سرشناسه : غفورزاده ، محمدجواد، 1322 -
عنوان و نام پدیدآور : پنجره ی فولاد/ محمد جواد غفورزاده (شفق) ؛ تهیه و تدوین اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی.
مشخصات نشر : مشهد: انتشارات قدس رضوی، 1390.
مشخصات ظاهری : 135 ص.
شابک : 978-964-2784-06-6
یادداشت : چاپ قبلی: آستان قدس رضوی، موسسه چاپ و انتشارات، 1385(29ص).
یادداشت : چاپ دوم.
موضوع : علی بن موسی (ع)، امام هشتم ، 153؟ - 203ق. -- شعر
موضوع : شعر مذهبی -- قرن 14
موضوع : شعر فارسی -- قرن 14
شناسه افزوده : آستان قدس رضوی. اداره امور فرهنگی
شناسه افزوده : موسسه انتشاراتی قدس رضوی
رده بندی کنگره : PIR8152 /ف834پ9 1390
رده بندی دیویی : 8فا1/62
شماره کتابشناسی ملی : 3007216
پنجره فولاد
انتشارات قدس رضوی
تهیه و تدوین: اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی
سراینده: محمد جواد غفور زاده (شفق)
شمارگان: 3000
چاپ اول: اردیبهشت 86
ناشر: موسسه انتشاراتی قدس رضوی
چاپ: موسسه فرهنگی قدس
نشانی: مشهد - حرم مطهر - صحن هدایت اداره امور فرهنگی
شابک: 6-06-2784-964-978
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحیم
خیر اندیش دیجیتالی: موسسه مددکاری و خیریه ایتام امام زمان (عج) شهرستان بروجن
ویراستار دیجیتالی: فائزه پیراسته
معاونت تبلیغات و ارتباطات
آستان قدس رضوی
ص: 2
ص: 3
آغاز زیارت تو دل باختن است
در روزگاری که سیمای دلنشین مهربانی و عشق در سایه ی برجهای آهن و سیمان غبار فراموشی و گرد کدورت گرفته اند ساعتی درنگ بر لب جویی که در آن زلال عشق و ایمان جاریست عنایتی است خداوندی! و این خود بهانه ای می شود تا از دنیای پرهیاهوی امروز به آغوش آرامش بی نهایتی که سماع قدسیان نوازشگر پریشانی هایت باشند سفر کنی و طعم شیرین ارادت را در زلال کلمات حس کنی و آنگاه شکوه بودن را در سایه ی مهربانی به تماشا خواهی نشست و از باران زیبایی و نشاط سرشار خواهی شد.
این غوغای شکننده ای که روزگار زمخت ما به راه انداخته که مهارش محال می نمایاند و دغدغه های باطلی که فراهم آورده جز در ساحل امنی که سرود امواج آن زمزمه ی رستگاری است، آرام نخواهد شد.
بیت بیت سروده های این دفتر دستهایی است که در روزگار نامهربان به ضریح مهربانی خورده اند و سرشار از حرفهایی به زبان بی زبانی اند که هیچ زبانی را یارای تفسیر عظمت و شکوه این بارگاه نیست!
انسی که استاد "شفق" با زمزمه ی قدسیان گرفته، ناگسستنی است و در بند بند سروده هایش طراوتی آسمانی جاری است که اگر مخاطب شعر "شفق" باشی
ص: 4
بی آنکه خود بخواهی از این طراوت سرشار خواهی شد.
در صنعت شعر، قالب رباعى و دوبيتي جزء تاثیرگذارترین و پرطرفدارترین و به مراتب دقیق ترین قالبهای شعری است که شاعر باید نهایت هنرمندی را در دوبیت خلاصه کند و پیام خود را با قامتی رسا در دوبیت آشکار نماید.
