مزدوران انگليس خاطرات همفرجاسوس انگليسى در كشورهاى اسلامى

مشخصات کتاب

عنوان و نام پديدآور:مزدوران انگلیس: خاطرات همفر جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی/ مترجم موسسه اسلامی ترجمه .

مشخصات نشر:قم: الماس، 1380.

مشخصات ظاهری:96 ص.

شابک:3000ریال : 964-92943-8-6 ؛ 4000 ریال (چاپ پنجم) ؛ 75000 ریال (چاپ ششم) ؛ 7500 ریال (چاپ هشتم) ؛ 80000 ریال(چاپ نهم) ؛ 20000 ریال (چاپ یازدهم)

يادداشت:پشت جلد به انگلیسی : England Fashists: Mr . Hamfer's memorabilia British spy in Islamic countries.

يادداشت:چاپ پنجم : 1385.

يادداشت:چاپ ششم: بهار 1388.

يادداشت:چاپ هشتم: پاییز 1388.

يادداشت:چاپ نهم: فروردین 1389.

يادداشت:چاپ یازدهم: خرداد 1392.

يادداشت:عنوان روی جلد: مزدوران انگلیس: نکته های مهم از خاطرات همفر، جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی.

یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس.

عنوان روی جلد:مزدوران انگلیس: نکته های مهم از خاطرات همفر، جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی.

عنوان دیگر:خاطرات همفر جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی .

موضوع:هامفری، قرن18م.

موضوع:Humphrey

موضوع:جاسوسی انگلستان

موضوع:کشورهای اسلامی -- روابط خارجی -- انگلستان

انگلستان --روابط خارجی -- کشورهای اسلامی

شناسه افزوده:موسسه اسلامی ترجمه

رده بندی کنگره:DA47/9 /ک5 ه2 1380

رده بندی دیویی:327/41017671

شماره کتابشناسی ملی:م 81-16675

ص: 1

اشاره

مزدوران انگلیس

خاطرات همفر

جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مترجم:

موسسه اسلامی ترجمه

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

ص: 4

1

از ديرباز، دولت بريتانياى كبير، پيرامون نگهدارى امپراطورى پهناور وبزرگ خود مى انديشيد، همان گونه كه امروزه هست، يعنى: خورشيد دردرياهاى مشرق زمين، تحت سلطه اين حكومت طلوع مى كند و در درياهاى مغرب زمين تحت سيطره آن غروب مى نمايد. ولى كشور ما در مقايسه بامستعمرات بسيار ما كه هم اكنون بر آن در هند، چين و خاورميانه و غير ازآنها، سيطره داريم، كوچك بود.

درست است كه ما بر بخشهاى بزرگى از اين سرزمين ها به سبب اينكه هنوز در دست اهالى آن اداره مى شد، به تسلّط كامل نايل نيامده بوديم امّاسياست ما در آن كشورها سياستى پيروز و فعّال و حكومت آنها به دست ما درشُرُف سقوط بود. از اين رو، بر ما لازم بود تا در دو مرحله بيانديشيم:

1 - براى ابقاى تسلّط بر سرزمينهايى كه عملاً تحت سيطره ما بود. )به اصطلاح علم اقتصاد، براى ابقاى سرمايه(.

2 - براى ضميمه نمودن سرزمينهايى كه هنوز تحت سلطه ما درنيامده بود، به سرزمينهاى تحت سيطره، )به اصطلاح براى توسعه دارايى(.

وزارت مستعمرات براى هر قسم از اين سرزمين ها، به جهت مطالعه وبررسى اين مأموريّت مهم گروههايى را اختصاص داد. خوشبختانه من از

ص: 5

روزى كه در اين وزارتخانه وارد شدم، مورد اعتماد و اطمينان وزير قرار گرفتم و مسئوليّت شركت هند شرقى به من واگذار شد، مأموريّت اين شركت هم به ظاهر كارى جز بازرگانى نبود؛ ولى در واقع هدفش اتّخاذ راههايى براى تحت سلطه درآوردن هند و سرزمينهاى دوردست شبه قارّه هند بود.

حكومت انگليس، از آن رو كه اقوام و نژادهاى مختلف با اديان گوناگون وزبانهاى متفاوت و خواسته ها و مصالح پراكنده در هند، زندگى مى كردند نسبت به اين كشور، خيالى راحت و مطمئن داشت، همان گونه كه نسبت به كشورچين از لحاظ غلبه آيين بودا و كنفوسيوس بر اين بلاد، نگرانى نداشت.

بريتانيا از قيام صاحبان آيين هند و چين نگران نبود، زيرا آيين بودا وكنفوسيوس، ديگر رمقى نداشت و تنها به جنبه هاى روحانى مى انديشيد و به ظواهر مادّى زندگى بى توجّه بود، پس خوفى از قيام آن دو نبود، به همين جهت بعيد بود كه روزى مردم اين دو سرزمين پهناور را شور و احساسِ وطن پرستى به هيجان آورد و براى همين، حكومت بريتانياى كبير، كمترين نگرانى را از اين دو منطقه، به دل راه نمى داد.

آرى، ما از امكان تحوّل در آينده غافل نبوديم به همين جهت،برنامه هاى درازمدّت داشتيم تا تفرقه، جهل، فقر و احياناً بيمارى را در اين بلاد گسترش دهيم و براى ما دشوار نبود كه خواسته هاى خود را در زيرپوشش خواسته هاى اهالى اين سرزمينها پنهان و پوشيده داريم بطورى كه ظاهرى فريبنده و جذّاب و در عين حال باطنى متين و استوار داشته باشد تاهم ما به مقصود خود رسيده باشيم و هم آنها ما را خيرخواه خود گمان كرده باشند و با ما به ستيزه و خصومت برنخاسته باشند و ما مثَل بودائى قديمى راكه مى گويد: »تلاش كن كه بيمار دارويش را دوست داشته باشد، اگر چه تلخ باشد«دقيقاً»بكار مى بستيم.

ص: 6

امّا آنچه خاطر ما را نگران مى ساخت، كشورهاى اسلامى بود، زيرا ماگرچه با آن مرد بيمار )امپراطورى عثمانى( قراردادهايى بسته بوديم كه همه آنها به نفع ما بود و بنا بر پيشبينيهاى كارشناسان وزارت مستعمرات،امپراطورى بيمار عثمانى، در مدّتى كمتر از يك قرن، آخرين نفسهاى خود راخواهد كشيد، همچنين قراردادهايى پنهانى و محرمانه با دولت ايران داشتيم و در ايران و عثمانى، جاسوسان و مزدوران خود را جاى داده بوديم و رشوه وفساد ادارى و سرگرمى پادشاهان با زنان زيبا، كالبد اين دو كشور را متلاشى كرده بود؛ ولى در عين حال ما باز هم بنا به عللى اُميد و اطمينانى به نتايج سياستهاى خود نداشتيم كه مهمّ ترين آن علل عبارتند از:

1 - نفوذ نيرومند اسلام در دل مسلمانان، زيرا هر فرد مسلمان عميقاً به دين اسلام معتقد و پايبند است، بطورى كه مسلمانان عادى، ايمانشان به اسلام همانند ايمان كشيشان به مسيحيّت است و همان گونه كه رهبران مذهبى مسيحيّت در راه دينشان، از سرِ جان و مال خود مى گذرند و مسيحيّت را بر همه چيز ترجيح مى دهند، عوام مسلمانان هم فدائى دين اسلامند واسلام را بر همه چيز برمى گزينند و اختيار مى نمايند.

و مسلمانان شيعه، در ايران براى منافع ما خطرناكترند چرا كه ايشان مسيحيان را كافر و نجس مى دانند. پس شخص مسيحى، در نزد مسلمانان شيعه، به منزله نجاست گنديده اى است كه دست او را آلوده كرده باشد و او هرآن، درصدد برطرف كردن آن نجاست و آلودگى از خويش است.

روزى از شيعه اى پرسيدم: چرا شما اين گونه به مسيحيان مى نگريد؟

او گفت: پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم، انسانى حكيم بود و مى خواست كه هركافرى را تحت فشار ادبى قرار دهد تا در اثر احساس تنگنا و وحشت به سوى خدا و دين صحيح الهى هدايت شود، همان گونه كه حكومتها هر گاه از

ص: 7

انسانى، احساس خطر كنند، او را در محاصره و تنگنا قرار مى دهند تا ازنافرمانى و خطر به جانب فرمانبردارى و پيروى سر فرود آورد.

البتّه منظور از نجاست و پليدى را كه يادآور شديم، پليدى معنوى است نه آلودگى مادّى آشكار و اين اعتقاد را تنها نسبت به مسيحيّت ندارند بلكه مسلمانان، هر كافرى را گر چه مجوس و از مردم ايران باستان هم باشد،نجس و پليد مى دانند.

به آن شيعه گفتم: خوب، ولى چرا مسيحيان را نجس مى دانيد و حال آن كه اينها به خدا و رسالت و روز قيامت معتقدند؟!

او گفت: به دو جهت: نخست آن كه آنها پيامبر ما )محمّدصلى الله عليه وآله وسلم( را انكارمى كنند و اين انكار، مستلزم اين است كه اينها پيامبر ما را دروغگو بدانند و مادر مقابل اين تهمت، بنابر قانون عقل، مقابله بمثل مى نمائيم و آنها را نجس و آلوده مى دانيم چرا كه عقل مى گويد تو حق دارى آزار دهنده خود رابيازارى!.(1)

جهت ديگر آن كه مسيحيان نسبتهاى نالايق به پيامبران الهى مى دهند،از جمله اين كه مى گويند: حضرت مسيح )عليه السلام( شراب مى خورد، و او نفرين شده بود به همين جهت به دار كشيده شد.

با ترس و اضطراب به او گفتم: مسيحيان چنين نمى گويند.

او گفت: »تو نمى دانى و از مسيحيّت بى خبرى، آنها در كتاب مقدّس خوداين مطلب را گفته اند«.

من ديگر خاموش شدم و حال آن كه مى دانستم كه او در مطلب دوّم خود،يعنى اعدام حضرت مسيح)عليه السلام( دروغ مى گويد.(2) گرچه در مطلب نخستين

ص: 8


1- 1. اين گفتار مطابق دستورات حياتبخش اسلام نيست، بلكه گزارش يك جاسوس انگليسى از زبان يك فرد عامى است. بنابراين داراى هيچ گونه ارزشى نيست.
2- 2. بنابر پندار مسيحيان حضرت عيسى عليه السلام به دار آويخته شده ولى بنابر اعتقاد مسلمانان او يكى از چهار پيامبرى است كه هنوز به حيات خويش ادامه مى دهد و در روزگار پرشكوه ظهور امام عصرارواحنا فداه بسيارى از مسيحيان جهان با راهنمايى حضرت عيساى مسيح از اعتقاد به مسيحيّت دست برداشته و به امامت مصلح جهان امام زمان عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف معتقد مى شوند.

خود، راست مى گفت و من از بيم آن كه مبادا به مسيحى بودن و جاسوس ومأمور بودن من شك نمايند از طولانى كردن بحث با او خوددارى كردم )چراكه از اوان مأموريّتم در لباس مسلمانان درآمده بودم و همواره در انزواى مسلمانى خود را نشان مى دادم(.

2 - اسلام، روزگارى آيين زندگانى و سرورى بود و بر كسى كه روزگارى سرورى و آقائى داشته، دشوار است كه بندگى و بردگى را بر او تحميل كرد،چرا كه غرور سرورى و آقائى، انسان را به آقامنشى و برترى جوئى وادارمى نمايد هر چند كه در اثر انقلاب زمانه، به ضعف و پستى افتاده باشد. ازطرفى ما نمى توانستيم كه تاريخ اسلام را چنان منحرف و واژگون سازيم كه مسلمانان باور كنند كه آقائى و سرورى و سلطنت و سيطره ايشان، لازمه شرايط خاصّى بوده است كه از بين رفته و قابل بازگشت نيست.

3 - با وجود ضعف زيادى كه حكومتهاى عثمانى و ايران داشتند )همان طور كه اشاره كرديم(، حكومت بريتانيا چندان از اين دو حكومت، خاطرجمعى نداشت و احساس امنيّت و اطمينان نمى كرد، چرا كه وجود حكومت مركزى كه مردم پشتيبانش بودند و سرورى و سيادت و پول و اسلحه در اختيارداشت، مى توانست سبب بيدارى و هشيارى مسلمانان گردد و اين خود،اسباب ناامنى ما را فراهم سازد.

4 - ما نگرانى زيادى از جانب دانشمندان و علماى مسلمان داشتيم،علماى دانشگاه الأزهر )مصر(، علماى عراق و ايران بلندترين سدّ در رسيدن ما به خواسته هايمان بودند، چرا كه آنها كمترين اطّلاعى از روش زندگى مدرن نداشتند و بهشتى را كه قرآن بديشان وعده نموده بود، فراروى خويش قرار

ص: 9

داده بودند و سر مويى از موضع و جايگاه خويش، پايين نمى آمدند.

از طرفى، مردم هم پيرو ايشان بودند و شاه نيز همچون موشى كه از گربه مى ترسد، از ايشان در هراس بود.

گرچه اهل سنّت به اندازه شيعه، تابع علماى خود نبودند، چرا كه ايشان حكومت و ولايت را در دست سلاطين و علماى وابسته به دولت مى دانستندولى شيعه براى علماى خود جايگاه مستحكمترى قائل بودند و پيروى وفرمانبرى از افراد را مخصوص علماى خود مى دانستند و بس و براى پادشاهان اهميّتى قائل نبودند، ولى اين تفاوت عقيده، در ميان شيعه و سنّى،هيچ گونه دخالتى در كاهش نگرانى وزارت مستعمرات و ساير حكّام بريتانياى كبير نداشت.

ما كنفرانسهاى بسيارى برپا كرديم تا براى اين مشكلات نگران كننده راه حلّى كافى بيابيم؛ ولى هر بار با شكست مواجه شده و به بن بست مى رسيديم و گزارشاتى كه جاسوسان، دست نشاندگان و مزدوران ما ارسال مى نمودند،خبر از نااميدى و بيچارگى ما مى داد، همان گونه كه نتايج همه كنفرانسها،صفر يا زير صفر بود؛ ولى ما مجالى براى نااميدى نمى داديم: چرا كه ما خودرا به صبر بى نهايت و پرحوصلگى عادت داده بوديم.

فراموش نمى كنم روزى كنفرانسى را تشكيل داديم كه وزير مستعمرات وبزرگترين كشيش و چند تن از كارشناسان در آن حضور داشتند، جمعاً بيست نفر در آن كنفرانس شركت داشتيم و جلسه، بيش از سه ساعت بطول انجاميد، سرانجام بى نتيجه پايان يافت تا اين كه كشيش بزرگ، در آخر جلسه همه را دلدارى داد و اميدوار ساخت و گفت: »مأيوس نباشيد! چرا كه حضرت مسيح )عليه السلام( پس از سيصد سال، بعد از آن همه شكنجه، تبعيد ياران،پراكندگى ياران و كشته شدن خود و پيروانش به پيروزى رسيد و چه بسا كه

ص: 10

حضرت مسيح )عليه السلام( از ملكوت خود به ما نظرى افكند و در نتيجه ما توفيق بيابيم كه كفّار را )مقصودش مسلمانان است( از مراكزشان دور سازيم اگرچه سيصد سال طول بكشد! پس بر ما واجب است كه به سلاح ايمان راسخ مسلّح گرديم و به صبر طولانى مجهّز شويم و همه وسايل و اسباب را در راه سيطره و نشر و ترويج مسيحيّت، در سرزمين مسلمانان، بكار بنديم، گرچه پس از قرنها كوشش و تلاش و تدبير به نتيجه برسيم، چرا كه پدران براى فرزندان مى كارند«.

علاوه بر اين كنفرانس، يك بار در وزارتخانه، كنفرانسى برپا شد كه نمايندگانى از بريتانياى كبير، فرانسه و روسيّه در آن شركت داستند، كنفرانس در بالاترين سطوح بود، شركت كنندگان متشكّل از هيأتهاى ديپلماسى وكشيشان بلندمرتبه بود، خوشبختانه من نيز به سبب دوستى عميقى كه باوزير مستعمرات داشتم، در اين كنفرانس شركت كردم.

شركت كنندگان در اين كنفرانس، هر كدام از مشكلاتى كه از ناحيه مسلمانان براى مسيحيان فراهم مى آمد، به طور گسترده سخن گفتند كه چگونه بايد مسلمانان را پراكنده ساخت و درهم شكست و چطور بايد ايشان رإے؛ك ك از عقيده خود دور نمود و ايشان را به ايمان مسيحى نزديك كرد، همان گونه كه اسپانيا پس از قرنها كه به دست اقوام مسلمان بربرى نژاد آفريقايى، اسلام آورده بود، مجدّداً به مسيحيّت بازگشت، ولى نتايج كنفرانس در حدّ دلخواه نبود و من همه مباحثات آن كنفرانس را در كتاب خود بنام »به سوى ملكوت مسيح« نگاشته ام.

به راستى كه كندن درختى را كه به شرق و غرب زمين، ريشه دوانيده است، بسيار سخت است؛ ولى بر انسان لازم است كه به هر قيمتى شده، برسختيها چيره شود، دين مسيحيّت فقط براى منتشر شدن و گسترش در

ص: 11

جهان آمده و وعده آن را خود حضرت مسيح به ما داده است.(1)

امّا محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( پيامبر اسلام توانست از شرايط خاّص زمان خود كه انحطاط امپراطورى هاى شرق )ايران( و غرب )روم( بود بهره ورى نمايد )ودين اسلام را گسترش دهد(؛ ولى آنچه مشروط به شرايط خاصّى باشد، با ازبين رفتن برخى از آن شرايط مختلّ و نابود مى گردد.(2) و ما خوش گمانيم كه اكنون جريان برعكس گذشته است و مسلمانان تضعيف شده و كشورهاى مسيحى به قدرت رسيده اند.

ما بايد از انحطاط مسلمانان به سود خود بهره جوييم، چرا كه كشورهاى مسيحى، امروزه ترقّى لازم خود را نموده اند، پس حالا وقت آن است كه به خونخواهى برخيزيم و آنچه را كه در طول قرنهاى متمادى از دست داده ايم،پس بگيريم و اينك دولت قدرتمند روزگار، بريتانياى كبير، زمام اين قيام مبارك را به دست گرفته است.

ص: 12


1- 3. انجيل، مسيحيان را بارها به آمدن پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم بشارت داده، و به اين گونه پايان يافتن دين مسيحيّت را اعلام نموده است.
2- 4. با رجوع به تاريخ اسلام روشن مى شود كه پيشرفت شگفت انگيز اسلام بر اساس دستورات حياتبخش آن بوده است و با همه كارشكنى هايى كه از سوى دشمنان دين از صدر اسلام انجام گرفته و تاكنون ادامه دارد، پرچم پرافتخار اسلام با دست تواناى مصلح جهان در سراسر گيتى به اهتزاز درمى آيد. اين حقيقتى است كه نه تنها قرآن بلكه انجيل و ساير كتاب هاى اديان ديگر نيز به آن بشارت داده اند.

2

در سال 1710 ميلادى، وزارت مستعمرات مرا طىّ يك مأموريّتى به سرزمينهاى مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطّلاعات كافى كه ما را در پيشبرد اهدافمان در تفرقه اندازى ميان مسلمانان و گسترش تسلّطمان بر كشورهاى اسلامى موفّقتر مى سازد، گردآورى نمايم و در همان زمان نه نفر ديگر از برجسته ترين كارمندان، در وزارت مستعمرات كه براى سيطره حكومت بريتانيا بر ديگر قسمتهاى امپراطورى انگلستان و سايركشورهاى مسلمان از لحاظ روحيه نشاط و جوش و خروش، كامل شده بودند،برانگيخت.

وزارت مستعمرات، پول كافى، اطّلاعات لازم، نقشه هاى مربوطه واسامى حاكمان، عالمان و رؤساى قبايل را در اختيار ما قرار داد.

هرگز سخن دبيركلّ را فراموش نمى كنم هنگامى كه با ما، بنام حضرت مسيح وداع كرد گفت: »آينده سرزمينهاى ما در گرو موفّقيّت و پيروزى شماست، پس نهايت تلاش و كوشش خود را بكار بنديد!«

من به سوى استانبول رهسپار شدم در حالى كه دو مأموريّت داشتم و ازآنجا كه يكى از وظايفم فراگيرى لغت تركى بود كه مسلمانان آنجا بدان سخن مى گفتند.

ص: 13

من در لندن مطالب زيادى درباره سه زبان تركى، عربى )زبان قرآن( وزبان فارسى )زبان ايرانيان( فرا گرفته بودم، امّا آموزش زبان مطلبى است وتسلّط بر زبان به گونه اى كه انسان بتواند مانند صاحبان همان زبان سخن بگويد، مطلبى ديگر است.

آموزش زبان به گونه اوّل، جز چند سالى اندك طول نمى كشد امّا مسلّطشدن در فهميدن و فهماندن زبان آن هم با رعايت تمام خصوصيّات وجزئيّات آن، همانند صاحبان آن زبان، كارى بس طاقت فرسا و نيازمند به وقت بسيار طولانى و استعدادى درخشان است. و من مأمور بودم كه زبان را باهمه ريزه كاريهايش چنان فرا گيرم كه هيچ گونه شكّ و شبهه اى درباره ام برانگيخته نشود.

امّا من از اين جهت هيچ نگرانى و دلهره اى نداشتم، چرا كه مسلمانان ازيك روحيّه تساهل و تسامح و سعه صدر و خوش گمانى برخوردارند كه اينها رااز پيامبرشان آموخته اند و بدگمانى و بدبينى در ميان آنان همانند ما نيست.

از طرفى ديگر، حكومت تركان نيز آن اندازه لياقت نداشت كه سر از كارجاسوسان و مزدوران درآورد و پرده از كارشان بردارد و از آنجا كه حكومت عثمانى رو به ضعف و سستى بود، ما احساس امنيّت مى كرديم.

من پس از مسافرتى خسته كننده به استانبول رسيدم و خود را »محمّد«معرّفى كردم و مأموريّتم را با مسجد )كه محلّ اجتماع مسلمانان براى عبادت است( آغاز نمودم و از نظم و پاكيزگى و طاعتى كه نزد ايشان مى ديدم، خوشم مى آمد و در شگفت بودم و با خودم مى گفتم: چرا ما با چنين مردمى مى جنگيم!؟ و چرا در بينشان تفرقه افكنى مى كنيم و چرا مى خواهيم اتّحاد،اين نعمت خدادادى را از ايشان برباييم!؟ آيا حضرت مسيح چنين وصيّتى به ما كرده است!؟

ص: 14

ولى فورى از اين انديشه دست كشيدم و از اين فكر شيطانى)!( پرهيزكردم و تصميم گرفتم كه اين پياله را تا آخر سر كشم.

در آنجا با عالم كهنسالى به نام »احمد افندى« آشنا شدم از پاكى طينت،سعه صدر، صفاى باطن و خيرخواهى، نمونه اش را در ميان بهترين مردان دين خودمان نيافته ام. آن پيرمرد شب و روز تلاش مى كرد كه خود را به پيامبراسلام )حضرت محمّدصلى الله عليه وآله وسلم( شبيه سازد و او را مَثَل اعلى و نمونه والامى دانست و هر گاه از او ياد مى كرد، چشمانش از اشك پر مى گشت.

از خوشوقتى و خوش نصيبى من اين بود كه او هرگز - حتّى يك بار هم - ازاصل و نسبم پرسشى نكرد و مرا محمّد افندى خطاب مى كرد و هر چه را از اومى پرسيدم، به من مى آموخت.

و از وقتى كه فهميده بود من در كشورشان ميهمانم و براى كار بدانجارفته ام براى اين كه در سايه سلطانى باشم كه نماينده پيامبر ايشان است مهربانى فوق العادى با من مى نمود )و اين بهانه من براى اقامت در استانبول بود(.

من به آن پيرمرد گفتم: من جوانى هستم كه پدر و مادرم را از دست داده ام و خواهر و برادرى هم ندارم و ميراثى از ايشان به من رسيده است پس با خودانديشيده ام كه به كسب و كارى بپردازم و قرآن و حديث )كتاب و سنّت(بياموزم به همين جهت به مركز اسلام آمدم تا دين و دنيا را بدست آرم.

