سرشناسه:شرف الدین، عبدالحسین، 1873 -1958م.
عنوان قراردادی:المراجعات. فارسی. برگزیده
عنوان و نام پديدآور:گفت و شنودهای مذهبی حق جو و حق شناس/ شرف الدین موسوی؛ گزینش و بازنویسی علی اصغر مروج خراسانی؛ استفاده از ترجمه محمدجعفر امامی.
مشخصات نشر:قم: بنیاد معارف اسلامی، 1373.
مشخصات ظاهری:432 ص.
فروست:مرکز نشر بنیاد معارف اسلامی قم؛ 57.
شابک:4000 ریال ؛ 6500 ریال : چاپ سوم 964-6289-18-5 ؛ 7500 ریال(چاپ چهارم) ؛ 8500 ریال (چاپ پنجم) ؛ 18000 ریال (چاپ ششم) ؛ 18000 ریال (چاپ هشتم) ؛ 40000 ریال (چاپ نهم)
يادداشت:چاپ سوم: 1376
يادداشت:چاپ چهارم: 1378
يادداشت:چاپ پنجم: 1380
يادداشت:چاپ ششم: 1385 (فیپا)
يادداشت:چاپ هشتم: 1385.
يادداشت:چاپ نهم : پاییز 1387 .
یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس .
موضوع:شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها
کلام شیعه امامیه
اهل سنت -- دفاعیه ها و ردیه ها
شناسه افزوده:مروج خراسانی، علی اصغر، گردآورنده
شناسه افزوده:امامی، محمدجعفر، 1322 - 1387.، مترجم
شناسه افزوده:بنیاد معارف اسلامی
رده بندی کنگره:BP212/5/ش 4م 404217 1373
رده بندی دیویی:297/4172
شماره کتابشناسی ملی:م 74-1962
ص: 1
کار فرهنگی غدیر را باید مانند علامه امینی و مرحوم سید شرف الدین کار کرد که الغدیر و المراجعات را تحویل دادند.
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای دامت برکاته
-------
گفت و شنود های مذهبی
حق جو و حق شناس
{ترجمه المراجعات}
علامه سید عبدالحسین شرف الدین موسوی ره
-------
با استفاده از ترجمه استاد محمد جعفر امامی
گزینش و بازنویسی علی اصغر مروج خراسانی
بنیاد معارف اسلامی قم
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
دفاع از حريم دين و مكتب اهل بيت عليهم السلام هماره توسط كسانى صورت گرفته است كه نبوغ و استعدادشان را با زمان شناسى و نيازشناسى جامعه اسلامى آميخته ساخته و در اين راستا از ديگران پيشى گرفته اند و با علو همت و قلم و بيان و موضع گيريشان به اين هدف دست يازيده اند.
كتاب«المراجعات»سند جاويد شيعه شناسى و مؤلف آن مرحوم علامه سيد عبد الحسين شرف الدين رادمرد و طلايه دار مرزبانى از مكتب اهل بيت عليهم السلام است كه عمر شريف خود را در راه احياء دين و زدودن شبهات و پرسشهاى مربوط به تشيع سپرى نمود.
نقش اين شخصيت و مصلح بزرگ و كتاب سترگ او«المراجعات»در جهت گيرى مذهبى و سياسى جهان اسلام در زمان خود و تأثير وى در تبيين و دفاع عالمانه از آيين و مكتب اسلام بر كسى پوشيده نيست.هنگامى كه فرزند آن بزرگوار نسخه اى از اين كتاب را به زعيم عاليقدر تشيّع،حضرت آية اللّه العظمى بروجردى قدّس سرّه تقديم مى دارد،ايشان مى فرمايند:«كنت أظنّ أن الدهر عقم عن مثل الشيخ المفيد،حتّى قرأت كتاب المراجعات».
امروز بر طلاب و فضلاى محترم حوزه هاى علميه،آشنايى با شبهات،سؤالات و ابهامات در حوزه مكتب اهل بيت عليهم السلام كارى لازم و ضرورى است كه بخش مهمى از آن در پرتو توجه به آثار علامه شرف الدين،خصوصا كتاب نفيس المراجعات حاصل مى گردد.اين اثر در حوزه گفتگوى علمى بين مذاهب و شناخت شبهات و روش صحيح پاسخ به آنها برترين الگو شمرده مى شود كه توانسته است عوامل تفرقه امت اسلامى را از ميان بردارد و معيارى مطلوب براى حق جويى و حق شناسى در ابعاد مختلف آن ارائه نمايد.
بر اين اساس ترجمه اين اثر ارزشمند با عنوان«حق جو و حق شناس»تقديم طلبه هاى حوزه هاى علميه و كليه حق جويان مى شود.
دبير خانه كنگره بين المللى علامه شرف الدين
ص: 4
كتاب ارزشمند و پرآوازۀ «المراجعات»كه بحق از بهترين كتابهاى «مناظرات سنّى و شيعه»است،تأليف دانشمند بزرگوار و مصلح بزرگ حضرت آية اللّه سيّد عبد الحسين شرف الدين موسوى عاملى مى باشد.
اين كتاب،مشتمل بر مباحثاتى است كه ميان ايشان و شيخ سليم بشرى رئيس وقت دانشگاه بزرگ الازهر مصر واقع شده است.ايشان بطور كاملا مستدل،منطقى و صريح«عقائد حقّۀ اماميّه»را به نحوى «ثابت»كرده است كه هر كس خواهان«حق»باشد راه را چنان روشن مى بيند كه هيچ عذرى براى نپذيرفتن«مذهب حق»نخواهد داشت.
شخصيّت مؤلّف انديشمند،در جامعۀ اسلامى،بسيار معروف و مشهور است،و در مقدّمۀ اين كتاب-بطور مختصر-از او ياد شده است.
و امّا راجع به اصل كتاب،بهتر است قضاوت را به عهدۀ خوانندگان گرامى واگذار نماييم.
ترجمۀ اين كتاب به قلم حجّة الاسلام آقاى محمّد جعفر امامى منتشر شده است.و اينك براى آسانى مراجعه و استفادۀ بهتر جوانان،
ص: 5
حجّة الاسلام آقاى مروّج خراسانى آن را مختصر و به صورت«گفت و شنود»تنظيم نموده كه توضيح كيفيّت«گزينش و بازنويسى»،در مقدمه اى كه ايشان نوشته اند،ذكر شده است.
بنياد معارف اسلامى-كه مؤسّس بزرگوار آن،مرحوم آية اللّه سيّد عباس مهرى،هميشه آرزوى توفيق«نشر حقايق و معارف اهل بيت (عليهم السّلام)را داشت-فرصت را غنيمت شمرده و در راستاى كتابهاى منتشرۀ ديگر-در زمينۀ معرّفى«مذهب حق»-نشر اين كتاب ارزشمند را نيز به عهده گرفت،تا ان شاء اللّه مرضىّ خاطر حضرت رسول اكرم(صلّى اللّه عليه و آله و سلّم)و خاندان آن بزرگوار،بالاخص حضرت بقية اللّه الاعظم(عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف)،قرار گيرد.
بنياد معارف اسلامى-قم
ص: 6
سيماى«حقيقت» در كشاكش«گفت و شنود» فنّ مناظره،از فنون ديرينه اى است كه در ميان ملل متمدّن، رواج داشته،و بعدا،به جامعۀ اسلامى انتقال يافت.و در قرآن مجيد،از آن به«مجادلۀ به احسن»ياد شده است. (1)
مناظره،ميان دو نفر-كه دو فكر و دو انديشۀ گوناگون دارند-در صورتى مى تواند منتج و سودمند باشد كه روح«انصاف»و« حق جويى» بر هر دو طرف،حاكم بوده و يك رشته اصول،به نام«اصول موضوعى» مورد پذيرش آنها باشد.آنگاه،انديشه هاى گوناگون را بر اين«اصول پذيرفته شده»عرضه كنند و درست را از نادرست تميز دهند.و اگر مناظره،فاقد اين دو شرط باشد،جز جدال،و دورى از واقع،نتيجۀ ديگرى ندارد.
ص: 7
پس از پيامبر اسلام(ص)،در ميان مسلمانان،اختلافاتى در مسائل عقيدتى و فكرى رخ داد.«انديشمندان شيعى»به پيروى از پيشوايان معصوم(ع)،از«فنّ مناظره»بهرۀ فراوانى برده،و همواره مخالفان منصف را به سوى خود جذب نموده اند.و در اين مورد، كتابهاى فراوانى نوشته شده كه در خور توجّه است.
با آنكه تاكنون،در مسائل مربوط به رهبرى پس از پيامبر(ص)، كتابهاى متنوّعى نوشته شده،ولى هرگز كتابى به پرثمرى كتاب «المراجعات»نوشته نشده است.
علاّمه آية اللّه سيّد شرف الدّين موسوى عاملى(1290- 1377 ه-ق)در سفر خود به مصر-در سال 1329 ه.ق-با رئيس دانشگاه الازهر شيخ سليم بشرى(...-م 1335 ه-ق)نشستهايى داشته است.او از بلند نظرى سيّد شرف الدّين و از اطّلاعات وسيعش نسبت به كتب حديث و تفسير و تاريخ در شگفت ماند و احساس كرد كه خود،دربارۀ«عقايد شيعه»فاقد آگاهى كافى است.از اين نظر،از وى خواست كه مسائل مورد اختلاف را از طريق نامه نگارى بر يكديگر عرضه كنند،و پرده هاى ناآگاهى را از چهرۀ حقيقت برفكنند.
اين نوع«مناظرات قلمى»حدود 6 ماه طول كشيده و در 112 نامه به پايان رسيد.سپس،همان مباحث كه در بين آنان ردّ و بدل شده بود، توسّط علاّمه سيّد شرف الدّين به صورت كتاب«المراجعات»
ص: 8
تأليف گرديد.
اين كتاب،دهها بار در كشورهاى عربى منتشر شده و هنوز اصالت و موقعيّت خود را حفظ كرده است.و نكتۀ آن،اين است كه- در آن مباحث-هر دو طرف،ادب در سخن را رعايت كرده و«اصول مورد اتّفاق»را محترم شمرده و«اخلاص»و« حق گرايى»را از دست نداده اند.و به راستى،بايد اين كتاب را از مفاخر عصر حاضر شمرد؛ زيرا توانسته است گروه بيشمارى را به راه راست هدايت كند.
«المراجعات»تاكنون به وسيلۀ چند نفر از نويسندگان،به پارسى برگردانده شده ولى كتاب حاضر داراى مزيّت و كيفيّتى است كه در ترجمه هاى آن وجود ندارد،در اين كتاب،«خلاصۀ مباحث المراجعات»به صورت«گفت و شنود»تنظيم گشته،كه فهم آن براى«جوانان»آسان و نزديك مى باشد.و در عين حال،امانت در نقل- در مجموع مباحث-كاملا رعايت شده است.
ما اين خدمت فرهنگى را به«فاضل گرامى جناب حجّة الاسلام آقاى على اصغر مروّج خراسانى دامت بركاته»تبريك گفته و اميدواريم اين كتاب چراغى فراراه«علاقه مندان حقّ و حقيقت»قرار گيرد.
قم-مؤسّسۀ امام صادق عليه السّلام جعفر سبحانى
ص: 9
ص: 10
اين گفت و شنودها را،از كتاب گرانسنگ«المراجعات»، -تأليف علاّمه امام سيّد شرف الدّين موسوى، -ترجمۀ شيواى مترجم توانا آقاى محمد جعفر امامى (رهبرى امام على«ع»در قرآن و سنت)، -تحقيقات و پانوشتهاى محقّق بزرگوار آقاى حسين راضى، گزينش و بازنويسى نموده،و به جوانان آگاه و حق جويان آزاد «سنّى»و«شيعه»،تقديم مى نمايم.
مروّج خراسانى
ص: 11
ص: 12
در هر كدام از مناطق مختلف جهان اسلام،نام عدّۀ محدودى از افراد،معروف است كه نبوغ و استعدادشان آنها را از ديگران پيش انداخته و مورد توجّه مردم آن منطقه قرار گرفته اند.
امّا كسانى كه در سراسر جهان اسلام،معروف باشند عدّه شان بسيار كم است،و چنين كسانى افراد بسيار پراستعداد و خدمتگزارى هستند كه استعداد،علوّ همّتشان،بزرگمنشيشان،قلم و بيانشان،علم و آگاهيشان و موضعگيريشان آنها را در جهان اسلام،مشهور ساخته است.
نويسندۀ بزرگ كتاب«المراجعات»از همان افراد نادرى است كه سراسر جهان اسلام او را مى شناسند و مى ستايند.شخصيّتى است كه تا هم امروز همواره براى خود،دوست و مريد پيدا مى كند.مردى است كه كتابهايش در هر منزلى وارد شده باشد و هر كس يكى از آنها را خوانده باشد به او آفرين مى گويد و در جرگۀ ارادتمندان او وارد مى شود.
و اين،بدان جهت است كه استعداد و نبوغ خود را در راه دين و خدمت به اسلام و انسانها به كار گرفته است.
از نظر اخلاق بايد گفت:آنچه كه محاسن اخلاقى به شمار آيد داشته و از رذائل اخلاقى به دور بوده است،مردى با وسعت صدر،نرم خو،
ص: 13
قوىّ القلب،پرابهت ،آن گونه كه ناخودآگاه ،انسان به احترامش وادار مى شده گرچه او را نمى شناخته است.
به خاطر«حق»سختگير،و آنجا كه پاى«حق»در ميان بود از هيچ كس جز«حق»طرفدارى نمى كرد.
انسانى متواضع و بزرگوار،انصاف در وجودش حكمفرما بود.لذا، بين فقير و غنى،خويشاوند و دور،تساوى قائل بود؛تنها«حق»را مى ديد؛علاقه اش به كسى مانع اجراء«حق»نبود.
او در ورع،صفاى نفس،پاكدلى و حق گوئى اسوه و پيشوا بود.در عين پاكدلى از كسى فريب نمى خورد؛يعنى، دورانديش و تيزهوش بود.
و در عين قوّت قلب،مهابت،و شجاعت،از توجّه به حرفهاى زياد عوام الناس و گوش دادن به آنها خسته نمى شد و بر آنان عصبانى نمى گرديد.
نام اين عالم بزرگ«سيّد عبد الحسين شرف الدّين»است.چه نام با مسمّائى!هم«عبد الحسين»بودنش با واقعيّت تطبيق مى كند،چرا كه او در طول عمر خود،در مبارزه با مخالفان اسلام و سرزمينهاى اسلامى بود.و هم«شرف الدّين»كه راستى براى دين و ايمان شرافتى خاص به همراه داشت.
او از همان آغاز جوانى به اين فكر بود كه بتواند مسلمانان را به حدّى برساند تا به حيات و زندگى،از دريچۀ جدّى آن بنگرند؛به آن اصل دينى و مذهبى كه مراعات آن بر همۀ آنان فرض و واجب است بازگردند؛سپس همگى به حبل و ريسمان الهى چنگ زنند،در زير
ص: 14
پرچم«حق»،به سوى علم و عمل بشتابند؛و برادرانى نيك و نمونه،هر كدام پشتيبان ديگرى و همه پشتيبان يكديگر شوند.
لذا،در اواخر سال 1329 ه-ق(در سن 39 سالگى)به مصر رفته به اين اميد كه به اين آرزو برسد،بتواند راهى براى اتحاد و هماهنگى مسلمين پيدا كند و قلمهاشان را در اين راه به كار گيرد،آرزوئى كه همواره در فكرش پرورش مى داد.
بحمد اللّه به آرزويش رسيد،در آنجا به ملاقات يكى از اعلام و بزرگان مبرّز آن نائل شد،ملاقات با انسانى برومند،با عقلى واسع، خوئى نيك،دلى زنده،دانشى به وسعت دريا و مقامى بلند،شخصى كه زعامت دينى آنجا را به عهده داشت و حقّا لايق آن نيز بود،يعنى شيخ سليم بشرى رئيس دانشگاه الازهر مصر.
چقدر خوب است كه علماء و دانشمندان با روحى پاك،سخنى خشنود سازنده،و اخلاقى پيامبرگونه با يكديگر برخورد كنند؛چرا كه هرگاه دانشمندان،چنين لباس زيبائى بر تن و روح خود بپوشانند،خود، در خوشى و نعمت،و مردم در امنيت و آسايش و رحمت قرار خواهند گرفت؛كسى راز خود را از چنين عالمى نمى پوشد و از بيان اسرار خود در حضورش امتناع نمى ورزد.
آرى اين دو عالم بزرگ چنين اشخاصى بودند و مجالسشان با يكديگر چنان مجالسى،كه بايد سپاس آن را به گونه اى بگوئيم كه پايانى در آن تصوّر نشود.
ص: 15
وى درد دل و ناراحتيش را با او در ميان گذاشت و او شكايت همين ناراحتى خود را به وى نمود؛ساعتى موفقيّت انگيز بود؛از خداوند خواستند كه آنچه با لطف خود موجب اتّفاق كلمه و از بين بردن تشتّت و پراكندگى امّت مى شود به خاطرشان خطور،و هستۀ اصلى آن را به عقل و روحشان الهام فرمايد.
آنچه آن دو بزرگوار در آن اتّفاق نظر داشتند اين بود كه دو طائفه- شيعه و سنّى-مسلمانند،و بدون ترديد به«دين حنيف اسلام»معتقد.
بنابراين،آنها نسبت به آنچه پيامبر اكرم(ص)آورده مساويند و اختلافى ندارند،اختلافى كه موجب افساد در تلبس به اساس اسلام باشد.در هيچ اصل اساسى اختلاف در بينشان نيست،هيچ نزاعى در ميان آنان وجود ندارد جز آن مقدار اختلافى كه مجتهدان در طرز استنباط احكام از كتاب،سنّت،اجماع و دليل چهارم(عقل)دارند،و اين اختلاف جزئى به حدّى نيست كه موجب شقاق و دورى شود و يا امّت را در گودال و درّۀ عميق هلاكت،ساقط نمايد.بنابراين،چه باعث شده كه بايد شرارۀ خصومت و اختلاف،از زمانى كه اين دو نام(سنّى و شيعه)به وجود آمده تا آخرين دورانها بين اين دو گروه زبانه بكشد؟!
اگر هر كدام از دو طائفه با نظر تحقيق-نه با نظر خشم و دشمنى-در ادلّۀ يكديگر نظر مى افكندند،«حق»آشكار مى شد،و صبح حقيقت براى كسانى كه چشم حقيقت بين داشتند روشن مى گشت.
لذا،آن دو بزرگمرد بين خود قرار گذاشتند كه او كتبا سؤال را
ص: 16
هرگونه مى خواهد مطرح كند و وى پاسخ او را با خطّ خود بر اساس شرايط صحيحى بدهد،كه با عقل يا نقلى كه از نظر دو طائفه صحيح باشد،تأييد گردد.
با توفيق خداوند عز و جل«مراجعات»آن دو دانشمند به همين صورت انجام پذيرفت.
اين«گفت و شنودها»،گزينش و خلاصه اى است از همان «مراجعات»كه با حذف بحثهاى فنّى حوزوى و تنها به صورت«72 پرسش و پاسخ (1)»آغاز و پايان گرفته،هر سؤال با پاسخ پرسش قبلى در ربط است و زنجيروار از آغاز تا انجام پيش مى رود.
آغاز بحث از نقطۀ روشن و لازمى شروع شده و سپس پرسشها و پاسخهاى بعدى سلسله وار در پيوند صحيح با هم ادامه يافته است.
ابتدا اجازۀ ورود در بحث گرفته مى شود و از اينجا كه-با توجّه به ضرورت«وحدت امّت اسلامى»-چرا شيعه از مذاهب جمهور مسلمانان پيروى نمى كند؟مناظره را تعقيب مى كنند...و سرانجام باد.
ص: 17
روشن شدن صحّت و اتقان مذهب شيعه،بحث پايان مى گيرد.
من همۀ اين«گفت و شنودها»را پس از مطالعۀ مكرّر و بحث و بررسى«المراجعات»با استفاده از ترجمۀ شيواى فاضل گرامى جناب آقاى محمد جعفر امامى،به اين صورت بازنويسى نموده و براى اينكه اشخاص متعصّب هيچ گونه بهانه اى نداشته باشند،پانوشتهاى پرمايه اى نيز به آن افزودم،كه عمدۀ اين پانوشتها همان تحقيقات و تعليقات دانشمند فرزانه جناب آقاى حسين راضى است همراه با تعليقات خود مؤلّف بزرگوار و برخى توضيحات مترجم محترم (1).
و من-سخن مؤلّف انديشمند را در اينجا مى آورم و مى گويم:-اين كتابم را به صاحب دلان و انديشمندان اهداء مى كنم،به هر علاّمۀ محقّقى، به هر بحث كنندۀ دقيقى كه همواره زندگانى علمى داشته،و حقايق آن را بررسى نموده است،به هر حافظ و محدّثى كه به سر حد يك حجّت در حفظ و نگهدارى و پژوهش اخبار و سنّت رسيده باشد،به هر فيلسوفى كه در علم كلام سخت مهارت داشته،و به هر جوان دانشجو و فرهنگى آزادى كه قيود كوركورانۀ تقليد را كنار گذاشته و غل و زنجيرهاى تعصّب را از هم گسيخته،همان جوانانى كه براى يك حيات جديدم.
ص: 18
و آزاد،مايۀ آرزوى ما هستند،آرى كتابم را به همۀ اينان اهداء مى كنم.
اگر آن را قبول كنند و احساس فايده و بهره اى از آن براى خود بنمايند، براى من موجب خير و سعادت خواهد بود (1).
من،منظورى جز اصلاح-در حدّ قدرت و استطاعتم-ندارم،و توفيقى جز از ناحيۀ پروردگار نخواهم داشت،به او توكّل مى كنم و به او روى مى آورم.
ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الاّ باللّه عليه توكّلت و اليه انيب
13 رجب 1415 ه.ق.
26 آذر 1373 ه.ش.
قم-على اصغر مروّج خراسانى0.
ص: 19
ص: 20
من هم اكنون در كنار درياى بيكران علم تو ايستاده ام؛اجازه مى خواهم كه خود را در امواج آن اندازم و فرو روم و از درهاى گرانبهاى آن به دست آورم؛اگر اجازه دهى در مطالب غامض و مشكلاتى كه مدّتها است در سينه ام خلجان مى كنند غوص كنيم وگرنه امر با تو است.من پى گمشده اى مى گردم و در يافتن حقيقتى بحث مى كنم؛اگر«حقّ»آشكار گرديد كه بايد از آن تبعيّت نمود وگرنه به گفتۀ آن شاعر عمل مى كنيم كه:
«نحن بما عندنا و انت بما عن دك راض و الرّأى مختلف»
(ما به آنچه داريم راضى هستيم و شما به آنچه خود داريد،در حالى كه نظريّات ما مختلف است).اگر اجازه فرمودى دو مبحث را مورد گفتگو قرار خواهم داد:
فروع،يعنى در مسائل مذهبى به چه كسى بايد مراجعه كرد؟
2-امامت عامّه و رهبرى مسلمين،يعنى خلافت پيامبر(ص).
ص: 21
اجازۀ ورود در بحث!
آنچه مى خواهى بپرس،و هرچه دوست دارى بگو!و فضل و برترى،قضاوت عادلانه و سخن فيصله بخش«حق»از«باطل»از آن تو است.
ص: 22
ص: 23
ص: 24
مسلمانان پيروى نمى كند؟
1-سؤال اوّل من اين است كه چرا«شيعه»از مذاهب جمهور مسلمانان پيروى نمى كند؟منظورم«مذهب اشعرى»در اصول دين و«مذاهب اربعه»در فروع دين مى باشد،در صورتى كه گذشتگان صالح به آنها متديّن بودند.
و يگانگى نيازمنديم
.
2-خوب مى دانيد كه امروز چقدر احتياج به ألفت،اتّحاد و هم بستگى داريم؛و خوب مى دانيد كه فعلا در حالى هستيم كه دشمنان دين،درون خود را مالامال از غدر و كينه نسبت به ما ساخته اند و از هر راهى كه توانسته اند براى نابودى ما قدم برداشته اند،و آنها براى اين كار آراء و نظريّات و نقشه هاى خويش را مهيّا ساخته و افكار و دلهاى خود را از خواب غفلت بازداشته اند ،امّا مسلمانان همچنان غافل مانده اند،گوئى به شدّت در درياى نادانى و جهالت خود دست و پا مى زنند!و دشمنان را بر ضد خويش اعانت مى كنند!چه اينكه
ص: 25
ملّتهاى خويش را پراكنده ساخته!با تحزّب و دسته بندى و تعصّب، پرچم وحدت خود را پاره پاره كرده اند،اتّفاق را از دست داده و به حزبهاى گوناگونى تقسيم شده اند،بعضى برخى ديگر را گمراه مى شمارد،و بعضى ديگر از آن ديگرى برائت و بيزارى مى جويد! بدين گونه است كه گرگان ما را شكار نموده و سگان در ما طمع ورزيده اند.آيا شما غير از آنچه گفتيم مى يابيد؟
ص: 26
اهل بيت»را واجب مى شمارد.
1-تعبّد«شيعه»در اصول دين به غير مذهب اشعرى و در فروع دين به غير مذاهب اربعه به خاطر تحزّب و دسته بندى و تعصّب نيست، بلكه اين«ادلّۀ شرعى»است كه«شيعه»را به پيروى از«مذهب اهل بيت پيامبر(ص)»ملزم ساخته،ملزم به پيروى از مذهب همانها كه در دامن رسالت پرورش يافته اند،و رفت و آمد فرشتگان در خانۀ آنها بوده، و محلّ فرود آمدن وحى و نزول قرآن كريم بوده اند.روى اين جهات است كه«شيعه»در فروع دين و عقايد مذهبى،اصول فقه و قواعد آن، معارف سنّت و قرآن،و علوم اخلاق و آداب و رسوم به آنها پيوسته است.
ص: 27
اين فقط به خاطر«تسليم در برابر ادلّه و برهان»،و تنها به واسطۀ تعبّد در برابر سنّت پيامبر اسلام(ص)مى باشد كه اين«راه»را برگزيده است و بس.
اگر«ادلّۀ شرعى»به«شيعه»اجازۀ مخالفت با«ائمۀ اهل بيت پيامبر(ص)»را مى داد و يا او مى توانست به هنگام انجام وظايف-طبق مذهب ديگر-قصد قربت كند،از جمهور تبعيّت مى كرد و قدم به جاى قدم آنها مى گذارد تا پيمان دوستى محكمتر و دستگيرۀ برادرى مطمئنتر گردد،امّا«ادلّۀ قطعى»راه شخص مؤمن را سد مى كند و بين او و خواسته هايش فاصله مى اندازد.
و از شما جاى بسى شگفتى است كه مى فرمائيد:گذشتگان صالح، متديّن به اين«مذاهب اربعه»بوده اند!گويا شما مطّلع نيستيد كه صالحان پيشين و هم آنها كه بعد آمده اند،يعنى«شيعيان آل محمد(ص)»-كه در حقيقت نصف مسلمانان را تشكيل مى دادند-به «مذهب أئمّۀ اهل بيت»و«ثقل رسول اللّه(ص)»متديّن بوده اند،و از آن كوچكترين انحرافى نيافته اند.آنها از زمان على و فاطمه(ع)تا هم اكنون،مطابق اين روش عمل مى كرده اند؛يعنى از آن زمان كه نه اشعرى و نه هيچ كدام از ائمۀ مذاهب اربعه،و نه پدران آنها وجود داشته اند .اين مسلما بر شما مخفى نيست.
ص: 28
مذاهب جمهور را نمى شناختند.
2-علاوه،مسلمانان دورانهاى سه گانۀ نخستين (1)،متديّن به هيچ كدام از اين مذاهب نبوده اند.اين مذاهب كجا و مردم دورانهاى اوّل و دوّم و سوّم كجا؟!-كه بهترين دورانها به شمار مى رود-زيرا اشعرى در سال 270 هجرى تولّد يافته و در حدود سال 335 از دنيا رفته است.
و احمد حنبل در سال 164 به دنيا آمده و در سال 241 از دنيا رفته است
و شافعى در سال 150 متولّد شده و در سال 204 وفات يافته است.
و مالك در سال 95 قدم به اين جهان گذارده و در سال 179 به سراى ديگر شتافته.
و ابو حنيفه در سال 80 تولّد يافته و در سال 105 به جهان باقى قدم گذارده است.
امّا«شيعه»از صدر اسلام،متديّن به«مذهب ائمّۀ اهل بيت(ع)»بوده -كه اهل بيت به آنچه در خانه است آشناترند-،و غير شيعه به مذهب و روش علماء صحابه و تابعين،عمل مى كردند.
مذاهب جمهور نيست.
3-بنابراين،چه دليلى همۀ مسلمانان را ملزم مى سازد كه پس از
ص: 29
سه دورۀ اوّل به مذاهب نامبرده عمل كنند،نه مذهب ديگرى كه از پيش مورد عمل بوده است؟
اهل بيت»انجام مى شود
.
4-اين نكته نيز معلوم است كه اختلاف بين مذاهب چهارگانۀ اهل سنّت كمتر از اختلاف بين آنها و بين مذهب شيعه نيست.شاهد گوياى اين سخن،هزاران كتاب است كه در اصول و فروع مذهب اين دو گروه تأليف يافته است.پس چرا شايعه پردازان،در ميان مسلمانان شايع مى سازند:شيعه مخالف اهل سنّت است،امّا شايع نمى سازند كه:اهل سنّت مخالف شيعه اند؟!
و چرا شايع نمى كنند كه:گروهى از اهل تسنّن مخالف گروه ديگرند؟!اگر جايز است كه چهار مذهب باشد چرا پنج تاى آن جايز نباشد؟چطور ممكن است چهار مذهب موافق با اجتماع و اتّحاد مسلمانان باشد امّا همين كه به پنج رسيد اجتماع از هم پراكنده مى شود و مسلمانان هر كدام به راهى مى روند و موجب از هم گسيختگى آنها خواهد شد؟!
چه شد كه شما«تابعان مذهب اهل بيت(ع)»را سبب قطع پيوند اجتماعى و پراكنده شدن مى دانيد امّا پيروان ديگر مذاهب را هرچند از نظر مذهب،نظريّه،مشرب و خواسته ها متعدّد و مختلف باشند،باعث اجتماع دلها،و اتّحاد عزمها مى پنداريد؟!چنين گمانى به شما نمى بردم، و در دوستى و محبّت و مودّت شما با خاندان پيامبر(ص)چنين سابقه اى را سراغ نداشتم!
ص: 30
بلى اتّفاق و اتحاد مسلمانان از اين طريق صورت مى گيرد كه نظر پيروان هر يك از مذاهب شافعى،حنفى،مالكى و حنبلى نسبت به «شيعۀ آل محمد(ص)»همچون نظرشان نسبت به پيروان آن مذهب ديگر باشد.
ص: 31
1-در بيان عدم وجوب تبعيّت از مذاهب جمهور در اصول و فروع نكته اى نگفته باقى نگذارديد.
2-امّا من سبب إعراض شيعه را از مذاهب اهل سنّت پرسيدم و شما پاسخ داديد كه«تنها علّت،ادلّۀ شرعى است».آيا ممكن است شما آن«ادلۀ قطعى»را از«كتاب»و«سنّت»آن چنان كه-طبق گفتۀ خودتان- راه را بر مؤمن ببندد و بين او و خواسته اش حائل گردد،به طور تفصيل ذكر فرمائيد؟
ص: 32
خدا نكند كه در قلبتان دربارۀ«أئمّۀ عترت(ع)شبهه اى باشد،و يا در مقدّم دانستن آنها بر ديگران در روحتان حائلى پديد آمده باشد،چه اينكه وضع آنها بسيار روشن است؛بر همتايان خود فائق،و از امثال خويشتن ممتازند؛علوم پيامبران پيشين را به واسطۀ پيامبر اسلام(ص) به دست آورده اند،و احكام دين و دنيا را از آن حضرت(ص)گرفته اند.
اكنون به بيان آنچه به آن اشاره شد،توجّه فرمائيد!
1-رسول خدا(ص)افراد ناآگاه را صدا زده و غافلان را مورد خطاب قرار داده با نداى بلند فرمود:«يا ايّها النّاس انّي تركت فيكم ما إن
ص: 33
أخذتم به لن تضلّوا:كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي».
(اى مردم!من در بين شما چيزى گذاردم كه اگر آن را در اختيار گيريد هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا،و عترتم:اهل بيتم (1).
و نيز مى فرمايد:
«انّي تركت فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي:كتاب اللّه حبل ممدود من السّماء إلى الأرض،و عترتي أهل بيتي،و لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض؛فانظروا كيف تخلفوني فيهما».
(من در ميان شما چيزى به وديعه گذاردم،كه اگر به آن متمسّك شويد پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد:قرآن كتاب خدا كه همچون ريسمانى از آسمان تا زمين امتداد يافته،و عترتم:اهل بيتم،اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر به من ملحق گردند؛پس بنگريد چگونه به جاى من با آنها رفتارر.
ص: 34
مى كنيد.) (1)
و نيز در مورد ديگر مى فرمايد:
«من در ميان شما دو خليفه مى گذارم:كتاب خدا كه ما بين آسمان و زمين كشيده شده-يا ما بين آسمان تا زمين-،و عترتم:اهل بيتم؛و آنها هرگز از هم جدا نخواهند شد تا كنار حوض بر من وارد شوند (2)».
ص: 35
و آنگاه كه پيامبر(ص)از«حجّة الوداع»بازمى گشت ،در«غدير خم»فرود آمد و دستور داد كنار درختان بزرگ آنجا توقّف كنند و زير آنها را تميز نمايند؛و سپس فرمود:
«گويا من دعوت شده و اجابت نموده ام؛من در ميان شما دو چيز گرانقدر قرار مى دهم كه يكى از ديگرى بزرگتر است:كتاب خدا و عترتم.بنگريد چگونه با آنها رفتار مى كنيد؛و آنها از هم براى هيچ وقت جدا نخواهند شد».سپس فرمود:
«إنّ اللّه عزّ و جلّ مولاى و انا مولى كلّ مؤمن».
(خداوند مولا و سرپرست من است و من مولاى هر مؤمنى هستم).
آنگاه دست على را گرفت و فرمود:
«من كنت مولاه فهذا وليّه،اللّهمّ!وال من والاه و عاد من عاداه!...» (آن كس كه من مولاى اويم اين(على)ولى او است،خداوندا!دوست دار آن كس كه او را دوست دارد و دشمن دار كسى را كه با او دشمنى كند!... (1).
2-سنّت صحيح كه حكم به«وجوب تمسّك به قرآن و عترت»مى
ص: 36
كند متواتر است و به طور تضافر از بيست و چند نفر از صحابۀ پيامبر(ص)رسيده است.
پيامبر(ص)در موارد فراوان و گوناگونى اين حقيقت را بازگو فرموده،گاهى در«روز غدير»چنانكه ملاحظه شد،و زمانى در«روز عرفه»در«حجة الوداع»،و بار ديگر به هنگام بازگشت از«طائف»، و مرتبۀ ديگرى بر منبر خود در«مدينه»،و دفعۀ ديگر در خانۀ خويش هنگام بيمارى در حالى كه اطاق پر از صحابه بود،آن هنگام كه فرمود:
«اى مردم!من به زودى قبض روح مى شوم و از اين جهان مى روم،و من سخنى كه عذر شما را قطع كند به شما گفتم:آگاه باشيد!من كتاب خدا و عترتم اهل بيتم را در ميان شما مى گذارم».
سپس دست على(ع)را گرفته بلند كرد و فرمود:
«هذا علي مع القرآن و القرآن مع عليّ لا يفترقان حتّى يردا عليّ الحوض»(اين على با قرآن است و قرآن با على است،از هم جدا نخواهند شد تا آنگاه كه در كنار حوض به من ملحق گردند (1).
ص: 37
«ائمّۀ عترت»را همين كفايت مى كند كه در پيشگاه خدا و پيامبر(ص)«به منزلۀ قرآن»باشند كه از هيچ ناحيه،باطل در آن راه ندارد لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ (1).
و همين خود،حجّت و دليلى است واضح كه مسلمانان را به«تعبّد به مذهب آنها»وادار مى سازد،زيرا مسلمانى كه هيچ گاه حاضر نيست چيز ديگرى به جاى قرآن بپذيرد،پس چگونه حاضر است ديگرى را به جاى عدل،همسنگ و هم رديف قرآن انتخاب كند؟!
گمراه است.
3-علاوه،مفهوم حديث:
«إنّي تارك فيكم ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا:كتاب اللّه و عترتي»
ص: 38
(در بين شما چيزى باقى گذاشتم كه اگر به آن تمسّك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا و عترتم)،
اين است كه«هر كس به اين دو با هم متمسّك نشود گمراه است».
و«امان از اختلاف در دين»
4-و از جمله ادلّه اى كه مسلمانان را به سوى«اهل بيت»گسيل مى دهد و«انسان مؤمن»را مجبور مى سازد كه در امور دينى به آنها رجوع كند،اين گفتۀ پيامبر(ص)است كه:«الا!إنّ مثل أهل بيتي فيكم مثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها غرق».
(بدانيد!مثل اهل بيت من در ميان شما مثل كشتى نوح است،كسى كه بر آن سوار شد نجات يافت و آن كس كه تخلّف ورزيد عقب ماند و غرق گرديد (1).
و نيز فرموده است:
(مثل اهل بيت من در ميان شما مثل«باب حطّة»در بنى اسرائيل است كه هر كس داخل شد آمرزيده شد (2).
ص: 39
و نيز فرموده است:
«النّجوم أمان لاهل الأرض من الغرق و أهل بيتي أمان لأمّتي من الاختلاف(في الدّين)فإذا خالفتها قبيلة من العرب(يعني في أحكام اللّه)اختلفوا فصاروا حزب ابليس».
(ستارگان موجب امنيّت اهل زمين از غرقند و اهل بيت من موجب امنيّت امّت از اختلاف«در دين»؛بنابراين،اگر قبيله اى از عرب با آنها به مخالفت پردازند، «معنى آن اين است كه در احكام خدا»اختلاف انداخته،و خود«حزب ابليس» خواهند بود (1).
تشبيه شده اند؟
5-و شما به خوبى آگاهيد كه منظور از تشبيه«اهل بيت(ع)»به «كشتى نوح»اين است كه هر كس به آنها در امور دينى پناه برد و فروع و اصولش را از«ائمّۀ پاك اهل بيت»اخذ كند از عذاب جهنّم نجات
ص: 40
مى يابد و كسى كه تخلّف ورزد همچون كسى است كه روز طوفان نوح به كوه پناه برد تا نجات يابد،با اين تفاوت كه او در آب غرق شد و اين غرق جهنّم مى شود-به خدا پناه مى بريم!
و وجه تشبيه آنها به«باب حطّة»اين است كه خداوند آن«درب»را يكى از مظهرهاى تواضع جلال خود و سر فرود آوردن در برابر حكمش قرار داد و به همين جهت موجب مغفرت و آمرزش«بنى اسرائيل»مى شد؛در ميان اين امّت نيز انقياد و تسليم در برابر«اهل بيت(ع)»و متابعت از«ائمۀ عترت»را مظهرى از مظاهر تواضع و سر فرود آوردن به حكم خداوند قرار داده،و اين را سبب مغفرت«ملت اسلام»ساخته؛اين است وجه تشبيه آنها به«باب حطّة».
احاديث صحيح در«وجوب متابعت از ائمّۀ اهل بيت(ع)» متواتر است؛خصوصا از طريق عترت(ع)،و اگر ترس ملالت و خستگى نبود آن را استقصاء مى كردم؛ولى همين مقدار كه ذكر كردم نسبت به خواسته و منظور،شما را كفايت مى كند.
ص: 41
از ملالت نترسيد!كه گوش من بدهكار و در اختيار شما است.من در فرا گرفتن علم و دانش از شما خود را آماده و با طبعى آرام مهيّا شده ام.
ادلّه و براهين شما،مرا به نشاط آورده و بند خستگى و ملالت را از روانم برداشته است.من در ميان سخنانتان«گمشده هاى حكمت»را مى جويم و گوارايى كلماتتان بر قلبم از آب زلال بيشتر است.بيشتر برايم بگوييد،بيشتر!
ص: 42
چشم!چشم!سوگند به خدا!ديدگانت را روشن خواهم ساخت.
اكنون بشنو!
1-«ابن عباس»گويد كه پيامبر اسلام(ص)فرمود:
«آن كس كه مسرور مى شود و خواهان است همچون من زندگى كند و چون من بميرد و در بهشت جاويدان پروردگارم سكونت گزيند،على را پس از من«ولىّ» خود بداند،دوست على را دوست بدارد،و پس از من به اهل بيتم اقتدا كند كه آنها عترت منند،از طينت وجود من آفريده شده اند،و از علم و فهم من بهره برده اند.
واى بر آن افراد از امّتم كه فضل و برترى آنها را تكذيب كنند و اتّصال بين من و آنها را قطع نمايند!خداوند شفاعت مرا نصيب آنها قرار ندهد (1)».
ص: 43
2-«زياد بن مطرف»گفتۀ است كه شنيدم پيامبر(ص)مى فرمود:
«آن كس كه دوست دارد همچون من زندگى كند و چون من بميرد،و داخل بهشتى كه پروردگارم به من وعده داده-كه همان بهشت جاويدان است-بشود، على و ذريّۀ او را پس از او«ولىّ»خود بداند چه اينكه آنها هرگز شما را از درب هدايت خارج نمى كنند و هيچ گاه در وادى ضلالت داخل نخواهند ساخت (1)».
3-«زيد بن ارقم»مى گويد كه پيامبر(ص)فرمود:
«كسى كه مى خواهد همچون من زندگى كند و همچون من بميرد و ساكن بهشت جاويدان موعود پروردگارم گردد،بايد على بن ابى طالب را«ولىّ»خود بداند؛او هرگز شما را از هدايت خارج نخواهد ساخت و هيچ گاه داخل ضلالت نخواهد نمود (2)».5.
ص: 44
4-همچنين حديث«عمّار ياسر»كه پيامبر(ص)فرموده است:
«كسانى كه به من ايمان آورده اند و مرا تصديق كرده اند آنها را به«ولايت على بن ابى طالب»سفارش مى كنم؛هر كس او را ولىّ خود بداند مرا ولىّ خود دانسته و كسى كه مرا ولىّ خود بداند خدا را ولىّ خود انتخاب كرده،و هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كس مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته است،و كسى كه با او بغض و كينه پيدا كند،با من كينه پيدا كرده،و آن كس كه با من كينه پيدا كند كينۀ خدا را در دل گرفته است (1)».
5-و نيز از«عمّار ياسر»نقل شده كه پيامبر(ص)فرمود:
«بار پروردگارا!«شاهد باش!»كسى كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است بايد از«ولايت على بن ابى طالب»دست برندارد زيرا ولايت او ولايت من است و ولايت من ولايت خدا (2)».1.
ص: 45
6-و پيامبر(ص)در خطبه اى فرمود:
«اى مردم!فضل و شرف و مقام و«ولايت»از آن رسول خدا و ذرّيۀ او است؛بنابراين ،سخنان بيجا و باطل شما را به بيراهه نكشاند! (1)».
7-و نيز فرموده است:
«در هر نسلى از امّتم افراد عادل و دادگسترى از اهل بيتم وجود دارند كه تحريفات افراد گمراه و مطالب پوچى كه افراد مخرّب،در دين ايجاد مى كنند و تأويلات و تفسيرهاى نادرست افراد جاهل از دين را،نفى مى كنند و از بين مى برند .بدانيد!امامان و پيشوايان شما پيشاهنگان و افراد نمونۀ شما در پيشگاه خدا خواهند بود،پس بنگريد!چه كسى را به پيشوائى و پيشاهنگى در پيشگاه خدا انتخاب مى كنيد؟ (2)».
8-و نيز پيامبر(ص)فرموده است:7.
ص: 46
«از«قرآن»و«عترت»پيش نيفتيد كه هلاك مى شويد،و در مورد آن كوتاه نيائيد و عقب نمانيد كه نابود مى گرديد،به عترت مياموزيد كه از شما آگاهترند (1)».
9-و نيز فرموده:
«اهل بيت مرا به منزلۀ سر،نسبت به بدن،و به منزلۀ چشمها نسبت به سر بدانيد! كه سر،جز به وسيلۀ چشمها هدايت نمى شود (2)».
10-و نيز فرموده است:
«ملتزم به مودّت ما«اهل بيت»باشيد!آن كسى كه خدا را ملاقات كند در حالى كه ما را دوست مى دارد،با شفاعت ما داخل بهشت خواهد شد.سوگند به آن كسى كه جانم در اختيار او است عمل هيچ كس جز با شناسائى«حقّ»ما،به او نفع نخواهد بخشيد (3)». .
ص: 47
11-و نيز فرموده:
«معرفت و شناسائى آل محمد،بيزارى از آتش است؛حبّ و دوستى آل محمد گذرنامۀ عبور از صراط،و«ولايت آل محمد»موجب امنيّت از عذاب خواهد بود (1)».ت.
ص: 48
12-و نيز آن حضرت(ص)فرموده است:
«در قيامت هنوز شخصى از جا تكان نخورده كه از چهار چيز پرسيده مى شود:
از عمرش كه در چه راهى مصرف كرده،و از پيكرش كه در چه راهى كهنه ساخته، و از ثروتش كه در كدام راه مصرف نموده و از كجا كسب كرده و به دست آورده،و از محبّت ما اهل بيت (1)».
13-و نيز پيامبر(ص)فرموده:
«اگر كسى تمام عمرش بين ركن و مقام ايستاده و مشغول نماز و روزه باشد امّا نسبت به«آل محمد»كينه داشته باشد،داخل آتش خواهد شد (2)».1.
ص: 49
14-و نيز رسول خدا(ص)فرموده است:
«كسى كه بر حبّ و دوستى«آل محمد»بميرد شهيد مرده است؛آگاه باشيد!كسى كه بر حبّ«آل محمد»بميرد آمرزيده مرده است؛بدانيد!كسى كه بر حبّ«آل محمد»جان بسپارد توبه كار از دنيا رفته است؛به هوش باشيد!كسى كه بر دوستى «آل محمد»بميرد مؤمن و با ايمان كامل جهان را وداع گفته؛بدانيد!آن كسى كه بر دوستى«آل محمد»بميرد فرشتۀ قبض روح او را به بهشت بشارت مى دهد و پس از او منكر و نكير بشارتش مى دهند؛آگاه باشيد!كسى كه با دوستى«آل محمد»از جهان رخت بربندد همچون عروسى كه وارد خانۀ شوهر مى شود با جلال و شكوه و احترام وارد بهشت مى گردد؛بدانيد!كسى كه با حبّ«آل محمد»از دنيا برود از قبرش دو درب به سوى بهشت گشوده مى شود؛آگاه باشيد!آن كسى كه با محبّت و دوستى«آل محمد»جهان را وداع گويد خداوند قبرش را زيارتگاه فرشتگان قرار
ص: 50
مى دهد؛بدانيد!هر كس با محبت و دوستى«آل محمد»جان دهد طبق سنّت و روش پيامبر و مسلمانان جان سپرده است؛و آگاه باشيد!كسى كه با بغض و دشمنى«آل محمد»بميرد روز قيامت در پيشانى اش نوشته شده:از رحمت خداوند محروم است... (1)».
مسلّم است كه آنها اگر«حجّت هاى بالغۀ الهى»نبودند،اين منزلت و مقام براى آنها ثابت نبود؛آرى اگر اينها سرچشمۀ گواراى«آئين حق»، و قائم مقام پيامبر(ص)در امر و نهى،و مجسّم سازندۀ مظاهر هدايت نبودند،هرگز اين منزلت و مقام را نداشتند.
همين ما را بس است كه خداوند آنها را بر ديگران مقدّم داشته است تا آنجا كه صلوات و درود بر آنها را جزو نمازهاى واجب بر تمام بندگانش قرار داده است؛يعنى«بدون صلوات بر آنها نماز هيچ كدام از جهانيان،مقبول پيشگاه خداوند نيست»خواه اين نمازگزار صدّيق باشد يا فاروق،ذو النور باشد يا ذو النورين يا ذو انوار،بلكه هر كس به فرائض خداوند متعبد باشد بايد در اثناء نماز با فرستادن صلوات بر آنها خدا را عبادت كند،همان طور كه خداوند را با گفتن شهادتين عبادت مى نمايد .و اين مقامى است كه وجوه و سرشناسان امّت به آن ملزم بوده اند4.
ص: 51
و ائمّه و پيشوايان مذاهب جمهور در برابر آن خاشع.
حال به همين مقدار از ادلّه از«سنّت پاك پيامبر(ص)»كه دلالت بر وجوب تبعيّت از گفته ها و مشى بر طبق نظريۀ آنان دارد،اكتفا مى كنيم.
ص: 52
صريح»و عدم توافق آن با رأى جمهور!
1-خويشتن را در جدالى عجيب مى يابم!به دليلهاى شما مى نگرم،آنها را الزام آور مى بينم؛در حجتها و بيّنه هاى آشكارتان نظر مى افكنم،آنها را مسلّم مى بينم؛نگاهى به«ائمۀ عترت»مى كنم آنها را در پيشگاه خداوند و پيامبر(ص)در مقامى مشاهده مى كنم كه بايد بالهاى خضوع و تواضع به خاطر هيبت و جلالشان پهن ساخت.