بی تردید، هشت فصل این مجموعه هر یک سرشار شوری است که پیوندی ناگسستنی با هم دارند و زمزمه ی شیرین کلمات آن چونان نسیم دلکشی است که نگرانی ها را کوچ می دهد و حضور عاشقانه ی اشیاء را تجسم می کند. باشد که این خود فصلی برای شکوفایی باغهای خاموش زندگیمان باشد و بهانه ای شود برای عاشقانه زیستن و در سایه سار معرفت و ایمان بالنده شدن که این خود سعادتی است بزرگ! کوتاه سخن اینکه:
ما در پی تعظیم و طوافیم اما
آغاز زیارت تو دل باختن است
آستان قدس رضوی
معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی
اداره امور فرهنگی
ص: 5
قطعه ای از بهشت
ص: 1
پروانه شدن
گلزار بهشت است غمی نیست در اینجا
حق را بجز این در حرمی نیست در اینجا
فرمود نبی: روضه ای از باغ بهشت است
در سایه گل خار غمی نسیت در اینجا
در این حرم عقده گشا می شکفد گل
چون غنچه دل سر بهمی نیست در اینجا
این صحن و سرا مطلع خورشید وجود است
پیداست که گرد عدی نیست در اینجا
از خود به خدا می رسد اینجا دل عارف
ای همسفران! پیچ و خمی نیست در اینجا
پوشیده شد از بال ملک این حرم قدس
زنهار! که جای قدمی نیست در اینجا
ص: 2
آن دم که دلت قفل ببندد به ضریحش
شیرین تر از آن لحظه، دمی نیست در اینجا
سوگند به آئینه ی جودش به جوادش
جانسوز تر از این قسمی نیست در اینجا
این بارگه از شمع هدایت متجلی است
پروانه شدن کار کمی نیست در اینجا
ما گر چه «شفق»! منزلت خار نداریم
گلزار بهشت است، غمی نیست در اینجا
ص: 3
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
با رنگ طلا نوشت بر صفحه ی صبح
از دامن «نجمه»، «نجم ثاقب» سر زد
***
پیغام سپیده و سحر می آید
خورشید، ز پشت ابر در می آید
دلها متوجه خراسان هستند
چون قبله ی هفتم از سفر می آید
ص: 4
آن روز که احساس طراوت کردیم
از شهد لبش کسب حلاوت کردیم
در حسن جمیل حضرت شمس شموس
آيات جمال را تلاوت کردیم
***
چون قطره، که محو گشته در اقیانوس
ماییم و شکوه جلوه ی شمس شموس
وقت است که موسی و حواریونش
بار سفر از «طور» ببندند به توس
ص: 5
اینجا حرم است حجت هشتم را
تکرار کن آیه ی «قُل «اللّهم» را
یک پرچم سبز با تکان دادن دست
دعوت به بهشت می کند مردم را
***
در توس گلی خدا سرشت آمده است
راضی به قضا و سرنوشت آمده است
بگذار قدم در این حرم با دل پاک
این تربت عشق از بهشت آمده است
ص: 6
در توس، دلم هیچ زمان خسته نبود
آغوش بهشت لحظه ای بسته نبود
مشهد به کدام جلوه دل خوش می کرد
گر منظر این گنبد و گلدسته نبود؟
***
در توس، که قبله ی خداجویان است
ما بين دو كوه، روضه ی رضوان است
«از خاتم انبیا در اینجاست تنی»
«از سید اوصیا در اینجا جان» است (1)
ص: 7
در توس، بیا که نور ایزد اینجاست
دنبال «نَوَد» چه می روی؟ «صد» اینجاست
یک دل نه، هزار دل بیاور که یکی
«از معجزه های شرع احمد» اینجاست (1)
***
در توس تجلی بهار است، بهار
بي آنکه تفاوتی کند لیل و نهار
هر گوشه ی این حرم در آیینه ی نور
انگار که حرف می زند با زُوّار
ص: 8
هر کس که شود پاک سرشت، از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
ای دل! به هزار راه و بیراهه مرو
گر مرد رهی، راه بهشت از اینجاست
***
این روضه که چلچراغ جان و دل ماست
هم شهر شهادت است و هم کوی رضاست
اینجا حرم پاک «اطیعوا الله» است
سوگند به قرآن که «أولى الأمر» اینجاست
ص: 9
دیدم دل خسته، در به در می گردد
دنبال بهانه ی سفر می گردد
برگشتم و خاک توس را بوسیدم
هر چیز به اصل خویش بر می گردد
***
زنجیر دلم را به خراسان بستند
این رشته ی الفت است بر جان بستند
ذرات وجودم، همه در «عالم ذر»
با مشهد آفتاب پیمان بستند
ص: 10
یارب! به رضا که ناصبورم نکنی
بی بهره از این چشمه ی نورم نکنی
نزدیکترین راه بهشت از اینجاست
از مشهد آفتاب دورم نکنی
***
پیوسته به توس میهمان می آید
دلها به سوی قبله ی جان می آید
هر روز غروب در خراسان خورشید
از بدرقه ی مسافران می آید
ص: 11
ضامن آهو
ص: 12
پنجره ی فولاد
دلا بکوش، که با عشق آشنات کنند
چو عاشقان، به غم دوست مبتلات کنند
همیشه دست دعا، سوی آسمان بردار
که در زمین خراسان، زغم رهات کنند
دعا کن ای دل مسكين! که چون کبوترها
سفیر نامه بر روضه ی رضات کنند
ستارگان، همه شب در طواف این خورشید
نظر به سجده و تسبیح کاینات کنند
صف نماز ببندند، آهوان در دشت
سحر که گوش به «قد قامَتِ الصَّلات» کنند
اگر به حرمت این قبله آشنا باشند
ص: 13
مجاوران حرم، ترک سیئات کنند
تو چون حباب فراموش می کنی خود را
به جرعه نوشی این بزم اگر صدات کنند
اگر چو آینه های حرم، شکسته دلی
فرشتگان مقرب همه دعات کنند
حواله ی دل ما را نوشته اند اینجا
مباد آنکه به جای دگر برات کنند
چو گردباد، در این شهر در به در گردی
خدا نکرده از این در اگر جدات کنند
غبارروبی این روضه، اشک می خواهد
برو که چشم تو را چشمه ی فرات کنند
کنار پنجره اش، آب می شود فولاد
خدا کند به دل ما هم التفات کنند
به عشق حضرت شمس الشموس باز «شفق»!