پس آن پيرمرد خيلى مرا تحويل گرفت و به من گفت - آنچه را كه عيناًيادداشت كرده ام - : بر ما واجب است كه تو را به چند علّت احترام كنيم:

اوّل آنكه، تو مسلمانى و مسلمانان باهم برادرند.

دوّم آنكه، تو ميهمانى و پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم فرموده: »ميهمان را گرامى داريد«.

ص: 15

سوّم آنكه، تو دانشجوى دينى هستى و اسلام بر گراميداشت طالب علم تأكيد دارد.

چهارم آنكه، تو به دنبال كسب و كارى و حديث صريح وارد شده است كه:»كاسب حبيب خدا است«.

من از اين اُمور خيلى در شگفت شدم و با خودم مى گفتم: اى كاش!مسيحيّت نيز در فرهنگ خود اين حقيقتهاى نورانى را حفظ مى كرد، امّا درشگفت بودم كه چگونه اسلام با اين فرهنگ والا به دست اين حاكمان مغرورو اين علماى بى خبر از زندگى، گرفتار ضعف و سستى شده است.

من به آن پيرمرد گفتم: مى خواهم قرآن را بياموزم.

وى از اين پيشنهاد من خوشحال شده و به من از سوره حمد، قرآن راآموزش داد و تفسير معانى آن را برايم بيان كرد، تلفّظ بعضى از كلمات وعبارات براى من بسيار دشوار بود، گاهى در نهايت دشوارى بود و به خاطرم مى رسد كه تلفّظ جمله »وَعَلى اُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ«(1) را نياموختم مگر بعد از آن كه دهها مرتبه در طول هفته تكرارش كردم، چرا كه استاد به من دستور داده بودكه آن جمله را با رعايت ادغام چنان تلفّظ كنم تا هشت ميم به وجود آيد.

به هر حال، دو سال كامل قرآن را از اوّل تا به آخر آن، نزد او فرا گرفتم،او هر گاه مى خواست به من قرآن بياموزد، وضو مى گرفت همان گونه كه براى نمازش وضو مى گرفت و به من هم دستور مى داد تا مثل او وضو بگيرم و هردو رو به قبله مى نشستيم.

شايان ذكر است كه نكته اى را توضيح دهم: وضو نزد مسلمانان به اين گونه است كه: اوّل صورت را مى شويند، سپس دست راست را از انگشتان تاآرنج، سپس دست چپ همانند دست راست و پس از آن، سر و پشت دو

ص: 16


1- 5. سوره هود، آيه 48.

گوش و گردن را مسح مى كنند و در آخر پاهاى خويش را مى شويند.(1) ومى گويند: بهتر اين است كه انسان پيش از آن كه وضو بگيرد، مضمضه كند)يعنى آب را در دهان خود بگرداند( و استنشاق كند )يعنى آب را وارد بينى نموده و آن را بشويد(.

)يكى از سنّتهاى آنان مسواك زدن بود( من از مسواك زدن خيلى بدم مى آمد و ناراحت مى شدم و مسواك، چوبى بود كه ايشان قبل از وضو، داخل دهان خود مى كردند تا دندانهاى خود را تميز كنند و من معتقد بودم كه اين چوب به دندانها و دهان انسان صدمه مى زند و گاهى هم دهانم را مجروح مى كرد و خون از آن مى آمد؛ ولى من مجبور بودم كه اين كار را انجام دهم چراكه در نزد مسلمانان از سنّتهاى مؤكّده بود كه پيامبرشان محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( بدان دستور داده بود و ايشان براى آن فضايل بسيارى ذكر مى كردند.

من در ايّام اقامتم در استانبول، نزد خادم مسجد مى خوابيدم و در عوض اجازه اى كه براى خوابيدن در اتاقش در مسجد به من داده بود، پولى به اومى دادم، او فردى تندخو و نامش مروان افندى بود كه نام يكى از صحابه پيامبر اسلام محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( بود و اين خادم به اين اسم مبارك افتخار مى كردو به من مى گفت: اگر خدا فرزندى به تو روزى كرد، نامش را مروان بگذار؛چرا كه او از شخصيّتهاى بزرگ مجاهدان در اسلام است.)!!(

من شام را در نزد خادم مى خوردم؛ زيرا او برايم غذا تهيّه مى كرد وروزهاى جمعه )كه از عيدهاى مسلمانان است( سرِ كار نمى رفتم ولى روزهاى ديگر همانجا پيش درودگرى براى دريافت مبلغ اندكى به كار مشغول مى شدم،و او مزد مرا هفتگى پرداخت مى كرد و چون كار من فقط در نيمه اوّل روز بود،مزدم را به قدر نصف مزد شاگردان ديگر مى داد.

ص: 17


1- 6. همفر به خاطر همنشين بودن با اهل سنّت وضو را به طريق آنان توضيح داده است.

اسم اين نجّار خالد بود، وى وقت بيكاريش از فضايل خالد بن وليد(1) به پرگويى مى پرداخت كه او فاتح اسلامى و از صحابه محمّد پيامبر )صلى الله عليه وآله وسلم(است و سرفراز از امتحان بيرون آمد؛ ولى تأسّف مى خورد كه عمر بن خطّاب اميرالمؤمنين )!!( وقتى به خلافت رسيد، خالد بن وليد را از پُستش بركنار كرد.

خالد، صاحب كارگاه نجّارى بى نهايت بداخلاق و عصبانى بود و نمى دانم از چه رو به من آنقدر اطمينان داشت، شايد از آن جهت بود كه من بسيارحرف شنو و مطيع او بودم و در اُمور دينى او با او مناقشه و اعتراضى نداشتم ودر كارهاى مربوط به كارگاهش فضولى نمى كردم و هنگامى كه با من خلوت مى كرد از من تقاضاى لواط مى كرد و اين كار در نزد مسلمانان - همچنان كه شيخ احمد گفته بود - از شديدترين محرّمات و از سخت ترين امور ممنوعه بود؛ ولى خالد گرچه در ظاهر، پيش رفقاى خويش، خود را به مسلمانى مى آراست و به اصطلاح جانماز آب مى كشيد ولى در پنهان و باطن امر،اهميّتى به شريعت اسلام نمى داد و روزهاى جمعه در نماز جمعه شركت مى كرد امّا نمى دانم كه آيا روزهاى ديگر اصلاً نماز مى خواند يا نه؟!

ولى من دعوت او را به لواط نپذيرفتم و گمان مى كنم كه او با بعضى ديگراز شاگردانش اين كار را مى كرد، از آنجا كه يكى از شاگردانش، جوان زيبايى از»سلانيك« بود، وى يهودى زاده اى بود كه مسلمان شده بود و گاهى خالدافندى با او به پشت دكّان كه انبار چوب بود مى رفتند و وانمود مى كردند كه براى تميز كردن انبار چوب بدانجا مى روند؛ ولى من مى فهميدم كه آنها براى

ص: 18


1- 7. تجليل از مروان و خالد كه همفر از آنها نام مى برد بر اساس عقيده بعضى از اهل سنّت است. زيرادر تاريخ اسلام كردارهاى ناشايستى از آنان ياد شده است. درباره شناخت خاليد بن وليد رجوع كنيد به كتاب »الغدير: ج 7 ص 168 و 169» و همچنين كتاب »من حياة الخليفة عمر بن الخطّاب ص 338 - 334، و براى آگاهى از حالات مروان رجوع كنيد به كتاب »من حياة الخليفة عثمان بن عفّان ص 89».

قضاى حاجت ديگرى بدانجا مى رفتند.

من در دكّان نجّارى غذا مى خوردم، سپس براى نماز به مسجد مى رفتم وتا وقت نماز عصر در مسجد مى ماندم، زمانى كه از نماز عصر فارغ مى شدم به خانه شيخ احمد افندى مى رفتم و با او براى آموختن قرآن، زبان تركى و زبان عربى دو ساعت مى نشستم و در هر جمعه زكات مزدى را كه در طول هفته به دست آورده بودم به او مى دادم.

در حقيقت براى اين كه ارتباطم با او ادامه داشته باشد به او رشوه مى دادم و هم از اين راه او به من بهتر آموزش دهد، او نيز در حقّ من در آموزش قرآن و مبادى اسلام و ريزه كاريهاى زبانهاى تركى و عربى كوتاهى نمى كرد.

وقتى شيخ احمد افندى دانست كه من مجرّد هستم از من خواست كه بايكى از دخترانش ازدواج كنم؛ ولى من به بهانه اين كه خواجه هستم و مردى ندارم از اين پيشنهاد سرباز زدم و من اين عذر را خيلى زود براى او بهانه نكردم مگر بعد از آن كه خيلى به من اصرار كرد تا آنجا كه نزديك بودارتباطمان قطع شود و ميانمان شكرآب گردد، چرا كه او مكرّر مى گفت: ازدواج سنّت پيامبر است و رسول فرموده است: »هر كس از سنّت من روى گرداند ازمن نيست« و من هم ديگر چاره اى نداشتم جز اين كه اين بيمارى را به دروغ به خود نسبت بدهم. پس شيخ هم قانع شد و دوباره روابط ما خوب شد ودوستى و صفا ميان ما همانند گذشته برقرار شد.

بعد از پايان دو سالى كه در استانبول اقامت داشتم از شيخ اجازه گرفتم كه به ميهنم باز گردم؛ ولى شيخ اجازه نمى داد و مى گفت: بازگشت براى چه؟ هرچه دلت بخواهد و چشمت بپسندد در استانبول وجود دارد و در اينجا خدا، دنياو دين را فراهم آورده است. وى در ادامه گفت: مگر تو نگفتى كه پدر و مادرت مرده اند و خواهر و برادر هم ندارى، پس استانبول را وطن خود ساز.

ص: 19

و از آنجايى كه شيخ با من مأنوس شده بود اصرار مى كرد كه پيش او دراستانبول بمانم و من نيز به او انس زيادى گرفته بودم، ولى مأموريّت كشوربريتانيا مرا به بازگشت به لندن مجبور مى ساخت تا اين كه از اوضاع پايتخت خلافت عثمانى گزارش مفصّلى ارائه كنم و پيرامون مأموريّت مهمّ خود دوباره با دستوراتى نوين آماده گشته و مجهّز شوم.

در طول مدّت اقامتم در استانبول برنامه ام اين بود كه هر ماه گزارشى ازحال خود و پيشرفتهاى كارم و نيز از آنچه در استانبول مشاهده كرده بودم به وزارت مستعمرات ارائه كنم.

ياد دارم يك بار گزارشى ارائه كردم كه ضمن آن متذكّر شدم كه خالدِ نجّاراز من تقاضاى لواط مى كند. در پاسخ دستور رسيد كه با اين كار اگر بهتر به هدف نايل مى شوى از نظر ما هيچ گونه مانعى وجود ندارد)!!( و به محض اين كه پاسخ گزارش را خواندم زمين و آسمان به دور سرم چرخيد و با خودمى انديشيدم كه چگونه رؤساى من از دادن چنين دستور زشت و قبيحى شرم نمى كنند و خجالت نمى كشند؛ ولى من چاره نداشتم جز اينكه پياله را تاآخرش سر كشم. پس در مأموريّت و وظيفه خود باقى ماندم بدون اين كه كمترين اعتراضى بر لب آورم.

و در روز وداع با شيخ، چشمانش از اشك پر شد و با من وداع كرد در حالى كه مى گفت: فرزندم! خدا به همراهت! و اگر به اين سرزمين بازگشتى و مرازنده نيافتى، فراموشم مكن! و به زودى با يكديگر در محشر، در نزد رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم ملاقات خواهيم كرد.

من نيز سخت متأثّر شدم و اشكهاى آتشينم جارى شد؛ ولى وظيفه بالاتراز عواطف است.

ص: 20

3

وزارت مستعمرات من و نه نفر همكارم را كه براى انجام مأموريّتى انتخاب شده بوديم، به حضور در لندن فرا خواند ولى بدبختانه فقط شش نفر از مابازگشتند.

بنا به گفته دبير كلّ، يكى از چهار نفر همكار ما، مسلمان شده و در مصرمانده بود و دبيركلّ از اين جهت خوشحال بود كه او افشاگرى نكرد. يكى ديگر از آن چهار نفر كه اصلش روسى بود به روسيّه پناهنده شده بود و دبيركلّ در مورد او بسيار نگران و مضطرب بود، نه از بابت اين كه به سرزمين مادريش پناه جسته بود؛ بلكه از اين جهت كه دبيركلّ گمان مى كرد كه اوجاسوس نفوذى روسيّه در وزارت مستعمرات بود پس چون مأموريّتش پايان يافت به سرزمين خودش بازگشت.

سوّمين نفر از ايشان بنا به گفته دبيركلّ، در عماره كه شهرى در سمت بغداد است پس از وبائى كه در آن مناطق شايع شده بود، مُرد.

امّا چهارمين نفر از همكاران، عاقبتش معلوم نشد چون كه وزارت مستعمرات تا رسيدن او به صنعاء يمن - از سرزمينهاى عربى - مراقبش بود وگزارشاتى به طور منظّم تا يك سال به وزارت مستعمرات مى رسيد؛ ولى بعد ازآن ديگر قطع شد و وزارت مستعمرات هر چه تلاش كرد كه از احوال او

ص: 21

اطّلاعى كسب كند، نتيجه اى به دست نياورد.

وزارت، از دست دادنِ اين چهار نفر را خسارت سنگينى مى دانست از آنجاكه ما براى هر نفر بريتانيائى حساب دقيقى اختصاص مى دهيم، چرا كه كشورما كم جمعيّت است و كارهاى بزرگى بر عهده يكايك ماست كه با از دست دادن هر فردى آن هم از اين قبيل افراد، خسارت بزرگى بر ما وارد مى شود.

بعد از اين كه دبيركلّ گزارشات اوّليّه مرا شنيد، مرا به كنفرانسى فرستاد كه براى شنيدن گزارشات ما شش نفر برپا شده بود، در اين كنفرانس گروه زيادى از كارمندان وزارت مستعمرات به رياست خود وزير شركت كرده بودند تاگزارشات ما را بشنوند، همتايان من، گزارشات اوليّه اى را كه در اين مأموريّت به ايشان محوّل شده بود ارائه كردند چنان كه من نيز از مهم ترين كارهايم گزارشى ارائه نمودم، وزير مستعمرات و دبيركلّ و برخى از حضّار از انجام وظيفه من خوششان آمد، ولى من ملاحظه كردم كه از لحاظ كيفيّت و ارزش كار، در درجه سوّم قرار دارم، و دو همتاى من »جورج بلكود« و »هنرى فانس«، به ترتيب درجه اوّل و دوّم را كسب كرده اند.

من در فراگيرى زبان تركى، عربى، قرآن و شريعت موفّقيّت درخشانى داشتم، ولى در ارائه گزارشى كه وزارت مستعمرات را بر موارد ضعف در دولت عثمانى آگاه سازد موفّق نبودم.

پس از خاتمه مجلسى كه شش ساعت به طول انجاميد دبيركلّ مرا متوجّه اين نقطه ضعف در مأموريّتم نمود.

من در پاسخ او گفتم: مأموريّت من فراگيرى زبان و شريعت و قرآن بود.براى همين، وقت كافى نداشتم كه به غير آن بپردازم و اگر به من اعتمادداشته باشيد در سفر آينده به زودى خوش گمانى شما را نسبت به خود جلب مى نمايم و اين كاستى را جبران مى كنم.

ص: 22

دبيركلّ گفت: بدون شكّ تو موفّق خواهى شد؛ ولى من اميدوارم كه تو دراين مأموريّت از ديگران هم پيشى بگيرى.

اى همفر! مأموريّت تو در سفر آينده دو چيز است:

اوّل آنكه، نقطه ضعف مسلمانان را بيابى و اين كه ما چگونه مى توانيم ازطريق ضعف ايشان به كالبدهايشان نفوذ كنيم و مَفصَلهايشان را بشكنيم، چراكه اساس موفّقيّت و پيروزى بر دشمن، همين كار است و بس.

دوّم اين كه، تو خود اين امر را انجام دهى، پس هر گاه بر نقطه ضعف آنهادست يابى و بتوانى اين مأموريّت را تمام كنى من اطمينان دارم كه تو از همه جاسوسان ما موفّقتر خواهى بود و لياقت نشان مخصوص وزارت مستعمرات را دريافت خواهى كرد.

من شش ماه در لندن ماندم و با دختر عموى خودم »مارى شواى« - كه ازمن يكسال بزرگتر بود - ازدواج كردم، چرا كه من بيست و دو ساله بودم و اوبيست و سه ساله، او دخترى با هوشى متوسّط بسيار زيبا با تحصيلاتى معمولى بود.

من زيباترين روزهاى زندگيم را همان روزها با او گذرانيدم، از من حامله شد و من بى شكيب در انتظار مهمان جديد بودم كه دستورهاى اكيد و پياپى ازوزارت مستعمرات رسيد كه بايد به سرزمين عراق بروم همان كشور عربى كه خلافت عثمانى از زمانهاى خيلى گذشته آن را به استعمار خود درآورده بود.

از اين دستورات كه در وقت انتظار تولّد فرزندم رسيد متأسّف شدم؛ ولى نهايت كوشش و تلاش من كشورم بود و دوست داشتم در ميان رفقايم مشهورشوم كه اين دو )يعنى كشورم و شهرت يافتنم( بر عواطف همسرى و پدرى رجحان داشت. از اين رو، در پذيرفتن اين مأموريّت ترديد نداشتم، گرچه همسرم بسيار اصرار مى نمود كه اين مأموريّت را تا بعد از ولادت فرزندمان

ص: 23

تأخير اندازم و روزى كه با او وداع كردم هر دو گريه تلخى كرديم و او به من گفت: با من به وسيله نامه در ارتباط باش همان گونه كه من هم با نوشتن نامه ها تو را از آشيانه زرين جديدمان بى خبر نخواهم گذاشت.

و اين سخن او چون طوفانى شديد بر دلم اثر گذاشت تا آنجا كه مصمّم شدم كه اين سفر را لغو كنم؛ ولى بر عواطف خود چيره شدم و با او خداحافظى كردم و به سوى وزارت مستعمرات روانه شدم تا اين كه آخرين راهنمائيها رادريافت كنم.

و بعد از شش ماه وارد شهر بصره - در عراق - شدم، آن شهرى عشايرنشين است و مردم آن از سنّى و شيعه تشكيل يافته كه دو دسته ازمسلماناند مخلوط است چنان كه برخى از مردم آن را عرب و فارس هم تشكيل داده و عدّه كمى از مسيحيان هم در آن شهر زندگى مى كنند.

اين اوّلين بارى بود كه در عمرم با شيعيان و ايرانيان برخورد مى كردم واشكالى ندارد كه اندكى هم از شيعه و سنّى يادآور شوم. شيعيان كسانى هستندكه به علىّ بن ابى طالب )عليهما السلام( كه داماد پيامبر ايشان و شوهر دخترش فاطمه)عليهما السلام( بود، نسبت دارند و على )عليه السلام( علاوه بر آن، پسر عموى پيامبر هم بودو شيعيان مى گويند: پيامبرشان محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم(، على )عليه السلام( را خليفه بعد خودنموده و گفته است كه: على و يازده فرزندش يكى پس از ديگرى خليفه خواهند شد.

گمان من اين است كه در خلافت على و حسن و حسين )عليهم السلام( حق با شيعه است، چرا كه آنچه از تاريخ اسلامى ثابت است - بر حسب مطالعات من - كه على )عليه السلام( با ويژگيهاى اخلاقى والايش ممتاز و شايسته رهبرى بودو بعيد نمى دانم كه محمّد پيامبر )صلى الله عليه وآله وسلم( گفته باشد كه حسن و حسين هر دوامامند. اين، مطلبى است كه سنّيها هم منكر آن نيستند؛ ولى شكّ من در

ص: 24

همان زمان در فرزندان نه گانه حسين)عليه السلام( است كه محمّد پيامبر )صلى الله عليه وآله وسلم(،ايشان را هم به عنوان خليفه خود معيّن كرده باشد؛ چرا كه محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم(چگونه از آينده خبر داشت؟ چرا كه زمان فوت او، حسين )عليه السلام( كودك بود،پس از كجا مى دانست كه حسين )عليه السلام( فرزندانى خواهد داشت و آنان تا نه نسل امام خواهند شد.

)آرى،( اگر محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( واقعاً پيامبر مى بود، امكان داشت كه همه اينهارا به ارشاد خداوند بداند(1) چنان كه مسيح از آينده خبر مى داد؛ ولى نبوّت محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( در نزد ما مسيحيان مشكوك است.

همانا مسلمانان مى گويند: قرآن دليل پيامبرى محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( است امّامن قرآن را خوانده ام و در آن دليلى بر نبوّت او نيافتم(2) شكّى نيست كه قرآن كتاب والايى است؛ بلكه از جايگاه تورات و انجيل رفيعتر است؛ چرا كه داراى قوانين، نظامها و اخلاقيّات و غير آنهاست ولى آيا اينها به تنهايى بر صدق وراستى محمّد دلالت دارند؟!

من در كار محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( به شدّت در حيرت هستم، او مردى بدوى بودكه نه مى توانست بخواند و نه بنويسد، چگونه چنين كتابى بلندمرتبه اى رامى تواند بياورد؟

او شخصيّتى كه داراى اخلاق و هوشى بود كه نظيرش در هيچ عرب تحصيل كرده اى سابقه نداشت چه رسد به عرب بدوى كه سواد خواندن ونوشتن نداشته باشد. اين از يك طرف و از طرفى ديگر، آيا چنين نبوغى در

ص: 25


1- 8. گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم درباره جانشينان دوازده گانه خويش كه در ميان صدها روايت از طريق شيعه و سنّى به آن تصريح شده است گواه بر حقّانيّت دين اسلام و اصالت تشيّع است.
2- 9. يكى از دليل هايى كه رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم و صحّت قرآن كريم را ثابت مى كند و براى همگان قانع كننده است، اعجاز عددى قرآن مى باشد كه متأسّفانه همفر و امثال وى از آن آگاهى نداشته و ندارند.

دلالت بر نبوّت او كفايت مى كند!؟

من هميشه در پى آن بودم كه اين حقيقت را بدرستى دريابم و يك بار اين موضوع را با يكى از كشيشان در لندن در ميان گذاشتم ولى او جواب قانع كننده اى نداد و از روى تعصّب و دشمنى سخن گفت همان گونه كه من اين بحث را چندين بار با شيخ احمد افندى در تركيه مطرح نمودم و او نيزجواب قانع كننده اى نداد؛ ولى حقيقت اين است كه من نمى توانستم با شيخ احمد افندى به صراحت سخن بگويم از ترس اين كه مبادا امر من بر او آشكارشود يا او درباره ام بدگمان گردد.

به هر حال، من براى محمّد )صلى الله عليه وآله وسلم( بسيار ارزش قائلم؛ چرا كه شكّى نيست كه او در زمره پيامبران الهى است كه خصوصيّات آنها را در كتب مقدّسه مى خوانيم؛ ولى من تاكنون بر پيامبرى او دليل قانع كننده اى نيافته ام و اگر فرض كنيم كه او پيامبر نبوده است محال است انسانى كه براى وجدان خود احترام قائل است بتواند او را در زمره ديگر نوابغ جهان بداند. شكّى نيست كه او برتر از همه نوابغ جهان و بلندمرتبه تر از همه هوشمندان بزرگ عالَم است.

امّا سنّيها مى گويند: رأى همه مسلمانان اين بود كه بعد از پيامبر)صلى الله عليه وآله وسلم(،ابوبكر سپس عمر، سپس عثمان براى خلافت از على)عليه السلام( سزاوارترند و ازاين رو، دستور محمّد پيامبر )صلى الله عليه وآله وسلم( را واگذاشته و اينها را جانشينان پيامبرگرفتند.

به راستى كه چنين نزاعى در هر دينى وجود دارد و در مسيحيّت به صورتى خاصّ است؛ ولى من نمى دانم مسلمانان امروزه براى ادامه اين نزاع چه توجيهى دارند؟

روزى براى يكى از رؤساى خودم در وزارت مستعمرات، اختلاف شيعه و

ص: 26

سنّى را مطرح كرده و به او گفتم: اگر مسلمانان اين زندگى را چشيده بودندنزاع را ترك مى كردند و به وحدت كلمه خود روى مى آوردند.

آن رئيس بر من تشر زد و گفت: وظيفه تو شقّ عصاى مسلمين وتفرقه افكنى در ميان ايشان است نه توحيد كلمه آنها و يكپارچه كردن ايشان.

