم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند.(9)
كشته شدن ناقه صالح به دست ياغيان سركش
در آيات متعددى از قرآن(10) فهميده مى شود كه مشركان قوم ثمود تصميم گرفتند ناقه صالح - عليه السلام - را به قتل برسانند، و اين تصميم جنايتكارانه را اجرا نمودند.
مستكبران و سرمايه داران سرمست و مغرور مى ديدند با وجود ناقه كه معجزه عجيب صالح - عليه السلام - بود، ممكن است به زودى توده هاى مردم به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان بياورند، و از آيين نياكان خود، روى برگردانند، تصميم گرفتند آن ناقه را پى كنند و به اين ترتيب بكشند، يعنى با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاى شتر قرار دارد و عامل اصلى براى حركت و راه رفتن او است، قطع نمايند، كه قطع كردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براى حركت مى شود.
آنها با كمال گستاخى، شتر را پى كردند و بر او
ضربه هاى شديد زدند، سپس با كمال بى شرمى نزد حضرت صالح - عليه السلام - آمده و گفتند: «اى صالح! اگر تو فرستاده خدا هستى، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.»(11)
در مورد چگونگى كشتن ناقه، اندكى اختلاف وجود دارد، در اين جا نظر شما را به يك حديث كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده و يك روايت جلب مى كنيم.
1. مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همديگر گفتند: «چه كسى داوطلب مى شود تا آن شتر را بكشد؟! تا آن چه را دوست دارد به او جايزه و ماهيانه دائم بپردازيم».
يك نفر از آنها كه سرخ پوست و تيره رنگ و سرخ و سفيد و كبود چشم و زنا زاده بود، و پدرش معلوم نبود كه كيست، و به نام «قُدار» خوانده مى شد و سيرتى زشت و صورتى كريه داشت، و از بدبخت ترين موجودات بود به پيش آمد و آمادگى خود را براى كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قرار دادى در مورد جايزه و ماهيانه او مقرّر ساختند، او شمشير خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشاميده بود و باز مى گشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمين كرد، وقتى كه شتر نزديك شد، او به شتر حمله كرد، و شمشيرش را بر او وارد ساخت. ولى اين ضربت به نتيجه نرسيد، ضربت دوم را زد، كه شتر بر اثر اين ضربت به زمين افتاد و سپس كشته شد.
در اين وقت بچه آن شتر در حالى كه ناله جانسوز مى نمود، به بالاى كوه گريخت، و سه بار به
سوى آسمان ناله و فرياد كرد.
قوم جنايتكار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشيرهاى خود بر آن زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بين همه از كوچك و بزرگ تقسيم كردند و پختند و خوردند. در اين هنگام بود كه خداوند به حضرت صالح - عليه السلام - وحى كرد كه به زودى عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.(12)
2. ازكعب نقل شده: زنى به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتى كه ديد گروهى به حضرت صالح - عليه السلام - ايمان آورده اند، و روز به روز بر جمعيت آنها افزوده مى شود، به مقام صالح - عليه السلام - حسادت ورزيد، در آن عصر زنى به نام «قُطامّ» معشوقه مردى به نام «قُدار بن سالف»، و زن ديگرى به نام «قبال» معشوقه مردى به نام «مصدع» وجود داشتند، قُدار و مصدع هر شب شراب مى خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مى پرداختند.
ملكاء به اين دو زن گفت: هرگاه قُدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد: «ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح - عليه السلام - اندوهگين است، ما تمكين نمى كنيم مگر اين كه ناقه را به هلاكت برسانيد».
آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند، وقتى كه قُدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند ما تمكين نمى كنيم تا وقتى كه ناقه به هلاكت برسد.
قدار و مصدع گفتند: «ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم».
در
كمين ناقه قرار گرفتند، قُدار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگى ديگر كمين نمود، وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيرى به ساق پاى او زد، كه قسمتى از عضله پاى ناقه متلاشى گرديد، سپس قُدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد، و آن چنان بر پشت پاى ناقه ضربت زد كه (عصب پاى او قطع شد و) ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن بچه اش وحشت زده گريخت. سپس قُدار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر كرد و كشت، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.
بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى كه اين ناله دلهاى مردم را ريش ريش كرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذر خواهى پرداختند و گفتند. ناقه را فلانى و فلانى كشت، ما چه تقصير داريم؟!
حضرت صالح - عليه السلام - فرمود: «برويد سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد».
آنها به بالاى كوه رفته و به جستجوى بچه ناقه پرداختند، ولى بچه ناقه را نيافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت: «سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت...»(13)
------------------------------
1- روضة الكافى، ص 185 و 186.
2- شعراء، 153 و 154.
3- تاريخ انبياء، ص 263.
4-
اقتباس از روضة الكافى، ص 186؛ و تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 48 و 49.
5- قمر، 27 و 28.
6- اعراف، 73؛ شعراء، 155 و 156.
7- تفسير نور الثّقلين، ج 4، ص 63، به نقل از امير مؤمنان على - عليه السلام -.
8- همان مدرك، ج 5، ص 183.
9- شعراء، 155-157.
10- مانند آيه 77 اعراف، و 59 اسراء و 14 شمس.
11- اعراف، 77.
12- تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 183.
13- بحار، ج 11، ص 392.
حضرت صالح (ع) / عاقبت قوم ثمود
عذاب الهى در كمين قوم ثمود
آنها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بى شرمى نزد صالح آمدند و گفتند: «آن عذاب را كه وعده مى دهى بر ما فرو فرست.»
خداوند به صالح - عليه السلام - وحى كرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز مى دارم و گرنه، قطعاً مشمول عذاب خواهيد شد.
صالح - عليه السلام - پيام خداوند را به آنها ابلاغ كرد، آنها گفتند: اگر راست مى گويى آن عذاب را براى ما بياور.
صالح به آنها فرمود: اى قوم! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مى شود، و در روز دوم سرخ مى گردد، و در روز سوم سياه مى شود.
همين نشانه ها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضى مضطرب شدند و به بعضى ديگر مى گفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولى آخرين جواب قوم سركش و مغرور اين بود كه: «ما هرگز سخن صالح را نمى پذيريم و
از خدايان خود (بتها) دست نمى كشيم».
سرانجام نيمه هاى شب، جبرئيل امين - عليه السلام - بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده هاى گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته گرديد، و جگرهايشان، متلاشى شد و همه آنها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند وقتى كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آنها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانيد، و آنها را به طور كلّى از صفحه روزگار برافكند.(1)
نجات صالح و مؤمنان
عذاب سخت الهى همه معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدّل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچ كس از آنها را باقى نگذاشت.
ولى حضرت صالح و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند.(2) ايمان آورندگان به حضرت صالح - عليه السلام - اندك بودند، كه مطابق بعضى از تواريخ، آنها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلا زده وادى القرى به سوى حضر موت يمَن كوچ كردند، و در آن جا به زندگى خود ادامه دادند.
در بعضى از روايات آمده پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - در سال نهم هجرت، هنگامى كه سپاه اسلام را به سوى سرزمين تبوك، براى دفع دشمن حركت مى داد، در مسير راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براى استراحت، توقفى كنند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مانع آنها شد، فرمود: «اين جا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب
الهى بر آنها فرود آمده است».(3)
عذاب فراگير و همگانى چرا؟
با اين كه يك نفر ناقه صالح را پى كرد، و چند نفر با او هم دست بودند تا شتر كشته شود، و عدّه اى نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همه آنها از كوچك و بزرگ، زن و مرد - جز صالح و مؤمنان - به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير «فَعُقَرُوها؛ جمعى ناقه را پى كردند.» كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟!
زيرا همه آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسى كه به جنايتى راضى باشد، در آن شركت نموده است.
چنان كه امير مؤمنان على - عليه السلام - در فرازى از يكى از خطبه هايش مى فرمايد: «ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.»(4)
شقى ترين پيشينيان و آيندگان
روزى پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - به حضرت على - عليه السلام - رو كرد و فرمود:
«ياعَلِى اَشْقَى الْاَوَّلِينَ عاقِرُ النّاقَة، وَ اَشْقَى الْآخِرِينَ مَنْ يخْضِبُ هذِهِ مِنْ هذا؛ اى على! شقى ترين و تيره بخت ترين فرد پيشينيان همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت، و شقى ترين فرد از آيندگان كسى است كه محاسنت را به خون سرت رنگين مى كند».(5) يعنى همان ابن ملجم مرادى، بدبخت ترين آيندگان است.(6)
مطلب ديگر اين كه: گاهى حضرت زهرا - عليه السلام - يا امامان اهلبيت - عليهم السلام - وقتى كه سخت مظلوم واقع مى شدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح - عليه السلام -
مى افتادند، و تقاضاى عذاب براى دشمنان مى كردند، همان گونه كه عذاب سخت الهى قوم ثمود را نابود كرد.
به عنوان نمونه وقتى كه پس از رحلت رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - حضرت على - عليه السلام - را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوى مسجد براى بيعت مى بردند، حضرت زهرا - عليها السلام - از خانه خارج شد و فرياد زد: «پسر عمويم را رها سازيد، و گرنه سوگند به خداوندى كه محمد - صلّى الله عليه و آله - را به حق مبعوث كرد، موهايم را پريشان مى كنم، و پيراهن رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - را بر سر مى نهم، و ناله را به سوى خدا مى برم (و شما را نفرين مى كنم)
«فَما ناقَة صالِحٍ بِاَكْرَمِ عَلَى اللهِ مِنْ وُلْدِى؛ ناقه صالح در پيشگاه خدا گرامى تر از فرزندانم نيست».(7)
يعنى همان گونه كه با كشتن ناقه صالح - عليه السلام - عذاب عمومى آمد، شما نيز اگر از حد بگذرانيد، نفرين مى كنم كه عذاب عمومى بيايد، فرزندانم كمتر از ناقه صالح نيستند.
------------------------------
1- اقتباس از روضة الكافى، ص 188 و 189.
2- «فَلَمَّا جاءَ اَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنَّا» (هود، 66).
3- اعلام القرآن خزائلى، ص 292.
4- نهج البلاغه، خطبه 201.
5- نور الثقلين، ج 5، ص 587؛ بحار، ج 11، ص 393؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 335 تا 343.
6- بحار، ج 43، ص 47.
7- بحار، ج 43، ص 47.
حضرت ابراهيم (ع) / ماجراى حضرت ابراهيم (ع) و نمرود
نام مبارك حضرت ابراهيم - عليه السلام - قهرمان توحيد 69 بار در 25 سوره قرآن آمده،
و يك سوره قرآن (چهاردهمين سوره) به نام سوره ابراهيم است. فرازهاى سازنده و گوناگون زندگى سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذكر شده است، و اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگى ابراهيم - عليه السلام - است، تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاى بزرگ زندگى را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براى پيشروى به سوى كمال، الهام بگيرند.
هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران مى خوانيم:
«إِنَّ اَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ؛ سزاوارترين مردم به ابراهيم - عليه السلام - آنانند كه از او پيروى كردند.»
ابراهيم - عليه السلام - دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهانى داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح - عليه السلام - ظهور كرد، و سلسله نسب او تانوح - عليه السلام - را چنين نوشته اند: «ابراهيم بن تارُخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
مادر ابراهيم «نونا» يا «بونا» نام داشت، مطابق بعضى از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكى از پيامبران به نام «لاحج» بود.(1)
ابراهيم - عليه السلام - هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموى ابراهيم سرپرستى او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر مى خواند.(2)
ابراهيم حدود چهار هزار سال قبل مى زيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انسانى
سپرى نمود.
زندگى درخشان ابراهيم - عليه السلام - در پنج دوره خلاصه مى شود: 1. بنده خالص خدا بود، و خدا بندگى او را پذيرفت. 2. مقام پيامبرى. 3. مقام رسالت. 4. مقام خليل (و دوست خالص) خدا بودن. 5. مقام امامت. به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قلّه اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد.
و چون زندگى ابراهيم - عليه السلام - در همه ابعاد زندگى، سازنده است و در پيشانى تاريخ مى درخشد، خداوند او را به عنوان يك امّت معرفى كرده و فرمود: «ابراهيم يك ملت بود.»(3) يعنى يك فرهنگ و مجموعه اى از برنامه هاى انسان ساز بود.
ابراهيم - عليه السلام - از پيامبرانى است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و... او را به بزرگى و قهرمانى ياد مى كنند، چرا كه زندگى ابراهيم - عليه السلام - به ابديت پيوسته و الگوى همه انسانهاى آزاد انديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگى و سعادت ابدى مادى و معنوى خواهد بود.
طاغوتى به نام نمرود و خواب هولناك او
در سرزمين بين النهرين (بين دجله و فرات واقع در كشور عراق كنونى) شهرى زيبا و پر جمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگارى اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقى امپراطورى خود نموده بود،) طاغوتى ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت مى كرد.
بابل پايتخت نمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازى، شرابخوارى، قمار بازى، آلودگى هاى جنسى، فساد مالى و هر گونه زشتى از در و ديوار آن مى باريد.
مردم در طبقات گوناگون زندگى مى كردند
و در مجموع به دو طبقه زير دست و زبر دست، تقسيم شده بودند، حاكم خود پرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه مى شد، بر آن مردم فرمانروايى مى كرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلمانى گناه و آلودگى بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر مى برد.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مى كرد، چنان كه امام صادق - عليه السلام - فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذو القرنين و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النّصر بودند.»(4)
خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و لايق به سوى آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و نادانى، بت پرستى و طاغوت پرستى نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودى رهايى بخشد، آن رهبر صالح و لايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.
عموى ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسى اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مى آمد.
آزر با استفاده از علم ستاره شناسى چنين فهميد كه امسال پسرى چشم به جهان مى گشايد كه سرنگونى رژيم نمرود به دست او است، او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.
عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه
ستاره اى در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.
پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براى آنها تعريف كرد، آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه: «به زودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى تو و رژيم تو به دست او انجام مى شود».
نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجّمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.(5)
دو فرمان خطرناك نمرود
براى آن كه نطفه ابراهيم - عليه السلام - منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيرى شود.
اين فرمان اجرا شد، و مأموران دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود درآوردند، و براى اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.
ولى در عين حال تارَخ پدر ابراهيم - عليه السلام -، با همسرش تماس گرفت و كاملاً به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم - عليه السلام - در رحم مادرش منعقد گرديد.(6)
در اين هنگام دومين فرمان نمرود،
چنين صادر شد:
«ماماها و قابله ها و هركس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براى متخلّفين از اجراى فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.»
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلّادان خون آشام نمرودى، در همه جا حاضر بودند، نوزادان پسر را مى كشتند، و نوزادهاى دختر را زنده مى گذاشتند.
كار به جايى رسيد كه به نوشته بعضى از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.(7)
مادر ابراهيم - عليه السلام - بارها توسط ماماها و قابله هاى نمرودى آزمايش شد، ولى آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم - عليه السلام - را به گونه اى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(8)
همه جا سخن از كشتن نوزادهاى پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال مى كردند، در چنين شرايط سختى پدر ابراهيم - عليه السلام - بيمار شد و از دنيا رفت.
«بونا» مادر شجاع و شير دل ابراهيم - عليه السلام - خود را نباخت و هم چنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد، او با اين كه فشار زندگى لحظه به لحظه بر او شديدتر مى شد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بى رحم را مى ديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفى گاه ها حفظ نمايد.
آرى گر چه فرمان
نمرود، ترس و وحشت عجيبى در مردم ايجاد كرده بود، ولى مادر شجاع ابراهيم - عليه السلام - با توكل به خداى يكتا، تصميم گرفت تا برخلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودى نگه دارد.
------------------------------
1- قصص القرآن، از: عبدالوهاب نّجار، ص 70.
2- بحار، ج 12، ص 45.
3- «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّة» (نحل، 12).
4- بحار، ج 12، ص 36.
5- اقتباس از مجمع البيان، ج 4، ص 325؛ بحار، ج 12، ص 41.
6- همان مدرك.
7- ناسخ التواريخ پيامبران، ج 1، ص 160.
8- تاريخ طبرى، ج 1، ص 164-217.
حضرت ابراهيم (ع) / تولّد ابراهيم (ع) و تفكر او در آفرينش
تولّد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگى مخفى او
شب و روز هم چنان مى گذشت، هفته ها و ماه ها به دنبال هم گذر مى كرد، و به همين ترتيب ولادت ابراهيم - عليه السلام - نزديك مى شد، مادر قوى دل و شجاع ابراهيم - عليه السلام - همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نمايد؟
در آن عصر، قانونى در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگى به بيرون شهر مى رفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مى گشتند.
مادر ابراهيم - عليه السلام - تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم، از شهر بيرون برود، و در كنار كوهى، غارى را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.
همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غارى رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او
دست داد، طولى نكشيد كه ابراهيم - عليه السلام - در همان جا ديده به جهان گشود، كودكى كه در همان وقت، نور و شكوه خاصى كه نشانگر آينده درخشان او بود، از چهره اش ديده مى شد.
در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد، سرانجام براى حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه اى پيچيده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتى به سراغ او رود و به او شير دهد.
مادر او را در ميان غار گذاشت و براى حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چين كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزى يكبار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مى نمود، مى رفت تا به او شير بدهد، ولى مى ديد به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاى پستان مادر از آن شير جارى است...
به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّت ها و رنجهاى گوناگون، با مقاومت بى نظير، ماه ها و سالها به زندگى چريكى خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسليم زورگويى هاى حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از عمر ابراهيم گذشت.(1)
آرى حضرت ابراهيم - عليه السلام - از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار زندگى كرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاى تاريك و وحشت زاى آن را مى ديد، گاهى مادر رنجديده اش مخفيانه به ملاقاتش مى آمد، و گاهى سر از غار بيرون مى آورد و كوه ها
و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا مى كرد، و بر خداشناسى و فكر باز و نشاط روحيه خود مى افزود، و منتظر بود كه روزى فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاى باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين نمرود باز دارد...
بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش
جالب اين كه ابراهيم - عليه السلام - در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مى داد مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مى كرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مى خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.»
مادر مى دانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملاً طبيعى است، ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:
«عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مى ترسم خونت را بريزند، هم چنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.»
ولى ابراهيم اصرار داشت كه
از غار جانكاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت: «در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مى كنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مى آيم و تو را به شهر مى برم».(2)
به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتى كه مادر رفت. ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرنده اى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده، به كوه ها و دشت و صحرا مى نگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مى گفت: «به به! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد.
------------------------------
1- اقتباس از مجمع البيان، ج 4، ص 325؛ تفسير جامع، ج 2، ص 319.
2- بحار، ج 12، ص 42 و 30.
حضرت ابراهيم (ع) / مبارزات عملى ابراهيم (ع) با بت پرستى
آزر با اين كه ابراهيم را از يكتا پرستى منع مى كرد، ولى وقتى كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهيم مى افتاد، محبتش نسبت به او بيشتر مى شد، از آن جا كه آزر رئيس كارخانه بت سازى بود، روزى چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواسته آزر را پذيرفت، آن بت ها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولى براى اين كه فكر
خفته مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى در گردن بتها بست و آنها را در زمين مى كشانيد و فرياد مى زد:
«مَنْ يشْتَرِى مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لا ينْفَعُهُ؛ چه كسى اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من مى خرد.»
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاى جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده مى انداخت و بلند مى گفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!»(1)
به اين ترتيب عملاً به مردم مى فهمانيد كه: «بتها شايسته پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداى يكتا و بى همتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاى ساختگى و بى اراده كه سود و زيانى ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسى نمى خرد، در نزد من مانده اند و باد كرده اند.»
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولى ابراهيم به تهديدهاى آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانه اش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولى طولى نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستى بر حذر داشته
و به سوى توحيد فرا مى خواند.(2)
مذاكرات رو در روى ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود
آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستى و بت پرستى در همه شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حسّاس بود فرمان داد بى درنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند.
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاى او گفت:
«خداى تو كيست؟»
ابراهيم: خداى من كسى است كه مرگ و زندگى در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازى وارد بحث شد، و گفت: «اى بى خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده مى كنم و مى ميرانم، مگر نمى بينى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مى كنم، و زندانى غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مى نمايم.»
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامى را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگى و مرگ نيست بلكه همه جهان هستى به دست خدا است، بر همين اساس، خداى من كسى است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون مى آورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو مى برد، اگر راست مى گويى كه تو خداى مردم هستى، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازى كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن
درمانده گرديد.(3)
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمنى كند، رسوائيش بيشتر مى شود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.(4)
بت شكنى ابراهيم - عليه السلام - و استدلال او
ابراهيم از راه هاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد، ولى بيانات و مبارزات ابراهيم - عليه السلام - در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفى دستگاه نمرود براى سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمى خواست كه مردم از بت پرستى دست بردارند.
ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدى را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشه اى براى نابودى بتهايتان مى كشم.»(5)
ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز(6) شهر را خلوت مى كردند و براى خوش گذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد ديگر مى رفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتى ابراهيم - عليه السلام - را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولى ابراهيم - عليه السلام - در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم»(7).
ابراهيم از نظر بدنى بيمار نبود، ولى وقتى كه مى ديد مردم، غرق در فساد و هوسبازى و بت پرستى هستند، از نظر
روحى كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعنى روحم كسل است.
وقتى كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكى غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمه هاى گوناگون زيادى در كنار هم چيده شده و با قيافه هايى مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاه ها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتى كه آن بت پاسخ نمى داد، ابراهيم با تبرى كه در دست داشت، بر دست و پاى بت مى زد و دست و پاى آن بت را مى شكست، ابراهيم با همه بتهايى كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاى وسط بتخانه از قطعه هاى بتهاى شكسته پر شد.
ولى ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظورى داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جاى آورند و سپس به خانه هايشان باز گردند.
گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبى روبرو گرديد، گروه هاى بعدى نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگى فرو رفتند، فريادها و نعره هايشان برخاست، هر كسى سخنى مى گفت...
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء)
بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامى كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيده ايم نوجوانى از بتها سخن مى گفت: كه به او ابراهيم مى گويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهى دهد.
(هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كرده اى، اى ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن مى گويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو مى دانى كه بتها سخن نمى گويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى رساند (نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مى پرستيد! آيا انديشه نمى كنيد (و عقل نداريد)(8).
گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندى.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيرى ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.»
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند،
و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندى كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اى شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را مى كشى و نسل آنها به خطر مى افتد، با خود گفتم اين پسر را براى حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مى دهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براى ما يك نفر پسر باقى بماند، اينك كه براى تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كارى مى كنى انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامى كه ابراهيم - عليه السلام - گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاى اين كه استدلال نيرومند ابراهيم - عليه السلام - را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد».(9)
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 13.
2- بحار، ج 12، ص 31؛ تفسير جامع، ج 2، ص 224.
3- مضمون آيه 257 بقره.
4- قصص قرآن صدر بلاغى، ص 58؛ بعضى اين واقعه را بعد از حادثه آتش آورده اند. (بحار، ج 12، ص 34)
5- انبياء، 57.
6- امام صادق - عليه السلام - فرمود: روزى كه ابراهيم - عليه السلام - بتها را شكست، عيد نوروز بود (بحار، ج 12، ص 43).
7- صافات، 87.
8- انبياء، 58 تا 67.
9- بحار، ج 12، ص 32.
حضرت
ابراهيم (ع) / به آتش افكندن ابراهيم (ع)
به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم مى آوردند و در آن جا مى ريختند.
گر چه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مى خواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتى نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزم ها را آتش زدند، شعله هاى آن به سوى آسمان سركشيد، آن شعله ها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرنده اى نمى توانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مى كرد مى سوخت و در درون آتش مى افتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خوانده اش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: «از عقيده ات برگرد!»
ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه
گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم - عليه السلام - را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمى پرستد، دشمن بر او چيره شده و مى خواهد او را با آتش بسوزاند».
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بنده اى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مى كنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مى نمايم».
استجابت دعاى ابراهيم - عليه السلام - و تبديل آتش به گلستان
ابراهيم در ميان منجنيق، لحظه اى قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند:
«يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِى مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛ اى خداى يكتا و بى همتا، اى خداى بى نياز، اى خدايى كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده».(1)
جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز دارى؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازى ندارم ولى به پروردگار جهان نياز دارم.»(2)
جبرئيل انگشترى را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودى جز خداى يكتا نيست، محمد - صلّى الله عليه و آله - رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم».
در همين لحظه فرمان الهى خطاب به آتش صادر شد:
«يا نارُ كُونى بَرْداً؛ اى آتش
براى ابراهيم سرد باش».
آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدى خداوند آمد:
«و سَلاماً عَلى اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش».
آن همه آتش به گلستانى سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم - عليه السلام - آمد و بااو به گفتگو پرداخت.
بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوى گوش جان فرا دهيم:
چون رها از منجنيق آمد خليل *** آمد از دربار عزّت، جبرئيل
گفت: هَل لَك حاجَة يا مُجتبى *** گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا
من ندارم حاجتى با هيچ كس *** با يكى كار من افتاده است و بس
آن چه داند لايق من آن كند *** خواه ويران خواه آبادان كند
گفت اين جا هست نامحرم مقال *** عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِى مَا السُّؤال
گر سزاوار من آمد سوختن *** لب ز دفع او بيايد دوختن
من نمى دانم چه خواهم زان جناب *** بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب
نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردى گفتگو مى كند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!»
و نيز گفت: «اگر بنا است كسى براى خود خدايى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب نمايد.»
يكى از رجال چاپلوس دربار نمرود (براى رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردى بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.
همان دم ستونى از همان آتش به سوى او آمد و او را سوزانيد، در حالى كه آتش هاى تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.(3)
ياد امام حسين - عليه السلام - از توكّل كامل ابراهيم به خدا
در
ماجراى كربلا، امام سجّاد - عليه السلام - سخت بيمار بود، به طورى كه با زحمت - آن هم با تكيه بر عصا - مى توانست برخيزد، امام حسين - عليه السلام - با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل دارى؟!»
امام سجاد - عليه السلام - عرض كرد:
«اَشتَهِى اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَى اللهِ رَبِّى ما يدَبِّرُهُ لِى؛ ميل دارم به گونه اى باشم كه در برابر خواسته هاى تدبير شده خدا براى من، خواسته ديگرى نداشته باشم.»
امام حسين - عليه السلام - فرمود:
احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل - عليه السلام - هستى كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتى دارى؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادى به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت مى كند و نگهبان نيكى است.»(4)
------------------------------
1- و مطابق بعضى از روايات، امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - در مناجات خود، انوار پنج تن آل عبا - عليه السلام - را واسطه قرار داد و گفت: «اللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِى وَ فاطِمَة وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ...؛ خدايا از درگاهت مسئلت مى نمايم به حق محمد - صلّى الله عليه و آله - و على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السلام - مرا حفظ كن.» (نور الثقلين، ج 1، ص 68).
2- قال: «يا اِبْراهِيمُ اَلَكَ حاجَة؟ فَقالَ اَمّا اِلَيْكَ فَلا» (علل الشرائع، ص 23 و 24).
3- مجمع البيان، ج 7، ص 54 و 55؛ بحار، ج 12، ص 32 و 33.
4- اعيان الشيعه، ط ارشاد، ج 1، ص 635؛ انوار البهيه، ص 166.
حضرت ابراهيم (ع) /
پايان سرگذشت نمرود
نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مى كرد، و به شيوه هاى طاغوتى خود ادامه مى داد، خداوند براى آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگى ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشته اى را به صورت انسان، براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
«... اينك بعد از آن همه خيره سرى ها و آزارها و سپس سرافكندگى ها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى، و به خداى ابراهيم - عليه السلام - كه خداى آسمانها و زمين است ايمان بياورى، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاه هاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاى درآورد.»
نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراى نيروى نظامى نيست، اگر خداى ابراهيم - عليه السلام - داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم.»
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازى پرداخت، و سپاهيان بى كران او با نعره هاى گوش خراش به صحنه آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد
و به او گفت: «اين لشكر من است!»
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مى رسند.
درحالى كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مى خنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشه ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روى يك انسان مى افتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويى ماه ها غذا نخورده اند) طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشه ها به سوى قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشه اى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مى گفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى نيست...»
در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدى! اكنون بيا و توبه كن و به خداى ابراهيم - عليه السلام - ايمان بياور تا نجات يابى!»
نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزى يكى از همان پشه ها از روزنه اى به سوى نمرود پريد، لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مى كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت
بارى به هلاكت رسيد و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد(1) به تعبير قرآن:
«وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ؛ نمروديان باتزوير و نقشه هاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند».(2)
به گفته پروين اعتصامى:
خواست تا لاف خداوندى زند *** برج و باروى خدا را بشكند
پشه اى را حكم فرمودم كه خيز *** خاكش اندر ديده خودبين بريز
جالب اين كه: حضرت على - عليه السلام - در ضمن پاسخ به پرسشهاى يكى از اهالى شام فرمود: «دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم - عليه السلام - را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشه اى بر نمرود مسلّط گردانيد...»
و امام صادق - عليه السلام - فرمود: «خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جبّاران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكى از حكمت هاى الهى است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاى در مى آورد.(3)
و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بينى او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بينى خارج سازد، پشه خود را به سوى مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.(4)
نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوّت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: «اى نمرود اگر مى توانى مرده را زنده كنى،
اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوّت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب شده، از بينى تو بيرون آيم، و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوى.»(5)
------------------------------
1- اقتباس از روضة الصّفا، ج 1؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 175.
2- انبياء، 70.
3- بحار، ج 12، ص 37.
4- همان، ص 18.
5- جوامع الحكايات، ص 20.
حضرت ابراهيم (ع) / هجرت ابراهيم (ع) و دفاع از حقّش
در مدّتى كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط - عليه السلام - و ساره به او ايمان آوردند، او با «ساره» ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمين هاى مزروعى و گوسفندهاى بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم - عليه السلام - مدتى در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزى و دامدارى پرداخت، تا اين كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوى فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.
ولى از طرف حاكم وقت (بقاياى دستگاه نمرودى) اموال ابراهيم - عليه السلام - را توقيف كردند.
ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم - عليه السلام - در دادگاه، خطاب به قاضى چنين گفت:
«من (و همسرم) سالها زحمت كشيده ايم و اين اموال را به دست آورده ايم(1) اگر مى خواهيد اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاى عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده، بر گردانيد.»
قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهيم، عقب نشينى كرد، و گفت: «حق با ابراهيم است.»(2)
ابراهيم - عليه السلام - آزاد شد و همراه اموال خود به
هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازه اى در منطقه جديدى به وجود آورد، سخنش اين بود كه:
«إِنِّى ذاهِبٌ إِلى رَبِّى سَيهْدِينِ؛ من (هر جا بروم) به سوى پروردگارم مى روم، او راهنماى من است، و با هدايت او ترسى ندارم».(3)
------------------------------
1- در ماجراى زندگى اسحاق، عوامل جمع آورى اين اموال، خاطر نشان شده است.
2- مطابق بعضى از روايات، ماجرا را به نمرود اطلاع دادند، نمرود گفت: ابراهيم را گر چه همراه اموالش باشد، بيرون كنيد تا از اين سرزمين برود، زيرا او اگر در اين جا بماند، دين شما (بت پرستان) را فاسد مى كند. (اقتباس از تفسير الميزان، ج 7، ص 241).
3- صافات، 99.
حضرت ابراهيم (ع) / سيره عملى و اخلاقى حضرت ابراهيم (ع)
اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام -
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور مى كردند، ابراهيم - عليه السلام - براى حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشم هاى گنهكار، صندوقى ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامى كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايى كه وارد سرزمين مصر مى شوند بگيرند، مأمور به بررسى اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوى آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براى وصول، مشخص كنم.»
ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن
را حساب كن تا بپردازم، ولى آن را باز نمى كنم.
مأمور كه عصبانى شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند.
سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالى را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتى دارد؟»
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهاده اى؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نمى دهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراى تو و اين زن آگاه شود.
مأمور براى حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
مى خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمى شوم مگر اين كه كشته شوم.»
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.»
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.»
ابراهيم: همسر و دختر خاله ام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولى درِ صندوق را باز نكنم.
حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.
ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را
از دست درازى به سوى همسرم كوتاه كن.»
بى درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداى تو چنين كرد؟»
ابراهيم: آرى، خداى من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد مى داند، او تو را از گناه باز داشت.
حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازى نمى كنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار ديگر به سوى ساره دست درازى كرد، باز با دعاى ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم: اگر قصد تكرار ندارى، دعا مى كنم.
حاكم: با همين شرط دعا كن.
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتى كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شايانى به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستى، هر جا مى خواهى برو، ولى يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزى را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى كند.»
ابراهيم تقاضاى حاكم را پذيرفت.
حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهى شايانى از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد...(1)
ابراهيم - عليه السلام - در هجرتگاه، و تولد اسماعيل - عليه السلام -
و اسحاق - عليه السلام -
ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين رسيد، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزيد، و لوط - عليه السلام - را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساكن شد.
ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهى دعوت مى كردند و از بت پرستى و هر گونه فساد بر حذر مى داشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم - عليه السلام - به سن و سال پيرى رسيد، ولى فرزندى نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسرى داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد.
ابراهيم - عليه السلام - به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتى از او داراى پسرى شد كه نامش را «اسماعيل» گذاشتند.
ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكى به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندى متين و صبور، به او خواهد داد.(2)
اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادى و نشاط كرد.
ساره نيز سالها درانتظار بود كه خداوند به او فرزندى دهد، به خصوص وقتى كه اسماعيل را مى ديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر مى شد، از ابراهيم مى خواست دعا كند و از امدادهاى غيبى استمداد بطلبد، تا داراى فرزند گردد.
ابراهيم دعا كرد، دعاى غير عادى ابراهيم - عليه السلام - به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان
الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت داد، هنگامى كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خنديد، و گفت: «واى بر من، آيا با اين كه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراى فرزند مى شوم؟! به راستى بسيار عجيب است!»(3)
طولى نكشيد كه بشارت الهى تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلى به نام «اسحاق» گرمتر شد.
از اين پس فصل جديدى در زندگى ابراهيم - عليه السلام - پديد آمد، از پاداشهاى مخصوص الهى به ابراهيم - عليه السلام - دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق - عليه السلام - بود، تا عصاى پيرى او گردند و راه او را ادامه دهند.
پاك زيستى ابراهيم - عليه السلام -
روزى ابراهيم وقتى كه صبح برخاست (به آينه نگاه كرد) در صورت خود يك لاخ موى سفيد ديد كه نشانه پيرى است، گفت:
«اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِى بَلَغَنِى هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِى اللهَ طَرْفَة عَينٍ؛ حمد و سپاس خداوندى را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم.»(4)
مهمان دوستى ابراهيم - عليه السلام - و لقب خليل براى او
در مهمان دوستى ابراهيم - عليه السلام - سخنهاى بسيار گفته اند، از جمله:
1. روزى پنج نفر به خانه ابراهيم - عليه السلام - آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان(5) نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.) ابراهيم با اين كه آنها را نمى شناخت، گوساله اى را كشت و براى آنها غذاى لذيذى فراهم كرد(6) و جلو آنها
نهاد، آنها گفتند: «از اين غذا نمى خوريم، مگر اين كه به ما خبر دهى كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!»
ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پايان «الحمدلله» بگوييد.
جبرئيل به همراهان خود گفت: «سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.»(7)
2. روز ديگرى، گروهى بر ابراهيم - عليه السلام - وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: «اگر تيرهاى سقف خانه را بيرون بياورم و به نجّار بفروشم، تا غذاى مهمانان را فراهم كنم، مى ترسم بت پرستان از آن تيرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانى جاى داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلى رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: «اين غذا را از كجا تهيه نمودى؟»
ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردى فرستادى، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيبى خود آن غذا را به خانه ابراهيم - عليه السلام - رسانده است.(8)
3. امام صادق - عليه السلام - فرمود: ابراهيم - عليه السلام - پدر مهربانى براى مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نمى رسيد، از خانه بيرون مى آمد و به جستجوى مهمان مى پرداخت، روزى براى پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل كرد و كليد آن را همراه خود
برد، پس از ساعتى جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردى يا شبيه مردى را در خانه خود ديد، به او گفت: «اى بنده خدا با اجازه چه كسى وارد اين خانه شده اى؟»
آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم - عليه السلام - و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: «خداوند مرا به سوى يكى از بندگانش كه او را خليل (دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.»
ابراهيم فرمود: «آن بنده را به من معرفى كن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.»
جبرئيل گفت: آن بنده تو هستى.
ابراهيم گفت: «چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟»
جبرئيل گفت: «زيرا تو هرگز از احدى چيزى را درخواست نكردى، و هيچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفى نشنيد.»(9)
رحمت وسيع خدا در مقايسه با مهمان خواهى ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم - عليه السلام - نمى آمد، او در خانه غذا نمى خورد، وقتى فرا رسيد كه يك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون آمد و در صحرا به جستجوى مهمان پرداخت، پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، وقتى خوب به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت: «افسوس، اگر تو مسلمان بودى، مهمان من مى شدى و از غذاى من مى خوردى.»
پيرمرد از كنار ابراهيم - عليه السلام - گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم - عليه السلام - نازل شد و گفت: «خداوند سلام مى رساند و مى فرمايد اين پيرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست
بود، و ما رزق او را كم نكرديم، اينك چاشت يك روز او را به تو حواله نموديم، ولى تو به خاطر بت پرستى او، به او غذا ندادى.»
ابراهيم - عليه السلام - از كرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوى آن پيرمرد پرداخت تا او را پيدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، و اينك پذيرفتى؟»
ابراهيم - عليه السلام - پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروّت و جوانمردى است.» آن گاه به آيين ابراهيم - عليه السلام - گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خداپرستى، از بزرگان دين شد.(10)
ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخرده
در عصر حضرت ابراهيم عابدى زندگى مى كرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيره اى به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچه اى عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مى شد و به ميان مردم مى آمد و در صحرايى به عبادت مشغول مى شد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را ديد كه به قدرى زيبا و برّاق و لطيف بودند گويى روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايى را كه چهره اش هم چون پاره ماه مى درخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مى چراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اى جوان اين گوسفندان مال كيست؟»
جوان: مال حضرت ابراهيم
خليل الرّحمن است.
ماريا: تو كيستى؟
جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.
ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان».
سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.
ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت دارى؟
ماريا: در جزيره اى زندگى مى كنم.
ابراهيم: دوست دارم به خانه ات بيايم و چگونگى زندگى تو را بنگرم.
ماريا: من ميوه هاى تازه را خشك مى كنم و به اندازه يكسال خود ذخيره مى نمايم، و سپس به جزيره مى برم و غذاى يكسال خود را تأمين مى نمايم. ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.
ابراهيم: در كنار آب، كشتى و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مى كنى و به جزيره مى رسى؟
ماريا: به اذن خدا بر روى آب راه مى روم.
ابراهيم: من نيز حركت مى كنم شايد همان خداوندى كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.
ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روى آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روى آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روى آب حركت مى كند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا اين كه
ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاى زيبا و شادابى هستى، آيا مى خواهى دعا كنى كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟»
ماريا: من دعا نمى كنم!
ابراهيم: چرا دعا نمى كنى؟
ماريا: زيرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كرده ام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهيم: دعاى تو چيست؟
ماريا ماجراى ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است دعا مى كنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است.
ابراهيم در اين هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اينك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.
ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت.(11)
طبق بعضى از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزى سخت ترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت.
ابراهيم گفت: بيا با هم براى نجات خود و امّت از سختى روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمى كنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مى كرد و عابد آمين مى گفت.(12)
ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستى تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مى كند.
تابلوى ديگرى از عشق سرشار ابراهيم به خدا
ابراهيم
- عليه السلام - در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمى دانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: «دوستى ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمت هاى فراوانى است كه به او عطا كرده اى؟»
خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن».
جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روى تلّى ايستاد و با صداى بلند گفت:
«سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ؛ پاك و منزّه است خداى فرشتگان و روح!»
ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالى پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:
اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوست
دل زنده مى شود به اميد وفاى يار جان رقص مى كند به سماع كلام دوست
ابراهيم به اطراف نگريست و شخصى را روى تلّ ديد نزدش آمد و گفت:
«آيا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟»
او گفت: آرى.
ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ»
ابراهيم با شنيدن اين واژه ها كه يادآور خداى يكتا و بى همتا بود، چنان لذت مى برد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم
را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص براى بار سوم، واژه هاى فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص، آن واژه ها را تكرار كرد.
ابراهيم گفت: ديگر چيزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستيم.
در اين هنگام جبرئيل خود را معرفى كرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رسانده اى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(13)
آرزوى ابراهيم خليل - عليه السلام -
شب بود، جمعى از اصحاب، در محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهره مند مى شدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود:
«آن شب كه مرا به سوى آسمانها به معراج بردند (يعنى در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامى به آسمان سوم رسيدم، منبرى براى من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پله هاى پايين تر قرار گرفتند.
در اين هنگام على - عليه السلام - ظاهر شد كه بر شترى از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد و جمعى چون ستارگان تابان
در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به على - عليه السلام -) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلند مقام است؟ گفتم:
«او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسر عمويم و دامادم و وارث علمم، على بن ابيطالب است.»
پرسيد: اين گروهى كه در اطراف او هستند، كيانند؟
گفتم: اين گروه، شيعيان على بن ابيطالب - عليه السلام - هستند.
ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان على - عليه السلام - باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا مرا از شيعيان على بن ابيطالب - عليه السلام - قرار بده»
در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 صافات) را خواند:
«وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ؛ و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است»(14).
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آنها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هر گاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد، پرسيدند، چرا؟
فرمود: «به همين دليل كه بيان كردم» (او آرزو كرد تا از شيعيان على بن ابيطالب باشد.)(15)
گوشه اى از دعاهاى ابراهيم - عليه السلام -
از ويژگى هاى ابراهيم اين بود كه بسيار دعا مى كرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مى نمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود مى خوانيم:
«إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ اَوّاهٌ مُنِيبٌ؛ همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدا بود.»
به عنوان نمونه؛ بخشى از دعاهاى ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود:
«پروردگارا! اين شهر (مكه)
را شهر اَمنى قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار!
پروردگارا! آنها (بتها) بسيارى از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروى كند از من است و هر كسى نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.
پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنان شكر تو را به جاى آورند.
پروردگارا! تو مى دانى آن چه را ما پنهان يا آشكار مى كنيم، و چيزى در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.»(16)
------------------------------
1- اقتباس از الميزان، ج 7، ص 241 و 242.
2- مضمون آيه 100 صافات.
3- مضمون آيات 69 تا 72 سوره هود؛ مجمع البيان، ج 5، ص 175؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: «ابراهيم در اين هنگام 120 سال، و ساره 90 سال داشت.» (بحار، ج 12، ص 110 و 111).
4- بحار، ج 12، ص 8.
5- آنها مأمور رساندن عذاب به قوم لوط بودند، كه در مسير راه نزد ابراهيم - عليه السلام - آمده بودند.
6- هود، 69: «فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذ».
7- بحار، ج 12، ص 5.
8- بحار، ج 12، ص 11.
9- بحار، ج 12، ص 13.
10- جوامع الحكايات، محمد عوفى، ص 210؛ نظير اين مطلب بااندكى تفاوت، در المحجّة البيضاء، ج 7، ص 266 آمده است.
11- بحار، ج 12، ص 9 و 10.
12- بحار، ج 12، ص 76 و 81.
13- اقتباس از معراج السعادة، ص 491.
14- ناگفته نماند: گر چه ظاهر آيه
فوق، با توجه به آيات قبل از آن، مربوط به پيروى ابراهيم از حضرت نوح در موضوع توحيد و مبارزه با بت پرستى است، ولى هيچ مانعى ندارد كه طبق حديث فوق، تأويل آيه، در مورد پيروى ابراهيم از على - عليه السلام - باشد، و ابراهيم به عنوان يك مصداق روشن شيعه و پيرو راستين على - عليه السلام - به شمار آيد.
15- مجمع البحرين (واژه شيع).
16- ابراهيم، 35 تا 38.
حضرت ابراهيم (ع) / رحلت آرام حضرت ابراهيم (ع)
روزى عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه خدا شد و عرض كرد: «ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائيل وحى كرد: «ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.»
مدّتها از اين ماجرا گذشت، تا روزى ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتى را ديد كه آن چه مى خورد، نيروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون مى آيد، ديدن اين منظره سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نورانى را كه تا آن روز چنان شخص زيبايى را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:
«تو كيستى؟»
او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.»
ابراهيم گفت: «سبحان الله! چه كسى است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بى علاقه باشد، با اين كه داراى چنين جمالى دل آرا هستى.»
عزرائيل گفت: «اى خليل خدا! هرگاه خداوند خير و سعادت كسى را بخواهد مرا با اين صورت نزد او مى فرستد، و اگر شر
و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.(1)
به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگى با كمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.
در روايت ديگر از امير مؤمنان - عليه السلام - نقل شده فرمود: هنگامى كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:
«آيا براى قبض روح آمده اى يا براى احوالپرسى؟»
عزرائيل: براى قبض روح آمده ام.
ابراهيم: آيا دوستى را ديده اى كه دوستش را بميراند؟
عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد، ابراهيم چنين مى گويد، خداوند به او وحى نمود به ابراهيم بگو:
«هَلْ رَأيتَ حَبِيباً يكْرَهُ لِقاءَ حَبِيبِهِ، اِنَّ الْحَبِيبَ يحِبُّ لِقاءَ حَبِيبِهِ؛ آيا دوستى را ديده اى كه از ديدار دوستش بى علاقه باشد، همانا دوست، به ديدار دوستش علاقمند است».(2)
ابراهيم به لقاى خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگى به لقاء الله پيوست.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 79.
2- امالى صدوق، ص 270؛ بحار، ج 12، ص 78.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / ماجراى ابراهيم (ع) و فرزندانش
نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيرى ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم مى خوانيم مى گويد:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ
رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعاءِ؛ حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعاً پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.»
از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(1)
ولادت حضرت اسماعيل
حضرت ابراهيم در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام «لا حج» ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و با كمال بود و (همچون خديجه - عليها السلام -) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.(2)
ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مى كرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهاى بسيار و زمينهاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.
هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت
فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيامبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.
سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمى شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه دار نمى شد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: «اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.» ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(3)
با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقت هاى ابراهيم بود.
طبيعى است كه ساره نيز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعيل مى افتاد، آرزو مى كرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهيم مى گفت: از خدا بخواه من نيز داراى فرزند شوم.
ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مى خواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(4)
چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك
دعوت مى كرد، ولى آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آنها برسانند.
روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا 9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان نواز بود بيدرنگ گوساله اى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند، و فرشته غذا نمى خورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مى كرد آنها دزدند يا سوء قصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمده اند... ولى بى درنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند نترس، ما براى دو مأموريت آمده ايم: 1. قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2. به تو مژده دهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى دهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهدداد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.
وقتى كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است
داراى فرزند مى شوم، به راستى عجيب است؟!
رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب مى كنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولى نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نو گلى به نام اسحاق گرمتر شد.(5)
ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: «شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.»(6)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 6، ص 319.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 218.
3- مضمون آيه 100 صافات.
4- مجمع البيان، ج 6، ص 319.
5- هود، 69-74.
6- ابراهيم، 38.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / اسماعيل و مادرش در كنار كعبه
حس هووگرى گاهى به صورتهاى رنج آور در ساره بروز مى كرد، او وقتى كه مى ديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مى گيرد و او را مى بوسد و نوازش مى نمايد، در درون ناراحت مى شد و در غم و اندوه فرو مى رفت، آتش حسادت در درونش شعله مى كشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و...
كوتاه سخن آنكه: وسوسه هاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مى شد كه او گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.
روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده بودند (در حدى كه مى توانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقه ها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بى درنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش
گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: «مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.»(1)
از آن جا كه ساره قبلاً مهربانى هاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمى خواست ساره را از خو برنجاند.
آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: «مثال زن هم چون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مى برى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد».
آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى خواست خانه اش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: «آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه اى كه آن را براى انسانها آفريدم، يعنى به مكه ببر.»(2)
ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات مى يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوه هاى زمخت و خشن قرار داشت.
اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسر و فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوه ها، با توجه به روزهاى
داغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است، ولى ابراهيم مرد راه است، حماسه آفرين تاريخ است، اخلاص و بندگى او در برابر خدا به گونه اى است كه خود را فناى محض مى داند و همه وجودش را قطره اى در برابر اقيانوس بيكران.
