سرشناسه : امین ، محسن ، 1952 - 1865
عنوان و نام پدیدآور : امام حسن و امام حسین علیهماالسلام / محسن الامین العاملی ؛ ترجمه حسن طارمی
وضعیت ویراست : [ویرایش ]2
مشخصات نشر : تهران : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ، سازمان چاپ و انتشارات ، 1374.
مشخصات ظاهری : ص 367
شابک : 8500ریال ؛ 8500ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : این کتاب ترجمه بخشی از جلد چهارم مجموعه 65 جلدی اعیان الشیعه است
یادداشت : بالای عنوان : در آستان اهل بیت (ع ).
یادداشت : کتابنامه : ص . [362] - 367؛ همچنین به صورت زیرنویس
عنوان دیگر : اعیان الشیعه . برگزیده
موضوع : حسن بن علی (ع )، امام دوم ، ق 50 - 3
موضوع : حسین بن علی (ع )، امام سوم ، ق 61 - 4
موضوع : شیعه -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : طارمی راد، حسن ، 1344 - ، مترجم
شناسه افزوده : ایران . وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی . سازمان چاپ و انتشارات
رده بندی کنگره : BP40/الف 8الف 8 1374
رده بندی دیویی : 297/952
شماره کتابشناسی ملی : م 75-7568
ص: 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ اَلْرَحیمْ
ص: 2
در آستان اهل بیت (علیهم السلام)
امام حسن و امام حسین
عَليهما السّلام
علّامه بزرگوار السیّد محسن الامين العاملی
ص: 3
امین، محسن، 1865 - 1952.
امام حسن و امام حسین عليهما السلام / محسن الامین العاملی؛ ترجمه اداره کل مراکز و روابط فرهنگی - [ویرایش دوم]- تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1374
367 ص.
بالای عنوان: در آستان اهل بیت (علیهم السلام).
این کتاب ترجمه بخشی از جلد چهارم مجموعه 65 جلدی اعیان الشیعه است.
کتابنامه: ص. 367- 362؛ همچنین بصورت زیرنویس
1. حسن بن علی (علیه السلام)، امام دوم، 3 - 50 ق. 2. حسین بن علی (علیه السلام)، امام سوم، 4 - 61 ق. 3. شیعه - سرگذشتنامه. الف. ایران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات. ب. عنوان. ج. عنوان: اعيان الشيعه
1374 الف 8 الف / BP40
297/952
چاپ ششم: تابستان 1369، تعداد 20000 نسخه
سازمان چاپ انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)
با تجدید نظر و اضافات
مؤلف: علّامه سید محسن امین
ترجمه حسن طارمی
چاپ هفتم: پائیز 1374، تعداد 5500 نسخه
تهران - میدان حسن آباد - خیابان استخر - ساختمان شماره 3
تلفن: 672606 و 671459 و 675882 - ص.ب 15815/1311
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان
ص: 4
﴿اَلْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ إِمَامَانِ قَامَا أَوْقَعَدَاءِ﴾
حسن و حسین امامند (پیشوا و رهبرند) چه قیام کنند و چه قعود.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) -
ص: 5
ص: 6
پیشگفتار...11
پیشگفتار چاپ هفتم...22
اما این کتاب...25
بخش اوّل: امام حسن علیه السّلام...27
میلاد...29
ویژگی های ظاهری امام مجتبی (علیه السلام)...34
اخلاق و رفتار امام مجتبی (علیه السلام)...36
فضایل امام حسن و امام حسین علیهما السلام...38
محبت شدید پیامبر نسبت به امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام)...40
مناقب امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام)...43
مناقب امام حسن (علیه السلام)...44
سخاوت و بخشندگی...45
فروتنی امام حسن (علیه السلام)...47
امام مجتبی (علیه السلام) در زمان خلافت امیر مؤمنان علی (علیه السلام)...47
اقدامات امام از هنگامه شهادت پدر تا بعد از دفن ایشان...53
سخنان امام پس از شهادت امیرالمؤمنین و بیعت با او بر خلافت...54
مكاتبات بین امام حسن (علیه السلام) و ابن عبّاس و معاویه...57
گردآوری سپاه و آغاز نبرد...62
ماجرای قيس بن سعد بن عبادة...72
چرا صلح؟...74
شرایط صلح امام حسن (علیه السلام) با معاویه...77
ص: 7
متن صلحنامه بین امام حسن (علیه السلام) با معاویه...78
خراج منطقه دارابجرد...81
انتقاد یاران به امام (علیه السلام) و پاسخ ایشان...82
هشدارهای امام (علیه السلام) به برخی از یاران معاویه...83
امام (علیه السلام) و زیاد بن ابيه...84
مناظره امام مجتبی (علیه السلام) با معاویه و یارانش...97
بازگشت امام (علیه السلام) به مدینه...109
شهادت امام (علیه السلام)...110
وصیت امام مجتبی به برادرش حضرت حسین بن علی (علیه السلام)...112
نگارش علوم...117
سخن امام (علیه السلام) در معرفت خدا...118
آخرین گفتار...118
گزیده ای از کلمات قصار امام مجتبی (علیه السلام)...120
اشعار منسوب و منقول از امام مجتبی علیه السلام...124
بخش دوم: امام حسین علیه السّلام...127
میلاد...129
شهادت و دوره زندگانی...131
کنیه و لقب امام حسین (علیه السلام)...132
فرزندان امام (علیه السلام)...133
مناقب امام حسین (علیه السلام)...134
بخشش و بزرگمنشی امام (علیه السلام)...134
مهربانی امام (علیه السلام) با مستمندان و بینوایان...140
فروتنی امام (علیه السلام)...141
بردباری امام (علیه السلام)...141
رسایی بیان امام (علیه السلام)...142
ظلم ستیزی امام (علیه السلام)...142
شجاعت امام (علیه السلام)...148
خاندان امام (علیه السلام)...149
ص: 8
یاران امام (علیه السلام)...150
دو ماجرای کوتاه از امام (علیه السلام)...151
مکاتبه امام (علیه السلام) با معاویه...153
مخالفت با معاویه در ماجرای بیعت یزید...157
برپایی مراسم سوگواری سالار شهیدان...161
بهانه تراشی برای کسانی که امام را یاری ننمودند...168
گریه امام سجاد (علیه السلام) بر مصیبت سیدالشهداء (علیه السلام)...170
گریه امام صادق (علیه السلام) بر مصیبت سیدالشهداء...171
گریه امام ابوالحسن الرضا عليه السلام به یاد عاشورا...174
سیاه پوشیدن و سوگواری بنی هاشم در ماتم سیدالشهداء...175
سوگواری عاشورا سنّتی اسلامی است...176
قیام بر ضد حکومت اموی...178
مرحله اول: از مدینه تا کربلا...178
خروج امام (علیه السلام) از مدینه...178
دعوت کوفیان از امام (علیه السلام)...185
نامه امام (علیه السلام) به مردم بصره...191
ورود ابن زیاد به کوفه...195
قیام مسلم در کوفه...200
حرکت کاروان امام به سوی عراق...208
دیدار با حرّ...224
دلیران میدان نبرد...231
کاروان به کربلا می رسد...235
جلوگیری از آب...240
ارسال پیام برای عمر بن سعد...243
جوانمردان سخن می گویند...248
عاشورا، تجلی گاه نبرد حق و باطل...253
ندامت و بازگشت حرّ...263
فهرست اسامی شهدای کربلا...287
ص: 9
مرحله دوم: گسترش قیام...296
1- هجوم به خیمه گاه امام...297
2- سخنرانی زینب کبری در کوفه...303
3- خطابه امام زین العابدين عليه السلام...305
4- مجلس عبیدالله بن زیاد...307
5- مژدۀ عبیدالله به یزید و عمر و بن سعید...311
6- به سوی شام...313
7- در برابر یزید...316
8- خطابه زينب (سلام الله علیها)...319
9- اقامت در شام...323
10- بازگشت به مدینه...326
یزید و ابن زیاد را بهتر بشناسیم...330
چرا امام صلح نکرد؟...333
سر مطهر را کجا به خاک سپردند...339
مدفن سر دیگر شهیدان...342
ساختمان مزار امام (علیه السلام)...343
نگاهی به خطبه ها و سخنان گهربار امام...348
اشعاری در رثای امام (علیه السلام)...355
ضميمه: خطابه امام سجاد در شام...357
منابع کتاب...362
کتابشناسی...366
ص: 10
پیشوایان دین، آموزگاران و راهبران بشریت بسوی فضایل و ارزش های متعالی الهی هستند. آنان برگزیدگانی می باشند که از ناپاکی و پلیدی بدورند و پاسداران صادق قرآن و سنت رسول خدایند آنان مایۀ شکوه مسلمانان و عزت مؤمنان و ستارگان درخشان شب های تار جاهلان و گمراهانند چشمه های جوشان معارف اسلامی ابرهای پرباران رحمت الهی و آبی گوارا برای تشنگان وامانده در بیابان های گمراهی هستند. آنان پدران مهربان امت، پناهگاه امن بی پناهان امیدبخش گرفتاران و مشعل داران پرصلابت حماسه جاوید توحید می باشند در سراسر زندگی پرافتخارشان تنها بسوی خدا فراخوانده اند هر آن چه را که غیر او و راه اوست بکنار نهاده و با آن به ستیز برخاسته اند. منافقان و کافران و ستمگران را رسوا کرده و در مقابل مستکبران و مستبدان پایداری نموده و همواره مدافعان پاکباز حریم مقدس اسلام محمدی (صلی الله علیه و آله) بوده اند.
این بزرگان که چون 12 خورشید بر تارک تاریخ می درخشند به فرمان خداوند به جانشینی پیامبر اسلام برگزیده شدند تا دین حنیف را پاسدار باشند و آن را از انحراف و کژی در امان دارند و برای خدا جویان و دینداران اسوه و الگو شوند.
گذری کوتاه بر زندگی پیامبر اسلام نشان می دهد که بسیاری از آرمان های والای اسلامی، هم در سطح نظری و هم در سطح اجرایی بطور کامل و برای همگان بیان نشده و اجرا نگشته بود. در سطح نظری كليّة خطوط تفصيلى مكتب اسلام و مسائل فقهی زندگی فرد مسلمان و جامعه اسلامی بطور عمومی مطرح نشده بود، و در محدوده عملی نیز اهداف انقلابی اسلام که خواستار تغییر وضع اجتماعی و فردی مسلمانان بوده و نیز
ص: 11
بوجود آمدن انسان مکتبی جدیدی که در افکار و اعمال کاملاً منطبق بر ارزش های والای اسلامی باشد، به تمامه تحقق نیافته بود و این نکته بخوبی در شیوه های عملی مردم زمان پیامبر و در شهر مدینه که مرکز جهان اسلام آن روز بوده است مشخص می باشد و موضع گیری های پس از رحلت پیامبر نیز نمونه بارز این مدعاست.
بنابراین لزوم اتخاذ یک استراتژی اصیل که ضامن سلامت حرکت اسلامی و تحقق اهداف عالیه اسلام در سراسر جهان و تعمیق فهم ارزش ها و معیارهای مکتب الهی خاتم باشد کاملاً مشهود بود و این امر نمی توانست تحقق یابد مگر آن که رهبری فکری و سیاسی امت به کسانی واگذار شود که ادامه دهنده اصیل و مورد تأیید رسالت محمدی بوده و از شایستگی ها و صلاحیت های لازم جهت تداوم حرکت بنیادین پیامبر اسلام و حفظ طراوت و پویایی همیشگی دین بهره مند باشند.
لهذا خط امامت علاوه بر تداوم و حفاظت رسالت محمدی، ضرورتی تاریخی است که امتداد طبیعی مکتب و لزوم حمایت از آن وجودش را ایجاب می کند، مهم تر آن که مسئولیت تبیین و تفهیم مفاهیم دقیق قرآن کریم و تشریع اسلامی را به عهده دارد که این نکته را از دو بعد اهتمام تمام پیامبر اسلام در تربیت حضرت علی علیه السلام از زمان کودکی ایشان بعنوان وصی پیامبر و همچنین سفارشات و بیانات متعدد ایشان در معرفی آن حضرت بعنوان جانشین خود بخوبی می توان دریافت. (1)
ص: 12
اهمیت این خط در تاریخ اسلام وقتی بیشتر نمایان گردید که در عمل سعی شد، ائمه (علیه السلام) را از انجام وظایف تاریخی و کامل خود بازدارند ولی آنان علیرغم این مشکلات بصورت سنگری مستحکم برای حفظ و تداوم رسالت پیامبر، نقش خود را بخوبی ایفا کردند. نمونه بارز این ایفای نقش را در تشریح وظایف عملی مسلمانان می توان سراغ گرفت. بعنوان مثال وقتی پس از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) امت اسلامی، با نیازهای جدیدی روبرو شد که زمان رسول خدا با آن روبرو نبود مجریان امور ناچار شدند راه حل ها و پیشنهاداتی ارائه کنند که غالباً خصوصیاتی غیر مکتبی داشت. به همین جهت در مواردی که به ظاهر نص و متنی از قرآن یا پیامبر وارد نشده بود به «رأی» پناه بردند که آن را براساس استحسان و قیاس یا غیره بدست آورده بودند. بتدریج این تجربیات و انحرافات رشد کرد تا در زمان امویان به اوج خود رسید و بصورت مکتبی درآمد که بر اساس عمل به رأی شکل می گرفت و همین امر باعث شد که متقابلاً عکس العمل های شدیدی در محافل فکری بوجود آید که به ظهور مکتب حدیث در منطقه حجاز منجر گردید. پیروان این مکتب ترجیح می دادند که بر ظاهر احادیث پیامبر و اجتهادات صحابه و تابعین اکتفا کنند و معتقد بودند با بازگشت به ظاهر حدیث، اصالت مکتب حفظ شده و از انحرافاتی که مکتب «رأی» بوجود آورده است جلوگیری می شود.
با توجه به نمونه فوق بخوبی می توان گوشه ای از مشکلات جهان اسلام را در آن زمان دریافت. از سویی جریان «رأی» را اساس مکتب و طریق دستیابی به نظرات جدید می داند و چون پایبند مبانی اصیل اجتهاد واقعی نیست دخل و تصرفات زیادی در معیارهای مکتب می کند و از سوی دیگر جریانی دگم که هیچ توجهی به رویدادها و مسایل جدید نداشته و در حد ظاهر متن متوقف می شود از هرگونه انعطاف پذیری و هماهنگی با اوضاع اجتماعی مختلف بی بهره می ماند و در همین موقعیت است که نقش
ص: 13
تعیین کننده «خط امامت» و لزوم آن بگونه ای دیگر و در جهت تبیین چهارچوب ها و احکام تشریعی و شیوه اصیل و صحیح بیان احکام الهی و حفظ اصالت مبانی اسلام که هماهنگ با اوضاع نوین به حل مشکلات می پردازد، مشخص می گردد.
در ابعاد عملی نیز هنگامی که «خط امامت» از حکومت کنار گذارده شد و تز جدیدی مطرح گشت جدایی تدریجی از مکتب اسلام به کلیه مراکز راهنمای فکری و سیاسی و اجتماعی سرایت کرد و تمدن اسلامی به انحراف کشیده شد و به نوعی حکومت قبیله ای و موروثی بدل گردید که کم کم به تعطیل اجرای حدود و مسخ روح و محتوای تعالیم اسلام منجر شد. این انحراف که در حکومت امویان و عباسیان به اوج خود رسید، مشکلات اساسی و بزرگی برای نسل های متوالی مسلمانان بوجود آورد و بنوعی دیگر ضرورت حضور «امام» و «خط امامت» را بعنوان پاسدار راستین قوانین اسلام و مجری کامل دستورات حق مشخص کرد در عمل نیز تداوم این خط بود که توانسته است پایه های مکتب را در مواردی همچون توحید و رسالت جهانی و دعوت اسلامی و رشد و آگاهی امت و امر به معروف و نهی از منکر و جهاد و نماز و حج و... حفظ کرده، از مسخ و منحرف شدن آن ها جلوگیری کند تا نسل های متوالی مسلمانان در جهان اسلام در هر صورت قادر به شناخت مبانی اصیل و صحیح مکتب باشند. این تلاش پرثمر در ارتباط با اوضاع خارجی و خاص اجتماعی که «خط امامت» در طول زمان با آن روبرو بوده بدقت پیگیری شده و مقتضیات زمان و قدرت فکری و پذیرش مردم در چگونگی طرح مسایل و شیوه های برخورد با آن ها لحاظ شده است بنحوی که بازتاب های متفاوتی را در عمل نشان می دهد ولی از آن جا که محور اساسی هدایت و آگاهی امت و حفظ رسالت محمدی و دعوت اسلامی بوده است، کوشش های حکیمانه متفاوتی که در زمان های مختلف بصورت نبرد سیاسی یا نظامی یا تلاش علمی و... متبلور گشته اند همگی از روح و هدف واحدی بهره مند بوده اند.
با شناخت رسالت های فوق که در سراسر حرکت «خط امامت» و در طول تاریخ بخوبی متجلّی است می توان معانی ارزشمند و عمیق سخنان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را دریافت که می فرمودند:
﴿إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي وَ انَّهُما لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّىٰ يَرِدًا عَلَيَّ الحوض، فَلا تُقْدِمُوهُما فَتُهلكوا، وَلا تُفَصِّروا عَنها فَتَهْلِكُوا، وَلَا تُعَلِّمُوهُمْ فَأَنَّهُمْ أَعْلَمُ
ص: 14
مِنكُمْ﴾ (1)
من در میان شما (امّت) دو چیز گران قدر باقی می گذارم، کتاب خدا و اهل بیتم را آن ها از یکدیگر جدا نگردند تا در حوض کوثر بر من وارد آیند بر آن ها پیشی نگیرید و از آن ها کوتاهی نکنید که تباه می شوید و به آنان نیاموزید که از شما داناترند.
* ﴿أَهْلُ بيتي اَمانُ مِنَ الاختلافِ في الدِّينِ﴾. (2)
اهل بیت من پناهگاه امّت در قبال اختلاف ایشان در دین است.
* ﴿أَلا إِنَّ مَثَلَ أهلِ بَیْتی فِیکُم مَثَلُ سَفِینَةِ نُوحٍ مَنْ رَکِبَها نَجی وَ مَنْ تَخَلَّف عَنْها غَرَقَ﴾ (3)
آگاه باشید که اهل بیت من در میان شما مانند کشتی نوح هستند که هرکس بدان پیوست نجات یافت و هر که از آن تخلف کرد غرق شد.
بنابراین ائمّه اطهار تجسّم كامل حيات اسلامی و روح پرمعنای رسالت محمدی هستند که در تمامی احوال با التزام کامل به اجرای فرامین حق و رعایت عدالت و موازین شرعی اوضاع سیاسی اجتماعی و فکری زمان خویش را نیز در نظر گرفته و علیرغم محدودیت های زمانه به انجام وظایف خویش پرداخته و نشان داده اند که حقیقت واحده «امامت» در اوضاع و احوال مختلف به صور گوناگون عرضه شده است. (4)
ص: 15
از این رو آشنایی با ابعاد گوناگون شخصیت این نمایندگان الهی بهترین توشه برای سالکان راه حقیقت و پاکبازان طریق سعادت است و هر کس در جستجوی راستی و درستی و شهادت و ایثار است گریزی از زانو زدن در پیشگاه این فرزانگان پاک ندارد، تا که درس چگونه زیستن را برای رسیدن به مقام قرب الهی و فنای در محبت حق از ایشان بیاموزد و بر روش ایشان عمل نماید. (1)
در تحقّق همین نظر است که تاریخ نویسان و محققان بسیاری به بررسی و معرفی زندگانی ائمه علیهم السلام بعنوان اسوه ها و نمونه های متعالی حیات بشری همت گماشته اند. در عموم این تحلیل ها گرچه بررسی تاریخی «خط امامت» براساس ضرورت شناخت و درس آموزی از زندگی ائمه علیهم السلام استوار است ولیکن به گونه ای هستند که گویی بین روح حاکم بر زندگی هر یک از ائمه با دیگر امامان وحدت ملموسی وجود ندارد امام حسن (علیه السلام) شخصیتی است که برای مصالح اسلام با معاویه صلح می کند و امام
ص: 16
حسین (علیه السلام) موضعگیری انقلابی در مقابل حکومت اموی اتخاذ می کند و امام سجّاد (علیه السلام) به دعا پرداخته و امام باقر (علیه السلام) به تدریس و گسترش فقه اسلام می پردازد و....
بنابراین ضعف عمده این گونه تاریخ نویسی در آن است که عامل مشترک بین روش های بظاهر متفاوت ائمه (علیهم السلام) و کوشش های آن ها در جهت اهداف ثابت و متعالی اسلام بدرستی روشن نشده است و تاریخ نویسان این روش بر آن نیستند که زندگانی ائمه (علیهم السلام) را به صورت مجموعه ای بهم پیوسته که همچون حلقه های یک زنجیر به یکدیگر متصل بوده و بیانگر حقیقتی واحد و متعالی می باشند تشریح نمایند. لذا وظیفه همه دست اندرکاران تحقیق و بررسی در زمینه شناخت ائمه (علیهم السلام) است که به شیوه ای اصیل و دیدگاهی کامل که در آن خط واحد حرکت ائمه (علیهم السلام) و بویژه حضور پرثمر اجتماعی آنان بر همگان روشن شود، دست زنند تا بخوبی معلوم گردد که چگونه حقیقت واحده «امامت» و بالتّبع خط راستین تشیع در فراز و فرودهای مختلف اوضاع گوناگون به جلوه های متفاوتی عیان گشته است و هم لازم است که وظیفه ائمه (علیهم السلام) را بعنوان ادامه - دهندگان خط رسالت محمدی در تاریخ اسلام شناخته و حضور این تنها خط اسلامی متعهد را در فعالیت های گوناگون اجتماعی دریافته و بدانیم که چگونه این خط اسلامی با تلاش متغیر و به ظاهر متفاوت ائمه (علیهم السلام) هماهنگی کامل داشته است.
شاید زندگانی امامان عالی قدر حضرت مجتبی علیه السلام و حضرت سیدالشهدا علیه السلام از ظواهری متفاوت برخوردار باشند که در نگاه اول برای بسیاری ابهام آور و سئوال انگیز باشند ولی شناخت و تحلیل زندگی این دو پیشوای گران قدر دقیقاً بیانگر همان حقیقتی است که بدان اشاره کردیم و بدین سبب سبب هم از سوی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) از قبل به این ارزش والا اشاره شده و آمده است:
﴿الحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ إِمَامَانِ قَامَا أَوْقَعَدا﴾ (1)
حسن و حسین (علیهما السلام) امامند (پیشوا و رهبرند) چه قیام کنند، چه قعود.
یعنی اصالت «خط امامت» محفوظ و پابرجاست و این اوضاع متفاوت است که نمودهای مختلفی را در پی دارد و این کثرت ها همگی از یک حقیقت اند و هیچ یک از این ظواهر
ص: 17
نباید ما را از حقیقت یگانه «امامت» و پیروی از آن بازدارد. لذا نگرشی با بصیرت به رویدادها و تلاش های ایثارگرانه این پیشوایان عالی قدر ضرورتی بس مهم برای امت اسلامی ما است تا بتواند با بهره گیری از اهل بیت (علیهم السلام) مسئولیت سنگین خود را تا قیام جهانی حضرت مهدی علیه السلام و به رهبری و هدایت نایب آن بزرگوار امام خمینی مدظله العالی به انجام برساند. در این میان تشریح دقیق ابعاد ظریف و وسیع مکتب اسلام و حضور پرصلابت و بنیادین خط امامت بر عهده دانشمندان و اهل قلم است تا به گونه ای متناسب با درک جامعه انقلابی امروزمان به تحلیل این مهم پردازند و با استفاده از کتب ارزشمندی که در گذشته ایام نگاشته شده وحدت و انسجام کامل بین تلاش های امامان پاک را به قلم آورند.
کتابی که در دست دارید ترجمه بخشی از مجموعه ارزشمند «اعیان الشیعه» می باشد که زندگی دو امام بزرگوار حضرت مجتبی و حضرت اباعبدالله عليهما السلام را در بردارد. این مجموعه گران در را دانشمند فقید اسلام مرحوم سید محسن امین عاملی نگاشته که در 56 جلد گرد آمده است. (1) هدف نگارنده در مجلدات سوم و چهارم این مجموعه ثبت و نقل تاریخ سراسر مبارزۀ امامان دوازده گانه اسلام بوده و کوشیده است با تتبع و دقت فراوان حقایق تاریخی زندگانی این معصومان را بازگو نماید.
گرچه چه در زبان فارسی نیز کتاب هایی چند پیرامون زندگی امامان نوشته شده است اما شاید در میان کتب جدید کتابی که همه مقاطع تاریخ زندگی آنان را در بر داشته باشد، کم تر یافت می شود. بعنوان نمونه نوشته های بی شماری درباره سالار شهیدان حضرت امام حسین (علیه السلام) موجودند ولی بسیاری از آن ها فقط به نقل و تحليل قيام خونين حضرتش پرداخته اند، برخی دیگر تنها به ذکر مناقب و فضایل این امام بزرگ بسنده کرده اند، کتبی دیگر از جایگاه والای امام در نزد رسول خدا سخن بمیان آورده اند، در حالی که در این
ص: 18
نوشتار، نویسنده همۀ این مطالب را با روشی جالب آورده و با کوشش و جستجوی فراوان به نقد و بررسی رویدادهای تاریخی پرداخته درباره درستی و نادرستی آن ها گفتگو کرده است.
این شیوۀ سودمند که در بعضی از نوشته های دانشمندان گذشته نیز دیده می شود بدون تردید برارزش علمی و تاریخی کتاب می افزاید و خواننده را به مطالعه آن تشویق می نماید. البته ممکن است برخی گمان کنند که ذکر بعضی از مطالب و بحث گسترده و دقیق درباره آن ها چندان ضرورتی ندارد و گاه ملال آور نیز هست اما اگر این نکته را در نظر آوریم که هدف ما از مطالعه تاریخ زندگی امامان آموختن درس زندگی است خواهیم پذیرفت که این هدف جز با ثبت دقیق مسایل تاریخی امکان پذیر نمی باشد ما باید دقیقاً بدانیم که هر امامی در چه زمانی زاده شد چه حوادثی را پشت سرگذارد و شهادتش چگونه روی داد از طرف دیگر کم تر حادثه تاریخی را می توان یافت که درباره آن اختلاف نباشد و کاوشگران مسایل تاریخی ناگزیر باید به این اختلاف اشاره کرده تاریخ صحیح را بدست آورده ارائه نمایند.
در هر صورت، نویسنده دانشمند در شیوه نگارش کتاب از روش نویسندگان پیشین شیعه پیروی کرده ابتدا به ویژگی های فردی هر امام از قبیل زمان ولادت و صفات برجسته اخلاقی ایشان اشاره نموده آن گاه به بحث و بررسی دوران امامت آن امام پرداخته است.
در برگردان فارسی کتاب نیز همین سبک بکار گرفته شده و جز تغییرات ضروری هیچ گونه دگرگونی در متن نوشته صورت نپذیرفته است تا پیوستگی کتاب همان گونه که نویسنده در نظر داشته محفوظ بماند امید است در فرصت های آینده سایر بخش های این نوشتار نیز در اختیار برادران و خواهران قرار گیرد.
اینک سزاوار است که اشارتی کوتاه به مقام علمی و خدمات ارزنده دینی دانشمند بزرگوار، مرحوم سید محسن امین داشته باشیم:
سید محسن بن عبدالكريم بن علی بن محمد الحسینی از بزرگ ترین دانشمندان شیعه محسوب می گردد. وی در سال 1284 در روستای شقرا از توابع جبل عامل (1) بدنیا آمد.
ص: 19
مقدمات علوم را در جبل عامل فرا گرفت و در سال 1308 بمنظور تکمیل مراتب علمی رهسپار نجف اشرف گردید. یازده سال در این دانشگاه بزرگ به کسب فیض از محضر عالمانی چون آخوند ملا محمدکاظم خراسانی (صاحب كفاية الاصول)، شریعت اصفهانی، حاج آقا رضا همدانی و شیخ محمد طه نجف پرداخت و از خرمن دانش آنان خوشه ها چید. آن گاه به سوریه و لبنان بازگشت و بیش از نیم قرن خدمتگزار صدیق و کوشا برای شیعیان و دیگر مسلمانان بود.
او از یکسو به اصلاح وضع شیعیان دست زد و با تأسیس مراکز خدمات فرهنگی و اقتصادی از گرایش روزافزون مسلمانان به مؤسسات تبشیری و استعماری کاست و از سوی دیگر با نگارش کتب سودمند به نشر و گسترش عقاید و معارف شیعی پرداخت. از نخستین اقدامات وی ایجاد مدرسه ای برای فرزندان شیعه بود تا بدینوسیله دژی استوار در برابر هجوم استعمارگران غربی باشد و نقشه های شوم آنان را در جهت فرهنگ زدایی جوامع اسلامی خنثی سازد. وی پس از تأسیس این مدرسه از خانواده های مسلمان خواست که به هیچ روی کودکان خود را در مدارس غیر اسلامی ثبت نام نکنند این مدرسه که ابتدا بنام «المدرسة العلويّه» خوانده می شد پس از وفات سید محسن امین به «المدرسة المحسنيّه» تغییر نام یافت. ارزش اقدام مرحوم امین عاملی هنگامی درست فهمیده می شود که بدانیم این ،اندیشه هشتاد سال پیش در ذهن این مرد متفکر و مصلح بوجود آمده و نقطه عطفی در زندگی شیعیان کشورهای لبنان و سوریه گردید. علاوه بر این مرکز مرحوم امین به تأسیس دارالایتام درمانگاه و مرکز امداد مستمندان نیز اقدام نمود و آشفتگی اوضاع اقتصادی شیعیان را به سامان رساند.
این مرد بزرگ تنها به خدمات اجتماعی بسنده نکرد بلکه گامی بزرگ در جهت شناساندن مکتب شیعه برای مسلمانان برداشت او از یکسو با نگاشتن کتاب هایی چون الدّروس الدينيّه» و «رسالة التّنزیه» به زدودن موهومات و خرافاتی که در میان توده مسلمان رواج داشت، پرداخت و از سوئی دیگر سخنرانان و مبلغان بسیاری را پرورش داده به روستاها و شهرها اعزام نمود تا مردم را ارشاد نموده آنان را به حقیقت و معارف
ص: 20
دین آشنا سازند. البته در این راه سختی ها و گرفتاری های فراوان از سوی فریبکاران و سوداگران و دشمنان دین برای وی پیش آمد و کارشکنی های بسیار در برابر اقدامات اساسی او صورت گرفت اما این انسان نستوه با تدبیر و درایت خاص خود همه این مشکلات را از سرراه برداشت. تلاش پیگیر مرحوم امین برای بازداشتن مسلمانان از تفرقه و دوگانگی و نقشی که در ایجاد وحدت بین اهل سنت و پیروان تشیع داشت، خود از ویژگی های این مرد خدمتگزار بشمار می رود.
همان گونه که قبلاً اشاره شد بزرگ ترین خدمت و جاودانه ترین اثر سید محسن امین، نگاشتن کتابی است بنام «اعیان الشیعه» که آن را در 56 جلد به رشته تحریر درآورده است. او در این کتاب به معرفی مبانی اعتقادی شیعه و پاسخگویی اتهامات و ایرادات وارد بر شیعه پرداخته و در مجلات متعدد آن شرح حال تمام بزرگان و شخصیت های شیعی از صدر اسلام تا اواخر قرن چهاردهم را آورده است و بدین ترتیب نقش این مذهب را در گسترش همه جانبه فرهنگ بازگو نموده است. جلد سوم و چهارم این مجموعه در مورد زندگانی امامان معصوم می باشد که کتاب حاضر ترجمه بخشی از جلد چهارم آن است. در این کتاب فقط سخن از امامان معصوم و فقیهان و محدثان و مفسران شیعه نیست بلکه ،فلاسفه پزشکان ریاضیدانان منجّمین، شاعران، نویسندگان، عرفا و سایر چهره های سرشناس شیعی نیز معرفی شده اند.
مرحوم امین کتاب های دیگری نیز به رشته تحریر در آورد که شماره آن ها بالغ بر سی عدد می شود ذیلاً برخی از آن ها را نام می بریم:
1- الْأجْرُوميّةُ الْجَدِيدِه (نحو) 2- أساسُ الشَّريعة (فقه استدلالي) 3- اقْناعُ اللآئم على اقامة الْمَآثم 4- جَزيلَةُ الْمعانى فى أصول الدّين 5- الدُّرَةُ البَهيَّه 6- شرح تبصرة علّامه حلّى 7- كَاشِفَةُ القناع 8- كَشْفُ الإرتياب 9- كَشْفُ الْعَامِض 10- الْمَجَالِسُ السَّنيَّة 11- الشيعةُ بَيْنَ الْحَقَاقِ وَالأَوْهام.
سید محسن امین در سال 1371 بسن 87 سالگی درگذشت و پیکر پاک این مرد بزرگ پس از تشییع با شکوه در زینبیه دمشق بخاک سپرده شد. رحمة الله علیه.
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
ص: 21
یک قصّه بیش نیست غم عشق و این عجب *** از هر زبان که می شنوم نامکرّر است
حدیث زندگی پیشوایان دین حدیث شگفتی است. در تعلیم و تربیت دینی به استناد دلایل متین و استوار کلامی از جایگاه بلند این انسان های والا سخن گفته می شود و این که آنان راهبران خلقند - و أنتم ساسةُ العباد - و خلفای خدا بر مهد زمين - وَ رَضِيَكم خُلَفَاءَ في أرضه - و این راهنمایی نه تنها از رهگذر بیان صورت می پذیرد. بلکه رفتار ایشان نیز تجلّی زندگی انسان آرمانی است و باید سرمشق قرار گیرد.
لازمه این امر شناخت زوایا و ابعاد گوناگون زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی این برگزیدگان خداست تا در پرتو آن بتوان در هر زمان و مکان به رهیافتی درخور مقتضیات و نیازها نایل آمد؛ رهیافتی که از یکسو ملتزم به مبادی و آموزه های دین است و از سویی واقعیت زندگی و عناصر دخیل در آن را نادیده نمی.انگارد و البته چنین کاری سخت و دشوار است از آن رو که:
اوّلاً عوامل و اسباب چندی به پوشیده ماندن بسیاری از ابعاد زندگانی امامان انجامید. حکومتگران هیچ گاه با تعالیم و دیدگاه های آنان همسو نبودند و همواره از تأثیرات رفتار ایشان بر مردم هراس در دل داشتند طبعاً نویسندگان و گزارشگران نیز به ثبت وقایع مربوط به این بزرگان توجه نمی کردند یا اگر در برخی موارد ناگزیر از ذکر مواضع و برخوردهای اجتماعی و سیاسی آنان می شدند، کم تر می توانستند حقیقت را آن گونه که باید بازگو کنند؛ بگذریم که برخی قلم بمزد بودند و آن چه حاکم می فرمود می نوشتند.
ص: 22
به علاوه، سال هایی از زندگی امامان در زندان یا تبعید و یا تحت نظر، و بالتّبع به دور از دید دوستان و شاگردان و مردم عادی سپری شد و تنها روایاتی پراکنده از همزندان ها و زندانبانان درباره رفتار ایشان حکایت گردید.
ثانیاً بسیاری از آن چه درباره اقدامات و مواجهه های ایشان در رویدادهای گوناگون گزارش شد بدون ارتباط با عناصر دیگر روایت گردید و طبعاً امکان تحلیل کامل و تطبیق درست با موارد مشابه را نفی کرد.
ثالثاً وقوع تحريف و جعل در تاریخ زندگی امامان چه بردست دشمنان و مزد بگیران دستگاه خلافت و چه به وسیلۀ دوستداران ناآگاه به آمیختگی درست و نادرست در مجموعه این گزارش ها انجامید تا بدانجا که کار را بر مؤلفان و محققان دشوار و نقادی روایات تاریخی را ضروری ساخت.
رابعاً مقامات بلند و معنوی و مواهب والای الهی ایشان که در پاره ای روایات بدانها اشاره شده، گاه این دغدغه را در ذهن و دل مؤمنان پدید آورده بود که امامان از آن رو که آفرینشی برتر از انسان های دیگر دارند دست نایافتنی هستند و رفتن بر طریقت ایشان ناممکن است. این دغدغه خصوصاً با گزارش های بی شماری که درباره هر یک از این انوار تابناک روایت شده افزایش می یابد چراکه بنابراین گزارش ها امامان معصوم در میدان های مختلف اخلاق، شجاعت، جنگاوری، بلاغت، قرآن شناسی، تاریخ، کلام، مناظره دینی (و بویژه ادب مناظره) دانش های رایج و مرسوم بشر و... پیشتاز و یگانه بوده اند. شمار این گزارش ها در منابع مختلف - چه منابع شیعی و چه منابع دیگر - به اندازه ای است که حتی پیش از بررسی انتقادی یکایک آن ها از نظر صحّت و سقم و از نظر انتساب نظر قطعی به صورت تواتر اجمالی بر وجود این خصوصیت چندگانه بودن را ایجاد می کند.
با این همه واقعیّت اینست که مجموعه این گزارش ها به رغم همه مشکلات، ترسیمی کلّی از زندگی یکایک این گوهرهای گرانسنگ ارائه می کند و قرائن و شواهدی بسیار از درستی شمار زیادی از روایات مربوط به زندگی امامان خبر می دهد. وجود احادیث قوی در لزوم پیروی از آن بزرگواران نیز نگرانی یاد شده را زایل می کند، هرچند بوده اند و هستند نحله هایی که به استناد همین دیدگاه (برتری امامان از خلق و محال بودن رفتن برطریق ایشان) رفتارهایی ناهماهنگ با تعلیم دین را برگزیدند، همان ها که امام علی (علیه السلام)
ص: 23
ایشان «محبّ غالی» نامید.
این نکته را نیز بیفزاییم که از همان روزگار امامان، با هدایت و رهنمودهای هم ایشان، بسیاری از محدثان و عالمان شیعه با دقّت و موشکافی در سند و محتوای روایات به نقل و تدوین جوامع حدیثی دست می یازیدند. بنابراین همواره نسبت به این روایات پالایش و پیرایش و توضیح وجود داشته و تسهیل کار پژوهشیان را سبب می شده است. این واقعیت برآگاهان از جوامع و منابع حدیثی پوشیده نیست و، از همین دیدگاه است که کار نقد و بازنگری همچنان باید ادامه یابد.
آن چه در این میان بیشتر جلب نظر می کند، فراوانی آثار درباره زندگانی امامان است، خواه آثاری که زندگی آن ها را در همه ابعاد نگریسته خواه آثاری که به رفتارهای ایشان در ابعاد فردی و روابط اجتماعی و اخلاقی نظر کرده خواه آثاری که حیات سیاسی آنان را در مدنظر قرار داده و خواه آثاری که اخبار حاکی از مقامات و منزلت الهی آن ها را باز می گفته است. نگاهی هرچند سریع به این آثار فراوان نشان می دهد که این گوهرهای نهفته در صدف از آن جا که همسنگ قرآنند، مانند خود قرآن حقیقتی تو در تو و ذو- وجوه دارند هرکس به فراخور آگاهی و درک و ظرفیت خود آن ها را می شناسد، از دریچه ذهن خود به ایشان می نگرد و از چشمه سار زلال معارف و تعالیم ایشان در حد نیاز بر می گیرد از این گذشته در هر زمان معانی نو در نمونه های رفتاری آن ها جلوه می کند و در رویدادها و شرایط گوناگون نکته هایی تازه یاب و راهگشا در تاریخ زندگی پرفراز و فرود آنان دیده می شود بر این همه بیفزاییم که پژوهش های جدید انتقادی روایات و منابع تاریخی نیز سهمی وافر در شناخت بهتر و رفع برخی ابهامات دارند. در پرتو این واقعیت هاست که آثار پیرامون زندگی امامان هر یک رنگ و بویی دیگر دارند و هر کدام برای خوانندگان خود سخنی نو ارائه می کنند با آن که در بیشتر آن ها مطالب مکرر دیده می شود و نیز از این رهگذر است که همچنان باید کتاب ها و مقالات سودمند و پربار در شناساندن ابعاد گوناگون زندگی این پاکان خصوصاً با قلم و بیان طراز عصر، نگاشته شود.
ص: 24
در سال 1360 اداره کلّ انتشارات و تبلیغات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به انگیزه فراهم آوردن و عرضۀ مجموعه ای یکدست و نواز زندگی امامان، کار برگردان فارسی بخش زندگینامه امامان شیعه از کتاب ارجمند «اعیان الشیعه» را به این جانب پیشنهاد کرد و چنین مقرر شد که در زمانی کوتاه شرح احوال دو امام همام امام مجتبی و امام حسين عليهما السلام به چاپ سپرده شود فرصت کم بود و کار خطیر و در عین حال جذاب از این رو فقط به ترجمه فارسی بسنده گردید و جز در موارد ضروری به مآخذ منقولات کتاب مراجعه نشد. و دریغا که در ترجمه سایر بخش ها نیز وقفه افتاد.
در هر صورت، چاپ نخست با استقبال روبه رو شد و مدیران اداره یاد شده و سپس سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در پاسخ به درخواست ها چندبار به تجدید چاپ همت گماشتند آخرین چاپ (چاپ ششم) در سال 1369 به بازار آمد اما این حقیر از همان چاپ نخست در نظر داشت اصلاحاتی را به عمل آورد نکاتی را بیفزاید و خصوصاً نشانی گزارش ها و منقولات را در منابع، به دست دهد تا خواننده پژوهشگر را بیشتر فایده برساند.
اینک خدا را سپاس که این خواسته در زمان اقدام به چاپ هفتم با همت مدیر عامل محترم سازمان چاپ و انتشارات آقای دشتی و پیگیری دوست گرامی آقای دلشاد (مدیر انتشارات سازمان) تحقّق یافت.
در این چاپ، ترجمه یکبار دیگر با متن مطابقت داده شد و طبعاً تغییراتی نه چندان
ص: 25
اندک در آن پدید آمد، نکاتی مهم در پانویس صفحات افزوده و مآخذ منقولات تا حد امکان آورده شد با این همه هنوز نمی توان ادعا کرد که کاری بی کاستی و به کمال ارائه شده است؛ چه بسا جنبه هایی از تاریخ زندگانی این دو امام بزرگوار ناگفته مانده و چه بسا ابعادی از حیات اجتماعی و سیاسی و دینی ایشان آن گونه که باید تحلیل نشده است. اما بی تردید این اقدام مسئولان دلسوز سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گامی ارزنده و مثبت در جهت بالابردن آگاهی از احوال پیشوایان دین است. امید است که هم اهل ایمان را سودمند افتد هم جویندگان را مدد رساند و هم ذخیره ای معنوی برای این عزیزان باشد.
خدا را سپاس می گویم که این بنده را قرین این توفیق ساخت و از درگاه کرم او امید دارم که در به انجام رساندن باقیمانده کار نیز عنایت خود را شامل حال فرماید. بمنّه وكرمه.
شهریور 1373- حسن طارمی
ص: 26
ص: 27
ص: 28
امام ابو محمد حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام؛ دومین پیشوا از اهل بیت پاک پیامبر یکی از پنج تن آل عبا و نخستین سبط رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است که پیامبر بزرگوار اسلام او و برادرش را دو سرور جوانان بهشت و دوگل خوشبوی خویش نامید.
مادرش فاطمه علیها السّلام دخت گرامی رسول الله و سرور بانوان جهان است.
آن حضرت در مدینه زاده شد و زمان به دنیا آمدن او بنابر نظر درست و مشهور عامه و خاصه پانزدهم رمضان سال سوم یا دوم هجرت بود البته در این مورد اقوال دیگری نیز نقل شده است. مثلاً بعضی به جای رمضان ماه شعبان را ذکر کرده اند که احتمالاً با تولد برادر آن حضرت، امام حسین علیه السّلام اشتباه کرده اند. نسبت به سال ولادت، اقوال دیگری ذکر شده که نظر نزدیک تر به واقع همان است که بیان شد. (1)
امام حسن (علیه السلام) نخستین فرزند امام علی بن ابیطالب و حضرت فاطمه علیهما السّلام است. محدّث عظيم الشأن شيعه ثقة الاسلام کلینی در کتاب کافی از حضرت امام صادق (علیه السلام) روایت می کند که فاصله بین ولادت امام حسن و (آغاز حمل) امام حسین فقط یک طُهر (2) بوده و بین زاده شدن این دو برادر شش ماه و ده روز فاصله شده
ص: 29
است. (1) بنابراین، ده روز همان کم ترین زمان طهر است و مدّت حمل حضرت حسین (علیه السلام) شش ماه می شود. علیّ بن ابراهیم قمی نیز در تفسیر خود گفته است که بین این دو برادر فقط یک طهر فاصله بوده و امام حسین مدت شش ماه در رحم مادر درنگ داشته است. (2)
امّا این مطلب با آن چه دربارهٔ تاریخ ولادت دو برادر ذکر کرده اند، سازگار نیست؛ زیرا امام مجتبی (علیه السلام) در نیمه رمضان سال سوم یا دوم زاده شد و حضرت حسین (علیه السلام) در شب پنجم شعبان سال چهارم یا سوم بعد از هجرت به دنیا آمد. در نتیجه بین میلاد این دو برادر ده ماه و بیست روز فاصله بوده است. ابن شهر آشوب نیز در کتاب «مناقب» همین مبنا را پذیرفته است. (3) البته اگر تولد امام حسن (علیه السلام) را سال دوم و تولد امام حسین (علیه السلام) را سال چهارم بدانیم این فاصله یکسال و ده ماه و بیست روز خواهد شد که به مضمون روایت قُتاده نزدیک است. او گفته است که فاصله بین ولادت دو برادر یک سال و ده ماه بوده است. (4)
با توجّه به آن چه گذشت، می توان نتیجه گرفت که در روایت نخست اشتباه وجود دارد و دوره شش ماهۀ حمل از روی خطا به حضرت حسین (علیه السلام) نسبت داده شده و حال آن که مربوط به امام حسن (علیه السلام) بوده است. بدین معنی که امام فرموده فاصله بین میلاد برادر بزرگ و آغاز حمل برادر کوچک فقط یک طُهر بوده و سپس بوده و سپس مدت حمل برادر بزرگ را شش ماه تعیین کرده است؛ اما راوی این مدت را به برادر کوچک نسبت داده است. البته احتمال می رود که این اشتباه از نویسندگان، هنگام نوشتن روی داده باشد؛ از آن رو که دو اسم از نظر کتابت بسیار به هم نزدیکند و خصوصاً آن که در نوشته های قدیم فقط به کار نمی رفته است. آن گاه این اشتباه به آن جا انجامیده که فاصله ولادت دو برادر را شش ماه و ده روز بنویسند و آن را به امام صادق (علیه السلام) نسبت دهند در حقیقت می توان گفت که این امر ناشی از تلفیق دو روایت است: یکی این که بین آغاز حمل امام حسین و ولادت امام حسن فقط یک طهر فاصله بوده و، این درست است.
ص: 30
دوم آن که امام حسین (علیه السلام) در شش ماهگی به دنیا آمد، و این ناصواب است و به امام حسن مربوط می شود. و خدا داناتر است.
در این میان واقدی در کتاب «المغازی» می نویسد که بین ولادت امام حسن(علیه السلام) و آغاز حمل امام حسین (علیه السلام) مدّت 50 روز فاصله شده است.
هنگامی که امام حسن(علیه السلام) پا به عرصه گیتی نهاد، فاطمه زهرا سلام الله علیها از همسر خود خواست که او را نامگذاری کند اما علی (علیه السلام) فرمود که من در نامگذاری او بر پیامبر بزرگوار اسلام پیشی نمی جویم، تا آن که رسول خدا به خانه آنان وارد شد و نوزاد جدید را به خدمت حضرتش بردند ایشان ضمن دعا به درگاه خدا نسبت به در امان ماندن او و فرزندانش از شر شیطان در گوش راست وی اذان و در گوش چپش اقامه گفتند (1) و به نقل اُسدُ الغابة از ابواحمد عسکری او را «حسن» نامیدند اسمی که در دوران جاهلیت شناخته شده نبود. (2)
کلینی در کتاب کافی به سند خود از ششمین امام (علیه السلام) نقل می کند که حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) با دست خود برای نواده خویش گوسفندی عقیقه کرد و فرمود:
«با نام خدا، این عقیقه را برای حسن تهیّه می کنم»
ص: 31
سپس عرضه داشت:
«بار پروردگارا استخوانش را بجای استخوان او، گوشتش را بجای گوشت او، خونش را بجای خون او و مویش را بجای موی او عقیقه می کنم خداوندا این عقیقه را پناه و نگاهبان محمّد و آل محمّد قرارده.» (1)
در روایت دیگر آمده که حضرت دو قوچ کبود رنگ عقیقه فرمودند، (2) ولی بعید نیست اصل روایت این بوده که ایشان برای هر یک از دو نواده خود یک گوسفند عقیقه کرده ،است همان گونه که ابن سعد در «الطبقات الکبری» چنین گفته است که پیامبر برای حضرت حسن و حضرت حسین دو گوسفند عقیقه کرد آن گاه در نقل های بعدی اشتباه روی داده است.
در ادامه روایت آمده است که رسول گرامی به قابله یک ران گوسفند و یک دینار طلا بخشید سپس موی سر فرزند دلبند دختر خود را تراشید و امر کرد که هموزن این مو، نقره صدقه بدهند که وزن آن اندکی بیش از یک در هم شد. بعضی گفته اند که حضرت به دختر خود امر کرد که این کارها را انجام دهد.
ابن صباغ مالکی گفته است: بدین گونه بود که عقیقه نمودن و صدقه دادن نقره هموزن موی نوزاد از سنت های دائمی اسلامی نزد دانشمندان گردید. (3)
همچنین پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) سر مبارک حسن بن علی (علیه السلام) را به ماده خوشبوئی (خَلوق) (4) آغشته فرمود و این کار را در مقابل عمل دوران جاهلیّت انجام داد که سر طفل را بخون آغشته می نمودند.
در کتاب اُسدُ الغابه با ذکر سند از امّ الفضل همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده که گوید من به رسول خدا عرض کردم: «یا رسول الله در خواب دیدم که عضوی از اعضای شما در خانه من است». حضرت فرمودند: «خیر است بزودی فاطمه فرزندی می آورد و
ص: 32
تو او را شیر می دهی.» زمانی بیش نگذشت که امام حسن (علیه السلام) پای به جهان نهاد و امّ الفضل او را با شیر فرزندش قُثَم شیر داد. (1)
امام حسن (علیه السلام) فقط یک کنیه داشت و آن «ابو محمّد» است که بنابه نوشته اُسدالغابه به نقل از ابواحمد عسکری جدّ بزرگوارش برای او قرار داد. (2) مشهورترین القاب ایشان عبارتند از: تقیّ، زکیّ، سبط.
نقش نگین انگشتری آن بزرگوار را چند گونه نقل نموده اند: در الفصول المهمه «العزّة الله وحده» نقل شده وافی و کتاب های دیگر از امام ابو الحسن الرضا (علیه السلام) عبارت «العزّة الله» را روایت می نمایند، صاحب بن عبّاد در کتاب عنوان المعارف جمله «الله اکبر و به استعین» را ذکر می کند و وافی و دیگران بنقل از امام ششم می نویسند که نقش نگین هر دو نور چشم رسول خدا «حسبی الله» بوده است. (3)
حضرت حسن (علیه السلام) در زمان سلطنت معاویه می زیست. سفینه، مولی رسول الله سمت دربانی حضرتش را بر عهده داشت. (4)
از این امام بزرگوار مجموعاً پانزده فرزند دختر و پسر بر جای ماند که عبارت بودند از: زید ام الحسن و امّ الحسین از مادری بنام ام بشیر دختر ابو مسعود خزرجی؛ حسن از مادری بنام خولة دختر منظور فزاری؛ عمرو، قاسم و عبدالله از مادری کنیز؛ عبدالرّحمن
ص: 33
که مادر او هم کنیز بوده است؛ حسین ملقب به اَثرَم، طلحه و فاطمه از مادری بنام امّ اسحق دختر طلحة بن عبيدالله تیمی ام ،عبدالله فاطمه امّ سلمه و رقیه که مادرانشان متفاوت بوده اند از این فرزندان فقط حسن و زید صاحب نسل بوده اند ولی از سیزده نفر دیگر نسلی برجای نمانده است. (1)
غزالی در «احیاء العلوم» و مکّی در کتاب «قوت القلوب» می نویسند که پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) خطاب به حسن بن علی(علیه السلام) فرمود:
«تو در آفرینش و در رفتار و کردارت مانند من هستی».
شیخ مفید در «ارشاد» چنین می نویسد که حسن (علیه السلام) از نظر آفرینش هیأت جسمانی، روش و بزرگمنشی شبیه ترین کس به رسول خدا بود. (2)
در اُسدُ الغابه به صورت مُسنَد از انس بن مالک نقل شده که هیچ فردی از حضرت امام حسن (علیه السلام) به رسول الله (صلی الله علیه و آله) شبیه تر نبود. (3)
حسین بن مسعود بغوی در کتاب «مصابیح السّنّة» این جمله را از انس روایت کرده و بنقل از او می افزاید که حسین (علیه السلام) نیز شبیه ترین فرد به پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بود. (4)
این جمله اخیر را انس بن مالک زمانی بیان داشت که سر مطهّر حضرت حسین بن علی (علیه السلام) در مقابل ابن زیاد قرار داشت. اگر بخواهیم بین این دو روایت جمع کنیم، باید
ص: 34
بگوییم که هر یک از این دو برادر نسبت بدیگران، بدون در نظر گرفتن برادر خود، شبیه ترین فرد به جد بزرگوار خود بودند؛ یا آن که آن دو را براساس روایت احمد بن حنبل که از امام علی (علیه السلام) در مسند خود آورده است توجیه کنیم. ایشان فرمودند:
«حسن از سینه تا سر شبیه ترین فرد به پیامبر (صلی الله علیه و آله) است و حسین از سینه به پایین بیش ترین شباهت را به رسول الله (صلی الله علیه و آله) دارد.» (1)
ممکن است بگوییم امام حسن (علیه السلام) تا زمانی که در قید حیات بود شبیه ترین فرد برسول خدا از برادرش و از همه مردم بشمار می آمد و چون بشهادت رسید، حسین (علیه السلام) این صفت را بدست آورد.
البته این مطالب با آن چه از زهرای مرضیه علیها السّلام نقل شده سازگاری ندارد، چرا که نوشته اند این بانوی بزرگوار چون فرزندان خود را بازی می داد و آنان را به نشاط می آورد، خطاب به پسر بزرگ خود می فرمود:
«ای آن که به پدرت مانندهای حقیقت و راستی را آشکار نما خدای صاحب نعمت را عبادت کن و هرگز با انسان های کینه توز دوستی نورز.»
و خطاب به پسر کوچک خود می فرمود:
«تو به پدر من شبیه هستی، نه به پدر خودت» (2)
ممکن است برای رفع این ناسازگاری بگوئیم که مراد حضرت زهرا (سلام الله علیها) تشبیه از بعضی جهات بوده است نه شباهت عمومی از همه جهات و خدا آگاه است. در هر صورت آن چه که دانشمندان تاریخ نگار، از جمله ابن صباغ مالکی در «الفصول المهمه» به روایت از احمد بن محمّد بن ایوب مقری، دربارۀ صفات آن حضرت نوشته اند چنین امام ابو محمد الحسن بن علی (علیه السلام) رنگی سپید آمیخته با سرخی داشت است:
ص: 35
دیدگانش درشت و سیاه گونه هایش هموار موی وسط سینه اش مستقیم و نازک موی ریشش انبوه پشت گوشش پرمو گردن حضرتش چون ابریقی از ،نقره استخوان های مفاصلش درشت و دو شانه اش از یکدیگر دور بودند.
انسانی میانه بالا و ملیح بود نیکوترین صورت را داشت، با رنگ سیاه خضاب می کرد مویش پرچین و کوتاه و قامتش رسا بود.» (1)
ابن سعد در طبقات می نویسد:
«حسن و حسین (علیه السلام) هر دو با رنگ سیاه خضاب می نمودند.»
شماری از دانشمندان گفته اند که امام حسن (علیه السلام) از گشاده سینه ترین و نرم خوترین مردم بود.
مدائنی می نویسد: «امام حسن (علیه السلام) ارشد فرزندان علی (علیه السلام) و انسانی بزرگوار، با سخاوت و حلیم بود و رسول الله (صلی الله علیه و آله) او را دوست می داشت.» (2)
شیخ صدوق در «امالی» با اسناد خود از حضرت صادق (علیه السلام) و او از پدرانش نقل می کند که امام حسن بن علی بن ابیطالب در میان مردم زمان خود عابدترین، پارساترین و گرامی ترین افراد بود چون قصد حج می کرد پیاده راه می رفت و گاهی پای خود را نیز برهنه می فرمود هیچ گاه دست بکاری نمی زد مگر این که خدا را یاد می نمود. راستگوترین مردم بود و رساترین بیان را داشت. هرگاه به در مسجد می رسید سرخود را بلند کرده و عرض می نمود:
«بارالها! مهمان تو بر آستانت ایستاده؛ ای احسان گر! بنده گناهکار به درگاهت شتافته؛ پس از زشتی هایی که مرتکب شده ام بخاطر زیبایی هایی که نزد تو است درگذر، ای کریم!» (3)
ص: 36
زبیر بن بکار در کتاب «انساب قریش» می نویسد: زینب دختر ابو رافع روایت می کند که فاطمه سلام الله علیها در زمانی که پدر بزرگوارش بر بستر بیماری مرگ افتاده بود، روزی دست دو فرزند خود را گرفت و بخدمت پدر آورد و گفت:
«ای پیامبر خدا! این دو، فرزندانت ،هستند پس برای آنان ارثی از خود قرار ده».
حضرت در پاسخ فرمودند:
«هیبت و آقایی خود را برای حسن و جرأت و بخشش خود را برای حسین قرار می دهم.» (1)
طبرسی در کتاب «اعلام الوری» می نویسد: این روایت را روایت دیگری که محمّد بن اسحاق نقل کرده تأیید می کند. او می گوید: «پس از رسول خدا هیچ کس در شرف و عزّت به رتبه حسن بن علی نرسید گاهی برای او کنار در خانه فرش می گستردند، پس چون ایشان بیرون آمده و می نشستند راه بسته می شد؛ زیرا هیچ کس از مردم، بخاطر تعظیم و بزرگداشت او، از مقابلش عبور نمی نمود و چون حضرت این نکته را در می یافتند بدرون خانه می رفتند و راه باز می شد.
همین راوی می گوید: «حسن بن علی را در راه حجّ ملاقات کردم که از مرکب خویش پیاده شده و قدم زنان حرکت می کرد در این موقع هیچ کس نماند مگر آن که از مرکب پایین آمد و پیاده رفت، حتی سعد بن ابی وقاص را دیدم که فرود آمده و در کنار امام پیاده گام می زد. (2)
واصل بن عطاء می گوید: «سیمای حسن بن علی (علیه السلام) چون سیمای پیامبران و هیبت او چون هیبت پادشاهان بود». (3)
شیخ مفید در ارشاد می نویسد:
«حسن بن على وصیّ پدرش امیرالمؤمنین بود که او را ناظر بر موقوفات و صدقات
ص: 37
خویش قرار داد و عهدنامه مشهوری برای او نگاشت. همچنین آن حضرت برای او وصیت نامه ای شامل تبیین مبانی روشن دین، چشمه های حکمت و ادب نوشت این وصیّت را بیشتر دانشمندان در کتب خود نگاشته و فقیهان بزرگوار در روش دینی و دنیایی خود از روشنائی های آن بهره برده اند». (1)
شرافت نَسَب - برای این دو امام معصوم همین بس که نیای بزرگوارشان محمد مصطفی سرور فرزندان آدم پدرشان علی مرتضی سرور پیشوایان الهی و مادرشان فاطمه زهرا پاره تن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و بانوی بانوان جهان می باشد مادر مادرشان نیز خدیجه دختر خویلد است که اولین بانوی مسلمان و نخستین زنی است که تمام دارایی خود را در راه خدا بخشید و یاور همیشگی پیامبر اکرم بود و او را در تلاش های بی وقفه اش در رساندن پیام اسلام همراهی می نمود و رنج های ناشی از آزار مردمان را در او تخفیف می داد.
عمّ بزرگوار این دو برادر، جعفر بن ابیطالب و عموی پدر حمزه شیر بیشه الهی و شیر رسول خدا و سرور شهیدان است. جد پدریشان ابو طالب یار خستگی ناپذیر پیامبر و پاسدار حریم او می باشد که در راه او آزارها را بجان خرید. جدّ پدرشان عبدالمطلب شيبة الحمد و آقای سرزمین بطحاء و جد جدشان هاشم، میزبان راهیان خانه خدا و آماده کننده غذا (هاشم (الثريد) برای نیازمندان و بزرگ قبیله قریش بوده اند.
آری، این شرافت را نوادگان رسول خدا از پدران خود و آنان نیز از پدرانشان به ارث برده اند و گویی گره های نیزه است که یکی بر روی دیگری قرار می گیرد بهترین شاخ ها و برگ ها و نیکوترین ریشه ها از آن ایشان است.
رسول گرامی (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خدای یکتا نسل هر پیامبر را فقط از پشت خود او قرار داد، اما نسل مرا از پشت علی بن ابیطالب (علیه السلام) قرار داد». (2) بنابراین فرزندان پیامبر منحصر به حسن و حسین علیهما السّلام و نسل این دو امام همام می باشند.
نسائی در «خصائص» و ابن عبدالبر در «الاستیعاب» از ابوسعید خدری نقل می کنند
ص: 38
که رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمودند:
«حسن و حسین دو سرور جوانان بهشت هستند.» (1)
نسائی در روایت دیگری با اسناد خود از انس بن مالک نقل می کند که می گوید: «چه بسا می شد که بخدمت پیامبر عظیم الشّأن (صلی الله علیه و آله) شرفیاب می شدم و حسن و حسین (علیهما السلام) را می دیدم که بر روی سینه و شکم جد خویش حرکت می کنند و آن بزرگوار می فرماید:
«این دو، گل های خوشبوی امّت من هستند.» (2)
در کتاب «اُسدَالغابة» از عمر بن ابی سلمه پسر همسر رسول خدا نقل شده است که گفت: «پیامبر در خانۀ امّ سلمه تشریف داشتند که این آیه نازل شد:
﴿إِنَّمَا یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا﴾ (3)
«خداوند اراده کرده است که از شما اهل البیت پلیدی را بزداید و پاکیزگیتان بخشد.»
در این هنگام حضرت، دختر خود فاطمه و دو پسر او حسن و حسین را فرا خواند و در حالی که علی (علیه السلام) پشت سر او ایستاده بود عبایی را بر آن ها پوشاند، سپس فرمود:
﴿هَؤُلاَءِ أَهْلُ بَيْتِي فَأَذْهِبْ عَنْهُمُ اَلرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً﴾
«بار پروردگارا اینان اهل بیت من هستند پس پلیدی را از آنان دور فرما و آنان را پاکیزه گردان.»
امّ سلمه از آن حضرت پرسید: آیا من نیز جزء آنان هستم؟ حضرت در پاسخ فرمودند: تو در جایگاه خودت هستی جایگاه تو بسیار نیکوست.
همان نویسنده در همان کتاب به اسناد خود از «زید بن ارقم» روایت می کند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:
ص: 39
«من در میان شما چیزی را به یادگار می گذارم که تا زمانی که به آن چنگ زنید گمراه نخواهید شد یکی از این دو از دیگری ارزشمندتر است. این دو گوهر همانا کتاب خدا، ریسمان کشیده شده از آسمان بسوی زمین و دیگری عترت من اهل بیتم می باشند که هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند پس بنگرید که پس از من با آنان چگونه رفتار می کنید!» (1)
دوست داشتن این دو دلداده زهرا (سلام الله علیها) واجب است و دوست داشتن آنان چیزی جز دوستی پیامبر نیست و دشمنی با آنان نیز دشمنی با پیامبر است.
شیخ مفید در کتاب ارشاد می نویسد: «حسن و حسین علیهما السّلام دو محبوب رسول الله در میان خاندانش بودند.» (2)
ترمذی در «صحیح» خود به صورت مسند از انس بن مالک روایت می کند که از پیامبر خدا پرسیدند: «در میان افراد خاندان شما چه کسی نزدتان محبوب تر است». پاسخ شنیدند: «حسن و حسین» (3)
آن حضرت همواره به فاطمه (سلام الله علیها) می فرمودند: «دو پسر دلبند مرا به نزدم فراخوان» و چون حسن و حسین به خدمت جد بزرگوار خود می شتافتند، آنان را به سینه می فشرد و می بویید. (4)
نسائی در «خصائص» با سَند از اُسامة بن زید نقل می نماید که پیامبر (صلی الله علیه و آله) در حالی که حسن و حسین بر روی پاهای او نشسته بودند، می فرمود:
«این دو، پسران من و پسران دختر من هستند. خدایا تو می دانی که من این دو را دوست دارم، پس تو هم دوستشان بدار». (5)
ص: 40
در اسدالغابه عین همین روایت با همان سند آمده است. (1)
در کتاب «الاستیعاب» بطرق مختلف از رسول گرامی (صلی الله علیه و آله) روایت شده که درباره حسن و حسین فرمود:
«خدایا من این دو را دوست دارم تو نیز آنان را و هر کس را که دوستدارشان است دوست بدار.» (2)
در کتاب «الاصابه» از طریق عبدالرحمن بن مسعود از ابو هریره نقل می کند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر ما درآمد در حالی که حسن و حسین هر یک بر یک دوش او نشسته بودند و آن حضرت هر بار یکی از آن دو را می بوسید تا بما رسید و چنین فرمود:
«هر کس دوستدار این دو باشد، مرا دوست دارد و هر کس دشمنی با این دو نماید، با من دشمنی کرده است.»
و نیز فرمود:
«هر کس حسن و حسین (علیه السلام) را دوست بدارد من او را دوست دارم و هر کس را من دوست داشته باشم خدا او را دوست دارد و هر کس را خدادوست بدارد او را به بهشت داخل می.کند هر کس با حسن و حسین دشمنی ورزد، من با او دشمن خواهم شد و هر کس را من دشمن بدارم خدا دشمن او خواهد شد و آن کس را که خدا دشمن بدارد، به جهنّم داخلش خواهد نمود». (3)
ابوعَمْر و زاهد در کتاب «الیواقیت» از زید بن ارقم روایت می کند که من در مسجد نزد رسول الله بودم. در این هنگام فاطمه (سلام الله علیها) همراه با حسن و حسین از خانه اش خارج شد و بسوی جایگاه پدر گرامیش شتافت و بدنبال او علی (علیه السلام) نیز در رسید. آن گاه پیامبر سر برگرفت و رو به جانب من کرد و فرمود:
ص: 41
«هر کس این چند نفر را دوست بدارد با من دوستی نموده است و هر کس آنان را دشمن باشد، با من دشمنی ورزیده است.»
همچنین «زید بن ارقم» می گوید: رسول خدا علی (علیه السلام) و فاطمه و دو فرزندشان حسن و حسین را مورد خطاب قرار داده و فرمود:
«من با هر کس که شما با او آشتی ورزید، آشتی می ورزم و با هر کس که شما با او در ستیزید، می ستیزم.»
«اسلم» روایت کرده است که من حسن و حسین (علیه السلام) را دیدم که برشانه های پیامبر سوار شده بودند. به آن دو رو کرده گفتم چه مرکب راهواری دارید! در این لحظه پیامبر فرمود:
«و چه سواران نیکویی!» (1)
ترمذی و نسائی در کتب صحیح خود به صورت مسنَد از «بُرَيْدَة» نقل می کنند که رسول الله (صلی الله علیه و آله) در حال خطابه بود که ناگاه حسن و حسین (علیهما السّلام) را دید که لباسی قرمز رنگ بر تن دارند و بسوی او می شتابند و گاهی به زمین می افتند. حضرت بی اختیار از منبر فرود آمد و آن دو را در آغوش گرفت و بر روی دو پای خود نشاند، سپس فرمود:
خدای بزرگ راست گفته است که دارایی های شما و فرزندانتان سبب آزمایش شمایند من براین دو کودک خردسال نگریستم که راه می رفتند و بر زمین می افتادند، دیگر نتوانستم درنگ کنم؛ سخن خود را بریدم و آن دو را در آغوش گرفتم.» (2)
ص: 42
نوشته اند که روزی حسن (علیه السلام) و حسین (علیه السلام) بر پیرمردی گذشتند که وضو می گرفت، اما وضوی او درست نبود. در این هنگام برای این که او را به خطایش آگاه سازند، بطور ساختگی با یکدیگر مجادله کردند و هر یک به دیگری می گفت که تو درست وضو نمی گیری و برای پایان گرفتن جدال نزد پیرمرد رفتند و به او گفتند: ای مرد، ترا به داوری می طلبیم تا درباره وضو گرفتن ما حکم کنی و بگویی که کدام یک از ما درست وضو می گیرد. پس پیرمرد (که به وضو گرفتن آن ها دقیق می نگریست) پاسخ داد: هر دوی شما درست وضو می گیرید اما این مرد نادان وضویش درست نیست و هم اکنون از شما آموخت و به برکت شما و مهر و دلسوزیتان نسبت به امت جد بزرگوارتان، راه درست را شناخت. (1)
روزی ابن عباس در موقع سوار شدن بر مرکب نسبت به حسن (علیه السلام) و حسین (علیه السلام) فروتنی نمود و آنان را در سوار شدن یاری کرد. «مُدرِک بن زیاد» بر وی معترض شد که چرا چنین می کنی، در حالی که تو از نظر سن برتر از آن دو هستی.
ابن عباس به تندی پاسخش گفت که: «ای فرومایه آیا نمی دانی این دو کیستند؟ فرزندان پیامبر خدا و آیا سزاوار نیست که من در برابر نعمتی که خدا بر ما ارزانی داشته مرکب آنان را نگاه دارم؟!» (2)
در تذکرة الخواص به نقل از بخاری از ابن عباس روایت شده که پیامبر (صلی الله علیه و آله) برای دو فرزند خود حسن و حسین این تعویذ (3) را تلاوت فرمود:
﴿اُعیذُکُما بِکَلِماتِ اللّه ِ التّامّاتِ مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ هامَّةٍ وَ مِنْ کُلِّ عَیْنٍ لامَّةٍ﴾.
شما را از شرّ هر شیطان آزار دهنده و هر چشم شومی به پناه کلمات تامّ خدایی می برم.
سپس بیان داشت که این عبارت، تعویذی است که ابراهیم علیه السلام در حقّ اسماعیل و
ص: 43
اسحق تلاوت نموده است. (1)
شدّت علاقه پیامبر(صلی الله علیه و آله) به آن حضرت.
در تذکرة الخواصّ به روایت از مسند احمد بن حنبل آمده است که او با اسناد خود از براء بن عازب نقل کرده که رسول خدا را در حالی که حسن (علیه السلام) را بر روی دوش خود نهاده بودند، دیدم که می فرمود: خدایا من او را دوست دارم پس تو هم او را دوست بدار (به نظر آن نویسنده) این روایت مورد اتفاق همه محدّثان است و در برخی از نقل های آن آمده است: «پس تو هر کس را که با او دوستی کند دوست بدار». (2)
ابونعیم نیز همین حدیث را به صورت مسند از براء نقل کرده با این تفاوت که در آن جا آمده است: «پس هر کس مرا دوست دارد باید دوستدار او باشد». احمد بن حنبل با اسناد خود از ابوهریره، حدیثی را روایت می کند که در آن آمده است: پس رسول خدا آمد و بر آستان خانه فاطمه ،نشست تا آن که می گوید پس حسن دوان دوان پیش آمد تا پیامبر او را در آغوش گرفت، بوسید و دعا کرد: پروردگارا او را دوست بدار و هرکس را که دوستدار اوست نیز دوست بدار سبط ابن جوزی می گوید که این حدیث مورد اتفاق همگان است. (3)
در كتاب «بشارة المصطفى» از يَعلى بن مرّة نقل شده است که همراه پیامبر بیرون آمدیم، آن حضرت مهمان بودند ناگهان حسن را در میان راه دیدیم که بازی می کرد. پس رسول الله پیشاپیش جمعیت با شتاب حرکت کرد دست های خود را گشود و این سو و آن سو می رفت و او را می خنداند تا وی را در آغوش گرفت یکی از دو دستش را برگردن او و دست دیگرش را بر روی سر وی نهاد و فرمود: حسن از من است و من از اویم خدا هر کس را که دوستدار حسن است، دوست می دارد».
ص: 44
ابو نُعَیم در حُلیَة الابرار می نویسد: «حسن بن علی (علیه السلام) دارایی خود را با پروردگار خود به دو بخش یکسان تقسیم نمود.»