و بدين مناسبت دبيركلّ وزارت مستعمرات در يكى از جلساتى كه قبل ازسفر من به عراق باهم در آن شركت داشتيم به من گفت: اى همفر! از روزى كه خدا هابيل و قابيل را آفريد بطور طبيعى در ميان بشر نزاعهايى وجود داشته است و اينها تا بازگشت مسيح باقى خواهد ماند كه از آن جمله است:

1 - نزاع از جهت رنگ پوست

2 - نزاع بين قبايل

3 - نزاع در مورد سرزمينها

4 - نزاع در مورد اختلاف نژادها

5 - و نزاع بر سر دين

مأموريّت تو در اين سفر، اين است كه با اين نزاعها در ميان مسلمانان آشنا شوى و كوههاى آتشفشان آماده انفجار را پيدا كنى و وزارت مستعمرات رإے؛ك ك با اطّلاعات دقيق در مورد آن بهره مند سازى و اگر بتوانى خودت اين آتشفشان آماده را منفجر سازى، در بلندترين جايگاه نسبت به خدمتگزارى بريتانياى كبير قرار خواهى گرفت.

ما بريتانيائيها بدون فتنه انگيزى و تفرقه اندازى در ميان همه مستعمرات خود، زندگى آرام و مرفّهى نخواهيم داشت همان گونه كه سلطنت عثمانى رابدون فتنه انگيزى در ميان رعايايش درهم نتوانيم شكست و گرنه ما با اين جمعيّت اندك چگونه مى توانيم بر ملّتى كبير تسلّط يابيم؟!

پس نهايت كوشش و تلاش خود را بكار بند تا روزنه اى بيابى و از آن به

ص: 27

درون، نفوذ و رخنه كن و بدان كه سلطنت تركها و ايرانيان هر دو ضعيف شده است. پس بايد مردم را بر ضدّ حاكمان خود بشورانى همان گونه كه در همه تاريخ مردمان انقلابى بر ضدّ فرمانروايان خود بپا خواسته اند، پس هر گاه يكپارچگى خود را از دست بدهند و نيروهايشان تجزيه شود به ساده ترين راه در تحت سيطره استعمارى ما قرار خواهند گرفت.

ص: 28

4

وقتى كه به بصره رسيدم به يكى از مسجدهاى اين شهر رفتم. مسجد به يكى از علماى سنّى مذهب عرب كه نامش شيخ عمر طائى بود تعلّق داشت،با او آشنا شدم و با روئى خوش با او برخورد كردم؛ ولى او از اوّلين لحظه به من بدگمان شده و شروع به پرسش از اصل و نسب و ساير خصوصيّات من كرد.

من فكر مى كنم كه رنگ پوست و لهجه من شيخ را به ترديد وادار كرد.ولى توانستم با اين ترفند كه من از اهل »اغدير« تركيه هستم و در»استانبول« شاگرد شيخ احمد افندى بوده ام و در كارگاه خالد نجّار كارمى كرده ام... و با ديگر اطّلاعاتى كه در مدّت اقامتم در تركيه به دست آورده بودم خود را از گرفتارى نجات دهم.

من چند جمله نيز به زبان تركى حرف زدم؛ ولى متوجّه شدم كه شيخ عمرطائى با اشاره چشم از يكى از حضّار خواست كه به او بگويد كه آيا تركى سخن گفتن من درست بود يا نبود. و آن شخص هم با چشمكى به او پاسخ مثبت داد.

من نيز از اين كه توانسته بودم دل شيخ را به دست بياورم خوشحال بودم؛ولى گمانم سرابى فريبنده بيش نبود و پس از برهه اى از زمان فهميدم كه شيخ

ص: 29

عمر طائى مرا به چشم خودى نمى نگريسته و چنين مى پنداشته كه من ازجاسوسان تركيه هستم، از آنجا كه بعداً برايم روشن شد كه شيخ عمر طائى باحاكم معيّن از جانب سلطان عثمانى مخالف است و يكديگر را متّهم مى كنند وبهم بدگمانند.

و به هر حال، چاره اى نديدم جز اين كه از مسجد شيخ عمر به كاروانسراى غريبان و مسافران نقل مكان كنم، در كاروانسرا اتاقى اجاره كردم، صاحب كاروانسرا مرد احمقى بود كه هر بامداد آسايش را از من مى گرفت، چرا كه هنگام اذان صبح به در اتاق من مى آمد و به شدّت در اتاق را مى كوبيد تا من براى نماز صبح برخيزم و من مجبور بودم كه با او مدارا كنم، پس برمى خواستم و نماز صبح را مى خواندم پس از آن مرا به خواندن قرآن دستورمى داد كه تا طلوع آفتاب مشغول باشم.

وقتى به او گفتم: خواندن قرآن واجب نيست، تو چرا اين قدر اصرارمى كنى؟

او در جواب گفت: هر كس در اين وقت بخوابد، فقر و نكبت را به كاروانسرا و براى ساكنان آن به ارمغان خواهد آورد.

و چون به خاطر تهديد خروج از كاروانسرا چاره اى جز پذيرفتن دستوراتش نداشتم مجبور شدم كه اوّل اذان، نماز بگزارم، سپس بيش از يك ساعت هم هر روزه قرآن بخوانم.

مشكلات من به همين اندازه پايان نمى يافت، زيرا صاحب كاروانسرا كه اسمش مرشد افندى بود يك روز پيش من آمد و گفت: من از روزى كه تواتاق را اجاره كرده اى به مشكلاتى گرفتار شده ام و آنها را جز از طالع تونمى بينم و فهميدم سبب آن است كه تو مجرّدى و تجرّد شوم است. پس ياازدواج مى كنى يا اين كه از كاروانسرا بيرون مى روى.

ص: 30

من به او گفتم: من مالى ندارم تا ازدواج كنم )و مى ترسيدم كه به او هم بگويم كه خواجه ام، زيرا اگر چنان عذرى مى آوردم هيچ بعيد نبود كه عورتم رابيازمايد تا معلوم شود كه راست مى گويم يا دروغ؟ زيرا از مرشد افندى همچوكارى برمى آمد(.

مرشد افندى به من گفت: اى ضعيف الايمان! آيا قول خداوند متعال رانخوانده اى كه مى فرمايد: »إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّه مِن فَضْلِه«(1)؛ »اگر فقيرباشند خداوند از فضل خود آنان را بى نياز مى گرداند«.

من در مورد كار خودم شديداً متحيّر شده بودم كه چه بايد بكنم؟ و چگونه جوابش را بدهم؟ و آخرين دفعه به او گفتم: خوب! بگو ببينم من چگونه بدون مال ازدواج كنم!؟ و آيا تو آمادگى دارى كه پول كافى به من قرض بدهى يا اينكه همسرى بدون مهريّه برايم بيابى!؟

مرشد افندى كمى فكر كرد، پس از آن سرش را بلند كرد و گفت: من اصلاًاز سخن تو سر در نمى آورم، يا تا اوّل ماه رجب زن مى گيرى يا اين كه ازكاروانسرا بيرون مى روى!

و تا اوّل ماه رجب بيش از بيست و پنج روز باقى نمانده بود، چرا كه ما درروز پنجم ماه جمادى الثانى بوديم.

و مناسبت دارد كه در اينجا نام ماههاى اسلامى را به ترتيب ذكر كنم:»محرّم، صفر، ربيع الأوّل، ربيع الثانى، جمادى الأوّل، جمادى الثانى،رجب، شعبان، رمضان، شوّال، ذى القعده و ذى الحجّه« و آغاز و سرانجام ماههاى مسلمانان بر مبناى رؤيت هلال است و روزهاى آن از سى روز بيشترو از بيست و نه روز كمتر نيست.

سرانجام به حرف مرشد افندى گوش دادم و جايى را نزد نجّارى يافتم و با

ص: 31


1- 10. سوره نور، آيه 32.

او قرار گذاشتم كه مانند شاگردى با مزدى اندك در نزدش كار كنم و خواب وخوراكم را هم نزد او باشم.

و بدين وسيله پيش از آن كه ماه بسر آيد از كاروانسرا بيرون آمده تا بساطم را در دكّان نجّار بيندازم.

نجّار، مردى باشهامت و شريف بود و با من مانند يكى از فرزندان خودرفتار مى كرد، نامش عبدالرضا و شيعه ايرانى و فارسى زبان از خطّه خراسان بود.

نزد او فرصت را مغتنم شمردم تا زبان فارسى را هم از او بياموزم. شيعيان ايرانى هر روز عصر، نزد او جمع مى شدند و از هر درى، از سياست تا اقتصاد،سخن مى گفتند و بر حكومت كشور خود بسيار پرخاش مى كردند همان گونه كه بر خليفه عثمانى در »استانبول« انتقاد داشتند. امّا وقتى غريبه اى واردمى شد سخن را كوتاه مى كردند و درباره اُمور شخصى خود به گفتارمى پرداختند.

من نمى دانم كه ايشان چگونه تا اين حدّ به من اعتماد داشتند ولى همان اواخر فهميدم كه آنها مرا از مردمان آذربايجان مى انگارند، چرا كه متوجّه شده بودند كه من تركى بلدم و سفيد پوستى من هم اين گمان را در ايشان تقويت مى كرد، چرا كه اغلب آذريها سفيد پوستند.

و با اين وصف در همانجا با جوانكى كه در آن دكّان آمد و شد داشت و ازهر سه زبان تركى، فارسى و عربى آگاه بود، آشنا شدم. او لباس طلبگى علوم دينى به تن داشت، نامش محمّد بن عبدالوهّاب بود، او جوانى پرغرور وبى نهايت عصبانى بود، از حكومت عثمانى بسيار خشمگين بود امّا نسبت به حكومت ايران بى تفاوت.

دليل رفاقتش با عبدالرضاى نجّار همين بود كه هر دو از خليفه عثمانى

ص: 32

بدشان مى آمد و من آخرش هم نفهميدم كه اين جوانك با وجود اين كه سنّى مذهب است، فارسى را كجا آموخته و چگونه با عبدالرضاى شيعه مذهب،رفيق شده؟ البتّه هيچ يك از اين دو امر عجيب نبود، چرا كه در بصره شيعه وسنّى با يكديگر برخورد مسالمت آميز و برادرانه داشتند، همان طور كه ساكنان بصره به هر دو زبان )فارسى و عربى( آشنايى داشتند و بسيارى از آنها تركى راهم بلد بودند.

محمّد بن عبدالوهّاب، جوانى به تمام معنى آزاد بود و بر ضدّ شيعه تعصّبى نداشت )در صورتى كه اغلب سنّيها چنين بودند چرا كه آنها بر ضدّ شيعه آنچنان تعصّب داشتند كه گروهى از شيوخ سنّى، شيعيان را تكفير مى كردند ومى گفتند: ايشان مسلمان نيستند( همان گونه كه او براى اتباع مذاهب چهارگانه متداول در ميان سنّيها نيز ارزشى قائل نبود و مى گفت: چيزى ازناحيه خدا بر اين مذاهب نازل نشده است.

داستان مذاهب چهارگانه اهل سنّت اين است كه: سنّيهاى مسلمان پس از آن كه از رحلت پيامبرشان بيش از يك قرن گذشته بود چهار عالم بنامهاى:ابوحنيفه، احمد بن حنبل، مالك بن انس و محمّد بن ادريس شافعى درميانشان سرآمد شدند و بعضى از خلفا، مردم را وادار كردند كه از يكى از اين چهار تن تقليد كنند و از آن به بعد، نبايد عالمى از علما در كتاب و سنّت پيامبر، اجتهاد كند.

آنان با اين كار در حقيقت درِ انديشه هايشان را بستند و جمود امروزمسلمانان از تحريم اجتهاد آن روز سرچشمه مى گيرد.

در حالى كه شيعيان اين فرصت را غنيمت شمردند تا مذهب خود را حتّى الامكان گسترش دهند، و تلاش شيعه در گسترش مذهب خودش بدانجاانجاميد كه جمعيّت انگشت شمار شيعه كه يك دهم تعداد سنّيها نبود ظرف

ص: 33

مدّت بسيار كوتاهى چنان رشد كرد كه با تعداد سنّيها برابر شد.(1)

البتّه اين امرى طبيعى است، چرا كه اجتهاد، باعث تحوّل و دگرگونى فقه اسلامى است و فهم كتاب و سنّت مانند اسلحه نوين و پيشرو با زمانه پيش مى رود برخلاف محبوس و منحصر كردن مذهب در چارچوب طريقه اى خاصّ و بستن درِ فهم و باب شنيدن بر روى نيازهاى زمانه كه در حكم اسلحه كهنه و وامانده است و هر گاه تو را سلاحى كهنه و وامانده باشد و دشمنت داراى اسلحه اى نوين و پيشرفته باشد، قهراً دير يا زود او بر تو چيره خواهدشد.

)و گمان من اين است كه به زودى خردمندان و روشنفكران سنّى مذهب،باب اجتهاد را دوباره بر روى خود خواهند گشود و اگر چنين نكنند ظرف همين چند سده آينده ايشان را به اقلّيت سنّى مذهب و اكثريّت شيعه مذهب بشارت مى دهم(.

و اين جوانك مغرور يعنى محمّد بن عبدالوهّاب در فهم كتاب و سنّت باتكيه به دريافت خود تكرو بود و زيرآب انديشه بزرگان اهل سنّت را مى زد، آن هم نه تنها بزرگان زمان خودش را بلكه اگر برخلاف برداشت ابوبكر و عمرچيزى مى فهميد، دريافت آنها را نيز زير پا مى گذاشت و پشيزى ارزش نمى دادو مى گفت: پيامبر فرموده است كه من در ميان شما كتاب و سنّت را باقى مى گذارم و نفرموده كه: كتاب و سنّت و صحابه و مذاهب را بر جاى مى نهم.از اين رو، پيروى كتاب و سنّت واجب و راجح است هر گاه آراى مذاهب وصحابه و بزرگان با آن مخالف باشد.

روزى در خانه عبدالرضا محفل ميهمانى بود، در اين ميهمانى من و

ص: 34


1- 11. بديهى است كه پيشرفت جهان تشيّع بر اساس حقّانيّت و دليل هاى دندان شكن بزرگان دين بوده است نه اصل اجتهاد.

محمّد بن عبدالوهّاب و يك عالم شيعى ايرانى بنام شيخ جواد قمى به همراه بعضى از دوستان عبدالرضا حضور داشتيم، در ميهمانى بحثى سخت ميان محمّد و آن عالم شيعى درگرفت كه البتّه من تمامش را بخاطر ندارم؛ ولى بعضى از گوشه هايى از آن مباحثات در خاطرم مانده بازگو مى كنم.

شيخ جواد قمى به او گفت: اگر تو ادّعا دارى كه آزادى و مقلّد نيستى، پس چرا مانند شيعه پيرو على عليه السلام نيستى؟

محمّد گفت: براى اين كه على )عليه السلام( مانند عمر و ديگران است و سخنش حجّت نيست و حجّت تنها كتاب و سنّت است.

شيخ جواد گفت: آيا پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نفرموده است كه: »من شهر دانشم وعلى دروازه آن است« پس همانا پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ميان على عليه السلام و ديگر صحابه تفاوت قائل شده است و براى على عليه السلام امتيازى والا جداى از ديگران اعلان كرده است.

محمّد گفت: اگر قول على )عليه السلام( حجّت است، پس چرا پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نگفت كتاب خدا و على بن ابى طالب )عليه السلام(؟

قمى گفت: چرا، فرموده است، همانجا كه آن حضرت صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: كتاب خدا و عترتم اهل بيتم و على عليه السلام سيّد عترت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم است.

محمّد بن عبدالوهّاب انكار كرد كه پيامبر اين فرمايش را فرموده باشد،ولى شيخ جواد قمى آن قدر دليل قانع كننده آورد كه محمّد بن عبدالوهّاب ساكت شد و از جواب دادن عاجز شد.(1)

ولى محمّد بر شيخ جواد اعتراض كرد و گفت: اگر پيامبر فرموده باشد

ص: 35


1- 12. حديث ثقلين از احاديث بسيار معروف و معتبر نزد شيعه و سنّى مى باشد، در اين باره رجوع كنيدبه كتاب »الغدير مقدّمه ج 1 ص 28؛ ج 3 ص 180 80 65 43 و 327؛ ج 5 ص 284 و 345،ج 6 ص 330؛ ج 7 ص 176 و 309؛ ج 10 ص 278؛ ج 11 ص 4». )على ضفاف الغدير: 235).

»كتاب خدا و عترت من« پس سنّت رسول چه مى شود!؟

قمى گفت: سنّت رسول همان شرح كتاب خدا است، پس چون رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: »كتاب خدا و عترت من«، مقصودش اين بود كه كتاب خدابا شرحش كه همان سنّت باشد.

محمّد گفت: آيا كلام عترت شرح كتاب خدا نيست؟ پس چه نيازى به خود ايشان بود؟

شيخ جواد قمى گفت: وقتى كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم رحلت فرمود اُمّت به شرح قرآن نيازمند شدند آن هم شرحى كه با نيازهاى زمانه مطابق باشد و از همين رو، پيامبر اُمّت را به كتاب خود به عنوان اصل ارجاع داده است و به عترت به عنوان شرح دهندگان آن در حوادثى كه پى در پى در زمانه اتّفاق مى افتد واُمّت در هر زمان بدانها نيازمند مى شوند.

من از اين بحث و مجادله خيلى در شگفت مانده بودم و بسيار هم خوشم آمده بود و ديدم كه محمّد بن عبدالوهّاب، آن جوانك مغرور ومتكبّر در نزد شيخ جواد قمى، آن پيرمرد عالم شيعى ايرانى چگونه همانندگنجشكى در دست صيّاد بى حركت مانده بود.

من گمشده اى را كه در جستجويش بودم در محمّد بن عبدالوهّاب يافتم،چرا كه آزاد انديشى، غرور و نفرت او از بزرگان زمانه اش و رأى مستقلّش )كه حتّى به خلفاى چهارگانه در برابر برداشت خودش از كتاب و سنّت، اهميّتى نمى داد(، از برجسته ترين نقاط ضعف او بود كه من بدان وسيله مى توانستم دراو نفوذ كنم و بر او چيره شوم.

اين جوان خودخواه و مغرور كجا؟! و آن شيخ ترك كه من در تركيه نزد اودرس مى خواندم كجا؟! چرا كه آن پير، نمونه اى از گذشتگان و بسان كوهى استوار و پابرجاى بود كه كسى بر او چيره نمى شد، او چنان مؤمن و متعبّد و

ص: 36

پايبند به شريعت اسلام بود كه هر گاه نام ابوحنيفه را بر زبان مى آورد )كه داراى مذهب حنفى بود( از جا برمى خواست و وضو مى گرفت آنگاه اسم ابوحنيفه را مى برد و هنگامى كه مى خواست كتاب صحيح بخارى را بردارد)وآن كتابى است بزرگ در نزد اهل سنّت كه آن را بى نهايت مقدّس مى دانند(برمى خاست و وضو مى گرفت آنگاه كتاب را برمى داشت.

امّا شيخ محمّد بن عبدالوهّاب، ابوحنيفه را خيلى مورد اهانت و انتقاد قرارمى داد و مى گفت: من از ابوحنيفه بيشتر مى فهمم و معتقد بود كه نصف كتاب صحيح بخارى باطل است.

من با محمّد بن عبدالوهّاب محكمترين پيوندها و روابط را برقرار كردم وهميشه غرور او را پرورش مى دادم و باد دماغش را زياد مى كردم و به او تلقين مى نمودم كه تو از على )عليه السلام( و عمر شايسته ترى و اگر پيامبر حاضر بود تو راخليفه خود مى كرد نه آن دو را، من همواره به او مى گفتم: )آرزومند و اميدوارم كه اسلام به دست تو تجديد شود، چرا كه تو تنها مُنجى هستى كه اُميدمى رود كه اسلام را از اين سقوط، به جايگاه رفيع خود باز گردانى(.

من و محمّد بن عبدالوهّاب باهم برنامه گذاشتيم كه تفسير قرآن را در پرتوانديشه هاى ويژه خودمان نه در سايه فهم صحابه و مذاهب و بزرگان، مباحثه كنيم و ما قرآن مى خوانديم و در مورد بعضى از نكات آن سخن مى گفتيم.

من با اين كار مى خواستم او را به دام بيندازم و او نيز براى اين كه خود رابه عنوان نمونه اى آزادانديش جلوه دهد و اطمينان مرا به خودش بيشتر وبيشتر سازد آرا و نظريّات مرا به راحتى مى پذيرفت.

يك روز به او گفتم: جهاد واجب نيست.

او پاسخ داد: چگونه!؟ و حال آن كه خدا فرموده است: با كفّار جهاد كن!

به او گفتم: خدا مى گويد: با كفّار و منافقان جهاد كن، پس اگر جهاد واجب

ص: 37

است پس چرا پيامبر با منافقان جهاد نكرد؟

او گفت: پيامبر با زبانش با آنها جهاد كرد.

من گفتم: پس جهاد با كفّار نيز با زبان واجب است.

او گفت: ولى پيامبر با كفّار جنگ كرد.

من در پاسخ گفتم: جنگ پيامبر دفاع از خويشتن بود، چرا كه كفّارمى خواستند پيامبر را به قتل برسانند پس او هم دفاع كرد.

آنگاه محمّد بن عبدالوهّاب سرش را به عنوان تصديق تكان داد.(1)

و روزى ديگر به او گفتم: متعه نساء )يعنى ازدواج موقّت( جايز است.

او گفت: هرگز چنين نيست.

من گفتم: خدا مى فرمايد: »فَمَا اسْتَمْتَعْتم بِه مِنْهُنّ فَآتُوهُنّ اُجُورَهُنّ«(2)،»آنچه از آنها استمتاع كرديد بهايش را بپردازيد«.

او گفت: عمر متعه را حرام كرد، وى مى گفت: »متعتان كانتا على عهدرسول اللَّه وأنا اُحرّمهما واُعاقب عليهما«،(3) »دو متعه است كه در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم جايز بود و من آن دو را حرام نموده و كسى را كه انجام دهدمجازات مى كنم«.

پس گفتم: تو مى گوئى كه من از عمر داناترم، پس چرا از عمر پيروى مى كنى؟ پس هر گاه عمر بگويد كه متعه را حرام كرده است و حال آن كه پيامبر آن را حلال كرده بود، پس چرا تو رأى قرآن و نظر پيامبر را ترك

ص: 38


1- 13. رجوع به صفحات تاريخ و جنگ هاى رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم ثابت مى كند كه محمّد بن عبدالوهّاب ازروشن ترين حقايق اسلامى آگاهى نداشته و با اين همه خود را نجات دهنده اسلام مى دانسته است!
2- 14. سوره نساء، آيه 24.
3- 15. در اين باره رجوع كنيد به كتاب: »لولا نهى عمر لَما زَنى إلاّ شقيّ« تأليف: الشيخ ابومحمّد بن احمدبن على.

مى كنى و رأى عمر را مى گيرى؟

او ساكت شد و من چون سكوت او را دليل بر قانع شدنش يافتم و از پيش هم غريزه جنسى او را تحريك كرده بودم و حال آن كه او در آن زمان همسرى نداشت، به او گفتم: آيا من و تو حق نداريم كه صيغه بگيريم و از آن بهره مند شويم!؟

او سرش را از روى رضايت تكان داد و من اين رضا و رغبت او را بزرگترين دستاورد تلاشهاى خود دانسته آن را بى نهايت مغتنم شمردم و با او وعده گذاشتم كه برايش صيغه اى جور كنم تا كيفش كوك شود، نهايت تلاش وكوششم اين بود كه ترس او را از مردم درهم بشكنم، ولى او با من شرط كردكه اين مسأله بين من و او رازى ناگفتنى باقى بماند و آن زن را هم از نام اوآگاه نسازم.

من فوراً به نزد يكى از زنان مسيحى رفتم كه پيشاپيش براى فاسد كردن جوانان مسلمان از جانب وزارت مستعمرات، آماده، كارآزموده و دوره ديده بودند، و قضيّه را مفصّلاً براى او بازگو كردم و نام او را صفيّه نهادم ودر روز مقرّر شيخ محمّد را به خانه او بردم، در خانه جز صفيّه كسى نبود، من و شيخ صيغه عقد را براى مدّت يك هفته خوانديم و شيخ هم مهريّه او راسكّه طلايى قرار داد. آنگاه من از بيرون خانه و صفيّه از داخل آن، شيخ محمّد بن عبدالوهّاب را براى نقشه هاى خود آماده مى كرديم.