سپس جمهور اهل قبله و اكثريّت ملّت اسلام را مى بينم كه بر خلاف «اهل بيت»يعنى بر خلاف آنچه ظواهر اين«ادلّه»ايجاب مى كند هستند!!كشمكشى سخت در من به وجود آمده است!در خويشتن دو روح مى بينم يكى از يك جانب مرا به سوى«متابعت از ادلّه»مى كشاند و ديگرى از ديگر سوى به طرف اكثريّت مسلمين مرا سوق مى دهد.
اوّلى زمام خود را به دست شما سپرده،آرام،و از شما جدا نمى شود و دوّمى با عناد،خود را از شما دور ساخته و عصيان مى ورزد.
ص: 53
2-آيا براى شما امكان دارد از قرآن«ادلّۀ قاطعى»را اقامه سازيد و بر اين روح سركش پيروز شويد آن گونه كه اين آيات،راه را بر وى مسدود سازد و او را به سوى«عترت»سوق دهد و بين او و نظريۀ جمهور مسلمين حائل گردد؟
ص: 54
ص: 56
و آيا قرآن،دوستى كسى غير از آنها را واجب شمرده است (1)؟9.
ص: 57
و آيا جبرئيل«آيۀ مباهله»را در مورد كسى جز آنها آورده است (1)؟6.
ص: 58
ص: 59
هل أتى«هل أتى»بمدح سواهم لا و مولى بذكرهم حلاّها
(آيا«هل اتى»در مدح غير آنها نازل شده؟نه،به خدا سوگند!كه فقط دربارۀ آنها فرود آمده است (1).3.
ص: 60
ص: 61
آيا اينها همان«حبل اللّه»نيستند كه قرآن مى گويد:
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا (به حبل و ريسمان خداوند چنگ زنيد و متفرّق نشويد! (1)؟
آيا آنها همان«صادقين»نيستند كه خداوند مى فرمايد:
وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ (با صادقان باشيد! (2)؟0.
ص: 62
و آيا آنها«صراط اللّه»نيستند كه خدا فرموده است:
وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ (اين،راه راست من است از آن تبعيّت كنيد! (1)؟
و آيا آنها«سبيل خدا»نيستند كه فرموده است:
وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ (از راههاى پراكنده نرويد!كه از راه خدا دور مى شويد (2)؟
مگر«أولوا الامر»آنها نيستند،كه خداوند مى فرمايد:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ
(اى كسانى كه ايمان آورده ايد!از خداوند اطاعت كنيد،پيامبر را اطاعت نمائيد و مطيع فرمان«اولو الامر»-كه از خود شما است-باشيد! (3)؟0.
ص: 63
آيا آنها«اهل ذكر»نيستند كه قرآن دستور فرموده است:
فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (اگر نمى دانيد از اهل ذكر بپرسيد! (1)؟
مگر آنها همان«مؤمنين»نيستند كه خدا فرموده است:
«كسى كه بعد از آشكار شدن«حق»از در مخالفت با پيامبر درآيد و از راهى جز راه«مؤمنين»پيروى كند ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم و به دوزخ داخل مى كنيم (2)»؟
آيا آنها هاديان به سوى خدا نيستند كه در قرآن آمده:
إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (تو تنها، بيم دهنده اى و هر گروهىن.
ص: 64
هادى و راهنمائى دارند (1)؟
و مگر نه اين است كه آنها از أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ (كسانى كه خداوند به آنها نعمت بخشيده)هستند؟
و در سورۀ حمد كه«سبع المثانى»و«قرآن عظيم»نام گرفته نيز به آنها اشاره فرموده است كه«ما را به راه راست هدايت كن،راه كسانى كه نعمت به آنان بخشيده اى (2)!».ه.
ص: 65
و در سورۀ نساء فرموده است:«و كسى كه خدا و پيامبر را اطاعت كند،«در رستاخيز»همنشين كسانى كه خدا نعمت خود را بر آنها تمام كرده-پيامبران و صدّيقان و شهداء و صالحان-خواهد بود (1)».
آيا خداوند«ولايت عامّه»را براى آنها قرار نداده؟و آيا پس از پيامبر(ص)اين«ولايت و حكومت بر مسلمانان»را منحصر به آنان ننموده است؟پس اين آيه را بخوان!
إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ (سرپرست و رهبر شما،تنها خدا است و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند و نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكاة مى پردازند.و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند«پيروزند زيرا» حزب و جمعيّت خدا پيروز مى باشند (2).ت.
ص: 66
مگر نه اين طور است كه خداوند،مغفرت و آمرزش را براى كسى قرار داده كه بازگشت كند و ايمان آورد و عمل صالح و شايسته نمايد مشروط به اينكه به«ولايت آنها»هدايت يافته باشد؟آنجا كه مى فرمايد :«من غفّارم در مورد كسى كه بازگشته،ايمان آورده و عمل شايسته انجام داده و سپس هدايت يافته باشد (1)».ل.
ص: 67
و آيا«ولايت آنها»از امانتى نيست كه خداوند فرموده است:«ما امانت را بر آسمانها،زمين و كوهها عرضه داشتيم همه از بر دوش گرفتن آن ابا ورزيدند و از تحمّل آن وحشت كردند ولى انسان آن را پذيرفت.انسان(در مقام آزمايش و اداء امانت)بسيار ستمگر و جاهل است. (1)»؟
و مگر نه اينست كه«ولايت آنها»همان«سلم»است كه خداوند،امر به دخول در آن نموده است؟آنجا كه مى فرمايد:«اى كسانى كه ايمان آورده ايد!همگى در«سلم»«صلح و آشتى»درآئيد و از گامهاى شيطان پيروى مكنيد (2)»؟
مگر«ولايت آنها همان«نعيم»نيست كه خداوند فرموده از آن بازخواست مى شويد: ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ (3)؟
مگر پيامبر(ص)مأمور رساندن و تبليغ ولايت آنها نشد؟و مگر نه اينست كه در اين مورد آن چنان خداوند بر او سخت گرفت كه شبيهل.
ص: 68
تهديد بود؟در آنجا كه فرمود:
«اى پيامبر!آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده كاملا برسان!و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده اى.و خداوند تو را از«خطرات احتمالى»مردم نگاه مى دارد (1)».
و آيا پيامبر(ص)در«روز غدير»به تبليغ آن مبادرت نورزيد؟و با صداى رسا و به طور كامل مطلب را به همه نرسانيد؟كه خداوند در همان روز اين آيه را نازل فرمود كه:«امروز دين شما را كامل نمودم و نعمت را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان آئين«جاودان»شما پذيرفتم (2)».
و مگر نمى دانى كه خداوند با كسى كه ولايت آنها را آشكارا انكار كرد و با پيغمبر(ص)به گفتگو برخاست،چگونه رفتار كرد؟!آن شخص به صداى بلند گفت:
«خداوندا!اگر اين،«حق»است و از ناحيۀ تو است،از آسمان بر ما سنگ ببار و يا عذاب دردناكى بر ما نازل فرما!»و خداوند او را به وسيله سنگى-چنانكه اصحاب فيل را نابود ساخت-از بين برد و در آن حال،اين آيۀ را نازل فرمود كه:«سائلى خواسته عذابى واقع شود كه كافران دفاعى از آن نتوانند داشتهد!
ص: 69
باشند (1)»؟
و به زودى مردم در رستاخيز در مورد ولايت آنها بازپرسى مى شوند ،همان طور كه در تفسير اين آيه آمده است: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (آنها را متوقّف كنيد!كه بايد بازپرسى شوند (2).و اين تعجّب9.
ص: 70
ندارد،زيرا ولايت آنها از چيزهايى است كه انبياء به إعلام آن مبعوث شده اند و حجتهاى خداوند و اوصياء آنها به آشنا ساختن مردم به آن، مأمور بوده اند،چنانكه در تفسير اين آيه آمده است: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا (از پيامبرانى كه پيش از تو فرستاديم بپرس! (1).
بلكه اين چيزى است كه خداوند از همان«عهد الست»پيمان آن را گرفته است،چنانكه در تفسير اين آيه آمده است:
«خداوند از بنى آدم پيش از تولّد پيمان گرفت و آنها را گواه بر خودشان گردانيد «به آنها گفت:»آيا من پروردگار شما نيستم؟گفتند:بلى (2)».ن.
ص: 71
«و دريافت داشت آدم كلماتى را«كه بدان وسيله به(أئمۀ اهل بيت)متوسّل شود تا نجات يابد»پس خداوند توبه اش را پذيرفت (1)».
و نيز دربارۀ آنها است كه مى فرمايد:«خداوند،آنها را عذاب نمى كند در حالى كه تو بين آنها هستى (2)».
آنان«امان»براى اهل زمين هستند و«وسيلۀ»آنها به سوى خدا (3)، و همانها هستند كه«مورد حسد»قرار گرفته اند كه خداوند درباره شان فرموده است:
«آيا نسبت به مردم«پيامبر و خاندانش»در برابر آنچه خدا از فضلش به آنها بخشيده حسد مى ورزند؟! (4)».6.
ص: 72
و آنها«راسخان در علم»هستند كه خداوند درباره شان فرموده:
وَ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا (راسخان در علم مى گويند ايمان آورده ايم (1).
و نيز بايد بدانيم«رجال اعراف»آنهايند كه خداوند مى فرمايد:«و بر اعراف مردانى هستند كه همه را از سيمايشان مى شناسند (2)».
و آنها«رجال صدق و وفا»هستند كه قرآن مى فرمايد:
«از مؤمنان مردانى هستند كه به عهد خود با خدا،به راستى وفا كردند؛گروهى از آنها وظيفۀ خود را به پايان رساندند«شهيد شدند»و گروهى منتظرند و هيچ تغييرى8.
ص: 73
در آنها راه نيافته است (1)».
و آنان همان«رجال تسبيح»هستند كه خداوند دربارۀ آنها فرموده است:
«صبحگاهان و شامگاهان،مردانى تسبيح او مى گويند كه معامله و خريدوفروش ،آنها را از ياد خدا،اقامۀ نماز و پرداخت زكات بازنمى دارد ؛آنها از روزى خوفناكند كه قلبها و چشمها در آن منقلب مى شوند (2)».
و خانه هاى آنان است كه خداوند دربارۀ آنها فرموده است:«در خانه هائى كه خداوند اجازۀ بلند مرتبه بودن و يادآورى نام خود در آنها را صادر كرده است (3)».7.
ص: 74
و همانها هستند كه خداوند(در آيۀ نور)مشكات(قنديل)وجود آنان را مثل نور خويش قرار داده (1)(در حالى كه براى او است مثل اعلا در آسمان ها و زمين و او قدرتمند و حكيم است (2).
منظور از اَلسّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (تنها سبقت جويان مقرّبان درگاه خداوندند (3)و مراد از«صدّيقان و شاهدان و گواهان (4)»د!
ص: 75
آنها هستند.
اين آيه كه وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (از ميان كسانى كه آفريديم گروهى هستند كه به سوى حق هدايت مى كنند و به سوى حق عدول مى نمايند)دربارۀ«اهل بيت(ع)و اولياء آنها»نازل شده است (1).
و اين آيه دربارۀ حزب موافق،و حزب مخالف و دشمن«عترت(ع)» است:
لا يَسْتَوِي أَصْحابُ النّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ
(دوزخيان و بهشتيان مساوى نيستند،بهشتيان رستگارانند (2)
و نيز دربارۀ حزب موافق و مخالف«اهل بيت(ع)»آمده است:
أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ .
(آيا با كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند و آنها كه فساد در زمين براه1.
ص: 76
انداختند يكسان رفتار مى كنيم؟!و آيا پرهيزكاران را همچون فاجران قرار مى دهيم؟! (1).
باز دربارۀ اين دو حزب آمده است:
أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ .
(آيا كسانى كه مرتكب گناه شده اند خيال مى كنند آنها را همچون كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند قرار مى دهيم؟!زندگى و مرگ آنها همسان است؟!چه بد حكم مى كنند!! (2).
باز دربارۀ«اهل بيت(ع)و شيعيان آنها»در قرآن مى خوانيم:
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ .
(كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند،آنها بهترين مخلوق6.
ص: 77
هستند (1).
و نيز دربارۀ آنها و دشمنانشان رسيده است:«اين دو دو دشمنند كه دربارۀ پروردگار خود به مخاصمه برخاسته اند،پس كسانى كه كافر شدند لباسهائى از آتش برايشان قيچى و«حميم»جهنّم بر سرشان ريخته مى شود (2)».ت.
ص: 78
و همچنين دربارۀ آنها و دربارۀ دشمنان آنان نازل شده است:
«آيا كسى كه مؤمن است همچون كسى است كه فاسق باشد؟!مساوى نيستند، امّا كسانى كه ايمان آورده و عمل نيك انجام داده اند،باراندازشان بهشت جاودان است،«اين»به خاطر اعمالى است كه انجام داده اند،و امّا كسانى كه فسق و گناه پيشۀ خود ساختند،جايگاهشان آتش است، هرگاه بخواهند از آن خارج شوند،برشان مى گردانند و گفته مى شود:بچشيد عذاب آتشى كه تكذيبش مى كرديد! (1)».2.
ص: 79
و نيز دربارۀ آنها و كسانى كه در اثر دارا بودن مقام«سقايت حاجيان» و«عمارت مسجد الحرام»به آنها فخرفروشى مى كردند،خداوند نازل فرموده است كه:
«آيا«مقام»سقايت حاجيان و تعمير و آبادانى مسجد الحرام را همچون كسى
ص: 80
قرار مى دهيد كه ايمان به خداوند و روز واپسين آورده،و در راه خداوند جهاد نموده است؟!اينها در پيشگاه خداوند مساوى نيستند،و خداوند افراد ستمگر را هدايت نمى كند (1)».
باز همچنين دربارۀ آزمايش پرارزش و مشكلات بزرگ آنها، خداوند نازل فرموده است:
وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ9.
ص: 81
بِالْعِبادِ
(بعضى از مردم،جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند و خدا نسبت به بندگانش مهربان است (1).
و نيز فرموده است:«آنان كه اموال خويش را شب و روز،آشكارا و نهان،انفاق مى كنند اجرشان نزد پروردگارشان محفوظ است،ترسى بر آنان نيست و محزون و اندوهگين نخواهند شد (2)».6.
ص: 82
و آنهايند كه«صدق»و راستى را تصديق كرده اند و خداوند اين
ص: 83
تصديقشان را گواهى فرموده است،آنجا كه مى خوانيم:«كسى كه صدق را آورده و كسى كه تصديق آن كرده است آنها متّقين و پرهيزكارانند (1)».
بنابراين،اينان«طائفه»و«رهط»با اخلاص رسول خدا(ص) و بستگان نزديك او هستند كه خداوند آنها را مورد عنايت خويش قرار داده و فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (بستگان نزديك خويش را بيم ده! (2).د!
ص: 84
اينها«اولو الارحام»هستند كه خداوند فرموده است: أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ (بستگان،از نظر قرآن، بعضى بر بعض ديگر مقدّمند (1).
و اينها هستند كه در قيامت درجاتشان بالا مى رود تا به درجۀ پيامبر(ص)مى رسد و در بهشت نعيم به او ملحق مى شوند.اين سخن به دليل اين آيه است كه مى گويد:«آنها كه ايمان آوردند و نسل و بازماندگان آنها در اين ايمان از آنها تبعيّت نمودند و ذريّه شان را به خودشان ملحق مى گردانيم و از عملشان چيزى نمى كاهيم (2)».ل.
ص: 85
آنها صاحبان حقّى هستند كه قرآن با صداى بلند دستور پرداخت آن را مى دهد،آنجا كه مى فرمايد: وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ (حق ذوى القربى و بستگان را بپرداز! (1).
آنها«صاحبان خمس»هستند كه بدون اداى آن،برائت ذمّه حاصل نمى شود،آنجا كه خداوند فرموده است:«آگاه باشيد!هر غنيمتى به دست شما رسيد خمس آن مال خدا،پيامبر،و بستگان او مى باشد (2)».د!
ص: 86
و نيز آنها«صاحبان فيء»هستند،كه خداوند مى گويد:«آنچه خداوند از اموال آباديها به پيامبرش داده است مربوط به خدا،پيامبر و ذوى القربى است (1)».
و همين«اهل بيت»هستند كه خداوند آنها را بدين گونه مخاطب ساخته:
إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً .
(خداوند اراده كرده است رجس و پليدى را از شما«اهل بيت»دور گرداند و شما را كاملا پاك و طاهر گرداند (2).
اينها«آل ياسين»هستند،كه پروردگار در قرآن آنان را مورد تحيّت قرار داده و مى فرمايد: سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ (3) .(سلام بر آلل.
ص: 87
ياسين.)
و«آل محمد(ص)»همانها هستند كه خداوند درود فرستادن بر آنها را جزء وظائف واجب بندگانش قرار داده،مى فرمايد:
إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (خداوند و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند،اى كسانى كه ايمان آورده ايد شما هم بر او درود و سلام بفرستيد! (1).
گفتند:اى پيامبر خدا!«سلام»بر تو را دانستيم بفرما چگونه بر تو «صلوات»بفرستيم؟پيامبر(ص)فرمود بگوييد:«اللّهمّ صلّ على محمّد و على آل محمّد!» (2)8.
ص: 88
از اين حديث روشن مى شود كه صلوات بر آنها جزء صلوات مورد
ص: 89
امر در آيه است.
طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (اى خوشا به حالشان و سرانجام نيكشان! (1).
«من يباريهم و فى الشّمس معنى
مجهد متعب لمن باراها» (2)
(چه كسى با آنها مسابقه مى تواند بدهد؟!در حالى كه در خورشيد معنى خسته كننده اى براى كسى كه با آن مسابقه دهد وجود دارد.)
آنها برگزيدگان بندگان خدايند،و آنها با إذن خدا در نيكى ها بر همه سبقت دارند و آنها«وارث كتاب خدا»هستند كه خداوند درباره شان فرموده است:
«سپس كتاب را به كسانى از بندگان خود كه برگزيديم به ارث داديم،پس بعضى از آنها به خويشتن ستم نمودند(و اينها كسانى هستند كه«أئمه»را به رسميت نمى شناسند)و بعضى معتدل و ميانه رو هستند(آنها موالى و پيروان«ائمه»هستند)ف.
ص: 90
و بعضى از آنها در نيكيها سبقت جسته است(كه او«امام»است)اين فضل بزرگى است (1)».
همين مقدار آياتى كه در فضائل«اهل بيت(ع)»رسيده كفايت مى كند .
«ابن عباس»مى گويد:«دربارۀ على 300 آيۀ قرآن نازل شده است (2)».
و ديگرى مى گويد:«ربع قرآن دربارۀ اهل بيت(ع)است (3)».هد
ص: 91
و اين تعجّبى ندارد زيرا«اهل بيت»و«قرآن»دو نيمه از يك چيزند كه از هم جدا نمى شوند.
به همين مقدار از آيات محكمات كه بر شما تلاوت كرديم،اكتفا نما! هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ اينها آيات روشن و اساسى قرآنند.اينها را از خبير و آگاه بگير!كه هيچ كس مانند اهل خبره و آگاه تو را مطّلع نمى سازد.5.
ص: 92
1-آيات محكم و شواهد استوارى اقامه فرموديد؛از عهدۀ آنچه بر شما بود به خوبى برآمديد؛و هيچ گونه نقص و كوتاهى در آن يافت نمى شود.بنابراين،كسى كه بخواهد استدلالهايتان را رد كند در وادى لجاجت،پستى و زشتى قدم گذارده و به سخنان بى مايه و توخالى دست زده است؛در باطل،مراء و جدال مى كند و همچون جاهلان و نادانان به زورگوئى مى پردازد.
ما به آيات خداوند،همه،ايمان آورديم.
بر آنند!
2-امّا معلوم نيست چرا اهل قبله از«أئمّۀ اهل بيت(ع)»روى گردانده اند و به هيچ چيز در فروع و اصول به مذهب آنان متعبّد نشده اند و نيز در مسائل اختلافى به قول آنها توجّهى ننموده اند!علماء امّت نيز در مباحث خود نيز از نظريّه و عقيدۀ آنها بحثى نكرده،بلكه در مسائل نظرى به معارضۀ آنان پرداخته و براى مخالفت آنان اهمّيتى قائل نمى شدند!عوام امت نيز همچنان تمام نسلها از گذشته و آينده به غير
ص: 93
اهل بيت(ع)مراجعه مى نمودند بدون اينكه آن را كار خلافى بدانند!!
ص: 94
داده شده.
1-از شما استدعا مى كنم كه دربارۀ آنچه به همۀ«اهل قبله»در عدول از«اهل بيت(ع)»نسبت داديد،تجديد نظر كنيد!و يادآور مى شوم:نيمى از«اهل قبله»-كه«شيعيان آل محمد(ص)»هستند-از آنها روى نگردانده،نمى گردانند و نخواهند گردانيد،در هيچ چيز نه در اصول و نه در فروع،هيچ گاه.عقيدۀ آنها اين است كه«تعبّد به مذهب آنها»-به حكم كتاب و سنّت-واجب عينى و مضيّق است.بنابراين،آنها در هر زمان و در هركجا به اين عقيده اند كه«در برابر فرمان خداوند عزّ و جلّ بايد تسليم باشند.»گذشتگان و پيشينيان صالح«شيعه»بر همين عقيده بوده اند و بر همين اعتقاد جان سپرده اند،از زمان رحلت پيامبر(ص)...تا امروز.
ص: 95
عدول كرده اند.
2-و اين زمامداران و اولياء امور امّت بودند كه از«اهل بيت(ع)» عدول كرده و از آنها روى گردانده اند.
و اين جريان،از همان روز كه به خاطر«خلافت»از آنها عدول كردند و آن را به انتخاب و اختيار خود گرفتند سرچشمه گرفته،و جريان يافته است،با اينكه نصّ صريح بر«خلافت امير مؤمنان على(ع)»وجود داشت؛چه اينكه ديدند عرب بر بودن«خلافت»در يك خاندان صبر نخواهد كرد!لذا،نصوص آن را تأويل بردند و«خلافت»را به انتخاب گذاردند،تا هر كدام از قبائل آنها به آرزوى رسيدن به آن باشند گرچه سالها طول بكشد،گاهى در اينجا باشد،و گاهى در آنجا،و مرتبه اى ديگر در قبيله اى دورتر.آنها هرچه قدرت و قوّت داشتند براى تأييد آن به كار گرفتند و تمام كسانى كه مخالف با اين معنى بودند در هم شكستند.
اين وضع،آنان را ناچار ساخت كه از«مذهب اهل بيت(ع)»كناره گيرند،و آنچه از«كتاب»و«سنّت»،دلالت بر«وجوب تعبّد و تسليم در برابر آنان»داشت،تأويل نمايند.اگر آنها تسليم ظواهر«ادلّه»مى شدند و به سوى«اهل بيت(ع)»بازمى گشتند و خواص و عوام را در اصول و فروع به آنان ارجاع مى دادند،راه بازگشت را بر خود مى بستند و از بزرگترين مبلّغان و دعوت كنندگان به سوى«اهل بيت(ع)» مى گرديدند؛امّا اين«حقيقت»با خواسته هاى آنان و آنچه را كه بر آن عزم داشتند سازگارى نداشت و با حزم و دورانديشى و قدرت سياسيشان
ص: 96
وفق نمى داد.
كسى كه به دقّت بنگرد و اين شئون را با تيزبينى ببيند،خواهد دانست كه عدول از«امامت اهل بيت(ع)در مذهب و مباحث مذهبى» تنها فرعى است از عدول از«امامت،ولايت و خلافت عمومى آنان پس از پيامبر(ص)».و امّا تأويل و توجيه ادلّه اى كه دلالت بر«امامت و پيشوائى خصوصى»آنها در مسائل مذهبى داشت،پس از توجيه و تأويل ادلّه اى بود كه دلالت بر«امامت عامّه»و حكومت و خلافت آنها پس از پيامبر(ص)مى كرد.
و اگر غير از اين بود،كسى از آنان روى بر نمى تافت.
به اهل بيت»حكم مى كند؟!
3-حال،كدام محكمه و دادگاه«عادل»حكم به گمراهى كسانى مى كند كه به«اهل بيت پيامبر(ص)»متمسّك شده اند،به ريسمان«ولايت» آنان چنگ زده اند،و بر منوال آن قدم برمى دارند؟!
ص: 97
به اهل بيت»حكم نمى كنند.
1-محكمه هاى«عدالت»حكم به گمراهى«متمسّكان به ولايت اهل بيت(ع)»و كسانى كه گام به جاى گام آنها مى گذارند،نمى كنند.
برائت ذمّه مى شود.
2-بدون ترديد،عمل به«مذهب خاندان رسالت»براى مكلّفان مجزى است و برائت ذمّه مى آورد.
هستند.
3-بلكه گاهى گفته مى شود كه«ائمّۀ دوازده گانۀ اهل البيت(ع)»به تبعيّت سزاوارترند تا ائمۀ چهارگانۀ اهل سنّت و ديگران.زيرا اين دوازده نفر يك«مذهب»دارند،كه آن را منظم ساخته و مقرّر داشته اند و در اين يكى متّفقند،بخلاف ائمّۀ چهارگانۀ اهل سنّت كه اختلاف بين آنان در ابواب فقه آشكار است و نمى توان موارد آن را به حساب آورد.
ص: 98
و روشن است كه آنچه يك نفر بررسى مى كند هرگز نمى تواند همانند چيزى باشد كه«دوازده امام»آن را تحقيق و بررسى كرده اند.
اين،حقيقتى است كه براى هيچ فرد باانصافى جاى وقفه نيست، و جائى براى ايراد ايرادكننده نمى تواند باقى گذارد.
بلى!گاهى ناصبيان در«إسناد مذهب شيعه به ائمّۀ اهل بيت(ع)»بحث دارند كه من-بعدا-زحمت اقامۀ برهان و دليل بر آن را به شما خواهم داد.
4-و الان،از شما درخواست دارم آن نصوصى كه گمان مى بريد بر «خلافت امام على بن ابى طالب(ع)»دلالت دارد ارائه دهيد.اين نصوص صحيح و صريح را از«طريق اهل سنّت»بياوريد.
ص: 99
ص: 100
ص: 101
ص: 102
1-كسى كه از سيره و تاريخ زندگانى پيامبر(ص)آگاهى داشته باشد؛و كسى كه تأسيس دولت اسلامى،تشريع احكام،آماده و مهيّا ساختن قواعد و پايه هاى آن،نزول قوانين و تنظيم شئون آن از ناحيۀ خداوند را به خوبى بداند و به آن احاطه پيدا كند مى يابد كه«على(ع)» وزير رسول خدا(ص)در امور،پشتيبانش در برابر دشمن،ظرف علم او، وارث حكم و فرمانش،وليعهد وى و صاحب امر خلافت پس از آن حضرت مى باشد.
و آن كس كه بر گفتار و كردار پيامبر(ص)در سفر و حضر دست يابد، نصوص متواتر و پى درپى از آن حضرت را در اين باره خواهد يافت؛ اين جريان از آغاز دعوتش تا پايان عمرش(ص)به طور وضوح و به روشنى ديده مى شود.
2-براى شما كافى است آنچه را كه در آغاز اسلام در مكّه پيش از رونق گرفتن اسلام،به هنگامى كه خداوند«آيۀ انذار»را نازل فرموده ملاحظه فرمائى.
ص: 103
آرى هنگام نزول آيۀ وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (قوم و خويشان نزديكت را انذار كن (1)!)آنها را به خانۀ عمويش ابو طالب(ع) جمع كرد؛در آن روز چهل نفر بدون كم و زياد بودند؛در بين آنها عموهايش ابو طالب،حمزه،عباس،و ابو لهب وجود داشتند-اين حديث از احاديث صحيح و مأثور است.در آخر اين حديث آمده كه پيامبر(ص)به آنها خطاب فرمود:
«اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند!من جوانى را در عرب سراغ ندارم كه براى قوم و قبيله اش برتر از آنچه من براى شما آورده ام،براى آنها آورده باشد؛من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده كه شما را به سوى آن دعوت كنم.»
«فأيّكم يؤازرنى على أمرى هذا على أن يكون اخى و وصيّى و خليفتى فيكم؟»(كداميك از شما حاضر است در اين راه با من همكارى كند و پشتيبانم گردد تا برادر،وصىّ و خليفۀ من در ميان شما باشد؟)
همه از او روى برتافتند به جز«على»-با اينكه از همه كم سنّ و سال تر بود-كه بپا خاست و گفت:
«انا يا نبىّ اللّه اكون وزيرك عليه»
(من اى پيامبر خدا!در اين كار،پشتيبان تو خواهم بود.)
پيامبر(ص)دست بر دوشش گذاشت و فرمود:4.
ص: 104
«إنّ هذا،أخى و وصيّى و خليفتى فيكم،فاسمعوا له و اطيعوه!»
(اين،برادر،وصىّ و خليفه من در ميان شما است،سخن او را بشنويد و اطاعتش كنيد!)
افراد با خنده از جاى خود بلند شده،به ابو طالب مى گفتند:به تو امر كرد كه سخن فرزندت را بشنوى و اطاعتش نمائى!!
عدّۀ زيادى از«حافظان آثار نبوّت»،اين حديث را با همين الفاظ نقل نموده اند (1).ر.
ص: 105
ص: 106
1-در صحّت حديث مزبور همين تو را بس كه اين حديث از طريق افراد موثّق اهل تسنّن،وارد شده است،از طريق همان افرادى كه نويسندگان«صحاح ستّة»با كمال آرامش به آنها احتجاج مى كنند و به رواياتشان استدلال مى نمايند.«احمد بن حنبل»در«مسند»اين حديث را از«اسود بن عامر»،از«شريك»،از«اعمش»،از«منهال»،از«عباد بن عبد اللّه اسدى»به طور مرفوع از«على(ع)»نقل نموده است (1).هر كدام از افراد سلسلۀ اين«سند»از نظر مخالف،«حجّت»است،و همه بدون گفتگو از رجال«كتب صحاح»مى باشند.و«قيسرانى»آنان را در
ص: 107
كتاب خود«الجمع بين رجال الصحيحين»آورده است.بنابراين،راهى جز قول به«صحّت»اين حديث وجود ندارد.علاوه،اين حديث طرق ديگرى نيز دارد كه يكديگر را تأييد مى كنند.
كرده اند
2-امّا اينكه مسلم و بخارى و امثال اينها حديث را نقل نكرده اند،به اين خاطر است كه ديده اند با عقيده شان در«خلافت»مخالفت دارد، و همين مطلب موجب اعراض آنها از بسيارى از«نصوص»شده است؛ ترسيده اند اگر نقل كنند اسلحه اى براى«شيعه»باشد؛لذا،دانسته آنها را «كتمان»كرده اند.بسيارى از بزرگان اهل تسنّن-كه خدا از آنها درگذرد!-همين طريق را پيموده اند،و تمام احاديثى كه از اين قبيل بوده «كتمان»كرده اند.آنها در«كتمان حديث»مذهب معروفى دارند كه حافظ«ابن حجر»در كتاب«فتح البارى»از آنها نقل نموده و«بخارى» براى اين معنى،بابى را در اواخر كتاب علم از جزء اوّل صحيح خود گشوده،و گفته است:«باب من خصّ بالعلم قوما دون قوم».
بعيد نمى داند.
3-كسى كه از روش بخارى در برابر«امير مؤمنان(ع)»و سائر«اهل بيت(ع)»آگاه شود و بداند كه قلم وى در برابر زيبائيهاى نصوص آنان كند،و مدادش از بيان خصائص و امتيازات آنان خشك مى شود، اعراض وى و امثال او از ذكر اين حديث را هيچ غريب نمى شمارد.
ص: 108
از نصوصى كه دلالت بر«خلافت»دارد بيشتر برايم بگوييد!بيشتر!
ص: 109
فضائل على(ع)كه در هيچ كس وجود
ندارد.
1-بعد از حديث«دار»كه توضيح آن داده شد،اين حديث،تو را كفايت خواهد كرد.
حديثى كه«امام احمد»در«مسند»،«امام نسائى»در«الخصائص العلويّة»،«حاكم»در«مستدرك»،«ذهبى»در«تلخيص»-در حالى كه اعتراف به صحّت آن نموده-و غير از اينها از«نويسندگان سنن»از طرقى كه اتّفاق و اجماع بر«صحّت»آن است از«عمرو بن ميمون» آورده اند.
وى مى گويد:پيش ابن عباس نشسته بودم كه نه گروه نزد او آمدند، گفتند:ابن عباس!يا همراه ما بيا و يا اطرافت را خلوت كن كه با تو سخن داريم!ابن عباس گفت:همراه شما مى آيم.ابن ميمون مى گويد:ابن عباس آن روز هنوز سالم بود و بينائى خود را از دست نداده بود.آنها كنارى رفتند،شروع به صحبت كردند،ما ندانستيم چه گفتند.(پس از
ص: 110
مدتى)ابن عباس آمد،در حالى كه لباسش را تكان مى داد،مى گفت:
اف،تف،بدگوئى مردى را مى كنند كه بيش از ده فضيلت دارد كه احدى آنها را دارا نيست.
بدگوئى شخصى مى نمايند كه پيامبر(ص)درباره اش فرمود:كسى را به جنگ خواهم فرستاد كه خدا هرگز او را خوار و رسوا نمى كند،خدا و رسول را دوست مى دارد،خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند(در اين هنگام) گردنها كشيده شد(هر كس مى خواست اين فضيلت نصيب او شود.) فرمود:«على»كجاست؟«على»آمد در حالى كه چشمش درد مى كرد، نمى توانست ببيند،آب دهان را در چشمانش ريخت،سپس پرچم را سه بار به اهتزاز درآورد،آنگاه آن را به«على»داد،«على»(رفت و پس از پيروزى و كشتن مرحب خيبرى)با اسير گرفتن صفيّه فرزند حيى بازگشت.
ابن عباس گفت:پيامبر(ص)«فلانى»را براى خواندن سورۀ توبه بر مكّيان روانه ساخت،ولى«على»را به دنبال او فرستاد كه از او بگيرد و فرمود:اين سوره را مردى بايد ببرد كه او از من و من از او باشم.
ابن عباس گفت:و پيامبر(ص)به عمو و عموزادگانش گفت:
كداميك از شما در دنيا و آخرت با من همراهى و دوستى مى كند؟همه امتناع كردند؛«على»برخاست و گفت:من در دنيا و آخرت همكارى و دوستى با تو خواهم نمود؛پيامبر(ص)فرمود:تو ولىّ من در دنيا و آخرت خواهى بود؛سپس او را رها كرد و باز به آنها رو نموده فرمود كداميك از
ص: 111
شما در دنيا و آخرت حاضر است همراهى و دوستى مرا به عهده گيرد؟ همه امتناع كردند،ولى«على»برخاست و گفت:من در دنيا و آخرت به شما كمك و دوستى خواهم نمود؛حضرت به او فرمود:تو ولىّ من در دنيا و آخرت خواهى بود.
ابن عباس گفت:«على»نخستين كس پس از«خديجه»بود كه ايمان آورد.
ابن عباس گفت:پيامبر(ص)عباى خود را بر«على،فاطمه،حسن و حسين(ع)»افكند و فرمود:«خداوند اراده كرده رجس و ناپاكى از شما«اهل بيت»را بزدايد،و شما را به خوبى پاكيزه و تطهير سازد (1).»
ابن عباس گفت:«على»،جان خود را به خاطر خدا در معرض فروش قرار داد،لباس پيامبر(ص)را پوشيد و در جاى او خوابيد، مشركان به او سنگ مى زدند...
تا آنجا كه گفت:پيامبر(ص)براى«جنگ تبوك»حركت كرد؛مردم نيز همراه او از مدينه خارج شدند.«على»عرض كرد:من هم با شما بيايم؟فرمود:نه!«على»گريه كرد.پيامبر(ص)به او فرمود:
«أ ما ترضى أن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى،إلاّ أنّه ليس بعدى نبىّ،انّه لا ينبغى أن أذهب الاّ و انت خليفتى»(آيا راضى نيستى كه تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى باشى؟با اين تفاوت كه پس از من3.
ص: 112
پيامبرى نيست.سزاوار نيست من بروم مگر اينكه تو خليفه و جانشين من باشى.) و پيامبر(ص)به او فرمود:
«انت ولىّ كلّ مؤمن بعدى و مؤمنة»(تو ولىّ تمام مؤمنان،پس از من خواهى بود).
ابن عباس گفت:پيامبر(ص)تمام درهائى را كه به مسجد باز مى شد مسدود ساخت غير از در خانۀ«على»،و او داخل مسجد مى شد در حالى كه جنب بود و غير از آن راهى نداشت.
ابن عباس گفت:و پيامبر(ص)فرمود:
«من كنت مولاه فانّ مولاه علىّ»
(هر كس من مولا و سرپرست اويم،سرپرست و مولايش على است (1)...5.
ص: 113
2-ادلّۀ قاطع و براهين روشنى كه در اين حديث است بر كسى مخفى نيست.اين«ادلّه و براهين»به خوبى مى رسانند كه«على وليعهد پيامبر(ص)»،و«خليفۀ»او پس از وى مى باشد.
مگر ملاحظه نمى فرمائى چگونه رسول خدا(ص)او را ولىّ خود در دنيا و آخرت قرار داده و او را بر سائر خويشاوندانش مقدّم داشته است؟و چگونه او را نسبت به خود به منزلۀ هارون نسبت به موسى قرار داده؟و از تمام مقامهائى كه داشته جز مقام نبوّت از او استثناء نفرموده است؟كه استثناء اين يكى دليل عموم است يعنى تمام مقام و منزلتهاى ديگر پيامبر(ص)را دارد.
شما به خوبى مى دانيد روشنترين مقامهائى كه هارون نسبت به موسى داشته مقام«وزارت»،«پشتيبانى»،«شركت در امر رسالت»، «خلافت»از او،و«وجوب اطاعت»از هارون بر تمام امّت،بوده است؛ به دليل قول خداوند كه مى فرمايد:
(موسى از خداوند خواست:)«وزيرى از اهلم برايم قرار ده،هارون برادرم را،
ص: 114
به وسيلۀ او پشتم را محكم كن،و او را شريك كارم قرار ده (1)».
«به برادرش هارون گفت:خليفه ام در ميان قومم باش،اصلاح كن و راه مفسدان را مپيماى (2)!»و خداوند عزّ و جلّ فرمود:«اى موسى!آنچه مى خواستى به تو داده شد (3)».
بنابراين،على(ع)-طبق اين نصّ-خليفۀ پيامبر(ص)در ميان قومش،وزير او در بين اهلش،شريك او در كارش-بر سبيل خلافت از او نه نبوّت-،افضل امّتش و سزاوارتر از همۀ آنها به پيامبر(ص)در زندگى و مرگ مى باشد و وجوب اطاعت از او در زمان پيامبر(ص)-به خاطر وزارتش-همانند آنكه براى هارون بر امّت موسى در زمان موسى بود،مسلّم است (4).
هر كس«حديث منزلت»را بشنود،تمام اين مقامها به ذهنش«تبادر» مى كند و شكّى در ارادۀ آنها از اين سخن نمى كند.و پيامبر(ص)خود، اين مطلب را آشكارا در همان جا روشن ساخت با اين جمله از7.
ص: 115
فرمايشش كه:«سزاوار نيست من بروم مگر اينكه تو خليفۀ من باشى.»
اين،نصّ صريح بر«خلافت»او است بلكه نصّ روشنى است بر اينكه اگر برود و او را خليفۀ خود نسازد كارى را كه سزاوار نبوده انجام داده است.و اين نيست جز اينكه او از ناحيۀ خداوند،مأمور برقرار دادن وى به جاى خود بوده است،چنانكه در تفسير اين آيه آمده است:
يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ (1) .
(اى پيامبر!آنچه بر تو نازل شده برسان!و اگر انجام ندهى رسالت او را نرسانده اى.)
كسى كه در اين جملۀ آيه: فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ (رسالتش را نرسانده اى)تدبّر كند سپس در اين سخن پيامبر(ص)نيز دقّت نمايد كه:
«انّه لا ينبغى ان اذهب الاّ و انت خليفتى»(سزاوار نيست من بروم جز اينكه تو خليفۀ من باشى)مى يابد كه هر دو يك هدف را تعقيب مى كنند، چنانكه مخفى نيست.
و نبايد اين سخن پيامبر(ص)در اين حديث را فراموش كنيم كه:
«انت ولىّ كلّ مؤمن بعدى»(تو ولىّ تمام مؤمنان پس از من خواهى بود)كه نصّ صريح است بر اينكه او«ولىّ امر»و«والى»آن و«قائم مقام پيامبر(ص)»مى باشد.6.
ص: 116
«حديث منزلت»صحيح و مستفيض است،امّا يكى از عالمان اهل سنّت به نام«آمدى»در اسناد آن،تشكيك كرده و در طرق آن ترديد نموده است.و بسا مخالفان شما،به نظريّۀ او متشبّث شوند!بنابراين،از چه راه بر آنها پيروز مى شويد؟و پاسخ آنها را مى دهيد؟
ص: 117
اخبار است.
1-«آمدى»در اين تشكيك به خويش ستم نموده،زيرا«حديث منزلت»،از«صحيحترين سنن»و«مسلّمترين اخبار»مى باشد.
مى كند.
2-در«صحّت سند»اين حديث،هيچ شكّى در دل خلجان نمى كند .و در خاطر احدى نمى آيد كه در ثبوت آن لب به مناقشه بگشايد.
حتى«ذهبى»-با آن سرسختى اش-در كتاب«تلخيص مستدرك» تصريح به«صحت»آن نموده است (1).و«ابن حجر هيثمى»-با آن محاربه و جنگجوئيش در كتاب صواعقش-«حديث منزلت»را در
ص: 118
شبهۀ 12 از كتاب«صواعق»ذكر كرده و قول به«صحّت»آن را از ائمّۀ حديث-همانها كه در اين مباحث تنها به آنها مراجعه بايد كرد-نقل نموده است.به آن كتاب مراجعه فرما! (1)و اگر اين حديث در اين مرحله از«ثبوت»نبود،«بخارى»آن را در صحيح خود نقل نمى نمود (2).چه اينكه او در برابر«خصائص و فضائل على(ع)»سخت به خود ستم مى كند و از نگاشتن آن خوددارى مى نمايد!».
«معاويه»پيشوا و رهبر گروه طغيانگر و ناسزاگو به«امير مؤمنان(ع)» و محارب و جنگ كنندۀ با او،همان كسى كه دستور داد«امام على(ع)»را بر منابر مسلمين لعن كنند،-با اين وقاحت و دشمنيش!-«حديث منزلت»را انكار نكرد،و با«سعد بن ابى وقّاص»به مكابره برنخاست، هنگامى كه به او گفت:
چه چيز تو را مانع شد كه«ابو تراب»را سبّ و ناسزا نگوئى؟ و«سعد»پاسخ داد:سه چيز پيامبر(ص)دربارۀ او فرموده،به ياد آنها افتادم مرا از بدگوئى وى بازداشت ،اگر يكى از آنها را من داشتم،برايم از بهترين ثروت عرب محبوبتر بود.پيامبر(ص)هنگامى كه او را در بعضى از جنگها در مدينه گذاشت،شنيدم به او مى فرمود:
«آيا راضى نيستى كه نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى باشى؟با اين5.
ص: 119
تفاوت كه پس از من پيامبر نيست.»
معاويه ساكت شد و سعد را از تكليف به سبّ و بدگوئى معاف ساخت (1).
بالاتر بگويم:«معاويه»خود،«حديث منزلت»را نقل نموده است.
«ابن حجر»در«صواعق»مى گويد:«احمد»نقل نموده كه مردى مسأله اى را از معاويه پرسيد،معاويه به او گفت:اين مسأله را از«على»بپرس! كه او اعلم و آگاه تر است.مرد،پاسخ داد:جواب تو از جواب«على» برايم محبوبتر است.معاويه گفت:بد حرفى زدى!از مردى ناراحتى دارى كه رسول خدا(ص)او را«چهرۀ درخشان علم»مى دانست،و به او فرمود:7.
ص: 120
«انت منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ انّه لا نبىّ بعدى»(تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست.) و هرگاه بر عمر مطلبى مشكل مى شد از او فرا مى گرفت (1)...
خلاصه،«حديث منزلت»از مطالبى است كه به«اجماع»،مسلمانان با تمام اختلافى كه در مذهب و مشرب دارند،ترديدى در«ثبوت»آن ندارند.
«جنگ تبوك»شده اند،اين حديث را نقل نموده اند.
و تمام نويسندگان رجال،از پيشينيان و متأخرين،با اختلاف مذهب و مشربشان كه شرح حال«على(ع)»را نوشته اند،اين حديث را نگاشته اند.
و همۀ نويسندگان كتب«مناقب اهل بيت»و«فضائل صحابه»
ص: 121
همچون«احمد حنبل»و غير از او،كسانى كه قبل از او بوده اند يا بعد از او آمده اند،آن را روايت كرده اند.و اين،از احاديث مسلّمى است كه در تمام دوران اين امّت،نقل شده است (1).ك.
ص: 122
ص: 123
بنابراين،براى تشكيك«آمدى»در سند آن،اعتبار و ارزشى نمى توان قائل شد چه اينكه وى از«دانشمندان حديث»نيست و از اين «علم»آگاهى ندارد و حكم او در آشنائى«اسناد و طرق احاديث»،حكم عوام است كه چيزى نمى فهمند.
4-توجّه به اين نكته نيز لازم است:مواردى كه اين حديث از زبان پيامبر(ص)صادر شده منحصر به«استخلاف على(ع)»در
ص: 124
«غزوۀ تبوك»نيست.
ص: 125
1-آنچه در مورد«ثبوت حديث منزلت»ذكر فرموديد،«حق» است؛در آن ترديدى نيست؛و«آمدى»در اينجا برايش لغزشى پديد آمده كه دلالت دارد وى از«علم حديث»و اهل آن بسيار دور است.من با ذكر اين نظريّه و عقيدۀ او شما را به زحمت انداختم كه ناچار شديد توضيح واضحات بدهيد.اين خطا و اشتباهى از من بود كه از شما درخواست بخشش دارم.
2-دليلى كه برساند اين حديث در غير«جنگ تبوك»نيز صادر شده نياورديد و چه مشتاقم كه به آن موارد گوارايش دست يابم!آيا براى شما ممكن است مرا به آن سرچشمه برسانى؟
ص: 126
1-از موارد ديگرى كه«حديث منزلت»از زبان پاك پيامبر(ص) صادر شده،روزى است كه پيامبر(ص)براى«امّ سليم»حديث مى گفت .«امّ سليم»از پيشگامان در اسلام و صاحب عقل و درك بود؛وى در پيشگاه پيامبر(ص)در اثر سبقت در اسلام،اخلاصش،نصيحتش، و تحمّل مشكلاتش به خاطر اسلام،مقام و موقعيّت بس بلندى داشت.
پيامبر(ص)به خانه اش مى رفت،در خانه اش برايش حديث مى گفت و با او صحبت مى نمود (1).
ص: 127
ص: 128
يكى از روزها به وى فرمود:«اى امّ سليم!گوشت على از گوشت من و خون او از خون من است،او نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى است (1)».
بر شما مخفى و پوشيده نيست كه اين حديث را پيامبر(ص)به خاطر جريانى خاص نفرموده است بلكه تنها به خاطر ابلاغ وظيفه و نصيحت در راه خدا در بيان منزلت و مقام وليعهدش و قائم مقام پس از خويش فرموده است.پس نمى تواند اختصاص به«غزوه تبوك» داشته باشد.
و مانند حديث گذشته است حديث جريان فرزند حمزه،در آن0.
ص: 129
هنگام كه بين على،جعفر و زيد در مورد وى بحث و گفتگو بود، پيامبر(ص)فرمود:
«اى على!تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى... (1)».
همچنين،روزى ابو بكر،عمر،و ابو عبيدۀ جرّاح پيش پيامبر(ص) بودند،آن حضرت به على تكيه كرده بود،دست بر دوش على گذاشت، سپس فرمود:
«اى على!تو نخستين شخص از مؤمنان هستى كه ايمان آورده اى،و اوّلين نفرى هستى كه اسلام پذيرفته اى،و تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى مى باشى (2)».
احاديثى كه در«عقد اخوّت نخستين»كه در مكّه تشكيل شد،اين مطلب را مى گويد.آرى،در مكّه،پيش از هجرت،كه پيامبر(ص)بين مهاجرين خصوصا برادرى قرار داد و«عقد اخوّت»بست،همين مطلب را فرمود.2.
ص: 130
و در«عقد اخوّت و پيمان برادرى دوّم!كه پنج ماه پس از مهاجرت، در مدينه انجام شد و پيامبر(ص)بين مهاجر و انصار برادرى قرار داد، همين معنى آمد.
آرى،در هر دو بار،آن حضرت«على(ع)»را به عنوان برادر خود انتخاب فرمود،و براى برترى او بر ديگران كسى ديگر را به برادرى خويش نپذيرفت.و به او مى فرمود:
«تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى،با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست.»
از طريق«عترت پاك پيامبر(ص)»در اين باره،اخبار متواتر است.
و از طريق غير«عترت»در مورد«اخوّت نخستين»براى شما حديثى كه از«زيد بن اوفى»رسيده،كافى است.
اين حديث،طولانى است؛«كيفيّت عقد اخوّت»را نقل نموده و در آخرش چنين آمده:على گفت:اى رسول خدا!روحم رفت و كمرم شكست!ديدم برنامه اى در مورد اصحابت غير از من اجراء فرمودى! اگر اين در اثر خشمى است كه بر من گرفته اى بازگشت به سوى تو لازم است،كرامت و بزرگوارى از ناحيۀ تو است.