هم او بصورت مَسند می نویسد: «حسن بن علی (علیه السلام) دو بار مال الله را از دارایی خود خارج نمود و سه بار دارایی خود را به دو نیم کرد نیمی را خود برداشت و نیم دی دیگر را در راه خدا داد؛ بگونه ای که اگر دو جفت کفش داشت، یک جفت را برای خود بر می داشت و جفت دیگر را به نیازمندان می ببخشید.»
مانند همین مطلب را محمّد بن حبیب در کتاب «امالی» خود نقل نموده است. (1)
ابن سعد در «الطبقات الکبری» می نویسد: «آن حضرت سه بار مال خود را به دونیم کرد. (نیمی را در راه خدا بخشید و نیمی را برای خود نگه داشت)، حتی اگر دو جفت کفش یا دو جفت پاپوش داشت یک جفت را برای خود بر می داشت و جفت دیگر را به نیازمندان می رساند. همچنین دو بار از مال خود، مال الله را اخراج فرمود.»
در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید آمده است که ابو جعفر محمد بن حبیب در کتاب امالی خود نوشته است: «حسن بن علی (علیه السلام) به فردی شاعر مبلغی پول عطا کرد. فردی که در آن جا نشسته بود به ایشان اعتراض کرد که چرا به شاعری مال می دهی که نافرمانی خدا می کند و سخن ناروا و بی اساس می گوید حضرت در پاسخ او فرمودند: «ای بنده خدا بهترین مالی که انسان می بخشد آن مالی است که انسان بوسیله آن آبروی خود را نگاه می دارد و یکی از موارد کسب خیر، دوری گزیدن از بدی است.» (2)
ابن شهر آشوب در مناقب روایت می کند که مردی از آن حضرت تقاضای کمک مالی نمود. حضرت پنجاه هزار درهم و 500 دینار به وی ارزانی داشتند، سپس فرمودند: «برو باربری را بیاور که این پول ها را برای تو حمل کند». مرد باربری را آورد حضرت ردای سبز خود را به مرد سائل داده و فرمودند: «این کرایه باربر است». (3)
روزی فردی از بیابان نشینان به خدمت حضرتش شرفیاب شده پیش از آن که اظهار
ص: 45
نیاز بکند، حضرت امر فرمودند که هر چه در خزانه هست به او بدهند. وقتی به سراغ خزانه رفتند مبلغی برابر با بیست هزار درهم در آن جا یافتند و همه را به سائل دادند. او که سخت به شگفت آمده بود عرض کرد ای آقای من آیا به من امان ندادید که نیاز خود را بیان کنم و در مدح شما سخن بگویم پاسخ شنید: «ما گروهی هستیم که بخششمان بیدرنگ صورت می گیرد» (1)
مدائنی می گوید: حضرت امام حسن (علیه السلام) و حضرت امام حسین (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر هر سه به قصد زیارت حجّ حرکت نمودند اما اثاث و لوازم خود را فراموش کردند، در نتیجه در راه گرفتار گرسنگی و تشنگی شدند. در این هنگام پیرزنی را دیدند که در خیمه ای زندگی می کند. از او آب خواستند پیرزن عرض نمود این گوسفند کوچک مال من است از او شیر بدوشید و بنوشید آنان چنین کردند، سپس خواستار غذا شدند. عرض کرد: من جز این گوسفند غذای دیگری ندارم پس یکی از شما آن را بکشد آنان نیز چنین کردند و پوست گوسفند را کندند آن گاه پیرزن از گوشت گوسفند مقداری را بریان نموده از میهمانان خود پذیرایی کرد. میهمانان نیز از آن غذا خوردند و مدتی در همان خیمه اقامت کردند و سپس براه افتادند. در موقع خداحافظی به پیرزن گفتند ما از افراد قریشیم و در راه رفتن به خانه خدا می باشیم اما وقتی بازگشتیم تو نزد ما بیا تا این بزرگمنشی ترا جبران کنیم.
چون شب فرارسید و همسر پیرزن به منزل آمد، او را از جریان روز آگاه کرد مرد اندکی رنجید و به او گفت وای بر تو گوسفند مرا برای افرادی ناشناخته کشته ای و می پنداری که آن ها از قبیله قریش هستند.
مدت زمانی گذشت و زندگی پیرزن به سختی افتاد، ناچار از جایگاه خود کوچ نمود و در بین راه بمدینه رسید در این بین حضرت امام حسن (علیه السلام) او را دیده و شناختند نزدیک رفتند و از او پرسیدند که آیا مرا می شناسی؟ پیرزن ابتدا اظهار ناآشنایی کرد حضرت فرمودند من در فلان روز میهمان تو بودم. سپس دستور داد که به او هزار گوسفند و هزار دینار ببخشند و او را با فردی بسوی امام حسین(علیه السلام) و سپس بسوی عبدالله ابن جعفر فرستاد و آن دو نیز هر یک به همین مقدار به او بخشیدند. (2)
ص: 46
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب خود از کتاب «فنون» و کتاب «نزهة الابصار» نقل می کند که روزی حضرت امام حسن (علیه السلام) بر جمعی از فقرا گذشت که بر زمین نشسته بودند، استخوان هایی را در دست داشتند و ذرات گوشت را در آن ها یافته و می خوردند. هنگامی که امام حسن (علیه السلام) را دیدند از او خواستند که با آنان هم غذا شود. حضرت بدون درنگ نشسته، مشغول به خوردن غذا شد و فرمود: خداوند افراد متکبّر را دوست نمی دارد. سپس از آنان خواست که با او به خانه اش بروند و به آنان غذا و پوشاک بخشید. (1)
یک - نمایندگی از جانب پدر در بسیج نیروهای رزمنده کوفه برای شرکت در جنگ جمل: هنگامی که امیر مؤمنان (علیه السلام) در تعقیب فتنه جویان جمل بسوی عراق حرکت کرد و به ربذه رسید عبدالله بن عبّاس و محمد بن ابوبکر را بسوی ابوموسی اشعری والی کوفه روانه کرد زیرا به او خبر رسیده بود که او مردم را از پیوستن به سپاه وی باز می.دارد ابوموسی از جانب عثمان برای ولایت کوفه برگزیده شده بود و حضرت علی (علیه السلام) نیز او را تثبیت کردند. ابو مخنف می گوید چون محمد بن ابی بکر و عبدالله بن عباس به طرف کوفه رفتند، مدتی گذشت و بازنگشتند و برای امیر مؤمنان معلوم نبود که آنان چه اقداماتی نموده اند لذا پس از آن که سپاه از ربذه حرکت نمود و درذی قار فرود آمد، آن حضرت فرزند خود حسن (علیه السلام)، عمار یاسر، زید بن صوحان و قیس بن سعد بن عبادة را فرا خواند و همراه آنان نامه ای برای مردم کوفه فرستاد. این نمایندگان حرکت کردند در قادسیه با مردم کوفه دیدار نموده همراه آنان داخل کوفه شدند و نخست نامه امام (علیه السلام) را برای مردم خواندند.
ابو مخنف می گوید: چون حضرت امام حسن و عمار یاسر داخل کوفه شدند، مردم نزد آنان شتافتند. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) از جای برخاست و با سپاس بدرگاه خدا و درود بر پیامبر عظیم الشأن اسلام مردم را به حرکت بسوی میدان نبرد فراخواند و چنین
ص: 47
فرمود:
«ای مردم! ما آمده ایم تا شما را بسوی خدا کتاب او، سنّت پیامبرش و داناترین و دادگرترین و گرامی ترین و شایسته ترین فرد برای بیعت دعوت کنیم؛ به سوی کسی که قرآن او را نادیده نینگاشته و در سنت رسول خدا ناشناخته نبوده و هیچ کس بر او پیشی نگرفته است کسی که خدا و رسولش او را به خود نزدیک کردند؛ کسی که دو پیوند با پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دارد یکی پیوند برادری دینی و دیگری پیوند خویشاوندی؛ کسی که بر مردم در هر صفت نیکویی سبقت گرفته است؛ کسی که خدا او را برای پیامبر خود در حالی که همۀ مردم رسول الله (صلی الله علیه و آله) را خوار کرده بودند بسنده دید، کسی که به پیامبر نزدیک بود در حالی که همۀ مردم از او دور بودند کسی که با پیامبر نماز گزارد در حالی که مردم بخدا شرک می ورزیدند، کسی که در رکاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) نبرد نمود در حالی که مردم شکست خورده بودند؛ کسی که همراه پیامبر در میدان نبرد آشکار می شد در حالی که مردم از ترس می گریختند؛ کسی که پیامبر را راستگو دانست در حالی که مردم به او نسبت دروغ می دادند؛ کسی که هیچ سبقت گیرنده ای در برابرش وجود ندارد تا با او برابری نماید.
آری، چنین انسان برجسته ای از شما یاری می طلبد و شما را بسوی حق فرا می خواند و از شما می خواهد که با او همراه گردید تا توانش را افزوده و او را بر گروهی که پیمان خود را شکستند پیروزی دهید. همان گروهی که یاران شایسته علی (علیه السلام) را کشتند، از کارگزارانش انتقام جویی کردند، بیت المال را به یغما برده و هم اکنون نیز در برابر او صف آرایی نموده اند پس ای مردم بسوی او حرکت کنید امر بمعروف و نهی از منکر را در پیش گیرید و در کارزاری که نیکان و پاکان در آن شرکت دارند حضور یابید. خدای بر شما رحمت فرستد.»
ابو مخنف گوید: چون امام حسن (علیه السلام) گفتار خود را بپایان رسانید، بعد از او عمّار برخاست و با سخنان خود مردم را به همراهی امیرالمؤمنین تشویق نمود.
چون ابوموسی از ماجرای سخنرانی حضرت حسن بن علی (علیه السلام) و عمّار آگاه گردید برفراز منبر رفت و با سخنان بسیار طولانی مردم را نسبت به علی (علیه السلام) و یاری او دلسرد نموده در این زمینه تلاش بسیار کرد، ولی عمّار پاسخ او را بیان داشته و در نتیجه ابوموسی از منبر فرود آمد.
ص: 48
طبری در تاریخ خود می نویسد: علی (علیه السلام) ابن عباس را از «ذی قار» بسوی کوفه فرستاد. او با ابوموسی دیدار کرد، سپس رؤسای قبائل گرد آمدند و ابوموسی برای آنان سخن گفت و ایشان را از پیوستن به لشکر علی (علیه السلام) بازداشت ابن عباس به ذی قار بازگشته گزارش کار را به حضرت عرضه نمود. در این هنگام امام (علیه السلام) فرزند خود حسن و عمّار یاسر را فرا خواند و آن دو را به کوفه روانه کرد چون این دو نفر به کوفه رسیدند ابوموسی بدیدارشان شتافت و حسن بن علی (علیه السلام) را در آغوش گرفته خطاب به عمار گفت: آیا تو با ستم پیشگان همراه شده و به شورشیان بر امیرالمؤمنین پیوسته ای؟ عمار پاسخ گفت: چنین نیست و من هرگز چنین خطایی نکرده ام.
حضرت حسن بن علی (علیه السلام) سخن آن دو را قطع کرده فرمود:
«ای ابوموسی چرا مردم را از پیوستن به ما باز می داری به خدا سوگند ما جز اصلاح چیزی نمی طلبیم و کسی چون علی بن ابیطالب نیست که نسبت به حفظ کیان مسلمین مراقبت و از سستی و اختلاف آنان ترس و وحشت داشته باشد.»
ابوموسی گفت: «به پدر و مادرم سوگند راست می گویی، اما چه می توان کرد که انسان طرف مشورت باید با امانت سخت بگوید.»
عمّار به خشم آمده به او اعتراض کرد مردی از بنی تمیم برخاست و عمار را مورد انتقاد قرار داد زید بن صوحان و چندتن از نزدیکانش به هیجان آمدند و به یاری عمّار شتافتند.
پس از این درگیری کوتاه ابوموسی از منبر بالا رفت. بلافاصله «شَبَث بن ربعی» از جای برخاست و با زیدبن صوحان مخالفت نمود حضرت امام حسن نیز بیدرنگ برخاست و فرمود:
«ای مردم ندای پیشوای خود را به گوش جان بنوشید و به برادران خود بپیوندید و بدانید که مسلّماً کسانی برای انجام این امر مهم یافت خواهند شد. بخدا سوگند اگر صاحبان خرد از او پیروی نمایند هم در دنیا و هم در آخرت نیکوتر است پس دعوت ما را بپذیرید و ما را در این امر یاری دهید. خدا شما را اصلاح کند.»
ص: 49
چون رویدادها به اطلاع امام علیّ بن ابیطالب (علیه السلام) رسید و بر اختلافات مردم کوفه آگاهی یافت به مالک اشتر فرمود: تو در مورد ابوموسی شفاعت کردی که من همچنان او را بر جای خود تثبیت کنم پس به کوفه برو و آن چه را تباه کردی خود اصلاح کن.»
مالک اشتر اطاعت کرده به کوفه داخل شد تا به مرکز حکومت رسید. مردم بسیاری در اطراف دارالحکومت گرد آمده بودند. ابوموسی برفراز منبر سخن می گفت و آنان را از رفتن به جهاد باز می داشت. از یکسو عمّار او را مخاطب قرار داده بود و از سوی دیگر امام مجتبی (علیه السلام) به او می فرمود: «ای کسی که مادرت شناخته شده نیست از مقابله با کار ما دوری گزین و از منبر ما فرود آی.»
ناگاه خدمتگزاران ابوموسی در رسیدند که چه نشسته ای، هم اکنون مالک اشتر وارد دارالحکومه شده و ما را مضروب ساخته از ساختمان حکومتی اخراج نمود. ابوموسی چون این سخن شنید، از منبر فرود آمد. (1)
دو - حضور در جنگ صفّین: امام حسن و امام حسین علیهما السّلام با پدر خود در جنگ های جمل صفّین و نهروان شرکت داشتند ولی مستقیماً اجازه نبرد نیافتند. در نهج البلاغه کلامی از امیر مؤمنان (علیه السلام) در هنگامۀ نبرد صفین، چنین نقل شده است که آن حضرت فرزند خود حسن بن علی(علیه السلام) را دید که شتابان به سوی میدان نبرد می رود، به اطرافیان خود فرمود:
«این پسر را نگاهدارید تا مرا در هم نریزد که من نسبت به مرگ این دو نفر یعنی حسن (علیه السلام) و حسین (علیه السلام) بخل می ورزم مبادا که نسل رسول الله با کشته شدن آند و قطع گردد.» (2)
این سخن بر آن دلالت دارد که حضرت امام حسن (علیه السلام) و حضرت امام حسین (علیه السلام) ادامه دهنده نسل پیامبر و دو پسر پیامبر و دو فرزند او هستند گذشته از آن که آیه مباهله نیز بر همین معنا دلالت دارد که می فرماید:
ص: 50
﴿فَقُل تَعالَو انَدعُ اَبنائَنا وَ اَبناءَکُمُ...﴾ (1)
«بگو بیایید پسرانمان و پسرانتان را فرا خوانیم»
همۀ مفسّران گفته اند منظور از پسران در این آیه همانا حسن و حسين عليهما السّلام هستند. خدای تعالی در قرآن شریف پیامبر عظیم الشأن خود حضرت عیسی را نیز از فرزندان ابراهیم می داند و چنین می فرماید:
﴿وَ مِنْ ذُرِيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمان... وَ يَحْيى و عيسى﴾ (2)
«و از فرزندان او داود و سليمان و.... یحیی و عیسی می باشند».
اما در مورد آیه:
﴿ما كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ﴾ (3)
محمد (صلی الله علیه و آله) پدر هیچ یک از مردان شما نیست.
همه گفته اند منظور زید بن حارث است که مردم او را زید بن محمد می نامیدند. (4)
نَصر بن مزاحم در کتاب «وقعة الصفین» می نگارد که عبیدالله بن عمر در جنگ صفّین طیّ پیامی برای امام حسن (علیه السلام) خواستار دیدار ایشان شد حضرت نیز پذیرفتند. در موقع دیدار، عبیدالله به ایشان گفت: «پدر تو کوچک و بزرگ قریش را از خود رنجانید و به آنان آزار رساند و در نتیجه مردم از او روی گرداندند آیا تو می توانی او را از جایگاه خلافت دور کرده خود عهده دار این امر گردی؟»
امام در پاسخ او فرمودند: «هرگز بدون تردید چنین خواسته ای اجرا نمی گردد. اما تو ای فرزند خطّاب، سوگند به آن کسی که ما را آفرید گویی تو را می بینم که امروز یا فردا
ص: 51
کشته می شوی تو چقدر فریب شیطان را خورده ای که وادارت نمود با استعمال بوهای خوش از خانه بیرون آیی در حالی که زنان شام ترا نظاره کنند ولی خدا ترا بر زمین خواهد زد و کشته ترا برو خواهد افکند.»
نصر گوید: بخدا قسم هنوز سپیدی روز تازه دمیده بود که عبیدالله به هلاکت رسید. چون امام حسن (علیه السلام) بر جنازه او گذشت مردی را دید که بر سر جنازه ایستاده نیزه خود را در چشمان او فرو کرده و اسبش را به پای او بسته است امام به همراهان خود فرمود ببینید این مرد کیست آن مرد از جنگاوران قبیله هَمْدان بود که عبیدالله را در اوّل شب کشته و تا دمیدن روز در کنار جنازه مانده بود. (1)
آری، پیشنهاد عبیدالله بن عمر به حضرت مجتبی نیرنگی بیش نبود و هرگز او نمی خواست که نواده رسول خدا زمام امر مسلمین را در دست گیرد، بلکه تنها دسیسه ای بود برای کنار گذاردن امیرالمؤمنین (علیه السلام) از خلافت.
سه - تولیت اوقاف علی (علیه السلام) امیر مؤمنان تولیت و سرپرستی اوقاف خود را بر عهده امام حسن و سپس بر عهدۀ امام حسین علیهما السّلام قرار داده و در وقفنامه ای که سید رضی در نهج البلاغه روایت می کند، چنین فرموده است:
«این فرمانی است از بنده خدا علی بن ابیطالب امیرالمؤمنین درباره دارایی خود بخاطر بدست آوردن خشنودی خدا نخستین کس که این فرمان را انجام می دهد حسن بن علی است و او از این اموال بر اساس مبانی صحیح شرعی بهره می گیرد و می بخشد. اگر برای حسن پیشامدی روی داد و حسین (علیه السلام) زنده بود، او باید این کارها را انجام دهد و جانشین برادرش گردد.
بدانید که بهره فرزندان فاطمه از صدقات علی درست مانند بهره سایر فرزندان علی است اما من از آن رو رسیدگی به این امور را به عهده دو پسر فاطمه قرار دادم که می خواستم خرسندی خالق را بدست آورم به پیامبر خدا تقرب جویم، حرمت او را پاس دارم و پیوند با او را ارزش گذارم.» (2)
ص: 52
امام امیرالمؤمنین (علیه السلام) پس از بازگشت از نبرد صفّین برای فرزند خود حسن (علیه السلام) سفارش گهربار پرارج و پر محتوائی بیان داشت که در کتاب نهج البلاغه ثبت شده است. علاوه بر آن نیز وصایایی از آن حضرت برای امام حسن (علیه السلام) یا برای هر دو برادر بدست ما رسیده که در نهج البلاغه یافت می شود. (1)
حضرت امام حسن (علیه السلام) وصی پدر خود بود که چون ابن ملجم حضرتش را ضربت زد این وصیت را بیان فرمودند ابوالفرج اصفهانی وصیت نامه مذکور را در کتاب «مقاتل الطالبّين» آورده است که با جمله «اوصیک یا حسن و جميع ولدى...» آغاز می گردد. (2)
طبری با ذکر سند از ابو عبدالرحمن سلمی نقل می کند که او می گوید حضرت حسن بن علی(علیه السلام) به من فرمودند:
«من از خانه خارج شدم در حالی که پدرم در مسجد به نماز ایستاده بود. پدرم به من فرمود: ای فرزندم! من امشب را بیدار مانده و افراد خانواده ام را نیز بیدار نگاهداشته ام، زیرا امشب شب جمعه نوزدهم رمضان است.... در این هنگام «ابن ابی الهیاج» آمد و به او خبر داد که وقت نماز صبح رسیده است پس حضرت برای اقامه نماز حرکت کردند و من نیز پشت سر ایشان رفتم اندکی نگذشت که دو مرد او را در برگرفتند و هر یک شمشیر بسوی حضرتش کشیدند ضربتِ یکی از آن دو به سقف مسجد خورد و ضربت دیگری فرق مبارک مولی را شکافت.» (3)
امام مجتبی (علیه السلام) خود عهده دار غسل پدر و نماز بر او و قصاص از قاتل امیرالمؤمنین گردید.
ابو الفرج اصفهانی با اسناد خود روایت می کند که چون امام امیرالمؤمنين بدرجة شهادت نایل گردید فرزندش حسن و عبدالله بن عباس او را غسل دادند و امام حسن(علیه السلام)
ص: 53
بر آن حضرت با پنج تکبیر نماز گزارد. (1)
همین نویسنده دربارۀ ابن ملجم می نویسد که چون امام حسن (علیه السلام) پدر را به خاک سپرد ابن ملجم را احضار کرد و دستور داد بر او ضربتی بزنند. ابن ملجم به حضرت عرض کرد: اگر موافق باشید از من پیمانی بگیرید و چند روزی آزادم کنید تا من به شام بروم و ببینم که دوستم با معاویه چه کرده است؛ اگر او را کشته که به مراد خویش رسیده وگرنه او را بکشم؛ سپس بازگردم و خود را در اختیار شما قرار دهم، تا آن چه می خواهید درباره من حکم کنید.
امام فرمودند: هرگز چنین نیست بخدا سوگند تو آب سردی نخواهی نوشید تا این که در آتش دوزخ فرو افتی. آن گاه فرمان داد تا گردن او را بزنند. امّ هیثم دختر الاسود النخعی خواستار شد که جسم پلید ابن ملجم را به او دهند حضرت پذیرفتند و او نیز جسد را برد و سوزاند. (2)
خطابة معروف حضرت امام حسن (علیه السلام) را پس از شهادت امیرمؤمنان افرادی چند نقل کرده اند از آن جمله «ابشیهی» در کتاب «المستطرف»، ابو الفرج اصفهانی در «مقاتل الطالبیّین» و حاکم در «مستدرک» که هر یک از آن ها با سندهای معتبر که افراد آن را چهره های شریف و ارزشمندی تشکیل می دهند این خطبه را آورده اند اما. (3) امّا در آن چه نقل کرده اند، اندکی تفاوت وجود دارد و ما در این جا خطبه را به روایت «ابشیهی» می آوریم.
او می نویسد:
امام حسن (علیه السلام) پس از درگذشت پدر برفراز منبر رفت. چون خواست سخن خود را آغاز کند اشک از دیدگانش فروریخت و بغض گلویش را فشرد. اندکی درنگ کرد و سپس چنین فرمود:
ص: 54
«سپاس خالق یکتا را دربارۀ همۀ آن چه که هست خواه خوشایند ما بوده و خواه برایمان ناگوار باشد. گواهی می دهم که خدایی جز او نیست و او شریکی ندارد، و نیز گواهی می دهم که محمّد (صلی الله علیه و آله) بنده و فرستاده اوست. من مصیبت خود را نزد پروردگار مصیبت گرامی ترین پدر یعنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) بشمار می آورم که خود فرمود: بر هر کس مصیبتی وارد آید، خود را با مصیبت من تسلیت دهد چرا که مصیبت رسول الله بالاترین و سخت ترین مصایب بوده است.
سوگند به خدائی که جز او خدائی نیست و سوگند به خالقی که بربنده خود قرآن را فرو فرستاد؛ در شبی که گذشت کسی از دار دنیا رخت بربست که در میان پیشتازان به سوی ایمان هیچ فردی جز رسول خدا بر او پیشی نگرفت و در میان آیندگان نیز کسی به رتبه او نمی رسد ما مصیبتی را که بر ما و بر تمام امت پیامبر خدا وارد شده سبب پاداش خدایی می دانیم. سوگند به خدای یگانه که امروز جز حق نگویم.»
سپس فرمود:
«پدر من از دارایی دنیا دیناری برجای نگذاشت و در همی نیز از او نمانده بود جز هفتصد در هم که می خواست برای خانوادۀ خود خدمتگزاری بخدمت گیرد، ولی مقدّرات الهی بگونه ای دیگر عمل ،کرد، و چه چیزی بهتر از مقدرات الهی و چه چیزی بدتر از آن چه شما عمل کردید!
ای مردم! قریش زمام کار خود را بدست شیاطین خودش سپرد و این شیاطین نیز آن ها را بسوی آتش راندند. آری، برخی از قریش با رسول خدا به جنگ برخاستند تا خدا پیامبرش را بر آنان پیروز فرمود و برخی از آنان کینه در دل خویش پنهان نمودند تا بر این نفاق یارانی .یافتند در هر حال کارهایی صورت پذیرفته است که در کتاب از پیش ثبت شده است.»
پس از سخنان امام، عبدالله بن عباس برخاست و با مردم چنین گفت:
«ای مردم! این، فرزند پیامبر شما و جانشین پیشوایتان است، پس با او بیعت کنید.»
ص: 55
مردم با سرعت سخن ابن عباس را پذیرفتند و گفتند چقدر ما او را دوست داریم و او چقدر برگردن ما حق دارد و تا چه اندازه برای خلافت شایسته است سپس برای بیعت با امام پیش رفتند.
شیخ مفید در ارشاد می نویسد: «بیعت حضرت حسن بن علی (علیه السلام) روز جمعه بیست و یکم رمضان سال چهلم هجرت بوده است.» (1)
ابو الفرج اصفهانی می نویسد: «پس از انجام شدن بیعت امام از منبر فرود آمد و کارگزاران حکومت را سر و سامان داده برای فرمانروایان دستورات لازم را صادر کرد و نظارت خود را بر امور کشور اسلامی آغاز فرمود.» (2)
همچنین عبدالله بن عبّاس را بعنوان والی بصره برگزید. نخستین اقدام امام حسن (علیه السلام) این بود که شمار سپاهیان اسلام را صد درصد افزود این روشی بود که پدرش در نبرد جمل بکار گرفت و حضرت حسن (علیه السلام) در زمان خلافت خود این کار را انجام داد و پس از او نیز این سنّت همچنان باقی ماند. (3)
شیخ مفید می نویسد:
«چون معاویه از شهادت امیر مؤمنان و بیعت مردم با امام مجتبی (علیه السلام) آگاهی یافت، مخفیانه مردی از قبیله حِمیَر را بسوی کوفه و مردم از قبیله بني القین را بسوی بصره روانه کرد تا با خبرگیری از اوضاع داخلی کوفه و بصره او را در جریان اوضاع قرار دهند و همچنین در برابر حسن بن علی (علیه السلام) ایجاد اغتشاش و آشوب نمایند اما امام (علیه السلام) از فرستادن این دو جاسوس مطلع شد و فرمان داد مرد حمیری را که نزد قصابی اقامت گزیده بود دستگیر کنند و پس از دستگیری بیدرنگ حکم فرمود که گردن او را بزنند. به علاوه به بصره نامه ای نوشت و امر کرد جاسوس معاویه را که در میان مردم بنی سُلَیم بود بازداشت کرده و سریعا گردن بزنند.» (4)
ص: 56
امام حسن در نامه ای خطاب به معاویه چنین نگاشت:
«تو مردانی را برای جاسوسی به سوی ما روانه کرده ای، گویی دوستدار دیدار در میدان جنگ هستی. من در این میل تو کم ترین شکی ندارم و اگر خدا بخواهد گرفتار این جنگ خواهی شد دیگر این که شنیده ام تو بدگویی هائی کرده و سخنان زشتی گفته ای که خردمندان را نسزد آری تو در این گونه کارها مثال قول شاعر را می مانی که گفت:
ما و آن کس از ما که دار فانی را بدرود گفت به انسانی می مانیم که شب را در خوابگاه بسر بسر می برد تا صبح گردد. پس به کسی که زنده مانده است، بگو: برای نبرد دیگری آماده شو که گویی وقت آن فرا رسیده است». (1)
معاویه در پاسخ امام چنین نوشت:
«نامه ات را دریافت کردم و آن چه را نوشته بودی فهمیدم. من از رویدادهای کوفه آگاه بودم و از شنیدن آن ها نه خرسند گردیدم، نه اندوهگین شدم، نه بدگوئی کردم و نه حسرت و افسوس خوردم اما توجه ترا به شعری از اعشی ابن قیس جلب می کنم که با پدرت علی (علیه السلام) سازگاری دارد:
تو بخشنده ای و دلاور، آن هنگام که دل ها در سینه ها به طپش می افتد چنان در میدان نبرد بر دشمن می تازی که زن ها به سوک می نشینند و بر سینه می کوبند. امواج خروشان دریا که همۀ نیزارها و پل ها را در بر می گیرند هرگز از تو بخشنده تر نیستند که هزاران بدره زر به مستمندان می بخشی.» (2)
ابوالفرج می نویسد:
عبدالله بن عباس در نامه ای برای معاویه نوشت ای معاویه تو مردی از قبیله بنی القین را به جاسوسی روانه بصره کردی و می خواستی از غفلت قریشیان سودجویی
ص: 57
کنی، همان گونه که یمانیان را (در هنگامه صفّین) فریفتی. گویی شاعر از زبان تو گفته است: به جان تو من و طارق خزاعی مانند گوسفندی هستیم که سحرگاه گورش را بدست خودش کنده و کارد تیزی را بدست خودش برگرفته و شبانگاهان با همان کارد کشته می شود. تو گروهی را شماتت می کنی که دوستت بودند و نابود شدند و سختی کشیدند.»
معاویه در پاسخ او نوشت: حسن بن علی نیز نام های شبیه نامه تو برای من نوشت اما تو در مورد تشبیه من و خودتان به خطا رفته ای مثل من و شما آن است که «طارق خُزاعی» در پاسخ امیه سرود:
«به خدا قسم، اگر چه راستگویم، ولی نمی دانم چگونه از کسی که مرا متّهم می کند عذرخواهی کنم وای بر من اگر زبينه هلاک شود و بنی لحیان از شرافت دور گردند.» (1)
مدائنی می نویسد: ابن عبّاس در نامه ای برای امام حسن (علیه السلام) چنین نگاشت:
«مردم پس از پدرت علی (علیه السلام) امور خود را به تو سپرده و با تو پیمان بر خلافت بسته اند بنابراین برای جنگ آماده شو با دشمن خود بستیز و یارانت را گرد آوری فرما.»
این نامه طولانی است که از ذکر آن می گذریم. (2) نکته قابل توجه این است که این نامه و نامۀ پیشین که ابن عبّاس برای معاویه نوشته بود، گواه آن است که وی در بصره بوده همچنان که از اخبار مربوط به بیعت امام حسن بر می آید که او در زمان شهادت امیر مؤمنان(علیه السلام) در کوفه بسر می برده است. پس روایتی که نقل شده مبنی براین که ابن عبّاس بیت المال بصره را با خود برداشت و به مگه گریخت و با امیرالمؤمنین (علیه السلام) سر ستیز گذاشت و از حضرتش جدا گردید، با واقعیت سازگاری ندارد. حال باید گفت یا خبر جدایی او از علی (علیه السلام) درست نیست، یا آن که بعد از جدایی دو مرتبه بسوی امام (علیه السلام) بازگشته است. (3)
ص: 58
ابوالفرج می نویسد: امام حسن بن علی (علیه السلام) نامه ای برای معاوية بن ابی سفیان نوشت و آن را توسط جَنْدَب بن عبدالله آزدی فرستاد مدائنی می گوید حارث بن سُوَيْد التَّيْمی نیز با جندب همراه بود.
متن نامه این است:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. از بنده خدا حسن فرزند علی امیرالمؤمنین به معاوية ابن ابی سفیان سلام بر تو من بدرگاه خدای یگانه که جز او خدایی نیست، .سپاسگزارم
اما بعد، خدای یکتا عزّ و جلّ محمّد (صلی الله علیه و آله) را برگزید که او رحمت برای تمام جهانیان بود و رسالت های الهی را ابلاغ نمود تا خداوند جان او را ستاند در حالی که هیچ کوتاهی و سستی ننموده بود. سرانجام خداوند بوسیلۀ او حق را پیروز کرد، شرک را نابود کرد، همۀ عرب را عزّت بخشید و بویژه قریش را آقایی و بزرگی عطا فرمود پروردگار در قرآن می فرماید: ﴿وَ إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَّکَ وَ لِقَوْمِکَ﴾.
پس از آن که رسول الله از جهان مادّی رخت بربست، عرب درباره قدرت و حاکمیّت با یکدیگر درگیر شدند. قریش مدعی بود که ما از طایفه و خانواده او هستیم. مردم این سخن را پسندیدند و آن را حق دانستند. در پی آن ما با قریش احتجاج کردیم به همان گونه که آن ها با عرب احتجاج نمودند. اما قریش دربارهٔ ما انصاف بخرج نداد، و چون ما اهل بیت محمّد (صلی الله علیه و آله) و خاندان او با قریش به احتجاج برخاستیم و از آنان خواستار انصاف شدیم ما را دور نمودند و همگی برای ستم به ما و دشمنی و جنگ با ما گرد آمدند البته ما از درگیری با ایشان اجتناب می ورزیدیم زیرا بر دین خدا می ترسیدیم و بیم آن داشتیم که منافقون و احزاب فرصت بهانه جویی و سرزنش بیابند.
امّا امروز، شگفتا از ادّعای تو نسبت به امری که کم ترین حقّی بر آن نداری، تو نه از نظر دیانت معروف به فضل هستی و نه در اسلام سابقه ستوده ای داری تو فرزند یکی از احزاب و فرزند یکی از کینه توزترین سران قریش نسبت به
ص: 59
رسول الله (صلی الله علیه و آله) هستی و بزودی پس از بازگشت به جهان دیگر خواهی دانست که عالم آخرت از آن کیست.
همانا علی- که رضوان و رحمت خدا بر او باد - روزی که جان به جان آفرین تسلیم کرد و روزی که خدا بر او با دین اسلام منت گذاشت و روزی که زنده خواهد شد چون رخت از جهان بربست مسلمانان مرا بعد از او به سرپرستی خویش برگزیدند.
بدان که انگیزه من در نوشتن این نامه، اتمام حجت برتو است تا در نزد خدا معذور باشم. حال اگر تو زیر بار حق بروی بهره نیکو خواهی برد و صلاح مسلمین نیز در همین خواهد بود پس، از پافشاری بر باطل دست بردار و همراه دیگر مردم در بیعت با من وارد شو. تو می دانی که من نسبت به این امر در نزد خدا و هر انسان دیندار خدا ترسی از تو سزاوارترم. پس ستم را رها کن و خون مسلمین را از ریخته شدن نگاهدار اما بدان اگر تو همچنان بر گمراهی خود پایدار بمانی من با مردم مسلمان شتابان بسویت خواهیم آمد و ترا به مقابله فرا خواهیم خواند تا خدا بین ما داوری فرماید که او بهترین داوران است.» (1)
مدائنی گوید: «دو نماینده امام علیه السلام نزد معاویه آمدند و او را به بیعت با حضرت حسن بن علی (علیه السلام) فرا خواندند، اما معاویه هیچ گونه پاسخی نگفت». (2)
ابوالفرج می گوید: معاویه در جواب این نامه چنین نوشت:
«از بنده خدا معاویه امیرمؤمنان به حسن بن علی سلام بر تو، بدرگاه خدای یکتا شکر می گزارم.
امّا بعد نامه ات را دریافت کردم و آن چه را درباره رسول خدا و فضایل او بیان داشته ای فهمیدم و می دانم که او سزاوارترین انسان در میان اولین و آخرین بود تو در نامه ات نوشته ای که مسلمانان پس از رسول خدا دربارهٔ جانشینی او با یکدیگر درگیر شدند. من می بینم که تو آشکارا بر ابوبکر صدّیق
ص: 60
و عمر فاروق و ابو عبیده امین و حواریان رسول خدا و نیکان از مهاجران و انصار تهمت زدهای این سخنان را برای تو ناخوشایند می دانم تو مردی هستی که نزد ما و نزد مردم به بخل و تهمت شناخته نشده ای و من دوست دارم که تو همواره سخن شایسته بگویی و همه ترا به نیکی یاد کنند.
این امّت پس از آن که درباره جانشینی پیامبر خدا به اختلاف افتادند هرگز فضل شما و سوابقتان و خویشاوندیتان را با رسول الله (صلی الله علیه و آله) از یاد نبرده و جایگاه شما را در اسلام انکار ننمودند؛ بلکه امت اسلامی معتقد بودند که باید امر حکومت در اختیار قریش قرار گیرد که با پیامبر پیوندی نزدیک داشتند و نیز نیکان از مردم براین باور بودند که از میان قریش فردی که پیشتاز تر و دانشمندتر و در اجرای امر خدا تواناتر است عهده دار این امر گردد. بدین گونه بود که آنان ابوبکر را برگزیدند اما این گزینش سبب متهم شدن آنان نزد شما شد و حال آن که اگر مسلمانان در میان شما کسی را می یافتند که بتواند در جایگاه ابوبکر بنشیند هرگز از وی روی نمی گرداندند.
تو در نامه خود مرا به سازش فرا خوانده ای ولی امروز حال من و تو مانند همان حالتی است که بین شما و ابوبکر بعد از پیامبر وجود داشت، و اگر من می دانستم که تو در حفظ امور مردم و گرد آوری اموال و رودررویی با دشمن تواناتر و کارآمدتری هر آینه ندای ترا پاسخ می گفتم. اما من می دانم که از تو در امر اداره حکومت سابقه دارتر و کار آزموده ،ترم، سنّ من از تو بیشتر و آگاهی سیاسی ام افزون تر است بنابراین به فرمان من در آی و بدان که امر حکومت بعد از من از آن تو است و در حال حاضر نیز بیت المال عراق را در اختیار تو قرار خواهم داد و خراج هر استان عراق را که خواهی به تو خواهم سپرد تا فردی امین از جانب تو هر سال آن ها را جمع کند و بسویت آورد. دیگر این که اجبار و زورگویی در حق تو بکار نخواهد رفت، هیچ کاری بدون نظر و مشورت تو انجام نخواهد شد و در هر کار که فرمان خدا را اراده کنی از دستور تو سرپیچی نخواهد شد.» (1)
ص: 61
مدائنی می نگارد: معاویه در آخر نامۀ خود خطاب به امام مجتبی (علیه السلام) نوشت:
«پدر تو بر ضدّ عثمان بسیار کوشید تا آن که عثمان مظلومانه کشته شد و خدا خونخواه او شد و هر کس که خدا خونخواه او باشد، هرگز چیزی از دست نخواهد داد. پس از آن پدر تو امر حکومت بر امت را به ستم بدست گرفت و اجتماع مسلمین را پراکنده ساخت بهمین دلیل کسانی که در جهاد و اسلام بسان او پیشتاز بودند با وی ناسازگاری کردند ولی وی مدعی شد که اینان پیمان شکنی نموده اند و با آنان به جنگ برخاست خون ها را بزمین ریخت و همسر رسول الله را بی حرمت کرد. بعد از این جنگ بسوی ما آمد، بدون این که از ما طلب بیعت کند؛ بلکه او می خواست بر ما پیروز شود و خود را عزیز کند. بدین ترتیب ما با او نبرد کردیم تا آن که کار به آن جا کشید که هر یک از ما داوری برگزیدیم تا این دو نفر بر آن چه صلاح امّت است و موجب بازگشت پیوند جامعه مسلمین و الفت آنان می گردد حکم نمایند. ما با آن دو نفر و با پدر تو و با خودمان پیمانی استوار بستیم که آن چه را داوران می گویند با خرسندی بپذیریم و تو می دانی که داوران چه حکمی کردند و چگونه علی را از خلافت خلع نمودند. اما بخدا سوگند که او تن به این حکم نداد و در پذیرش فرمان خدا اندکی نیز شکیبایی نکرد حال تو چگونه مرا بسوی حکمی دعوت می کنی که میزان و ملاک آن را پدرت می دانی در حالی که او خود از این حکم خارج شده است!
پس نیک بنگر و دینت را دریاب والسّلام.» (1)
معاویه پس از نوشتن نامه به دو نمایندۀ امام (علیه السلام) گفت: «بازگردید که بین من و شما جز شمشیر چیزی حکم نخواهد کرد.» (2)
آن دو بازگشتند و معاویه نیز با لشکری به شماره شصت هزار روانه عراق شد و در شام
ص: 62
ضحّاک بن قیس فهری را جانشین خود قرار داد.
جندب گوید: «چون من نامه معاویه را به امام حسن (علیه السلام) ارائه کردم، عرض نمودم که این مرد به جانب شما روانه شده پس به سوی او حرکت کنید تا با او در سرزمین و کشور خودش مصاف دهید. بخدا قسم اگر قرار باشد او بفرمان شما در آید، این امر جز با نبردی سخت تر از جنگ صفین محقق نخواهد داشت.» امام فرمودند: «چنین خواهیم کرد.» (1)
معاویه در نامه ای برای امام (علیه السلام) نوشت:
امّا بعد، خداى عزّ وجلّ دربارۀ بندگانش هر چه خواهد انجام می دهد، در پی حکم او هیچ حکم دیگری بکار نیاید و او در حسابرسی سریع است. بنابراین زینهار که مرگ تو بدست مردمان فرومایه و ناپایدار صورت پذیرد و از این که ما از خواسته خود چشم پوشی کنیم نومید باش اما تو اگر از طرح و نقشه خود دست برداری و با من بیعت کنی به وعده ای که به تو داده ام وفا خواهم نمود و نیز خلافت رسول الله پس از من برای تو خواهد بود که تو سزاوارترین فرد برای این امر هستی. والسّلام».
امام در پاسخ او چنین نگاشتند:
«نامه ات را دریافت داشتم و آن را بی جواب گذاشتم زیرا بیم آن داشتم که ستم پیشگی آغاز کنی. بنابراین به تو سفارشی می کنم از حقی که می دانی من از افراد آن هستم پیروی نما والسّلام». (2)
چون نامۀ امام حسن (علیه السلام) به دست معاویه رسید بخشنامه ای سراسری برای تمام کارگزاران خود به این عبارت فرستاد:
«سپاس خدا را که شما را در برابر دشمنتان و قاتلان خلیفه رسول الله کفایت نمود خدای یکتا با مهر خود و روش نیکویش مردی از بندگان خود را برای قتل على بن ابيطالب تقدیر فرمود و آن مرد با ایجاد آشوب و غائله علی را
ص: 63
کشت و در نتیجه یاران او را پراکند و در هم پاشید. امروز نامه های بزرگان و رهبران ایشان بدست ما رسیده که از ما برای خود و قبائلشان امان طلبیده اند. پس شما به محض دریافت این نامه با تمام توان و کوشش و امکانات خود حرکت کنید که به شکر خدا انتقام خون عثمان را گرفتید، به آرزوی خود رسیدید و، خداوند ستم پیشگان و کینه توزان را نابود فرمود. والسلام». (1)
سپاه معاویه گرد آمده و بسوی عراق براه افتاد خبر حرکت او به امام (علیه السلام) رسید و گفته شد که به «پل منبج» (2) رسیده است. امام بیدرنگ حرکت کرد و حُجر بن عدی را برگزید تا مردم و فرمانروایان را خبر دهد که برای نبرد با معاویه آماده شوند.
از طرفی منادی مردم را برای نماز جماعت فراخواند مردم به تکاپو افتاده و بسرعت جمع شدند. امام دستور فرموده بودند که چون مردم گرد آمدند، مرا خبر کنید. بعد از مدتی کوتاه سعید بن قیس همدانی بخدمت حضرت رسید و آمادگی مردم را ابلاغ نمود و از ایشان خواست که به مسجد تشریف ببرند.
حضرت پس از رسیدن به مسجد برفراز منبر رفته چنین فرمودند:
«خدای یکتا برای بندگان خود جهاد را واجب نموده و آن را «کُره» و شیئی ناخوشایند نامیده است. سپس مؤمنان جهادگر را به شکیبایی فراخوانده و گفته است که خدا با شکیبایان است. هان ای مردم شما به آن چه دوست دارید دست نخواهید یافت مگر آن که در برابر ناملایمات صبر پیشه کنید به من خبر داده اند که معاویه چنین شنیده که ما تصمیم به نبرد با او داریم و به سوی شام حرکت کرده ،ایم لذا با سپاه خود بجانب عراق روانه شده است. حال شما برای رو در رویی با او پیشگیری از ورود وی به سرزمین خودتان بجانب لشگرگاه اسلام «نُخَيْلَة» (3) حرکت نمایید. (4)
ص: 64
امام هنگام سخن گفتن نسبت به همراهی نکردن مردم نگران بود. مردم پس از شنیدن این سخنان آرام نشستند و از هیچ کس کلامی شنیده نشد و حتی یک حرف نیز در پاسخ گفته نشد. عدی بن حاتم چون چنین دید از جای برخاست و خشمگینانه با مردم سخن گفت:
«مردم! من فرزند حاتم هستم. سبحان الله این حالت شما چقدر زشت است. آیا به ندای پیشوایتان و دختر زاده پیامبرتان لبیک نمی گویید؟ سخنرانان قبیله مضر کجایند که به گاه ادعا زبانی تیز دارند و گویی قهرمانانه از عهده هرکاری بر می آیند اما چون زمان کار و تلاش فرا رسد روباه صفت می گریزند؟! آیا شما از خشم خدا و عیب گرفتن او بیم ندارید؟»
پس رو بسوی امام حسن (علیه السلام) نموده عرض کرد:
«اماما! خدا بدست تو راه های هدایت را بگشاید تو را از رویدادهای ناگوار دور فرماید و بر آن چه نیکوست موفقت فرماید. ما گفتار شما را شنیدیم بفرمان تو پایبند شدیم، سخن ترا بگوش جان نیوشیدیم و در مورد آن چه نظر داری و امر فرمایی فرمانبرداریت می کنیم من هم اکنون آماده ام که بسوی لشکرگاه حرکت کنم پس هر کس خواهد با من همراه شود.»
عدّی بن حاتم پس از این سخنان براه افتاد و از مسجد بیرون شد، بر مرکبش که در کنار مسجد بود سوار شد و بجانب نُخَیله روان گردید و به خدمتگزارش نیز دستور داد که به او بپیوندند. به این ترتیب عدّی بن حاتم نخستین فرد سپاه امام (علیه السلام) بود.
بعد از وی قیس بن سعد بن عُباده انصاری و معقل بن قيس الرّياحي و زياد بن صعصعه تَیمی یک به یک از جای برخاستند و مردم را مورد سرزنش قرار داده و آنان را به رفتن به میدان جهاد تشویق نمودند و در لبیک بدعوت امام سخنانی بسان عدیّ بن حاتم بیان داشتند.
حضرت به آنان فرمود: «شما راست می گویید من شما را از دیرباز به درستی نیّت، پایمردی، قبول و دوستی صادقانه می شناختم، خدا به شما پاداش نیکو عطا فرماید.»
آن گاه امام از منبر فرود آمد. مردم نیز برای حرکت بسوی جبهه نبرد مهیّا شده و
ص: 65
بدنبال حضرت حرکت کردند. امام (علیه السلام) در کوفه مُغيرةَ بن نَوْفِل بن حارث بن عبدالمطلب را بجای خود برگزید و به او دستور داد که مردم را در پیوستن به سپاهیان اسلام ترغیب و تشویق نماید و او چنین کرد تا بدانجا که لشکری انبوه گرد آمد و امام با سپاهیان فراوان و ساز و برگ بسیار به راه افتاد و به «دیر عبدالرحمن» رسید.
در این مکان، حضرت سه روز درنگ کردند تا دیگران نیز به سپاه بپیوندند. سپس عبیدالله بن عبّاس را فراخواند و به وی فرمود: ای پسر عمو من همراه تو دوازده هزار نفر از سواران عرب و قاریان مصر را روانه می کنم که هر یک به تنهایی می تواند با گروهی برابری کند. پس با این عده حرکت کن با آنان بنرمی رفتار نما، گشاده رو باش بال فروتنی در برابرشان بگستران و جایگاه خود را نزدیک آنان قرار داده و بدان که اینان باقیمانده یاران وفادار امیرالمؤمنین (علیه السلام) هستند آنان را برکنار شط فرات ببر و از آن جا بگذر بعد از آن به سرزمین «مسکِن» می رسی و چون از آن جا گذشتی با معاویه روبرو خواهی شد و اگر او را ملاقات کردی از حرکت بازش دارتا ما شتابان و سریع در پی تو فرا رسیم. ضمناً باید هر روز اخبار جنگ را به آگاهی من برسانی. به علاوه با این دو نفر یعنی قیس بن سعد و سعید بن قیس در کارها مشورت کن.
بدان که چون با معاویه برخورد کنی، در نبرد با او پیشدستی منما تا آن که او جنگ را آغاز کند و در این صورت با او خواهی .جنگید اگر حادثه ای برای تو روی داد، قیس فرمانده سپاه خواهد بود و اگر او نیز دچار حادثه شد سعید بن قیس جانشین وی خواهد گردید.
عبیدالله بن عباس حرکت کرد و از مناطق «شینور» و «شاهی» گذشت، در پی آن فرات و روستاهای فَلُّوجه را پشت سر نهاد تا به سرزمین «مَسکِن» رسید. (1)
«مفید» می فرماید: «امام (علیه السلام) مردم را به جهاد فرا خواند ولی آنان در پذیرش دعوت او سستی کردند و سرسنگینی نمودند. پس از آن حرکت کردند، در حالی که افرادی گونه گون بودند برخی پیروان پدر و خود آن حضرت بودند عده ای از خوارج بودند که جنگ با معاویه را (در رکاب هر کس و) به هر نیرنگی که ممکن شود ترجیح می دادند، برخی از فتنه جویان و غنیمت طلبان بودند و برخی از افراد شکّاک و سست عنصر بودند
ص: 66
که فقط به خاطر پیروی از رؤسای قبایل حرکت کرده بودند و کم ترین پایه دینی نداشتند.» (1)
در هر صورت امام (علیه السلام) با سپاه خود منازل بین راه؛ حمّام عُمر، دیر کعب و دیار بکر، را پشت سرگذاشت و در «ساباط» نزدیک پل فرود آمد و شب را در آن جا بسر برد. چون روز فرا رسید حضرت تصمیم گرفت افراد خود را بیازماید و میزان فرمانبرداری آنان را دریابد تا بدینوسیله دوستان را از دشمنان بشناسد و دیدارش با معاویه سپاه شام در میدان جنگ بر مبنای بصیرت و شناخت باشد بهمین دلیل منادی مردم را به نماز جماعت فرا خواند و آن گاه حضرت برفراز منبر رفت و چنین فرمود:
«سپاس خدا را آن گونه که سپاسگزاران بدرگاهش سپاس می گزارند. گواهی می دهم که جز خدای یکتا پروردگاری نیست آن گونه که همۀ گواهان گواهی می دهند، گواهی می دهم که محمد (صلی الله علیه و آله) بنده و فرستاده اوست که او را همراه با آیین حقّ روانه کرد و امین وحی خود قرارش داد.
امّا بعد، بخدای بزرگ سوگند من امیدوارم که همواره ستایشگر قادر متعال بوده و دلسوز، همدل ترین آفریده خدا برای بندگانش باشم. من هیچ گاه کینه مسلمانی را در دل نپرورانده ام و هرگز برای کسی بدی و فتنه نخواسته ام. آگاه باشید که پیوستن به اجتماع بهتر از جدائی و دوگانگی است، اگر چه اجتماع برایتان ناخوشایند آید و آن چه را دوست دارید در جدائی بدست آورید. من خیر شما را بیش از آن چه خودتان به آن می اندیشید در نظر دارم بنابراین از فرمان من سرپیچی نکنید و نظر مرا رد ننمائید خدای یکتا من و شما را بیامرزد و ما را به آن چه که خواست و خوشنودی او در آنست رهنمون گردد.» (2)
چون سخنان امام (علیه السلام) پایان پذیرفت مردم بیکدیگر نگریستند و از خود می پرسیدند که او چه قصدی دارد؟ برخی از آنان گفتند: «به خدا ماگمان داریم که او در اندیشه سازش با
ص: 67
معاویه و تسلیم امر حکومت به اوست» و سپس فریاد برآوردند: «سوگند به خدای یکتا که این مرد کافر شده است.» (1)
این گروه بیدرنگ به خیمه حضرت هجوم برده و اثاث و وسایل آن را به یغما بردند، تا بدان جا که جایگاه نماز حضرتش را نیز از زیر پای ایشان کشیدند. عبدالرحمن بن عبدالله ابن جعال آزدی امام را محکم گرفت و ردا از دوش حضرتش برداشت به طوری که امام (علیه السلام) با شمشیری آخته بدون ردا نشست. آن گاه حضرت اسب خود را خواست و سوار شد و گروهی از یاران خاصش او را در بر گرفته و مانع دست یافتن آزار دهندگان به ایشان شدند. امام (علیه السلام) سپس افراد قبیلهٔ «هَمْدان» و «ربیعه» را احضار فرمود و آنان در حالی که عده دیگری نیز در میانشان بودند فرا رسیدند و مردم را پراکندند.
چون امام (علیه السلام) به تاریکی ساباط رسید، مردی بنام جراح بن سنان یا سنان بن جراح که پیش از ایشان خود را به آن جا رسانده بود جلو آمد و افسار اسب یا استر حضرت را گرفته در حالی که خود خنجری (2) در دست داشت با لحنی تند گفت: «الله اکبر، ای حسن تو نیز همان گونه که پدرت شرک ورزید مشترک شدی!» (3)
شخص نامبرده سپس با خنجرش به حضرت حمله کرد خنجر به ران ایشان اصابت نمود و آن را شکافته تا کشاله ران پیش رفت. (4)
در روایت دیگری آمده که بریدگی حاصل از نیزه به استخوان نیز رسید. امام (علیه السلام) بی درنگ با شمشیر خود به وی حمله کرده با وی گلاویز شدند. در نتیجه هر دو نفر بزمین افتادند.
در یک روایت می خوانیم که «جراح» بیهوش بر زمین افتاد و در این هنگام مردی از شیعیان امام بنام «عبدالله بن خطل الطائی» در رسید و خنجر را از دست وی گرفت و آن را به او فرو برد. سپس «ظبیان بن عماره» بر جراح حمله برد و بینی او را برید. آن گاه هر دو
ص: 68
نفر با آجری به وی حمله ورشده سر و صورتش را شکستند و سرانجام او را کشتند. (1)
یاران امام (علیه السلام) ایشان را به مدائن انتقال داده در خانه سعید بن مسعود ثقفی که از کارگزاران امیرمؤمنان بود اسکان دادند امام (علیه السلام) فرد مذکور را بر پست خود تثبیت فرمودند و خویشتن به مداوای زخم خود پرداختند سعید نیز برای درمان ایشان پزشکی آورد تا آن که زخم کاملاً بهبود یافت.
شيخ مفيد و ابو الفرج اصفهانی ماجرا را چنین نوشته اند؛ اما طبری، ابن اثیر و سبط ابن جوزی به نقل از شعبی آورده اند که چون امام (علیه السلام) در مدائن فرود آمد منادی در میان سپاهیان فریاد برآورد که قیس بن سعد کشته شد دیگر درنگ نکنید و از میدان جنگ بگریزید.
مردم بلافاصله بسوی خیمه گاه حضرت هجوم آورده و لوازم و اثاثیه ایشان را به غارت بردند و حتی فرش زیر پای امام را نیز برجای نگذاشتند (2)، و بدین گونه بود که ترس و بیم از ایشان بوجود آمد و خشم امام نسبت به آن ها افزوده شد.
راستی آیا کسانی که چنین روشی داشتند چگونه ممکن بود امام (علیه السلام) به آن ها پشت گرم باشد و با اعتماد بر همراهی اینان به نبرد با دشمن بپردازد؟!
بنا به نقل مفید جمعی از رؤسای قبایل در نامه ای پنهانی به معاویه آمادگی خود را برای فرمانبرداری از وی اعلام کردند و او را به حرکت بسوی خودشان تشویق نمودند و به وی وعده دادند که به محض نزدیک شدن به اردوی او امام حسن را تسلیم خواهند کرد. امّا خبر این نامه به امام رسید. (3)
شیخ صدوق در کتاب «علل الشرایع می نویسد:
معاویه چهار نفر جاسوس بنام های «عمرو بن حُرَیث»، «اشعت بن قيس»، «حجّار بن
ص: 69
ابجر» و «شبث بن ربعی» را برای کشتن حضرت امام حسن (علیه السلام) برگزید و برای مراقبت هر یک از آنان جاسوسی انتخاب نمود تا هرگز از مأموریت خود سرپیچی نکنند. وی جایزه قتل امام را مبلغ صد هزار در هم سرداری یکی از لشکرهای شام و ازدواج با یکی از دختران خود قرار داده بود. این جریان به اطلاع امام (علیه السلام) رسید، زره پوشید و آن را پنهان داشت بسیار مراقبت می نمود و هیچ گاه برای نماز حاضر نمی شد مگر این که زره بر تن می فرمود. لذا یکی از آنان روزی حضرت را هدف نیزه قرار داد، امّا کاری نشد.» (1)
در کتاب «خرائج» آمده است:
«امام مجتبی (علیه السلام) یکی از سران قبیلهٔ «کنده» را همراه با چهار هزار نفر برای جنگ با معاویه روانه کرد وی چون به شهر انبار رسید معاویه مقدار پنجاه هزار در هم برای وی فرستاد و او را به فرمانداری برخی از مناطق شام و جزیره وعده داد. فرمانده مذکور بیدرنگ بهمراه دویست نفر از نزدیکان خود به معاویه پیوست. امام (علیه السلام) چون این خبر را شنید مردی از قبیلهٔ «مراد» را بجای وی برگزید و با او پیمان وفاداری بست و این که اگر کوه ها بلرزند او نلرزد و مانند فرمانده قبلی سستی نورزد. اما امام (علیه السلام) به وی فرمودند که تو نیز چنین خواهی کرد. چنین نیز شد یعنی نفر دوم نیز به خیل فریب خوردگان پیوست و با معاویه همراه شد. (2)
ابوالفرج در «مقاتل الطالبیّین» می نویسد:
«معاویه حرکت کرد تا در روستایی بنام حبونیّه (3) در منطقه مَسکِن فرود آمد. عبیدالله ابن عبّاس نیز از طرف مقابل پیش آمد تا در نزدیکی لشکر معاویه جای گرفت. فردای همان روز معاویه کسی را بسراغ عبیدالله فرستاد و به دروغ به او خبر داد که امام حسن (علیه السلام) با من در مورد صلح مکاتبه کرده و در نظر دارد امر حکومت را به من بسپارد. حال تو اگر امروز بفرمان من در آیی بر مقام خود باقی خواهی ماند وگرنه بناچار در حالتی بفرمان من درخواهی آمد که اسیر و مطیع خواهی بود. به علاوه اگر امروز بمن بپیوندی یک میلیون درهم بتو می رسد که نیمی از آن در آغاز و نیم دیگر در زمان
ص: 70
ورود به کوفه در اختیارت قرار خواهد گرفت. عبیدالله شبانگاه شمشیر خود را برگرفت و بهمراه نزدیکان و خاصانش داخل سپاه معاویه شد و البته معاویه هم به وعده خود عمل کرد.»
چون بامداد فرا رسید، مردم که در انتظار خارج شدن فرمانده بودند تا با او نماز بگزارند، هر چه جستجو کردند او را نیافتند. به این ترتیب قیس بن سعد نماز صبح را اقامه کرد و پس از نماز خطابه ای به این مضمون ایراد کرد
«ای مردم! هیچ رویدادی شما را به وحشت نیندازد و کاری که این مرد آزمند بدسیرت سست پیمان ترسو انجام داد شما را به شگفت نیاورد. او و پدر و برادرش هرگز برای اسلام کار خیری انجام نداده اند. پدر او همان کسی است، که در جنگ بدر به نبرد با رسول الله (صلی الله علیه و آله) آمد و ابو اليسر كعب بن عَمْرو انصاری او را به اسارت گرفت و به نزد رسول الله (صلی الله علیه و آله) آورد و پیامبر از او فدیه گرفت و بین مسلمانان تقسیم فرمود برادرش فرماندار امیرمؤمنان در بصره بود که مال الله و مال المسلمین را به سرقت برد و برای خود کنیز خرید و می پنداشت که این کار برای او حلال است.
همین عبیدالله را نیز امیر مؤمنان فرماندار یمن کرد و او از جنگ با بشر بن اَرْطاة گریخت و فرزندان خود را رها نمود که همه بدست دشمن متجاوز کشته شدند و امروز نیز با شما این گونه رفتار کرد.»
مردم یکپارچه فریاد برآوردند:
«سپاس بدرگاه خدا که او را از جمع ما راند اینک تو ما را به سوی دشمن پیش ببر.» (1)
شیخ مفید (رحمه الله علیه) می نویسد: چون نامۀ قیس بن سعد به امام (علیه السلام) رسید و از روش زشت و خیانتکارانه عبیدالله بن عبّاس آگاهی یافت دانست که مردم او را خوار خواهند کرد و نیات پلید خوارج، همانان که او را دشنام دادند و تکفیر کردند و خونش را مباح نمودند
ص: 71
و دارائیش را به غارت بردند برایش روشن شد و یقین کرد که یاران او جز اندکی از پیروان خاص خود و پدرش نیستند که این گروه کم نیز توان رودررویی با سپاه شام را ندارند. (1)
در همین هنگامه معاویه نیز نام های به امام (علیه السلام) نوشته ایشان را به آتش بس و صلح فراخواند و به پیوست نامه، نوشته های یاران آن حضرت را که به معاویه وعده کشتن غافلگیرانه امام و یا تسلیم حضرتش را به او داده بودند فرستاد. همچنین برای صلح شرایط بسیاری را بیان کرده و وعده های فراوانی داده بود که البته اگر بهمین پیمان نیز عمل می شد بسیاری از مصالح مسلمین را در برداشت.
امّا امام (علیه السلام) می دانست که او جز نیرنگ هدفی ندارد و هرگز به این شروط پایبند نخواهد بود. از طرفی هیچ راهی جز رها کردن جنگ و اعلام آتش بس نداشت، چراکه یارانی سست پیمان و بی بصیرت داشت و بسیاری از آنان ،خود دشمنان او بودند و در صورت امکان حضرتش را بدست دشمن می سپردند. از سوی دیگر عموزاده او عبیدالله به دشمن پیوسته بود و اکثریت مردم نیز بدنیا گرایش داشته از آخرت روی گردان بودند.
بدین گونه بود که امام (علیه السلام) از معاویه خواست تا به او وعده عمل به شروط صلح را بدهد و در پیشگاه خدا پیمان بندد که بر این شرایط و فادار باشد. معاویه نیز خواسته حضرت را پذیرفت. (2)
ابو الفرج اصفهانی می نویسد او همراه یاران خود برای نبرد با معاویه حرکت کرد. از طرف معاویه بسر بن ارطاة با بیست هزار سپاهی با وی رو در رو شد. آن ها بانگ برزدند این امیر شماست که بیعت کرده و این حسن بن علی است که صلح نموده پس برای چه می جنگید و خویشتن را به کشتن می دهید؟
در این لحظه قیس به یاران خود گفت: «شما دو راه در پیش دارید یکی نبرد بدون امام و دیگری بیعت همراه با خواری و ذلت.» آنان نبرد را ترجیح دادند و با اهل شام
ص: 72
درگیر شدند تا تار و مارشان نمودند و به جایگاهشان بازشان گرداندند.
معاویه به قیس نامه نوشت و او را به همراهی و همکاری فراخواند و خواست او را با وعده بفریبد. اما قیس در پاسخ نوشت: «بخدا سوگند مرا نخواهی دید، جز این که بین من و تو شمشیر و نیزه حکومت خواهد نمود.»
به این ترتیب بین معاویه و قیس نامه نگاری های شدید و تندی صورت گرفت و هر یک طرف مقابل خود را با سخت ترین اخطارها تهدید نمود. کار بدانجا کشید که عمرو عاص معاویه را از ادامه نامه نگاری برحذر داشت و گفت این مکاتبه ها موجب جسارت و گستاخی بیشتر او خواهد شد؛ اما اگر او را رها کنی همراه دیگر مردم به تو خواهد پیوست.» (1)
راستی ببینید تفاوت ره از کجاست تا به کجا عبیدالله بن عباس چگونه عمل کرد و قيس بن سعد چگونه! او با آن که بسر بن ارطاة نماینده معاویه، فرزندان خردسالش را در راه صنعاء کشته ،بود با معاویه سازش کرد و شرف خود را در برابر دنیا فروخت و به ذلت و خواری تن در داد. (2) اما قیس بن سعد، چون شنید که امام (علیه السلام) صلح نموده اند سوگند یاد کرد که معاویه را جز با نیزه و شمشیر دیدار نخواهد کرد.
آری، مردانگی هرگز از اهل خود جدا نمی شود و انسان عزیز هیچ گاه تن به خواری و ذلت نمی دهد.
در هر صورت قیس بن سعد با لشکریان خود به کوفه بازگشت و امام (علیه السلام) نیز از محلّ جنگ برگشتند. (3)
ص: 73
بررسی این رویدادها گویای آن است که امام (علیه السلام) در رفتار سیاسی خود کوتاهی یا تندروی نمی فرمود بلکه با تدبیر و دوراندیشی پیش می رفت در آغاز که از وجود جاسوسان معاویه آگاهی یافت بیدرنگ فرمان قتلشان را صادر نمود و پس از آن نیز مردم عراق را برای نبرد با معاویه تشویق کرد و خود همراه پیروانش بسوی میدان نبرد شتافت و پیشاپیش نیز دوازده هزار سپاهی را گسیل داشت همچنین پسر عموی خود عبیدالله بن عباس را به فرماندهی لشکر برگزید و قیس بن سعد و سعید بن قیس را که از دلسوزی و اخلاص آن ها آگاه بود به عنوان مشاورین او انتخاب کرد. نشانه هایی از یاری فروگذاشتن امام در رفتار مردم عراق کاملاً آشکار بود چراکه از همان آغاز از رفتن به نبرد تن می زدند و سرانجام جز پس از نکوهش و سرزنش رو به میدان جنگ ننهادند.
ص: 74
یاران پاکدل امام بسیار اندک بودند و بیشتر سپاهیان او را خوارج، غنیمت طلبان، طرفداران رؤسای قبایل و افرادی از این دست تشکیل می دادند که هر آن امکان داشت دست از یاری او بردارند.
بر این اساس بود که امام (علیه السلام) در مدائن بمنظور آزمایش همراهان خود سخنرانی فرمود تا آنان آن چه را در دل دارند آشکار کنند. اصولاً در آن شرایط حرکت دادن مردم به سوی میدان نبرد خردمندانه نبود، زیرا امام از این که او را تسلیم معاویه کنند امنیت نداشت. و همان گونه که خواندیم خوارج نیات پلید خود را نشان دادند، به حضرتش ناسزا گفتند او را کافر خواندند دارائی هایش را به غارت بردند و قصد جانش نمودند. روش زشت عبیدالله بن عباس و سایر سران سپاه نیز خود یکی از قرائن شکست امام (علیه السلام) در جنگ با معاویه بود نامه هایی که رؤسای قبایل به معاویه نوشته و وعده همکاری با او و خیانت کردن به امام (علیه السلام) یا تسلیم او را داده بودند، به اطلاع حضرت رسیده بود. بنابر این حضرت می دانست که اگر صلح را نپذیرد، خطر دستگیری خود او توسط اطرافیان و تسلیم کردنش به معاویه وجود دارد و فساد و زیان این حالت به مراتب بیش از صلح بود، لذا با تمام کراهت و ناخرسندی که از صلح داشت زیان کمتر را برگزید.
نکته ای که در این صلح قابل توجه است آن است که صلح امام (علیه السلام) با معاویه موجب می شد که معاویه هیچ گونه عذری نداشته باشد و از طرفی همواره وزر و وبال برای خود بیافریند و مورد نکوهش همگان قرار گیرد یکی از دلایل ما بر این برداشت و توجیه، مطلبی است که ابن اثیر در کتاب «الکامل» نگاشته است. او می نویسد:
چون معاویه با امام مجتبی (علیه السلام) نامه نگاری نمود و ایشان را به صلح فرا خواند؛ حضرت برفراز منبر رفته چنین فرمودند:
«به خدا سوگند، هیچ گونه تردید و پشیمانی ما را از نبرد با اهل شام (= سپاه معاویه) بازنداشته و ما با آنان بر اساس سلم و آشتی و شکیبایی جنگ نمودیم. اما سوگمندانه هم اکنون می بینیم که روح آشتی با کینه توزی در آمیخته و شکیبایی با بی صبری همراه شده است شما ای مردم! آن روز که برای نبرد صفین حرکت نمودید در حالتی بودید که دینتان بر دنیایتان برتری داشت؛ اما امروز دنیای خود را بر دین ترجیح می دهید شما امروز دو گونه کشته در پیش رو دارید؛ کشتگان صفّین که برایشان می گریید و کشتگان نهروان که به
ص: 75
خونخواهیشان بپاخاسته اید. اما بدانید که گریه کننده دست از یاری ما می شوید و خونخواهان نیز با ما سرکینه توزی دارند.
بدانید که معاویه ما را به امری فرا خوانده که در آن نه عزّت است و نه انصاف. حال اگر شما برای کشته شدن آماده اید دعوتش را رد می کنیم و اگر دنیای خود را دوست دارید دعوت او را می پذیریم و خوشنودی شما را بدست می آوریم.
در این هنگام مردم از همه سو فریاد برآوردند زندگی، زندگی، باقی ماندن در دنیا. (1)
در همین زمینه سبط ابن جوزی از شدی نقل می کند که امام حسن (علیه السلام) با معاویه به خاطر علاقه بدنیا صلح ننمود، بلکه انگیزه او برای صلح این بود که دید مردم عراق با او همراهی ندارند و بر حضرتش نیرنگ خواهند زد. آن ها با او آن کردند که کردند و بیم آن می رفت که امام (علیه السلام) را دستگیر کرده به معاویه تسلیم کنند. گواه بر این ادعا آن است که حضرت قبل از صلح در نُخَیله برای مردم سخنرانی نموده چنین فرمود:
«ای مردم! این امری که من و معاویه در آن اختلاف کرده ایم، حقّی است که به خاطر اصلاح امت و حفظ خون مسلمین از آن گذشت می کنم و نمی دانم شاید این برای شما آزمایشی باشد و بهره مندیی تا زمانی. (2)
ابن اثیر می گوید چون صلح انجام گرفت، امام مجتبی (علیه السلام) فرمود:
«ای مردم عراق در مورد سه چیز از شما گذشت کردم، پدرم را کشتید، به من حمله کردید و داراییم را به غارت بردید.» (3)
طبرسی در کتاب «احتجاج» گفتاری از حضرت را نقل می کند که ضمن آن چنین فرموده اند:
«به خدا سوگند من حکومت را تسلیم معاویه نکردم، جز این که یارانی برای نبرد
ص: 76
با او نیافتم، ولی اگر همراهانی داشتم شب و روز با وی می جنگیدم تا خدا بین من و او حکم کند.» (1)
از مجموعه آن چه گذشت فلسفۀ صلح امام (علیه السلام) آشکار می شود و معلوم می گردد که کار درست و شایسته همان بود که حضرت انجام دادند. ما در فصل آینده هنگام بررسی زندگی امام حسین(علیه السلام) به تفاوت شرائط ،زمانی اجتماعی و سیاسی این دو امام همام اشارت خواهیم نمود.
صدوق از کتاب «الفروق بين الاباطيل و الحقوق» تأليف محمد بحر شیبانی با سلسله سند (2) نقل می کند که «حضرت امام مجتبی (علیه السلام) با معاویه براساس چند شرط بیعت نمود:
1- معاویه را امیرالمؤمنین نخوانَد
2- نزد وی شهادتی اقامه نکند.
3- معاویه از شیعیان امیرالمؤمنین کسی را تعقیب نکند، برای آنان مصونیت در نظر گیرد، متعرّض هیچ یک از آنان نگردد و حق هر یک از آنان را به خودشان باز پس دهد.
4- مبلغی برابر با یک میلیون در هم را بین بازماندگان همه کشته شدگان صفّین و جمل در رکاب امیرالمؤمنین، تقسیم کند و این مبلغ را از خراج منطقه دارا بجرد در منطقه فارس مقرر نماید.» (3)
یکی دیگر از شروط صلح امام حسن (علیه السلام) برای صلح این بود که دشنام امیرالمؤمنین (علیه السلام) و نفرین بر او در نماز ترک شود ابن اثیر می نویسد که معاویه خواسته امام (علیه السلام) را در دست برداشتن از دشنام امیرالمؤمنین اجابت نکرد تا آن که امام از او طلب کرد که لااقل
ص: 77
در حضور او چنین نکنند و معاویه پاسخ مثبت داد اما هیچ گاه به این پیمان نیز وفا ننمود». (1)
در هر صورت، معاویه شروط صلح با امام (علیه السلام) را پذیرفت و بر پایبندی به آن سوگند یاد نمود و سپس عهدنامه ای بین آن دو نگاشته شد که معاویه هرگز به آن عمل نکرد.
