سرشناسه : حیدرزاده ، عباس ، 1361 -
عنوان و نام پدیدآور : کتیبه های محرم: روضه ها و گریزهای عاشورایی/ عباس حیدرزاده؛ ویراستار علمی و ادبی سیدعباس حسینی باقرآبادی.
مشخصات نشر : قم: آستانه مقدسه قم،انتشارات زائر، 1401.
مشخصات ظاهری : 390 ص.
شابک : 1500000 ﷼: 978-964-180-581-6
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یادداشت : کتابنامه: ص. [383] - 390؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
عنوان دیگر : روضه ها و گریزهای عاشورایی.
موضوع : روضه خوانی *Rowdah-Khani (Commemoration of the martyrs of Karbala)
موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق -- سوگواری ها
موضوع : Hosayn ibn 'Ali, Imam III, 625 - 680 -- Laments
موضوع : عاشورا Tenth of Muharram واقعه کربلا، 61ق. Karbala, Battle of, Karbala, Iraq, 680
شناسه افزوده : حسینی باقرآبادی، سیدعباس، 1358 - ، ویراستار
رده بندی کنگره : BP260/4
رده بندی دیویی : 297/742
شماره کتابشناسی ملی : 8920323
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشريف) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان
ص: 1
ص: 2
كتيبه های محرم (روضه ها و گریزهای عاشورایی) عباس حیدرزاده
ص: 3
سرشناسه حیدرزاده، عباس، 1345 - | عنوان و نام پدیدآور: کتیبه های محرم: روضه ها و گریزهای عاشورایی/ عباس حیدرزاده| ویراستار علمی و ادبی: سیدعباس حسینی باقرآبادی | مشخصات نشر: قم: آستانه مقدسه قم، انتشارات زائر، 1401. | مشخصات ظاهری: 390 ص. | شابک: 6-581-18-964-978 | وضعیت فهرست نویسی: فیپا | عنوان دیگر: روضه ها و گریزهای عاشورایی | موضوع: روضه خوانی (Rowdah-Khani (Commemoration of the martyrs of Karbala | موضوع: حسین بن علی علیه السلام، امام سوم، 4 - 61 ق -- سوگواری ها | موضوع: Hosayn ibn 'Ali, Imam II, 625 - 680 -- Lanients | موضوع: عاشورا (Tenth of Muharram) واقعه کربلا، 61 ق. (680 Karbala, Battle of Karbala, Iraq) | شناسه افزوده: حسینی باقرآبادی، سیدعباس، 1358 - ، ویراستار | رده بندی کنگره: 4/260BP | رده بندی دیویی: 297/742 | شماره کتابشناسی: 8920323 | اطلاعات رکورد کتابشناسی: فیپا
كتيبه ها محرّم
روضه ها و گریزهای عاشورایی
نویسنده: عباس حیدرزاده
ناشر: انتشارات زائر
(آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه علیها السلام)
ارزیاب علمی: حجت الاسلام جواد محدثی
طراح جلد: حسن کریمی
ويراستار علمی و ادبی:
حجت الاسلام سید عباس حسینی باقرآبادی
حجت الاسلام محمد ابراهيم احمدى سبزوارى
صفحه آرا: حسن محسنی
نمونه خوانی: محمد جواد میرشمسی
سال و نوبت چاپ:
دوم - تابستان 1402
چاپخانه: بوستان کتاب
شمارگان: 1000 نسخه
قیمت: 200000 تومان
شابک: 978-964-180-581 - 6
آدرس:
قم، آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه علیها السلام، مرکز آفرینش های فرهنگی- هنری فاطمی.
ارتباط با ناشر: 37175886-025 همراه: 09937696469
مرکز پخش: 37119173-025 نمایشگاه دائمی: 37175361-025
ص: 4
مقدمه آیت الله نظری منفرد...15
سخن نخست...19
كتيبه 1 حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام / 23
مرثیه 1: بی وفائی مردم کوفه...24
گریز...28
مرثیه 2: غربت حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام...29
گریز...30
مرثیه 3: تشنگی...32
گریز...34
مرثیه 4: بدن «بی سر»...35
گریز 1...37
گریز 2...38
كتيبه 2 ورود کاروان به کربلا/ 41
مرثیه 1: همین جا پیاده شوید...42
ص: 5
گریز...44
مرثیه 2: اشک امام حسین علیه السلام جاری شد...45
گریز...46
مرثیه 3: زن ها و بچه ها گریه کردند...48
گریز...50
مرثیه 4: گریه حضرت زینب علیها السلام...52
گریز...54
كتيبه 3 حبیب بن مظاهر اسدی/ 57
مرثیه 1: نامه ای به دوست...58
گریز...62
مرثیه 2: سر حبیب، پسر حبیب...63
گریز 1...65
گریز 2...66
كتيبه 4 وهب بن عبدالله كلبي / 69
مرثیه: مادر، عشق، پسر...70
گریز...73
كتيبه 5 زُهَير بن قَيْن بَجَلى / 75
مرثیه: زهیر، حسینی شد...76
گریز...80
كتيبه 6 جَون، غلام ابوذر / 81
مرثیه: خوشبوی حرم...82
گریز...85
ص: 6
كتيبه 7 سعید بن عبدالله حنفی / 87
مرثیه: شهید نماز...88
گریز...90
كتيبه 8 عابس بن أبي شبيب شاكرى/ 93
مرثیه: مجنون حسین لیه السلام...94
گریز...96
كتيبه 9 حُرّ بن یزید ریاحی/ 99
مرثیه: عذر گناه...100
گریز 1...105
گریز 2...106
كتيبه 10 اسلم، غلام ترک/ 109
مرثیه: صورت به صورت غلام...110
گریز...112
كتيبه 11 حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام / 115
مرثیه: روی سینه عمو...116
گریز 1...119
گریز 2...120
گریز 3...121
گریز 4...122
گریز 5...123
ص: 7
كتيبه 12 حضرت قاسم بن حسن علیه السلام / 125
مرثیه 1: دست خط بابا...126
گریز...130
مرثیه 2: تیرباران...131
گریز 1...134
گریز 2...136
گریز 3...137
گریز 4...138
گریز 5...140
گریز 6...141
گریز 7...142
گریز 8...144
كتيبه 13 حضرت علی اصغر / 147
مرثیه 1: یک جرعه آب...148
گریز...150
مرثیه 2: گلوی پاره...150
گریز...152
مرثیه 3: گریه رباب...153
گریز...157
مرثیه 4: مادر و تشنگی فرزند...158
گریز 1...160
گریز 2...161
گریز 3...163
ص: 8
کتیبه 14 حضرت علی اکبر / 165
مرثیه 1: اذن میدان...166
گریز...170
مرثیه 2: عطش...171
گریز...173
مرثيه 3: ارباً ارباً...175
گریز 1...178
گریز 2...179
گریز 3...181
گریز 4...181
گریز 5...183
کتیبه 15 حضرت ابوالفضل علیه السلام / 185
مرثیه 1: تیر به مشک آب...186
گریز...189
مرثیه 2: تیر در چشم...190
مرثیه 3: عمود آهن...194
گریز 1...195
گریز 2...197
گریز 3...199
گریز 4...200
گریز 5...201
گریز 6...201
ص: 9
کتیبه های كتيبه 16 حضرت امام حسین / 205
مرثیه 1: زینبم، صبور باش!...206
گریز...208
مرثيه 2: یاران باوفا...210
گریز...212
مرثيه 3: وداع با حضرت سکینه علیها السلام...213
گریز...215
مرثیه 4: وداع خواهرانه...216
گریز...219
مرثيه 5: وداع با امام سجاد علیه السلام...220
گریز...223
مرثیه 6: به طرف راست صورت، زمین خورد...224
گریز...229
مرثيه 7: کسی هست حسین علیه السلام را یاری کند؟!...229
گریز...234
مرثيه 8: زیر سُمّ اسبان...234
گریز...238
مرثيه 9: ذوالجناح بی صاحب...239
گریز...242
كتيبه 17 شام غریبان/ 245
مرثيه 1: غارت خیمه ها...246
گریز...249
مرثیه 2: آتش زدن خیمه ها...250
گریز...252
مرثیه 3: تنور خولی...253
گریز...255
ص: 10
كتيبه 18 اسارت اهل بیت / 257
مرثیه 1: خروج کاروان از کربلا...258
گریز...263
مرثيه 2: عبور از کنار قتلگاه...263
گریز 1...265
گریز 2...267
كتيبه 19 دفن شهدا/ 269
مرثیه 1: پیکرهای پاره پاره...270
گریز...272
مرثیه 2: آفتاب سوزان...273
گریز...275
كتيبه 20 دروازه كوفه / 277
مرثیه: غل و زنجیر...278
گریز...282
كتيبه 21 مجلس عبیدالله بن زياد (لعنة الله علیه) / 285
مرثیه 1: چیزی جز زیبایی ندیدم...286
گریز...289
گریز...289
مرثیه 2: فدائی ولایت...290
گریز...293
كتيبه 22 طفلان حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام / 295
مرثیه: شهادت در کنار فرات...296
ص: 11
گریز...301
كتيبه 23 دِیر راهب / 303
مرثیه: شفاعت در قیامت...304
گریز...307
كتيبه 24 ورود اهل بیت علیهم السلام به شهر شام / 309
مرثیه: باران سنگ...310
گریز...312
كتيبه 25 مجلس یزید (لعنة الله عليه) / 315
مرثیه: بزم شراب...316
گریز...320
كتيبه 26 حضرت رقیه علیها السلام / 323
مرثيه 1: بهانه بابا...324
گریز...326
مرثیه 2: سر بریده در آغوش دختر...328
گریز...330
مرثیه 3: لب هایش را به لب های پدر گذاشت...330
گریز 1: 333
گریز 2: 333
گریز 3: 334
كتيبه 27 حضرت زينب كبرى علیها السلام / 339
مرثيه : عالمة غير معلَّمة...340
گریز...343
ص: 12
كتيبه 28 امام سجاد علیه السلام / 345
مرثیه 1: گریه طولانی...346
گریز...348
مرثیه 2: خون و ساق پا...350
گریز...352
مرثیه 3: چشمه سار اشک...354
گریز...355
كتيبه 29 اربعین/ 359
مرثیه 1: اولین زائر اربعین...360
گریز...362
مرثيه 2: لحظه وصال...363
گریز...366
مرثيه 3: وداع با قبور شهدا...366
گریز...369
كتيبه 30 بازگشت اهل بیت علیهم السلام به مدینه / 371
مرثیه 1: خبر شهادت امام حسين علیه السلام...373
گریز...376
مرثیه 2: روضه خوان کربلا...377
گریز...379
کتابنامه...383
ص: 13
ص: 14
الحمد لله ربّ العالمين والصلاة والسّلام على خاتم المرسل و هادي السبل محمّد و آله الطاهرين سيّما سيّد الكونين أباعبدالله الحسين علیه السلام و اللعنة الدائمة على اعدائهم اجمعين.
تشکیل مجالس و محافل اهل بیت علیهم السلام از جمله اموری است که مورد عنایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السام بوده است؛ همان گونه که امام صادق علیه السلام به فضیل فرمود:
﴿إِنَّ تِلْكَ الْمَجَالِسَ أُحِبُّهَا﴾، (1)
من این مجالس را دوست دارم
ایشان همچنین در کلام دیگری فرمود:
﴿نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِيحٌ وَ همه لَنَا عِبَادَةٌ﴾. (2)
نفس کسی که در اثر ظلم و ستم به ما اندوهناک است، تسبیح محسوب می شود و اندوه و نگرانی او برای ما عبادت است.
ص: 15
و حضرت رضا علیه السلام نیز فرمود
﴿مَنْ جَلَسَ مَجْلِساً یُحْی فِیهِ أَمْرُنَا لَمْ یَمُتْ قَلْبُهُ یَوْمَ تَمُوتُ الْقُلُوبُ﴾ (1)
کسی که در مجلسی بنشیند که امر ما در آن احیا شود، دل او نمی میرد در روزی که در آن روز دل ها می میرد.
نکته قابل تأمل این است که پیشوایان دینی علیهم السلام نیز شخصاً اقدام به تشکیل مجالس عزا و روضه در مصیبت اهل بیت علیهم السلام می نموده و به عزاداری و محزون بودن در رثای ایشان، تشویق می کردند و آثار و برکاتی برای آن برمی شمردند؛ از جمله امام صادق علیه السلام به مشمع فرمود:
﴿إِنَّ الْمُوجَعَ لَنَا قَلْبُهُ لَيَفْرَحُ يَوْمَ يَرَانَا عِنْدَ مَوْتِهِ فَرْحَةً لَا تَزَالُ تِلْكَ الْفَرْحَةُ فِي قَلْبِهِ حَتَّى يَرِدَ عَلَيْنَا الْحَوْضَ﴾. (2)
کسی که قلب او برای ما ناراحت شود و به درد آید، آن گاه که وقت مرگش، ما را مشاهده کند شاد شود و این شادی، همچنان در او می ماند تا در کنار حوض کوثر بر ما وارد شود.
و از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده است که فرمود:
﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی اِطَّلَعَ إِلَی اَلْأَرْضِ فَاخْتَارَنَا وَ اِخْتَارَ لَنَا شِیعَهً یَنْصُرُونَنَا وَ یَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا وَ یَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا وَ یَبْذُلُونَ أَمْوَالَهُمْ وَ أَنْفُسَهُمْ فِینَا أُولَئِکَ مِنَّا وَ إِلَیْنَا﴾. (3)
همانا خداوند تبارک و تعالی نگاهی به زمین کرد و ما را برگزید و برای ما شیعیانی را اختیار کرد که ما را یاری می کنند. آن ها برای شادی ما شادی می کنند و برای اندوه ما، اندوهناک می شوند و خودشان و اموالشان را برای ما بذل می کنند آنان از ما و به سوی ما خواهند آمد.
ص: 16
بر این اساس، استاد بزرگوار، مادح و ذاکر خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام جناب آقای حاج عباس حیدرزاده اقدام به تدوین و تألیف اثری ارزشمند پیرامون مرثیه و مصائب اهل بیت علیهم السلام نموده است که دارای ویژگی های زیر می باشد:
1. آن چه از مصیبت ها و مرثیه ها در این مجموعه ذکر شده، تماماً با ذکر منابع و مدارک متقن و معتبر است که در پاورقی آورده است.
2. اشعاری که در مدح و ذکر مصیبت اهل بیت علیهم السلام نقل شده، با حسن سلیقه، انتخاب و به تناسب در جای خود قرار داده شده است.
3. تمام روضه ها را به حادثه عاشورا و کربلا ارتباط داده و با عنوان «گریز» به آن ها پرداخته است.
4. نگاشتن روضه های متنوع و برای هر روضه گریزهای متعدد که خواننده را از خواندن روضه های تکراری برحذر می دارد ویژگی دیگر این مجموعه است.
امید است مادحان و ذاکران اهل بیت علیهم السلام از این اثر نفیس استفاده وافی و کافی را ببرند.
موفقیت ایشان و همه خادمان اهل بیت عصمت و رسالت علیهم السلام را از خداوند منان مسئلت دارم.
علی نظری منفرد
1401/04/12
ص: 17
ص: 18
«عاشورا» جامع ترین کلاس درس تاریخ است که باید از لحظه های آن برای رشد و کمال انسان ها استفاده شود چگونه در مقابل ظلم ایستادن و چگونه با ایثار و از خود گذشتگی از مظلوم دفاع کردن، از مهمترین آموزه های عاشوراست. عاشورا، محدود به یک مذهب و یک دین نیست؛ بلکه هر کجای عالم، آزاده ای هست پیرو مرام و مكتب عاشور است مردم عالم باید بدانند دینداران به ظاهر مسلمان (یزیدیان)، چگونه در نهایت پستی و بی رحمی با نام اسلام حتی به طفل شیرخوار و زن و بچه هم رحم نمی کنند تبیین حقیقت عاشورا، انسان ها را به این درجه از آگاهی می رساند که اسلام، تنها محراب و سجاده و کتاب و دعا نیست بلکه «امر به معروف و نهی از منکر» یکی از اصلی ترین فرایض در دین مبین اسلام است.
یکی از راه های تبیین مکتب عاشورا برپایی مجالس عزای سیدالشهدا و ذکر و یادِ معارف عاشورا و مصائب آن حضرت است بدون تردید بازگویی رشادت ها و از خودگذشتگی های امام حسین علیه السلام و اهل بیت آن حضرت و یاران باوفایش می تواند جامعه را در مسیر صحیح رشد و تعالی قرار دهد، به ویژه اگر همراه با گفتاری هنرمندانه و جذّاب باشد.
ص: 19
مرثیه خوانی و بیان معارف اهل بیت علیهم السلام مهارتی است هنرمندانه که مرثیه خوان می تواند با هنر و مهارت خود در ذره ذره وجود مخاطب تأثیر گذاشته و انسان را از فرش به عرش اعلی برساند. تأثیر این هنر و مهارت در بیان معارف، مدایح و مراثی اهل بیت علیهم السلام به قدری زیاد است که انسان ها را در مقابل تهاجمات فرهنگی اجتماعی و سیاسی دشمن مصون نگاه می دارد و حتی قادر است برای مقابله با ،ظلم در انسان ها شوق و انگیزه ایجاد کند.
بر این اساس باید توجه داشت، مطالب و روایاتی که غالباً در کتاب های تاریخی و مقاتل وجود دارد بیشتر جنبه روایی و گزارش از واقعه است؛ نقل و بیان یک واقعه تاریخی به صورت خام و ساده نمی تواند آن چنان شور و احساس در مخاطب ایجاد نماید تا او را به سرمنزل توسل و اشک و انگیزه برساند عناصر مختلفی از جمله: تلخيص مقتل، شعرِ مناسب، تشبیهات، گریز و آهنگ و صوت محزون می تواند زیبایی های هنر «مرثیه خوان» را نمایان سازد.
در این نوشتار سعی شده از اشعار مناسب برای شروع مجلس و از اشعار
مرثیه ای به عنوان چاشنی روضه ها استفاده شود، همچنین سعی شده است استفاده از مطالب «مقتل» به اندازه ای باشد که هم به اصل موضوع پرداخته شود و هم روضه طولانی نباشد؛ یعنی تلخیص مقتل به اندازه مقتضای حال در نظر گرفته شده است و نیز بعضی از روضه های شهدای بنی هاشم و اصحاب، به چندین روضه تقسیم شده است که هر کدام برای یک مجلس کفایت می کند.
استفاده از تشبیهات متناسب با موضوع برای رساندن مطلب به مخاطب، یکی دیگر از شاخصه های کتاب حاضر است. ویژگی دیگر کتاب، این است که برای هر روضه گریز مناسب همراه با شعر در نظر گرفته شده است؛ البته بعضی روضه ها دارای چندین گریز است که مرثیه خوان می تواند به سلیقه خود از گریزها در روضه استفاده نماید مهم ترین خصوصیت این کتاب مستند بودنِ مطالب آن به منابع متقدّم و متأخر است. گاهی در بعضی از موارد، در یک سطر از روضه،
ص: 20
از چندین منبع مختلف استفاده شده است که این خود، اطمینان خاطری برای مرثیه خوان است تا مطالب خود را با اتقان بیشتری ارائه دهد. همچنین در انتخاب مطالب سعی شده است معیارهای عقلی مورد توجه قرار گیرد؛ گرچه مدعی عدم عیب و نقص در ارائه مطالب و اشعار نیستیم و همین جا از همه صاحب نظران و اساتید گران قدر عاجزانه تقاضا داریم با پیشنهادها و نظرات ارزشمند خود ما را در تصحیح و تنقیح مطالب، یاری فرمایند.
در پایان، خدای متعال را بی نهایت سپاسگزارم که توفیق نگارش این مجموعه را به بنده عنایت فرمود و بر خود لازم می دانم از زحمات خالصانه استاد گرامی حضرت آیت الله نظری منفرد دامت برکاته به جهت بازبینی این مجموعه و ارشادات ارزشمندشان تقدیر و تشکر نمایم و همچنین از شاعر گران قدر جناب آقای یوسف رحیمی که بخش اعظم اشعار این مجموعه را مورد دقت نظر قرار دادند. سپاسگزاری نمایم.
تقدیم این اثر ناچیز به محضر مقدس ولی نعمتم کریمه اهل بیت حضرت فاطمه علیها السلام معصومه افتخاری بزرگ برای حقیر است و افتخار بزرگ تر این که آستان مقدس آن حضرت، مسئولیت چاپ و انتشار آن را عهده دار شده است.
آخِرُ دَعْوانَا أَنِ الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
نهم ذی القعده 1443 ق / مطابق با 19 خرداد 1401 ش
شهر مقدس قم
عباس حیدرزاده
ص: 21
ص: 22
ص: 23
شب اول ماه محرم، شب خاصی است؛ از آن جهت که عاشقان اهل بیت علیهم السلام پس از یک سال انتظار به مجلس محبوب و معشوق خود امام حسین علیه السلام رسیده اند و حال و هوای خاصی دارند بر این اساس مطالبی که ارائه می شود باید در حال و هوای شکرگزاری رسیدن به محرم و در فضیلت عزاداری و اشک بر مصائب اهل بیت علیهم السلام باشد.
شکر خدا دعای سحرها گرفته است *** دست مرا کرامت آقا گرفته است
شکر خدا که چشم همیشه حسینی ام *** اشکی برای روز مبادا گرفته است
بال فرشته است برای تبرکش *** اطراف چشم های ترم را گرفته است
این جا حسینیه است، ملائک نشسته اند *** جبریل هم برای خودش جا گرفته است
این دستمال گریه ماه محرمم *** امروز بوی چادر زهرا گرفته است (1)
ص: 24
یک جهان روضه و یک ماه محرم داری *** آه، آقای غریبم، چقدر غم داری
تا ابد هم که بخوانند همه مرثیه ات *** باز هم روضه ناخوانده به عالم داری
این همه زائر دلسوخته خاکت را *** از ازل داشته ای، تا به ابد هم داری
روضه خوان هات زیادند، یکیشان قرآن *** مطلع فجر خدا، سوره مریم داری
بهترین نوحه ما هست «غریب مادر» *** صاحب روضه بگو، بهتر از این دم داری؟
تا که نومید نگردد ز درت محتاجی *** تو هم انگشت هم انگشتر خاتم داری
وقت تدفین تو ای شعر غریبی، پسرت *** دید در وزن تنت چند هجا کم داری (1)
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
﴿أَلَا وَصَلَّى اللهُ عَلَى الْبَاكِينَ عَلَى الْحُسَيْنِ رَحْمَةً وَ شَفَقَةٌ﴾ (2)
«آگاه باشید! خدای متعال از روی رحمت و مهربانی، بر گریه کنندگان امام حسین علیه السلام درود می فرستد.»
امام صادق علیه السلام فرمود:
﴿إِنَّهُ لَيَرَى مَنْ يَبْكِيهِ فَيَسْتَغْفِرُ لَهُ رَحْمَةً لَهُ وَ يَسْأَلُ أَبَاهُ الِاسْتِغْفَارَ لَهُ﴾ (3)
«همانا [امام حسین علیه السلام] کسانی را که بر او گریه می کنند، می بیند و از خدا برای آنان آمرزش طلب می کند و از پدرش علی علیه السلام نیز می خواهد که برای آنان طلب آمرزش نماید.»
خدای سبحان در حدیثی به حضرت موسی علیه السلام می فرماید:
﴿مَنْ بَكَى عَلَيْهِ أَوْ أَبْكَى أَوْ تَبَاكَى حَرَّمْتُ جَسَدَهُ عَلَى النَّارِه ﴾ (4)
ص: 25
«هرکس در مصیبت امام حسین علیه السلام گریست یا گریاند و یا [اگر گریه اش نیامد] خود را به حالت گریه درآورد، بدن او را بر آتش حرام کردم.»
امام حسین علیه السلام می فرماید:
﴿أَنا قَتیلُ العَبَرَةِ لَا یَذکُرُنِي مُؤمِنٌ إِلَّا بَکَی﴾ (1)
«من کشته اشکم، مؤمنی نیست نام مرا بشنود و گریه نکند.»
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله از شهادت امام حسین علیه السلام خبر داد، حضرت فاطمه علیها السلام به شدت گریه کرد و سؤال کرد، «پدرجان این حادثه کی اتفاق می افتد؟»
حضرت فرمود: «هنگامی که نه من باشم، نه تو، نه علی علیه السلام».
حضرت فاطمه علیها السلام شدت گریه اش بیشتر شد و عرض کرد: «پدر جان، پس چه کسی برای حسینم گریه می کند و مجلس عزا به پا می دارد؟»
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «یا فاطمه علیها السلام زنان امت من، بر زن های اهل بیتم و مردان امت من بر مردان اهل بیتم می گریند و عزای فرزند مرا هر سال گروهی بعد از گروهی تازه می کنند. روز قیامت، تو زنان را شفاعت می کنی و من شفیع مردان می شوم، و هر کس را که بر حسین علیه السلام گریه کرده است به بهشت می بریم. ای فاطمه! همه چشم ها روز قیامت گریان است مگر چشمی که بر حسین علیه السلام گریه کرده باشد». (2)
این اشک نیست، آب زلال و مطهر است *** این چشم نیست، چشمه ای از حوض کوثر است
ظرفِ نزولِ رحمتِ پروردگار شد *** چشمی که پای مجلس این روضه ها، تر است
چشمی که بیش تر به خودش، گریه دیده است *** فردا کنار فاطمه با آبروتر است (3)
ص: 26
حال که خدا توفیق داده آمدیم برای ابا عبدالله علیه السلام گریه کنیم، بیایید شب اول را برویم کوفه برای اولین شهید راه کربلا حضرت مسلم علیه السلام گریه کنیم؛ همان آقایی که پیامبر صلی الله علیه و آله خبر شهادتش را به امیرالمؤمنین علیه السلام داد و گریه کرد. (1) همان آقایی که مردم بی وفای کوفه تنهایش گذاشتند، آن قدر بی یاور بود که در کوچه های کوفه سر به دیوار غریبی گذاشت.
وفای امت کوفی، نماز مغرب بود *** عشاء نیامده این قوم سدّ راهم شد
فریب مردم پیمان شکن نباید خورد *** میا که بیعت نامردمان، سپاهم شد
تمام شهر مرا از امان خود راندند *** به غیر خانه طوعه که سرپناهم شد (2)
حضرت مسلم علیه السلام بن عقیل علیه السلام بعد از نماز عشاء از مسجد بیرون آمد، همه از اطراف او متفرق شدند. تنها و سرگردان در کوچه های کوفه قدم می زد، تشنه بود، گرسنه بود. نمی دانست کجا برود، یک مرتبه نگاهش به زنی به نام «طوعه» افتاد که جلوی در خانه اش ایستاده بود چشم به راه پسرش بود حضرت به او سلام کرد و به او فرمود: «اگر ممکن است مقداری آب به من بده!».
طوعه برای آن حضرت آب آورد مسلم علیه السلام آب را خورد و همان جا نشست، طوعه رفت میان خانه ظرف را گذاشت و برگشت گفت: «ای بنده خدا! مگر آب نخوردی؟» حضرت فرمود: چرا. گفت: «پس پیش زن و بچه ات برو!»
مسلم علیه السلام جوابی نداد، طوعه دوباره سخنش را تکرار کرد ولی حضرت جوابی نداد، بار سوم طوعه گفت: «من راضی نیستم این جا بنشینی!».
مسلم علیه السلام از جا بلند شد و فرمود: ای زن من در این شهر غریبم کسی را ندارم»
ص: 27
در کوفه غریبم من و کاشانه ندارم *** گویی بروم خانه، ولی خانه ندارم
گر تکیه به دیوار تو کردم، ز غریبی است *** در شهر شما خانه و کاشانه ندارم
یک شهر پر از دشمن و من یکّه و تنها *** چون طائر دور از وطنم لانه ندارم (1)
حضرت، خودش را معرفی کرد و فرمود: «من مسلم بن عقیل» هستم، آیا ممکن است به من احسان کنی؟ این مردم مرا فریب دادند و از خانه و کاشانه ام آواره ام کردند».
این زن باوفا و مؤمن تا حضرت را شناخت او را احترام کرد، اتاقی در اختیار او قرار داد، غذا برای حضرت آورد ولی حضرت مسلم علیه السلام غذا نخورد. (2)
این یک زن با وفا بود که در کوفه از سفیر امام حسین علیه السلام (حضرت مسلم علیه السلام) پذیرایی کرد اما یک زن با وفای دیگری هم در این کوفه بود که از سر مطهر امام حسین علیه السلام پذیرایی کرد و آن هم زن خولی بود شب یازدهم محرم وقتی خولی سر مقدس امام حسین علیه السلام را به خانه آورد تا فردا به نزد عبیدالله بن زیاد ملعون ببرد، سر مطهر را در تنور خانه مخفی کرد. زن خولی نیمه شب برای تهجد و نماز شب بلند شد؛ یک مرتبه نگاه کرد و دید مطبخ خانه نورانی است با خود گفت من که تنور روشن نکرده ام! این نور از کجاست؟ جلوتر آمد مشاهده کرد نور از تنور به آسمان می رود شگفت زده شد، ناگاه دید چهار زن از آسمان فرود آمدند یکی از آن چهار نفر دستش را میان تنور برد سر بریده بیرون آورد سر را می بوسید و به سینه می چسبانید و گریه می کرد و صدا می زد «ای شهید مادر ای مظلوم مادر!» (3)
ای در تنور افتاده تنها یا بُنَيَّ *** دورت بگردد مادرت زهرا بُنَيَّ
باور نمی کردم تو را این جا ببینم *** کنج تنور خانه این ها بُنَيَّ
هر قدر هم خاکستری باشد دوباره *** من می شناسم گیسوانت را بُنَيَّ
ص: 28
با گوشه این چادر خاکی بگیرم *** خون لبت را با نوای یا بُنَی (1)
بانوان دیگر نیز بسیار گریه کردند و در آخر، سر را در تنور قرار داده و ناپدید گشتند.
زن خولی کنار تنور آمد، سر مطهر را برداشت، نگاه به سر کرد و صیحه ای زد و بی هوش روی زمین افتاد در این حالت ندایی شنید که به او گفته شد: «برخیز، تو به گناه شوهرت مؤاخذه نخواهی شد». زن سؤال کرد: این چهار زن که از آسمان آمدند که بودند؟ ندا آمد: «آن که سر را می بوسید و از همه بیشتر گریه می کرد، مادر او حضرت فاطمه علیها السلام بود دیگری خدیجه کبری علیها السلام ، آن یکی مریم مادر عیسی علیها السلام و دیگری آسیه زن فرعون»، آن گاه زن خولی از جا برخاست، سر مطهر را برداشت، آن را با آب و گلاب شستشو می داد و گریه می کرد. (2)
شانه های زخمی اش را هیچ کس باور نداشت *** بار غربت را کسی از روی دوشش بر نداشت
در نگاهش کوفه، کوفه غربت و دلواپسی *** عابر دلخسته جز تنهائیش یاور نداشت
بام های خانه های مردم بیعت فروش *** وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت
می چکید از مشک هاشان جرعه جرعه تشنگی *** نخل هاشان میوه ای جز نیزه و خنجر نداشت
ص: 29
سنگ ها کم تر به پیشانی او پا می زدند *** نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت
روی گلگون و لبی پر خون و چشمانی کبود *** سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت (1)
مردم کوفه حضرت مسلم علیه السلام را تنها گذاشتند، دشمنان برای دستگیری او در بیرون خانه طوعه به سویش حمله کردند حضرت مسلم علیه السلام شجاعانه و دلاورانه می جنگید بکر بن حمران ملعون شمشیری به لب های آن حضرت زد، لب ها پاره شد و دندان او شکست حضرت مسلم علیه السلام نیز ضربت سختی بر گردن او زد که تا نزدیکی شکم او را درید. (2) وقتی این شجاعت و دلاوری را از آن حضرت دیدند، دسته جمعی حمله کردند از بالای بام ها، حضرت مسلم علیه السلام را سنگ باران کردند، دسته دسته نی های آتش زده بر سر او می ریختند. (3) نمی دانم کوفیان چه رسم بدی داشتند هر موقع کم می آوردند ناجوانمردانه و دسته جمعی حمله می کردند.
روز عاشورا هم هر جا کم می آوردند دسته جمعی حمله می کردند؛ من فقط به دو جا اشاره می کنم یکی وقتی ضربت به فرق حضرت علی اکبر علیه السلام زدند، آن حضرت دیگر توان نداشت روی مرکب قرار بگیرد دستانش را در گردن مرکب حلقه کرد، خون فرقِ او چشمانِ اسب را گرفت اسب به اشتباه حضرت را میان لشکر دشمن آورد در این هنگام دشمنان دسته جمعی حمله کردند، هر کسی با سلاحش ضربتی به بدن آن حضرت می زد آن قدر ضربه به بدن مطهرش زدند که نوشته اند: ﴿فَقَطَّعوهُ بِأَسیافِهِم إرباً إرباً﴾؛ (4) «او را با شمشیرهایشان قطعه قطعه و به هم ریخته
ص: 30
کردند». هنگامی که امام حسین علیه السلام نگاهش به بدن حضرت علی اکبر علیه السلام افتاد، نفرین کرد و صدا زد: ﴿قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوك﴾، (1) «خدا بکشد کسانی که تو را کشتند». ﴿عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَاءُ﴾ (2) «بعد از تو خاک بر سر دنیا باد».
چگونه جمع کند پاره های جانش را؟ *** به خیمه ها برساند تن جوانش را
شکفت روی لبانش: على عَلَى الدنيا... *** همین که غرق به خون دید پهلوانش را (3)
به یک نفر دیگر هم دسته جمعی حمله کردند، این حمله با همه حمله ها فرق داشت؛ وقتی لشکر عمر بن سعد دلاوری و شجاعت امام حسین علیه السلام را در میدان نبرد دیدند با این که حضرت داغدیده و لب تشنه بود اما کسی حریف او نبود شمر ملعون به عمر بن سعد گفت: اگر حسین همین طور ادامه دهد، همه را خواهد کشت. عمر بن سعد ملعون گفت: با او چه کنیم؟ شمر گفت:
﴿نَتَفَرَّقُ عليه ثَلاثُ فِرَقِ فِرقَةُ بِالنِّبالِ وَالسَّهامِ، وَ فِرقَةُ بِالسُّيوفِ وَالرِّماحِ، وَ فِرقَةُ بِالنَّارِ وَالحِجَارَةِ، نَعجَلَ عَلَيهِ.﴾ (4)
«سه دسته شوید: گروهی با تیر، عده ای با شمشیر و نیزه و دسته ای با آتش و سنگ به او حمله کنید.»
﴿ فَجَعَلوا يَرْشِقونَهُ بِالسِّهامِ وَ يَطْعَنُونَهُ بِالرِّماحِ وَ يَضْرِبُونَهُ بِالسُّيوفِ حَتّى اَثْخَنُوهُ بِالجِراحِ﴾ (5)
«دسته جمعی با تیر و نیزه و شمشیر به حضرت حمله کردند، آن قدر بر آن بدن نازنین زدند که بدن مطهر پر از زخم شد.»
بی هوا نیزه ای به پهلو خورد *** نفسش رفت و برنگشت، ای وای
ص: 31
جلوی خواهرش چهل تا نعل *** از تن شاه می گذشت، ای وای
دختران آه می کشند، آخر *** آه این کودکان اثر دارد
همه گویند: جاي بابا کاش *** روی ما شمر چکمه بگذارد (1)
دهانم خشک و جسمم غرق خون و دیده دریایی *** عجب کردند اهل کوفه از مهمان پذیرایی
همان هایی که در این شهر گرداندند رو از من *** فراز بام ها در چشمشان گشتم تماشایی
سرم را برد قاتل هدیه از بهر عبیدالله *** تنم در کوچه ها گردیده گرم راه پیمایی
به جسمم تا که ممکن بود آمد زخم روی زخم *** نبودی کوفیان را بیشتر از این توانایی
رسیده ضربه ها بر سینه و پهلو و بازویم *** بیا بنگر که مسلم پای تا سر گشته زهرایی
از آن ترسم که چون آیی، نبینم ماه رویت را *** ز بس از چشم گریانم، عطش بگرفته بینایی
اگر چه رنگ خون زیباست بر روی شهید اما *** تماشا کن که روی من به خون بخشیده زیبایی
تمام شب کنار کوچه ها تنها تو را دیدم *** خدا داند نکردم لحظه ای احساس تنهایی
ص: 32
بیا نامردی و پستی اهل کوفه را بنگر *** که بهر کشتن یک تن کند شهری صف آرایی
سزد «میثم» به یاد کام عطشان و لب خشکم *** کند تا جان به تن دارد به اشک دیده سقّایی (1)
حضرت مسلم علیه السلام را با حیله و خدعه و به بهانه در امان بودن، دستگیر کردند، شمشیرش را گرفتند، او را به طرف دارالاماره بردند. در بین راه دیدند که حضرت مسلم علیه السلام گریه می کند به او گفتند: گریه در شأن شما نیست! فرمود: «به خدا قسم گریه ام برای خودم نیست، گریه ام برای امام حسین علیه السلام است که به او نامه نوشتم به طرف کوفه بیاید». (2)
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت *** از کوفه به جز خاطره ای سرد نداشت
می گفت: خدایا که بگوید به حسین؟ *** این شهر هزار کوچه یک مرد نداشت (3)
او را به دارالاماره کوفه آوردند، حضرت تشنه بود، آب طلب کرد، ظرف آبی آوردند، آب را به لب ها گذاشت لب های حضرت مجروح بود؛ آب خون آلود شد، حضرت، آب را نخورد. بار دیگر آب آوردند، دوباره آب خون آلود شد، حضرت آب را برگرداند. برای بار سوم آب آوردند این بار ظرف آب را که به لب هایش گذاشت، دندانش در آب افتاد، آن گاه گفت: «خدا را شکر، اگر روزی من بود، خورده بودم.» (4)
عرض می کنیم: یا مسلم بن عقیل! تشنه بودی طلب آب کردی؛ سه بار برایت آب آوردند، اما لب های مقدست مجروح بود آب، خون آلود شد، نتوانستی آب بنوشی، اما من به فدای آن آقایی که تشنه بود و میان دریایی از آب رفت ولی لب به آب نزد،
ص: 33
نگاه به آب کرد، دستش را زیر آب برد اما به یاد تشنگی امام حسین علیه السلام و بچه های آن حضرت، آبی ننوشید.
رسید چون به علقمه پای تو *** گشت عیان چهره مولای تو
چو دید چشمت رخ ارباب را *** نهیب آتشین زدی آب را
که ای سپید چهره روسیاه *** کی کنم از عیش تو نوشم تباه
من ز می حسین باده نوشم *** به آب، آبرو نمی فروشم
ز جرعه ای روز مرا شب مکن *** مرا خجل ز روی زینب مکن
کسی که تشنه است، اگر آب ببیند، مقداری از عطش او تسکین پیدا می کند و کسی که جگرش از تشنگی می سوزد، وقتی دستش را زیر آب می برد جگر تشنه اش کمی تسکین پیدا می کند؛ حضرت عباس علیه السلام هم چشمش به آب فرات افتاد و هم دستش را زیر آب برد. لذا زبان حال آن حضرت، این چند بیت است:
کربلا، کعبه عشق است و منم در احرام *** شد در این قبله عشاق، دوتا تقصیرم
دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد *** چشم من داد از آن آبي روان تصویرم
باید این دیده و این دست دهم قربانی *** تا که تکمیل شود حج من و تقديرم (1)
لذا هم دستانش را از بدن جدا کردند و هم تیر به چشمش زدند.
فکر کردم، دست دادم آب دارم غم ندارم *** سرفرازم ساقی اطفال شاهنشاه دینم
ناگهان دیدم که در ره ریخت آب و سوخت جانم *** تیر زد بر مشک آن خصمی که بود اندر کمینم
ص: 34
دیگر از دیدار اطفال حرم شرمنده بودم *** تیر زد دشمن به چشمم تا که طفلان را نبینم
گفتم اکنون خوب شد، خوبست برگردم به خیمه *** ناگهان بر سر فرود آمد عمود آهنینم (1)
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است *** سلام من به حسینی که او امام من است
سلام من به مرادم، به سیدالشهداء *** که مقتدای من و شاهد قيام من است
چگونه صبر کنم در غیاب حضرت تو *** که بی حضور تو این زندگی، حرام من است
اگرچه دورم از آن آستان، دلم با توست *** که ذکر خیر تو کار على الدّوام من است
اگر چه خون به دلم کرده اند، شکر خدا *** که در طریق وفا استوار گام من است
غروبم از غم غربت اگر چه لبریز است *** خوشم که عطر وصال تو در مشام من است
مرا به مژده دیدار تو امیدی نیست *** غم جدائی تو همدم مدام من است
مگر که شهد شهادت به جام من ریزند *** که در فراق تو چندی است تلخ کام من است
ص: 35
به راه عشق، نخستین فدایی تو منم *** سفیر خاص توام، این صدای عام من است
وجود پاک تو را چشم زخم تا نرسد *** دعا به حضرت تو، کار صبح و شام من است
مباش راهی کوفه به شوق دعوت خلق *** در آخرین نفس این آخرین پیام من است
خوشم که بر سر عشقت سرم رود بر باد *** سر بریده من پرچم قیام من است (1)
حضرت مسلم علیه السلام را به دارالاماره آوردند ابن زیاد ملعون به او و امام حسین علیه السلام و امیرمؤمنان علی علیه السلام و عقیل ناسزا گفت و جسارت کرد بعد دستور داد سر از بدن حضرت مسلم علیه السلام جدا کنند آن حضرت را با دستان بسته بالای دارالاماره آوردند، او همچنان تکبیر می گفت و با خدای متعال نجوا می کرد سر از بدنش جدا کردند و جسم بی سر او را از بالای دارالاماره به زمین انداختند. (2)
بدنم نقش زمین است، میا کوفه حسین *** خواهش مسلمت این است میا کوفه حسین
همه ترسم از این است، که مضطر بشوی *** مثل این نائب دل سوخته، بی سر بشوی (3)
عرض کنیم: یا حضرت مسلم! اول سر از بدنت جدا کردند، بعد بدن بی سرت را از بالای دارالاماره به زمین انداختند اما من به فدای آقای غریبم امام حسین علیه السلام، تا
ص: 36
وقتی که سر در بدن داشت، آن قدر با نیزه و تیر و شمشیر و سنگ و چوب بر بدن مقدسش زدند که امام سجاد علیه السلام در خطبه ای که در مسجد اموی خواند، فرمود: ﴿أَنَا ابْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً﴾، (1) «من فرزند کسی هستم که با قتل صبر به شهادت رسید»، قتل صبر، یعنی کسی را با شکنجه و زجر به شهادت برسانند. (2)
پیرمردان ناتوان حتّى *** با عصا می زدند بر بدنت
همه جا را سیاه می دیدی *** به فدای نفس نفس زدنت
استخوان های سینه ی تو شکست *** شمر وقتی که روی سینه نشست
قتلگاهت نگو که غوغا بود *** سر پیراهن تو دعوا بود
کاش مادر نبود در گودال *** از بد روزگار اما بود (3)
حضرت زینب علیها السلام هم کنار بدن بی سر برادر این طور روضه می خواند: ﴿بِاَبیِ الَمهمُومُ حَتُى قَضى، بِأَبِي العَطْشَانُ حَتَّى مَضَى﴾، (4) «پدر به فدای آن کسی که با غم های بسیار جان داد، پدرم به فدای آن لب تشنه ای که با لب عطشان به شهادت رسید.» آخر از یک طرف ضربه بر بدن مقدسش می زدند، از طرفی لبش تشنه بود، جگرش می سوخت داغ جوان و عزیزانش را دیده بود، از طرفی دیگر زن و بچه اش را به اسارت می بردند؛ آخر این همه داغ را چه کسی تحمل می کند؟
این جا که گود بود، چرا خورده ای زمین؟ *** جایی دگر نبود سرت را جدا کنند؟
نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است *** تا زخم دیگری روی آن جسم جا کنند (5)
حضرت مسلم علیه السلام وقتی مطمئن شد عبیدالله ملعون قصد به شهادت رساندن او
ص: 37
را دارد، سه وصیت به عمر بن سعد (لعنة الله علیه کرد؛ اول این که فرمود: «من در کوفه هفتصد درهم قرض کرده ام پس از من شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن. دوم این که پس از من بدنم را بگیر و به خاک بسپار سوم این که کسی را به سوی امام حسین علیه السلام بفرست که آن حضرت را از آمدن به کوفه منصرف سازد؛ زیرا من به او نامه نوشتم به کوفه بیاید و او الان در راه کوفه است.» (1)
یک نکته می خواهم بگویم یا مسلم بن عقیل! برای دفن بدنت وصیت کردی این گونه وصیت کردن سیره پیامبر صلی الله علیه و آله و ائمه اطهار علیهم السلام بود. پیامبر صلی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بدنم را غسل بده و مرا در میان پارچه سفید مصری و برد یمانی کفن کن. (2)
امیرالمؤمنین علیه السلام به امام حسن علیه السلام وصیت کرد بعد از وفاتم بدنم را غسل بده مرا کفن کن و از بقیه حنوط بهشتی که برای پیامبر صلی الله علیه و آله آوردند، مرا حنوط کن. اما یک وصیت جانسوز دارد که حسن جان! مرا شب بردارید، بدن مرا شب به خاک بسپارید. (3)
غریبانه، غریبانه، شبانه *** کجا بردند علی را مخفیانه
حضرت زهرا علیها السلام هم به امیرالمؤمنین علیه السلام وصیت کرد: ﴿یا علی ... حَنْطنِي وَ غَسَلْنِي وَ كَفِّنِّي بِاللَّيْلِ ... وَادْفِنِّي بِاللَّيْلِ وَلَا تُعْلِمْ أَحَداً﴾؛ (4) «يا على! مرا شب غسل بده و شب حنوط و کفن کن... و مرا شب به خاک بسپار هیچ کس با خبر نشود».
امام حسن علیه السلام هم لحظات آخر عمرش به امام حسین علیه السلام وصیت کرد: «برادر! وقتی من از دنیا رفتم، بدنم را غسل بده، بدنم را کفن کن، بدنم را بر تابوتی بگذار و برای تجدید عهد کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و اله ببرید. اگر کسی خواست جسارتی کند
ص: 38
راضی نیستم خونی در تشییع جنازه ام ریخته شود» (1) اگر چه جسارت کردند و بدن آن حضرت را تیرباران کردند. (2)
اما فدای آن آقای غریبی که هیچ وصیتی برای کفن و دفنش ندارد، بدن مطهرش بدون سر بی غسل و بی کفن میان صحرای کربلا بود (3) به قول شاعر:
مُلْقَى ثَلاثاً بِلاغُسلِ وَلا كَفَنِ *** تُربَ الفَلاوَ الدِّمَاءِ الأكفانِ وَالغَسَلِ (4)
سه روز او را بی غسل و کفن رها کردند. آری از خون بدنش او را غسل دادند و خاک های بیابان به جای کفن بر او پوشیده بود.
امام سجاد علیه السلام هنگام دفن بدنِ بی سر بابا بدن مطهر آن حضرت را در آغوش کشید و بلند بلند گریه کرد، بنی اسد نیز گریه می کردند و به صورت ها لطمه می زدند. حضرت به تنهایی پدر را درون قبر نهاد بنی اسد خواستند به آن حضرت کمک کنند، حضرت فرمود: «نیازی به کمک شما نیست، با من کسانی هستند که کمک می کنند.» سپس بدن بی سر بابا را در قبر نهاد، صورت به گلوی مبارکش نهاد و فرمود: «خوشا به حال زمینی که پیکر پاکت در آن جای گرفت. جهان پس از تو تاريك و آخرت به نور تو روشن است. پدر جان! شب ها خواب نداریم و اندوهمان بی پایان است.»
سپس خشت لحد چید و خاک روی بدن ریخت آن گاه بر روی قبر این جمله را نوشت:
﴿هذا قَبَرُ الحُسَينِ بنِ عَلَيَّ بن أبي طالب الَّذِي قَتَلُوهُ عَطشاناً غريباً﴾. (5)
«این قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را با لب تشنه و غریبانه کشتند».
ص: 39
دوستان! وای من و وای من و وای شما *** به خدا آب ندادند به آقای شما
به خدا گرگ صفت بر بدنش چنگ زدند *** به خدا آب ندادند ولی سنگ زدند
مصطفی سوخت سراپا و علی جامه درید *** شمر در محضر مادر سر فرزند برید
تسلیت فاطمه علیها السلام نور بصرت را کشتند *** به خدا با لب تشنه پسرت را کشتند (1)
ص: 40
ص: 41
آدم شود هر آن که به اندازه نَمی *** گرید برای اشرف اولاد آدمی
این اشک ها چه معجزه ها که نمی کند *** بر هر دل شکسته آشفته ماتمی
سرمایه قیامت من گریه من است *** حتی به قطره ای و نه یا قدر شبنمی
کی می شود که جان بدهی قلب مرده را *** با آن دم خدایی عیسی بن مریمی
اصلاً بعید نیست خدا را چه دیده ای *** جان می دهم برای تو آخر محرّمی
آقا فدای نام شما، نام کربلا *** هر دو شده بهانه هر گریه و غمی (1)
عاشقِ دلباخته اهل بیت علیهم السلام هر موقع نام امام حسین علیه السلام یا کربلا را می شنود، بی اختیار گریه می کند چون خود آن حضرت در حدیثی فرمود:
﴿أَنا قَتیلُ العَبَرَةِ لَا یَذکُرُنِي مُؤمِنٌ إِلَّا بَکَی﴾ (2)
«من کشته اشکم مؤمنی نیست نام من برده شود و گریه نکند.»
ص: 42
امشب که شب دوم محرم است شب رسیدنِ قافله امام حسین علیه السلام به سرزمین کربلاست، شب اشک و ماتم است شب مصیبت و غم است؛ چون خود آن حضرت تا نام کربلا را شنید، اشک از چشمانش جاری شد، ﴿فَدَمَعَتْ عَيْنَا الْحُسَيْن علیه السلام﴾ (1) و فرمود: ﴿اللَّهُمَّ إنّى أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلاء﴾؛ (2) «خدایا، به تو پناه می برم از بلا و گرفتاری سپس خطاب به همراهانش فرمود:
﴿اِنزِلوا، هاهُنا وَاللّهِ مَحَطُّ رِکابِنا، و سَفکُ دِمائِنا هاهُنا وَاللّهِ مَخَطُّ قُبورِنا، و هاهُنا وَاللّهِ سَبیُ حَریمِنا، بِهذا حَدَّثَنی جَدّی﴾ (3)
«پیاده شوید، این جا منزلگاه ما و محل ریختن خون های ماست، و این جا جایگاه قبور ماست، به خدا این جا، جای به اسارت رفتن اهل بیت ماست و این خبر را جدم به من داده است.»
این خاک، بوی تشنگی و گریه می دهد *** گفتند: «غاضریه» و گفتند: «نینوا»ست
دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح *** آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست
توفان وزید از وسط دشت، ناگهان *** افتاد پرده، دید سرش روی نیزه هاست
یحیای اهل بیت در آن روشنای خون *** بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست
باران تیر بود که می آمد از کمان *** بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست
افتاد پرده، دید به تاراج آمده ست *** مردی که فکر غارت انگشتر و عباست (4)
در روایت است که زینب کبری علیها السلام و اهل حرم وقتی خبر شهادت امام حسین علیه السلام و اصحابش را شنیدند ناله و شیون سر دادند، ﴿لَطَمَ اَلنِّسَاءُ اَلْخُدُودَ وَ شَقَقْنَ اَلْجُیُوبَ﴾ (5)
«لطمه به صورت زدند گریبان پاره کردند».
ص: 43
عرض کنیم، یا زینب هنوز اتقاقی نیفتاده، هنوز امام حسین علیه السلام سالم کنار خواهرها و اهل بیتش نشسته است هنوز قمر بنی هاشم علیه السلام مراقب و نگهبان زن ها و بچه هاست هنوز حضرت علی اکبر علیه السلام برابر عمه ها و خواهرها سالم ایستاده است این زن و بچه فقط خبر شهادت و اسارت را شنیدند و بی تابی کردند. اما چه بر سرشان آمد روز عاشورا، وقتی از داخل خیمه ها صدا و شیهه ذوالجناح را شنیدند، شاید به امید برگشت بابا از میدان همه از خیمه بیرون دویدند دیدند ذوالجناح آمده بدنش خون آلود زینش واژگون شیهه می زند شمش را به زمین می کوبد.
﴿ثُمَّ تَمَرَّغَ فِی دَمِ اَلْحُسَیْنِ وَ قَصَدَ نَحْوَ اَلْخَیْمَهِ وَ لَهُ صَهِیلٌ عَالٍ وَ یَضْرِبُ بِیَدَیْهِ اَلْأَرْضَ﴾. (1)
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در «زیارت ناحیه مقدسه» این صحنه را این گونه توصیف می کند:
﴿فَلَمَّا رَأَيْنَ النِّسَاءُ جَوَادَكَ مَخْزِيَا وَأَبْصَرْنَ سَرْجَكَ مَلْوِيَا ... وَ لِلْخُدُودِ لَاطِمَاتٍ ... وَ بِالْعَویلِ داعِیاتٍ ... وَإِلَى مَصْرَعِك َ مُبادِرات وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ في نَحْرِكَ....﴾. (2)
«هنگامی که زنان حَرَم مرکبت را دل شکسته و زین آن را واژگون دیدند، از خیمه بیرون آمدند ... به صورت می زدند صدا به شیون و زاری بلند کردند ... و به سوی قتلگاه دویدند (نگاه کردند و دیدند) شمر روی سینه ات نشسته بود شمشیرش را بر گلویت می کشید ...»
شمر دون، لحظه ای خنجر مکش از جفا *** پیش زینب مَبُر سرِ حسین از قفا
یا زهرا یا زهرا سوی مقتل نیا
***
ص: 44
یک باره میان راه پایش لرزید *** مبهوت شد از بغض صدایش لرزید
زینب به چه خیره شد که این گونه *** زمین از ناله وامحمدایش لرزید؟ (1)
از غروب مدینه می آیند *** محرمان حريم عاشورا
کاروان سلاله های خدا *** کاروان امام عاشورا
یکی از نوکرانشان جبریل *** خاک بوس حریمشان حوا
گوش ها از صدایشان داوود *** نَفَسی از دعایشان عیسی
نوجوانان شان چو اسماعیل *** پیر مردانشان خلیل آسا
زائر اشک هایشان باران *** تشنه مشک هایشان دریا
همه آیات سوره مریم *** «كاف» و «ها»، «یا» و «عین» و «صاد» اما
یوسفان عشيره حیدر *** مریمان قبیله زهرا
کشتگان حوادث امروز *** صاحبان شفاعت فردا
کعبه می بیند و طواف ملَک *** چشم تا کار می کند این جا
تا به حالا ندیده هیچ کسی *** این همه آفتاب را یک جا
هر دلی با دلی گره خورده است *** همه مجنون صفت، همه لیلا
دارد این کاروان صحرائی *** دخترانی عفیفه و نوپا
همه با احترام با معجر *** همه در پرده های حجب و حیا
پرده را از مقابل زینب *** باد، حتی نمی برد بالا
دور تا دورشان بنی هاشم *** تحت فرمان حضرت سقّا
پای عُليا مخدّره زينب *** روی زانوی اکبر لیلا
ص: 45
حق نگهدار این همه مجنون *** حق نگهدار این همه لیلا
می رسیدند و یاد می کردند *** از سر و طشت و حضرت یحیی (1)
روز دوم محرم، هنگامی که کاروان امام حسین علیه السلام به کربلا رسید، زن ها و بچه ها را پیاده کردند خیمه ها را برپا کردند امام حسین علیه السلام فرزندان و برادران و اهل بیت خود را در یک جا جمع کرد.
﴿ثُمَ نَظَرَ إِلَيْهِمْ فَبَكَى سَاعَةً ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ إِنَّا عِتْرَةُ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا وَ طُرِدْنَا وَ أُزْعِجْنَا عَنْ حَرَمِ جَدِّنَا وَ تَعَدَّتْ بَنُو أُمَيَّةَ عَلَيْنَا اللَّهُمَّ فَخُذْ لَنَا بِحَقِّنَا وَ انْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾. (2)
«یک نگاهی به آنان کرد و ساعتی گریه کرد، آن گاه گفت: خدایا، ما عترت پیامبر تو محمد صلی الله علیه و آله هستیم که بیرون رانده شدیم و طرد شدیم و از حرم جد خود دور ماندیم و بنی امیه بر ما ستم کردند خدایا حق ما را بگیر و ما را بر ظالمین پیروز فرما».
می خواهم امشب جسارت کنم از آقا جانم امام حسین علیه السلام سؤال کنم: «آقا جان! چی شد نگاه به اهل بیتت کردی و گریه کردی؟»
شاید، نگاه به علی اکبر علیه السلام کردی بدن ارباً اربا دیدی؛ شاید نگاه به قاسم علیه السلام کردی سر و صورت خون آلود و بدن مجروح دیدی؛ شاید نگاه به علمدار کردی دست های قطع شده و فرق شکاف خورده دیدی؛ شاید به خواهرت زینب علیها السلام نگاه کردی، او را در لباس اسارت دیدی و شاید نگاه به نازدانه ات رقیه علیها السلام کردی، پای او را پر آبله و صورتش را نیلی دیدی.
ص: 46
نگاه مضطرب دختری، به روی پدر *** طلوع عاطفه از اوّل پگاه شده ست
برای آن که بگیرند کودکان آرام *** حسین سایه پر مهر خیمه گاه شده ست
قیامت از عطش دیدنِ حسین به پاست *** به هرکه می نگری، تشنه نگاه شده ست...
عجب ز کودک و گهواره نیست در این دشت *** ستاره، همسفر آفتاب و ماه شده ست
زمین به لرزه درآمد زمان گریست، مگر *** حسین وارد گودال قتلگاه شده است؟
صدای بال زدن های خسته می آید *** کبوتر حرم ای وای بی پناه شده ست (1)
بله یا اباعبدالله! همه آن صحنه هایی را که در یک نگاه دیدی روز عاشورا به چشم خود دیدی؛ بدن ارباً اربای جوانت علی اکبر را دیدی، کنار نهر علقمه بدن بی دست علمدارت را دیدی گلوی پاره پاره علی اصغرت را دیدی اما یا اباعبدالله یک صحنه ای را شما ندیدی فقط زینب علیها السلام دید؛ وقتی آمد تو گودال قتلگاه بدن شما را پر از زخم نیزه و تیر و شمشیر دید، بدن برادرش را بی سر دید. جگرش سوخت با آه و ناله کنار بدن بی سر برادر روضه خواند برای چه کسی روضه خواند؟ برای رسول خدا صلی الله علیه و آله.
﴿قَالَ الرَّاوِیُّ فَوَ اللَّهِ لا أَنْسَى زَيْنَبَ بِنْتَ عَلِيٍّ تَنْدُبُ الْحُسَيْنَ * وَ تُنَادِي بِصَوْتٍ حَزِينٍ وَ قَلْبٍ كَئِيبٍ وا مُحَمَّدَاهْ صَلَّى عَلَيْكَ مَلِیکُ اَلسَّمَاءِ هَذَا حُسَیْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ صَرِیعٌ بِکَرْبَلاَءَ مُقَطَّعُ اَلْأَعْضَاءِ مَحْزُوزُ اَلرَّأْسِ مِنَ اَلْقَفَا مَسْلُوبُ اَلْعِمَامَهِ وَ اَلرِّدَا (2) وَ بَنَاتُكَ سَبَايَا﴾. (3)
ص: 47
«راوی گفت: به خدا زینب دختر علی از یادم نمی رود که با صدای غمناک و دل پر درد بر حسین می نالید و صدا می زد ای محمدی که فرشتگان آسمان بر تو درود فرستادند این حسین است که به خون آغشته به خاک کربلا افتاده اعضایش از هم جدا شده سرش از قفا بریده شده، عمامه و لباسش را به غارت بردند و این دختران توست که اسیرند.»
باور نمی کنم سر نیزه سرت بود *** این تکه پاره ها به زمین پیکرت بود
باید کفن به وسعت صحرا کنم تو را *** هر جا نظاره می کنم، بدن اطهرت بود
باور نمی کنم که تو باشی برادرم *** تنها میان دشمن دون خواهرت بود
باور نمی کنم که به انگشت ساربان *** ای جان من فدای تو، انگشترت بود
ای از قفا بریده سرت را عدوی تو *** سمت کدام خیمه نگاه ترت بود (1)
ای سایه ات فتاده به روی سرم حسین *** معنای واقعی اصول الكرم حسين
یک یاحسین گفتم و دیدم غمی نماند *** تسکین دردهای دل مضطرم حسین
یادم نمی رود که همه عزتم تویی *** من پای سفره تو شدم محترم حسین
لطفی که کرده ای تو به من، مادرم نکرد *** ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین
من سال هاست در به در روضه توام *** داغ تو را به جان و دلم می خرم حسین
در کوچه های سینه زنی سالیان سال *** در حسرت هوای حرم می پرم حسین
كابوس من شده غم دوری کربلا *** در خواب هم ذكر لب من حرم حسين
ص: 48
تا گفتم اسم کرب و بلا را دلم گرفت *** مانند خواهری که صدا زد دلم حسین
این جا کجاست؟ خواهرت افتاد از نفس *** رحمی نما به سینه شعله ورم حسین
این جا عجیب بوی فراق تو می رسد *** یک دم نگاه کن تو به چشم ترم حسین
زینب کجا و مجلس نامحرمان کجا *** یک ذره حق بده نشود باورم حسین (1)
روز دوم محرم وقتی کاروان به کربلا رسید امام حسین علیه السلام پرسید: «نام این سرزمین چیست؟» گفتند: کربلا. حضرت فرمود: «پیاده شوید، این جا منزلگاه ماست، این جا محل شهادت ماست».
همه پیاده شدند، خیمه ها را بر پا کردند، امام حسین علیه السلام لحظاتی را فرصت پیدا کرد و مشغول اصلاح شمشیر خود شد و زیر لب اشعاری راجع به بی وفائی دنیا خواند:
«يَا دَهْرُ أُفٍ لَكَ مِنْ خَلِيلٍ *** كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَالْأَصِيلِ
مِنْ طَالِبٍ وَ صَاحِبٍ قَتِيلٍ *** وَالدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ» (2)
«ای روزگار، اف بر تو باد! چقدر صبح و شام دوست و جوینده (حق و حقیقت) را مقتول و شهید می کنی؟ روزگار به عوض و بدل گرفتن قانع نمی شود».