پيامبر(ص)فرمود:«به آن كسى كه مرا به«حق»مبعوث فرموده، تو را به آخر نينداختم جز به خاطر خودم،«و انت منّى بمنزلة هارون من موسى غير انّه لا نبىّ بعدى»(تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى،با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست)،تو برادر و وارث
ص: 131
منى».
على عرض كرد:چه ارثى از تو مى برم؟
فرمود:آنچه انبياء و پيامبران پيش از من ارث گذاردند،كتاب پروردگارشان و سنّت پيامبرشان.تو در بهشت،همراه دخترم فاطمه در قصر من هستى،تو برادر و رفيق منى.سپس پيامبر(ص)اين قسمت از آيه را تلاوت فرمود:
إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ (برادرانند كه بر تختها روبروى هم نشسته اند)،يعنى كسانى هستند كه به خاطر خدا يكديگر را دوست مى دارند بعضى به بعضى ديگر نگاه مى كنند (1).
و در مورد«پيمان اخوّت دوّم»حديثى كه از«ابن عباس»نقل شده تو را بس خواهد بود.در آن آمده كه پيامبر(ص)به على فرمود:«آيا هنگامى كه مشاهده كردى من بين مهاجر و انصار برادرى قرار دادم و تو را با هيچ كدام برادر نگرداندم،از من ناراحت شدى؟!آيا راضى نيستى كه تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى باشى؟با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى1.
ص: 132
نخواهد آمد (1)».
و مثل آن است احاديثى كه راجع به«روز مسدود ساختن درها»وارد شده كه همۀ درها كه در مسجد باز مى شد،به جز در خانۀ«على»،1.
ص: 133
مسدود گرديد.و در اين مورد حديث«جابر بن عبد اللّه»كفايت مى كند.
وى مى گويد:پيامبر(ص)فرمود:
«اى على!آنچه براى من در مسجد حلال است براى تو نيز حلال مى باشد و تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى،با اين تفاوت كه پس از من پيغمبرى نيست (1)».
و از«حذيفة بن اسيد غفارى»رسيده است كه پيامبر(ص)«روز مسدود ساختن درها» بپا خاست،و در حالى كه خطبه مى خواند، فرمود:«افرادى در قلب خود چيزى مى يابند كه من على را در مسجد سكونت بخشيده و آنها را خارج ساخته ام؛به خدا سوگند!من آنها را خارج،و على را اسكان نبخشيده ام بلكه خداوند آنها را خارج و او را سكونت بخشيده است.خداوند به موسى و برادرش وحى فرستاد كه:براى قوم خود در«مصر»خانه هايى را انتخاب كنيد و خانه هاى خود را قبله قرار دهيد و نماز را بپا داريد!...(تا آنجا كه فرمود:) و على نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسى است،او برادر من است... (2)».
نظائر اين موارد،فراوان است كه در اين فرصت كوتاه نمى توان همه را جمع آورى كرد امّا همين مقدار،براى آنچه ما خواستيم كافى است تا ثابت شود كه«حديث منزلت»اختصاص به«جنگ تبوك»ندارد.0.
ص: 134
همچون«فرقدان»تصوير مى كند.
2-كسى كه سيرۀ پيامبر(ص)و زندگى او را مورد بررسى قرار دهد مى يابد كه وى«على»و«هارون»را همچون«فرقدان»(نام دو ستاره) يكنواخت مى دانست،هيچ كدام را در هيچ چيز از ديگرى ممتاز نمى شمرد؛و اين خود،از«قرائن دالّه»بر«عموم منزلت»در حديث است؛ علاوه،«عموم منزلت»با قطع نظر از«قرائن»،از لفظ حديث«تبادر»مى كند -چنانكه پر واضح است.
ص: 135
براى ما كنه گفتۀ شما كه پيامبر(ص)«على»و«هارون»را همچون «فرقدان»تصوير مى كرد،و آن دو را يكنواخت به حساب مى آورد، روشن نشد؛كى و كجا چنين نموده است؟
ص: 136
سيره و زندگى رسول خدا(ص)را تتبّع و بررسى نما!مى يابى كه «على»و«هارون»را همچون«فرقدان»در آسمان و«دو چشم»در چهره تصوير مى كند كه هيچ كدام از آنها در امّتش بر ديگرى امتيازى ندارد.
1-مگر ملاحظه نمى كنى كه حاضر نيست«نام فرزندان على»غير از«نام فرزندان هارون»باشد؟آنها را«حسن»و«حسين»و«محسن» ناميد و فرمود:«آنها را همنام فرزندان هارون نمودم چه اينكه اسماء آنها«شبّر» و«شبير»و«مشبر»بوده است (1)».پيامبر(ص)مى خواهد با اين عمل،
ص: 137
شباهت بين اين«دو هارون»را مؤكّد سازد و مشابهت بين آن دو در جميع مقامات و سائر شئون را تعميم دهد.
2-و به همين خاطر،«على»را برادر خويش انتخاب نمود و او را بر ديگران مقدّم داشت تا عموم شباهت«دو هارون»نسبت به برادرانشان را محقّق سازد،و سخت علاقه مند بود هيچ تفاوتى بين آنها نباشد.در حالى كه دو بار«پيمان برادرى»بين اصحابش ايجاد فرمود-چنانكه گفته شد-در بار أوّل،«ابو بكر»و«عمر»برادر بودند و«عثمان» و«عبد الرحمن بن عوف»،امّا در بار دوّم،«ابو بكر»و«خارجة بن زيد» برادر شدند و«عمر»و«عتبان بن مالك»،امّا«على»در هر دو بار،برادر «رسول خدا(ص)»گرديد (1).
ص: 138
چقدر زياد پيامبر(ص)به على اشاره مى كرد و مى فرمود:
«هذا اخى،و ابن عمّى و صهرى و ابو ولدى»(اين،برادرم،پسر عمويم،دامادم و پدر فرزندانم مى باشد.) (1)
و آن دم كه هنگام وفاتش رسيد-پدر و مادرم فدايش باد!-فرمود:
برادرم را فرا خوانيد!على را خواستند،به او فرمود:به من نزديك شو!به وى نزديك شد و آن حضرت را بر سينۀ خود تكيه داد،همچنان با وى2.
ص: 140
سخن مى گفت تا اينكه روح پاكش از بدنش خارج گرديد (1).
و فرمود:بر درب بهشت نوشته شده:
«لا اله الاّ اللّه،محمّد رسول اللّه،علىّ اخو رسول اللّه» (2).
و خداوند در«ليلة المبيت»(شبى كه«على»در رختخواب«پيامبر» خوابيد)به«جبرئيل»و«ميكائيل»وحى فرمود:من بين شما دو نفر «برادرى»ايجاد كردم و عمر يكى از شما را از ديگرى طولانى تر ساختم،كداميك از شما حاضر است رفيقش را بر خود در زنده ماندن مقدّم دارد؟هر دو زنده ماندن خود را انتخاب كردند.خداوند به آنها وحى نمود:آيا شما نمى توانيد مثل«على بن ابى طالب»باشيد؟من بين2.
ص: 141
او و«محمّد»«برادرى»قرار دادم و او در رختخواب«محمد»خوابيد تا خود را فداى او سازد و او را در زنده ماندن بر خود مقدّم دارد.هر دو به زمين فرود آئيد و«على»را از گزند دشمن حفظ كنيد!آن دو فرشته نازل شدند،«جبرئيل»بالاى سرش نشست و«ميكائيل»پايين پايش.
«جبرئيل»ندا مى كرد:به به!به تو«اى فرزند ابو طالب!»كه خداوند با تو بر فرشتگان مباهات مى كند.و خداوند اين آيه را در اين مورد نازل فرمود: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (و بعضى از مردم براى درك رضاى خداوند جان خود را مى فروشند و خدا نسبت به اين چنين بندگان مهربان است (1).د!
ص: 142
على(ع)همواره مى گفت:«من بندۀ خدايم و برادر رسولش،من صدّيق اكبرم،غير از من اين حرف را-جز دروغگو و كاذب-نمى زند (1)».
و در«روز شورى»به«عثمان»،«عبد الرحمن»،«سعد»و«زبير» فرمود:«شما را به خدا سوگند مى دهم!آيا در ميان شما كسى يافت مى شود كه پيامبر(ص)هنگام«پيمان اخوّت»بين او و خودش«برادرى»ايجاد كرده باشد؟» گفتند:«خدا مى داند،نه (2)».5.
ص: 143
و نيز روزى«على(ع)»از«عمر»در زمان خلافتش پرسيد:اگر گروهى از«بنى اسرائيل»نزد تو آيند و يكى از آنان بگويد:من پسر عم موسى هستم،آيا تو او را بر سائرين مقدّم مى دارى؟
عمر پاسخ داد:بلى.
على(ع)فرمود:«پس من به خدا سوگند!برادر و پسر عم رسول خدايم.!» عمر عبايش را برداشت و پهن كرد و گفت:به خدا سوگند!غير از اينجا نبايد بنشينى تا هنگامى كه با هم هستيم.
على(ع)همچنان بر روى آن عبا نشست و عمر در حضورش بود تا وقتى متفرّق شدند (1).اين احترام و تواضع،به خاطر برادر رسول خدا و پسر عمّش بود.
3-پيامبر(ص)امر به بستن در خانه هاى صحابه كه به مسجد باز مى شد نمود تا آن را از جنب و جنابت منزّه دارد،امّا در خانۀ«على»را همچنان باقى گذاشت و از جانب خداوند،بر او«با حالت جنابت در مسجد بودن»را مباح نمود چنانكه براى«هارون»مباح بود.
اين خود،ما را به«عموم مشابهت»بين«دو هارون»دلالت مى كند.
«ابن عباس»مى گويد:«رسول خدا(ص)درهاى خانه هايى كه به مسجد باز
ص: 144
مى شد غير از در خانۀ«على»را مسدود ساخت.«على»همچنان وارد مسجد مى شد و راه عبورش از آن بود و غير از آن راهى نداشت در حالى كه جنب بود (1).»
«عمر بن خطاب»طبق«حديث صحيح»موافق شرط بخارى و مسلم در قبول حديث-مى گويد:«به على بن ابى طالب سه چيز داده شد،كه اگر من يكى از آنها را مى داشتم،برايم از شتران سرخ مو(بهترين ثروت عرب)بهتر بود:
همسرش فاطمه دختر پيامبر(ص)،مسكن او مسجد با رسول خدا(ص)بود كه هرچه براى پيامبر(ص)حلال بود براى او نيز حلال بود،و پرچم روز خيبر (2)».8.
ص: 145
«سعد بن ابى وقاص»،«براء بن عازب»،«ابن عباس»،«ابن عمر» و«حذيفة بن اسيد غفارى»همۀ اينها نقل كرده اند كه پيامبر(ص)به مسجد آمد و فرمود:«خداوند به موسى پيامبرش وحى فرمود:برايم مسجدى پاك بنا كن!كه جز تو و«هارون»كسى در آن سكونت نگزيند.خداوند به من هم وحى فرموده كه مسجدى پاك و طاهر بنا كنم كه جز من و برادرم«على»كسى در آن ساكن نشود (1)».
در دعائى كه از پيامبر(ص)رسيده چنين مى خوانيم:«بار خدايا! موسى برادرم از تو درخواست نموده گفت:پروردگارا!شرح صدر به من عطا كن! كارم را آسان نما!عقده و گره از زبانم بگشا!تا مردم سخنم را بفهمند؛و برايم از خاندانم وزيرى قرار ده!«هارون»برادرم را،به وسيلۀ او پشتم را محكم كن و او را در امرم شريك گردان!و تو،به او وحى نمودى كه به زودى به وسيلۀ برادرت بازويت را محكم سازم و مقام و موقعيّت بلندى را به شما عطا كنم.
بار پروردگارا!من بنده و رسولت محمّدم،به من شرح صدر بده!كارم را آسان نما!وزيرى از خاندانم برايم قرار ده!«على»برادرم را (2)».1.
ص: 146
«بزار»نيز مثل آن را نقل كرده كه پيامبر(ص)دست«على»را گرفت و فرمود:«موسى از خداوند خواست كه مسجدش را به وسيلۀ«هارون»پاكيزه گرداند و من از خدا خواستم مسجدم را به وسيلۀ تو پاك و طاهر سازد».سپس به سوى«ابو بكر»فرستاد كه در خانه ات را مسدود ساز!وى استرجاع گفت (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) و سپس گفت:«سمعا و طاعة»(شنيديم و طاعت نموديم).پس از آن به سوى«عمر»فرستاد و سپس به سوى «عباس»كه در خانه هاى خود را مسدود سازند!آنگاه فرمود:«من در خانه هايتان را مسدود نساختم و در خانۀ«على»را مفتوح،بلكه خداوند در خانۀ او را گشوده و از شما مسدود ساخت (1)».
همين مقدار براى خواستۀ ما-شباهت«على(ع)»به«هارون(ع)» در«عموم منزلت و مقام»-كافى است.8.
ص: 147
خداى پدرت را رحمت كند!چقدر آيات و نشانه ها و استدلالت روشن و پرجلال است و چه بيان و ادلّه ات از فصاحت بهره مند!بقيّه را هم ذكر كن،بقيّه را...كه فضل و برترى از آن تو است.
ص: 148
1-بلى،يكى از آيات محكم پروردگار در قرآن عظيم را بر شما مى خوانم.و آن اين آيه است كه در«سورۀ مائده»آمده است:
إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ .
(ولىّ شما تنها خدا،پيامبرش و كسانى هستند كه ايمان آورده اند،همانها كه نماز را برپا مى دارند،و زكات را مى دهند در حالى كه در ركوعند.و كسى كه ولايت خدا، رسولش و آنان كه ايمان آورده اند را بپذيرد«پيروز است»زيرا حزب خداوند غالب و پيروزند (1).
ترديدى نيست كه اين آيه،به هنگامى كه«على(ع)»انگشترش را در حال ركوع در نماز به سائل داد،دربارۀ وى نازل شده است.و اين،مورد
ص: 149
اتّفاق و اجماع مفسّران است (1).1.
ص: 150
2-اگر بنابر اختصار،و مسأله همچون«خورشيد در وسط آسمان» نبود،همۀ اخبار صحيحى كه در اين باره آمده مى آورديم،امّا بحمد اللّه اين مطلب از مطالبى است كه در آن ترديد نيست.با اين حال،ما به آنچه در«تفسير ابو اسحاق،احمد بن محمد بن ابراهيم نيشابورى ثعلبى (1)»آمده اكتفا كرده،و مى گوئيم:وى هنگامى كه در تفسير كبير خود به اين آيه رسيده است،با«سند»از«ابو ذر غفارى»نقل كرده است كه:
با اين دو گوش،از پيامبر(ص)شنيدم- وگرنه كر باد!-و با اين دو چشم،وى را ديدم- وگرنه كور باد!-كه مى فرمود:«على،رهبر نيكان
ص: 151
و قاتل كافران است،پيروز كسى كه او را يارى كند،و مخذول و منكوب كسى كه بخواهد او را مخذول نمايد.»
آگاه باشيد!روزى من با رسول خدا(ص)نماز مى گزاردم كه سائلى در مسجد چيزى خواست،كسى به او نداد،و«على»در حال ركوع بود، با انگشت كوچكش اشاره كرد،همان انگشتى كه انگشتر در آن مى نمود .سائل پيش آمد و انگشتر را از انگشتش بيرون آورد.در اين هنگام،پيامبر(ص)به درگاه خدا تضرّع مى كرد و او را مى خواند،پس از آن عرض كرد:
بار خدايا!برادرم موسى از تو درخواست كرد كه«خدايا!به من شرح صدر و آسانى در كارم عنايت فرما!عقده از زبانم بگشا!تا سخنم را بفهمند،وزيرى از خاندانم برايم قرار ده:«هارون»برادرم را!با او پشتم را محكم كن!و در كارم شريكش ساز!تا تو را تسبيح و ذكر فراوان گوئيم،تو بر ما بصير و بينائى» (1)و تو، به او وحى كردى:«اى موسى!خواسته هايت به تو داده شد.» (2).
بار خدايا!من هم بنده و پيامبر توام،به من شرح صدر ده!كارم را آسان كن! و از خاندانم وزيرى برايم قرار ده:«على»را!و پشتم را به وسيلۀ او محكم گردان!
ابو ذر مى گويد:به خدا سوگند!هنوز آخرين كلمۀ پيامبر(ص)پايان نيافته بود كه امين وحى-جبرئيل-اين آيه را آورد:6.
ص: 152
إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ (1) .
3-و شما-كه خداوند«حق»را به وسيله ات يارى كند-مى دانيد كه«ولىّ»در اينجا به معنى«أولى به تصرّف»است،چنانكه مى گوئيم:
«فلانى ولىّ قاصر است».
و دانشمندان لغت تصريح كرده اند:
«كلّ من ولى امر أحد فهو وليّه»(هر كس عهده دار امر كسى شود «ولىّ»او است.)
بنابراين،معنى آيه چنين مى شود:آن كسى كه امور شما را عهده دار است و از خود شما در تصرّف در آن اولى مى باشد،تنها خدا است، و رسولش،و على؛زيرا اين«على»است كه صفات«ايمان»،«اقامۀ نماز»، «ايتاء زكات در حال ركوع»در او وجود داشته و آيه درباره اش نازل شده است.
خداوند،اين«ولايت»را براى خود،پيامبرش و براى وليّش يكنواخت قرار داده.و مى دانيم«ولايت خدا»عمومى است؛پس «ولايت پيامبر و وليّش»نيز مانند«ولايت خدا»است،و بر اسلوب آن.
و جايز نيست«ولىّ»به معنى«نصير»،يا«محبّ»و امثال اينها باشد،
ص: 153
زيرا براى اين«حصر»وجهى نيست.و خيال مى كنم اين از مطالبى است كه بايد به واضحات ملحق شود.
ص: 154
گاهى در برابر شما گفته مى شود:لفظ اَلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ جمع است،حال چگونه بر«امام على(ع)»اطلاق مى شود با اينكه او«مفرد»است؟اگر اين سخن گفته شود،جوابش چيست؟
ص: 155
1-جوابش اين است كه«عرب»تعبير«جمع»را براى«مفرد»نيز مى آورد و البتّه اين،به خاطر نكته اى است كه اقتضاى اين معنى را دارد.
2-شاهد بر اين معنى،قول خداى تعالى در«آيۀ مباهله»است (1)كه لفظ«أبناء»،«نساء»و«أنفس»بر«حسنين»،«فاطمه»و«على» بالخصوص اطلاق شده؛و اين مطلب،«اجماعى»است و مورد اتّفاق همه است (2).و اين اطلاق براى تعظيم شأن آنها انجام شده است.
نظائر اين استعمالات قابل احصاء و جمع آورى نيست (3).اين،از
ص: 156
ادلّۀ«جواز اطلاق لفظ جمع بر مفرد»است در صورتى كه نكته اى اقتضا كند.
3-نكتۀ بسيار دقيق و لطيفى در آيۀ مورد بحث است و آن اينكه اين آيه با الفاظ«جمع»آمد نه«مفرد»،بدين خاطر كه اين«حقيقت»خود،از ناحيۀ خداوند،براى عدّۀ زيادى از مردم،رحمت و مرحمت است،زيرا بدگويان«على»،دشمنان«بنى هاشم»و سائر منافقان و حسودان و كسانى كه مى خواستند خود پيش بيفتند،طاقت آن را نداشتند كه اين«واقعيّت» را با«صيغۀ مفرد»بشنوند،چه در اين صورت جائى براى مشتبه ساختن«حقيقت»و محلّى براى به گمراهى انداختن،وجود نداشت، و در اين حال-به سبب مأيوس شدن آنها از خواستۀ خود-ممكن بود وضعى از ناحيۀ آنان به وجود آيد كه عواقب آن موجب وحشت بر اسلام شود،لذا به«صيغۀ جمع»آورده شد با اينكه براى«مفرد»بود تا از اين وضع پيشگيرى گردد،سپس«نصوص»و تصريحات ديگرى، پشت سر هم،به عبارات مختلف،و در مقامات متعدّد صادر گرديد تا «امر ولايت»را بين آنان تدريجا پخش نمايد.
و اين،همچنان ادامه داشت تا اينكه خداوند در«روز غدير»دين را كامل نمود و نعمت را تمام فرمود.اين روش پيامبر(ص)در رساندن اين«واقعيّت»،همان روش حكيمان است در رساندن مطالبى كه ابراز آن براى مردم سخت مى باشد.
اگر اين آيه با عبارت مخصوص«مفرد»بود،هرگز حاضر به شنيدن
ص: 157
آن نبودند،انگشتان را در گوش مى گذاشتند و سخت با كبر و غرور از آن روى مى پيچيدند.
اين نكته كه گفته شد،اختصاص به اين آيه ندارد بلكه در تمام آياتى كه در قرآن حكيم،دربارۀ«فضائل على و اهل بيت(ع)»آمده، جارى است.
4-و هيچ گاه نمى توان نصوصى را كه بر شما خوانديم و آنچه نخوانديم-همچون«نص غدير»و«نصوص وصيّت»-،تأويل نمود.
خصوصا كه اين«نصوص»با اخبار متضافر و متناصر كه خود به تنهائى از«نصوص صريح»كمتر نيستند،تأييد مى شوند.و كسى كه بر اينها با ديدۀ انصاف بنگرد،همينها را ادلّه اى قاطع و برهانى ساطع و روشن بر «حق»مى يابد.
ص: 158
اى كاش ما را از آن«نصوص تأييدكننده»واقف سازيد و چرا آنها را نياورديد؟
ص: 159
1-«چهل حديث»از«احاديث تأييدكننده»شما را كفايت مى كند.
(1) پيامبر(ص)دست بر دوش على(ع)»گذارده بود با صداى بلند فرمود:
«هذا،امام البررة،قاتل الفجرة،منصور من نصره،مخذول من خذله»(اين،امام نيكان،كشندۀ بدان و فاجران است؛كسى كه ياريش كند،پيروز؛ و آن كسى كه خوارش نمايد،مخذول خواهد بود) (1).
ص: 160
(2) پيامبر(ص)فرمود:به من دربارۀ«على»سه چيز وحى شده:
«انّه سيّد المسلمين،و امام المتّقين،و قائد الغرّ المحجّلين».
(او آقاى مسلمانان،پيشواى متّقيان،و رهبر و قائد پيشانى سفيدان و نورانيان است) (1).
ص: 161
(3) پيامبر(ص)فرمود:«به من وحى شده كه«على»سيّد مسلمانان،ولىّ پرهيزكاران،و قائد پيشانى سفيدان و نورانيان است» (1).
(4) پيامبر(ص)به«على(ع)»فرمود:
«مرحبا بسيّد المسلمين و امام المتّقين!»(آفرين به سيّد مسلمانان و امام متّقيان و پرهيزكاران!) (2).
(5) پيامبر(ص)فرمود«نخستين كسى كه از اين در وارد مى شود امام پرهيزكاران،سيّد مسلمانان،يعسوب دين،خاتم الوصيّين و قائد نورانى چهرگان است»،«على»وارد شد،پيامبر(ص)در حالى كه او را بشارت مى داد، بپا خاست و با او معانقه نمود،عرق از پيشانيش پاك مى كرد و مى فرمود:5.
ص: 162
«تو دين مرا ادا مى كنى،صداى مرا به انسانها مى رسانى و آنچه را در آن اختلاف مى نمايند بيان مى نمائى». (1)
(6) پيامبر(ص)فرمود:«خداوند به من«اينگونه»توصيه كرد:«على»پرچم هدايت،امام دوستانم،و نور اطاعت كنندگان من است،و او كلمه اى است كه متّقين بايد ملتزم به آن باشند (2)».
ملاحظه مى فرماييد كه اين احاديث ششگانه«نصوص صريح»در «امامت»او و لزوم اطاعتش مى باشند-سلام بر او!
(7) پيامبر(ص)در حالى كه با دست اشاره به«على(ع)»مى كرد،مى1.
ص: 163
فرمود:«اين،نخستين كسى است كه به من ايمان آورده،و نخستين كسى است كه در قيامت با من مصافحه مى كند؛اين«صدّيق اكبر»است و«فاروق»اين امّت؛بين «حق»و«باطل»جدائى مى افكند؛و اين،يعسوب مؤمنان است (1)».
(8) پيامبر(ص)فرمود:«اى جمعيّت انصار!مى خواهيد شما را به چيزى دلالت كنم كه اگر به آن متمسّك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد؟اين«على»است،با همان دوستى نسبت به من دوستش بداريد،و با همان كرامت نسبت به من اكرام و احترامش كنيد!آنچه برايتان گفتم«جبرئيل»از ناحيۀ خدا به من امر كرده است (2)».4.
ص: 164
ببين!چگونه عدم گمراهى آنان را به تمسّك به«على»مشروط ساخته، كه مفهوم آن،گمراهى كسى است كه به او متمسّك نشود.و بنگر!كه آنها را امر كرده كه به همان اندازه كه او را دوست دارند و به همان قدر كه او را گرامى مى دارند«على»را دوست و گرامى دارند.و اين نيست مگر اينكه او«ولى عهد»و«صاحب امر»پس از او است.و هرگاه در اين جمله تدبّر كنى كه«آنچه برايتان گفتم جبرئيل از ناحيۀ خدا به من امر نموده»،حقيقت بر شما روشن خواهد شد.
(9) پيامبر(ص)فرمود:
«انا مدينة العلم و علىّ بابها فمن اراد المدينة فليأت الباب».
(من شهر علمم و«على»در آن شهر است،هر كس كه علم مى خواهد از در آن وارد شود (1).).
ص: 165
(10) پيامبر(ص)فرمود:«انا دار الحكمة و علىّ بابها»(من خانۀ حكمتم و«على»در آن است (1).1.
ص: 166
(11) پيامبر(ص)فرمود:«على،باب علم من و بيان كنندۀ آنچه من بر آن مأمور شده ام پس از من براى امّتم مى باشد؛حبّ و دوستى او ايمان،و بغض او نفاق است (1)».
(12) پيامبر(ص)به«على(ع)»فرمود:«تو پس از من براى امّتم آنچه را كه در آن اختلاف دارند بيان خواهى كرد (2)».).
ص: 167
كسى كه در اين حديث و امثال آن تدبّر كند مى فهمد كه«على(ع)» نسبت به پيامبر(ص)همچون پيامبر(ص)نسبت به خدا است، زيرا خداوند به پيامبرش مى فرمايد:
«ما(اين قرآن را)بر تو نازل نكرديم مگر براى اينكه براى آنان آنچه را كه در آن اختلاف كرده اند بيان كنى،و اين قرآن،هدايت و رحمت است براى افرادى كه ايمان مى آورند (1)».
و رسول خدا(ص)هم به«على(ع)»مى گويد:
«تو پس از من،براى امّتم آنچه را كه در آن اختلاف دارند بيان خواهى كرد».
(13) سخن پيامبر(ص)-آن طور كه از«ابو بكر»نقل شده كه-:
«علىّ منّى بمنزلتى من ربّى»(«على»نسبت به من به منزلۀ من نسبت به پروردگارم مى باشد (2).
(14) قول رسول خدا(ص)-آن طور كه از«ابن عباس»نقل شده كه-:«علىّ بن ابى طالب«باب حطّة»است،كسى كه از اين باب وارد شود مؤمن است و كسى كه از آن خارج گردد كافر است (3)».ه.
ص: 168
(15) پيامبر(ص)در«حجّة الوداع»در«عرفات»فرمود:«على از من است و من از على،كسى از جانب من«پيام الهى را»نمى رساند مگر من يا،على (1)».4.
ص: 169
«اين قول و گفتۀ رسولى كريم است كه هم نيرومند است و هم در پيشگاه صاحب عرش،موقعيّت مخصوص دارد،مطاع است و امين،پيامبر شما مجنون نيست (1)»،«او از روى هوس سخن نمى گويد،آنچه مى گويد دستوراتى است كه به او وحى شده است (2)».
بنابراين،كجا مى رويد؟!و دربارۀ اين«اخبار»چه مى گوييد؟! و راجع به اين«نصوص صريح»چه حرفى داريد؟!
شما هرگاه در اين عهد و وظيفه(كه ابلاغ آن به«على»واگذار شده) كمى بينديشيد و خوب در حكمت اعلام آن در«حجّ اكبر»در پيش همه،دقّت نظر به خرج دهيد،«حقيقت»به روشنترين وجه بر شما4.
ص: 170
آشكار خواهد شد؛و هرگاه به الفاظ آن نظر نماييد كه چه كم!و به معناى آن كه چه بلند و رسا است!آن را بسيار بزرگ خواهيد شمرد؛زيرا وى مطالب را جمع كرده و در پيمانه اى خاص ريخته و همۀ جوانب را-با آن اختصارش-در نظر گرفته و آن را استقصاء نموده،آنگاه ديده كه براى غير«على»اهليّت اداء آن به هيچ وجه ممكن نيست.و اين بعيد نيست،چه اينكه از جانب پيامبر(ص)غير از وصيّش ديگرى نمى تواند اداء وظيفه كند و هيچ كس جز خليفه و وليّش نمى تواند«قائم مقام»او گردد.
ستايش مخصوص خدائى است كه ما را هدايت فرمود،و اگر خداوند ما را هدايت نمى كرد هرگز هدايت نمى شديم.
(16) رسول خدا(ص)مى فرمود:«كسى كه مرا اطاعت كند خدا را اطاعت كرده،و كسى كه عصيان من كند خدا را عصيان و نافرمانى نموده است،و كسى كه «على»را اطاعت كند مرا اطاعت نموده و كسى كه نافرمانى او كند نافرمانى من نموده است (1)».
(17) پيامبر(ص)فرمود:«اى على!هر كس از من جدا شود از خدا جدا شده6.
ص: 171
و كسى كه از تو جدا شود از من جدا شده است (1)».
(18) فرمودۀ رسول خدا(ص)در حديث«امّ سلمه»:«كسى كه على را سبّ و بدگويى كند مرا سبّ نموده است. (2)»و مانند آن است قول پيامبر(ص)5.
ص: 172
كه:«هر كس على را اذيّت كند مرا اذيّت كرده است (1)».6.
ص: 173
(19) پيامبر(ص)فرمود:«كسى كه على را دوست دارد مرا دوست داشته و كسى كه با او دشمنى كند مرا دشمن داشته است (1)».و مانند اين حديث است اين سخن«على(ع)»كه:«سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و روح انسان را آفريد! اين عهد و پيمانى است از پيامبر امّى(ص)كه:غير از مؤمن مرا دوست نمى دارد0.
ص: 174
«يا علىّ!انت سيّد فى الدّنيا سيّد فى الآخرة،حبيبك حبيبى و حبيبى حبيب اللّه،و عدوّك عدوّى و عدوّى عدوّ اللّه،و الويل لمن ابغضك بعدى.»
(اى على!تو در دنيا و آخرت آقائى؛دوست تو،دوست من و دوست من دوست خدا است؛دشمن تو،دشمن من،و دشمن من دشمن خدا است؛واى بر كسى كه پس از من با تو دشمنى كند! (1).
(21) پيامبر(ص)فرمود:«اى على!خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و دربارۀ تو راست بگويد!و واى به حال آن كس كه با تو دشمن باشد و بر تو دروغ ببندد! (2)».8.
ص: 176
(22) پيامبر(ص)فرمود:
«من اراد ان يحيى حياتى و يموت ميتتى و يسكن جنّة الخلد الّتى وعدنى ربّى،فليتولّ علىّ بن ابى طالب،فانّه لن يخرجكم من هدى و لن يدخلكم في ضلالة.»
(كسى كه بخواهد زندگيش همچون زندگى من،و مرگش همچون مرگ من باشد و در بهشت جاويدان كه خداوند به من وعده كرده ساكن شود،بايد«ولايت على بن ابى طالب»را بپذيرد كه او هرگز شما را از راه هدايت بيرون نخواهد برد و در گمراهى داخل نخواهد نمود (1).
(23) پيامبر(ص)مى فرمايد:«آن كس كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده به«ولايت على بن ابى طالب»توصيه مى كنم!پس،آن كسى كه ولايت او را بپذيرد «ولايت من»را پذيرفته و هر كس ولايت مرا بپذيرد«ولايت خدا»را پذيرفته؛هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كس مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته؛و آن كس كه دشمنى و كينۀ وى را به دل گيرد دشمنى مرا به دل گرفته و هر كس دشمنى مرا به دل بگيرد دشمنى خدا را در قلب خود جاى داده است (2)».د!
ص: 177
(24) پيامبر(ص)فرمود:«كسى كه خرسند است حياتش چون حيات من و مرگش همچون مرگ من باشد و ساكن بهشت عدن-كه درختش را پروردگارم غرس نموده-شود،بايد«ولايت على»را پس از من،و ولايت ولىّ او را بپذيرد، و بايد بعد از من به«اهل بيتم»اقتدا كند!آنها«عترت»من هستند،از طينت من آفريده شده،و فهم و دانش مرا خدا روزيشان كرده است.واى بر آن گروه از امّتم كه فضل و برترى آنها را تكذيب كنند و ارتباط مرا در بين ايشان قطع نمايند!خداوند شفاعت مرا نصيب آنها قرار ندهد! (1)».
(25) پيامبر(ص)فرمود:«كسى كه دوست دارد حياتش چون حيات من و مردنش چون مردن من باشد،و داخل بهشتى كه خداوند به من وعده داده-كه همان بهشت جاويدان است-گردد،بايد«ولايت على و ذريّه اش»را پس از من بپذيرد؛ آنها شما را از باب هدايت خارج نمى كنند و وارد گمراهى نخواهند نمود (2)».
(26) پيامبر(ص)به عمّار فرمود:«اى عمّار!هرگاه ديدى«على»راهى را مى پيمايد و مردم راهى ديگر،با«على»برو و مردم را رها كن!او تو را به پستى دلالت نمى كند و از طريق هدايت خارج نخواهد نمود (3)».
(27) در حديث«ابو بكر»آمده كه پيامبر(ص)مى فرمايد:«كف من و كف1.
ص: 178
«على»در عدالت،مساوى است (1)».
(28) پيامبر(ص)به«فاطمه(ع)»فرمود:«اى فاطمه!آيا رضايت ندارى؟ خداوند نگاهى به اهل زمين انداخت و دو نفر را برگزيد يكى پدرت و ديگرى همسرت (2)».
(29) پيامبر(ص)فرمود:
«انا المنذر و علىّ الهادى؛و بك يا علىّ!يهتدى المهتدون من بعدى»(من بيم دهنده ام و«على» هدايت كننده؛اى على!به وسيلۀ تو پس از من هدايت شوندگان هدايت مى شوند (3).د!
ص: 179
(30) پيامبر(ص)فرموده است:
«يا علىّ لا يحلّ لاحد ان يجنب فى المسجد غيرى و غيرك».
(اى على!براى هيچ كس جز من و تو حلال نيست كه در مسجد جنب شود (1).1.
ص: 180
و مانند اين حديث حديثى است كه از پيامبر(ص)نقل نموده اند كه:
«براى احدى حلال نيست در اين مسجد جنب شود جز براى من و على (1)».
(31) پيامبر(ص)فرموده است:«انا و هذا-يعنى عليّا-حجّة على امّتى يوم القيامة»(من و اين-يعنى«على»-در رستاخيز بر امّتم«حجّت» هستيم (2).
راستى چگونه«ابو الحسن»همچون پيامبر(ص)«حجّت» مى توانست باشد اگر«وليعهد»او و«صاحب امر»پس از وى نبود؟!
(32) پيامبر(ص)فرمود:بر در بهشت نوشته شده:«لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه علىّ اخو رسول اللّه»(خدايى جز خداى يكتا نيست،4.
ص: 181
محمّد پيامبر خدا و«على»برادر رسول خدا است (1).
(33) پيامبر(ص)مى فرمود:بر ساق عرش نوشته شده:«لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بعلىّ و نصرته بعلىّ».
(خدايى جز خداى يكتا نيست،محمّد پيامبر خدا است،وى را با«على»تأييد و با«على»يارى كردم (2).
(34) رسول خدا(ص)مى فرمايد:«كسى كه مى خواهد به«نوح»در عزمش، به«آدم»در علمش،به«ابراهيم»در حلمش،به«موسى»در زيركيش و به«عيسى»در زهدش بنگرد،به«على بن ابى طالب»نظر افكند (3)».ل.
ص: 182
(35) رسول خدا(ص)به«على(ع)»فرمود:«اى على!در تو نشانه اى از عيسى وجود دارد(و آن اينكه)«يهود»با او دشمنى ورزيدند تا آنجا كه مادرش را متّهم ساختند و«نصارا»آن چنان به او محبّت ورزيدند كه وى را در منزلت و مقامى كه ندارد(مقام خدايى)جايش دادند (1)».4.
ص: 183
(36) پيامبر(ص)مى فرمايد:
« سبقت جويان سه نفرند: سبقت گيرنده به سوى موسى«يوشع بن نون»، سبقت گيرنده به سوى عيسى«صاحب ياسين»،و سبقت گيرنده به سوى محمّد«علىّ بن ابى طالب»مى باشد (1)».
(37) پيامبر(ص)فرمود:
«صدّيقين سه نفرند:«حبيب نجّار»،مؤمن آل ياسين كه گفت:«اى قوم!از فرستادگان (خدا)تبعيّت كنيد!»؛«حزقيل»،مؤمن آل فرعون كه گفت:«آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد:پروردگار من خدا است؟»؛و«علىّ بن ابى طالب»كه از همۀ آنها برتر و افضل است (2)».0.
ص: 184
(38) پيامبر(ص)به«على(ع)»فرمود:«امّت،پس از من به زودى با تو غدر خواهد كرد و تو بر طبق آيين من زندگى مى كنى و بر«سنّت»من كشته مى شوى،كسى كه تو را دوست دارد مرا دوست داشته،و آن كس كه با تو دشمنى كند با من دشمنى نموده است؛مى بينم به زودى محاسنت با خون سرت خضاب خواهد شد! (1)».
و از«على(ع)»رسيده كه:از مطالبى كه پيامبر(ص)مرا از آن آگاه ساخته،اين است:«اين امّت پس از وى با من غدر خواهد نمود! (2)».ر.
ص: 185
و از«ابن عباس»رسيده كه پيامبر(ص)به«على»فرمود:«به زودى پس از من در مشقّت و ناراحتى خواهى افتاد!عرض كرد:«آيا دينم در آن وقت سالم است؟»فرمود:«آرى دينت سالم است (1)».
(39) (روزى)پيامبر(ص)(در جمع اصحابش)فرمود:«در بين شما كسى است كه بر تأويل قرآن مى جنگد چنانكه من بر تنزيل آن جنگيدم.»افراد گردن كشيدند،«ابو بكر»و«عمر»هم در آن ميان بودند؛«ابو بكر»گفت:آن شخص منم؟ فرمود:نه؛«عمر»پرسيد:منم؟فرمود:نه،بلكه آن كسى است كه كفش را وصله مى كند ،يعنى«على»(على در اين هنگام داشت كفشى را وصله مى زد).«ابو سعيد خدرى»مى گويد:«نزد على آمديم و او را بشارت داديم،سرش را هم بلند نكرد، گويا بارها آن را از رسول خدا(ص)شنيده (2)».8.
ص: 186
و مثل آن،حديث«ابو ايّوب انصارى»است،كه گفت:«رسول خدا(ص)«على»را به مبارزه و كشتن«ناكثين»،«قاسطين»و«مارقين» فرمان داد (1)».8.
ص: 187
و حديث«عمار ياسر»است،كه گفت:پيامبر(ص)فرمود:
«يا علىّ!ستقاتلك الفئة الباغية و انت على الحقّ فمن لم ينصرك يومئذ فليس منّى»
(اى على!به زودى«گروه طغيانگر»با تو مبارزه خواهند كرد امّا تو بر حقّى؛آن كس كه ياريت نكند از من نيست (1).
و همچنين حديث«ابو ذر»،كه گفت:پيامبر(ص)فرمود:«سوگند به آن كس كه جان من در دست او است!در بين شما مردى است كه پس از من بر تأويل قرآن مى جنگد چنانكه من با مشركان بر تنزيل آن نبرد نمودم (2)».ه.
ص: 188
و نيز حديث«ابو رافع»كه پيامبر(ص)فرمود:«پس از من گروهى با «على»مى جنگد،جهاد با آنها به عنوان يك وظيفۀ الهى واجب است و آن كس كه قدرت جهاد با آنها را ندارد،با زبان و آنكه از اين هم عاجز است،بايد با قلب خود با آنها جهاد نمايد (1)».
و همچنين حديث«اخضر انصارى»كه مى گويد:پيامبر(ص) فرمود:«من بر تنزيل قرآن مى جنگم و«على»بر تأويل آن خواهد جنگيد (2)».
(40) پيامبر(ص)فرمود:
«يا علىّ!اخصمك بالنّبوّة فلا نبوّة بعدى،و تخصم النّاس بسبع و لا يحاجّك فيها احد من قريش:انت اوّلهم ايمانا باللّه،و اوفاهم بعهد اللّه،و اقومهم بامر اللّه،و اقسمهم بالسّويّة،و اعدلهم فى الرّعيّة، و ابصرهم بالقضيّة،و اعظمهم عند اللّه مزيّة»
(اى على!امتياز من بر تو به نبوّت است و پس از من ديگر نبوّت و پيامبرى نيست و تو«هفت امتياز»بر مردم دارى:تو نخستين كسى هستى كه به خدا ايمان آورده اى، وفادارتر از همه به عهد خدا،پابرجاتر از همه در اوامر خدا،مراعات كننده ترول
ص: 189
تساوى در تقسيم بيت المال،دربارۀ رعيّت از همه عادلتر،در قضاوت بيناتر،و در مزايا نزد پروردگار از همه برترى (1).
و از«ابو سعيد خدرى»رسيده كه پيامبر(ص)فرمود:«اى على!تو «هفت خصلت»دارى كه هيچ كس همتاى تو نيست:تو نخستين مؤمن به خدا، باوفاتر به عهد او،پابرجاتر در امرش،نسبت به رعيّت رئوفتر،مراعات كنندۀ تساوى در تقسيم بيت المال،در قضاوت آگاه تر،و در مزايا از همۀ آنها بزرگترى (2)».
اينها بود«احاديث چهل گانه»كه تعهّد كردم نقل نمايم.امّا غير از اينها «احاديث فراوان»ديگرى است كه مقام،گنجايش استقصاء آن را ندارد، آنها نيز امثال همين«سنن»،متضافر و هماهنگند كه اجتماعشان همه5.
ص: 190
معنى واحدى را مى رساند و آن اينكه«على(ع)در اين امّت،دوّمى رسول خدا(ص)است»و اينكه«زعامت اين امّت پس از پيامبر(ص) همان گونه كه براى پيامبر(ص)بود،براى على(ع)است».
«احمد بن حنبل»مى گويد:«دربارۀ هيچ كدام از اصحاب پيامبر(ص)به اندازۀ علىّ بن ابى طالب(ع)فضائل از ناحيۀ رسول خدا(ص)نقل نشده است (1)».
و«ابن عباس»گفته:«دربارۀ هيچ كس به اندازۀ«على(ع)»آيات قرآن نازل نشده است (2)».ه.
ص: 191
و بار ديگر گفته:«دربارۀ على 300 آيۀ قرآن نازل شده است (1)».
و بار سوّم گفته است:«يا ايّها الّذين آمنوا را در هركجا خداوند نازل فرموده«على»امير و شريف آن است.خداوند در آيات فراوانى از قرآن،اصحاب محمّد(ص)را سرزنش كرده امّا«على»را جز به نيكى ياد نفرموده است (2)».
2-توجّه به اين نكته ضرورى است:مخالفان ما-از طرق خودشان- رواياتى در فضائل ديگران نقل نموده اند كه از نظر ما«ثابت»نيست و ما8.
ص: 192
نمى توانيم آنها را به هيچ وجه«معتبر»بدانيم گرچه از نظر طرف مخالف ما سخت معتبر هم باشند،مگر نه اين است كه ما نيز رواياتى را كه تنها از طريق خود داريم در ميدان بحث نمى آوريم،و جز به آنچه از طرق مخالفان رسيده استدلال نمى كنيم؟مانند«حديث غدير»و امثال آن.
از همه گذشته،ما رواياتى را كه مخالفان«به تنهايى»آورده اند -و فضائل ديگران را بيان مى كند-بررسى نموديم،نه در آنها معارضه اى با روايات ذكر شده يافتيم،و نه دلالتى بر«خلافت»آنان،و لذا،براى اثبات«خلافت خلفاى ثلاثه»أحدى به آنها استدلال نكرده است.
ص: 193
سنّت»
مكرّر به«حديث غدير»اشاره مى كنيد.لطفا،آن را از«طريق اهل سنّت»بر ما بخوانيد!تا در آن تدبّر و انديشه كنيم.
ص: 194
«طبرانى»و ديگران با سندى كه بر«صحّت»آن اتفاق دارند از«زيد بن ارقم»نقل كرده اند كه پيامبر(ص)در«غدير خم»زير درختهايى خطبه خواند،فرمود:
«اى مردم!نزديك است من به سوى خدا دعوت شوم و اين دعوت را مثبت پاسخ گويم (1)،من مسئولم و مورد پرسش قرار خواهم گرفت (2)،شما نيز
ص: 195
مسئوليد و بازجويى خواهيد شد (1)،در آنجا چه خواهيد گفت؟»
گفتند:«گواهى مى دهيم كه تبليغ رسالت فرمودى،جهاد نمودى و نصيحت كردى؛خداوند جزاى خير به تو دهد!»
پيامبر(ص)فرمود:«مگر نه اين است كه شما شهادت مى دهيد«لا اله الاّ اللّه و انّ محمّدا عبده و رسوله»و اينكه بهشت،آتش،مرگ،و زندگى بعد از مرگ«حق»است و قيامت بدون ترديد خواهد آمد و خداوند مردگان در قبر را زنده مى كند؟»
گفتند:«بلى،به آن گواهى مى دهيم (2)».ت.
ص: 196
(در اين هنگام)پيامبر(ص)عرض كرد:«خداوندا گواه باش!»سپس فرمود:«اى مردم!خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و من از خودشان نسبت به آنها«اولى»هستم (1)».
«فمن كنت مولاه فهذا مولاه-يعنى عليّا-اللهمّ!وال من والاه و عاد من عاداه!»«پس هر كه من مولاى اويم اين،يعنى«على»مولاى او است، خداوندا!دوست بدار كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن دار كسى كه با او دشمنى مى كند!»
آنگاه فرمود:«اى مردم!من پيش از شما مى روم و شما كنار«حوض كوثر»بر من وارد خواهيد شد،حوضى كه طول آن بيش از فاصلۀ بين«بصرى»(يكى از شهرهاى شام)و«صنعاء»است.در كنار اين حوض به تعداد ستارگان،ظرفهايى از نقره وجود دارد.به هنگامى كه بر من وارد شويد در مورد«ثقلين»از شما پرسش خواهم نمود كه پس از من چگونه با آنها رفتار كرده ايد؟«ثقل اكبر»كتاب خدا است كه يك طرف آن به دست خدا است و طرف ديگرش در اختيار شما،به آن متمسّك شويد!كه نه گمراه مى شويد و نه تغيير و دگرگونى مى پذيريد،و«عترتم،اهل بيتم»؛ خداوند لطيف خبير مرا آگاه ساخته كه اين دو،از هم جدا نخواهند شد تا كنارت.
ص: 197
«حوض كوثر»بر من وارد شوند (1)».
و«حاكم»در«مناقب على(ع)»در كتاب«مستدرك»خود،از«زيد بن ارقم»از دو طريق«صحيح»مطابق شرط بخارى و مسلم نقل كرده:
هنگامى كه رسول خدا(ص)از«حجّة الوداع»بازگشت و در«غدير خم» فرود آمد،فرمان داد تا زير درختان آنجا را جاروب كردند،آنگاه فرمود:
«من دعوت«به جانب حق»شده ام و اجابت نموده ام،و من دو چيز پرارزش در بين شما مى گذارم يكى از اين دو بزرگتر از ديگرى است:«كتاب خدا»و«عترتم»، ببينيد چگونه پس از من با آنها رفتار مى كنيد؟اين دو از هم جدا نخواهند شد تا در كنار«حوض»بر من وارد شوند.»سپس فرمود:«خداوند عزّ و جل مولاى من استل.
ص: 198
و من مولاى هر مؤمنى هستم.»آنگاه دست«على»را گرفت و فرمود:«من كنت مولاه فهذا وليّه»(هر كس من مولاى او هستم اين،ولىّ او است)
«بار خداوندا!دوست بدار كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار كسى را كه با وى دشمنى مى كند!»
وى حديث را با همان طولانيش ذكر كرده (1)،ولى«ذهبى»در «تلخيص مستدرك»دنبالۀ آن را نياورده است!
«حاكم»بار ديگر،آن را در باب ذكر«زيد بن ارقم»در«مستدرك» ذكر نموده و تصريح به«صحّت»آن كرده است.«ذهبى»هم-با آن سرسختيش-در همان كتاب«تلخيص»،به اين«حقيقت»تصريح نموده است.مراجعه فرماييد (2)!
«احمد بن حنبل»از«زيد بن ارقم»آورده كه:با پيامبر(ص)در وادى اى فرود آمديم كه به آن«غدير خم»گفته مى شد،فرمان نماز داد و در آن گرماى سخت،نماز گزارد.براى پيامبر(ص)پارچه اى بر درختى افكندند تا سايه شود،آن حضرت براى ما خطبه خواند،فرمود:«آيا نمى دانيد و آيا شهادت نمى دهيد كه من نسبت به هر مؤمنى از خودش«اولى»هستم؟»2.
