جزء اول از کتاب
تاریخ خُلفاء
مورّخ شهیر میرزا محمّد تقی لسانی الملک سِپهر
طاب ثراه
به تصحیح و حواشی دانشمند محترم
آقای محمد باقر بهبودی
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -
*(شهریور ماه 1352 شمسی)*
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم زهرا رؤوفی
ص: 1
بِسمِ اللّهِ الرّحمن الرّحیم
حمد و ثنا جز بر آفرینندۀ حمد و ثنا کذب و بهتانست و سپاس و ستایش جز بر آموزگار ستایش و سپاس غیبت و حرمان، مقدری که ضجيج ملايك مقرب در ارايك معلق همه تسبیح و تهليل اوست و حدیث نفوس قدسیه در حظیره قدس همه تقدیس و تبجیل او، صامت و ناطق در نوم و یقظه شکرا و گویند و هم لا يعلمون ساکن و متحرك درگاه و بی گاه در روضه قرب او پویند و هم لا يفقهون چون قاید عظمتش نهیب کند نمرود عنیف را از پشه ضعیف نتوان دانست و چون اشعه وحدانیتش پرتو افکند روضه نعیم را از حوزه جحیم نتوان شناخت.
﴿ لَيْسَ مَوْجُودُ سِواهُ عَمِيَتْ عَيْنُ لَا تَرَاهُ هُوَ مُهَيْمِنٌ مَعْبُودٌ وَ بِكُلِّ لِسانِ مَحْمُودُ القُدُوسُ الْعَزِيزُ الْمُتَعَالُ الْمُتَقَدِّسُ بِصِفاتِ الْجَمَالِ وَ الْجَلال وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلَى مُحَمَّد رَسُولِهِ وَ خَيْر بَريَّيِه و آلِه و عِترَتِه سِيَّمَا بْنُ عَمِّهِ وَ خَليفَتِه صَلوةٌ مُتَّصِلَةَ تُوصِلُ الشُّهُورِ بِالْحَجَّةِ وَ اللَّيالي بِالْإِصْباحِ الْمُتَبَلَّجَةِ﴾.
و بعد بر ارباب دها، و اصحاب ذکا ، چون ادله واضحه، و اهله لايحه روشن و مبرهن است که اگر چه پادشاهان بشمایل انسانی با مردمان یکسانند، اما بفضایل نفسانی دیگر کسانند، همانا تلالی فلق را از لیالی غسق ، و تسویفات
ص: 2
شیطانی را از تشریفات سلطانی، و مطامع دنیه را از مطاعم هنیه توان دانست کار پاکان را قیاس از خود مگیر.
لاجرم این جمع همه شمع محافل ممكنات، و قيل قبایل موجوداتند ، خاصه پادشاهی که در عنوان امر ، و عنفوان عمر با کرمی شهیر ، و کرامتی جهیر حریمش از رذایل مصون، و ساحتش بفضايل مشحون ، زلال بلادکش در جام جافی سم ناقع ، و نیران ناوکش در جان جانی سهم وافع ، کرم بهانه جویش درم دفاین مکتومه را بنعل بهای زایر دهد، و طبع جود فرمایش کلید خزاین مختومه را بدست سایل نهد.
هو سلطان الورى ، و اسد الثرى ، و النجم الزاهر ، و البحر الزاخر ، و الطور الباذخ ، و الطود الشامخ، جابر كسر اکاسره ، کاسر جبر جبابره ، غوث امم عيث كرم ، فخر السلاطين ، نصرة الدنيا و الدين، السلطان ناصر الدین شاه قاجار حرس اللّه ملكه و اجلاله، و ابّدا فضاله و اقباله .
همانا این معنی روشن است که بر پادشاهی که بی مشیت او هیچ کاری تمشیت نپذیرد ، و بی اراده او هیچ امری آماده نگردد ، واجب نشده است که زحمت را بر راحت ، و تعب را بر طرب ، و رنج را بر گنج ، و نیش را بر نوش ، اختیار کند، و این پادشاه عادل باذل که خدایش حافظ و ناصر باد اکنون از ده سال افزونست که تمامت کلفت مملکت و مشاغل دولت را بر خویشتن نهاده، از بامداد تا بی گاه افراد رعیت و سپاه را خود حال پرس کند و بخویشتن حکومت فرماید تا چندان آگاهی بدست کرد که مکتومات تمام عشایر، و مكنونات جميع ضماير در حضرتش مکشوف افتاد و نقد وزيف هر يك را كرّة بعد كرّة دست فرسود محك ساخت.
این وقت تا تن را از زحمت آسایشی دهد: و قوی را بآسایش فزایشی فرماید، از میان مردم ایران خواست کسی را بر گزیند که بسلامت فطرت ، و اصابت فکرت، و سماحت طویت، و رجاحت رویت، از میان مردم چون بدر
ص: 3
در میان انجم نمودار باشد پس بالهام دولت ؛ و حکم تجربت مفخر ایران و ایرانیان ، مطمح انظار پیر و جوان، کار نامه وزرای کار گذار ، بار نامۀ امرای و الاتبار ، قواماً للشرف و الشوكة و الدولة نظاماً للملك و المملكة و الملة ، جناب اجل اکرم افخم ؛ میرزا یوسف مستوفی الممالك را که پدر بر پدر وزیر سلاطین قاجار ، و پناه امرای نامدار بودند، بدست اختبار اختیار فرمود تا اطاعت او بر بزرگان ایران عار نباشد، و حکومت او بر ایرانیان بار نگردد.
با اعتصام بمعاقل عدل و داد ، و انفصام از مشاغل عنف و فساد ، کتاب مکارم را به نشره اکارم ملمع ساخت، و قلاید معالی را بفراید لآلی مرصع فرمود ، كلماتش در قبض و بسط مملکت فرقان ساطع ، و برهان قاطع است ، و مقالاتش در حل و عقد دولت ترجمان چارم کتاب و ثانى فصل الخطاب .
دانا وزیری که در نظام کشور و قوام لشکر باقر طاس و قلم آن تواند کرد که صاحبان سر پاس و علم نتوانند حکم نافذش در کاردین و دولت دندان شیر و زخم شمشیر است، و كلك نزارش در تسخير بلاد و توفير طريف و تلاد چون سحاب نیسان و نیزه رسم دستان.
ملتمس از حضرت إله چنانست که این شاهنشاه جمجاه، جاودانه زینت مملکت و زیب گاه ، و این وزیر کار آگاه در حضرت او مشیر پیش گاه باد.
اکنون مكشوف می داریم که بعد از آن که جلد اول و دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ و دیگر کتاب تاریخ قاجاریه و دیگر کتاب براهين العجم از تصنیف و تالیف من بنده بزیور طبع محلی گشت ابتدا کردم بتالیف و تصنيف مجلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ که مشتمل است بر احوال رسول خدا صلی اللّه علیه و اله و سلم و ملوك روی زمین از روز هجرت آن حضرت از مکه معظمه بمدينه مکرمه تا گاهی که وداع این جهان گفت.
و از پس آن مجلد دوم را از کتاب دوم نگاشتم و آن مشتمل بر پنج کتاب است نخستین کتاب ابو بكر ، و دیگر کتاب عمر، و دیگر کتاب عثمان ؛ و
ص: 4
دیگر کتاب اصحاب رسول خدا ، و دیگر کتاب امثال عرب.
و از پس آن شروع کردم بمجلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواريخ و آن نيز شرح احوال على أمير المومنين علیه السلام و ملوك روى زمین است و مشتمل است بر چهار کتاب نخستین کتاب جمل و شرح حال ناکثین ، و دیگر کتاب صفین و شرح حال قاسطين ، و دیگر کتاب خوارج و شرح حال مارقین ؛ و دیگر کتاب شهادت و شرح حال تابعين .
و چنان افتاد که این کتب بدیع که صنیع قوۀ عاقله و ناطقه بود سالی چند رهینۀ دار الطباعه گشت، و از صنعت انطباع معوق و معطل ماند، و خاطر من که گنجور این اوراق است از این روی رنجور گشت تا چرا این کالای نفیس که تا کنون در هیچ دولتی و ملتی دست هیچ مرد هنر بدان ظفر نیافت بسعایت حاسد کاسد گشت و این مجموعه دانش و بینش که کار نامه ابداع و اختراع است چون آفتاب ضيا بخش آفاق بایست بود چون شاه در عری و ماه در محاق اوفتاد .
از میانه فرمان گذار مملکت کرمان و سیستان و بلوچستان و سردار عساکر آن سامان جناب محمّد اسمعیل خان وكيل الملك كه ميدان جلالت و مروت را مرد و جهان جوان مردی و فتوت را فرد است نیکو تر یادگاری از بزرگان سلف و آباء و اجداد کرام را بهتر خلف است و در تقدیم خدمت شاهنشاه ایران جان و مال را وقعی نگذارد و در ترویج شریعت غرا هیچ مشکلی و معضلی را بچیزی نشمارد خاص برای ابقای نام دولت و احیای آثار ملت مخارج طبع این کتاب را از آن چه تاکنون نگارش یافته که از پنج شش هزار دینار زر سرخ افزون بود دریغ نداشت و این کم تر عطیتی است که طبع کریم او بذل فرمود چه کم ترین بار برّ او را به رواحل كثيره نتوان حمل نمود.
کنون ده و اند سال می رود که در مملکت کرمان نافذ فرمان است نخستین زایرین و مجاورين اماکن مشرفه را چه صغیر و چه كبير يك بيك را در قلم آورده و در وجه هر يك عطائی مقرر کرده تاو لینعمت ممالک محروسه ایران وارث مملکت
ص: 5
جم ملك الملوك عجم را بدعاى خیر یاد کنند و دوام دولت او را از خدای بخشنده خواهند گردند و بزرگان در گاه پادشاه و صنا دید سپاه را تا رسته عوانان و فراشان را همه ساله متحف و مهدا متواتر دارد و هر کس را جداگانه ارمغانی برایگان فرستد و این جمله را از عین مال خویش بخرج برد و از منافع تجارت و زراعت بدست کند و لحظه از رعایت رعیت خویشتن داری نفرماید.
در تقدیم خدمت پادشاه و نظم امور رعیت و سپاه از صبح گاه تا نیمه شب آسایش و آرامش را بر خود حرام کرده و بارعام داده و ضیع و شریف قاصی و دانی بی زحمت دربان و منت حاجب بحضرتش راه جویند و آن چه در دل دارند گویند از این همه رنج رنجه نشود و دل در شکنجه نیفکند از در حفاوت و رافت چنان کار بعدل و نصفت کند که دل های مرده را زنده کند و مردان آزاده را بنده فرماید و از خواص و عوام در تکریم و تعظیم خویش جز سنت سلام که طریقت خیر الأ نامست چیزی نخواهد و هیچ کس را در محضر خویش بر سر پای ایستاده نکند با همه کس خوش بنشنید و خوش بگوید و بنرمی دل او باز جوید مانند دو رفیق متفق و دو مشفق موافق کار کند.
با این همه مدارا و ملایمت در تمام مملکت از بیم سطوت و صولت او گرگ با میش خویشی کند و صعوه از شاهین پیشی گیرد سارقان و صعاليك سيستان و رهزنان و قاطعان طریق بلوچستان مسالك را مهالك خوانند و معابر را مقابر دانند «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» همواره در ظل شاهنشاه قدر دان شاد خاطر و کامران باد.
ص: 6
بنده یزدان و چاکر سلطان محمّد تقى لسان الملك مستوفى ديوان اعلی چنین می نگارد که چون از مجلدات کتاب اول و مجلد اول از کتاب ثانی ناسخ التواریخ بپرداختیم بفضل خدا و بخت خداوند شروع بمجلد ثانی از کتاب ثانی خواهیم نمود و چون بدايت سخن بخلافت ابو بکر بن ابی قحافه (1) می شود ، صواب چنان می نماید که خلاف علمای اثنا عشریه در خلافت ابو بکر با أهل سنت باز نموده آید همانا اقوی دلیل علمای عامه در خلافت ابو بکر اجماع امت است و مردم شیعی این سخن را استوار ندارند و بر بطلان این دعوی هم از سخن ایشان برای شان برهان آرند .
گویند بعقیدت علمای سنت و اصولیین آن جماعت اجماع عبارتست از اتفاق جميع أهل حل و عقد و تمامت مجتهدین و علمای مسلمین در امر واحد در وقت واحد و هم چنان در مختصر عضدی از برای تحقیق اجماع شرایط نهاده اند و بر این سخن هم داستان شده اند.
گویند اول بدانیم اجماع ممکن است یا محال باشد در صورتی که ممکن باشد بدانیم متحقق می شود یا نمی شود و اگر متحقق شود آیا از برای امری حجت باشد یا نباشد و اگر حجت باشد آیا باید آن اجماع بتواتر ثابت گردد یا تواتر لازم ندارد.
همانا در میان علمای عامه در جمیع این تردیدات تشاجر و تنازع است و از برای خلافت ابو بکر اثبات جميع این مراتب برای شان واجب باشد.
و هم چنان علمای عامه با یک دیگر از در خلاف بیرون شده اند که از پس آن که اجماع صورت بندد و ثابت شود آیا این اجماع به تنهایی حجت باشد یا باید
ص: 7
بر زیادت بسندی استوار شود .
آن جماعت از اهل سنت که اجماع را بی سندی حجت ندانند اجماع در خلافت ابو بکر را بدین سند منتهی دارند گویند رسول خدا ابو بکر را آن گاه که مریض بود مأمور بصلاة فرمود و قیاس گیرند از آن جا بخلافت ابو بکر و ما آن صورت صلوة را بعد از تخلف از جیش اسامه در مجلد اول از کتاب ثانی رقم کردیم.
اکنون از فساد آن در می گذریم قیاس حجت نخواهد شد بر فرض اثبات آن صلوة بطريق عامه چه علت در اصل که صلوة باشد با فرع آن که خلافت است مساوی نیست زیرا که علمای عامه صلوة را در خلف هر صالح و متقی و هر فاسق و فاجر جایز می دانند و گویند از شرایط خلافت عدالت و شجاعت و قرشی بودنست.
و در صورتی که تمامت این مقدمات را گردن نهیم با تفاق علمای عامه و تمامت اهل سنت و جماعت در خلافت ابو بکر اجماع صورت نبسته است چه علی علیه السلام و تمامت بنی هاشم و سعد بن عباده و اولاد و اصحاب او و دیگر مردم از انصار سر بر تافتند چنان که بتفصیل مرقوم می شود.
مردم شیعی گویند علمای عامه از برای تشدید امر ابی بکر متحمل محالی چند شده اند که خردمند را هرگز پسند نیفتد چنان که ملا سعد تفتازانی در شرح مقاصد می گوید واجب نیست که از برای خلافت شخص مردم فراوان انجمن شوند بلکه اگر یک تن که مطاع باشد بیعت کند کافی است.
اي عجب که فعل یک تن را برای تصرف در نفوس و اموال و اعراض مردم کافی دانند چنان که در خلافت عثمان در ازای اجماع اهل مدینه و مردم سایر بلاد انجام امر بتصديق عبد الرحمن ابن عوف منوط و معتبر گشت.
فخر رازی در کتاب نهاية العقول گوید که اجماع در خلافت ابو بکر رنگ نبست تا آن گاه که در خلافت عمر بن الخطاب سعد بن عباده وفات کرد از این سخن واجب شود که ابو بکر مادام که زنده بود براستی خلیفتی نداشت و حکومت
ص: 8
او از در جور بود.
و دیگر بلاذری در تاریخ خویش رقم کرده که سعد بن عباده سر بخلافت ابو بکر در نیاورد و با عمر نیز بیعت نکرد لاجرم عمر خالد ولید و محمّد بن مسلمه الانصاری را بفرمود تا بطلب او بیرون شدند و در معبر او کمین نهادند و روزی فرصت بدست کرده کمان ها بزه بردند و هر دو تن بیک بار خدنگ ها بسوی او گشاد دادند و هر دو تیر بر قلب سعد آمد و در گذشت و از پس قتل او بزبان ها انداختند که او را جن کشته است و این شعر را از زبان جن جعل کردند :
قدْ قَتَلْنَا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بن عِبادَه *** فَرَمَيْنَاهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ يَخطَا فَوَادَهُ
علمای اثنا عشریه گویند که اجماع در خلافت ابو بکر چنان باشد که مردم انجمن شوند و یک تن از سلاطین جور را بسلطنت بر دارند اگر این گونه اجماع بصحت مقرون باشد اجماع مردم در قتل عثمان سخت تر از این بود و هیچ کس او را نصرت نکرد چندان که اهل و عشیرت او از نصرت او دست باز داشتند با این که اگر خلیفه بحق بود جهاد در راه او واجب می نمود.
اگر گویند او خود مرد مرا از منازعت و مبارزت ممانعت فرمود ما نیز گوئیم على علیه السلام اصحاب خود را از مقاتلت باز داشت.
از نخست نام ابو بکر عبد الکعبه بود، گویند پیغمبر او را عتیق نام نهاد و ابو بکر کنیت اوست و او پسر ابو قحافه است و نام ابو قحافه عثمانست و هو عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرَّة بن لویَّ بن غالب و ما از پیش نسب غالب را تا به آدم برده ایم اکنون بتکرار نپردازیم.
ص: 9
و نام مادر ابو بكر ام الخیر است و او دختر صخر بن عمرو بن کعب است همانا ام الخير دختر عم ابو قحافه بود .
اکنون بر سر سخن آئیم همانا خبر اشتداد مرض رسول خدای و حرص عایشه و حفصه در تعلق امر بابو بکر و عمرو تقرير خطب و وصایای پیغمبر بمهاجر و انصار و انکار عمر مرگ پیغمبر را و تنبیه ابو بکر عمر را بتمامت در مجلد اول از کتاب دوم مرقوم شد اکنون قصه های پس از وفات رسول خدای را نگارش خواهیم داد.
مقرر است که بعد از وفات رسول خدای علی علیه السلام و اعداد کفن و دفن پیغمبر همی کرد و بنی هاشم بفرمان علی علیه السلام اشتغال داشتند و خدمتش را خلیفه می پنداشتند و دیگر مردم از آن پیش که جسد پیغمبر را بخاک سپارند بکار خلافت و طلب خلیفتی پرداختند گروهی از مهاجریان با ابو بکر هم دست شدند و جماعتی از انصار با سعد بن عباده هم داستان گشتند و هر کس سخنی همی گفت و رأیی همی زد و از پی آرزوی خویش همی تاخت .
سعد بن عباده که در میان خزرجیان بشرافت ممتاز بود آرزوی خلافت همی پخت و این وقت از سورت مرض نیروی محاورت و قوت حرکت نداشت پس بفرمود تا او را بسقیفه بنی ساعده تحویل دادند و او را بخفتند و جامۀ زیر پوش کردند و تمامت انصار در گرد او انجمن شدند و سعد سر برداشت و فرزند خود قیس را پیش خواند و گفت ای فرزند من نا توانم و نیروی آن ندارم که سخن خویش را بدین جماعت بشنوانم آن چه گویم تو بآواز بلند إنها ميكن.
پس خدای را حمد و ثنای بپای آورد آن گاه گفت ای معشر انصار شما را آن سابقه در دین و آن فضیلت در اسلام است که هیچ کس از عرب را مجال طلب نباشد همانا رسول خدای پس از بعثت ده سال و اند در مکه ببود و مردم را بطریق دین دعوت فرمود جز مردمی شمرده و عددی اندك با او ایمان نیاوردند و او را نصرت نکردند خداوند شما را ارجمند ساخت و فضیلت ایمان داد تا در راه دین جهاد
ص: 10
کردید و دشمنان جحود را دفع دادید بشمشیر شما متمردان مطیع شدند و اعوجاج امور باستقامت رفت از این روی چون پیغمبر از جهان بیرون شد چشمش بشما روشن بود.
اکنون خلیفتی پیغمبر بیرون شما نتواند بود هم دست و هم داستان شوید و استوار بپائید چندان که حق خویش را استیفا فرمائید و فرزند او قیس این کلمات را بآواز بلند قرائت کرد چنان که آن جماعت اصغا فرمودند .
در پاسخ گفتند یا سعد ما سر از امر تو بر نتابیم و بدان چه امر کنی پذیرفتار باشیم و بحکومت تو گردن نهیم از میان آن جماعت چند تن سر بر داشتند و گفتند اگر قریش در آیند و گویند ما بدین امر احقیم چه سبقت اسلام داریم و اصحاب و عشیرت اوئیم در پاسخ چه گوئیم ؟ چند تن گفتند بدین قدر ایشان را بر ما فضیلتی واجب نشود چه ما مهاجریان را جای دادیم و رسول خدای را نصرت کردیم این مکانتی و منزلتی است از برای ما که از فضیلت هجرت فزونی دارد و در قرآن مجید آیتی چند در شان ما فرود شده که ایشان را آن بهره نباشد و این مهاجریان کاری در دین نکرده اند که ما مثل آن نکرده باشیم.
و این هنگام جوانان انصار بروش جاهلیت از برای سعد بن عباده انشاد رجز می کردند و همی گفتند.
يا سَعْدُ أَنتَ الْمُرْجا * وَ شَعْرُكَ الْمُرَجلُ * وَ فَحْلُكَ الْمُرَجّمُ (1)
با این همه کار بر سعد بن عباده راست نه ایستاد چه جماعت انصار در خلیفتی او متفق الكلمه نبودند گروهی دل با علی مرتضی داشتند و جماعتی ابو بکر را می جستند و جمعی از مردم قبیله اوس بر خزرجیان حسد می داشتند و رضا نمی دادند سعد بن عباده را که سید قبیله خزرج است در مسند خلافت جای کند و برخی لا ابالی سخن می کردند و سخن را عریان نمی آوردند چنان که ابو الهیثم ابن التيهان این شعر بگفت :
ص: 11
الاقد ارى ان الفتى لم يخلد *** و ان المنايا للرجال بمرصد
تكلم أهل الكفر من بعد ذلة *** و عزة هاد كان فيها و مهتد
ثلاثة اصناف من الکفر کلهم *** يروح علينا بالشنان و يغتدى
كفاراً يقولون النبي منافق *** و کل کفور شامت متهود
و ارعد كذاب اليمامة جهرة *** و اكلب فيها باللسان و باليد
و ما نحن ان لم يجمع اللّه امرنا *** بخير قريش كلها بعد احمد
و اني لارجو ان يقوم بامرنا *** على أو الصديق و الامر من غد
و الا فكذاب اليمامة غالب *** على الناس طرا بالقنا و المهند
از این کلمات بیم می دهد که بعد از رسول خدای عجب نباشد اگر جهودان و ترسایان و منافقان سر بطغیان بر آورند و مسیلمه کذاب از در فساد و عناد بیرون شود، صورت فردا را در آینه امروز باز بینید و کار امروز بفردا می فکنید اگر یک تن از شناختگان قریش تن برنج در دهد و این حمل بر خویشتن نهد باشد که این دین بپاید و این تشتت آرا فراهم آيد اينك چشم آن دارم که علی بن ابی طالب یا پسر ابو قحافه و اگر نه عمر بن الخطاب يا عثمان بن عفان و یا یک تن از بزرگان انصار شبان این گله و راعی این رمه گردد و اگر نه از این پندار های آشفته و کردار های در هم رفته ایمن نتوان بود.
از پس او خزيمة بن ثابت كه ذو الشهادتين لقب داشت بر خاست و گفت اي معشر انصار خویشتن را وا پائید و در کار خویش ژرف بیندیشید و این بدانید اگر امروز قریش بر شما فرمان روا گردند در دودمان ایشان تا قیامت این حکومت بپاید، و در روزگاران دراز فرزندان شما را بتکالیف شایگان زحمت کنند و چاره نتوانند، نه آخر شما انصار دین و امینان رسول امین باشید ارض شما دار هجرت و خانه شما خواب گاه وا پسین پیغمبر است این آرزو های پراکنده را فراهم آرید هم دست و هم داستان شوید و یک تن از انصار را که ستوده مهاجریان و سزاوار این مکان باشد اختیار کنید و این مکالمه را بخاتمه باز دهید.
ص: 12
انصار بیک بار بانگ برداشتند و گفتند «صدقت و با لحق نطقت» راست گفتی و سخن براستی آوردی امروز سعد بن عباده سید سلسله و قاید قبیله است ما او را بریاست برداریم و سیاست او را گردن نهیم.
أسيد بن حضير انصاری اوسی نگریست که سخنان ذو الشهادتین بازار خزرجيان را بر وفق کرد بعید نیست که سعد بن عباده بخلیفتی پیغمبر موفق گردد پس برجست و بپای ایستاد و گفت یا معشر الانصار خداوند نعمت خویش را بر شما بزرگ داشت و شما را بنام انصار نام بردار فرمود بازگشت پیغمبر بشهر شما افتاد و قبض پیغمبر در میان شما بهر شما گشت کفران نعمت مکنید و خسران کفران مبرید جامه خلافت را بر قامت قریش بریده اند و این شرافت را خاص ایشان دیده اند طریق مناطحت و مکاوحت مسپارید و این کار را بیرون مناجزت و منازعت بدیشان گذارید پس هر کرا مطاع خوانند مطیع شوید و هر کس را وا پس دانند وضیع شمارید.
این سخن بر طبع انصار خاصه خزرجیان ناگوار افتاد او را زجر کردند و سقط گفتند و از چنین اندیشه ها دفع دادند .
بشير بن سعد الاعور الانصاری که سید قبیله اوس بود هرگز رضا نمی داد که اسید بن حضیر را جماعت خزرج فرسایش شناعت دهند و اعداد امر سعد بن عباده کنند پس برخاست و سخن را بصورت حکمت تمویه کرد و در معنی مردم را بفساد کار سعد تنبیه داد.
گفت ای معشر انصار ای جماعت اوس و خزرج ای قبایل نجار و غفار شما را می آگاهانم دانسته باشید که پشت قریش با شما استوار است و شما را با قریش استظهار آن چه شما در راه خدا رنج بردید و شکنج دیدید خداوند بر زیادت شما را رحمت کرد و نعمت داد اکنون این امر خلافت یا خاص شماست و اگر نه بهر قریش است در هر حال از طریق سلامت بیک سوی نشوید اگر خاص شماست مردمی کنید و با قریش گذارید تا اگر خاص قریش باشد از آن مردم نباشید
ص: 13
که خدای فرماید ﴿ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً وَ اَحَلَّوُا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ﴾ نعمت خداوند را بکفران بدل کردند و مردم خود را بجهنم جای دادند.
چون سخن بشیر ین سعد بنهايت شد عويم بن ساعده بمساعدت او برخاست و گفت ای جماعت انصار شما اول کس بودید که نصرت دین کردید و با دشمنان دین طریق مناجزت و مبارزت سپردید و در بذل مال و جان دریغ نخوردید امروز اول کس مباشید که با بزرگان دین از در کید و کین بیرون شوید اکنون با خویشان پیغمبر در طلب خلافت ساز مخالفت منوازید که دعوت ابراهیم ایشان راست و خلافت خاص خاندان نبوت است پس کار را چنان خواهید که خدای خواهد و این ودیعت را بدان جا سپارید که خداوند فرماید.
این وقت معن بن عدی که با ابو بکر رغبتی داشت فرصتی بدست کرد بر برخاست و گفت ای معشر انصار بسیار سخن کردید و فراوان گفتید و شنیدید از این جمله چه بر آمد؟ اگر بیرون قریش این خلیفتی خاص شماست آن جماعت را بخوانید تا با شما بیعت کنند و اگر ایشان راست بر ایشان می اغالید و چندین نا سخته مسکالید (1) .
بالجمله انصار از این گونه سخن می کردند و این محاوره و مناظره آرزوی سعد بن عباده را تسویف می داد و کار بتاخیر می انداخت .
از آن سوی مغيرة بن شعبه این بدانست و بنزديك عمر بن الخطاب شتاب گرفت و گفت چه آسوده نشستۀ اينك سعد بن عباده در سقیفه بنی ساعده از وجوه انصار انجمنی ساخته و در طلب خلافت کار بمحاورت و مشاورت انداخته بعید نیست که هم اکنون خبر بیعت و متابعت او در رسد و کار از دست و دست از کار بعید افتد عمر چون بشنید سرش خیره شد و بقدم عجل و شتاب بشتافت و دست ابو بکر
ص: 14
را گرفته طریق سقیفه پیش داشت ابو عبيدة بن الجراح از قفای ایشان در تک و تاز آمد و جماعتی از قریش از دنبال سرعت کردند و این جمله بسقیفه بنی ساعده در آمدند و بر یک سوی بصف بنشستند و ساعتی چون مردم غم آکنده و افاعی زخم خورده خاموش بودند و بر یک دیگر همی نگریستند.
اول کس که در این انجمن سخن کرد ثابت بن قيس بن شمّاس انصاری بود و او را خطیب انصار می نامیدند پس بر پای خاست و بانگ برداشت که ای جماعت مهاجران سخنی می گویم که در پرده نتوانید گذاشت شما نيك دانيد گاهی که رسول خدا بعثت یافت در شهر مکه که مولد و منشاء او بود جای داشت خویش و عشيرت او بتمامت در گرد او جای داشتند چندان که ایشان را دعوت با دین کرد بر كيد وكين بيفزودند قرآن مجید را بشعر نسبت کردند و معجزاتش را بسحر منسوب داشتند چندان که رنج و شکنج می برد خداوندش بصبر و سکون فرمان می داد.
این ببود تا بفرمان یزدان با سرای هجرت تحویل داد و جهاد با دشمن فریضه افتاد چون شما بنزديك ما آمدید با شما طريق مساوات سپردیم شما را در خانه های خود فرود آوردیم و در بهتر جای، جای دادیم و اموال خود را با شما قسمت کردیم و از بذل جان در راه دین خویشتن داری روا نداشتيم ترك سر گفتیم و قدم در آب و آتش گذاشتیم مائیم انصار خدا مائيم لشکر خدا مائیم که از بهر ما خدا فرمود:
﴿ وَ الَّذِينَ تَبَوَّوْا الدّار وَ الإيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِم خَصاصَةٌ﴾
خلاصه سخن آنست که می فرماید انصار که خداوند خانه و ایمان بودند دوست می داشتند مهاجرین را که بسوی ایشان هجرت کنند و مهاجران را بر
ص: 15
خویشتن اختیار می کنند و حاجت خویش را فرو می گذارند و در اسعاف حاجت مهاجران رنج می برند آن گاه گفت از این گونه فراوان خداوند ما را در قرآن مجید یاد کرده و فضایل ما را بر شمرده کسی را نیروی آن نیست که انکار این فضایل کند و این شرف را از ما بیک طرف افکند امروز پیغمبر بسرای دیگر تحویل داد و مردی را بر ما نگماشت و ما را با کتاب و سنت باز گذاشت همانا خداوند این امت را بر ضلالت جمع نگرداند چنان که رسول خداى فرمايد ﴿ لا تَجتمعُ أُمّتي عَلى ضَلالة﴾ پس انصار خدا مائیم و امامت امت ما راست و خلیفتی رسول خدا خاص ماست اکنون اگر پاسخ خردمندان دارید بگذارید و اگر نه از در لجاج احتجاج مکنید و از طریق انصاف انحراف مجوئید.
عمر از آن عجلت که در طبیعت داشت خواست آغاز سخن بپاسخ کند ابو بکر او را فشار کرد که بباش و خود برخاست و روی فرا ثابت آورد و گفت تو چنینی که گفتی و قوم تو صد چندین اند فضایل شما را پوشیدن در نهفت آفتاب کوشیدن است هیچ کس را نرسد که مکانت و منزلت انصار را انکار کند و ایشان را از آن مقام منیع و منزلت رفیع دفع دهد اما ما آن مردمیم که خداوند ما را بفضایل بلند سر بلند ساخته چنان که در کتاب کریم می فرماید:
﴿ لِلفقَرآء الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخرِجوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فضلا مِنَ اللّهِ وَ رِضواناً وَ يَنصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ﴾
خلاصه معنی چنانست که این مسکینان که از بند مال و منزل بیرون جستند و رضای ما جستند و خدا و رسول را نصرت کردند راستان حضرتند و در جای دیگر می فرماید:
﴿ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ﴾
لاجرم فرمان خدای رفته که شما با ما باشید و از پیروی ما تقاعد نورزید چه صادقين مائيم هان ای مردم بترسید از خداوند قاهر و غالب و سخن از در کذب
ص: 16
مکنید همانا دانسته اید که عرب شما را گردن ننهد و بخلافت سلام ندهد و این قریش در میان عرب بشرافت حسب و نسب ممتازند و بدعوت ابراهیم و فرزندی اسمعیل بی انباز و من این کار از بهر خویش نمی جویم اکنون از این دو مرد بزرگ يكي را بر گزينيد اينك عمر بن الخطاب و اگر نه ابو عبيدة بن الجراح با يك تن بيعت کنید و بیخ این مشاجره و مناظره را بزنید.
چون سخن بدین جا رسید ثابت بن قیس روی از ابو بکر بر تافت و مهاجریان را مخاطب داشت و گفت یا معشر المهاجرين شما بدین سخن که ابو بکر در حق عمر و ابو عبیده گفت رضا دادید؟ گفتند سمعاً و طاعتاً بهر چه صدّیق فرمان دهد گردن نهیم گفت روا نباشد که شما ابو بکر را بنا فرمانی پیغمبر نسبت کنید گفتند ما این نکرده ایم و هرگز بر صدّیق گناه نه بندیم.
این وقت ثابت بن قيس حجت محکم کرد و گفت ای مهاجران شما گفتید رسول خدای در زندگانی خویش ابو بکر را بحکومت ما بر گماشت و او را در نماز فرا پیش داشت و امامت امت را بدو گذاشت و این نکرد جز این که خلیفتی او را داد اگر چنین باشد از کردار پیغمبر مکشوف افتد که برگزیده مردمان ابو بکر است و بر غیر او خلیفتی حرام باشد اکنون بگوئید چگونه ابو بکر از فرمان رسول خدای بیرون شد و از خلافت دست باز داشت و پسر خطاب و ابو عبیده را که بحكم رسول خدا فرود او بودند فرمان روا خواست عصیانی از این بزرگ تر ندانیم که شما بر ابو بکر بستید اگر این نیست ای معشر مهاجرین پس شما برسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دروغ بستید و عاصی شدید آن جا که گفتید پیغمبر ابو بکر را خلیفتی داد.
این هنگام مهاجران در پاسخ ثابت بن قیس بیچاره ماندند و سخن را دیگر گونه راندند گفتند یا ثابت رسول خدا ابو بکر را خلیفتی نداد بلکه او بیمار بود از این روی ابو بکر بنماز ایستاد ثابت بن قیس گفت این سخن براستی کردید چه آن گاه که ابو بکر در نماز بود رسول خدای افتان و خیزان بمسجد آمد و
ص: 17
ابو بکر این معنی را تفرس کرد و از محراب خویش را بدزدید و در صف نخستین با دیگر مردم رده بست و رسول خدای فرا پیش شد و نماز بگذاشت پس پیش نمازی پیغمبر را بودنه ابو بکر را .
مهاجران گفتند یا ثابت راست گفتی لكن اي معشر انصار شما دانید اول کس که خدای را بوحدانیت ستایش کرد و محمّد را به پیغمبری باور داشت اهل و عشیرت او بودند لاجرم خویشان نزديك او در این کار از دیگر مردم سزاوار ترند و شما انصاف کنید و در طلب خلافت طریق خلاف مسپارید و ما انکار شما که انصارید نکرده ایم فضایل شما را دانسته ایم خداوند شما را انصار دین خواند و ما بسوی شما هجرت کردیم و همه نیکوئی دیدیم امروز هیچ کس جز مهاجرين اولين نزديك ما مانند شما نیست پس ما امیران باشیم و شما وزیران باشید و هرگز بیرون صوا بدید شما کاری بمقطع نرسد و بی رضای شما هیچ قضایای نرود « نحن الأمراء و انتم الوزراء لانفتات عليكم بمشورة ولا نقضى دونكم الامور»
این وقت از میان قوم حباب بن المنذر بن الجموح الانصاری نگریست که نرم نرم کار از دست انصار بیرون می شود و بر مهاجریان استوار می گردد و او از دوستان سعد بن عباده بود لاجرم از میانه برجست و بنی اعمام خویش را ندا در داد و گفت ای معشر انصار در کار خویش ژرف بنگرید و خود را وا پائید مبادا شما را مغرور کنند و بفریبند و حق شما را از شما بگردانند سوگند با خدای که نتوانستند خدای را آشکار پرسش کنند مگر در زمین های شما و نماز بجماعت نگذاشتند مگر در مسجد های شما و عرب مطیع و منقاد نشدند مگر بشمشیر های شما امروز فضیلت شما در دین و بهره شما در اسلام از همه کس بیش تر و برتر است و بدین منصب از همه کس سزاوار تر شمائید اگر این جماعت قریش بدان چه گویم کردن نگذارند ما از جماعت خود امیر نصب کنیم و ایشان نیز از مردم خویش امیری اختیار کنند.
سعد بن عباده چون این بشنید گفت «هذا اول الوهن» کنایت از آن که
ص: 18
این کار خاص من باید بود و کسی را شريك نباید گرفت اسید بن حضیر و بشیر بن سعد اگر چه هر دو انصاری بودند بر رغم سعد بن عباده اعداد امر قريش می کردند و رضا نمی دادند كه يك نيمه كار نيز بر سعد بن عباده فرود آید پس هر دوان برجستند و گفتند ای حباب نیکو سخن نکردی و آن چه گفتی از طریق عقل بیک سوی بود این کی شود كه در يك شهر دو امیر فرمان گذار گردند و بمخالفت یک دیگر حکم رانند حباب گفت سوگند با خدای که من بدين سخن جز عذر شما نخواستم چه شما از ایشان ابا کردید و ایشان از شما ابا فرمودند من سخنی باصلاح ذات بین در میان افکندم.
و چون حباب دانسته بود که اسید بن حضیر و بشير بن سعد خاص بخصومت سعد بن عباده این گونه سخن ها رانند تا کار از او بگردانند پس برخاست و این شعر ها انشاد کرد:
سعی ابن حضير في الفساد لجاجة *** و أسرع منه في الفساد بشير
يظنان انا قد أتينا عظيمة *** و خطبهما فيما يراد صغير
و ما صغرا الا لما كان منهما *** و خطبهما لولا الفساد كبير
و لكنه من لا يراقب قومه *** قليل ذليل ما علمت حقير
فيا ابن حضير و ابن سعد كلا كما *** بتلك التي يعني الرجال خبير
ألم تعلما للّه درُّ أبيكما *** و ما الناس الا أكمه و بصير
بأنا و اعداء النبيَّ كانهم *** اسود لهم في الغابتين زئير
نصرنا و آوینا النبيَّ و ماله *** سوانا من اهل المكتين بصير
فديناه بالابناء فيهم دماءنا *** و اموالنا و المشركون كثير
و كناله في كل امر يريده *** سهاماً صياما ضمهن جفیر
و كان عظيما اننى قلت منهم *** امیر و منا یا بشیر امیر
چون حباب از این اشعار بپرداخت عمر بن الخطاب بجانب وی نگریست و گفت ای حباب خطبی عظیم آوردی هرگز دو شمشیر در نیامی راست نیاید، و
ص: 19
أبو بكر لختی انصار را بستود و گفت کس انکار فضل شما نتواند کرد شما انصار رسول خدایید و رسول خدا بسوی شما مهاجرت کرد و بعد از مهاجرین اولین کس را مکانت شما نیست فهم الأمراء و انتم الوزراء.
حباب بن منذر از کلمات تعبيه اندوز او بيمناك شد که مبادا کار از دست بشود بر خاست . فقال یا معاشر الانصار املكوا على ايديكم فانما الناس فى فيئكم و ظلا لكم ولن يجترىء مجترىء على خلافكم ولن تصدر الناس الاعن رايكم انتم اهل العزة و المنعة و اولوا العدد و الكثرة و ذو و الباس و النجدة و انما ينظر الناس ما تصنعون فلا تختلفوا فتفسد عليكم الامور فان ابى هولاء تامير كم عليهم فلسنا نرضی تامیر هم علينا ولا نقنع بدون ان يكون منا امير و منهم امير.
می گوید ای قبایل انصار خویش را وا پائید و حق خود را از دست فرو مگذارید شما آنانید که مردمان در پناه شما زیستن کنند و بخلاف شما دم نزنند و شمائید صاحب مجد و خطر و خداوند لشکر و کشور اينك مردمان نگرانند تا شما چه خواهید کرد پس از آرای پراکنده و اختلاف کلمه بپرهیزید تا کار بر شما راست بایستد اگر این جماعت قریشیان سر بامارت شما در نیاورند ما نیز بامارت ایشان رضا ندهیم پس ما امیری از بهر خود نصب کنیم و ایشان امیری نصب کنند.
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید دیگر باره از جای برجست . فقال هيهات لا يجتمع سيفان في غمد واحد و اللّه لا ترضى العرب ان تؤمّركم و نبيها من غيركم و لكن العرب لا تمنع ان تولى امرها من كانت النبوة فيهم و اولوا الأمر منهم و لنا بذلك على من خالفنا الحجة الظاهرة و السلطان البّين فمن ينازعنا في سلطان محمّد و نحن أولياؤه و عشيرته الامدلُّ بباطل او متجانف لائم او متورط في الهلكة محبُّ للفتنة.
یا حباب این چه کلمات محالست که می آوری هرگز در يك غلاف دو تیغ راست نیاید سوگند بخدای که هرگز عرب بامارت شما گردن ننهد و حال آن که
ص: 20
حجت امارت و خلافت بیرون شماست و لكن عرب بامارت آنان که نبوت در خانواده ایشان و اولو الامر از ایشانست رضا دهد و ما را بدین سخن حجتی روشن و برهانی قاطع است و هر کس در خلیفتی محمّد با ما از در منازعت و مناجزت بیرون شود و حال آن که ما اولیا و عشیرت اوئیم حجت بباطل کند و عاصی گردد و خود را در هلاکت افکند و انگیزش فتنه کند.
چون عمر سخن بپای برد دیگر باره حباب برخاست -
فَقَالَ یَا مَعَاشِرَ الْأَنْصَارِ أَمْسِكُوا عَلَی أَیْدِیكُمْ وَ لَا تَسْمَعُوا مَقَالَةَ هَذَا الْجَاهِلِ وَ أَصْحَابِهِ فَیَذْهَبُوا بِنَصِیبِكُمْ منْ هَذَا الْأَمْرِ وَ إِنْ أَبَوْا أَنْ یَكُونَ مِنَّا أَمِیرٌ وَ مِنْهُمْ أَمِیرٌ فَأَجْلُوهُمْ عَنْ بِلَادِكُمْ وَ تَوَلَّوْا هَذَا الْأَمْرَ عَلَیْهِمْ فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ أَحَقُّ بِهِ مِنْهُمْ فَقَدْ دَانَ بِأَسْیَافِكُمْ بْلَ هَذَا الْوَقْتِ مَنْ لَمْ یَكُنْ یَدِینُ بِغَیْرِهَا وَ أَنَا جُذَیْلُهَا الْمُحَكَّكُ وَ عُذَیْقُهَا المُرَجَّبُ أنَا أبو شِبلٍ فی عِرّیسَهِ الأَسَدِ و اللّه لا يردّ احد قولى الاحطمت انفه بالسيف فَقَالَ عُمَرُ إِذَنْ یَقْتُلُکَ اللَّهُ قَالَ بَلْ إِیَّاکَ یَقْتُلُ.
گفت ای معاشر انصار خویشتن داری کنید و کلمات عمر جاهل و اصحاب او را وقعی نگذارید که بهره شما را از دست شما بیرون کند اگر رضا ندهند که از ما امیری و از ایشان امیری نصب شود این مهاجریان را از شهر خود بیرون کنید و بر ایشان غلبه جوئید سوگند با خدای که شما سزاوار ترید بدین کار همانا با شمشیر های شما بیفرمان ها فرمان پذیر شدند اينك ستون رای و عمود عقلم و دل دلیران و جگر شیران دارم سوگند با خدای هیچ کس سخن مرا با من بر نگرداند الا آن که بینی او را با شمشیر درهم شکنم عمر گفت ای حباب خدا تو را می کشد گفت بلکه تو را می کشد.
عمر چون این کلمه بشنید دانست که کار بمقاتلت انجامد و امر خلافت مختل ماند با آن همه درشتی خوی و شر است طبع نفس سر کش را بلجام کرد و روی از حباب بگردانید و با ابو عبیده گفت وقتی در حیات رسول خدا مرا با حباب مناقشه و مناظره رفت و او فراوان بباطل حجت آورد پیغمبر مرا از مکالمۀ
ص: 21
با او نهی فرمود و من سوگند یاد کردم که هرگز با او سخن نکنم تو اکنون بر خیز و چیزی بگوی.
ابو عبیده برخاست و فصلی در فضل انصار بپرداخت آن گاه گفت ای جماعت انصار شما اول کس بودید در نصرت دین اول کس مباشید در تبدیل امر
ثابت بن قیس گفت ما بصاحب خود سعد بن عباده که سید خزرج است فرمان پذیر شدیم و او را امیر خود دانیم عمر بن الخطاب گفت یا ثابت چنین مگوی سعد سزاوار این کار نیست ثابت گفت سزاوار تر از غیر اوست چه شهر شهر او و خانه خانه اوست و تو بر او در آمدۀ.
حسان بن ثابت این وقت برخاست و این شعر ها انشاد کرد:
لا ينكرن قريش فضل صاحبنا *** سعد فمافي مقام اليوم من اود
قالت قريش لنا السلطان دونكم *** لا يطمع اليوم في ذا الامر من احد
قلنا لهم فارهنوا حقا فنتبعه *** لسنا نريد سواه آخر الأبد
ان كان عندكم عهدله سبب *** بعد الرسول فما قلناه بالفند
ان لا يكن عندكم عهد فان له *** اصحاب بدر و اهل الشعب من احد
نحن الذين ضربنا الناس عن عرض *** حتى استقاموا و كانوا بيضة البلد
فى كل امر لنا امر نفوز به *** اعطى الاله عليه جنة الخلد
لستم باولى بها منا لان لنا *** وسط المدينة فضل العز و العدد
و اننا لو منحنا اللّه انفسنا *** لم نبق خوفا على مال ولا ولد
و الناس حرب لنا و الناس كلهم *** مثل الثعالب تخشى صولة الاسد (1)
ص: 22
بشير بن سعد چون اشعار حسان را اصغا نمود با خود اندیشید که مبادا از این سخنان روضه آمال سعد بن عباده با بوی و رنگ شود « و قال يا معشر الانصار الا ان محمّداً من قريش و قومه اولی به» هان ای مردم انصار بیهوده اعداد فتنه مکنید و بنا حق بنیاد منازعت می فکنید که این خلیفتی خاص از بهر قریش است.
این وقت مهاجریان و انصار روی در روی کردند و سخن در سخن افکندند رگ های گردن ها سطبر شد و آواز ها خشن و سخن ها درشت گشت چندان که از مناظره و مشاجره كار قريب بمقاتله و مقابله افتاد.
مردی از انصار برخاست و خدای را حمد و ثنا گفت، فقال اما بعد فنحن الانصار و كتيبة الاسلام و انتم يا معشر قريش رهط نبينا قد دفت الینا دافة من فوقكم فاذاً انتم تريدون ان تغصبون الأمر.
گفت مائیم انصار خدا و لشکر اسلام و شما ای معشر قریش بر ما بتاخته اید و آهنگ ما کرده اید با این که قبیله پیغمبر مائید و باید پشتوان ما باشيد اينك آهنگ آن دارید که ما را از بهره و نصیبه خود دفع دهید و خلافتی که حق ماست از ما غصب کنید.
ابو بکر از بهر پاسخ او بپای خاست. فقَالَ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ إِنَّکُمْ لاَ تَذْکُرُونَ فَضْلاً إِلاَّ وَ أَنْتُمْ لَهُ أَهْلٌ وَ إِنَّ اَلْعَرَبَ لاَ تَعْرِفُ هَذَا الْأَمْرَ إِلاَّ لِقُرَیْشٍ أَوْسَطِ اَلْعَرَبِ دَاراً وَ نَسَباً وَ قَدْ رَضِیتُ لَکُمْ أَحَدَ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ وَ أَخَذَ بِیَدِی وَ یَدِ أَبِی عُبَیْدَةَ بْنِ الْجَرَّاحِ
گفت ای انصار هیچ فضیلتی نیست که شما بشمرید و شایسته آن نباشید لکن قبایل عرب امر خلافت را جز از برای قریش گردن ننهند چه ایشان افضل عرب اند بلد ایشان مکه معظمه است که بهترین بلاد است و نسبت ایشان بابراهيم خليل پیوندد که شریف ترین نژاد است همانا من رضا دادم که یکی از این دو کس را اختیار کنید و دست عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح را بگرفت .
معد بن عدی نگریست زودا که فتنه انگیخته شود و خون ها ریخته گردد بانگ در داد که ای مهاجریان سوگند با خدای که هیچ كس نزديك ما عزيز تر
ص: 23
از شما نیست ما از آن ترسناکیم که در امت رسول کاری بیرون عدل و داد بپای رود و آن چه شما طلب می کنید بحق نباشد.
عمر بن الخطاب قدم پیش گذاشت و بانگ برداشت و گفت ای گروه انصار شما در حضرت رسول حاضر نبودید و نشنیدید که فرمود ﴿ اَلْأَئِمَّهُ مِنْ قُرَیْشٍ﴾ امامان از قرشیان باشند و حکومت امت خاص ایشان ست بشیر ین سعد که از برای توهین امر سعد بن عباده آماده بود مجال یافت و گفت سوگند با خدای که این سخن از رسول خدای بشنیدیم و مکشوف داشتیم که خلافت خاص خاندان اوست و با خدا سوگند یاد می کنم که هرگز با ایشان قرع الباب منازعت و مناجزت نکنم آن گاه گفت ای انصار از خدا بترسید و با مهاجریان خصمی مکنید و چیزی که خدای از برای شما ننهاده طلب مفرمائید از این سخنان ابو بکر عظیم شادمان شد گفت احسنت احسنت رحمك اللّه و جزاك عن الاسلام خيراً من این کار از بهر خود نمی جویم اينك دو مرد بزرگ عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح حاضرند با هر يك بخواهيد بيعت کنید و متابعت او جوئید.
عمرو ابو عبیده هم رای و هم زبان بر خاستند و گفتند لا و اللّه هرگز این مباد که ما بر تو سبقت گیریم تو بدین کار سزاواری و تو ثانی اثنین در غاری تو از عهد رسول خلیفتی داشتی و باجماعت نماز گذاشتی هیچ کس از مهاجریان را بر تو تقدم نباشد.
این وقت انصار دانستند که از میان ایشان کار بر کنار افتاد آواز ها بلند کردند و گفتند اکنون که کار بکام مهاجران می رود چرا با علی مرتضی بیعت نکنیم که پسر عم پیغمبر است و هیچ کس را نزد پیغمبر مکانت او نیست و در بنی هاشم کس نیست که او را بر خود امیر و پیشوا نداند در زهد و علم و تقوی در همه عالم یک تن برابر او نباشد.
عمر بن الخطاب چون این بشنید سخت بترسید دانست که اگر علی مرتضی از اشتغال با پیغمبر فراغ یابد و از در در آید یک تن نماند جز این که با او بیعت کند
ص: 24
با ابو بکر گفت هان دست فرا ده تا با تو بیعت کنم که تو شیخ طایفه و قاید قبیلۀ ابو بکر گفت ای عمر تو دست گسترده کن که من تو را شایسته تر دانم عمر دست بیازید و دست ابو بکر گرفت و بقانون بیعت دست بر دست او زد و ابو عبیده نیز بیعت نمود بشير بن سعد انصاری پیش شد و گفت لا و اللّه در این بیعت از انصار کس از من پیشی نگیرد و دست بر دست ابو بکر زد.
حباب بن منذر چون این بدید موی بر اندامش زوبین گشت خشم آگین بانگ برداشت که یا بشر عفتك عفاة انفست على ابن عمك الامارة بلا های جهانت نیست و نابود کند حسد بر پسر عمت سعد بن عباده بردی و خلیفتی رسول را از برای او دریغ داشتی بشیر گفت لا و اللّه امارت او بر من ثقيل نبود لکن خصومت در امری که ما را حقی نیست ثقیل می نمود.
از این سخن آتش خشم در کانون سینه حباب زبانه زدن گرفت و دست بزد و تیغ بر کشید و با جانب بشیر حمله ور گشت غوغا بر خاست و آواز ها بالا گرفت انصار از چپ و راست بدویدند و دست حباب بگرفتند و او را از تاب و طیش فرود آوردند گفت این چه بیهوده کار است که پیش دارید و مرا نمی گذارید کردید آن چه کردید سوگند با خدای که فرزندان شما را بر در های ایشان می بینم که ایستاده اند از برای یک جرعه آب و کامیاب نمی شوند.
ابو بکر گفت یا حباب از مثل من هم چنین متوقع باید بود گفت از تو بیم ندارم لكن فردا که نه من باشم و نه تو باشی چندان که فرزندان از پس یک دیگر در آیند شربت های ناگوار بچشند و عذاب های عظیم بکشند این بگفت و خاموش شد پس مردم اوس بعد از بشیر بن سعد يك يك پيش شدند و با ابو بکر بیعت کردند خزرجیان شکسته خاطر شدند و با ابو بکر بیعت کردند و از کثرت مردم بیم می رفت که سعد بن عباده در زیر قدم طریق عدم سپارد فریاد برداشت که هان ای مردم مرا کشتيد قال عمر اقتلوا سعداً قتله اللّه عمر گفت بکشید او را که خدایش بکشد چه در میان جماعت منازعت افکند.
ص: 25
فَوَثَبَ قَیْسُ بْنُ سَعْدٍ فَأَخَذَ بِلِحْیَةِ عُمَرَ وَ قَالَ وَ اللَّهِ یَا ابْنَ صُهَاكَ الْجَبَانَ الْفَرَّارَ فِی الْحُرُوبِ اللَّیْثَ فِی الْمَلَإِ وَ الْأَمْنِ لَوْ حَرَّكْتَ مِنْهُ شَعْرَةً مَا رَجَعْتَ وَ فِی وَجْهِكَ وَاضِحَةٌ. پس پسر سعد بن عباده برجست و ريش عمر را بگرفت و گفت ای پسر صهاك حبشيه ای ترسنده و گریزنده در میدان و شیر شرزه امن و امان اگر یک موی سعد بن عباده بر زحمت تو جنبش کند از این بیهوده گوئی يك دندان در دهان تو بجای نماند از بس دهانت را با مشت بکوبند.
ابو بکر فریاد برداشت که مهلا يا عمر هنگام رفق و مدار است نه جای مجادله و معادا.
این وقت سعد بن عباده بسخن آمد. فقال یا بن صهاك اما و اللّه لوان لى قوة على النهوض لسمعتها منى في سككها زئيراً يزعجك و أصحابك منها ولا لحقتكما بقوم كنتم فيهم اذنابا اذلاء تابعين غير متبوعين لقد اجتراتما.
گفت ای پسر صهاک اگر مرا نیروی حرکت بود در کیفر این جسارت که تو را رفت هر آینه تو و ابو بکر در بازار مدینه از من نعرۀ شیری اصغا می کردید که با اصحاب خود از مدینه بیرون می شدید و شما را ملحق می کردم بجماعتی که در میان ایشان بودید و ذلیل و نا کس تر مردم شمرده می شدید آن گاه گفت یا آل خزرج احملوني من مكان الفتنه پس او را برداشتند و بسرای خویش بردند .
از پس او ابو بکر کس بدو فرستاد که تمامت مردم با من بیعت کردند تو چرا سراز متابعت بر می تابی . فقال لا و اللّه حتى ارميكم بكل سهم في كنانتي و اخضب منكم سنان رمحي و اضربكم بسيفى ما اطاعنى فأ قاتلكم بمن تبعنى من اهل بيتى و عشيرتى ثم قال و ايم اللّه لو اجتمع معكما الجن و الانس ما بايعتكما ايها العاصيان حتى اعرض على ربى و اعلم ما حسابی.
گفت سوگند با خدای که هرگز با شما بیعت نکنم تا بسوی شما گشاد دهم هر تیر که در کیش دارم و سنان نیزه خود را از خون شما خضاب کنم و شمشیر در شما گذارم چندان که توانم و مقاتله کنم با شما با تمام اهلبیت و عشيرت خود
ص: 26
قسم بخدا که اگر تمام جن و انس با شما انجمن شود من با شما دو تن گناه کار بیعت نکنم تا خدای خود را ملاقات کنم و حساب خود را بدانم.
چون این خبر بابو بکر آوردند عمر گفت لابد از او باید بیعت گرفت بشیر بن سعد گفت صواب آنست که او را بحال خود بگذارید چه او بیعت نکند تا کشته نشود و کشته نشود تا تمامت خزرج با او کشته نشوند پس او را بگذاشتند و او ابداً بیعت نکرد نه با ابو بکر و نه با عمر و در عهد عمر بشام هجرت کرد چنان که بدان اشارتی شد و تفصیل آن در جای خود مرقوم می شود مع القصه چون امر بر ابو بکر بایستاد حارث بن هشام المخزومی بدین شعر شکری فرستاد که کار بر وجه مسالمت بحاتمت رفت.
ان المشطب في القراب بوار *** ترك اللجاج و بايع الانصار
قوم هم نصروا النبي محمّداً *** و الناس كلهم له كفار (1)
و از پس او یک تن دیگر از مهاجران در نهیت ابو بکر و ملامت سعد بن عباده این شعر بگفت
شكر المن هو بالثناء حقيق *** ذهب اللجاج و بويع الصديق (2)
من بعد ما زلت بسعد نعله *** و رجا رجاء دونه العيوق
بعد از تقریر امر بر ابو بكر عبد الرحمن بن عوف الزهری را نشاطی در خاطر آمد بر سر جماعتی از انصار بایستاد و گفت یا معاشر الانصار کس را انکار بر فضل و شرف شما نتواند بود ما نیز منزلت و مکانت شما را گواهی دهیم لکن
ص: 27
در میان شما مانند ابو بکر بن ابو قحافه و عمر بن الخطاب و عثمان بن عفان و ابو عبيدة بن الجراح كس يافت نشود و از شما پسنده نبود که با کسی که انباز نیستید هم ساز شوید و با آن که از شما برتری دارد برابری خواهید.
زید بن ارقم انصاری گفت یا بن عوف این مردم را که تو بر شمردی ما نگوئیم قدری و خطری ندارند لکن تو دانی که سعد بن عباده که امروز سید خزرج است از انصار است و سعد بن معاذ که در مرگش عرش بلرزید از انصار است و ابی بن کعب که مانند او کس قرائت قرآن نکرد از انصار است و معاذ بن جبل که در قیامت از تمامت علما سبقت جوید از انصار است و زید بن ثابت که در علم فرایض ثانی ندارد از انصار است و خزيمة بن ثابت که پیغمبرش ذو الشهادتين لقب کرد و گواهی او را بجای دو گواه گرفت از انصار است اگر بخواهم تن بتن با تو شمرده کنم بپای نرود.
ای پسر عوف سوگند با خدای اگر علی بن ابی طالب و وجوه بنى هاشم نكفن و دفن رسول خدای اشتغال نداشتند و از حدت حزن و سورت اندوه از میان گروه بیرون نبودند این مردم بر گردن آرزو های خود سوار نمی شدند و طمع و طلب ایشان در این کار استوار نمی گشت اکنون ای پسر عوف باز شو آتش آرمیده را دامن مزن و فتنه خوابیده را بر می اغالان و برسید خود مردم را بر میا شوب.
عبد الرحمن بن عوف این سخنان ناگوار را بابو بکر آورد ابو بکر گفت یا ابن عوف نیکو نکردی و بدین کار حاجت نداشتی چه واجب است بنزديك قومى شوی که با من بیعت کرده اند و بمتابعت من گردن نهاده اند ، چیزی را فرا یاد ایشان دهی که فراموش کرده باشند و پریشان کنی امری که فراهم شده باشد.
بالجمله سلمان فارسی که حاضر سقیفه بود چون این کار بکران آمد گفت ای مردم کردید و نکردید کنایت از آن که ای جماعت مهاجر و انصار بیعت درست بود و نيكو اما با علی مرتضی و نکردید و این سخن بپارسی گفت تا اگر پارسی زبانی باشد فهم کند آن گاه بتازی گفت اصبتم الخير و لكن اخطأتم المعدن
ص: 28
این نیز ترجمه سخن پارسی اوست هم این کلمات را از او روایت کنند.
قال ﴿أَصَبْتُمْ ذَا السِّنِّ مِنْکُمْ وَ لَکِنَّکُمْ أَخْطَأْتُمْ أَهْلَ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَمَا لَوْ جَعَلْتُمُوهَا فِیهِمْ مَا اخْتَلَفَ مِنْکُمُ اثْنَانِ وَ لَأَکَلْتُمُوهَا رَغَداً﴾ می گوید ابو بکر را برگزیدید و اهل بیت پیغمبر را ترک گفتید اگر امر خلافت را بخاندان پیغمبر باز می دادید دو تن از در خلاف بیرون نمی شد و سخن بسیار نمی گشت.
ابن ابی الحدید گوید آن جا که سلمان بپارسی سخن کرد و گفت کردید و نکردید مردم شیعی گویند یعنی اسلمتم و ما اسلمتم نخست مسلمانی گرفتید و چون با علی بیعت نکردید همانا مسلمان نشدید و مردم ما که عبارت از افضلیه باشند گویند گفت اخطاتم و اصبتم یعنی خطا کردید در تقاعد از بیعت ابو بکر پس اصابه نمودید می گوئیم واجب نشده است ابن ابی الحدید را که از برای کلمات سلمان در انکار خلافت ابو بکر عذری بر ترا شد چه انکار سلمان روشن تر از آنست که عذر پذیر باشد.
چون کار خلافت بر ابو بکر استوار بایستاد و عدت موالفین خویش را از مخالفین افزون یافت بر منبر رسول خدای صعود داد و از جای نشست پیغمبر يك پایه فرو تر نشست .
فحمد اللّه و اثنى عليه ثم قال اما بعد فانى و ليتكم و لست بخير كم لكنه نزل القرآن و من السنن و علمنا فتعلمنا ان اكيس الاكياس التقى و احمق الحمق الفجور و ان اقواكم عندى الضعيف حتى آخذ له الحق و اضعفكم عندى القوى حتى اخذ منه الحق ايها الناس انما انا متبع و لست بمبتدع اذا احسنت فاعينونى فاذا زغت فقومونی.
ص: 29
پس از ستایش یزدان گفت هان ای مردم سلطنت من برهان فضيلت من بر شما نیست مهتر شمایم نه بهتر شما لكن خداوند قرآن فرستاده و شریعت نهاده ما را آموزگاری کرد و ما نیز بیاموختیم همانا عاقل ترين مردم پرهیز کار ترین مردم است و احمق ترین ناس فاجر ترین ناس است و دانسته باشید که مردم ضعیف در نزد من قوی ترین شماست تا آن گاه که حق او را باز گذارم و مردم قوی در نزد من سخت ضعیف است تا گاهی که حق مردم را از وی باز ستانم همانا من متابعت شریعت کنم و مخترع بدعت نشوم اکنون مرا وا پائید اگر به نیکوئی قدم زدم پشتوان من باشید و اگر از طریق انصاف انصاف جستم مرا براستی بگمارید.
چون ابو بکر این کلمات بپای آورد از منبر فرود شد و نماز بگذاشت و طریق سرای خویش برداشت عمر بن الخطاب آن روز بانگ همی در داد که ای مردم مدینه بشتابید و با خلیفه رسول خدا بیعت کنید مبادا شب در آید و کسی بی آن که او را امامی بود بخواب رود و بسیار كس بنزديك ابو بكر می شدند و بیعت می کردند.
ابو سفیان بن حرب چون نگریست که کار ابو بکر بالا گرفت و او را از این بازار کالائی نیست آهنگ سرای بنی هاشم کرد و همی گفت.
أما وَ اللّهِ إِنِّي لَأَرى عَجَاجَةٌ لا يُطْفِئُها إِلَّا الدَّمُ يَا لَعَبْدِ مَنافِ فِيمَ أَبُو بَكْرٍ مِنْ أَمْرِكُمْ أَيْنَ الْمُسْتَضعَفَانِ أَيْنَ الْأَذلانِ يَعْني عَلِيًّا وَ الْعَبَّاسَ ما بالُ هَذَا الْأَمْرِ فِي أَقَلَّ حَيٍّ مِنْ قُرَيْشٍ .
سوگند با خدای که نشانه ناری را می نگرم که آن را جز خون فرو ننشاند ای فرزندان عبد مناف شما را چه رسیده است ابو بکر کیست که شما را زیر پی بسپرد و حق شما را ببرد علی و عباس را چه افتاد که در مضیق ضعف و ذلت بنشستند و از اخذ حقوق خویش دست به بستند این چون شود که خانواده شرافت گردن بگذارد تا امر خلافت در حقیر ترین قبیله قریش قرار گیرد.
پس بدر سرای پیغمبر آمد و علی را بخواند و گفت ابسط يدك ابا يعك دست
ص: 30
فرا ده تا با تو بیعت کنم و اللّه ان شئت لأملأ نّها على ابی فصیل یعنی ابا بكر خيلا و رجلا سوگند با خدای اگر فرمان کنی از بهر جنگ ابو بکر مدینه را از سواره و پیاده انباشته سازم.
علی علیه السلام فرمود یا ابا سفیان هرگز تو بی غرضی جنبش نکنی و جز بر ضرر اسلام کوشش نفرمائی من هرگز بكلمات تو مغرور نشوم و هرگز فریب تو در من نگیرد ابو سفیان برخاست و بدین شعر متلمس تمثل کرد .
وَلا يُقيمُ عَلى ضَيُم يُرادُ بِه *** إِلَّا الْأَ ذَّلانِ غَيْرُ الْحَيِّ وَ الْوَتِدُ
هذا عَلَى الْخَسْفِ مَرْبُوطٌ بِرَمَّتِهِ *** وَ ذَا يُشَحُ فَلا يَأْوِي لَهُ أَحَدٌ (1)
بروایتی ابو سفیان با جماعتی نخست بنزديك عباس آمد و او را نیز با خود هم داستان کرد و باتفاق نزد علی علیه السلام آمدند تا بیعت کنند بعد از آن که ابو سفیان سخن خویش را بپای برد و اشعار متلمس را قرائت کرد علی علیه السلام این کلمات را بفرمود.
﴿ أَيُّهَا النَّاسُ شُقّوا أَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفْنِ النَّجَاةِ وَ عَرْجُوا عَنْ طَرِيقِ الْمُنافَرَةِ وَ ضَعُوا تيجانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَناحَ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَراحَ مَآ آجِنِّ وَ لُقْمَةٌ يَغْصُّ بِها آكِلُها وَ مُجْتَنِي الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقتِ إيناعِها كالزارع بِغَيْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقلَ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكَ وَ إِنْ أَسْكَتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَيْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَيَا وَ الَّتِي وَ اللَّهِ لَابْنُ
ص: 31
أَبي طالِبٍ آنَسَ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْي أُمِّم بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلمٍ لَوْ بَحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ إِصْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ﴾
می فرماید ای مردم امواج بلا را بکشتی های نجات که مصابرت بر بلیاتست بشکافید و بشتابید و از طریق خلاف انحراف جوئید و تاج های تکبر و تنمر را فرو گذارید آن کس رستگار شد که باعانت اعوان بذروه تمنی پرواز نمود و اگر نه انزوا جست و با راحت انباز گشت حطام دنیوی و سلطنت جور آبی است عفن و لقمه ایست گلو گیر امروز بی پشتوانی اعوان و انصار حق خویش طلبیدن و در طلب خلافت کوشیدن بدان ماند که کس نا بهنگام از شجر ثمر چیند یا در زمین بیگانه دانه افشاند اگر حق خویش طلبم گویند در طلب پادشاهی می کوشد و اگر لب فرو بندم گویند از بیم مرگ چشم از حق خویش پوشید هیهات بعد از شداید متواتره و مصائب متكاثره که بر من آمد این چه گمانست سوگند با خدای که انس پسر ابو طالب با مرگ افزونست از پسر شیر خواره با پستان مادر همانا در پیچیده ام مکنون علمی را که اگر آگهی دهم شما را هر آینه بلرزید چنان که ریسمان اندر چاه دراز نای .
چون خبر بابو بکر بردند که ابو سفیان بدرگاه بنی هاشم تکتاز می کند و از برای تهییج فتنه انباز می جوید ابو بكر بيمناك شده و يزيد را که پسر اکبر ابو سفیان بود طلب کرد و امارت مملکت شام را بدو وعده گذاشت ابو سفیان چون این بشنید شبا هنگام بنزديك ابو بكر شتافت و با او بیعت کرد.
مع القصه در این روز که ابو بکر در تشدید امر خلافت و تمهید بیعت رنج می برد براء بن عازب که با علی مرتضی عقیدتی صافی داشت سخت آشفته خاطر بود و از این سوی بدان سوی همی شد و سخنی همی گفت این ببود تا شب برسید شبا هنگام مقداد و سلمان و اباذر و عبادة بن الصامت و ابو الهيثم بن التيهان و حذيفه و عمار را دیدار کرد و گفت ابو بکر و عمر بیفرمان خدای و امضای رسول مردم را
ص: 32
با خود مشغول کردند و حق علی را بر بودند و مردم ان را باید بیا گاهانید و سخنان پیغمبر را در علی علیه السلام فرا یاد داد و آن چه ابو بکر و عمر به پیش دستی بر بودند وا پس آورد .
جواسيس و عيون عمر كه نگران هر نيك و بد بودند این خبر بابو بکر بردند و عمر را آگهی دادند ایشان جز از علی مرتضی بیمی نداشتند و حسابی بر نمی گرفتند پس در اندیشه شدند و ابو عبيدة بن الجراح و مغيرة بن شعبه را حاضر کردند و سخن بشوری افکندند در پایان امر سخن بر این نهادند که باید عباس را دیدار کرد و او را بسهمی از خلافت برخور دار داشت او عم پیغمبر است و در چشم مردمان عزتی بسزا دارد چون او راضی باشد مردم از حقی که علی مرتضی در این کار دارد کم تر سخن کنند و دست علی یک باره کوتاه شود.
پس ابو بکر و عمر و ابو عبيده و مغيرة بن شعبه چون شب تاريك شد بسرای عباس آمدند و عباس ایشان را در آورد و جای داد و حال بپرسید ابو بکر ابتدا بسخن کرد و خداوند را حمد و سپاس بگفت آن گاه گفت حق جل و علا محمّد را بر ما رسول فرستاد و منت بر ما نهاد و پیغمبر بعد از خود امور مسلمین را بر مسلمین تفویض فرمود تا از در ایتلاف و اتفاق هر کس را لایق دانند بخلیفتی بر گزینند اينك مرا بولایت امر خود اختیار کرده اند و مرا از این کار هیچ بیمی و هراسی نيست لكن بمن رسیده است که بعضی از مسلمانان بر خلاف من جنبش می کنند و زبان بطعن و دق باز دارند اينك بنزد تو آمده ایم تا در این امر از بهر تو و اولاد تو بهرۀ بگذاریم چه تو عم رسول خدائی و رسول خدا از ما و از شماست .
عمر چون این کامات بشنید از خشونت خوی و شر است طبع در اندیشه شد که مبادا عباس بخاطر گذراند که ایشان را بیمی و هر اسی است روی سخن را واژگونه کرد و گفت ای عباس ما از در حاجت بسوی تو نیامده ایم بلکه خیر تو را جسته ایم و حفظ ترا خواسته ایم زیرا که مسلمانان در امری اجتماع کرده اند و به پشتوانی یک دیگر بنیان کاری نهاده اند و شما با مسلمانان خلاف کرده اید و از در مخالفت
ص: 33
بیرون شده اید گفتیم مبادا از این کردار نا بهنجار شما را خطبی و داهیۀ رخ نماید اکنون در کار عامه و در کار خود نظرى ميكن و نيك بیندیش و طریق سلامت را فرو مگذار.
عباس نخست روی با ابو بکر کرد و گفت این که گفتی خداوند پیغمبر را برسالت برگزید سخن بصدق كردى لكن اختیار مردم کسی را نتواند بهوای نفس بود و آن کس را که بخلیفتی اختیار کنند نتواند بهوای نفس كار كند اينك اگر تو بدست آویز قربت رسول اللّه خلیفتی پیغمبر را خاص خویش کردی حق ما را ربودۀ چه قربت و قرابت ما با رسول خدای از تو افزون است و اگر بتوسط اجماع مؤمنين متصدی أمر خلافت شدى ما نیز از جماعت مومنانیم و بخلافت تو رضا ندهیم چندین سخن پریشیده چه گوئی از جانبی حجت کنی که مؤمنین با ما رغبت کردند و منصب خلافت را خاص ما داشتند و از دیگر سوی گوئی مومنین بر ما طعن و دق کنند و ما را باین منصب لایق ندانند و سخن دیگر نا ستوده تر آوردی که گوئی از خلافت برای تو و اولاد تو بهره بذل کنم این کلمه نیز وقعی ندارد چه اگر امر خلافت خاص تست از بهر خویش بدار و با کس مگذار و اگر حق مومنانست ترا نرسد که حق مومنان را بخش کنی و اگر حق ماست رضا ندهیم که بعضی را بداری و بعضی را با ما گذاری.
﴿ وَ أَمَا قَوْلُكَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ مِنَّا وَ مِنْكُمْ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ مِنْ شَجَرَةٍ نَحْنُ أَغصانها وَ أنتُم جيرانُها﴾.
و این که از در تمویه و نیرنگ گفتی رسول خدا از ما و از شماست رسول خدا درختی است که ما شاخ های آن درختیم و شما همسایه های آن درخت، شما را سبقت از ما روا نباشد آن گاه روی با عمر کرد و گفت هان ای عمر بر ما از طغیان مردم می ترسی همانا ابتدا باین امر شما کرده اید و از در جور حق ما خواهید برد.
ص: 34
چون این کلمات بپای رفت ابو بکر و عمر برخاستند و بی نیل مرام مراجعت کردند.
بعد از آن که جماعتی از انصار با ابو بکر بیعت کردند از کرده پشیمان شدند و تصمیم عزم دادند که با علی بیعت کنند چون علی علیه السلام گروهی از قریش را عرضه تیغ داشته بود رضا نمی دادند که علی خداوند حکومت صاحب خلافت شود خلاصه سهيل بن عمرو و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل و این هر سه را بر زیادت از آن چه از علی در دل داشتند با انصار خون خواهی و کینه جوئی بود زیرا که سهیل بن عمرو را در غزوه بدر مالك بن دخشم انصاری اسیر گرفت و حارث بن هشام را عروة بن عمرو زخم بزد و جراحت کرد و ابو جهل که پدر عكرمة بود هم در غزوه بدر بدست معوذ و معاذ مقتول گشت و زیاد بن لبید او را عریان ساخت چنان که در مجلد اول از کتاب ثانی بشرح رفت.
بالجمله این هر سه تن از اشراف قریش بودند این وقت که انصار از بیعت ابو بکر قرین ندامت گشتند ایشان را فرصتی بدست شد در میان جماعت قریش وقتی خبر مخالفت انصار رسید اول کس سهيل بن عمرو بر خاست و گفت اي معشر قریش این جماعت را خداوند در قرآن انصار نامید و ایشان را بدین نام حظی تمام بود اکنون آن شرافت را پشت پای زدند و سر از جماعت بر تافتند بگذاريد بنزديك علی روند و او در خانه خویش است تواند بود که ایشان را بار ندهد و از خود دور کند این هنگام از برای تجدید بیعت با ابو بکر ایشان را طلب کنیم اگر اطاعت کردند و حاضر بیعت شدند نیکو باشد و اگر نه با ایشان کار بمقاتله و مقابله کنیم و غلبه جوئيم .