بعد از آن كه صفيّه با ربودن عقل و هوش محمّد آنچه مى خواست از اوبدست آورد و محمّد نيز شيرينى مخالفت اوامر شرعيّه را در زير چتر اجتهاد واستقلال انديشه و آزادى چشيد، من در روز سوّم از متعه، با محمّد بحثى طولانى راجع به حرام نبودن شراب نمودم و هر چه او به آيات قرآنيّه واحاديث نبويّه استدلال مى كرد من شبهه مى انداختم و سرانجام به او گفتم:

ص: 39

ميگسارى و شرب خمر معاويه و يزيد و خلفاى بنى اميّه و خلفاى بنى عبّاس بر كسى پوشيده نيست،(1) آيا ممكن است كه همه اينها گمراه باشند و تو به تنهايى درست انديش و راست روش باشى!؟

بدون شكّ آنها كتاب خدا و سنّت پيامبر را بيش از من و تو مى فهميدند وهمين ميگسارى آنها با وجود آن كه كتاب و سنّت را از ديگران بهترمى فهميدند خود از جمله دلائلى است كه آنها شرب خمر را بنا بر كتاب و سنّت حرام نمى دانستند و برداشت آنها از آيات و روايات كتاب و سنّت كراهت بوده است و بس، و در كتاب هاى مقدّسه يهود و نصارى نيز نصوص و شواهدى برحلال بودن شراب وجود دارد پس آيا ممكن و معقول است كه شراب در يك دين حرام باشد و در دين ديگر حلال!؟ و حال آن كه همه اديان از نزد يك خدا نازل شده است؟!

ديگر اين كه راويان آورده اند كه عمر شراب مى نوشيد تا اين كه آيه »فَهَلْ أَنْتُم مُنْتَهُون«(2) نازل شد و اگر شراب حرام مى بود هر آينه پيامبر او را مجازات مى فرمود. پس مجازات نكردن پيامبر، دليل بر حلال بودن شراب است.

محمّد بن عبدالوهّاب سراپا گوش بود و با تمام وجودش القائات مرا به نقدجان مى خريد سپس از با اندوه نفَسى كشيد و گفت: البتّه در پاره اى از اخبارثابت است كه عمر شراب را به وسيله آب، ضعيف و بيجان مى نمود آنگاه آن را مى نوشيد و توجيه مى كرد كه شراب به سبب مسكر بودنش )مست نمودنش( حرام است و بس و بدون اين ويژگى حرمتى ندارد.

آنگاه شيخ محمّد بن عبدالوهّاب در دنباله سخن خود گفت: عمر اين مطلب را درست فهميده بود، چرا كه قرآن مى فرمايد: »همانا شيطان دوست

ص: 40


1- 16. ببينيد وهّابيّت و ساير اهل سنّت چه كسانى را به عنوان خليفه جايگزين اهل بيت عليهم السلام قرارداده و آنان را رهبر و پيشواى خود مى دانند!
2- 17. سوره مائده، آيه 91.

دارد كه دشمنى و كينه را در ميان شما بيندازد به وسيله شراب و قمار و شما رااز ياد خدا و از نماز باز دارد«.(1) پس اگر شراب مست كننده نباشد اين اُمورى كه در آيه ذكر شده، از آن به دست نمى آيد(2) در نتيجه دستور بازدارنده اى راجع به نوشيدن آن، زمانى كه مستى آور نباشد، وجود ندارد.

من به صفيّه ماجرا را بازگو كردم و به او تأكيد كردم كه دفعه آينده حتماًشيخ محمّد را با شراب غليظ سيراب كن! او نيز همان كار را كرد و برايم بازگو كرد كه شيخ اين دفعه همه آن را سركشيد و چيزى از شراب غليظ را باقى نگذاشت، عربده سر داد و با او چندين مرتبه در آن شب نزديكى نمود و من نيز آثار ضعف و بيحالى را فرداى آن شب در او يافتم و بدين طريق من وصفيّه كاملاً بر شيخ چيره و غالب شديم.

و چقدر شگفت انگيز بود زرّين كلامى كه وزير مستعمرات هنگام وداعش با من به زبان آورد كه: »ما اسپانيا را به وسيله شراب و زنا از چنگال اين كفّار)مقصودش مسلمانان است( باز گرفتيم. پس اين بار بايد كه ديگرسرزمينهايمان را نيز با همين دو نيروى بزرگ از ايشان باز ستانيم«.

يك روز من با شيخ راجع به روزه صحبت كردم و به او گفتم: قرآن مى فرمايد: »وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُم«(3)، »اگر روزه بگيريد براى شما بهتر است«و نفرموده است كه روزه بر شما واجب است(4) پس روزه در شرع اسلام امرى

ص: 41


1- 18. سوره مائده، آيه 91.
2- 19. حرمت شراب از مسائل ضرورى اسلام است و حرام بودن آن فقط به دليل اسكار آن نيست، بلكه نجس بودن آن نيز دليل بر حرمت استفاده از آنست اگر چه آن را با آب مخلوط كنند.
3- 20. سوره بقره، آيه 184.
4- 21. خداوند در قرآن مى فرمايد: »يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنوا كُتِبَ عَلَيْكم الصِّيام ...« »سوره بقره آيه 183»،اى اهل ايمان بر شما روزه داشتن واجب گرديد ...، بديهى است كه محمّد بن عبدالوهّاب از آيات وجوب روزه هيچ گونه آگاهى نداشته است و به اين جهت در بحث بارها مغلوب يك مزدورانگليسى مى شود.

مستحبّ است و واجب نيست.

او نسبت به اين شبهه مقاومت نشان داد و به من گفت: اى محمّد! تومى خواهى مرا از دينم بيرون سازى؟

به او گفتم: اى فرزند عبدالوهّاب دين چيزى جز صفاى دل و سلامت روح نيست و با ديگران هم دشمن نبودن، آيا پيامبر نفرموده است كه دين محبّت است؟ و آيا خدا در قرآن حكيم نفرموده است: »وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتيكَ الْيَقين«(1)، »خدا را پرستش كن تا زمانى كه مرگ تو را دريابد«.(2)

پس هنگامى كه انسان يقين به خدا و روز قيامت پيدا كرد و دلش پاك ورفتارش پاكيزه شد از بهترين مردم خواهد بود.

امّا او سرش را از روى اعتراض و مخالفت جنبانيد.

يكبار ديگر به او گفتم: نماز واجب نيست.

او پرسيد: چطور!؟

گفتمش: براى اين كه خداوند در قرآن مى فرمايد: »وَأَقِم الصَّلاةلِذِكْري«(3)، »نماز را به سبب اين كه مرا به خاطر آورى بخوان«، پس مقصوداز نماز به خاطر آوردن خداوند متعال است پس تو بايد سعى كنى كه خداوند رابه خاطر داشته باشى نه آن كه نماز خوانى.(4)

ص: 42


1- 22. سوره حجر، آيه 99.
2- 23. در كتاب هاى تفسير »يقين« را در اين آيه به معناى فرا رسيدن مرگ معنى نموده اند. بنابراين واضح مى شود كه نه تنها همفر بلكه محمّد بن عبدالوهّاب نيز از تفسير آيات قرآن كريم بى اطّلاع بوده است.
3- 24. سوره طه، آيه 14.
4- 25. واجب بودن نماز در اسلام روشن و قطعى است به گونه اى كه حتّى كودكان مسلمان از آن آگاهند،ولى محمّد بن عبدالوهّاب ...!

شيخ پاسخ داد: آرى من نيز شنيدم كه يكى از علما در اوقات نماز، بجاى آن كه نماز بجاى آورد، خداوند متعال را ياد مى نمود.

من از اين سخن او بى نهايت شادمان گشتم و شروع كردم به پروردن وبزرگ جلوه دادن اين نظريّه او تا اينكه باورم شد كه مغزش را بكار گرفته ام وبعد از آن فهميدم كه او گاهى به امر نماز اهميّت نمى دهد و گاهى نمازمى خواند و گاهى نمى خواند به ويژه نماز صبح كه غالباً از او فوت مى شد به دليل آن كه من تا نيمه هاى شب با او بيدار مى نشستم از اين رو نزديك صبح بى رمق مى شد و براى نماز برنمى خاست.

من بدين گونه به آرامى و به تدريج رداى ايمان را از دوش شيخ برمى كشيدم.

روزى خواستم كه با او راجع به پيامبر سر بحث را باز كنم امّا او در برابر من سخت ايستادگى كرد و مرا تهديد كرد كه اگر دوباره راجع به اين موضوع سرسخن باز كنم با من قطع رابطه خواهد كرد.

من ترسيدم از من برَمَد و آنچه مدّتها آن را با تلاش بسيار بنا كرده ام بايك بى احتياطى درهم ريزد. از اين رو، ديگر راجع به پيامبر بحثى رانگشودم. ولى سعى كردم تا خودبزرگ بينى را در او تقويت كنم در اينكه براى خود مذهب سوّمى غير از مذهب سنّى و شيعه بسازد.

وى از اين تلقينات من با تمام وجودش استقبال مى كرد از آن رو غرور وآزادانديشيش را سيراب مى كرد. و با يارى صفيّه كه ارتباطش با او پس از هفته اوّل ازدواج موقّت به واسطه چند نوبت ديگر از اين نوع ازدواج همچنين ادامه داشت شيخ را كاملاً رام كرديم.

يك روز به شيخ گفتم: آيا درست است كه پيامبر در ميان ياران خودبرادرى ايجاد كرد؟

ص: 43

پاسخ داد: آرى.

پرسيدم: آيا احكام اسلام موقّت است يا دائم و هميشگى است؟ جواب داد: البتّه دائمى است، چرا كه پيامبر مى فرمايد: »حلال محمّد حلال إلى يوم القيامة و حرام محمّد حرام إلى يوم القيامة«؛(1) حلال پيامبر تا روز قيامت حلال است و حرام او تا روز قيامت حرام است.

من گفتم: پس من و تو عقد برادرى مى بنديم.

ما باهم عقد برادرى بستيم و از آن زمان همه جا و همه وقت خودم را تابع او قرار مى دادم و سعى مى كردم كه درختى كه نشانده ام ميوه دهد. آن درختى كه گرانبهاترين روزهاى جوانيم را به پايش ريختم.

من هر ماه نتايج تلاشهايم را به وزارت مستعمرات مى نوشتم - چنان كه اززمانى كه از لندن بيرون آمدم بدين روش عادت كردم - در پاسخ، نامه هايى بس تشويق و ترغيب كننده دريافت مى داشتم. من و شيخ محمّد بن عبدالوهّاب در راهى كه برايش كشيده بوديم، به سرعت سير مى كرديم و من در سفر و حضر او را تنها نمى گذاردم و مأموريّت من آن بود كه روحيّه استقلال و آزادى و بى قيدى و حالت شكّ و ترديد را در او بپرورانم و هميشه او را به آينده اى درخشان مژده مى دادم و روحيّه آتشين و نفس انتقادگرش رامى ستودم.

روزى برايش خوابى سرِ هم كردم و به او گفتم: ديشب در خواب رسول اللَّه)صلى الله عليه وآله وسلم( را ديدم و بدان گونه كه از منبريها شنيده بودم پيامبر را برايش توصيف كردم كه بر منبر نشسته بود و عدّه اى از علما بر گِردش بودند كه هيچ يك را نمى شناختم و در آن هنگام تو را ديدم كه داخل شدى و چهره ات

ص: 44


1- 26. رجوع كنيد به كتاب »بحار الأنوار: ج 11 ص 56، ج 16 ص 354، ج 47 ص 35، ج 68 ص 326،ج 89 ص 148.

نورانى بود. هنگامى كه به خدمت رسول اللَّه )صلى الله عليه وآله وسلم( رسيدى پيامبر به احترام تو برخاست و ميان دو چشمت را بوسيد و به تو فرمود: )اى محمّد!( تو همنام منى و وارث علم منى و در اداره اُمور دين و دنيا قائم مقام و جانشين منى.

پس تو گفتى: اى رسول خدا! من مى ترسم كه علمم را بر مردم بنمايانم.

رسول اللَّه فرمود: مترس كه همانا تو از والامقامانى!

وقتى محمّد خواب را شنيد، نزديك بود كه از خوشحالى پرواز كند و مكرّراز من مى پرسيد: آيا واقعاً در ديدن چنان خوابى به او راست گفته ام يا نه؟

ص: 45

5

در همان روزها بود كه دستوراتى از لندن رسيد تا به سوى كربلا و نجف روى كنم يعنى به سرزمين دلرباى شيعه و مركز علم و روحانيّتشان كه اين دوشهر داستانى طولانى دارد.

امّا داستان نجف از روزى كه على )عليه السلام(، خليفه چهارم اهل سنّت و امام اوّل شيعيان در آنجا مدفون شد، آغاز مى شود. در يك فرسنگى نجف -مسافتى كه يك ساعت پياده روى دارد - شهرى به نام كوفه كه روزگارى مقرّخلافت على )عليه السلام( بود، هنگامى كه على )عليه السلام( كشته شد دو فرزندش حسن وحسين )عليهما السلام(، او را در خارج از كوفه در اين مكان كه امروزه نجف ناميده مى شود به خاك سپردند، سپس در حالى كه كوفه رو به ويرانى مى گذاشت نجف به آبادى رو مى نهاد.

و در نجف عدّه اى از علماى شيعه گرد آمدند و خانه ها، بازارها و مدارسى در آن ساخته شد و آنجا هم اكنون مركز علماى شيعه است و خليفه )عثمانى(در استانبول برايشان بخشش دارد و به چند دليل حرمت ايشان را پاس مى داشت:

1 - حكومت شيعه در ايران پشتيبان ايشان است و اگر خليفه )عثمانى(كمترين سوء برخوردى با كرامت ايشان داشته باشد روابط ميان هر دو

ص: 46

حكومت تيره گشته و احياناً منجر به جنگ مى شود.

2 - عشاير بسيارى پيرامون نجف زندگى مى كنند كه از علما پشتيبانى مى كنند و مسلّحند و با آن كه سلاح پيشرفته اى ندارند و انتظامى جز انتظام عشايرى نياموخته اند ولى سوء برخورد خلافت )عثمانى( با علما، سرانجامى جز جنگهاى خونينى كه در ميان خلافت و عشاير بپا شود نخواهد داشت و ازآنجا كه چندان ضرورتى ندارد كه حكومت )عثمانى( با علماى شيعه نجف درگير شود آنان را به حال خود واگذاشته است.

3 - اين علما مرجع همه مسلمانان شيعه مذهب جهان از جمله هند وآفريقا هستند پس اگر حكومت )عثمانى( كمترين سوء برخوردى با كرامت ايشان داشته باشد، شيعيان در هر گوشه اى عليه حكومت )عثمانى( بپامى خيزند.

و امّا جريان كربلا، از زمانى آغاز مى شود كه نواده دخترى پيامبر خدا)حسين فرزند على و پسر فاطمه دخت پيامبر)عليهم السلام(( آنجا كشته شد. چرا كه عراقيها حسين )عليه السلام( را دعوت كردند تا از مدينه و حجاز به نزدشان آيد تا او راخليفه خود قرار دهند ولى هنگامى كه او به همراه خاندانش به خاك كربلا )كه از كوفه در حدود دوازده فرسنگ فاصله دارد( رسيد عراقيها وضع را بر اوواژگون كردند و به دستور يزيد بن معاويه - خليفه اموى حاكم در شام - از پى كشتارش برآمدند.

حسين بن على )عليهما السلام( و خاندانش با لشكر انبوه اُموى پهلوانانه جنگيدند تااين كه حسين )عليه السلام( و خاندانش كشته شدند و لشكر اُموى در اين جنگ نهايت رذالت و پستى و قساوت را از خود بروز دادند و از آن زمان تا به امروزشيعيان اين مكان را مركز روحانى و معنوى خود دانسته و از هر گوشه اى به زيارتش مى آيند و آنچنان در اين سرزمين گرد هم مى آيند كه در روحانيّت

ص: 47

دينِ مسيحى نظير ندارد.

اين شهر )كربلا( نيز شيعه نشين است و علماى شيعه و مدارسشان در آن است و كربلا و نجف هريك ديگرى را پشتيبانى مى كند.

و زمانى كه دستور رسيد كه عازم اين دو شهر شوم، از بصره به بغداد )كه مركز ولى منصوب از جانب خليفه )عثمانى( در استانبول است( رهسپار شدم واز آنجا به حلّه )كه شهرى در كنار شطّ فرات است( رفتم.

و فرات و دجله دو رودخانه بزرگند كه از تركيه به خاك عراق مى ريزند وسرانجام به خليج فارس مى پيوندند و بهره مندى كشاورزى عراق و رفاه آن مديون اين دو رودخانه است.

من هنگام بازگشت به لندن، به وزارت مستعمرات پيشنهاد دادم تا اين كه سرچشمه اين دو رودخانه را در دست بگيرد تا بتواند عراق را به هنگام طغيان و سركشى تحت نفوذ خود داشته باشد و به راحتى تسليم كند. چرا كه اگر آب از عراق قطع شود عراقيها ناچار مى شوند كه خواسته هاى وزارت مستعمرات رامو به مو اجرا كنند.

از حلّه در لباس بازرگانى آذربايجانى به سوى نجف رهسپار شدم و بامردان دين انس و الفت گرفتم و بناى آمد و شد با ايشان گذاردم و در مجالس درسهايشان حاضر شدم و از صفاى روحشان و بسيارى دانششان و شدّت تقواو پرهيزكاريشان بى نهايت خوشم آمد و در شگفت شدم ولى دريافتم كه با آن كه زمانى طولانى برايشان گذشته است هنوز در فكر تجديد امر خويش برنيامده اند. )از جمله اينكه:(

1 - با آن كه نهايت دشمنى را با سلطنت )عثمانى( داشتند )نه از آن رو كه ايشان شيعه و آنها سنّيند( بلكه به سبب آن كه سلطنت )عثمانى( فشار زيادى بر آزادى ايشان اعمال مى كرد ولى با آن در نمى افتادند و به آزادى خود

ص: 48

نمى انديشيدند.

2 - آنها همانند كشيشان در قرون وسطى خود را در علوم دينى محصوركرده بودند و از دانشهاى دنيوى مگر اندكى بى فايده، بقيّه را رها كرده بودند.

3 - و نيز يافتم كه ايشان ابداً انديشه نمى كنند كه در جهان اطرافشان چه مى گذرد.

و با خود مى گفتم: اين بيچاره ها در خوابند و جهان بيدار، و روزى در پيش است كه سيل ايشان را برگيرد و چندين بار خواستم تا ايشان را براى جنگ باخلافت عثمانى برانگيزانم ولى گوش شنوايى در ميانشان نيافتم حتّى بعضى از ايشان مرا مسخره مى كردند گوئى من ايشان را به خرابى تمام جهان فرامى خوانم و ايشان چنان به خلافت عثمانى مى نگريستند كه گويى طغيانگرى است كه جز با ظهور صاحب الأمر )عجّل اللَّه فرجه( دست از سلطه خودبرنمى دارد.

و صاحب الأمر )عليه السلام( در نزد شيعيان، امام دوازدهم ايشان است كه ازفرزندان پيامبر خداست كه در سال 255 هق از ديدگان پنهان شده است يعنى255 سال پس از هجرت پيامبرشان، و او هنوز زنده است سپس ظاهرمى شود تا جهان را پر از عدل و داد كند پس از آن كه پر از ظلم و جور شده است.

و به راستى من درشگفتم كه چگونه مردمانى دانشمند بدين عقيده خرافى معتقدند، عقيده اى كه مانند عقيده خرافه گرايان مسيحى است كه گمان دارندكه مسيح از بهشت خود به دنيا مى آيد تا دنيا را پر از عدل و داد سازد.(1)

ص: 49


1- 27. اعتقاد به ظهور مصلح جهان اختصاص به مسلمانان ندارد بلكه پيروان همه اديان آسمانى به موعود آخرالزّمان اعتقاد دارند. در پيرامون اين مسأله فقط در كتاب هاى شيعه هزاران روايت وجود دارد. بر اين اساس اعتقاد به وجود گرامى حضرت بقيّة اللَّه الأعظم ارواحنا فداه در قلب و جان همه مردمان آگاه جهان ريشه دوانده است و با اينكه اكنون زمان غيبت آن بزرگوار است نه ظهورقدرت و ولايت آن بزرگوار، ولى امدادهاى غيبى امام زمان عجّل اللَّه تعالى له الفرج نه تنها شيعيان بلكه برخى از سياستمداران خارجى را به سوى خود متوجّه كرده است، باز گرداندن ارتش روسيه درجنگ جهانى دوّم از حمله به ايران و موارد متعدّد ديگر به وسيله ياوران آن بزرگوار نمونه اى ازآنهاست كه نياز به بيان بيشترى دارد و در پاورقى اين كتاب نمى گنجد. جمع آورى امدادهاى غيبى امام زمان عجّل اللَّه تعالى فرجه در عصر غيبت نياز به كتابى مستقلّ دارد تابه خوبى بتواند شور و هيجان را در قلب ها برانگيزد و دل هاى شيفتگان را بيشتر متوجّه به ساحت مقدّس آن حضرت نموده و بر ايمان و اعتقاد آنان بيفزايد. متأسّفانه دستان شوم سياستمداران بسيارى از واقعيّت هاى جهان را در پرده نهان ساخته است وتاريخ بشر را به صورت ناشناخته نگه داشته است. اكنون نه تنها سياستمداران آمريكا و انگليس، بلكه واتيكان نيز اسناد اسرارآميزى را از دسترس مردمان جهان، نهان ساخته اند. در كتاب »تاريخ ناشناخته بشر« تصريح مى كند كه پاپ ها اسنادى در اختيار داشتند كه آنها را به اسم رمز »فاطمه« مى ناميدند! و نيز مى نويسد: »سرژهوتن« در كتاب جالب خود تحت عنوان »تمدنهاى ناشناخته« چنين مى نويسد: گاهگاهى بر سر قلّه هاى كوههاى كاليفرنيا نورى خيره كننده مثل فلاش دوربين مى درخشد و ديدگان را خيره مى سازد. گوئى مردمان مرموز چنين آتش افروزى به راه مى اندازند. شاستا منطقه اى است كوهستانى با كوهنهاى آتشفشانى خاموش كه هر از گاهى آدميانى با هيأت عجيب و غريب از آن بيرون مى آيند ... اين افراد عموماً درشت اندام و تنومند هستند و پيشانى بلندى دارند و رداى بلندى بر تن مى كنند و كلاه خود را تا روى چشمان پائين مى كشند... اگر بيننده كنجكاوى بخواهد به آنها نزديك شود و يا در مراسمشان شركت كند، »ارتعاشات«نامرئى و ناپيدائى او را از فاصله اى از رفتن باز خواهد داشت، گوئى پاهاى مهمانان ناخوانده را به زمين ميخكوب مى كند. شايعات فراوانى درباره ساكنان كوه شاستا بر سر زبانهاست و با اينكه با تلسكوپهاى قوى توانسته اند آنها را زير نظر بگيرند و گواهى دهند كه آن كوه نشينان معابد مخروطى شكل از فلزّى كه به طلاى ناب مى ماند، در دل كوه احداث كرده اند، ولى هنوز هم زندگى آنها در هاله اى از ابهام پوشيده شده است. گروهى معتقدند كه آنها غارنشينانى هستند كه با نيروى مرموزى هر نوع تهاجمى را دفع مى كنند و همين شايعه باعث شده كه آمريكائيهاى كنجكاو دور و بر كوه شاستانگردند و آنها را به حال خود بگذارند. )تاريخ ناشناخته بشر ص 160). نمونه اين گونه جريانات بسيار است - كه واقعيّت آن ها هر چه باشد - سياستمداران را سخت به خود متوجّه ساخته و مى دانند يك قدرت بزرگ نامرئى كارهاى آنان را زير نظر دارد. براى پوشش گزاردن بر قدرت بزرگ نامرئى كه در عصر غيبت نيز جلوه گرى مى نمايد با استفاده ازقلم و زبان مزدوران خود آن را خرافه مى نامند!

ص: 50

به يكى از ايشان گفتم: آيا واجب نيست كه شما ظلم را درهم شكنيدهمان گونه كه پيامبر اسلام درهم شكست؟

گفت: رسول را خدا پشتيبانى و حمايت مى كرد و از اين رو توانست.