ص: 199
گفتند:«بلى»؛فرمود:«پس هر كس من مولاى او هستم«على»مولاى او است.
خداوندا!دوست بدار آن كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن كس كه او را دشمن مى دارد! (1)».
«نسائى»از«زيد بن ارقم»آورده كه وقتى پيامبر(ص)از«حجة الوداع»بازگشت و در«غدير خم»فرود آمد،فرمان داد زير درختان آنجا را جاروب كردند،پس از آن فرمود:«گويا من«به سوى حق»دعوت شده ام و اجابت نموده ام،من در ميان شما دو چيز گرانبها و ارزشمند قرار مى دهم يكى از آن دو بزرگتر است از ديگرى:«كتاب خدا»و«عترتم-اهل بيتم»؛مواظب باشيد پس از من چگونه با آنها رفتار مى كنيد؟آنها از هم جدا نخواهند شد تا كنار«حوض كوثر»بر من وارد شوند.»
سپس فرمود:«خداوند مولاى من،و من ولىّ هر مؤمنى هستم.»آنگاه دست «على»را گرفته و گفت:«هر كس من ولىّ او هستم اين،ولىّ او است.خداوندا! دوست بدار آن كس كه او را دوست مى دارد و دشمن دار آن كس كه وى را دشمن مى دارد !»
«ابو طفيل»مى گويد:به«زيد»گفتم:اين را از رسول خدا(ص) شنيدى؟! (2)پاسخ داد:«زير آن درختان،كسى نبود جز اينكه او را باد!
ص: 200
چشمانش ديد و اين گفته را با گوشهايش از او شنيد (1)».
اين حديث را«مسلم»در باب«فضائل على(ع)»در كتاب صحيح خود از طرق مختلفى از«زيد بن ارقم»نقل نموده ولى آن را مختصرر.
ص: 201
كرده و دنبالۀ آن را بريده است (207)!-آرى،چنين مى كنند!!
«احمد بن حنبل»از«براء بن عازب»از دو طريق نقل نموده كه:ما با پيامبر(ص)بوديم،در«غدير خم»فرود آمديم،ندا داده شد«الصلاة جامعه»،براى پيامبر(ص)جايى زير دو درخت تهيّه شد،نماز ظهر گزارد و دست«على»را گرفت و گفت:«آيا نمى دانيد كه من به مؤمنان از خودشان«اولى»هستم؟»گفتند:«بلى.»آنگاه دست«على»را گرفت و فرمود:«هر كس من مولاى او هستم«على»مولاى او است.بار خدايا!دوست بدار كسى را كه او را دوست مى دارد و دشمن دار كسى كه او را دشمن مى دارد!» پس از آن«عمر»«على(ع)»را ملاقات كرد به او گفت:«گوارا باد بر تو اى فرزند ابو طالب!كه مولاى هر مرد و زن مؤمن شدى (1)».
«نسائى»از«عايشه دختر سعد»نقل نموده كه از پدرم شنيدم مى گفت :در«روز جحفه»پيامبر(ص)در حالى كه دست«على»را گرفته بود،خطبه خواند،حمد خداى گفت و ثنا بر او فرستاده،سپس فرمود: 2
ص: 202
«ايّها الناس!من ولىّ شما هستم.»عرض كردند:«راست گفتى.»پس از آن دست«على»را بلند كرد و گفت:«اين،ولىّ و جانشين من است و دين مرا ادا مى كند و من دوستم با كسى كه او را دوست دارد و دشمنم با كسى كه او را دشمن دارد (1)».
و نيز از«سعد»نقل شده كه با رسول خدا(ص)بوديم،وقتى به«غدير خم»رسيد،توقّف فرمود،آنان كه پيش از او بودند بازگرداند و آنها كه عقب مانده بودند ملحق شدند،هنگامى كه مردم جمع شدند فرمود:«اى مردم!چه كسى ولىّ شما است؟»گفتند:«خدا و رسولش».سپس دست «على(ع)»را گرفت و او را بپا داشت،پس از آن فرمود:«كسى كه خدا و رسولش ولىّ او هستند اين،ولىّ او است،بار خداوندا!دوست بدار كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن دار كسى كه او را دشمن مى دارد! (2)»
روايات در اين باره زياد است به طورى كه قابل استقصاء و ضبط نيست 211.اينها نصوص صريحى هستند كه با زبان گويا«ولايتعهدى»0.
ص: 203
او را ثابت مى كنند و مى گويند:«على»پس از پيامبر(ص)«صاحب امر مسلمين»است،چنانكه«فضل بن عباس بن ابى لهب»گفته است:
«و كان ولىّ العهد بعد محمّد
علىّ و فى كلّ المواطن صاحبه (1)».
(ولىّ عهد،پس از محمّد(ص)على است،وى در همه جا همراه او بوده است).ت.
ص: 204
با توجّه به اينكه امامت از نظر شيعه از اصول دين است،آيا«حديث غدير»از روايات متواتر است كه بتوان به آن استدلال نمود؟گرچه اصل حديث مسلّما رسيده و«صحيح»است.
ص: 205
1-غير شيعه مى گويند:در اثبات«خلافت»و«امامت»به هر حديث صحيحى مى توان استدلال و احتجاج نمود،خواه متواتر باشد يا غير متواتر،ما هم در برابر آنها به آن استدلال مى كنيم زيرا از طريق آنها نيز اين حديث«صحيح»است.علاوه،«تواتر حديث غدير (1)»
ص: 206
ص: 207
ص: 208
مطلبى است كه مطابق نواميس طبيعت است.چرا كه خداوند آن را چنين قرار داده است.همانند تمام وقايع تاريخى بزرگى كه اكثريّت ملّتى بر آن قيام مى نمايند و در پيش چشم و گوش هزاران نفر انجام مى پذيرد ،در پيش چشم هزاران نفرى كه از اماكن مختلف گرد آمده باشند، تا خبر آن را به مردم ديگر برسانند (1).خصوصا اگر اين واقعه مورد علاقه و عنايت آن خاندان بزرگ و دوستانشان در تمام نسلها باشد،تا نشر آن به هركجا كه بشود برسانند 215.آيا ممكن است چنين جريانى6.
ص: 209
ص: 210
جزو خبرهاى«واحد»باشد؟!نه،هرگز،بلكه همچون«روشنى صبح» منتشر مى گردد و دريا و خشكى را فرا مى گيرد وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْوِيلاً (هرگز در سنّت خداوند تبديل و تحويل نخواهى يافت).
2-«حديث غدير»محلّ«عنايت خداوند بزرگ»بوده زيرا آن را به پيامبرش وحى فرموده و آيه اى از«قرآن»را در مورد آن نازل نموده تا مسلمانان،شب و روز،آن را تلاوت كنند،هم خلوت و هم آشكار،در دعاهاشان و در نمازهايشان،بر بالاى چوبهاى منبر و بر فراز مناره هاى بلند مساجد و معابدشان،آنجا كه مى فرمايد:
يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ (اى پيامبر!آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده برسان!و اگر انجام ندهى،رسالت او را نرسانده اى، و خداوند تو را از(گزند)مردم نگاه مى دارد (1).
ص: 211
ص: 212
پس آنگاه كه پيامبر(ص)در آن روز-با«نصّ بر امامت على(ع)» و سپردن«عهد خلافت»به او-تبليغ رسالت فرموده،خداوند اين آيه را نازل كرد:
اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً (امروز،دينتان را برايتان كامل كردم،و نعمت را بر شما تمام نمودم،و راضى شدم كه«اسلام»دين شما باشد (1).د.
ص: 213
به به!«اين از فضل خداوند است كه به هر كس بخواهد مى دهد.»
كسى كه به اين«آيات»نظر نمايد،در برابر اين«عنايات خداوند» خضوع خواهد نمود.
3-هنگامى كه«عنايت خداوند»اينگونه باشد پس هيچ بعيد نيست كه«عنايت پيامبرش»اين چنين باشد،زيرا همين كه أجلش نزديك گرديد و خبر رحلتش به او داده شد،با فرمان خداوند تصميم گرفت كه در«حجّ اكبر»،در برابر همه،نداى«ولايت على»را بدهد.
نه به«نص يوم الدار»در«روز انذار»در مكّه (1)اكتفا فرمود و نه به «نصوص متوالى»و پى درپى ديگر،كه بعضى از آنها را شنيدى.لذا، پيش از رسيدن موسم حج،به مردم اعلام فرمود كه او در اين سال حج خواهد كرد و اين،«حجّة الوداع»خواهد بود.مردم از همه جا،از هر كوه
ص: 214
و درّه به سوى او آمدند،آن حضرت با صد هزار يا بيشتر...از مدينه خارج شد.پس آنگاه كه در«عرفات»قرار گرفت و مردم در آن«موقف» گرد آمدند،پيامبر(ص)ندا داد:
«علىّ منّى و انا من علىّ و لا يؤدّى عنّى الاّ انا او علىّ» («على»از من است و من از«على»،از طرف من(هيچ مطلبى را)غير از من يا «على»ابلاغ نمى كند (1).
و آن هنگام كه قافله و جمعيّت آن حضرت،بازگشت را آغاز نمود و به وادى«خم»رسيدند و«روح الامين»بر او نازل گشت و«آيۀ تبليغ»را از ناحيۀ«ربّ العالمين»آورد،آن حضرت فرود آمد،بار را انداخت تا عقب ماندگان رسيدند و پيش افتادگان بازگرديدند .پس آنگاه كه همه جمع شدند،نماز واجب را با آنها گزارد.سپس برايشان خطبه خواند و به اعلام نصّ«ولايت على»پرداخت كه گوشه اى از آن را شنيدى و آنچه نشنيدى صحيحتر و صريحتر است،امّا همان را هم كه شنيدى كفايت است.
اين جريان را هر كس در آن روز با پيامبر(ص)بود دانست و پيام آن را براى ديگران متحمّل شد.
همان طور كه گفتيم،اين عدّه به بيش از صد هزار نفر از بلاد مختلفد!
ص: 215
مى رسيدند (1).اين است كه مى گويى:سنّت خداوند-كه تبديلى در آن راه ندارد-اقتضاى«تواتر»آن را دارد،هرچند هم كه موانعى بر سر راه نقل آن وجود داشته باشد.
4-علاوه،از ناحيۀ«ائمۀ اهل بيت(ع)»نيز روشهائى به كار گرفته شده كه انتشار و اشاعۀ آن را اقتضا مى كند.كافى است كه به آنچه«أمير مؤمنان(ع)»در ايّام خلافتش براى اعلام آن بپا خاست توجه كنى!در آن هنگام كه مردم را در«رحبه»(يكى از محلّه هاى كوفه)جمع نمود، فرمود:
«سوگند مى دهم آن مسلمانى را كه مطلبى از پيامبر(ص)در روز «غدير خم»شنيده كه بپاخيزد و به آنچه شنيده شهادت دهد!امّا غير از آن كس كه با چشمانش آن حضرت را ديده و با گوشهايش سخن او را شنيده بپا نخيزد!»سى نفر از صحابه بپاخاستند كه 12 نفر آنها از «مجاهدان بدر»بودند،همه شهادت دادند كه پيامبر(ص)دست«على» را گرفت و به مردم فرمود:«آيا مى دانيد كه من نسبت به مؤمنان از
ص: 216
خودشان«أولى»هستم؟»گفتند:«بلى».پيامبر(ص)فرمود:«من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه...»(هر كس من مولاى او هستم«على»مولاى او است، بار خدايا!دوست بدار كسى كه«على»را دوست مى دارد و دشمن دار كسى كه «على»را دشمن دارد (1)!).
و شما خوب مى دانيد كه توطئه و دسته بندى سى نفر صحابى در كذب و دروغ(خصوصا در آن شرايط)از چيزهايى است كه«عقل»آن را نمى پذيرد.بنابراين،حصول«تواتر»به مجرّد شهادت آنها قطعى است و هيچ گونه ترديدى در آن نيست.اين حديث را هر كس كه در «رحبه»بوده از آنها شنيده و به خاطر سپرده است كه بعد از تفرّق و جدايى در اطراف،آن را منتشر ساخته اند،پس به همه جا رسيده است.
توجّه داشته باشيد كه«روز رحبه»در ايّام«خلافت امير مؤمنان(ع)» اتّفاق افتاده،از طرفى مردم در سال 35 هجرى با على(ع)«بيعت» نمودند،از ناحيۀ سوم بايد دانست كه«روز غدير»در«حجّة الوداع» بوده است.
بنابراين،بين اين دو روز(«روز رحبه»و«روز غدير»)حد اقل 25 سال فاصله شده بود و در اين مدّت كه«ربع قرن»مى باشد-در اثر همان).
ص: 217
طولانى بودنش،و جنگها و غارات،و طاعون و وباى كوبنده و نابودكننده اش -اكثر كسانى كه«روز غدير»بوده اند يعنى پيرمردان و كهنسالان،و نيز جوانان پرشور و مجاهد آنها به لقاى خداوند و رسولش شتافته بوده اند،به طورى كه بازماندگان،نسبت به آنها كه از دنيا چشم فرو بسته بودند جز قليلى باقى نبود.بازماندگان نيز پراكنده شده بودند و در جريان«رحبه»غير از مردانى كه در عراق با«امير مؤمنان(ع)»بودند-نه زنان-،كس ديگرى از آنها وجود نداشت.با اين حال،سى نفر صحابى بپاخاستند كه دوازده نفر آنها از كسانى بودند كه در«جنگ بدر»شركت داشتند و به«حديث غدير»طبق شنيده و ديدۀ خود از رسول خدا(ص)شهادت دادند.البتّه بعضى را دشمنى با«امام» از«قيام به شهادت واجب»بازداشت همچون«انس بن مالك»و بعضى ديگر كه گرفتار نفرين امام(ع)شدند (1).6.
ص: 218
اگر براى آن حضرت امكان داشت كه تمام افراد زندۀ صحابه در آن روز از زن و مرد را جمع كند و در«رحبه»آنها را سوگند دهد و شهادت بخواهد،تعداد آنها چندين برابر سى نفرى كه بپاخاستند مى شد.شما فكر مى كنيد كه اگر اين«مناشده»در«حجاز»و پيش از گذشتن اين همه مدّت از«جريان غدير»انجام مى پذيرفت،چه مى شد؟!و چند نفر گواهى مى دادند؟!
دربارۀ اين«حقيقت»بينديش كه آن را قويترين دليل بر«تواتر حديث غدير»خواهى يافت.
ص: 219
از اخبارى كه از جريان و«مناشدۀ رحبه»رسيده،كافى است آنچه را كه«احمد بن حنبل»از«زيد بن ارقم»در«مسند»از«ابو طفيل»نقل كرده است مطالعه كنى.وى نقل مى كند:«على»مردم را در«رحبه»جمع نمود،سپس فرمود:«خدا را به گواهى مى طلبم و از هر مسلمانى كه «روز غدير»بوده مى خواهم كه برخيزد و آنچه را از پيامبر(ص)شنيده بگويد!سى نفر بپاخاستند-همو گويد«ابو نعيم»نوشته:مردم زيادى برخاستند-و شهادت دادند كه پيامبر(ص)در آن روز،دست«على»را گرفت و به مردم گفت:«آيا مى دانيد كه من نسبت به مؤمنان از خودشان «اولى»هستم؟»گفتند:«بلى،اى رسول خدا!»فرمود:
«من كنت مولاه فهذا مولاه؛اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه!».
«أبو طفيل»مى گويد:من از«رحبه»خارج شدم و در قلبم چيزى بود (كه چگونه است اكثر اين امّت به اين حديث عمل نكردند؟!)لذا،«زيد بن ارقم»را ملاقات كردم،به او گفتم:من از«على»شنيدم كه چنين و چنان مى گفت!زيد گفت:اين«حقيقت»جاى انكار ندارد،من هم از پيامبر(ص)شنيدم (1).ت.
ص: 220
هنگامى كه شهادت«زيد»و كلام«على(ع)»را به شهادت 30 نفر از صحابه ضميمه كنى مجموع ناقلان 32 نفر خواهند شد.
«احمد بن حنبل»حديث«على(ع)»را در«مسند»از«عبد الرحمن بن ابى ليلى»چنين نقل كرده است:«على»را در«روز رحبه»ديدم كه مردم را سوگند داد و به گواهى طلبيد و مى گفت:«تنها كسى بپاخيزد و شهادت دهد كه خود،پيامبر(ص)را در آن حال ديده باشد!»، «عبد الرحمن»مى گويد:دوازده نفر از كسانى كه در«بدر»شركت داشتند بپاخاستند؛گويا من هم اكنون به آنها مى نگرم،گفتند:ما گواهى مى دهيم«روز غدير خم»از پيامبر(ص)شنيديم مى گفت:«آيا من نسبت به مؤمنان«اولى»از خودشان نيستم؟و همسرانم مادرانشان نيستند؟»گفتيم:«بلى»؛فرمود:«فمن كنت مولاه فعلىّ مولاه؛اللّهمّ! وال من والاه و عاد من عاداه!» (1).
«احمد»از طريق ديگرى در همان«مسند»نقل كرده كه فرمود:
«اللّهمّ!وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من9.
ص: 221
خذله!»و گفته است:از آن ميان فقط سه نفر برنخاستند در حالى كه در «غدير خم»حضور داشتند؛«على»بر آنان نفرين فرستاد و گرفتار آن شدند (1).
شما هرگاه«على»و«زيد»را بر دوازده نفر از«اهل بدر»اضافه كنى كسانى كه در«بدر»حاضر بوده اند 14 نفر خواهند شد.كسى كه احاديث وارده در«مناشدۀ رحبه»را تتبّع كند،«حكمت»امير مؤمنان(ع)در نشر و إذاعۀ«حديث غدير»را خواهد يافت.
5-«سيّد الشهداء ابا عبد اللّه الحسين(ع)»نيز-در عصر«معاويه»- موقفى دارد كه اين«حق»را در آن روشن ساخته،اين موقف همچون موقف امير المؤمنين(ع)در«رحبه»است.وى در«ايّام حج»در «عرفات»مردم را جمع نمود و از جدّ،پدر،مادر،و برادرش ياد نمود.
مردم مانند او فرد بليغ و حكيمى را نديده بودند آن گونه كه گوشها را بردۀ سخن قرار دهد و قلبها و چشمها را در اختيار گيرد.در خطابه اش مباحث لازم را گرد آورد و در اختيار قلبها گذاشت،مطالب مورد نياز را تتبّع و استقصاء نمود،و«حقّ روز غدير»را اداء فرموده و حساب آن را تصفيه نمود و چيزى فرو نگذاشت.اين موقف عظيم اثر خاصى در
ص: 222
انتشار«حديث غدير»و اشتهار آن داشت (1).
6-«ائمۀ نه گانه(ع)»كه از فرزندان پربركت «امام حسين(ع)» هستند نيز راههائى براى نشر«حديث غدير»داشتند كه«حكمت»را محسوس به تمام حواس به تو نشان مى دهد.آنها در هر سال«روز هيجدهم ذى الحجّه»را«عيد»اعلام مى كردند و براى تهنيت و تبريك و سرور مى نشستند.در اين روز،آنها به تمام معنى خوش حال بودند.
اين روز را براى تقرّب به خدا،روزه مى داشتند،نماز مى گزاردند و دعا مى خواندند.در اين روز،نيكى و احسان فراوان به شكرانۀ اين«نعمت» كه خدا به آنان مرحمت فرموده،مى نمودند.آرى،اين برنامه به شكرانۀ اين بود كه در چنين روزى«نصّ خلافت امير مؤمنان(ع)»از زبان پيامبر(ص)صادر شده و«عهد امامت»وى آشكارا ابلاغ گرديده است.
آنها در اين روز،صلۀ رحم مى كردند،بر زندگى عيال خود توسعه مى دادند ،برادران را زيارت و ديدن مى نمودند،همسايگان را حفظ نموده و دوستان خود را به اين اعمال امر مى فرمودند.
7-روى اين اصل است كه«روز 18 ذى الحجّة»هر سال«شيعه»در تمام اعصار و در همۀ آباديها،شهر و روستا«عيد»مى گيرد (2).
ص: 223
«شيعيان»در اين روز براى نماز واجب و نافله،تلاوت قرآن،دعاهاى رسيده به خاطر سپاس خداوند بر اكمال دين و تمام شدن نعمت با «امامت امير مؤمنان(ع)»،به مساجد روى مى آورند،سپس دسته دسته به ديدار و عيد مباركى يكديگر مى روند،صلۀ رحم انجام مى دهند، خوش حال و مسرورند؛با انجام نيكى و ادخال سرور بر خويشاوندان و همسايگان،به خداوند تقرّب مى جويند.آنها هر سال در اين روز به زيارت«مرقد امير مؤمنان(ع)»مى روند،جمعيّت زائر آن حضرت در اين روز در كنار ضريحش از صد هزار كمتر نيست؛از همه جا مى آيند، مى آيند تا خدا را عبادت كنند-همان طور كه ائمۀ آنها در اين روز خداى
ص: 224
را عبادت مى كردند-روزه بگيرند،نماز بگزارند،انابه به سوى خدا برند،و با انجام اعمال نيك و دادن صدقه،به خدا تقرّب جويند.
آنها پراكنده نمى شوند تا در كنار«ضريح مقدّس»او قرار گيرند و در زيارتش مطالبى را كه به عنوان زيارت از بعضى از امامان رسيده القاء كنند.اين عبارات،مشتمل بر شهادت به مواقف بزرگوارانه و سوابق عظيم و بزرگ،رنجهاى آن حضرت در تأسيس قواعد دين،خدمت به سيّد المرسلين،و خصائص و فضائل او از جمله«عهد و وصيّت پيامبر(ص)»به او،و«نصّ روز غدير»مى باشد.اين دأب و رسم«شيعه» در هر سال است.خطباء و سخنوران آنها در هر زمان و در هر آبادى در اين روز،«حديث غدير»را به طور«مسند»و يا«مرسل»مى خوانند، عادت شاعران آنها از قديم و جديد اين است كه در اين روز مدح و ثناى وى را مى سرايند.
بنابراين،راهى براى تشكيك در«تواتر حديث غدير»از طريق «اهل بيت(ع)»و«شيعيان»آنها نيست.زيرا داعى آنها بر حفظ عين الفاظ پيامبر(ص)و عنايت آنها به ضبط و نگهدارى و نشر آن،به آخرين مرحله رسيده است.براى اثبات اين«حقيقت»كافى است شما به«كتب اربعه»و غير آنها از«مسانيد شيعه»در موارد آن مراجعه فرمائى،در مواردى كه اسناد و روايات آنها به طور«مرفوع»و يا«متّصل»آمده است.
كسى كه خوب توجّه كند و موارد آن را ملاحظه نمايد،«تواتر»اين حديث از طرق پرارزش آنها به روشنى برايش«ثابت»مى گردد.
ص: 225
سنّت»
8-بلكه ترديدى نيست كه طبق ناموس طبيعت،از«طريق اهل سنّت»نيز اين حديث«متواتر»است (1)آرى طبق ناموسى طبيعى -چنانكه گفتيم:-«تبديلى در خلقت و آفرينش خدا نيست،دينى است استوار امّا اكثر مردم نمى دانند».
نويسندۀ«الفتاوى الحامديه»-با آن سرسختيش-در رسالۀ مختصرش كه به نام«الصلوات الفاخرة في الأحاديث المتواترة» ناميده،تصريح به«تواتر»اين حديث كرده است.«سيوطى»و امثال او از حفّاظ نيز به آن تصريح نموده اند.اين«محمد بن جرير طبرى» نويسندۀ تفسير و تاريخ مشهور،و«احمد بن محمد بن سعيد بن عقده» و«محمد بن احمد بن عثمان ذهبى»هستند كه متصدّى جمع طرق اين حديث شده اند و هر كدام در اين باره كتابى«على حده»تهيّه كرده اند (2).
ص: 226
«ابن جرير»در كتاب خود،آن را از 75 طريق،و«ابن عقده»در كتابش،آن را از 105 طريق نقل كرده،و«ذهبى»-با آن لجاجتش-تمام طرق آن را صحيح دانسته است.باب 16 كتاب«غاية المرام»89 حديث از«طرق اهل سنّت»در«نصّ غدير»نقل نموده است.
«سيوطى»اين حديث را در كتابش«تاريخ الخلفاء»در شرح حال «على(ع)»از«ترمذى»نقل نموده سپس گفته:«احمد»آن را از«على»، و از«ابو ايوب انصارى»،و از«زيد بن ارقم»،و از«عمر»،و از«ذى مر» نقل كرده است.
وى اضافه كرده:«ابو يعلى»از«ابو هريره»،و«طبرانى»از«ابن عمر»، و از«مالك بن حويرث»،و از«حبشى بن جناده»،و از«جرير»،و از«سعد بن ابى وقاص»،و از«ابو سعيد خدرى»،و از«انس»آن را آورده است.و نيز گفته:«بزار»از«ابن عباس»،و از«عمارة»و از«بريده»نقل نموده است (1).
و از مطالبى كه بر شيوع و انتشار اين حديث دلالت دارد، روايتى است كه«احمد بن حنبل»در«مسند»از«رياح بن حارث»از دو طريق نقل كرده:گروهى به خدمت«على(ع)»آمدند و عرض كردند:د.
ص: 227
«السلام عليك يا مولانا!»حضرت پرسيد:شما كيستيد؟گفتند:از مواليان توئيم اى امير مؤمنان!حضرت پرسيد:من چگونه مولاى شمايم با اينكه گروهى از عرب هستيد؟پاسخ دادند:ما«روز غدير خم» از رسول خدا(ص)شنيديم مى فرمود:«من كنت مولاه فانّ هذا مولاه».«رياح»مى گويد:وقتى آنها رفتند،من آنها را تعقيب كردم، پرسيدم اينها كيانند؟گفتند:عدّه اى از انصارند كه«ابو ايّوب انصارى» در بين آنها است (1).
و نيز از مطالبى كه بر«تواتر»آن دلالت دارد حديثى است كه«ابو اسحاق ثعلبى»در تفسير«سورۀ معارج»از تفسير خود به دو«سند معتبر»آورده است:چون رسول خدا(ص)در«روز غدير خم»مردم را جمع نمود،دست«على»را گرفت و فرمود:«من كنت مولاه فعلىّ مولاه»،اين خبر در همه جا پخش گرديد،به«حارث بن نعمان فهرى» نيز رسيد،وى نزد رسول خدا(ص)آمد،از ناقه اش پياده شد و آن را عقال كرد،سپس رو به پيامبر(ص)كرده و گفت:
«اى محمّد!به ما امر نمودى كه شهادت به يگانگى خدا دهيد،داديم؛ت.
ص: 228
گفتى رسول خدا هستى،از تو پذيرفتيم؛دستور دادى روزى پنج بار نماز بخوانيم،از تو قبول كرديم؛امر به زكات نمودى،قبول كرديم؛امر به روزۀ ماه رمضان كردى،پذيرفتيم؛فرمان حجّ دادى،شنيديم و اطاعت كرديم؛بازهم به همۀ اينها راضى نشدى تا دست پسر عمويت را گرفتى و او را برتر از ما قرار دادى؟!و گفتى:«من كنت مولاه فعلىّ مولاه»؟!اين دستور از پيش خود تو است يا از جانب خدا؟»
پيامبر(ص)فرمود:«سوگند به خدائى كه جز او خدائى نيست!كه اين فرمان از جانب او است».
«حارث»پشت كرد و به جانب مركب سواريش حركت نمود،پشت كرد و مى گفت:«خداوندا!اگر آنچه محمّد مى گويد«حقّ»است،بارانى از سنگهاى آسمانى بر ما ببار و يا عذاب اليمى بر ما فرو فرست!»
هنوز به مركبش نرسيده بود كه خداوند،سنگى فرو فرستاد كه بر فرقش خورد و از دامن بدنش خارج گرديد.آنگاه،خداوند اين آيه را نازل فرمود:
سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ. لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ. مِنَ اللّهِ ذِي الْمَعارِجِ (سائلى درخواست عذابى كرد كه كافران نتوانند آن را دفع كنند اين عذاب را از خداوند بزرگ درخواست نمود.)
اين،عين الفاظ حديث بود.گروهى از«اعلام اهل سنّت»اين حديث را«به طور مسلّم»پذيرفته اند (1).د!
ص: 229
و درخواست پاسخ
لفظ«مولى»در قرآن كريم در معانى متعدّد استفاده شده:
گاهى به معنى«اولى»مى باشد،چنانكه در اين آيه،خطاب به كفّار آمده: مَأْواكُمُ النّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ (جايگاه شما آتش است و آن«اولى»به شما است (1).
و گاهى به معنى«ناصر و ياور»،همانند اين آيه از كتاب خدا:
ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلى لَهُمْ (اين،بدان جهت است كه خداوند ناصر و ياور كسانى است كه ايمان آورده اند و كافران مولى و ياورى ندارند (2).
ص: 230
و گاهى به معنى«وارث»آمده،چنانكه مى خوانيم: وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ (براى هر كس وارثانى قرار داديم، كه آنچه پدر و مادر و نزديكان واگذارده اند به ارث برند (1).كه«موالى»به معنى«ورثه»است.
و چنانكه از قول«زكريّا»در قرآن آمده: وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي (من از وارثان پس از خود مى ترسم (2).
و به معنى«صديق»هم آمده،چنانكه آمده است: يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً (روزى كه دوست و صديق به هيچ وجه به درد دوست و صديقش نمى خورد (3).
البتّة لفظ«ولىّ»به معنى«اولى به تصرّف»مى آيد،چنانكه مى گوييم:
«فلان ولىّ القاصر»(فلانى سرپرست قاصر است.)و به معنى«ناصر» (ياور)،و«محبوب»(دوست)هم آمده است.
«اهل سنّت»گفته اند:شايد منظور پيامبر(ص)از آن«جمله (4)» اين باشد:«من كنت ناصره أو صديقه او حبيبه فانّ عليّا كذلك»(كسى كه من ناصر،يا صديق،و يا حبيب و دوست او هستم«على»نيز چنين است)،پاسخ آن چيست؟لطفا بيان فرماييد!ن.
ص: 231
1-من مى دانم كه قلب شما به آنچه نقل كرديد مطمئن و راضى نيست و جان و روح شما به آن اعتماد و تمايل ندارد،چرا كه شما ارزش و اندازۀ رسول خدا(ص)را مى دانيد،هم حكمت بالغۀ آن حضرت،هم عصمتش،و هم ختميّت نبوّتش؛هم مى دانيد كه او سيّد و سرور حكماء و خاتم انبياء است.
و هم مى دانيد كه: ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى .(او از روى هوا و هوس سخن نمى گويد،تنها چيزى مى گويد كه به او«وحى»شده،فردى نيرومند او را تعليم داده است (1).
بنابراين،اگر فلاسفۀ بيگانه،از شما در مورد«جريان روز غدير» بپرسند:
چرا پيامبر شما هزاران نفر را در آن روز از حركت بازداشت ؟! و چرا آنها را در آن گرماى سخت در يك جا گرد آورد؟!و به چه
ص: 232
خاطر فرمان داد آنها كه پيشاپيش از آنجا گذشته بودند بازگردند و صبر كرد تا آنها كه عقب مانده بودند ملحق شوند؟!براى چه آنها را در آن صحراى بدون آب و گياه فرود آورد؟!سپس از جانب خداوند در آن مكانى كه محلّ تفرّق و جدايى بود«خطبه»خواند تا حاضران به غايبان اطّلاع دهند؟!
و چه اقتضائى داشت كه در آغاز سخنش از مرگ خويش خبر دهد كه«به زودى ممكن است رسول پروردگارم به سراغ من بيايد و من اجابت كنم،من مسئولم و شما نيز مسئول و مورد بازخواست واقع خواهيد شد»؟!
راستى!راجع به تبليغ كدام«حكم»،پيامبر(ص)مورد بازپرسى قرار مى گرفت؟!و امّت راجع به اطاعت از كدام«وظيفه»،بازجوئى مى شدند؟!
و چرا از آنها پرسيد:«آيا شما شهادت به يگانگى خداوند نمى دهيد؟ و شهادت نمى دهيد كه محمّد بنده و رسول او است؟و اينكه بهشت حق است و آتش حق،مرگ حق است و زنده شدن پس از مرگ حق،و اينكه قيامت خواهد آمد و ترديدى در آن نيست،و خداوند تمام كسانى كه در قبرها هستند زنده مى كند؟»و همه گفتند«بلى،شهادت مى دهيم» راستى!چرا اينگونه رفتار نمود؟!
و از چه جهت پس از اين پرسشها فورا دست«على»را گرفت و بلند كرد به طورى كه سفيدى زير بغلش پيدا شد،آنگاه فرمود:«ايّها النّاس!
ص: 233
خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنانم»؟
و چرا كلمۀ«مولاى مؤمنانم»را به اين صورت تفسير كرد كه:«من از خودشان به آنها اولى هستم»؟و براى چه پس از اين تفسير گفت:«فمن كنت مولاه فهذا مولاه»و يا گفت:«من كنت وليّه فهذا وليّه،اللّهمّ!وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله!»؟
چرا او را به اين دعاهايى كه لايق غير از«ائمّه و پيشوايان حقّ»نيست و براى غير از«خلفاى راستين صحيح»نمى باشد،اختصاص داد؟!
روى چه اصلى پيش از سخنش از آنها گواهى گرفت كه:«مگر من اولى به شما از خودتان نيستم؟»و پاسخ دادند:بلى،آنگاه فرمود:«من كنت مولاه فعلىّ مولاه»و يا:«من كنت وليّه فعلىّ وليّه»؟!
و بر چه اساس«عترت»و خاندانش را هم رديف و هم وزن«كتاب خدا»قرار داد؟و آنها را«پيشوا و مقتداى خردمندان»تا روز حساب قرار داد؟!راستى!اين همه اهتمام از«پيامبر حكيم»،در اين باره،براى چه بود؟!
و آن كار مهمّى كه نياز به اين همه مقدّمات داشت،كدام است؟! هدف او از اين همه تلاش و بوجود آوردن چنين محشرى چه بود؟! چه فرمانى بود كه خداوند دستور ابلاغش را به اين صورت صادر كرده بود: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ (240).
ص: 234
و آن كار مهمّى كه نياز به اين همه مقدّمات داشت،كدام است؟! هدف او از اين همه تلاش و بوجود آوردن چنين محشرى چه بود؟! چه فرمانى بود كه خداوند دستور ابلاغش را به اين صورت صادر كرده بود: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ (1).
كه اگر نرساند رسالت او را نرسانده؟!
اين چه مهمّى بود كه خداوند اين قدر تأكيد روى آن نموده كه تهييج و تحريص بر تبليغ آن شبيه تهديد است؟!
و اين چه وظيفه اى بوده كه پيامبر از تبليغ آن خوف و ترس«فتنه»را داشته است و نياز به نگهدارى مخصوصا از جانب خدا از آزار«منافقان» براى بيان آن؟!
راستى!اگر فلاسفۀ بيگانه از شما اين پرسشها را بكنند،پاسخ خواهيد داد:خداوند عزّ و جلّ و رسولش منظورشان بيان نصرت و يارى «على»از مسلمانان و صداقت و دوستى وى نسبت به آنان بود و بس؟!همين؟!
باور نمى كنم شما به اين پاسخ و جواب راضى باشيد،و خيال نمى كنم مضمون آن را بر«خداوند بزرگ و ربّ الارباب»و بر«سيّد حكماء و خاتم پيامبران»جايز بشماريد.شما بالاتر از آنيد كه جايز بشماريد پيامبر(ص)تمام همّش و سراسر عزمش را مصرف بيان چيزى كند كه نياز به بيان ندارد،و توضيح جريانى را بدهد كه به حكم«وجدان» و شاهد عينى واضح است.بدون شك،شما پيامبر(ص)را منزّه از آن مى دانيد كه افعال و اقوالش مورد ايراد«عقلاء»قرار گيرد،و يا«فلاسفهد!
ص: 235
و حكماء»وى را مورد انتقاد قرار دهند.بلكه ترديدى نيست،كه شما وزن گفتار و كردار حكيمانه و«عصمت»آن حضرت از خطا و اشتباه را مى دانيد.
خداوند بزرگ هم فرموده است: إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ
(آن سخن رسولى كريم است،رسولى نيرومند كه نزد صاحب عرش موقعيّت خاصّى دارد،مطاع است و امين،صاحب شما«پيامبرتان»مجنون نيست (1).
آيا با اين وصف،مى توان او را متّهم به«توضيح واضحات»و بيان چيزهايى كه در حكم«بديهيّات»است نمود؟!كه براى توضيحى واضح به چيدن مقدّماتى اجنبى و بيگانه اقدام مى كند؟!مقدّماتى كه هيچ ربط و دخالتى به اصل مطلب ندارد!!
«تعالى اللّه عن ذلك و رسوله علوّا كبيرا».
و شما-كه خداوند«حق»را به وسيله ات يارى كند-مى دانيد،آنچه مناسب مقام پيامبر در آن صحراى گرم است،و لايق گفتار و كردارش در «روز غدير»مى باشد،همان تبليغ و رساندن«عهد خدا»و«تعيين قائم مقام»پس از خويش مى باشد.«قرائن لفظيّه و عقليّه»نيز موجب«قطع جازم و ثابت»است كه پيامبر(ص)در آن روز،جز تعيين«ولايتعهدى على و قائم مقام بودن وى»منظورى نداشته است.2.
ص: 236
بنابراين،اين حديث با قرائن محفوف به آن،«نصّ جلى»بر «خلافت على»است و قابل تأويل نيست.و هيچ راهى براى انصراف آن از اين معنى وجود ندارد.و اين واضح است لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ .
و از لفظ«حديث غدير»غير از آنچه ما گفتيم«تبادر»به ذهن نمى كند (1).حال،سبب بيان آن هرچه مى خواهد باشد،چه اينكه «الفاظ»حمل بر آن«معنى»مى شود كه به ذهن«تبادر»مى كند،و به سبب و انگيزۀ آن توجّهى نمى شود.(دقّت كنيد!)
و امّا ذكر«اهل بيت پيامبر»در«حديث غدير»از مؤيّدات معنايى است كه ما گفتيم.چه اينكه آنها را«قرين و همسنگ قرآن»قرار داده و آنها را«مقتداى افراد عاقل»شمرده است و فرموده:
«انّى تارك فيكم ما ان تمسّكتم به لن تضلّوا:كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى»(من در ميان شما چيزى به وديعه گذاردم كه اگر به آن تمسك جوئيد هرگز گمراه نگرديد:«كتاب خدا»،و«عترتم-اهل بيتم» (2).
آن حضرت چنين كرد تا«امّت»بداند كه پس از وى،مرجعى جز «اين دو»نيست و تكيه گاهى جز«اين دو»نمى توانند داشته باشند.و در «وجوب تبعيّت از امامان عترت پاك»همين بس كه آنها را«قرين كتابد!
ص: 237
خدا»قرار داده كه از هيچ جهت،باطل در آن راه ندارد؛پس همان گونه كه جايز نيست به كتابى رجوع كنيم كه حكمش مخالف«كتاب خدا»باشد، جايز نيست به امام و پيشوائى مراجعه كنيم كه حكمش مخالف حكم «امامان عترت»باشد (1).
و اين سخن پيامبر(ص)«فانّهما لن ينقضيا»يا«لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض»(«اين دو»،از هم جدا نخواهند شد تا كنار«حوض كوثر»بر من وارد شوند (2)دليل اين است كه زمين،پس از رسول خدا(ص)،از «امام و پيشوائى كه عدل و همسنگ قرآن باشد»خالى نخواهد شد.
كسى كه در اين حديث تدبّر كند،مى يابد كه از آن،«انحصار خلافت در ائمّۀ عترت»استفاده مى شود.
مؤيّد اين گفته،حديثى است كه«احمد بن حنبل»در«مسند»از«زيد بن ثابت»،از رسول خدا(ص)نقل نموده است:
«إنّى تارك فيكم خليفتين:كتاب اللّه حبل ممدود من السّماء الى الارض و عترتى اهل بيتى فانّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض» (من«دو خليفه»در بين شما قرار مى دهم:«كتاب خدا»كه همچون ريسمانى از آسمان به سوى زمين كشيده شده و«عترتم-اهل بيتم»،و آنها از هم جدا نخواهندد!
ص: 238
شد تا در كنار«حوض»بر من وارد گردند (1).
و اين خود،نصّ بر«خلافت امامان عترت(ع)»است.و شما مى دانيد كه نصّ بر«وجوب متابعت عترت»،نصّ بر«وجوب متابعت از على(ع)»است،زيرا وى«سيّد عترت»،و پيشواى آنان-بدون چون و چرا-است.
از اين جهت،«حديث غدير»و امثال آن مشتمل بر نصّ بر «على(ع)»است،گاهى از اين جهت كه او«امام عترت»است كه از ناحيۀ خدا و رسول(ص)«به منزلۀ كتاب»مى باشند و گاهى از نظر شخصيّت عظيم خودش و اينكه او«ولىّ»هر كسى است كه رسول خدا(ص) «ولىّ»او است.
2-اضافه بر تمام ادلّۀ قاطعى كه ذكر شد،«نصّ وراثت»شما را در اين مهم،كافى است؛زيرا آن به تنهائى حجّت بالغه اى است.
ص: 239
امكان تأويل آن
1-من،تاكنون از شما نرم لهجه تر،و از نظر اقامۀ دليل نيرومندتر نيافته ام.با آن قرائنى كه اشاره كرديد،«حقّ»آشكار و پردۀ شك از چهرۀ يقين برداشته شد.براى ما هيچ شكّى باقى نمانده كه مراد از«ولىّ» و«مولى»در«حديث غدير»تنها«اولى به تصرّف»است.و اگر مراد «ناصر»و يا نحو آن بود،«سائل»سؤال فرود آمدن عذاب را نمى كرد.
روى اين اصل،نظر و اعتقاد شما در معنى«مولى»و در مفاد«حديث غدير»ثابت و مسلّم است و تأويل آن امكان ندارد.
اهل سنّت»
2-اكنون از شما مى خواهيم كه«حديث وراثت»را از طريق اهل سنّت بر ما بخوانيد!تا در آن تدبّر و انديشه كنيم.
ص: 240
در اينكه رسول خدا(ص)«علم»و«حكمت»را براى«على(ع)»به ارث گذاشت ترديدى نيست،همان چيزى كه انبياء براى اوصياى خود به جاى گذاشتند.به همين جهت پيامبر(ص)فرمود:«انا مدينة العلم و علىّ بابها فمن اراد العلم فليأت الباب».
(من شهر علمم و«على»در آن است،كسى كه مى خواهد وارد اين شهر شود بايد از در آن وارد گردد (1).
و نيز پيامبر(ص)فرمود:«من خانۀ حكمتم و«على»در آن است. (2)» و نيز فرموده است:«على،باب علم من،و پس از من بيان كنندۀ آنچه بر رسالت آن بر امتم مأمورم خواهد بود،دوستى با او ايمان و دشمنى با وى نفاق است (3).»
و نيز آن حضرت-طبق حديث«زيد بن اوفى»-به«على(ع)»فرمود:
ص: 241
«تو برادر و وارث من هستى.»پرسيد:«چه چيز از تو به ارث مى برم؟»پاسخ فرمود:«آنچه پيامبران پيش از من به ارث گذاردند. (1)»
و در حديث«بريده»تصريح فرموده كه وارث او«على بن ابى طالب»است (2).
«حديث دار»در«يوم الانذار»نيز تو را كفايت مى كند (3)«على(ع)»-در زمان حيات رسول خدا(ص)-مى فرمود:«به خدا سوگند!من برادر،ولىّ،پسر عم،و وارث علم رسول خدايم،پس چه كسى از من به او سزاوارتر است (4)؟!»روزى از على(ع)پرسيده شد:چگونه از پسر عمويت ارث بردى از عمويت نه؟پاسخ داد:«رسول خدا(ص)5.
ص: 242
فرزندان و نوادگان«عبد المطّلب»را جمع كرد كه خود،گروهى بودند، هر كدام مشغول خوردن غذائى بودند كه برايشان فراهم شده بود، خوردند تا سير شدند ولى غذا همچنان باقى بود،گويا دست نخورده بود.در اين موقع،آن حضرت(ص)فرمود:«اى فرزندان عبد المطّلب!من به سوى شما خصوصا و به سوى مردم عموما مبعوث شده ام،كداميك از شما حاضر است با من«بيعت»كند كه برادر،صاحب،و وارث من باشد؟»
هيچ كس بلند نشد،من برخاستم در حالى كه خردسال تر از همه بودم.به من فرمود:بنشين!(من نشستم.)سه بار سخنش را تكرار فرمود،در هر بار من بپا خاستم ولى فرمود:بنشين!دفعۀ سوّم دستش را به دستهاى من زد(و مرا به اين عنوان پذيرفت).لذا،من از پسر عمويم ارث بردم امّا از عمويم نه (1)».
از«قثم بن عباس»-آن طور كه«حاكم»در«مستدرك»و«ذهبى»در «تلخيص»آورده و جزم به«صحّت»آن پيدا كرده اند-پرسيده شد:
چگونه«على»از رسول خدا(ص)ارث برده نه شما؟پاسخ داد:«زيرا اوت.
ص: 243
نخستين كسى بود كه از ميان ما به او ملحق شد و محكمترين فرد ما در اتّصال و همراهى با وى بود (1)».
مردم به خوبى مى دانستند كه«تنها وارث رسول خدا(ص) على(ع)است»نه عمويش«عباس»و نه ديگرى از«بنى هاشم»؛از اين «حقيقت»بدون اينكه شكّى در آن داشته باشند آگاه بودند،امّا از علّت اين«انحصار وراثت»كه«على(ع)»-پسر عمويش-آرى،امّا«عباس»- كه عموى او بود-نه،پسر عموهاى ديگرش نه،سائر خويشاوندانش نه،از اين علّت آگاهى نداشتند و به آن جاهل بودند؛لذا،گاهى علّت اين «انحصار»را از«على(ع)»و گاهى از«قثم»مى پرسيدند كه پاسخ آنها را شنيدى.و اين آخرين مدركى بود كه سؤال كنندگان،به آن دست يافتند، وگرنه پاسخ واقعى اين است كه:
«خداوند بزرگ به اهل زمين توجّهى فرمود و از ميان آنها«محمّد»را برگزيد و او را پيامبرش قرار داد،سپس بار دوم توجّه فرمود و«على»را انتخاب نمود و به پيامبرش وحى كرد كه او را«وارث»و«وصىّ»خود بگيرد.» (2)
«حاكم»در«مستدرك»پس از آنكه از«قثم»مطلب مذكور را نقلد!
ص: 244
نموده،مى گويد:«قاضى القضاة ابو الحسن محمّد بن صالح هاشمى» برايم نقل نموده كه«ابو عمر قاضى»گفت:«اسماعيل بن اسحاق قاضى» هنگامى كه گفتۀ«قثم بن عباس»را برايش نقل نمودند،گفت:«وارث»يا به واسطۀ«نسب»و خويشاوندى ارث مى برد و يا به«ولاء»،و هيچ اختلافى بين اهل علم نيست كه پسر عمو در صورت بودن عمو ارث نمى برد.(اضافه مى كند كه:)طبق اين«اجماع»،ظاهر مى شود كه(على علم را از پيامبر ارث برده،امّا آنها نه (1)».
اخبار در اين باره«متواتر»است (2)،خصوصا از ناحيۀ«عترت پاك پيامبر(ص) (3)»و براى ما همان نصوص روشن«وصايت»كافى است.ه.
ص: 245
اهل سنّت،«وصيّت»در مورد«على(ع)»را قبول ندارند و از نصوص آن بى اطّلاعند.لطفا محبّت نموده آنها را يادآورى فرماييد! سپاسگزاريم.
ص: 246
«نصوص وصايت»از ناحيۀ ائمّۀ عترت پاك پيامبر(ص) «متواتر»است (1).و از طريق غير آنها قبلا شنيدى شما را كفايت مى كند كه پيامبر(ص)دست بر دوش«على(ع)»گذاشت و فرمود:«هذا اخى و وصيّى و خليفتى فيكم،فاسمعوا له و اطيعوا!»
(اين،برادر،«وصىّ»،و«خليفۀ من»در بين شما است،از او بشنويد و اطاعت كنيد! (2).
«بريده»از پيامبر(ص)نقل كرده كه:«هر پيامبرى وصىّ و وارثى دارد،«وصىّ»و«وارث»من علىّ بن ابى طالب است 262».
ص: 247
«سلمان فارسى»نقل نموده كه رسول خدا(ص)فرمود:وصىّ من، مركز اسرارم،و بهترين فردى كه پس از خود باقى مى گذارم كه وعده هايم را منجز مى سازد و دينم را اداء مى نمايد علىّ بن ابى طالب است. (1)
اين،صريح است در اينكه او«وصىّ پيامبر»است و صريح در اين است كه او«برترين مردم»پس از وى مى باشد.و لازمۀ اين مطلب،كه او «خليفه»است و اطاعت از وى واجب باشد،بر عاقلان پوشيده نيست.
«حافظ ابو نعيم»در«حلية الاولياء»از«انس»آورده كه پيامبر(ص)به من فرمود:«اى انس!نخستين كسى كه بر تو از اين در وارد مى شود،امام پرهيزكاران،سيّد مسلمانان،يعسوب دين،«خاتم اوصياء»و رهبر نورانيان است.»، «انس»مى گويد:«على»وارد شد،رسول خدا(ص)برخاست و با او-در حالى كه بشارتش مى داد-معانقه نمود،و به او فرمود:«تو دين مرا اداء مى كنى ،صداى مرا به مردم مى رسانى و آنچه را كه پس از من مورد اختلافشان هستة.