ابراهيم هاجر و اسماعيلِ خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرنده اى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سخت ترين و عجيب ترين آزمايشهاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجر و كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود صدا زد: «اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شير دهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟»
ابراهيم گفت: «پروردگارم به من چنين دستور داده است.»
وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: «اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.»
بازگشت ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين
در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مى ريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.
وقتى كه ابراهيم به تپه
«ذى طوى» رسيد، همان جا كه اگر از آن جا سرازير مى شد ديگر هاجر و اسماعيل را نمى ديد، نظرى حسرت بار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:
«خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب و علف در كنار خانه اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند، دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع ميوه ها (ى مادى و معنوى) بهره مند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا برآور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مى شود بيامرز»(3)
به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مى رسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.
پيدايش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه
كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوه هاى زمخت، تنها قرار گرفته اند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك
است.
هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايه اش تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.
اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مى ديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مى نگريست، و زمانى به مهربانى هاى ابراهيم و نامهرى هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى كرد، ولى ياد خدا دل تپنده اش را آرامش مى داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه هاى هر دو پاى را به زمين مى سايد، گويى از سنگ و خاك يارى مى طلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى نگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كو صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد باشتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمدهفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى نگريست كه نزديك است از تشنگى جان بدهد، ماد خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا در آخرين
لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورد و آبش را بيرون ريخته است.
هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: «زمزم» (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه يادآور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن آشاميدند.
حركت غيرعادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه «جرْهم» كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.
گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس
كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود روز به روز رونق يافت و هر روز كاروانهايى به آنجا مى آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى شد، و رفته رفته خيمه ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى هاى الهى برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا مى كردند كه به چنين موهبتى رسيده اند.(4)
ديدارهاى ابراهيم - عليه السلام - از هاجر و اسماعيل
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى آمد، او اين راه طولانى را طى مى كرد و از آنها خبر مى گرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شده اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى شد، ولى چندان در مكه نمى ماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى گشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پر بركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از
تبار ابراهيم خليل - عليه السلام - هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جْرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى گذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى رفت گاهى با دامداراى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى داد.
زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود بخصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار مى كرد، زندگيشان شيرين تر مى شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دستيابى به آن نيست.
اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهره اش حكايت از رنجهاى طاقت فرساى او مى كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.(5)
به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق
مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى كند و تا انسان مى خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبر مى شود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من سوخته خام است *** تا پخته شود خامى من عمر تمام است
دودمان جْرهم و عمالقه اسماعيل را تنها نگذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دختر به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى گفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبرو شد كه همسر اسماعيل بود. پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانى هاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلاً به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جوابهاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مى آمد با همسر مهربانش هاجر روبرو مى شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينكه كه
با اين زن بى ادب روبرو مى شود، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بوئى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
توصيه ابراهيم - عليه السلام - به انتخاب همسر شايسته
ابراهيم به «سامه» (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت؛
عتبه (آستانه) خانه ات را عوض كن.
منظور ابراهيم از «عتبه» همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همان گونه كه درگاه خدا چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مى پوشاند و حفظ مى كند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براى خدا و هدف تحمل مى كرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.
اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.
اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟
همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: «عتبه خانه ات را عوض كن.»
اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يك سو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد،
از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد...
ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فوراً همسرش را طلاق داد(6) و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گرفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايسته اى برگزيند، بالأخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبى نصيبش شده است.
ماه ها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهر بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فوراً آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد و
هنگام مراجعت گفت: «به عتبه (درگاه) خانه ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.»
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اين جا نيامد؟
همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاده و بوسيد.
همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گرد آلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو، به عتبه خانه ات احترام كن.
اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايسته اش مهربانى نمود.(7)
به اين ترتيب اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراق هم مى سوختند، و گويا تمرين فراق مى ديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.
همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنا گردد، و وسيله اى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پر مغز حافظ پايان دهم:
هان مشو نوميد، چون واقف نه اى زاسرار غيب *** باشد اندر پرده، بازى هاى پنهان غم مخور
هر
كه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت *** آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم *** سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
حال مادر فرقت جانان و ابرام رقيب *** جمله مى داند خداى حال گردان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد *** هيچ راهى نيست كورا نيست پايان غم مخور
جالب توجه اين كه: اسماعيل - عليه السلام - رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.
اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام مى داد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند و به او بى احترامى نشود.(8) همين برنامه هم چنان تا حال ادامه دارد، و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر ساخته اند و طواف كنندگان در بيرون ديوار طواف مى كنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى اسماعيل را زنده نگه مى دارند.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 111.
2- بحار، ج 12، ص 97.
3- ابراهيم 35 تا 41.
4- اقتباس از بحار، ج 12، ص 114.
5- بنابر قول ديگر (چنان كه خواهيم گفت) هاجر پس از پايان ساختمان كعبه از دنيا رفت.
6- ناگفته نماند كه: ابراهيم با تجربه، كه در مورد همسر نيز تجربه كافى داشت، در اين ملاقات با همسر اول اسماعيل،
فهميد كه او شايسته نيست و قابل تربيت نمى باشد. لذا آن دستور را داد، و گرنه در بسيارى از موارد، زنها قابل اصلاح هستند و نبايد با مختصر پيش آمدى به فكر طلاق افتاد.
7- بحار، ج 12، ص 84 و 85.
8- بحار، ج 12، ص 104.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / هدف از بناى كعبه و تجديد آن
تجديد بناى كعبه به كمك اسماعيل - عليه السلام -
خانه كعبه نخستين پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم - عليه السلام - توسط او ساخته شد(1) بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما ابراهيم خليل مى دانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد(2) و بر همين اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.
اين از يك سو و از سوى ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعى است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين) و رهبر داشت. ريشه اساسى قانون و رهبر خوب، و اجراى قانون، پرستش و عبادت خدا است، نتيجه مى گيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهى داشتند، تا در وقتهاى مخصوصى به آن جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براى آنها باشد. و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهاى اين مرد بزرگ تعيين شود.
از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتى، از طرف خداوند
مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعيل بسازد.
ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد و همان مكان سابق كعبه را خط كشى كرد، و آن گاه ابراهيم آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناى كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ مى آورد، و ابراهيم ديوار كشى كعبه را انجام مى داد و به اين ترتيب ديوار كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه را با چوبهايى پوشاند.
در مورد «حجر الاسود» كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بودند و در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمايى خداوند آن سنگ را يافت و با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاى خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهيم براى كعبه، دو در قرار داد كه يكى به طرف مغرب و ديگرى به طرف مشرق باز مى شد.
در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند وكارش را پايان دادند، چنين دعا كردند:
1. پروردگارا اين عمل را از ما قبول كن. 2. خدايا از ما و فرزندان ما امتى را تسليم فرمان خود كن.
3. شيوه پرستش خود را به ما نشان بده. 4. توبه ما را بپذير.
5. در ميان مردم اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى و عملى مردم بپردازد.(3)
به اين ترتيب ابراهيم با هميارى اسماعيل در اين مرحله نيز، كار خود را به طور كامل انجام داد، و با دعاهاى پر محتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.
هدف
از بناى كعبه
اين مرحله مقدماتى و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولى آن چه مهم است هدف از بناى اين ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف مى باشد، هدف از بنا كردن كعبه اين بود كه وسيله اى براى نجات انسانها از بت پرستى و خرافه گرايى، و كشاندن آنها به سوى توحيد و خداپرستى باشد، هدف اين بود كه آن جا پايگاه توحيد گردد، و مردم در كلاس اين پايگاه، تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگى به سوى خداى بزرگ رو آورند، چنان كه اين هدف از دعاهاى ابراهيم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده است، بخصوص دعاى پنجم، كه خداوند پيامبرى (اشاره به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -) بفرستد، و او را در اين پايگاه توحيد مردم را به سوى خدا بخواند.
از سوى ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را بجا آورند، جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعى و وقوف در عرفان و مشعر و آداب منى و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواى بزرگ حج، شاهد منافع مادى و معنوى خود گردند.(4)
به نقل مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاى كوه ابو قبيس رفت، انگشتان دستش را به گوش گذاشت و فرياد زد: «اى مردم دنيا دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد» خداوند صداى او را به همه مردم تا پايان دنيا رساند، آنان
كه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين صدا لبيك گفتند و آمادگى خود را براى انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودند.(5)
خداوند در قرآن (آيه 130 سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه «هيچ كسى جز افراد سفيه و نادان از آيين پاك ابراهيم، روى گردان نمى شود، ما ابراهيم را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم».
بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام ازمهمترين مراسم جهانى مذهبى است همواره يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگى ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و اصولاً انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومى ندارد، و اين كه خاطر آنست كه نام وراه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنان كه مى خواهند راه عزت و عظمت انسانى را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.
حج در حقيقت حركت خلق پا به پاى ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردى و اجتماعى در آن به هم آميخته است كه اگر به راستى محتواى واقعى آن، براساس صحيح دنبال شود، بزرگترين و عميق ترين حماسه خدا پرستى بر پا خواهد شد، اميد آن كه روندگان به سوى حج، هدف و محتواى حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ اسلامى، به نداى ابراهيم معلم بزرگ بشرى لبيك گويند. و در نتيجه همچون ابراهيم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهيمى براساس برائت و بيزارى از مشركان، و تقويت بنيه هاى معنوى و اقتصادى مسلمانان است.
------------------------------
1- آل عمران، 96.
2- چنان كه از آيه
37 سوره ابراهيم چنين استفاده مى شود.
3- بقره، 127.
4- «وَ أَذِّنْ فِى النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ... لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» (حج، 28-29).
5- مجمع البيان، ج 7، ص 80.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / امتحان الهى در قربانگاه اسماعيل
بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل - عليه السلام - در راه خدا
ابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت مى كرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند.
ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختى هايش بود، به علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او مى سوخت، وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راه هاى خداجويى با زندگى ابراهيم در آميخته بود.
خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحانى كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاى در مى آورد، و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربان كند گر چه اجراى اين فرمان، بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خدا است آسان است به قول شاعر:
از تو اى دوست نگسلم پيوند *** گر به تيغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق اى كاش *** كه ز عشق تو مى دهندم پند
اصل ماجرا چنين بود:
روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و
جمال هم چون سرو اسماعيل افتاد، مهر پدرى، آن هم نسبت به چنين فرزندى، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند.
شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مى دهد كه بايد اسماعيل را قربان كنى.
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسه اى در كار نيست.(1)
ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند، خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده، در اين جا نيز - هر چند بسيار سخت بود - به سوى خدا رفت، گر چه ابليس، سر راه او بى امان وسوسه مى كرد. مثلاً به او مى گفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و...
ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد، جهاد اكبر كرد، و با تصميمى قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد، چرا كه كنگره عظيم حج قربان مى خواست، ايثار و فداكارى مى خواست، نفس كشى و ابليس كشى مى خواست تا مفهوم واقعى و عينى يابد، و امضا شود و مورد قبول واقع گردد.
ابراهيم نخست اين موضوع را با مادر اسماعيل «هاجر» در ميان گذاشت(2) به او گفت: لباس پاكيزه به فرزندم اسماعيل بپوشان، موى سرش راشانه كن، مى خواهم او را به سوى دوست ببرم و هاجر اطاعت كرد.
وقت حركت، ابراهيم
به هاجر گفت: كارد و طنابى به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت دوست مى روى، كارد و طناب براى چه مى خواهى؟
ابراهيم گفت: شايد گوسفندى قربان بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.
هاجر كارد و طناب آورد، وابراهيم با اسماعيل به سوى قربانگاه حركت كردند.
مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسه هاى شيطان
شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مى دانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مى برد.
گفت: به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را مى برد تا به قتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل.
شيطان گفت: ابراهيم مى گويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مى داشتم و همه را در راه خدا قربان مى كردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).
وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمرد نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.
پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو را مى دارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟
ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مى داد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت).
شيطان از ابراهيم -
عليه السلام - نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل، پدرت تو را به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مى گويد فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.(3)
ابراهيم و اسماعيل - عليه السلام - در قربانگاه
ابراهيم فرزند عزيزش، ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختى هايش، اسماعيل عزيزتر از جانش را به قربانگاه «منى» آورد، به او گفت: فرزندم! در خواب ديدم كه تو را قربان مى كنم.
اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه به راستى شرايط فرزندى ابراهيم را دارا بود، بى درنگ در پاسخ گفت: اى پدر! فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا از مردان صبور و بااستقامت خواهى يافت.(4)
اى پدر وصيت من به تو اين است كه: 1. دست و پاى مرا محكم ببند تا مبادا وقتى تيزى كارد بر من رسيد، حركتى كنم و لباس تو خون آلود گردد 2. وقتى به خانه رفتى به مادرم تسلى خاطر بده و آرام بخش او باش 3. مرا درحالى كه پيشانيم روى زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمى افتد و در نتيجه محبت پدرى بر تو غالب نمى شود و تو را از اجراى فرمان خدا باز نمى دارد ابراهيم دست و پاى اسماعيل را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالى اسماعيل، در را در اجراى فرمان كمك
مى كرد، ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل مى گذارد، و براى اين كه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار مى دهد، فشارى محكم، اما كارد نمى برد، ابراهيم ناراحت مى شود از اين رو كه فرمان خدا به تأخير مى افتد، با ناراحتى كارد را به زمين مى اندازد، كار به اذن خدا به زبان مى آيد و مى گويد: «خليل به من مى گويد ببر، ولى جليل (خداى بزرگ) مرا از بريدن نهى مى كند».(5)
ابراهيم از اسماعيل كمك مى خواهد، به او مى گويد فرزند چه كنم؟
اسماعيل مى گويد: سر كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودى حلقم فرو كن، ابراهيم مى خواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند و در همين لحظه نداى خدا به گوش ابراهيم مى رسد:
هان اى ابراهيم! «قَد صَدقتَ الرؤيا؛ فرمان خدا را با عمل تصيق كردى»
همراه اين ندا گوسفندى كه مدتها در صحراى علفزار بهشت چريده بود نزد ابراهيم آورده شد، ابراهيم ندايى شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاى او اين گوسفند را قربان كن.(6)
خداوند تشنه خون نيست، نمى خواهد آدم بكشد، بلكه مى خواهد آدم بسازد، ابراهيم و اسماعيل با اين همه ايثار و بندگى و ايستادگى در سخت ترين امتحانات الهى، قهرمانانه فاتح شدند.
قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزى نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و فداكارى و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوى خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.
چرا كه تا انسان اين چنين نفس كش و ابليس برانداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد نمى تواند ابراهيم شود و به امامت برسد، و بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر ملكوتيان
فايق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن بفرمايد: «سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان ما بود».(7)
اين است معنى ايثار، قربانى، انتخاب بزرگ، فداكارى و استقامت و بالأخره همه چيز را براى خدا خواستن و در راه او فدا كردن.
خداوند در قرآن سوره صافات آيه 107 مى فرمايد:
«وَ فَدَيناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ؛ ما قربانى بزرگى فداى اسماعيل كرديم»
واژه «عظيم» شايد اشاره به اين است كه فداكارى ابراهيم آن قدر بزرگ است كه فدا شده آن نيز بزرگ است، نه تنها همان گوسفند كه در آن لحظه نزد ابراهيم آورده شد قربانى شد، بلكه همه سال در مراسم حج، و در تمام نقاط دنيا، مسلمانان روز عيد قربان، ميليونها گوسفند يا حيوانات ديگر ذبح مى كنند و به ياد ابراهيم قهرمان ايثار مى افتند، و خاطره ابراهيم را تجديد مى نمايند، به راستى عظيم است، و خداوند اين چنين به بنگان مخلص و فداكارش پاداش مى دهد و نام بزرگ آنان را جاودانه در سينه زرين ابديت مى نگارد و انسانهاى با ايمان تاريخ را بر آن مى دارد كه در برابر ابراهيم اين چنين تواضع كنند و ياد و حماسه او را فراموش ننمايند و سعى كنند كه در خط ابراهيم گام بردارند و ايثار و گذشت و ترور شيطان را از او و همسر و فرزندش بياموزند.
و در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با زدن هفت سنگ به جمره اُخرى، سپس با بيست و يك سنگ، سه ستون سنگى (جمره اولى و وسطى و اخرى) را سنگ باران كنند، براى آنست كه در كلاس بزرگ حج، هم چون
ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اينكه خود مورد ترور شيطان شوند.
ابراهيم در اين آزمايش بزرگ نيز كار را به خوبى به پايان رساند، كار او آن چنان عالى بود كه فرشتگان به خروش افتادند كه: زهى بنده خالص كه او را در آتش افكندند از جبرئيل كمك نخواست، اينك براى خشنودى خدا، كارد بر حلقوم جوان عزيز خود گذاشته و حاضر شده ميوه قلبش را به دست خود قربان كند، آرى اين است معنى واقعى قربان، كه اگر اين قربان باشد، ما به عزت و عظمت در تمام ابعاد مى رسيم و گرنه عقب افتاده ايم، به قول شاعر و عارف بزرگ اقبال:
هر كه از تن بگذرد جانش دهند *** هر كه جان در باخت جانانش دهند
هر كه نفس بت صفت را بشكند *** در دل آتش گلستانش دهند
هر كه گردد نوح عقلش ناخدا *** ايمنى از موج توفانش دهند
هر كه بى سامان شود در راه دوست *** در ديار دوست سامانش دهند
ترسيم ديگرى از وصيت اسماعيل قهرمان صبر
اسماعيل تازه به رشد رسيده بود كه به قولى سيزده سال داشت، كم كم هميارى با وفا و صديق براى پدر بود پدر در شب هشتم ذيحجه در خواب ديد كه كسى به او مى گويد بايد اسماعيل را در راه خدا قربان كنى، اين شب را از اين رو شب «تَروِيه» گويند:
«لرؤية ابراهيم فيه فى منامه؛ زيرا ابراهيم، در اين شب در خواب ديده بود كه اسماعيلش را قربان مى كند».
شب بعد (شب نهم) نيز همين خواب را ديد، به روشنى اطمينان كامل يافت
كه اين خواب، رحمانى و راست است و وسوسه اى در كار نيست، اين شب را عرفه (شب شناخت) گفتند:
«لمعرفته صحة منامه؛ زيرا ابراهيم درستى خوابش را دريافت.»
ابراهيم تصميم گرفت، اسماعيل را قربان كند، وقتى اسماعيل را به قربانگاه برد و او را به زمين خواباند تا قربانش كند، اسماعيل اين وصيتهاى شش گانه را كرد:
1. دست و پايم را محكم ببند تا مبادا اضطراب كنم و با حركاتم فرمان خدا تأخير بيفتد.
2. پيراهنم را از بدن بيرون بياور تا خونم به آن نرسد، و شستنش براى شما زحمت نباشد و مادرم آن را نبيند و رنجيده خاطر نگردد.
3. پيراهن خود را به من بپوشان تا بوى تو از آن به مشامم رسد و جان دادن برايم آسان گردد.
4. كارد را بر حلقومم سبك بگذار، تا مرگ را به آرامى احساس كنم.
5. اگر ممكن است امشب نزد مادرم نرو تا مرا فراموش كند (چرا كه دورى، از مهر و محبت مى كاهد)
6. سلامم را به مادرم برسان.
7. پيراهنم را نزد او ببر تا به يادگار به نزد او باشد.
وقتى كه ابراهيم اسماعيل را اين چنين در يارى پدر بر انجام فرمان خدا، آماده ديد با قلبى پر از صفا و صميميت گفت:
«نِعمُ العُونْ انتَ على اَمرِ اللهِ؛ تو نيكو بنده خدا در انجام فرمان او هستى.»(8)
------------------------------
1- توضيح اين كه: ابراهيم مى خواست قلبش مالامال از اطمينان شود، و احتياط مى كرد كه مبادا وسوسه اى در كار باشد. با توجه به اين كه پاى كشتن و قربانى كردن در ميان بود.
2- گر چه قبلاً گفتيم هاجر از دنيا رفت، ولى قول ديگر اين است كه هاجر در اين وقت، زنده بود،
و اين مطلب بر همين اساس است - ضمناً بعضى معتقدند كه ذبيح، اسحاق بوده نه اسماعيل، بنابراين قول، ساره زنده بوده و در جريان ذبح بوده است، ولى اكثر علماى اسلام معتقدند كه ذبيح، همان اسماعيل بوده است و اين موضوع از امام صادق - عليه السلام - سؤال شد، فرمود: اسماعيل بود (نور الثقلين، ج 4، ص 424) و سخن معروف پيامبر - صلّى الله عليه و آله - «انا ابنْ الذبيحين» (من پسر دو قربانى هستم) با توجه به اين كه ترديدى نيست آن حضرت از نوادگان اسماعيل است، نيز اين مطلب را تأييد مى كند،(منظور از قربانى دوم، عبدالله پدر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - است) اما در تورات، اسحاق به عنوان ذبيح معرفى شده، گويى مطلب تورات وارد روايات اسلامى شده است.
3- هم اكنون در مراسم حج در منى، سه ستون (به نامهاى جَمره اولى و وْسطى و اُخرى) به ياد اين خاطره، سنگباران مى شوند.
4- «يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ» (صافات -102).
5- مجمع البيان، ج 7، ص 452؛ تفسير ابو الفتوح، ج 9، ص 320؛ معراج السعادة، ص 491.
6- معراج السعادة، ص 491؛ مجمع البيان، ج 8، ص 453.
7- صافات، 109-111.
8- تفسير ابو الفتوح رازى، ج 9، ص 320-324؛ گر چه قبلاً وصيت اسماعيل را ذكر كرديم و با ترسيم فوق كمى تفاوت داشت، ولى ترسيم فوق نيز نقل شده، ما هر دو را نقل كرديم تا در اين جهت، مطلب تكميل گردد.
حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / پايان عمر اسماعيل (ع) و اسحاق (ع)
پايان عمر اسماعيل - عليه السلام
- در مكه
حضرت اسماعيل با خانواده و فرزندانش در مكه زندگى مى كرد، و به عنوان پيامبر و راهنماى مردم مى زيست و براى شكوه مند نمودن مراسم حج در هر سال نقش مهم داشت، و در حقيقت كليددارى و مقام توليت حج بر عهده او بود.
ساختمان كعبه تا آن هنگام پرده نداشت، و به صورت سنگهاى ساده ساخته شده بود، و اسماعيل در كنار كعبه داراى خانه اى بود و همان جا زندگى مى كرد. تا اين كه روزى همسرش پيشنهاد كرد كه پرده براى دو درگاه كعبه درست كند، اسماعيل - عليه السلام - پيشنهاد او را پذيرفت، همسرش آن دو پرده را آماده كرد و در آن دو درگاه آويزان نمود، سپس همسرش پيشنهاد كرد كه شايسته است براى همه ساختمان كعبه پرده ببافم، اسماعيل اين پيشنهاد را نيز پذيرفت، از اين رو آويختن پرده بر كعبه از آن عصر تاكنون سنت است كه هر سال در روز عيد قربان تعويض مى شود.
هزينه زندگى اسماعيل، از صيد و دامدارى تأمين مى شد، و پرده اى كه نخستين بار براى كعبه بافته شد، از پشم گوسفندان آن حضرت بود.
سالها گذشت از ابراهيم - عليه السلام - خبرى نشد، اسماعيل نگران پدر بود، در انتظار او به سر مى برد، از فراق پدر اندوهگين و چشم به راه بود، تا آن كه جبرئيل نزد او آمد، رحلت پدرش ابراهيم - عليه السلام - را در فلسطين به او خبر داد و به او تسلين گفت و به اسماعيل عرض كرد: «بايد صبر كنى، و در مورد فراق جانسوز پدر سخنى نامناسب نگويى كه موجب خشم خدا گردد.»
در ضمن جبرئيل به اسماعيل گفت: تو
نيز از دنيا رحلت خواهى كرد، اسماعيل 137 و به قولى 180 سال عمر كرد و سرانجام از دنيا رفت و پيكرش را در كنار قبر مادرش در حجر اسماعيل (كنار كعبه) به خاك سپردند.
اسماعيل مى خواست مقام نبوت، بعد از او در نسل او باشد، خداوند خواسته او را اجابت كرد و جبرئيل اين بشارت را به اسماعيل داد، از اين رو اسماعيل در روزهاى آخر عمر يكى از فرزندان خود را طلبيد، و دايع نبوت را به او سپرد، وصيت هاى خود را به او نمود.(1) با توجه به اين كه اسماعيل - عليه السلام - زودتر از اسحاق - عليه السلام - از دنيا رفت.
خداوند در قرآن دوازده بار از اسماعيل ياد كرده و او را به عنوان پيامبر صالح، متعهد، صادق الوعد، نيك سرشت و نيك روش، و شريك پدر در بازسازى ساختمان كعبه و پاكسازى آن از هر گونه شرك، و صابر ياد كرده است و در آيه 86 سوره انعام پس از شمارش جمعى از پيامبران از نسل ابراهيم - عليه السلام - مى فرمايد:
«وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيسَعَ وَ يونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمِينَ؛ و اسماعيل، يسع، يونس و لوط، و همه را بر جهانيان برترى داديم.»
پايان عمر اسحاق پيامبر - عليه السلام -
بخشى از فراز و نشيبهاى زندگى حضرت اسحاق - عليه السلام - در ضمن داستان هاى زندگى ابراهيم و اسماعيل - عليهما السلام - ذكر شد، كوتاه سخن اين كه: اسحاق دومين فرزند ابراهيم - عليه السلام - بود، مادرش ساره نام داشت، ابراهيم و ساره هر دو پير شده بودند، و اميد داشتن فرزند نداشتند، ابراهيم
- عليه السلام - همواره دعا مى كرد كه خداوند فرزند صالحى به او بدهد، سرانجام خداوند لطف كرد و فرشتگان الهى تولد اسحاق - عليه السلام - را به ابراهيم - عليه السلام - بشارت دادند. سرانجام با تولد اين نوگل زيبا، فصل جديدى در زندگى ابراهيم - عليه السلام - و ساره به وجود آمد.
در قرآن هفده بار سخن از اسحاق - عليه السلام - به ميان آمده، و او را به عنوان عبد صالح خدا، پيامبر شايسته، داراى روش ارجمند ياد شده است، برنامه او همان برنامه پدرش ابراهيم - عليه السلام - بود، حضرت يوسف - عليه السلام - در زندان، برنامه خود را براساس پيروى از آيين پدرانش دانسته و مى گويد:
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّة آبائِى إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم.»(2)
حضرت اسحاق - عليه السلام - هنگام بلوغ با دخترى در سرزمين بابل به نام بقا خواهر يكى از شخصيت هاى آن ديار به نام لابان ازدواج كرد، پس از رحلت اسماعيل - عليه السلام - به مقام نبوت رسيد، و در چهل سالگى از طرف پدرش ابراهيم به عنوان تبليغ و ارشاد مردم كنعان و فلسطين مأمور شد، آنها را به سوى خداى يكتا فراخواند، سرانجام در شام سكونت نمود، و هم چنان به مسؤوليت مهم ارشاد اشتغال داشت و سرانجام در 180 سالگى رحلت نمود، مرقد مطهرش در شهر قدس خليل در نزديك مرقد مطهر پدرش حضرت ابراهيم - عليه السلام - قرار گرفته است(3) او داراى فرزندانى بود كه برجسته ترين آنها حضرت يعقوب - عليه السلام - پدر حضرت يوسف
- عليه السلام - است كه داستانش بعداً خاطر نشان مى شود.
------------------------------
1- اقتباس از تاريخ انبياء، عماد زاده، ص 315 و 316؛ پيامبر اسلام از نسل اسماعيل است كه (با 30 واسطه) به ابراهيم - عليه السلام - مى رسد.
2- يوسف، 38.
3- اقتباس از: تاريخ انبياء عماد زاده، ص 317 و 318.
حضرت لوط (ع) / زندگى حضرت لوط (ع)
در قرآن 27 بار سخن از حضرت لوط - عليه السلام - به ميان آمده، و او را به عنوان يكى از پيامبران مرسل و صالح خوانده كه در برابر قوم سركش و شهوت پرستى قرار داشت و آنها را به آيين حضرت ابراهيم - عليه السلام - فرا مى خواند، ولى آنها از اطاعت دستورهاى او سرپيچى مى كردند.
واژه «لوط» در اصل از لاطَ يلُوط گرفته شده و به معنى ارتباط قلبى است، بنابراين اين پيامبر خدا كه پيوند محكم قلبى با خدا داشت، با نام لوط خوانده مى شد، و به عكس او، قومش به لواط و ارتباطهاى نامشروع آلوده بودند.
حضرت لوط - عليه السلام - از خويشان حضرت ابراهيم - عليه السلام - بود، مطابق پاره اى از روايات، برادرزاده يا پسر خاله ابراهيم - عليه السلام - بود، و طبق بعضى از روايات، برادر حضرت ساره همسر ابراهيم - عليه السلام - بود. هنگامى كه حضرت ابراهيم - عليه السلام - در سرزمين بابِل (عراق كنونى) مردم را به يكتا پرستى دعوت نمود، لوط نخستين مردى بود كه در آن شرايط سخت به ابراهيم - عليه السلام - ايمان آورد، و همواره در كنار ابراهيم - عليه السلام - بود، و يگانه يار و ياور ابراهيم - عليه
السلام - در دوران مبارزات او با نمرود به شمار مى آمد، چنان كه ساره نخستين زنى بود كه به ابراهيم - عليه السلام - ايمان آورد.(1)
لوط - چنان كه ظاهر امر نشان مى دهد - در همان بابل به دنيا آمد، و پس از اعتقاد به حقّانيت آيين ابراهيم - عليه السلام - از مبلّغين و مدافعين اين آيين بود، و در اين مسير به مقام ارجمندى از نبوّت و رسالت رسيد كه خداوند (در آيه 133 صافّات) مى فرمايد:
«وَ إِنَّ لُوطاً لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ همانا لوط از رسولان بود.»
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده فرمود: حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال سكونت كرد و آنها را به سوى خدا دعوت نمود و از عذاب الهى برحذر داشت. لوط پسر خاله ابراهيم - عليه السلام - و برادر ساره همسر ابراهيم بود. ابراهيم و لوط - عليه السلام - هر دو پيامبر مرسل و هشدار دهنده بودند.
لوط مردى سخى، بزرگوار و مهمان دوست بود، و مقدم مهمان را گرامى مى داشت.(2)
زندگى لوط - عليه السلام - با قومش - چنان كه خاطرنشان مى شود - از دردناكترين و تلخترين زندگى ها بود، كه آن مرد خدا با كمال مقاومت تحمل كرد و به مسؤوليت ارشادى خود ادامه داد.
هجرت لوط - عليه السلام - همراه ابراهيم از سرزمين بابِل به فلسطين
هنگامى كه حضرت ابراهيم - عليه السلام - از سرزمين بابِل به سوى فلسطين، هجرت كرد (يا تبعيد شد) حضرت لوط - عليه السلام - و خواهرش ساره همراه حضرت ابراهيم - عليه السلام - هجرت نمودند، و پس از ورود به مصر، در آن جا (چنان
كه قبلاً ذكر شد) يك نفر كنيز به نام هاجر بر تعدادشان افزوده شد، و گروه چهار نفرى به طرف فلسطين حركت نمودند.
ابراهيم و ساره و هاجر در بيابانى كنار راه عمومى يمن و شام و... سكنى گزيدند، هر كسى كه از آن جا مى گذشت، ابراهيم او را به توحيد و آيين حق دعوت مى كرد و خبر در آتش افكندن او و نسوختنش، در دنيا شايع شده بود، بعضى به او مى گفتند: با آيين شاه (نمرود) مخالفت مكن، زيرا مخالفانش را مى كشد، اما ابراهيم به راه خود ادامه مى داد.
يكى از كارهاى ابراهيم اين بود كه هر كس از كنار خيمه اش رد مى شد، او را مهمان مى كرد، و در محل سكونت او تا هفت فرسخ، شهرها و روستاهاى پر از نعمت و درخت و ميوه وجود داشت، و وفور نعمت در همه جا به چشم مى خورد و هركس از مسافرين از اين شهرها مى گذشت، بدون جلوگيرى، از ميوه هاى درختان مى خورد.
ابليس كه در كمين انسانها است، بخصوص اگر غرق در وفور نعمت باشند، زودتر مى تواند آنها را فريب داده و غافل سازد، از عيش و نوش مردم استفاده كرد و به آنها لواط را ياد داد، نخست خودش به صورت انسانى آماده شد كه با او لواط كنند و كم كم اين كار زشت شايع و عادى گرديد، به طورى كه مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا مى كردند.
عده اى از مردم از اين وضع بسيار پست ناراحت شده و به حضور ابراهيم - عليه السلام - آمدند و به او شكايت كردند، ابراهيم حضرت لوط را به عنوان مبلّغ به سوى آنها فرستاد تا آنها را
نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت برحذر دارد.
لوط به سوى اين قوم (كه در شهرهاى سدوم و عمورا و ادوما و صاعورا و صابورا) بودند روانه شد.(3) و چنان كه قبلاً گفتيم، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين به فاصله هشت فرسخ قرار گرفتند آنها وقتى كه لوط را ديدند، گفتند تو كيستى؟ فرمود: من پسر خاله ابراهيم هستم، همان ابراهيمى كه شاه (نمرود) او را به آتش افكند، آتش نه تنها او را نسوزاند بلكه براى او سرد و گوارا شد، و او در چند فرسخى، نزديك شما است.
از خدا بترسيد، راه پاكى را بپيماييد، اين كارهاى زشت را نكنيد، خدا شما را هلاك خواهد كرد، گستاخى به خدا نكنيد از او بترسيد و خوددار باشيد و خدا را از ياد نبريد... .
گاه مى شد كه مردى كه از آن ديار عبور مى كرد، مردم زشتكار آن ديار به سوى او مى رفتند تا با او عمل زشت لواط انجام دهند، لوط - عليه السلام - او را از دست آنها نجات مى داد... .(4)
ازدواج لوط - عليه السلام -
يكى از سنّتهاى صحيح آيين هاى حق، ازدواج است كه راه طبيعى براى ارضاى غريزه جنسى، و بقاى نسل مى باشد، لوط در همان محل مأموريت ازدواج كرد تا بلكه آنها نيز از اين روش پيروى كنند و از انحراف جنسى دست بردارند، ثمره اين ازدواج اين شد كه لوط پس از مدتى داراى چند دختر گرديد.
لوط هم چنان به امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با فساد ادامه مى داد، اما بيانات مستدل لوط در آنها اثر نمى كرد، و اين جريانها
سالها طول كشيد، تا اين كه به لوط گفتند اگر دست از سرزنش ما برندارى تو را تبعيد خواهيم كرد، در اين وقت بود كه ديگر اميدى به اصلاح آنها نبود و آنها مستحق هيچ چيز، جز عذاب سخت الهى نبودند، از اين رو دل حضرت لوط كه سالها نسبت به آنها مهربان بود تا بلكه به سوى حق برگردند، ناراحت شد و بر آنها نفرين كرد.(5)
------------------------------
1- سفينة البحار، ج 2، ص 516.
2- بحار، ج 12، ص 147 و 148.
3- بحار، ج 12، ص 163 و 155.
4- بحار، ج 12، ص 163 و 155.
5- بحار، ج 12، ص 155.
حضرت لوط (ع) / قوم لوط
نگاهى به بعضى از كارهاى زشت قوم لوط - عليه السلام -
از كارهاى زشت قوم لوط گلوله پرانى با كمان، و هسته انداختن به يكديگر (و حتى در بعضى موارد شرط بندى مى كردند كه هسته به هر كسى خورد با او عمل زشت انجام دهند) و آدامس جويدن در معابر عمومى (براى جذب افراد به خاطر شهوترانى).
هم چنين لباسهاى فاخر بلند مى پوشيدند (كه امروز رقّاصه هاى دنيا در جهان غرب مى پوشند) و دكمه هاى كت و پيراهنشان را مى گشودند(1) و قلم از بيان بعضى از زشتكاريهاى آنها شرم دارد، از جمله از كارهاى آنها اين بود كه راه ها را براى زشتكارى مى بستند و آشكارا در معرض ديد مردم، منكرات را انجام مى دادند و تفسير آيه 29 عنكبوت:
«وَ تَأْتُونَ فِى نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ؛ آمده: با يكديگر در ملأ عام كارهاى ركيك و زشت انجام مى دادند.(2)
و در بعضى از تفاسير، كلمه «منكر» به هسته انداختن آنها تفسير شده كه آن هم به خاطر هوسهايشان بود.(3)
از آيات
قرآن از جمله از آيه 28 سوره عنكبوت استفاده مى شود، كه زشتكارى قوم لوط به گونه اى زننده بود كه در ميان هيچ قوم و ملتى سابقه نداشت. چنان كه لوط به آنها گفت:
«إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَة ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ؛ شما كار بسيار زشتى انجام مى دهيد كه احدى از مردم جهان، قبل از شما آنها را انجام نداده است.»
به اين ترتيب آنها چون بنيانگذار اين فساد بودند، بار گناه كسانى را كه در آينده از آنها پيروى مى كنند نيز به دوش خواهند كشيد، بى آنكه از گناه آنان چيزى كم شود.
از زشتكارى قوم لوط اين كه: كف دست بر پشت يكديگر مى زدند، دشنامهاى ركيك و زننده به همديگر مى گفتند، بازى هاى بچه گانه داشتند، قمار بازى مى كردند، با انواع آلات موسيقى سر و كار داشتند، سنگ پرانى و متلك گفتن از كارهاى معمول آنها بود، و در حضور جمع، خود را برهنه مى كردند و...
حضرت لوط هر چه آنها را نصيحت كرد، در دل آن آلودگان و منحرفان اثر ننموده، پاسخ آنها به حضرت لوط اين بود كه:
«اِئْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ؛ اگر راستى مى گويى عذاب خدا را براى ما بياور».(4)
لجاجت و هوسبازى آنها تا اين حد بود، و سرانجام حضرت لوط با قلبى آكنده از اندوه گفت: «پروردگارا مرا بر اين قوم
مفسد، پيروز گردان».(5)
نكته قابل توجه اين كه در حالات قوم لوط نوشته اند يكى از عوامل اصلى آلودگى آنها به گناه زشت لواط اين بود كه آنها مردم بخيلى بودند و چون شهرهاى آنها بر سر راه كاروانهاى شام قرار داشت، آنها با انجام اين عمل، نسبت به بعضى از عابرين و مهمانانشان، مى خواستند
آنها را از شهرهاى خود دور سازند، ولى كم كم اين عمل زشت در ميان خودشان نيز رايج گرديد.(6)
به هر حال چنان كه خاطر نشان خواهد شد به سخت ترين عذاب الهى گرفتار شدند، به اميد آن كه در جامعه ما هيچ گونه از كارهاى قوم لوط نباشد، كه كيفر آن بسيار سخت است.
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مسجد مردى را ديد به طرف كسى هسته انداخت، فرمود: «او مشمول لعنت است تا آن هسته به زمين بيفتد» سپس فرمود: هسته انداختن از شيوه هاى قوم لوط است آن گاه آيه فوق (29 - عنكبوت) را خواند(7) و از كارهاى زشت آنها اين بود كه محل مدفوع خود را نمى شستند، و خود را از جنابت تطهير نمى نمودند و بسيار بخيل و دست بسته بودند، هرگز كسى را به غذا دعوت نمى كردند.(8)
آرى وفور نعمت شامات كه فرسخ در فرسخ پر از درختهاى ميوه دار بود و آن چنان درختها در ميان هم رفته بودند كه شعاع آفتاب به زمين نمى رسيد، به جاى اين كه آنها را شاكر خدا كند و به راه خداوند روند، اين چنين غرق در آلودگى شده بودند تا آن جا كه كسى جرأت نداشت كه از شهرهايشان عبور كند، چرا كه اموال او را غارت مى كردند، و او را به آلودگى جنسى مى كشاندند.
حضرت لوط تا آن حد، مظلوم و تنها بود كه حتى نزديكترين فرد نسبت به او كه مى بايست رازدار و حافظ اسرار و همكارى صديق و صميمى براى او باشد، و او را در هدفش كمك كند، نه تنها او را يارى نمى كرد بلكه به مخالفت با او اقدام
مى كرد و با نشانه هايى به مخالفان يارى مى نمود.(9)
موضعگيرى زشت و مغرورانه قوم لوط در برابر حضرت لوط - عليه السلام -
لوط سى سال در ميان قوم خود همچون كوه ايستاد و در برابر آنها قيام كرد، و مكرّر و هر روز آنها را با نصيحت و پند و استدلال و ترساندن از عذاب خدا، به سوى حق راهنمايى مى نمود و حجّت را بر آنها تمام مى كرد. لوط - عليه السلام - هم چون استادش ابراهيم - عليه السلام - مردى سخى و بزرگوار و مهمان نواز بود، هر كس بر او وارد مى شد با كمال احترام از او پذيرايى مى كرد.
ولى قوم او، وقتى كه مسافران و واردين غريب را مى ديدند، سنگ به سوى آنها انداخته، و هر كس كه سنگش به كسى اصابت مى كرد، اموالش را مى گرفت و با او عمل زشت انجام مى داد و سه درهم به عنوان غرامت مى پرداخت، و قاضى آنها به دادن اين سه درهم به مسافر مظلوم، قضاوت مى كرد.
و به طور كلى آنها غرق در انحرافات و آلودگى ها بودند، در مجالس عمومى با ساز و آواز و رقص و عريان، در هم مخلوط مى شدند (همچون مواردى كه هم اكنون در كشورهاى غربى وجود دارد) و زشتكارى و كثافتكارى را به جايى رساندند كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «زمين گريه كرد تا حدى كه اشكش به آسمان رسيد و آسمان گريه كرد تا حدّى كه اشكش به عرش رسيد، آن گاه خداوند به آسمان فرمان داد كه آنها را سنگباران كند (كه شرحش خواهد آمد). (10)
دعوت پياپى لوط - عليه السلام - و لجاجت قوم
حضرت
لوط - عليه السلام - براى هدايت قوم خود، بسيار زحمت كشيد و رنج برد و از هر راهى وارد شد، ولى آن قوم هم چنان بر سركشى و لجاجت خود مى افزودند، براى روشن شدن اين مطلب، نظر شما را به ترجمه آيه 160 تا 175 سوره انبياء جلب مى كنيم:
«هنگامى كه برادرشان لوط - عليه السلام - به آنها گفت: آيا پرهيزكارى را پيشه خود نمى سازيد؟ من براى شما رسول امينى هستم. تقواى الهى پيشه كنيد و از من پيروى نماييد من از شما پاداشى نمى خواهم، پاداش من نزد پروردگار جهانيان است.
آيا در ميان جهانيان، شما به سراغ همجنس مى رويد (چه كار زشتى؟!) و همسرانى را كه خدا براى شما آفريده است رها مى كنيد، راستى شما قوم تجاوزگرى هستيد.
قوم لوط در پاسخ گفتند:
اى لوط اگر از اين گفتار دورى نكنى، از اخراج شوندگان خواهى بود. (تو را از اين سرزمين تبعيد مى كنيم)
لوط گفت: من (به هر حال) دشمن شما هستم.
پروردگارا من و خاندانم را از آن چه اينها انجام مى دهند، رهايى بخش. ما او و خانواده مؤمنش را نجات داديم جز پير زنى كه در ميان آن گروه باقى ماند (اين پيرزن همسر لوط بود كه از نظر عقيده و مذهب با قوم گمراه بود و هرگز به لوط ايمان نياورد) سپس ديگران را هلاك كرديم و بارانى (از سنگ) بر آنها فرو فرستاديم، چه باران بدى بود اين باران انذار شدگان.
در اين ماجرا (ى قوم لوط و سرنوشت شوم آنها) آيتى است اما اكثر آنها ايمان نياوردند و پروردگار تو عزيز و رحيم است.»
گفتگوى ابراهيم - عليه السلام - با فرشتگان، در مورد عذاب
قوم لوط - عليه السلام -
چنان كه قبلاً در زندگى ابراهيم - عليه السلام - ذكر شد: به فرمان خدا نه نفر يا يازده نفر از فرشتگان مقرّب خداوند كه جبرئيل در ميانشان بود، از سوى خدا براى انجام دو مأموريت به زمين آمدند: نخست براى مژده دادن به ابراهيم - عليه السلام - كه به زودى از ساره داراى پسرى به نام اسحاق خواهد شد 2. عذاب رسانى به قوم لوط.
وقتى كه اين فرشتگان نزد ابراهيم - عليه السلام - آمدند و بشارت خود را دادند، مأموريت دوم خود را به ابراهيم - عليه السلام - گفتند، ابراهيم - عليه السلام - در اين مورد با آن فرشتگان به گفتگو نشست، زيرا دل مهربان ابراهيم - عليه السلام - مى تپيد و با خود مى گفت: شايد روزنه اميد براى اصلاح قوم لوط باشد. از اين رو - طبق بعضى از روايات - ابراهيم به فرشتگان گفت: اگر در ميان قوم لوط، صد نفر از مؤمنان باشد، آيا باز بر آنها عذاب مى رسانيد؟
فرشتگان: نه
ابراهيم: اگر پنجاه نفر باشند چطور؟
فرشتگان: نه
ابراهيم: اگر يك نفر مؤمن باشد چطور؟
فرشتگان: قطعاً لوط - عليه السلام - در ميان آنها نيست، ما به او و خاندانش آگاه تر هستيم، لوط و خاندان با ايمانش - جز همسرش - را نجات خواهيم داد.(11)
وقتى كه براى ابراهيم، عذاب قوم لوط قطعى شد، ديگر هيچ نگفت، و تسليم فرمان خداى بزرگ بود، و گفتگوى فوق نيز براى توضيح بود كه از دل مهربان ابراهيم - عليه السلام - نشأت مى گرفت.
و در بعضى از روايات آمده: ابراهيم به جبرئيل گفت: در اين باره به خدا مراجعه
كن (و توضيح بخواه) خداوند در همان لحظه به ابراهيم وحى كرد:
«اَعْرِضْ عَنْ هذا اِنَّهُ قَدْ جاءَ اَمْرُ رَبِّكَ وَ اِنَّهُمْ آتيهُمْ عَذابٌ غَيرُ مَرْدُودٍ؛ اى ابراهيم از اين گفتگوها دورى كن، فرمان خدا صادر شده و آن فرشتگان مأمور عذاب حتمى قوم لوط هستند كه در آن، هيچ شفاعتى مقبول نيست.»(12)
دل مهربان ابراهيم آرام گرفت، و فرمان خدا، وجود او را كه سراسر تسليم بود، اطمينان بخشيد.
گفتگوى مأموران عذاب با حضرت لوط - عليه السلام -
سرانجام مأموران عذاب به صورت بشر، از حضور ابراهيم خارج شده و به حضور لوط وارد شدند، لوط جوانان زيبايى را ديد و در اين موقع مشغول آبيارى زراعتش بود، به آنها گفت: شما كيستيد؟
آنها گفتند: ما مسافر راه هستيم امشب مايليم مهمان تو باشيم.
لوط، با توجه به قوم منحرف و زشتكارش از يك سو، و ورود جوانان زيبا از سوى ديگر، در فشار روحى قرار گرفت، كه چه كند، اگر اين جوانان را مهمان كند ترس آبروريزى است، اين فكر چنان او را ناراحت كرد كه به خود گفت:
«هذا يومٌ عَصيبٌ؛ امروز روز سخت و وحشتناكى است».(13)
اما لوطِ مهمان نواز چاره اى جز اين نداشت كه مهمانان را به خانه خود ببرد، آنها را به سوى خانه اش راهنمايى كرد ولى براى اين كه آنها را از ماجرا با خبر كرده باشد، در وسط راه چند بار به آنها گفت: اين شهر مردم زشتكار و منحرفى دارد، تا اگر مهمان ها توانايى مقابله دارند، حساب كار خود را كرده باشند.
در بعضى از روايات آمده: لوط آن قدر مهمانهاى خود را معطّل كرد تا شب فرا رسيد، شايد در تاريكى دور از
چشم آن قوم شرور و آلوده بتواند با حفظ آبرو از آنان پذيرايى كند.(14)
به هر حال مهمانان وارد خانه لوط شدند، همسر لوط بر پشت بام رفت و آتش روشن كرد، قوم شرور فهميدند كه امشب در خانه لوط چند نفر به مهمانى آمده اند. و از هر سو به سرعت به سوى خانه لوط - عليه السلام - هجوم آوردند.(15)
گفتگوى لوط - عليه السلام - با قوم تبه كار
وقتى كه قوم شرور، به درِ خانه لوط - عليه السلام - رسيدند به لوط گفتند: آيا ما تو را از جا دادن مردم نقاط ديگر منع نكرديم؟
لوط - عليه السلام - كه هوى و هوس آنها را مى دانست، سخن از ازدواج (كه امرى طبيعى براى ارضاى غريزه جنسى و بقاى نسل است) به ميان آورد و فرمود: «اينها دختران منند، براى شما پاكيزه ترند» (با آنها ازدواج كنيد و از عمل شنيع لواط دورى كنيد) از خدا بترسيد و مرا در ميان مهمانهايم، رسوا نكنيد.