ص: 35
از پس او حارث بن هشام گفت این کار که انصار پیشنهاد کرده اند میان ما جز شمشير كس حکومت نخواهد کرد آن گاه عكرمة بن ابى جهل سر برداشت و گفت اگر نه این بود که پیغمبر فرمود الأئمة من قريش انکار ایشان نمی کردم اما چون بنزغات شیطانی و هواجس نفسانی کار همی خواهند کرد بر ما واجب است که با ایشان مصاف دهیم و فصل امر بزبان شمشیر نهیم اگر همه از قریش یک تن بجای ماند خلیفتی او را خواهد بود .
این وقت ابو سفیان حاضر شد و کلمات هم گنان را بدانست فقال يا معشر قريش انه ليس للانصار ان يتفضلوا على الناس حتى يقروا بفضلنا عليهم فان تفضلوا فحسبنا حيث انتهى بهم و ايم اللّه لئن بطروا المعيشة و كفروا النعمة لنضر بنهم على الاسلام كما ضربوا عليه فاما على بن ابى طالب فاهل و اللّه ان يسود على قريش و تطيعه الانصار.
گفت ای جماعت قریش انصار را فزونی و فضلی بر دیگر مردم نباشد جز آن گاه که بفضیلت و فضل ما بر خویشتن اقرار کنند پس اگر به فضل ما اقرار دادند جای سخن نماند و اگر انکار کردند ایشان را منزلت و مکانتی نخواهد بود سوگند با خدای که اگر طریق طغیان سپارند و کفران نعمت ورزند کار با شمشیر خواهد رفت و در راه دین با ایشان مقاتلت خواهیم جست اما علی بن ابی طالب علیه السلام شایسته خلافت و سیادتست اگر خلیفتی گیرد و جماعت قریش و تمامت انصار با او بیعت کنند و طریق طاعت سپارند سزاوار باشد .
این خبر بجماعت انصار بردند که مهاجریان چنین و چنان گفتند ثابت بن قیس بن شماس که خطیب انصار بود و اصلاح کار ابو بکر می خواست بر خواست و گفت اي معشر انصار این سخن بر شما گران نیاید و حملی نیفکند اگر از اهل دین و اخبار مهاجرین چنین سخن کردند جواب بر ما بود لیکن این سه تن چون از در خون خواهی و کینه جوئی سخن کنند در آن اندیشه اند که فتنه طراز دهند و کار خویش بسازند در پاسخ ایشان باید ساکت بود حسان بن ثابت از وی نه پذیرفت
ص: 36
و این شعر بگفت:
تنادی سهیل و ابن حرب و حارث *** و عكرمة الثانى لنا ابن أبی جهل
قتلنا اباء و انتزعنا سلاحه *** فاصبح بالبطحا اذل من النعل
فامّا سهيل فاحتواه ابن دخشم *** اسيراً ذليلا لايمرُّ و لا يحلى
و صخر بن حرب قد قتلنا رجاله *** غداة لوا بدر فمرجله یغلی
و راكضنا تحت العجاجة حارث *** على ظهر جرداء كباسقة النخل
يقلبها طوراً و طوراً يحثها *** معدُّ لها بالنفس و المال و الاهل
اولئك رهط من قريش تبايعوا *** على خطة ليست من الخطة الفصل
و اعجب منهم قابلوا ذاك منهم *** كانا استملنا من قريش على دخل
و كلهم ثان عن الحق عطفه *** يقولوا أقبلوا الانصار يا بئسما فعلى
نصرنا و آوينا النبي و لم نخف *** صروف الليالي و البلاء على رجل
بذلنا لهم انصاف مال اكفنا *** كقسمة ايسار الجزور من الفضل
و من بعد ذاك المال انصاف دورنا *** و كنا أناساً لانعير بالبخل
و نحمى ذمار الحی فهر بن مالك *** و نوقد نار الحرب بالحطب الجزل
فكان جزاء الفضل منا عليهم *** جهالتهم حمقاً و ما ذاك بالعدل
چون اشعار حسان گوش زد قریش شد سخت در غضب شدند و پسر ابی عزّه شاعر را گفتند تا او را بدین اشعار پاسخ گفت:
معشر الانصار خافوا ربكم *** و استجيروا اللّه من شر الفتن
إننى ارهب حرباً لاقحا *** يشرق المرضع فيها باللبن
جرَّها سعد و سعد فتنة *** ليت سعد بن عباده لم يكن
خلف برهوت خفينا شخصه *** بين قصرى ذى رعين وجدن
ليس ما قدَّر سعد كائناً *** ما جرى البحر و مادام حضن
ليس بالقاطع منا سوءه *** كيف يرجى خير امر لهم يحن
ليس بالمدرك عنها ابداً *** غير اضغاث اتنه في الوسن
ص: 37
از جماعت انصار معن بن عدی و عویم بن ساعده که در اسلام مکانتی بزرگ داشتند در بیعت ابو بکر با مهاجرین هم داستان بودند و این کار بر انصار صعب می نمود پس بر ایشان در آمدند و بتعبیر و تشنیع بسی سخن کردند.
نخستین معن در پاسخ گفت ای جماعت انصار آن چه خدای از برای شما خواست نیکو تر از آنست که شما خود از بهر خویشتن خواستید چه در طلب خلافت شدید و این خطبی بزرگ بود و مثمر دواهی عظیمه می گشت لکن چون دست از آن طلب باز داشتید اصابه سلامت کردید و قریش این کردار نا بهنجار شما را معفو داشتند و طریق صبر و حلم گرفتند اما اگر شما بجای قریش بودید و ایشان بدون حق این طمع و طلب می بستند هرگز جرم آن جماعت را عفو نمی فرمودید و خون ایشان را هدر می داشتید.
چون معن بن عدی این کلمات را بپای برد عویم بن ساعده آغاز سخن کرد و گفت ای انصار خدای را ستایش کنید و نیایش برید که آن داهیه و بلا که شما از بهر خود خواستید خدای نخواست همانا اول و آخر کار شما را نگران جز از در حسد و آرزو گامی نزدید انصار را این سخن ناگوار افتاد آغاز غلظت کردند و ایشان را بر شمردند و دشنام گفتند این وقت فروة بن عمرو بسخن آمد و گفت هرگز فراموش و معفو نگردد این سخنان که با قریش گفتید انا قد خلفنا وراء نا قوما قدخلت دماؤهم بفتنتهم همانا از پس ما مردمان نادان با دید شدند که انگیزش فتنه کنند و در پایان امر فتنه ایشان خون ایشان را هدر کند این وقت معن بن عدی بر خاست و این اشعار را انشاد کرد:
و قال لى الانصار انك لم تصب *** فقلت امالی فی الكلام نصيب
فقالوا بلى قل ما بدالك راشداً *** فقلت و مثلى بالجواب طبيب
تنادون بالامر الذي النجم دونه *** الاكلُّ شیء ما سواه قريب
فقلت لكم قول الشفيق عليكم *** و للقلب من خوف البلاء و جيب
دعوا الرّكن و اثنوا من أعنة بغيكم *** و دبّوا فسير القاصدين دبيب
ص: 38
و خلوا قريشا و الأمور و بايعوا *** لمن بايعوه تر شدوا و تصيبوا
اراكم اخذتم حتفكم با كفّكم *** و ما الناس الامخطىء و مصيب
فلمّا ابيتم زلت عنكم إليهم *** و كنت كاني يوم ذاك غريب
فان كان هذا الأمر ذنبى اليكم *** فلى فيكم بعد الذنوب ذنوب
فلا تبعثوا منى الكلام فاننی *** اذا شئت يوما شاعر و خطيب
و انی حلو تعترينی مرارة *** و ملح اجاج تارة و شروب
لكل امرء عند الذى هو اهله *** افانين شتى و الرجال ضروب
از پس او عویم بن ساعده این شعر بگفت:
و قالت لى الانصار اضعاف قولهم *** لمعن و ذاك القول جهل من الجهل
فقلت دعونی لا ابا لا بيكم *** فانی اخوكم صاحب الخطة الفصل
انا صاحب القول الذى تعرفونه *** اقطع انفاس الرجال على مهل
فان تسكتوا نسكت و فى الصمت راحة *** و ان تنطقوا اصمت مقالتكم نبلى
و ما لمت نفسى فى الخلاف عليكم *** و ان كنتم مستجمعين على عذلى
اريد بذاك اللّه لا شيء غيره *** و ما عندرب الناس من درج الفضل
و مالى رحم في قريش قريبة *** ولادارها داری و لااصلها اصلی
و لكنها قوم علينا أئمة *** ادين لهم ما انفدت قدمی نعلی
و كان احق الناس ان يتبعونه *** و يحتملوا من جاء في قوله مثلى
لانى اخف الناس فيما يسركم *** و فيما يسؤكم لا امر ولا احلى
فروة بن عمر از جماعت انصار آن کس بود که از بیعت ابو بکر سر بر تافت و از أصحاب علی علیه السلام گشت چنان که در جنگ جمل نیز حاضر شد و او مردی بزرگ و بخشنده بود هر سال از نخلستان خاص خویش هزار وسق خرما صدقه می کرد این وقت معن و عویم را عرضه شناعت و ملامت داشت و این شعر قرائت کرد :
الا قل لمعن اذا جئته *** و ذاك الذی شيخه ساعده
ص: 39
بان المقال الذى قلتما *** خفيف عليها سوى واحده
مقالكم انَّ من خلفنا *** مراض قلوبهم فاسده
حلال لدینا علی فتنة *** فيا بئسما ربت الوالده
فلم تاخذا قدر اثمانها *** ولم تستفيدا بها فائده
لقد كذب اللّه ما قلتها *** و ما يكذب الرائد الواعده
از پس این سخنان که در میان قریش و انصار می رفت عمرو بن عاص برسید چه حاضر مدینه نبود، و پس بیامد و درمیان انصار بنشست و سخن از یوم سقیفه در پیوست قصه سعد بن عباده و طلب خلافت او در میان آمد عمرو بن عاص گفت سوگند با خدای که انصار بلای بزرگی را از خویش دفع دادند و بیم بود در میان ما کار بمقاتلت رود اگر شنیدند از رسول خدای که فرمود الائمة من قريش و با نص اين حدیث دعوی دار خلافت شدند لاجرم هلاك گشتند و مردم را بهلاکت افکندند و اگر این سخن نشنیدند نیز نباید دعوی خلافت کنند نه سعد انباز ابو بکر است نه مدینه مانند مکه و این که در غزوه بدر با ما مقاتلت کردند و غلبه جستند بدان غره نشوند و خود را چیره ندانند چه اگر امروز کار بمقاتلت افتد نصرت ما راست هیچ کس از مجلسیان سخن عمرو را وقعی نگذاشت و پاسخ نداد پس عمرو بر خاست و طریق سرای خویش گرفت و این شعر ها بگفت و بزبان مردم انداخت.
الاقل لاوس اذا جئتها *** و قل ما اذا جئت للخزرج
تمنيتم الملك فی يثرب *** فانزلت القدر لم تنضج
و اخدجتم الامر قبل التمام *** و اعجب بذا العجل المخدج
تريدون ننج حيال العشار *** ولم تلقحوه فلم ينتج
عجبت لسعد و اصحابه *** و لولم يهيجوه لم يهيج
رجا الخزرجی رجاء السراب *** و قد يخلف المرء ما يرتجى
فكان كمنح على كفه *** بكف يقطعها اهوج
ص: 40
چون کلمات عمرو بن العاص گوش زد انصار شد بر نجیدند و نعمان بن عجلان را پیش طلبیدند و گفتند عمرو بن عاص را دیدار کن و او را از چنین گفتار ها منع فرمای اگر چه نعمان بن عجلان دیداری نکوهیده و قامتی پست داشت لکن منزلتش رفيع و محلش منيع بود و در نظم و نثر ، طلاقت لسان و حلاوت بیان داشت.
بالجمله وقتی که عمرو بن عاص در انجمن قریش جای داشت نعمان بن عجلان بنزديك او آمد و گفت ای عمرو این شنیدی که پیغمبر فرمود:
﴿ أَلْأَئِمَّةُ مِنْ قُرَيْش﴾ مگر این نشنیدی که پیغمبر فرمود :
﴿ لَوْ سَلَكَ النَّاسُ شِعْباً وَ سَلَكَ الْأَنْصَارُ شِعْباً لَسَلَكْتُ شِعْبَ الْأَنْصارِ وَ اللَّهِ ما أَخْرَجْنَاكُمْ مِنَ الْأَمْرِ إِذْ قُلْنَا مِنا أميرُ وَ مِنْكُمْ أميرٌ﴾
یعنی پیغمبر فرمود اگر تمامت مردم از طرفی روند و انصار از طرفی من بدان سوی روم که انصار می رود.
آن گاه گفت ای عمرو سوگند بخدای که ما قریش را از خلافت دفع ندادیم گاهی که گفتیم ما را امیری باشد و شما را امیری و این که گفتی ابو بکر بهتر از سعد است چنین است لکن سعد در میان انصار فرمان روا تر است از ابو بکر در میان قریش همانا در میان مهاجر و انصار بینونتی نیست لکن تو ای عمرو آنی که بنی عبد مناف تو را برای قتل جعفر بن ابی طالب بحبشه فرستادند و نیز بنی مخزوم تو را برای هلاكت عمارة بن وليد نامزد نمودند این سخنان بگفت و این شعر ها انشاد کرد و مراجعت نمود:
فقل لقريش نحن اصحاب مكة *** و يوم حنين و الفوارس فی بدر
و اصحاب احد و النضير و خيبر *** و نحن رجعنا من قريظة بالذكر
و يوم بارض الشام اذحل جعفر *** و زيد و عبد اللّه في طلق يجرى
و في كل يوم ينكر الكلب اهله *** نطاعن فيه بالمثقّفة السمر
ص: 41
و نضرب فى نقع العجاجة ارؤسا *** ببيض كامثال البروق اذا تشرى
نصرنا و آوينا النبي و لم نخف *** صروف الليالي و العظيم من الامر
و قلنا لقوم هاجروا قبل مرحبا *** و اهلا و سهلا قد امنتم من الفقر
نقاسمكم اموالنا و بيوتنا *** كقسمة ايسار الجزور على الشطر
و نكفيكم الأمر الذي تكرهونه *** و كنا اناسا نذهب العسر باليسر
و قلتم حرام نصب سعد و نصبكم *** عتيق ابن عثمان حلال ابا بكر
و اهل ابو بكر لها خير قائم *** و ان عليا كان اخلق بالامر
و كان هو انا فی على و انه *** لأهل لها يا عمرو من حيث لا تدرى
فذاك بعون اللّه يدعو الى الهدى *** و ينهى عن الفحشاء و البغي و النكر
وصى النبي المصطفى و ابن عمه *** و قاتل فرسان الضلالة و الكفر
و هذا بحمد اللّه يهدى من العمى *** و يفتح اذانا ثقلن من الوقر
نجی رسول اللّه في الغار وحده *** و صاحبه الصديق في سالف الدهر
فلولا اتقاء اللّه لم يذهبوا بها *** ولكن هذا الخير اجمع في الصبر
و لم يوص الا بالرضا و لربما *** ضربنا بايدينا الى اسفل القدر
چون این شعر بقریش بردند در غضب شدند و سقط گفتند از قضا این وقت خالد بن سعيد بن العاص که بفرمان رسول خدای در بعضی از محال یمن حکومت داشت از راه برسید و این خالد آن کس است که سر به بیعت ابو بکر در نیاورد و همی گفت جز با علی مرتضی بیعت نکنم.
بالجمله چون خالد برسید و مشاجره عمرو با انصار بدانست عمرو راشتم کرد و بزشتی بر شمرد و گفت ای جماعت قریش این انصار در نصرت دین و اعانت مهاجرین از بذل جان و مال و خانه و عیال دریغ نفرمودند و ما هرگز پاداش نیکوئی ایشان نکرده ایم و رسول خدا در حق ایشان وصیت بخیر فرمود و بپرهیزید از آن که طریق خلاف و بی فرمانی سپارید و نیز پیغمبر با انصار فرماید ﴿ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِی أَثَرَةً فَاصْبِرُوا حَتَّی تَقْدَمُوا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ﴾.
ص: 42
یعنی زود باشد که بعد از من در فتنه گرفتار شوید و فرسایش بلیات بینید پس صبر کنید تا آن گاه که مرا در کنار حوض کوثر ملاقات نمائید چنان صواب می نماید که این هنگام از استهزاء معویه باین حدیث یاد آید ابن ابی الحدید گوید وقتی انصار بنزديك معويه شدند و از فقر بنالیدند و گفتند رسول خدا راست گفت و ما را آگهی داد که فرمود ﴿ ستلقون بعدى أثرة﴾ اينك آن وقت است كه ما همان زحمت و محنت را دیدار می کنیم معویه گفت از پس این چه فرمود: گفتند فرمود فاصبروا حتى تردوا على الحوض معويه از در استهزا گفت پس بر آن چه امر کرد فرمان پذیر شوید باشد که فردا در کنار حوض او را دیدار کنید ایشان را محروم بداشت و عطائی نکرد.
ابن ابی الحدید گوید گروهی از علمای ما بدین استهزا که معویه کرد او را تکفیر کنند. اکنون بر سر سخن رویم از پس آن که خالد بن سعید بر آشفت و عمرو بن العاص را دشنام گفت این شعر انشاد کرد :
تفوه عمرو بالذي لا يريده *** و صرح للانصار عن شنأ البغض
فان تكن الانصار زلت فاننا *** نقيل ولا نخزيهم القرض بالقرض
فلا تقطعن يا عمر و ماكان بيننا *** ولا تحملن یا عمر و بعضا على بعض
اتنسى لهم يا عمرو ماكان منهم *** لیالی جئناهم من النقل و الفرض
و قسمتنا الاموال کاللحم بالمدى *** و قسمتنا الاوطان كل به يقضى
ليالى كل الناس بالكفر جهرة *** ثقال علينا مجمعون على البغض
فآسوا و آووا و انتهينا الى المنى *** و وقرنا امر من الامن و الخفض
جهال قریش بر عمرو بن عاص گرد آمدند و گفتند در جاهلیت و در اسلام تو زبان قریش بودی انصار را بدین کلمات که کرده اند کیفری کن ! پس عمرو بن عاص بمسجد آمد و گفت انصار از برای خود چیزی طلب می کنند که اهل آن نیستند سوگند با خدای که ما ایشان را بر خویشتن اختیار کردیم و از هر مکروهی حفظ نمودیم و از هر آفت و مخافت ایمن ساختیم و ایشان نعمت بزرگ را اندك شمردند
ص: 43
و رعایت حقوق ما نکردند.
از قضا این وقت فضل بن عباس بن عبد المطلب بمسجد آمد عمر و بن عاص چون او را دیدار کرد از کرده پشیمان شد زیرا که انصار بآواز بلند علی را بخليفتي طلب می داشتند و عمرو بن عاص و بیش تر از مردم قریش بخلافت علی رضا نمی دادند چه ازین قریشیان کس نبود که از و پدر یا پسر و اگر نه برادری بدست على مقتول نشده باشد بالجمله فضل بن عباس چون مقالات عمرو بن عاص را بدانست گفت ای عمرو من آن چه تو گفتی بدانستم لکن از آن پیش که علی فرمان دهد پاسخ تو را نگویم پس بنزديك أمير المؤمنین شد و این قصه باز گفت:
على علیه السلام غضبناك گشت و عمرو بن عاص را بر شمرد و فرمود ﴿ آذَی اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ آن گاه بمسجد آمد و هم چنان خشمگین روی با مردم کرد و فرموده ﴿ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ إِنَّ حُبَّ اَلْأَنْصَارِ إِیمَانٌ وَ بُغْضَهُمْ نِفَاقٌ﴾ آن چه برای شان بود در حق شما روا داشتند و آن چه بر شما بود از ایشان دریغ داشتید فرا یاد آرید آن روز را که پیغمبر از مکه بمدینه آمد و ایشان ما را بر خود مقدم داشتند و خانه ای خود و اموال خود را با ما قسمت کردند و با دشمنان ما محاربت نمودند و خداوند بهر ایشان این آیت فرستاد و پنج فضیلت از بهر آن جماعت باز نمود چنان که فرماید :
﴿ وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَهً مِمّا أُوتُوا وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾.
خلاصه معنی بپارسی چنانست که این انصار در قرار با مدینه و استقرار در ایمان از مهاجران پیشی گرفتند و دوست دارند هر که بسوی ایشان هجرت کند و او را بخانه و مال نصرت کنند و از حقد و حسد دور باشند و از آن چه بیرون ایشان با مهاجران عطا شود اندوهگین نشوند و با این که خود محتاج باشند مهاجران را در بذل منزل و مال بر خویشتن بر گزینند و هر کس نفس خود را از آرزو های خویش دفع دهد و فریفته مال و منزل نشود رستگار باشد.
ص: 44
بالجمله على علیه السلام بعد از قرائت این آیت فرمود عمرو بن عاص مرده و زنده را زیان رساند پس واجب است آن کس که حاضر باشد سقطات او را پاسخ گوید و آن کس که غایب باشد او را دشمن دارد و همانا آن کس که خدا و رسول را دوست دارد انصار را دوست دارد اکنون فرض باشد که عمرو بن عاص خویشتن را از ما وا پاید و باز دارد چون این سخن پراکنده شد مردم قریش با عمرو گفتند تو با غضب على توانا نباشی ثواب آنست که دست از اندیشه خود باز داری این وقت خزيمة بن ثابت انصاری قریش را مخاطب داشت و این بیت بگفت :
الا يا قريش اصلحوا ذات بيينا *** و بينكم قد طال حبل التماحك
فلاخير فيكم بعدنا فارفقوا بنا *** ولا خير فينا بعد فهر بن مالک
كلانا على الاعداء كف طويلة *** اذا كان يوم فيه حب الحوارك
فلا تذكروا ما كان منا و منكم *** ففى ذكره قد كان مشى السنابك
أمير المومنين على علیه السلام بافضل فرمود : ﴿ یَا فَضْلُ انْصُرِ اَلْأَنْصَارَ بِلِسَانِکَ وَ یَدِکَ فَإِنَّهُمْ مِنْکَ وَ إِنَّکَ مِنْهُمْ﴾.
پس فضل این شعر بگفت:
قلت يا عمرو مقالا فاحشا *** ان تعد يا عمرو و اللّه فلك
انما الانصار سيف قاطع *** و تصبه ظبة السيف هلك
و سيوف قاطع مضربها *** و سهام اللّه فى يوم الحلك
نصروا الدين و آووا اهله *** منزلا رحبا و رزقا مشترك
و اذا الحرب تلظت نارها *** تركوا فيها اذا الموت ترك
پس بنزديك على آمد و اين شعر ها بعرض رسانید علی علیه السلام شاد شد و فرمود ﴿وَرِیَتْ بِکَ زِنَادِی یَا فَضْلُ أَنْتَ شَاعِرُ قُرَیْشٍ وَ فَتَاهَا﴾ امیر المومنين فضل را بستود و فرمود زبان قریش و جوان مرد قريش توئى اكنون بنزديك انصار شو و شعر خويش را بر ایشان قرائت کن پس بنزديك انصار شد و این كلمات بگفت انصار گفتند مگر حسان بن ثابت این پاسخ تواند گفت و او را حاضر کردند خزیمه بن ثابت
ص: 45
انصاری گفت ای حسان در مدح علی و آل او سخنی بگوی حسان این شعر بگفت:
جزى اللّه عنا و الجزاء بكفه *** ابا حسن عنا و من كابی حسن
سبقت قريشا بالذى انت اهله *** فصدرك مشروح و قلبك ممتحن
تمنت رجال من قريش اعزة *** مكانك هيهات الهزال من السمن
و انت من الاسلام في كل موطن *** بمنزلة الدلو البطين من الرسن
غضبت لنا اذقام عمرو بخطبة *** امات بها التقوى واحيی به الاحن
فكنت المرجّى من لوی بن غالب *** لما كان منهم و الذي كان لم يكن
حفظت رسول اللّه فينا و عهده *** اليك و من اولى به منك من و من
الست اخاه فی الهدى و وصيه *** و أعلم منهم بالكتاب و بالسنن
فحقك ما دامت بنجد و شيجة *** عظيم علينا ثم بعد على اليمن
انصار این شعر بعلی فرستادند و حضرتش بمسجد آمد و فرمود کیست از قریش که بد سکال انصار شود و حال آن که خداوند ایشان را در قرآن ستوده است همانا سفیهی از سفهاء قریش همواره بد سکال انصار باشد از خدای بترسید و ازاد ای حقوق ایشان دست باز ندارید.
﴿فَوَ اللَّهِ لَوْ زَالُوا لَزُلْتُ مَعَهُمْ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ لَهُمْ أَزُولُ مَعَکُمْ حَیْثُمَا زُلْتُمْ﴾ سوگند با خدای اگر انصار جنبش کنند من با ایشان جنبش کنم چه رسول خدای فرمود بهر سوی انصار شوند من با ایشان باشم مسلمانان گفتند یا ابا الحسن خدای رحمت کند تو را آن چه گفتی بصدق سخن کردی بعد از این کلمات مجال درنگ از برای عمرو بن عاص صعب افتاد ناچار از مدینه هجرت کرد و ببود تا آن گاه که علی و دیگر مسلمانان او را معفو داشتند.
ص: 46
چون کار از سعد بن عباده بگشت و او را بسرای خویش بردند گفت حق آنست که امامت امت و منصب خلیفتی بحکم پیغمبر خاص علی است پسرش قیس گفت : انت سمعت رسول اللّه يقول هذا في على بن ابي طالب ثم تطلب الخلافة و يقول اصحابك منا امير و منكم امير ؟ لا كلمتك و اللّه من راسى بعد ها كلمة ابداً.
گفت ای پدر تو این سخن از رسول خدای شنیدی و از پس آن در طلب خلافت بیرون شدی و حباب بن منذر که از اصحاب تو بود روا داشتی که بگوید شما امیری از برای خود نصب کنید و ما امیری از بهر خویش نصب کنیم؟ سوگند با خدای که از این پس با تو سخن نکنم این سخن نیز در حرص انصار از برای خلافت علی فزایش می داد و از آن سوی قریش را در مدارای با انصار کاهشی می کرد.
وليد بن عقبة بن ابی معیط با انصار کینی بکمال داشت از بهر آن که عقبه را که پدر او بود در جنگ بدر اسیر گرفتند و رسول خدای فرمان کرد تا او را گردن بزدند چنان که در جلد اول از کتاب دویم ناسخ التواریخ رقم کردیم .
لاجرم انصار را دشنام همی گفت و هجا همی کرد و همی گفت ما را با جماعت انصار استطاعت دوستی نیست چه ایشان پیوسته ذلت ما را در مکه و عزت ما را در مدینه تذکره کنند و مردگان ما را بد گویند و زندگان ما را بخشم آورند اگر ایشان را بپاسخ کیفر کنیم گویند عادت قريش بشر است طبع و خشونت رای است و این شعر بگفت :
تناوحت الانصار في الناس باسمها *** و نسبتها في الازد عمرو بن عامر
و قالوا لناحق عظيم و منّة *** على كل باد من معد و حاضر
فان يك للانصار فضل فلم تنل *** بحرمتها الانصار فضل المهاجر
ص: 47
و ان تكن الانصار آوت و قاسمت *** معايشها من جاءها قسم جازر
فقد افسدت ما كان منها بمنها *** و ما ذاك فعل الاكرمين ألا كابر
اذا قال حسان و كعب قصيدة *** بشتم قريش غنيت في المعاشر
و ساربها الركبان في كل وجهة *** و اعمل فيها كل خف و حافر
فهذا لنا من كل صاحب خطبة *** يقوم بها منكم و من كل شاعر
و اهل بأن يهجو بكل قصيدة *** و اهل بأن يرموا بنبل فواقر
چون این شعر پراکنده شد انصار در خشم شدند و چند تن از قریش را نیز پسنده نیفتاد مانند ضرار بن الخطاب فهرى و زيد بن الخطاب و يزيد بن ابی سفیان ایشان گفتند چه واجب است که پسر عقبه در نکوهش انصار چندین سخن کند پس ولید را طلب کردند.
نخستین زید بن خطاب گفت ای پسر عقبه همانا تو از فقرای مهاجرین نبودی که جلاء وطن کرده باشی و رعایت انصار را نگریسته باشی چه آن گاه که اسلام قوی شد و مسلمانان قوی حال شدند مسلمانی گرفتی و اگر نه مکانت انصار را می دانستی و ایشان را دوست می داشتی و این که گوئی انصار ما را شنعت کنند که در مکه ذلیل بودید و در مدینه عزیز شدید نباید از این سخن رنجید چه این سخن خدای فرماید :
﴿ وَ اذْكُرُوا إذ أنتم قَليلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَا وَيكُمْ و أَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ و رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴾.
نه بینی که خدای فرماید شما اندك بودید شما را منزل و منزلت داد و نصرت کرد و وسعت فرمود به پشتوانی انصار آن گاه یزید بن ابی سفیان گفت یا ابن عقبه اگر انصار بسبب کشتگان احمد غضب کنند احق باشند تا قریش از
ص: 48
کشتگان بدر چه آن کس که بحق کشته شود روا نیست از بهر او غضب کردن ضرار بن خطاب گفت اگر رسول خدای نفرمود الأئمة من قريش ما می گفتیم الائمة من الأنصار هان ای پسر عقبه دست از کردار بد باز دار که خداوند میان انصار و مهاجر در دنیا و آخرت بینونت نيفکنده.
از آن سوی حسان بن ثابت چون شعر ولید بن عقبه را شنید خشمناك بمسجد آمد و گفت ای جماعت قریش بزرگ تر گناه ما در نزد شما قتل كفار شماست و حمایت ما رسول خدای را این چیست که در میان ما و شما افتاده سوگند با خدای که از جبن نیست که با شما مقاتلت نکنیم و گنگ نیستیم که از جواب شما عاجز باشیم ما همه کردار و گفتاریم لكن ما در طلب جنگی نیستیم که اول آن عار و آخرش دل است از این روی چشم از قتال با شما بپوشیدیم و دامن در کشیدیم اگر می گوئید می گوئیم و اگر خاموش می شوید خاموش می شویم .
کس او را پاسخ نگفت و از آن پس جانبین خاموش شدند و ذات بین از میان ایشان بر خاست و تشدید اور خلافت بر ابو بکر بزیادت شد .
چون خبر با علی مرتضی بردند که در سقیفه میان انصار و مهاجر کار به تنازع و تشاجر رفت :
﴿ قالَ : ما قالَ الأَنصار؟ قالُوا : قالَتْ « مِنّا أميرُ و مِنكُم أميرٌ ! قالَ : فَهْلَا احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ وَصَى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ و يُتَجاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ ، قَالُوا : وَ ما في هذا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ ؟ فَقَالَ : لَوْ كانَتِ الْإمارةُ فِيهِمْ لَمْ يَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ ، ثُمَّ قالَ : وَ ماذا قالَتْ قُرَيْش ؟ قَالُوا احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ ، فَقَالَ : احْتَجُوا بِالشَّجَرَةِ و أضاعُوا الثَّمَرَةَ﴾.
ص: 49
امیر المومنین فرمود انصار چه گفتند عرض کردند که انصار را سخن این بود که ما از بهر خود امیری نصب کنیم و شما نیز امیری اختیار کنید فرمود که چرا حجت نکردید باین که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در حق انصار وصیت فرمود که با نیکان ایشان نیکوئی کنید و از بدان در گذرید عرض کردند در این سخن چه حجت است فرمود اگر شایسته امارت بودند مورد وصیت نگشتند آن گاه فرمود قریش چه گفتند عرض کردند حجت بدین آوردند که ما شجرۀ رسول خدائیم فرمود حجت بشجره آوردند و ثمره را ضایع کردند کنایت از آن که بقرابت رسول خدای بر انصار غلبه جستند و از من که احق و اقریم دست باز داشتند .
مع القصه چون کار ابو بکر در خلافت تقریر یافت صبح گاه دیگر که روز دوم رحلت پیغمبر بود ابو بکر با اصحاب خویش بمسجد آمد و این روز را روز بیعت عامه نام نهادند عمر همی فریاد بر داشت و مردمان را به بیعت ابو بکر دعوت کرد و مردم از پی هم برسیدند و بیعت کردند آن گاه عمر در میان کوی و بازار مدینه عبور داد و بانگ در انداخت که ای جماعت مسلمین حاضر مسجد شوید و با خلیفه رسول خدای بیعت کنید چون بدر سرای علی رسید و این وقت عباس بن عبد المطلب و فرزندان عباس و زبیر بن العوام و ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب و جميع بني هاشم و خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد الشمس و چند تن دیگر که سر از بیعت ابو بکر بر تافته بودند در سرای علی بودند.
عمر بانگ برداشت و علی را بخواند آن حضرت اجابت نفرمود عمر در خشم شد و جماعتی را که با او بودند فرمان کرد که آتش و هیزم حاضر کنید قال و الذي نفس عمر بيده ليخر جن اولا حرقنه على ما فيه گفت سوگند با خدای یا علی از برای بیعت با ابو بکر از این خانه بیرون می شود و اگر نه آتش می زنم در این سرای و با هر چه در اوست پاک می سوزم.
مردم چون این شنیدند گفتند ای عمر چه سخن بود که گفتی فاطمه و حسنین در این خانه اند عمر چون دهشت مردم را نگریست گفت ای جماعت چه می شود شما
ص: 50
را آیا دیدید که من چنین کردم من از این سخن تهدید و تهویلی همی کنم این وقت على علیه السلام كس بدو فرستاد که من از خانه بیرون نشوم تا قرآن را فراهم نکنم و شما قرآن را بگذاشتید و مشغول بدنیا شدید و من سوگند یاد کرده ام که ردا بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع نکنم.
این وقت فاطمه علیها السلام از خانه بیرون شد و در میان باب سرای بایستاد-
﴿ ثُمَّ قَالَتْ : لا عَهْدَ لِي بِقَوْمٍ أَسْوَءَ مَحْضَراً مِنْكُمْ تَرَكْتُمْ رَسُولَ اللَّهِ جَنازَةٌ بَيْنَ أَيْدينا و قَطَعْتُمْ أَمْرَكُمْ فِيها بَيْنَكُمْ لَمْ تُوْامِرُونَا وَ لَمْ تَرَوْا لَنا حَقّاً كَأَنَّكُمْ لَمْ تَعْلَمُوا مَا قَالَ يَوْمَ غَدِيرِ خُمّ وَ اللَّهِ لَقَدْ عَقَدَ لَهُ يَوْمَئِذٍ الْوَلَآء ليَقْطَعَ مِنكُم بِذلِكَ مِنْهَا الرَّجَاء وَ لَكِنكُمْ قَطَعْتُمُ الْأسبابَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ نَبِيِّكُم وَ اللّهُ حَسيبٌ بَيْنَنَا و بَيْنَكُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ﴾.
فرمود ای مردم من قومی نکوهیده تر از شما ندیده ام جنازه پیغمبر را در میان ما باز گذاشتید و در طلب دنیا شتافتید و از فرمان رسول خدای روی بر تافتید و حق ما را ندیده انگاشتيد چنان که گویا نشنیده و ندانسته اید آن چه در غدیر خم بفرمود سوگند با خدای که پیغمبر خلیفتی خویش در حق علی منصوص داشت تا شما آرزوی آن نکنید و شما رشته انتساب و انتماء را در میان خود و پیغمبر خود قطع کردید و خداوند در دو جهان میان ما و شما حاکم باشد.
ص: 51
چون امر خلافت بر ابو بکر تقریر یافت و عثمان بن عفان با تمامت بنی امیه و عبد الرحمن بن عوف با جماعت بنی زهره نیز با او بیعت کردند. جز علی و بنی هاشم و چند تن از اصحاب بیرون بیعت او کس نماند لاجرم روز سیم رحلت رسول خدای چون بمسجد آمدند عمر بن الخطاب روی با ابو بکر کرد و گفت يا خليفة رسول اللّه با این مردم که به خلیفتی تو گردن نهاده اند امر خویش را چندان استوار مدان و مادام که علی با تو بیعت نکند از امر خویش ايمن مباش.
ابو بکر گفت خالد بن ولید را بخوانید تا حاضر شود خالد قدم پیش گذاشت كه اينك حاضرم فرمود باتفاق عمر بروید و علی بن ابی طالب را با زبير بن العوام بیاورید تا بیعت کنند پس بروایت ابو بکر با هلی و اسمیل بن مجاهد که از شعبی حدیث کرده اند عمر با خالد و گروهی از مردم بدر سرای علی آمدند و او را طلب داشتند چون اجابت نفرمود خالد بن ولید بر باب سرای بایستاد و عمر بخانه فاطمه داخل شد بروایتی آن مردم که باتفاق عمر داخل سرای شدند ثابت بن قیس بن شماس و دیگر سعد بن ابراهيم بن عبد الرحمن بن عوف و دیگر محمّد بن مسلمه و گروهی از مردم بودند.
زبیر چون این بدید شمشیر بکشید و حمله کرد چون عرصه از انبوه مردم تنگ بود و از اطراف بر او چفسیده بودند مجال ضرب نیافت زیاد بن لبید انصاری گلوی زبیر را فشار داد و جماعتی هم دست شده تیغ از کف او بر بودند و بعمر آوردند عمر شمشير زبیر را بگرفت و بر سنگ زد چنان که در هم شکست آن گاه زبیر را برداشته از خانه بر آورد و بخالد بن ولید سپرد آن گاه باز شد و علی را گفت
ص: 52
بر خیز آن حضرت نپذیرفت پس علی را نیز بعنف مأخوذ داشت و از خانه بر آورد و ایشان را با آن کس که در سرای علی بود بعنف همی بردند مردم انبوه شدند و شوارع مدینه از نظاره کنندگان انبوه شد.
چون فاطمه کردار عمر را بدید فریاد بر داشت و ولوله در انداخت زنان بنی هاشم و دیگر کسان گرد او انجمن شدند پس بیرون شد و بر باب حجره خویش ندا در داد :
﴿ يا أبا بَكْرٍ ما أَسْرَعَ مَا أَغَرتُمْ عَلَى أَهْلِ بَيْتِ رَسُولِ اللّهِ وَ اللّهِ لا أَكَلَّمُهُ حَتّى أَلقَى اللّه﴾.
فرمود ای ابو بکر چه چیز ترا سرعت داد بر غارت ما اهل بیت پیغمبر سوگند با خدای با ابو بکر سخن نکنم تا خدای را ملاقات کنم شعبی چون سخن بدین جای آورد حدیث کند که چون علی و زبیر بیعت کردند فتنه فرو نشست ابو بکر بنزد فاطمه آمد و شفاعت عمر کرد تا ازو در گذشت اکنون بر سر سخن رویم چون علی را بدان گونه بمسجد همی بردند ام مسطح بن اثاثه بیرون شد و نزد قبر پیغمبر ایستاد و ندا در داد که یا رسول اللّه !
قَدْ كانَ بَعْدَكَ أَنْباء و هَنبَثَةٌ *** لَوْ كُنتَ شَاهِدَها لَمْ يَكْبُرِ الْخَطْبِ
إنّا فَقَدْ نَاكَ فَقدَ الْأَرْضِ وَ ابلَها *** وَ اخْتَلَّ قَوْمُكَ فَاشْهَدْهُمْ وَ لَا تَغِبِ
بالجمله علی را هم چنان که می بردند چون در برابر قبر رسول خدای رسید ﴿ قالَ : يَا ابْنَ أَمِّي إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كَادُوا يَقْتُلُونَني﴾.
چه علی علیه السلام از برای رسول خدای چون هارون از برای موسی بود پس چنان که در فتنه سامری هارون با موسی خطاب کرد که ای برادر این مردم مرا ذلیل و ضعیف کردند و بیم بود که مرا بکشند علی آن کلمات را اعادت فرمود چون بمیان جماعت آمد بنشست و گفت مرا از بهر چه خواندید عمر گفت از بهر
ص: 53
آن آوردیم که چون دیگر مسلمانان بیعت کنی علی علیه السلام روی با مهاجران کرد و گفت .
﴿ خَصَمتُمُ الْأَنصار بِكَونِكُمْ أَقْرَبَ إِلَى رَسُولِ اللّهِ و أَنَا أَحْصِمُكُمْ بِما خَصَمْتُمْ بِهِ الْأَنصَارَ لِأَنَّ الْقَرابَةَ إِنْ كَانَتْ هِيَ الْمُعْتَبَرَةَ فَأَنَا أَقْرَبُ مِنْكُمْ﴾.
فرمود ای جماعت مهاجریان شما از مخاصمت با انصار بدست آویز قربت و قرابت رسول خدای غلبه جستید و کار از دست ایشان بیرون کردید و من با شما مخاصمه می کنم بچیزی که شما با انصار مخاصمه کردید چه اگر قربت و قرابت پیغمبر معتبر است من از شما اقرب و اولی ترم چه در زمان حيوة پیغمبر چه پس از او زیرا که مائیم اهل بیت او و مائیم نزدیک تر از همه کس باو هان ای جماعت مهاجر بترسید از خداوند غالب قاهر بنیان خلاف منهید و کاهش انصاف مدهید حق ما را با ما باز گذارید چنان که انصار حق شما بشما باز دادند چون عدل دیدید داد بدهید و از ظلم بپرهیزید.
مهاجریان این کلمات می شنودند و خاموش بودند از میانه عمر بن الخطاب گفت یا علی این جماعت ترا از دست باز ندهند تا دست به بیعت ندهی چنان که دیگر مسلمانان دست به بیعت دادند و گردن بخلافت ابو بکر نهادند علی گفت ای عمر هرگز گفتار ترا پذیرفتار نشوم و با ابو بکر بیعت نکنم چه این کار خاص من است و من از ابو بكر سزاوار ترم ابو عبيدة بن الجراح گفت یا ابا الحسن سوگند با خدای که تو شایسته چه در فضل و شرافت حجت خلافت تراست و سبقت اسلام و قرابت با رسول خدای تو داری لکن امروز چنان افتاد که مردمان بدین شیخ رضا داده اند و بیعت کرده اند روا باشد که تو نیز با مسلمانان موافقت کنی و بخلیفتی او رضا دهی.
علی گفت ای ابو عبیده تو امین امتی چرا از خدای نترسی و از اندیشه
ص: 54
خود نهراسی چرا همی خواهید که سلطنت محمّد را از خانه او بخانه ای خویش بگردانید و این ظلم را از برای روز های آینده پاینده بدارید مگر ندانی قرآن در سرای ما فرود شد مائیم معدن دین و دانش مائیم عالم فرایض و سنن ما دانا تریم از شما در کار های خلق و صلاح کار مردم، چندین دست خوش آرزوی خویش نشوید و پای بست هوا نگردید که سر انجام این کار ناگوار افتد و همه زحمت و نقمت بینید.
اين وقت بشير بن سعد الانصاری گفت یا علی سوگند با خدای که اگر از آن پیش که مردمان با ابو بکر بیعت کنند این سخنان از تو شنیدند از تمامت امت دو کس با تو مخالفت نکرد و هیچ کس سر از متابعت تو نکشید لکن تو در سرای خویش نشستی و در بروی خلق ببستی مردمان چنان فهم کردند که ترا با خلیفتی رغبتی نیست و در طلب آن بیرون نخواهی شد و پیرامون آن نخواهی گشت از بیم آن که مبادا ثلمه در اسلام افتد بدین شیخ رضا دادند و بیعت کردند .
علی گفت یا بشیر این چگونه روا باشد که من جنازه رسول خدای را بجای گذارم و بکفن و دفن نپردازم و در طلب خلافت بیرون شوم و ساز مناجزت و منازعت طراز کنم این گفت و شنود ها بر ابو بکر ثقیل می افتاد چه بیم در عقاید مردم خللی راه کند پس روی با علی کرد و گفت یا ابا لحسن اگر من دانسته بودم که ترا با خلیفتی رغبتی است و در کار خلافت با من مخالفت خواهی داشت و بمنازعه و مناظره خواهی پرداخت هرگز در طلب آن بیرون نمی شدم و این حمل بر خویش نمی نهادم اکنون که این مردم با من بیعت کردند اگر تو نیز بیعت کنی گمان من راست شود و اگر نخواهی اکراهی نیست باز شو و در کار خويش نيك بیندیش تا آن گاه که بیعت خواهی کرد مراجعت فرمای.
این وقت سعد بن ابی وقاص گفت یا بن ابی طالب چه بسیار حریص بوده از برای خلافت چنان که علی علیه السلام خود در عرض خطبه می فرماید :
﴿ قَد قالَ قآئِلٌ يَابنَ أَبي طالِب إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ لَحَرِيصٌ فَقُلْتُ
ص: 55
أَنتُمْ وَ اللَّهِ أَحْرَصَ وَ أَبْعَدُ و أَنَا أَخَص و أَقْرَبُ وَ إِنَّهَا طَلَبْتُ حَقًّا لِي و أَنتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ و تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ فَلَمَّا قَرَعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي المَلَا الحاضِرينَ كَأَنَّهُ بُهِتَ لَا يَدْري ما يُجِيبُني بِهِ ﴾
می فرماید در پاسخ پسر ابی وقاص وقتی گفت تو بدین کار حریصی گفتم سوگند با خدای با این که شما از این کار دور تر افتاده اید حرص شما بر زیادتست و حال آن که شما را حقی در این امر نیست و من حق خویش را طلب می کنم و شما حايل و حاجز می شوید و مرا دفع می دهید آن گاه می فرماید چون با سعد ابی وقاص بحجت سخن کردم او را حیرت بگرفت و در جواب من مبهوت بماند بالجمله از پس آن علی علیه السلام شکایت قریش را بحضرت یزدان می برد و می گوید :
﴿ أَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمي و أَكْفَوْا إنائي و أَجْمَعُوا عَلَى مُنازَعَتي حَقّآ كُنتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي و قَالُوا أَلا إِنَّ لَكَ فِي الْحَقِّ أَن تَأْخُذَهُ و فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ فَاصْبِرْ مَغمُوماً أَوْ مُتْ متأسفاً فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لي رافِدُ ولا ذَاتُ ولا مُساعِدٌ إِلَّا أَهْلُ بَيْتِي فَضَيَنتُ بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذى و جَرِعْتُ رِيقي عَلَى الشَّجَى وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ و آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ جَنِّ الشَّفَارِ﴾.
فرمود بار خدایا از تو اعانت می جویم بر جماعت قریش چه ایشان خویشی من قطع کردند و کاس مرا واژونه افکندند و هم دست شدند در خصمی من بر حق من که در نگاه داشت آن سزاوار تر بودم از دیگر کسان و این جماعت قریش گفتند که این خلافت را اگر خاص تو نهند یا تو را از آن دفع دهند مساوی باشد و ترا در اخذ آن فضیلتی بر دیگر کس نبود پس غمنده و اندوهناك صبر ميكن يا
ص: 56
بمیر و دریغ همی خور پس من بر اندیشیدم و دیدم کس نیست که یاری من کند و شر دشمن از من بگرداند مگر اهل و عشيرت من و ایشان با قلت جماعت قوت منازعت نداشتند لاجرم افسوس داشتم که ایشان را بسوی مرگ فرمان دهم پس در این داهیه عظیمه چنان بودم که چشم فرو خفتم بر خار و خاشاك و آب دهان فرو دادم بر غصه های دردناك و صبر کردم در فرو خوردن خشم در امری که تلخ تر از اصله علقم است و دل را خراشنده تر از سورت خنجر.
مع القصه على مرتضی بیعت نا کرده باز سرای شد گویند چون فاطمه علیها السلام وداع جهان گفت پس از هفتاد شب با ابو بکر بیعت کرد و بروایتی پس از شش ماه آن حضرت با ابو بکر بیعت کرد.
در خبر است که چون علی با خانه آمد و يك دو روز سپری شد بريدة بن حصیب الاسلمی رایتی بست و بمدینه آورده بر در سرای علی علیه السلام نصب کرد این خبر با پسر خطاب بردند بریده را طلب داشت و گفت این چه کردار نا بهنجار است مگر ندانی مردم با ابو بکر بیعت کرده اند بریده گفت من بجز با صاحب اين بيت بيعت نكنم أصحاب گفتند یا بریده این از کجا گوئی گفت نوبتی رسول خدا مرا و خالد ولید را در ملازمت على بجانب یمن فرستاد و من هیچ کس را چون علی دشمن نداشتم چون در مراجعت من سبقت داشتم و بمدینه در آمدم پیغمبر از علی پرسش کرد پاسخ را بغیبت گونه آراسته کردم.
از سخن من رخسار رسول خدای افروخته گشت گفت : ﴿ یا بریده لَتَقَعُ فِی رَجُلٍ أَوْلَی اَلنَّاسِ بِکُمْ بَعْدِی﴾ آیا بد می گوئی کسی را که بعد از من امارت مردم او راست گفتم یا رسول اللّه بازگشت نمودم از آن چه ترا بخشم آورد اکنون بر من ببخشای و طلب مغفرت فرمای فرمود باش تا آن گاه که علی مرتضی برسد ببودم تا علی بیامد و در کرانه مسجد جای کرده نعلین خویش را در پی همی زد این بدانستم و عرض كردم اينك على حاضر است پیغمبر فرمود:
ص: 57
﴿ يا خاصِفَ النَّعْلِ هذا بَرَيْدَةُ جَآءَ يَقَعُ فِيكَ و يَذْكُرُ أَنَّهُ و غَرَ صَدْرَهُ عَلَيْكَ وَ قَدْ قُلْتُ لَهُ إِنَّكَ لَتَقَعُ في رَجُلٍ هُوَ أَوْلَى النَّاسِ بِكُمْ بَعدي و قَدْ سَأَلَني أَسْتَغْفِرُ لَهُ و تَسْتَغْفِرُ لَهُ﴾
بعد از آن که پیغمبر صورت حال مرا با علی حدیث کرد از بهر من استغفار فرمود و علی نیز مرا معفو داشت و از بهر من طلب آمرزش کرد اکنون ای مردم مرا آگهی دهید چون این کلمات را من خود از رسول خدای شنیدم با دگر کس چگونه بیعت کنم.
قصه سقیفه بنی ساعده را تا بدین جا آن چه رقم کردم با عقیدت اهل سنت و جماعت مطابقت دارد و مردم شیعی را جز در چگونه بردن علی را بمسجد با ایشان بینونتی نیست اکنون حدیث روایت مردم شیعی را در خلیفتی ابو بکر و بردن علی را بمسجد بشرح خواهم نگاشت نخستین علمای اثنا عشریه گویند کفایت می کند ما را آن چه شما خود روایت می کنید چه از پس آن که گردن نهادید که عمر تهدید حرق بیت فاطمه کرد و بی اجازت بسرای فاطمه در رفت و علی را عنفا بمسجد برد بر عقلا مکشوف افتد که مانند علی کس را بعنف بیرون بردن خارج از ضرب و شتم و صدمت فاطمه صورت نه بندد و امر را بچندین ظلم و ستم پیوند کردن بیرون رضای خداوند است چه خلیفتی رسول خدا که حق علی بود از دست او بظلم بیرون کردند چنان که از علمای عامه ابراهيم بن يحيى حديث كند قال على علیه السلام لقد ظلمت عدد المدر و الو بر می فرماید بشمار ریگ بیابان و موی جانداران مظلوم شدم و هم چنان ابو نعیم فضل (1) از علی آورده ﴿ قال علىُّ ما زلت مظلوماً منذ قبض رسول
ص: 58
اللّه الى يوم الناس﴾ یعنی از روزی که رسول خدای از این جهان بیرون شد تا اکنون من مظلومم دیگر كلمات علی علیه السلام است در خطبۀ شقشقیه و دیگر خطب چنان که بسیار از آن ها بمقتضای وقت انشاء اللّه در مجلدات این کتاب مرقوم خواهد شد همه دال بر ظلم و ستمی است که بآن حضرت رسیده و این همه رنج و شکایت نه در طلب خلافت بود بلکه غم گم راهی امت داشت لاجرم چندان که توانست در طلب حق خویش تعب کشید.
چنان که هم علمای عامه حدیث کرده اند که چون ابو بکر متصدی امر خلافت شد شبانگاه علی علیه السلام و فاطمه را بر حماری سوار کرده و دست حسنین را بگرفت و بر در سراى يك يك از انصار بگذشت و طلب یاری نمود و چون دست نیافت در خانه نشست و سر به بیعت ابو بکر در نیاورد چندان که بدر سرای او رفتند و جنابش را زحمت کردند و بعنف بردند از آن جاست که معویه از در ملامت به آن حضرت مكتوب كرد «انك كنت تقاد كما يقاد الجمل المخشوش» یعنی ترا از برای بیعت با ابو بکر چنان کشیدند و بردند که شتر مهار کرده را کشند و أمیر المومنین در جواب او نوشت:
﴿ وَ قُلْتَ إِنَّما كُنْتُ أَقادُ كَما يُقادُ الْجَمَلُ الْمَحْشُوسُ حَتَّى أَبايِعَ وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَد أَرَدْتَ أَنْ تَدمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ وَ ما عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضاضَةٍ في أن يَكُونَ مَظْلُوماً ما لَمْ يَكُن شاكّاً في دينِه أَوْ مُرتاباً في يَقينِه وَ هَذِهِ حُجَّتِي عَلَيْكَ وَ عَلَى غَيْرِكَ﴾.
می فرماید گفتی مرا مانند شتر مهار کرده از برای بیعت ابو بکر بکشیدند و من ابا داشتم از این سخن قدح من خواستی و مدح کردی و فضیحت من پنداشتی و فضیحت شدی چه مرد مسلم را ذلت و منقصتی نباشد از این که مظلوم شود نکوهش
ص: 59
وقتی است که در دین او لغزشی افتد و این که تو آوردی حجتی است از من بر تو و بر غیر تو تا روشن باشد که من مظلوم بودم و از بیعت ابو بکر ابا داشتم و مرا بجور و ستم بکشیدند و ببردند.
ابن ابی الحدید گوید جماعتی از اهل عامه و گروهی از افضلیه انکار نکنند و گویند علی علیه السلام در یوم سقیفه خود را محروم و مظلوم همی دانست و از بیعت مردم با ابو بکر حزین و غمین بود و از این جاست که اشاره بقبر رسول خدای کرد و گفت ﴿ یا بن امي ان القوم استضعفونی و كادوا يقتلوننی﴾ و مكرر همی فرمود: و اجعفراه ولا جعفر لى اليوم و احمزتاه ولا حمزة لى اليوم .
ابن ابی الحدید گوید علی علیه السلام فراوان از این گونه سخن کرده است و مردم ما این جمله را حمل کنند که آن حضرت گوید چرا ترك اولی کردند و حال آن که در امر خلافت من اولی بودم مرا بگذاشتند و دیگران را بر داشتند ولکن نه اینست که خلفا را در تقدیم امر خلافت مرتکب گناه کبیره داند و هم ابن ابی الحدید گوید بیش تر مهاجرين بخلافت على علیه السلام رضا نمی دادند چه بعضی را در خاطر طلب ثار می رفت و خون پدر و پسر و برادر می جستند و گروهی را از حقد و حسد سینه ها تنگی می کرد و روا نمی داشتند که آن حضرت در اول شباب بر پیران سال خورده حکم ران گردد.
و گروهی از کلمات آن حضرت استصغار خود را فهم می کردند و آن کبر و تنمر که از جاهلیت در نهاد داشتند سر بر می گاشت چه مانند این کلمات فراوان می فرمود:
﴿ فَإِنا صَنائِعُ رَبَّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنائِعُ لَنا و بروايتي : النَّاسُ بَعْدُ صَنائِعُنا﴾.
یعنی ما مخلوق خداوندیم و مردم بطفیل وجود ما خلق شدند یا این که ما
ص: 60
مصنوع خداوندیم و مردم مصنوع ما باشند لاجرم قریش با ابو بکر هم دست شدند و او را به خلیفتی برداشتند علی علیه السلام بیم کرد که اگر شمشیر بکشد و اختلاف کلمه پدید شود مردم یک باره مرتد شوند و از خدا و رسول نیز ابا کنند لاجرم با آن همه رنج و زحمت صبر کرد و بدین قدر رضا داد که نام خدا و رسول از زبان ها دور نیفتد .
چنان که یک روز فاطمه از تقاعد آن حضرت در حق خویش دلتنگ بود در این هنگام بانگ اذان بر خاست و موذن گفت اشهد ان محمّداً رسول اللّه فقال لها ايسرك زوال هذا النداء من الأرض قالت لا قال فانه ما اقول لك چون بانگ اذان برسید و نام رسول خدا گوش زد فاطمه شد علی علیه السلام گفت دوست داری که این نام از زبان ها بیفتد؟ گفت دوست ندارم علی گفت من از این ترسناکم که در طلب حق خویش کار بشمشیر نمی کنم.
ابن ابى الحديد موافق عقیده بشر بن المعمر و ابو موسی و جعفر بن مبشر و گروهی از قدمای علماء بغدادی و معتزله این شعر گوید و درجات اصحاب رسول خدای را بدین ترتیب شمار کند:
و خير خلق اللّه بعد المصطفى *** اعظمهم يوم الفخار شرفا
السيد المعظم الوصى *** بعد البتول المرتضى علىُّ
و ابناه ثم حمزة و جعفر *** ثم عقيل بعدهم لا ينكر
المخلص الصديق ثم عمر *** فاروق دین اللّه ذاك القسور
و بعده عثمان ذو النورین *** هذا هو الحق بغير مين
ابن ابی الحدید در شرح این كلمه كه فرمايد « يهلك فیَّ رجلان محب مبطر و باهت مفتر» یعنی دو کس در ما هلاک می شود یکی دوستی که در حق ما غلو کند یکی دشمنی که بر ما بهتان زند گوید ما جماعت افضلیه طریق اقتصاد داریم و علی را بهترین خلق در دنیا و آخرت شماریم و دشمن او را دشمن خدا شناسیم و
ص: 61
مخلد در آتش دانیم.
فاما الافاضل من المهاجرين و الأنصار الذين ولو الامامة قبله فلو انه انكر إمامتهم و غضب عليهم و سخط فعلهم فضلا عن ان يشهر عليهم السيف او يدعو الى نفسه لقلنا انهم من الهالكين كمالو غضب عليهم رسول اللّه لانه قد ثبت ان رسول اللّه قال له حربك حربي و سلمك سلمى و انه قال اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و قال له لا يحبك الا مومن ولا يبغضك الا منافق ولكنا رايناه رضی امامتهم و بايعهم و صلى خلفهم و انكحم و اكل من فيهم فلم يكن لنا ان نتعدى فعله ولا نتجاوزما اشتهر عنه.
و باز گوید : و الحاصل انا لم نجعل بينه و بين النبی الا رتبة النبوة و أعطيناه كل ماعدا ذلك من الفضل المشترك بينه و بينه ولم نطعن فی اكابر الصحابة الذين لم يصح عندنا انه طعن فيهم و عاملنا هم بما عاملهم به.
اکنون قصه سقیفه بنی ساعده را بعقیده مردم شیعی شرح خواهیم داد و در بعضی از این قصه که بشرح می رود علمای عامه نیز متفق اند و در بعضی مردم شیعی متفردند همانا ابان بن تغلب از جعفر صادق علیه السلام خبر می دهد که بعد از تقریر امر بر ابو بکر دوازده تن از صحابه انکار خویش را بر او آشکار کردند و ایشان شش تن از مهاجرین بودند اول خالد ابن سعيد بن العاص دوم سلمان فارسی سيم ابوذر غفاری چهارم مقداد بن الأسود پنجم عمار بن ياسر ششم بريدة بن الاسلمی و از انصار نیز شش تن بودند اول ابو الهيثم التيهان دوم و سیم پسر های حنیف که یکی سهل و آن دیگر عثمان نام داشت چهارم خزيمة بن ثابت كه ذو الشهادتين لقب داشت پنجم ابی بن کعب ششم ابو ایوب انصاری.
این جمله هم داستان شدند و در مخالفت ابو بکر حبل موالفت را محکم نمودند آن گاه که ابو بکر بر منبر رسول خدای صعود داد آتش خشم در کانون خاطر ایشان زبانه زدن گرفت با یک دیگر همی گفتند سوگند با خدای که او را از منبر
ص: 62
بزیر آریم بعضی پاسخ دادند که اگر چنین کنیم نفس خود را عرضه هلاك خواهيم داشت و خداوند فرموده ﴿ وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَهِ﴾ بايد بحضرت أمير المومنين رفت و مشاورت کرد و رای او را بدانست بدان چه فرماید فرمان پذیر شد.
پس بنزديك على علیه السلام آمدند و گفتند یا أمير المومنين ترك حق خويش گفتی و حال آن که تو اولی و احقی چه ما از رسول خدا شنیدیم که فرمود: ﴿ عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ، یَمِیلُ مَعَ الْحَقِّ کَیْفَ مالَ﴾ و ما بر آن سریم که برویم و او را از منبر بزیر آوریم اکنون چه فرمائی تا اطاعت کنیم.
أمير المومنين فرمود این رای نیست اگر چنین کنید کار شما بمقاتلت انجامد و شما اندك باشید و ایشان بسیارند هر گاه شما این کار بخواهید کرد با شمشیر کشیده و اعداد حرب باید حاضر بود و اگر نه اصحاب ابو بکر مرا مایه این شورش دانند و بر من گرد آیند و گویند بیعت کن و اگر نه ترا عرضه دمار داریم از این روی من ناچارم که مردم را از خود دور دارم همانا قبل از رحلت رسول خدای مرا فرمود :
﴿ يا أَبَا الْحَسَنِ الْأُمَّةُ سَتَغْدِرُ بِكَ بَعْدِي وَ تَنْقُضُ فِيكَ عَهْدِي وَ إِنَّكَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَى وَ إِنَّ الْأُمَّةَ مِنْ بَعْدِي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ وَ مَنِ اتَّبَعَهُ وَ السَّامَرِي وَ مَنِ اتَّبَعَهُ﴾
فرمود یا ابا لحسن زود باشد که بعد از من امت با تو غدر کنند و نگران وصیت من در حق تو نشوند و حال آن که تو از برای من چنانی که هارون از برای موسی بود همانا بعد از من مثل آنان که پیروان تو باشند و آنان که جز تو را اختیار کنند مثل هارون و پیروان او و سامری و متابعان اوست علی گوید عرض کردم یا رسول اللّه از برای چنین روز که پیش آید چه فرمائی؟
﴿ فَقالَ صلی اللِه علیه و آله و سلم إن وَجَدتَ أعواناً فَبَادِرُ إِلَيْهِمْ وَ جَاهِدُهُمْ وَ إِنْ لَسْم
ص: 63
تَجِدْ أَعواناً كُفَّ يَدَكَ وَ احْقِنُ دَمَكَ حَتَّى تَلْحَق بي مَظْلُوماً ﴾.
فرمود در چنین روز اگر اعوان و انصار بدست کردی با ایشان از در مقاتلت بیرون شو و داد جهاد بده و اگر نه دست از طلب باز دار و حفظ نفس واجب شمار تا آن گاه که مرا هم چنان که مظلوم باشی ملاقات کنی.
چون رسول خدای از جهان بیرون شد بغسل و کفن پرداختم و سوگند یاد کردم که جز از بهر صلوة ردا بر دوش نیفکنم چندان که قرآن را فراهم آرم و چنان کردم پس دست فاطمه و فرزندان خود حسن و حسین را بگرفتم و بر تمامت مردم بدر و سابقین بگذشتم و ایشان را در نصرت خویش سوگند دادم و دعوت کردم هیچ کس مرا پاسخ نداد جز سلمان و عمار و مقداد و ابوذر و این کار از بهر آن کردم که حجت خود را بخلق تمام کنم و خداي را شاهد بگیرم .
آن گاه روی بآن جماعت کرد و فرمود كيد و كین این مردم و بغض ایشان را با خدا و رسول و خصمی ایشان را با اهل بیت پیغمبر دانسته اید اکنون بنزديك ابو بکر شوید و او را از آن چه از رسول خدای شنیدید تنبیه دهید تا تأکیدی از برای حجت باشد و عذری از برای ایشان نماند و دور مانند از رسول خدای روزی که بر او در آیند.
پس آن دوازده تن هم گروه بمسجد شدند و در کناری جای کرده نگران منبر رسول خدای بودند و این روز جمعه پنجم رحلت رسول خدای بود بالجمله چون ابو بکر بر منبر صعود کرد و آغاز سخن نمود آن شش تن که مهاجر بودند با انصار گفتند ابتدا بسخن کنید انصار گفتند کار شمار است چه خداوند شما را مقدم داشته و فرموده:
﴿ لَقَدْ تَابَ اللّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ في ساعَةِ العُسرَةِ مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيعُ قُلُوبُ فَرِيقِ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ
ص: 64
إِنَّهُ بِهِمْ رَوْفٌ رَحِيمٌ ﴾.
می فرماید خداوند پذیرفت توبت و انابت پیغمبر و مهاجر و انصار را و ایشان که پیروی پیغمبر کردند در سختی و شدت از پس آن که نزديك بود دل های ایشان از امر خداوند بگردد پس طریق توبت گرفتند و خدای بر ایشان ببخشود.
همانا حضرت صادق علیه السلام هنگام روایت این حدیث چون بدین آیت رسید فرمود ﴿ لَقَد تَّابَ الله بالنَّبِیِّ عَلیَ الْمُهَاجِرِینَ﴾ ابان بن تغلب عرض کرد یا بن رسول اللّه این آیت را عامه لقد تاب اللّه علی النبی قرائت می کنند فرمود وای بر ایشان کدام گناه رسول خدای را باشد تا مغفور گردد بلکه خداوند بسبب او امت او را بیامرزد مع القصه انصار بدین آیت حجت کردند و بدایت سخن را با مهاجرین انداختند لاجرم نخستین خالد بن سعيد بن العاص برخاست و قال:
اتق اللّه يا ابا بكر فقد علمت ان رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم قال و نحن محتو شوه يوم بنى قريظة حين فتح اللّه له و قد قتل على يومئذ عدة من صناديد رجالهم و اولى الباس و النجدة منهم: يا معاشر المهاجرين و الانصار اني موصيكم بوصية فاحفظوها و مودعكم امراً فاحفظوها الا ان على بن ابي طالب امير كم بعدى و خليفتي فيكم بذلك اوصانى ربى الا و انكم ان لم تحفظوا فيه وصيتى و توازروه و تنصروه اختلفتم في احكامكم و اضطرب عليكم امر دينكم و وليكم شراركم الا ان اهل بيتي هم الوارثون لامرى و العاملون بامر امتى من بعدى اللهم من اطاعهم من امتى و حفظ فيهم وصيتى فاحشرهم في زمرتى و اجعل لهم نصيباً من مرافقتي يدركون به نور الاخرة اللهم و من اساء خلافتى في اهل بيتى فاحرسه الجنة التي عرضها كعرض السماء و الارض.
گفت ای ابو بکر بترس از خدای همانا دانسته که رسول خدا فرمود - ما انجمن شدیم در جنگ بنی قریظه و علی از ابطال رجال ایشان بکشت- هان ای مردم
ص: 65
مهاجر و انصار وصیت مرا گوش دارید بدانید که علی بعد از من امیر شما و خلیفه منست در میان شما و این سخن از خود نمی گویم بلکه خداوند مرا بالقای این کلمه مأمور داشت بدانید که اگر پند من نپذیرید و نصرت علی نکنید دین شما فاسد شود و سلطنت شما بدست بد ترین شما افتد آگاه باشید که اهل بیت من بعد از من وارث من و فرمان گذار امت من باشند آن گاه فرمود إلها پروردگارا آن کس که اطاعت اهل بيت من كند و وصیت مرا بکار بندد او را با اهل من محشور کن و از نعمت آخرت بهره ببخش و آن کس که جز این کند او را از بهشت محروم بدار!
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید بانگ در داد که ای خالد خاموش باش تو از اهل مشورت نیستی و آن کس نباشی که کس برأی تو اقتدا کند.
﴿فَقَالَ لَهُ خَالِدٌ بَلِ اُسْکُتْ أَنْتَ یَا اِبْنَ اَلْخَطَّابِ فَإِنَّکَ تَنْطِقُ عَلَی لِسَانِ غَیْرِکَ وَ اَیْمُ اَللَّهِ لَقَدْ عَلِمَتْ قُرَیْشٌ أَنَّکَ مِنْ أَلْأَمِهَا حَسَباً وَ أَدْنَاهَا مَنْصَباً وَ أَخَسِّهَا قَدْراً وَ أَخْمَلِهَا ذِکْراً وَ أَقَلِّهِمْ عَنَاءً عَنِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِنَّکَ لَجَبَانٌ فِی اَلْحُرُوبِ بَخِیلٌ بِالْمَالِ لَئِیمُ اَلْعُنْصُرِ مَا لَکَ فِی قُرَیْشٍ مِنْ فَخْرٍ وَ لاَ فِی اَلْحُرُوبِ مِنْ ذِکْرٍ وَ إِنَّکَ فِی هَذَا اَلْأَمْرِ بِمَنْزِلَهِ اَلشَّیْطٰانِ إِذْ قٰالَ لِلْإِنْسٰانِ اُکْفُرْ فَلَمّٰا کَفَرَ قٰالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخٰافُ اَللّٰهَ رَبَّ اَلْعٰالَمِینَ. `فَکٰانَ عٰاقِبَتَهُمٰا أَنَّهُمٰا فِی اَلنّٰارِ خٰالِدَیْنِ فِیهٰا وَ ذٰلِکَ جَزٰاءُ الكافرين﴾.
خالد گفت ای پسر خطاب زبان در بند و از زبان دیگر کس چندین سخن مکن سوگند با خدای که قریش تو را نیکو شناسند که از همه مردم لئیم تری در حسب و نکوهیده تر در منصب و نا کس تر در قدر و نا شناخته تر در ذکر و کم تر در ثروت همانا جبانی روز جنگ و جدال و بخیلی هنگام خرج و بذل مال، بزشتی سرشت و بنکوهش نهاد افسانۀ نه درمیان قریش تو را فخری است و نه در داستان های حرب از تو ذکری اکنون در امر خلافت منزلت شیطان داری گاهی که انسان را کافر کند و چون کافر کند برائت جوید پس هر دو بكيفر كفر خانۀ جاودانه از دوزخ کنند چون کلمات خالد بپای رفت عمر دم فرو بست و خالد بنشست
ص: 66
آن گاه سلمان فارسی بر خاست و گفت کردید و نکردید و ندانید چه کردید آن گاه بتازی سخن کرد: فقال یَا أَبَا بَکْرٍ إِلَی مَنْ تُسْنِدُ أَمْرَکَ إِذَا نَزَلَ بِکَ مَا لَا تَعْرِفُهُ وَ إِلَی مَنْ تَفْزَعُ إِذَا سُئِلْتَ عَمَّا لَا تَعْلَمُهُ وَ مَا عُذْرُکَ فِی تَقَدُّمِکَ عَلَی مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْکَ وَ أَقْرَبُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ وَ أَعْلَمُ بِتَأْوِیلِ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ وَ مَنْ قَدَّمَهُ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله فِی حَیَاتِهِ وَ أَوْصَاکُمْ بِهِ عِنْدَ وَفَاتِهِ فَنَبَذْتُمْ قَوْلَهُ وَ تَنَاسَیْتُمْ وَصِیَّتَهُ وَ أَخْلَفْتُمُ الْوَعْدَ وَ نَقَضْتُمُ الْعَهْدَ وَ حَلَلْتُمُ الْعَقْدَ الَّذِی کَانَ عَقَدَهُ عَلَیْکُمْ مِنَ النُّفُوذِ تَحْتَ رَایَهِ أُسَامَهَ بْنِ زَیْدٍ حَذَراً مِنْ مِثْلِ مَا أَتَیْتُمُوهُ وَ تَنْبِیهاً لِلْأُمَّهِ عَلَی عَظِیمِ مَا اجْتَرَحْتُمُوهُ مِنْ مُخَالَفَهِ أَمْرِهِ فَعَنْ قَلِیلٍ یَصْفُو لَکَ الْأَمْرُ وَ قَدْ أَثْقَلَکَ الْوِزْرُ وَ نُقِلْتَ إِلَی قَبْرِکَ وَ حَمَلْتَ مَعَکَ مَا اکْتَسَبَتْ یَدَاکَ فَلَوْ رَاجَعْتَ الْحَقَّ مِنْ قُرْبٍ وَ
تَلَافَیْتَ نَفْسَکَ وَ تُبْتَ إِلَی اللَّهِ مِنْ عَظِیمِ مَا اجْتَرَمْتَ کَانَ ذَلِکَ أَقْرَبَ إِلَی نَجَاتِکَ یَوْمَ تَفَرَّدُ فِی حُفْرَتِکَ وَ یُسَلِّمُکَ ذَوُو نُصْرَتِکَ فَقَدْ سَمِعْتَ کَمَا سَمِعْنَا وَ رَأَیْتَ کَمَا رَأَیْنَا فَلَمْ یَرْدَعْکَ ذَلِکَ عَمَّا أَنْتَ مُتَشَبِّثٌ بِهِ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ الَّذِی لَا عُذْرَ لَکَ فِی تَقَلُّدِهِ وَ لَا حَظَّ لِلدِّینِ وَ الْمُسْلِمِینَ فِی قِیَامِکَ بِهِ فَاللَّهَ اللَّهَ فِی نَفْسِکَ فَقَدْ أَعْذَرَ مَنْ أَنْذَرَ وَ لَا تَکُنْ کَمَنْ أَدْبَرَ وَ اسْتَکْبَرَ ﴾
گفت ای ابو بکر چون چیزی بر تو عرض دهند که نشناسی و از چیزی بپرسند که ندانی از که پرسی و از کجا فهم کنی چه عذر گوئی از این که پیشی گیری بر کسی که از تو دانا تر و برسول خدای نزدیک تر است تأویل کتاب خدا و سنت رسول را از تو نیک تر دانسته است و پیغمبر در حياة و هنگام وفات خلافت بدو داده و بخلافت او وصیت کرده شما فرمان او را بیک سوی افکندید بنقض عهد و خلف وعد اقدام کردید و از تخلف جيش اسامة مخالفت پیغمبر نمودید برای غصب خلافت زودا که امر روشن شود و تو را در تنگنای قبر جای کنند و آن گناه عظیم که خود فراهم کردۀ بر تو حمل دهند.