حضرت زینب علیها السلام وقتی این جملات را شنید طاقت از کف داد بلند شد شیون کنان در حالی که لطمه به صورت می زد با پای برهنه به صورتی که لباسش به زمین کشیده می شد به سوی برادر دوید گفت: «برادر جان این سخنان شما بوی مرگ می دهد وای از این مصیبت ای کاش مرده بودم و کاش زنده نبودم و چنین روزی را نمی دیدم، امروز انگار مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن از دنیا رفته است» (3)
ص: 49
این جا که آمدیم، غم و غصّه پا گرفت *** دلشوره ای عجیب، وجود مرا گرفت
حس غم جدایی این دشت لاله خیز *** بال و پرم جدا و دلم را جدا گرفت
فالی زدم به مصحف پیشانی ات حسین *** آیات غربت تو دلم را فرا گرفت (1)
در روایت است، همه زن ها و بچه ها ناله و شیون سر دادند، این جا اشک از چشمان امام حسین علیه السلام جاری شد. امام حسین علیه السلام حضرت زینب علیها السلام و دیگر زنان را آرام کرد و دلداری داد، آنان را به صبر دعوت کرد. (2)
حضرت زینب علیها السلام همه جا صبر کرد؛ حتی کنار بدن بی سر برادر آمد از پا نیفتاد شجاعانه دست زیر آن نازنین بدن برد و عرضه داشت: ﴿إلهى تَقَبَّل مِنا هذا الْقُرْبانَ ﴾؛ (3) «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر». در مجلس کوفه، ابن زیاد ملعون وقتی به حضرت زینب علیها السلام گفت: ﴿كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ وَ أَهْلِ بَيْتِك؟﴾؛ (4) «کار خدا را با برادرت و خاندانت چگونه دیدی؟» حضرت، در پاسخ او با افتخار فرمود: ﴿مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلا﴾ (5) در کوفه عالمانه و شجاعانه خطبه خواند و مردم کوفه را حیله گر و خیانتکار و بی وفا خواند، آن جا آن گونه سخن گفت که زن و مرد کوفی گریه می کردند. (6) اما یک جا کاسه صبر دختر علی علیه السلام لبریز شد آن هم در مجلس یزید وقتی سر بریده برادر را مقابل یزید دید؛
﴿وَأَمَّا زَيْنَبُ فَإِنَّهَا لَمَّا رَأَتْهُ أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ ثُمَّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزِينٍ
ص: 50
یفْزِعُ الْقُلُوبَ یا حُسَینَاهْ یا حَبِیبَ رَسُولِ...اللَّهِ یا ابْنَ مَکةَ وَ مِنًی یا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ سَیدَةِ النِّسَاءِ یا ابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفَی...﴾ (1)
«... از شدت غم و اندوه گریبان خود را چاک زد و با صدایی محزون که قلبها را جریحه دار می کرد فریاد زد: ای حسین! ای محبوب دل رسول خدا ای فرزند مکه و منی ای پسر فاطمه زهرا سرور زنان علیها السلام ای پسر دختر پیامبر برگزیده خدا ....»
باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان *** دست بسته مو پریشان، موکَنان، مویه کُنان
باورت می شد ببینی دختر خورشید را *** کوچه کوچه در کنار سایه نامحرمان
نه لبی مانده برای تو، نه جای سالمی *** من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان
چه عجب! طشتی برای این سرت آورده اند *** ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما *** چشم ما افتاده بر لب های زیر خیزران
ای تمامی غرور من فدای غیرتت *** لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران
این قدر قرآن مخوان، این چوب ها نامحرمند *** شب بیا ویرانه هر چه خواستی قرآن بخوان (2)
راوی گوید: ناله و شیون زینب علیها السلام باعث شد که همه گریستند؛
﴿فَأَبَكَتْ وَاللَّهِ كُلَّ مَنْ كَانَ فِي الْمَجْلِسِ وَ يَزِيدُ عَلَيْهِ لَعَائِنُ اللهِ سَاكِتٌ﴾ (3)
ص: 51
«سوگند به خدا همه کسانی را که در مجلس حاضر بودند، به گریه در آورد، ولی یزید که لعنت های خدا بر او باد. ساکت بود».
دشت در دشت دلهره می ریخت *** هُرم صحرا به آسمان می رفت
کاروان در سکوت صحرا، گم *** مرگ دنبال کاروان می رفت
کاروان رفت تا دیاری که *** حزن و اندوه و داغ می بارید
بوی دلتنگی و جدایی داشت *** گریه گریه، فراق می بارید
همه جا بوی تشنگی دارد *** بچه ها خواب آب می بینند
هر طرف روی می کنم آقا *** چشم هایم سراب می بینند
شوق و شور شهادت آقا جان *** در نگاهت چقدر مشهود است
عرش معراج توست این صحرا؟ *** این همان وعده گاه موعود است؟
در نگاه پر از تلاطم تو *** ندبه هایی غریب می لرزد
می روی تا به سمت آن گودال *** دل زينب عجیب می لرزد
یک جهان ماتم و پریشانی *** حاصل اشک و آه زینب بود
حرف های نگفته بسیار *** در غروب نگاه زینب بود:
اگر امروز ماتمی دارم *** در کنارم شکوه احساس است
این طرف، قاسم و علی اکبر *** آن طرف، شانه های عباس است
چه کنم در غروب عاشورا *** که نه یاری، نه همدمی دارم
دشت، پر می شود ز حرمله ها *** نه پناهی، نه محرمی دارم
در هجوم کبود بی رحمی *** با پر یا کریم ها چه کنم؟
آتش و تازیانه می بارد *** تو بگو با یتیم ها چه کنم؟ (1)
ص: 52
روز دوم محرم وقتی قافله امام حسین علیه السلام به کربلا رسید، حضرت دستور داد، همه پیاده شوید، خیمه ها را بر پا کنید.
﴿اِنْزِلُوا، هَاهُنَا مَحَطُ رِكَابِنَا وَ سَفْكُ دِمَائِنَا ، هاهنا واللهِ مَخَطَ قُبُورِنا، و هاهنا وَاللهِ سُبِيَ حَرِيمُنا﴾ (1)
«پیاده شوید این جا منزلگاه ما و محل ریختن خون های ماست، و این جا جایگاه قبور ماست، به خدا این جا جای به اسارت رفتن اهل بیت ماست.»
همه پیاده شدند خیمه ها را بر پاکردند، در این روز پُر اندوه، امام حسین علیه السلام نگاه به اهل بیتش می کرد گریه می کرد. زن ها و بچه ها با شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه السلام لطمه به صورت می زدند و بی تابی می کردند حضرت زینب علیها السلام با شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه السلام گریبان پاره کرد، بی تاب شد و از حال رفت، امام حسین علیه السلام آب به صورت او زد و وقتی به هوش آمد او را دلداری داد و آن حضرت را به صبر دعوت کرد. (2)
چیست این جا که نیمه جانم کرد *** از همین ابتدا کمانم کرد
وای از این سرزمین، بیا برگرد *** نخل ها را ببین، بیا برگرد
همه جا تیغ و تیرو سرنیزه *** همگی آتشین، بیا برگرد
به علمدار تا نظر نزدند *** جان ام البنین، بیا برگرد
تا نیفتی میان آن گودال *** زخمی از پشت زین، بیا برگرد
به گمانم بمیرم از این حال *** حرمله آمده زبانم لال (3)
این یک سفر کربلا برای اهل بیت امام حسین علیه السلام بود در این سفر زن ها و دخترها دلخوش بودند که بابا کنارشان هست عمو عباس علیه السلام و علی اکبر علیه السلام مثل کوهی استوار مراقب زن ها و بچه ها هستند.
ص: 53
اگر امروز ماتمی دارم *** در کنارم شکوه احساس است
این طرف قاسم و علی اکبر *** آن طرف شانه های عباس است
چه کنم در غروب عاشورا *** که نه یاری نه همدمی دارم
دشت پر می شود ز حرمله ها *** نه پناهی نه محرمی دارم (1)
اما این کاروان یک سفر دیگر هم به کربلا رفت آن هم اربعین امام حسین علیه السلام بود، در این سفر دیگر نه بابا بود نه عمو عباس علیه السلام بود نه علی اکبر علیه السلام، نه قاسم علیه السلام. در این سفر چهل روز اسارت، شکنجه و خرابه نشینی، دست بسته و غل و زنجیر بود. لذا امام سجاد علیه السلام وقتی جابر بن عبدالله انصاری را در کربلا دید، فرمود:
«يا جابر! هاهنا واللهِ قُتِلَت رِجالُنا، وَ ذُبِحَت أطفالنا، وَ سُبِيَت نِسائُنا، وَ حُرِّقَت خِيامُنا ....» (2)
«ای جابر! به خدا سوگند، در همین سرزمین مردان ما را به شهادت رساندند در همین سرزمین کودکان ما را سر بریدند در این جا بود که اهل بیت ما را به اسارت بردند همین جا بود که خیمه های ما را آتش زدند...»
جابر نتوان گفت چه آمد به سر ما *** کز جور خزان ریخت همه برگ و بر ما
غلتید به خون، پیکر پاک پدر ما *** شد قاتل او با سر او همسفر ما
ما زخم زبان در ملأ عام شنيديم *** بی جرم و گنه، از همه دشنام شنیدیم
ص: 54
دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد *** در شام بلا، سنگ به فرق پدرم زد
با کعب سنان گاه به تن گه به سرم زد *** سیلی به رخ خواهر نیکو سیرم زد
دیدم اثر سیلی، بر روی سکینه *** یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه (1)
ص: 55
ص: 56
ص: 57
گل نشاط دمیده است از سراپایم *** که من حبیب حسین و حبیب زهرایم
هزار شکر خدا را سعادتم این بود *** شود ز خون جبینم خضاب سیمایم
تمام اجر شهادت برای من فردا *** همین بس است که باشد حسین آقایم
دو دیده در ره تیر و سرم نشانه سنگ *** کشیده منّت شمشیر و نیزه اعضایم
ز خون سرخ جبین، چشم از جهان بستم *** که بر جمال امامم دو دیده بگشایم
زهی کرامت و آقایی امام حسین *** که در کنار علمدار خود دهد جایم
ص: 58
رواست دور سر دختر علی گردم *** به جاست سر به قدم های اکبرش سایم
شدم به شعله شمع وصال، پروانه *** ز تیر و نیزه و شمشیر نیست پروایم
حبيب يوسف زهرا شدم، چه بهتر از این *** که قطره بوده ام و متصل به دریایم
خدا کند که به دنیا دوباره برگردم *** هزار بار کنم جان فدای مولایم
شهادت دگرم هست آرزو «میثم» *** گر آورند دوباره به دار دنیایم (1)
امام حسین علیه السلام هنگامی که به کربلا رسید نامه ای به این مضمون به حبیب بن مظاهر اسدی نوشت:
﴿مِنَ الحُسَينِ بنِ عَلِيّ بن أبى طالب إلى الرَّجُلِ الفَقِيهِ حَبيبِ بنِ مُظَاهِر أمَّا بعد يا حبيب فَأَنتَ تَعلَمُ قَرابَتَنا مِن رَسولِ اللهِ صلى اللهُ عَلَيهَ وَآلِهِ، وَأَنتَ أَعْرَفُ بِنا مِن غَيْركَ، وَ أَنتَ ذُو شَيْمَةٍ و غَيْرَةٍ، فَلا تَبخَل عَلَينا بِنَفسِکَ، یُجازیکَ جَدِّی رَسولُ اللّه صلی الله علیه و آله یَومَ القِیامَهِ﴾ (2)
«از حسین بن علی به مرد فقیه، حبیب بن مظاهر ای حبیب قرابت ما را با پیامبر صلی الله علیه و آله می دانی و تو بهتر از دیگران ما را می شناسی و شخص آزاد مرد و غیرتمندی هستی. از جان خود بر ما مضایقه مکن، جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله در قیامت پاداش آن را به تو خواهد داد.»
حبیب با همسرش مشغول غذا خوردن بود که در خانه را زدند حبیب بیرون رفت و خیلی طول نکشید برگشت. همسرش پرسید که بود؟ گفت: «قاصدی از طرف
ص: 59
حسین علیه السلام برای من نامه آورده است». همسرش پرسید حسین علیه السلام برایت چه نوشته است؟ حبیب گفت: «نوشته من آمده ام کربلا؛ اگر می خواهی، بیا من را یاری کن».
این نامه ای که از تو به دستم رسیده است *** آتش به بند بند وجودم کشیده است
پرسید همسرم چه شده منقلب شدی؟ *** آقا مگر چه گفته که رنگت پریده است
در نامه ات چه آه بلندی کشیده ای *** تير «مِن الحسين» امانم بریده است
من که نمرده ام دم از این بی کسی مزن *** این تیغ گرچه کهنه، ولی آبدیده است
گر شد قدم کمان نه برای کهولت است *** آقا به احترام تو پشتم خمیده است (1)
همسر حبیب گفت: «ای حبیب تو را به خدا قسم می دهم مبادا از یاری فرزند دختر رسول خدا صلى الله عليه و سلم غفلت کنی»، حبیب گفت: «حتماً می روم و جانم را فدایش می کنم».
سرم خاک کف پای حسین است *** دلم مجنون و شیدای حسین است
در این عالم تمنایی ندارم *** تمنایم تمنای حسین است (2)
وقتی که حبیب می خواست حرکت کند همسرش به او گفت: «ای حبیب! حالا که داری می روی، از تو خواهشی دارم؛ هرگاه نزد حسین رسیدی، دست ها و پاهای حضرت را به نیابت از من ببوس و سلام من را به او برسان».
حبیب به غلامش گفت: «این اسبم را در فلان مکان ببر و آن جا منتظر من باش
ص: 60
تا نزد تو برسم». حبیب با همسر و فرزندانش خداحافظی کرد و به طرف محل قرار با غلامش حرکت کرد وقتی به غلامش رسید دید غلام در حالی که گریه می کند دست روی دستش می زند و با خود می گوید: «خوشا به سعادت حبیب که به یاری حسین علیه السلام می رود. جانم به فدایت یا حسین غلامان حسرت یاری تو را دارند، پس آزادگان چه حالی دارند» حبیب تا این سخنان را از غلام شنید، گفت: «غلام برو تو را آزاد کردم»، غلام صدای گریه اش بلند شد و گفت: «مولای من، از تو جدا نمی شوم و از تو خواهش می کنم مرا هم با خودت ببر، من هم می خواهم حسین علیه السلام را یاری کنم»، حبیب پذیرفت و با هم به کربلا رفتند.
ما را غلامی تو بُوَد تاج افتخار *** این تاج را به افسر شاهان نمی دهم (1)
وقتی حبیب به کربلا رسید، در مقابل سیدالشهدا رحمه الله زمین را بوسید و سر به سجده گذاشت و خدا را شکر کرد خبر به زینب کبری علیها السلام رسید، حضرت فرمود: «سلام مرا به حبیب برسانید»، وقتی به حبیب گفتند، حضرت زینب علیها السلام به تو سلام می رساند، حبیب گریه کرد و با دست به صورت خود زد و گفت: «من کیستم که دختر امیرمؤمنان علیه السلام بر من سلام برساند». (2)
شب عاشورا هم وقتی حبیب از نگرانی بی بی زینب کبری علیه السلام نسبت به وفاداری یاران امام حسین علیه السلام مطلع شد اصحاب و یاران امام علیه السلام را مقابل خیمه های اهل بیت علیهم السلام جمع کرد تا قوت قلبی برای زینب کبری علیها السلام و دیگر بانوان باشند.
چون به کنار خیمه ها رسیدند، حبیب، خطاب به بانوان بنی هاشم گفت: «ای دختران پیامبر و ای حرم رسول خدا اینان یاوران فداکار شما هستند. همه سوگند یاد کرده اند این شمشیرها را در غلافی جای ندهند مگر در گردن دشمنان شما و این نیزه های بلند و تیز در اختیار غلامان شماست که هم قسم شده اند آن ها را فرو نبرند مگر در سینه دشمنان شما.»
ص: 61
در این هنگام بانوان حرم از خیمه ها با گریه و شیون بیرون آمدند، یکی از بانوان به آنان چنین پاسخ داد:
﴿أَيُّهَا الطَّيِّبون حامُوا عَنْ بَناتِ رَسولِ الله وَحَرائِر أَمِير المؤمنين ﴾ (1)
«ای پاک مردان از دختران پیامبر صلی الله علیه و آله و زنان خاندان امیرالمؤمنین علیه السلام دفاع کنید.»
یاران امام حسین علیه السلام نیز با شنیدن این سخن با صدای بلند گریه کردند و هر یک به سوی خیمه خویش بازگشتند.
دنیا و آخرت همه مدیون زینبم *** ما را صدای ناله او بیقرار کرد (2)
یا حبیب! برای رفع نگرانی حضرت زینب اصحاب را جمع کردی و اعلام وفاداری کردید؛ آفرین بر شما ای شیر مردان بیشه شجاعت، شما قلب حضرت زهرا علیها السلام را شاد کردید. آفرین بر شما که برای یاری امام حسین علیه السلام از جان گذشتید، اما ای حبیب! کجا بودی آن ساعتی که دختر امیرالمؤمنین علیه السلام بود و یک لشکر دشمن؟ بی بی از خیمه بیرون دوید دید دور حسینش را گرفتند هر کسی با حربه ای به بدن او می زند؛ ملعونی تیر به دهان ابا عبدالله علیه السلام زد دیگری نیزه ای به کتف آن حضرت و آن یکی نیزه ای به کمر امام حسین علیه السلام زد و مرد دیگری می خواست سر از بدنِ اباعبدالله علیه السلام جدا کند.(3)
ای حبیب! این جا بود زینب کبری علیها السلام از هر کسی کمک خواست تا سر از بدن حسینش جدا نکنند ولی کسی او را یاری نکرد ابتدا رو کرد به عمر بن سعد و صدا زد: ﴿أَيُقْتَلُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ﴾؛ «دارند حسینم را می کشند و تو نگاه می کنی؟!»
ص: 62
عمر بن سعد با این سخن حضرت زینب علیها السلام اشک از چشمانش جاری شد ولی جوابی نداد (1) و رویش را برگرداند. (2) سپس آن حضرت خطاب به لشکر، صدا زد: ﴿وَيْحَكُمْ أَمَا فِيكُمْ مُسْلِمٌ﴾، (3) «آیا مسلمانی بین شما نیست؟» کسی جواب زینب علیها السلام را نداد. این جا بود که شمر وارد قتلگاه شد، امام حسین علیه السلام در حالی که با بدن مجروح نشسته بود، شمر لگدی به حضرت زد، روی سینه مبارک نشست و سر از بدن امام حسین علیه السلام جدا کرد. (4)
ای ملائک، رو در این هامون کنید *** شمر را از قتلگه بیرون کنید
ای عزیز فاطمه! دادی بزن *** آخرای مظلوم، فریادی بزن
چشم هستی بر تو خون بارد حسین *** صبر هم اندازه ای دارد حسین
یا ز دست قاتلت خنجر بگیر *** یاره گودال بر مادر بگیر
کربلا، این رسم مهمانداری است؟ *** از گلوی میهمان، خون جاری است
کربلا، دریایی از خون آمده *** شمر از گودال بیرون آمده
قرص خورشید است در پیراهنش *** می چکد خون خدا از دامنش (5)
ای یار ما به روز غم و ابتلا، حبیب *** چشم انتظار آمدنت کربلا، حبیب
محبوب تو، حسین و حبیب حسین، تو *** تو یا حسین گفتی و او گفت: یا حبیب
ص: 63
زهرا دهد ندات که اهلاً و مرحبا *** زینب کند به خیمه برایت دعا، حبيب
امروز تو حبیب و امامت بود غریب *** خوش یاور غریب شدی، مرحبا حبیب!
ای کوفه با تلاوت قرآنت آشنا *** ای جان نثار عترت و قرآن، بيا حبيب
قرآن بخوان که برده صدایت دل از حسین *** قرآن بخوان که محو شدی در خدا
قرآن بخوان که صورتت از خون شود خضاب *** قرآن بخوان که رأس تو گردد جدا
قرآن بخوان که گشته دلم تنگ بر صدات *** قرآن بخوان که ما تو شدیم و تو ما
امشب تو را صداست به قرآن بلند و من *** فردا شوم تو را سر نی هم صدا صدا حبيب
تو می شوی فدایی فرزند فاطمه *** «میثم» به خاک راه تو گردد فدا حبیب (1)
هنگامی که لشکر عمر بن سعد به کوفه برگشتند یکی از لشکریان، سرِ حبیب بن مظاهر را به گردن اسبش آویخته بود و به طرف دارالاماره حرکت می کرد ناگاه دید نوجوانی به سرِ حبیب خیره شده و دنبال او می آید و از او جدا نمی شود؛ حامل سر از این نوجوان پرسید: «چرا مدام دنبال من می آیی و به این سر خیره شده ای؟» نوجوان گفت: «چیزی نیست». آن مرد اصرار کرد این نوجوان که قاسم فرزند حبیب بن مظاهر بود، گفت: «این سری که به گردن اسبت آویختی، سر پدر من است. آیا آن را به من می دهی تا به خاکش بسپارم؟» آن مرد گفت: «امیر، ابن زیاد نمی پذیرد
ص: 64
که این سر دفن شود و من می خواهم به جهت کشتن او از امیر جایزه بگیرم» قاسم گفت: «خداوند تو را بر این کار پاداش ندهد مگر بدترین عذاب را، به خدا سوگند، تو کسی بهتر از خود را کشته ای». این را گفت و گریه کرد. (1)
به فرزند حبیب بن مظاهر عرض می کنم: شما سر بریده پدر را دیدی، گریه کردی؛ دنبال سر بریده پدر از این طرف به آن طرف می رفتی تا سر را بگیری و دفن کنی، اما سر را به تو ندادند، ولی آخر الامر انتقام پدرت را از قاتلش گرفتی و او را به هلاکت رساندی. (2)
ولی من یک «دختر» سراغ دارم که نه تنها سر بریده بابا را دید، بلکه مقابل چشمانش یزید با چوب به لب و دهان بابایش امام حسین علیه السلام می زد (3)، نه تنها سر بریده و چوب خیزران دید، بلکه بدن بی سر بابا را روی خاک کربلا دید. آن دختر روز یازدهم محرم، خودش را روی بدن بابا انداخت، دست هایش را به گلوی بریده پدر حلقه کرد، ﴿اعْتَنَقَتْ جَسَدَ أَبِیهَا الْحُسَيْنِ علیه السلام﴾ (4) اما دشمنان نگذاشتند با بدن بی سر پدر درد دل کند، نگذاشتند کنار بدن بی سر پدر آرام بگیرد، ﴿فَاجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرَابِ حَتَّىٰ جَرُّوهَا عَنْهُ﴾؛ (5) «عده ای جمع شدند و او را از روی بدن پدر به خاک می کشیدند».
سیلی مزن به صورتم ای شمر بی حیا *** من از کنار کشته بابا نمی روم
از سایه محبت این مهربان پدر *** با کعب نیزه در تف گرما نمی روم
من با علی اکبر و عباس آمدم *** از این دیار بی کس و تنها نمی روم
ص: 65
تنها به روی خاک چنین مانده بی کفن *** در شام و کوفه همره سرها نمی روم (1)
امام حسین علیه السلام کنار دو تا بدن که رسید آثار شکستگی و غم و اندوه در چهره اش نمایان شد؛ یکی بدن حبیب بن مظاهر بود و یکی هم بدن قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام، ﴿لَمّا قُتِلَ العَباسُ وَ حَبيبُ بن مظاهر بَانَ الإِنكِسارَ فِي وَجهِ الحُسَينِ علیه السلام﴾. (2) وقتی حبیب به شهادت رسید امام حسین علیه السلام تنها نبود؛ هنوز جمعی از اصحاب و بنی هاشم بودند تا امام علیه السلام را یاری کنند اما کنار بدن قمر بنی هاشم علیه السلام که رسید، نگاه به دست های بریده کرد، نگاه به فرق عمود خورده کرد نگاه به مشک پاره کرد، دیگر کسی را نداشت، تنهای تنها بود. جمله ای فرمود که کنار هیچ بدنی این جمله را نگفته بود؛ فرمود: ﴿الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِی وَ قَلَّتْ حِيلَتِی﴾، (3) «الان پشتم شکست و چاره ام کم شد».
در روایت است حضرت در این لحظه یک نگاهی به اطراف کرد، دید دیگر کسی برایش باقی نمانده است؛ از یک طرف نگاهی به بدن های قطعه قطعه اصحاب و یارانش کرد و از طرفی دیگر صدای گریه کودکان و زنان را از خیمه ها شنید این جا بود که صدای غربت حضرت بلند شد؛ یک مرتبه صدا زد: ﴿هَلْ مِنْ ذَاتٍ يَذُبُ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله﴾؛ «آیا کسی هست از اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و اله دفاع کند؟»
مرحوم مقرّم می نویسد: زن ها و بچه ها تا این جمله را شنیدند، صدای گریه و ناله شان بلند شد این جا بود که زین العابدین علیه السلام تکیه به عصا کرد، شمشیری برداشت تا به یاری پدر مظلومش بیاید امام حسین علیه السلام تا متوجه شد، خواهرش ام کلثوم علیها السلام را صدا زد و فرمود: «نگذار زین العابدین بیاید او را به خیمه برگردان». (4)
ص: 66
عرض کنم یا ابا عبدالله تا رمق در بدن داشتی اجازه ندادی کسی از خیمه ها بیرون بیاید حتی راضی نشدی زین العابدین علیه السلام با بدن تب دار از خیمه بیرون بیاید؛ اما وقتی با بدن مجروح از روی مرکب به روی زمین افتادی، خواهرت زینب علیها السلام طاقت نیاورد، از داخل خیمه به سمت قتلگاه بیرون دوید، صدا می زد: «وا أخاه واسَیّداه! ای کاش آسمان بر زمین خراب می شد ای کاش کوه ها متلاشی می شدند و بر زمین می ریختند».
در این لحظه بود که شمر ملعون فریاد زد: کار حسین علیه السلام را تمام کنید!
این جا بود که لشکر از هر طرف به امام حسین علیه السلام حمله کردند؛ یکی با نیزه می زد یکی با تیر به گلوی حضرت می زد و.... (1)
گفتم اگر سرت نبود، ولی پیکر تو هست *** مادر اگر که نیست، ولی خواهر تو هست
روی زمین به فاصله افتاده پیکرت *** حتماً به دست حرمله افتاده پیکرت
آواز سنگ هر چقدر رنج آور است *** اما صدای نعل نوي اسب بدتر است (2)
ص: 67
ص: 68
ص: 69
وقتی خدا به خلقت تو افتخار کرد *** ما را برای نوکریات اختیار کرد
کشتی هیچ کس به دل ما محل نداد *** اما حسین آمد و ما را سوار کرد
تا داغ تو جگر بخراشد به سینه ها *** برق نگاه تو دل ما را شکار کرد
گر روضه ات نبود که ما دین نداشتیم *** دین را برای ما غم تو استوار کرد
جانم فدای آن که تمامی عمر خویش *** بر درگه تو خدمت بی انتظار کرد
هرگز زیاد حضرت زهرا نمی رود *** یک لحظه هر کسی که برای تو کار کرد (1)
روز عاشورا پس از شهادت حبیب بن مظاهر اسدی، جوانی بلند قامت و شجاع، به نام وَهْب بن عبدالله کلبی مقابل امام حسین علیه السلام آمد و اجازه میدان خواست. (2) او که تازه داماد بود و هفده روز از دامادی اش گذشته بود، (3) نصرانی بود و به همراه
ص: 70
مادر و همسرش در راه کربلا و در ثعلبیه، به دست امام حسین علیه السلام مسلمان شده بودند. (1) روز عاشورا مادر وهب به او گفت: پسرم! برو میدان و پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری کن. (2) وهب، امر مادرش را اطاعت کرد، پس از اجازه گرفتن از امام حسین علیه السلام وارد میدان نبرد شد.
مسیح خوانده مرا، وقت امتحان من است *** زمان، زمان رجزخوانی جوان من است
از آسمان چهارم، مسیح می بارد *** چقدر منتظر رعد آسمان من است!
برو که پیکر مصلوب و بی سرت مادر! *** در امتداد مسیر خدا، نشان من است
به کف بگیر سرت را برای یاری عشق *** سرت مقدمه سرخ داستان من است
نماز آخر خود را اقامه کن در خون *** برو که بدرقه ات نغمه اذان من است
اگرچه بعد تو صحراست خانه ام اما *** چه باک؟ زینب کبری هم آشیان من است (3)
وهب جنگ نمایانی کرد، عده ای را به هلاکت رساند سپس به سوی مادرش برگشت و خطاب به مادرش گفت: ﴿أَرَضیتِ؟ فقالت: ما رَضِيتُ أَو تُقتَلُ بَينَ يَدَيِ الحُسَين علیه السلام﴾ (4) «از من راضی شدی؟ مادرش گفت: از تو راضی نمی شوم تا این که در مقابل امام حسین علیه السلام کشته شوی.»
همسر وهب که راضی نبود شوهر تازه دامادش کشته شود، به وهب گفت: تو را
ص: 71
به خدا قسم می دهم مرا در مصیبت خود داغدار مکن. وهب همسرش را دلداری داد و او را راضی کرد و به میدان برگشت او با دلاوری و شجاعت، جمع دیگری از دشمنان را به هلاکت رساند دستان وهب بر اثر ضربت شمشیر قطع شد و روی زمین افتاد، همسرش که این صحنه را دید عمودی به دست گرفت و همان گونه که به طرف میدان می دوید، خطاب به وهب می گفت: «پدر و مادرم بفدای تو، برای دفاع از حرم رسول الله صلى الله عليه وسلم جهاد کن». وهب کوشید همسر شجاع خود را به خیمه بازگرداند اما آن زن با ایمان و آزاده در حالی که لباس وهب را گرفته بود، گفت: «هرگز تو را رها نخواهم کرد و به سوی خیمه ها باز نخواهم گشت تا به همراه تو به شرف شهادت مفتخر گردم». وهب به او گفت: «تو که تا ساعتی پیش مرا از آمدن به میدان باز می داشتی، الان چه شده که مرا به یاری امام حسین علیه السلام و پیکار با دشمنان او تشویق می نمائی؟» همسرش گفت: «وهب! به خدا سوگند هنگامی که ندای غربت و تنهایی امام حسین علیه السلام را شنیدم از زندگی سیر شدم؛ آن حضرت با صدایی رسا می گفت: ﴿وَا غُرْبَتَاهْ! وَا قِلَّةَ نَاصِرَاهْ! أَمَّا مِنْ ذَابَ يَذُبُّ عَنَّا؟ أَمَّا مِنْ مُجِيرٍ يُجِيرُنَا؟﴾ (1)
«فریاد از غربت و تنهایی! فریاد از کمی یاران حق و عدالت! آیا کسی نیست که از حقوق پایمال شده ما به همراه ما دفاع کند؟ آیا کسی نیست به ما پناه دهد؟»
این تازه عروس، شوهرش را رها نکرد تا «وهب» به شهادت رسید، کنار بدن خونین «وهب» نشست و خاک و خون از صورتش پاک می کرد و می گفت: «بهشت گوارای وجودت» در همین حال شمر ملعون به غلامش دستور داد این زن را به قتل برساند، غلام شمر با نیزه ای به سر این تازه عروس زد و این خانم در کنار شوهرش به شهادت رسید. (2) این اولین زنی بود که در لشکر امام حسین علیه السلام به شهادت رسید.
حکمت چه بوده نو عروس تو *** باید میان کشته ها باشد
در بین زن های دلاور مرد *** تنها شهید کربلا باشد (3)
ص: 72
به همسر وفادار و شجاع وهب عرض می کنم تو آمدی کنار بدن وهب دیدی صورتش خون آلود است خون ها را از صورت وی پاک کردی با وهب سخن گفتی دلت خوش بود وهب سری به تن دارد اما فدای آن بدنی که سر نداشت، نه تنها سر نداشت بلکه نشانی زینب علیها السلام را که پیراهن کهنه و دست بافت مادر بود نیز به غارت رفته بود؛ لذا دختر امیرمؤمنان زینب علیها السلام بدن بی سر برادر را در آغوش گرفت، لب های خود را روی گلوی بریده برادر گذاشت و آن را می بوسید. ﴿اعتَنَقَت زینب أَخاها وَ وَضَعَت فَمَها عَلى نَحرِهِ وَ هِي تُقَبّلُهُ﴾. (1)
در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی *** یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی
دیدم تو را چه دیدنی، ای پاره دلم *** حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی
جز روی حنجری که همه بوسه اش زدند *** جایی برای بوسهٔ خنجر نداشتی؟
زينب بمیرد این همه خونی نبیندت *** خواهر شود فدای تو، یاور نداشتی؟
ته مانده های پیرهنت هم ربوده شد *** چیزی برای غارت لشکر نداشتی
ای وای سینه تو پر از جای پا شده *** یکی دو تا که ارث ز مادر نداشتی
بی کس شدی، ز پشت سرت نیزه خورده ای *** حق می دهم حسین برادر نداشتی (2)
***
ص: 73
ای پیکر برهنه بی سر، حسین من *** آیا تویی عزیز پیمبر، حسین من؟
پیدا نمی کنم به تنت جای بوسه ای *** جز جای تیر و نیزه و خنجر، حسین من
بگذار تا زنم به گلوی بریده ات *** یک بوسه با نیابت مادر، حسین من
ای بر تنت سلام، جواب سلام ده *** از حنجر بریده به خواهر، حسین من
زخم تنت ز حد تصوّر، بُوَد فزون *** زخم دلت هزار برابر، حسین من
من آن مسافرم که ز خون گلوی تو *** کردم خضاب، جان برادر، حسین من (1)
ص: 74
ص: 75
کامل شده سِیرها، پس از دیدن تو *** ما را چه به غیرها، پس از دیدن تو
آیینه ای از ضریح شش گوشه شدند *** چشمان زهیرها، پس از دیدن تو (1)
***
یک باره از تعلق دنیا رها شدی *** خاک تو پاک بود و چنین کیمیا شدی
در تو طلوع کرده یقین دوباره ای *** از جنس نور بودی و محو خدا شدی
از بس که غرق چشمه مهتاب شد دلت *** دیدم تو را که قبله آیینه ها شدی
حق را چه عاشقانه اجابت نموده ای *** تو سربلند عرصه «قالوا بلی» شدی
ص: 76
در چشمهات شوق شهادت چه دیدنی ست *** آیینه دار حضرتِ خون خدا شدی
یک مرتبه برای تو کم بود یا زهیر! *** هر چند با تمام وجودت فدا شدی (1)
زهیر با همراهانش با قافله امام حسین علیه السلام در مسیر از مکه به سمت کوفه همسفر بود ولی از آن جا که ملاحظه حکومت بنی امیه را در سر داشت، سعی می کرد با امام حسین علیه السلام هم منزل نشود. تا این که قافله امام حسین علیه السلام در مکانی منزل گرفت که زهیر نیز چاره ای نداشت جز این که در آن جا توقف کند؛ امام حسین علیه السلام در یک طرف و زهیر بن قین هم در طرفی دیگر منزل گرفتند.
زهیر با همراهانش در خیمه مشغول غذا خوردن ،بودند که دیدند پیکی از طرف امام حسین علیه السلام وارد خیمه شد، سلام کرد و گفت: ای زهیر! حسین بن علی علیه السلام مرا فرستاده که [بگویم] به نزد او بروی؟ با شنیدن این سخن زهیر و همراهانش از شگفتی و تحیّر آن چه در دست داشتند بر زمین انداختند و سکوت کردند.
زهیر میلی به ملاقات با امام حسین علیه السلام نداشت، اما همسرش به او گفت: سبحان الله! آیا پسر پیامبر صلی الله علیه و آله، قاصدی به سوی تو می فرستد و تو پاسخ نمی دهی؟! چرا نزدش نمی روی و سخنش را نمی شنوی؟
زهير باش دلم! تا به کربلا برسی *** به کاروان شهیدان نینوا برسی
امام پیک فرستاده در پی ات، برخیز! *** در انتظار جوابت نشسته، تا برسی
چه شام باشی و کوفه، چه کربلا ای دل! *** مقیم عشق که باشی، به مقتدا برسی (2)
این جا بود که زهیر به دیدار آن حضرت شتافت و مدتی نگذشت که با چهره ای شادمان و درخشان بازگشت. سپس به همسرش گفت: تو را طلاق دادم؛ زیرا
ص: 77
نمی خواهم در زندگی با من جز خیر و رفاه ببینی! من تصمیم گرفته ام در خدمت امام علیه السلام باشم و جان و تنم را فدایش کنم سپس تمام اموالش را به همسرش واگذار کرده و او را به یکی از عموزادگانش سپرد تا او را به خانواده اش برساند. همسر زهیر هنگام وداع با شوهر، برخاست، گریست و گفت: خدا خیرت دهد و تو را یاری کند، از تو می خواهم که مرا نزد جدّ حسین علیه السلام در قیامت به یاد آوری! بعد زهیر به یارانش گفت: هر که می خواهد با من باشد بیاید و گرنه این آخرین دیدار ماست. (1)
زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام *** که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی
مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش! *** که در مقام ارادت به مدعا برسی
تمام خاک جهان کربلاست... پس بشتاب *** درست در وسط آتش بلا برسی... (2)
شب عاشورا، هنگامی که امام حسین علیه السلام به همراهانش اجازه بازگشت به شهر و دیارشان را داد، هر کدام از آنان به نوعی وفاداری و پایداری خود را اعلام کردند؛ در بین یاران آن حضرت زهیر از جا بلند شد و گفت:
﴿وَ اللهِ لَوَدِدْتُ أنّى قُتِلْتُ ثُمَّ نُشِرْتُ ثُمَّ قُتِلْتُ حَتَّى أَقْتَل هَكَذَا أَلفَ مَرَّةٍ وَأَنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَدْفَعُ بِذَلِكَ الْقَتْلَ عَنْ نَفْسِكَ وَ عَنْ أَنْفُسِ هَؤُلَاءِ الْفِتْيَانِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ﴾ (3)
«به خدا سوگند دوست دارم کشته شوم، سپس زنده شوم و دوباره کشته شوم، تا هزار مرتبه این گونه کشته شوم و خداوند بدین وسیله جان شما و جوانان خاندان شما را سلامت دارد»
زهیر آن قدر شجاع و نیرومند بود که امام حسین علیه السلام او را فرمانده سمت راست سپاه خود قرار داد، (4) حتی نقل شده که هنگام اقامه نماز در روز عاشورا، او نیز در
ص: 78
کنار سعید بن عبدالله به محافظت و نگهبانی از امام برخاست. (1)
زهیر بن قین دلاور مرد عرصه پیکار پس از این که اجازه میدان گرفت خطاب به امام حسین علیه السلام گفت:
«الْيَوْمَ نَلْقَى جَدَّكَ النَّبيَّا *** وَ حَسَناً وَالْمُرْتَضَى عَلِيَّا» (2)
«امروز پیامبر صلی الله علیه و آله را که پدر بزرگ تو است و حسن و علی مرتضی را ملاقات می کنیم»
سپس به میدان رفت و این گونه رجز خواند:
«أَنَا زُهَيْرٌ وَأَنَا ابْنُ الْقَيْنِ *** أَذُبُكُمْ بِالسَّيْفِ عَنْ حُسَيْن» (3)
«من زهیرم و من پسر قین هستم و با شمشیر شما را از حسین علیه السلام دور می کنم.»
وی دلاورانه جنگید و نوزده نفر را به هلاکت رساند سپس روی زمین افتاد و به شهادت رسید امام حسین علیه السلام کنار پیکرش فرمود:
«ای زهیر! خداوند تو را از رحمتش دور نگرداند و قاتلانت را لعنت کند...» (4)
آیینه بود و عاقبتِ او به خیر شد *** دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
هرکس گره به حبل متین خورد، شد زهیر *** هرکس که از امام جدا شد، زبیر شد (5)
پس از شهادت زهیر، همسرش به غلام او گفت: برو مولایت را کفن کن. غلام می گوید: وقتی آمدم امام حسین علیه السلام را بی کفن مشاهده کردم با خود گفتم: مولایم را کفن کنم و امام حسین علیه السلام را واگذارم؟ آن گاه امام حسین علیه السلام را کفن کرده و برگشتم. وقتی قصه را برای همسر زهیر بازگو کردم مرا تحسین کرد و کفنی دیگر داد و گفت:
ص: 79
بو مولایت را کفن کن من برگشتم و زهیر را کفن کردم. (1)
هرگز نخواستی بدن تو کفن شود *** وقتی شهید بی کفن نینوا شدی
حتى سرتو از سر مولا جدا نشد *** تا شام و کوفه همسفر نیزه ها شدی (2)
آفرین بر این غلام با معرفت؛ بدن امام حسین علیه السلام را که بی کفن دید، دلش طاقت نیاورد او را به همین حال بگذارد و بدن مولایش زهیر را کفن کند؛ اول، بدن فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله را کفن کرد اما روز عاشورا عده ای به ظاهر مسلمان وقتی سر از بدن امام حسین علیه السلام جدا کردند بی رحمانه بدنِ آن حضرت را غارت کردند؛ یکی عمامه آن حضرت را برداشت دیگری پیراهن امام حسین علیه السلام را غارت کرد، یکی شمشیر آن حضرت را برد اما بجدل بن سلیم نگاهش به انگشتر امام حسین علیه السلام افتاد، نمی دانم نتوانست انگشتر را بیرون بیاورد. سید بن طاووس در لهوف نوشته، انگشت حضرت را قطع کرد و انگشتر امام را به غارت برد. (3)
نه تنها تیغ و تیر و سنگ بوده *** سر پیراهنت هم جنگ بوده
ولی شرمنده زینب دیر فهمید *** که انگشتر به دستت تنگ بوده (4)
ص: 80
ص: 81
تا پیشکش کنم به جز این سر نداشتم *** رویم سیاه! تحفه بهتر نداشتم
در بین عاشقان تو شرمنده ام حسین! *** حتى تنی سفید و معطر نداشتم
هر چند ماه می شود این جا فدای تو *** بگذار جَون جان بدهد پیش پای تو
خونم سیاه نیست، ببین سرخ شد زمین *** بر روی خاک شاخه گلی شد برای تو
من بنده ات و عاشقِ در بند گیسویت *** قبلا شهید گشته ام از تیغ ابرویت
در خواب دیده جَون تو را بارها ولی *** در خواب هم ندیده سرش را به زانویت
تنها نه من، به پای همه بند می زنی *** در پاسخ سلام که لبخند می زنی؟
دل را به یک نگاه پر از مهربانیت *** پیوند با نگاه خداوند می زنی (1)
***
ص: 82
عشق من و تو زاده زهرا! شنیدنی است *** با یک کلاف هم، دلِ یوسف خریدنی است
پیش تو ایستادم و خواندم به زیر لب *** خال سیاه بر رخ زیبا چه دیدنی است!
گفتی برو؛ چگونه رهایت کنم حسین؟ *** آورده ام سری که فدایت کنم حسین!
گیرم قبول کردم و رفتم، بدون تو *** می میرم آن زمان که رهایت کنم حسین!
قلبم تو را صدا زده از پشت جوشنم *** بنگر فقط به عشق تو شمشیر می زنم
با تو نشسته ام که چو کوه ایستاده ام *** تنها کنار توست که حس می کنم منم
حبُّ الحسينيم شده ام مستِ مستِ مست *** ای وای اگر که تیغ بیفتد به دستِ مست
کی دست روی دست گذارد در عاشقی *** تا پای مرگ پای رفاقت نشسته مست
دیگر چرا برای غلامت دعا کنی؟ *** وقتی که درد را به نگاهی دوا کنی
واجب نبود دست کشی روی صورتم *** وقتی که خاک را به نظر کیمیا کنی
هوش از سر بنی اسد امشب پریده است *** یه قطره عطر سیب به خونم چکیده است
جای تعجب است درخشیدنم مگر؟ *** دستی حسین بر سر و رویم کشیده است (1)
ص: 83
روز عاشورا غلام سیاه چهره ای به نام «جَوْن» که آزاد شده ابوذر بود، آمد مقابل امام حسین علیه السلام اجازه میدان خواست. حضرت به او فرمود:
﴿أَنْتَ فِي إِذْنِ مِنِّي فَإِنَّمَا تَبِعْتَنَا لِلْعَافِيَةِ فَلَا تَبْتَلِ بِطَرِيقِنَا ﴾ (1)
«من تو را آزاد کردم می توانی از این سر زمین بروی، تو برای راحتی و آسایش کنار ما بودی خودت را برای کار ما به زحمت مینداز».
جَون در جواب گفت:
«یابن رسول الله! من در روزهای آرامش در کنار شما و در خدمتتان بودم، حالا در روزهای سختی شما را رها کنم و بروم؟ به خدا قسم بوی من نا مطلوب است، حسب و نسب من پست است رنگ من سیاه است مولای من تو بر من منت بگذار تا لایق بهشت شوم و بوی بدنم نیکو گردد، صورتم سفید شود، ﴿لا وَ اللَّهِ لَا أُفَارِقُكُمْ حَتَّى يَخْتَلِط هَذَا الدَّمُ الْأَسْوَدُ مَعَ دِمَائِكُمْ﴾ (2)
نه به خدا! من از شما جدا نمی شوم تا این که خون سیاه من با خون های پاکیزه شما مخلوط شود.»
با این جملات اشک در چشمان امام حسین علیه السلام حلقه زد و جون را در آغوش گرفت و ضمن این که او را مورد محبت قرار داد به او اجازه میدان رفتن داد. (3)
جَوْن به میدان آمد عده ای را به هلاکت رساند، سپس خودش به شهادت رسید.
امام حسین علیه السلام کنار بدن جَون آمد، بر بالین او نشست دست ها را به آسمان بلند کرد و برایش چنین دعا کرد:
﴿اللَّهُمَ بَيْضْ وَجْهَهُ وَ طَيِّبٌ رِيحَهُ وَاحْشُرْهُ مَعَ الْأَبْرَارِ وَ عَرِفْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد﴾ (4)
ص: 84
«خدایا چهره اش را نورانی و بدنش را خوشبو بگردان و او را با ابرار محشور کن و بین محمد و آلش با او پیوند و آشنایی قرار بده».
دعای امام علیه السلام به اجابت رسید؛ از امام سجاد علیه السلام نقل شده، بنی اسد بعد از ده روز جنازه جون را پیدا کردند که بوی خوش از آن بر می خواست. (1)
سرو جانم ای شه فدای تو باد *** سر من همه خاک پای تو باد
ای جَون! امام حسین علیه السلام کنار بدنت برای تو دعا كرد، ﴿اللَّهُمَ بَيَضُ وَجْهَهُ وَ طَيِّبٌ رِيحَهُ﴾، کنار بدن آسلَم غلام ترک، صورت به صورتش گذاشت، (2) کنار بدن حُر فرمود: ﴿أَنْتَ الْحُرُّ كَمَا سَمَّتْكَ أُمُّكَ﴾؛ (3) «تو آزاده و حُرّی همان گونه که مادرت تو را حُر نامید.» دستمال به سر حُر بست، (4) کنار هر بدنی از اصحاب آمد، آنان را مورد تفقد و مهربانی قرار داد اما نمی دانم دشمن با بدن علی اکبر علیه السلام چه کرده بود؟ امام علیه السلام که مظهر رحمت الهی است و به دشمنش هم نگاه رأفت و مهربانی دارد، تا نگاهش به بدن علی اکبر علیه السلام افتاد نفرین کرد. شاید علت این بود تا نگاه کرد به بدن علی اکبر علیه السلام بدن را قطعه قطعه دید، ﴿فَقَطَعُوهُ بِسُيُوفِهِم إربا إرباً﴾ (5) و فرمود: ﴿قَتَلَ اللهُ قَوْماً قَتَلُوك﴾؛ «خدا بکشد گروهی که تو را کشتند.» جگرش سوخت، و در جای دیگری فرمود:
﴿يَا ابْنَ سَعْدٍ قَطعَ اللهُ رَحِمَكَ كَمَا قَطَعْتَ رَحِمِي﴾ (6)
«ای پسر سعد! خدا رحمت را قطع کند آن گونه که رحم مرا قطع کردی»
دلتنگی همیشه بابا، علی علی! *** سردار لشكر من تنها، على على!
ص: 85
این گونه پا مکش به زمین می کُشی مرا *** بنگر نفس نفس زدنم را، علی علی
جز آب چشم و آتش دل بعد از این مباد *** بعد از تو خاک بر سر دنیا علی علی.... (1)
ص: 86
ص: 87
صدای تپش های قلبم حسین *** همیشه تمنای قلبم حسین
تو شیرینی روزگار منی *** مسیح دل بی قرار منی
خدا در دلم بود گفتم حسین *** فراتر ز هر اسم اعظم حسین
به یاد تو دست از هوس می کشم *** به شوق تو تنها نفس می کشم
همه می روند و غمت ماندنی ست *** حسینیه ماتمت ماندنی ست
در این روضه ها عشق باران شدیم *** از این اشک ها، ما مسلمان شدیم
بزرگی کن و عشق یادم بده *** بیا زاد راه معادم بده
سرم خم نشد جز تو بر هیچ کس *** دلم زیر دین حسین است و بس
تویی اصل این زندگانی حسین *** گذشته به پایت جوانی حسین
از این شهر پُرهای و هو خسته ام *** به احسان چشم تو دل بسته ام (1)
ص: 88
یکی از کسانی که عاشقانه جانش را تقدیم جانان کرد و در راه امام حسین علیه السلام در خون خویش غلطید، سعید بن عبدالله حنفی است. ظهر عاشورا هنگامی که امام حسین علیه السلام به نماز ایستاد، سعید، سینه اش را در مقابل تیرهای دشمنان سپر کرد تا مولا و مقتدایش در امنیت و آرامش با خداوند راز و نیاز نماید.
شد وقت آن که از تپش افتند کائنات *** خورشید ایستاد که «قد قامت الصّلاة»
این آه ابرهاست زمین را دویده است؟ *** يا اشك فاطمه ست که افتاده در فرات
«حَيَّ عَلى الصّلاةِ» حبیب است عَجّلوا *** «قَد قامتِ الصّلاة» امام است، الصلاة
سجاده پهن شد وسط رزمگاه و بعد *** در شطّ خون گرفت وضو چشمه حیات
این آخرین جماعت مردان آشناست *** این جا نمی دهند به نامحرمان برات
رنگین کمان تیر، فضا را فرا گرفت *** اما کسی به تیر نمی کرد التفات
ای آخرین نماز تو معراج بندگی! *** ای «رکعت شکسته» به قربان سجده هات
«يا أيها الذين» به دنیا امیدوار *** سمت بهشت می رود این کشتی نجات
«يا أيها العزيز» سرت را بلند کن *** بنگر که اوفتاده به پای تو کائنات
گردی فرا رسید و به هم ریخت مشرقین *** یعنی که خاک بر سر دنیای بی حسین (1)
ص: 89
از هر طرف تیر می آمد سعید بن عبدالله، بدنِ خود را سپر می کرد تا تیری به حضرت اصابت نکند گاهی با صورت گاهی با سینه و پهلو تیرها را به جان خرید و در نهایت سیزده تیر به بدنش اصابت کرد و روی زمین افتاد وقتی روی زمین افتاد، به لشکریان عمر بن سعد نفرین کرد و سپس گفت: «خدایا! سلام من را به پیامبرت برسان!» آن گاه چشمش را باز کرد و نگاهی به چهره نورانی امام حسین علیه السلام کرد و گفت: ﴿أَوَفَيْتُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللهِ﴾؛ «آیا به عهدم وفا کردم؟»
امام فرمود: ﴿نَعَمْ، أَنْتَ أَمامِي فِي الْجَنَّةِ ...﴾. «آری، تو پیشاپیش من به بهشت خواهی رفت، پس سلام مرا به پیامبر خدا برسان و به آن حضرت بگو که من نیز بزودی خواهم آمد.» (1)
سعید بن عبدالله، با شنیدن این سخن امام حسین علیه السلام غرق سرور شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. (2)
به سعید بن عبدالله عرض می کنم: سیزده تا تیر خوردی و در مقابل امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدی، حضرت هم بشارت بهشت را به تو داد، خوشا به سعادتت که «شهید نماز کربلا» شدی و پیشتر از امام حسین علیه السلام وارد بهشت شدی.
اما فدای مولای غریبمان امام حسین علیه السلام که وقتی با لب تشنه دلِ پُر از داغ عزیزانش، غم اسارت اهل بیتش به میدان آمد، باز هم لشکر حریف قدرت حیدری او نشد؛ وقتی آن حضرت به آنان حمله می کرد چنان گله گوسفندی از مقابل او می گریختند. (3) شمر آمد نزد عمر بن سعد گفت: اگر حسین این گونه ادامه دهد، همه ما را خواهد کشت چه کنیم؟ عمر سعد دستور داد که سه دسته شوید:
ص: 90
﴿فِرقَةُ بِالتِّبالِ وَالسَّهامِ، وَ فِرقَهُ بِالسُّيوفِ وَالرّماحِ، وَ فِرقَهُ بِالنَّارِ وَ الحِجَارَةِ، نَعجِل عَليه﴾. (1)
«یک دسته با تیر، یک دسته با شمشیر و نیزه و یک دسته با سنگ و آتش به او حمله کنید»
لشکر به امام حسین علیه السلام حمله کرد آن قدر با تیر و نیزه و شمشیر بر بدن آن حضرت زدند که بدنِ مقدسش پُر از زخم شد دیگر توان نداشت در این حال نیزه ای به پشت آن حضرت زدند در این حالت بود که مظلوم کربلا از روی زین با طرف راست صورت روی زمین افتاد. (2)
مادرت فاطمه بود آه کشید از ته دل *** تا تو را دید چنین از سر زین افتادی
من ندیدم که چه شد کارتن و آن همه تیر *** چشم بستم به خدا تا به زمین افتادی
ناگهان معرکه دور و برت ساکت شد *** کاش دست از سرت ای دلبر من بردارند
چیست در دست سیاهی؟ نکند یا زهرا *** یعنی این مردم بی رحم چه در سر دارند
آن سیاهی به تو نزدیک شد و زانو زد *** چشم های من از این صحنه سیاهی رفتند (3)
ص: 91
ص: 92
ص: 93
عاشق فقط به دیده گریان، دلش خوش است *** هجران زده به حال پریشان، دلش خوش است
عشق است هرچه را بپسندی برای من *** دلداده ات به غربت و هجران، دلش خوش است
«گفتی بسوز در غم من...ای به روی چشم» *** دلسوخته به لذت درمان، دلش خوش است
با فقر محض آمدنم عیب و نقص نیست *** وقتی که مور هم به سلیمان، دلش خوش است
محتاج یک نگاه کریمانه تو ام *** قحطی زده به قطره باران دلش خوش است
در پشت در نشستن من بی دلیل نیست *** سائل فقط به لطف کریمان، دلش خوش است (1)
ص: 94
یکی از کسانی که مورد لطف امام حسین علیه السلام قرار گرفت و حضرت به او اجازه جانبازی در میدان کربلا را داد، «عابس بن أبی شبیب شاکری» است. عابس مردی دلاور و جنگجو و از جانبازان جنگ صفین در رکاب امیرمؤمنان علی علیه السلام است؛ وقتی در کربلا به میدان آمد اثر ضربتی که در صفین بر پیشانی او خورده بود، نمایان بود. (1)
از امام حسین علیه السلام اجازه گرفت وارد میدان جنگ شد، لشکر تا عابس را دیدند گفتند:
﴿أيها الناس، هذا أسد الأسود! هذا ابنُ أَبي شَبيب! الايَخرُجَنَّ إليه أَحَدٌ مِنكم!﴾ (2)
«این شیر شیران است! این پسرابی شبیب است! مبادا احدی از شما به میدان جنگ با او برود.»
بود «عابس»، سرخوش از صهبای عشق *** غرق شد یک باره در دریای عشق
گفت با خود: نیست رسم عاشق این *** دست همّت تا به کی در آستین؟
گر که عاشق، مهر دلبر داشتی *** باید از هستیش، دل برداشتی (3)
عابس فریاد می زد: «أَلا رَجل اَلا رَجُل!؟»؛ «آیا مردی هست به جنگ من بیاید؟» لشکر همچنان از نزدیک شدن به او خودداری می کرد این صحنه بر عمر بن سعد بسیار سخت و شکننده بود؛ بدین جهت فریاد کشید او را سنگباران کنید. لشکر از هر طرف عابس را سنگ باران کردند عابس که چنین دید، زره از تن بیرون آورد و کلاهخودش را از سر برداشت. (4) شمشیر به دست مردانه وارد کارزار شد، به او گفتند: عابس! دیوانه شده ای؟ عابس گفت: «نَعَم حُبُّ الحُسَين أَجَنَّنِي»؛ (5) «بله، عشق حسین علیه السلام دیوانه ام کرده». آن گاه حمله کرد و صف لشکر را از هم پاشید.
ص: 95
هر که می داند بگوید، من نمی دانم چه شد *** مست بودم مست پیراهن نمی دانم چه شد
من فقط یادم می آید گفت: وقت رفتن است *** دیگر از آن جا به بعد اصلا نمی دانم چه شد
روبه روی خود نمی دیدم به جز آغوش دوست *** در میان دشمنان دشمن نمی دانم چه شد
سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز *** ناله از من دور شد شیون نمی دانم چه شد
من نمی دانم چه می گویید، شاید بر تنم *** از خجالت آب شد جوشن، نمی دانم چه شد
مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد *** ناگهان برخاستم مردن نمیدانم چه شد (1)
یزیدیان عابس را محاصره کردند و دسته جمعی او را به شهادت رساندند. وقتی سر از بدنش جدا کردند، لشکر برای تصاحب سر او با هم نزاع می کردند، هر کسی می گفت من او را کشته ام سر او را باید من بردارم. عمر بن سعد جلو آمد، سر را گرفت و گفت: کسی نمی توانست به تنهایی عابس را بکشد، همه در کشتن عابس شریک هستید. (2)
پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق *** دست و پا گم کرده بودم تن نمی دانم چه شد (3)
عرض می کنم: بارک الله بر تو عابس مردانه از امام حسین علیه السلام و اهل بيتش دفاع
ص: 96
کردی، عاشقانه زره از تن بیرون آوردی و کلاهخود از سر برداشتی اما دشمنان ناجوانمردانه تو را سنگ باران کردند دسته جمعی به تو حمله ور شدند. و وقتی روی زمین افتادی سر از بدنت جدا کردند اما وقتی سر از بدنت جدا شد دیگر کسی با بدنت کاری نداشت.
اما بمیرم برای مولای غریبمان امام حسین علیه السلام وقتی سر را از بدنش جدا کردند. آن هم نه به طور عادی بلکه از قفا سرش را بریدند. (1) تازه اول کار دشمن بود، یک نفر شمشیر حضرت را برد دیگری پیراهنش را غارت کرد، «أخنس بن مرشد» عمامه حضرت را برداشت و «بَجدَل» نیز انگشتر امام را به غارت برد. (2) لذا حضرت زینب علیها السلام وقتی آمد کنار بدن بی سر برادر خطاب به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله عرضه داشت:
﴿يَا رَسولَ اللهِ هَذَا حُسَيْنُ مَجْرُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَاء مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ وَالرِّدَاءِ ﴾ (3)
«ای رسول خدا! این حسین علیه السلام است که سرش را از قفا بریده اند، عمامه و پیراهنش را به غارت برده اند.»
ای کاش به غارت لباس اکتفا می کردند عمر بن سعد خطاب به سربازانش فریاد زد:
﴿مَنْ يَنتَدِبُ لِلْحُسَيْن فَيُوطِئهُ فَرَسَهُ. فَانْتَدَبَ عَشَرَةُ ... فَدَسُوا الْحُسَيْنَ علیه السلام بخُيُولِهِمْ حَتَّى رَضُوا ظَهْرَهُ﴾ (4)
«چه کسی حاضر است اسب بر بدن حسین علیه السلام بتازاند؟ ده نفر آمدند بدن آن حضرت را زیر سم اسبان قرار دادند به طوری که استخوان های پشت مبارکش در هم شکسته شد.»
ایستادم به بلندی بدنم لرزان شد *** زیر خروار نی و سنگ، تنت پنهان شد
ص: 97
بس که مبهوت جمال احدیت بودی *** که در آوردن پیراهن تو آسان شد
نعل تازه به سم اسب زدن فکر که بود؟ *** که سراپای تو با سطح زمین یکسان شد (1)
ص: 98
ص: 99
ای در دلم محبت تو هست و نیستم *** هستی تویی، بدون تو من هیچ نیستم
اشک است و آه نام تو، آن را تمام عمر *** هر صبح و شام زمزمه کردم، گریستم
آخر مگر تو هستی من نیستی حسین؟ *** پس من در این زمانه به دنبال چیستم؟
حُرّم و یا که شمر در این کربلای نفس؟ *** اصلاً خودت بگو که در این صحنه کیستم؟
اصلاً در این مبارزه ها جای من کجاست؟ *** ای وای اگر که رو به روی تو بایستم
آخر شهید می شوم آری به راه تو *** در این مسیر اگر که شهیدانه زیستم (1)
***
آن کس که تو و اسم تو را باده نوشته *** چشمان مرا کاسه آماده نوشته
تقدیر من این است گرفتار تو باشم *** زهرا خودش این را سر سجاده نوشته
ص: 100
زیباتر از این نیست که در راه تو باشم *** صد شکر مرا راهی این جاده نوشته
یک عمر از این روضه به آن روضه دویدم *** بر تارک عشاق گدا زاده نوشته (1)
هر کسی به امیدی در این خانه بیاید دست خالی بر نمی گردد؛ اگر چه گنه کار باشد. اهل بیت علیهم السلام کشتی نجاتند کار کشتی نجات این است که می گردد و غرق شده ها را نجات می دهد. از کسی که دستش را بلند کرده و می خواهد نجات پیدا کند، نمی پرسند مسلمانی غیر مسلمانی کی هستی؟ همین که طرف اراده کند نجات پیدا کند، دستش را می گیرند. در زیارت جامعه کبیره می خوانیم:
﴿مَنْ أَتَاكُمْ نَجَا وَمَنْ لَمْ يَأْتِكُمْ هَلَكَ﴾ (2)
«آن که به سوی شما آمد نجات یافت و هر کس که نیامد هلاک شد.»