ابن صباغ مالکی در کتاب «الفصول المهمّه» عهدنامه صلح را چنین نگاشته است:
«بنام خداوند بخشنده مهربان این عهدنامه ایست که براساس آن حسن بن علی ابن ابیطالب با معاوية بن ابی سفیان صلح نموده است و امر حکومت مسلمین را به او سپرده است. معاویه وظیفه دارد که خط مشی حکومت خود را کتاب خدا و سنت پیامبرش قرار دهد. او نمی تواند برای پس از خود جانشینی برگزیند. در حکومت او باید همۀ مردم از هر سرزمینی که هستند، شام و یمن و عراق و حجاز، آزاد و مصون باشند. شیعیان و یاران علی (علیه السلام) باید نسبت به جان و مال و ناموس و اولادشان در هر کجا هستند امنیت داشته باشند. معاویه پیمان قطعی بر این موارد بسته است معاویه نباید نسبت به حسن بن علی و برادرش حسین و هیچ یک از افراد خاندان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کمترین آشوب فتنه جویی و بدی را بخواهد، خواه آشکار و خواه پنهان و نیز نباید برای هیچ یک از آنان در هیچ نقطه ای از حکومت خود کمترین هراسی بوجود آورد.
براین عهدنامه فلان کس و فلان کس گواهی می دهند و خدای یکتا برای گواه دادن کافی است.» (2)
شیخ مفید می نویسد:
چون صلح به پایان رسید، معاویه حرکت کرد تا به سرزمین نُخَیله - لشکرگاه کوفه -
ص: 78
رسید. آن روز جمعه بود، او بر مردم نماز گزارد و سپس خطبه های نماز را ایراد نمود. (1)
ابو الفرج اصفهانی می نویسد:
«معاویه در نُخَیله مردم را گرد آورد و قبل از ورود بکوفه برای آنان سخن گفت این سخنرانی بسیار دراز بود، لذا هیچ یک از رواة متن کامل آن را بازگو ننموده اند و ما نیز بخش هایی از آن را که به ما رسیده نقل می کنیم».
معاویه گفت:
«هیچ امتی بعد از پیامبرش گرفتار دو دستگی و اختلاف نشد مگر آن که اهل باطل آن بر اهل حق پیروز شدند (سپس دریافت که سخن نابجایی گفته است و به شتاب آن را اصلاح کرد و گفت: جز امت اسلامی که چنین و چنان است.» (2)
شیخ مفید و ابوالفرج هر دو نوشته اند که معاویه در خطبه خود گفت:
«به خدا سوگند من با شما مردم نجنگیدم تا نماز بگزارید، روزه بگیرید، حجّ را بجا آورید و زکوة بپردازید چرا که شما این کارها را انجام می دهید اما من با شما به خاطر آن نبرد کردم که امر حکومتتان را در دست بگیرم و خدا این خواسته مرا برآورده فرمود و حال آن که برای شما ناخوشایند است. آگاه باشید که من به حسن بن علی (علیه السلام) وعده هایی داده و با او پیمان هائی بسته ام و هم اکنون همۀ آن ها را زیر پا می گذارم و به هیچ یک و فا نمی کنم.»
عبارت ابوالفرج چنین است:
من آن چه را که به حسن بن علی (علیه السلام) بخشیدم زیر دو پای خود نابود کرده بهیچ یک وفادار نخواهم ماند.
آن گاه ابوالفرج از زبان شریک، ناقل ماجرا می نویسد:
ص: 79
«این گفته معاویه، همانا جز آبروریزی و بی حرمتی چیز دیگری نمی باشد». (1)
مدائنی می گوید:
معاویه برای اهل کوفه چنین سخن گفت:
«آیا می پندارید که من برای نماز و زکوة و حجّ با شما جنگیدم، در حالی که من می دانستم که شما به نماز و زکوة و حج پایبندید؟ آری نبرد من با شما تنها بخاطر آن بود که بر شما حکومت کنم و شما را فرمانبردار خویش قرار دهم و خدا نیز به این آرزوی من جامه عمل پوشانید اگر چه شما را خوش نیاید. بدانید هر مالی که در این رویداد آسیب دیده و هر خونی که ریخته شده به هدر رفته است و هر پیمانی که بسته ام زیر پای من قرار گرفته است». (2)
ابوالفرج می نویسد:
چون معاویه از مردم بیعت گرفت، خطبه ای ایراد کرد و در آن خطبه از علی (علیه السلام) و حسن بن علی (علیه السلام) به زشتی یاد کرده و هر دو را دشنام داد. در این هنگام حضرت حسین ابن علی (علیه السلام) از جا برخاست تا پاسخش را بگوید اما برادرش حسن بن علی (علیه السلام) دست او را گرفت و نشاند و خود برخاست و چنین فرمود:
«ای کسی که از علی (علیه السلام) یاد کرده ای بدان من حسن هستم و پدرم علی (علیه السلام) است اما تو معاویه ای و پدرت ابوسفیان (صَخّر) است. مادر من فاطمه عليها السّلام و مادر تو هند است جدّ من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و جدّ تو «حرب» است. جدّه من خدیجه و جدّه تو فتیله می باشد پس نفرین خدا بر هر یک از ما که گمنام تر، نژادش پست تر، پلیدیش دیرینه تر و کفر و نفاقش طولانی تر باشد.»
گروهی از مردم که در مسجد نشسته بودند یک صدا گفتند: «آمین». یحیی بن معین گفت: ما نیز می گوییم «آمین». ابو عبید نیز همین سخن را تکرار کرد. ابوالفرج می نویسد: من نیز
ص: 80
می گویم «آمین». نویسنده این سطور نیز (همنوا و همراه با دیگران) می گوید: «آمین». (1)
معاویه و پادشاهان اموی بعد از او برنامه دشنام نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بر پا کردند تا آن که عمر بن عبدالعزیز از این روش ناپسند و زشت جلوگیری نمود. معاویه همچنین پیروان علی بن ابیطالب را به وحشت انداخت آنان را به قتل رساند از سرزمین هایشان دور ساخت و بسیاری از خانه های آنان را به ویرانی کشاند. از جمله این که عَمْرو بن حَمِق را شهید کرد و همسر او آمنه بنت الشريد را بمدت دو سال در دمشق زندانی نمود. حجر بن عدی و یارانش را در منطقه مرج عذراء به قتل رسانید و عبدالله بن هاشم مرقال را از عراق به شام فراخواند در حالی که در طول راه به غل و زنجیرش بسته بودند.
ابن اثیر در این باره می گوید که مردم بصره امام را از گرفتن این اموال بازداشتند و گفتند که ما فیی خود را در اختیار هیچ کس قرار نمی دهیم البته واقع امر این بود که معاویه آنان را از پرداخت درآمد منطقه دارا بجرد منع کرده بود. (2)
مدائنی می گوید:
حضین بن منذر رقاشی گفت: بخدا سوگند معاویه به هیچ یک از پیمان هایی که با امام حسن (علیه السلام) بسته بود وفا نکرد؛ حجر بن عدی و یارانش را به قتل رساند برای پسرش بزید بیعت گرفت و حسن بن علی (علیه السلام) را مسموم نمود. (3)
ص: 81
ابن عبدالبرّ در کتاب «الاستیعاب» می نویسد:
صلح امام مجتبی (علیه السلام) با معاویه در تاریخ پانزدهم جمادی الاولی سال چهل و یکم، هجرت روی داد. بنابراین هر کس آن را سال چهل هجری بداند، خطا کرده است. (1)
حاکم نیشابوری نیز در کتاب «المستدرک» می نویسد که عهدنامه صلح در سال 41 هجری صورت پذیرفته است. (2)
گفته شده است که این قرار داد در بیست و پنجم ربیع الاوّل انجام گرفته و برخی آن را بیست و پنجم ربیع الآخر می دانند. به این ترتیب اگر جمادی الاولی را بپذیریم، زمان خلافت ظاهری امام حسن (علیه السلام) هفت ماه و بیست و چهار روز می شود زیرا بیعت ایشان در بیست و یکم رمضان سال 40 روی داد. اگر ربیع الاول را بپذیریم این زمان شش ماه و چهار روز یا بنابر اختلاف در تاریخ شهادت امیرمؤمنان اندکی بیشتر می گردد و در صورت سوم این مدت چندین روز بیشتر می گردد.
ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیّین می نویسد:
پس از برقراری صلح شخصیت های برجسته شیعه و بزرگان یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) گرد امام مجتبی را گرفتند ایشان را سرزنش کرده و با ناراحتی شدید به خاطر اقدامات آن حضرت، آه و ناله سر دادند. (3)
مدائنی می نویسد:
هنگامی که معاویه در کوفه برای مردم سخن گفت و آشکارا اعلام کرد که شروط صلح را زیر پاگذاشته است؛ مسیب بن نجبه به امام عرض کرد: «هرگز شگفتی من از شما پایان نمی پذیرد، شما با معاویه صلح کردید در حالی که چهل هزار نفر آماده پاریتان بودند و از او نیز نسبت به انجام شرایط و پیمان هایش وثیقه و تعهدی نگرفتید! و سپس شنیدید که او چه گفت: به خدا سوگند مقصود او کسی جز شما نبود (یعنی او قصد جان
ص: 82
شما را کرده است).
امام فرمودند: حال نظر تو چیست؟ مسیّب عرض کرد: به همان موقعیّت اوّل برگردید، زیرا او رسماً اظهار کرده که شروط صلح را زیر پا گذاشته و پیمان خود را شکسته است.
امام در پاسخ فرمودند: ای مسیّب، اگر من با اقدام به این جنگ در جستجوی دنیا بودم بدون شک معاویه شکیباتر از من به هنگامه نبرد و پایدارتر از من در زمان جنگ نبود اما من خواستار صلاح شما بودم و می خواستم برخی از شما را از درگیری با برخی دیگر بازدارم بنابراین شما از قدر و قضای الهی خرسند باشید تا در این حالت، نیکوکاران آسوده باشند و از چنگال بدکاران در امان بمانند. (1)
مدائنی همچنین می نویسد:
عبید بن عمرو الكندى بخدمت امام رسید در حالی که زخمی بر صورتش بود که در ركاب قيس بن سعد بن عباده بر او وارد شده بود امام از او پرسیدند: صورتت چه شده است؟ عرض کرد: در هنگامه نبرد چنین شده است.
پس از آن حجر بن عدی رو بسوی امام (علیه السلام) نموده و سخنی گفت که از گستاخی و بی ادبی نسبت به امام به دور نبود، گرچه این سخن از محبت بسیار وی نسبت به خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناشی شده بود. حجر سپس عرض کرد ما از درگیری با معاویه و یارانش با بی میلی و رنجیدگی بازگشتیم، ولی دشمنانمان شاد و خوشنود روانه شدند. این سخن چهره حضرت را دگرگون کرد و امام حسین (علیه السلام) حُجر را نکوهش نمودند. در این لحظه حضرت سخنی به این عبارت بیان کردند:
«ای حُجر! همۀ مردم آن چه را تو دوست داری دوست ندارند و نظر همه آنان نظر تو نیست. آن چه را من انجام دادم هدفی جز نگاهداشتن و بقاء تو نداشتم و خداوند هر روز در کاری است.» (2)
مدائنی گوید: ابوالطفیل روایت کرده است که امام مجتبی (علیه السلام) بیکی از دوستان خود
ص: 83
فرمود آیا معاوية بن خدیج را می شناسی؟ مرد گفت: بلی. فرمودند: «هرگاه او را دیدی بمن خبر ده». روزی آن فرد معاویه را دید که از خانه عمر و بن حریث بیرون می آید. وی را به امام معرفی کرد. امام (علیه السلام) به نامبرده رو کرده فرمودند: «آیا تو از علی (علیه السلام) به نزد پسر هند جگرخوار بدگویی کرده ای؟ بخدا سوگند اگر بر حوض کوثر وارد شوی - که هرگز بر آن داخل نخواهی شد - آن را می بینی که شتابان پیش می رود، دو طرفش باز و آماده بهره برداری است و منافقین از آن رانده می شوند.» (1)
مدائنی، همچنین از سلیمان بن ایّوب و او از اسود بن قیس عبدی نقل می کند که روزی امام (علیه السلام) با حبیب بن مسلمه برخورد نموده به او فرمود: «ای حبیب موارد چندی پیش آمده که تو در طاعت خدا حرکت نکرده ای!» حبیب عرض کرد: اما در مورد پدر شما چنین نبوده و من فرمانبردار خدا بوده ام. امام (علیه السلام) فرمودند: درست است، ولی تو از معاویه بخاطر دنیای کم بهره زودگذر اطاعت نموده ای و حال آن که اگر او دنیای ترا آباد کند عالم آخرت را از دستت گرفته است. در این صورت تو که مرتکب کار بد شده ای، اگر سخن نیکو می گفتی مصداق آیه ﴿خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيّئاً﴾ (2) می شدی، اما تو امروز مصداق آية ﴿كَلابَلْ رَانَ عَلى قُلُوبِهِمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ (3) می باشی. (4)
پیش از آن که وارد بحث اصلی گردیم مناسب است درباره نشب زیاد و چگونگی ملحق شدن او به خانواده معاویه مطالبی را بگوییم:
مادر زیاد سمیّه نام داشت و كنيز حارث بن کلده بن عمر و ثقفی بود، که او یکی از پزشکان عرب است. شوهر سمیه مردی بنام عبید از بردگان قبیله ثقیف بود. روزی ابوسفیان به شهر طائف ،رفت بر مردی شراب فروش بنام ابو مریم وارد شد و از او خواستار زنی بدکاره شد. ابو مریم بیدرنگ سمیه را در اختیار او قرار داد و این در حالی بود که او با عبید ازدواج کرده بود. بدین ترتیب مردی اجنبی با سمیه همبستر شد. زیاد از
ص: 84
این عمل زشت متولّد گردید و البته او را همواره زیاد بن عبید می نامیدند. در زمان خلافت عمر ابوسفیان مدعی پدری زیاد شد ولی گستاخی اظهار آشکار این جریان را نداشت، زیرا از خلیفه دوم و مسلمانان سخت می ترسید، (1) چرا که این ادعا مخالفت آشکار با سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشت که فرموده بودند:
﴿الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ﴾
«فرزند متعلق به صاحب بستر است و نصیب آدم زناکار سنگ است» (2)
حال از آن جا که زیاد بر بستر عبید به دنیا آمده بود شرعاً فرزند وی به شمار می آمد و زنای ابوسفیان با مادر او موجب الحاق این فرزند به ابوسفیان نمی شد.
شماری از مورخان داستان را چنین نقل می کنند که روزی در مجلس خلیفه دوم در حضور ابوسفیان علی بن ابیطالب (علیه السلام) و عمرو عاص زیاد که نوجوانی بیش نبود سخنی گفت که حاضرین را بشگفت آورد عمر و اظهار داشت: بخدا سوگند اگر این جوان از قبیله قریش بود می توانست بر عرب حکومت کند. ابوسفیان بیدرنگ گفت که این نوجوان قریشی است و من آن کسی را که با مادر او همبستر شده می شناسم امام علی(علیه السلام) پرسیدند: او کیست؟ ابو سفیان گفت: خودم امام (علیه السلام) با خشونت فرمودند: ساکت باش. عمرو عاص رو به ابوسفیان کرده از او پرسید پس چرا زیاد را بخود نسبت نمی دهی؟ ابو سفیان اشاره کرد که می ترسم این مرد (یعنی عمر) پوستم را بکند. (3)
ص: 85
مدائنی در ادامه داستان می نویسد: چون زمان حکومت علی(علیه السلام) فرا رسید، آن حضرت زیاد را والی فارس یا برخی از مناطق آن ،نمود زیاد به خوبی از عهده اداره آن جا برآمد و خراج این مناطق را گرد آورد. معاویه نامه ای به او نوشت و وی را تهدید کرد و در پایان نامه شعری را نگاشت که در آن اشاره به برادری خود با زیاد دارد یک بیت از آن شعر این است:
«آیا پدرت را فراموش می کنی در آن روز که شوکتش فرو شکسته بود و او برای مردم در زمان عمر سخن گفت!»
چون زیاد این نامه را دریافت کرد برای مردم چنین سخن سخن گفت:
«شگفتا از فرزند هند جگر خوار و پیشوای نفاق که مرا تهدید می کند در حالی که بین من و او شخصیّتی چون علی بن ابیطالب قرار دارد پسر عم رسول خدا همسر بانوی بانوان جهان پدر دو نوادۀ رسول الله (صلی الله علیه و آله) صاحب مقام ولایت و حدیث منزلت و کسی که از میان صدهزار نفر مهاجر و انصار و ،تابعین دارنده عنوان برادری با رسول الله می باشد. به خدا سوگند اگر همۀ این افراد بر من بتازند، مرا شمشیر زنی با استقامت خواهند یافت.»
زیاد سپس نامه ای به امیرالمؤمنین نگاشته و نامه معاویه را نیز همراه آن فرستاد. امام در پاسخ او چنین نگاشتند:
«اما بعد، من ترا برای کاری برگزیده ام که شایستگی آن را در تو می بینم [امّا درباره ادعای معاویه] بدان که این لغزشی بوده از ابوسفیان که در زمان عمر سرزد و انگیزۀ آن آرزوهای برباد رفته و دروغپردازی بوده است که هرگز میراثی را در پی نمی آورد و با آن انتساب تو به او اثبات نمی گردد. معاویه همچون شیطان رجیم است و از هر سو بسراغ انسان می آید، از روبرو از پشت سر از جانب راست و از جانب چپ پس از او پرهیز کن باز هم از او پرهیز کن و باز هم از او پرهیز نما والسّلام.» (1)
چون زیاد این نامه را خواند با خود گفت: «به خدای کعبه، امیرالمؤمنین نیز به این
ص: 86
حقیقت اعتراف کرده است.» این نکته، همواره در ذهن او خلجان می کرد تا آن که معاویه او را برادر خود خواند. (1) چون امام علی (علیه السلام) به شهادت رسید، زیاد برسمت خود باقی ماند در این هنگام معاویه که از او واهمه داشت برای وی نامه تهدید آمیزی نوشت که در آن آمده بود:
«از امیرالمؤمنين معاوية بن ابی سفیان به زیاد بن عبيد امّا بعد، تو بنده ای هستی که کفران نعمت کرده ای و استحقاق مجازات داری تو کسی هستی که نه مادرت شناخته شده است و نه پدرت آیا پنداشته ای که از قبضه من خارج می گردی و سلطه من ترا فرا نمی گیرد؟ دیروز تو بنده ای بیش نبودی و امروز فرمانروای سرزمینی شده ای که شخصی چون تو به چنان مقامی نمی رسد ای پسر سمیه چون این نامه مرا دریافت داشتی مردم را به فرمانبرداری و بیعت با من فراخوان اگر این دستور را انجام دادی خون خویش را حفظ کرده ای و گرنه با بیچارگی تمام به چنگم خواهی افتاد و من ترا با کمترین تلاش دستگیر خواهم نمود والسلام».
زیاد نامه معاویه را دریافت داشت و با اطلاع از مضمون آن به خشم آمد، بیدرنگ برفراز منبر رفت و خطاب به مردم چنین گفت:
«فرزند هند جگرخوار قاتل حمزه شیر خدا و آشکار کننده اختلافات پنهان کننده نفاق، پیشتاز جنگ افروزان احزاب و کسی که دارایی خود را در راه خاموش کردن نور خدا صرف نمود به من نامه نوشته و سرو صدای پوچ به راه انداخته است. او مانند ابر باران ریخته ای است که دیگر قطره آبی به همراه ندارد و بزودی بادها او را متلاشی خواهند نمود و حال برای من ایجاد رعد و برق کرده است. من چگونه از او واهمه داشته ،باشم در حالی که بین خودم و او نوادۀ دختری رسول خدا و پسر عموزاده او یعنی حسن بن علی (علیه السلام) را می بینم که با صدهزار از مهاجران و انصار رو در رو با معاویه ایستاده است. بخدا سوگند، اگر حضرتش مرا درباره معاویه اجازت فرماید ستاره ها را در روز به او نشان خواهم داد». (کنایه از مقابله شدید و سرسختانه است)
آن گاه در نامه ای برای معاویه نوشت:
«نامه ات بدستم رسید. ترا همچون انسانی غرق شده می بینم که امواج سهمگین از هر
ص: 87
سو او را در بر گرفته اند، و غریق بینوا هر چه را بیابد چه تار مویی باشد و چه پای نازک قورباغه ای بدان چنگ می زند؛ به امید آن که لحظه ای بیشتر زنده بماند. آری کسی که با خدا و پیامبرش دشمنی ورزد و در زمین بر فساد بکوشد نعمت ها را نادیده می انگارد و بدنبال نقمت و بدبختی می رود.
اما دشنام هایی که تو به من داده ای اگر نبود بردباری من که مرا از دست یازیدن به تو باز می دارد و اگر نبود بیم آن که کم خرد شمرده شوم رسوائی هایت را بازگو می کردم و تر دامنیت را بر ملا می ساختم بگونه ای که با هیچ آبی شسته نشود.
اما در مورد مادر من سمیه که مرا سرزنش کرده ای، اگر من به خاطر فرزندی سمیّه مورد سرزنش قرار می گیرم تو نیز باید سرزنش شوی زیرا تو «فرزند همگانی» هستی.
دیگر این که مرا بیم داده ای که ممکن است با کمترین کوشش و به ناتوان ترین حالت دستگیرم کنی، آیا تاکنون دیده ای که شاهین تیز پرواز از آواز چکاوکی به وحشت افتد و آیا تا کنون شنیده ای که گرگی را گوسفندی بدرد؟! والسلام.»
نامه چون بدست معاویه رسید غمگین و افسرده شد. کسی را نزد مغيرة بن شعبه فرستاد و او را فراخواند و پس از خلوت کردن با وی ماجرا را بصورت پنهان با وی در میان گذاشت و به او اظهار کرد که من ترا به فرزندانم ترجیح می دهم؛ بنابراین انتظار راهگشایی و همدلی صادقانه از تو دارم مغیره پاسخ گفت: به خدا سوگند مرا در فرمانبرداری از خودت روان تر از آب در سراشیبی خواهی یافت.
معاویه ادامه داد:
«زیاد در سرزمین فارس حکومت می کند و از آن جا بر ما بانگ می زند و چونان افعی می غرّد. او آدمی است صاحبنظر، قاطع و دارای اندیشه ای فعال هرگاه اقدامی می کند آن را به ثمر می رساند من اینک از او بیمناکم تا زمانی که آقای او (= علی بن ابیطالب) زنده بود از وی در امان نبودم و حال نیز خوف آن دارم که به حسن بن علی (علیه السلام) بپیوندد.»
مغیره پاسخ گفت: «من اگر زنده ماندم بر او دست خواهم یافت. زیاد انسانی است جاه طلب و مقام خواه که دوست دارد همواره برفراز منبر رود. بنابراین اگر تو با او به نرمی سخن گفته از وی دلجویی می نمودی گرایشش به سوی تو افزون تر و اطمینانش بیشتر می شد هم اکنون نامه ای برای او بنویس تا من آن را ببرم.»
معاویه نامه ای نگاشت که در ضمن آن به مسألۀ برادری خود با زیاد اشاره نموده و به
ص: 88
او وعده فرمانروایی داده بود بخشی از نامه اینست:
«از امیرالمؤمنین معاوية بن ابی سفیان به زیاد بن ابی سفیان تو پیوند خویشاوندی را بریده و به دشمن پیوست های بدبینی و کینه تو نسبت به من موجب شده که با من قطع رحم کنی تا بدانجا که گویی من برادر تو نیستم و صخر بن حرب (یعنی ابوسفیان) پدر من و پدر تو نیست راستی چقدر تفاوت است بین من و تو من به خونخواهی فرزند ابی العاص عثمان بن عفان برخاسته ام و تو با من دشمنی می ورزی تو به مرغی می مانی که تخم خود را در فضای باز را می گذارد و تخم مرغی دیگر را زیر بال خود می خود می آورد.
اما با همۀ این کجرفتاری های تو مرا عقیده چنین شده که بر تو عطوفت ورزم و ترا بخاطر این شیوه نادرست مؤاخذه نکنم بلکه صله رحم نموده و دربارۀ تو پاداش نیکو را طلب نمایم پس ای ابا مغیره بدان اگر تو بفرمان بنی هاشم حرکت کنی و در راه آنان چنان شمشیرزنی که تیغه شمشیرت بشکند جز دوری از آنان چیزی بدست نخواهی آورد چرا که کینه توزی بنی هاشم نسبت به فرزندان عبدالشمس از تیزی کارد برای بدن گاوی که دست و پایش را برای ذبح بسته اند شدیدتر است. بنابر این بر اصل و نسب خود بازگرد و به خانواده خویش بپیوند. حال اگر بمن اعتماد داشته باشی و همکاری با مرا دوست بداری حکومتت را ادامه خواهی داد و گرنه روش نیکوئی در پیش گیر و نه بر زیان من و نه بسود من قدمی برندار والسّلام».
مغیره نامۀ معاویه را برای زیاد آورد زیاد بعد از قرائت نامه مدتی بفکر فرو رفت و سپس خندید مغیره به او گفت: «خیره سری را کنار بگذار و به سوی خانواده خودت بازگرد و به برادرت (معاویه) بپیوند.»
دو یا سه روز پس از این ماجرا زیاد مردم را گرد آورد و چنین سخنرانی کرد:
«ای مردم! بلا و رنج را آن گاه که از شما دور شدنی است، از خود دور کنید و برای آسودگی و دوام راحتی خود بسوی خدا بروید. من مدتی درباره وضع مردم از زمان قتل عثمان بدینسو اندیشیدم و آنان را بسان قربانی هایی یافتم که در هر عید سر بریده می شوند. ای مردم این دو روز یعنی جنگ جمل و صفین، بسیاری از افراد را بنابودی کشاند و جمعیتی در حدود صدهزار نفر از آنان کشته شدند در حالی که هر یک خود را حق طلب می پنداشتند. حال اگر واقع امر نیز چنین باشد، در این صورت هم قاتل و هم مقتول در بهشتند. اما چنین نیست بلکه موضوع سخت پیچیده شده و مردم به گمراهی
ص: 89
افتاده اند، و من بیم آن دارم که مسأله به همان وضع نخستین (زمان جاهلیّت) بازگردد و دیگر چه کسی می تواند دین خود را سالم نگاهدارد.
آری، من درباره اوضاع کنونی نگریستم و چنین یافتم که نیکوترین عاقبت ها عافیت و آسودگی است و بزودی درباره شما اقدامی می کنم که همه شما سرانجام آن را نیکو می دانید و من نیز فرمانبرداری شما را می ستایم»
پس از این خطابه، زیاد از منبر فرود آمد و در پاسخ معاویه چنین نوشت:
«ای معاویه! نامه ات را كه مغيرة بن شعبه حامل آن بود، دریافت داشتم و دانستم که چه می گویی. خدا را سپاس که ترا نسبت به حق آشنا فرمود و بر پیوند با خویشان بازگشتت داد البته تو از کسانی نیستی که کار صحیح و درست را نشناسی من آن روز که نامه ات را خواندم در موقعیتی قرار داشتم که سخنرانان زبردست را به رنج و سختی می افکند، اما برای مردم چنان سخن گفتم که همه گیج و مبهوت شدند و بسان کس بودند که راه را گم کرده و راهنمایی نمی یابد من بر این گونه امور توانا هستم.»
معاویه به محض آن که از همراهی زیاد آگاهی یافت تمام آن چه را که زیاد طلب کرده بود، به وی بخشید و با دستخط خود به او نامه ای نوشته وی را بشام دعوت نمود. (1)
مدائنی گوید:
چون معاویه خواست که زیاد را به خاندان خود ملحق کند، برفراز منبر رفت و زیاد را با خود همراه برده و بر پله پائین تر نشانید. آن گاه گفت: «ای مردم! بر من معلوم شده که زیاد از خانواده ماست. پس هر کس در این باره گواهی دارد بیان کند».
گروهی از مردم برخاسته گواهی دادند که او فرزند ابوسفیان است و گفتند که ابوسفیان در روزهای پایان عمر خود به این واقعیت اقرار نموده است. در این هنگام ابو مریم سلّولی که در گذشته شراب فروشی داشت برخاسته و ماجرای ابوسفیان را با مادر زیاد مشروحاً بیان کرد. او در گزارش خود گفت که ابوسفیان در سفری به طائف از وی شراب خریده و فاجره خواسته بود ابو مریم نیز با تمهیداتی سمیه را نزد وی برده بود. زیاد که می دید در اجتماع مردم آشکارا مادر او به بدکارگی و رسوایی معرّفی شده با خشونت فریاد زد:
ص: 90
«ای ابا مریم! مادران مردم را به بی عفتی نسبت مده تا مادرت را بی عفّت و بدکاره نخوانند.» (1)
بدینگونه زیاد به معاویه پیوست و معاویه او را زیاد بن ابی سفیان نامید. به علاوه برای جایگزین کردن این انتساب در ذهن مردم دختر خود را به همسری فرزند زیاد، محمد درآورد این ماجرا چنان چه در استیعاب آمده به سال 44 هجری روی داد. (2)
مسلمانان از این ماجرا سخت بر آشفتند و از این که او را زیاد بن ابی سفیان بنامند تن می زدند. از طرفی از گفتن زیاد بن عُبید نیز بیم داشتند. لذا وی را با عناوینی چون «زیاد بن ابيه»، «زیاد بن امّه»، «زیاد بن سمیّه» و زیاد صدا می کردند تا آن که در اوج سلطنت معاویه نام «زیاد بن ابی سفیان» رایج ،شد چراکه مردم با پادشاهان خود همنوا هستند یا از روی ترس و یا از روی گرایش قلبی؛ ولی دینداران و خدا باوران اند کند، بسان قطره ای در اقیانوسی. (3)
روزی عایشه برای زیاد نامه نوشت و در حیرت بود که او را با چه عنوان خطاب کند. اگر او را زیاد بن عبید یا زیاد بن ابیه بنامد زیاد بخشم خواهد آمد و اگر زیاد بن ابی سفیان خطابش نماید دروغ گفته و گناهکار خواهد بود. ناچار نوشت:
«از عايشه امّ المؤمنین به فرزندش زیاد»
هنگامی که زیاد نامه را خواند خندید و گفت این عنوان عایشه را به رنج و زحمت انداخته است؟ (4)
جاحظ می نویسد: در زمانی که زیاد فرمانروای بصره بود، روزی بر ابوالعریان عدوی که پیرمردی نابینا ولی فصیح و زبان آور بود گذشت ابوالعریان چون صدای موکب زیاد را ،شنید از اطرافیان پرسید این غوغا و آواز چیست؟ گفتند زیاد بن ابی سفیان است که از این جا می گذرد ابوالعریان با تعجب اظهار کرد که فرزندان ابوسفیان نام های معلومی دارند و او فرزندی بنام زیاد از خود باقی نگذاشته است.
ص: 91
این سخن به گوش زیاد رسید. دستور داد برای ساکت کردن وی، دویست دینار به او بدهند آورندۀ پول به ابوالعریان گفت: این پول را پسر عمّ ،تو زیاد، فرمانروای بصره فرستاده است. ابوالعریان گفت صله رحم کرده است آری به خدا سوگند او پسر عموی من است.
فردای آن روز چون زیاد از همان نقطه گذشت، ابوالعریان گریست از او پرسیدند چرا می گریی؟ گفت: آوای ابوسفیان را از طنین صدای زیاد شنیدم و به یاد او افتادم. معاویه از داستان مطلع شد طی چند شعر از ابوالعریان انتقاد کرد او نیز پاسخ دندان شکنی به وی داد.
شعر معاویه این بود:
«ای ابوالعریان چگونه پول هایی که برایت فرستادند، ترا رنگ کرد؟ تو دیروز زیاد را با آن که کریم النسب است نمی شناختی و امروز همان ناشناس دیروز را می شناسی! خدا به زیاد خیر دهد. ای کاش این بخشش را زودتر انجام می داد و نزدیکی تو را به دست می آورد».
ابوالعریان در پاسخ گفته بود:
«برای ماصله ای بفرست و جان ها را با آن زنده کن ای پسر ابوسفیان تو نزدیک است ما را فراموش کنی اما زیاد، درستی نَسَبَش در نزد ما اثبات شده و من هرگز قصد بهتان ندارم. آری کسی که به خیر روی آورد بدان می رسد و کسی که بدی پیشه کند آن را در هر کجا که باشد می یابد». (1)
افراد دیگری نیز دربارۀ داستان ملحق شدن زیاد به خانواده معاویه، اشعاری سروده اند که بیان آن ها در این مختصر نمی گنجد. (2)
ص: 92
به همان گونه که معاویه زیاد را بخود ملحق نمود، زیاد نیز عبيدالله بن مرجانه قاتل حسین بن علی (علیه السلام) را بخود ملحق کرد. بهمین دلیل است که می بینیم حضرت حسین (علیه السلام) درباره عبیدالله می فرمایند:
﴿أَلَا وَإِنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِي قَدْ رَكَزَنَى بَيْنَ اثْنَتَيْنِ: السَّلَّةِ وَالذَّلَّةِ﴾
«این زنازاده پسر زنازاده مرا بین دو چیز مخیّر کرده است کشته شدن با شمشیر و خواری» (1)
ابن کلبی می گوید: زیاد فردی بنام عباد را نیز فرزند خود خواند، همچنان که معاویه او را به نسب خود ملحق کرد. بدین گونه که زیاد عازم حج بود و قبل از سفر حج، نزدیکان به دیدار او می آمدند و خود را معرفی می کردند عباد که خرّاز بود به نزد او آمد و گفت که فرزند اوست و مادرش کنیزی از مردم بنی قیس بن ثعلبه بوده است. زیاد چون ماجرا را از دهان او شنید به صدق گفتارش اعتراف کرد و وی را که برده بنی قیس بود، خرید و آزاد نمود. معاویه نیز پس از مرگ زیاد، فرمانروایی سجستان (سیستان) را به عبّاد و فرمانروایی بصره را به عبیدالله سپرد. یزید بن مفرغ حمیری در این باره سروده است:
«ای عبّاد! پلیدی و فرومایگی از تو جدا نمی شود و تو پدر یا مادر قریشی نداری، به عبیدالله نیز بگو که تو به راستی بی پدری و هیچ کس نسَب تو را
ص: 93
نمی داند.» (1)
در زمانی که زیاد از معاویه اجازه سفر حجّ خواست و معاویه به او اجازه داد برادر مادری زیاد بنام ابابکره آگاه شد. او قبلاً سوگند یاد کرده بود که با زیاد سخن نگوید، زیرا در زمان خلافت عمر وقتی به مغيرة بن شعبه نسبت زناکاری دادند و ابابکره جزء شهود بود زیاد از دادن شهادت سرباز زد و در نتیجه ابابکره صد ضربه شلاق خورد هنگامی که ماجرای ملحق شدن زیاد را به معاویه شنید بیشتر به خشم آمد. لذا وقتی از قصد او برای سفر حج آگاهی یافت نزد او آمد و به یکی از فرزندان زیاد گفت: «پدر تو در اسلام گناه بزرگی مرتکب شده است از طرفی مادرش را زناکار خوانده و از پدر خود نیز سلب رحم نموده و هم اکنون در موسم حج تصمیم دارد با «ام حبیبه» دختر ابو سفیان که از امّهات المؤمنین است ملاقات کند. (2) حال اگر امّ حبیبه به او اجازه ملاقات دهد، بر پیامبر خدا دروغ بزرگی بسته و خطای بزرگی از او سرزده است و اگر از ملاقات با او سرباز زند برای پدر تو بسیار زشت خواهد شد.» چون زیاد از این نکته آگاهی یافت، از رفتن به حجّ خودداری نمود این داستان را جاحظ نقل کرده است. (3)
ابن عبدالبرّ در کتاب «الاستیعاب» می نویسد:
«زیاد همراه معاویه به حجّ آمد، ولی چون خواست با امّ حبیبه ملاقات کند به یاد سخن ابوبکره افتاد و از دیدار امّ حبیبه منصرف شد برخی گفته اند که ام حبیبه به وی اجازه ملاقات نداد عده دیگری معتقدند که او مراسم حج را بجا آورد، ولی بخاطر همین مشکل به مدینه نرفت» (4)
ابن ابی الحدید از قول حسن بصری چنین نقل می کند:
ص: 94
«سه عمل از معاویه سرزده که اگر فقط یکی از آن ها را مرتکب می شد برای هلاکت او کافی بود. نخست این که بر این امت افراد بی خرد را حاکم نمود، به گونه ای که آنان در زشتی و ستم بر یکدیگر سبقت گرفتند و خلافت را از دست شایستگان ربودند؛ دوم این که زیاد را به خود ملحق نمود و حال آن که رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرموده بودند:
﴿الْوَلَدُ لِلْفَرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ﴾
سوم این که حجر بن عدی را بقتل رساند. پس وای بر معاویه از جنایتی که در حق حجر و یاران او نمود». (1)
ابن ابی الحدید همچنین می نویسد: شرقی بن قطامی می گوید:
«سعید بن سرح از موالی حبیب بن عبد شمس و شیعه علی بن ابیطالب بود. هنگامی که زیاد به کوفه آمد او را طلبید و سخت ترساند سعید به حضرت امام حسن (علیه السلام) پناهنده شد. زیاد بمنظور انتقام گیری برادر سعید و فرزندان و همسر او را دستگیر و زندانی نمود، دارایی او را ضبط کرد و خانه اش را ویران ساخت.
امام (علیه السلام) در اعتراض به این عمل ناروا نامه ای به زیاد نوشتند:
«تو به مسلمانی از مسلمانان حمله کرده ای که با دیگر مسلمانان فرقی ندارد، هر حقی که آنان دارند او هم دارد و هر جریمه ای که به دیگران تعلق می گیرد او هم باید بپردازد. اما تو خانه او را ویران کرده ای اموالش را به غارت برده ای و خانواده اش را به اسارت گرفته ای پس چون نامه ام به دستت رسید، برای او خانه اش را بساز همسرش را به او بازگردان و میانجیگری مرا دربارۀ او بپذیر
زیاد در پاسخ نوشت:
«از زیاد بن ابی سفیان به حسن بن فاطمه نامه ات را دریافت داشتم تو نام خود را قبل از نام من نوشته ای در حالی که تو حاجت داری و من سلطانم، تو از مردم فرومایه ای و بمن دستور می دهی، گویی فرمانروایی هستی که دستوراتش برای زیردستان بی چون و چرا اجرا می.شود تو درباره مردی فاسق که او را
ص: 95
پناه داده ای، به من نامه نوشته ای ولی این کار تو از بداندیشی سرچشمه می گیرد. بخدا سوگند اگر او را بین پوست و گوشت خود نگاهداری بر من پیشی نتوانی گرفت. من هرگز با تو مدارا نخواهم کرد و ترا مراعات نخواهم نمود. بدان که دوست داشتنی ترین گوشتی که من میل بخوردن آن دارم گوشتی است که تو از آن هستی. بنابراین سعید را به کسی واگذار که نسبت به او از تو سزاوارتر است (منظور این بوده که سعید از امویان است و باید به زیاد که اموی است سپرده شود). حال اگر او را بخشودم نه بخاطر شفاعت تو است و اگر او را بقتل رساندم علّتش فقط دوستی او با پدر توست. والسّلام»
چون این نامه بدست امام رسید، آن را خواند و لبخندی زد و در پاسخ زیاد دو جمله نوشت بدون آن که جملۀ سومی بیفزاید. امام (علیه السلام) چنین نوشت:
«از حسن بن فاطمه به زیاد بن سميّه. اما بعد، رسول خدا فرمودند: فرزند متعلّق به صاحب بستر است و نصیب زناکار فقط سنگ .است والسّلام» (1)
ابن ابی الحدید در شرح حال امام مجتبی بنقل از مدائنی می نویسد:
زیاد یکی از یاران امام (علیه السلام) را که به او امان داده بودند (در قرارداد تأمین نام برده شده بود) فراخواند. امام (علیه السلام) خطاب به وی نوشتند:
«از حسن بن علی به زیاد. تو می دانی که ما برای یاران خود امان گرفته ایم. ولی فلان کس برای من نقل کرده است که تو متعرض او شده ای. من دوست دارم که برخورد تو با او براساس نیکی و عدالت باشد. والسلام.»
ص: 96
زیاد از این که امام (علیه السلام) او را به ابو سفیان نسبت نداده اند، خشمگین گردید و در پاسخ چنین نوشت:
«از زیاد بن ابی سفیان به حسن.»
متن نامه همان است که در داستان سعید بن سرح نقل شد و ظاهراً هر دو داستان باید یکی باشد. در هر صورت معلوم می شود که در داستان سعید بن سرح امام (علیه السلام) زیاد را به ابو سفیان نسبت نداده اند و لذا وی به خشم آمده حضرت را به مادر بزرگوارشان نسبت داده است. (1)
آری، این نتیجه بی وفایی و جفا کاری هایی است که امت اسلامی با خاندان رسول خدا انجام دادند حقّ الهی آنان را غصب کردند و آنان را از جایگاه رفیعشان راندند و سفارش رسول الله (صلی الله علیه و آله) را در مورد آنان بجای نیاوردند در اثر این روش ناپسند بود که آزاد شدگان فتح مکه و پسرانشان و زنازادگان و فرزندان زنازاده آن ها بحکومت رسیدند. تا کار بدانجا رسید که پسر زنی روسپی و بدنام با نواده رسول خدا چنین سخن می گوید و دربارۀ امیرمؤمنان چنان عباراتی را بکار می برد.
روزگار هرگز خندان مباد، در حالی که فرزندان رسول خدا ستمدیده و رنج کشیده می باشند.
سبط ابن جوزى الحنفى (يوسف قزاوغلی) (2) در کتاب «تذکرة الخواصّ» داستان مناظره
ص: 97
امام حسن (علیه السلام) را با معاویه به اختصار آورده است زبیر بن بکّار نیز در کتاب «المفاخرات» بنا به نقل ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه این ماجرا را به تفصیل گزارش کرده است. البته بین نوشته های دو کتاب تفاوت های مختصری وجود دارد که ما در این جا داستان را بصورت برگزیده از هر دو متن نقل می کنیم.
گفته اند: بعد از آن که امام حسن (علیه السلام) حکومت ظاهری را به معاویه تسلیم کرد، گروهی از اطرافیان معاویه نزد او گرد آمدند اینان عَمْر و بن عاص وليد بن عُقبة بن ابي مُعَيط، عُتبَة بن ابی سفیان (برادر معاویه) و مُغيرة بن شُعبه بودند. همه این افراد از زبان صریح و حق گوی امام، سخنان آزاردهنده و رنجش آور شنیده بودند و خود نیز به امام (علیه السلام) کلمات زشت و ناسزا گفته بودند آنان به معاویه اظهار داشتند که حسن بن علی در مناسبت های مختلف، نام و یاد پدرش را زنده می کند او می گوید و، مردم تصدیق می کنند، امر می کند و فرمان می برند و صدای کفش های انبوهی که به سراغش می روند بلند است و کم کم دارد به مقامی برتر از آن چه هست (!) بالا می رود. در این باره خبرهای بدی بما می رسد بنابراین از تو می خواهیم او را نزد خود فرا خوانی تا به خود و پدرش ناسزا گوییم، او را سرزنش کنیم و با زبان زشت بیازاریم و به او بگوییم که پدرش عثمان را به قتل رسانده است و او را وادار به اقرار نماییم.
معاویه اظهار داشت که من به این کار اعتقادی ندارم و مرتکب چنین عملی نمی شوم آنان اصرار ورزیدند و معاویه همچنان انکار نمود و گفت هرگز نشده است من با حسن ابن علی در جایی بنشینم مگر این که از مقام او ترسیده ام و بیم آن داشته ام که مورد عیب گیری از جانب او واقع شوم. سپس گفت: حسن بن علی زبان آورترین فرد بنی هاشم است.»
دشمنان همچنان برخواسته خود پافشاری داشتند تا آن که معاویه گفت: «اگر من او را فراخوانم به وی حقّ خواهم داد که آن چه را لازم می داند بگوید عمرو عاص اظهار داشت: «آیا می ترسی که باطل او بر حق ما غلبه کند؟» معاویه در پاسخ گفت: «اگر من او را به این جمع دعوت کنم از او خواهم خواست که به شما هر چه می خواهد بگوید. در
ص: 98
ضمن بدانید که اهل بیت رسول الله (صلی الله علیه و آله) را هیچ کس نمی تواند سرزنش کند و به آنان ننگی را نسبت دهد یا از آنان عیبجوئی ،کند بنابراین تلاشتان آن باشد که دامن او را با نسبت دادن قتل عثمان به پدرش آلوده کنید و به او بگویید که پدرش عثمان را کشته و از خلافت سه نفر خلیفۀ پیش از خود خرسند نبوده است.»
همه پذیرفتند و معاویه کسی را خدمت امام (علیه السلام) فرستاد. هنگامی که فرستاده معاویه بخدمت امام رسید و پیام معاویه را عرضه داشت حضرت لباس خود را خواستند، دست به دعا برداشتند و گفتند:
«بارالها! از بدی های این گروه به تو پناه می برم و از تو می خواهم که زشتی های آن ها را به خودشان بازگردانی من برای رویا رویی با آنان به یاری تو امیدوارم پس به هر گونه و هرگاه که می خواهی شر آن ها را بر طرف فرما به نیرو و توان تو ای بخشنده ترین بخشندگان.»
آن گاه امام برخاست و در جمع معاویه و یارانش وارد شد.
معاویه، حضرت را گرامی داشت و او را بزرگ شمرد و نزد خود نشاند. سپس آن جمعیت با حال تبختر و روح بزرگی طلبی و ستم پیش آمدند. معاویه رو به امام (علیه السلام) کرده عرض نمود این گروه مرا بر این کار واداشته و بر ارتکاب این کار ناشایست مجبورم کردند.»
امام (علیه السلام) فرمودند: «سبحان الله، خانه، خانه توست و اجازه هر کاری در این خانه به تو مربوط است. حال اگر خواسته آنان را اجابت کرده ای من از عمل زشتی که تو مرتکب شده ای شرم می کنم و اگر آنان بر تو غلبه کرده و به این کار و ادارت کرده اند، از ناتوانی و بیچارگیت شرم می نمایم. البته اگر من می دانستم که چنین کسانی با تو همراه هستند، من نیز افرادی در ردیف و رتبه آنان از بنی عبدالمطلب می آوردم. البته من هرگز از تو و این افراد هراسی بدل راه نمی دهم چرا که ولیّ من خداوند یکتایی است که قرآن را فرو فرستاد و صاحب اختیار نیکوکارانست.»
معاویه اظهار نمود:
«من دعوت شما را ناخوشایند می دانستم. امّا این گروه مرا بر این کار وادار کردند و تو حق داری آن چه را لازم می دانی به من و این گروه بگویی. اما ما خواستیم از تو درباره
ص: 99
کشته شدن مظلومانه عثمان بدست پدرت اقرار بگیریم تو به این جمعیت در این باره پاسخ بگو و اجتماع اینان و یکی بودن تو موجب نشود که آن چه را باید نگویی بلکه از تو می خواهم که هر چه را ضرورت می دانی بدون کاستی بیان نمایی.»
پس از این گفتگوها عمرو عاص آغاز به سخن نمود و علی علیه السّلام را نام برد و هر چه در بدگویی از حضرتش می دانست بی پروا بر زبان آورد. او گفت که علی از ابوبکر بدگویی کرده است و از خلافتش خوشنود نبوده و از روی بی میلی با وی بیعت کرده است علی در ریخته شدن خون عمر و کشته شدن عثمان شریک بوده است. علی مدعی خلافتی شده که حق او نبوده است.
آن گاه عمرو عاص به فتنه پس از قتل عثمان اشاره کرد و سپس گفت:
«خدا شما فرزندان عبدالمطلب را به حکومت نرسانده است برای آن که خلفای رسول الله را بکشید و خون های محترم را بریزید و برای رسیدن به حکومت حرص ورزید و آن چه را روا نیست انجام دهید.
دیگر این که این حسن تو ادّعا کرده ای که خلافت بتو می رسد، در حالی که نه خرد این کار را داری و نه توان آن را ما ترا به این جا دعوت کردیم تا تو و پدرت را دشنام دهیم اما پدرت که خدا به تنهایی سزایش را داد و ما را بی نیاز از پرداختن به او کرد اما تو اگر بدست ما کشته شوی هرگز بر ما گناهی نیست و مردم نیز ما را سرزنش نخواهند کرد.»
نفر دوم، وليد بن عقبه بود و چنین گفت:
«ای بنی هاشم! شما دائی عثمان بودید و او چه فرزند نیکوئی برای خاندان شما بود و در مورد شما چقدر حق شناسی داشت. او داماد شما بود و چه داماد نیکویی! (1)
اما شما نخستین کسانی بودید که بر او حسد بردید تا آن که پدر تو او را به ستم کشت راستی اکنون چگونه می بینید که خدای یکتا انتقام خون او را گرفته است! بخدا سوگند بنی امیه نسبت به بنی هاشم به مراتب خوش رفتار تر و با وفاتر
ص: 100
و سودمندترند تا بنی هاشم نسبت به بنی امیّه.»
سومين نفر عُتبَة بن ابی سفیان بود. او گفت:
«ای حسن! پدر تو بدترین فرد قریش برای قبیله اش بود. بیش از همه خون آنان را ریخت و روابط خانوادگی را از هم گسست شمشیر او بسان زبانش دراز بود، زنده را می کشت و مرده را می آزرد. اما امیدی که تو به خلافت بسته ای ترا نرسد که از این سنگ آتش زنه آتشی بیاوری و در ترازوی آن بر دیگران برتری یابی.
شما ای بنی هاشم عثمان را کشتید و هم اکنون سزاست که ما ترا و برادرت را به کیفر آن بکشیم اما پدرت را خدا خودش به سزا رسانید و ما را از کشتن او بی نیاز کرد.»
آخرین نفر مغيرة بن شعبه بود که همانند دیگران به علی (علیه السلام) ناسزا گفت و اظهار کرد که من علی (علیه السلام) را به خیانت در موضوعی یا داوری براساس امیال نفسانی و انحراف از حق نسبت نمی دهم، بلکه سخن من آن است که او عثمان را کشته است.
همۀ مخالفین سخن خود را گفتند و آرام گرفتند. آن گاه امام حسن (علیه السلام) گفتار خود را آغاز کرد. ابتدا بدرگاه خدا سپاس گزارد و قادر متعال را ستایش کرد و بر پیامبر بزرگوار اسلام درود فرستاد و سپس فرمود:
«ای معاویه! این گروه بمن ناسزا نگفتند بلکه تو بمن ناسزا گفتی چرا که تو به زشتخویی انس گرفته ای بدخواهی تو شناخته شده است، اخلاق ناپسند در جانت ریشه گرفته است، با محمّد و خاندان او دشمنی می ورزی و از آن رو بر ما ستم روا می داری اما اینک ای معاویه بشنو و شما نیز بشنوید. اکنون دربارهٔ تو و اینان سخنانی خواهم گفت که به مراتب اندکتر از آن چیزهایی است که حق شماست.
شما را بخدا سوگند می دهم: آیا می دانید آن کسی که به او دشنام دادید، بسوی هر دو قبله نماز گزارده است در حالی که تو ای معاویه نسبت به هر دو قبله کافر بوده ای؟ او در دو بیعت فتح و رضوان شرکت داشته و تو نسبت به
ص: 101
یکی از دو بیعت کفر ورزیده ای و بیعت دیگر را شکسته ای؟
شما را بخدا سوگند می دهم آیا می دانید که علی (علیه السلام) نخستین کسی است که به رسول الله (صلی الله علیه و آله) ایمان آورد ولی ای معاویه تو و پدرت از کسانی بودید که پیامبر خدا با بذل مال قلب آنان را به اسلام متمایل ساخت؟ تو و پدرت کفر در سینه پنهان می کردید و ظاهراً دم از اسلام می زدید و بوسیله مال دلجویی می شدید علی (علیه السلام) کسی است که پرچم رسول الله را در روز بدر بردوش خود حمل می کرد ولی معاویه و پدرش پرچم مشرکین را در دست داشتند. همچنین در نبردهای اُحد و احزاب او پیوسته لوای توحید را بدست گرفته بود و معاویه و پدرش پیشتاز مشرکین بودند اما در هر سه جنگ او بود که شاهد پیروزی را در آغوش کشید و حجّت الهی آشکار گردید و خدای متعال دین خود را یاری داد و گفتار پیامبرش را به تصدیق آورد. در همۀ این جنگ ها رسول خدا از او خرسند بود و از تو و پدرت غضبناک
علی (علیه السلام) کسی بود که شب را در بستر پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آرمید تا حضرتش از چنگال مشرکین در امان بماند و درباره او این آیه نازل شد:
﴿وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتَغَاء مَرْضاةِ اللهِ﴾ (1)
از میان مردم کسی هست که جان خود را برای جلب خوشنودی خدا خالصانه می فروشد.»
همچنین دربارۀ او آیه ﴿إِنَّما وَلَيكُمُ الله﴾ نازل گردید. (2)
رسول گرامی اسلام دربارۀ او و خطاب به خود وی فرمودند:
ص: 102
﴿أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَهِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی وَ أَنْتَ أَخِی فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ﴾ (1)
«نسبت تو به من مانند نسبت هارون است به موسی و تو برادر من در دنیا و آخرت هستی».
امّا تو ای معاویه، پدرت در روز نبرد احزاب بر اشتری قرمز رنگ سوار بود و مردم را به جنگ با مسلمین تشویق می نمود در حالی که تو آن شتر را می راندی و برادرت عتبه مهارش را می کشید. آن گاه چون رسول الله (صلی الله علیه و آله) شما را دید، بر هر سه شما سواره و راننده و مهارگیرنده نفرین کرد.
ای معاویه، آیا فراموش کرده ای که چون پدرت تصمیم گرفت اسلام بیاورد، تو خطاب به او شعری سرودی و او را از اسلام آوردن بازداشتی؟
شعر تو این بود:
«ای صخر! مبادا امروز اسلام بیاوری ما را رسوا کنی، بعد از آن که خاندان ما در جنگ بدر در بدر شدند دائی من، عموی من، عموی مادر من و حنظل نیکوکار را می گویم که با مرگ خود خواب از چشم ما ربودند. مبادا به امری روی آوری که ما را به زحمت افکند و بر اثر آن رقاصان در مکه دچار سختی شوند. آری، مرگ نزد من آسان تر است از این سخن که دشمنان بگویند پسر حرب از بت عزّی دست برداشت.»
ای معاویه! به خدا سوگند آن چه از کارهای تو که من پنهان داشته ام به مراتب افزون تر است از آن چه فاش ساختم.
شما را به خدا سوگند می دهم آیا می دانید که علی(علیه السلام) از میان یاران رسول الله (صلی الله علیه و آله) تنها کسی بود که شهوات را بر خود حرام نمود و آیه نازل شد که:
﴿یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَکُمْ﴾. (2)
«ای باورداران، چیزهای پاکیزه ای را که خدا برای شما حلال فرموده، بر خویشتن حرام نکنید.»
ص: 103
در حالی که تو ای معاویه، روزی پیامبر برای نوشتن نام های به بنی خُزَيْمَه فرایت خواندند، ولی تو از آمدن سرباز زدی و رسول الله در حقت نفرین کرده فرمودند:
﴿اَللَّهُمَّ لاَ تُشْبِعْهُ﴾: خدایا او را سیر مگردان.
در غزوۂ بنی قُريْظَة، رسول خدا بزرگان صحابه را برای فتح دژ کفّار روانه کرد و آنان شکست خوردند. آن گاه پدرم را فرستاد و پیروز شده و افراد قبیله را به فرمان خدا و رسول درآورد. همین عمل را او در فتح خیبر نیز انجام داد.
اما شما ای گروه بخدا سوگندتان می دهم: آیا نمی دانید که رسول الله (صلی الله علیه و آله) در هفت جا برابوسفیان لعنت کرده که هیچ یک را نمی توانید انکار کنید؟ این هفت مورد عبارتند از:
1- روزی که در خارج مگه نزدیکی طائف، حضرتش را دید در حالی که ایشان قبيلة ثقیف را به دین اسلام فرا می خواندند ابوسفیان پیش آمد و به پیامبر بدگویی کرد و زبان به ناسزا گشود حضرت را دیوانه خواند ایشان را دروغگو شمرد، تهدید کرد و کوشید که بر آن بزرگوار حمله نماید. در آن روز خدا و پیامبرش به ابوسفیان لعنت فرستادند.
2- روزی که کاروان مشرکین قریش از شام می آمد و پیامبر می خواست آن کاروان را در برابر اموالی که از مسلمانان گرفته بودند توقیف کند ولی ابوسفیان کاروان را از بیراهه به مکه برد و جنگ بدر را راه انداخت و رسول گرامی اسلام او را نفرین کرد.
3- روز جنگ اُحد هنگامی رسول الله بر بالای کوه بودند و او زیر کوه ایستاده و نعره می زد بر فراز باد هُبَل. در این جا پیامبر و مسلمانان او را لعنت کردند.
4- در جنگ احزاب، رسول خدا بر او لعنت فرستاد.
5 - روز صلح حدیبیه که ابو سفیان بهمراه قریش راه را بر مسلمانان بستند و آنان را از انجام دادن فریضه حجّ محروم نمودند در این روز رسول خدا بر رهبر مشرکین و پیروانش لعنت فرستادند به پیامبر گفته شد آیا امید اسلام هیچ یک از آنان را نداری؟ حضرت فرمودند این لعنت شامل پیروانشان که اسلام بیاورند نمی شود اما زمامدارانشان هرگز روی رستگاری را نخواهند دید.
6- روزی که ابوسفیان بر شتر قرمز سوار بود و مورد لعن پیامبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت.
7- روزی که ابوسفیان بهمراهی یازده نفر دیگر در تنگه عَقَبه به کمین پیامبر خدا
ص: 104
نشسته بودند تا شتر حضرتش را رم دهند و پیامبر را بر زمین زنند، در این موقعیّت نیز رسول مکرّم اسلام بر او لعنت فرستادند.
ای معاویه همین مقدار در پاسخ تو کافی است.
اما تو ای ابن نابغه (عمرو عاص)! پنج نفر از مردان قریش ادّعای پدری ترا داشتند و در میان این پنج نفر، آن کس که نژادش از همه پست تر و جایگاه اجتماعیش از همه فروتر بود بر سایرین پیروز گردید و ترا به خود نسبت داد. بدین گونه تو بر بستری مشترک بدنیا آمدی پدر تو (عاص) همان کسی است که صریحاً خود را دشمن رسول الله (صلی الله علیه و آله) خواند و حضرت را ابتر نامید. آن گاه آیه نازل شد که:
﴿إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ﴾. (1)
همانا دشمن و بدخواه تو (ای رسول گرامی) بریده دودمان است.
خود تو در تمام جنگ ها رویاروی با رسول الله (صلی الله علیه و آله) جنگیدی، در مکه او را آزردی به وی سخنان زشت گفته و بر او نیرنگ زدی تو از سرسخت ترین مردمی بودی که حضرتش را در مکه دروغگو خواندند و با وی دشمنی ورزیدند. تو همان کسی هستی که برای بازگرداندن جعفر طیار و همراهانش از حبشه به نزد نجاشی رفتی و چون نجاشی خواسته ترا بجا نیاورد و خدای یگانه ترا ناامید بازگرداند از دوست همراه خود عمارة بن ولید نزد نجاشی بدگویی کردی و روابط پنهانی وی را با کنیز حبشی برملا ساختی، ولی نجاشی هر دوی شما را رسوا نمود.
تو در زمان جاهلیّت و در دورۀ اسلام با بنی هاشم دشمنی داشته ای و پیامبر خدا را در شعری هفتاد بیتی هجو کردی که پیامبر در این باره فرمود: «خدایا من شعر نمی گویم و شعر گفتن برای من سزاوار نیست. بارالها بر او به ازای هر حرف از این اشعار هزار بار لعنت فرما.»
امّا آن چه را که دربارۀ عثمان گفتی تو کسی هستی که برای عثمان در این دنیا آتشی برافروختی و خود به فلسطین گریختی آن گاه چون خبر کشته شدنش را دریافت داشتی، گفتی: من ابوعبدالله (کنیه عمرو عاص) هستم که چون زخمی را بیابم با انگشتم آن را
ص: 105
می شکافم و به خون می آورم سپس به معاویه پیوستی و دینت را به دنیایت فروختی. آری ما نه ترا از روی کینه توزی سرزنش می کنیم و نه به انگیزه دوستی (با کسی) مؤاخذه می نماییم اما به خدا قسم تو نه عثمان را از روی دوستی یاری کرده ای و نه هنگامی که کشته شد، بخاطر او خشمگین شدی.
وای بر تو ای پسر عاص! آیا شعری را که در موقع حرکت بسوی نجاشی سروده ای فراموش کرده ای؟ همان شعری را می گویم که در آن از بنی هاشم بدگویی نمودی و گفتی:
«دخترم پیوسته می پرسد به کجا می روی و حال آن که سفر کردن برای من کاری ناشناخته نیست؟ به او گفتم مرا واگذار که من می خواهم برای بدگویی از جعفر ابن ابیطالب نزد نجاشی بروم و در حضور وی به جعفر و گروهی که با او همراهند ناسزا گویم منظورم احمد (پیامبر اسلام) است که می خواهم نزد نجاشی از وی برشتی یاد کنم... من از بنی هاشم دست برنمی دارم و تا بتوانم در پنهان و آشکار با آنان می ستیزم...»
(اين هم پاسخ عمرو عاص)
امّا تو ای ولید! من ترا به خاطر کینه ای که نسبت به علی داری، سرزنش نمی کنم؛ زیرا او پدر ترا در پیشگاه پیامبر خدا و به منظور اطاعت از فرمان حضرتش به قتل رسانید و ترا نیز آن هنگام که در حالت مستی بر جماعت مسلمین نماز صبح خواندی هشتاد ضربه تازیانه زد. خطیئه ماجرای شرابخواری ترا به شعر نیز درآورده است:
«... او خطاب به نمازگزاران با حال مستی و در حالی که چیزی نمی دانست او گفت: آیا باز هم نماز بخوانم؟ و اگر آنان می پذیرفتند نمازشان ده رکعت می شد ... آنان عنان تو را نگاه داشتند وگرنه پیوسته بر رکعات نماز می افزودی».
خدای تعالی ترا در قرآن فاسق نامیده و امیرالمؤمنین را مؤمن خوانده است. داستان از این قرار است که تو بر پدرم فخر فروختی و به او گفتی: «ای علی ساکت باش که من از تو دلیرتر و زبان آورترم. آن گاه پدرم به تو گفت ای ولید ساکت باش که من مؤمنم و تو
ص: 106
فاسقی». در این هنگام آیه نازل شد و سخن پدرم را تأیید کرد که:
﴿أَفَمَن كَانَ مُؤْمِناً كَمَن كَانَ فَاسِقاً لا يَسْتَوُونَ﴾ (1)
«آیا آن کس که مؤمن است مانند کسی می باشد که فاسق است؟ آن ها هرگز برابر نیستند».
سپس در بارۀ تو آیۀ دیگری نازل شد که:
﴿إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا﴾ (2)
«اگر فاسقی برای شما خبری آورد، درباره آن بررسی کنید.»
ای ولید! اگر این داستان را فراموش کرده باشی سخن آن شاعر را که دربارۀ تو و علی سروده، فراموش ننموده ای. او می گوید:
«خدا در کتابش قرآن، دربارۀ علی و ولید آیه نازل کرد ولید را فاسق و علی را مؤمن خواند. سوگند به جان تو هرگز مؤمن بمانند فاسق خیانتکار نیست. ولید بزودی احضار خواهد شد و علی نیز برای حساب آخرت خواهد رفت. به علی (علیه السلام) بهشت داده می شود و ولید بپاداش کردارش خوار می گردد آری، چه بسا جدّ عُقبه بن ابان در دیار ما شلوارکی کوتاه می پوشد.»
ای ولید! تو را به قریش چکار تو بیگانه ای از قبیله صفوریه هستی و به خدا قسم که عمرت از آن کس که می گویند پدر تو است زیادتر است.
امّا تو ای عتبه! بخدا سوگند نه مرد صاحب رأیی هستی که پاسخت را گویم و نه از خرد بهره داری که با تو گفتگو نمایم و سرزنشت کنم نزد تو نه خیری است که بتوان به آن امید بست و نه شری است که پرهیز از آن لازم باشد عقل تو و کنیزت به یک اندازه است. اگر تو در حضور همۀ مردم نیز علی (علیه السلام) را دشنام دهی به او زیانی نخواهد رسید. اما این که مرا از کشتن می ترسانی چرا آن مرد لحیانی را که او را بر بسترت یافتی، نکشتی، تا بدان جا که نصر بن حجاج درباره این بی آبرویی تو شعر سرود:
«ای مردم به شما از دست حوادث زمانه و از ننگی که خاندان ابوسفیان را
ص: 107
خوار کرد، پناه می برم خبر دار شده ام که مردی ترسو و پلید از بنی لحیان به عتبه خیانت کرده است!»
راستی من چگونه ترا درباره کینه ات نسبت به علی بن ابیطالب سرزنش کنم؟ در حالی که او دایی تو ولید را که قهرمان جنگ بدر بود به قتل رسانید و با حضرت حمزه در کشتن جدّت عتبه شرکت داشت و در یک آن بین تو و برادرت حنظله جدایی افکند و او را از پای درآورد.
امّا تو ای مغیره! شایستگی آن را نداری که در امثال این مناظرات شرکت داشته باشی مثَل تو مثل پشه ای است که چون می خواست از شاخه درخت خرما برخیزد، به نخل گفت مواظب باش که می خواهم از رویت پرواز کنم درخت خرما گفت: مگر من بودنت را احساس کردم که حالا از پروازت با خبر گردم.
ای مغیره! حدّی که به خاطر زنا باید درباره تو اجرا گردد، ثابت است و اگر چه عمر این حدّ را از تو دفع کرد خدای متعال او را در این باره بازخواست خواهد فرمود. خود تو از رسول الله (صلی الله علیه و آله) :پرسیدی آیا مرد می تواند به زنی که قصد همسری با او را دارد نگاه کند؟ حضرت فرمودند تا زمانی که قصد زنا نداشته باشد مانعی ندارد. این پاسخ بیانگر آن است که حضرت پیامبر ترا زناکار می دانسته اند اما شما ای گروه که بخاطر حکومت داشتن کنونیتان بر ما فخر می فروشید، بدانید که قادر متعال در قرآن می فرماید:
﴿وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِکَ قَرْیَهً أَمَرْنا مُتْرَفِیها فَفَسَقُوا فِیها فَحَقَّ عَلَیْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِیراً.﴾ (1)
«چون بخواهیم مردم سرزمینی را [بر اثر نافرمانی هایشان] نابود کنیم، تبهکاران را بر آن ها می گماریم پس آن ها فسق می ورزند و شایستۀ عذاب می شوند و آن گاه سرنگونشان می سازیم».
سخن امام (علیه السلام) با دشمنانش بپایان رسید حضرت برخاسته لباس خود را تکان داد و عزم رفتن کرد عمر و عاص لباس امام را گرفت و خطاب به معاویه گفت: «تو گفتار او را دربارهٔ
ص: 108
من و (مادرم شنیدی. من از تو می خواهم که بسزای این تهمت ناروا بر او حد قذف جاری سازی معاویه بخشم آمده گفت: «رهایش کن خدا به تو خیر ندهد.» و او دامن امام را رها کرد.
پس از آن معاویه به یارانش اظهار داشت. «من قبل از آمدن حسن بن علی به شما اخطار کردم که شما یارایی معارضه با چنین شخصی را ندارید و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم اما شما مرا به ارتکاب این عمل ناروا وادار کردید. بخدا سوگند، حسن ابن علی از این جا برنخاست مگر این که تاریکی این جا را فرا گرفت. برخیزید و از نزد من دور شوید. خدا شما را به سبب بداندیشیتان خوار و رسوا گرداند، چراکه رأی ناصح مشفق را نپذیرفتید.» آن گاه چند بیت شعر در سرزنش از اطرافیان خود سرود، بدین مضمون:
«شما را به کاری فراخواندم نپذیرفتید، از شما خواستم کسی را به سراغ حسن نفرستید. «من از زبان او و بلندی ریسمانی که رها می کند بر شما بیمناکم. و چون شما از قبول خواسته من تن زدید، من نیز یکی از شما شدم و سخن گفتن من با او زیانی بزرگ بود... » (1)
مدائنی می نویسد:
امام چند روزی را در کوفه اقامت گزید سپس برای سفر به مدینه آماده شد. دو نفر از شیعیان بنام مسیب بن نجبه فزاری و ظبیان بن عُماره تیمی برای خداحافظی به خدمتش شرفیاب شدند امام (علیه السلام) به آنان چنین فرمود:
«خدایی را که بر کار خود تواناست سپاسگزارم. اگر همۀ مردم جمع شوند تا آن چه را انجام شدنی است منتفی کنند نخواهند توانست.»
آن گاه مسیّب و ظبیان از ایشان خواستند از تصمیم خود صرف نظر کنند، امام فرمودند:
ص: 109
«چاره ای جز این نداریم.»
فردای آن روز حضرت همراه با برادر خود امام حسین (علیه السلام) و خانواده و اطرافیان از کوفه خارج شده و بسوی مدینه حرکت کردند مردم در موقع خداحافظی سخت می گریستند چون کاروان مدینه به دیرهند (1) رسید امام (علیه السلام) درنگی نموده و شعری را خطاب به کوفه خواندند:
«من خانه دوستانم را از روی کینه و نفرت ترک نمی گویم *** زیرا آن ها از پایگاه و پیمان من دفاع می کردند.» (2)
شیخ مفید می نویسد:
حضرت حسن بن علی (علیه السلام) از کوفه به مدینه بازگشت و در آن جا اقامت گزید، در حالی که خشم خود را فرو می برد و در خانه خویش سکنی گزیده در انتظار تقدیر پروردگار خویش بود. (3)
زبیر بن بکّار در کتاب «انساب قریش» به نقل از محمّد بن حبیب از ابن عباس نقل می کند که نخستین خواری عرب زمانی بود که حسن بن علی(علیه السلام) درگذشت. (4)
در کتاب «مقاتل الطالبیّین» آمده است که به ابو اسحق گفتند: مردم چه زمانی ذلیل شدند؟ گفت آن روز که حسن بن علی (علیه السلام) درگذشت زیاد به عنوان فرزند (نامشروع) ابوسفیان شناخته شد و حجر بن عدی به قتل رسید. (5)
گفتیم که یکی از شروط امام (علیه السلام) در صلح با معاویه این بود که او برای بعد از خود کسی را به عنوان جانشین برنگزیند و خلافت بعد از وی به امام مجتبی (علیه السلام) برسد.
ابوالفرج می نویسد: معاویه تصمیم گرفت برای سلطنت فرزند خود، یزید، از مردم
ص: 110
بیعت بگیرد، در این راه هیچ مشکلی برای او مهم تر از وجود حسن بن علی و سعد بن ابی وقاص نبود برای رفع این مانع نیرنگ زد و سمّی را توسط مأمورین خود به مدینه فرستاد و هر دو نفر براثر آن از دنیا رفتند.
معاویه برای دختر اشعث پیغام داد که اگر تو حسن بن علی را مسموم کنی، من ترا به عقد همسری فرزندم یزید در خواهم آورد همچنین برای وی صدهزار درهم فرستاد و او مرتکب این جنایت شد. اما معاویه به عهد خود وفا نکرد و این زن خیانت پیشه با مردی از قبیله آل طلحه ازدواج کرد و از او فرزندانی آورد که مردم در نزاع ها و درگیری ها آن ها را با لقب «بنی مُسمَّةِ الأَزْوَاج» (1) سرزنش می کردند. این ماجرا در سال دهم حکومت معاویه روی داد. (2)
ابن عبدالبرّ در کتاب «الاستیعاب» می نویسد:
قتاده و ابوبکر بن حَفْص گفته اند حسن بن علی (علیه السلام) را همسر او که دختر اشعث بن قیس بود مسموم نمود. برخی این اقدام او را ناشی از فریب معاویه و مالی که به او ،بخشید می دانند. (3)
مدائنی می نویسد:
معاویه با فریب دادن جَعْدَه دختر اشعث بن قیس همسر امام حسن (علیه السلام) آن حضرت را مسموم نمود. به او وعده همسری با پسرش یزید و مبلغ صد هزار درهم را داده بود بر اثر این سمّ، امام (علیه السلام) چهل روز مریض بود و آن گاه از این دنیا رخت بربست. معاویه مبلغ مذکور را برای جعده فرستاد و از تزویج او برای پسرش یزید سرباز زد و گفت: «می ترسم همان کاری را که با فرزند رسول الله (صلی الله علیه و آله) نمودی، با پسر من بنمایی.» (4)
شیخ مفید می نویسد: چون ده سال از سلطنت معاویه گذشت و تصمیم گرفت برای خلافت یزید از مردم بیعت بگیرد بصورت مخفیانه از جعده دختر اشعث بن قیس که همسر امام حسن بن علی (علیه السلام) بود خواست که امام را مسموم کند و در قبال این جنایت
ص: 111
وعده همسری با یزید را به او داد و صد هزار درهم برایش فرستاد. جعده این عمل را انجام داد و حضرت پس از گذراندن چهل روز بیماری به لقاء حق شتافت. (1)
سبط ابن جوزی در كتاب تذكرة الخواصّ به نقل از تاریخ نگاران، از جمله ابن عبدالبرّ می نویسد:
«امام حسن بن علی به دست همسرش جعده دختر اشعث بن قیس کندی مسموم شد و طبق گفته شعبی، معاویه او را بر این عمل تشویق نموده وعده صد هزار درهم و همسری یزید را به وی داده بود چون امام (علیه السلام) شهید شد، معاویه آن مبلغ را برای او فرستاد، ولی از تزویج جعده برای یزید، سرباز زد.»