اگر امروز طریق توبت سپاری و حق را بمن له الحق گذاری دور نباشد که اعوان و انصارت چون بخاك بسپارند و رهسپار شوند خداوندت فریاد رس گرد دهان
ص: 67
ای ابوبکر تو نیز شنیدی آن چه ما شنیدیم و دیدی آن چه ما دیدیم پس بیفرمانی پیغمبر ممکن در طلب کاری که تو از بهر آن نیستی از ثلمه در دین و خلل در کار
مسلمین بپرهیز و از تکبر و تنمر بیکسوی باش سلمان این بگفت و خاموش شد. از پس او أبوذر آغاز سخن کرد فَقَالَ یَا مَعَاشِرَ قُرَیْشٍ أَصَبْتُمْ قَبَاحَهً وَ تَرَکْتُمْ قَرَابَهً وَ اَللَّهِ لَتَرْتَدَّنَّ جَمَاعَهٌ مِنَ اَلْعَرَبِ وَ لَتَشُکَّنَّ فِی هَذَا اَلدِّینِ وَ لَوْ جَعَلْتُمُ اَلْأَمْرَ فِی أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ مَا اِخْتَلَفَ عَلَیْکُمْ سَیْفَانِ وَ اَللَّهِ لَقَدْ صَارَتْ لِمَنْ غَلَبَ وَ لَتَطْمَحَنَّ إِلَیْهَا عَیْنُ مَنْ لَیْسَ مِنْ أَهْلِهَا وَ لَیُسْفَکَنَّ فِی طَلَبِهَا دِمَاءٌ کَثِیرَهٌ گفت ای مردم قریش نکوهیده کاري گرديد و خویشاوندي پیغمبر را حشمتی نگذاشتید سوگند با خدای که مردم عرب از دین بگردند و عقیدت ایشان مختل گردد اگر این امر را باهلبیت نبي گذاشتید دو حسام بر خلاف یکدیگر از غراب نیام بر نیامد لكن سوگند باخدای که خلیفتی پیغمبر بجای نماند و آن کس بدست گیرد که غلبه جوید همانا طمع بندند باین خلافت آنان که از اهل آن نباشند و در طلب آن خونها ریخته گردد و مفاسد این امر در پایان کار چنان بود که ابوذر گفت چه معویه و بنی امیه و بني عباس و هر کس که بناحق متصدی این امر گشت از فتنه این روز بود ﴿ثُمَّ قَالَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ وَ عَلِمَ خِیَارُکُمْ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ اَلْأَمْرُ بَعْدِی لِعَلِیٍّ ثُمَّ لاِبْنَیَّ اَلْحَسَنِ وَ اَلْحُسَیْنِ ثُمَّ لِلطَّاهِرِینَ مِنْ ذُرِّیَّتِی فَاطَّرَحْتُمْ قَوْلَ نَبِیِّکُمْ وَ تَنَاسَیْتُمْ مَا عَهِدَ بِهِ إِلَیْکُمْ فَأَطَعْتُمُ اَلدُّنْیَا اَلْفَانِیَهَ وَ بِعْتُمُ اَلْآخِرَهَ اَلْبَاقِیَهَ اَلَّتِی لاَ یَهْرَمُ شَبَابُهَا وَ لاَ یَزُولُ نَعِیمُهَا وَ لاَ یَحْزَنُ أَهْلُهَا وَ لاَ تَمُوتُ سُکَّانُهَا بِالْحَقِیرِ اَلتَّافِهِ الْفَانِی اَلزَّائِلِ وَ کَذَلِکَ اَلْأُمَمُ مِنْ قَبْلِکُمْ کَفَرَتْ بَعْدَ أَنْبِیَائِهَا وَ نَکَصَتْ عَلَی أَعْقَابِهَا وَ غَیَّرَتْ وَ بَدَّلَتْ وَ اِخْتَلَفَتْ فَسَاوَیْتُمُوهُمْ حَذْوَ اَلنَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ اَلْقُذَّهِ بِالْقُذَّهِ وَ عَمَّا قَلِیلٍ تَذُوقُونَ وَبَالَ أَمْرِکُمْ وَ تُجْزَوْنَ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ وَ مَا اَللَّهُ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ﴾
گفت شما دانستید که پیغمبر فرمود بعد از من ،خلیفتی خاص علی است و از پس او حسن و حسین فرزندان من آن گاه پاکان ذریت من خواهند داشت فرمان پیغمبر خویش را پس گوش افکندید و عهدی که از شما بستد فراموش کردید و در
ص: 68
طلب دنیای فانی شدید و سرای جاودانی را که در آن جا جوانی فرسودۀ پیری نشود و نعیمش زوال نپذیرد و مردمش غم نده نگردد و مرگ راه نکند بفروختید و بهای آن را بچیزی اندك و زایل برابر گذاشتید مانند امم سالفه که بعد از پیغمبران خویش کافر شدند و با فرزندان پیغمبران خویش خصمي ورزیدند و فرمان ایشان را تغییر دادند و دیگر گونه ساختند شما نیز پیروی آن گروه کردید و از فرمان پیغمبر سر بر تافتید و بر اهل بیت او عاصی شدید زود باشد که کیفر این گناه شما را تباه کند و بمکافات این کردار گرفتار گردید.
أبوذر این بگفت و بنشست و مقداد برخاست ﴿وَ قَالَ ارْجِعْ یَا أَبَا بَکْرٍ عَنْ ظُلْمِکَ وَ تُبْ إِلَی رَبِّکَ وَ الْزَمْ بَیْتَکَ وَ ابْکِ عَلَی خَطِیئَتِکَ وَ سَلِّمِ الْأَمْرَ لِصَاحِبِهِ الَّذِی هُوَ أَوْلَی بِهِ مِنْکَ فَقَدْ عَلِمْتَ مَا عَقَدَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی عُنُقِکَ مِنْ بَیْعَتِهِ وَ أَلْزَمَکَ مِنَ النُّفُوذِ تَحْتَ رَایَهِ أُسَامَهَ بْنِ زَیْدٍ وَ هُوَ مَوْلَاهُ وَ نَبَّهَ عَلَی بُطْلَانِ وُجُوبِ هَذَا الْأَمْرِ لَکَ وَ لِمَنْ عَضَدَکَ عَلَیْهِ بِضَمِّهِ لَکُمَا إِلَی عَلَمِ النِّفَاقِ وَ مَعْدِنِ الشَّنَآنِ وَ الشِّقَاقِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ الَّذِی أَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی فِیهِ عَلَی نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ﴾
گفت ای ابو بکر دست از ظلم باز دار و طریق توبت سپار و بدین گناه که کردی در زاویه خانه خویش زاری می کن و امر را بخداوند امر باز می گذار چه علی بدین کار سزاوار تر از تست زیرا که پیغمبر حبل بیعت او را بر گردن تو افکند و ترا ملازم جيش غلام خود اسامة بن زید ساخت و بیاگاهانید که خلافت از برای تو و از برای عمر که پشتوان تست روا نیست چه شما را نیز در غزاة ذات سلاسل محكوم معدن شقاق و نفاق عمرو بن العاص ساخت که خداوند در شأنش این آیت را فرستاد ﴿ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ﴾.
و از پس این کلمات مقداد چنین فرمود ﴿فَلَا اخْتِلَافَ بَیْنَ أَهْلِ الْعِلْمِ أَنَّهَا نَزَلَتْ فِی عَمْرٍو وَ هُوَ کَانَ أَمِیراً عَلَیْکُمَا وَ عَلَی سَائِرِ الْمُنَافِقِینَ فِی الْوَقْتِ الَّذِی أَنْفَذَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی غَزَاهِ ذَاتِ السَّلَاسِلِ وَ أَنَّ عَمْراً قَلَّدَکُمَا حَرْسَ عَسْکَرِهِ فَمِنَ الْحَرْسِ إِلَی الْخِلَافَهِ اتَّقِ اللَّهَ وَ بَادِرِ الِاسْتِقَالَهَ قَبْلَ فَوْتِهَا فَإِنَ ذَلِکَ أَسْلَمُ لَکَ فِی حَیَاتِکَ
ص: 69
وَ بَعْدَ وَفَاتِکَ وَ لَا تَرْکَنْ إِلَی دُنْیَاکَ وَ لَا تَغْرُرْکَ قُرَیْشٌ وَ غَیْرُهَا فَعَنْ قَلِیلٍ تَضْمَحِلُّ عَنْکَ دُنْیَاکَ ثُمَّ تَصِیرُ إِلَی رَبِّکَ فَیَجْزِیکَ بِعَمَلِکَ وَ قَدْ عَلِمْتَ وَ تَیَقَّنْتَ أَنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ علیهما السلام صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَسَلَّمَهُ إِلَیْهِ بِمَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَهُ فَإِنَّهُ أَتَمُّ لِسَتْرِکَ وَ أَخَفُّ لِوِزْرِکَ فَقَدْ وَ اللَّهِ نَصَحْتُ لَکَ إِنْ قَبِلْتَ نُصْحِی وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ﴾
گفت هیچ خلاف نيست كه آيت إن شانئك هو الابتر در شأن عمرو بن العاص آمد و این عمر و در غزوه ذات سلاسل بر شما و بر دیگر منافقان امیر شد و شما را بپاسبانی لشکر باز همی داشت اینک از پاسبانی بخلافت پیغمبر تاخته اید هان ای ابو بکر بترس از خدا و این حمل را از گردن فرو گذار که در زندگی و مردگی شاه راه سلامت تست شیفته دنیا مشو و فریفته قریش و جز قریش مباش زودا که دنیای تو دیگر گونه شود و بکیفر کردار گرفتار شوی همانا دانستۀ و بی گمان دانی که خلافت پیغمبر علی راست پس بدو گذار چه خداوند بدو گذاشت چون چنین کنی حمل تو سبك شود و گناه تو اندك گردد سوگند با خدای اگر بپذیری پندی كنى نیکو گفتم و زشت و زیبای هر کار در حضرت پروردگار بشمار آید.
چون مقداد این سخن بپای برد بُرَیْدَهُ الْأَسْلَمِیُّ برخاست ﴿فَقَالَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ مَا ذَا لَقِیَ الْحَقُّ مِنَ الْبَاطِلِ یَا أَبَا بَکْرٍ أَ نَسِیتَ أَمْ تَنَاسَیْتَ أَمْ خَدَعَتْکَ نَفْسُکَ سَوَّلَتْ لَکَ الْأَبَاطِیلَ أَ وَ لَمْ تَذْکُرْ مَا أَمَرَنَا بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مِنْ تَسْمِیَهِ عَلِیٍّ علیه السلام بِإِمْرَهِ الْمُؤْمِنِینَ وَ النَّبِیُّ بَیْنَ أَظْهُرِنَا وَ قَوْلَهُ فِی عِدَّهِ أَوْقَاتٍ هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ وَ قَاتِلُ الْقَاسِطِینَ فَاتَّقِ اللَّهَ وَ تَدَارَکْ نَفْسَکَ قَبْلَ أَنْ لَا تُدْرِکَهَا وَ أَنْقِذْهَا مِمَّا یُهْلِکُهُا وَ ارْدُدِ الْأَمْرَ إِلَی مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْکَ وَ لَا تَتَمَادَ فِی اغْتِصَابِهِ وَ رَاجِعْ وَ أَنْتَ تَسْتَطِیعُ أَنْ تَرَاجَعَ فَقَدْ مَحَضْتُکَ النُّصْحَ وَ دَلَلْتُکَ عَلَی طَرِیقِ النَّجَاهِ فَلَا تَکُونَنَّ ظَهِیراً لِلْمُجْرِمِینَ﴾
گفت بازگشت ما بحضرت یزدانست و باز پرس ما بدو چه دیدار کرد حق از باطل هان ای ابو بکر فراموش کردی یا فراموشی بخود بستی و اگر نه نفس تو ترا فریفته خواست و اباطیل را در چشم تو بیاراست آیا بیاد نمی آری وقتی را که پیغمبر در نزد ما بود و فرمود علی را امیر المؤمنين بخوانیم و بسیار وقت همي
ص: 70
فرمود اینست امیر المؤمنین و قامع و قاتل قاسطین ای ابو بکر از خدای بترس و پیش از آن که کار از دست بشود کار خویش بساز و خود را در مهلکه می نداز و باز ده خلافت را بدان کس که شایسته تر از تست و در غصب آن مدت را دراز مکن و تا نیروی بازگشت داری فرصت از دست مگذار همانا من ترا براستی پند و اندرز کردم و بطریق نجات دلالت نمودم پشتوان گناهکاران مباش، بُریده این سخن بگفت و خاموش شد.
عمار یاسر جنبش کرد و ندا در داد فَقَالَ یَا مَعَاشِرَ قُرَیْشٍ یَا مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِینَ إِنْ کُنْتُمْ عَلِمْتُمْ وَ إِلَّا فَاعْلَمُوا أَنَّ أَهْلَ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَوْلَی بِهِ وَ أَحَقُّ بِإِرْثِهِ وَ أَقْوَمُ بِأُمُورِ الدِّینِ وَ آمَنُ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ وَ أَحْفَظُ لِمِلَّتِهِ وَ أَنْصَحُ لِأُمَّتِهِ فَمُرُوا صَاحِبَکُمْ فَلْیَرُدَّ الْحَقَّ إِلَی أَهْلِهِ قَبْلَ أَنْ یَضْطَرِبَ حَبْلُکُمْ وَ یَضْعُفَ أَمْرُکُمْ وَ یَظْفَرَ عَدُوُّکُمْ وَ یَظْهَرَ شَتَاتُکُمْ وَ تُعْظُمَ الْفِتْنَهُ بِکُمْ وَ تَخْتَلِفُونَ فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ یَطْمَعَ فِیکُمْ عَدُوُّکُمْ فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ بَنِی هَاشِمٍ أَوْلَی بِهَذَا الْأَمْرِ مِنْکُمْ وَ عَلِیٌّ مِنْ بَیْنِهِمْ وَلِیُّکُمْ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ فَرْقٌ ظَاهِرٌ قَدْ عَرَفْتُمُوهُ فِی حَالٍ بَعْدَ حَالٍ عِنْدَ سَدِّ النَّبِیِّ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَبْوَابَکُمُ الَّتِی کَانَتْ إِلَی الْمَسْجِدِ فَسَدَّهَا کُلَّهَا غَیْرَ بَابِهِ وَ إِیثَارِهِ إِیَّاهُ بِکَرِیمَتِهِ فَاطِمَهَ دُونَ سَائِرِ مَنْ خَطَبَهَا إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ قَوْلِهِ صلی الله علیه و آله أَنَا مَدِینَهُ الْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْحِکْمَهَ فَلْیَأْتِهَا مِنْ بَابِهَا وَ أَنْتُمْ جَمِیعاً مُصْطَرِخُونَ فِیمَا أَشْکَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ أُمُورِ دِینِکُمْ إِلَیْهِ وَ هُوَ مُسْتَغْنٍ عَنْ کُلِّ أَحَدٍ مِنْکُمْ إِلَی مَا لَهُ مِنَ السَّوَابِقِ الَّتِی لَیْسَتْ لِأَفْضَلِکُمْ عِنْدَ نَفْسِهِ فَمَا بَالُکُمْ تَحِیدُونَ عَنْهُ وَ تُغِیرُونَ عَلَی حَقِّهِ وَ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاهَ الدُّنْیَا عَلَی الْآخِرَهِ بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلًا أَعْطُوهُ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَهُ وَ لَا تَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِینَ وَ لَا تَرْتَدُّوا عَلَی أَعْقَابِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ.
گفت ای گروه قریش و جماعت مسلمین اگر ندانید و ندانسته اید بدانید که اهل بیت پیغمبر أولى و أحق اند بخليفتي او و أخذ ميراث او و استوار تر و امين ترند بکار های دین و نفوس مؤمنین و نگاه داشت ملت و اندرز امت پس ای مردم أبو بکر را فرمان دهید تا حق را باهلش باز دهد از آن پیش که جا بجای شود پیوستگی شما و سستی پذیرد کار شما و فیروز گردد دشمن شما و آشکار شود پراکندگی
ص: 71
شما و بزرگ شود فتنه در میان شما و اختلاف پذیرد ایتلاف شما و طمع در شما بندد عدوی شما همانا دانسته اید که بنی هاشم شایسته تر از شمایند و علی مرتضی بحكم خدا و رسول ولی شماست و نگریستید که رسول در های خانه های شما را بسوی مسجد مسدود داشت و در سرای علی را باز گذاشت و فاطمه را هر کس خواستار شد انکار کرد و علی را بمصاهرت اختیار کرد و فرمود من شهر دانش و حکمتم و علی باب آن شهر است پس آن کس که در طلب بر آید باید از باب بر آید همانا در معضلات امور شما را بسوی او حاجت است و او از شما بی نیاز باشد چه او دارای فضلی است که در أفضل شما یافت نشود چه رسیده است شما را که از علی بر می تابید و بر حق او غارت می برید و دنیا را بر عقبی می گزینید و تبدیل می کنید آن چه خداوند از برای علی نهاده، پشت با او مکنید و روی بر گردانید تا غایب و خاسر نباشید .
از پس عمار یاسر أبی بن کعب بر پای خاست فَقَالَ یَا أَبَا بَکْرٍ لَا تَجْحَدْ حَقّاً جَعَلَهُ اللَّهُ لِغَیْرِکَ وَ لَا تَکُنْ أَوَّلَ مَنْ عَصَی رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی وَصِیِّهِ وَ صَفِیِّهِ وَ صَدَفَ عَنْ أَمْرِهِ ارْدُدِ الْحَقَّ إِلَی أَهْلِهِ تَسْلَمْ وَ لَا تَتَمَادَ فِی غَیِّکَ فَتَنْدَمَ وَ بَادِرِ الْإِنَابَهَ یَخِفَّ وِزْرُکَ وَ لَا تُخَصِّصْ بِهَذَا الْأَمْرِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلْهُ اللَّهُ لَکَ نَفْسَکَ فَتَلْقَی وَبَالَ عَمَلِکَ فَعَنْ قَلِیلٍ تُفَارِقُ مَا أَنْتَ فِیهِ وَ تَصِیرُ إِلَی رَبِّکَ فَیَسْأَلُکَ عَمَّا جَنَیْتَ وَ ما رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ .
گفت اى أبو بكر انکار مکن آن چه را خداوند از براي غير تو نهاده و مباش اول کس که عاصی شود و بیفرمانی رسول خدا کند در حق وصی و صفی او و سر برتابد از حکم او اکنون بازده حق را بخداوند حق و از طریق طغیان بشاهراه سلامت گرای و در گمراهی چندین مباي بندامت و انابت حمل خویشرا سبك ميكن و کاری را که خدای از بهر تو نخواسته خاص خویش مدار زودا که وداع این جهان گوئی و بکیفر کردار مأخوذ گردي چه خداوند ستم نکند و بندگان را مظلوم نخواهد. از پس او خزيمة بن ثابت برخاست فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ أَ لَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَبِلَ شَهَادَتِی وَحْدِی وَ لَمْ یُرِدْ مَعِی غَیْرِی قَالُوا بَلَی قَالَ فَأَشْهَدُ أَنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَقُولُ أَهْلُ بَیْتِی یَفْرُقُونَ بَیْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ وَ هُمُ الْأَئِمَّهُ الَّذِینَ یُقْتَدَی بِهِمْ وَ قَدْ
ص: 72
قُلْتُ مَا عَلِمْتُ وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ .
گفت ای جماعت مهاجر و أنصار آیا ندانستید که رسول خدا شهادت مرا بجای دو کس پذیرفت گفتند چنین است گفت اکنون شهادت می دهم که خود از رسول خدای شنیدم که فرمود اهل بیت من فارق حق و باطلند و ایشانند شایسته امامت امت و جماعت، هان ای مردم آن چه دانستم ابلاغ کردم و بر رسول جز ابلاغ واجب نیست.
آن گاه ابو الهیثم بن التيهان برخاست ﴿ فَقَالَ وَ أَنَا أَشْهَدُ عَلَی نَبِیِّنَا صلی الله علیه و آله أَنَّهُ أَقَامَ عَلِیّاً عَلَیْهِ السَّلَامُ یَعْنِی فِی یَوْمِ غَدِیرِ خُمٍّ فَقَالَتِ الْأَنْصَارُ مَا أَقَامَهُ إِلَّا لِلْخِلَافَهِ وَ قَالَ بَعْضُهُمْ مَا أَقَامَهُ إِلَّا لِیَعْلَمَ النَّاسُ أَنَّهُ مَوْلَی مَنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مَوْلَاهُ وَ أَکْثَرُوا الْخَوْضَ فِی ذَلِکَ فَبَعَثْنَا رِجَالًا مِنَّا إِلَی رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَسَأَلُوهُ عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ قُولُوا لَهُمْ عَلِیٌّ علیه السلام وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ بَعْدِی وَ أَنْصَحُ النَّاسِ لِأُمَّتِی وَ قَدْ شَهِدْتُ بِمَا حَضَرَنِی فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کانَ مِیقاتاً﴾ .
گفت من حاضر بودم و شهادت می دهم که رسول خدای در غدیر خم علی را بر پاي داشت و گفت آن چه گفت از آن انصار دو گروه شدند جماعتی گفتند این نکرد مگر برای نصب خلافت و بعضی گفتند پیغمبر بنمود که هر کرا من مولای اويم علي نيز مولای اوست لاجرم جمعی از مردم خویش را بنزديك پيغمبر فرستادیم تا خبر باز گیرند رسول خدا فرمود انصار را آگهی دهید که بعد از من علی ولی مؤمنين و ناصح ترین مردم است برای امت من اکنون شهادت می دهم بدان چه مكشوف است مرا پس هر که خواهد ایمان آورد و اگر نه کافر شود همانا روزی آید که حق از باطل جدا گردد.
آن گاه سهل بن حنیف آغاز سخن کرد ﴿ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ صَلَّی عَلَی النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ اشْهَدُوا عَلَیَّ أَنِّی أَشْهَدُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ قَدْ رَأَیْتُهُ فِی هَذَا الْمَکَانِ یَعْنِی الرَّوْضَهَ وَ هُوَ آخِذٌ بِیَدِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهما السلام وَ هُوَ یَقُولُ أَیُّهَا النَّاسُ هَذَا عَلِیٌّ إِمَامُکُمْ مِنْ بَعْدِی وَ وَصِیِّی فِی حَیَاتِی وَ بَعْدَ وَفَاتِی وَ قَاضِی دَینِی
ص: 73
وَ مُنْجِزُ وَعْدِی وَ أَوَّلُ مَنْ یُصَافِحُنِی عَلَی حَوْضِی فَطُوبَی لِمَنْ تَبِعَهُ وَ نَصَرَهُ وَ الْوَیْلُ لِمَنْ تَخَلَّفَ عَنْهُ وَ خَذَلَهُ﴾.
پس حمد خدا و صلوات بر رسول بپای برد و گفت ای مردم قریش گوش فرای من دهید و نگران در من باشید که من شهادت می دهم بر رسول خدای همانا بچشم خود دیدار کردم که در این مکان پیغمبر دست علی را بگرفت و همی گفت ای مردم اينك على بعد از من امام شماست و در زندگی و مردگی وصی من است وفای بوعدۀ من او کند و گذارنده دین من او باشد اول کس اوست که در کنار کوثر با من مصافحه کند فرُّخا حال کسی که متابعت او کند و نصرت او جوید وای بر آن کس که بر خلاف او رود و خذلان او خواهد.
از پس او برادرش عثمان بن حنیف برخاست ﴿ فَقَالَ سَمِعْنَا رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ أَهْلُ بَیْتِی نُجُومُ الْأَرْضِ فَلَا تَتَقَدَّمُوهُمْ وَ قَدِّمُوهُمْ فَهُمُ الْوُلَاهُ بَعْدِی فَقَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ أَیُّ أَهْلِ بَیْتِکَ فَقَالَ صلی الله علیه و آله عَلَیٌّ وَ الطَّاهِرُونَ مِنْ وُلْدِهِ وَ قَدْ بَیَّنَ علیه السلام فَلَا تَکُنْ یَا أَبَا بَکْرٍ أَوَّلَ کافِرٍ بِهِ وَ لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾.
گفت از رسول خدای شنیدم که فرمود اهل بیت من ستارگان روی زمینند برای شان پیشی مجوئید و ایشان را مقدم بدارید که بعد از من ولایت امر ایشان را است مردی گفت یا رسول اللّه اهل بیت تو کیست فرمود علی و فرزندان اوست و يك يك را بشمار گرفت هان ای ابو بکر اول کس مباش که بر پیغمبر کافر شوی خیانت با خدا و رسول مکنید و در امانات خویش جز امین مباشید و حال این که از حقیقت امر آگاهید.
آن گاه عثمان بنشست و ابو ایوب أنصاری برخاست ﴿ فَقَالَ اتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ فِی أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ وَ رُدُّوا إِلَیْهِمْ حَقَّهُمُ الَّذِی جَعَلَهُ اللَّهُ لَهُمْ فَقَدْ سَمِعْتُمْ مِثْلَ مَا سَمِعَ إِخْوَانُنَا فِی مَقَامٍ بَعْدَ مَقَامٍ لِنَبِیِّنَا صلی الله علیه و آله وَ مَجْلِسٍ بَعْدَ مَجْلِسٍ یَقُولُ أَهْلُ بَیْتِی أَئِمَّتُکُمْ بَعْدِی وَ یُومِئُ إِلَی عَلِیٍّ علیه السلام وَ یَقُولُ هَذَا أَمِیرُ الْبَرَرَهِ وَ قَاتِلُ الْکَفَرَهِ مَخْذُولٌ مَنْ خَذَلَهُ مَنْصُورٌ مَنْ نَصَرَهُ فَتُوبُوا إِلَی اللَّهِ مِنْ ظُلْمِکُمْ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِیمٌ وَ لَا تَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِینَ وَ لَا تَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُعْرِضِینَ﴾ .
ص: 74
گفت اي بندگان خدای بترسید از خدا و آن چه را خداوند خاص اهل بیت قرار داده باز دهید همانا من حاضر بودم و این جمله شنیدم چنان که این جماعت شنیدند چه رسول خدا بسیار وقت و در بسیار مجلس گفت اهل بيت من بعد از من امامان امت من اند و اشاره بسوی علی کرد و گفت اينك امير ابرار و کشنده کفار است مخذول کسی است که خذلان او خواهد و منصور کسی است که نصرت او جوید پس از این ظلم که کردید توبت و انابت جوئید و از اطاعت علی سر بر متابید تا خداوند رحیم توبت شما را بپذیرد و بر شما رحمت کند.
چون سخن این دوازده تن بپای رفت عبد اللّه بن مسعود و زید بن و هب و گروهی از مردم را دل قوی شد و اقتفا بایشان کردند و چنان گفتند که ایشان گفتند حضرت صادق علیه السلام می فرماید چون این سخنان گوش زد مهاجر و انصار شد وصایای پیغمبر تذکره گشت حشمت ابو بکر را ثلمه افتاد پاسخی که خردمند را پسند افتد نتوانست داد.
﴿ ثُمَّ قَالَ وَلِیتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَیْرِکُمْ أَقِیلُونِی أَقِیلُونِی﴾
گفت خلیفتی رسول خدا و ولایت امر شما شایسته من نیست چه من از شما افزون نیستم و برتری ندارم مرا بگذارید و آن را که شایان دانید بردارید گواه این سخن است بعضی از کلمات علی علیه السلام که در خطبه شقشقیه فرماید ﴿ فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ﴾ مي فرمايد اي عجب ابو بکر در حیات خود خویش را شایسته خلافت نمی دانست و می گفت با وجود على من افضل و اعلم شما نیستم مرا وا گذارید با این همه هنگام وفات خویش اعداد خلیفتی از بهر عمر کرد.
بالجمله چون عمر نگریست که ابو بکر «اقیلونی» گوید و زود باشد که کار از دست او بیرون شود و در خانه نبوت فرود آید و عمر دانسته بود که اگر اهل بیت پیغمبر متصدی امر خلافت گردند این منصب در خاندان پیغمبر دست بدست رود و هرگز او بهره مند نشود لاجرم در تشدید امر ابو بکر خویشتن داری روا
ص: 75
نمی داشت پس غضبناك بر خاست « فَقَالَ انْزِلْ عَنْهَا یَا لُکَعُ إِذَا کُنْتَ لَا تَقُومُ بِحُجَجِ قُرَیْشٍ لِمَ أَقَمْتَ نَفْسَکَ هَذَا الْمَقَامَ وَ اللَّهِ لَقَدْ هَمَمْتُ أَنْ أَخْلَعَکَ وَ أَجْعَلَهَا فِی سَالِمٍ مَوْلَی أَبِی حُذَیْفَهَ » و هم چنان خشمگین روی با ابو بکر کرد و گفت ای نا کس اخرس از این منبر فرود شو ترا که نیروی احتجاج با قریش نیست از بهر چه بر این منبر صعود دادی و جای کردی سوگند با خدای که تصمیم عزم داده ام تا سالم مولای ابی حذیفه را بجای تو بنشانم و این خلافت خاص او دانم.
ابو بکر غمنده و خاموش از منبر فرود آمد و دست عمر را بدست کرده با سرای خویش آمد و بیمناک بود مبادا فتنۀ انگیخته شود لاجرم سه روز بمسجد نیامد و همی اعداد کار کرد روز چهارم خالد بن ولید با هزار مرد در باب سرای ابو بکر حاضر شد و گفت چه نشسته سوگند با خدای بنی هاشم طمع در خلافت بندند و کار از دست بیرون شود از پس او معاذ بن جبل با هزار مرد حاضر شد و سالم مولای ابی حذيفة با هزار تن بیامد و مردم نیز از پی هم بتفاریق در آمدند تا چهار هزار مرد انبوه شد آن گاه عمر از پیش روی جماعت راه بر گرفت و مردمان با شمشیر کشیده دنبال او را بداشتند بدین شکوه ابو بکر را بمسجد در آوردند .
چون مردم جا بجای ایستادند « فَقَالَ عُمَرُ وَ اللَّهِ یَا صَحَابَهَ عَلِیٍّ لَئِنْ ذَهَبَ الرَّجُلُ مِنْکُمْ یَتَکَلَّمُ بِالَّذِی تَکَلَّمَ بِهِ بِالْأَمْسِ لَنَأْخُذَنَّ الَّذِی فِیهِ عَیْنَاهُ» عمر از میان جماعت ندا برداشت و گفت ای اصحاب علی اگر یک تن از شما سخن چنان کند که روز گذشته کرد سوگند با خدای که سرش را با تیغ از تن جدا کنم خالد بن سعید چون این بشنید برخاست و روی با عمر کرد و گفت ای پسر صهاك حبشيه بشمشیر های خویش ما را بیم می دهید و بکثرت عدد ما را تهدید می کنید سوگند با خدای که شمشیر های ما احدّ و مردم ما اکثرند اگر چه اندك باشیم از بهر آن که حجت خدا در میان ماست سوگند با خدای اگر نه این بود که نگران اطاعت امام خویشیم هر آینه تیغ می کشیدیم و در راه خدا با شما جهاد می کردیم تا حق خویش را بپای
ص: 76
بریم علی علیه السلام فرمود ای خالد بنشین خداوند مقام و مكانت ترا بمن بنمود و جزای سعی تو را بپذیرفت.
پس خالد بنشست و سلمان برخاست «فَقَالَ اللَّهُ أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ إِلَّا صَمَّتَا یَقُولُ بَیْنَا أَخِی وَ ابْنُ عَمِّی جَالِسٌ فِی مَسْجِدِی مَعَ نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ إِذْ یَکْبِسُهُ جَمَاعَهٌ مِنْ کِلَابِ أَهْلِ النَّارِ یُرِیدُونَ قَتْلَهُ وَ قَتْلَ مَنْ مَعَهُ وَ لَسْتُ أَشُکُّ إِلَّا وَ إِنَّکُمْ هُمْ» از روی حیرت دو کرت گفت اللّه اکبر اگر از رسول خدای نشنیده باشم دو گوش من کر باد حاضر بودم که فرمود هنگامی که برادر من و پسر عم من در مسجد با جماعتی از أصحاب خود جای کند گروهی از سگ های جهنم اطراف او را فرو گیرند و اراده قتل او و أصحاب او كنند اکنون شك ندارم که آن سگ های جهنم شمائید که آهنگ قتل علی و اصحاب او کرده اید.
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید در غضب شد و بسوی سلمان حمله ور گشت أمير المؤمنين على بر جست و دست بیاهیخت و اطراف جامه عمر را درهم فشرد و او را بر زمین فرو کشید.
﴿ ثُمَّ قَالَ يَا ابْنَ صَبَاكِ الْحَبَشِيَّةِ لَوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ وَ عَهدُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ تَقَدَّمَ لَأَرَيْتُكَ أَيُّنا أَضْعَفُ ناصِراً و أَقَلُّ عَدَداً﴾.
فرمود ای پسر صهاك حبشيه اگر حکم خدا و عهد رسول بر این نرفته بود ترا می نمودم که فیروزمند کیست و غالب کدامست آن گاه روی با اصحاب خویش آورد و فرمود خداوند شما را رحمت کناد اکنون باز شوید و بسرای خویش روید «فَوَ اللَّهِ لَا دَخَلْتُ الْمَسْجِدَ إِلَّا کَمَا دَخَلَ أَخَوَایَ مُوسَی وَ هَارُونَ إِذْ قَالَ لَهُ أَصْحَابُهُ فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ» سوگند با خدای که داخل مسجد نشدم مگر آن که مردم با من همان کردار پیش نهادند که با برادران من موسی و هارون بپای بردند و بموسی گفتند تو باتفاق خدای خود بروید و با دشمن مقاتلت کنید که ما از جای خود جنبش نخواهیم کرد آن گاه فرمود سوگند با خدای که از این
ص: 77
پس بمسجد هرگز در نشوم مگر برای زیارت پیغمبر یا قضای حکمی از احکام دین چه روا نباشد مردم را در حیرت گذاشتن و ترک ایشان گفتن.
مع القصه اگر چه بر این جمله که نگارش رفت مردم شیعی متفق اند و ما بروایت شیعی حدیث کردیم لکن چنان نیست که جماعت عامه یک باره انکار این قصه کرده باشند چنان که احمد بن محمّد الطبري المعروف بالحنبلی و دیگر محمّد بن جرير الطبرى صاحب التاريخ اما احمد بن محمّد الطبری چنین حدیث کند خبر الاثنی عشر الذين انكروا على ابى بكر جلوسه في مجلس رسول اللّه حدثنا ابو على الحسن بن على بن النحاس الكوفى العدل الاسدى قال حدثنا احمد بن ابی الحسين العامري قال حدثني عمر ابو معمر شعبة بن خيثم الاسدى قال حدثني عثمان الاعشى عن زيد بن وهب.
بالجمله بسیار کس از مردم عامه و خاصه انکار این دوازده تن را بدین گونه که رقم شد حدیث کرده اند الا آن که اندک اختلافی داشته و نیز در خبر است که یک روز ابو بکر بر منبر رسول خدای بر آمد و آغاز خطبه کرد امام حسن بپاي منبر آمد.
﴿ فَقالَ : انْزِلَ عَنْ مِنْبَرِ أَبي ؛ فَقالَ : أَبُو بَكْرٍ : صَدَقْتَ وَ اللَّهِ لَمِنْبَرُ أبيكَ لا مِنْبَرُ أبي﴾.
گفت از منبر پدر من فرود آي ابو بکر گفت سوگند با خدای راست گفتی این منبر پدر تست نه منبر پدر من . علی علیه السلام چون این بشنید کس بدو فرستاد که حسن طفلی نو رس است من نفرمودم ابو بکر گفت من نیز این گمان نکردم .
ص: 78
سليم بن قيس هلالی سند بسلیمان برد که بعد از رحلت پیغمبر چون امیر المؤمنين على بكفن و دفن آن جسد مطهر مشغول بود و در سقیفه بنی ساعده بعد از مخاصمه مهاجر و انصار کار بر ابو بکر راست ایستاد سلمان بنزديك على آمد أمير المؤمنين فرمود چون ابو بکر بر منبر پیغمبر صعود داد اول کس که بود که با او بیعت کرد سلمان جماعتی از صنادید قوم را مانند عمر و مغيرة بن شعبه و بشير بن سعد و ابو عبیده و سالم مولی ابی حذیفه و معاذ بن جبل بشمار گرفت .
علی فرمود از این جمله نپرسیدم اول کس که در منبر با او بیعت کرد که بود؟ سلمان گفت ندانم و لكنَّ شيخاً كبير أيتوكّا على عصاه بين عينيه سجادة شديدة التشمير صعد المنبر أول من صعد و خرّ و هو يبكي و يقول الحمد للّه الذي لم يمتنى حتى رايتك في هذا المكان ابسط يدك فبسط يده فبايعه ثم قال يوم کیوم آدم.
گفت ندانستم لکن پیری فرتوت را نگریستم که بر عصای خویش تکیه داشت و در برابر چشم او سجاده گسترده بود اول کس بود که بر جست و چابك بر منبر صعود کرد و هم چنان بر فراز منبر بر وی در افتاد و سخت بگریست و همی گفت شکر خداوند را که مرا زنده بگذاشت تا ترا در جای پیغمبر نگریستم اکنون دست بگشای و ابو بکر دست بگشود تا با او بیعت کرد آن گاه گفت یوم کیوم آدم از پس آن از منبر بزیر آمد و از مسجد بیرون شد.
علی فرمود آن شیطان بود گوئیم شیطان آدم را بفریفت تا قصد شجره منهیه کرد و از جنت بزیر افتاد و شجره منهیه تمنای مقام علی و اولاد او است آدم در باطن حسرت بمقام علی برد و ابو بكر بصورت غصب مقام علی کرد لاجرم آرزوی
ص: 79
آدم را ترک اولی شمارند و کردار ابو بکر را عصیانی عظیم دانند شیطان از این روز بدان روز تشبهی جست چه اگر آدم فریفته نشد و از بهشت فرود نگشت و این مردم پدید نگشتند این کفر و طغیان که آروزی دل شیطان است رنگ نبست.
چنان که در خبر است که روز رحلت پیغمبر شیطان بصورت مغيرة بن شعبه بر آمد ﴿ فَقَالَ أَیُّهَا اَلنَّاسُ لاَ تَجْعَلُوهَا کِسْرَوَانِیَّهً وَ لاَ قَیْصَرَانِیَّهً وَسِّعُوهَا تَتَّسِعْ فَلاَ تَرُدُّوهَا فِی بَنِی هَاشِمٍ فَیُنْتَظَرَ بِهَا اَلْحَبَالَی﴾.
اکنون بر سر سخن رویم چون کار بر ابو بکر استوار بایستاد شب گاهی که تاریکی جهان را بگرفت علی علیه السلام فاطمه را بر حماری سوار کرد و دست حسنین را بگرفت و هیچ کس از مهاجر و انصار را بجای نگذاشت الا آن که بر باب سرای او بایستاد خداوند خانه را بنصرت خویش دعوت کرد و حجت خویش را تمام ساخت از تمامت امت چهل و چهار تن بر ذمت نهادند که در طلب حق علی خویشتن داری نکنند فَأَمَرَهُم أن یُصبِحوا بُکرَةً مُحَلِّقینَ رُؤوسَهُم مَعَهُم سِلاحُهُم لِیُبایِعوا عَلَی المَوتِ أمير المؤمنين ايشان را فرمان کرد که صبح گاه سر ها از موی باز کنند تا علامتی باشد و سلاح جنگ بر خویش راست کنند و بر در سرای علی حاضر شوند و بر سر جان بیعت کنند.
چون صبح روشن شد آن جماعت بر جان خویش بترسیدند و از هول و هرب دست از طلب باز داشتند الا چهار کس و آن سلمان و ابوذر و مقداد و زبير بن العوام بود شب دیگر هم علی علیه السلام کار از این گونه کرد و ایشان را دعوت فرمود و سوگند داد هم وفا بوعده نکردند لاجرم علی علیه السلام بخانه نشست و در بروی بیگانه ببست و بجمع قرآن پرداخت.
ابو بکر کس بدو فرستاد که طریق جماعت گیر و با من بیعت کن پاسخ فرستاد که من سوگند یاد کرده ام که ردا بر دوش نیفکنم جز از برای نماز و از خانه بدر نشوم چندان که قرآن را فراهم آرم ابو بکر روزی چند ساکت ببود تا
ص: 80
گاهی که علی قرآن را فراهم کرد و با خویشتن بمسجد آورد و بآواز بلند فرمود ﴿ لَّذِینَ کَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللّهِ أضَلَّ أعْمَالَهُمْ﴾ و روی این سخن با پیروان ابو بکر بود که کافر شدند و گمراه گشتند.
ابن عباس گفت یا ابا الحسن این سخن از بهر چه کردی؟ فرمود آیتی از قرآن قرائت کردم عرض کرد همانا از بهر امری بود فرمود چنین است .
﴿ إنَّ اللّهَ يَقُولُ في كِتابِه « وَ ما آتِيكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهيكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾ (1)
همانا خداوند در قرآن آورده که بدان چه پیغمبر فرمان کرد بپذیرید و از آن چه منهی داشت باز ایستید هان ای ابن عباس تو حاضر بودی در نزد رسول خدای که ابو بکر را خلیفتی داد؟ عرض کرد هرگز جز بسوی تو وصیت نکرد فرمود پس چرا با من بیعت نکردی عرض کرد چه توانستم کرد مردم بتمامت بر ابو بکر جمع آمدند و من یک تن از ایشان بودم فرمود:
﴿ كَمَا اجْتَمَعَ أَهْلُ الْعِجْلِ عَلَى الْعِجْلٍ هِيهُنا فُتِنتُم و مَثَلُكُمْ مَثَلُ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَاراً فَلَمَا أَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ و تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ صُمٌّ بُكْمُ عُميٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ ﴾.
فرمود چنان بر ابو بکر جمع آمدید که بنی اسرائیل بر گوساله سامری گرد آمدند هم اکنون شما در بلا افتادید و مانند آن کس باشید که آتشی بر افروزد و اطراف خویش را روشن سازد پس خداوند آن ضیا از ایشان بستاند و ایشان را در ظلمتی بنشاند چنان که کور و کر و گنگ بمانند و بیرون شدن نتوانند.
پس روی با مهاجر و انصار کرد و به اعلی صوت ندا برداشت که ای مهاجر
ص: 81
و انصار من بعد از رسول خدا نخستین بغسل او پرداختم و بعد از کفن و دفن او قرآن را از صحف شتات و اکناف و رقاع جمع ساختم و تمامت تنزیل و تأویل و ناسخ و منسوخ را در ثوب واحد جای دادم هیچ آیتی بر رسول نیامد جز این که فراهم آوردم و هیچ آیتی بر جای نماند جز این که پیغمبر بر من قرائت کرد و تأویل آن را بر من بیاموخت شما را آگهی دادم تا فردا نگوئید ما از احکام آن غافل بودیم و فردای قیامت نتوانید گفت علی ما را بنصرت خود دعوت نکرد و حق خود را فرا یاد ما نیاورد .
عمر بن الخطاب بيمناك شد که مبادا این کلمات خاطر ها را بشوراند فقال له «اغنانا ما معنا من القرآن مماتد عونا الیه» گفت از قرآن آن چه ما را بدست است بی نیازی دهد از آن چه تو فراهم کردۀ و مردمان خاموش بودند علی چون این بدید باز خانه شد.
عمر از پس او با ابو بکر گفت کار خلیفتی با تو درست نیاید مادام که على بيعت نکند کس بدو فرست و او را حاضر کن و ساحت این امر را صافی فرمای ابو بکر تنی را فرمان کرد که بشتاب و علی را بنزديك ما دعوت كن فرستاده برفت و بر در سرای علی بایستاد و ندا در داد که یا ابا الحسن خليفه رسول خدا تو را می خواهد علی پاسخ داد که زود بر رسول خدای دروغ بستید چه ابو بکر و آن مردم که در پیرامون اويند نيك دانند که خدا و پیغمبر مرا بخلیفتی گذاشت پس فرستاده باز شد و این خبر را بابو بکر بر داشت عمر دیگر باره ابو بکر را تهییج خاطر کرد تا فرستاده دیگر بفرستاد و مانند نخستین پیام داد .
علی فرمود چند مدت نرفته که عهد پیغمبر را فراموش کردند سوگند با خدای که ابو بکر می داند که خلافت خاص من است و او هفتم کس است که در غدیر خم بر من بامارت مسلمین سلام داد آن گاه باتفاق عمر در حضرت رسول عرض کردند :
ص: 82
﴿ أمِنَ اللّهِ و رَسُولِهِ فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللّهِ : نَعَمْ حَقًّا مِنَ اللّهِ و مِنْ رسُولِه أَنَّهُ أَمِيرُ الْمُؤمِنينَ و سَيِّدُ الْمُسْلِمِينَ وَ صاحِبُ لِواءِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ يُقْعِدُهُ اللّهُ عَزَّ َو جَلَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ عَلَى الصِّراط فَيُدْخِلُ أَوْلِيَائَهُ الْجَنَّةَ وَ أعدآنَهُ النّارَ﴾.
فرمود ابو بکر و عمر در حضرت رسول عرض کردند که آیا این امارت على بحكم خدا و رسول است فرمود چنین است از جانب خدا و رسول على علیه السلام أمير المؤمنين و سيد مسلمين و صاحب لواء محمود است او را خداوند در روز قیامت بر صراط جای می دهد تا دوستانش را بجنت برد و دشمنانش را بدوزخ افکند فرستاده باز شد و این کلمات باز گفت ابو بکر دیگر سخن نکرد و آن روز بپای رفت.
روز دیگر چون مسجد رسول خدا از اصحاب آکنده گشت عمر گفت ای ابو بکر چند خاموش باشی کس نماند که حمل بیعت تو بر دوش نگذاشت جز علی و چهار تن؟ چند از این مسامحت؟ کس بفرست تا ایشان را اگر چه بعنف باشد حاضر سازد ابو بکر گفت از برای تقدیم این خدمت که را می شناسی؟ گفت اينك قنفذ و او مردی غلیظ و جافی بود از طلقاء بنی عدی بن کعب پس ابو بکر او را با جماعتي بدر سراى على فرستاد أمير المؤمنين او را بار نداد قنفذ باز شد و قصه بگفت پسر خطاب گفت یا قنفذ اجازت علی را چکنی بی اجازت بدرون شو و علی را حاضر کن این کرت نیز قنفذ بیامد و علی بار نداد پس بر در سرای بایستاد و کس بنزد ابو بکر گسیل داشت که فاطمه گوید هرگز اجازت نکنم که شما بخانه من در آئید عمر در خشم شد « قال و مالنا و للنساء» ما را با زنان و زنان را با ما چه کار است و در زمان فرمان کرد تا حشری با او انجمن شدند و هم گروه بدر سرای فاطمه آمدند عمر فریاد بر داشت که یا علی بیرون شو و با خلیفه رسول خدای بیعت کن و اگر نه این خانه را بآتش پاك بسوزم فاطمه بر خاست
ص: 83
﴿ فَقَالَتْ یَا عُمَرُ مَا لَنَا وَ لَكَ فَقَالَ افْتَحِی الْبَابَ وَ إِلَّا أَحْرَقْنَا عَلَیْكُمْ بَیْتَكُمْ فَقَالَتْ یَا عُمَرُ أَ مَا تَتَّقِی اللَّهَ تَدْخُلُ عَلَی بَیْتِی﴾
فاطمه گفت ای عمر تو را با ما چه مخاصمت و مناجزت است عمر گفت در سرای بگشا و اگر نه آتش در این سرای زنم و شما را پاك بسوزم فاطمه گفت ای عمر از خداوند نمی ترسی و در سرای من بی اجازت من در می آئی عمر چون دانست که در بروی او باز نکنند فرمان کرد تا نار و حطب حاضر کردند و باب سرای را آتش زدند چون لختی بسوخت با پای بزد و بیفکند و بدرون سرای شد فاطمه از پیش روی او در آمد ﴿ فَصَاحَتْ یَا أَبَتَاهْ یَا رَسُولَ اللَّهِ﴾ فریاد کرد که ای پدر ای رسول خدا بفریاد رس پسر خطاب شمشیر خود را هم چنان که در غلاف بود بر پهلوي فاطمه بزد ، دیگر باره ناله بر کشید و بسوی پدر استغاثت برد این کرت تازیانه بر او زد و ذراع فاطمه را بیازرد ﴿ فَنَادَتْ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَبِئْسَ مَا خَلَفَكَ أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ﴾ ندا در داد که ای رسول خدا ابو بکر و عمر از پس تو بد کردند و از دین بگشتند.
از این کردار آتش خشم علی مرتضی زبانه زدن گرفت برجست و گریبان عمر را بگرفت و او را بر زمین کوفت و بینی و گردن او را در هم فشرد چنان که گفتی خواست تا جهان از وجودش بپردازد. ﴿ فَقَالَ و الّذي كَرَّمَ مُحمَّداً بالنُّبوَّة يا بن صهاك لولا كِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق و عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَى رَسُولُ اللّه لَعَلِمْتَ أَنَّكَ لا تَدْخُلُ بَيْتِى﴾ فرمود اى پسر صهاك اگر تقدیر خداوند از پیش نرفته بود و عهد رسول خدای بر ذمت من نیامد هر آینه می دانستی که نتوانستي بسرای من در آمد .
عمر چون خویش را در زیر چنگ علی علیه السلام یافت بجماعتی که از بیرون در بودند استغاثت برد قنفذ شتاب زده بنزديك ابو بكر شد و صورت حال باز گفت ابو بکر ترسید که مبادا علی با تیغ کشیده از خانه بیرون تازد و جماعتی با او پیوسته شوند و فتنه حدیث گردد پس بی توانی قنفذ را فرمان کرد که بشتاب اگر علی خواهد از خانه بیرون شود بر وی اقتحام کنید و او را مأخوذ دارید
ص: 84
و اگر این نتوانید و شما را دفع دهد آتش در سرای بزنید پس قنفذ باز شد و مردمان را از حکم ابو بکر آگهی داد پس آن جماعت هم دست و هم گروه شده بخانه علی در رفتند و نخستین شمشیر آن حضرت را بربودند و بر آن حضرت غلبه جستند و ریسمانی بر گردنش افکندند و کشان کشان راه مسجد پیش داشتند فاطمه چون این بدید بر باب سرای بایستاد و آن گروه را از قصد خویش دفع همی داد قنفذ بر او تاخت و با تازیانه چنان بزد که بعد از وفات فاطمه مانند دملج علامتی بر بازو داشت.
بالجمله علی را هم چنان بردند خالد بن ولید و ابو عبيده و سالم و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبه و اسید بن حضیر و بشير بن سعد و دیگر مردم از مهاجر و انصار در گرد ابو بکر انجمن بودند علی علیه السلام گفت ﴿ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ وَقَعَ سَیْفِی فِی یَدِی لَعَلِمْتُمْ أَنَّكُمْ لَمْ تَصِلُوا إِلَی هَذَا أَبَداً أَمَا وَ اللَّهِ مَا أَلُومُ نَفْسِی فِی جِهَادِكُمْ وَ لَوْ كُنْتُ أَسْتَمْسِكُ مِنْ أَرْبَعِینَ رَجُلًا لَفَرَّقْتُ جَمَاعَتَكُمْ وَ لَكِنْ لَعَنَ اللَّهُ أَقْوَاماً بَایَعُونِی ثُمَّ خَذَلُونِی﴾ فرمود سوگند با خدای اگر تیغ بدست داشتمی و اجازت مبارزت رفته بود بر شما مکشوف است که نیروی این طغیان نداشتید و مقاتلت با شما را واجب می شمردم اگر چهل کس با من متفق بود لكن خداوند از حضرت خود دور کنار جماعتی را که با من بیعت کردند آن گاه مرا مخذول داشتند.
این وقت ابوذر غفاری از کمال حیرت دست بر دست خویش زد ﴿ فَقَالَ لَیْتَ اَلسُّیُوفَ قَدْ عَادَتْ بِأَیْدِینَا ثَانِیَهً﴾ كاش دیگر باره دست ما با شمشیر های جهاد انباز می گشت مقداد گفت «لو شاءلدعا علیه ربه عزوجل» اگر علی خواستی خداوند را بر دفع دشمنان خواندی سلمان گفت «مَوْلاَیَ أَعْلَمُ بِمَا هُوَ فِیهِ» مولای من بر مخفیات و مصالح امور دانا تر است.
و این وقتی بود که بجز این سه تن هیچ کس را بهره از اسلام و فرمان برداری پیغمبر نبود چنان که از ابی جعفر علیه السلام حدیث کنند ﴿ قَالَ كَانَ النَّاسُ أَهْلَ رِدَّةٍ بَعْدَ النَّبِيِّ صلی اللّه علیه و آله و سلم إِلَّا ثَلَاثَةً ﴾ پرسش کردند یا بن رسول اللّه این سه تن کیستند ﴿ فَقَالَ الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ وَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَرَفَ أُنَاسٌ بَعْدَ يَسِيرٍ ثم لحق ابو
ص: 85
سنان و عمار و شتير و ابو عمرة و قال هَؤُلاءِ الذِينَ دَارَتْ عَليْهِمُ الرَّحَى وأَبَوْا أَنْ يُبَايِعُوا حَتَّى جَاءُوا بِأَمِيرِ المُؤْمِنِينَ (عليه السلام) مُكْرَهاً فَبَايَعَ، وذَلكَ قَوْل اللّهِ عز وجل وَ مَا مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ﴾.
فرمود آن سه تن که مرتد نشدند مقداد بن اسود و ابوذر غفاری و سلمان فارسی بود از پس ایشان بعضی از مردم بخویش آمدند و حق علی را بشناختند و این جماعت آنانند که آسیای دین بر ایشان گردش کند و دست به بیعت ندادند تا امیر المومنین علیه السلام را بعنف نگماشتند و خداوند در این آیت از این خبر دهد که فرمود محمّد جز پیغمبری نیست که پیغمبران پیش از وی از جهان بشدند پس اگر محمّد بمیرد یا کشته شود از پس او کار دگرگون کنید و از دین بگردید؟
اکنون با سر سخن آئیم چون علی را از خانه بیرون بردند فاطمه علیها السلام با تن خسته از قفای او بیرون شد و زنان بنی هاشم بتمامت بیرون شدند چون نزديك بقبر رسول خدای آمد:
﴿ فَقَالَتْ خَلُوا عَنْ ابْنِ عَمِّي فَوَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ إِنْ لَمْ تُخَلُّوا عَنْهُ لَا نشُرَنَّ شَعْرِي و لَأَضَعَنَّ قَمِيصَ رَسُولِ اللّهِ عَلَى رَأْسِي و لَأَصْرخَنَّ إلىَ اللّهِ تَبارَكَ و تَعالى فَما ناقَهُ صالِحٍ بِأَكْرَمَ عَلَى اللَّهِ مِنِّي وَ لَا الْفَصيلُ بِأَكْرَمَ عَلَى اللَّهِ مِنْ وُلْدي ﴾.
فرمود رها کنید پسر عم مرا و اگر نکنید سوگند بآن کس که محمّد را براستی فرستاد موی سر خویش را پریشان کنم و پیراهن پیغمبر را بر سر گذارم و در حضرت یزدان بنالم همانا ناقه صالح در نزد خدای عزیز تر از من نیست و بچه ناقه گرامی تر از حسن و حسین نباشد و بروایتی فرمود :
﴿ يا أبا بَكْرٍ أَتُرِيدُ أنْ تُرْمِلَني مِنْ زَوْجِي وَ اللَّهِ لَئِنْ لَمْ تَكُفٌ عَنْهُ
ص: 86
لأَنشُرَنَّ شَعْرِي و لَأَسْقَنَّ جَیبي و لَأتِيَنَّ قَبْرَ أبي و لأصیحَنَّ إلى رَبِّي فَأَخَذَتْ بِيَدِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ علیهم السلام و خَرَجَتْ تُرِيدُ قَبْرَ النَّبِي صلی اللّه علیه و آله و سلم﴾.
ای ابو بکر همی خواهی مرا از جفت خود بیوه گذاری سوگند با خدای اگر او را رها نکنی موی سر پریشان کنم و جیب خویش چاك زنم و بر سر قبر پدر بسوی خداوند صیحه بر کشم این بگفت و دست حسنین بگرفت و آهنگ قبر پدر کرد ﴿ فَقَالَ عَلِیٌّ لِسَلْمَانَ أَدْرِكْ ابْنَةَ مُحَمَّدٍ فَإِنِّی أَرَی جَنْبَتَیِ الْمَدِینَةِ تُكْفَئَانِ﴾ پس علی علیه السلام فرمود ای سلمان دختر پیغمبر را دریاب که مدینه را از دو سوی زیر و زبر بر می نگرم سوگند با خدای که اگر چنان کند که گوید نه مدینه بپاید نه آن که در مدینه جای دارد سلمان پیش شد و گفت ای دختر پیغمبر همانا خداوند پدرت را از برای رحمت عالمیان بر انگیخت باز شو فرمود ای سلمان نه بینی که آهنگ قتل علی دارند و من بر مرگ علی صبر نتوانم بگذار تا از خدای داد خویش بستانم سلمان گفت بیم ست که مدینه با زمین فرو شود اينك على مرا بسوی تو فرستاد و فرمان کرد که بسوي خانه باز شوید ﴿ فَقَالَتْ إِذاً أَرْجِعُ وَ أَصْبِرُ وَ أَسْمَعُ لَهُ وَ أُطِیعُ﴾ گفت اکنون اطاعت می کنم و مراجعت می نمایم و صبوری پیشه می سازم سلمان گوید آن گاه که فاطمه این کلمات را می فرمود نگریستم که بنیان دیوار های مسجد از جای بر آمد چنان که مرد توانست از ثلمۀ آن بیرون شد و چون فاطمه مراجعت کرد دیوار ها بجای نشست چنان که غبار بر خاست و بر خیاشیم ما رسيد مع القصه علی در محضر ابو بکر بنشست هم چنان ریسمان در گردن داشت پس روی بابو بکر کرد:
﴿ فَقالَ يا أبا بَكْرٍ ما أسْرَعَ ما وَ ثبْتُمْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ بِأَيِّ حَقٌّ وَ أَيِّ مَنْزِلَةِ دَعَوْتَ النَّاسَ إلى يَبْعَتِكَ أَلَمْ تُبايِعْنِي بِالْأَمْسِ بِأَمْرِ اللّهِ وَ أَمْرِ رَسُولِ اللّهِ وَ قَدْ كانَ فَنْقَذ لَعَنَهُ اللّهُ ضَرَبَ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلامُ بِالسَّوْطِ
ص: 87
حينَ حالَتْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ زَوْجها وَ أَرْسَلَ إِلَيْهِ عُمر إِنْ حالَتْ بَيْنَكَ وَ فاطِمَةً فَاضْرِبُها فَأَلجَأها قُنفُذٌ إلى عُضادَةِ بَيْتِها وَ دَفَعَها فَكَسَرَ ضِلْعاً مِنْ جنْبِها فَأَلْقَتْ جَنيناً مِنْ بَطْنِها﴾.
فرمود ای ابو بکر چه زود بر رسول خدای تاختن کردی و سر از فرمان او بدر بردی بکدام شایستگی مردم را به بیعت دعوت کردی نه تو در غدیر خم بفرمان خدا و رسول با من بیعت نمودی اينك قنفذ که خدایش دور دارد فاطمه را با تازیانه بزد گاهی که میان من و او میانجی بود و عمر بضرب او فرمان داد قنفذ فاطمه را از پس در پناهنده ساخت و با عضادۀ در او را فشار داد چنان که پهلوی او بشکست و طفلی که در شکم داشت ساقط ساخت همانا فاطمه از آن روز بستری گشت تا شهید از جهان بگذشت بالجمله عمر گفت ای علی چندین از ابا طیل سخن مکن و از بیعت با ابو بکر سر بر متاب فرمود اگر نکنم چه کنى قالوا نقتلك ذلا و صغاراً فقال اذاً تقتلون عبد اللّه و اخا رسوله قال ابو بکر اما عبد اللّه فنعم و أما اخو رسول اللّه فما نقرّ لك بهذا گفتند اگر بیعت نکنی تو را در کمال ذلت بکشیم فرمود آن وقت بنده خدا و برادر رسول را کشته باشید ابو بکر گفت بنده خدائی لکن برادر رسول خدا نیستی علی گفت ای ابو بکر انکار می کنی که پیغمبر مرا با خویش برادر خواند و سه کرت این سخن را تکرار داد.
﴿ فَقالَ عَلى عَلَيْهِ السَّلامُ أنا أحَقُّ بِهذَا الْأمْرِ مِنْهُ وَ أَنتُمْ أَوْلَى بِالبَيْعَةِ لي أَخَذْتُمْ هذَا الْأَمْرَ مِنَ الْأَنْصَارِ وَ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِالْقَرابَةِ مِنْ رَسُولِ اللهِ وَ تَأْخُذُونَهُ مِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ غَصْباً أَلَسْتُمْ نَازَعْتُمُ الْأَنْصارَ أَنَّكُمْ أَوْلَى بِهَذَا الْأَمْرِ مِنْهُمْ لِمَكَانِكُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَأَعْطَوْكُمُ الْمَقادَةَ وَ سَلَّمُوا لَكُمُ الإمارَةَ وَ أَنَا أحتَجُّ عَلَيْكُم بِمِثلِ مَا
ص: 88
احْتَجَجْتُمْ عَلَى الأَنصارِ أَنَا أَوْلَى بِرَسُولِ اللهِ حَيًّا وَ مَيْنَا وَ أَنَا وَصِيهُ وَ وَزِيرَهُ وَ مُسْتَوْدَعْ سِرِّه وَ عِلْمِه وَ أَنَا الصِّدِّيقُ الْأَكبَرُ أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِه وَ صَدَّقَهُ وَ أَحْسَنُكُمْ بَلاءَ فِي جِهادِ الْمُشْرِكِينَ وَ أَعْرَفُكُمْ بِالْكِتَابِ وَ السُّنَةِ وَ أَفقَهُكُمْ فِي الدِّينِ وَ أَعْلَمُكُمْ بِعَواقِبِ الْأُمُورِ وَ أَذْرَبُكُمْ لِساناً وَ أَثْبَتُكُمْ جَنانَا فَعَلامَ تُنازِعُونَنا هَذَا الْأَمْرَ؟ أَنْصِفُونَا إِنْ كُنتُمْ تَخَافُونَ اللّهَ مِنْ أَنفُسِكُمْ وَ اعْرِفُوا لَنَا الأَمْرَ مِثْلَ ما عَرَفْتُهُ الْأَنْصَارُ لَكُمْ وَ إِلَّا فَبُوؤا بِالظّلُمُ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ﴾.
على فرمود من سزاوار ترم بدین امر و شما ای جماعت شایسته ترید برای بیعت من همانا شما این امر را بجهت قرابت از دست انصار بیرون کردید حجت من با شما همانست که شما را با انصار رفت چه قربت و قرابت من با رسول افزون است از شما و منزلت و مكانت من بر زیادت است و من شایسته ترم از برای رسول خدا در زندگی و مردگی منم وصی او منم وزیر او منم خزانه سر او و علم او منم صدیق اکبر منم آن کس که اول با پیغمبر ایمان آورد و تصدیق او کرد من نیکو تر از شمایم از بهر جهاد و شناسا ترم بکتاب و سنت و دانا ترم بشریعت دین و عالم ترم بعاقبت امر زبان من در سخن حق از شما گوینده تر و دل من در روز جنگ از شما پاینده تر است با کدام فضیلت در امر خلافت با من مخالفت افکنده اید اگر از خدای دارید انصاف کنید و حق مرا بشناسید و باز دهید چنان که انصار حق شما بشناختند و جای بپرداختند و اگر نه دانسته و فهمیده دست از انصاف باز دارید و طریق ظلم سپارید.
چون امیر المؤمنين علیه السلام این کلمات بدین نهج بگذاشت عمر بن الخطاب سر
ص: 89
برداشت و گفت دست از تو باز نداریم تا بیعت نکنی خواه از در طوع و رغبت و خواه بکلفت و کراهت.
﴿ فَقالَ عَلَى احْلِبْ حَلَبَا لَكَ شَطْرُهُ وَ اشْدُدُ لَهُ الْيَوْمَ لِيُرَدَّ عَلَيْكَ غَداً إِذا وَ اللَّهِ لا أَقْبَلُ قَوْلَكَ وَ لَا أَحْفُلُ بِمَقامِكَ وَ لا أُبايِعُ ﴾.
علی گفت ای عمر تو این لبن دوشى كه يك نيمه خود بنوشی و این کار امروز بهر ابو بکر استوار کنی که فردا خود بدست گیری و من گفتار تو را پذیرفتار نباشم و بیعت نکنم ابو عبيده گفت يا بن عم ما قرابت تو را و سبقت تو را و علم و نصرت تو را انکار نکنیم لیکن تو جوانی و ابو بکر پیر است ثقل این امر را از تو بهتر تواند حمل داد و این کار کنون بامضا رفته است تو تسلیم کن و اگر خدای تو را زنده گذاشت با تو بازگشت خواهد کرد چنان که دو تن از در خلاف بیرون نشود اکنون انگیزش فتنه مکن همانا من دل های عرب و جز عرب را در حق تو جسته ام و دانسته ام .
﴿ فَقالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يا مَعاشِرَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنصارِ اللّهَ اللّهَ لا تَنْسَوْا عَهْدَ نَبِيِّكُمْ إِلَيْكُمْ فِي أَمْرِي وَ لا تُخْرِجُوا سُلْطَانَ مُحَمَّدٍ مِنْ دَارِهِ وَ قَعْرِ بَيْتِه إِلى دُورِكُمْ وَ قَعْرِ بُيُوتِكُمْ وَ لَا تَدْفَعُوا أَهْلَهُ عَنْ حَقِّهِ وَ مَقامِه فِي النَّاسِ فَوَ اللّهِ يا مَعاشِرَ الْجَمْعِ إِنَّ اللَّهَ قَضَى وَ حَكَمَ وَ نَبِيُّه أَعْلَمَ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ أَنا أَهْلَ الْبَيْتِ أَحَقُّ بِهذَا الْأَمْرِ مِنْكُمْ أَما كُنتُ الْقارِى لِكِتابِ اللّهِ الْفَقية في دينِ اللّهِ الْمُضْطَلِعَ بِأَمْرِ الرَّعِيَّةِ وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَفينا لا فيكُمْ فَلا تَتَّبِعُوا الهَوَى فَتَزْدادُوا مِنَ الْحَقِّ بُعْداً وَ تُفْسِدُه قَديَمكُمْ بِشَرٌ مِنْ حَدِيثِكُمْ ﴾.
ص: 90
أمير المؤمنين فرمود اى جماعت مهاجر و انصار از خدا بترسید و آن عهد که پیغمبر در امر من از شما بستد از پس گوش می ندازید و سلطنت محمّد را از خانه او بخانه خود تحویل مدهید و اهل بیت نبی را از حق خود بی بهره نخواهید سوگند با خدای ای مردمان همانا خداوند قضا براند و فرمان کرد و شما نیز می دانید که ما اهل بیت شایسته تریم بدین امر منم قاری قرآن و دانای در مصالح دین و ایمان و توانای در نظام امور رعیت سوگند با خدای که این نیرو با ماست نه با شما بآرزوی نفس قدم مزنید که از حق دور تر افتید و آن خیر که از پیش آوردید بتقدیم این شر ناچیز کنید. بشیر بن سعد انصاری که سبقت در بیعت ابی بکر جست و جماعتی از انصار گفتند یا ابا لحسن اگر انصار از آن پیش که با ابی بکر بیعت کنند این سخنان از تو اصغا کردند دو کس با تو مخالفت نمی نمود .
﴿ فَقالَ عَلى عَلَيْهِ السَّلامُ يا هؤُلاء أكُنْتُ أَدَعُ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مُسَجَّى لا أُوارِيهِ وَ أَخْرُجُ أَنازِعُ فِي سُلْطَانِهِ وَ اللَّهِ مَا خِفْتُ أحَداً يَسْمُو لَهُ وَ يُنازِعُنا أَهْلَ الْبَيْتِ فِيهِ وَ يَسْتَحِلُّ مَا اسْتَحْلَلْتُمُوهُ وَ لَا عَلِمْتُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ تَرَكَ يَوْمَ غَدِيرٍ خُمٌ لِأَحَدٍ حجَّةً وَلَا لِقائِل مَقالاً فَأَ نشُدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ النِّبيَّ صلى اللّه عليه و آله و سلم يَوْمَ غَديرِ خُمِّ يَقُولُ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىُّ مَوْلاهُ أَللّهُمَّ و الِ مَنْ و الاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ أَنْ يَشْهَدَ بِها سَمِعَ﴾.
علی فرمود ای گروه مردم من چنانم که پیغمبر را در کفن بگذارم و دفن نا کرده در طلب سلطنت او منازعت افکنم ؟ سوگند با خدای گمان نداشتم که تنی در خلافت رسول با ما اهل بیت مخالفت اندازد و آن چه شما روا داشتید روا دارد و ندانستم
ص: 91
که بعد از غدیر خم و فرمان رسول خدا در حق من از برای کس جای سخن باشد پس سوگند می دهم با خدای مردی را که در غدیر خم از رسول خدای شنید که فرمود کسی را که من مولای اویم علی نیز مولای اوست الهی دوستار آن را که دوست دار علی است و دشمن دار آن را که دشمن اوست و نصرت بخش کسی را که نصرت او کند و مخذول دار کسی را که خذلان او خواهد پس بدان چه از پیغمبر شنیدید شهادت بدهید زید بن ارقم گوید دوازده تن از غازیان بدر شهادت دادند و من کتمان کردم و بكيفر آن کور شدم.
بالجمله علی علیه السلام از این گونه سخن بسیار کرد و آن چه رسول خدای در هر جا و هر مقام در نص خلافت او وصایت فرموده بود فریاد مردمان آورد گفتند چنین است که تو گوئی ابو بکر بیمناک شد که مبادا روی مردم از وی بگردد و علی را نصرت کنند قدم پیش گذاشت و گفت یا علی آن چه گفتی بصدق سخن کردی ما نیز شنیدیم و از بر کردیم « وَ لَکِنْ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم بَعْدَ هَذَا یَقُولُ إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ اِصْطَفَانَا اَللَّهُ وَ اِخْتَارَ لَنَا اَلْآخِرَهَ عَلَی اَلدُّنْیَا وَ إِنَّ اَللَّهَ لَمْ یَکُنْ لِیَجْمَعَ لَنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ اَلنُّبُوَّهَ وَ اَلْخِلاَفَهَ» ابو بکر گفت یا علی همه براستی سخن کردی لكن پس این ها پیغمبر فرمود خداوند ما اهل بیت را گرامی داشت و از برای ما آن جهان را اختیار کرد و از برای ما اهل بیت نبوت با خلافت جمع نشود.
على علیه السلام فرمود هیچ کس از اصحاب رسول با تو در اصغای این کلمه حاضر بود؟ عمر گفت اينك من حاضر بودم خلیفه رسول خدای براستی سخن کند من بودم و شنیدم ابو عبیده و سالم مولای ابی حذيفه و معاذ بن جبل نیز شهادت دادند ﴿ فَقَالَ عَلِیٌّ علیه السلام لَقَدْ وَفَیْتُمْ بِصَحِیفَتِكُمْ الْمَلْعُونَةِ الَّتِی قَدْ تَعَاقَدْتُمْ عَلَیْهَا فِی الْكَعْبَةِ إِنْ قَتَلَ اللَّهُ مُحَمَّداً أَوْ مَاتَ لَتَزْوُنَّ هَذَا الْأَمْرَ عَنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ﴾ على فرمود همانا وفا کردید بدان عهد و مواضعه که در صحیفه ملعونه رقم نمودید و بر ذمت نهادید که این امر را از اهل بیت پیغمبر بگردانید.
ابو بکر گفت این از کجا گوئی و از کجا دانستۀ علی روی با زبیر و سلمان
ص: 92
و اباذر و مقداد کرد و فرمود شما را بخدای سوگند می دهم آیا جز این بود گفتم عرض کردند ما بودیم و رسول خدای ابو بکر و عمر و ابو عبيده و سالم و معاذ را بنام بر شمرد و فرمود ایشان بدین گونه کتابی کردند و عهد بستند که چون من نمانم خلافت را با تو نگذارند و تو عرض کردی یا رسول اللّه چون چنین کننده مرا چه باید کرد ﴿ فَقَالَ إِنْ وَجَدْتَ عَلَیْهِمْ أَعْوَاناً فَجَاهِدْهُمْ وَ نَابِذْهُمْ وَ إِنْ لَمْ تَجِدْ أَعْوَاناً فَبَایِعْهُمْ وَ احْقُنْ دَمَكَ﴾ یعنی پیغمبر فرمود اگر پشتوان و معین یافتی با ایشان جهاد کن و حق خویش بستان و اگر نه حفظ نفس را گردن بگذار آن گاه علی فرمود سوگند با خدای که اگر این چهل تن که با من بیعت کردند وفا بعهد می نمودند با شما در راه خدا جهاد می کردم.
﴿ وَ لكِنْ أَما وَ اللَّهِ لا يَنالُها أَحَدٌ مِنْ عَقَبِكُما إِلَى يَوْمِ الْقِيمَةِ وَ فِيما يُكَذِّبُ قَوْلَكُمْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ قَوْلُ اللَّهِ أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى ما آتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبْراهيمَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْنَاهُمْ مُلكاً عَظیماً فَالْكِتابُ النُّبُوَّةُ وَ الْحِكمَةُ السُّنَّةُ وَ الْمُلْكُ الْخَلاقَةُ وَ نَحنُ آلُ إبراهيمَ﴾
لكن سوگند با خدای که قول خداوند تکذیب می کند این دروغ بستن شما را بر رسول خدا آن جا که می فرماید آیا حسد می برند مردم نيك را بر چيزى که خدای بر ایشان عطا کرد از فضل خود همانا آوردیم ما برای فرزندان ابراهیم کتاب و حکمت و پادشاهی بزرگ امیر المؤمنین می فرماید آن کتاب که خداوند فرمود نبوت است و حکمت عبارت از سنت است و پادشاهی خلافت است و آل ابراهیم مائیم پس هر که در خلافت طمع بندد غصب حق ما کرده باشد این وقت مقداد بر خاست « فقال یا على بم تأمر؟ و اللّه ان امرتنى لا ضر بن بسیفی و ان امر تنی کففت»
ص: 93
گفت یا علی بهر چه خواهی فرمان کن سوگند با خدای اگر فرمان دهی با شمشیر خویش جهاد کنم و اگر فرمائی دست باز دارم علی فرمود دست باز دار و بیاد آر آن چه رسول خدایت وصیت کرد.
این هنگام مقداد بدین گونه سخن کرد «قال و الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَوْ أَنِّی أَعْلَمُ أَنِّی أَدْفَعُ ضَیْماً وَ أُعِزُّ لِلَّهِ دِیناً لَوَضَعْتُ سَیْفِی عَلَی عُنُقِی ثُمَّ ضَرَبْتُ بِهِ قُدُماً أَ تَثِبُونَ عَلَی أَخِی رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله وَ وَصِیِّهِ وَ خَلِیفَتِهِ فِی أُمَّتِهِ وَ أَبِی وُلْدِهِ فَأَبْشِرُوا بِالْبَلَاءِ وَ اقْنَطُوا مِنَ الرَّخَاءِ» سوگند بدان کس که نفس من بدست قدرت اوست اگر دانستم که دفع ظلم توانم کرد و دین خدای را نصرت نمود و بزرگوار بداشت هر آینه شمشیر خویش را حمایل می کردم و مبارزت و مقاتلت می جستم آیا بر برادر رسول خدا و خلیفت او بر امت او و پدر فرزندان او حمله می افکنید پس پذیرای بلا شوید و از آسایش و سعت عيش مایوس باشید.
آن گاه ابوذر بسخن آمد «فَقَالَ أَیَّتُهَا الْأُمَّةُ الْمُتَحَیِّرَةُ بَعْدَ نَبِیِّهَا الْمَخْذُولَةُ بِعِصْیَانِهَا إِنَّ اللَّهَ یَقُولُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ وَ آلُ مُحَمَّدٍ صلی اللّٰه علیه و آله الْأَخْلَافُ مِنْ نُوحٍ وَ آلُ إِبْرَاهِیمَ مِنْ إِبْرَاهِیمَ وَ الصَّفْوَةُ وَ السُّلَالَةُ مِنْ إِسْمَاعِیلَ وَ عِتْرَةُ النَّبِیِّ صلی اللّٰه علیه و آله مُحَمَّدٍ أَهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ هُمْ كَالسَّمَاءِ الْمَرْفُوعَةِ وَ الْجِبَالِ الْمَنْصُوبَةِ وَ الْكَعْبَةِ الْمَسْتُورَةِ وَ الْعَیْنِ الصَّافِیَةِ وَ النُّجُومِ الْهَادِیَةِ وَ الشَّجَرَةِ الْمُبَارَكَةِ أَضَاءَ نُورُهَا وَ بُورِكَ زَیْتُهَا مُحَمَّدٌ خَاتَمُ الْأَنْبِیَاءِ وَ سَیِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ عَلِیٌّ وَصِیُّ الْأَوْصِیَاءِ وَ إِمَامُ الْمُتَّقِینَ وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِینَ وَ هُوَ الصِّدِّیقُ الْأَكْبَرُ وَ الْفَارُوقُ الْأَعْظَمُ وَ وَصِیُّ
مُحَمَّدٍ صلی اللّٰه علیه و آله وَ وَارِثُ عِلْمِهِ وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَی النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی كِتابِ اللَّهِ فَقَدِّمُوا مَنْ قَدَّمَ اللَّهُ وَ أَخِّرُوا مَنْ أَخَّرَ اللَّهُ وَ اجْعَلُوا الْوِلَایَةَ وَ الْوِزَارَةَ لِمَنْ جَعَلَ اللَّهُ﴾.