یکی از نجات یافتگان روز عاشورا «حُر بن یزید ریاحی» است. حُرّی که در لشكر عمر بن سعد بود حُرّی که راه را بر امام حسین علیه السلام بست و حضرت به او نفرین کرد، و فرمود: ﴿ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ مَا تُرِيد؟﴾؛ (3) «مادرت به عزایت بنشیند، از ما چه می خواهی؟» امّا حُرّ ادب کرد و در جواب حضرت گفت: «اگر دیگری با من این گونه سخن گفته بود، جوابش را می دادم ولی به خدا قسم درباره مادر شما به جز نیکی نمی توانم سخنی بگویم. ﴿وَ اللَّهِ مَا لِي إِلى ذِكْرِ أُمكَ مِنْ سَبِيلٍ إِلَّا بِأَحْسَنِ مَا نَقْدِرُ عَلَيْهِ﴾ (4) «به خدا سوگند من چاره ندارم جز این که از مادر تو به نیکی نام ببرم»، همین ادب و احترام و محبت به اهل بیت علیهم السلام به ویژه حضرت فاطمه علیها السلام و امام حسین علیه السلام بود که حُر را از گمراهی نجات داد.
سوار گمشده را از میان راه گرفتی *** چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
ص: 101
شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی *** که حُرّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود *** حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم *** مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده ام را *** دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی
چنان تبسم گرمی نشانده ای به لبانت *** که از دل نگرانم مجال آه گرفتی
رسید زخم سَرَم تا به دستمال سفیدت *** تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی (1)
صبح عاشورا حُر وقتی صدای استغاثه امام حسین علیه السلام را شنید:
﴿مَا مِنْ مُغِيثٍ يُغِيتُنَا لِوَجْهِ اللَّهِ، أَمَا مِنْ ذَاتٍ يَدُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟﴾ (2)
«آیا فریادرسی هست برای رضای خدا به فریاد ما رسد؟ آیا دفاع کننده ای نیست از حرم رسول خدا دفاع کند؟»
قلبش مضطرب شد و به بهانه آب دادن اسبش به سوی اردوی امام حسین علیه السلام آمد، اما چگونه آمد؟ سپرش را واژگون کرده بود دستش را روی سر گذاشته بود (3) و می گفت:
﴿اللَّهُمَّ إِلَيْكَ أُنِيبُ فَتُبْ عَلَى فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِيَائِكَ وَأَوْلَادَ نَبِيّكَ﴾ (4)
«خدایا به سوی تو بازگشته ام توبه مرا بپذیر که من رعب و وحشت در دل
ص: 102
دوستان تو و فرزندان پیامبرت انداختم.»
به امام حسین علیه السلام سلام کرد و گفت: «یابن رسول الله! جانم فدایت باد، من کسی بودم که بر تو سخت گرفتم و تو را در این مکان فرود آوردم، گمان نمی کردم که این گروه با تو چنین رفتار کنند. به خدا سوگند اگر می دانستم که این گروه با تو چنین رفتار می کنند هرگز دست به چنین کاری نمی زدم من از آن چه انجام داده ام، به درگاه خدای بزرگ توبه می کنم». (1)
ببین دارم نگاه غرق آهی *** به سویت آمدم با روسیاهی
بگردان سمت من هم گوشه چشمی *** دلم را زیر و رو کن با نگاهی (2)
***
ای سراپا آبرو، خاکم به سر *** پیش زهرا آبرویم را مبر
بعد از این، خشکیده بر لب خنده ام *** بسکه از طفلان تو شرمنده ام
مهربان، آلوده ام، پاکم نما *** زیر پای زینبت خاکم نما (3)
آن گاه به امام حسین علیه السلام گفت: آقا جان ﴿هَلْ لِي مِنْ تَوْبَةٍ؟﴾؛ (4) «آیا توبه من پذیرفته می شود؟»
امام فرمود:
﴿نَعَمْ تَابَ اللَّهُ عَلَيْك﴾: (5)
«آری خدا توبه ات را پذیرفت»
دید دارم از خجالت، سر به زیر *** گفت ما را بین و سر بالا بگیر
ص: 103
دید از غم تنگ گشته سینه ام *** پاک کرد از زنگ ها آیینه ام
دید از پا تا به سر عیبم به عین *** کرد از پا تا به سر حُسنم حسین
دل ز هر دلداده می گیرد حسین *** دست هر افتاده می گیرد حسین
جُرم را بخشیده می گیرد کریم *** دیده را نادیده می گیرد کریم (1)
حُرّ سواره بود امام حسین علیه السلام به او فرمود: حُرّ پیاده شو (یعنی تو به ما پناه آوردی، پیاده شو داخل خیمه بیا) حُرّ گفت: سواره باشم بهتر است. (شاید خجالت می کشید پیاده شود، می خواست خطایش را جبران کند) به این جهت گفت: «مولای من! اجازه بفرما به جنگ این مردم بی وفا بروم و در آخر پیاده خواهم شد». (2)
امام حسین علیه السلام به او اجازه داد، حُرّ به میدان آمد ابتدا با لشکر صحبت کرد و به آنان گفت: «مادرتان به عزایتان بنشیند! شما این بنده نیکوکار خدا را دعوت کردید که او را یاری کنید، اکنون در مقابل او به نبرد ایستادید زن و بچه اش را آواره کردید، آب را به روی او بستید؟ وای بر شما!». (3)
کسی به سخنان وی توجهی نکرد حُرّ وارد میدان شد، مردانه و شجاعانه جنگید، جمعی را به هلاکت رساند. آن گاه که دشمن بر او غلبه کرد، حرّ روی زمین افتاد، هنوز نیمه جانی داشت، خون از سر و صورتش جاری بود، امام حسین علیه السلام به بالین او حاضر شد، غبار از چهره اش پاک کرد و فرمود:
﴿اَنْتَ الْحُرُّ کَما سَمَّتْکَ اُمُّکَ وَ اَنْتَ الْحُرُّ فِی الدُّنیا وَاَنْتَ الْحُرُّ فِی الاخِرَهَ﴾ (4)
«تو حرّی (آزاده ای) آن چنان که مادرت تو را «حرّ» نام نهاد و تو در دنیا و آخرت آزاده ای..»
ص: 104
یا اباعبدالله! کنار بدن حُرّ آمدی، غبار از چهره اش پاک کردی، او را مورد تفقد قرار دادی، وی را در دنیا و آخرت آزاده نامیدی، ای کاش کسی به بالین خودت می آمد، خون از صورتت پاک می کرد، جرعه آبی به لب خشکت می رساند. فقط یک نفر توانست خودش را به بالین امام حسین علیه السلام برساند، آن هم زینب کبری علیها السلام بود، وقتی فهمید برادرش ابا عبدالله علیه السلام از روی مرکب به زمین افتاده، از خیمه ها بیرون دوید، به طوری که چند بار زمین خورد. دنبال برادر می گشت تا این که حسینش را پیدا کرد، برادرش را دید روی زمین افتاده بدنش پر از زخم است در خون خودش می غلطد، از درد به خودش می پیچد خودش را روی بدن برادر انداخت.
با دیدن تو چنگ به مویم زدم حسین *** بالا سر تو کاش نمی آمدم حسین
پنجاه سال خواهری ام را چه می کنی؟ *** احساس های مادری ام را چه می کنی؟
وقتی که پیکر تو زمین گیر نیزه هاست *** زینب تمام زندگی اش زیرِ نیزه هاست (1)
صدا می زد: حسین جان! با زینب حرف بزن. امام حسین علیه السلام از شدت تشنگی و جراحات رمق سخن گفتن نداشت، حضرت زینب علیها السلام او را قسم داد: «حسین جان! تو را به خدا با من حرف بزن، تو را به جدم رسول الله صلى الله عليه وسلم با من حرف بزن، تو را به حق پدرم علی مرتضی علیه السلام مرا صدا بزن تو را به حق مادرم فاطمه زهرا علیها السلام جواب مرا بده، ای نور چشمانم با من حرف بزن ای روح روانم پاسخ مرا بده.»
در این هنگام بالای سر برادرش روی زمین نشست، دستانش را به زیر شانه های مبارک او برد آن حضرت را در حالی که به سینه خود تکیه داده بود، به حالت نشسته نگاه داشت امام متوجه سخنان خواهرش شد و با صدایی ضعیف به او فرمود: «خواهرم زینب! قلبم را آتش زدی و بر اندوهم افزودی، تو را به خدا قسم می دهم که آرام باش».
ص: 105
نگاه کردن اشک تو خواهرم سخت است *** صبور باش که این حرف آخرم سخت است
دگر زمان جدایی شده، دعایم کن *** سفر بدون تو ای یار و یاورم سخت است (1)
زینب علیها السلام با گریه و ناله گفت: «برادر! چگونه آرام باشم، در حالی که تو در این وضع هستی و با سکرات مرگ دست و پنجه نرم می کنی. روحم فدای روح تو و جانم سپر جان تو». امام حسین علیه السلام به او اشاره کرد، زینبم به سوی خیمه برگرد. زینب علیها السلام که مطیع امام بود به خیمه برگشت، در این هنگام زمین به لرزه در آمد، آسمان تیره و تار شد، حضرت زینب علیها السلام به خیمه امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: «ای برادرزاده! مرا چه شده است؟ عالم را دگرگون می بینم خورشید گرفته است، زمین می لرزد؟» امام سجاد علیه السلام فرمود: «عمه جان! پرده خیمه را بالا بزن». سپس نگاهی کرد، دید سر مبارک امام حسین علیه السلام بالای نیزه است در این هنگام فرمود: «عمه جان! زنان و کودکان را جمع کن که پدرم حسین علیه السلام کشته شد». (2)
سرش بر نی، تنش در قعر گودال *** ادب راگه الف گردید که دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد *** نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل *** به همراهش هزاران کاروان دل
سزد گر چشم ها در خون نشینند *** چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بی سر و سامانی عشق *** به روی نیزه سرگردانی عشق (3)
داشت و یک جمله ای فرمود؛ بالین سرِ مسلم بن عوسجه به همراه حبیب بن مظاهر آمد و فرمود: ﴿رَحِمَكَ الله يا مُسلم﴾، (1) «خداوند تو را رحمت کند ای مسلم»؛ به بالین حر بن یزید ریاحی آمد و فرمود: ﴿أنتَ حُرُّ كَما سَمَّتكَ أُمُّكَ﴾، (2) «تو حُرّى همان گونه که مادرت تو را حُر نامید.»؛ به بالین أسلم ترک آمد او را در آغوش گرفت و صورت مبارک را روی صورتش گذاشت؛ به بالین جون غلام ابوذر آمد و دعا کرد و گفت: ﴿اللّهُمَّ بَيّض وَجْهَهُ﴾، «خدایا روی او را سپید گردان»؛ بالین سر جوانش حضرت علی اکبر آمد، نگاه به بدن إربا إربای علی اکبر علیه السلام کرد دیگه زانوانش توان نداشت «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلى خَدِّهِ» (3) «صورت به صورت علی اکبر علیه السلام گذاشت» و بلند بلند گریه کرد و فرمود: ﴿عَلَى الدُّنيا بَعدَكَ العَفا﴾، (4) «بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا»؛ بالین سر قاسم بن الحسن علیه السلام آمد، نگاه کرد قاسم علیه السلام پاهایش را به زمین می کشد، امام حسین علیه السلام در حالی که اشک می ریخت، (5) فرمود:
﴿عَزَّ وَاللَّهِ عَلَى عَمِكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ يُجيبُكَ فَلا يَنْفَعُكَ﴾ (6)
«به خدا سوگند! بر عمویت سخت است که او را صدا بزنی ولی نتواند به تو جواب دهد یا پاسخی دهد ولی برای تو نفعی نداشته باشد.»
اما کنار یک بدنِ دیگر هم آمد تا نگاهش به دست های بریده فرق شکافته و چشم تیر خورده کرد، نشست کنار بدن برادرش عباس علیه السلام و صدا زد: «الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِی»، (7) «الآن پشتم شکست».
تیرها یک به یک از پای درت آوردند *** ای برادر، چه بلایی به سرت آوردند
باز برخیز که در معرکه گرداب کنی *** لب خشکیده بر علقمه سیراب کنی
ص: 107
تو قرار است که با آب، حرم برگردی؟ *** یا دل از زینب ماتم زده بی تاب کنی
چشم بر راه تو در خیمه رباب است هنوز *** تا به آغوش خودت اصغر او خواب کنی (1)
ص: 108
ص: 109
ذکر صبح و شبم، حسین حسین *** همه تاب و تبم حسین حسین
ای مسیح دوباره دنیا *** برق چشمت ستاره دنیا
سد راه شراره دنیا *** عشق تو راه چاره دنیا
زندگی بی تو هست آخر هیچ *** عشق یعنی حسین و دیگر هیچ
غیر مهرت به سینه جا نشود *** گره ای نیست با تو وا نشود
دل ما از حرم جدا نشود *** هیچ جا مثل کربلا نشود
دل جبریل با نماز شماست *** قبله مایل به جانماز شماست
با تو حال و هوایمان خوب است *** در کنار تو جایمان خوب است
نوکری ات برایمان خوب است *** امتحان کن وفایمان خوب است
با تو حال همیشه ام عالی ست *** نوکرم کار و پیشه ام عالی ست
من و این روزگار حیرانی *** لحظه هایی تمام بارانی
هست امیدم در این پریشانی *** به تو که عزت کریمانی
ص: 110
تا ابد از تو چاره می جویم *** «یا امیری حسین» می گویم
کوچه عشق بی تو ماتم داشت *** کعبه بی کربلای تو غم داشت
شهد لبهات عطر زمزم داشت *** كام ما تربت تو را کم داشت
دل ما را گره بزن به ضریح *** عشق ما معتکف شدن به ضریح
«يُطْعِمُونَ الطَّعَام» شیوه توست *** دوستی با غلام، شیوه توست
ادب و احترام، شیوه توست *** بخشش با مرام، شیوه توست
در دلم جز تو مهر غیری نیست *** جز در خانه تو خیری نیست (1)
یک غلام ترک داره امام حسین علیه السلام به نام «اسلم»، این اسلم، هم قاری قرآن بوده و هم در مواقعی کاتب امام حسین علیه السلام بوده است. روز عاشورا آمد مقابل امام علیه السلام اجازه میدان گرفت. (2)
شد دوباره دلم هوایی تو *** در دلم شوق هم نوایی تو
آرزومند کربلایی تو *** چشم ما و گره گشایی تو
از نسیمت فرشته می بارد *** آسمانت همیشه غم دارد
منم و عطر کربلای حسین *** سینه ام می تپد برای حسین
روی چشمم همیشه جای حسین *** رگ قلبم بگو فدای حسین
پرچمت سایه سار دلتنگی ست *** روضه هایت بهار دلتنگی ست (3)
أسلم آمد میدان و این گونه رجز خواند:
أَميرى حُسَيْنُ وَ نِعْمَ الْأميرُ *** سُرورُ فُؤادِ البَشير النذير (4)
ص: 111
«مولای من امام حسین علیه السلام است، بهترین مولاست، او مایه خشنودی قلب پیامبر صلی الله علیه و آله است».
فدای گوشه چشمت که دلبری بلدی *** غلام هستی و آیین سروری بلدی
رجز بخوان که امیری حسین و نعم الأمير *** نشان بده به زبون ها سخنوری بلدی (1)
أسلم مردانه و شجاعانه جنگید جمعی از یزیدیان را به هلاکت رساند. بر اثر جراحات و زخم های فراوان روی زمین افتاد؛ با رمق کمی که داشت، به امام حسین علیه السلام اشاره کرد حضرت کریمانه به بالین أسلم آمد؛ نگاه به این عاشق دلباخته کرد و اشک ریخت. (2) آن گاه دست در گردنش انداخت صورت به صورت أسلم گذاشت؛ اسلم چشم باز کرد، با دیدن امام حسین علیه السلام تبسمی کرد و گفت:
﴿مَنْ مِثْلَى وَابْنُ رَسُولِ اللَّهِ وَاضِعٌ خَدَّهُ عَلَى خَدِّى﴾ (3)
«کیست همانند من که پسر پیامبر خدا صورتش را بر صورتم قرار داده است.»
این را گفت و به شهادت رسید.
مس وجود رساندی به کربلای حسین *** طلای ناب شدی کیمیاگری بلدی (4)
یا اباعبدالله! أسلم روی زمین افتاد، اشاره کرد بالین سرش رفتی، دست به گردنش انداختی صورت روی صورتش گذاشتی. اسلم رمقی داشت، لبخندی زد و گفت: «مَن مِثلى ... کیه مثل من پسر پیامبر صلی الله علیه و آله صورت روی صورتم گذاشت». جانم فدای کَرَم و بزرگواریت آقاجان.
ص: 112
اما آقاجان! صورت خود را روی یک صورت دیگری هم گذاشتی، صورتی که با همه صورت ها فرق داشت
این صورت، اشبه الناس به پیغمبر صلی الله علیه و آله بود؛ (1) این صورت پاره جگرت علی اکبر علیه السلام بود. این صورت پُر از خاک و خون بود فرقش شکافته شده بود، (2) آن قدر با شمشیر و نیزه بر این بدن زده بودند که دیگر جای سالمی نداشت، ﴿ فَقَطَّعُوهُ بِسُيُوفِهِمْ إِرْبًا إرْبًا﴾. (3)
با سرِ نیزه تنت را چه به هم ریخته اند *** ذرّه ذرّه بدنت را چه به هم ریخته اند
سنگ ها روی لب خشک تو جا خوش کردند *** این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند
وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی *** سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند
تا به حالا نشده بود جوابم ندهی *** وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند
عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد *** پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند (4)
ص: 113
ص: 114
ص: 115
این هم از جنس آسمانی هاست *** حیدری از عشیره زهراست
یا کریم است و با کریمان است *** رود نه برکه نه، خودش دریاست
خون خیبر گشا به رگ هایش *** کیست او؟ از نژاد شیر خداست
با جوانان هاشمی بوده *** آخرین درس خوانده سقاست
می نویسد عمو و بر لب او *** وقت خواندن فقط فقط باباست
مجتبی زاده ای شبیه حسن *** شرف الشّمس سید الشهداست
عطری از کوی فاطمه دارد *** نفسش بوی فاطمه دارد
کوه آرامشی اگر دارد *** آتشی هم به زیر سر دارد
موج سر می زند به صخره چه باک *** دل به دریا زدن خطر دارد
پسر مجتبی است، می دانم *** بچه شیر هم جگر دارد
ص: 116
آخرین پسر امام حسن مجتبی علیه السلام است نامش عبدالله است، یازده سال دارد، عاشق و دلداده عموجانش امام حسین علیه السلام است. روز عاشورا داخل خیمه بود، یک مرتبه نگاه کرد دید عموجانش در گودال قتلگاه در محاصره دشمن قرار گرفته تا این صحنه را دید طاقت از کف داد از داخل خیمه به طرف قتلگاه دوید، خودش را کنار عمو رساند. (1)
همه رفتند او فقط مانده *** حال، تنها و یک نفر دارد
آن هم آن سو میان گودالی *** لشگری را به دور و بر دارد
آرزو داشت بال و پر بشود *** دست خود را رها کند بدود
جگرش بی شکیب می سوزد *** نفسش با لهیب می سوزد
می وزد باد گرم صحرا و *** روی خشکش عجیب می سوزد
امام حسین علیه السلام که لحظه ای از خیمه گاه و اتفاقات آن غافل نبود، تا دید عبدالله به طرف او می دود، به خواهرش اشاره کرد و گفت: «إحْبِسيه يا أختى»؛ «خواهرم! او را نگهدار» زینب علیها السلام هر چه تلاش کرد نتوانست عبدالله را به خیمه برگرداند. آن گاه عبدالله جمله ای به عمه گفت که طاقت از دل عمه ربود، صدا زد: عمه جان! ﴿وَاللهِ لا أُفَارِقُ عَنِی﴾؛ «به خدا سوگند! من از عمویم جدا نمی گردم». (2)
دست بردار از دلم عمه *** که تنم عنقریب می سوزد
روی آن شیب گرم می بینی؟ *** روی شیب الخضیب می سوزد
سینه اش را ندیدی از زخم *** نوک تیری مهیب می سوزد
چشم بلبل که خیره بر گل شد *** ناگهان دست عمه اش شل شد (3)
همین طور که عبدالله بن حسن علیه السلام کنار عمو بود و با عمو جانش درد دل می گفت
ص: 117
یک مرتبه دید «بحر بن كعب»- و برخی گفته اند «حرملة بن کاهل اسدی» - با شمشیری به امام حسین علیه السلام حمله کرد، این سرباز یازده ساله و فداکار امام علیه السلام فرياد زد: «يَابْنَ الْخَبيثَةِ أَتَقْتُلُ عَمّی»؛ «ای فرزند زن ناپاک! آیا می خواهی عموی مرا بکشی؟!» (1)
خنده بر اشک های ما نکنید *** این چنین با غریب تا نکنید
دست های مرا جدا سازید *** تار مویی از او جدا نکنید
آب هم نخواستیم ای قوم *** به تنش تیغ و نیزه جا نکنید (2)
دستان خود را بالای سر عمو جانش سپر کرد شمشیر بحر بن کعب فرود آمد و دست عبدالله را قطع کرد، دستش به پوست آویزان بود. در همین حال فریاد زد: «یا أمّاه»؛ «ای مادرم». (3) در بعضی مقاتل آورده شده، فریاد زد: «یا عمّاه؛ عمو جان»، (4) امام حسین علیه السلام او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند، او را دلداری داد (5) و فرمود:
﴿يَابنَ أَخى إِصْبِر عَلى ما نَزَلَ بِكَ، وَاحْتَسِبْ في ذلِكَ الخَيْرَ، فَإِنَّ اللهَ يُلْحِقُكَ بآباتِكَ الصَّالِحينَ﴾ (6)
«ای فرزند برادرم! بر آن چه به تو رسیده شکیبا باش و از آن، چشم (به پاداش خدا) داشته باش؛ چرا که تو را به پدران صالحت ملحق سازد».
دستش از کتف او جدا تا شد *** بازهم پای حرمله وا شد
همین طور که عبدالله با دست بریده روی سینه عمو بود و با عمو جانش درد دل می گفت، ناگهان حرمله تیری به سوی عبدالله زد، «فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ فَذَبَحَهُ» (7) و او را
ص: 118
روی سینه اباعبدالله علیه السلام ذبح کرد امام حسین علیه السلام دست به سوی آسمان بلند کرد و بر دشمنان نفرین کرد و فرمود:
﴿اللّهُمَّ أمسِک عَنهُم قَطرَ السَّماءِ، وَامنَعهُم بَرَکاتِ الأَرضِ، اللّهُمَّ فَإِن مَتَّعتَهُم إلی حینٍ فَفَرِّقهُم فِرَقا، وَاجعَلهُم طَرائِقَ قِدَدا، ولا تُرضِ عَنهُمُ الوُلاهَ أبَدا ؛ فَإِنَّهُم دَعَونا لِیَنصُرونا فَعَدَوا عَلَینا فَقَتَلونا﴾ (1)
«خدایا! قطرات باران را از آنان دریغ دار و برکات زمین را از آنان باز دار. خدایا! اگر تا زمان مرگشان مهلتشان داده ای پس بین آنان تفرقه بینداز، و گروه گروهشان قرار ده و حاکمان را هرگز از آن ها راضی مگردان؛ چرا که آنان ما را دعوت کردند تا یاری کنند ولی بر ما دشمنی ورزیدند و ما را کشتند.»
عرض کنیم: یا اباعبدالله! حرمله جگر شما را سوزاند وقتی با تیر به گلوی عبدالله زد و او را روی سینه شما ذبح کرد اما نمی دانم این صحنه جانسوزتر بود یا وقتی که حرمله جلوی چشمانت و در آغوشت تیری به گلوی علی اصغر علیه السلام زد.
﴿فَذُبِحَ الطفل مِنَ الأُذُنِ إِلَى الأُذُنِ﴾ (2) تیر گوش تا گوش علی اصغر علیه السلام را درید، دست زیر خون ها گرفتی خون گلوی این طفل را به آسمان پاشیدی. (3)
تیری رسید و صحبت من ناتمام شد *** گفتم که آب تیر برایم جواب شد
تیری رسید و حنجرت آتش گرفت و بعد *** از آتش گلوی تو قلبم کبب شد
تیری رسید و هستی من را به باد داد *** آهنگ من بریده بریده رباب شد (4)
علی اصغر علیه السلام را با گلوی پاره به خیمه آوردی بر او نماز خواندی، او را دفن کردی. (5)
ص: 119
اما نمی دانم آیا کسی عبدالله بن حسن علیه السلام را از روی سینه شما برداشت؟ آیا کسی او را به خیمه برد؟ ... ، شاید عبدالله هنوز روی سینه ات بود تا شمر ملعون رسید!
فقط نصيب من و شیر خواره شد این فخر *** که روی سینه مولای خویش جان بدهم
عزیز فاطمه، انگشتر تو را ای کاش *** بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم
برای آن که جسارت به پیکرت نشود *** خودم لباس تنت را به این و آن بدهم (1)
عرض کنیم: یا امام حسین! عبدالله بن حسن علیه السلام خودش را روی سینه شما انداخت او را در آغوش کشیدی به عبدالله دلداری دادی و به او فرمودی: «ای فرزند برادرم! بر آن چه به تو رسیده شکیبا باش و از آن چشم (به پاداش خدا) داشته باش؛ چراکه تو را به پدران صالحت ملحق سازد». (2) در همین حال حرمله با تیر به گلوی عبدالله زد و او را روی سینه ات ذبح کرد.
اما یک دختر نازدانه ای هم کنار شما آمد، این جا شما عبدالله را در آغوش کشیدی اما هنگامی که دخترت سکینه خاتون علیها السلام آمد کنار بدن شما، پیکرت سر نداشت، بدن پُر از زخم نیزه و شمشیر بود... آه به جای این که پدر، دختر را در آغوش بگیرد؛ دختر، بدن بی سر بابا را بغل کرد سید بن طاووس در لهوف آورده: ﴿إِنَّ سُكَيْنَةَ اعْتَنَقَتْ جَسَدَ أَبِيهَا الْحُسَيْنِ علیه السلام﴾ (3)
اما دشمنان نگذاشتند این دختر داغدیده با بدن بابا درد دل کند، نگذاشتند کنار بدن پدرش بماند سید بن طاووس نوشته است:
ص: 120
﴿فَاجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرَابِ حَتَّى جَرُّوهَا عَنْه﴾ (1)
«عده ای جمع شدند سکینه را از بدن بابا جدا کردند و او را می کشیدند.»
کشیده آتش از جانم زبانه *** پروبالم اگر شد پُر نشانه
مرا از تو جدا کردند بابا *** چهل کوفی به ضرب تازیانه (2)
عرض کنیم: یا اباعبد الله جلوی چشمان شما دست عبدالله را قطع کردند، عبدالله به شما پناه آورد و فریاد زد «یا عَمّاه»؛ «ای عموجان». (3) یعنی از شما کمک خواست، او را در آغوش گرفتی، عبدالله را دلداری دادی او را آرام کردی. اما آقا جان! وقتی دستان علمدارت قمر بنی هاشم علیه السلام را قطع کردند ندیدی. وقتی از روی اسب به زمین افتاد، نبودی. حضرت عباس علیه السلام هم از شما کمک خواست و صدا زد «یا اَخی أدرِك أخاكَ» (4)؛ «برادرم! برادرت را دریاب» کنار بدن علمدارت آمدی، نگاه کردی، دست های قلم شده دیدی پیشانی شکسته دیدی چشم تیر خورده دیدی، آن گاه از سوز دل صدا زدی: «أَخى! الآنَ إِنكَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حِيلَتِي وَ شَمَّت بِي عَدُوّى»؛ (5) «برادر! الان پشتم شکست، چاره ام اندک شد، دشمن مرا شماتت می کند».
به قول شاعر، زبان حال امام حسین علیه السلام کنار بدن قمر بنی هاشم علیه السلام این گونه بود:
«اليَومَ نَامَتْ أَعْيُنُ بِكَ لَمْ تَنَمْ *** وَ تَسَهَّدَتْ أُخْرَىٰ فَعَزَّ مَنَامُهَا» (6)
«چشم هایی که دیشب از ترس تو نخوابیده بودند، امشب به خواب خواهند رفت.»
ص: 121
به سجود آمده ای یا که عمودت زده اند *** یا خجالت زده ای، وه که چه زیبا شده ای
یا اخا گفتی و ناگه کمرم درد گرفت *** کمر خم شده را غرق تماشا شده ای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته *** توئی و ضربه ای و فرق ز هم وا شده ای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی *** کمی هم فکر خودت باش ببین تا شده ای
مانده ام با تن پاشیده ات آخر چه کنم؟ *** ای علمدار حرم مثل معما شده ای
مادرت آمده یا مادر من آمده است *** با چنین حال به پای چه کسی پا شده ای
تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود *** در شگفتم که در این قبر چرا جا شده ای (1)
عرض می کنم یا اباعبدالله! حرمله عبدالله بن حسن علیه السلام را روی سینه شما با تیری ذبح کرد، «فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ فَذَبَحَهُ». (2)
واژه «ذبح» یعنی سر بریدن پاره کردن گلو (3)، یعنی حرمله با تیری که رها کرد سر عبدالله را برید، این واژه برای حضرت علی اصغر علیه السلام هم به کار رفته است، «فَذُبح الطِفلُ مِنَ الأُذُنِ إِلَى الأُذُنِ» (4) تیر گوش تا گوش علی اصغر علیه السلام را برید.
هوهوی تیر آمد و قلبی شکسته شد *** چشمان شیر خواره فقط باز و بسته شد
از تند باد آتش تیر سقیفه ای *** چشم حسین کاسه در خون نشسته شد
چون شاخه ای که دستخوش خشکسالی است *** راحت گلوی نازک و نرمش شکسته شد
ص: 122
یکباره جمع شد گلویش از فشار تیر *** تنها گلو نه پیکرش از هم گسسته شد (1)
برای یک نفر دیگر هم این واژه «ذبح» به کار رفته است، اما این ذبح دیگه ذبح معمولی نیست، امام سجاد علیه السلام در خطبه ای که در مسجد اُموی (شهر شام) ایراد کرد، با یک جمله بیان می کند این مذبوح چه کسی بوده و چگونه ذبح شده، ﴿أنا ابنُ الْمَجْرُوزِ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا﴾، (2) «من فرزند کسی هستم که سر او را از قفا بریدند.»
آن که ننگ ابد برایش ماند *** آن که شیطان برادرش می خواند
شمر پستی که عرش را لرزاند *** جسم پاک حسین برگرداند
پیش چشمان اشک ریز خدا *** سربرید از تن عزیز خدا
هر کسی خسته می شد از زدنش *** می ربود آن چه می شد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش *** آن یکی برد کهنه پیرهنش
سنگ ها را که بر جنازه زدند *** تازه بر اسب نعل تازه زدند (3)
عرض کنیم: یا اباعبدالله! دست عبدالله بن حسن علیه السلام را در یاری و دفاع از شما از بدنش جدا کردند آقا جان این یک روش و سنتی در بین دشمنان اهل بیت علیهم السلام بود هر دستی که در یاری امام معصوم علیه السلام بلند میشد آن دست را کوتاه می کردند. دستان قمر بنی هاشم علیه السلام را هم در یاری و دفاع از دین خدا و مولایش با شمشیر از بدن جدا کردند. اما یک دستی را هم مدینه کوتاه کردند؛ کوتاه کردن دست و جسارت به اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله از همان جا شروع شد. همان روزی که در خانه مولا علی علیه السلام را آتش زدند، وارد خانه شدند، با تازیانه به بازوی حضرت فاطمه علیها السلام زدند، آن قدر این
ص: 123
ضربه سنگین بود که بازوی حضرت ورم کرد. ای کاش فقط تازیانه می زدند، آن چنان لگد به در نیمه سوخته زدند که جنین شش ماهه حضرت فاطمه علیها السلام سقط شد.
﴿ضَرْبُ عُمَرَ لَهَا بِالسَّوْطِ عَلَى عَضُدِهَا حَتَّىٰ صَارَ كَالدُّمْلُجِ الْأَسْوَدِ وَ رَكَّلَ الْبَابَ بِرِجْلِهِ حَتَّى أَصَابَ بَطْنَهَا وَ هِيَ حَامِلَةُ بِالْمُحَسِنِ لِسِتَّةِ أَشْهُرٍ وَ إِسْقَاطِهَا﴾ (1)
«عمر با تازیانه به بازوی فاطمه علیها السلام زد به طوری که بازویش همچون بازوبند سیاهی ورم کرد و آن چنان با پا به در نیم سوخته زد که به شکم دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله خورد و او که حامله بود محسن شش ماهه خود را سقط کرد.»
غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود *** پشت در، جان علی مرتضی افتاده بود
دست مولا بسته و بیت ولایت سوخته *** آیه ای از سوره کوثر جدا افتاده بود
گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل *** گوشواره من نمی دانم کجا افتاده بود
دست قنفذ رفت بالا بازوی زهرا شکست *** پای دشمن باز شد، زهرا ز پا افتاده بود
مادر مظلومه می پیچید پشت در به خود *** دخترش زینب زیر دست و پا افتاده بود (2)
ص: 124
ص: 125
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست *** مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست *** فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانه رها شده از پیرهن شده است *** او بی قرار لحظه فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس *** بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟ *** بگذار تا رها شوم از بند این قفس (1)
قاسم فرزند سیزده ساله امام مجتبی علیه السلام عرضه داشت: «عموجان! اجازه بده من
ص: 126
هم با این کفار بجنگم، امام حسین علیه السلام به او اجازه نداد و فرمود: «قاسمم! تو یادگار برادرم هستی تو باید زنده بمانی تا باعث آرامش و تسلای دل ما باشی».
حضرت قاسم علیه السلام نشست، و در حزن و اندوه فراوانی بود؛ چرا که امام حسین علیه السلام به پسرش علی اکبر و به برادرانش برای نبرد اجازه داده بود. (1)
در آن حال که نشسته و سر مبارکش را به زانو نهاده و در فکر بود، ناگاه به خاطرش آمد که پدر بزرگوارش حرزی را به بازوی راستش بسته و به او فرموده بود: «هنگامی که در سختی و اندوه بزرگی قرار گرفتی آن حرز را باز کن و بخوان و به آن عمل نما».
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست *** خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست (2)
آن حرز را از بازوی خویش باز کرد و به نوشتۀ آن نگاه کرد. در آن نامه امام مجتبی علیه السلام این گونه خطاب به فرزندش نوشته بود:
﴿يا وَلَدى يا قاسِمُ أُوصِيكَ إِنَّكَ إِذا رَأَيْتَ عَمَّكَ الحُسِينَ رحمه الله في كربلاء، وَقَد أحاطت بهِ الأَعداءُ، فَلا تَترُكِ البِرازَ وَالجهاد.﴾ (3)
«پسرم، ای قاسم! به تو وصیت می کنم هرگاه عمویت را در کربلا دیدی که دشمن محاصره اش کرده است جنگ با دشمنان را کنار نگذار.»
قاسم علیه السلام از جا بلند شد، خدمت ابی عبدالله علیه السلام آمد، نامه پدرش را به دست عمو داد، ﴿فَلَمّا قَرَأَ الْحُسينُ العَوذةَ بَكَى بُكاءً شَدِيداً﴾؛ (4) «امام حسین علیه السلام وقتی نامه را خواند بلند بلند گریه کرد. یاد خاطرات برادرش امام حسن علیه السلام افتاد.
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را *** پر کرد از آن معطر یکریز شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را *** هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
«حسین جان، برادرم! اگر من نیستم کربلا یاریت کنم، قاسمم یاور توست.»
ص: 127
این چند سطر را ننوشتم، گریستم *** باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت کبوترم *** اینک کبوترم به فدایت برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم *** جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان *** برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
وجود نازنین سیدالشهدا علیه السلام به یاد برادرش امام مجتبی علیه السلام گریه می کرد.
یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت *** سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت *** همواره باز بود در خانه ای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف *** جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است *** شاعر از او بخوان که دلم پُر گرفته است
آن شعر را که قیمت دیگر گرفته است *** شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
«از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد *** و آن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد»
آن گاه به یادگار برادرش اجازه داد قاسم جان! حالا می خواهی بروی میدان برو!
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست *** خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست *** پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
قاسم علیه السلام آمد میدان و خودش را معرفی کرد:
«إِنْ تُنْكِرُونِي فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ *** سِبْطُ النَّبِيِّ الْمُصْطَفَى وَالْمُؤْتَمَنِ
ص: 128
هذا حُسَيْنُ كَالْأَسِيرِ الْمُرْتَهَنِ *** بَيْنَ أَناسِ لَاسْقُوا صَوْبَ الْمُزَنِ» (1)
«اگر مرا نمی شناسید، من فرزند امام حسنم!
که او فرزند پیامبر برگزیده و امین خداست!
این حسین علیه السلام است که همانند اسیری است گروگان،
میان گروهی که خداوند آنان را از باران رحمت خود سیراب نکند».
مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات *** می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
راوی نقل می کند: من در لشکر ابن سعد بودم به این نوجوان نگاه می کردم، پیراهن و لباسی بلند به تن و نعلینی به پا داشت که بند یکی از آن ها پاره بود. فراموش نمی کنم که بند نعلین چپش بود وارد میدان شد جنگ سختی کرد، تا آن جا که با سن کمش سی و پنج نفر را به هلاکت رساند. (2)
عمر بن سعد أزدی گفت: به خدا سوگند! من به او حمله می کنم (تا وی را از پای درآورم) پس حمله کرد، تا آن که با شمشیرش فرق او را شکافت. ﴿وَ وَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ فَقَالَ: يَا عَمَّاه﴾ (3)؛ «قاسم با صورت روی زمین افتاد و فریاد زد: عموجان! مرا دریاب».
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست *** باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست *** در ازدحام هلهله او بی صدا شکست (4)
امام حسین علیه السلام با سرعت آمد صف های لشکر را شکافت، ضربتی به قاتل قاسم علیه السلام زد، دست آن ملعون، از بدن جدا شد، او فریادی کشید و گریخت؛ کوفیان
ص: 129
خواستند وی را از دست امام علیه السلام نجات دهند ولی بدنش زیر سم اسبان قرار گرفت و به هلاکت رسید. (1) اما طبق روایت علامه مجلسی (رضوان الله علیه) هنگامی که کوفیان هجوم آوردند برای نجات عمرو بن سعد آزدی از دست امام حسین علیه السلام بدن مطهر حضرت قاسم علیه السلام زیر سم اسبان قرار گرفت. (2)
هنگامی که گرد و غبار فرو نشست دیدند امام علیه السلام بر بالین یتیم برادرش نشسته، و قاسم پاهایش را بر زمین می کشد. (3) امام حسین علیه السلام در حالی که اشک می ریخت، (4) فرمود:
﴿عَزَّ وَاللهِ عَلَى عَمِكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ يُجيبُكَ فَلا يَنْفَعُكَ﴾ (5)
«به خدا سوگند! بر عمویت سخت است که او را صدا بزنی ولی نتواند به تو جواب دهد یا پاسخی دهد ولی برای تو نفعی نداشته باشد».
عموجان!
حتی حضور زود تو هم فایده نداشت *** آن لحظه آمدی تو که حالم وخیم بود
از نعل اسب و دشنه و شمشیر و سنگ و خاک *** هر چیز در بلندی قدم سهیم بود (6)
عرض کنم: یا حضرت قاسم! بدن مطهرت بی اختیار زیر سم اسبان قرار گرفت و به شهادت رسیدی، اما فدای مولای غریبم ابا عبدالله الحسین علیه السلام که بعد از شهادتش، عمر بن سعد ملعون در بین لشکر فریاد زد: ﴿مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْنِ * فَيُوَاطِيُّ الْخَيْلَ
ص: 130
ظَهْرَهُ وَ صَدْرَهُ﴾؛ (1) «آیا کسی هست پشت و سینه حسین علیه السلام را زیر سم اسبان قرار دهد». ده نفر آماده شدند بدن مطهر امام حسین علیه السلام را زیر سم اسبان قرار بدهند؛ آن قدر این بدن مطهر را زیر سم اسبان کوبیدند حَتَّى «رَضُوا صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ» (2) که استخوان های پشت و سینه آن حضرت خُرد شد.
با نعل تازه جای دگر غیر کربلا *** تشییع شد مگر بدنی؟ فَابكِ لِلحسین
رحمی نکرده اند در آن غارت غریب *** حتی به کهنه پیرهنی، قابكِ للحسین (3)
هر که از عاشقی خبر دارد *** در دلش میل ترک سر دارد
آن که از نسل حیدر و زهراست *** شوق پرواز بیشتر دارد
کربلا جای پرکشیدن هاست *** قاسم از راز آن خبر دارد
رنگ و بوی حسین دارد او *** همنشینی گل اثر دارد
سیزده ساله است و با این حال *** جگری مثل شیر نر دارد
ذكر «أحلى من العسل» به لبش *** پیش او مرگ هم شکر دارد
آمد مقابل عمو اجازه میدان خواست امام حسین علیه السلام نگاهی به قاسم علیه السلام کرد.
﴿اِعتَنَقَهُ وَ جَعَلَا يَبكِيَانِ حَتَّى غُشِيَ عَلَيْهِمَا﴾ (4)
«او را در آغوش گرفت، هر دو گریه کردند، آن قدر گریه کردند که هر دو از حال رفتند.»
ص: 131
امام حسین علیه السلام اجازه میدان رفتن به او نمی داد و می فرمود: «قاسمم! تو یادگار برادرم هستی و تو باید زنده بمانی تا باعث آرامش و تسلای دل ما باشی». (1) اما حضرت قاسم علیه السلام و همچنان اصرار می کرد. در روایت آمده،
﴿فَلَم يَزَل الغُلَامُ يُقَبَل يَدَيهِ وَ رِجليهِ حَتَّى أَذِنَ لَهُ﴾ (2)
قاسم مدام دست ها و قدم های عمویش را می بوسید تا این که امام حسین علیه السلام به او اجازه میدان داد.»
قاسم علیه السلام زره به تن نداشت و کلاهخود بر سر او نبود، پیراهن او زرهش بود و
کلاهخودش عمامه ای بود که امام حسین علیه السلام به سر او بسته و مقداری از آن را روی صورتش قرار داده بود و شمشیر به کمر او بست و قاسم را روانه میدان کرد. (3) محدث قمی می نویسد:
﴿فَخَرَجَ وَ دُمُوعُهُ تُسِيلُ عَلَى خَدَّيهِ﴾ (4)
«قاسم عازم میدان شد در حالی که اشک ها بر گونه هایش جاری بود».
بی زره آمده، عدو می گفت: *** چقدر این پسر جگر دارد
آمده مثل شیر می غُرَّد *** نسل حیدر عجب ثمر دارد
ياد صفّين زنده شد امروز *** بس که او جلوه پدر دارد
زاده یوسف است و یوسف روی *** جلوه هایی چنان قمر دارد
راوی می گوید: دیدم ماه پاره ای به میدان آمد، خودش را معرفی کرد:
«إِنْ تُنْكِرُونِي فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ *** سِبْطُ النَّبِيِّ الْمُصْطَفَى وَالْمُؤْتَمَنِ
هذا حُسَيْنٌ كَالْأَسِيرِ الْمُرْتَهَنِ *** بَيْنَ أَناسِ لَا سُقُوا صَوْبَ الْمَزَنِ» (5)
ص: 132
«اگر مرا نمی شناسید من فرزند امام حسنم!
که او فرزند پیامبر برگزیده و امین خداست!
این حسین علیه السلام است که همانند اسیری است گروگان،
میان گروهی که خداوند آنان را از باران رحمت خود سیراب نکند».
نور چشم حسن نظر نخوری *** چشم این گرگ ها خطر دارد
تو برای حسین یک حسنی *** با تو انگار بال و پر دارد
هم برایت عمو و هم پدر است *** نشده چشم از تو بردارد
مجتبای حسین، صبری کن *** که که عمو چشم های تر دارد
قول داده مراقبت باشد *** چه کند کربلا خطر دارد؟
تو برای حسین، یک حسنی *** گر چه مثل حسین بی کفنی
قاسم علیه السلام جنگ نمایانی کرد سی و پنج نفر را به هلاکت رساند. (1) عاقبت او را تیرباران کردند، (2) ﴿فَضَرَبَهُ شَيبةُ بنُ سعدٍ الشّامِي بِرُمحٍ فِي ظَهرِهِ أَخْرَجَهُ مِن صَدرِهِ﴾؛ (3) «سپس شیبة بن سعد نیزه ای از پشت به قاسم علیه السلام زد که آن نیزه از سینه حضرت بیرون آمد». قاسم علیه السلام از روی زین با صورت به زمین افتاد، (4) در حالی که در خون خود می غلطید، فریاد زد عمو ! کمکم کن. (5)
زاده مجتبی زمین افتاد *** ناگهان، بی هوا، زمین افتاد
ناله اش بین هلهله گم شد *** گرچه او با صدا زمین افتاد
پیش قاسم رسید و از گریه *** حضرت کربلا زمین افتاد
امام حسین علیه السلام با سرعت به بالین قاسم علیه السلام آمد قاتل او را به هلاکت رساند، گرد
ص: 133
و غبار که فرونشست امام مشاهده کرد قاسم علیه السلام پاهایش را به زمین می کشد، فرمود: «عزیز برادرم! برای عمویت سخت است که تو عمو را صدا بزنی و عمو نتواند تو را کمک کند یا جوابت را بدهد ولی برای تو سودی نداشته باشد»، آن گاه قاسم علیه السلام را به سینه گرفت و از زمین برداشت و به طرف خیمه ها برد در حالی که پاهای قاسم علیه السلام به زمین کشیده می شد. (1)
بدن قاسم علیه السلام را کنار بدن علی اکبر علیه السلام قرار داد. آن گاه امام علیه السلام با صدای بلند گریه کرد، «ثُمَّ إِنَّ الحُسَينَ علیه السلام بَكَى بُكاء شديداً» سپس زن های اهل حرم همه به گریه افتادند لطمه به صورت می زدند گریبان پاره می کردند. (2)
آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد *** آوای ناله های بریده بریده ات
در بین این غبار به سوی تو آمدم *** از روی ردّ خون به صحرا چکیده ات
پا می کشی به خاک تنت درد می کند *** آتش گرفته جان من داغ دیده ات
خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها *** سخت است روضه تن در خون تپیده ات
بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام *** آه ای غزل چگونه ببینم قصیده ات (3)
حضرت قاسم علیه السلام دو تا شباهت با عمو جانش امام حسین علیه السلام دارد.
1. شيبة بن سعد الشامی نیزه ای از پشت به حضرت قاسم علیه السلام زد، حضرت قاسم علیه السلام از روی زین روی زمین افتاد. (4) صالح بن وهب هم از پشت نیزه ای به امام حسین علیه السلام زد امام حسین علیه السلام از روی زین روی زمین افتاد. (5)
ص: 134
2. روایت دارد وقتی نیزه از پشت به حضرت قاسم علیه السلام زدند، حضرت با صورت روی زمین افتاد «وَوَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ». (1) وقتى صالح بن وهب ملعون نیزه ای از پشت به امام علیه السلام زد حضرت با طرف راست صورت بر زمین خورد «فَسَقَطَ الْحُسَيْنُ علیه السلام عَنْ فَرَسِهِ إِلَى الْأَرْضِ عَلَى خَدِهِ الْأَيْمَنِ». (2)
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد *** اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
***
بی هوا نیزه ای به پهلو خورد *** نفسش رفت و برنگشت ای وای (3)
اما یک فرقی با هم دارند؛ حضرت قاسم علیه السلام تا روی زمین افتاد، امام حسین علیه السلام آمد بالین سرش و قاتل او را به هلاکت رساند و قاسم علیه السلام را در آغوش گرفت و به خیمه ها برد اما وقتی امام حسین علیه السلام بر زمین افتاد تازه اول کار دشمن بود، شمر (لعنت الله علیه) خطاب به کوفیان فریاد زد: «کار حسین را تمام کنید»، لشکر از هر طرف به آن حضرت حمله کرد یکی با شمشیر به گردن حضرت زد، سنان (لعنت الله علیه) با نیزه ای در گلوی امام حسین علیه السلام زد، همان نیزه را در سینه حضرت فرو برد، آن گاه تیری به گلوی حضرت زد، (4) علیه السلام آن قدر بگویم امام باقر علیه السلام فرمود:
﴿لَقَدْ قُتِلَ بِالسَّيْفِ وَالسَّنَانِ وَ بِالْحِجَارَةِ وَ بِالْخَشَب وَ بِالْعَصَاه﴾ (5)
«امام حسین علیه السلام را با شمشیر و نیزه و سنگ و چوب و عصا شهید کردند».
سردسته اراذل کوفه اشاره کرد *** یک باره با اشاره آن بی حیا زدند
تشویق می شدند کسانی که می زدند *** او را میان هلهله با مرحبا زدند
جز سنگ و تیر و نیزه و تیغ این درنده ها *** با هرزه گی به معرکه با ناسزا زدند
ص: 135
یک عده پیرمرد سیه دل رسیده و دل رسیده و *** با نیت ثواب به او با عصا زدند
در پیش چشم خواهر او بین قتلگاه *** برجای جای پیکر او هر کجا زدند (1)
ای کاش به همین اکتفا می کردند، امام باقر علیه السلام فرمود:
﴿وَلَقَدْ أَوْطَئُوهُ الْخَيْلَ بَعْدَ ذَلِكَ﴾ (2)
«بعد از آن، بدن آن حضرت را زیر سم اسبان کوبیدند».
هر کسی خسته می شد از زدنش *** می ربود آن چه می شد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش *** آن یکی برد کهنه پیرهنش
سنگ ها را که بر جنازه زدند *** تازه بر اسب نعل تازه زدند (3)
یا حضرت قاسم! عمویت امام حسین علیه السلام بدن مجروحت را خودش به سینه چسبانید و به خیمه آورد اما بعد از این که بدن شما را به خیمه آورد، یک بدن دیگر را هم به سینه چسبانیده بود (4) و به خیمه ،آورد اما این بدن بدن یک طفل شیر خواره بود، گلویش پاره بود قنداقه اش خون آلود بود. (5)
با چه رو خیمه بَرَم این سر آویزان را *** چه کنم مشکل این حنجر خون ریزان را
به سفیدی گلوی تو کسی رحم نکرد *** رسم کوفی است بگیرند هدف، مهمان را (6)
آن قدر داغ این طفل شیر خواره جانسوز بود، حضرت در حالی که اشک می ریخت، با خدا نجوا می کرد و می گفت: ﴿اللَّهُمَّ احكُم بَینَنا وَ بَینَ قَومٍ دَعَونَا لِيَنصُرُونَا فَقَتَلُونا﴾؛ (7)
ص: 136
«خدایا! میان ما و گروهی که ما را دعوت کردند تا ما را یاری دهند، اما ما را کشتند، داوری کن.» [در این لحظه بود که خدا به امام حسین علیه السلام دلداری دارد]، ناگاه ندایی از آسمان رسید: ﴿دَعَهُ يا حُسَينُ، فَإِنَّ لَهُ مُرضِعاً فِي الجَنَّةِ﴾؛ (1) «یا حسین! او را به ما واگذار؛ زیرا برای او شیر دهنده ای در بهشت است».
با من مگو که تیر به حلق علی زدند *** بر حنجرش نشانه تیزی خنجرست
داغش عظیم اگر چه خودش شیر خواره بود *** این داغ سخت با همه غم ها برابرست (2)
در كتاب تحفة الأزهار آمده است: «بدن حضرت قاسم علیه السلام را در کربلا تیرباران کردند»؛ (3) اگر بدن حضرت قاسم را در کربلا تیرباران کردند، بدن مطهر پدرش امام حسن علیه السلام را هم در مدینه تیرباران کردند.
ابن شهر آشوب در مناقب می نویسد: «وَ رَمَوْا بِالنِّبَالِ جَنَازَتَهُ حَتَّى سَلَ مِنْهَا سَبْعُونَ نَبْلاً» (4)، «جنازه حضرت را تیرباران کردند تا آن جا که هفتاد چوبه تیر به تابوت بود.»
غربت آن است که بعد از کشتن *** بارش تیر ببارد به بدن
تیر بارید ز بس بر بدنت بدنت *** گشت یکی با کفنت
سینه ها از الم افروخته شد *** تن و تابوت به هم دوخته شد (5)
امام حسین علیه السلام بدن برادرش امام مجتبی علیه السلام را دفن می کرد و این گونه می فرمود:
ص: 137
«فَلَيْسَ حَريبٌ مَنْ أُصِيبَ بِمَالِهِ - *** وَلَكِنَّ مَنْ وَارَى أَخَاهُ حَرِيبٌ» (1)
«غارت زده کسی نیست که اموالش را برده باشند، بلکه غارت زده آن شخصی است که برادرش را به خاک بسپارد».
اما در کربلا وقتی رسید کنار بدن بی دست برادرش عباس علیه السلام، به شدت گریه می کرد و جمله ای گفت که کنار هیچ بدنی چنین جمله ای نفرمود:
﴿الْآنَ انْکَسَرَ ظَهْرِی وَ قَلَّتْ حِیلَتِی﴾ (2)
«الان پشتم شکست و چاره ام کم شد.»
برخیز ای ستون حرم وقت خواب نیست *** با من بیا به خیمه، نیازی به آب نیست
حرفی بزن عزیز دلم، دق نده مرا *** این مشک پاره پاره برایم جواب نیست (3)
یا اباعبدالله! بدنِ مجروح قاسم علیه السلام را هر طوری بود به سینه چسبانیدی و به خیمه آوردی، اما دو تا بدن را نتوانستی به خیمه بیاوری یکی بدن علی اکبر علیه السلام بود؛ زیرا آن قدر با شمشیر به این بدن زده بودند که: ﴿فَقَطَّعُوهُ بِسُیُوفِهِم اِرباً اِرباً﴾ (4) «آن حضرت را با شمشیرهایشان قطعه قطعه و متلاشی کرده بودند.» اما خطاب به جوانان بنی هاشم فرمودی: ﴿احْمِلُوا أَخاكُمْ﴾؛ (5) «برادرتان را به خیمه ها ببرید».
ای پاره پاره تر ز دل پاره پاره ام *** گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود
باید کفن به وسعت یک دشت آورم *** در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود (6)
ص: 138
یکی هم بدن قمر بنی هاشم علیه السلام بود که نتوانستید به خیمه برگردانید. آخه کنار بدن حضرت علی اکبر علیه السلام جوانان بنی هاشمی را صدا زدید آمدند کمک کردند بدنِ علی اکبر علیه السلام را به خیمه ها بردند اما کنار بدن حضرت عباس علیه السلام دیگر کسی از یاران و بنی هاشم نمانده بود که شما را کمک کند تا بدن قمر بنی هاشم علیه السلام را به خیمه ها ببرند. لذا حضرت به شدت گریه گریستی و فرمودی: ﴿الآنَ إِنكَسَرَ ظَهرِی وَ قَلَّت حِيلَتِي﴾. (1)
برخیز سکینه به حرم منتظر توست *** جامش به کف و اشک به رخسار، ابا الفضل
از سوز عطش آب شده طفل سه ساله *** مگذار بگرید به حرم زار، اباالفضل
تا آن که ببینند به تن دست نداری *** یک لحظه سر از علقمه بردار، اباالفضل
مگذار رود زینب کبری به اسیری *** ای دست علی، دست برون آر اباالفضل (2)
﴿و رَجَعَ الحُسَينُ إلَى المُخَيّم مُنكَسِراً حَزيناً باكِياً﴾ (3)
«سپس امام حسین علیه السلام با چشم گریان، محزون و شکسته به خیمه برگشت».
فقط از علقمه یک مشک برگشت *** حسین بن علی با اشک برگشت
حضرت سکینه علیها السلام آمد جلو، سؤال کرد: باباجان! از عمویم چه خبر؟ فرمود: دخترم! عمویت را کشتند. (4)
ای اهل حرم، دست علمدار جدا شد *** سقای حرم با دو لب تشنه فدا شد
ص: 139
ای اهل حرم، سر به بیابان بگذارید *** دیگر به حرم حضرت عباس ندارید (1)
یا ابا عبدالله ! کنار بدن قاسم علیه السلام آمدی، بدنش مجروح بود، از شدّت درد پاهایش را به زمین می کشید؛ چقدر برای شما دشوار بود که فرمودی: «به خدا سوگند! بر عمویت سخت است که او را صدا بزنی ولی نتواند به تو جواب دهد.» (2)
این مصیبت ها از دوران کودکی با شما بود، با هر کس از خاندانت وداع کردی بدنش مجروح بود؛ مادرت حضرت فاطمه علیها السلام پهلو شکسته بود. (3) پدرت اميرالمؤمنین علیه السلام فرقش شکافته بود. (4) برادرت امام حسن علیه السلام لخته های خون دل در طشت (5) و چوبه های تیر به تابوت آن حضرت بود. (6) قاسمت از شدت جراحت و درد پاهایش را به زمین می کشید. بدن علمدارت را بی دست دیدی، فرقش را شکافته دیدی، کنار بدنش فرمودی: ﴿الآن انكَسَرَ ظَهرِی﴾؛ (7) اما کنار یک بدن، زمین گیر شدی قدرت از زانوانت ،رفت بلند بلند فریاد زدی: «ولدی علی»؛ «پسرم علی» کنار بدن علی اکبرت آن قدر سخت بود که نفرین کردی و فرمودی: ﴿یابنَ سَعدٍ قَطَعَ اللهُ رَحِمَكَ كَمَا قَطَعتَ رَحِمِی﴾؛ (8) «ای پسر سعد! خداوند رحمت را قطع کند همان گونه که رحم مرا قطع کردی» آن قدر سخت بود که زینب کبری علیها السلام از خیمه بیرون دوید و خودش را روی بدن علی اکبر انداخت و فریاد زد: ﴿يَا أُخَيَّاهُ وَ ابْنَ أُخَيَّاهُ﴾؛ (9) «وای برادرم وای پسر برادرم!»
ص: 140
چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست *** و از این پیر جوان مرده کمانی تر نیست
دست و پایی، نفسی، نیمه نگاهی، آهی *** غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست
در کنار توام و باز به خود می گویم *** نه حسین!، این تن پوشیده به خون، اکبر نیست
هر کجا دست کشیدم ز تنت گشت جدا *** از من آغوش پر و از تو تنی دیگر نیست
استخوان های تو و پشت پدر هر دو شکست *** باز هم شکر، کنار من و تو، مادر نیست (1)
گفتم، عمر بن سعد آزدی (لعنة الله علیه) چنان ضربه ای به فرق حضرت قاسم علیه السلام زد که حضرت از روی زین با صورت بر زمین آمد چند نفر از اهل بیت علیهم السلام در کربلا ضربت به سرِ مبارکشان خورد یکی حضرت قاسم علیه السلام بود یکی حضرت علی اکبر علیه السلام بود، نوشتند: مُرّة بن مَنقَذ (لعنة الله علیه) شمشیری بر فرق آن حضرت زد، فرقش شکافته شد. (2) حضرت دست در گردن اسب انداخت عنان اسب رها شد، علی اکبر علیه السلام را بین لشکر برد، هر کسی با شمشیر بر بدن آن حضرت می زد، تا این که ﴿فَقَطَّعُوهُ بِسُیُوفِهِم اِرباً اِرباً﴾، (3) «آن حضرت را با شمشیرهایشان قطعه قطعه و متلاشی کردند.»؛ اما یک ضربتی هم به سر مبارک امام حسین علیه السلام زدند بلاذری در کتاب انساب الاشراف نوشته: «فَضَرَبَهُ بِالسَّيفِ عَلَى رَأْسِهِ»؛ (4) «با شمشیر ضربتی به فرق حضرت زدند»؛ دیگری نیزه ای به کتف آن حضرت زد آن یکی نیزه ای در گلوی امام حسین علیه السلام زد.
ص: 141
یکی با نیزه اش از پشت می زد *** یکی با چکمه و با مشت می زد
خودم دیدم سنان بی مروّت *** حسینم را به قصد کشت می زد (1)
اما یک ضربتی هم به فرق علمدار زدند این ضربت با همه ضربات فرق داشت؛ این ضربت با سنگ نبود این ضربت با شمشیر نبود، این ضربت با نیزه نبوده، ضربتی که به فرق علمدار زدند با عمود آهن بود، آن چنان با عمود آهن به فرق مبارکش زدند که از روی زین بر زمین آمد. علامه شعرانی در کتاب «دَمعُ السِّجُوم» نوشته با گرز آهنین (2) به فرق قمر بنی هاشم علیه السلام زدند همین که روی زمین افتاد، صدا زد: برادر! مرا دریاب. (3)
خدایا، شرح غم خواندن، چه سخت است *** ز داغ لاله افسردن، چه سخت است
نمی دانی که با دست بریده *** ز پشت اسب افتادن چه سخت است
اگر تیری درون چشم باشد *** نمی دانی نمی دانی زمین خوردن، چه سخت است
نمی دانی که با چشمان خونین *** جمال فاطمه دیدن، چه سخت است
کنار علقمه با مشک خالی *** ببین شرمنده گردیدن چه سخت است (4)
یا اباعبدالله بدن مجروح قاسم علیه السلام را به سینه چسباندی. شیخ مفید رضی الله عنه نوشته همان طوری که بدن قاسم را به طرف خیمه ها می آورد، پاهای قاسم علیه السلام به زمین کشیده می شد. (5) چرا پاهاش به زمین کشیده می شد. آخه یک نوجوان سیزده ساله، مگر چقدر قد و قامت داره که وقتی امام حسین علیه السلام او را به خیمه ها می آورد، پاهاش به زمین کشیده می شد؟ دو تا علت می تواند داشته باشد، یکی این که این بدن
ص: 142
نازنین زیر سمّ اسب ها مانده بود؛ لذا از حالت طبیعی خودش خارج شده بود.
زبان حالِ شاعر این طوره: عموجان! تعجب نکن، می دونی چرا قاسمت قدّش کشیده شده،
از نعل اسب و دشنه و شمشیر و سنگ و تیر *** هر چیز در بلندي قدّم سهيم بود
وقتی که بال بال زدم بین دست تو *** زیباترین پریدن این یاکریم بود (1)
شاید علت دیگرش این بود که امام حسین علیه السلام از داغ سنگین یاران و عزیزانش مخصوصاً حضرت علی اکبر علیه السلام و داغ قاسم علیه السلام قامتش خمیده شده بود، لذا پاهای حضرت قاسم علیه السلام به زمین کشیده می شد.