«أَ لَيسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ؛ آيا در ميان شما يك نفر داراى رشد و غيرت نيست؟»(16)
آنها در پاسخ گفتند: تو كه مى دانى ما حق (و ميلى) در دختران تو نداريم و خوب مى دانى ما چه مى خواهيم.
وقتى كه حضرت لوط از آن قوم اصلاح ناپذير، مأيوس شد، گفت: «كاش داراى نيرو يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى بودم»(17) (آنگاه مى دانستم با شما پست فطرتان چه كنم؟!)
آرى لوط در اين هنگام از غربت و بى كسى خود ياد كرد و گفت: اگر نيرويى مى داشتم چنين خوار و گرفتار شما نمى شدم و در برابر تعدّى و گزند شما دفاع مى كردم و در مقابل فشار شما مقاومت مى نمودم.
عجبا حتى
يك مردم سالم و غيرتمند نبود كه به پشتيبانى از لوط برخيزد، و تعبير به «أَ لَيسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ؛ آيا در ميان شما يك مرد رشيد نيست؟»
حاكى است كه اگر يك انسان عاقل و فهميده و متعهد در ميان شما بود، كار شما به افتضاح و رسوايى نمى كشيد.
خبر دختر لوط - عليه السلام - به پدر!
بعضى چنين مى نويسند:
فرشتگان مأمور عذاب وقتى كه از ابراهيم - عليه السلام - جدا شدند، و به صور جوانان زيبا به شهر «سدوم» روانه گشتند، چون به دروازه شهر رسيدند، دخترى را ديدند كه از چاه آب مى كشد، از او خواستند كه آنها را پذيرايى كند، دختر در مورد قوم شرور لوط، درباره جوانان تازه وارد نگران شد، و در وجود خود نيرويى براى حمايت ايشان نديد و خواست تا در يارى آنها از پدرش استمداد كند، او دختر لوط بود، از اين رو مهلت خواست و نزد پدر رفت و ماجرا را گفت.
حضرت لوط از شنيدن اين خبر، سخت نگران شد، و درباره خصوصيات آن جوانان از دخترش توضيح خواست، و براى يافتن بهترين راه، با دخترش به گفتگو پرداخت، و شايد از پذيرفتن و استقبال از واردين، مردّد بود، و فكر مى كرد از پذيرفتنشان، معذرت بخواهد، يا حقيقت حال را براى آنها بگويد، تا به زحمت نيفتد، ولى مهر و محبّت و مهمان نوازى لوط - عليه السلام -، او را بر آن داشت كه مخفيانه، دور از ديد مردم، به استقبال واردين برود، آنها را با كمال احترام به منزل بياورد (با توجه به اين كه قوم لوط، لوط را از مهمان كردن غريبان منع كرده
بودند) سرانجام لوط به تصميم خود عمل كرد، و به استقبال جوانان تازه وارد رفت و با كمال احتياط، دور از ديد مردم آنها را به خانه آورد و در خانه را به روى آنها بست تا كسى مطّلع نشود.(18)
به اين ترتيب حضرت لوط - عليه السلام - در شرايط بسيار سخت، خصلت مهمان نوازى خود را به خوبى انجام داد، كه بعد معلوم شد آن جوانان فرشتگان مأمور عذاب هستند.
به ياد حضرت قائم (عج)
جالب اين كه در پاره اى از روايات در تفسير آيه:
«قالَ لَوْ أَنَّ لِى بِكُمْ قُوَّة أَوْ آوِى إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ؛ كاش در برابر شما قدرتى داشتم و يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيارم بود.»
آمده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: منظور از «قوّة» همان «قائم (عج)» است و منظور از «ركن شديد» 313 نفر ياران (مخصوص) آن حضرتند».(19)
به اين ترتيب نقش نيرو و سپاه قدرتمند در پيشبرد اهداف انسانى، روشن مى شود، و در ضمن حضرت لوط آرزو مى كند كه چنين نيرويى داشته باشد، و حكومت جهانى در پرتو وجود حضرت قائم - عليه السلام - با ارتش متعهّد و نيرومند در همه جهان تشكيل گردد تا از مفاسد و زشتى ها به شدت جلوگيرى شود (اميد آن كه هر چه زودتر خداوند لطف كند، تا با ظهور حضرت قائم - عليه السلام - و تشكيل حكومت جهانى، همه گونه مفاسد از روى زمين برچيده گردد و دنيا پر از عدل و داد شود).
چگونگى عذاب وحشت بار قوم لوط - عليه السلام -
از آن جا كه قوم سركش لوط، فساد را از حدّ گذراندند، و به جاى پذيرش راهنمايى ها و
نصيحت هاى حضرت لوط، او را تهديد به تبعيد كردند، و سالها بر اين وضع نكبت بار ادامه دادند و درست به عكس فرمان خدا همه چيز را وارونه نمودند، خداوند نيز مجازات آنها را به تناسب كارهاى وارونه آنها، وارونه كردن زمين قرار داد و به جاى آب باران، آنها را سنگباران كرد، اينك اصل ماجرا را بشنويد:
وقتى كه مهمانان (فرشتگان به صورت جوانان زيبا) در خانه لوط - عليه السلام - بودند، لوط - عليه السلام - از يكى از آن جوانان پرسيد كيستى؟ او گفت: من جبرئيل هستم، لوط گفت: چه مأموريتى دارى؟ جبرئيل گفت: مأموريت هلاكت قوم را دارم، لوط گفت: همين الآن؟
جبرئيل گفت:
«أَ لَيسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ؛ آيا صبح نزديك نيست؟»(20)
معلوم شد كه لحظه هلاكت در پايان شب، صورت مى گيرد.
در اين هنگام قوم شرور و زشتكار سر رسيدند، و در خانه لوط را شكستند و وارد خانه شدند، جبرئيل با پر خود محكم بر صورتشان زد، به طورى كه چشمشان محو و نابينا شد. (21)
وقتى آنها چنين ديدند دريافتند كه عذاب (همان عذابى كه مكرر لوط به آنها وعده داده بود) فرا رسيده است.
جبرئيل به لوط گفت: تو با افراد خانواده ات شبانه (دور از ديد مردم) از شهر بيرون برو جز همسرت كه او بايد در شهر بماند و جزء عذاب شدگان است.(22)
دانشمندى در ميان قوم لوط بود، به آنها گفت: عذاب فرا رسيده، نگذاريد لوط و خانواده اش از شهر بيرون روند، چرا كه تا او در ميان شما است، عذاب نخواهد آمد، آنها خانه لوط را محاصره كردند تا نگذارند لوط از خانه بيرون رود، ولى جبرئيل ستونى از نور را
در جلو لوط قرار داد و به او گفت: در ميان نور بيا، كسى متوجه نخواهد شد، لوط و خانواده اش به اين ترتيب از درون نور، از شهر بيرون رفتند، همسر گناهكار لوط از جريان مطّلع شد، خداوند سنگى به سوى او فرستاد، و او هماندم به هلاكت رسيد، وقتى كه طلوع فجر شد، چهار فرشته هر يك در يك ناحيه شهر قرار گرفتند، و آن سرزمين را تا هفت طبقه اش جدا كردند و به سوى آسمان بردند. به طورى آن سرزمين نزديك آسمان شد كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى شهر آنها را مى شنيدند.
سپس آن سرزمين را بر سر قوم شرور لوط وارونه كردند، و پس از آن سنگهايى از سجّيل (گلهاى متحجّر متراكم) كه نزد پروردگار نشاندار بود، آنها را نشانه گرفت و بر آنها باريد، و به اين ترتيب شهرشان واژگون شد و خودشان با بدترين وضعى، تار و مار و متلاشى گشتند.(23)
يك آيه عبرت در قرآن
در قرآن در آيه 70 سوره توبه مى خوانيم:
«أَ لَمْ يأْتِهِمْ نَبَأ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْراهِيمَ وَ أَصْحابِ مَدْينَ وَ الْمُؤْتَفِكاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيناتِ فَما كانَ اللَّهُ لِيظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يظْلِمُونَ؛ آيا خبر كسانى كه پيش از منافقان دو رو بودند، به آنان نرسيده، قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهيم و اصحاب مدين (قوم شعيب) و شهرهاى زير و رو شده (قوم لوط) كه پيامبرانشان با دلايل روشن به سوى آنها آمدند (ولى به دعوت پيامبران اعتنا نكردند) خداوند به آنها ستم نكرد، اما خودشان بر خويش ستم مى كردند (همه آنان با اختيار
خود به هلاكت رسيدند، قوم نوح با طوفان و غرق شدن، قوم عاد (قوم هود) با طوفانهاى تند، قوم ثمود (قوم صالح) با زلزله و صاعقه، قوم ابراهيم با نابودى نعمت و هلاكت نمروديان، و قوم مدين (قوم شعيب) به وسيله ابر آتش بار، و قوم لوط با واژگونى شهرها و سنگباران نابود شدند.)(24)
منظور از «مؤتفكات» (شهرهاى زير و رو شده) شهرهاى قوم لوط - عليه السلام - است كه به گفته بعضى چهار شهر بودند، به نامهاى: سدوم، عامورا، دوما و صبوايم، و بزرگتر از همه، سدوم بود كه حضرت لوط - عليه السلام - در آن سكونت داشت.(25)
و از محدّث معروف، مسعودى نقل شده: خداوند حضرت لوط - عليه السلام - را به پنج شهر اعزام نمود كه عبارتند از: سدوم، عموراء، ادوما، صاعورا و صابورا.(26)
درس عبرت
قرآن در آيه 83 سوره هود، پس از بيان عذاب سخت قوم لوط مى فرمايد:
«وَ ما هِى مِنَ الظَّالِمِينَ مِنْ اُمَّتِكَ بِبَعِيدٍ؛ اى محمد اين گونه عذابها بر ظالمانِ از امّت تو دور نيست.»(27)
و در سوره قمر (كه از آيه 34 تا 41 آن مربوط به عذاب قوم لوط است) در آيه 40 مى خوانيم:
«وَ لَقَدْ يسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ؛ ما قرآن را با بيان آسان و روشن براى يادآورى و تذكّر (غافلان) قرار داديم، آيا پند گيرنده اى هست؟!»
از دو آيه فوق و از آيات ديگر به روشنى در مى يابيم كه هدف از ذكر داستان قوم لوط، درس عبرت گرفتن، و خوف از خدا و دورى از گناه، و انديشيدن درباره عواقب گناه و عذاب الهى در دنيا و آخرت است.
آيه نخست (83 - هود) صريحاً اعلام مى دارد
اين گونه عذابها براى ستمگران در هر امتى دور نيست، يعنى اگر ما در هر بُعدى ستم كنيم، و راه طغيان و ظلم را بپيماييم سرانجام كار ما عذاب سخت الهى خواهد بود.
پس بايد عبرت گرفت، و تا مهلت و فرصت است، خودسازى كرد، و با آب توبه حقيقى آلودگى هاى گناهان سابق را شست.
لوط - عليه السلام - مظلومترين پيامبران
اين بود ماجرا غمبار زندگى حضرت لوط - عليه السلام - و سرانجام نكبت بار قوم لجوج آن حضرت، كه به نصيحت ناصحان دلسوز گوش ندادند و خود را سيه روز و تيره بخت دنيا و آخرت نمودند.
در ميان پيامبران شايد مظلومتر از حضرت لوط - عليه السلام - نباشد كه سى سال قوم خود را به سوى خدا دعوت نمايد، و هيچ كس به او پاسخ مثبت ندهد، و هنگام فرود آمدن عذاب، تنها يك خانه با ايمان در آن شهرها وجود داشت و آن خانه خود حضرت لوط - عليه السلام - بود، در اين خانه همسر لوط نيز حامى قوم بود و هنگام بيرون رفتن شبانه لوط، از خانه خارج شد تا به قوم خبر دهد، سنگى آسمانى آمد و به او خورد و كشته شد.
حضرت لوط - عليه السلام - پس از اين ماجرا مدتى زنده بود، سرانجام از دنيا رفت، مرقد مطهرش در قريه «كفر بريك» در يك فرسخى مسجد خليل در كنار مرقد شصت نفر از پيامبران است.(28)
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 151؛ خصال، ج 1، ص 160.
2- سفينة البحار، ج 1، ص 597.
3- تفسير قمى، ص 496.
4- عنكبوت، 29.
5- عنكبوت، 30.
6- تفسير نمونه، ج 16، ص 254.
7- تهذيب الاحكام
شيخ طوسى (ره)، ط جديد، ج 3، ص 262.
8- سفينة البحار، ج 2، ص 516.
9- بحار، ج 12، ص 115.
10- سفينة البحار، ج 2، ص 517 - در اين جا اين مطلب شايان ذكر است كه در اسلام عمل لواط از گناهان كبيره است، و حد آن براى هر دو در صورتى كه از روى اختيار بوده يا اعدام با شمشير (و اسلحه ديگر) است و يا دست و پاى او را بستن و از كوه به طرف زمين پرت كردن و يا در آتش، سوزاندن است، و ضمناً مادر و خواهر و دختر كسى كه لواط داده بر لواط كننده حرام ابدى مى شود.
در حالى كه اسلام اين چنين با اين عمل زشت، برخورد شديد كرده، دنياى غرب از جمله انگلستان آن چنان در شهوت پرستى، مسخ شده است كه همجنس بازى و حتى جواز ازدواج پسر با پسر را در مجلس شوراى خود به تصويب رسانده اند، با توجه به اين مطلب در قرن بيستم، ديگر جاى تعجب نيست كه در زمان لوط آن چنان غوطه ور در آلودگى بودند!.
11- تفسير برهان، ج 2، ص 226؛ عنكبوت: 32.
12- بحار، ج 12، ص 156.
13- سوره هود، آيه 77.
14- الميزان، ج 10، ص 362.
15- سوره هود، آيه 78.
16- سوره هود، آيه 78-79.
17- سوره هود، آيه 80 (بحار، ج 12، ص 157 و 158).
18- قصص قرآن بلاغى، ص 76.
19- بحار، ج 12، ص 158؛ تفسير برهان، ج 2، ص 228.
20- سوره هود، آيه 81.
21- تفسير آيه 37 سوره قمر.
22- سوره هود، آيه 81.
23- سوره هود آيه 81 تا 83؛ بحار، ج 11، ص 168.
24- مجمع البيان، ج 5، ص
49.
25- همان، ص 185.
26- مروج الذّهب، ج 1، ص 21.
27- بحار، ج 12، ص 152.
28- بحار، ج 12، ص 158؛ تاريخ انبياء عمادزاده، ص 359.
منبع: تاريخ انبياء / عمادزاده
حضرت يعقوب (ع) / ماجراى زندگى يعقوب (ع) و پايان عمر او
يكى از پيامبران، حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، نوه حضرت ابراهيم خليل - عليه السلام - است كه نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است كه گروهى از فرشتگان همراه جبرئيل، نزد ابراهيم آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او يعقوب، بشارت دادند.(1)
نيز خداوند در ضمن شمارش امتيازاتى كه به ابراهيم خليل - عليه السلام - بخشيده، يعقوب را نام مى برد و مى فرمايد:
«وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ كُلاًّ هَدَينا؛ و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم - عليه السلام - بخشيديم، و هر دو را هدايت كرديم».(2)
در قرآن از حضرت يعقوب - عليه السلام - به عنوان يكى از بندگان صالح، و پيامبران برجسته از نسل ابراهيم - عليه السلام - و پدر آل يعقوب و داراى امتيازات عالى ياد شده است، و داستان هاى جالب زندگيش بيشتر در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت يوسف - عليه السلام - است، كه بعداً در ذكر داستان هاى يوسف - عليه السلام - آن را خاطر نشان مى كنيم.
آرى يعقوب - عليه السلام - از خاندان بزرگى در سرزمين فلسطين به دنيا آمد، و در آغوش پر مهر «رفقه» در زير سايه پدر ارجمندش «اسحاق» بزرگ شد. او را به عنوان «اسرائيل» مى خواندند، اسرائيل به معنى پيروز يا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائيل از يعقوب
شروع گرديد، يعقوب پدر بزرگ بنى اسرائيل و ده ها پيامبر بنى اسرائيل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائيل تحت شكنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن كه حضرت موسى - عليه السلام - آنان را نجات داد.
تنها در اين جا نظر شما را به چند داستان از يعقوب - عليه السلام - كه به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او - عليه السلام - در آنها بيشتر است مى پردازيم:
حسادت برادر يعقوب
يعقوب برادرى به نام عيص (يا: عيساد) داشت، اين برادر نسبت به يعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مى شد، علت حسادتش اين بود كه اسحاق - عليه السلام - براى يعقوب دعاى بركت نموده بود و به او فرموده بود: «تو داراى نسل فراوانِ پاكى خواهى شد» و به يعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.
آزار عيص به يعقوب به حدى بود كه يعقوب نزد پدرش اسحاق كه در آن وقت پير شده بود رفت و شكايت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگين شد، به يعقوب گفت: «مى بينى كه من پير شده ام و عمرم به لب ديوار رسيده است، من ترس آن را دارم كه پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختيار تو را به دست گيرد، به تو وصيت مى كنم به سرزمين «حاران» (در خاك عراق كنونى) بروى و در آن جا به خدمت رييس آن جا «لابان بن تبوئيل» برسى و با دختر او ازدواج كنى، در نتيجه او و بستگان او از تو پشتيبانى كنند و در اين صورت برادر نمى تواند در برابر تو عرض اندام كند.
يعقوب از پدر تشكر كرد و به خانه اش برگشت تا در مورد سفر فكر كند.(3)
خواب عجيب يعقوب - عليه السلام -
در اين ايام كه يعقوب سالهاى نوجوانى را مى گذراند، شبى در عالم خواب ديد نردبانى از نور نصب شده كه يك پله آن از طلا و پله ديگرش از نقره است و فرشته اى بر روى آن نشسته است، يعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام كرد، فرشته به يعقوب گفت: برخيز به سوى حاران(4) برو و در آن جا زمامدارى به نام «لابان» دائى تو زندگى مى كند، دخترى به نام راحله دارد از او خواستگارى كن، كه خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطره هاى باران و برگ درختان در يك بيابان وسيع، به تو عنايت فرمايد.
يعقوب وقتى كه از خواب بيدار شد، وسايل سفر به سوى حاران را فراهم كرد و به آن ديار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نيز در قصر خود در عالم خواب ديده بود كه مردى براى خواستگارى دخترش راحله مى آيد، و نشانه او اين است كه نيروى چهل مرد را دارد، وقتى كنار چاه آب مى آيد، سنگ روى چاه را كه بايد چهل نفر بردارند و كنار بگذارند، او به تنهايى بر مى دارد.
از اين ماجرا چندان نگذشت كه لابان از ايوان قصرش ديد مردى كنار چاه آمد و خدا را به عظمت ياد كرد و به تنهايى سنگ را از روى چاه بلند كرده و كنار گذاشت و دلو چاه را كشيد و حوض را پر از آب نمود.
لابان نزد يعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و
از او پذيرايى گرمى نمود، و دويست گوسفند و چهل گاو به او اهداء كرد.
طبق بعضى از تواريخ، يعقوب با يكى از دختران لابان ازدواج كرد، پس از مدتى آن دختر كه داراى دو پسر شده بود از دنيا رفت، يعقوب با دختر ديگر لابان ازدواج كرد، او نيز پس از دارا شدن دو پسر از دنيا رفت، به همين ترتيب يعقوب با شش دختر او ازدواج كرد و آخرين آنها راحله (يا: راحيل) بود كه او نيز پس از وضع حمل يوسف - عليه السلام - از دنيا رفت.
بنابراين يعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.(5)
ولى طبق بعضى از تواريخ ديگر: يعقوب با «راحله» ازدواج كرد، سپس با خواهر او «ليا» ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر در يك زمان اشكال نداشت).
سپس لابان به هر كدام از دخترانش كنيزى بخشيد، و آن دختران كنيزان خود به نامهاى زلفه و بلهه را به يعقوب بخشيدند، در نتيجه يعقوب - عليه السلام - داراى چهار همسر شد، و از آنها داراى دوازده پسر گرديد.(6)
نامهاى دوازده پسران يعقوب چنين بود: راوبين، شمعون، لاوى، يهودا، يساكر، زبولون، يوسف، بنيامين، دان، تفتالى، جاد، اشير، كه هر دو نفر از آنها (بنابر داشتن شش زن) از يك مادر بودند، حضرت يوسف و بنيامين از يك مادر به نام راحيل (يا: راحله) به دنيا آمدند.(7)
حضرت يعقوب - عليه السلام - با پسران خود پس از مدتى، به كنعان كه در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سالهاى پيرى، سكونت در آن جا را
برگزيد.
يعقوب - عليه السلام - مرد كار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعليمات توحيدى پرورش داد، و آنها را به كار و كوشش فرا خواند، همه آنها با سعى و تلاش، هزينه زندگى خود را تأمين مى كردند، و بيشتر به كار دامدارى و كشاورزى اشتغال داشتند.
يعقوب - عليه السلام - در كنعان به عنوان يك شخصيت ممتاز و بزرگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مى شد، همواره به مستمندان كمك مى كرد، و سفره اش براى مهمانان و تهيدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مى كرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مى كرد، و بقيه را غذا درست مى كرد و با اهل و عيالش مى خوردند. به اين ترتيب زندگى پرهيجان و خوش و خرم يعقوب - عليه السلام - مى گذشت، و يعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسيدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شكوه مندى مخصوصى به زندگى ادامه مى داد.
مكافات عمل به خاطر ترك اَولى
بايد توجه داشت كه دنيا همواره فراز و نشيب دارد، چنين نيست كه هميشه يكنواخت باشد، در آسايش و رفاه نبايد مغرور بود، بلكه بايد در چنين حالى همواره به ياد مستمندان بود و به آنها يارى كرد.
حضرت يعقوب - عليه السلام - گر چه از بندگان صالح خدا و از پيامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پيش مى آيد كه زندگى انسان را واژگون مى سازد. به خصوص لغزش بزرگانى مانند يعقوب گر چه ترك اولى و كوچك باشد، مكافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اينك در اين جا به داستان زير كه آغاز دگرگونى زندگى خوش يعقوب
است و علت آن را بيان كرده توجه كنيد:
با سند صحيح نقل شده ابوحمزه ثمالى مى گويد: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد - عليه السلام - در مسجد النبى در مدينه به جا آورديم، امام تعقيب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نيز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به يكى از كنيزان خود فرمود: «مواظب باشيد هر سائلى كه از در خانه ما مى گذرد، به او غذا برسانيد زيرا امروز روز جمعه است.»
من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.
فرمود: مى ترسم كه بعضى از سائلين مستحق باشند و ما او را اطعام ندهيم ورد كنيم، آن گاه به ما نازل شود آن چه كه به يعقوب و آل يعقوب - عليه السلام - نازل شد. البته به آنان غذا بدهيد، البته به آنان طعام بدهيد.
اى ابوحمزه! حضرت يعقوب - عليه السلام - هر روز گوسفندى را ذبح كرده، بعضى از آن را تصدق مى داد و از قسمتى از آن خود و اهل و عيال خود استفاده مى نمودند؛ تا آن كه شبى كه شب جمعه بود، هنگامى كه يعقوب و آلش افطار مى كردند، سائلى كه مؤمن و مسافر غريبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه يعقوب آمد، صدا كرد به من غذا بدهيد، من مسافرى غريب و درمانده هستم، از زيادى غذاى خود مرا سير كنيد، چند نوبت اين را گفت. يعقوب و اهل بيتش صداى او را مى شنيدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نكردند.
آن سائل از درِ خانه يعقوب نااميد شد و همان
شب را با كمال گرسنگى به سر بود. در آن شب شكايت از يعقوب را به خدا عرض كرد و گريه ها نمود. روز بعد را نيز روزه گرفت. صبر كرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب يعقوب و آل او سير خوابيدند. چون صبح شد، زيادى غذايشان مانده بود. خداوند به يعقوب وحى كرد كه بنده ما را از درِ خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود كشيدى و مستحق تأديب گرديدى. به خاطر اين كار ناپسند به حساب شما خواهيم رسيد.
اى يعقوب! همانا محبوبترين پيامبران من و گرامى ترين ايشان كسى است كه به مساكين و بيچارگان از بندگان من رحم كند و ايشان را به نزد خود برده و طعام بدهد. آيا به بنده من «ذميال» رحم نكردى؟ كه به اندكى از مال دنيا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمى دانى كه عقوبت من به دوستان من زودتر مى رسد و اين از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تيرهاى مصائب قرار خواهيم داد، مهياى بلا باشيد، راضى به قضاى من بوده و در مصيبتها صبر و استقامت را از دست ندهيد.
در همين شب، يعقوب و فرزندانش سير خوابيدند، ولى ذميال گرسنه خوابيد. يوسف در خواب ديد، يازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مى كنند، وقتى كه صبح شد و يوسف خواب خود را براى پدر نقل كرد، يعقوب با آن درايتى كه در تعبير خواب داشت به ضميمه وحيى كه به او شده بود، از آينده خطير خود مطلع شد و
هر لحظه در ميان اين افكار بود تا روزگار با او چه بازى كند؟!(8) از اين همين لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران يعقوب - عليه السلام - و گرفتارى يعقوب - عليه السلام - به فراق يوسف - عليه السلام - پيش آمد، كه در ذكر داستان هاى يوسف - عليه السلام - خاطر نشان خواهد شد.
چو بد كردى مباش ايمن ز آفات كه واجب شد طبيعت را مكافات
سراى آفرينش سرسرى نيست زمين و آسمان بى داورى نيست
پايان عمر يعقوب - عليه السلام -
يعقوب - عليه السلام - 147 (و به قولى 170) سال عمر كرد، در دنيا سرد و گرم زياد ديد، چندين سال در كنعان، سپس در حاران (سرزمين عراق) به سر برد، و بعد به كنعان بازگشت، در قسمت پايان عمر، هنگامى كه 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى يوسف - عليه السلام - وارد مصر شد، و پس از هفده سال سكونت در مصر، از دنيا رحلت كرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبيد و آنها را به دين دارى و صداقت و ياد خدا، وصيت نمود، سپس از دنيا رفت.
او وصيت كرده بود جنازه اش را در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمين فلسطين (شهر قدس خليل) به خاك بسپارند.
يوسف - عليه السلام - به طبيبان دستور داد تا پيكر يعقوب - عليه السلام - را موميايى كنند، سپس به فلسطين ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند.
عبدالوهاب نجار نويسنده قصص الانبياء مى نويسد: «من در حرم حضرت ابراهيم خليل - عليه السلام - در شهر حبرون در نزديك مكفيليه (محل دفن
ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب) تابوتى ديدم كه مردم شهر مى گفتند آن تابوت يوسف - عليه السلام - است.»(9)
------------------------------
1- هود، 71.
2- انعام، 84.
3- اقتباس از كتاب «المعارف ابن قتيبه».
4- طبق بعضى از تواريخ به جاى حاران «حران يا فرّان آرام» نوشته شده كه از شهرهاى بابل در سرزمين عراق كنونى قرار داشت.
5- اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 369-370.
6- قصه هاى قرآن، ترجمه مصطفى زمانى، ص 125.
7- قصص الأنبياء، عبدالوهاب نجار، ص 155.
8- تفسير برهان، ج 2، ص 246. با توضيحاتى از نگارنده. تفسير جامع، ج 3، ص 316، علل الشرائع، ج 1، ص 43، باب 41. اين كه در اين جا و در موارد ديگر اين كتاب به مطالبى برخورد مى كنيد كه نسبت گناه و لغزش به پيامبرى داده شده است، منظور «ترك اولى» و گناه نسبى است چه آن كه طبق ادله قوى، ما معتقديم پيامبران، معصوم از گناهِ مطلق هستند و يا اين كه منظور از گناه، به معنى ترك اوامر ارشادى و انجام نواهى ارشادى است نه اوامر و نواهى مولوى، و ما پيامبران را از ترك و انجام اوامر و نواهى مولوى معصوم مى دانيم نه ارشادى. در اين باره به تفسير الميزان، ج 14، ص 240 و كتاب تنزيه الأنبياء تأليف عالم بزرگ سيد مرتضى (ره) مراجعه شود.
9- قصص قرآن صدر بلاغى، ص 81-85، 418-419.
منبع: صدر بلاغى / قصص قرآن
حضرت يوسف (ع) / خواب يوسف (ع) و حسادت برادران
نام حضرت يوسف - عليه السلام - فرزند يعقوب - عليه السلام - 27 بار در قرآن آمده است، و يك سوره قرآن يعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره
يوسف است كه 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف - عليه السلام - مى باشد. و داستان يوسف - عليه السلام - در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نيكوترين داستان ها» معرفى شده، چنان كه در آيه 3 سوره يوسف مى خوانيم خداوند مى فرمايد:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَينا إِلَيكَ هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن - كه به تو وحى كرديم - بر تو بازگو مى كنيم.»
اكنون به اين داستان ها براساس قرآن توجه كنيد:
خواب ديدن يوسف - عليه السلام -
يوسف - عليه السلام - داراى ياده برادر بود، و تنها با يكى از برادرهايش به نام بِنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب - عليه السلام - بود، و هنگامى كه نه سال داشت(1) روزى نزد پدر آمد و گفت:
«پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى كنند.»
يعقوب كه تعبير خواب را مى دانست به يوسف - عليه السلام - گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مى كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر مى گزيند، و از تعبير خوابها به تو مى آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى كند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق - عليهما السلام - تمام كرد، به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.»(2)
اين خواب بر آن دلالت مى كرد، كه روزى حضرت يوسف - عليه السلام - رييس
حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوه مند او مى آيند، و به يوسف تعظيم و تجليل مى كنند(3) و سجده شكر به جا مى آورند.(4)
و نظر به اين كه يعقوب - عليه السلام - روحيه فرزندانش را مى شناخت، مى دانست كه آنها نسبت به يوسف - عليه السلام - حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريك شود. از سوى ديگر همين خواب ديدن يوسف - عليه السلام - و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب - عليه السلام - امتياز و عظمت خاصى در چهره يوسف - عليه السلام - مشاهده كرد، و مى دانست كه اين فرزندش پيغمبر مى شود و آينده درخشانى دارد، از اين رو نمى توانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف - عليه السلام - پنهان سازد، و همين روش يعقوب - عليه السلام - نسبت به يوسف باعث حسادت برادران مى شد.
و طبق بعضى از روايات بعضى از زنهاى يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف را شنيدند و به برادران يوسف - عليه السلام - خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف - عليه السلام - بيشتر شد به طورى كه تصميم خطرناكى در مورد او گرفتند.
نيرنگ برادران حسود يوسف - عليه السلام -
يعقوب - عليه السلام - گر چه در ميان فرزندان رعايت عدالت مى كرد، ولى امتيازات و صفات نيك يوسف - عليه السلام - به گونه اى بود، كه خواه ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار مى گرفت، وانگهى يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه كوچكتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندى بيشتر مورد مهر و محبت
پدر و مادر قرار مى گيرد. بنابراين حضرت يعقوب - عليه السلام - بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف - عليه السلام - خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى ديگر يوسف - عليه السلام - در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنى اش را كه از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب - عليه السلام - هيچ گونه تقصير و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.
ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، قطعاً پدرمان در گمراهى آشكار است.
- يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مى كنيد و افراد صالحى خواهيد بود، ولى يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد، تا بعضى از قافله ها او را برگيرند، و با خود به مكان دورى ببرند.(5)
آرى خصلت زشت حسادت باعث شد كه آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند، و اكثراً توطئه قتل يوسف بى گناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتى بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالى كنند.
در روايت آمده: آن كسى كه در جلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف - عليه السلام - برحذر داشت، لاوى (يا: روبين،
يا يهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهى كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت به يوسف - عليه السلام - قطع كنيم، اين منظور نيازى به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان چاه كه در سر راه كاروانها است مى اندازيم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشيدن آب مى آيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براى هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(6)
آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت هاى زشت و خطرناك ديگر بروز مى كند، و كليد گناهان كبيره ديگر مى شود، بنابراين براى دورى از بسيارى از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم.
نفاق و ظاهر سازى برادران، نزد پدر
برادران يوسف با نفاق و ظاهر سازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب - عليه السلام - آمدند، و با كمال تظاهر به حق به جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف - عليه السلام - به گفتگو پرداختند تا او را يك روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در كنار آنها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب - عليه السلام - پاسخ مثبت به آنها نمى داد، آنها مى گفتند:
«پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف - عليه السلام - به ما اطمينان نمى كنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا
غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مى كنيم».
يعقوب - عليه السلام - گفت: من از بردن يوسف، غمگين مى شوم، و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.
برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مى دهيم.
يعقوب - عليه السلام - هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تلخى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف - عليه السلام - را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقه شمارى مى كردند كه به زودى ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازى و چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.
يعقوب - عليه السلام - سر و صورت يوسف - عليه السلام - را شست، لباس نيكو به او پوشانيد، و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف - عليه السلام - سفارش بسيار نمود.
كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آنها، به طور مكرر آنها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مى نمود و مى گفت: «به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه
گرسنه شد غذايش دهيد، و در حفظ او كوشا باشيد».
يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى گريست، يوسف - عليه السلام - را در آغوش گرفت و بوسيد و بوئيد، سپس با او خدا حافظى كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينه هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويى از يوسف - عليه السلام - پرداختند، يوسف - عليه السلام - در برابر آزار آنها نمى توانست كارى كند، ولى آنها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آنها كنار دره اى پر از درخت رسيدند و به همديگر گفتند: در همين جا يوسف را گردن مى زنيم و پيكرش را به پاى اين درختها مى افكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: «او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروانها بيايند و او را با خود ببرند».
مطابق پاره اى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هرچه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.
يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مى زد: «سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.»(7)
در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.
برادران مى پنداشتند او در آب غرق مى شود، همان جا ساعتها ماندند و ديگر صدايى از يوسف - عليه
السلام - نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(8)
خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف - عليه السلام -
روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد، يكى از برادران به نام يهودا گفت: اين جا چه جاى خنده است؟
يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مى تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مى بينم خود شما بر من مسلط شده ايد و مى خواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بنده اى به غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(9)
از اين رو وقتى كه يوسف - عليه السلام - در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين مى گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.
«يا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ يا غَوْثَ المُسْتَغيثِينَ يا مُفَرِّجَ عَنْ كَرْبِ الْمُكْرُوبِينَ، قَدْ تَرى مَكانى وَ تَعْرِفُ حالى، وَ لا يخْفى عَلَيكَ شَيءٌ مِنْ اَمْرِى بِرَحْمَتِكَ يا رَبّى؛ اى دادرسِ دادخواهان، اى پناهِ پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى ها، تو مى دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.»
يوسف - عليه السلام - در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به
او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلّى خاطر او به نزد او فرستاد.(10)
نتيجه توكل يوسف - عليه السلام - اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد: «بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى ساخت. آنها نادانند، و مقام تو را درك نمى كنند» (وَ أَوْحَينا إِلَيهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ).(11)
روايت شده: وقتى كه ابراهيم - عليه السلام - را مى خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم - عليه السلام - آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در «تميمه»اي(12) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از «تميمه» خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مى كرد.(13)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف - عليه السلام - او را در ميان چاه افكندند، جبرئيل نزد يوسف - عليه السلام - آمد و گفت: اى نوجوان در اين جا چه مى كنى؟
يوسف - عليه السلام -: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.
جبرئيل - عليه السلام -: آيا مى خواهى از اين چاه نجات يابى؟
يوسف - عليه السلام -: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مى دهد.
جبرئيل - عليه السلام -: خداوند مى فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است:
«اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ
بِاَنَّ لَكَ الْحَمْدُ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْاَرْضِ ذُو الْجَلالِ وَ الْاِكْرامِ اَنْ تُصَلِّى عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَجْعَلَ لِى مِمّا اَنَا فيهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً؛ خدايا از درگاه تو مسئلت مى نمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمانها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.»(14)
دروغ بافى برادران، و پاسخ يعقوب به آنها
برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مى گشتند. براى اين كه پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است. شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مى كردند و به سر مى زدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:
«پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خيانت كرديد؟ آيا از همان چيزى كه مى ترسيدم به سرم آمد؟»
آنها در جواب گفتند: «اى پدر؛ ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده وخورد و كشته نيم خورده او را به جاى گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست كه
آورده ايم كه گواه گفتار ما است. گر چه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نمى كنيد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ».(15)
اين دروغ سازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مى بود باور مى كرد، ولى از آن جا كه گفته اند: «دروغگو حافظه ندارد» گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلاً به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مى دَرَّد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:
«اين گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنين گرگى نديده ام كه شخصى را بِدَرَّد، ولى به پيراهن او كوچكترين آسيبى نرساند.»
وقتى حضرت يعقوب - عليه السلام - به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بيدرنگ عوض شد و گفتند: «اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند».
حضرت يعقوب - عليه السلام - فرمود: «چگونه مى شود كه دزدها او را بكشند، ولى پيراهنش را بگذارند. آنها به پيراهن بيشتر احتياج دارند.» (چرا اين دروغهاى شاخدار را بر زبان جارى مى سازيد؟)
برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حقّ همان بود كه يعقوب در جواب آنها فرمود:
«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسَكُمْ أَمْراً؛ او را گرگ ندريد، و دزدها نكشتند، بلكه نفس هاى شما، اين كار را برايتان آراست. من صبر نيكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مى گوييد از خداوند يارى مى طلبم.»(16)
يعنى: دندان روى جگر مى گذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مى نشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد.
------------------------------
1- نور الثقلين، ج 2،
ص 410.
2- يوسف، 5 و 6.
3- چنان كه اين مطلب در آيه 100 سوره يوسف آمده است.
4- نور الثقلين، ج 2، ص 410.
5- يوسف، 8 و 9.
6- مجمع البيان، تفسير صافى، جامع الجوامع و نور الثقلين، ذيل آيه 9 و 10 سوره يوسف.
7- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 413؛ تفسير جامع، ج 3، ص 320.
8- همان مدرك.
9- تفسير جامع الجوامع، ص 214.
10- تفسير جامع، ص 321؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 248.
11- سوره يوسف؛ آيه 14.
12- تميمه عبارت از لوله اى نقره اى بود كه عربها آن را به گردن فرزندان خود مى انداختند تا فرزندانشان از چشم بد محفوظ بمانند (المنجد - واژه تميم).
13- تفسير جامع الجوامع، ص 214.
14- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 415 و 416.
15- يوسف، 17.
16- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 218، ذيل آيه 18 سوره يوسف.
حضرت يوسف (ع) / نجات از چاه و ورود به كاخ
نجات يوسف - عليه السلام - از چاه به وسيله كاروان
يوسفِ مظلوم، شبهاى تلخى را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولى خداى يوسف در يادِ او است. او را با الهام هاى حياتبخش دلگرم كرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او در هر لحظه در فكر آينده به سر مى برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمى گردد. رنج تاريكى شب را با تاريكى قعر چاه و تنهايى و وحشت بر خود هموار مى كند، تا دست تقدير با او چه بازى كند؟ و ديگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!
كاروانى كه به همراه شترها و مال التّجاره از مدين به مصر مى رفتند،
براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب كشيده براى آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مى كشيد ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره افتاد. فرياد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبى به دستشان آمده پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباى يوسف - عليه السلام - خيره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند.
روايت شده: موقعى كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكى از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكى كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: «آن كسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايى نيست».(1)
كاروان، يوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف - عليه السلام - به قبر مادرش «راحيل» رسيد. خود را از شتر به زير انداخت، كنار قبر مادر آمد، دردِ دل كرد، اشك ريخت، از جدايى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(2)
گر چه
يوسف از چاه و وحشت تنهايى قعر آن نجات پيدا كرد، ولى اينك برده اى است و در فكر آينده اى تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقه اى روبرو گردد؟
نجات از چاه و ورود به كاخ
كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مى خواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف - عليه السلام - راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى ميلى به يوسف مى نگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
از قضا عزيز مصر كه بعضى گفته اند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود. وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش «زليخا» سفارشهاى لازم را در مورد احترام و پذيرايى او نمود.
گويند: اسم عزيز، «قطفير» يا «طفير» بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ريان بن وليد» يا «اپوفس» يا «اپاپى اوّل» نام داشت.
چرا يوسف را با آن كه بى نظير بود به اين قيمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بى اعتنا بودند؟
علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صدّيق - عليه السلام - اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - داده است كه حكايت از دقّت دستگاه پر حكمت خلقت مى كند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك
اولى) است.
پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - چنين فرمود:
«روزى يوسف جمال خود را در آئينه مشاهده كرد، از زيبائى خويش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامى بودم قيمت مرا كسى نمى دانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بى ميلى فروشندگان بفروشند تا اين تصوّرات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند».
حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «قيمت يك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند».(3)
اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفت انگيز زندگى يوسف - عليه السلام - باز مى شود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات يافت و اينك در آستانه ورود به كاخ است، به قول شاعر:
قصه يوسف و آن قوم عجب پندى بود *** به عزيزى رسد افتاده به چاهى گاهى
------------------------------
1- مجموعه ورّام، ج 1، ص 33.
2- اقتباس از تفسير سوره يوسف، تأليف اشراقى، ص 40-45.
3- اقتباس از تفسير جامع، ج 3، ص 326.
حضرت يوسف (ع) / عفّت يوسف (ع)
يوسف كوخ نشين، يوسفِ در به در و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر مى برد و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتو افكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها
دل عزيز مصر را تصرّف كرده، بلكه در دلِ همسر عزيز مصر هم جاى گرفته است. بانويى كه مى گويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر مى برده و زندگيش را با تفريح و خوشگذرانى مى گذراند. اينك عاشقِ دلداده يوسف گشته و لحظه اى از فكر وى خارج نمى شود.
زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى يوسف را مى بيند، هر چه در اين باره بيشتر فكر مى كند زيادتر بر شگفتيش افزوده مى شود، عجب جوانى كه به آراستگى هاى ظاهرى و معنوى قرين شده، يك جهان حيا و عفّت و پاكى است، اصلاً در كارهاى او خيانت نيست.
«وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيوسُفَ فِى الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمى دانند».(1)
خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند، يوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفيف و با كمال باشد، شايسته علم لدنّى و مقام نبوّت است كه خداوند به او بخشيد.
«وَ كَذلِكَ نَجْزِى الُْمحْسِنِينَ؛ آرى اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم».(2)
زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولى با هيچ ترفند و نيرنگى نتوانست از يوسف كام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت مى ديد تا آن كه در يكى از فرصتهاى مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالى كه درهاى قصر را يكى پس
از ديگرى بسته بود، ولى هر چه طنّازى كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاى در نياورد. زليخا گفت: «زود باش زود باش».
يوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خيانت نمى كنم، هيچ گاه ستمكار راه رستگارى ندارد.»
زليخا به ستوه آمد. طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظه اى ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايى داد، او از تمام امور چشم پوشيد فكرش را يكسره كرد و به طرف درِ كاخ به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجاد - عليه السلام - يوسف ديد زليخا پارچه اى روى بت انداخت، يوسف - عليه السلام - به او گفت: «تو از بتى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى فهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا مى كنى، آيا من از كسى كه انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نكنم؟»(3)
اين فكر برهان پروردگار بود كه در دلِ يوسف جرقّه زد، بى درنگ از كنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشتِ در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش مى كرد كه در را باز كند. بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالى كه پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زليخا دست بردار نبود. ديوانه وار دنبال يوسف مى آمد و حتى پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون
آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور مى كرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.
آرى، خداوند اين گونه يوسف را يارى كرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور كند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِينَ».(4)
به راستى يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهده اى بزرگ كه امير مؤمنان على - عليه السلام - فرمود:
«مَا الْمُجاهِدُ الشَّهيدُ فى سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَكادَ الْعَفيفُ اَنْ يكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلائِكَة؛ مجاهدى كه در راهِ خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسى نيست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفّت بورزد، حقّاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است فرشته اى از فرشتگان گردد.»(5)
يوسف با اين مجاهدات و نفس كشى ها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت. اينك از اين به بعد مى خوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبى در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد.
جمال يوسف ار دارى به حُسن خود مشو غرّه *** كمال يوسفى بايد ترا تا ماه كنعان شد
گواهى كودك شيرخوار بر عفّت يوسف - عليه السلام -
زليخا و يوسف كه با حالى آشفته، نَفَس زنان از كاخ بيرون مى آمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتى در اين باره انديشيد تا آن كه زليخا، هم براى اين كه خود را تبرئه كند و هم براى اين كه يوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آيا سزاى كسى
كه به همسر تو قصد بدى داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و مى خواست به همسر تو بى ناموسى كند.»
در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصبانى شده بود) يوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: «اين زليخا بود كه مى خواست مرا به سوى فساد بلغزاند. من براى اين كه مرتكب گناهى نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را با اين حال ديديد، اينك از اين كودكي(6) كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسيد تا او در اين باره داورى كند.»
عزيز رو به كودك كرد و گفت: «در اين باره قضاوت كن.» كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، يوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دريده شده، يوسف اين قصد را نداشته است.»
عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: «اين تهمت و افترا از مكر زنانه شما است. شما زنان در خدغه و فريب زبر دست هستيد. مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، اين غلام بى گناه را متهم كردى!»
پس از اين ماجرا، عزيز براى حفظ آبروى خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را مخفى بدار، و كسى از اين جريان مطلع نشود. به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطا كار هستى.(7)
عزيز مى بايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سركوب كند
تا تنبيه شود، ولى گويا نمى خواست. يا بر او مسلّط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بى غيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشم پوشى رد شد.
آرى، يوسف كه در سخت ترين شرايط هيجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزّه نگه دارد، يوسفى كه در معرض خطرناكترين شرايط عمل منافى عفّت قرار گيرد، زن شوهردارى با اطوارها و حركتهاى عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار دهد، ولى او در جواب گويد: «معاذ الله» (خدا نكند به اين عمل منافى عفّت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدى، زنجير ضخيم شهوت را پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او از تهمتهاى ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مى كند، تا به عفّت و پاكدامنى يوسف داورى كند.
بى شرمى زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور
ماجراى عشق و دلباختگى زليخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم از حواشى كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدارِ دربار كه با زليخا رقابتى هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل مى كردند و زليخا را ملامت و سرزنش مى نمودند و مى گفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زير دستش شده و مى خواسته از او كام بگيرد.
زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانه اى در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نيرنگ آميز، بانوان را مجاب
كند.
آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(8) به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتيب داد؛ متّكاهايى در دور مجلس گذاشت تا به آنها تكيه كنند و به هر يك كاردى براى پاره كردن ميوه ها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود.
به راستى يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند. زليخا هم گويا آزادى مطلق دارد. همسر بى غيرتش اصلاً در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين كار منع كند. به فرمان زليخا، يوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتى با كاردهايى كه در دست داشتند عوض بريدن ميوه ها، دستهاى خود را بريدند «وَ قَطَّعْنَ أَيدِيهُنَّ».(9)
اين كه تو دارى قيامت است نه قامت وين نه تبسّم، كه معجز است و كرامت
يوسف با يك دنيا حيا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نمى كند. بانوان هم درباره يوسف گفتند:
«حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ؛ حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشته اى زيبا و باشكوه است.»(10)
وضع مجلس غيرعادى شد. بانوان چون مجسّمه اى بى روح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:
گرش بينى و دست از ترنج بشناسى *** روا بود كه ملامت كنى زليخا را؟
زليخا از دگرگونى مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت:
«فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى فِيهِ؛ اين بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مى كرديد.»
هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلى به من نشان نداد، كار را
به جاى باريكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند.
اينك ملاحظه كنيد ببينيد بى شرمى تا چه اندازه! زليخا چقدر بى حيايى كرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.(11)
------------------------------
1- سوره يوسف، آيه 21.
2- سوره يوسف، آيه 22.
3- تفسير صافى، ذيل آيه 23 سوره يوسف. اين روايت از امام صادق - عليه السلام - هم نقل شده است، با اين اضافه كه يوسف گفت: چرا جامه بر روى آن بت انداختى؟ زليخا گفت: براى اين كه بت در اين حال ما را نبيند! يوسف فرمود: تو از بت حيا مى كنى من از خدا حيا نكنم (عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45).