من گفتم: در قرآن حكيم است كه اگر »إِنْ تَنْصُرُوا اللَّه يَنْصُرْكم«(1) )اگر خدارا يارى كنيد او هم شما را يارى خواهد كرد( پس شما را نيز خداوند يارى خواهد كرد اگر با اسلحه در مقابل خليفه برخيزيد.

او گفت: تو بازرگانى و اين موضوعات علمى است و فهم تو به واقع آن نمى رسد.

امّا مرقد حضرت امام اميرالمؤمنين )عليه السلام( - همان گونه كه شيعيان او را نام مى برند - آرامگاهى زيباست كه به انواع زيورهاى زيبا آراسته شده است وحرمى زيبا دارد و گنبدى طلايى بر آن قرار دارد و داراى دو مناره بزرگ طلايى است. شيعيان هر روزه، دسته دسته بدانجا وارد مى شوند و نمازها را به صورت جماعت بجا مى آوردند و ضريح او را كه در آن مدفون است مى بوسندو هر يك از ايشان به سوى درگاه او خم مى شود و آن را مى بوسد سپس برامام سلام مى كند و از او اجازه ورود مى گيرد و آنگاه داخل مى شود و گرداگردحرم را صحن بزرگى فرا گرفته است كه در آن اتاقهاى بسيارى است كه جايگاه مردان دين و زيارت كنندگان است.

در كربلا نيز بمانند حرم على )عليه السلام( دو حرم وجود دارد: اوّل: حرم حسين

ص: 51


1- 28. سوره محمّدصلى الله عليه وآله وسلم، آيه 7.

)عليه السلام( و دوّم: حرم عبّاس )عليه السلام( او برادر حسين )عليه السلام( است كه به همراه او دركربلا كشته شد. شيعيان كربلا نيز مانند شيعيان نجف اعمالى دارند و هواى كربلا از هواى نجف بهتر است براى اين كه گرداگرد شهر را حلقه باغى بزرگ و انبوه فرا گرفته و در آن نهرهاى جارى است.

در مسافرتم به عراق مطلبى يافتم كه باعث خنكى دل مى شود و آن اين بود كه اوضاع عموماً و خصوصاً پايان يافتن حكومت عثمانيها را نويد مى داد؛چرا كه والى منصوب از جانب خليفه عثمانى در استانبول مردى مستبدّ و نادان بود كه به هرچه دلش مى خواست حكم مى كرد و به مردم مانند غلامان وكنيزان خود مى نگريست و مردم بطور كلّى از او ناراضى بودند.

امّا شيعيان به سبب فشارى كه بر آزاديشان اعمال مى شد ناراضى بودند ونيز از آن جهت كه بدانها اهميّتى داده نمى شد و اهل سنّت نيز از آن جهت ناراضى بودند كه مردى ترك حكمرانشان باشد در حالى كه اشراف و سادات ازخاندان پيامبر در ميانشان بودند كه ايشان را از والى ترك نسبت به مسأله حكومت سزاوارتر مى دانستند.

از طرفى شهرها خراب شده بود و مردم در كثافتها، و زباله ها و خرابه هازندگى مى كردند و راهها ناامن بود و گروههاى دزدان در كمين كاروانها بودند وهر گاه ايشان را تأمينى از مأموران شرطه و پليس آن زمان همراهى نمى كردبر آنها حمله مى بردند و از اين رو، كاروانها بدون همراهى شرطه مجهّز به سلاح از جاى خود حركت نمى كردند.

دشمنيها در ميان عشاير قدم بقدم برپا بود و روزى نمى گذشت مگر اين كه عشيره اى بر عشيره ديگر تجاوز مى كرد و قتل و غارت در ميانشان شايع بود.

نادانى و بيسوادى بطور وحشتناكى فراگير بود كه مرا به ياد روزگار سلطه كليسا بر سرزمينهاى خودمان مى انداخت، چرا كه به جز طبقه مردان دين در

ص: 52

نجف و كربلا و عدّه اندكى كه با ايشان در ارتباط بودند در هر هزار نفر انسان يك نفر را نمى يافتى كه سواد خواندن يا نوشتن داشته باشد.

اقتصاد آنها بهم ريخته بود، زندگانى مردم در فقر شديد و تنگدستى طاقت فرسايى مى گذشت. و نظام ضعيف و ناتوان و هرج و مرج بر هر چيزى سايه افكنده بود و حكومت و مردم يكديگر را به ديده شكّ و ترديدمى نگريستند و از اين رو هميارى و تعاونى باهم نداشتند.

مردان دين در اُمور دينيّه خويش غرق شده بودند در حالى كه هيچ توجّهى به جهان مادّى و زندگانى در آن نداشتند.

بيابانها اغلب خشك و لم يزرع بود و دجله و فرات هرز مى رفت و گويى فقط براى اين بود كه بايد از اين سرزمينها بگذرند و به دريا بپيوندند.

و غير از اين اوضاع رو به زوال فاسد كه در انتظار نجات و رهايى بودند.

من در كربلا و نجف به مدّت چهار ماه ماندم و در نجف به مرضى سخت مبتلا شدم تا اين كه از زنده ماندن خود مأيوس شدم و سه هفته مريض بودم و به پزشكى كه آنجا بود مراجعه كردم و او برايم بعضى از داروها را نسخه كرد.وقتى از آن داروها استفاده كردم دريافتم كه حالم بهتر شده است، فصل تابستان بسيار گرمى بود، من روزهاى بيماريم را در زيرزمينى كه سردابش مى ناميدند سپرى مى كردم و صاحبخانه اى كه از او اتاقى اجاره كرده بودم دراين مدّت، در مقابل مزد اندكى خودش برايم غذا و دارو آماده مى كرد وخدمتگزارى مرا از آن رو كه خدمتگزارى زائر )اميرالمؤمنين عليه السلام( مى پنداشت،بهترين وسيله نزديكى به خدا مى شمرد، و در روزهاى نخستين، غذايم فقطآب مرغى بود كه آنها دجاجه اش مى خواندند سپس پزشك بخشنده، گوشت آن را هم تجويز كرد و در هفته سوّم اجازه داد كه همراه مرغ، برنج هم بخورم.

ص: 53

وقتى حالم خوب شد به بغداد رفتم و آنجا گزارش مفصّلى از آنچه درنجف، كربلا، حلّه، بغداد و در راه مشاهده كرده بودم در گزارش طولانى كه صد صفحه مى شد، ارائه دادم و آن را به نماينده وزارت مستعمرات در بغدادتسليم كردم و منتظر دستورات وزارت راجع به ماندن در عراق يا بازگشت به لندن شدم.

خيلى دلم براى بازگشت به لندن تنگ شده بود، چرا كه ايّام غربت طول كشيده بود و اشتياق ديدن وطن و خانواده شدّت يافته بود، خصوصاً كه خيلى دلم براى فرزندم )راسپوتين( تنگ شده بود. فرزندى كه بلافاصله در غياب من، چشم به جهان گشوده بود و از اين رو من از وزارت مستعمرات طىّ گزارشى درخواست بازگشت نمودم، گرچه براى فرصت كوتاهى باشد تا اين كه هم دريافتهاى خويش را برايشان بيان كنم و هم اندكى استراحت كرده و درآسايش نمايم؛ چرا كه سفرم به عراق سه سال طول كشيده بود.

نماينده وزارت در بغداد به من گفت كه نزد او آمد و شد نداشته باشم واتاقى هم در يكى از كاروانسراهاى اطراف رود دجله اجاره كنم تا درباره ام كسى به شك نيفتد، وى گفت: به زودى به هنگام رسيدن پست از لندن، از پاسخ درخواستم از وزارت مرا آگاه خواهد ساخت.

من در روزهاى اقامتم در بغداد، اختلاف وسيعى را در ميان پايتخت خلافت عثمانى و بغداد مشاهده مى كردم كه چگونه تركان در خوار شمردن مردم عراق از آن رو كه از نژاد عربند و از مكرشان نمى توان در امان بود، تعمّدمى ورزند.

و روزهايى كه بصره را به سوى كربلا و نجف پشت سر مى گذاشتم به شدّت نگران و آشفته بودم در اين كه عاقبت، شيخ محمّد بن عبدالوهّاب چه خواهد كرد از آنجا كه هيچ اطمينان نداشتم كه نقشه اى را كه برايش كشيده ام،

ص: 54

برهم زند چرا كه او خيلى زود رنگ عوض مى كرد و عصبانى مزاج بود. پس مى هراسيدم كه همه آرزوهايم را كه به اُميد او ساخته بودم به يك باره نقش برآب كند.

هنگامى كه مى خواستم از او جدا شوم او مى خواست به استانبول برود تا ازآنجا خبر بگيرد؛ ولى من به شدّت از اين كار منصرفش كردم و به او گفتم: توممكن است آنجا چيزى بگويى كه باعث شود تكفيرت كنند و سرت را به باددهى.

ولى در واقع مقصودم آن حرفها نبود و تمام مطلب و مقصود من اين بودكه مبادا او در اين سفر با برخى از علما در آنجا تماس حاصل كند و ايشان او رااز انحراف دور سازند و به راه اهل سنّت باز گردانند و در نتيجه آرزوهايم به بادرود.

و از آنجايى كه شيخ محمّد نمى خواست در بصره بماند، نصيحتش كردم كه به اصفهان يا شيراز رود، چرا كه اين دو شهر زيبا و مردمانشان شيعه مذهب بودند و بعيد بود كه شيعيان بتوانند در شيخ تأثيرى نامطلوب بگذارند ومن در اين صورت، نگران حال به حال شدن او نبودم.

هنگامى كه از هم جدا مى شديم به او گفتم: آيا تو به تقيّه ايمان دارى؟

او گفت: آرى، چرا كه يكى از اصحاب پيامبر )و گمان مى كنم كه او مقداد(1)را نام برد( هنگامى كه مشركان دژخيم شكنجه اش مى كردند و پدر و مادرش راكشتند، شرك را اظهار كرد و پيامبر، تقيّه او را تقرير فرمود.

من به او گفتم: پس تو از شيعه تقيّه كن و سنّى بودن خود را برايشان آشكار مساز كه مشكلى برايت پيش نيايد و از شهرها و علماى شيعه بهره مندشو و آداب و رسومشان را فراگير كه در آينده، خيلى به دردت خواهد خورد.

ص: 55


1- 29. عمّار بن ياسر صحيح است نه مقداد بن اسود.

هنگام خداحافظى، مقدارى پول به عنوان زكات به شيخ دادم - زكات نوعى ماليات اسلامى است كه با شرايط خاصّى از برخى مسلمانان گرفته مى شود و در راه مصلحتهاى مسلمانان مصرف مى شود - و نيز به عنوان هديه اسبى برايش خريدم تا سوارش شود و از او جدا شدم.

از وقتى كه از او جدا شده ام، نمى دانم كه چه كرده است؟ و از اين رو بسيارنگران بودم و با يكديگر قرار گذاشته بوديم كه هر يك از ما كه زودتر از رفيق خود به بصره بازگشت، نامه اى پيش عبدالرضا بگذارد و دوست خود را از حال خويش آگاه كند.

ص: 56

6

پس از آنكه مدّتى در بغداد بودم، دستور رسيد كه فورى به لندن باز گردم،از اين رو به سوى لندن رهسپار شدم و آنجا با دبيركلّ و بعضى از اعضاى وزارت جلسه اى تشكيل دادم كه من آنچه را در اين سفر طولانى مشاهده كرده و به انجام رسانده بودم، بيان كردم.

آنها از اطّلاعات من نسبت به عراق بسيار شادمان شدند و خوشحالى خودرا ابراز داشتند. من پيش از آن نيز گزارشات خود را مفصّلاً نوشته بودم.

بعدها متوجّه شدم كه صفيّه هم كه در بصره صيغه شيخ محمّد بن عبدالوهّاب بود مطابق گزارشات من گزارشهايى تهيّه و به آنها فرستاده است وهمچنين فهميدم كه در هر سفرى، وزارت مستعمرات، مراقب من بوده است و مراقبان، درباره من گزارشات رضايتبخشى ارسال كرده بودند كه گزارشات قلمى و زبانى مرا گواهى مى كرد.

دبيركلّ، وقتى را براى جلسه ملاقاتى با شخص وزير مستعمرات برايم معيّن كرد، زمانى كه در دفتر وزير به ديدارش رفتم به گونه اى از من استقبال وپذيرايى كرد كه با دفعه قبل از اين ملاقات كه از استانبول به لندن برگشته بودم تفاوت داشت و دريافتم كه اين بار در دل او به جايگاه شايسته اى نايل شده ام.

ص: 57

وزير، نهايت خرسندى خود را از تسلّط من بر محمّد بن عبدالوهّاب، ابرازداشت و اظهار نمود كه او گمشده وزارت بوده است و چندين بار تأكيد كرد كه بااو قراردادهاى گوناگونى ببندم و نيز گفت: صرف تسلّط تو بر شيخ محمّد به همه سختيهايى كه در اين راه كشيده اى مى ارزد. و چون من نگرانى خود را ازبابت از دست رفتن محمّد بن عبدالوهّاب و نقش برآب شدن نقشه ها وآرزوهايم پس از جدايى از او، ابراز نمودم، وزير گفت: نگران او )شيخ( مباش چرا كه از روزى كه از او جدا شده اى به همان انديشه ها و نظريّات باقى مانده است.

وى در ادامه گفت: مزدوران و جاسوسان وزارت با او در اصفهان تماس حاصل كرده اند و وزارت را از احوالات او آگاه ساخته اند.

ولى من از خود پرسيدم كه شيخ چگونه اسرار پنهان خويش را برايشان مكشوف داشته است؟! ولى ترسيدم كه اين مطلب را از وزير بپرسم. ولى بعدها كه مجدّداً با شيخ ملاقات كردم فهميدم كه شخصى بنام عبدالكريم دراصفهان با او ملاقات كرده و خودش را برادرِ من معرّفى كرده است و به او موبه مو اسرارى را كه در ميان من و او بوده است، گوشزد كرده است تا بتواند به اعماق دل او رسوخ كند و از بقيّه اسرار پنهان او نيز سر درآورد.

محمّد بن عبدالوهّاب گفت كه صفيّه در اصفهان با او ديدارى تازه كرده ومجدّداً صيغه او شده است و شيخ را اين بار نيز از خود بهره مند ساخته است.

نيز گفت كه عبدالكريم تا شيراز به همراه او بوده است و در آنجا متعه اى ديگر بنام آسيه كه زيباتر، دلرباتر و مهربانتر از صفيّه بوده برايش فراهم كرده كه با او بهترين اوقات زندگيش را گذرانيده است.

همچنين بعدها برايم روشن شد كه نام مستعار عبدالكريم به يكى ازمسيحيان جلفاى اصفهان تعلّق داشته كه او از جاسوسان مزدور وزارت

ص: 58

مستعمرات بوده، و آسيه يكى از يهوديان شيراز بوده كه او نيز يكى ازجاسوسان مزدوران وزارت بوده است.

نتيجه چيرگى ما چهار نفر بر محمّد بن عبدالوهّاب آن بود كه او را به بهترين نحوى كه در آينده بدردمان بخورد آماده نموديم.

بعد از آن كه در حضور دبيركلّ و دو نفر ديگر از اعضاى وزارت كه از پيش آن دو را نمى شناختم اوضاع را براى وزير شرح دادم، وزير به من گفت: توشايسته عاليترين مدال وزارت شده اى چرا كه به بالاترين پلّه نردبان جاسوسان مخلص ما رسيده اى.

سپس اضافه كرد: دبيركلّ به زودى تو را بر بعضى از اسرار دولت آگاه مى سازد كه در مأموريّت خود از آنها بهره مند خواهى شد.

سپس به من اجازه دادند كه ده روز به سوى خانواده خود بازگردم، من هم از وزارتخانه به سوى خانه خود روان شدم و با فرزند خود كه به من شباهت داشت و تازه بعضى از كلمات را هم فرا گرفته بود و به راه افتاده بود كه گوئى تكّه اى از روح من بود كه بر زمين قدم مى گذاشت، بهترين لحظه ها را سپرى كردم و حال آن كه يك شادى توصيف ناشدنى مرا فرا گرفته بود كه نزديك بود از عشق بميرم و از بودن با زن و فرزند نهايت لذّت را بردم همان گونه كه عمّه بسيار پير خود را نيز در همين سفر ملاقات كردم كه هميشه مرا باعطوفت و لطف خويش نوازش مى كرد و خوشحال بود كه موفّق شدم او را دراين سفر ببينم، او در سفر سوّم من، زندگى را بدرود گفت و مرگِ او در من اثرى ناملايم از درد و رنج و حسرت باقى گذارد.

اين ده روز هم گذشت كه گويى ساعتى بيش نبود. آرى، روزهاى خوش هميشه اين گونه مى گذرند در حالى كه روزهاى بد و ناخوشايند با آن كه آن هم مى گذرد ولى گويى قرنها بر انسان گذشته است و چنان روزهاى ناملايم را بياد

ص: 59

مى آورم كه در عراق و نجف بيمار بودم و يك روز از آن روزها چون سالى برمن گذشت و هنوز هم تلخى آن روزها در كامم مانده است. حتّى اين كه ازشيرينى روزگار خوشى به آن اندازه كه از تلخى روزگار ناخوشى برايم باقى مانده، چيزى در كام ندارم.

من براى دريافت دستورات مأموريّت آينده، به وزارتخانه رفتم، دبيركلّ بابرخوردى بسيار خوش و چهره اى خندان و لطفى زياد، از من استقبال كرد ودستم را به گرمى فشرد كه همه ابعاد برادرى را از اين برخورد گرم او در ميان خودمان احساس كردم.

او به من گفت: وزير مرا شخصاً مأمور كرده همان گونه كه انجمن ويژه برنامه هاى وزارت مستعمرات نيز مرا برگزيده است تا تو را بر دو سرّ بسيارمهمّ آگاه سازم و اين از آن روست كه در آينده بتوانى از آنها خوب استفاده كنى و اين دو راز را جز اندكى از اهل سرّ قابل اعتماد دستگاه كسى نمى داند.

سپس دست مرا گرفت و مرا داخل يكى از اتاقهاى وزارتخانه كرد و من درآنجا چيز عجيبى مشاهده كردم. آنجا ميز گردى قرار داشت كه دور آن ده مردنشسته بودند. يكى از آنها در لباس پادشاه عثمانى بود و به تركى و انگليسى سخن مى گفت، دوّمى همانند شيخ الإسلام استانبول بود و سوّمى در لباس پادشاه ايران و چهارمى در زىّ عالم دربار شيعه و پنجمى در شكل و قيافه ولباس مرجع تقليد شيعه در نجف و اين سه نفر اخير به فارسى و انگليسى حرف مى زدند و در نزد هر يك از اين پنج نفر نويسنده اى بود كه آنچه را هريك بگويد بنويسد با اين فرضى كه هر يك از بدَلها راهى به سوى آن اصلهااست تا دستاورد جاسوسان مزدور ما در اطراف آن اصليها در تركيه، ايران وعراق، داده هاى ورودى باشد كه به ذهن اين بدلها ريخته شود و ما اطّلاعات خروجى را از عكس العمل و انديشه اين بدلها بدست آوريم.

ص: 60

آنگاه دبيركلّ به من گفت: ما اين پنج بدل را كه نقش آن پنج نفر اصلى رابازى مى كنند، در نقش آن اصليها به بازى درآورده ايم تا ببينيم كه آنها چگونه مى انديشند؟ چرا كه ما اين بدلها را از اطّلاعاتى كه از تركيه، ايران و عراق بدست آورده ايم بهره مند مى سازيم و ايشان خود را به منزله آن پنج نفر اصلى فرض مى كنند سپس به سؤالات ما پاسخ مى دهند و ما تجربه كرده ايم كه نتايج افكار اين پنج بدل، در حدود هفتاد درصد با نحوه انديشه آن پنج نفراصلى مطابقت دارد.

دبيركلّ گفت: اگر مى خواهى خودت امتحان كن، تو كه با عالم نجف برخورد كرده اى.

گفتم: آرى، مسائلى هم از مراجع تقليد نجف پرسيده ام.

آنگاه به نزد بدل مرجع تقليد نجف رفتم و به او گفتم: مولانا! آيا براى ماشيعيان جايز است كه با حكومت عثمانى بجنگيم؟ چرا كه حكومت عثمانى سنّى شديد التعصّب است.

بدل اندكى تأمّل كرد و گفت: براى ما جايز نيست كه با حكومت عثمانى به جهت اين كه سنّى مذهب است بجنگيم، چرا كه مسلمانان همه باهم برادرندولى از اين جهت كه بر اُمّت مسلمان ستم مى كنند جنگيدن با آنها جايز است واين هم از باب امر به معروف و نهى از منكر است تا اين كه از ستمگرى بر مادست بردارند و آن وقت ما ديگر با آنها و شؤون حكومتى آنها نزاعى نداريم.

من گفتم: مولانا! رأى شما درباره طهارت يهود و نصارى چيست؟ آيااهل كتاب نجسند يا نه؟

بدل گفت: آرى ايشان نجسند و اجتناب و دورى از آنها واجب است.

من گفتم: چرا؟

او گفت: اين از باب مقابله به مثل است، چرا كه آنها ما را كافر مى دانند و

ص: 61

پيامبر ما محمّدصلى الله عليه وآله وسلم را تكذيب مى كنند و ما نيز در اين امر با ايشان مقابله به مثل مى كنيم.

من گفتم: مولانا! مگر نظافت از ايمان نيست؟ پس چرا در صحن شريف، خيابانها و كوچه ها اين قدر آشغال مى ريزند؟ حتّى من در مدارس علميّه هم نظافت نديدم.

او گفت: شكّى نيست كه نظافت از ايمان است ولى ما چه كنيم كه مشكل، كم آبى و از طرفى بى توجّهى حكومت به امر نظافت است.

بدل خيلى حاضرجواب بود و عجيب آن كه همه پاسخهاى او به سؤالات من مطابق با پاسخهايى بود كه خود مرجع تقليد در مقابل همين سؤالات به من داده بود بدون هيچ كم و زيادى به استثناى عبارت )بى توجّهى حكومت به امر نظافت( كه در پاسخ سؤال سوّم من بدل به جواب مرجع تقليد شيعه اضافه كرده بود.

من از اين بدلسازى دقيق و مطابق با اصل سخت در شگفت ماندم، چراكه مرجع تقليد شيعيان در نجف در جواب همين سؤالات من، دقيقاً همين پاسخها را داده بود و بدل مرجع تقليد به فارسى سخن مى گفت همان گونه كه خود مرجع تقليد شيعيان در نجف فارسى حرف مى زد.

دبيركلّ به من گفت: اگر با هر يك از اشخاص اصلى چهارگانه ديگر هم روبه رو شوى و با آنها صحبت كنى، آنگاه مى توانى با بدلهاى آنها نيز گفت و گوكنى تا ببينى كه چگونه رفتار و گفتار اين بدلها همسان اصليهايشان است.

من گفتم: من كيفيّت افكار شيخ الإسلام را مى شناسم، چرا كه استادم شيخ احمد افندى كاملاً راجع به افكار او برايم سخن گفته است.

دبيركلّ گفت: پس بفرما با بدلش صحبت كن.

من پيش بدل شيخ الإسلام رفتم و به او گفتم: افندى! آيا فرمانبردارى از

ص: 62

خليفه عثمانى شرعاً واجب است؟

او گفت: آرى فرزندم! همان گونه كه فرمانبردارى از خدا و رسولش واجب است.

گفتم: افندى! به چه دليلى اطاعتش مثل اطاعت خدا و پيامبر واجب است؟

او گفت: آيا نشنيده اى اين آيه شريفه را كه خداوند متعال مى فرمايد:»أَطيعُوا اللَّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُول وَاُولِى الأَمْرِ مِنْكُم«(1)؛ »فرمان خدا و رسول او وفرمان داران از طرف خدا و رسول را اطاعت كنيد«؟

من گفتم: افندى! اگر خليفه اولى الأمر باشد چگونه خدا ما را به اطاعت يزيد بن معاويه فرمان مى دهد(2) آن يزيدى كه بر لشكر خود هر گونه بهره ورى نامشروعى را از شهر مدينه منوّره آزاد كرد و حسين )عليه السلام( سبط رسول خدا)صلى الله عليه وآله وسلم( را كشت؟! و چگونه خدا ما را به اطاعت وليد شارب خمر دستورمى دهد؟!