قامت او کمی بزرگ شده است *** یا عمو قامت خمی دارد؟
ردّ پای کشیده او تا *** وسط خیمه لاله می کارد (2)
نه تنها این جا قامت امام حسین علیه السلام خمیده شده بود، بلکه وقتی که بدن بی دست و فرق عمود خورده علمدارش قمر بنی هاشم علیه السلام را دید قامتش خمیده شد؛ فَوَقَفَ عَلَيْهِ مُنحَنِياً. (3)
کنار بدن برادر جمله ای گفت که کنار هیچ بدنی این جمله را نفرمود، فرمود:
﴿الآن إِنكَسَرَ ظَهرى وَ قَلَّت حِيلَتى﴾ (4)
گر نخیزی تو ز جا، کار حسین سخت تر است *** نگران حرمم، آبرویم در خطر است
ص: 143
قامت خم شده را هر که ببیند، گوید *** بی علمدار شده دست حسین بر کمر است
داغ اکبر رمق از زانوی من برد ولی *** بی برادر شدن از داغ پسر، سخت تر است
پیش من با سر منشق شده تعظیم نکن *** که خدا هم ز وفاداری تو، با خبر است
تیر باران که شدی، یاد حسن افتادم *** دستت افتاده ز تن، فرق تو شق القمر است (1)
یا حضرت قاسم! وقتی از روی زین بر زمین افتادی عمویت را صدا زدی امام حسین علیه السلام تا صدایت را شنید با عجله آمد کنار بدنت، بدنِ مجروحت را در آغوش گرفت و به خیمه ها برد.
اما فدای غربتت یا ابا عبد الله وقتی از روی زین با صورت روی زمین افتادی دیگر کسی را نداشتی یاری ات کند فقط با خدا مناجات می کردی و می گفتی: ﴿بِسْمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ عَلَىٰ مِلَّةِ رَسُولِ الله﴾. (2) در این حال یک خانمی تا این صحنه را دید، طاقت از کف داد، سراسیمه از خیمه بیرون دوید سید بن طاووس نوشته:
﴿وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ مِنْ بَابِ الْفُسْطَاطِ وَ هِيَ تُنَادِي، وَاأَخَاةٍ وَا سَيَدَاهُ وَا أَهْلَ بَيْنَاهُ لَيْتَ السَّمَاءَ أَطْبَقَتْ عَلَى الْأَرْضِ وَلَيْتَ الْجِبَالَ تَدَكْدَكَتْ عَلَى السَّهْلِ﴾ (3)
«زینب علیها السلام از در خیمه ها بیرون آمد و صدا می زد: ای وای برادرم، ای وای آقایم، ای وای خانواده ام، ای کاش آسمان بر زمین فرو می ریخت و ای کاش کوه ها به بیابان ها پاشیده می شد.»
ص: 144
امام زمان عجل الله تعالی فجه الشریف در «زیارت ناحیه» می فرماید همه زن ها و بچه ها از خیمه بیرون دویدند،
﴿إِلى مَصْرَعِك َ مُبادِرات وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ عَلى نَحْرِكَ﴾ (1)
«و به سوي قتلگاه تو می شتافتند در همان حال شمر ملعون بر سینه مبارکت نشسته و شمشیر خویش را بر گلویت سیراب می نمود.»
آقا جان یا ابا عبدالله!
کاش می شد که زینبت نرسد *** یا که از روی سینه پا می شد
کاش زینب به خیمه بر می گشت *** عرش مبهوت این عزا می شد
سینه سنگین و حنجره پر خون *** نفسش سخت و با صدا می شد
از گلو خنجرش نشد ببرد *** ولی افسوس، از قفا می شد (2)
ص: 145
ص: 146
ص: 147
من علی اصغرم و تیغ اگر بردارم *** در وجودم سکنات علی اکبر دارم
نسب هاشمی ام کار خودش را کرده *** جگر حمزه، دلِ فاتح خیبر دارم
سن کم از نظر نسل علی مطرح نیست *** کوچک اما اثر مالک اشتر دارم
همه کردند سر و جان به فدای پدرم *** کسر شان است ببینند که من سر، دارم
در سپاهی که عمویم شده فرمانده آن *** حکم جانبازی و سربازی لشگر دارم
من ز نسل علی ام که زرهش پشت نداشت *** حرمله کم تر از آنست زره بردارم
کوفه و شام بترسید که من در رگ خود *** خون قتّال عرب، حضرت حیدر دارم
هاشمیّون همگی مادری اند و من هم *** هر چه دارم همه از دامن مادر دارم (1)
اگر مادرم حضرت زهرا علیها السلام خودش را سپر امام و مقتدایش قرار داد، من هم فرزند
ص: 148
این مادرم؛ در دفاع از امام غریبم گلوی نازکم را سپر تیر قرار می دهم. لذا تشنگی را بهانه قرار داد با گریه اش از پدرش اجازه میدان می خواست، امام حسین علیه السلام به او اجازه داد، چطوری؟ خودش او را گرفت و به میدان آورد، تنها سربازی که امام حسین علیه السلام خودش او را به میدان آورده علی اصغر علیه السلام است. او را روی دست گرفت و فرمود:
﴿إِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذَا الطِّفْلِ﴾ (1)
«اگر به من رحم نمی کنید، پس به این طفل رحم کنید».
لب های علی خشک و حرم آب ندارد *** تب دارد و از شدّت تب، تاب ندارد
ای کاش نَمی بر سر گهواره نشیند *** از آه عطش، اصغر من خواب ندارد (2)
در این لحظه ناگهان «حرملة بن کاهل اسدی» تیری به گلوی علی اصغر علیه السلام زد، (3) ﴿ذُبِحَ الطِفلُ مِنَ الأُذُنِ إِلَى الأُذُنِ﴾؛ (4) از گوش تا گوش طفل را برید.
چنان ضربه ای روی حلقت نشاند *** که یک لحظه گفتم سرت را پراند
شنیدم صدایی، دهانت شکست *** گلو پیچ خورد استخوانت شکست
فقط از تو بیرون پر تیر بود *** تمام تو قدِّ سر تیر بود (5)
این جا بود امام حسین علیه السلام شروع کرد به گریه کردن و به خدا شکایت کرد و گفت: ﴿اللهُمَّ احكُم بَينَنا وَ بَينَ قومٍ دَعَونا لِيَنصُرونا فَقَتَلونا﴾؛ (6) «خدایا، بین ما و بین این مردم که ما را دعوت کردند که ما را یاری کنند، اما ما را کشتند داوری کن.» (خدا در این لحظه به امام حسین علیه السلام دلداری داد)، صدایی شنید، ﴿دَعه یا حُسَینُ﴾؛ «او را به ما واگذار»، ﴿فَإِنَّ
ص: 149
لَهُ مُرضِعاً فِي الجَنَّه﴾؛ «ما برای او دایه ای در بهشت قرار دادیم.» (1)
امام صادق علیه السلام فرمود: «هرگاه کودکی از مؤمنان از دنیا برود، منادی در ملکوت آسمان و زمین ندا می دهد که فلانی فرزند فلانی از دنیا رفته است. اگر پدر یا مادر یا یکی از بستگان مؤمن او از دنیا رفته باشند، کودک را به نزد او می برند تا از او پرستاری کند و اگر کسی یافت نشد او را به حضرت فاطمه علیها السلام می سپارند و آن حضرت تا زمانی که یکی از پدر یا مادر یا نزدیکانش به او ملحق شوند از کودک نگهداری می کند.» (2) بر اساس این روایت قنداقه حضرت علی اصغر علیه السلام را به حضرت فاطمه علیها السلام می دهند. نمی دانم وقتی آن حضرت گلوی پاره علی اصغر علیه السلام را می بیند، چه حالی دارد؟
طبق این روایت، قنداقه دیگری در آغوش فاطمه علیها السلام است، آن هم محسن شش ماهه مدینه است شاید وقتی حضرت محسن علیه السلام، علی اصغر علیه السلام را با گلوی پاره و قنداقه خون آلود می بیند زبان حالی دارد:
علی اصغرم!
تو را با تیر آتشبار کشتند *** مرا بین در و دیوار کشتند
تو را بابا تن صد چاک افتاد *** مرا مادر به روی خاک افتاد (3)
خجل ز تشنگی اش، موج آب خواهد شد *** گواه غربت او، آفتاب خواهد شد
ص: 150
به یاد خشکی لبهاش تا جهان باقی است *** روان، سرشک ز چشم سحاب خواهد شد
اگرچه بسته به قنداقه، دست کوچک او *** گره گشای همه شیخ و شاب خواهد شد
بُوَد سلیل خلیل خدای، این کودک *** برای «ذبح عظیم»، انتخاب خواهد شد
چوپای محکمه عدل حق شود حاضر *** «بِأَيِّ ذَنْبٍ»، ناگه خطاب خواهد شد
حدیث غربت مولا، به خون او شد مهر *** که حُسن خاتمه بر این کتاب خواهد شد
به دست عمه چو می داد مادرش، پرسید: *** گلوی کودک من، تر ز آب خواهد شد؟ (1)
امام علیه السلام یک نگاه به اطرافش کرد، دید همه جوانان و یارانش به شهادت رسیدند، آمد مقابل لشکر فریاد زد:
﴿هَلْ مِنْ ذَاتٍ يَذُبُ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟... هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللهِ فِي إِعَانَتِنَا﴾ (2)
«آیا کسی هست از حریم و حرم رسول خدا صلى الله عليه وسلم دفاع کند؟... آیا یاوری هست که به امید پاداش خداوند به ما كمك كند؟»
با شنیدن صدای مظلومانه امام حسین علیه السلام، صدای ناله و شیون بانوان حرم بلند شد؛ امام حسین علیه السلام تا صدای زن و بچه را شنید، برگشت به خیمه ها، به خواهرش زینب علیها السلام فرمود: ﴿ ناوِلینی وَلدِي الصَّغيرَ حَتَّى أَوَدِّعَهُ﴾، (3) «کودکم را بده تا با او وداع کنم».
ص: 151
زینب کبری علیها السلام، طفل را به دست امام حسین علیه السلام داد، همین که حضرت خواست او را ببوسد، حرمله تیری به گلوی علی اصغر علیه السلام زد و او را به شهادت رساند، «فَوَقَعَ فِی نَحْرِهِ فَذَبَحَه» (1) «آن تیر بر حلقومش نشست و به شهادت رساند.» (چه غوغایی شد، چقدر سخت بود، مقابل خیمه ها، جلوی چشم زن ها و بچه ها، همه دیدند گلوی علی اصغر علیه السلام هدف تیر شد.»
ای پاره پاره حنجر من دست و پا مزن! *** روی مرا به خون گلویت حنا مزن!
از خون گرم حنجر پاک تو سوختم *** با داغ خویش، لرزه به عرش خدا مزن!
ای شیره خواره! سنگ ز داغ تو آب شد *** با خنده ات شرر به دل ما سوی مزن! (2)
قنداقه را به دست حضرت زینب علیها السلام داد چه به سر حضرت زینب علیها السلام آمد وقتی مقابل چشمش تیر به گلوی علی اصغر علیه السلام زدند و وقتی که امام حسین علیه السلام قنداقه خون آلود را به دست او داد.
امام علیه السلام دو دستش را زیر خون گلوی علی اصغر علیه السلام گرفت، خون ها را به آسمان پاشید. و گفت: ﴿هَوَّنَ عَلَیَ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّه﴾؛ (3) «چون خدا می بیند، این مصیبت برایم آسان است.»
امام باقر علیه السلام فرمود: «از این خون قطره ای به روی زمین نریخت.» (4)
این جا امام حسین علیه السلام خون گلوی علی اصغر علیه السلام را به آسمان پاشید و یک قطره از آن برنگشت، ساعتی بعد هم خون دیگری به آسمان پاشید، قطره ای از آن خون هم به زمین برنگشت. وقتی تیر به سینه مبارک آن حضرت ،زدند، حضرت نتوانست تیر را از جلو بیرون بیاورد آخر این تیر یک تیر معمولی نبود خوارزمی در مقتل الحسین علیه السلام
ص: 152
نوشته ﴿فَأَتاهُ سَهُمُ مُحَدَّدٌ، مَسمُومُ، لَهُ ثَلاثُ شُعَبٍ، فَوَقَعَ فِي قَلْبِهِ﴾؛ (1) تیری تیز، مسموم، سه شعبه به قلب حضرت زدند.» حضرت تیر را از پشت سر بیرون آورد، خون مثل ناودان جاری شد، دستش را زیر خون ها گرفت، خون ها را به آسمان پاشید، دوباره دستش را از خون پر کرد این بار خون ها را به سر و محاسنش مالید و می گفت:
﴿هكذا، وَاللهِ، أَكُونُ حَتَّى أَلْقَى جَدّى مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله وَ أَنَا مَخضُوبٌ بدَمى﴾ (2)
«به خدا سوگند! می خواهم با همین چهره خونین به دیدار جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله بروم.»
ز خون سینه و پیشانی ات وضو کردی *** برای سجده به درگاه ذوالکرام حسین
به سجده بود جبین و سرت جدا کردند *** نماز عشق تو در سجده شد تمام حسین (3)
امام زمان (ارواحنا فداه) در زیارت ناحیه مقدسه روضه این ساعتِ امام حسین علیه السلام را این گونه خوانده است: ﴿اَلسَّلَامُ عَلَى الشَّيْبِ الْخَضِيبِ﴾؛ (4) «سلام بر محاسنی که با خون رنگین شد.»، ﴿السَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّرِيبِ﴾؛ (5) «سلام بر آن گونه خاک آلود».
ای که شیب الخضیب افتادی *** ای که خد التريب افتادی
خواهرت زودتر بمیرد کاش *** تا نبیند غریب افتادی (6)
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟ *** باغ هامان همه دور از نفس پاییزند
ص: 153
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟ *** در فراوانی این فصل تو، را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟ *** نامه نامه «لَكَ لَبَّیک اباعبدالله»
حرف هاتان همه از ریشه و بُن، باطل بود *** چشمه هاتان همگی از ده بالا گل بود
بی گمان در صدف خالی شان دُرّی نیست *** بین این لشکر وامانده دگر حُرّی نیست
بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود *** قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!
چه بگویم؟ قلمم مانده، زبانم قاصر *** دشت لبریز شد از غربت «هل من ناصر»
در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت *** ناگهان کودک شش ماهه عَلَم را برداشت
همه دیدند که در دشت هماوردی نیست *** غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست
مثل عباس به ابروی خودش چین انداخت *** خویش را از دل گهواره به پایین انداخت
خویش را از دل گهواره می اندازد ماه *** تا نماند به زمین حرف اباعبدالله
عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند *** داستان را همه اهل حرم می دانند
بعد عبّاس دگر آب، سراب است سراب *** غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب
مرغ در بین قفس این در و آن در می زد *** هی از این خیمه به آن خیمه، زنی سر می زد
ص: 154
آه بانو! چه کسی حال تو را می فهمد؟ *** علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله آن مادر عاشورایی *** زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا پُر گرگ است علی *** و خدای من و تو نیز بزرگ است علی (1)
امام حسین علیه السلام صدای گریه اهل حرم را شنید، آمد مقابل خیمه ها با اهل بیتش وداع کند، فرمود: ﴿ناولينِي وَلَدِى الصَّغِيرَ حَتَّى أَوَدَعَهُ﴾، (2) «کودکم را بده تا با او وداع کنم». حضرت رباب علیها السلام مادر علی اصغر علیه السلام آن قدر باوفا و با حیا بود خودش قنداقه علی اصغر علیه السلام را به امام حسین علیه السلام نداد، قنداقه را حضرت زینب علیه السلام به امام حسین علیه السلام داد. (3)
اجازه بدید امشب چند جمله از وفای این بی بی براتون بگم، حضرت رباب علیه السلام خیلی به امام حسین علیه السلام علاقه داشت، بعد از امام حسین علیه السلام همسری اختیار نکرد با این که خواستگاران فراوانی از اشراف قریش داشت، اما در جواب می فرمود:
﴿لا یَکُونُ لِی حَمْوٌ بَعْدَ رَسُولِ اللّهِ﴾ (4)
«بعد از رسول الله صلى الله عليه وسلم هرگز پدر شوهری نمی گیرم».
در مجلس عبیدالله بن زیاد ملعون هنگامی که سر بریده امام حسین علیه السلام را دید، تنها زنی بود که از جا برخاست سر مطهر را برداشت و بوسید و در آغوش گرفت و می گفت:
«وا حُسَينا فَلا نَسيتُ حُسَينا *** أقصدَتهُ أَسِنَّةُ الأعداء
غادَرُوهُ بِكَرَبَلاء صَريعاً *** لا سَقَى الله جانبي كربلاء» (5)
ص: 155
«آه! حسین من که از دستم رفت و داغش تا ابد بر دلم ماند. در کربلا نیزه ها به او هجوم آورده و تنش را به خاک و خون کشید. خداوند، دو طرف کربلا را سیراب نگرداند.»
رباب علیها السلام بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زیر سقف نرفت، روزها زیر آفتاب می نشست و برای غربت آن حضرت گریه می کرد (1) بنا بر نقل «ابن عساکر» یک سال کنار قبر امام حسین علیه السلام ماند و عزاداری کرد. (2) نوشته اند شب و روز گریه می کرد، چنان گریه می کرد که اشک چشمانش خشک شد. (3) لذا بعد از واقعه عاشورا، یک سال بیشتر زنده نماند. (4)
نام تو را همین که صدا می زند رباب *** آتش به جان کرب و بلا می زند رباب
مثل دل پدر گلویت پاره پاره است *** اما دوباره حرف شفا می زند رباب
شد سینه پر ز شیر؛ ولی شیر خواره نیست *** مادر بیا که باز صدا می زند رباب (5)
می دانید کجا سوز دل حضرت رباب علیها السلام نمایان شد؟ هنگامی که غروب عاشورا جرعه ای آب نوشید و به سینه اش شیر آمد؛ نیمه شب شنیدند صدای ناله جانسوزی می آید حضرت زینب علیها السلام دنبال صدای ناله آمد دید رباب علیها السلام گریه می کند؛ خطاب به او فرمود: «ای بانو! ما باید به خاطر کودکان و بچه ها آرامش خود را حفظ کنیم». رباب علیها السلام عرض کرد: «چه کنم بی بی جان؟ امروز عصر جرعه ای آب نوشیدم، سینه من پر از شیر شده علی اصغر علیه السلام تشنه لب کجاست که از این شیر بیاشامد؟» (6)
کجا خفتی، کجا گنجینه من؟ *** بیا بیرون ز خاک، آیینه من
از آن لحظه که قدری آب خوردم *** کمی شیر آمده در سینه من (7)
ص: 156
یا رباب! این جا جرعه ای آب نوشیدی، شیر به سینه ات آمد، به یاد لب تشنه علی اصغرت سوختی و گریه کردی؛ سر بریده امام حسین علیه السلام در مجلس ابن زیاد ملعون دیدی، سر مطهر را به سینه چسباندی و گریه کردی؛ یک سال شب و روز گریه کردی. اما فدای آن آقایی که چهل سال گریه کرد، امام صادق علیه السلام فرمود:
زین العابدین علیه السلام چهل سال گریه کرد روزها روزه بود و شب ها بیدار، هنگام افطار برای حضرت غذا می آوردند مقابلش می گذاشتند، می گفتند: آقا جان! غذا بخورید. می فرمود:
﴿قتِلَ ابْنُ رَسُولِ اللهِ جَائِعاً قُتِلَ ابْنُ رَسُول الله عَطشاناً﴾ (1)
«پسر پیامبر صلی الله علیه و آله خدا گرسنه کشته شد! پسر رسول خدا با لب تشنه شهید شد!»
آن بزرگوار همچنان این سخنان را می گفت و گریه می کرد تا این که غذای آن حضرت به وسیله اشک چشمش تر می شد و آب آشامیدنی آن بزرگوار با اشك چشمش مخلوط می گردید.
تا اشک هست در بصرم گریه می کنم *** با این توان مختصرم گریه می کنم
تنها نه با دو چشم ترم گریه می کنم *** با خون مانده بر جگرم گریه می کنم
از خنده های حرمله زجری کشیده ام *** من که عقیله را سر بازار دیده ام
بر دردهای عمه قامت خمیده ام *** بر غربت بزرگ حرم گریه می کنم
وقتی عقیله وارد بزم شراب شد *** وقتی که خواهرم به کنیزی خطاب شد
روی سرم تمام زمانه خراب شد *** بر خاک ریخته به سرم گریه می کنم (2)
ص: 157
چه آتشی ست که در حرف حرف آب نشسته *** که روضه خوانده که بر گونه ها گلاب نشسته؟
صدای آه بلند است گوشه گوشه تکیه *** چه ناله هاست که در روضه رباب نشسته
کدام سو بدود چشم های خسته این زن *** که در مسیر نگاهش فقط سراب نشسته
چه کرده اند که زیر عبا میآوری اش؟ آه *** چه کرده اند که در چشم هاش خواب نشسته؟
چه دیر می گذرد! کو صدای گریه اصغر؟ *** میان خیمه زنی غرق اضطراب نشسته
کشیده روی سرش باز چادر عربی را *** درست مثل سؤالی که بی جواب نشسته
کسی نگفت در آن سرزمین چه دیده که یک سال *** رباب یکسره در زیر آفتاب نشسته (1)
طفل شیرخواری که تشنه است، مادر، او را با شیر سیرابش می کند اگر شیر نداشته باشد به او آب می دهد تا سیراب شود حضرت رباب علیها السلام نه شیر داشت نه آبی در خیمه ها بود تا از طفلش رفع عطش کند؛ لذا نگران تشنگی علی اصغر علیه السلام بود.
چند تا مادر، نگران بچه هاشون بودند، اما با سخنی یا با وعده ای آرام شدند؛
یکی مادر، حضرت موسی علیه السلام بود وقتی به او وحی شد «موسی علیه السلام را در رود نیل بینداز»، مادر نگران جگر گوشه اش بود چگونه دلش راضی می شد عزیز دلبندش را میان دریایی از آب بیندازد خطاب آمد: ای مادر نترس؛
ص: 158
﴿لَا تَخَافِي وَلا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ﴾ (1)
«مترس و اندوه مدار که ما او را به تو باز می گردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار می دهیم».
این جا مادر موسی علیه السلام آرام شد.
حضرت زهرا علیها السلام هم نگران حسینش بود هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله خبر شهادت امام حسین علیه السلام و مصائب آن حضرت را به مادرش داد حضرت زهرا علیها السلام به شدت گریه کرد، سؤال کرد: بابا جان! این حادثه چه زمانی رخ می دهد؟ حضرت فرمود: آن موقعی که من و تو و علی در این دنیا نیستیم گریه حضرت زهرا علیها السلام شدیدتر شد و گفت: پدر جان! پس چه کسی برای حسینم مجلس عزا بپا می کند و گریه خواهد کرد؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: زنان امت من، بر زنان اهل بیتم و مردان ایشان بر مردان اهل بیت من گریه خواهند کرد. (2)
این خبر تسکینی برای حضرت زهرا علیها السلام شد.
رباب علیها السلام هم نگران تشنگی علی اصغرش بود؛ وقتی حضرت زینب علیها السلام قنداقه را به دست امام حسین علیه السلام داد و گفت: این طفل تو مدتی است که آب نیاشامیده برایش آبی طلب کن. (3) مادر آرام شد به امید این که امام حسین علیه السلام او را سیراب می کند و برمی گرداند. سید بن طاووس در لهوف نوشته: حضرت کودک را روی دست گرفت و فرمود: ﴿يا قوم! قَتَلْتُم شِيعَتِي وَ أَهلَ بَيْتِي وَ قَد بَقِيَ هَذَا الطِفلُ يَتَلَظَّى عَطَشاً فاسقُوه شَرِبَةً مِنَ المَاءِ﴾؛ (4) «ای قوم! شما شیعیان و اهل بیت علیهم السلام مرا کشتید و فقط این طفل برایم مانده که از شدت تشنگی دهان را باز و بسته می کند، او را با جرعه آبی سیراب کنید». هنوز سخنان حضرت تمام نشده بود، که حرمله تیری به گلوی
ص: 159
علی اصغر علیه السلام زد، ﴿فَذُبِحَ الطِفلُ مِنَ الأُذُنِ إِلَى الأُذُنِ﴾ (1) «از گوش تا گوش طفل را برید» چه بر دل رباب علیها السلام گذشت وقتی خبر شهادت علی اصغر شیرخوارش را شنید.
تیر خوردی وسط خیمه زمین خوردم من *** بعد از این گریه شود روزی چشمان رباب
عاقبت بر جگرم حرمله زهرش را ریخت *** وای بر حالِ دلِ بی سر و سامان رباب (2)
امام حسین علیه السلام تیر را از گلوی علی اصغر علیه السلام بیرون کشید و او را به خونش آغشته ساخت در روایت است حضرت از مرکب پیاده شد و با غلاف شمشیر گودالی گند و علی اصغر علیه السلام را به خون گلویش آغشته کرد و دفن کرد. (3)
چگونه خاک بریزم به روی زیبایت *** که تو بخندی و من هم کنم تماشایت
به غیر گریه بی اشک تو جواب نبود *** برای ناله «هَل مِن مُعين» بابايت
مزار کوچک تو پر شده است از خونت *** بخواب ماهی من در میان دریایت
مرا ببخش عزیزم که جای قطره آب *** به یک سه شعبه برآورده ام تقاضایت
چگونه جسم تو پنهان کنم که می دانم *** به وقت غارتمان می کنند پیدایت
بیا رباب که این شاید آخرین باریست *** که خواب می رود او با نوای لالایت
اگر نشد که شود سایه سرت امروز *** به روی نیزه شود سایه سار فردایت (4)
آقاجان، یا اباعبدالله! همان لحظه قنداقه علی اصغر علیه السلام را به خون گلویش آغشته کردی و کنار خیمه ها دفن کردی ای کاش بدن نازنین خودت هم دفن میشد و سه روز روی زمین نمی ماند ای کاش اگر سه روز روی زمین ،ماند دیگر سر از بدن
ص: 160
نازنینت جدا نمی کردند ای کاش اگر سر از بدنت جدا کردند، دیگر بدنت را زیر سم اسبان قرار نمی دادند.
در روایت است بعد از شهادت امام حسین علیه السلام عمر بن سعد (لعنة الله علیه) در میان لشكر فرياد زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْن علیه السلام، فَيُوطِىَ الْخَيْلُ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ»؛ (1) «کیست که داوطلبانه بر پیکر حسین اسب بتازد تا سینه و پشت وی را زیر سم اسبان پایمال کند»؟ ده نفر آمدند آن قدر با اسبان خویش بر پیکر مقدس فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله تاختند که استخوان های او را درهم شکستند چنان که وقتی پیش ابن زیاد (لعنة الله علیه) رسیدند گفتند: امیر! به ما جایزه بده. پرسید: شما که هستید؟ گفتند:
«نَحْنُ رَضَضْنَا الصَّدْرَ بَعْدَ الظَّهْرِ *** بِكُلِّ يَعْبُوبٍ شَدِيدِ الْأَسْرِ» (2)
«ما آن کسانی هستیم که سینه حسین علیه السلام را بعد از پشت وی با اسبان قوی هیکل و نیرومند درهم کوبیدیم. به طوری که استخوان های سینه و گردن حضرت خُرد شد.»
چقدر ردّ پاست روی تنت *** چقدر وحشیانه می زدنت
قارى من، چرا نمی خوانی *** نکند نیزه خورده بر دهنت
با سم اسب شد تنت تشییع *** خاک کرببلا شده کفنت
بین گودال تا که غوغا شد *** کمر زینب از غمت تا شد (3)
تنها بدنی که امام حسین علیه السلام دفن کرد، بدنِ حضرت علی اصغر علیه السلام بود؛ شاید سؤال کنید چرا حضرت بدنِ علی اصغر علیه السلام را دفن کرد؟ مرحوم علامه شیخ جعفر شوشتری چند علت برای دفن بدن این شیرخواره، بیان کرده است:
ص: 161
1. دفن این بدن نازنین به تنهایی برای حضرت میسّر بود
2. برای این که سر این طفل را از بدن جدا نکنند
3. این بدن نازنین سه روز روی خاک نماند.
4. بدن از گل نازک تر علی اصغر علیه السلام پامال سم اسبان نشود.
5. دیگر نگاه زن و بچه به گلوی پاره و قنداقه خون آلود او نیفتد. (1)
آقا جان! قنداقه علی اصغر علیه السلام را دفن کردی تا سر از بدنش جدا نکنند، قنداقه اش را دفن کردی تا بدنش سه روز روی زمین نماند قنداقه اش را دفن کردی تا بدنِ نازنینش زیر سم اسبان نرود، قنداقه اش را دفن کردی که نگاه زن ها و بچه ها به این گلوی پاره و قنداقه خون آلود نیفتد؛ ای کاش کسی بدن خودت را دفن می کرد. آقا جان همه این مصیبات برای خودت پیش ،آمد سرت را از قفا بریدند، «مَجْزُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا»، (2) بدن مقدست سه روز روی خاک کربلا ماند.(3) بدنِ شریفت پامال سمّ اسبان شد، (4) روز یازدهم محرم اهل بیت مظلومت را از کنار بدن های بی سر عبور دادند؛ حضرت زینب علیها السلام تا نگاهش به بدن قطعه قطعه ات افتاد، خطاب به رسول خدا صلی الله علیه و آله روضه خواند و با سوز دلش گفت: ﴿هَذَا الْحُسَيْنُ مُرَمَّلُ بِالدِّمَاءِ مُقَطَعُ الْأَعْضَاء... مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ وَالرِّدَاءِ﴾؛ (5) «این حسین است که به خون آغشته و اعضایش از هم جدا شده است، عمامه اش را به غارت بردند». ﴿یا رَسولَ اللهِ بَنَاتُكَ سَبَايَا وَ ذُرِّيَّتُكَ مُقَتَلَةٌ﴾؛ (6) «دخترانت را به اسارت می برند فرزندانت به شهادت رسیدند».
سید بن طاووس می نویسد: بی بی زینب کبری علیها السلام طوری سخن می گفت که دوست و دشمن از سخنانش به گریه افتادند. این جا بود که حضرت سکینه علیها السلام
ص: 162
بدن بی سر بابا را در آغوش کشید با پدر درد دل گفت: ﴿یا اَبَتاه ، اُنْظُرْ اِلی رُؤوسِنا المَکْشوُفَه ... وَإِلى عَمَّتِيَ المَضروبَةِ﴾ (1) «بابا جان! ببین چادر از سر ما کشیدند...، بابا جان! ببین عمه ام را می زنند». اما نگذاشتند با بدن بابا درد دل کند، ﴿فَاجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرَابِ حَتَّى جَرُّوهَا عَنْه﴾؛ (2) «جمعی از عرب ها آمدند و او را از روی نعش پدر می کشیدند».
وقتی نشست در بر بابای بی سرش *** چهره نهاد بر روی رگ های حنجرش
از آتش درون دلش شعله می کشید *** اشکی که می چکید ز چشمان اطهرش
دختر گرفته بود تنش را ببر ولی *** بابا گشوده بود بغل بهر دخترش
او گوش پاره کرد فراموش تا که دید *** این گوشوار عرش فتاده است در برش
تنها نمی گریست به گودال قتلگاه *** آمد صدای ناله جانسوز مادرش
پرپر زد و نکرد پدر را رها، مگر *** از ضرب تازیانه پر از زخم شد پرش (3)
واژة «ذبح» یعنی کسی که زنده است و نفس می کشد سر او را ببرند، (4) علی اصغر علیه السلام هنوز لب هاش بهم می خورد که تیر حرمله از گوش تا گوش این طفل را برید. این واژه در کربلا برای چند نفر بکار برده شده است.
1. حضرت علی اصغر علیه السلام ﴿فَذُبِحَ الطِّفلُ مِنَ الْأُذُنِ إِلَى الأُذُنِ﴾.
2. حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام، وقتی دستش قطع شد، خودش را روی سینه امام حسین علیه السلام انداخت ناگهان حرمله تیری به سوی عبدالله زد، «فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ فَذَبَحَهُ» (5) او را روی سینه اباعبدالله علیه السلام ذبح کرد.
ص: 163
3. خود امام حسین علیه السلام را ذبح کردند، امام رضا علیه السلام به ابن شبیب می فرماید:
﴿إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام فَإِنَّهُ ذُبِحَ كَمَا يُذْبَحُ الْكَبْشُ﴾ (1)
«اگر خواستی برای چیزی گریه کنی برای حسین علیه السلام گریه کن که او را گوسفند آسا سر بریدند.»
اما این ذبح یک ذبح عادی نبود این ذبح ذبحی بود که سر او را از قفا بریدند. لذا وقتی زینب کبری علیها السلام کنار بدن بی سر برادر آمد، خطاب به رسول خدا صلى الله عليه وسلم عرض کرد، یا رسول الله، ﴿هَذَا حُسَيْنٌ مَجْزُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا﴾ (2) «این حسین توست که سرش را از پشت گردن (قفا) بریدند».
بس که گفت العطش عطش کردند *** شمر آمد تمام غش کردند
شمر پستی که عرش را لرزاند *** جسم پاک حسین برگرداند
پیش چشمان اشک ریز خدا *** سر برید از تن عزیز خدا (3)
ص: 164
ص: 165
تاکه بابا تو را صدا می کرد *** محشری در حرم به پا می کرد
با نگاهی به قدّ و بالایت *** یاد پیغمبر خدا می کرد
تو که هستی که زاده زهرا *** با مناجات تو صفا می کرد
ای دل آرام، خوش صدای حجاز *** مأذنه بر تو اقتدا می کرد
آتش روی بام خانه تو *** کوچه ها را پر از گدا می کرد
هرکسی داشت نذر پیغمبر *** به در خانه ات ادا می کرد
بسکه با غمزه راه می رفتی *** پدرت پشت سر دعا می کرد
دور از چشم شور مردم شهر *** از رخ تو نقاب وا می کرد
بوسه ای از لب تو هر درد *** پدری پیر را دوا می کرد
گوشه ای می نشست و با زینب *** نظری سوی مجتبی می کرد
بعد می گفت این پسر غوغاست *** چقدر شکل مادرم زهراست
تو ز اجداد خود چه کم داری *** نسبی پاک و محترم داری
ص: 166
وارث آدم و کلیم و مسیح *** بهر احیای مرده دم داری
گشته شش گوشه این حرم یعنی *** تو جدا گانه یک حرم داری
که زیارات کامل و متقن *** همچونان سایر امم داری
تو ز پایین پا «ولایت» بر *** کرسی و نون و والقلم داری
ما به نام تو سینه زن شده ایم *** حق شاهی تو بر عجم داری
تو که باب الحوائجی بی شک *** بسکه آقایی و کرم داری
همقدم با عموی خود عباس *** بر سر دوش خود علم داری
شانه هایت ز بس مودب بود *** دومین تکیه گاه زینب بود
خیز و شمشیر مرتضی بردار *** بزن ای شیر بر دل کفار
زره مصطفی بپوش علی *** در رکاب عقاب پا بگذار
نعره ای زن، منم علی اکبر *** نوه حق حیدر کرار
همچو شیری بزن به قلب سپاه *** تا بریزی به هم یمین و یسار (1)
آمد مقابل پدر اجازه میدان خواست، حضرت بی درنگ به او اجازه داد؛ این بی درنگ اجازه دادن به فرزند برخواسته از باور و ایمان امام حسین علیه السلام به قیام الهی خود در برابر ظلم و استبداد است زیرا وقتی یک غلام سیاه (جون) می خواست میدان برود، آن قدر اصرار کرد تا حضرت به او اجازه داد؛ (2) قاسم بن الحسن علیه السلام دست و پای عمو را می بوسید و با اصرار زیاد حضرت به او اجازه میدان داد؛ (3) اما وقتی علی اکبر علیه السلام آمد مقابل پدر اجازه میدان خواست، حضرت بی درنگ به او اجازه داد. اما چطور اجازه داد؟ اول یک نگاه مأیوسانه ای به قد و بالای علی اکبر علیه السلام کرد، بعد نگاهش را پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن، ﴿ثُمَّ نَظَرَ اِلَیْهِ نَظَرَ یائِسٍ مِنْه وَ أَرْخَىٰ عَيْنَهُ وَ بَكَى﴾. (4)
ص: 167
ای ساربان آهسته رو که آرام جانم می رود *** و آن دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن *** من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود (1)
آن گاه با خدا نجوا کرد و گفت: «خدایا! تو شاهد باش جوانی که در صورت و سیرت و گفتار، شبیه ترین مردم به پیغمبرت بود، به جنگ این مردم رفت. ما هر گاه به دیدن پیغمبرت مشتاق می شدیم، به این جوان نگاه می کردیم». (2) امام علیه السلام مظهر رأفت و مهربانی با خلق خداست، (3) اما ببینید فقط میدان رفتن علی اکبر علیه السلام با دل امام حسین علیه السلام چه کرد (4) که سید بن طاووس نوشته، حضرت با صدای بلند فریاد زد و نفرین کرد: «ای عمر سعد! خدا رَحِم تو را قطع کند، که رحم مرا قطع کردی». (5)
ملا مهدی مازندرانی می نویسد: این لحظه آن قدر سخت بود که امام حسین علیه السلام به حالت احتضار و جان دادن در آمد. (6)
محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان *** کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود (7)
در کتاب معالی السبطین آمده امام سجاد علیه السلام فرمود: «وقتی علی اکبر علیه السلام سوار بر مركب شد، زن ها از خیمه ها بیرون دویدند، دور او جمع شدند. عمه ها و خواهرانش جلوی او را گرفتند تا نگذارند او به میدان برود، در این هنگام ابی عبدالله علیه السلام حالش به شدّت منقلب شد به قدری که آثار مرگ بر چهره اش نمایان گردید، زن ها را از دور و بر او
ص: 168
کنار زد و نگاه ناامیدانه ای به او می کرد، گویا می دانست که این آخرین دیدار با اوست». (1)
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان *** دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود (2)
دو جای دیگر در مصیبت علی اکبر علیه السلام حال امام حسین علیه السلام به شدّت منقلب گردید و آثار مرگ بر چهره اش نمایان شد؛ یک جا وقتی بود که علی اکبر علیه السلام از میدان برگشت و بدنش جراحات زیادی داشت خون از سر و رویش جاری بود، گرما و خستگی و عطش او را از پا درآورده بود، مقابل پدر آمد و گفت:
﴿يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي، فَهَلْ إِلَى شَرْبَةٍ مِنَ الْمَاءِ سَبِيلٌ﴾ (3)
«تشنگی مرا از پا درآورده و سنگینی سلاح، مرا به زحمت انداخته؛ آیا آبی هست که رفع عطش کنم؟».
ابی عبدالله علیه السلام او را در آغوش گرفت و آن قدر گریه کرد که رنگ از چهره مبارکش پرید همانند کسی که در حال احتضار و مرگ است.
اما یک جای دیگر هم امام حسین علیه السلام به حالت احتضار در آمد؛ آن هم وقتی ، بود که علی اکبر علیه السلام در میدان از روی اسب بر زمین افتاد و صدا می زد: «اَبَتاه»، امام حسین علیه السلام صدای ناله و فریاد علی اکبر علیه السلام را شنید؛ زینب علیها السلام می گوید: به چهره اش نگاه کردم دیدم رنگ از رخسارش پرید و چشمانش از حال رفت مانند کسی که در حال احتضار و جان دادن است به اطراف خیمه ها نگاه می کرد و با آن حال ناتوانش صدا می زد: ﴿وَلَدِى عَلَيَّ، قَتَلَ اللهُ قَوْماً قَتَلُوك﴾؛ «پسرم علی! خدا بكشد قومی که تو را کشتند». (4)
ص: 169
ناگه از دشت یک صدا آمد *** ناله «ای پدر بیا» آمد
پدر آمد ولی چه آمدنی *** چه کسی گفته روی پا آمد
پور زهرا کنار نعش جوان *** با سر زانو از قفا آمد
روضه ات گشته شرح موت حسین *** وسط هلهله، نوا آمد
آن چنان نعره زد «علی ولدى» *** ناله اش بین که تا کجا آمد
دست خود را گرفته روی سر *** زینب از سوی خیمه ها آمد (1)
آقا جان! صدای رفتن و خداحافظی علی اکبر علیه السلام را از میدان شنیدی، بی تاب شدی رمق از بدنت رفت اما دلت طاقت نیاورد؛ هر طور بود خودت را رساندی کنار بدن علی اکبر علیه السلام، بدن جوانت را ارباً اربا دیدی. (2) جگرت سوخت، نفرین کردی، اما با وجود شما کنار بدن علی اکبر علیه السلام دیگر کسی جرأت نکرد حمله ای بکند تیری بیندازد نیزه ای بزند فدای غربتت یا اباعبدالله وقتی خودت از صدر زین روی زمین افتادی، دیگر کسی نبود مانع حمله دشمن شود. شمر (لعنة الله علیه) در میان کوفیان صدا زد: وای بر شما کار حسین علیه السلام را تمام کنید. یکی با شمشیر زد یکی با نیزه در گردن حضرت زد حضرت با صورت روی خاک افتاد. سنان بن انس با نیزه ای به امام حسین علیه السلام حمله کرد؛ (3) آن قدر بگویم امام باقر علیه السلام در روایتی فرمود:
﴿لَقَدْ قُتِلَ بِالسَّيْفِ وَالسّنَانِ وَ بِالْحِجَارَةِ وَ بِالْخَشَبِ وَ بِالْعَصَا﴾ (4)
«امام حسین علیه السلام را با شمشیر و نیزه و سنگ و چوب و عصا شهید کردند».
لشگر کوفه دوره اش کردند *** سنگ و تیرش زدند، تا می شد
ص: 170
آن قدر نیزه خورد بر جسمش *** نیزه بر روی نیزه جا می شد
شمر وقتی که روی سینه نشست *** کربلا تازه «کربلا» می شد
کاش می شد که زینبش نرسد *** یا که از روی سینه پا می شد (1)
باران ندارد ابرهای آسمانش *** باران نه اما چشم های مهربانش
می خواست در سینه غمش پنهان بماند *** نگذاشت اما گریه های بی امانش
دارد نفس های خودش را می شمارد *** با هر قدم پشت سر آرام جانش
او می رود دامن کشان آرام آرام *** مولای ما می ماند و داغ جوانش
چندین ستاره منتظر تا بازگردد *** تا باز هم باشند محو کهکشانش
روی لب شمشیر او بانگ تَفِرُّوا *** از جنس صفّین است شور نهروانش
آيا شنيديد إبن ملجم های کوفه *** «فُرْتُ وَ رَبِّ الكَربَلا» را از زبانش؟
پاشید از هم چون اناری دانه دانه *** در لحظه سرخ غروب بی کرانش
تأثیر آن دیدار آخر، خوب پیداست *** از عطر سیبی که می آید از دهانش
عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه *** آمد سلام آخرش روی لبانش
پایان ابیات من و وقت نماز است *** فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش (2)
پس از آن که با اهل حرم وداع کرد دلاورانه به میدان آمد، جنگ نمایانی کرد، عده ای را به هلاکت رساند اما تشنگی بر آن حضرت غالب شد به خیمه برگشت
ص: 171
مقابل پدر رسید، در حالی که بدنش پر از زخم بود؛ جمله ای گفت که اشک امام حسین علیه السلام جاری شد، صدا زد: ﴿يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي﴾؛ (1) «پدر جان! تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن، مرا به سختی انداخته است؛ آیا جرعه آبی هست بنوشم تا بر دشمنان مسلط شوم؟» با این جمله اشک امام حسین علیه السلام جاری شد، چقدر برای پدر سخت است جوان دلبندش از او طلب آب کند ولی پدر نتواند برای او آبی فراهم نماید.
گر ترک خورده لبت، غصه مخور ای بابا *** تشنه وصلی و هنگامه دیدار شده (2)
حضرت فرمود: «هاتِ لِسانَكَ»؛ «زبانت را بیرون بیاور». سپس زبان علی اکبر علیه السلام را در دهان خود قرار داد، شاید می خواست بگوید علی جان! ببین پدرت از تو تشنه تر است. شاید هم می خواست به این بهانه یک بار دیگر لب های پسرش را ببوسد.
در جواب تشنگی، اشکم به رخ جاری شده *** گر چه دیدی با زبانت کام عطشان مرا (3)
پسرم برگرد به میدان، امیدوارم به زودی از دست جدّت سیراب شوی. (4) علی اکبر علیه السلام برگشت به میدان و پدر، منتظر پسر بود؛ ناگهان صدای پسر را شنید:
﴿يا أبتاه! عَلَيكَ مِنِّى السّلامُ، هذا جَدِّى رَسُولُ الله يُقرؤُكَ السَّلامَ وَ يَقُولُ: عَجَلِ القُدُومَ الَينا﴾ (5)
«بابا، خداحافظ، این جدم رسول خداست که بر تو سلام می رساند و می فرماید: بشتاب به سوی ما.»
تا صدای تو شنیدم ز میان لشکر *** گفتم ای وای، علی بی کس و بی یار شده
ص: 172
کوچه ای باز شد و هر که ز ره آمد و زد *** ماجرای تو شبیه در و دیوار شده
ز شکافی که به پهلوی تو خورده پیداست *** نوک نیزه اثرش چون نوک مسمار شده
بین محراب دو ابروی تو از هم شد باز *** صورتت جلوه ای از حیدر کرار شده
خیز و زیر بغلم گیر و سوی خیمه ببر *** ای جوانم ز غمت دیده من تار شده (1)
چند نفر از بنی هاشم وقتی از روی زین به زمین افتادند امام حسین علیه السلام را صدا زدند و از حضرت کمک خواستند.
حضرت قاسم علیه السلام وقتی از روی زین با صورت بر زمین افتاد، عمو را صدا زد و از عمو کمک خواست امام حسین علیه السلام با سرعت به بالین قاسم علیه السلام آمد، دید قاسم علیه السلام پاهایش را به زمین می کشد، فرمود: «برای عمویت سخت است تو از عمویت کمک بخواهی و عمویت نتواند کاری برای تو انجام دهد». (2)
قمر بنی هاشم علیه السلام وقتی از اسب روی زمین افتاد، صدا زد: «يا أخا أدرِك أخاكَ» (3) ؛ «برادر! برادرت را دریاب»، امام حسین علیه السلام خودش را به بالین برادر رساند، نگاه کرد چه برادری؟! دستان قطع شده، فرقِ شکافته، ﴿لَمّا قُتِلَ الْعَبّاسُ بانَ الْانْکِسارُ فی وَجْهِ الْحُسَیْنِ علیه السلام﴾؛ (4) آثار شکستگی در چهره امام حسین علیه السلام نمایان شد.
اما علی اکبر علیه السلام با همه فرق داشت وقتی روی زمین افتاد، صدا نزد بابا بیا کمکم كن، صدا زد: «یا أبتاه! عَلَيكَ مِنى السّلام»، (5) «بابا خدا حافظ» (یعنی بابا کنار بدنم نیا، بدن پسرت إرباً إرباست، بابا تو طاقت نداری بدنِ عزیز دلبندت را قطعه قطعه ببینی!)
ص: 173
این سیره حضرت زهرا علیها السلام است که نمی خواهد امام غریبش بدن مجروح عزیزش را ببیند. لذا آن حضرت وقتی بین در و دیوار روی زمین افتاد، صدا نزد علی علیه السلام بیا کمکم کن، در حالی که امیرالمؤمنین علیه السلام در خانه بود، صدا زد: ﴿یا فِضَّةُ خُذيني فَقَدْ قُتِلَ وَاللهِ ما فى اَحْشائى﴾؛ (1) «ای فضه ! مرا دریاب به خدا کشته شد آن حملی را که در شکم داشتم».
صدای ناله او را ز پشت در شنیدم من *** خدا داند که از زینب خجالت می کشیدم من
خودم دیدم به پشت در، گل من دست و پا می زد *** من آن جا بودم و زهرا، کنیزش را صدا می زد (2)
نه تنها نمی خواست امیرالمؤمنین علیه السلام بین در و دیوار و روی زمین افتادنش را ببیند، بلکه بعد از شهادتش هم نمی خواست امیرالمؤمنین علیه السلام آثار ضرب پهلو و بازوی ورم کرده را ببیند نکند خاطر امیرالمؤمنین علیه السلام آزرده شود. لذا وصیت کرد: «یا علی، مرا شب غسل بده! شب کفن کن و شب به خاک بسپار. (3) هنگام غسل دادن بدنم را برهنه نکن.» (4) طبق وصیت امیرالمؤمنین علیه السلام شبانه از روی پیراهن بدن مطهر بی بی را غسل می داد. اسماء نقل می کند: من آب می ریختم، مولا بدن حضرت زهرا علیها السلام را غسل می داد، یک مرتبه دیدم بی اختیار صدای گریه امیرالمؤمنین علیه السلام بلند شد، عرض کردم: یا علی! حق دارید از این مصیبت عُظما گریه کنید، لکن دیدم بی اختیار صدای مبارک به گریه بلند شد، سبب آن چه بود؟ فرمود: ای اسماء! بازوی مبارکش ورم کرده است. (5)
ورم بازوی تو، قاتل جانم شده است *** دیدن زخم تن پاره تن، آسان نیست
ص: 174
چه کنم فاطمه جانم! چه غم سنگینی؟ *** حرف گلبرگ کبود گل من آسان نیست (1)
***
بریز آب روان اسما، به جسم اطهر زهرا *** ولی آهسته آهسته
بریز آب روان تا من، بشویم مخفی از دشمن *** تنش از زیر پیراهن، ولی آهسته آهسته
ببین بشکسته پهلویش، سیه گردیده بازویش *** تو خود ریز آب بر رویش، ولی آهسته آهسته
همه خواب و علی بیدار سرش بنهاده بر دیوار *** بگرید از فراق یار، ولی آهسته آهسته (2)
جنبشی بین آسمان ها بود *** شورشی تا به عرش اعلا بود
چشم های فرشتگان مبهوت *** به جوانی پیمبر آسا بود
مرتضایی به شکل پیغمبر *** یا حسینی که عالم آرا بود
محشری می رود به روی زمین *** یا قیام قیامت آن جا بود
این که پشت سرش روانه شده است *** آیه «و ان یکاد» زهرا بود
نه فقط دل ز کربلا برده *** با شکوهش دل از خدا برده
لرزه بر جان دشت افتاده *** از حسینی ترین نبی زاده
کیست این گردباد پیچیده *** که خدا تیغ در کَفَش داده
ص: 175
کیست این مرد غیرتِ طوفان *** کیست این سر فراز دلداده
همه گفتند که خدا انگار *** باز پیغمبری فرستاده
باز دریای ایستاده ببین *** شور رزم امیر زاده ببین
قدمی زد، زمین تلاطم کرد *** لشکری دست و پای خود گم کرد
خویش را قبله گاه میدان و *** کعبه را قبله گاه دوم کرد
آسمان را به خاک می دوزد *** این که بر حادثه تبسم کرد
شور آتشفشان شروع شده است *** مرتضی گوئیا تجسم کرد
این که از کشته پشته می سازد *** بالب تیغ خود تکلّم کرد
رجزش دشت را بهم پیچاند *** نعره ای زد، زمانه را لرزاند
تشنگی می بَرَد توانش حیف *** خشک تر می شود لبانش حیف (1)
از میدان برگشت، مقابل بابا ایستاد و گفت: بابا جان، ﴿الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِى وَ ثِقل الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِی﴾ (2) «پدر جان! تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن مرا به سختی انداخته است».
پیش چشمانِ خسته اش انگار *** تیره شد تیره آسمانش حیف
نَفَسش در شماره افتاده *** خسته شد دستِ پُر توانش حیف (3)
مُرّة بن مُنقَذ (لعنة الله عليه) گفت: گناه عرب به گردن من اگر پدرش را به عزایش ننشانم، (4) آن گاه با حیله و نیرنگ از پشت سر نیزه ای به پشت آن حضرت زده (5) و بعد، شمشیری به فرق آن حضرت زد سواران دیگر هر کدام ضربتی به علیّ اکبر علیها السلام زدند (6) دیگر توان نداشت روی زین مرکب قرار بگیرد عنان اسب را رها کرد دستانش را به گردن اسب حلقه کرد این حیوان به اشتباه علی اکبر علیه السلام را به میان لشکر دشمن
ص: 176
برد، از کنار هر بی رحمی عبور می کرد ضربتی بر بدن علیّ اکبر می زد تا این که نوشتند: ﴿فَقَطَعوهُ بِسُوفِهِمْ اِرْبَا ارْبَاً﴾؛ (1) بدنش را قطعه قطعه و متلاشی کردند. وقتی روی زمین قرار گرفت، فریاد زد:
﴿يا أبتاه! عَلَيْكَ مِنّى السّلامُ. هذا جَدِى رَسُولُ اللهِ يُقرؤكَ السَّلامَ وَ يَقُولُ، عَجَلِ القُدُومَ الينا ﴾ (2)
«بابا خداحافظ، این جدّم رسول خداست که بر تو سلام می رساند و می فرماید: بشتاب به سوی ما».
امام حسین علیه السلام تا صدای علی را شنید، خودش را با سرعت، کنار بدن علیّ اکبر علیه السلام رساند. نقل می کنند: هنوز چند قدم به بدن علی اکبر علیه السلام مانده بود که امام حسین علیه السلام خودش را از مرکب به زمین انداخت، زانو به زانو خودش را به جوانش رسانید نگاه به آن بدن قطعه قطعه کرد دید سنگدلان جای سالمی در بدن علیّ اکبرش نگذاشته اند؛ پس، ﴿صاحَ الإِمامُ سَبعَ مَرَاتٍ آه واوَلَدَاهُ، آه واعَلِيّاً، واثَمَرَةَ فُؤاداهُ، وَلَدِى قَتَلُوک﴾ (3) امام هفت مرتبه فریاد کشید: «وای پسرم وای علیّ ام، وای میوه قلبم، پسرم تو را کشتند». در روایتی آمده، امام حسین علیه السلام کنار بدن علی اکبر علیه السلام ﴿بَكَى عَلَيهِ بُكَاءً شَدِيداً﴾؛ (4) «بلند بلند گریه می کرد.»
محدث قمی در نفس المهموم آورده است تا آن زمان، کسی صدای گریه امام حسین علیه السلام را نشنیده بود. (5)
نشست و سرِ علی اکبر علیه السلام را روی زانو گذاشت خاک و خون از چشمان و صورت پسرش پاک می کرد (6) با همان حال نفرین کرد: ﴿قَتَلَ اللهُ قَومَاً قَتَلُوكَ يا بُنَيَّ﴾؛ (7) «خدا بكشد جماعتی را که تو را کشتند».
ص: 177
با سر نیزه تنت را چه به هم ریخته اند *** ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند
وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی *** سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند (1)
﴿فَجَعَلَ يَمْسَحُ الدَّمَ عَلَى ثَنايَاهُ الشَّرِيفَةِ﴾؛ (2) «حضرت با دست مبارک، خون از لب های عزیزش پاک می کرد و شروع کرد لب های علی را بوسیدن... ﴿فَإِذا نَطَقْتُ فَأَنْتَ أوّلُ مَنْطِقى، وَإِذا سَكَتْ فَأَنْتَ فِي مِضْمَارِى وَلَدى وَلَدى وَلَدى وَلَدى، فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ (3)، وَ قالَ: أَمَّا أَنْتَ فَقَدْ اسْتَرَحْتَ مِنْ هَمِ الدُّنْيا وَ غَمِهَا، وَ صِرْتَ إِلَى رَوْحِ وَ راحَةٍ، وَ بَقِيَ أبُوكَ فَريداً وَحيداً، وَ ما أَسْرَعَ لَحُوقِ بِکَ﴾؛ (4) «چون سخن بگویم، ابتدا تو ورد زبان منی، و چون سکوت کنم، تو نقش دل منی، پسرم، پسرم، پسرم. پس صورت بر صورت او گذاشت و فرمود: تو از همّ و غم دنیا راحت شدی و به سوی رحمت خدا و بهشت رفتی ولی پدرت یکه و تنها ماند و چه زود است ملحق شدن من به تو.»
در این حال راوی می گوید: دیدم بانویی از خیمه بیرون آمد و فریاد می زند، ﴿یا حَبيباه يَا ابنَ أَخَيّاه﴾، (5) «ای محبوب دلم، ای برادرزاده ام» با این وضع به بالین علی اکبر علیه السلام آمد و خود را روی پیکر [به خون غلتیده] او افکند؛
خیز از جا آبرویم را بخر بابا علی *** عمه را از بین نامحرم ببر بابا علی
امام حسین علیه السلام دست خواهرش زینب علیها السلام را گرفت و او را به خیمه برگرداند (6)، آن گاه رو
کرد به جوانان و فرمود: «برادرتان را به خیمه ببرید». ﴿فَأَمَرَ فِتيانَهُ بِحَمِلِهِ إِلَى الفُسطاط﴾، (7)
یا ابا عبد الله با این که زانوانت رمق نداشت، اشک از چشمانت جاری بود، کنار
ص: 178
بدن علی اکبر علیه السلام از حال رفته بودی اما تا دیدی خواهرت زینب علیها السلام آمده، از جا بلند شدی دست زینبت را گرفتی، خواهرت را به خیمه برگرداندی، نگذاشتی دختر علی علیه السلام بین نامحرمان باشد، نگذاشتی کسی قد و بالای بی بی زینب کبری علیها السلام را ببیند. اما آقا جان! روز یازدهم محرم کنار بدن بی سرت کسی نبود تا زینب علیها السلام را به خیمه برگرداند کسی نبود خواهرت را دلداری بدهد تنها چیزی که بی بی را دلداری داد، تازیانه و کعب نی بود نمی دانم حضرت را چگونه می زدند که وقتی سکینه علیها السلام آمد کنار بدن بی سر بابا، صدا زد: ﴿یا أبتاهُ أنظر إلى رؤوسِنَا المَكشُوفَةِ .... . . إلى عَمَّتِيَ المَضْرُوبَةِ﴾ (1) «بابا جان! ببین چادر از سرمان بردند... بابا جان! ببین عمه ام را می زنند.»
تو که رفتی کشید آتش زبانه *** حرامی حمله ور شد وحشیانه
امان از بی حیایی های دشمن *** امان از طعنه های تازیانه (2)
دو امام معصوم سرِ دو جوان عزیز را به زانو گذاشتند، یکی امام حسین علیه السلام بود که سر پسر جوانش علی اکبر را به زانو گذاشت یکی هم آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود که سر همسر جوانش را به زانو گذاشت آن هم زمانی که وارد حجره شد و دید فاطمه علیها السلام توی بستر افتاده، عبا از دوش خود برداشت، عمامه را به زمین زد و بر بالین حضرت نشست، سر حضرت زهرا علیها السلام را به زانو گذاشت، صدا زد: یا زهرا! جوابی نشنید؛ ای دختر محمد مصطفی! بی بی جوابی نداد؛ ای دختر آن کسی که زکات را در دامن عبای خود برای فقرا می برد! جوابی نشنید ..... آخر یک جمله ای گفت که این جمله اثر کرد. حضرت فرمود:
«فاطمه جان! با من حرف بزن! من پسر عموی تو علی بن ابی طالب هستم»؛
ص: 179
بی بی، چشمان خود را باز کرد یک نگاه به صورت علی علیه السلام کرد و اشک ریخت، علی علیه السلام هم گریه کرد، فرمود: «فاطمه جان! چی شده؟ من پسر عمویت علی علیه السلام هستم»، حضرت گفت: «یا علی! من آماده مرگ شدم». (1)
نگاهی کرد سوی کودکانش *** نگاه دیگری با همزبانش
علی را بیشتر شرمنده می کرد *** همین لبخندهای نیمه جانش
خداحافظ، گل ریحانه من *** بهشت روشن کاشانه من
خزان است و خزان است و خزان است *** خداحافظ بهار خانه من (2)
عرض کنم: یا علی! آن قدر فاطمه را صدا زدی تا از بی بی جواب گرفتی، وقتی با فاطمه علیها السلام سخن گفتی، دلت آرام شد اما یا علی! نبودی کربلا، حسین غریبت سرِ علی اکبرش را به زانو گذاشت، هر چه صدا زد «وَلَدی» جوابی نشنید، خاک و خون از صورت و چشم علی پاک کرد، علی جوابی نداد. روایت دارد خم شد «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ» (3)؛ «صورت روی صورت علی گذاشت».