ص: 248
برايشان بيان مى نمائى (1)».
«طبرانى»در«الكبير»از«ابو ايّوب انصارى»آورده كه پيغمبر خدا(ص)فرمود:«اى فاطمه!مگر نمى دانى،خداوند به اهل زمين نظرى افكند و از ميان آنها پدرت را برگزيد و به پيامبرى مبعوث ساخت،سپس بار ديگر نظر افكند و همسرت را برگزيد و به من وحى فرمود تو را به همسريش در آورده و او را «وصىّ»خويش گردانم (2)».
ملاحظه فرما!كه چگونه خداوند از ميان همۀ اهل زمين«على(ع)» را برگزيد پس از آنكه از ميان آنان خاتم پيامبران(ص)را انتخاب نمود.ل.
ص: 249
و بنگر!كه چگونه«اختيار وصىّ بر همان روش و نسق اختيار نبى است.»
و نگاه كن!كه چگونه خداوند به نبيّش وحى فرمود كه دخترش را به همسرى او،و وى را«وصىّ»خود انتخاب نمايد.
و توجّه كن!آيا خلفاى انبياء پيشين غير از اوصياء آنها بوده اند؟! بنابراين،آيا جايز است«كسى را كه خدا انتخاب كرده و وصىّ بزرگترين پيامبرانش گردانيده»عقب زده و ديگرى را بر او مقدّم داريم؟!
و آيا صلاحيّت دارد شخص ديگرى«ولىّ»و سرپرست چنين فردى باشد؟!و او را تحت فرمان و از رعاياى خود به شمار آورد؟!
آيا عقلا ممكن است اطاعت زمامدارى را بر«كسى كه خدا و پيامبرش او را برگزيده اند»واجب بشماريم؟!.
چگونه ممكن است خدا و رسولش كسى را انتخاب نمايند امّا ما ديگرى را برگزينيم؟!در حالى كه قرآن مى گويد:
وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً .
(هيچ مرد با ايمانى و هيچ زن با ايمانى،هنگامى كه خدا و رسولش حكمى دهند، حق ندارد اختيارى در كار خويش داشته باشد.و هر كس از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى كند،گرفتار گمراهى آشكارى شده است (1).6.
ص: 250
«اهل سنّت»،«وصايت»را انكار مى كنند و مى گويند:«بخارى»در صحيح خود،آورده كه:در نزد«عايشه»اين سخن به ميان آمد كه «پيامبر(ص)على را وصىّ خود قرار داد»،«عايشه»پرسيد:«چه كسى اين حرف را زده؟پيامبر هنگام مرگ به سينه ام تكيه داده بود،طشتى خواست،بدنش سست شد و از دنيا رفت،من متوجّه اين معنى نشدم، پس چگونه على را وصى خود قرار داد؟ (1)».
«عايشه»مى گفت:«پيامبر روى سينه ام و در آغوشم از دنيا رفت (2)»،«به سينه ام تكيه داده بود كه از دنيا رفت»، (3)«فرشتۀ قبض روح بر او نازل گرديد در حالى كه سرش روى زانويم بود»(!) (4).
ص: 251
در«صحيح مسلم»از«عايشه»نقل شده كه:«رسول خدا(ص)نه درهمى باقى گذاشت نه دينارى،نه گوسفندى و نه شترى و به هيچ چيز وصيّت نفرمود (1)».
و در«صحيح بخارى»و«صحيح مسلم»از«طلحة بن مصرف»آمده كه از«عبد اللّه بن ابى اوفى»پرسيدم:آيا پيامبر(ص)وصيّتى نمود؟پاسخ داد:نه،گفتم:چگونه«وصيّت»را بر مردم لازم شمرد-امّا خود «وصيّت»ننمود-؟!گفت:«به كتاب خداوند وصيّت نمود (2)».
بنابراين،به هنگام«تعارض اين احاديث»چه بايد كرد؟).
ص: 252
وفا كند،وعده هايش را منجز سازد و به انجام برساند،وى را برىء الذّمة نموده (1)،پس از او آنچه مردم در آن اختلاف دارند بيان نمايد (2).
و به امّتش«وصيّت»نمود كه او«ولىّ امّت»پس از وى خواهد بود (3)،و اينكه«على»برادر او است (4)،و پدر فرزندانش (5)0.
ص: 254
و«وصيّش (1)»،باب مدينۀ علم وى (2)و در خانۀ حكمتش (3)، «باب حطّۀ»اين امّت است (4)،امان آن و كشتى نجاتش (5).اطاعت از او همچون اطاعت از پيامبر،بر امّت،فرض و واجب است؛ و نافرمانى او معصيت و گناه كبيره است همچون نافرمانى ازد!
ص: 256
پيامبر (1)؛متابعت از او چون متابعت از پيامبر و مفارقت و جدايى از او چون مفارقت و جدايى از رسول خدا است (2).
پيامبر در صلح است با كسى كه با«على»در صلح باشد و در نبرد است با كسى كه با او نبرد مى كند (3)؛دوست كسى است كه با اول.
ص: 257
دوست باشد و دشمن كسى است كه او را دشمن دارد (1)؛آن كسى كه «على»را دوست بدارد خدا و رسولش را دوست داشته،و كسى كه بغض و كينۀ او را به دل گيرد بغض و كينۀ خدا و رسولش را در دل گرفته (2).آن كس كه«ولايت على»را بر جانش بپذيرد«ولايت خداد!
ص: 258
و پيامبرش»را پذيرفته،و هر كس او را دشمن دارد آن دو را دشمن داشته است (1)؛هر كه وى را بيازارد خدا و رسولش را آزرده (2)، و هر كه او را سبّ و دشنام دهد آن دو را دشنام گفته است (3).
او«امام نيكان»است و قاتل فاجران؛پيروز كسى است كه ياريش كند و مخذول آن كس كه مخذولش دارد (4)؛آقاى مسلمانان،و«امام پرهيزكاران»و رهبر نورانيان است (5)؛وى پرچم هدايت است و«امام اولياى خدا»؛نور و روشنائى كسى است كه اطاعت خدا كند و كلمه و روشى است كه خداوند،پرهيزكاران را به آن الزام نموده است (6).
او«صدّيق اكبر»است،«فاروق امّت»و يعسوب مؤمنان (7)؛وى«بهد!
ص: 259
منزلۀ فرقان عظيم»است،و ذكر حكيم (1)؛او نسبت به رسولر.
ص: 260
خدا(ص)همچون«هارون»است نسبت به«موسى» (1)؛وى نسبت به پيامبر همچون پيامبر است نسبت به خدا (2)؛به منزلۀ سر آن حضرت است نسبت به بدنش (3)؛او چون«جان پيامبر»است (4)؛خداوند به6.
ص: 261
اهل زمين نظر افكند و«اين دو»را برگزيد (1).و كافى است در نظر آوريم كه در«عرفات»،در«حجّة الوداع»فرمود كه از ناحيۀ او غير از «على»كسى نبايد(دستور و حكم را)ابلاغ كند (2)...و بسيارى ديگر از اين خصائص كه لائق غير«وصىّ»و آن كسى كه مخصوص به مقامد!
ص: 262
پيامبر است،نيست.
حال بايد پرسيد:چگونه،كى و كجا براى يك انسان عاقل،امكان دارد كه پس از اين همه،«وصايت»او را انكار كند؟!يا با آن سر ستيز گيرد،جز اينكه غرضى در كار باشد.
مگر«وصيّت»چيزى جز به عهده گذاشتن و عهده دار شدن بعضى از اين شئون است؟
«حجّت»نيست.
2-برادران«اهل سنّت»در برابر ما نمى توانند اقامۀ«حجّت»كنند.
و امّا آنچه«بخارى»و ديگران از«طلحة بن مصرف»آورده اند-كه:از «عبد اللّه بن اوفى»پرسيدم:آيا پيامبر وصيّت كرد؟پاسخ داد:نه،گفتم:
چگونه او«وصيّت»را بر مردم لازم شمرد ولى خود،آن را ترك نمود؟! و او جواب داد كه سفارش كتاب خدا را نمود (1)-اين،«حجّت» و«دليل»بر ضدّ ما نمى شود،زيرا اين حديث پيش ما«ثابت»نيست.
علاوه،اين،مقتضاى سياست و حكومت بوده است.
قطع نظر از همۀ اينها،«اخبار و احاديث صحيح»از ناحيۀ«عترت طاهره(ع)»در مورد«وصايت»،بطور«متواتر»رسيده است.بنابراين، آنچه با آنها معارض باشد بايد به ديوار زد و هيچ گونه«حجيّت» و«سنديّت»ندارد.
مى كنند.
3-از همه گذشته،«وصايت»نياز به«برهان»و«استدلال»ندارد؛
ص: 263
چرا كه«عقل»و«وجدان»بر آن حاكم است (1).
امّا آنچه«بخارى»از«ابن ابى اوفى»آورده كه پيامبر(ص)به كتاب خدا سفارش كرده،«حق»است،جز اينكه وى«همۀ وصيّت پيامبر»را نقل نكرده،زيرا«پيامبر(ص)وصيّت به تمسّك به ثقلين-همراه هم- نمود»و از امّتش خواست كه به«هر دو ريسمان»با هم،متمسّك شوند، و امّت را بيم داد كه در صورت متمسّك نشدن به آنها گمراه مى شود.
امّت را آگاه ساخت كه اين دو(«قرآن»و«عترت»)از هم جدا نخواهند شد تا كنار«حوض كوثر»بر او وارد شوند.
«اخبار صحيح»،از طريق«عترت پاك پيامبر(ص)»،در اين بارهد.
ص: 264
«متواتر»است.و امّا از طريق غير عترت،آنچه قبلا آورديم شما را بس است (1).9.
ص: 265
كرديد؟
خداوند بر شما ببخشايد!چرا از«امّ المؤمنين عايشه»روى برتافتيد؟حديث او را پشت سر انداختيد؟و آن را در بوتۀ فراموشى سپرديد؟
ص: 266
«عايشه»
امّا اينكه ما از«حديث عايشه»-در مورد«وصايت»-اعراض كرديم، به خاطر اين است كه«حجّت»نيست.و من استدعا دارم،تفصيل اين مطلب را از من نخواهى!
ص: 267
«عايشه»!
«حق»گمشدۀ من است،و به دنبال آن مى گردم.بنابراين،سؤال من از شما دربارۀ«تفصيل جريان»از چيزهائى است كه نمى توانم تركش گويم،و اجابت و قبول كردن شما در بيان مطلب نيز چاره اى نمى تواند داشته باشد.
ص: 268
1-خدا تو را تأييد كند!در بيان تفصيل،آن چنان اصرار كردى كه مرا مجبور ساختى،در حالى كه تو خود از-اين جهت-در بى نيازى تام به سر مى برى؛زيرا تو مى دانى كه آنچه بر ما گذشته از همين جا است؛ قتلگاه«وصايت»و ميدان در هم شكسته شدن«نصوص جلى و روشن» در همين جا قرار دارد؛همين جا محلّ نابودى«خمس»،«ارث»،«نحله»، و«هبه»ها است.«فتنه همين جا است» (1)،همين جا كه شهرها در نبرد با «امير مؤمنان(ع)»گرد آمدند و براى گرفتن«ملك»و الغاء«حكومت»آن
ص: 269
حضرت،آن سپاه جرّار را جمع آورى نمودند.
بنابراين،استدلال به قول«عايشه»بر نفى«وصايت»-در حالى كه او سرسخت ترين دشمنان آن حضرت است-مصادرۀ به مطلوب است كه از هيچ منصفى انتظار نيست.
مخالفت او با«على(ع)»همين يك مورد نيست،آيا«انكار وصايت»آسان تر است يا«جنگ جمل اصغر (1)»؟آن،سهل تر است يا«نبرد جمل اكبر» (2)؟8.
ص: 270
دو نبردى كه آنچه در دلها پنهان بود ظاهر ساخت،و پنهانيها را به عرصۀ بروز رسانيد.
اين دو نمونه،براى روشن شدن وضع او با«على(ع)»-براى پيش از جنگ با«ولىّ»خويش و«وصىّ»پيامبر(ص)و براى پس از جنگ با او- كافى است،تا زمانى كه خبر شهادت آن حضرت به او رسيد،كه«سجدۀ شكر»به جا آورد!و سپس اين شعر را خواند:
فالقت عصاها و استقرت بها النّوى
كما قرّ عينا بالاياب المسافر
(عصا افكند و در خانه قرار گرفت همان گونه كه مسافر پس از بازگشت،موجب چشم روشنى مى شود) (1).
اگر دوست دارى،نمونه اى ديگر از سرگذشت«عايشه»برايت بازگو كنم،تا بدانى فاصلۀ او با«امام»چقدر است!4.
ص: 271
«عايشه»مى گويد:«هنگامى كه رسول خدا(ص)بيمار شد و درد او شدّت يافت،از خانه خارج شد در حالى كه دو نفر زير بازوانش را گرفته بودند و او پاهايش را به زمين مى كشيد.اين دو نفر يكى«عبّاس بن عبد المطّلب»بود،و يك مرد ديگر.»
«عبيد اللّه بن عتبه بن مسعود»-كه اين خبر را از«عايشه»نقل كرده- مى گويد:اين گفتۀ«عايشه»را به«عبد اللّه بن عبّاس»گفتم،«ابن عباس» گفت:مى دانى آن مرد ديگرى كه«عايشه»نامش را نبرد كيست؟گفتم:
نه،گفت:«علىّ بن ابى طالب»بود،سپس«ابن عباس»اضافه كرد:
«عايشه از على خوشش نمى آمد و دوست نمى داشت در هيچ مورد از على به نيكى ياد شود!! (1)».
هرگاه«عايشه»دوست ندارد از«على»به نيكى ياد شود و حاضر نيست نام او را از جملۀ كسانى ببرد كه يك گام با پيامبر(ص) برداشته اند،چگونه حاضر است و چگونه دوست مى دارد از«وصايت» -كه سراسر نيكى و خير است-ياد كند؟!ت.
ص: 272
«احمد بن حنبل»در«مسند»از«عطاء بن يسار»آورده كه مردى نزد «عايشه»آمد و از«على»و«عمار»بدگويى كرد.«عايشه»گفت:دربارۀ «على»چيزى به تو نمى گويم و امّا«عمار»،من از رسول خدا(ص)شنيدم دربارۀ او مى گفت:«عمّار هيچ گاه بين دو امر مخيّر نمى شود مگر آنكه آن را برمى گزيند كه رشد و هدايت در آن بيشتر است (1)».
واى!واى!«امّ المؤمنين»از بدگويى نسبت به«عمّار»بر حذر است چرا كه شنيده است كه پيامبر(ص)دربارۀ او فرموده:«اگر بين دو امر مخيّر شود آنكه هدايت و رشد بيشترى دارد برمى گزيند»امّا از بدگويى نسبت به«على»كه برادر پيامبر است و وليّش،هارون او است و همرازش،عالمترين امّت در علم قضاوت است و باب مدينۀ علمش، كسى كه خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند،نخستين مسلمان است و پيشگام ترين همه در ايمان، دانشمندترين آنها است و برتر از همه در فضائل و مناقب...آرى،از بدگويى نسبت به اين شخص،بر حذر نيست!
واى!گويا از مقام و منزلت«على»در پيشگاه خداوند،و از موقعيّت او در قلب رسول خدا(ص)بى اطّلاع است!به اين مى ماند كه مقام بلند او در اسلام،سختيها و رنجهاى وى در راه آن،و تحمّل مشكلات اين بزرگمرد در اين باره را نشنيده است!گويا«عايشه»از كتاب خدا و سنّتر.
ص: 273
پيامبر در«حقّ على»چيزى نشنيده كه وى را در برابر«عمّار»قرار مى دهد!
به خدا سوگند!اين گفتۀ او فكر مرا متحيّر و مرا سراسر در حيرت فرو برده است،كه:«پيامبر را ديدم در حالى كه به سينه ام تكيه كرده بود، طشتى را خواست،بدنش سست شد و از دنيا رفت،ولى نفهميدم چگونه على را وصىّ قرار داد»!
من نمى دانم كدام ناحيۀ سخن او را مورد ايراد قرار دهم؟چرا كه از جهات گوناگون مورد بحث است.
كاش كسى مى دانست چگونه مى شود مرگ آن حضرت به صورتى كه«عايشه»توصيف كرده دليل«عدم وصيّت»باشد؟!آيا نظر«ام المؤمنين»اين است كه«وصيّت»تنها هنگام مرگ صحيح است و لا غير؟!
هرگز!مسلّما چنين نيست،امّا دليل كسى كه با«حقّ»به مبارزه برمى خيزد سست و پست است،هر كس كه باشد.
مگر نه اين است كه خداوند بزرگ،به پيامبرش،در قرآن كريم، خطاب نموده:
كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ (بر شما واجب شد،هرگاه مرگ يكى از شما فرا رسد اگر خيرى باقى
ص: 274
گذارده«وصيّت»كند (1).
آيا«امّ المؤمنين»مى پنداشت پيامبر(ص)با فرمان كتاب خدا مخالفت مى كند؟!و از احكام آن روى برمى تابد؟!معاذ اللّه!حاشا للّه! بلكه او يقين داشت رسول خدا(ص)هر گامى را طبق فرمان قرآن برمى داشت،از سوره هاى آن پيروى و در عمل به اوامر و نواهى آن از همه سبقت مى گرفت،بدان گونه كه در نهايت مرحلۀ تعبّد در عمل به تمام دستورات آن قرار داشت.
و ترديد ندارم،«عايشه»از آن حضرت اين حديث را شنيده بود:
«مسلمانى كه چيز قابل وصيّتى دارد بايد حتّى دو شب بدون وصيّت نخوابد (2).» مسلّما اين حديث و يا مانند آن را شنيده بود زيرا در صدور اوامر شديد آن حضرت در مورد«وصيّت»ترديدى نيست.و براى آن حضرت و هيچ كدام از پيامبران الهى جايز نيست كه امر به چيزى كنند امّا خود به آن عمل ننمايند و يا از چيزى نهى نموده و خود از ارتكاب آن بازنايستند ؛خداوند بزرگتر از آن است كه چنان شخصى را به رسالت خويش برگزيند.
امّا آنچه«مسلم»و ديگران از«عايشه»نقل كرده اند كه«رسول1.
ص: 275
خدا(ص)نه درهمى باقى گذارد،نه دينارى،نه گوسفندى،و نه شترى، و نه به چيزى وصيت نمود»،اين نيز در بى اعتبارى مانند آنچه گذشت،مى باشد.
علاوه،صحيح نيست منظورش اين باشد كه آن حضرت تحقيقا هيچ چيز باقى نگذاشت و از همه چيز در مرحلۀ صفر قرار داشت.بله، او از حطام دنيا،آن مقدار كه اهل آن در چنين موقعيّتى باقى مى گذارند، باقى نگذاشت،زيرا وى از همه جهانيان زاهدتر بود.
او به پروردگارش ملحق شد در حالى كه بدهكارى داشت (1)، وعده هايى داده بود و امانتهايى نزدش بود كه بايد«وصيّت»مى كرد.از «ما يملك»خود آن مقدار باقى گذاشته بود كه وافى به بدهكاريها و عمل به وعده هايش باشد و مقدار كمى هم براى وارثش بماند.
اين هم به دليل روايات صحيحى است كه رسيده،كه حضرت زهراء (سلام اللّه عليها)مطالبۀ«ارث»خويش نمود (2).6.
ص: 276
2-از همه گذشته،پيامبر(ص)اشيائى را باقى گذاشت كه بايد در مورد آنها«وصيّت»مى كرد،چيزهائى كه هيچ كدام از جهانيان باقى نگذارده بودند،از جمله«دين استوار خداوند»كه در آغاز نشو و نما بود،اين به«وصيّت»نيازمندتر از طلا،نقره،خانه،باغ،زراعت،دام و حشم بود.«امّت»همه،ايتام و بى سرپرستان او بودند كه محتاج «وصىّ»و سرپرست بودند تا«قائم مقام»آن حضرت در تولّى امور و ادارۀ شئون دينى و دنيوى آنها باشد.
محال است!رسول خدا(ص)آئينى كه آغاز رشد آن باشد به اهواء و خواسته هاى دل افراد واگذارد،يا در حفظ شرايع و قوانين آن به آراء و نظريّات ديگران اتكاء نمايد و«وصىّ»و سرپرستى كه شئون دين و دنياى امّت را به او بسپارد و نائبى كه در«نيابت عامّه»به او اعتماد نمايد،تعيين نفرمايد.
حاشا!كه يتيمانش-يعنى سراسر زمين-را همچنان مانند گوسفندانى در شب تار و بارانى،بى سرپرست واگذار كند بدون اينكه براى حفظشان راعى و چوپان قرار دهد.
معاذ اللّه!كه او«وصيّت»را-پس از آنكه خداوند به او«وحى»نموده- ترك كند،امّا بر امّتش سخت گيرد و به آنها امر نمايد كه حتما«وصيّت» نمايند.
بنابراين،«عقل»،گوش به«انكار وصيّت»نمى دهد هرچند كه منكر آن بزرگ و با شخصيّت باشد.
ص: 277
علاوه،پيامبر(ص)در آغاز دعوت اسلام،در مكّه،پيش از آنكه اسلام به مرحلۀ ظهور برسد،به هنگام نزول آيۀ وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)،«على»را«وصى»قرار داد-چنانكه قبلا توضيح داديم-.و پس از آن همواره وصيّتش را به او تكرار مى كرد و پى درپى بى آن را مورد تأكيد قرار مى داد،كه به موارد بسيارى در پيش اشاره كرديم.
حتّى هنگامى كه در حال احتضار بود-كه پدر و مادرم فدايش باد!- خواست«وصايت»در مورد«على»را بنويسد،وصيّتهاى لفظيش را مؤكّدتر و ريسمانهاى نصوص زبانش را محكمتر سازد،لذا فرمود:
«ايتونى اكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعده ابدا»(بيائيد!برايتان نوشته اى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد)،امّا آنها در كنار بسترش به نزاع پرداختند!- در حالى كه نبايد نزد پيامبر به نزاع برخيزند-نزاع كردند و گفتند:پيامبر هذيان مى گويد (2)!!
پيامبر(ص)مى دانست،پس از اينگونه سخن درباره اش،براى «نوشته»اثرى جز«فتنه»نخواهد بود.به اين جهت به آنها فرمود:
«برخيزيد!»و به همان پيمانهاى لفظى اكتفا نمود.با اين حال،به هنگام مرگ به سه چيز وصيّت نمود:«على را ولىّ و سرپرست امّت قرار دهند،ى.
ص: 278
مشركان را از«جزيرة العرب»خارج سازند،و گروهها و هيئتهاى اعزامى قبائل به مدينه را همان گونه كه خودش جايزه مى داد جايزه دهند...»،امّا سلطۀ قدرت و سياست آن روز،به«محدّثان»اجازه نداد كه قسمت اوّل حديث را بازگو كنند،و آنها خيال مى كردند آن را فراموش نموده اند!
«بخارى»در پايان حديثى كه مشتمل است بر جملۀ«پيامبر هذيان مى گويد!»اضافه مى كند:آن حضرت به هنگام مرگ به سه چيز وصيّت نمود:مشركان را از«جزيرة العرب»خارج سازيد و به هيئتهاى اعزامى كه از ناحيۀ قبائل مى آيند همان گونه كه من جائزه مى دادم جائزه دهيد، سپس گفته است:و سوّمى آن فراموش شده است.(!)«مسلم»و سائر اصحاب سنن و مسانيد نيز چنين گفته اند. (1)آرى،چنين مى گويند!!
«ادعاى ام المؤمنين».
3-امّا«ادّعاى ام المؤمنين»كه پيامبر از جهان رفت در حالى كه به سينۀ او تكيه داده بود،«معارض»است با«اخبار صحيح»و متواترى كه از«طريق عترت پاك پيامبر(ص)»رسيده است.و امّا از«طريق غير عترت (2)»:
ص: 279
«ابن سعد»از«على(ع)»آورده كه:«پيامبر(ص)هنگام بيماريش فرمود:
برادرم را بخوانيد پيش من!پيش او آمدم،آنگاه به من فرمود:به من نزديك شو! نزديك شدم،آن حضرت به من تكيه كرد،تكيه اش به من بود و با من سخن مى گفت، حتّى مقدارى از آب دهانش روى من ريخت،سپس رحلت فرمود (1)».
عدّه اى از«اصحاب سنن»از«على(ع)»نقل نموده اند كه:
(پيامبر(ص)-هنگام مرگ-«هزار باب علم»به من تعليم فرمود كه از هر باب،هزار باب ديگر گشوده مى شد (2).
«عمر بن خطاب»هرگاه راجع به اين شئون(جريان زمان مرگ1.
ص: 280
پيامبر«ص»)مورد سؤال قرار مى گرفت،مى گفت:از«على»بپرسيد!كه او اين كار را عهده دار بود.
از«جابر بن عبد اللّه انصارى»رسيده:«كعب الاحبار»از«عمر» پرسيد:آخرين سخنى كه پيامبر گفت،چه بود؟«عمر»پاسخ داد:از«على» بپرس!«كعب»از«على»پرسيد و آن حضرت پاسخ داد:پيامبر(ص)را به سينه ام تكيه دادم،سرش را روى شانه ام گذارد و فرمود:
«الصّلاة،الصّلاة»(نماز،نماز)،«كعب»گفت:درست است،آخرين سفارش پيامبران همين است،آنها به همين مأمورند و به خاطر همين مبعوث شده اند.«كعب»پرسيد:چه كسى او را غسل داد؟«عمر»گفت:از «على»بپرس!«كعب»پرسيد،و«على»پاسخ داد:من غسلش دادم (1).
از«ابن عبّاس»پرسيده شد:شما ديديد رسول خدا(ص)به هنگام وفات،سرش در دامن كى بود؟پاسخ داد:بلى،به سينۀ«على»تكيه داده بود.به او گفته شد:«عروه»از«عايشه»نقل كرده كه پيامبر بين دست و سينۀ او وفات يافت،«ابن عباس»آن را انكار نموده گفت:آيا عقلت باور مى كند؟!سوگند به خدا!رسول خدا(ص)در حالى كه به«على»تكيه داده بود وفات يافت و همو بود كه او را غسل داد (2).ن.
ص: 281
و نيز«ابن سعد»از«امام زين العابدين علىّ بن الحسين(ع)»نقل كرده كه:«سر رسول خدا(ص)بر دامن على(ع)بود كه از دنيا رحلت فرمود (1)».
اخبار در اين باره،از سائر«ائمۀ عترت»(عليهم السّلام)«متواتر» است.علاوه،عدۀ زيادى از كسانى كه آنها را به عنوان«امام»قبول ندارند،به اين مطلب اعتراف دارند،حتّى«ابن سعد»از«شعبى»آورده كه:پيامبر(ص)در حالى كه سرش بر دامن على بود وفات يافت و على او را غسل داد (2).
امير مؤمنان(عليه السلام)خود،اين مطلب را در حضور همۀ مردم در خطبه ها مى فرمود؛كافى است خطبۀ ذيل را ملاحظه فرماييد:
«اصحاب و ياران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-كه حافظان و نگهداران اسرار او هستند-به خوبى مى دانند كه من حتّى يك لحظه به مبارزه با(احكام و دستورات)خدا و پيامبر برنخاسته ام؛بلكه با در كف گذاشتن جان خود،در صحنه هاى نبردى كه شجاعان،قدمهايشان مى لرزيد و پشت نموده فرار مى كردند،با حضرتش مواسات كردم؛و اين،شجاعتى است كه خداوند مرا به آن اكرام فرموده است.
رسول خدا(ص)در حالى كه سرش بر سينه ام قرار داشت،قبض روح گرديد و جانش در دستم جريان پيدا كرده آن را به چهره كشيدم.من متصدّى غسلن.
ص: 282
آن حضرت بودم و فرشتگان مرا يارى كردند.در و ديوار خانه اش به ضجّه درآمده بودند؛گروهى(از فرشتگان)به زمين مى آمدند و گروهى به آسمان مى رفتند؛گوش من از صداى آهستۀ آنان كه بر آن حضرت نماز مى خواندند خالى نمى شد؛تا آنگاه كه او را در ضريح خود،در خاك سپرديم.بنابراين،چه كسى به آن حضرت به هنگام حيات و مرگ از من سزاوارتر است (1)؟!»
و نيز در سخن ديگرى به هنگام دفن«سيّدۀ زنان،فاطمه(عليها السّلام)»چنين فرمود:
«اى رسول خدا!از جانب من و دخترت كه هم اكنون در جوارت فرود آمده و به سرعت به تو ملحق شده است،سلام!اى پيامبر!از فراق دختر برگزيده و پاكت، پيمانۀ صبرم لبريز شده و طاقتم از دست رفته،امّا پس از روبرو شدن با مرگ و رحلت تو هر مصيبتى به من برسد كوچك است.(فراموش نمى كنم)با دست خود،تو را در ميان قبر قرار دادم،و هنگام رحلت سرت بر سينه ام بود كه قبض روح شدى-انّا للّه و انّا اليه راجعون (2)!»
طبق حديث صحيحى كه رسيده،«امّ سلمه»مى گويد:(به آن كسى كه معتقدم سوگند!«على»از همه كس به رسول خدا(ص)نزديك تر بود.
يك روز صبح از آن حضرت عيادت كرديم،مرتّب مى پرسيد:«على»ل.
ص: 283
آمد؟،«على»آمد؟
«فاطمه»عرض كرد:گويا شما او را براى انجام كارى فرستاده ايد.
«امّ سلمه»مى گويد:بعدا«على»آمد؛ما فكر كرديم با او كار خصوصى دارد،از خانه بيرون رفتيم ولى من از همه كس به در خانه نزديك تر بودم؛ ديدم با او مرتّبا سرگوشى حرف مى زند؛پيامبر(ص)در همان روز قبض روح شد.بنابراين،«على»نزديك ترين كس در سفارشات و وصايا به پيامبر بود (1).
و از«عبد اللّه بن عمرو»رسيده كه پيامبر در بيماريش فرمود:برادرم را بخوانيد!«ابو بكر»آمد،از او روى گردانيد؛باز فرمود:برادرم را بخوانيد!«عثمان»آمد،از او نيز اعراض نمود؛«على»را خواستند،وى را زير پارچه اى كه بر او بود خواست و در آغوش گرفت،پس آنگاه كه «على»خارج شد،از او پرسيده شد:پيامبر به تو چه فرمود؟گفت:
«علّمنى الف باب كلّ باب يفتح له الف باب»2.
ص: 284
(هزار باب به من تعليم داد كه از هر كدام هزار باب گشوده مى شود (1).
شما مى دانيد،آنچه مناسب حال پيامبران است آن است كه نقل شد،امّا آنچه«عايشه»نقل كرده مناسب حال كسانى است كه به زنان عشق مى ورزند.
راستى!اگر چوپانى هنگام مرگ،سرش كنار گلوگاه زنش باشد،يا بر زانويش،و در مورد گوسفندانش سفارش و وصيّتى نكند،فردى ضايع كننده و بى توجّه نخواهد بود؟!
خدا از«ام المؤمنين» درگذرد!اى كاش وقتى كه مى خواست اين فضيلت را از«على»بگرداند،آن را به پدرش نسبت مى داد!زيرا اين به مقام پيامبر سزاوارتر بود تا آنچه او ادّعا كرده است.امّا پدرش در آن روز از كسانى بود كه رسول خدا(ص)با دست خودش آنها را آماده و به «سپاه اسامه»فرستاد كه در آن وقت در«جرف»لشكرگاه زده بود.
به هر حال،اين گفته كه رسول خدا(ص)هنگام وفات سرش در دامن«عايشه»بود،غير از خود او ديگرى نقل نكرده؛امّا قول به اينكه «آن حضرت به هنگام وفات-پدر و مادرم فدايش باد!-تكيه اش به سينۀ على بود»،از«على»،«ابن عباس»،«ام سلمه»،«عبد اللّه بن عمرو»، «شعبى»،«على بن الحسين»،و سائر«ائمّۀ اهل بيت»نقل شده است.لذا،1.
ص: 285
اين،از نظر«سند»رجحانش بيشتر و به مقام رسول خدا(ص)لا يقتر است.
ص: 286
؟
اگر تمام آنچه-از«عهد وصايت»و«دليلهاى روشن»-كه آورديد تمام باشد و مورد قبول،با«اجماع امّت»بر بيعت با«ابو بكر»چه خواهيد كرد؟چرا كه مى دانيم«اجماع امّت»به طور قطع«حجّت» است،زيرا رسول خدا(ص)فرمود:
«لا تجتمع أمّتي على الخطأ»(امّتم بر خطا اجتماع نمى كنند (1).
و نيز فرمود:«لا تجتمع امّتى على ضلال»(امّت من بر گمراهى،اجتماع نخواهند كرد (2).)
بنابراين،چه مى فرماييد؟
ص: 287
منظور رسول خدا(ص)از«امّت من بر خطا اجتماع نمى كنند»و«بر ضلالت و گمراهى،اجتماع نمى نمايند»اين است:
در امرى كه«امّت»به«مشورت»پردازد و با«اختيار»خود و«اتّفاق آراء»آن را مورد تصويب قرار دهد،خطا و گمراهى در آن راه نخواهد داشت.اين معنى از سنّت پيامبر(ص)«متبادر»مى شود و بس.
امّا كارى كه بر اساس«نظريّۀ شخصى چند نفر از امّت»باشد،كه براى پيشبرد آن بپا خيزند و بتوانند«اهل حلّ و عقد»و افراد فهميده و آگاه امّت را بر آن«مجبور»سازند،دليلى بر درستى و عدم گمراهى آن وجود ندارد.
همۀ ما مى دانيم كه«بيعت سقيفه»از روى مشورت صورت نگرفت،بلكه«عمر بن خطّاب»،«ابو عبيدۀ جرّاح»و چند نفر كه با اين دو بوده اند قيام نموده،و به طور ناگهانى،زبدگان امّت و اهل حلّ و عقد را در بن بست و جريان از كار گذشته قرار دادند؛زمينۀ جامعۀ اسلامى و جوامع اطراف آن،و اوضاع زمان نيز با آنها مساعدت نمود،و بالاخره به خواستۀ خود رسيدند.
ص: 288
«ابو بكر»خود،تصريح نموده كه«بيعت او از روى مشورت و فكر انجام نگرفته.»اين مطلب را در همان«اوائل خلافت»در حالى كه از مردم«عذر خواهى»مى كرد،گفت:
«انّ بيعتى كانت فلتة وقى اللّه شرّها و خشيت الفتنة».
(«بيعت»با من«ناگهانى و بدون فكر»صورت گرفت.خداوند،شرّ آن را برطرف ساخت و من از«فتنه»مى ترسيدم (1).
«عمر»نيز-(در خطبه اى كه در جمعۀ آخر خلافتش بر منبر پيامبر(ص)ايراد كرد-آشكارا گفت و به اين معنى گواهى داد و اين معنى به همه جا رسيد.
«بخارى»اين خطبه را در صحيح خود آورده كه ما«محلّ شاهد»را مى آوريم:
به من خبر رسيده كه شخصى از شما گفته است:«به خدا سوگند!اگر «عمر»بميرد با«فلانى»بيعت مى كنيم (2)».(زنهار!)كسى به اينت.
ص: 289
مطلب مغرور نشود،و با خود نگويد كه«بيعت»با«ابو بكر»هم «ناگهانى،بدون مشورت و فكر»انجام شد و بالاخره سرگرفت(من هم با«فلانى»بيعت مى كنم و سرانجام روبه راه مى شود).بلى،بيعت با«ابو بكر» آن گونه انجام شد،ولى خداوند شرّ آن را برطرف ساخت...(مواظب باشيد!) كسى كه بخواهد«بدون مشورت»،با شخصى«بيعت»كند(بايد بدانيد!) نه بيعت كننده و نه شخصى كه با او بيعت شده لياقت برگزيده شدن از طرف مردم به«خلافت»را ندارند و نبايد با آنها«بيعت»شود،زيرا ايمن از كشته شدن نخواهند بود(چرا كه اينها جامعۀ مسلمانان را بى ارزش انگاشته،بايد از اين جامعه طرد،و كشته شوند (1).ر.
ص: 290
«بخارى»از قول«عمر»اضافه كرده كه:«بلى،از جريانات گذشته پس از وفات پيامبر(ص)اين بود كه«انصار»به مخالفت ما برخاستند و همه در«سقيفۀ بنى ساعده»جمع شدند.«على»و«زبير»و كسانى كه با آنها بودند نيز با ما موافق نبودند.» سپس«جريان سقيفه»را از تنازع،اختلاف نظر،و سر و صدا راه افتادن كه موجب«پراكندگى در اسلام»شد،نقل نموده و جريان«بيعت عمر با ابو بكر»در آن حال را نيز آورده است (1).7.
ص: 291
از اخبار و احاديث و تواريخ،به روشنى استفاده مى شود كه حتّى يك نفر از«اهل بيت نبوّت و پايگاه رسالت»در اين«بيعت»حضور نداشته بلكه همه در خانۀ«على(ع)»گرد آمده بودند.در اين جمع «سلمان»،«ابو ذر»،«مقداد»،«عمّار»،«زبير»«خزيمة بن ثابت»،«ابىّ بن كعب»،«فروة بن عمرو بن ودقۀ انصارى»،«براء بن عازب»،«خالد بن سعيد بن عاص اموى»و تعداد ديگرى از اين گونه افراد نيز بودند.
با تخلّف اين افراد،چگونه«اجماع»تمام و كامل مى شود؟!
در بين اين مخالفان،«تمام آل محمّد(ص)»بودند،همانها كه نسبت به امّت همچون سر نسبت به تمام بدن و همچون چشم نسبت به چهره هستند،آنها كه ثقل و وزنۀ سنگين رسول خدا(ص)و ظروف علوم او
ص: 292
هستند،آنها كه همسنگ قرآن و سفيران خدايند،آنها كه كشتى نجات امّتند و باب حطّۀ آن،امان امّت از گمراهى در دينند و پرچمهاى هدايت.
-چنانكه در گذشته ثابت كرديم.
علاوه،مقام و موقعيّت آنها از«استدلال»بى نياز است،زيرا «وجدان»گواه اين«حقيقت»است.
«بخارى»و«مسلم»در صحيح خود،-و ديگر نويسندگان سنن و اخبار- كناره گيرى على(ع)از بيعت با ابو بكر را نگاشته اند (1)6.
ص: 293
و آورده اند:تا وقتى فاطمه(عليها السّلام)به پدرش ملحق نشده بود-كه شش ماه بعد از بيعت بود-«على»با زمامدار خلافت،صلح و آشتى نداشت.امّا پس از شش ماه،«مصلحت جامعۀ اسلامى»در آن ظروف و موقعيّت سخت، وى را ناچار ساخت كه با او از در صلح و مسالمت درآيد.حديث،در اين باره،مستند به«عايشه»است،در آنجا تصريح كرده كه:«زهراء»از«ابو بكر»قهر كرد و پس از پيامبر(ص)تا هنگامى كه از دنيا رفت با او حرف نزد (1)و«على»هنگامى كه با آنها صلح كرد،به آنها گفت كه حقّش(خلافت)را به زور8.
ص: 294
و استبدادگرى از او«غصب»كرده اند.در اين حديث،تصريح نشده كه هنگام صلح با آنها،«بيعت»نموده باشد.
و چه جالب و رسا!استدلال فرموده،خطاب به«ابو بكر»:
«فان كنت بالقربى حججت خصيمهم
فغيرك اولى بالنّبىّ و اقرب»
(اگر تو از ناحيۀ«خويشاوندى»بر ضدّ مخالفان خود استدلال كرده اى،ديگران نسبت به پيامبر اولى و نزديك ترند)
«و ان كنت بالشّورى ملكت امورهم
فكيف بهذا و المشيرون غيّب» (1)ت.
ص: 295
(و اگر وسيلۀ«مشورت»زمام امور را به دست گرفتى،اين چگونه شورائى است با اينكه«افراد طرف مشورت»غايب بودند!)
«ابن عباس»نيز با«ابو بكر»همين گونه احتجاج نمود،در بحثى كه بين اين دو درگير شد:
«ابن عباس»به او گفت:اگر به واسطۀ«قرابت»و نزديكى با رسول خدا خلافت را خواستى،كه«حقّ ما را غصب نموده اى»؛و اگر به واسطۀ«مؤمنان»آن را خواستار شدى،«ما در ميان مؤمنان بر همه مقدّم بوديم»؛و اگر معتقدى كه در اثر درخواست و«بيعت مؤمنان»،بر تو واجب شد خلافت را بپذيرى،اين درست نيست و وجوب نمى آورد زيرا«ما موافق نبوديم و كراهت داشتيم» (1).
بنابراين،«كدام اجماع،خلافت ابو بكر را ثابت مى كند؟!»كدام «اجماع»پس از اين تصريح از عموى پيامبر(ص)و شاخۀ وجودى پدرش؟!و پس از اين تصريح از پسر عمّ آن حضرت و ولىّ و برادرش؟! و اهل بيت و خاندانش؟!ل.
ص: 296
اختلاف،منعقد گرديد.
اهل سنّت انكار نمى كنند كه«بيعت از روى مشورت و فكر انجام نشده»و قبول دارند كه«ناگهانى و بى مطالعه»انجام پذيرفته است؛در اين معنى نيز ترديد ندارند كه«انصار»مخالف بودند و اطراف«سعد بن عباده»را گرفته بودند،و«بنى هاشم»و دوستانشان از«مهاجر»و«انصار» مخالفت ورزيدند و به«امام»پيوستند؛امّا مى گويند:بالأخره سرانجام، «خلافت»براى«ابو بكر»تمام و كامل شد،و همه راضى شدند كه او پيشوايشان باشد.اختلاف نخست از بين رفت و آن نزاع پايان گرفت و همه دست به دست هم دادند و به پشتيبانى وى و نصيحت به او آشكارا و پنهان قيام نمودند؛با هر كس جنگ نمود به جنگ پرداختند و با هر كس صلح نمود از در صلح و آشتى درآمدند؛امر و نهيش را به مرحلۀ اجراء گذاردند و بدين وسيله«اجماع»تمام شد و«عقد خلافت»صحّت پذيرفت.پاسخ شما چيست؟
ص: 297
«دست به دست هم دادن مسلمانان بر پشتيبانى و نصيحت ابو بكر، آشكارا و پنهان»مطلبى است و«صحّت عقد خلافت براى او به وسيلۀ اجماع»مطلبى ديگر.
اين دو،نه عقلا و نه شرعا ملازم يكديگر نيستند.
زيرا«على و فرزندانش ائمّۀ معصومين(عليهم السّلام)»در پشتيبانى از«حكومتهاى اسلامى»مذهبى معروف و روشى مشخّص داشتند كه ما نيز به همان متديّن هستيم.
من اين روش را به عنوان پاسخ به گفتۀ شما برايتان نقل مى كنم.
خلاصۀ آن اين است كه:«امّت اسلامى»بدون دولت و حكومتى كه پراكندگى آن را جمع،مشكلات آن را برطرف،مرزهاى آن را حفظ، و امور آن را مراقبت نمايد،مجد و عظمتى نخواهد داشت؛و اين دولت و«حكومت»بدون داشتن رعايا و ملّتى كه با جان و مال از آن پشتيبانى و حمايت كند،برقرار نخواهد گرديد.با توجّه به اين گفته،اگر امكان داشت كه«حكومت»به دست«صاحب اصلى و شرعى و واقعى»آن قرار گيرد،به دست همان كسى كه از ناحيۀ رسول خدا(ص)تعيين شده
ص: 298
و«نيابت صحيح»را دارا است،چه بهتر،و بر«امّت اسلامى»عمل به دستورات او به عنوان يك«فريضۀ دينى»واجب است،و نبايد غير از او را به عنوان«رئيس حكومت»برگزينند.
امّا اگر اين امكان نبود،يعنى ديگرى بر«حكومت»استيلا يافت كه به هيچ وجه حاضر نيست آن را در اختيار«صاحب اصلى»آن قرار دهد، و قيام بر ضدّ او موجب تشتّت و از بين رفتن اساس«وحدت مسلمين» و تسلّط بيگانه و نابودى«اسلام»است،در اين صورت نيز بر امّت اسلامى واجب است-در امورى كه«عزّت و سربلندى اسلام»بر آن متوقّف است-با او همكارى كنند و به پشتيبانى وى برخيزند و همچنين در حفظ اساس«اسلام»بايد از او حمايت نمايند.
اين،روش«على(ع)و فرزندانش ائمّۀ طاهرين(ع)»است.
ايشان همواره صبر كردند و شكيبائى ورزيدند در حالى كه گويا در چشمشان خاشاك و در گلويشان استخوان بود؛اين شكيبائى به خاطر اين بود كه«امّت»حفظ گردد و«شوكت اسلام»محفوظ ماند؛آنها در برابر«زمامداران»صبور بودند درحالى كه اين وضع و«غصب»و گرفتن حقّشان،به كامشان از حنظل تلختر بود؛راههاى رشد و پيشرفت را به آنها نشان مى دادند درحالى كه قرار گرفتن آنان بر كرسى زمامدارى، براى اينان از برّندگى و تيزى كارد بر قلب، دردآورتر بود.
اينها همه براى اجراء تعهّد و وفاى به«پيمان الهى»و قيام به يك «واجب عقلى و شرعى»بود و آن اينكه:«هميشه بايد در مقام تعارض،
ص: 299
مهمتر را بر مهم،مقدّم داشت».
به اين جهت است كه«امير مؤمنان(عليه السّلام)»نصيحتهاى خالصانه و خير خواهى خود را به هر سه خليفه مى كرد،و در طريق مشورت و راهنمائى آنان سخت مى كوشيد.كسى كه روش آن حضرت را-در ايّام زمامدارى خلفاى سه گانه-مورد بررسى قرار دهد مى يابد كه وى پس از مأيوس شدن از«حقّ»خود در«خلافت بلافصل رسول خدا(ص)»،طريق موادعت را هموار،و مسالمت با زمامداران امر را پيش گرفت.و با اينكه مى ديد كرسى ولايتش-كه از جانب پيامبر(ص) به او تفويض شده-در اختيار آنها است،با آنها به نبرد نپرداخت و دست دفاع بر نياورد.اين،به خاطر«حفظ امّت»،«نگهدارى ملّت»،«بقاى دين»،و«مقدّم داشتن آخرت بر رياست دنيا»بود،در حالى كه آن حضرت مبتلا به امورى بود كه ديگران نبودند چرا كه وى در ميان دو خطر و دو مشكل سخت،قرار گرفته بود:
«خلافت»با آن نصوص و تعهّدات و پيمانهايش از يك طرف،با فرياد،او را مى خواند و با ناله اى جانسوز،به سوى خود دعوتش مى نمود ،با صدائى كه قلب را خون مى كرد،و با ناله اى كه جگر را آتش مى زد. (1)ه.
ص: 300
و از ديگر طرف،«فتنه و طغيان افراد سركش معروف»بيم آن را مى داد كه«جزيرة العرب»بر هم بريزد،منقلب شود،انقلاب و اسلام از بين برود؛و نيز جوّى كه براى«منافقان مدينه»-همانها كه سخت در نفاق فرو رفته بودند-به وجود آمده بود،و همچنين اوضاع«اعراب»اطراف مدينه-كه طبق نصّ قرآن،«منافق»بودند بلكه در«كفر و نفاق»از همه سخت تر بودند،و از همه سزاوارتر كه حدود فرمانهاى خدا را ندانند (1)»-كه با از بين رفتن پيامبر(ص)،آنها نيرومندتر شده بودند.
زيرا مسلمانان پس از رسول خدا(ص)به گلّۀ باران خورده اى مى ماندند كه در شب ظلمانى راه خود را گم كرده از هم پراكنده شوند؛و در بين گرگهايى متجاوز،و درندگانى سخت زيانبار،و«مسيلمۀ كذّاب»، «طلحة بن خالد دروغگو»،«سجاح دختر حارث»-آن زن دغلباز- و اصحابشان،كه همه براى نابودى اسلام و درهم كوبيدن مسلمانان بپا خاسته بودند؛و بين«روميان»،«قيصرها»و«كسراها»كه سخت در كمين بودند؛و امثال اين جرثومه ها كه با شدّت،كينۀ«محمّد»و آل او و اصحابش را در دل گرفته بودند و با بغض و دشمنى به«اسلام»نگاه مى كردند ،گرفتار بودند.
اين جناحها را كه برشمرديم،همه مى خواستند اساس«اسلام»را از ريشه درآورند،انتقام خود را بگيرند،قلب خود را تشفّى بخشند.آنها7.
ص: 301
از پيش،نيروى خود را آماده كرده بودند،با سرعت و عجله مى شتافتند، مى ديدند كه اوضاع يكسره به كامشان مى شود،فرصت خوبى با رحلت پيامبر(ص)فرا رسيده است،تصميم داشتند از اين«فرصت» بهره گيرند و از اين« درهم ريختگى»پيش از اينكه قدرت«اسلام» متمركز گردد و نيرو و توانش بازپس آيد،حد اكثر استفاده را ببرند.
امير مؤمنان(عليه السّلام)بين اين دو خطر(عمل به تعهّدات خلافت،و جوّ ناسالم كه نابودى اسلام را دنبال داشت)قرار گرفته بود.
طبيعى است،او«حقّ خود»را فداى«حيات اسلام»مى كند،و«مصالح عموم مسلمانان»را مقدّم مى دارد.
بنابراين،قطع شدن نزاع و برطرف شدن اختلاف بين او و بين«ابو بكر»،فقط به خاطر«حفظ دين»و علاقه به«بقاى حوزۀ مسلمين»بود.