بخوان قصیده که چاووش کربلات کنند
ص: 14
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جان سوز است
یک روز به دست تو نگاهش را دوخت
«زیبایی چشم آهو» از آن روز است
***
در توس، امام آسمان سیر شماست
صد فوج فرشته زائرش غیر شماست
حیرت مکن از ضامن آهو بودن
او ضامن رستگاری و خیر شماست
ص: 15
در توس، به جز زمزمه ی یا هو نیست
یک آیه به غیر «ليس الاّ هو» نيست
تو ضامن آهویی و در سینه ی ما
یک دل که به بی گناهی آهو نیست
***
ای مهر تو دلنواز پیوسته ی ما!
بگشا گره از کار فرو بسته ی ما
یک جلوهی مهربانی ات ما را بس
ای ضامن آهوی دل خسته ی ما
ص: 16
ای سایه ی لطف تو پناه آهو
ترتيب اثر داده به آه آهو
آیات عنایت تو را می خوانیم
از چشم کبوتر، از نگاه آهو
***
آهسته قدم در حرم او بردار
در هر قدمی بهره ی نیکو بردار
ای دوست مگر تو کمتر از صیادی؟
«آهو» گنه است، دست از آهو بردار
ص: 17
هر چند که از ما، نظرت برگشته است
آیینه ی خاطرت مکدر گشته است
دل، چشم ضمانت از تو دارد، انگار
آهو بره ای در این حرم سرگشته است
***
ای نور به وحی متصل! ادرکنی
ای از کرمت همه خجل! ادرکنی
هرچند تو را ضامن آهو خوانند
اى ضامن صد قافله دل! ادرکنی
ص: 18
پنجره و کبوتر
ص: 19
قصد زیارت
به یک نگاه تو، تطهیر می شود، دل من
به یک کرشمه، نمک گیر می شود، دل من
مرا بس است طواف ضریح تو، هرگاه
شکسته بسته ی تقصیر می شود دل من
قسم به صبح جمال تو، پشت پنجره ات
دخیل ناله ی شبگیر می شود دل من
سرشک حاجت هر کس که می چکد بر خاک
کنار پنجره، تصویر می شود دل من
شميم ضامن آهو، اگر به من برسد
خدای را، جگر شیر می شود دل من
به چشم آینه های حرم که می نگرم
هزار مرتبه تکثیر می شود دل من
ص: 20
به روی آب نماهای صحن تو چون موج
به عشق و عاطفه درگیر می شود دل من
به شوق آنکه به پابوس زائرت برسد
به جای اشک سرازیر می شود دل من
خدا نکرده، اگر از تو رو بگردانم
اسير بازي تقدير می شود دل من!
چگونه قصد زیارت کنم برای وداع
مگر زدیدن تو سیر می شود دل من؟
«خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
من و جدایی از این آستان خدا نکند»
ص: 21
ای راحت روح بیقراران، يادت
تسبیح فرشتگان، مبارکبادت
خواهم ز خدا باز نگردد هرگز
قفل دلم از پنجره ی فولادت
***
جان، در حرمت، شوق نشستن دارد
دل، می شکند، شور شکستن دارد
چون پنجه ی آفتاب، بر پنجره ات
هر روز دخيل اشک، بستن دارد
ص: 22
جمعی، به کبوتران دل خسته خوشند
با پنجره و ضریح و گلدسته خوشند
در حضرت خورشید، ولی اهل نظر
چون آینه در حضور، پیوسته خوشند
***
هر چند در این حرم دل از کف دادی
بی تاب تر از پنجره ی فولادی
دست تو، به دامن ضريحش نرسید
«ای اشک، تو هم ز چشم من افتادی!»