تو را به دست گرفته به آسمان بدهد *** گل محمدی اش را به باغبان بدهد
که برگ های تو را یک به یک جدا کردند *** بغل گرفته به زهرا، تو را نشان بدهد
تو را بریده بریده صداکند «وَلَدی» *** اگر که هلهله ها یک کمی امان بدهد
بغل گرفته تو را و تن تو می ریزد *** خودت بگو که چگونه تو را تکان بدهد
بلند شو پدرت را به خیمه برگردان *** وگرنه پیش تن زخمی تو جان بدهد
بلند شو به لبش بوسه ای دوباره بده *** وگرنه بعد تو بوسه به خیزران بدهد (4)
يا اباعبدالله! كنار بدنِ إرباً إرباى علىّ اكبر تنها نبودی، برای دلداری شما
ص: 180
زینب کبری علیها السلام آمد، جوانان بنی هاشمی را صدا زدی آمدند بدن علی اکبر را به خیمه بردند اما کنار بدن علمدارت قمر بنی هاشم علیه السلام تنهای تنها بودی، کسی نبود کمکت کند یعنی دیگر کسی را نداشتی نه علی اکبری، نه حبیبی، نه زهیری نه قاسمی، نه عونی، نه عبداللهی، تنهای تنها کنار بدن بیدست برادر نشستی نوشتند: «لَمّا قُتِلَ العباس ... بَانَ الإِنكِسارُ فِي وَجهِ الحُسَینِ علیه السلام» (1) «آثار شکستگی در چهره امام حسین علیه السلام نمایان شد». لذا صدا زد: ﴿الآنَ اِنْكَسَرَ ظَهْرِى وَقَلَّتْ حِيلَتِي﴾، (2) «الان پشتم شکست و راه چاره ام کم شد»
رها ماندست بر شن ها چه دستی *** جدا از پیکر سقا چه دستی
عموی ماه بعد از دست هایت *** بگیرد دست بابا را چه دستی؟ (3)
روز عاشورا دو جا زینب کبری علیها السلام از خیمه بیرون دوید و میان میدان آمد، یک جا وقتی علی اکبر علیه السلام روی زمین افتاد، از خیمه بیرون دوید و فریاد می زد: «يا أخاه يا إبنَ أخاه»، (4) «ای برادر، ای برادرزاده» یک جای دیگر وقتی است که امام حسین علیه السلام از صدر زین روی زمین افتاد سید بن طاووس می نویسد:
﴿وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ مِنْ بَابِ الْفُسْطَاطِ وَ هِيَ تُنَادِى وَا أَخَاهُ وَا سَيِّدَاهُ وَا أَهْلَ بَيْتَاهُ لَيْتَ السَّمَاءَ أَطْبَقَتْ عَلَى الْأَرْضِ ...﴾ (5)
«زینب از در خیمه ها بیرون شد و صدا می زد: ای وای برادرم، ای وای آقایم، ای وای خانواده ام. ای کاش آسمان بر زمین فرو می ریخت و ای کاش کوه ها به بیابان ها پاشیده می شد»
ص: 181
مرحوم قزوینی در کتاب «زندگانی زینب علیها السلام از ولادت تا شهادت» می نویسد: وقتی ابی عبدالله علیه السلام روی زمین افتاد بی بی زینب کبری علیها السلام طوری از خیمه ها بیرون دوید، که چند بار زمین خورد و بلند شد دنبال برادر می گشت، تا این که حسینش را پیدا کرد دید برادرش روی زمین افتاده بدنش پر از زخم است، در خون خودش می،غلطد از درد به خودش می پیچد خودش را روی بدن برادر انداخت صدا می زد: «حسین جان، با زینب حرف بزن!»، امام حسین علیه السلام از شدت تشنگی و جراحات رمق سخن گفتن نداشت حضرت زینب علیها السلام او را قسم داد: «حسین جان! تو را به خدا با من حرف بزن تو را به جدم رسول الله صلى الله عليه وسلم با من حرف بزن، تو را به حق پدرم علی مرتضی علیه السلام مرا صدا بزن، تو را به حق مادرم فاطمه زهرا علیها السلام جواب مرا بده، ای نور چشمانم با من حرف بزن ای روح و روانم پاسخ مرا بده!» در این هنگام بالای سر برادرش روی زمین نشست دستانش را به زیر شانه های مبارک او برد، آن حضرت را در حالی که به سینه خود تکیه داده بود به حالت نشسته نگاه داشت امام متوجه سخنان خواهرش شد و با صدایی ضعیف به او فرمود:
﴿أُخَيَّةُ زيَنَبُ كَسَرتِ قَلبي و زدتني كرباً فَوقَ كَرِبي، فَبِاللهِ عَلَيْكِ إِلَّا ما سَكَنتِ وَ سَكَتِ﴾. (1)
«خواهرم زینب! قلبم را آتش زدی و بر اندوهم افزودی، تو را به خدا قسم می دهم که آرام باش و سکوت کن».
نگاه کردن اشک تو خواهرم سخت است *** صبور باش که این حرف آخرم سخت است
دگر زمان جدایی شده دعایم کن *** سفر بدون توای یار و یاورم سخت است (2)
زینب علیها السلام با گریه و ناله گفت: «برادر! چگونه آرام باشم، در حالی که تو در این وضع هستی و با سکرات مرگ دست و پنجه نرم می کنی، روحم فدای روح تو و جانم سپر جان تو». امام حسین علیه السلام به او اشاره کرد؛ زینبم به سوی خیمه برگرد.
ص: 182
زینب علیها السلام که مطیع امام بود، به خیمه برگشت. در این هنگام زمین به لرزه در آمد، آسمان تیره و تار شد، حضرت زینب علیها السلام به خیمه امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: ای برادرزاده! مرا چه شده است؟ عالم را دگرگون می بینم، خورشید گرفته است، زمین می لرزد! امام سجاد علیه السلام فرمود: «عمه جان پرده خیمه را بالا بزن». سپس نگاهی کرد دید سر مبارک امام حسین علیه السلام بالای نیزه است در این هنگام فرمود: «عمه جان! زنان و کودکان را جمع کن که پدرم حسین علیه السلام کشته شد». (1)
سرش بر نی، تنش در قعر گودال *** ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد *** نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل *** به همراهش هزاران کاروان دل
سزد گر چشم ها در خون نشینند *** چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بی سرو سامانی عشق *** به روی نیزه سرگردانی عشق (2)
یا ابا عبدالله! کنار بدن علی اکبر علیه السلام آمدی، بدن ارباً اربای علی را دیدی، فرق شکافته اش را دیدی، طاقت از کف دادی، صورت به صورت پاره جگرت گذاشتی و با چشم اشک آلود گفتی: ﴿عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَا﴾؛ (3) «بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا». خواهرت زینب علیها السلام برای تسلی، کنار بدنِ علیّ اکبر علیه السلام آمد، جوانان بنی هاشمی را صدا زدی تا بدنِ علی اکبر علی السلام را به خیمه ببرند. (4) آقا جان این اولین و آخرین فرق شکافته ای نبود که می دیدی؛ یک شبی هم در محراب مسجد کوفه فرق شکافته و محاسن غرقه بخون بابا را دیدی آن جا برادرت امام حسن علیه السلام بود، محمّد
ص: 183
حنفیه بود، اصحاب و یاران امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، بدن بابا را با فرق شکافته به خانه آوردید. (1) کربلا هم کنار بدن مجروح و فرق شکافته قاسم بن الحسن علیه السلام آمدی، بدنش را به سینه چسبانیدی در حالی که پاهایش به زمین کشیده می شد به خیمه آوردی. (2) آقا جان! یک فرق شکافته دیگر هم دیدی آن هم کنار نهر علقمه. در روایت است سرهای امیرالمؤمین علیه السلام، حضرت علیّ اکبر علیه السلام و حضرت قاسم علیه السلام با ضربت شمشیر شکافته شد اما سر حضرت عباس علیه السلام با همه سرها فرق داشت.
مرحوم شعرانی در ترجمه نفس المهموم آورده: «با گرز آهنین به فرق قمر بنی هاشم علیه السلام زدند». (3) معلومه سری که گرز آهنین به آن اصابت می کند، چگونه می شود؟! همین که این ضربت به سرِ مبارک حضرت اصابت کرد قمر بنی هاشم علیه السلام از روی زین به زمین افتاد و صدا زد: «اَدرِکنی یا اَخی»؛ «برادر! مرا دریاب». (4)
بیا از خاک بردار و سر دامن سرم بگذار *** به پیش چشم دشمن پای بر چشم ترم بگذار
دگر چشمم پر از خون است و جایی بهر پایت نیست *** بیا چشم انتظارم پا به چشم دیگرم بگذار
مرا در کودکی مادر بلاگردان تو گرداند *** اگر قابل نباشم منتی بر مادرم بگذار (5)
ص: 184
ص: 185
دریا کشید ،نعره صدا زد مرا بنوش *** غیرت نهیب زد که به دریا بگو خموش
وقتی که آب را به روی آب ریختی *** آمد چو موج در جگر بحر خون به جوش
گفتی به آب، آب، چه بی غیرتی برو *** بی آبرو به ریختن آبرو مکوش
آوردمت به نزد دهان تا بگویمت *** بشنو که العطش رسد از خیمه ها به گوش
بر کام خشک یوسف زهرا شدی حرام *** با آن که خوردن تو حلال است بر وحوش
تو موج می زنی و علی اصغر از عطش *** گاهی به هوش آید و گاهی رود ز هوش
از بس که «آب، آب» شنیدم ز تشنگان *** دیگر نفس به سینه تنگم شده خروش
در آب پا نهادم و بر خود زدم نهیب *** گفتم بسوز از عطش و آب را ننوش
بالله بُوَد ز رشته عمرم عزیزتر *** این بند مشک را که گرفتم به روی دوش (1)
ص: 186
حضرت عباس علیه السلام همین که تنهایی برادر را دید نزد آن حضرت آمده و عرض کرد: «يا أخي هَل مِن رُخصة؟»؛ «آیا اجازه میدان رفتن می دهید؟». ﴿فَبَكَى الحُسَینُ علیه السلام بُكاء شَدِيداً﴾ (1) امام علیه السلام به شدت گریه کرد و فرمود: ﴿يا أَخِي أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي وَإِذَا مَضَيْتَ تُفَرِّقُ عَسْكَرِي﴾ (2)، «ای برادر! تو پرچمدار منی و اگر تو هم بروی دیگر لشگری به جای نمی ماند». عبّاس علیه السلام عرضه داشت: ﴿قَد ضَاقَ صَدرى وَ سَيْمتُ مِنَ الحَياةِ﴾ (3)، «سینه ام تنگ شده و از زندگی خسته شدم»، امام علیه السلام فرمود: ﴿فَاطلب لِهؤُلاءِ الأَطفالِ قَليلاً مِنَ الماءِ﴾، (4) «برادرم، عباسم! حالا که می خواهی بروی، اول برای این کودکان تشنه، کمی آب بیاور». قمر بنی هاشم علیه السلام به خیمه برگشت، صدای العطش العطش کودکان را شنید (5)، دستانش را به آسمان بلند کرد، گفت: «خدایا! مرا یاری کن تا بروم مقداری آب برای این ها بیاورم» (6) در روایت است خطاب به بچه ها فرمود: «گریه نکنید! من می روم آب بیاورم دعا کنید صحیح و سالم برگردم». بچه ها همین که این جمله را از عمو شنیدند دست ها را به آسمان بلند کردند و گفتند: «خدایا! عموی ما عباس را صحیح و سالم برگردان تا برای ما آب بیاورد که جگر ما از تشنگی کباب شده است»، (7) آن گاه نیزه ای برداشت مشکی به دوش گرفت و راهی فرات شد.
چهار هزار تیرانداز مراقب آب فرات بودند؛ دسته جمعی، آن حضرت را تیرباران کردند ولی شیر بیشه شجاعت و زاده حیدرِ کرار قمر بنی هاشم علیه السلام صف لشکر را شکافت عده ای را به هلاکت رساند تا خودش را به آب فرات رساند. وارد فرات شد، دست زیر آب برد کفی از آب برداشت یادی از تشنگی امام حسین علیه السلام کرد آب را روی آب ریخت، مشک را پر از آب کرد و به دوش انداخت آن گاه به سمت خیمه ها حرکت کرد لشکریان راه را بر او بستند و آن حضرت را از هر طرف محاصره
ص: 187
کردند حضرت با آنان جنگید زید بن ورقاء (لعنة الله علیه) پشت نخلی کمین کرد و با ضربتی دست راست آن حضرت را قطع کرد حضرت شمشیر را به دست چپ گرفت و می گفت:
وَ اللَّهِ إِن قَطَعتُمُوا يَمينى *** إِنِّي أُحَامِي أَبَداً عَن دِينِي
وَ عَن اِمام صادقِ اليَقِينِ *** نَجل النَّبِيّ الظَّاهِرِ الآمين (1)
«به خدا قسم! اگر دست راستم را قطع کنید، من دائماً از دین خویشتن حمایت می نمایم و از امامی که صدق او یقین است و از نسل پیامبر پاک و امین است دفاع می کنم».
از بس جنگیده بود دیگر توان نداشت. حکیم بن طفیل (لعنة الله علیه) در پشت نخلی کمین کرد و با ضربتی دست چپ آن حضرت را قطع کرد. (2) بند مشک را به دندان گرفت و مشک را در مقابل سینه اش قرار داد با این حال هنوز امید داشت آب را به خیمه ها برساند و دل های بچه ها را شاد کند. (3) در این هنگام بود که عمر بن سعد (لعنة الله علیه) دستور داد: «مشک او را هدف تیر قرار دهید»، از هر طرف تیر به مشک زدند، مشک سوراخ شد، آب بر زمین ریخت.
از کار عشق این گره بسته وانشد *** باب الحوائج همه حاجت روا نشد
بستند راه های حرم را به روی او *** می خواست تا حرم ببرد آب را نشد
دستان او جدا شده از پیکرش ولی *** یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد
ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند *** یعنی فرات قسمت آل عبا نشد
با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت *** راضی به دل شکستگی بچه ها نشد (4)
ص: 188
نوشتند: «فَوَقَفَ الْعَبَّاسُ مُتَحَيّراً» (1) قمر بنی هاشم علیه السلام همان جا ایستاد، دیگر حرکت نکرد، چون دیگر آب نداشت دست هم نداشت، خجالت می کشید به خیمه برگردد. (2) ملعونی تیری به سینه حضرت زد، ملعون دیگری عمود آهنین بر فرق مبارکش زد تمام صورتش را خون گرفت. (3) عبارتی در مقتل آمده که جگر را می سوزاند، «فَضَرَبَهُ ... بِعَمُودٍ مِن حَدِيدٍ فَفَلَقَ هَامَتُهُ». (4) «ضربتی با عمود آهن به فرق حضرت زدند که فرق مبارکش شکافت»؛ در این حال دستی در بدن نداشت که سپر قرار دهد، آن چنان محکم با صورت روی زمین افتاد و با صدای بلند صدا زد كه: «يا أخا أدركنى». (5)
ضرب عمود تا دل ابروش را شکافت *** فرق کسی شبیه سر او دو تا نشد
با صورت آفتابِ حرم بر زمین فتاد *** آن بازوی قلم شده مشکل گشا نشد (6)
يا اباالفضل! وقتی عمود آهن به فرقِ نازنینت زدند از روی زین با صورت بر زمین افتادی این طبیعی است کسی که دست در بدن ندارد وقتی از بالای بلندی سقوط می کند با صورت روی زمین می افتد قمر بنی هاشم علیه السلام دست در بدن نداشت تا سپر قرار دهد؛ لذا با صورت به زمین خورد.
اما آقایی را سراغ دارم که دست داشت و با صورت به زمین خورد؛ نوشتند که: امام حسین علیه السلام با بدن مجروح روی اسب بود و بدنش دیگر توان نداشت، ناگهان صالح بن وهب (لعنة الله عليه) نیزه ای از پشت به آن حضرت زد، «فَسَقَطَ الْحُسَيْنُ علیه السلام
ص: 189
عَنْ فَرَسِهِ إِلَى الْأَرْضِ عَلَى خَدِهِ الْأَيْمَنِ»؛ (1) حضرت از روی زین با طرف راست صورت روی زمین افتاد این جاست که این فراز از «زیارت ناحیه مقدسه» تفسیر می شود: ﴿السَّلَامُ عَلَى الْخَدِّ التَّرِيبِ﴾ (2) ؛ «سلام بر آن صورت خاک آلود».
حضرت دیگر رمقی در بدن نداشت به زحمت بلند شد و نشست. ای کاش به همین جا کار تمام می شد ملعونی نیزه ای به کتف حضرت زد، ملعون دیگری نیزه ای به گلوی حضرت زد؛ این جا بود که عزیز فاطمه علیها السلام دوباره روی زمین افتاد. (3) و به راستی چه پرخون و آتشین است دیدگان و قلب زینب کبری علیها السلام:
قطعه قطعه شده تنت ای وای *** شده ای چاک چاک و می دیدم
در شلوغی ز پشت سر خوردی *** ضربه ای بی هوا و می دیدم
به فدای لبان عطشانت *** نیزه خورد و شکست دندانت
غرقه خون گشته ای و می شنوم *** ناله «يا بُنَيَّ» از مادر
می روی پیش چشم من از حال *** زیر شمشیر و نیزه و خنجر
می شوم بی پناه بعد از تو *** وای اگر سایه ات رود از سر (4)
از در خانه او پا نکشیدم هرگز *** چون حسینی تر از عباس ندیدم هرگز
كاشف الكرب تویی؛ خنده ارباب تویی *** پدر خاک، علیّ و پدر آب، تویی
ص: 190
روی چشم تو بُوَد جای حسن، جای حسین *** هست مابین دو ابروی تو بین الحرمین
پیش خورشید و قمر سایه تو سنگین است *** و فقط محضر زینب، سر تو پایین است
صحبت از مردی تو، کار بنی هاشم بود *** نام تو در دل میدان رجز قاسم بود
زور بازوی علی ریخته در بازویت *** ذوالفقاری نبود تیزتر از ابرویت
تیغ چرخانده ای و پیش تو طوفان هیچ است *** لشگری پیشت اگر آمده میدان، هیچ است
وسط جنگ زمین را به زمان دوخته ای *** فنّ شمشیر زنی را ز که آموخته ای؟!
ای جوان! پیر رهت کیست، از آن شاه بگو؟ *** «أشهد أن علياً ولی الله» بگو
او علمدار حسین است، ببخشید مرا *** مدح او کار حسین است، ببخشید مرا (1)
اجازه میدان رفتن نداشت، فقط به دستور امام حسین علیه السلام رفت آبی برای کودکان لب تشنه بیاورد. دست راستش را قطع کردند امید داشت آب دارد، اگرچه دست چپش را هم قطع کردند باز هم امید داشت چون آب داشت. همۀ همتش این بود آب را به خیمه ها برساند اما وقتی تیر به مشک آب زدند و آب ها بر زمین ریخت دیگر امیدش نا امید شد از هر طرف آن حضرت را تیرباران کردند تیری به سینه حضرت اصابت کرد، تیر دیگری به چشم حضرت خورد. (2)
ص: 191
تیر سه شعبه بست به چشمان او دخیل *** آن گونه که ز چشم رئوفش جدا نشد (1)
مرحوم مقرّم در کتاب «العباس» نوشته، وقتی مرحوم واعظ خراسانی روضه اصابت تیر به چشم حضرت عباس علیه السلام را در حرم آن حضرت خوانده بود، مرحوم قزوینی. امام جماعت حرم مطهر قمر بنی هاشم علیه السلام. بسیار متأثر شده بود و گریه کرده بود و به او گفته بود: «چنین مصیبت های سختی که سند خیلی قوی ندارند را چرا می خوانید؟»
آن شب، مرحوم قزوینی در عالم رؤیا به محضر مقدس حضرت ابوالفضل علیه السلام مشرف شده بود، آقا به ایشان فرموده بود: «سید ابراهیم! آیا تو در کربلا بودی که بدانی روز عاشورا با من چه کردند؟ پس از آن که دو دستم از بدنم جدا گردید، دشمن مرا تیرباران کرد در این میان تیری به چشم من رسید، هر چه سرم را تکان دادم که تیر بیرون بیاید تیر بیرون نیامد ... زانوهایم را بالا آوردم و خم شدم که به وسیله دو زانو تیر را از چشم بیرون بکشم همین که سرم را پائین آوردم، دشمن با عمود آهن بر سرم زد». (2)
فرقت عمود خورد، عمود حرم شکست *** ارث سر شکسته حیدر به تو رسید
وقتی سر تو بند نشد روی نیزه ها *** بی معجری به خیمه و معجر به تو رسید
قبر تو كوچك است، گناه رباب چیست؟! *** می گشت در پی علی اصغر به تو رسید (3)
وقتی از روی زین بر زمین افتاد، صدا زد: «يا أخا أدرك أخاك»؛ (4) «برادر! برادرت را دریاب»، امام حسین علیه السلام با سرعت خود را به بالین برادر رساند، دید دستان
ص: 192
عباسش را قطع کردند، پیشانی اش شکافته شده تیر به چشمش زده اند، پیکر برادرش مجروح روی زمین افتاده است همان جا خم شد و بر بالین برادر نشست و گریه کرد. کتاب «إبصار العین» آورده امام حسین علیه السلام به دشمن حمله ور شد، از چپ و راست آنان را مورد حمله قرار می داد لشگر از مقابل حضرت می گریختند و امام فریاد می زد کجا فرار می کنید شما که برادرم را کشتید شما که بازویم را جدا کردید». (1)
عرض کنم: یا ابا الفضل! وقتی روی زمین افتادی، امیدی داشتی برادری داری، امام حسین علیه السلامی هست که او را صدا بزنی، به بالینت بیاید و وقتی صدا زدى «يا أخا آدرك أخاك» امام حسین علیه السلام به بالینت آمد امام حسین علیه السلام بالین سرت بود که به شهادت رسیدی اما فدای آن آقایی که وقتی از روی زین بر زمین افتاد دیگر کسی را نداشت به بالینش .بیاید شمر ملعون خطاب به لشکر صدا زد: منتظر چه هستید؟ کار حسین علیه السلام را تمام کنید ملعونی نیزه ای به کتف حضرت زد، ملعون دیگری نیزه ای به گلوی حضرت زد؛ امام علیه السلام گاهی به صورت می افتاد و گاهی بر می خاست. (2)
این جا بود که شمر ملعون وارد قتلگاه شد گاهی اوقات بعضی جسارت ها جانسوزتر از زخم نیزه و شمشیر و تیر است، نوشته اند: «فَضَرَبَهُ بِرِجْلِهِ فَأَلْقاهُ عَلَىٰ قَفَاهُ ثُمَّ أَخَذَ بِلِحيَتِهِ». (3) زبانم لال، شمر لگدی به حضرت زد، امام علیه السلام به قفا روی زمین افتاد سپس محاسن حضرت را به دست گرفت.
مقتل نوشته ضربه به پهلوی تو زدند *** حتماً شبیه مادرتان بی هوا حسین
مقتل نوشته راس تو را بد بریده اند *** چون از جلو بریده نشد از قفا حسین
هر ضربه را برای رضای خدا زدند *** شمشیر، نیزه، سنگ و حتی عصا حسین (4)
ص: 193
کرامت، قطره آبی از یم اوست *** بزرگی، خاکسار مقدم اوست
شجاعت، آفتاب عرصه رزم *** شهادت، سایه ای از پرچم اوست
پدر بوسیده دستش در ولادت *** برادر تا شهادت همدم اوست
کسی را که علی بازو ببوسد *** جهان گر وصف او گوید، کم اوست
سزد کوثر گریبان را زند چاک *** بر آن سقّا که چشم او، یم اوست
به خونی کز دو چشمش ریخت سوگند *** دل ما خانه درد و غم اوست
امام عالم عشق است عباس *** که برتر از دو عالم، عالم اوست
به عطر باغ رضوانم چه حاجت *** که رویم را غبار ماتم اوست
به زخم پیکر او گریه باید *** که اشک دیده ما مرهم اوست
وقتی امام حسین علیه السلام رسید کنار نهر علقمه یک نگاه به بدن بی دست عباس علیه السلام کرد، دید فرقش را عمود آهن زدند یک نگاه کرد دید بدنِ علمدارش پُر از تیر است به چشم نازنینش تیر زده اند نشست روی ،زمین سر عباسش را به زانو گذاشت، خاک و خون از صورت و چشمان و دهانش پاک کرد. (1)
سید بن طاووس نوشته: امام حسین علیه السلام کنار بدن عباس علیه السلام بلند بلند گریه کرد. (2) جمله ای کنار بدن علمدارش فرمود که کنار هیچ بدنی این جمله را نفرموده بود، آن جا بیان داشت: ﴿الآنَ اِنْكَسَرَ ظَهْرِى وَ قَلَّتْ حِيلَتِي﴾؛ (3) «الان پشتم شکست و چاره ام کم شد».
مرحوم ملا مهدی مازندرانی نوشته امام حسین علیه السلام می خواست بدن برادرش را به
ص: 194
خیمه ها بیاورد، در این حال قمر بنی هاشم علیه السلام به زحمت چشمش را باز کرد گفت: «حسین جان! مرا به کجا می بری؟» ابا عبدالله فرمود: «می خواهم تو را به خیمه ها ببرم»، قمر بنی هاشم علیه السلام گفت: «برادر جان! تو را به جدّت رسول الله قسم می دهم مرا به خیمه مبر، زیرا من از سکینه علیها السلام خجالت می کشم من به سکینه علیها السلام وعده آب داده ام». (1)
گفتم که آب را ببرم خیمه ها نشد *** شرمنده ام بگو به خدا بچه ها نشد
آقا ببخش من همه جایم شکسته است *** تو آمدی به پایت ابالفضل پا نشد
آقا ببخش هر چه که شد تیر خورده ام *** شرمنده ام که نیزه و شمشیر جا نشد
حتی هنوز پرچم تو بین دستم است *** دستم بریده پرچمت از آن جدا نشد (2)
یا اباالفضل! عجب سفارشی به امام حسین علیه السلام کردی، گفتی: «برادر! بدنم را به خیمه مبر، من به سکینه علیها السلام وعده آب دادم من از سکینه علیها السلام خجالت می کشم»، مولا جان! سکینه علیها السلام و بچه های لب تشنه منتظر بودند تا برایشان آب ببری لذا وقتی امام حسین علیه السلام محزون و گریان به خیمه بر می گشت نزدیک خیمه که رسید، نگاهش به سکینه افتاد، اشک چشمش را با آستین پاک کرد ﴿وَ رَجَعَ الحسينُ إِلَى المُخَيْمِ مُنكَسَراً حَزيناً باكِياً، يُكَفَكِفُ دُمُوعَهُ بِكُمهِ﴾، (3) شاید می خواست بچه ها اشک چشمش را نبینند. لذا اول کسی که به استقبال بابا آمد، حضرت سکینه علیها السلام بود و اول جمله ای که به بابا گفت صدا زد بابا جان «أينَ عَمِّيَ العَبّاس»، «عمويم عباس کجاست؟ چرا آب برایمان نیاورد؟» امام حسین علیه السلام نتوانست طاقت بیاورد، شروع کرد به گریه کردن و فرمود: «دخترم سکینه جان عمویت را کشتند». (4)
ای سکینه شد امیدم نا امید *** بی برادر گشتم و پشتم خمید
ص: 195
بود امّیدم مرا یاری کند *** سال ها بهرم علمداری کند
حضرت سکینه علیها السلام در کربلا چند جا، چند سؤال کرده و دل ها را آتش زده؛ این جا یک سؤال از بابا کرد «أینَ عَمِّى العبّاس» دل بابا را آتش زد، جای دیگر وقتی امام حسین علیه السلام برای وداع آخر مقابل خیمه ها آمد و فرمود: «يا سكينة يا فاطمة يا زينب يا أُم كلثوم عَلَيكُنَّ مِنّى السّلام»؛ «ای سکینه، ای فاطمه، ای زینب، ای ام کلثوم خداحافظ»، پس سکینه فریاد زد: «یا أَبَةٍ اِستَسلَمتَ لِلمَوتِ؟»؛ «بابا جان! تسلیم مرگ شدی؟» فرمود: «چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد». سکینه علیها السلام جمله ای گفت که دل بابا را سوزاند، صدا زد: بابا جان «ردّنا إِلَى حَرَمِ جَدِنا»، «ما را به حرم جدّمان (مدینه) برگردان». حضرت فرمود: ﴿هَيْهَاتَ لَوْتُرِكَ الْقَطَا لَنَامَ﴾؛ «اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند، می خوابد». در این حال زن ها و بچه ها گریه می کردند اما اشک دختر طور دیگری دل بابا را می سوزاند این جا بود که امام حسین علیه السلام سکینه را به سینه چسباند، اشک او را پاک کرد و فرمود:
«الا تُخرقى قَلبي بَدَمْعِكِ حَسْرَةً *** مَا دَامَ مِنِّي الرُّوحُ فِي جُثْمَانِي (1)
«تا جان در تن من است با اشک حسرت خود دل مرا مسوزان.»
جای دیگری که سکینه علیها السلام دل همه را سوزاند وقتی بود که ذوالجناح بی صاحب به خیمه ها برگشت همه از خیمه ها بیرون آمدند دیدند ذوالجناح با زین واژگون ،برگشته هر کسی زبان حالی داشت. (2)
همه از خیمه ها بیرون دویدند *** ولی سالار زینب را ندیدند
برون از قتلگه، بی راکب آمد *** به سوی خیمه ها، بی صاحب آمد
یکی گفتا: فرس کو نور عینم *** غریب کربلا، بابا حسینم
یکی از غم، گریبان چاک می کرد *** یکی خونش، به گیسو پاک می کرد (3)
ص: 196
اما سؤال سکینه علیها السلام با همه فرق داشت این سؤال دل همه را سوزاند؛ همین الان هم که می شنوی، اشکت جاری می شود صدا زد: «یا جَوادَ أَبي هَلْ سُقِىَ أبى أمْ قُتِلَ عطشاناً؟»؛ (1) «ای اسب پدرم، پدر من وقتی که رفت، تشنه بود، آیا پدر من را سیراب کردند یا با لب تشنه شهیدش کردند؟»
چراغ محفل طاها، سكينه *** دو دست، از شدت غم زد به سینه
که ای گم کرده راکب، راکبت کو؟ *** چرا صاحب نداری، صاحبت کو؟
چرا از تیر دشمن، شسته بالت *** چرا خون خدا، ریزد ز یالت
بگو ای پیکرت، گردیده صد چاک *** امید ما، کجا افتاده در خاک؟
تو که، آتش فرو ریزی ز سینه *** بگو از راکب خود، با سکینه
چو خنجر، بر گلوی او نهادند *** به آن لب تشنه آیا آب دادند؟ (2)
لشكريان عمر سعد (لعنة الله علیه) به سه بدن مطهر هر چقدر توانستند جسارت کردند و با نیزه و شمشیر و تیر، مورد هجوم قرار دادند؛ یکی بدن آقا قمر بنی هاشم علیه السلام بود، نوشتند: «وَ قَطَعوا يَدَيْهِ وَ رِجلَيْهِ حَنَقاً عَلَيهِ، وَلِما أَبَلَىٰ فِيهِم وَ قَتَلَ مِنهُم»؛ (3) «دست و پایش را قطع کردند به خاطر کینه ای که از قمر بنی هاشم علیه السلام در دل داشتند و به دلیل بلاهایی که از قمر بنی هاشم دیده بودند؛ چون حضرت عباس علیه السلام از بس از آن ها کشته بود». وقتی دشمنان به ایشان دسترسی پیدا کردند شروع کردند شمشیر زدن. لذا نه تنها دست ها، بلکه پاها را هم قطع کردند، حتی لباس ها و تجهیزات حضرت را به غارت بردند. (4)
دیگری بدن حضرت علی اکبر بود عبارت مقتل دارد: مُرّة بن مُنقَذ (لعنة الله عليه)
ص: 197
از پشت سر، نیزه ای به پشت آن حضرت زد. (1) و بعد شمشیری به فرق آن حضرت زد، سواران دیگر هر کدام ضربتی به حضرت علیّ اکبر علیه السلام زدند. (2) دیگر توان نداشت روی زین مرکب قرار بگیرد عنان اسب را رها کرد، دستانش را به گردن اسب حلقه ،کرد این حیوان به اشتباه حضرت علی اکبر علیه السلام را به میان لشکر دشمن برد. به هر بی رحمی عبور می کرد ضربتی بر بدن علی اکبر علیه السلام می زد تا این که نوشتند: ﴿فَقَطَّعُوهُ بِسُیُوفِهِم اِرباً اِرباً﴾، (3) «بدنش را قطعه قطعه و متلاشی کردند».
اما هیچ بدنی غریب تر و مظلوم تر از بدن عزیز زهرا امام حسین علیه السلام نبود؛ بعد از این که از روی زین با صورت بر زمین افتاد شمر (لعنة الله علیه) به اصحابش فریاد زد: درباره حسین منتظر چه هستید؟ این جا بود که «وَ حَمَلُوا عَلَيْهِ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ»؛ «از هر طرف به حضرت حمله کردند»، یکی نیزه ای به کتف حضرت زد، دیگری با شمشیر بر دوش مقدسش آن چنان زد که آن حضرت با صورت به زمین افتاد دیگر ابی عبد الله علیه السلام خسته شده بود می خواست برخیزد ولی دوباره زمین می خورد؛ در این هنگام، سنان بن انس نیزه اش را به گودی گلوی حضرت فرو برد و سپس نیزه را بیرون کشید و بر استخوان های سینه اش کوبید. (4)
ای کاش به همین اکتفا می کردند سر مقدسش را از قفا بریدند: (5) ای کاش همین جا تمام می شد، سید در لهوف آورده ﴿فَدَاسُوا الْحُسَيْنَ بِحَوَافِرِ خَيْلِهِمْ حَتَّى رَضُوا صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ﴾؛ (6) ده نفر آن چنان با اسب بر بدن امام حسین علیه السلام تاختند که پشت و سینه حضرت خُرد شد.
این چند بیت شعر، زبان حال بی بی زینب علیها السلام است؛ وقتی نگاهش به بدن مجروح برادر افتاد:
ص: 198
ای مصحف ورق ورق، ای روح پیکرم *** آیا تویی برادر من نیست باورم
بر سینه شکسته ات چون دیده آورم *** یاد آورم ز سینه مجروح مادرم
این غم کجا برم که ز هجده عزیز خود *** یک پیرهن نشانه برم نزد مادرم (1)
حضرت زینب علیها السلام تا شنید برادرش عبّاس علیه السلام به شهادت رسید صدای ناله اش بلند شد و فرياد زد: ﴿وا أخاه، واعبّاساه واقِلَّةَ ناصراه، واضَيعَتاهُ مِن بَعدِک﴾؛ (2) «وای برادرم، وای عباسم، وای از بی یاوری، بعد از تو دیگر بی یاور شدیم». زنان حرم به گریه افتادند، امام حسین علیه السلام هم با آنان گریه کرد و فرمود: ﴿ای والله مِن بَعدِهِ واضَيعَتاه، وا انقطاع ظهراهُ﴾، (3) «به خدا بعد از او، بی یاور شدم و پشتم شکست».
عرض کنم: یا زینب! بی بی جان! وقتی خبر شهادت قمر بنی هاشم علیه السلام به شما رسید، با همۀ غم ها و مصیبت ها باز هم امید داشتی برادرت امام حسین علیه السلام کنارت هست، با بودن امام حسین علیه السلام آرامشی در وجودت بود اما امان از آن وقتی که نگاهت افتاد به آن صحنه ای که شمر روی سینه امام حسین علیه السلام نشسته بود، شمشیر به حنجر ابی عبدالله گذاشته بود؛ (4) این جا دیگر طاقت از کف دادی از هر کسی کمک خواستی تا حسینت را از دست شمر ملعون نجات دهی. اول رو کردی به عمر سعد (لعنة الله علیه) صدا زدى: ﴿أَ يُقْتَلُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ وَأَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ﴾ (5)؛ «وای بر تو، ابا عبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟» مرحوم مجلسی نوشته: از این جمله زینب علیها السلام اشك هاي عمر سعد به صورت و محاسن نحسش می ریخت، ولی صورت خود را از زینب علیها السلام بر می گرداند. (6) حضرت خطاب به لشکر فرمود: ﴿وَیلَكُم
ص: 199
أَما فِيكُم مُسلِم»، (1) «وای بر شما، آیا مسلمانی بین شما نیست؟» «فَلَم يُجِبها أَحَدٌ» «کسی جواب زینب علیها السلام را نداد».
زبان حال حضرت است؛
ای ملائک، رو در این هامون کنید *** شمر را از قتلگه بیرون کنید
ای عزیز فاطمه، دادی بزن *** آخرای مظلوم، فریادی بزن
چاره خصم بد آئین کن، حسین *** لب گشا، یک لحظه نفرین کن حسین
چشم هستی بر تو خون بارد حسین *** صبر هم اندازه ای دارد حسین
یاز دست شمر خنجر بگیر *** یا ره گودال بر مادر بگیر
کربلا، این رسم مهمانداری است؟ *** از گلوی میهمان، خون جاری است (2)
یا اباعبدالله! کنار بدن عباست آمدی، دیدی دست در بدن ندارد، بدنش پر از تیر است فرقش عمود آهن خورده است با این که فرقش عمود آهن خورده بود ولی سر در بدن داشت کنار بدن علی اکبر علیه السلام آمدی گر چه بدنش ارباً اربا بود ولی سر در بدن داشت کنار بدن قاسم بن الحسن علیه السلام آمدی، گرچه بدنش زیر سمّ اسبان رفته بود ولی سر در بدن داشت. کنار هر بدنی رفتی آن شهید سر در بدن داشت. اما خواهرت زینب کبری علیها السلام وقتی کنار بدنت رسید، بدن نازنینت سر نداشت؛ نه تنها سر نداشت بلکه سرت را از قفا بریده بودند که حضرت خطاب به جدّش رسول خدا صلی الله علیه و آله عرضه داشت: ﴿يَا مُحَمَّدَاهُ هَذَا حُسَيْنُ مَجْرُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ وَالرِّدَاءِ﴾؛ (3) «يا رسول الله! این حسین توست که سرش را از قفا بریده اند عمامه و عبایش را به غارت برده اند».
ص: 200
در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی *** یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی
دیدم تو را چه دیدنی، ای پاره دلم *** حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی
جز روی حنجری که همه بوسه اش زدند *** جایی برای بوسه خنجر نداشتی؟
زینب بمیرد این همه خونی نبیندت *** خواهر شود فدای تو یاور نداشتی؟
ته مانده های پیرهنت هم ربوده شد *** چیزی برای غارت لشکر نداشتی
بی کس شدی، زپشت سرت نیزه خورده ای *** حق می دهم حسین، برادر نداشتی (1)
یا ابا عبدالله! وقتی رسیدی کنار بدن علمدارت ابوالفضل العباس علیه السلام نگاه به دستان بریده و فرق شکافته و چشم تیر خورده کردی با قامت خمیده روی زمین نشستی، بلند بلند گریه کردی و صدا زدی: ﴿الْآنَ اِنْكَسَرَ ظَهْرِى وَ قَلَّتْ حِيلَتِي﴾ (2)؛ «الان پشتم شکست، چاره ام کم شد». اما شاید مدینه خیلی سخت تر بود؛ پدر مظلومت امیرالمؤمنین علیه السلام فقط یک خبر شنید و با صورت به زمین افتاد، وقتی خبر شهادت مادرت حضرت زهرای اطهر علیها السلام را از شما و برادرت امام حسن علیه السلام شنید. علامه مجلسی نوشته، حضرت با صورت زمین خورد، ﴿فَوَقَعَ عَلِيُّ علیه السلام عَلَى وَجْهِهِ﴾ (3) و جمله ای زیر لب زمزمه می کرد و می گفت: «فاطمه جان! بعد از تو با چه کسی خودم را تسلّی دهم، بعد از تو با چه کسی درد دل کنم؟». (4)
من علیم که خدا قبله نما ساخت مرا (5) جز خدا و نبی و فاطمه، نشناخت مرا
من که یک باره در از قلعه خیبر کندم *** داغ زهرا به خدا از نفس انداخت مرا (6)
ص: 201
دو نفر از شهادت قمر بنی هاشم علیه السلام رکن شان شکست، یکی امام حسین علیه السلام بود و دیگری زینب کبری علیها السلام.
مرحوم سید کاظم قزوینی در کتاب «زینب کبری علیها السلام مِنَ المَهدِ إِلَى التَّحد» می نویسد: وقتی عمود آهن به فرق قمر بنی هاشم علیه السلام زدند حضرت از روی زین بر زمین افتاد و فرياد زد، «أدركنى يا أخى». امام حسین علیه السلام روی بلندی جلوی خیمه ایستاده بود و به میدان نگاه می کرد، زینب کبری علیها السلام نگاه به صورت برادرش امام حسین علیه السلام کرد، یک مرتبه متوجه شد غم و اندوه شدیدی بر چهره امام حسین علیه السلام نمایان شد رو به برادر کرد و عرض کرد: «برادر جان! چی شد، حالت چهره تان تغییر کرد؟» امام حسین علیه السلام فرمود: «خواهرم، الان عَلَم روی زمین افتاد و برادرم عباس علیه السلام را کشتند». حضرت زینب علیها السلام با شنیدن این خبر قدش خمید همان جا روی زمین نشست ﴿إنهَدَّ رُكنُها وَ جَلَسَت عَلَى الأَرضِ وَ صَرَخَت﴾ و فرياد زد: ﴿وا أخاه! واعَبّاساهُ واقِلَّةَ ناصِرَاهُ، واضَيعَتاهُ مِن بَعْدِكَ يا أبا الفضل﴾ «وای برادرم، وای عباسم، وای از بی یاوری، یا اباالفضل بعد از تو دیگر بی یاور شدیم». امام حسین علیه السلام هم فرمود: «إى وَاللهِ، مِن بَعدِهِ واضَيعَتاهُ! وا إنقِطاعَ ظَهراه!»؛ «درست است بعد از عباس بی یاور شد و پشتم شکست». آن گاه امام حسین علیه السلام با سرعت خودش را رساند نگاه کرد، دید برادرش کنار فرات روی زمین افتاده است از مرکب پیاده شد و با قامت خمیده نشست بالین سر برادر ﴿وَ بَكَى بُكاءً شَدِيداً، وَ قالَ: يَعِزُّ وَاللهِ عَلى فِراقِكَ، الْآنَ الْكَسَرَ ظَهْری وَ قَلَّتْ حِيلَتى﴾ حضرت بلند بلند گریه کرد و فرمود: «به خدا دوری تو سخت است الان پشتم شکست و چاره ام کم شد» (1)
جلو چشای من، پاتو نکش زمین *** تو رو خدا پاشو، یل ام البنین
بدون تو چه جوری برگردم *** خون دل از چشام میاد نم نم
خمیده می شه کمرم کم کم
داداش....
ص: 202
جواب زینب و، خودت پاشو بده *** از دَمِ خیمه ها، به این جا زُل زده
پاشو که آبروم داره میره *** اگه پاشی، علی نمی میره
رحمی بکن برادرت گیره
داداش...
باور نمی کنم، دستات جدا شده *** خونی شده چشات، فرقت دوتا شده
تو رو به حق حیدر کرار *** پاشو علم رو از زمین بردار
تا بچه هام نرن سرِ بازار
داداش... (1)
ص: 203
ص: 204
ص: 205
وای اگر امشب این دشت به فردا برسد *** شیون و گریه و آهم به ثریا برسد
به لب خشک تو دق می کنم از غصه اگر *** تیغ خورشید بر این پهنه صحرا برسد
کوکبِ بختِ جدایی ز تو، تقدیر من است *** چشم از روی تو بر هم نزنم تا برسد
به تن اصغرِ تو، يك سر سوزن حس نیست *** با کمی آب، تلظّیش به لالا برسد
علی ات را بشناسند، نخواهند گذاشت *** بویی از پیرهنش نیز به لیلا برسد
بدنش مثل فدک، پخش زمین خواهد شد *** پای عباسم اگر بر لب دریا برسد
گرگ ها یوسف خواهر، به سرت می ریزند *** چاره ام چیست اگر کار به این جا برسد؟
نیزه، خون، چکمه، سراشیبی گودال، سرت *** عمر زینب به گمانت به تماشا برسد
روي تَل دخترِ مضطر شده می میرد اگر *** پای اسبی به لب تشنه بابا برسد
وای اگر پای شقاوت به حرم باز شود *** دست بی عاطفه بر چادر زن ها برسد
آتش و خیمه و غارت شدن، هر چه که هست *** هیچ کس نیست به دادِ من تنها برسد
ص: 206
نفس سینه زینب، نفست می گیرد *** وای اگر امشب این دشت به فردا برسد (1)
امام سجّاد علیه السلام فرمود: شب عاشورا در خیمه بیمار بودم، عمه ام زینب علیها السلام کنارم بود و از من پرستاری می کرد، پدرم در خیمه دیگر بود (2) جَوْن. غلام ابی ذر غفاری (3). مشغول اصلاح شمشیر آن حضرت بود و پدرم اشعاری راجع به بی وفایی دنیا زمزمه می کرد:
يَا دَهْرُ أُفٍ لَكَ مِنْ خَلِيلٍ *** كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَالْأَصِيل
مِنْ صَاحِبٍ وَ طَالِبٍ قَتِيلٍ *** وَالدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ» (4)
«ای روزگار، اف بر تو باد! چقدر صبح و شام دوست و جوینده (حق و حقیقت) را مقتول و شهید می کنی؟ روزگار به عوض و بدل گرفتن، قانع نمی شود».
حضرت، این اشعار را چند بار تکرار کرد من متوجه شدم، گریه گلویم را گرفت اما در مقابل عمه ام خودداری کردم در این حال ناگهان عمه ام متوجه سخنان پدرم شد نتوانست خودش را کنترل کند از جا بلند شد و با پای برهنه به سوی خیمه پدرم دوید، در حالی که فریاد می زد: «وای از عزا و مصیبت، ای کاش مرگ من رسیده بود و زنده نبودم. امروز گمان می کنم مادرم فاطمه، پدرم علی و برادرم حسن از دنیا رفته اند تو باقیمانده گذشتگان و پناهگاه بازماندگان مائی». امام حسین علیه السلام اشک چشمان او را پاک کرد و فرمود: «خواهرم! شیطان صبر تو را نرباید، شکیبا باش و صبر کن».
در این حال، اشک از چشمان امام حسین علیه السلام جاری شد و فرمود: «اگر پرنده قطا را یک شب آزاد می گذاشتند می خوابید» (یعنی دشمن عزم کشتن من را دارد)
ص: 207
با این سخن، زینب کبری علیها السلام صدا زد: «حسین جان! وای بر من آیا تو را غاصبانه و ظالمانه می کشند؟ برادر قلب مرا پاره کردی برای زینب شنیدن این سخن سخت است».
در این موقع حضرت زینب علیها السلام لطمه به صورت خود می زد، گریبان پاره کرد و از حال رفت و روی زمین افتاد، امام حسین علیه السلام آب به صورت خواهر زد و به او فرمود: «زینبم! صبور باش. بدان که اهل زمین خواهند مرد و اهل آسمان باقی نمی مانند هر چیزی غیر از ذات مقدس پروردگار هلاک خواهد شد؛ پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود و برادرم از من بهتر بود خواهرم بعد از من گریبان چاک مزن و صورت خود را مخراش» (1)
صبر کن ای خواهر غم دیده ام *** شمر چون بینی به روی سینه ام
كن تحمل نور چشمان ترم *** از قفا گر شمر می بُرد سرم
پرده از رخ وا مکن زین ماجرا *** گر ببینی رأس من بر نیزه ها
تو مکش از سینه آه دردناک *** گر ببینی پیکرم را روی خاک
اشک خونین خواهر از چشمان مریز *** گر ببینی جسم زارم ریز ریز (2)
زینب علیها السلام همه جا در برابر مصائب صبر کرد همه جا در مقابل دشمن قهرمانانه ایستاد. کنار بدن بی سر برادر آمد از پا نیفتاد دست زیر بدن قطعه قطعه برادر برد و گفت: ﴿اِلهى تَقَبَّل مِنّا هَذَا القُربانَ﴾؛ (3) «خدایا! این قربانی را از ما بپذیر». در مجلس عبیدالله بن زیاد در حالی که مورد شماتت و زخم زبان عبیدالله قرار داشت، در جواب
ص: 208
سخن او که گفت: ﴿كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ وَ أَهْلِ بَيْتِكِ﴾؛ (1) «کار خدا با برادرت و خاندانت را چگونه دیدی؟» فرمود: ﴿مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً﴾؛ (2) «چیزی جز زیبایی ندیدم». در دروازه کوفه چنان خطبه خواند که اشک مردم کوفه جاری شد. (3) در مجلس یزید بن معاويه (لعنة الله علیه) با خطبه آتشین خود یزید را رسوا کرد. (4) اما با دیدن یک صحنه، کاسه صبر دختر علی علیه السلام لبریز شد؛ وقتی سر بریده برادر را مقابل یزید دید.
﴿وَ أَمَّا زَيْنَبُ فَإِنَّهَا لَمَّا رَأَتْهُ أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ ثُمَّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزِينٍ يُفْرِعُ الْقُلُوبَ: يَا حُسَيْنَاهُ يَا حَبِيبَ رَسُولِ اللهِ يَا ابْنَ مَكَّةَ وَ مِنِّي يَا ابْنَ فَاطِمَةً الزَّهْرَاءِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ يَا ابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفَى ... ﴾ (5)
«و اما زینب علیها السلام از شدت غم و اندوه گریبان خود را چاك زد و با صدایی محزون که قلب ها را جریحه دار می کرد فریاد زد ای حسین! ای محبوب دل رسول خدا، ای فرزند مگه و منی ای پسر فاطمه زهرا سرور زنان ای پسر دختر پیامبر برگزیده خدا...»
بس کن یزید، شعله به هفت آسمان مزن *** دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن
راس بریده گریه به حال سه ساله کرد *** بس کن یزید، طعنه به اشک روان مزن
این لب، ترک ترک شده و سنگ خورده است *** ای بی حیا، دگر به لبش خیزران مزن
بس کن یزید، دختر او نیمه جان شده *** بردار چوب و در بر این نیمه جان مزن
ص: 209
هر جا که رفت سر، پی سر، مادرش رسید *** در پیش چشم مادر قامت کمان مزن (1)
***
در طشت طلا بر سر او چوب مزن *** بر زخم رگِ حنجر او چوب مزن
رأس پدری را تو به طشت این گونه *** پیش نگه دختر او چوب مزن (2)
می شود روشنی خیمه بمانی تا صبح *** مونسم باشی و شب را برسانی تا صبح
می شود رحم کنی، حرفِ جدایی نزنی *** تا پی چاره مرا سر ندوانی تا صبح
منتت دارم و می خواهم اگر راهی هست *** مَحضِ این خاطر آشفته بمانی تا صبح
چه به روز تو می آرند، خدا می داند *** زنده نگذاردم این دل نگرانی تا صبح
روبروي تو اگر گریه اَمانم بدهد *** بر ندارم نگه از روی تو آنی تا صبح
دهن خشك و لبِ پُر تَرَکَت نگذارد *** دلِ رنجور مرا تاب و توانی تا صبح
بغض پاپیچ گلویم شده و می ترسم *** کار دستم دهد این سوز نهانی تا صبح
هول کردم به زمین خورده ام و می خواهی *** خاک از چادر زینب بتکانی تا صبح
بنشین سیر نگاهت کنم ای یوسف عشق *** لحظه ها می رود و نیست زمانی تا صبح
چشم بارانیتان می دهد امشب خبرم *** از بلایی که قرار است بیاید به سرم (3)
نافع بن هلال نقل می کند: من شب عاشورا ساعتی ملازم و همراه امام حسین علیه السلام
ص: 210
بودم، حضرت لحظاتی وارد خیمه زینب کبری علیها السلام شد من بیرون خیمه ایستاده بودم؛ شنیدم حضرت زینب علیها السلام به امام حسین علیه السلام می گوید: «آیا اصحاب خود را آزموده ای؟ می ترسم که هنگام جنگ، تو را تسلیم کنند و تنها بگذارند!» امام حسین علیه السلام فرمود: «به خدا قسم، آن ها را آزمودم و آنان را مردان آهنین و ثابت قدم دیدم». نافع می گوید: هنگامی که این سخن را شنیدم، اشکم جاری شد و نزد حبیب رفتم و آن چه شنیده بودم برایش گفتم. حبیب گفت: «به خدا اگر منتظر امر آن حضرت نبودیم همین امشب با آنان می جنگیدیم». نافع به حبیب گفت: «می توانی اصحاب را جمع کنی و با کلامی، موجب دلگرمی و تسلّای آنان باشیم». حبیب از جا بلند شد و یاران امام حسین علیه السلام را جمع کرد و همگی پشت خیمه زنان آمدند و حبیب فریاد زد: «ای خاندان رسول خدا! این شمشیرها آماده دفاع از شماست و این نیزه های غلامان شماست که قسم خورده اند به سینه کسانی فرود آرند که قصد متفرّق ساختن شما را دارند». با شنیدن این سخنان زنان با گریه و شیون از خیمه بیرون آمدند و خطاب به اصحاب امام حسین علیه السلام گفتند: «ای مردان پاک از دختران رسول خدا صلى الله عليه وسلم حمایت نمایید».
با شنیدن این سخن، حبیب و یارانش بلند بلند گریه کردند. (1)
وای بر حالِ دلِ خواهر تو فردا عصر *** می خورد چنگ به بال و پر تو فردا عصر
آسمان را ز عطش دود فقط خواهی دید *** رمقی نیست به چشمِ تر تو فردا عصر
چکمه ای سرخ می افتد به روی سینه تو *** خنجری كُند روي حنجر تو فردا عصر
سخت دعواست سرِ جایزه بیشتری *** بین گودال براي سر تو فردا عصر (2)
ص: 211
یا حبیب بن مظاهر! شب عاشورا اصحاب را جمع کردی برای تسلّای خاطر زینب کبری علیها السلام و اهل بیت امام حسین علیه السلام مقابل خیمه ها آمدید، خطاب به آنان گفتید تا پای جان در دفاع از امام حسین علیه السلام و اهل بیتش ایستاده اید، خاندان امام حسین علیه السلام با گریه و شیون از خیمه بیرون آمدند با دیدن شما و اصحاب با وفای امام حسین علیه السلام زن ها و بچه ها آرام گرفتند. این جا یک بار زن ها و بچه ها از خیمه ها بیرون دویدند و با دیدن اصحاب با وفای امام حسین علیه السلام قوت قلب و آرامش گرفتند. اما یک بار دیگر هم روز عاشورا از خیمه بیرون دویدند این بار هیچ کس از یاران و اصحاب نبودند این بار با دیدن صحنه ای صدای شیون و فریادشان بلند شد این بار فقط ذوالجناح بی راکب را دیدند که بدنش خون آلود، زینش واژگون بود و شیهه می زد، شمش را به زمین می کوبید.
﴿ثُمَّ تَمَرَّغَ فِي دَمِ الْحُسَيْنِ وَ قَصَدَ نَحْوَ الْخَيْمَةِ وَلَهُ صَهِيلٌ عَالٍ وَ يَضْرِبُ بِيَدَيْهِ الأرضَ﴾. (1)
امام زمان (ارواحنا فداه) در زیارت ناحیه مقدسه این صحنه را این گونه توصیف می کند:
﴿فَلَمَّا رَأَيْنَ النِّسَاءُ جَوَادَكَ مَخْزِيَا وَ أَبْصَرْنَ سَرْجَكَ مَلْوِيّاً ... وَلِلْخُدُودِ لَاطِمَاتٍ ... وَ بِالْعَوِيلِ دَاعِيَاتٍ ... وَإِلَى مَصْرَعِكَ مُبَادِرَاتٍ وَ شِمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ مُولِعٌ سَيْفَهُ فِي نَحْرِكَ .. ﴾ (2)
«هنگامی که زنان حَرَم مرکبت را دلشکسته و زین او را واژگون دیدند از خیمه بیرون آمدند ... به صورت می زدند صدا به شیون و زاری بلند کردند ... و به سوی قتلگاه دویدند، [نگاه کردند و دیدند] شمر روی سینه ات نشسته بود شمشیرش را بر گلویت می کشید...».
ص: 212
بر سینه ات نشست، بمیرم که وای وای *** تا که سرت شکست، زدم زیرهای های
لب تشنه را که با عجله سر نمی برند *** حداقل مقابل دختر نمی برند (1)
ای سنگ ها پیوسته با من خون بگریید *** چون ابر در صحرا و در هامون بگریید
ای اشک ها باران خون گردید در چشم *** ای بحرها طوفان شوید از آتش خشم
طوفان اشک و سیل خون شد سدّ راهم *** خورشید را ظلمت گرفت از دود آهم
ای آسمان کن گریه چون ابر بهاران *** مگذار تا از هم جدا گردند یاران
بر یوسف زهرا دگر یاری نمانده *** حتى عَلَم، حتی علمداری نمانده
هفتاد و دو آزاد مرد افتاده بر خاک *** هفتاد و دو قرآن همه با جسم صد چاک
خیمه پر از فریاد و آه و اشک زن هاست *** پشت و پناه عالمی تنهای تنهاست
هنگام رفتن گشته مُشتی زن سپاهش *** بین همه گردیده طفلی سدّ راهش
از اشک خونین سرخ کرده خاک ره را *** موی پریشانش پریشان کرده شه را
از چشم حق با نرگس چشمش برد دل *** دستش به دست اسب و پایش مانده در گل
او در میان جمع پیش از جمع می سوخت *** آرام بود و بی صدا چون شمع می سوخت
افتاده بابا را به رخسارش نظاره *** کز گریه می لرزد به گوشش گوشواره
آزاد کرد از حبس دل سوز نهان را *** آهی کشید از دل که آتش زد جهان را
کای سوخته از سوز آهت حاصلم را *** «لا تُحرقی قلبی» مزن آتش دلم را
ای سدّ راهم سیل اشک و دود آهت *** کشتی مرا هم با سکوتت، هم نگاهت
یک لحظه از هم باز شد بغض سکینه *** فریاد آرامی کشید از سوز سینه
گفتا به مرگ سرخ، تن دادی پدرجان *** بر تیر دشمن، سینه بگشادی پدرجان
ص: 213
فرمود چون بر تیغ دشمن رو نیارد *** یاری که غیر چند زن یاری ندارد
آهی کشید از سینه سوزان سکینه *** گفت ای پدر ما را ببر سوی مدینه (1)
روز عاشورا همین که امام حسین علیه السلام نگاه کرد و دید همه یارانش به شهادت رسیده اند و دیگر یار و یاوری ندارد مقابل خمیه ها آمد و اهل بیتش را صدا زد و فرمود: ﴿يَا سُكَيْنَهُ يَا فَاطِمَةُ يَا زَيْنَبُ يَا أُمَّ كُلْثُومٍ عَلَيْكُنَّ مِنَى السَّلَامُ﴾ (2) «يا سكينه يا فاطمه يا زينب يا ام کلثوم خدا حافظ شما» (3) به تعبیر دیگری فرمود: بیائید با شما وداع کنم. پس زن ها و بچه همه از خیمه بیرون دویدند و صدا به گریه و ناله بلند کردند امام حسین علیه السلام آنان را آرام کرد و به صبر سفارش کرد و فرمود: «چادرها را به سر کنید و بند معجرها را محکم ببندید و آماده اسیری شوید بعد از من صورت خود را مخراشید، موی خود را پریشان مکنید اما شما را از گریه منع نمی کنم»، سپس بچه ها را می بوسید و زن ها را تسلی می داد (4) تا آن که نوبت به سکینه علیها السلام رسید حضرت او را در آغوش کشید و به سینه چسباند پیشانی او را بوسید اشک چشمانش را پاک کرد (5)
سکینه علیها السلام از بابا سؤال کرد: يَا أَبَهُ اِسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ؟ آیا تن به کشته شدن داده ای؟ حضرت فرمود: چگونه تن به کشته شدن ندهد کسی که یار و یاوری ندارد، سکینه علیها السلام جمله ای گفت دل بابا را آتش زد: «يَا أَبَه رُدَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِنَا» بابا جان ما را به حرم جدمان برگردان حضرت به این مضمون فرمود: اگر دست از من برمی داشتند به این جا نمی آمدم. (6) این ابیات زبان حال حضرت سکینه با پدر است:
ز دورادور، می دیدم گلویت عمه می بوسید *** مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را؟
ص: 214
به همراه مسافر آب می پاشند، من ناچار *** به دنبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را (1)
در این حال صدای شیون و گریه زن ها بلند بود امام حسین علیه السلام به سکینه علیها السلام فرمود:
سَيَطُولُ بَعْدِي يَا سُكَيْنَةُ فَاعْلَمِي *** مِنْكِ الْبُكَاءُ إِذَا الْحَمامُ دَهَانِي
لا تُخرقى قَلْبي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً *** مَا دَامَ مِنِّى الرُّوحُ فِي جُثْمَانِي (2)
«ای سکینه! بدان که گریه تو پس از آن که مرگ من برسد، بسیار طولانی خواهد شد. تا زنده هستم دل مرا با اشک حسرتِ خود مسوزان».
این جا حضرت سکینه علیه السلام با سؤالی که کرد و با اشکی که می ریخت، دل بابا را سوزاند اما ساعتی بعد وقتی ذوالجناح بیراکب ،برگشت با سؤالی دل زن ها و بچه ها را سوزاند؛ وقتی خطاب به ذوالجناح گفت: ﴿یا جَوادَ أَبي هَلْ سُقى أبى أَمْ قُتِلَ عَطشاناً؟﴾ (3)؛ «ای ذوالجناح! پدرم وقتی میدان رفت، تشنه بود، آیا او را آب دادند یا با لب تشنه شهیدش کردند؟»
آن قدر سوال این دختر و گریه زن و بچه ها جانسوز بود که ذوالجناح طاقت نیاورد. مرحوم محدث قمی نوشته است: همان جا آن قدر سرش را به زمین کوبید تا از دنیا رفت. (4)
چهره از خون خدا، کردی خضاب ای ذوالجناح *** چون شرار افتاده ای در پیچ و تاب ای ذوالجناح
ص: 215
صیحه هایت الظّليمه، شیهه هایت یا حسین *** هر نفس داری هزاران التهاب ای ذوالجناح
ای بُراقِ تیرباران گشته در معراج خون *** از چه بر تن زخم داری بی حساب ای ذوالجناح
فاش بر گو ماه زینب را کجا انداختی *** در یم خون یا میان آفتاب ای ذوالجناح
قلب ما را سوختی این گونه سقایی مکن *** کم بریز از چشم گریانت گلاب ای ذوالجناح
باز شو سوی منای خون، خلیلم را بگو *** خیمه ها زمزم شد از اشک ربابای ذوالجناح (1)
آرام تر برو که توانی نمانده است *** تا آخرین نگاه، زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسین! *** یک لحظه بعد از تو، نشانی نمانده است
می خواستم فدای تو گردم ولی نشد *** بعد از شهید علقمه، جانی نمانده است
تو می روی پس که عنان گیر من شود؟ *** وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است (2)
***
حالا که غیر از چشم های تر نداری *** تنهای تنها ماندی و یاور نداری
ص: 216
بگذار تا زینب لباس رزم پوشد *** تا که نگوید دشمنت لشگر نداری
من آب می آرم برای اهل خیمه *** دیگر نگو آقا، که آب آور نداری
بگذار لخته خون ز لب هایت بگیرم *** آخر مگر ای نازنین، خواهر نداری
تعبیر کن خواب مرا ای یوسف من *** حالا که غیر از چشم های تر نداری
می آیم آخر بهر دیدارت به گودال *** هر چند دیر است و تو دیگر سر نداری (1)
امام حسین علیه السلام وقتی نگاه کرد و دید همه یارانش به شهادت رسیده اند و خودش تنها مانده است آمد مقابل خیمه خواهرش زینب کبری علیها السلام را صدا زد و فرمود: خواهرم ﴿ایتِينِي بِثَوبٍ عَتِيقٍ، لا يُرغَبُ أَحَدٌ فِيهِ مِنَ القَومِ﴾؛ (2) «لباس کهنه ای به من بده بر تن کنم که کسی بعد از شهادتم آن را به غارت نبرد تا بدنم برهنه و عریان نباشد». با این درخواست امام حسین علیه السلام، صدای گریه و ناله زن ها و بچه ها بلند شد، زینب کبری علیها السلام پیراهنی آورد، حضرت چند جای دیگر آن را پاره کرد و زیر لباس پوشید. (3)
لباس کهنه بپوشید، زیر پیرهنش *** مگر که بر نکشد خصم بدمنش ز تنش
لباس کهنه چه حاجت؟ که زیر سمّ سُتور *** تنی نماند که پوشند جامه یا کفنش
که گفت از تن او خصم برکشید لباس؟ *** لباس کی بود او را که پاره شد بدنش؟ (4)
با همه خدا حافظی کرد همین که سوار بر ذوالجناح شد، صدای گریه و ناله زنان و بچه ها بلندتر شد؛ چند قدمی از خیمه دور نشده بود، شنید صدای گریه و ناله ای می آید، نگاه کرد، دید خواهرش زینب علیها السلام با پای برهنه می آید و می گوید:
﴿مَهلاً يا أَخِي تَوَقَّف حَتَّى أُزَوَدَ مِن نَظَرِى وَأَوَدَعَكَ وِدَاعَ مُفَارِقٍ لَا تَلاقَ بَعدَهُ﴾ (5)
«ای برادر! آهسته برو، لحظه ای بایست تا تو را بیشتر ببینم و از گلستان رویت گلی بچینم که این وداع آخرست و دیگر تو را نمی بینم.»