گفت ای امت حیرت زده از پس پیغمبر خود ای مردم فرو مانده بعصیان خود همانا خداوند چنان که فرماید بر گزید آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمر ان را بر
ص: 94
تمامت عالمیان و ذراری ایشان از یک دیگر با دید آمدند و خداوند شنونده و داناست و آل محمّد ذراری نوح و فرزندان ابراهیم و خلاصه دودمان اسمعیل اند و عترت پیغمبر و اهل بیت نبوت و موضع رسالت و آمد شد فرشتگانند و ایشان مانند آسمان افراخته و کوهساران بنشاخته و کعبه پوشیده و چشمه صافیه و ستاره تابنده و شجر فرخنده اند که با فروغی روشن و روغنی مبارک است همانا محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم پیغمبر ان را خاتم و سید فرزندان آدم است و علی وصی اوصیاء و امام پرهیز کاران و سرهنگ مجاهدان و صديق اكبر و فاروق اعظم و وصی محمّد و وارث علم اوست و اولی بتصرف است مومنین را از نفوس ایشان چنان که خداوند فرماید پیغمبر اولی بتصرف است مومنان را از نفوس ایشان و زن های او مادر مومنانند و خویشاوندان بعضی اولی بدیگر انند پس هر کرا خداوند مقدم داشت و اگر نه وا پس گذاشت (1) فرمان بردار باشید ولایت امت و وزارت رسول را بدان کس که خدای فرمود بگذارید.
چون سخن بدین جا رسید عمر بن الخطاب پیش شد و خشمناك با ابو بكر خطاب کرد که تو بر منبر نشسته باشی و اينك علی در برابر تو نشسته باشد و با تو از در منازعت و مناجزت سخن کند فرمان کن تا با تیغ سرش بر گیرم حسن و حسین ایستاده بودند چون این بدیدند بگریستند علی ایشان را بر سینه بچفسانید و فرمود مگریید عمر بر قتل پدر شما قدرت ندارد ناگاه ام ایمن خاصۀ رسول خدا از این کلمات آشفته خاطر گشت فریاد برداشت «فَقَالَتْ یَا أَبَا بَكْرٍ مَا أَسْرَعَ مَا أَبْدَیْتُمْ حَسَدَكُمْ وَ نِفَاقَكُمْ» بآواز بلند گفت ای ابو بکر زود ظاهر کردید حسد و نفاق خود را عمر گفت ما را با زنان و زنان را با ما چکار است و فرمان کرد تا ام ایمن را بزدند و از مسجد بیرون کردند.
اين وقت بريدة الاسلمى برخاست و قَال أَتَثِبُ يَا عُمَرُ عَلى أَخِي رَسُول اللهِ صلى و أَبِي وُلدِهِ و أَنْتَ الذِي نَعْرِفُكَ فِي قُرَيْشٍ بِمَا نَعْرِفُكَ أَلسْتُمَا قَال لكُمَا رَسُول
ص: 95
اللّهِ انْطَلقَا إِلى عَليٍّ و سَلمَا عَليْهِ بِإِمْرَةِ المُؤْمِنِينَ، فَقُلتُمَا أَعَنْ أَمْرِ اللّهِ و أَمْرِ رَسُولهِ، قَال: نَعَمْ» .
گفت ای عمر آیا بر برادر رسول خدا و پدر فرزندان او تاختن می بری و حال آن که تو آنی که می شناسیم محل تو را در میان قریش بچیزی که می دانیم آیا تو و ابو بکر آن نیستید که پیغمبر در غدیر خم فرمود بروید بنزد علی و بر وی بامارت مومنین سلام دهید گفتید این امر خدا و رسول است ؟ فرمود چنین است ابو بکر گفت ای بریده سخن براستی کردی و لیکن پیغمبر از پس آن فرمود «لَا یَجْتَمِعُ لِأَهْلِ بَیْتِی الْخِلَافَةُ وَ النُّبُوَّةُ» از برای اهل بيت من پیغمبری و خلیفتی انباز نشود بریده گفت سوگند با خدای هرگز رسول خدای چنین سخن نکرد و سوگند با خدای که هرگز در شهری که تو امیر باشی نمانم عمر فرمان کرد تا او را بزدند و از مسجد بدان سوی کردند.
آن گاه روی با علی کرد و گفت یا بن ابی طالب بر خیز و با ابو بکر بیعت کن گفت اگر نکنم گفت سرت بر گیرم سه کرت بر این گونه با او احتجاج کرد و هم چنان ریسمان در گردن داشت آن گاه روی با قبر رسول خدای کرد و گفت : ﴿ يا بن أمّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي ﴾ ای برادر من همانا این امت مرا ضعیف داشتند و نزديك است مرا بقتل رسانند « فَقَالَ لَهُ أَبُو بَکْرٍ بَایِعْ فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَإِنْ أَنَا لَمْ أُبَایِعْ قَالَ أَضْرِبُ اَلَّذِی فِیهِ عَیْنَاکَ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَی اَلسَّمَاءِ ثُمَّ قَالَ اَللَّهُمَّ اِشْهَدْ ثُمَّ مَدَّ یَدَهُ فَبَایَعَهُ» ابو بکر گفت با من بیعت کن علی فرمود اگر نکنم گفت گردنت را بزنم علي سر بسوی آسمان کرد و عرض کرد الهی شاهد باش پس دست بکشید بی آن که کف باز کند و ابو بکر دست بدست آن حضرت زد و بدین قدر رضا داد.
و بروایتی آن هنگام عباس بن عبد المطلب را آگهی دادند که اینک علی در زیر شمشیر عمر نشسته است عباس شتاب کنان و دوان دوان برسید و همی فریاد برداشت که با پسر برادرم رفق و مدارا کنید بر من است که او بیعت کند و چون
ص: 96
در آمد دست علی را بگرفت و بکشید و بدست ابی بکر مسح داد پس علی را رها دادند و او سر بسوی آسمان بر داشت و گفت ﴿ اَللَّهُمَّ إِنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّ اَلنَّبِیَّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَدْ قَالَ لِی: إِنْ تَمُّوا عِشْرِینَ فَجَاهِدْهُمْ، وَ هُوَ قَوْلُکَ فِی کِتَابِکَ إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ﴾ الها تو دانائی و می دانی که پیغمبر مرا فرمود اگر بیست تن یار و یاور یافتی با این جماعت طریق منازعت سپار و کار بجهاد و مقاتلت میکن و این فرمان تست که در قرآن کریم آوردۀ که بیست تن مرد صابر بر دویست کس غلبه جوید و تو دانی ای خدا که از برای من کس هم دست نشد.
مع القصه از پس آن با زبیر بن العوام گفتند بیعت کن گفت نکنم و تیغ بدست اندر داشت عمر بن الخطاب و خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه با گروهی از مردم بر او تاختند و تیغ از کفش بستدند و بر سنگ زدند و بشکستند و زبیر را ستان (1) افکندند و عمر بر سینه او نشست « فَقَالَ الزُّبَیْرُ: یَا ابْنَ صُهَاكَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ سَیْفِی فِی یَدِی لَحِدْتَ عَنِّی» زبیر گفت ای پسر صهاك حبشيه اگر تیغ من بدست بود سوگند با خدای که هرگز این دلیری نکردی و از من بیک سوی شدی .
بالجمله از زبیر بدین گونه بیعت گرفتند و از پس او سلمان را بگرفتند و چنان گردنش را فشار دادند که چیزی مانند سلعه از آن بر آمد و دستش را بر تافتند تا بکراهت بیعت کرد آن گاه با ابوذر و مقداد پرداختند تا آن که ایشان نیز از این گونه بیعت کردند.
چون از علی و أصحاب او بستم بیعت گرفتند چنان که بشرح رفت آتش خشم زبیر هم چنان زبانه زدن داشت روی با عمر کرد «قَالَ یَا ابْنَ صُهَاكَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ لَا هَؤُلَاءِ الطُّغَاةُ الَّذِینَ أَعَانُوكَ لَمَا كُنْتَ تُقْدِمُ عَلَیَّ وَ مَعِی سَیْفِی لِمَا أَعْرِفُ مِنْ جُبْنِكَ وَ لُؤْمِكَ وَ لَكِنْ وَجَدْتَ طُغَاةً تَقْوَی بِهِمْ وَ تَصُولُ» گفت ای پسر صهاك سوگند با
ص: 97
خدای اگر نه این طاغیان گمراه تقویت تو کردند و شمشیر من با من بود تو نتوانستی بر من پیشی گرفت چه می شناسم تو او بد دلی و لآمت ترا بنیروی جماعتی گمراه قوی شدی و حمله ور گشتی از این کلمات عمر در غضب شد و گفت یا زبیر چند از این گونه سخن و بتحقیر من، نام صهاک بر زبان رانی .
«فَقَالَ وَ مَنْ صُهَاكُ وَ مَا یَمْنَعُنِی مِنْ ذِكْرِهَا وَ قَدْ كَانَتْ صُهَاكُ زَانِیَةً أَ وَ تُنْكِرُ ذَلِكَ أَ وَ لَیْسَ قَدْ كَانَتْ أَمَةً حَبَشِیَّةً لِجَدِّی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَزَنَی بِهَا جَدُّكَ نُفَیْلٌ فَوَلَدَتْ أَبَاكَ الْخَطَّابَ فَوَهَبَهَا عَبْدُ الْمُطَّلِبِ لَهُ بَعْدَ مَا زَنَی بِهَا فَوَلَدَتْهُ وَ إِنَّهُ لَعَبْدُ جَدِّی وَلَدُ زِنًا» زبیر گفت صهاك چه کس باشد که من نتوانم نام او برد همانا صهاك زنا کار جز کنیزکی حبشیه بود در سرای جد من عبد المطلب پس جد تو نعیل با او زنا کرد و پدرت خطاب را بزاد عبد المطلب چون این بدانست او را با نفیل بخشید و پدرت از برای جدم عبدی ولد الزناست.
پس در میان ایشان سخن درشت شد و خصومت ضخم گشت ابو بکر روا نمی داشت که در بدو امر فتنه انگیخته شود یا خونی ریخته گردد پس در میان ایشان کار باصلاح کرد تا هر دو تن دست از هم باز داشتند و خاموش نشستند آن گاه سلمان برخاست و گفت «تَبّاً لَکُمْ سَائِرَ الدَّهْرِ أَ وَ تَدْرُونَ مَا صَنَعْتُمْ بِأَنْفُسِکُمْ أَصَبْتُمْ وَ أَخْطَأْتُمْ أَصَبْتُمْ سُنَّهَ مَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ مِنَ الْفُرْقَهِ وَ الِاخْتِلَافِ وَ أَخْطَأْتُمْ سُنَّهَ نَبِیِّکُمْ حَتَّی أَخْرَجْتُمُوهَا مِنْ مَعْدِنِهَا وَ أَهْلِهَا» گفت ابد الدهر خویش را بهلاکت افکندید آیا می دانید با خویشتن چه بد کردید متابعت کردید کسانی را که قبل از شما طریق افتراق و اختلاف می سپردند و خطا کردید سنت پیغمبر خود را و خلافت او را از معدنش و اهلش بیرون کردید عمر گفت ای سلمان از پس آن که بیعت کردی و صاحب تو بیعت کرد « فَقُلْ مَا شِئْتَ وَ افْعَلْ مَا بَدَا لَکَ وَ لْیَقُلْ صَاحِبُکَ مَا بَدَا لَهُ» هر چه خواهی بگوی و آن چه خواهی بکن و صاحب تو نیز آن چه خواهد بگوید و بکند .
سلمان گفت «إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ إِنَّ عَلَیْکَ وَ عَلَی صَاحِبِکَ الَّذِی بَایَعْتَهُ مِثْلَ ذُنُوبِ أُمَّتِهِ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ وَ مِثْلَ عَذَابِهِمْ جَمِیعاً» از رسول خدای
ص: 98
شنیدم که فرمود مانند گناه جميع جميع امت تا قیامت و عذاب ایشان از بهر تو و ابو بکر است که با او بیعت کردی عمر گفت «قُلْ مَا شِئْتَ أَ لَیْسَ قَدْ بَایَعْتَ وَ لَمْ یُقِرَّ اللَّهُ عَیْنَکَ بِأَنْ یَلِیَهَا صَاحِبُکَ» هر چه خواهی بگوی همانا بیعت کردی و خداوند چشم تو را بخلافت علی روشن نساخت.
سلمان گفت «أَشْهَدُ أَنِّی قَدْ قَرَأْتُ فِی بَعْضِ کُتُبِ اللَّهِ الْمُنْزَلَهِ أَنَّهُ بِاسْمِکَ وَ نَسَبِکَ وَ صِفَتِکَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ جَهَنَّمَ» شهادت می دهم که در بعضی از کتب خداوند بنام تو و حسب و نسب تو بابی از ابواب جهنم خوانده ام عمر گفت « قُلْ مَا شِئْتَ أَ لَیْسَ قَدْ أَزَالَهَا اللَّهُ عَنْ أَهْلِ الْبَیْتِ الَّذِینَ اتَّخَذْتُمُوهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ» عمر گفت هر چه خواهی می گوی همانا خداوند بیرون برد خلافت را از آن جماعت که شما بیرون از خدای پرودگار گرفتید.
سلمان گفت « أَشْهَدُ أَنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ وَ سَأَلْتُهُ عَنْ هَذِهِ الْآیَهِ فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ فَأَخْبَرَنِی أَنَّکَ أَنْتَ» شهادت می دهم که سؤال کردم و شنیدم از پیغمبر که فرمود مصداق این عذاب که خداوند در این آیت مبارك نشان می دهد توئی عمر در خشم شد و گفت « اسْکُتْ أَسْکَتَ اللَّهُ نَأمَتَکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ ابْنَ اللَّخْنَاءِ» ساکت شو خداوند صوت تو را قطع کند ای عبد پسر غیر مختونه این وقت علی علیه السلام گفت ای سلمان ترا سوگند می دهم ساکت باش سلمان گفت اگر نه این بود که علی مرا بخاموشی فرمان کرد خبر می دادم بدان چه از بهر او نازل شد و بدان چه از رسول خدای از بهر او و ابو بکر شنیده ام.
عمر گفت ای سلمان چرا مانند ابوذر و مقداد طریق خاموشی نسپاری سوگند با خدای تو اهل این بیت را دوستر از ایشان نباشی و در ادای حقوق اهل بیت استوار تر از ایشان نیستی نه بینی که بیعت کردند و خاموش شدند.
«قَالَ أَبُو ذَرٍّ أَ فَتُعَیِّرُنَا یَا عُمَرُ بِحُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ صلی اللّه علیه و آله وَ تَعْظِیمِهِمْ لَعَنَ اللَّهُ وَ قَدْ فَعَلَ مَنْ أَبْغَضَهُمْ وَ افْتَرَی عَلَیْهِمْ وَ ظَلَمَهُمْ حَقَّهُمْ وَ حَمَلَ النَّاسَ عَلَی رِقَابِهِمْ وَ رَدَّ هَذِهِ الْأُمَّهَ الْقَهْقَرَی عَلَی أَدْبَارِهَا فَقَالَ عُمَرُ آمِینَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَهُمْ حُقُوقَهُمْ لَا وَ اللَّهِ مَا لَهُمْ فِیهَا حَقٌّ وَ مَا هُمْ فِیهَا وَ عُرْضُ
ص: 99
النَّاسِ إِلَّا سَوَاءً قَالَ أَبُو ذَرٍّ فَلِمَ خَاصَمْتُمُ الْأَنْصَارَ بِحَقِّهِمْ وَ حُجَّتِهِمْ» ابوذر گفت ای عمر بر ما عار می بندی در حب آل محمّد و بزرگ داشتن مر ایشان را خداوند لعن کند آن را که دشمن داشت ایشان را و دروغ بر ایشان بست و بستم حق ایشان بگرفت و مردم را بر گردن ایشان سوار کرد و امت را از آن چه در دین پیشی گرفتند وا پس برد عمر گفت این چنین باد، خدا لعن کند کسی را که حق ایشان بستم گرفت و مردم را بخطا افکند سوگند با خدای که از برای ایشان حقی در خلافت نیست ابوذر گفت اگر ایشان را حقی نیست چگونه بدست آویز حق ایشان بر انصار غلبه جستید و گفتید خلافت با قرابت رسول خدای راست آید.
این وقت علی علیه السلام با عمر گفت ﴿ یَا ابْنُ صُهَاکَ فَلَیْسَ لَنَا فِیهَا حَقٌّ وَ هِیَ لَکَ وَ لِابْنِ آکِلَهِ الذِّبَّانِ﴾ (1) ای پسر صهاک از برای ما در خلافت پیغمبر حقی نیست و از برای تو و ابو بكر است؟ « قَالَ عُمَرُ کُفَّ الْآنَ یَا أَبَا الْحَسَنِ إِذْ بَایَعْتَ فَإِنَّ الْعَامَّهَ رَضُوا بِصَاحِبِی وَ لَمْ یَرْضَوْا بِکَ فَمَا ذَنْبِی» عمر گفت ای ابو الحسن اکنون بیعت کردی دست باز دار همانا مردم بابو بکر رضا دادند و ترا نخواستند عصیانی بر من نیامد قال علی علیه السلام ﴿ وَ لَکِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ رَسُولَهُ لَمْ یَرْضَیَا إِلاَّ بِی فَأَبْشِرْ أَنْتَ وَ صَاحِبُکَ وَ مَنِ اِتَّبَعَکُمَا وَ وَازَرَکُمَا بِسَخَطٍ مِنَ اَللَّهِ وَ عَذَابِهِ وَ خِزْیِهِ وَ یْلَکَ یَا بْنَ اَلْخَطَّابِ لَوْ تَدْرِی مَما خَرَجْتَ وَ فِیمَا دَخَلْتَ وَ مَا ذَا جَنَیْتَ عَلَی نَفْسِکَ وَ عَلَی صَاحِبِکَ؟﴾
علی گفت لكن خدا و رسول جز بخلافت من راضی نباشند پس تو و ابو بکر و آن کس که از دنبال شما رفت منتظر غضب خدا و عذاب خدا باشید وای بر تو ای پسر خطاب اگر می دانستی از چه بیرون شدی و بچه در آمدی و چه گناه آوردی بر خود و صاحب خود ابو بكر؟.
این هنگام ابو بکر گفت ای عمر اکنون که بیعت کردند و ما از شر ایشان ایمن شدیم بباش تا هر چه خواهند می گویند علی گفت من جز يك سخن نگویم و روی با سلمان و ابی ذر و زبير و مقداد کرد و فرمود :
ص: 100
﴿ أُذَکِّرُکُمْ اللَّهَ أَیُّهَا الْأَرْبَعَهُ أَ سَمِعْتُمْ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ إِنَّ فِی النَّارِ لَتَابُوتاً مِنْ نَارٍ أَرَی فِیهِ اثْنَیْ عَشَرَ رَجُلًا سِتَّهً مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ سِتَّهً مِنَ الْآخِرِینَ فِی جُبٍّ فِی قَعْرِ جَهَنَّمَ فِی تَابُوتٍ مُقَفَّلٍ عَلَی ذَلِکَ الْجُبِّ صَخْرَهٌ فَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ یُسَعِّرَ جَهَنَّمَ کَشَفَ تِلْکَ الصَّخْرَهَ عَنْ ذَلِکَ الْجُبِّ فَاسْتَعَرَتْ جَهَنَّمُ مِنْ وَهْجِ ذَلِکَ الْجُبِّ وَ مِنْ حَرِّهِ قَالَ عَلِیٌّ علیه السلام فَسَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ عَنْهُمْ وَ أَنْتُمْ شُهُودٌ فَقَالَ أَمَّا الْأَوَّلُونَ فَابْنُ آدَمَ الَّذِی قَتَلَ أَخَاهُ وَ فِرْعَوْنُ الْفَرَاعِنَهِ وَ الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ وَ رَجُلَانِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ بَدَّلَا کِتَابَهُمْ وَ غَیَّرَا سُنَّتَهُمْ أَمَّا أَحَدُهُمَا فَهَوَّدَ الْیَهُودَ وَ الْآخَرُ نَصَّرَ النَّصَارَی وَ إِبْلِیسُ سَادِسُهُمْ وَ الدَّجَّالُ فِی الْآخِرِینَ وَ هَؤُلَاءِ الْخَمْسَهُ أَصْحَابُ الصَّحِیفَهِ الَّذِینَ تَعَاهَدُوا وَ تَعَاقَدُوا عَلَی عَدَاوَتِکَ یَا أَخِی وَ تَظَاهَرُوا
عَلَیْکَ بَعْدِی هَذَا وَ هَذَا حَتَّی سَمَّاهُمْ وَ عَدَّهُمْ لَنَا﴾
فرا یاد می دهم با شما خداوند را که براستی پاسخ گوئید شنیدید که رسول خدا فرمود در تابوتی که میان چاهی در قعر جهنم جای دارد دوازده مرد دیدم شش از پیشینیان و شش از متأخرین هر گاه خداوند جهنم را تافتن خواهد سنگی که بر سر آن چاه است جنبش دهد تا از سورت حرارت آن چاه دوزخ تافته تر گردد این وقت من سؤال کردم که یا رسول اللّه ایشان کیانند و شما حاضر بودید فرمود اما پیشینیان قابیل پسر آدم که هابیل را بکشت و فرعون موسی و نمرود ابراهیم و دو تن از بنی اسرائیل که تغییر کتاب و سنت دادند یکی اغوای یهود کرد و آن دیگر مضل نصاری گشت و شیطان ششم ایشان است اما متاخرین نخستین دجال و آن پنج تن که صحیفه ملعونه را در مواضعه عداوت تو نگاشتند و بعد از من بر تو در آیند و حق تو بربایند و نام ایشان را بشمار گرفت.
سلمان گفت یا ابا لحسن سخن براستی کردی ما بدین گونه از رسول خدای شنیدیم عثمان گفت یا ابا لحسن آیا در نزد تو و اصحاب تو از این گونه حدیث در حق من وارد است علی فرموده ﴿ بَلَی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَلْعَنُکَ ثُمَّ لَمْ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ لَکَ بَعْدَ مَا لَعَنَکَ﴾ شنيدم كه رسول خدای ترا لعن کرد و از پس این برای تو استغفار نفرمود عثمان در غضب شد و گفت چیست از برای من و تو که مرا در حیات و
ص: 101
ممات پیغمبر بحال خود نمی گذاری زبیر گفت آری چنین است خداوند دماغ ترا بخاك مالش داد عثمان گفت «فَوَ اللَّهِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ إِنَّ الزُّبَیْرَ یُقْتَلُ مُرْتَدّاً عَنِ الْإِسْلَامِ » سوگند با خدای شنیدم از رسول اللّه که فرمود زبیر کشته می شود در حالتی که سر از اسلام بر تافته باشد سلمان گفت عثمان براستی سخن کرد چه أمير المؤمنين على مرا خبر داد « و ذلك ان الزبير يبايعنی بعد قتل عثمان فينكث بيعتي فيقتل مرتداً» فرمود همانا زبیر بعد از قتل عثمان با من بیعت می کند پس بیعت مرا می شکند و مرتدّاً کشته می شود.
این وقت علی علیه السلام با سلمان فرمود :
﴿ إِنَّ النَّاسَ كُلُّهُمُ ارْتَدُّوا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ غَيْرَ أَرْبَعَةِ إِنَّ النَّاسَ صارُوا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ وَ مَنْ تَبِعَهُ وَ مَنْزلَةِ الْعِجْل وَ مَنْ تبعَهُ فَعَلى فِي سُنَّةِ هرُونَ وَ عَتيق في سُنَّةِ الْعِجْلِ وَ عُمَرُ فِي سُنَّةِ السَّامِرِيِّ وَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ يَقُولُ لِيَجِيءُ قَوْمٌ مِنْ أَصْحابي مِنْ أَهْلِ الْعَلَيَّةِ وَ الْمَكَانَةِ مِنِّي لِيَمُرُّوا عَلَى الصِّراطِ فَإِذَا رَأَيْتُهُمْ و رَأَوْني و عَرَفْتُهُمْ و عَرَفُونِي اخْتَلَجُوا دُونِي فَأَقُولُ أَىٰ رَبِّ أَصْحابي أَصحابي ! فَيُقالُ لا تَدْري ما أَحدَثُوا بَعْدَكَ إِنَّهُمُ ارْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِهِمْ حَيْثُ فَارَقْتَهُمْ فأقولُ بُعْداً و سُحقاً و سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ يَقُولُ لَتَرْكَبَنَّ أُمَّتِي سُنَّةَ بَني إسرائيلَ حَذوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ و حَذوَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ شِبْراً بِشِبْرٍ و ذِراعاً بِذراع و باعاً بِباعٍ إذا التَّوْرَيَةُ وَ الْقُرْآنُ كَتَبَتْها يَدٌ واحِدَةً في رَقِّ بِقَلَمِ واحدٍ و جَرَتِ الْأَمْثالُ وَ السُّنَنُ سَوآءٌ﴾.
ص: 102
همانا بعد از رسول خدا جز چهار تن تمامت مردم مرتد شدند و مردمان بعد از رسول منزلت هارون و پیروان او و مکانت گوساله و متابعين او دارند علی علیه السلام سنت هارون و ابو بکر طریقت گوساله و عمر شیمت سامری دارد شنیدم از رسول خدا که فرمود جماعتی از اصحاب من در می رسند تا از صراط عبور دهند وقتی من ایشان را به بینم و بشناسم و ایشان مرا دیدار کنند و بدانند مضطرب نزد من افتند پس من فریاد کنم که ای پروردگار من اصحاب مرا دریاب پس خطاب آید که نمی دانی چون از جهان بیرون شدی بتمامت مرتد شدند و بعد از تو چه فتنه ها حدیث کردند پس راضی شوم و گویم این جماعت از قربت حضرتت دور بادند و نیز از رسول خدای شنیدم که فرمود امت من با بنی اسرائیل پی در پی و قدم بقدم و بدست با بدست و ذراع با ذراع و باز با باز روند (1) چه توراة و قرآن را دست واحد در لوح واحد نگاشته و امثال و شرایع بینونت نداشته.
در خبر است که وقتی أمير المؤمنین روی با قبر پیغمبر کرد ﴿ قال يا بن أمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي﴾ دستی از قبر رسول خدای بر آمد که دانستند دست اوست و صورتی که شناختند صورت اوست ابو بکر را مخاطب ساخت و فرمود « یا هذا أَکَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ مِن تُرَاب ثُمَّ مِن نُّطْفَه ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلاً» يعنى ای ابو بکر کافر شدی بخداوندی که تو را از آب و خاك بيافريد و مردی ساخت؟ باید دانست که بعضی از احادیث که در این کتاب مبارك بنگار می شود مانند بلند شدن دیوار های مسجد و بیرون شدن دست پیغمبر از قبر و امثال آن واجب نیست هر سرِّی بر عامه ناس مکشوف افتد چنان که جبرئیل خدا بر پیغمبر فرود می شد و جز پیغمبر او را نگران نبود از برای این گونه اسرار نیز اهلی بود که معاینهً نگران بودند و بسیار کس طاقت و لیاقت نداشتند.
ص: 103
قصه بيعت أمير المومنین علی علیه السلام با ابو بکر بروایت مردم شیعی نیز مرقوم افتاد و علمای اثنا عشریه بر صدق دعوی خود از روات و روايات أهل سنت و جماعت حجت کنند از جمله تحریق در سرای فاطمه و زدن عمر در را به پهلوی فاطمه و سقط محسن و کشیدن على علیه السلام را ملبّباً بمسجد بيش تر از علمای سنت را استوار نمی افتد شگفت آنست که ابن ابی الحدید در ذیل قصة سقیفه بنی ساعده می گوید مردم شیعی در تقریر این روایات و تحریق باب و سقط محسن متفردند و خود در خاتمه حدیث غزوه بدر انصاف می دهد و اقرار می کند ما كلمات او را حرفا بحرف رقم می کنیم.
همانا قصۀ زینب دختر رسول خدا و حمله هبّار بن اسود را بهودج او و سقط زینب طفلی را که در رحم داشت در جلد اول از کتاب دوم در ذیل غزوه بدر بشرح رقم کردیم و باز نمودیم که پیغمبر خون هبّار را بدین گناه هدر ساخت ابن ابی الحدید گوید حدیث هبار را خدمت استاد خود ابو جعفر نقیب عرض دادم :
« قلت و هذا الخبر ايضا قراته على النقيب أبي جعفر فقال إذا كانَ رسولُ اللهِ صلّي الله عليه و آله أباح دم هبارِ بنِ الْأسود، لأنَّه روع زينَب فَألْقَت ذا بطْنها، فَظَهرَ الْحالُ أنَّه لَو كانَ حياً لَأباح دم منْ روع فاطمۀَ حتّي ألْقَت ذا بطْنها فَقُلْت أروِي عنْك ما يقُولُه قَوم إنَّ فاطمۀَ روعت فَألْقَت الْمحسنَ فَقالَ: لاتَرْوِه عنِّي و لا تَرْوِ عنِّي بطْلانَه، فَإنِّي متَوقِّف في هذا الموضعِ لتعارض الاخبار عندى فيه»
می گوید حدیث هبار و اباحت دم او را بر ابی جعفر نقیب قرائت کردم ابو جعفر گفت وقتی رسول خدا خون هبار بن اسود را هدر ساخت برای بیم دادن زینب و انداختن او بچۀ را که در رحم داشت ظاهر آنست که اگر پیغمبر زنده بود خون کسی را که فاطمه را بیم داد تا بچه افکند هدر می فرمود.
ص: 104
ابن ابی الحدید گوید با ابو جعفر گفتم این که قوم گویند فاطمه را زحمت کردند تا محسن را سقط کرد از قبل تو روایت کنم؟ ابو جعفر گفت از من حدیث مکن و بطلان این خبر را نیز با من منسوب مدار چه من در این حدیث بسبب تعارض اخبار توقف دارم و هم چنین ابن ابی الحدید گوید روشن است در نزد ما که فاطمه بر ابو بکر و عمر رنجیده خاطر از جهان بیرون شد « انها ماتت و هي واجدة على ابي بكر و عمر و انها اوصت ان لا يصليا عليها»
یعنی فاطمه از جهان بیرون شد و حال آن که بر ابي بكر و عمر غضبناك بود و وصیت فرمود که ایشان بر جنازه او نماز نگذارند و مثل این حدیث در صحیح بخاری نیز وارد است و کلمات ابو بکر بروایت اهل سنت و جماعت نیز برهانی محکم است که بفرموده ابو بکر پسر خطاب با جماعتی بی اجازت بخانه فاطمه در رفتند و اقتحام کردند چه در مرض موت ابو بکر همی گفت « لَیْتَنِی لَمْ أَکْشِفْ بَیْتَ فَاطِمَهَ وَ لَوْ أُغْلِقَ عَلَی حَرْبٍ» یعنی کاش در سرای فاطمه را نگشوده بودم و مردم را باقتحام در آن خانه امر نفرموده بودم اگر چه در آن سرای بر محاربت و مقاتلت با من بسته بود.
داود بن مبارك حديث كند که در مراجعت از مکه با جماعتی در خدمت عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن حسن بن على بن ابي طالب بودیم یک تن از ما سؤال از ابو بکر و عمر کرد فرمود من آن گویم که جد من جد من عبد اللّه بن حسن گفت :
﴿ فَقَالَ: کَانَتْ أُمُّنَا صِدِّیقَهُ اِبْنَهُ نَبِیٍّ مُرْسَلٍ، وَ مَاتَتْ وَ هِیَ غَضْبَی عَلَی قَوْمٍ، فَنَحْنُ غِضَابٌ لِغَضَبِهَا﴾ گفت صدیقه طاهره دختر پیغمبر مرسل وداع جهان گفت و برجماعتی غضبناك بود ما که فرزندان اوئیم از برای غضب او بر آن جماعت غضبناك باشيم ابن ابی الحدید گوید بعضی از شعرای حجاز از بنی ابی طالب این معنی را بنظم کرده اند.
یا ابا حفصة الهوينا و ما كنت *** مكينا بذاك لولا الحمام
اتموت البتول غضبى و نرضى *** ما كذا يصنع البنون الكرام
ص: 105
یعنی ای عمر با ما رفق و مدارا کن اگر رسول خدای از جهان بیرون نشد نیروی آن نداشتی که بخانه فاطمه در آئی آیا فاطمه از جهان بیرون شود و بر شما غضبناك باشد و ما از شما راضی باشیم این کردار فرزندان کرام نیست چه فرزند کریم از رضای پدر و مادر بیرون نشود.
ابن ابی الحدید گوید این کردار از ابو بکر و عمر نزديك اصحاب ما از امور مغفوره است اگر چه واجب بود احترام فاطمه بر ايشان لكن بيمناك بودند که فتنه حدیث شود و این کردار زشت را اصلح بحال دانستند و ایشان دین دار بودند و ما حاضر نبودیم که مصلحت وقت را بدانیم بلکه آنان که حاضرند باشد که باطن امر را ندانند جایز نیست که بدین کردار از حسن اعتقاد بایشان عدول کنیم و خداوند آمرزنده است و این خطا از معاصی کبیره نیست بلکه صغیره است.
از این کلمات چنین مفهوم می شود که بی اجازت بخانه فاطمه در رفتن و در سرای را سوختن و پهلوی فاطمه را شکستن و علی را ملبّبا بمسجد بردن نزد ابن ابي الحديد و أصحاب او گناه صغیره است کاش می بود و بیان می کرد که گناه کبیره کدامست.
احادیثی که بروایت سنی و شیعی مشعر بر فضایل امير المومنين على علیه السلام است از اندازه شمار بیرون است و مکنون خاطر ما نیست که بشرح آن جمله پردازیم بلکه حدیثی چند که بروایت اهل سنت و جماعت بر نص خلافت علی علیه السلام دلالت دارد نگاشته می آید: ابن المغازلى الواسطی در کتاب مناقب باسناد خود آورده:
ص: 106
﴿ قالَ رَسُولُ اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم : مَنْ ناصَبَ عَلِيًّا الخَلافَةَ بَعْدِي فَهُوَ كَافِرُ قَدْ حارَبَ اللّهَ و رَسُولَهُ و مَنْ شَكٍّ فِي عَلَىّ فَهُوَ كَافِرُ﴾.
رسول خدا فرمود کسی که بعد از من با علی بر سر خلافت خصومت کند کافر است و با خدا و رسول محاربت کرده است و آن کس که در حق على شك آورد کافر است.
و دیگر حاکم در کتاب شواهد التنزیل باسناد خود در تأویل این آیت مبارك كه خداى فرموده ﴿ وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لاتُصیبَنَّ الَّذینَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللهَ شَدیدُ الْعِقابِ لَمَّا نَزَلَتْ هَذِهِ اَلْآیَهُ قَالَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِمَنْ ظَلَمَ عَلِیّاً مَقْعَدِی هَذَا بَعْدَ وَفَاتِی - فَکَأَنَّمَا جَحَدَ نُبُوَّتِی وَ نُبُوَّهَ اَلْأَنْبِیَاءِ قَبْلِی﴾.
وقتی این آیت مبارک فرود شد پیغمبر فرمود آن کس که بعد از من بر سر جای من با على علیه السلام ستم کند و او را از حکومت امت دفع دهد چنانست که انکار نبوت من و انکار نبوت جميع انبیاء کرده باشد .
و دیگر این شیرویه دیلمی در کتاب فردوس سند بسلمان فارسی رساند ﴿ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : خُلِقْتُ أَنَا وَ عَلِیٌّ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ قَبْلَ أَنْ یُخْلَقَ آدَمُ بِأَرْبَعَهَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَی آدَمَ رَکَّبَ ذَلِکَ اَلنُّورَ فِی صُلْبِهِ فَلَمْ نَزَلْ فِی شَیْءٍ وَاحِدٍ حَتَّی اِفْتَرَقْنَا فِی صُلْبِ عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ فَفِیَّ اَلنُّبُوَّهُ وَ فِی عَلِیٍّ اَلْخِلاَفَهُ﴾ رسول خدا فرمود چهارده هزار سال از آن پیش که خداوند آدم را خلق کند مرا و علی را از نور واحد بیافرید و بعد از خلقت آدم این نور را در صلب آدم بودیعت گذاشت و از صلبی با صلبی تحویل داد چون با عبد المطلب برسید دو نیمه ساخت آن گاه نبوت را خاص من کرد و خلافت را مخصوص علی داشت و ابن المغازلي الشافعي نيز این حدیث را باسناد خود آورده.
و دیگر احمد بن حنبل در مسند خویش از انس بن مالك آورده « قَالَ: قُلْنَا لِسَلْمَانَ سَلِ اَلنَّبِیَّ مَنْ وَصِیُّهُ ؟ فَقَالَ لَهُ سَلْمَانُ یَا رَسُولَ اَللَّهِ مَنْ وَصِیُّکَ ؟ فَقَالَ یَا سَلْمَانُ
ص: 107
مَنْ کَانَ وَصِیُّ مُوسَی فَقَالَ یُوشَعُ بْنُ نُونٍ قَالَ قَالَ وَصِیِّی وَ وَارِثِی مَنْ یَقْضِی دَیْنِی وَ یُنْجِزُ مَوْعِدِی عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ»
می گوید گفتیم سلمان را که از پیغمبر پرسش کن که وصی تو کیست چون بپرسید فرمود وصی موسی کیست سلمان عرض کرد که یوشع بن نون فرمود وصی من و وارث من و گذارنده دین من و وفا کننده و عده من علی بن ابی طالبست.
و دیگر محمّد سمعانی سند با بن مسعود برد « قَالَ: کُنْتُ مَعَ اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ تَنَفَّسَ اَلصُّعَدَاءَ فَقُلْتُ مَا لَکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ نُعِیَتْ إِلَیَّ نَفْسِی یَا اِبْنَ مَسْعُودٍ قُلْتُ اِسْتَخْلِفْ قَالَ مَنْ قُلْتُ أَبَا بَکْرٍ فَسَکَتَ ثُمَّ مَضَی سَاعَهً ثُمَّ تَنَفَّسَ فَقُلْتُ مَا شَأْنُکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ نُعِیَتْ إِلَیَّ نَفْسِی فَقُلْتُ اِسْتَخْلِفْ قَالَ مَنْ قُلْتُ عُمَرَ فَسَکَتَ ثُمَّ مَضَی سَاعَهً ثُمَّ تَنَفَّسَ فَقُلْتُ مَا شَأْنُکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ نُعِیَتْ إِلَیَّ نَفْسِی قُلْتُ فَاسْتَخْلِفْ قَالَ مَنْ قُلْتُ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ فَسَکَتَ ثُمَّ قَالَ وَ اَلَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَئِنْ أَطَاعُوهُ لَیَدْخُلُنَّ اَلْجَنَّهَ أَجْمَعِینَ أَکْتَعِینَ»
می گوید در حضرت رسول بودم ناگاه آهی بر آورد عرض کردم چیست فرمود نفس من خبر از مرگ من می دهد گفتم خلیفه بر گمار فرمود کرا؟ گفتم ابو بکر را ساعتی خاموش شد پس آه کرد عرض کردم چیست یا رسول اللّه فرمود مرگ من می رسد گفتم خلیفه بنشان فرمود کرا؟ گفتم عمر را لحظه ساکت شد و دیگر باره آه کرد حال بپرسیدم و همان شنیدیم عرض کردم کسی را خلیفتی بخش فرمود كرا ؟ گفتم علی بن ابی طالب را خاموش شد آن گاه فرمود سوگند بآن کس که جان من بدست قدرت اوست اگر امت اطاعت او کنند بتمامت داخل جنت شوند.
این حدیث را علمای عامه در کتب خود مکرر رقم کرده اند از جمله ابو الحسن الفقيه محمّد بن احمد بن شاذان در مناقب و موفق بن احمد در کتاب فضایل و حموینی در کتاب فرائد السمطین و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، بعضی فقرۀ آخر را بدین گونه آورده اند از آن جا که می گوید:
﴿ قُلْتُ اسْتَخْلِف قَالَ مَنْ قُلْتُ عَلِىَّ بنَ أبي طالِبِ قالَ أَوْهِ وَ لَنْ تَفْعَلُوا
ص: 108
وَ اللَّهِ لَئِنْ فَعَلْتُمُوهُ لَيُدْخِلَنَّكُمُ الْجَنَّةَ ﴾
و دیگر صاحب کتاب الفردوس سند بحذیفه رساند:
﴿ قالَ قالَ رَسُولُ اللهِ : لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مَتَى سُمِّيَ عَلى أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ما أَنكَرُوا فَضْلَهُ سُمِّيَ بِذلِكَ و آدَمُ بَيْنَ الرُّوحِ وَ الْجَسَدِ حِينَ قَالَ اللَّهُ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى فَقالَ اللّهُ : أَنَا رَبُّكُمْ و مُحَمَّدُ نَبِيكُمْ وَ عَلِي أميرُكُمْ﴾.
می گوید رسول خدای فرمود اگر مردم دانستند چه وقت على بأمير المؤمنين نامیده شد انکار فضل او نکردند همانا این نام آن وقت یافت که آدم میان روح و جسد بود وقتی که خداوند فرمود آیا من پروردگار شما نیستم گفتند آری فرمود من پروردگار شمایم و محمّد پیغمبر شماست و علی أمیر شما است.
و دیگر ابن المغازلی از عبد اللّه مسعود آورده ﴿ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : اِنْتَهَتِ اَلدَّعْوَهُ إِلَیَّ وَ إِلَی عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ لَمْ یَسْجُدْ أَحَدُنَا قَطُّ لِصَنَمٍ فَاتَّخَذَنِی نَبِیّاً وَ اِتَّخَذَ عَلِیّاً وَصِیّاً ﴾
می گوید رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود دعوت بر من و بر علی ختم گشت و ما هيچ يك هرکز پرستش صنمی نکردیم پس خداوند مرا از برای نبوت و علی را از برای وصایت اختیار فرمود .
و دیگر ابو نعیم الحافظ و ثعلبی و خطیب خوارزمی سند بعبد اللّه بن مسعود برند ﴿ قال قال رسول اللّه لما اسرى بى ليلة المعراج فاجتمع علىَّ الانبياء في السماء فاوحى اللّه الىَّ سلهم يا محمّد بماذا بعثتم فَقَالُوا عَلَی شَهَادَهِ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلْإِقْرَارِ بِنُبُوَّتِکَ وَ اَلْوَلاَیَهِ لِعَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ﴾ رسول خدای فرمود آن شب که مرا بمعراج بردند پیغمبران خدا در گرد من انجمن شدند خداوند مرا وحی کرد که از این پیغمبران سوال کن که بچه مبعوث شدید؟ گفتند مبعوث شدیم بر شهادت
ص: 109
بوحدانیت خدا و بر اقرار به نبوت تو و ولایت علی بن ابی طالب.
و دیگر الحافظ محمّد بن موسی الشیرازی باسناد خود آورده:
﴿ قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم : الْقُرْآنُ مَعَ عَلَى وَ عَلى مَعَ الْقُرْآنِ وَ عَلىُّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقِّ مَعَ عَلِي يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُ دَارَ، وَ قَالَ : وَ الْزِمُوا عَلِیُّ ابْنَ أَبِی طالِب فَإِنَّهُ الْفَارُوقُ بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ و كَفِّي و كَفْ عَلِي فِي الْعَدْلِ سَواه ، و أَنَا مَدينَةُ العِلم و عَلِيُّ بابُها فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْيَأْتِ الْبَابَ و إِن تَقتَدُوا بَعْدِي بِعَلِي وَ تُوَلُوهُ هذَا الْأَمْرَ تَجِدُوهُ هَادِيًا مَهْدِيَّا يَسْلُكُ بِكُمُ الطَّرِيقَ الْمُسْتَقِيمَ وَ لكِنِّي ما أريكُمْ فَاعِلِينَ﴾
رسول خدای فرمود قرآن از علی و علی از قرآن جدا نباشد و نیز علی با حق و حق با علی دور می زند از ملازمت علی دست باز ندارید همانا اوست فارق حق و باطل و دست من با دست علی در کار عدل ماننده است و من شهر علمم و علی باب آن شهر است پس هر که قصد شهر علم کند باید از در در آید و اگر بعد از من اقتدا بعلی کنید و کار ولایت و امر خلافت را بدو باز گذارید دلیلی بدست می کنید که شما را براه راست هدایت کند لکن نمی بینم شما را که اطاعت کنید و هدایت یابید.
و دیگر ابو الحسن ابن مغازلی الشافعی در کتاب مناقب سند بانس رساند ﴿ قَالَ: اِنْقَضَّ کَوْکَبٌ عَلَی عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ...اُنْظُرُوا إِلَی هَذَا اَلْکَوْکَبِ فَمَنِ اِنْقَضَّ فِی دَارِهِ فَهُوَ اَلْخَلِیفَهُ مِنْ بَعْدِی فَنَظَرُوا فَإِذَا هُوَ قَدِ اِنْقَضَّ فِی مَنْزِلِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ تَعَالَی وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوی `ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی وَ ما یَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوی `إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی﴾
می گوید در عهد رسول خدای ستاره از فلک فرود آمد رسول خدا فرمود نگران باشید این کوکب بخانه هر که فرود آید بعد از من خليفه من اوست
ص: 110
مردمان نظاره بودند تا آن گاه که بخانه علی فرود آمد و خدای این آیت مبارک بفرستاد ، و این از بهر آن بود که گروهی از منافقان گفتند « الا ان محمّداً قدضل في علی» یعنی محمّد در محبت علی گمراه شد و منصبی که شایسته او نبود او را عطا کرد پس خداوند فرمود سوگند با ستاره چون فرود شد که صاحب شما گمراه نشد و خطا نکرد و بآرزوی خویش سخن نگفت و جز بوحی سخن نفرماید .
و دیگر موفق بن احمد که از بزرگان علمای عامه است در کتاب فضایل أمير المومنين باسناد خویش آورده ﴿قَالَ رَسولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ: لَمَّا أُسْرِیَ بِی إلَی السَّمَاءِ ثُمَّ مِنَ السَّمَاءِ إلَی سِدْرَهِ الْمُنْتَهَی وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیِ اللهِ عَزَّ وَجلَّ، فَقالَ لِی: یَا مُحَمَّدُ. فَقُلْتُ: لَبَّیْکَ وَسَعْدَیْکَ. قَالَ: قَدْ بَلَوْتَ خَلْقِی فَأَیَّهُمْ رَأَیْتَ أَطْوَعَ لَکَ؟ قَالَ: قُلتُ: رَبِّی عَلِیَّاً. قَالَ: صَدَقْتَ یَا مُحَمَّدُ، فَهَلِ اتَّخَذْتَ لِنَفْسِکَ خَلِیفَهً یُؤَدِّی عَنْکَ وَیُعَلِّمُ عِبَادِی مِنْ کِتَابِی مَا لاَ یَعْلَمُونَ؟ قَالَ: قُلتُ: یَا رَبِّ اخْتَرْ لِی، فَإنَّ خِیرَتَکَ خِیرَتِی. قَالَ: قَدِ اخْتَرْتُ لَکَ عَلِیَّاً، فَاتَّخِذْهُ لِنَفْسِکَ خَلِیفَهً وَوَصِیَّاً، وَنَحَلْتُهُ عِلْمِی وَحِلْمِی، وَهُوَ أمِیرُ المُؤْمِنِینَ حَقَّاً، لَمْ یَنَلْهَا أَحَدٌ قَبْلَهُ وَلَیْسَتْ لأِحَدٍ بَعْدَهُ.
یَا مُحَمَّدُ، عَلِیٌّ رَایَهُ الْهُدَی وَإمَامُ مَنْ أَطَاعَنِی وَنُورُ أَوْلِیَائِی، وَ هُوَ الْکَلِمَهُ الَّتِی أَلْزَمْتُهَا الْمُتَّقِینَ. مَنْ أَحَبَّهُ فَقَدْ أَحَبَّنِی وَمَنْ أَبْغَضَهُ فَقَدْ أَبْغَضَنِی، فَبَشِّرْهُ بِذَلِکَ یَا مُحَمَّدُ.
فَقَالَ النَّبِیُّ قُلتُ رَبِّ قَدْ بَشَّرْتُهُ فَقالَ أنَا عَبْدُ اللهِ وَفِی قَبْضَتِهِ، إنْ یُعَاقِبْنِی فَبِذُنُوبِی لَمْ یَظْلِمْنِی شَیْئاً، وَإنْ أَتْمَمَ لِی وَعْدِی فَاللهُ مَوْلاَیَ. قَالَ: قُلتُ: اللَّهُمَّ إجْلُ قَلْبَهُ وَاجْعَلْ رَبِیعَهُ الإیمَانَ. قَالَ: قَدْ فَعَلْتُ ذَلِکَ یَا مُحَمَّدُ، غَیْرَ أَنِّی مُخْتَصُّهُ بِشَیْءْ مِنَ الْبَلاَءِ لَمْ أَخْتَصَّ بِهِ أَحَداً مِنْ أَوْلِیَائِی. قَالَ: قُلتُ: رَبِّ أَخِی وَصَاحِبِی. قَالَ: قَدْ سَبَقَ فِی عِلْمِی أَنَّهُ مُبْتَلیً، لَوْلا عَلِیٌّ لَمْ یُعْرَفْ حِزْبِی وَلا أَوْلِیَائِی وَلا أَوْلِیَاءُ رَسُلِی﴾ رسول خدا فرمود آن شب که بمعراج شدم و از آسمان بسدرة المنتهی بر آمدم در حضرت حق ایستادم خطاب آمد ای محمّد خلق را آزمود ستی کرا از بهر خود فرمان پذیر تر یافتی عرض کردم علی را فرمود براستی سخن کردی آیا از بهر خود خلیفتی گرفتی که ادای امر تو کند و بندگان مرا از آن چه از کتاب من ندانند بیاموزد؟ عرض کردم هر کرا تو اختیار کنی مختار من اوست خطاب آمد که علی را اختیار کردم پس او را از
ص: 111
بهر خود وصی و خلیفه فرمای و من علم و حلم خود باو عطا کردم و اوست بر حق امیر المؤمنین و هیچ کس منزلت او را قبل از او در نپذیرفت و بعد از او در نیابد :
ای محمّد على علم هدی و امام طاعت گذاران و نور اولیای من است و اوست کلمه که پرهیز کار ان را ملازمت او فرموده ام دوست او دوست من و دشمن او دشمن منست پس ای محمّد علی را بدین منزلت بشارت ده :
پیغمبر می فرماید علی را بشارت دادم گفت من بنده خدا و در دست اقتدار اویم اگر بعصیان من مرا عقاب کند کار بعدل کرده است و اگر بکمال برد رحمت خود را بعید نباشد مولاي منست پس پیغمبر گفت بار إلهادل علی را روشن گردان و بهار ایمان فرمای خطاب آمد که چنان کردم لکن ای محمّد مخصوص می دارم علی را با بلائی که هيچ يك از اولیای مرا نرسیده باشد پیغمبر می فرماید این وقت استغاثت بردم از برای برادر و صاحب خود خطاب آمد که در علم من ابتلای علی پیشی یافته اگر علی نبود حزب من و دوستان من و دوستان پیغمبران من شناخته نمی گشت، و دیگر ابراهیم بن محمّد الحموینی باسناد خود آورده :
﴿ قالَ لِعَلِيِّ بْنِ أبي طالِبِ يا عَلِيُّ أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ أَنتَ بابُها وَ لَنْ تُؤْتَى الْمَدِينَةُ إِلَّا مِنْ قِبَلِ الْبَابِ وَ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّني و يُبْغِضُكَ لأَنَّكَ مِني و أنَا مِنْكَ لَحْمُكَ مِنْ لَحْمِي و دَمُكَ مِنْ دَمي و رُوحُكَ مِنْ رُوحي و سَرِيرَ تُكَ مِنْ سَرِيرَتي وَ عَلَانِيَتُكَ مِنْ عَلَانِيَتِي وَ أنتَ إمامُ أُمَّتي و خَليفَتي عَلَيْها بَعْدي سَعَدَ مَنْ أَطَاعَكَ وَ شَقِيَ مَنْ عَصَاكَ و رَبَّحَ مَنْ تَوَلاكَ و خَسِيرَ مَنْ عاداكَ وَ فَازَ مَنْ لَزِمَكَ وَ هَلَكَ مَنْ فَارَقَكَ ، مَثَلُكَ و مَثَلُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وَلْدِكَ بَعْدِي مَثَلُ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ
ص: 112
رَكِبَ فِيها نَجى و مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرَقَ ، و مَثَلُكُمْ مَثَلُ النُّجُومِ كُلَّما غابَ نَجْمُ طَلَعَ نَجْمُ إِلى يَوْمِ الْقِيِّمَةِ ﴾.
رسول خدا فرمود يا على من شهر حكمتم و تو باب آن شهری و کس بشهر در نیاید جز از باب و دروغ گفت کسی که گمان کرد دوست می دارد مرا و دشمن می دارد ترا از بهر آن که تو از منی و من از توام و گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من و روح تو از روح من و پنهان تو از پنهان من، و آشکار تو از آشکار منست تو امام امت منی و خلیفه منی بعد از من بر امت من سعید شد کسی که اطاعت تو کرد و شقی شد کسی که عصیان تو ورزید و سود کرد کسی که دوست تو شد و زیان کرد کسی که دشمنی تو جست و نجات یافت کسی که ملازمت تو خواست و هلاك شد کسی که از تو مفارقت کرد مثل تو و مثل فرزندان تو بعد از من مانند کشتی نوح است هر کس بدان سفینه در آمد نجات یافت و اگر نه غرقه گشت و شما اهل بیت مانند ستاره های آسمانید هر گاه ستارۀ غروب کند ستارۀ بر آید تا آن گاه که قیامت برسد .
و دیگر ابن شاذان از طریق عامه چنین حدیث می کند ﴿ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ خَلِیفَهُ اَللَّهِ وَ خَلِیفَتِی وَ حُجَّهُ اَللَّهِ وَ حُجَّتِی وَ بَابُ اَللَّهِ وَ بَابِی وَ صَفِیُّ اَللَّهِ وَ صَفِیِّی وَ حَبِیبُ اَللَّهِ وَ حَبِیبِی وَ خَلِیلُ اَللَّهِ وَ خَلِیلِی وَ سَیْفُ اَللَّهِ وَ سَیْفِی وَ هُوَ أَخِی وَ صَاحِبِی وَ وَزِیرِی وَ وَصِیِّی مُحِبُّهُ مُحِبِّی وَ مُبْغِضُهُ مُبْغِضِی وَ وَلِیُّهُ وَلِیِّی وَ عَدُوُّهُ عَدُوِّی وَ زَوْجَتُهُ اِبْنَتِی وَ وُلْدُهُ وُلْدِی وَ حَرْبُهُ حَرْبِی وَ قَوْلُهُ قَوْلِی وَ أَمْرُهُ أَمْرِی وَ هُوَ سَیِّدُ اَلْوَصِیِّینَ وَ خَیْرُ أُمَّتِی.﴾
رسول خدا فرمود علی بن ابي طالب خليفه خدا و خلیفه من و حجت خدا و حجت من و باب خدا و باب من و نور خدا و نور من و حبیب خدا و حبیب من و دوست خدا و دوست من و شمشیر خدا و شمشیر من، و اوست برادر من و صاحب من و وزير و وصى من دوستار او دوستار من و دشمن او دشمن من و دوست او دوست من و
ص: 113
عدوى او عدوى من و زوجه او دختر من و فرزندان او فرزندان من و قبیلۀ او قبیله من و سخن او سخن و من و امر اوامر منست اوست سید وصیین و بهترین امت من :
و دیگر ابن شاذان از طریق عامه سند بحارث بن خزرج صاحب رأيت انصار رساند﴿قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ يَقُولُ لِعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ لَا يَتَقَدَّمُكَ بَعْدِي إِلَّا كَافِرٌ وَ لَا يَتَخَلَّفُ عَنْكَ بَعْدِي إِلَّا كَافِرٌ وَ إِنَّ أَهْلَ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ يُسَمُّونَكَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ﴾ مي فرمايد شنیدم از رسول خدا که فرمود از برای علی که بعد از من تقدم نجوید بر تو مگر کافری و تخلف از تو نکند بعد از من مگر کافری همانا اهل آسمان ها ترا أمير المؤمنین نامیده اند.
و دیگر محمّد بن مؤمن الشیرازی در این آیت مبارك كه در حق امير المؤمنين علی ناز لشده ﴿ وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَی آیَاتٍ﴾ باسناد خود آورده که بدین معنی خداوند در توراة با موسى خطاب فرمود ﴿ إنِّى اِخْتَرْتُ لَکَ وَزِیراً هُوَ أَخُوکَ﴾ يعنى ﴿هَارُونَ لِأَبِیکَ وَ أُمِّکَ کَمَا اِخْتَرْتُ لِمُحَمَّدٍ إِلْیَا هُوَ أَخُوهُ وَ وَزِیرُهُ وَ وَصِیُّهُ وَ اَلْخَلِیفَهُ مِنْ بَعْدِهِ طُوبَی لَکُمَا مِنْ أَخَوَیْنِ وَ طُوبَی لَهُمَا مِنْ أَخَوَیْنِ إِلْیَا أَبُو اَلسِّبْطَیْنِ اَلْحَسَنِ وَ اَلْحُسَیْنِ وَ مُحَسِّنٍ اَلثَّالِثِ مِنْ وُلْدِهِ کَمَا جَعَلْتُ لِأَخِیکَ هَارُونَ شَبَّراً وَ شَبِیراً وَ مُشَبِّراً﴾
خداوند با موسی می فرماید من اختیار کردم برای تو وزیری و او برادر تو هارون است و هم چنان اختیار کردم برای محمد ایلیاء را و او برادر محمد و وزیر او و وصی او و خلیفه او بعد از اوست خوش بادید شما دو برادر و خوش بادند آن دو برادر و ایلیا پدر دو فرزند است که حسن و حسین باشد و پسر سیم او محسن است چنان که ای موسی هارون را نیز سه پسر است شبّر و شبّیر و مشبّر از این جا است که حسین را نیز شبیر و شبر خوانند همانا این حدیث تصریح کند که فاطمه علیها السلام بمحسن حامل بوده و بزخمت عمر و قنفذ سقط کرده.
و دیگر صاحب کتاب سیر الصحابه « قال اخبرنى و هب قال اخبرني ابراهيم بن معلّى قال حدثنا موسى بن بكر قال حدثنا عبد اللّه بن موسى بن منهل العبدى عن كثير بن صالح الهجرى ان أباذر قال سألت رسول اللّه عن عمر بن الخطاب فقال
ص: 114
و اكتموا إنه فرعون هذه الامة لا تخبروا بهذا من لم يحفظ العهد في علي علیه السلام».
همانا ابوذر از رسول خدای حال عمر را پرسش کرد فرمود عمر فرعون این امت است لکن این معنی را پوشیده بدارید و جز با شیعیان علی کس را آگهی مدهید. روا نیست که کس از علمای عامه بگوید که اگر عمر بن الخطاب چنین کس بود چرا پیغمبر نفاق او را آشکار نساخت زیرا که پیغمبر اقتضای وقت را نیک تر می دانست چنان چه عبد اللّه بن سلول که با تفاق سنی و شیعی منافق بود و نفاق و شقاق او همه روز مکشوف می افتاد با این همه پیغمبر هنگام وفات او عیادت او کرد و پیراهن مبارك را كفن او ساخت و بر او نماز گذاشت چنان چه عمر بن الخطاب بشرحی که در جلد اول از کتاب دوم رقم شد بر پیغمبر تعرض آورد، در کشف اسرار این مطلب کس را نرسد سخن کند لاجرم بعد از آن که با عبد اللّه بن سلول این رفق و مدارا معمول افتاد با عمر بن الخطاب یا دیگر کسان که پوشیده تر نفاق کردند رفق و مدارای رسول خدا عجب نباشد و ما چه دانیم که حکمت این کار ها چیست و از بهر چه خداوند در این عالم تکلیف حق را با باطل آمیخته دارد .
و دیگر ابن ابی الحدید باسناد خود از ابن عباس آورده می گوید در بدو خلافت عمر بن الخطاب بر او در آمدم مقداری خرما در نزد او بود مرا دعوت کرد عددی بخوردم خود نیز بخورد و شربتی بنوشید و بر مرفق خویش تکیه زد و گفت از کجا می رسی؟ گفتم از مسجد گفت چگونه پسر عم خویش را گذاشتی گمان کردم که عبد اللّه بن جعفر را گوید گفتم با هم سالان خویش کار بلعب کند گفت من او را نخواستم بلکه بزرگ اهل بیت را قصد کردم گفتم علی سقایت نخیلات می کرد و قراءت قرآن می فرمود گفت یا ابن عباس از من پوشیده مدار هنوز آرزوی خلافت در خاطر او مرکوز است گفتم آری گفت آیا گمان می کند که رسول خدای خلافت او را منصوص داشته گفتم چنین است و از این بزیادت چه سؤال کردم از پدر خود عباس از آن چه علی خليفتي رسول خدای را خاص خویش داند گفت سخن بصدق کند.
« فَقَالَ عُمَرُ لَقَدْ كَانَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ فِي أَمْرِهِ ذَرْوٌ مِنْ قَوْلٍ لاَ يُثْبِتُ حُجَّةً وَ لاَ يَقْطَعُ
ص: 115
عُذْراً وَ قَدْ كَانَ يُرِيغُ فِي أَمْرِهِ وَقْتاً مَا وَ لَقَدْ أَرَادَ فِي مَرَضِهِ أَنْ يُصَرِّحَ بِاسْمِهِ فَمَنَعْتُ مِنْ ذَلِكَ إِشْفَاقاً وَ حِيطَةً عَلَى اَلْإِسْلاَمِة وَ رَبِّ هَذِهِ [اَلْبَنِيَّةِ] لاَ تَجْتَمِعُ عَلَيْهِ قُرَيْشٌ أَبَداً وَ لَوْ وَلِيَهَا لاَنْتَقَضَتْ عَلَيْهِ اَلْعَرَبُ مِنْ أَقْطَارِهَا فَعَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنِّي عَلِمْتُ مَا فِي نَفْسِهِ فَأَمْسَكَ وَ أَبَى اللَّهُ إِلاَّ إِمْضَاءَ مَا حُتِمَ .»
عمر گفت رسول خدا در خلافت علی کلمه نفرمود که حجت باشد لکن در خاطر داشت که وقت شایستۀ بدست کند و این امر را بدو گذارد و این ببود تا مرض موت پیغمبر برسید این هنگام خواست تصریح باسم علی فرماید من نپذیرفتم و نگذاشتم برای حفظ اسلام چه بر اسلام ترسناك بودم سوگند با خداوند کعبه که قریش بر علی گرد نمی آمد و اگر او خلیفه می شد عرب بتمامت بر می شوریدند پس رسول خدای دانست که مکنون خاطر او را دانستم لاجرم خاموش شد و خداوند آن چه را واجب داشته دیگر گون نکند از این حدیث چنان معلوم می شود که عمر بن الخطاب رای و رويّت خویش را در مصالح دین و اصلاح حال امت افزون از پیغمبر خدای می دانست.
و دیگر ابن ابی الحدید از ابی مخنف لوط بن یحیی حدیث می کند که هنگام خروج بر على عایشه ام سلمه را دیدار کرد تا او را بفریبد و با خود در طلب خون عثمان هم دست کند پس با او گفت ای دختر ابی امیه تو نخستین مهاجرات ازواج نبی و بزرگ ترین امهات مؤمنانی بسا وقت که پیغمبر از خانه تو بهره و نصيبه بسوی ما فرستاد و جبرئیل در خانه تو برسول فرود آمد ام سلمه گفت مقصود چیست گفت بمن رسید که عثمان را در شهر حرام از پس توبت شربت شهادت چشانیدند اينك تصمیم عزم داده ام که بسوی بصره خروج کنم طلحه و زبیر با من باشند تو نیز با من باش تواند بود که این امر بدست ما ساخته شود.
ام سلمه گفت ای عایشه تو دی بر قتل عثمان تحریض می دادی و او را بنام جز نعثل نمی خواندی و مقام علی را نزد پیغمبر نيك می دانی اگر خواهی تو را فرا یاد دهم گفت بگو ام سلمه گفت یاد داری که با رسول خدا در منزل قدید (1) فرود
ص: 116
شدیم و پیغمبر با علی خلوتی کرد و زمانی دراز بر آمد تو خواستی بر ایشان در آئی نهی کردم نه پذیرفتي پس برفتی و گریان باز آمدی گفتم ترا چه افتاد گفتی بر ایشان در آمدم و گفتم ای پسر ابو طالب مرا از نه روز یک روز نوبت است و تو آن را نیز از من دریغ داری پیغمبر از این سخن خشمناك شد و با گونه افروخته بسوی من آمد و فرمود باز شو سوگند با خدای هر که مرا بخشم آورد از اهل من و اگر نه بیگانه باشد از ایمان بیرون شود من پشیمان باز آمدم. عایشه گفت سخن بصدق کردی .
ام سلمه گفت یاد داری که با رسول خدای بودیم و تو موی آن حضرت را شانه می زدی و شستن می نمودی و من از خرما و روغن حیس می کردم رسول خدا سر برداشت و گفت كدام يك از شما بر شتر بر نشیند و سگان جواب بر او فریاد کنند پس با من فرمود بترس از این که تو باشی و هنگام عبور از صراط گريان ماني من گفتم پناه بخدا و رسول می برم که من باشم پس دست بر پشت تو زد و فرمود ﴿ إيّاكِ أن تكونيها يا حُمَيراء﴾ بترس ای عایشه از این که تو باشی و من ترا بیم دادم که از چنین روز بپرهیز گفت درست گفتی.
آن گاه ام سلمه گفت «وَ أُذَکِّرُکِ أَیْضاً کُنْتُ أَنَا وَ أَنْتَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ فِی سَفَرٍ لَهُ وَ کَانَ عَلِیٌّ یَتَعَاهَدُ نَعْلَی رَسُولِ اللَّهِ فَیَخْصِفُهَا وَ یَتَعَاهَدُ أَثْوَابَهُ فَیَغْسِلُهَا فَنَقِبَتْ لَهُ نَعْلٌ فَأَخَذَهَا یَوْمَئِذٍ یَخْصِفُهَا وَ قَعَدَ فِی ظِلِّ سَمُرَةٍ وَ جَاءَ أَبُوکِ وَ مَعَهُ عُمَرُ فَاسْتَأْذَنَا عَلَیْهِ فَقُمْنَا إِلَی الْحِجَابِ وَ دَخَلاَ یُحَادِثَانِهِ فِیمَا أَرَادَ ثُمَّ قَالاَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّا لاَ نَدْرِی قَدْرَ مَا تَصْحَبُنَا فَلَوْ أَعْلَمْتَنَا مَنْ یَسْتَخْلِفُ عَلَیْنَا لِیَکُونَ لَنَا بَعْدَکَ مَفْزَعاً فَقَالَ لَهُمَا أَمَا إِنِّی قَدْ أَرَی مَکَانَهُ وَ لَوْ فَعَلْتُ لَتَفَرَّقْتُمْ عَنْهُ کَمَا تَفَرَّقَتْ بَنُو إِسْرَائِیلَ عَنْ هَارُونَ بْنِ عِمْرَانَ فَسَکَتَا ثُمَّ خَرَجَا فَلَمَّا خَرَجْنَا إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قُلْتِ لَهُ وَ کُنْتِ أَجْرَأَ عَلَیْهِ مِنَّا مَنْ کُنْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُسْتَخْلِفاً عَلَیْهِمْ فَقَالَ خَاصِفَ النَّعْلِ فَنَظَرْنَا فَلَمْ نَرَ أَحَداً إِلاَّ عَلِیّاً فَقُلْتِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَرَی
إِلاَّ عَلِیّاً فَقَالَ هُوَ ذَاکِ»
گفت ای عایشه ترا فرا یاد آورم گاهی که با رسول خدای مسافر بودیم و در
ص: 117
منزلی فرود شدیم علی نعل پیغمبر را در پی (1) همی زد و جامه های او را بشست و هنوز نعلی از رسول خدا در دست علی بود و در سایه درختی در پی می کرد پدر تو أبی بکر و عمر برسیدند و باز خواستند پس ما در پرده شدیم تا در آمدند و عرض کردند یا رسول اللّه ما قدر زمان صحبت ترا ندانستیم کاش ما را آگهی دادی کرا بر ما خلیفه می فرمائی که بعد از تو ما را پناه باشد .
پیغمبر فرمود دانسته ام که اگر خلیفۀ که می دانم مقرر دارم از گرد او پراکنده شوید چنان که بنی اسرائیل از گرد هارون پس ایشان لب به بستند و باز شدند این وقت چون تو در حضرت رسول گستاخ بودی عرض کردی کیست آن خلیفه فرمود آن کس که کفش مرا در پی زند پس ما نگران شدیم و جز علی کس را ندیدیم تو عرض کردی یا رسول اللّه جز علی کس را نه بینم فرموده همانست. عایشه گفت من از برای اصلاح میان مردم می روم و امیدوارم که ثوابی در یابم ام سلمه گفت خود دانی پس عایشه برفت و ام سلمه صورت حال را با امیر المؤمنین مکتوب کرد.
ابن ابی الحدید از پس این حدیث گوید اگر کس گوید این حدیث منصوص بر امامت علی است ترا و معتزله را جواب چیست این هنگام در پاسخ سخنی چند نکوهیده می نگارد.
و دیگر در این آیت مبارك كه خداوند می فرماید ﴿ ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَه إِلاّهُوَ رابِعُهُمْ﴾ ابو جعفر الطبرى سند با بن عباس برد « إن سادات قريش كتبت صحيفة تعاهدوا فيها على قتل عىَّ و دفعوها إلى عبيدة بن الجراح امين قريش فنزلت ما يكون من نجوى ثلاثة إلا هو رابعهم ولا خمسة إلا هو سادسهم ولا أدنى من ذلك ولا اكثر إلا هو معهم فطلبها النبي منه فدفعها إليه فقال كفرتم بعد اسلامكم فحلفوا باللّه أنهم لم يهموا بشيء منه فانزل اللّه یَحْلِفُونَ بِاللّهِ مَا قَالُواْ وَلَقَدْ قَالُواْ کَلِمَهَ الْکُفْرِ وَ کَفَرُواْ بَعْدَ إِسْلَامِهِمْ وَ هَمُّواْ بِمَا لَمْ یَنَالُواْ» .
علمای اثنی عشریه از نگاشتن این حدیث اثبات تقریر صحیفه ملعونه را
ص: 118
روایت صنادید اهل سنت و جماعت خواهند که بعد از واقعه غدیر خم در قتل علی علیه السلام نگاشتند و بابو عبیده سپردند از بهر آن که خلیفتی رسول با او راست نیاید و ما تفصيل اين قصه و صورت این صحیفه را در جلد اول از کتاب دوم نگاشتیم.
و دیگر در مسند احمد وارد است که وقتی این آیت مبارك فرود شد ﴿ وَ أَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ﴾ پیغمبر سی تن مرد از اهل خود را سه روز با كل و شرب دعوت فرمود ﴿ ثُمَّ قَالَ لَهُمْ مَنْ یَضْمَنُ عَنِّی دَیْنِی وَ مَوَاعِیدِی وَ یَکُونُ خَلِیفَتِی وَ یَکُونُ مَعِی فِی اَلْجَنَّةِ فَقَالَ عَلِیٌّ أَنَا فَقَالَ أَنْتَ﴾ فرمود کیست از شما که ضامن شود دین مرا بگذارد و مواعيد مرا وفا کند و خلیفه من باشد و با من در بهشت در آید علی عرض کرد من يا رسول اللّه فرمود خليفۀ من توئى، و ما تفصیل این حدیث را بشرحی تمام در ذیل قصۀ بعثت پیغمبر در جلد دوم از کتاب اول مرقوم داشتیم .
و دیگر صاحب کتاب بشائر المصطفی از جمهور روات عامه حدیث کند در فضائل على و ولادت او « و اما حال ولادته فَإِنَّهُ وُلِدَ يَوْمَ الْجُمُعَةِ الثَّالِثَ عَشَرَ مِنْ شَهْرِ رَجَبٍ بَعْدَ عَامِ الْفِيلِ بِثَلاَثِينَ سَنَةً فِي اَلْكَعْبَةِ وَ لَمْ يُولَدْ فِيهَا أَحَدٌ سِوَاهُ قَبْلَهُ وَ لاَ بَعْدَهُ وَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص ثَلاَثُونَ سَنَةً فَأَحَبَّهُ رَسُولُ اللَّهِ حُبّاً شَدِيداً وَ قَالَ لَهَا اجْعَلِي مَهْدَهُ قُرْبَ فِرَاشِي.وَ كَانَ ص يَلِي أَكْثَرَ تَرْبِيَتِهِ وَ كَانَ يُطَهِّرُ عَلِيّاً فِي وَقْتِ غَسْلِهِ وَ يُوجِرُهُ اللَّبَنَ عِنْدَ شُرْبِهِ وَ يُحَرِّكُ مَهْدَهُ عِنْدَ نَوْمِهِ وَ يُنَاغِيهِ فِي يَقَظَتِهِ وَ يَحْمِلُهُ عَلَى صَدْرِهِ وَ رَقَبَتِهِ وَ يَقُولُ هَذَا أَخِي وَ وَلِيِّي وَ نَاصِرِي وَ وَصِيِّي وَ زَوْجُ كَرِيمَتِي وَ ذُخْرِي وَ كَهْفِي وَ صِهْرِي وَ أَمِينِي عَلَى وَصِيَّتِي وَ خَلِيفَتِي وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص يَحْمِلُهُ دَائِماً وَ يَطُوفُ بِهِ فِي جِبَالِ مَكَّةَ وَ شِعَابِهَا وَ أَوْدِيَتِهَا».
می گوید سی سال پس از عام الفیل روز جمعه سیزدهم شهر رجب علی علیه السلام در خانه مکه متولد شد و قبل از او هیچ طفلی در خانه مکه متولد نشد و بعد از او نیز نشود و این وقت پیغمبر سی ساله بود و دوست داشت علی را و تربیت کرد او را و مطهر داشت او را وقت غسل و مرضع از بهر او گماشت و گاهواره او را جنبش داد هنگام خواب او و ملاطفت می فرمود در بیداری با او و او را بسینه خود بچفسانید و همی گفت اینست برادر من و دوست من و ناصر من و صفّى من و امانت من و پناه من و داماد من و شوهر دختر من و امين من بر وصيت من وخليفه منست و او را همواره با خود حمل می داد و در جبال
ص: 119
و شعاب و صحاری مکه طواف می داد و دیگر در صحاح چنین وارد است « کانَ عَلِیٌّ دَیّانَ هذِهِ الأُمَّةِ بَعْدَ نَبِیِّها» یعنی بعد از رسول خدا حاکم و قهار این امت علی علیه السلام است.
علمای شیعی سند بجعفر صادق علیه السلام رسانند که چون کار خلافت بر ابو بکر استوار گشت علی علیه السلام او را همواره غمنده ملاقات می کرد در خاطر نهاد که از حضرتش عذر خواه شود و این غم را از خاطرش بسترد و بنماید که در این امر مرا رغبتی نیست پس وقتی را از بیگانه پرداخته ساخته بر علی در آمد و گفت یا ابا الحسن سوگند با خدای که مرا در کار خلافت رغبتی نیست و حرصی نبود و خود را نیز شایسته این کار ندانسته ام چیست که این خصومت با من بخاطر می گذرانی و بچشم سئامت در می نگری علی فرمود اگر در امر خلافت ترا رغبتی نیست و اصلاح این امر را بر خویشتن واثق نیستی چرا این حمل بر خود نهادۀ گفت همانا از رسول خدای شنیدم كه فرمود ﴿ إِنَّ اللَّهَ لَا یَجْمَعُ أُمَّتِی عَلَی ضَلَالٍ﴾ لاجرم چون اجماع امت را نگریستم فرمان بر داری پیغمبر کردم و اگر دانستم چه کس مخالفت دارد هرگز رضا نمی دادم.