ص: 23
جز توس، که قبله گاه عرفان زاد است
هرجا که روی به ناکجا آباد است
کاری که گره ز مشکلت باز کند
پیوند تو با پنجره ی فولاد است
***
بر پنجره، قفل بسته ام را دیدم
آرامش روح خسته ام را دیدم
در آینه های حرم از بارش اشک
تصوير دل شکسته ام را دیدم
ص: 24
ای کاش، به مهرت آشناتر باشم
وز عطر ولايتت معطر باشم
هرچند شکسته بالم، ای شمس شموس!
بگذار در این حرم کبوتر باشم
***
در عشق، اگر چه ذره واریم همه
با شمس شموس، هم جواریم همه
عمری است کبوتر حريمش هستیم
این است اگر امیدواریم همه
ص: 25
ما آینه ایم و رو به رویت هستیم
مدهوش شمیم رنگ و بویت هستیم
از ما کرمت را مکن امروز دریغ
عمری است که «یا کریم» کویت هستیم
***
دستی به ضریح مهربانی زده ام
قفلی به لب از غم نهانی زده ام
خرسندم از این که چون کبوتر، با دوست
حرفی به زبان بی زبانی زده ام
ص: 26
غم ها نگران حس و حالم بودند
شفاف تر از اشک زلالم بودند
حرف از «حرم و کبوتر و پرواز» است
ای کاش دو دست من دو بالم بودند
ص: 27
خورشید ولایت
ص: 28
باغ بلور
ای آنکه حریم تو پر از آیه ی نور است
نومیدی و درگاه تو؟ از عشق به دور است
اینجاست تجلی کده ی شمس هدایت
یا مهبط انوار خداوند غفور است؟
اى شاهد تکریم تو آیینه ی قرآن
تفسير كرامات تو انجیل و زبور است
از فرط تجلّای تو در این حرم قدس
خورشید ز هر آینه در حال ظهور است
بر گرد ضریحت، اثر بال ملایک
بر صحن و رواقت، اثر بوسه ی حور است
بر دامن زُوّار تو جاری است در اینجا
اشکی که درخشنده تر از باغ بلور است
ای پنجره ی پاک تو، در پنجهی اخلاص
دریاب دلی را که تمنای حضور است
ص: 29
ای خاک کف پای تو سر چشمه ی خورشید
هرجاکه «قدمگاه» تو شد وادی طور است
تا محو تماشای تو شد «صبح نشابور»
«فیروزه» به زیبایی لبخند غرور است
توحید و تولای تو آمیخته با هم
پیداست که این گفته ی پیغمبر نور است
از شوق همآغوشی توشهر شهادت
سرشار شکوفایی و شیدایی و شور است
ای وصف تو گسترده تراز دامنه ی عشق
دیباچه ی اوصاف تو در دست مرور است
آن کس که دلش از تپش عشق تو خالی است
از شرم شود آب اگر سنگ صبور است
ای روح شفاعت، کرمی کن که به محشر
یک گوشه ی چشم تو، مرا برگ عبور است
گفتم به غم عشق تو دلجوی «شفق» باش
این آینه، یا جای تو یا جای سرور است
ص: 30
ایوان تو، روی شانه ی خورشید است
گلدسته ی تو نشانه ی خورشید است
چشمش که به گنبد تو روشن شد، ماه
دریافت که خانه، خانه ی خورشید است
***
در عشق تو، اشک، حجت کامل ماست
در موج حوادث این حرم، ساحل ماست
وقتی به دلم نگاه کردم، دیدم
آیینه ی خورشید ولایت، دل ماست
ص: 31
آن روز که دادند به دستم، دل را
بر دیده نهادم و شکستم، دل را
از سر به دو صد بهانه بازش کردم
بر «حصن ولایت» تو بستم دل را
***
ای شمس شموس! عشق و امید تویی
آن جلوه که از خدا توان دید تویی
بردار حجاب از آن رخ ماه و بگوی
«یک شرط زشرط های توحید» تویی (1)
ص: 32
خورشید بر ایوان تو، ای پاک سرشت!