ص: 217
«تَوَقَّف أخى حَتَّى أُبَرِّدَ لَوعَتى *** وَ أَمَسَحَ ذا وجهى برجليك وَ اليَد» (1)
«برادرم! صبر کن تا کمی سوزش قلب خود را تسکین دهم و صورت خود را به پاها و دست هایت بگذارم».
«تَوَقَّف اخى حَتَّى أُقَتِلَ قُبلَةً *** مَواضِعَ تَقبيل النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ» (2)
«صبر کن برادر! تا جاهایی که پیامبر صلی الله علیه و آله خدا می بوسید را ببوسم».
امام حسین علیه السلام ایستاد حضرت زینب علیها السلام عرض کرد: «برادر جان! مادرم هنگام وفاتش وصیت کرد که هر گاه ببینم که تو کفن پوشیدی و عازم سفر آخرت هستی، به جای او زیر گلویت را ببوسم».
حضرت پیاده شد و زینب کبری علیها السلام دست هایش را به گردن آن حضرت انداخت و گلوی او را بوسید و آن قدر گریه کردند که نزدیک بود مدهوش شوند. (3)
کاش می شد که به جای تو بمیرد زینب *** در همین لحظه به پای تو بمیرد زینب
آه بگذار کمی رفتن تو دیر شود *** اندکی بعد تنت طعمه شمشیر شود
تا رمق هست بیا زیر گلویت بوسم *** قبل از آن دم که عقیله ز غمت پیر شود
بوسه دادم گلویت را به خدا می ترسم *** از قفا ذبح به خون خفته منحور شود
شمر در قتل توهی صبر نماید چه کنم؟ *** با تأمل سر تو نحر نماید، چه کنم؟ (4)
ص: 218
این جا حضرت زینب علیها السلام زیر گلوی برادر را بوسید و با برادر وداع کرد؛ چند ساعتی بیشتر طول نکشید نگاهش به بدن بی سر برادر افتاد، صدای شیون و ناله اش بلند شد، لطمه به صورت می زد و با دلی سوخته و چشمی اشک بار، روضه می خواند (اول روضه خوان کربلا که خودش صحنه را می دید و می سوخت و روضه می خواند، زینب کبری علیها السلام بود) و می گفت: ﴿يَا مُحَمَّدَاهُ صَلّى عَلَيْكَ مَلَائِكَةُ السَّمَاءِ هَذَا الْحُسَيْنُ مُرَمَّلُ بِالدِّمَاءِ مُقَطَعُ الْأَعْضَاءِ وَ بَنَاتُكَ سَبَايَا ﴾؛ (1) «ای محمدی که فرشتگان آسمان بر تو درود فرستادند، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش از هم جدا شده است و این دختران تو هستند که اسیرند. و در روایتی دیگر آمده که می گفت: ﴿هذا حُسَيْنُ مَجْزُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ وَالرِّدَاء ... بِأَبِي الْمَهْمُومُ حَتَّى قَضَىٰ بِأَبِي الْعَطْشَانُ حَتَّى مَضَى بِأَبِي مَنْ شَيْبَتُهُ تَقْطُرُ بِالدِّمَاء﴾ (2) «این حسین است که سرش از قفا بریده شده و عمامه و ردایش به غارت رفته است... پدرم به فدای آن شخصی که با غم های بسیار جان سپرد پدرم به فدای آن لب تشنه ای که با لب عطشان به شهادت رسید، پدرم به فدای آن کسی که قطرات خون از محاسن شریفش می ریزد».
راوی می گوید: به خدا دوست و دشمن از این سخنان زینب کبری علیها السلام گریه می کردند (3) و حتی مرکب ها اشکشان جاری شده بود و اشک آن ها روی شم هایشان می چکید. (4)
یک جای سالم در بدن دیگر نداری *** جایی برای بوسه بر پیکر نداری
«هَل مِن مُعین» هایی که می گفتی مرا کشت *** ای سرسپاه لشگرم، یاور نداری؟
از لابه لای نیزه ها خود را رساندم *** دیدم که افتادی حسین و سر نداری
ای کشته افتاده بی جان بین گودال *** من بی تو می میرم حسین باور نداری؟
ص: 219
مانده به روی خاک صحرا پیکر تو *** شیب الخضیب من، مگر مادر نداری؟
وقتی که انگشت شما را هم بریدند *** دیگر نمی پرسم که انگشتر نداری؟
دیگر نمی پرسم من از انگشتر تو *** تو هم مپرس از من چرا معجر نداری؟ (1)
این جا بود که زینب کبری علیها السلام طاقت نیاورد خم شد و لب ها را به گلوی بریده برادر گذاشت، ﴿ثُمَّ إِنَّ الحَورَاءَ علیها السلام وَضَعَت فَمَها عَلَى نَحْرِ أَخيهَا المَنحُورِ، وَ قَبَّلَت مَوضِعاً لَم يُقَتِلهُ نَبِيُّ وَلا وَصِيُّ وَلا أُمُّهَا الزّهراءُ علیها السلام﴾؛ (2) جایی را بوسید که پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و مادرش زهرا علیها السلام نبوسیده بودند.
این روزها غم تو مرا می کشد حسین *** شب های ماتم تو مرا می کشد حسین
تا آن دمی که منتقم تو نیامده ست *** سرخی پرچم تو مرا می کشد حسین
از لحظه ورودیه تا آخرین وداع *** هر شب، محرم تو، مرا می کشد حسین
هنگام پر کشیدن یاران یکی یکی *** اشک دمادم تو، مرا می کشد حسین
داغ علی اصغر و عباس و اکبرت *** غم های اعظم تو، مرا می کشد حسین
از قتلگاه تو چه بگویم؟ حکایت *** انگشت و خاتم تو، مرا می کشد حسین
بر نیزه در مقابل چشمان خواهری *** گیسوی درهم تو، مرا می کشد حسین
سالار سر بریده زینب، سرم فدات! *** هستی فاطمه! پدر و مادرم فدات! (3)
ص: 220
وقتی همه یاران و اصحاب حضرت به شهادت رسیدند و امام علیه السلام خود را تنها دید، به خیمه زین العابدین علیه السلام آمد (طبیعی است در آن لحظات آخر، امام حسین علیه السلام با بدن مجروح و لب تشنه و با سر و صورت خاک آلود بوده باشد)؛ امام سجاد علیه السلام در حالی که بیمار بود همین که پدر بزرگوارش را دید خواست از جا برخیزد اما از شدت بیماری نتوانست پس به عمه اش زینب گفت: «کمکم کن تا بنشینم» زینب علیها السلام وی را به سینه اش تکیه داد و امام حسین علیه السلام از حال فرزندش پرسید، او حمد الهی را بجا آورد و گفت:
﴿يا أبتاهُ ما صَنَعْتَ الْيَوْمَ مَعَ هؤلاء الْمُنافِقِينَ﴾ (1)
«پدر جان! امروز با این گروه منافق چه کرده ای؟»
امام علیه السلام فرمود:
﴿يا وَلَدِى قَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللهِ، وَ قَدْ شُبَّ الْقِتال بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ لَعَنَهُمُ اللهُ حَتَّى فَاضَتِ الأَرْضُ بِالدَّمِ مِنّا وَ مِنْهُمْ﴾ (2)
«فرزندم! شیطان بر آنان چیره شده و خدا را از یادشان برده است و جنگ بین ما و آنان چنان شعله ور شد که زمین از خون ما و آنان رنگین شده است».
حضرت سجاد علیه السلام عرض کرد: ﴿یا أبتاهُ أَيْنَ عَمَّى الْعَبَاسُ﴾؛ «پدر جان! عمویم عبّاس کجاست؟». امام علیه السلام پاسخ داد: ﴿يا بُنَيَّ إِنَّ عَمَّكَ قَدْ قُتِلَ، وَ قَطَعُوا يَدَيْهِ عَلَى شاطِيءِ الْفُراتِ﴾؛ «پسر جان! عمویت کشته شد و دستانش کنار فرات از پیکر جدا شد.» علی بن الحسین علیه السلام آن چنان گریست که بی هوش شد. چون به هوش آمد، از دیگر عموهایش پرسید و امام پاسخ می داد: «همه شهید شدند.»
آن گاه پرسید: ﴿وَ أَيْنَ أَخى عَلِيُّ، وَ حَبيبُ بْنُ مَظاهِرَ، وَ مُسْلِمُ بْنُ عَوْسَجَةً، وَ زُهَيْرُ بْنُ
ص: 221
الْقَيْنِ»؛ «برادرم علی اکبر، حبیب بن مظاهر ، مسلم بن عوسجه و زهیر بن قین کجایند؟
امام علیه السلام پاسخ داد: ﴿يَا بُنَيَّ إِعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ فِى الْخِيامِ رَجُل إِلا أَنَا وَ أَنْتَ، وَأَمَّا هؤلاءِ الَّذِينَ تَسْأَلُ عَنْهُمْ فَكُلُّهُمْ صَرْعى عَلَى وَجْهِ الثّرى﴾؛ «فرزندم! همین قدر بدان که در این خیمه ها مردی جز من و تو نمانده است؛ همه آنان به خاک افتاده و شهید شده اند.»
علی بن الحسین علیه السلام به شدت گریست و سپس رو کرد به عمه اش زینب علیها السلام و گفت: ﴿يَا عَمَّتاهُ عَلَيَّ بِالسَّيْفِ وَالْعَصا﴾؛ «عمّه جان! شمشیر و عصایم را بیاور»
امام حسین علیه السلام فرمود: ﴿وَ ما تَصْنَعُ بهما﴾؛ «می خواهی چه کنی؟»
عرض کرد:
﴿أمَّا الْعَصا فَأَتَوَکَّأُ عَلَیْها، وَ أَمَّا السَّیْفُ فَأَذُبُّ بِهِ بَیْنَ یَدَیْ إِبْنِ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله فَإِنَّهُ لاَ خَیْرَ فِی الْحَیاهِ بَعْدَهُ﴾ (1)
«بر عصا تکیه کنم و با شمشیرم از فرزند رسول خدا صلى الله عليه وسلم دفاع نمایم؛ چرا که زندگانی پس از ایشان ارزش ندارد».
امام حسین علیه السلام نگذاشت و زین العابدین را به سینه چسباند و فرمود: «فرزندم! تو جانشین من بر این بانوان و کودکانی آنان غریب و بی کس اند که تنهایی و یتیمی و سرزنش دشمنان و سختی های دوران آنان را فرا گرفته است. هر گاه که ناله سر دادند، آنان را آرام کن»، آن گاه امام علیه السلام دست فرزندش را گرفت و با صدای رسا فرمود:
﴿يا زَيْنَبُ وَ يا أُمَّ كُلْثُومِ وَ يا سَكِينَةُ وَ يا رُقَيَّةُ وَ يا فَاطِمَةُ، اِسْمَعْنَ كَلامي وَاعْلَمْنَ أَنَّ ابنى هذا خَليفَتى عَلَيْكُمْ، وَ هُوَ إمام مُفْتَرِضُ الطَّاعَةِ﴾
«ای زینب! ای ام کلثوم! ای سکینه! ای رقیه! و ای فاطمه! سخنم را بشنوید و بدانید که این فرزندم جانشین من بر شماست و او امامی است که پیروی از او واجب است».
ص: 222
سپس حضرت پیغامی برای شیعیانش فرستاد و فرمود:
﴿يا وَلَدي بَلِّغْ شيعَتي عَنِّيَ السَّلامَ فَقُلْ لَهُمْ: إِنَّ أَبي ماتَ غَريباً فَانْدُبُوهُ وَ مَضى شَهيداً فَابْكُوهُ.﴾ (1)
«فرزندم! سلامم را به شیعیانم برسان و به آنان بگو: پدرم غریبانه به شهادت رسید پس بر او اشک بریزید!» (2)
عرض کنیم: یا امام سجاد! تنهایی و غربت پدر را دیدی، طاقت نیاوردی؛ صدا زدی «عمه جان ! شمشیر و عصای من را بیاور، پسر پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری کنم» اما نبودی ببینی وقتی شمر روی سینه پدر غریبت نشسته بود این صحنه را فقط عمه جانت زینب کبری علیها السلام دید، در این لحظه با حالت مضطر رو کرد جانب عمر بن سعد ملعون و صدا زد: ﴿أَيُقْتَلُ ابُو عَبْدِ اللهِ وَأَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ؟﴾؛ (3) «ای عمر بن سعد! اباعبدالله علیه السلام را : شهید می کنند و تو نظاره می کنی؟» با این سخن جانسوز زينب كبرى علیها السلام، اشك از دیدگان نحس عمر بن سعد جاری شد و آن ملعون صورتش را برگرداند. (4) حضرت زینب علیها السلام خطاب به لشکر فرياد زد: «وَيْلَكُمْ، أَما فِيكُمْ مُسْلِمٌ»؛ (5) «وای بر شما! آیا در میان شما يك مسلمان نیست؟» کسی جواب زینب علیها السلام را نداد. در این لحظه بود که عمر بن سعد ملعون خطاب به لشکر صدا زد: کار حسین علیه السلام را تمام کنید. مرحوم مقرّم می نویسد: شمر ملعون جلو آمد، «فَرَفَسَهُ بِرِحِلِهِ وَ جَلَسَ عَلَى صَدْرِهِ وَ قَبَضَ عَلَى شَيْبَتِهِ المُقَدَّسَةِ وَ ضَرَبَهُ بِالسَّيفِ اِثْنَتَى عَشْرَةَ ضَرَبَةً ...» (6)؛ «لگدی به سینه امام حسین علیه السلام زد، امام روی زمین افتاد و روی سینه حضرت نشست و محاسن مقدس
ص: 223
حضرت را به دست گرفت و با دوازده ضربه شمشیر سر از بدن آن حضرت جدا کرد.»
بر سینه ات شمر لعین با پا، چه بد زد ***آتش به قلب زینب تو، تا ابد زد (1)
***
جنجال بود و... *** لب تشنه ای در گوشه گودال بود و...
گودال بود و... *** از نیزه و شمشیر مالامال بود و...
می رفت بالا *** تیغی که دست نفرت دجال بود و...
دجال بود و... *** در زیر پایش پیکری پامال بود و...
از میهمانش *** با سنگ زن ها گرم استقبال بود و....
«ای وای، ای وای» *** ذکر لبان مادری بدحال بود و... (2)
شب شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند *** لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند
فکر یک لحظه بدون تو شدن، کابوس است *** با تو هر ثانیه رویاست اگر بگذارند
مثل قدّش، قدمش، لحن پیمبروارش *** روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند
غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟ *** عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند
ص: 224
ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد *** مشک او حامل دریاست اگر بگذارند
آب مال خودشان، چشم همه دلواپس *** خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند
قامتش اوج قیام است، قیامت کرده است *** قد سقای تو رعناست اگر بگذارند
سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها *** لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند
تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد *** آب مهریه زهراست اگر بگذارند
بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو *** یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند
آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله *** مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند
رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن *** کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند (1)
امام حسین علیه السلام پس از شهادت اصحاب و یارانش به میدان آمد با این که تشنه بود، حتی گرسنه بود، داغ جوان دیده بود، داغ برادر دیده بود اما شجاعانه می جنگید و لشکر از مقابل او مانند روباه می گریختند. عده زیادی را به هلاکت رساند، کم کم خسته شد دیگر توانایی جنگیدن نداشت:
﴿فَوَقَفَ يَسْتَرِيحُ سَاعَةً وَ قَدْ ضَعُفَ عَنِ الْقِتَالِ فَبَيْنَا هُوَ وَاقِفُ إِذْ أَتَاهُ حَجَرٌ فَوَقَعَ عَلَى جَبْهَتِهِ فَأَخَذَ الثَّوْبَ لِيَمْسَحَ الدَّمَ عَنْ جَبْهَتِهِ فَأَتَاهُ سَهُمُ مَسْمُومٌ لَهُ ثَلَاثُ شُعَبٍ فَوَقَعَ عَلَى قَلْبِهِ ﴾ (2)
ص: 225
«گوشه ای از میدان ایستاد تا کمی استراحت کند، ضعف بر بدنش غالب شده بود، و دیگر قدرت جنگ نداشت در این هنگام سنگی به پیشانی حضرت ،زدند خون صورت مبارک را گرفت، پیراهنش را بالا زد تا خون از صورتش پاک کند، ناگاه با تیری سه شعبه و زهر آلود به قلب آن حضرت زدند».
نیمه جان بود و پشتِ مرکب خود *** بوسه ای سنگ، بر جبینش زد
نوبت تیر حرمله شده بود *** آه، از پشت زین زمینش زد (1)
در این لحظه امام حسین علیه السلام با خدا مناجات می کرد و می گفت:
﴿بِسْمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسولِ اللهِ.﴾
سپس سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:
﴿إلهِي أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقْتُلُونَ رَجُلًا لَيْسَ عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ ابْنُ بِنْتِ نَبِيٍ غَيْرُهُ﴾ (2)
«خدایا! تو می دانی که اینان مردی را می کشند که در روی زمین، جز او پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله نیست.»
این تیر آن قدر کاری بود که حضرت با دست از پشت بیرون کشید، خون مثل ناودان جاری شد، امام دست زیر این خون ها گرفت و به آسمان پاشید، یک قطره از این خون ها به زمین برنگشت. بار دیگر دست زیر خون ها گرفت و به صورت و محاسنش مالید و می فرمود: «می خواهم وقتی جدم را ملاقات می کنم، با صورت خون آلود باشد». (3)
آن تندباد تیر، بگو با تنت چه کرد؟ *** با قلب مثل آینه روشنت، چه کرد؟
وقتی که عرش را به تلاطم کشیده است *** با ما، ببین که روضه افتادنت چه کرد
در این حالت، ضعف بر حضرت غلبه کرد؛ ظالمی به نام مالک بن نسر کندی
ص: 226
جلو آمد به حضرت ناسزا گفت، سپس شمشیری به فرق حضرت زد، سرِ حضرت پر از خون شد. (1) در این هنگام صالح بن وهب ملعون نیزه ای به پشت حضرت زد. سید بن طاووس می نویسد: «فَسَقَطَ الْحُسَيْنُ علیه السلام عَنْ فَرَسِهِ إِلَى الْأَرْضِ عَلَى خَدِّهِ الْأَيْمَنِ»؛ (2) امام حسین علیه السلام از روی اسب با طرف راست صورت بر زمین خورد.
می گفت روضه خوان که تنت غرق تیر بود *** هر تیر واژگون که شدی، با تنت چه کرد؟
افتادی و سه ساله خبر دارد و خدا *** بر خاک، سنگ، با رخ بی جوشنت چه کرد؟
انداخت این سه شعبه تو را، باغبان! ببین *** با حلق نازک گل در گلشنت چه کرد؟ (3)
راوی می گوید همین که حضرت روی زمین افتاد ﴿وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ مِنْ بَابِ الْفُسْطَاطِ وَ هِيَ تُنَادِى وَا أَخَاهُ وَا سَيِّدَاهُ وَا أَهْلَ بَيْتاهُ لَيْتَ السَّمَاءَ أَطْبَقَتْ عَلَى الْأَرْضِ وَ لَيْتَ الْجِبَالَ تَدَكْدَكَتْ عَلَى السَّهْلِ﴾؛ (4) «حضرت زینب علیه السلام از خیمه بیرون آمد و صدا می زد: «وای برادرم، وای مولایم، وای اهل بیتم. ای کاش آسمان بر زمین می آمد، ای کاش کوه ها بلرزه در می آمد و خرد می شد.»
راوی می گوید: همین طور که حضرت زینب علیها السلام به سوی میدان می دوید، گاهی با صورت بر زمین می خورد و بلند می شد تا خود را کنار بدن برادرش حسین علیه السلام رساند.
به سمت گودال از خیمه دویدم من *** شمر جلوتر بود، دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود، ناله کشیدم من *** سر تو رو بردند، دیر رسیدم من
نگاه کرد، دید حضرت با بدن مجروح در خون خود می غلطد، پاهای مقدس را گاهی جمع می کند و گاهی به زمین می کشد، خون از زخم های بدنش جاری است.
ص: 227
زیر پای دشمنش افتاده بود *** چنگ بر پیراهنش افتاده بود
شمر روی سینه اش بنشسته بود *** استخوان هایش همه بشکسته بود (1)
زینب علیها السلام کنار بدن حضرت روی زمین نشست، خود را روی بدن آن حضرت انداخت با اشک و ناله صدا می زد: «آیا تو حسین منی؟ آیا تو برادر منی؟ آیا تو فرزند مادر منی؟ آیا تو نور دیده منی؟ برادرم تو را به حق جدم رسول خدا صلى الله عليه وسلم با من حرف بزن، تو را به حق پدرم علی مرتضی علیه السلام مرا صدا بزن، تو را به حق مادرم فاطمه علیها السلام جواب مرا بده» در این لحظه حضرت با صدایی ضعیف به او فرمود: «خواهرم آرام باش باگریه و ناله ات قلبم را آتش زدی (2) ﴿ارجعى إِلَى الفُسطاط وَ اجمَعِي العِيالَ وَالأطفال﴾؛ (3) خواهرم! به خیمه برگرد زنان و کودکان را جمع آوری و مواظبت کن»، حضرت زینب علیها السلام به امر امام حسین علیه السلام به خیمه برگشت».
سینه پُر داغ و پیکرم پُر درد *** یک نفر مرد و این همه نامرد
زینبا! سوی خیمه ها برگرد *** خواهرم! ارجعى الى الفسطاط
شده از تیغ، پاره پاره تنم *** می رسد زخم تازه بر بدنم
تا نبینی تو دست و پا زدنم *** خواهرم! ارجعى الى الفسطاط (4)
در همین لحظه، زمین شروع به لرزیدن کرد و خورشید گرفت و هوا تیره و تار شد، زینب علیه السلام به سوی خیمه امام سجاد علیه السلام دوید و صدا زد: «برادر زاده! مرا چه شده است عالم، را دگرگون می بینم، خورشید گرفته است زمین می لرزد؟». حضرت فرمود: عمه جان! پرده خیمه را بالا بزن». حضرت نگاهی کرد دید ذوالجناح پدرش بدون سوار میان میدان سرگردان است، آن طرف نگاه کرد، دید سر مقدس پدرش بالای نیزه
ص: 228
است، در این لحظه بود که امام سجاد علیه السلام صدا زد: «عمه جان! زنان و کودکان را جمع کن که پدرم را کشتند»، آن گاه حضرت از حال رفت و با صورت به زمین افتاد. (1)
این جا امام سجاد علیه السلام با دیدن سر بریده پدرش بالای نیزه با صورت بر زمین خورد و از حال رفت اما در مدینه امیرالمؤمنین علیه السلام با شنیدن یک خبر با صورت زمین بر خورد، وقتی که دید حسنین علیهما السلام با دیده گریان به طرف مسجد می دوند و صدا می زنند: مادر ما از دنیا رفت، «فَوَقَعَ عَلِيٌّ عَلَى وَجْهِهِ»؛ (2) «حضرت با صورت زمین خورد» و جمله ای می گفت: ﴿بِمَنِ الْعَزَاءُ يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ كُنْتُ بِكِ أَتَعَزَّى فَفِيمَ الْعَزَاءُ مِنْ بَعْدِك﴾؛ (3) ای دختر حضرت محمّد! من غم و اندوه خود را بعد از تو به چه کسی بگویم؟ من درد دل های خود را برای تو می گفتم اکنون برای چه کسی درد دل کنم؟»
من علیّیم که خدا قبله نما ساخت مرا *** جز خدا و نبی و فاطمه نشناخت مرا
من که یک باره در از قلعه خیبر کندم *** داغ زهرای جوان از نفس انداخت مرا (4)
نگران بودم از این لحظه و آمد به سرم *** زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود *** تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من
ص: 229
شوق دیدار تو را می کشد اینسان، اما *** ای همه هستی زینب! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی، آه ! ولی *** جان من آمده بر لب کمی آهسته برو
تو که از روز تولد شدی آرام دلم *** نرو این گونه شتابان و نکن حیرانم
بوسه ای زیر گلویت زده ام اما باز *** بروی، می روم از حال خودم می دانم
با تو آمد دم میدان دلِ آواره من *** پر زد انگار در این فاصله روح از بدنم
من که بی عطرت از اول نکشیدم نفسی *** می شود از تو مگر جان و دلم! دل بِکنم؟
روی تل بودم و دیدم که چه تنها شده ای *** نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند، همه قاسم و عباس و علی *** نه برای تو زُهیرت، نه حبیبت مانده
دیدم از نور خدا گفتی و آغوش نبی *** ولی آواز تو را هلهله ها نشنیدند
سنگ دل ها به خیام تو نظر می کردند *** سنگ ها صورت زیبای تو را بوسیدند
زینت دوش نبی را به چه حالی دیدم *** خون پیشانی بر صورت او جاری بود
غیر از این صحنه اگر هیچ نمی دید دگر *** کار زینب همه عمر عزاداری بود
تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند *** یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد
ص: 230
کاش عباس و علی اکبرت این جا بودند *** صحنه رزم تو لب تشنه تماشایی شد (1)
همه اصحاب و یارانش به شهادت رسیدند امام علیه السلام، غریب و تنها مانده بود، نگاهی به چپ و راست خود کرد، کسی از یارانش را ندید این جا بود که غریبانه یارانش را صدا زد؛
﴿يا مُسْلِمَ بْنَ عَقيلٍ وَيا هاني بْنِ عُرْوَةَ وَيا حَبيبُ بْنُ مُظاهِرٍ وَيا زُهَيْرُ بْنُ الْقَيْنِ...وَ يَا عَلِيَّ بنَ الحُسَينِ، وَيَا أَبطَالَ الصَّفا، وَ یَا فُرسانَ الهَيجاءِ، مالي أُنَادِيكُم فَلا تُجِيبُونِي، وَ أَدعُوكُم فَلا تَسمَعُوني؟ ... وَادفَعُوا عَن حَرَمِ الرَّسُولِ الطُّغاةَ اللِّئامَ﴾ (2)
«ای مسلم بن عقیل! ای هانی بن عروة! ای حبیب بن مظاهر! ای زهیر بن قین! ... ای علی بن الحسین ای دلاور مردان خالص! و ای سواران میدان نبرد چه شده است شما را که صدا می زنم ولی پاسخم را نمی دهید؟ و شما را می خوانم ولی سخنم را نمی شنوید؟ ... از حرم رسول خدا در برابر طغیانگران پست دفاع کنید».
اما جوابی از یارانش نشنید، لذا خودش به میدان آمد و با آن همه داغ و مصیبت و بدن مجروح و تشنگی مبارز می طلبید و شجاعانه می جنگید و هرکس مقابل حضرت می آمد او را به هلاکت می رساند جمع زیادی را به درک فرستاد، گاهی به طرف راست لشکر حمله می کرد و می گفت:
الْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعَارِ *** وَالْعَارُ أَوْلَى مِنْ دُخُولِ النَّارِ (3)
«مرگ بهتر است از ننگ و ننگ سزاوارتر از آتش (دوزخ) است».
ص: 231
و گاهی به طرف چپ حمله می کرد و می گفت:
«أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِى *** أَلَيْتُ أَنْ لَا أَنْثَنِي
أَحْمِي عِبَالَاتِ أَبِى *** أَمْضِي عَلَى دِينِ النَّبِي» (1)
«من حسین، پسر علی علیه السلام هستم سوگند خورده ام که در برابر ظلم سر خم نکنم. و از حریم و خاندان پدرم دفاع کنم و بر دین نبی اکرم صلى الله عليه وسلم پایدار بمانم.»
دشمن دید حریف حضرت نمی شود؛ لذا از همه طرف با شمشیر و تیر و نیزه به او حمله کردند. آن قدر تیر و نیزه و شمشیر به بدن مولای ما زدند که با طرف راست صورت به زمین افتاد. (2)
وقتی ز روی زین به زمین خوردی ای حسین *** گفتم زمان خانه خرابی زینب است
می بینمت دوباره و از حال می روم *** این دل ز درد و غصه و ماتم لبالب است (3)
این جا بود شمر (لعنة الله عليه خطاب به لشکر فریاد زد: منتظر چه هستید؟» (یعنی کار امام حسین علیه السلام را تمام کنید لشکر از هر سو به امام حسین علیه السلام حمله کرد، ظالمی به نام «زرعة بن شريك» با شمشیر خود بر شانه چپ آن حضرت زد، ظالم دیگری چنان شمشیر بر گردن آن حضرت زد که امام علیه السلام با صورت بر زمین افتاد. دیگر ناتوان شد، می خواست برخیزد، ولی به رو می افتاد، در این هنگام سنان بن انس نیزه اش را در گودی گلوی آن حضرت فرو برد، سپس نیزه را بیرون کشید و آن را بر استخوانه ای سینه اش کوبید و بعد تیر بر گودی گلویش زد که امام علیه السلام به زمین افتاد برخاست نشست و آن تیر را از گلویش بیرون آورد، دو کف دستش را زیر
ص: 232
گلویش نگه می داشت، وقتی که دستش پر از خون می شد، آن را به سر و صورت می مالید و می فرمود:
«می خواهم خداوند را با این حال که به خونم رنگین هستم و حقم را غصب کرده اند ملاقات کنم.» (1)
مرحوم مقرّم می نویسد، عمر بن سعد (لعنت الله علیه) فریاد زد: حسین علیه السلام را راحت کنید شمر (لعنة الله عليه) جلو آمد.
﴿فَرَفَسَه برجلِهِ وَ جَلَسَ عَلَى صَدرِهِ و قَبَضَ عَلَى شَيْبَتِهِ المُقَدَّسَةِ وَ ضَرَبَهُ بِالسَيفِ اثنَتَى عَشَرَةَ ضَرَبَةً﴾ (2)
«اول لگدی به سینه امام حسین علیه السلام زد، حضرت روی زمین افتاد، روی سینه اش نشست، محاسن حضرت را به دست گرفت و با دوازده ضربه سر از بدن حضرت جدا کرد».
جان داد خواهرت به خدا تا که دید شمر *** با چکمه در کشاکش جان دادنت چه کرد؟
ای بوسه گاه مادر دریا گلوی تو! *** آن تیغ كُند، با رگ و با گردنت چه کرد؟
از حال رفت و بی رمق افتاد روضه خوان *** دیگر نگفت از این که پس از کشتنت چه کرد؟
یا ایها العزیز! پس انگشترت کجاست؟ *** آن گله گرگ، با تن و پیراهنت چه کرد؟
لرزید آسمان، چو دویدند اسب ها *** بر سینه زد رسول مگر دشمنت چه کرد؟ (3)
ص: 233
«رَفَسَ»، یعنی ضربتی که به سینه مردی می زنند. (1) یک رفس این جا داریم، وقتی شمر ملعون وارد قتلگاه شد «فَرَفَسَهُ بِرِجلِهِ» اول لگدی به سینه امام حسین علیه السلام زد، حضرت روی زمین افتاد بعد روی سینه مقدس نشست؛ یک رَفَسَ هم مدینه داریم وقتی در خانه امیرالمؤمنین علیه السلام را آتش زدند روایت دارد؛ ﴿وَ رَفَسَ بَطَنَها و إسقاتِهَا مُحَسّناً﴾؛ (2) «ضربتی به پهلوی حضرت فاطمه علیها السلام زدند و محسنش سقط شد.»
گفت با در: رحم کن سویش مرو *** غنچه دارد سوی پهلویش مرو
حمله طوفان سوی دود شمع کرد *** هر چه قوت داشت دشمن جمع کرد
روز، رنگ تیره شب را گرفت *** مجتبی چشمان زینب را گرفت
پای لیلی چشم مجنون می گریست *** میخ بر سر میزد و خون می گریست
جوی خون نه تا به مسجد رود بود *** دود بود و دود بود و دود بود (3)
می پرم گرد کوی و بام حسین *** تا بیفتم دمی به دام حسین
با تواضع و دست بر سینه *** رو به قبله به احترام حسین
السلام علیک یا عطشان *** تشنه ام، تشنه سلام حسین
سند بندگیم را مادر *** روز اول زده به نام حسین
پدرم بین سجده شکرش *** خواست تا که شوم غلام حسین
کاش تا پیری ام همین باشد *** من و عشق على الدّوام حسين
ص: 234
من و یک عمر نوکری کردن *** سایه لطف مستدام حسين
هرکسی جُون این تبار شود *** می برد بهره از مرام حسین
من کی ام؟ خانه زاد این درگاه *** ریزه خواری که از طعام حسین
قد کشیدم ولی نبردم پی *** به سر سوزن از مقام حسین
راز آزادگی و دینداری *** همه پیداست در کلام حسین
زیر بار ستم نباید رفت *** سرفرازی شده پیام حسین
ذوالفقار است در کف مردی *** که می آید به انتقام حسین (1)
***
ایستادم به بلندی، بدنم لرزان شد *** زیر خروار نی و سنگ تنت پنهان شد
بسکه مبهوت جمال احدیّت بودی *** که در آوردن پیراهن تو آسان شد
چقدر نیزه فرو رفته به جسمت، گوئی *** گودی قتلگهت تنگ تر از زندان شد (2)
امام حسین علیه السلام با لب تشنه، بدن مجروح و آن همه داغی که دیده بود، شجاعانه می جنگید و جمع زیادی از لشکر کوفه را به هلاکت رساند، شمر ملعون نزد عمر بن سعد (لعنة الله علیه) آمد و گفت: اگر حسین این گونه ادامه دهد، همه ما را خواهد کشت چه کنیم؟ عمر سعد (لعنة الله عليه) دستور عجیبی داد، خطاب به لشکر فریاد زد: سه دسته شوید،
﴿فِرقَةُ بِالنّبالِ وَالسَّهامِ، وَ فِرقَهُ بِالسُّيوفِ وَالرّماحِ، وَ فِرقَهُ بِالنَّارِ وَ الحِجَارَةِ، نَعجِلُ عَليه﴾ (3)
ص: 235
«یک دسته با تیر یک دسته با شمشیر و نیزه و یک دسته با آتش و سنگ به او حمله کنید.»
لشکر به امام حسین علیه السلام حمله کرد آن قدر با تیر و نیزه و شمشیر بر بدن آن حضرت زدند که بدنِ مقدسش پُر از زخم شد دیگر توان نداشت، ملعونی نیزه ای به پهلوی آن حضرت زد، در این حالت بود که مظلوم کربلا از روی زین با طرف راست صورت روی زمین افتاد. (1)
﴿فَسَقَطَ الْحُسَيْنُ علیه السلام عَنْ فَرَسِهِ إِلَى الْأَرْضِ عَلَى خَدِّهِ الْأَيْمَنِ﴾. (2)
بی هوا نیزه ای به پهلو خورد *** نفسش رفت و برنگشت ای وای
جلوی خواهرش چهل تا نعل *** از تن شاه می گذشت ای وای (3)
***
ای که در قتلگاه افتادی *** بی کس و بی پناه افتادی
دم آخر نگاه تو بود *** طرف خیمه گاه افتادی (4)
وقتی حضرت روی زمین قرار گرفت شمر ملعون فرياد زد: ﴿وَيلَكُم ما تَنتَظِرُونَ بِهِ؟ أقتُلُوهُ ثَكَلَتكُم أُمَّهَاتُكُم﴾؛ (5) «وای بر شما منتظر چه هستید؟ بکشید او را، مادرانتان به عزایتان بنشینند» از هر طرف به حضرت حمله کردند. ظالمی ضربتی بر کتف آن حضرت زد ملعونی ضربتی بر گردن حضرت زد، حضرت با صورت روی زمین افتاد سنان بن انس ملعون نیزه ای به سینه مبارکش زد، در این حال حضرت متوجه شد لشکر به طرف خیمه ها حمله کرده اند آهی کشید و خواست بلند شود اما نتوانست، چند قدم زانو به زانو خود را به خاک کشید، به طرف خیمه ها رفت. (6)
ص: 236
و خطاب به لشکر فریاد زد: ﴿وَيْحَكُمْ يَا شِيعَةَ آلِ أَبِي سُفْيَانَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينُ وَ كُنتُمْ لَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَكُونُوا أَحْرَاراً في دُنْيَاكُم﴾؛ (1) «ای شیعیان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از معاد نمی ترسید، لا اقل در دنیا آزاد مرد باشید». شمر (لعنة الله علیه) از میان لشکر فریاد زد: «چه می گویی پسر فاطمه؟» حضرت فرمود: ﴿أَنَا الَّذِي أُقاتِلُكُمْ وَ تُقَاتِلُونِي وَالنِّسَاءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ﴾؛ (2) «من با شما جنگ دارم و شما با من جنگ دارید زن و بچه من چه گناهی دارند». شمر فریاد زد: «ای لشکر! حسین راست می گوید اول کار او را تمام کنید بعد خیمه های او را غارت کنید!» این بار حمله آخر بود که دسته جمعی حمله کردند و ضربه های کاری به آن حضرت می زدند. (3) امام باقر علیه السلام فرمود: ﴿لَقَدْ قُتِلَ بِالسَّيْفِ وَالسَنَانِ وَ بِالْحِجَارَةِ وَ بِالْخَشَبِ وَ بِالْعَصَا﴾؛ (4) «امام حسین علیه السلام با شمشیر و نیزه و سنگ و چوب و عصا شهید شد.»
راوی می گوید: عده ای به جهت تقرب و نزدیکی به یزید، با عصا بر بدن حضرت می زدند و آن ها که حربه نداشتند، با سنگ بر بدن مقدس آن حضرت می زدند امام حسین علیه السلام از شدت درد پاهای مبارک را جمع می کرد و باز می کرد، هلال بن نافع می گوید: آمدم نزدیک، شنیدم آن امام مظلوم می فرمود: ﴿اَما تَسْقُونی قَبْلَ طُلُوعِ رُوحی شَرْبَهً مِنَ الْماءِ﴾؛ (5) «آیا پیش از آن که روح از بدنم بیرون رود، یک شربت آبی به من نمی دهید؟» در این حال ظالمی خطاب به عمر بن سعد ملعون فریاد زد: «أبشِر أَيُّهَا الاميرُ فَهذا شِمر قَد قَتَلَ الحُسَينَ»؛ (6) «امیر! تو را بشارت باد که شمر حسین را به قتل رساند».
ای کاش کار با شهادت و سر از بدن حضرت جدا کردن تمام می شد عمر سعد ملعون در بین لشکر فرياد زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْنِ فَيُوطِئهُ فَرَسَهُ» (7) «کیست بدن حسین را با اسبش لگد کوب کند؟»
ص: 237
ده نفر آمدند و بدن مطهر حضرت را زیر سم اسبان قرار دادند.
﴿فَدَاسُوا الْحُسَيْنَ علیه السلام بِحَوَافِرِ خَيْلِهِمْ حَتَّى رَضُوا صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ﴾. (1)
«طوری بدن حضرت را زیر سم اسبان کوبیدند که استخوان های سینه و پشت حضرت خرد شد».
نعل تازه به شم اسب زدن فکر که بود؟ *** که سراپای تو با سطح زمین یکسان شد (2)
***
مقتل نوشته پیکر تو نرم گشته بود *** با هر نسیم جسم تو شد جابجا حسین
مقتل نوشته ضربه به پهلوی تو زدند *** حتماً شبيه مادرتان بی هوا حسین
مقتل نوشته راس تو را بد بریده اند *** چون از جلو بریده نشد، از قفا حسین
مقتل نوشته دست تو از مچ بریده شد *** با خنجری شکسته و با ضربه ها حسین
مقتل نوشته زیر گلو نحر گشته بود *** پهنای نیزه شد به گلوی تو جا حسین
هر ضربه را برای رضای خدا زدند *** شمشیر، نیزه، سنگ و حتی عصا حسین (3)
«و من نمی دانم خبر میخ در را از سینه اش بپرس که مخزن اسرار و رازهاست.»
شعله در شعله، دل کوچه پر از غم می شد *** کوچه در آتش و خون داشت جهنم می شد
«باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را...» *** روضه مکشوف تر از آن چه شنیدم، می شد
بین دیوار و در انگار زنی جان می داد *** جان به لب از غم او عالم و آدم می شد
تا زمین خورد صدا کرد: «علی چیزی نیست» *** شیشه ای بود که صد قسمتِ مبهم می شد
آن طرف مرد سکوتش چقدر فریادست *** روضه جان سوزتر از غربت او هم می شد؟!
میخ، کوتاه بیا، همسرم از پا افتاد *** میخ هر لحظه در این عزم مصمم می شد
غنچه دارد گل من، تیغ نزن بی انصاف *** حیف، بابا شدنم داشت مسلّم می شد (1)
در مدینه، یک میخ، سینه را شکست و محسن سقط شد؛ اما در کربلا، ده اسب با نعل تازه، نه تنها سینه امام حسین علیه السلام بلکه پشت حضرت را هم کوبیدند، «حَتّی رَضُوا ظَهْرَهُ وَ صَدْرَهُ». (2)
حسین ای معنی دریای رحمت *** کلید اعظم درهای رحمت
ص: 239
تو آن عطشان دشت خون، که هستی؟ *** که در هر قطره خونم نشستی
نه تنها اولیا سرمست جامت *** خدا هم عشق می ورزد به نامت
نه تنها روی دل سوی تو باشد *** خدا هم عاشق روی تو باشد
تو را روح تقدّس می شناسم *** خدای عشق فطرس می شناسم
یکی احسان تو بعد از ولادت *** یکی ایثار تو قبل از شهادت
ملائک در عزایت گریه کردند *** رسولان هم برایت گریه کردند
من از هر قطره آبی که نوشم *** به یاد آن لب عطشان خروشم (1)
***
پیکر قرآن، نشان تیرهاست *** آیه آیه، طعمه شمشیرهاست
یک گل خونین و هفتاد و دو داغ *** تشنه کام افتاده در دامان باغ
برگ های خشکش از خون تر شده *** غنچه روی سینه اش پرپر شده
سنگ دشمن، دُرّ نایاب من است *** تشنگی، شیرین ترین آب من است
کاش تا بازم فدایی آورم *** بود هفتاد و دو یار دیگرم
کاش صدها عون و جعفر داشتم *** قاسم و عباس و اکبر داشتم
کاش می دادی مرا، صد طفل شیر *** تا سپر می شد گلوشان پیش تیر
این من و این شعله تاب و تبم *** این بیابانگرد کویت، زینبم
عهد بستم با تو تا پای سرم *** رخ کند تقدیم سیلی، دخترم
حکم کن، فرمان تو، نور است نور *** تا گذارم چهره بر خاک تنور
دوست دارم پیش چشم زینبم *** چوب دشمن بوسه گیرد از لبم (2)
همین که تیر سه شعبه را به سینه حضرت زدند امام علیه السلام نتوانست از جلو بیرون بیاورد خم شد آن را از پشت سر بیرون کشید؛ خون مثل ناودان از سینه حضرت جاری شد. صالح بن وهب ملعون نیزه ای به پهلوی حضرت زد، امام علیه السلام دیگر طاقت
ص: 240
و توان بر روی ذوالجناح ماندن را نداشت؛ این حیوان تا متوجه شد، آن حضرت را به روی زمین گذاشت.
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد *** همین که پیکرت افتاد، خواهرت افتاد
تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی *** هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد (1)
عمر بن سعد ملعون دستور داد: «این حیوان را برای من بیاورید؛ این اسب از مرکب های رسول الله صلی الله علیه و آله است، او را برای یزید هدیه ببریم». لشکر دور ذوالجناح را گرفتند؛ در روایت است این حیوان با دست و دندان هایش با آن ها مقابله می کرد و تعداد زیادی از لشکر را به قتل رساند. عمر بن سعد دید کسی حریف این حیوان نیست دستور عقب نشینی داد و گفت: «او را به حال خود بگذارید ببینیم چه می کند». نوشتند وقتی این حیوان احساس راحتی کرد دیدند یک یک از کنار کشته ها گذشت تا به بدن مطهر امام حسین علیه السلام رسید، خیره خیره به آن بدن مطهر نگاه می کرد، قدم های خود را بر زمین می زد؛ دست های خود را خم کرد سر و صورت خود را به خون امام حسین علیه السلام آغشته کرد، با صدای بلند شیهه می کشید و به طرف خیمه ها می رفت. (2)
زینب کبری علیها السلام صدای ذوالجناج را شنید، رو به سکینه علیها السلام کرد و فرمود: «سکینه جان! مثل این که پدرت برگشته است». سکینه علیها السلام خوشحال شد، به شوق دوباره دیدن پدر از خیمه بیرون دوید و نگاه کرد و دید ذوالجناح برگشته ولی بدون بابا برگشته، از حالت ذوالجناح فهمید که بی بابا شده، چادرش را چاک داد، با صدای گریه و ناله فریاد می زد: «وا أبتاه! واحُسَيناه! وا قتيلاه! واغربتاه!» (3)
ای سکینه، بنگر این فرس تنها را *** از صدایش بشنو سوز غم فردا را
تیرها بر تن اسب است، خدا می داند *** که چقدر تیر زده بوسه تن بابا را (4)
ص: 241
وقتی زنان و دختران هم صدای ناله ذوالجناح را شنیدند، از خیمه بیرون دویدند، همین که دیدند ذوالجناح بی صاحب برگشته، فهمیدند امام حسین علیه السلام به شهادت رسیده؛ لذا صدا به گریه و ناله بلند کردند.
﴿وَ وَضَعَت أُمُّ كُلْثُومَ يَدَها عَلَى رَأْسِهَا وَ نَادَت: وا مُحَمَّدَاهُ، واجَدَاهُ، وانَبِيَّاهُ، وَا أبا القاسماه وا عَلِياهُ اليَومَ ماتَ مُحَمَّدُ المُصطَفى اليَومَ ماتَ عَلِيٌّ الْمُرْتَضى اَلْيَوْمَ ماتَتْ فاطِمَةُ الزَّهْراءُ﴾ (1)
«حضرت ام کلثوم علیها السلام دستانش را روی سرش گذاشت و فریاد می زد: «وا محمدا وا جَدَاهُ، وا نَبِيَاهُ، وَا أَبا القاسماه، وا عَلِيّاهُ»، امروز روزی است که پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، امروز روزی است که علی مرتضی علیه السلام از دنیا رفت امروز روزی است که حضرت زهرا علیها السلام از دنیا رفت و بعد هم غش کرد و روی زمین افتاد». این جا بود که سکینه علیها السلام جلو آمد، از ذوالجناح سؤالی کرد و دل همه را آتش زد و گفت: ﴿یا جَوادَ أَبي هَلْ سُقِيَ ابي أَمْ قُتِلَ عَطشاناً؟﴾؛ (2) «ای ذوالجناح پدرم، وقتی پدرم میدان رفت، تشنه بود، آیا او را آب دادند یا با لب تشنه شهیدش کردند؟».
نرفته از نظرم ذوالجناح بر می گشت *** که رفته رفته صدایت ضعیف تر می گشت
ز بس که بر بدنت زخم های کاری بود *** که زخم تازه اگر بود، بی اثر می گشت
در ازدحام حرامی و نیزه های بلند *** شکاف زخم تنت باز و بازتر می گشت
این حیوان باوفا وقتی شیون و بیتابی زن ها و بچه ها را دید به سوی قتلگاه روانه شد، زن ها و بچه ها به دنبال ذوالجناح می دویدند امام زمان علیه السلام در «زیارت ناحیه مقدسه» می فرماید:
ص: 242
﴿وَ أَسْرَعَ فَرَسُك َ شارِداً إِلى خِيامِك َ قاصِداً مُحَمْحِماً باكِياً فَلَمّا رَأَيْنَ النِّسآءُ جَوادَكَ مَخْزِيّاً وَ نَظَرْنَ سَرْجَكَ عَلَيْهِ مَلْوِيّاً بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ ناشِراتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاطِماتِ الْوُجُوهِ سافِرات وَ بِالْعَويلِ داعِيات وَ بَعْدَالْعِزِّ مُذَلَّلات وَ إِلى مَصْرَعِك َ مُبادِرات وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ عَلى نَحْرِكَ قابِضٌ عَلى شَيْبَتِك َ بِيَدِهِ ذابِحٌ لَك َ بِمُهَنَّدِهِ﴾ (1)
«اسب سواری ات، شیهه کشان و گریان به طرف خیمه ها می دوید، همین که بانوانِ حَرَم مرکب تو را خوار و زبون دیدند و زین تو را بر آن واژگون دیدند از خیمه ها بیرون دویدند در حالی که گیسو پریشان کرده بودند، لطمه به صورت ها می زدند و نقاب از چهره ها افکنده بودند با صدای بلند شیون می زدند. در حالی که از اوج عزّت به حضیض ذلّت درافتاده بودند، به سوي قتلگاه تو می دویدند، در همان حال دیدند شمر ملعون بر سینه مبارکت نشسته و شمشیرش را بر گلویت می کشد با دستی محاسن شریفت را در دست گرفته بود [و با دست دیگر] با شمشیرش سر از بدنت جدا می کرد».
ای ملائک، روی در این هامون کنید *** شمر را از قتلگه بیرون کنید
ای عزیز فاطمه، دادی بزن *** آخرای مظلوم، فریادی بزن
چشم هستی بر تو خون بارد حسین *** صبر هم اندازه ای دارد حسین
یا ز دست شمر، خنجر بگیر *** یاره گودال بر مادر بگیر
کربلا، این رسم مهمانداری است؟ *** از گلوی میهمان، خون جاری است (2)
ص: 243
ص: 244
ص: 245
بیش از ستاره، زخم و فلک در نظاره بود *** دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها *** دشتی ز سوز سینه زینب شراره بود
می خواست تا ببوسد و برگیردش ز خاک *** قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود
یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر *** چیزی که ره نداشت در آن خیمه، چاره بود
در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت *** چون کودکان پیاده و دشمن، سواره بود
آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف! *** شد شیردار مادر و، بی شیر خواره بود
ص: 246
چشمی بر آن چه رفت به غارت، نداشت کس *** اما دل رباب، پی گاهواره بود
یک طفل با فرات کمی حرف زد، ولی *** نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود
یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود *** در پشت ابر، چهره هر ماهپاره بود
از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد؟ *** از مشت ها بپرس که با گوشواره بود (1)
پس از این که سر مطهر امام حسین علیه السلام را از بدن جدا کردند، لشکر در اطراف خیمه ها جمع شدند شمر (لعنة الله علیه) دستور داد: «خیمه ها را غارت کنید». کوفیان به خیمه ها حمله ور شدند و آن چه در خیمه ها بود غارت کردند مرحوم مجلسی در می نویسد: گوشواره حضرت ام کلثوم علیها السلام را غارت کردند؛ (2) فاطمه صغری علیها السلام نقل می کند:
«من بر در خیمه ایستاده بودم به بدن پدرم و اصحاب او نگاه می کردم که چگونه بدن های بی سر مانند قربانی ها روی خاک بیابان افتاده اند و اسبان بر بدن آنان می تازند، با خودم فکر می کردم که بنی امیه بر سر ما چه می آورند؟ آیا ما را می کُشند یا به اسارت می برند؟ یک مرتبه دیدم مردی اسب سوار، زنان را با کعب نیزه می زند و آنان به یکدیگر پناه می برند چادر و دستبند زنان را غارت می کنند و زنان فریاد می زدند: واجَدَاهُ، وا أَبَتاهُ، واعَلِيّاهُ، واقلة ناصِراه، واحسناه!! آیا فریاد رسی نیست که به فریاد ما برسد، آیا کسی نیست که از ما دفاع نماید؟ قلبم به تپش افتاده بود، بدنم می لرزید از ترس این که مبادا آن مرد مرا مورد هجوم قرار دهد؛ به طرف عمه ام اُمّ کلثوم دویدم، ناگاه دیدم آن مرد متوجه من گردید، من فرار می کردم و او مرا دنبال می کرد، یک مرتبه با کعب نیزه در میان کتف من زد، من به صورت زمین خوردم او گوشواره از گوشم کشید گوشم پاره شد روپوش من را غارت کرد خون از سر و صورتم جاری شده بود و روی زمین افتاده
ص: 247
بودم. ناگاه دیدم عمه ام نزد من آمد و در حالی که گریه می کرد، می گفت: عمه جان! بلند شو تا برویم! گفتم عمه جان! آیا پارچه ای هست تا من سر خود را بپوشانم؟ آن حضرت فرمود: دخترجان! عمه ات هم مثل توست. نگاه کردم، دیدم پشت عمه ام از ضرب تازیانه سیاه شده بود». (1)
آن قدر هجوم لشکر به خیمه ها وحشیانه بود که در روایت است دو دختر خردسال زیر دست و پای اسبان به شهادت رسیدند. (2)
در زیر پای اسب دو کودک ز دست رفت *** چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود
دختر امام حسین علیه السلام در ادامه می گوید:
«وقتی به خیمه برگشتیم دیدم همه خیمه ها را غارت کرده اند؛ برادرم علی
بن الحسین علیه السلام روی زمین افتاده و از شدت تشنگی و گرسنگی و تب طاقت نشستن ندارد ما برای او گریه می کردیم او برای ما گریه می کرد». (3)
یاد آن روز که رخسار همه سیلی بود *** هرکه می گفت «حسین»، پاسخ او سیلی بود
دل من گریه به احوال سکینه می کرد *** عمه ام ناله کنان یاد مدینه می کرد (4)
فاطمه بنت الحسین علیها السلام نقل می کند: «وقتی لشکر ابن سعد در خیمه های ما ریختند، من دختر کوچکی بودم؛ یک جفت خلخال در پایم بود، مردی در حالی که گریه می کرد، خلخال ها را از پای من بیرون می آورد! به او گفتم: ای دشمن خدا! پس چرا گریه می کنی؟! گفت: چگونه گریه نکنم در صورتی که دارم خلخال های دختر
ص: 248
پیغمبر را غارت می کنم. گفتم: پس چرا غارت می کنی؟! گفت: می ترسم دیگری بیاید و این خلخال را ببرد!» (1)
من چه گویم خدا، زبانم لال *** عده ای هجمه ناگهان بردند
كوفيان حرام خور حالا *** دست بر معجر زنان بردند (2)
در روایتی وارد شده است که حضرت زینب علیها السلام فرمود:
«هنگام غارت خیمه ها من در کنار خیمه ایستاده بودم، دیدم مردی که چشمان آبی داشت، وارد خیمه شد این ملعون خولی بود؛ هر چه در خیمه بود غارت کرد پس از غارت نگاه کرد دید علی بن الحسين که بیمار بود، روی گلیمی خوابیده است چنان گلیم را از زیر او کشید که حضرت با صورت روی زمین افتاد.» (3)
یا زینب! طبق این روایت، دیدی گلیم از زیر پای امام سجاد علیه السلام کشیدند و حضرت با صورت روی زمین افتاد اما شما کنار زین العابدین علیه السلام بودی، او را پرستاری می کردی، حتی لحظه ای او را تنها نگذاشتی! ای کاش وقتی برادرت امام حسین علیه السلام با صورت روی زمین افتاد کنارش بودی، کمک می کردی زیر بغل های حضرت را می گرفتی اما یا زینب مقاتل می نویسند: وقتی امام علیه السلام از اسب بر زمین افتاد شمر ملعون خطاب به لشکر فریاد زد: چرا نگاه می کنید؟ «وَ حَمَلُوا عَلَيْهِ مِنْ كُلِّ جَانِبِ»؛ «از هر طرف به امام علیه السلام حمله کردند». ملعونی ضربه ای به کتف حضرت زد دیگری ضربه ای به گردن حضرت زد، این جا بود که امام علیه السلام دوباره با صورت روی زمین افتاد حضرت دیگر توان نداشت، گاهی به زحمت نشست و گاهی می افتاد. در این حال سنان بن انس ملعون نیزه ای به گلوی
ص: 249
حضرت زد، سپس همان نیزه را بیرون کشید و به سینه حضرت فرو برد. (1)
یکی با نیزه اش از پشت می زد *** یکی با چکمه و با مشت می زد
خودم دیدم سنان بی مروّت *** حسینم را به قصد کشت می زد (2)
امشب به آسمان حرم، یک ستاره نیست *** جز صبر بر بنات علی راه چاره نیست
دیشب علی اکبر اذان گفت در حرم *** امشب مؤذّن نبوی در مناره نیست
دیشب رقیه در بر بابا نشسته بود *** امشب به گوش نازک او گوشواره نیست
دیشب به خیمه بود ابوالفضل، پاسدار *** امشب نگاهبان حرم آن سواره نیست؟!
دیشب ز شیر خواره خجل بود مادرش *** امشب علی کجاست که در گاهواره نیست!
دیشب رباب شیر برای علی نداشت *** امشب که شیر هست، چرا شیر خواره نیست!
داغی گذاشت تیر فلک بر دل رباب *** در سینه مخفی است غمش، آشکاره نیست
گوید به فکر آب نباش، اصغرم بیا *** این ما و این فرات، کسی در کناره نیست
ص: 250
زینب کنار خیمه سوزان نشسته است *** در منظرش به جز بدن پاره پاره نیست (1)
دشمنان پس از این که خیمه های اهل بیت علیهم السلام را غارت کردند، دستور دادند: خیمه ها را آتش بزنید. در روایت است که خیمه ها را آتش زدند، حضرت زینب علیها السلام به امام سجاد علیه السلام گفت: ای یادگار برادرم، ای امید ما خیمه ها را به آتش کشیدند، چه کنیم؟ آن حضرت فرمود: «عَلَيكُنَّ بِالفِرار»؛ «همه فرار کنید». این زن و بچه هر کدام با ناله و اشک و فریاد از هر طرف به سوی بیابان فرار می کردند. (2)
سوی صحرای تیره و تاریک *** آل زهرا فرار می کردند
با خدا کودکان همه سخن از *** عمه بی قرار می کردند
ای خدا، عمه کعب نی نخورد *** او ولی دیده بر امامش دوخت
رفت در حلقه های آتش و گفت: *** ای خدا، سَروَرَم در آتش سوخت (3)
همه زن ها و بچه ها به سمت بیابان فرار کردند تنها کسی که فرار نکرد، زینب کبری علیها السلام بود؛ گاهی به اطراف نگاه می کرد گاهی به آسمان نگاه می کرد، دست روی دست می زد و نمی دانست چه کند تا بیمارش نسوزد یکی از افراد سپاه دشمن به او گفت برای چی در کنار خیمه آتش گرفته ایستاده ای؟ مگر نمی بینی این زنان و کودکان به بیابان فرار کرده اند پس چرا فرار نمی کنی؟ حضرت زینب علیها السلام گریه و ناله اش بیشتر شد و گفت: «بیماری در خیمه دارم که نمی تواند راه برود، باید همان گونه که روی زمین نشسته حرکت کند چگونه می توانم او را تنها بگذارم و بروم». (4)
درونِ خیمه زین العابدین است *** همه دار و ندار من همین است (5)
ص: 251
امشب حضرت زینب علیها السلام وقتی بچه ها را جمع کرد و شمارش کرد، متوجه شد دوتا از بچه ها مفقود شده اند؛ دنبال آن ها در بیابان و بین خیمه های سوخته می گشت تا این که نگاه کرد دید در بیابان این دو کودک کنار همدیگر و دست در گردن یکدیگر گذاشته و [از شدت ترس و گرسنگی] از دنیا رفته اند. (1)
فلک آن شب که خرگاه ولایت را زدی آتش *** دو کودک از میان گم شد بگرد ای چرخ! پیدا کن
به صحرا «امّ کلثوم» است و «زینب» هر دو در گردش *** تو هم با این دو خاتون جست وجو در خار و خارا کن
گمانم زیر خاری هر دو جان دادند با خواری *** به زیر خار گل های نبوّت را تماشا کن (2)
آتش زدن خیمه ها، تازگی نداشت؛ کشته شدن اطفال اهل بیت علیهم السلام بر اثر هجوم دشمن، تازگی نداشت. یک روزی هم در مدینه در خانه امیرالمؤمنین علیه السلام را آتش زدند، حضرت زهرا علیها السلام پشت در بود آن چنان در را فشار دادند که استخوانی از پهلوی حضرت، شکست و میخ، در سینه حضرت فرو نشست و محسن شش ماهه اش سقط شد. (3)
مادری از نفس افتاده و غوغا شده است *** وسط همهمه گم، ناله زهرا شده است
«فى بُيُوتٍ أَذِنَ الله» فراموش شد و *** پای آلوده ترین ها به حرم وا شده است
ناله زد فضه خذینی پسرم را کشتند *** گل شش ماهه فدای سر بابا شده است
ص: 252
بین این چل نفر و آتش و مسمار و غلاف *** بر سر کشتن ریحانه، چه دعوا شده است (1)
تازه رسیده از سفر کربلا سرت *** بین تن تو فاصله افتاده تا سرت
با پهلوی شکسته و با صورت کبود *** کنج تنور کوفه کشانده مرا سرت
پیشانی ات شکسته و لب هات شد کبود *** خاکستر تنور چه کرده است با سرت؟
رگ های گردنت چقدر نامرتب است *** ای جان من! چگونه جدا شد مگر سرت؟
این جای سنگ نیست، گمان می کنم حسین *** افتاده است زیر سم اسب ها سرت
باید کمی گلاب بیارم بشویمت *** خاکی شده است از ستم بی حیا سرت
چشمان تو همیشه به دنبال زینب است *** تا اربعین اگر برود هر کجا سرت (2)
عصر عاشورا وقتی سر از بدن مطهر امام حسین علیه السلام جدا کردند، عمر بن سعد (لعنة الله علیه) سر مطهر را به خولی بن یزی اَصبحی سپرد تا جلوتر از همه سر را به نزد عبیدالله بن
ص: 253
زیاد ملعون برساند خولی وقتی به کوفه رسید، شب بود و درب قصر عبیدالله بسته بود؛ لذا سر مطهر را به منزل آورد. (1) خولی زنی داشت به نام «نوار» که دوستدار و محبّ اهل بیت علیهم السلام بود سر را از ترس او داخل تنور پنهان کرد و داخل اتاق شد. زن از او پرسید: کجا بودی؟ خولی گفت: شخصی با یزید مخالفت داشت، به جنگ او رفته بودیم زن غذایی آورد و خولی غذا را خورد و خوابید زن به عادت همیشگی خود برای تَهَجُّد و نماز شب برخاست ناگاه نگاه کرد و دید مطبخ به قدری روشن است که انگار خورشید از آن جا طلوع کرده است؛ نزدیک رفت، دید نور از تنور ساطع است. با خود گفت من که تنور روشن نکرده ام و به کسی نگفته ام تنور را روشن کند پس این نور از کجاست؟! نزدیک آمد دید نور از تنور به آسمان ساطع است، حیرت او بیشتر شد ناگاه دید چهار زن از آسمان فرود آمدند و کنار تنور رفتند، یکی از آن زن ها دست به میان تنور برد، سر بریده ای بیرون آورد به سینه چسبانید و گریه و ناله می کرد و می گفت: «یا شَهيد الاُم يا مظلوم الاُم...»؛ «ای شهید مادر! ای مظلوم مادر! پروردگار، روز قیامت داد مرا از قاتلین تو بگیرد و تا داد من را نگیرد دست از قائمه عرش برندارم. زنان دیگر نیز بسیار گریه می کردند و در آخر، سر را در تنور گذاشتند و ناپدید گشتند.