علی فرمود این که گوئی پیغمبر فرمود امت من بر ضلالت انجمن نشوند آیا من از امت پیغمبر نیستم آیا سلمان و عمار و ابی ذر و مقداد از امت نیستند آیا سعد بن عباده و عشیرت و متابعین او از امت نیستند و هم چنان جماعتی که انکار خلافت تو داشتند از امت پیغمبر نبودند گفت بتمامت از امت رسول خدایند فرمود پس چگونه در این حدیث تمسك جوئی و مدعی اجماع امت باشی.
ابو بکر گفت من از تخلّف ایشان آگهی نداشتم تا آن گاه که امر بر من قرار گرفت آن گاه بیم کردم که اگر از خود خلع کنم مردم مرتد شوند و فتنه انگیخته
ص: 120
شود که مسلمانان را کافر کند پس تیغ بکشند و از هم بکشند قبول این امر را سهل تر دانستم و چنان فهم کردم که تو نیز رضا ندهی که فتنه چنین انگیخته گردد علی فرمود نیکو باشد اکنون مرا خبر ده که مستحق این امر کیست ابو بکر گفت بوفا و نصیحت و دفع مداهنه و محاباة و حسن سيرت و اظهار عدل و علم بكتاب و سنت و فصل الخطاب، با زهد در دنیا و قلت رغبت در دنیا و انصاف مظلوم از ظالم قریب و بعید تواند کس خلیفه رسول خدای بود علی فرمود ای ابو بکر ترا سوگند بخداوند می دهم این خصال را در خود می دانی یا در من؟ گفت در تو یا ابا لحسن .
آن گاه علی فضیلت خود را شمردن گرفت و در هر يك او را سوگند داد و او تصدیق نمود فرمود آیا اسلام من بر تمامت مسلمین سبقت گرفت یا اسلام تو؟ آیا من اهل موسم را حامل سورۀ برائت بودم یا تو؟ آیا من جان خود را در وقت هجرت برخی (1) پیغمبر کردم یا تو آیا ولایت خدا و رسول در آیه زکوة خاتم برای من بود یا برای تو آیا در یوم غدیر پیغمبر مرا مولای تو و مولای کل مسلم فرمود یا ترا؟ آیا وزارت پیغمبر مرا بود چنان که هارون موسی را یا ترا؟ .
آیا رسول خدا با من و اهل من و فرزندان من با مشرکین نصاری مباهله جست یا با تو و اهل و فرزندان تو؟ آیا آیۀ تطهیر از برای من و اهل من و فرزندان من فرود شد یا برای تو و عشیرت تو آیا من و اهل من و فرزندان من صاحب دعوت رسول خدائیم در روز کساء که فرمود ﴿ اَللَّهُمَّ هَؤُلاَءِ أَهْلِی إِلَیْکَ لاَ إِلَی اَلنَّارِ﴾ يا تو و اهل تو آیا این آیت مبارک که خداوند فرمود ﴿ يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً﴾ در حق منست یا در حق تو ؟
آيا من آیا من آن کسم که از آسمان در حق او ندا آمد ﴿ لا سَیْفَ إِلّا ذو الْفَقارِ وَلافَتی إِلّا عَلِیٌّ﴾ يا تو آيا منم آن کس که از برای نماز من شمس مراجعت کرد یا از برای تو آیا لوای فتح را رسول خدا در خیبر ترا داد یا مرا آیا تو اندوه پیغمبر و جمیع مسلمین را بقتل عمرو بن عبدود بر داشتی یا من آیا تو از جانب رسول خدای رسالت
ص: 121
جن یافتی و کار بپاي بردی یا من آیا ترا از آدم تا پدرت سفاح و زنا مطهر فرمود یا مرا چنان که فرمود ﴿ أنا و أنت من نكاح لامن سفاح من آدم الى عبد المطلّب﴾ .
آیا ترا رسول خدا اختیار کرد و بفرمان خدای فاطمه را داد یا مرا آیا تو پدر حسن و حسینی که دو ریحان رسول خدایند یا من که می فرماید ﴿ هذان سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، وَ أَبُوهُمَا خَيْرٌ مِنْهُمَا﴾ آیا برادر ترا دو بال است که در جنت با فرشتگان طیران کند یا برادر مرا آیا من ضامن قرض پیغمبر شدم و در موسم حج ندا در دادم با نجاز موعد آن یا تو آیا توئی که رسول خدایش برای اکل طیر خواند ﴿ اَللَّهُمَّ اِئْتِنِی بِأَحَبِّ خَلْقِکَ إِلَیْکَ بَعْدِی﴾ يا تو.
آیا تو را بشارت داد رسول خدا بقتل ناکثین و قاسطین و مارقین بر تأويل قرآن یا مرا آیا من اصغای وا پسین سخن رسول اللّه نمودم متصدى غسل و دفن شدم یا تو آیا رسول خدا در علم قضا مرا دلالت کرد و فرمود ﴿ عَلِیٌّ أَقْضَاکُمْ﴾ یا تو را آیا رسول خدا در حیات خود اصحاب را مأمور داشت که مرا بامارت سلام دهند یا تو را آیا تو بقرابت پیغمبر پیش دستی داری یا من آیا توئی که خداوند هنگام حاجت دینار عطا داد بمفاد ﴿ وَ بَاعَكَ جَبْرَئِیلُ وَ أَضَفْتَ مُحَمَّداً علیهم السلام وَ أَضَفْتَ وُلْدَهُ﴾.
این هنگام ابو بکر بگریست پس فرمود آیا توئی که رسول خدا او را در کسر اصنام کعبه بر کتف خود حمل داد و اصنام را بشکست و چنان رفعت یافت که اگر خواست دست بافق آسمان رسانید توانست یا من آیا توئی که رسول خدا فرموده ﴿ وَ أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ﴾ يا منم آیا توئی که چون حکم رسید بسد جميع ابواب مسجد فرمان شد که باب او گشوده باشد و از برای او در مسجد همان باشد که از برای رسول خداست یا من؟ آن گاه فرمود:
﴿ فَانْشُدُكَ بِاللّهِ أَنتَ الَّذِي قَدَّمَ بَيْنَ يَدَيْ نَجُوهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صَدَقَة فناجاهُ أَمْ أَنَا إِذْ عاتَبَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قَوْماً : أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ
ص: 122
يَدَيْ نَجْوِيكُمْ صَدَقَاتِ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تَابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلوةَ وَ آتُوا الزَّكوة و أَطِيعُوا اللّه و رَسُولَهُ وَ اللّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ﴾.
سوگند می دهم تو را بخداوند توئی آن کس که پوشیده بحضرت رسول صدقه آورد و سخن بر از گفت یا من وقتی که خداوند جماعتی را عناب فرمود بدین آیت مبارک که می فرماید آیا بیم کردید از درویشی که هنگام راز گفتن صدقه ها را پیش گذرانید و هر یك چیزی بصدقه دهید و شما این نکردید و خداوند در گذرانید از شما این حکم، پس اقامه نماز کنید و زکوة واجب را بگذارید و اطاعت خدا و رسول نمائید که خداوند بر کردار شما دانا است . آیا پیغمبر در حق تو فرمود هنگام تزويج فاطمه ﴿ زَوَّجْتُکِ أَوَّلَ النَّاسِ إِیمَاناً وَ أَرْجَحَهُمْ إِسْلَاماً﴾ یا در حق من آیا رسول خدا در حق تو فرمود ﴿ اَلْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ وَ عَلِیٌّ مَعَ اَلْحَقِّ لاَ یَفْتَرِقَانِ حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ﴾ و یا در حق من یعنی حق با علی است. و علی با حق است و هرگز از یک دیگر جدا نشوند تا آن گاه که در کنار حوض کوثر بر من در آیند.
و از این گونه مناقب که خاص او بود شمردن گرفت و ابو بکر تصدیق همی کرد و همی گفت باین مناقب و امثال آن قیام امور امت توان کرد آن گاه علی فرمود پس چه چیز تو را مغرور ساخت تا از خدا و رسول روی بر گاشی و حال آن که تو بآن چه اهل دین و کار دین را در بایست افتد دانا نیستی ابو بکر سخت بگریست و گفت سخن براستی کردی امروز مرا مهلت بگذار تا در این امر اندیشه کنم علی فرمود باکی نیست.
پس ابو بکر مراجعت کرد و شب هنگام رسول خدای را در منام دیدار کرد بر خاست و سلام داد پیغمبر روی بگردانید عرض کرد یا رسول اللّه مگر بی فرمانی کرده ام فرمود ترا جواب سلام گویم و حال آن که با خدا و رسول خصومت کردی و با کسی دشمنی کردی که خدای و رسولش دوست دار است هان ای ابو بکر حق را باهلش باز ده عرض کرد اهل آن کیست؟ فرمود کسی که تو را عتاب کرد و آن
ص: 123
علی است عرض کرد بر حسب فرمان مسترد سازم پس بامداد بنزد علی آمد و سخت بگریست و با علی بیعت کرد و گفت اکنون بمسجد شو و مردم را از خواب من و تفویض امر با خود آگهی ده علی فرمود چنین کنم و ابو بکر بی هشانه بیرون شد .
اما از آن سوی چون عمر بدانست که ابو بکر با علی خلوتی ساخته آشفته خاطر گشت و متردد بود تا این وقت که ابو بکر مراجعت می کرد او را در یافت و حال بپرسید و از کماهی آگاهی یافت و کار را دیگر گون دید « فَقَالَ لَهُ عُمَرُ یَا خَلِیفَهَ رَسُولِ اللَّهِ أَنْ تَغْتَرَّ بِسِحْرِ بَنِی هَاشِمٍ فَلَیْسَ هَذَا بِأَوَّلِ سِحْرٍ مِنْهُمْ فَمَا زَالَ بِهِ حَتَّی رَدَّهُ عَنْ رَأْیِهِ وَ صَرَفَهُ عَنْ عَزْمِهِ وَ رَغَّبَهُ فِیمَا هُوَ فِیهِ وَ أَمَرَهُ بِالثَّبَاتِ وَ الْقِیَامِ بِهِ» عمر گفت ای خلیفه رسول خدا فریفته سحر بنی هاشم مشو که این نخستین سحر ایشان نیست و چندان در اغوای او بکوشید که او را از اندیشه خود باز داشت و در خلافت رسول خدای و غصب این منصب استوار نمود.
لاجرم چون علی علیه السلام بمسجد آمد ابو بکر حاضر میعاد نگشت صورت حال بدانست پس بر سر قبر رسول خدای بنشست این وقت عمر برسید « فَقَالَ یَا عَلِیُّ دُونَ مَا تَرُومُ خَرْطُ الْقَتَادِ» (1) یعنی ای علی بدان چه قصد کردی نتوانی رسید ، پس علی با خانه خویش مراجعت فرمود و دست از مقاتلت و محاربت باز داشت از بهر آن که مبادا مردم یک باره طریق ارتداد گیرند و به پرستش اصنام قیام کنند با خود اندیشید که کم تر ازین نباشد که خدای را بوحدانیت و پیغمبر را برسالت باور دارند چنان که وقتی از مسجد رسول خدای بانگ مؤذن برسید که گفت اشهد ان محمّداً رسول اللّه علی با فاطمه فرمود راضی نیستی که این کلمه استوار بپاید کنایت از آن که چون اعوان و انصار ندارم اگر از بهر مقاتلت بیرون شوم کار فتنه بالا گیرد و در این داهیه یک باره مردم مرتد گردند و بت پرستی گیرند.
ص: 124
در خبر است که بعد از وفات پیغمبر جز سه تن از اصحاب بی لغزشی بر عقیدت خویش نپائیدند و آن مقداد و سلمان و اباذر بود آن گاه مردم دین دار با خویش آمدند و بدانستند خلافت ابی بکر فلته و خطیئه بود و این وقت کار بر ابی بکر استوار بود کس نتوانست او را دفع داد.
همانا مردم شیعی نپذیرند که بیعت با ابو بکر کاری بود که نا گاه افتاد چنان که از حدیث صحیفه ملعونه و دیگر خبر ها مكشوف افتاد که قریش با یک دیگر مواضعه ها نهادند و عهد ها استوار کردند که این کار را با علی نگذارند محمّد بن هانی مغربی گوید :
و لكن امراً كان أبرم بينهم *** و ان قال قوم فلتة غير مبرم
و نیز شاعر گوید :
زعموها فلتة فاجئة *** لا و رب البيت و الركن المشيد
انما كانت اموراً نسجت *** بينهم اسبابها نسج البرود
محمّد بن جریر طبری گوید که وقتی عبد الرحمن بن عوف از برای ابن عباس قصه کرد که باتفاق عمر بن الخطاب بزيارت مکه شدم در منی مردی با عمر گفت که عمار یاسر و بروایتی طلحة بن عبیده می گوید اگر عمر بمیرد با علی بیعت می کنم عمر خواست او را از چنین اندیشه دفع دهد و زحمتی رساند عبد الرحمن بصواب نشمرد که در موسم حج و انبوه عرب از این گونه سخن بمیان آید لاجرم ساکت شد و این کار بگذاشت تا بمدینه آمد و اول روز که بر منبر صعود داد گفت ای مردم بمن رسیده است که از شما کسی گفت اگر أمير المؤمنين عمر بن الخطاب بمیرد با فلان بیعت می کنم « فلا يغرن امرء أن يقول ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فلقد كانت كذلك ولكن اللّه و قى شرها و ليس فيكم من يقطع اليه الاعناق كابي بكر» .
یعنی فریفته نشود کسی و بگوید بیعت ابی بکر بر خطا رفت و روا باشد با هر کس بیعت کردن، اگر چه بیعت با ابو بکر خطائی بود لکن خداوند مسلمانان
ص: 125
را از شر آن محفوظ داشت و در میان شما کس نیست مانند ابو بکر که مردم با او نرم گردن و فروتن باشند و نیز عمر گوید « إنَّ بَیعَهَ أبی بَکرٍ کانَت فَلتَهً وَقَی اللّهُ شَرَّها ؛ فَمَن عادَ إلی مِثلِها فَاقتُلوهُ» یعنی بیعت با ابو بکر خطائی بود و خداوند شر آن را بگردانید پس اگر دیگر کس چنین بخواهد کرد او را بکشید و از این سخن عمار یاسر و اگر نه طلحة بن عبیده را از بیعت با علی بیم قتل دهد و گوید این امر بی مشاورت با قوم صورت پذیر نتواند بود اگر چه قصد عمر از این سخن دفع دادن علی بود لکن چون در این کلمات نیز بر ابو بکر شنعتی کرده است و او را لایق این امر ندانسته است بعضی از علمای عامه سخن او را تأویل کنند گویند فلته را خطیئه نباید دانست بلکه فلتنا بمعنی بغتتاً باشد و این که گفته است خداوند ما را از شر آن حفظ کرد مراد عمر این بوده است که بیعت ابو بکر نا گاه صورت بست و خداوند نگذاشت در بیعت او از اختلاف جماعت شری حادث شود .
و نیز گروهی از عامه گویند با آن صفای نیت و حسن عقیدت که عمر با ابو بکر داشت چنان که در روز سقیفه گفت «لَأَن اُقَدَّمَ فَاُنحَرَ کَما یُنحَرُ البَعیرُ ، أحَبُّ إلَیَّ مِن أن أتَقَدَّمَ عَلی أبی بَکرٍ» یعنی دوستر دارم که مرا مانند شتر نحر کنند و بر ابو بکر پیشی نگیرم کسی که با این عقیدت با ابو بکر رود چگونه از فلته خطیئه قصد کند بلکه عرب روز آخر شوال را فلته خواند چه هر کس از کسی خون خواه باشد و این روز خون خویش بجوید گویند فلتتأ خون خواهی کرد و اگر این روز بگذرد و غره ذی قعده در آید که از اشهر حرم است دیگر نتواند خون خواهی کرد کنایت از این که ابوبکر در یوم سقیفه فرصتی بدست کرد و حق خویش بجست .
اما مردم شیعی نپذیرند که عمر را با ابی بکر عقیدتی صافی بود چنان که سید مرتضی گوید رضای عمر در بیعت ابو بکر از بهر آن بود که این امر از خاندان نبوت بگردد و بر علی تقریر نیابد باشد که روزی بر وی فرود آید و اگر خود توانست والی گردد هرگز بر ابو بکر رضا نمی داد و بي شك خلافت او را بر خطا می دانست و بسیار وقت از عمر مانند این کلمات شنیده شده است .
ص: 126
چنان که باسناد معتبره از سعید بن جبیر حدیث کنند گوید وقتی در نزد عبد اللّه بن عمر بودم سخن از پدر او عمر و ابو بکر بمیان آمد مردی گفت سوگند با خدای که این هر دو شمسین امت بودند عبد اللّه گفت این از کجا دانسته ؟ گفت از آن اتحاد و ایتلافی که با هم داشتند عبد الله گفت نه چنین است بلکه مخالف بودند من یک روز در نزد پدر خویش عمر بودم فرمود کسی را بی اجازت بار ندهم این وقت گفتند عبد الرحمن بن ابی بکر اذن دخول می طلبد عمر گفت « دُوَیِبَّهُ سَوْءٍ وَ لَهُوَ خَیْرٌ مِنْ أَبِیهِ » یعنی عبد الرحمن چار پای زشتی است و حال آن که از پدرش ابو بکر بهتر است عبد اللّه بن عمر گوید من دهشت زده شدم و گفتم ای پدر این تواند بود که عبد الرحمن از پدرش بهتر است « فَقَالَ وَ مَنْ لَیْسَ بِخَیْرٍ مِنْ أَبِیهِ لاَ أُمَّ لَکَ»
گفت مادرت بسو گواریت بنشیند کیست که از ابو بکر بهتر نیست آن گاه فرمود او را در آرید پس عبد الرحمن در آمد چون این وقت خطیئه شاعر بفرموده عمر محبوس بود از در شفاعت او بیرون شد و خواست تا جرم او را معفو دارند و رها کنند عمر رضا نداد و عبد الرحمن بی نیل مرام بیرون شد آن گاه گفت ای فرزند تو هنوز ندانسته که این احمقك قبیله بنی تیم با من چه ظلم کرد و از من در خلافت سبقت جست گفتم ندانستم گفت تواند شد که بدانی عرض کردم سوگند با خدای که مردم او را از نور چشم خود بیش تر دوست دارند گفت این نیز بر رغم پدر تست گفتم چه باشد این امر را در میان مردم مکشوف داری و او را از این مکانت فرو گذاری گفت ای فرزند تو خود می گوئی مردم او را از نور چشم بر زیادت دوست دارند من چه توانم گفت چه اگر سخن بصدق رود پدر ترا با سنگ بکوبند.
و دیگر باسناد معتبره آورده اند که وقتی ابو موسی اشعری و مغيرة بن شعبه در سفر مکه بدیدار عمر بن الخطاب می شتافتند در عرض راه ابو موسی با مغیره گفت که عمر این خلیفتی از ابو بکر دارد چه در تشدید امر او فراوان رنج برد مغیره گفت نه چنین است از تشدید این امر نا گزیر بود و اگر توانست از او بگرداند با او نمی گذاشت مگر ندانسته که اگر حسد را بر جهان بخش کنند و
ص: 127
بحساب گیرند نه بخش بهره قریش گردد و یکی با تمامت ناس افتد از این گونه سخن کردند تا بمنزل عمر در آمدند و در خدمت او بطواف بیت شتافتند آن گاه عمر بمیان ایشان در آمد و بر مغیره تکیه کرد و پرسش نمود در پایان امر سخن بدین جا آمد که حسد قریش نه عشر است و حسد مردم بتمامت يك عشر و اگر ابو بكر توانست خلیفتی بعمر نمی گذاشت.
چون عمر این بشنید آهی سرد بر آورد «ثُمَّ قَالَ ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ یَا مُغِیرَةُ وَ مَا تِسْعَةُ أَعْشَارِ الْحَسَدِ بَلْ وَ تِسْعَةُ أَعْشَارِ الْعُشْرِ وَ فِی النَّاسِ کُلِّهِمْ عُشْرُ الْعُشْرِ بَلْ وَ قُرَیْشٌ شُرَکَاؤُهُمْ أَیْضاً» گفت ای مغیره مادرت بسوگواریت بنشیند این چه قسمت است که کردۀ همانا تمام حسد با قریش است و عشر عشر با تمامت مردم و در آن عشر عشر نیز قریش شریکند این بگفت و لختی ساکت ببود آن گاه گفت اگر خواهید آن کس را که از همه قریش حسد بیش داشت بشما بنمایم بدین گونه سخن می رفت تا بمنزل عمر در آمدیم پس این شعر را از کعب بن زهير بر ما قرائت کرد :
لا تفش سرك الا عند ذى ثقة *** اولی و افضل ما استودعت اسراراً
صدراً رحيباً و قلباً و اسعاً قمناً *** ان لاتخاف متى اودعت اظهاراً
آن گاه گفت این سخن که من گویم چندان که زنده باشم کشف نباید کرد خاصه با بنی هاشم از پس مرگ من خود دانید و دیگر باره آه کرد و گفت سوگند با خدای که از همه قریش حسد ابو بکر افزون بود پس ساکت شد و ما نیز لختی ساكت ببوديم «ثم قال و الهفاه على ضئيل بني تيم بن مرة لقد تقدمنى ظالماً و خرج الى منها آثماً» گفت افسوس که نا کس بنی تیم از روی ظلم در خلافت بر من پیشی گرفت و عصیان و طغیان ورزید مغیره گفت اگر این بود چرا در روز سقیفه وقتی دست بیرون کرد که با تو بیعت کند تو سر بر تافتی گفت اي مغيره من تو را از عقلای عرب می دانم آن وقت که او دست بیرون کرد هنگامی بود که مردم می گفتند جز ابو بکر را نمی خواهیم و مطمئن بود که این کار از او نمی گردد و خواست اندیشۀ مرا باز داند و اگر من پذیرفتار می شدم عداوت او بر من محکم می گشت و امروز کار خلیفتی بر من راست نمی ایستاد.
ص: 128
بالجمله مردم شیعی از این گونه احادیث که از اهل سنت و جماعت رسیده حجت کنند که عمر از لفظ فتنه خطیئه خواهد و بیعت ابو بکر را خطائی شمارد و ابن ابی الحدید گوید این همه تأویل واجب نشده است بلکه این لفظات و سقطات با عمر مناسبت تمام دارد و از این گونه فراوان کرده است این همه از غلظت طینت و جفای طبیعت او بود و نفس خویش را از چنین کار ها نتوانست عنان کشید چنان که در مرض رسول خدای در حدیث طلب داشتن قلم و کتف پیغمبر را بهذیان نسبت کرد و در حدیبیه رسول خدای را باخبار دروغ از فتح مکه نسبت داد از این گونه فراوان کرده است و این ها را از در دوستی می کرد نیت اوصافی بود و پاداش نيك و بد منوط به نیت است.
اکنون با سر سخن آئیم چون خلیفتی ابو بکر استوار بايستاد ابو قحافه در طایف جای داشت چون بشنید که ابو بکر بر اریکه خلافت جای کرد این آیت مبارک را قرائت کرد :
﴿ قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ﴾ (1)
و از این سوی ابو بکر بدین گونه از بهر او مکتوب کرد.
«مِنْ خَلِیفَهِ رَسُولِ اَللَّهِ إِلَی أَبِی قُحَافَهَ ، أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اَلنَّاسَ قَدْ تَرَاضَوْا بِی، فَأَنَا اَلْیَوْمَ خَلِیفَهُ اَللَّهِ، فَلَوْ قَدِمْتَ عَلَیْنَا لَکَانَ أَحْسَنَ بِکَ»
یعنی این نامه ایست از خلیفه رسول خدا بسوى أبي قحافه همانا مردم بخلافت من رضا دادند پس من امروز خلیفه خدایم اگر بسوى من سفر كني و مرا بدين منصب بپذیری از برای تو نیکو باشد چون ابو قحافه این نامه بخواند با رسول گفت : علی را از این کار که باز داشت؟ گفت قلّت سن او و کثرت قتل او در قریش ابو قحافه گفت اگر در امر خلافت کثرت سال معتبر است سال من از ابو بکر افزون است همانا ظلم کردند در حق علی چه رسول خدا ما را به بیعت او مأمور داشت آن گاه در پاسخ ابو بکر نگاشت.
﴿مِنْ أَبِی قُحَافَهَ إِلَی أَبِی بَکْرٍ أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَانِی کِتَابُکَ، فَوَجَدْتُهُ کِتَابَ أَحْمَقَ
ص: 129
یَنْقُضُ بَعْضُهُ بَعْضاً، مَرَّهً تَقُولُ: خَلِیفَهُ اَللَّهِ، وَ مَرَّهً تَقُولُ: خَلِیفَهُ رَسُولِ اَللَّهِ ، وَ مَرَّهً تَرَاضَی بِیَ اَلنَّاسُ، وَ هُوَ أَمْرٌ مُلْتَبِسٌ، فَلاَ تَدْخُلَنَّ فِی أَمْرٍ یَصْعُبُ عَلَیْکَ اَلْخُرُوجُ مِنْهُ غَداً، وَ یَکُونُ عُقْبَاکَ مِنْهُ إِلَی اَلنَّدَامَهِ ، وَ مَلاَمَهِ اَلنَّفْسِ اَللَّوَّامَهِ، لَدَی اَلْحِسَابِ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ ، فَإِنَّ لِلْأُمُورِ مَدَاخِلَ وَ مَخَارِجَ، وَ أَنْتَ تَعْرِفُ مَنْ هُوَ أَوْلَی مِنْکَ بِهَا ، فَرَاقِبِ اَللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، وَ لاَ تَدَعَنَّ صَاحِبَهَا، فَإِنَّ تَرْکَهَا اَلْیَوْمَ أَخَفُّ عَلَیْکَ وَ أَسْلَمُ لَکَ﴾
یعنی کتابی است از ابو قحافه بسوی ابو بکر همانا مکتوب ترا چون کتاب احمق یافتم چه بعضی ناقض بعضی است کرتی گوئی خلیفه خدایم و کرتی گوئی مردم مرا بخلیفتی بر داشتند و این امری است قرین التباس داخل مشو در امری که بیرون شدن از آن صعب باشد و پشیمانی آورد و ترا هدف ملامت و ماخوذ حساب قیامت دارد همانا از برای امور مداخل و مخارجی است و تو نيك داني شايسته تر از تو از برای خلافت کیست پس چنان باش خدای را که گوئی می بینی او را و صاحب خلافت را از حق خود دفع مده همانا امروز ترك اين منصب گفتن از برای تو سهل تر و سالم تر است .
ابو بکر اندرز پدر را نشنیده انگاشت این ببود تا ابو قحافه بنزديك ابو بكر آمد و چنان افتاد که یک روز ابو سفیان را با ابو بکر مناقشتی افتاد و ابو قحافه حاضر بود ناگاه ابو بکر خشمگین گشت و با ابو سفیان آغاز درشتی و نا همواری نهاد ابو قحافه گفت ای فرزند ابو سفیان شیخ بطحاست با او از این گونه سخن کنی ابو بکر گفت در اسلام خداوند بیتی چند را رفیع خواست و بینی چند را پست کرد چنان که ای پدر امروز بیت ترا بلند خواسته و بیت ابو سفیان را پست کرده.
ص: 130
چنان صواب می نماید که در قصه غصب فدک برخی از اسباب بغضای ابو بکر فاطمه علیها السلام و حسد او بر علی بروایت اهل سنت و جماعت نگاشته آید، همانا ابن ابی الحدید در شرح خطبه که امیر المؤمنين علیه السلام مردم بصره را مخاطب داشته می فرماید:
﴿ فَمَنِ اسْتَطَاعَ عِندَ ذلِكَ أَنْ يَعْتَقِلَ نَفْسَهُ عَلَى اللَّهِ فَلْيَفْعَلْ فَإِن أَطَعْتُمُونِي فَإِنِّي حامِلُكُمْ إن شآءَ اللّهُ عَلى سَبيلِ الْجَنَّةِ وَ إنْ كانَ ذا مَشَقَّة شَدِيدَةِ وَ مَذاقَةٍ مَرِيرَةٍ وَ أَمَا فُلانَهُ فَأَدْرَكَهَا رَأَيُّ النِّسَآءِ و ضِغنُ غَلَا في صَدْرِها كَمِرْجَلِ الْقَيْنِ وَ لَوْ دُعِيَتْ لِتَنالَ مِنْ غَيْرِي مَا أَتَتْ إِلَيَّ لَمْ تَفْعَلْ و لَها بَعْدُ حَرْمَتُهَا الأولى وَ الْحِسابُ عَلَى اللّهِ﴾.
می فرماید آن کس که توانا باشد در نزول حوادث و فتن که نفس خود را بند کند و بگمارد بر طاعت خداوند باید خود داری نفرماید پس اگر فرمان پذیر من باشید و خدای بخواهد شما را بسوی بهشت کوچ دهم اگر چند طریق بهشت پیمودن بی صعوبت و سختی نباشد اما عایشه که ضعف عقول زنان او را در یافته و حقد و حسد دیرینه در سینه او مانند دیگ آهن گران در غلیان آمده اگر فی المثل بعد از قتل عثمان عمر بن الخطاب (1) خلیفتی یافته بود با او طریق مقاتلت نمی سپرد چه خود بر قتل
ص: 131
عثمان داعی و ساعی بود و امروز آن کین و کید که از من در خاطر داشته او را بمنازعت و مبارزت من گماشته و من اکنون او را بهمان حرمت که در حریم رسول خدای بود بگذارم و او را چنان که از رسول خدای مختارم طلاق نگویم و کیفر نکنم و انتقام نکشم و حساب او را بروز شمار و خداوند جبار بگذارم.
بالجمله ابن ابی الحدید گوید این کلمات را از امیر المؤمنین بر شیخ ابی يعقوب يوسف بن اسمعیل اللمعانی که از اجله علمای معتزله تفضیلیه بغدادی است قرائت کردم و از کین و کید عایشه پرسش نمودم گفت مبدای ضغن و حسد آن بود از وفات خدیجه علیها السلام رسول خدا عایشه را تزویج کرد و این بر فاطمه مشکل می نمود چه در حقیقت عایشه از برای ما در فاطمه ضره (1) بود و در مثل است عداوت میان مادر شوهر با زن پسر کنایت از آن که خویشان شوهر با زن طریق معاندت خواهند داشت را جز گوید:
ان الحماة اولعت بالكنّه *** و اولعت كنّتها بالظنة
و از آن سوی محبت رسول خدا با فاطمه زیاده از آن بود که در گمان آید و افزون بود از حبی که پدران را با فرزندان است چنان که بسیار وقت در مقامات مختلفه كرة بعد كرة همى فرمود ؛
﴿ إنَّها سَيْدَةُ نِسَآء الْعالَمينَ ، و إِنَّها عَديلَة مَريَمَ بِنتِ عِمْرانَ ، و إنَّها
ص: 132
إذا مَرَّتْ فِي الْمَوقِف نادى مُنَادٍ مِنْ جَهَةِ الْعَرْشِ : يا أَهْلَ الْمَوقِفِ غُضُّوا أبصارَكُمْ لِتَعْبُرَ فَاطِمَةُ بِنتُ مُحَمَّدٍ﴾.
یعنی فاطمه سیدۀ زنان جهانیان و مانندۀ مریم دختر عمرانست چون در عرصۀ محشر عبور کند از جانب عرش ندا در رسد که ای مردم موقف بپوشید چشم های خود را از بهر آن که دختر محمّد می گذرد و این خبر از احادیث صحیحه است نه از اخبار مستضعفه.
﴿ و إنّ إنکاحَه علیّاً إیّاها ما کان إلّا بعد أن أنکحه الله تعالی إیّاها فی السماء بشهاده الملائکه﴾ یعنی پیغمبر فاطمه را با علی تزویج بست از پس آن که خداوند او را در آسمان بشهادت فریشتگان با علی عقد بست و رسول خدا بسیار وقت همی فرمود ﴿ يُؤْذِينِي ما يُؤْذِيهَا و يُغْضِبُنِي مَا يُغْضِبُهَا و إِنَّهَا بَضْعَةٌ مِنِّي يُرِيبُنِي مَا رَابَهَا﴾ یعنی پیغمبر فرمود هر که فاطمه را آزار کند مرا آزار کرده است و هر که او را بغضب آرد و زحمت کند مرا بغضب می آورد و فاطمه پارۀ از من و قطعه از گوشت منست چیزی که او را بد آید مرا بد آید.
همانا پیغمبر از این گونه کلمات فراوان آورد و چندان که بر تعظیم و تبجیل فاطمه بیفزود بر حقد و حسد عایشه افزوده گشت و کردار او در حضرت فاطمه مشهود می افتاد و او بنزديك علی علیه السلام شکایت می برد و زنان مدینه در میان فاطمه و عایشه سخن چین بودند و نیران فتنه را دامن می زدند اما عایشه چون شکایت فاطمه را بحضرت رسول نتوانست برد چه دانسته بود که پیغمبر گوش بدین سخن فرا ندهد لاجرم بنزديك ابو بکر می شد و از فاطمه شکایت می کرد و در مثل است ﴿ و كانت تكثر الشكوى من عايشة﴾ و از این سخنان در خاطر ابو بکر ثقلی می افتاد « فحصل في نفس ابى بكر من ذلك اثر ما ثم تزايد تقریظ رسول اللّه لعلى و تقريبه اختصاصه فاحدث ذلك حسداً له و غبطة في نفس ابى بكر عنه و هو ابو ها و فى نفس طلحة و هو ابن عمها».
ص: 133
یعنی کلمات عایشه در ابو بکر اثر می کرد و ثنا کردن پیغمبر علی را و اختصاص و قربت او را با خود در ابو بکر احداث حسد و غبطه می نمود و او پدر عایشه بود و هم چنان طلحه که پسر عم عایشه بود بر کین و حسد علی می افزود لاجرم ابو بکر گاه و بی گاه با طلحه در پیش عایشه می نشستند و در کید و کین علی سخن می پیوستند چندان که عداوت و بغضاء بين الفريقين استوار شد.
و دیگر در وقت قذف عایشه چون پیغمبر با علی سخن از در مشورت جست عرض کرد «ان هی الاشسع نعلك» عایشه افزون از علاقه پا افزاری نیست او را طلاق بگوی سخن چینان بر این کلمات چیزی افزودند و عایشه را گفتند.
و دیگر چنان افتاد که یک روز علی با رسول خدای در آمد و او را در میان خود و عایشه جای داد عایشه گفت دیگر جای بدست نکردی جز این که بر فراز ران من نشستی.
و دیگر چنان افتاد که یک روز رسول خدا با علی سیر همی کرد و راز همی گفت عایشه از دنبال ایشان راه بر داشت و سرعت همی کرد تا در میان ایشان در آمد و گفت سخت راز گفتن شما بدراز کشید رسول خدا بر عایشه خشم گرفت.
و دیگر آن که عایشه فرزند نیاورد و فاطمه علیها السلام را دختران و پسران بود و پیغمبر فرزندان او را فرزند خود همی خواند و فاطمه و علی را فراوان دوست همی داشت و این جمله بر عایشه گران می افتاد و دیگر آن که رسول خدا در سد ابواب مسجد در سرای ابو بکر را مسدود داشت و در سرای علی را باز گذاشت.
و دیگر آن که پیغمبر ابو بکر را سفر مکه فرمود و سوره مبارکه برائه را مصحوب او داشت و در عرض راه ابو بکر را عزل کرد و علی را بدین خدمت مأمور فرمود.
و دیگر آن که چون ماریه ابراهیم را بزاد علی علیه السلام فراوان اظهار سرور می فرمود و هنگام قذف ماریه بدست علی برائت ساحت او مکشوف شد بهتر از آن که عایشه بری گشت چه در براءت عایشه قرآن آمد و آن منافقین که با قرآن ایمان نداشتند
ص: 134
زبان از قذف باز نمی کشیدند اما براءت ماريه بحس بصر بود و از برای کس جای سخن نماند.
و دیگر چون پیغمبر مریض شد و اسامة را مأمور داشت علی چنان پنداشت که اگر رسول خدای را عارضۀ برسد کسی در مدینه نیست که آرزوی غصب خلافت کند وقتی مرض پیغمبر گران شد عایشه ابو بکر را آگهی داد تا از جیش اسامه تخلف کرد و باز مدینه شد آن گاه بلال را گفت که پیغمبر می فرماید ابو بکر امامت کند و با مردم نماز بگذارد و حال آن که پیغمبر تعیین نفرمود که ابو بکر نماز کند و چون بامداد شد خود بمسجد رفت و نگذاشت ابو بکر امامت کند با این که چندان مریض بود که بعد از مراجعت از مسجد در همان روز هنگام چاشتگاه بجهان دیگر تحویل کرد از پس او ابو بکر خلیفتی یافت از این جاست که علی علیه السلام در خلوت با اصحاب خود می فرمود ؛
﴿ إنّه لم یقل إنّکنّ لَصُوَیحبات یوسف إلّا إنکاراً لهذه الحال و غضباً منها لأنّها و حفصة تبادرتا إلی تعیین أبوَیهما و أنّه استدرکها بخروجه و صَرَفَه عن المحراب﴾.
خلاصه معنی آنست که پیغمبر عایشه و حفصه را از صويحبات یوسف نامید چه بر ایشان غضبناک بود از بهر آن که عایشه و حفصه هر یک مبادرت می جستند که پدر خویش را بامامت نصب کنند و رسول خدا این معنی را دانسته بود لاجرم بمسجد آمد و ابو بکر را از محراب باز کشید و با این همه از مساعدت فلکی کار بر ابو بکر قرار گرفت و این از برای علی مصیبتی بزرگ و داهیهٔ عظیم بود و همه را از عایشه دانست و همواره بحضرت خداوند تظلم می برد پس سر از بیعت ابو بکر بر تافت و با فاطمه بر این زحمت و خذلان می زیست و از پس این واقعه فدک را نیز از فاطمه گرفتند و چندان که احتجاج کرد نپذیرفتند و هر روز از عایشه خبر های نا خوش و شماتت بفاطمه می آوردند و هیچ مشقتی اعظم از شماتت دشمن نباشد.
ابن ابی الحدید گوید چون سخن بدین جا رسید من با ابو یعقوب گفتم آیا تو می گوئی که پیغمبر ابو بکر را برای نماز معین نفرمود بلکه این تعیین با عایشه
ص: 135
بود؟ گفت من نمی گویم لکن علی چنین می گوید او حاضر بود و من غایب بودم تکلیف او بیرون تکلیف منست از اخبار بمن رسیده که پیغمبر ابو بکر را فرمود نماز بگذارد.
و چون فاطمه از جهان برفت ازواج پیغمبر بتمامت بر بالین او حاضر شدند و عایشه تمارض کرد و حاضر نشد و با علی خبر آوردند که عایشه در مرگ فاطمه اظهار نشاط و سرور می کند و چون از علی بیعت گرفتند عایشه بزیادت شاد خاطر گشت و در مدت خلافت ابو بکر و عمر و عثمان چندان که طول زمان می رفت بر اندوه علی و غموم او افزوده می گشت و هنگام قتل عثمان عايشه بر تحريض قتل او اشدّ ناس بود و امید داشت که پسر عم او طلحه خلیفتی بدست کند، وقتی کار بر علی قرار گرفت فریاد بر داشت که « و اعثماناه قتل عثمان مظلوماً » و از این جا اعداد فتنه کرد و جنگ جمل را کار بساخت.
ابن ابی الحدید گوید این خلاصۀ کلام شیخ ابو یعقوبست و خود روایت کند که بعد از جنگ جمل عایشه بتوبت و انابت گرائید و چنان بگریست که مقنعه او از آب دیده نمناک گشت لکن خبر توبت او در حضرت أمير المؤمنين مكشوف نيفتاد و هم چنان بعد از شهادت امیر المؤمنین پشیمان می زیست و می گفت رضا داشتم که ده پسر از رسول خدای بیاورم و بتمامت پایمال فنا گردند و جنگ جمل اتفاق نیفتد.
همانا این اخبار که ابو یعقوب بهر يك اشارتی کرده در جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم کردیم لاجرم در این مقام خلاصه کلام ابو یعقوب ما را کافیست اکنون بر سر سخن آئیم و نخست باز نمائیم که بروایت علمای عامه محال فدك فيیء مسلمين نبود بلکه خالصه و خاصه بود رسول خدای را.
ابن ابی الحدید در شرح این کلمات که امير المؤمنين علیه السلام فرماید:
﴿ بَلى كانَت في أيدينا فَدَكَ مِنْ كُلِّ ما أَظَلَّتْهُ السَّماءُ فَشَحَتْ عَلَيْها نُفُوسُ قَوْمٍ و سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ أَخَرِينَ و نِعْمَ الْحَكَمُ اللّهُ و ما أَصْنَعُ
ص: 136
بِفَدَكَ و غَيْرِ فَدَكَ وَ النَّفْسُ مَظانُّها في غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُها و تَغيبُ أَخبارُها و حُفْرَةً لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِها و أوسَعَتْ يَدا حافِرِها لَأَضغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ و سَدَّ فُرَجَهَا التُرابُ الْمُتَراكُمِ و إِنَّما هِيَ نَفْسي أروُضُها بِالتَّقْوى لِتَأْتِيَ امَنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكَبَرِ وَ تَثبُتُ عَلَى جَوانِبِ المَزلَقِ﴾.
می فرماید از آن چه آسمانش سایه بر سر افکنده جز فدك در دست ما نبود پس بخل ورزیدند غاصبان خلافت و چشم از آن بپوشیدند بنی هاشم و این محاکمه را بقیامت گذاشتند چه بهتر حاکم خداوند است و با فدك و جز فدك چه می کنم وحال آن که فردا در ظلمت قبر آثار نفس نا پدید شود و اخبار آن نابود گردد و در تنگنائی در آید که چندان که گشاده کند حافر آن، سنگ و کلوخ فشار دهد و روز نهارا خاك بر هم نشسته فرو بندد همانا همت من گماشته بر نفس منست تا او را بر پرهیز کاری بگمارم از آن که از اهوال قیامت بسلامت باشد و در مواقع لغزش ثابت بپاید.
همانا این کلمات را امیر المؤمنین در مکتوبی که بعثمان بن حنیف کرده درج فرموده و ابن ابی الحدید در شرح این کلمات گوید که احمد بن عبد العزيز الجوهرى که مکنی بابو بکر است از اجله علمای عامه و از ثقات محدثین و نخبه پرهیز کاران است و او در کتابی که حاوی اخبار یوم سقیفه و فدك است در ذیل فصول عدیده احادیث فراوان آورده و ابن ابی الحدید آن چه را مطمح نظر فریقین و مبّین مناظره جانبين دانسته می نگارد.
اکنون نگارنده این کتاب مبارک گوید که ما قصه فتح فدك و تصرف پیغمبر آن محال را بی زحمت رجال و مقاتلت ابطال در جلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ مرقوم داشتیم و باز نمودیم که چون رسول خدا فدك را بدست کرد بحكم
ص: 137
این آیت مبارك كه خداوند فرو فرستاد :
﴿ وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ وَ الْمِسْکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِیراً﴾ (1)
فدك را بفاطمه تسلیم داد و فاطمه با اندکی از منافع آن رفع حاجت می فرمود و آن چه بزیادت بود بر اهل استحقاق انفاق می کرد چه منافع فدك را سالی بیست و چهار هزار دینار و برخی هفتاد هزار دینار رقم کرده اند اکنون باز گردیم بنگارش حدیثی چند که خبر می دهد ما را که فدك خاصه و خالصه بود هر پیغمبر را و مسلمین را در آن اراضی حقی و بهری نبوده .
احمد بن عبد العزیز در کتاب یوم سقیفه گوید بعد از آن که رسول خدا مردم خیبر را حصار داد و ایشان امان جستند و پیغمبر مسئلت ایشان را باجابت مقرون داشت اهل فدک این بشنیدند و از در مصالحت و مسالمت بیرون شده آن اراضی را تفویض دادند پس فدك خاصه پیغمبر شد چه بدست لشکر مفتوح نگشت .
و دیگر احمد بن عبد العریز از محمّد بن اسحاق روایت کند که چون اهل فدك خوفناک شدند آن محال را با رسول خدای بنصف مصالحه کردند و بروایتی تمام فدك را تفویض دادند پس فدك خاصه پیغمبر گشت از این گونه اخبار در کتب احادیث و تواریخ اهل سنت و جماعت فراوانست و كم تر كس باشد که فدك را خالصه رسول خدا نداند و ما از نگارش آن جمله قلم باز کشیدیم تا بزیادت از این از سنت تاریخ نگاران بیک سوی نشویم .
ص: 138
چون ابو بکر در اریکه خلافت جای کرد و قواعد سلطنت خویش را استوار داشت « قال له عمر: إِنَ النَّاسَ عَبِیدُ هَذِهِ الدُّنْیَا لَا یُرِیدُونَ غَیْرَهَا، فَامْنَعْ عَنْ عَلِیٍّ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ الْخُمُسَ، وَ الْفَیْ ءَ، وَ فَدَکاً، فَإِنَّ شِیعَتَهُ إِذَا عَلِمُوا ذَلِکَ تَرَکُوا عَلِیّاً وَ أَقْبَلُوا إِلَیْکَ رَغْبَهً فِی الدُّنْیَا وَ إِیثَاراً وَ مُحَابَاهً عَلَیْهَا».
حاصل سخن آنست که عمر ابو بکر را مخاطب داشت و گفت اگر خللی و ثلمه در خلافت تو راه پیدا کند جز از علی مرتضی نتواند بود و این مردم بتمامت فریفته زخارف دنیوی باشند و جز دنیا نطلبند و نجویند مادام كه فدك در تصرف فاطمه و علی است حضرت ایشان مطاف جماعتی از اهل حاجت باشد پس فيیء و خمس را از ایشان باز گیر و فدك را مأخوذ دار تا روی شیعیان ایشان از ایشان بگردد و يك باره ملازم حضرت تو اختیار کنند.
سخنان عمر پسند خاطر ابو بکر افتاد کس بفرستاد تا دست تصرف عمال فاطمه را از فدك قطع کرد چون این خبر بفاطمه رسید سخت غمنده گشت بروایت يحيى بن بكير كه سند بعایشه رساند بشرحی در صحیح بخاری ضبط است فاطمه كس بنزديك ابو بكر فرستاد و پیام داد که آن چه خداوند رسول خدای را در مدينه عطا کرد میراث ماست و آن چه از خمس اموال خیبر بجای مانده بهرۀ ماست این جمله را باز ده و فدک را چنان که بود باز گذار.
« فَقَالَ أَبُوبَكْرٍ إِنَّ رَسُولَ اللهِ صلّى الله عليه و آله و سلّم قَالَ لَا نُورَثُ، مَا تَرَكْنَا صَدَقَةٌ، إِنَّمَا يَأْكُلُ آلُ مُحَمَّدٍ فِي هَذَا الْمَالِ وَ إِنِّي وَاللهِ لَاأُغَيِّرُ شَيْئًا مِنْ صَدَقَةِ رَسُولِ اللهِ عَنْ حَالِهَا الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهَا فی عهد رسول اللّه ولا عملن فيها بما عمل به رسول اللّه».
ابو بکر در پاسخ فاطمه پیام داد که رسول خدای فرمود ما را میراث نباشد و آن چه بجای گذاشتیم صدقه ایست خاص مسلمین و مساکین و آل محمّد نیز از آن
ص: 139
مال بمقدار حاجت بهره مند شوند و سوگند با خدای که من در صدقه رسول خدا تصرف نکنم و از حالی بحالی نگردانم و کار چنان کنم که رسول خدا همی کرد.
دیگر باره بروایت احمد بن عبد العزیز که سند بابو الطفیل رساند:
﴿ قَالَ: أَرْسَلَتْ فَاطِمَهُ إِلَی أَبِی بَکْرٍ: أَنْتَ وَرِثْتَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، أَمْ أَهْلُهُ، قَالَ: بَلْ أَهْلُهُ، قَالَتْ: فَمَا بَالُ سَهْمِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ؟ قَالَ: إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ یَقُولُ: إِنَّ اَللَّهَ أَطْعَمَ نَبِیَّهُ طُعْمَهً، ثُمَّ قَبَضَهُ، وَ جَعَلَهُ لِلَّذِی یَقُومُ بَعْدَهُ، فَوُلِّیتُ أَنَا بَعْدَهُ، أَنْ أَرُدَّهُ عَلَی اَلْمُسْلِمِینَ ، قَالَتْ: أَنْتَ وَ مَا سَمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ﴾.
می گوید فاطمه علیها السلام کس بابو بکر فرستاد که میراث رسول خدا آیا بهرۀ تست يا بهرۀ أهل و عشیرت اوست ابو بکر گفت میراث پیغمبر خاص اهل او است فاطمه گفت پس چه شد میراث پیغمبر و چرا از ما دریغ داری گفت من از رسول خدای شنیدم که فرمود خدا پیغمبر را عطیتی کرد و اطعامی فرمود و چون پیغمبر را از جهان ببرد آن عطیه را خاص آن کس داشت که بجای او بنشیند من امروز خلیفتی یافتم و بجای او نشستم و آن مال را بهر کس از مسلمانان سزا دانم می رسانم فاطمه گفت تو دانی و آن چه از رسول خدا شنیدی.
در این مقام ابن ابی الحدید گوید مرا عجب می آید از این حدیث زیرا که فاطمه گفت تو وارث رسول خدائی يا أهل او؟ ابو بکر گفت اهل او پس ابو بکر تصریح کرد که رسول خدا موروث است و أهل او از وی ارث می برد و این خلاف قول اوست که می گوید «لا نورث».
بالجمله چون این خبر بفاطمه بردند خشمناک شد و در مقنعه و جلباب خویش محفوف گشت زنان بنی هاشم و خویشاوندان و پیوستگان حاضر شدند و حضرتش باتفاق آن زنان طریق مسجد رسول خدای پیش داشت و چنان طی مسافت می کرد که گفتی رسول خدا می گذرد وقتی بمسجد آمد که جماعت مهاجر و انصار در گرد ابو بکر انبوه بودند پس پرده در میان جماعت و جنابش بیاویختند پس فاطمه از پس پرده بنشست و نالۀ سخت بر آورد و آهی سرد بر کشید مهاجر و انصار از
ص: 140
نالیدن او بهای های بگریستند.
فاطمه لختی ساکت ببود تا مردم از اضطراب و فزع باز نشستند پس ابتدا کرد بحمد و سپاس خداوند و درود بر پیغمبر، دیگر باره مردمان آغاز فزع کردند و زار زار بگریستند هم چنان فاطمه علیها السلام خاموش شد تا مردم را ناله و خروش اندك گشت آن گاه بدین خطبۀ مبارك شروع فرمود.
﴿ أَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَ نْعَمَ ، وَ لَهُ الشَّكْرُ عَلى ما أَلهُم ، وَ الثَّناءُ بمِا قَدَّمَ مِنْ عُمُومِ نِعَمِ ابْتَدَأَها ، و سُبُوغ الأء أسدا ها ، و تَمامِ مِنَنِ و الأها ، جَمَّ عَنِ الْإِحصاء عَدَدُ ها، و نَأَى عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُها، و تَفاوَتَ عَنِ الْإِدْراكِ أَبَدُها ، و نَدَبَهُمْ لِاسْتِزادَتِها بِالشُّكرِ لِاتّصالِها وَ اسْتَحْمَدَ إِلَى الْخَلائِقِ بِإجزالِها ، وَ ثَنّى بِالنَّدْبِ إِلى أَمثالها ، و أَشْهَدُ أنْ لا إلهَ إِلَّا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الْإِخلاص تَأْوِيلَها و ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَها ، و أنارَ فِي الْكُفْرِ مَعْقُولَها ، المُمْتَنِعُ مِنَ الْأَبْصارِ رُؤيَتُهُ و مِنَ الْأَلْسُنِ صِفَتُهُ ، و مِنَ الْأَوْهَامِ كَيْفِيَّتُهُ. ابْتَدَعَ الأشياءَ لا مِنْ شَيْءٍ كانَ قَبْلَها ، و أنشَأها بِلَا احتِذاء أَمْثَلَةِ امْتَثَلَها
سبغت النعمة سبوغاً : أو سعت ، و شيء سابغ : أى كامل ، أسدى : بمعنى أعطى ، جم الشيء كثر، نأيته و نأيت عنه ای بعدت. الامد : الغاية، تفاوت الشيئان تباعد ما بينهما، الأبد: الدهر و الدائم، ندبه لامر فانئدب له : أى دعاء له فأجاب، أجزلت له من العطاء :
ص: 141
كَوْنَها بِقُدْرَتِهِ و ذَرَأَهَا بِمَشِيِّتهِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إلى تَكوينِها وَلا فائِدَةٍ لَهُ في تَصويرِها إلّا تَثبيتاً لِحِكْمَتِه ، و تَنبيهاً عَلى طاعَتِه ، و إظهاراً لِقُدْرَتِهِ ، و تَعَبُّداً لِبَرِيَّتِهِ ، و إعزازاً لِدَعوَتِهِ ، ثُمَّ جَعَلَ الثَّوابَ عَلَى طَاعَتِهِ ، و وَضَعَ الْعِقابَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ ، زِيادَةٌ لِعِبادِهِ عَنْ نِقْمَتِه ، و حِياشَةٌ مِنْهُ إِلى جَنَّتِه ، و أَشْهَدُ أَنَّ أَبي مُحَمَّداً عَبْدُهُ و رَسُولُهُ اختارَهُ وَ انتَجَبَهُ قَبْلَ أَنْ أَرْسَلَهُ ، و سَمّاهُ قَبْلَ أَن اجْتَبَلَهُ ، وَ اصْطَفَاهُ قَبْلَ أَن ابْتَعَثَهُ إِذِ الْخَلآئِقُ بِالْغَيْبِ مَكْنُونَةٌ ، و بِسِترِ الأهاوِيلِ مَصُوةٌ و بنِهايَةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ ، عِلْماً مِنَ اللَّهِ تَعَالَى بِمَسائِلِ الْأُمُورِ ، و إحاطَةً بِحَوادِثِ الدُّهُورِ ، و مَعْرِفَةً بِمَواقِعِ الْمَقْدُورِ ، ابْتَعَثَهُ اللّهُ إِتماماً لِأَمرِه ، و عَزِيمَةٌ عَلى إمضاء حُكمِه ، و إنفاذاً لِمَقادِيرِ حَتَّمِهِ ، فَرَأَى الْأُمَمَ فِرَقاً في أديانها ، عُكَفاً عَلى نيرانِها، عابدَةً لِأَوْثانِها ، مُنْكِرَةً لِلّهِ
مَعَ عِرفانِها، فَأَنارَ اللّه بِمُحَمَّدِ ظُلَمَها ، و كَشَفَ عَنِ القُلُوبِ بُهَمَها و جَلَى عَنِ الْأَبْصارِ غُمَمَها ، و قامَ فِي النَّاسِ بِالهِدايَةِ و أَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغَوايَةِ أى أكثرت، ثنيت الشيء : جعلته اثنين، و احتذى مثاله : أي اقتدى به، ذرأ اللّه الخلق : خلقهم ، حاش الصيد: جاءه من حواليه ليصرفه ، انتخبه : اختاره و اصطفاه ، جبله اللّه : أى خلقه، عكف على الشيء عكوفاً : أى أقبل عليه مواظباً فهو عاكف و یجمع على عكف كركع كما هو الغالب فى فاعل الصفة نحو شهد و غيب ، البهم جمع بهمة و هو المجهول الذى لا يعرف ، جلوت الشيء : أو ضحته و كشفته، الغمة : الشدة، و الغمة أيضاً الكربة جمع
ص: 142
و بَصَّرَ هُمْ مِنَ الْعَمايَة، و هَدا هُمْ إلىَ الدَّينِ القَويم وِ دَعاهُمْ إلىَ الطَّريقِ الْمُسْتَقِيم .
ثُمَّ قَبَضَهُ اللّهُ إِلَيْهِ قَبْضَ رَأفَةٍ وَ اختِيار و رَغبَةٍ و إيثارِ مُحَمَّدٍ عَنْ تَعَب هَذِهِ الدّارِ في راحَةِ قَدْ حُفَّ بِالْمَلَآئِكَةِ الْأَبْرارِ وَ رضوانِ الرَّبِّ الْغَفَّارِ و مُحاوَرَةِ الْمَلِكِ الْجَبَارِ ، صَلَّى اللّهُ عَلَى أَبي نَبِيِّه و أَمِينِهِ عَلَى الْوَحْيِ و صَفِيّه و خِيَرَتِهِ مِنَ الْخَلْقِ و رَضِيَّهِ ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ و رَحمَةُ اللّهِ و بَرَكاتُهُ﴾.
چون از ستایش خداوند یکتا و درود بر رسول مجتبی پرداخت مهاجر و انصار را مخاطب ساخت :
﴿ وَ قالَتْ : أَنتُمْ عِبادَ اللّهِ نُصْبُ أَمْرِه و نَهيِه و حَمَلَةً دِينِهِ و وَحيِه و أَمَنَا اللَّهِ عَلَى أَنفُسِكُمْ و بُلَغَاتُهُ إِلَى الْأُمَمِ و زَعَمْتُمْ حَقُّ لَكُم لِلَّهِ فِيكُمْ عَهْدُ قَدَّمَهُ إِلَيْكُمْ و بَقِيَّةُ اسْتَخلَفَها عَلَيْكُمْ كِتابُ اللّهِ النَّاطِقُ وَ الْقُرْآنُ الصَّادِقُ وَ النُّورُ السّاطِعُ وَ الضَّياء اللامِعُ بَيْنَةُ بَصائِرُهُ مُنْكَشَفَةٌ سَرائِرُهُ مُنجَلِيةٌ ظَاهِرُهُ مُغتَبَط بِه أشياعُهُ قائِدُ إلىَ الرِّضوانِ أَتْبَاعَهُ مُؤَدِّ إلىَ النَّجاةِ إِسْمَاعُهُ؛ بِهِ تُنالُ حُجَجُ اللَّهِ الْمُنَوَّرَةُ و عَزائِمُهُ الْمُفَسَّرَةُ و مَحَارِمُهُ الْمُحَذَرَةُ و بَيِّنَاتُهُ الْجالِيَةُ و بَرَاهِينُهُ الْكائِنَةُ و فَضائِلُهُ المَنْدُوبَةُ و رَخَصُهُ
غمم ككربة و كرب ، يقال : أمر غمه : أى مهم، خار الرجل خيرة : فضله على غيره و الاسم الخيرة - بالكسر - و كعنبة- و اذا أردت التفضيل قلت فلان خيرة الناس بالهاء، النصب - و يحرك - العلم المنصوب- العهد : الوصية، و بقية الرجل : ما يخلفه في أهله ، البصائر جمع بصيرة و هي الحجة ، الغبطة : أن يتمنى المرء مثل حال المغبوط من غير أن يريد زوالها
ص: 143
الْمَرْهُوبَةُ و شَرائِعُهُ الْمَكْتُوبَةُ .
فَجَعَلَ اللّهُ الإيمانَ تَطهيراً لَكُم مِنَ الشِّرْكِ ، وَ الصَّلوةَ تَنزيهاً لَكُمْ عَنِ الْكَبْرِ ، وَ الزَّكوةَ تَزْكِيَة لِلنَّفْسِ و نَماء فِي الرِّزْقِ ، وَ الصِّيام تَثبيتاً لِلإخلاصِ ، وَ الْحَجّ تَشديداً لِلدِّينِ ، وَ الْعَدْلَ تنسيقاً لِلْقُلُوبِ و طاعَتَنا نِظاماً لِلْمِلَّةِ ، و إمامَتَنا أمانًا مِنَ الْفِرْقَةِ، وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلإِسْلام وَ الصَّبْرَ مَعُونَةٌ علىَ استيجابِ الْأَجْرِ ، وَ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةٌ لِلْعامَّةِ ، وَ بِرَّ الْوَالِدَيْنِ وِقايَةٌ مِنَ السَّخَطِ ، و صِلَةَ الْأَرْحَامِ مَنْماةٌ لِلْعَدَدِ وَ الْقِصَاصَ حِقْناً لِلدِّماء ، وَ الْوَفاءَ بِالنَّذْرِ تَعْرِيضاً لِلْمَغْفِرَةِ ، وَ الْمَكائيل وَ الْمَوازِينَ تَعييراً لِلْبَخسِ ، وَ النَّهْيَ عَنْ شُرْبِ الْخَمْرِ تَنزِيهاً عَنِ الرَّجسِ وَ اجتِنابَ الْقَذفِ حِجابًا عَنِ اللَّعْنَةِ ، و تَرْكَ السَّرقَةِ إيجابًا لِلعِفَّةِ ، وَ حَرَّمَ اللّهُ الشِّرك إخلاصاً لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ.
فَاتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا و أنتم مُسْلِمُونَ ، و أطيعُوا اللّهَ فيما أَمَرَكُمْ بِه و نَهَاكُمْ عَنْهُ فَإِنَّهُ إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَماء﴾.
آن گاه بدین کلمات خطابت با مردم را اعادت فرمود :
منه أداء : أوصله، التنسيق : التنظيم، حقنه : حبسه و- دم فلان: أنقذه من القتل، السخط كجبل : ضد الرضا ، البر - بالكسر- الصلة و الخير و الاتباع فى الاحسان، المنماة : اسم مكان او مصدر ميمي : أى يصير سبباً لكثرة عدد الاولاد و العشائر ، قذف بالحجارة : رمى بها، التعريض أن تجعل الشيء عرضا للشيء، البخس : النقص.
ص: 144
﴿ ثُمَّ قَالَتْ : أَيُّهَا النَّاسُ اعْلَمُوا أَنِّي فَاطِمَةُ وَ أَبي مُحَمَّدٌ صلی اللّه علیه و آله و سلم أَقُولُ عَوْداً وَ بَدُوا وَ لا أَقُولُ ما أَقُولُ غَلَطاً وَلا أَفْعَلُ ما أَفْعَلُ شَطَطاً لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّم حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤمِنينَ رَوْفُ رَحِيمٌ ، فَإِنْ تَعْرُوهُ و تَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبي دُونَ نِساءِ كُمْ وَ أَخا ابْنِ عَمِّي دُونَ رِجالِكُمْ وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِي إِلَيْهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم فَبَلَغَ الرَّسالَةَ صادِعاً بِالنِّذارَةِ مائِلًا عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكِينَ ضارِبَا ثَبَجَهُم آخِذاً بِأكظامِهِم ، داعِياً إلى سَبِيلِ رَبِّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ يَكْسِرُ الْأَصْنامَ و يَنْكُبُ الهامَ حَتَّى انْهَزَمَ الْجَمْعُ و وَلَّوا الدُّبُرَ حَتَّى تَفَرَّى اللَّيْلُ عَنْ صُبْحِه و أَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ وَ نَطَقَ زَعِيمُ الدِّينِ و خُرِسَتْ شَقاشِقُ الشَّيَاطِينِ وَ طاحَ وَ شِيطُ النِّفَاقِ وَ انْحَلَّتْ عُقَدَ الْكُفْرِ
قولها : عوداً و بدءاً : أى اولا و آخراً ، شط : اى بعد و تباعد عن الحق ، عزاء الى ابيه : نسبه اليه ، صدع بالحق : تكلم به جهاراً . قوله تعالى : فاصدع بما تؤمر : اى شق جماعاتهم بالتوحيد اواجهر بالقرآن او اظهر او احكم بالحق و افصل بالامر أو اقصد بما تؤمر او افرق به بين الحق و الباطل ، النذير : الانذار كالنذارة، المدرج الملك، الثبج بالتحريك : وسط الشيء ، الكظم محركة : الحلق او الفم او مخرج النفس ، الهامة : رأس كل شيء جمع هام ، النكب: الطرح، فراه يفريه : شقه فاسداً او صالحاً ، و تفرى: انشق ، المحض : الخالص، اسفر الصبح : اضاء الزعيم : الكفيل و سيد القوم و رئيسهم ، خرس : صار اخرس : اى منعقد اللسان، الشقشقة - بالكسر - شيء كالرية يخرجه البعير من فيه اذاهاج ، طاح : هلك او اشرف على الهلاك ، الوشيظ : الخدم و الاجلاف و لفيف
ص: 145
وَ الشقاقِ وَ فهُمْ بِكَلِمَةِ الإخلاصِ في نَفَرٍ مِنَ الْبَيضِ الْخِماصِ و كُنتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ مُذقَةَ الشَّارِبِ وَ نُهْزَةَ الطَّامِع و قُبْسَةَ الْعَجْلانِ وَ مَوطَأَ الْأَقْدامِ تَشْرَبُونَ الطَّرْقَ و تَقْتاتُونَ الْوَرَقَ أَذِلَّةٌ خاسِئينَ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِكُمْ فَأَنْقَذَكُمُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِمُحَمَّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بعْدَ اللَّتَيّا وَ الَّتي و بَعْدَ أَنْ مُنِي بِبُهَم الرِّجالِ و ذُوبانِ الْعَرَبِ و مَرَدَةِ أهلِ الكِتابِ كُلَّما أَوْ قَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَاهَا اللّهُ أَوْ نَجَمَ قَرْنُ لِلشَّيْطانِ و فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَذَفَ أَخاهُ فِي لَهَواتِها .
فَلا يَنْكَفِأ حَتّى يَطَأ صِماخَها بِأخمُصِه و يُخمِدَ لَهَبَها بِسَيفِه مَكْدُوداً في ذاتِ اللّه ، مُجتَهِداً في أمرِ اللّهِ ، قَريباً مِنْ رَسُولِ اللّهِ، سَيِّدِ أَوْلِياء اللّهِ ، مُشَمِّراً ناصِحاً مُجِداً كادِحاً و أَنتُمْ فِي بُلَهنِيَةٍ مِنَ الْعَيْشِ و ادِعُونَ فاكِهُونَ آمِنُونَ تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوائِرَ و تَتَوَكَّفُونَ الْأَخبارَ و تَنْكُصُونَ عِندَ النَّزالِ ، و تَفِرُّونَ عِنْدَ الْقِتالِ.
فَلَمَّا اختارَ اللّهُ لِنَبِيِّه دارَ أنبِيآئه و مَأوى أَصْفِيائِهِ ، ظَهَرَ فِيكُمْ حسيكَةُ النّفاقِ و سَمَلَ جِلْبابُ الدِّينِ ، و نَطَقَ كَاظِمُ الْغاوِينَ ، و نَبَغَ خامِلُ الأَقَلّينَ ، و هَدَرَ فَنيقُ الْمُبْطِلِينَ ، فَخَطَرَ فِي عَرَصَاتِكُمْ و أَطْلَعَ
من الناس ليس اصلهم واحداً ، فاه به : نطق ، النفر - بالتحريك - الناس كلهم و مادون العشرة من الرجال ، نبغ الرجل : قال الشعر ولم يكن فى ارث الشعر ، خمل ذكره و صوته : خفی ، هدر البعير : صوت في غير شقشقة، الفنيق - كأمير- الفحل المكرم لا يؤذى
ص: 146
الشَّيْطَانُ رَأْسَهُ مِنْ مِغْرَزِهِ هاتِفاً بِكُمْ فَأَلْفاكُمْ لِدَعوَتِهِ مُسْتَجيبينَ وَ لِلْغُرَّة فِيهِ مُلاحِظينَ ، ثُمَّ اسْتَنْهَضَكُمْ فَوَجَدَ كُمْ خِفَافاً و أَحْمَشكُمْ فَأَلْفاكُمْ غِضابًا فَوَسَمْتُمْ غَيْرَ إبلِكُمْ و أَوْرَدْتُمْ غَيْرَ شِرْبِكُمْ ، هَذا وَ الْعَهدُ قَريبٌ و الكلمُ رَحيبُ وَ الْجُرْحُ لَما يَنْدَمِلُ وَ الرَّسُولُ لَمَا يُقْبَرُ ابْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ ، أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا و إِنَّ جَهَنَّمَ لمُحيطَةٌ بِالكافِرِينَ .
فَهَيْهاتَ مِنكُمْ و كَيْفَ بِكُمْ و أَنى تُؤْفَكُونَ و كِتابُ اللَّهِ بَيْنَ أَظهر كُمْ ، أَمُورَهُ زاهِرَةً و أَعْلامُهُ باهِرَةُ و زَوَاجِرُهُ لائِحَةُ و أَوامِرُهُ واضِحَةُ قَدْ خَلَّفْتُمُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِ كُمْ أَرَغْبَةٌ عَنْهُ تُرِيدُونَ أَمْ بِغَيْرِهِ تَحْكُمُونَ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلاً و مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ .
ثُمَّ لَمْ تَلْبَثُوا إِلَّا رَيْثَ أَن تَسْكُنَ نَفْرَتُها و يَسْلَسَ قِيادُها ثُمَّ
لكرامته ، خطر البعير بذنبه : ضرب به يميناً و شمالا ، هتف به : اى صاح ، الفيت الشيء : وجدته ، الغرة : الاغترار ، ملاحظة الشيء : مراعاته، استنهاض امر باقامۀ آن است ، أحمشت الرجل: أغضبته، الوسم: أثر الكي ، الورد : الاشراف على الماء دخله أولم يدخله و- القوم يردون الماء ، الشرب - بالكسر- الماء و الحظ منه ، رحب فهو رحيب : اتسع، الجرح - بالضم - الاسم ، الدمل : الخراج دمل برأ كاندمل ، قبره يقبره : دفئه ، بادره بداراً و ابتدره و بدره الامر و اليه : عجل ، أفك_كضرب - عنه : صرفه و قلبه أو قلب رأيه، لم تلبثوا : یعنی درنگ نکردید، من يبتغ غیر الاسلام : یعنی کسی که طلب می کند غیر از اسلام دینی را مقبول از او نیست، الريث بالفتح : المقدار، نفرة الدابة بالفتح : ذهابها و عدم انقيادها، السلس ككتف : السهل المنقاد ، القياد - ككتاب - حبل يقادبه ، ورى النار :
ص: 147
أَخذ تُمْ تُورُونَ وَ قَدَتَها و تُهَيْحُونَ جَمْرَتَها و تَسْتَجِيبُونَ بِهِتافِ الشَّيْطَانِ الْغَوِيِّ و إطفاء أنوارِ الدِّينِ الْجَلّي و إهمادِ سُنَنِ النَّبِيِّ الصَّفِيِّ تُسِرُّونَ حَسواً فِي ارْتِغاء و تَمْشُونَ لِأهْلِهِ و وُلده فِي الَجمْرِ وَ الضَّرَاء و نَصْبِرُ مِنكُمْ عَلَى مِثْلِ حَزِّ الْمُدَى و وَخَزِ السِّنانِ فِي الْحِشا و أَنتُمْ تَزْعُمُونَ أَنْ لا إِرْثَ لَنَا أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ تَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ .
أَفَلَا تَعْلَمُونَ؟ بَلَى تَجَلَّى لَكُمْ كَالشَّمْسِ الضّاحِيَةِ أَنِّي ابْنَتُهُ أَيُّهَا الْمُسْلِمُونَ أَغْلَبُ عَلَى إِرْثِهِ يَا بْنَ أَبي قُحافَةَ أفي كِتابِ اللّهِ أَن تَرِثَ أَباكَ وَلا أرِثَ أبي لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيّاً ، أَفَعَلى عَمدِ تَرَكْتُمْ كِتابَ اللّهِ و نَبَذْ تُمُوهُ وَراءَ ظُهُمرِكُمْ إِذْ يَقُولُ : و وَرِثَ سُلَمانُ داوُدَ ، و قالَ فيما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرٍ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا إِذْ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي و يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ ، و قالَ : و أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهم أَوْلَى بِبَعضِ في كِتاب اللّه ، و قالَ يُوصِيكُمُ اللّهُ في أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ ، و قالَ إن تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ.
اتقدت و -كولى - الزند : خرجت ناره و أورينه، و قدة النار بالفتح : وقودها . جمرة النار: المتوقدة ، هتف منافاً - بالكسر - صاح، الاهماد : اطفاء النار ، حريم الرجل :
ص: 148
و زَعَمْتُمْ أَنْ لاحُظوَة لي وَلا إرثَ مِنْ أبي وَلَا رَحِمَ بَيْنَنا أَفَخَصَّكُم اللّهُ بِآيَةٍ أَخْرَجَ مِنْها أَبي أَمْ هَلْ تَقُولُونَ أَهْلَ مِلَّتَيْنِ لا يَتَوَارَثانِ وَ لَسْتُ أنَا و أبي مِنْ أَهْلِ مِلَّةِ وَاحِدَةٍ أَمْ أَنتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِه مِنْ أبي و ابنِ عَمّي؟
فَدُو نَكَها مَخطُومَةً مَرجُولَة نَلقاكَ يَوْمَ حَشْرِكَ فَنِعْمَ الْحَكَمُ اللّهُ وَ الزَّعِیمُ مُحَمَّدُ وَ الْمَوْعِدُ الْقِيمَةُ و عِندَ السَّاعَةِ مَا تَخْسَرُونَ وَلَا يَنْفَعُكُمْ إذْ تَندَمُونَ و لِكُلِّ بَا مُسْتَقَرٍ و سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ و يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُقيمٌ﴾.
از پس این کلمات بجانب انصار نگریست:
فَقالَت : يا مَعْشَرَ الْفِتْيَةِ و أعضادَ الْمِلَّةِ و أنصارَ الإسلامِ ما هذِهِ الْغَمِيزَةُ فِي حَقي وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتِي أما كانَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم أبي يَقُولُ:المَرءُ يُحْفَظ في ولدِهِ؟ سَرعانَ ما أحدَثتُمْ و عَجْلانَ ذَا إِهالَةً وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِما أحاوِلُ و قُوَّة عَلى ما أطلُبُ و أَزاوِلُ أَتَقُولُونَ مَاتَ مُحَمَّدٌ صلی اللّه علیه و آله و سلم فَخَطْبُ جَليلُ اسْتَوسَعَ وَهيُهَ و استَنهَرَ فَتقُهُ وَ انفتَقَ رَتقُهُ و أَظلِمَتِ الْأَرْضُ لِغَيْبَتِهِ و كَسَفَت النُّجومُ لِلمُصيبَتِه و أَكْدَتِ الْآمالُ و خَشَعَتِ الجِبالُ و أزيلَ الْحَريمُ و أزيلَتِ الْحُرْمَةُ عِندَمَماته، فَتِلْكَ وَ اللّهِ النّازِ النّازِلَةَ
ما يحميه و يقاتل عنه ، و الحرمة : مالا يحل انتهاكه، البائقة : الداهية، الممسى و المصبح-
ص: 149
الكُبْرَى وَ الْمُصيبَةُ الْعُظمى لا مِثْلَها نازِلَةُ وَلا بائِقَةٌ عاجِلَةٌ أعْلَنَ بِها كِتابُ اللّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ في أَفْنَيَتِكُمْ و في مُمساكُمْ و مُصْبَحِكُمْ هِتافاً و صُراخاً و تِلاوَةَ و إلحاناً و لَقَبْلَهُ ما حَلَّ بِأَنْبِيَا وَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ حَكَمْ فَضل و قضاءُ حَتمُ ، وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَ اللَّهُ شَيْئاً و سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرينَ.