4- يوسف، 24.
5- نهج البلاغه، حكمت 474.
6- بعضى گفته اند: آن داور، مردى بود كه پسر عموى زليخا بود و با شوهر زليخا وقت خروج يوسف و زليخا از كاخ؛ جلو درِ كاخ نشسته بودند. ولى مشهور اين است كه اين داور، پسر بچه اى بود كه خواهر زاده زليخا بود. خداوند در بحران محاكمه، به يوسف الهام كرد كه به عزيز بگو اين طفل شاهد من است. از اين رو يوسف از طفل استمداد كرد (بحار، ج 12، ص 226).
7- حيوة القلوب، ج 1، ص 250 (سوره يوسف، آيات 23 تا 29).
8- بعضى نوشته اند: اين بانوان، پنج نفر بودند كه عبارتند از: 1. همسر ساقى شاه 2. همسر رئيس نانواها 3. همسر رئيس نگهبانان چهار پايان 4. همسر رئيس زندان 5. همسر وزير دربار (بحار، ج 12، ص 226).
9- سوره يوسف، آيه 31.
10- سوره يوسف، آيه 31.
11- مجمع البيان، ذيل آيات 30 تا 33
سوره يوسف.
حضرت يوسف (ع) / يوسف (ع) بى گناه در زندان
زليخا كه بر اثر بى اعتنايى يوسف به خواسته هاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بى پروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: «اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مى دهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مى كنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد.»(1)
زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخى ها نيز هرگز نمى تواند يوسف - عليه السلام - را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف - عليه السلام - را زندانى كنند.
ولى بينش يوسف - عليه السلام - در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:
«رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَى مِمَّا يدْعُونَنِى إِلَيهِ...؛ پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.»
خداوند دعاى يوسف - عليه السلام - را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانيد.»
آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.
قاعده و عدل اقتضا مى كرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بى پروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى،
خيلى به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفّت و پاكى به زندان مى رود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمّل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مى پرداخت.
او به زندانيان مى گفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟! اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسم هاى بى محتوا كه شما و پدرانتان آنها را خدا مى دانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آنِ خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمى دانند».(2)
به اين ترتيب يوسف - عليه السلام - تحت تأثير محيط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مى كرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
تعبير خواب دو نفر زندانى
يوسف - عليه السلام - بر اثر بندگى و پاك زيستى، مقامش به جايى رسيد كه خداوند علم تعبير خواب را به
او آموخت، او در زندان خواب زندانيان را تعبير مى كرد، مطابق قرآن و احاديث وتواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكى از آنها رئيس نانوايان بود و ديگرى رئيس ساقيان. از اين رو، خوابى كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براى شراب مى فشارم. ديگرى گفت: درخواب ديدم بر سر خود نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند.
يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينه تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداى وظيفه پيامبرى و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پيامبرى است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بياورند، قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر مى دهم.
يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد مى باشم. به دنبال اين فشرده گويى فرمود:
«اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ايمان نمى آورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب - عليهم السلام - هستم. از ما دور است كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.»
با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطّلع شدند، ولى كاملاً
توجّه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه مى گويد؟ كه ناگاه متوجّه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.
سپس يوسف به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو يار زندانى من، يكى از شما (كه در خواب ديده بود براى شراب، انگور مى فشارد) به زودى آزاد مى شود و ساقى و شراب دهنده شاه مى گردد، اما ديگرى (آن كه در خواب ديده بود غذايى به سر گرفته مى برد و پرندگان از آن مى خورند) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند. اين تعبيرى كه كردم حتمى و غيرقابل تغيير است «قُضِى الأمْرُ الَّذِى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ».
گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودى اعدام مى شود، گفت: «من چنين خوابى نديده ام، من شوخى مى كردم.»
يوسف در جواب فرمود: «آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ مى دهد.»
همان گونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكى ساقى پادشاه گشت و ديگرى به دار آويخته شد.(3)
لغزش عجيب يوسف - عليه السلام - و مكافان آن
در اين موقع، يوسف از آن كسى كه تعبير خوابش اين بود كه ساقى پادشاه مى شود، تقاضا كرد. اين تقاضا، مشروع بود،
ولى از مقام يوسف به دور بود كه از چنان شخصى تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقى را پارتى نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر اين ترك اولى، چوب خدا را خورد. او مى بايست همچون حضرت موسى بن جعفر (امام هفتم شيعيان) كه در زندان به خدا عرض
كرد:
«يا مُخَلِّصَ الشَّجَر مِنْ بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛ اين خدايى كه درخت را از ميان آب و گِل نجات مى دهى، مرا از زندان نجات بده».
سخن بگويد، ولى ربّ زمين و آسمان را فراموش كرد و به ربّ مملكت متوسّل شد و به آن رفيق زندانى كه ساقى شد گفت:
«اُذْكُرْنِى عِنْدَ رَبِّكَ؛ مرا نزد شاه ياد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردى».(4)
اين لغزش، از يوسف صديق لغزشى بزرگ بود، به طورى كه رسول گرامى اسلام - صلّى الله عليه و آله - مى فرمايد:
«عَجِبْتُ مِنْ اَخِى يوسُفَ كَيفَ اِسْتَغاثَ بِالْمَخْلُوقِ دُونَ الْخالِقِ؛ در شگفتم از برادرم يوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق».(5)
ساقى پادشاه هم به طور كلّى اين سفارش را فراموش كرد. شغل شراب دارى و پيروى از شيطان، باعث شد كه او رفيق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلاً به ياد او نيفتد.
آرى، اين بى وفايى و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتى امام صادق - عليه السلام - فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: «چه كسى تو را نيكوترين خلق خدا قرار داد؟» يوسف گفت: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى قافله را سرِ چاه كنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را از حيله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت پروردگار من. جبرئيل گفت: پروردگار تو مى گويد: «چه باعث شد كه حاجت خود را به مخلوق من گفتى و به من نگفتى! از اين
رو بايد هفت سال(6) ديگر در زندان بمانى. اين مكافات به خاطر لحظه اى غفلت بود، از اين رو كه به غير ما تقاضاى خود را گفتى!»
جبران فورى يوسف از لغزش خود
مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى درنگ با توبه و انابه جبران مى كنند، يوسف - عليه السلام - نيز بى درنگ اقدام به جبران كرد.
طبق روايت ديگرى، يوسف از اين پيشامد خيلى متأثّر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه زندانيان از گريه او ناراحت شدند، به او گفتند: حال كه از گريه دست برنمى دارى، يك روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه گريه نمى كرد، ناراحتيش بيشتر بود.
آرى، يوسف - عليه السلام - چون ساير مردم از خدا بى خبر نيست كه خم به ابرو نياورند و بگويند كارى است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولى كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه مى كند كه ديوارهاى زندان از گريه او به گريه مى افتند.
به روايت شعيب عقرقوقى، امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از آن كه اين مدّت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاى فَرَج را به يوسف آموخت، يوسف - عليه السلام - در زندان، صورتش را روى خاك مى گذاشت و اين دعا را مى خواند:
«اَللّهُمَّ اِنْ كانَتْ ذُنُوبِى قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهِى عِنْدَكَ فَاِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَيكَ بِوُجُوهِ آبائِى الصَّالِحِين اِبْراهِيمَ وَ اِسْماعِيلَ وَ اِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو رو سياه هستم)، اينك به توبه به سوى تو روى مى آورم به حقّ چهره هاى تابناك پدران
صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.»
خداوند به يوسف لطف كرد و به آه ها و دعاها و گريه ها و توكل او توجه نموده و راهِ آزادى او را از زندان ترتيب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزّت و شكوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانفرماى مصر گرديد.(7) از اين به بعد مى خوانيد كه چگونه و با چه ترتيبى، يوسف زندانى، پله به پله اوج مى گيرد.
آزادى يوسف از زندان
پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور كلى آنها را خوردند و چيزى باقى نگذاشتند و خوشه هاى خشك خوشه هاى سبز را نابود كردند. وقتى از خواب بيدار شد، در اين باره در فكر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبّران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابى ديده ام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند:
«أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ؛ اين خوابها، خوابهاى آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين گونه خوابها ناآگاهيم.»(8)
ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابى ديده بود و توسط يوسف زندانى تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشكل را حل مى كنم. مرا به زندان بفرستيد، رفيق دانشمندى در زندان دارم او اطلاع كاملى در تعبير خواب دارد، از او مى خواهم تا اين خواب را تعبير كند.
پادشاه كه از دانشمندان و معبّران مأيوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد
تا اگر راست مى گويد اين معمّا را حل كند. ساقى به زندان آمد و يوسف را ملاقات كرد و پس از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت.
يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطى و خشكسالى مى شود، سالهاى قحطى ذخيره هاى سالهاى فراوانى را نابود خواهد كرد، تدبير اين است كه در اين سالهاى فراوانى بايد در فكر سالهاى سخت بود، آن چه در اين سالها به دست آورديد به قدر احتياج از آنها استفاده كنيد، و بقيه را بدون آن كه از خوشه ها خارج نماييد انبار كنيد(9) تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پديد مى آيد مردم از آن چه ذخيره شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطى، وضع مردم نيك خواهد شد.(10)
براثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگى كه يوسف به مردم مصر كرد، محبوبيت بزرگى براى او ايجاد شد، و با بروز مقدّماتى كه در سطور آينده خاطر نشان مى شود، يوسف از زندان بيرون آمد و صاحب پستهاى حسّاس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانفرماى مردم مصر گرديد.
استفاده يوسف از فرصت براى اثبات بى گناهى خود
ساقى از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيرى كه يوسف فرموده بود به عرض شاه رسانيد، تو گويى جان تازه اى در كالبد شاه دميده شد، همان لحظه به درايت و عقل و بينش حضرت يوسف - عليه السلام - پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا بايد چنين دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه
مخصوص و صادقانه اى نسبت به يوسف پيدا كرد، فورى دستور داد كه يوسف را از زندان بيرون آورده و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ كرد.
يوسف گفت: من از زندان بيرون نمى آيم تا تهمتهاى ناجوانمردانه اى كه به من زده اند از من بزدايند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقيقت، درباره آن بانوانى كه در آن جلسه با من چنين و چنان كردند و دستهاى خود را بريدند تحقيقاتى كند، بازجويى نمايد، خداى من مى داند كه آن بانوان در حقّ من مكر و حيله كردند.
فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد كه در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلى قضايا) نيز بود. بازجويى به عمل آمد. در جلسه محاكمه و بازجويى به آنان گفته شد درباره يوسف قصّه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟
بانوان به اتّفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدى و آلودگى از يوسف نديده ايم. يوسف مجسّمه تقوى و پاكى است. زليخا هم گفت: اكنون به خوبى حق آشكار شد. من در صدد آن بودم كه يوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.»
يوسف از اين فرصت استفاده كرد، و اين پند را به جهانيان آموخت كه بايد در مواقع حسّاس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگى هايى را كه به او نسبت داده اند از ذهن مردم بيرون نمايد.
... ذلِكَ لِيعْلَمَ أَنِّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيبِ...؛
اين پيشنهاد براى آن بود
تا شاه (يا عزيز) بداند كه من در غياب او خيانتى نكرده ام، خداوند مكر خائنان را به نتيجه نمى رساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نمى كنم (خودستايى نمى كنم)، زيرا نفس سركش، انسان را به بدى ها فرمان مى دهد، مگر آن چه را پروردگار رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَة بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّى.)
نتيجه اين محاكمه و بازجويى را مردم مصر و كاخ نشينان فهميدند و همه درك كردند كه يوسف - عليه السلام - از هر نظر پاك بوده و از آلودگى ها به دور است. از اين رو، يوسف را با كمال رو سفيدى، از زندان بيرون آوردند.
------------------------------
1- يوسف، 33 و 34.
2- يوسف، 38-40.
3- يوسف، آيات 37 تا 41؛ مجمع البيان، ج 5، ص 232-234.
4- سوره يوسف، آيه 42.
5- مجمع البيان، ج 5، ص 235.
6- اكثر مفسّرين كلمه «بِضْعَ» در آيه 42 را به معناى هفت گرفته اند.
7- مجمع البيان، ج 5، ص 235.
8- يوسف، 44.
9- نكته خورد نكردن خوشه ها و سنبلها از اين نظر است كه خوراك سوسكها و حشرات نشوند يا سبز نگردند.
10- يوسف علاوه بر اين كه خواب را تعبير كرد، در اين باره تدبير و چاره جويى هم كرد، همين تدبير عاقلانه را كه شايد از سنبلهاى سبزو خشك استفاده كرد، اظهار نمود، شاه و دانشمندان، از اين تدبير، دريافتند كه يوسف - عليه السلام - داراى مقام بسيار ارجمند علمى است.
حضرت يوسف (ع) / يوسف (ع)؛ رييس دارايى كشور مصر
شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درايت يوسف پى برده بود، به او علاقه شديدى پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به
زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكى از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادى را به يوسف - عليه السلام - داد؛ و او را نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارك شمرد، او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به درجات مقام علمى يوسف - عليه السلام - بيشتر پى مى برد، تا آن كه صد در صد شايستگى او را براى اداره مقامهاى حسّاس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت:
«إِنَّكَ الْيوْمَ لَدَينا مَكِينٌ أَمِينٌ؛ از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و توفردى امين و درستكار مى باشى.»(1)
حضرت يوسف - عليه السلام - كه از مردان خداست، از خدا مى خواهد كه صاحب مقام و قدرتى شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه خدمت نمايد.
آرى حضرت يوسفِ خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى اعلاى كلمه حقّ و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانه دارى را انتخاب كرد. چه آن كه يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آينده را مى بيند. او درك مى كند كه اگر رييس دارايى باشد، با تدبيرهاى خردمندانه، مردم را از تهيدستى و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت:
«اِجْعَلْنِى عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ؛ مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده نگهدارى
محصولها بر مى آيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم».
شاه، اين مقام را به يوسف - عليه السلام - واگذار كرد. از آن پس، يوسف - عليه السلام - را با عنوان «عزيز» مى خواندند.(2) يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگذارى به مردم را بست و در اين مسير، فداكارى ها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانه اش محبوبيت خاصّى در ميان ملّت مصر پيدا نمود.
آرى، خداوند اين چنين به يوسف - عليه السلام - مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزى رسانيد. خداوند پاداش نيكوكار را ضايع نمى كند. اين پاداش دنيوى است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.
(وَ لَأَجْرُ الْآخِرَة خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يتَّقُونَ.)(3)
بهره گيرى مدبّرانه يوسف از امكانات كشور
در اين باره كه يوسف - عليه السلام - تا چه وقت مقام خزانه دارى را برعهده داشت و آيا به مقام پادشاهى رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسّران و راويان، مطالب مختلف گفته اند. ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطر نشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا - عليه السلام - را كه كار و تلاش يوسف - عليه السلام - را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور مصر بيان مى كند به نظر خوانندگان مى رسانيم:
ابن عباس مى گويد: اگر يوسف - عليه السلام - خودش به پادشاه نمى گفت كه مرا خزانه دار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت به يوسف واگذار مى كرد. يوسف - عليه السلام - پس از بدست گرفتن مقام خزانه دارى، يك سال در اطراف شاه بود و به انجام
وظيفه خود مى پرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازنده او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و نورانيت چشمگير يوسف - عليه السلام -، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارات و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاى گرفت، به گونه اى كه به فرموده قرآن:
«يتَبَوَّأُ مِنْها حَيثُ يشاءُ؛ تا آن چه را كه مى خواهد از آن اختيارات استفاده كند.»(4)
اينك به فرموده حضرت رضا - عليه السلام - دقت كنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات چگونه استفاده كرد: «يوسف در هفت سال اوّل كه سالهاى فراوانى نعمتها بود، دستور داد انواع نعمتها و خوراكى ها و آشاميدنيها را در خزانه ها و انبارها ذخيره كردند. وقتى كه اين هفت سال گذشت و سالهاى قحطى فرا رسيد، يوسف - عليه السلام - در سال اول: تمام اندوخته هاى غذايى را فروخت و پول (درهم و دينار) كرد، به طورى كه در مصر و اطراف آن، درهم و دينارى نبود، مگر در تحت اختيار يوسف.
در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طورى كه تمام جواهرات مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد.
در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مركبها را خريد، به طورى كه
تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد.
در سال چهارم: آنها را فروخت و به جاى آنها تمام برده ها و كنيزها را خريد.
در سال پنجم: آنها را با خانه ها و باغها مبادله كرد، به طورى كه تمام خانه ها و باغها در تحت تصرّف يوسف - عليه السلام - در آمد.
در سال ششم: آنها را فروخت و به جاى آنها زمينهاى كشاورزى و قناتها را خريد، به طورى كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد.
در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه مايه حيات انسانها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خريدارى كرد، به طورى كه تمام مردم از عبد و حرّ، از كنيز و خانم، در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل كردن معاملات، و به كار انداختن چرخهاى اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهره برداى اقتصادى رسانيد؛ با توجه به اين كه: براى نگهدارى مردم و حفظ اقتصاد مملكت و پديد نيامدن شكاف طبقاتى، اين تدابير لازم بود. زندگى مردم به گونه اى شد كه گفتند: «ما چنين حاكمى را نديده ايم و نه در تاريخ سراغ داريم كه اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانيها را سامان بخشد.»
ولى يوسف با آن همه مقام؛ كوچكترين غرورى نداشت، و يكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اينك به دنباله گفتار امام هشتم - عليه السلام - دقت كنيد:
در اين موقع، يوسف - عليه السلام - به
شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتى را كه خداوند به من داده، اينك رأى شما (در مورد اين مردمى كه جيره خوار من شده اند) چيست؟ من آنان را به اصلاح نكشانده ام كه خودم فسادى كنم، آنها را از بلا نجات نداده ام كه خودم بلاى آنها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است.
پادشاه گفت: «رأى، رأى تو است، هر چه خودت بخواهى همان درست است.»
يوسف گفت: «من خداوند و تو را شاهد و گواه مى گيرم كه تمام مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بنده هاى آنان را به خودشان ردّ كردم، اينك انگشتر و تخت و تاج تو را به تو مى سپارم به شرط اين كه به روش من رفتار كنى و به حكم من باشى.»
پادشاه گفت: «افتخار و سعادت من در اين است كه روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشى، كار ما به اصلاح و استحكام نمى گرايد، تو سلطان عزيزى هستى كه انتقادى به كارهايت نيست، من به خدا و يكتايى و بى همتايى خدا و اين كه تو رسول خدا هستى گواهى مى دهم، تو به آن چه كه من به تو واگذار كردم اختيار كامل دارى و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصى امانت دار و بزرگوار هستى.»
پارسايى و ساده زيستى يوسف - عليه السلام -
نقل شده كه يوسف - عليه السلام - در اين هفت سال قحطى، غذاى سيرى نخورد. به او گفتند: با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سير نمى خورى؟ در پاسخ فرمود:
«اَخافُ اَنْ اَشْبَعَ فَاَنْسِى الْجِياعَ؛ مى ترسم سير شوم آن گاه
گرسنگان را فراموش كنم».(5)
------------------------------
1- يوسف، 54، تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 237، 240.
2- ناگفته نماند كه مقام «عزيزى» غير از مقام پادشاهى است؛ اين كه بعضى عنوان عزيز را با «مَلِك» يكى گرفته اند؛ چنان كه به خود آيات سوره يوسف دقت كنند خواهند دانست كه چنين نيست و عنوان «عزيز» تقريباً حكم وزير يا نخست وزير را داشت، و سپس به مقام پادشاهى رسيد، چنان كه ذكر مى شود.
3- سوره يوسف، آيه 57.
4- سوره يوسف، آيه 56.
5- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 243 و 244.
حضرت يوسف (ع) / حضور برادران يوسف (ع) در نزد او
در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطى زده شدند، و حتى يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاى عمومى برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافله ها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به كنعان مى آوردند.
حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مى رسد، فرمانفرماى مصر شخص نيك و با انصافى است، خوب است نزد او برويد و از او غلّه خريدارى كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب - عليه السلام - بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاى پدر كه با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتى كه چون مشتريان
ديگر در مصر، به محل خريدارى غلّه آمدند، يوسف - عليه السلام - كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشترى ها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولى آنان يوسف - عليه السلام - را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زمانى كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف - عليه السلام - نه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافه اش تغيير كرده. از طرفى برادران به هيچ وجه به فكرشان نمى آمد كه يوسف - عليه السلام - سلطانى مقتدر شده باشد و روى تخت رهبرى بنشيند.
حضرت يوسف - عليه السلام - طبق مصالحى كه خودش مى دانست خود را معرفى نكرد و از راه هايى با ترتيب خاصى كه خاطر نشان مى شود، با برادرانش گفتگود كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفى نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانه اى رديف كند.
على بن ابراهيم روايت مى كند: يوسف پذيرايى گرمى از برادران كرد و دستور داد بارهاى آنها را از غلّه تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويى ردّ و بدل شد:
يوسف: شما كى هستيد؟ خود را معرفى كنيد.
برادران: ما قومى كشاورز هستيم كه در حوالى شام سكونت داريم. قحطى و خشكسالى ما را فرا گرفت، به حضور شما آمده ايم تا غلّه خريدارى كنيم.
يوسف: شايد شما كارآگاه هايى باشيد كه آمده ايد پى به اسرار كشور من ببريد!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادرانى هستيم كه پدر ما يعقوب - عليه السلام - فرزند اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام - است.
اگر پدر ما را بشناسى بيشتر به ما كرم مى كنى، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.
يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده كارى شما، او محزون است.
برادران: اى پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او پسرى از ما كوچكتر داشت، روزى به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است.
يوسف: آيا شما همگى از يك پدر هستيد؟
برادران: همه ما از يك پدر هستيم، ولى مادرانمان يكى نيستند.
يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همه شما را آزادانه به سوى مصر فرستاده، ولى يكى از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟
برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفى برادر مادرى او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنيامين) تسلّى داده مى شود و با او مأنوس است.
يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما مى گوييد باور كنم؟
برادران: ما در سرزمينى دور ساكن هستيم و در اين جا كسى ما را نمى شناسد، چه كسى را به عنوان گواهى بياوريم؟
يوسف: اگر راست مى گوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است نزد من بياوريد، من راضى خواهم شد.
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مأنوس است، چگونه او را بياوريم؟
يوسف: يكى از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مى دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.
به دستور يوسف - عليه
السلام -، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاى دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براى يوسف - عليه السلام - بهتر بوده و سابقه خوبى داشته نزد يوسف بماند.
برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براى شما غلّه اى پيش من نخواهد بود.
براى اين كه حتماً، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادرِ خود را بياورند، يوسف - عليه السلام - دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان ردّ امانت يا به عنوان حسن ظنّ پيدا كردن آنان، به لطف و كرم و احسان يوسف - عليه السلام -، ناچار مسافرت ديگرى به مصر كنند.
برادران از يك سو با كمال خوشحالى، و از سوى ديگر نگران كه چگونه يعقوب - عليه السلام - را راضى كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوى كنعان روانه شدند و اين راه طولانى (كه به نقلى دوازده روز و به نقلى هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند...(1).
بنيامين در محضر يوسف - عليه السلام -
وقتى كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب - عليه السلام - از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد. فرمود: علت چيست كه صداى شمعون را نمى شنوم؟
فرزندان: اى پدر!
ما از پيش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمده ايم، اگر كسى را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستيم كه گويا براى بلا آفريده شده ايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمى گوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رواست، و به چه علت اين طور زود پير شدى و چشمهاى خود را از دست داده اى؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتى به حضور او رفتيم بارهاى ما را از غلّه تكميل كند. از طرفى غلّه ها را كه از بارها خالى كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غلّه خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسى كه اين گونه به ما احسان مى كند هيچ وقت به برادرمان بنيامين آسيبى نمى رساند. از طرفى اين مقدار غلّه ها چند روز ديگر تمام مى شود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتى كن!
يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و برنگرداندند اطمينان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار
فرزندان شاهد گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف - عليه السلام - كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقه شمارى مى كرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف - عليه السلام - بسيار خوشحال شد. برادران به همراه بنيامين بر حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بياوريم، اينك آورده ايم؛ يوسف - عليه السلام - به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتى تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق - عليه السلام -) فرمود: «هر يك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفره اى بنشيند، هر كدام كه از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنيامين تنها ايستاد.
يوسف: چرا نمى نشينى؟
بنيامين: توفرمودى هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادرى ندارم.
يوسف: تو اصلاً برادر مادرى ندارى و نداشته اى؟!
بنيامين: چرا برادر مادرى به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) مى گويند كه گرگ او را خورد.
يوسف: وقتى اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدى؟
بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم واز فراق او مى سوزم و در ياد اويم).
يوسف: به راستى بعد از يوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئيدى و بوسيدى! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).
بنيامين: من پدر صالحى دارم، او به
من فرمود: «ازدواج كن تا خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.»
يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند: «خداوند (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.»
آن گاه يوسف - عليه السلام - فرمود: «اى بنيامين! من به جاى برادرت كه مى گويى به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشته ها را فراموش كن.»(2)
هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب - عليه السلام -، پدر را راضى كردند و به همراه بنيامين به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه كرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: «فرزندانم! وقتى كه وارد مصر شديد از يك در وارد نشويد، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرّق وارد گرديد».(3)
اين نصيحت پدر از دلِ مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندانش از چشم بد، محفوظ بمانند، چه آن كه فرزندان يعقوب - عليه السلام - داراى قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب مى خواست مردم آنها را چشم نزنند.
حضرت يوسف - عليه السلام - خيلى علاقه داشت كه بنيامين در حضورش بماند، ولى از نظر قانون، هيچ راهى براى نگه داشتن او نبود، جز اين كه (شايد با تصويب خود بنيامين) با طرح توطئه اى وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنيامين راضى بود) هيچ اشكال شرعى نداشت.
وقتى كه فرزندان يعقوب كه بنيامين هم جزء آنها بود، بارها را
بستند، و هر يك از آن يازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف - عليه السلام - يا مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت: «شما دزد هستيد.»(4)
فرزندان يعقوب گفتند: «چه متاعى از شما گم شده است كه ما را دزد مى خوانيد؟»
به آنها گفته شد كه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بياورد يك بار شتر جايزه مى گيرد.
فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مى دانيد كه ما نيامده ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم «وَ ما كُنّا سارِقِينَ».(5)
اين كه فرزندان يعقوب گفتند: شما مى دانيد و نسبت علم به يوسف - عليه السلام - و مأموران يوسف دادند، از اين رو است كه يعنى شما در اين چند بار ملاقات به روش وامانت دارى ما كه سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مى بنديم از اين رو كه مبادا به زراعت كسى صدمه اى برسد، درك كرده ايد كه ما اين كاره (دزد و فاسد) نيستيم.
حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان گفتند: «اگر اين ظرف در بارِ يكى از شما پيدا شود، جزايش چيست؟»
برادران گفتند: «طبق سنّت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاى سارقين پيش ما چنين است.» «كَذلِكَ نَجْزِى الظَّالِمِينَ».(6)
حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان براى رفع اتّهام، اول بارهاى غير بنيامين را تفتيش
كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، آن ظرف مخصوص را در آن يافتند. فرزندان يعقوب خيلى شرمنده شدند. با چهره هاى خشمگين و غضبناك به بنيامين رو كرده و گفتند: «تو ما را مفتضح كردى و روى ما را سياه نمودى! كى اين ظرف را در ميان بار خود گذاشتى؟»
بنيامين گفت: در سفر قبلى چطور شما بضاعت (سرمايه) را با بار به كنعان آورديد، همان كسى كه بضاعت را در بار گذاشت، همان كس اين ظرف را در بار گذاشته است.
در اين جا فرزندان يعقوب سخت لرزيدند، نفس امّاره بر وجودشان چيره شد و تهمت عجيبى زدند. گفتند: «اگر بنيامين دزدى مى كند عجيب نيست. زيرا در سابق، او برادرى (به نام يوسف) داشت كه او هم دزدى كرد.(7) ما از اين دو (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم. ما را به خاطر آنها كيفر نكن.»
حضرت يوسف - عليه السلام - با شنيدن اين سخن، اگر آدم عادى مى بود، با آن قدرتى كه داشت، سخت آنها را گوشمالى مى داد، ولى با جوانمردى و عفو مخصوصى كه داشت، اين تهمت را ناديده گرفت و رخ نكشيد و در دل نگه داشت، و به آنان گفت: «شما در مقام پستى هستيد (خيلى پست تر از اين كه چنين خود را جلوه مى دهيد. شما برادر خود را از دست پدر دزديديد) خداوند بهتر مى داند كه گفتار شما راجع به دزدى برادرتان بنيامين نادرست است».
ده فرزند يعقوب، خود را سخت در بن بست ديدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: اى عزيز مصر! بنيامين، پدر پير و بزرگوارى دارد. يكى از ما را به جاى او بگير،
و او را با ما بفرست. بدون ترديد ما تو را نيكوكار مى بينيم، در حق ما نيكى كن.
حضرت يوسف - عليه السلام - گفت: پناه به خدا! كه اگر غير از كسى را كه متاع خود را در بار او ديديم بازداشت كنيم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».(8)
وقتى كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، در شوراى محرمانه، بزرگ آنان (لاوى يا شمعون) به برادران رو كرد و گفت: شما مى دانيد كه يعقوب راجع به بنيامين پيمان موثّق از ما گرفته است كه او را به پدر برگردانيم، اينك با اين پيشامد، چگونه پدر را قانع كنيم؟ پدرِ ما با آن سابقه خرابى كه نزدش داريم (كه يوسف را از او گرفتيم و برنگردانديم) چطور سخن ما را مى پذيرد؟ من كه به طرف كنعان نمى آيم و با اين وضع نمى توانم با پدر ملاقات كنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمى كند و تا خدا چه بخواهد. اين رأى من است. برويد نزد پدر و بگوييد كه فرزند تو (بنيامين) دزدى كرد و ما طبق آن چه خودمان ديديم گواهى داديم، از شهرى كه ما در آن بوديم و از كاروانى كه ما با آن آمديم، حقيقت مطلب را بپرس، بدون ترديد ما در اين مورد راست مى گوييم.
لاوى يا شمعون اين سخنان را به برادران تعليم داد و آنها را روانه كنعان كرد و خودش در مصر ماند. وقتى آنها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبى را كه برادر بزرگشان به آنها ديكته كرده بود به پدر گفتند: يعقوب - عليه السلام - پس
از آن همه انتظار با اين وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آنها را نپذيرفت و فرمود: «نه، چنين نيست، بلكه اينها همه از نفس امّاره است. نفس شما اينها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بى تابى، صبر مى كنم. اميدوارم خداوند همه آنها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حكيم است.» (اينها لباسهاى امتحان و مكافات و پاداش عمل است!!»(9)
نامه يعقوب به يوسف
حضرت يعقوب - عليه السلام - از فرزندانش كناره گرفت و در دنيايى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ يوسف نارحتى ها كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. نابينايى و فراقِ بنيامين، بر ناراحتى او افزود. با اين كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مى كردند و مى گفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در يادِ يوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى يا جانت را از دست بدهى.
حضرت يعقوب - عليه السلام - گفت: شكايت خود را فقط به خدا مى كنم، و مى دانم آن چه را كه شما نمى دانيد، مى دانم كه روزى خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب - عليه السلام - از طريق الهام (و رؤياى يوسف در سابق) فهميده بود كه يوسفش زنده است، ولى نمى دانست در كجا است و كى به يوسفش مى رسد!(10)
از امام باقر - عليه السلام - روايت شده: يعقوب - عليه السلام - از خداوند خواست كه «ملك الموت» (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب آمد و عرض كرد: «چه حاجتى دارى؟»
يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض
شد؟
عزرائيل گفت: نه.
يعقوب درك كرد كه يوسف از دنيا نرفته است.
حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود گفت: «اى پسرانم! برويد از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو كنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند نااميد نمى شود.»(11)
فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غلّه آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند.
مطابق حديث مفصّلى كه از امام صادق - عليه السلام - نقل مى كنند، يعقوب - عليه السلام - براى عزيز مصر نامه اى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:
«از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر. اما بعد: ما از اهل بيتى هستيم كه مشمول بلاى خداوند شده ايم. جدّم ابراهيم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قرباني(12) گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسيار عزيز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراقِ او آن قدر گريه كرده ام كه چشمم را از دست داده ام. او برادر مادرى (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلّى مى دادم. او را برادرانش بردند و برنگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزيز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته اى! ما از اهل
بيتى هستيم كه در ميان ما دزدى نيست. اينكه غم و غصّه ام زياد شده و كمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منّت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غلّه ها نيز به ما لطف فرما...»(13)
فرزندان يعقوب - عليه السلام - با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و گفتند: «اى عزيز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مى دهد. مدتى است با حال پريشان به سر مى بريم، اينك با اين حال به سوى تو آمده ايم. از روى تصدّق پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه پدرمان يعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.
يوسف نامه را بوسيد و به چشم كشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثّر شد، و شروع به گريه كرد، به طورى كه پيراهنش از اشك تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: «آيا مى دانيد كه شما با برادران يوسف چه كرديد؟ آن موقعى كه نادان بوديد! شما با چه نقشه اى يوسف را در عنفوان جوانى از خاندان يعقوب دور كرديد؟»
در اين موقع كه برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزيز مصر بودند، و با دقت به او نگاه مى كردند (يوسف تبسّم كرد. وقتى آنها همانند مرواريد منظوم دندانهاى او را ديدند، يا يوسف تاج خود
را برداشت) او را شناختند، گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟!
يوسف خود را معرفى كرد و فرمود: «من يوسف هستم و اين (اشاره به بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود. بدون شك، نتيجه پرهيزكارى و صبر اين است. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد.» «فَإِنَّ اللَّهَ لا يضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ.»
اينك كه برادران، خود را از نظر سرمايه معنوى چنين تهيدست ديدند، با يك دنيا شرمندگى، به خطاى خود و عزّت برادرشان يوسف - عليه السلام - اعتراف كردند و گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.»(14)
جزا و نتيجه اعمال
در اين جا به دو نكته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره مى كنيم:
1. نامه نوشته شده يعقوب - عليه السلام - براى عزيز مصر مشروع و بلا مانع بود، ولى نظر به اين كه او پيامبر بود و مى بايست توكلش صد در صد به خدا باشد، ترك اولى نمود و به عزيز مصر براى آزادى بنيامين متوسّل شد. طبق روايتى از طرف خداوند، جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: خداوند مى فرمايد: چه كسى تو را به اين بلاها مبتلا كرد؟
يعقوب عرض كرد: «خداوند مرا براى تأديب به اين رنجها مبتلا كرد.»
جبرئيل گفت: خداوند مى فرمايد: آيا كسى غير از من قدرت دارد كه اين بلاها را از تو رفع كند؟
يعقوب عرض كرد: نه.
جبرئيل گفت: خداوند مى فرمايد: پس چرا شكايت خود را به غير من بردى و از ديگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!
حضرت يعقوب - عليه السلام -، از درگاه خدا استغفار كرد و ناليد. از طرف خداوند به او خطاب شد:
«آن چه از گرفتارى ها كه مى بايست
بر تو وارد شود، شد. اگر توجه به من مى كردى با اين كه مقدّر بود، اين رنجها را از تو بر مى گرداندم. اى يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر مى گردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشمهايت را بينا مى كنم، آن چه كردم به خاطر تأديب بود.(15)»
از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد يعقوب نازل شد و گفت: «خداوند سلام مى رساند و مى فرمايد: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزّت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم باشند آنها را زنده خواهم كرد تا به وصال آنها برسيد. براى مستمندان، طعام تهيه كن، زيرا محبوبترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا مى دانى كه چرا بينايى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زيرا شما گوسفندى ذبح كرديد، فقيرى كه روزه بود به سوى شما آمد، تقاضاى غذا كرد او را ردّ كرديد.»
گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب - عليه السلام - مى خواست غذا بخورد، به منادى امر مى كرد كه ندا كند هر كس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب روزه مى گرفت، هنگام افطار به منادى امر مى كرد كه ندا كند كسى كه
روزه است بيايد با يعقوب افطار كند.(16)
2. پاداش عمل، كار خود را كرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزّت و شوكت بخشيد، اما برادران او كارشان به جايى رسيد كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر يوسف - عليه السلام - چون بنده اى حلقه به گوش قرار گرفته،
حتى با زبان عجز و تمنّا، تقاضاى صدقه (وَ تَصَدَّقْ عَلَينا) نمودند. مكافات عمل اينك آنان را به اين صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل او گندم نيست، بلكه جو است.
گذشت جوانمردانه يوسف از برادران
وقتى كه برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد يوسف - عليه السلام - و هم در نزد يعقوب - عليه السلام - زبان به عذر خواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحيه آنها به او وارد شده بود، ناديده گرفت و بى درنگ فرمود:
«لا تَثْرِيبَ عَلَيكُمُ الْيوْمَ يغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ اكنون بر شما ملامتى نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را ببخشد كه او مهربان ترين مهربانان است.»(17)
هنگامى كه برادران نزد يعقوب - عليه السلام - آمدند، گفتند: «اى پدر بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمايى، ما به خطاهاى خود اعتراف داريم.»
حضرت يعقوب - عليه السلام - به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: «در آتيه نزديكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد.» (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى).(18)
از امام صادق - عليه السلام - سؤال شد كه: «چرا حضرت يعقوب - عليه السلام - طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولى يوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشيد؟»
امام صادق - عليه السلام - در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پير، مهربانتر و رقيق تر است. از اين رو، يوسف - عليه السلام -
از عذرخواهى برادران متأثّر شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف - عليه السلام - ستم كرده بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولى يعقوب - عليه السلام - كه بايد حق ديگرى را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.(19)
از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مى آموزيم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحيه برادران به آنها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به طور كلى در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آنها را بخشيدند كه گفته اند: «در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.»
پيراهن يوسف - عليه السلام - و بوى خوشِ آن
حضرت يوسف - عليه السلام -، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را ببريد، بر روى پدر افكنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوى من بياييد (وَ أْتُونِى بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ).(20)
وقتى كه برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف - عليه السلام - مرخّص شدند، با كمال شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. يعقوب گفت: «من بوى يوسف را احساس مى كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.»
فرزندان يعقوب كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: «اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى!!»
برادران وقتى كه به كنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف - عليه السلام - را به روى يعقوب - عليه السلام - افكند، يعقوب بينا شد
و گفت: «آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد.»(21)
اين كه چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا كرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف - عليه السلام - پيامبر بود، از نشانه هاى پيامبران، معجزه است. همان طور كه عيسى - عليه السلام - كور مادر زاد را بينا مى كرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درك كردند كه حضرت يوسف - عليه السلام - پيامبرى از پيامبرانِ خدا است.
اما اين كه: يعقوب چگونه از دور بوى يوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه: يا منظور يعقوب اين بود كه اين مطلب كنايه از وصال نزديك باشد، يعنى (طبق الهام) به زودى به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوى يوسف كه در ميان پيراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام يعقوب رسيد.
حركت يعقوب و فرزندان براى ديدار يوسف
يعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مركبها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نه روز با خوشحالى بسيار به مصر رسيدند. يوسف با كمال احترام و عزّت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر(22) خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف) در برابر شكوه يوسف - عليه السلام - به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. يوسف - عليه السلام - به ياد خوابى افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او
را سجده مى كنند. به پدر رو كرد و گفت: «اى پدر! اين منظره، تعبير خوابِ سابقِ من است، پروردگارم آن را محقّق گردانيد.»(23)
حضرت يوسف - عليه السلام - اينك در اوج عزّت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماى عظيم كشور پهناور مصر شده، لحظه اى از ياد خدا غافل نيست، غرور نورزيد، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكرگزارى كردن و گفت: پروردگارم به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (كنعان)، پس از آن كه شيطان بين من و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.
«إِنَّ رَبِّى لَطِيفٌ لِما يشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ...؛ پروردگارم براى هر كه بخواهد به لطف عمل مى كند. او داناى حكيم است.»
پروردگارا! تو به من فرمانروايى و علم تعبير خواب دادى. اى آفريدگار آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار منى، در حالى كه مسلمان (تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.»(24)
خاندان اسرائيل در پرتو حمايت و لطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت يوسف - عليه السلام - با كمال امن و آسايش به زندگى خود سر و سامان دادند و به اين ترتيب زندگى را از نو شروع نمودند.
يعقوب - عليه السلام - كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار يوسفش زندگى كرد، دارِ دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهيم) در «حبرون» دفن كردند. سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد
از پدر، بيست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگى دارِ دنيا را وداع نمود. او وصيت كرد كه جنازه اش را كنارِ قبور پدران خود دفن كنند.
حضرت يوسف - عليه السلام - اوّلين پيامبرى است كه از بنى اسرائيل برخاست. مطابق روايت «وهب» در آن موقعى كه خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى - عليه السلام - از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود.
------------------------------
1- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 245 و 246.
2- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 251 و 252.
3- سوره يوسف، آيه 67.
4- «اِنكم لَسارِقُونَ» (سوره يوسف: آيه 70). در روايت است كه بنيامين از اين توطئه خبر داشت، و اين نسبت دزدى به فرزندان يعقوب، در ظاهر بود و چون مصلحت اهمى در پيش بود اشكال نداشت (مجمع البيان، ج 5، ص 252) ولى طبق روايت ديگر از امام صادق - عليه السلام - پرسيدند با اين كه برادران يوسف دزدى نكرده بودند، چرا يوسف - عليه السلام - دروغ گفت؟ حضرت فرمود: «مراد يوسف، دزدى ظرف نبود، بلكه (توريه كرد) مرادش دزديدن يوسف از پدرش بود.» (تفسير جامع، ج 2، ص 362).
5- سوره يوسف، آيه 73.
6- سوره يوسف، آيه 75.
7- بعضى گويند: برادران يوسف، به اين خاطر نسبت دزدى به يوسف - عليه السلام - دادند كه سابقاً ديده بودند يوسف - عليه السلام - بتى از جد مادريش را دزديده و او را شكسته بود و در راهى انداخته
بود.
8- سوره يوسف، آيه 79.
9- مجمع البيان، ج 5، ص 253-257.
10- اگر سؤال شود با اين كه يوسف به مصر آمد و از كنعان تا مصر خيلى راه نيست، چگونه يعقوب - عليه السلام - و فرزندانش يوسف را نجستند؟ جواب اين است كه: يوسف وقتى وارد مصر شد، مدتى غلام مخصوص عزيز بود، و مدتى در زندان، در اين چند سال با مردم تماس نداشت. بعد هم بر اثر رشد سنّى و تغيير قيافه، شناخته نشد. وانگهى بين كنعان و مصر، با وسايل آن زمان زاده يا نُه روز راه بود.
11- سوره يوسف، آيه 87.
12- بنابر قول به اينكه ذبيح، اسحاق بوده نه اسماعيل.
13- مجمع البيان، ج 5، ص 261.
14- كشكول شيخ بهايى، ج 1، ص 310؛ سوره يوسف، آيه 91.
15- بحار، ج 12، ص 314.
16- مجمع البيان، ج 5، ص 258.
17- سوره يوسف، آيه 92.
18- سوره يوسف، آيه 98.
19- سفينة البحار، ج 2، ص 442 (واژه قلب).
20- سوره يوسف، آيه 93.
21- سوره يوسف، آيات 94 و 95 و 96.
22- ظاهر قرآن دلالت دارد كه در اين موقع مادر يوسف زنده بوده است؛ ولى اكثر مفسّرين گويند: او كه زنده بود خاله يوسف بوده است، و در ميان عرب معمول بود كه گاهى به خاله، مادر مى گفتند.
23- سوره يوسف، آيه 100؛ يعقوب - عليه السلام - به يوسف گفت: «اخبار خود را راجع به برادرانت براى من بگوى. يوسف عرض كرد: از من مپرس كه برادرانم بامن چه كردند، بلكه از من بپرس كه خداوند به من چه (لطفها) كرد (سفينة البحار، ج 1، ص 412). ناگفته پيداست كه اين پاسخ نيز حكايت از
بزرگى روح يوسف - عليه السلام - و كرم و نظر بلندى او مى كند.
1- سوره يوسف، آيات 100 و 101.
حضرت يوسف (ع) / پايان عمر يوسف (ع)
محبوبيت يوسف - عليه السلام - و آرامگاهِ او
حضرت يوسف - عليه السلام - به قدرى محبوبيت اجتماعى پيدا كرده و عزّت فوق العاده اى نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش نزاع شد. هر طايفه اى مى خواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه بركت در زندگى شان باشد. بالاخره رأى بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روى قبر رد مى شد مورد استفاده همه قرار مى گرفت و با اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف - عليه السلام - مى رسيدند.
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتى چون تو فرزند بزايد
جنازه حضرت يوسف - عليه السلام - را در ميان رود نيل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسى - عليه السلام - مى خواست با بنى اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوى فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - خطاب نموده و مى فرمايد:
«ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ؛ اينها از اخبار غيبى است كه به تو وحى كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودى در آن موقعى كه مكر كردند
(تا يوسف را به چاه بيفكنند).»(1)
«لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَة لِأُولِى الْأَبْصار...؛ در داستان هاى ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستان هاى پيامبران ديگر)، درسهاى آموزنده اى براى صاحبان بصيرت است.»(2)
اين داستان ها حاكى از واقعيتهاى حقيقى است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.(3)
جالب توجه اين كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه مى خواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم مى كردند) به حضرت موسى - عليه السلام - وحى شد كه استخوانهاى يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.
موسى - عليه السلام - پرسيد كه چه كسى از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزنى آگاهى دارد. موسى - عليه السلام - دستور داد كه آن پيرزن را كه از پيرى، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسى - عليه السلام - به او فرمود: «آيا قبر يوسف را مى شناسى؟»
پيرزن عرض كرد: آرى.
حضرت موسى - عليه السلام - فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.
او گفت: اطلاع نمى دهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:
اول: اين كه پاهايم را درست كنى.
دوم: اينكه از پيرى برگردم و جوان شوم.
سوم: آن كه چشمم را بينا كنى.
چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.
اين مطلب بر موسى - عليه السلام - بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسى - عليه السلام - وحى شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف - عليه السلام
- را نشان داد. موسى - عليه السلام - در ميان رود نيل جنازه يوسف - عليه السلام - را كه در ميان تابوتى از مرمر بود بيرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مرده هاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن مى كنند.(4)
جنازه يوسف - عليه السلام - را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخى بيت المقدس، مكانى به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف - عليه السلام - در آن جا است.
حُسن عمل و نيكوكارى اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمى چون حضرت موسى - عليه السلام - انجام شود، و به بركت معرّفى قبر يوسف - عليه السلام - به پير زنى آن قدر لطف و عنايت گردد.(5)
باز هم كيفر و پاداش عمل
از قديم و نديم اين مثل معروف است: «چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد.» ولى بايد گفت: گاهى انسان به خوبى، صداى چوب خدا را احساس مى كند، و لطف و كرم خداوند هم آن قدر هست كه اگر باز انسان گنهكار تا نفس دارد با اين كه چوب خورده، با دلى پاك به سوى خداوند برود، قطعاً از دواى رحمت خداوند بهره مند خواهد شد. اينك به اين نمونه دقت كنيد:
طبق رواياتى كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده است، حضرت يوسف
- عليه السلام - با گروهى از ارتشيان خود با اسكورت منظّم و با شكوه خاصّى به استقبال يعقوب - عليه السلام - آمدند. وقتى كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولى همين كه خواست از مركب پياده شود، شكوه و عظمت خود را كه ديد، مناسب نديد كه از مركب پياده شود (يك لحظه ترك اولى كرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز كن، چون يوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟
جبرئيل گفت: اين نور نبوّت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه لحظه اى پيش پدر تواضع نكردى و در برابر او پياده نشدى.(6)
اين روايت را صاحب مجمع البيان از كتاب «النّبوّه» نقل مى كند. و در صافى مرحوم فيض از كافى و علل الشّرائع نقل مى نمايد. سپس به نقل از تفسير على بن ابراهيم مى گويد: امام هادى - عليه السلام - فرمود:
وقتى جبرئيل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب يوسف - عليه السلام - خارج كرد، آن را در صلب «لاوى» يكى از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوى برادران را از كشتن يوسف - عليه السلام - نهى كرده بود.(7)
خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد كه پيامبران بنى اسرائيل از ناحيه فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسى - عليه السلام - پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوى بن يعقوب مى باشد.(8)
آرى، يوسف - عليه السلام - بر اثر پرهيزكارى و
خدا ترسى، آن چنان مقام ارجمندى در پيشگاه خدا پيدا كرد كه در روايت آمده: هنگامى كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف - عليه السلام - را در آن جا به گونه اى ديد كه:
«كانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلى سايرِ الْخَلْقِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَة الْبَدْرِ عَلى سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايى ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»(9)
نوشته اند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طورى كه گدايى مى كرد، روزى ديد موكب شكوه مند يوسف - عليه السلام - در حال عبور است، خود را به يوسف رساند و گفت:
«سُبْحانَ الَّذِى جَعَلَ الْمُلُوكَ عَبِيداً بِمَعْصِيتِهِمْ وَ الْعَبِيدَ مُلُوكاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاك و منزّه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود».