جز «سلسلة الذّهب» حدیثی ننوشت
گفتی «انَا من شروطها» یعنی نیست
جز عشق و محبت تو راهی به بهشت
***
احساس و امید را تجسم اینجاست
سرچشمه ای از اشک تبسم اینجاست
سوگند، به هفت آیه ی سوره ی حمد
آیینه ی آفتاب هشتم اینجاست
ص: 33
آنان که ز رمز عشق طرفی بستند
صد تاج گل از حدیث و حرفی بستند
با «سلسله الذهب» از آن غنچه ی لب
بر صفحه ی دل نقش شگرفی بستند
***
دل هشت دلیل و هشت آیت دارد
تا تکیه به خورشید ولایت دارد
در نزد خدا «راضیه مرضیه» کیست؟
آن کس که «رضا» از او رضایت دارد
ص: 34
زيارت
ص: 35
دل بی قرار
قرار ما، حرم توست یا امام رضا
امید ما، کرم توست یا امام رضا
خوشا به حال دل عاشقی، که در همه حال
كبوتر حرم توست یا امام رضا
قسم به قبله ی هفتم، که کعبه ی فقرا
حريم محترم توست یا امام رضا
تو بوستان همیشه بهاری و خورشید
گل سپیده دم توست یا امام رضا
دَمِ به عجز خم نشود، منت از ملک نکشد
سری که در قدم توست یا امام رضا
ص: 36
خط امان بنویسد برای اهل نظر
قلم اگر قلم توست یا امام رضا
ضریح سبز تو ای از مدینه دور، هنور
طلايه دار غم توست یا امام رضا
دلش قرار ندارد «شفق» که می گوید:
قرار ما حرم توست یا امام رضا
ص: 37
در توس، به جز تو آسمان جاهی نیست
خورشید جمال بهتر از ماهی نیست
با عشق تو می کند دلم «طی الارض»
از کوی تو تا عرش خدا راهی نیست
***
یک طایفه، از جمال ماهش گفتند
یک قوم، ز جذبه ی نگاهش گفتند
پاکیزه دلان مثل «سنایی» با ما
«از حرمت زائران راهش» گفتند
ص: 38
هر قبله نما، که عاشق روی رضاست
انگشت اشارهای به ابروی رضاست
ای فاقد استطاعت «حج البيت»
حَج فقرا زیارت کوی رضاست
***
خواهی که شود مشکلت آسان ای دوست!
از غم نشود دلت هراسان ای دوست
احرام سفر ببند زیرا گفتند:
«دین را حرمی است در خراسان» ای دوست (1)
ص: 39
از جوش ملک در این حرم هنگامه ست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامه ست
تا اذن دخول از تو بگیرد آهم
هر قطره ی اشک من زیارت نامه ست
***
تا ماه رخ تو را تجسم کردند
از شوق، ستاره ها تبسم کردند
آنان که نبردند نصیب از مهرت
در حال سجود، قبله را گم کردند
ص: 40
ای آنکه خلیل، آینه دار تو شد
موسای کلیم، محو انوار تو شد
عيسى نفسی، ولی خدا می داند
هر کس که «شفا» گرفت، «بیمار» تو شد
***
لب تشنه، به سرچشمه ی نور آمده ایم
با یک دل مشتاق حضور آمده ایم
نزدیک ترین راه بهشت از اینجاست
اى شمس غريب! از ره دور آمده ایم
ص: 41
دل در حرم تو، خویش را گم کرده است
يعنی عوض گریه، تبسم کرده است
موسای کلیم نیست این دل، اما
بی واسطه با شما تکلم کرده است
***
عاشق، کارش به عشق پرداختن است
در شعله ی غم، سوختن و ساختن است
ما در پی تعظيم وطوافيم - اما
آغاز زیارت تو دل باختن است
ص: 42
اینجا که تجلی کده ی عصمت اوست
ایمان و امید می دَوَد در رگ و پوست
گفتی: به زیارت امام آمده ای
در سینه نهاده ای دلت را ای دوست؟
***
اینجا حرم است، خویش را محرم کن
پیوند دل و ضریح را محکم کن
یا آنکه زیاد کن تب و تابت را
یا فاصله ی ضریح و لب را کم کن
ص: 43
چون فیض حضور را فراهم کردند
گلهای چمن وداع با، غم کردند
اینجاست همان حرم که قدسی نفسان
مانند هلال ماه، سر خم کردند
***
جرم و گنهم ز برگ و باران بیش است
بی توشه و زادم و سفر، در پیش است
جز محضر «ثامن الحجج» روى نياز
آرد به کجا دلی که مهراندیش است؟
ص: 44
بودم پی آفتاب، دیدم اینجاست
در ظلمت شب، صبح سپیدم اینجاست
روی از حرم رضا كجا برتابم؟
درمانده ام، آخرین امیدم اینجاست
***
ای قوم! که دل به هشتمین گل بستید
گر زائر و گر مجاور او هستید
در جلب رضای حضرتش سعی کنید
وقتی به محبان رضا پیوستید
ص: 45
لب تشنه، به سرچشمه ی نور آمده ایم
با شوق، به خلوت حضور آمده ایم
نزدیک ترین راه بهشت از اینجاست
ای شمس شموس! از ره دور آمده ایم
***
زنهار! به هیچ خانه ای، در نزنی
جز كوى رضا، در حرمی پر نزنی
شاید که فرشته ای است در حال طواف
هرگز سَرپایی به کبوتر نزنی
ص: 46
مولای رئوف ماست، احسان، کارش
کارش همه عاطفه است با زوارش
از معرفتش گلی به دست آوردی؟
ای آن که سه جا می طلبی دیدارش ...؟!