او و اهل بيتش همه،و سائر دوستانش از«مهاجر»و«انصار»،به اين خاطر شكيبائى ورزيدند،امّا در حالى كه گويا در چشمشان خاشاك و در گلويشان استخوان گرفته بود.سخنان آن حضرت پس از رسول خدا(ص)در طول مدّت حياتش به همين معنى صراحت دارد و«اخبار»در اين باره از طريق عترت پاك(ع)«متواتر»است (1).د!
ص: 302
اما رئيس انصار«سعد بن عباده»با هيچ كدام از«ابو بكر»و«عمر» ابدا صلح نكرد و در هيچ يك از جماعتهاى آنان نه در«عيد»و نه در «جمعه»حاضر نشد؛به اوامر آنها گوش نمى داد و اثرى براى امر و نهى آنها قائل نمى شد تا اينكه در زمان زمامدارى خليفۀ دوّم در«حوران» (سرزمين«شام»)او را ترور كردند و انتشار دادند كه«جن»او را كشته است (1)وى سخنى در«سقيفه»و بعد از آن دارد،كه نيازى به ذكر آن نيست (2).0.
ص: 303
امّا ياران او مانند«حباب بن منذر (1)»و غير او از«انصار»،با شدّت و زور،سر فرود آوردند و به وسيلۀ قدرت،تسليم گرديدند (2).
آيا عمل به مقتضاى ترس از«شمشير»و يا تهديد به«سوزاندن با آتش (3)»ايمان به«عقد بيعت»مى شود؟!و مصداق آن«اجماع»مى8.
ص: 304
گردد كه پيامبر(ص)فرموده:«لا تجتمع امّتى على الخطأ»؟!
ص: 305
«امامت على(ع)»شنيده باشند ولى از آن
عدول نمايند؟!
اهل سنّت«صحابه»را از«مخالفت»با ظواهر اوامر و نواهى پيامبر(ص)منزّه مى دانند و جز«تعبّد»به دستورات آن حضرت را بر آنان جايز نمى شمارند.بنابراين،چگونه امكان دارد نصّى در مورد «امامت على(ع)»شنيده باشند ولى از آن عدول نمايند،آن هم نه يك بار، بلكه سه بار؟!
ص: 306
«نصوص»
1-شرح حال و تاريخ زندگى بسيارى از صحابه نشان مى دهد كه آنها«متعبّد به نصّ»بوده اند امّا آن نصوصى كه مخصوص«مسائل تعبّدى»و مختصّ به«شئون اخروى»باشد همانند نصّ بر روزۀ ماه رمضان،رو به قبله بودن هنگام نماز،تعداد نمازهاى واجب يوميّه،عدد ركعتهاى هر كدام،كيفيّت انجام آنها،نصّ بر اينكه طواف اطراف خانۀ خدا هفت شوط است...و امثال اينها كه مخصوص منافع اخروى و جهان ديگر است.
امّا آنچه متعلّق به«سياست»بود همچون«حكومت»و«امارت» جايى را به شخص معيّنى سپردن،تدبير امور«دولت»،پايه ريزى شئون «مملكت»و تجهيز«سپاه»،...در اين موارد،متعبّد به آن نبودند و التزام به نصوص آن را در جميع احوال،و عمل به مقتضاى آن را لازم نمى دانستند ،بلكه براى خود نيز محلّ«بحث و گفتگو»و مجال براى«نظر
ص: 307
و اجتهاد»مى ديدند؛يعنى اگر در نظرشان عمل بر«خلاف نصّ»،كيان آنها را بالا مى برد و يا به رياست و حكومتشان نفع مى بخشيد،آن «خلاف»را مرتكب مى شدند.
در مورد«خلافت»،گمانشان بر اين معنى غلبه داشت كه«عرب» تسليم«على(ع)»نمى شود و متعبّد به«نصّ خلافت»نمى گردد،زيرا او پشت«عرب»را در راه خدا خم كرده،خون او را در راه«اعلاء كلمۀ حق»با شمشيرش ريخته،و در راه«نصرت و يارى حق»و مبارزه در راه آن،نقاب از چهره بر كنار زده بود تا آنكه على رغم خواستۀ كافران، «آيين خداوند»غالب و آشكار گرديد؛بنابراين،آنها جز با زور،مطيع وى نخواهند شد،و جز به وسيلۀ قدرت،در قبال«نصّ»خاضع نخواهند گرديد.
«عرب»-بر اساس عادت خود در چنين مواردى-«على(ع)»را فردى مى دانستند كه بايد انتقام خونهائى را كه«اسلام»ريخته،از او گرفته شود،زيرا پس از پيامبر(ص)در قبيله اش-در نظر عرب-كسى كه استحقاق گرفتن انتقام آن خونها را از او داشته باشند غير از«على(ع)» نبود،چرا كه آنها انتقام خونهاى ريخته شده را از فرد سرشناس طائفه و شخص برتر قبيله مى گرفتند،و«على(ع)»-بدون چون و چرا-فرد نمونۀ«بنى هاشم»و برترين شخصيّت آنها پس از رسول خدا(ص)بود؛ لذا،«عرب»براى او نقشه كشيد،امور را بر وى ديگرگون كرد،كينه و بغض او و ذرّيّه اش را در دل پنهان داشت،به هر عنوان كه توانستند به
ص: 308
او حمله كردند،و بالاخره،آنچه انجام دادند گذشت،امّا فضا را پر كرد و مصيبتهاى مربوط به او آسمان و زمين را فرا گرفت.
همچنين،«قريش»خصوصا،و«عرب»عموما،از«على(ع)»-به خاطر سختگيريش بر دشمنان خدا،و نبرد و كشتارش با كسانى كه از حدود خدا تجاوز،و يا حركتهاى الهى را هتك مى نمودند-انتقام گرفت.«عرب»از امر به معروف وى و از نهى از منكرش در هراس بود، از عدالتش بين رعيّت و از رعايت مساوات او در تمام قضايا بين مردم، وحشت داشت.نه كسى مى توانست از او چشم طمعى داشته باشد و نه خاطر خواهى كسى در او اثر مى گذاشت.نيرومند در پيشگاه او ذليل بود تا«حق»را از او بستاند،و ضعيف در نزد وى قوى و عزيز بود تا حقّش را بگيرد.
بنابراين،چگونه امكان داشت كه از روى رغبت و علاقه در برابرش خضوع كنند؟!در حالى كه قرآن دربارۀ آنها مى فرمايد:«آنها در كفر و نفاق شديدترند و سزاوارترند كه حدود آنچه را خداوند نازل فرموده ندانند (1)».و نيز مى فرمايد:«عدّه اى از«مردم مدينه»هستند كه سخت در«نفاق»فرو رفته اند،تو آنها را نمى شناسى،ما آنها را مى شناسيم (2)».و در ميان آنها افرادى جاسوس و كينه ورزند كه از هر گونه شرّ و فسادى در مورد مسلمانان1.
ص: 309
كوتاهى نمى كنند.
و باز،«قريش»و ساير«عرب»بر او«حسد»مى بردند كه خداوند آن مقدار از فضل خود بر او بخشيده به گونه اى كه به مرحله اى از«علم» و«عمل»در پيشگاه خداوند و پيامبران و صاحبان خرد رسيده كه همسالان و اقران از رسيدن به آن مقام عاجزند،و همسنگان و هم رديفان او از رسيدن به آن موقعيّت نوميدند.با سوابق و خصائصش،از ناحيۀ خدا و رسولش به مقام و منزلتى دست يافته كه گردنهاى آرزو به آن سو كشيده مى شد،و طمع ها براى رسيدن به«ما دون»مقامش به تلاش و تكاپو مى افتاد.
بدين جهات بود كه«عقربهاى حسد»در قلوب«منافقان»به جنب و جوش افتاد،و بر«نقض عهد و پيمان»وى افراد فاسق،«ناكثين»، «قاسطين»و«مارقين»اتّحاد كلمه پيدا كردند.لذا،«نصّ پيامبر(ص)»را پشت سر گذاشتند و آن را سخت به دست فراموشى سپردند.
همچنين،«قريش»و ساير«عرب»خوش حال بودند كه«خلافت»در قبائل آنها به نوبت مى گردد،و طمع آنها در اين راه به كار افتاده بود.به اين قصد،بر«نقض عهد»پرداختند و همّت خود را در«شكستن پيمان» به كار انداختند،دست به دست هم دادند كه«نص»را فراموش كنند،با هم«بيعت»كردند كه آن را به هيچ وجه به ياد نياورند،و«اجماع»كردند كه از همان روز اوّل،«خلافت»را از«ولىّ منصوص از جانب پيامبر(ص)»،منصرف سازند.لذا،آن را به«انتخاب»گذاردند تا براى هر
ص: 310
كدام از قبائل،آرزوى رسيدن به آن-گرچه پس از مدّتى-فراهم باشد.
اگر به«نصّ»متعبّد مى شدند و«على(ع)»را پس از رسول خدا(ص) مقدّم مى داشتند،«خلافت»از«عترت پاك پيامبر(ص)»بيرون نمى رفت،چرا كه در«روز غدير»-و در موارد ديگر-«اهل بيت»را «هم رديف و قرين قرآن»قرار داده بود و آن دو را تا رستاخيز«پيشواى صاحبان عقل»گردانيده بود،امّا«عرب»نمى توانست خلافت را منحصر در خاندان خاصّى ببيند،به ويژه كه چشم همۀ قبائل به سوى آن دوخته شده بود و افرادى از تمام طوائف،در اين راه،يكديگر را حمايت مى كردند.
و نيز،كسى كه تاريخ«قريش»و«عرب صدر اسلام»را خوب مطالعه كند مى داند كه آنها در برابر«نبوّت بنى هاشم»خاضع نشدند مگر زمانى كه در هم شكستند و پس از آنكه قوّه و قدرتى برايشان باقى نماند؛پس چگونه تن به قبول«اجتماع نبوّت و خلافت در بنى هاشم»مى توانند بدهند؟چنانكه«عمر بن خطاب»هم-در گفتگويى كه بين او و«ابن عباس»در گرفت-به اين مطلب اشاره كرده،گفت:«قريش حاضر نبود نبوّت و خلافت-هر دو-در بين شما باشد (1)».ر.
ص: 311
حقّ خود
2-«سلف صالح»امكان نيافتند كه آنان را بر«تعبّد به نصّ»وادارند از ترس اينكه اگر در«تعبّد به نص»اصرار ورزند و مقاومت به خرج دهند از«اسلام»برگردند.و نيز از سرانجام بد«اختلاف»وحشت داشتند،خصوصا كه با مرگ پيامبر(ص)،«نفاق»،خود را آشكار ساخته بود و شوكت و قدرت«منافقان»بالا گرفته بود؛كافران در طغيان،اركان دين متزلزل،و قلوب مسلمانان از جا كنده شده بود؛«مسلمين»پس از رسول خدا(ص)همچون گوسفندان باران زده در شب تيرۀ زمستانى شده بودند كه بين گرگهايى متجاوز و درندگانى زيانبار قرار گرفته باشند؛طائفه هاى از اعراب،«مرتد»شده بودند و گروهى ديگر تصميم بر«ارتداد»داشتند-چنانكه قبلا توضيح داديم.
«على(ع)»در چنين موقعيّتى،از اظهار اراده و تصميم براى قيام به امور مردم،وحشت داشت؛ترس از بالا گرفتن«فتنه»و«فساد»و«به هم ريختن فورى نظام و سامان مسلمين»،زيرا روحيۀ مردم آن چنان بود كه توصيف كرديم؛«منافقان»به گونه اى بودند كه يادآور شديم؛آنها سرانگشت را از سر«غيظ»و«خشم»به دندان مى گزيدند؛«اهل ردّه» و«مرتدّان»به آن نحو كه توضيح داديم؛و«ملّتهاى كفر»بدان ترتيب كه در پيش آورديم؛«أنصار»با«مهاجران»از در«مخالفت»بيرون آمده بودند و از آنها جدا شده بودند،«انصار»مى گفتند:«يك زمامدار از ما
ص: 312
و يكى از شما (1)»و...
در چنين هنگامه اى،توجّه آن حضرت به«امر دين»وى را از توجّه به«خلافت»بازداشت ؛او را واداشت تا از«خلافت»كناره گيرى كند چرا كه مى دانست دنبال«خلافت»رفتن موجب خطر براى«امّت» و نابودى«دين»خواهد شد؛لذا،«بقاى اسلام»و«مصلحت عموم مسلمانان»را بر«خلافت»مقدّم داشت،و از بدست آوردن«خلافت» خوددارى نمود و«آخرت»را بر«دنيا»ترجيح داد.
ولى در خانه نشست،«بيعت»نكرد تا اينكه او را با«زور»و«جبر» براى«بيعت»بردند (2)تا«حقّ»خويش را حفظ كند و در برابر كسانى كه از او عدول نموده اند«حجّت»داشته باشد.او اگر با اختيار و فورا «بيعت»مى كرد حجّتش تمام نبود و برهان روشنى نداشت.امّا با اين عمل،بين«حفظ دين»و«حفظ حقّ خود»يعنى«خلافت و امارت مؤمنان»جمع نمود.اين كار،دلالت بر اصالت رأى و درك،حلم و بردبارى،و سعۀ صدر دارد.
راستى،كجا سراغ داريد شخصى از چنين موقعيّت بلند و امرت.
ص: 313
پرارزشى-كه خداوند آن را بالاترين موقعيّت دينى شمرده-دست بردارد؟!-البتّه نتيجۀ اين عمل و اختيار اين راه از ميان«دو طريق»، سودمندترين و پرمنفعت ترين آنها بود،چرا كه قرب و نزديكى به خداى عزّ و جل را به همراه داشت.
امّا«خلفاى سه گانه»و دوستانشان،«نصوص خلافت»را-به خاطر جهاتى كه در پيش گفتيم-«تفسير و توجيه»نمودند.و هيچ تعجّبى از آنها در اين موارد نيست؛چرا كه-براى شما روشن ساختيم-آنها هر نصّى كه با«سياست نصب امراء و فرماندهان»،«تدبير امور دولت» و«برقرارى شئون مملكت»ارتباط داشت،با«اجتهاد»خود مى سنجيدند،و آن را«تفسير و توجيه»مى نمودند و شايد براى آنها به اندازۀ امور دينى-به همان معنى كه گذشت-ارزش قائل نمى شدند؛لذا، «مخالفت»با آنها بر ايشان آسان بود.و بعد از آنكه كارشان تمام شد و«زمام خلافت»را به دست گرفتند،با تصميم جدّى آنها را به دست فراموشى سپردند و با كسانى كه آن«نصوص»را يادآور مى شدند و يا به آنها اشاره مى كردند،با«شدّت»رفتار مى نمودند.و چون زمانى كه بر حفظ نظام توفيق يافتند؛دين اسلام را نشر دادند؛كشورهايى را فتح نمودند؛به ثروت و قدرت دست يافتند؛و خود را به شهوات آلوده نساختند،كارشان بالا گرفت؛قدر و منزلتشان بلند گرديد؛مردم به آنها «حسن ظن»پيدا كردند؛و قلبها به آنان محبّت ورزيد،مردم نيز در فراموش ساختن و از ياد بردن«نصوص»در مسير آنها گام برداشتند.
ص: 314
پس از آنها،«بنى اميه»آمدند،همانها كه نظرى جز از بين بردن «اهل بيت(ع)»و گرفتن تشفّى قلب خود از آنها نداشتند...امّا با تمام اين وضع،نصوص صريح و صحيحى به ما رسيده كه-براى اثبات«حق»- ما را كفايت مى كند.
ص: 315
سخنان اخيرت در تقريب و توضيح آنچه ما بعيد مى شمرديم معجزه كرده!و در مجسّم ساختن مباحث به آشكارترين صورت، انسان را به حيرت مى اندازد!پاك و منزّه است آن كس كه شاخه هاى درخت برهان را برايت نرم،و كليدهاى بيان را تسليم تو ساخته است.
اى كاش به«مواردى كه به نصوص صريح،متعبّد نشده اند»اشاره مى كردى!تا دليل محكم آن،آشكار و راه صاف و مستقيم،روشن گردد.
بنابراين،من از شما درخواست دارم آنچه در سيره و شرح زندگى آنها آمده و در«كتب اخبار»از«طرق اهل تسنّن»نگاشته شده،تفصيلا بياوريد.
ص: 316
1-مواردى كه متعبّد به«نصّ»نشده اند بيش از آن است كه احصاء شود (1)!از ميان همه،توجه به مصيبت روز پنجشنبه كه از مشهورترين قضايا و بزرگترين مصيبتها است-كفايت مى كند.
اصحاب و نويسندگان«صحاح»و سائر نويسندگان«سنن»همه اين جريان را نقل كرده اند.و نويسندگان«سير»و«اخبار»همگى آن را آورده اند.
از جمله،«بخارى»با سند خود،از«ابن عباس»نقل نموده:
به هنگام احتضار پيامبر(ص)عدّه اى از مردان از جمله«عمر بن الخطاب»در خانۀ آن حضرت بودند،پيامبر(ص)فرمود:«هلمّ!اكتب
ص: 317
لكم كتابا لا تضلّوا بعده»(بيائيد!تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.)«عمر»گفت:«درد بر او غلبه كرده،قرآن نزد شما است،كتاب خدا ما را كفايت مى كند.»بين افراد اختلاف افتاد،به نزاع و مخاصمه كشيد، بعضى مى گفتند:نزديك شويد!تا پيامبر(ص)نوشته اى برايتان بنويسد كه پس از آن گمراه نگرديد،و بعضى گفتۀ«عمر»را تكرار مى كردند .پس آنگاه كه«سر و صدا»و«اختلاف»نزد پيامبر(ص)بالا گرفت به آنها فرمود:«برخيزيد!».
«ابن عباس»همواره اين سخن را مى گفت كه:«مصيبت»،«تمام مصيبت»آن وقتى بود كه با اختلاف و سر و صدايشان بين پيامبر و بين آنچه مى خواست براى آنها بنويسد حائل شدند.
اين حديث،از احاديثى است كه در«صحّت»و«صدور»آن،هيچ جاى سخن و ترديد نيست.«بخارى»آن را در چند جاى صحيح خود نقل نموده و«مسلم»در صحيح خود آن را آورده است.«احمد»در «مسند»از«ابن عباس»و همچنين سائر نويسندگان«سنن و اخبار»آن را نقل نموده اند (1)،امّا در نقل آن-چون نقل به معنى كرده اند- تصرّف نموده اند،زيرا لفظ اصلى كه از«عمر»صادر شده،اين بوده:ر.
ص: 318
«انّ النّبىّ يهجر»(پيامبر هذيان مى گويد)!امّا آنها بدين گونه آورده اند:
«انّ النّبىّ قد غلب عليه الوجع»(درد بر پيامبر غالب شده است).اين تصرّف به خاطر تهذيب عبارت و كاستن از استهجان آن بوده است.
دليل اين سخن،مطلبى است كه«ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى»در كتاب«سقيفه»از«ابن عباس»آورده كه:به هنگام احتضار پيامبر(ص)،در خانه مردانى بودند،«عمر بن خطاب»جزو آنان بود، رسول خدا(ص)فرمود:«دوات و صفحه اى بياوريد!تا براى شما نامه اى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نگرديد»،«عمر»در اين موقع كلمه اى گفت كه معنى اش اين است:«درد بر پيامبر غلبه كرده است»،سپس اضافه كرد:
«حسبنا كتاب اللّه»(كتاب خدا ما را كفايت است.)افرادى كه در خانه بودند اختلاف و نزاع نمودند،بعضى مى گفتند:بياوريد و نزديك آييد!تا پيامبر براى شما بنويسد،و بعضى گفتۀ«عمر»را تكرار مى كردند.پس آنگاه كه«حرفهاى ناروا»و«اختلاف»زياد شد،پيامبر(ص)خشمگين گرديد و فرمود:«قوموا!»(از نزد من برخيزيد!) (1).
به روشنى مى يابيد كه«معارضۀ عمر»را نقل به معنى نموده اند نه عين لفظ آن.و آنچه مى تواند شما را به اين گفته راهنمائى كند اين مطلب است:محدّثانى كه نام شخص مخالف را نياورده اند به عين لفظل.
ص: 319
«معارضه»تصريح كرده اند.
«بخارى»در صحيح خود،از«ابن عباس»آورده كه:«يوم الخميس و ما يوم الخميس!»(روز پنجشنبه،چه روز پنجشنبه اى!)آنگاه«ابن عباس» آن قدر گريه كرد كه سنگ ريزه هاى جلويش تر شد،سپس اضافه كرد:
روز پنجشنبه،درد بر پيامبر(ص)سخت گرفت،فرمود:«كاغذى بياوريد! تا براى شما نوشته اى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.»آنگاه به«نزاع» پرداختند-در حالى كه نبايد در پيش پيامبر«نزاع»نمود-در اين وقت گفتند:«هجر رسول اللّه»(پيامبر عقلش را از دست داده)!پيامبر(ص) فرمود:«دعونى فالذّى انا فيه خير ممّا تدعونى اليه»(مرا واگذاريد!در همين حالى كه هستم برايم بهتر است تا آنچه مرا به آن مى خوانيد.)و پيامبر به سه چيز هنگام مرگ وصيّت كرد،فرمود:مشركان را از«جزيرة العرب» اخراج نماييد!به هيئتهائى كه به مدينه مى آيند آن طور كه من جايزه مى دادم جايزه دهيد!(راوى گفته است:)سومى را فراموش نموده ام.
اين حديث را«مسلم»در صحيح خود،آورده و«احمد»در«مسند» از«ابن عباس»نقل نموده است.سائر محدّثان نيز آن را نقل كرده اند (1).ر.
ص: 320
«مسلم»در كتاب صحيح خود،از طريق ديگرى نيز از«ابن عباس» آن را روايت كرده كه گفت:«روز پنجشنبه،امّا چه روز پنجشنبه اى!»-سپس اشك از چشمش جارى گرديد و دانه هاى آن همچون دانه هاى لؤلؤ به بند كشيده،از گونه هايش سرازير گرديده،گفت:-پيامبر(ص)فرمود:
«دوات و كتف گوسفندى،يا لوح و دواتى بياوريد!تا برايتان نوشته اى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.»امّا گفتند:«انّ رسول اللّه يهجر»(رسول خدا هذيان مى گويد (1)!
كسى كه در اطراف اين«مصيبت بزرگ»،در«صحاح»به مطالعه و تحقيق پردازد،مى داند اوّل كسى كه آن روز گفت:«هجر رسول اللّه» (رسول خدا هذيان مى گويد)!فقط«عمر»بوده است،پس از او،ديگران-كه همان نظريۀ او را داشته اند-اين حرف را تكرار كرده اند؛زيرا در حديث نخست توجّه نمودى كه«ابن عباس»گفته:افرادى كه در خانه بودند به«جدال و گفتگو»پرداختند،بعضى مى گفتند:نزديك شويد (و كاغذ بياوريد!)تا پيامبر برايتان نوشته اى بنويسد كه پس از آن هرگز گمراه نشويد،و بعضى گفتۀ«عمر»را مى گفتند،يعنى مى گفتند:«پيامبر هذيان مى گويد»! (2)در روايتى كه«طبرانى»-در كتاب«اوسط»-ازن.
ص: 321
«عمر»آورده،آمده است:هنگامى كه پيامبر مريض شد،فرمود:«صفحه و دواتى برايم بياوريد!تا مطلبى برايتان بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نشويد.» زنان از پشت پرده گفتند:مگر نمى شنويد پيامبر چه مى گويد؟!-«عمر» مى گويد:-گفتم:شما همان زنان اطراف«يوسف»هستيد، هرگاه پيامبر مريض مى شود چشمان خود را مى فشاريد و هرگاه بهبودى مى يابد به گردنش سوار مى شويد.پيامبر فرمود:«آنها را رها كن!كه از شما بهترند» (دعوهنّ فانّهنّ خير منكم) (1).
ملاحظه مى فرماييد كه در اينجا،«متعبّد»به«نصّ»نشدند.اگر به آن1.
ص: 322
متعبّد بودند،از گمراهى در امان مى ماندند.و اى كاش به عدم امتثال دستورش اكتفا مى كردند و قول آن حضرت را رد نمى نمودند كه:
«حسبنا كتاب اللّه»(كتاب خدا ما را كافى است).گويا پيامبر(ص)موقعيّت كتاب خدا در ميان آنها را نمى دانسته!و يا آنها از پيامبر(ص)به خواصّ و فوائد قرآن آگاه تر بودند!اى كاش به همۀ اينها اكتفا مى كردند و او را با آن چنان كلمه اى ناراحت نمى كردند كه:«رسول خدا هذيان مى گويد»!در صورتى كه در حالت احتضار بين آنها افتاده بود.
آه!چه كلمه اى در پايان زندگى و وداع با پيامبر(ص)گفتند!!
گويا-با عمل نكردن به اين«نصّ»و كتاب خدا را كافى دانستن- نشنيده بودند كه قرآن،شبانه روز،فرياد مى زند:«ما آتاكم الرّسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا»(آنچه پيامبر به شما عطا كرد بگيريد و از آنچه شما را نهى نمود اجتناب ورزيد (1).و گويا هنگامى كه گفتند:«پيامبر هذيان مى گويد»!اين آيات را نخوانده بودند كه مى فرمايد:«اين سخن فرستاده اى كريم است،نيرومند،و در پيشگاه صاحب عرش منزلت دارد،مطاع است و امين، صاحب شما مجنون و ديوانه نيست (2)».
و نيز گويا اين آيات را قرائت نكرده بودند كه:«اين قول فرستاده اى است كريم،نه قول شاعر،چه كم ايمان داريد!و نه قول كاهن،چقدر كم متذكّر مى گرديد2.
ص: 323
!تنزيلى است از ناحيۀ پروردگار عالميان (1)».
و نيز گويا مطالعه نكرده بودند كه مى فرمايد:«صاحب شما گمراه نشده و در بيراهه نيست،و از روى هوا و هوس سخن نمى گويد،آنچه مى گويد،به او وحى شده،فردى نيرومند و قوى به او تعليم داده است (2)».
و گويا ديگر«آيه هاى روشن»،امثال اين آيات را نشنيده اند كه تصريح دارد وى«معصوم»است و سخنانش از«هذيان»و از«كلمات بدون فكر»پيراسته است.علاوه،«عقل»،خود مستقلا دلالت بر «عصمت»وى مى كند كه«پيامبر»هرگز«بيهوده»نمى گويد.
امّا«حقيقت»اين است كه آنها مى دانستند آن حضرت(ص)مى خواهند «عهد و پيمان خلافت»را محكمتر كند و«نصّ بر وصايت و خلافت على(ع)بالخصوص و بر ائمّۀ عترت(ع)به طور عموم»را مؤكّد سازد.لذا،او را از اين كار بازداشتند -چنانكه«عمر بن خطّاب»در بحث و گفتگوئى كه بين او و«ابن عباس»در گرفته-به آن،تصريح كرده است (3).د!
ص: 324
شما هرگاه در اين سخن پيامبر(ص):«ايتونى اكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعده»(بيائيد!تا برايتان مطلبى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد) و در فرمودۀ او در«حديث ثقلين»دقت فرماييد كه فرموده:«انّى تارك فيكم ما ان تمسّكتم به لن تضلّوا:كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى»(من در بين شما چيزى مى گذارم كه اگر به آن تمسّك جوئيد هرگز گمراه نمى شويد:«كتاب خدا»،و«عترتم-اهل بيتم» (1)،مى يابيد كه هدف اين«دو حديث»يكى است و آن اينكه پيامبر(ص)در همان حال بيماريش مى خواسته تفصيل آنچه در«حديث ثقلين»بر آنها واجب فرموده،بنويسد.
امر كرده بود.
2-امّا چرا آن حضرت(ص)از نوشتن صرفنظر فرمود؟به اين خاطر بود كه پس از صدور آن سخن از آنان،وى ناچار شد صرفنظر كند،زيرا پس از آن چنان سخنى،اثرى براى نوشته جز«فتنه و اختلاف» پس از وى باقى نمى ماند و در اين باره به«نزاع»پرداخته مى شد،«بحث و گفتگو»در مى گرفت كه آيا آن حضرت در اين نوشته اش العياذ باللّه! «هذيان»و مطلبى دور از عقل گفته يا نه؟همان گونه كه«اختلاف»كردند و اين سخنان ناروا را پيش چشمش گفتند!!در آن روز بيش از اين براى آن حضرت چاره اى نبود جز اينكه بفرمايد:«از كنارم برخيزيد!»و اگر اصرار در نوشتن مى فرمود،آنها نيز در اينكه وى«هذيان»مى گويد پا
ص: 325
فشارى و لج مى كردند و طرفداران آنها در اثبات ديوانه شدن پيامبر در آخر عمرش-نعوذ باللّه!-سخت به تلاش مى افتادند،كتابهائى مى نوشتند،و طومارهائى را در ردّ نوشتۀ پيامبر(ص)و ردّ كسى كه به آن «احتجاج و استدلال»مى كرد،مى نگاشتند.
به اين خاطر بود كه«حكمت بالغۀ»آن حضرت اقتضا كرد،از نوشتن صرفنظر كند تا اين«مخالفان و اولياء آنها»بابى را در طعن بر «نبوّت»نگشايند-نعوذ باللّه و به نستجير!
از طرفى پيامبر(ص)مى ديد كه«على و دوستانش»-كه قلبى پاك دارند-در برابر مضمون آن نوشته،خاضعند،چه بنويسد و چه ننويسد.
ديگران هم به آن عمل نمى كنند و آن را معتبر نمى شمارند.بنابراين، «حكمت»-در چنين وضعى-اقتضاى ترك و عدم نوشتن آن را داشت، زيرا پس از آن«معارضه»و«اختلاف»،اثرى جز«فتنه»نمى توانست داشته باشد.اين«حقيقت»بر كسى پوشيده نيست.
ص: 326
1-جائى براى«شبهه و ايراد»در آنچه ذكر كرديد وجود ندارد؛ و راهى براى«شكّ و ترديد»در آنچه از آن بحث نموديد،يافت نمى شود.
2-لطفا،سائر مواردى كه«صحابه»متعبّد به«نصوص»نشده اند، بياوريد!
ص: 327
خداوند به تو عزّت بخشد!به من امر فرمودى سائر مواردى را كه اصحاب«نظريّۀ خود»را بر«تعبّد به اوامر مقدّس پيامبر(ص)»مقدّم داشته اند،برايتان بيان نمايم.
كافى است«سريّۀ اسامة بن زيد بن حارثه»را براى جنگ با«روم» مطالعه فرمائى كه آخرين سريّه هاى زمان پيامبر(ص)است.سريّه اى كه رسول خدا(ص)سخت به آن اهميّت مى داد.اصحابش را بر آمادگى براى آن فرمان داد،آنها را در اين راه تحريص نمود و شخصا آنها را مجهّز ساخت تا عزمشان محكم و همّتشان بالا گيرد.هيچ كدام از وجوه «مهاجران»و«انصار»-همچون«ابو بكر»،«عمر» (1)،«ابو عبيده»،
ص: 328
«سعد»و امثال آنها-نبودند جز اينكه آنها را مهيّا،و به لشكرگاه فرستاد» (1).
اين جريان،چهار روز به آخر ماه صفر سال يازدهم مانده،واقع شد.
پيامبر(ص)آنها را مجهّز ساخت و صبحگاه،«اسامه»را خواست،به او فرمود:«به سرزمينى كه پدرت شهادت يافته،رهسپار شو و اسب را بر سرزمين آنها بتاز!من سركردگى اين سپاه را به تو دادم.و صبح هنگام،بر اهل«ابنى» (2)حملهد.
ص: 329
بر و سخت محاصره شان نما!امّا آن چنان به سرعت حركت كن كه پيش از رسيدن خبر به آنها،به محلّ نبرد رسيده باشى!اگر خداوند به تو پيروزى داد در ميان آنها كم بمان!همراه خود افراد وارد و كسانى كه راه بلد هستند بردار!طليعه داران و ديده بانان را از پيش بفرست!»
روز 28 صفر،بيمارى آن حضرت-كه ديگر از آن بهبودى نيافت- شروع شد،تب و سردرد،وى را فرا گرفت.صبح روز بيست و نهم، مشاهده فرمود كه سپاه در حركت«سستى»مى كند.پيامبر(ص)شخصا به ميان سپاه رفت و آنها را تحريص و تهييج نمود.«پرچم»را با دست خود بست و به«اسامه»داد تا حميّتشان تحريك و عزمشان را محكم سازد،سپس خطاب به«اسامه»فرمود:
«به نام خدا و در راه خدا نبرد كن!و هر كسى كه به خدا كافر است از زمين برانداز!» «اسامه»با پرچم بسته از«مدينه»خارج شد،آن را به دست«بريده»سپرد و در«جرف»لشكرگاه زد.آنجا نيز در حركت«كندى»كردند و حركت ننمودند با اينكه آن فرمانها و تحريصات را از آن حضرت شنيده بودند و آن«نصوص صريح»را در وجوب سرعت از وى مشاهده كرده بودند مانند اين فرمان:«صبح هنگام بر اهل ابنى حمله بر!» (1)و همچون«در سير،0.
ص: 330
سرعت گير تا پيش از رسيدن اخبار،به محلّ نبرد برسى!» (1)
تعداد فراوانى از اين«اوامر»وجود دارد كه در آن«سريّه»،مورد عمل قرار ندادند.
و گروهى از آنان،بخشيدن«رياست سپاه»به«اسامه»را مورد طعنه قرار دادند-چنانكه پيش از آن،در مورد«امارت»پدرش نيز طعنه زدند و در آن باره،زياد انتقاد و ايراد كردند-با آنكه ديده بودند پيامبر(ص) «امارت لشكر»را به او سپرده و به او فرموده است:«ولايت و رياست اين سپاه را به تو سپردم» (2)و ديده بودند كه آن حضرت با بدن تب دار،با دست خودش«پرچم»را براى او بست،امّا همۀ آنچه ديده بودند،آنها را از طعنه زدن بازنداشته بود تا اينكه رسول خدا(ص)بر طعنه زنان سخت خشمگين شد و-در حالى كه سر خود را با قطيفه اى پيچيده بود و از درد و تب،رنج مى برد-از خانه بيرون آمد تا آنان را از اين«طريق خلاف»بازدارد .0.
ص: 331
و اين جريان،روز شنبه ده روز از ماه ربيع الاوّل گذشته بود،و دو روز پيش از رحلت آن جناب،اتّفاق افتاد.رسول خدا(ص)-با حالتى خشمگين-به ميان آنان آمد و بر منبر رفت،خداوند را حمد و ثنا گفت، سپس-چنانكه«نويسندگان اخبار»در نقل آن«اجماع»و اهل علم در صدورش«اتّفاق»دارند-فرمود:
«اى مردم!اين چه سخنى است كه از بعضى از شما در مورد«سپهدارى اسامه» به من رسيده؟!اگر هم اكنون در مورد امارت بخشيدنم به«اسامه»طعنه مى زنيد، پيشتر در مورد پدرش نيز طعنه زديد.سوگند به خدا!كه او سزاوار«امارت و سپهدارى»بود چنانكه پسرش نيز پس از وى بدان سزاوار است» (1).
آنگاه،آنها را در مبادرت به حركت،«تحريص»فرمود.سپاهيان، آن حضرت را«وداع»مى نمودند و به سوى لشكرگاه«جرف»رهسپار مى شدند.و آن جناب همچنان آنها را در تعجيل،«تحريض»مى نمود.0.
ص: 332
بيماريش شدّت يافت و مكرّر مى فرمود:
«سپاه اسامه را مجهّز سازيد!»
«سپاه اسامه را حركت دهيد!»
«لشكر اسامه را گسيل داريد!»
او اين فرمانها را تكرار مى كرد،امّا آنها در حركت«كندى» مى ورزيدند!پس آنگاه كه روز دوشنبه،دوازدهم ربيع الاوّل شد «اسامه»از لشكرگاه به خدمت پيامبر مشرّف شد.رسول خدا(ص) فرمان حركت را صادر كرده فرمود:«با بركات و رحمت خدا حركت كن!» (1)
«اسامه»با آن حضرت«وداع»نمود،به لشكرگاه رفت،سپس همراه «عمر»و«ابو عبيده»بازگشت!!!هنگامى نزد آن جناب رسيدند كه در «حال رحلت»بود،آن حضرت در همان روز وفات يافت-روحى و ارواح العالمين له الفداء-و«سپاه اسامه»با«پرچم»،به مدينۀ طيّبه بازگشت!!!
بعدا،تصميم گرفتند كه فرمان حركت به سوى اين«نبرد»را-به تمام معنى-«لغو»كنند؛در اين باره با«ابو بكر»گفتگو كردند و سخت اصرار نمودند،با اينكه با چشم خود ديده بودند رسول خدا(ص)چقدر در1.
ص: 333
اين معنى اهتمام داشت!عنايت كاملش در تعجيل و سرعت در حركت را مشاهده نموده بودند،«نصوص متوالى»وى را در سرعت به سوى اين«نبرد»-به گونه اى كه پيش از اخبار برسند-همه را ديده و شنيده بودند؛ملاحظه كرده بودند كه آن حضرت شخصا آنچه مى توانست در اين باره عمل كرد و در مجهّز ساختن«سپاه»كوشيد،مطالب لازم را به «اسامه»سپرد و با دست خود پرچمش را بست تا كه هنگام احتضارش رسيد به او فرمود:«با بركت خدا حركت كن!»-چنانكه گفته شد.
همۀ آنها در باز كردن«پرچم»و بازداشتن «سپاه»از حركت به سوى جنگ«اتّفاق نظر»داشتند و تنها«ابو بكر»از اين كار ابا ورزيد.پس آنگاه كه ديدند او تصميم بر گسيل داشتن سپاه دارد«عمر بن خطاب»پيش وى آمد و از زبان«انصار»از او مى خواست كه«اسامه»را عزل كند و ديگرى را به جاى او نصب نمايد!!ولى او حاضر نشد«اسامه»را «عزل»كند و خواستۀ آنان را قبول نمايد؛چنانكه در اصل گسيل داشتن «سپاه»نيز پيشنهاد آنان را نپذيرفت و خواسته شان كه«سپاه»را نفرستد، اجابت ننمود.
اصرار آنها به گونه اى بود كه«ابو بكر»ناراحت شد،پريد و ريش «عمر»را گرفت و گفت:«مادرت به عزايت بنشيند و تو را بر روى زمين نبيند،اى پسر خطّاب!«پيامبر»او را«امير»قرار داده،تو مرا امر مى كنى كه او را«عزل»
ص: 334
نمايم؟!» (1)
پس آنگاه كه«سپاه»حركت داده شد-در حالى كه نمى خواستند چنين شود-«اسامه»با سه هزار نفر جنگجو كه هزار نفر آنها سوار بودند،حركت نمود.گروهى از همان كسانى كه«پيامبر»آنها را مجهّز ساخته بود،«تخلّف»ورزيدند و با«اسامه»نرفتند در حالى كه رسول خدا(ص)فرموده بود:
«لشكر اسامه را مجهّز سازيد!»
«نفرين و لعنت خدا بر كسى كه از سپاه اسامه تخلّف ورزد!» (2)
شما خوب مى دانيد كه آنها در مرحلۀ نخست،در حركت«كندى» كردند،و در مرحلۀ دوّم،از سپاه«تخلّف»ورزيدند،تا پايه هاى سياستشان محكم و ستونهاى آن را برپا دارند.
در اينجاها«نظريّۀ»خويش را بر«تعبّد به نص»ترجيح دادند،زيرا ديدند حفظ خواستۀ خويش اولى،و رعايت آن سزاوارتر است،و اگر به فرمان پيامبر(ص)متعبّد مى شدند،و پيش از رحلت او به«جنگ»ل.
ص: 335
رهسپار مى گرديدند،«خلافت»از دستشان مى رفت.
پيامبر(ص)نيز-كه پدر و مادرم فدايش باد!-مى خواست«مركز»را از وجود آنان خالى سازد تا با آرامش و طمأنينه«امر خلافت»در اختيار «امير مؤمنان على بن ابى طالب(ع)»قرار گيرد و تا آنها بازمى گردند «امر خلافت»براى وى«محكم»و اركان آن برايش«استوار»شده باشد و از«نزاع و مبارزه»بر كنار باشند.
و اينكه رسول خدا(ص)«اسامه هفده ساله»را بر آنان«امير» ساخت (1)،به خاطر در هم شكستن غرور بعضى،و برگرداندن سركشى متكبّران آنها،و احتياط در امنيّت از نزاع آينده بود،تا اشخاصى كه مى خواهند خود را مقدّم دارند،اگر يكى بر آنان«امير»شد كه «جوانتر»بود،ناسلوكى نشان ندهند.
امّا آنها اين معنى را درك كردند؛لذا،در امارت اسامه«ايراد»كردند، در حركت با او«كندى و سستى»نمودند،حركت نكردند،تا پيامبر(ص)به پروردگارش ملحق شد،گاهى تصميم بر«لغو فرمان» اين جنگ و«باز كردن پرچم»گرفتند،و گاهى بر«عزل اسامه»،و سپس گروه،زيادى از سپاه او«تخلّف»ورزيده و همراهش حركت نكردند.
بنابراين،ملاحظه مى فرماييد كه در همين«سريّۀ اسامه»،پنجت.
ص: 336
مطلب است كه آنها«متعبّد»به«نص»نشدند،و رأى و نظريّۀ خويش در امور سياسى،و اجتهاد خويشتن را بر تعبّد به نصوص پيامبر(ص)، مقدّم داشتند.
ص: 337
1-دربارۀ«سريّۀ اسامه»سخن به طول انجاميد چنانكه در مورد «رزيّۀ يوم الخميس»(مصيبت روز پنجشنبه)نيز سخن طولانى شد،امّا بدان گونه مبهمات آن روشن گرديد كه صبح براى«بينايان حقائق» آشكار شد.
2-لطفا بقيّۀ مواردى كه به«نص»متعبّد نشده اند نيز براى ما بيان فرماييد!
ص: 338
1-كافى است جريان«صلح حديبيّه»،غنائم«جنگ حنين»،گرفتن فداء از«اسيران بدر»،و امر آن حضرت(ص)به نحر بعضى از شترها هنگامى كه در«جنگ تبوك»گرسنگى آنان را فرا گرفت،و بعضى شئونشان در«جنگ احد»و شعب آن،و جريان روز«ابو هريره»كه با صداى بلند بشارت داد به كسى كه خدا را با توحيد ملاقات كند، سرگذشت«نماز بر منافق»،و روز«طعنه در صدقات»،و سؤال آنها با «فحش»،تأويل دو آيۀ«خمس»و«زكات»،تأويل دو آيۀ مربوط به«حج تمتّع»و«ازدواج موقّت»،تأويل آيۀ«طلاق»،تأويل رواياتى كه دربارۀ «نوافل ماه رمضان»وارد شده از نظر كيفيّت و كميّت،دخالت در«كيفيّت اذان»،و اسقاط«حىّ على خير العمل»،و در تعداد تكبير در«نماز ميّت»، و موارد ديگرى كه مقام،گنجايش شمردن آن را ندارد همچون مقابله در جريان«حاطب بن بلتعه»،و معارضه با آنچه پيامبر(ص)در«مقام
ص: 339
ابراهيم(ع)»انجام داد،اضافه كردن خانه هاى گروهى از مسلمانان به «مسجد»،و حكم بر زيان يمنى ها به پرداخت ديۀ«ابو خراش هذلى»، و همچون تبعيد كردن«نصر بن حجّاج سلمى»،و اقامۀ حدّ بر«جعدة بن سليم»،گذاردن«خراج»بر اراضى«عراق»،كيفيّت ترتيب«جزيه»، دستور«شورا»با آن كيفيّت،«شب گردى»براى اطّلاع از حال مردم، و«تجسّس»و تفتيش در روز،و چون«عول در فرائض» (1)...و تعداد بيشمار ديگرى....
كافى است اينها را مورد توجّه قرار دهى.
و عترت»است و«صحابه»به آن عمل
نكرده اند.
2-علاوه،نصوص ديگرى غير از«نصوص خلافت»دربارۀ «على(ع)و عترت پاك رسول خدا(ص)»موجود است كه به آن نيز عمل ننموده اند،بلكه درست بر خلاف آن عمل كرده اند-چنانكه افراد محقّق از آن آگاهند.
بنابراين،هيچ جاى شگفتى نيست كه«نصوص خلافت»را نيز تأويل كنند.آيا نمى تواند اين مثل ديگر نصوصى كه آنها را تأويل نموده و به آن عمل نكرده اند باشد؟اين هم مثل آنها،كه عمل به آراء خويش را بر تعبّد به آنها مقدّم داشته اند.
ص: 340
فرموديد:دربارۀ«امام و عترت»نصوصى غير از«نصوص خلافت» است كه گذشتگان به آن عمل نكرده اند.لطفا آنها را به طور تفصيل بياوريد!
ص: 341
درخواست شما از تفصيل مطلب،مصداق اين گفته است:«و كم سائل عن امره و هو عالم!»(چه بسيار از پرسش كنندگان هستند كه خود از مطلب كاملا آگاهند!).
شما خوب مى دانيد كه عدّۀ زيادى از«صحابه»با«على(ع)»كينه داشتند و دشمن بودند،از او جدا شدند،اذيّتش كردند،دشنامش دادند، ستم درباره اش نمودند،سبّ و بدگوئى به او را بر خود لازم شمردند،با او جنگيدند،رو در روى او و«اهل بيت»و دوستانش،با شمشير ايستادند.
تواريخ و اخبار گذشته،«گواه روشن»اين معنى است.
در حالى كه پيامبر(ص)فرمود:«كسى كه اطاعت من كند اطاعت خدا كرده و كسى كه سر از فرمان من برتابد سر از فرمان خدا برتافته و كسى كه اطاعت«على» كند اطاعت من نموده و كسى كه سر از فرمان«على»برتابد سر از فرمان من بر تافته است (1).»
ص: 342
باز رسول خدا(ص)فرمود:«كسى كه از من جدا شود از خدا جدا شده و كسى كه از تو«اى على!»جدا شود از من جدا شده است.» (1)
و باز فرمود:«اى على!تو،هم در دنيا سيّد و آقائى و هم در آخرت؛دوست تو دوست من است و دوست من دوست خدا؛دشمن تو،دشمن من و دشمن من، دشمن خدا است؛واى بر كسى كه پس از من بر تو خشم گيرد.» (2)
و نيز فرمود:«كسى كه«على»را سب كند مرا سب نموده،و كسى كه مرا سب كند خدا را سب كرده است.» (3)
و باز فرمود:«كسى كه«على»را آزار رساند مرا آزرده،و كسى كه مرا بيازارد خدا را آزرده است.» (4)
و نيز فرمود:«كسى كه«على»را دوست بدارد مرا دوست داشته،و كسى كه بر او خشم گيرد بر من خشم گرفته است.» (5)
و باز فرمود:«اى على!غير از مؤمن،تو را دوست نمى دارد،و به جز منافق،0.
ص: 343
كينه و خشم تو را بر دل نمى گيرد.» (1)د!
ص: 344
و باز فرمود:«بار خدايا!دوست بدار كسى كه او را دوست دارد!و دشمن دار كسى كه او را دشمن دارد!يارى كننده اش را يارى،و كسى كه در صدد خذلان و خوارى او است،خوار و مخذولش دار!» (1)
روزى رسول خدا(ص)نگاهى به«على»،«فاطمه»،«حسن» و«حسين»افكنده،فرمود:«من در مبارزه ام با كسى كه با شما بجنگد،و آشتى هستم با كسى كه با شما صلح باشد.» (2)
و در آن هنگام كه«عبا»بر آنها افكند،فرمود:«من در جنگم با كسى كه با آنها بجنگد و صلحم با كسى كه با آنها از در آشتى درآيد،و دشمن هستم با كسى كه با آنان دشمنى كند.» (3)
...و بسيارى ديگر از اين قبيل«احاديث»،كه بسيارى از«صحابه»به4.
ص: 345
آنها عمل نكردند بلكه به نقيض و ضدّ آن عمل نمودند،هوا و هوسهايشان را بر آنها مقدّم داشتند،و اغراض خود را بر آن«روايات» پيش انداختند.
افراد آگاه مى دانند كه سائر«سنن»رسيده در مورد«فضائل على(ع)» -كه از صدها افزون است-درست همچون نصوص صريحى است كه در«وجوب موالات»وى،و حرام بودن دشمنى با آن جناب،رسيده است؛زيرا هر كدام آنها دلالت بر«جلالت قدر»،«عظمت شأن»،و«علوّ مقام وى در پيشگاه خداوند و پيامبرش»مى كند،كه ما-در بيانات گذشته-قسمت زيادى از آنها را آورديم،ولى آنچه را كه ما نياورده ايم چندين برابر مقدارى است كه آورده ايم (1).ر.
ص: 346
من اكنون،از شما مى پرسم:
آيا هيچ كدام از سخنان رسول خدا(ص)با«دشنام»به«على(ع)» و«جنگ»با او توافق دارد؟!
و آيا هيچ كدام از آنها با«آزار»،«بغض و كينه»و«عداوت»با او مى سازد ؟!
و آيا آنها با«درهم شكستن»،«غصب حقوق»،«ستم»بر او،و«سبّ وى بر منابر مسلمانان»به گونه اى كه از رسومات و سنّتهاى خطبا در جمعه ها و اعياد قرار داده شود،تناسب مى تواند داشته باشد؟!
نه،هرگز!