بدل گفت: فرزندم! همانا يزيد از جانب خداوند متعال اميرالمؤمنين بود ودر قتل حسين )عليه السلام( خطا كرد و توبه نمود)!( امّا در اين كه مدينه منوّره را برلشكر خود مباح كرد خطا نكرد، چرا كه ايشان طغيان كردند و ظلم نموده و ازفرمان او سرپيچى كردند و امّا وليد؛ او نيز شراب خالص نمى نوشيد، بلكه آن را با آب ممزوج مى كرد و شرابى كه مستى نياورد در شريعت اسلام حرام نيست.(3)

ص: 63


1- 30. سوره نساء، آيه 59.
2- 31. خداوند اطاعت و پيروى كسانى را بر مردم واجب نموده است كه از طرف خدا و رسول او باشند وپيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم آنها را معيّن فرموده است، نه هر كسى كه چنين مقامى را ادّعا مى كند.
3- 32. قبلاً گفتيم شراب نجس و خوردن آن حرام است اگرچه با آب مخلوط شود.

من همين سؤالات را از استادم شيخ احمد افندى پرسيده بودم و جوابهاى او به آن پرسشها با پاسخ بدل چندان تفاوتى نداشت.

بعد از اين گفت و گو من به دبيركلّ گفتم: فايده اين نمايش چيست؟

او گفت: ما مى دانيم كه سلاطين و علماى شيعه و سنّى چگونه مى انديشند و براى برخورد با ايشان در جريانات سياسى و دينى راه حلّهاى مناسبى پيدا مى كنيم و آنها را به كار مى بنديم.

مثلاً هنگامى كه بدانى كه دشمنت از جانب مشرق خواهد آمد لشكر خودرا در همان طرف براى جلوگيرى از او گُسيل مى دارى؛ ولى اگر ندانى كه ازكدام سو خواهد آمد لشكر خود را در تمام جهاتى كه احتمال مى دهى از يكى ازآنها حمله خواهد كرد بطور پراكنده آماده مى سازى همان گونه هر گاه بدانى كه چگونه يك فرد مسلمان براى مذهب و دين خود استدلال مى كند آنگاه براى سركوب كردن او قادر خواهى بود كه جوابهاى دندان شكن آماده كنى، آنگاه پاسخهاى تو براى درهم شكستن عقايد مسلمانان كافى خواهد بود.

سپس دبيركلّ كتاب قطور هزار صفحه اى را به من داد كه در آن نتايج مناظرات و نقشه هايى كه در ميان اين پنج نفر اصلى و پنج نفر بدلى در امورلشكرى، مالى، فرهنگى و دينى ردّ و بدل شده بود، وجود داشت.

من كتاب را با خود به خانه بردم و از اوّل تا آخر آن را در سه هفته يعنى درمدّتى كه دبيركلّ به من مرخصى داده بود مطالعه كردم، وى دستور داد كه بعداز مطالعه كتاب را پس بدهم، هنگامى كه كتاب را مطالعه مى كردم از ردّ وايرادها و دقّت مناظرات سخت به شگفت آمده بودم، گويا كه همه آنها واقعى بود و تا آنجا كه من اطّلاع داشتم بيش از هفتاد درصد با اصل پاسخها مطابق بود، اگرچه دبيركلّ قبلاً به من گفته بود كه اين پاسخهاى درست نمايشى نزديك به هفتاد درصد از دقّت برخوردار است و بنا به پيش بينى علمى كتاب

ص: 64

به طور يقين دانستم كه امپراطورى عثمانى در مدّتى كمتر از يك قرن درهم مى شكند و اساسش فرو مى ريزد.

دبيركلّ به من گفت: اتاقهاى ديگرى نيز در اين ساختمان وجود دارد كه درآنها نظير اين نمايش نسبت به ساير بلادى كه تحت سيطره استعمارى ما قراردارد، يا حكومت بريتانيا تصميم دارد در آينده بر آنها دست يابد، وجود دارد.

من به دبيركلّ گفتم: چگونه بر چنين بدلهايى با اين دقّت و توان دست يافتيد؟!

او گفت: پيوسته مزدوران در همه كشورها اطّلاعات كافى را در اختيارمان قرار مى دهند و اين بدلها در اين خصوص افراد برجسته و قابلى هستند وطبيعى است كه اگر بر اطّلاعات كافى خاصّى بدان گونه كه فلان كس مى دانددست يابى، نوع انديشه و نتيجه گيرى تو نيز مانند انديشه و نتيجه گيرى اوخواهد شد، چرا كه تو در اين هنگام نسخه اى مطابق اصل شده اى.

دبيركلّ ادامه داد و گفت: اين نخستين رازى بود كه وزير مستعمرات به من دستور داده بود تا تو را از آن آگاه سازم و امّا راز دوّم پس از يك ماه بعد ازآن كه اين كتاب را تماماً مطالعه كردى به تو خواهم گفت )و مقصودش همان كتاب هزار صفحه اى بود كه بدان اشاره كردم(.

من با دقّت و توجّه كتاب را مطالعه كردم و افقهاى تازه اى از دانش نسبت به اوضاع مسلمانان برايم آشكار شد همان گونه كه چگونگى انديشه ايشان برايم واضح شده بود و همان گونه كه علّت عقب ماندگى مسلمانان از قافله پيشرفت ملّت هاى مترقّى برايم روشن شده بود و همان گونه كه به وضوح دانسته بودم كه نقاط ضعف مسلمانان چيست؟ و همان طور كه نقاط قوّت مسلمانان هم برايم واضح شده بود و همان گونه كه برايم روشن شده بود كه چگونه بايد نقاط قوّت آنها را از بين برده و به نقاط ضعف تبديل كنيم.

ص: 65

از جمله نقاط ضعف مسلمانان اينكه

1 - اختلاف در ميان سنّى و شيعه، اختلاف در ميان احكام و ملّتهايشان،اختلاف در ميان دو حكومت عثمانى و ايران، اختلاف در ميان عشاير واختلاف در ميان علما و حكومت.

2 - جهل و بيسوادى كه تقريباً همه مسلمانان - جز اندكى - را دربرگرفته بود.

3 - افسردگى و به ياد تحصيل و معرفت نبودن و هشيارى نداشتن.

4 - ترك دنيا به طور كلّى و روى آوردن به آخرت و عمل فقط براى آن.

5 - ديكتاتورى حاكمان و استبداد فراگير.

6 - ناامن بودن راهها و گسسته بودن ارتباطات مگر كمى.

7 - نداشتن بهداشت عمومى حتّى اين كه طاعون و وبا پيوسته همه جاتلفات زيادى برجا مى گذاشت بطورى كه تقريباً در هر نوبتى دهها هزار انسان را از بين مى برد.

8 - خرابى شهرها و خشكى بيابانها و كم آبى و خشكى رودها و كمى كشت زارها.

9 - هرج و مرج ادارى كه نه نظامى و نه مقياس و ميزانى و نه قانونى دركار بود، چرا كه مسلمانان با آن كه از ظاهر و لفظ قرآن نهايت بزرگداشت راداشتند ولى نسبت به عمل به قوانين آن گويا قرآنى در ميانشان نبود.

10 - اقتصاد بى سامان بحدّى كه فقر در سراسر بلاد مسلمين سايه افكنده بود.

11 - نبودن ارتش منظّم به معنى واقعى و نبودن اسلحه كافى و فرسودگى اسلحه موجود.

12 - حقير شمردن زنان و پايمال كردن حقّ آنان.

ص: 66

13 - كثيف و آلوده بودن بازارها و خيابانها و در و ديوارها و همه جا.

در كتاب )مزبور( بعد از بيان هر نقطه ضعفى از مسلمانان، يادآور شده بودكه قانون اسلام برخلاف آنچه مسلمانان رفتار مى كنند، توصيه نموده است،پس بر ما لازم بود كه مسلمانان را در نادانى خود نگه داريم تا به حقيقت دين خود پى نبرند و از جمله يادآوريهاى كتاب اين بود كه اسلام:

1 - مسلمانان را به اتّحاد و همبستگى و الفت و مهربانى دستور مى دهد وفرمان مى دهد كه اختلافات را كنار بگذارند. پس در قرآن است كه:»وَاعْتَصِمُوا بِحَبْل اللَّهِ جَميعاً ...«(1)؛ »همگى به ريسمان الهى )كه اهل بيت عليهم السلام هستند( چنگ زنيد.

2 - دستور مى دهد تا در طلب دانش باشند، پس در حديث است كه:»طلب العلم فريضة على كلّ مسلم ومسلمة«؛ »فرا گرفتن دانش بر هر مرد و زن مسلمان لازم است«.

3 - مسلمانان را به كنجكاوى و تفكّر فرمان مى دهد. پس در قرآن است كه: »فَسيرُوا فِي الْأَرْض«(2)؛ »در زمين سير و گردش نماييد«.

4 - مسلمانان را به طلب دنيا دستور مى دهد. پس در قرآن است »وَمِنْهُمْ مَنْ يَقُول رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنة وَفِي الآخِرَة حَسَنة«(3)؛ »بعضى از مردم مى گويند: پروردگارا به ما در دنيا و آخرت خوبى عطا فرما«.

5 - مسلمانان را به مشورت كردن با يكديگر دستور مى دهد. پس در قرآن است كه: »وَأَمْرُهم شُورى بَيْنَهُم«(4)؛ »آنان در اُمور خودشان مشورت مى كنند«.

ص: 67


1- 33. سوره آل عمران، آيه 103.
2- 34. سوره آل عمران، آيه 137.
3- 35. سوره بقره، آيه 201.
4- 36. سوره شورى، آيه 38.

6 - مسلمانان را به امنيّت راهها فرمان مى دهد )و مى فرمايد:( »فَامْشُوافي مَناكِبِها«(1)؛ »در پستى ها و بلنديهاى زمين گام برداريد«.

7 - مسلمانان را به رسيدگى به بهداشت و تندرستى سفارش مى كند. پس در حديث است كه: »إنّما العلوم اربعة: علم الفقه لحفظ الإيمان وعلم الطبّ لحفظ الأبدان وعلم النحو لحفظ اللسان وعلم النجوم لحفظ الأزمان«؛ »علوم چهار نوع اند:

1 - علم فقه براى حفظ ايمان، 2 - علم طب براى حفظ بدنها،3- علم نحو براى نگاهداشت زبان، 4 - علم ستاره شناسى براى حفظ زمان«.

8 - مسلمانان را به آبادانى سفارش مى نمايد. پس در قرآن است كه »خلقَ لَكُم ما فِي الأَرْض جَميعاً«(2)؛ »)خداوند( همه آنچه را كه در زمين است براى شما آفريد«.

9 - مسلمانان را به نظم دستور مى دهد. پس در قرآن است كه: »مِن كُلّ شَي ء مَوْزُون«(3)؛ »از همه چيزها به اندازه رويانيديم«، و در حديث است كه:»ونظم أمركم«؛ »و در كارهايتان نظم داشته باشيد«.

10 - مسلمانان را به بهبود اقتصادى سفارش مى كند. پس در حديث است كه: »من لا معاش له لا معاد له«؛ »كسى كه گذران زندگى ندارد در واقع معاد هم ندارد«.

11 - مسلمانان را به داشتن لشكر قوى و سلاح نيرومند فرمان مى دهدكه: »وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطعتُم مِن قُوَّة«(4)؛ »آنچه مى توانيد از نيرو براى مبارزه با دشمنان مهيّا كنيد«.

12 - مسلمانان را به احترام به زنان سفارش مى كند. پس در قرآن است

ص: 68


1- 37. سوره ملك، آيه 15.
2- 38. سوره بقره، آيه 29.
3- 39. سوره حجر، آيه 19.
4- 40. سوره انفال، آيه 60.

كه: »وَلَهُنَّ مِثْل ما عَلَيْهِنّ بِالْمَعْرُوف«(1)؛ »براى زنان مثل آنچه وظيفه دارند،حقوق شايسته اى است«.

13 - مسلمانان را به نظافت و پاكيزگى سفارش مى كند. پس در حديث است كه: »النظافة من الإيمان«؛ »پاكيزگى از ايمان است«.

كتاب مزبور نقاط قوّت مسلمانان را چنين يادآور شده و به از بين بردن آنهإے؛اًاًق م دستور داده، عبارتند از:

1 - مسلمانان اهميّت نمى دهند كه برادران مسلمانشان به چه قوم وسرزمينى بستگى دارد يا به چه زبانى سخن مى گويد و چه رنگى دارد و از كدام بلاد آمده است.

2 - در ميان مسلمانان ربا، احتكار، زنا، شراب و خوك حرام است.

3 - مسلمانان به علماى خود نهايت ارتباط و نزديكى را دارند.

4 - و طايفه بزرگى از سنّيها خليفه عثمانى را احترام مى كنند و او را نمونه پيامبر اسلام مى انگارند و فرمانبرداريش را واجب مى شمارند همان گونه كه طاعت خدا و رسول را واجب مى دانند.

5 - جهاد را واجب مى دانند.

6 - شيعيان غير مسلمانان را نجس مى دانند با هر عقيده اى كه باشد.

7 - مسلمانان اعتقاد دارند كه اسلام برتر است و هيچ چيز بر او برترى ندارد.

8 - شيعيان، ساختن معابد غير اسلامى )اعمّ از اهل كتاب و مشركين( راحرام مى دانند.

9 - بيشتر مسلمانان بيرون راندن يهود و نصارى را از شبه جزيره عربستان واجب مى دانند.

ص: 69


1- 41. سوره بقره، آيه 228، »ولهنّ مثل الّذي عليهنّ بالمعروف«.

10 - مسلمانان به نماز، روزه، حجّ و امثال آنها اهتمام بسزايى دارند.

11 - شيعيان، پرداختن وجوهات )خمس و سهم امام( را به مراجع تقليدخود واجب مى شمرند.

12 - مسلمانان به عقيده اسلامى خود بسيار تعصّب دارند.

13 - مسلمانان، فرزندان خويش را خيلى دقيق به روش پدران خويش تربيت مى كنند تا جداسازى فرزندان از پدران غير ممكن باشد.

14 - زن، در نزد مسلمانان بايد در حجاب بسيار پوشيده باشد تا فساد درميان زنان راه پيدا نكند.

15 - نماز جماعتى در ميان مسلمانان وجود دارد كه هر روزه چندين بارآنها را در كنار هم گرد مى آورد.

16 - حرمهاى پيامبر و آل او و صالحان، مركز تجمّع و رفت و آمدمسلمانان است.

17 - در ميان مسلمانان بسيارى از اشخاص با رسول خدا )صلى الله عليه وآله وسلم( نسبت خانوادگى دارند و از اولاد اويند و ايشان يادآوران پيامبر اسلامند و پيامبر را درميان خود بطور زنده يادآورى مى كنند.

18 - شيعيان حسينيّه هايى دارند كه در ايّام خاصّى ايشان را گردهم مى آورد و واعظان در آن مكانها، ايمان را در دلهاى ايشان قوى مى سازند وآنان را بر كردار نيك سفارش مى كنند.

19 - امر به معروف و نهى از منكر در ميان مسلمانان واجب است.

20 - مسلمانان، ازدواج و زياد كردن فرزندان و تعدّد زوجات را در دين خودنيكو مى شمرند.

21 - مسلمانان، به اسلام درآوردن يك فرد غير مسلمان را بهتر از دارابودن همه دنيا مى شمرند.

ص: 70

22 - مسلمانان، عقيده دارند كه هر كس يكى از سنّتهاى نيكوى اسلام رارواج دهد هم پاداش عمل نيك خود را دارد و هم مانند كسانى كه بعد از او آن سنّت نيكو را بجا مى آورند پاداش خواهد داشت.

23 - مسلمانان، بزرگداشت عظيمى از احياى قرآن و حديث دارند و پيروى از آن دو را موجب بهشت و پاداش اخروى مى دانند.

سپس كتاب مزبور سفارش كرده بود كه نقاط ضعف مسلمانان را گسترش دهيد و نقاط قوّت آنها را از بين ببريد و راهنماييهاى كافى براى اجراى اين دستورات در اختيار گذاشته بود.

آن كتاب درباره آنچه براى گسترش دادن نقاط ضعف امكان دارد مى گويد:

1 - براى دامن زدن اختلافات مى توان بدبينى را در ميان گروههاى درگيربيشتر نمود و كتابهايى را كه در مورد اين دسته و آن دسته بدگويى دارد درميانشان منتشر كرد و در راه خرابكارى و جدايى افكنى بايد از سرمايه كافى دريغ نداشت.

2 - با جلوگيرى از باز شدن مدرسه ها و انتشار كتابهاى سودمند و باسوزاندن كتابهاى مفيد تا آنجا كه ممكن است و نيز با جلوگيرى مردم از اين كه فرزندان خود را در مدارس علميّه وارد سازند به وسيله متّهم ساختن علما وآخوندها مى توان مردم را در جهل و نادانى نگه داشت.

3 و 4 - با وعده هاى نسيه اُخروى و مهمّ و زيبا جلوه دادن بهشت درمقابل ايشان و اين كه به زندگى دنيا مكلّف نيستند و ترويج و توسعه محافل وحلقه هاى تصوّف و رواج دادن كتابهايى كه مردم را به زهد و بى ميلى به دنيافرا مى خواند، مانند: كتاب احياء العلوم غزالى و مثنوى مولوى و كتابهاى محى الدين بن عربى مى توان مردم را در حالت سرگردانى و عقب ماندگى فرهنگى و اقتصادى نگاه داشت.

ص: 71

5 - با اين بيان كه فرمانروايان »ظلّ اللَّه في الأرض« )سايه خداوند برروى زمين( هستند، و اين كه ابوبكر، عمر، عثمان، على )عليه السلام( و بنى اميّه وبنى عبّاس همگى با زور و شمشير به حكومت ديكتاتورى رسيدند مى توان ديكتاتورى فرمانروايان را تقويت كرد.

مثلاً ابوبكر با شمشيرِ عمر و تهديد او و ترس مردم از او كه مبادا خانه هاى ايشان را مانند خانه فاطمه دخت پيامبر )عليهما السلام( به واسطه سرپيچى از حكم زوردستگاه خلافت، به آتش بكشد، به خلافت غاصبانه ديكتاتورى دست يافت.

عمر با وصيّت ابوبكر خلافت را غصب كرد؛ و عثمان با دستور عمر غاصب خلافت شد؛ و على )عليه السلام( با انتخاب انقلابيّون به خلافت رسيد؛ و معاويه باشمشير، خلافت را غصب كرد؛ و سپس بنى اميّه غاصب خلافت شدند؛ وسفّاح، اوّلين خليفه غاصب عبّاسى و نخستين ديكتاتور از بنى عبّاس با قدرت شمشير بر بنى اُميّه فائق آمد، سپس بنى عبّاس پس از او ديكتاتورى را به ارث صاحب شدند، همه اينها دليل بر آن است كه حكومت در اسلام از نوع ديكتاتورى است.

6 - با مشغول كردن فرمانروايان به اُمور پوچ و بيهوده مى توان ايشان را ازمجازات دزدان و راهزنان بازداشت و از دزدان و راهزنان حمايت كرد و اسلحه در اختيارشان قرار داد و به ادامه دادن دزدى و راهزنى و آشوب و اغتشاش تشويقشان كرد تا سرانجام ناامنى در ممالك اسلامى گسترده تر گردد.

7 - بايد با ترويج مذهب جبر در ميان مسلمانان و اين كه همه اُمور با قضاو قدر خداوند و بدون اختيار بندگان صورت مى گيرد(1) ايشان را از بهداشت دورنگه داريم، بدين نحو كه به ايشان بگوييم كه علاج بى فايده است. آيا خدا در

ص: 72


1- 42. مسأله قضا و قدر صحيح است ولى مذهب جبر باطل مى باشد، زيرا دعا و تغيير در رفتار انسان مقدّرات الهى را عوض مى كند.

قرآن نگفته است كه: »الَّذي يُطْعِمُنى وَيسقينى × وَإِذا مَرِضتَ فَهُو يَشْفينى«(1)؛»اوست كه به من طعام مى دهد و مرا سيراب مى سازد، وقتى بيمار شدم هموشفايم مى دهد«. و آيا نگفته است كه: »وَالَّذى يُميتُنى ثُمَّ يُحْيينى«(2)؛ »او مرامى ميراند، آنگاه زنده ام مى نمايد«. پس شفا به دست خدا است و مرگ نيز به دست اوست. پس راهى به سوى شفا بدون اراده خداوندى وجود ندارد و بدون قضا و قدر الهى فرار از مرگ ممكن نيست.

8 - با آنچه در گفتار سوّم و چهارم گذشت مى توان مسلمانان را از لحاظكشاورزى و آبادانى نيز در عقب ماندگى نگاه داشت.

9 - و با اين بيان كه اسلام دين عبادت است و نظامى در آن نيست وپيامبر و خلفا كابينه وزارت و تشكيلات و ادارات و قوانينى نداشتند هرج و مرج را در ميان مسلمانان تقويت كرد.(3)

10 - عقب ماندگى اقتصادى خود نتيجه طبيعى عقب ماندگيهايى است كه تا اينجا برشمرديم و با آتش زدن محصولات، و غرق كردن كشتيهاى بازرگانى، و آتش زدن بازارها و ويران كردن سدّها و سرازير كردن سيلابها به مزارع و شهرها و مسموم ساختن منابع آب آشاميدنى مى توان به عقب ماندگى اقتصادى بيشتر دامن زد.

11 - با به بازى گرفتن فرمانروايان به انواع فساد و شراب و قمار و اسراف اموال در اُمور شخصيّتشان، مى توان آنان را چنان بيچاره ساخت كه ديگر

ص: 73


1- 43. وَالّذي هُو يُطْعِمُنى ويسقينِ × وَإِذا مَرِضْت فَهُو يَشْفينِ«، »سوره شعراء، آيه 79 و 80».
2- 44. وَالَّذي يُميتُنى ثُمَّ يُحيينِ«، »سوره شعراء، آيه 81».
3- 45. اسلام آئين حيات و زندگى است و قرآن كريم و روايات خاندان وحى عليهم السلام بهترين قوانين ودستورات را به جامعه بشريّت ارائه نموده اند كه اجراى كامل آن ها، با حكومت الهى حضرت بقيّةاللَّه ارواحنا فداه تحقّق يافته و ياوران آن حضرت سراسر گيتى را در اختيار گرفته و قوانين حياتبخش اسلام را در تمام جهان اجرا مى نمايند.

اندوخته اى براى تهيّه اسلحه و تأمين خوراك لشكر و سرباز در دستشان باقى نماند.

12 - مى توان شايع ساخت كه اسلام زنان را حقير و ناچيز شمرده است بااين پوشش كه آيا در قرآن نيامده است: »الرِّجال قَوَّامُون عَلَى النِّساء«(1)؛»مردان بر زنان سرپرست هستند«. و اين كه آيا در سنّت وارد نشده است كه:»المرأة شرّ كلّها«؛ »زن همه اش شرّ است«.(2)

13 - آلودگى و كثافت نتيجه طبيعى كمبود آب است. پس بايد به هرنحوى كه ممكن است جلوى ازدياد آب و بهبود وضع آبرسانى را گرفت.

امّا سفارشات كتاب پيرامون از بين بردن نقاط قوّت مسلمانان عبارت بودند از:

1 - بايد با احياء فريادهاى برخاسته از نژاد پرستى، اقليم پرستى، تعصّبات زبان و رنگ و پوست و غير اينها از موارد اختلاف برانگيز و تفرقه انداز،مسلمانان را از يكديگر متفرّقتر سازيم و با يكديگر در اختلاف بيشترى بياندازيم، همان گونه كه در آن كتاب سفارش كرده بود بايد سعى كنيم تامسلمانان كوشش خود را در راه احياء و بزرگداشت تمدّنهاى پيش از اسلام به كار گيرند، مانند: احياء و بزرگداشت فرعونها و نظام فرعونى در مصر و دوگانه پرستى در ايران و تمدّن و آيين بابلى در عراق؛ و تا آخر سفارشاتى كه تا پايان صفحه اى طولانى از كتاب به اين امر پرداخته شده بود.

ص: 74


1- 46. سوره نساء، آيه 34.
2- 47. تفاوت زنان و مردان از لحاظ عاطفه و همچنين از جهات جسمانى، مسأله اى است كه همه دانشمندان جهان آن را پذيرفته اند. هيچ گاه اسلام زنان را ناچيز نشمرده است. در بعضى از روايات كه از سيصد و سيزده تن مردان ممتاز كه ياوران بزرگ امام عصر عجّل اللَّه تعالى له الفرج مى باشند سخن به ميان آمده از پنجاه نفر زنان باعظمت كه از ياوران نزديك امام عصر ارواحنافداه مى باشند ياد مى كند.