ص: 47
همسایه
ص: 48
هفت شهر عشق
در این حرم، که میان کبوتران یله ای
چه شد که دل نسپردی به یار یک دله ای؟
از این حرم به خدا می توان رسید اما
به شرط داشتن زادِ راه و راحله ای
شنیده ای کسی از هفت شهر عشق گذشت
کنار قبله ی هفتم تو در چه مرحله ای؟!
چرا دخیل نبستی ضریح سبزش را
اگر که حلقه به گوش حدیث سلسله ای؟
به نام حجت هشتم در این بهارستان
ببند نامهی حاجت به بال چلچله ای
نگاه کن که چه گفتند در مقام «رضا»
«کمیت» و «دعبل» اگر یافتند از او صله ای
چو آفتاب بخوان در طواف گنبد او
زیارتی و دعایی، نماز نافله ای
ص: 49
به پای بوسی زُوّار درگهش بشتاب
که بر سرت بنشیند، غبار قافله ای
بکوش، تا نرود از کف تو فیض سؤال
که پیش آینه پوشیده نیست مسئله ای
پناه داده به خاری چو من در این گلشن
خدای داده به این گل چه صبر و حوصله ای؟!
من از زیارت این روضه غافلم هر چند
«زخانه نیست مرا تا بهشت فاصله ای (1)»
به جرم این همه کفران نعمت و تقصير!
خدا کند نکند از مجاوران گله ای
چه می شود که «شفق» را بهل کنی ای ماه
تو نور منعکس از «آیه ی مباهله ای»
ص: 50
از مشرق آرزو، صدایم کن
با حضرت عشق، آشنایم کن
وقتی به ولای دوست تسلیم شدم
همسایهی روضه ی رضایم کن
***
حسن تو، به وصل آرزومندم کرد
سودای محبت تو در بندم کرد
خاکم به سر، آبرو ندارم - اما
همسایگی تو آبرومندم کرد
ص: 51
ای ماه نگاه کن که ما سر مستیم
شب پنجره ستاره را هم بستیم
ما، منت از آفتاب، هرگز نکشیم
همسایهی «خورشید ولایت» هستیم
***
دامن ز گلاب اشک نم نم، تر کن
خود را به حریم عشق محرم تر کن
تا چند سلام میدهی از ره دور
نزدیک بیا، فاصله را کمتر کن
ص: 52
از توس، رهی به کهکشانم بدهید
رخصت به دو چشم خون فشانم بدهید
از باب «اليَطْمَئِنَّ قَلبی» گاهی
یک گوشه ی ابرویی نشانم بدهید
***
گر کار خدا پسند نتوانم کرد
در عشق تو چون و چند نتوانم کرد
در حق تو بس که کرده ام کوتاهی
خجلت زده سر بلند نتوانم کرد
ص: 53
دلتنگم اگر رو به تو آوردم من
چون برگ خزان شکسته و زردم من
ای نیم نگاه تو جهان را صدقه
لطفی، نظری، تصدقت گردم من!