حضرت يوسف - عليه السلام - وقتى كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاى يوسف - عليه السلام - او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراى فرزندانى گرديد.(10)
در بعضى از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايى يوسف - عليه السلام - ياد كرد، يوسف - عليه السلام - به او فرمود: «چگونه خواهى كرد كه اگر چهره پيامبر آخر الزّمان حضرت محمد - صلّى الله عليه و آله - را بنگرى كه در جمال و كمال از من زيباتر است.» محبت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحى الهى، اين را دريافت، از
اين رو طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.(11)
------------------------------
1- يوسف، 103.
2- يوسف، 111.
3- مجمع البيان، ج 5، ص 262-266.
4- علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127.
5- در بعضى از روايات نقل شده كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در سفرى در بيابان به چادر نشينى برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايى كرد. هنگام خداحافظى، رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به او فرمود: هرگاه از ما چيزى بخواهى از خدا مى خواهيم كه به تو عنايت كند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شترى به من بدهد كه موقع حركت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا كند كه در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده كنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاى حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب خود رو كرد و فرمود: اى كاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بنى اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما مى خواست تا آن را از خدا مى خواستم، و خدا به او مى داد، اصحاب تقاضاى بيان قصه عجوزه بنى اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براى اصحاب شرح دادند. در اين روايت است كه آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسى گردد 3. در بهشت هم همسر موسى باشد (به نقل از حياة الحيوان دميرى).
6- مجمع البيان، ج 5، ص 264؛ اصول كافى، ج 2، ص
311 و 312.
7- «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ» (سوره يوسف، آيه 10).
8- تفسير صافى، ص 253 ذيل آيه 99 يوسف: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ»؛ مخفى نماند طبق اين حديث؛ اين شخصى كه برادران را از قتل يوسف منع كرده، يهودا يا شمعون يا روبين نبوده است كه در سابق گفته شد و طبق رواياتى يكى از آنها بوده اند.
9- بحار، ج 18، ص 325.
10- رياحين الشريعه، ج 5، ص 174 و 175.
11- بحار، ج 16، ص 193.
حضرت ايّوب (ع) / ماجراى زندگى ايوب (ع)
نام حضرت ايوب - عليه السلام - چهار بار به عنوان يكى از پيامبران و بندگان صالح خدا ذكر شده است.(1)
گر چه طبق بعضى از روايات، ايوب از نوادگان يكى از مؤمنان به حضرت ابراهيم - عليه السلام - بود(2) ولى از آيه 84 انعام استفاده مى شود كه او از نواده هاى حضرت ابراهيم - عليه السلام - يا حضرت نوح - عليه السلام - مى باشد.
علامه طبرسى در مجمع البيان، سلسله نسب حضرت ايوب - عليه السلام - را چنين ذكر نموده: «ايوب بن اموص بن رازج بن روم بن عيصا بن اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام -»(3) بنابراين ايوب با پنج واسطه به حضرت ابراهيم - عليه السلام - مى رسد(4) و از سوى ديگر مادر ايوب - عليه السلام -، از نواده هاى حضرت لوط - عليه السلام - بود.(5)
حضرت ايوب - عليه السلام - در سرزمين جابيه، يكى از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پيامبرى مبعوث گرديد تا مردم آن سرزمين را از بت پرستى و فساد به سوى خداپرستى
و عدالت بكشاند، او 93 سال عمر كرد.
آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمين را به سوى خداى يكتا دعوت كرد، هيچ كس جز سه نفر، به او ايمان نياوردند.
او همسر با ايمان و بسيار مهربانى به نام «رُحْمه» داشت كه در سخت ترين شرايط، به ايوب - عليه السلام - خدمت كرد، و نسبت به او وفادارى نمود.
ايوب - عليه السلام - غرق در نعمتهاى الهى
گر چه ايوب - عليه السلام - چندان در هدايت قوم خود توفيق نيافت، ولى خودسازى و صبر و استقامت او، همواره در تاريخ درس مقاومت و خودسازى به انسانها آموخته و مى آموزد، و موجب نجات انسانها مى شود.
حضرت ايوب - عليه السلام - بر اثر دامدارى، داراى گوسفندان و شترها و گاوهاى بسيار شد، و ثروت كلانى به دست آورد، به علاوه در توسعه كشاورزى كوشيد، و داراى مزارع، باغها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسيار گرديد.
ولى همه تلاشهايش براساس عدالت بود، حقوق الهى و حقوق مردم را ادا مى كرد، و همواره نعمت هاى الهى را شكر مى نمود، و هرگز امور مادى او را از عبادت الهى باز نداشت، اگر در انجام دو كار ناگزير مى شد، آن را كه براى بدنش دشوارتر و خشن تر بود برمى گزيد، و همواره در كنار سفره اش يتيمان حاضر بودند.
بعضى نوشته اند: ايوب - عليه السلام - هفت پسر و سه دختر داشت، و داراى شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود.(6)
كوتاه سخن آن كه در ميان انواع نعمتهاى الهى از مادى و معنوى قرار داشت، و همواره شكر و سپاس الهى مى گفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و
به مستمندان رسيدگى مى كرد، و آن چه از وظايف و مسؤوليت هاى دينى و انسانى بود، همه را به گونه شايسته انجام مى داد.
------------------------------
1- نساء، 163؛ انعام، 84؛ انبياء، 83؛ صاد، 41.
2- بحار، ج 12، ص 284.
3- مجمع البيان، ج 4، ص 330.
4- در مورد سلسله نسب حضرت موسى - عليه السلام - چنين به دست مى آيد كه آن حضرت با شش واسطه به ابراهيم مى رسد، از اين رو ظاهراً ايّوب - عليه السلام - جلوتر از موسى - عليه السلام - مى زيست، و به همين خاطر ما در اين كتاب، شرح زندگى ايّوب - عليه السلام - را بر شرح زندگى موسى - عليه السلام - مقدم داشتيم. و در تاريخ نيز آمده: ايّوب - عليه السلام - قبل از موسى - عليه السلام - ظهور كرد (تاريخ انبياء عماد زاده، ص 453).
5- به نقل بعضى، رُحْمه دختر افراهيم بن يوسف - عليه السلام - بود، و به نقل ديگر دختر يعقوب - عليه السلام - بود. بحار، ج 12، ص 352 و 353 و در بعضى از عبارات به جاى رُحْمه، رحيمه آمده است. (ارشاد القلوب، ج 1، ص 336)
6- اقتباس از تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 445 و 446؛ تاريخ انبياء عماد زاده، ص 453 و 454.
حضرت ايّوب (ع) / ايوب (ع) در آزمايش عجيب الهى
ابليس به زندگى حضرت ايوب - عليه السلام - حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب - عليه السلام - اين همه شكر نعمت تو را به جا مى آورد، از اين رو است كه زندگى مرفّه و وسيعى به او داده اى، ولى اگر نعمت هاى
مادى را از او بگيرى، هرگز شكر تو را به جا نمى آورد، اينك (براى امتحان) مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.»
خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب - عليه السلام - آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكى پس از ديگرى نابود كرد، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب - عليه السلام - نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب - عليه السلام - مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب - عليه السلام - را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ايوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب - عليه السلام - مسلط شود، و باعث بيمارى شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب - عليه السلام - را بيمار كرد كه از شدت بيمارى و جراحت، توان حركت را نداشت، بى آنكه كمترين خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكى پس از ديگرى از ايوب - عليه السلام - گرفته مى شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا مى رفت.(1)
در بعضى از تواريخ، ماجراى گرفتارى ايوب - عليه السلام - به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكى از غلامان ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: جماعتى از
اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اى ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابِل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردى گريبان چاك زده، خاك بر سر مى ريخت و با شتاب نزد ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: «اى ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
«اى خدا! اى آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوى تو مى آيم، پروردگارا تو به من دادى و تو از من باز پس گرفتى. بنابراين به هر چه تو بخواهى خشنودم.»
ايوب - عليه السلام - به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيمارى بسيار سختى دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكى از آنها به نام «رُحْمه» وفادار باقى ماند.
رنج و بيمارى او هم چنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ايوب، با صبر
و مقاومت و شكر، هم چنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلاً نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتى نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى در رحمت به رويم بند و درهاى بلا بگشا(2)
تلاشهاى رُحْمه همسر با وفاى ايوب - عليه السلام -
همان گونه كه ايوب - عليه السلام - در مدت طولانى هفت يا هفده سال بيمارى و بلازدگى شديد، صبر و شكر نمود، همسر با وفاى او، رُحْمه (دختر افراهيم بن يوسف، يا دختر يعقوب يا...) نيز در اين جهت همتاى ايوب بود و صبر و شكر مى نمود، او از خانه بيرون مى رفت و براى مردم در خانه ها كار مى كرد، و از مزد كارش هزينه ساده زندگى ايوب - عليه السلام - را تأمين مى نمود و از ايوب پرستارى مى كرد.(3)
ترفند ابليس
ابليس از هر طريقى وارد شد نتوانست ايوب - عليه السلام - را فريب دهد، بلكه او را مى ديد كه در سخت ترين بلاها، شكر و سپاس الهى به جا مى آورد، فريادى كشيد و فرزندان خود را به نزدش جمع كرد، همه شيطان ها نزد ابليس اجتماع كردند، آنها ابليس را محزون يافتند، پرسيدند: «چرا اندوهگين هستى؟»
ابليس گفت: «اين عبد (ايوب) مرا خسته و عاجز كرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط كرد، اموال و فرزندانش را نابود كردم، ولى او همواره شكر و سپاس الهى مى نمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط كند، خداوند چنين قدرتى به من داد، سراسر بدن او را بيمار نمودم، همه بستگان و مردم جز
همسرش از او دور شدند، در عين حال هم چنان با صبر و تحمل شكر خدا مى كند. از شما مى پرسم چه كنم؟ درمانده شده ام. طريق گمراهى ايوب را به من نشان دهيد.»
فرزندان شيطان گفتند: آن همه مكر و نيرنگى كه در گذشته براى گمراهى مردم داشتى كجا رفت؟ با همانها او را گمراه كن.
ابليس گفت: همه آن نيرنگها را به كار زده ام، ولى نتيجه نگرفته ام، اينك با شما مشورت مى كنم چه كنم؟
فرزندان شيطان گفتند: وقتى كه آدم - عليه السلام - را فريب دادى و او را از بهشت بيرون نمودى، از چه راه وارد شدى؟
ابليس گفت: از طريق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شيطان گفتند: «اكنون نيز از طريق همسر ايوب - عليه السلام - اقدام كن، زيرا جز همسرش كسى نزد او نمى رود، و او نمى تواند از همسرش نافرمانى كند.
ابليس گفت: راست مى گوييد، راه صحيح همين است.
ابليس به صورت مردى ناشناس نزد همسر ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: «حال همسرت ايوب چگونه است؟»
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بيمارى است...
ابليس او را آن چنان به وسوسه انداخت كه او بى تاب گرديد، در اين هنگام ابليس بزغاله اى را به رُحْمه داد و گفت: اين بزغاله را به نام من نه به نام خدا، ذبح كن و از گوشتش غذا فراهم كن به ايوب بده بخورد، تا شفا يابد.
رُحْمه نزد شوهرش ايوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتارى گفت: اين بزغاله را بدون ذكر نام خدا ذبح كن تا از غذاى آن بخورى و شفا يابى و همه نعمتهاى از دست رفته به جاى خود برگردد.
ايوب: واى بر تو، دشمن
خدا نزد تو آمده و مى خواهد از اين راه تو را گمراه سازد و تو فريب او را خورده اى، آيا آن همه مال و ثروت و فرزند را چه كسى به ما داد؟
رُحْمه: خداوند داد.
ايوب: چند سال ما از آن همه نعمت ها بهره مند شديم؟
رُحْمه: هشتاد سال.
ايوب: چند سال است خداوند ما را به اين بلا مبتلا نموده است؟
رُحْمه: هفت سال و چند ماه.
ايوب: «واى بر تو، رعايت عدالت نمى كنى و انصاف را مراعات نخواهى كرد، مگر اين كه معادل هشتاد سال نعمت، هشتاد سال در بلا باشيم. سوگند به خدا اگر خداوند مرا شفا دهد، به جرم اين كار تو كه مى خواهى گوسفندى را به نام غير خدا ذبح كنم و غذاى حرام به من بدهى، صد تازيانه به تو خواهم زد، از اين پس از من دور شو، تا تو را نبينم».
آرى ابليس مى خواست با غذاى حرام، ايوب - عليه السلام - را گمراه كند، ولى ايوب اين چنين در برابر القائات ابليس، حركت انقلابى نمود.
رُحْمه از ايوب - عليه السلام - دور شد، وقتى كه ايوب خود را تنها يافت و هيچ گونه غذا و آب و همدم در نزد خود نديد به سجده افتاد و گفت:
«رَبِّ أَنِّى مَسَّنِى الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ پروردگارا! بد حالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستى.»
در اين هنگام دعاى ايوب - عليه السلام - به استجابت رسيد و بلاها رفع شد و نعمتها جايگزين آنها گرديد.(4)
ادب حضرت ايوب - عليه السلام - در سخن گفتن با خدا
ايوب - عليه السلام - هنگامى كه در شديدترين گرفتارى با خدا سخن گفت، عرض
كرد:
«رَبِّ أَنِّى مَسَّنِى الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده، و تو مهربانترين مهربانان هستى.»(5)
او نگفت: خدايا تو مرا بيمار كردى و به من رحم كن، بلكه با كنايه و اشاره مقصود را بيان كرد.(6)
طبق روايت ديگر، ايوب - عليه السلام - هم چنان صبر و مقاومت مى كرد، حتى از خدا نمى خواست كه گرفتارى او را رفع كند، بلكه همان را پسنديده بود كه خداوند بر او پسنديده بود. تا اين كه روزى همسرش رُحْمه از بيرون آمد و غذايى براى ايوب آورد، ايوب - عليه السلام - از او پرسيد اين غذا را از كجا تهيه كردى؟ او در پاسخ گفت: «مقدارى از گيسوانم را فروختم و با پول آن غذا تهيه كردم.» اين جا بود كه دل ايوب - عليه السلام - سخت به درد آمد، چرا كه پاى ناموس در كار بود، عرض كرد: «خدايا! در برابر همه ناگوارى ها صبر كردم، و اين صبر را تو به من عطا فرمودى، ولى اينك به من مرحمت كن.» ايوب اين سخن را در حالى مى گفت كه از روى تواضع، خاك بر سر و صورت خود مى ريخت، اينجا بود كه خداوند درهاى رحمت را به رويش گشوده و درهاى ناگوارى ها را بر رويش بست.(7)
علت سوگند ايوب به تنبيه همسرش
علاوه بر مطلب گذشته، نيز روايت شده شيطان به صورت طبيبى به همسر حضرت ايوب - عليه السلام - ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان مى كنم، به اين شرط كه وقتى درمان يافت، به من بگويد: «تنها عامل سلامتى من تو بوده اى، و هيچ مزد ديگرى نمى خواهم.»
همسر ايوب
- عليه السلام - كه از ادامه بيمارى او سخت ناراحت بود اين پيشنهاد را پذيرفت، و نزد ايوب - عليه السلام - آمد و آن پيشنهاد را به او گفت.
ايوب - عليه السلام - كه متوجه دام شيطان بود، سخت برآشفت و سوگند ياد كرد كه اگر سلامتى خود را باز يافت، صد تازيانه به همسرش بزند و او را تنبيه كند.(8)
و طبق روايت ديگر؛ ايوب - عليه السلام - همسرش را به دنبال كارى فرستاد، و او دير كرد، ايوب - عليه السلام - كه از شدت بيمارى رنج مى برد، سخت ناراحت شد و چنان سوگندى ياد كرد.
و مطابق روايت ديگر: رُحْمه براى تأمين هزينه زندگى از خانه و شهر خارج شد، كارى پيدا نكرد تا با مزد آن، زندگى خود و شوهرش را تأمين نمايد، پريشان حال بازگشت، ولى شرمنده بود كه با دست خالى به خانه باز گردد، زنى خوش سيما از آن جا عبور مى كرد، وقتى كه پريشانى رُحْمه را مشاهده كرد و علت آن را دريافت، به او گفت: «تو گيسوان بلندى دارى، مقدارى از آن را بريده و به من بده تا به گيسوان خودم پيوند زنم، در عوض چيزى به تو مى دهم تا غذاى شوهرت را تأمين كنى.»
رُحْمه پيشنهاد او را پذيرفت و مقدارى از گيسوى خود را بريد و به او داد، و مقدارى پول گرفت.
بعضى از دشمنان تيره دل، اين موضوع را به طور واژگونه به ايوب خبر دادند، آن گاه ايوب آن سوگند را ياد كرد.(9)
به هر حال وقتى كه ايوب - عليه السلام - سلامتى خود را بازيافت، براى اين كه به
سوگند خود وفا كند، به دستور خداوند، بسته هايى از گندم (يا مانند آن) را كه داراى صد شاخه بود، بدست گرفت و يكبار بر همسرش زد، و سوگندش را ادا نمود.(10)
ايوب مى خواست همسرش را به خاطر آن همه خدمتها و وفادارى ها ببخشد، ولى مسأله سوگند و نام خدا در ميان بود، خداوند اين مشكل را با دستور زدن يك دسته ساقه گندم حل كرد، گر چه اين كار، مصداق واقعى سوگند او نبود، ولى حفظ احترام قانون و عدم قانون شكنى از يك سو، و عفو و گذشت نسبت به آن زن مهربان از سوى ديگر باعث شد، كه خداوند با چنين دستورى، مشكل ايوب - عليه السلام - را حل كند.
شماتت دشمنان
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه ابليس پس از وارد كردن آن همه بلا بر حضرت ايوب - عليه السلام -، جز صبر و شكر از او نديد، و از گمراه نمودن او مأيوس شد، نزد راهبان و عابدانى كه در غارهاى كوه ها مشغول عبادت بودند و قبلاً از اصحاب ايوب - عليه السلام - به شمار مى آمدند رفت و به آنها گفت: «برخيزيد نزد اين عبد مبتلا (ايوب) برويم، و از بلاى او سؤال كنيم». آنها برخاستند و سوار بر مركبها شدند تا نزديك خانه ايوب رسيدند، و در آن جا از مركبها پياده شده و به حضور ايوب - عليه السلام - آمدند و ميان آنها يك نفر نوجوان نيز وجود داشت. به ايوب گفتند:
«چه گناهى كرده اى كه به اين بلا گرفتار شده اى، حتماً گناهى را مخفيانه انجام داده اى، آن را به ما خبر بده.» (به اين ترتيب
شماتت نمودند.)
حضرت ايوب - عليه السلام - فرمود: «سوگند به عزت پروردگارم، او مى داند كه من هرگز لقمه غذايى نخورده ام كه يتيم يا فقيرى در كنارم نباشد كه از آن غذا بخورد، و هرگز دو اطاعت بر من عرضه نشد، مگر اين كه آن عبادتى را كه براى بدنم زحمت بيشترى داشت، برگزيدم.»
در اين هنگام آن نوجوان به راهبان رو كرد و گفت: «بدا به حال شما با پاى خود نزد پيامبر خدا آمده ايد و او را سرزنش و شماتت و مجبور مى كنيد، تا از عبادت خداوند آن چه را پوشانده آشكار سازد، او جز عبادت خدا كارى انجام نداده است.»
ايوب - عليه السلام - در همين هنگام (دلش شكست) و عرض كرد:
«رَبِّ أَنِّى مَسَّنِى الشَّيطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ؛ پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.»(11)
خداوند دعايش را مستجاب كرد... ايوب سلامتى خود را بازيافت و درهاى الهى به رويش گشوده شد.
امام صادق - عليه السلام - افزود: از حضرت ايوب - عليه السلام - پس از بهبودى پرسيدند: «در اين بلاى بزرگ، بدترين درد و رنج تو چه بود؟!» در پاسخ فرمود: شِماتَة الْاَعداءِ؛ شماتت دشمنان.(12)
------------------------------
1- اقتباس از حديث امام صادق - عليه السلام -، تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 447 و 448.
2- اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 455، 460.
3- بحار، ج 12، ص 354.
4- مضمون آيه 83 سوره انبياء؛ بحار، ج 12، ص 368 و 369.
5- انبياء، 83.
6- ارشاد القلوب ديلمى، ج 1، ص 430.
7- همان، ص 336.
8- بحار، ج 12، ص 340.
9- تاريخ انبياء عماد زاده، ص 456 و 459.
10- صاد، 44.
11- صاد، 41.
12- بحار، ج 12،
ص 351.
حضرت ايّوب (ع) / چگونگى رفع بلا از ايوب
در قرآن در آيه 42 و 43 سوره صاد مى خوانيم خداوند به ايوب - عليه السلام - چنين وحى كرد:
«اُرْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَة مِنَّا وَ ذِكْرى لِأُولِى الْأَلْبابِ؛ پاى خود را بر زمين بكوب! اين چشمه خنك براى شستشو و نوشيدن است، و افراد خانواده اش را به او بخشيديم، و همانند آنان را بر آنها افزوديم، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكّرى براى انديشمندان.»
و در آيه 44 صاد مى فرمايد:
«إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ ما ايوب - عليه السلام - را صبور و شكيبا يافتيم، او چه بنده خوبى است كه بسيار بازگشت كننده به سوى خداست.»
ايوب - عليه السلام - بدن خود را با آب آن چشمه زلال شستشو نمود، و از آن نوشيد، تمام دردها و رنجها از بدنش برطرف گرديد سپس آن چه او از اموال و زراعت و دام و فرزندان را از دست داده بود، همه به اذن خدا بازگشتند و بهتر و افزون تر از قبل، به سراغ ايوب آمدند.
او لباس زيبا پوشيد و برخاست و در مكان بلندى نشست. پس از آن كه او در كنار چشمه زير درختهاى خوشرنگ با چهره جوان و زيبا نشسته بود غرق در نعمتها و الطاف الهى شده بود.
مطابق روايات، همسرش رُحْمه كه در به در بيابانها بود به ياد شوهر افتاد، گر چه شوهرش ايوب - عليه السلام - او را طرد كرده بود، ولى او به ياد شوهر دردمندش افتاد و تصميم گرفت براى ديدار او باز
گردد، به سوى مكان استراحت ايوب - عليه السلام - حركت كرد، وقتى كه نزديك آن جا رسيد، ديد همه چيز فرق كرده و نعمت هاى فراوانى جايگزين قحطى و خشكى و بلاها شده است.
رُحْمه هر چه در آن جا به جستجوى شوهر پرداخت او را نيافت و از فراق شوهر گريه كرد، و ايوب از آن مكان بلند او را مى ديد.
ايوب - عليه السلام - شخصى را نزد رُحْمه فرستاد، آن شخص نزد او آمد او را سرگردان يافت پرسيد: «در جستجوى چه هستى؟ اى كنيز خدا؟»
رُحْمه گريه كرد و گفت: «در جستجوى آن مبتلا به بيمارى هستم كه در اين محل افتاده بود، نمى دانم چه بر سرش آمده و آيا از دنيا رفته است؟»
آن شخص او را نزد ايوب - عليه السلام - برد، او ايوب - عليه السلام - را نمى شناخت، زيرا ايوب - عليه السلام - جوان و زيبا شده بود. در اين هنگام بين ايوب و او گفتگوى زير رخ داد.
ايوب: ايوب چه نسبتى با تو داشت؟
رُحْمه در حالى كه گريه مى كرد گفت: او شوهر من است آيا او را ديده اى؟
ايوب: آيا اگر او را بنگرى او را مى شناسى؟،
رُحْمه: آيا كسى هست كه شوهر و سرپرستش را نشناسد؟
در اين هنگام رُحْمه به چهره ايوب - عليه السلام - نگريست، چهره زيباى ايوب او را مجذوب كرد و گفت: «آن هنگام كه شوهرم ايوب در سلامت بود، شبيه ترين انسانها به تو بود.»
ايوب: من همان ايوب هستم، كه به من امر كردى تا گوسفندى را به نام ابليس ذبح كنم، من از فرمان خدا اطاعت كردم، و از دستور شيطان سرپيچى نمودم، و
به درگاه خدا به نيايش و راز و نياز پرداختم، خداوند به من لطف كرد و نعمتهايش را به من باز گردانيد.(1)
آن گاه رُحْمه خوشحال شد و زندگى خوش را در كنار شوهرش ايوب از سر گرفتند و به خوشى و شادكامى به زندگى شيرين خود ادامه دادند.
آرى اين است نتيجه درخشان صبر، شكر و سپاس كه گفته اند:
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند *** بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
آرى مردان حق با دگرگون شدن نعمتها، هرگز خود را نمى بازند، افكار و برنامه هايشان عوض نمى شود، آنها در آسايش و بلا، در سلامت و بيمارى، در همه حال رابطه نزديك و تنگاتنگ با خداوند دارند، روح آنها همچون اقيانوس كبير است كه طوفانها آرامش آن را به هم نمى زند، بر اثر انبوه حوادث تلخ، مأيوس و پژمرده نمى گردند، و از آزمايشهاى الهى، راست قامت بيرون مى آيند، اين است درس بزرگ زندگى حضرت ايوب - عليه السلام -.
در ورق ديگر تاريخ مى خوانيم: رُحْمه به خدمت شوهر و فداكارى خود ادامه داد، تا اين كه در اواخر، خسته و رنجور گرديد، سرانجام در يك درگيرى لفظى با ايوب - عليه السلام -، ايوب به او گفت: «از من دور شو!» رُحْمه نيز از ايوب - عليه السلام - جدا گرديد.
ايوب ديگر هيچ نداشت و تنها و مظلوم، هم چنان به صبر و شكر ادامه داد و از امتحان الهى پذيرفته گرديد، تا اين كه خداوند به او لطف كرد و سلامتى و جوانى او را به او برگردانيد، و او را مشمول انواع نعمتها كرد.
رُحْمه با اين كه از ايوب جدا شده بود، دلش از مفارقت شوهر،
مى تپيد و مى خواست با شوهر بلا زده اش بار ديگر ملاقات نموده و آشتى كند. بى آنكه از سلامتى و دگرگونى وضع شوهر، اطلاع داشته باشد، تصميم گرفت به ديدار او بپردازد، و به پرستاريش ادامه دهد، به دنبال اين تصميم به خانه ايوب - عليه السلام - بازگشت، ناگاه جوانى زيبا را در باغ بسيار زيبا و پرگل و ميوه ديد، او را نشناخت تعجب كرد، اما ديرى نگذشت كه با اشاره ايوب - عليه السلام - دريافت كه خداوند لطف و رحمتش را شامل حال آنها كرده، دست در گردن ايوب گذاشت، و هر دو با شور و شوق، خداوند را از آن همه لطف و مهر، سپاسگزارى كردند.
خداوند فرزندان صالحى از همين زن به ايوب - عليه السلام - داد، و زندگى او و همسرش، درسى از صبر و استقامت و شكر و ايمان براى ديگران گرديد.(2)
رُحْمه گر چه يك بار خسته شد، اما به زودى پشيمان شد و به پرستارى و خدمت به شوهر رنج ديده اش ادامه داد، و خداوند نيز به او و شوهرش پاداش فراوان عطا كرد.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 369-370.
2- اقتباس از قصص قرآن بلاغى، ص 207-209.
حضرت ذى الكفل (ع) / ماجراى زندگى ذى الكِفْل (ع) و ويژگى هاى او
يكى از پيامبرانى كه نام او دو بار در قرآن (انبياء - 85، صاد - 48) آمده «ذى الكفل» است.
اين پيامبر در آيه 85 انبياء در رديف اسماعيل و ادريس به عنوان صابر ذكر شده است.
و در آيه 48 صاد هم طراز اسماعيل و اَلْيسَع به عنوان اخيار (مردان نيك) ياد شده اند.
درباره ذى الكفل - عليه السلام - كه چه
كسى بوده اختلاف نظر است، معروف اين است كه از پيامبران بوده و ذكر نام او در كنار پيامبران در دو آيه مذكور اين مطلب را تأييد مى كند.
به گفته بعضى، او از فرزندان حضرت ايوب - عليه السلام - بود و نام اصليش بشر بن ايوب (يا بشير) بود، در شام مى زيست، 95 سال عمر كرد، پسرش به نام «عبدان» را وصى خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعيب - عليه السلام - را به عنوان پيامبر مبعوث كرد.(1)
و بعضى نوشته اند: او 75 سال عمر كرد.(2)
روايت شده حضرت عبدالعظيم - عليه السلام - نامه اى براى امام هادى - عليه السلام - نوشت و در آن نامه چنين سؤال كرده بود: «نام ذى الكفل چيست؟ آيا او از رسولان بود؟»
امام هادى - عليه السلام - در پاسخ نوشت: «خداوند 124 هزار پيامبر مبعوث نمود كه پيامبران مرسل در ميان آنها 313 نفر بودند، كه ذى الكفل از آنها (مرسلين) است... نام او «عويديا» بود، او همان است كه در قرآن (در آيه 48 صاد) از او ياد شده است.(3)
درباره ذى الكفل مطالب ديگرى نيز گفته شده است.(4)
سه خصلت در زندگى ذى الكفل
روايت شده: يكى از پيامبران به نام اَلْيسَع به قوم خود گفت: «آرزو دارم شخصى را در زندگيم جانشين خود سازم تا ببينم با مردم چگونه رفتار مى كند (كه اگر خوش رفتار بود، او را جانشين خودم بعد از مرگم نمايم).
براى اين كار، مردم را جمع كرد و به آنها گفت: «هر كس كه انجام سه خصلت را متكفّل و متعهّد شود، او را جانشين خود بعد از مرگم مى كنم، و آن سه
خصلت عبارت است از: 1. روزها را روزه بگيرد 2. شبها را به عبادت به سر آورد 3. و خشم ننمايد (يعنى رعايت اخلاق نيك را كند و بر اعصابش كنترل داشته باشد).
از ميان جمعيت، جوانى برخاست و گفت: من متكفّل و متعهّد انجام اين سه كار مى شوم.
اَلْيسَع به او توجه ننمود، و بار ديگر سخن خود را تكرار كرد، باز كسى جز همان جوان پاسخ نداد، اَلْيسَع اين بار نيز به او توجه نكرد و سخن خود را تكرار نمود، باز در ميان آن همه جمعيت، تنها همين جوان پاسخ مثبت داد.
اَلْيسَع آن جوان را جانشين خود قرار داد، و خداوند او را از پيامبران نمود، آن جوان همين ذى الكفل است كه به خاطر متكفل شدن سه خصلت مذكور، به اين نام ناميده شد.(5)
نعمت بودن مرگ
محدّث معروف، ثَعْلبى در كتاب العرائس نقل مى كند: نام ذى الكفل، «بشر بن ايوب» بود، خداوند بعد از پدرش ايوب - عليه السلام -، او را براى هدايت مردم روم، به پيامبرى مبعوث كرد، مردم روم به او ايمان آوردند و او را تصديق نمودند و از او پيروى كردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الكفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ كرد.
مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى كردند و نزد ذى الكفل آمده و گفتند: «ما زندگى را دوست، و مرگ را اكراه داريم، در عين حال دوست نداريم كه از خدا و رسولش نافرمانى كنيم، اگر از درگاه خدا بخواهى كه به ما طول عمر بدهد و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه كه خودمان آن را
بخواهيم، در اين صورت خدا را عبادت مى كنيم و با دشمنانش جهاد مى نماييم.»
ذى الكفل - عليه السلام - گفت: در خواست بسيار بزرگى كرديد و مرا به زحمتهاى فراوان افكنديد.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «خدايا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد كنم، تو مى دانى كه من تنها اختيار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند كه به آن آگاه هستى، به خاطر گناه ديگران مرا مجازات نكن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مى برم.»
خداوند به ذى الكفل - عليه السلام - چنين وحى كرد: «اى ذى الكفل! من سخن قوم تو را شنيدم و درخواست آنها را اجابت مى كنم...» ذى الكفل وحى الهى را به قوم ابلاغ كرد.
اجابت خداوند باعث شد كه قوم ذى الكفل عمرهاى طولانى كردند، و مرگ به سوى آنها نيامد، مگر آنها كه مرگ را مى خواستند، جمعيت آنها بر اثر افزايش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زياد شد كه زندگى آنها در فشار و تنگناى بسيار سختى قرار گرفت، و اين موضوع به قدرى آنها را در رنج و زحمت افكند كه از پيشنهاد خود پشيمان شده و نزد ذى الكفل آمده گفتند: «از خداوند بخواه كه هر كسى طبق اجل تعيين شده خودش بميرد.»
خداوند به ذى الكفل وحى كرد: «آيا قوم تو نمى دانند كه آن چه من برايشان برگزيده ام بهتر از آن است كه خودشان براى خود برگزينند.» آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجل هايشان قرار داد.(6)
و همه فهميدند كه مرگ در حقيقت نعمت است.
محروم شدن
شيطان از خشمگين نمودن ذى الكفل
قبلاً ذكر شد كه ذى الكفل داراى سه خصلت بود و تعهد كرده بود كه همواره اين سه خصلت را رعايت كند كه عبارت بودند از: 1. عبادت شب 2. روزه روز 3. خشمگين نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است كه موجب بداخلاقى و پيامدهاى شوم آن مى شود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوت ها - موجب انحراف از قضاوت صحيح مى گردد. مطابق روايات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مى سازد كه سركه، عسل را ضايع مى كند، اينك به داستان زير توجه كنيد:
ابليس به پيروان خود گفت: كيست كه برود و ذى الكفل را خشمگين كند؟
يكى از آنها به نام ابيض گفت: من مى روم.
ابليس به او گفت: برو شايد او را خشمگين كنى.
حضرت ذى الكفل شبها را به عبادت به سر مى برد و نمى خوابيد، صبحها نيز از اول وقت به قضاوت در بين مردم مى پرداخت و تنها بعد از ظهر، اندكى مى خوابيد.
ذى الكفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابيض به در خانه او آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شده ام به داد من برس.»
ذى الكفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: «برو آن شخص را كه به تو ظلم كرده به اين جا بياور تا حقّت را از او بگيرم.»
ابيض گفت: او نمى آيد من از اين جا نمى روم تا به حقّم برسم.
ذى الكفل انگشتر خود را به ابيض داد، و فرمود: نزد آن كس كه به تو ظلم كرده برو، با نشان دادن اين انگشتر، او را به اين جا بياور.
ابيض انگشتر را
گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسيمه پشت در خانه ذى الكفل آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شده ام به فريادم برس، و آن كس كه به من ظلم كرده به انگشتر تو اعتنا نمى كند و به اينجا نمى آيد.»
خادم خانه ذى الكفل به ابيض گفت: «واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الكفل اندكى بخوابد، او ديشب و ديروز نخوابيده است.»
ابيض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگيرد، نمى گذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الكفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الكفل اين بار نامه اى براى آن شخص كه به ابيض ظلم كرده بود نوشت، پايين آن نامه را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد كه به ابيض بدهد، خادم آن نامه را به ابيض داد، ابيض نامه را گرفت و رفت.
او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الكفل آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شده ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نكرد.» او هم چنان فرياد مى كشيد تا اين كه ذى الكفل خسته و كوفته از بستر برخاست و نزد ابيض آمد و با كمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برويم تا حق تو را بگيرم.
در اين وقت هوا به قدرى گرم بود كه اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشيد مى نهادند، پخته مى شد. چند قدم كه برداشتند، ابيض دريافت كه نمى تواند ذى الكفل را خشمگين كند، مأيوس شد و دستش را كشيد و از ذى الكفل جدا گرديد و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پيامبر اسلام -
صلّى الله عليه و آله - بيان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمّل كند، همان گونه كه پيامبران گذشته در بلاها صبر مى كردند.(7)
------------------------------
1- سعد السّعود سيد بن طاووس، ص 241؛ بحار، ج 12، ص 374؛ به همين دليل ما شرح حال او را بعد از شرح حال ايّوب - عليه السلام - ذكر نموديم.
2- حبيب السِّير، ج 1، ص 111.
3- بحار، ج 13، ص 405.
4- در اين باره به مجمع البيان، ج 7، ص 59 و 60 مراجعه شود.
5- اقتباس از بحار، ج 13، ص 405 و 404.
6- بحار، ج 13، ص 406 و 407.
7- بحار، ج 13، ص 404 و 405.
حضرت شعيب (ع) / شيوه برخورد شُعَيب با قوم خود
يكى از پيامبران خدا حضرت شعيب - عليه السلام - است كه نام او در قرآن يازده بار آمده است. خداوند او را به سوى مردم مَدْين و اَيكه فرستاد تا آنها را به يكتا پرستى و آيين خدايى دعوت نمايد و از بت پرستى و فساد اخلاقى نجات بخشد.
در مورد سلسله نسب شعيب، به اختلاف نقل شده، محدّث معروف مسعودى او را از فرزندان نابت بن مَدْين بن ابراهيم دانسته است.(1)
مَدْين شهرى بود كه در سرزمين معان، نزديك شام، در قسمت انتهايى حجاز قرار داشت، مردم آن علاوه بر بت پرستى و فساد اخلاقى، در داد و ستدها خيانت و كلاه بردارى مى كردند، كم فروشى و خيانت در خريد و فروش حتى كم نمودن طلا و نقره در سكه هاى پول، در ميانشان رايج بود، و به خاطر حبّ دنيا و ثروت اندوزى، به نيرنگ و حيله دست مى زدند و به
انواع تباهى هاى اجتماعى خو گرفته بودند.
اَيكه نيز قريه اى آباد و پر درخت در نزديك مَدْين بود، مردم آن جا نيز هم چون مردم، مَدْين غرق در فساد بودند.
خداوند از ميان مردم مَدْين، حضرت شعيب - عليه السلام - را به پيامبرى برانگيخت تا آنها و مردم اطراف را از لجنزار تباهى ها برهاند و به سوى توحيد و صفا و صميميت دعوت نمايد.(2)
حضرت شعيب يكى از پيامبران عرب بود، ولى به گفته بعضى او از نسل ابراهيم - عليه السلام - بود، بلكه نوه دخترى حضرت لوط بود، توضيح اين كه:
از شيخ صدوق به سند خود روايت شده كه حضرت شعيب - عليه السلام - و حضرت ايوب و بلعم با عورا، از فرزندان گروهى بودند كه هنگام تبديل آتش نمرودى به گلستان، به ابراهيم - عليه السلام - ايمان آوردند، و همراه ابراهيم - عليه السلام - و لوط - عليه السلام - به سرزمين شام هجرت كردند، و سپس آن گروه با دختران حضرت لوط - عليه السلام - ازدواج نمودند، و هر پيامبرى كه بعد از ابراهيم - عليه السلام - و قبل از بنى اسرائيل به وجود آمد، از نسل همين سه نفر بود.(3)
حضرت شعيب - عليه السلام - 242 سال عمر كرد، از بعضى از روايات و گفتار مفسّران و قرائن استفاده مى شود كه شعيب - عليه السلام - از طرف خدا به سوى دو قوم (قوم مَدْين و قوم اَيكه) فرستاده شد، هر دو قوم از اطاعت او سركشى نمودند و هر كدام به يك نوع عذاب سخت گرفتار شدند.(4)
حضرت شعيب - عليه السلام - با منطق و استدلال
و شيوه هاى حكيمانه و مهرانگيز، قوم خود را به سوى خدا و عدالت دعوت مى كرد، بيان او به قدرى جالب و جاذب و گيرا بود كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - فرمود:
«كانَ شُعَيبٌ خَطِيبُ الْأنبِياءِ؛ شعيب - عليه السلام - خطيب و سخنران در بين پيامبران بود.»(5)
نمونه اى از بيانات شعيب - عليه السلام - در هدايت قوم
«اى قوم من! خدا را پرستش كنيد كه جز او معبود ديگرى براى شما نيست، پيمانه و وزن را در خريد و فروش كم نكنيد، دست به كم فروشى نزنيد، من هم اكنون شما را در نعمت مى بينم، ولى از عذاب روز فراگير بر شما بيمناك هستم.
اى قوم من! پيمانه و وزن را با عدالت تمام دهيد، و بر كالاهاى مردم عيب نگذاريد، و از حق آنان نكاهيد، و در زمين به فساد و تباهى نكوشيد.
آن چه خداوند از سرمايه هاى حلال براى شما باقى گذارده، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد، و من پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ايمان) نيستم.»(6)
اى قوم من! به من بگوييد هرگاه من دليل آشكارترى از پروردگارم داشته باشم و رزق (و موهبت) خوبى به من داده باشد (آيا مى توانم بر خلاف فرمان خدا رفتار كنم؟) من هرگز نمى خواهم چيزى را كه شما را از آن باز مى دارم، خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح - تا آن جا كه توان دارم - نمى خواهم، و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكّل كردم و به سوى او باز مى گردم.
اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح يا
قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد، و ماجراى عذاب قوم لوط از شما چندان دور نيست، از درگاه پروردگار خود آمرزش بطلبيد، و به سوى او باز گرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است.
اى قوم من! آيا قبيله كوچك من، نزد شما عزيزتر از خداوند است؟ در حالى كه فرمان او را پشت سر انداخته ايد، پروردگارم به آن چه انجام مى دهيد آگاهى دارد.
اى قوم من! هر كارى از دستتان ساخته است انجام دهيد، من هم كار خود را خواهم كرد! و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسى خواهد آمد و چه كسى دروغگو است. شما انتظار بكشيد و من هم در انتظارم.»(7)
لجاجت و گستاخى قوم شعيب - عليه السلام -
قوم شعيب به جاى اين كه به دعوت مهرانگيز و منطقى شعيب - عليه السلام - گوش فرا دهند و براى تأمين سعادت دنيا و آخرت خود، از او اطاعت كنند، لجاجت كردند و با كمال گستاخى و بى پروايى در برابر او ايستادند، تا آن جا كه او را جاهل و سفيه و كم عقل خواندند و با صراحت به او گفتند: «اِنَّكَ لَاَنْتَ السَّفِيهُ الْجاهِلُ؛ تو قطعاً كم عقل و نادان هستى.(8)»
و نيز در پاسخ به دعوت شعيب - عليه السلام - گفتند: «آيا نمازت به تو دستور مى دهد كه آن چه را پدرانمان مى پرستيدند، ترك كنيم، يا آن چه را مى خواهيم در اموالمان انجام ندهيم، تو با اين كه بردبار و آدم فهميده اى هستى، چرا اين حرفها را مى زنى؟!
اى شعيب! بسيارى از آن چه را مى گويى ما نمى فهميم، و ما تو را
در ميان خود ضعيف مى يابيم(9) و اگر به خاطر قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مى كرديم و تو در برابر ما قدرتى ندارى.»(10)
آنها به اين ترتيب به تكذيب شعيب، و كارشكنى در برابر آن حضرت پرداختند.
دعوت شعيب از مردم اَيكه و لجاجت آنها
اَيكه (بر وزن ليله) آبادى معروفى بود كه در نزديكى مَدْين قرار داشت، داراى آب و درختان بسيار بود، ازاين رو به نام اَيكه (كه در فارسى به معنى بيشه است) خوانده مى شد.
مردم آن جا ثروتمند و مرفّه بودند، به همين دليل غرق در غرور و غفلت بودند، و همانند مردم مَدْين، بت پرست بودند و خيانت و كلاهبردارى در خريد و فروش در بين آنها رايج بود.
به فرموده قرآن، شعيب - عليه السلام - آنها را اين گونه دعوت كرد:
«آيا تقوا پيشه نمى كنيد، قطعاً من در ميان شما پيامبرى امين هستم، بنابراين پرهيزكار باشيد و از من اطاعت كنيد، من در برابر دعوتم، پاداشى از شما نمى طلبم، اجر من تنها بر پروردگار جهانيان است، حق پيمانه را ادا كنيد، كم فروشى نكنيد، و به ديگران خسارت وارد نسازيد، و با ترازوى صحيح وزن كنيد، و حق مردم را كم نگذاريد، و در زمين تلاش براى فساد نكنيد، و از نافرمانى كسى كه شما و اقوام پيشين را آفريد، بپرهيزيد.»
مردم لجوج اَيكه نسبت سحر و جادوزدگى به شعيب دادند و گفتند: «تو از سحرشدگان هستى، تو بشرى همانند ما مى باشى، تنها گمانى كه ما درباره تو داريم اين است كه از دروغگويان مى باشى، اگر راست مى گويى سنگهايى از آسمان بر سر ما بباران.»
شعيب گفت: پروردگار من به اعمالى كه شما انجام مى دهيد داناتر
است.
سرانجام مردم اَيكه، حضرت شعيب را تكذيب كردند، و عذاب سايبان صاعقه خيز آسمان، آنها را به هلاكت رسانيد.(11)
شهادت جانسوز سه نماينده شعيب به دست بت پرستان
از بعضى از روايات استفاده مى شود كه موضعگيرى قوم بت پرست شعيب - عليه السلام - در برابر آن حضرت، به قدرى شديد بود كه چند نفر از نمايندگان آن حضرت را مظلومانه و بسيار جانسوز كشتند، در اين رابطه نظر شما را به سه روايت زير جلب مى كنم:
1. سهل بن سعيد مى گويد: به دستور هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى) در يكى از روستاهاى متعلق به او، چاهى را حفر كردند در درون چاه جنازه مردى بلند قامت پيدا شد كه پيراهن سفيد در تن داشت، و دستش را بر جاى ضربتى كه در سرش وجود داشت نهاده بود، وقتى كه دستش را كشيدند، از جاى ضربت سر، خون تازه جارى شد، دستش را رها كردند، بار ديگر به روى همان ضربه قرار گرفت و خود بند آمد، و در پيراهن او نوشته شده بود: «من ابن صالح نماينده شعيب - عليه السلام - بودم، و از طرف او براى تبليغ قوم، فرستاده شده بودم، قوم مرا زدند و در ميان اين چاه افكندند، و خاك بر سرم ريختند و چاه را پركردند.»(12)
2. عبدالرحمن بن زياد مى گويد: در زمين مزروعى عمويم، چاهى مى كنديم كه به خاك نرم رسيديم، آن خاكها را كنار زديم، ناگاه به اطاقى رسيديم، در آن جا پيرمردى را كه پارچه اى بر رويش انداخته شده بود ديديم، ناگاه در كنار سرش نامه اى يافتيم، در آن نوشته بود: «من حسان بن سنان نماينده شعيب پيامبر بودم،
از سوى او به سوى اين بلاد آمدم و مردم را به سوى خداى يكتا دعوت نمودم، آنها مرا تكذيب كردند و در ميان اين اطاق درون چاه زندانى نمودند، و در اين جا هستم تا روز قيامت برپا گردد و در دادگاه الهى آنها را محاكمه كنند.»(13)
3. نيز نقل شده: سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى) به سرزمين «وادى القُرى» رسيد، دستور داد در آن جا چاهى حفر نمايند، كارگران به حفر چاه مشغول شدند، ناگاه به سنگ بزرگى رسيدند، آن سنگ را از جا كندند، ناگاه جنازه مردى را در زير آن سنگ يافتند كه دو پيراهن بر تن داشت، و دستش را بر سرش نهاده بود، وقتى كه دستش را كشيدند، خون از سرش فوران كرد، سپس دست را رها كرده بر جاى خود روى سر قرار گرفت و خون بند آمد.
همراه آن جنازه نامه اى را يافتند كه در آن چنين نوشته شده بود: «من حارث بن شعيب غسّانى هستم، به نمايندگى از شعيب - عليه السلام - براى تبليغ به سوى قومش رفتم، آن قوم مرا تكذيب نمودند، و مرا كشتند.»(14)
داشتن روح پليد، مجازات گنهكار مغرور
عصر حضرت شعيب - عليه السلام - بود، يك نفر مغرور گنهكار كه بازوان ستبر و سلامتى و پيكر چاق و چلّه اى داشت، به هر كه مى رسيد مى گفت: «من با اين كه گنهكارم خداوند مرا هيچ گونه مجازات ننموده، و از هر نظر در سلامتى و عافيت هستم، پس مجازات الهى دروغ است.»
خداوند به حضرت شعيب - عليه السلام - الهام كرد به آن شخص بگو: «اى احمق! چقدر تو را مجازات كنم، تو ظاهر سالمى
دارى ولى باطنت سراسر تيره و تار است، قلب كور و واژگونه دارى، از اين رو گوش شنوا و چشم بينا و دلى آگاه و پند پذير ندارى آيا آن همه بلا و بيمارى كافى نيست؟!»