سبط ابن جوزی همچنین می گوید: جدّ من در کتاب «صفوة» (2) به نقل از یعقوب بن سفیان در تاریخش می نویسد که جعده همان کسی است که حضرت امام مجتبی را مسموم نمود.
شاعری در این باره سرود:
«ای روزگار تا به کی می خواهی آسوده و خرسند باشی، در حالی که اندوه سراسر عالم را گرفته است. چرا که رسول الله (صلی الله علیه و آله) درگذشته علیّ مرتضی به شهادت رسیده، حسین بن علی کشته شد و حسن بن علی مسموم گردیده است.» (3)
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: «اشعث در خون امیرالمؤمنین شرکت داشت، دخترش جعده حضرت حسن بن علی (علیه السلام) را مسموم نمود و پسرش محمّد از همکاران قتل حسین بن علی (علیه السلام) بود.» (4)
شیخ طوسی در کتاب امالی خود، وصیّت امام حسن (علیه السلام) را به برادرش حسین بن علی (علیه السلام) به نقل از ابن عبّاس چنین آورده است:
«این وصیّتی است که حسن بن علی به برادرش حسین (علیه السلام) نموده است.
ص: 112
وصیّت او اینست: به یگانگی خدای یکتا گواهی می دهد و بر آستان ربوبیش، آن گونه که سزاست، سربندگی می ساید. خدای یگانه را در فرمانروائیش شریک و انبازی نیست و هرگز از روی خواری یاوری نگرفته و هر چیزی را او آفریده و به اندازه آفریده است. او برای بندگی سزاوارترین و برای سپاسگویی شایسته ترین کس می باشد هر کس فرمانبر خدا باشد، راه درست را یافته است و هر کس او را نافرمانی کند به گمراهی افتاده و هرکس به سوی او ،بازگردد، از گمراهی رسته است.
ای حسین، من ترا درباره بازماندگان و فرزندان و خاندانم سفارش می کنم که خطا کارانشان را با بزرگ منشی ببخشی و نیکوکارانشان را بپذیری و هم جانشین من و هم پدری مهربان برای آنان باشی.
مرا در کنار آرامگاه جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) دفن نما، چراکه من سزاوارترین فرد برای دفن در کنار پیامبر خدا هستم البته اگر از این کار ترا بازداشتند ترا به خدا و مقامی که در نزد او داری و پیوندی که با رسول الله (صلی الله علیه و آله) داری سوگند می دهم که مبادا به خاطر من حتی به اندازه گنجایش شیشه حجامت، خون ریخته شود تا آن که پیامبر خدا را ملاقات کنیم شکایت نزد او بریم و او را از رفتاری که مردم با ما نمودند، با خبر سازیم.»
حاکم در مستدرک می نویسد: «چون امام حسن بن علی (علیه السلام) درگذشت زنان بنی هاشم در سوک او یک ماه به نوحه و عزا پرداختند.» امام ابو جعفر محمّد الباقر فرمودند:
«بهنگام درگذشت حضرت مجتبی مردم عزاداری بر پا نمودند و شهر بصورت تعطیل درآمد.»
شیخ طوسی همچنین در کتاب امالی می نویسد:
چون امام حسن(علیه السلام) دار فانی را وداع گفت حضرت حسین (علیه السلام) ابن عبّاس، عبدالرحمن بن جعفر و علیّ بن عبدالله بن عبّاس را فراخواندند و آنان حضرتش را در غسل دادن و حنوط و تکفین یاری نمودند سپس جنازه را به مسجد آورده بر آن نماز گزاردند.
ص: 113
شیخ مفید می نویسد:
بعد از وفات امام (علیه السلام) برادرش حضرت حسین (علیه السلام) جنازه را غسل داد و کفن کرد و آن را بر روی تابوت بسوی قبر رسول الله آورد مروان و یاران اموی او تردید نکردند که آن ها می خواهند پیکر مطهر حسن بن علی را در کنار پیامبر دفن کنند. پس با یکدیگر گرد آمدند و سلاح برگرفتند.
هنگامی که حضرت حسین (علیه السلام) جنازه را برداشتند تا برای آخرین بار آن را به مزار جدشان نزدیک کنند آشوبگران به آن ها روی آوردند در حالی که عایشه نیز سوار بر استر به جمعشان پیوسته بود. عایشه فریاد می زد که: «من چگونه می توانم تاب بیاورم، در حالی که شما می خواهید کسی را به خانه من داخل کنید که من او را دوست ندارم.»
مروان نیز آغاز به سخن نمود و گفت: «چه بسا آشوبی که از آرامش بهتر است. آیا سزاوار است که عثمان در دور دست ترین نقطه مدینه به گور سپرده شود و حسن بن علی در کنار پیامبر خدا دفن گردد! هرگز چنین نخواهد شد و من با شمشیر آخته حمله خواهم کرد.» نزدیک بود فتنه گسترش یابد و بنی هاشم با بنی امیه درگیر شوند. (1)
سبط ابن جوزی می نویسد:
ابن سعد از واقدی نقل می کند که چون امام مجتبی (علیه السلام) بر بستر بیماری افتاد و نشانه های مرگ در وجودش آشکار شد به برادر خود فرمود: «مرا در کنار جدّم رسول الله دفن کنید». لذا آن گاه که حضرت درگذشت امام حسین بن علی (علیه السلام) تصميم گرفت که ایشان را در آرامگاه پیامبر خدا دفن کند اما بنی امیه با پشتیبانی مروان بن حكم و سعید بن عاص والی مدینه بپا خاستند و از انجام شدن این کار جلوگیری نمودند. کار بدان جا کشید که بنی هاشم برای نبرد با مخالفین قیام کردند. ابو هریره که ناظر جریان بود گفت: «راستی آیا اگر پسر موسی بن عمران از دنیا می رفت در کنار پدرش دفن نمی شد؟ پس چرا با تدفین حسن بن علی مخالفت می ورزید؟!»
ابن سعد می گوید که از جملهٔ مخالفین عایشه بود که اظهار داشت در کنار رسول خدا هیچ کس نباید دفن شود. (2)
ص: 114
ابو الفرج اصفهانی می نویسد:
یحیی بن حسن گفته است که از علی بن طاهر بن زید چنین شنیدم: چون هنگام دفن امام مجتبی (علیه السلام) فرا رسید عایشه که سوار بر استری بود به پشت گرمی بنی امیه و یاری مروان و دیگر همکارانش در رسید بهمین دلیل شاعر درباره او گفته است:
«روزی بر استر سوار است و روزی بر شتر» (1)
مفید رحمه الله علیه در ادامه گزارش قبلی می نویسد:
ابن عبّاس بیدرنگ به سراغ مروان آمد و از او خواست که برگردد. او به مروان گفت: «ما قصد نداریم که پسر عمّ خود را در کنار رسول الله دفن کنیم، بلکه پس از تجدید دیدار او با مزار رسول الله، جنازه را به بقیع خواهیم برد تا طبق وصیتش در کنار جدّه پدریش فاطمه بنت اسد به خاک سپرده شود...»
ص: 115
امام حسین (علیه السلام) نیز فرمود:
«به خدا قسم اگر برادرم از من پیمان نگرفته بود که در پای جنازه اش خونی ریخته نشود، به شما شمشیر زدن را نشان می دادم شما همان کسانید که پیمان هایتان را درباره ما شکستید و به شرط هایی که در مورد ما قایل شدید وفا نکردید.» (1)
بدین گونه جسد مطهر نواده بزرگ رسول خدا را از کنار مزار جدش به سوی قبرستان بقیع حرکت دادند و در کنار آرامگاه فاطمه بنت اسد به خاک سپردند.
هنگامی که خبر شهادت امام به معاویه رسید معاویه و اطرافیانش به سجده افتاده و تکبیر گفتند. این مطلب را زمخشری در ربیع الابرار و ابن عبدالبرّ در «الاستیعاب» نقل نموده اند. (2)
شاعری در این باره سرود:
امروز فرزند هند زبانی سرزنشگر و خودخواهی آشکار یافته است، از آن رو که حسن درگذشته است. ای پسر هند آن روز که تو به کام مرگ فرو روی (چنان از یادها می روی که گویی اصلاً در روزگار نبوده ای. تو هرگز جاوید نیستی، پس آن کس را که در گرو مرگ است، سرزنش نکن.
مدائنی می نویسد:
مردم بصره به محض دریافت خبر شهادت حضرت مجتبی (علیه السلام) آه و ناله سردادند و در این زمان «زیاد بن سمیّه» فرمانروای بصره بود ابوبکره برادر زیاد که بیمار بود صدای گریه مردم را شنید و از همسر خود سبب گریه مردم را پرسید. همسرش که زنی از قبيله ثقیف بود با بی پروایی اظهار داشت: حسن بن علی در گذشته است. خدا را سپاس که مردم را از دست او آسوده کرد. ابوبکره خشمگینانه گفت: «ساکت باش، وای بر تو چه می گویی؟ خداوند یکتا او را از شرّ بسیار آسوده نمود و مردم نیز با مرگ او خیر بسیاری را از دست دادند. خدا حسن بن علی را بیامرزد.» (3)
ص: 116
شهادت امام مجتبی (علیه السلام) در مدینه، روز پنجشنبه بیست و هشتم ماه صفر روی داد. البتّه بعضی هفتم ماه نوشته اند عده دیگری تاریخ شهادت امام (علیه السلام) را بیست و پنجم ربیع الاوّل ثبت کرده اند حاکم پنجم ربیع الاوّل نوشته است در مورد سال شهادت نیز اقوال گوناگون از سال پنجاه، پنجاه و یکم، چهل و نهم، چهل و پنجم، چهل و چهارم، چهل و هفتم و پنجاه و هشتم در کتب تاریخ ذکر گردیده است. بنابراین مدت عمر حضرت امام حسن (علیه السلام) برابر با چهل و هفت یا چهل و شش سال و چند ماه می گردد. اقوال دیگری نیز در این باره وجود دارد. (1)
نکته ای که یادآوری آن در این سطور سودمند می باشد اشتباهاتی است که از دانشمندان بزرگی چون کلینی مفید و طبرسی رخ داده است. (2)
به هر تقدیر مراحل مختلف زندگانی امام حسن (علیه السلام) را می توان به این صورت بیان کرد. هفت سال و شش ماه یا هشت سال در زمان جدش رسول الله (صلی الله علیه و آله)، سی سال تا شهادت پدر بزرگوارش شش ماه و پنج یا سه روز حکومت ظاهری تا صلح با معاویه نه سال و نه ماه و سیزده روز از هنگام صلح تا شهادت
سیوطی در کتاب «تدریب الراوی» می نویسد: «دربارۀ نگاشتن علوم بین صحابه و تابعین اختلاف نظر وجود داشت. عدّه زیادی این کار را ناروا می دانستند و برخی انجام دادن آن را روا می شمردند. از جمله کسانی که دانش نگاری را ارج نهادند، علی بن ابیطالب و فرزند او حسن بودند.» (3) آری در این واقعیت هیچ گونه تردیدی نیست که اگر دانش های
ص: 117
دینی به نگارش در نمی آمدند علوم و معارف اسلامی تباه شده و اثری از آن ها بر جای نمی ماند و این فضیلتی است برای علی و فرزندش
از امام مظلوم حضرت مجتبی گفتارهایی در زمینه های گوناگون بدست رسیده که هر یک حقایق ارزشمندی را در بر دارد. از آن جمله است کلام گهربار امام پیرامون توحید که عالم بزرگوار شیعی، شیخ صدوق علیه الرّحمه در کتاب «توحید» آورده است:
مردی نزد امام مجتبی علیه السّلام آمد و عرض کرد: «ای پسر رسول خدا! پروردگارت را برای من آن گونه وصف کن که گویی به او می نگرم». امام لختی درنگ کرد و سپس سر خود را بلند کرد و فرمود:
«حمد مخصوص خدایی است که برای او آغاز شناخته شده و پایانی که به آن برسد نیست؛ وصف «قبل» که به درک آید و «بعد» که محدودیت آورد، در خور او نیست؛ او پایانی ندارد که با لفظ «تا» (حتّی) مشخص شود؛ او تجزیه پذیر نیست؛ صفات گوناگون که او را متناهی کنند ندارد. بنابراین، خردها، اندیشه ها و ذهن های جستجوگر هرگز به و صف او راه نیابند تا از «زمان» او بپرسند؛ خدا نه از چیزی نشأت گرفته نه نشأت گرفته، نه بر چیزی قرار گرفته نه به درون چیزی رفته و نه آفرینش چیزی را وانهاده تا از سبب این وانهادن سؤال شود خدا آفریدگان را بیافرید در حالی که نو (بی هیچ نمونه قبلی) بودند و از نیستی به هستی در آمدند: خلقت آن چه را بی هیچ سابقه ای آفرید از چیزی آغاز نکرد، و آن چه را از نیستی به هستی آورد از روی نمونه ای نساخت. آن چه را اراده کرد انجام داد و آن چه را خواست افزود اینست «الله» پروردگار جهانیان».
همچنین در آخرین روزهای حیات پربار حضرتش هنگامی که در بستر بیماری
ص: 118
آرمیده بود یکی از یاران ایشان بنام جنادة بن ابى امیّه بخدمت امام شرفیاب شده و عرضه داشت: «ای پسر پیامبر خدا مرا پند دهید.» امام چنین فرمودند:
﴿اسْتَعِدَّ لِسَفَرِكَ وَحَصِّلْ زَادَكَ قَبْلَ حُلُولِ أَجَلِكَ﴾.
برای سفر آخرت آماده شو و توشه ات را پیش از فرا رسیدن اجل تهیه نما.
﴿ وَاعْلَمْ أَنَّكَ تَطْلُبُ الدُّنْيَا وَالْمَوْتُ يَطْلُبُكَ، وَلا تَحمِل هَمَّ یَومِکَ الَّذِی لَم یَأتِ عَلی یَومِکَ الَّذِی لَم اَنتَ فیهِ﴾.
بدان که تو در جستجوی دنیائی در حالی که مرگ بدنبال تو است هیچ گاه اندیشه و اندوه روز آینده ات را بر امروزت تحمیل مکن.
﴿ووَ اِعْلَمْ أَنَّکَ لَنْ تَکْتَسِبَ شَیْئاً فَوْقَ قُوتِکَ إِلاَّ کُنْتَ فِیهِ خَازِناً لِغَیْرِکَ﴾.
بدان که تو چیزی از دارایی دنیا را بیش از قوت لازمت گرد نمی آوری مگر آن که تنها خزینه دار دیگران خواهی بود.
﴿وَ اعْلَمْ أَنَّ فِی حَلَالِهَا حِسَابٌ وَ فِی حَرَامِهَا عِقَابٌ وَ فِی الشُّبُهَاتِ عِتَابٌ فَأَنْزِلِ... الدُّنْیَا بِمَنْزِلَةِ الْمَیْتَةِ خُذْ مِنْهَا مَا یَكْفِیكَ فَإِنْ كَانَ ذَلِكَ حَلَالًا كُنْتَ قَدْ زَهِدْتَ فِیهَا وَ إِنْ كَانَ حَرَاماً لَمْ یَكُنْ فِیهِ وِزْرٌ فَأَخَذْتَ كَمَا أَخَذْتَ مِنَ الْمَیْتَةِ وَ إِنْ كَانَ الْعِتَابُ فَإِنَّ الْعِتَابَ یَسِیرٌ﴾.
بدان که دارایی دنیا اگر از راه حلال به دست آید حسابرسی خواهد شد اگر از راه حرام کسب شود کیفر خواهد داشت و اگر از جاهایی که شبهه ناک است فراهم شود، سرزنش در پی دارد بنابراین تو دنیا را بسان مُرداری بدان و از آن در حد نیازت بهره بگیر در این صورت آن چه را مصرف کرده ای اگر حلال باشد تو از بی رغبتی به آن زیانی نبردهای اگر حرام باشد گناهی بر تو نیست و تو به اندازه نیاز از مردار استفاده کرده ای و اگر سرزنشی بدنبال داشته باشد آسانست و زودگذر
﴿و اِعْمَلْ لِدُنْیَاکَ کَأَنَّکَ تَعِیشُ أَبَداً وَ اِعْمَلْ لآِخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَمُوتُ غَداً﴾
برای کارهای دنیایی خود چنان اقدام کن که گویی سالیان دراز در جهان خواهی زیست و در مورد امور اخروی آن گونه بیندیش که گویی فردا از جهان رخت بر می بندی.
﴿وَاذَا أَرَدْتَ عِزّاً بِلا عَشيرةٍ وَ هَيْبَةٌ بِلاسُلْطانِ فَاخْرُج مِنْ ذُلّ مَعْصِيَةِ الله إِلى عِزّ طَاعَةِ اللَّهِ ﴾
اگر ارجمندی بدون وابستگی خانوادگی و شکوه بدون سلطنت را طالبی از خواری نافرمانی خدا دور شو و لباس عزّت فرمانبرداری از خدا را بر تن نما
ص: 119
﴿وَ إِذَا نَازَعَتْکَ إِلَی صُحْبَهِ اَلرِّجَالِ حَاجَهٌ فَاصْحَبْ مَنْ إِذَا صَحِبْتَهُ زَانَکَ وَ إِذَا خَدَمْتَهُ صَانَکَ وَ إِذَا أَرَدْتَ مِنْهُ مَعُونَهً عَانَکَ وَ إِنْ قُلْتَ صَدَّقَ قَوْلَکَ وَ إِنْ صُلْتَ شَدَّ صَوْلَتَکَ وَ إِنْ مَدَدْتَ یَدَکَ بِفَضْلٍ مَدَّهَا وَ إِنْ بَدَتْ مِنْکَ ثُلْمَهٌ سَدَّهَا وَ إِنْ رَأَی مِنْکَ حَسَنَهً عَدَّهَا وَ إِنْ سَأَلْتَهُ أَعْطَاکَ وَ إِنْ سَکَتَّ عَنْهُ اِبْتَدَأَکَ وَ إِنْ نَزَلَتْ بِکَ إِحْدَی اَلْمُلِمَّاتِ وَاسَاکَ مَنْ لاَ یَأْتِیکَ مِنْهُ اَلْبَوَائِقُ وَ لاَ یَخْتَلِفُ عَلَیْکَ مِنْهُ اَلطَّرَائِقُ وَ لاَ یَخْذُلُکَ عِنْدَ اَلْحَقَائِقِ وَ إِنْ تَنَازَعْتُمَا مُنْقَسِماً آثَرَکَ﴾.
هر گاه به همنشینی با مردم نیازت افتد این گونه همنشینی را برگزین کسی که چون با او می نشینی بر وقار و شکوه تو می افزاید چون به او خدمتی می کنی از تو نگاهبانی می نماید هرگاه احتیاج مالی داشته باشی به یاریت می شتابد، آن گاه که سخن می گوئی تصدیقت می کند، اگر در مورد کاری شدت بخرج می دهی با تو همنوا می شود، چون برای کار ارزشمندی دست خود را پیش می بری او نیز دست خود را جلو می آورد اگر از تو خطائی سر زند آن را جبران می کند اگر از تو نیکوئی ببیند همواره آن را یادآوری می نماید اگر از او خواسته ای داشته باشی برآورده می سازد، اگر از او جدا شوی او به تو می پیوندد و اگر بر تو مصیبتی وارد شود با تو همدردی می کند.
همنشین تو باید کسی باشد که از او به تو زیانی نرسد دشواری ها از جانب او برای تو پیش نیاید در مسائل اساسی ترا خوار نگرداند و اگر مالی را بین خود تقسیم می کنید، او ترا بر خویشتن ترجیح دهد. (1)
بخش پایانی این نوشتار را با شماری از کلمات کوتاه و پرارج دومین امام زینت می بخشیم بدان امید که گامگزار راهی باشیم که نیکان و پاکان در سراسر تاریخ از آغاز تاکنون رقم زده اند. سخنان پیشوایان معصوم شیعه در کتب گوناگون گرد آمده اند از جمله این مجموعه ها کتاب ارزشمند «تُحَفُ العقول» نوشته «ابن شعبه حرّانی» از دانشمندان جلیل القدر قرن چهارم می باشد آن چه در سطور زیر می خوانیم، بیشتر از همین کتاب گزیده شده است. همچنین از دو کتاب «الفصول المهمّه» و «كشف الغمّه»
ص: 120
جملاتی را انتخاب کرده ایم.
1- ﴿ما تشاوَرَ قَوْمٌ إِلَّا هُدُوا إِلَى رُشْدِهِمْ﴾
هیچ گروهی با یکدیگر مشورت نکرده اند مگر آن که راه صحیح را باز شناخته اند.
2- ﴿اَللُّؤْمُ أَنْ لاَ تَشْکُرَ اَلنِّعْمَهَ﴾
پستی آنست که سپاس نعمت را بجای نیاوری.
3- ﴿وَ قالَ لِبَعْضِ وُلْدِهِ: يَا بُنَيَّ لَا تُؤَاخِ أَحَداً حَتَّى تَعْرِفَ مَوَارِدَهُ وَ وَ مَصادِرَهُ﴾
به یکی از فرزندانش فرمود :پسرم با هیچ کس دوستی مکن مگر آن که بدانی به کجاها می رود و از کجاها می آید.
4- ﴿لقَريب مَن قَرَّبَتْهُ المَودَّةُ و إنْ بَعُدَ نَسَبُهُ ، و البَعيدُ مَن باعَدَتْهُ المَودَّةُ و إنْ قَرُبَ نَسَبُهُ﴾
خویشاوند کسی است که دوستی او را نزدیک کند اگر چه از نظر نسب نزدیک نباشد؛ و بیگانه کسی است که از دوستی بدور است اگر چه از نظر نسب نزدیک باشد.
5- ﴿الْخَيْرُ الَّذى لا شَرَّفيه الشُكْرُ مَعَ النعْمَةِ وَالصَّبْرُ عَلَى النَّازِلَةِ﴾
آن خوبی که هیچ بدی با آن آمیخته نشده شکر در برابر نعمت و شکیبائی در برابر رویدادهاست.
6- ﴿سُئِلَ عَنِ اَلْمُرُوَّهِ فَقَالَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ شُحُّ اَلرَّجُلِ عَلَی دِینِهِ وَ إِصْلاَحُهُ مَالَهُ وَ قِیَامُهُ بِالْحُقُوقِ﴾
درباره جوانمردی فرمودند: جوانمردی آنست که انسان نسبت به دین خود بخل ورزد دارائی خود را اصلاح کند و حقوق خدا را بجا آورد.
7- ﴿وَ قَالَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فِی وَصْفِ أَخٍ کَانَ لَهُ صَالِحٍ : کَانَ مِنْ أَعْظَمِ اَلنَّاسِ فِی عَیْنِی وَ کَانَ رَأْسُ مَا عَظُمَ بِهِ فِی عَیْنِی صِغَرَ اَلدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ کَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ اَلْجَهَالَهِ فَلاَ یَمُدُّ یَداً إِلاَّ عَلَی ثِقَهٍ لِمَنْفَعَهٍ کَانَ لاَ یَشْتَکِی وَ لاَ یَتَسَخَّطُ وَ لاَ یَتَبَرَّمُ کَانَ أَکْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً فَإِذَا قَالَ بَذَّ اَلْقَائِلِینَ کَانَ ضَعِیفاً مُسْتَضْعَفاً فَإِذَا جَاءَ اَلْجِدُّ فَهُوَ اَللَّیْثُ عَادِیاً کَانَ إِذَا جَامَعَ اَلْعُلَمَاءَ عَلَی أَنْ یَسْتَمِعَ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَی أَنْ یَقُولَ کَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَی اَلْکَلاَمِ لَمْ یُغْلَبْ عَلَی اَلسُّکُوتِ کَانَ لاَ یَقُولُ مَا لاَ یَفْعَلُ وَ یَفْعَلُ مَا لاَ یَقُولُ کَانَ إِذَا عَرَضَ لَهُ أَمْرَانِ لاَ یَدْرِی أَیُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَی رَبِّهِ نَظَرَ أَقْرَبَهُمَا مِنْ هَوَاهُ فَخَالَفَهُ کَانَ لاَ یَلُومُ أَحَداً عَلَی مَا قَدْ یَقَعُ اَلْعُذْرُ فِی مِثْلِهِ﴾.
درباره دوست صالح خود چنین می فرمایند: او بزرگ ترین انسان در نظر من بود زیرا دنیا در نظرش بسیار خُرد می نمود؛ هرگز از روزگار شکوه نمی کرد خشمگین نمی شد و اظهار دلتنگی نمی نمود؛ بیشتر روزگار خود را به سکوت می گذراند و چون
ص: 121
لب به سخن می گشود برای گویندگان جای سخن گفتن باقی نمی گذاشت؛ هنگامی که با دانشمندان می نشست به شنیدن بیش از گفتن حرص می ورزید، اگر در سخن براو چیره می شدند در سکوت مغلوبش نتوانستند نمود؛ هیچ گاه آن چه را که انجام نمی داد نمی گفت و آن چه را نمی گفت انجام می داد اگر برای او دو کار پیش می آمد که نمی دانست کدام یک به رضای خدا نزدیک تر است، دقیق می نگریست و آن را که به هوای نفس نزدیک تر بود رها می کرد هرگز کسی را در مورد کاری که احتمال عذر در آن وجود داشت سرزنش نمی نمود.
8- ﴿قبلَ لهُ فِیکَ عَظَمَهٌ فقَالَ: بَلْ فِیَّ عِزَّهٌ قَالَ اَللَّهُ: وَ لِلّهِ اَلْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ﴾.
به آن حضرت گفته شد در شما بزرگی وجود دارد. پاسخ داد: در من عزّت هست، خدا فرمود: عزّت مختص خدا و پیامبر و مؤمنان است.
9- ﴿سَأَلَهُ رَجُلٌ أَنْ يُجالِسَهُ، فَقالَ ايَّاكَ أَنْ تَمْدَحَنِى فَأَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْكَ، أَوْ تُكَذِّبَنِي فَإِنَّهُ لاَ رَأْیَ لِمَکْذُوبٍ أَوْ تَغْتَابَ عِنْدِی أَحَداً فَقَالَ لَهُ اَلرَّجُلُ: انْذَنْ لِي فِي الْإِنْصِرافِ. قَالَ: نَعَمْ إذا شِئْتَ﴾.
مردی از او خواست که با وی همنشین شود حضرت فرمود: مبادا زبان به مدح من بگشایی، که من نسبت به خودم از تو آگاه ترم؛ یا مرا دروغگو بخوانی، که نظر انسان دروغگو پذیرفته نیست؛ یا نزد من از کسی غیبت کنی در این هنگام آن مرد اجازه بازگشت خواست و امام فرمود: اگر می خواهی بازگرد.
10- ﴿مر عليه السّلام في يوم فطر بقومٍ يَلْعَبُونَ وَ یَضْحَكُونَ فَوَقَفَ عَلَی رُءُوسِهِمْ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ شَهْرَ رَمَضَانَ مِضْمَاراً لِخَلْقِهِ يفَیَسْتَبِقُونَ فِیهِ بِطَاعَتِهِ إِلَی مَرْضَاتِهِ فَسَبَقَ قَوْمٌ فَفَازُوا وَ قَصَّرَ آخَرُونَ فَخَابُوا فَالْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِنْ ضَاحِكٍ لَاعِبٍ فِی الْیَوْمِ الَّذِی یُثَابُ فِیهِ الْمُحْسِنُونَ وَ یَخْسَرُ فِیهِ الْمُبْطِلُونَ وَ ایْمُ اللَّهِ لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ لَعَلِمُوا أَنَّ الْمُحْسِنَ مَشْغُولٌ بِإِحْسَانِهِ وَ الْمُسِیءَ مَشْغُولٌ بِإِسَاءَتِهِ فمَضَی﴾.
امام مجتبی (علیه السلام) روز عید فطر بر مردی گذر کرد که به بازی و خنده سرگرم بودند. نزد آنان ایستاد و فرمود خدا ماه رمضان را میدان مسابقه بندگانش قرار داد تا از راه فرمانبرداری رضای او را کسب کنند پس گروهی پیشی گرفتند و رستگار شدند و دیگرانی کوتاهی کردند و زیان بردند و شگفتا از کسی که در روزی به خنده و بازی سرگرم است که نیکوکاران پاداش می بینند و باطل گرایان زیانکار می شوند. به خدا
ص: 122
سوگند، اگر پرده برگرفته شود، خواهند دانست که نیکوکار به نیکی خود مشغول است و بدکار گرفتار بدرفتاری خودش است. سپس از آن جا گذشت.
11- ﴿هَلاَكُ الْمَرْء في ثلاث: اَلْکِبْرِ وَ اَلْحِرْصِ وَ اَلْحَسَدِ فَالْکِبْرُ هَلاَکُ اَلدِّینِ وَ بِهِ لُعِنَ إِبْلِیسُ وَ اَلْحِرْصُ عَدُوُّ اَلنَّفْسِ وَ بِهِ أُخْرِجَ آدَمُ مِنَ اَلْجَنَّهِ وَ اَلْحَسَدُ رَائِدُ اَلسُّوءِ وَ مِنْهُ قَتَلَ قَابِیلُ هَابِیلَ﴾.
سه چیز مرد را بهلاکت می کشاند خویشتن بزرگ دانستن، آزمندی داشتن، رشک بردن. بزرگی فروختن موجب نابودی دین می شود و ابلیس به سبب همین صفت از رحمت خدا دور گردید آزمندی دشمن نفس است و آدم بر اثر همین صفت از بهشت بیرون رفت رشک، بدی را بهمراه می آورد و همین صفت موجب شد که قابیل هابیل را بقتل رساند.
12- ﴿لَا أَدَبَ لِمَنْ لا عَقْلَ لَهُ﴾
کسی که عقل ندارد، از ادب بی بهره است.
13- ﴿لا مُروءَهَ لَهُ لا هِمَّهَ لَهُ﴾
آدم بی همت از مردانگی بدور است.
14- ﴿لأحَيَاءَ لِمَنْ لا دينَ لَهُ﴾
شرم و حیا در انسان بی دین وجود ندارد.
15- ﴿رَأسُ الْعَقْلِ مُعَاشَرَهُ النَّاسِ بِالْجَمِیلِ وَ بِالْعَقْلِ تُدْرَکُ الدَّارَیْنِ وَ مَنْ حَرُمَ مِنَ الْعَقْلِ حَرُمَهُمَا جَمِیعاً﴾.
بالاترین کار عقل خوشرفتاری با مردم است از راه عقل است که دنیا و آخرت به دست می آید و هرکس از عقل بهره نداشته باشد از هر دو عالم محروم است.
16- ﴿ لا تَأْتِ رَجُلاً إِلَّا أَنْ تَرْجُوَ نَوَالَهُ أَوْتَحَافَ يَدَهُ أَوْتَسْتَفِيدَ مِنْ عِلْمِهِ أَوْ تَرْجُوَ بَرَكَةَ دُعَائِهِ أَوْتَصِلَ رَحِماً بَيْنَكَ و بَيْنَهُ﴾.
به سراغ کسی مرو مگر آن که به عطایش امید داشته باشی یا از استیلای او بیمناک باشی، یا از دانشش بهره مند شوی یا به برکت دعایش امیدبندی یا با او صله رحم کنی.
17- ﴿ما رَأَيْتُ ظالِماً أَشْبَهَ بِمَظلوم مِن حَاسِدٍ﴾
هیچ ستمگری را ندیدم که به ستمدیده شبیه باشد، آن گونه که حسود به ستمدیده شباهت دارد (زیرا حسود هیچ سودی از این رفتار ناپسند خود نمی برد، بلکه آدمی است بینوا و ناتوان و زیانمند.)
ص: 123
18- ﴿لأتعاجِلِ الذَّنْبَ بِالْعُقُوبَةِ وَاجْعَلْ بَيْنَهُما لِلاعْتذَارٍ طَرِيقاً﴾
هیچ گاه در کیفر دادن خطاکاران شتاب روا مدار بلکه بین خطا و کیفر زمانی را فاصله انداز، شاید خطاکار راهی برای عذر جوئی بیابد.
19- ﴿القُرصَةُ سَريعةُ الْقَوْتِ بطيئةُ العَوْدِ﴾
فرصت زود از دست می رود ولی بزودی باز نمی گردد.
20- ﴿تُجْهَلُ اَلنِّعَمُ مَا أَقَامَتْ، فَإِذَا وَلَّتْ عُرِفَتْ﴾.
آن گاه که نعمت ها ترا در برگرفته اند، شناختی از آن ها نداری و چون از تو روی می گردانند قدر شناس می شوی. (1)
از میان اشعار برجای مانده از امام حسن علیه السّلام شماری را ابن شهر آشوب در «مناقب» آورده است. از جمله:
«کدورت ها و ناراستی های روزگار را و انِه که صفا و پاکی آن روزهای شادمانی را به ارمغان می آورد.
روزگار چگونه می تواند انسان را به عزّت برساند در حالی که بین او و شب ها تجربه های استوار وجود دارد!»
و نیز فرمود:
«به آن کس که در خانه ای نه در خور اقامت، مقیم شده است بگو: هنگام کوچ فرا رسیده است؛ با دوستان بدرود گوی، همانا آن هائی که تو ایشان را دیدار و با آن ها گفتگو کردی امروز در دل خاک نهفته اند».
و شعری دیگر:
ای کسانی که دل در گرو لذت های دنیای فانی دارید، (بدانید که) ایستادن در
ص: 124
زیر سایه ای که نمی پاید، از کم خردی است».
و نیز فرمود:
«تکه کوچک نانی مراسیر می کند؛ با اندکی آب سیراب می شوم، جامه ای کهنه تا هنگامی که زنده ام مرا می پوشاند و چون مردم، همان جامه برای کفن من بسنده است».
مردی بیابان نشین به خدمت حضرتش شرفیاب شد. امام فرمود هر چه در خزانه است به او بدهید.
این مبلغ بیست هزار در هم بود مرد عرضه داشت چرا اجازه ندادید نیازم را بگویم و مدح شما را بر زبان آورم؟
امام چنین فرمود:
ما گروهی هستیم که بخشش هایمان بیدرنگ صورت می گیرد و امید و آرزو در آن به ثمر می رسد؛ جان ما پیش از آن که کسی درخواست کند به تکاپو می افتد از آن رو که نگران ریخته شدن آبروی سائل است.
اگر دریا از بخشش زیاد ما با خبر می شد شرمگینانه بعد از عرضه داشتن دارائی های خود به زمین فرو می شد.» (1)
ابن رشیق نیز روایت کرده است که روزی امام حسن (علیه السلام) در حالی که خضاب کرده بود به میان دوستان خود آمد و این شعر را خواند
«ظاهر این موها را سیاه می کنیم ولی ریشه و درون آن ها از پذیرش رنگ سیاه ابا دارد و ای کاش آن که رنگ سیاه را می پذیرفت، ریشه مو بود (کنایه از آرزوی بازگشت جوانی)». (2)
ص: 125
ص: 126
ص: 127
ص: 128
حضرت ابو عبدالله الحسین بن علیّ بن ابیطالب عليهم السّلام، سومین پیشوای معصوم از خاندان پاک رسول الله (صلی الله علیه و آله) دومین نوادۀ پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) یکی از دو سرور جوانان بهشت و یکی از دو گل خوشبوی محمّد مصطفی و یکی از پنج تن آل عبا، سالار شهیدان و فرزند فاطمه زهرا سلام الله علیها می باشد.
در سوم شعبان از مادر زاده شد، برخی آن را پنجم ذکر کرده اند، سال تولد امام (علیه السلام) را سوم یا چهارم هجرت نقل نموده اند.
حاکم در مستدرک به نقل از محمد بن اسحق ثقفی و او از قُتاده آورده است که میلاد حضرتش در نیمۀ اوّل ماه ششم از سال ششم هجرت روی داد. (1)
عده ای زادروز امام را در اواخر ماه ربیع الاوّل و گروهی پنجم جمادی الاولی دانسته اند، اما نظر مشهور همانست که در آغاز گفتار آوردیم.
در زندگینامه امام مجتبی (علیه السلام) به این نکته اشاره نمودیم که گفته اند مدّت حمل امام حسین (علیه السلام) شش ماه بوده و فاصله بین ولادت امام مجتبی (علیه السلام) و حمل امام حسین (علیه السلام) فقط یک طهر بوده است. اما این مطلب با تاریخ مشهوری که ثبت شده سازگاری ندارد و کمترین فاصله بین میلاد دو برادر را همان ده ماه و بیست روز باید دانست؛ یعنی از نیمه رمضان تا پنجم شعبان البته ممکن است مدت شش ماه مذکور را چنین توجیه کنیم که
ص: 129
ولادت حضرت حسین (علیه السلام) بنابر یک روایت در آخر ماه ربیع الاول بوده است، ولی بنظر می رسد که راوی، تاریخ مذکور را از همین روایت شش ماه و ده روز استنباط نموده است.
حاکم در مستدرک به نقل از محمد بن اسحق ثقفی می نویسد که بین زاده شدن این دو برادر یک سال و ده ماه فاصله افتاده است. (1)
در هر حال، چون فاطمه (سلام الله علیها) پسر دوم خود را بدنیا آورد، مژده ولادتش را به پیامبر بزرگوار دادند و این مولود پاک را نزد جدش بردند حضرت در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه خواندند و در روز هفتم او را حسین نامیدند؛ برای او گوسفندی را عقیقه کرده و به دختر دلبند خود دستور دادند که موی سر فرزند خود را بتراشد و هم وزن آن نقره صدقه دهد همان گونه که در مورد برادر بزرگ ترش این کارها را انجام داد. فاطمه (علیه السلام) نیز فرمان پدر را به دقت اجرا کرد.
زبیر بن بکار در کتاب «انساب قریش» می نویسد رسول مکرم اسلام هر دو نواده خود را در روز هفتم نامگذاری کرده و کلمه «حسین» را از نام «حسن» انتخاب فرمودند. (2)
حاکم در مستدرک با سندی که صحیح خوانده از «ابو رافع» آورده است که من رسول خدا را دیدم که بعد از زاده شدن حسین بن علی در گوش او اذان گفتند. همین نویسنده در روایت دیگری که صحیح دانسته از حضرت جعفر بن محمد و او از پدرش و وی نیز از پدر خود نقل می کند که امام علی (علیه السلام) فرمودند: «چون حسین زاده شد رسول گرامی به مادر او امر نمودند که هم وزن موی حسین نقره صدقه دهد و ران گوسفند عقیقه را به قابله ببخشد.»
باز در روایت دیگری نقل می کند که پیامبر برای هر دو نواده خود در روز هفتم میلادشان عقیقه کرده و در همان روز آن دو را نامگذاری نموده و دعا کردند که ناراحتی از آن دو دور شود.
حاکم در روایت دیگری به نقل از امام صادق و او از پدرانش تا امیرالمؤمنین آورده
ص: 130
است که پیامبر معظم اسلام برای حسین بن علی گوسفندی را عقیقه کرده و به دختر خویش دستور دادند که موی سرش را تراشیده هم وزن ،آن نقره صدقه دهد و چون موی سر را وزن کردند برابر با یک در هم بود در حدیث دیگر آمده است که رسول الله (صلی الله علیه و آله) برای هر یک از دو نوادۀ خود یک گوسفند عقیقه فرمودند که هر دو گوسفند یکسان و هم وزن بودند. (1)
امام حسین (علیه السلام) در سرزمین کربلا بهنگام بعد از ظهر روز دهم محرم سال 61 هجرت، مظلومانه با لب تشنه و در نهایت سختی و رنج در راه خدا به شهادت رسید.
مفيد عليه الرّحمه می نویسد: دهم محرم سال 61 هجری روز شنبه بوده است، (2) ولی ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبيّين روايت صحیح شهادت امام را جمعه می داند و می گوید که با بهره گیری از حساب هندی (3) و مراجعه به جداول نجومی (زیجات) معلوم می شود. که در سال 61 هجری روز اوّل محرّم برابر چهارشنبه بوده و بدین ترتیب روز
ص: 131
عاشورا جمعه خواهد شد. وی می گوید البته در میان عموم مردم شایع است که عاشورای سال 61 با روز دوشنبه مصادف بوده ولی این مطلب به هیچ روی معتبر نیست و در هیچ روایتی نیز به آن اشاره نشده است. (1)
عمر شریف امام سوم در موقع شهادت، پنجاه و شش سال و پنج ماه و هفت روز (یا پنج روز) بود برخی نه ماه و ده روز عده ای هشت ماه و هفت (یا پنج) روز و گروهی پنجاه و هفت سال ذکر کرده اند که در حقیقت چند ماه را تقریباً یک سال فرض کرده اند. همچنین پنجاه و هشت سال و پنجاه و پنج سال و شش ماه نیز ثبت شده است که منشأ این اختلافات همان اختلافاتیست که دربارۀ میلاد وجود دارد.
جالب توجّه است که دانشمند بزرگوار شیعی، مفید علیه الرّحمه با آن که زمان ولادت را پنجم شعبان المعظّم سال چهارم هجرت و هنگام شهادت را دهم محرم سال 61 دانسته است عمر امام (علیه السلام) را پنجاه و هشت سال ذکر نموده، در حالی که بنابر نقل وی، مدت عمر حضرت برابر با پنجاه و شش سال و پنج ماه و پنج روز می گردد. (2)
شش یا هفت سال از دوره زندگانی امام حسین (علیه السلام) در زمان جدّ بزرگوارش سپری شد، سی و هفت سال را با پدر خود گذراند که سی سال آن پس از وفات رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود و 47 سال را با برادرش زیست که ده سال آن و به گفته مفید یازده سال پس از شهادت امیرالمؤمنین و همان دوره امامت حضرت مجتبی (علیه السلام) بوده است. برخی با توجه به اختلاف روایات تاریخ شهادت امام مجتبی (علیه السلام) پنج سال و چند ماه نیز گفته اند.
كنية امام حسین (علیه السلام) «ابو عبدالله» و القاب حضرتش رشيد، وفّي، طيب، سیّد، زکیّ مبارك، التابع لمرضاة الله، الدّليل على ذات الله و سبط می باشند. امّا برترین لقب همان دو لقبی است که رسول مکرم اسلام بر او و برادرش نهادند که: حسن و حسین دو سرور جوانان بهشتند و در جای دیگر فرمودند: او «سبط» است و یکی از اسباط (3)
ص: 132
در کتاب «الفصول المهمّه» آمده است که بر نگین انگشتری امام حسین (علیه السلام) این جمله نقش شده بود: «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ» (1) در کتاب وافی و غیر آن از امام صادق (علیه السلام) عبارت «حَسْبِیَ اللّهُ» روایت گردیده و از امام ابوالحسن الرّضا عبارت «إِنَّ اَللّهَ بالِغُ أَمْرِهِ» نقل شده است. شاید چنین باشد که حضرت چند انگشتری داشته اند و بر هر یک عبارتی نقش شده بوده است.
يحيی بن حاکم و جماعتی دیگر برای حضرت شعر سروده اند.
اسعد هَجَرى باب ایشان بود و دو پادشاه اموی به نام های معاویه و یزید در دوره امامت آن حضرت سلطنت نموده اند.
حضرت حسین بن علی (علیه السلام) را شش پسر و سه دختر بود.
علی اکبر از مادری به نام لیلی بنت ابی مرّة که در کربلا بشهادت رسید؛ علیّ اوسط؛ علی اصغر زین العابدین از مادری به نام شاهزنان دختر یزدگرد ساسانی؛ محمد؛ جعفر که در زمان حیات پدرش درگذشت و فرزندی بجا نگذاشت از مادری از قبیله قضاعه عبدالله شیرخوار که در کربلا در آغوش پدرش بوسیلهٔ تیر بشهادت رسید؛ سکینه که مادر او و مادر عبدالله بانویی به نام رباب دختر امرئ القيس بن عدی بوده است؛ زینب؛ فاطمه از مادری بنام ام اسحق دختر طلحة بن عبيدالله تیمی.
از این میان تنها فرزندی که یادش جاویدان و نامش ابدی است امام زین العابدین (علیه السلام) می باشد که نسل حضرت حسین بن علی (علیه السلام) نیز بوسیله او برجای مانده است. (2)
ص: 133
درباره مناقب و مکرمت های آن حضرت بخشی را که با برادر خود امام مجتبی (علیه السلام) در آن مشترک بودند در زندگینامه آن حضرت آوردیم و دیگر نیازی به بازگویی ندارد.
در این جا سزاوار است چند نمونه از بخشش های بی شمار امام را یاد کنیم:
1- روزی حضرت حسین بن على (علیه السلام) بر اُسامة بن زيد وارد شد در حالی که او مريض بود و پیوسته اظهار اندوه و افسردگی می کرد امام از او علت اندوهش را پرسیدند. عرض کرد مقدار شصت هزار در هم بدهی دارم. امام فرمودند: من پرداخت این مبلغ را بر عهده می گیرم عرض کرد بیم آن دارم که اجل سررسد و هنوز این بدهی پرداخت نشده باشد. امام فرمودند: قبل از درگذشت تو این مبلغ پرداخت خواهد شد و چنین نیز کردند و پیش از مرگش دین او را ادا نمودند. (1)
2- هنگامی که مروان اموی، فرزدق شاعر را از مدینه بیرون کرد، او به نزد حضرت حسین (علیه السلام) آمد و امام به وی چهار صد دینار بخشیدند به ایشان گفته شد که فرزدق شاعری فاسق است، چرا به او کمک مالی می نمایید؟ در پاسخ فرمودند: «بهترین دارایی آنست که انسان بوسیله آن آبروی خود را حفظ کند پیامبر بزرگوار به کعب بن زهیر پاداش دادند و دربارۀ عباس بن مرداس فرمودند که زبان او را از بدگویی به من قطع کنید.» (2)
ص: 134
3- ابن عساکر در تاریخ دمشق نوشته است که مرد مستمندی در کوچه های مدینه قدم می زد تا به خانه امام (علیه السلام) رسید کوبه در را بصدا درآورد و دو بیت شعر گفت: «آن کس که به درگاه تو آید و حلقه در خانه ات را به صدا درآورد هرگز زیان نمی بیند تو بخشنده ای بلکه بالاتر از آن که معدن بخششی پدر تو قاتل بدکاران بود.» در این لحظه حضرت به نماز ایستاده ،بودند چون صدای او را شنیدند نماز را کوتاه کردند، در را گشودند و پیرمردی را دیدند که نیاز و ناداری از چهره اش نمایان است. فوراً بازگشته از قنبر پرسیدند که چقدر پول نزد تو موجود است؟ عرض کرد: دویست درهم که به دستور شما باید آن را بین افراد خاندانتان تقسیم کنم فرمودند: آن را نزد من آور تا به کسی که برای دریافت آن سزاوارتر است بدهم. بدین گونه آن مبلغ را به مرد مستمند بخشیدند و چنین سرودند: «این پول را بگیر و عذر ما بپذیر که من برای تو دلسوزم».
مرد بی اختیار این شعر را سرود: «اینان پاکانی هستند نیک سیرت و باید همواره برایشان درود فرستاد. آری شما ای فرزندان رسول برترین انسان ها هستید و دانش قرآن و حقایق دینی نزد شماست؛ هر کس به شما نپیوندد و افتخار «علوی» بودن را نداشته باشد هیچ گاه افتخار کسب نخواهد کرد.» (1)
4- ابو عبد الرّحمن عبدالله بن حبیب السُّلَمی به یکی از فرزندان حضرتش سوره حمد را فرا داد. چون امام از این موضوع آگاه شدند به وی هزار دینار و هزار جامه نو بخشیدند و دهان او را آکنده از در نمودند به ایشان عرض شد: در برابر این کار چرا چنین
ص: 135
بخششی می فرمایید؟ حضرت فرمودند: آن چه من به او بخشیدم، در برابر خدمت بزرگ وی بسیار اندک است. آن گاه چنین سرودند:
«چون دنیا دارائی های خود را در اختیار تو می گذارد تو این دارائی ها را پیش از آن که از دستت برود، بر مردم ببخش و بدان که اگر دارایی و توانایی مالی به تو روی آور شده باشد با بخشش از بین نخواهد رفت و اگر از تو روی گردان شده باشد بخل ورزیدن نیز نمی تواند آن را برای تو نگاهدارد.» (1)
5- روزی کنیزی برای حضرتش دسته گلی آورد امام در همان لحظه به او فرمودند: تو در راه خدا آزادی فردی به ایشان گفت دسته گل بهایی ندارد که در برابر آن برده ای آزاد شود امام پاسخ دادند: خداوند ما را چنین تربیت کرده است. در قرآن می خوانیم:
﴿وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها﴾ (2)
«هرگاه بر شما درود فرستادند آن درود را به شیوه ای بهتر یا همانند خود آن پاسخ دهید.»
آری، نیکوترین هدیه برای این کنیز آزادی او بود.» (3)
6- مردی بیابان نشین بخدمت امام شرفیاب شد و عرضه داشت ای پسر رسول خدا من دیه کاملی را بر عهده دارم و از پرداخت آن ناتوانم؛ با خود گفتم از گرامیترین مردم تقاضای کمک نمایم و دیدم از خاندان پیامبر خدا کسی کریم تر و بخشنده تر نیست. امام فرمودند: ای برادر عرب از تو سه پرسش می کنم اگر یک پرسش را جواب دهی یک ثلث خواسته ات را می پردازم، اگر دو پرسش را جواب دهی دو ثلث آن را می دهم و اگر پاسخ هر سه پرسش را بیان کنی تمام خواسته ات را خواهم بخشید. مرد سائل عرض کرد: ای پسر رسول خدا آیا کسی مانند شما از فردی مانند من سؤال می کند؟ حضرت
ص: 136
فرمودند: از جد بزرگوار خود شنیدیم که می فرمود:
﴿الْمَعروف بِقَدْرِ الْمَعْرِفَةِ﴾
بخشش به مردم باید با میزان شناخت آنان هماهنگی داشته باشد.
مرد عرض کرد: بنابراین آن چه را در نظر دارید بپرسید اگر بلد بودم، پاسخ می گویم وگرنه از شما می آموزم و تنها به لطف و یاری خدا امیدوارم.
حضرت فرمودند: ارجمندترین کارها چیست؟ پاسخ داد: ایمان بخدای یگانه پرسیدند راه رستگاری از نابودی چیست؟ عرض کرد امیدواری به خدا پرسیدند: زینت مردان چیست؟ جواب گفت: دانشی که با حلم و بردباری قرین شده باشد. فرمودند: اگر از این شرافت بهره نداشت چه چیزی جانشین آن می گردد؟ عرض کرد: دارایی که با جوانمردی همراه باشد فرمودند: اگر بر این زینت نیز دست نیافت؟ عرض کرد ناداری همراه با شکیبایی فرمودند: اگر به چنین صفتی نیز مفتخر نگشت؟ عرض :کرد در این صورت سزاوارتر است که صاعقه ای از آسمان فرود آید و او را در آتش بسوزاند امام خندیدند و کیسه ای حاوی هزار دینار به ضمیمه انگشتری خود به او عطا کردند که نگین انگشتری دویست درهم می ارزید و به او فرمودند: هزار دینار را برای دین خود مصرف کن و با دویست در هم هزینه های زندگیت را تهیه نما مرد بیابان نشین شاد و خرسند از خدمت امام رخصت گرفت در حالی که این آیه را بر لب داشت:
﴿اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾
خدا داناتر است بر این که رسالت خود را در کجا قرار دهد! (1)
7 - در کتاب تحف العقول آمده است: مردی بخدمت حضرتش رسیده تقاضای کمک نمود. حضرت فرمودند: سؤال فقط در مورد بدهی سنگین، فقر توانفرسا و دیه فزون از طاقت جایز می باشد مرد عرض کرد من نیز بخاطر یکی از این موارد به این جا آمده ام. در این هنگام امام (علیه السلام) امر فرمودند که به وی صد دینار ببخشند. (2)
ص: 137
ابن شعبه حرّانی در «تحف العقول» می نویسد: مردی از انصار به حضور امام (علیه السلام) رسید و اظهار حاجت نمود امام به او فرمودند ای برادر انصاری آبروی خود را برای بیان نیازت مریز و آن چه را می خواهی در رقعه ای بنویس و به من تسليم كن ان شاء الله من تمام خواسته ترا برخواهم آورد و تو خشنود خواهی شد.
مرد انصاری نوشت: ای ابا عبدالله من مبلغ پانصد دینار به فلان کس بدهکارم و او پیوسته از من مطالبه می کند. اگر ممکن است شما از او بخواهید به من مهلت دهد تا قدری توانایی مالی بیابم و سپس آن را بپردازم. امام (علیه السلام) به محض خواندن نامه داخل خانه شدند و کیسه ای پول حاوی هزار دینار برداشته به وی دادند و فرمودند: «پانصد دینار آن برای پرداخت بدهی و پانصد دینار دیگر برای اداره مخارج زندگیت. ای برادر انصاری هیچ گاه حاجت خود را جز برای سه نفر اظهار منما انسان دیندار یا جوانمرد یا دارای شخصیت خانوادگی اما فرد دیندار بخاطر دینش خواسته ترا برآورده می سازد، اما انسان جوانمرد از مردانگیش شرم می کند که ترا بی جواب بگذارد و اما کسی که شخصیت خانوادگی دارد می داند که تو از روی رغبت آبروی خود را برای اظهار نیاز از دست نمی دهی لذا آبروی ترا حفظ می کند و نیاز ترا برطرف می نماید.» (1)
9- بخاری در صحیح خود و دیگران می نویسند أسامة بن زيد خدمتکار خود حَرْمَلَة را از مدینه به کوفه فرستاد تا از امام امیرالمؤمنین درخواست مبلغی از مال کند، و به او :گفت: قطعاً امیرالمؤمنین از تو خواهد پرسید که چرا من از همکاری با او سرباز زده ام تو در پاسخ ایشان از زبان من بگو: «من بسیار مایل بودم که با شما همراه باشم اما متأسفانه اعتقادی به این جنگ ندارم.» امام این بهانه جویی را نپذیرفته و خواسته او را اجابت ننمودند.
چون امام (علیه السلام) از کمک به اُسامة امتناع ورزیدند، حَرْمَلَه به سراغ حسن بن علی (علیه السلام)، حسین بن علی (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر رفت و آنان به او مقادیر زیادی بخشیدند. (2)
ابن حجر در «فتح الباری» که شرح بر صحیح بخاری است، به نقل از ابن بطّال، عمل اُسامة را توجیه کرده و می گوید: انگیزۀ عدم شرکت اُسامه در جنگ های امیرالمؤمنین این
ص: 138
بود که او نبرد با مسلمین را روا نمی دانست بهمین سبب علی (علیه السلام) از کمک به او دریغ ورزیدند، اما فرزندان او از دارائی های خودشان به حرمله پرداختند تا خود را به مدینه برساند.
بنظر نویسنده این سطور عذرخواهی اسامة هرگز پذیرفته نیست، چرا که خدای می فرماید:
﴿فَقَاتِلُوا الَّتي تَبْغِى حَتَّى تَفيَّ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ﴾! (1)
(هرگاه دو دسته از مؤمنین با یکدیگر جنگ می کنند...)
با آن گروه که ستم پیشه است بجنگید تا به فرمان خدا در آید.
اُسامة باید از علی بن ابیطالب شرم می کرد و بعد از آن که از یاری او سر باز زده بود از وی تقاضای کمک مالی از بیت المال مسلمانان نمی نمود حتی در برخی روایات آمده که اُسامة با امیرالمؤمنین بیعت نیز نکرد بنابراین آن چه را که درباره امتناع علی بن ابیطالب از پرداخت مال به وی نقل کرده اند، اگر درست باشد عین صواب است و شایسته اُسامة بوده است. اما عمل دو فرزند امیرالمؤمنين عليهما السّلام و عبدالله بن جعفر حکایت از روح بخشندگی و کرم بنی هاشم می کند و این که آنان بدی را با نیکی پاداش می دهند، لذا اگر چه امیرالمؤمنین به اسامة مالی را که استحقاق آن را نداشت، نپرداختند؛ اما آنان بزرگوارانه از دارایی خود به مدد وی شتافته اند اینست شیوه کریمانه خاندان وحی. (2)
10- احمد بن سليمان بن على البحرانی در کتاب «عِقْدُ اللَّالِ في مناقب الآلِ» آورده است: «امام حسین بن علی (علیه السلام) پس از شهادت برادر خود حضرت مجتبی، روزی در مسجد نشسته نبوی نشسته بودند عبدالله بن زبير و عتبة بن ابی سفیان نیز هر یک در گوشه ای بودند. در این هنگام مردی بیابان نشین سوار بر شتری ماده در رسید، شتر خود را در کناری بست و داخل مسجد شد. نخست بسوی عتبة بن ابی سفیان رفته سلام کرد و به او گفت: من پسر عموی خود را کشته ام و اکنون باید دیه بپردازم، آیا تو می توانی به من کمکی بنمایی؟ عتبه به پیشکار خود دستور داد که صد در هم به مرد بپردازد. مرد
ص: 139
بیابان نشین گفت: من فقط دیه می خواهم و این پول اندک برایم سودی ندارد. سپس نزد عبدالله بن زبیر رفت و عین آن چیزی را که با عتبه در میان گذاشته بود به وی گفت عبدالله بن زبیر از خدمتکار خود خواست که دویست در هم به او بپردازد، ولی مرد عرب همان پاسخی را که به عتبه داده بود تکرار نمود و از گرفتن پول سرباز زد و یکسره بسراغ حضرت حسین بن علی رفت سلام کرد و نیاز خود را عرضه داشت.
امام به او فرمودند: ای مرد، ما خاندانی هستیم که بخششمان به هرکس به اندازه شناخت و آگاهی اوست مرد عرض کرد: هر چه می خواهید بپرسید. امام فرمودند: «راه رستگاری از هلاکت چیست؟» گفت: توکّل به خداوند عزّ و جلّ. فرمودند: همت چیست؟ عرض کرد: اطمینان داشتن به خدای یکتا آن گاه امام سؤال دیگری کردند و مرد پاسخ آن را نیز بیان کرد. در این هنگام حضرت دستور دادند که ده هزار درهم برای پرداخت دیه و ده هزار درهم برای رفع مشکلات و گشایش کارها و رسیدگی به هزینه های خانوادگی به مرد عرب ببخشند آن مرد چون این مبلغ را دریافت داشت بی درنگ چنین سرود:
«به وجد آمده ام نه از آن جهت که بوی خوش به مشامم رسیده و نه از آن جهت که مقامی بدست آورده ام و نه از آن جهت که دلباخته کسی شده ام، بلکه وجد و طرب من بخاطر فرزندان رسول الله (صلی الله علیه و آله) است که شعر و گفتار را برایم گوارا نموده است. آری آنان انسان های گرامی و پاکیزه هستند که ستارگان آسمان به سبب این ها می درخشند شما ای خاندان پیامبر در اقدام به کارهای پرارج از همه کس گوی سبقت ربوده اید و خدای یگانه به وسیله شما راه هدایت را گشوده و راه فساد را بسته است.»
بعد از شهادت حضرت حسین بن علی در سرزمین کربلا هنگامی که می خواستند جسد مطهرش را به خاک بسپارند متوجه آثار زخم بر دوش ایشان شدند و از امام زین العابدین علت آن را پرسیدند امام فرمودند: پدرم پیوسته برای بیوه زنان، یتیمان و
ص: 140
مستمندان غذا تهیّه می کرد و خود ایشان غذا را بر دوش می کشید. (1)
روزی آن حضرت از کنار عده ای گذشت که تکه های نان خشک را روی عبایی ریخته بودند و می خوردند امام به آنان سلام نمود و آنان ایشان را به هم غذایی با خود دعوت کردند. حضرت نشستند و فرمودند: اگر این نانی که شما می خورید، صدقه نبود با شما هم غذا می شدم؛ حال برخیزید و با من به خانه بیائید چون به خانه رسیدند، به ایشان غذا و پوشاک داده و مبلغی پول نیز در اختیارشان قرار دادند. (2)
ابن عساکر در تاریخ دمشق می نویسد: امام حسین (علیه السلام) از کنار عده ای بینوا گذشت که بر سکوی مسجد مدینه (صُفّه) نشسته و بخوردن غذا مشغول بودند. آنان از حضرت تقاضا کردند که بنشیند و در غذا خوردن شرکت جوید حضرت بی درنگ خواسته ایشان را اجابت کرده و فرمودند خدا خود پسندان را دوست ندارد پس از پایان یافتن غذا، امام این عده را به منزل خود دعوت کرده و به خدمتکار خانه خود فرمودند: هر چه در خانه اندوخته داریم به این بینوایان ببخشید. (3)
یکی از خدمتکاران حضرت، مرتکب کار زشتی شد که باید کیفر می دید. امام (علیه السلام) دستور داد که به او تازیانه زده شود وی عرض کرد ای سرور گرامی، خدا فرموده است: وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ - آنان که خشم خود را فرو می برند - حضرت فرمودند: او را رها کنید و از تنبیه وی دست بردارید خدمتکار بلافاصله ادامۀ آیه را تلاوت کرد که: ﴿وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ﴾ - آنان که مردم را مورد عفو قرار می دهند - حضرت فرمودند: از گناه تو گذشت کردم. شخص مزبور خوشنود و مسرور قسمت دیگر آیه را تلاوت کرد که: ﴿واللهُ یحِبُّ الْمُحْسِنِينَ﴾ - خداوند نیکوکاران را دوست دارد (4) - امام فرمودند: ترا در راه خدا آزاد کردم
ص: 141
و بعد از این دو برابر حقوق همیشگی ات دریافت خواهی نمود.
امام حسین بن علی (علیه السلام) در دامان جدّ بزرگوارش پرورش یافت، کسی که فصیح ترین فرد عرب بود. (1) پدر وی امیرالمؤمنین، کسی است که بعد از پیامبر گرامی اسلام سخنانش را برتر از کلام آفریدگان و پائین تر از کلام خدا دانسته اند. مادر او فاطمه زهرا (علیه السلام) دخت مکرم رسول الله بود که چون سخن می گفت گویی پدرش بود که خطابه سر داده بود. بنابر این شگفت آور نیست که فرزند این خانواده فصیح ترین گویندگان بوده و رساترین بیان را داشته باشد. او کسی است که در روز عاشورا هنگامی که مشکلات از هر سوی وی را در برگرفته بودند و مصیبت ها یکی پس از دیگری بر او فرود می آمدند، هرگز از این همه سختی بر خود نلرزید، نگرانی بر وی راه نیافت هیچ گونه پریشانی پیدا نکرد و در جمع مردم کوفه با روح توانا قلب محکم و زبان گویا به سخنرانی پرداخت. کلامش چنان کوبنده بود که گویی سیل بنیان کنی است که دشمن را نابود می کند؛ خطابه ای که تا آن زمان مانندش شنیده نشده بود و بعد از آن نیز شنیده نشد. آن روز که امام (علیه السلام) به سخن گفتن پرداخت، دشمنش درباره او گفت:
وای بر شما مردم! چرا ساکت ایستاده اید؟ بخدا سوگند او پسر پدرش می باشد و اگر به همین شیوه امروز برای شما سخن بگوید دیگر از محاصره و آزار او دست برخواهید داشت.
حضرت حسین بن علی (علیه السلام) را اسطوره پایداری در برابر ظلم و آسان شمردن مرگ در راه حق خوانده اند. درباره مقاومت و جانبازی او کتاب ها نوشته اند شعرها سروده اند، سخن ها گفته اند، مثل ها ساخته اند و به یاد او قهرمانان پرورانده اند. او پیشوای هر انسان بزرگمنش و ظلم ستیز است هر کس که همت بلند و روح آزاد دارد باید از مکتب حسین بن علی
ص: 142
درس بیاموزد و روش زیستن فراگیرد راهی که حسین بن علی (علیه السلام) در برابر انسان ها گشود، برای تمامی کسانی که از زبونی گریزان و از ظلم پذیری ناخشنودند، راهی است روشن و رهایی بخش.
جانبازی این امام همام عقل ها را به شگفتی درآورده خردها را مدهوش ساخته، روح ها را از خود بیخود نموده قلب ها را آکنده ساخته و امت ها را از آوردن مانند آن عاجز نموده است. راستی کدامین قهرمان بزرگ را می شناسید که این گونه بایستد و اندکی سست نشود؟ دربارۀ کدام ملت شنیده اید که برای نفی ستم چنین افتخار بیافریند؟ بی جا نیست که می بینیم که فریاد خدايي حسين بن علی (علیه السلام) جاودانه شده و انسان ها در همه زمان ها و در هر کجا در پیشگاه عظمت حسین بن علی (علیه السلام) سر تعظیم فرود می آورند و انگشت حیرت بر دهان دارند.
حضرت حسین بن علی (علیه السلام) از بیعت با یزیدبن معاویه سرباز زد و این جنایت کار می گسار، کفر پیشه، ملحد، مسخره کنندۀ دین، سرگرم به کنیزان و غلامان و رامشگران را که همبازی میمون ها و سگ ها بود شایسته فرمانروایی بر مسلمین نشناخت. او به مروان بن حکم فرمود:
«اگر فردی چون یزید فرمانده مسلمین گردد و امّت اسلامی به چنین مرد پلیدی گرفتار شود، باید برای آینده اسلام اندوهگین بود.»
همچنین به برادر خود محمّد بن حنفيّه فرمود:
«به قادر متعال سوگند اگر در جهان هیچ پناهگاه و جایگاهی نمی یافتم، با کسی چون یزید بیعت نمی کردم.»
امام (علیه السلام) در لحظاتی این سخن را بر زبان آورد که اگر خلافت یزید را می پذیرفت، دنیا با تمام امکاناتش در اختیار او قرار می گرفت مورد احترام واقع می شد، حکومت گران خاطرش را گرامی می داشتند و هر چه را فرمان می داد بجا می آوردند، چرا که یزید از جایگاه معنوی و نفوذ روحانی او در قلوب مسلمانان آگاه بود و از مخالفت او سخت می هراسید معاویه نیز پیش از هلاکت خود به یزید دربارۀ آن حضرت هشدار داده بود. به همین دلیل یزید برای جلب رضایت امام (علیه السلام) از هیچ کوششی دریغ نمی ورزید و تمام
ص: 143
توان خود را برای خوشنود کردن ایشان بکار می گرفت. اما حسین بن علی (علیه السلام) بیدی نبود که از این بادها بلرزد و چنین ظواهر دلفریبی او را از ادای حق باز دارد. او پیشوایی الهی بود که باکژی و ناراستی و بیداد سر ستیز داشت و چنین می فرمود:
«ما خاندان وحی و مرکز رسالت و جایگاه رفت و آمد فرشتگان هستیم. خدای یگانه ما را در آفرینش مقدّم داشت و پایان امر رسالت را در ما قرار داد، در حالی که یزید مردی بدکاره، شرابخوار و قاتل است و کسی چون من با مردی چون او بیعت نخواهد کرد.»
بدینگونه امام(علیه السلام) با همسر و خواهران و فرزندان خویش از مدینه خارج شد و از شاهراه اصلی مدینه به سوی مکه روان شد برخی از افراد خانواده به ایشان پیشنهاد کردند که مانند ابن زبیر از بیراهه حرکت کند تا مزدوران حکومت بر او دست نیابند، اما بزرگمردی چون حسین بن علی (علیه السلام) بلند نظر تر از آن بود که ترس و ناتوانی از خود بروز دهد و چنین فرمود: «بخدا سوگند هرگز از راه اصلی دور نمی شوم تا خدای متعال آن چه را خواهد انجام دهد.»
هنگامی که حرّ بن یزید ریاحی فرمانده سپاه کوفه راه را بر کاروان امام (علیه السلام) بست و از ورود آنان به کوفه جلوگیری کرد خطاب به نوادۀ رسول الله گستاخانه چنین گفت: «ای حسین بن علی (علیه السلام) به تو یادآوری می کنم که اگر آغاز به جنگ کنی، خود کشته خواهی شد.»
اما کلام استوار و قاطع حضرت چنان او را به شگفت آورد که دیگر پاسخی نداشت. امام مرگ در راه حق و کسب عزّت را آسان ترین کار می داند و می فرماید:
«آیا تو مرا از مرگ می ترسانی و آیا کار شما به این جا رسیده که مرا به قتل برسانید؟ پاسخ من به تو همان پاسخی است که یکی از یاران رسول الله برای پسر عموی خود بیان داشت. او می خواست به یاری پیامبر خدا برود و عموزاده اش وی را از کشته شدن بیم می داد در این لحظه این شعر را سرود بزودی می روم و از در آغوش کشیدن مرگ باکی ندارم چراکه جوانمرد اگر در جستجوی حق باشد و در راه اسلام به جهاد بپردازد، هرگز از کشته شدن عار ندارد. من جان خود را فدا می کنم و بقای آن را خواستار نیستم و بزودی در
ص: 144
میدان نبرد همراه با سپاهیان اسلام نبرد را آغاز خواهم کرد حال اگر زنده ماندم پشیمان نیستم و اگر کشته شدم حسرتی بر دل ندارم، در حالی که تو همواره احساس خواری می کنی و از جانبازی نکردن در راه خدا پشیمانی.»
آری، برای حسین بن علی (علیه السلام) وحشت و هراس از مرگ معنی ندارد، چه می گویم که او در راه نیل به اهداف والای الهی و بپاداشتن حق و عدل آسان تر از مرگ چیزی را نمی شناسد و مرگ در راه عزّت و شرف را زندگی جاویدان می نامد و در برابر آن زیستن همراه با ذلّت را مرگ می خواند.
راستی چه خطاکار است کسی که حسین را از کشته شدن بیم می دهد و چه گمان نابجایی دارد آن کس که به ظلم پذیری این انسان نستوه امید بسته است. او حسین را به بیعت با یزید فرا می خواند و دریغ که حسین چنین کند همت بلند حسین برتر از آنست که مرغان تیز پرواز به آن دست یابند و حال آیا چنین انسانی را می توان با مرگ و ترس از کشته شدن به سازش و تسلیم وادار نمود؟ هرگز یزیدیان می پندارند که حسین را می توان فریفت و ترس از کشته شدن را بهانه خاموش کردن ندای ملکوتی او نمود، اما کورخوانده و نوادۀ رسول الله را نشناخته اند؛ آن ها بالاترین اقدامی که انجام می دهند کشتن فرزند زهر است و بس؛ اما آیا یارایی آن را دارند که شوکت و شکوه حسین را نابود ،سازند یادش را از خاطرها بزدایند و راهش را بفراموشی بکشانند؟ هرگز بنابراین حسین را از مرگ چه باک! آیا آنان نشنیده اند که حسین می فرماید:
﴿مَوْتٌ فِي عِزّ خَيْرٌ مِنْ حَيَاةٍ فِي ذُلّ﴾.
«مرگ با عزّت پرارجتر از زندگی همراه با خواری است.»
راستی را که یزیدیان چه کور باطنند و ناشنوا! گویی هیچ فریادی از خواب گران بیدارشان نمی کند و سخنان آتشین امام جان های افسرده شان را به جنبش نمی آورد! این پیشوای توانمند اسلام است که در روز عاشورا بر دشمن فریب خورده می تازد و می خروشد که:
مرگ، از ننگ برتر و ننگ از آتش جهنّم بهتر است و خداوند مرا از این و آن پناه می دهد.