زن خولی کنار تنور آمد سر مطهر را بیرون آورد خیره خیره به سر نگاه کرد، صیحه ای زد و بیهوش شد؛ در حال بیهوشی شنید که به او می گویند: برخیز، خداوند تو را به خاطر گناه شوهرت مؤاخذه نخواهد کرد. زن پرسید: این چهار زن که بودند؟ جواب شنید آن که سر را می بوسید و از همه بیشتر گریه می کرد، مادر او فاطمه زهرا علیها السلام بود، آن دیگری خدیجه کبری علیها السلام بود و زن دیگر، مریم مادر حضرت عیسی علیها السلام بود و چهارمین زن، آسیه زن فرعون بود. زن خولی وقتی به هوش آمد سر مطهر امام حسین علیه السلام را برداشت با عطر و گلاب شستشو داد و سر مطهر را زیارت می کرد و گریه می کرد. (2)
ص: 254
آخر چه شده ز خانه دور افتادی *** تو دور ز خواهر صبور افتادی؟
زینب به میان خیمه می سوزد و تو *** ای وای بمیرم به تنور افتادی! (1)
یا اباعبدالله! دشمن چه کرد با سر بریده ات؟! گاهی در تنور خانه خولی بودی، گاهی بالای نیزه بودی گاهی در مجلس عبیدالله بن زیاد با چوب به لب های مقدّست می زد، (2) گاهی بالای نیزه قرآن می خواندی (3) و یک روزی هم در مجلس یزید (لعنة الله علیه) پیش روی خاندانت مقابل چشم خواهرت زینب علیها السلام. همه صحنه ها به یک طرف. اما آن قدر این صحنه ناگوار بود که مقاتل نوشته اند:
﴿وَأَمَّا زَيْنَبُ فَإِنَّها لَمّا رَأَتْهُ أَهْوَتْ إِلى جَيْبِها فَشَقَّتْهُ ثُمّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزين يَفْزَعُ الْقُلُوبَ: يَا حُسَيْنَاه، يا حَبِيبَ رَسُولِ الله يَابْنَ مَكَّة وَ مِنى، يَابْنَ فَاطِمَةُ الزهرا سَيِّدةَ النِّسَاء، يابْنَ بنت المصطفى...﴾ (4)
«و اما زینب علیها السلام از شدت غم و اندوه گریبان خود را چاك زد و با صدایی محزون که قلب ها را جریحه دار می کرد فریاد زد ای حسین ای محبوب دل رسول خدا، ای فرزند مکّه و منا، ای پسر فاطمه زهرا سرور زنان علیها السلام ای پسر دختر پیامبر برگزیده خدا....»
بس کن یزید، شعله به هفت آسمان مزن *** دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن
این لب، ترک ترک شده و سنگ خورده است *** ای بی حیا، دگر به لبش خیزران مزن
ص: 255
بس کن یزید دختر او نیمه جان شده *** بردار چوب و در بر این نیمه جان مزن
هر جا که رفت سر پي سر مادرش رسید *** در پیش چشم مادر قامت کمان مزن (1)
ص: 256
ص: 257
بی تو قفس با آسمان فرقی ندارد *** بود و نبود این جهان فرقی ندارد
وقتی نباشی این و آن فرقی ندارد *** دیگر بهارم با خزان فرقی ندارد
دیگرچه فرقی می کند قحطی آب است *** دریا بدون تو برای من سراب است
تو قول دادی آشنای هم بمانیم *** شانه به شانه پا به پای هم بمانیم
تا دست در دست عصای هم بمانیم *** تا آخرین لحظه برای هم بمانیم
از روی تل دیدم سوی گودال رفتی *** این قدر دست و پا زدی از حال رفتی
خواهر بمیرد که دگر یاری نداری *** تنها شدی و هیچ غمخواری نداری
دور و برت حتى عزاداری نداری *** خواهر اسارت می رود کاری نداری
جان برادر صبر هم اندازه دارد *** زینب برای چند غم اندازه دارد
انگار خاک کربلا آتش گرفته *** موی تمام بچه ها آتش گرفته
از تشنگی لب های ما آتش گرفته *** پیراهنت دیگر چرا آتش گرفته
پاشو ابولفضلم، ببین خواهر غریب است *** ذکر مدام زینبت «اَمّ يُجيب» است
ص: 258
دیدم به دست ساربان انگشترت رفت *** دیدم که دستی سمت گوش دخترت رفت
دیدم به روی نیزه حتی حنجرت رفت *** یک نیزه پشت خیمه پیش اصغرت رفت
با نیزه دنبال سر شش ماهه رفتند *** آری سراغ اصغر شش ماهه رفتند
خیمه به غارت می رود وقتی نباشی *** زینب اسارت می رود، وقتی نباشی
بزم جسارت می رود وقتی نباشی *** دار و ندارت می رود، وقتی نباشی
ما را میان سلسله بردند کوفه *** همراه شمر و حرمله بردند کوفه (1)
عصر روز یازدهم محرم عمر بن سعد (لعنة الله عليه) دستور داد که اهل بیت امام حسین علیه السلام را بر شتران بدون محمل و بی جهاز سوار کنند و به سوی کوفه حرکت دهند. همین که عده ای از سپاه کوفه آمدند تا زنان و دختران را سوار کنند، حضرت زینب علیها السلام اجازه نداد که دشمنان اهل بیت علیهم السلام و قاتلان اباعبدالله علیه السلام دستشان به بدن ناموس اهل بیت علیهم السلام برسد خودش همراه با خواهرش ام کلثوم علیها السلام یکی یکی بچه ها و زن ها را با زحمت سوار بر مرکب کردند، (2) تا این که نوبت به خود حضرت رسید؛ به این طرف و آن طرف نگاهی کرد مَحرَمی نبود که او را سوار بر مرکب کند.
شاید به خاطرش رسید هر موقع می خواست سوار بر مرکب یا پیاده شود، جوانان بنی هاشم از جمله حضرت عباس علیه السلام و حضرت علی اکبر علیه السلام می آمدند و کمک می کردند تا حضرت سوار یا پیاده شود اما الان بدن هاشان قطعه قطعه و غرقه به خون روی زمین افتاده است. زبانِ حال بی بی حضرت زینب علیها السلام این بود:
به سوی شام و کوفه ام چه دل شکسته می برند *** ببین که زینب تو را غریب و خسته می برند
همان وجود نازنین خدای صبر در زمین *** تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
ص: 259
زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین *** مرا برای دیدن سر شکسته می برند
تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم *** غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند
ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود *** ز قتلگاه تو مرا به دست بسته می برند (1)
در روایت است که اهل بیت علیهم السلام سپاه کوفه را قسم دادند: «شما را به خدا ما را از کنار قتلگاه شهدا ببرید تا با بدن های مطهر عزیزانمان وداع کنیم». عمر بن سعد (لعنة الله علیه) دستور داد آنان را از کنار قتلگاه عبور دهند، همین که نگاه زن ها و بچه ها به بدن های قطعه قطعه و بی سر افتاد، صدای ضجّه و شیون آنان بلند شد به طوری که به سر و صورت خود می زدند و گریه می کردند. راوی می گوید: فراموش نمی کنم زینب دختر علی علیها السلام را که چگونه بر حسین علیه السلام گریه می کرد و از سوز دل خطاب به رسول خدا صلى الله عليه وسلم روضه می خواند و می گفت:
﴿يَا مُحَمَّدَاهُ صَلّى عَلَيْكَ مَلَائِكَةُ السَّمَاءِ هَذَا الْحُسَيْنُ مُرَمَّلٌ بِالدّمَاءِ مُقَطَّع الْأَعْضَاءِ وَ بَنَاتُكَ سَبَايَا... هذَا حُسَيْنٌ مَجْزُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا مَسْلُوبُ الْعِمَامَةِ والرّداء...﴾ (2)
«ای محمّدی که فرشتگان آسمان بر تو درود فرستادند، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش از هم جدا شده است و این دختران تو هستند که اسیرند... این حسین است که سر او را از قفا بریدند عمامه و عبای او را به غارت بردند...»
در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی *** یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی
ص: 260
دیدم تو را چه دیدنی ای پاره دلم *** حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی
ای وای، سینۀ تو پر از سم اسب هاست *** یکی دو تا که ارث ز مادر نداشتی
بی کس شدی ز پشت سرت نیزه خورده ای *** حق می دهم حسین، برادر نداشتی (1)
راوی می گوید: سخنان زینب کبری علیها السلام آن چنان جانسوز بود که دوست و دشمن گریه می کردند، حتی اشک اسب ها جاری بود و روی سُم های آن ها می چکید. (2) و در مقاتل آمده است: «ثُمَّ إِنَّ الحَوراءَ علیها السلام وَضَعَت فَمَها عَلَى نَحْرِ أَخِيهَا المَنحُورِ وَ قَبَّلَت مَوضعاً لم يُقَتِلْهُ نَبِيُّ وَلا وَصِيُّ وَلَا أُمُّهَا الزَّهراء علیها السلام»؛ (3) دیدند حضرت زینب علیها السلام خم شد لب ها را به حلقوم بریده برادر گذاشت و جایی را بوسید که پیامبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السلام و مادرش حضرت زهرا علیها السلام نبوسیده بودند.
پیدا نمی کنم به تنت جای بوسه ای *** جز جای تیر و نیزه و خنجر حسین من
بگذار تا زنم به گلوی بریده ات *** یک بوسه با نیابت مادر، حسین من (4)
زیر لب زمزمه می کرد:
﴿ببِأَبِي اَلْمَهْمُومُ حَتَّى قَضَى بِأَبِي اَلْعَطْشَانُ حَتَّى مَضَى بِأَبِي مَنْ شَيْبَتُهُ تَقْطُرُ بِالدِّمَاءِ...﴾ (5)
«پدرم فدای کسی باد که خدا را با دل پر از غم و غصه ملاقات نمود. پدرم فدای کسی باد که با لب تشنه شهیدش کردند پدرم فدای کسی باد که از محاسنش قطرات خون می چکید...
ص: 261
حسین جان اگر مرا مخیّر می کردند بین ماندن یا رفتن همین جا کنار بدنت می ماندم. (1)
سید بن طاووس می گوید: «من در سند معتبری ندیدم لکن معروف است، اهل ذکر و برخی از علماء به عنوان زبان حال نقل می کنند که حضرت سکینه علیها السلام وقتی دید عمه اش با بدن بی سری درد دل می کند سؤال کرد: ﴿عَمَّتی! هذا نَعشُ مَن؟﴾؛ «این بدن چه کسی است؟». حضرت زینب علیها السلام فرمود: ﴿نَعشُ أَبيكِ الحُسین﴾؛ «این بدن پدر مظلومت ابی عبدالله الحسین علیه السلام است. سکینه علیها السلام تا فهمید این بدن بابایش امام حسین علیه السلام است ﴿ثُمَّ إِنَّ سُكَيْنَةَ اعْتَنَقَتْ جَسَدَ أَبِیهَا الْحُسَيْنِ علیه السلام﴾ (2) خودش را روی بدن پدر انداخت، بدن پدر را در آغوش گرفت. سپس با پدر این گونه درد کرد:
﴿يا أَبَتاهُ أنظر إلى رُؤُوسِنَا المَكشُوفَةِ، وَ إلى أكبَادِنَا الْمَلْهُوفَةِ، وَ إِلَىٰ عَمَّتِيَ المَضْرُوبَةِ، وَإلى أمّي المَسحُوبَةِ﴾. (3)
«بابا! ببین چادر از سر ما کشیدند، دل های ما پر از غم و اندوه است، عمه ام را کتک زدند و مادرم را اسیر کردند.»
ولى يزیدیان نگذاشتند این دختر کنار بدن بابا بماند، عمر بن سعد ملعون دستور داد او را از بدن بابا جدا کنند (4) ﴿فَاجْتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرَابِ حَتَّى جَرُّوها عَنْهُ﴾؛ (5) «جماعتی از اعراب آمدند و سکینه علیها السلام را کشان کشان از پیکر پدرش جدا کردند».
سیلی مزن به صورتم ای شمر بی حیا *** من از کنار کشته بابا نمی روم
من با علی اکبر و عباس آمده ام *** از این دیار، بی کس و تنها نمی روم (6)
نه تنها حضرت سکینه علیها السلام را می کشیدند و می زدند، بلکه حضرت زینب علیها السلام را
ص: 262
هم می زدند لذا یکی از شکایت های حضرت سکینه علیها السلام به بابا، این است: ﴿وَإِلى عَمَّى المَصْرُوبَةِ﴾ (1)؛ «بابا، ببین عمه ام را زدند».
کوفیا به ما لطمه زدند *** عمه رو با نیزه زدند
***
اینان همانانند که آتش به خانه می زنند *** پیش علی فاطمه را با تازیانه می زنند
اگر کربلا خواهر را کنار بدن برادر زدند و اگر سکینه علیها السلام را کنار بدن بابا زدند، این حوادث در وقتی بود که ابی عبدالله علیه السلام به شهادت رسیده بود؛ چراکه حضرت تا زنده بود نگذاشت کسی طرف خیمه ها بیاید نگذاشت کسی متعرض ناموس اهل بیت علیهم السلام شود اما در مدینه حضرت زهرا علیها السلام را در حضور امیرالمؤمنین علیه السلام می زدند. آن حضرت را در هنگامی زدند که ریسمان به گردن مولا انداخته بودند و حضرت را به طرف مسجد می بردند. (2)
می زد مرا مغیره و یک تن به او نگفت *** زن را کسی مقابل شوهر نمی زند
بیش از خودم به حالت زینب دلم بسوخت *** مادر، کسی مقابل دختر نمی زند (3)
از کویت ای آرام دل، با چشم گریان می روم *** جانم تو بودی و کنون با جسم بی جان می روم
ص: 263
از گریه پایم در گل است، دریای غم بی ساحل است *** درد فراقت مشکل است، با سوز هجران می روم
خیز ای امیر کاروان، ما را تو در محمل نشان *** همراه با نامحرمان، در شام ویران می روم
پرپر شده گل های تو، کو اکبر رعنای تو؟ *** ناچیده گلای باغبان، از این گلستان می روم
ای ساقی آب حیات، وی خواهرت گردد فدات *** لب تر نکردم از فرات با کام عطشان می روم
گرید رقیه دخترت، هر دم به یاد اصغرت *** تو در کنار اکبرت، من با یتیمان می روم
نگذاردم چون ساربان، سازم در این صحرا مکان *** تو با شهیدانت بمان، من با اسیران می روم (1)
روز یازدهم محرم زینب کبری با خواهرش ام کلثوم علیها السلام با زحمت فراوان زن ها و بچه های داغدیده با بدن های تازیانه خورده، گوش های پاره بی گوشواره را سوار بر شترهای بی جهاز کردند. راوی می گوید امام سجاد علیه السلام را دیدم که با حال ناتوانش تلاش می کرد سوار بر شتر شود اما نمی توانست بدنش از شدّتِ ضعف و بیماری می لرزید در حالی که تکیه بر عصایش کرده بود خود را به عمه اش زینب علیها السلام رساند و فرمود: عمه جان کمکم کن تا سوار بر این شتر شوم. چون پایش می لرزید، هر بار که می خواست سوار بر شتر شود روی زمین می افتاد شمر ملعون وقتی که این صحنه را دید جلو آمد و با تازیانه اش به آن حضرت زد و آن حضرت زیر ضربات تازیانه صدا می زد: «واجَدَاهُ وامُحَمَّدَاهُ واعَليّاهُ واحَسَناهُ واحُسيناهُ». به ابن سعد خبر دادند که او بیمار است و نمی تواند روی شتر قرار بگیرد و هر لحظه ممکن است روی زمین بیفتد (عوض این که دستور دهد مرکب راهواری آماده
ص: 264
کنند یا محملی بر شتر ببندند دستور داد پاهای حضرت را از زیر شکم شتر ببندند. (1)
بر ناقه عریان سوارم کرد دشمن *** از کربلا تا کوفه خوارم کرد دشمن
با این که کوفه سنگ بارید از در و بام *** اما غرورم را شکست الشّام الشّام (2)
عمر بن سعد (لعنة الله عليه) دستور داد آنان را از کنار قتلگاه عزیزانشان حرکت بدهند، همین که نگاه این زن ها و بچه ها به این بدن های قطعه قطعه و بی سر افتاد، با شیون و ضجّه لطمه به صورت های خود می زدند و گریه می کردند. (3) روایت دارد که زین العابدین علیه السلام تا نگاهش به این بدن ها افتاد رنگ، از رخسارش پرید نزدیک بود جان از بدنش بیرون رود نگاه زینب کبری علیها السلام به آن حضرت افتاد، دید رنگ از رخسار حضرت پریده الان است که جان از بدن امام علیه السلام خارج شود؛ لذا رو به او کرد و عرضه داشت:
﴿مَا لِي أَرَاكَ تَجُودُ بِنَفْسِكَ يَا بَقِيَّةً جَدِى وَ أَبِي وَ إِخْوَيْ ﴾ (4)
«ای باقیمانده جد و پدر و برادرانم این چه حالتی است که در تو می بینم مثل این که دارد روح از بدنت خارج می شود؟!»
حضرت فرمود: «عمه جان! چگونه این حالت را نداشته باشم در حالی که بدن بابای غریبم، برادرانم، عموهایم، عموزادگانم، و اهل بیتم غرقه به خون و بی کفن روی زمین افتاده کسی آن ها را دفن نکرده است». حضرت زینب علیها السلام با جملاتی زین العابدین علیه السلام را آرام کرد و عرضه داشت: «به خدا قسم، این بدن های مطهر دفن می شود. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خبر داده این جا زیارتگاه می شود و پناه و مأمن مؤمنین خواهد بود». (5)
ص: 265
نه تنها این جا زینب کبری علیها السلام قلب زین العابدین علیه السلام را آرام کرد و جان حضرت را از خطر مرگ نجات داد بلکه وقتی خیمه ها را آتش زدند همه زن ها و بچه ها به دستور آن حضرت به طرف بیابان ها فرار کردند حضرت زینب علیها السلام جان زین العابدین علیه السلام را نجات داد، راوی می گوید همه فرار می کردند اما دیدم خانمی فرار نمی کند، شخصی از سپاه دشمن از آن حضرت پرسید چرا فرار نمی کنی؟ حضرت فرمود: چگونه فرار کنم در حالی که بیماری در خیمه دارم که نمی تواند راه برود؟ لذا همان جا ماند تا امام سجاد علیه السلام را از آتش نجات داد. (1) اما یک جای دیگر هم حضرت زینب علیها السلام جان زین العابدین علیه السلام را نجات داد آن هم در مجلس عبیدالله بن زیاد ملعون بود؛ وقتی آن ظالم دستور داد جلاد! گردن علی بن الحسین علیه السلام را بزن»، دیدند زینب کبری علیها السلام از جا بلند شد ﴿فَتَعَلَّقَتْ بِهِ زَيْنَبُ عَمَّتُهُ وَ قَالَتْ يَا ابْنَ زِيَادٍ حَسْبُكَ مِنْ دِمَائِنَا وَاعْتَنَقَتَهُ وَ قَالَتْ وَاللهِ لَا أُفَارِقُهُ فَإِنْ قَتَلْتَهُ فَاقْتُلْنِى﴾؛ (2) «دست هایش را دور گردن زین العابدین علیه السلام حلقه کرد و به ابن زیاد فرمود: آن چه از خون های ما ریختی و عزیزانم را گشتی بس است به خدا نمی گذارم او را به قتل برسانی. اگر می خواهی او را بکشی من را هم با او بکش»
با دست بسته است ولی دست بسته نیست *** زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
هر چند سر به زیر، ولی سرفراز بود *** زینب قیام کرده و از پا نشسته نیست
رنج سفر، خطر، غم بازار، چشم شوم *** داغ سه ساله دیده، ولی باز خسته نیست
ص: 266
حتی اگر به صورت او سنگ می خورد *** هیهات، بند معجرش از هم گسسته نیست (1)
بی بی جان، زینب کبری! چند مرتبه جان زین العابدین علیه السلام را نجات دادی اما ای کاش می شد جان امام حسین علیه السلام را هم از دست شمر ملعون نجات می دادی. اما این جا هر کاری از دستش آمد انجام داد ولی فایده ای نداشت، اول رو کرد به عمر بن سعد (لعنة الله عليه) و صدا زد: ﴿أَيُقْتَلُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ﴾؛ (2) «اباعبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟» آن ملعون در حالی که اشک از چشمان نحسش جاری شده بود صورتش را برگرداند. زینب کبری علیها السلام رو کرد به لشکر و فریاد زد: ﴿وَيْحَكُمْ أَمَا فِيكُمْ مُسْلِمُ؟ فَلَمْ يُجِبْهَا أَحَدٌ بِشَيْءٍ﴾؛ (3) «وای بر شما، آیا مسلمانی بین شما نیست؟ هیچ کس جواب آن حضرت را نداد.»
شیخ مفید رحمه الله علیه نوشته «وَ نَادَى شِمْرُ بْنُ ذِي الْجَوْشَنِ الْفُرْسَانَ وَالرَّجَالَةَ فَقَالَ: وَيْحَكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِالرَّجُلِ ثَكِلَتْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ فَحُمِلَ عَلَيْهِ مِنْ كُلِ جَانِبٍ» (4) شمر (لعنة الله عليه) خطاب به لشکر صدا زد وای بر شما مادرتان به عزایتان بنشیند منتظر چه هستید؟ چرا کار او را تمام نمی کنید این جا بود که لشکر از هر طرف به امام حسین علیه السلام حمله کردند.»
امام باقر علیه السلام فرمود:
﴿لَقَدْ قُتِلَ بِالسَّيْفِ وَالسّنَانِ- وَ بِالْحِجَارَةِ وَ بِالْخَشَبِ وَ بِالْعَصَا - وَلَقَدْ أَوْطَئُوهُ الْخَيْل بَعْدَ ذلِك﴾ (5)
ص: 267
«جدّ ما با شمشیر و نیزه و سنگ و چوب و عصا شهید شد و بعد بدن مبارکش را پایمال سم اسبان نمودند.»
شمر بس کن، تو قتلگاه نرو *** دخترش می کند نگاه نرو
نیزه را از روی پرش بردار *** چکمه ات را ز پیکرش بردار
خنجرت را ز حنجرش بردار *** لعنتی، دست از سرش بردار
سر غارت بزن بزن نکنید *** نیزه را داخل دهن نکنید (1)
ص: 268
ص: 269
افتاده بود روی زمین و کفن نداشت *** آن یوسف شهید به تن پیرهن نداشت
پیکر بدون سر به روی خاک مانده بود *** سر روی نیزه بود و اثر از بدن نداشت
غرق ستاره بود تن آسمان عشق *** خورشید هم فروغ چنین شب شکن نداشت
وقتی که عصر روز غریبی رسیده بود *** عالم به قدر زینب کبری محن نداشت
گلبوسه داد چون به گلوی حسین خویش *** آن قدر گریه کرد که تاب سخن نداشت
انگشتی از اشاره به خاتم فتاده بود *** ای کاش قتلگاه دگر اهرمن نداشت
ص: 270
بعد از سه روز آن گل بی غسل و بی کفن *** جز بوریا برای تن خود کفن نداشت
می رفت تاکه محو کند کاخ ظلم را *** نیلوفری که فرصت پرپرشدن نداشت
غمنامه ای نوشت «وفائی» و می گریست *** چون شمع چاره ای به جز از سوختن نداشت (1)
سه روز بدن مطهر امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا روی زمین و زیر آفتاب ماند پس از سه روز قوم بنی اسد آمدند تا آن بدن های مطهر را به خاک بسپارند (2) وقتی نگاهشان به بدن های بی سر و قطعه قطعه افتاد، صدای ناله و شیون آنان بلند شد، به سرو صورت خود می زدند و گریه می کردند خواستند بدن ها را دفن کنند اما بدن ها را نمی شناسند، (3) (بدن را یا از روی سر می شناسند یا از روی لباس)؛ زیرا بدن ها سر نداشت و لباس های آنان را کوفیان به غارت برده بودند متحیّر مانده بودند چه کنند که ناگاه سوار نقاب داری رسید و فرمود: «من این بدن ها را می شناسم». ابتدا کنار بدن بی سر و قطعه قطعه ای آمد، بدن مطهر را در آغوش گرفت و بلند بلند گریه می کرد. (4) بنا بر روایت ابراهیم دیزج، (5) بدن مطهر پدر را میان حصیر قرار داد، بنی اسد خواستند به حضرت کمک کنند تا بدن را دفن کنند حضرت فرمود: «نیازی به کمک شما نیست، کسانی هستند که به من کمک کنند». (6) بدن مطهر را میان قبر گذاشت، (در هنگام
ص: 271
تدفین، طرف راست صورت میّت را روی خاک می گذارند اما آن حضرت سر در بدن نداشت) امام سجاد علیه السلام صورت را به گلوی بریده بابا گذاشت و می گفت:
﴿طُوبی لِاَرْضٍ تَضَمَّنَتْ جَسَدَکَ الطّاهِرَ، فَإِنَّ الدُّنیا بَعْدَکَ مُظْلِمَهٌ وَالْآخِرَهُ بِنُورِکَ مُشْرِقَهٌ، أَمَّا اللَّیْلُ فَمُسَهَّدُ وَ الحُزْنُ فَسَرْمَدُ، اَوْ یَخْتارَ اللهُ لِاَهْلِ بَیْتِ دارَکَ الَّتِی أَنْتَ بِها مُقِیمٌ وَ عَلَیْکَ مِنّی السّلامُ یَابْن رَسُولِ الله وَ بَرَکاتُهُ﴾ (1)
«خوشا به آن زمینی که پیکر پاک تو را در برگرفته، دنیا پس از تو تاريك شد و آخرت به نور جمال تو روشن گشت. شب ها دیگر خواب به سراغم نمی آید و اندوهم پایانی نخواهد داشت. تا آن زمان که خداوند اهل بیت تو را به تو ملحق کند و در کنار تو جای دهد. درود و سلامم بر تو باد ای فرزند رسول خدا و رحمت و برکات خدا بر تو باد».
خشت لحد را گذاشت. خاک روی بدن مطهر ریخت روی قبر را هموار کرد آن گاه با انگشتش روی قبر نوشت:
﴿هذا قَبْرُ الحُسَيْنِ بنِ عَلِيِّ بنِ أَبِي طَالِبِ الَّذِي قَتَلُوهُ عَطشاناً غَرِيباً ﴾ (2)
«این قبر حسین بن علی علیه السلام است که او را با لب تشنه و غریب کشتند.»
لب تشنه سر بریدند سلطان کربلا را ***در خاک و خون کشیدند عطشان نینوا را
عرض کنیم: آقا جان یا زین العابدین! بدن بی سرِ بابا را دفن کردی صورت به حلقوم بریده بابا گذاشتی، گریه کردی بنی اسد کنارتان بودند با شما گریه می کردند. اما فدای عمه جانتان زینب کبری علیها السلام وقتی کنار بدن بی سر برادر ،آمد بدن مطهر را در آغوش گرفت لب ها را به گلوی بریده برادر گذاشت و می بوسید، ﴿اعتَنَقَت زِينَبُ أَخاها، وَ
ص: 272
وَضَعَت فَمُها عَلَى نَحرِهِ وَ هِيَ تَقَبَّلَهُ﴾. (1) اما نگذاشتند با بدن برادر وداع کند، آن قدر بی بی را با تازیانه زدند که وقتی سکینه علیه السلام کنار بدن بی سر بابا آمد، صدا زد:
﴿يا أبَتاهُ أُنظُر إِلى رُؤُوسِنَا المَكشُوفَةِ، وَ إلى أكبَادِنَا المَلْهُوفَةِ، وَ إِلَى عَمَّتِيَ المَصْرُوبَةِ، وَ إِلَى أُمِّيَ المَسحُوبَةِ!﴾. (2)
«بابا! ببین چادر از سر ما کشیدند، دل های ما پر از غم اندوه است، عمه ام را کتک زدند و مادرم را اسیر کردند.»
بگذارید کنار بدنش گریه کنم *** بر تن زخمی بی پیرهنش گریه کنم
تا که سر داشت، نشد خون سرش پاک کنم *** بگذارید به زخم بدنش گریه کنم
چه غریبانه فغان کرد، مرا آب دهید *** بگذارید به سوز سخنش گریه کنم
بگذارید گلم را که فتاده است به خاک *** کنم از چادر مادر کفنش گریه کنم
ساربانان مزنیدم، به خدا خواهم رفت *** اندکی صبر کنار بدنش گریه کنم (3)
بعد از سه روز پیکر سرخش کفن نداشت *** یوسف ترین شهید خدا پیرهن نداشت
ص: 273
از بس که نیزه خون تنش را مکیده بود *** حتی توان و قدرت ناله زدن نداشت
در هجمه تواتر شمشیر و تیر و تیغ *** راهی به جز شقایق پرپر شدن نداشت
از بس که پیکرش شده پامال اسب ها *** یک جای بی جراحت و سالم، بدن نداشت
زلفی که شانه شد به سر نیزه صبحگاه *** کنج تنور چاره به جز سوختن نداشت
در بوریای کهنه، تن لاله پوش او *** پیچیده شد اگر چه شقایق کفن نداشت (1)
سه روز بدن مطهر امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا روی خاک گرم کربلا زیر آفتاب بود، امام سجاد علیه السلام آمد بدن بی سر و قطعه قطعه بابای غریبش را دفن کرد، داخل قبر، صورت به حلقوم بریده بابا گذاشت و گریه می کرد و می گفت: ﴿أَمَّا اللَّيْلُ فَمُسَهَّدُ وَالْحُزْنُ فَسَرْمَدٌ﴾ (2)؛ «شب ها دیگر خواب به سراغم نمی آید و اندوهم پایانی نخواهد داشت.»
سپس بدن ارباً اربای برادرش حضرت علی اکبر را پایین پای امام حسین علیه السلام دفن کرد، آن گاه به بنی اسد فرمود که دوتا گودال کندند؛ در یکی، ابدان مطهر شهدای بنی هاشم و در گودال دیگر ابدان مطهر شهدای اصحاب را دفن کردند. (3) سپس آمد کنار نهر علقمه کنار بدن بی دست عمو جانش قمر بنی هاشم علیه السلام بدنی که سر نداشت از بس که با شمشیر و نیزه به او زده بودند، قطعه قطعه شده بود. (4) تا نگاهش به این بدن افتاد، شروع کرد به گریه کردن و فرمود: ﴿عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفا يا
ص: 274
قَمَرَ بَنى هاشِمَ، وَ عَلَيْكَ مِنَى السَّلامُ مِنْ شَهِيدٍ مُحْتَسَبٍ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ﴾، (1) «ای قمر بنی هاشم بعد از تو خاک بر سر دنیا بر تو درود می فرستم و رحمت و برکات خداوند را برای تو طلب می کنم.» امام سجاد علیه السلام بدن بی دستِ عموجانش را می بوسید و آن بدن مطهر را کنار نهر علقمه دفن کرد.
این دست رشید پسر ام البنین است *** با پیکر بی سر، بدنش روی زمین است
افسوس که پیشانی عباس شکسته *** در چشم نگهبان حرم تیر نشسته (2)
یا امام سجاد! تا نگاهت به بدن مجروح و بی دست عموجانت ابوالفضل العباس علیه السلام افتاد گریه کردی بدن قطعه قطعه عموجانت را بوسیدی با اشک و گریه بدن علمدار کربلا را دفن کردی؛ بنی اسد کنار شما بودند، اگر کاری داشتی یا چیزی نیاز داشتی به شما کمک می کردند اما فدای آن آقای غریبی که یک شب توی مدینه می خواست بدنِ تنها یاورش را دفن کند ولی کسی نبود کمکش کند؛ بچه ها که کوچک بودند نمی توانستند کمک کنند امیرالمؤمنین علیه السلام تنهای تنها بود، اگر داخل قبر برود کی بدن را به دستش بدهد اگر بالای قبر بماند کی بدن را از او بگیرد؟! علی علیه السلام که همه جا یار و یاور پیامبر صلی الله علیه و آله بود، در جنگ اُحد مثل پروانه دور پیامبر صلی الله علیه و آله می گشت لیلة المبیت در بستر مرگ خوابید، حالا شب تنهایی امیرالمؤمنین است؛ پیامبر صلی الله علیه و آله او را تنها نمی گذارد یک مرتبه نگاه کرد ﴿خَرَجَتْ يَدُ فَتَنَاوَلَهَا وَانْصَرَفَ ﴾ (3)؛ «دستانی شبیه دستان پیامبر صلی الله علیه و آله از قبر بیرون آمد و بدن مطهر فاطمه علیها السلام را گرفت و داخل قبر گذاشت». در روایت است امیرالمؤمنین علیه السلام خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد یا رسول الله! ﴿فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ وَاسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ﴾ (4)؛ «خودت از
ص: 275
فاطمه علیها السلام سؤال کن و از حال وی خبر بگیر».
زبان حال و گفتگوی پیامبر صلی الله علیه و آله با حضرت زهرا علیها السلام:
دخترم، آن شب که من دست علی دادم تو را *** جای پنج انگشتِ سیلی در رخت پیدا نبود!
جان بابا، نقش این سیلی گواهی می دهد *** هیچ کس مثل من و مثل على تنها نبود
دخترم، روزی که بر ماه رخت سیلی زدند *** هر چه می پرسم، بگو آیا علی آن جا نبود؟
جان بابا، بود اما دست هایش بسته بود *** چاره ای جز صبر بین دشمنان او را نبود
دخترم، آیا حسینم دید مادر را زدند *** شاهد این صحنه آیا بود زینب، یا نبود؟
جان بابا، لرزه بر اندامشان افتاده بود *** ذکرشان جز «يا رسول الله و يا أُمّاه» نبود (1)
ص: 276
ص: 277
آورده ام در شهرتان خاکسترم را *** آیات باقیمانده بال و پرم را
آورده ام ای کوچه های نا مسلمان *** مؤمن ترین فریادهای حنجرم را
دیشب مراعات حسینم را نکردید *** در کوفه وا کردید پای مادرم را
من آیه هایی در حجاب نور هستم *** خالی کنید ای چشم ها، دور و برم را
نذر سر این کعبه بالای نیزه *** در شهرتان خیرات کردم زیورم را
من یک نفر در دو تنم اما دو روز است *** از دست دادم نیمه ای از پیکرم را
یک نیمه ام را روی تیغ نیزه بردید *** در محمل بی پرده نیم دیگرم را
اما به توحید نگاهم روی نیزه *** زیباتر از هر روز دیدم دلبرم را (1)
طبق نقل تاریخ روز دوازدهم محرم، اهل بیت علیهم السلام امام حسین علیه السلام را به عنوان «اسیر»
ص: 278
وارد شهر کوفه کردند. مردم کوفه برای دیدن اسیران از خانه های خود بیرون آمده بودند، زنان کوفی با دیدن اهل بیت امام حسین علیه السلام گریه می کردند و به سر و صورت می زدند و گریبان پاره می کردند و مردان کوفی نیز همراه زنان گریه می کردند. زين العابدین علیه السلام خطاب به آنان فرمود: برای ما گریه می کنید؟! پس چه کسی غیر از شما عزیزان ما را کشته است؟» (1)
راوی نقل می کند اهل بیت امام حسین علیه السلام را بر چهل محمل بی سایبان سوار کرده بودند و زین العابدین علیه السلام بر شتری بی جهاز سوار بود که بر اثر غل و زنجیر، خون از گردن و پاهایش جاری بود و خطاب به مردم کوفه می فرمود: «در واقعه کربلا داغی بر دل ما گذاشتید که هرگز تسکین نمی یابد. (2)
در روایت است یکی از زنان کوفی که از بالای بام به کاروان اسرا نگاه می کرد، پرسید: «مِنْ أَيِّ الْأُسَارَىٰ أَنْتُنَّ؟»؛ (3) «شما از کدام اسیران هستید؟» گفتند: «نَحْنُ أُسَارَی آلِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله»؛ (4) «ما اسیران آل محمدیم». آن زن کوفی از بالای بام پایین آمد و تعدادی چادر و مقنعه آورد و به زن ها و بچه ها داد تا خودشان را بپوشانند. در این حال، شیر زن عاشورا دختر امیرالمؤمنین زینب کبری علیها السلام اشاره ای به جمعیت کرد و با اقتدار و صلابت خطاب به مردم کوفه فرمود: «ساکت باشید». همه ساکت شدند و نفس ها در سینه ها حبس شد، حتی زنگ شتران از صدا افتاد، آن گاه بانوی داغدیده کربلا پس از حمد و سپاس خدای متعال و درود و صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«ای اهل کوفه! ای اهل خدعه و بی وفایی! آیا گریه می کنید؟ امیدوارم همیشه اشکتان جاری باشد مردم کوفه زیاد بگرید کم بخندید. لکه ننگی که بر دامن نهادید به هیچ وجه نمی توانید پاک کنید می دانید [بدن] جگر گوشه پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را پاره پاره کردید؟ می دانید چه خونی از او ریختید؟ و چه حرمتی را از او
ص: 279
پایمال کردید؟ آیا اگر آسمان خون ببارد، تعجب می کنید؟» (1)
این جا بود که صدای گریه و ناله مردم کوفه بلند شد زنان کوفی خاک بر سر خود می ریختند لطمه به صورت می زدند مردان کوفی نیز گریه می کردند. در این حال همهمه ای بلند شد، مردم نگاه کردند، دیدند سرهایی نورانی بالای نیزه آوردند، جلوتر از همه سر مقدس امام حسین علیه السلام بود، سری که شبیه ترین مردم به پیامبر صلی الله علیه و آله بود. یک مرتبه زینب علیها السلام متوجه صدای همهمه مردم شد نگاه کرد سر بریده برادر را بالای نیزه دید.
زیبا هلال یک شبه ای سایه سرم *** بالا نشسته ای و مرا می کنی نگاه
عالم همه پناه به نام تو می برند *** حالا ببین که خواهر تو گشته بی پناه
عمری سرم به سینه ات آرام می گرفت *** حالا تو روی نیزه، و من بين محملم
هر بار نیزه دار، سرت چرخ می دهد *** با هر تکان نیزه تکان می خورد دلم
از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود *** زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک
دامن گرفته ام پی رأس تو هر قدم *** تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک
عمری ندیده است کسی سایه مرا *** حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده
شاه نجف کجاست تماشا کند مرا *** این آستین کهنه حجاب سرم شده (2)
ص: 280
تا سر بریده را بالای نیزه دید، طاقت نیاورد؛ راوی نقل می کند: ﴿فَنَطَحَتْ جَبِينَهَا بِمُقَدَّمِ الْمَحْمِلِ حَتَّى رَأَيْنَا الدَّمَ يَخْرُجُ مِنْ تَحْتِ قِنَاعِهَا﴾؛ (1) «چنان پیشانی خود را به جلوی محمل زد که دیدیم خون از زیر مقنعه آن حضرت جاری شد.» سپس با سر بریده برادر سخن گفت:
يَا هِلَالًا لَمَّا اسْتَتَمَّ كَمَالًا *** غَالَهُ خَسْفُةٌ فَأَبْدَا غُرُوباً
ما تَوَهَّمْتُ يَا شَقِيقَ فُؤَادِي *** إِنَّ هَذَا مُقَدَّراً مَكْتُوباً
يَا أَخِي لَوْ تَرَى عَلِيّاً لَدَى الْأَسْرِ *** مَعَ الْيُتم لَا يُطِيقُ جَواباً
كُلَّمَا أَوْجَعُوهُ بِالضَّرْبِ نَادَا *** لَكَ بِذُلٍّ يُفيضُ دَمْعاً سكوباً (2)
«ای ماه نوی که چون به کمال رسیدی خسوف تو را فرو گرفت و پنهان گشتی».
فکر نمی کردم ای پاره دلم (چنین روزی آید) اما این مقدّر و نوشته شده بود.
ای برادر! کاش علی بن الحسین علیه السلام را وقت اسیر کردن می دیدی با یتیمان دیگر که یارایی گفتار نداشت.
هر وقت او را می زدند و می آزردند تو را با ناله و زاری می خواند و اشک از دیدگانش می ریخت».
طبق نقل مشهور، نازدانه ای از امام حسین علیه السلام به نام فاطمه علیها السلام کنار حضرت زینب علیها السلام بود، همین که این دختر سر بریده بابا را بالای نیزه دید، شروع کرد به گریه کردن این نازدانه آن چنان طاقت از کف داده بود که حضرت زینب علیها السلام تا متوجه او شد، رو کرد به سر بریده برادر و گفت:
«يَا أَخِي فَاطِمَ الصَّغِيرَةَ كَلِّمُهَا *** فَقَدْ كَادَ قَلْبُهَا أَنْ يَذُوبَا» (3)
ص: 281
«ای برادر! با این فاطمه علیها السلام خردسال سخن بگوی؛ چرا که نزديك است دلش بسوزد و آب شود».
به جان فاطمه علیها السلام دریاب جان فاطمه ات را *** که رنگ چهره او همچو آفتاب پریده
کنار محمل و دستم نمی رسد به سر نی *** مرا ببخش که قدم ز بار غصه خمیده (1)
عرض کنم: یا زینب! سر بریده برادر را بالای نیزه دیدی، طاقت نیاوردی، گریه کردی، سر به چوبه محمل زدی؛ در مجلس یزید هم سر بریده برادر را در طشت طلا دیدی، چوب یزید (لعنت الله علیه) را بر لب و دندان برادر دیدی، آن جا دیگر محمل و کجاوه ای نبود تا سرت را به آن بزنی، دست بردی گریبان چاک زدی.
﴿وَأَمَّا زَيْنَبُ فَإِنَّهَا لَمَّا رَأَتْهُ أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ ثُمَّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزِينٍ يُفْزِعُ الْقُلُوبَ يَا حُسَيْنَاهُ يَا حَبِيبَ رَسُولِ اللهِ يَا ابْنَ مَكَّةَ وَ مِنِّي يَا ابْنَ فَاطِمَةً الزَّهْرَاءِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ يَا ابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفَى ... ﴾ (2)
«از شدت غم و اندوه گریبان خود را چاک زد و با صدایی محزون که قلب ها را جریحه دار می کرد فریاد زد: ای حسین! ای محبوب دل رسول خدا، ای فرزند مکه و منی ای پسر فاطمه زهرا سرور زنان علیها السلام ای پسر دختر پیامبر برگزیده خدا.»
آهسته تر بزن! به پیمبر گناه نیست! *** لب های سنگ خورده او روبراه نیست
داری درست جای همان نیزه می زنی! *** این مجلس شراب، کم از قتلگاه نیست
آتش به باغ سوخته خواهرش نزن *** طعنه به موی مملوّ خاکسترش نزن
ص: 282
باشد، به گریه های حرم اعتنا نکن *** باشد بزن، ولی جلوی مادرش نزن
این سر به جبر نیزه اشرار آمده *** با داغ دست های علمدار آمده
زخم زبان به پیری او می زنی چرا!؟ *** همراه زینب از سر بازار آمده (1)
ص: 283
ص: 284
ص: 285
از پا فتادم و نفسم در شماره است *** بنگر به خواهرت، سخنم با اشاره است
تو روی نیزه، دختر تو پای نیزه ها *** با دست بسته طفل تو گرم نظاره است
عباس کو؟ تا که ببیند سه ساله را *** نی گوش مانده باقی و نی گوشواره است
از دست ها مپرس، مپرسی ز مشت ها *** زین غصه خون به قلب دل سنگ خاره است
از دختری بپرس که خونی ست صورتش *** دیدم به خاک، تکه ای از گوش پاره است
از روی بام سنگ به ناموس تو زدند *** داغ دلم چو زخم تنت بی شماره است (1)
***
ای که فراز نیزه، تو را آشیان شده *** بنگر مرا که ناقه عریان مکان شده
حرفی که نه! اشاره ای حتی نمی کنی! *** از آن زمان که هم سخنت خیزران شده
از بس که سنگ خورده ای از دست کوفیان *** خون لخته از کنار لبانت روان شده
ص: 286
سنگی که می خورد به سرت، می خورد به من *** پرتابشان ببین چه قدر با نشان شده
شهری که پایتخت علی بوده یک زمان *** حالا دگر محله نامردمان شده
ای همسفر! تو روی نی و من به زیر نی *** از روی نی، سرت به سرم سایبان شده (1)
پس از این که اهل بیت امام حسین علیه السلام را در کوچه های کوفه گرداندند و سرهای مطهر شهدا را بر فراز نیزه در مقابل چشم زنان و دختران امام حسین علیه السلام قرار دادند، آنان را به مجلس ابن زیاد آوردند. آن ملعون سر مقدس امام حسین علیه السلام را در طشت طلا مقابلش نهاده بود و با چوب دستی خود به لب های مبارک امام حسین علیه السلام می زد و می گفت: حسین! چه زود پیر شدی! زید بن ارقم. یکی از صحابی پیامبر صلی الله علیه و آله در آن مجلس بود. و تا این منظره را دید به او گفت: ابن زیاد! به لب های او نزن! خودم دیدم رسول خدا صلى الله عليه وسلم این لب ها را می بوسید. (2)
با چه دلی می زنی بر لب و دندان او *** کز همه دل می برد نغمه قرآن او
گر چه تحمل کند ضربه چوب تو را *** تاب و توان می برد، گریه طفلان او (3)
زینب کبری علیها السلام با وقار فاطمی و صلابت علوی گوشه ای از مجلس نشست؛ زن های اهل بیت علیهم السلام دور او را گرفته بودند ابن زیاد ملعون متوجه آن حضرت شد و سؤال کرد این زن کیست که زنان اطراف او را گرفتند؟ زینب علیها السلام جواب نداد. ابن زیاد دوباره سؤال کرد حضرت پاسخی نداد برای بار سوم سؤال کرد زنی در جواب گفت: ایشان زینب کبری یادگار فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله است؛ ابن زیاد تا متوجه شد این زن بی بی زینب کبراست شروع کرد به شماتت کردن و زخم زبان زدن؛ رو کرد طرف حضرت و گفت: ﴿الْحَمْدُ لِلهِ الَّذِى فَضَحَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ وَأَكْذَبَ أَحَادِيثَكُم﴾؛ (4) «خدا را شکر که شما را رسوا کرد و کشت و در آن چه که آورده بودید دروغتان را آشکار کرد.» این جا بود که شیر زن کربلا با شجاعت تمام
ص: 287
جواب ابن زیاد را داد و فرمود: «خدا را شکر که ما را به وسیله پیامبرش گرامی داشت و ما را از رجس و پلیدی پاک و پاکیزه گردانید. و این را بدان که شخص فاسق رسوا شود و انسان ستمگر دروغ می گوید.» (1) ابن زیاد گفت: «كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ وَ أَهْلِ بَيْتِك؟»؛ (2) «کار خدا را با برادرت و خاندانت چگونه دیدی؟» حضرت فرمود: ﴿مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً هَؤُلَاءِ قَوْمُ كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْقَتْلَ فَبَرَزُوا إِلَى مَضاجِعِهِمْ وَ سَيَجْمَعُ اللَّهُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ فَتُحَاجُ وَ تُخَاصَمُ فَانْظُرْ لِمَنْ يَكُونُ الْفَلْجُ يَوْمَئِذٍ هَبَلَتْكَ أُمُّكَ يَا ابْنَ مَرْجَانَةَ﴾؛ (3) «جز خير و زیبایی چیزی ندیدم. اینان افرادی بودند که خداوند مقام شهادت را سرنوشتشان ساخت؛ از این رو داوطلبانه به خوابگاه های خود شتافتند. به زودی خداوند بین آنان و تو را جمع کند، تا تو را به محاکمه بکشد اکنون بنگر در آن دادگاه و محاکمه چه کسی پیروز و چه کسی درمانده است؟ مادرت به عزایت بنشیندای پسر مرجانه» ابن زیاد ملعون از سخنان زینب کبری علیها السلام بسیار خشمگین شد و تصمیم به کشتن حضرت گرفت، عمرو بن حریث که در مجلس حاضر بود به ابن زیاد گفت: «این زنی بیش نیست، زن را نباید به گفتارش مجازات کرد.» (4) در این جا ابن زیاد با سخنی دل زینب کبری علیها السلام را آتش زد و گفت: «خداوند دل مرا با کشتن حسین تو و افراد فامیلت شفا بخشید.» زینب کبری علیها السلام با این سخن ابن زیاد ملعون اشکش جاری شد و فرمود: ﴿لَقَدْ قَتَلْتَ کَهْلِی وَ أَبَرْتَ أَهْلِی وَ قَطَعْتَ فَرْعِی وَ اِجْتَثَثْتَ أَصْلِی فَإِنْ تَشَفَّیْتَ بِهَذَا فَقَدِ اِشْتَفَیْتَ﴾؛ (5) «بزرگ مرا کشتی و شاخه های مرا بریدی و ریشه مراکندی و اگر شفای دلت در این است باشد.»
خودم دیدم به صحرا یوسفم را *** که جسمش پاره تر از پیرهن بود
خودم دیدم نشان سُمّ اسبان *** عیان بر روی آن خونین بدن بود
ص: 288
خودم دیدم که از بالای نیزه *** چهل منزل نگاه او به من بود (1)
سید بن طاووس می نویسد: ابن زیاد نگاهی به امام سجاد علیه السلام کرد و پرسید: این مرد کیست؟ گفتند: علی بن الحسین است گفت: مگر خدا، علی بن الحسین را نکشت؟ حضرت سجاد علیه السلام فرمود: «او برادرم بود که مردم در کربلا او را شهید کردند». ابن زیاد ملعون گفت: بلکه خداوند او را کشت. حضرت فرمود: «خداوند در وقت مرگ می میراند و آن افرادی را که در خواب نمرده اند را نیز می میراند». ابن زیاد ملعون گفت: تو این جرأت را داری که جواب من را بدهی!؟ ببرید گردن او را بزنید. این جا بود که شیر زن کربلا زینب کبری علیها السلام از جا بلند شد حضرت سجاد علیه السلام را در آغوش گرفت و فرمود: «به خدا قسم، من از علی بن الحسین جدا نمی شوم. ای پسر زیاد! تو احدی را برای ما باقی نگذاشتی اگر می خواهی او را به قتل برسانی، مرا هم با او بکش» ابن زیاد ملعون پس از این که ساعتی به حضرت زینب علیها السلام و امام سجاد علیه السلام نگاه کرد، گفت: تعجب می کنم از صله رحم کردن این زن به خدا قسم من این طور گمان می کنم این زن دوست دارد من او را با این مرد بکشم! این مرد را رها کنید همین بیماری که دارد برایش کافی خواهد بود. (2)
جانم فدای زینب کبری علیها السلام، این جا امام سجاد علیه السلام را در آغوش گرفت و نگذاشت ابن زیاد ملعون حضرت را به شهادت برساند اما کربلا هر کاری کرد نتوانست حسینش را از دست شمر نجات دهد. وقتی ابا عبدالله علیه السلام از روی زین بر زمین افتاد، ﴿وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ مِنْ بَابِ الْفُسْطَاطِ وَ هِيَ تُنَادِي وَا أَخَاهُ وَا سَيِّدَاهُ وَا أَهْلَ بَيْتَاهُ﴾؛ (3) زینب علیها السلام از خیمه بیرون دوید و فریاد می زد: وای برادرم، وای سرورم، وای همه کس و کارم» خود را به حضرت رساند، دید امام حسین علیه السلام در خون خود می غلطد، پاهایش
ص: 289
را بر زمین می کشد. کنار بدن نشست بدن خونین برادر را در آغوش گرفت و با اشک و ناله می گفت: «برادرم! با من حرف بزن، تو را به حق جدم رسول الله صلی الله علیه و آله، تو را به حق پدرم علی مرتضی علیه السلام، تو را به حق مادرم فاطمه علیها السلام جواب زینب را بده». در این حال امام حسین علیه السلام به سختی جواب داد: «خواهرم زینب! قلبم را آتش زدی تو را به خدا آرام باش». در همین حال شمر ملعون با تازیانه به شانه های زینب کبری علیها السلام زد و گفت: از حسین جدا شو و گرنه تو را به او ملحق خواهم کرد. حضرت زینب علیها السلام خود را روی بدن برادر انداخت و فرمود: «به خدا قسم از او جدا نمی شوم. اگر می خواهی او را ذبح کنی، قبل از او مرا ذبح کن» آن گاه حضرت را با تازیانه از برادر جدا کرد و خودش روی سینه امام حسین علیه السلام نشست. (1)
این سینه، جای بوسه پیغمبران است *** بردار پایت را، رها کن حنجرش را
پاشو از این سینه، نمی بینی مگر تو *** روی بلندی، اضطراب خواهرش را
کشتیش، بس کن بی حیای بی مروّت *** کمتر بسوزان قلب خون مادرش را
یک جرعه آبش کاش می دادی حرامی *** حالا که کشتید از جفا آب آورش را
شد چادر خاکی زهرا، غرق در خون *** وقتی فرو می برد ملعون خنجرش را (2)
به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند *** ببین که زینب تو را، غریب و خسته میب رند
ص: 290
همان وجود نازنین خدای صبر در زمین *** تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین *** مرا برای دیدن سر شکسته می برند
تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم *** غم تو و یتیم تو به دل نشسته می برند
ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود *** ز قتلگاه تو مرا به دست بسته می برند
سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست *** ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند
برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو *** تمام گوشواره ها به دست بسته می برند (1)
ابن زیاد ملعون، مجلسی در دارالاماره برپا کرد و عموم مردم را دعوت کرد خودش بر کرسیّ قدرت نشست و سرِ مقدس امام حسین علیه السلام را در طشت طلا (2) مقابلش نهاده بود. در این حال اهل بیت امام حسین علیه السلام را وارد کردند زینب کبری علیها السلام؛ با وقاری تمام در حالی که زنان اهل بیت علیهم السلام دور او را احاطه کرده بودند، وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ابن زیاد که از این حالت صلابت و وقار و بزرگی زینب علیها السلام به خشم آمده بود سؤال کرد این زن کیست؟ کسی جواب او را نداد. بار دوم سؤال کرد، کسی جواب او را نداد برای بار سوم پرسید: این زن کیست؟ یکی از زن ها گفت: «هَذِهِ زَيْنَبُ بِنْتُ عَليّ»؛ این خانم، زینب دختر علی علیه السلام است». ابن زیاد تا متوجه شد این زن، بی بی زینب کبراست شروع کرد به شماتت کردن و زخم زبان زدن و گفت: ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى فَضَحَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ وَ أَكذَبَ اَحادِيثَكُم﴾؛ «خدا را شکر که شما را رسوا کرد و کشت و در آن چه که آورده بودید دروغتان را آشکار کرد.» این جا
ص: 291
بود که شیر زن کربلا با شجاعت تمام جواب ابن زیاد را داد و فرمود: «خدا را شکر که ما را به وسیله پیامبرش گرامی داشت و ما را از رجس و پلیدی، پاک و پاکیزه گردانید. و این را بدان که شخص فاسق رسوا شود و انسان ستمگر دروغ می گوید.» (1) ابن زیاد گفت: «كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللهِ بِأَخِيكِ وَأَهْلِ بَيْتِكِ؟»؛ (2) «کار خدا را با برادرت و خاندانت چگونه دیدی؟» حضرت فرمود: ﴿ما رَأَیتُ الّا جَمیلًا هؤُلاءِ قَوْمٌ کَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ الْقَتْلَ فَبرَزُوا الی مَضاجِعِهِمْ وَ سَیَجْمَعُ اللَّهُ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُم فَتُحاجُّ وَ تُخاصَم فَانْظُر لِمَنْ یَکُونَ الفَلْجُ یَوْمَئِذٍ هَبَلَتْکَ امُّکَ یابنَ مَرْجانَه﴾؛ (3) «جز خیر و زیبایی چیزی ندیدم. اینان افرادی بودند که خداوند مقام شهادت را سرنوشتشان ساخت از این رو داوطلبانه به خوابگاه های خود شتافتند به زودی خداوند بین آنان و تو را جمع کند، تا تو را به محاکمه بکشد، اکنون بنگر در آن دادگاه و محاکمه، چه کسی پیروز و چه کسی درمانده است؟ مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه». ابن زیاد ملعون از سخنان زینب کبری علیها السلام بسیار خشمگین شد، دستور به کشتن حضرت داد، اطرافیانش نگذاشتند و او را از کشتن شیر زن کربلا منصرف کردند. در روایت است ابن زیاد ملعون با چوب دستی خود به لب و دهان امام حسین علیه السلام می زد و می گفت: حسین! چه زود پیر شدی؟ «يَوْمُ بِيَوْمِ بَدْرٍ» (4) امروز به تلافی روز بدر، حسین چه دندان های سپیدی دارد. (5) در روایت است خانمی از بین زن های اهل بیت علیهم السلام از جا بلند شد و سر مطهر امام حسین علیه السلام را برداشت، سر را به سینه چسباند سر را می بوسید و به شدت گریه می کرد (6) و با سوز دل می گفت:
واحُسَيْناً فَلا نَسيتُ حُسَيْناً *** أَقْصَدَتْهُ أَسِنَّةُ الْأَدْعِيَاءِ
غادَرُوهُ بِكَرْبَلاءَ صَريعاً *** لا سَقَى اللهُ جانِبَيْ كَرْبَلاءِ (7)
ص: 292
«واحسيناه! من فراموش نخواهم کرد حسین را و فراموش نخواهم نمود که دشمنان نیزه ها بر بدن او زدند و فراموش نخواهم نمود که بدن او را در کربلا روی زمین گذاشتند و دفن نکردند. خداوند، دو سمت کربلا (1) را سیراب نگرداند.»
این خانم رباب، مادر حضرت علی اصغر علیه السلام بود.
ای سر خونین تو آرامش جانم، حسین *** از غم داغ تو هر دم اشک ریزانم، حسین
چوب ظالم، لعل لب های شما، ای وای من *** با غم داغ تو آمد بر لبم جانم، حسین (2)
رباب علیها السلام خیلی با وفاست، این خانم خیلی به امام حسین علیه السلام علاقه دارد؛ امام حسین علیه السلام هم خیلی حضرت رباب و دخترش سکینه را دوست دارد. لذا می فرماید:
﴿لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا تَحُلُّ بها سکینهُ و الربابُ﴾ (3)
«به جان تو سوگند! من خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند.»
این خانم اربعین هم که آمد کربلا راضی نشد از کنار قبر امام حسین علیه السلام به مدینه برگردد؛ لذا خدمت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: «من از شما خواهش می کنم به من اجازه بدهید در کربلا بمانم آخر نمی توانم قبر حسین علیه السلام را تنها بگذارم، حسینم غریب است کسی را ندارد». نقل می کنند رباب علیها السلام یک سال کنار قبر حضرت ماند،
ص: 293
روزها می آمد زیر آفتاب می نشست و برای مصائب امام حسین علیه السلام گریه می کرد. آمدند برایش سایبان درست کنند، گفت: «من زیر سایبان نمی روم آخر خودم دیدم بدن حسینم زیر آفتاب سوزان کربلا بود» (1)
دیدم به روی نیزه ها بال و پرت را *** دیدم به صحرا ارباً اربا پیکرت را
دیدم به سرعت آمدند و دوره کردند *** دیدم گرفتند اشقیا دور و برت را
دیدم نشسته شمر روی سینه تو *** دیدم تمام لحظه های آخرت را
بالا سرت بودم گریبان می دریدم *** وقتی که با پا بر زمین می زد سرت را (2)
ص: 294
ص: 295
دلم مبتلای یتیمان مسلم
سرم خاک پای یتیمان مسلم
که هستم گدای یتیمان مسلم
يتيم و وحید و فرید و اسیرند *** دو تا مستجار و دو تا مستجیرند
دو تا مثل چشمه، دو تا مثل آب و
دو تا ماهتاب و دو تا آفتاب و
دوتا يوسف رفته زیر نقاب و
دو صاحب کرامت، دو صاحب مدارج *** دو باب العنايت، دو باب الحوائج
دوتا قرص ماهی که همتا ندارند
دو تا بی گناهی که بابا ندارند
دو بی سر پناهی که مأوا ندارند
یکی روح مسلم، یکی جان مسلم *** الهی به قربان طفلان مسلم
ص: 296
دو تا یاکریم هواي حسين اند
دو گلدسته کربلای حسین اند
فدای همه بچه های حسین اند
دو تا طفل بی جان، دو تا طفل بی سر *** یکی نذر اکبر، یکی نذر اصغر
دو عاشق که در دل قراری ندارند
دو خسته که راه فراری ندارند
به جز گریه کردن که کاری ندارند
دلِ عالم از اشک اینان شکسته *** شده مویشان بسته، دندان شکسته (1)
وقتی اهل بیت امام حسین علیه السلام را به عنوان اسیر نزد ابن زیاد ملعون آوردند، این دو کودک به نام های محمد و ابراهیم که یکی هشت ساله و دیگری نُه ساله، همراه با خاندان عصمت و طهارت بودند ابن زیاد این دو کودک را که دید دستور داد آنان را به زندان ببرند و با سختی با ایشان رفتار کنند. این دو طفل بی گناه را به زندان بردند؛ در زندان روزگار سختی داشتند و جیره غذایی هر کدام در شبانه روز، یک قرص نان بود و آب آشامیدنی آنان محدود و کم بود؛ لذا روزها را روزه دار بودند.