شعيب - عليه السلام - سخن خداوند را به او ابلاغ كرد. او گفت: اگر خداوند مرا مجازات كرده، نشانه آن چيست؟ شعيب - عليه السلام - از خدا خواست تا نشانه مجازات او را بيان كند، خداوند به شعيب - عليه السلام - الهام كرد: «نشانه اش اين است كه از عبادتهايى كه انجام مى دهى مانند نماز، روزه، زكات و... هيچ گونه لذت روحى نمى برى، اطاعت تو ظاهرى زيبا دارد، ولى باطن آن هم چون گردوى پوچ است، گردوى پوچ را اگر در زمين بكارى، هرگز رشد نخواهد كرد.
از نماز و از زكات و غير آن *** ليك يك ذرّه ندارد ذوق جان
طاعتش نغز است و معنى نغرنى *** جَوْزها بسيار در وى مغزنَى
دانه بى مغز كى گردد نهال *** صورت بى جان نباشد جز خيال
حضرت شعيب - عليه السلام - سخن خداوند را به او ابلاغ كرد، او به راز مطلب متوجّه شد و همچون الاغ در گل فرو ماند.(15)
عذاب زلزله، و ابر صاعقه خيز بر قوم شعيب
تلاشها و دعوت هاى شبانه روزى حضرت شعيب - عليه السلام - موجب شد كه گروه اندكى از مردم ايمان آوردند ولى اكثريت آنها بر اثر غرور و سركشى سزاوار عذاب سخت الهى گشتند.
از امام باقر - عليه السلام - نقل شده: «خداوند به شعيب - عليه السلام - وحى كرد كه صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم نمود، شصت
هزار نفر از نيكان آنها، و چهل هزار نفر از بدان را.»
شعيب عرض كرد: بدان سزاوار عذابند، ولى نيكان چرا؟
خداوند فرمود:
«داهَنُوا اَهْلَ الْمَعاصِى وَ لَمْ يغْضِبُوا لِغَضَبِى؛ براى اين كه آنان با گنهكاران مداهنه و سازش كردند، و به خاطر خشم من نسبت به آنها، خشم به آنها نكردند (و نهى از منكر ننمودند).»(16)
خداوند در قرآن مى فرمايد:
«وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّينا شُعَيباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَة مِنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيحَة فَأَصْبَحُوا فِى دِيارِهِمْ جاثِمِينَ؛ و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، شعيب و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم و آنها را كه ستم كردند، صيحه آسمانى فرا گرفت، و در ديار خود به رو افتادند و مردند.»
در مورد چگونگى عذاب قوم شعيب - عليه السلام - دو نوع عذاب نقل شده كه ظاهراً بيانگر آن است كه يك نوع عذاب براى مردم مَدْين بود، و نوع ديگر براى مردم اَيكه بود.(17)
چگونگى عذاب و هلاكت مردم مَدْين چنين بوده است: زمين لرزه بسيار شديدى سرزمين مَدْين را تكان داد و در همين وقت صيحه و فرياد آسمانى شديد آنها را فرا گرفت، و آنها به رو بر زمين افتادند و مردند، به گونه اى نابود شدند كه گويى هرگز از ساكنان آن ديار نبوده اند.(18)
و در مورد عذاب مردم اَيكه نوشته اند: هفت روز گرماى سوزانى سرزمين آنها را فرا گرفت، و اصلاً نسيمى نمى وزيد، ناگاه قطعه ابرى در آسمان ظاهر شد، و نسيمى وزيدن گرفت، آنها از خانه هاى خود بيرون ريختند و همه به طرف سايه آن ابر رهسپار شدند، و از شدت ناراحتى به آن پناه
بردند.
در اين هنگام صاعقه اى مرگبار و گوش خراش از ابر برخاست، به دنبال آن آتش بر سر مردم اَيكه فرو ريخت و آنها را به هلاكت رسانيد.(19)
آرى اين است عاقبت نكبت بار سركشان لجوج، و آلودگان به فساد و انحراف، كه خداوند در پايان مى فرمايد:
«إِنَّ فِى ذلِكَ لَآية وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ؛ در اين ماجرا نشانه و درس عبرت است، ولى اكثر آنها ايمان نياوردند.»(20)
و نيز مى فرمايد:
«أَلا بُعْداً لِمَدْين كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ؛ دور باد از رحمت خدا اهل مَدْين، همان گونه كه قوم ثمود دور شدند.(21)»
------------------------------
1- به اين ترتيب «شعيب بن صفوان بن عيفا بن نابت بن مَدْيَن بن ابراهيم» بنابراين او از نواده هاى حضرت ابراهيم - عليه السلام - از ناحيه نابت بود نه از ناحيه اسماعيل و اسحاق. (بحار، ج 12. ص 375).
2- «وَ إِلى مَدْيَن أَخاهُمْ شُعَيْباً» (هود، 84؛ عنكبوت، 36).
3- بحار، ج 12، ص 384.
4- همان، ص 387 و 383.
5- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 394.
6- هود، 83 تا 86.
7- هود، آيات 88 تا 93.
8- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 392.
9- يعنى تو يك انسان ضعيف الجثّه و ناتوان هستى، به چه دليل ما كه مرفّه و سرمايه دار هستيم، از تو پيروى كنيم - مطابق بعضى از روايات، شاه آنها به كارگزاران خود دستور داد، كالاها را احتكار كنند و قيمت ها را بالا ببرند، و وزن و سائل سنجش را كم نمايند (تا كم فروشى نمايند) و به اين ترتيب سركشى خود را به فرمان خدا آشكار نمايند، شعيب - عليه السلام - او و مردم را از اين تباهى ها نهى كرد، شاه، شعيب - عليه السلام
- را از شهر اخراج كرد، آن گاه عذاب الهى به آن شاه و پيروانش وارد گرديد. (بحار، ج 12، ص 386).
10- هود، 87 و 91.
11- شعراء، 176 تا 190.
12- بحار، ج 12، ص 383.
13- كنز الفوائد كراجكى، ص 179.
14- همان، ص 180.
15- ديوان مثنوى مولانا، دفتر دوم.
16- فروع كافى، ج 5، ص 56.
17- بحار، ج 12، ص 383.
18- عنكبوت، 37؛ هود، 94 و 95.
19- شعراء،189؛ تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 64. ناگفته نماند كه به گفته بعضى از محققين، عذاب قوم شعيب يك بار بود كه بر مردم مَدْيَن و ايكه وارد شد كه آميخته با زلزله و ابر صاعقه خيز و صيحه بود.
20- شعراء، 190.
21- هود، 95.
حضرت شعيب (ع) / شعيب و مناجات او
عشق و دلدادگى شعيب - عليه السلام - به خدا
از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نقل شده فرمود: حضرت شعيب - عليه السلام - به عشق خدا آن قدر گريه كرد تا نابينا شد، خداوند او را بينا كرد، باز آن قدر گريست تا نابينا شد، باز خداوند او را بينا كرد، براى بار سوم نيز آن قدر به عشق الهى گريست كه نابينا شد، خداوند باز او را بينا كرد، در مرتبه چهارم خداوند به او چنين وحى كرد:
«اى شعيب! تا كى به اين حالت ادامه مى دهى؟ اگر گريه تو از ترس آتش دوزخ است، آن را بر تو حرام كردم، و اگر از شوق بهشت است، آن را براى تو مباح نمودم.»
شعيب - عليه السلام - عرض كرد:
«اِلهِى وَ سَيدِى اَنْتَ تَعْلَمُ اَنِّى ما بَكَيتُ خَوْفاً مِنْ نارِكَ وَ لا شَوْقاً اِلى
جَنَّتِكَ، وَ لكِنْ عُقِدَ حُبُّكَ عَلى قَلْبِى فَلَسْتُ اَصْبِرُ اَوْ اَراكَ؛ اى خداى من و اى آقاى من! تو مى دانى كه من نه از خوف آتش دوزخ تو گريه مى كنم، و نه به خاطر اشتياق بهشت تو، بلكه حبّ و عشق تو در قلبم گره خورده كه قرار و صبر ندارم تا تو را (با چشم دل) بنگرم و به درجه نهايى عرفان و يقين برسم، و مرا به عنوان حبيب درگاهت بپذيرى.»
خداوند به شعيب فرمود: «اكنون كه داراى چنين حالتى هستى به زودى كليم و هم سخن خودم موسى - عليه السلام - را خدمتگزار تو مى كنم.»(1)
سفارش شعيب به نماز
شعيب - عليه السلام - بسيار نماز مى خواند، و به مردم مى گفت: نماز بخوانيد چرا كه نماز انسان را از كارهاى زشت و گناه باز مى دارد، ولى آن قوم نادان كه رابطه بين نماز و ترك گناه را درك نمى كردند، از روى مسخره به آن حضرت مى گفتند: «آيا اين وِردْها و ذكر و حركات تو به تو فرمان مى دهد كه ما سنّت نياكان و فرهنگ مذهبى خود را ترك كنيم، و يا نسبت به اموالمان بى اختيار باشيم، تو كه يك آدم بردبار و خوش فهم بودى، حالا چرا چنين شده اى؟» (مضمون آيه 87 سوره هود)(2)
------------------------------
1- علل الشرايع، ص 30 و 31؛ بحار، ج 12، ص 381؛ چنان كه در شرح زندگى حضرت موسى - عليه السلام - ذكر خواهد شد، حضرت موسى - عليه السلام - بيش از ده سال چوپان حضرت شعيب - عليه السلام - گرديد.
2- مجمع البيان، ج 5، ص 188.
حضرت موسى (ع) / خواب ديدن فرعون و كنترل ولادتها
نام مبارك
حضرت موسى - عليه السلام - 136 بار در 34 سوره قرآن آمده است، از اين رو مى توان گفت؛ قرآن عنايت و توجّه ويژه اى به زندگى حضرت موسى - عليه السلام - داشته است. او از پيامبران اولواالعزم، داراى شريعت وكتاب مستقل (به نام تورات) و دعوت جهانى بود. او از نسل حضرت ابراهيم - عليه السلام - است و با شش واسطه به آن حضرت مى رسد، به اين ترتيب: «موسى بن عمران بن يصهر بن قاهث بن ليوى (لاوى) بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم»(1) و 500 سال بعد از ابراهيم خليل - عليه السلام - ظهور كرد و 240 سال عمر نمود.(2)
مادر موسى - عليه السلام - «يوكابد» نام داشت، موسى - عليه السلام - و مادراش هر دو از نژاد بنى اسرائيل بودند، و جدّشان اسرائيل، يعنى حضرت يعقوب - عليه السلام - بود، نظر به اين كه حضرت يعقوب - عليه السلام - هفده سال آخر عمر در مصر مى زيست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بنى اسرائيل، از مصر برخاستند و در دنيا منتشر شدند.
شاهان بنى اسرائيل در مصر را با لقب فراعنه (جمع فرعون) مى خواندند، بزرگترين و ديكتاتورترين فرعون هاى مصر، سه نفر بودند به نامهاى: 1. اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت يوسف - عليه السلام - 2. رامسيس دوم؛ كه حضرت موسى - عليه السلام - در عصر سلطنت او متولّد شد 3. منفتاح پسر رامسيس دوّم؛ كه موسى و هارون - عليه السلام - از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوى خداى يكتا دعوت كنند. اين فرعون همان است كه با لشكرش در
درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند.
داستان زندگى پرفراز و نشيب موسى - عليه السلام - را مى توان در پنج دوره زير خلاصه كرد:
1. عصر ولادت و كودكى و پرورش او در دامان فرعون.
2. دوران هجرت او از مصر به مَدْين و زندگى او در محضر حضرت شعيب پيامبر - صلى الله عليه و آله - در آن سرزمين (بيش از ده سال)
3. دوران پيامبرى و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونيان.
4. دوران غرق و هلاكت فرعون و فرعونيان و نجات بى اسرائيل و حوادث ورود موسى - عليه السلام - همراه بنى اسرائيل به بيت المقدّس.
5. عصر درگيرى هاى موسى - عليه السلام - با بنى اسرائيل.
نكته قابل توجّه اينكه از آيات متعدد از جمله آيه 39 عنكبوت و 24 مؤمن فهميده مى شود كه حضرت موسى - عليه السلام - از سوى خدا، از آغاز براى مبارزه با سه شخص فرستاده شد كه عبارتند از: فرعون (سمبل طغيان و سركشى و حاكميت ظلم) و هامان (سمبل و مظهر شيطنت و طرحهاى شيطانى) و قارون (مظهر سرمايه دارى استثمارى، و ثروت اندوزى ناسالم).
اين سه تن آشكارا با موسى - عليه السلام - مخالفت و دشمنى نموده و آن حضرت را به عنوان ساحر و دروغگو متّهم نمودند، و هر سه نفر مذكور گرفتار غضب الهى شده و به هلاكت رسيدند.
خواب وحشتناك فرعون و تعبير آن
فرعون (رامسيس دوّم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قِبْطيان، تقسيم نمود، قبطيان همان فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازى و عيش و
نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند، و همه اختيارات كشور در دست آنها بود، ولى به عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع، و ستمديدگانِ مستضعف بودند، كه همواره زير چكمه و چنگال فرعونيان، رنج مى بردند، موسى - عليه السلام - و بنى اسرائيل از سبطيان بودند، ولى فرعون از قبطيان.
به اين ترتيب نژادپرستى عجيبى در كشور مصر و اطراف، حكمفرما بود، و قبطيان مى خواستند، همين وضع ادامه يابد، چهارصد سال اين وضع نابسامان ادامه يافت تا اينكه خداوند بر بنى اسرائيل لطف كرد، كه پيامبرى به نام موسى - عليه السلام - بفرستد، و آنها را از زير يوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.
در همين ايام، يك شب فرعون در عالم خواب ديد: آتشى از طرف شام شعله ور شد و زبانه كشيد و به طرف مصر آمد و به خانه هاى قبطيان افتاد و همه آن خانه ها را سوزانيد، و سپس كاخها و باغها و تالارهاى آنها را فراگرفت و همه را به خاكستر و دود تبديل نمود.
فرعون در حالى كه بسيار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران، كاهنان و دانشمندانِ تعبير خواب را به حضور طلبيد، و به آنها رو كرد و گفت: «چنين خوابى را ديده ام، تعبيرش چيست؟»
يكى از آنها گفت: «چنين به نظر مى رسد كه به زودى نوزادى از بنى اسرائيل به دنيا آيد و واژگونى تخت و تاج فرعون، و نابودى فرعونيان، به دست او انجام شود.»(3)
كنترل شديد براى جلوگيرى از تولّد نوزاد
فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباريان و ساحران، دو تصميم خطرناك گرفت، نخست اينكه فرمان داد در آن شبى كه منجّمين و
ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك موعود (موسى) مشخّص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.
اين فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شديدى به وجود آمد، مردان از شهر بيرون رفتند و زنان در شهر ماندند، و هيچ همسرى جرئت نداشت با همسر خود تماس بگيرد.
ولى در نيمه همان شب، عمران كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت،(4) همسرش يوكابد را ديد كه نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسى - عليه السلام - منعقد گرديد.
عمران به همسرش گفت: «مثل اينكه تقدير الهى اين بود كه آن كودك موعود از ما پديد آيد. اين راز را پنهان دار و در پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است.»
يوكابد با شتاب و نگرانى از كنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.(5)
دوّمين تصميم فرعون، كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسيع، و بسيار خطرناكتر از تصميم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، اين اعلاميه صادر گرديد:
«همه مأموران و قابله ها بايد در ميان بنى اسرائيل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسرى از آنها به دنيا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند، ولى دختران را براى كنيزى نگهدارند.»
به دنبال اين اعلاميه، جلّادان خون آشام حكومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زنهاى باردار تحت مراقبت شديد قرار گرفتند، قابله ها از هر سو، زنان را كنترل مى كردند، در اين گيرودار، شكم بسيارى از زنان شكافته شد، و بسيارى از نوزادهايى كه در رحم مادرانشان بودند، براثر فشار و لگدزدن مأموران سنگدل، سقط شدند، و
كشتن نوزادان پسر به هفتادهزار نفر رسيد.(6)
------------------------------
1- مجمع البيان، ج 4، ص 130.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 6.
3- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 51؛ تاريخ انبياء، ص 493.
4- بايد توجه داشت كه كارهاى سخت، مانند نگهبانى شب و... به بنى اسرائيل واگذار شده بود.
5- تاريخ انبياء (عمادزاده)، ص 495.
6- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 50 تا 53؛ در آيه 49 سوره بقره به شكنجه شدن بنى اسرائيل و كشته شدن پسران آنها به دست فرعونيان اشاره شده است.
حضرت موسى (ع) / ماجراى تولد موسى (ع) و نگهدارى او
هنگام ولادت موسى - عليه السلام - هرچه نزديكتر مى شد، مادر موسى - عليه السلام - نگرانتر مى گرديد، و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلّادان فرعون حفظ كند.
امداد و لطف الهى موجب شد كه آثار حمل در يوكابد مادر موسى - عليه السلام - چندان آشكار نباشد، از سوى ديگر يوكابد با قابله اى دوست بود، و آن قابله به خاطر دوستى، حمل مادر موسى - عليه السلام - را گزارش نمى داد.
لحظات تولّد موسى - عليه السلام - فرا رسيد، مادر موسى - عليه السلام - به دنبال دوستِ قابله اش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسى - عليه السلام - را يارى نمود، موسى - عليه السلام - در مخفيگاه دور از ديد مردم متولد شد، در اين هنگام نور مخصوصى از چهره موسى درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبّت موسى در قلب قابله جاى گرفت، قابله به مادر موسى گفت:
«من تصميم گرفته بودم تولّد موسى - عليه السلام - را به مأموران
خبر دهم (و جايزه ام را بگيرم) ولى محبّت اين نوزاد به قدرى بر قلبم چيره شد كه حتى حاضر نيستم مويى از او كم شود.»
قابله از خانه مادر موسى - عليه السلام - بيرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را ديدند، تصميم گرفتند به خانه مادر موسى وارد گردند، خواهر موسي(1) ماجرا را به يوكابد گفت؛ يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدّت وحشت، هوش از سرش رفته بود، نوزاد را به پارچه اى پيچيد و به تنور انداخت.
مأمورين وارد خانه شدند و در آنجا جز تنور آتش نديدند، تحقيقات از مادر موسى - عليه السلام - شروع شد، به او گفتند: «قابله در اينجا چه مى كرد؟»
يوكابد گفت: «او دوست من است و به عنوان ديدار به اينجا آمده بود.» مأمورين مأيوس شده و از خانه خارج شدند.
مادر هنگامى كه حال عادى خود را بازيافت به دخترش گفت: «نوزاد كجاست؟» دختر گفت: اطلاع ندارم. در اين لحظه صداى گريه نوزاد از درون تنور بلند شد، مادر به سوى تنور رفت و ديد خداوند آتش را براى موسى خنك و گوارا كرده است، نوزادش را با كمال سلامتى از درون تنور بيرون آورد.
ولى باز مادر نگران بود، چرا كه يك بار صداى گريه نوزاد كافى بود كه جاسوسان را متوجّه سازد، متوجّه خدا شد و از خدا خواست راه چاره اى پيش روى او بگشايد، خداوند با الهام خود به مادر موسى، او را از نگرانى حفظ كرد(2) در اين مورد از زبان قرآن چنين مى خوانيم:
«وَ أَوْحَينا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيمِّ وَ لا تَخافِى وَ لا
تَحْزَنِى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ ما به مادر موسى، الهام كرديم او را شير بده و هنگامى كه بر او ترسيدى، وى را در دريا(ى) نيل بيفكن و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو بازمى گردانيم و او را از رسولان قرار مى دهيم.»(3)
و از امدادهاى غيبى ديگر اينكه يوكابد سه ماه مخفيانه به موسى - عليه السلام - شير داد، در اين مدت هيچگاه موسى گريه نكرد و حركتى كه موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.(4)
نهادن موسى - عليه السلام - در ميان صندوق و افكندن آب به دريا
مادر موسى - عليه السلام - طبق الهام الهى تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيفكند، به طور محرمانه به سراغ يك نفر نجّار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد.
نجّار گرفت: صندوقچه را براى چه مى خواهى؟
يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى دارم، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم.
نجّار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلّادان برساند، به سراغ آنها رفت، ولى آنچنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلّط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مى خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات او چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.
او وقتى كه حالت عادى خود را بازيافت، بار ديگر براى گزارش نزد جلّادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال
عادى بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى - عليه السلام - تحويل داد.(5)
مادر موسى - عليه السلام - نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق را با خود برد، اين لحظه براى مادر موسى، لحظه بسيار حسّاس و پرهيجانى بود، اگر لطف الهى نبود، مادر فرياد مى كشيد و از فراق نورديده اش، جيغ مى زد و در نتيجه جاسوسان متوجّه مى شدند، ولى خطاب «وَ لا تَخافِى وَ لا تَحْزَنِى» (نترس و محزون نباش، ما موسى را به تو برمى گردانيم)(6) قلب مادر را آرام كرد، چه بهتر كه در اينجا رشته سخن را به پروين اعتصامى بدهيم كه مى گويد:
مادر موسى چو موسى را به نيل *** درفكند از گفته ربّ جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه *** گفت كاى فرزند خرد بى گناه
گر فراموشت كند لطف خداى *** چون رهى زين كشتى بى ناخداى؟
وحى آمد كاين چه فكر باطل است *** رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنچه را انداختى *** دست حق را ديدى و نشناختى
سطح آب از گاهوارش خوشتر است *** دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مى كنند *** آنچه مى گوييم ما آن مى كنند
بِه كه برگردى به ما بسپاريش *** كى تو از ما دوستر مى داريش
موسى - عليه السلام - در خانه فرعون
فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام «آسيه» داشت(7) آنها فرزندى جز يك دختر (به نام اَنيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى
شديد و بى درمان «بَرَص» مبتلا بود، و همه طبيب هاى آن عصر از درمان آن درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسّل شده بود، كاهنان گفته بودند: «اى فرعون! ما پيش بينى مى كنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مى يابد.»
فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى داد، به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبّت موسى - عليه السلام - در قلب آسيه جاى گرفت.
وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: «چرا اين پسر كشته نشده است؟!»
آسيه گفت: «اين پسر از بچّه هاى اين سال نيست، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند.» در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده:
«همسر فرعون (آسيه) گفت او را نكشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براى ما مفيد باشد و بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم.»
انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: «به گمان ما اين كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به
كار بردن انواع شيوه ها، كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود.
به هرحال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين كانون خطر، پرورش يافت.(8)
مادر موسى به خواهر موسى گفت: «به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گيرى كن.»
خواهر موسى - عليه السلام - دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت.
طولى نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور آسيه و فرعون، مأمورين به دنبال يافتن دايه حركت كردند، امّا عجيب اينكه چندين دايه آوردند، ولى نوزاد پستان هيچيك از آنها را نگرفت، مأمورين همچنان در جستجوى دايه بودند كه ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد كردند كه گفت: «من خانواده اى را مى شناسم كه مى توانند اين كودك را شير دهند و سرپرستى كنند.»
آن دختر، خواهر موسى بود، مأمورين كه او را نمى شناختند با راهنمايى او نزد مادر موسى - عليه السلام - رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شير دهد، نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتياق تمام، پستان او را گرفت و شير خورد، همه حاضران خوشحال شدند، و به مادر موسى - عليه السلام - آفرين گفتند. از آن پس مادر موسى، موسى - عليه السلام - را به خانه اش برد و به او شير داد. (يا به كاخ فرعون رفت و آمد مى كرد و به موسى شير مى داد.)
به اين
ترتيب خداوند به وعده اش وفا كرد كه به مادر موسى - عليه السلام - فرموده بود: «او را به دريا بيفكن، ما او را به تو برمى گردانيم.»(9)
به گفته بعضى غيبت موسى از مادرش بيش از سه روز طول نكشيد.
جالب اينكه روزى موسى در دوران شيرخوارگى در آغوش فرعون بود، با دست خويش ريش فرعون را گرفت و كشيد و مقدارى از موى ريش او كنده شد، و سيلى محكمى به صورت فرعون زد، و به گفته بعضى با چوب كوچكى بازى مى كرد با همان چوب بر سر فرعون كوبيد.
فرعون خشمگين شد و گفت: «اين كودك، دشمن من است»، همان دم به دنبال جلّادان فرستاد تا بيايند و او را بكشند.
آسيه به فرعون گفت: «دست بردار، اين نوزاد است و خوب و بد را نمى فهمد، براى اينكه حرف مرا تصديق كنى، يك قطعه ياقوت و يك قطعه ذغال آتشين نزدش مى گذارى، اگر ياقوت را برداشت، معلوم مى شود كه مى فهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم مى شود نمى فهمد، آنگاه آسيه همين كار را كرد، موسى دست به طرف ياقوت دراز كرد ولى جبرئيل دست او را به طرف آتش برد، موسى ذغال آتشين را برداشت و به دهان گذاشت، زبانش سوخت، آنگاه خشم فرعون فرو نشست و از كشتن او منصرف شد.(10)
مطابق بعضى از روايات ديگر روزى موسى - عليه السلام - عطسه كرد. سپس بى درنگ گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ»، فرعون از شنيدن اين سخن عصبانى شد و به موسى سيلى زد، موسى ريش بلند فرعون را گرفت و كشيد، فرعون سخت عصبانى شد و تصميم گرفت او را به دست جلّادان بسپرد تا او را بكشند، آسيه
همسر فرعون، پادرميانى كرد و به عنوان اينكه موسى كودك است و به كارهاى خود متوجّه نيست، او را از چنگال فرعون نجات داد.(11)
------------------------------
1- در مورد نام خواهر موسى - عليه السلام -، دو قول است، بعضى گفته اند نام او مريم بود، و به گفته بعضى نام او كلثمه بود (مجمع البيان، ج 7، ص 242؛ بحارالانوار، ج 13، ص 55).
2- مجمع البيان، ج 7، ص 241؛ بحارالانوار، ج 13، ص 54.
3- قصص، 7.
4- همان مدرك.
5- بحارالانوار، ج 13، ص 54؛ مطابق بعضى از روايات، اين نجّار همان «حزقيل» (يا حزبيل) بود كه همين حادثه موجب شد به موسى - عليه السلام - ايمان آورد، و بعدها به عنوان «مؤمن آل فرعون» شناخته گرديد كه ايمان خود را پنهان مى كرد. (بحارالانوار، ج 13، ص 163).
6- قصص، 7.
7- آسيه اصلاً از نژاد بنى اسرائيل، و از نوه هاى پيامبران بود، كه فرعون با او ازدواج كرد.
8- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 54 و 55؛ مجمع البيان، ج 7، ص 241.
9- چنانكه اين مطلب، در آيه 13 قصص آمده است.
10- بحارالانوار، ج 13، ص 56.
11- تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 117.
حضرت موسى (ع) / موسى (ع) و قتل يك جوان
هنگامى كه موسى - عليه السلام - به حدّ رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بين مردم عبور مى كرد، ديد دو نفر گلاويز شده اند و همديگر را مى زنند، يكى از آنها از بنى اسرائيل، و ديگرى «قبطى»، يعنى از فرعونيان بود، در همين هنگام بنى اسرائيل از موسى - عليه السلام - استمداد نمود.
از آنجا كه موسى - عليه السلام - مى دانست فرعونيان از طبقه اشرافى
هستند و همواره به بنى اسرائيل ستم مى كنند، به يارى مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيرى كند.
به گفته بعضى، موسى ديد يكى از آشپزهاى فرعون مى خواهد يك نفر بنى اسرائيل را براى حمل هيزم، به بيگارى كشد، و بر سر همين موضوع با هم گلاويز شده اند.
موسى - عليه السلام - به يارى مظلوم شتافت و مشتى محكوم بر سينه مرد فرعونى زد، اما همين يك مشت كار او را ساخت، او بر زمين افتاد و مرد.
موسى - عليه السلام - قصد كشتن او را نداشت، نه از اين جهت كه آن مرد مقتول، سزاوار كشته شدن نبود، بلكه به خاطر پيامدهاى دشوارى كه براى موسى - عليه السلام - و بنى اسرائيل داشت، از اين رو موسى - عليه السلام - به خاطر اين ترك اولى، از درگاه خدا تقاضاى عفو كرد، و از كار خود اظهار پشيمانى نمود.(1)
اين قتل يك قتل ساده نبود، يك جرقّه اى براى يك انقلاب، و مقدمه آن به حساب مى آمد، لذا موسى - عليه السلام - نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى به سر مى برد، در اين گيرودار در روز بعد، باز موسى - عليه السلام - مردى ديگر از فرعونيان را ديد كه با همان مظلوم، گلاويز شده است، و آن مرد مظلوم از موسى - عليه السلام - استمداد نمود، موسى - عليه السلام - به طرف او رفت تا از او دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگيرى كند، ظالم به موسى - عليه السلام - گفت: «آيا مى خواهى مرا بكشى همانگونه ه ديروز شخصى را كشتى؟»
موسى - عليه السلام - دريافت كه حادثه قتل،
شايع شده، از اين رو براى اينكه مشكلات ديگرى پيش نيايد كوتاه آمد.
حكم اعدام موسى - عليه السلام -
فرعون و اطرافيانش از ماجرا باخبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حكم اعدام موسى - عليه السلام - را صادر كردند.
يكى از خويشاوندان فرعون به نام «حزقيل» (كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گرديد) از اخبار جلسه مشورت فرعونيان، اطّلاع يافت، از آنجا كه او در نهان به موسى - عليه السلام - ايمان داشت، خود را محرمانه به موسى - عليه السلام - رسانيد و گفت: «اى موسى! اين جمعيت (فرعون و فرعونيان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته اند، بى درنگ از شهر خارج شود كه من از خيرخواهان تو هستم.»
موسى - عليه السلام - تصميم گرفت به سوى سرزمين «مَدْينْ» كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات يابد، گر چه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را بهمراه نداشت، ولى چاره اى جز اين نداشت، با توكّل به خدا و اميد به امدادهاى الهى حركت كرد، در حالى كه مى گفت:
«رَبِّ نَجِّنِى مِنَ القَوْمِ الظّالِمينَ؛ خدايا مرا از گزند ستمگران نجات بده.»(2)
------------------------------
1- مضمون آيات 14 تا 17 سوره قصص.
2- مضمون آيه 18 تا 21 سوره قصص، و اقتباس از مجمع البيان، ج 7، ص 245 و 246.
حضرت موسى (ع) / موسى و شعيب
موسى - عليه السلام - در صحراى مَدْين، و يارى خواستن او از دختران شعيب - عليه السلام -
موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پياده به سوى مَدْين روانه شد و
فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز پيمود، در اين مدّت غذاى او سبزى هاى بيابان بود و براثر پياده روى پايش آبله كرد، هنگامى كه به نزديك مَدْين رسيد، گروهى از مردم را در كنار چاهى ديد كه از آن چاه با دلو، آب مى كشيدند و چهارپايان خود را سيراب مى كردند، در كنار آنها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزديك نمى شوند، نزد آنها رفت و گفت: «چرا كنار ايستاده ايد؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمى دهيد؟»
دختران گفتند: «پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته اى است، و به جاى او ما گوسفندان را مى چرانيم، اكنون بر سر اين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم تا بعد از آنها از چاه آب بكشيم.»
در كنار آن چاه، چاه ديگرى بود كه سنگى بزرگ برسر آن نهاده بودند كه سى يا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسى - عليه السلام - به تنهايى كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگينى كه چند نفر آن را مى كشيدند، به تنهايى از آن چاه آب كشيد و گوسفندهاى ان دختران را آب داد، آنگاه موسى، از آنجا فاصله گرفت و به زير سايه اى رفت و به خدا متوجّه شد و گفت:
«رَبِّ إِنِّى لِما أَنْزَلْتَ إِلَى مِنْ خَيرٍ فَقِيرٌ؛ پروردگارا! هر خير و نيكى به من برسانى، به آن نيازمندم.»(1)
امانت دارى و پاكدامنى موسى - عليه السلام -
دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب - عليه السلام - پيامبر بود(2)، بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند، شعيب
يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى - عليه السلام - فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم.»
صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام برمى داشت نزد موسى - عليه السلام - آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسى - عليه السلام - به سوى خانه شعيب حركت كرد، در مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مى كرد، دربرابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حركت مى داد، موسى - عليه السلام - به او گفت: «تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى كنيم.»
صفورا پشت سر موسى آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب - عليه السلام - رسيدند.
ملاقات موسى - عليه السلام - با شعيب - عليه السلام - و مهمان نوازى شعيب - عليه السلام -
شعيب - عليه السلام - از موسى - عليه السلام - استقبال گرمى كرد و به او گفت: «هيچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهايى يافته اى، اينجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى، خارج است.»
موسى - عليه السلام - ماجراى خود را براى شعيب - عليه السلام - تعريف كرد، شعيب - عليه السلام - او را دلدارى داد و به او گفت: «از غربت و تنهايى رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مى شود.»
موسى - عليه السلام - دريافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه هاى علم و معرفت از
وجودش مى جوشد، شعيب نيز احساس كرد كه با شاگرد لايق و پاكى روبرو گشته است.
جالب اينكه: نقل شده هنگامى كه موسى - عليه السلام - بر شعيب وارد شد، شعيب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذايى مى خورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غريب و ناشناس) افتاد، گفت: «بنشين از اين غذا بخور.»
موسى گفت: «اَعُوذُ باللهِ؛ پناه مى برم به خدا.»
شعيب: چرا اين جمله را گفتى، مگر گرسنه نيستى؟
موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه اين غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستيم كه عمل آخرت را با هيچ چيزى از دنيا، گر چه پر از طلا باشد، عوض نمى كنيم.
شعيب گفت: «نه، ما نيز چنين كارى نكرديم، بلكه عادت ما، احترام به مهمان است.» آنگاه موسى كنار سفره نشست، و غذا خورد.(3) در اين ميان يكى از دختران شعيب - عليه السلام - گفت:
«يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِى الْأَمِينُ؛ اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى را كه مى توانى استخدام كنى همان كسى است كه نيرومند و امين باشد.»(4)
شعيب گفت: «نيرومندى او از اين جهت است كه او به تنهايى سنگ بزرگ را از سرچاه برداشت و با دلو بزرگ آب كشيد، ولى امين بودن او را از كجا فهميدى؟»
دختر جواب داد: در مسير راه به من گفت: پشت سر من بيا تا باد لباس تو را بالا نزند، و اين دليل عفّت و پاكى و امين بودن او است.(5)
ازدواج موسى - عليه السلام - با دختر شعيب -
عليه السلام -
شعيب - عليه السلام - به موسى - عليه السلام - گفت: «من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو درآورم به اين شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبّتى از طرف تو است، من نمى خواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم، اِن شاءَ الله مرا از شايستگان خواهى يافت.»
موسى - عليه السلام - با پيشنهاد شعيب موافقت كرد.(6)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - با كمال آسايش در مَدْين ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خدا ادامه داد تا روزى فرارسد كه به مصر بازگردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد.
موسى - عليه السلام - چوپانى مهربان! و پاداش او
روزى حضرت موسى - عليه السلام - در صحرا و دامنه كوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، يكى از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوى بيابان دويد، موسى به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند، موسى - عليه السلام - به دنبال او، بسيار دويد و از گله، فاصله زيادى گرفت تا شب شد، سرانجام موسى - عليه السلام - به گوسفند رسيد، با اينكه بسيار خسته شده بود، به آن گوسفند مهربانى كرد و دست مرحمت بر پشت او كشيد و مانند مادر نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذرّه اى نامهربانى با او نكرد، به او گفت: «گيرم به من رحم نكردى، ولى چرا به خود ستم نمودى؟»
گوسفند از ماندگى شد سست و
ماند *** پس كليم الله گرد از وى فشاند
كف همى ماليد بر پشت و سرش *** مى نوازش كرد همچون مادرش
نيم ذرّه تيرگى و خشم نى *** غير مهر و رحم و آب چشم نى
گفت گيرم بر منت رحمى نبود *** طبع تو بر خود چرا اِستم نمود؟
وقتى كه خداوند اين صبر، تحمّل و مهر را از موسى - عليه السلام - ديد، به فرشتگان فرمود: «موسى - عليه السلام - شايسته مقام پيامبرى است.»
با ملائك گفت يزدان آن زمان *** كه نبوّت را همى زيبد فلان
بى شبانى كردن و آن امتحان *** حق ندادش پيشوايى جهان
پيامبر اسلام - صلى الله عليه و آله - فرمود: «خداوند همه پيامبران را مدتى چوپان كرد و تا آنها را در مورد چوپانى نيازمود، رهبر مردم نكرد، هدف اين بود كه آنها صبر و وقار را در عمل بيازمايند، تا در رهبرى انسانها، باپاى آزموده قدم به ميدان نهند.»(7)
گفت سائل كه تو هم اى پهلوان گفت: من هم بوده ام ديرى شبان(8)
بازگشت موسى به مصر با عصاى مخصوص و گوسفندان بسيار
موسى پس از ده سال سكونت در مَدْين، در آخرين سال سكونتش، به شعيب - عليه السلام - چنين گفت: «من ناگزير بايد به وطنم بازگردم و از مادر و خويشانم ديدار كنم، در اين مدّت كه در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟»
شعيب گفت: «امسال هر گوسفندى كه زائيد و نوزاد او اَبْلَق (دو رنگ و سياه و سفيد) بود مال تو باشد.»
موسى - عليه السلام - (با اجازه شعيب) هنگام جفت گيرى گوسفندان، چوبى را در زمين نصب كرد و پارچه دورنگى روى آن افكند، همين پارچه دورنگ
در روبروى چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر كرد و آن سال همه نوزادهاى گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پايان رسيد، موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت تا به سوى مصر حركت كنند.
موسى هنگام خروج به شعيب گفت: «يك عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.» با توجّه به اينكه چندين عصا از پيامبران گذشته مانده بود، و شعيب آنها را در خانه مخصوصى نگهدارى مى كرد، شعيب به موسى گفت: «به آن خانه برو، و يك عصا از ميان آن عصاها براى خود بردار.»
موسى - عليه السلام - به آن خانه رفت، ناگاه عصاى نوح و ابراهيم - عليه السلام - به طرف موسى - عليه السلام - جهيد(9) و در دستش قرار گرفت، شعيب گفت: «آن را به جاى خود بگذار و عصاى ديگرى بردار.» موسى - عليه السلام - آن را سرجاى خود نهاد تا عصاى ديگرى بردارد، باز همان عصا به طرف موسى جهيد و در دست او قرار گرفت، و اين حادثه، سه بار تكرار شد.
وقتى كه شعيب آن منظره عجيب را ديد، به موسى - عليه السلام - گفت: «همان عصا را براى خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.»
موسى - عليه السلام - آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر حركت مى داد، همين عصا بود كه در مسير راه نزديك كوه طور، به اذن خدا به صورت مارى درآمد، و از نشانه هاى نبوّت موسى - عليه السلام - گرديد(10) كه در قرآن آيه 17
تا 21 سوره طه مى خوانيم:
«خداوند به موسى فرمود: آن چيست كه در دست راستت است؟ موسى گفت: اين عصاى من است، بر آن تكيه مى كنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم، و نيازهاى ديگرى را نيز با آن برطرف مى سازم. خداوند فرمود: اى موسى! آن را بيفكن. موسى آن را افكند، ناگهان مار عظيمى شد و به حركت درآمد. خدا فرمود: آن را بگير و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مى گردانيم.»
------------------------------
1- قصص، 24.
2- داستان هاى زندگى شعيب - عليه السلام - قبلاً خاطر نشان گرديد.
3- بحارالانوار، ج 13، ص 21 و 58.
4- قصص، 26.
5- بحارالانوار، ج 13، ص 58 و 59.
6- قصص، 27 و 28؛ گر چه در ظاهر به نظر مى رسد كه شعيب - عليه السلام - براى موسى - عليه السلام - مهريه سنگينى قرار داد (با اينكه مهريه سنگين مكروه است) ولى با توجّه به اينكه همه مخارج زندگى موسى - عليه السلام - بر عهده شعيب بود، و شعيب مى خواست با اين كار، مهمان عزيز خود را نزد خود نگهدارد، و براى موسى - عليه السلام - مصلحت مادى و معنوى بود كه در خدمت شعيب پير تجربه، كلاس ببيند و تجربه ها بياموزد، پاسخ به سؤال فوق (مهريه سنگين) روشن مى شود.
7- جابربن عبدالله انصارى مى گويد: ما به رسول خدا - صلى الله عليه و آله - عرض كرديم: گويا چوپانى گوسفندان كرده اى؟ فرمود: «آرى مگر پيامبرى هست كه چوپانى نكرده باشد؟» (صحيح مسلم، ج 6، ص 125).
8- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 610 و 611؛ تفسير و نقد مثنوى (استاد محمد تقى جعفرى) ج
14، ص 293 تا 296.
روايت شده: آن روز هوا تابستانى و بسيار گرم بود، و آن گوسفند فرارى بز بود، موسى - عليه السلام - در بالاى كوه او را گرفت و صورتش بوسيد و دست نوازش بر سر پشتش كشيد و با زبان عذرخواهى به او گفت: «اى حيوان امروز تو را به زحمت افكندم، ولى منظورم حفظ تو از حمله گرگ بود.» سپس آن را به دوش گرفت و به گله رسانيد.
روزى موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! براى چه مرا شايسته مقام پيامبرى دانستى و هم كلام خود نمودى؟!» خداوند فرمود: «به خاطر مهربانيت در فلان روز به آن بز.» (لئالى الاخبار، ج 2، ص 153).
9- اين عصا در عصر نوح - عليه السلام - در دست نوح - عليه السلام - بود، و در عصر ابراهيم - عليه السلام - به دست ابراهيم افتاد، از اين رو به هر دو منسوب بود.
10- بحارالانوار، ج 13، ص 29 و 30.
حضرت موسى (ع) / بعثت موسى (ع) در كنار كوه طور
بعثت موسى - عليه السلام - در كنار كوه طور
موسى - عليه السلام - اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدايى شعيب را برداشت و همراه خانواده اش، مدين را به مقصد مصر، ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهى كه لازم بود با پيمودن آن در طى هشت شبانه روز، به مصر برسد، موسى - عليه السلام - در مسير، راه را گم كرد، و شايد گم كردن راه از اين رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بيراهه مى رفت.
موسى در اين وقت
در جانب راست غربى كوه طور بود، ابرهاى تيره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شديدى از هر سو شنيده و ديده مى شد، از سوى ديگر درد زايمان به سراغ همسرش آمده بود، موسى - عليه السلام - در آن شرايط سخت و در هواى تاريك، حيران و سرگردان بود. ناگهان نورى در كوه طور مشاهده كرد. گمان برد در آنجا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت:
«همين جا بمانيد، تا من به جانب كوه طور بروم، شايد اندكى آتش براى گرم كردن شما بياورم.»
وقتى كه به نزديك آن نور رسيد، ديد آتش عظيمى از آسمان تا درخت بزرگى كه در آنجا بود، امتداد يافته است، موسى - عليه السلام - با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا آتشِ بدون دودى را ديد كه از درون درخت سبزى شعله ور بود و لحظه به لحظه شعله ورتر مى شد.(1) اندكى نزديك شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نياز او و خانواده اش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزديك شد تا اندكى از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد:
«يا مُوسى اِنِّى اَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينِ؛ اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان.»
عصاى خود را بيفكن.
وقتى كه موسى - عليه السلام - عصاى خود را افكند، مشاهده كرد كه عصا چون مارى با سرعت به حركت درآمد، ترسيد و به عقب برگشت، حتى پشت سر خود را نگاه نكرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستى، اكنون دستت را در
گريبانت فرو بر، هنگامى كه خارج مى شود، سفيد و درخشنده است! و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان او است كه آنها قوم فاسقى هستند.»(2)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - به مقام پيامبرى رسيد و نخستين نداى وحى را شنيد كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا و يد بيضاء) همراه بود(3) و مأمور شد كه براى دعوت فرعون به توحيد، حركت كند.
مأموريت موسى و هارون براى دعوت فرعون
حضرت موسى به مصر نزديك شد، خداوند به هارون برادر موسى كه در مصر زندگى مى كرد، الهام نمود كه برخيز و به برادرت موسى - عليه السلام - بپيوند.
هارون به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسى ملاقات كرد، همديگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
يوكابد مادر موسى از آمدن فرزندش آگاه شد، دويد و موسى - عليه السلام - را دربر كشيد و بوسيد و بوييد.
حضرت موسى - عليه السلام - برادرش هارون را از نبوّت خودآگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماند و در آنجا با بنى اسرائيل ديدار كرد و مقام پيامبرى خود را به آنها ابلاغ نمود و به آنها گفت: «من از طرف خدا به سوى شما آمده ام تا شما را به پرستش خداوند يكتا دعوت كنم.»
آنها دعوت موسى را پذيرفتند و بسيار شاد شدند.
از جانب خداوند به موسى - عليه السلام - خطاب شد كه همراه هارون نزد فرعون برويد، و او را با نرمى و اخلاق نيك به سوى خدا دعوت كنيد، شايد پند گيرد و ايمان آورد.
موسى و هارون عرض كردند: «پروردگارا! از اين مى ترسيم
كه او بر ما پيشى گيرد يا طغيان كند.»
خداوند فرمود: «نترسيد من با شما هستم، همه چير را مى شنوم و مى بينم.»(4)
موسى و هارون با زحمات بسيار توانستند با شخص فرعون روبرو شوند، آن دو، دعوت خود را در پنج جمله كوتاه امّا پرمحتوا و قاطع بيان كردند:
1. ما فرستادگان پروردگار توايم.
2. بنى اسرائيل را همراه ما بفرست و به آنها آزار نرسان.
3. ما بيهوده و بى دليل سخن نمى گوييم، بلكه از طرف پروردگارت نشانه (و معجزه)اى براى تو آورده ايم.
4. سلام و درود بر آنها كه از راه هدايت پيروى كنند.
5. به ما وحى شده است كه عذاب الهى دامان كسانى را كه آياتش را تكذيب كنند، و سركشى نمايند خواهد گرفت.
فرعون: اى موسى! پروردگار شما كيست؟
موسى: پروردگار ما كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بود داده، سپس راهنمائيش كرده است.
فرعون: پس تكليف پيشينيان ما چه خواهد شد كه به خدا ايمان نياوردند؟
موسى: آگاهى مربوط به آنها نزد پروردگارم در كتابى ثبت است، پروردگار من هرگز گمراه نمى شود و فراموش نمى كند.
همان خدايى كه زمين را براى شما محل آسايش قرار داد، و راه هايى را در آن پديد آورد، و از آسمان آبى فرستاد كه به وسيله آن، انواع گوناگون گياهان را (از خاك تيره) برآورديم...(5)
فرعون خيره سر در برابر گفتار منطقى و نرم موسى - عليه السلام - و هارون نه تنها هيچگونه تمايلى نشان نداد، بلكه به رجال و شخصيت هاى اطراف خود رو كرد و گفت:
«يا أَيهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيرِى؛ اى جمعيت (درباريان) من معبودى جز خودم براى شما سراغ ندارم.»(6)
سپس فرعون با كمال غرور و گستاخى به وزيرش
هامان گفت: «قصر و برجى بسيار بلند، براى من بساز، تا بر بالاى آن روم و خبر از خداى موسى بگيرم، به گمانم موسى از دروغگويان است.»
هامان دستور داد در زمين بسيار وسيعى، به ساختن كاخ و برجى بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنّا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند، و در همه جا سر و صداى آن پيچيد. به گفته بعضى، معماران آن را چنان ساختند كه از پلّه هاى مارپيچ آن، مرد اسب سوارى مى توانست بر فراز برج قرار گيرد.
پس از پايان كار ساختمان، فرعون شخصاً برفراز برج رفت، نگاهى به آسمان كرد، منظره آسمان را همانگونه ديد كه از روى زمين صاف معمولى مى ديد، تيرى به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تير بر اثر اصابت به پرنده (يا طبق توطئه قبلى خودش) خون آلود بازگشت، فرعون از فراز برج پايين آمد و به مردم گفت: «برويد فكرتان راحت باشد، خداى موسى را كشتم.»
فرعون با اين گونه تزوير و نيرنگ و نمايش قدرت، به عوام فريبى پرداخت و مدّتى با اين حركات بيهوده، مردم را به امور پوچ و توخالى، سرگرم كرد و با اين سرگرمى هاى خنده آور، مى خواست مردم را از موسى و خداى موسى - عليه السلام - غافل و بى خبر سازد و با ايجاد مسائل انحرافى، آنها را از مسائل اصلى دور نگهدارد، ولى به قدرت الهى برج آسمانخراش او به لرزه افتاد و فروريخت و جمعى در ميان آن كشته شدند.(7)
طبق بعضى از روايات، جبرئيل از سوى خدا به سوى آن برج آمد و با پرِ خود به آن زد، برج به سه
قسمت شد و هر قسمتى به جايى سقوط كرد.(8)
------------------------------
1- در حقيقت آن شعله، آتش نبود، بلكه يكپارچه نور بود كه نمايى مانند آتش داشت.