***
هرچند که دل خسته و درد آلودم
با نفس، خودم را به نبرد آلودم
صد شکر که خاک پای زُوّار رضا
چون آینه، کرده است گرد آلودم
ص: 54
ای دیده گرفتار تو، دل، بسته ی تو
محتاج تو، مسكين توأم، خسته ی تو
چون خار، زمین بوس همین درگاهم
ای دسته گل بهشتف گلدسته ی تو
***
ما سایه نشین چتر رایات توایم
سرگرم نماز عهد و آیات توایم
خوبان که از الطاف تو برخوردارند
ماییم که محتاج عنايات توایم
ص: 55
از مهر منور رضا، دم زده ایم
گل بر سر توحید مجستم زده ایم
داریم همه چشم شفاعت از او
با آن که قدم به راه او کم زده ایم
***
آن روضه ی جنّت که نبی گفت این است
این گل کده، باغ عترت ياسين است
چون باد، در این چمن سبک سیر مباش
تکلیف «مجاوران گل» سنگین است!!
ص: 56
دارد دل من، جلوه ی طور از خورشید
شیدایی از آفتاب، نور از خورشید
عمرى است که در بارگه شمس شموس
همسایه خورشیدم و دور از خورشید!!
***
اى شمس شموس! ای خدا را آیه
اندوختم از ولای تو سرمایه
فردا چه کنم اگر بپرسند، چرا
رنگی نگرفته اید ازین همسایه؟!
ص: 57
خورشید، که بست سوی ما بارش را
بخشید به ما صفای گلزارش را
مردم! به خدا کسی نمی آزارد
همسایه ی دیوار به دیوارش را
***
تا انس به معصیت گرفتاری ماست
تأثیر کجا به ناله و زاری ماست
کو گوش دلی که بشنود صبح و غروب
«گلبانگ نقاره» بانگ بیداری ماست؟
ص: 58
ای آن که حدیث عشق، کم می خوانی
صد آیه ز ایثار و کرم می خوانی
یک بال شکسته را نکردی مرهم
خود را تو «کبوتر حرم» می خوانی؟!!
***
یک قوم کنار چشمه منزل دارند
یک طایفه، حال موج و ساحل دارند
خوش وقت کسانی، که درین روضه ی پاک
آيين «غبارروبی» دل دارند
ص: 59
شهادت
ص: 60
اشک بدرقه
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
شب تا به سحر منتظرم بال نسیمی
از من برساند به مدینه خبرم را
کی باور من بود که از آن حرم پاک
یک روز جدا گردم و بندم نظرم را
مجبور به تودیع حرم بودم و ناچار
بر دامن اندوه نشاندم پسرم را
هنگام خداحافظی از شهر، عزیزان
شستند به خوناب جگر رهگذرم را
گفتم همه در بدرقه ام اشک ببارند
شاید که نبینند از آن پس اثرم را
دامانم از این منظره پر اشک شد اما
گفتم که نبیند پسرم چشم ترم را
ص: 61
با کس نتوان گفت، ولیعهدی مأمون
خون کرده دلم را و شکسته کمرم را
من سر به ولیعهدی دونان نسپارم
بگذارم اگر بر سر این کار سرم را
تهمت ز چه بندید به انگور؟ که خون کرد
هم صحبتى دشمن دیرین، جگرم را
آفاق همه زیر پر رأفت من بود
افسوس بدين جرم شکستند پرم را
آن قوم که در سایه ام آرام گرفتند
دادند به تاراج خزان، برگ و برم را
بشتاب به دیدار من ای گل! که به بویت
تسکین دهم آلام دل در به درم را
روزم سپری شد به غم، اما گذراندم
با یاد تو هر لحظه ی شام و سحرم را
ص: 62
هر لحظه کرامتی مکرر کردی
آفاق وجود را معطر کردی
ابر آمد و شرمگین به پای تو گریست
هنگام دعا، همین که لب تر کردی
***
در پیرهنی سپید، بر می گردد
با مشعلی از امید، بر می گردد
خورشید پیاده می رود سمت غروب
وقتی ز نماز عید برمی گردد!!
ص: 63
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنيا طلب و عافیت اندیش نبود
هجرت ز مدینه، بود بدرود حیات
انگور، به جز بهانه ای بیش نبود
***
پرسید: که بضعهی نبی چون گردید؟
گفتند: که از زهر، جگر خون گردید
افسوس که این ولی پابند به عهد
مسموم ولیعهدی مأمون گردید!!
ص: 64
ماهی، که عجب تر است از «کهف و رقیم»
جبریل بر آستان او هست مقیم
از سر شهادتش مپرسید، او را
کشتند به یک دلیل «المُلك عقيم»!!