ص: 145
و هم اوست که چون در کربلا به محاصره می افتد و دشمن به او پیشنهاد همراهی با یزید را می دهد، خشمگینانه می فرماید:
بخدا سوگند من به اختیار خود نزد یزید نمی روم و خواری بیعت با او را نمی پذیرم و بسان بردگان در پیشگاهش سر تعظیم فرود نمی آورم. (1)
آری این پسر علی است که کشته شدن را بر ماندن با پستی ترجیح می دهد و و مرگ را بر می گزیند تا از ننگ رهایی یابد او در یکی از گفتارهای پرشور خود می فرماید:
این زنازاده پسر زنازاده (عبیدالله زیاد) مرا بین دو چیز مخّیر کرده: کشته شدن با شمشیر و خواری. دور باد از ما خواری خدای بزرگ و پیامبرش و باورداران ما را از پذیرش ننگ باز داشته اند چرا که ما را نیاکانی پاک دامن هایی پیراسته و جان هایی بلندنظر است و هرگز فرمانبرداری از مردم پست و پلید را بر شهادت جوانمردانه ترجیح نمی دهیم. (2)
حسین (علیه السلام) با آغوش گشوده به سوی مرگ می رود و فرزندان و خاندان و یارانش را همراه خود می برد تا از دین جدّش پاسداری کند. او در این راه کم ترین در نگی نمی نماید و با بخشندگی و گذشت جان خویش را در طبق اخلاص نهاده ندا سر می دهد که:
إنْ كانَ دينُ مُحَمَّدٍ لَمْ يَسْتَقِمْ *** اِلاّ بِقْتلی، فَیاسُیُوفُ خُذِینی
گر جز به کشتنم نشود دین حق بلند *** ای تیغ ها بیائید بر فرق من فرود
مدائنی می نویسد:
هنگامی که حضرت مجتبی با معاویه صلح کرد برادرش امام حسین بن علی (علیه السلام) فرمود: «برای من صلح با معاویه سخت ناگوار بود و شیوه نیکو را همان روش پدرم امیرالمؤمنین می دانستم اما کار بجایی رسید که برادرم به صلح با معاویه تن درداد و من از او فرمان بردم، در حالی که بسیار افسرده بودم و به انسانی می ماندم که بینی اش را با تیغ
ص: 146
جدا می کنند و او دردها را بجان می خرد.»
ابن ابی الحدید در ستایش حضرتش چنین می نگارد:
پیشوای آزادگان، کسی که به انسان ها مرگ در سایه شمشیر را فراداد و به آنان آموخت که این گونه کشته شدن بر زندگی همراه با خواری ترجیح دارد، ابو عبدالله حسین ابن علی بن ابیطالب علیهم السلام است. در کربلا برای او و یارانش امان نامه آوردند، اما حسین ننگ را از خود دور ساخت و از این که با ابن زیاد در حالت خواری دیدار کند، دوری جست اگر چه یقین داشت که ابن زیاد او را نخواهد کشت، اما فرزند امیرالمؤمنین کشته شدن را از پذیرش ستم نیکوتر می داند من از عالم بزرگوار، یحیی بن زید علوی بصری شنیدم که می گفت گویی ابو تمام شاعر برجسته عرب، ابیاتی را که درباره محمّد بن حمید طائی گفته، در حقیقت به یاد حسین بن علی سروده است:
«مرگ برای او آسان است و زنده ماندن را دشوار و ناگوار می داند او انسانی است که ستم پذیری را ننگ می داند، آن گونه که گویی چنین کاری، و حتی کاری کمتر از آن در هنگامهٔ ترس و وحشت نیز کفر است. چون مرگ نزدیک می شود پای خود را محکم به زمین می کوبد و فریاد بر می آورد که زیرگودی پای من بهشت است. آری صبحگاهان لباس سرخ شهادت بر تن کرد و هنوز شب فرا نرسیده بود که دیبای سبز بهشتیان زینتش بخشیده بود» (1)
ابن ابی الحدید همچنین در شرح نهج البلاغه می نویسد:
مانند حسین، چه کسی را سراغ دارید که درباره اش گفته اند: روز عاشورا هنگامی که تمام یاران و برادران و فرزندان خود را از دست داده بود و دشمن از همه سو او را احاطه کرده بود، چون شیر می غرید و جنگاوران دلیر را از پای در می آورد. راستی این مرد مافوق بشر کیست که لحظه ای پستی را نمی پذیرد و با اختیار خود در برابر ستمگران سرتسلیم فرود نمی آورد بلکه برای نابودی ستم و ستمگران می جنگد و با آن که به او امان می دهند برخصم زبون می تازد و برادران و فرزندان و خویشان و یارانش را در این راه مقدس فدا می کند و خود نیز شربت شهادت می نوشد. آری حسین پیشوای آزادگی
ص: 147
است و تمامی رزمندگان و ظلم ستیزان از او درس جانبازی و فداکاری آموخته اند.
درباره شجاعت این قهرمان مبارز چه می توان گفت؟ شجاعت او جنگاوری های دلیران پهلوانان و قهرمانان بزرگ را برای همیشه از یادها برد او بود که دشمنان را به نبرد می خواند و هرکس به سویش می آمد، به دست وی کشته می شد.
برخی راویان گفته اند: بخدا سوگند هیچ انسان محاصره شده در میان انبوه مردم را چون حسین (علیه السلام) ندیدم یاران و خویشان و برادرانش بشهادت رسیده بودند، اما او با قلبی محکم، روحی قوی و شجاعتی کم نظیر به نبرد ادامه می داد. هر چه هواداران یزید و مردم اوباشی که در صحرای کربلا گرد آمده بودند کار را بر او دشوارتر می ساختند، چهره اش شکفته تر می شد و با شمشیر بران خود صفوف دشمن را در هم می شکست و این جمعیت بسیار بسان رمه ای که گرگ بدان هجوم برده از هر سو می گریختند؛ (1) حسین (علیه السلام) بر قلب لشکر می تاخت و آنان را در صحرای گسترده کربلا پراکنده می نمود، گویی دسته های ملخ هستند که به این سو و آن سو می روند هم او بود که در آخرین لحظات نبرد، چون از اسب برزمین افتاد با پای پیاده به جنگ ادامه داد و کار را بر دلیران سپاه دشمن سخت کرد و فریاد برآورد ای جمعیت انبوه آیا مردانگی است که شما با این بسیاری بر یک نفر حمله کنید؟ او درست در لحظات بین مرگ و زندگی، پهلوانان را به هراس افکند و چون «خُولی» خود را به ایشان نزدیک ساخت تا سر مبارک را از تن جدا کند چنان از هیبت امام بر خود لرزید که دچار ضعف و ناتوانی شد.
شاعر دلباخته شیعی، سیّد حیدر حلّی در این باره می گوید:
«قهرمانی که چون پهلوانان با او در میدان نبرد روبرو می شوند، رنگ از رخساره شان می رود. آری میدان جنگ، کشته ای چون او را سراغ ندارد که پس از مرگ نیز دلیران از دیدارش به هراس می افتند.»
او بود که در برابر پرتاب نیزه ها و چکاچک شمشیرها و ضربه خنجرها ایستادگی کرد، تا
ص: 148
بدانجا که زره مبارکش از بسیاری تیرهای پرتاب شده به پوست خار پشت می مانست. نوشته اند که بر لباس شریف حضرتش صد و بیست نیزه دیده می شد و بر جسد مطهرش اثر سی و سه تیر و سی و چهار زخم شمشیر وجود داشت.
فرزندان، برادران، برادر زادگان و عموزادگان حضرتش را باید برگزیدگان زمین از نظر وفا به عهد آزادگی، دلیری همّت بلند، شرافت روح و نستوهی دانست. آنان هرگز از پیشوای خود جدا نشدند با آن که او به ایشان اجازه رفتن داده بود؛ جان های پاک خود را در راه او فدا کردند و خون های مقدّسشان را بر پای نهال جوان اسلام ریختند. هنگامی که امام (علیه السلام) افراد خانواده خود را گرد آورد و به آنان فرمود که شما می توانید بروید، یکصدا فریاد برآوردند:
«ما هرگز از شما جدا نخواهیم شد آیا سزاوار است که مازنده بمانیم و شما کشته شوید؟ خدا چنین روزی را پیش نیاورد.»
آن گاه امام به فرزندان عقیل روی آورد و فرمود: «من به شما پیشنهاد می کنم که سرزمین کربلا را ترک کنید برای شما شهادت مسلم کافی است اما پاسخ فرزندان عقیل این بود:
«سبحان الله! در این صورت مردم به ما چه خواهند گفت و ما چه جوابی برای آن ها خواهیم داشت؟ آیا می توانیم بگوئیم که ما پیشوا و آقا و عموزادگان خود را در دست دشمن واگذاشتیم و همراه آنان نبرد نکردیم؛ نه تیری بسوی دشمن افکندیم، نه نیزه ای پرتاب کردیم و نه با شمشیر بر پیکر پلیدشان زخم وارد ساختیم و نمی دانیم که دشمن با خویشان ما چه کرد!
نه، هرگز ما چنین نخواهیم کرد بلکه جان های خود را در راه توفدا می نمائیم دارائیمان را می بخشیم از فرزندان و همسرانمان گذشت می کنیم و در رکاب تو ای حسین عزیز می جنگیم و آنی ترا تنها نخواهیم گذاشت. آری، زندگی پس از کشته شدن تو چه زشت و چه ناگوار است.»
ص: 149
این چنین انسان های پاکباخته ای بودند که پایمردی کردند و چون کوه استوار ایستادند و سرانجام شربت شهادت نوشیدند. در لحظاتی که آتش جنگ شعله ور بود و سختی از هر سو بر آنان حمله ور گردیده بود آهنگ ملکوتی امام را شنیدند که:
ای فرزندان ،عمویم شکیبا باشید و ای خاندانم صبر پیشه سازید، بخدا سوگند بعد از امروز دیگر رنج و خواری نخواهید دید.
خدا این رزمندگان پیروز را از دریاهای رحمت خود سیراب سازد. آنان افتخار آفریدند، لباس عزّت و شرف بر تن کردند و ردای پایمردی پوشیدند، روزگاران را از عطر جانفزای آزادگی آکندند، پرچم مردانگی و آزادگی برافراشتند، با کارهای نیکویشان در سراسر جهان راه گشودند یادشان مشرق و مغرب را تا پایان عمر دنیا پرکرد بر سطر سطر تاریخ، خاطرات فراموش نشدنی خود را نگاشتند درخشش انوار تابناکشان برای همیشه سیاهی ستم و بیداد را محو نمود و فروزندگی ایمانشان چنان فزونی یافت که تابش خورشید و ستارگان را در برابرشان رمقی .نماند اینان بودند خویشان و فرزندان و برادران سالار شهیدان و سیّد مظلومان، حضرت حسین بن علی (علیه السلام).
آنان که در رکاب امام (علیه السلام) جانبازی کردند و مردانه شهید شدند، برگزیده ترین یاران مردان الهی بودند؛ کسانی که همسر و فرزندان و دوستان را رها کردند و به نواده رسول الله پیوستند و در کنار او قهرمانانه جنگیدند و برای رفتن به میدان از یکدیگر سبقت گرفتند. سخن این انسان های فداکار با مولا و پیشوای خود این بود که ما خویشتن را فدای تو می کنیم و ترا از دست دشمن مصون خواهیم داشت در شب عاشورا تبسم بر لب داشتند و کمترین هراسی از مرگ بدل راه ندادند و از این که بزودی به درجه رفیع شهادت نائل آمده پروردگار خود را ملاقات می کنند، در پوست نمی گنجیدند.
هنگامی که امام (علیه السلام) به آنان فرمود که شما آزادید و می توانید از منطقه جنگی دور شوید، آزرده خاطر شدند و عرضه داشتند: «ما هرگز شما را تنها نخواهیم گذاشت و از این سرزمین باز نخواهیم گشت آیا ما شما را رها کنیم در حالی که دشمنان قصد جانتان را نموده اند؟ در این صورت در پیشگاه خدا چه عذری خواهیم آورد؟»
ص: 150
یکی از آنان گفت: «بخدا سوگند، چنین کاری از من سر نخواهد زد و من در برابر این گروه ستم پیشه چنان ایستادگی خواهم کرد که نیزه ام را در سینه هایشان بشکنم و با شمشیر خود تا آن زمان که دسته آن را در اختیار داشته باشم بر آنان زخم وارد خواهم ساخت و اگر سلاحی در دست نداشته باشم باز هم از پای نخواهم نشست، بلکه با سنگ بر دشمن خواهم تاخت و هرگز از پیشوای خود جدا نخواهم شد تا در رکاب او به شهادت رسم.»
دیگری اظهار داشت:
«بخدای یگانه قسم، اگر می دانستم که در رکاب شما کشته می شوم، سپس زنده می گردم برای بار دوم کشته شده و جسدم را به آتش می سوزانند، باز هم زنده می شوم و کشته و سوزانده می گردم و این کار هفتاد مرتبه انجام می شود؛ در چنین صورتی نیز از شما جدا نخواهم شد.»
سومی گفت: «اگر من هزار مرتبه کشته شوم و سپس زنده گردم و خدای یگانه بدینوسیله دست دشمن را از شما و خاندانتان کوتاه نماید، برای این کار آماده ام.»
چهار می عرض نمود: اگر من از شما جدا شوم، دیگر ارزش زنده بودن ندارم و بهتر آنست که وحوش مرا زنده زنده بدرند.»
یاران حسین (علیه السلام) این گونه بودند و هیچ کدام تاب جدایی از سرور خود را نیاوردند، بلکه ایستادگی کردند و خویشتن را سپر بلای حضرتش نمودند. برخی از آنان آن قدر هدف تیر و نیزه قرار گرفتند که جان خود را از دست دادند.
روز عاشورا چنان دلیرانه نبرد کردند که مانند آن در سراسر تاریخ دیده نشده است. مردانه بر سپاه زبون تاختند و حال آن که شماره ایشان از سی و دو نفر بیشتر نمی شد، ولی بهر سو هجوم می بردند، لشکر دشمن از هم می پاشید.
1- صاحب کشف الغمّه می نویسد: «هنگامی که معاویه، حجر بن عدی و یارانش را به قتل رسانید، در همین سال با امام ابو عبدالله الحسین دیدار کرد و به ایشان گفت: آیا می دانی که با حجر و یارانش که همه از شیعیان پدرت بودند، چه رفتاری کردم؟ امام فرمودند: نه. او گفت آنان را کشتیم، کفن نمودیم و بر جسدشان نماز گزاردیم. حضرت
ص: 151
لبخندی زدند و سپس پاسخ دادند: «امّا آن گروه در روز قیامت تو را به محاکمه خواهند کشید. بخدا سوگند اگر ما بر جمعی از یاران تو دست می یافتیم هرگز این رفتار را با آنان نداشتیم، اما به من خبر رسیده که تو نسبت به امور ابی الحسن» بدگویی کرده و متعرّض بنی هاشم شده ای والله به خطا رفته ای تیر به تاریکی انداخته ای هدف را گم کرده ای و کینه توزی را به سرعت فرا گرفته ای؛ تو از مردی فرمان می بری که نه ایمانش دیرینه است و نه نفاقش جدید او بدوستی با تو نظری ندارد و غرض دیگری در سر می پروراند تو خود در این کارهایت نظرنما و نیک بنگر در غیر این صورت این مرد را بخود واگذار [منظور عمرو بن عاص است].» (1)
2- ابن عساکر در تاریخ دمشق می نویسد: نافع بن ازرق، از رؤسای خوارج، از امام حسين بن علی (علیه السلام) تقاضا کرد که خدایی را که می پرستد برای او وصف کند. امام فرمودند:
ای نافع، هر کس دین خود را بر مبنای قیاس قرار دهد همواره دچار اشتباه خواهد بود از راه روشن منحرف خواهد شد در حرکت خود سرگردان خواهد بود، هدف را گم خواهد نمود و سخنان ناصواب خواهد گفت.
اى نافع، من خدا را برای تو آن گونه که خویشتن را وصف کرده، وصف می نمایم. خدای یگانه با حواس بشری درک نمی شود، با مردم دنیا قابل مقایسه نیست به مخلوقات نزدیک است اما نه به آنان پیوسته، از آن ها دور است اما نه غیر قابل دسترسی یکی است و قابل تجزیه نمی باشد، با نشانه ها شناخته می گردد و با علامت ها وصف می شود هیچ خدایی جز قادر كبير متعال وجود ندارد.
نافع بن ازرق با شنیدن این بیانات گریست و عرض کرد چه سخنان نیکویی! امام به او فرمودند: به من خبر رسیده که تو به پدر و برادر من نسبت کفر داده ای و مرا نیز کافر خوانده ای او در پاسخ گفت: بخدا سوگند اگر اعتقاد شما آن باشد که بیان فرمودید، بدون تردید شما چراغ های روشن اسلام و ستارگان درخشان احکام الهی هستید.
ص: 152
آن گاه امام به او فرمودند: من از تو یک سؤال دارم و آن این است که درباره آیه ﴿ وَ أَمَّا الْجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَهِ﴾ چه می گویی؟ چه کسی برای آن دو پسر یتیم، گنجی را کنار گذاشته بود؟ ازرق در جواب گفت: پدر آن دو پسر امام فرمودند: آیا پدر آن دو پسر ارجمندتر است یا رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ (1)
ابن ازرق که جوابی نداشت، برای فرار از حقّ، گستاخانه گفت: خدای یگانه در قرآن به ما خبر داده که قوم قریش افرادی ستیزه جو هستند. [یعنی چون شما از قریش هستید، ما با شما مخالفت می ورزیم.] (2)
*مکاتبه امام (علیه السلام) با معاویه (3)
ابن قتیبه دینوری در کتاب الامامة والسّياسة و كشّى در كتاب «الرّجال» می نویسند: مروان از طرف معاویه حکمران مدینه بود. در نامه ای به او نوشت: عمرو بن عثمان گزارش می دهد که مردانی از اهل عراق و چهره های سرشناس حجاز با حسین بن علی (علیه السلام) رفت و آمد دارند و ما از قیام او در امان نیستیم. من نیز در این باره تفحّص نموده ام و بر من معلوم شده که او قصد مخالفت با حکومت را دارد از تو می خواهم نظر خودت را در این باره به من ابلاغ کنی.
معاویه در پاسخ وی نوشت:
«نامه ات را دریافت داشتم و آن چه را درباره حسین بن علی (علیه السلام) نوشته ای دانستم، من به تو سفارش می کنم که مبادا متعرّض وی شوی. تا زمانی که او با تو کاری ندارد، برای او مزاحمتی فراهم مکن که ما قصد نداریم تا هنگامی که او بر بیعت ما باقی است، او را برنجانیم. بنابراین تو در کمین او باش و مراقبت کن که با وی درگیر نشوی.»
معاویه، نامه ای نیز به امام نوشت و در آن نامه گفت:
ص: 153
«به من درباره تو خبرهایی رسیده که اگر راست باشد، سزاوار تو نیست و من ترا از ارتکاب چنین کارهایی برحذر می دارم بخدا سوگند هرکس پیمانی بندد، شایسته است که بر پیمان خود استوار بماند و در میان مردم چه کسی سزاوارتر از تو برای وفای به عهد و پیمان می توان یافت مقام و شرف و جایگاه الهی تو ایجاب می کند که بر پیمان ها ثابت قدم بمانی و همواره استوار باشی. این نکته را نیز بدان که اگر تو در مورد من نیرنگ زنی من نیز دست به نیرنگ خواهم زد اگر حق مرا انکار کنی من نیز مقام ترا انکار خواهم نمود. بنابراین از ضربه زدن به کیان امّت اسلامی بپرهیز و اجازه نده که این مردم بدست تو گرفتار فتنه شوند تو مردم را شناخته و آنان را آزموده ای لذا اندکی درباره خودت و دینت و امت پیامبر بیندیش و از همراهی با افراد کم خرد و بی دانش دوری بگزین.»
به محض این که نامۀ معاویه بدست امام حسین (علیه السلام) رسید، در پاسخ چنین نگاشتند:
«امّا بعد نامه ات را دریافت داشتم نوشته بودی که درباره من مطالبی شنیده ای که برایت گوارا نبوده و به نظر تو چنین کارهایی شایسته من نیست، کاری که از نیکان سر نمی زند و فقط خدای یکتا درباره آن داوری می فرماید اما دربارۀ این گزارش ها باید بگویم که این داستان ها را گزارشگران سخن چین ساخته اند، همان ها که تلاششان جدایی افکندن بین افراد هم پیمان و مردم به همدیگر پیوسته است. البته گمراهان همواره دروغ می گویند من هرگز قصد نبرد با تو نداشته و پرچم ناسازگاری با تو را بر نیفراشته ام و از این که در این زمینه برایت مطالبی می نویسم فقط به منظور اتمام حجت است و بس. من از عذاب الهی بیم دارم و احساس وظیفه می کنم که واقعیت را برای تو بگویم تا تو و هم پیمانان ستم پیشه بیدینت عذری نداشته باشید که آنان از حزب شیطان و دوستان ابلیس هستند.
ای معاویه مگر تو آن نیستی که حجر بن عدی را به ناروا کشتی و یاران او را شهید کردی؟ همان انسان های نمازگزار پرستنده که با بیداد در ستیز بودند، بدعت ها را ناروا می شمردند امر به معروف می کردند نهی از منکر می نمودند و از سرزنش گران هراسی به دل راه نمی دادند ،آری تو آنان را به ظلم و ستم کشتی در حالی که به آن ها پیمان هایی داده و با ایشان عهدهای استوار بستی و خاطرشان را آسوده ساختی پس این کار تو گستاخی بر خدا و سست شمردن پیمان او بود.
ای معاویه مگر تو نیستی که عمرو بن حمق خُزاعی یکی از بزرگان اصحاب
ص: 154
خاتم الانبیاء را کشتی؟ همان مرد نیکو کاری که رنج عبادت روی او را فرسوده و تنش را نحیف ساخته بود تو با او پیمان بسته و به وی امان داده بودی که اگر آن امان را به آهوان بیابان می دادی آن ها از سر کوه ها با اطمینان کامل و آرامش خاطر فرود آمده و بجانب تو می شتافتند.
ای معاویه مگر تو نیستی که زیاد را در حریم اسلام به پدرت ابوسفیان نسبت دادی، در حالی که او در خانه عُبید ثقفی بدنیا آمد تو او را پسر ابوسفیان و برادر خود خواندی در صورتی که رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمودند:
«فرزند متعلّق به صاحب بستر است و نصیب زناکار سنگ است.»
تو این کار را از روی هواپرستی و دنیاطلبی انجام دادی و سپس او را بر مسلمین مسلّط ساختی تا آن ها را بکشد دست ها و پاهایشان را ببرد چشم هایشان را کور کند و آنان را بر شاخه های درخت خرما بدار آویزد. گویا تو خود را از افراد این امت نمی دانی و می پنداری که آنان با تو پیوندی ندارند!
ای معاویه مگر تو آن کسی نیستی که به زیاد - در پاسخ نامه او نسبت به حضرمی ها که شیعه علی بودند - فرمان صادر کردی که همه دوستداران و پیروان علی را به قتل برساند. او نیز امرت را اطاعت کرد آنان را کشت و برخی را مثله کرد؟ در حالی که علی (علیه السلام) به دین پسر عمّ خود مؤمن بود و بدستور حضرتش با تو و پدرت نبرد می نمود و امروز نیز در پرتو گسترش همان دین تو به این مقام رسیده و بر این جایگاه تکیه زده ای و گرنه شرافت تو و پدرانت چیزی جز کوچ های پر مشقت زمستان و تابستان نبود.
ای معاویه تو در نامه ات به من نوشته ای: «درباره خودت و دینت و امّت پیامبر بیندیش و از ضربه زدن به کیان امت اسلامی بپرهیز و آن را گرفتار سختی منما»، اما به تو می گویم که من فتنه ای بالاتر از فرمانروایی تو برای جامعه اسلامی سراغ ندارم و بزرگ ترین اندیشه من برای دین خودم و امت جدّم آنست که با تو ستیز کنم و این کار را فضیلتی بزرگ می شمارم؛ اگر چنین کاری کردم بخدا نزدیک خواهم شد و اگر از انجام آن اجتناب ورزیدم باید بدرگاه خدا استغفار کنم من از پروردگار خواستارم که راه روشن را به من نشان دهد و موفق فرماید.
تو در جای دیگر نامه ات نوشته ای: «اگر تو در مورد من نیرنگ زنی، من نیز دست به
ص: 155
نیرنگ خواهم برد و اگر حق مرا انکار کنی من نیز مقام ترا انکار خواهم نمود.» اما به تو بگویم: حیله ات را بکار بند و نیرنگ خود را آغاز کن، چراکه من امیدوارم از مکر و حیله تو هیچ زیانی نبینم و زیان آن بیش از هر کس به خود تو رسد؛ زیرا این تو هستی که بر مرکب نادانی سواری و به این سو و آن سو می تازی این تو هستی که پیمان شکنی کردی و بجانم سوگند که هیچ یک از شروط صلح را بجا نیاوردی، تو باکشتن این جمعیت بعد از برقراری پیمان صلح نشان دادی که بر عهدت استوار نیستی؛ آنان نه دست به جنگ با تو زده بودند و نه کسی را کشته بودند و تنها جرمشان این بود که یاد ما را زنده می کردند و حق ما را بزرگ می شمردند تو آنان را کشتی زیرا می ترسیدی که قبل از مرگشان بمیری یا آنان قبل از دستگیری درگذرند.
اما ای معاویه! بدان که قصاص خواهی شد و به حساب کارهایت رسیدگی خواهند کرد. بدان که خدا را نوشته ای است که هیچ کار کوچک و بزرگ را فروگذار نمی کند و همه را بحساب و شمار می آورد بدان که خدای بزرگ کارهای ترا فراموش نمی کند که مردم را به هر گمان گمان و تهمتی به قتل می رسانی دوستان خدا را به شهرهای دور دست تبعید می کنی و برای جوانی شرابخوار و سگباز از مسلمانان بیعت می گیری.
ای معاویه! می بینم که خود را هلاک کرده ای دینت را تباه ساخته ای امت اسلامی را بیچاره نموده ای و امانتی را که بر دوش می کشی به سامان نرسانده ای آری تو از بیخردی نادان پند می گیری و از انسان های پروا پیشۀ خدا ترس گریزانی. والسّلام.»
«کشّی» می نویسد: چون معاویه نامۀ امام (علیه السلام) را خواند گفت: «او در سینه خود کینه ای داشت که تاکنون بروز نداده بود.» یزید به پدر خود گفت: «ای امیرمؤمنان پاسخ او را طوری بیان کن که تحقیر شود و زشتی های افعال پدرش را برای وی بازگونما.» در این هنگام عبدالله بن عمرو بن عاص نیز وارد شد معاویه نامه را به وی نشان داد و او نیز پس از قرائت نامه برای خوشایند خلیفۀ اموی گفت: «او را پاسخی دندان شکن و تحقیر آمیز دهید.» یزید خوشحال شده و اظهار داشت: «آیا دیدید که نظر عبدالله نیز همان رأی من است!»
معاویه خندید و گفت: هر دو نفر شما خطا کرده اید آیا گمان می کنید که اگر من از علی(علیه السلام) عیبجویی کنم کار درستی انجام داده ام؟ من هنوز به این گونه کارها تمایلی ندارم و از فردی چون من شایسته نیست که بناحق از کسی عیب جویی کند و آن چه را مردم
ص: 156
نمی پذیرند اظهار دارد. من این نکته را آزموده ام که هرگاه مطلبی نادرست بیان کرده ام هیچ کس برای آن ارزشی قایل نشده بلکه بسرعت آن را تکذیب نموده اند. بخدا سوگند من در حسین بن علی عیبی نمی بینم تا بازگو کنم اما با خود اندیشیده بودم که به او نامه ای نوشته و تهدیدش کنم که از این فکر نیز درگذشتم. (1)
معاویه در مدینه جاسوسی گماشته بود تا کارهای مردم را به وی گزارش دهد. وی در یکی از گزارش های خود نوشت حسین بن علی یکی از کنیزان خود را آزاد کرده سپس با وی ازدواج نمود. معاویه به محض دریافت این خبر در نامه ای به امام نوشت: «شنیده ام که شما کنیزی به همسری برگزیده اید و با افراد هم سطح و هم ارز خود از قریش ازدواج نکرده اید در حالی که آنان برای آوردن فرزند مناسب تر و برای دامادی شما شایسته ترند. بدین گونه شما هم موقعیت خود را نسنجیده اید و هم برای فرزند پاک فکری نکرده اید.»
امام در پاسخ او فرمودند:
«نامه ات را دریافت داشتم و از سرزنش تو نسبت به ازدواج با یکی از کنیزان خود و رها کردن افراد هم شان در قریش، آگاهی یافتم. اما بدان که هیچ کس از نظر شرف و سابقه نژادی برتر از رسول الله (صلی الله علیه و آله) نیست من کنیزی را که ملک شخصی خودم بود به اختیار خویش از دستم خارج کردم تا به پاداش الهی نائل گردم، سپس او را بخود باز گرداندم تا سنت رسول الله را بکار بندم ای معاویه اسلام همه پستی های قومی و نژادی را به دور ریخته و کاستی های ما را از میان برداشته است. سرزنش مسلمان فقط در صورتی است که به گناه آلوده گردد یا رنگ جاهلیت به خود گیرد.»
معاویه چون نامۀ حضرت را خواند آن را به یزید نشان داد یزید پس از خواندن نامه بپدرش گفت: حسین بر تو فخر بسیار فروخته است. معاویه گفت: نه، فخر فروشی در کار نیست، بلکه این زبان تند و برندۀ بنی هاشم است که سنگ را می شکافد و آب دریا را بسوی خود جذب می کند.
ابن قتیبه در کتاب «الامامة و السّياسة» می نویسد:
ص: 157
هنگامی که معاویه تصمیم گرفت برای یزید بیعت بگیرد، به مدینه آمد. در روز دوم ورود به سراغ امام حسین و عبدالله بن عبّاس فرستاد امام حسین (علیه السلام) و ابن عبّاس نزد او آمدند. ابتدا معاویه از احوال فرزندان امام مجتبی (علیه السلام) و سنّ آن ها سئوال کرد و حضرت پاسخ او را دادند؛ سپس او آغاز به سخن کرد و بعد از حمد خدا و یادکرد رسول مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله) گفت:
«شما از پیشتر در جریان کاریزید هستید و خدا آگاه است که من با گزینش یزید به مقام ولیعهدی هدفی جز برطرف کردن نابرابری ها و پوشاندن شکاف ها در امور مردم را ندارم چنین اقدامی بسیار نیکو است و افراد بصیر آن را می پذیرند، اینست دیدگاه من درباره یزید اما شما هم با من خویشاوندی دارید هم از دانش بهره مندید و هم به زینت جوانمردی آراسته اید و برای تایید این نظریه شایسته تر می باشید. من یزید را در موارد گوناگون آزموده ام و در او ویژگی هایی یافته ام که حتی شما نیز از آن ویژگی ها بی بهره اید؛ به علاوه، او نسبت به سنت آگاهی دارد با قرآن آشناست و از بردباری برخوردار است، بردباریی شیران شرزه را به زانو در می آورد شما می دانید که پیامبر معصوم از خطا در غزوة «ذات السلاسل» فرماندهی لشکر را به کسی سپردند که هیچ پیوندی با قریش نداشت و او را بر ابوبکر صدیق و عمر فاروق و دیگر اصحاب و مهاجران نخستین برتری دادند و پیامبر الگوی نیکوی ماست.» (1)
اینک، شما ای فرزندان عبدالمطلب قدری درنگ کنید؛ ما و شما طایفه ای هستیم که سود برده و از مواهب برخوردار بوده ایم. من از این جلسه مشترک امید انصاف دارم چراکه هیچ کس جز براساس نظر شما سخن نمی گوید حال پاسخ این خویشاوند خود را بگویید تا بصیرت و آگاهی افزون شود از خدای بزرگ برای خودم و برای شما آمرزش می طلبم.»
چون سخنان معاویه به پایان رسید ابن عبّاس خود را آماده سخن نمود، اما امام به وی اشاره کردند که تو آرام باش منظور او من بودم و من بیشتر مورد تهمت واقع شدم
ص: 158
عباس سکوت کرد. سپس امام (علیه السلام) برخاستند و با شکرگزاری به درگاه خدا و درود بر پیغمبر گرامی اسلام گفتار خود را آغاز نمودند. آن گاه فرمودند:
ای معاویه! هیچ گوینده ای اگر چه سخنش به درازا کشد یارایی آن را ندارد که ویژگی های رسول الله (صلی الله علیه و آله) را برشمرد، بلکه تنها بخشی از صفات نیکوی حضرتش را بازگو می کند من می دانم که امت اسلامی چه روشی را پس از رحلت پیامبر پیش گرفتند آنان مدائح نبی مکرم را تباه نمودند و بیعت حضرتش را دربارهٔ جانشین ایشان شکستند.
دریغا که درخشش روز تاریکی شب را رسوا نمود و پرتو تابناک خورشید از فروغ چراغ ها کاست تو در فزونی طلبی به افراط دچار شدی در برتری بخشیدن ناشایستگان اجحاف نمودی، از پرداخت حق سرباز زدی و بخل پیشه کردی ستم و ناروا رواداشتی و حقوق انسان ها را به اندازه ارزنی مراعات ننمودی تا آن که شیطان بهره کامل و نصیب فراوان خود را بدست آورد. اما آن چه را دربارۀ یزید و شایستگی او برای اداره امت اسلامی و کمالات وی گفتی، دریافتم. گویی تو می خواهی مردم را درباره یزید به گمراهی بکشانی چنان از او سخن می گویی که پنداری از انسان محجوبی یاد می کنی یا فرد ناشناسی را معرفی می نمایی یا از مطالب مخفی و آگاهی های
خصوصی پرده بر می داری چنین نیست ای معاویه! یزید خود بهترین معرّف خویش است و آن چه را در چنته دارد بر همگان بروز داده است. اگر می خواهی اوصاف یزید را بگویی از سگ های شکاریش خبرده، از دختران زیبارویی که با او به عشرت سرگرمند سخن بگو از کنیزکان نوازنده ای که در بزم های مستانه برای او می نوازند گفتگو کن آری، یزید چنین فردی است و نیازی به معرفی تو ندارد. راستی آیا این همه بارگناه که بر دوش داری برای تو بهنگام دیدار با قادر متعال کافی نیست که اکنون می کوشی بار ضلالت این مردم را نیز بر گناهان دیگرت بیفزایی؟! بخدا سوگند تو همواره درصدد انجام کارهای ناروا هستی و جز ستم و بیداد کار دیگری نکرده ای جنایت های تو همه جا را فرا گرفته است ولی خود تو با مرگ فاصله چندانی نداری بزودی روز قیامت فرا می رسد و آن روز همۀ اعمال ثبت شده تو بازگو می گردد و تو هیچ راه گریزی نخواهی
ص: 159
داشت.
ای معاویه! اینک تو بر ما تعرض کرده و ما را از حقّ مسلّم پدرانمان محروم نموده ای، همان حقی که رسول مکرّم اسلام - صلّی الله علیه و آله - از آغاز ولادت برای ما قرار داد تو در غصب حق ما به همان دلائل سستی تمشک می جویی که مدعیان خلافت، با آن ها برای جانشین پیامبر پس از رحلت حضرتش استدلال می نمودند و او نیز دلائل را پذیرفته از آنان طلب انصاف نمود آری، شما هر کاری را مرتکب شدید و هر سخنی را بر زبان آوردید، تا کار به این جا کشید که تو بر جایگاه پیامبر تکیه زدی در حالی که ردای خلافت برازنده شخص دیگری بود.
اما درباره عمرو عاص که فرمانده سپاه اسلام شد، باید بدانی: اوّلاً در آن زمان او به فضیلت همنشینی با پیامبر مفتخر بود و ثانیاً کاری از پیش نبرد، تا آن که امّت اسلامی از فرمانروایی او آزرده شده پیشی جستن وی را ناروا شمرده و با وی همراهی ننمودند. سرانجام رسول خدا او را برکنار کرده فرمودند: «ای گروه مهاجر بعد از این تاریخ او دیگر در میان شما مقامی ندارد. اینک تو چگونه به فعل منسوخ پیامبر استناد می کنی و آن کسی را که قطعاً مورد تأیید حضرتش بوده کنار می گذاری؟ راستی چگونه بخود جرأت می دهی که صحابی پیامبر را با تابعی (1) برابر بدانی، در حالی که در اطراف تو افراد بسیاری هستند که افتخار همنشینی با رسول الله (صلی الله علیه و آله) را داشته و انسان های قابل اعتماد و دینداری می باشند!
آیا رواست که این افراد را بسوی جوانی اسرافکار و فریفته دنیا سوق دهی، تا بدین وسیله مردم گرفتار خطا و اشتباه گردند و بازمانده تو، در دنیا به سعادت (ظاهری) دست یابد! این روش سرانجامی جز شقاوت در آخرت برای تو نخواهد داشت و این زیانی آشکار است از خداوند برای خود و شما آمرزش می طلبم».
ص: 160
سخنان امام صریح و رسا بیان شد. معاویه نگاهی به ابن عبّاس افکند و گفت: «این سخنان چیست؟ لابد تو نیز کلماتی درشت تر و تلخ تر از این ها اظهار خواهی نمود.» ابن عباس پاسخ گفت: «بخدا قسم او فرزند پیامبر و یکی از پنج تن آل عباست، او در خاندانی پاک و معصوم بزرگ شده و هرچه می خواهی از وی بپرس و بدان که خدا فرمان خود را جاری خواهد ساخت و او نیکوترین داورانست.» (1)
عقل و دین چنین حکم می کنند که انسان های برجسته چه زنده باشند و چه مرده، باید مورد تجلیل قرار گیرند بهنگام شهادت یا وفاتشان باید مراسم سوگواری برپا گردد و دوستدارانشان باید اندوهگین و متأثر باشند؛ بویژه اگر فردی در راه هدفی والا و مقصدی پرارج خویشتن را فدا کند و از جان خود گذشت نماید. همۀ امت ها چنین شیوه ای را در همه زمان ها داشته و به آن با دیده احترام می نگریسته اند. بنابراین سزاوار است که مت اسلامی بلکه همۀ ملّت های دنیا هر ساله برای حضرت حسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام) مجالس بزرگداشت ترتیب دهند چراکه حسین بزرگمردی وارسته و نمونه دانش، زهد، عبادت رادمردی بخشندگی، بزرگمنشی زبان آوری، آراستگی به اخلاق الهی، ظلم ستیزی و آزادگی بوده است.
علاوه براین ویژگی های روحی حضرتش از شرافت خانوادگی نیز برخوردار می باشد و از نظر پدر، مادر، جدّ عمو، دایی، برادر و سایر خویشاوندان برهمه مردم برتری دارد. جدّ بزرگوارش خاتم پیام آوران الهی حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله)، پدر گرامیش اميرالمؤمنین علی بن ابیطالب بزرگ جانشینان الهی مادر پاکش فاطمه زهرا بانوی بانوان جهان برادر مظلومش امام مجتبی، عموی قهرمانش جعفر طيّار، عموی پدرش حمزه سيد الشهداء، جدة مادريش خديجه بنت خویلد نخستین بانوی مسلمان عمّه اش ام هانی، دائیش ابراهيم بن رسول الله و خاله اش زینب دختر رسول خدا می باشند.
او در راه هدفی بسیار برجسته با انگیزه ای پاک قیام نمود و حرکتی را آغاز کرد که نه قبل از او و نه بعد از او هیچ کس جای او را نتواند گرفت. امام حسین بن علی (علیه السلام) جان و
ص: 161
مال و خاندان خود را در راه زنده ماندن اسلام و رسوا کردن منافقین فدا کرد؛ او مرگ را بر زندگی همراه با پستی ترجیح داد مرگ با عزّت و شرف را از خواری و ظلم پذیری برتر دانست و شهادت را در برابر فرمانبرداری از پست فطرتان برگزید عزّت نفس، دلیری، ظلم ستیزی، شکیبایی، پایداری و مقاومت این ابر مرد همه را به شگفتی واداشته و خردمندان را متحیّر ساخته است هرکس بعد از حماسه عاشورا قیامی کرده از این قهرمانان درس آموخته است، تا بدانجا که گفته اند:
آن گروه از بنی هاشم که در سرزمین طفّ (کربلا) به شهادت رسیدند، نمونه های بارزی بودند که همۀ انسان های فداکار از ایشان درس جانبازی و آزادگی را آموخته اند. (1)
و حتی گفته شد که شعر ابو تمام در حقیقت در وصف آن حضرت سروده شده است. راستی سزاوار است که هر سال روز عاشورا از مقام والای حضرت حسین بن علی (علیه السلام) تقدیر گردد، بیاد جانبازی های او مراسم عزا برپا شود و دیدگان بجای اشک خون بگریند.
آری، محبّت حسین بن علی (علیه السلام) چنان عمیق و دلنشین است که حتی خوارج، یعنی دشمنان پدر و برادرش به او احترام می گذارند و او را بزرگ می شمارند حال آیا شگفت آور نیست که جمعی افراد ساده لوح یا کینه ورز در چنین روزی به سرور و شادی می پردازند جشن و میهمانی برپا می نمایند و به آذین بندی منازل خود دست می زنند؟! اینان چگونه می اندیشند و کارهای خود را چگونه توجیه می کنند؟ گویی روایات ساخته شده بدست شاهان کینه توز اموی را باور کرده اند؟ همان روایاتی که ناقدان حدیث ساختگی بودن آن ها را اثبات نموده اند اما حجاج بن یوسف ثقفی، دشمن خدا و رسول غلام حلقه بگوش حکومت اموی و فرماندار خون آشام کوفه این شیوه زشت را رواج بخشید.
راستی کدام مسلمانی می تواند در روز شهادت پسر دختر پیامبر و شاخه گل خوشبوی او و پسر جانشین حضرتش خرسند باشد؟ آیا چنین فردی در برابر پیامبر
ص: 162
پاسخی دارد و می تواند خویشتن را تبرئه کند؟ آیا وجدان انسانیش او را سرزنش نمی نماید؟ آیا از دیدار رسول الله (صلی الله علیه و آله) شرمگین نمی شود؟ آخر، او چگونه خود را دوستدار پیامبر می خواند ولی در روز حزن و اندوه آن حضرت شادی می کند؟ مگر نه اینست که لازمه محبت همدردی و همراهی در مصایب و رنج ها و همنوایی و خوشحالی در شادی ها و خوشی هاست؟
اگر سایر مسلمین انصاف می داشتند، هرگز بر شیعیان اعتراض نمی کردند که چرا شما همه ساله روز عاشورا برای سالار شهیدان برنامه های عزاداری برپا می نمائید؟ آیا حسین ابن علی (علیه السلام) از ژاندارک فرانسوی کمتر است که آنان هر ساله بیاد او مراسمی ترتیب می دهند؟ آیا خدمت ژاندارک برای مردم فرانسه قابل مقایسه با جانبازی ها و فداکاری های این قهرمان تاریخ اسلام می باشد؟ حضرت حسین بن علی (علیه السلام) با شهادت خود درسی سودمند به انسان ها آموخت و راهی آشکار در برابرشان گشود راه مردانگی، آزادگی، استقلال، ظلم ستیزی، پایداری، عزّت جویی، ذلت گریزی و واهمه نداشتن از مرگ در مسیر رسیدن به اهداف والا و اغراض پرارج انسانی او رسوائی های منافقان و دورویان را افشا کرد، افکار انسان ها را به سوی صفات نیکوی الهی متوجّه ساخت و شیوۀ آزادمنشی و زیر بار ظلم نرفتن و بندگی غیر خدا نپذیرفتن را به همه مردم نشان داد.
امام علی بن الحسين، زين العابدین، به یاد شهادت پدرش نزدیک به چهل سال گریست. (1) حضرت جعفر بن محمد الصادق هرگاه مصیبت جدش را یاد می کرد می گریست گاهی از شاعران می خواست که بیاد این حماسه جاوید مرثیه بسرایند و خود نیز با شنیدن این مرثیه ها اشک از دیدگان فرو می بارید. (2) حضرت موسى بن جعفر الكاظم از ابتدای ماه محرم چهره غمزده ای داشت و هیچ گاه تبسّم نمی فرمود بلکه اندوه و افسردگی در رفتار و گفتار او آشکار بود و چون روز عاشورا فرا می رسید، بیش از سایر روزها غمگین بود چراکه در این روز مصیبت جدش به نهایت رسیده بود. (3)
ص: 163
امام علی بن موسی الرّضا عليه السّلام می فرمایند: روز عاشورا دیدگان ما را زخم کرده اشک هایمان را جاری ساخته برای ما رنج و سختی به ارمغان آورده است، رنجی که تا پایان دنیا باقی خواهد ماند.» (1)
پیشوایان شیعه از پیروان خود می خواستند که نسبت به برگزاری مراسم سوگواری برای حضرت حسین (علیه السلام) جدیت داشته باشند و همه ساله بیاد این مصیبت جانکاه عزاداری کنند. بدینگونه است که شیعه با کوشش تمام یاد عاشورا را زنده نگه می دارد تا به سفارش پیشوایانش جامه عمل بپوشاند چراکه آنان بهترین نمونه های پیروی هستند و بازگوکننده سنّت رسول الله می باشند. (2)
سیّد علی جلال حسینی از نویسندگان معروف مصری در مقدمه کتابی که درباره امام حسین بن علی (علیه السلام) نگاشته به مناسبت بحث از نیکو بودن برپایی مراسم عزاداری برای آن حضرت چنین می نویسد:
«هر امتی نسبت به زندگانی بزرگان خود توجه دارد تاریخ زندگانی آنان را ثبت می کند و از رویدادهای زندگانیشان درس می گیرد خواه این بزرگان در یکی از زمینه های دینی برجسته باشند و یا در یکی از امور دنیایی اما امام ابو عبدالله الحسين عليه السلام پسر دختر پیامبر اسلام شاخه گل خوشبوی او فرزند امیرالمؤمنین (علیه السلام) و بزرگ شده خاندان نبوّت رادمردی است که روحی ممتاز داشته و از شرافت خانوادگی نیز برخوردار بوده است. او مرکز همۀ فضائل اخلاقی و اعمال پسندیده بوده است، همت بلند، شجاعت فوق العاده، بخشندگی بی حد و مرز زبان آوری کم نظیر، آگاهی از رازهای نهفته دانش یاری کردن حق نهی از منکر نبرد با ستم و بیداد فروتنی از روی عزّت نفس، دادگری، شکیبائی، جوانمردی، تقوا و عفاف همه در او گرد آمده بودند.
همچنین در زمینه های عبادی و کارهای خوب چون نماز، روزه، حج، جهاد در راه خدا و نیکوکاری زبانزد همگان بود هنگامی که حضرتش در مدینه یا هر شهر دیگری می زیست، بسان آفتاب نور
ص: 164
می افشاند و از پرتوهای درخشان خویش مردم را بهره مند می ساخت. گروهی از دانشش سود می بردند، جمعی از رفتارش درس می آموختند عده ای از اخلاق الهیش راه تهذیب نفس را فرا می گرفتند و برخی از بیان رسای او درس ادب می آموختند. هرکجا بود با دستی باز به بخشش دارائیش می پرداخت در برابر مستمندان فروتنی می نمود خلفای زمانش او را بزرگ می شمردند و او نیز رسیدگی به یتیمان و مسکینان را فراموش نمی کرد و همواره به یاری مظلومین می شتافت. هرگز از عبادت خدا دور نگردید و بیست و پنج بار با پای پیاده از مدینه با قصد حج به مکه معظمه مشرف شد.
این انسان نمونه در طول زندگی خود همراه پدرش در جنگ های جمل، صفّین و نهروان شرکت جست. او در زمان حیات خود رایت روشن هدایت و پس از شهادت نیز برای جویندگان راه درست، الگویی نورانی و درخشان بود.
تردیدی نیست که برپایی مراسم یادبود برای مصیبت هایی که هر ملت در دوران رنج و سختی با آن همراه بوده سودمندی های فراوان در بردارد همان گونه که بیان رویدادهای برجسته دوران عزّت و شکوه هر ملت آثار نیکوی بسیاری خواهد داشت. آری حماسه عاشورای حسین بن علی (علیه السلام) اگر چه شنیدنش هر مسلمانی را اندوهگین می کند و هر خردمندی را به خشم می آورد اما نتایج ارزشمند بسیاری نیز در آن نهفته است.»
همین نویسنده در جای دیگری از کتاب خود می نویسد:
«از شگفتی های امر حضرت حسین بن علی (علیه السلام) این است که شیعیان او همان قاتلین وی می باشند و همان ها هستند که هر ساله بیاد او مراسم عزا برپا می کنند و اظهار اندوه می نمایند.»
باید گفت:
این نویسنده محترم گرفتار خطا شده است. هرگز باورکردنی نیست که قاتلین امام حسین بن علی (علیه السلام) شیعیان و پیروان او باشند بلکه با مطالعه دقیق معلوم می شود که آن ها درصدد قتل امام برآمدند، برخی افراد آزمندی بودند که هرگز به دین پایبندی نداشتند، بعضی از آن ها افراد هرزه اوباش بودند که جمعی تابعین رؤسای قبایل بودند که دنیا طلبی آنان را به ارتکاب این عمل زشت وادار نمود و خلاصه آن که هرگز کسی از شیعه آن حضرت به نبرد با ایشان برنخاست شیعیان پاکباخته امام همان یاران وفاداری بودند که با وی در سرزمین کربلا ماندند و تا آخرین نفس جنگیدند و با اهداء خون گرم خود
ص: 165
نهال اسلام را آبیاری نمودند عده ای دیگر از شیعیان امام (علیه السلام) نیز مردمی بودند که امکان یاری کردن حضرتش را نیافتند و یا باورشان نمی شد که کار به این جا بکشد و لذا همراه با ایشان بطرف کوفه نیامدند گروهی اندک نیز با تمام تلاش از حصار محکمی که ابن زیاد در اطراف کوفه کشیده بود گریختند خود را به کربلا رساندند و شربت شهادت را عاشقانه نوشیدند اما این سخن که در میان لشکر یزید از شیعیان امام (علیه السلام) کسی بوده است مسلماً صحت تاریخی ندارد و پذیرفتن آن برای آگاهان به حوادث کربلا بسیار دشوار می باشد.
راستی آیا سید علی جلال می پندارد که شیعیان حسین بن علی (علیه السلام) بسیارند؟ نه چنین نیست بلکه شماره آنان بسیار اندک است و قليلٌ ما هُمْ وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِى الشَّكورُ. پیروان حقّ همواره کم بوده اند، این واقعیّتی است آشکار و انکار نشدنی.
از همین جا معلوم می شود این سخن او که «قاتلین امام برایش مراسم عزا برپا می دارند» لغزشی است از نویسنده مزبور که در بیشتر مواضع کتاب خود پیرامون سالار شهیدان سخنان نیکوئی گفته است اما متأسفانه در این مورد با ساده اندیشی از کسانی پیروی کرده است که انگیزه ای جز عیبجویی از شیعه ندارند و اهمیت سوگواری هر ساله برای حضرتش را انکار می کنند خود او در جای دیگری گفتار زیبایی دارد و می گوید:
«امام حسین بن علی (علیه السلام) همان گونه که در دوران شکوفای زندگی خود چراغ روشنایی بخش و هدایتگر انسان ها بود شهادتش نیز درس دیگری برای انسان های آزاده و فداکار می باشد. آیا نمی بینی که چگونه در سخت ترین شرایط زندگی از جان خویش دست شست و مرگ را با آغوش باز پذیرفت؟ او در شرائطی این فداکاری را انجام داد که در شرق و غرب جهان انسانی به بزرگی و عظمت وی یافت نمی شد اما روح بلند حسین بن علی (علیه السلام) با ظلم و بیداد سرسازگاری نداشت و در نتیجه زخم های جان فرسای شمشیر را در برابر خواری برگزید.
ابونصر بن نباته در شعر زیبایی درباره او می گوید:
«حسین کسی است که مرگ با عزّت را حیات و زندگی همراه با خواری را مرگ می داند».
با وجود تفاوت غیر قابل تصوری که بین گروه اندک یاران حسین بن علی(علیه السلام) و سپاه
ص: 166
ابن زیاد نقل کرده اند می بینیم که امام با استواری تمام و قلب محکم و شجاعت بی نظیر تا آخرین لحظات نبرد می ایستد و کم ترین لرزه ای بر او راه نمی یابد راستی که انسان به حیرت می افتد نمونه این عظمت را تاکنون کجا دیده اید همان گونه که پستی و پلیدی دشمنان زبونش را نیز هیچ کس در تاریخ جنگ ها و درگیری ها سراغ ندارد. هرگز از آغاز آفرینش جهان شنیده نشده است و تا پایان کار نیز شنیده نخواهد شد که جنایتی هولناک تر از جنایت پسر مرجانه صورت گیرد تصوّر این جنایت برای ما ناگوار بلکه غیر مقدور است. همۀ مورخین نوشته اند که این زنازاده پسر زنازاده در برابر دیدگان فرزندان و خواهران و دیگر خاندان حسین بن علی (علیه السلام) با چوب خیزران بر دندان های مبارکش تازیانه می زد چه می گویم پست فطرتی خون آشام بر بوسه گاه پیامبر چوب می زد. آیا دیگران چنین جنایتی را مرتکب شده اند؟
اما دست های انتقام الهی همواره در کار است از ماجرای عاشورا فقط سه سال گذشته بود که عبیدالله در همان روز عاشورا گرفتار خشم توفنده مردم شد و به قتل رسید و سرنا مبارکش توسط مختار ثقفی برای امام زین العابدین فرستاده شد. بالاتر از این مگر یزید پس از حادثه خونین کربلا بیش از سه سال دوام آورد؟ کدام عبرت بالاتر از این که همه دست اندرکاران ریختن خون حسین بن علی (علیه السلام) گرفتار انتقام الهی شدند و یا به قتل رسیدند یا نابود گردیدند؟ (1)
هیچ می دانید که مرقد مطهر حسین بن علی (علیه السلام) زیارتگاه عاشقان خدا و حرم بزرگ الهی شده اماگور یزید محل جمع آوری زباله گردیده است؟
انسان با بررسی تاریخ عاشورا در می یابد که خداوند متعال به خاندان وحی عنایت و توجه خاصی دارد در روز عاشورا حسين بن علی (علیه السلام) تنها بازمانده رسول الله (صلی الله علیه و آله)، به همراه تمامی فرزندانش به شهادت می رسد و تنها یک فرزند بیمار مشرف به موت از او باقی می ماند او علی بن الحسين زين العابدین است که خداوند با زنده ماندن وی بر امت اسلامی منت نهاد و نسل رسول الله را بوسیله این پیشوای معصوم امتداد داد.
آری، جانبازانی که در رکاب امام ابو عبدالله الحسین شربت شهادت نوشیدند، در روی زمین از نظر فداکاری و خداجویی نظیر نداشتند. حسن بصری می گوید: «آنان
ص: 167
تندیس رادمردی و دلیری و پیشوای بزرگواری و شکیبایی و جنگاوری بودند.
آن بزرگمردان از بنی هاشم که در سرزمین طف (به شهادت رسیدند)، اسوه هستند؛ پس به بزرگمردان تأسی کنید [شعر مصعب بن زبیر]. باری هر کس با سختی ها رویاروی می شود، پیشوای بزرگمردان کربلا را اسوۀ خود می داند چنان چه مصعب بن زبیر و بنی مهلب و دیگران چنین کردند. شهادت حسین بن علی (علیه السلام) بود که پایه های حکومت اموی را لرزاند کینه آنان را در دل مردم پروراند و بزرگ ترین عامل در فروپاشی سلطنت آن ها بود. حسین (علیه السلام) قهرمانی نستوه بود که راه نبرد با بدکاران و بیدادگران را به روشنی ترسیم کرد، همه انسان های آزاده را به درگیری با ستم تا آن جا که می توانند فراخواند و خود در راه احیای عدل و حق و سنت های دین حنیف اسلام به جای باطل و خودکامگی و هواپرستی خون مقدسش را در سرزمین تفتیده کربلا نثار کرد. آری، اگر حکومت خدایی این پیشوای الهی برپا می شد قدر و ارج وی در همه ابعاد حیات امت مسلمان معلوم می گردید.
راستی ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا حسین نوادهٔ پیامبر و مرد خدا زمام حکومت را در دست بگیرد یا یزید ستم پیشه شرابخوار میمون باز نوازنده؟ راستی آیا بدکاران بیدادگر با پیشوایان دادگر برابرند؟ آیا خاک می تواند ارزش طلا را داشته باشد؟ اما چه می توان کرد که حکمت الهی چنین اقتضا نمود و هیچ اراده ای نتواند که حکم خدا را برهم زند ما مصالح کارهای خدائی را نمی دانیم اما چه بسا فلسفۀ کشته شدن حسین بن علی (علیه السلام) این باشد که همۀ انسانها در سراسر روزگار از جانبازی او درس بیاموزند و تن به ظلم و ناروا ندهند. انسان ها با آگاهی از حماسه کربلا در می یابند که هر کس خود را وقف خدمت ملت و مردم کند، از نثار خون آن جا که مصلحت اقتضا می کند، نباید دریغ داشته باشد».
سیّد علی جلال در بخشی از کتاب خود می نویسد:
«صحابه ای که در زمان امام حسین بن علی (علیه السلام) می زیستند، از فسق یزید آگاه بودند. در این میان عدّه ای به قیام بر ضد او اعتقاد داشتند مانند عبدالله بن زبیر؛ گروهی از بیعت با وی سرباز زدند مانند عبدالله بن عمرو عاص که نایب فرمانروای مصر دستور داد در
ص: 168
خانه اش را آتش زدند؛ جمعی دیگر نیز از درگیری با وی اجتناب ورزیدند و حضرت حسین بن علی (علیه السلام) را یاری ننمودند. این گروه براساس اجتهاد خود عمل کردند و هرگز به یاری باطل نشتافتند، اگرچه درباره نظر حق امام (علیه السلام) نیز اقدامی ننمودند. بنابراین نمی توان چنین کسانی را سرزنش کرد.
دریغا که نویسنده مزبور در این جاه نیز اشتباه کرده است بدون تردید کسانی که با حضرت حسین بن علی (علیه السلام) در قیام برضد دستگاه اموی همراه نشدند، مورد سرزنش می باشند. اینان اگر مجتهد هم بوده اند اجتهاد در مقابل نص باطل است. از نظر اسلام هرکس به یاری حق نشتابد، مانند همان فردی است که باطل را یاری نموده است و این هر دو از راه راست منحرفند و در برابر خردمندان عذری ندارند. اما ابن زبير هدفی جز گرفتن حکومت نداشت و اگر در جستجوی حق بود به یاری امام (علیه السلام) می شتافت، در حالی که وجود امام (علیه السلام) در مکه معظمه برای ابن زبیر سختگران می آمد. (1)
نویسنده در جای دیگر می گوید:
«اما اهل عراق در برابر کاری که کرده اند بازخواست خواهند شد، زیرا آنان به وعده خویش وفا نکردند بلکه امام را تنها گذاشتند. به این حد نیز اکتفا نکرده با وی جنگیدند و او را به شهادت رساندند.»
باید به ایشان گفت اگر حسین بن علی (علیه السلام) بر حق بود که چنین نیز هست، یاری وی بر همگان واجب بوده چه کسی که به وی وعده همراهی داده و چه کسی که وعده نداده خواه اهل عراق باشد و خواه از سرزمینی دیگر.
سيّد علی جلال سپس می نویسد: «شگفتی از شیعه است که پیشوای خود را در زمان حیات خوار کردند و پس از شهادت یاری نمودند آنان پس از کشتن نوادۀ رسول الله از کرده خود پشیمان شدند خویشتن را «توّابین» نام نهادند و به خونخواهی وی قیام کردند امّا راه روشن را نیافتند.»
باید گفت: امّا شگفت آورتر از کار اینان روش امّت رسول الله (صلی الله علیه و آله) است که نواده پاک او را در زمان حیات و پس از حیات خوار کردند یاریش ننمودند و در نتیجه هرگز
ص: 169
براه روشن دست نیازیدند آن کسانی که از یاری امام در زمان حیات سرباز زدند ولی بعدها پشیمان شدند، توبه کردند و به خونخواهی او قیام نمودند، به مراتب بهتر از گروهی هستند که حضرتش را همراهی نکرده و بر گناه خویش اصرار ورزیدند، بدرگاه خدا توبه نکردند و هیچ گاه پشیمان نشدند و از دشمنان خدا فرمانبرداری نمودند به علاوه این که اکثر جمعيت «توّابین» کسانی بودند که به دلیل حکومت سرنیزه و اختناق ابن زیاد راهی نیافتند تا خود را به پیشوایشان برسانند و با دشمنان دین خدا بجنگند. (1)
ابن شهر آشوب در کتاب «المناقب» به نقل از امام صادق حضرت جعفر بن محمد علیهما السّلام می نویسد:
حضرت امام زین العابدین علیه السّلام پس از حادثه خونین کربلا، بیست سال می گریست و هیچ گاه نشد که غذایی برای ایشان بیاورند و حضرت اشک نریزد. تا بدانجا که یکی از دوستان ایشان عرض کرد: «ای پسر رسول خدا من می ترسم شما خود را هلاک کنید.» حضرت در پاسخ فرمودند: «من اندوه و رنج خود را با خدای خویش بازگو می کنم و چیزهایی را از جانب خدا می دانم که شما نمی دانید. من هرگاه به یاد کشته شدن فرزندان فاطمه می افتم، بغض گلویم را می فشارد.» (2)
ابن قولویه نیز همین روایت را با سند خود از امام صادق نقل کرده و فقط بعد از عبارت بیست سال کلمه «یا چهل سال» را افزوده است. (3)
ابن شهر آشوب در همان کتاب روایتی را بدین مضمون می آورد:
به حضرت علی بن الحسین (علیه السلام) عرض شد آیا زمان آن نرسیده که دیگر اندوهتان پایان یابد؟ حضرت با ناراحتی فرمودند چه می گوئید؟ یعقوب پیامبر دوازده فرزند داشت یکی از آنان را خداوند از برابر چشم او مخفی داشت، او آن قدر گریست که سیاهی چشمانش به سفیدی گرائید و پشتش از کثرت اندوه خم شد، در حالی که فرزندش
ص: 170
زنده بود. امّا من با دو چشم خویش، پدر، برادر، عمو و هفده نفر از خویشان خود را دیدم که در کنار من به شهادت رسیدند پس چگونه حزن و اندوه من تمام شود؟!
هم او می نویسد که مؤلف حلیة الاولیاء و دیگران گفته اند: امام زین العابدین (علیه السلام) چندان گریست که از آسیب دیدن دیدگان مبارکش بیمناک شدند.
گفته اند که به ایشان عرض شد: شما آن قدر گریه می کنید که اگر خودتان را نیز کشته بودند، بیش از این نمی گریستید حضرت فرمودند: «من خود کشته شده ام و برکشته خویش می گریم.» (1)
ابن قولویه در کتاب «کامل الزیارات» با سند خود از «ابن خارجه» نقل می کند که:
ما نزد امام ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) بودیم به مناسبتی از جدّش حضرت حسین بن علی (علیه السلام) گفتگو به میان آمد امام بی درنگ گریستند و ما نیز به گریه افتادیم. آن گاه سرمبارک را بلند کرده و فرمودند: «جدّم حضرت حسین بن علی (علیه السلام) می فرمود:
﴿أنَا قَتیلُ العَبرَهِ، لا یَذکُرُنی مُؤمِنٌ إلّابَکی﴾
«من کشته گریه ام هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند، مگر این که اشک می ریزد.» (2)
او در همین کتاب از «مِسْمَع کردین» نقل می کند که: امام صادق(علیه السلام) به من فرمودند: «ای مسمع تو مردی از اهل عراق هستی، آیا به زیارت قبر جدّم حضرت حسین بن علی (علیه السلام) می روی؟» عرض کردم من از چهره های سرشناس بصره می باشم و در میان ما کسانی هستند که به خلیفۀ اموی علاقه دارند و در میان قبائل نیز دشمنان ما، از مخالفان اهل بیت و دیگران بسیارند من از آنان در امان نیستم و می ترسم که کارهای مرا به فرزندان سلیمان اموی گزارش کنند و مشکلاتی برای من ایجاد شود. حضرت فرمودند: «آیا آن چه را که بر امام (علیه السلام) رفت یادآوری می کنی؟» عرض کردم: بلی. فرمودند: «آیا به فغان می آیی و اشک می ریزی؟» عرض کردم: بلی، بخدا سوگند چنان می گریم که آثار اشک
ص: 171
بر دیدگانم آشکار می شود و اهل خانه آن را می بینند. من هرگاه به یاد مصیبت جد شما می افتم دست از طعام بر می دارم بطوری که حالت اندوه بر من عارض می شود امام فرمودند: «خدا ترا بیامرزد و بر اشک هایت رحمت فرستد تو از کسانی هستی که در زمره گریه کنندگان بر ما می باشند همان ها که با شادی ما شاد و در اندوه ما اندوهگین اند، هرگاه ما در هراس باشیم آنان نیز هراسناکند و چون ایمنی می یابیم آنان نیز ایمن می شوند.»
مسمع گوید: آن گاه امام (علیه السلام) گریستند و من نیز با ایشان گریستم. سپس فرمودند: سپاس خدای را که ما را بر آفریدگان خود به سبب رحمتش برتری بخشید و ما اهل بیت را نیز به صفت «رحمت» اختصاص داد ای مسمع، آسمان و زمین از روز شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای ما گریستند و هیچ کس نیست که بخاطر ما و مصائبی که کشیده ایم گریه کند و خدا بر او مهر نورزد.» (1)
شیخ طوسی در کتاب «مصباح المتهجّد» از عبدالله بن سنان روایت می کند روز عاشورا بر آقای خود، حضرت ابو عبدالله جعفر بن محمد وارد شدم و ایشان را رنگ پریده و افسرده ،دیدم در حالی که قطرات اشک از دو دیده مبارک بسان مروارید غلطان برگونه شریفشان فرو می ریخت. عرض کردم ای پسر رسول خدا چرا می گریید؟ خدا هیچ گاه چشمان شما راگریان نسازد. فرمودند: مگر ترا غفلت گرفته است؟ مگر نمی دانی که در چنین روزی جدم حسین بن علی به شهادت رسید؟! عرض کردم ای آقای من آیا روزه گرفتن در چنین روزی چگونه است؟
فرمودند: آن روز را از خوردن و آشامیدن امساک نما اما نیت روزه نکن و در موقع افطار دست به دعا برندار امساک خود را ساعتی بعد از نماز عصر بشکن و فقط جرعه آبی بنوش بدان که در همین لحظه شوری به پاشد و مصیبت عظمی بر آل رسول واقع گردید و از آنان سی مرد به شهادت رسیدند که شهادت ایشان بر نبی مکرم اسلام گران بود و اگر آن حضرت در چنین روزی زنده بودند، بدون تردید مجلس عزا بر پا می کردند. راوی گوید: امام (علیه السلام) آن قدر گریستند که موی ریششان با اشک دیدگان مرطوب گردید.»
ابن قولویه در «کامل الزیارات» از ابو بصیر نقل می کند که: من نزد حضرت ابو عبدالله صادق (علیه السلام) بودم... فرمودند: ای ابا بصیر من هرگاه به چهره فرزندان حسین بن علی(علیه السلام)
ص: 172
می نگرم، به خاطر آن چه بر پدرشان و خودشان وارد شد، حالتی به من روی می آورد که نمی توانم خود را نگاه دارم ای ابا بصیر! فاطمه سلام الله علیها پیوسته برای فرزند خود می گرید... سپس فرمود: «آیا دوست نداری از زمره خشنود کنندگان فاطمه (علیها السلام) باشی؟» من به گریه افتادم و نتوانستم پاسخی بگویم. (1)
امام ابو الحسن الرضا (علیه السلام) می فرمایند:
چون ماه محرّم فرا می رسید، دیگر پدرم خندان ،نبود بلکه اندوه از چهره اش نمایان می شد و اشک برگونه اش جاری بود تا آن که روز دهم محرم فرا می رسید این روز روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود و می فرمود: «امروز، روزی است که امروز، روزی است که حسین بن علی (علیه السلام) به شهادت رسید.» (2)
ابو الفرج اصفهانی که از مورخین بنام اسلام و صاحب تألیفات سودمند و معتبر می باشد و کثرت آگاهی او مورد اتفاق همه مسلمانان است در کتاب «الاغانی» با سند معتبر از علی بن اسماعیل تمیمی از پدرش نقل می کند که نزد امام ابو عبدالله جعفر بن محمّد بودم سيّد حِمْيَری به محضر امام (علیه السلام) مشرف شد حضرت به اهل منزل دستور دادند پشت پرده ای بنشینند سپس از حمیری خواستند شعری در رثاء حضرت امام حسین (علیه السلام) بخواند. او چنین خواند:
بر مزار حسین بگذر و با استخوان های پاک او بگو ای استخوان ها پیوسته از ابرهای پرباران سیراب شوید.
هرگاه بر آرامگاه او گذر کنی لحظه ای درنگ نما و آن گاه از دیدگان بر این انسان پاک که فرزند آن مرد پاک و بانوی پاک است اشک بریز آن گونه که زنی فرزند مرده برای دلداده اش می گرید و فغان سر می دهد.
راوی گوید: من دیدم که اشک چون ابر بهار برگونه های امام صادق (علیه السلام) فرو می ریخت و صدای شیون زنان از اندرون بگوش می رسید تا آن که امام فرمودند: بس است و شاعر
ص: 173
لب فرو بست. (1)
شیخ صدوق در کتاب «اَمالی» با سند خود از حضرت رضا علیه السّلام چنین نقل می کند:
«ماه محرّم ماهی است که مردم زمان جاهلیّت ستم و کشتار را در این ماه تحریم کرده بودند. اما در چنین ماهی خون ما حلال شد، حرمت ما شکسته شد فرزندان و زنان ما به اسارت ،رفتند خیمه هایمان به آتش کشیده شدند دارائی هایمان به یغما رفت و احترام پیوند ما با پیامبر خدا رعایت نشد. همانا روز شهادت امام حسین (علیه السلام) دیدگان ما را زخم کرد اشک از چشمانمان فرو ریخت، عزیز ما را در سرزمین «کرب و بلا» خوار کرد و برای ما رنج و محنت تا روز قیامت بر جای گذاشت. آری برای کسی چون حسین باید گریست.» (2)
همین دانشمند بزرگوار در کتاب دیگر خود «عُيُونُ اخبار الرّضا» به نقل از عبدالسّلام ابن صالح هروی روایت می کند که دغبِل خُزاعی - خدایش رحمت کند - بر امام ابوالحسن على بن موسى الرضا وارد شد در آن زمان حضرت در مرو اقامت گزیده بودند. دعبل عرض کرد ای پسر رسول خدا درباره خاندان شما اهل بیت قصیده ای سروده و با خود سوگند یاد کرده ام که قبل از هر کس آن را برای شما بخوانم امام فرمودند: بخوان. دعبل قصیده خود را که با این مطلع آغاز می شود، خواند:
مَذارِسُ ايَاتٍ خَلَتْ مِنْ تَلاوَةٍ *** وَ مَنزِلُ وَخيٍ مقفرُ العَرضاتِ
تا به این بیت رسید:
آرى فَيْئهُمْ في غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّماً *** وَ أَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْهِمْ صَفَرَاتِ
می بینیم اموالی را که متعلّق به آنانست، در اختیار دیگران است و خود آنان از این اموال محروم و بی نصیبند.
ص: 174
در این لحظه امام (علیه السلام) گریستند و فرمودند: ای دِعبل راست می گویی. (1)
از امام صادق علیه السّلام روایت شده که پس از حادثه عاشورا تا پنج سال هیچ بانویی از بانوان بنی هاشم سُرمه نکشید و خضاب ننمود و از خانه هیچ یک از بنی هاشم دودی که نشانه پختن غذا باشد، بلند نشد تا آن که ابن زیاد به هلاکت رسید.
فاطمه دختر امیرالمؤمنین علیه السّلام گوید: هیچ یک از زنان خانواده ما پس از شهادت نوادۀ رسول الله (صلی الله علیه و آله) حنا نبستند سرمه به چشم نکشیدند و موی سر خود را شانه نزدند تا آن که مختار سر نا مبارک ابن زیاد را به مدینه فرستاد.
ابن قولویه در کتاب «کامل الزیاره» با سند معتبر از حضرت ابو عبدالله جعفر بن محمد علیه السّلام روایت می کند که فرمود: هیچ زنی در خانواده ما خضاب نکرد، به موی خود روغن نمالید سُرمه به چشم نکشید و موی خود را نیار است تا آن که سر عبیدالله را به مدینه فرستادند. ما پس از فاجعه خونین عاشورا پیوسته اشک بر چشم داشته ایم و جدّ من (یعنی امام زین العابدین) هرگاه به یاد پدر خویش می افتاد، چندان می گریست که موی ریشش از اثر اشک مرطوب می شد و تمام اطرافیان از روی دلسوزی بر او به گریه می افتادند. (2)
ص: 175
از کارهای ارزشمند در روز عاشورا اظهار اندوه و فغان کردن و به یاد شهدای جانباز اسلام گریستن و مجالس عزا بر پاکردن است. زیرا ما به عنوان دوستداران پیامبر خدا باید با او همنوا و همدرد باشیم ما یقین داریم که رسول الله در چنین روزی گریان و اندوهگین است چرا که فرزند دلبند و جگر گوشۀ خود را به جانکاه ترین صورت از دست داده است. همان کسی که در زمان زندگی خود بیش ترین محبّت ها را به وی داشت بزرگش می شمرد و اکرامش می فرمود با وی بازی می کرد او را بر دوش خود سوار می نمود، از گریان بودنش می رنجید و هرگاه ام الفضل کاری می کرد که نوادۀ حضرتش به گریه می افتاد پیامبر خدا آزرده خاطر می شد.