ولى،آنها كه چنين خلافهايى را مرتكب شدند،اهميّتى به آن «روايات»،نه به«كثرت»و نه به«تواتر»آنها نمى دادند،و هيچ كدام از آن «نصوص»نمى توانست مانع آنچه«مقتضاى سياستشان»بود،بشود.
آنها خوب مى دانستند كه:
«على»برادر پيامبر است و وليّش؛
وارث او است و صاحب نجوايش؛
سيّد و آقاى عترت او است و هارون امّتش؛
همتا و كفو پارۀ جانش است و پدر ذريّه اش؛
نخستين شخص،در اقرار به اسلام است و بااخلاص ترين فردشان در ايمان؛
دانشمندترين آنها است و عاملترينشان؛
ص: 347
بزرگترين فردشان در حلم،و محكمترين آنها در يقين؛
بيشتر از همۀ آنان سختى كشيد؛و از همه نيكوتر از آزمايش بيرون آمد؛
فضل و منقبت او از همه وافرتر،و سوابقش از همۀ آنان گرامى تر و ارزشمندتر؛
از همه شان به اسلام بااحاطه تر،و به رسول خدا نزديك تر؛
از همۀ مسلمانان از نظر هدايت،اخلاق و رفتار،و سمت و جهت به پيامبر شبيه تر؛
و از زاويۀ عمل،سخن...و سكوت...از همه...نمونه تر بود.
آنها خوب مى دانستند...امّا اغراض و خواسته هاى شخصى...از هر دليلى پيش آنها مقدّم تر بود.
بنابراين،چه جاى شگفتى است اگر رأيشان در«امامت»را بر«نصّ غدير»مقدّم دارند؟
و آيا«نصّ غدير»غير از يكى از همان«صدها حديث»است كه آن را «تأويل»نموده اند تا آن را«فداى رأى خود»سازند و مصالح خويش را بر آنها مقدّم دارند؟
در حالى كه پيامبر(ص)فرموده بود:«من در بين شما چيزى قرار مى دهم كه اگر به آن متمسّك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا،عترتم
ص: 348
اهل بيتم.» (1)
و نيز آن حضرت(ص)فرموده بود:«مثل اهل بيت من،مثل كشتى نوح است،آن كه سوار كشتى شد نجات يافت و آن كس كه از آن تخلّف ورزيد غرق گرديد.و مثل اهل بيت من در ميان شما همچون باب حطّۀ بنى اسرائيل است،كسى كه از آن درب داخل شد آمرزيده شد.» (2)
و باز رسول خدا(ص)فرموده بود:«ستارگان،موجب امنيّت اهل زمين از غرقند و اهل بيت من موجب امنيّت امّتم از اختلاف؛پس آنگاه كه قبيله اى از عرب با آنان مخالفت كند با يكديگر اختلاف مى كنند و حزب ابليس مى گردند.» (3)
...و بالاخره از اين رديف روايتهاى صحيحى كه رسيده،و آنها...به هيچ كدامش تعبّد نورزيدند!!0.
ص: 349
«الحمد للّه ربّ العالمين».
1-«حق»-به روشنى-واضح گرديد.«الحمد للّه ربّ العالمين».
خلافت و وصايت»استدلال نكرد؟
2-تنها يك مطلب باقى مانده،كه نشانه هايش نامعلوم است و علامتهايش آشكار نيست؛من آن را يادآورتان مى شوم تا پرده از آن برگيريد و پنهانى آن را آشكار سازيد.و آن اين است كه:
چرا«امام(ع)»-در«سقيفه»و در برابر«ابو بكر»و بيعت كنندگان با وى-به«نصوص خلافت و وصايت»استدلال ننمود؟
ص: 350
سقيفه»
1-مردم همه مى دانند كه«امام على(ع)»و سائر دوستانش-اعمّ از «بنى هاشم»و ديگران-به هنگام«بيعت(!)»حاضر نبودند و در آن روز، داخل«سقيفه»هم نشدند،بلكه از آن و از هرچه در آن مى گذشت بر كنار بودند.همۀ آنها به جانب آن امر بزرگى كه در اثر وفات رسول خدا(ص) پيش آمده و مكلّف به انجام آن بودند،رهسپار شده بودند؛به امر واجب تجهيز پيامبر(ص)قيام نموده و به غير آن نمى انديشيدند.و هنوز اينها پيامبر(ص)را در ضريح مقدّسش پنهان نساخته بودند كه«اهل سقيفه» كار خود را تمام،امور«بيعت»را محكم،و پيمان آن را استوار ساخته بودند،و با حزم و دورانديشى خاص،با هم متّفق شدند كه از هر گفته و هر عملى كه موجب سستى پايه هاى«بيعت»،يا خدشۀ اين پيمان،و يا تشويش و اضطرابى در آن به وجود آورد،جلوگيرى كنند.
بنابراين،«امام على(ع)»در كجا بود تا در برابر«ابو بكر»و بيعت
ص: 351
كنندگان با وى-در سقيفه-«احتجاج»كند؟و نيز پس از«بيعت»،چه وقت به او و به ديگران اجازۀ«استدلال و احتجاج»داده شد؟در حالى كه صاحبان امر و نهى،حزم احتياط و دورانديشى را پيش گرفتند و قدرتمندان و زورمندان،آن شدّت و سرسختى را به راه انداختند!
علاوه،«امام على(ع)»براى«احتجاج و استدلال»در آن روز و آن ظروف،اثرى جز«فتنه»و از بين رفتن حقّش نمى ديد؛زيرا آن حضرت براى«اساس اسلام»و«كلمۀ توحيد»بيمناك بود-چنانكه در گذشته هم روشن ساخته،گفتيم:
آن جناب در آن ايّام،گرفتار وضعى شده بود كه هيچ كس چنين گرفتارى نداشت.او بين«دو مهم»گرفتار بود:
«خلافت»با آن نصوص و وصايايش از يك طرف،او را به طورى ندا مى كرد و در پيشگاهش شكوه مى نمود كه قلب،خون مى شد،و با آن چنان ناله اى وى را مى خواند كه جگر مى سوخت؛
امّا«فتنه هاى طغيانگرانه»از ناحيۀ ديگر،وى را چنين انذار مى نمود كه«جزيرة العرب»به هم مى ريزد،«عرب»منقلب و ديگرگون مى شود ،«اسلام»نابود مى گردد.
و نيز وجود«منافقان مدينه»تهديدش مى كرد،چرا كه آنها سخت در «نفاق»فرو رفته بودند،و همچنين«اعراب اطراف مدينه»نيز او را تهديد مى نمودند،اعرابى كه-طبق تصريح قرآن-«منافق»بودند بلكه در«كفر و نفاق»سخت تر بودند و سزاوارتر كه حدود فرمانهاى نازل
ص: 352
شده از طرف خداوند بر پيامبر را ندانند،خصوصا كه شوكت و عظمتشان با«فقدان پيامبر(ص)»تقويت شده بود.
و مسلمانان همچون گوسفندان باران خورده در شب ظلمانى بودند كه در ميان گرگان متجاوز و درندگان زيانبار قرار گرفته باشند.
«مسيلمۀ كذّاب»از يك طرف،«طليحة بن خويلد»تهمت زن و دروغگو،«سجاح دختر حارث»آن زن دغلباز و اصحابشان از طرف ديگر،همه براى نابودى«اسلام»و در هم كوبيدن«مسلمانان» بپا خاسته بودند.
«روم»،«كسراها»و«قيصرها»و ديگر«زمامداران قدرتمند آن عصر» نيز در كمين مسلمانان نشسته بودند...
و بسيارى ديگر از اين عناصر آشوب طلب كه نسبت به «محمد(ص)و آل محمّد و اصحابش»سخت كينه ور بودند و با«اسلام» سخت مخالف،آن چنان كه علاقه داشتند پايه هاى آن را فرو ريزند و ريشه هاى آن را از بيخ بركنند.
اين عوامل،با قدرت،سرعت،و با عجله براى مقصود خود بسيج شده بودند؛خيال مى كردند كار،تمام است و فرصت-با پيوستن پيامبر(ص)به«رفيق اعلى»-فرا رسيده؛لذا،مى خواستند از اين «فرصت»استفاده كنند و اين بهم ريختگى را پيش از آنكه اسلام به قدرت و نظم خود بازگردد ،مغتنم شمارند.
«امام على(ع)»بين اين«دو مهم»قرار گرفته بود؛طبيعى است كه
ص: 353
«حق خويش»را فداى«حيات مسلمانان»خواهد كرد (1).امّا تصميم گرفت،در عين فدا ساختن،به نحوه اى«حقّ خويش در مورد خلافت» را نيز حفظ كند؛و آن چنان-در برابر كسانى كه از حقّ وى روى گردانده اند-«احتجاج»نمايد كه به«اتّحاد مسلمانان»لطمه اى وارد نشود،به گونه اى كه«فتنه»اى كه موجب بهره بردارى دشمن مى شود، به وجود نيايد؛لذا،در خانه نشست تا او را با«اجبار»و بدون خونريزى از خانه خارج ساختند؛چرا كه اگر خود به سوى آنها مى رفت،حجّتش2.
ص: 354
تمام نبود،و شيعيانش نيز برهانى نداشتند؛امّا آن جناب بين حفظ دين و نگهدارى حقّش در خلافت مسلمانان،جمع نمود.
«امام على(ع)»در آن هنگام كه مشاهده فرمود«حفظ اسلام»و ردّ تجاوز دشمنان آن،بسته به مسالمت و هماهنگى است،طريق مسالمت را پيش گرفت؛و«صلح با خلفاء»را-به خاطر«حفظ امّت»،«نگهدارى ملّت»و«بقاء دين»-بر گرفتن حقّش مقدّم داشت.او براى مقدّم داشتن آخرت بر دنيا،و قيام به«يك واجب عقلى و شرعى»،يعنى«مقدّم داشتن اهم بر مهم در مقام تعارض»،آشتى با آنها را پذيرفت.
بنابراين،اوضاع آن عصر،اجازۀ مقاومت با«شمشير»و قيام با «استدلال و احتجاج»را نمى داد.
و دوستانش با وجود موانع
2-و با اين وصف،او و فرزندانش،و دانشمندان علاقه مند به وى، همواره«وصيّت پيامبر(ص)»را متذكّر مى شدند و«نصوص آشكار»آن را منتشر مى ساختند و به آن«احتجاج»مى نمودند.محقّقان و متتبّعان،از اين معنى بى اطّلاع نيستند.
ص: 355
چه وقت و كجا«امام علي(عليه السّلام)»اين عمل را انجام داد؟و چه موقع و در چه جائى دوستان و بستگانش چنين احتجاجى نمودند؟ما را به قسمتى از آنها واقف سازيد!
ص: 356
(عليه السلام)
1-«امام على(ع)»در انتشار«نصوص»،آرامش را سخت مراعات مى كرد و-احتياطا بر اينكه به«اسلام»ضربه اى نرسد-آنها را با تندى در برابر دشمنانش ارائه نمى نمود.و به خاطر«حفظ شوكت مسلمانان»، حاضر نبود سخت به مقابله برخيزد.
گاهى،از سكوت و عدم مطالبۀ حقّش-در آن زمينه-بدين گونه اعتذار جسته كه:«انسان را بر تأخير در گرفتن حقّش عيب نمى كنند،عيب بر آن كس گرفته مى شود كه آنچه حقّش نيست بگيرد.» (1)
آن حضرت در مورد انتشار نصوصى كه دربارۀ وى رسيده،روش خاصّى داشت كه«حكمت»از آن تجلّى مى كند.
ص: 357
ملاحظه فرماييد!كه در«روز رحبه»،در ايّام خلافتش،چگونه مردم را براى يادآورى«روز غدير»جمع فرمود!همه را گرد آورد و به آنها گفت:«شما را به خدا سوگند مى دهم!هر مسلمانى از پيامبر(ص)شنيده كه در «روز غدير»چه فرمود،بپاخيزد،و آنچه را شنيده شهادت دهد!و به جز كسى كه در آن روز،پيامبر(ص)را مى ديده، بپا نخيزد!»
سى نفر از«صحابه»-كه دوازده نفر آنها از«اهل بدر»بودند- بپا خاستند و به آنچه در مورد«نصّ غدير»شنيده و شاهد بودند،شهادت دادند (1).
و اين،تلاشى بود كه اوضاع دشوار آن روز،در اثر«قتل عثمان و فتنۀ بصره و شام»به وى اجازه مى داد انجام دهد.و سلام بر او با آن مقام بلندش!كه«نصّ غدير»را كه داشت از اذهان محو مى گرديد و به دست فراموشى سپرده مى شد،بار ديگر زنده ساخت.و براى آن جمعيّت عظيمى كه در«رحبه»گرد آمده بودند،موقف رسول خدا(ص)در«روزد!
ص: 358
غدير خم»را مجسّم نمود كه دست«على»را گرفته و در حالى كه صد هزار يا بيشتر از امّتش به او نگاه مى كردند،به آنها ابلاغ فرمود كه:
«على»پس از او«ولىّ»آنها خواهد بود.
از اين جهت است كه«نصّ غدير»از«آشكارترين مصاديق روايات متواتر»به شمار مى رود.حكمت پيامبر(ص)را بنگر!كه اين جريان را در حضور همه،اعلام كرد،و به حكمت وصيّتش نيز توجّه كن!كه چگونه«روز رحبه»افراد را گرد آورد و بدان گونه،آنان را سوگند داد و با شهادت آنان،«حديث»را زنده كرد.
بنابراين،آن حضرت(ع)با تمام نرمشى كه وضع زمان اقتضا داشت،«حق»را«ثابت»فرمود و با تمام آرامشى كه«امام على(ع)» هميشه از آن مواظبت مى نمود،اين عمل را انجام داد.
روش«امام على(ع)»در انتشار«عهد امامت»و نشر«نصّ وصايت» اينگونه بود.وى،افراد غافل را با اسلوبى بيدار مى ساخت كه موجب سر و صدا نشود و موجب فرار يكبارگى و تنفّر افراد نگردد.
در اين باره،مطالعۀ احاديثى كه«اصحاب سنن»از آن حضرت(ع) نقل كرده اند،شما را كفايت مى كند.
پيامبر(ص)در روزى كه طبق فرمان خداوند بايد نزديكانش را انذار كند و بيم دهد،آنها را در خانۀ عمويش-بزرگ ابطح«ابو طالب»- در مكّه گرد آورده،و آن مطالب را فرموده كه خود،حديثى طولانى و پرارزش است.مردم همواره آن جريان را از نشانه هاى نبوّت و آيات
ص: 359
اسلام مى شمردند،زيرا مشتمل بر«معجزۀ نبوّت»بود،چه اينكه آن حضرت(ص)گروه بسيارى را با غذاى كمى اطعام فرمود.در پايان اين حديث آمده كه پيامبر(ص)دست بر دوش«على»گذاشت و فرمود:
«اين برادر،وصىّ و خليفۀ من در ميان شما است،از او بشنويد و اطاعتش كنيد.» (1)
«امام على(ع)»فراوان مى گفت كه پيامبر(ص)درباره اش فرمود:
«انت ولىّ كلّ مؤمن بعدى»(تو ولىّ تمام مؤمنان پس از من هستى.» (2)
كرارا اين«حديث»را از قول رسول خدا(ص)نقل مى كرد،كه به او فرموده است:«انت منّى بمنزلة هارون من موسى»(تو نسبت به من همچون«هارون»نسبت به موسايى (3).)
و چقدر اين«حديث»را بازگو كرد!كه«روز غدير»پيامبر(ص) فرمود:«الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟قالوا:بلى!قال:من كنت وليّه فهذا علىّ وليّه»(آيا من نسبت به جان مؤمنان از خودشان«اولى»نيستم؟ گفتند:بلى،فرمود:هر كس من ولىّ او هستم اين«على»ولىّ او است (4).)
و بسيارى ديگر از احاديثى كه قابل انكار نيست،كه آن حضرت آنها راد.
ص: 360
بين«افراد موثّق و ارزشمند»انتشار داد.و اين،همان است كه در آن اوقات،امكانات،به وى اجازۀ اعلامش را مى داد.و«ابلاغ»به اندازۀ لازم بود ولى بر افراد اثرى نبخشيد!(حكمة بالغة فما تغن النّذر)
وى در«روز شورا»اتمام حجّت كرد،«اهل شورا»را انذار فرمود، و با تمام خصائص و مناقبش با آنان«احتجاج»نمود (1).
در ايّام خلافتش نيز بسيار با مظلوميّت،«احتجاج»فرمود و بر منبر، «شكايت»را سر داد تا آنجا كه فرمود:«سوگند به خدا!فلانى(ابن ابى قحافه) رداى«خلافت»را بر تن پوشيد،در حالى كه خوب مى دانست من نسبت به خلافت همچون محور سنگ آسيايم،سيل علوم از وجود من سرچشمه مى گيرد،و مرغ فكر هيچ كس به قلّۀ فضائلم راه نمى يابد.آنگاه من رداى خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن فرا پيچيدم.مى انديشيدم آيا با دست تنها بپا خيزم؟يا در دل اين ظلمتى كه به وجود آمده شكيبائى ورزم؟-(در وضعى)كه بزرگسال را از كار مى اندازد،و طفل صغير را پير مى نمايد،و فرد مؤمن را آن چنان به رنج وامى دارد تا به پروردگارش ملحق شود!-ديدم،صبر و شكيبائى عاقلانه تر است.صبر كردم،امّا چون كسى بودم كه خاشاك در چشمش،و استخوان در گلويش گرفته باشد!مى2.
ص: 361
ديدم«ميراثم»به غارت مى رود!...»-تا پايان«خطبه شقشقيّه». (1)ن.
ص: 362
چقدر!آن حضرت مى گفت:«خدايا!من از تو در برابر«قريش»و كسى كه آنها را اعانت مى كند استعانت و كمك مى جويم.آنها خويشاوندى مرا قطع كردند، مقام بلند و ارجمند مرا كوچك شمردند،و در مبارزه با من در مورد«امر(خلافت)» كه مربوط به من بود متّحد شدند،آنگاه گفتند:حقّى است كه بايد آن را گرفت و حقّى است كه بايد آن را ترك نمود (1)!...»
و آن هنگام كه شخصى به او گفت:اى پسر ابو طالب!تو در مورد «امر(خلافت)»حريص هستى،فرمود:«به خدا سوگند!شما حريص تريد (چرا كه)من«حقّى»را مطالبه مى كنم كه از آن خودم است و شما بين من و آن حائل مى شويد (2).»
و نيز فرمود:«به خدا سوگند!از هنگامى كه رسول خدا(ص)قبض روح شده تا هم امروز،همچنان من از«حقّ»خود،دور مانده ام و مستبدّانه با من رفتار شده است.» (3)
و بار ديگر فرمود:«ما«حقّى»داريم،اگر دادند، وگرنه صبر خواهيم كرد،ف.
ص: 363
گرچه طولانى شود.» (1)
و نيز در نامه اى كه به«عقيل»-برادرش-نوشت چنين،فرمود:
«خداوند از ناحيۀ من«قريش»را جزا بدهد!كه خويشاونديم را بريدند و«حكومت» و قدرت فرزند مادرم را از من سلب كردند.» (2)
و چندين بار فرمود:«نگاه كردم،ديدم ياورى جز اهل بيتم ندارم؛بر مرگ آنها بخل ورزيدم؛چشمها را بر خاشاك فرو بستم؛با گلوى استخوان گرفته،نوشيدنى را نوشيدم؛و بر فرو خوردن خشم و تلختر از«حنظل»شكيبائى ورزيدم.» (3)
هنگامى كه بعضى از يارانش از او پرسيدند:چگونه خويشاوندان شما اين«مقام»را از شما گرفتند،با اينكه از همه سزاوارتر بوديد؟ فرمود:«اى برادر اسدى!تو مردى متزلزل هستى،در جائى كه نبايد،و بى موقعيّت، مى پرسى؛ولى با اين همه،پيمان خويشاوندى و حقّ پاسخ سؤال را دارى، پرسيدى پس بدان!اينكه مى بينى با ما مستبدّانه رفتار شده و«حق»ما را گرفته اند درر.
ص: 364
حالى كه نسب ما والاتر و رابطۀ ما به رسول خدا(ص)سخت نزديك تر است،بدين جهت است كه اين امتيازى بود كه«حسد»عدّه اى را برانگيخت،و سخت به آن «حرص»ورزيدند و عدّه اى ديگر(به خاطر مصالحى)خود را به آن متمايل نساختند و سخاوتمندانه از آن گذشتند.و حكم و داور خدا است،و بازگشت به سوى او در قيامت است.» (1)
و باز آن جناب فرمود:
«كجايند غير از ما كسانى كه به ادّعا مى گفتند:ما راسخان علم هستيم؟!اين دروغى بود كه بر ضدّ ما ساختند و ستمى بود كه بر ما روا داشتند.كجايند ببينند خداوند ما را بالا برده و آنها را پست ساخته،به ما عطا كرده و آنها را محروم ساخته است،ما را داخل نعمت و لطف خود ساخته و آنها را خارج نموده است.به وسيلۀ ما مردم هدايت مى شوند،و كور بينائى مى گيرد.«پيشوايان و ائمّه»از قريشند كه در اين نسل«هاشم»قرار داده شده،ديگران صلاحيّت ندارند،و نبايد«زمامداران و رهبران»از غير آنان باشند.» (2)
اين سخن نيز-كه در بعضى از خطبه هاى آن حضرت آمده-شما را كفايت مى كند:«تا آن دم كه رسول خدا(ص)قبض روح شد،عدّه اى به عقب بازگشتند،هوا و هوسها آنان را گمراه ساخت،به مكر و خدعه پناه بردند،با غيرل.
ص: 365
خويشاوندان پيوند و ارتباط برقرار كردند،از سببى كه مأمور به مودّتش بودند دورى گزيدند و بنا و«ساختمان(خلافت)»را از محلّ و پايه هاى اصليش منتقل ساخته و در غير موضع خود،يعنى در معدن تمام خطاها و در گذرگاههاى گمراهى قرار دادند و در ميان كسانى كه در كينه و حسادت فرو رفته بودند،كسانى كه خود در حيرت مانده و در سكر و مستى هوا و هوسها غرق گرديده بودند،افرادى كه بر همان روش آل فرعون قرار داشتند كه يا از همه چيز بريده به دنيا پيوسته و يا آشكارا از دين ،جدائى گزيده بودند.» (1)
و در خطبه اى كه پس از«بيعت»ايراد فرمود-كه از خطبه هاى درخشان«نهج البلاغه»است-مى فرمايد:«هيچ يك از اين امّت را با آل محمّد(صلّى اللّه عليه و آله و سلّم)مقايسه نمى توان كرد؛و هيچ گاه نمى توانند كسانى كه مشمول نعمت ايشان بوده اند با آنان در يك رديف باشند.آنها اساس دينند و ستونهاى يقين.غلو كنندگان،به سوى آنها بازمى گردند ؛و عقب ماندگان،به آنان ملحق مى شوند.خصائص و ويژگيهاى«ولايت»،«وصايت»و«وراثت»در بين آنان مى باشد.هم اكنون«حق»به اهلش بازگشته و به جائى كه از آن منتقل شده بود عودت نموده است.» (2)
و در خطبه اى ديگر،آن حضرت از مخالفان خود،اظهار شگفتىضل
ص: 366
مى كند كه:«من در شگفتم-و چرا در شگفتى و تعجّب نباشم؟-از اشتباه اين گروهها،با اختلاف دليل و حجّتهايشان در دينشان،كه نه از پيامبرى تبعيّت مى كنند و نه به عمل«وصيّى»اقتدا مى نمايند!» (1)
2-حضرت زهراء(عليها السّلام)در اين باره،ادلّۀ رسائى اقامه فرموده است.دو خطبه اى كه آن حضرت ايراد فرموده مشهور است و سينه به سينه مى چرخد،و«اهل بيت(ع)»فرزندان خويش را مجبور مى ساختند كه اين دو خطبه را حفظ كنند،درست همان طور كه آنها را در «حفظ قرآن»ملزم مى نمودند.در اين خطبه ها به آنان كه بناى«خلافت» را از جاى خود منتقل ساختند و به غير جاى خودش قرار دادند، اعتراض شده،فرموده است:
«واى بر آنها!«خلافت»را از«قلّه هاى بلند و كوههاى استوار رسالت»،«قواعد و ستونهاى نبوّت»و«مهبط روح الامين»دور ساختند؛از كسى آن را برگرفتند كه «خبير و آگاه به امور دين و دنيا»بود.اين جز خسران آشكار چيز ديگرى نمى تواند باشد.و چه عيبى از«ابو الحسن»مى توانستند بگيرند؟!و چرا از او ناراحت بودند؟به خدا سوگند!از شمشيرش،از سرسختيش در كارها،از شدّتش در صحنه هاى نبرد، از خشم و غضبش در مورد فرمانهاى خداوند.
ص: 367
به خدا سوگند!اگر در برابر«زمام امور امّت كه رسول خدا به دستش سپرده بود»،همه تسليمش مى شدند،آن را سخت نگاه مى داشت و سير روشن و زندگى پرآسايشى را برايشان تأمين مى ساخت كه در آن هيچ ناراحتى وجود نداشت؛احدى به زحمت نمى افتاد؛و آنها را به سر منزلى مى رساند كه آب گواراى حيات از آن فوران مى نمود و نهرهاى آن بالا مى آمد و مالامال از آب زلال و صاف بود؛و در آن هيچ گونه كدرى وجود نداشت؛آنها را همواره سير نگاه مى داشت؛آشكارا و پنهان نصيحتشان مى كرد؛و جز با فرونشاندن تشنگى آنان به چيزى راضى نمى شد؛جز با در هم شكستن سدّ گرسنگى مطلبى برايشان نمى خواست؛و درهاى بركات آسمان و زمين بر آنان گشوده مى گشت.
به زودى،خداوند كيفر آنان را در مورد كارهائى كه انجام دادند خواهد داد.بيا و بشنو!كه آنچه زندگى كنى،روزگار شگفتيهائى را به تو مى نماياند و اگر در شگفت مانى،حادثۀ ديگرى شگفتى بيشترى برايت به همراه مى آورد!راستى،به چه پناهگاهى پناهنده شدند؟!و به چه دستگيره اى متمسّك گرديدند؟!چه بد مولى و سرپرستى و چه بد عشيره و قبيله اى(انتخاب كردند)!و ستمگران چه بد معامله اى انجام دادند!شاهپرها را از دست دادند و پرهاى آخر و دنباله را گرفتند!و به جاى چسبيدن به يال اسب به دم آن متوسّل شدند!
بينى جمعيّتى به خاك ماليده باد!كه خيال مى كنند كار خوب انجام مى دهند در حالى كه مفسدند و شعورشان به آن نمى رسد؛واى بر آنها!آيا«كسى كه مردم را به حق هدايت مى كند»سزاوارتر به تبعيّت است يا آن كس كه هدايت نشده،بايد
ص: 368
هدايتش كنند؟!شما را چه مى شود؟!چگونه حكم مى كنيد؟!...» (1)
اين،نمونه اى بود از سخن«عترت پاك».در اين باره،بقيّه را بر اين، قياس كن!9.
ص: 369
مستدعى است،اين بهره و استفاده را تكميل فرماييد!و«استدلال و احتجاج»غير حضرت امير و حضرت زهراء(عليهما السّلام)را نيز نقل نماييد!فضل و برترى از آن شما است.
ص: 370
1-توجّه شما را به مباحثۀ طولانى كه بين«ابن عباس»و«عمر»واقع شده،جلب مى كنم.در آنجا آمده:«عمر»به«ابن عباس»گفت:ابن عباس!مى دانى چرا خويشاوندانتان پس از محمّد(ص)شما را از (خلافت)منع كردند؟
«ابن عباس»مى گويد:من دوست نداشتم پاسخش را بگويم،لذا گفتم:اگر من ندانم امير المؤمنين مى داند.
«عمر»گفت:آنها كراهت داشتند«نبوّت»و«خلافت»هر دو در شما جمع شود آن وقت اجحاف كنيد و خوش حالى و فرح به خرج دهيد.به اين جهت،قريش«خلافت»را براى خود برگزيد،به آن رسيد
ص: 371
و موفّق شد.
«ابن عباس»مى گويد:گفتم:اگر اجازۀ سخن مى دهى و خشم خود را از من بازمى دارى ،پاسخ مى دهم.گفت:بگو!
گفتم:امّا اين گفته ات كه«قريش آن را براى خود برگزيد و به آن رسيد و موفّق شد»،اگر اين انتخاب و برگزيدگى از اين جهت بود كه خداوند آن را برايشان قرار داد،عمل صحيحى انجام داده اند و نبايد از آنها بازپس گرفته شود و مورد حسد قرار گيرند.
و امّا اين گفته ات كه«آنها نمى خواستند«نبوّت»و«خلافت»هر دو براى شما باشد»،در اين صورت،آنها مشمول اين آيه خواهند بود:
«ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ» (آنها از آنچه خداوند نازل فرموده ناراحت بودند،لذا خداوند اعمالشان را«حبط»نموده و از بين برد (1).
«عمر»گفت:هيهات اى پسر عباس!از ناحيۀ تو مطالبى به من گزارش كرده اند كه من نمى خواستم خود به آن اقرار كنى و سبب شود كه موقعيّتت در پيشگاه من از بين برود.
گفتم:آن مطالب چه بوده؟اگر«حق»گفته ام كه سزاوار نيست موقعيّتم در نزد تو از بين برود و اگر باطل بوده كه شخصى همچون من باطل را از خود دور ساخته است.
«عمر»گفت:به من خبر داده اند كه تو گفته اى:«خلافت»را از روى«حسد»9.
ص: 372
و«بغى و ستم»از مركز خود منحرف داشته اند.
گفتم:امّا اينكه از روى«ستم»كه بر نادان و عاقل روشن است،و امّا از روى «حسد»كه آدم مورد حسد قرار گرفت و ما فرزندانش نيز مورد حسد هستيم.
«عمر»گفت:هيهات!هيهات!به خدا سوگند!قلبهاى شما«بنى هاشم»پر از حسدى است كه از بين نخواهد رفت.
«ابن عباس»مى گويد،گفتم:اى امير مؤمنان!قلبهائى كه خداوند رجس و پليدى را از آنها زدوده و آنها را پاك قرار داده (1)،چنين توصيف مكن (2)!
بار ديگر،مباحثه اى بين اين دو درگرفت،«عمر»پرسيد:پسر عمويت چگونه است؟
«ابن عباس»مى گويد:خيال كردم منظورش«عبد اللّه بن جعفر» است،گفتم:او با همرديفانش به سر مى برد.
گفت:منظورم او نيست،مقصودم«بزرگ شما اهل بيت»است.
گفتم:او را با دلوش كه مشغول«كشيدن آب»بود واگذاشتيم در حالى كه مشغول«قرائت قرآن»بود.
گفت:خون تمام شتران قربانى به گردن تو باشد اگر آنچه مى پرسم از من كتمان كنى!آيا هنوز آرزوى«خلافت»در دلش هست؟3.
ص: 373
گفتم:بلى.
گفت:آيا مى پندارد كه رسول خدا(ص)تصريح كرده كه او«خليفه» باشد؟
«ابن عباس»مى گويد:گفتم:بالاتر بگويم:من از پدرم در مورد اين «ادّعاى نصّ بر خلافت»پرسيدم،پدرم گفت:راست مى گويد.
«عمر»گفت:پيامبر در گفته هايش«مقام بلندى»را براى او قائل بود امّا اين گفته ها موجب اثبات حجّتى و يا قطع عذرى نبود؛رسول خدا(ص)گاهى مى خواست امّت را در مورد او و واگذاردن«امر خلافت»به عهده اش بيازمايد؛ و تصميم داشت به هنگام بيماريش تصريح به نام او كند ولى من نگذاشتم. (1)
و بار سوّمى با«ابن عباس»گفتگويشان درگرفت،به«ابن عباس» گفت:رفيقت را«مظلوم»مى بينم.
«ابن عباس»مى گويد:گفتم:پس آنچه به«ستم»از او گرفته شده به او بازپس ده!«عمر»دستش را از دستم كشيد و رفت،و تا ساعتى بعد با خود «همهمه»مى كرد،سپس ايستاد،من به او رسيدم،گفت:ابن عباس!من گمان نمى كنم علّت بازداشتن وى از«خلافت»چيزى جز اين بود كه خويشاوندانش او را كوچك شمردند.د!
ص: 374
گفتم:ولى سوگند به خدا!كه خدا و رسولش او را به هنگامى كه فرمانش دادند «سورۀ برائت»را از رفيقت بگيرد او را كوچك نشمردند.
«عمر»از من اعراض كرد و به سرعت رفت،و من بازگشتم (1).
براى جبر و عالم امّت،زبان هاشميها،پسر عمّ رسول خدا(ص)، «عبد اللّه بن عباس»،از اين«مباحثات»فراوان پيش آمده است،كه قبلا «احتجاج»او را با گروهى كه نسبت به«على(ع)»بد بودند،با شمردن بيش از ده خصلت نيك براى آن حضرت-در حديثى طولانى-بيان نموديم،كه در آن آمده بود:پيامبر(ص)به عموزادگانش فرمود:
كداميك از شما حاضر است در دنيا و آخرت با من همكارى و همراهى كند؟هيچ كدام جواب مثبت ندادند و«على(ع)»گفت:من در دنيا و آخرت با شما همراهى مى كنم.آن حضرت به«على(ع)»فرمود:«انت وليّى فى الدّنيا و الآخرة»(تو ولىّ من در دنيا و آخرت هستى)-تا به اينجا كه «ابن عباس»گفت:-رسول خدا(ص)براى«جنگ تبوك»از مدينه بيرون آمد و مردم نيز خارج شدند.«على(ع)»عرض كرد:من نيز همراهت براى جنگ حركت كنم؟رسول خدا(ص)فرمود:نه!ت.
ص: 375
«على(ع)»گريه كرد،پيامبر(ص)به او فرمود:«آيا راضى نيستى تو نسبت به من همچون«هارون»نسبت به موسى باشى؟با اين تفاوت كه پيامبرى پس از من نيست.سزاوار نيست كه من بروم جز اينكه تو«خليفه»و جانشين من باشى.»
«ابن عباس»اضافه كرد:پيامبر(ص)به او فرمود:«تو ولىّ تمام مؤمنان پس از من خواهى بود»و نيز اضافه نمود كه آن حضرت فرمود:«من كنت مولاه فانّ عليّا مولاه» (1).
السّلام)
2-تعداد زيادى از«بنى هاشم»در آن زمان،امثال اين«احتجاجات» را داشته اند حتّى«حسن بن على(ع)»هنگامى كه«ابو بكر»روى منبر رسول خدا(ص)بود،پيش او آمد و گفت:از جاى پدرم پايين بيا! (2)«حسين(ع)»نيز چنين جريانى به هنگامى كه«عمر»بر منبر بود،با او داشته است (3).
ص: 376
«صحابه»بودند
3-كتابهاى شيعه«احتجاجات»زيادى را كه هاشمى ها و دوستانشان از«صحابه»و«تابعين»در اين باره داشته اند،ثبت نموده اند.«خالد بن سعيد بن عاص اموى»،«سلمان فارسى»،«ابو ذر غفارى»،«عمّار ياسر»، «مقداد»،«بريدۀ اسلمى»،«ابو الهيثم بن تيهان»،«سهل بن حنيف»، «عثمان بن حنيف»،«خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين»،«ابىّ بن كعب»، «ابو ايّوب انصارى»و...ديگران در اين باره«احتجاجات»و استدلالاتى دارند.-كسانى كه مايل به آگاهى از آنها باشند بايد به مظانّ آن مراجعه كنند (1).
كسى كه اخبار«اهل بيت(ع)»و شرح حال دوستان آنها را مطالعه كند،مى يابد كه آنها هيچ فرصتى را از دست نمى دادند، هركجا فرصتى مى يافتند،به هر گونه مى شد،تصريح يا اشاره،با شدّت يا نرمش، سخنرانى يا نوشتن،شعر يا نثر،هر گونه مى شده،در آن شرايط سخت، با مخالفانشان«احتجاج»مى كردند.
پيامبر(ص)
4-آنها در موارد بسيار«وصيّت پيامبر(ص)»را يادآور مى شدند و به آن«احتجاج»مى نمودند-چنانكه متتبّعان مى دانند.
ص: 377
در كجا و چه وقت«وصيّت»نسبت به«امام على(ع)»را يادآور شده، و چه موقع به آن«احتجاج»نموده اند؟
ص: 378
آرى«امير مؤمنان على(ع)»خود،مسألۀ«وصيّت»را در منبر،مورد بحث قرار داده.-ما قبلا عين سخن آن حضرت را برايتان آورديم (1).
از طرفى،هر كس«حديث يوم الدار»را نقل كرده،آن را به«على(ع)» اسناد داده و از او نقل كرده است.ما سابقا آن را آورديم كه با صراحت «وصايت»و«خلافت»آن حضرت را بيان مى داشت (2).
علاوه،سيّد جوانان اهل بهشت«امام حسن مجتبى(ع)»پس از شهادت«امير مؤمنان على(ع)»،در آن سخنرانى پرارزش خود،به اين «حقيقت»اشاره كرده فرمود:«من فرزند پيامبرم،فرزند وصىّ او هستم. (3)»
«امام صادق(ع)»فرموده است:«على،پيش از بعثت،همراه رسول خدا(ص)بود،نور رسالت را مى ديد و صداى فرشته را مى شنيد.(«امام»اضافه نموده كه:)پيامبر(ص)به آن حضرت فرموده است:اگر نه اين بود كه من خاتم
ص: 379
پيامبرانم،تو در نبوّت شريك من بودى،و حال اگر پيامبر نيستى،وصىّ پيامبر و وارث او هستى. (1)»
اين معنى از همۀ«اهل بيت(ع)»به طور«تواتر»رسيده است.اين،از «ضروريّات»است،هم نزد«ائمّۀ اهل بيت(ع)»،و هم نزد دوستانشان،از عصر صحابه تا...امروز.
«سلمان فارسى»نقل مى كند:پيامبر(ص)همواره مى فرمود:«وصىّ و مركز اسرارم،و بهترين كسى كه پس از خود باقى مى گذارم كه وعده هايم را منجز مى سازد و بدهكاريهايم را اداء مى نمايد علىّ بن أبي طالب است (2).»
«ابو ايّوب انصارى»نقل كرده كه شنيدم رسول خدا(ص)به فاطمه(ع)فرمود:«آيا خبر ندارى كه خداوند توجّهى به ساكنان زمين فرموده،از ميان آنها پدرت را انتخاب كرد و او را پيامبر قرار داد،سپس بار دوّم به آنها توجّه كرد همسرت را برگزيد،و به من وحى فرمود،آنگاه من او را همسر تو قرار دادم و وصىّ خويش انتخاب كردم. (3)»
«بريدۀ اسلمى»نقل نموده كه از پيامبر(ص)شنيدم مى فرمود:«هر پيامبرى وصىّ و وارثى دارد،وصىّ و وارث من علىّ بن أبي طالب است (4)».2.
ص: 380
«جابر بن يزيد جعفى» هرگاه از«امام باقر(ع)»حديثى نقل مى كرد، مى گفت:اين حديث را«وصىّ اوصياء»برايم فرمود(حدّثنى وصىّ الاوصياء) (1).
«امّ الخير دختر حريش بارقى»-در آن خطبه و سخنرانى پرطنينش كه در«ميدان صفّين»كوفيان را به نبرد با«معاويه»تشويق مى كرد،-از جمله سخنانش اين بود:
«هلمّوا-رحمكم اللّه-الى الامام العادل الوصىّ الوفىّ و الصّدّيق الاكبر...»
(خداى شما را رحمت كند!به سوى«امام عادل»،«وصىّ وفادار»و«صدّيق اكبر»بشتابيد! (2).
...اين قسمتى بود از آنچه گذشتگان در خطبه ها و احاديث خود دربارۀ«وصايت»گفته اند.
كسى كه در شرح حال گذشتگان تتبّع كند،متوجّه مى شود كه «وصىّ»را فقط به«امير مؤمنان على(عليه السّلام)»مى گفته اند،درست همچون اسمى كه براى شخص معيّنى قرار داده شده است.حتّى مؤلّف كتاب«تاج العروس»(كتاب لغت معروف به زبان عربى)در مادّۀف.
ص: 381
«وصىّ»مى نويسد:«وصىّ-چون غنىّ-لقب على(رضى اللّه عنه)مى باشد (1)
امّا اشعارى كه رسيده و در آنها«مسألۀ وصايت»را مطرح ساخته اند، به اندازه اى است كه قابل احصاء نيست.به كتب مربوط به آن مراجعه نماييد (2).1.
ص: 382
به ائمّۀ اهل بيت(ع)»
در پايان«مبحث اوّل»از اين«گفت و شنودها»به شما گفتيم:بعضى از متعصّبان و مخالفان شيعه در«صحّت اسناد مذهب شيعه-هم در اصول و هم در فروع-به ائمّۀ اهل بيت(ع)»ايراد مى كنند؛و ما به خود وعده داده بوديم كه در اين باره با شما«گفت و شنود»نماييم؛كه هم اكنون زمان آن فرا رسيده است.آيا ممكن است لطف فرموده، پاسخى دهيد كه ايراد آنها برطرف گردد؟
ص: 383
اهل بيت(ع)»
1-افراد آگاه،كاملا،و بدون هيچ ترديد،و به طور ضرورى مى دانند كه«شيعۀ اماميّه»،همواره در اصول دين و فروع آن به«عترت پاك رسول خدا(ص)»وابسته بوده و از آنها يك ذرّه هم جدا نشده است.
بنابراين،«رأى و نظريّۀ شيعه»تابع«رأى ائمّۀ عترت(ع)»است هم در اصول دين،هم در فروع دين،و هم در سائر علومى كه از قرآن و سنّت گرفته مى شود و يا به آنها تعلّق دارد.در هيچ يك از اين قسمتها جز به «ائمّۀ اهل بيت(ع)»اعتماد نمى كنند و به ديگرى در اين باره مراجعه نمى نمايند.
بنابراين،آنها متديّن به آيين خداوند هستند و به او تقرّب مى جويند ولى فقط از طريق«مذهب اهل بيت(ع)».راهى براى انصراف از آنها
ص: 384
براى خود نمى بينند و ديگرى را به جاى آنان هرگز نمى پذيرند.
بر همين منوال،«گذشتگان صالح شيعه»گذرانده اند.آنها از زمان «امام امير مؤمنان،امام حسن،امام حسين و امامان نه گانه از نسل امام حسين(عليهم السّلام)»...تا هم اكنون و اين عصر،زندگى خويش را بدين گونه سپرى نموده اند.
از هر كدام از«ائمّه(ع)»عدّۀ فراوانى از«ثقات»و«حفّاظ شيعه»، اصول و فروع مذهب خود را فرا گرفته اند.از اين جمعيّت،تعداد آنها كه اهل«ورع»،«ضبط»و«اتقان»هستند بيش از«حدّ تواتر»است؛و اينان براى كسانى كه باقى مانده اند طبق«تواتر قطعى»مطالب را نقل نموده اند ؛اين نسل نيز براى كسانى كه پس از آن مى زيسته اند همين گونه نقل كرده است؛همچنان هر نسلى براى نسل بعد از خود،...تا به ما رسيده كه همچون خورشيد هنگام ظهر-كه پرده و حجابى بر آن نيست- مى درخشد.
بنابراين،«ما،هم اكنون در فروع و اصول بر همانيم كه ائمّۀ آل رسول(عليهم السّلام)بر آن بودند.»
اين«مذهب»را با تمام ريزه كاريهايش،تمام پدران ما براى ما از همۀ پدرانشان نقل نموده اند و آنها همه از جميع نياكانشان؛اين وضع همچنان در تمام نسلها...تا زمان«امام عسكرى،امام هادى،امام جواد، امام رضا،امام كاظم،امام صادق،امام باقر،امام سجاد،امام حسين،امام حسن و امير مؤمنان(عليهم السّلام)»يكنواخت به پيش مى رود.
ص: 385
ما هم اكنون به تمام افراد از«پيشينيان شيعه»،كه از«صحابۀ ائمّه» بوده اند و«احكام دين»را از آنها شنيده و«علوم اسلام»را از آنان فرا گرفته و نگهدارى كرده اند،احاطه نداريم چرا كه تلاش و كوشش وسيع،قدرت استقصاء و شمارش آنها را ندارد (1).كافى است به آنچه از قلمهاى«اعلام و بزرگان»آنها تراوش كرده،يعنى،به نوشته هاى آنها مراجعه شود،با توجه به اينكه شمارش آنها در اينجا ممكن نيست (2).
و بدون ترديد توجّه داريد كه اين نوشته ها را همه از«نور دانش ائمّۀ هدى،آل محمد(ص)»اقتباس كرده اند و با پيمانۀ وجود خود از اقيانوس علوم آنها برداشت نموده،از دهان آنها شنيده و از دو لب آنان گرفته اند.بنابراين،اين نوشته ها دفتر دانش آنان و عناوين حكمشان مى باشد كه در عهد خودشان نگاشته شده (3)و پس از آن5.
ص: 386
بزرگواران،«مرجع و مدرك براى شيعه»گشته است.
به اين وسيله،«امتياز مذهب اهل بيت(ع)»از مذاهب ساير مسلمين آشكار مى گردد،زيرا ما حتّى يك شخص از«مقلّدان ائمّۀ اربعۀ اهل سنّت»را نمى شناسيم كه در عهد خود آنها كتابى دربارۀ مذهبشان نگاشته باشد،بلكه مردم با مذهب آنها الفت گرفته و كم كم پس از مرگ آنها بر تعدادشان افزوده شد. (1)و اين افزونى به اين خاطر بود كه«از ناحيۀ حكومت زمان،تقليد را به يكى از چهار مذهب،منحصر كردند»و پيشوائى در فروع مذهب به اين چهار نفر اختصاص يافت، وگرنه اين چهار نفر نيز در عصر خود همچون سائر فقهاء و محدّثان معاصر خود بودند و بر آنها امتيازى نداشتند.از اين جهت،در عصر خودشان كسى نبود كه به تدوين اقوال آنها اهميّت دهد.
ولى«شيعه،از اوّل در تدوين اقوال ائمّۀ معصومين(عليهم السّلام)اهتمام مى ورزيد»زيرا در مسائل دينى و مذهبى،جز رجوع به اينان را جائز نمى دانست.و لذا،سخت اطراف آنان را گرفت و در گرفتن«دستورات دينى»،تنها به آنها مراجعه نمود،و قدرت و تلاش خود را در تدوين آنچه از آنها شنيد به كار برد،و آن چنان همّت و عزم4.
ص: 387
خود را در اين راه به كار انداخت كه بيش از آن امكان پذير نبود.«و اين، به خاطر حفظ و نگهدارى علم و دانشى بود كه-طبق نظريّۀ شيعه- غير از آن در پيشگاه خدا،قابل قبول نيست».
كافى است بدانى،تنها در«عصر امام صادق(ع)»چهار صد«اصل» نوشته شده كه به«اصول أربعمائة»معروف است.و اين«چهار صد اصل» چهار صد كتاب بود كه چهار صد نويسنده آنها را نوشته اند.اين نوشته ها «فتاواى امام صادق(ع)»در عصر خود بوده است (1).«اصحاب امام صادق(ع)»غير از اين«چهار صد اصل»چندين برابر ديگر نوشته دارند كه تفصيل آن را به زودى خواهى دانست-ان شاء اللّه.
امّا«ائمّۀ چهارگانۀ اهل سنّت»،در پيشگاه هيچ كس آن منزلت و مقامى را كه«ائمّۀ اهل بيت(ع)»در نزد«شيعه»دارند،ندارند؛بلكه در زمان حيات خود،اين مقامى را كه پس از مرگشان برايشان انتخاب كرده اند ،نداشته اند-چنانكه«ابن خلدون»در«مقدّمۀ»خود در فصلى كه براى«علم فقه»گشوده،به آن اعتراف نموده (2)،و عدّه اى ديگر از «اعلام اهل سنّت»نيز به اين معنى اذعان كرده اند.-و ما با همۀ اينها، ترديد نداريم كه مذهب آنها همين مذهبى است كه اتباع آنها دارند،7.
ص: 388
و مدار عملشان در هر نسلى مى باشد و در كتابهاى خويش تدوين نموده اند.زيرا اتباع هر مذهبى به مذهب خويش آشناترند.چنانكه «شيعيان»نيز«به مذهب ائمۀ خويش آگاهترند»،همان مذهبى كه خداوند را بر مقتضاى آن،عبادت مى كنند و قصد تقرّب به خداوند در غير اين صورت،از آنها محقّق نمى شود.
زمان صحابه
2-اهل بحث و تحقيق به روشنى مى دانند كه«شيعه در تدوين علوم اسلامى از ديگران پيشقدم تر بوده است»زيرا در عصر نخستين،غير از«على(ع)و شيعيان دانشمندش»كسى تصدّى اين كار را به عهده نگرفت (1).
و شايد سرّ اين مطلب،همان«اختلاف صحابه»بود كه«نوشتن علوم مباح است يا نه؟»-چنانكه«عسقلانى»در«مقدّمۀ فتح البارى»و ديگران نيز نقل كرده اند كه:-«عمر بن خطّاب»و عدّه اى ديگر نوشتن آن را خوشايندشان نبود،از ترس اينكه«احاديث»با«قرآن»مخلوط گردد (2)،امّا«امام على(ع)»و فرزند و جانشينش«امام مجتبى(ع)»
ص: 389
و گروهى از صحابه،آن را مباح مى شمردند.