2 - همچنين لازم است تا مفاسد چهارگانه اى كه ذكر آنها خواهد آمد درميان مسلمانان بطور آشكار و پنهان رواج يابد، يعنى شراب، قماربازى، زنا وگوشت خوك.

سپس كتاب سفارش كرده بود كه بايد با يهود و نصارى و مجوس)زرتشتيان( و صابئيانى كه در كشورهاى اسلامى زندگى مى كنند همكارى جدّى و پيمان محكمى براى ترويج اين مفاسد چهارگانه برقرار كرد )كه هم اين مفاسد را عمل كنند و هم مسلمانان را به اين موارد متمايل و مشغول سازند و تشويق و ترغيب نمايند(.

و از براى كسانى كه در ميان مسلمانان اين مفاسد چهارگانه را ترويج مى كردند و شايع مى ساختند، از صندوق وزارت مستعمرات بودجه اى ويژه به عنوان اضافه حقوق، اختصاص داده بودند و براى كسانى كه بيشتر و بيشتراين مفاسد چهارگانه را بتوانند شايع كرده و گسترش دهند، جوايز و تشويقاتى در نظر گرفته بودند.

كتاب مزبور سفارش مى كرد كه از وابستگان سفارت بريتانياى كبير براى انجام و توسعه و رواج اين مفاسد چهارگانه بايد پشتيبانى كرد و نيز بايد كسانى را كه در نشر و ترويج اين مفاسد چهارگانه گرفتار خشم و مجازات مسلمانان مى شوند، نجات داد؛ همان گونه كه آن كتاب سفارش مى كرد كه بايد ربا را به هر صورتى كه ممكن است رواج داد چرا كه اين مفسده علاوه بر آن كه ويرانى اقتصادى آنان را به دنبال خواهد داشت باعث مى شود تا مسلمانان در هتك حرمت به قوانين قرآن جرى و گستاخ شوند و كسى كه نسبت به يك قانون جزئى بى اعتنايى و گستاخى كند نسبت به ساير قوانين نيز به آسانى گستاخ وحرمت شكن خواهد شد...

و همچنين كتاب سفارش مى كرد كه لازم است در مورد ربا اين شبهه را

ص: 75

ايجاد كنيم كه ربا به طور مطلق و به هر صورتى حرام نيست؛ بلكه تنهاموردى از آن حرام است و آن ربائى است كه مضاعف و چندين برابر باشد،چرا كه قرآن مى گويد: »لاتَأْكُلوا الرِّبا أَضْعافاً مُضاعَفة«(1)؛ »ربا مخوريد كه دائم سود بيفزاييد تا چند برابر شود«.(2)

3 و 4 - همچنين بايد ارتباط قوى در ميان مسلمانان با علمايشان را ازطريق تهمت زدن و افترا بستن بر علما و داخل كردن بعضى از مزدوران درلباس علماى مسلمان )كه مرتكب خلاف شرع شوند( تضعيف سازيم، تا براى ايشان همه علماء وضع مشكوك و ترديدآميز پيدا كنند تا مسلمانان در شبهه باشند كه كدام يك از علمايشان واقعاً عالم است و كداميك مزدور استعمار.

و تأكيد بر اين بود كه چنين مزدورانى را استعمار به سوى مراكز علمى دينى مسلمانان مانند الأزهر، استانبول، نجف و كربلا گسيل دارد.

و يكى از راههاى ضعيف ساختن ارتباط قوى مسلمانان با علمايشان گشودن مدارسى بود كه مزدوران ما براى تربيت كودكان مسلمان افتتاح مى كردند تا اين كه كودكان مسلمان را )با كراهت و نفرت از علما و خليفه عثمانى و ذكر بديهاى او و اين كه او خليفه اى عيّاش و خوشگذران است و باخرج كردن اموال مسلمانان در راه فساد و اسراف، نمى تواند در همه شؤن نمونه و الگوى پيامبر اسلام باشد( تربيت كنند.

5 - بايد در مسأله جهاد مسلمانان را در شكّ و ترديد قرار داد كه جهادامرى مقطعى بوده است و در اين زمان جهادى بر مسلمانان واجب نيست.

6 - بايستى اين انديشه و عقيده كه كفّار نجسند را از ميان شيعيان برچيد و

ص: 76


1- 48. سوره آل عمران، آيه 130.
2- 49. حرمت ربا در اسلام از مسائل ضرورى دين اسلام است و نه تنها در آيه بالا بلكه در آيات ديگر وروايات بسيار، به حرمت آن تصريح شده است.

بايد به ايشان گفت كه قرآن مى گويد: »طعامكم حلّ لهم وطعامهم حلّ لكم«(1)؛»طعام شما بر آنان و طعام آنان بر شما حلال است«.(2) و اين كه پيامبرهمسرى يهودى بنام صفيّه و همسرى نصرانى بنام ماريه داشت و امكان ندارد كه بانوى پيامبر نجس باشد.(3)

7 - لازم است كه مسلمانان بر اين عقيده باشند كه مقصود پيامبر از واژه اسلام مطلق دين بوده است، اعمّ از يهوديّت و مسيحيّت نه خصوص اسلام محمّدى به دليل آن كه قرآن اهل هر دين آسمانى را مسلمان مى نامد و درقرآن آمده است كه يوسف پيامبر گفت كه مرا مسلمان بميران و ابراهيم واسماعيل گفتند: »رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلمين لَك وَمِن ذُرِّيَّتنا اُمَّة مُسلمة لَك«(4)؛»پروردگارا! ما را تسليم فرمان خود گردان و فرزندان ما را نيز تسليم خودبدار«؛ و يعقوب نبى به فرزندان خود گفت: »فَلاتَمُوتنّ إِلّا وَأَنْتُم مُسْلِمون«(5)؛»پس نميريد مگر آنكه تسليم رضاى خدا باشيد«.(6)

8 - چگونه بناى كنيسه ها و كليساها حرام است و حال آن كه پيامبر و

ص: 77


1- 50. وَطَعامُ الَّذينَ اُوتُوا الكِتابَ حِلٌّ لَكُم وَطَعامُكُم حِلٌّ لَهُم«، »سوره مائده، آيه 5».
2- 51. مقصود از طعام در اين آيه شريفه فقط حبوبات است همان گونه كه در روايات بسيار وارد شده وشامل ساير خوراكى ها نمى شود. رجوع كنيد به تفسير شبّر ص 134.
3- 52. هيچ يك از زنان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم يهودى و يا نصرانى نبوده اند.
4- 53. سوره بقره، آيه 128.
5- 54. سوره بقره، آيه 132.
6- 55. در آيه هاى ذكر شده مقصود از لفظ »مسلمين«، »مسلمه« و »مسلمون«، تسليم بودن در برابرخداوند است. و در آيه اى كه نقل مى كنيم خداوند اهل كتاب را از اسلام و مسلمانان جدا ساخته است. قرآن كريم مى فرمايد: »إِنَّ الدّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلام وَمَا اخْتَلَفَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتاب إِلّا مِن بَعْد ما جاءَهُم الْعِلْم بَغْياً بَيْنَهُم وَمَنْ يَكْفُر بِآياتِ اللَّه فَإِنَّ اللَّه سَريع الْحِساب« »همانا دين پسنديده نزد خدا آيين اسلام است و اهل كتاب در آن راه مخالفت نپيمودند مگر پس از آنكه به حقّانيّت آن آگاه شدند و اين اختلاف را به خاطر رشك و حسد انجام دادند و هر كس به آيات خداوند كافر شود،)بترسد( كه محاسبه خدا زود خواهد رسيد«، »سوره آل عمران، آيه 19».

خلفاى او آنها را ويران نكردند؛ بلكه بالعكس آنها را احترام مى نمودند و درقرآن آمده است: »وَلَوْلا دَفْعُ النّاس بَعْضهم بِبَعْض لَهُدِّمَتْ صَوامِع وَبِيَع وَصَلوات«(1)؛ »اگر خداوند متعال برخى از مردم را به وسيله برخى ديگر دفع نمى نمود، هر آينه صومعه ها، كليساها و كِنشتها نابود مى شد«. و صومعه هاى مخصوص مسيحيان و بيع مخصوص يهوديان و صلوات مخصوص زردتشتيان است و اسلام پرستشگاهها را احترام مى گذارد نه آن كه آنها راويران كند و از ساختن آنها جلوگيرى نمايد.(2)

9 - بايد در مورد حديث »أخرجوا اليهود من جزيرة العرب«؛ »يهود را ازجزيرة العرب بيرون نماييد«، و حديث »لايجتمع دينان في جزيرة العرب«؛ »درجزيرة العرب دودين اجتماع نمى كنند«، تشكيك كرد بدين نحو كه اگر اين دوحديث صحيح مى بود همسران پيامبر يهودى و نصرانى نبودند و همسرصحابى طلحه، يهودى نبود و پيامبر با نصاراى نجران به گفت و گونمى نشست.

10 - بايد مسلمانان را از انجام عبادات منصرف ساخت و لازم است كه درفوايد عبادات ايشان را مردّد ساخت و به شكّ انداخت با اين شبهه كه خداونداز طاعت مردم بى نياز است. و بايد از حجّ و از هر گونه اجتماع در ميان مسلمانان )مانند نماز جماعت( و حضور در مجالس حسين )عليه السلام( ودسته هاى عزادارى كه به صورت راهپيمايى انجام مى پذيرد به شدّت جلوگيرى كرد همان گونه كه بايد از ساخت و تعمير مساجد و مشاهد مشرّفه و كعبه و حسينيّه ها و مدارس شديداً جلوگيرى كرد.

ص: 78


1- 56. سوره حجّ، آيه 40.
2- 57. همفر آيه مذكور را ناقص نقل كرده است و اوّل و آخر آن را انداخته است. اگر آنها همه پرستشگاه ها را احترام مى گذارند و آنها را ويران نمى كنند پس چرا وهّابيها حرم اهل بيت عليهم السلام رادر بقيع خراب نمودند!

11 - واجب است در امر خمس تشكيك كرد و بايد شبهه انداخت كه خمس مخصوص غنائم جنگى است كه از دارالحرب و جبهه هاى جنگ بدست مى آيد نه ويژه سود حاصل از معاملات.

ديگر اين كه واجب است كه خمس را به پيامبر يا امام پرداخت كرد نه به عالم دين، علاوه بر اين كه علما با اين اموال مردم براى خودشان خانه ها،قصرها و حيوانات سوارى و باغها مى خرند.(1) پس شرعاً جايز نيست كه خمس سودهاى حاصل از معاملات را به ايشان بدهند.

12 - بايد ارتباط عقيدتى مسلمانان را با اسلام سست و ضعيف كنيم و بايداسلام را دين عقب ماندگى و هرج و مرج جلوه دهيم و بگوييم علّت عقب ماندگى مسلمانان از قافله پيشرفت جهانى و بسيارى اضطراب، ناامنى ودزدى در ميان مسلمانان تقصير اسلام است.

13 - لازم است در ميان پدران و پسران جدائى بيندازيم تا پسران را از تحت تربيت پدران خارج سازيم و آن موقع تربيت ايشان به دست خودمان خواهد افتاد و هنگامى كه فرزندان از تحت تربيت پدران خارج شدند چاره اى جز جدائى از عقيده و دورى از تعليمات دينى و فاصله از ارتباط با علماءنخواهند داشت.

14 - به بهانه اين كه حجاب شيوه خلفاى بنى عبّاس بوده است و به اسلام اصيل ربطى ندارد زنان را بايد به بى حجابى تشويق و ترغيب نمود و دليل براين كه حجاب به اسلام اصيل ربطى ندارد اين است كه مردم زنان پيامبر رامى ديدند و زن در همه امور اجتماعى شركت مى كرد(2) و پس از آن كه زنان را

ص: 79


1- 58. خمس از فروع دين ما مى باشد و كسى نمى تواند به بهانه سوء استفاده عدّه اى، اين واجب الهى راترك نموده و از پرداخت خمس به مستحقّان آن خوددارى نمايد.
2- 59. آنچه را كه همفر نقل كرده است جز افترا چيز ديگرى نيست. خداوند در قرآن مى فرمايد:»وَقَرْنَ في بُيُوتِكُنَّ وَلاتَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْاُولى«، »و در خانه هايتان بنشينيد و آرام گيريد ومانند دوره جاهليّت پيشين خودآرايى مكنيد«، »سوره احزاب، آيه 33».

بى حجاب كرديم بايد جوانان را به سوى ايشان شائق و راغب گردانيم تا اين كه فساد در ميان زنان و مردان رواج يابد و براى انجام اين نقشه اوّل بايد زنان نامسلمان را بى حجاب سازيم تا زنان مسلمان از آنها سرمشق بگيرند.

15 - به بهانه فسق ائمّه جماعات و افشاگرى از بديهاى ايشان و باتحريك و تهييج دشمنى در ميان ائمّه مساجد و نمازگزاران همراه ايشان، باهر وسيله و از هر راهى كه ممكن شود بايد صفوف نمازهاى جماعت را درهم شكست.

16 - مقبره ها را بايد به بهانه اين كه در عصر پيامبر نبوده است و بدعت است(1) منهدم ساخت همان گونه كه لازم است كه مردم را از زيارتها بازداشت وبايستى در اين عقيده كه مقابر موجود از آنِ پيامبر و ائمّه و نيكان است درانديشه مسلمانان چنين القاء شبهه كنيم كه پيامبر )صلى الله عليه وآله وسلم( در نزد آرامگاه مادرخويش مدفون است و ابوبكر و عمر در بقيع و عثمان قبرش ناشناخته است وعلى )عليه السلام( در بصره است امّا در نجف قبر مغيرة بن شعبه است نه آرامگاه على)عليه السلام(، و سر حسين )عليه السلام( در مسجد حنّانه مدفون است و قبر جسدش ناشناخته است و در شهر كاظمين قبر دو خليفه عبّاسى قرار دارد نه قبر كاظم وجواد )عليهما السلام( از آل پيامبر و در طوس قبر هارون است نه قبر رضا )عليه السلام( از اهل البيت و در سامراء قبور بنى عبّاس است نه قبور هادى و عسكرى )عليهما السلام( ازاهل البيت و بايد قبرستان بقيع را يكپارچه با خاك يكسان سازيم همان گونه كه لازم است همه گنبدها و ضريحهاى موجود اولياى مسلمانان را در همه

ص: 80


1- 60. پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم به زيارت گذشتگانشان مى رفتند و گفتار همفر دليل بر عدم آگاهى و آشنانبودن با رفتار پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم مى باشد.

سرزمينها تخريب كنيم!(1)

17 - در مورد سادات و خاندان پيامبر اسلام، بايد در نسبشان اشكال گيرى نماييم و مردم را در اعتقاد به سيّد بودنشان به شكّ اندازيم تا نسبت به انتساب ايشان به پيامبر مردّد شوند و نيز لازم است كه لباس خاصّ سادات يعنى عمّامه مشكى و سبز را بر تن غير سادات بپوشانيم تا امر سيّد و غير سيّددر نزد مردم مخلوط شود و تا اين كه به سادات اصيل بدگمان گردند و در نسب ايشان گمان بد برند همان گونه كه بر ما لازم است تا مردان دين و سادات راخلع لباس نماييم تا عاقبت نسب خاندان پيامبر نابود شود و براى اين كه مردم احترام رجال دين را پاس ندارند.

18 - بايد حسينيّه ها را به بهانه اين كه مراكز بدعت و گمراهى است(2) ودر عهد پيامبر اسلام و خلفاى او وجود نداشته است، منهدم ساخت همان گونه كه لازم است مردم را از رفت و آمد بدانها به هر وسيله اى كه ممكن شودبازداشت و همان طور كه لازم است كه از تعداد خطيبان و سخنرانان وواعظان بكاهيم و بايد براى هر سخنرانى و منبرى مالياتها و عوارض خاصّى تعيين كنيم تا خطيب و صاحب حسينيّه مجبور به پرداخت آن شوند.

19 - بايد مسلمانان مزه آزادى از قيود دين و طعم لااُباليگرى را بچشند به اين نحو هر كسى هر غلطى مى خواهد بكند پس نه امر به معروفى واجب است و نه نهى از منكرى و نه تعليم احكامى و بايد به مردم اين انديشه رابقبولانيم كه عيسى بدين خود و موسى بدين خود، و اين كه هيچ كس را درقبر ديگرى نمى خوابانند و اين كه امر به معروف و نهى از منكر ويژه پادشاه

ص: 81


1- 61. بنابراين تخريب حرم هاى مطهّر بقيع عمل وهّابيّت و دستور انگليس بوده است.
2- 62. از اين دستور معلوم مى شود كه نقش حسينيّه ها و عزادارى ها در پايبند نمودن مردم به دين بسيار مؤثّر است كه دشمنان اينچنين در پى از بين بردن آنها مى باشند.

است و شامل ديگر مردم نمى شود.

20 - بايد جلوى ازدياد نسل مسلمانان گرفته شود و هيچ مرد مسلمانى نبايد بيش از يك همسر اختيار كند و لازم است كه براى ازدواج قيودات دست و پاگير و مشكل سازى در نظر گرفته شود، از قبيل اين كه: هيچ عربى حقّ ازدواج با فارس و بالعكس را ندارد و هيچ تركى حقّ ازدواج با هيچ عربى نداردو بالعكس.

21 - واجب است كه تبليغ اسلام و هدايت نامسلمانان به سوى اسلام به شدّت ممنوع گردد، اكيداً لازم است كه شايع كنيم كه اسلام دين قوم خاصّى است و از اين رو قرآن گفته است »وَإِنَّهُ لَذِكْر لَكَ وَلِقَوْمِك«(1)؛ »همانا قرآن براى تو و قومت هر آينه شرف است«.(2)

22 - سنّتهاى حسنه و اُمور خيريّه بايد خيلى محدود شود و چنين اُمورى بايستى در اختيار دولت قرار گيرد تا جايى كه هيچ كس حق نداشته باشدمسجدى يا مدرسه اى يا يتيمخانه و پرورشگاهى بسازد و جلوى هر گونه سنّت حسنه و امر خيرى بايد گرفته شود.

23 - بايد قرآن هايى در ميان مردم منتشر كنيم كه آنها را دستكارى و كم وزياد كرده باشيم و به بهانه اين كه در قرآن كريم كم و زياد شده است مردم رادرباره قرآن به شكّ اندازيم و لازم است كه آياتى از قرآن را كه در آنها از يهودو نصارى و كفّار بدگويى شده است، از قرآن خارج سازيم و بايد آيات جهاد وامر به معروف را از قرآن حذف كنيم.

لازم است كه قرآن را به زبانهاى محلّى مانند تركى، فارسى و هندى

ص: 82


1- 63. سوره زخرف، آيه 44.
2- 64. اسلام آيين جهانى است و پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم همه كسانى را كه به سوى اسلام گرايش پيدانموده و مسلمان مى شدند مى پذيرفتند بنابر اين اسلام مخصوص به قبيله و نژاد خاصّى نيست.

ترجمه كرد و بايد از خواندن قرآن عربى در غير سرزمينهاى عربى جلوگيرى شود همان گونه كه واجب است از اذان و نماز و دعا به لغت عربى در غيرسرزمينهاى عربى جلوگيرى شود و همان گونه كه بسيار لازم است كه دراحاديثى كه مسلمانان از پيامبر روايت مى كنند مردم را به شكّ اندازيم و لازم است همان طور كه با قرآن رفتار مى كنيم از تحريف و ترجمه و طعن بااحاديث هم رفتار كنيم.

آنچه در اين كتاب يافتم خيلى شگفت آور بود اين كتاب كه به نام »چگونه اسلام را درهم شكنيم؟« بود بهترين برنامه براى كار آينده من بود هنگامى كه كتاب را به دبيركلّ بازگرداندم و تعجّب شديد خود را به او ابراز داشتم او به من گفت: بدان كه تو در اين ميدان، تنها نيستى بلكه لشكريان خالصى همين كارتو را مشغولند و كسانى را كه وزارت مستعمرات تاكنون براى اين مأموريّت بسيج نموده است بيش از پنج هزار نفرند و وزارت در انديشه اين است كه عدّه آنان را به صد هزار نفر برساند و آن روزى كه به بسيج كردن اين عدّه برسيم روزى است كه ما بر همه مسلمانان چيره و غالب آمده ايم و اسلام وسرزمينهاى اسلامى را بكلّى متلاشى كرده ايم.

سپس دبيركلّ افزود: من به تو مژده مى دهم كه بيشترين مدّتى كه وزارت مستعمرات نياز دارد تا اين نقشه را تكميل نمايد صد سال است و اگر ماخودمان تا آن زمان نباشيم فرزندان ما آن روزگار را با چشم خود خواهند ديد وچقدر دلنشين است ضرب المثلى كه مى گويد:

ديگران كاشتند و ما خورديم ما بكاريم و ديگران بخورند.

هنگامى كه عروس درياها بتواند اسلام را متلاشى سازد و بر سرزمينهاى اسلامى غالب شود جهان مسيحيّت را از خود خشنود خواهد ساخت، چرا كه مسلمانان دوازده قرن پياپى مسيحيّت را به زحمت انداختند و همواره بر

ص: 83

پيكرش تاختند و از هر گوشه اى به گوشه ديگر مطرود ساختند.

دبيركلّ گفت: جنگهاى صليبى هيچ فايده اى نداشت همان گونه كه مغول در ريشه كن كردن اسلام هيچ سودى نبردند، چرا كه كارشان ناگهانى وبى نقشه و بى برنامه بود و عمليّات نظامى و جنگى آشكار مى نمودند. از اين روبه سرعت برچيده شدند امّا حالا رهبر حكومت بريتانياى كبير فكرش را ازدرون بلاد اسلامى تحت نقشه اى دقيق و حساب شده و با صبرى طولانى ونهايى، متوجّه منهدم ساختن اسلام نموده است.

درست است كه ما نيازمند به يك لشكركشى هم در آخر خواهيم بود؛ ولى لشكركشى در آخرين مرحله جاى خواهد داشت يعنى زمانى كه ما سرزمينهاى اسلامى را ساقط نموده و از همه سو آنها را ويران ساخته باشيم كه ديگر توان تمديد قوا و مقابله به مثل با ما را نداشته باشند.

سپس دبيركلّ اضافه كرد و گفت: بزرگان ما در استانبول زيركتر و باهوشتراز آنى كه گمان مى رود بودند، از آنجا كه همين نقشه اى را كه ما ريخته بوديم عمل كردند و در لا به لاى مسلمانان قرار گرفتند و براى تربيت فرزندان خودمدرسه هايى را گشودند و در ميان ايشان كليساهايى را تأسيس كردند و در بين ايشان شراب، قمار و فحشا را رواج دادند و جوانان ايشان را نسبت به دينشان به شكّ و ترديد انداختند و در ميان حكومتهايشان اختلاف و نزاع بپا داشتند واينجا و آنجا شعله فتنه ها را در ميانشان مشتعل ساختند و خانه هاى بزرگانشان را از زنان زيباروى مسيحى پر كردند تا اين كه شكوه و شوكت مسلمانان كم شد، دينداريشان رو به ضعف رفت و يكپارچگى و الفتشان به تفرقه مبدّل شدو يك روز ناگهان بزرگان ما بر ايشان يورش خواهند برد و لشكركشى خواهندنمود تا ريشه اسلام را يكجا از آن سرزمينها قطع نمايند.

ص: 84

7

دبيركلّ، دوّمين راز را نيز به من گفت، همان رازى را كه وعده داده بودبرايم آشكار سازد، و من از قبل بسيار شايق بودم كه از اين راز نيز آگاه گردم،چون مزه راز اوّل را چشيده بودم و راز دوّم چيز جز دفترى پنجاه صفحه اى نبود كه نقشه هاى منهدم ساختن اسلام و مسلمين را در خلال يكصد سال درآن آورده بودند تا اين كه از اسلام بعد از وجود حقيقى چيزى جز نامى نماند واين دفتر را به همين منظور براى رئيسان بزرگ وزارت مستعمرات ارسال داشته بودند.