حال کدام مسلمانی است که از همدردی با نبی مکرم اسلام بگریزد و با او در اندوه و حزن همراهی نکند؟ و کدام عبادت در نزد خدا پرارج تر و بهتر از این که انسانی با سرور پیامبران هم آوا گردد و در اندوه شهادت فرزند فداکار او که جانش را در راه پاسداری از دین خدا بخشید، محزون و غمگین باشد؟
گذشته از این در بررسی زندگی پیشوایان الهی و امامان اهل بيت عليهم السلام مشاهده می شود که همۀ آنان در چنین روزی و بلکه در همۀ ایام به یاد عاشورای جدشان سوگواری نموده اند گریسته اند و پیروان خویش را نیز به برپایی مجالس عزا سفارش نموده اند. هشتمین امام شیعه می فرماید وقتی ماه محرم فرا می رسید، دیگر پدرم را خندان نمی دیدم و هر چه زمان می گذشت بر اندوه و ماتمش افزوده می شد، تا روز عاشورا که روز مصیبت و حزن ایشان بود. در سطور پیشین به گریستن امام صادق علیه السّلام و شعر خوانی سید حمیری اشاره کردیم و همچنین از عزادار بودن امام زین العابدین علیه السّلام سخن به میان آوردیم و گفتیم که آن حضرت خود را با یعقوب پیامبر مقایسه می فرمودند و مصیبت سخت خویش را به مراتب دردناک تر و جان فرساتر از مصیبت یعقوب می دانستند و می فرمودند که من پدر و برادر و هفده تن از افراد خاندانم را کشته دیدم، پس چگونه اندوهم پایان پذیرد و اشکم کم شود؛ امامان دیگر شیعه نیز برای سالار شهیدان عزاداری می کرده اند و اینان بهترین پیشوایان و ارزشمندترین نمونه های پیروی هستند و ما باید راهیان طریقی باشیم که آنان در پیش رویمان گشوده اند.
ص: 176
امّا امویان کور باطن که آنی از رویارویی با حرکت رهایی بخش اسلام فروگذار نکردند می خواستند حماسه خونین عاشورا را نیز از خاطرها بزدایند و ننگ بزرگ کشتن نوادۀ رسول الله را از دامن آلوده خود محو کنند. آنان تلاشی بی ثمر آغاز کردند ولی نمی دانستند که نور خدا خاموش شدنی نیست عالمان درباری را فرا خواندند و از آنان خواستند که احادیثی را درباره شادمانی روز عاشورا بسازند و در میان مردم رواج دهند به مردم بگویند که در روز عاشورا را جشن و سرور برپا کنید، غذاهای رنگارنگ بپزید خویشتن را بیارائید به فرزندان خود عیدی بدهید و افراد خانواده را شادمان کنید. حجاج بن یوسف ثقفی فرمانروای پلید کوفه این بدعت زشت و این عمل ناروا را رواج داد و می پنداشت که می تواند با رسول الله و جانشینان راستین او درافتد. او آرزو داشت که پیروان اهل بیت سرکوب گردند و نام اسلام از صفحه روزگار محو گردد، اما این آرزو را با خود به گور برد، همچنان که دیگر کفر پیشگان نیز به سرنوشت او دچار شدند.
سوکمندانه باید گفت که برخی از مسلمانان ساده لوح از روی نادانی به این روش ناپسند دست زده و با بدعت گذاران اموی هماهنگ شدند اما آیا آنان می دانند که رسول خدا در چنین روزی غمگین و افسرده است؟ آیا آنان می توانند خود را در روز شهادت نواده پیامبرشان خرسند و مسرور سازند؟ آیا می پذیرند که پیشوای دینشان و خاندان او اندوهگین باشند و اینان شاد و خوشنود؟!
متأسفانه در زمان حکومت صلاح الدین ایوبی، این سنت زشت در کشور مصر نیز رواج یافت انگیزۀ صلاح الدین برای این کار مخالفت با سلاطین فاطمی بوده است. مقریزی در کتاب خود می نویسد از آن جا که صلاح الدین ایوبی حکومت را از فاطمتین گرفت تلاشش این بود که همۀ آثار آنان را از بین ببرد از آن جمله بود برگزاری مراسم عزا در روز عاشورا که وی به جای آن سنت ناروای اموی را رواج داد.
حاصل سخن آن: که روز عاشورا به عنوان روز فداکاری و جانبازی بهترین فرزندان اسلام در راه نجات دین خدا از انحراف باید همواره در خاطرها زنده بماند در این روز باید مردم از کارهای عادی روزانه دست بردارند تجارت را رها کنند، از تهیه غذا نیز اجتناب ورزند و با شرکت در مراسم سوگواری سالار شهیدان، پیوند خود را با آرمان آنان را سختر نمایند.
ص: 177
شیخ مفید می نویسد: (1) کلبی و مدائنی و دیگر سیره نویسان گفته اند:
چون حضرت امام مجتبی به شهادت رسید شیعیان در عراق به جنب و جوش افتادند. آنان به امام حسین(علیه السلام) نامه نوشته و اظهار داشتند که آمادگی بیعت با وی و خلع معاویه را دارند امام از پذیرش خواسته ایشان سر باز زده و فرمودند: بین برادرم و معاویه
ص: 178
پیمانی است که تا مدّت آن سر نیاید روا نیست که آن را بشکنم، ولی بعد از مرگ معاویه در این باره خواهم اندیشید.
معاویه در نیمه رجب سال شصت هجری درگذشت و یزید به جای او به خلافت نشست. در این هنگام والی مدینه شخصی به نام ولید بن عتبة بن ابی سفیان بود که پسر عموی یزید نیز می شد. در مکه عمرو بن سعيد بن عاص معروف به اَشدَق اموی، در بصره عبیدالله بن زیاد و در کوفه نعمان بن بشیر انصاری حکومت داشتند.
یزید به پسر عموی خود ولید بن عتبه نام های نوشت و آن را بوسیله یکی از موالی معاویه به نام ابن ابی زریق روانه کرد مضمون نامه این بود که از همۀ مردم برای حکومت من بیعت بگیر وی در مورد شخص حسین بن علی (علیه السلام) سفارش بسیار نموده و گفته بود که برای ایشان کم ترین مهلتی را روا مدار اگر پذیرفت که به مقصود رسیده ایم وگرنه سر را از بدنش جدا کرده برای من بفرست.
معاویه قبل از مرگ خود، یزید را از مقابله با چهار نفر بر حذر داشته بود این چهار نفر عبارت بودند از حسین بن علی، عبدالله بن زبیر عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن ابی بکر و درباره دو نفر اوّل توصیه بیشتر نموده بود از این چهار نفر عبدالله بن زبیر همراه با برادرش جعفر بدون همراهی دیگران از بیراهه به مگه گریختند که ولید هشتاد و یک نفر سوار را برای تعقیب او گسیل داشت ولی به وی دست نیافت. عبدالله بن عمر نیز قبلاً به مکه رفته بود.
ولید پس از دریافت نامه یزید با مروان بن حکم اموی به گفتگو نشست و از وی درباره امام حسین (علیه السلام) نظر خواهی نمود مروان اظهار داشت: قطعاً او به بیعت با یزید تن نمی دهد و اگر من جای تو باشم گردن او را می زنم ولید گفت: ای کاش من در این دنیا نبودم و با این صحنه روبرو نمی شدم آن گاه کسی را به سراغ حضرت حسین فرستاد و شبانه ایشان را به مقر حکومتی فرا خواند امام (علیه السلام) فوراً علت این دعوت را دریافت و با جمعی از خویشان و علاقه مندان خود که سی نفر بودند حرکت کرد این جمعیت بنا به دستور امام مسلّح بودند، زیرا بیم آن می رفت که وی شبانه آزاری به حضرت برساند. قرار بر این شد که همراهان امام (علیه السلام) در کنار در منزل ولید آماده بنشینند و هرگاه فریاد امام را شنیدند، بی درنگ به داخل خانه هجوم برند و از آسیب رسیدن به پیشوای خود جلوگیری به عمل آورند.
ص: 179
هنگامی که حضرت وارد خانه شدند ولید را دیدند که در کنار مروان نشسته است. ابتدا مروان از مرگ معاویه خبر داد و امام (علیه السلام) استرجاع کردند. (1) سپس نامه یزید را برای حضرت خواند و مسألۀ بیعت را مطرح نمود امام (علیه السلام) چنین تصمیم گرفتند که درباره عدم بیعت خود آشکارا سخنی نگویند بلکه با طرحی مسالمت آمیز بدون درگیری از این مجلس خارج شوند؛ لذا مقصود خود را پوشیده داشته و رو به ولید کرده فرمودند: من یقین دارم که شما به بیعت پنهانی من بسنده نخواهید کرد و از من خواهید خواست که آشکارا با یزید بیعت کنم ولید گفت چنین است. حضرت فرمودند: «بنابراین فردا منتظر باشید تا همراه با مردم برای بیعت نزدتان بیایم.» ولید این سخن را پذیرفت و گفت: به امید خدا فردا شما را همراه با مردم خواهم دید.
بدین گونه امام (علیه السلام) از خطر حتمی رهایی یافت. اما مروان قبل از خروج حضرت، رو به ولید کرد و اظهار داشت: بخدا سوگند، همین لحظه که او از این جا برود و با تو بیعت نکند، بدان که دیگر بر او دست نخواهی یافت مگر این که بین او و شما کشتار صورت گیرد. بهتر است او را به زندان بیفکنی تا بیعت کند و گرنه گردن وی را بزن. چون حضرت این پیشنهاد سنگدلانه مروان غوک پسر خوک را شنیدند خشمگینانه فریاد برآوردند که: «من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد. وای بر تو ای پسر زرقاء! (2) تو می خواهی دستور قتل مرا صادر کنی! بخدا سوگند دروغ گفته و کور خوانده ای.» آن گاه رو به ولید کرده فرمودند: «ای امیر! ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم، خانه ما جایگاه آمد و شد فرشتگان است خداوند ما را در آفرینش مقدّم داشت و ختام کار رسالت را بر ما گذاشت اما یزید مردی است بدکار و شرابخوار نفوس محترم را شکسته و فسق خویش آشکار نموده است بنابراین انسانی چون من با فردی چون او بیعت نخواهد کرد. اما هر دوی ما صبح نموده و اوضاع را خواهیم نگریست و معلوم خواهد شد که کدام یک از ما برای اداره امر امت اسلامی سزاوارتریم.»
امام (علیه السلام) این سخنان بگفت و بدون درنگ از دارالحکومه خارج شده در معیّت یاران
ص: 180
خود بخانه بازگشت. در بین راه حضرت این شعر «یزید بن مُفرّغ» را با خود زمزمه می فرمود:
لا ذَعَرْتُ السَّوامِ في غَسَقِ الصُّبْ *** حِ ولادعيت یزيدا
يَوْمَ أُعْطى مَخَافَةَ الْمُوتِ ضيماً *** وَالْمَنايا يُرصدُّنى أن أحيدا (1)
برخی گفته اند که حضرت این شعر را هنگامی که از مکّه بسوی عراق خارج شدند می خواندند.
مروان، زبان به سرزنش ولید گشود که تو خطا کردی و پیشنهاد مرا نپذیرفتی. بخدا سوگند که دیگر به او دست نخواهی یافت ولید پاسخ داد: «وای بر تو، نظر تو آن بود که من دین و دنیای خود را تباه کنم! بخدا سوگند اگر تمام دنیا را به من بدهند تا در مقابل آن حسین بن علی را به قتل رسانم نخواهم پذیرفت پناه بر خدا من حسین را بخاطر این که از بیعت با یزید امتناع ورزیده بکشم؟ سوگند به آفریدگار یکتا، هر کس دست خود را به خون حسین آلوده کند روز قیامت نامه اعمالش سبک خواهد بود خدا به او نخواهد نگریست، او را پاک نخواهد نمود و برای وی عذاب دردناکی خواهد بود.»
مروان که چنین دید گفت: «حال که چنین است و عقیده تو این گونه است، راه درستی در پیش گرفته ای.» این سخن مروان بود اما هیچ اعتقادی به آن نداشت و رفتار ولید را نمی پسندید تاریخ نگاران دربارهٔ ولید گفته اند او آدمی عافیت طلب بود، ولی حقیقت اینست که وی از دست یازیدن به حسین بن علی و بی ادبی کردن به حضرتش اجتناب می ورزید و اقدام او تنها به انگیزه عافیت طلبی نبود. البته یزید چون از رفتار ولید آگاهی یافت، بیدرنگ او را برکنار نموده و عمرو بن سعید بن عاص را بجای وی به فرمانداری مدینه برگزید.
امام (علیه السلام) به منزل بازگشت و آن شب را که شب شنبه بیست و هفتم رجب سال شصت هجری بود، به صبح رساند. صبحگاهان به منظور کسب اطلاع و آگاهی از امور جاری به میان مردم رفت در بین راه مروان امام را ملاقات نمود. مروان عرض کرد: ای
ص: 181
ابو عبدالله من خیرخواه تو هستم، اگر آن را بپذیری راه راست در پیش روی تو گشوده خواهد شد امام فرمودند: بگو تا گوش کنم مروان گفت: من به تو توصیه می کنم با يزيد بن معاویه بیعت نمایی که هم برای دین و هم برای دنیایت بهتر است. حضرت فرمودند:
﴿انالله وانا اليه راجِعُونَ، وَ عَلَى الإِسْلام السّلامُ اذْ قَدْ يُلِيتِ الأمَةٌ بِرَاعِ مِثْل يَزِيدَ﴾.
اگر آدمی چون یزید زمام حکومت امت اسلامی را بدست گیرد، دیگر اسلام نابود خواهد شد و برای آن باید عزا گرفت.
گفتار امام با مروان به درازا کشید و سرانجام حضرت خشمگین و خروشان از او جدا شدند.
اواخر روز شنبه ولید چند نفر را به سراغ امام فرستاد و ایشان را برای بیعت با یزید دعوت کرد. حضرت فرمودند: امشب بگذرد تا ببینیم فردا چه می شود. آن ها نیز شب را دست از امام برداشتند و برخواسته خود پافشاری نکردند.
شب هنگام حضرت بسوی مگه حرکت کردند. بنابراین تاریخ خروج ایشان از مدینه شب یکشنبه بیست و هشتم رجب سال شصت هجری بوده است که برخی گفته اند حضرت صبح یکشنبه از مدینه بیرون رفتند.
خبر حرکت امام (علیه السلام) به گوش آشنایان رسید محمد بن حنفیه برادر حضرت نمی دانست که امام به کدام سو می روند به ایشان عرض کرد:
«ای برادر، شما گرامی ترین مردم نزد من و محبوب ترین افراد در خاطر من هستید. من کسی نیستم که نصیحت خود را از احدی دریغ دارم و چه کسی سزاوارتر از شما که با من برادر و هم خانواده اید، شما جان و روح و نور چشم و بزرگ خاندان مائید، پیروی شما بر ما واجب است چرا که خداوند شما را بر ما برتری بخشیده و از جوانان بهشت قرارتان داده است.
ای برادر من به شما توصیه می کنم از بیعت با یزید دوری گزیده و تا می توانید از شهرهای تحت فرمان او کناره گیری کنید بلکه راه بیابان را در پیش گیرید و از آن جا پیک هایی بسوی مردم فرستاده آنان را به بیعت با خود فرا خوانید اگر مردم ندای شما را لبیک گفتند خدا را شکر خواهید گفت و اگر از پذیرش دعوت شما سرپیچی نمودند و
ص: 182
با دیگری بیعت کردند، به دین و خرد شما زیانی نخواهد رسید و جوانمردی و شرافت شما آسیب نخواهد دید.
من بيم آن دارم که شما به یکی از شهرها وارد شوید و مردم آن شهر به دو گروه تقسیم گردند، گروهی به شما بپیوندند و گروهی با شما مخالفت ورزند و کار به جدال و درگیری بیانجامد. در چنین صورتی اوّل کسی که هدف تیر گردد شمائید و چنین روزی مباد. اگر این رویداد پیش آید برگزیده ترین این مردم از نظر ویژگی های نفسانی و اصالت خانوادگی، خونش ریخته خواهد شد و اهل بیتش خوار خواهند گردید.»
امام به برادر خود فرمودند: تو می گویی به کجا بروم؟
محمد بن حنفیه عرض نمود: «پیشنهاد من اینست که شما به مکّه بروید، اگر محیط امنی بود در آن جا بمانید ولی اگر مردم آن شهر نیز با شما بی وفایی کردند، راهی یمن شوید. زیرا مردم یمن یاران پدر و جدتان هستند و دل های مهربان و قلب های پر شفقت دارند و سرزمین باز و گسترده ای در اختیارشان است اما اگر مردم یمن نیز از همراهی با شما سرباز زدند به کوهستان ها و ریگستان ها و درّه ها پناهنده شوید و پیوسته از جایی بجای دیگر کوچ کنید تا ببینید که سرانجام کار مردم چه خواهد شد و خداوند مهربان بین و گروه بدکار داوری فرماید بدون تردید شما هنگامی که به استقبال امری می روید، بهترین روش را بر می گزینید.
حضرت فرمودند: ای برادر، بخدا سوگند اگر در تمام جهان پناهگاهی نیابم و راه به جایی نبرم با یزید بیعت نخواهم کرد.
محمّد سخن برادر را برید و گریه سرداد امام (علیه السلام) نیز به گریه افتادند و مدّتی در آغوش یکدیگر می گریستند. سپس حضرت فرمودند: «خدا ترا پاداش نیکو عطا فرماید، صادقانه سخن گفتی و برای من دلسوزی نمودی، امیدوارم اندیشه ات استوار و رأیت ثمر بخش باشد من اکنون قصد مگه دارم و آماده سفر شده ام. برادران و برادرزادگان و شيعيان من نیز با من حرکت خواهند نمود و هر تصمیمی من بگیرم، آنان خواهند پذیرفت. اما تو ای برادر مانعی ندارد که در مدینه بمانی و گزارش کارها را به اطلاع من برسانی و هیچ خبری را از من پوشیده نداری.»
در این میان زنان خاندان عبدالمطلب که از تصمیم امام (علیه السلام) آگاه شده بودند، بخدمت حضرت شتافتند و نوحه سردادند. ناچار امام (علیه السلام) از میان ایشان عبور کرد و آنان را سوگند
ص: 183
داد که آرام گیرند و شکیبایی پیشه کنند. زنان عرضه داشتند: پس ما گریه و زاری را برای چه روزی بگذاریم؟ بخدا سوگند این لحظه برای ما بسان روز رحلت پیامبر اسلام و روز شهادت علی مرتضی و روز وفات صدیقه کبری و روز شهادت جگر گوشۀ رسول خدا امام حسن مجتبی و دیگر فرزندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) است. خدا جان ما را فدای تو کند، ای محبوب قلوب مؤمنان.
سرانجام در تاریکی شب نوادۀ رسول الله برای خروج از مدینه آماده گردید. ابتدا به کنار قبر مادر مظلومش رفت و با او خداحافظی کرد از آن جا به سوی مزار برادر زجردیده اش شتافت و با او نیز وداع نمود آن گاه همراه با برادرزادگان و برادران و بسیاری از اهل بیت خود مدینه را ترک گفت و فقط محمد بن حنفیه و عبدالله بن جعفر در مدینه ماندند.
امام در دل شب از مدینه خارج شد در حالی که این آیه را با خود تلاوت می نمود:
﴿فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ، قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾ (1)
حضرت از راه اصلی به سوی مکّه روان شدند همراهان پیشنهاد کردند که شما از بیراهه بسوی مکه بروید همان گونه که ابن زبیر چنین کرد. امام فرمودند: من هرگز چنین نخواهم کرد و در انتظار قضا و قدر الهی هستم تا آن چه را که خداوند اراده کرده است انجام شود.
در بین راه عبدالله بن مطیع با حضرتش ملاقات کرد و شگفت زده پرسید: به کجا می روید؟ امام فرمودند الآن به سوی مکه می روم ولی برای بعد از خدا طلب خیر می کنم. او گفت خدا برای شما خیر پیش آورد و ما را فدایی شما قرار دهد. اما من توصیه می کنم که اگر به مکه رفتید، مبادا قصد کوفه کنید. کوفه سرزمینی نامبارک است، امیرالمؤمنین در آن جا به شهادت رسید برادر شما در آن جا خوار شد و غافلگیرانه هدف نیزه قرار گرفت که نزدیک بود کشته شود؛ اما شما امروز آقای عرب هستید و هیچ یک از مردم حجاز با شما برابری نتوانند کرد، بنابراین در کنار خانه امن خدا اقامت گزینید تا
ص: 184
مردم از هر سو به شما بپیوندند. بار دیگر تقاضا می کنم از مکه دور نگردید، بخدا سوگند، اگر به شما آسیبی وارد آید و شما از میان ما رخت بر بندید ما را به بردگی خواهند گرفت.
بدین گونه پیشوای سوم ما از مدینه بیرون رفت و در روز جمعه سوم شعبان وارد مکّه شد. بنابراین فاصله بین مدینه و مکّه را در مدت پنج روز پیموده اند.
هنگام ورود به شهر مکّه، این آیه بر زبان حضرت جاری بود:
﴿وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبّى أَنْ يَهْدِيَنِى سَوَاءِ السَّبِيلِ﴾. (1)
مدّت اقامت امام (علیه السلام) در مکه چهار ماه و پنج روز بوده است، زیرا ایشان روز سوم شعبان به مکّه رسیدند ماه های شعبان، رمضان شوال و ذیقعده را در آن جا بسر بردند و سرانجام روز هشتم ذی حجّة الحرام از مکه خارج شدند در طول این مدت همۀ مردم و افراد سالمند و چهره های سرشناس آن جا به دیدار ایشان می شتافتند و از اطراف نیز برای زیارت نوادۀ رسول الله (صلی الله علیه و آله) به حضورشان می رسیدند ابن زبیر نیز که به مکه آمده بود و در کنار کعبه سکنی گزیده و پیوسته به نماز و طواف مشغول بود همراه دیگر مردم دو روز یک بار و گاهی بیشتر به حضور امام شرفیاب می شد و نظر خود را ابراز می نمود. البته وجود امام در مکه بیش از هر کس برای ابن زبیر سخت بود، زیرا می دانست که تا حسین بن علی در مکه حضور دارد، مردم با وی بیعت نخواهند کرد چراکه حسین پرواپیشه تر بوده و ارج و قرب بیشتری در نزد مردم داشت.
مردم کوفه خبر مرگ معاویه را دریافت داشتند و نیز آگاهی یافتند که حسین بن علی(علیه السلام) از بیعت با یزید امتناع ورزیده است. آن ها به فکر قیام برضد یزید افتادند و بیدرنگ در خانه سُلَيْمان بن صُرَد خُزاعی گرد آمده و در این باره به گفتگو نشستند. چون اجتماع کامل شد، سلیمان برخاست و برای مردم سخنرانی کرد. او در پایان سخن خود گفت:
ص: 185
«شما می دانید که معاویه به هلاکت رسید در پیشگاه پروردگار حضور یافت و به سوی آن چه از پیش فرستاده بود شتافت یزید بجای او بر مسند خلافت تکیه زده است. حسین بن علی با او مخالفت نموده و بسوی مگه شتافته است تا از چنگال طاغوت های اموی در امان ماند شما مردم از قبل شیعه او و شیعۀ پدرش بوده اید و او امروز به یاری شما نیازمند است. حال بنگرید، اگر آمادگی یاری او را در خود می بینید و با دشمن او به نبرد می پردازید برای حضرتش نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کنید اما اگر از سستی و ناتوانی خود بیمناکید، مرد را فریب ندهید و او را گرفتار دشمن نسازید.
همه یکصدا فریاد زدند: «ما با دشمن او خواهیم جنگید و جان های خود را در راه آرمان والای او فدا خواهیم کرد.»
بدین گونه نامه ای از جانب مردم کوفه برای امام (علیه السلام) نوشته شد و توسط جمعی به سرپرستی ابو عبدالله الجدلی برای ایشان فرستاده شد. متن نامه چنین بود
بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ایست برای حسین بن علی از سوی سلیمان بن صرد، مُسيّب بن نَجَبَة، رفاعة بن شداد البجّلى حبيب بن مظاهر عبد الله بن وال و دیگر شیعیان او از مردم با ایمان و مسلمان.
درود بر تو، سپاس به درگاه خدا که دشمن شما و دشمن پدرتان را هلاک ساخت، همان مرد خودکامه کینه توز ستم پیشه بیدادگر غاصب که برامت اسلامی چیرگی یافت و امر حکومت را از آنان ربود، بیت المال را بزور گرفت و بدون خرسندی مردم برایشان فرمانروایی کرد سپس نیکان این امت را به قتل رساند و افراد پست و شرور را برجای گذاشت مال الله را وسیله عیش و عشرت گرد نفرازان و بیدادگران امت قرار داد خدا او را از رحمت خود دور گرداند، همان گونه که با قوم ثمود چنین کرد.
ای پسر رسول خدا! بدان که ما جز تو امامی نداریم. به شهر ما روی آور، امید است که خداوند به دست توانای تو ما را بر محور حق گرد آورد. هم اکنون نعمان بن بشیر در قصر حکومتی نشسته است اما هیچ یک از ما با او همراهی نمی کنیم و در نماز جمعه و عید همراه او حاضر نمی شویم. هرگاه ما بدانیم که به سوی کوفه حرکت کرده ای بیدرنگ او را از کوفه خواهیم راند تا به شام برود و به ولی نعمت خود یزید بپیوندد. ان شاء الله.
ص: 186
درود بر تو ای پسر رسول الله و درود بر پدر بزرگوارت (امیر مؤمنان). هیچ توان و قدرتی جز حول و قوّه خدای بزرگ وجود ندارد.
گفته اند که این نامه را عبدالله بن مِسْمَع هَمْدانی و عبدالله بن وال به خدمت امام آوردند و دستور داشتند که با شتاب تمام خود را به مکه برسانند نامه در تاریخ دهم ماه مبارک رمضان به مکه به مكّه رسید.
دو روز از نوشتن نامه کوفیان می گذشت که آنان گروه دیگری را به نام های قیس بن مشهر صیداوی، عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد الارحبي و عمارة بن عبدالله السلولي همراه با صد و پنجاه نامه بسوی مکه روانه کردند که در هر نامه ای امضای یک یا دو یا چهار نفر از بزرگان سرشناس کوفه دیده می شد.
امام همچنان تأمل کرده و پاسخی به نامه های وارده و شخصیت های کوفی نمی دادند. حتی در یک روز شش صد نامه بدست امام (علیه السلام) رسید تا سرانجام مجموعه نامه های دریافتی دوازده هزار شد، اما پاسخی نیامد.
سرانجام آخرین پیک کوفیان یعنی هانی بن هانى السبيعي و سعيد بن عبدالله الحنفىّ با نامۀ مهمّی بسوی مکه روانه شدند متن نامه این بود
بسم الله الرحمن الرحيم. این عریضه ایست به خدمت حسین بن علی از سوی شیعیان و .فدائیانش ای امام بزرگوار هر چه زودتر خود را بکوفه برسانید. مردم چشم براه شمایند آنان جز شما را به پیشوایی نمی پذیرند و رأیی جز رأی شما ندارند پس شتاب کنید، شتاب کنید، شتاب کنید، والسّلام.
نامۀ دیگری نیز به امضای شبث بن ربعي التميمي، حجّار بن أبجر العجلي، يزيد بن حارث ابن يزيد الشيباني، عزرة بن قيس الاحمسي، عمرو بن الحجّاج الزبيدي، محمد بن عمير بن عطارد بن حاجب التمیمی با همین پیک ارسال شد. مضمون نامه این بود:
«امّا بعد، صحراها سبز شده و میوه ها رسیده اند. بنابراین اگر مشیّت آن پیشوای گرانقدر تعلق گرفته بسوی ما تشریف فرما شوید که لشکری آماده و مجهز گوش بفرمان شمایند درود و رحمت خدا بر تو و پدرت.»
ص: 187
در روایت دیگری آمده که مردم کوفه در نامۀ خود نوشته بودند: «صدهزار شمشیر به فرمان شمایند، پس هر چه زودتر خود را به کوفه برسانید.»
نمایندگان مردم کوفه در مکّه با یکدیگر دیدار کردند و به حضور امام رسیدند. حضرت از هانی و سعید دو فرستاده اخیر کوفیان، پرسش هایی نمودند و از آن جمله پرسیدند به من بگوئید که این نامه شما را چه کسانی نوشته اند. هانی و سعید نام شبث بن ربعی حجّار بن ابجر يزيد بن حارث، عزرة بن قيس عمرو بن حجاج محمد بن عمير بن عطارد را بر زبان آوردند این افراد از چهره های سرشناس کوفه بودند، ولی ناجوانمردانه در روز عاشورا با امام جنگیدند و به عهد خویش وفا ننمودند.
امام (علیه السلام) پس از این گفتگوها برخاسته بین رکن و مقام دو رکعت نماز گزاردند و از خدای متعال در این باره طلب خیر نمودند سپس نام های نوشته همراه هانی و سعید برای مردم کوفه فرستادند. متن نامه امام:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامه ایست از حسین بن علی به گروه انبوه مسلمان و مؤمن آخرین نمایندگان شما هانی و سعید نامۀ شما را برای من آوردند از محتوای نامه های شما آن چه را که بیان کرده اید دریافتم و دانستم که شما از من می خواهید که بسوی شما بیایم تا به لطف خداوندی همگان بر محور حق گرد آئید.
اینک من برادر و پسر عمو و شخصیت مورد اطمینان خود مسلم بن عقیل را به جانب شما می فرستم اگر او در گزارش خود برای من بنویسد که خردمندان و بزرگان و عموم مردم بر آن چه در نامه ها نوشته شده، اتفاق نظر دارند من بزودی به شما خواهم پیوست ان شاء الله.
به جان خودم سوگند، امام نیست مگر آن کسی که در میان مردم بر اساس کتاب خدا داوری کند دادگر باشد از راه مستقیم دیانت منحرف نگردد و این کارها را برای رضای خدا انجام دهد. والسّلام».
آن گاه حضرت حسین بن علی (علیه السلام) جناب مسلم بن عقیل را فراخواندند و او را همراه با قيس بن مسهر صیداوی و دو نفر دیگر بسوی کوفه فرستادند. برخی نوشته اند که امام پاسخ نامه های کوفیان را نیز با مسلم فرستاد امام (علیه السلام) مسلم را به تقوی، پنهان داشتن
ص: 188
هدف و لطف و محبت سفارش نمودند و به او دستور دادند که اگر مردم را یک رأی و هماهنگ یافت بسرعت گزارش کند تا خود امام به سوی کوفه حرکت نمایند.
مسلم، ابتدا به مدینه آمد و پس از خداحافظی با خانواده خود، دو نفر راهنما از قبیله قیس استخدام کرد و بسوی کوفه براه افتاد آنان راه را گم کردند و آبی که با خود برداشته بودند به آخر رسید عطش بسیار بر آن دو نفر مستولی شد و سرانجام علامت های مشخص راه را به مسلم نشان داده خود در همان منطقه مردند. مسلم بن عقیل با رنج و مشقت بسیار خود را به آبگاهی به نام مضیق رساند، که متعلق به بنی کلب بود. سپس در نامه ای برای امام (علیه السلام) ماجرای گم کردن راه را چنین نگاشت:
«من از مدینه همراه با دو راهنما حرکت کردم. آن ها از راه منحرف شدند و سرانجام در اثر تشنگی بسیار مردند ما نیز به زحمت خود را به آبگاه مضیق رساندیم و فقط توانستیم خود را نجات دهیم. من این حادثه را به فال بد گرفته ام، لذا اگر اجازه دهید دیگر به سفر خود ادامه ندهم و شما فرد دیگری را به جای من بفرستيد. والسّلام»
قیس بن مُشهر این نامه را با شتاب تمام به مکه رساند و پاسخ صریح امام را برای مسلم آورد به این مضمون:
من بيم آن دارم انگیزه تو برای استعفا چیزی جز ترس نباشد. بنابراین هرچه زودتر همان راهی را که رفته ای در پیش گیر. (1)
مسلم با خود گفت که من از جان خود نمی ترسیدم و بلافاصله حرکت نمود. در بین راه از آبگاهی متعلّق به قبیله طی گذشت، در آن جا درنگی کوتاه کرد و به راه افتاد. در این بین مردی را دید که در پی شکار می باشد و آهویی را شکار کرده است. جناب مسلم به مرد شکارچی رو کرده فرمود: امیدوارم ما دشمن خود را از پای درآوریم. در هر صورت
ص: 189
حضرت مسلم وارد کوفه شد و در خانه مختار سکنی گزید. (1)
مردم گروه گروه به دیدار وی می شتافتند و هر بار اجتماعی در آن جا فراهم می شد، جناب مُسلم نامۀ امام (علیه السلام) را برای آنان قرائت می کرد در حالی که مردم می گریستند سپس با وی بیعت می کردند دیری نپایید که بیش از هیجده هزار نفر با وی بیعت نمودند.
مسلم، بلافاصله نامه ای خطاب به امام نوشت بدین عبارت:
«هیچ گاه نماینده یک گروه به همراهان خودش دروغ نمی گوید. تمام مردم کوفه با شمایند و تاکنون هیجده هزار نفر از آنان با من دست بیعت فشرده اند. بمحض این که نامه من را دریافت داشتید با شتاب تمام به سوی کوفه حرکت کنید. والسلام.»
چون رفت و آمد مردم به محلّ اقامت حضرت مسلم شدّت گرفت، نُعمان بن بشیر (2) والی کوفه از ماجرا آگاهی یافت برفراز منبر رفت و مردم را از آشوب و فتنه برحذر داشت. عبدالله بن مسلم بن سعيد حضر می که از هم پیمانان بنی امیه بود، از سخنان نعمان به خشم آمد و گفت: «این کار تو ناروا بود، تو از موضع ضعف سخن گفتی.» نعمان اظهار داشت: این گونه سخن گفتن برای من بهتر از آنست که قدرتمند باشم، ولی در پیشگاه خدا گناهکار محسوب گردم.» سپس نعمان از منبر فرود آمد.
عبدالله بن مسلم در نامه ای برای یزید رویدادهای کوفه را گزارش کرد و ورود مسلم ابن عقیل را به شهر خبر داد. او در نامۀ خود نوشت که مردم با مسلم بیعت کرده اند و دیری نخواهد گذشت که کوفه از سیطره تو خارج می شود اگر می خواهی کوفه همچنان تحت فرمانروایی تو باشد باید مردی مقتدر و نافذ الکلمه برای اداره حکومت کوفه برگزینی نعمان بن بشیر آدمی ناتوان است یا خود را به ناتوانی می زند.
شبیه این نامه را عُمارة بن ولید بن عُقبه و عُمر بن سعد نیز برای یزید نوشتند و او را
ص: 190
به فکر چاره جویی انداختند.
یزید بیدرنگ سَرجون رومی را فراخواند او از موالی معاویه بود و در زمان حیات معاویه بروی چیرگی داشت. در آن زمان یزید از عبیدالله زیاد خشمگین بود و عبیدالله در بصره فرمانروایی می کرد معاویه قبل از مرگ خود حکومت کوفه را نیز طی حکمی به عبید الله سپرده بود اما پیش از ابلاغ حکم خود او به هلاکت رسیده بود. سرجون به یزید گفت اگر امروز معاویه در این مورد نظر می داد آیا رأی او را می پذیرفتی؟ پاسخ یزید مثبت بود سرجون حکم فرمانروایی کوفه را که برای عبیدالله نوشته شده بود به یزید نشان داد.
بدین گونه عبیدالله علاوه بر فرمانروایی بصره به فرمانروایی کوفه نیز منصوب شد. یزید حکم فرمانداری کوفه را بوسیلهٔ مسلم بن عمرو الباهلی برای عبیدالله فرستاد و در نامه ای به او چنین نوشت:
طرفداران من در کوفه، به من گزارش داده اند که مسلم بن عقیل در کوفه مردم را گرد آورده و می خواهد پیوند وحدت مسلمین را برهم زند. بنابراین پس از قرائت این نامه بسوی کوفه رهسپار شو و مسلم را به هر حیله که مقدور باشد دستگیر کن، سپس وی را به بند افکن یا به قتل رسان و یا از کوفه اخراج نما. والسلام.
مسلم بن عمرو نامه یزید را به بصره نزد عبیدالله آورد عبیدالله فوراً دستور داد که بار سفر را ببندند و فردای آن روز راهی کوفه شد.
امام (علیه السلام) نامه ای نیز برای رؤسای قبایل و بزرگان بصره نوشته آن را همراه ذراع سدوسی و یکی از موالی خود به نام سلیمان معروف به ابارزین فرستادند. این نامه خطاب به افراد مشخصی به اسم های مالک بن مِسْمَع البَكْرى، احنف بن قيس، یزید بن مسعود نهشلی، منذر بن جارود عبدی و مسعود بن عمر ازدی بود، بدین مضمون:
خداوند متعال، محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله را از میان آفریدگان برگزید و او را به شرف نبوّت مفتخر ساخت و به رسالت گسیل داشت. پس از
ص: 191
مدّتی جان شریفش را ستاند و او را بسوی خویش برد در حالی که حضرتش به وظیفه رسالت خود نیکو عمل نموده و با بندگان خدا به صداقت سخن گفته بود. حال ما خاندان و فرزندان و جانشینان و وارثان او هستیم و بیش از هر کس شایستگی تکیه زدن بر جایگاه او را داریم اما گروهی بر ما غلبه کردند و حق ما را از دستمان ،گرفتند و ما نیز بخاطر ناگواری چند دستگی و تفرقه از حق خود صرفنظر کردیم و امید به آسودگی امّت داشتیم. البته ما نیک می دانستیم که خود برای این حق مسلّم سزاوارترین فرد هستیم و بر آن کس که زمام امر را در دست گرفته برتری داریم.
اکنون من نماینده خویش را همراه این نامه به جانب شما می فرستم و شما را به سوی کتاب خدا و سنت پیامبرش فرا می خوانم. آگاه باشید که سنت را نابود کرده اند و بدعت ها را آشکار نموده اند و شما ای مردم اگر با من همراه شوید و ندایم را پاسخ مثبت گوئید من به راه روشن دیانت رهنمونتان خواهم شد.
يزيد بن مسعود پس از قرائت ،نامه افراد بنی تمیم بنی حنظله و بنی سعد را گرد آورد و خطاب به آنان چنین گفت:
«ای بنی تمیم! مقام و منزلت من نزد شما چگونه است؟» همه یکصدا گفتند: «مبارک باد بر تو سوگند به خدا تو پشتوانه مایی و برقله فخر منزل گزیده ای در مرکز شرافت جای داری و از همه پیشی گرفته ای.»
آن گاه یزید بن مسعود چنین گفت من شما را در این مکان گرد آورده ام تا پیرامون مسأله مهمی با شما مشورت نمایم، نظرتان را جویا شوم و از شما یاری بجویم مردم پاسخ دادند: «ما ذرّه ای از همدلی و صداقت با تو فروگذار نخواهیم کرد و آن چه را صلاح بدانیم با تو در میان خواهیم گذاشت. بنابراین بگو تا گوش کنیم.»
یزید آغاز به سخن کرد و گفت:
«معاویه هلاک شده و با هلاکت او رشته بیدادگری و گناه گسیخته شده و پایه های ستمکاری فروریخته است. او در زمان حیات خود برای پسر خویش بیعت گرفت و می پنداشت که با این کار حکومت یزید را استوار ساخته است اما آن رشته ها پنبه شد و معاویه از این اندیشه باطل طرفی نبست. اکنون یزید، فرزند شرابخوار و بدکاره اش
ص: 192
ادّعای فرمانروایی امّت اسلامی را نموده و بدون رضای مردم بر آنان حکمرانی می کند، در حالی که او له او مردی کوته فکر و کم دانش است و پیش پای خود را نیز تشخیص نمی دهد بخدا سوگند امروز جهاد با یزید بر جهاد با مشرکین فضیلت دارد هان ای مردم: این حسین بن علی است نوادۀ رسول الله (صلی الله علیه و آله) صاحب شرافتی اصیل و اندیشه ای دقیق او را صفاتی است که بیانش از توان ما بیرون است و دانشی دارد از اندازه فزون او از همه جهات - سن و پیشگامی در دین و خویشاوندی با رسول خدا - برای ولایت مسلمین شایسته تر است انسانی است که بر خُردان مهر می ورزد و با پیران ملاطفت می،نماید راستی او چه گرامی مردی است که حق رعیت را پاس می دارد و بر امت اسلامی پیشوایی می.کند خداوند بوسیلهٔ او بر خلق خود حجّت فرستاده و مردم را موعظه فرموده است.
ای مردم صخر بن قیس (یعنی احنف) شما را از همراهی با امیرالمؤمنین در جنگ جمل محروم کرد پس بیائید امروز با یاری نوادۀ رسول الله (صلی الله علیه و آله) این لکه ننگ را از دامن خود بشوئید. بخدا سوگند هر کس از یاری حسین بن علی سرباز زند، خدای تعالی فرزندان او را در همین دنیا خوار می گرداند و افراد خاندانش را کاهش می دهد.
اینک من زره نبرد بر تن کرده ام و جوشن مبارزه پوشیده ام. بدون تردید هر کس کشته نشود، سرانجام می میرد و هر کس از مرگ بگریزد عاقبت به چنگال آن گرفتار می.آید خدا شما را بیامرزد جواب نیکویی به من بدهید.»
قبل از هر گروه، افراد بنی حنظله لب به سخن گشودند و گفتند: «ای ابا خالد، ما خدنگ های تیردان تو و رزم آوران عشیره توئیم اگر تیر را از کمان ما بجهانی برهدف اصابت کنی و اگر با ما به میدان جنگ بشتابی به پیروزی می رسی. بخدا سوگند در هیچ گردابی فرو نروی مگر آن که ما همراه تو باشیم و با هیچ سختی روبرو نشوی مگر آن که ما نیز در برابر آن پایداری کنیم ما با دست های خود از تو حمایت خواهیم نمود و خون های گرممان را فدای تو خواهیم ساخت پس اقدام کن».
گروه دوم، بنو سعد بودند که چنین گفتند:
«ای ابا خالد! بدترین کار نزد ما سرپیچی از خواسته تو است. در هنگامه جمل صخر ابن قیس ما را از شرکت در جنگ بازداشت و ما رأی او را ستودیم اما اینک تو به ما مهلت ده تا با یکدیگر مشاوره کرده و نظر خود را ابراز نمائیم.»
ص: 193
سپس بنو عامر بن بنی تمیم سخنانی بدین مضمون بیان داشتند:
«ای ابا خالد! ما فرزندان پدر تو و هم سوگند با خود توایم. ما هرگز از آن چه که ترا به غضب آرد خشنود نمی شویم و هرگز در جایی که میل تو نباشد اقامت نگزینیم امر امر تو است، هر چه را فرمان دهی بجا آوریم و دستور ترا بکار بندیم.»
آن گاه یزید خطاب به بنی سعد گفت: اگر آن چه را گفتید، در عمل نیز بروز دهید، امید است خداوند همواره در پناه خویش نگاهتان دارد و به نصرت خود یاریتان فرماید.
چون یزید بن مسعود (ابو خالد) از مکنونات خاطر افراد قبیله خود آگاهی یافت، نامه ای به این مضمون برای حضرت حسین بن علی (علیه السلام) نوشت:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. نامه شما بدستم رسید بر مضمون آن آگاهی یافتم و دانستم که شما مرا به اطاعت خود فراخوانده و از من طلب یاری فرموده اید. همانا خداوند تعالی هیچ گاه زمین را از انسانی که کار نیکو کند یا راه رستگاری را نشان دهد خالی نمی گذارد. امروز شما حجت خدائید برخلق و امانت الهی هستید در روی زمین شما شاخساری از درخت زیتونه احمدیه هستید رسول الله (صلی الله علیه و آله) ریشهٔ آن درخت و شما شاخه های آن می باشید اکنون فال نیک زده و بسوی ما حرکت کنید و بدانید که من همه افراد بنی تمیم را به فرمانبرداری از شما فرا خوانده ام و آنان چنان به اطاعت شما مشتاقند که شتر تشنه در طلب آبشخور من مردم قبیله بنی سعد را برای خدمت به شما آماده و پذیرا ساخته ام و با نصیحت مشفقانه خود، زنگار سستی از قلوب ایشان زدودم و این قلب ها را پاک و روشن نمودم»
چون این نامه بدست امام (علیه السلام) رسید پس از خواندن نامه فرمودند: خداوند ترا در روز ترس و وحشت ایمن دارد و در روز تشنه کامی سیراب سازد.
آری، یزید بن مسعود آماده حرکت بسوی پیشوای خویش شد، ولی قبل از خروج از بصره شهادت امام (علیه السلام) را به او خبر دادند آه و فغان سرداد و از دوری و محرومیّت به فیض شهادت در رکاب آن ،حضرت به خویشتن افسوس خورد.
البی که از مجموعه گفته های افراد قبیله بنی حنظله و بنی عامر بدست می آید، اگر چه ندای یزید بن مسعود را برای قیام اجابت کردند، امّا کم ترین
ص: 194
اشاره ای به حقانیّت این راه نداشتند؛ برای آنان یاری حسین بن علی بعنوان پیشوای برحق مطرح نبود و هیچ نگفتند که چون جهاد در رکاب امام واجب است، ما آماده مبارزه هستیم.
محور سخنان ایشان فرمانبرداری از یزید بن مسعود بعنوان رئیس قبیله بود و بس و دریغا که غالب مردم چنین اند و حق را آن گونه که باید نمی شناسند. اما شخص یزید بن مسعود با سخنان شورانگیز خود نشان داد که نسبت به حق امام (علیه السلام) معرفت دارد و فقط بمنظور یاری دین خدا و دفاع از حقیقت، آماده قیام شده است.
پیشتر گفتیم که یکی از مخاطبین امام (علیه السلام) در نامۀ خود، شخصی به نام «أحنف بن قیس» بود. او پس از دریافت و قرائت نامه، در پاسخ امام نوشت:
«شکیبا باشید. وعده خدا راست است و مبادا افراد سست باور موجب خواری و خفّت شما شوند.» (1)
منذر بن جارود نیز یکی از مخاطبین حضرت بود. او بدون تحقیق و درنگ نامه را همراه با نماینده امام در همان شب نزد ابن زیاد که با مداد روز بعد قصد حرکت به کوفه را داشت فرستاد. چرا که گمان کرده بود این نامه از نیرنگ های عبیدالله باشد تا بدینوسیله از راز درون مردم آگاهی یابد. از طرفی دختر منذر به نام «بحريّه» همسر عبیدالله بود. عبیدالله چون از محتوای نامه آگاهی یافت امر کرد که نماینده امام را بدار کشیدند، آن گاه بر فراز منبر رفت و مردم را از عواقب نافرمانی حکومت بیم داد. سپس از بصره به جانب کوفه شتافت و برادرش «عثمان» را به جانشینی خود برگزید.
عبیدالله بن زیاد همراه مسلم بن عمرو باهلی نماینده یزید و شریک بن اَعوَر حارثی بسوی کوفه حرکت کرد گفته اند که پانصد نفر با او همراه بودند که قدری دیرتر از وی براه افتادند بدان امید که ابن زیاد بخاطر رسیدن ایشان معطل شود و در نتیجه حضرت
ص: 195
حسین بن علی (علیه السلام) زودتر از او به کوفه برسد اما چنین نشد و او بخاطر هیچ یک از همراهان خود درنگ ننمود.
چون به نزدیکی های کوفه رسید، مدتی صبر کرد تا هوا بتاریکی گرائید، آن گاه از سمت نجف داخل شهر شد روی خود را پوشانده بود عمامه ای سیاه بر سر داشت بطوری که در بادی امر به مردم حجاز می مانست؛ تا مردم را بفریبد و آنان وی را با حسین بن علی (علیه السلام) اشتباه بگیرند، زیرا به مردم خبر رسیده بود که امام (علیه السلام) از مکه حرکت کرده اند. آنان چشم به راه امام بودند.
مردم به محض دیدن عبیدالله پنداشتند که او حسین بن علی (علیه السلام) است. زنی از خوشحالی فریاد برآورد که الله اکبر این پسر رسول خدا می باشد. آوای شوق از همه سو برخاست و مردم به استقبال وی شتافتند از میان جمعیت بانگ برآمد که ما همه در رکاب تو خواهیم بود و بیش از چهل هزار نفر به یاری تو خواهیم شتافت. ابن زیاد از میان انبوه جمعیت عبور کرد همه به او سلام کردند و ورودش را به کوفه تبریک گفتند.
شور و شعف مردم از دیدار این مرد چنان اوج گرفت که عبیدالله خشمگین گردید. از سوی دیگر فشار و ازدحام استقبال کنندگان راه رفتن را برای ابن زیاد دشوار ساخت، تا آن که مسلم بن عمرو باهلی خروش برآورد که دور شوید، این مرد عبیدالله بن زیاد فرمانروای کوفه است ابن ،زیاد بلافاصله نقاب از چهره برداشت و فریاد زد:
«من عبیدالله هستم.»
مردم با شتاب بسیار پراکندند و در حال گریز، یکدیگر را لگد می کردند. ابن زیاد براه خود ادامه داد تا به قصر حکومتی رسید نعمان به گمان این که او حسین بن علی (علیه السلام) است، درب قصر را بست و اجازه ورود به وی نداد برخی از همراهان ابن زیاد به نعمان پیغام دادند که در را بروی عبیدالله بگشاید اما او هنوز باور نکرده بود و از گشودن در امتناع می ورزید. سرانجام نعمان از طبقه بالای قصر فرود آمد و با ابن زیاد سخن گفت و یقین کرد که او حسین بن علی نیست. آن گاه در قصر را گشود ابن زیاد و همراهان بداخل قصر رفتند، ولی از ورود مردم ممانعت به عمل آمد. مردم نیز متفرق شدند.
آن شب را ابن زیاد در مقر حکومت بسر برد و صبحگاه مردم را برای نماز جماعت فراخواند. پس از گرد آمدن مردم بر فراز منبر رفت، آنان را از عواقب وخیم نافرمانی ترساند و به کسانی که فرمان وی را اطاعت کنند مژدۀ پاداش نیکو داد. همچنین گفت:
ص: 196
راستی این ادّعا در عمل به اثبات می رسد و تهدیدها فقط بر زبان جاری نشده اند.
چون از منبر فرود آمد، دستور دستگیری افراد سرشناس (العرفاء) (1) و عده دیگری را صادر نمود. او به مردم گفت هر چه زودتر افراد ناشناس و طرفداران امیرالمؤمنین را به من معرفی کنید و هرکس از این فرمان سرپیچی کند جان و مالش به هدر خواهد رفت و هر یک از بزرگان کوفه کسی از پیروان امیرالمؤمنین را در خانه خویش جای دهد، مقابل در خانه اش به دار آویخته خواهد شد و افراد وابسته به او نیز از حقوق عمومی بی بهره خواهند ماند.
جناب مسلم بن عقیل، پس از آگاهی از آمدن عبیدالله و سخنان تهدید آمیز وی، در تاریکی شب خانه مختار را ترک گفته به منزل هانی بن عروه یکی از سرشناسان کوفه پناهنده شد. دوستان و یاران وی نزد او رفت و آمد داشتند و با هشیاری تمام مراقب اوضاع بودند و تلاششان این بود که عبیدالله به مخفیگاه مسلم پی نبرد.
عبیدالله به تکاپو افتاد و با گماشتن مأمورانی در صدد یافتن مسلم بود. اتفاقاً یکی از دو همراه عبیدالله در موقع ورود به کوفه، یعنی شریک بن حارث همدانی به خانه هانی وارد شده و در آن جا بر بستر بیماری افتاده بود، لذا عبيد الله تصمیم گرفت برای عیادت شریک به خانه هانی برود. نامبرده به حضرت مسلم عرض کرد: اکنون فرصت مناسبی است و شما می توانید عبیدالله را در این موقعیت به قتل برسانید هانی از انجام چنین عملی خشنود نبود و همسر وی نیز جناب مسلم را سوگند داد که مرتکب این عمل نشود. بدین گونه عبیدالله با شریک دیدار کرد و از خانه هانی جان به سلامت برد. (2) شریک نیز پس از مدت کوتاهی درگذشت.
مدّتی گذشت و کار مسلم بر عبیدالله سخت شد. او غلامی داشت به نام معقل، وی را خواست چهار هزار درهم در اختیارش گذاشت و از او خواست که با زیرکی و نیرنگ خود را به اصحاب مسلم نزدیک کند و بگوید که من از علاقه مندان مسلم و از اهالی
ص: 197
حمص می باشم و قصد دارم مبلغی را به ایشان تحویل ،دهم تا بدینوسیله بر مخفیگاه مسلم دست یابد.
معقل به سراغ مُسلم بن عوسجه رفت او را با سخنان خود خام کرد و همراه وی به خانه هانی داخل شد و از جریان های داخلی و برنامه های قیام آگاهی یافت و گزارش خود را به اطلاع ابن زیاد رساند.
در طول این مدّت شمارۀ کسانی که با مسلم بیعت نمودند به بیست و پنج هزار نفر می رسید و مسلم تصمیم گرفت برضد حکومت بشورد، اما هانی او را از این اقدام بازداشت. هانی از عبیدالله نسبت به جان خویش وحشت داشت لذا هیچ گاه به دیدار وی نرفت و خود را بیمار جلوه داد عبیدالله سه نفر به نام های محمد بن اشعث اسماء بن خارجه (1) و عَمْرو بن حجّاج پدر همسر هانی (2) را فرا خواند و علت عدم حضور هانی را در مقرّ حکومت جویا شد آن ها اظهار داشتند که وی بیمار است. عبیدالله گفت به من خبر داده اند که او سالم است و هر روز در مقابل در خانه خود می نشیند. شما نزد او روید و از من به او پیغام برسانید که نسبت به حقوق ما کوتاهی روا ندارد زیرا من نمی خواهم با فردی مانند او که از اشراف عرب است کدورت داشته باشم.
نامبردگان نزد هانی آمدند و علت عدم دیدار وی را با ابن زیاد پرسیدند. او همچنان بیماری را بهانه کرد آن ها گفتند: به امیر گزارش رسیده که تو سلامت یافته ای. سپس او را سوگند دادند که با ایشان نزد عبیدالله برود. البته حسّان از مخفی بودن مسلم در خانه هانی خبری نداشت، اما محمد بن اشعث از ماجرا مطّلع بود.
هنگامی که چشم عبیدالله برهانی افتاد با حالتی خشمگین فریاد زد: ای هانی، این چه فتنه ایست که در خانه خود برپا کرده ای و بر ضد امیرالمؤمنین یزید و عموم مسلمین نقشه می ریزی تو مسلم بن عقیل را در خانه خود جای داده و لشکر و سلاح برای او جمع می کنی و گمان داری که کارهای تو از من پوشیده خواهد ماند. هانی سخنان ابن زیاد را
ص: 198
انکار کرد، اما ابن زیاد بلافاصله معقل را به داخل اطاق طلبید، آن گاه هانی دانست که آن مرد خبیث جاسوس ابن زیاد بوده است و دیگر نتوانست انکار کند. لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس دهان به عذرخواهی گشود که من مسلم را به خانه ام دعوت نکردم، بلکه او خود به سراغ من آمد و از من تقاضای ورود کرد من شرم کردم که او را نپذیرم و الآن نیز مهمان من است و باید از جان او حراست کنم. اگر امیر رخصت دهند، فوری به خانه می روم و از وی می خواهم که آن جا را ترک نماید.
عبیدالله با لحنی تهدید آمیز گفت: بخدا قسم هرگز از این مکان خارج نخواهی شد، مگر این که مسلم را به من تسلیم کنی هانی قاطعانه پاسخ داد: هرگز چنین نخواهم کرد، از جوانمردی به دور است که من میهمان خود را به تو بسپارم تا او را به قتل رسانی.
مسلم بن عمرو باهلی بمنظور اقناع هانی وی را به گوشه ای برد و از او خواست که فرمان عبیدالله را اجرا کند، اما هانی همچنان امتناع می ورزید. سرانجام عبیدالله خشمگین شد و به هانی گفت: اگر مسلم را در این جا حاضر نکنی، دستور می دهم سر از بدنت جدا کنند. هانی پاسخ داد: اگر این کار را انجام دهی، بی درنگ با شمشیرهای آخته روبرو خواهی شد و بدست مردم قبیلۀ مذحج به کیفر کردار خود خواهی رسید. هانی می پنداشت که قوم و قبیله او با وی همراهند و در پشتیبانی او سستی نمی کنند.
ابن زیاد از این سخن گستاخانه هانی غضبناک تر شد و امر کرد که او را نزدیک بیاورند. آن گاه با چوبی که در دستش بود آن قدر بر سر و روی او زد که بینی وی شکست، خون بر جامه اش جاری شد گوشت صورتش فرو ریخت و سرانجام چوب شکست. هانی با دلیری تمام شمشیر یکی از محافظین عبیدالله را از او ستاند و خواست کار عبیدالله را یکسره کند که آن مرد مانع شد چون عبیدالله چنین دید بانگ بروی زد که خون تو بر من حلال شد. سپس به غلامان خود دستور داد او را در یکی از اطاق های قصر حکومتی به زندان افکنند و مأموری نیز بر وی بگمارند.
حسّان که شاهد ماجرا بود بر عبیدالله تندی کرد که آیا ما نمایندگان نیرنگ بازی تو بودیم به ما امر کردی تا او را نزد تو آوریم و حال با وی چنین رفتار نمودی. عبیدالله به خشم آمد و دستور داد که مشت بر سینه اش زدند و او را در گوشه ای نشاندند.
محمّد بن اشعث اظهار کرد ما از خواسته امیر ،خشنودیم خواه به سودمان باشد و خواه به زیانمان زیرا امیر ما را تربیت می کند (إنَّمَا الأَمیرُ مُؤَدِّبٌ)
ص: 199
امّا عمرو بن حجاج به وی خبر دادند که هانی کشته شد بلافاصله با افراد قبیله مذحج به سوی مقر حکومت شتافت و آن جا را محاصره نمود. ابن زیاد که کار را چنین دید از شُریح قاضی خواست که ابتدا به سراغ هانی برود و سپس خبر زنده بودن او را به مردم ابلاغ کند شریح چنین کرد و مردم پس از شنیدن سخن شریح و اطمینان از زنده بودن هانی به خانه هایشان بازگشتند.
آری، این گونه، ستمکاران از قهر مردم در امان می مانند و در بیداد خود پیش می روند چاپلوسانی چون محمد بن اشعث و داورانی نابکار چون شریح هستند که پایه های ظلم را محکم می کنند شریح دم از دین می زند، اما با پادشاهان بیدادگر هم - پیمان است او گرگی است که لباس میش بر تن کرده است.
اما شگفتا از مردم قبیلهٔ مذحج که سخنان شریح آنان را فریب داد و دوراندیشی و احتیاط را از دست دادند.
پس از دستگیری هانی، عبیدالله که بیم شورش مردم را داشت، برفراز منبر رفت و در حالی که اشراف و بزرگان گرداگرد او بودند و محافظین بسیار نگاهبانیش می کردند خطبه ای کوتاه ایراد کرد و مردم را از پیوستن به مخالفین برحذر داشت و آنان را تهدید نمود.
مسلم کسی را به سوی قصر حکومتی فرستاد تا از آن چه برهانی گذشته برای او خبر بیاورد و هنگامی که از زخمی شدن و محبوس شدن وی آگاهی یافت به منادی دستور داد که فریاد زند یا منصور امّت این شعار آن ها بود زمان کوتاهی نگذشته بود که چهار هزار نفر در کنار خانه هانی گرد آمدند مسعودی در مروج الذهب می نویسد: در آن واحد هيجده هزار نفر او را در برگرفتند. (1) جناب مسلم با یاران خود بسوی مقرّ حکومت شتافت.
ابن زیاد هنوز از منبر فرود نیامده بود که دیده بانان خبر قیام مسلم را آوردند. ابن زیاد با شتاب به داخل قصر رفت درها را بست و پناهگاهی برای خود اختیار نمود.
ص: 200
حضرت مسلم قبل از هر کار افراد را به صورت لشکر منظمی دسته بندی کرد، میمنه و میسره را بیاراست و خود در قلب سپاه جای گرفت. او همچنان مردم را به یاری فرا می خواند تا آن که بازار و مسجد از جمعیت پر شد. کار بر عبیدالله دشوار گردید ناچار به سراغ افراد معروف کوفه فرستاد. مجموعه کسانی که با عبیدالله در قصر بودند، پنجاه نفر شمارش شده اند که سی نفر از آنان نگاهبانان قصر و بیست نفرشان چهره های سرشناس و بزرگان کوفه بودند.
آنان همراه با ابن زیاد از بالای قصر به انبوه جمعیت می نگریستند و ترسی عجیب در دلشان افتاده بود. یاران مسلم پیش می آمدند و با سنگ بر دارالحکومة هجوم می بردند، ساكنين قصر را دشنام می دادند و بدنامی عبیدالله و پدر و مادرش را به رخ او می کشیدند.
سرانجام عبیدالله چاره جویی کرد. به کثیر بن شهاب دستور داد که تو بسراغ مردم برو و آن عده از افراد قبیله مذحج را که به فرمان تو هستند از یاری مسلم بازدار و ایشان را از عاقبت دشمنی با یزید و جنگجویی بترسان همچنین از محمد بن اشعث خواست که افراد قبیله کنده و حَضْرَمُوت را از گرد مسلم بپراکند و پرچم امان در دست گیرد و ندا کند: «هر کس به زیر این پرچم در آید جان و مال و آبرویش محفوظ خواهد بود.» به برخی دیگر از سران کوفه نیز در مورد قبایلشان چنین دستوری را صادر کرد و سایر اشراف را نزد خود نگاهداشت زیرا هیچ یاوری برای خود نمی یافت. (1)
مردم تا نزدیکی های مغرب در کنار مسلم بودند و پیوسته بر تعدادشان افزوده می شد. ابن زیاد به اطرافیان خود گفت: با مردم سخن بگوئید و به آن ها مژده دهید که حامیان حکومت از امتیازات ویژه ای برخوردار خواهند بود ولی گناهکاران و نافرمانان سرانجامی دردناک خواهند داشت و به سزای اعمال خویش خواهند رسید. در این میان عده ای از مردم نیز به فعالیت افتادند و شورشیان را از خطر احتمالی هجوم سپاه شام ترساندند. گاهی زنی به سراغ برادر یا فرزند خود می آمد و از او می خواست که به خانه بازگردد، زیرا دیگر مردم برای به ثمر رسیدن قیام کفایت می کنند. مرد دیگری به سوی
ص: 201
خویشان خود می آمد که اگر فردا سپاه شام به شما حمله کرد چه خواهید کرد؟
بدین گونه در موقع مغرب از آن جمعیّت انبوه فقط پانصد نفر در کنار مسلم بن عقیل باقی ماندند و چون تاریکی شب فرا رسید، عدّه دیگری نیز پراکنده شدند. حضرت مسلم به نماز مغرب ایستاد در حالی که فقط سی نفر به وی اقتدا کردند. سپس به طرف در مسجد رفت و در این هنگام تنها ده نفر او را همراهی می کردند و بالأخره در لحظه خروج از مسجد، مسلم بود و دیگر هیچ از این جا معلوم می شود که جناب مسلم رضوان الله علیه هرگز کوتاهی نکرد و حزم و دوراندیشی را از دست نداد؛ اما شکست او به سبب بی وفایی و ناجوانمردی مردم کوفه بود.
آری، مسلم یکه و تنها و بی یار و یاور در کوچه های کوفه سرگردان بود، راه به جایی نمی برد و سرپناهی نداشت. پس از مدتی جستجو در کنار خانه پیرزنی به نام «طَوْعه» نشست پیرزن را پسری بود به نام بلال که همراه دیگر مردم به مسلم پیوسته بود و اکنون پیرزن چشم براه او بود مسلم بر وی سلام کرد و از او آب خواست. پیرزن به وی آب داد اما دید که این مرد همچنان نشسته است به داخل خانه رفت و پس از مدتی خارج شد و مرد را دید که همچنان در کنار خانه نشسته و گویی قصد رفتن ندارد. به او گفت: مگر آب ننوشیدی، پس چرا بسوی خانواده ات نمی روی؟ مسلم سکوت کرد. پیرزن پرسش خود را تکرار نمود باز هم جوابی نشنید برای بار سوم اظهار داشت: سبحان الله ای بنده خدا برخیز و به سوی خانه ات بشتاب، برای تو شایسته نیست که در کنار خانه من بنشینی و من از نشستن تو این جا راضی نیستم. مسلم از جای برخاست و گفت: ای بانو، من در این شهر سرپناهی ندارم و راه به جایی نمی برم آیا ممکن است به من پناه دهی؟ امید است در آینده این بزرگواری ترا جبران کنم زن از او پرسید: تو مسلم هستی؟ گفت: بلی. سپس او را به داخل خانه برد.
مسلم داخل اطاقی غیر از اطاق پیرزن شد. پیرزن برای او غذا آورد، ولی مسلم میل نفرمود پیرزن همچنان به خدمت مسلم مشغول بود تا بلال به خانه آمد بلال مادرش را دید که پیوسته به اطاق دیگر رفت و آمد می کند برخاطرش گذشت که مطلب تازه ای هست و بالأخره مادرش به وی آمدن مسلم را اطّلاع داد.
از طرف دیگر ابن زیاد متوجّه سکوت ناگهانی اطراف قصر شد و دریافت که همه یاران مسلم پراکنده شده اند. مأموران ابن زیاد با روشن کردن چراغ و شعله ور کردن
ص: 202
چوب ها در اطراف قصر به جستجو پرداختند و یقین کردند که هیچ کس در آن حوالی باقی نمانده است چون ابن زیاد از پراکنده شدن مردم اطمینان یافت برای ادای نماز خفتن به مسجد آمد و اعلام کرد که هر کس از اشراف رؤسای قبایل و سپاهیان برای نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است و مجازات خواهد شد. چیزی نگذشت که مسجد آکنده از جمعیت بود نماز را خواند و در محافظت شدید گماشتگان خود بر فراز منبر رفت و چنین گفت:
«ابن عقیل کم خرد نادان، اختلاف و جدایی میان شما افکند و اکنون گریخته است. پس هر کسی که مسلم بن عقیل در خانه او یافت شود و ما را خبر نداده باشد جان و مالش هدر است و هر کس مخفیگاه او را بر ما آشکار سازد خون بهای مسلم را به وی خواهیم پرداخت ای بندگان خدا از عذاب خدا بترسید و برای خود مشکل نتراشید.»
آن گاه به حُصَین بن تمیم، رئیس شُرطیان کوفه، رو کرده گفت: ای حُصَيْن مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه های شهر را محافظت نکنی و مسلم امشب از کوفه بگریزد. اینک من ترا بر خانه های کوفه مسلّط کردم پس از این گفتار، ابن زیاد به قصر بازگشت و شب را به صبح آورد هنگام صبح در قصر را گشود و به مردم اجازه ورود داد. نخستین نفر محمد بن اشعث بود که ابن زیاد به محض دیدن او از شادی فریاد زد: آفرین برکسی که با زمامدار خود خیانت نمی ورزد سپس او را در کنار خود نشاند.
از طرفی بلال پسر طوعه با فرزندان محمد بن اشعث رابطه خویشاوندی داشت. بدین معنی که طوعه کنیز اشعث بن قیس بود و از او فرزند نیز داشت اشعث این زن را آزاد کرد و فردی به نام اسید حَضْرَمی با وی ازدواج نمود که ثمره این ازدواج، همین بلال بود. بدین ترتیب بلال با این خانواده ارتباط نزدیکی داشت، لذا صبح زود به سراغ عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث آمد و بودن مُسلم را در خانه مادرش گزارش نمود عبدالرحمن نیز بیدرنگ به جنب قصر شتافت و ماجرا را به پدر خویش گفت. ابن زیاد که در کنار محمّد بن اشعث نشسته بود این گزارش را شنید و بلافاصله هفتاد نفر از گماشتگان خود را برای دستگیری مسلم به طرف خانه طوعه روانه کرد.
جناب مسلم بمحض شنیدن صدای سم اسبان و هیاهوی مردان دریافت که آنان به طلب او آمده اند. فوراً شمشیر خود را برداشت و بر آنان حمله کرد. مزدوران حکومت به داخل خانه هجوم بردند اما مسلم با قدرت تمام ایشان را از خانه بیرون کرد، باز هم
ص: 203
هجوم آوردند ولی همچنان رانده شدند، تا آن که مسلم عده ای از آنان را به هلاکت رساند. در این لحظه بین او و بگیر بن حَمْران (1) نبردی سخت درگرفت، بگیر زخمی شدید بر دهان مسلم وارد آورد و لب بالایی او را شکافت مسلم نیز بر سر وی ضربه ای کاری زد و ضربۀ دوم را برگرده او فرود آورد که نزدیک بود تا درون او را بشکافد.
دشمن که کار را دشوار دید، بر بام خانه شد و با پرتاب سنگ و آتش زدن چوب او را محاصره نمود اما جناب مسلم چون چنین دید، با خود گفت:
آیا این هنگامهٔ عظیم برای کشتن فرزند عقیل است؟ پس ای نفس بسوی مرگ بشتاب که از وی گریزی نیست.
مسلم این سخن بگفت، از خانه به سوی کوچه خارج شد و با شمشیر آخته بر خصم زبون تاخت. محمّد بن اشعث مسلم را به تسلیم دعوت کرد و او را وعدۀ امان داد اما مرد رجز می خواند و می گفت:
من سوگند یاد کرده ام که آزاد کشته شوم اگر چه مرگ را بسیار ناگوار می دانم. هر انسانی روزی با سختی و بدی دیدار می کند و گرم تلخ با خنکی در می آمیزد.
اگر می خواهی بمانی باید پرتو خورشید را باز پس آوری؛ من بیم آن دارم که دروغم گویند یا فریبم دهند.
محمّد بن اشعث به وی گفت: ما به تو دروغ نمی گوئیم و فریبت نمی دهیم. مسلم که از ضربه های بسیار سنگین ناتوان شده بود و دیگر یارایی نبرد نداشت دست از جنگ کشید و پشت خود را به دیوار تکیه داد. ابن اشعث برای دومین بار به وی اظهار امان کرد. برخی تاریخ نگاران گفته اند که دشمن آن قدر بر مسلم جراحت وارد کرده بود که توان حرکت نداشت. در این هنگام نامردی از پشت سر تیری به سوی او پرتاب کرد و مسلم بر زمین افتاد، آن گاه او را دستگیر کرده بر استری سوار نمودند و ابن اشعث شمشیر از دست وی گرفت.
ص: 204
یکی از شاعران به همین مناسبت ابن اشعث را هجو می کند و می گوید:
تو عموی خود را واگذاشتی و به یاری او نشتافتی آری اگر تو با وی نسبت خویشاوندی نداشتی بدون تردید او انسانی بزرگ منش به شمار می آمد.
و حال میهمان خود را که از خاندان پیامبر خداست به قتل می رسانی و زره و شمشیر او را می گیری!
مسلم پس از جنگی قهرمانانه دستگیر شد دیگر امیدی به حیات خود نداشت، اشک دیدگانش را پر کرد و گریست. برخی می پنداشتند که او بخاطر خود می گرید به وی گفتند: انسانی که مقصد بزرگی چون حکومت دارد نباید در برابر این سختی ها بگرید. مسلم در پاسخ فرمود: بخدا سوگند من برای خودم نمی گریم و از کشته شدن هراسی ندارم، اگر چه دوست ندارم جانم تلف گردد. اما گریه من به خاطر حسین و آل حسین است که هم اکنون رو بسوی کوفه نهاده اند. سپس به محمد بن اشعث فرمود: آیا می توانی در حق من نیکی بکنی؟ من می دانم که حسین بن علی امروز یا فردا همراه با خانواده خود از مکه خارج می شود. بنابراین از تو می خواهم کسی را نزد ایشان بفرستی تا از زبان من به حضرتش بگوید که مسلم در دست کوفیان اسیر است و امید به زنده ماندن ندارد و به شما پیغام داده که پدر و مادرم فدایتان به مکه بازگردید و فریب مردم کوفه را نخورید اینان همان اصحاب پدرتان هستند که برای رهایی از دستشان آرزوی مرگ می فرمود ابن اشعث تعهد کرد که این کار را انجام دهد ولی دروغ گفت.
در هر صورت مسلم را با لب تشنه به کنار قصر حکومتی رساندند. در آن جا مسلم نگاهش به ظرف آب خنکی افتاد و تقاضای نوشیدن آن را نمود. مسلم بن عمرو باهلی پدر قتیبه فرمانروای خراسان بی شرمانه جواب داد آیا می بینی که آب این کوزه چه سرد است بخدا سوگند قطره ای از آن را نخواهی نوشید تا آب آلوده و گرم جهنم را بنوشی. جناب مسلم بانگ برزد وای بر تو مادرت به عزایت بنشیند، تو چقدر سنگدل و جفاکاری هر آینه تو برای نوشیدن آب گندیده جهنم و ماندن در آتش سزاوارتری. عَمْرو بن حریث که ناظر بر این گفتگو بود، افسرده شد و غلام خود را فرمان داد که برای مسلم آب بیاورد آن غلام کوزه پر آبی را با قدحی برای مسلم آورد و آب در آن ظرف ریخت و به مسلم داد اما جناب مسلم چون خواست آب بیاشامد، ظرف آب از
ص: 205
خون دهانش سرشار شد، آن آب را ریخت و بار دیگر ظرف را پر آب کرد، باز نتوانست بیاشامد بار سوم که ظرف را به دهان مبارک نزدیک کرد، دندان های پیشین او داخل ظرف افتاد. مسلم دست به دعا برداشت و گفت: «شکر به درگاه خدا می گزارم. اگر من از این آب روزی داشتم می توانستم آن را بیاشامم.»