مدت یک سال گذشت، یکی از آنان به دیگری گفت: «بیا موقعی که این زندانبان آمد، خود را به او معرفی کنیم؛ شاید آب و غذای ما را بیشتر کند». هنگام شب که فرارسید و زندانبان به عادت همیشه دو قرص نان جو و يك كوزه آب برای آنان آورد آن برادر کوچک تر به زندانبان گفت: «ای پیرمرد! آیا حضرت محمد صلى الله عليه وسلم را می شناسی؟» گفت: «چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است». گفت: «آیا جعفر بن ابی طالب را هم می شناسی؟» گفت: «چگونه جعفر را نشناسم، خدا دو بال به او عطا کرده و با ملائکه پرواز می نماید» گفت: «آیا علی بن ابی طالب علیه السلام را می شناسی!» زندانبان گفت: «چگونه علی بن ابی طالب علیه السلام را نشناسم، او پسر عمو و برادر پیغمبر من است». گفت: «ای آقا! ما از عترت پیغمبریم، ما فرزندان مسلم بن عقیل علیه السلام هستیم
ص: 297
که در دست تو اسیریم. دیگر خسته و رنجور شده ایم؛ اگر ممکن است بر ما آسان بگیر». این مرد وقتی شنید این ها فرزندان مسلم علیه السلام هستند، بسیار ناراحت شد، روی دست و پای آنان افتاد و گفت: «جانم فدایتان باد، چرا زودتر خودتان را معرفی نکردید؟ این درهای زندان به روی شما باز است به هر کجا که می خواهید بروید». وقتی شب فرا رسید زندانبان دو قرص نان و يك كوزه آب برای آنان آماده کرد و ایشان را راهنمایی کرد و گفت: شب ها راه بروید و روزها پنهان شوید تا خدای توانا راه فرجی برای شما قرار دهد. آن دو كودك شبانه حرکت کردند، مقداری راه آمدند، خسته شدند تا این که به در خانه ای رسیدند پیرزنی ایستاده بود، به او پناه آوردند و از او خواهش کردند و گفتند: «ما دو کودک صغیر و غریب هستیم راه را بلد نیستیم ساعتی به ما جا بده تا استراحتی کنیم و غذایی بخوریم تا مقصدمان را پیدا کنیم و به راهمان ادامه دهیم». پیرزن گفت: «شما که هستید که این قدر زیبا و خوشرو هستید؟» گفتند: «ما از عترت پیامبر تو هستیم که از زندان ابن زیاد و قتل فرار کردیم.» پیرزن گفت: ای عزیزان من! من دامادی دارم که فاسق است و در حادثه کربلا در رکاب ابن زیاد ملعون بوده است می ترسم شما را پیدا کند و به قتل برساند». آنان گفتند: «ما فقط يك شب مهمان شما هستیم. وقتی صبح شد می رویم» پیرزن گفت: «پس صبر کنید تا غذا و آب برای شما بیاورم». غذا و آب آورد، این دو کودک بیگناه غذا خوردند و خوابیدند. ساعاتی از شب گذشت، داماد آن پیرزن آمد و دق الباب کرد، پیرزن گفت کیستی؟ خودش را معرفی کرد پیرزن گفت: برای چه این موقع در خانه من آمدی؟ گفت: دو کودک از زندان ابن زیاد فرار کرده اند؛ ابن زیاد گفته: هر کس سر یکی از این دو کودک را بیاورد، هزار درهم جایزه دارد و هر کسی سر هر دو کودک را بیاورد دو هزار درهم جایزه می گیرد. من خیلی گشته ام و آنان را پیدا نکرده ام. پیرزن گفت: بترس از این که حضرت محمد صلى الله عليه وسلم فردای قیامت دشمن تو باشد!
آن مرد گفت: در را باز کن، استراحتی نمایم تا فردا اول وقت به دنبال این دو کودک بروم. پیرزن در را باز کرد.
ص: 298
غذایی برای او آورد، آن ملعون غذایش را خورد و مشغول استراحت شد. نیمه شب ناگهان صدایی از این دو کودک شنید، از جا بلند شد و در همان تاریکی به دنبال صدا می گشت، در و دیوار را لمس می کرد تا این که دستش به کودک کوچک تر برخورد کرد، به آن کودک گفت: تو کیستی؟ کودک به او گفت: تو کیستی؟ گفت: من صاحب خانه ام، شما کیستید؟ برادر کوچک تر، برادر بزرگ تر را بیدار کرد و گفت: ای حبیب من! برخیز، به خدا قسم دچار آن بلایی شدیم که از آن می ترسیدیم. آن مرد خبیث به این کودکان گفت: شما کیستید؟ گفتند: اگر ما راست بگوییم، در امان خواهیم بود؟ گفت: آری. گفتند: همان امانی که خدا و رسول فرموده اند؟ گفت: آری گفتند حضرت محمد بن عبد الله علیه السلام بر این امان شاهد باشد؟ گفت: آری. گفتند: خدا به آن چه را که ما می گوییم وکیل و شاهد باشد؟ گفت: آری. گفتند: «ای مرد! ما از عترت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم که از زندان ابن زیاد و از ترس مرگ فرار کرده ایم». آن مرد بی رحم گفت: عجب! از مرگ به سوی مرگ فراری شده اید!؟ سپاس مخصوص آن خدایی است که شما را به دام من انداخت. از جا بلند شد و دو کتف آن دو کودک را بست و آن دو کودک آن شب را با دست بسته صبح کردند.
هنگامی که سپیده صبح بالا آمد، غلام خود را خواست و به او گفت: این دو کودک را بگیر و ببر کنار شط فرات گردنشان را بزن و سرشان را برای من بیاور تا برای ابن زیاد ببرم و مبلغ دو هزار درهم جایزه بگیرم غلام شمشیر را گرفت و جلوی آن دو کودک روانه شد چند قدمی بیشتر نرفته بود که یکی از آن دو کودک به او گفت: «ای غلام! سیاهی تو خیلی به سیاهی بلال مؤذن پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله شباهت دارد!» غلام گفت: مولای من مرا به قتل شما مأمور کرده، شما کیستید؟ گفتند: «ما از عترت پیامبر تو هستیم که از زندان ابن زیاد و کشته شدن فرار کرده ایم». آن غلام تا متوجه شد به پای آنان افتاد و آنان را بوسید و گفت: ای عترت پیغمبر خدا جان من به فدای شما .باد سپس فرار کرد و شمشیر را به زمین انداخت خود را به فرات زد و از آن طرف خارج شد مولایش فریاد زد: ای غلام! چرا فرمان مرا اجرا نکردی؟ گفت: تا موقعی مطیع تو بودم که معصیت خدا را نکرده بودی؛
ص: 299
ولی اکنون که خدا را معصیت می کنی من در دنیا و آخرت از تو بیزارم!
سپس آن مرد خبیث پسر خود را خواست و گفت: این دو کودک را بگیر و در کنار فرات ببر و سر آنان را جدا کن و نزد من بیاور تا نزد ابن زیاد ببرم و مبلغ دو هزار درهم جایزه بگیرم آن پسر شمشیر را گرفت و در جلو آن دو كودك به راه افتاد. چند قدمی بیشتر نرفته بودند که یکی از آن دو کودک به آن پسر گفت: «ای جوان! آیا از این جوانی خود و آتش جهنم ترس نداری؟» او گفت: مگر شما کیستید؟ گفتند: «ما از عترت پیامبر تو هستیم که پدرت کمر به قتل ما بسته است». آن پسر با سعادت به قدم های آنان افتاد و پای آنان را بوسید، سپس شمشیر را به يك طرف و خود را به فرات انداخت و از آب عبور کرد پدرش به وی فریاد زد چرا دستورم را اجرا نکردی؟ گفت از خدا اطاعت و از تو نافرمانی کنم، برایم بهتر است از این که از تو فرمانبرداری و از خدا نافرمانی نمایم.
آن مردِ ملعون به طفلان مسلم گفت: کسی غیر از من، شما را نخواهد کشت: شمشیر را گرفت آن دو کودک را کنار فرات برد شمشیر از غلاف کشید اما تا نگاه آن دو كودك به آن شمشیر کشیده افتاد چشمانشان پر از اشک شد و به آن مرد گفتند: «ما را به بازار ببر و بفروش و از قیمت ما بهره مند شو. کاری مکن که فردای قیامت حضرت محمد صلى الله عليه وسلم دشمن تو باشد!» آن مرد خبیث گفت: شما را می کشم و سر شما را نزد ابن زیاد می برم تا جایزه بگیرم گفتند: «ای مرد! آیا قرابت ما را با پیغمبر اسلام صلى الله عليه وسلم مراعات نمی کنی؟» گفت: شما با پیغمبر خدا قرابتی ندارید. کودکان گفتند: «ما را زنده نزد ابن زیاد ببر تا او در باره ما قضاوت کند». آن مرد توجهی نکرد، کودکان گفتند: «آیا به کوچکی ما ترحم نمی کنی؟» آن مرد ملعون گفت: خدا هیچ گونه ترحمی درباره شما در قلب من جای نداده است. کودکان گفتند: «اکنون که از کشتن ما دست بر نمی داری پس اجازه بده تا چند رکعت نماز بخوانیم». سپس چشمان خود را به طرف آسمان بلند کردند و گفتند: ﴿يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ﴾؛ «ای خدایی که زنده و
ص: 300
حکیم هستی، ای خدایی که بهترین حکم کنندگانی، بین ما و این شخص بحق داوری کن». آن مرد خونخوار متوجه برادر بزرگ تر شد و پس از این که گردن او را زد، سرش را در میان توبره نهاد در این هنگام برادر كوچك آمد و بدن خود را به خون برادر آغشته نمود و گفت: «من پیغمبر خدا را در حالی ملاقات می کنم که بدن خود را با خون برادرم خضاب کرده باشم». آن مرد گفت: اکنون تو را هم به برادرت ملحق می کنم سپس متوجه آن كودك صغير شد و پس از این که گردنش را زد، سرش را در میان توبره نهاد؛ آن گاه جسد آنان را در حالی که غرق در خون بود، میان آب انداخت! (1)
چه شد بر دهان دوتا بچه ها زد؟ *** چرا گردن آن دو را از قفا زد؟
یکی بر سرش زد، یکی دست و پا زد *** به زانو نشست و کبوتر کُشی کرد
کنار برادر، برادر کُشی کرد (2)
عرض کنیم: باز هم خوب بود بعد از این که سر از بدن این دو طفل بی گناه جدا کرد، بدن هاشان را در آب انداخت دیگر کسی بدنشان را غارت نکرد، دیگر کسی بدنشان را زیر سم اسبان قرار نداد. اما فدای آن آقای غریبی که وقتی سر از بدنش جدا کردند، هم تشنه بود و هم گرسنه بود. (3) فدای آن مظلومی که لباسش را غارت کردند. ای کاش به همین اکتفا می کردند پس از این که سر از بدن آن حضرت جدا کردند عمر بن سعد ملعون خطاب به سربازانش صدا زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْنِ فَيُوطِئهُ فَرَسَهُ»؛ (4) «چه کسی حاضر است اسب بر بدن حسین بتازاند؟»، فَانْتَدَبَ عَشَرَةٌ ... فَدَاسُوا الْحُسَيْنَ علیه السلام بِخُيُولِهِمْ حَتَّى رَضُوا ظَهْرَهُ»؛ (5) «ده نفر آمدند
ص: 301
و بدن آن حضرت را زیر سم اسبان خود قرار دادند به طوری که استخوان های پشت مبارکش در هم شکسته شد.»
این تیغ ها نظام تنت را به هم زدند *** ترکیب صورت و بدنت را به هم زدند
تیزی نیزه های پر از خشم شامیان *** تصویر کهنه پیرهنت را به هم زدند
تنها هجوم نیزه و شمشیر بس نبود *** با سنگ شیوه زدنت را به هم زدند
وقت هجوم و غارت جسمت، حسین من *** آری حرامیان کفنت را به هم زدند
رحمی نشد به پیکر بی جانت ای حسین *** با نعل تازه جسم و تنت را به هم زدند (1)
ص: 302
ص: 303
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا *** همان حماسه، که جاوید خوانده اند او را
همان حماسه زیبا، همان قیامت عشق *** به خون نشستن سرو بلند قامت عشق
به همره اُسرا، می روند شهر به شهر *** سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر
ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر *** به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر
«چهل ستاره» که بر نیزه می درخشیدند *** به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند
طناب ظلم کجا، اهل بیت نور کجا؟ *** سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟
هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا *** نصیب آینه ها سنگ بود، در همه جا
نسیم، بدرقه می کرد آن عزیزان را *** صبا، مشاهده می کرد برگ ریزان را
نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید *** صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید
سپاه، مستِ غرور است و مست پیروزی *** و خنده بر لبش، از شور عافیت سوزی
چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند *** چو رعد، خنده شادی از این ظفر کردند
***
ص: 304
ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان *** که هست زینب آزاده در اسارتشان
گذار قافله یک شب کنار دیر افتاد *** شبی که عاقبت آن اتفاق خير افتاد
حرامیان، همه شُرب مُدام می کردند *** به نام فتح و ظفر، می به جام می کردند
اگرچه شب، شب سنگین و تلخ و تاری بود *** سرِ مقدّس خورشید، در کناری بود
سری که جلوۀ «والشمس» بود در رویش *** سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش
سری که با نفس قدسیان مصاحب بود *** کنار سایه دیوار «دیر راهب» بود
سری، که از همه کائنات دل می برد *** شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد
سکوت بود و سیاهی و نیمه شب بود *** صدای روشن تسبیح و ذکر «یا رب» بود
صدای بال زدن، از فرشته می آمد *** به خطّ نور ز بالا نوشته می آمد
شگفت منظره ای دید، دیده چون وا کرد *** برون ز دِیر شد و زیر لب «خدایا» کرد
میان راه، نگهبان بر او چو راه گرفت *** از او نشانی فرمانده سپاه گرفت
رسید و گفت: مرا در دل آرزویی هست *** اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست
دلم به عشق جمالی جمیل، پابند است *** دلم به جلوه خورشید، آرزومند است
یک امشبی، «سَر خورشید» را به من بدهید *** به من، اجازه از خود رها شدن بدهید (1)
در مسیر کوفه تا شام، مأموران ابن زیاد ملعون. که سر مقدس امام حسین علیه السلام و شهدا را همراه با اهل بیت آن حضرت نزد یزید بن معاویه (لعنة الله علیه) می بردند. در کنار دیر راهبی منزل گرفتند؛ سر مقدس امام حسین علیه السلام را بر نیزه زدند و مشغول می گساری شدند. راهب از داخل دیر نگاه کرد دید جماعتی مشغول لهو و لعب هستند و سری بالای نیزه می درخشد، از دیر بیرون آمد و سؤال کرد: شما چه کسانی هستید؟ گفتند ما مأموران ابن زیاد هستیم.
گفت: این سر از کیست؟
گفتند: سر حسین بن علی بن ابی طالب فرزند فاطمه علیها السلام دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله!
پرسید: پیامبرتان؟!
ص: 305
گفتند: آری.
گفت: چه بد مردمی هستید شما! اگر مسیح پسری داشت، او را در کاسه چشم خود نگه می داشتیم!
سپس گفت: از شما تقاضایی دارم.
گفتند: چه تقاضایی؟
گفت: ده هزار دینار دارم؛ آن را بگیرید و امشب سر را به من بدهید و هنگام حرکت پس بگیرید.
گفتند: موافقیم، زیانی ندارد!
پس سر را به او دادند و او دینارها را به آنان داد راهب سر را گرفت و آن را شستشو داد و خوشبو کرد در این حال ندایی می شنید که می گفت: «خوشا به حال تو که حرمت این سر را نگه داشتی». آن گاه سر را بر سجاده خود گذاشت و رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! به حق عیسی علیه السلام امر کن این سرِ بزرگوار با من سخن بگوید». ناگاه سر مبارک آن حضرت به سخن آمد و گفت ای راهب چه می خواهی؟ راهب گفت: تو کیستی؟ سر آن حضرت فرمود:
﴿أَنا بنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى، وَ أَنَا بِنُ عَلِيِّ المُرتَضى. و أنا بنُ فَاطِمَةَ الزَّهراء، أَنَا المقتولُ بكَربَلاء، أنا المظلُوم أنا العَطشانُ﴾ (1)
«من فرزند محمد مصطفایم! من فرزند علی مرتضایم! من فرزند فاطمه زهرایم! من کشته شده در کربلایم! منم مظلوم! منم عطشان!»
چو گل جدا از چمن، با کدام دشنه شدی؟ *** برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟
هزار حیف، که در کربلا نبودم من *** رکاب دار سپاه شما، نبودم من
ص: 306
به استغاثه سر راهت آمدم، رحمی *** «فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی»
بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز *** «که جزولای توام نیست هیچ دست آویز»
نگاه مهر تو شد، مُهر کارنامه من *** گلاب ریخت غمت در بهارنامه من
من از تمامی عمر، امشبم تبرّک شد *** ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد (1)
راهب صورت به صورت امام حسین علیه السلام گذاشت و گفت: «آقا جان! صورت از صورتت بر نمی دارم، تا بگویی که در قیامت از من شفاعت می کنی!» سر به سخن درآمد و گفت: «به دین جدم محمد صلى الله عليه وسلم درآی». راهب گفت: ﴿أَشْهَدُ أَن لا إِله إِلَّا اللهُ و أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللهِ﴾، آن گاه امام حسین علیه السلام شفاعت او را قبول کرد. (2)
عرض کنم: ای راهب! تو مسلمان نبودی، تو نصرانی بودی، اما تا دیدی از این سرِ مطهر نوری به آسمان ساطع است تا فهمیدی این سر مطهر، سرِ فرزند دختر رسول خداست همه دارایی ات را دادی تا ساعتی با این سر مقدس همنشین شوی آفرین بر تو ای راهب ادب کردی سر مطهر را شستشو دادی آن را معطر کردی، صورت به صورت مطهر امام حسین علیه السلام گذاشتی، با دیدن این سر مطهر اسلام آوردی و طلب شفاعت از حضرت کردی. اما ابن زیاد ملعون که ادعای پیروی از سنت پیامبر صلی الله علیه و آله را داشت دستور به کشتن امام حسین علیه السلام و فرزندان و یارانش داد؛ سر از بدن هایشان جدا کردند، بدنِ عزیز زهرا را زیر سم اسبان قرار دادند خیمه هایشان را پس از غارت
ص: 307
به آتش کشید، اهل بیت او را اسیر کرد؛ سر فرزند دختر این پیامبر را مقابلش نهاده بود خنده می کرد و با چوب دستی اش به لب های مطهر آن حضرت می زد، زخمِ زبان به دل اهل بیت آن حضرت می زد یزید (لعنة الله علیه) که غاصب خلافت ائمه اطهار علیهم السلام بود، کنار این سر مطهر شراب می خورد قمار بازی می کرد. (1) آن چنان صحنه مجلس یزید ملعون برای اهل بیت علیهم السلام سخت بود که راوی می گوید:
﴿فَلَمَّا رَأَتْ زَيْنَبُ ذَلِكَ فَأَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ، ثُمَّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزِينٍ تُقْرِعُ الْقُلُوبَ: يَا حُسَيْنَاهْ! يَا حَبِيبَ رَسُولِ اللَّهِ! يَا ابْنَ مَكَّةَ وَ مِنًى! يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ! يَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى﴾ (2)
«تا نگاه بی بی زینب کبری علیها السلام به سر بریده برادرش افتاد، طاقت نیاورد و دست برد و گریبان پاره کرد و با نوایی اندوهبار و جگر سوز صدا می زد: ای حسین عزیز! ای محبوب دل پیامبر، ای فرزند مکه و منا! ای فرزند فاطمه زهرا ای فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله».
آه از آن بزم شرابی که در آن افتادم *** یاد آن زخم که نامرد به لب ها می زد
یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود *** تا ببیند که به آن چوب کجا را می زد
همه قدرت خود جمع نمود اما دید *** خیزران را به لب زخمی بابا می زد
ترکه اش گاه به رخ، گاه به دندان می خورد *** در عوض عمّه ما بود که خود را می زد (3)
ص: 308
ص: 309
دروازه ورودی شهر است و ازدحام *** بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست *** یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام
یک آسمان ستاره آتش گرفته و ***یک کاروان شراره و غم های ناتمام
در این دیار، هلهله و پایکوبی است *** انگار رسم تسلیت و عرض احترام
چشمان خیره و حرم آل فاطمه *** سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام
خاکستر است تحفه پس کوچه های شهر *** بر زخم های سلسله، شد آتش التیام
بر ساحت مقدس لب های پرپری *** با سنگ کینه، سنگدلی می دهد سلام
پیشانی شکسته و خونی که جاری است *** بر روی نی، خضاب شده چهره امام
با کینه علی، همه شهر آمدند *** برپا شده دوباره هیاهوی انتقام (1)
اهل بیت علیهم السلام را سه شبانه روز پشت دروازه شام نگه داشتند تا شهر را آذین بندی و آماده نمایند. سپس اسرا را وارد شهر شام کنند مردم خود را آراسته بودند، لباس های
ص: 310
نو به تن کرده بودند، عده زیادی طبل و دف و نی می زدند. (1)
محدث قمی در نفس المهموم می نویسد: شامیان به اندازه پانصد هزار مرد و زن، دف زنان بیرون آمدند و امیران با دف و سنج و شیپور با هزاران مرد و زن و جوانان می رقصیدند و دف و سنج می زدند و طنبور می نواختند.» (2)
حضرت امّ کلثوم علیها السلام از شمر ملعون خواست کاروان را از مسیری ببرد که خلوت باشد و این سرهای مطهر را از بین کجاوه ها جلوتر ببرند که مردم کمتر به «آل الله» نگاه کنند اما شمر ملعون لجاجت کرد و اهل بیت علیهم السلام را از شلوغ ترین دروازه؛ یعنی «دروازه ساعات» وارد شهر شام کرد. آن روز آن قدر ازدحام جمعیت بود که اهل بیت علیهم السلام را صبح وارد شهر شام کردند و آنان هنگام ظهر به کاخ اموی رسیدند. (3)
مردم شام از پشت بام به سرهای مطهر شهدا و محمل بانوان، سنگ پرتاب می کردند. (4) در روایت است که پیره زنی سنگی به طرف سر مطهر امام حسین علیه السلام پرتاب کرد و این سنگ به صورت آن حضرت اصابت کرد، سر مطهر بر زمین افتاد، صدای گریه اهل کاروان بلند شد امام سجاد علیه السلام تا این صحنه را دید، به آن زن نفرین کرد و آن زن زیر دست و پای مردم به هلاکت رسید. (5)
سهل بن سعد ساعدی. صحابی رسول خدا صلی الله علیه و آله- نقل می کند:
آن روز شهر شام غوغا بود، مردم خوشحال و خندان بودند، شادی و پایکوبی می کردند. لشکریان یزید، خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله را بر شترهای برهنه سوار کرده بودند؛ زن ها و بچه های اهل بیت علیهم السلام در آن ازدحام و بی حرمتی ها، گریه می کردند و صدا می زدند: «وامُحَمَّداهُ واعَلِيّاهُ واحُسَيناهُ». ولی کسی متوجه گفته های آنان نمی شد یکی از آن زن ها صدا می زد یا رسول الله صلى الله علیه و آله بیا و دختران
ص: 311
اسیرت را ببین، کاری با ما کردند که با اسیران یهود و نصاری نکردند. سهل ساعدی می گوید: به کنار یکی از شترها رفتم و از نزدیک دیدم خانم ام کلثوم دختر علی بن ابیطالب علیه السلام است بر او سلام کردم و گفتم: درود خدا بر شما ای اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله او به من گفت: ای مرد تو که هستی که بر ما سلام می کنی؟ از وقتی برادرم حسین علیه السلام را کشته اند هنوز کسی جز شما به ما احترام نکرده است، گفتم: سهل ساعدی هستم فرمود: ای سهل می بینی با ما چه کرده اند! به خدا قسم اگر در جایی دیگر بودیم و مردم آن جا مسلمان نبودند و پیغمبر صلی الله علیه و آله را نمی شناختند این چنین با ما رفتار نمی کردند. (1)
در روایتی دیگر سهل بن سعد ساعدی نقل می کند: دم دروازه شام خدمت امام سجاد علیه السلام رسیدم خودم را معرفی کردم، گفتم آقا جان فرمایشی دارید من انجام دهم حضرت فرمود: ای سهل مقداری پول به این نیزه داری که سر بریده بالای نیزه دارد و مقابل محمل زنان حرکت می کند بده تا جلوتر برود تا مردم کمتر نگاه به این زن ها و بچه ها نمایند، سهل می گوید: امر حضرت را انجام دادم به نزد او بازگشتم و گفتم: آن چه را فرمودید انجام دادم آن حضرت برای من دعا کرد و فرمود: «ان شاء الله روز قیامت با ما محشور شوی»، دیدم آن حضرت همین طور که از شدت درد می نالید این شعر را زمزمه می کرد.
«فياليت أمّى لَم تَلِدنى ولَم أَكُن *** يَزيدَ يَراني في البلادِ أَسير» (2)
«ای کاش من به دنیا نمی آمدم تا خودم را اسیر یزید نمی دیدم»
امام سجاد علیه السلام از بس ظلم و جنایت در شام دید از جان خودش سیر شده بود لذا فرمود: ای کاش مادر، مرا نزائیده بود مادرش زهرای اطهر علیها السلام هم بعد از رحلت
ص: 312
پدرش بزرگوارش رسول الله صلی الله علیه و آله، غصب خلافت دید، هتک حرمت دید، بی وفایی و بی مهری از امت دید لذا در سن جوانی دعایش این بود ﴿يَا إِلَهِي عَجِّلْ وَفَاتِي سَرِيعاً ﴾ (1) «خدایا مرگ مرا زودتر برسان»
مگر ز اهل مدینه چه دیدی ای مادر *** که دل ز عمر عزیزت بریدی ای مادر
امید ما به وجود تو بستگی دارد *** چرا از زندگیت، نا امیدی ای مادر
چرا نماز شبت را نشسته می خوانی *** چرا به فصل جوانی، خمیدی ای مادر
ز بس که مرگ خودت از خدا طلب کردی *** گمانم این که به مقصد رسیدی ای مادر (2)
دعای حضرت فاطمه علیها السلام زود مستجاب شد؛ آن زمان که حسنین علیهما السلام از مسجد به خانه برگشتند، اسماء را دیدند، گفتند: اسماء! مادر ما هیچ گاه این موقع نمی خوابید! اسماء گفت: مادر شما به خواب نرفته، بلکه از دنیا رفته است. بچه ها داخل حجره دویدند، دیدند مادر در بستر افتاده است. امام حسن علیه السلام خودش را روی بدن مادر انداخت، مادر را می بوسید، بدن مادر را حرکت می داد و می گفت: «يَا أُمَّاهْ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِی بَدَنِی»؛ (3) «مادر! با من سخن بگو قبل از این که روح از بدنم بیرون بیاید» امام حسین علیه السلام آمد پایین پای مادر، پاهای مادر را حرکت می داد و صورت به کف پای مادر می گذاشت، پای مادر را می بوسید و صدا می زد: «كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي فَأَمُوتُ» (4)؛ «مادرجان! با من سخن بگو قبل از این که قلبم بایستد و بمیرم.»
ص: 313
برخیز و موج چشم ترم را نگاه کن *** شمعی نداشتم، جگرم را نگاه کن
این که نشسته است کنارت، حسین توست *** این بی قرار گرم زیارت، حسین توست
برخیز و حالی از پسر کوچکت بپرس *** حالِ بقیه را هم از این کودکت بپرس
آیا تو بر حسین، جوابی نمی دهی؟ *** تشنه رسیده، کاسه آبی نمی دهی؟
برخیز و با حسین ز بازو، سخن بگو *** از درد زخم سینه و پهلو، سخن بگو
وقتی که رفت بر سر نیزه سرم، بیا *** وقت هجوم اسب روی پیکرم، بیا
فکر رباب باش که در بین سلسله است *** وقتی می افتد از سر نی اصغرم، بیا
نیمه شب است و قافله در دشت می رود *** افتد ز روی ناقه اگر دخترم، بیا (1)
ص: 314
ص: 315
زینب بساط کاخ ستم را به هم زده *** زینب به روی قلۂ عصمت علم زده
مثل حسین فاطمه محبوب قلب هاست *** زینب درون سینه ما هم حرم زده
زینب نگو، بگو همه هیبت علی *** کفار را به خطبه چو تیغ دودم زده
زینب به ناز شصت خودش در اسارتش *** با دست بسته از «ولی الله» دم زده
ای بزدلان شام که خرما می آورید *** زینب به لوح عالمه مُهر کرم زده
***
با یک اشاره کاخ ستم را به باد داد *** او بر رقیه ناله برّنده یاد داد
ص: 316
گرچه گه ورود به شهر، ازدحام بود *** او چادرش به لطف خدا بادوام بود
چشمان کور شهر حرامی ندید که *** صدها یزید در بر زینب غلام بود
اصلاً یزید پست تر از این کلام هاست *** از بس که دخت فاطمه والا مقام بود
بعد از حسین سیف خدا بود، دست او *** تیغش کلام گشته و در بین کام بود
وقتی شروع کرد، یزید از غم آب شد *** کار یزید و اهل و عیالش تمام بود
بی خود که نیست، دختر زهرای اطهر است *** بی خود که نیست، زینب کبرای حیدر است
او درد و داغ نیمه شب تار را کشید *** بر روی شانه اش همه بار را کشید
او گرچه ظاهراً به اسیری شام رفت *** اما هماره جور علمدار را کشید
هر شب برای دخت علی، سخت می گذشت *** هر شب ز پای دخترکی خار را کشید
سنگین ترین غمی که در این چند روزه دید *** درد اسیری سر بازار را کشید
هم کاروان به زانوی او تکیه کرده بود *** هم روی دوش خود تن بیمار را کشید
زینب اگر نبود، حسینی به جا نبود *** او گر نبود مجلس روضه به پا نبود (1)
ص: 317
راوی می گوید: اهل بیت امام حسین علیه السلام را به یک طناب بسته بودند، ابتدای طناب به گردن زین العابدین علیه السلام و آخر آن به گردن زینب کبری علیها السلام بود هرگاه یکی از دختر بچه ها از راه رفتن باز می ماند او را با تازیانه می زدند. یزید ملعون برای اهانت هر چه بیشتر به خاندان رسول خدا صلی الله علیه و اله دستور داد اهل بیت علیهم السلام را ساعت ها در مقابل مسجد اموی در جایگاه اسیران نگاه داشتند. (1) او که غرق سرور و شادی بود، دستور داد کاخش را با انواع زینت ها تزئین کنند. (2) مجلسی با حضور اشراف و بزرگان و عامه مردم ترتیب داده بود آن گاه فرمان داد سرهای بریده و اُسرا را وارد کنند؛ از کثرت جمعیت و ازدحام مردم حدود سه ساعت زنان و کودکان اهل بیت علیهم السلام را سرپا نگاه داشتند. (3) یزید ملعون سر مقدس امام حسین علیه السلام را در طشت طلا مقابل خود گذاشته بود شراب زهرمار می کرد و با حریفان قمار بازی می کرد به یاران خود شراب می داد و می گفت: بیاشامید که این شراب مبارکی است. هرگاه از حریف خود می برد، جرعه ای شراب می نوشید و ته مانده آن را کنار سر مقدس امام حسین علیه السلام می ریخت. (4)
چشم ها بود و سر زاده زهرا در طشت *** زخم ها بود و دل زینب کبری در طشت
آن که «ابرار» به دور سر او می گشتند *** ریخت دور سر او خصم چه چیزا در طشت (5)
در روایت است که اهل بیت امام حسین علیه السلام مقابل چشم نامحرمان قرار داشتند؛ در این حال مرد سرخ رویی از اهل شام از جا برخاست رو به یزید کرد و با اشاره به فاطمه دختر امام حسین علیه السلام گفت: ای امیر! این دختر را به عنوان «کنیز» به من ببخش. این دختر نازدانه می فرماید: من از ترس بدنم می لرزید، خودم را به عمه ام
ص: 318
زینب علیها السلام چسبانیدم و گفتم: «عمه جان مگر من کم داغ و مصیبت دیده ام، حالا به کنیزی هم بروم؟!» حضرت زینب علیها السلام فرمود: «دخترم آرام باش، این کافر فاسق موفق نخواهد شد». (1)
سنگ دروازه مبدل شده بر تیر نگاه *** تهمت زشت کنیزی است معما در طشت
سید بن طاووس می نویسد: یزید ملعون، اهل بیت امام حسین علیه السلام را پشت سر خود قرار داده بود تا جنایات و اهانت های او نسبت به سر مطهر امام حسین علیه السلام را نبینند، اما دخترها قد می کشیدند تا سر مطهر پدر را ببینند. در این موقع نگاه زینب کبری علیها السلام به سر بریده برادر در طشت طلا مقابل یزید ملعون افتاد هنوز یزید با چوب نزده بود زینب کبری علیها السلام تا سر بریده را دید، ﴿وَأَمَّا زَيْنَبُ فَإِنَّهَا لَمَّا رَأَتْهُ أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ﴾ (2) دست برد گریبان پاره کرد و آن چنان ناله جانسوزی سر داد که اهل مجلس به گریه درآمدند و از سوز جگر می گفت: ﴿يَا حُسَيْنَاهُ يَا حَبِيبَ رَسُولِ اللَّهِ يَا ابْنَ مَكَّةَ وَ مِنِّي يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ يَا ابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفَى.﴾ (3) «ای حسین، ای حبیب رسول الله، ای فرزند مکه و منا! ای فرزند فاطمة الزهراء سيده زنان، ای فرزند دخت مصطفی!»
این جا بود که یزید(لعنة الله علیه) چوب خیزران خواست و با آن چوب به لب و دندان امام حسین علیه السلام می زد ﴿ثُمَّ دَعَا یَزِیدُ عَلَیْهِ اللَّعْنَةُ بِقَضِیبِ خَیْزُرَانٍ فَجَعَلَ یَنْکُتُ بِهِ ثَنَایَا الْحُسَیْنِ علیه السلام﴾. (4)
کنار طشت طلاست فاطمه مهمان من *** چوب مزن ای یزید بر لب و دندان من
با چه دلی می زنی، بر لب من خیزران *** کز همه دل می برد، نغمه قرآن من
گرچه تحمل کنم ضربۀ چوب تو را *** تاب مرا می برد، گریه طفلان من (5)
ص: 319
ملا مهدی مازندرانی می نویسد فاطمه و سکینه ختران امام حسین علیه السلام وقتی این صحنه را دیدند به عمه زینب علیها السلام پناه بردند و می گفتند: عمه جان! ببین یزید با چوب دستی خود به دهان و دندان بابا می زند. (1) در روایت است، یزید ملعون آن قدر با چوب دستی خود به دهان امام حسین علیه السلام زد که دندان های مقدس آن حضرت شکست. (2)
زینب کبری علیها السلام که به سفارش امام حسین علیه السلام مأمور به «صبر» بود، (3) همه جا صبر کرد. حتی در سخت ترین صحنه ها صبر کرد. کنار بدن بی سر برادر آمد از پا نیفتاد؛ شجاعانه دست زیر آن نازنین بدن برد و عرضه داشت: ﴿إِلهي تَقَبَّل مِنّا هَذَا القُربان﴾؛ (4) «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر». در آن مجلس وقتی ابن زیاد ملعون به حضرت زینب علیها السلام گفت: «كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللهِ بِأَخِيكِ وَأَهْلِ بَيْتِكِ؟»؛ (5) «کار خدا را با برادرت و خاندانت چگونه دیدی؟» حضرت در پاسخ او با افتخار فرمود: ﴿مَا رَآیتُ إِلّا جَمِيلاً﴾؛ (6) «جز زیبایی چیزی ندیدم». در کوفه، عالمانه و شجاعانه خطبه خواند و مردم کوفه را حیله گر و خیانتکار و بی وفا خواند. در کوفه آن گونه سخن گفت که زن و مرد کوفی گریه می کردند. (7) اما نمی دانم در مجلس یزید ملعون چگونه بود که تا سر بریده برادر را میان طشت طلا دید کاسه صبرش لبریز شد، دست برد گریبان پاره کرد و ناله جانسوزی سر داد که اهل مجلس یزید گریه کردند.
دو نفر از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله مأمور به «صبر» بودند؛ اما بر اثر شدت ظلم و جنایات دشمن کاسه صبرشان لبریز شد؛ یکی زینب کبری علیها السلام بود که تا سر بریده
ص: 320
برادر را میان طشت طلا دید، گریبان پاره کرد و دیگری پدر مظلومش علی علیه السلام بود. وقتی جبرائیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شد و عرض کرد: خدای متعال می فرماید: پس از خودت از علی علیه السلام ضمانت بگیر که در برابر حوادثی که پیش می آید صبر کند؛ به علی علیه السلام بگو: ﴿أَنَّهُ يُنْتَهَكُ الْحُرْمَةُ وَ هِيَ حُرْمَةُ اللهِ وَحُرْمَةُ رَسُولِ اللهِ﴾؛ (1) «حريم او هتک می شود و آن حرمت ناموس خدا و پیامبر خداست» (حریم هر مردی، اهل و عیال و ناموس اوست.) روایت می فرماید: امیرالمؤمنین علیه السلام تا این جمله را شنید، با صورت به زمین خورد و از حال رفت. پس از این که به حال آمد عرض کرد: چشم یا رسول الله صلی الله علیه و آله! صبر می کنم، لذا امیرالمؤمنین علیه السلام در سخت ترین شرایط صبر کرد، درب خانه اش را آتش زدند، صبر کرد، فاطمه اش را با تازیانه و غلاف شمشیر زدند، صبر کرد، محسنش را کشتند، صبر کرد. (2) اما در یک جا صبرش لبریز شد، آن شبی که بدن مجروح فاطمه اش را غسل میداد اسماء بنت عُمیس نقل می کند: من آب می ریختم، مولا علی علیه السلام بدن حضرت زهرا علیها السلام را غسل می داد، یک مرتبه دیدم بی اختیار صدای گریه امیرالمؤمنین علیه السلام بلند شد عرض کردم یا علی حق دارید از این مصیبت عظمی گریه کنید، لکن دیدم بی اختیار صدای مبارک به گریه بلند شد، سبب آن چه بود؟ فرمود: ای اسماء بازوی مبارکش ورم کرده است. (3)
ورم بازوی تو قاتل جانم شده است *** دیدن زخم تن پاره تن، آسان نیست
چه کنم فاطمه جانم! چه غم سنگینی؟ *** حرف گلبرگ کبود گل من، آسان نیست (4)
ص: 321
ص: 322
ص: 323
خورشید روی بام دنیای حسینی *** فرزانه ای و ماه شب های حسینی
باباست محو حُسنِ سیمای تو، بانو *** یا این که تو گرم تماشای حسینی
سر تا به پا آیینه مادر بزرگی *** هانیه، حسنا، زهره زهرای حسینی
اى أَشبَهُ النّاس به زهرا بین فامیل *** محبوبه محجوب و زیبای حسینی
انسیه ای اما شبیه به فرشته *** باید صدایت کرد «حورای حسینی»
با مادری هایی که کردی، می توان گفت *** در کودکى «أمّ أبي هاي حسيني»
عالم فدای طرز بابا گفتن تو *** شیرین زبان! یک عمر رؤیای حسینی
دل می برد چادر نمازت از ملائک *** مأموم شب های مصلای حسینی
تو عصمت اللهی، شبیه عمه هایت *** پیداست در خوی تو تقوای حسینی
حبل المتین از ریشه های چادر توست *** تو گرمی بازار فردای حسینی
روحی لطیف، آکنده از احساس داری *** قلبی شکننده، دلی حساس داری
سیب دو نیم فاطمه هستی و حتماً *** در هر نفس هایت شمیم یاس داری
ص: 324
لطف زیاد تو به بابا رفته انگار *** بنده نوازی و نگاهی خاص داری
گرم است پشت تو به کوه انگار بانو *** تا تکیه ای بر شانه عباس داری
جود حسن، مهر علی، احسان زهرا *** در تو نهفته، بی گمان «میراث داری»
از عزم جزمت دشمن احساس خطر کرد *** گوش فلک را هم رجزهای تو کرد (1)
رجز این دختر سه ساله با همه رجزها فرق داشت، رجز این بی بی با گریه بود؛ مثل مادرش زهرای مرضیه علیها السلام که بعد از بابا شب و روز گریه می کرد و با گریه اش با دشمن مبارزه می کرد حضرت رقیه علیها السلام آن شب در خرابه شام آن قدر گریه کرد، آن قدر صدا زد: بابام حسین علیه السلام کجاست؟ همین الآن او را در خواب دیدم، بابای غریبم کجا رفت؟ که از صدای گریه او زن ها و بچه ها از خواب بیدار شدند، هر کدام از خواب بیدار می شدند گریه می کردند سیلی به صورت می زدند، خاک بر سر و صورت می ریختند گیسو پریشان می کردند صدای زن ها و بچه ها به یزید ملعون رسید پرسید چه خبر هست؟! سر و صدا از کجاست؟ گفتند: دختر خرد سال امام حسین علیه السلام بهانه بابا گرفته است. دستور داد: سرِ بابایش را برایش ببرید. سر مطهر را داخل طبقی گذاشتند، پارچه ای روی آن انداختند، طبق را مقابل او گذاشتند. این دختر نازدانه نگاهی به طبق کرد و گفت: من که غذا نمی خواستم من پدرم را می خواهم به او گفتند: سر بابایت در این طبق است. پارچه را از روی طبق برداشت نگاه کرد دید یک سر بریده میان طبق هست، با نگاه اول سر بابا را نشناخت سؤال کرد این سرکیست؟ گفتند: این سر پدر توست تا فهمید این سرِ بریده، سرِ بابایش امام حسین علیه السلام است سر را برداشت و به سینه چسباند و صدا زد: ﴿یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الّذِی خَضَبَکَ بِدِمَائِکَ؟ یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِی قَطَعَ وَرِیدَکَ؟ یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِی اَیتَمَنِی عَلی صِغَرِ سِنِّی؟﴾؛ (2) «بابا! چه کسی تو را به خونت آغشته کرده؟ چه کسی رگ گردنت را بریده؟ چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرده است؟»
ص: 325
کی روی سینهت نشسته، بابایی *** چشمای نازت و بسته، بابایی
هنوزم داره خون از لبت می ره *** دندونات و کی شکسته، بابایی
***
بابا جون مثل تو دنیا نداره *** تو دلم جز تو کسی جا نداره
دخترا من و به هم نشون می دن *** می گن این دختره، بابا نداره
بابا جان:
تو رو هی می بوسیدم، یادش بخیر *** روی پات می خوابیدم، یادش بخیر
واسه من قصه می گفتی، یادته *** خوابای خوب می دیدم، یادش بخیر
می خونم با این لبای پر ز خون *** زیر لب «اِنّا إِلَيهِ راجِعونَ»
نباید محتضر و تنها گذاشت *** این شب آخری رو پیشم بمون (1)
حضرت رقیه علیها السلام تا نگاه کرد سر مطهر بابا را نشناخت و سؤال کرد: «ما هذَا الرَّأْسُ ؟!»، (2) ؛ «این سر کیست؟» چرا سر بابا را نشناخت؟ مگر سر مطهر چگونه بود که دختر نشناخت؟ خیلی سخت است که دختر سر بابا را نشناسد!
حضرت سکینه علیها السلام کربلا بدنِ بیسر بابا را نشناخت این تعجبی نداشت؛ چون بدن را یا از روی سر می شناسند یا از روی لباس، هم سر امام حسین علیه السلام را از بدن جدا کرده بودند، هم پیراهنش را به غارت برده بودند، لذا سکینه علیها السلام، بدن بابا را نشناخت از عمه اش سؤال کرد: عمه جان! این بدن کیست؟ حضرت زینب علیها السلام فرمود: ﴿هذا نَعشُ اَبيكِ الحُسَينِ﴾، (3) «این بدن بابایت حسین علیه السلام است.»
ص: 326
اما دختر سرِ بابا را نشناسد، خیلی سخت است. شاید علتش این بود، وضع سرِ مطهر به هم ریخته بود، پیشانی شکسته بود لب ها چوب خورده بود. لذا سؤال كرد: «ما هذا الرأس؟!»؛ (1) «این سر کیست؟»
من بمیرم چه کرده با سر تو *** خنجر و تیغ قاتلت بابا
کاش جای تو دخترت می رفت *** زیر سم ستور دشمن ها (2)
***
خدا مرگم بده، چه لب های پر از خونی *** خدا مرگم بده، چه موهای پریشونی
خدا مرگم بده، چه اوضاعی، چه مهمونی *** نه فرشی نه چراغونی، نه سر دارم نه سامونی (3)
لذا این دختر سه ساله جمله ای گفت که جگر همه را آتش زد، خطاب به سر بریده بابا گفت: ﴿یا أَبَتاهُ، لَيْتَنِي كُنتُ قَبلَ هَذَا الْيَومِ عَمياء﴾؛ «پدر جان! کاش من پیش از این روز، کور شده بودم و تو را به این حال نمی دیدم.»
﴿يا أَبَتاهُ، لَيْتَنِي وُ سِدْتُ الثَّرَى وَلا أَرى شَيْبَكَ مُخَضَّباً بِالدِّمَاءِ﴾؛ «پدرجان! کاش مرا در زیر خاک پنهان کرده بودند و نمی دیدم که محاسن مبارکت به خون خضاب شده باشد آن قدر گریه کرد و اشک ریخت و سرِ مقدس بابا را بوسید تا نفسش به شماره افتاد و گریه راه گلویش را گرفت. ﴿ثُمَّ إِنَّها وَضَعَت فَمُها عَلَى فَمِهِ الشَّريف﴾؛ «آن گاه لب را به لب های بابا گذاشت»، ﴿وَ بَكَت بُكاءاً شديداً حَتَّى غُشِيَ عَلَيها﴾؛ «و بسیار گریست و اشک ریخت تا از هوش رفت»، ﴿فَلَمّا حَرَّكُوها، فَإِذا بِها قَد فَارَقَت روحُهَا الدُّنيا﴾؛ (4) «پس او را حرکت دادند دیدند رقیه علیها السلام از دنیا رفته است.»
ص: 327
غصه ها تاب از دلش برده *** همه دیدند زار و افسرده
روی لب های خیزران خورده *** دخترک لب نهاده و مرده
از تن زار خسته اش جان رفت *** قصه دخترک به پایان رفت (1)
شب و خورشید و آشیانه من *** نور باران شده است خانه من
طَبَقِ نور شد در این دل شب *** پاسخ گریه شبانه من
بوی بابا رسد مرا به مشام *** ابتا مرحبا! سلام، سلام
مصحفِ روی دست من سر تو است *** هیفده آیه نقش منظر تو است
زخم های سر بریده تو *** شاهد زخم های پیکر تو است
در رگ حنجر تو دیده شده *** که سرت از قفا بریده شده
تو نبودی، فراق آبم کرد *** عمه بیدار ماند و خوابم کرد
صوت قرآن تو دلم را برد *** لب خشکیده ات، کبابم کرد
ای علی بر لب تو بوسه زده! *** چوپ کی بر لب تو بوسه زده؟
تا به رویت فتاد چشم ترم *** پاره شد مثل حنجرت جگرم
خواستم پا نهی به دیده من *** پس را با سر آمدی به برم؟
دامن دخت داغدیده تو *** گشت جای سر بریده تو
طفل قامت خمیده دیده کسی؟! *** مثل من داغدیده دیده کسی؟!
بر روی دست دختر کوچک *** سر از تن بریده، دیده کسی؟!
من نگویم به من تبسم کن *** با نگاهت کمی تکلّم کن
ماهِ در خاک و خون کشیده من! *** گل سرخ ز تیغ، چیده من!
کاش جای سر بریده تو *** بود این جا سر بریده من
ص: 328
نیزه بر صورت تو چنگ زده *** کی به پیشانی تو سنگ زده؟
هر کجا از تو نام می بردم *** از عدو تازیانه می خوردم
وعده ما، خرابه بود ولی *** کاش در قتلگاه می مردم
به خدا شامیان بدند، بدند *** تو نبودی مرا زدند، زدند
حیف از این لب و دهن باشد *** که بر او چوب بوسه زن باشد
دوست دارم که وقت جان دادن *** صورتت روی قلب من باشد
اشک تو جاری از دو عین من است *** بوسة من شهادتين من است
شامیان گریه مرا دیدند *** همگی کف زدند و خندیدند
من گل نوشکفته ای بودم *** همه با تازیانه ام چیدند
تازیانه گریست بر بدنم *** بدنم گشت رنگ پیرهنم (1)
با سر بریده پدر، درد دل می گفت و گریه می کرد، یک مرتبه دیدند ﴿إِنَّها وَضَعَت فَمَها عَلَى فَمِهِ الشَّريف﴾؛ (2) «لبِ خود را به لب های بابا گذاشت.»، ﴿وَ بَكَت بُكاءاً شديداً حَتَّى غُشِيَ عَلَيْها﴾؛ (3) «و اشک ریخت تا از هوش رفت»، ﴿فَلَمّا حَرَّكُوها فَإذا بها قد فارَقَت روحُهَا الدُّنيا﴾؛ (4) «پس او را حرکت دادند، دیدند رقیه علیها السلام از دنیا رفته است.» به خدا حق داشت قلب کوچکش آب شود، آخر دختر سه ساله و سر بریده بابا! کدام دختری طاقت دارد سر بریده بابا را این گونه ببیند؟ حضرت زهرا علیها السلام بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله یک روز گفت: «یا علی! دلم برای بابام رسول خدا صلى الله عليه وسلم تنگ شده دوست دارم پیراهن بابا را ببویم» امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
﴿فَإِذَا شَمَّتْهُ غُشِيَ عَلَيْهَا فَلَمَّا رَأَيْتُ ذَلِكَ غَيَّبْتُهُ ﴾ (5)
«وقتی پیراهن را به او نشان دادم، آن را بویید و بوسید و بی اختیار غش
ص: 329
کرد و بر روی زمین افتاد. آن گاه که این حالت را دیدم، آن لباس را از ایشان مخفی کردم.»
عرض کنم: یا فاطمه! شما فقط یک پیراهن از بابا بو کردی و از حال رفتی اما دخترت در خرابه شام سر بریده بابا را دید ای کاش سر سالم بود؛ اما پیشانی شکسته بود (1) لب ها چوب خورده بود، (2) دندان ها شکسته بود (3) همین که سر را با این وضع دید، چند جمله بیشتر نتوانست بگوید؛ اول جمله ای که گفت، این بود: ﴿مَن ذَا الَّذِى خَضَبَكَ بِدِمائِكَ؟ مَن ذَا الَّذى قَطعَ وَرِيدَكَ؟ مَن ذَا الَّذِى أيتَمَنِي عَلَى صِغَرِ سنّى؟﴾؛ (4) «بابا! چه کسی تو را به خونت آغشته کرده؟ چه کسی رگ گردنت را بریده؟ چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرده است؟»
با سر رسیدی، پس چرا پیکر نداری؟ *** تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟ *** بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
قرآن نخوان بر روی نیزه می زنندت *** بنشین به زانویم اگر منبر نداری
بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت *** آتش گرفتم سوختم، برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی، خیمه هم بود *** تا چشم بستی، دشمنت سوی حرم ریخت
ص: 330
عمه صدا می زد: همه بیرون بیایید *** جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت (1)
غير «احیا» نمی کنم امشب *** جز «خدایا» نمی کنم امشب
قُرب دختر به بوسه پدر است *** جز تمنّا نمی کنم امشب
باید امشب کنار من باشی *** بی تو فردا نمی کنم امشب
چند بوسه به من بدهکاری *** صبر از آن ها نمی کنم امشب
نوبتی هم بُوَد، زمان من است *** پس تماشا نمی کنم امشب
ناز طفل غریب بیشتر است *** بی تو لالا نمی کنم امشب
خواب، بی بوسه پدر تا کی؟ *** دور از آن کام، در به در تاکی؟
الله الله، عجب سحر دارم *** سحری در بر پدر دارم
آن چه دیشب به طشت زر دیدم *** حالیا در طَبق به بر دارم (2)
تا سر بریده بابا را میان طبق دید، زبان حالش این بود:
عمه جان این سر منور را *** کمکم می کنی که بردارم
شامیان، ای حرامیان دیدید *** راست گفتم که من پدر دارم
ای پدر جان، عجب دلی داری *** ای پدر جان، عجب سری داری
گیسویم را به پایت می ریزم *** تا ببینی چه دختری داری (3)
ص: 331
با سر بریده بابا درد دل می کرد و می گفت: ﴿یا أَبَتاهُ مَن لِليَتِيمَةِ حَتَّى تَكْبُرَ﴾، (1) «پدر جان! چه کسی یتیم تو را سرپرستی کند»، ﴿یا أبتاهُ مِن بَعْدِكَ واغْرَبَتاهُ﴾؛ (2) «پدرجان! بعد از تو وای از بی کسی و غریبی»، ﴿یا أبتاهُ لَيتَنِي لَكَ الفِداءُ﴾ (3) «پدر جان! ای کاش من فدای تو شده بودم»، ﴿یا أبتاهُ لَيتَنِي قَبلَ هذا اليَومِ عَمياءُ﴾؛ (4) «پدر جان! ای کاش من قبل از این که سر بریده ات را ببینم کور شده بودم آن قدر گریه کرد و اشک ریخت و سرِ مقدس بابا را بوسید تا نفسش به شماره افتاد و گریه راه گلویش را گرفت ﴿ثُمَّ إِنَّها وَضَعَت فَمَها عَلَى فَمِهِ الشَّرِيفِ﴾؛ (5) «آن گاه لب را به لب های بابا گذاشت.»، ﴿وَ بَكَت بُكاء شديداً حَتَّى غُشِيَ عَلَیها﴾ (6) «و اشک ریخت تا از هوش رفت»، ﴿فَلَمّا حَرَّكُوها، فَإِذا بها قد فارَقَت روحُهَا الدُّنيا﴾ (7)؛ «پس او را حرکت دادند دیدند رقیه علیها السلام از دنیا رفته است.»
صدای شیون و زاری زن ها و بچه ها در خرابه بلند شد، همه گریه می کردند حضرت امّ کلثوم علیها السلام از همه بیشتر گریه می کرد؛ آرام و قرار نداشت دور خرابه می گشت و شیون می کرد از او پرسیدند چرا این قدر بی قراری می کنید؟ فرمود: شب گذشته رقیه علیها السلام روی سینه من بود یک مرتبه از خواب بیدار شدم دیدم به شدّت گریه می کند و آرام نمی گیرد گفتم «عمه جان! چیه؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ گفت: عمه جان! آیا در این شهر مانند من کسی یتیم و اسیر و دربدر هست؟ عمه جان مگر این ها ما را مسلمان نمی دانند؟ چرا آب و نان را از ما مضایقه می کنند؟» این سخنان رقیه علیها السلام جگر من را آتش زده است. (8)
یاد آورم ز پای پیاده دویدنت *** یا سوزم از جراحتِ زنجیر گردنت
زنِ غسّاله خواست بدن آن حضرت را غسل دهد، نگاه کرد، دید بدن، بر اثر
ص: 332
ضربات کعب نی و تازیانه کبود گردیده است و جراحتی بین دو کتف آن مظلومه است، از حضرت زینب علیها السلام سؤال کرد این جراحت اثر چیست؟ حضرت فرمود: این طفل از تشنگی نزدیک بود روح از بدنش مفارقت کند در دست شمر ملعون جام آبی بود و این دختر به سویش رفت تا شاید جرعه آبی به او بدهد، از قساوتی که شمر داشت آب را بر زمین ریخت و با کعب نیزه آن چنان به کتف و بدن این دختر زد که این نازدانه بر زمین افتاد. (1)
عرض کنم: ای زن غسّاله! جای کعب نی و تازیانه بر بدن رقیه علیها السلام را دیدی، جای جراحت بر کتف حضرت رقیه علیها السلام را دیدی از عمه جانش زینب کبری علیها السلام سؤال کردی که چرا بدنش این گونه کبود و زخمی شده است ای زن غساله نبودی کربلا زینب کبری علیها السلام بدن های بی سر دید، بدن بی دست و سر برادرش عباس علیه السلام را دید بدن ارباً اربای علی اکبر علیه السلام را دید قنداقه خون آلود حضرت علی اصغر علیه السلام را دید.
ای زن غسّاله! زینب کبری علیها السلام وقتی رسید کنار بدن برادرش ابی عبدالله علیه السلام ، بدن مطهرش سر نداشت، ای کاش فقط سر نداشت انگشت و انگشتر هم نداشت. نگاه کرده دید که بدن مطهر برادرش را آن قدر زیر سم اسبان کوبیده اند که دیگر جای سالمی در آن بدن نیست خواست بدن مجروح برادر را ببوسد، جای بوسه ای نديد ﴿ثُمَّ إنَّ الحَوراء علیها السلام وَضَعَت فَمَها عَلَى نَحْرِ أَخِيهَا المَنحُورِ، وَ قَبَّلَت مَوضِعاً لم يُقَبَّلْهُ نَبِيُّ وَلا وَصيٌّ وَلَا أُمُّها الزهراءُ علیها السلام﴾؛ (2) ديدند حضرت زینب علیها السلام خم شد، لب ها را به حلقوم برید برادر گذاشت و جایی را بوسید که پیامبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السلام و مادرش حضرت زهرا علیها السلام نبوسیده بودند.
پیدا نمی کنم به تنت جای بوسه ای *** جز جای تیر و نیزه و خنجر، حسین من
ص: 333
بگذار تا زنم به گلوی بریده ات *** یک بوسه با نیابت مادر، حسین من (1)
عرض کنم: ای زن غساله در خرابه شام بدن کبود و تازیانه خورده حضرت رقیه علیها السلام را دیدی از زینب کبری علیها السلام سؤال کردی: این کبودی ها روی بدن این نازدانه برای چیست؟ حضرت فرمود این کبودی ها جای تازیانه و ضربه های دشمن است. (2) اما در مدینه یک آقای مظلومی بدن همسر مظلومه اش را شبانه غسل می داد، اسماء می گوید من آب می ریختم امیرالمؤمنین علیه السلام بدن حضرت زهرا علیها السلام را غسل می داد؛ یک مرتبه دیدم حضرت دست از غسل دادن کشید سر به دیوار گذاشت شروع کرد به گریه کردن؛ سؤال کردم آقا جان چرا گریه می کنید؟ فرمود: اسماء از ضرب سیلی آن بی دین صورتش کبود شده، بازویش ورم دارد. (3)
می شویمت که آب شوم در عزای تو *** یا خویش را به خاك سپارم به جای تو
خون جای آب می چکد از سنگ غسل تو *** خون می چکد که زنده کند ماجرای تو
در بود و، شعله بود و، در افتاد روی تو *** گم شد میان خنده مردم صدای تو
در بود و، شعله بود و، از آن در عبور کرد *** هر کس که بود نیمه شبی در دعای تو
حالا زمان غسل تو فهمیده ام چرا *** روی تو را ندید کسی تا شفای تو
تنها نه جای دست کبودی به چهره ات *** آتش اثر گذاشته بر چشم های تو
گر وا نمی شدند گره های این کفن *** دق مرگ می شدند ز غم، بچه های تو (4)
حضرت رقیه علیها السلام دو تا شباهت با پدر بزرگوارش دارد:
ص: 334
1. هر دو کفن نداشتند، طبق نقلی حضرت رقیه علیها السلام را با همان پیراهن خودش کفن کردند و به خاک سپردند. (1) امام حسین علیه السلام هم کفن نداشت؛ امام سجاد علیه السلام بدن مطهر پدرش را میان حصیر قرار داد (2) و به خاک سپرد اما حضرت رقیه علیها السلام حداقل پیراهنی داشت که او را در آن کفن کنند و به خاک بسپارند اما بابای غریبش همان پیراهن را هم به تن هم نداشت. (اسحاق بن حيوة حضرمی) ملعون بعد از شهادت امام علیه السلام، پیراهن حضرت را به غارت برد. (3) وقتی حضرت زینب علیها السلام آمد کنار بدن بی سر برادر، دید نه ،پیراهنی، نه عمامه ای، نه ردایی؛ لذا خطاب به رسول خدا صلی الله علیه و اله عرضه داشت:
﴿هَذَا حُسَیْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ صَرِیعٌ بِکَرْبَلَاءَ مُقَطَّعُ الْأَعْضَاءِ مَحْزُوزُ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا مَسْلُوبُ الْعِمَامَهِ وَ الرِّدَا (4) وَ بَنَاتُكَ سَبَايَا.﴾ (5)
«این حسین است که به خون آغشته، به خاک کربلا افتاده، اعضایش از هم جدا شده، سرش از قفا بریده شده عمامه و لباسش را به غارت بردند. و این دختران توست که اسیرند».
برادر جان، پس از تو خیمه هایت سوخت در آتش ** عدو خوشحال و طفلانت فراری در دل صحرا
به دست دشمنت عمامه و انگشترت دیدم *** میان عده ای بوده سر پیراهنت دعوا (6)
ص: 335
2. هر دو از روی مرکب بر زمین افتادند، مأمور یزید (لعنت الله علیه) در مسیر شام، حضرت رقیه علیها السلام را نیمه شب از روی مرکب به زمین انداخت، این نازدانه روی خارها می دوید و اشک می ریخت آن قدر روی خارها و سنگ ها دوید که پاهایش مجروح شد کنار بوته خاری نشست و گریه می کرد؛ آخرالامر عمه جانش زینب کبری علیها السلام او را پیدا کرد و در آغوش گرفت، (1) بابای غریبش امام حسین علیه السلام هم از روی مرکب روی زمین افتاد اما افتادن پدر با دختر فرق داشت، امام حسین علیه السلام میان میدان جنگ روی مرکب بود بدنش مجروح بود پیشانی اش شکسته بود، تیری سه شعبه به قلبش زدند (2) لحظه ای بعد، ظالمی جلو آمد با شمشیری به فرق مبارک حضرت زد به همین اکتفا نکردند از پشت نیزه ای به پهلوی حضرت زدند، همین که نیزه به پهلوی حضرت اصابت کرد، سید بن ط