أیها بَني قَيلَةَ ، أَهضَمُ تُراثَ أبي و أَنتُمْ بِمَرءى مِنّي و مَسْمع و مُبْتَدَه و مَجْمَعَ تُلْبِسُكُمُ الدَّعْوَةُ و تَشمَلُكُم الخُبرَةُ و أنتُمْ ذَوُوا الْعَدَدِ و الْعِدَّةِ وَ الْأَداةِ وَ الْقُوَّةِ و عِنْدَكُمُ السَّلاحُ وَ الْجُنَّةُ تُوا فِيكُمُ الدَّعْوَةُ فَلَا تُجيبُونَ و تَأتيكُمُ الصَّرْخَةُ فَلا تُغيثُونَ، وَ أَنتُمْ مَوْضُوفُونَ بِالْكِفاحِ مَعْرُوفُونَ بِالْخَيْرِ وَ الصَّلاح وَ النُّجَبَةُ الَّتي انتجِبَتْ وَ اَلْخيَرَةُ الَّتِي اختيِرَت قاتَلْتُمُ الْعَرَبَ و تَحَمَّلْتُمُ الْكَدَّ وَ التَّعَبَ و ناطَحتُمُ الْأُمَمَ و كافَحْتُمُ الْبُهَمَ
بضم الميم فيهما - مصدران و- موضعان من الامساء و الاصباح، الصراخ- بالضم- الصوت، التلاوة - بالكسر- القراءة ، الحنه القول : أفهمه اياه، أيها بفتح الهمزة و التنوين بمعنى هيهات، المسمع كمقعد : الموضع الذي يسمع منه ، و هو منى بمرءى و مسمع : بحيث أراء و أسمع كلامه ، الهضم بالكسر، و هضم فلاناً : ظلمه و غصبه ، يقال : فلان يكافح الامور : أى يباشرها بنفسه ، النجبة كهمزة : الكريم النجيب ، خار الرجل على غيره خيرة - كمنبة - فضله على غيره، اختاره فضله على غيره ، الكدة : الشدة ، نطحه : أصابه بقرنه، البهمة :
ص: 150
فَلا نَبْرَحُ أَوْ تَبْرَحُونَ نَأْمُرُكُمْ فَتَأْمُرُونَ حَتَّى إِذَا دَارَتْ بِنا رَحَى الْإِسْلامِ و دَرَّ حَلَبُ الْأَيَّامِ و خَضَعَتْ نُعَرَةُ الشِّرْكِ وَ سَكَنَتْ فَوْرَةً الإفكِ و خَمَدَتْ نيرانُ الْكُفْرِ و هَدَنَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجُ وَ اسْتَوْثَقَ نِظامُ الدِّينِ .
فَأنّى حرتُمْ بَعْدَ البَيانِ و أَسْرَرْتُم بَعْدَ الْإِعْلانِ و نَكَصْتُمْ بَعْدَ الإقدام و أَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الْإيمان، ألا تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُوا بِأخراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَوْكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِن كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ ، أَلا قَدْ أَرى أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إِلَى الْخَفْضِ و أبعَدْتُم مَن هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَةِ وَ نَجَوْ تُم مِنَ الضَّيقِ بِالسَّعَةِ فَتَجَجْتُمْ ما وَ عَيْتُمْ و دَسَعْتُمُ الَّذِي تَسَوَّعْتُمْ فَإِنْ تَكْفُرُو أَنتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنى حَميدٌ.
أَلا وَ قَدْ قُلْتُ ما قُلْتُ عَلى مَعْرِفَةِ مِنِّي بِالْخَذَلَةِ التي خامَرَتُكُمْ وَ الْغَدْرَةِ الَّتِي اسْتَشعَرَتها قُلُوبُكُمْ وَ لَكِنَّها فَيْضَةُ النَّفْسِ و نَفْثَةَ الْغَيْظِ و
الشجاع جمع کصرد، رحی : سنگ آسیا است ، در اللبن: جریانه و كثرته، الحلب بالفتح و يحرك : استخراج ما في الضرع من اللبن، النعرة بالنون و العين المهملة كهمزة : الخيلاء و الكبر، الافك -بالكسر- : الكذب، فور الافك : غليانه ، خمدت النار : سكن لهبها و لم يطفأ جمرها ، هدأت ؛ أي سكنت ، هرج الناس : وقعوا في فتنة و اختلاط، استوسق الابل: اجتمعت الحور- بالحاء المهملة - الرجوع و النقص - و بالجيم : الميل عن القصد و العدول عن الطريق، نكص عن الأمر: تكأكأ عنه ، و على عقبه : رجع ، نكث الامر : نقضه، الايمان جمع اليمين و هو القسم ، مج الشراب من فيه : رماه.
ص: 151
خَوْرُ الْقَنا و بَثَّةُ الصَّدْرِ و تَقْدِمَةُ الْحُجَّةِ فَدُو نَكُمُوها فَاحْتَقِبُوها دَبَرَةَ الظَّهيرِ نَقيبَةَ الْخُفٌ باقِيةَ العارِ مَوْسُومَةً بِغَضَبِ اللّهِ و شَنارِ الْأَبَدِ مَوضُولَةٌ بِنارِ اللّهِ الْمُوقَدَةِ الَّتي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ فَبِعَيْنِ اللّهِ ما تَفْعَلُونَ و سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَب يَنْقَلِبُونَ ، و أَنَا ابْنَةَ نَذِيرٍ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذَابٍ شَدِيدٍ فَاعْمَلُوا إِنَّا عَامِلُونَ وَ انتَظِرُوا إِنَّا مُنتَظِرُونَ﴾.
بعد از تشکیل کلمات و تبیین لغات متناًها مشاً (1) از ترجمه این خطبه مبارکه بی نیازی بدست کردیم مگر در هر شطری که فاطمه علیها السلام در غصب فدك احتجاج فرموده از ترجمۀ آن نا گزیر افتادیم تا مردم عامی یک باره بی بهره نمانند بالجمله چون فاطمه از حمد خداوند و درود و نعت محمّد محمود صلی اللّه علیه و آله و سلم بپرداخت روی با اهل مجلس کرد و فرمود ای بندگان خدا شما امینان پروردگار و رسولان ابلاغ اوامر و نواهی از خداوندید پس از خدای بترسید و بهراسید از این که کافر بمیرید و اطاعت خداوند را در اجرای اوامر و نواهی حمایتی واجب شمارید هان ای مردم من فاطمه دختر محمّدم و بكذب سخن نکردم و بهوای نفس استرداد فدك نمي خواهم.
همانا محمّد پدر من بود نه پدر زن ها و دختر های شما و برادر پسر عم من بود نه برادر مرد های شما اينك شيطان بر شما مطلع شد و شما را مطیع یافت هنوز از قصه غدیر خم زمانی دراز بر نگذشته و جراحت ما در مصیبت پیغمبر التیام نیافته و جسد مبارکش مدفون نگشته غصب خلافت کردید و ضبط فدك نموديد و ما صبر می کنیم در مصیبتی که در دل و جگر کار تیر و تیغ کند.
اينك بسنّت جاهلیت می روید و گمان دارید که ما را ارثی نمی باشد و حال
ص: 152
آن که چون آفتاب بر شما روشن است که ما ارث داریم هان ای مسلمانان من دختر پیغمبرم سزاوار است که میراث من بهرۀ بیگانگان شود ای پسر ابی قحافه آیا در کتاب خدا آمده است که تو از پدر خویش سزاوار میراث باشی و من از ارث پدر محروم باشم حکمی عجیب و سخنی غریب آورده و کتاب را از پس پشت انداختید چه خداوند می فرماید سلیمان از داود میراث برد و در قصه یحیی بن زکریا فرماید یاد دار وقتی که زکریا گفت خداوندا بمن بخش ولیی و فرزندی که از من ارث برد و از آل یعقوب ارث برد و نیز فرماید صاحبان رحم و خویشاوندان بعضی اولی به بعض اند و نیز فرماید وصیت می کند خداوند شما را در اولاد شما از برای پسر دو بهره و از برای دختر يك بهره است انبیا را در میراث استثنا نفرموده است .
گمان می کنید که مرتبت و منزلتی برای من نزد پدر من نیست و مرا بهره و نصیبی نباشد و رحم و قرابتی میان من و پدر من نیست آیا خداوند شما را بآیتی از آیات قرآن مخصوص کرده است که ارث بگذارید و ارث ببرید و پیغمبر مرا از آن آیت اخراج فرموده است؟ آیا خواهید گفت ما اهل دو ملتيم ميان من و پدر من حكم ميراث شامل نشود پدرم مسلمانست و من کافرم و ارث مسلمان بکافر ندهند؟ آیا شما بهتر دانید عموم و خصوص قرآن را از پدر من و پسر عم من ؟
اکنون بر ایگان خلافت را غصب کردید و فدك را مضبوط ساختید با شما مخاصمت نمی کنیم چه نیروی خصومت نداریم ای پسر ابو قحافه این نقمت در قیامت دست گیر تو شود غریم (1) این فدك محمّد است و موعد ما روز قیامت . آن گاه فاطمه روی با انصار کرد و فرمود ای باز ماندگان از خاتم پیغمبران ای انصار اسلام ای حفاظ شریعت چیست این ضعف و سستی در حق من؟ چیست این ظلم و ستم در حق من که می نگرید و سر فرو می دارید و چشم بخواب در می برید و اعانت من نمی کنید؟ آیا پدر من نمی فرمود: در حق فرزند حرمت پدر را بدارید، چه زود بود
ص: 153
تضييع حق ما و عدم نصرت ما و حال آن که شما را نیروی مرافقت و توانائی در طلب حق من هست .
گویا وفات محمّد را سهل گرفتید و حال آن که ثلمه بزرگی است که با هیچ در پی (1) اصلاح آن نتوان کرد دختر او مغلوب و حریم او ضایع گشت همانا مرگ قضائیست حتم چنان که خدای فرماید نیست محمّد مگر پیغمبری و پیش از او پیغمبران در گذشته اند پس هر گاه آن پیغمبر بمیرد و یا کشته شود مرتد می شوید و ارتداد شما خداوند را زیان نکند هان ای جماعت اوس و خزرج شما حاضرید و می نگرید و صاحب عدت و عُدت می باشنید و خداوند آلات حرب و سلاح جنگ هستید و ناله مرا می شنوید و اجابت دعوت من نمی کنید و مرا اعانت نمی فرمائید و حال آن که شما مردم شجاع و دلاورید و از بزرگان دین و برگزیدگان عرب شمرده می شوید و هرگز از مقابله و مقاتله امم مختلفه دست باز نداشته اید و همواره ما آمر و شما مأمور و ما حاكم و شما محکوم بوده اید چندان که اسلام بما استوار شد و نيران شرك و كذب و غليان كبر و كفر فرو نشست.
پس بکدام سوی می روید و چرا بعد از اسلام به باز پس قدم می زنید؟ و بعد از ایمان مشرک می شوید؟ آیا شما نه آن بودید که با مخالفین پیغمبر مقاتلت کردید کنایت از این که چرا با غاصبین خلافت طریق منازعت نمی سپارید آیا از ایشان می ترسید و حال آن که سزاوار تر است که از خدای بترسید بسوی راحت و سعت روی کردید و با علی که شایسته این امر بود پشت کردید اگر شما و هر که در روی زمین است کافر شوند خداوند بی نیاز است .
همانا گفتم آن چه باید گفت و دانسته بودم که شما مرا نصرت نکنید و شناخته بودم غدر شما و مکر شما را پس این کلمات را از غلیان غیظ و جوشش خشم گفتم و اتمام حجت کردم تا در روز قیامت نتوانید گفت ما غافل بودیم اکنون بدارید خلافت را و مضبوط کنید فدك را که تا قیامت این عاد با غاصب
ص: 154
بپاید و غضب خداوند از غاصب جدا نشود تا او را بدوزخ در اندازد چه خداوند بر آن چه شما از ظلم و ستم می کنید نگران است و من دختر پیغمبری هستم که شما را از ظلم بیم می داد اکنون بکنید آن چه می کنید و ما نیز کیفر شما را خواهیم داد شما منتظر انتقام باشید چنان که ما نیز آن روز را انتظار می بریم.
معلوم باد که بدست یاری خرد دور اندیش و احاطت بر کتب اخبار و سیر توان دانست که أمير المؤمنین علی علیه السلام چندان که در تمامت حیات خویش از مخالفت خلفای ثلاثه در غصب خلافت می نالید و اظهار ستم رسیدگی می فرمود و بحضرت یزدان تظلّم می برد و دست فاطمه و حسنین علیهم السلام را گرفته نیم شبان بر در سرای مهاجر و انصار می گذشت و طلب نصرت می فرمود نه این بود که حکم رانی این جهان را منزلتی داند یا او را بحطام دنیوی رغبتي باشد بلکه این همه تعب و طلب از بهر آن بود که امت رسول طریق ضلالت نسپارند و پایمال هلاکت نشوند چنان که خوی انبیا و اوصیا اینست که حمل هزار زحمت و محنت کنند باشد که یک تن را هدایت فرمایند و آن کس را که در راه دین با تیغ بگذرانند نه از در کین باشد بلکه مداوای او را چنین دانند و زود ترش از بند جهل برهانند.
در کتاب یک تن از اکابر عرفا خوانده ام که می گوید نوح نه از در بی مهری هلاکت امت را از حضرت یزدان مسألت نمود بلکه بعین عنایت در ایشان نگریست و از در تربیت ایشان را به عرض هلاکت در آورد حکمت این سخن و شرح عقیدت این جماعت در این کلمات بیرون نگارش این کتاب مبارک است.
بالجمله على علیه السلام از در محبت با این امت حمل این همه زحمت می کرد و اگر از بازگشت ایشان بطریق جاهلیت و كفر بيمناك نبود شمشیر در غاصبین خلافت می گذاشت و اگر همه یک تنه بود دست از جهاد باز نمی داشت و هم چنان فاطمه علیها السلام که اگر همه يك قرصۀ نان بر خوان داشت حسنین را گرسنه می گذاشت و انفاق می فرمود در غم فدك نبود بلكه بنزديك ابو بكر آمد و حق خویش را در سه چیز طلب فرمود اول میراث خویش را خواست دوم فدك را که رسول خدا او را عطا داده بود سیّم سهم
ص: 155
ذوی القربی را طلب نمود و هيچ يك را أبو بكر نپذيرفت.
و این همه احتجاج فاطمه و تظلم آن حضرت از دو جهت بود یکی آن که مردم بدانند أبو بكر ظالم است و دختر پیغمبر را با آن مکانت که او راست نسبت بکذب می دهد و شهادت علی علیه السلام و حسنين و ام ايمنو أسماء بنت عمیس را بچیزی نمی شمارد و غصب حق فاطمه می کند و او را می رنجان در نجانیدنی که بحکم خدا و رسول رنجش خدا و رسول است دوم آن که آن چه را که فاطمه طلب می کرد از فدك و جز آن بجمله خاص فاطمه نبود بلکه ذوی القربی و دیگر کسان را بهره بایست داد پس بر فاطمه بود که از برای احقاق حقوق دیگران چندان که تواند جنبش و کوشش کند و اگر نه فاطمه را با فدك و جز فدك چکار است همانا مرا آئین نباشد که هیچ با شعر استشهاد کنم این چند شعر را از کتاب اسرار الانوار في مناقب الائمة الاطهار كه وقتي بنظم کرده ام تيمناً و تبرکا نگاشتم :
صدف گوهر شبیر و شبر *** جفت حيدر سلیل پیغمبر
دختر مصطفی اگر چه زن است *** شیر مردان چو زنش نیم تن است
زن اگر چند نیم مردانند *** بر او مرد نیم زن دانند
شیر یزدانش گر نبودی مرد *** زیست از مرد در جهان او فرد
همتش ز اختران برشته کند *** عصمتش بانگ بر فرشته زند
در جهان بود از جهانش ليك *** جز بیزدان نبد سلام و عليك
از جهان دیده بر جهان داور *** دو جهانش چو خاک و خاکستر
آن که جست از جهت فلك چكند *** آن که رست از جهان فدك چكند
این فدك بهر تو محك كرده است *** نز جهان فذلك این فدك كرده است
زین جهانی و زین جهان پاکست *** گوهر پاك خواجه لولاك است
گوهری و صدف بیازده دُر *** مادری و پسر زیا زده حر
اکنون بر سر سخن رویم چون فاطمه علیها السلام آن خطبۀ مبارکه را بپای برد أبو بكر اعداد پاسخ کرد.
ص: 156
« فَقَالَ یا اِبْنَةَ رَسُول اللّه لَقَدْ کانَ اَبُوک بِالمُؤمنینَ عَطُوفاً کَریمًا، رَؤُفاً ، رَحیمًا وَ عَلَی الکافِرینَ عَذاباً أَلیماً وَ عِقاباً عَظیماً، اِنْ عَزَوْناهُ وَجَدْناهُ اَباکِ دُونَ النِّساءِ وَ اَخاً لِبَعْلِکِ دُوْنَ الاَخِلّاءِ ، آثَرَهُ عَلی کُلِّ حَمیم و ساعَدَهُ فی کُلِّ اَمْرٍ جَسیمٍ لا یُحِبُّکُمْ اِلّا سَعیدٍ وَ لا یُبْغِضُکُم اِلّا شَقّیٍ فَأَنْتُمْ عِتْرَةً رَسُولِ اللّه الطَّیّبُونَ وَ الخِیرَةُ المُنْتَجَبُونَ عَلَی الخَیْرِ ، اَدِلَّتُنا وَ اِلیَ الجَنَّةِ مسالِکُنا وَ اَنْتِ یا خِیَرَةَ النِّسآءِ وَ ابْنَةَ خَیْرِ الأَنْبِیآءِ ، صادِقَةً فی قَوْلِکِ سابِقَةً فی وُفُورِ عَقْلِکِ غَیْرُ مَرْدودَةٍ عَنْ حَقِّکِ وَ لا مَصْدوُدَةٍ عَنْ صِدْقِکِ.
وَ اللّهِ، ما عَدَوْتُ رَأیَ رسول اللّه وَ لا عَمِلْتُ اِلّا بِاِذْنِهِ وَ اِنَّ الرّائِدَ لایَکْذِبُ اَهْلَهُ وَ اِنّی اُشْهِدُ اللّهَ وَ کَفَی بِهِ شَهیداً اِنّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه (صلی الله علیه و آله) یَقوُلُ : نَحْنُ مَعاشِرُ الأَنْبیآءِ لا نُوَرَّثُ ذَهَبًا وَ لا فِضّةً وَ لا داراً وَ لا عِقاراً وَ اِنَّما نُوَرِّثُ الکِتابَ وَ الحِکْمَةَ وَ الْعِلْمَ وَ النُّبُّوَةَ وَ ما کانَ لَنا مِنْ طُعْمَةٍ فَلوَ لِیّ الاَمْرُ بَعْدَنا اَنْ یَحْکُمَ فیهِ بِحُکْمِهِ و جَعَلْنا ما حاوَلْتُهُ فی الکُراعِ وَ السِّلاحِ یُقاتِلُ بِها المُسْلِمُونَ وَ یُجاهِدُونَ الکُفّارَ وَ یُجالِدوُنَ المَرَدَةَ الفُجّارَ وَ ذلک باِجْماعِ مِن المُسْلِمینَ لَمْ اَنْفَرِدْ بِهِ وَحْدی ، وَ لَمْ اَسْتَبِدَ بِما کانَ الرّأیُ فیه عِنْدی ، وَ هذِهِ حالی وَ مالی هِیَ لَکِ وَ بَیْنَ یَدَیْکِ لا نَزْوِی عَنْکِ ، وَ لا نَدَّخِرْ دوُنَکِ ، وَ اَنْتِ سَیِّدَةُ اُمَّةِ أَبیکِ ، وَ الشَّجَرةُ الطّیَّبةُ لِبَنیِّکِ ، لا نَدْفَعُ مالِکِ مِنْ فَضْلِکِ ، وَ لا یُوْضَعُ فی فَرْعِکِ وَ اَصْلِکِ ، حُکْمُکِ نافِذٌ فی ما مَلَکَتْ یَدایَ ، فَهَلْ تَرینَ
اَنْ اُخالِفُ فی ذلِکَ اَباکِ. »
أبو بکر گفت ای دختر پیغمبر پدر تو مؤمنان را همه رحمت و رأفت بود و کافران را همه زحمت و نقمت بود و او پدر تست نه پدر دیگر زنان و برادر پسر عم تست نه برادر دیگر مردان و او علی را از همه خویشاوندان بر گزید و علی او را در هر کار معین و مساعد بود دوست ندارد شما را مگر سعید و دشمن ندارد شما را مگر شقی، شمائید عترت رسول و راهنمای ما بسوی بهشت و توئی بهترین زنان و دختر بهترین پیغمبران سخن براستی کنی و بحصافت عقل از همه سبقت داری کسی ترا از حقوق تو دفع ندهد و تکذیب نکند سوگند با خدای من از فرمان خداوند بیرون نشوم و حکم رسول را دیگرگون نکنم .
خدای را گواه می گیرم که من از پیغمبر شنیدم که گفت ما جماعت
ص: 157
پیغمبران زر و سیم و خانه و عقار میراث نمی گذاریم بلکه کتب و حکمت و علم و نبوت میراث ماست و چیزی که از برای ما بوده و بجای مانده خاص آن کس است از ما بر اریکه خلافت جای کند و بهر چه خواهد فرمان دهد و این فدك و عوالی که تو امروز خواهی من از برای تجهیز لشکر و آلات حرب و ضرب مقرر داشتم تا مسلمانان در جهاد با کافران بکار برند و من در تقریر این امر منفرد نبودم بلکه جماعتی از مسلمانان این رای را صواب شمردند اینک در حال و مال من مختاری بهر چه خواهی فرمان میکن تو سیده امت محمدی و از برای فرزندانت اصلۀ طاهری فضیلت تو را دفع نمی توان داد و رفعت ترا پست نمی توان کرد حکم تو بر آن چه در دست منست جاریست اما در کار فدک چه توانم کرد آیا تو روا می داری که من با پدر تو مخالفت کنم و فرمان او را دیگرگون سازم ؟
چون ابو بکر این پاسخ بیار است دیگر باره فاطمه آغاز سخن کرد :
﴿ فَقالَت : سُبْحانَ اللّهِ ما كانَ رَسُولُ اللَّهِ عَنْ كِتابِ اللّهِ صَارِفاً وَلَا لِأحكامِه مُخالِفاً بَل كانَ يَتْبَعُ أَثَرَهُ و يَقْفُو سَوَرَهُ أَفَتَجْمَعُونَ إِلَى الْغَدْرِ اعْتِلالَا عَلَيْهِ بِالرُّورِ وَ هَذا بَعْدَ وَفَاتِهِ شَبِيهُ بِما بُغِيَ لَهُ مِنَ الْغَوائِلِ فِي حَياتِه ، هذا كِتابُ اللّهِ حَكَما عَدْلًا وَ ناطِقاً فَصلًا يَقُولُ : يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داوُدَ ، فَبَيَّنَ عَزَّ وَ جَلَّ فيما وَضَعَ عَلَيْهِ مِنَ الْأَقْسَاطِ وَ شَرَعَ مِنَ الْفَرائِضِ وَ الْمِيرَاثِ ، وَ أَباحَ مِنْ حَظِّ الذُّكْرانِ وَ الْإِناثِ ما أَزاحَ عِلَّةَ الْمُبْطِلِينَ ، وَ أَزالَ التَّظَنِّي وَ الشَّبُهَاتِ في الغابِرِينَ کَلاً بَل سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ﴾.
ص: 158
این وقت فاطمه از در شگفتی فرمود منزه است خداوند همانا رسول خدا جز بر طریق قرآن نمی رفت و اقتفا جز با حکام قرآن نمی کرد همانا شما از در مکر و خدیعت انجمن شدید و در غصب فدك بر پیغمبر خدا دروغ بستید و این غدر شما ر وفات پیغمبر ماننده بدان خدیعه است که هنگام حیات او در ليلة العقبه و جز آن خواستيد اينك كتاب خدا حاکم عادل و ناطق فاصل است که در قصۀ زکریا عرض کرد الهی مرا فرزندی بخش که میراث از من و از آل یعقوب برد و می فرماید داود از بهر سلیمان میراث گذاشت و هم چنان خداوند بهرۀ ارث برندگان را از دختران و پسران باز نمود و دست حیلت گران را از اجرای باطل و إلقاى شبهات باز داشت شما نیز این جمله را می دانید و بهواجس نفسانی و تسویلات شیطانی کار همی کنید پس صبر نیکوست و من دل بر مصابرت می گذارم و خداوند بر این کذب که بر پیغمبر بستید اعانت من خواهد کرد. دیگر باره ابو بکر بسخن آمده «فقال صَدَقَ اللَّهُ وَ صَدَقَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَتْ ابْنَتُهُ، أَنْتِ مَعْدِنُ الْحِکْمَهِ، وَ مَوْطِنُ الْهُدَی وَ الرَّحْمَهِ وَ رُکْنُ الدِّینِ، وَ عَیْنُ الْحُجَّهِ، لَا أُبَعِّدُ صَوَابَکِ، وَ لَا أُنْکِرُ خِطَابَکِ، هَؤُلَاءِ الْمُسْلِمُونَ بَیْنِی وَ بَیْنَکِ قَلَّدُونِی مَا تَقَلَّدْتُ، وَ بِاتِّفَاقٍ مِنْهُمْ أَخَذْتُ مَا أَخَذْتُ، غَیْرَ مُکَابِرٍ وَ لَا مُسْتَبِدٍّ وَ لَا مُسْتَأْثِرٍ، وَ هُمْ بِذَلِکَ شُهُودٌ.
ابو بکر گفت خدا و رسول سخن براستی کردند و تو ای دختر محمد سخن بصدق کردی و تو معدن حکمت و هدایت و رحمتی و عمود دین و عین حجتی ترا از صواب و سداد بیرون ندانم و گفتار ترا انکار نکنم لکن این گروه مسلمانان بی آن که مرا خواهشی و کاوشی باشد امر خلافت را بر گردن من افکندند و اينك بر آن چه من گویم گواهند:
این وقت فاطمه علیها السلام روی با مردم کرد :
﴿ مَعَاشِرَ المُسْلِمینَ الْمُسْرِعَهَ إِلَی قِیلِ الْبَاطِلِ، الْمُغْضِیَهَ عَلَی الْفِعْلِ الْقَبِیحِ الْخَاسِرِ أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها، کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِکُمْ، مَا أَسَأْتُمْ مِنْ أَعْمَالِکُمْ، فَأَخَذَ بِسَمْعِکُمْ وَ أَبْصَارِکُمْ، وَ لَبِئْسَ مَا تَأَوَّلْتُمْ، وَ سَاءَ مَا بِهِ أَشَرْتُمْ، وَ شَرَّ مَا
ص: 159
اغتصبتم، لَتَجِدُنَّ وَ اللَّهِ مَحْمِلَهُ ثَقِیلًا، وَ غِبَّهُ وَبِیلًا، إِذَا کُشِفَ لَکُمُ الْغِطَاءُ، وَ بَانَ مَا وَرَاءَهُ من الْبَاسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ، وَ بَدَا لَکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ مَا لَمْ تَکُونُوا تَحْتَسِبُوُنَ وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ﴾
فرمود: ای مردم شتاب زده بسوی گفتار های نکوهیده و اغماض کننده برکردار های نا پسندیده «آیا در أحكام كتاب خداى بنظر تحقیق نمی روند تا بدان کار کنند يا نيك مي انديشند و بر طریق آن نمی روند زیرا که دل های ایشان مقفل و مختوم است» همانا کردار زشت شما دل های شما را محجوب داشته و چشم و گوش شما را کور و کر ساخته چه نکوهیده است تأویل شما که بدست یاری آن حق را پایمال ساختید خلافت را از مرکز خود تحویل دادید و بجای متصدی آن بد عوض گرفتید سوگند با خدای که حمل کیفر این کردار گران و عاقبت این کار سخت و ناهموار است وقتی که پرده از کار بر افتد و پوشیده ها آشکار گردد و عذاب خداوند قهار که هرگز گمان نداشتید در رسد کارکنان باطل زیان کار شوند و کیفر بینند.
در خبر است که بعد از چندین احتجاج ابو بکر از فاطمه گواه طلبید فاطمه ام ایمن را حاضر ساخت و ام ایمن گفت یا أبا بكر من شهادت ندهم تا با تو احتجاج نکنم ترا با خداوند سوگند می دهم آیا نشنیدی که پیغمبر فرمود ﴿ أُمَّ أَیْمَنَ امْرَأَهٌ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّهِ﴾ گفت شنیدم آن گاه گفت ﴿ فأشْهدُ أنّ اللّه عزوجل أُوحِی إِلیّ رسُولُ اللّهِ فآت ذا الْقُرْبِیُّ حقّهُ فجعل فدکا لها طِعْمهً بِأمْرِ اللّهِ﴾ علی و حسنین نیز بدین گونه أدای شهادت کردند ابو بکر بیچاره ماند و خطی نوشت و بدست فاطمه داد تا فدك را از بهر خویش بدارد، عمر در آمد و دست فرا برد و آن خط را از فاطمه بگرفت و بدرید « فقال عمر : لا تقبل شهادة امراة اعجمية لا تفصح و اما على فیجرّ النار الى قرصنه » گفت شهادت زنی اعجمیه را کی استوار توان داشت علی نیز آتش برای طبخ قرصه نان خویش می کشد .
این وقت فاطمه روی با ابوبکر كرد ﴿ فقَالَتْ وَ اَللَّهِ لاَ کَلَّمْتُکِ أَبَداً، قَالَ وَ اَللَّهِ لاَ هَجَرْتُکِ أَبَداً، قَالَتْ وَ اَللَّهِ لَأَدْعُوَنَّ اَللَّهَ عَلَیْکِ، قَالَ وَ اَللَّهِ لَأَدْعُوَنَّ اَللَّهَ لَکِ﴾ فرمود اى ابو بكر سوگند با خدای که هرگز از این پس با تو سخن نکنم ابو بکر گفت سوگند با خدای
ص: 160
که هرگز از حضرت تو دوری نجویم دیگر باره فاطمه فرمود سوگند با خدای که شکایت بخداوند خواهم برد و او را بر دفع تو خواهم خواند نیز ابو بکر گفت سوگند با خدای که من در طلب خیر تو روی بدرگاه خداوند خواهم کرد .
چون فاطمه علیها السلام سخن بدین جا آورد روی بر تافت و بر سر قبر پیغمبر و بر روی قبر در افتاد و این اشعار را تذکره فرمود و چندان بگریست که خاک را با آب دیده عجین ساخت.
قد كان بعدك انباء و هنبئة *** لو كنت شاهد ها لم يكبر الخطب
انا فقدناك فقد الارض و ابلها *** و اختلَّ قومك فاشهدهم فقد نكبوا
و كل اهل له قربى و منزلة *** عند الاله على الادنين مقترب
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم *** لما مضيت و حالت دونك الترب
تجهمتنا رجال و استخفَّ بنا *** لمّا فقدت و كلّ الارض مغتصب
و كنت بدراً و نوراً يستضاء به *** عليك تنزل من ذى العزة الكتب
و كان جبریل بالایات یونسنا *** فقد فقدت فكل الخير محتجب
فليت قبلك كان الموت صادفنا *** لمّا رضيت و حالت دونك الكثب
انا رزئنا بمالم يرز ذو شجن *** من البريّة لا عجم ولا عرب
سيعلم المتولّى الظلم حامتنا *** يوم القيامة انى سوف ينقلب
و سوف تبكيك ما عشنا و ما بقيت *** له العيون بتهمال له سكب
و قد رضينا به محضاً خليقته *** صافى الضرائب والا عراق و النسب
فانت خير عباد اللّه كلهم *** و اصدق النّاس حين الصّدق و الكذب
و كان جبريل روح القدس زائرنا *** فغاب عنّا فكلُّ الخير محتجب
ضاقت علىَّ بلاد بعد ما رحبت *** و سیم سبطاك خسفاً فيه لى نصب
فانت و اللّه خير الخلق كلهم *** و اصدق الناس حيث الصدق و الكذب
فاطمه علیها السلام بعد از انشاد این اشعار آهنگ سرای خویش کرد و امیر المؤمنین علی علیه السلام چشم براه او می داشت چون فاطمه برسید و بیا سود روی با امیر المؤمنین
ص: 161
کرد :
﴿ فَقَالَتْ : يَا بنَ أَبي طالِبٍ اشتَمَلتَ شَمْلَةَ الْجَنينِ وَ قَعَدْتَ حُجْرَةَ الظَّنينِ نَقَضتَ قادِمَةَ الْأَجدَلِ فَخاتَكَ ريشُ الْأَعْزَلِ هَذَا ابْنُ أبي قُحافَةَ يَيُزني نَحيلَةَ أبي وَ بُلْغَةَ ابْنِي لَقَدْ أَجْهَرَ في خِصَامِي وَ أَلْفَيْتُهُ أَلدَّ فِي كَلامِي حَتَّى حَبَسَي قبلَةً نَصْرَها وَ الْمُهَاجِرَةُ وَ صَلَها وَ غَضْتِ الْجَمَاعَةُ دُونِي طَرْفَها فَلا دافِعَ وَلا مَانِعَ ، خَرَجْتُ كاظِمَةً وَ عُدْتُ راغِمَةٌ ، أَضْرَعْتَ خَدَّكَ یَومَ أَضَعْتَ حَدَّكَ افْتَرَسْتَ الذَّنَابَ وَ افْتَرَسَكَ الذَّبابُ ، ما كَفَفْت قائِلاً ، وَلا أَغْنَيْتَ باطِلا ، وَلا خِيارَ لي لَيْتَني مِتُ قَبْلَ هُنَيْئتِي وَ دُونَ ذِلّتي عَذيري اللّهُ مِنْكَ عادِيًا وَ مِنكَ حامياً ، وَيُلايَ في كُلِّ شارِقٍ ماتَ الْعَمَدُ وَ وَهَت العَضُدُ ، شَكوايَ إلى أبي وَ عَدُوايَ إلى رَبِّي ، اللّهُمَّ أَنتَ أَشَدُّ قُوَّةً وَ حَوْلاً وَ أَحَدُّ بَأْسًا وَ تَنْكيلًا﴾.
عرض کرد ای پسر ابو طالب خود را در جامه پیچیدی مانند جنین اندر رحم و روی از خلق نهفتی چون مردم متهم، ابطال رجال را در میدان قتال نابود ساختی و امروز مردم ضعیف و ذلیل را دست فرسود آمدی اینك پسر ابی قحافه عطیه پدر و بلغه فرزند را از من باز می گیرد و جهاراً با من مخاصمه می کند چندان در سخن بر من فزونی جست و جسارت ورزید که مردم اوس و خزرج از اعانت من دست باز داشتند و مهاجرین نصرت من نکردند و تمامت آن جماعت سر ها را فرو داشتند و چشم ها بخوابانیدند از برای او هیچ دافعی و مانعی نماند همانا من خشمگین از خانه بیرون شدم و ذلیل و زبون باز آمدم و تو نیز ذلیل و زبون آمدی تا بخت و
ص: 162
مکانت خویش را دیگر گون آوردی از پس آن که گرگ ها را بر تافتی مکسان بر تو دست یافتند منصب خلافت و عوالی و فدک را از دست تو بیرون کردند من از سخن حق خویشتن داری نکردم و از در باطل بیرون نشدم لکن نیروی اجرای حق نداشتم کاش از این پیش مرده بودم و این روز را ندیدم اکنون از این سوء ادب که در حضرت تو آوردم خداوند عذر خواه منست وای بر من ملجای من نابود شد و بازوی من از کار بشد شکایت بنزديك پدر برم و در دفع دشمن اعانت از خداوند جویم .
آن گاه روی بحضرت یزدان آورد و گفت الها پروردگارا نیروی تو از همه کس افزونست و عذاب و عقاب تو از همه کس شدید تر است این وقت امیر المؤمنين فرمود: ﴿ لا وَيْلَ علَیكِ الوَيْلُ لِشانِئِكِ، نَهْنِهِي عَنْ وَجْدِكِ يا ابْنَةَ الصَّفْوَةِ، وَ بَقِيَّةَ النبُوَّةِ، فَما وَ نَيْتُ عَنْ دِيِني، وَلا أخْطَأتُ مَقْدُورِي فَاِنْ كُنْتِ تُريِدِينَ البُلْغَةَ فَرِزْقُكِ مَضْمُونٌ وَ كَفِيلُكِ مَأمُونٌ وَ ما اُعِدَّلَكِ أفْضَلُ مِمّا قُطِعَ عَنْكِ فَاحْتَسِبِي اللّهَ فَقَالَتْ حَسْبِيَ اللّهُ، وَ أمْسَكَتْ﴾.
فرمود ویل و وای از برای تو مباد از برای دشمنان تو باد بر من خشم مگیر ای دختر برگزیده موجودات و یادگار نبوت، در کار دین سستی نکردم و از آن چه در قوت بازوی من بود تقاعد نورزیدم خداوند کفیل امر و ضامن رزق تست آن چه از بهر تو نهاده بهتر از آنست که از تو قطع شده پس در راه خداوند طریق مصابرت گیر لاجرم فاطمه فرمود خداوند کفایت می کند امر مرا و خاموش شد ، معلوم باد که فاطمه علیها السلام در حضرت امیرالمؤمنین هرگز طریق جسارت نمی سپارد و از خسارت مال نمی اندیشد این بث و شکوی از برای آن بود که شناعت اعمال اعدا را باز نماید و روشن سازد که مظلوم و محزون و ستم رسیده است.
مع القصه بعد از بیرون شدن فاطمه از مسجد ابو بکر را از احتجاج آن حضرت ضجرتی بگرفت و همهمۀ در مهاجر و انصار نگریست پس بی توانی بر منبر بر آمد و گفت :
ص: 163
﴿ أَیُّهَا اَلنَّاسُ مَا هَذِهِ اَلرِّعَهُ إِلَی کُلِّ قَالَهٍ أَیْنَ کَانَتْ هَذِهِ اَلْأَمَانِیُّ فِی عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ أَلاَ مَنْ سَمِعَ فَلْیَقُلْ وَ مَنْ شَهِدَ فَلْیَتَکَلَّمْ إِنَّمَا هُوَ ثُعَالَهٌ شَهِیدُهُ ذَنَبُهُ مُرِبٌّ لِکُلِّ فِتْنَهٍ هُوَ اَلَّذِی یَقُولُ کَرُّوهَا جَذَعَهً بَعْدَ مَا هَرِمَتْ یَسْتَعِینُونَ بِالضَّعَفَهِ وَ تَسْتَنْصِرُونَ بِالنِّسَاءِ کَأُمِّ طِحَالٍ أَحَبُّ أَهْلِهَا إِلَیْهَا اَلْبَغِیُّ أَلاَ إِنِّی لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ لَقُلْتُ وَ لَوْ قُلْتُ لَبُحْتُ إِنِّی سَاکِتٌ مَا تُرِکْتُ ثُمَّ اِلْتَفَتَ إِلَی اَلْأَنْصَارِ و قَالَ قَدْ بَلَغَنِی یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ مَقَالَهُ سُفَهَائِکُمْ وَ أَحَقُّ مَنْ لَزِمَ محمّدَاً رَسُولِ اَللَّهِ أَنْتُمْ فَقَدْ جَاءَکُمْ فَآوَیْتُمْ وَ نَصَرْتُمْ أَلاَ و إِنِّی لَسْتُ بَاسِطاً یَداً وَ لِسَاناً عَلَی مَنْ لَمْ یَسْتَحِقَّ ذَلِکَ مِنَّا ثُمَّ نَزَلَ﴾
گفت ای گروه مردم چیست شما را که گوش فرا می دهید هر سخن باطل را کی و کجا بود این آرزو ها در عهد رسول خدا هان ای مردم هر که شنیده بگوید و آن که حاضر بود سخن کند همانا علی بن ابی طالب روباهی است که شاهد او دم اوست انگیزش فتنه را ملازمت می کند و فتنه های خفته را بر می انگیزد از ضعیفان استعانت می جوید و از زنان نصرت می طلبد ام طحال زانیه را ماند که دوستر نزد او زنا کارانند اگر بخواهم می گویم و اگر بگویم روشن می سازم اکنون از گفتنی ها زبان به بستم آن گاه روی با انصار کرد و گفت ای معشر انصار از دیوانگان شما سخنان نا شایست می شنوم و حال آن که سزاوار تر کس شمائید در خدمت پیغمبر چه محمّد بسوی شما آمد او را منزل دادید و نصرت کردید و دانسته باشید که من دست و زبان بسوی کس دراز نکنم مادام که مرا زحمت نکند و مستحق مکافات نشود این بگفت و از منبر بزیر آمد.
معلوم باد که در روایت این کلمات از ابو بکر جماعت عامه و خاصه هم دست و هم داستان اند چنان که احمد بن عبد العزیز الجوهری که از بزرگان علمای عامه است باسناد خود آورده بدین گونه کد رقم کردیم ، ابن أبی الحدید گوید این کلمات را از أبو بكر بر نقيب أبی يحيى جعفر بن يحيى بن أبي زيد البصرى قراءت کردم و گفتم ابو بکر با که ازین تعریض کند گفت بلکه تصریح کند گفتم اگر تصریح می کرد سؤال نمی کردم پس بخندید و گفت این سخن با علی گوید گفتم آیا این
ص: 164
کلام را بتمامت در حق علی گوید بگفت آری ای فرزند این پادشاهی است ملك عقيم است خویش و بیگانه نشناسد گفتم بعد از اصغای این کلمات انصار چه گفتند؟ گفت علی را یاد همی کردند و گفتند خلیفتی رسول خدا حق اوست ابو بکر از اضطراب امر بترسید و ایشان را ممنوع و منهی داشت.
اکنون با سر سخن آئیم چون سخنان ابو بکر را بعلی مرتضی علیه السلام برداشتند حضرتش در خشم شد و این کلمات را مکتوب کرده بابو بکر فرستاد :
﴿ شَقَّوا مُتَلاطِماتِ أَمْواجِ الْفِتَنِ بِحَيازِيم سُفْنُ النّجاةِ ، و حَطَّوا تيجان أهْلِ الفَحْرِ بِجَميع أَهْلِ الْغَدْرِ ، وَ اسْتَضاؤُا بِنُورِ الْأَنْوَارِ ، وَ اقْتَسَمُوا مَواريثَ الطّاهِرات الأبرار ، وَ احْتَقَبُوا ثِقْلَ الْأَوْزارِ بِغَصْبِهِمْ نِحْلَةَ النَّبِيِّ الْمُختارِ ، فَكَأَنِّي بِكُمْ تَتَرَدَّدُونَ فِي الْعَماءِ كَما يَتَرَدَّدُ الْبَعيرُ فِي الطَّاحُونَةِ ، أَما وَ اللَّهِ لَوْ أَذِنَ لِي بِما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ لَحَصَدْتُ رُؤسَكُمْ عَنْ أَجْسادِكُمْ كَحَبِّ الْحَصِيدِ بِقَواضِبَ مِنْ حَدِيدٍ، و لَفَلَقتُ مِنْ جَماجم شَجْعَانِكُمْ ما أَقْرَحَ بِه آماقَكُمْ و أَوْحَشَ بِهِ مَجَالَكُمْ ، فَإِنِّي مُنْذَ عَرَفْتُمُونِي مُرْدِي الْعَساكر و مُفْنِي الْجَحَافِلِ ، وَ مُبِيدُ خُضَرَائِكُمْ ، و مخيدُ ضَوْضَائِكُمْ ، و جَزارُ الدَّوارِينَ إِذْ أَنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ مُعْتَكِفُونَ و إنّي لَصاحِبُکُم بِالأَمسِ.
لَعَمْرُ أبي لَنْ تُحِبُّوا أَنْ تَكُون فِينَا الخَلاقَةُ و النُّبُوَّة و أنتُم تَذْكُرُونَ أَحقادَ بَدْرٍ و ثاراتِ أُحدٍ ، أما و اللّهِ لَوْ قُلْتُ ما سَبَقَ مِنَ اللّهِ
ص: 165
فيكُمْ لَتَداخَلَتْ أَضْلاعُكُمْ في أجوانِكُمْ كَتَداخُلِ أَسْنَانِ دَوارَةِ الرَّحَى فَإِن تَطَقْتُ تَقُولُونَ حَسَدَ، و إِنْ سَكَتْ فَيُقَالُ جَزَعَ ابْنُ أَبطالب مِنَ الْمَوْتِ هَيْهاتَ هَيْهاتَ إِنَّ السَّاعَةَ يُقال لي هذا و أَنَا الْمَوْتُ الْمُمِيتَ خَوَاضُ الْمَنِيَاتِ جَوْفَ لَيْل خَامِدٍ حَامِلُ السَّيْفَينِ الثَّقِيلَينِ وَ الرَّمَحين الطَّوِيلَيْنِ و مُكَسْرُ الرّايَاتِ فِي غُطَامِطِ الْغَمَرَاتِ ، و مُفَرِّجَ الْكُرَبَاتِ عَنْ وَجْهِ خَيْرِ الْبَرِيَّات .
ایهنُوا فَوَ اللَّهِ لَا بْنُ أَبِي طالب آنَسَ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ إِلى مَحالِبِ أُمِّهِ ، هَبَلَتْكُمُ الْهَوابِلُ لَوْ بَحْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيكُمْ فِي كِتَابِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ إضطِرابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ ، و لَخَرَجْتُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ هَارِبِينَ و عَلَى وُجُوهِكُمْ هائِمينَ ، وَ لكِنْ أَهَوِّنُ وَجْدِي حَتَّى أَلْقَى رَبِّي بِيَدِ جَذَاءَ صِفْراً مِنْ لَذَاتِكُمْ خِلُوا مِنْ طَحْنَاتِكُمْ ، فَما مَثَلُ دُنْيا كُمْ عِنْدِي إِلَّا كَمَثَلِ غَيْم عَلا فَاسْتَعْلَى ثُمَّ اسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى ثُمَّ تَمَزَّقَ فَأَنجَلَى رُوَيْداً فَعَنْ قَليل يَنْجَلِي لَكُمُ الْقَسْطَلُ فَتَجِدُونَ ثَمَرَ فِعْلِكُمْ مُرًا أَمْ تَحْصُدُونَ غَرْسَ أَيْدِيكُمْ دُعافاً مُمَرِّقاً و سَماً قاتلًا بِاللّهِ حكيماً و بِرَسُولِ اللَّهِ خَصيماً و بِالْقِيمَةِ مَوْقِفاً وَلا أَبْعَدَ اللّهُ فيها سِواكُمْ وَلا أَتَعَسَ فيها غَیرَ كُم، وَ السَّلامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى﴾.
خلاصه سخن از این کلمات آنست که می فرماید در زمان رسول خدا فتنها را
ص: 166
بشکافتید و از فخر و کبر بیک سوی شدید لکن در پایان کار میراث اهل بیت نبی را مأخوذ داشتید و قسمت کردید سوگند با خدای اگر بچیزی که شما بدان دانا نیستید رخصت داشتم هر آینه سر های شما را می درویدم و فرق های شما را می شکافتم همانا دانسته اید مرا که دشمنان دین را همی دفع دادم و شما معتکف بیوت خویش بودید، دی در غدیر خم با من بیعت کردید و اکنون دوست ندارید که خلافت و نبوت در میان ما باشد چه دل های شما با کین و کید من آکنده گشت از آن روز که در غزوات رسول خدای مشرکین را با تیغ بگذرانیدم سوگند با خدای اگر بگویم آن عذابی که خداوند از بهر شما مقرر داشته از خوف و دهشت پهلو های شما بهم بر چفسد و اضلاع شما درهم فرو شود، چون در طلب حق خود سخن کنم گوئید از در حسد سخن کرد و اگر خاموش باشم گوئید از مرگ بترسید و حال آن که من در غمرات مرگ خوض همی کنم و در تنزیل و تأویل قرآن حامل سيفين و رمحين باشم و علم های اعدا را در هم شکنم و کشف کربات از روی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم نمایم.
سوگند با خدای که پسر ابو طالب با مرگ چنان انس دارد که طفل با پستان مادر هر گاه روشن سازم آن چه خداوند در قرآن مجید برای شما فرو فرستاده چنان مضطرب شوید که رسن طویل در چاه عمیق ، اکنون بر این ستم که شما با من روا داشتید طریق مصابرت سپرم چه دنیای شما در نزد من مکانتی و منزلتی ندارد و زود باشد که آن چه کاشته اید بدروید و ثمر اعمال خویش را که سمّ ناقع است بچشید.
چون مکتوب علی علیه السلام بابو بکر رسید بیمناک شد که از این مناظرات و مخاطرات فتنۀ حدیث شود که اصلاح آن نتوان کرد پس روی با مردم کرد و گفت ای جماعت مهاجر و انصار من در ضياع فدك با شما طریق مشاورت سپردم و شما تصدیق کردید که انبیا را میراثی نباشد لاجرم رأی شما را صواب شمردم و سود فدك را بر فییء مسلمین بر افزودم تا در حفظ ثغور و جهاد با اعدای دین بکار برم اينك على مرا تهدید
ص: 167
می کند و بشمشیر خویش بیم می دهد سوگند با خدای که من حمل خلافت را همی خواهم از دوش خود باز گذاشتن و طلب اقاله کردن و عزل و عزلت گزیدن از بهر آن که با پسر ابو طالب طریق منازعت نسپارم ، مرا با علی و علی را با من چه افتاده است؟
اين وقت عمر بن الخطاب زبان بشناعت باز کرد و گفت ای پسر ابو قحافه هرگز جز این گونه سخن نتوانی کرد تو پسر کسی باشی که نه در روز قتال جریست و نه در قحط سال سخی، شگفتم آید از این دل جبان و نفس ضعیف که تراست همانا من زلال خلافت را از آلایش کدورات صافی کردم تا نيك بنوشی و خوش باشی دل قوى كن و قواعد ملك محكم بدار و شكر خداي را از آن چه من در راه تو بذل کردم بگذار و اگر نه اینك على بن ابي طالب استخوان ترا کالیده کند و بریزاند علی آن صخرۀ صمّاست که تا شکسته نشود رشحه بیرون ندهد و آن افعی جان گزا است که جز بافسون، کس از زخم او نرهد، و آن شجر تلخست که اگر همه با عسلش طلی کنی جز مرارت ثمر نیارد با این همه تو در جای خویش استوار باش و از وعید و تهدید او خاطر مخراش از آن پیش که او بر تو شام کند من بر وی چاشت خورم و قبل از آن که سد باب تو کند ابواب او را مسدود سازم ابو بکر گفت ای عمر سوگند می دهم ترا با خدای اگر قصد قتل ما کند کار بکام آورد و این وقت لختی از فضایل أمير المؤمنين و شجاعت او در غزوات و صبر او را به وصیت پیغمبر از بهر عمر بر شمرد.
از پس آن چنان که حدیث کرده اند علی علیه السلام بمسجد در آمد و هم چنان مهاجر و انصار انجمن بودند پس روی با ابو بکر کرد و فرمود چرا فاطمه را از حق خویش دفع دادی و فدك را مضبوط ساختی؟ ابو بکر پاسخ داد که فدك فيیء مسلمانانست اگر فاطمه اقامه شهود کند و حق خود را به ثبوت رساند فدك از بهر او خواهد بود علی فرمود آیا در میان ما بخلاف حکم خدای حکومت خواهی کرد؟ ابو بکر گفت هرگز چنین نکنم فرمود اگر چیزی در دست مسلمین باشد و
ص: 168
من دعوی دار باشم طلب شهود از که می کنی گفت از تو شاهد خواهم خواست فرمود پس چون است که از فاطمه شاهد خواهی در چیزی که او متصرف بود چه در حیات پیغمبر و چه بعد از وفات پیغمبر؟ در این وقت ابو بکر خاموش شد عمر چون این بدید سخن را از قانون مخاطبت دیگر گون ساخت و گفت یا علی چندین سخن مکن اگر شما را بینه و شهودیست که بکار آید حاضر کنید و اگر نه فدک را دست باز دهید تا از بهر مسلمین باشد.
علی علیه السلام عمر را پاسخ نداد و روی با ابو بکر کرد و فرمود همانا قرائت قرآن کرده باشی مرا خبر ده از این آیت مبارك، ﴿ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِيراً﴾ (1)
در حق ما نازل شده یا در حق غیر ما؟ گفت در حق شما آمده است فرمود ای ابو بکر اکنون از تو سؤال می کنم اگر شهودی در حق فاطمه شهادت بدهد و او را بعصیانی متهم سازد چکنی گفت بر وی مانند دیگر زنان اقامۀ حد کنم فرمود این وقت کافر شوی ابو بکر گفت از کجا این گوئی؟ فرمود : از بهر آن که شهادت خداي را بطهارت او رد کرده باشی و شهادت ناس را پذیرفته باشی هم اکنون قصه فدک از این گونه است چه حکم خدا و رسول را رد کردی و شهادت اوس ابن حدثان که یک تن اعرابی است که بر خویشتن پلیدی کند پذیرفتی و فدک را از فاطمه گرفتی.
﴿وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ فَرَدَدْتَ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ و قَلَت الْبَیِّنَةُ عَلَی مَنِ ادَّعَی وَ الْیَمِینُ عَلَی مَنِ ادُّعِیَ عَلَیْهِ﴾.
یعنی پیغمبر فرمود بر مدعی است که اقامه شاهد کند و قسم بر مدعی علیه وارد آید و تو حکم رسول خدای را رد کردی و از فاطمه که متصرف فدك بود شاهد خواستی.
این وقت مهاجر و انصار بگریستند و گفتند سوگند با خدای که علی سخن بصدق کند آن گاه علی بسرای خویش مراجعت کرد و از آن سوی ابو بکر سخت
ص: 169
اندوهگین گشت و بخانه خویش شد و عمر را حاضر ساخت و گفت امروز نگران بودی و کار ما را با علی نگریستی؟ سوگند با خدای اگر دیگر باره این مجلس آراسته گردد مردم بر ما بشورند و کار از ما بگردانند تدبیر چیست عمر گفت الا آن که علی را باید مقتول ساخت گفت علی را که تواند کشت و این کار از که ساخته توان کرد پسر خطاب خالد بن ولید را در انجام این امر پسنده داشت پس کس فرستادند و خالد را در آوردند و او را گفتند امروز امري بزرك بر تو حمل خواهیم ساخت گفت هر چه خواهید حمل کنید اگر چه قتل علی باشد گفتند سوگند با خدای که جز این اراده نکرده ایم.
آن گاه ابو بکر چنین رای زد و خالد را گفت هنگام بامداد که از برای نماز صف جماعت راست شود در پهلوی علی ایستاده باش و چون من سلام گویم تیغ بران و سر او را بر گیر! خالد تقدیم این امر را بر ذمت نهاد و از نزد ابو بکر بیرون شد اسماء بنت عمیس که بعد از شهادت جعفر بن ابی طالب بنکاح ابو بکر در آمد مواضعه ایشان را اصغا فرمود و كنيزك خود را گفت بنزديك على علیه السلام شو! و این آیت را از قرآن مجید بر وى قراءت كن ﴿ انَّ الْمُلَاءَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ أَنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ﴾، چون كنيزك بیامد و این پیغام بگذاشت علی علیه السلام فرمود با اسماء بگوی ﴿ إِنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ مَا یُرِیدُونَ﴾ یعنی خداوند حایل و حاجز می شود میان ایشان و آن چه اراده کرده اند و بروایتی فرمود ﴿ فَمَنْ یَقْتُلُ النَّاكِثِینَ وَ الْقَاسِطِینَ وَ الْمَارِقِینَ﴾ یعنی اگر این کار بپای برند خبر رسول خدای راست نیاید که فرمود من با مرتدِّین و شکنندگان بیعت و معویه و اصحاب او و خوارج قتال خواهم کرد .
اما از آن سوی چون ابو بکر این مواضعه بیاراست و خالد از نزد او بیرون شد هول و هربی عظیم در دل او راه کرد و با خود بیندیشید که اگر این امر بدست خالد بپای رود فتنه بزرگ بر خیزد و بسا خون ها ریخته شود و کار از او بگردد لا جرم پشیمان گشت و آن شب را تا صباح خواب در چشمش نشد و اندیشه همی کرد
ص: 170
صبح گاه بمسجد آمد و در نماز بایستاد و مردمان صف راست کردند و خالد بن ولید چشم بر علی داشت و با شمشیر خویش در پهلوی علی ایستاده شد و علی علیه السلام اندیشه او را تفرس می فرمود .
و از آن سوی هر لحظه خوف در دل ابو بکر بر زیادت می گشت و بیم داشت که خود نیز در چنین داهيه عرضۀ هلاك و دمار گردد لاجرم جلسه را بدراز کشید و چندان سلام باز نداد که مردمان گمان بردند او را سهو و نسیانی رسیده در پایان کار که قریب بدرخشیدن خورشید بود بانگ برداشت :
یَا خَالِدُ لاَ تَفْعَلْ مَا أَمَرْتُکَ فَإِنْ فَعَلْتَ قَتَلْتُکَ اَلسَّلاَمُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اَللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ.
یعنی ای خالد از آن چه حکم کردم دست باز دار وگرنه سرت را از تن بردارم و سلام باز داد.
علی علیه السلام روی با خالد کرد و فرمود تو را بچه امر کرد؟ گفت مرا بقتل تو مأمور داشت گفت تو فرمان او را بپای می بردی گفت ای و اللّه اگر حکم نهی نرسیده بود چنان می کردم علی علیه السلام از جای بجست و گریبان خالد را بگرفت و فشار داد پس او را بر آورد و سخت بر پشت بیفکند و شمشیر از کفش بدر برد و بر سینه او بنشست و خواست او را با تیغ بگذراند خالد از آن زحمت و آن هول و هیبت قوای ماسکه را از دست بداد و در مسجد پلیدی کرد مردمان بر علی گرد آمدند تا مگر خالد را رهائی دهند و هیچ کس دست نیافت.
عمر بن الخطاب گفت او را بقبر رسول خدای سوگند دهید تا خالد را رها کند پس علی را با صاحب قبر سوگند دادند أمير المؤمنین دست از خالد باز داشت و گریبان عمر را بگرفت و گفت : ﴿ یَا اِبْنَ صُهَاکَ لَوْلاَ عَهْدٌ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ وَ کِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَعَلِمْتَ أَیُّنَا أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً﴾.
یعنی سوگند با خدای اگر وصیت رسول خدای بر صبر من نرفته بود و تقدیر خداوند از پیش نبود بر تو مکشوف می افتاد که ضعیف و ذلیل کیست آن گاه از
ص: 171
عمر نیز دست بداشت و بسرای خویش مراجعت کرد.
این وقت عباس بن عبد المطلب و زبير بن العوام و ابوذر و مقداد و تمامت بنو هاشم فراهم شدند و غوغا برداشتند و شمشیر ها بر کشیدند و گفتند سوگند با خدای که هرگز دست از این اندیشه باز نگیرند تا عمر را هلاک نکنند پس مردمان مختلف گشتند و مضطرب شدند و هم چنان زنان بنی هاشم فریاد بر آوردند و گفتند ای دشمنان خدای چه سرعت می کنید در عداوت پیغمبر و آل پیغمبر: دی با دختر او آن ظلم و ستم که خواستید روا داشتید و امروز قصد قتل برادر و ابن عم و وصى و پدر فرزندان او دارید شما بسیار وقت آهنگ قتل رسول خدای داشتید و دست نیافتید سوگند با خدای که نیز بر قتل علی بن ابی طالب دست نخواهید یافت.
ابن ابی الحدید گویدشیخ ما ابو علی که از علمای افضلیه است گوید شهادت یک نفر صحابی در شریعت پذیرفته نیست الا این که دو تن باشند بعضی از متکلمین و علمای عامه با او احتجاج کرده اند و گفته اند شهادت یک نفر صحابی معتبر است و سند آورده اند که ابو بکر در حدیث « نحن معاشر الانبياء لا نورث » متفرد است و جز ابو بکر کس این سخن حدیث نکرده و سخن ابو بکر را بکذب نمی توان شمرد لاجرم فرض می آید که شهادت یک تن صحابی معتبر باشد اصحاب شیخ ابو علی چون نتوانند ابو بکر را کذاب گویند بزحمت تمام پاسخ دهند و گویند در وقت احتجاج ابو بکر با فاطمه مالك بن اوس بن الحدثان بر سخن ابو بکر شهادت داد،
و دیگر هشام بن محمّد الكلبى حديث کند که فاطمه علیها السلام با ابو بکر گفت رسول خداى فدك را با من عطا کرده است و ام ایمن بدین سخن شاهد منست ابو بکر در جواب گفت «ان هذا المال لم يكن لرسول اللّه و انما كان مالا من اموال
ص: 172
المسلمين» یعنی این مال خاص رسول خدا نیست که با تو عطا کند بلکه مال مسلمین است.
پس از برای قائل است که بگوید آیا از برای پیغمبر جایز نیست که ملکی را از مال مسلمین بدخترش یا بدیگر کس مخصوصاً بذل کند بر حسب وحی خداوند یا بر اجتهاد خود اگر کس بگوید جایز نیست خلاف عقل و خلاف عقیده مسلمین است و اگر بگوید جایز است پس فاطمه بر دعوی خود باقی است و می گوید ام ایمن شاهد منست در این صورت جواب ابو بکر باید این باشد که شهادت ام ایمن به تنهائی مقبول نیست و ابو بکر چنین نگفت بلکه گفت « هذا مال من مال اللّه لم يكن لرسول اللّه» و این جواب صحیح نباشد.
و دیگر ابن ابی الحدید از احمد بن عبد العزیز الجوهری حدیث کند و ما خلاصۀ سخنان او را به پارسی می نگاریم احمد بن عبد العزیز سند بعایشه برد و گوید ازواج پیغمبر عثمان بن عفان را از برای طلب سهم خود از میراث پيغمبر بنزديك ابو بکر فرستادند عایشه گوید من با ازواج گفتم از خدای بترسید آیا نمی دانید که رسول خدا فرمود ﴿ نَحْنُ مَعَاشِرَ اَلْأَنْبِیَاءِ لاَ نُوَرِّثُ مَا تَرَکْنَاهُ صَدَقَهٌ﴾ ابن ابى الحديد گوید این حدیث مشکل ست چه هنگام احتجاج فاطمه با ابو بکر عمر بن الخطاب روی با چند تن کرد که یکی عثمان بود « فقال نشدتكم اللّه الستم تعلمون ان رسول اللّه قال لانورث ما تركناه صدقة» عثمان تصدیق کرد پس با این تصدیق چگونه از جانب ازواج نبی بطلب میراث رسالت کرد مگر آن که عثمان و جز عثمان بر سبیل تقلید و حسن ظن تصدیق ابو بکر کردند و ظن خود را علم نامیدند چه گاهی تواند بود که علم را بر ظن اطلاق کنند.
اگر کسی گوید چگونه عثمان با حسن ظن در طلب میراث رسول برای زوجات شد جواب توان گفت که در مبدء امر شکی داشت که آیا روایت ابو بکر بصدق است یا این حدیث بدروغ آورده از این روی قبول رسالت کرد بعد از آن بامارات معلوم داشت که سخن او راست است.
ص: 173
و دیگر احمد بن عبد العزیز حدیث کند که عمر علی علیه السلام و عباس را سوگند داد که آیا شما علم دارید که پیغمبر فرمود« لا نورث» و ایشان تصدیق کردند و این اشکالی بزرگ است چگونه می شود که عباس باتفاق فاطمه بنزد ابو بکر آید و طلب میراث کند و هم چنان عباس بعد از آن تصدیق طلب ارثی کند که مستحق آن نباشد و دیگر چگونه می شود که علی با آن علم و تصدیق بسخن ابو بکر فاطمه را اذن بدهد که از خانه بیرون شود و در مسجد نزد ابو بکر آید و بدان گونه منازعت کند،
و دیگر آن که اگر پیغمبر میراث نداشت چگونه ابو بکر آلات و دابه و بعضی اشیاء را از اموال پیغمبر بعلی گذاشت زیرا که علی وارث نبود و اگر آن اشیا را از برای فاطمه عطا کرد نیز جایز نبود بسبب آن که حدیثی که ابو بکر آورده منع میراث کند خواه کم و خواه زیاد باشد و اگر کسی گوید « نَحْنُ مَعاشِرُ الأَنْبِياءِ لا نُوَرثُ ذَهَباً وَلا فِضَّةً وَلا داراً وَلا عِقاراً» تواند بود که جز این اشیاء را بمیراث گیریم این درست نباشد زیرا که از این عبارات چنان که عادت عرب است قصد نفی میراث بتمامت می شود و ابو بکر حدیث آورد که آن چه از انبیا باز ماند صدقه است و نگفت: بعضی صدقه است و بعضی میراث است و سخن ابو بکر دلالت بر عموم انتفاء ارث می کند از تمامت اشیاء.
و دیگر چنان افتاد که یک روز علی علیه السلام و عباس بنزديك ابو بكر شدند و در طلب ميراث پيغمبر آغاز مخاصمت نهادند عباس گفت من عم پیغمبرم و وارث اویم اينك على از تر که آن حضرت مرا دفع همی دهد ابو بکر گفت ای عباس آن وقت که پیغمبر بنی عبد المطلب را انجمن کرد و فرمود كدام يك از شما وصی و خلیفه من شوید و انجاز مواعید من کنید و ادای دین من فرمائید بتمامت کناره جستید جز على « فقال له النبىُّ أنت كذلك» چون سخن بدین جا آورد عباس گفت اگر چنین است و علی خلیفه پیغمبر و وارث اوست ترا که بر این مسند جای داد و چگونه بر علی پیشی گرفتی و حاکم شدی؟ ابو بکر گفت هان ای بنی عبد المطلب با من
ص: 174
غدر و حیلت ورزیدید.
گویند وقتی در مجلس هارون الرشيد يحيى بن خالد برمکی از هشام بن الحکم سؤال کرد که آیا تواند شد که دو مرد با هم مخاصمه کنند و هر دو بحق باشند یا هر دو تن از در باطل سخن کنند یا یکی بر حقست و آن دیگر به باطل؟ هشام گفت هر دو نتوانند بحق یا بر باطل بود بلکه یکی بر حق و یکی بر باطل است یحیی گفت چگوئی در حق علی بن ابی طالب و عباس بن عبد المطلب آن گاه که در طلب میراث پیغمبر مخاصمت بنزديك أبو بكر بردند كدام يك سخن بحق گفتند.
هشام گوید با خود بیندیشیدم که اگر گویم حق با عباس بود کافر شوم و اگر گویم حق با علی بود هارون سر مرا از تن دور کند این وقت فرا یاد من آمد سخن امام جعفر علیه السلام که فرمود ﴿ یَا هِشَامُ، لَا تَزَالُ مُؤَیَّداً بِرُوحِ الْقُدُسِ مَا نَصَرْتَنَا بِلِسَانِكَ﴾ یعنی ای هشام مادام که بزبان نصرت ما جوئی روح القدس ترا نیرو دهد پس دل قوی کردم و گفتم هيچ يك بر خطا نبودند و مانند آن در قرآن مجید است مگر در قصۀ داود نخواندۀ که می فرماید :
﴿ وَ هَلْ أَتيكَ نَبَوُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ إِذْ دَخَلُوا عَلَى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قَالُوا لا تَخَف خَصْمَانِ بَغَى بَعضُنَا عَلَى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَلا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إلى سَواء الصَّراطِ﴾ (1)
خلاصه معنی آنست که دو تن فریشته در مسجد بر داود علیه السلام ظاهر شدند داود بترسید گفتند بیم مکن ما دو تن خصمیم یکی بر آن دیگر ظلم کرده در میان ما بعدل حكم كن اكنون اى يحيى بگوى كدام يك از اين دو فریشته بر آن دیگر ظلم كرد كدام يك بصواب و كدام يك بخطا بودند؟ يحيى گفت هیچ کدام بخطا نبودند و خصمی نکردند بلکه خواستند داود را از آن چه حکم کرد تنبیهی کنند هشام گفت
ص: 175
علی و عباس نیز خصمی نداشتند بلکه خواستند أبو بکر را از خطایش تنبیه دهند و بنمایند که علی را در میراث پیغمبر حقست هارون هشام را تحسین فرمود .
و نیز ابن أبی الحدید گوید از علی بن الفارقی مدرس مدرسۀ بغداد سؤال کردم که آیا فاطمه در آن چه گوید سخن بصدق کند گفت جز از در صدق سخن نراند گفتم پس چگونه أبو بكر فدك را باو نگذاشت و حال آن که او را راست گوی می دانست با این که مردی از در مزاح و دعابت نبود سخنی لطیف و پسندیده آورد و گفت اگر آن روز بر صدق فاطمه تصدیق می کرد و فدک را تسلیم می داد روز دیگر می آمد و خلافت را از برای علی می خواست و او را از مسند حکم رانی بر خاستن می فرمود و از برای أبو بکر جای عذر نبود چه روز پیش سخن او را بی حاجت بیّنه و شاهد بهر چه دعوی دار باشد مسجل داشته بود دیگر خلاف آن نتوانست کرد .
باتفاق علمای عامه و فقهاي اثنا عشریه چندان که فاطمه علیها السلام بعد از رسول خدای زندگانی داشت بر ابو بکر و عمر غضبناك بود و هم چنان غضبناك از جهان بگذشت در صحیح بخاری از یحیی بن بکیر سند بعایشه منتهی شود گوید:
چون فاطمه در طلب میراث و اخذ فدك و خمس أموال خیبر سخن کرد. «فأبي أَبُو بَکْرٍ أَنْ یَدْفَعَ إِلَی فَاطِمَهَ مِنْهَا شَیْئًا فَوَجَدَتْ فَاطِمَهُ عَلَی أَبِی بَکْرٍ فِی ذَلِکَ فَهَجَرَتْهُ , فَلَمْ تُکَلِّمْهُ حَتَّی تُوُفِّیَتْ , وَعَاشَتْ بَعْدَ النَّبِیِّ سِتَّهَ أَشْهُرٍ , فَلَمَّا تُوُفِّیَتْ , دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِیٌّ علیه السلام لَیْلاً , وَلَمْ یُؤْذِنْ بِهَا أَبَا بَکْرٍ , وَصَلَّی عَلَیْهَا علیُّ» یعنی ابو بکر از آن اشیا که فاطمه طلب فرمود هيچ يك را باز نداد پس فاطمه بر ابو بکر خشمگین گشت و از نزد او پیرون شد و دیگر باره با او سخن نکرد تا از جهان بگذشت و بعد از پیغمبر شش ماه زنده بود و چون وفات یافت شبان گاه علی علیه السلام او را بخاک سپرد و بر او نماز گذاشت و أبو بکر را بر تشییع جنازه و نماز اعلام نداد و در صحیح
ص: 176
مسلم نیز بدین گونه وارد است .
و هم در خبر است که چون فاطمه مریض شد يك روز ابو بكر و عمر بن الخطاب أمير المؤمنين على علیه السلام را در مسجد دیدار کردند و حال فاطمه را بپرسیدند و خواستار شدند که بعیادت آن حضرت حاضر شوند و از گناه خود معذرت بجویند پس بدر خانه فاطمه آمدند علی علیه السلام بدرون خانه شد و اجازت طلبید عرض کرد حکم تراست پس فاطمه مستور شد و ابو بکر باتفاق عمر در آمدند « فدخلا و سلّما و قالا ارضى عنا رضی اللّه عنك » یعنی در آمدند و سلام دادند و گفتند از ما راضی شو که خدای از تو راضی باشد فاطمه گفت شما را بر این امر چه داعی گشت « فقالا اعترفنا بالاساءة و رجونا أن تعفى عنا» گفتند اعتراف آورده ایم که بد کرده ایم اکنون امیدواریم که ما را معفو داری.
فاطمه فرمود اگر این سخن بصدق کنید از شما سؤالی خواهم کرد براستی پاسخ گوئید گفتند فرمان کن ﴿ قَالَت نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ سَمِعْتُمَا رَسُولَ اَللَّهِ یَقُولُ: فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي، فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِي﴾ گفت سوگند می دهم شما را بخدا آیا شنیدید که رسول خدا فرمود فاطمه پارۀ گوشت منست هر که او را آزار کند مرا آزار کرده است گفتند ای دختر محمّد چنین است که تو گوئی پس فاطمه دست بدرگاه یزدان برداشت ﴿ فَقَالَ اَللَّهُمَّ اِنَّهُما قَدْ اذَياني، فَاَنَا اَشْكُوهُما اِلَيْكَ وَ اِلي رَسُولِكَ﴾ گفت الها پروردگارا این دو تن بر من ظلم کردند و من شکایت ایشان را بنزد تو و پیغمبر تو می آورم .
آن گاه فرمود ﴿ لَا وَ اللَّهِ لَا أَرْضَی عَنْکُمَا أَبَداً حَتَّی أَلْقَی أَبِی رَسُولَ اللَّهِ وَ أُخْبِرَهُ بِمَا صَنَعْتُمَا فَیَکُونَ هُوَ الْحَاکِمَ فِیکُمَا﴾ یعنی قسم با خدای که ابد الدهر از شما راضی نمی شوم تا ملاقات کنم پدرم رسول خدای را و او را آگهی رسانم از این جور و ستم که شما با من روا داشتید و او در میان ما حکم فرماید پس ابو بکر و عمر از نزد فاطمه بیرون شدند و ابو بکر از کلمات فاطمه مضطرب گشت و فریاد بویل برداشت و آغاز جزع و فزع نهاد عمر گفت ای خلیفه رسول خدا از گفتار زنی
ص: 177
چندین فزع مکن و آسوده باش.
ابن قتیبه که از بزرگان اهل سنت و جماعت است گوید عجب دارم از سخت دلی حضرت فاطمه علیها السلام که بزاری و ضراعت این دو شیخ سال خورده نبخشود و عذر ایشان را نپذیرفت و مردم شیعی گویند ابن قتیبه و دیگر علمای اهل سنت ندانسته اند که فاطمه علیها السلام از این همه کوشش که می نمود اظهار تظلم می فرمود و می گریست و چندین محنت و ضرب و زحمت بر او می رسید نه از برای فدك بود بلکه همی خواست تا مکشوف دارد که ابو بکر و عمر غصب خلافت کردند و امت پدرش را بضلالت انداختند غم امت همی داشت با این همه حق از باطل جدا نشد تا قیامت این داهیه در میان امت بماند.
و هم چنین علی مرتضی علیه السلام در خاطر نداشت که چهار روزه دنیا را فرمان روائی کند و حال آن که دنیا بطفیل وجود او مخلوق گشت بلکه این همه رنج و تعب که در طلب حق خود می کشید از برای آن بود که امت پیغمبر بضلالت نیفتد و طعمه دوزخ نشوند و همیشه چنین بود که پیغمبران خدا و اوصیای ایشان همواره غم امت داشتند و از این جا بود که علی علیه السلام همیشه محزون بود زیرا که ابو بکر و عمر بنیان دین را بر باطل نهادند و بیش تر از امت پیغمبر را تا قیامت دوزخی کردند کدام رنج از برای پیغمبر و آل او از این افزون تواند بود ؟
بالجمله فاطمه از پس این مصائب چهل روز مریض بود چنان افتاد که یک روز عایشه دختر طلحه بنزديك آن حضرت آمد و او را گریان یافت گفت پدر و مادرم فدای تو باد از بهر چه می گریی ؟
﴿ فَقَالَتْ لَهَا : أَتَسْتَلْني عَنْ هَنَةٍ حَلَّقَ بِهَا الطَّائِرُ و حَفِيَ بِهَا السّائِرُ رَفَعَت إلَى السَّماء أثراً و رَزَنَتْ فِي الْأَرْضِ خَبَراً ، إِنَّ قُحَيْفَ تَيْمِ وَ أحَیولَ عَدِي جاريا أَبَا الْحَسَنِ في السَّباقِ حَتَّى إِذا تَفَرَّيَّا بِالْخَناقِ أَسَرًا
ص: 178
لَهُ السَّنانَ و طَوياهُ الْإعْلانَ ، فَلَمّا خَبَاً نُورُ الدِّينِ و قُبِضَ النَّبي الأمينُ نَطَقَا بِفَوْرِهِما و نَفَتَا بِسَوْرِهِما و أذَلا فَدَكَ فَيا كَم لَها مِنْ مَلِكِ مَلَكَ إنَّها عَطِيَّةُ الرَّبِّ الْأَعْلَى لِلنَّجِيِّ الأوفى وَ لَقَدْ نَحَلْتُها لِلصَّبْيَةِ السَّواغِب عَنْ نَجْلِهِ و نَسلي و إنَّها لَبِعِلْمِ اللّهِ و شَهادَةِ أَمِينِهِ فَإِنِ انْتَزَعا مِنِي الْبَلْغَةَ و مَنَعَانِي اللُّمْظَةَ فَأَحْتَسِبُها يَوْمَ الْحَشْرِ زُلْفَةٌ وَ لَيَجِدَنَّها آكِلُوهَا سَاعِرَةَ في لَظى جَحيمٍ﴾.