اين دفتر از چهارده بند تشكيل شده بود كه در آن تأكيد شده بود كه اين نقشه ها محرمانه است و افشاى مضامين آن ممنوع است و دستور رسيده بودكه بايد مندرجات آن به شدّت كتمان شود و پوشيده باشد تا هيچ كس ازمسلمانان بر آنها مطّلع نگردد كه در نتيجه باعث عكس العمل آنان شود وايشان نيز نقشه هاى خنثى كننده و مخالف خود را آغاز نمايند.

خلاصه مندرجات آن دفتر چنين بود:

1 - همكارى عميق با ترازهاى روسيه براى چيره شدن بر منطقه اسلامى از بخارا و تاجكيستان و ارمنستان و خراسان و اطراف آن مناطق و نيزهمكارى محكم با ايشان در غلبه بر اطراف سرزمينهاى ترك كه با روسيه

ص: 85

مركز مشترك دارند.

2 - همكارى مؤكّد با فرانسه و روسيه در طرح نقشه اى شامل براندازى جهان اسلام از درون و بيرون.

3 - برانگيختن فتنه نزاع و درگيريهاى شديد بين دولتهاى تركيه و ايران وافروختن آتش ملّى گرائى و تعصّب نژادى در هر دو جانب و مشتعل نمودن درگيريها در ميان همه قبايل و طوائف اسلامى كه در جوار يكديگر زندگى مى كنند و همين طور در ميان سرزمينهاىِ اسلامى همسايه و زنده كردن اختلافات مذهبى و بيرون آوردن آتش از زير خاكستر و به هر حال دامن زدن به هر گونه اسباب فتنه و تفرقه و آشوب و برانگيختن هر گونه درگيرى و نزاع در ميان كشورها و مردم مسلمان.

4 - واگذار كردن امر سرزمينهاى اسلامى به دست بيگانگان غير مسلمان،پس نخست بايد يثرب )مدينة النبيّ صلى الله عليه وآله وسلم( را به يهود سپرد؛ اسكندريّه را به مسيحيان؛ و يزد را به زرتشتيان ايرانى نژاد؛ و عماره را به صابئين؛ وكرمانشاه را به فرقه على اللّهى؛ و موصل را به فرقه يزيديّه؛ و خليج فارس رابه هندوها.

البتّه پس از آن كه عدّه زيادى از هنود را رهسپار آن مناطق نماييم؛طرابلس )ليبى كنونى( را به درزيها؛ و قارض را به فرقه نُصيريّه )امروزه به آنهاعلويّين مى گويند(؛ و مسقط را به خوارج )امروزه در دست فرقه إباضيّه خارجيه است(.

سپس بر ماست كه اين گروهها و فرقه هاى خارج يا داخل اسلام را ازحمايت مالى برخوردار سازيم و اسلحه و نقشه هاى فتنه انگيز و آشوبگر را دراختيارشان قرار دهيم و در اين زمينه اطّلاعات را بدانها بسپاريم و تخصّص وآگاهى كامل براى آنها ايجاد نماييم تا اين كه اين مذاهب و فرقه ها همانند

ص: 86

خارهايى در كالبد اسلام نهاده شوند.

آنگاه بايد سرزمينهاى ضدّ اسلامى ايجاد شده در خاك مسلمين گسترش يابد تا اين كه همه سرزمينهاى اسلام درهم شكند و ويران گردد.

5 - نقشه كشى براى تجزيه دو حكومت اسلامى در تركيه و ايران تا آخرين حدّ ممكن، و تجزيه اين دو حكومت بزرگ به حكومتهاى محلّى متعدّد بسياركوچك و درگير شدن با يكديگر همان گونه كه امروزه در هندوستان وجوددارند با الهام از قاعده »تفرقه بينداز و آقائى كن!« و قاعده »تفرقه بيفكن ودرهم شكن!«

6 - دين سازى و ايجاد فرقه هاى جديد در پيكره سرزمينهاى اسلامى؛براى اين مقصود بايد كه نقشه دقيق طرّاحى شود بطورى كه هر دينى از اين اديان ساختگى با روحيّه اى از روحيّات ساكنان آن سرزمينها مناسبت داشته باشد.

مثلاً ايجاد چهار مذهب و فرقه در پيكره سرزمينهاى شيعه نشين ضرورى و لازم است؛ ايجاد فرقه حسين اللّهى و فرقه اى كه جعفر بن محمّدالصادق)عليه السلام( را بپرستند، دينى كه مهدى موعود )عليه السلام( را پرستش كنند وفرقه اى كه علىّ بن موسى الرضا )عليه السلام( را عبادت نمايند.

و مكان مناسب براى فرقه اوّلى كربلا و براى دوّمى اصفهان، براى سوّمى سامراء و براى چهارمى خراسان است.

همان گونه كه لازم است كه مذاهب چهارگانه اهل سنّت را نيز كاملاً ازيكديگر متمايز نماييم و استقلال تامّ بخشيم كه هيچ گونه ارتباطى با يكديگرنداشته باشند و بايستى كه مجدّداً اختلافات گذشته را تا حدّى كه به خونريزى يكديگر منتهى شود در آنها زنده سازيم.

لازم است كه متون دينى فرقه هاى اسلام را آنچنان دستكارى كنيم كه

ص: 87

اختلافات خونين آنها به حدّ اكثر ممكن برسد تا يكديگر را به هر وسيله و باچنگ و دندان بدرند و احدى از مسلمانان باقى نماند.

بايستى اين گمان را در آنها با تحريف و دستكارى كتابهايشان تقويت نماييم كه هر فرقه اى تنها خودش را مسلمان بداند و بس و ساير فرقه هاى اسلام را كافر بداند و كشتار و نابودى آنها را واجب و لازم شمرد.

7 - بايد فساد و فحشا را به وسيله زنا، لواط، شرب خمر و قماربازى درميان مسلمانان منتشر سازيم و بهترين وسيله براى اين مقصود پيروان اديان قبل از اسلامند كه در سرزمينهاى اسلامى در ميان مسلمانان زندگى مى كنند،مانند: يهود، نصارى، مجوس، هنود و غيرها. پس چاره اى نيست مگر اين كه لشكر انبوهى از اديان غير اسلامى فراهم شوند تا به اين مقصود و آرزونايل شويم.

8 - تلاش و كوشش بسيار براى قرار دادن مهره هاى فعّال در پستهاى كليدى و حكومتى حسّاس در سرزمينهاى اسلامى لازم است و اين مهره هابايد حكّام فاسدى باشند كه امر و نهى خود را مخفيانه از وزارت مستعمرات بريتانياى كبير اتّخاذ كنند و بر ما بسيار ضرورى و لازم است كه اهداف خودمان را از طريق همين حكّام مزدور عملى سازيم و سرزمينهاى اسلامى ومسلمانان را به كلّى فاسد نماييم.

اگر بتوانيم تا جايى كه امكان دارد حاكمى را كه واقعاً غير مسلمان باشد برمسلمانان مسلّط سازيم از همه چيز بهتر است و بر اين اساس لازم است كه افرادى را به صورت ظاهر و منافقانه مسلمان جلوه دهيم سپس ايشان را به پستهاى حكومتى مسلّط گردانيم تا اهداف ما توسّط آنها پيشرفت كند.

9 - تا حدّ امكان از زبان عربى جلوگيرى شود و زبانهاى غير عربى مانندسنسكريت هنديها و فارسى ايرانيها و كردى كردها و پَشتوى افغانيها را بايد

ص: 88

احياء و ترويج نماييم و بايستى زبانهاى اصيلى كه در بلاد اسلامى رو به زوالندمجدّداً زنده شوند و رواج يابند و لازم است كه لهجه هاى محلّى و عربى بجاى زبان اصيل عربى فصيح توسعه پيدا كند و بايد نهايتاً لغت فصيح عربى قرآن وحديث از مسلمانان فاصله بگيرد و از دسترس آنان دور شوند.

10 - بايد مزدوران و جاسوسانى را دست نشانده خود كنيم كه در اطراف حكّام مسلمان مشغول خدمتگزارى ما باشند و بايد آنها را به درجه مستشارى برسانيم تا هم از رازهاى پنهان دستگاه حكومتى ما را مطّلع سازند هم اهداف ما را به گوش آنها ديكته كنند و باعث نفوذ روزافزون وزارت مستعمرات در آنهاشوند.

بهترين راه براى اين منظور، غلامان و كنيزان دست پرورده لايق وباكفايت است پس اوّل لازم است كه ما آنان را تحت اشراف و تربيت خود بارآوريم سپس در بازارهاى برده فروشى آنان را به نزديكان حكّام و زنان وفرزندان حكّام و صاحب منصبان حكّام براى فروش عرضه كنيم تا اين كه اندك اندك به حكّام نزديك شوند و پس از آن مادران حكّام و مستشار ايشان قرار گيرند و مانند دستبندى كه بر دست محيط است آنان را احاطه كنند.

11 - گسترش تبليغات مسيحيّت با داخل كردن مبلّغان مسيحى در هرصنفى خصوصاً در صنف حسابداران، پزشكان، مهندسان و ساير اصناف مربوطه بدانها، ايجاد كليساها، مدرسه هاى مسيحيّت، بيمارستانها،كتابخانه ها، جمعيّتهاى خيريّه در سراسر سرزمينهاى اسلامى، پخش ميليونهاكتاب مسيحى در ميان مسلمانان به صورت رايگان و بلاعوض، كوشش وتلاش براى قرار دادن تاريخ مسيحى در كنار تاريخ اسلامى و كاشتن جاسوسان و مزدوران در ديرها و صومعه ها به عنوان راهب و راهبه ها كه مأموريّت آنها ساده كردن ارتباطات، جنبشهاى مسيحيّت، خبرگيرى از

ص: 89

جنبشهاى مسلمانان، اوضاع و شؤون ايشان است.

همان گونه كه لازم است لشكر انبوهى از دانشمندان براى تحريف ودگرگون ساختن تاريخ مسلمانان تجهيز و بسيج شوند، آنگاه كتابهاى ايشان پس از اطّلاع يافتن كامل از احوال و اوضاعشان بايد تحريف و دستكارى شود.

12 - گول زدن دختران و پسران جوان مسلمان، به شكّ انداختن ايشان در امر دينشان، فاسد كردن اخلاقشان از طريق مدرسه ها، كتابها، كلوپها،نشريّات و دوستان غير مسلمانى كه براى چنين كارى آماده شده اند، پس ضرورت دارد كه گروههاى مخفى از جوانان يهود و نصارا و غير از آنها به هرشكل و صورتى كه ممكن شود تشكيل شود تا دامى براى شكار جوانان مسلمان باشد.

13 - مشتعل ساختن جنگها، شورشهاى درونى و مرزى در ميان مسلمانان و غير مسلمانان و در ميان خود مسلمانان در بستر زمان تا اين كه نيروهاى مسلمانان رو به تحليل گذارد و آنان را از انديشه پيشرفت و ترقّى واتّحاد و يكپارچگى باز دارد و براى اين كه نيروهاى فكرى و سرمايه هاى اقتصادى ايشان در مسير جنگ تلف شود، جوانانشان از بين بروند، افرادبانشاطشان را از دست بدهند، غوغا و آشوب در ميانشان بلند شود و اوضاع هرج و مرج شود.

14 - بايستى انواع طرق اقتصادى مسلمانان از قبيل زراعات و بازرگانى منهدم گردد، سدّهاى آبيارى آنها ويران شود، نهرهايشان خشك شود و بايدكوشش كرد تا روحيّه و نشاط كارى از ميانشان برود، بيكارى زياد شود ورغبت به كار در ميانشان باقى نماند و بايد محلّهايى را براى تلف كردن پول،وقت و انواع سرمايه هاى مادّى و معنوى آنان تأسيس نمود و بايد كه معتادان

ص: 90

به ترياك و افيون و ساير موادّ مخدّر را افزايش داد.

هر يك از اين بندهاى چهارده گانه را در آن دفتر به طور مفصّل و كامل شرح داده بودند، علاوه بر آن، نقشه ها، تصاوير و اشكالى نيز به دفتر ضميمه كرده بودند.

من از دبيركلّ كه نسخه اى از اين دفتر را در اختيارم گذاشته بود تشكّركردم و يك ماه ديگر نيز در لندن ماندم تا اين كه دستورات وزارت مستعمرات دوباره مرا به سوى عراق متوجّه و مأمور ساخت تا اين كه برنامه ناتمامى را كه با محمّد بن عبدالوهّاب آغاز كرده بوديم به ثمر رسانيده و تمام نماييم.

دبيركلّ به من دستور داد تا اين كه در حقّ او ذرّه اى كوتاهى نكنم ازجاسوسان ما اطّلاعاتى رسيده كه شيخ محمّد بن عبدالوهّاب باارزشترين كسى است كه مى توان به او اعتماد كرد تا براى رسيدن به اهداف وزارت مستعمرات بريتانياى كبير مركَبى باشد.

سپس دبيركلّ افزود: با شيخ محمّد بن عبدالوهّاب به صراحت و آشكاروارد گفت و گو شو.

وى گفت: جاسوس ما در اصفهان با او با صراحت سخن گفته و شيخ هم آمادگى خود را براى همكارى با ما پذيرفته است به شرط اين كه ما او را از شرّحكومتها و علمايى كه از همه طريق بر او هجوم خواهند آورد و با او مبارزه خواهند كرد، محفوظ بداريم آن زمانى كه او آرا و افكار ويژه خود را آشكارخواهد ساخت.

ديگر اين كه با ما شرط كرده كه پول كافى در اختيارش بگذاريم و اگر لازم شود اسلحه برايش فراهم كنيم.

و ديگر اين كه برايش حكومتى و لو جزئى و كوچك در اطراف سرزمين خودش نجد قرار دهيم و وزارت مستعمرات نيز همه شروط او را پذيرفته

ص: 91

است.

من با شنيدن اين خبر از شدّت خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدم.

سپس من از دبيركلّ پرسيدم: پس حالا چه بايد كرد؟ و تكليف و وظيفه من نسبت به شيخ محمّد بن عبدالوهّاب چيست؟ و از كجا بايد آغاز كنم؟

دبيركلّ پاسخ داد: وزارت نقشه دقيقى تسليم شيخ كرده كه او بايد مو به موفقرات آن را بنابر قرارداد دو جانبه اجرا نمايد و آن فقرات عبارتند از:

1 - تكفير همه مسلمانان و حلال نمودن كشتن ايشان و غارت اموالشان وهتك حرمت ناموسشان و فروختن آنها در بازار برده فروشان و حلال كردن به بردگى گرفتن زن و مرد مسلمان.

2 - در صورت امكان، منهدم ساختن خانه كعبه به بهانه اين كه قبل ازاسلام مركز بت پرستى بوده و اكنون از آثار باستانى بت پرستان است و ممنوع ساختن مردم از حجّ و تشويق كردن قبايل باديه نشين به غارت اموال حجّاج وكشتار ايشان.

3 - كوشش و تلاش براى سرباز زدن از اطاعت حاكم و ياغى شدن بر وى و تشويق مردم براى جنگيدن با او و مجهّز ساختن لشكريان براى اين منظورو همچنين لازم است جنگيدن با اشراف حجاز با هر وسيله اى كه امكان داشته باشد و بايد از نفوذشان كاسته شود.

4 - به هر وسيله اى كه ممكن است حرمها، بارگاهها، گنبدها، ضريحها واماكن مقدّسه در نزد مسلمانان در مكّه و مدينه و ساير سرزمينهايى كه برايش امكان داشته باشد منهدم شود به بهانه اين كه آنها از آثار باستانى بت پرستى وشرك است، و به هر وجه ممكن به شخص پيامبر اسلام )محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله وسلم( و خلفا و رجال اسلام توهين نمايند.

5 - توسعه غوغا، آشوب، هرج و مرج، ترس و ناامنى در كشورهاى اسلام

ص: 92

تا جايى كه برايش امكان داشته باشد.

6 - انتشار قرآن كه بر طبق احاديثى كه تحريف آن، فراهم شده و واجدزياده و نقصانهايى باشد كه در آن احاديث بدانها اشارت رفته است.

بعد از آن كه دبيركلّ برنامه مذكور را برايم شرح داد به من گفت: اين برنامه با اين عظمت تو را به وحشت نيندازد، چرا كه بر ما لازم است كه دانه بپاشيم و نسلهاى آينده ما پيگير آن خواهند بود و آن را تكميل خواهند ساخت و صبر طولانى عادت حكومت بريتانياى كبير است و سيره آن پيشروى آهسته آهسته و قدم به قدم است و مگر محمّد پيامبر مرد تنهايى بيشتر بودكه چنين انقلاب عظيمى را بپا كرد، پس محمّد بن عبدالوهّاب نيز مثل پيامبرش محمّد بايد بتواند اين انقلاب آرمانى ما را برپا سازد.

پس از چند روز، از وزير و دبيركلّ اجازه گرفتم، با خانواده و دوستانم خداحافظى كردم، هنگامى كه مى خواستم از خانه خارج شوم پسر كوچكم گفت: بابا زود برگرد.

چشمانم از اشك پر شد و نتوانستم اين حالت خود را از همسرم پنهان كنم و همديگر را به گرمى بوسيديم و به قصد بصره از خانه خارج شدم.

بعد از سفرى خسته كننده شبانه بدانجا رسيدم و به خانه عبدالرضا رفتم ولى او خواب بود تا مرا ديد خوش آمد گفت و استقبال گرمى از من نمود.

من تا صبح آنجا خوابيدم. او به من گفت: شيخ محمّد به بصره برگشت سپس مسافرت كرده و نامه اى را نزد او امانت سپرده تا آن را به تو بدهم.

صبح نامه را خواندم او نوشته بود كه به نجد مى رود و نشانى محلّ خودش را در نجد داده بود.

من نيز صبح رهسپار نجد شدم و بعد از مشقّت زيادى بدانجا رسيدم، شيخ محمّد بن عبدالوهّاب را در خانه اش يافتم، آثار ضعف از چهره و اندامش ظاهر

ص: 93

بود؛ ولى من چيزى به او نگفتم سپس فهميدم كه او ازدواج كرده است و به همين جهت قوايش را از دست داده است، من او را از اين كار بازداشته ونصيحت كردم كه زنش را رها كند، او نيز پند مرا پذيرفت.

در مورد من نيز قرار بر اين شد كه من اعتراف كنم كه غلام او هستم كه مرا از بازار خريده و در سفر بوده و او بگويد كه حال غلامم از سفر برگشته است.

همين طور هم شد پس در نزد دوستانش مشهور شد كه من غلام اويم كه او مرا از بصره خريده و به من دستور سفر داده و حالا به سوى او بازگشته ام،مردم مرا به نام غلام شيخ صدا مى زدند و نزد او دو سال ماندم و ترتيب لازم را براى آشكار كردن دعوتش مى دادم.

در سال 1143 هق تصميم نهايى خود را گرفت و يارانى را جمع كرد كه ازآنها هراسى نداشت و دعوت خود را با كلماتى مبهم و الفاظى مجمل براى خصوصى ترين ياران خاصّ خود ابراز مى كرد، سپس آغاز به نشر دعوت خوددر ميان ديگران كرد.

من هوادارانى پر و پا قرص و دوره ديده به عنوان پاسدار و محافظ برايش فراهم كردم آنها كسانى بودند كه از جانب ما حمايت مالى مى شدند، وقتى ازآنها احساس سستى مى كردم عزم و تصميم اين گروه را هر زمان كه دشمنان شيخ در اثر هجوم بر او صدمه اى بر طرفداران وى وارد مى ساخت، راسخ ومحكم مى كردم و تشويق به مقاومت مى نمودم. او هر چه دعوتش را بيشترآشكار مى كرد، دشمنانش بيشتر مى شدند، گاهى از فشارى كه عليه او به كارمى رفت تصميم به عقب نشينى مى گرفت؛ ولى من دوباره دلگرمش مى ساختم و به ادامه راه وادارش مى نمودم و به او مى گفتم: محمّد، پيامبراسلام بيش از تو صدمه ديد و راه رسيدن به مجد و بزرگى تنها همين است و

ص: 94

هر مصلحى چاره اى جز تحمّل سختى و مشقّت ندارد.

ما همچنان با دشمنان در تعقيب و گريز و حمله و دفاع بوديم، من بربعضى از دشمنان شيخ، جاسوسانى را گماردم و آنان را با پول خريدم پس هرزمانى كه آنان مى خواستند فتنه اى برانگيزند جاسوسها ما را از نقشه آنها مطّلع مى ساختند و ما نقشه آنان را نقش برآب مى كرديم.

يك بار خبردار شدم كه بعضى از دشمنان شيخ قصد دارند او را ترور كنندبه همين جهت، من براى واژگون كردن نقشه آنان ترتيبات لازم را دادم وچون آشكار شد كه دشمنان مى خواستند شيخ را ترور كنند نقشه عليه آنان تمام شد و مردم از دشمنان شيخ رويگردان شدند.

شيخ محمّد بن عبدالوهّاب به من وعده داد كه قطعاً دستورالعمل شش مادّه اى را اجرا كند؛ ولى ابراز داشت كه در حال حاضر تمام آن موادّ رانمى تواند انجام دهد، از آن جمله بعيد مى شمرد كه بعد از استيلاى بر مكّه بتواند خانه كعبه را ويران كند چنان كه اين مادّه را هم نتوانست اجرا كند كه بگويد: خانه كعبه از آثار بت پرستى است.

همچنين بعيد مى دانست كه قرآن جديدى بتواند در ميان مردم درست كندو بيشتر هراس او از سلطنت حاكم بر مكّه و استانبول بود و مى گفت: اگر مااين دو مطلب را اظهار كنيم لشكريانى براى برخورد با ما بسيج مى شوند و مارا نيمه كاره از ميدان خارج خواهند نمود، من نيز عذر او را موجّه دانستم، چراكه همان طور كه او مى گفت هنوز جوّ آماده نشده بود.

بعد از چند سال كار و برنامه، وزارت مستعمرات توانست محمّد بن سعودرا به سوى ما متمايل كرده و وادار به همكارى سازد. پس به سوى من كسى را فرستاد كه اوضاع را برايم شرح داده و لزوم همكارى بين محمّد بن سعود وشيخ محمّد بن عبدالوهّاب را توضيح دهد بدين نحو كه اُمور دينى را محمّد

ص: 95

بن عبدالوهّاب و اُمور حكومتى و سلطنتى را محمّد بن سعود به عهده گيرند تابه كمك و همكارى يكديگر دلها و كالبدهاى مردم را در اختيار گيرند، چرا كه تاريخ ثابت كرده كه حكومتهايى كه پشتوانه دينى داشته اند از دوام بيشترى برخوردار بوده و نفوذ بيشترى داشته و هيبت و شكوه بيشترى برايشان بوده است.

همين طور هم بود و بدين وسيله نيرو و قدرت بزرگى پيرامون ما جمع شد، ما »درعيّه« را مركز حكومت خود و پايگاه »دين جديد« قرار داديم ووزارت نيز حكومت جديد را مخفيانه با پول كافى حمايت مى كرد چنان كه حكومت جديد تعداد زيادى غلام خريدارى كرد كه به ظاهر برده بودند ولى درواقع از بهترين افسران وزارت مستعمرات بودند كه دوره هاى آموزش زبان عربى و جنگهاى صحرائى را ديده بودند.

پس من و ايشان كه عدّه آنها يازده نفر بود براى طرح و كشيدن نقشه هاى لازم همكارى مى كرديم و هر دو محمّد )شيخ محمّد بن عبدالوهّاب و محمّدبن سعود( طبق آنچه ما بر آنها ديكته مى كرديم عمل مى كردند و بسيار اتّفاق مى افتاد كه ما با يكديگر براى طرح نقشه ها مشورت و مباحثه مى كرديم و اين در حالى بود كه از جانب وزارت دستور ويژه اى صادر يا ابلاغ نشده بود.

همه ما با دختران عشاير ازدواج كرديم و از اخلاص زن مسلمان و وفادارى او به شوهرش بسيار درشگفت شديم و به سبب همين ازدواجها و مراوده هابين ما و عشاير ارتباط و پيوستگى عميقى پيدا شد و بيشتر و بيشتر شد وامروزه كار ما بهتر و بهتر مى شود و مركزيّت حكومت و دين روز به روز قويترمى گردد و اگر حادثه ناگوارى ناگهان رخ ندهد دانه خوبى كاشته شده است براى اين كه روز به روز رشد و نمو كند تا اين كه روزى به نتيجه هاى مطلوب برسد.

ترجمه از فرانسه به عربى، 2 / ژانويه / 1973

ص: 96

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109