بعد از چند لحظه، مسلم را نزد عبیدالله بردند مسلم هنگام ورود بر وی سلام نکرد. یکی از ملا زمان ابن زیاد بانگ بر زد که بر امیر سلام کن. مسلم خروش برآورد که ساکت باش او امیر من نیست. عبیدالله گفت: چه سلام کنی و چه از سلام کردن ابا نمایی بالأخره کشته خواهی شد مسلم پاسخ داد اگر تو مرا بکشی مسأله مهمی نیست، افراد پلیدتر از تو انسان های ارجمندتر از مرا کشته اند. ابن زیاد به خشم آمد و گفت: خدا مرا بکشد اگر ترا به قتل نرسانم هر آینه ترا به شیوه ای می کشم که تاکنون در اسلام سابقه نداشته است. مسلم فرمود: تو شایسته ترین فرد برای بدعت گذاری در اسلام هستی تو زشتی مثله کردن را پلیدی کشتن بناحق را ناپاکی نسل را و ناروایی چیرگی ظالمانه را بر کسی که از تو سزاوارتر باشد باقی نخواهی گذاشت (یعنی تو بهترین فرد برای انجام دادن این گونه امور هستی).
ابن زیاد خطاب به مسلم گفت: ای مرد نفرین شده ای مرد جدایی افکن، تو پیوند مسلمانان را از هم گسستی و آشوب برپا کردی. اما پاسخش را از مسلم دریافت داشت دروغ می گویی پیوند امت اسلامی را معاویه و فرزندش از هم گسستند و آشوب را تو و پدرت زیاد بن عبید که بنده بنی علاج ثقفی بود، برپا کردید. (1)
ابن زیاد گفت: آرام باش ای مسلم تو به سوی مردم کوفه آمدی و آنان را که با یکدیگر پیوند داشتند و کارهایشان هماهنگ بود از یکدیگر دور ساختی و افکارشان را متفرّق کردی.
جناب مسلم فرمود چنین نیست و من بدین منظور به کوفه نیامدم. شما (حکمرانان اموی) کارهای نادرست را رواج دادید امر دین را محو کردید، بر مردم بدون رضایتشان حکومت نمودید و به شیوه قیصر و کسری زیستید؛ ولی ما به میان ایشان آمدیم تا امر به معروف کنیم و نهی از منکر نمائیم و این مردم را بسوی کتاب خدا و
ص: 206
سنّت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرا خوانیم ما برای چنین کاری شایستگی داریم.
عبیدالله که دیگر تاب شنیدن سخنان مسلم را نداشت بنای دشنام و ناسزا به عقیل و امامان معصوم - امیرالمؤمنین، حسین بن علی و حسین بن علی - را گذاشت اما باز هم مسلم جوابش گفت: ای ابن زیاد تو و پدرت برای دشنام سزاوارترید، هر کار که می خواهی انجام ده ای دشمن خدا.
سرانجام ابن زیاد دستور داد که او را بر بام قصر ببرند سر از بدنش جدا کنند و جسد را از بالا به پایین بیفکنند در حین رفتن به قتلگاه جناب مسلم پیوسته تکبیر و تسبیح می گفت، استغفار می کرد و بر رسول خدا درود می فرستاد بدین گونه طومار زندگی شرافتمندانه مردی بسته شد که جز پیروی از فرمان پیشوای خویش اندیشه ای نداشت و تا آخرین لحظه از اسلام و ارزش های الهی آن حمایت کرد. او به شهادت رسید و در جوار رحمت حق حیات ابدی یافت. درود بر او.
پس از شهادت مسلم، عبیدالله جنایت پیشه هانی را طلب کرد. محمّد بن اشعث به شفاعت از او پرداخت سودی نبخشید و تهدید شنید ابن زیاد در مورد هانی دستور داد که او را با دست بسته به بازار برند (تا بدین وسیله در دل مردم ترس بیفکند). هانی پیوسته فریاد می کرد پس افراد قبیله مذحج کجایند؟ چرا به یاری من نمی آیند؟ سپس با قوت بسیار بندها را از دست خود باز کرد و در جستجوی ابزاری بود که با این دشمنان ستیز کند ولی مزدوران عبیدالله به وی امان ندادند، او را گرفتند و یکی از غلامان ابن زیاد به نام «رشید ترکی» جناب هانی را به قتل رساند.
مسعودی می نویسد: «هانی ندا در داد که آل مراد کجایند، زیرا او رئیس این قبیله بود. دربارۀ وی گفته اند که چهار هزار مرد زره پوش و هشت هزار پیاده از هانی فرمان می بردند و اگر هم پیمانان آن ها از قبیله کنده و غیر آن نیز به ایشان می پیوستند، شمار یاران او به سی هزار نفر زره پوش می رسید ولی در آن روز همۀ آنان تن به خواری و سستی دادند و از یاری وی دست برداشتند.» (1) هانی بهنگام شهادت هشتاد و نُه سال داشت.
عبدالله بن زبیر اسدی در رثای این دو شهید گران قدر سرود:
ص: 207
اگر می خواهی بدانی مرگ چیست هانی و مسلم بن عقیل را که پیکرشان در بازار می گردد بنگر؛ قهرمانی که ضربه های شمشیر صورتش را درهم شکست و قهرمان دیگری که او را از بلندی فرو افکندند به دستور مردی نفرین شده ابن زیاد آن دو را کشتند و اینک داستان آن ها برسر زبان شبگردان است؛ پیکری را می بینی که بر اثر مرگ رنگش دگرگون شده و خون هایی را می بینی که از هر سو جاری شده اند؛ جوانمردی که از دختران جوان باحیا شرمگین تر و از شمشیر بران دو دَم تیزتر بود، راستی آیا اسماء در نهایت امن و امان بر استر بنشیند و حال آن که طایفه مذحج کینه او را در دل دارند؛ طایفه مراد او (هانی) را در بر گرفتند و از هر کس جویای احوال او بودند؛ آری اگر شما انتقام خون برادرتان را نگیرید ناگزیر به شرایطی پست تن در خواهید داد.
تاریخ قیام حضرت مسلم را در کوفه روز سه شنبه هشتم ذى الحجة سال شصتم و برخی روز چهارشنبه نهم ذی حجه ثبت کرده اند. (1)
ابن زیاد فرمان داد جسد مطهّر مُسلم و هانی را در محلۀ «کَناسه» به دار آویختند و سر این دو شهید را برای یزید فرستاد و گزارش کار را ارائه نمود. یزید از وی سپاسگزاری کرد و از قهر و غلبۀ او خرسند شد همچنین برای ابن زیاد پیغام داد که حسین بن علی (علیه السلام) از مکه خارج شده و به سوی کوفه رهسپار گردیده است، بنابراین تو مأموران و جاسوسانی در کمین او بگذار در شهر نیز هر کس را که گمان مخالفت او می رود دستگیر نما، هر متهمی را به زندان افکن و پیوسته مرا در جریان رویدادها قرار ده.
ماجرا چنین بود که یزید بن معاویه برای فرمانداری مکّه شخصی به نام عمرو بن سعید ابن عاص را از مدینه به سوی مکّه فرستاد و سپاهی بزرگ را در اختیار او قرار داد. نامبرده عهده دار رسیدگی به امر حج و سرپرستی امور حجاج بود و از طرف یزید مأموریت داشت که حضرت حسین بن علی (علیه السلام) را بطور مخفیانه دستگیر نماید و اگر نتوانست با ایجاد آشوب و غائله ایشان را بکشد و در صورتیکه امام آماده جنگ شدند
ص: 208
با حضرتش نبرد کند. عمرو بن سعید در روز ترویه (1) وارد مکّه شد در حالی که لشکری انبوه وی را همراهی می نمود
هنگامی که امام (علیه السلام) از ورود عمرو بن سعید آگاهی یافت، تصمیم گرفت به جانب عراق حرکت کند در حالی که به قصد انجام عمل حجّ احرام بسته بود. (2) پیشتر از این ماجرای نامۀ مسلم بن عقیل بدست حضرت رسیده بود و در آن نامه گزارش بیعت مردم کوفه را به آگاهی رسانده بود. لذا حضرت بیدرنگ به طواف خانه رفتند، از آن جا سعی بین صفا و مروه بجا آوردند، سپس عمل تقصیر را انجام دادند، آن گاه از لباس احرام خارج شده و حج را به عمره مفرده، بدل کردند زیرا امکان اتمام عمل حج را نداشتند و بیم آن می رفت که در موسم حج توسط عمال حکومت اموی دستگیر شوند.
بدین گونه امام (علیه السلام) در روز سه شنبه هشتم ذی حجّة الحرام مکه را به قصد عراق ترک گفت در حالی که مردم از مکه بسوی منی براه افتاده بودند. هنوز خبر شهادت مسلم بن عقیل به اطلاع حضرت نرسیده بود زیرا مسلم در همان روز هشتم ذی الحجّة بدست عبیدالله شهید شد.
بعد از آن که امام(علیه السلام) تصمیم گرفتند از مکّه حرکت نمایند، برای همراهان خود خطابه ای ایراد کردند قسمتی از آن خطابه چنین بود.
سپاس به درگاه آفریدگار می گزاریم آن چه خدا بخواهد شدنی است و هیچ قوتی وجود ندارد مگر آن که به قوت الهی متکی باشد، درود خداوند یکتا بر پیام آور اسلام، رضای ما اهل بیت رسول الله جز رضای آفریدگار نیست، بر
ص: 209
آزمایش های الهی شکیبائیم و پاداش صبر پیشگان را خواهیم داشت. (من پاره ای از تن رسول خدایم) و پاره تن پیغمبر از او جدا نخواهد ماند بلکه در بهشت برین به او خواهد پیوست تا چشم او با دیدار فرزندانش روشن شود و به وعده خویش وفا کند.
هر کس آماده است که خون خود را در راه ما بریزد و خویشتن را به دیدار با خدا راضی ساخته با ما همراه شود که من ان شاء الله فردا صبح حرکت خواهم نمود.
بدنبال این خطابه سرنوشت ساز افراد گوناگونی با دیدگاه های مختلف به حضور امام رسیده و مطالبی اظهار نمودند.
نخستین نفر ابوبكر عُمر بن عبدالرّحمن مخزومی بود. او با پافشاری تمام از حضرت می خواست که بسوی عراق نروند ایشان در پاسخ فرمودند: خدا به تو پاداش نیکو عطا فرماید من دربارۀ نظر تو تلاش خود را بکار می برم اما آن چه را خدا بخواهد انجام می گردد نفر دوم عبدالله بن عباس بود او نیز امام را از خارج شدن از مکه منع نمود و پاسخ شنید: «من از خدای بزرگ طلب خیر می کنم و درباره آن چه صورت می پذیرد، نظر می افکنم.» عبدالله بن عباس برای بار دیگر مراجعه کرد و همچنان سخن خود را تکرار نمود، ولی امام فرمودند: «ای پسر عمو، من می دانم که تو صادق و دلسوز هستی، امّا من راه خود را انتخاب کرده و تصمیم خود را گرفته ام». این سخن امام در پاسخ پیشنهاد ابن عباس بود که عرض کرد: اگر شما گزیری از رفتن ندارید؛ بسوی یمن روانه شوید.
ابن عباس چون سخن امام را شنید از نزد حضرت خارج شد و با ابن زبیر دیدار کرد و این شعر را بر زبان آورد:
«ای چکاوک مَعْمَر خوشا بر احوالت فضا برای تو خالی شده پس آواز بخوان و هرچه می خواهی دانه برچین بشارت باد بر تو که حسین از مکه خارج شد.
عبدالله بن زبیر سومین کسی بود که به دیدار امام شتافت. او به حضرت پیشنهاد حرکت بسوی عراق را مطرح نمود ولی ترسید که مورد اتهام واقع گردد بلافاصله گفت: البته اگر شما در مکه بمانید ما به هیچ روی با شما مخالفت نخواهیم نمود. اما هنگامی که از نزد امام بازگشت ایشان فرمودند: «برای ابن زبیر هیچ خواسته ای مهم تر از رفتن من از
ص: 210
حجاز نبود.»
پس از ابن زبیر، عبدالله بن عمر به خدمت حضرت شرفیاب گردید و این پیشوای ظلم ستیز خداجوی را به سازش با گمراهان فراخواند و امام را از کشتن و نبرد کردن برحذر داشت پاسخ امام صریح و روشن بود:
ای ابا عبدالرّحمن آیا نمی دانی که یکی از شوخی های دنیا آن بود که سر مطهر يحيى بن زکریا به عنوان هدیه برای یکی از بدکاران بنی اسرائیل فرستاده شد؟ آیا نمی دانی که بنی اسرائیل در هر روز از طلوع سپیده تا طلوع آفتاب هفتاد پیامبر را می کشتند و سپس بدون احساس ناراحتی به سراغ کارهای روزانه خود می رفتند و تجارت خود را انجام می دادند، گویی هیچ جنایتی را مرتکب نشده اند؟ اما خدای متعال آنان را زود به سزای کارهای زشتشان نرساند بلکه بعد از این رفتارهای نابهنجار بخاک مذلتشان نشاند و انتقام خون آن همه پاکان مظلوم را از ایشان ستاند.
ای ابا عبدالرّحمن از عذاب خدا بپرهیز و دست از یاری من برندار.
امام (علیه السلام) پیوسته می فرمودند: «این دون صفتان خودکامه دست از من برنخواهند داشت و اگر در لانه جانوران زهرآگین نیز بسر برم بر من دست یافته به قتلم خواهند رسانید. این امت ناسپاس همان رفتار ظالمانه ای را با من خواهند نمود که قوم یهود در جریان روز سبت انجام دادند. آن ها به من رحم نمی کنند و تا این قلب تپنده را از من نگیرند آرام نخواهند نشست ولی آن گاه که چنین کردند خدای متعال کسانی را برایشان چیرگی خواهد بخشید که کمترین رحمی به دل ندارند و این امت را چنان خوار می نمایند که تکه پارچه خون آلود نجس را هم براینان ارزش می دهند.»
محمّد بن حنفیه برادر امام نیز با ایشان ملاقات کرد و عرض نمود:
«ای برادر شما از ناجوانمردی مردم کوفه نسبت به پدر و برادرتان آگاهی دارید و من بیم آن دارم که با شما نیز همان شیوه را پیش گیرند. اگر نظر شما بر این قرار گیرد که در مکه بمانید مسلّماً از عزّت و احترام برخوردار خواهید بود، زیرا شما عزیزترین و بزرگوارترین شخصیت حجاز هستید.» امام فرمودند «ترس من از آنست که یزید با ایجاد آشوب و فتنه در حرم خدا خون مرا بریزد و من نخستین کسی باشم که بوسیله او حرمت
ص: 211
این سرزمین مقدّس شکسته شود.»
ابن حنفیه عرض کرد: در این صورت بهتر است شما به یمن یا بیابان های دور دست بروید، زیرا در این مناطق مورد احترام و تکریم قرار خواهید گرفت و کسی بر شما تسلط نخواهد یافت. امام فرمودند درباره نظریه تو فکر خواهم کرد.
بامداد روز بعد کاروان امام براه افتاد محمد بن حنفیه آگاهی یافت و شتابان به سوی حضرت آمد و پرسید مگر شما به من و عده تجدید نظر ندادید؟ امام پاسخ دادند: چرا. پرسید: پس انگیزه شما در این شتاب چیست؟ امام فرمودند: دیشب پس از آن که از تو جدا شدم رسول الله را در خواب دیدم، به من فرمودند:
ای حسین، مکّه را ترک کن خدا می خواهد ترا کشته ببیند.
محمّد بن حنفیه با شنیدن این جمله بی اختیار استرجاع کرد و پرسید: پس چرا این بانوان را با خود همراه می برید امام پاسخ گفتند که رسول خدا به من فرمودند:
خدا می خواهد خاندان ترا اسیر و آواره ببیند.
محمّد دیگر تاب نیاورد با برادرش خداحافظی کرد و رفت.
از کسانی که در موقع خروج امام با ایشان دیدار کردند، عبدالله بن عمر بود. او به محض آگاهی از حرکت کاروان امام (علیه السلام) شتابان بدنبال ایشان روان شد و در یکی از منزلگاه های نزدیک مکه به حضرتش رسید و پرسید: «ای پسر عمو، به کجا می روید؟» امام پاسخ دادند: بسوی عراق می روم. عرض کرد: ای نوادۀ رسول الله از شما می خواهم که به مدینه بازگردید و در کنار حرم جدتان اقامت بگزینید. حضرت امتناع ورزیدند و ابن عمر که از این همه پافشاری ثمری ندید از ایشان تقاضا کرد که جایگاه بوسه پیامبر را برای وی بگشایند آن گاه سه بار آن را بوسید و از امام جدا شد، در حالی که می گریست و می گفت:
ای ابا عبدالله با شما خداحافظی می کنم و می بینم که شما در این راه به شهادت می رسید.
کاروان تازه از مکه دور می شد که گماشتگان عمرو بن سعید به فرماندهی یحیی بن سعید
ص: 212
پیش آمده و می خواستند از حرکت آنان جلوگیری کنند و کاروان را به مکه بازگردانند. امام (علیه السلام) حاضر به بازگشت نشدند و در نتیجه بین هر دو گروه درگیری پیش آمد و مزدوران حکومت با مقابله شدید یاران امام روبرو شدند اما همچنان به درگیری خود ادامه دادند و خطاب به حضرت حسین بن علی (علیه السلام) با گستاخی تمام می گفتند: «آیا نمی ترسی که عذاب خدا ترا فراگیرد؟ اجتماع را رها کرده و بین افراد این امت دو دستگی ایجاد می کنی؟ پاسخ امام این بود: «هر کسی از ما پاداش کار خود را خودش می بیند من از آن چه شما انجام می دهید مبرا هستم و شما نیز از کارهای من براثت دارید.»
امام علی بن الحسين عليه السّلام می فرمایند ما با حضرت حسین بن علی (علیه السلام) از مکّه خارج شدیم و ایشان به هر منزلگاهی که می رسیدند و هر منزلگاهی را که ترک می گفتند خاطره شهادت جناب یحیی بن زکریا (علیه السلام) را یادآوری می فرمودند.
عمرو بن سعید که از انجام دادن دستورات یزید دربارۀ امام (علیه السلام) ناامید شده بود، در نامه ای برای خلیفۀ اموی داستان خروج حضرتش را از مکه گزارش نمود. یزید پس از آگاهی از محتوای ،نامه به یک بیت شعر تمثل جست.
اگر در سرزمین دشمن با وی ملاقات نکنی.
دشمن به دیدار تو خواهد شتافت و یا سرزنشت خواهد نمود.
بدینگونه با دوراندیشی سالار شهیدان غائله مگه پایان یافت و حریم کعبه از هتک و بی حرمتی در امان ماند کاروان براه خود ادامه داد تا به منزلگاه تنعیم رسید. در این منطقه شترانی چند را دیدند که پارچه های رنگین و زیورهای گرانقیمت حمل می کردند. این هدایایی بود که بحیر بن ریسان الحِمیری کارگزار یمن برای یزید می فرستاد. حضرت هدایا را مصادره نمود و به شتربانان فرمودند هر کس می خواهد با ما به عراق بیاید کرایه او را تماماً می پردازیم و با وی نیکی می کنیم و هر کس می خواهد بازگردد و ما کرایه همین مقدار از راه را که آمده به او پرداخت می نمائیم پس برخی همراه امام روانه شدند و گروهی از رفتن سرباز زده به یمن بازگشتند.
چرا امام چنین عملی را انجام دادند و این حرکت قاطع بیانگر چه واقعیتی بود؟ پاسخ سئوال روشن است حسین بن علی پیشوای بر حق مسلمین است و باید همه امور و اموال
ص: 213
در اختیار وی قرار گیرد نه آن که یزید ناشایست غاصب بر آن ها دست یابد.
گذشته از این رویداد مهم جریانات دیگری نیز در طول راه بوقوع پیوست که به ترتیب به آن ها اشاره می نمائیم.
در منزلگاه صفّاح، شاعر معروف عرب، فرزدق با حضرتش دیدار نمود. (1) فرزدق خود در این باره چنین می گوید:
در سال شصت هجری مادرم را برای انجام عمل حجّ به مکه آوردم. هنوز کاروان به مقصد نرسیده بود که حضرت حسین بن علی را دیدم مسلح به شمشیر و سپر همراه با یاران خود از مکه خارج می شود به شگفت آمدم و به خدمت امام رسیده پس از سلام عرض کردم: «خدا خواسته ها و آرزوهایتان را برآورد پدر و مادر من به فدای شما باد ای پسر رسول خدا. انگیزه شما از این همه شتاب چیست؟» امام فرمودند: «اگر شتابان از حرم امن الهی بیرون نمی آمدم دستگیر می شدم.» آن گاه از من پرسیدند: تو کیستی؟ خود را به عنوان مردی عرب معرفی نمودم و بخدا سوگند که امام(علیه السلام) بیش از این در مورد خصوصیات من پرس و جو ننمودند. آن گاه فرمودند: «دربارۀ مردم کوفه چه می دانی؟» پاسخ گفتم: «از آدم آگاهی سئوال نمودید، در حال حاضر مردم کوفه قلب هایشان با شما و شمشیرهایشان بر زیان شماست قضاء و حکم الهی پیوسته در جریان است و آن چه را خدا بخواهد انجام می شود.»
فرمودند: «راست گفتی، همه کارها بدست خداست و پروردگار ما را هر روز کاری است. حال اگر قضای خداوند به دلخواه ما جاری شد و کارها بر وفق مراد ما پیش آمد خدا را بر نعمتش ستایش می کنیم و از او برای ادای شکرش کمک می طلبیم، و اگر قضای خدا برخلاف امید ما جاری شد باز هم چون مقصود ما پیروی از حق بوده و بر اساس تقوی عمل کرده ایم از مرز حقیقت منحرف نشده و تجاوز کار نخواهیم بود.»
من به امام عرض کردم: «آری، چنین است. امیدوارم خداوند شما را بر آن چه دوست دارید، ظفر دهد و از آن چه حذر می کنید مصونتان دارد.» سپس سئوالاتی درباره نذر و مناسک حج با ایشان مطرح کردم و پس از بیان پاسخ سئوالات، کاروان راه خود را
ص: 214
در پیش گرفت.
پسر عموی حضرت حسین بن علی که همسر جناب زینب نیز بود و عبدالله بن جعفر نام داشت پس از شنیدن خروج امام از مکه نامه ای بحضور ایشان نوشته تقاضای بازگشت نمود و این نامه را توسط دو فرزند خویش محمّد وعون برای امام فرستاد. او در نامۀ خود نوشته بود: «من شما را از این سفر بر حذر می دارم مبادا که در این راه شهید شوید و در چنین صورتی نور زمین خاموش خواهد شد که شما لوای برافراشته هدایت - یافتگان می باشید.»
عبدالله خود به نزد عمرو بن سعید رفت و از او درخواست نمود که برای امام (علیه السلام) امان نامه ای به خطّ خودش بنویسد و به او وعده احسان و نیکی دهد. عمرو این خواسته را پذیرفت و امان نامه را نوشته توسط برادر خود یحیی بن سعید به همراهی عبدالله بن جعفر به خدمت امام فرستاد. این دو نفر هر چه تلاش کردند نتوانستند حضرتش را از رفتن منصرف کنند و سرانجام امام به آن دو فرمود: «من جدّم رسول الله را در خواب دیده ام و ایشان به من دستوراتی داده اند که بر اساس آن عمل می کنم.» عبدالله و یحیی پرسیدند: خواب شما چیست؟ پاسخ شنیدند تاکنون محتوای این رؤیا را برای هیچ کس نگفته ام و بعد از این نیز به کسی نخواهم گفت تا فیض لقاءالله را درک کنم. عبدالله که بازگشت امام (علیه السلام) ناامید شده بود به دو پسر خود محمد وعون، دستور داد تا در رکاب آن حضرت باشند و همراه او به جهاد بپردازند و خود به مکه بازگشت.
کاروان بی وقفه پیش می رفت تا به «وادی عقیق» رسید و در منزلگاه «ذات عِرق» درنگ نمود. در این هنگام مردی از قبیله بنی اسد به نام «بشر بن غالب» که از سوی عراق می آمد با امام دیدار کرد از او درباره اوضاع داخلی عراق سئوالاتی نمودند، او گفت: دل های مردم با شما و شمشیرهایشان با بنی امیه است امام فرمودند: این برادر اسدی راست گفت: خداوند هر کار را اراده کند انجام می شود و آن چه را می خواهد حکم می فرماید.
از این منزل نیز گذشتند تا به محلی به نام «حاجر» از بخش های منطقه «ذاتُ الرُّمّة» رسیدند. در این نقطه امام (علیه السلام) نامه ای برای اهل کوفه و چهره های سرشناس ایشان مانند سلیمان بن صرد خزاعی، مسیّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد نوشتند و توسط جناب قیس بن مشهر صیداوی به سوی کوفه ارسال فرمودند. البته هنوز خبر شهادت مسلم به اطلاع امام
ص: 215
نرسیده بود. متن نامه چنین بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم از حسین بن علی به سوی برادران مؤمن و مسلمانش. درود بر شما، من دربارۀ شما به درگاه خداوند بی همتا سپاس می گزارم. نامۀ مسلم بن عقیل را دریافت داشتم و در آن نامه مژده اتحاد و یکپارچگی شما را در راه یاری ما و باز پس گرفتن حق ما خواندم. از پروردگار یکتا می خواهم که احسان خود را بر ما تمام فرماید و شما را بخاطر این کردار نیکویتان پاداش عظیم عطا فرماید.
من در روز سه شنبه هشتم ذی الحجّة از مکه بسوی شما حرکت کردم. اینک به محض این که نماینده من نزد شما آمد کمر همت بربندید و آماده گردید که من ان شاء الله در همین روزها به شما خواهم پیوست. درود و رحمت خداوندی بر شما باد.»
ناگفته نماند که نامۀ مسلم به حضرت حسین بن علی (علیه السلام) بیست و هفت روز پیش از شهادتش نوشته شده بود.
قیس نامه را دریافت داشت و با شتاب تمام رهسپار کوفه شد. از سوی دیگر ابن زیاد، چون از خروج امام از مکه آگاهی یافت حُصَین بن تمیم را که رئیس شُرطه او بود، به مقابله با کاروان حضرت روانه کرد. حُصَيْن همراه با لشکر انبوه خود به قادسیه آمد و از آن جا تا خفان و از همان جا تا «قطقطانه» و «جبل لَعلع» را زیر نظر گرفت. هنگامی که قیس به قادسیّه رسید حُصَيْن دستور بازداشت و تفتیش او را صادر نمود قیس بیدرنگ نامه را درآورده و پاره پاره کرد حصین نیز او را به نزد عبیدالله فرستاد. وقتی قیس در برابر عبیدالله قرار گرفت، بین آن دو سئوال و جوابی صورت گرفت که گویای روح پر صلابت قیس می باشد. ابن زیاد پرسید تو کیستی گفت من مردی از شیعیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و پسر او حسین بن علی می باشم پرسید چرا نامه را پاره کردی؟ گفت: برای این که تو از محتوای آن مطلع نشوی. پرسید: نامه را چه کسی نوشته بود و مخاطب نامه که بود؟ گفت: این نامه را حضرت حسین بن علی (علیه السلام) برای عده ای از مردم کوفه مرقوم فرموده بودند که من اسامی ایشان را نمی دانم ابن زیاد خشمگینانه او را تهدید کرد که بخدا سوگند، هرگز از چنگ من رهایی نخواهی یافت مگر این که نام آن افراد را به من
ص: 216
بگویی یا آن که برفراز منبر روی و آشکارا بر حسین بن علی و پدر و برادرش دشنام دهی، در غیر این صورت ترا قطعه قطعه خواهم نمود.» قیس پاسخ :داد درباره نام آن افراد امیدی نداشته باش اما برای دشنام گفتن به حسین بن علی و پدر و برادرش آمادگی دارم. (هدف او این بود که به منبر رود و درباره محتوای نامۀ امام با مردم سخن بگوید).
بدین گونه قیس بر بالای منبر قرار گرفت و پس از حمد و ثنا بدرگاه قادر یکتا و درود بر پیامبر عظیم الشأن اسلام از امام برحق حضرت حسین بن علی(علیه السلام) و پدر و برادر بزرگوارش به نیکی یاد نمود و بر عبیدالله و پدرش و همۀ گردنکشان و خودکامگان اموی نفرین فرستاد. او گفت:
«ای مردم! این حسین بن علی است، برترین آفریده خدا و پسر دختر رسول الله (صلی الله علیه و آله) و من نماینده او هستم او هم اکنون در منطقه حاجر منزل کرده است شما به او بپیوندید و ندایش را لبیک گوئید.»
ابن زیاد که خود را باخته بود خصلت خونخواریش به جوش آمد و بیدرنگ فرمان داد که قیس را از فراز قصر به پایین پرتاب کنند. آری قیس قهرمان و مقاوم به جرم پاسداری از حریم پیشوای برحق حضرت حسین بن علی (علیه السلام) بدست جنایت پیشگان خون آشام شربت شهادت نوشید هنگامی که خبر شهادت قیس به آگاهی امام (علیه السلام) رسید، استرجاع کرده نتوانستند از ریختن اشک خود جلوگیری کنند و سپس این آیه را تلاوت فرمودند:
﴿فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً﴾. (1)
از آنان کسانی هستند که به پیمان خود وفا کردند و برخی دیگر در انتظار وفای به عهد خود می باشند و هرگز تبدیلی را در پیمان خود روا نمی دارند.
آن گاه فرمودند: خداوند بهشت را پاداش او قرار دهد. بارالها برای ما و شیعیان ما جایگاه والایی قرارده و ما را با ایشان در قرارگاهی از رحمت خود گردآور و پاداش بسیار خودت را بر ما ارزانی دار که تو بر هر کار توانایی.»
پس از این رویداد تلخ کاروان به حرکت خود ادامه داد تا به یکی از آبگاه های عرب
ص: 217
رسید. در این جا مردی به نام عبدالله بن مطیع عدوی منزل کرده بود و چون حضرت حسین بن علی (علیه السلام) را دید برخاست و بخدمت ایشان شرفیاب شده عرض نمود: «پدر و مادرم به فدایت، ای پسر رسول خدا از چه روی به این دیار آمده ای؟» امام فرمودند: «تو خبرداری که معاویه از دنیا رفت پس از مرگ او مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من تقاضا کردند که بسوی ایشان بروم.» عبدالله عرض کرد: «ای پسر رسول خدا ترا بخدا سوگند می دهم که خود را در معرض تلف نیاوری حرمت اسلام و حرمت قریش و حرمت عرب را از بین نبری چراکه حرمت این هر سه امروز به حرمت تو وابسته است. بخدا سوگند اگر تو آن چه را که بنی امیه در اختیار دارند (یعنی سلطنت) طلب نمایی، آنان ترا به قتل خواهند رسانید و اگر ترا بکشند بعد از تو دیگر از هیچ کس پروا نخواهند نمود و از هیچ کس نخواهند ترسید پس مبادا که به کوفه روی و خویشتن را در تیررس امویان قرار دهی.»
امام پاسخی به وی ندادند و راه خود را پیش گرفتند. عبیدالله با قدرت تمام راه ها را بربسته بود و از واقصه که راه کوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود نموده بود و هیچ کس جرأت خروج از کوفه یا ورود به کوفه را نداشت بدین جهت امام (علیه السلام) از جریانات داخلی کوفه هیچ گونه اطلاعی بدست نمی آوردند و پیوسته پیش می رفتند تا آن که با گروهی از بیابان نشینان برخورد نموده از آنان سئوالاتی کردند. آنان در پاسخ گفتند: «ما هیچ چیزی نمی دانیم، جز این که راه ها مسدود است و رفت و آمد ممکن نیست.» امام پس از شنیدن این خبر براه خود ادامه دادند.
یکی از رویدادهای آموزنده و هشدار دهنده قیام کربلا، ماجرای برخورد زهیر بن قین با سرور شهیدان حضرت حسین بن علی(علیه السلام) می باشد.
«زُهَيْر بن قَيْن بجلی» در سال شصت هجری به سفر حج رفته بود و بهنگام بازگشت با کاروان حسین بن علی (علیه السلام) همراه شده بود. او از طرفداران عثمان بود و کوشش می کرد با حضرت حسین (علیه السلام) دیدار نکند. عده ای از افراد قبیلهٔ فزاره و بجیله داستان را این گونه نقل کرده اند:
«ما با زهیر در سفر حجّ رفیق بودیم و در هنگام بازگشت از مکّه به کاروان حضرت حسین بن علی رسیدیم. برای ما بسیار ناگوار بود که با امام در یک منزلگاه فرود آئیم لذا برنامۀ زهیر چنین بود که از هر منزل که حسین بن علی عبور می کرد، او می ماند و در
ص: 218
هر منزل که امام فرود می آمد، او عبور می نمود. کار بدین منوال بود، تا آن که سرانجام در یکی از منزلگاه ها ناگزیر هر دو کاروان اقامت گزیدند. ما تازه نشسته بودیم و غذا می خوردیم که فردی از جانب حضرت به سوی ما آمد، سلام کرد و خطاب به زهیر گفت: «من از جانب حضرت ابا عبدالله آمده ام ایشان از شما دعوت کرده اند که نزدشان بروید.» همه ما دست از غذا کشیدیم متحیر شدیم و بی حرکت در جای خود ماندیم
چرا که رفتن زهیر بخدمت حضرت حسین بن علی (علیه السلام) برایمان ناگوار بود.
ابو مخنف گوید: دَلهم بنت عمرو، همسر زهیر گفت: من به زهیر گفتم: آیا پسر رسول خدا ترا می طلبد و تو از رفتن سرباز می زنی؟ سبحان الله برخیز و بخدمتش بشتاب و سخنانش را بشنو». زهیر بدون رضای قلبی بسوی خیمه گاه امام حرکت کرد و زمانی نگذشت که شاد و خرم با چهره ای خندان و برافروخته بازگشت و دستور داد که خیمه او را کندند و نزدیک سراپرده امام نصب کردند. سپس به همسر خود گفت: تو از قید همسری من رهایی و می توانی به خویشان خود ملحق شوی زیرا من نمی خواهم به سبب من به تو آسیبی رسد من عزم پیوستن به حسین بن علی نموده ام تا جان خود را فدایش کنم و با دشمنانش ستیز نمایم. پس از این گفتگو زهیر مهر همسر خود را ادا کرد و او را به یکی از عموزاده های خودش سپرد تا به خانواده اش برسد. دلهم برخاست گریست و با همسر خود خداحافظی نمود و از او خواست که روز قیامت وی را نزد جد حسین بن علی (علیه السلام) به خاطر آورد.
آن گاه زهیر به همراهان خود رو نموده و گفت هر کس می خواهد با من بیاید و هر کس نمی خواهد این آخرین دیدار ماست اما من برای شما حدیثی را نقل کنم ما در یکی از سرزمین ها به نام «بلنجر» با کفار جنگیدیم و پس از پیروزی، غنائم فراوان بدست آوردیم و بسیار خوشحال بودیم. سلمان فارسی (1) به ما فرمود: «آن هنگام که جنگ در رکاب آل محمّد را درک می کنید باید از این لحظه نیز شادتر و مسرورتر باشید.»
ص: 219
بنابراین من از شما خداحافظی می کنم بدین ترتیب زهیر بن قین به کاروان شهادت پیوست و به افتخار جانبازی در رکاب پیشوایی الهی نائل گردید. خدایش رحمت کند.
آری، اینست همسر دلسوز و خیرخواه همسری که اطاعت از فرمان خدا را بر همه آرزوهای خود مقدم می دارد همسری که به شهادت شوهر خود افتخار می کند و او را در پیوستن به کاروانیان شهادت تشویق می نماید. درود بر او و بر زهیر بن قین قهرمان از جان گذشته کربلا.
پس از پیوستن زهیر به کاروان امام حرکت ادامه یافت، تا به خُزیمیّه رسید، در آن جا یک شبانه روز توقّف نمود و سپس به سیر خود ادامه داد تا در منزلگاه ثَعْلَبیّه فرود آمد. شب گذشت و بهنگام صبح مردی به نام «ابوهرّة اَزدی» از اهل کوفه به خدمت امام رسید و پرسید: «ای پسر رسول خدا از چه رو شما حرم امن خدا و حرم جدّتان رسول الله را ترک کردید؟ امام در پاسخش فرمودند:
«ای ابوهرّة! بنى اميّه مال مرا گرفتند، صبر کردم. به آبروی من لطمه زدند، صبر کردم و اکنون خواستند خونم را بریزند گریختم. بخدا قسم گروه ستمگر مرا می کشند و خداوند لباس خواری بر آنان می پوشاند و شمشیری برنده را برایشان چیرگی می بخشد و کسی بر این گروه مسلّط می فرماید که ذلیلشان کند، ذلیل تر از قوم سبا که زنی حکمروایشان بودند و بر اموال و خون هایشان فرمان می راند.»
عبدالله بن سليم و مُنْذِر بن مُشْمَعلّ که هر دو از افراد قبیله بنی اسد بودند، گویند: ما پس از اتمام مراسم حج با سرعت به طرف عراق حرکت کردیم و تنها هدفمان رسیدن به کاروان حضرت حسین بن علی (علیه السلام) بود تا ببینیم سرانجام کار چه می شود. لذا با شترهای خود شتابان آمدیم تا در «زَرود» که نزدیک ثعلبیّه است کاروان امام را یافتیم هنوز به خیمه گاه امام نرسیده بودیم که مردی از اهل کوفه را دیدیم. این مرد بخاطر آن که با حضرت حسین برخورد نکند از بیراهه حرکت می کرد زیرا وقتی حضرت او را دیدند که از جانب کوفه می آید ایستادند تا از وی سئوالاتی بنمایند اما او راه خود را کج کرده و رفت. آن دو نفر گویند ما با خود گفتیم بهتر است نزد این مرد رویم و از او دربارهٔ اوضاع داخلی کوفه پرسش هایی بنمائیم. بدین منظور بسوی وی رفتیم و خود را معرفی کردیم، او نیز از افراد قبیله بنی اسد بود. سپس از وی پرسیدیم که در کوفه چه خبر بود؟
ص: 220
گفت من از کوفه بیرون نیامدم مگر این که به چشمان خود دیدم که مسلم و هانی کشته شده اند و جسد آنان در بازار کوفه بر زمین کشیده می شود.
بعد از این سئوال و جواب ما به خدمت امام شتافتیم تا شب فرا رسید و کاروان در ثعلبيه منزل کرد ما به حضور امام رسیدیم و عرضه داشتیم: «خدا بر شما رحمت فرستد، ما خبری داریم، اگر می خواهید، محرمانه بگوئیم و اگر تمایل دارید آشکارا بیان کنیم.» امام به یاران خود نگریسته و فرمودند: «من از این گروه، چیزی را مخفی نکرده ام.» گفتیم: آیا آن مرد را عصر دیروز دیدید؟ فرمودند: بلی می خواستم از او مطالبی را بپرسم گفتیم ما از او خبر گرفتیم و برای شما می گوئیم آن مرد از بنی اسد و آدمی خردمند صاحبنظر و راستگو است و به ما خبر داد که خود در کوفه بوده و کشته شدن مسلم و هانی را مشاهده کرده است و با چشمان خود دیده است که جسد مطهر این دو شهید را در بازار کوفه بر زمین می کشیده اند.
امام استرجاع کردند و چندین بار فرمودند: «اناالله و انا اليه راجعون، رحمة الله عليهما.» سپس ما رو به امام کرده عرض نمودیم: «شما را به جان خود و خاندانتان سوگند می دهیم که از همین جا بازگردید و یقین داشته باشید که در کوفه هیچ کس به یاریتان نمی شتابد، بلکه ما بیم آن داریم که مردم کوفه برضد شما قیام کنند.» حضرت به فرزندان عقیل نگریسته و از آنان :پرسیدند: «شما چه می گوئید؟ برادرتان مسلم به شهادت رسیده است.» پاسخ همه این بود «بخدا ما باز نمی گردیم، تا آن که خون خود را طلب کنیم یا از همان شربت شهادت که او نوشید، ما نیز سیراب گردیم.»
پس از این گفتگو امام به ما رو کرده و فرمودند:
«زندگی بعد از شهادت این عزیزان ارزشی ندارد.»
ما دانستیم که حضرت تصمیم به رفتن دارند، برای ایشان طلب خیر کردیم و امام نیز در حق ما دعا فرمودند.
امام آن شب را در ثعلبیه ماندند و به یاد مسلم بن عقیل اشک ریختند و چون صبحدم فرا ،رسید به همراهان جوان خود امر فرمودند که آب بسیار بردارید و آنان نیز چنین کردند. سپس حرکت کردند تا به منزل زباله رسیدند. در منزل زباله خبر شهادت عبدالله بن
ص: 221
بُقطُر، برادر رضاعی حضرت حسین بن علی به ایشان رسید. (1)
طبری می نویسد: عبدالله بن بُقطُر از جانب امام به سوی مسلم بن عقیل فرستاده شده بود، زیرا امام هنوز خبر شهادت مسلم را دریافت نکرده بودند. سربازان حصین او را دستگیر کرده نزد عبیدالله بن زیاد فرستادند. (2) برخی گفته اند او از آغاز همراه مسلم به کوفه آمده بود و از جانب وی مأموریت داشت که دگرگونی اوضاع کوفه را به آگاهی امام برساند، ولی در بین راه دستگیر شد. در هر صورت عبیدالله از وی خواست که بر بام قصر رود و بر دروغگوی پسر دروغگو (3) ناسزا گوید تا سپس درباره وی تصمیم گرفته شود. عبدالله پذیرفت و پس از جمع شدن مردم مژده تشریف فرمایی امام را ابلاغ کرد و سپس عبیدالله و پدرش را نفرین نمود عبیدالله خشمگین شده او را به همان شیوه شهادت قیس از بالای قصر پرتاب کرد بدن پاک عبدالله در هم شکسته شد، اما هنوز رمقی از حیات در او باقی بود که عبدالملک بن عُمیر اللَخمی قاضی کوفه به سراغ وی آمد و با کارد سرش را برید. عده ای او را سرزنش نمودند و وی پاسخ گفت که می خواستم زودتر آسوده شود.
هنگامی که خبر شهادت عبدالله به امام رسید حضرت دستور دادند که همه همراهان را گرد آورند و نامه ای را بدین مضمون برای آنان قرائت کنند:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. من خبر دردناک شهادت مسلم بن عقیل، هانی بن عروه و عبدالله بن بقطر را دریافت داشته ام شیعیان ما در کوفه دست از یاری ما برداشته اند. اکنون هرکس می خواهد بازگردد هیچ باکی بر او نیست و مورد سرزنش واقع نخواهد شد.»
این نامه، نقطه عطفی در قیام امام به شمار می رود؛ نوشته ای کوتاه و روشنگر. همه دانستند که آینده چگونه است و سرانجام این کاروان به کجا خواهد انجامید. مردمی که
ص: 222
از مکّه یا در بین راه به کاروان پیوسته بودند و غالباً در فکر غنیمت و مال و جاه بودند، پراکنده شدند و امام در میان یاران پاکباخته اندک خود باقی ماند. امام می دانست که بسیاری از این مردم به امید سیر کردن شکم خود و رسیدن به آمال دنیایی با ایشان همراه شده اند، زیرا آنان شنیده بودند که امام به کوفه می رود و مردم کوفه مقدم وی را گرامی می دارند. بنابراین امام تصمیم گرفت که این گونه افراد را متوجه خطایشان بنماید و همه بدانند که آینده چگونه خواهد شد چراکه در چنین صورتی تنها قهرمانان میدان پایمردی و ایثار برجای خواهند ماند و دیگران او را رها خواهند کرد، و چنین نیز شد.
در برخی تواریخ آمده است: خبر شهادت جناب مسلم نیز در منزلگاه زباله به اطلاع امام رسید. در همین منزلگاه فرزدق که از سفر حج باز می گشت، بخدمت امام شرفیاب شده عرض نمود: ای پسر رسول خدا چگونه به مردم کوفه امید بسته ای، در حالی که آنان پسرعموی تو مسلم و یار فداکارش هانی را کشته اند؟ امام لحظه ای گریستند و سپس فرمودند:
خداوند بر مسلم رحمت ،فرستد او به جانب لطف و عنایت حق شتافت و در جوار رحمت او جای گرفت مسلم آن چه را باید انجام داد و اکنون مائیم که باید به وظیفۀ خود عمل کنیم.
آن گاه شعری را سرودند:
اگر دنیا را بتوان با ارزش شمرد، بدون تردید پاداش الهی والاتر و پرارج تر است.
اگر جسم ها سرانجام با مرگ ملاقات می کنند، در این صورت کشته شدن مرد در راه خدا گرامی تر است.
اگر روزی هر کس مقدّر و معین ،باشد پس حرص نورزیدن برای مرد زیباتر است.
اگر دارائی ها سرانجام از انسان جدا می شوند پس چرا انسان نسبت به آن چه ترک خواهد نمود بخل ورزد؟
گفتیم که پس از انتشار خبر شهادت سه تن از یاران امام، تکلیف بسیاری از همراهان امام
ص: 223
روشن شد و کاروان با سبکی بیشتر حرکت کرد و بنا به دستور امام کاروانیان آب بسیار برداشتند. پس از منزل زباله به منزلگاه دیگری به نام «بَطْنُ الْعَقَبَة» رسیدند و طبق معمول در آن جا فرود آمدند. در این هنگام پیرمردی از قبیله «بنی عکرمه» (1) به دیدار امام شتافت و مقصدشان را پرسید.
حضرت فرمودند به کوفه می روم آن مرد عرض کرد: «شما را بخدا سوگند می دهم که بازگردید، زیرا رفتن به کوفه یعنی به استقبال نیزه و شمشیر شتافتن. این مردمی که شما را به شهر خود دعوت کرده اند اگر آمادگی جنگ با دشمن را داشتند و زمینه ورود شما را مهیا می نمودند رفتن شما اشکالی نداشت اما در چنین موقعیتی که شما از آن سخن می گوئید بنظر من رفتن به کوفه، اقدامی ناصواب است.»
پاسخ امام این بود: «ای بنده خدا حقایق برای من پوشیده نیست. اما اطاعت امر الهی واجب است و آن چه را خدا بخواهد انجام شدنی است. بخدا سوگند این مردم از من دست برنخواهند داشت تا آن که این دل پرخون را از اندرونم بیرون آورند و چون مرا شهید کردند خداوند متعال کسی را برایشان چیره کند که خوارترین ملّت ها شوند.»
کاروان بامدادان این منزل را نیز پشت سرگذاشت و شتابان پیش رفت تا به منزل «شراف» رسید. در این منزل نیز فرود آمدند شب را در آن جا گذراندند و سحرگاه به دستور امام آب فراوان برداشته و کوچ کردند.
پیشتازان شهادت منزل شراف را پشت سرگذاشته بسوی کوفه رهسپار شدند. نزدیکی های ظهر بود که ناگهان یکی از یاران امام تکبیر گفت امام (علیه السلام) نیز تکبیر گفته و پرسیدند: مگر چه دیدی که تکبیر گفتی؟ گفت چشمم به درختان خرما افتاد. دیگر یاران اظهار نمودند بخدا سوگند ما هرگز در این سرزمین درخت خرما نمی بینیم. امام فرمودند: پس نیک بنگرید تا آن چه را هست ببینید. پس از دقت و تأمل فریاد برآوردند: بخدا سوگند،
ص: 224
آن سیاهی چیزی جز سرنیزه ها و گردن اسب ها نیست امام فرمودند: والله من نیز چنین می بینم.
بدین گونه طلایه لشکر اموی پیدا شد و امام دستور دادند که پناهگاهی برای کاروان در نظر گرفته شود تا اگر نیازی به جنگ افتاد، مواضع خود را محکم کرده باشند. لذا بسوی کوه «ذوحُسُم» که در سمت چپ راه بود رفته و در همان جا فرود آمدند. خیمه ها را بر پاکردند و زنان و کودکان را جای دادند.
مدت زمانی نگذشته بود که صدای شیهه اسبان به گوش رسید و دشمن که از جایگاه کاروان امام اطلاع یافته بودند، بسوی ایشان آمد آنان هزار سوار بودند که به فرماندهی حربن یزید ریاحی برای مقابله با کاروان امام از کوفه حرکت نموده بودند لشکریان اموی چون به مقابل توقفگاه امام رسیدند در همان آفتاب سوزان در برابر ایشان اردو زدند امام و یارانشان نیز شمشیر حمایل کرده در برابر این لشکر انبوه صف آرایی نمودند. حضرت ابتدا فرمان دادند که نظامیان و اسبانشان بوسیلهٔ آبی که بهترین تحفه آن بیابان سوزان بود، سیراب گردند جوانان فداکار کاروان امام بی درنگ ظرف ها و طشت ها را از آب پر کرده و به نزدیک چهار پایان بردند و با شکیبایی تمام همه اسبان را آب دادند.
علیّ بن طعان مُحاربی گوید: من از لشکریان حربن یزید ریاحی بودم که دیرتر از همه به آن محل رسیدم چون امام نگاهشان به من افتاد و از تشنگی من و اسبم آگاه شدند به من فرمودند: «اَنخِ الرَّاوِيَةَ» من مراد آن جناب را نفهمیدم، بار دیگر فرمودند: «یا ابن الاخ، اَنخِ الجَملَ» یعنی ای برادرزاده شتر را بخوابان. من شتر را خواباندم. فرمودند: آب بیاشام. اما من هر چه خواستم آب بنوشم آب از دهانه مشک می ریخت امام فرمودند: دهانۀ مشک را بازگردان و من نمی دانستم چه باید بکنم در این هنگام حضرت خود برخاسته و دهانۀ مشک را برگرداندند. پس من آب نوشیدم و اسب خود را نیز آب دادم. (1)
سپس امام به حرّ رو کرده و فرمودند: آیا تو برای دفاع از ما آمده ای یا قصد درگیری با ما را داری؟ خر گفت: مقصود ما مقابله با شماست. امام فرمودند: ﴿ لاحَوْل وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِي الْعَظيمِ﴾.
ص: 225
همان گونه که قبلاً گفتیم حصین بن تمیم به دستور عبدالله از کوفه تا قادسیّه را تحت کنترل خویش درآورده بود و حرّ مأموریت داشت که از قادسیه با هزار سوار به سوی حضرت حسین حرکت کند تا هنگام ظهر هیچ گونه مخالفتی از حرّ دیده نشد.
ظهر فرا رسید و امام از حجاج بن مسروق خواستند که اذان بگوید. پس از اذان امام با عبا و نعلین و پوشش روحانی خارج شدند و میان دو لشکر ایستاده به ایراد خطابه پرداختند. در آغاز سخن به درگاه خدا سپاس گفته و سپس فرمودند:
ای مردم من می خواهم دلیل حرکت خود را بسوی کوفه بیان کنم تا در پیشگاه خدا معذور بوده و بر شما نیز حجّت را تمام کرده باشم. من بسوی کوفه حرکت نکردم مگر بعد از آن که نامه ها و فرستادگان شما آمدند و گفتند: ما رهبر و زمامدار نداریم تو رهبری و زمامداری ما را بپذیر تا خدا بوسیله رهبری تو ما را بر حق و راستی مجتمع سازد. اینک من آمده ام، پس اگر شما هنوز بر همان عقیده هستید، اینک من آمده ام پس با من عهد و پیمان ببندید تا اطمینان کنم و اگر پیمان نمی بندید و از آمدنم دلگیر و رنجیده اید، من از همین جا باز می گردم.
حرّ بن یزید و اردویش در جواب امام سکوت کردند.
سپس مؤذن به امر امام اقامه گفت آن گاه امام به حرّ فرمودند: آیا مایلی که با همراهان خودت نماز بگزاری؟ حرّ عرض نمود نه ما همگی به شما اقتدا خواهیم نمود. بعد از نماز امام (علیه السلام) به محل خود مراجعت کردند و حرّ نیز به همان جایی که موضع گرفته بود برگشت و در خیمه ای که برایش زده بودند با بعضی اصحابش به استراحت پرداخت ولی سربازان در همان بیابان به حالت آماده باش باقی ماندند و هر کس افسار اسب خود را گرفت و در سایه اسبش نشست.
چون عصر فرا رسید، حضرت فرمان داد که کاروان آماده کوچ شود و منادی برای نماز عصر ندا داد. امام به نماز ایستادند و هر دو لشکر به حضرتش اقتدا کردند. بعد از پایان گرفتن نماز بار دیگر حضرت برخاستند و خطابه ای ایراد نمودند. مضمون خطابه که با حمد و ثنای الهی آغاز شد این بود:
«ای مردم! اگر از عذاب خدا بپرهیزید و حقّ و اهل حق را بشناسید، خدا از شما
ص: 226
بیشتر خوشنود شود. ما اهل بیت پیامبر برای زمامداری شما از این مدّعیان دروغین سزاوار تریم. این گروه جز جفا و جورکاری ندارند و بناحق مدعی حکومت اسلامی شده.اند حال شما اگر از آمدن ما ناخشنودید و در نادانی خود راسخید و رأی شما نسبت به آن چه در نامه هایتان نوشته بودید، تفاوت کرده است مانعی ندارد من از همین جا بر می گردم.»
حرّ در جواب گفت: بخدا سوگند من نه از این نامه ها خبر دارم و نه از این فرستادگان. حضرت به عُقبة بن سَمْعان فرمودند که نامه های مردم را که به آن حضرت نوشته بودند، بیرون آورد حر گفت: ما از کسانی که نامه نوشته اند نیستیم و ضمناً دستور داریم شما را جلب نموده نزد امیر عبیدالله ببریم. حضرت خشمگین شده فرمودند: «مرگ به تو نزدیک تر است از این اندیشه که در سرداری.»
آن گاه امام فرمان حرکت را صادر کرد. اصحاب فوراً بارها را بستند، زن ها و کودکان را سوار نمودند و آماده حرکت شدند تا به سوی حجاز بازگردند. اما حرّ با لشکر خود سر راه را گرفت و از بازگشت کاروان جلوگیری نمود امام فریاد زدند: ای حرّ، مادرت به عزایت بنشیند از ما چه می خواهی؟ حرّ عرض نمود: اگر فرد دیگری غیر از شما نام مادر مرا چنین می برد البته پاسخش را به نحو مناسب می دادم هر که خواهد باشد. اما چه کنم که در حق مادر شما جز بزرگداشت و تکریم سخنی بر زبان نتوانم آورد.
در این جا گفتگو بین امام و حرّ ادامه یافت. امام فرمودند: هدف تو چیست؟ گفت: می خواهم شما را نزد امیر عبیدالله بن زیاد ببرم. فرمودند: در این صورت من متابعت ترا نمی کنم او گفت بخدا سوگند من نیز دست از شما بر نمی دارم. سه بار این مشاجره لفظی تکرار شد و سرانجام حرّ عرض کرد: «من مأمور جنگ با شما نیستم، بلکه فقط موظفم از شما جدا نگردم تا به کوفه برسید. حال که شما از آمدن به کوفه امتناع می ورزید، پیشنهاد می کنم از راهی حرکت کنید که نه به کوفه منتهی گردد و نه شما را به مدینه برساند، تا من نامه ای به امیر بنویسم و از او دستور بگیرم. امیدوارم خداوند زمینه ای فراهم آورد که من به درگیری با شما مبتلا نشوم. بنابراین شما به سمت چپ روی کرده و از طریق قادسیه و عُذَيْب حرکت کنید.» امام این پیشنهاد را پذیرفتند و حرّ نیز با لشکرش همراه ایشان حرکت نمود.
ص: 227
در بین راه امام در خطابه ای فرمودند: رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرموده اند:
«هر کس فرمانروایی ستم پیشه را ببیند که حرام خدا را حلال کرده پیمان الهی را شکسته، با سنت پیامبر مخالفت ورزیده و گناه و کینه توزی را اساس عمل خود قرار داده است و به اقدام یا گفتاری بر ضد چنین حاکمی دست نزند، بر خداست که او را به جای خودش (یعنی جهنم) داخل کند. این مردم به اطاعت شیطان در آمدند و از اطاعت فرمان خداوند رحمن سرباز زدند، فساد را آشکار نمودند حدود الهی را معطّل گذاشتند، بیت المال را چپاول کردند حرام خدا را حلال و حلالش را حرام نمودند. آری، من سزاوارترین فرد برای زمامداری امت اسلامی هستم و از جانب شما نمایندگان و نامه های بسیار به دستم رسید که همه یکپارچه وعده همراهی داده و اظهار علاقه نموده بودید. اکنون اگر به پیمان خود پایبند باشید بهرۀ خود را برده اید و راه صحیح را یافته اید.
من حسین بن علی هستم و نوادۀ رسول خدایم خودم در کنار شما خواهم بود و خاندان و فرزندانم با خانواده های شما خواهند بود و رفتارم برای همه نمونه و الگو خواهد شد.
امّا اگر پیمان خود را بشکنید و دست از یاری من بشوئید بجان خودم سوگند کار شگفتی نکرده اید و پیش از من این رفتار ناروا با پدر و برادر و پسر عمویم مسلم بن عقیل از شما سرزد.
فریب خورده کسی است که به شما دل بندد و شما نیز بهره ای را که طلب می کنید بدست نیاورده و نصیب خود را تباه نموده اید آری، هر کس پیمان - شکنی کند برخویشتن جفا نموده و خداوند نیز ما را از شما بی نیاز خواهد گردانید. والسلام.»
حرّ به امام روی نموده عرض کرد: شما را به خدا قسم می دهم که برخود رحم کنید و بدانید که اگر دست به کشتار بردارید کشته خواهید شد. امام پاسخ دادند:
آیا مرا از کشته شدن می ترسانی؟ و آیا کار شما به این جا رسیده که مرا به قتل برسانید؟ پاسخ من به تو همان پاسخی است که یکی از یاران رسول الله برای
ص: 228
پسر عموی خود بیان داشت. (1)
حرّ که از موضع قاطع امام آگاهی یافت دیگر سخنی نگفت و با فاصله اندکی از ایشان در کنار کاروان به راه خود ادامه داد.
کاروان حجاز که اکنون زیر نظر نظامیان کوفه راه پیمایی می نمود، به منزل «عُذَيْبِ هجانات» رسید. (2) در این منزل چهار نفر از شیعیان امام حسین (علیه السلام) که از کوفه آمده ،بودند به آن حضرت ملحق شدند این چهار نفر عبارت بودند از عمرو بن خالد صیداوی، مجمع العائذی پسر مجمع ، جُنادة بن حارث سلمانی و همراه ایشان فرد دیگری بود که از خدمتگزاران نافع بن هلال جملی شمرده می شد و اسب نافع را برای وی آورده بود. نافع خود قبلاً به کاروان امام پیوسته و سفارش کرده بود که اسبش را به او برسانند. این اسب «کامل» نام داشت. راهنمای این گروه فردی به نام طرّماح بن عدّی بود که به منظور تهیه توشه از خانواده خود جدا شده بود آن ها از بیراهه به سوی حجاز حرکت کرده بودند تا با پیشوای خود ملاقات کنند و چون به کاروان امام نزدیک شدند، از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند و طرّماح شروع به گفتن رجز کرد.
در هر صورت این چهار نفر به سالار شهیدان پیوستند حرّ قصد داشت ایشان را دستگیر کرده نزد عبیدالله بفرستد و یا آن که خودشان به کوفه بازگردند. اما امام فرمودند: «این عدّه از یاران من هستند و در حکم همراهان من محسوب می شوند و من با تمام نیرو از آنان دفاع می کنم حال تو اگر به پیمان صلح خود وفادار هستی باید مزاحم این عده نشوی و در غیر این صورت ناگزیر از جنگ با تو خواهم بود حرکه قصدش نرمی و مسالمت بود.» از مزاحمت این افراد خودداری نمود.
آن گاه امام حسین (علیه السلام) از اوضاع کوفه سئوال کردند پاسخ گفتند: «اشراف کوفه از دستگاه حکومت رشوه های زیاد گرفته و خود را فروخته اند و برضد شما متفق گشته اند،
ص: 229
اما مردم دیگر، دلشان در محبّت شما می طپد و شمشیرهایشان بر ضدّ شما آماده گردیده است.
سپس امام از حال فرستاده خود قیس بن مشهر صیداوی پرسید گفتند: ابن زیاد او را به قتل رسانید. در این جا امام (علیه السلام) بقدری منقلب و پریشان شد که بی اختیار به گریه افتاد و درباره شیعیانش که در راه هدف والای آن حضرت جان سپردند، دعای خیر فرمود:
﴿فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً.﴾ (1)
﴿للَّهُمَّ اجْعَلْ لَنَا وَ لَهُمُ الْجَنَّةَ نُزُلًا، وَ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ فِي مُسْتَقَرِّ رَحْمَتِكَ وَ رَغَائِبِ مَذْخُورِ ثَوَابِك﴾
بارالها بهشت را پایان کار ما و این شهیدان قرار ده و ما را در جایگاهی از رحمتت گردآور و پاداش بسیار خودت را بر ما ارزانی دار.
برخی می نویسند: طرّماح به امام (علیه السلام) روی کرده عرض نمود: شما را به خدا سوگند می دهم که فریب مردم کوفه را نخورید و یقین بدانید که اگر وارد کوفه شوید کشته خواهید شد و من بیم آن دارم که شما به کوفه هم نرسید در این جا یاران بسیاری را با شما نمی بینم و اگر همین نظامیان موجود با شما بجنگند برای مقابله با شما کافیست، در حالی که من در کوفه گروه های بسیاری را دیدم که قصد خروج از کوفه و نبرد با شما را داشتند. اینک ای پسر رسول خدا شما را قسم می دهم اگر می توانید به اندازه یک وجب نیز به کوفه نزدیک نشوید و هرگاه پناهگاهی بخواهید تا از هجوم دشمن در امان بمانید قدم رنجه فرموده و در کوه آجا منزل کنید تا من بسراغ مردم کوه اَجَأ و کوه سلمی (2) رفته و آنان را بیاری شما فراخوانم.
امام از او قدردانی کرده و فرمودند: خدا به تو پاداش نیکو عطا فرماید. ما با این مردم و عده ای داریم که نمی توانیم از آن منصرف شویم. حال اگر خداوند متعال شر دشمن را از سر ما کوتاه فرماید منتی است که بر ما نهاده و او همواره ما را مورد لطف خویش قرار می دهد و اگر گریزی از رویارویی با دشمن نداشته باشیم به فوز شهادت نائل خواهیم
ص: 230
گردید طرّماح مدّتی با کاروان حرکت کرد، سپس از امام خداحافظی نموده و عده داد که پس از رساندن آذوقه خانواده خود به یاری امام بشتابد. البته او توفیق یاری امام را نیافت و پس از بازگشت در همین منطقۀ «عُذيب» خبر شهادت امام را دریافت داشت و بازگشت.
در روایت دیگری آمده است که امام به همراهان خود فرمودند: آیا کسی از شما راه های غیر اصلی را می شناسد؟ طرّماح گفت: من می شناسم و پیشاپیش کاروان در حالی که رجز می خواند حرکت کرد تا آنان را به هدف برساند. این بود رجز طرّماح:
اى شتر من از ضربه های تازیانه من دهشت مکن و ما را قبل از دمیدن سپیده همراه با نیکوترین جوانان و بهترین یاران سفر پیش ببر.
خاندان رسول الله را می گویم همان ها که افتخار آفرینان تاریخند، سروران نورانی تابناک بشریت اند و همان ها که با تیرهای شتابان و شمشیرهای بران بر دشمن می تازند تا مرد بزرگوار شریف را یاری رسانند آن مرد والایی که نیایش پیامبر خداست و خود سینه ای باز و مهربان دارد. امید است که پروردگار او را به هدف متعالیش نائل گرداند و تا پایان عمر گیتی او را زنده بدارد.
ای خدایی که همۀ سود و زیان ها بدست تو می باشد، سرور من حسین بن علی را بر این جفاپیشگانی که پس مانده های کفرند پیروز فرما او را به این دو مرد نفرین شده از خاندان ابوسفیان چیرگی بخش، یزید را می گویم که همواره باده می نوشد و ابن زیاد را می گویم بدکاره پسر بد کاره. (1)
کاروان همچنان پیش می رفت تا به قصر بنی مُقاتِل رسید و در آن جا فرود آمد. اواخر شب بود که امام از جوانان خواستند که هر چه زودتر آب بردارند و سپس شبانه آن جا را پشت سرگذاشتند. عُقْبَة بن سَمْعان گوید: ما شبانه از قصر بنی مقاتل در رکاب امام به راه
ص: 231
افتادیم. مدّتی نگذشته بود که دیدیم امام را در حالی که سوار بر اسب بود، خواب ربوده است چند لحظه طول نکشید که حضرت بیدار شده دو یا سه بار فرمودند:
﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾.
در این هنگام، فرزند ارشد امام جناب علیّ اکبر نزد پدر شتافت و سبب بیان این جمله را جویا شد امام فرمودند ای فرزندم در همین لحظه ای که خواب مرا ربود، مردی را دیدم که سوار بر اسبی است و می گوید این گروه پیش می روند و مرگ نیز بسوی ایشان پیش می رود دانستم که مراد او مائیم فرزند عرض کرد ای پدر بزرگوار امید است هیچ گاه امر ناگواری برایتان پیش نیاید آیا ما برحق نیستیم؟ امام فرمودند: چرا فرزندم قسم به خدایی که همه بندگان بسوی او می روند ما بر حق هستیم عرض کرد:
﴿إذاً لأنبالى بِالْمَوْتِ أَنْ نَموتَ مُحِقِّينَ﴾
دیگر ما را از مرگ باکی نیست وقتی که بر حق باشیم.
حضرت برای فرزند خود دعای خیر کردند.
شب سپری شد و سپیده دمید. نماز صبح را بجای آوردند و به حرکت خود ادامه دادند. کوشش امام این بود که به سمت چپ بروند تا از دست نظامیان رهایی یابند و یاران خود را متفرّق سازند، اما حرّ و سربازانش با شدت از این اقدام جلوگیری نمودند. بهر حال کار بدین منوال گذشت تا به سرزمین نینوی رسیدند.
در این هنگام سواری را دیدند که کمانی بر دوش افکنده و شتابان از جانب کوفه می آید. او مالک بن نشر کندی (1) بود. هر دو لشکر به انتظار سوار درنگ کردند و چون وی نزدیک شد بر حرّ و یارانش سلام کرد و از سلام کردن بر امام حسین بن علی (علیه السلام) امتناع ورزید. وی بیدرنگ نامه ای را به حرّ داد که از جانب عبیدالله نوشته شده .بود. حرّ نامه را گشود و خواند:
امّا بعد: کار را بر حسین تنگ گردان و چون پیک من بسوی تو رسد و نامه مرا
ص: 232
به تو رساند، حسین را در بیابانی که آب و آبادانی در آن نایاب باشد، فرود آور. من به پیک خود فرمان داده ام که از تو جدا نشود تا آن که تو دستورات مرا اجرا کنی و او گزارش اقدامات ترا برای من بیاورد.
حرّ به سراغ امام رفت و گفت باید در همین سرزمین پیاده شوید و دیگر اجازه رفتن ندارید. امام فرمودند: مگر تو به ما نگفتی که از بیراهه برویم؟ پاسخ داد: آری، من گفتم ولی اکنون نامۀ امیر عبیدالله را دریافت داشته ام. او به من فرمان داده که کار را بر شما سخت گردانم و ناظری نیز برای انجام این کار گماشته تا گزارش اقدامات مرا به وی برساند.
در این بین یکی از یاران امام به نام یزید بن یزید بن مُهاصِر (1) که از کوفه گریخته و قبل از رسیدن حرّ به کاروان امام پیوسته بود پیک ابن زیاد را شناخت و خطاب به او گفت: «مادرت به عزایت نشیند این چه نامه ایست که تو آورده ای!» وی گفت: «از پیشوای خود فرمان برده ام و بر بیعت خویش پایدار مانده ام.» یزید پاسخ داد: چه می گویی! تو مرتکب گناه شده ای و از پیشوایت در راه نابودی خودت فرمان برده ای، ننگ برای خود آفریده ای و آتش دوزخ را خریداری نموده ای پیشوای تو چه پیشوای پلیدی است! او از زمره همان پیشوایان سوق دهنده بسوی دوزخ است که خدا در قرآن می فرماید: ﴿وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلى النَّارِ﴾
امام به حرّ فرمودند: بگذار ما در یکی از روستاهای نزدیک مانند نینوی، غاضريه و شُفَیّه (2) پیاده شویم اما حرّ اظهار داشت که من از فرمان امیر نمی توانم سرپیچی کنم زیرا او برای من دیده بان قرار داده است.
جناب زُهير بن قین عرض نمود: «ای امام بزرگوار دستور دهید که با این گروه نبرد کنیم، زیرا جنگ با اینان به مراتب آسان تر است از جنگ با سپاهیان بی شماری که بعد از این خواهند آمد بجان خودم قسم بعد از این کار سخت تر خواهد شد و لشکر دشمن چنان افزایش خواهد یافت که ما را یارای مقابله با ایشان نخواهد بود.» امام از این کار
ص: 233
سرباز زدند و فرمودند: من نمی خواهم شروع کننده جنگ باشم. زهیر پیشنهاد فرود آمدن در یکی از روستاهای ساحلی فرات را داد و گفت: «اگر مانع فرود آمدن ما در این روستا شدند، با آنان خواهیم جنگید، زیرا جنگ با این عده آسان تر از جنگ با سربازان انبوهی است که بعداً خواهند آمد.» امام نام روستا را پرسیدند. زهیر گفت: عقر، امام: فرمودند: از شرّ «عَقر» به خدا پناه می برم. بار دیگر زهیر پیشنهاد کرد که در روستای «کربلا» فرود آیند تا به آب فرات نزدیک باشند و اگر دشمن جنگ را آغاز کرد با او بجنگند و از خدای بزرگ یاری طلبند. امام بی اختیار گریستند و گفتند:
خداوندا من از رنج و محنت (= کرب و بلاء) به تو پناه می آورم.
سپس امام برای اصحاب خود سخنرانی کردند و پس از حمد و ثنا به درگاه قادر یکتا فرمودند:
«می بینید که کار ما به کجا کشیده است. دنیا از ما روی گردانده و خوبی های آن به ما پشت کرده اند و همچنان دورتر می شوند دورۀ زندگانی به آخر رسیده و از آن جز جرعه ای برجای نمانده است آن هم سراسر پستی و خواری.
آیا نمی نگرید که مردم دست از حق شسته اند و برگرد باطل جمع شده اند و هر که ایمان بخدا و روز جزا دارد باید که از دنیا روی بر تابد و مشتاق لقای پروردگار خود گردد. من مرگ در راه حق را سعادت می دانم و زندگی در کنار خودکامگان و ستمگران را جز محنت و بلا چیز دیگری نمی شناسم.» (1)
در این لحظه زهیر برخاست و گفت: «ای پسر رسول خدا، سخنانت را شنیدیم. ما نسبت به مقام شما چنانیم که اگر دنیا همواره برایمان باقی باشد قیام و کشته شدن در رکاب شما را برتر از آن می دانیم.»
سپس نافع بن هلال به سخن در آمد که برای ما کشته شدن در راه خدا، آن هنگام که با بینش و نیت پاک می جنگیم ناخوشایند نیست. ما دوستدار هرکس هستیم که شما با او
ص: 234
دوستید و با هرکس که دشمن شماست دشمنی خواهیم و ورزید.»
پس از او بُرَيْر بن خُضَيْر لب به سخن گشود: «ای پسر رسول خدا، خدا بر ما منت گذاشته که اکنون در رکاب تو حاضریم و در پیش روی تو جهاد می کنیم و امیدواریم که بندبند بدنمان در راه تو از هم بگسلد تا در قیامت جد بزرگوار تو ما را شفاعت فرماید.»
بدین گونه امام (علیه السلام) پس از مقابلۀ بسیار و تلاش برای پراکندن یاران خود ناگزیر در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجری در سرزمین کربلا فرود آمدند. ابتدا نام محل را پرسیدند و به ایشان گفته شد که این جا کربلاست. پس دست به دعا برداشتند و از رنج و سختی کرب و بلاء به خدا پناه بردند. آن گاه خطاب به یاران خود فرمودند:
مردم بندۀ دنیایند و دین بازیچه ایست بر زبانشان تا آن هنگام که روزیشان آماده شود با دین سروکار دارند؛ اما چون سختی فرا رسد دینداران بسیار اندک خواهند شد.