اوضاع،بر همين حال بود،...تا اينكه در«قرن دوّم»،اواخر عصر تابعين،«اجماع»بر«اباحۀ»آن،مقرّر گشت و بر مباح بودن آن،اتّفاق نظر پيدا نمودند.و اين هنگام بود كه«ابن جريح»كتاب«تاريخ»خود را به نقل از«مجاهد»و«عطاء»تأليف نمود كه اين،نخستين كتابى است كه از طريق«غير شيعه»در اسلام نوشته شده است.و پس از آن«كتاب معتمر بن راشد صنعانى»در«يمن»نوشته شده و سپس«كتاب موطّأ مالك»مى باشد .در«مقدّمۀ فتح البارى»آمده كه«ربيع بن صبيح»نخستين كسى است كه نوشته اى را جمع آورى كرده است،وى در آخر«عصر تابعين» مى زيسته است.
به هر حال،«اجماع»منعقد است كه غير از«شيعه»،مسلمانان ديگر،در عصر نخست تأليفى نداشته اند (1).
امّا«على(ع)و شيعيانش»در همان«عصر اوّل»متصدّى اين كار شدند.و نخستين چيزى كه«امير مؤمنان(ع)»تدوين و جمع آورى نمود«قرآن»بود؛زيرا او پس از فراغ از تجهيز و دفن پيامبر(ص)، سوگند ياد كرد!كه جز براى نماز،عبا بر دوش ننهد تا«قرآن»را جمع8.
ص: 390
نمايد.و آن را به«ترتيب نزول» جمع آورى نمود.و در،آن به«عامّ و خاص»،«مطلق و مقيّد»،«محكم و متشابه»،«ناسخ و منسوخ»، «واجبات»و آنچه تركش«جائز»است،«سنن»و آدابش اشاره فرمود.
و ضمنا«اسباب نزول آيات»را نيز آورد و بعضى از مطالب كه از جهاتى مشكل بود توضيح داد.
«ابن سيرين»همواره مى گفت:
اگر به آن«قرآن»دست مى يافتم،به علوم واقعى دست يافته بودم (1).
البتّه افراد ديگرى از«قرّاء صحابه»تصميم بر«جمع قرآن»گرفتند امّا نتوانستند آن را بر«طبق نزول»جمع نمايند.و مقدورشان نشد كه هيچ كدام از مطالب و رموزى كه به آن اشاره كرديم،در آن بياورند (2).
بنابراين،قرآنى كه«امام على(ع)» جمع آورى نموده به «تفسير»بيشتر شباهت دارد.
پس از فراغت از جمع«قرآن»،كتابى را براى«فاطمۀ زهراء(ع)» تأليف فرمود كه نزد فرزندان پاك آن بانوى بزرگ،«مصحف8.
ص: 391
فاطمه(ع)»معروف گرديد.اين كتاب،متضمّن«حكمتها»،«امثال»، «مواعظ و پندهاى عبرت آميز»،«اخبار»و مطالب نمونه اى بود كه موجب تسلّى آن حضرت در برابر مرگ پدرش رسول خدا(ص) مى شد (1).
سپس كتابى دربارۀ«ديات»(ديه هائى كه در اثر ضرب و جرح و قتلها بايد پرداخت)تأليف فرمود و نام آن را«صحيفه»گذارد.
اين كتاب را«ابن سعد»در آخر كتاب معروف خود«الجامع»-با اسناد به امير مؤمنان(ع)آورده است.
«بخارى»و«مسلم»متذكّر اين«صحيفه»مى شوند و در چند مورد از صحيح خود،مطالبى از آن نقل مى كنند.و«احمد بن حنبل»در«مسند» از اين«صحيفه»فراوان نقل كرده است (2).
و در روايتى از«صفار»از«عبد الملك»آمده كه«ابو جعفر(ع)»،ت.
ص: 392
«كتاب على»را خواست و«جعفر(ع)»برايش آورد،آن كتاب پيچيده شده و به ضخامت ران يك انسان بود...«امام ابو جعفر(ع)»فرمود:
سوگند به خدا!اين،«خطّ على»و«املاء رسول خدا(ص)»است (1).
گروهى از«شيعيان»به«امير مؤمنان(ع)»اقتدا نموده و در همان عصر،مشغول تأليف شدند.از جمله-چنانكه«ابن شهر آشوب»گفته- «سلمان»و«ابو ذر»مى باشند.وى مى گويد:نخستين كسى كه در«اسلام» كتاب نوشت«على بن ابى طالب(ع)»بود،آنگاه«سلمان فارسى»و سپس«ابو ذر» (2).و نفر بعد،«ابو رافع»، آزادشدۀ رسول خدا(ص)و رئيس بيت المال«امير مؤمنان(ع)»كه از خواصّ دوستان«امام»و آشناى به شأن آن حضرت بود.وى كتاب«سنن،احكام و قضايا»را از«احاديث على(ع)»گرد آورده بود.اين كتاب،در پيشگاه اسلاف ما داراى مقامى بلند و عظيم بود،كه اصحاب ما آن را به طرق خود به او اسناد داده اند (3).
يكى ديگر از اينان،«على بن ابى رافع»مى باشد.وى-چنانكه در شرح حالش در كتاب«الاصابة»آمده است-در عصر پيامبر(ص)به0.
ص: 393
دنيا آمده و پيامبر(ص)وى را«على»نام گذارده است.وى كتابى در «فنون فقه»-طبق مذهب اهل بيت(ع)-دارد.«ائمّه(عليهم السّلام)» اين كتاب را بزرگ مى داشتند و«شيعيان»خويش را به آن ارجاع مى دادند (1).
يكى ديگر از اين گروه،«عبيد اللّه بن ابى رافع»- نويسنده و دوستدار«على(ع)»-است.«ابن حجر»وى را در قسمت اوّل كتاب«الاصابة»به نام«عبيد اللّه بن اسلم»آورده،زيرا نام پدرش«اسلم»بوده است.«عبيد اللّه»كتابى را دربارۀ آن دسته از «اصحاب پيامبر(ص)»كه در«جنگ صفّين»حضور يافته اند تأليف نموده است.«ابن حجر»در«الاصابة»فراوان از اين كتاب نقل مى كند (2).
از اين گروه،«ربيعة بن سميع»را بايد نام برد.او كتابى دربارۀ«زكات حيوانات»دارد.احاديث آن،احاديثى است كه«على(ع)»از«رسولر.
ص: 394
خدا(ص)»نقل نموده است (1).
از اين گروه،بايد«عبد اللّه بن حرّ فارسى»را بر شمرد.او كتابى در حديث دارد.در اين كتاب،احاديثى كه«على(ع)»از«رسول خدا(ص)» نقل نموده،جمع آورى كرده است (2).
از اين افراد،«اصبغ بن نباته»-يار پاكباختۀ«امير مؤمنان(ع)»و از پيوستگان سخت به آن حضرت-مى باشد.همو كه«عهد نامۀ مالك اشتر»و«وصيّت امام على(ع)به فرزندش محمّد»را نقل نموده است.
اصحاب ما،اين دو را با«سند صحيح»از نامبرده نقل مى نمايند (3).
از جملۀ اين افراد،«سليم بن قيس هلالى»-يار«امير مؤمنان(ع)»- است.«سليم»از«امام(ع)»و از«سلمان فارسى»نقل حديث نموده.وى كتابى دربارۀ«امامت»دارد كه«امام محمد بن ابراهيم نعمانى»در كتاب «الغيبة»از آن نام برده و گفته است:در اين«حقيقت»بين تمام دانشمندان و علماى«شيعه»و ناقلان حديث،گفتگوئى نيست كه«كتاب سليم بن قيس»يكى از «كتب اصلى»است كه حاملان علم و راويان«احاديث اهل بيت(ع)»-از همان قديم الايّام-آن را نقل نموده و مورد اعتمادشان بوده است.
اين كتاب،يكى از همان«كتابهاى اصلى»است كه«شيعه»به آن مراجعه مى كند و مورد اعتمادش مى باشد (4).ق.
ص: 395
در مورد افرادى كه در آن عصر،داراى كتاب بوده اند،عدّه اى از اصحاب ما، جمع آورى نامهايشان را به عهده گرفته اند و در اين زمينه تأليفاتى دارند.كسانى كه خواهان آن هستند به كتابهاى«فهرست» و«رجال»مراجعه مى نمايند (1).
و تابعين تابعين
3-امّا مؤلّفان پيشين ما،در«طبقۀ دوّم»-يعنى در بين«تابعين»-،بايد اعتراف كنيم كه اكنون براى ما ميسور نيست كه بتوانيم آنها را برشماريم؛و مدرك و مرجع براى شناسائى آنها و شناسائى نوشته هاى آنان و اسناد آن نوشته ها-به طور تفصيل-همان كتابهاى«فهرست» علماى ما و نوشته هاى آنها در«شرح حال رجال»است (2).
در عصر اين طبقه،«نور اهل بيت(ع)»درخشش نمود،در حالى كه پيشتر با ابرهاى تيرۀ ستم ستمگران پوشيده بود.و اين درخشش به اين خاطر بود كه«فاجعۀ طفّ»(نبرد خونين كربلا)«دشمنان آل محمّد(ص)»را مفتضح ساخت؛آنها را از چشم افراد عاقل و آگاه انداخت؛توجّه محقّقان را به«مصائب اهل بيت(ع)»جلب نمود،
ص: 396
توجّه به مصائبى كه از«زمان فقدان رسول خدا(ص)»شروع شده بود.اين«فاجعه»-با همان كوبندگيش-مردم را ناچار ساخت تا دربارۀ«اساس اين مصيبت»به بحث و كاوش پردازند؛آنها را واداشت تا از«ريشه ها و اسباب»آن جستجو به عمل آورند،كه بالاخره بذر و نهالهاى آن را شناختند،و متوجّه شدند كه اين«مصائب»از«كجا!» شروع شده است.بدين خاطر بود كه مسلمانانى كه رگ مردانگى در بدنشان بود،براى«حفظ مقام اهل بيت(ع)»و يارى آنها بپا خاستند،چرا كه فطرت و سرشت بشرى علاقه مند به يارى«مظلوم»است و از «ستمگر و ظالم»متنفّر.
گويا مسلمانان،پس از اين«فاجعه»،در دوره اى جديد قرار گرفتند؛لذا،به موالات و دوستى«امام علىّ بن الحسين زين العابدين(ع)»پرداختند و براى آگاهى از«اصول و فروع دين»به او پيوستند.همچنين در تمام مطالبى كه از«قرآن و سنّت»گرفته مى شود، يعنى سائر«فنون اسلامى»،به او مراجعه نمودند و پس از او به فرزندش«امام باقر(ع)»روى آوردند.لذا،اصحاب اين دو امام(امام سجّاد«ع»و امام باقر«ع»)-كه از«اسلاف شيعه»به شمار مى آيند- هزاران نفر بودند كه شمارش آنها ممكن نيست.امّا كسانى كه نامهاى آنها و شرح حالشان در كتابهاى«رجال»آمده،يعنى آنها كه از«علماى اصحاب»به شمار مى آمدند قريب«چهار هزار»نفرند و تعداد كتابهائى كه نوشته اند«ده هزار»يا بيشتر مى باشد.اين كتابها را هر كدام از
ص: 397
اصحاب ما،از نسل پيش از خود،با«اسناد صحيح»نقل نموده اند.
گروهى از اعلام اين جمعيّت به خدمت اين دو امام و به خدمت«امام صادق(ع)»فائز شده اند؛و حظّ و بهرۀ كامل براى كسانى از اينان بود كه از پيمانۀ پرى از دانش و عمل برخوردار گرديدند.يكى از اين جمعيّت، «ابو سعيد ابان بن تغلب بن رياح جريرى»است.همان كس كه هم به «قرآن»وارد بود،هم«فقيه»،هم«محدّث»،هم«مفسّر»و هم«آگاه از علم اصول»؛يعنى،همان«لغوى مشهور».او«از موثّق ترين مردم»بود.هر سه امام(عليهم السّلام)را ملاقات نموده و دانش فراوان و احاديث بسيارى را از آنان فرا گرفته و نقل نموده است.همين بس كه بدانى،او تنها از امام صادق(ع)-آن طور كه ميرزا محمد(دانشمند معروف«علم رجال»)در كتاب«منهج المقال»در شرح حال«ابان»با اسناد به«ابان بن عثمان»از«امام صادق(ع)»آورده-«سى هزار حديث»نقل كرده است (1).
وى در پيشگاه اين امامان(عليهم السّلام)داراى سابقه اى درخشان و مقامى بلند است.مى بينيم«امام محمّد باقر(ع)»-در آن هنگامى كه هر دو در مدينه هستند-به او مى فرمايد:9.
ص: 398
«اجلس فى المسجد و افت النّاس فانّى احبّ ان يرى فى شيعتى مثلك»(در مسجد بنشين و براى مردم«فتوا بده!»كه من دوست دارم در شيعيانم مثل تو ديده شود (1).)
و امام صادق(ع)به او فرموده:
«ناظر اهل المدينة فانّي احبّ ان يكون مثلك من رواتى و رجالى»(با اهل مدينة«بحث كن!»من دوست دارم مانند توئى از راويان حديث و رجالم به شمار آيند. (2)
«ابان»هنگامى كه وارد مدينه مى شد،به او توجّه مى كردند،از گرد علماى ديگر-كه جلسات درس داشتند فاصله-مى گرفتند و«ستون مخصوص پيامبر(ص)»را در مسجد براى او خالى و مهيّا مى نمودند.
«امام صادق(ع)»به«سليم بن ابى حبه»فرمود:«پيش ابان بن تغلب برو! كه از من احاديث فراوانى شنيده است؛آنچه او براى تو نقل نمود،تو شخصا مى توانى از زبان من نقل كنى. (3)»
و نيز آن حضرت به«ابان بن عثمان»فرمود:«ابان بن تغلب سى هزار حديث از من روايت كرده؛تو هم آنها را فراگير و از او نقل كن!» (4)9.
ص: 399
و هرگاه بر«امام صادق(ع)»وارد مى شد،آن حضرت با وى مصافحه و معانقه مى نمود و دستور مى داد بالش و پشتى براى او بگذارند و خود،درست روبروى او مى نشست (1).
هنگامى كه مرگ او را به«امام(ع)»گزارش كردند،فرمود:«اما و اللّه لقد اوجع قلبى موت ابان»(سوگند به خدا!مرگ ابان،قلب مرا درد آورد. (2)
«ابان»در سال 141 هجرى قمرى،چشم از جهان فرو بست. (3)
«ابان»از«انس بن مالك»،«اعمش»،«محمد بن منكدر»،«سماك بن حرب»،«ابراهيم نخعى»،«فضيل بن عمرو»،و«حكم»رواياتى نقل كرده.و«مسلم»و اصحاب سنن اربعه-«ابو داود»،«ترمذى»،«نسائى» و«ابن ماجه»-به احاديث او استدلال نموده اند (4).
و اگر«بخارى»از او نقل حديث نكرده،به او زيانى وارد نمى سازد؛ زيرا وى به«ائمّۀ اهل بيت»يعنى«امام صادق»،«امام كاظم»،«امام رضا»،
ص: 400
«امام جواد»و«امام حسن عسكرى»(عليهم السّلام)اقتدا كرده است و«بخارى»از اين بزرگواران نيز روايتى نقل ننموده،بلكه از سبط اكبر، سيّد جوانان بهشت«امام حسن مجتبى(ع)»نيز چيزى نياورده است.
بلى،او از«مروان بن حكم»،«عمران بن حطان»،«عكرمۀ بربرى»و از امثال اينان نقل خبر نموده است (1)- «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» .
«ابان»نوشته هاى پرارزشى دارد كه مى توان«تفسير غريب القرآن» را از آنها به شمار آورد،كه در آن براى استشهاد دربارۀ كلماتى كه در قرآن آمده-از جنبه هاى ادبى آن-از«اشعار عرب»گواه فراوان اقامه كرده است (2).
«عبد الرحمن بن محمّد ازدى كوفى»،بعدا آمده و«كتاب ابان» و«كتاب محمد بن سائب كلبى»و«كتاب ابن روق،عطية بن حارث»را جمع كرده،و همه را يك كتاب قرار داده است،سپس موارد اختلاف و اتّفاق آنها را توضيح داده است.بنابراين،گاهى«كتاب ابان»به تنهائى مشاهده مى شود و گاهى همراه با كتابى ديگر؛و اين،به خاطر همان كارى است كه«عبد الرحمن»انجام داده است.
اصحاب ما،هر كدام از اين دو كتاب را با«سند معتبر»و از طرق1.
ص: 401
مختلف،نقل كرده اند.
«ابان»دو كتاب ديگر به نام«الفضائل»و«صفّين»نيز دارد.و او داراى يك«اصل»نيز هست؛يعنى،يكى از همان«چهار صد اصل»يا چهار صد كتابى كه به«اصول أربعمائة»معروف است،كه مورد اعتماد و مراجعۀ شيعه در«احكام شرعى»مى باشد.
تمام كتابهاى وى با اسناد از او نقل شده كه تفصيل آن را بايد در «كتب رجال»خواند (1).
از اين گروه،«ابو حمزۀ ثمالى،ثابت بن دينار»را بايد نام برد.وى از افراد موثّق و بزرگان پيشينيان«شيعه»به حساب مى آيد.او از«امام زين العابدين»،از«امام باقر»و از«امام صادق»(عليهم السّلام)علم فرا گرفته،سخت به آنها پيوسته و در پيشگاه آنها مقرّب بوده است (2).
«امام صادق(ع)»او را چنين ستوده است:
«ابو حمزه در زمان خود،همچون سلمان فارسى در زمانش مى باشد. (3)» و امام رضا(ع)درباره اش فرموده:«ابو حمزه در زمان خود،همچون لقمان در زمان خويش است (4).»
وى كتابى در«تفسير قرآن»دارد كه«امام طبرسى»در«تفسير مجمع7.
ص: 402
البيان»از او نقل مى كند (1).و نيز كتابى به نام«النوادر»و كتابى در «زهد»دارد.كتاب«رسالة الحقوق»را او از«امام زين العابدين(ع)» روايت كرده است (2).«دعاى سحر ماه رمضان»آن حضرت را نيز او نقل نموده كه از خورشيد و ماه درخشندگيش بيشتر است.
وى از«انس»و«شعبى»نقل روايت نموده،و از طرفى«وكيع»،«ابو نعيم»،و عدّه اى ديگر از اين طبقه-چه از شيعه و چه ديگران-از او نقل حديث نموده اند (3).
قهرمانان علمى ديگرى وجود دارند كه به خدمت امام سجّاد(ع) مشرّف نشده اند ولى محضر امام باقر و امام صادق(عليهما السّلام)را درك كرده اند.
از اين جمعيّتند:«ابو القاسم بريد بن معاويه عجلى»،«ابو بصير ليث بن مراد بخترى مرادى»،«ابو الحسن زرارة بن اعين»،«ابو جعفر6.
ص: 403
محمد بن مسلم بن رباح كوفى طائفى ثقفى»...و گروهى ديگر از اعلام و نشانه هاى هدايت و چراغهاى تاريكى،كه مقام،گنجايش استقصاء آنها را ندارد (1).
ولى اين چهار نفر،به آن چنان مرتبه اى نائل شده اند،به پيمانۀ پرى دست يافته اند،و به مقام بلندى رسيده اند كه«امام صادق(ع)»هنگامى كه آنان را ياد كرد،درباره شان فرمود:
(هؤلاء امناء اللّه على حلاله و حرامه»(اينان امينان خداوند بر حلال و حرامش هستند (2).»
و نيز فرمود:«ما اجد احدا احيى ذكرنا الاّ زرارة،و ابو بصير ليث، و محمّد بن مسلم،و بريد،و لو لا هؤلاء ما كان احد يستنبط هذا.»
(من احدى را نيافتم كه ياد ما را زنده بدارد جز«زراره»،«ابو بصير ليث»،«محمد بن مسلم»،و«بريد».و اگر اينها نبودند،احكام را كسى«استنباط» نمى كرد.)
سپس دربارۀ آنان فرمود:«هؤلاء حفّاظ الدّين،و امناء ابى على حلال اللّه و حرامه،و هم السّابقون الينا فى الدّنيا و السّابقون الينا فى الآخرة».
(اينان،حافظان دين،امينان پدرم بر حلال و حرام خدا،و سبقت جويان به ما در6.
ص: 404
دنيا و سبقت گيرندگان به سوى ما در آخرت هستند.) (1)
باز«امام(ع)»فرمود:«خاشعان را به بهشت بشارت ده!»سپس نام اين چهار نفر را برد (2).
و در سخنى طولانى،كه آنان را در آن ياد نمود،فرمود:«پدرم آنها را در حلال و حرام خدا امين مى شمرد؛آنها ظرف دانشش بودند؛و همين گونه امروز،آنها راز داران من هستند.آنها اصحاب راستين پدرم،و ستارگان درخشنده در ميان شيعيان من،هم در حال زندگى و هم پس از مرگ مى باشند.به وسيلۀ اينان،خداوند هر بدعتى را بر ملا مى كند و از بين مى برد.اينان،نقشه هاى باطل كاران را از اين دين،برطرف و نقش بر آب مى كنند،و تفسير و تأويل كسانى را كه دربارۀ امامان غلو مى كنند،از بين مى برند (3)».
...و سخنان پرارج ديگرى از اين«امام(ع)»دربارۀ اين افراد،كه فضل،كرامت و ولايت آنها را ثابت مى سازد...كه عبارتى گنجايش بيان آنها را ندارد.
در ايّام حيات«امام صادق(ع)»آن قدر«علم»منتشر شد كه بالاتر از آن تصوّر نمى رفت؛و شيعيان پدرش از تمام اماكن به سرعت به او روى آوردند؛آن حضرت نيز با آغوش باز از آنان استقبال كرد؛و با آنان مأنوس0.
ص: 405
گرديد؛و از هيچ تلاشى در آگاه ساختن آنان خوددارى نكرد؛و ذرّه اى از امكانات خويش،در راه آشنائيها از اسرار علوم،از آنان دريغ نفرمود؛ «اسرار علوم»،«دقايق و ريزه كاريهاى حكمت»و«حقايق امور»را تعليمشان داد.
«ابو الفتح شهرستانى»در كتاب خود«الملل و النحل»-در آنجا كه از «امام صادق(ع)»نام مى برد-به اين معنى اعتراف كرده،گفته است:
«او داراى علوم فراوان در دين،ادب كاملى در حكمت،زهدى بالغ در دنيا، و ورع تامّى در برابر شهوات بود.»سپس اضافه مى كند:«او مدّتى در مدينه، شيعيان منسوب به خود را از«علوم»بهره مند مى ساخت و بر دوستانش باران اسرار و رموز علوم مى باريد. (1)»
جمع زيادى و گروه كثيرى از«اصحاب امام صادق(ع)»مقام علم و عمل خود را به آن چنان مرحله اى از بروز رسانيدند كه خود،جزو پيشوايان هدايت،چراغهاى تاريكى،درياهاى دانش،و ستارگان روشنى بخش و رهنما قرار گرفتند.
از اين عدّه،آنها كه نام و شرح حالشان در«كتابهاى تراجم و رجال» آمده،«چهار هزار»به شمار مى آيند.اينان از اهل«عراق»،«حجاز»، «فارس»و«سوريه»مى باشند،و داراى مصنّفات و كتابهائى هستند كه در نزد«شيعه»معروف و مشهور است و«اصول أربعمائة»از ميان نوشته هاىت.
ص: 406
همين افراد،برگزيده شده است.
«اصول أربعمائة»چهار صد كتاب است كه چهار صد نفر از اصحاب و شاگردان آن حضرت نوشته اند.در آنها«فتاواى امام صادق(ع)»آمده است و«مدار علم و عمل»پس از آن حضرت قرار گرفته است.سپس گروهى از اعلام امّت،و وكلاى ائمّه،آنها را تلخيص نموده،و در كتابهاى خاصّى يكجا گرد آوردند،تا بر طالبان آسان شود و زودتر به خواسته هاى خود برسند.از ميان اين كتابهاى جمع آورى شده«كتب اربعه»بهترين است كه از صدر اوّل...تا هم اكنون،«مرجع و مدرك شيعۀ اثنا عشرى در اصول دين و فروع آن»بوده است.
«كتب اربعه»عبارتند از:«كافى»،«تهذيب»،«استبصار»و«من لا يحضره الفقيه» (1).اين كتابها«متواتر»هستند و«صحّت مضامين»آنها(كه از اين نويسندگان بوده و دست تحريف در آنها دخالت نداشته) قطعى است.
از اين ميان،كتاب«كافى»از بقيّه قديمى تر، باعظمت تر،احسن و متقن تر است.در اين كتاب،16199 حديث،موجود است.يعنى، بيش از«صحاح ستّه»(كتابهاى ششگانۀ اهل تسنّن)حديث دارد-د.
ص: 407
چنانكه مرحوم شهيد در كتاب«ذكرى» (1)و عدّه اى ديگر از اعلام، تصريح نموده اند.
«هشام بن حكم»-از اصحاب«امام صادق(ع)»و«امام كاظم(ع)»- كتابهاى فراوانى نوشته كه 29 كتابش معروف است.اين 29 كتاب را اصحاب ما با«سند»،از خود وى نقل كرده اند (2).
كتابهاى«هشام بن حكم»كتابهائى بس مفيد و در روشنى بيان و درخشندگى استدلالاتش تلألؤ خاصّى دارد.اين كتابها دربارۀ اصول و فروع دين،در توحيد و فلسفۀ عقلى و ردّ بر تمام زنادقه،ملحدان، طبيعى مسلكها،معتقدان به قضا و قدر،جبريها،غلو كنندگان دربارۀ «على(ع)و اهل بيت»،ردّ بر خوارج و ناصبيها،ردّ بر منكران«وصايت على(ع)و ائمّۀ پس از او»،و در ردّ بر مبارزه كنندگان با آن حضرت-يعنى كسانى كه قائل به جواز تقدّم«مفضول»بر«فاضل»هستند-و غير از اين گروهها،بحث و استدلال و تحقيق مى كند.
«هشام»در ميان مردم«قرن دوّم»در«علم كلام»،«حكمت الهى»، و سائر«علوم»و«فنون»پيشگام بوده است.او از كسانى است كه«علم كلام»در مورد«امامت»را شكافت و«حقيقت»درون آن را آشكار).
ص: 408
نموده،و«مذهب»را با دقّت و نظر و تفكّر،مهذّب ساخت (1).
او از«امام صادق»و«امام كاظم»(عليهما السّلام)حديث نقل مى كند و در پيشگاه آنان مقام و منزلتى داشته كه در توصيف نمى گنجد.وى از ناحيۀ آنها طورى ستوده شده كه ارزش و قدرش را در«ملأ اعلى»بالا مى برد.
او در آغاز از«جهميّه»(يكى از فرقه هاى گمراه)بود ولى در ملاقات با«امام صادق(ع)»هدايت يافت و به او ملحق گرديد.وى پس از آن حضرت به«امام كاظم(ع)»پيوست و بر همۀ اصحاب اين دو بزرگوار، فائق آمد.
در عصر«امام كاظم»،«امام رضا»،«امام جواد»،«امام هادى» و«امام عسكرى»(عليهم السّلام)تأليفات بسيار و كتابهاى فراوانى نوشته شد.و راويانى كه از آنها مستقلا و يا از شاگردان آنها روايت مى كردند در شهرها منتشر شدند؛بازوى تواناى اجتهاد را آن چنان در تحقيق گرفتند كه آن را خسته نمودند؛دامن تلاش و رنج و جديّت را به كمر زدند؛در درياى علوم فرو رفتند؛و در اعماق اسرار آن به غوّاصى پرداختند؛مسائل آن را احصاء نموده،و حقائق آن را از نادرستيها جدا0.
ص: 409
ساختند؛در تدوين مباحث و فنون مختلف از هيچ كوششى بازنايستادند ؛و در جمع آورى معارف پراكنده از به كار انداختن هيچ امكانى دريغ ننمودند.
«محقّق»-كه خدا مقامش را بالا برد!-در كتاب«معتبر»مى گويد:«در ميان شاگردان«امام جواد(ع)»فضلائى وجود داشته اند همچون«حسين بن سعيد»،برادرش«حسن»،«احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى»،«احمد بن محمد بن خالد برقى»،«شاذان»،«ابو الفضل العمى»،«ايّوب بن نوح»،«احمد بن محمد بن عيسى»و غير از اينها كه تعداد و شمارش آنها به طول مى انجامد.»
«محقّق»اضافه مى كند:«كتابهاى آنها-كه تا هم اكنون بين ما رواج دارد- دلالت بر علم و دانش فراوان آنها مى كند (1).»
كافى است بدانى كه«كتابهاى برقى»از«يكصد كتاب» متجاوز است (2).«بزنطى»كتاب بزرگى دارد كه به«جامع بزنطى» معروف است.و«حسين بن سعيد 30 كتاب نوشته است» (3).
امكان ندارد در اينجا تمام آنچه شاگردان اين«امامان(ع)»-كه از فرزندان«امام صادق(ع)»هستند-تأليف كرده اند،احصاء كرد.لذا، شما را به كتابهاى«تراجم»(شرح حال راويان)و«فهرست»ها ارجاع مى3.
ص: 410
دهم (1).لطفا در آن كتابها،براى آگاهى بيشتر،به شرح حال اين افراد، مراجعه فرماييد:
«محمد بن سنان»،«على بن مهزيار»،«حسن بن محبوب»،«حسن بن محمّد بن سماعة»،«صفوان بن يحيى»،«على بن يقطين»،«على بن فضال»،«عبد الرحمن بن نجران»،«فضل بن شاذان»-كه داراى«200 كتاب»است (2)-،«محمد بن مسعود عياشى»-كه بيش از«200 تأليف»دارد (3)-،«محمد بن ابى عمير»،«احمد بن محمد بن عيسى»- كه خود،از 100 نفر از اصحاب«امام صادق(ع)»نقل روايت مى كند (4)-،«محمد بن على بن محبوب»،«طلحة بن طلحة بن زيد»، «عمّار بن موسى ساباطى»،«على بن نعمان»،«حسين بن عبد اللّه»،«احمد بن عبد اللّه بن مهران-كه به«ابن خانه»معروف است-،«صدقة بن منذر قمى»،«عبيد اللّه بن على حلبى»-كه كتاب خويش را به«امام صادق(ع)» عرضه داشت و«امام»آن را«صحيح»دانست و به نيكى ياد نمود8.
ص: 411
و فرمود:«آيا براى اينان(اهل تسنّن)مثل اين،كتاب مى بينى؟! (1)-، «ابو عمرو طبيب»،«عبد اللّه بن سعيد»-كه كتاب خويش را به«امام رضا(ع)»عرضه نمود-و«يونس بن عبد الرحمن»كه او نيز كتاب خويش را بر«امام حسن عسكرى(ع)»عرضه داشت (2).
كسى كه در شرح حال پيشينيان«شيعه»تتبّع كند؛
اصحاب هر كدام از«ائمّۀ نهگانه از اولاد حسين(ع)»را بررسى نمايد؛
تأليفات آنها در همان«عصر ائمّه»را احصاء نمايد؛
وضع كسانى كه اين كتابها را از آنها روايت كرده اند مورد مطالعه قرار دهد-يعنى،وضع همانها كه«حامل احاديث آل محمّد(ص)»در مورد«اصول»و«فروع»بودند،كه هزاران نفرند؛
سپس به جمع آورى و دقّت در شرح حال حاملان اين علوم در هر طبقه بپردازد-كه اين علوم را هر طبقه از طبقۀ ديگر و دست به دست از «زمان ائمّۀ معصومين(ع)...تا به امروز گرفته اند؛
براى او«قطع»حاصل مى شود كه:
مذهب ائمّۀ اهل بيت(ع)«متواتر»است.ّه
ص: 412
و ترديد نمى كند كه:فروع و اصول و آنچه ما به آن معتقديم،از خاندان رسول خدا(ص)گرفته شده است.
و اين«حقيقت»را جز شخص معاند،لجوج،و كسى كه نمى خواهد «حق»را بپذيرد،و يا شخص جاهل كودن،انكار نمى كند.
الحمد للّه الّذى هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدى لو لا ان هدانا اللّه
ص: 413
راهى هستند كه«ائمّۀ آل رسول(ص)»
بوده اند.
1-گواهى مى دهم كه«شيعيان»،در فروع دين،و اصول آن،بر همان راه و طريقى هستند كه«ائمّۀ آل رسول(ص)»بوده اند.
به راستى كه اين امر را واضح،و به خوبى،آن را آشكار ساختيد، و آنچه در درون آن مخفى بود ظاهر نموديد.
بنابراين،شكّ و ترديد در آن،هلاك،و تشكيك و ايجاد شبهه در آن، خود گمراهى محض است.
من سخنان شما را-با دقّت-بررسى كردم،و سخت در جستجوى پيدا كردن ايرادات آن برآمدم،ولى سراسر آن مرا در اعجاب و شگفتى وصف ناكردنى قرار داد.
من،از سرچشمه و منشأ اين هواى لطيف و پاكيزه پى جوئى كردم،نسيم قدسى آن،با آن بوى مشگينش كه همه جا را فرا گرفته بود،مرا زنده
ص: 414
ساخت.
و به«فلاح و رستگارى»رسيدم.
2-من پيش از آنكه با شما ارتباط پيدا كنم،دربارۀ«شيعه»،در اشتباه بودم،و اين«اشتباه»به خاطر اخبار نادرستى بود كه از« اراجيف گويان» شنيده بودم؛
امّا،هنگامى كه خداوند«توفيق ملاقات»با شما را عطا كرد،به«پرچم هدايت»دست يافتم و چراغ روشنى بخش تاريكى را پيدا نمودم.و پس از بحث با شما،«حق»را يافتم،به«فلاح و رستگارى»رسيدم و بر خواسته هاى خويش پيروز شدم.چه نعمت بزرگى خداوند در اثر اين ملاقات،به من عنايت كرد!!و چه محبّت و نعمت نيك و گران بهائى شما در اختيار من قرار داديد!!
الحمد للّه ربّ العالمين
ص: 415
دينش فرموده،مى ستايم.
خداوند را به خاطر هدايتى كه به سوى دينش فرموده،مى ستايم.
و به خاطر«توفيق»در راه آشنائى با طريقى كه به سوى آن فرا خوانده است،ستايش مى كنم.
و الحمد للّه اوّلا و آخرا و صلّى اللّه على محمّد و آله و سلّم
ص: 416
فرازى از وصيّتنامۀ الهى-سياسى حضرت امام خمينى(قدّس سرّه الشريف) ما مفتخريم،و ملّت عزيز سر تا پا«متعهّد به اسلام و قرآن»مفتخر است،كه پيرو مذهبى است كه مى خواهد«حقايق قرآنى»كه سراسر آن از«وحدت بين مسلمين» بلكه بشريّت دم مى زند،از مقبره ها و گورستانها نجات داده و به عنوان«بزرگترين نسخۀ نجات دهندۀ بشر»از جميع قيودى كه بر پاى و دست و قلب و عقل او پيچيده است و او را به سوى فنا و نيستى و بردگى و بندگى طاغوتيان مى كشاند،نجات دهد.
و ما مفتخريم،كه پيرو مذهبى هستيم كه«رسول خدا»مؤسّس آن به امر خداوند تعالى بوده و«امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب»اين بندۀ رها شده از تمام قيود،مأمور رها كردن بشر از تمام اغلال و بردگيها است.
ما مفتخريم،كه كتاب«نهج البلاغه»كه بعد از«قرآن»بزرگترين دستور زندگى مادّى و معنوى و بالاترين كتاب رهايى بخش بشر است و دستورات معنوى و حكومتى آن بالاترين راه نجات است،از«امام معصوم ما»است.
ما مفتخريم،كه«ائمّۀ معصومين»از«علىّ بن ابى طالب»گرفته تا«منجى بشر حضرت مهدى صاحب زمان»(عليهم آلاف التّحيّات و السّلام)كه به قدرت خداوند قادر، زنده و ناظر امور است،«ائمّۀ ما»هستند.
ما مفتخريم،كه ادعيۀ حيات بخش كه او را«قرآن صاعد»مى خوانند از«ائمّۀ معصومين ما»است.ما به«مناجات شعبانيّۀ امامان»و«دعاى عرفات حسين بن على»(عليهما السّلام)و«صحيفۀ سجّاديّه»اين زبور آل محمّد و«صحيفۀ فاطميّه»كه كتاب الهام شده از جانب خداوند تعالى به«زهراى مرضيّه»است،از«ما»است.
ما مفتخريم،كه«باقر العلوم»بالاترين شخصيّت تاريخ است و كسى جز خداى تعالى،و رسول(صلّى اللّه عليه و آله)،و ائمّۀ معصومين(عليهم السّلام)،مقام او را درك نكرده و نتوانند درك كرد،از«ما»است.و ما مفتخريم،كه«مذهب ما جعفرى است»كه فقه ما كه درياى بى پايان است يكى از آثار اوست.و ما مفتخريم به همۀ«ائمّۀ معصومين»(عليهم صلوات اللّه)و متعهّد به پيروى آنانيم.
ما مفتخريم،كه«ائمّۀ معصومين ما»(صلوات اللّه و سلامه عليهم)در راه تعالى«دين اسلام»و در راه پياده كردن«قرآن كريم»-كه تشكيل«حكومت عدل»يكى از ابعاد آن است-در حبس و تبعيد به سر برده و عاقبت در راه براندازى حكومتهاى جائرانه و طاغوتيان زمان خود،«شهيد»شدند.
و ما امروز مفتخريم،كه مى خواهيم«مقاصد قرآن و سنّت»را پياده كنيم و اقشار مختلفۀ ملّت ما،در اين«راه بزرگ سرنوشت ساز»سر از پا نشناخته،جان و مال و عزيزان خود را نثار«راه خدا»مى كنند.
ص: 417
ص: 418
سخن ناشر 5
سخنى از استاد آية اللّه سبحانى 7
تقديم 11
پيشگفتار 13
حق جو:
درخواست اجازۀ بحث!21
حق شناس:
اجازۀ ورود در بحث!22
مبحث اوّل:رهبرى مذهبى...امامت در مذهب 23
حق جو:
1-چرا«شيعه»از مذاهب جمهور مسلمانان پيروى نمى كند؟ 2-امروز،بيش از هر زمان،به اتفاق و يگانگى نيازمنديم!25
حق شناس:
1-«ادلّۀ شرعى»پيروى از«مذهب اهل بيت»را واجب مى شمارد.
ص: 419
2-مسلمانان دورانهاى سه گانۀ نخستين،مذاهب جمهور را نمى شناختند.
3-دليلى بر لزوم پيروى از مذاهب جمهور نيست.
4-جمع پراكندگى با احترام به«مذهب اهل بيت»انجام مى شود.27
حق جو:
1-اعتراف به گفته هاى«حق شناس»
2-درخواست دليلى تفصيلى 32
حق شناس:
1-حديث ثقلين
2-تواتر حديث ثقلين
3-كسى كه به«عترت»متمسك نشود گمراه است.
4-تشبيه آنها به«كشتى نوح»،«باب حطّه»و«امان از اختلاف در دين».
5-چرا آنها به«كشتى نوح»و«باب حطّه»تشبيه شده اند؟33
حق جو:
درخواست احاديث بيشتر در اين مورد 42
حق شناس:
تعدادى ديگر از احاديث 43
ص: 420
حق جو:
1-در شگفتى فرو رفتن از اين«احاديث صريح»و عدم توافق آن با رأى جمهورى!
2-درخواست احتجاج با«آيات قرآن كريم»53
حق شناس:
حجتهائى از«آيات قرآن كريم»55
حق جو:
1-ايمان به«آيات خدا دربارۀ اهل بيت(ع)»
2-تحيّر در جمع بين اين ادلّه و آنچه اهل قبله بر آنند!93
حق شناس:
1-بيان اشتباه در آنچه به«اهل قبله»نسبت داده شده
2-زمامداران و رؤساى امّت از«اهل بيت»عدول كرده اند.
3-كدام دادگاه عادل،حكم به گمراهى«متمسّكان به اهل بيت» مى كند؟!95
حق جو:
1-دادگاههاى عادل،به گمراهى«متمسّكان به اهل بيت» حكم نمى كنند.
2-عمل به«مذهب خاندان رسالت»موجب برائت ذمّه مى شود.
3-گاهى گفته مى شود:آنها سزاوارتر به تبعيّت هستند.
4-درخواست«نصوص خلافت».98
ص: 421
مبحث دوّم:رهبرى عمومى...خلافت پيامبر(ص)101
حق شناس:
1-اشاره اى به«نصوص»اجمالا
2-نصّ«يوم انذار»103
حق جو:
چرا مسلم و بخارى اين حديث را نقل ننموده اند؟106
حق شناس:
1-درستى سند اين حديث.
2-علّت اينكه مسلم و بخارى از آن اعراض كرده اند.
3-كسى كه آنها را بشناسد،اعراض را بعيد نمى داند 107
حق جو:
درخواست دلائل پيشتر 109
حق شناس:
1-نصّ صريح به بيش از ده فضيلت از فضائل على(ع)كه در هيچ كس ديگر وجود ندارد.
2-علّت استدلال به اين حديث 110
حق جو:
نقل تشكيك در سند«حديث منزلت»از يك عالم سنّى 117
ص: 422
حق شناس:
1-«حديث منزلت»از مسلّمترين اخبار است
2-شواهدى كه بر اين حقيقت حكم مى كند
3-اشاره اى به نقل كنندگان اين حديث،از اهل سنّت
4-اشاره اى به«عموميّت حديث منزلت»118
حق جو:
1-تصديق آنچه گفته شد»راجع به«سند حديث منزلت»
2-درخواست دليل«عموميّت حديث منزلت»126
حق شناس:
1-بيان دلائلى بر«عموميّت حديث منزلت»
2-پيامبر(ص)«على»و«هارون»همچون«فرقدان»تصوير مى كند.127
حق جو:
كى و كجا«على»و«هارون»همچون«فرقدان»تصوير شده اند؟136
حق شناس:
1-روز«شبّر»،«شبير»،و«مشبر»
2-روز عقد برادرى
3-روز مسدود ساختن درها 137
ص: 423
حق جو:
درخواست بقيّۀ دلائل 148
حق شناس:
1-«آيۀ ولايت»و نزول آن دربارۀ على(ع)
2-دليل نزول آن دربارۀ على(ع)
3-توجيه استدلال به آن 149
حق جو:
لفظ«الّذين آمنوا»جمع است،چگونه بر«مفرد»اطلاق مى شود؟155
حق شناس:
1-عرب براى«مفرد»نيز تعبير«جمع»مى آورد
2-شاهد اين مطلب
3-نكته اى دقيق و لطيف در آيۀ مورد بحث
4-اشاره اى به«نصوص تأييدكننده»156
حق جو:
درخواست«نصوص تأييدكننده»159
حق شناس:
1-بيان«چهل حديث»از«احاديث تأييدكننده»
2-«ادلۀ خلافت على(ع)»معارض ندارد.160
ص: 424
حق جو:
درخواست«حديث غدير»از«طريق اهل سنّت»194
حق شناس:
اشاره به پاره اى از موارد«حديث غدير»195
حق جو:
آيا«حديث غدير»از«روايات متواتر»است،كه بتوان به آن استدلال نمود؟205
حق شناس:
1-قوانين طبيعى اقتضاى«تواتر حديث غدير»را دارد.
2-عنايت خداوند به آن
3-عنايت رسول خدا(ص)به آن
4-عنايت امير مؤمنان(ع)
5-عنايت سيّد الشهداء(ع)
6-عنايت ائمۀ نه گانه(ع)
7-عنايت«شيعه»به آن
8-«تواتر نصّ غدير»از«طريق اهل سنّت»206
حق جو:
نقل«تأويل حديث غدير»از«اهل سنّت» و درخواست پاسخ 230
ص: 425
حق شناس:
1-«تأويل حديث غدير»امكان ندارد
2-اشاره به«نصّ وراثت»232
حق جو:
1-پذيرفتن«مفاد حديث غدير»و عدم امكان تأويل آن
2-درخواست«حديث وراثت»از«طريق اهل سنّت»240
حق شناس:
«على»،وارث پيامبر(ص)241
حق جو:
درخواست«نصوص وصايت»246
حق شناس:
«نصوص وصايت»247
حق جو:
نقل دليل منكران«وصايت»251
حق شناس:
1-«وصيّت پيامبر(ص)به على»را نمى توان انكار كرد.
2-روايات مورد استدلال منكران،«حجّت»نيست.
3-عقل و وجدان،به«وصيّت»حكم مى كنند.253
حق جو:
چرا از حديث«امّ المؤمنين»اعراض كرديد؟266
ص: 426
حق شناس:
اشاره اى اجمالى به علّت اعراض از حديث«عايشه»267
حق جو:
درخواست تفصيل علّت اعراض از حديث«عايشه»!268
حق شناس:
1-تفصيل علل اعراض از«حديث عايشه»
2-«عقل»،حكم به«وصايت»مى كند.
3-«اخبار صحيح»معارض است با«ادّعاى امّ المؤمنين».269
حق جو:
با«اجماع امّت»بر بيعت با«ابو بكر»چه مى كنيد؟287
حق شناس:
اجماعى نيست 288
حق جو:
اهل سنّت مى گويند:«اجماع»پس از رفع اختلاف، منعقد گرديد.297
حق شناس:
«اجماع»منعقد نشد و نزاع از بين نرفت 298
ص: 427
حق جو:
چگونه ممكن است«صحابه»نصّى در مورد«امامت على(ع)» شنيده باشند ولى از آن عدول نمايند؟!306
حق شناس:
1-توضيحى بر«عدول صحابه»از بعضى«نصوص» 2-دليل بازنشستن «امام»از گرفتن حقّ خود 307
حق جو:
درخواست مواردى كه متعبّد به«نصّ»نشده اند 316
حق شناس:
1-مصيبت روز پنجشنبه!
2-علّت عدول پيامبر(ص)از آنچه آنها را امر كرده بود 317
حق جو:
1-اعتراف به گفته هاى«حق شناس»
2-درخواست سائر موارد 327
حق شناس:
سريّۀ اسامه 328
حق جو:
1-اعتراف به گفته هاى«حق شناس»
2-درخواست بقيّه موارد 338
ص: 428
حق شناس:
1-قسمتى از موارد
2-اشاره به نصوصى ديگر كه دربارۀ«امام و عترت»است و«صحابه»به آن عمل نكرده اند.339
حق جو:
لطفا آنها را بطور تفصيل بياوريد!341
حق شناس:
اجابت درخواست 342
حق جو:
1-«حق»به روشنى واضح گرديد.«الحمد للّه ربّ العالمين» 2-چرا امام(ع)در روز سقيفه به«نصوص خلافت و وصايت» استدلال نكرد؟350
حق شناس:
1-موانع امام(ع)از«احتجاج»در روز سقيفه
2-اشاره به احتجاجات امام عليه السلام و دوستانش با وجود موانع 351
حق جو:
چه وقت و كجا چنين احتجاجى نمودند؟356
ص: 429
حق شناس:
1-پاره اى از موارد احتجاجات امام عليه السلام
2-احتجاج حضرت زهراء«عليها السلام»357
حق جو:
درخواست احتجاجات ديگران 370
حق شناس:
1-احتجاج ابن عبّاس
2-احتجاج امام حسن و امام حسين«عليهما السلام»
3-احتجاج بزرگان شيعه كه جزو صحابه بوده اند
4-اشاره به احتجاج آنان به«وصايت پيامبر(ص)»371
حق جو:
كجا و چه وقت از«وصيّت»ياد كرده و به آن احتجاج نموده اند؟378
حق شناس:
بعضى از موارد استدلال به«وصايت»379
حق جو:
درخواست ادلّۀ«صحّت اسناد مذهب شيعه به ائمّۀ اهل بيت(ع)»383
حق شناس:
1-«تواتر مذهب شيعه»از ناحيۀ«ائمّۀ اهل بيت(ع)»
ص: 430
2-تقدّم«شيعه»در تدوين علوم از همان زمان صحابه
3-نويسندگان«شيعه»در زمان تابعين و تابعين تابعين 384
حق جو:
1-گواهى مى دهم كه«شيعيان»بر همان راهى هستند كه«ائمّۀ آل رسول(ص)»بوده اند.
2-پس از اين بحث و بررسى،«حقّ»را يافتم و به«فلاح و رستگارى»رسيدم.414
حق شناس:
خداوند را به خاطر هدايتى كه به سوى دينش فرموده مى ستايم.416
ص: 431
منشورات فارسى بنياد معارف اسلامى 1-آنگاه هدايت شدم دكتر محمد تيجانى تونسى
2-همراه با راستگويان دكتر محمد تيجانى تونسى
3-از آگاهان بپرسيد دكتر محمد تيجانى تونسى
4-اهل سنّت واقعى دكتر محمد تيجانى تونسى
5-در جستجوى حقيقت دكتر اسعد وحيد القاسم
6-حقّ جو و حقّ شناس(ترجمۀ المراجعات)علاّمه سيد شرف الدين موسوى
7-پيشينۀ سياسى فكرى وهّابيت محمد إبراهيم انصارى
8-تناسب آيات آية اللّه شيخ محمد هادى معرفت
9-خاطرات مدرسه سيّد محمد جواد مهرى
10-فريب:كاوشى در اسلام پيامبر و اسلام سياست بازان
نويسندۀ بزرگ مصرى:صالح الوردانى ترجمه سيد محمد جواد مهرى
11-شمشير و سياست نويسندۀ بزرگ مصرى:صالح الوردانى ترجمه سيد محمد جواد مهرى
12-آيين بندگى و نيايش ابن فهد حلّى
13-يك مناظرۀ علمى حجة الاسلام و المسلمين نجمى
ص: 432