2- مضمون آيات 29 تا 32 سوره قصص؛ بحارالانوار، ج 13، ص 61.
3- دو معجزه عصا و يد بيضاء، در آيه 20 تا 22 سوره طه نيز، ذكر شده است.
4- سوره طه، آيه 42 تا 46.
5- سوره طه، آيه 56 تا 64.
6- قصص، 38.
7- اقتباس از تفسير ابوالفتوح رازى، ج 8، ص 464؛ تفسير نمونه، ج 12، ص 85 تا 88.
8- بحارالانوار، ج 13، ص 151.
حضرت موسى (ع) / ماجراى سامرى منافق
گفتيم حضرت موسى - عليه السلام - اكنون كه از دست فرعونيان نجات يافته، مى خواهد براى ملّت بنى اسرائيل، حكومت تشكيل دهد و هر حكومتى نياز به قانون دارد. او با گروهى از برجستگان بنى اسرائيل به كوه طور رفت، تا الواح تورات را از درگاه خدا بگيرد، تا همان كتاب آسمانى، قانون اساسى مردم گردد.
نخست طبق وعده خدا، به بنى اسرائيل فرمود: «من سى روز از ميان شما غايب هستم، جانشين من برادرم هارون است. در پرتو راهنمايى هاى او به زندگى ادامه دهيد تا من بازگردم.»
موسى - عليه السلام - به كوه طور رفت و به مناجات و عبادت پرداخت. سى شبانه روز به پايان رسيد، خداوند ده روز ديگر را به آن افزود و مجموع آن چهل روز گرديد.
از آنجا كه در آغاز هر انقلابى، حوادثى انحرافى رخ مى دهد، و خود انقلاب كرده ها، گاهى حزب و گروه خاصّى را به دو خود جمع مى كنند، قوم موسى - عليه السلام - نيز از اين انحراف مصون نماندند. موسى بن ظفر كه بعداً به
نام «سامرى» معروف شد، از بنى اسرائيل بود (او همان كسى بود كه در ماجراى درگيرى او با قبطى، موسى به كمك او شتافت و قبطى را كشت) سامرى با اينكه سابقه انقلابى داشت، و از ياران موسى بود، پس از پيروزى موسى - عليه السلام - جزء منافقين گرديد و در غياب موسى - عليه السلام -، و از زمينه اى كه در ميان بنى اسرائيل وجود داشت سوء استفاده كرده و از طلاهاى فرعونيان، كه جمع شده بود، با زيركى خاصّى مجسّمه گوساله اى درست كرد، و مردم را به پرستش آن دعوت نمود.
براثر وزش باد از سوراخهاى بدن اين مجسّمه صدايى همچون صداى گوساله بيرون مى آمد و به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بنى اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون هرچه قوم را نصيحت كرد، و آنها را از گوساله پرستى برحذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتى با جوسازى ها و هياهوى خود نزديك بود او را بكشند.
برخورد شديد موسى - عليه السلام - با آشوب سامرى
خداوند ماجراى گمراهى قوم توسّط سامرى را به موسى - عليه السلام - وحى كرد، موسى - عليه السلام - با ناراحتى و خشم از كوه طور به سوى قوم خود بازگشت و آنها را زيررگبار سرزنش خود قرار داد.(1)
موسى - عليه السلام - از شدّت خشم و ناراحتى، الواح تورات را بر زمين زد و شكست، بنى اسرائيل به پيش آمده و گفتند: «ما در اين كار تقصيرى نداريم، بلكه سامرى اين كار را كرد.»
موسى - عليه السلام - به برادرش هارون متوجّه شد و از شدّت خشم، سر و ريش او را گرفت و گفت: «چرا وقتى كه
ديدى آنها گمراه شدند، از من پيروى نكردى؟ آيا از من نافرمانى نمودى؟»
هارون: «اى فرزند مادرم! ريش و سرم را مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا به كار نبستى.»
موسى - عليه السلام - متوجّه سامرى شد و او را محكوم و سرزنش كرد و سپس فرمود: «برو كه بهره تو در زندگى دنيا اين است كه هر كس به تو نزديك شود، خواهى گفت كه با من تماس نگيرد.»(2)
آرى سامرى كه منافقى خودخواه ولى باهوش بود، از نقاط ضعف بنى اسرائيل سوء استفاده كرد و فتنه عظيمى بپا نمود، سرانجام موسى - عليه السلام - او را آن چنان مجازات كرد كه از كشتن بدتر بود يعنى او را از جامعه طرد كرد و مردم او را به عنوان يك مرد نجس و آلوده مى دانستند و با او تماس نمى گرفتند.
روايت شده: سامرى به بيمارى مرموز و واگيردار «لامساس» گرفتار شد، هركس با او تماس مى گرفت به آن بيمارى مبتلا شده و بدنش آن چنان مى سوخت كه گويى در ميان آتش افتاده است.
او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيمارى و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد.(3)
گر چه سامرى، ضربه شديدى بر وحدت و انسجام بنى اسرائيل وارد ساخت، ولى موسى - عليه السلام - به زودى به فرياد آنها رسيد، و با مقاومت و شدّت عمل و برنامه هاى انقلابى غائله سامرى را به زباله دان تاريخ سپرد، و فريب خوردگان را بازسازى نمود و براى چندمين بار، بنى اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از كرده خود پشيمان شده و توبه كردند، و به فرمان موسى - عليه السلام
- مجسّمه گوساله را خرد كرده و ريزه هاى آن را به رود نيل انداختند.(4)
قرار گرفتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل، و رفع آن به بركت توبه
هنگامى كه موسى - عليه السلام - از كوه طور بازگشت، تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد و فرمود: كتاب آسمانى آورده ام كه حاوى دستورهاى دينى و حلال و حرام است، دستورهايى كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است. آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.
يهود به بهانه اينكه موسى - عليه السلام - تكاليف دشوارى براى آنان آورده بناى نافرمانى و سركشى گذاشتند، خداوند فرشتگانى را مأمور كرد تا قطعه عظيمى از كوه طور را بالاى سر آنها قرار دهند. فرشتگان چنين كردند. يهوديان وحشت زده شدند.
موسى - عليه السلام - در اين هنگام به آنها چنين اعلام كرد: «چنانچه پيمان ببنديد و به دستورهاى خدا عمل كنيد و از تمرّد و سركشى توبه نماييد، اين عذاب و كيفر از شما برداشته و برطرف ميغشود و گرنه همه به هلاكت مى رسيد.»
آنها تسليم شدند و براى خدا سجده نمود و تورات را پذيرفتند و در حالى كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آنها مى رفت، به بركت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گرديد.(5)
------------------------------
1- مضمون آيات 83 تا 90 سوره طه.
2- آيه 92 تا 96 سوره طه.
3- تاريخ انبياء، ص 551.
4- بحارالانوار، ج 13، ص 246.
5- مجمع البيان، ج 1، ص 128؛ در آيه 63 بقره، و 171 اعراف به اين مطلب اشاره شده است.
حضرت موسى (ع) / شهادت همسر حزقيل و آسيه
قابل توجّه اينكه: دستگاه
طاغوتى فرعون به قدرى جبّار و بى رحم بود، كه براى پايدار ماندن خود به صغير و كبير و زن و مرد رحم نمى كردند در اين راستا نظر شما را به دو ماجراى زير جلب مى كنيم:
1. فرعون در كاخش براى دخترانش آرايشگر مخصوصى داشت كه همسر حزقيل (مؤمن آل فرعون) بود(1) كه ايمان خود را مخفى مى داشت. روزى او در قصر فرعون مشغول آرايش كردن سر و صورت دختر فرعون بود ناگهان شانه از دستش افتاد و او طبق عادت خود گفت: «بِسْمِ الله» (به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آيا منظور از خدا، در اين كلمه پدرم فرعون بود؟
آرايشگر: نه، بلكه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود.
دختر فرعون: اين مطلب را به پدر خبر خواهم داد.
آرايشگر: برو خبر بده، باكى نيست. او نزد پدر رفت و ماجرا را گزارش داد. فرعون آرايشگر و فرزندانش را طلبيد و به او گفت: «پروردگار تو كيست؟»
آرايشگر: پروردگار من و تو خداست!
فرعون دستور داد تنورى را كه از مس ساخته بودند پر از آتش كردند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند. آرايشگر به فرعون گفت: من يك تقاضا دارم و آن اينكه استخوانهاى من و فرزندانم را در يكجا جمع كرده و دفن كنيد. فرعون گفت: «چون بر گردن ما حق دارى، اين كار را انجام مى دهم!»
فرعون براى اينكه زن اعتراف به خدا بودنش كند، فرمان داد نخست فرزندان آرايشگر را يكى يكى در درون تنور انداختند، ولى او همچنان مقاومت كرد و فرعون را خدا نخواند، سپس نوبت به كودك شيرخوارش، كه آخرين فرزندش بود رسيد، جلّادان او را از آغوش مادر كشيدند
تا به درون تنور بيفكنند (مادر بسيار مضطرب شد) كودك به زبان آمد و گفت:
«اِصْبِرِى يا اُمّاه! اِنَّكِ عَلَى الْحَقِّ؛ مادرم صبر كن تو بر حق هستى.»
آنگاه او و كودكش را در ميان تنور انداخته، سوزاندند.
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - پس از نقل اين حادثه جگرسوز فرمود: در شب معراج در آسمان بوى بسيار خوشى به مشامم رسيد، از جبرئيل پرسيدم اين بوى خوش از چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى خوش (از خاكستر) آرايشگر دختران فرعون است كه به شهادت رسيد.(2)
2. آسيه همسر فرعون از بانوان محترم بنى اسرائيل بود و به طور مخفى خداى حقيقى را مى پرستيد. فرعون نزد او آمد و ماجراى شهادت آرايشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسيه: واى بر تو اى فرعون! چه چيز باعث شده كه اين گونه بر خداوند متعال جرأت يابى و گستاخى كنى؟
فرعون: گويا تو نيز مانند آن آرايشگر ديوانه شده اى؟!
آسيه: ديوانه نشده ام، بلكه ايمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانيان.
فرعون مادر آسيه را طلبيد و به او گفت: «دخترت ديوانه شده، سوگند ياد كرده ام اگر به خداى موسى كافر نگردد او را با آتش بسوزانم.»
مادر آسيه در خلوت با آسيه صحبت كرد: «كه خود را به كشتن نده و با شوهرت توافق كن...» ولى آسيه، سخن بيهوده مادر را گوش نكرد و گفت: «هرگز به خداوند متعال، كافر نخواهم شد.»
فرعون فرمان داد دستها و پاهاى آسيه را به چهارميخى كه در زمين نصب كرده بودند بستند.(3) و او را در برابر تابش سوزان خورشيد نهادند، و سنگ بسيار بزرگى را روى سينه اش گذاشتند. او نيمه
نيمه نفس مى كشيد و در زير شكنجه بسيار سختى قرار داشت.
موسى - عليه السلام - از كنار او عبور كرد، او با انگشتانش از موسى - عليه السلام - استمداد نمود، موسى - عليه السلام - براى او دعا كرد و به بركت دعاى موسى - عليه السلام - او ديگر احساس درد نكرد و به خدا متوجّه شد و عرض كرد: «خدايا! خانه اى در بهشت براى من فراهم ساز.»
خداوند همان دم روح او را به بهشت برد، او از غذاها و نوشيدنى هاى بهشت مى خورد و مى نوشيد، خداوند به او وحى كرد: سرت را بلند كن، او سرش را بلند كرد و خانه خود را در بهشت كه از مرواريد ساخته شده بود، مشاهده كرد و از خوشحالى خنديد. فرعون به حاضران گفت: «ديوانگى اين زن را ببينيد در زيرفشار چنين شكنجه سختى مى خندد!!»
به اين ترتيب اين بانوى مقاوم و مهربان، كه حق بسيارى بر موسى - عليه السلام - داشت و او را در موارد گوناگونى از گزند دشمن نجات داده بود، به شهادت رسيد.(4)
------------------------------
1- در چندين روايت آمده، به دستور فرعون، حزقيل را نيز به شهادت رساندند و بدنش را قطعه قطعه كردند. (تفسير نورالثقلين، ج 4، ص 521).
2- بحارالانوار، ج 13، ص 163.
3- از اين رو در قرآن، فرعون به عنوان ذو الاوتاد (صاحب ميخها) ياد شده است. (فجر، 89).
4- بحارالانوار، ج 13، ص 164؛ مجمع البيان، ج 10، ص 319.
حضرت موسى (ع) / بلا و گرفتارى فرعونيان
گرفتارى فرعونيان به نُه بلا و غرور آنها
پس از ماجراى پيروزى موسى - عليه السلام - بر ساحران، گروه هاى بسيارى از بنى اسرائيل و... به
موسى - عليه السلام - ايمان آوردند. موسى - عليه السلام - طرفداران بسيارى پيدا كرد و از آن پس بين بنى اسرائيل (پيروان موسى) و قبطيان (فرعونيان) همواره درگيرى و كشمكش بود، فرعونيان همواره به ظلم و آزار بنى اسرائيل مى پرداختند، و موسى - عليه السلام - همواره پيروان خود را به صبر و مقاومت دعوت مى كرد، و امدادهاى غيبى الهى را به ياد آنها مى آورد، و به آنها مژده مى داد كه بزودى وارث زمين مى شوند و دشمنان دستخوش بلاهاى گوناگون و سخت خواهند گرديد.(1)
بلاهاى گوناگونى كه پياپى (در فاصله سال به سال، يا ماه به ماه) بر فرعونيان وارد شد عبارت از بلاهاى نُه گانه زير بود:
1. عصاى موسى 2. يد بيضاء 3. قحطى و خشكسالى 4. كمبود ميوه ها 5. طوفان 6. ملخ 7. آفت هاى گياهى (مانند كنه، شپش و مورچه هاى ريز) 8. افزايش قورباغه 9. خون شدن آب رود نيل، يا ابتلاى عموم مردم به خون دماغ.(2)
ولى فرعون و طرفداران مغرور و خيره سر او، با اينكه براثر اين بلاها، تلفات و خسارات زياد ديدن، درعين حال عبرت نگرفتند و به لجاجت و عناد خود افزودند، و آن نشانه ها را سحر خواندند و با صراحت به موسى - عليه السلام - گفتند: «هر زمان نشانه (و معجزه)اى براى ما بياورى، كه سحرمان كنى، ما به تو ايمان نمى آوريم.»(3)
در اينجا به عنوان نمونه نظر شما را به گوشه اى از بلاى خون (يكى از بلاهاى نُه گانه جلب مى كنيم:
فرعونيان ديدند آب رود نيل به خون مبدّل شد كه نه براى آشاميدن قابل استفاده بود و نه براى كشاورزى. اين آب به طور معجزه آسايى فقط براى فرعونيان چنين بود، ولى
براى موسى و پيروانش آب سالم و گوارا بود.
روزى يكى از قبطيان از شدّت تشنگى نزد يكى از سبطى ها (پيروان موسى) آمد و گفت: «من از دوستان و خويشان توام، امروز از روى نياز به تو رو آورده ام، موسى - عليه السلام - جادويى كرده و آب نيل را به خون تبديل نموده است، ولى آن آب براى سبطى ها صاف و گوارا است. من يار ديرين تو هستم، اين كاسه را بگيرد و پر از آب كن و به من بده بلكه به طفيل تو، آب صاف بياشامم و از خطر تشنگى نجات يابم.»
سبطى جواب مثبت به او داد. كاسه را گرفت و از آب رود نيل پر كرد و نيمى از آب آن را خود نوشيد، و نيم ديگر را به قبطى داد و گفت: «اين آب صاف است، آن را بياشام.» ولى همان لحظه، آب آن كاسه به خون مبدّل شد، قبطى خشمگين شد. ساعتى بعد كه خشمش فرو نشست، به سبطى گفت: «چاره چيست؟ چگونه از اين بدبختى نجات يابم؟»
سبطى گفت: «از پيروى فرعون خارج شو، و در صف پيروان موسى درآى.»
قبطى گفت: «من لياقت آن را ندارم، تو برايم دعا كن تا به اين توفيق دست يابم.»
سبطى براى او بسيار دعا كرد، سرانجام دعايش مستجاب شد، و قبطى به موسى - عليه السلام - ايمان آورد، آنگاه آب براى او صاف و گوارا گرديد، از آن آب آشاميد و گفت: «چون من شربتى از عطاياى خداوند خريدار انسانها نوشيدم، ديگر تا قيامت، تشنه نخواهد شد! چشمه معنويت از طرف خداى چشمه آفرين در درونم جوشيد، در اين صورت آب مادى نزدم خوار
گشت.
شربتى خوردم ز اَلله اِشْتَرى *** تا به محشر تشنگى نايد مرا
آنكه جوى و چشمه ها را آب داد *** چشمه اى اندر درون من گشاد
اين جگر كه بود گرم و آبخور *** گشت پيش همّت او آب، خوار(4)
غرق شدن فرعونيان و نجات موسويان
هربار كه بلا مى آمد، فرعونيان دست به دامن موسى - عليه السلام - مى شدند، تا از خدا بخواهد بلا برطرف گردد و قول مى دادند كه در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار براثر دعاى موسى - عليه السلام -، بلا برطرف شد، ولى آنها پيمان شكنى كردند و به كفر خود ادامه دادند، سرانجام بلاى عمومى غرق شدن فرعونيان در دريا و نجات بنى اسرائيل پيش آمد.(5)
موسى - عليه السلام - و پيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند، و همچنان در فشار و سختى به سر مى بردند، سرانجام موسى - عليه السلام - تصميم گرفت كه با پيروانش، به سوى فلسطين (بيت المقدس) هجرت نمايد.
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «پيروان خود را شبانه از مصر خارج كن». موسى - عليه السلام - و پيروانش، شبانه از مصر به سوى فلسطين حركت كردند، در مسير راه به درياى سرخ رسيدند، و از آنجا نتوانستند عبور كنند، سپاه تا دندان مسلّح و بى كران فرعون مچنان به پيش مى آمد، شيون و غوغاى بنى اسرائيل به آسمان رفت و نزديك بود از شدّت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.
در آن ميان «يوشع بن نون» (وصى موسى) فرياد زد: «اى موسى! تدبيرت چه شد؟ مگر طوفان حوادث را نمى نگرى، اينك پيش روى ما دريا و پشت سرمان سپاه دشمن است، و چاره و راه فرارى از مرگ
نداريم.
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين حائل كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها
در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاصّ خود به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «عصاى خود را به دريا بزن»(6) و نيز فرمود:
«فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِى الْبَحْرِ يبَساً لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى؛ براى بنى اسرائيل راهى خشك در دريا بگشا كه نه از تعقيب (فرعونيان) خواهى ترسيد و نه از غرق شدن در دريا»(7)
موسى - عليه السلام - به فرمان خدا عصاى خود را به دريا زد. آب دريا شكافته شد و زمين درون دريا آشكار گشت، موسى و بنى اسرائيل از همان راه حركت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند.
فرعون و سپاهيانش فرارسيدند و از همان راهى كه در ميان دريا پيدا شده بود، بنى اسرائيل را تعقيب كردند، غرور آنچنان بر فرعون چيره بود كه به سپاه خود رو كرد و گفت: «تماشا كنيد چگونه به فرمان من دريا شكافته شد و راه داد تا بردگان فرارى خود (بنى اسرائيل) را تعقيب كنم.»
وقتى كه تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شدند، ناگهان به فرمان خدا آبها از هرسو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به كام مرگ فرو بردند.(8)
در همان لحظه طوفانى كه فرعون خود را در خطر شديد مرگ مى ديد، غرورهايش فرو ريخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است، با چشمى گريان به خداى جهان متوجّه شد و گفت:
«آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِى آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ؛ ايمان آوردم كه هيچ معبودى جز معبودى كه بنى اسرائيل
به او ايمان آورده اند وجود ندارد، و من از تسليم شدگان هستم.»(9)
ولى ديگر وقت و فرصت گذشته بود، و لحظه اى براى توبه نمانده بود، امواج سهمگين دريا، فرعون را غرق كرد و سپس كالبد بى جان او را به بيرون دريا پرتاب نمد، تا مايه عبرت براى آيندگان گردد.(10)
روايت شده، هنگامى كه فرعون در لحظه مرگ گفت: «به خداى موسى ايمان آوردم.» جبرئيل مشتى خاك بر دهان او زد و گفت:
«اى خاك بر دهانت! تا در ناز و نعمت بودى، دم از خدايى زدى و مكرّر با موسى مخالفت كردى و پيمان شكنى نمودى و به بنى اسرائيل ستم كردى و آنها را رنج دادى، اينك كه در بن بست قرار گرفته اى، همان دروغهاى قبل را تكرار مى كنى؟!»(11)
از آن سوى دريا، بنى اسرائيل همراه موسى - عليه السلام - و هارون - عليه السلام - به حركت خود به سوى بيت المقدس ادامه دادند و براى هميشه از دست فرعون و فرعونيان نجات يافتند و فصل جديدى در زندگى آنها پديدار شد.
تمايل بنى اسرائيل به بت پرستى و سرزنش موسى از آنها
با واژگونى رژيم طاغوتى فرعون، گرفتارى هاى داخلى سنگينى براى موسى - عليه السلام - پديدار شد، از جمله اينكه: بنى اسرائيل كه تازه از دريا به ساحل رسيده بودند و به سوى فلسطين حركت مى كردند، در مسير راه، قومى را ديدند كه با خضوع خاصّى اطراف بتهاى خود را گرفته و آنها را مى پرستند.
افراد جاهل و بى خرد از بنى اسرائيل، تحت تأثير آن منظره بت پرستى قرار گرفته و به موسى گفتند: «براى ما نيز معبودى قرار بده، همانگونه كه آنها (بت پرستان) معبودانى دارند.»
(موسى - عليه السلام - كه چهل سال فرعونيان را به سوى
توحيد دعوت كرده و از بت پرستى و شخص پرستى برحذر داشته بود، اكنون در برابر جاهلانى قرار گرفته بود كه تقاضاى بت پرستى مى كردند، براستى اين پيشنهاد احمقانه چقدر دل موسى - عليه السلام - را آزرد و اعصابش را خُرد كرد.)
موسى به سرزنش آنها پرداخت و فرمود:
«شما جمعيتى نادان هستيد - اين بت پرستان را بنگريد، سرانجام كارشان هلاكت است، و آنچه انجام مى دهند، باطل و بيهوده مى باشد - آيا جز خداى يكتا معبودى براى شما بطلبم، خدايى كه شما را از مردم عصرتان برترى داد و از ظلم و ستم فرعون و فرعونيان رهايى بخشيد. اينك مراقب گفتار و كردارتان باشيد كه در آزمايشى بزرگ قرار گرفته ايد.(12)
روزى يكى از يهوديان از روى شماتت به يكى از مسلمانان گفت: «شما هنوز پيامبرتان را به خاك نسپرده بوديد بين خود اختلاف نموديد.» حضرت على - عليه السلام - به او فرمود:
«ما درباره دستورهاى پيامبر - صلى الله عليه و آله - اختلاف نموده ايم، نه درباره اصل نبوّتش (تا چه رسد به يكتايى خدا)، ولى شما هنوز پايتان از آب دريا خشك نشده بود، به پيامبرتان پيشنهاد بت پرستى كرديد و پيامبرتان موسى - عليه السلام -، شما را سرزنش كرد و فرمود: «شما قومى جاهل و نادان هستيد.»(13)
------------------------------
1- مضمون آيات، 127 تا 129 سوره اعراف.
2- اين معجزات نه گانه، در آيات 106 و 107 و 130 و 133 سوره اعراف ذكر شده است.
3- اعراف، 132.
4- ديوان مثنوى، بخط ميرخانى، ص 411 (دفتر چهارم).
5- مضمون آيه 134 تا 136 سوره اعراف.
6- «فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ...»، (شعراء، 63).
7- طه، 77.
8- اقتباس از قصص قرآن بلاغى، ص 146.
9- يونس،
90.
10- مضمون آيه 90 تا 92 سوره يونس.
11- تاريخ انبياء، ص 531.
12- مضمون آيات 138 تا 141 سوره اعراف.
13- نهج البلاغه، حكمت 317.
حضرت موسى (ع) / رفتن موسى (ع) به كوه طور و ماجراى سامرى
رفتن موسى - عليه السلام - تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم - عليه السلام - بود، و همان را براى بنى اسرائيل تبليغ مى كرد.
قوم موسى - عليه السلام - در انتظار برنامه هاى جديد و كتاب آسمانى جديد موسى - عليه السلام - بودند، تا به آن عمل كنند.
موسى - عليه السلام - به آنها فرمود: «برادرم هارون را در ميان شما مى گذارم و براى سى روز از ميان شما غيبت مى كنم، و به كوه طور مى روم تا احكام شريعت (و الواح تورات) را براى شما بياورم.»
از سوى ديگر جمعى از بنى اسرائيل با اصرار و تأكيد از موسى - عليه السلام - خواستند كه خدا را مشاهده كننند، و اگر او را مشاهده نكنند هرگز ايمان نخواهند آورد، موسى - عليه السلام - هرچه آنها را نصيحت كرد، فايده نداشت، سرانجام موسى - عليه السلام - از ميان آنها هفتادنفر را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، موسى - عليه السلام - در كوه طور تقاضاى بنى اسرائيل را چنين به خدا عرض كرد:
«رَبِّ أَرِنِى أَنْظُرْ إِلَيكَ؛ پروردگارا خودت را به من نشان بده تا تو را ببينم.»
خداوند فرمود: «هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به كوه بنگر اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد.»
ناگاه موسى - عليه السلام - ديد تجلّى خداوند باعث شد كه كوه نابود شود، و همسان زمين گردد، موسى - عليه السلام
- از مشاهده اين صحنه هول انگيز، چنان وحشت زده شد كه مدهوش بر روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش آمد، عرض كرد: پروردگارا! تو منزّه هستى، من به سوى تو باز مى گردم و توبه مى كنم، و من از نخستين مؤمنان هستم.(1)
و در آيه 155 سوره اعراف چنين آمده:
«موسى از قوم خود هفتاد نفر از مردان را براى ميعادگاه ما برگزيد وقتى كه آنها را به كوه طور برد زمين لرزه آنها را فراگرفت و همه آنها هلاك شدند.»
اين همان تجلّى قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسى - عليه السلام - از موسى - عليه السلام - خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اينكه خداوند ديدنى نيست، تجلّى خدا بر كوه طور و هلاكت هفتادنفر از قوم موسى - عليه السلام - و مدهوش شدن خود موسى - عليه السلام -، همه مجازات آنها بود كه چرا چنين تقاضايى كرده اند و هم نشان دادن قدرت الهى بود، تا آنجا با ديدن جلوه هاى قدرت الهى، با چشم باطن خدا را بنگرند.
موسى - عليه السلام - وقتى كه به هوش آمد و هلاكت نمايندگان بنى اسرائيل را ديد، عرض كرد: «پروردگارا! اگر تو مى خواستى مى توانستى آنها و مرا پيش از اين هلاك كنى (يعنى من چگونه پاسخ قوم را بگويم كه بر نمايندگان آنها چنين گذشت) آيا ما را به خاطر كار سفيهان از ما هلاك مى كنى؟»(2)
سپس با تضرّع و زارى گفت: پروردگارا مى دانيم كه اين آزمايش تو بود كه هر كه را بخواهى (و سزاوار بدانى) با آن گمراه مى كنى، و هركس را بخواهى (و شايسته ببينى) هدايت مى نمايى.
بارالها! تنها
تو ولى و سرپرست ما هستى، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستى.(3)
سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسى - عليه السلام - به سوى بنى اسرائيل بازگشتند و آنچه را ديده بودند براى آنها بازگو كردند.
موسى - عليه السلام - در همين سفر الواح تورات را از خداوند گرفت. و خداوند در كوه طور به موسى - عليه السلام - فرمود: «اى موسى! من تو را با رسالتهاى خويش و سخن گفتنم (با تو) بر مردم برگزيدم، پس آنچه را به تو داده ام محكم بگير و از شكرگزاران باش.
و براى مردم در الواح (تورات) از هر موضوعى اندرزى نوشتيم، و از هرچيز بيانى كرديم، پس آن را با جديت بگير، و به قوم خود بگو به نيكوترين آنها عمل كنند و آنها كه به مخالفت برمى خيزند كيفرشان دوزخ است و به زودى خانه فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.»(4)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحه هايى از تورات، از درگاه الهى گرفت و به سوى قوم بازگشت تا آنها را در پرتو اين كتاب آسمانى و قانون اساسى، هدايت كند و به سوى تكامل برساند.
------------------------------
1- اعراف، 143.
2- اعراف، 155.
3- اعراف، 155 و 156.
4- اعراف، 144 و 145.
حضرت موسى (ع) / برخورد موسى و قارون
سرپيچى قارون از دستور موسى - عليه السلام -
موسى - عليه السلام - پس از نجات از شرّ فرعون و فرعونيان و سپس سامرى، به شرّ ديگرى در رابطه با قارون، دچار شد.
«قارون بن يصْهُر بن قاهث» پسرعمو يا پسرخاله حضرت
موسى - عليه السلام - بود(1) و از علم و حكمت بهره وافر داشت، به طورى كه جمعيت بنى اسرائيل به دو بخش تقسيم مى شد، موسى - عليه السلام - عهده دار قضاوت در يك بخش بود، و قارون دادستان بخش ديگر.
قارون، داراى ثروت كلانى شد كه تنها كليدهاى خزانه هاى ثروت او را شصت قاطر (و به نقلى چهل قاطر) حمل مى كردند.
قرآن در اين مورد مى گويد:
«وَ آتَيناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَة أُولِى الْقُوَّة؛ و ما آنقدر گنجها به او داده بوديم كه حمل كليدهاى آن، براى يك گروه زورمند، مشكل و زحمت بود.»(2)
تا اين زمان، بين او و موسى - عليه السلام - دشمنى و جار و جنجال نبود، وقتى كه فرمان گرفتن زكات، از طرف خداوند بر موسى - عليه السلام - صادر شد، موسى - عليه السلام - نزد قارون رفت و از او مطالبه زكات نمود، آن هم زكات اندك يعنى از هر هزار دينار، يك دينار و از هر هزار درهم، يك درهم. و از هر هزار نوع كالا، يك نوع.
قارون در آغاز از اين دستور، سرپيچى نكرد، ولى به خانه اش آمد و به حسابرسى پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسيار مى شود. حرص و دنياپرستى باعث گرديد كه براى حفظ مال خود، به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
خنثى شدن تصميم ناجوانمردانه قارون
قارون، بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى گفت:
«اى بنى اسرائيل، موسى - عليه السلام - شما را به هرچيزى دستور داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مى خواهد (به عنوان زكات) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد.»
جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين
سخنرانى را خوردند و گفتند: «اى قارون تو سرور و بزرگ ما هستى، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهى، اطاعت مى كنيم.»
قارون گفت: به شما دستور مى دهم فلان زن بى عفّت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: «موسى با من زنا كرد.»
آنها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول كرد. تا روزى قارون بنى اسرائيل را در يكجا جمع كرد، و سپس نزد موسى - عليه السلام - آمد و گفت: «اى موسى! قوم تو براى استماع سخنرانى و موعظه شما، اجتماع كرده اند.»
موسى - عليه السلام - نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن كرد، تا به اينجا رسيد، گفت: «اى بنى اسرائيل! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مى كنيم، كسى كه نسبت زنا (از روى دروغ) به كسى بدهد، هشتاد شلّاق به او مى زنيم، و اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مى زنيم، ولى اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مى كنيم تا جان بدهد.»
ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: «وَ اِنْ كُنْتَ اَنْتَ؛ اگر چه زناكار خودت باشى؟!»
موسى گفت: «وَ اِنْ كُنْتُ اَنَا؛ اگر چه خودم باشم.»
قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان زن روسپى زنا كرده اى.»
موسى - عليه السلام - گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عده اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى - عليه السلام - به او رو كرد و گفت: «اى زن آيا من
با تو زنا كرده ام؟! آن گونه كه اين قوم مى گويند؟»
زن گفت: «نه، آنها دروغ مى گويند، آنها با من قرارداد بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم.»
موسى - عليه السلام - به خاك افتاد و سجده شكر بجا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اينجا بود كه مجازات قارون زشت سيرت، از طرف خدا صادر شد.
خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى - عليه السلام - فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه اش را در كام خود فرو برد.
موسى - عليه السلام - به زمين گفت: «آنها را بگير.» زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت، بارديگر موسى گفت: «اى زمين آنها را بگير.» زمين آنها را تا زانوانشان گرفت، بارديگر موسى - عليه السلام - گفت: «اى زمين آنها را بگير.» زمين آنها را تا گردنهايشان گرفت، آنها ناله و گريه مى كردند و به موسى التماس مى نمودند كه به آنها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: «اى زمين آنها را بگير.» زمين همه آنها را در كام خود فروبرد.
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «به التماس آنها توجّه و ترحّم نكردى، ولى اگر آنها به من استغاثه مى كردند، من جواب مثبت به آنها مى دادم.»(3)
توهين قارون به موسى - عليه السلام - و نفرين موسى - عليه السلام -
طبق بعضى از روايات، هنگامى كه بنى اسرائيل در مسير خود به بيت المقدّس، چهل سال در بيابان تيه، ماندند، براى نجات خود از سرگردانى، همواره به قرائت تورات و دعا و گريه اشتغال داشتند. قارون بسيار خوش صدا بود و تورات و دعاها را با
صداى شيواى خود مى خواند، و براثر آگاهى به علم كيمياگرى، ثروت كلانى به دست آورد. وقتى كه ماندگار شدن بنى اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آنها كناره گرفت و در مجالس مناجات و دعاى آنها شركت نمى كرد. روزى موسى - عليه السلام - نزد او رفت و به او هشدار داد كه: «اگر از جمعيت ما كناره بگيرى و در مجالس ما شركت نكنى، مشمول عذاب الهى خواهى شد.»
قارون براثر خواخواهى گفتار موسى - عليه السلام - را به باد استهزاء گرفت، موسى - عليه السلام - با غم و اندوه از نزد او خارج شد، و در كنار قصر او نشست، قارون به خدمتكارانش دستور داد كه خاكسترى را با آب تر كنند و به سر و صورت موسى - عليه السلام - بريزند، آنها اين اهانت را به آن حضرت نمودند، موسى - عليه السلام - بسيار ناراحت و دل شكسته شد و در مورد قارون نفرين كرد، خداوند آسمانها و زمين را مطيع موسى - عليه السلام - قرار داد، موسى - عليه السلام - به زمين فرمان داد: «قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو ببر.»
زمين، قارون و كاخش را در كام خود فرو برد...(4)
حسرتى كه تبديل به تنفّر شد
قارون با ثروتهاى كلان و اسكورتهاى مجلّل و مركبهاى راهوار از خانه بيرون مى آمد(5) و براثر جنون نمايش ثروت، ثروت خود را به رخ مردم مى كشيد.
حتى بعضى نوشته اند: قارون با يك جمعيت چهل هزار نفرى در ميان بنى اسرائيل رژه رفت، در حالى كه چهارهزار نفر بر اسبهاى گرانقيمت با پوشش هاى سرخ سوار بودند و نيز كنيزان سپيدرو با خود آورد كه
بر زين هاى طلايى كه بر استرهاى سفيدرنگ قرار داشت سوار بودند، لباسهايشان سرخ بود و همه غرق در زينت آلات طلا جلوه مى كردند، و مطابق گفته بعضى، تعداد آنها هفتادهزار نفر بود.
اكثريت دنياپرست كه عقلشان در چشمشان بود، وقتى كه آن صحنه پرزرق و برق را ديدند، با حسرت عميق، آه سوزان از دل برمى كشيدند و چنين آرزو مى كردند كه اى كاش به جاى قارون بودند، و حتى يك روز و يك ساعت و يك لحظه مانند قارون بودند. و مى گفتند: «به راستى كه قارون داراى بهره عظيمى از نعمتها است. آفرين بر قارون و ثروت سرشارش، چه جاه و جلالى و چه حشمتى كه تاريخ نظير آن را سراغ ندارد؟!»
در حقيقت هم قارون و هم آن آرزو كنندگان در كوره عظيم امتحان الهى قرار گرفته بودند.
ولى در مقابل اين اكثريت دنياپرست، گروه اندكى از آگاهان و پرهيزكاران نيز بودند كه مى گفتند:
«وَيلَكُمْ ثَوابُ اللهِ خَيرٌ لِمَنْ آمَنَ و عَمِلَ صالِحاً؛ واى بر شما، ثواب و پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است.»(6)
اما طولى نكشيد كه همان اكثريت دنياپرست نيز، حقيقت را درك كردند، و بجاى حسرت و آه، اظهار تنفّر به زرق و برق قارون مى نمودند، و اين در آن هنگام بود كه خداوند بر قارون غضب كرد، و همه خانه و تشكيلاتش را در كام زمين فروبرد. در اين وقت همان آرزومندان پرحسرت مى گفتند: «واى بر ما گويى خداوند روزى را بر هركس بخواهد گسترش مى دهد، و بر هركس بخواهد تنگ مى گيرد، و كليد آن تنها در دست خدا است.»
از اين رو در اين فكر فرو رفتند
كه اگر آرزوى مصرّانه ديروز آنها به اجابت مى رسيد، و خدا آنها را به جاى قارون قرار مى داد، چه خاكى بر سر مى كردند. از اين رو در مقام شكر برآمده و گفتند: «اگر خداوند بر ما منّت نگذارده بود، ما را هم به قعر زمين فرو مى برد، اى واى مثل اينكه كافران هرگز رستگار نمى شوند.(7) اكنون حقيقت را با چشم خود مى نگريم، و نتيجه غرور و سركشى و شهوت پرستى را مى بينيم و مى فهميم كه اين گونه زندگى هايى كه دورنماى دل انگيزى دارد، بسيار وحشت زا است.»
آرى قارون كه يك روز از دانشمندان مورد احترام بنى اسرائيل بود، امروز بر اثر غرور اين گونه به خاك مذلّت نشست.
------------------------------
1- بحارالانوار، ج 13، ص 252.
2- قصص، 76.
3- اَمّا لَوْ اسْتَغا ثُوابى لاَجَبْتُهُمْ و لاَغَثْتُهُمْ (اقتباس از تاريخ طبرى، ط بيروت، ج 1، ص 262-265).
4- بحارالانوار، ج 13، ص 251.
5- درباره اينكه قارون آن همه ثروت را از كجا آورده بود، مطالب گوناگونى گفته شده است، از بعضى از آيات استفاده مى شود كه او همكار مخفى فرعونيان بود، و مطابق بعضى از تواريخ، او نماينده فرعون در ميان بنى اسرائيل بود و از سوى ديگر خزانه دار گنجهاى فرعون، فرعون توسّط اين منافق سرشناس، ثروت بنى اسرائيل را به غارت مى برد، و پس از هلاكت فرعونيان، مقدار عظيمى از آن گنجها به دست قارون افتاد، و موسى - عليه السلام - تا آن زمان مجال آن را نيافته بود تا آن ثروت بادآورده را، مصادره كرده و به نفع مستضعفان به كارگيرد.
6- مضمون آيه 79 و 80 سوره قصص.
7- قصص، 82.
حضرت موسى (ع) / سرگردانى بنى اسرائيل و ويژگى هاى آنها
پس از هلاكت فرعون و فرعونيان،
بنى اسرائيل همراه موسى - عليه السلام - از چنگال آنها نجات يافتند خداوند به بنى اسرائيل فرمان داد تا به سرزمين مقدّس فلسطين حركت كنند و آنجا را محل سكونت خود قرار دهند. موسى - عليه السلام - فرمان خداوند را به آنها ابلاغ كرد.
بنى اسرائيل گفتند: «تا ستمگران (يعنى قوم عمالقه) از فلسطين بيرون نروند، ما به اين فرمان عمل نمى كنيم و وارد سرزمين فلسطين نمى شويم.»
موسى - عليه السلام - از اين سخن، سخت ناراحت شد، و به پيشگاه خداوند شكايت كرد، خداوند بر بنى اسرائيل غضب كرد و چنين مقرّر داشت كه آنها چهل سال در بيابان (صحراى سينا) سرگردان بمانند.
گروهى از آنان از كار خود، سخت پشيمان شدند، و به درگاه خداوند روى آوردند، خداوند بار ديگر بنى اسرائيل را مشمول نعمتهاى خود قرار داد كه قسمتى از آنها در آيه 57 سوره بقره بازگو شده است آنجا كه مى خوانيم:
«و ابر را بر شما سايبان ساختيم و با مَنّ (شيره مخصوص و لذيذ درختان) و سَلْوى (پرندگان مخصوص شبيه كبوتر) از شما پذيرايى به عمل آورديم و گفتيم از نعمتهاى پاكيزه اى كه به شما روزى داديم بخوريد.»
آرى بنى اسرائيل در بيابان خشك و سوزان براى يك مدّت طولانى (چهل سال) نياز به مواد غذايى كافى داشتند، اين مشكل را نيز خداوند براى آنها حل كرد. و يك سايه گوارا همچون سايه ابر، براى آنها تشكيل داد كه از آزار تابش سوزان آفتاب در امان بمانند.
از يك سو پرندگان از فضاهاى دور مى آمدند، و بنى اسرائيل آنها را صيد كرده و غذاى لذيذ از گوشت آنها تهيه مى كردند، و از سوى ديگر براثر بارش بارانها، درختانى در بيابان روييد
و سبز شد، و داراى صمغ و شيره مخصوصى شدند، و به اين ترتيب از گرسنگى و تشنگى نجات يافتند.(1)
جوشيدن چشمه آب در بيابان بر اثر ضربه عصاى موسى - عليه السلام -
بنى اسرائيل همراه موسى - عليه السلام - در بيابان خشك و سوزان صحراى سينا همچنان ادامه زندگى مى دادند، آنها از جهت آب در مضيقه سختى قرار گرفتند، نزد موسى - عليه السلام - آمده و وضع ناهنجار خود را به او گفتند، و از او استمداد نمودند.
موسى - عليه السلام - از درگاه خداوند براى قوم خود تقاضاى آب كرد، خداوند اين تقاضا را قبول نمود و به موسى - عليه السلام - دستور داد كه عصاى خود را بر آن سنگ مخصوص كه در آن بيابان بود بزند.
موسى - عليه السلام - عصاى خود را بر آن سنگ زد، ناگهان آب از آن جوشيد و دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بنى اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) با شدّت و سرعت جارى شد.
موسى - عليه السلام - طبق فرمان خداوند به بنى اسرائيل فرمود: «از روزى هاى الهى بخوريد و بياشاميد و در زمين فساد نكنيد و موجب گسترش فساد نشويد.»(2)
توقّع بيجا
بنى اسرائيل در عين آنكه همواره توسّط موسى - عليه السلام - مشمول مواهب و نعمتهاى الهى مى شدند، ولى از بهانه جويى دست نمى كشيدند. اين بار به آن غذاهاى «مَنّ و سَلْوى» (شيره درخت و گوشت پرندگان) اكتفا نكرده نزد موسى - عليه السلام - آمده و تقاضاى غذاهاى متنوّع نمودند و چنين گفتند: «اى موسى! از خداى خود بخواه از آنچه از زمين مى رويد از سبزيجات، خيار، سير، عدس و پياز براى ما بروياند، ما
هرگز حاضر نيستيم به يك نوع غذا اكتفا كنيم.»
موسى - عليه السلام - به آنها گفت: «آيا شما غذاى پست تر از آنچه خدا به شما داده انتخاب مى كنيد؟ اكنون كه چنين است وارد شهر (سرزمين فلسطين) شويد، زيرا آنچه مى خواهيد در آنجا وجود دارد.»(3)
ولى آنها كه حاضر نبودند با حاكمان جبّار فلسطين جهاد كنند و در اين راه سستى مى كردند، چگونه مى توانستند وارد سرزمين فلسطين و شام شوند، از اين رو گرفتار غضب الهى و ذلّت و پريشانى گشتند(4) و چهل سال در بيابان ماندند، اين است وضع ذلّت بار آنان كه در امر جهاد سستى مى كردند، چنانكه در داستان بعد خاطرنشان مى شود.
سستى بنى اسرائيل در جهاد و ذلّت آنها
حضرت موسى - عليه السلام - در بيابان سينا به بنى اسرائيل گفت: «به سرزمين مقدّس (بيت المقدس و شام) كه خداوند براى شما مقرّر داشته وارد شويد، و به پشت سر خود بازنگرديد و عقب نشينى نكنيد كه زيانكار خواهيد شد.»
بنى اسرائيل گفتند: «اى موسى در آن سرزمين جمعيتى ستمگر (يعنى عمالقه كه مردمى جبّار و ياغى بودند) هستند، ما هرگز به آن سرزمين وارد نمى شويم تا آنها از آن سرزمين خارج شوند.»(5)
اين پاسخ بنى اسرائيل بيانگر ضعف و سستى آنها در مسأله جهاد است، استعمار فرعونى آن چنان آنها را ذليل و زبون نموده بود كه آنها هرگز حاضر نبودند براى حفظ عزّت خود، با ياغيان بجنگند، و خود را به رنج و زحمت جهاد بيفكنند، آنها حتّى به موسى گفتند:
«فَاِذْهَبْ اَنْتَ و رَبُّكَ فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدُونَ؛ تو و پروردگارت برويد و با آنان بجنگيد، ما همين جا نشسته ايم.»
ولى در ميان بنى اسرائيل، دو نفر رادمرد كه از خدا مى ترسيدند و
خداوند به آنها نعمت عقل و ايمان و شهامت داده بود گفتند: «شما وارد دروازه شهر آنان شويد، هنگامى كه وارد شديد پيروز خواهيد شد و بر خدا توكّل كنيد اگر ايمان داريد.»(6)
اين دو نفر يوشع بن نون (وصى موسى) و كالب بن يوفنا بودند، مطابق پاره اى از روايات، حضرت موسى - عليه السلام - يوشع را پيشاپيش بنى اسرائيل به جنگ عمالقه فرستاد. آنها به فرماندهى يوشع به شهر اَريحا هجوم بردند و با ستمگران آنجا جنگيدند تا بر آنها پيروز شدند. موسى - عليه السلام - وارد شهر اَريحا شد و پس از مدّتى در آنجا از دنيا رفت.
يوشع جانشين موسى - عليه السلام - شد و به عنوان يكى از پيامبران، زمام امور بنى اسرائيل را به دست گرفت و راه موسى - عليه السلام - را ادامه داد، و سرانجام بر همه سرزمين شام مسلط شد، و پس از 27 سال زندگى بعد از موسى - عليه السلام - از دنيا رفت.
در اين هنگام كالب بن يوفنا جانشين او شد و زمام رهبرى بنى اسرائيل را به دست گرفت.(7)
------------------------------
1- سرگردانى چهل سال آنها در بيابان، براثر كوتاهى و گناه خودشان بود كه ذلّت را بر جهاد ترجيح دادند، اگر آنها وارد شهر فلسطين مى شدند و با عمالقه مى جنگيدند و آن ستمگران را از آنجا بيرون مى كردند، اين گونه گرفتار بيابان نمى شدند، گويى لازم بود چهل سال بگذر تا نسل انقلابى جديد روى كار آيند و به جنگ عمالقه بروند، و خود و مردم را از حاكمان زورمند و ياغى نجات دهند.
2- بقره، 60.
3- بقره، 61.
4- اقتباس از آيه 61 بقره.
5- مائده، 22 و 21.
6-
مائده، 24 و 23.
7- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 374-375.
حضرت موسى (ع) / ماجراى بَلْعم باعورا
بلعم باعورا از علماى بنى اسرائيل بود، و كارش به قدرى بالا گرفت كه اسم اعظم مى دانست و دعايش به استجابت مى رسيد.
روايت شده: موسى - عليه السلام - با جمعيتى از بنى اسرائيل به فرماندهى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا از بيابان تيه بيرون آمده و به سوى شهر (بيت المقدس و شام) حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتى كه به نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنى اسرائيل) رفته و گفتند از موقعيت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهى را مى دانى، در مورد موسى و بنى اسرائيل نفرين كن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانى كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين كارى نخواهم كرد.»
آنها بار ديگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بَلْعم حاضر شد بالاى كوهى كه مشرف بر بنى اسرائيل است برود و آنها را نفرين كند.
بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاى كوه رود، الاغ پس از اندكى حركت سينه اش را بر زمين مى نهاد و برنمى خاست و حركت نمى كرد، بَلْعم پياده مى شد و آنقدر به الاغ مى زد تا اندكى حركت مى نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «واى بر تو اى بَلْعم كجا مى روى؟ آيا نمى دانى فرشتگان از حركت من جلوگيرى
مى كنند.» بَلْعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را رها كرد و پياده به بالاى كوه رفت، و در آنجا همين كه خواست اسم اعظم را به زبان بياورد و بنى اسرائيل را نفرين كند اسم اعظم را فراموش كرد و زبانش وارونه مى شد به طورى كه قوم خود را نفرين مى كرد و براى بنى اسرائيل دعا مى نمود.
به او گفتند: چرا چنين مى كنى؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زير و رو مى كند.»
در اين هنگام بَلْعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: اكنون دنيا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حيله و نيرنگ باقى نمانده است. آنگاه چنين دستور داد: «زنان را آراسته و آرايش كنيد و كالاهاى مختلف به دست آنها بدهيد تا به ميان بنى اسرائيل براى خريد و فروش ببرند، و به زنان سفارش كنيد كه اگر افراد لشكر موسى - عليه السلام - خواستند از آنها كامجويى كنند و عمل منافى عفّت انجام دهند، خود را در اختيار آنها بگذارند، اگر يك نفر از لشكر موسى - عليه السلام - زنا كند، ما بر آنها پيروز خواهيم شد.»
آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرايش كرده به عنوان خريد و فروش وارد لشكر بنى اسرائيل شدند، كار به جايى رسيد كه «زمرى بن شلوم» رئيس قبيله شمعون دست يكى از آن زنان را گرفت و نزد موسى - عليه السلام - آورد و گفت: «گمان مى كنم كه مى گويى اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستو تو اطاعت نمى كنم.»
آنگاه آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد،
و اين چنين بود كه بيمارى واگير طاعون به سراغ بنى اسرائيل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.
در اين هنگام «فنحاص بن عيزار» نوه برادر موسى - عليه السلام - كه رادمردى قوى پنجه از امراى لشكر موسى - عليه السلام - بود از سفر سررسيد، به ميان قوم آمد و از ماجراى طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمرى بن شلوم رفت. هنگامى كه او را با زن ناپاك ديد، به آنها حمله نموده هر دو را كشت، در اين هنگام بيمارى طاعون برطرف گرديد.
در عين حال همين بيمارى طاعون بيست هزار نفر از لشكر موسى - عليه السلام - را كشت. موسى - عليه السلام - بقيه لشكر را به فرماندهى يوشع بازسازى كرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را يكى پس از ديگرى فتح كردند.(1)
خداوند ماجراى انحراف بلعم باعورا را به طور اشاره و سربسته در آيه 175 و 176 سوره اعراف ذكر كرده، در آيه 176 مى فرمايد:
«وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيهِ يلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِ آياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يتَفَكَّرُونَ؛ و اگر مى خواستيم مقام او (بلعم باعورا) را با اين آيات و علوم و دانشها بالا مى برديم، امّا اجبار برخلاف سنّت ما است، او را به حال خود رها كرديم، و او به پستى گراييد و از هواى نفس پيروى كرد، مثل او همچون سگ (هار) است، اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون مى آورد، و اگر او را به حال
خود واگذارى باز همين كار را مى كند (گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمى شود) اين مَثَل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستان ها را (براى آنها) بازگو كن شايد بينديشند و بيدار شوند.»(2)
آرى اين است نتيجه فرهنگ بى عفّتى و انحراف جنسى، كه وقتى نيرنگبازان از راه هاى ديگر شكست خوردن با رواج دادن فرهنگ غلط، دين و دنياى مردم را تباه مى سازند، كه به گفته بعضى طاعون موجب هلاكت 90 هزار نفر از لشكر موسى - عليه السلام - گرديد.(3)
سه دعاى ناكام
در مورد شأن نزول آيه 175 سوره اعراف (كه در داستان قبل ذكر شد) روايت ديگر شده كه نظر شما را به آن جلب مى كنيم:
در بنى اسرائيل زاهدى زندگى مى كرد، خداوند (توسط پيامبر آن عصر) به او ابلاغ كرد كه سه دعاى تو به استجابت خواهد رسيد، آن زاهد بى همّت و نادان در اين فكر فرورفت كه اين دعاها را در كجا به كار برد، با همسرش مشورت كرد، همسرش گفت: «سالها است كه در خدمت تو هستم و در سختى و آسايش با تو همراهى كرده ام، يكى از آن دعاها را در مورد من مصرف كن و از خدا بخواه مرا از زيباترين زنان بنى اسرائيل گرداند، تا تو از زيبايى من بهره مند گردى.»
زاهد پيشنهاد او را پذيرفت و دعا كرد، او از زيباترين زنان شد، آوازه زيبايى او به همه جا رسيد، مردم از هرسو براى او نامه هاى عاشقانه نوشتند، و آرزوى ازدواج با او نمودند، او مغرور شد و بناى ناسازگارى با شوهرش نهاد، سرانجام شوهرش خشمگين شد و از دعاى دوّم استفاده نموده و گفت: «خدايا از دست
اين زن جانم به لبم رسيده، او را مسخ گردان.» دعايش مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد، وقتى كه چنين شد، فرزندان او به زاهد اعتراض كردند، اعتراض آنها شديد شد و زاهد ناگزير از دعاى سوم خود استفاده كرد و گفت: «خدايا همسرم را به صورت نخستين خود بازگردان.» زن به صورت اوّل بازگشت. به اين ترتيب سه دعاى مورد اجابت زاهد به هدر رفت. و آن زاهد نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه گنجينه را كه مى توانست به وسيله آن، سعادت دنيا و آخرتش را تحصيل كند، باطل و نابود نمود.(4)
------------------------------
1- بحارالانوار، ج 13، ص 373 و 374.
2- اعراف، 175.
3- بحارالانوار، ج 13، ص 375.
4- جوامع الحكايات محمد عوفى به قلم روان از نگارنده)، ص 322. در كتاب سياستنامه، ص 222، از اين شوهر و زن به نامهاى يوسف و كُرْسُف ياد شده است. ناگفته نماند كه در روايات ما، آيه مذكور (175 اعراف) درباره «بلعم باعورا» دانشمند معروف بنى اسرائيل نازل شده كه به خاطر داشتن مقام اسم اعظم، دعايش مستجاب مى شد و بر اثر سازش با مخالفان موسى - عليه السلام - اين مقام از او سلب گرديد و ديگر دعايش به استجابت نمى رسيد. (چنانكه خاطرنشان شد).
حضرت موسى (ع) / داستان گاو بنى اسرائيل
ماجراى گاو بنى اسرائيل، مختلف نقل شده، ما در اينجا نظر شما را به ذكر يكى از آن روايات، با توجّه به روايات ديگر و آيات 67 تا 73 سوره بقره، جلب مى كنيم.
مرد نيكوكارى به پدر و مادر خود احترام مى كرد. در يكى از روزها كه پدرش در خواب بود معامله پر سودى برايش
پيش آمد، ولى مغازه اش بسته بود و كليد مغازه نزد پدرش بود و پدرش نيز در آن وقت خوابيده بود. فروختن كالا، بستگى به بيدار كردن پدر داشت، تا كليدى را كه در نزد پدر بود بگيرد. مرد نيكوكار آن معامله پرسود را به خاطر بيدار نكردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سود كلانى كه معادل 70 هزار درهم بود، گذشت) و مشترى رفت. وقتى پدر بيدار شد و از ماجرا اطّلاع يافت، از پسر مهربانش تشكّر كرد و گاوى را كه داشت به پسرش بخشيد و گفت: «اميدوارم خير و بركت بسيار، از ناحيه اين گاو به تو برسد.»
اين از يك سو، و از سوى ديگر يكى از جوانان نيك بنى اسرائيل از دخترى خواستگارى كرد، به او جواب مثبت دادند، پسرعموى او كه جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر خواستگارى كرد. خواستگارى او را رد كردند، او كينه پسرعمويش را به دل گرفت تا اينكه شبى او را غافلگير كرده و كشت و جنازه اش را در يكى از محلّه ها انداخت. فرداى آن روز كنار جنازه آمد و با گريه و داد و فرياد، تقاضاى خونبها كرد و گفت: «هر كس او را كشته، خونبهايش به من مى رسد، و اگر قاتل پيدا نشد، اهل آن محل بايد خونبها را بپردازند!»
موضوع پيچيده شد و اختلاف، شديد گرديد، چون تعيين قاتل از طريق عادى ممكن نبود و ادامه اين وضع ممكن بود موجب فتنه و قتل عظيم شود، نزد موسى - عليه السلام - آمدند تا او از خدا بخواهد قاتل را معرّفى كند.
موسى - عليه السلام - حلّ مشكل
را از درگاه خدا خواست، خداوند دستورى به او داد، موسى - عليه السلام - آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد:
خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد و قطعه اى از بدن آن را به مقتول بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرّفى كند و درگيرى پايان يابد.
بنى اسرائيل: آيا ما را مسخره مى كنى؟
موسى: به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم.
بنى اسرائيل اگر كار را در همين جا ختم مى كردند، زود به نتيجه مى رسيدند، ولى بر اثر سؤالهاى مكرّر، خودشان كار خود را دشوار نمودند، به موسى گفتند: «از خدا بخواه براى ما روشن كند كه اين ماده گاو، بايد چگونه باشد؟»
موسى: خدا مى فرمايد: ماده گاوى كه نه پير و از كار افتاده، و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد.
بنى اسرائيل: از خدا بخواهد كه چه رنگى داشته باشد.
موسى: خداوند مى فرمايد: گاوى زردرنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد سازد.
بنى اسرائيل: از خدا بخواه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگى اين گاو براى ما مبهم است، اگر خدابخواهد ما هدايت خواهيم شد.
موسى: خداوند مى فرمايد: گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده، و براى زراعت آبكشى ننموده است و هيچ عيب و رنگ ديگرى در او نيست.
بنى اسرائيل: اكنون مطلب روشن شد. حقّ مطلب را براى ما آوردى.(1)
بنى اسرائيل به جستجو پرداختند تا گاوى را با همين اوصاف بيابند، سرانجام چنين گاوى را از خانه همان مرد نيكوكارى كه به پدر و مادر احترام مى كرد و پدرش گاوى به او بخشيده بود يافتند، آن گاو را پس از چانه زنى هاى مكرّر به قيمت بسيار
گران يعنى به پُر بودن پوست آن از طلا، خريدند و گاو را آوردند. به دستور موسى - عليه السلام - آن گاو را ذبح كرده، دم او را قطع كردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت: «فلان پسرعمويم كه ادّعاى خونبهاى مرا دارد، قاتل من است.»
معمّا حل شد و قاتل به مجازات رسيد و مقتول زنده شده با دختر عموى خود ازدواج كرد و مدّت زمانى با هم زندگى كردند و آن مرد نيكوكار، كه به پدر و مادر نيكى مى كرد به سود كلانى رسيد و پاداش نيكوكاريش را گرفت، حضرت موسى - عليه السلام - فرمود:
«اُنْطُرُوا اِلى الْبِرِّ ما بَلَغَ بِاَهْلِهِ؛ به نيكى بنگريد كه چه پاداش سودمندى به صاحبش مى بخشد!»(2)
------------------------------
1- مضمون آيات 67 تا 71 سوره بقره.
2- اقتباس از بحارالانوار، ج 13، ص 259 به بعد؛ عيون اخبار الرّضا، ج 2، ص 13؛ مجمع البيان و تفسير قمى، ذيل آيات مورد بحث.
حضرت موسى (ع) / ارتباط موسى (ع) با خداوند
راز لقب «كليمُ الله» براى موسى - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به حضرت موسى بن عمران - عليه السلام - وحى كرد: «اى موسى! آيا مى دانى كه چرا تو را براى هم كلامى خودم برگزيدم، نه ديگران را؟!» (با تو هم سخن شدم و تو به مقام كليم الله» نائل شدى)
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «نه، راز اين مطلب را نمى دانم!»
خداوند، به او وحى كرد: «اى موسى! من بندگانم را زير و رو (و بررسى كامل) نمودم در ميان آنها هيچكس را در برابر خودم، متواضعتر و فروتن تر از
تو نديدم.
«يا موسى اِنَّكَ اِذا صَلَّيتَ، وَضَعْتَ خَدَّكَ عَلَى التُّرابِ؛ اى موسى! تو هرگاه، نماز مى گزارى، گونه خود را روى خاك مى نهى و چهره ات را روى زمين مى گذارى.»(1)
به اين ترتيب، در مى يابيم كه عاليترين مرحله عبادت، كوچكى نمودن بيشتر در برابر خدا است.
عدالت دقيق خداوند
روزى حضرت موسى - عليه السلام - از كنار كوهى عبور مى كرد، چشمه اى در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاى كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب سوارى كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه اش را كه پر از درهم بود از روى فراموشى در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپانى كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردى خسته، كه بار هيزمى برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب سوار در جستجوى كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته اى، چون غير از تو كسى اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيرى گرديد. اسب سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسى - عليه السلام - (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مى ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِى هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: آن پيرمرد هيزم شكن، پدر اسب سوار را كشته بود. (امروز
توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب سوار به همان اندازه پولى كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداى دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.(2)
نگاه به آن سوى پرده ها
امام باقر - عليه السلام - فرمود: روزى موسى - عليه السلام - در كنار دريا عبور مى كرد، ناگاه ديد صيادى كنار دريا آمد و دربرابر خورشيد سجده كرد و سخنان شرك آلود گفت، سپس تور خود را به دريا انداخت و بيرون كشيد، آن تور پر از ماهى بود، و اين كار سه بار تكرار شد، در هر سه بار، تور او پر از ماهى بود.
او ماهى ها را برداشت و از آنجا رفت. سپس صياد ديگرى به آنجا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شكر الهى را بجا آورد، آنگاه تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد توخالى است. بار دوّم تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تنها يك ماهى كوچك در ميان تور است. حمد و سپاس الهى گفت و از آنجا رفت.
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! چرا بنده كافر تو با اينكه با حالت كفر آمد آن همه ماهى نصيب او شد، ولى نصيب بنده با ايمان تو، تنها يك ماهى كوچك بود؟»
خداوند به موسى - عليه السلام - چنين وحى كرد: «به جانب راست خود نگاه كن.» موسى نگاه كرد، نعمت هاى فراوانى را كه خداوند براى بنده مؤمن فراهم كرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسى وحى كرد: «به جانب چپ
خود نگاه كن.» موسى - عليه السلام - نگاه كرد، آنچه از عذاب هاى سخت را كه خداوند براى بنده كافرش مهيا نموده ديد.
سپس خداوند فرمود: «اى موسى! با آن همه عذاب كه در كمين كافر است آنچه را كه به او (از ماهى هاى فراوان) دادم، چه سودى به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت هاى فراوان كه براى بنده مؤمن ذخيره كرده ام، آنچه را كه امروز از او بازداشته ام، چه ضررى به حال او خواهد داشت؟»
موسى - عليه السلام - عرض كرد:
«يا رَبِّ يحِقُّ لِمَنْ عَرَفَكَ اَنْ يرْضى بِما صَنَعْتَ؛ پروردگارا! براى كسى كه تو را شناخته سزاوار است كه به آنچه انجام دهى راضى و خشنود باشد.»(3)
راضى شدن به مقدّرات الهى بهتر است
امام صادق - عليه السلام - فرمود: گروهى از بنى اسرائيل نزد موسى - عليه السلام - آمدند و گفتند: «از خدا بخواه هر وقت ما خواستيم براى ما باران بفرستد.» موسى - عليه السلام - از درگاه خدا چنين خواست، خدا جواب مثبت داد.
آنها هروقت باران مى خواستند، باران مى باريد، زراعت آنها بسيار رونق گرفت و رشد فوق العاده نمود، ولى هنگام درو و چيدن محصول، ديدند محصول همه پوچ و فاسد شده است، آنها ماجرا را به موسى - عليه السلام - گفتند، موسى - عليه السلام - شكايت آنها را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:
«يا مُوسى! اَنَا كُنْتُ الْمُقَدِّرُ لِبَنِى اِسْرائِيلَ فَلَمْ يرْضَوْا بَتَقْدِيرِى فَاَجَبْتُهُم اِلى اِرادَتِهِم؛ اى موسى! من تقدير كننده مدبّر براى بنى اسرائيل هستم، آنها به تقديرات من راضى نشدند، از اين رو طبق خواست آنها به آنها پاسخ دادم.»(4)
ارزش نهى از منكر و هدايت كردن
امام صادق
- عليه السلام - فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود، هرگز گناه نمى كرد و همواره به عبادت خدا مشغول بود، ابليس بسيار ناراحت شد، با دميدن به دماغش اعلام كرد تا فرزندانش به حضور بيايند، به دنبال اين اعلام همه شيطانها در نزد ابليس (پدرشان) اجتماع كردند، ابليس گفت: «چه كسى از ميان شما مى توان فلان عابد را گمراه كند كه بى گناهى او سخت مرا ناراحت كرده است؟!»
هريك از آنها سخنى گفتند، يكى گفت: من از ناحيه زنان او را گمراه مى كنم، ابليس گفت: اين پيشنهاد تو بى فايده است، او فريب زنان را نمى خورد.
ديگرى گفت: من به وسيله شراب و ساير نوشيدنى هاى لذيذ او را فريب مى دهم. ابليس گفت: «فايده ندارد، او گول لذّتهاى دنيا را نمى خورد.» ديگرى گفت: من او را مى توانم فريب دهم، ابليس گفت: چگونه؟ او گفت: از راه عبادت، ابليس گفت: «پيشنهاد خوبى كردى، همين كار را دنبال كن.»
آن شيطان به صورت انسان وارد عبادتگاه عابد شد، و در پيش روى او مشغول به نماز و عبادت شد و شب و روز بدون استراحت به عبادت خود ادامه داد.
عابد تعجّب كرد و با خود مى گفت: اين عابد تازه وارد، چقدر توفيق سرشار براى عبادت دارد، از او سؤال مى كرد، ولى شيطان اعتنا نكرده و به عبادتش ادامه مى داد. تا اينكه به طور مكرّر گفت: «اى بنده خدا بگو بدانم به خاطر چه عاملى اين گونه براى انجام عبادت آمادگى يافته اى؟!»
سرانجام شيطان به عابد گفت: «من يك گناهى را انجام داده ام، هروقت به ياد آن مى افتم، از ترس آن، بيشتر مشتاق عبادت مى شوم» (تا باعبادت خود جبران كنم و آن گناه را
به طور كلى از زندگى خود دور سازم).
عابد: آن گناه چه گناهى بوده، به من خبر بده تا من نيز آن را انجام دهم و سپس توبه كنم و به توفيق سرشار براى عبادت دست يابم.
شيطان: اين دو درهم را از من بگير و وارد شهر شو، و در فلان جا به در خانه اى برو، در آنجا زنى هست با او زنا كن، و سپس بازگرد.
عابد جاهل وارد شهر شد و آدرس آن زن را از مردم پرسيد، مردم خانه او را به عابد نشان دادند و پيش خود مى گفتند: لابد عابد مى خواهد آن زن بدكار را موعظه و هدايت كند.
عابد به سوى خانه آن زن رفت، و پس از اجازه وارد خانه او شد، زن وقتى كه شكل و لباس عابد را ديد، گفت: «آمدن تو با اين قيافه به اينجا تناسب ندارد، براى چه به اينجا آمده اى؟» عابد قصّه خود را نقل كرد.
آن زن گفت: اى بنده خدا! اوّلاً: ترك گناه براى كسب توبه، راهوارتر است، ثانياً: از كجا هركسى توبه كرد، توبه اش پذيرفته مى شود؟ بدان كه آن راهنماى تو شيطان بوده است كه خواسته به اين طريق تو را گول بزند، اينك به معبد خود برگرد ببين او در آنجا نيست، عابد به معبد خود بازگشت و در آنجا كسى را نديد.
آن زن شب آن روز از دنيا رفت، صبح آن شب ناگاه مردم ديدند بر در خانه او اين جمله نوشته شده:
«اُحْضُرُوا فُلانَة فَاِنَّها مِنْ اَهْلِ الْجَنَّة؛ براى تشييع جنازه اين زن حاضر شويد كه او اهل بهشت است.»
مردم در شك افتادند، كه اين جمله با اعمال آن زن تناسب ندارد،
سه روز از اين قضيه گذشت، در اين هنگام خداوند به حضرت موسى - عليه السلام - چنين وحى كرد:
«كنار جنازه آن زن حاضر شو، و بر آن نماز بخوان، و به مردم امر كن كه بر آن جنازه نماز بخوانند، زيرا من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب كردم، چرا كه او بنده من (فلان عابد) را از گناه كردن باز داشت.»(5)
موسى - عليه السلام - فرمان خدا را اجرا كرد، و به اين ترتيب يك بانوى غريق در آلودگى بر اثر امر به معروف و نهى از منكر، و بازداشتن انسانى از گناه، آن چنان مشمول رحمت الهى شد، كه خداوند او را از اهل بهشت قرار داد و به پيامبر اولوالعزمش موسى - عليه السلام - فرمان داد تا با مردم، حاضر گردند و با تجليل و احترام جنازه او را بردارند و به خاك بسپارند.
راز محبوبيت موسى - عليه السلام - نزد خدا
خداوند به موسى - عليه السلام - وحى كرد: «اى برگزيده ام تو را بسيار دوست دارم.»
موسى: كدام خصلت من است كه مرا محبوب پيشگاهت نموده است؟
خداوند: تو نسبت به ما مانند آن كودكى هستى كه حتّى هنگام قهر مادرش، به مادر پناه مى برد، و تنها او را حامى خود مى داند، تو وقتى در درگاه ما مناجات مى كنى و مى گويى «اى خدا تنها تو را مى پرستم و تنها از تو كمك مى جويم»، در حقيقت تنها مرا مى پرستى و تنها از من كمك مى جويى، اين است راز محبوبيت ويژه تو در پيشگاه من.»
غير من پيشت چون سنگست و كلوخ *** گر صبّى و گر جوان و گر شيوخ
خاطر
تو هم ز مادر خير و شر *** التفاتش نيست در جاى دگر(6)
راز مستجاب شدن دعا
موسى - عليه السلام - از محلى عبور مى كرد، ديد شخصى با گريه و راز و نياز، مكرّر مى گويد: «خدايا خواسته ام را برآور.» موسى از آنجا گذشت و پس از يك هفته به آنجا بازگشت، ديد هنوز آن شخص مشغول دعا است و خواسته اش را از خدا مى طلبد، خداوند به موسى چنين وحى كرد: «اگر اين شخص آنقدر دعا كند كه زبانش بريده گردد و از دهانش بيرون بيفتد، دعايش را مستجاب نمى كنم، زيرا او مرا از غير طريقى كه تعيين كرده ام (بدون اعتقاد به رهبرى تو) دعا مى كند.»(7)
------------------------------
1- اصول كافى، ج 2، ص 123.
2- بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.
3- اعلام الدين ديلمى، بحارالانوار، ج 13، ص 349 و 350.
4- بحارالانوار، ج 14، ص 489.
5- روضة الكافى، ص 384 و 385.
6- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 397، (دفتر چهارم).
7- بحارالانوار، ج 27، ص 180.
حضرت موسى (ع) / داستان موسى و خضر (ع)
از داستان هاى جالب زندگى موسى - عليه السلام - ماجراى شيرين او با حضرت خضر - عليه السلام - است كه در قرآن سوره كهف آمده و داراى نكات و درسهاى آموزنده گوناگونى است، در اين راستا نظر شما به فرازهايى زير از آن داستان جلب مى كنيم.
سخنرانى موسى - عليه السلام - و ترك اولى او
هنگامى كه فرعون و فرعونيان در درياى نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند، بنى اسرائيل به رهبرى حضرت موسى - عليه السلام - پس از سالها مبارزه، پيروز شدند و زمام امور رهبرى به دست موسى - عليه السلام -
افتاد.
او در يك اجتماع بسيار بزرگ (كه مى توان آن را به عنوان جشن پيروزى ناميد) در حضور بنى اسرائيل سخنرانى كرد، مجلس بسيار باشكوه بود، ناگاه يك نفر از موسى - عليه السلام - پرسيد: «آيا كسى را مى شناسى كه نسبت به تو اعلم (عالم تر) باشد؟»
موسى - عليه السلام - در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضى از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم خدا با موسى - عليه السلام -، موسى در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هيچكس را عالم تر از من نيافريده است.» در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحى كرد موسى را درياب كه در وادى هلاكت افتاده. (يعنى براثر حالتى شبيه خودخواهى، در سراشيبى نزول از مقامات عاليه معنوى قرار گرفته، به ياريش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئيل به سراغ موسى آمد...)
خداوند همان دم به موسى - عليه السلام - وحى كرد: آرى داناتر از تو عبد و بنده ما خضر - عليه السلام - است، او اكنون در تنگه دو دريا،(1) در كنار سنگى عظيم است.
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «چگونه به حضور او نايل شوم؟»
خداوند فرمود: «يك عدد ماهى بگير و در ميان زنبيل خود بگذار، و به سوى آن تنگه دو دريا برو، در هر جا كه آن ماهى را گم كردى، آن عالم در همانجا است.»(2)
موسى - عليه السلام - در جستجوى استاد
موسى - عليه السلام - كه دانش دوست بود، گفت: من دست از جستجو برنمى دارم تا به محل آن تنگه دو دريا برسم، هرچند مدّت طولانى به راه خود ادامه دهم.
موسى دوست و همسفرى براى خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد
و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسى يك عدد ماهى در ميان زنبيل نهاد و اندكى زاد و توشه راه برداشت و همراه يوشع به سوى تنگه دو دريا حركت كردند. هنگامى كه به آنجا رسيدند در كنار صخره اى اندكى استراحت كردند، در همان جا موسى و يوشع، ماهى اى را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهى براثر رسيدن قطرات آب به طور معجزه آسايى خود را در همان تنگه به دريا افكنده و ناپديد شده است.
موسى و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانى بودن راه و سفر موجب خستگى و گرسنگى آنها گرديد، در اين هنگام موسى - عليه السلام - به خاطرش آمد كه غذايى به همراه خود آورده اند، به يوشع گفت: «غذاى ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شده ايم.»
يوشع گفت: آيا به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آنجا فراموش كردم كه ماجراى ماهى را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهى راهش را به طرز شگفت انگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
و از آنجا كه اين موضوع به صورت نشانه اى براى موسى - عليه السلام - در رابطه با پيدا كردن عالِم، بيان شده بود موسى - عليه السلام - مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزى است كه ما مى خواستيم و به دنبال آن مى گشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوى آن عالِم پرداختند، وقتى كه به تنگه رسيدند حضرت خضر - عليه السلام - را در آنجا
ديدند.(3) پس از احوالپرسى، موسى - عليه السلام - به او گفت:
«آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟»
خضر: تو هرگز نميغتوانى همراه من صبر و تحمّل كنى، و چگونه مى توانى در مورد رموز و اسرارى كه به آن آگاهى ندارى شكيبا باشى؟
موسى: به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد.
خضر: پس اگر مى خواهى به دنبال من بيايى از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براى تو بازگو كنم.
موسى - عليه السلام - مجدّداً اين تعهّد را داد كه با صبر و تحمّل همراه استاد حركت كند و به اين ترتيب همراه خضر - عليه السلام - به راه افتاد.(4)
ديدار موسى از سه حادثه عجيب
موسى و يوشع و خضر - عليه السلام - با هم به كنار دريا آمدند و در آنجا سوار كشتى شدند آن كشتى پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتى آنها را سوار كردند. پس از آنكه كشتى مقدارى حركت كرد، خضر - عليه السلام - برخاست و گوشه اى از كشتى را سوراخ كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتى نشود.
موسى - عليه السلام - وقتى اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مى شد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: «آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى؟»
حضرت خضر - عليه السلام
- گفت: «آيا نگفتم كه تو نمى توانى همراه من صبر و تحمّل كنى؟!»
موسى گفت: مرا به خاطر اين فراموشكارى، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير.
از آنجا گذشتند و از كشتى پياده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر - عليه السلام - كودكى را ديد كه همراه خردسالان بازى مى كرد، خضر به سوى او حمله كرد و او را گرفت و كشت.
موسى - عليه السلام - با ديدن اين منظره وحشتناك تاب نياورد و با خشم به خضر - عليه السلام - گفت: «آيا انسان پاك را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى كار زشتى انجام دادى.» حتّى موسى - عليه السلام - بر اثر شدّت ناراحتى به خضر - عليه السلام - حمله كرد و او را گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردى؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى؟
موسى - عليه السلام - گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزى سؤال كنم، ديگر با من مصاحبت نكن، چرا كه از ناحيه من معذور خواهى بود.
از آنجا حركت كردند تا اينكه شب به قريه اى به نام ناصره رسيدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايى به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام خضر - عليه السلام - به ديوارى كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد و به موسى - عليه السلام - گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم تا خراب نشود. خضر - عليه السلام
- مشغول تعمير شد.
موسى - عليه السلام - كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى كرد شخصيت والاى او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادى سخت جريحه دار شده و در عين حال خضر - عليه السلام - به تعمير ديوار آن آبادى مى پردازد، بار ديگر تعهّد خود را به كلّى فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضى سبكتر و ملايمتر از گذشته، گفت: «مى خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟» اينجا بود كه خضر - عليه السلام - به موسى - عليه السلام - گفت:
«هذا فِراقُ بَينِى وَ بَينِكَ...؛ اينك وقت جدايى من و تو است، اما به زودى راز آنچه را كه نتوانستى بر آن صبر كنى، براى تو بازگو مى كنم.»(5)
موسى - عليه السلام - سخنى نگفت، و دريافت كه نمى تواند همراه خضر - عليه السلام - باشد و دربرابر كارهاى عجيب او صبر و تحمّل داشته باشد.
توضيحات خضر - عليه السلام - در مورد سه حادثه عجيب
حضرت خضر - عليه السلام - راز سه حادثه شگفت انگيز فوق را براى موسى - عليه السلام - چنين توضيح داد:
اما آن كشتى مال گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى كردند، و من خواستم آن را معيوب كنم و به اين وسيله آن كشتى را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا كه پشت سرشان پادشاه ستمگرى بود كه هر كشتى سالمى را به زور مى گرفت. معيوب كردن من، براى نگهدارى كشتى براى صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و كفر
وادارد، از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاى او فرزندى پاك سرشت و با محبّت به آن دو بدهد.(6)
و امّا آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجى متعلّق به آن يتيمان در زير ديوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحى بود، و پروردگار تو مى خواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند. اين رحمتى از پروردگار تو بود، من آن كارها را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد، من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز كارهايى كه نتوانستى در برابر آنها تحمّل كنى.(7)
موسى - عليه السلام - از توضيحات حضرت خضر - عليه السلام - قانع شد.
توصيه خضر - عليه السلام - و نوشته لوح گنج
هنگام جدايى خضر - عليه السلام - از موسى - عليه السلام -، موسى به او گفت: مرا سفارش و موعظه كن، خضر مطالبى فرمود از جمله گفت: «از سه چيز بپرهيز و دورى كن: 1. لجاجت 2. و از راه رفتن بى هدف و بدون نياز 3. و از خنده بدون تعجّب، خطاهايت را بياد بياور و از تجسّس در خطاهاى مردم پرهيز كن.»
از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده آن گنجى كه زير ديوار مخفى بود، لوح طلايى بود كه در آن چنين نوشته شده بود:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم، مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالمَوْتِ كَيفَ يفْرَحُ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالْقَدَرِ كَيفَ يحْزَنُ؟ و عَجِبْتُ لِمَنْ رأى الدُّنيا و تَقَلُّبَها بِاَهْلِها كيفَ يرْكَنُ اِلَيها، و ينْبَغِى لِمَنْ غَفَلَ عَنِ اللهِ اَلّا يتَّهَمَ اللهُ تَبارَكَ
و تَعالى فى قَضائِهِ و لا يسْتَبْطِئَهُ فِى رِزْقِهِ؛ به نام خداوند بخشنده مهربان - تعجّب مى كنم براى كسى كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مستانه مى كند؟ تعجّب مى كنم براى كسى كه يقين به قضا و قدر الهى دارد، چگونه اندوهگين مى شود، تعجّب مى كنم براى كسى كه دنيا و دگرگونيهاى آن را با اهلش مى نگرد، چگونه بر آن اعتماد مى كند؟ و سزاوار است آن كسى كه از خداوند غافل مى گردد، خداوند متعال را در قضاوتش متّهم نكند، و در رزق و روزى رساندن او را به كندى و تأخير ياد ننمايد.»(8)
نيز روايت شده: بين آن پدر صالح و يتيمان كه آن گنج را براى فرزندانش ذخيره كرده بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نيكوكارى آن پدر (جدّ هفتادم) گنج او را به دو يتيم از نوه هايش رسانيد، و پاداش نيكوكارى او را اين گونه ادا كرد.(9)
ملاقات ابليس با موسى - عليه السلام -
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود: موسى - عليه السلام - در مكانى نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت، نزد موسى - عليه السلام - آمد و (به عنوان احترام موسى) كلاهش را از سرش برداشت و دربرابر موسى - عليه السلام - ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:
موسى: تو كيستى؟
ابليس: من شيطان هستم.
موسى: ابليس تو هستى، خدا تو را دربدر و آواره كند.
ابليس: من نزد تو آمده ام تا به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى، به تو سلام كنم.
موسى: اين كلاه چيست كه بر سر دارى؟
ابليس: با (رنگها و زرق و برق) اين
كلاه دل مردم را مى ربايم.
موسى: به من از گناهى خبر بده كه هرگاه انسان مرتكب آن گردد، تو بر او مسلط گردى.
ابليس گفت: «اِذا اَعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ، وَ اسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ وَ صَغُرَفِى عَينيهِ ذَنْبُهُ؛
در سه مورد بر انسان مسلّط مى شوم: 1. هنگامى كه او از خود راضى شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبين باشد) 2. هنگامى كه او عملش را زياد تصوّر كند 3. هنگامى كه او گناهش را كوچك بشمرد.»(10)
ديدار موسى - عليه السلام - از غذاى كرم در دل سنگ
هنگامى كه حضرت موسى - عليه السلام - از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون و دعوت او به خداپرستى، مأمور گرديد، موسى - عليه السلام - (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچّه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد: «پروردگارا چه كسى از خانواده بچّه هاى من، سرپرستى مى كند؟!»
خداوند به موسى - عليه السلام - فرمان داد: «عصاى خود را بر سنگ بزن.»
موسى - عليه السلام - عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست، در درون آن، سنگ ديگرى نمايان شد، با عصاى خود يك ضربه ديگر بر سر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگرى پيدا گرديد، موسى - عليه السلام - ضربه ديگرى با عصاى خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ، كرمى را ديد كه چيزى به دهان گرفته و آن را مى خورد.
پرده هاى حجاب از گوش موسى - عليه السلام - به كنار رفت و شنيد آن كرم مى گويد:
«سُبْحانَ مَنْ يرانِى و يسْمَعُ كَلامِى و يعْرِفُ مَكانِى و يذْكُرُنِى و لا
ينْسانِى؛ پاك و منزه است آن خداوندى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و به جايگاه من آگاه است، و به ياد من هست، و مرا فراموش نمى كند.»(11)
به اين ترتيب، موسى - عليه السلام - دريافت كه خداوند عهده دار رزق و روزى بندگان است، و با توكّل بر او، كارها سامان مى يابد.
توبه اى كه موجب بارندگى پربركت شد
عصر حضرت موسى - عليه السلام - بود، مدّتى باران نيامد و زراعتها خشك شدند و بلاى قحطى همه جا را فراگرفته بود، مردم به محضر موسى - عليه السلام - آمدند و با التماس از او خواستند، نماز استسقاء بخواند تا باران بيايد. موسى - عليه السلام - با جمعيتى بالغ بر هفتادهزار نفر به صحرا رفتند و نماز باران خواندند و هرچه دعا كردند، باران نيامد. موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! با هفتادهزار نفر، هرچه دعا مى كنيم باران نمى آيد، علّتش چيست؟ مگر مقام و منزلت من در پيشگاهت كهنه شده است.»
خداوند به موسى - عليه السلام - خطاب كرد: «در ميان شما يك نفر است كه چهل سال است معصيت مرا مى كند، به او بگو از ميان جمعيت خارج شود، تا دعايت مستجاب گردد.»
موسى - عليه السلام - عرض كرد: صداى من ضعيف است و به هفتادهزار نفر جمعيت نمى رسد. خداوند فرمود: «تو اعلام كن من صدايت را به همه مى رسانم.» موسى - عليه السلام - اعلام كرد، همه شنيدند. آن مرد گنهكار ديد هيچكس خارج نشد، دريافت كه آن شخص خودش است، با خود گفت: اگر برخيزم و بيرون روم، رسوا مى شوم، و اگر بيرون نروم، باران نمى آيد.» همانجا نشست و توبه
حقيقى كرد، پس از آن بيدرنگ باران پربركت آمد. موسى - عليه السلام - عرض كرد: خدايا! كسى از ميان جمعيت خارج نشد، پس چطور شد باران آمد؟
خداوند فرمود: «سَقَيتُكُمْ بِالَّذِى مَنَعْتُكُمْ بِهِ؛ شما را به خاطر همان شخصى كه به سبب او باران را قطع كرده بودم، سيراب كردم.» (يعنى توبه او باعث باريدن باران گرديد)
موسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! او را نشان بده تا زيارتش كنم» خداوند فرمود: «آنگاه كه او گناه مى كرد رسوايش نكردم، حالا كه توبه كرده رسوايش كنم، من كه نمّامى را دشمن دارم هرگز نمّامى نمى كنم، من كه عيب پوش هستم هرگز عيب كسى را فاش نمى سازم و آبروى كسى را نمى ريزم.»(12)
عذرخواهى موسى - عليه السلام - از خداوند
روزى حضرت موسى - عليه السلام - هنگام عبور فقير برهنه و تهيدستى را ديد كه بر روى ريگ بيابان خوابيده بود، او وقتى كه موسى - عليه السلام - را ديد، نزدش آمد و گفت: «اى موسى! دعا كن تا خداوند هزينه اندكى به من بدهد كه از ندارى و فقر جانم به لب رسيده است.»
موسى - عليه السلام - براى او دعا كرد، و از آنجا گذشت و به سوى كوه طور براى مناجات رفت. پس از مدّتى از همان مسير بازمى گشت ديد مردم همان فقير را دستگير كرده و جمعيتى بسيار در گِردش اجتماع نموده اند، پرسيد: «چه حادثه اى رخ داده است؟»
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و با عربده و جنگ طلبى، به يك نفر حمله كرده و او را كشته است، اكنون او را دستگير كرده اند، تا به عنوان قصاص اعدام كنند. به گفته لطيفه گوها:
گربه مسكين
اگر پر داشتى *** تخم گنجشك در زمين نگذاشتى
موسى به حكم الهى اقرار كرد و از جسارت خود در مورد آن فقير بد سيرت استغفار نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش *** سيلى خواهد به ضرورت سرش
آن نشنيدى كه فِلاطون چه گفت؟ *** مور همان به كه نباشد پَرَش(13)
------------------------------
1- به گفته اكثر مفسّران، منظور از اين تنگه دو دريا، محل اتّصال خليج عقبه با خليج سوئز است.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 278.
3- در حديثى از پيامبر - صلى الله عليه و آله - نقل شده فرمود: هنگامى كه موسى - عليه السلام - با خضر - عليه السلام - در كنار دريا ملاقات كرد، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد، قطره اى آب دريا با منقارش برداشت، خضر به موسى - عليه السلام - گفت: «آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟ موسى گفت: چه مى گويد؟
خضر گفت: مى گويد «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُكُما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِى مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا، دانش شما دو نفر (موسى و خضر) در مقايسه با علم خدا نيست مگر به اندازه آنچه از آب در منقارم گرفته ام نسبت به اين دريا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
و در روايت ديگر آمده: «اين پرنده كوچكتر از گنجشك بود و از نوع پرستو بود و گفت: «علم شما در مقابل علم محمّد و آل محمّد - صلى الله عليه و آله - به اندازه مقدار آبى است كه به منقار گرفته ام نسبت به دريا.» (همان مدرك؛ پاورقى).
4- مضمون آيات 60 تا 70 سوره
كهف.
5- كهف، 71 تا 78؛ بحارالانوار، ج 13، ص 280. روايت شده: پيامبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «خدا برادرم موسى - عليه السلام - را رحمت كند، اگر تحمّل مى كرد، عجيبترين شگفتى ها را (از دست خضر) مى ديد و نيز فرمود: اگر صبر مى كرد، هزار شگفتى مى ديد. (نورالثقلين، ج 3، ص 282) و از امام باقر - عليه السلام - يا امام صادق - عليه السلام - نقل شده فرمود: «لَوْ صَبَرَ مُوسى لَاَراهُ الْعالِمُ سَبْعِينَ اُعْجُوبَة؛ اگر موسى - عليه السلام - صبر و تحمّل مى كرد، آن عالِم (خضر) هفتاد حادثه عجيب به موسى - عليه السلام - نشان مى داد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 284 و 301).
نيز روايت شده: از موسى - عليه السلام - پرسيدند: سخت ترين حادثه زندگى تو چه بود؟ موسى - عليه السلام - در پاسخ گفت: «هيچيك از آن همه مشكلات (عصر فرعون و عصر حكومت بنى اسرائيل با آن همه رنجها) همانند گفتار خضر - عليه السلام - برايم رنج آور نبود كه خبر از فراق و جدايى خود از من داد و مرا از علوم خود محروم ساخت.» (تفسير ابوالفتوح رازى، ذيل آيه 78 كهف).
6- كارهاى خضر - عليه السلام - به خصوص كشتن نوجوان گر چه ظاهرى بسيار زننده داشت، ولى بايد توجّه داشت كه فرق است بين نظام تشريع و تكوين، خداوند حاكم بر هر دو نظام است، در اين صورت هيچ مانعى ندارد كه خداوند گروهى مانند موسى - عليه السلام - را مأمور اجراى نظام تشريع كند، و گروهى يا شخصى (مانند خضر) را مأمور اجراى نظام تكوين، از نظر نظام تكوين، هيچ
مانعى ندارد كه خداوند حتّى كودك نابالغى را دچار حادثه اى كند كه جان بسپارد، چرا كه وجودش ممكن است در آينده موجب خطرهاى عظيم گردد، مانند اينكه پزشك دست يا پاى كسى را قطع مى كند تا ميكرب سرطان از آن به ساير اعضاء سرايت ننمايد.
كارهاى حضرت خضر - عليه السلام - در ماجراى فوق در محدوده نظام تكوين بوده، ولى حضرت موسى - عليه السلام - مأمور كارها در محدوده تشريع بود، از اين رو مقام موسى - عليه السلام - در اين راستا از حضرت خضر - عليه السلام - بالاتر بود، اگر چه در محدوده نظام تكوين، مقام خضر - عليه السلام - بالاتر بود.
از سوى ديگر اين كار خضر - عليه السلام - از نشانه هاى رحمت الهى و پاداش او به پدر و مادر با ايمان بود، خضر به دستور خدا آن كودك كافر را - كه اگر مى ماند موجب كفر و انحراف پدر و مادر مى شد، كشت، ولى به جاى آن كودك، خداوند دخترى به آن پدر و مادر مرحمت فرمود، كه كانون ايمان و تقوا بود و به فرموده امام صادق - عليه السلام - از نسل او هفتاد پيامبر، به وجود آمد. (تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 286).
7- كهف، 79 تا 83.
8- بحارالانوار، ج 13، ص 294.
9- همان، ص 289.
10- اصول كافى، ج 2، ص 624.
11- تفسير روح البيان، ج 4، ص 96 و 97.
12- ثمرات الحياة، ج 3.
13- گلستان سعدى، باب سوم.
حضرت موسى (ع) / صندوق عهد و رحلت موسى (ع)
سپردن موسى - عليه السلام - صندوق عهد را به يوشع
در آيه 248 سوره بقره سخن از
تابوت (صندوق عهد موسى) به ميان آمده و در آن آيه چنين مى خوانيم:
«و پيامبرشان (اشموئيل) به بنى اسرائيل گفت: نشانه صحّت حكومت و فرماندهى طالوت آن است كه تابوت (صندوق عهد) به سوى شما خواهد آمد، كه در آن، آرامشى از پروردگار شما، و يادگارهاى خاندان موسى - عليه السلام - قرار دارد، در حالى كه فرشتگان آن را حمل مى كنند. در اين موضوع نشانه روشن براى شما است، اگر ايمان داشته باشيد.»
توضيح اينكه موسى - عليه السلام - در روزهاى آخر عمر خود، الواح مقدّس تورات، كتاب آسمانى را به ضميمه زره خود و يادگارهاى ديگر در ميان صندوقى نهاد و آن را به وصى خود يوشع بن نون سپرد، اين صندوق چنانكه از آيه فوق استفاده مى شود، داراى اعتبار و عظمت خاصّى براى بنى اسرائيل، و مايه اطمينان و آرامش خاطر براى آنها بود.
از گفتار اهلبيت - عليهم السلام - و مفسّران برمى آيد كه اين صندوق همان صندوقى بود كه مادر موسى، موسى را هنگام خردسالى در ميان آن نهاده و به رود نيل انداخت، آب آن را تا كنار كاخ فرعون آورد، و به وسيله كارگران فرعون از آب گرفته شد، و نزد فرعون فرستاده شد، موسى - عليه السلام - را از ميان آن بيرون آوردند و اين صندوق در دستگاه فرعون نگهدارى مى شد. سپس به دست بنى اسرائيل افتاد و چون داراى خاطره شيرين نجات موسى - عليه السلام - بود، در نزد بنى اسرائيل، بسيار احترام داشت. آنها از آن صندوق استمداد مى جستند، و در جنگهايى كه با عمالقه و دشمنان داشتند، آن را همراه خود مى بردند، و آن صندوق اثر معنوى و
روانى خاصّى در بالا رفتن روحيه آنها داشت، سرانجام در يكى از جنگها، دشمنان آن صندوق را از بنى اسرائيل گرفتند و اين حادثه براى بنى اسرائيل بسيار تلخ بود و موجب ضعف آنها شد، چرا كه آنها آن صندوق را شعار و پرچم بلند خود مى دانستند، و اكنون آن را از دست داده بودند.(1)
به اين ترتيب موسى - عليه السلام - در واپسين روزهاى عمرش، چنين صندوقى را به وصى خود يوشع سپرد، و در داستان اشموئيل ماجراى بازگشت اين صندوق به دست بنى اسرائيل، خاطرنشان مى شود.
رحلت آرام و آسوده موسى - عليه السلام -
240 سال از عمر موسى - عليه السلام - گذشت، روزى عزرائيل نزد او آمد و گفت: «سلام بر تو اى همسخن خدا.»
موسى - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: تو كيستى؟
او گفت: من فرشته مرگ هستم.
موسى: براى چه به اينجا آمده اى؟
عزرائيل: آمده ام تا روحت را قبض كنم.
موسى: روحم را از كجاى بدنم خارج مى سازى؟
عزرائيل: از دهانت.
موسى: چرا از دهانم، با اينكه من با همين دهانم با خدا گفتگو كرده ام؟
عزرائيل: از دستهايت.
موسى: چرا از دستهايم، با اينكه تورات را با اين دستهايم گرفته ام؟
عزرائيل: از پاهايت.
موسى: چرا از پاهايم، با اينكه با همين پاهايم به كوه طور (براى مناجات) رفته ام؟
عزرائيل: از چشمهايت.
موسى: چرا از چشمهايم، با اينكه همواره چشمهايم را به سوى اميد پروردگار كشيده ام؟
عزرائيل: از گوشهايت.
موسى: چرا از گوشهايم، با اينكه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيده ام.
خداوند به عزرائيل وحى كرد: «روح موسى - عليه السلام - را قبض نكن تا هروقت كه خودش بخواهد.»
عزرائيل از آنجا رفت، و موسى - عليه السلام - سالها زندگى كرد تا
اينكه: روزى «يوشع بن نون» را طلبيد و وصيتهاى خود را به او نمود، سپس به تنهايى به سوى كوه طور رفت، مردى را ديد مشغول كندن قبر است، نزد او رفت و گفت: «آيا مى خواهى تو را كمك كنم؟» او گفت: آرى، موسى او را كمك كرد. وقتى كه كار كندن قبر تمام شد، موسى - عليه السلام - وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازه لَحَد قبر، درست است يا نه، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت، موسى - عليه السلام - مقام خود در بهشت را ديد، عرض كرد: «خدايا روحم را به سويت ببر.» همان دم عزرائيل روح او را قبض كرد، و همان قبر را مرقد موسى - عليه السلام - قرار داد، و آن قبر را پوشانيد، و آن مرد قبر كن، عزرائيل بود كه به آن صورت درآمده