بار دیگر از همراهان خود پرسیدند آیا این جا کربلاست گفتند آری، ای پسر رسول خدا امام فرمودند: این جا سرزمین محنت و رنج است فرود آئید که این جا محل پیاده شدن و بار انداختن ما و کشته شدن مردانمان و ریختن خونمان (1) است. همه فرود آمدند. حر بن یزید و سربازانش نیز در گوشه ای دیگر فرود آمدند.
ص: 235
سپس امام همۀ فرزندان و برادران و خاندان خود را گرد آورده لحظه ای به آنان نگریست و اشک از دیدگانش سرازیر شد آن گاه دست به دعا برداشت:
بارالها ما افراد خاندان پیامبر تو هستیم از سرزمین خود دور مانده و از حرم جدمان رانده شده ایم بنی امیه بر ما ستم روا داشتند. بار پروردگارا حقّ ما را از آنان بگیر و ما را برستمکاران پیروز فرما.
حرّ که فرمان امیر کوفه را به خوبی اجرا کرده بود در نامه ای برای امیر گزارش ماجرا را نوشت. عبیدالله نیز در نامه ای برای امام چنین نوشت:
از ورودت به سرزمین کربلا آگاه شدم. فرمانروای جامعه اسلامی یعنی یزید به من دستور داده که سر بر بستر نگذارم و از شراب سیر نگردم مگر آن که ترا به قتل رسانم یا آن که بفرمان من و یزید در آیی. والسلام.
امام چون نامه را خواندند، به غضب آمده آن را بر روی زمین پرت کرده فرمودند:
مردمی که خرسندی مخلوق را بر خشم خالق ترجیح دهند، هرگز روی رستگاری نمی بیند.
نماینده ابن زیاد به امام عرض کرد جوابتان به این نامه چیست؟ امام فرمودند من برای این نامه جوابی ندارم پیک به کوفه بازگشت و پاسخ امام را ابلاغ نمود. ابن زیاد خشمگین شد و سپاهیان انبوهی را گرد آورد آن گاه مردم را به مسجد فراخواند و برای آنان سخنرانی کرد. او در سخنرانی خود یزید و معاویه را ستود و از نیک رفتاری این دو یاد نموده به مردم وعدۀ افزایش کمک های مالی را داد. همچنین حقوق هر کس را صددرصد افزود و دستور داد که مردم برای جنگ با امام حسین بن علی (علیه السلام) آماده خروج شوند.
روز سوم محرّم عمر بن سعد بن ابی وقاص به فرماندهی چهار هزار سرباز که قبلاً برای اعزام به سرزمین دیلم آماده شده بودند به نینوی رسید ابن زیاد او را به حکومت ری
ص: 236
گماشته بود و چون از ورود امام به کربلا آگاه شد، پیکی به سوی عمر سعد فرستاد و گفت: ابتدا به کربلا برو و بعد از یکسره شدن کار حسین بن علی (علیه السلام) به جانب ری روانه شو. عمر سعد نزد عبیدالله آمد و از رفتن به کربلا تقاضای عفو نمود. ابن زیاد گفت: مانعی ندارد ولی در این صورت از حکومت ری خبری نخواهد بود. عمر سعد مردّد شد و از او مهلت خواست اطرافیان او را اندرز داده و از ارتکاب چنین عملی برحذرش داشتند. آن شب را ابن سعد به فکر فرو رفت و همه شنیدند که او با خود این اشعار را زمزمه می کند:
عبیدالله مرا برای رفتن به سرزمینی خوانده است که باید بیدرنگ بدانجا روم. بخدا نمی دانم و سرگردان شده ام و در کار خویش می اندیشم که دو امر مهم را در پیش رو دارم آیا حکومت ری را واگذارم که به آن سخت رغبت دارم یا آن که به قتل حسین بن علی بروم و پیوسته مورد سرزنش واقع گردم!
اگر به کشتن حسین بن علی دست زنم آتش دوزخ را برای خود آماده کرده ام اما چه کنم که حکومت ری تمام آرزو و امید من می باشد.
خواهرزاده او به نام حمزة بن مُغيرة بن شعبه نزد وی شتافت و گفت: «ای دایی مهربان! ترا بخدا سوگند می دهم که مبادا به سراغ حسین بن علی بروی تا هم در پیشگاه پروردگارت مرتکب گناه گردی و هم رابطه خویشاوندی خود را قطع کنی. بدون تردید اگر تمام دارایی تو را از دستت بگیرند و هر اختیاری داری از تو سلب کنند، باز هم برای تو شایسته تر از آنست که در ریختن خون حسین بن علی (علیه السلام) شریک گردی.» ابن سعد در پاسخ او گفت: ان شاء الله همین کار را انجام خواهم داد.
فردای آن روز ابن سعد نزد عبیدالله رفت و گفت: تو فرمانروایی ری را به من سپرده ای و مردم همه از این ماجرا با خبرند بنابراین بهتر است مرا به جانب ری روانه کنی و یکی دیگر از افراد سرشناس کوفه را برای جنگ با امام حسین برگزینی، کسی که هم از من بهتر و هم از من شناخته شده تر باشد پاسخ ابن زیاد روشن بود: «من با تو درباره فرمانده سپاه مشورت نمی کنم تو اگر مایلی فرماندهی سپاه را به عهده بگیر وگرنه از فرمانروایی ری معزولی.» ابن سعد گفت: «بنابراین برای رفتن به کربلا آماده ام.»
بدین گونه خود را برای جنگ با نوادۀ رسول الله آماده کرد و حرص و آز او را به
ص: 237
ارتکاب چنین جنایتی واداشت.
پس از رسیدن عمر سعد به کربلا، تعداد نظامیان پنج هزار نفر شد و حرّ بن یزید نیز از این به بعد زیر نظر وی قرار گرفت. بعد از مدتی شمر (1) با چهار هزار سرباز دیگر وارد شد. بار دیگر به دستور ابن زیاد دو هزار سرباز به سرکردگی یزید بن رکاب کلبی، چهار هزار سرباز به فرماندهی حصین بن تمیم سه هزار سرباز زیر نظر مازنی و دو هزار سرباز تحت فرماندهی نصر به کربلا آمدند بنابراین تا روز ششم محرّم بیست هزار سرباز مسلح در کربلا حضور داشتند. البته عبیدالله همچنان نظامیان خود را روانه کربلا می نمود سه هزار نفر را به فرماندهی کعب بن طلحه هزار نفر را به فرماندهی شبث بن ربعی ریاحی و هزار را نفر را به فرماندهی حجّار بن ابجر فرستاد و سرانجام شمارۀ سپاهیان اموی به سی هزار نفر سوار و پیاده رسید
این رقم را شیخ مفید علیه الرّحمه در کتاب ارشاد به نقل از امام صادق (علیه السلام) آورده است. اما طبری در تاریخ خود می نویسد ابن سعد با چهار هزار نظامی از مردم کوفه به کربلا آمد. (2) سبط ابن جوزی در تذکرة الخواص می نویسد ابن زیاد عمر سعد را با چهار هزار سرباز روانه کربلا کرد و پانصد سوار را نیز برای کنترل آب گماشت. (3) مسعودی می نویسد: تمام کسانی که در جنگ با امام حسین (علیه السلام) شرکت داشتند از اهل کوفه بودند. (4) طبری همچنین می نویسد: مجموعه سربازان ابن سعد به شش هزار نفر می رسید. (5)
به عقیدۀ نویسنده این کتاب گفته، سبط ابن الجوزی به هیچ روی دلالت بر آن ندارد که همۀ یاران ابن سعد چهار هزار نفر بوده اند بلکه این عدد، شماره همراهان ابن سعد است، ولی بعداً عده زیادی به او پیوسته اند همچنین شماره شش هزار نفر نیز با توجه به آن چه از مفید نقل کردیم مردود می باشد. بنابراین رقم سی هزار درست تر و قابل قبولتر است.
ص: 238
در هر صورت عبیدالله برای ابن سعد پیغام داد که من برای تو از نظر لشکر و تجهیزات بهانه ای نگذاشته ام و هر صبح و شام چشم به راه گزارش کارهای تو هستم مردانه باش(!) و درنگ روا مدار.
ابن سعد در آغاز تصمیم گرفت نماینده ای را نزد حضرت حسین بن علی بفرستد و از ایشان انگیزۀ حرکت به سوی کوفه را جویا شود این تصمیم را با سران سپاه در میان ،گذاشت هیچ یک از آنان حاضر به نمایندگی نشدند زیرا از امام شرم داشتند، خودشان نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده و اکنون به جنگ با وی آمده بودند. در این بین مردی به نام كُثير بن عُبَيْد الله که شجاع و بی پروا و بی باک بود، برخاست و گفت: «من به سوی حسین می روم و اگر دستور دهی بطور ناگهانی او را می کشم.» عمر سعد گفت: نه نمی خواهم او را بکشی فقط از ایشان بپرس که برای چه به کوفه آمده اند.
کثیر به سوی خیمه امام حرکت کرد ابوثمامه صاعدی چون او را دید، به امام عرض کرد: ای اباعبدالله، این مرد که می آید بدترین انسان روی زمین خونریزترین و بی پرواترین فرد است سپس برخاست و بسوی وی شتافت و گفت شمشیرت را برزمین بگذار و سپس نزد امام برو کثیر امتناع ورزید و گفت: «من برای هیچ کس کرامتی نمی شناسم، نماینده ای هستم و سخنی دارم، اگر سخنم را می شنوید بگویم وگرنه باز می گردم.»
ابو ثمامه گفت: «پس من قبضه شمشیر ترا نگه می دارم تا آن که پیام خودت را برسانی و بازگردی.»
کثیر گفت: هرگز اجازه نمی دهم دست بر شمشیر من بگذاری. ابو ثمامه اظهار داشت: بنابراین پیامت را به من بگو تا به امام برسانم زیرا تو مرد فاجر و گستاخی هستی و من نخواهم گذاشت نزد امام بروی. این دو مدتی با یکدیگر مشاجره لفظی کردند و سرانجام کثیر به جانب عمر سعد برگشت و ماجرا را گزارش نمود.
عمر سعد پیک دیگری به نام قُرَّة بن قیس حنظلی نزد امام فرستاد. چون امام او را از دور دیدند، به اطرافیان خود فرمودند آیا این مرد را می شناسید؟ حبيب بن مظاهر عرض کرد: بلی، او مردی از قبیله حنظله و خویشاوند ماست، من او را صاحبنظر و خردمند می دانستم و هرگز انتظار نداشتم که با این نظامیان همراه شده باشد. قرّة بن قیس پیش آمد، سلام کرد و پیام عمر عمر سعد را بیان داشت.
ص: 239
امام فرمودند: «مردم شهر شما در نامه های فراوان خود مرا به این جا دعوت کردند. حال اگر از آمدن من ناخشنودید باز می گردم.» سپس حبیب بن مظاهر خطاب به وی گفت: «وای بر تو، چگونه در جمع ستمکاران حضور یافته ای؟ به یاری این مرد بشتاب، مردی که به سبب پدرانش ما هدایت یافته ایم قرّة پاسخ داد: من نزد فرمانده باز می گردم و پاسخ امام را ابلاغ می کنم، سپس دربارۀ خود می اندیشم و تصمیم می گیرم. این سخن گفت و بازگشت.
وقتی ابن سعد از نظریه امام آگاهی یافت گفت امیدوارم خدا مرا از نبرد با او رهایی بخشد. سپس این رویداد را به ابن زیاد گزارش کرد اما ابن زیاد چون نامه ابن سعد خواند، با خود گفت:
اینک که چنگال های ما بر حسین بند شده امید رهایی دارد ولی دیگر زمان آن گذشته است.
سپس بیدرنگ برای ابن سعد نوشت:
«حسین و یارانش را به بیعت با یزید فراخوان اگر بیعت کردند اطلاع بده تا رأی خود را در این باره بگویم.»
ابن سعد پس از دریافت حکم تهدید آمیز عبید الله گفت: من بیم آن داشتم که او راه مسالمت آمیز را ترک کند.
ابن زیاد، بلافاصله نامۀ دیگری برای ابن سعد نوشت در این نامه دستور داده بود که بین سپاه امام و آب فاصله شوند و اجازت ندهند که این کاروان بر آب دست یابند و حتی قطره ای آب بنوشند همان گونه که اینان چنین کاری با عثمان انجام دادند. (1)
ص: 240
عمر سعد، فوراً عمرو بن حجاج را با پانصد اسب سوار براین کار گماشت و این عدّه به کنار شطّ آمده و از شریعه (1) مراقبت نمودند تاکسی از افراد امام نتواند به آب دست پیدا کند. این جریان روز هفتم محرم روی داد دیری نگذشت که تشنگی بر همۀ افراد مستولی شد و باید آب به خیمه گاه می آوردند به دستور امام، برادر ایشان عباس بن علی (علیه السلام) به همراه بیست نفر که مشک در دست داشتند و سی نفر سوار که محافظ اینان بودند، بسوی فرات حرکت کردند پیشاپیش آنان نافع بن هلال پرچمی در دست داشت که نشان صلح بود.
عمرو بن حجاج که ایشان را از دور دید پرسید کیستید؟ نافع خود را معرفی کرد. پرسید برای چه به این جا آمده اید؟ جواب شنید آمده ایم از این آبی که شما ما را از آن محروم کرده اید بنوشیم عمر و گفت: بنوش گوارایت باد نافع پاسخ داد من هرگز قطره ای آب نمی نوشم در حالی که پیشوایم حسین بن علی و یارانش تشنه اند. عمرو گفت: ما این جا را برای جلوگیری آب از حسین و یارانش کنترل می کنیم و شما به هیچ وجه نمی توانید برای ایشان آب ببرید نافع درنگ نکرد و به افراد خود گفت: مشک ها را پر کنید و راه بیفتید عمرو و سربازانش قصد جلوگیری از این کار را داشتند و می خواستند راه بازگشت را بر آنان ببندند اما عباس و نافع پیشدستی کرده راه را گشودند. آن ها بار دیگر حمله بردند ولی با مقاومت شدید عباس و یارانش روبرو شده و کاری از پیش نبردند. بدین گونه آب به خیمه گاه امام رسید. البته سبط ابن جوزی (2) می نویسد که این دو گروه با یکدیگر درگیر شدند ولی یاران حسین بر آب دست نیافتند و بی نتیجه برگشتند.
کار بر حسین و یارانش سخت شد تا آن که تشنگی ایشان را به زحمت افکند. بریر بن خُضَير هَمْدانی عرض کرد: ای پسر رسول خدا مرا اجازت دهید تا با این مردم صحبت کنم. امام به او اجازه دادند. بریر به سوی لشکر ابن سعد آمد و ندا داد
ای مردم! پروردگار متعال محمّد بن عبدالله را به حق برگزید و او را مژده - دهنده و بیم دهنده قرار داد. آن حضرت به اذن خدا مردم را به سوی او فرا -
ص: 241
خواند و خود چراغ روشنی فرا رویشان بود.
اینک این آب فرانست که حتی خوک ها و سگ ها از آن می آشامند اما پسر پیامبر خدا را از آن محروم کرده اند.»
مردم سر و صدا براه انداختند که ای بریر ساکت شو. این حسین بن علی چنان تشنه خواهد ماند که دیگرانی پیش از او تشنه ماندند. (1) امام به بُرَیر اشارت فرمودند که بنشیند. سپس خود در حالی که بر قبضه شمشیر تکیه کرده بودند با آهنگی رسا خطاب به نامردان بی وفا فرمودند:
ای گروه انبوه شما را بخدا سوگند می دهم آیا مرا می شناسید؟
پاسخ گفتند آری تو پسر رسول خدا و نوادۀ او هستی.
شما را قسم می دهم که آیا باور دارید که جدّ من رسول خداست؟
- بلی، خدا را بر این باورمان گواه می گیریم.
شما را سوگند می دهم که آیا می دانید مادر من فاطمه دختر رسول الله است؟
- بلی، چنین است.
آیا باور دارید که پدر من علی بن ابیطالب است؟
- بلی، چنین است.
آیا باور دارید که جده من خدیجه نخستین بانوی مسلمان این امت می باشد؟
- بلی، باور داریم.
آیا می دانید که حمزه سیدالشهداء عموی پدر من می باشد؟
- بلی، چنین است.
آیا خبر دارید که این شمشیر رسول الله است که من در دست دارم؟
- بلی.
آیا می دانید که این عمامه رسول الله است که من برم من بر سر نهاده ام؟
ص: 242
- بلی.
آیا باور دارید که پدرم علی (علیه السلام) نخستین شخصیتی بود که اسلام آورد، دانشش از همه افزون و بردباریش از همه بیشتر بود و او سرپرست هر انسان ایمان آورده ای چه مرد و چه زن به شمار می رفت؟
- بلی، همه این ها را قبول داریم.
در این صورت، چرا خون مرا حلال کرده اید؟ روز قیامت پدر من در کنار حوض می ایستد و مردانی از آن رانده می شوند همان گونه که حیوان زخم خورده بیمار از آب دور می گردد
- ما همۀ این سخنان را قبول داریم اما دست از تو برنخواهیم داشت تا آن که با لب تشنه از دنیا بروی.
امام که این سخنان را می فرمود دختران و خواهرانش می شنیدند و می گریستند، تا آن جا که صدای ناله آن ها به گوش حضرت رسید امام برادر خود عبّاس و فرزند خود علی را خواسته و به آن ها فرمودند: «این ها را ساکت کنید، بجان خودم سوگند، بعد از این بسیار خواهند گریست.»
امام توسط عمرو بن قَرْظَۀ انصاری پیامی بدین مضمون برای عمر سعد فرستادند: «من می خواهم چند کلمه ای با تو گفتگو نمایم. بنابراین شبانگاه در محلی بین دو لشکر منتظر تو هستم.»
شب هنگام، ابن سعد با بیست نفر از همراهان خود و امام نیز با بیست نفر از یارانشان یکدیگر را ملاقات کردند مذاکرات محرمانه بود لذا امام از یاران خود خواستند که دورتر بایستند و فقط عباس و علی در کنار ایشان بودند ابن سعد نیز به غیر از پسر خود حفص و یکی از خدمتگزارانش دیگران را دور کرد. امام به او فرمودند:
«وای بر تو ای ابن سعد آیا از خدایی که سرانجام به دیدارش خواهی شتافت نمی ترسی؟ آیا با من می جنگی در حالی که می دانی من کیستم؟ بیا و این لشکر انبوه را واگذار و با من همراهی کن که در این صورت بخدا نزدیک تر خواهی بود.»
ص: 243
ابن سعد، گفت: می ترسم خانه ام را ویران کنند امام فرمودند: من خانه را برای تو خواهم ساخت وی پاسخ داد می ترسم املاک و دارائی هایم چپاول گردد پاسخ شنید: من از دارائی های خودم که در حجاز است به تو خواهم بخشید. او گفت: زن و فرزند دارم و دربارۀ آنان بیمناکم امام دیگر جوابی ندادند و بازگشتند، در حالی که می فرمودند: «چه می پنداری؟ دیری نخواهد گذشت که بر بستر خودت کشته می شوی و در روز حشر نیز خدا ترا نخواهد آمرزید. من امیدوارم که گندم عراق را جز مدت اندکی نخوری.» ابن سعد مسخره کنان گفت: «بجای گندم از جو استفاده می کنیم.»
بار دیگر امام برای دیدار با عمر سعد پیکی فرستادند و ملاقات دیگری صورت گرفت ولی ثمری نبخشید تا آن که سه یا چهار بار این ملاقات ها انجام شد. سرانجام ابن سعد برای عبیدالله نامه ای نوشت:
خدای بزرگ آتش جنگ را فرو نشاند و امر این امت را اصلاح فرمود. حسین ابن علی به من پیشنهاد کرده که یا به همان سرزمینی که قبلاً بوده بازگردد یا به یکی از سرحدات برود و مانند مسلمانان دیگر زندگی کند و یا آن که نزد یزید آمده و دست در دست او بگذارد و از نظر و رأی او آگاه شود. چنین پیشنهادی هم موجب خشنودی تو و هم به صلاح امّت است.
عُقبة بن سمعان گوید: بخدا سوگند هرگز امام حسین بن علی (علیه السلام) پیشنهاد رفتن نزد یزید یا رفتن به سرحدات را ننمود، بلکه امام فرمودند مرا واگذارید تا به همان سرزمین خودم بازگردم یا آن که در این زمین پهناور جایگاهی برای خود برگزینم.» (1)
حاکم عراق نامۀ ابن سعد را خواند و با لحنی نرم و ملایم گفت: این نامه خیرخواهانه است که ابن سعد از روی دلسوزی نوشته است. اما شمر بن ذی الجوشن برخاست و گفت: «آیا می خواهی این پیشنهاد را از حسین بن علی پذیری، با این که او در حوزه
ص: 244
فرمانروایی تو وارد شده است؟ اگر حسین از منطقه حکومت تو خارج گردد و با تو دست بیعت ندهد، مسلّماً تواناتر و عزیزتر خواهد شد و در مقابل تو ضعیف تر و بیچاره تر خواهی گردید. هرگز صلاح نیست این پیشنهاد را بپذیری، بلکه او و یارانش باید تسلیم بی قید و شرط تو گردند، آن گاه در مورد مجازات یا بخشش آنان خود تصمیم خواهی گرفت.
سخنان این عنصر ناپاک در ابن زیاد اثر بخشید و گفت: نظر صحیح، همین نظر تو است این نامه را برای ابن سعد ببر و به او بگو که هر چه زودتر باید حسین و یارانش را به فرمان من در آورد. اگر پذیرفتند، ایشان را نزد من فرستد و اگر از حکم من سرباز زدند، بیدرنگ با آنان نبرد کند. حال اگر ابن سعد دستور مرا پذیرفت، تو به فرمان او در آی و در غیر این صورت خود تو فرمانروای لشکر خواهی بود ابن سعد را گردن بزن و سر او را برای من بفرست.
ابن زیاد در نامه محود برای سعد نوشته بود:
«من ترا نفرستادم که از مبارزه با حسین خودداری کنی و او را به زنده ماندن امیدوار سازی و از طرف وی عذرخواهی نمایی و نزد من به شفاعت او برخیزی. اگر حسین و یارانش تسلیم فرمان من،گشتند آنان را ذلیلانه نزد من بفرست و اگر نپذیرفتند جنگ را شروع کن تا کشته شوند سپس گوش و بینی کشتگان آنان را ببر که سزاوار این مجازات هستند و اگر حسین را به قتل رساندی سینه و پشت او را زیر سم اسبان لگدکوب کن که او انسانی رانده شده سرکش، بدبخت و ستمکار است (!) من می دانم این کار پس از مرگ او را رنج نمی دهد، ولی این مطلبی است که گفته ام که اگر او را کشتم این کار را انجام می دهم اگر تو فرمان مرا اجرا کردی پاداش مطیعان را خواهی داشت و اگر از انجام آن سرپیچی نمودی، از مقام خود کناره بگیر و فرماندهی سپاه را به شمر بن ذى الجوشن واگذار نما که ما دستور خود را به وی داده ایم.»
چون ابن سعد نامه را خواند، خطاب به شمر گفت: «وای بر تو ترا چه می شود، امیدوارم خداوند ترا از خانه و کاشانه ات دور گرداند. این چه نامه ایست برای من آورده ای! بخدا سوگند گمان من اینست که تو ابن زیاد را از آن چه من به او نوشتم بازداشتی و امری را که من امید اصلاح آن را داشتم فاسد کردی.
والله حسین کسی نیست که سر تسلیم در برابر یزید فرود آورد، چراکه او از همان
ص: 245
خصلت های پدرش برخوردار است.»
شمر گفت: اکنون به من بگو، آیا فرمان امیر را اجرا می کنی و با دشمنش می جنگی یا آن که کار را بدست من می سپاری؟ عمر سعد پاسخ داد نه تو کرامتی نداری من خود این کار را انجام می دهم و تو همچنان سرهنگ پیادگان باش
این نامه روز نهم محرّم بدست عمر سعد رسید و عمر سعد آماده جنگ با امام و یارانش شد عصر روز پنجشنبه نهم محرم شمر به سوی خیمه گاه امام آمده و بانگ زد: خواهرزادگان ما یعنی عباس جعفر، عبدالله و عثمان کجایند. (1)
امام به برادران خود فرمودند: ندای او را پاسخ دهید اگر چه مردی فاسق است چرا که با شما پیوند خویشاوندی دارد برادران گفتند: چه می گویی و چه می خواهی؟ شمر جواب داد: ای خواهر زادگان برای شما امان نامه آورده ام جان خود را به خطر نیندازید و بخاطر برادرتان حسین خویشتن را به کشتن ندهید و به فرمان یزید در آئید برادران یکصدا گفتند: «خدا ترا و امان نامه ات را لعنت کند آیا ما را امان می دهی در حالی که پسر رسول خدا امان ندارد!»
جناب عبّاس بن علی (علیه السلام) فرمود: «دو دستت بریده باد و نفرین باد بر امانی که آورده ای ای دشمن خدا آیا تو ما را امان می دهی تا برادر و سرور خود حسین بن فاطمه را تنها گذاریم و از نفرین شدگان و فرزندان نفرین شدگان فرمان بریم!؟»
شمر خشمگین به جایگاه خود بازگشت باری دایی زاده آنان به نام عبدالله بن ابی مَحَلَّ كِلابی یا عبدالله بن مُخَلّد نزد ابن زیاد رفته و از این چهار برادر شفاعت کرده و برایشان امان گرفته بود سپس این امان نامه را با سرعت به کربلا فرستاده بود اما جانبازان راه قرآن هرگز از امان خدا دور نمی شوند و ذلّت امان گرفتن از پسر سمیه را بجان نمی خرند.
کار یکسره شد. ابن سعد تصمیم خود را گرفت و فرمان آماده باش صادر کرد. لشکر آماده حمله شد و ابن سعد بشارت بهشت به آنان داد هجوم آغاز شد و دشمنان بدون خبر قبلی اواخر عصر روز نهم محرّم حمله ور شدند امام در برابر خیمه شمشیر خود را برگرفته و سر بر زانو گذاشته و بخواب رفته بودند. ناگاه حضرت زینب صیحه زد که ای
ص: 246
برادر آیا این صداها را نمی شنوی که هر آن نزدیک تر می شوند؟ امام سر مبارک را بلند کرده و فرمودند: هم اکنون جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) را در خواب دیدم که به من مژده پیوستن به ایشان را دادند زینب از شنیدن این سخن سراسیمه شد، آه و فغان سر داد و بر صورت خود زد. امام فرمودند ای خواهر آرام گیر، خدا بر تو رحمت فرستد.
در روایت دیگر آمده که حضرت لحظه ای به خواب رفتند، سپس بیدار شده به خواهر خود فرمودند: هم اکنون جد و پدر و مادر و برادرم را دیدم که می گفتند: دیری نمی گذرد که تو نیز به ما ملحق می شوی در این هنگام عباس پیش آمد که ای برادر، چه نشست های دشمن حمله را آغاز کرده است.
به هر حالت امام به برادر خود دستور دادند که نزد دشمن رود و علت این حمله ناگهانی را باز پرسد عباس همراه با بیست سوار از یاران حسین بن علی که زهیر و حبیب نیز در میانشان بودند، پیش آمد و انگیزه هجوم را پرسید. گفتند: امیر فرمان داده که یا شما را به اطاعت او در آوریم و یا با شما نبرد کنیم عباس گفت: پس لختی درنگ نمائید تا من موضوع را به اطلاع اباعبدالله برسانم. آنان پذیرفتند و عباس برای عرضه گزارش نزد امام رفت. در این میان یاران امام با دشمن به گفتگو برخاستند و آنان را نصیحت کرده از کشتن حسین بن علی (علیه السلام) بازشان داشتند.
امّا عباس، وقتی ماجرا را خدمت امام عرض کرد حضرت فرمودند: «اگر ممکن است امشب را برای ما مهلت بگیر تا فردا جنگ را آغاز کنیم و امشب را به نماز مشغول شویم با خدای خود راز و نیاز کرده به درگاه بی نیازش استغفار نمائیم. خدا می داند که من تا چه اندازه نمازگزاردن قرآن خواندن نیایش و استغفار را دوست دارم». امام همچنین می خواست سفارش هایی را به خانواده خود بکند.
هنگامی که جناب عبّاس پیام امام را رساند و یک شب مهلت خواست، ابن سعد پاسخی نگفت یکی از فرماندهان لشکر به نام عمرو بن حجاج که قبلاً کنترل آب را بدست گرفته بود به وی نهیب زد: «سبحان الله! بخدا قسم اگر این افراد از مردم ترک و دیلم بودند و چنین خواسته ای داشتند ما می پذیرفتیم پس چگونه است که به فرزندان پیامبر خدا مهلت ندهیم!» قیس بن اشعث بن قیس نیز به عمر سعد گفت: خواسته امام را اجابت کن ولی بدان که اینان فردا با تو خواهند جنگید (یعنی هرگز تسلیم نمی شوند.)
ص: 247
ابن سعد تقاضای امام را پاسخ گفت و دست از جنگ کشید. بدین گونه امام (علیه السلام) شب دهم محرم را مهلت یافت تا به نیایش بپردازد و نیز سفارش های لازم را به فرزندان و سایر افراد خانواده بنماید. اواخر عصر بود که حضرت همۀ یاران را گرد آوردند. امام زین العابدین می فرماید: من در آن روزها بیمار بودم و توان حرکت زیاد نداشتم لذا خود را به پدرم نزدیک کردم تا صدای او بشنوم. پدرم می فرمود:
خدا را به بهترین شیوه ستایش می کنم و او را در همه حال خواه آسودگی باشد و خواه سختی، سپاس می گزارم. بارالها به درگاه تو شکر می گویم که ما را به مقام نبوّت گرامی داشتی، به ما قرآن را فرادادی؛ در امر دین دانشمان آموختی و برای ما چشم و گوش و قلب قرار دادی بارالها ما را از شکرگزاران قرار ده.
اما بعد، من یارانی با وفاتر و نیکوتر از شما نمی شناسم و هیچ خاندانی را نیکوکارتر و با پیوندتر از خاندان خود نمی دانم خدای بزرگ به شما پاداش نیک عطا فرماید آگاه باشید که من فردا مورد هجوم این دشمنان قرار خواهم گرفت. بنابراین شما را آزاد می گذارم تا هر چه زودتر از این سرزمین دور شوید و هیچ ذمه ای بر شما نیست. اکنون سیاهی شب همه جا را فراگرفته از آن استفاده کرده و هر یک از شما دست یکی از افراد خاندان مرا بگیرد و با خود همراه برد.
آری شما در این تاریکی به این سو و آن سو پراکنده شوید و مرا با این لشکر انبوه واگذارید چرا که آنان تنها با من کار دارند.
پس از سخنان امام، برادران فرزندان و سایر خویشان لب به سخن گشودند. عبّاس بن امیرالمؤمنین عرض کرد: «ما هرگز چنین عملی را انجام نخواهیم داد. آیا ما زنده بمانیم و شما بدست دشمن کشته شوید؟ خدا چنین روزی را برای ما نیاورد.» دیگر برادران و مادرزادگان و پسران عبدالله جعفر نیز یکپارچه گفتار عباس را تأیید نمودند.
امام به فرزندان عقیل روی آورده فرمودند برای شما شهادت مسلم کافیست من اجازه می دهم که بروید. اما آنان پاسخ گفتند: «سبحان الله در این صورت مردم
ص: 248
به ما چه خواهند گفت و ما چه جوابی برای آن ها خواهیم داشت؟ آیا می توانیم بگوئیم که ما پیشوا و سرور و عموزادگان خود را در دست دشمن واگذاشتیم و همراه آنان نبرد نکردیم نه تیری بسوی دشمن افکندیم نه نیزه ای پرتاب کردیم و نه با شمشیر بر پیکر پلیدشان زخم وارد ساختیم و نمی دانیم که دشمن با خویشان ما چه کرد؟ نه، بخدا سوگند ما هرگز چنین کاری نخواهیم کرد بلکه جان و مال و خانواده های خود را فدای تو خواهیم نمود و در رکاب تو خواهیم جنگید تا همراه تو به فوز شهادت نائل آئیم. اُفّ بر زیستن پس از شهادت تو.»
آن گاه نوبت به اصحاب رسید. ابتدا «مسلم بن عَوسجه اَسدی» برخاست و گفت: «آیا ما از شما جدا گردیم در حالی که این دشمنان از همه سو شما را در برگرفته اند؟ در این صورت در پیشگاه خدا چه جوابی خواهیم داشت؟ نه، هرگز چنین نخواهد شد و امیدوارم خدا چنین لحظه ای را برای من پیش نیاورد من در راه دفاع از شما چنان ایستادگی خواهم کرد که نیزه ام را در سینه هایشان بشکنم و با شمشیر خود آن قدر بر آنان زخم وارد خواهم ساخت که قبضۀ آن از تیغه جدا شود ولی باز هم از پای نخواهم نشست، بلکه با سنگ بر دشمن خواهم تاخت و هرگز از پیشوای خود جدا نخواهم شد تا در رکاب او به افتخار شهادت نائل گردم.»
بعد از او سعید بن عبدالله حنفی برخاست و گفت: «بخدا سوگند ای پسر رسول خدا، ما هرگز ترا تنها نخواهیم گذاشت تا خدای یگانه گواه باشد که ما به وصیت پیامبرش عمل نموده ایم بخدا قسم اگر بدانم که در رکاب شما کشته شده سپس زنده می گردم و برای بار دوم کشته شده جسدم را به آتش می سوزانند و خاکسترم را در فضا می پراکنند و این کار هفتاد مرتبه تکرار می گردد، باز هم از شما جدا نخواهم شد. اینک چگونه در راه شما جانبازی نکنم در حالی که می دانم فقط یکبار کشته شدن است و در پس آن به کرامتی دست می یابم که هرگز پایانی ندارد.»
سومین نفر زهیر بن قین بود. او چنین گفت: «من دوست می دارم که هزار بار کشته شوم و زنده گردم و به این وسیله خدای بزرگ شما و این جوانان خاندانتان را از کشته شدن مصون دارد.»
دیگر یاران نیز گفته هایی از این قبیل بر زبان آوردند و خلاصه کلامشان این بود:
ما جان خود را فدای تو خواهیم نمود و از وجود مقدست تا توان داریم
ص: 249
حفاظت خواهیم کرد، تا آن که در پیش روی تو به فیض شهادت نائل آئیم و آن چه را بر عهده داریم به انجام برسانیم و در پیشگاه خدا معذور باشیم.
در همین شب برای «محمد بن بشیر حضرمی» پیام آوردند که پسر تو در مرز ری اسیر شده است. گفت: «خود را به پناه خدا می برم. هیچ دوست نداشتم که او اسیر باشد و من زنده بمانم.» ماجرا را به اطلاع امام رساندند، حضرت به او فرمودند: «بیعت من از گردن تو برداشته شد زودتر حرکت کن و برای رهایی فرزندت اقدام نما.» امّا محمد پاسخ داد: «اگر من از شما جدا شوم بهتر آنست که درندگان بیابان مرا زنده زنده بدرند.» امام فرمودند: پس لااقل این پنج عدد بُرد را که هزار دینار ارزش دارد توسط فرزند خود بفرست تا برای استخلاص برادرش اقدام کند. او بخشش امام را پذیرفت و فرزند خود را مأمور رهایی برادرش نمود.
پس از این گردهمایی امام به یاران دستور دادند که خیمه ها را به یکدیگر نزدیک کنند طناب خیمه ها داخل یکدیگر باشند و مردان در مقابل خیمه ها مستقر گردند، بطوری که روبروی دشمن قرار گیرند. همۀ راه های ورودی به منطقه خیمه ها مسدود بوده و تنها همین قسمت رو به روی دشمن قابل عبور و مرور باشد. (1)
ابو مِخنَف از امام علی بن الحسین علیه السّلام نقل می کند که در شب دهم محرّم من در بستر آرمیده بودم و عمه ام زینب از من پرستاری می فرمود. پدرم در حالی که در خیمه نشسته و خادم ابوذر همراه او بوده به اصلاح شمشیر ایشان اشتغال داشت (2) با خود اشعاری را زمزمه می کرد:
افّ بر تو ای روزگار، چه بد دوستی هستی پیوسته بامداد و شامگاه را پشت سر
ص: 250
می گذاری در حالی که چه بسیار از همنشینانت کشته می شوند. آری هر انسانی رهرو راهی است که سرانجامش مرگ است. اینک زمان کوچ فرارسیده است و من تا چند لحظه دیگر به دیدار پروردگار بزرگ خواهم شتافت.
پدرم دو یا سه بار این اشعار را تکرار فرمود تا من متوجه آن شده و دانستم که منظور ایشان چیست بغض گلویم را فشرد و نزدیک بود اشک از دیدگانم سرازیر شود. خود را آرام کردم و دانستم که سختی ها به ما روی آورده اند اما عمه ام با شنیدن این اشعار تاب نیاورد و رقت قلب آرام را از وی گرفت نزد برادر شتافت و فغان برآورد: «چه مصیبتی بر ما روی آورده، ای کاش نفیر مرگ، زندگی مرا می ربود. این لحظه برای من مانند همان روزی است که مادرم فاطمه، پدرم علی و برادرم حسن را از دست دادم چرا که امروز تنها شما را دارم، ای جانشین گذشتگان و ای تنها پناهگاه من.»
امام فرمودند: «ای خواهر عزیزم، برحذر باش که شیطان بردباری شما را از بین نبرد.» زینب عرض کرد پدرم و مادرم به قربانت از کشته شدن سخن می گویی؟ بغض گلوی امام را گرفت و اشک بر دیدگانش نشست و فرمود:
﴿لَوْ تُرِكَ الْقَطَا أَيْلاً لَنام﴾
اگر به قطا (1) آزار نرسانند آرام می گیرد و شامگاهان در آشیان خود شاد می خوابد.
زینب پریشان شد و عرض کرد: «ای برادر، گویا خود را آماده کشته شدن کرده ای! این سخن شما دل مرا بیشتر اندوهگین نمود و برای من ناگوارتر بود.» آن گاه سیلی بر صورت خود زد، گریبان چاک نمود و بیهوش بر زمین افتاد امام به صورت خواهر خود آب پاشیده و او را به هوش آوردند و خطاب به وی فرمودند:
ای خواهر! تقوای الهی را پیشه کن و شکیبا باش و خود را دلگرم ساز. بدان که مردم دنیا همه می میرند و از اهل آسمان ها نیز کسی بر جای نمی ماند و هر چیزی جز وجه
ص: 251
باری تعالی نابود شدنی است.
خداوند یکتا آفریدگان را به قدرت خویش آفرید و هم او آنان را زنده نموده و بسوی خود بر می انگیزد اوست فرد یگانه بی همتا جد و پدر و مادر و برادر من از من بهتر بودند و هر یک دنیا را بدرود گفتند و من و هر مسلمان دیگر باید به این بزرگواران تأسی کنیم.»
امام با جملاتی از این قبیل خواهر خود را تسلّی می داد و می فرمود:
«خواهرم ترا قسم می دهم و باید به قسم من عمل کنی. وقتی که من کشته شوم، گریبان در مرگ من چاک مکُن، چهرۀ خویش را بناخن خراش مده و بخاطر شهادت من فریاد و فغان برنیاور.»
در روایت دیگر آمده است
وقتی حضرت زینب آهنگ دلنواز برادر را شنید که اشعاری را زمزمه می کند فریاد برآورد که ای برادر، این گونه کلمات را کسی می گوید که به کشته شدن خود یقین داشته باشد امام فرمودند بلی چنین است ای خواهرم در این هنگام زینب فغان برآورد که برادرم حسین خبر از کشته شدن خود می دهد، زنان حرم گریستند، بر سر و صورت خود زدند و گریبان چاک کردند. امّ کلثوم نیز آوای «وأمُحمَّداه» «و اعليّاه»، «وا أمّاه»، وَا أَخاه»، «وَا حُسَيْناه» سرداد و عرض نمود: ای برادر پس از تو ما دیگر تباه خواهیم شد.
آن شب را امام با یاران خود به شب زنده داری مشغول بودند، نماز می گزاردند، نیایش می کردند قرآن می خواندند زمزمه عاشقانه آن ها چنان فضا را آکنده بود که گویی فوجی از زنبور عسل در پروازند جمعی به رکوع بودند، جمعی سر بر آستان بندگی گذاشته بودند عده ای ایستاده راز و نیاز می نمودند گروهی نشسته به درگاه خالق توبه می کردند.
نوشته اند: در شب عاشورا سی و دو نفر از افراد سپاه عمر سعد به خیام امام (علیه السلام) نزدیک شدند یکی از یاران حضرت گفت گویی عده ای از سپاهیان ابن سعد از ما نگهبانی می کنند. در این لحظه امام به تلاوت قرآن مشغول بودند و این آیه را می خواندند.
﴿وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ مَا كَانَ
ص: 252
اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّىٰ يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ. (1)
یکی از گماشتگان ابن سعد فریاد برآورد که بخدای کعبه سوگند، ما همان پاکان هستیم. جناب بریر خشمگین شده پاسخ داد ای مرد فاسق، آیا خدا ترا از پاکان قرار می دهد؟ آن مرد پرسید: تو کیستی؟ بریر خود را معرفی کرد و مدتی بین این دو مشاجره لفظی در گرفت. (2)
شب سپری شد و سپیده دمید امام برای چند لحظه بخواب رفته سپس بیدار شدند و فرمودند: هم اکنون در خواب دیدم که سگانی می خواهند به من حمله کنند و در این میان سگ لک و پیس داری را دیدم که بیشتر از سایر سگ ها به من حمله می کند لذا گمان دارم که قاتل اصلی من مردی مبتلا به مرض پیسی خواهد بود.
بامداد روز عاشورا، یاران امام نماز صبح را با حضرتش بجا آوردند و آماده کارزار شدند. دربارۀ شمارۀ آنان اقوال گوناگونی وجود دارد برخی نوشته اند که ایشان سی و دو سوار و چهل نفر پیاده بودند، گروهی چهل و هشت پیاده و برخی هشتاد نفر پیاده ذکر کرده اند؛ بعضی هفتاد نفر سوار و صد نفر پیاده بر شمرده اند و از امام باقر علیه السّلام روایت شده که یاران آن حضرت چهل و پنج سوار و صد پیاده بودند.
ابتدا امام به آرایش سپاه پرداختند. میمنه را به زُهَیر بن قین، میسره را به حبیب بن مظاهر و قلب لشکر را به برادر خود عبّاس سپرده پرچم را بدست او داده و خیمه ها را پشت سر سپاه قرار دادند همچنین دستور فرمودند که نی و هیزم گرد آورده در خندقی که شبانه پشت خیمه ها حفر شده بود بریزند و آن جا را آتش بزنند تا دشمن نتواند از پشت
ص: 253
به خیمه ها حمله کند و در نتیجه تنها راه ورود دشمن جایگاهی باشد که سپاه امام با دقت تمام از آن مراقبت می نماید.
از طرفی ابن سعد نیز به آراستن لشکر خود پرداخت میمنه را به عمرو بن حجّاج، میسره را به شمر بن ذی الجوشن سواران را به عَزرة بن قیس، پیادگان را به شَبَث بن ربعی و پرچم را بدست یکی از موالیش به نام ذُوَید سپرد. همچنین بر سربازان مدنی فردی به نام عبدالله بن زُهیر اَزدی، بر نظامیان قبیله ربیعه و کنده قیس بن اشعث، بر جنگجویان قبيلة مذحج و اسد فردی به نام عبدالرحمن بن ابی سَبْره جعفی و بر افراد قبیله بنی تمیم و هَمْدان حر بن یزید ریاحی را گماشت.
قبل از هر کار، امام فرمان دادند که خیمه ای برپا شود و در آن لوازم نظافت و مشک قرار دهند تا پیشتازان شهادت، استحمام کرده خود را از زوائد پاک کنند، سپس عطر بر خود زده آماده نبرد با خصم پلید گردند.
گویند بُرَیر بن خضیر و عبدالرحمن بن عبد ربّه انصاری بنوبت ایستاده بودند تا برای نظافت به درون خیمه روند در این لحظه بُرَيْر با عبدالرّحمن به شوخی پرداخت عبد الرحمن بر او خُرده گرفت که اینک زمان شوخی نیست. بریر فرمود: «همه می دانند که من نه در سنین جوانی و نه در سنین پیری شوق شوخی و سخن باطل گفتن نداشته ام، اما اکنون از آن جهت خندانم که می دانم دیری نخواهد گذشت که در پیشگاه خدا حاضر خواهم شد ما چند لحظه دیگر به میدان می شتابیم و مدتی با دشمنان دین و قرآن مبارزه می کنیم و با شمشیر بر آنان می تازیم آن گاه به فیض شهادت نائل آمده در بهشت برین جای می گیریم.»
سرانجام زمان کارزار فرا رسید امام بر اسب خویش سوار شده و قرآنی در دست گرفتند. نظامیان اموی نیز آماده شده و خیام امام را محاصره نمودند، اما با شگفتی تمام مشاهده کردند که اطراف خیمه ها خندق حفر شده و درون آن آتش افروخته زبانه می کشد و به هیچ روی نمی توان بر این گروه اندک دست یافت هرگز باورشان نمی شد که امام در چنین موقعیتی این گونه دوراندیش باشد و بهترین طرح را برای مقابله با هجوم دشمن بکار برد شمر خشمگینانه فریاد زد:
آیا آتش جهنّم را زودتر از موعد برای خود افروخته ای؟
ص: 254
امام (علیه السلام) پرسیدند: «این کیست؟ گویا شمر می باشد.» یاران حضرت گفتند: آری او شمر است امام فرمودند: «تو برای آتش جهنم سزاوارتری». جناب مسلم بن عوسجه می خواست تیری بروی پرتاب کند و جان ناپاکش را بگیرد، اما امام (علیه السلام) او را از این کار بازداشتند مسلم عرض کرد به من اجازه دهید او را هدف قرار دهم که او مردی پلید از دشمنان خدا و از بزرگان ستمگرانست و اکنون خدای تو مرا بر کشتن او قدرت بخشیده است امّا امام فرمودند از این کار دست بردار زیرا برای من ناخوشایند است که جنگ را شروع کنم.
نامردی دیگر از سپاهیان عمر سعد به سوی امام و یارانشان آمد، نام او ابن ابی جویریه مزنی بود. او نیز چون با منظره شگفت انگیز خندق و آتش روبرو شد، دهان به ناسزا گشود و گفت: «آماده آتش جهنّم باشید که بدست خودتان شبیه آن را در این دنیا افروخته اید.»
نفر سوم تميم بن حُصَین فزاری بود که بانگ برزد: «ای حسین بن علی! و ای یاران حسین بن علی! آیا نمی بینید که آب فرات چگونه موج می زند؟ بخدا قسم حتی قطره ای از آن را نخواهید چشید تا آن که جام مرگ را جرعه جرعه بنوشید.»
آری این پست فطرتان کینه توز، چون در خود توان جنگاوری با قهرمانان جانباز کربلا را نمی دیدند زبان به ناسزا می گشودند تا خشم و غضب خود را اندکی فرو نشانند.
چون یاران ابن سعد بر اسبهای خود سوار شدند امام علیه السّلام بر اسب خود که «يحموم» نام داشت (1) سوار شده همراه عدّه ای از یاران خویش به جانب آنان رو کردند و از بُریر خواستند که با آنان سخن گوید. بریر خطاب به آنان گفت:
ای گروه از خدا بترسید هم اکنون گوهر گران بهای رسول خدا، یعنی فرزندان و خاندان و دختران او پیش روی شمایند شما از ایشان چه می خواهید؟
پاسخ گفتند: «ما می خواهیم آن ها را نزد امیر عبیدالله بن زیاد بریم تا او مطابق نظر خویش با ایشان رفتار نماید.»
بُرَیر فرمود: «چرا اجازه نمی دهید که اینان به همان جای نخستین خود بازگردند؟ وای
ص: 255
بر شما، مگر شما نامه هایی را که نوشتید و پیمان هایی را که بستید و خدا را بر آن گواه گرفتید، فراموش نموده اید؟ وای بر شما خاندان پیامبرتان را دعوت نموده و گمان می کردید که در راه ایشان جانفشانی خواهید نمود اما اینک آن ها را به تسلیم در برابر حکومت ظالمان فرا می خوانید و آب فرات را برویشان می بندید! چقدر بد با بازماندگان پیامبر خدا رفتار می کنید خدا شما را در روز قیامت سیراب نفرماید که شما بد امتی هستید.»
در این میان یکی از افراد سپاه دشمن بانگ برزد: «ای مرد ما نمی دانیم تو چه می گویی بریر فرمود خدا را سپاس می گزارم که بصیرت و بینایی مرا در مورد شما افزود بارالها من از کردار این قوم بیزارم خداوندا بدی این امت را به خودشان بازگردان تا آن که در روز قیامت در حالتی نزد تو آیند که برایشان غضب کرده ای.» دشمن بیدرنگ وی را هدف نیزه و تیر قرار داد و بریر به خدمت امام بازگشت.
امام پیوسته می کوشیدند که آتش جنگ دیرتر شعله ور شود و بر دشمنان حجت تمام گردد. بهمین دلیل خود به سوی لشکر شام شتافتند تا در برابرشان ایستادند؛ نگاهی بر انبوه جمعیت کرده و نظری بر ابن سعد افکندند که در میان اشراف کوفه دیده می شد؛ آن گاه فرمودند:
سپاس خداوندی را سزاست که دنیا را آفرید و آن را جایگاه نابودی و دگرگونی قرار داد بنابراین فریب خورده کسی است که فریب دنیا را خورد و بدبخت کسی است که در دام دنیا گرفتار آید.
ای مردم! مبادا دنیا شما را بفریبد، که دنیا امید هر کسی را که به آن دلبسته باشد، ناامید می کند و آرزوی هر کس را که به آن طمع ورزد بر باد می دهد. امروز من شما را می بینم که برای انجام کاری گرد آمده اید که به سبب آن خشم خدا را برخود خریده اید و خدا روی خویش از شما بگردانده و عذاب خود را بر شما حلال نموده شما را از رحمت گسترده خود بی بهره ساخته است. راستی چه پروردگار مهربانی ما داریم و چه بندگان ناسپاسی شما هستید! شما خود اقرار کردید که از ما اطاعت خواهید نمود و به رسول مکرم اسلام ایمان آوردید اما اینک به جنگ خاندان و بازماندگان حضرتش دست یازیده اید و در صدد کشتن ایشان هستید.
ص: 256
شیطان بر شما چیره شده و یاد خدای بزرگ را از خاطرتان برده است، پس نفرین بر شما و برخواسته هایتان ما همه از آن خدائیم و همه بسوی او باز - می گردیم شما گروهی هستید که ابتدا ایمان آوردید و سپس کفر ورزیدید. پس مرگ بر ستمکاران
ابن سعد سراسیمه شد و فریاد برآورد: «وای بر شما چرا ساکت ایستاده و پاسخش را نمی گوئید؟ بخدا سوگند او پسر پدرش علی بن ابیطالب است اگر بهمین گونه امروز را در میان شما بماند و برای شما سخن بگوید هرگز دستگیر نشده و محاصره اش نیز پایان می یابد.»
شمر پیش رفت و گستاخانه گفت: «ای حسین بن علی چه می خواهی خواسته ات را به ما بفهمان تا خوب مقصود ترا دریابیم.»
امام به خطابه خود ادامه دادند:
ای مردم از خدا بترسید و از قتل من دست بردارید و بدانید که کشتن من برای شما حلال نیست و هتک حرمت من روا نمی باشد. من پسر دختر پیامبر شمایم و جده من خدیجه همسر رسول الله است و شما این گفته حضرتش را شنیده اید که می فرمود: «حسن و حسین دو سرور جوانان بهشت هستند.»
شیخ مفید می نویسد: سپس امام، اسب خود را خواستند، بر آن سوار شده و با آهنگی ،رسا در حالی که همه یا اکثر سپاه می شنیدند فرمودند
ای مردم! ندای مرا بشنوید و برکشتنم شتاب مکنید تا من شما را نسبت به آن چه وظیفه دارم پند دهم و بر شما اتمام حجت کرده و دلیل آمدنم بسوی شما را بازگویم. حال اگر شما عذر مرا پذیرفتید، سخنم را تصدیق کردید و در حق من انصاف روا داشتید به نیکبختی خواهید رسید و دیگر دلیلی بر جنگ با من ندارید.
اما اگر عذر مرا نمی پذیرید و در حق من انصاف روا نمی دارید، پس با همه ساز و برگتان گرد آئید چنان چه هیچ چیز از کاری که می کنید بر شما پوشیده نباشد، آن گاه به دشمنی من قدم به پیش نهید و دیگر مهلتم ندهید همانا صاحب
ص: 257
اختیار من پروردگار یکتائیست که قرآن را فرو فرستاد و او سرپرست همه نیکان است. (1)
امام آن گاه بدرگاه خدا شکر گزارده پروردگار خود را آن گونه که سزاست، ستودند. سپس بر رسول خدا و بر فرشتگان و پیامبران درود فرستادند کلام حضرتش چنان کوبنده و بلیغ بود که گفته اند: هرگز گوینده ای به بلاغت امام حسین بن علی دیده نشده است (2) آن گاه فرمودند:
ای مردم، نیک بنگرید: من کیستم و با کدام کس خویشاوندم، آن گاه به خویشتن بازگردید و خود را سرزنش کنید و ببینید آیا کشتن من برای شما رواست؟ آیا شکستن حرمت من حلال است؟
آیا من پسر دختر پیامبر شما و پسر جانشین و پسر عموی او نیستم؟ آیا پدر من نخستین مؤمن و نخستین انسانی نیست که بدرستی ادعای رسول الله گواهی داد؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی من نیست؟ آیا جعفر که در بهشت با دو بال پرواز می کند عموی من نیست؟ آیا این گفته پیامبر خدا را درباره من و برادرم نشنیده اید که فرمود: «حسن و حسین دو سرور جوانان بهشتند»؟
پس اگر مرا راستگو می دانید- که حقّ همین است و بخدا سوگند من از آن زمان که دانسته ام خدا دروغگو را دشمن می دارد، هرگز دروغ نگفته ام - ندایم را بشنوید و اگر مرا دروغگو می پندارید در میان شما کسانی هستند که درباره این جمله پیامبر شما را خبر دهند جابر بن عبدالله انصاری، ابوسعید خُدْري سَهْل بن سَعْد ساعدی، زید بن ارقم و انس بن مالک برای شما خواهند گفت که چنین جمله ای را درباره من و برادرم از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و آله) شنیده اند.
اینک آیا این همه در نظر شما کافی نیست که از ریختن خون من
ص: 258
دست بردارید؟
شمر بار دیگر با زبانی تند گفت: «او خدا را با شکّ و ناباوری عبادت می کند و نمی داند که چه می گوید.» اما حبیب بن مظاهر پاسخش را داد: «ای شمر، بخدا قسم من ترا می بینم که دربارۀ خدا هفتاد گونه شک داری و گواهی می دهم که تو راست گفته ای و نمی فهمی امام چه می گویند؛ زیرا بر قلب تو مهر خورده و حقیقت را به آن، راهی نیست.»
امام به گفتار خود ادامه دادند:
ای مردم، اگر در آن چه گفتم شک دارید آیا در این مطلب نیز شک می کنید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ بخدا سوگند در میان مشرق و مغرب، جز من پسر پیغمبری نیست، خواه در میان شما و خواه در میان غیر شما وای برشما آیا من کسی را از شما کشته ام که خون او را از من طلب می کنید یا مالی را از شما تباه کرده ام که برای جبرانش با من سر جنگ دارید و یا کسی را مجروح نموده ام که باید قصاص شوم؟!
با شمایم ای شبث، ای حجّار، ای قیس و ای یزید! آیا شما در نامه خود به من ننوشتید که: «میوه ها رسیده و بوستان ها سرسبز شده اند و اگر تو به سوی ما آیی سپاهی آماده و کار آزموده در انتظار تو هستند؟»
قیس که آشکارا مورد خطاب قرار گرفت و نامردمی و بی وفائیش در حضور همگان برملا شد تاب نیاورده به امام عرض کرد: «ما نمی دانیم و نمی فهمیم شما چه می گوئید. فقط شما یک راه دارید و آن این که به فرمان پسر عموی ،خود یزید بن معاویه در آیید او با شما جز براساس آن چه دوست دارید رفتار نمی کند.»
امام پاسخ دادند:
نه، هرگز چنین نخواهد شد. بخدا سوگند من به هیچ روی دست ذلّت و خواری به شما ندهم و چون بردگان سر تسلیم فرود نمی آورم.» (1)
ص: 259
سپس فرمودند:
ای بندگان خدا! من از این که شما مرا دشنام دهید یا سنگبارانم کنید به پناه پروردگار خودم و پروردگار شما می روم و از شر هر خودکامه بزرگی طلب که روز جزا را باور ندارد به خالق خویش روی می آورم.
سخنان حضرت پایان پذیرفت، از مرکب پیاده شده و آن را به عُقبة بن سمعان سپردند. دشمن نیز بلافاصله حمله را آغاز کرد.
مورّخین دیگری غیر از مفید نوشته اند که امام بر اسب یا شتر خود سوار شده بسوی لشکر یزید حرکت نمودند و از آنان خواستند تا چند لحظه آرام گیرند. دشمن با ایجاد هیاهو و سر و صدا امکان سخن گفتن را از امام گرفت تا بدانجا که امام برایشان نهیب زدند:
وای بر شما، شما را چه می شود که از شنیدن سخنان من امتناع می ورزید! من شما را براه روشن هدایت فرا می خوانم پس هر کس اطاعتم کند راه یافته است و هر کس با من سرنافرمانی گذارد به هلاکت دچار خواهد شد، و شما ای مردم! یکپارچه نافرمان و از شنیدن حرف حق بیزارید، دل هایتان از حرام آکنده شده و بر قلب هایتان مُهر خورده است وای برشما چرا آرام نمی گیرید؟ چرا ندایم را نمی شنوید؟
نظامیان پست فطرت قدری بخود آمدند، یکدیگر را سرزنش کردند و آرام گرفته به کلام امام گوش فرا دادند امام آغاز به سخن کرده نخست به حمد و ثنای الهی پرداختند و پس از درود بر پیامبر اسلام و بر فرشتگان و دیگر پیام آوران الهی چنین فرمودند:
هلاک و اندوه باد شما را ای مردم آیا این شیوه جوانمردیست که ما را بسوی خود فرا خواندید و از ما یاری طلبیدید و اینک که ما دعوت شما را اجابت کرده خود را شتابان به شما رساندیم بر ما شمشیر کشیده و آتش افروخته اید، همان آتشی را که ما برای دشمن خودمان و دشمن شما مهیا کرده بودیم شما امروز نسبت به دوستان خود کینه ورزیده اید و با دشمنان خود همداستان
ص: 260
شده اید، بدون این که آنان در میان شما عدلی را آشکار کنند و شما امید و آرزویی در مورد آنان داشته باشید بجز مال حرام دنیا که اینان در اختیار شما قرار داده اند و زندگی بی ارزشی که شما به آن چشم طمع دوخته اید؛ در حالی که از سوی ما حادثه ای روی نداده بود و ما به ضعف و سستی دچار نشده بودیم پس وای بر شما که از ما دست کشیدید و یاری ما را خوش نداشتید ما را به قیام فراخواندید در حالی که شمشیرها در نیام بود، قلب ها آرامش داشت و اندیشه ها هنوز محکم و نیرومند نشده بود اما شما آتش فتنه را برافروختید و بسوی آن شتافتید، آن گونه که ملخ ها پرواز می کنند و پروانه ها به این سو و آن سو می روند.
دور باشید از رحمت خدا ای رها کنندگان قرآن ای پیروان وسوسه های شیطان ای گناهکاران ای تحریف کنندگان کتاب خدا، ای خاموش کنندگان نور سنت (نبوی) ای قاتلان فرزندان پیامبران، ای نابودکنندگان خاندان جانشینان الهی، ای ملحق کنندگان زنازادگان به نسب خانواده ها ای آزاردهندگان مؤمنان و ای فریادرسان پیشوایان استهزاء بر قرآن که آن را پاره پاره کرده اند چه بد قدمی برداشتید و چه کیفر شدیدی در انتظار شماست!
راستی شرمتان نمی آید که با آل ابی سفیان دست همکاری داده اید و از یاری ما دست برداشته اید؟ بلی سوگند بخدا که نیرنگ زدن از قدیم در میان شما رواج داشته ریشه های وجودیتان به آن پیچیده شده، لباس نازیبای آن بر قامت اعمال و رفتار شما پوشیده شده قلب هایتان با آن خو گرفته و سینه هایتان از آن مالا مال گردیده است. آری شما بدترین میوه برای بیننده و لقمه ای برای شخص غاصب هستید نفرین خدا بر پیمان شکنانی که سوگند خود را پس از استواری آن، زیر پا نهادند. شما خودتان خدا را ضامن سوگند خویش قرار دادید پس به خدا سوگند شما همان انسان های پیمان شکنید. (1)
ای مردم آگاه باشید که زنازاده پسر زنازاده مرا بین دو چیز مخیّر کرده: کشته شدن با شمشیر یا خواری دور باد از ما خواری خدای یکتا و پیامبرش و باورداران ما را از پذیرش ننگ باز داشته اند چرا که ما را نیاکانی پاک،
ص: 261
دامن هایی پیراسته، جان هایی بالنده و ظلم ناپذیر است و ما هرگز فرمانبرداری از مردم پست و پلید را بر شهادت جوانمردانه ترجیح نمی دهیم.
خدايا من حجّت را تمام کردم و این گروه را از سرانجام بد بیم دادم و اکنون با این یاران اندک در برابر این دشمن فزون از شمار ایستاده ام و با آنان کارزار خواهم نمود.
در این لحظه امام چند بیت از اشعار فَرْوَة بن مُسَیک مرادی را خواندند:
اگر پیروزی بدست آوریم از قدیم چنین بوده است و اگر با شکست روبرو شویم باز هم غلبه و پیروزی از آن ما خواهد بود (چرا که حقّ همواره پیروز است).
روش ما ترس و زبونی نیست ولی مقدّر اینست که ما به شهادت رسیم و دیگران پس از ما به حکومت دست یابند.
دست اجل بزرگان قوم مرا به قتل رساند، همان گونه که با پیشینیان نیز چنین کرد.
آری، اگر پادشاهان همواره در دنیا می زیستند، ما نیز از مرگ نجات می یافتیم و اگر انسان های بزرگوار جاودانه می شدند ما نیز تا ابد در دنیا می ماندیم. بنابراین به ناسزاگویان بگو هشیار باشید که شما نیز آن چه را ما به دیدارش شتافتیم، ملاقات خواهید نمود.
سپس امام فرمودند:
بخدا سوگند، شما بعد از من مدّت زیادی زنده نخواهید ماند، و فزون از سوار شدن یک نفر پیاده بر روی اسب به آرزوی خود نخواهید رسید و به دنبال سنگ آسیای زمانه می چرخید و مانند محور آسیا در نگرانی و اضطراب خواهید بود بنابراین رأی خود را فراهم نموده با یکدیگر مشورت کنید تا امر بر شما پوشیده نماند؛ آن گاه قصد کشتن من کرده لحظه ای مهلتم ندهید. من به پروردگار خود و پروردگار شما امید بسته ام و می دانم که همه چیز در قبضهٔ قدرت اوست و همانا اراده خدای مهربان بر راه راست و عدالت، استوار
ص: 262
می باشد. (1)
گفتار امام پایان یافت و لشکر اموی آخرین کلمات فرزند رسول الله را شنید، کلماتی که دل سنگ را آب می کرد اما بر جان های زنگار گرفته کوفیان اثری نبخشید.
وقایع نگاران عاشورا به نقل از شاهدان عینی داستان کربلا می نویسند، جناب زهیر بن قین در حالی که سوار بر اسبی دراز دم شده و غرق در اسلحه بود، بسوی سپاه دشمن رفت و آنان را اندرز داد اما دشمنان دهان بدشنام او گشوده، عبیدالله را ستودند. سپس زهیر گفت: «ای بندگان خدا! بدون تردید فرزندان فاطمه برای دوستی و یاری به مراتب سزاوارتر از پسر سمیه می باشند. اینک اگر شما ایشان را یاری نمی کنید پس بخدا پناه برید از کشتن این انسان های پاک خداجوی.» شمر بلافاصله تیری به طرف وی افکند و ناسزا گفت و اظهار داشت که تا چند لحظه دیگر تو و پیشوایت بدست خدای توانا کشته خواهید شد.
زهیر فرمود: «آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ بخدا سوگند مرگ برای من به مراتب ارزشمندتر از زیستن در کنار شماست.» در این هنگام امام زهیر را باز طلبیدند و او بازگشت. (2)
حرّ بن یزید با مشاهده این منظره دریافت که این گروه تصمیم قطعی بر کشتن امام دارند، لذا نزد عمر سعد آمده از او پرسید: «آیا تو می خواهی با این مرد بجنگی؟» ابن سعد پاسخ داد: «آری، بخدا سوگند، چنان با او و یارانش نبرد خواهم کرد که کم ترین اثرش جدا شدن سرها از بدن ها و قطع گردیدن دست ها خواهد بود. حرّ اظهار داشت: «آیا نمی توانی در مورد پیشنهاد امام راه مسالمت را پیش گیری؟» ابن سعد گفت: «اگر کار بدست من بود، چنین می کردم اما امیر و فرمانروای تو عبیدالله، از این کار سرباز زده است.»
ص: 263
حرّ آزرده خاطر بازگشت و در جایگاه دوری از سپاهیان ایستاد، در حالی که فقط یک نفر از اهل قبیله اش به نام قُرَّة بن قیس همراه وی بود. حرّ خطاب به وی گفت: آیا امروز اسب خود را آب داده ای؟ قرّة گفت: خیر. حرّ که می خواست او را به بهانه ای از خود دور کند اظهار داشت پس چرا آب دادن اسبت را تأخیر می اندازی قره می گوید: «من فهمیدم که وی قصد کناره گیری از لشکر را دارد و نمی خواهد در جنگ شرکت کند، ولی مایل نیست من او را در این حالت ببینم، به همین دلیل به طرف شریعه راه افتاده او را تنها گذاشتم اما بخدا سوگند اگر هدف او را می دانستم همراه وی به سپاه امام می پیوستم.»
حرّ از منطقه نظامی دور شده بطرف خیام امام حرکت نمود و آرام آرام به آن جا نزدیک شد. مهاجر بن اوس او را دید و پنداشت که قصد هجوم به سپاه امام را دارد؛ از او پرسید: «آیا می خواهی حمله کنی؟» اما پاسخی نشنید و فقط مشاهده کرد که لرزه بر اندام حرّ افتاده است، لذا به وی گفت: «من از کار تو در شگفتم و درباره تو به تردید افتاده ام. بخدا سوگند، تاکنون هرگز ترا در چنین حالتی ندیده بودم و اگر دلیرترین مرد کوفه را از من سراغ می گرفتند فقط ترا معرفی می نمودم این چه حالتی است که در تو می بینم؟» حرّ گفت: «من هم اکنون در انتخاب بین بهشت و جهنّم قرار دارم، ولی بخدا قسم هرگز چیزی را از بهشت برتر نخواهم دانست اگر چه قطعه قطعه شده در آتش بسوزم» آن گاه اسب خود را دوانید و در حالی که دست بر سر گذاشته بود، بسوی امام پیش رفت. نگاهی به آسمان داشت و با دیدگانی اشکبار زمزمه می کرد:
بارالها به سوی تو باز می گردم و امیدوارم که تو به ام را بپذیری. خدایا من دل های دوستان تو و فرزندان پیامبرت را به هراس افکندم. این گناه بزرگ را بر من ببخشای
چون به حضور امام رسید، عرضه داشت:
ای پسر رسول خدا! فدایت گردم. من همان کسی هستم که از بازگشت شما جلوگیری نمودم و راه را بر شما بستم و شما را در بیابان ها گرداندم تا به این سرزمین رسانیدم. من هرگز گمان نمی کردم که این قوم با شما این گونه رفتار کنند و پیشنهاد شما را رد نمایند و حرمت شما را نگاه ندارند. بخدا سوگند اگر می دانستم که آنان کار را به این مرحله می رسانند هرگز مرتکب کاری که انجام
ص: 264
دادم، نمی شدم.
اینک من از کرده خود پشیمانم و به درگاه خدا توبه می کنم و آماده ام تا در راه شما جانبازی کنم و در پیشگاهتان به فوز شهادت نائل آيم، آيا توبه من پذیرفته خواهد شد؟
امام فرمودند: «آری، خدای مهربان توبه پذیر است از مرکب فرود آی.» حرّ اظهار داشت: «اگر من در راه شما سواره کارزار نمایم، از جنگیدن پیاده بهتر است و البته سرانجام کار من به فرود آمدن از اسب خواهد انجامید.» امام فرمودند: «هرگونه خود می دانی عمل کن خدا رحمت خویش را بر تو ارزانی دارد.»
حرّ در برابر دیدگان امام رو به لشکر کوفه نموده آنان را پند داد و سرزنش کرد. ناجوانمردان سپاه اموی که تاب شنیدن سخنان آتشین او را نداشتند، بسوی او تیر افکندند تا آن که حرّ نزد امام بازگشت.
با فرمان آماده باش عمر سعد نبرد آغاز شد. ابتدا به دستور وی پرچم سپاه برافراشته شد، این انسان فریفته بدنیا، تیری در چله کمان نهاده بسوی سپاه سالار شهیدان سپس پرتاب کرد و فریاد برآورد ای سپاهیان نزد امیر گواهی دهید که نخستین تیر را من رها کردم.» بعد از این مرحله، تیرها پی در پی بسوی امام و یارانش روانه شد، گویی قطرات باران بود که از هر سو فرود می آمد. شاید هیچ کس نبود که تیری به او اصابت نکرده باشد.
امام ندای آسمانی سردادند و یاران خویش را به مقابله خواندند:
به پا خیزید، خدا بر شما رحمت فرستد پیش به سوی مرگی که گزیری از آن نیست این تیرها پیام های دشمن است برای شما که شما را به نبرد فرا می خواند.
عاشقان شهادت و دلباختگان لقاء الهی به کارزاری سخت مشغول شدند و مدتی به نبرد ادامه دادند حمله ها یکی پس از دیگری صورت می گرفت هر بار جسم پاک شهیدی برزمین می افتاد. سرانجام آتش جنگ فرو نشست بسیاری از جانبازان مکتب قرآن شهد شهادت نوشیده و حیات جاودان یافته بودند.
بار دیگر امام دشمن زبون را مخاطب ساخته فرمود: «آیا هیچ فریاد رسی نیست که
ص: 265
بخاطر خدا ما را یاری کند؟ آیا هیچ انسان شرافتمندی نیست که از حریم مقدس رسول خدا پاسداری نماید؟»
در این لحظه فردی به نام یزید بن زیاد بن مهاصر کندی که جزء سپاه ابن سعد بود و «ابا الشّعثاء» خوانده می شد به خود آمده از رفتار ناجوانمردانه کوفیان خشمگین شد و به یاری امام شتافت. او رجز می خواند (1) و در برابر امام بسوی دشمن تیراندازی می کرد گفته اند بیش از صد تیر از چلّه کمان رها کرد که حتی پنج تای از آن ها بر زمین نیفتاد و هر بار که تیری پرتاب می نمود امام دست به دعا بر می داشتند: «بارالها تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده». سرانجام پس از به هلاکت رساندن پنج تن از مزدوران عمر سعد، خود نیز ردای شهادت بر تن پوشید و به ملکوت اعلی پیوست. (2)
جنگ تن به تن شروع شد دشمنان یک به یک به میدان آمده مبارز می طلبیدند و یاران امام بیدرنگ بسویشان می شتافتند. آنان چنان مشتاقانه به میدان می رفتند که مصداق این شعر بودند:
اینان کسانی هستند که چون برای از میان برداشتن مشکلی بزرگ فرا خوانده شوند در حالی که دستۀ اسبان پراکنده و آماده شده اند، قلب هایشان را برروی زره می پوشند و پیش می تازند و در راه کشته شدن بر یکدیگر سبقت می گیرند.
نخستین کسانی که از سپاه اموی به میدان آمدند یسار غلام زیاد و سالم غلام عبیدالله بودند که با یکدیگر بسوی میدان شتافته مبارز طلبیدند. عبدالله بن عُمیر کلبی از میان سپاه امام برخاست و برای نبرد اجازه خواست او مردی بلند قامت و درشت هیکل بود که شبانه همراه همسرش از کوفه گریخته بود تا خود را به امام برساند. وی وقتی دریافت که عبیدالله برای نبرد با امام سپاهیانی را گرد آورده است آزرده خاطر شده و اظهار داشت: «من بسیار آرزو داشتم که با مشرکین بجنگم، اما اینک امیدوارم که جنگ با این ناجوانمردان پاداش کمتری از جهاد با مشرکین نداشته باشد، چراکه اینان کمر به کشتن
ص: 266
نواده پیامبر بسته اند.» آن گاه با همسر خود مشورت نمود و او نیز رأی شوهر