***
مأمون صفتی، به طبع دهر آغشته است
سرچشمه ی آشتی، به قهر آغشته است
«یک پاره ی پیکر نبی» گر باشد
صد خوشه ی انگور به زهر آغشته است!!
ص: 65
آیین ستم همیشه در گردون هست
چون قامت شمشیر که غرق خون هست
خورشید رخی مثل «رضا» نیست ولی
صد، شب پره دل سنگ تر از « مأمون» هست
***
پیوسته دم از مشی و مرامش زده اند
پرچم همه جا به احترامش زده اند
صد بار، به او زدند خنجر از پشت
یک بار، اگر سکه به نامش زده اند!!
ص: 66
گفتی که ولای اوست ره توشه ی من
از خرمن فيض او ببین خوشه ی من
پاسخ به نبی چه میدهی گر پرسد
این قوم چه کرد با جگرگوشه ی من؟!
***
محبوب خدا هست و حبیب است «رضا»
چون عطر بهشت، دلفریب است «رضا»
نشناخت کسی قدر «رضا» را افسوس
در مشهد خویش هم غریب است «رضا»!!
ص: 67
يا على بن موسى الرضا
ص: 68
زيارت
«دوباره آمده ام، تا دوباره در بزنم» (1)
کبوترانه در این آستانه، پر بزنم
به ناامیدی از این در نمی روم هرگز
اگر جواب نگیرم، دوباره در بزنم
خدا مرا به حقیقت ولی شناس کند
که حلقه بر در این خانه بیشتر بزنم
سوادِ نامه ی من، رنگ صبح خواهد شد
شبی که بوسه بر این چشمه ی سحر بزنم
به یاد غربت تو، عهد کرده ام با خود
که لاله باشم و صد داغ بر جگر بزنم
ص: 69
خدای را، کمی ای زائران! درنگ کنید
که خاک پای شما را به چشم تر بزنم
به من هر آنچه که بخشیده اند توفیق است
مباد آنکه دم از دولت هنر بزنم
اگر چه خارم و نسبت به گل ندارم، باز
خوشم که گاه گداری به باغ سربزنم
اگر شمیمی از این بوستان به من برسد
معاشران! به خدا تاج گل به سر بزنم
من آشنای همین درگهم، خدا نکند!
که رو به غیر کنم، یا دری دگر بزنم
صفاى تربيت باغبان حرامم باد
که در مجاورت گل، دم از سفر بزنم
اگر چه غرق گناهم سفینه ام اینجاست
مراد و قبله ام اینجا مدینه ام اینجاست
ص: 70
فريادِ دل شکسته ام را بپذیر
بي تابي جان خسته ام را بپذیر
اخلاص ندارم، ای سراپا توحید!
احساس شکسته بسته ام را بپذیر
***
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حيرانت
در توس شدی مقیم، تا سر بزند
«وَ الصُّبح إِذا تَنَفْس» از ایوانت
ص: 71
صبح است، بگو سپیده، کم ناز کند
یک لحظه در بهشت را باز کند
لبخند بزن تا سفرش را خورشید
از مشرق لبهای تو آغاز کند
***
دیروز، اثر به اشک و آهم دادند
امروز، در این حرم پناهم دادند
فردا، به تمام عاشقان خواهم گفت:
در «حصن ولایت» تو را هم دادند
ص: 72
کس با دلم از عشق تو، محرم تر نیست
پاداش زیارتت زحج، کمتر نیست
در زیر رواق آسمان، هیچ دژی
از «حصن «ولایت» تو محکم تر نیست
***
دل، داشت تمنای نگاهی به بهشت
گاهی به تو فکر کرد، گاهی به بهشت
دل غافل از این بود که باید ببرد
از «حصن ولایت» تو راهی به بهشت
ص: 73
ما حنجره ی عشق خروشان توایم
از سلسله ی خانه به دوشان توایم
در حلقه ی معصیت اسیریم ولی
«چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم»
***
یاد از مَنِ بی پناه کی خواهی کرد؟
دلجویی خاک راه، کی خواهی کرد؟
چون سایه ی آرزو به خاک افتادم
زیر قدمت نگاه، کی خواهی کرد؟
ص: 74
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیبایی ات از رونق مه کاسته است
من آنچه دل تو خواست، هرگز نشدم
اما تو، همانی که دلم خواسته است
***
ای باغ بهشت، رشحه ای از کرمت
عاشق ترم از کبوتران حرمت
بالای سرم، نام تو را کردم نقش
يعنى سر من، فدای خاک قدمت
ص: 75