خلاصه معنی این کامات آنست که فاطمه علیها السلام با عایشه دختر طلحه فرمود آیا سؤال می کنی از من حدیث شنیعی را که بر پر مرغان بسته شد و در جهان پراکنده گشت و مسرعان را پا افزار ها سوده شد و حافياً باطراف جهان رسانیدند و غبار آن تا آسمان برفت و خبر مصیبت آن زمین را فرو گرفت همانا أبو بكر و عمر که ناکس ترین قبیله تیم و طائفۀ عدی اند در زمان رسول خدا با على علیه السلام رايت مسابقت بر افراشتند و چون دست نیافتند خصمی خویش را پنهان داشتند تا آن گاه که رسول خدای بجهان دیگر تحویل داد ، در زمان خصومت خویش آشکار کردند و فدك را مضبوط ساختند ای قوم حاضر شوید و این شگفتی بنگرید چه بسيار ملوك كه مالك فدك شدند و ازین پس مالك شوند با هیچ کس وفا نکند همانا این فدك عطیه خداوند است بر پیغمبر خود و پیغمبر با من عطا کرد برای فرزندان خود و از بهر اولاد من خداوند داناست و امین او شاهد است اگر ابو بکر و عمر از من گرفتند و طریق معاش طفلان مرا قطع کردند این فدك باخراجی که ایشان مأخوذ دارند افزون از بقایای طعامی نیست که در زیر دندان بماند و من برای قربت حضرت حق بر این ستم صبر می کنم و البته در قیامت این فدک بر غاصبین آن آتش دوزخ و حمیم
جهنم خواهد شد.
مع القصد چون مرض فاطمه گران شد علی علیه السلام را از بهر وصیت طلب
ص: 179
فرمود و خانه را از بیگانه بپرداخت علی علیه السلام در آمد و بر بالین او بنشست فاطمه عرض کرد که ای پسر عم من سفر آن جهانی خواهم کرد اکنون ترا بچند چیز وصیت می کنم نخست فرمود یا علی مرا هرگز در معاشرت خود دروغ زن و مخالف خود نیافتی علی فاطمه را بر گرفت و سر او را بر سینه خود بچسفانید و گفت ای دختر پیغمتر تو دانا تر و پرهیز کار تر از آنی که بمخالفت با من نکوهش بینی چه گرانست بر من مفارقت تو و حال آن که چاره پذیر نیست .
آن گاه فاطمه فرمود یا علی مرد را از زن گریزی نباشد پس از من أمامه دختر زینب را تزویج فرمای زیرا که او خواهر زادۀ منست و از بهر فرزندان من مانند من مهربان باشد دیگر از بهر من ترتیب نعش کن بدان سان که فریشتگان مرا نمودند تا جسد مرا بپوشاند و چون دیگر مردگان حجم بدن من بر زبر تخته دیدار نشود و بروایتی اسماء بنت عمیس صورت نعش را چنان که در حبشه دیده بود خدمت فاطمه معروض داشت و پسندیده افتاد دیگر فرمود این جماعت که بر من ستم کردند و حق مرا غصب نمودند راضی نیستم که بر جنازه من حاضر شوند و بر من نماز گذارند مرا در شب گاهی که دیده ها در خواب باشد دفن کنی پس لختی علی و فاطمه بگریستند و علی علیه السلام این شعر انشاد فرمود :
و إنَّ حياتى منك يا بنت احمد *** باظهار ما أخفيته لشديد
ولكن الامر اللّه تعنو رقابنا *** و ليس على امر الاله جليد
اتصر عنى الحمى لديك و اشتكى *** اليك و مالى في الرجال نديد
أصرُّ على صبر و اقوى على منى *** اذا صبر خوار الرجال بعيد
و في هذه الحمى دليل بأنها *** لموت البرايا قائد و برید
از پس آن اسماء بنت عمیس را حاضر ساخت و فرمان کرد تا آب آورد و بدان وضو ساخت و بروایتی غسل کرد و جامه نو پوشید و استعمال طیب فرمود و اسماء را گفت هنگام وفات رسول خدا جبرئیل چهل در هم کافور از بهشت آورد
ص: 180
پدرم آن را سه بهره کرد یکی از بهر خود و یکی از بهر علی و سه دیگر از برای من گذاشت بهره مرا حاضر کن تا مرا بدان حنوط کنند آن کافور را بفرمود بر فراز سر او نهادند و پای خود را بسوی قبله کرد و جامۀ زبر پوش خود ساخت و فرمود ای اسماء ساعتی بباش آن گاه مرا بخوان اگر پاسخ نگویم با پدر خود ملحق شده ام آن وقت علی را آگهی ده.
لاجرم پس از ساعتی اسماء عرض کرد که ای دختر بهترین فرزندان آدم جوابی نشنید پیش شد و زبر پوش از روی آن حضرت باز کشید و روی او را ببوسید و همی گفت سلام مرا بحضرت رسول برسانی این وقت حسنین در آمدند و حال بدانستند امام حسن بر روی مادر افتاد امام حسین بر پای او افتاد همی بوسه زدند و گفتند ای مادر با ما سخن همی گوی در این وقت امیر المؤمنين على علیه السلام در آمد و همی بگریست و این شعر بفرمود :
حبيب ليس يعدله حبيب *** و ما لسواه في قلبی نصيب
حبيب غاب عن عینی و جسمی *** و عن قلبي حبيبي لا يغيب
و نیز فرماید:
و ما الدهر و الايام الا كماترى *** رزية مال او فراق حبيب
و ان امرء أقد جرب الدهر لم يخف *** تقلّب حاليه لغير لبيب
این هنگام خبر وفات فاطمه در مدینه پراکنده گشت زنان بنی هاشم بانگ بناله برداشتند و مرد و زن مدینه بهای های بگریستند چنان شد که روز وفات رسول خدای مدینه بلرزید ابو بکر و عمر علی را گفتند در نماز با فاطمه از ما سبقت مجوی و مردمان انتظار می بردند که جنازه فاطمه بیرون شود تا تشییع کنند و نماز بگذارند ابوذر بمیان جماعت آمد و گفت ای مردم بیرون آوردن جنازه در این پسین که روز بپای می رود بتأخير افکندند لا جرم مردمان متفرق شدند و انتظار بامداد بردند چون بهری از شب بگذشت امیر المؤمنين على و حسن و حسین جنازه را تحویل دادند پس علی و حسنین و عمار و مقداد و عقیل و زهیر و ابوذر و سلمان و بریده و عباس
ص: 181
و گروهی از بنی هاشم و خواص بر آن حضرت نماز گذاشتند و هم در آن شب بخاك سپردند حدیث کرده اند که چون فاطمه را بخاک می سپرد دو دست از قبر بیرون شد مانند دست پیغمبر و فاطمه را بگرفت و در برد پس امیر المؤمنین قبر او را مستوی داشت و آثار قبر او را محو کرد تا کس بدان پی نبرد و از کثرت حزن و اندوه آب در چشم بگردانید و روی با قبر رسول خدای کرد و گفت :
﴿ السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ عَني و عَنْ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ في جَوارِكَ وَ السّريعةِ اللَّحاقِ بِكَ قَلَّ يَا رَسُولَ اللّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقِّ عَنْها تَجَلّدي إِلَّا أَنَّ لِي فِي التَّأْسِي لِي بِعَظِم فِرْقَتِكَ و فَادِح مُصيبَتِكَ، مَوْضِعَ تَعَزّ فَلَقَدْ وَ سَدْتُكَ في مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ ، و فاضَتْ بَيْنَ نَحْري و صَدري نَفْسُكَ ، إِنَّا لِلَّهِ و إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .
فَلَقَدِ اسْتَرْجَعْتَ الوَدِيعَةَ و أَخَذْتَ الرَّهِينَةَ ، أَمَا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَما لَيْلي فَمُسَهُّد إلى أَنْ يَخْتارَ اللّهُ لي دارَكَ الَّتي أَنتَ بِها مُقيم و سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتَكَ فَأَحْفِهَا السُّوالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الحالَ هذا وَ لَمْ يَطْلِ الْعَهْدُ مِنْكَ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذَّكْرُ ، وَ السَّلامُ عَلَيْکُما سَلامَ مُوَدِّع لا مالّ ولا سئيم فَإِنْ أَنصَرِف فَلا عَنْ مَلالَةٍ ، و إِنْ أَقَمْ فَلَا عَنْ سُوءٍ ظَنّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصّابِرينَ﴾.
فرمود ای رسول خدا سلام باد بر تو از جانب دختر تو که در جوار تو فرود می آید و زود با تو پیوسته می شود ای رسول خدا صبر من در فراق او اندك شد و نيروى من سستی گرفت لکن بعد از مصیبت تو و توانائی در مفارقت تو روا باشد که در
ص: 182
این داهیه نیز صبوری پیشه کنم چه تو را بدست خویش در قبر جای دادم و جان تو در میان سینه و نحر من جریان یافت پس ما بندگان خدائیم و بازگشت ما بسوی خداوند است .
همانا امانت خود را مأخوذ داشتی و گروگان خویش باز گرفتی از این پس اندوه من هرگز بر نخیزد و خواب در چشم من نرود تا آن گاه که خداوند مرا بسوی تو کشاند، زود باشد زود باشد که دختر تو آگهی دهد ترا، از وی پرسش کن و باز دان که چه ظلم ها بر ما روا داشتند و چه ستم ها کردند با این که زمانی دراز از عهد تو بر نگذشته و یاد تو محو و منسی نگشته، سلام باد بر تو و بر دختر تو سلام وداع کننده نه سلام ملول اگر از قبر تو باز شوم از ملالت اقامت نیست و اگر بپایم بر آن چه خداوند صابران را وعده کرده بد گمان نباشم و در کنار قبر فاطمه این شعر قراءت کرد :
مالى وقفت على القبور مسلّماً *** قبر الحبيب فلم يرد جوابی
أحبيب مالك لا تردُّ جوابنا *** انسیت بعدى خلة الاحباب
و این شعر را در پاسخ خویش از جانب فاطمه علیها السلام قراءت کرد :
قال الحبيب و كيف لي بجوابكم *** و أنا رهين جنادل و تراب
أكل التراب محاسنى فنسيتكم *** و حجبت عن اهلى و عن أترابي
فعليكم منا السلام تقطعت *** عنى و عنكم خلة الاحباب
و این قصیده را در مرثیه فاطمه علیها السلام فرماید :
الاهل الى طول الحيوة سبيل *** و أنى و هذا الموت ليس يحول
و اني و ان اصبحت بالموت موقناً *** فلى امل من دون ذاك طويل
و للدهر الوان تروح و تغتدى *** و انّ نفوساً بينهن تسيل
و منزل حق لا معرج دونه *** لكل امرء منها اليه سبيل
قطعت بأيام التعزز ذكره *** و كلُّ عزيز ما هناك ذليل
أرى علل الدنيا علىُّ كثيرة *** و صاحبها حتى الممات عليل
ص: 183
و انى لمشتاق الى من احبه *** فهل لى الى من قد هويت سبيل
و انی و ان شطت بي الدار نازحاً *** و قدمات قبلى بالفراق جميل
فقد قال في الامثال في البين قائل *** اضرَّ به يوم الفراق رحيل
لكل اجتماع من خليلين فرقة *** و كل الّذي دون الفراق قليل
و ان افتقادي فاطماً بعد احمد *** دليل على ان لا يدوم خليل
و كيف هناك العيش من بعد فقدهم *** لعمرك شيء ما اليه سبيل
سيعرض عن ذكرى و تنسى مودتي *** و يظهر بعدى للخليل عديل
و لیس خليلى بالملول ولا الذي *** اذا غبت يرضاه سوای بدیل
ولكن خليلى من يدوم وصاله *** و يحفظ سرَّى قلبه و دخیل
اذا انقطعت يوماً من العيش مدتى *** فان بكاء ان الباكيات قليل
يريد الفتى أن لا يموت حبيبه *** و ليس الى ما يبتغيه سبيل
و لیس جليلا رزء مال و فقده *** ولكن رّزء الاكرمين جليل
لذلك جنبي لا يواتيه مضجع *** و في القلب من حرَّ الفراق غليل
در موضع قبر فاطمه علیها السلام چند گونه سخن کرده اند بعضی در بقیع دانند و گروهی بر آنند که در میان قبر رسول خدای و منبر آن حضرت مدفون ست چه پیغمبر فرموده میان قبر من و منبر باغی است از باغ های بهشت و منبر من دری از در های بهشت است و جماعتی گویند در خانه خود مدفون ست و این سخن را استوار شمرده اند و زندگانی فاطمه را نیز بعد از پیغمبر مختلف نوشته اند بعضی شش ماه و برخی سه ماه و گروهی چهل روز گفته اند بأصحّ اقوال هفتاد و پنج روز دانسته اند و روز وفات فاطمه را نیز بجهت این اختلاف اقوال مختلف نوشته اند.
و در مدت عمر آن حضرت نیز اختلاف کرده اند بعضی سی و پنج سال و برخی سی سال و گروهی بیست و هشت سال و جمعی بیست و هفت سال و جماعتی بیست و سه سال گفته اند و اصح اقوال آنست که آن حضرت هیجده سال داشت که وفات کرد و من بنده ولادت فاطمه را در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ روز جمعه
ص: 184
بیستم جمادی الاخره هشت سال شمسی قبل از هجرت رقم کرده ام و چون وفات او را هفتاد و پنج روز بعد از رحلت پیغمبر گیریم شنبه سیزدهم جمادی الاولی بسرای جاوید شتافته و مدت عمر آن حضرت هفده سال و ده ماه و بیست و سه روز بوده و اللّه اعلم بحقيقة الحال.
بالجمله على علیه السلام فاطمه را نیم شب بخاک سپرد و با سرای خویش مراجعت فرمود صبح گاه ابو بکر و عمر و دیگر مردم از برای نماز با فاطمه حاضر شدند مقداد گفت فاطمه را دوش با خاک سپردند عمر چون این بشنید خشمناک شد و بأبو بکر گفت نگفتم چنین خواهند کرد عباس گفت فاطمه این چنین وصیت کرد و نخواست شما با او نماز کنید «فقال عمر: انكم لا تتركون يا بنى هاشم حسدكم القديم لنا ابداً ان هذه الضغائن التي في صدوركم لن تذهب و اللّه لقد هممت أن أنبشها فاصلّى عليها فقال علىّ علیه السلام و اللّه لو رمت ذاك يا بن صهاك لا رجعت اليك يمينك لئن سللت سيفى لا غمدته دون ازهاق نفسك فرم ذلك».
عمر گفت ای بنی هاشم این حسد دیرینه را که از ما در دل دارید هرگز ترك نخواهید گفت و آن کین ها که از ما در خاطر نهفته اید محو نخواهد گشت سوگند با خدای که بر ذمت نهاده ام او را از قبر بر آورم و بر او نماز گذارم علی علیه السلام فرمود ای پسر صهاک سوگند با خدای اگر این قصد کنی سوگند ترا بر تو باز گردانم چه اگر در کیفر آهنگ تو تیغ بر کشم خون تو بریزم پس در غلاف گذارم عمر دانست که علی سوگند خویش راست کند ناچار لب فرو بست و از آن اندیشه دست باز داشت.
در خبر است از جعفر صادق علیه السلام سؤال کردند که مصحف فاطمه کدام است ؟
﴿ فَسَكَت طَويلًا ثُمَّ قَالَ : إِنَّكُمْ لَتَبْحَثُونَ عَمّا تُرِيدُونَ وَ عَمّا لا تريدُونَ ، إِنَّ فاطِمَةَ مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللّهِ خَمْسَةٌ و سَبْعِينَ يَوْماً وَ كانَ دَخَلَها حُزْنُ شَديدٌ عَلَى أبيها وَ كانَ جِبْرَئِيلُ يَأْتِيهَا فَيُحْسِنُ عَزاء هَا عَلَى
ص: 185
أبيها وَ يُطَيِّبُ نَفْسَها ، وَ يُخبِرُها عَنْ أَبيها وَ مَكانِه وَ يُخْبِرُها بِما يَكُونُ بَعْدَها في ذُرِّيَّتِها وَ كانَ عَلى يَكْتُبُ ذلِكَ فَهذا مُصْحَف فاطِمَةَ﴾.
امام جعفر صادق علیه السلام ساعتی خاموش شد آن گاه فرمود پرسش می کنید از آن چه اراده می کنید و از آن چه اراده نمی کنید همانا فاطمه بعد از رسول خدای هفتاد و پنج روز بزیست و در مرگ پدر هر لحظه حزن و اندوه او بزیادت می گشت و جبرئیل هر روز او را بتعزیت و تسلیت می آمد و او را از مکان و مکانت پدر آگهی می آورد و خبر می داد او را بآن چه تا روز باز پسین واقع می شود و در ذریت او پدید می گردد و علی مرتضی این جمله را رقم می کرد پس اینست مصحف فاطمه.
از پس آن که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم را بخاک سپردند چون سه روز سپری شد ابو بکر بفرمود تا در مدینه ندا در دادند که ای جماعت مهاجر و انصار پیغمبر فرمان داد که شما با جيش اسامة بغزاة روم سفر کنید چون پیغمبر نا توان گشت این فرمان بتأخير رفت اکنون نخستین جز امتثال امر پیغمبر نشاید کردن کار بسازید و ساخته جنگ شوید مردمان چون این بشنیدند بر أبو بکر گرد آمدند و گفتند یا خلیفة رسول اللّه این نه درست است که فرمائی مگر ندانی که عرب بادیه از دین رسول بیرون شدند و طلیحه بنی اسد را به پیغامبری بر داشتند و مسیلمه کذّاب در یمامه پیغمبر دیگر گشت و لشکری انبوه فراهم آورد و بنى فزاره عيينة بن حصن را به پیغمیری باور داشتند و بنی عامر و قبیله غطفان رتق و فتق امر خویش بر سلمة بن القشیری گذاشتند بنی سلیم یک باره سر از دین بر تافتند و بنی تمیم بفرمان بردارى مالك بن نويره شتافتند و جماعتی بزرگ سجاح (1) بنت المنذر را پیغمبر خویش دانستند و مردم
ص: 186
بحرین با خطم بن زید پیوستند و اينك تو در مدینه نشسته باشی و مسلمانان جز این نیستند که در گرد تو باشند اگر ایشان را از مدینه بیرون شدن فرمائی و خود با مردمی اندك بجای مانی بعید نباشد که جماعتی ترا از در مناجزت بر خیزد و ترا نیروی مبارزت برود .
ابو بکر گفت من فرمان پیغمبر دیگرگون نکنم و خداوند بی چون را حافظ خویش دانم مردم چون دانستند ابو بکر از اندیشۀ خویش باز نگردد عمر بن الخطاب را دیدار کردند و گفتند بنزديك خليفه پيغامبر شو. و او را تنبیه می ده بگو مردم را از کنار خویش پراکنده مکن و اگر این خواهی کرد ما را بفرمان برداری اسامة بن زید فرمان مکن چه او غلام زاده باشد و ما مهاجر و انصاریم عمر چون این خبر بابو بکر بر داشت گفت گریزی نیست هر کرا پیغمبر ملازمت جیش اسامه فرموده است باید بیرون شود عمر گفت اکنون که ایشان را از این سفر گزیری نیست همی خواهند که جز اسامه را بر ایشان امیر فرمائی گویند ما را بزیر علم اسامه رفتن عار باشد.
ابو بکر گفت ای عمر سخن دیوانگان گوئی آن را که پیغمبر برداشته است من چگونه توانم پست کرد لاجرم عمر باز شد و مردمان را گفت از این سفر گزیری نباشد لابد بباید رفتن وزیر رأيت اسامة بباید بودن ناچار مردمان دل بر سفر نهادند و ساخته راه شدند پس روز بیرون شدن ایشان از مدینه اسامه بر نشست و با گروهی از سپاه بدر سرای ابو بکر آمد ، ابو بکر از خانه بیرون شد و مشایعت اسامه را با جماعتی از مهاجر و انصار پیاده همی راه بريد عبد الرحمن بن عوف پیش شد و اسب پیش داشت که یا خلیفة رسول اللّه بر نشین اسامه و دیگر مردم همی گفتند پیاده چند توان طی مسافت کرد؟ بر نشین.
ابو بکر گفت چند از این گونه سخن کنید مگر نشنیدید که رسول خدای فرمود ﴿ مَنِ اغْبَرَّتْ قَدَمَاهُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ حَرَّمَ اللَّهُ جَسَدَهُ عَلَی النَّار﴾ پای هر کس در راه خدا گرد آلود شود آتش دوزخ بر او دست نیابد این بگفت و لختی از بیرون مدینه طی
ص: 187
مسافت کرد آن گاه از بهر وصیت بایستاد و گفت ای مردمان شما را می فرمایم که از فرمان اسامه که امروز امیر شماست بدر مشوید و در غنیمت خیانت مکنید و چون بر دشمن دست یابید کودکان را پایمال هلاك مسازید و درخت میوه دار را از بیخ مزنید و رهبانان نصارا را که هرگز مردم را نیازارند می ازارید آن گاه اسامه را فرمود که بدان گونه که پیغمبرت فرمان کرد نخست باراضی قضاعه گذر کن و از آن جا تا حدود شام شو آن جا که پدرت زید را کشته اند و اگر اجازت کنی عمر بن الخطاب را که رسول خدای ملازمت جيش تو فرمود بنزديك ما باشد تا از رأی و رویت او مدد گیریم اسامه گفت اجازت کردم .
پس ابو بكر با عمر بن الخطاب و جماعتی از اصحاب راه مدینه پیش داشت و اسامه با لشکر طریق بلاد قضاعه بر گرفت و نا گاه بر اراضی ایشان تاختن برد و مردم قضاعه را عرضۀ قتل و غارت داشت و هر کس از قبایل عرب که طریق ارتداد گرفت و از ادای زکوة تقاعد ورزید از نهب و غارت ایشان خویشتن داری نکرد، بدین گونه راه برید و کار بساخت تا سر حد شام آن جا که زید حادثه را کشته بودند همه جا رزم زنان بود مرد بکشت و مال بگرفت پس نصرت کرده و ظفر دیده بعد از چهل روز باز مدینه شد و مسلمانان شاد شدند.
و ابو بکر این فتح را بفال نيك گرفت و این هنگام خواست تا لشکری اعداد کند و آهنگ اهل ارتداد فرماید اصحاب گفتند یا خلیفة رسول اللّه اگر تو را در جنگ آسیبی زنند پشت اسلام بشکند نیکو آنست که لشکری کنی و سرداری بگزینی و اصلاح امر اهل ارتداد را بدو گذاری، ابو بکر را این سخن پسنده افتاد و نخستين بعمرو بن العاص نامه کرد و این وقت عمر و در عمان بود چون نامه بدو رسید صنا دید مردم عمان را طلب کرد و گفت ای مردمان مکشوف است که رسول خدا مرا بشرط امارت نزديك شما گسیل ساخت و شما فرمان پذیر شدید امروز پیغمبر بجهان دیگر شتافت و ابو بکر خلیفتی یافت آن کس که رسول خدای را اطاعت کرد روا نیست که از فرمان خلیفه او بیرون شود اکنون جماعتی از امت طریق ارتداد
ص: 188
سپرده اند بر ابو بکر فرض آمدن است که بر ایشان لشکر بتازد و جهان از وجود ایشان بپردازد الا آن که بتوبت و انابت گرایند و بر طریق نخستین باز آیند اکنون شما مرا آگهی دهید که بر چه اندیشه اید و این کار چگونه خواهید داشت؟.
نخستین عباد بن عبيد بر خاست و گفت ای امیر فرمان تراست چه رسول خدا ترا بشرط حکومت بسوی ما فرستاد و ما ترا بپذیرفتیم اکنون که پیغمبر بدیگر سرای تحویل داد، شریعت او پاینده است و فرمان او دیگرگون نشده است لاجرم ترا فرمان پذیریم و مراجعت ترا روا نمی داریم، از پس او حفیره بر پای خواست و گفت اگر پیغمبر از جهان بشد خداوند زنده و جاوید است اگر نزديك ما بپائی امروزت چون دی بداریم و اگر مراجعت فرمائی جانبت را مهمل نگذاریم .
آن گاه ابو صفرة بن ظالم برخاست او نیز لختی ازین گونه سخن کرد پس عمرو بن عاص را بهجت و فرحتی تمام روی بداد و بینوانی بسیج راه کرد و ابو صفرة و حفيرة و عباد با هفتاد تن از فرسان قوم ملازمت رکاب او را اختیار کردند و در خدمت او بمدینه آمده و چون ابو بکر را دیدار کردند در و دو تحیت فراوان فرستادند آن گاه گفتند ای خلیفه رسول مختار و ای جماعت مهاجر و انصار رسول خدا عمرو بن العاص را بامارت ما فرستاد، ما از او راضی و او از ما خشنود است و بازو های عمرو را گرفته پیش داشتند و گفتند اينك ودیعتی است که در نزد ما بود بسلامت باز داديم أبو بكر و ديگر اصحاب گفتند شما حق دین داری بتمام أدا کردید و ایشان را فراوان بستودند.
آن گاه ابو بکر ابان بن سعد را مکتوب کرد که اعداد کار کرده حاضر مدینه شود چون مکتوب به آبان بردند مردم بحرین را انجمن کرد و نامه را قراءت فرمود جارود بن معلی برخاست و گفت تو دانی ای ابان که ما برغبت مسلمانی گرفتیم و این آیت در حق ما فرود شد ﴿ اَفَغَیْرَ دینِ اللّهِ یَبْغُونَ وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاْرْضِ طَوْعا وَ کَرْها وَ اِلَیْهِ یُرْجَعُونَ﴾ می فرماید آیا جز از دین خدای
ص: 189
را طلب می کنند و حال آن که هر که در آسمان و زمین است خدای را گردن نهاده است چه از در رغبت و چه از روی کراهت هر دو مقهور فرمانند و بازگشت ایشان بیزدان است.
بالجمله جارود گفت ما صدقات را از هر کس زود تر بحضرت مدینه گسیل داشتیم اکنون اگر بمانی پاس خدمت بداریم و اگر فرمائی طریق مدینه سپاریم از پس او هرم بن حسان برخاست و او قاید قبیله عبد القیس بود گفت خداوند ما را بدولت اسلام شوکت داد و دست و زبان ما را گشاده داشت دوستان از ما بنوید و نوا و دشمنان همه در رنج و عنایند، ترا از نزديك ما مراجعت کردن واجب نگشته است اگر ترا از خصم خوفی می رود در راه تو از مال و جان دریغ نداریم و اگر از ما خللی در خاطر می گذرد این کدورت را بصیقل صفا بزدائیم.
آن گاه منذر بن عابد که رسول خدایش سید وفود عبد القيس فرمود برخاست و گفت اقامت تو در جماعت ما اصلاح امور ما را پای ندانی کند و ترا زیانی نرساند بیم آن می رود که در مراجعت تو ما را شناعتی عاید گردد و ساحت ما بمعصیتی آلوده شود آبان بتحسین و ترحیب زبان بر گشاد و ایشان را بدعای خیر یاد کرد آن گاه فرمود اینك مكتوب ابو بکر است که بمن می رسد و من در خاطر نهاده ام که بدو پیوسته شوم و در تأدیب اهل ارتداد با مسلمانان هم دست و هم داستان باشم این بگفت و باعداد کار پرداخت و بسیج سفر همی کرد.
هرم بن حسان و برادر او صباح و جارود بن المعلى و انج بن عابد و عبد اللّه بن سوّار و حارث بن مرة با سی تن سوار نام بردار از جماعت عبد القيس ملازم ركاب ابان گشتند بعد از ورود بمدینه ابو بکر ایشان را نيك بنواخت و مردمان از دور و نزديك بشنيدند و از هر جانب لشکر های گران بدفع اهل رده آهنگ مدینه کردند.
چون مردم طی را در طریق طاعت لغزشی راه کرده بود، عدی بن حاتم ایشان را انجمن کرد و گفت ای قبایل طی «ایاکم و غوايل الغی» بترسید از این که طریق غوایت سپارید و از فرمان خدای بیرون شوید همانا خداوند رسول خویش را دعوت
ص: 190
کرد و خلیفتی او بهره ابو بکر گشت هم اکنون زكاة مال انفاذ حضرت او دارید زیرا که منع زكاة برکت از اموال بیرون نهد و اقتحام آجال را سرعت دهد امروز توانند بر قبایل بنی اسد و بنی فزاده و بنی غطفان که دشمنان دیرین شمایند نصرت جوئید چه ایشان سر بار تداد بر افراشتند و از ادای زکاة دست باز داشتند.
آن گاه زید الخیل طائی بر پای خاست و گفت ای مردم طی امروز از بنی اسد و غطفان مکانت و منزلت برفت چه ایشان زکاة باز گرفتند و بسوی ارتداد برفتند اينك أبو بكر جهاد با ایشان را واجب داشته و خالد ولید را با سپاهی انبوه بدفع ایشان گماشته صواب آنست که هر چه زود تر بدو پیوسته شوید و در دست او شمشیر آب دار و نیزه تاب دار باشید جماعت طی بانگ سمعاً و طاعتاً بر آسمان بردند و گوش بر فرمان نهادند زید الخیل شاد شد و این شعر انشاد کرد :
ابی اللّه ما تخشين اخت بنی نصر *** فقد قام بالامر الجلى ابو بكر
نجی رسول اللّه في الغار وحده *** فصاحبه الصديق في معظم الامر
پس عدی بن حاتم و زيد الخيل صدقات و زکوة قبایل خویش را فراهم کردند و طریق مدینه پیش داشتند کثرت خیل و مواشی چندان بود که چون راه بپای بردند مردم مدینه گمان کردند که لشکر بیگانه در می رسد بالجمله عدی و زيد الخیل در رسیدند و بر ابو بکر بخلافت سلام دادند و گفتند یا خليفة رسول اللّه ما بفرمان یزدان فرمان پیغمبر بردیم و امروز فرمان بردار تو ایم ابو بکر ایشان را فراوان ترحیب و ترجیب کرد و بدعای خیر یاد فرمود :
چون این خبر پراکنده گشت زبرقان بن بدر التمیمی خویشان خود را از بنی سعد انجمن ساخت و گفت ای جماعت دانستید که پیغمبر بسرای دیگر تحویل داد و ابو بکر خلیفتی یافت و خالد بن ولید را برای دفع مرتدان بر گماشت شما نیز اصلاح کار خویش کنید چنان که بنی طی کردند پند من بپذیرید و بر خویشتن بخشایش آرید.
یک تن از میان قوم سر بر آورد و گفت صاحب شریعت بجهان دیگر تحویل
ص: 191
داد و احکام او محو و مطموس گشت اينك حاجت ما بزکوة اموال خویش از ابو بکر بزیادتست صدقات اموال ما را بر فقرای ما بخش باید کرد و در بایست اهل خانه را بهره بیگانه نباید ساخت زبرقان بر آشفت و گفت این چه سخن نا تندرست و اندیشه نا صوابست شما گمان می کنید که من از این صدقات چیزی برای شما باز گذارم لا و اللّه این جمله را بنزديك ابو بکر برم این بگفت و ساخته راه گشت و آن اموال را در مدینه پیش ابو بکر کشید و چنان که بر قانون بود بلشکر گاه خالد ولید پیوست و در گرد خالد از سپاهیان انبوهی گشت.
این وقت ابو بکر عبد اللّه مسعود را در مدینه نصب فرمود و خود با وجوه اصحاب تا موضع جرف که لشکر گاه خالد بود برفت و خالد را پیش خوانده و در برابر خویش جای داد و گفت از این جا لشکر را ساختگی کن و بیرون شو و نخستین جنگ طلحة بن خویلد اسدی را ساخته باش و قبایل اسد و غطفان و فزان را دفع کن چه ایشان زکوة باز گرفتند و نوفل بن معاویه که عامل صدقات ایشان بود مبلغی شتر و گوسفند فراهم کرده بمدینه می آمد خارجه برادر عيينة بن حصن در عرض راه نوفل را بگرفت و آن مال را بستد و بنی فزاره را باز داد پس دفع ایشان واجب افتاد و در هر دیار که عبور می دهی چون اصغای بانگ نماز می کنی دست به تیغ فراز مکن و طریق مبارزت و مناجزت مجوی بلکه اصلاح کار به پند اندرز می فرمای و جاسوسان و رسولان ببزرگان هر قوم می فرست و دل ایشان را بمواعید نیکو بجای می آور، و در هر بلاد که خواهی فرود شوی در نیمه شب فرود شو تا هول و هراسی بزرگ در دل ها راه کند و هر ساعت در قلب دشمن رعب و فزع بیش تر گردد و هم چنان مالك بن نویره و بنی تمیم را از دست باز مده بجانب ایشان نیز ترکت از کن و مرا چشم میدار که چون حاجت افتد با لشكري جرار حاضر شوم.
خالد گفت یا خليفة رسول اللّه چون با دشمن دوچار شوم ایشان را بکدام خصلت بخوانم و از چه باز دارم ؟ ابو بکر گفت ایشان را بدو خصلت دعوت کن و
ص: 192
از خلاف آن منع فرمای نخستین کلمه شهادت و دیگر اجابت دعوت خداوند شریعت و اقامت صلوة و ادای زکوة و خمس مال را فرو گذاشتن و شهر رمضان را روزه داشتن و امر بحسنات و نهی از سیّآت و اطاعت امام و اقتفای با جماعت اسلام چون این سخن بپای آورد از برای اهل ارتداد نامه کرد و بخالد سپرد که آن جمله بپارسی چنین است.
بنام خداوند بخشنده بخشاینده این نامه را عبد اللّه پسر عثمان که خلیفه رسول خدایست بتمامت عرب می نگارد چه آن کس که از دین بگشت و چه آن که بر دین بپائید خنك آن کس که قاید دین و رائد یقین است یزدان شناس و موحد و مصدق محمّد است هم اکنون شما را بخدای می خوانم و از خدای بیم می دهم و بشریعت رسول دعوت می فرمایم بدانید که هر کرا خدای نخواند یاوه بماند و هر کرا خداوند امان ندهد از چنگ بلا نرهد آن را که مقبول نداشت مخذول گشت و آن کس را که بصواب نخواست کذّاب ماند هر کرا مقبل نخواهد مدبر گردد ، و چون روزی نرساند محروم ماند ، قربت خداوند یزدان جوئید و اقتدا به پیغمبر آخر الزمان فرمائید .
همانا در حضرت خلافت معروض افتاد که جماعتی از مسلمانان که شیفتۀ اسلام بودند فریفته شیطان شدند زنهار فریب دیو مخورید و فرمان شیطان مبرید اينك خالد ولید را با لشکر های ساخته بسوی شما تاختم و مقرر داشتم که تیغ نکشد الا آن که پند و نصیحت بپای برد و حجت تمام کند پس آن کس که طریق طاعت گیرد عذرش بپذیرد و آن کس که دق الباب بی فرمانی کند ابواب سلامت بر او مسدود دارد و زنده نگذارد: اطفالش را برده گیرد و اموالش را عرضه نهب و غارت دارد، احسنت آنان را که حبل ایمان نگسستند و پیمان پیغمبر نشکستند همانا جز بتوفیق خداوند کس را نیروی طاعت و بازگشت از معصیت نتواند بود .
چون این نامه بخاتمت رفت خالد را سپرد و گفت این فهرست کردار تست چون بدین نامه کار کنی کار بکام آری.
ص: 193
مقرر است که ابو بکر یازده لوابست و یازده تن سردار بگماشت این نخستین لوا بود که مر خالد را سپرد و لوای دوم را از برای عکرمه بن ابی جهل بر افراشت و او را سفر یمامه فرمود تا دفع مسیلمه کند و سه دیگر را هر مهاجر بن ابی امیه سپرد (1) و فرمان کرد که سفر یمن کند و معاذ بن جبل و آن لشکر که اسود را بکشتند پشتوان باشد و اسود آن کس است که در یمن دعوی پیغامبری کرد و در زمان رسول خدای مقتول گشت بشرحی که در جلد اول از کتاب دوم مرقوم شد دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.
لوای چهارم خالد بن سعید بن العاص را سپرد و سفر شام فرمود لوای پنجم عمرو بن العاص را داد و بدفع قضاعه و بني الحارث مأمور داشت و لوای ششم حذیفه بن محصن را سپرد و او را در اراضی یمن باهل دبا (2) نامزد کرد و لوای هفتم عرفجة بن هرثمه (3) را داد و او را در حدود یمن بارض مهره فرستاد و لوای هشتم را از بهر شرحبيل بن حسنه بست و او را در یمامه پشتوان عكرمة بن ابى جهل ساخت لوای
ص: 194
نهم معن بن حاجز را داد و بسوی تهامه فرستاد لوای دهم سوید بن مقرن را سپرد و او را نیز مأمور تهامه داشت و لوای یازدهم را از بهر علاء بن الحضر بست و او را سفر بحرین فرمود.
آن گاه یازده تن رسول اختیار كرد و هريك را نامه بداد و از پیش روی این سرداران بقبایل فرستاد و ایشان را پند و اندرز گفت که بسوی مسلمانی باز آئید و اگر نه بدست این سپاه که بسوی شما آید تباه خواهید بود چه در این وقت عرب بتمامت مرتد بودند جز مردم مکه چه ایشان عتّاب بن اسید را که امیر ایشان بود بجای بداشتند و سهیل بن عمرو که در مکه مکانتی تمام داشت عتاب را نیرو داد تا صدقات را فراهم کرده انفاذ مدینه داشت.
بالجمله هشت هزار مرد جنگ آور از مهاجر و انصار از مدینه خیمه بیرون زدند و هر کس بدان سوی که مأمور بود با سپاه خود کوچ داده و خالد بن الوليد که بر این جمله سالاری داشت آهنگ طلیحه فرمود .
در مجلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ شرحی از پیغمبران دروغ زن مرقوم افتاد چه ظهور ایشان در زمان رسول خدای بود اکنون نا گزیریم که خاتمت کار ایشان را در این کتاب نگار کنیم و اگر بعضی از کلمات ایشان در طی سخن تکرار شود حمل بر اطناب نتوان کرد چه از بهر آنست که خوانندگان را حاجت بکتاب پیشین نیفند پس با سر سخن باید رفت.
چون طلیحة بن خویلد از در کذب خود را به پیغمبری بستود اول کس مردم
ص: 195
طی (1) دعوت او را اجابت کردند و با قبیله جدیله و جماعت غوث بسوی او شتافتند چه این دو قبیله از حلفا و هم سوگندان طی بودند و در پناه طی می زیستند از این روی چون عدی بن حاتم بنزديك ابو بكر آمد او را فرمود نخستین تو بنزديك بنی طی شو ! باشد که ایشان را بدلالت از طریق ضلالت باز آری و از کنار طلیحه پراکنده سازی .
پس عدی بن حاتم بسیج راه کرده از مدینه بیرون شد و از قفای او خالد بن ولید مکتوبی که ابو بکر باهل رده کرده بود بستد و با تمامت اصحاب وداع کرده بالشکر های ساخته بیرون تاخت و دیار بنی اسد را پیش داشته کوچ بر کوچ راند و در میان لشکر خالد ضرار بن الازور که از صنا دید بنی اسد بود بسوی خویشاوندان نامه کرد و از در پند و موعظت لختی ایشان را نکوهش نمود و دیگر معاوية بن مرثد با عم زادگان خود کتاب اندرز فرستاد و ایشان را باصابت کیفر گم راهی آگاهی داد.
از آن سوی عدی بن حاتم که از پیش رفته بود بنی طی را به پیام بیم و امید از کرده پشیمان ساخت و خود خالد را پذیره کرد و گفت در حرب شتاب مکن چه من بنی طی را از ضلالت باز آوردم و خالد را سه روز بر جای بداشت روز نخست پانصد مرد از بنی طی بنزديك خالد آمدند و روز دیگر هزار مرد از جدیله برسید این جمله دیگر باره مسلمانی گرفتند و با لشکر خالد پیوسته شدند و خالد را قوتی دیگر بدست شد و جنگ طلیحه را تصمیم عزم داد و بسوی او راه بر گرفت.
و در لشکر طلیحه دو سردار بزرگ بود یکی عيینة بن حصن فزاری و آن دیگر قرَّة بن هبيره و بیش تر از مردم عرب دعوت ایشان را اجابت نمودی و بفرمان ایشان عرب بر سر طلیحه انجمن بودند لکن از رسیدن خالد در لشکر طليحه هول و هربی افتاد خاصه مردم غطفان بزیادت پشیمان بودند چنان که زیاد بن عبد اللّه خویشاوندان
ص: 196
خود را بر داشته در نیمه شب از میان ایشان گریخت و بنزديك خالد آمد و از آن چه رفت اظهار اسف کرد خالد او را بنواخت و بانعام و عطیت شاد ساخت و ابو بکر را از مقدم او آگهی داد.
پس این زیاد بن عبد اللّه بسوى عیینة بن حصن نامه کرد و او را بنظم و نثر سر زنش و نکوهش فرستاد عیینه جماعت فزاره را گفت راستی خواهید، زیاد بن عبد اللّه از در صدق سخن کرده است و ما بیهوده کاری گرفته ایم در این سخن بودند ان ناگاه کنیز کی سیاه را نگریستند در کنار چشمه که گوسفندان خود را سیراب می نمود گفت :
بني أسد أين أين الفرار *** إذا ما أناخ بكم خالد
و از این گونه شعری چند از در وعید و تهدید قرائت می کرد او را گفتند این اشعار که انشاد کرد و ترا که فرا یاد داد؟ گفت سوگند با خدای که از جریان چشمه این اشعار را اصغا نمودم و گوینده را ندانم عیینه را این حال بفال بد آمد و سخت اندوهگین گشت و بی توانی نزد؟ طلیحه آمد و گفت هیچ در این منزل جبرئیل نزول فرمود و ترا خبری آورد گفت خبری نیاورد و از این سخن چه خواهی عیینه گفت اين كنيزك سیاه می گوید این اشعار را که همه تهویل و تحذیر است از صریر آب فهم کردم طلیحه بخندید و گفت شگفت نباشد اگر سحر بنی هاشم از مدینه تا بدین جا راه کند.
اين وقت قرة بن سلمة القشیری خویشاوندان خود را که از بنی عامر بن صعصعه بودند فراهم کرد و گفت ای برادران اينك خالد بن ولید با لشکر های ساخته بآهنگ ما تاخته و تا آن جا رسیده که اگر امشب بخواهد بامداد بر ما چاشت کند شما از این پیش منذر بن عمرو را از اصحاب رسول خدای بکشتید و امروز که نوبت بابو بکر افتاد از دین بگشتید عامر بن طفیل نیز مسلمانی بگذاشت همه خوف و بیم من از آنست که خالد ولید طلیحه را آسیب زند و سپاهش را در هم شکند از آن پس پیداست که ما را چه پیش آید؟ سخنان وی را آن جماعت بچیزی نگرفتند و گفتند
ص: 197
ما در اخذ زکوة اموال خویش از پسر ابو قحافه سزاوار تریم و بر ارتداد و استبداد استوار تر بایستادند .
و این هنگام سپاه خالد نزديك شد و طلیحه بدانست شبان گاه از بهر طلایه خویشتن بیرون شد و برادر خود سلمه را که مردی دلاور و سپه سالار لشکر بود با خود بر داشت از این سوی نیز خالد وليد عكاشة بن محصن اسدی و ثابت بن ارقم (1) الانصاری را از بهر طلایه بیرون فرستاد، نا گاه این چهار تن روی در روی شدند و حرب به پیوستند ثابت بن ارقم با سلمه دوچار شد و عکاشه با طلیحه هم آورد گشت سلمه با ثابت لختی بگشت و او را بکشت، آن گاه بسوی برادر نگران شد و او را بدست عکاشه ذلیل و زبون یافت و دانست که از دست او جان بسلامت نبرد پس تاختن کرده با طلیحه هم دست شد و عکاشه را از پای در آورد و سپیده دم که خالد با سپاه بر نشست و لختی راه به پیمود ناگاه بر جسد ثابت و عکاشه عبور داد و ایشان را در زير پاي ستور فرسوده یافت سخت حزین و غمنده گشت و بفرمود جسد ایشان را باز لشکر گاه بردند و بخاک سپردند.
بالجمله خالد راه نزديك كرد و رسیدن او بنی اسد را درست گشت پس بنزديك طليحه آمدند و گفتند صواب آنست که تنی را فرمائی تا از لشکر گاه خالد خبری آرد گفت «إن أنتم بعثتم فارسين على فرسين عشنّقين محجّلين أدهمين أغرَّين من بني نصر بن قعين أتياكم من القوم بعين» یعنی اگر شما بیرون فرستید دو سوار جرار بر دو اسب رهوار از قبیله نصر می آورند دیده بان قوم را بسوی شما يك تن. اهل رده چون این سخن بشنیدند بر خاستند و گفتند بر نبوت تو شهادت می دهیم چه این کلمات درست سخن پیغمبر انست پس بر آن صفت دو سوار بفرستادند ایشان برفتند و جاسوس لشکر خالد را بر آن صفت که گفته بود بگرفتند و خبر خالد باز
ص: 198
آوردند و این سجع مشؤم نزديك آن قوم جهول مقبول افتاد و عقیدت ایشان را در نبوت طلیحه زیادت کرد و طلیحه ایشان را دل همی داد و حمل شریعت اندك اندك از ایشان بر می داشت تا سهولت امر را در دین او برغبت گرایند .
گفت هم اکنون جبرئيل بنزديك من آمد و گفت خداوند سجده را از بندگان بر گرفت خبر می دهد که خداوند می فرماید روی بخاك نهادن و عورت را بهوا داشتن روا نباشد می فرماید از یاد من بیرون مشوید در هیچ گاه، خواه نشسته باشید و خواه بر پای باشید، و اموال خویش را از دست باز مدهید و بدان سان بدارید که در جاهلیت داشتید و هم جبرئیل مرا آورده که عیینة بن حصن از بیم شمشیر خالد پر بیم شده و دلش بدو نیم آمده و اگر بهتر از این دل بر کار زار نهادی و در دفع عدوان استوار ایستادی کار بکام آوردی.
این وقت جمعی از اصحاب او برخاستند و گفتند آب در این لشکر گاه نایاب گشته بیم آنست که مواشی هلاك شود و حواشی نابود گردد طلیحه سجعی بتراشید و گفت « اركبوا اعلالاً و اضربوا أميالا ، تجدوا بلالا» یعنی بر اسب خاصه من اعلال بر نشینید، چند میل قطع کنید و آب بیابید! مردی از قوم او بر نشست و لختی بشتافت و آب بیافت پس آب بیاشامید و مشگ پر آب کرد و باز آمد لشکریان چون این بدیدند یک باره او را به پیغمبری باور داشتند و این ترّهات را معجزات پنداشتند .
اما از آن سوی خالد دیر می آمد و رسولان چرب زبان می فرستاد و طلیحه را به پند و موعظت دلالت می فرمود ، باشد که بی آویختن و خون ریختن این کار را فرود آرد لکن سخنان او در طلیحه نگرفت و در پاسخ جز با زبان شمشیر و نیزه سخن نکرد خالد جنگ او را ناچار گشت و لشکر براند و میدان کار را تنگ بست و در برابر طلیحه لشکر بداشت جبل طی در قفای سپاه خالد افتاد و طلیحة بر سر آبی از آب های طی که آن را بُزاخه (1) گفتند او تراق داشت چون لشکر
ص: 199
خالد را نگریست از در تحقیر و تشنیع گفت « هذا جيش أبي الفضيل» يعنى این است سپاه خالد چه ابو الفضل کنیت خالد بود مردی از طی حاضر بود گفت سوگند با خدای که او با تو چندان مصاف دهد که از در تعظیم ابو الفضلش خوانی.
بالجمله روز دیگر هر دو سپاه از بهر جنگ صف ها راست کردند خالد بن ولید میمنه لشکر را بعدی بن حاتم استوار داشت و میسره را بزید الخیل محکم کرد و زبرقان بن بدر را بجناح فرستاد و خود در قلب بایستاد و از آن روی طلیحه چندان که از قبایل غطفان و بنی اسد و بنی فزاده حاضر بودند در تحت فرمان عيينة بن حصن باز داشت و گفت سپه سالار تمامت این سپاه توئی چنان که خود دانی رزم میده و من ایدر چشم دارم که جبرئیل بر من در آید و با گروهی از فریشتگان شما را مدد دهد، این بگفت و گلیمی بر سر افکند و بر در خیمه خویش بنشست و بفرمود تا اسبش را بزین کردند و جمازه رهوار حاضر داشتند از بهر آن که اگر ظفر جوید لشکر را گوید فریشتگان آمدند و شما را مدد کردند و اگر مقهور گردد بر اسب خویش بر نشیند و زنش را که نوار نام داشت بر جمازه نشاند و خود را از مهلکه برهاند.
بالجمله آتش حرب زبانه زدن گرفت دلیران خروش و بانگ دار و گیر بر آوردند لشکر طلیحه همی فریاد کردند که ما خلافت پدر زن پیغمبر را گردن نگذاریم و او را همی بر شمردند و بد گفتند عدی بن حاتم پاسخ همی داد و گفت ما با زخم تیر و تیغ شما را چنان نرم گردن کنیم که او را فحل مهین نام کنید و حارث پسر زید الخیل شعری چند قراءت کرد پس تنور حرب تافته شد عيينة بن حصن و قرة بن هبیره پای سخت کردند و در برابر خالد مردانگی ها نمودند و از این سوى بني طي نيك بكوشيدند.
تا گرم گاه روز عیینه رزم داد و از جانبین بسیار كس بخاك راه افتاد این وقت عيينه عطف عنان كرده بنزديك طليحه آمد و گفت هنوز جبرئیل بر تو فرود نشده؛ گفت تاکنون نیامده عیینه گفت جبرئیل را زود تر بخوان از آن پیش که سپاه ما
ص: 200
شکسته شود این بگفت و اسب بر انگیخت و دیگر باره تا نیم روز رزم داد و تمامت عرب نگران او بودند تا اگر هزیمت شود هزیمت شوند و او در حرب صبر می کرد باشد که جبرئیل برسد چون مقاتلت بدراز کشید باز بنزديك طليحه آمد و او هم چنان در زیر گلیم بود، گفت از جبرئیل چه خبر داری؟ گفت هنوز نرسیده و من انتظار او را می برم.
در کرت سیم نیز کرّی کرد و رزمی صعب افکند و لشکر خالد را هر زمان بنیرو تر یافت دیگر باره بنزديك طليحه آمد و گفت يك نيمه سپاه تباه شد جبرئیل کی می رسد ؟ طلیحه گفت جبرئیل بیامد «و قال إنَّ لك رجى كرجاه و حديثاً لا تنساه» یعنی گفت ترا اميدي است و خالد را امید دیگر و حدیثی را که هرگز فراموش نمی کنی عیینه گفت ما را با تو کاری افتاد که تا قیامت مردم باز گویند و هرگز فراموش نکنند و از آن جا بمیان سپاه آمد و مردم خویش را گفت گمان می رفت که جبرئیل ما را نیرو دهد بدین آرزو ابطال سپاه را تباه ساختیم این مرد نه پیغامبر است بلکه دروغ زنی است و کم تر از زنیست و این جا نه جبرئیل است و نه میکائیل روی بباز پس نهید و تن بکشتن مدهید این بگفت و عنان بر تافت.
لشکر چون این بدید یک باره پشت دادند و روی بهزیمت نهادند فوج از پس فوج بر طلیحه همی عبور دادند و گفتند ما برفتیم طلیحه بانگ برداشت که پیغمبر خود را می گذارید بکجا می روید؟ گفتند آن چه در قوت بازوی ما بود بکار بستیم اکنون نوبت جبرئیل است او را بفرمای تا از بهر تو رزم دهد ضجيع طلیحه نوار ندا در داد که ای جماعت اگر شما را دین درست و ایمان محکم بود هرگز پیغمبر خود را نمی گذاشتید و نمی گذشتید گفتند ای زن اگر شوهر تو پیغمبر است بحمایت ما چه حاجت دارد عنایت یزدانش کفایت کند.
طلیحه چون چنین نگریست ناچار بر اسب خود بر نشست و نوار را بر جماز نشاند و چون صبا و سحاب در گریختن شتاب گرفت خالد از قفای ایشان اسب بر انگیخت و گرم براند در اراضی وادی الاحزاب ایشان را دریافت هزیمت یان روی
ص: 201
بر تافتند دیگر باره ساعتی رزم دادند بسیار کس از عرب بشمشير خالد و لشکر او عرضه هلاك و دمار گشت دیگر باره روی بهزیمت نهادند عيينة بن حصن و قرة بن سلمه اسير گشتند و طلیحه بانوار بطرف شام فرار کردند پس خالد بفرمود عیینه و قره را غل بر گردن نهادند و با تمامت غنایم و اسیران بسوی مدینه گسیل داشتند و ایشان را بشتاب همی راندند .
چون راه با مدینه نزديك كردند مردم مدینه برای نظاره غنایم و اسیران بیرون شدند نا گاه عینه را دیدار کردند، پس بر او گرد آمدند و او را بدشنام بر شمردند و با عصای چوب خرما پشت و پهلویش کوفتند و گفتند ای دشمن خدا پس از اقرار انکار کردی و بر مسلمانان شمشیر کشیدی نه از خداوند ترسیدی و نه از پیغمبر آزرم کردی، عیینه خاموش بود جز این که یک بار سر بر آورد و گفت بخدای زمین و آسمان که آن مرد هرگز ایمان نیاورد و روی این سخن با خویش داشت. پ
بالجمله چون او را بنزديك ابو بكر آوردند گفت ای دشمن خدا مسلمانی گرفتی و قرآن بیاموختی پس مرتد شدی و دین بدنیا بفروختی؟ اکنون بفرمایم تا سرت بر گیرند عیینه گفت ای صدّیق نیکوئی کن همانا پیغمبر بر حال من از تو دانا تر بود و نفاق مرا از تو نیکو تر می دانست با این همه مرا نیز باز گذاشت تو نیز باز گذار و امروز من مسلمانی گرفتم و عقیدت محکم کردم مرا عفو کن تا خداوند ترا معفو دارد، ابو بکر جرم او را نادیده انگاشت و بفرمود بند از او بر داشتند و او را بنواخت و پسر عمانش را تشریف کرد.
آن گاه نوبت به قرة بن سلمه افتاد پیش شد و گفت ای خلیفه رسول خدا تیغ بر من نتوان راند چه من مسلمانم اينك عمرو بن العاص گواه منست آن وقت که از عمان باز مدینه می شد من او را فرود آوردم و مقدم او را عظیم مبارك شمردم ابو بکر گفت تا عمرو را حاضر کردند و ماجری بگفتند عمرو گفت در مراجعت از عمان بر قرة میهمان آمدم و او همی گفت اگر ابو بکر بترك زكوة گويد فرمان او پذیریم و اگر نه بترك او گوئیم قرة گفت اي عمرو غدر کردی و سخن براستی
ص: 202
نیاوردی عمرو گفت راست گویم مگر من این سخنان بر هم نبستم و ترا بپاسخ نگفتم که ای قره از مرگ چاره نیست و از حشر و نشر نا گزیر است اگر پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بمرد خداوند زنده و دینش پاینده است و خلیفه رسول ترا در محکمه شریعت بکشاند و زكاة مال بستاند، و تو همی گفتی عمرو در اندرز غدر کند و سخن مرا بچیزی نشمرد و مرا از جنگ بیم دهد من پاسخ او نیکو توانم گفت لکن میهمان غریب را نرنجانم و بی رضای او سخن نرانم.
و چون خواستم بر نشینم و راه خویش گیرم سخن چنان کردی که مرا بگوش آید و گفتی ای عمرو عاص نصیحت و پند از هر که گوینده باشد پذیرنده باش ما را بمردان جنگ بیم کنی و از تیر و تیغ بهول و هرب افکنی، هرگز باین اندیشه آهنگ نکنی و اگر کنی در جنگ بشکنی، قره گفت ای عمرو أحسنت أحسنت حق فتوت بجا آوردی و دین خویش بگذاشتی از این بیش رنج مکش و لطف مفرمای!
عمرو از انفعال سر پیش داشت و عمر بن الخطاب گفت ای عمرو شرم کن مردی ترا پذیره کرد و مقدم ترا بزرگ داشت و ترا بر مسند عزت نشانید و نان و آب خورانید تا غایت سخنی در میان شما رفت امروز که او را در چنین حال می نگری چندین محال چرا گوئی این سخن نیز بر خجلت عمرو بن العاص بيفزود.
آن گاه پسر خطاب روی با ابو بکر کرد و گفت یا خلیفة رسول اللّه این مرد نژاده از خاندان آزادگان است و نيك كريم طبع و لطیف خوی باشد از چون توئی با چنان کس جز نیکوئی چه آید جرمش را معفو دار و دلش را بجای گذار پس أبو بکر از در مهربانی بدو نگریست و او را و بنی أعمام او را تشريف کرد .
چون این خبر بطلیحه رسید و حفاوت أبو بکر را با ایشان بدانست از کرده پشیمان شد و از آن سوی خالد در جبل بنی طی جای داشت و چند که عرب مرتد بودند بنزديك او آمدند و مسلمانی گرفتند و طلیحه از پس یک سال بتوبت و انابت گرائید و از دل مسلمان شد و از شام بمیان بنی کلاب آمد و در بادیه بنشست أبو بكر او را طلب فرمود و او اجابت ننمود چه از ورود بمدینه کراهتی تمام داشت
ص: 203
لکن چون موسم حج پیش آمد طریق مکه گرفت و از در مدینه بگذشت ابو بکر را گفتند اينك طليحه بحج می رود، گفت سپاس خداوند را که او را مسلمانی عنایت فرمود.
طلیحه چون بمکه آمد و مناسك حج بپای برد از کهانت که در زمان جاهلیت تا کنون بکار می بست نیز تائب گشت و در مکه توقف فرمود این ببود تا زمان أبو بكر سپری شد و عمر بن الخطاب بخلیفتی نشست این وقت طلیحه بمدینه آمد عمر چون او را دیدار کرد روی ترش ساخت و گفت تو آن کس باشی که ثابت و عکاشه را که فاضل تر از ایشان کس نشان نداد بکشتی و از دین بگشتی؟ طلیحه گفت ایشان دو مرد صالح بودند و چنان افتاد که بدست من شهادت یافتند و ببهشت جاویدان شتافتند و مرا در آن ضلالت بر دست ایشان هلاکت نرفت و اگر نه أبد الدهر در جحیم بودم و استشمام روایح نعیم نفرمودم.
پسر خطاب را این خطا به پسند خاطر افتاد و او را نیکو بنواخت و نيكو بداشت چون جنگ عجم پیش آمد او را بملازمت سعد وقاص بگماشت تا در بلاد عجم خاصه در نهاوند مردانگی ها نمود و همواره در نصرت اسلام بکوشید تا آن گاه که شربت هلاك بنوشید .
مقرر است که از قبیله بنی سلیم أیاس بن عبد اللّه بن عبد یالیل از بس دزدی و راهزنی کردی و ناگاه بخون ریختن و آویختن خویش را بر قبائل عرب افکندی مردم عرب او را فجأة (1) لقب کردند آن وقت که بنی سلیم مرتد شدند این فجاة نیز طریق ارتداد گرفت این ببود تا أبو بكر لشکر بحرب اهل رده گسیل می ساخت معن بن واثله را با گروهی بسوی بنی سلیم فرستاد، معن برفت و با ایشان رزم بداد بعد از کشش و کوشش گروهی مسلمانی گرفتند و جماعتی بگریختند فجاة نیز هم چنان مرتد بگریخت و از بیم معن هر روز از این قبیله بدان قبیله در می رفت تا آن گاه که خالد ولید رزم طلیحه را بپای برد پس معن بن واثله برادر خود طریفه را به
ص: 204
نیابت خود در بنی سلیم نصب کرد و خویشتن با خالد پیوست.
این وقت فجاة با صاحب خود نجیه که روزی أنباز او بود گفت که من هرگز مسلمانی نخواهم گرفت و هم دانم که در پایان امر بدست مسلمانان کشته خواهم شد چون انجام کار بدین گونه خواهد رفت نیکو آنست که کار مردان مرد کنم و دل خالد و أبو بكر را بدرد آورم این بگفت و باتفاق نجیه راه مدینه گرفت و بعد از ورود بمدينه بنزديك أبو بکر آمد و بر کیش مسلمانان سلام داد و گفت من در حضرت رسول مسلمانی گرفتم اینک در همه عرب مردی نیست که نشناسم و جائی نیست که ندانم چه کار من در جاهلیت همه طراری و خون خواری و بقبایل در رفتن و نهب و غارت کردن بود بسیار کس از عرب بادیه شناسم که طریق ارتداد سپرده اند و کس ایشان را نداند من توانم که این جمله را مسلمان کنم و اگر نه گردن زنم لکن مرا امروز دستگاه آن نیست مردی را که تیغ و سنان نباشد شیریست که چنگ و دندان ندارد اگر خواهی مرا بسلاح کار زار و اشتر راهوار نیرومندگی کن تا باتفاق نجیّه در همه قبایل عبور دهم و هر جا مرتدی دانم که خالد نتواندش یافتن دست گیر سازم و جهان از وجودش بپردازم تا گناهان مرا کفارتی باشد.
أبو بکر را این سخنان فریبنده پسنده افتاد و او را دو سر اسب بداد و از بذل تیر و تیغ و کمان و سنان دریغ نداشت و ده مرد از مسلمانان را با ساز و برگ و علوفه و آذوقه در ملازمت او بگماشت پس فجاة شاد و کامیاب از مدینه بیرون شد و بجانب دیار خویش شتاب گرفت و مرتدان را آگهی داد تا در عرض راه بدو پیوستند ، چون قوی حال شد نا گاه بر مسلمانان در آمد و ایشان را بجمله شهید کرد و آن چه داشتند بغارت بر گرفت أهل رده از کردار او شاد شدند و از هر جانب بدو پیوستند چندان که بزرگ شدند آن گاه دست بقتل و غارت گشادند و از این قبیله بدان قبیله تاختن بردند سه ماه کار بدین گونه داشت.
چون خبر بابو بکر بردند با جماعتی از بنی سلیم و قیس غیلان که حاضر بود گفت هیچ می نگرید که این غدار گم راه چه پیش دارد؟ ایشان شرم گین شدند و گفتند
ص: 205
ما ندانستیم که این گم راه ساز مخالفت نوازد و ذیل ما را آلوده عار سازد ، ضحاك بن سفیان الکلابی بر خاست و گفت ای خلیفه رسول من این خبیث را می دانستم لکن گمان نمی رفت که بچنین کردار مبادرت کند.
بالجمله أبو بكر خالد ولید را مکتوب کرد و فرمان کرد که فجاة را هر چه زود تر دست گیر کرده و بند بر نهاده گسیل مدینه دارد ، چون خالد از فرمان أبو بكر آگهی یافت طریقه را که از قبل برادر خود معن بن حاجز نیابت بنی سلیم داشت بدفع فجاة مأمور فرمود و گروهی بمدد او فرستاد لاجرم طريفه لشکر خود را ساخته گی کرد و از میان بنی سلیم بجانب بادیه تاختن کرد فجاة چون این بدانست با گروه مرتدان جنگ او را پذیره کرد و در میانه رزمی صعب برفت و بسیار کس از مسلمانان در آن رزمگاه تباه گشت.
نا گاه ابو شجرة بن عبد العزی و جماعتی از مرتدان از کرده پشیمان شدند و تاختن کرده بسپاه مسلمانان پیوستند لشکر طریفه را قوتی تازه بدست شد و از چهار سوی فجاة را در پره گرفتند و حمله گران افکندند فجاة چون این بدید اسب بزد و بمیدان تاختن کرد باشد که بر مسلمانان آسیبی زند و ظفر جوید نا گاه اسبش بسر در رفت و بر وی در افتاد لشکریان بر وی دلیر شدند و او را اسیر گرفتند و دیگر مرتدان چون فجاة را بدین حال نگریستند یک باره پشت با جنگ دادند.
طریفه از قفای ایشان بتاخت تا موضع حرّا و فراوان مرد و مركب بخاك انداخت نجیه نیز در آن جا مقتول گشت پس از آن جا باز شد و فجاه را بند های گران بر نهاد و او را بر داشته طریق مدینه پیش گذاشت و بعد از ورود بمدینه او را در برابر أبو بکر باز داشت ابو بکر با او کم و پیش سخن نکرد طریفه را بفرمود تا فجاة را از مدینه بیرون برد و در بقیع غرقد آتشی بزرگ بر افروخت و هم چنان او را دست بگردن بسته در آتش افکند تا جسد پلیدش پاك بسوخت.
ص: 206
سجاح دختر حارث بن سوید است از مردم مَوصل او کیش نصاری داشت و سخت فصیح و شیوا بود سخنان بسجع گفتی و چنان شیرین و رنگین بهم پیوستی که مردمان را بشیفتی و فریفته خویش فرمودی چون مناعت محل او در دل ها وقعی انداخت سر به پیغمبری برد اشت و مردم را بسوی خویش دعوت کرد نخستین جماعت بنی ثعلب او را اجابت کردند چه نژاد وی از بنی ثعلب بود پس دینی پدید آورد نیمی از ترسایی و نیمی از مسلمانی: گفت عیسی را فرزند خداوند نتوان گفت چه او روح خدا و بندۀ خداست و فرمان کرد در هر شبان روز پنج نماز بگذارید و مسلمانان را می ازارید از زنا کردن بپرهیزید و حرام شمارید و از اکل لحم خنزیر باك مدارید و حلال دانید و نام او در موصل و جزیره از حد عراق تا حدود شام بلند گشت.
و از آن سوی رسول خداي در زمان خویش برای فراهم کردن زکوة و اخذ صدقات چند تن عامل در اراضی بنی تمیم نصب داشت یكى مالك بن نويره و دیگر تمیم بن نویره و این هر دو برادر زعیم و سید بنی تمیم بودند و هم چنان وکیع پسر مالك را بر بني يربوع گماشت و صفوان بن صفوان را بر بعضی از شعب بنی تمیم باز داشت تا اخذ صدقات کنند و انفاذ در گاه دارند و ایشان از آن پیش که خالد ولید با طلیحه رزم دهد صدقات بنی تمیم را فراهم کرده بمدینه حمل دادند أبو بكر شاد خاطر شد و ایشان را دیگر باره بر سر کار خویش باز داشت و باز فرستاد.
جماعتی از قبایل بنی تمیم خاصه بنی ضبّه که زکوة مال فرو نگذاشته بودند از ایشان بر نجیدند و گفتند شما را که گفت که پیش دستی کنید و از آن پیش که عرب حمل زكوة فرو نهد شما زکوة خويش بمدينه فرستید و طریق این زیان بزرگ را
ص: 207
کوفته کنید و بازوی ابو بکر را بدین آرزو بگشائید کار از مناظره بمخاطره و از مخاطبت بمحاربت افتاد پس تیغ بکشیدند و بسیار کس از یک دیگر بکشتند.
این ببود تا کار سجاح بالا گرفت و با چهار صد سوار نامدار از زمین جزیره بدیار عرب آمد و لشکر او نیمی از بنی ثعلب و گروهی از بنی هذیل بود چون اختلاف کلمه بنی تمیم و مقاتلت ایشان را با یک دیگر بدانست سخت شاد شد و همی خواست تا بنی ضبه را در تحت فرمان خویش بدارد و به امداد ایشان اعداد جنگ ابو بکر کند ، پس آن جماعت را آگهی فرستاد و بکیش خویش دعوت فرمود، مردم بنی ضبه او را اجابت نکردند از بهر آن که با بنی هذیل که در ظل لوای سجاح بود کینه دیرینه داشتند و مرافقت و موافقت ایشان را بیرون حزم می پنداشتند.
چون آرزوی سجاح از بنی ضبه قرین انجاح نیفتاد سوی بنی يربوع و بنی مالك نامه کرد و ایشان را با شریعت خود بخواند و گفت نژاد من با بنی یربوع منتهی گردد ، اگر پادشاهی بر من راست بایستد شما راست و اگر خاسته هم بدست شود هم شما را باشد، همانا مالك بن نويره چون رسول خدا بجهان دیگر تحویل داد دست از اخذ زکوة باز داشت تا باز داند که متصدی امر خلافت کیست و حکم چیست و این شعر را بدو منسوب داشته اند :
و قال رجال سدّد اليوم مالك *** و قال رجال مالك لم يسدّد
فقلت دعونى لا أبا لا بيكم *** فلم أخط راياً في المقام ولا اليد
و قلت خذوا اموالكم غير خائف *** ولا ناظر فيما يجيىء به غد
فدونكموها إنما هي مالكم *** مصورة اخلاقها لم تجدد
سأجعل نفسي دون ما تحذرونه *** و أرهنكم يوماً بما قلته يدى
فان قام بالامر المجدد قائم *** أطعنا و قلنا الدين دين محمّد
در این وقت که نامه سجاح برسيد مالك بن نویره با پسرش وکیع و تمامت بني مالك و بني يربوع فرمان او بپذیرفتند و بنزد او رفتند و این از بهر آن کردند که به پشتوانی سجاح با بنی ضبه رزم دهند و کین دیرین باز جویند بالجمله چون
ص: 208
سجاح ایشان را دیدار کرد شاد شد و گفت اکنون طريقت من گیرید و شریعت من بکار بندید مالك بن نويره گفت روزی چند ما را بگذار و سخن از دین مکن الا آن که با ما پیمان محکم کنی و ما در ملازمت تو با اعدای تو حق مبارزت بگذاریم تا گاهی که سپاه تو فراوان و امت تو بی کران آید، آن گاه متابعت تو گیریم و شریعت تو پذیریم چنان که پیغمبر ما محمّد از این کار بسیار داشت و بسیار وقت جهودان و ترسایان را مهلت گذاشت سجاح گفت نیکو باشد و با او امر مصالحت و مسالمت را محکم فرمود و مردم بني مالك و بني يربوع فراهم شدند و لشکر بزرگ شد.
این وقت مالك بن نويره با سجاح گفت ما را دشمنان فراوانند بفرمای تا با کدام قبیله از در مقابله بیرون شویم سجاح گفت عُدَّت و عِدِّت هر قبیله را عرضه دهید و ضعف و قوت ایشان را باز نمائید مالك قبایل بنی تمیم را از جماعت ضبة و بنی عبد مناة و بنى الرباب و دیگر شعب شمردن گرفت و معلوم داشت که بنی الرباب را کثرتی و عدتی نیست سجاح در خاطر نهاد که نخست با بنی رباب مصاف دهد تا نصرت تواند جست، و این معنی را مخفی داشت و در پاسخ مالك گفت انتظار می برم تا خدای چه فرماید و بامداد مالک را طلب کرد و گفت دوش خداوند مرا آیتی بفرستاد و این کلمات را قراءت کرد «أعدُّوا الركاب و استعدُّوا للذهاب ، ثمّ أغيروا على الرباب، فلیس دونهم حجاب» یعنی ساخته جنگ شوید و بسیج راه کنید آن گاه غارت بر بنی رباب برید که هیچ حاجزی و مانعی نخواهد بود. (1)
لاجرم مالك بن نویره آهنگ جنگ بنی رباب کرد و ایشان را چون نیروی
ص: 209
مقاتلت با مالک نبود از بنی ضبه و دیگر قبایل مدد خواستند و در برابر سجاح صف راست کردند و حرب به پیوستند.
مالك بن نويره باتفاق بنی اعمام و سپاه سجاح هم دست شد و پای استوار کرد بسیار کس از بنی ضبه و دیگر قبایل را بکشت و بسیار کس اسیر گرفت پس این نصرت بر حشمت سجاح بیفزود و گروهی از نو بدو بگرویدند عطارد بن حاجب بن زراره و زريقاء بن بدر و جمعی از بزرگان بني تميم و فزاره روی بدو آوردند و اهل رده از هر جانب بدو گرد آمدند چندان که امر او عظیم شد.
این وقت آهنگ یمامه کرد و در خاطر نهاد که با مسيلمة بن حبیب که دعوی پیغمبری کند هم دست شود باشد که باتفاق جهان فرو گیرند پس راه یمامه پیش داشت و چنان بود که عبور ایشان از میان قبیله بنی هجیم و بنی عمرو می افتاد و بنی هجیم را با بنی هذیل که سپاه سجاح بود از دیر وقت قواعد خصومت استوار بود این وقت فرصت بدست کردند و اوس بن خزیمه را که سید ایشان بود از بهر مقاتلت بر انگیختند.
پس اوس لشکر بیار است و سجاح را پذیره جنگ شد از هر سوی حمله افکندند و رزمی صعب بدادند از مردم سجاح فراوان عرضه شمشیر گشت و گروهی دست گیر آمد لاجرم سجاح از در مصالحت و مسالمت بیرون شد بشرط که از اراضی ایشان راه بگرداند و آن قوم را از عبور ایشان زیان نرساند و آن جماعت نیز اسیران را باز فرستند چون شرایط مصالحه از جانبین بتقدیم رفت سجاح بار بر بست و طریق یمامه گرفت.
این هنگام بعضی از وجوه لشکر که از جزیره ملازمت رکاب او را اختیار کردند بنزديك او آمدند گفتند لختی در این کار اندیشه باید کرد و بحكم رأی و رویت آرزوی خویش جست اينك عرب در دفع ما هم داستان اند و ما با ایشان بسنده نباشيم و اين مالك بن نویره که تو بینی دین ما را نپذیرد و این صلح که با ما بزمین آورد از بهر آن بود که کین خویش از بنی ضبه بجوید اکنون که آرزوی خویش
ص: 210
بجست و از ایشان بسیار کس بکشت او را فرض نباشد که در راه ما خویشتن را بمصاعب و مهالك افکند و از آن سوی اگر خالد ولید آهنگ ما کند طاقت جنگ او کراست .
سجاح گفت ما را بیمامه باید شد و بمسیله پیوست امروز در همه جهان ما دو تن پیغمبریم چون هم دست شویم سر اعادی را بزیر پای آریم گفتند چه دانیم که مسیلمه ما را بپذیرد چه او مانند تو پیغمبری باشد و هرگز دو پیغمبر در يك مقام و دو شمشير در يك نيام نگنجد سجاح گفت بمانید تا جبرئیل برسد و حکم خدای برساند و روز دیگر ایشان را گفت که خداوند این آیت بمن فرستاد «عليكم باليمامة و دفّوا دفيف الحمامة (1) فانها عزيزة كرّامة لا يلحقكم بعدها لامة» يعنى بر شماست که سفر یمامه کنید و چون مرغان سهل و صعب زمین را بآسانی در نوردید که عزت و کرامت در یمامه است و از پس آن شما را ملامتی نبود.
این بگفت و آهنگ یمامه کرد عطارد بن حاجب و زبرقان و عمرو بن الاهتم و غیلان بن خرشه و بسیار کس از صنادید عرب و گروهی انبوه از بنی تمیم با او کوچ دادند لكن مالك بن نويره چون کام خویش از بنی ضبه بیافته بود از موکب او سر بر تافت و بقبیله خویش باز شتافت.
بالجمله چون سجاح راه به يمامه نزديك كرد مسیلمه نيك بترسيد و سپاه او چه بنی حنیفه و چه دیگر کسان نيك بشكوهيدند (2) و هم چنان شرحبیل که بفرمان ابو بکر با لشکر مسلمانان بر در یمامه اوتراق کرده بودند هراسناك شد و دو روزه راه باز پس نشست چه گمان کرد که او را مسیلمه بمدد خویش طلب داشته اما مسیلمه چهل تن از مردم خویش را که دانا و دور اندیش بودند بنزديك سجاح رسول فرستاد و بدو مکتوب کرد که پیغمبری این زمین نیمی مرا بود و نیمی محمّد را آن گاه
ص: 211
که محمّد بجهان دیگر تحویل داد جبرئیل بیامد و پیغمبری این جهان را بتمامت بكف كفایت من گذاشت و من امروز که تو رسیده ای بیرون حفاوت و انصاف کار نکنم و آن نیم که قریش را بود با تو گذاشتم اکنون يك نيم زمین مرا و نیمی تو راست و جز ما هیچ کس را نصیبی نباشد، چون رسولان مسيلمه بنزديك سجاح آمدند ایشان را در آورد، و بنواخت و نوازش خورسند داشت و از مکتوب مسیلمه و تقسیم زمین شاد خاطر گشت و فرستادگان مسیلمه را گفت مرا نیز آیتی آمده است خداوند می فرماید « لا يريد النصف إلا من تحنّف فاحمل النصف إلى خيل تراها کالسعف» یعنی اراده نمی کند تنصیف را مگر کسی که صاحب دین پسندیده است پس تفویض کن نصف را بر لشکری که بعدد اوراق اشجارند و آن شب رسولان در لشکرگاه سجاح ببودند و چون بامداد شد ایشان را دگر باره طلب کرد و گفت دوش بر من سورۀ آمده است و این کلمات را قراءت کرد :
« لما رأيت وجوههم حسنت و أبشارهم صفت و اطرافهم طفلت قلت لهم لا النساء تاتون ولا الخمر تشربون و لكنكم معشر ابرار تصومون يومأ و تأكلون يوماً فسبحان اللّه اذا جائت آجالكم كيف تحيون و الى ملك السماء كيف ترقون ولو انها حبة خردل لقام عليها شهيد يعلم ما فى الصدور ».
ایشان را بحسن شمائل بستود اما این که گوید« لا النساء تأتون» از سخن مسیلمه تنبیهی کند چه در شریعت مسیلمه بود که مضاجعت با زن حلال باشد چندان که فرزندی آرند و آن مرد که فرزندی آورد نتواند با زن هم بستر گشت و بر چنین كس حرام باشد که دست بسوی زن فراز کند و این که گوید « لا الخمر تشربون » هم از بهر آنست که مسیلمه خمر را بر امت خویش حرام کرده بود آن گاه می گوید ای جماعت نیکو کاران یک روز روزه می دارید و یک روز از اکل و شرب پرهیز نمی کنید بس شگفت است که مرگ فرا رسد چگونه زنده می باشید و بکدام نیرو بآسمان عروج می دهید و حال آن که اگر حبه خردلی را خیانت کرده باشید شاهدی بر سر آن حاضر می شود که از قلوب شما آگهی می دهد و مورد کیفر می شوید.
ص: 212
مع القصه سجاح رسولان مسیلمه را رخصت داد و فرمود گریزی نیست إلا آن که مرا با مسیلمه دیدار باید کرد فرستادگان مسیلمه باز شدند و پیام سجاح را بنزد او بر داشتند و گفتند او مانند تو پیغمبری است از آسمان سویش فریشته آمد و سوره آورد و بعضی از کلمات سجاح را قراءت کردند مسیلمه این وقت از بیم مسلمانان حصار یمامه را معقلی کرده بود و به پشتوانی مردم یمامه خویشتن داری می کرد با خود اندیشید که اگر سجاح بالشکر در آید بعید نیست که مردم یمامه بدو بگروند و از وی دست باز دارند آن گاه بفرمان سجاح و اگر نه بدست لشکر اسلام پایمال هلاك و دمار گردد.
لاجرم دیگر باره سفیری چرب زبان بسوی او گسیل کرد و گفت اگر خواهی مرا دیدار کنی لشکر بجای باید گذاشت و سوی من یک تنه راه بر داشت و مه تران سپاه سجاح را نیز مکتوب کرد که خداوند این سوره بمن فرستاده و شما را بستوده اکنون شما در لشکرگاه بباشید و سجاح را سوی من گسیل سازید تا یک دیگر را دیدار کنیم و این کلمات بدیشان فرستاد «سمع اللّه لمن سمع و اطمعه بالخير اذ طمع ولا زال امره في كلّ ما سرّ نفسه يجتمع برأكم ربّكم فحياكم و من وحشة خلاّء كم، و يوم دينه أنجاكم فأحياكم علينا صلوات معشر ابرار لا اشقياء ولا فجّار يقومون الليل و يصومون النهار لربكم الكبار ربّ الغيوم والا مطار».
خالص این سخن بپارسی چنین می آید می گوید بشنواد خداوند دعوت آن را که طریق عبودیت سپرد و نیرو دهد آن را که طمع بخیر بندد و بر گردن آرزو سوار کند خداوند آفرید شما را و جان بداد و آسوده بگذاشت و در قیامت بر انگیزد و نجات دهد درود و صلوات از آن مردم نیکو که شب با نماز بامداد کنند و روز را روزه بدارند در راه بزرگ بار خداوندگاری که پروردگار ابر ها و باران ها است، بر ما باد؛ نه درود مردم فاجر و اشقیای فاسق.
بالجمله سجاح با ده تن از قربت یافته گان در گاه خویش بسوی مسیلمه شد و چون راه نزديك كرد مسیلمه بفرمود تا بر ظاهر حصار خیمه بر افراشتند و بساطی
ص: 213
بگستردند و سجاح را در آن بساط فرود آوردند و خود از حصار بیرون شده بدیدار سجاح شتافت پس با هم بنشستند و از هر در حدیث کردند چون مسیلمه جوانی بذله گوی و خوب روی بود سجاح را دل بشیفت و از در مهر چنان که خاطر مسیلمه را نیز جنبشی دهد پرسش فرمود که هیچ نفرمائی که شب دوشین خداوندت در حق من سورتي فرستاد؟ مسیلمه گفت آری این کلمات ربّ است که دوش مرا فرستاد.
«ألم تَرَ كَيفَ فعل ربُّكَ بالحُبلى، أخرج منها نسمةً تَسعى، ما بين صِفاقٍ وحَشىً إنّ اللّهَ خلق النِّساءَ أفواجاً، وجعل الرّجالَ لهنّ أزواجاً، فنُولِجُ فيهن قَعَساً إيلاجاً، ثُمَّ نُخرِجُها إذا شِئنا إخراجاً، فَيُنتِجنَ لنا سِخالاً نِتاجاً» (1) .
می گوید ندیدی خداوند با زن آبستن چه پیش داشت همانا كودك را از پرده های جلد و رحم بر آورد همانا خداوند گروه زنان را بیافرید و مردان را خلق کرد تا از برای ایشان شوی باشند و با ایشان هم بستر و هم بالین گردند پس این مردان زنان را در فرود خویش فرو گیرند و در سپو زند آن گاه خداوند چنان که خواهد از ایشان دختران و پسران نیکو پدید کند چون مسیلمه این کلمات که همه خواهش سجاح را انگیزش می داد و بمضاجعت دعوت می کرد بپای آورد سجاح گفت بر من درست گشت که تو پیغمبری و این سخنان را جز خداوند نفرمايد ولا شك که از آسمان بسوی تو آید.
مسیلمه دانست که او را دل بشیفته است و پیوند او را دل برضا و تن بقضا داده است وی نیز انجاح آرزوی سجاح را طمع در بست و او را گفت من پیغمبری باشم تو نیز پیغامبری باشی سخت نیکو باشد که ما دو پیغامبر زن و شوي شويم با يك زبان
ص: 214
سخن كنيم و با يك كمان تیر افکنیم زودا که چندان بنیرو شویم که از هول و هرب تمامت عرب ذلیل و زبون ما آید سجاح گفت نیکو سخن کردی لكن بباید بود تا از آسمان بر تو و من چه فرود آید، مسیلمه در زمان خویش را گران ساخت کنایت از آن که بر من وحی می آید پس سر بر داشت و گفت اينك جبرئیل بیامد و این آیت بیاورد :
الا قومى الى النيك *** فقد هيّیء لك المضجع
فان شئت فأكببت *** و ان شئت ففى المخدع
و ان شئت سلقناك *** و ان شئت على أربع
و ان شئت بثلثيه *** و ان شئت به اجمع
یعنی بر خیز و مهیای مضاجعت و مجامعت باش زیرا که خواب گاه تو مهیاست و من کار بر مراد تو کنم اگر خواهی ترا بر وی در افکنم و اگر نه بر قفا بخوابانم و هم چنان حکم تر است اگر خواهی بر چهار قائمه منصوب باش و من برضای تو دو بهره در سپوزم (1) و اگر بخواهی بتمامت در برم. سجاح گفت به اجمع بتمامت در سپوز که از برای توالد و تناسل برکت و فایدت بیش دارد «كذلك اوحى الى ربّي» خداوند نیز مرا بدین گونه سورت فرستاد پس برخاستند و بخواب گاه شتافتند و خوش بخفتند و آن چه در دل داشتند بگفتند سجاح سه شبان روز بنزديك مسيلمه مقام كرد و کام براند و از کثرت شبق (2) نام مهر و کابین فراموش داشت آن گاه که بلشکرگاه خویش باز آمد سران سپاه گفتند چون برفتی و چگونه باز آمدی؟ گفت مسیلمه را دیدار کردم و فحص حال او بنمودم وی نیز مانند من پیغامبری است صواب چنان دانستم که با هم زن و شوی باشیم و سخن یکی کنیم و اعدا را در هم شکنیم .
عطارد بن حاجب گفت تو را بر چه کابین بست و مهر چه داد؟ گفت از کابین
ص: 215
نام نبردم و او نیز سخنی نفرمود عطارد گفت سخت زشت می آید که مانند تو زنی پیغمبر باشد بی کابین بشوی رود باز شو و کابین خویش باز ستان چون آتش خواهش سجاح بزلال وصل مسلمه این وقت اندك خمودی یافته بود سخن حاجب در دماغ او اثر کرد و عطف عنان کرده تا در حصار مسیلمه گرم براند (1) مسیلمه از حصار بزیر نیامد از فراز باره سجاح را ندا کرد که از بهر چه باز شدی گفت قوم من از تو کابین من خواهند، مسیلمه گفت چند نماز برای شان واجب داشتی؟ گفت بدان سان که محمّد فرمود من نیز پنج نماز نهاده ام مسیلمه گفت دو نماز از گردن ایشان فرو گذار یکی نماز بامداد و آن دیگر نماز خفتن و این تخفیف در ازای کابین تو باشد پس سجاح مراجعت کرد و قوم را مژده آورد گویند هنوز در بنی تمیم کس یافت شود که نماز بامداد و خفتن نکند.
مع القصه مسیلمه همی خواست تا سجاح را از در یمامه کوچ دهد چه علوفه و آذوقه لشکر او بر مردم یمامه ثقیل می نمود مسیلمه او را پیام کرد که من اقامت تو را در این دیار غنیمت شمارم لکن بیم من از بنی تمیم است چه ایشان از این پیش مسلمانی داشتند بعید نیست که دیگر باره با مسلمانان هم داستان شوند و تو را دست باز دارند اما سجاح سخنان او را وقعی نمی گذاشت رکاب گران می کرد و دیر بر می خاست چندان که مسیلمه بیچاره ماند و بر ذمت نهاد که نیم غله يمامه را بدو گذارد و در هر سال در هر جاى باشد يك نيم بسوى او فرستد.
این وقت سجاح نیم غله را بستد و طریق مراجعت پیش داشت مردم بنی تمیم نیز با او کوچ دادند لکن در خاطر نهادند که این سجاح بفلسی نیرزد ما را ملازمت رکاب فرمود و پست و بلند زمین را بشتاب در نوشت این همه از بهر آن بود که خود را بمسیلمه رساند و کام برانند و این ننگ هرگز از ما بر نخیزد که زنی را دیار بدیار کوچ دهیم تا مسیلمه را بر شکم او بر نشانیم عطارد بن حاجب نیز از در نکوهش لختی سخن کرد آن گاه سجاح را گفتند ما را بدیار خویش باید سفر کرد
ص: 216
چه از حملۀ عرب ایمن نباشیم و هر کس راه خانه خویش گرفت سجاح ناچار سپاه خویش را بر داشته راه موصل و جزیره گرفت و با بنی ثعلب و بنی هذیل در جزیره جای داشت گویند در زمان حکومت معاویة مسلمانی گرفت و مسلمان بمرد.
بالجمله چون بنی تمیم از گرد سجاح پراکنده شدند از کرده پشیمان آمدند و بر زیادت از کیفر ابو بکر و حملۀ خالد هراسناك شدند لاجرم اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر را که دو تن از شناختگان قوم بودند برسالت نزد ابو بکر فرستادند و گفتند ما از آن در با سجاح پیوستیم که جنگ او را بسنده نبودیم اکنون پشیمان باز آمدیم و تو بدین گناه ما را مگير اينك در میان بنی تمیم جوانان نادان فراوانند و هر روز بهوای نفس خویش با کسی پیوسته شوند و فتنهٔ حدیث کنند چنان صواب می نماید که خراج بحرین را با ما گذاری تا بدین سفیهان بخش کنیم و دیگر باره ایشان را بمسلمانی کشانیم.
اقرع بن حابس و زبرقان بعد از ورود بمدینه بحكم مودت قديم نزد طلحة بن عبد اللّه آمدند و او ایشان را نزد ابو بکر آورد تا رسالت خویش بگذاشتند و قصه خراج بحرین نیز بگفتند طلحه نیز در اجابت مسؤل ایشان سخن فراوان کرد تا ابو بكر حاجت ایشان را روا ساخت پس خطی نوشت و خراج بحرین را اقطاع ایشان کرد و اصحاب پیغمبر گواهی خویش را در کنار نوشتهٔ ابو بکر خط و خاتم بر نهادند آن گاه اقرع و زبرقان بنزديك عمر بن الخطاب شدند تا او نیز شهادت خود را بنگارد ، عمر گفت « لا ولا كرامة لهم» و آن نوشته را بگرفت و بدرید و بینداخت.
طلحة بن عبد اللّه در خشم شد و نزد ابو بکر آمد و گفت سلطنت تراست یا عمر را؟ گفت سلطنت مراست لکن وزارت عمر راست این وقت اقرع و زبرقان نومید شدند و طریق مراجعت سپردند آن گاه ابو بکر اصحاب را انجمن کرد و گفت شما در کار بنی تمیم چه فرمائید عمر گفت این کرت دیگر است که بنی تمیم مرتد شدند تو تیغ از آن جماعت بر داشتی و ایشان را زنده گذاشتی بس نبود که باید خراج بحرین باقطاع ایشان کرد هم اکنون خالد را باید مكتوب كرد تا نيك نظر كند
ص: 217
هر کس از ایشان مسلمان است بجای گذارد و اگر نه سر بر دارد ابو بکر گفت چنین کنم و خالد را بدین روش که عمر گفت مکتوب کرد.
و این وقت خالد مشغول جنگ سلمی بوده این سلمی زنی است از قبیلۀ بنی غطفان و او را ارمل می نامیدند و پدر او مالك بن حذیفه در میان قوم بکثرت خواسته (1) و علو منزلت افزون از عیینه بود و زن او ام فرقد دختر هلال بن ربيعة بن بدر نيز جدا گانه ثروتی و مکانتی بکمال داشت چنان افتاد در زمان رسول خدای آن گاه که لشكر بغطفان فرستاد حرب کردند و آن جماعت را بشکستند و کنیزکان و بردگان گرفتند سلمی نیز در میانه اسیر گشت او را بمدینه آوردند رسول خدا او را بعایشه بخشید و عایشه او را مسلمانی بیاموخت و آزاد ساخت.
این ببود تا روزگاری سپری شد يك روز بنزديك عائشه آمد و دستوری خواست تا بقبیله خویش باز شده مادر و پدر را بکیش اسلام بخواند عائشه او را رخصت کرد تا مراجعت نمود و در قبیله خویش ببود تا پدرش مالك بمرد او را برادری بود بنام حکمه آن گاه که عيينة بن حصن تا ظاهر مدينه بتاخت و شتران پیغمبر را براند حکمه نیز با او بود و از این سوی سلمة بن الاکوع چون از قفای عیبنة بتاخت شتران پیغمبر را باز ستدند و هم چنان لشکریان بشتافتند تا عیینه را دریافتند از دو جانب بانگ دار و گیر بالا گرفت و بازار حرب و ضرب گرم شد در آن جنگ حکمه برادر سلمی و عبد اللّه پسر عیینه مقتول گشت و قاتل حکمه مردی از مسلمانان بود که قتاده نام داشت.
این ببود تا پیغمبر بجهان دیگر شد و عرب مرتد گشتند سلمی نیز طریق ارتداد گرفت و آن گاه که خالد چنان که مرقوم افتاد عیینه را بمدینه فرستاد سلمی با گروهی از مرتدان کناری گرفت و هر روز مرتدان بسوی خویش دعوت کرد و روزی بداد گفت من همی خواهم با خالد رزم دهم و خون برادرم حکمه را از مسلمین
ص: 218
بجویم و هر گاه این خبر بخالد بر می داشتند می گفت از زنی چه آید روزی چند بر نگذشت که لشکری بزرگ در زیر لوای سلمی انجمن گشت و چندان بزرگ شد که خالد بنفس خویش بایست ساخته جنگ او بود پس ناچار آهنگ او کرد .
و از آن سوی سلمی لشکر بیاراست و از برای خود هودجی در پشت شتر راست کرده بر نشست و در برابر خالد رده بر کشید از دو جانب حمله افکندند و بسیار کس از جانبین مقتول گشت لشکر سلمی سخت بپائیدند، چندان که کار بر خالد صعب می رفت پس بفرمود تا شتر سلمی را از پای در نیاورید لشکر او دست از جنگ باز ندارند چندان که مسلمانان کوشش کردند دست نیافتند لاجرم خالد خویشتن حمله افکند و از پیش روی سلمی صد تن مرد جنگی بخاک افکند تا خویشتن را بدو رسانید و شمشیر بزد و یک پای شتر را قطع کرد این وقت شتر بیفتاد و عماری نگون گشت هم بچستی تیغ راند و سلمی را بکشت و سپاه او را هزیمت ساخت و از پس بیست روز که قرَّه را بمدینه فرستاد ابو بکر را مژده این فتح بداد.
همانا طبری در تاریخ خویش آورده که وقتی سلمی در خانه عایشه بود رسول خدای در آمد و گفت یک تن از این زنان عصیان کند و سگان حوب بر او بانگ زنند و نفرمود این کدامست و سلمی گاهی که مرتد شد بر سر آبی مقام کرد که آن را حوب گفتند. و این بنزد من درست نباشد و از مورخین کم تر کسی با او هم داستان باشد چه حوب از اراضی طایف است و لفظ حوب سه حرف باشد و آن که پیغمبر فرمود در طریق بصره باشد (1) و آن چهار حرف است چه بعد از حای مهمله و واو حرف همزه آید آن گاه با موحده باشد و باتفاق عامه و خاصه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم روی این سخن بعائشه داشت چنان که مرقوم افتاد .
مع القصه چون خالد از حرب سلمی بپرداخت آهنگ اراضی بطاح کرد و جنگ مالك بن نويره را بساخت و با مهاجر و انصار گفت مرا بزمین بطاح باید رفت چه خلیفه رسول این چنین فرموده شما چه فرمائید؟ انصار گفتند ای خالد
ص: 219
ما تو را در این سخن صادق دانيم لكن تصديق ما را نفرموده تو بسعادت کوچ میده و ما را معذور میدار خالد گفت روا باشد من با این مهاجریان می روم و در زمان بر نشست و راه بطاح پیش داشت انصار از پس او گفتند ما تقدیم امری نا ستوده کردیم اگر مهاجریان را در جنگ آسیبی زنند عرب گوید برادران خود را بکام اژدها باز دادند و خود را از جنگ بلاد ها ساختند و اگر بر اعدا نصرت جویند نامور گردند و از آن مال که ایشان را بغنیمت روزی شود محروم باشیم صواب آنست که بشتابیم و برادران خویش را در یابیم پس گرم براندند و روز دیگر با خالد پیوستند.
و این هنگام خالد چنان که ابو بکر فرمودش ابو قتاده را با تنی چند بقبیله مالك فرستاده و فرمود تا گوش دارند اگر چون وقت نماز فراز آید و از ایشان بانگ صلاة بر نخیزد مرتد باشند و جان و مال شان هدر باشد و اگر نماز گذارند هم بباید دانست اگر از ادای زکوة تقاعد ورزند هم عرضه تیغ تیز خواهند گشت .
اما از آن سوی چون مالك بن نويره خبر خالد را بشنید صنادید قوم را طلب کرد و گفت اگر چه ما سجاح را به پیغمبری نپذیرفتیم لکن با او صلح کردیم و در پیش روی او رزم دادیم و این نزد ابو بکر گناهی بزرگست و هم اکنون که در بطاح منزل کرده ایم و مردان قبایل در پیرامون ما پره زده اند بر خالد درست آید که ما از بهر جنگ او لشکر بساخته ایم و بطاح را لشکرگاه کرده ایم صواب آن است که مردان ما هر کس بخانه خویش باز شود تا خالد بداند که ما کیش محمّد را رها نکرده ایم و ترك صدقات نگفته ایم این بگفت و مردم را هر کس بحّی خویش باز فرستاد آن گاه وجه صدقات را فراهم کرده انفاذ خدمت خالد داشت از آن سوی چون خالد وارد بطاح گشت و صدقات را فراهم کرده بدید و آن اراضی را از لشکر خالی یافت دانست كه مالك بن نویره رزم نخواهد داد.
اما از آن سوي آن سواران که بمیان بنی تمیم مأمور بودند تا مسلمانان را از اهل رده باز دانند مالک بن نویره را چون از ساز و برگ جنگ بی سامان یافتند او را بگرفتند و بنزديك خالد آوردند و یک دو تن گفتند ما بانگ نماز از حی او
ص: 220
نشنیدیم ابو قتاده گفت چنین نیست من بانگ نماز ایشان را خود اصغا نمودم و دانستم بر کیش مسلمانان استوارند لكن خالد را با مالك مخاطره می رفت چه مالك از دوستان عمر بن الخطاب بحساب می رفت و عمر را در زوایای خالد ثقلی می افتاده و خالد را دهشتی از او می رفت.
و بر زیادت مالک را در سرای زنی بود از قبیله بنی تمیم و او را ام تمیم نام بود جمالش بر آفتاب خراج بستی و گیسویش از مشگ ناب باج گرفتی و خالد را در خاطر بود که او را کشد و زنش را در آغوش کشد پس مالك را حاضر ساخت و پیش بنشاند و گفت اى مالك انجاح مسؤل سجاح را میان بستی و با قوم خود مرتد شدی و بدو پیوستى مالك گفت من او را متابعت نکردم بلکه طریق مصالحت سپردم و آن از بهر آن بود که جماعت بنی ضبه از دیرین وقت با ما در منازعت می کوفتند و این وقت بیم آن می رفت که با سجاح هم دست شوند و ما را بزیر پای مغالبت پست کنند لاجرم با سجاح طريق مسالمت سپردم و بني ضبه را که مرتد و کافر بودند از پای در آوردم و آن گاه از سجاح کناره گرفتم.
و در این گفت و شنود نا گاه سخن از حدیث پیغمبر بمیان آمد مالك گفت آن مرد شما چنین و چنان فرمود خالد را فرصت بدست افتاد گفت ای سك پيغمبر مرد ما بود و مرد شما نبود؟ همانا تو کافر شدی و سجاح را بعرب تو راه کردی و نخستین کس تو بودی که او را پذیره شدی و در پیش روی او با دشمنان او رزم دادی و سبب گشتی تا بسیار کس از مسلمانان مقتول گشت و این وقت از قبیله بنی أسد ضرار بن الازور با شمشیر کشیده در برابر خالد بر پای بود ، او را فرمود بزن گردن این سگ را، ضرار بی درنگ سر مالك را بر داشت و بروايتي مالك و گروهی که با او بنزديك خالد آوردند بفرمود هر کس را بیک تن از لشکریان سپردند و فرمان کرد تا شبان گاه ایشان را سر بر داشتند.
بالجمله چون خالد از قتل مالك بپرداخت زوجه او ام تمیم را بشرط زنا شوئی بیاورد و با او هم بستر گشت این کردار بر ابو قتاده دشوار افتاد گفت ای خالد تو مرا بسوی مردی فرستادی تا اسلام او را باز دانم برفتم و معلوم داشتم و ترا آگهی
ص: 221
آوردم که این مرد مسلمان است زکوة مال بداد و صلوة بوقت بگذاشت من خود بانگ نماز از سرای او اصغا نمودم، از بهر چه او را بکشتی و با زنش هم بستر گشتی؟ خالد گفت تو چنان گفتی لکن جز تو گفتند ما بانگ نماز نشنیدیم ابو قتاده گفت سخن من در نزد پیغمبر درست تر آید از آن که گفت نشنیدم و نیز پیغامبر مرا از تو راست گوی تر می داشت خالد بر او خشم گرفت و سخن را ضخم کرد ابو قتاده گفت سوگند با خدای که از این پس در هیچ غزوه با تو کوچ ندهم.
و بروایتی چون سخنی چند که منهی طغیان بود از مالك بن نويره بخالد بر داشتند سوگند یاد کرد که چون بر او دست یابد جهان از وجودش بپردازد و سر او را پایه دیگ دان سازد، چون در این وقت که مالک را با جمعی از خویشاوندان او حاضر کردند، خالد فرمود تا ایشان را پیش نشاندند و يك يك را گردن می زدند و ایشان استغاثت می کردند که ما مسلمانانیم کشتن بر ما روا نباشد خالد همی گفت قتل شما اصلاح دین خدای کند ابو قتاده گفت خون ایشان بر تو مباح نیست چه ایشان را من نماز گذاران دیدم خالد بدین سخنان وقعی نگذاشت و بفرمود تا يك يك را گردن همی زدند چون نوبت بمالك بن نويره رسید گفت ای خالد مرا بخواهی کشت و حال آن که با کعبه نماز کنم و مسلمان باشم؟ خالد گفت اگر مسلمان بودی زکوة که حق مسلمین است باز نگرفتي مالك بجانب زوجه خود ام تمیم نگریست و گفت ای خالد این مرا می کشد، خالد گفت نه چنین است برگشتن از اسلام ترا می کشد و فرمود تا گردنش بزدند.
مع القصه چون ابو قتاده سوگند یاد کرد که دیگر با خالد ولید کوچ ندهد راه پیش داشت و بعد از ورود بمدينه بنزديك ابو بكر آمد و قصه مالک را بگفت ابو بکر سخن او را وقعی نگذاشت لاجرم بنزديك عمر بن الخطاب آمد و ظلم خالد را با مالك بنمود عمر بی توانی بر خاست و نزد ابو بکر آمد و گفت روا نیست خالد تیغ بکشد و هر کرا خواهد بكشد اينك مالك بن نویره را از پای در آورد و با زنش هم آغوش گشت ابو بکر گفت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم خالد را سیف اللّه خواند و من شمشیر خدای را در نیام نکنم و از ابو قتاده نپذیرم که لشکر را گذاشت و باز مدینه
ص: 222
شد چندان که عمر در کار ابو قتاده سخن کرد پذیرفته نشد ناچار ابو قتاده باز لشکر شد.
از پس او برادر مالك متمّم بن نویره از بهر خون خواهی برادر بمدینه آمد و گفت خالد برادر مرا مسلمان کشت عمر او را بنزديك ابو بكر آورد تا بر خالد بخون برادر دعوی دار شد نا چار ابو بکر خالد را مکتوب کرد که لشکر را بگذار و یک تنه طریق مدینه سپار و خصم را پاسخ بگوی خالد با پنج تن چاکر بجانب مدینه شتاب گرفت و دانسته بود که عمر بن الخطاب طراز این فتنه کند و خاطر ها را بر کین او جنبش دهد چون بيك منزلى مدينه رسید دو دینار زر سرخ بنزد حاجب ابو بکر بر شوت فرستاد تا خالد را بی آن که عمر بنزد ابو بکر باشد بار دهد.
و ابو بکر بر قانون داشت که چون نماز بامداد بمسجد گذاشتی بسرای خویش در شدی و دعائی چند که اختیار کرده بود، در خانه قرائت می کرد و چون از قرائت ادعیه فراغت یافتی حاجب از سرای بیرون می شد و مردم را بدرون شدن رخصت می کرد در این وقت که حاجب رشوت خالد را بپذیرفت و این اول رشوتی بود که در اسلام تقریر یافت او را پیام کرد که چنان بمدینه در آی که آفتاب سر بر نزده باشد.
پس بامداد دیگر خالد بمدینه در آمد بر شتر جمازه نشسته بود و جامۀ کرباسین در بر داشت و زرهی بر زبر و شمشیری حمایل کرده و عصا به سرخ بسر بر بسته این نیز در عرب علامتی بود کنایت از آن که از جنگ بر نگردد و بر قانون سپه سالاران عرب دو چوبه تیر بر عصابه خویش فرود داده بود بدین شکوه طی طریق کرد و شتر بر در مسجد بخوابانید و فرود شد تا بمسجد در آید .
عمر چون او را نگریست پیش شد و گریبان او را گرفت و آن دو تیر را از عصابه اش بیرون کرد و بشکست و بیفکند و گفت ای دشمن خداوند مسلمان می کشی و زنش را زن می کنی سوگند با خدای که بکیفر او امروزت گردن بزنم و خالد خاموش بود، عمر گریبان او بگرفت کشان کشان بدر سرای ابو بکر آمد حاجب گفت نباشید تا رخصت طلبم پس بدرون سرای شد و گفت خالد رخصت طلبد
ص: 223
و نام عمر نبرد ابو بکر اجازت کرد پس بیرون شد و دست خالد بگرفت و گفت اندر آی عمر خواست تا با او بدرون شود حاجب دست بر سینه او نهاد و گفت جز خالد را نفرمود عمر باز گشت و دست بر دست بسود و گفت افسوس خون مالك بن نويره بهدر شد.
از آن سوی خالد بنزد ابو بکر شد و بر پای بایستاد و ابو بکر گفت «یا خالد قتلت مسلماً و عرست بامرته» خون مسلمانی بریختی و با زن او در آمیختی؟ خالد گفت « أنشدك اللّه يا خليفة رسول اللّه هل سمعت رسول اللّه يقول خالد بن الوليد سیف اللّه في أرضه؟ قال اللهمَّ نعم» گفت تو را بخداوند سوگند می دهم آیا شنیدی که پیغمبر فرمود خالد شمشیر خداست در روی زمین؟ ابو بکر گفت شنیدم خالد گفت « فلم يكن اللّه ليضرب بسيفه الا عنق منافق او کافر» یعنی خداوند نمی زند با شمشیر خود مگر گردن کافری را یا منافقی را ابو بکر گفت «صدقت انصرف من فورك الى عملك» یعنی سخن براستی کردی هم اکنون باز لشکرگاه شو و بکار خویش می باش خالد از نزديك ابو بكر بيرون شد و عمر هم چنان بر در مسجد انتظار او می برد نا گاه خالد را بدید که دست بر قبضه تیغ دارد اينك مي رسد چون نزديك شد يك نيمه شمشیر بکشید و گفت: «هلمَّ یا ابن حنتمة» ای پسر حنتمه نزديك من آی چه مادر عمر را حنتمه نام بود . عمر دانست که خالد کار خویش را با ابو بکر راست آورده سخن نکرد و خالد از پیش او عبور داد و ساعتی در مدینه درنگ نفرمود هم چنان بر شتر جمازه خویش بر نشست و تا ارض بطاح تاخته بلشکرگاه خود
پیوست.
در خبر است که علقمة بن علاثه در زمان رسول خدای بمدینه آمد و مسلمانی گرفت و بقبیله بنی کلاب که حی او بود باز شد ، بعد از رسول خدای مرتد گشت و بشام شتافت، و ببود تا خاتمه کار طلیحه را بداند، چون خالد بن الوليد بر طلیحه ظفر جست از شام بمیان کلاب شتافت چه دیار وی از خالد دور بود ، از این سوی ابو بکر این بدانست و قعقاع بن عمرو را با لشکری در خور بطلب او فرستاد ، علقمه چون قوت جنگ نداشت هزیمت شد و زن و فرزندش اسیر گشت ، قعقاع
ص: 224
ایشان را بنزديك ابا بكر آورد ایشان فریاد بر داشتند که يا خليفة رسول اللّه ما مسلمانیم علقمه چه دانیم اگر او مرتد گشت ما را بگناه او نباید تباه داشت ، ابو بکر ایشان را رها کرد تا بحی خویش باز شدند، علقمه چون این بدید بمدینه آمد و دیگر باره مسلمانی گرفت و رخصت یافته مراجعت نمود.
و دیگر قرة بن هبيرة که سید بنی عامر بود طریق ارتداد داشت و بنی عامر کار بفرمان او می گذاشت چون خالد را از کردار او آگهی رسید جماعتی از لشکر را بدفع او نامزد کرد ، برفتند و قوم او را هزیمت کردند ، و گروهی را با قرة بن هبیره اسیر گرفتند و بیاوردند ، پس خالد بفرمود تا قره را باز داشتند و دیگران را در معرض کیفر کشید: هر کس کسی را بکشته بود بکشت ، و اگر بسوخته بود بسوخت، و اموال منهوبه را مسترد داشت، و بخداوندان مال تسلیم داد، و جماعتی را از کوه بزیر افکند و جمعی را بچاه نگون سار انداخت ، و برخی را سنگ سار نمود ، آن گاه نامۀ بابو بکر کرد و قره را بند بر نهاده بسوی او فرستاد ، ابو بکر خالد را بپاسخی نیکو بنواخت، و فراوان تحسین و ترحیب کرده و قره توبه کرده جان بدر برد.
از این پیش مرقوم افتاد که آن گاه که ابو بکر سرداران با سپاه بیرون می فرستاد عكرمة بن ابى جهل را سفر یمامه فرمود و از پس او شرحبيل بن حسنه را مأمور داشت ، عکرمه با خود اندیشید که از آن پیش که شرحبیل در رسد با مسیلمه مصاف دهد و بدین فتح بی اعانت شرحبیل نامور گردد ، پس بشتاب و عجل براند و بر در یمامه با مسیلمه رزم داد و شکسته شد. و از آن سوی چون سجاح بیامد چنان که مرقوم شد تاب درنگ نیاورده دو منزل باز پس نشست، چون این خبر بابو بکر
ص: 225
برداشتند بر عکرمه خشم گرفت، و او را مکتوب کرد که استادی ندانی و شاگردی نکنی ، هر روزت دیدار کنم پایمال هلاك و دمار سازم چرا نبودی تا شرحبیل در رسد ، و با او در جنگ هم دست و هم آهنگ باشی ؟ اکنون سوی حذیفه سفر کن و پشتوان او باش ، و اگر با تو حاجتی نبود باراضی یمن و حضر موت می رو! و با مهاجر بن أبى امیه یار می باش.
و بسوی شرحبیل نیز نامه کرد که با سپاه خود بر در یمامه او تراق کن و بباش چندان که نامه من بتو آید، لاجرم شرحبیل کوچ بر کوچ رفت ، و بر در یمامه خیمه بزد، مسیلمه این بدید و بدانست که از این پس سپاه برسد و کار بزرگ پیش آید ، او را در یمامه حصاری بود بس بزرگ و استوار ، برفت و در حصار بنشست ، و هر روز مردم یمامه را انجمن کرد و گفت مرا بگوئید که چرا قریش بر شما پیشی گیرند در امامت و نبوت ، و حال آن که شما را عُدَّت و عِدِّت از ایشان افزونست، و بلاد آباد تر و اموال زياد تر است؟ و اينك من هر گاه خواهم که جبرئیل بر من در آید بدان سان که بر محمّد آمد و نیز محمّد در شرکت من بنبوت خود اقرار داد رجّال بن نهشل و محّکم بن الطفيل (1) بر این سخن گواهند و ایشان بر صدق لهجه مسیلمه گواهی دادند.
لاجرم مردم یمامه گروه گروه بنزديك مسيلمه آمدند ، و بدو ایمان آوردند
ص: 226
تا كار او نيك بالا گرفت، چون این خبر بابو بکر بر داشتند خالد ولید را مکتوب کرد که ساز و سلاح لشکر خود آراسته کن و از بطاح سفر یمامه پیش گیرو با مسلمه طریق مقاتلت سپار، و شرحبیل را نیز نامه نوشت که چون خالد برسد فرمان او را گوش می دار، و در تحت لوای او می باش و بفرمود تا در مدینه ندا در دادند که هر کرا نیروی حمل سلاح است کار جهاد راست کند. و با مسیلمه و مردم او که دشمن خدا و رسولند نبرد آزماید ، لشکری بزرگ نیز از مدینه راه بر گرفت، و در بطاح بخالد پیوستند.
پس خالد سپاه را عرضه داد سیزده هزار تن بر آمد پس مهاجریان را لوائی به بست و أبو حنيفة بن الشمّاس را سپرد و لوای انصار را به البراء بن مالك داد و رأیت خود را از بهر عبد اللّه بن عمر بست و از پیش روی بداشت و خود در قلب لشکر جای کرد و سپاه را بدین تعبیه تا در یمامه براند. و شرحبیل دو روزه راه او را با سپاه پذیره کرد و این جمله بر در یمامه لشکر گاه کردند.
مقرر است که در زمان رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم چون خبر طغیان مسيلمه و دعوی نبوت او به پیغمبر آوردند مردی از بزرگان یمامه را که نهار الرّجال نام داشت از جمله مسلمانان بود و قرآن می دانست و در مدینه می زیست رسول خدا او را فرمود بیمامه سفر کن و مردم را مگذار فریفته کذب مسیلمه شوند، چون نهار الرجال بیمامه آمد مسیلمه او را بفریفت و گفت من این دین از بهر تو کرده ام تا هر چه خواهی توانی کرد، و او را هم دست خویش ساخت. و نهار الرجال در اغوای قوم افزون از مسیلمه بود ، چه شهادت می داد که محمّد مرا بفرستاد تا شما را آگهی دهم که او پیغمبر شماست ، و اطاعت او را فرض شمارید و مسیلمه را گفت اکنون مانند محمّد قوم خویش را نماز بفرمای مسیلمه گفت روا باشد پس نهار الرجال مؤذنی کرد و اذان همی گفت « أشهد أنَّ محمداً رسول اللّه و أشهد أن مسيلمة رسول رحمن اليمامة».
این هنگام بر در یمامه لشکر گاه کرد، مسیلمه نهار الرجال و ابن آثال الحنفی و دیگر بزرگان یمامه را انجمن کرد و گفت شما در رزم خالد چه می
ص: 227
اندیشید؟ ایشان گفتند خویشتن حصار دادن روا نباشد همی باید از تنگنای حصار بپهن دشت میدان بیرون شد ، و مردانه نبرد آزمود، محکم بن الطفيل گفت ای جماعت حنیفه اينك خالد روی با شما نهاده است، و شما را با جماعتی جنگ باید کرد که جان عزیر را در برابر فرمان امیر خویش بچیزی نشمارند و مرگ را با رضای او بقای جاوید دانند. در مبارزت چنین مردم جز پای اصطبار استوار کردن و دست از جان شستن و دل بر مرگ بستن چاره ندانم، قوم بنی حنفیه هم آواز بانگ بر داشتند و گفتند چون روز نبرد پیش آید مرد از نامرد پدید آید ، آن روز خالد را چنان کیفر کنیم که اگر زنده بماند آرزوی جنگ نکند ، محکم بن الطفيل گفت أحسنتم أحسنتم و نعم الرجال انتم .
بالجمله مسیلمه را بر در شهر بوستانی بود سخت آبادان، با خضارت و نضارت تمام ، و درختان میوه دار ، و آن را حديقة الرحمن نام نهاده بود ؛ و از پس آن که مسیلمه در آن جا کشته شد حديقة الموت نام يافت، مسیلمه بفرمود تا سرا پرده خویش در حديقة الرحمن بپای کردند و با خاصان خویش از حصار بیرون شده در آن جا لشکر گاه کرد و چشم می داشت تا خالد در آید و رزم آزماید ، مجاعة بن فزاره که قائد قوم و مهتر یمامه بود، با بنی عامر خصومتی بکمال داشت، چه یک تن از خویشان او را بکشتند و زنش را باسیری ببردند و او را بشرط زنا شوئی بداشتند و آن زن خولی دختر جعفر بود، این وقت مجاعة را فرصت بدست شد و ششصد سوار از لشکر گزیده ساخته بر بنی عامر بتاخت قاتل را مقتول نمود ، و آن زن را باز آورد . و همه جا در مراجعت مسارعت نموده در يك منزلى يمامه فرود شد ، و هیچ از رسیدن خالد او را خبری نبود.
چون نیمی از شب بگذشت مقدمه سپاه خالد برسید در گرد مجاعه و مردم او پره زدند؛ و رزمی اندک بدادند. و او را و گروهی از سپاه او را دستگیر نموده بند بر نهادند چاشت گاه دیگر که خالد برسید چنان می پنداشت که ایشان از یمامه بزینهار آمده اند و از کرده پشیمان شده اند مجاعه را گفت این جا چکنی گفت مرا خونی
ص: 228
بر گردن بنی عامر بود برفتم و خون خویش بجستم ، و از رسیدن تو آگاه نبودم و اگر دانستیم پذیره تو شدیم و جان بسلامت بردیم.
بالجمله خالد چون مکنون خاطر ایشان را بدانست شمشیر بکشید و آن جماعت را بتمامت گردن زد او را گفتند مجاعه سید یمامه است، اگر او را زنده بگذاری روا باشد، لاجرم خالد او را و سارية بن عامر را که یار مجاعه بود بند بر نهاده بنزديك ام تميم زوجه خود آن زن که از پیش در سراى مالك بن نويره بود ، چنان که بشرح رفت فرستاد، و در خیمه محبوس داشت و ام تمیم را با مجاعه قرابتی بود .
چون خالد این فتح کرد و خبر رسیدن او در یمامه پراکنده شد ، جماعتی از صنادید قبایل بنزد ثمامة بن آثال رفتند و گفتند امروز بحصافت عقل و رزانت رای و امانت طبع ترا مکانتی رفیع است، اينك خالد با لشکری خون خوار برسید ، و از این سوی مسیلمه نعل واژونه می بندد ، و ما را بدعوی نبوت غرور می دهد ، تو در این کار چه می اندیشی ؟ ثمامه گفت ای مردمان محمد براستی پیغمبری آورد و قرآن او را اصغا فرموده اید که می فرماید:
﴿ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * حم تَنزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ العَليمِ * غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ﴾.
این کلمات را با مزخرفات مسیلمه چه مشابهت است ، خویشتن را نيك وا بینید . و از کید این دروغ زن خود را در بلا و محن مي فكنيد . من امشب بنزديك خالد خواهم شد ، و از وی زنهار خواهم جست ایشان گفتند ما نیز سر از متابعت تو بیرون نکنیم و بی فرمان تو قدم نزنیم، پس چون نیمی از شب سپری شد ثمامه بر نشست، و با زن و فرزند خویش و پیوند نزديك خالد شتافت ، و از آن چه رفت عذر خواه آمد، خالد ایشان را بنواخت و در لشکر گاه خویش جای ساخت و هنگام سپیدم دم لشکر را بیاراست و راه بر گرفت و در حدود یمامه در کنار رودی فرود
ص: 229
شد و این وقت ساریه و مجاعه را پیش خواند و گفت ترا در حق مسیلمه چه گمانست ساریه گفت من آن گویم که مجاعه گوید با مجاعه فرمود تو چه گوئی گفت من باتفاق ساریه بمدینه آمدم و مسلمانی گرفتم، و تا کنون مسلمانم لکن از بیم آن کذاب و حفظ عیال و مال بر خلاف او نتوانستم رفت؛ و با او مصاف نتوانستم داد هان ای امیر از چه روی بی گناهان را کیفر کنی ، و حال آن که خدای فرماید ﴿ وَلَا تَزِرُ وَازِرَةُ وِزرَ أُخري﴾ و دیگر آن که اگر خواهی این ملك يمامه را بدست گیری مرا و این خواجه را زنده بگذار و از آن چه رفت پرسش مکن.
این سخن در خاطر خالد وقعی انداخت و بفرمود تا بند از هر دو تن بر گرفتند و ایشان را معفو داشت و از آن منزل کوچ داده در منزل دیگر لشکر گاه کرد ؛ و شرحبیل را بر مقدمه بداشت ، و از آن سوی مسیلمه جنگ خالد را پذیره کرد و از پیش روی حدیقه الرحمن صف راست کرد، و محکم بن الطفيل را که محكّم اليمامه خواندندی بر مقدمه کرد ، و رجال النهار را بمیسره داشت، چهل هزار مرد جنگی بر صف کرد ، و خود در حديقة الرحمن بنشست ، و خالد از بهر آن که لشکر بدانند که خیال فرار در ضمیر او نگذشته است بفرمود در میان لشکر گاه تختی بر پای کردند، و خود بر زبر تخت نشست و مجاعه را با ام تمیم نیز نشستن فرمود تا نظاره نبرد باشند.
این هنگام لشکر ها روی در روی شدند و مسیلمه چون پیلی مست در قلب بایستاد ، و لشکر را فرمان جنگ داد، خالد از دلیری او شگفتی گرفت و زید بن الخطاب و ثمامة بن زید را بر میمنه و میسره بتاخت و برادر های خود را بر جناح جای داد ؛ نخستین بنو حنیفه شمشیر ها بکشیدند چنان بود که از تابش شمشیر جگر آفتاب می تافتند ، و از نعرۀ دار و گیر زهرۀ تنین (1) می شکافتند خالد چون این جلافت بدید بانگ برداشت که هان ای لشکر شاد باشید که این کردار هراسندگان است که از بی خویشتن خویشتن داری خواهند کرد ، یکی از بنو حنیفه این بشنید
ص: 230
گفت ای خالد غلط کردی ما این تیغ ها از بهر آن عریان کردیم که بدانید چون شمشیر های شما نا بکار و نا چیز نیست، بلکه آب دار و آتش بار است .
همین که جنگ پیوسته شد، اول کس خالد بر اسب نشست و اسب بزد و بمیدان آمد ، و ساعتی چون شیر ژیان بهر جانب مسارعتی بداد ، و عددی چند بکشت و مراجعت کرد ، و از پس او عمار یاسر بیرون شد ، و چون ببردمان حمله افکند و از میمنه بر میسره و از میسره بر میمنه بتاخت، و بسیار كس بخاک انداخت ناگاه تنی از بنی حنیفه از کنار او بیرون آمد، و حمله کرد و شمشیری گران بر سر او فرود آورد عمار سپر پیش داشت تیغ سپر را در گذرانید و گوش عمار را فرود آورد ، عمار آن زخم را بچیزی نشمرد، به تندی تیغ براند چنان که سر خصم را بپرانید.
این هنگام حارث بن الهشام المخزومی اسب بر انگیخت و مردانه رزمی بکرد و گروهی را بگرد (1) در آورد، و باز جای شد؛ از پس از او برادر عمر زید بن الخطاب سوی میدان شتاب گرفت، راست بچپ و چپ براست همی زد چون پنج تن از رجال ابطال را بکشت زخمی گران یافت و بدان در گذشت پسر عم او عامر بن الطفيل چون این بدید اسب براند در میان دو صف بایستاد و بر زید مرثیه کرد و جنگ در انداخت و چندان بکوشید که از آن شربت که بزید دادند بنوشید.
این وقت جنگ بزرگ شد انبوه به انبوه و گروه بگروه زد با این که تاریکی جهان را فرو داشت از بیم شبیخون نمی غنودند و از کوشش و کشش دست باز نمی داشتند تا بامداد سیصد مرد از مسلمانان شهید شد و بسیار کس از بنو حنیفه بخاك در آمد چون شهاب سر از مشرق بدر کرد وزیر مسیلمه محکم بن الطفيل مانند گرگ گرسنه آهنگ میدان کرد و در مفاخر خویش شعر می گفت و هم آورد می جست، ثابت بن قیس چون او را دیدار کرد اسب بر جهاند و لختی با او بگشت و با سنان نیزه او را بکشت آن گاه بگرد میدان بر آمد ، و مبارز طلب کرد ، فراوان کوشش نمود
ص: 231
بسیار كس بخاک انداخت تا خود نیز جای بپرداخت .
پس برادر زبیر سائب بن العوام آهنگ میدان کرد ، و چون پلنگ غضبان بخروشید گروهی از بنو حنیفه بر او در آمدند و رزم دادند وی نیز بعد از حرب و ضرب فراوان بجهان دیگر خرامید، آن گاه نوبت به برادر انس بن مالك افتاد و او را عادتی نادره بود چنان که چون بانگ جنگ شنیدی چنانش اندام بلرزیدی که با رسن استوارش بر بستند تا گاهی که از آن بی خودی بخود آمدی و اندک بولی و پیشابی از آن بریختی پس چون شیری بر خاستی و جنگ آراستی این روز بدین گونه روزگار برد ، و چون نیرو یافت مانند شیر شرزه بمیدان شتافت، و بر هر که تیغ براند بدو نیم کرد و هر کرا با سنان بزد از اسب در انداخت زمانی دراز بدین گونه رزم ساز کرد و باز شده در جاي خود بايستاد.
این وقت جهان بر مسیلمه تنگی گرفت بانگ بر بنی حنفیه زد و ایشان را بر جنگ تحريض داد. لاجرم سپاه او بیک بار از جای جنبش کرد، و بجمله حمله افکندند و چنان پای بفشردند که مسلمانان را از جای ببردند ، و قوت کردند و رأیت مهاجران را بیفکندند، و شمشیر در مسلمانان نهادند و ایشان را هزیمت ساختند، و از پی بتاختند چندان که از تخت خالد در گذشتند، و بدان خیمه که ام تمیم و مجاعه بودند برسیدند و خواستند تا ام تمیم را با تیغ بگذرانند و مجاعه را با خود بیرون برند.
مجاعه گفت مرا با این زن خویشاوندی است و اینك سه روز است که با او روز می برم او را بگذارید و من نیز از این جا بیرون نشوم مادام که خالد بر تخت خویش جای دارد و آن کس که مرا اسیر کرده زنده باشد شما ما را بگذارید و کار جنگ بپایان برید ، لشکر یمامه چون این بشنیدند از جای بجنبیدند و دیگر باره جنگ سخت کردند و بآویختن و خون ریختن در آمدند ، نهصد و پنجاه کس از مسلمانان عرضه تیغ و سنان بود خالد نگریست که کار از دست همی شود بی توانی بر نشست و سالم مولای ابو حذیفه را بانگ زد که علم مهاجریان را بر پاي کن، سالم علم بر گرفت و از پیش روی علامت کرد، خالد بآواز بلند ندا در داد
ص: 232
که ای خوانندگان قرآن از خدای بترسید و بهراسید از این که خدای بر شما خشم گیرد؛ اگر غیرت دین ندارید حمیت و مردانگی چه کردید؟
مردم چون بانگ او بشنیدند بر وی گرد آمدند و انجمن شدند آن گاه خالد پیش حرب شد و مردم را گروه گروه کرد و هر گروهی را بجائی باز داشت و گفت این بدان کردم که بدانم گریزنده کیست و پاینده کدامست کرا پاداش دهم و کرا کیفر کنم مردی از میانه خواست تا از وی سؤالی کند خالد آن تازیانه که در دست داشت بر سر او فرود آورد و گفت سخن نکنم تا پشت دشمن نه بینم.
این وقت ابو دجانه چون اژدهای دمنده و شیر غرنده در پیش سپاه آمد و حمله افکند چپ براست و راست بچپ همی زد و در هر حمله چند مرد یک تن از دلیران سپاه بنی حنیفه شتاب کرد و پای بر رکاب بی فشرد و تیغ بر سر ابو دجانه براند ابو دجانه خود را از آن زخم وا پائید و بی توانی تیغ بزد و او را بدو نیم کرد و دیگر کافری را از پی بشتافت و چون دست یافت هر دو پایش را قلم کرد بدین گونه زمانی دراز رزم داد و همی آواز بر داشت که ای مبارزان بدر و اُحد ای غازیان یوم احزاب دست بدست بدهید و روی بمن نهید تا سپاه دشمن در هم شکنیم و بیخ کفر بر کنیم مسلمانان یک بار بانگ تکبیر در دادند و روی بجنگ نهادند از آن سوی مسیلمه چون این بدید خود از سر بر گرفت و با سر برهنه از پیش روی سپاه شد و همی گفت :
أنا رسول ارتضانى الخالق *** القابض الباسط ذاک الرزاق
يا بن الوليد أنت عندى فاسق *** و کافر مرتدد منافق
و سبك بجنگ در آمد سپاه یمامه از پس پشت پای گران کردند و مردانه بکوشیدند ثابت بن قیس انصاری در این گیر و دار عرضه هلاك و دمار گشت پسر عم او بشیر بن عبد اللّه از پس او بمیدان تاخت و هم جان بر سر این کار باخت رافع بن خدیج انصاری گوید ما پیوسته از قرآن این آیت قراءت کردیم.
ص: 233
﴿ سَتُدْعَوْنَ إلى قَوْمٍ أُولي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ﴾
و سرّ این آیت ندانستیم تا جنگ یمامه را دیدار کردیم و مشاهدت نمودیم که شدت بأس در بنی حنیفه بوده است چه بیست کرت در جنگ ایشان لشکر اسلام را لغزش افتاد چنان که از جاي برفتند و دیگر باره باز شدند اگر خداوند دین محمّد را عزیز نخواست در آن روز نا چیز گشت.
بالجمله خالد بخروشید و اسب در انداخت مسلمانان رای ها بهم در بستند و دامن بدامن در پیوستند و به یک بار چون شیر شرزه و ببر دژ خیم (1) حمله افکندند و مرد و مرکب بهم بر زدند و میمنه بمیسره بردند چندان که سپاه مسیلمه را نیروی درنگ نماند ناچار پشت با جنگ دادند مسیلمه در بیم شد که مبادا لشکر چنان پراکنده شود که با او بس کس نماند خود را بمیان حديقة الرحمن افکند و همی لشكر را فریاد بر می داشت که الحديقه الحدیقه خود را بمیان باغ در اندازید و آن باغ را دیوار های استوار و بنیان رفیع بود مردم نیز ناچار بباغ اندر شدند و در گرد او انجمن گشتند و او را همی گفتند چه شد آن وعده ها که از خدای همی آوردی و ما را بظفر خبر دادی؟ گفت امروز جای این گونه سخن نیست و امروز من با شما همانندم و از شما یکی ام اکنون برای حفظ جان و مال و حراست خانه و عیال رزم باید داد.
گفتند صواب آن است که از این جا بحصار خویش در شوی که معقلی محکم است تواند شد که مسلمانان قوت کنند و بدین باغ در آیند مسیلمه بترسید که چون بحصار در شود از سپاه کسی با او موافقت نکند و هر کس از جانبی کوچ دهد گفت
ص: 234
هرگز روا نباشد که پیغمبر خدای پشت با دشمن کند و از جهاد هزیمت شود، من از پیش جنگ بدیگر جای نشوم اکنون بگوئید که این مهتران جنگ جوی ما چه شدند گفتند بجمله مقتول گشتند گفت ما را از پس ایشان چه باید غم جان خوردن این بگفت و سلاح خویش را بپرداخت و دو زره در بر کرد و میان بست و بر نشست و مردم را بجنگ ترغیب داد.
از آن سوی چون خالد با سپاه بدر باغ رسید، و بانگ الحديقه الحديقه شنید گفت این چیست گفتند هزیمتی انند که در این باغ بگرد مسیلمه انجمن شدند خالد جنگ را کار بساخت سخت تر از نخست، و بر در باغ چنان حربی صعب برفت که دویست تن از مسلمانان مقتول و پانصد کس مجروح گشت و از بنی حنیفه عددی كثير عرضه تیغ و تیر آمد، این وقت سپاه یمامه اندر باغ محصور شدند و در باغ استوار به بستند.
ابو دجانه انصاری که دل شیر و جگر نهنگ داشت گفتند هان اي مسلمانان مرا در میان سپری بر نشانید و سر نیزه ها را در اطراف سپر محکم کنید آن گاه مرا بر افرازید و بدان سوی باغ اندازید مسلمانان کار بدین سان بساختند پس ابو دجانه جستن کرد چون شیر بخروشید و شمشیر بکشید همی تیغ می زد و مرد می کشت گروهی را از پای در آورد، یکی از مردم مسیلمه فریاد برداشت که ای مردم بنی حنیفه این باغ مرغزار مرگ است ما را از این جا راه بکوچه سلامت نباشد اکنون که بباید جان داد با نام نيك اولي تر است مردم از فراز و فرود بر ابو دجانه حمله کردند و حربه افکندند تا او را شهید ساختند.
هنوز از کار وی نپرداخته بودند که براء بن مالك از دیوار باغ بر آمد و خود را بدرون افکند و تیغ بکشید و راه دروازه پیش داشت مردم از چپ و راست بر او حمله می کردند و آسیب می زدند و او رزم می داد و صف می درید تا خود را بدروازه رسانید و دست یازیده پس آوند (1) دروازه را بشکست و در بگشود بنو حنیفه انبوه
ص: 235
شدند و هم او را در میان دروازه بکشتند لکن از آن سوی مسلمانان نگذاشتند که دیگر باره دروازه را در بندند خالد ولید چون اژدهای خشمگین بر دمید و پای بدرون نهاد و همی رزم می داد و پیش می شد یک تن از مردم مسیلمه که سخت دلاور و تناور بود سر راه بر او گرفت و او را بدشنام بسی یاد کرد و گفت ای سك بك جا مي شوي! خالد با او در آویخت و فرصت بدست کرده او را فرو گرفت هر دو قوت کردند خالد او را از اسب در افکند و خود بر زبر افتاد و او هم چنان که در در زیر بود با کنارۀ (1) که در دست داشت هفت جراحت بر بدن خالد رسانید.
بالجمله چون خالد او را بکشت و بر جست که بر اسب خویش بر آید اسب بهراسید و رو بسوی میان باغ نهاد خالد پیاده بماند و همي رزم زنان وا پس می رفت تا از در باغ بیرون شد و سخت کوفته و خسته بود پس بر در باغ بایستاد عباد بن بشیر انصاری فریاد بر آورد که ای جماعت انصار دنیا جای قرار نیست سر انجام نيك بکار آید جلدی کنید و خود را بباغ افکنید، صد و بیست تن از لشکر با او هم آهنگ شدند و تیغ بکشیدند و تکبیر بگفتند و بباغ در رفتند و جنگی عظیم بپای بردند از این جمله چهار تن مجروح باز آمد بتمامت شهید گشتند.
این وقت کار بر فریقین مشکل افتاد و جان را قدری و قیمتی نماند یک بار از دو سوی روی در روی شدند و تیغ در هم نهادند و خالد بر در باغ بایستاد تا هر که از دشمن بیرون شدی گردن بزدی در این جنگ هفت هزار تن از مردم مسیلمه کشته شد ، این وقت حديقة الرحمن را حديقة الموت نام نهادند، یکی از بزرگان سپاه با مسیلمه گفت می بینی چه می بینی؟ گفت آری این همه مرا بوحی آمده بود گفت آن نصرت که گفتی از بهر کجا است نه آخر تو گفتی من پیغمبرم جبرئیل بر من فرود آید و از آن چه خواهم خبر دهد؟ مسیلمه گفت اکنون بهانه بگذارید و مردانه جنگ کنید همانا شما ایشان را بر باطل و خود را بر حق دانستید بعید نیست که
ص: 236
از این کبر و خیلا بدین داهیه مبتلا شدید و همی شگفتی ظاهر می ساخت و عجب می آورد مانند این که بدائی رسیده باشد مردم بدانستند که او سخن بکذب می کرده و غرور می داد ولکن این وقت فایدتی نداشت.
بالجمله چون مسلمانان فراوان بباغ در آمدند و باغ را فرو گرفتند کار بر بنی حنیفه سخت افتاد خواستند تا راه حصار پیش گیرند چه آن جا معقلی محکم بود پس روی بحصار نهادند و مسلمانان از در طرد و منع بر آمدند آتش حرب زبانه زدن گرفت و برق تیغ و سنان نور بصر در می ربود در این گیر و دار نیز هفت هزار تن از کفار مقتول گشت مسیلمه تا این وقت سر برهنه داشت از بهر آن که مردم او را بشناسند و از پیش روی او حرب دهند چون کار بدین جا آمد و دانست که با اسب از باغ نتواند بیرون شد خود بر سر نهاد و روی با زره بپوشید و خویشتن را بمیان سپاه در افکند تا از در باغ بیرون شود و خود را بحصار افکند.
وحشی بر در باغ ایستاده بود و سپاه یمامه رزم کنان بسوى حصار می رفت یکی از مردم انصار مسیلمه را بشناخت و خود را بدو رسانید و شمشیر بدو فرود آورد مسیلمه بر وی در افتاد لکن چون دو زره در بر داشت تیغ کارگر نیفتاد بر خاست تا جان بسلامت برد، مرد انصاری فریاد کرد که هان ای وحشى اينك مسيلمه بسلامت می گذرد وحشی بتاخت و با آن حربۀ که حمزه عم پیغمبر را شهید کرد بر شکم مسیلمه بزد چنان که از دو زره بگذشت و از پشتش سر بدر کرده او را بر زمین بدوخت و این وقت روز بپایان رفت و تاریکی جهان بگرفت و مردم یمامه هر که جان بدر برد بحصار بگریخت و در ببست و خالد باز لشکر گاه شد مسلمانان همه خسته و کوفته و خالد با این که نصرت یافته بود اندوهی فراوان داشت چه در بیم بود که مبادا مسیلمه بحصار گریخته باشد و مسلمانان را دیگر توانائی نمانده که از پس حصار با او رزم دهند.
آن شب را با اندوه بپایان آورد، صبح گاه با لختی سپاه بر نشست و بگرد لشکر گاه همی بگشت و مجاعه را هم چنان که بسته بود با خود می برد و بر جسد
ص: 237
کشتگان عبور می داد و از او پرسش می کرد که این کیست و آن کدامست ناگاه بر در باغ مردی دراز بالا و خشگ چرده نگریست که بر پشت افتاده و حربه بر شکمش رسیده و قفای او را بر زمین دوخته مجاعه پشت پای بر شکم او زد و گفت «هذا فعل بنا الفعل» این کرد بما این کار را، ان صفت این کیست؟ گفت مسیلمه است خالد نيك شاد شد وحشی حاضر بود عرض کرد که مسیلمه را من کشته ام خالد گفت سخن بصدق کردی چه این حربه که در شکم اوست آن تست حبذا (1) وحشی که کفایت این کافر تو کردی وحشی گفت بهترین خلق را کشتم آن گاه که کافر بودم و او سوی بهشت تحویل داد و بد ترین خلق را کشتم آن گاه که مسلمان بودم و او رخت بدوزخ کشید.
بالجمله خالد مژده این فتح را مکتوب کرد و بمدينه فرستاد این وقت مجاعه بنزديك خالد آمد و گفت اکنون که مسیلمه را کشتی و کار او را بنهایت بردی مرا می شاید که تو را از در پند و اندرز سخنی گویم همانا مغرور نشوی که بعد از قتل مسیلمه و جماعتی از بنی حنیفه کار این دیار بر تو هموار گشت از آن چه کشتی دو چندان در حصار است و ایشان در کار زار بنیرو تر باشند و مسیلمه کم تر کس باشد از بنی حنیفه صواب آن است که با ایشان طریق مصالحت و مسالمت سپری بشرط که احمال و اثقال نیمی ترا و نیمی ایشان را باشد أرجو که این جماعت را از حصار فرود آرم و بنزديك تو حاضر سازم خالد گفت يك امشب پشت و روی این کار را نيك بر اندیشم و بامداد خبر باز دهم.
پس خالد آن شب را تاب گاه در اندیشه بود و نشستن بر در حصار و رزم دادن با لشکر کوفته و خسته صعب می نمود و از آن سوی چون آفتاب سر بر زد مجاعه گفت یا خالد این نصیحت از من بکار بند و من همی خواهم که حق تو را بگذارم چه ترا بر من حقی بزرگ است که بر جان من بخشیده و هم امروز صلح کن که مردمان هنوز کوفته حرب و ضربند و اگر نه روزی چند بر آید و کار حصار استوار
ص: 238
کنند و استوار بنشینند دیگر نتوانی این حصار گشود .
خالد سخن مجاعه را بصدق دانست و بصلح رضا داد بشرط که تمام زر و دینار و ضیاع و عقار خالد را باشد و ایشان بجان برهند مجاعه گفت چون این جمله ترا دهند با چه کار معاش کنند! چنان کنیم که از خواسته نیمی ترا باشد و خانها و زمین ایشان را بود تا با مربع و مزرع زندگانی کنند و با خواسته بازرگانی نمایند.
خالد بدین شرط رضا نداد و بر نشست لختی بگرد حصار بگشت حصاری استوار نگریست که گشودنش بسی دشوار بود چون باز آمد دیگر باره مجاعه سخن از سر گرفت و خالد چون حصانت حصار را دانسته بود سر رضا پیش داشت بدان شرط که اندر هر دیهی که در یمامه خانۀ که نشست را شاید و حایطی که مزرع را بکار آید خالد چنان که از بهر خود پسنده دارد اختیار کند کار مصالحت بپای رود و خالد در خاطر داشت که بعد از مصالحه در یمامه جای کند، چون سخن بدین جا آورد مجاعه گفت اکنون باید من بحصار شوم و با ایشان سخن کنم و این کار بسازم خالد فرمود تا بند از او بر داشتند پس مجاعه بحصار در رفت و از آن همه مردم جز کودکان و پیران و زنان که حرب را نشایند کس ندید و از بزرگان قوم جز سلمة بن عمرو کس از جنگ خالد بسلامت نرسته بود و با مسیلمه عقیدتی درست داشت و در حرب گاه از کنار مسیلمه بیک سوی نمی شد تا آن جا که او را بر در باغ در خون خويش غلطان ديد گفت « أشهد أنك نبيُّ ولكنك بين الانبياء شقىُّ» يعنى گواهی می دهم که تو پیغامبری لکن در میان انبیا بدبختی این بگفت و بحصار در گریخت.
بالجمله چون مجاعه اندر حصار لشکر نیافت بفرمود تا زنان را انجمن کردند و فرمان داد تا هزار زن سلاح جنگ بر خود راست کرده و خُود ها بر سر نهاده و روی ها بر زره خود پوشیده داشت و بر در حصار بر صف بنشست و گفت چون من از حصار بدر شوم در فراز کنید و مرا دشنام دهید باشد که حیلتی طراز کنم و شما را از جنگ بلا برهانم این بگفت و از حصار بیرون شد.
ص: 239
و از آن سوی خالد بنزديك حصار فرود آمد و لشکری بر در حصار نگریست و آفتاب بر آن آهن ها تافته سخت می درخشید و می شنید که مجاعه را دشنام همی گویند چون مجاعه برسید گفت این همه سپاهند و ده چندین در میان حصارند ، گفت این فحش کرا گویند؟ گفت مرا از بهر آن که این صلح را پسنده ندارند و دانند که زمستان در می رسد و تو نتوانی در این جا بمانی خالد گفت اکنون چه می بایست گفت باید بأخذ چهار يك از خواسته ایشان رضا داد خالد گفت رضا دادم بجز کوشکی و از هر دیهی از بیرون حصار یکی حایط افزون اختیار نکنم.
مجاعه گفت اکنون باز شوم باشد که بدین گونه کار مصالحت را بپای برم این بگفت و باز حصار شد و مردمان را بشارت داد که بسیار غدر انگیختم و حیلت کردم تا کار این مصالحت بنهایت بردم قوم او را بستودند و سپاس گذاشتند سلمة بن عمرو گفت ما صلح کنیم که آذوقه فراوان داریم و اينك زمستان می رسند و لشكر اسلام را توان توقف نماند مجاعه گفت رایی مشؤم زدی و من رها نکنم که تو قوم را بهلاکت افکنی، کیست با تو اندر این حصار که با دشمن کار زار تواند کرد؟ از پس این همه مصیبت که این حماعت دیدار کرده اند چرا بجان شان نبخشائی مردم حصار سخن سلمه را وقعی نگذاشتند و با مجاعه پنجاه تن از حصار بیرون شدند و سلمه را نیز با تمام کراهت با خود بیاوردند.
خالد صورت مصالحه را بر ذمت خویش و بر ذمت ابو بکر و تمامت مسلمانان مکتوب کرد و شرایط مصالحه را بدین گونه نگاشت که تمامت زر و سیم که در این حصار هاست انفاذ بیت المال کنند و از مواشی سه یکی و از بردگان چهار یکی تسلیم دارند چون شرایط مصالحه مکتوب گشت مسلمانان که حاضر بودند خط و مهر بر نهارند و گواه شدند روز دیگر خالد بحصار شد تا كوشك خويش گزیده کند در همه حصار عبور داد و هیچ از مردان نبرد دیدار نبود.
چون از حصار بیرون شد مجاعه را گفت اندر این حصار سپاه نباشد همانا با من از در غدر و خیانت بیرون شدی مجاعه گفت ایها الامیر این قبیله قوم من
ص: 240
باشند و مرا چاره نبود جز این که حیلتی اندیشم و جان و مال ایشان را هدر نگذارم خالد خاموش شد و نتوانست از پس مصالحه کار دیگرگون کند و پیمان بشکند لکن از آن سوی خبر با مدینه بردند که اگر چند مسیلمه با سپاه تباه گشت لکن از مسلمانان هفتصد تن مرد قرآن خوان شهید شد، مردم مدینه از این خبر سخت غمنده گشتند و بهای های گریستند و ابو بکر فراوان اندوهگین شد و بسوی خالد نامه کرد که خبر مسیلمه رسید و از فتح یمامه و نصرت مسلمین آگاه شدم اکنون که مسلمه بشد مردم یمامه را قوت ز مکانتی نماند چه سپاه بی سردار تنی را ماند که سر ندارد اکنون بر در حصار جای میکن و چندان بپا که آن قلعه بگشائی و چند بخواهند که از در مصالحت و مسالمت بیرون شوند قرع الباب منازعت و مناطحت می کن و چون قلعه بگشودی مردان ایشان را بتمامت با تیغ بگذران و زنان و فرزندان ایشان را بتمامت برده گیر و ضياع و عقار و مال و خواسته چندان که دارند مأخوذ دار.
نامۀ ابو بکر را سه روز بعد از مصالحه بخالد آوردند خالد گفت عهد شکستن و جهان گرفتن بهم راست نیاید و در جواب ابو بکر مکتوب کرد که این جماعت را حصاری استوار بود آکنده بآذوغه و علوفه فراوان و از بیرون حصار روئیدنی اندك و خوردنی نایاب بود من چنان صواب شمردم که کار بمصالحت کنم و مكتوب تو سه روز از پس مصالحت رسید و سپه سالار نتواند پیمان شکستن که پیغمبر فرمود :
﴿ الْمُسْلِمُونَ يَدْ عَلَى مَنْ سَواهُمْ تَتَكَافَوُ دِمائُهُمْ وَ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدناهُم﴾.
يعني مسلمانان بر دفع بیگانگان یک دست اند و خون ایشان چه شریف و چه وضیع مساوی است و کهتر ایشان در پناه جماعت با مهتر بيك ميزان می رود و من این صلح بدان شرط نهادم که سه یکی از مواشی و چهار یکی از بردگان و تمام زر و سیم ایشان را مأخوذ دارم .
ص: 241
چون نامه بابو بکر رسید اگر چند بر وی ناگوار بود اما نتوانست پیمان شکستن و صلح خالد را خوار داشتن، عمر بن الخطاب گفت خالد با خدا و خلق از در خیانت است از آن همه اموال و اثقال که بهره مسلمین است دست باز داشت و با کافران باز گذاشت اکنون ایشان توان گر باشند روزی چند بر نگذرد که دیگر باره لشکر بیارایند و بحرب ما گرایند من بر آنم که خالد منافق است او را از کار حدود و ثغور دور دار ! بیهوده خویشتن را میازار. سخن عمر دماغ ابو بکر را تافته کرد پس خالد را سخنان نا هموار نوشت و کردار او را بخیانت دست باز داد و رنج او را در جهاد باطل ساخت چون نامه بخالد رسید گفت « هذا عمل الاُعيسر» دانست که این فتنه عمر کرده و او را از این روی اعیسر خواندی که او اعسر بود وکار بچپ همی کرد و این لفظ را از بهر تحقیر بتصغیر خواند.
بالجمله خالد خمس غنایم و اموال ابو بکر را با چند تن از مردم یمامه انفاذ مدینه داشت چون بنزديك ابو بکر حاضر شدند ایشان را مخاطب داشت که ای مردم بنی حنیفه چه بود شما را با مسیلمه و این چه کردار نا بهنجار بود که پیش نهادید از میان ایشان عمرو بن شمر بسخن آمد و گفت ای خلیفه رسول مردی بدبخت از میانه ما فریفته شیطان گشت و شیطان کار های او را راست آورد و گروهی از اشرار او را یار شدند و خداوند کیفر ایشان را بداد همانا از مانند ما مردم جز عصیان و طغیان نیاید و از چون توئی جز رحمت و کرامت نشاید.
ابو بکر جرم ایشان را معفو داشت و رخصت مراجعت فرمود پس ایشان رسم ستایش و نیایش بپای بردند و بنزديك خالد باز شدند خالد این وقت در خاطر نهاد که نشیمن خویش را در یمامه تقریر دهد از این روی خواست با بزرگان يمامه پیوستگی نماید و خویشاوندی آغازد پس کس نزد مجاعه فرستاد و دختر او را از بهر خود خواستاری نمود مجاعه گفت تو دختر مرا حمل کابین نخواهی کرد ، چه کابین او هزار هزار درم باشد و مادر او را نیز کابین چنین بود ، و هم چنین مادرم را بدین گونه کابین کرده اند من از این کابین کم تر نه بندم و تو این نتوانی کرد.
ص: 242
خالد از این سخن دژم گشت و او را عار آمد که حمل این مبلغ بر وی دشوار دانند گفت من خود نیز هیچ زن را کم تر از هزار هزار درم کابین نبسته ام مجاعه گفت ما را بقانون است که تا کابین را بنمامت نستانیم دختر را بخانه شوی دست باز ندهیم خالد گفت مرا نیز بر عادت است روزی که زن کنم از آن پیش که آفتاب فرو شود بهای کابین از گردن فرو گذارم لاجرم کابین دختر تو بدهم تو خواهی او را می ده و خواهی خود می دار.
حشمت خالد در چشم مجاعه بزرگ نمود و روز دیگر دختر خویش را با او كابين بست و خالد بهای کابین را در همان روز فرو گذاشت و چون شب برسید با دختر زفاف کرد، کردار او بر لشکر اسلام نا هموار افتاد چه در لشکر گاه علوفه و آذوغه دیر بدست می شد و مردمان را ثروتی و بضاعتی نمانده بود و هنوز آن غنیمت که از یمامه بدست شد بر لشکر قسمت نرفته بود بر سپاهیان کار بصعوبت می رفت زیاد بن عمیر اللیثی که از دیر باز با عمر بن الخطاب هم راز بود این شعر بگفت و بعمر فرستاد و پیام داد که بر ابو بکر قراءت کن :
ابلغ امير المؤمنين رسالة *** من ناصح لك لا يريد خداعا
بُضع الفتاة بألف ألف كامل *** و یبیت سادات الجيوش جياعا
لولا ابن خطاب اقول مقالتی *** و اقصّ ما حدثتكم لارتاعا
اما خالد از بد سکالیدن (1) لشكر باك نداشت و رنجش ایشان را بچیزی نمی شمرد همه شب با دختر مجاعه کار مجامعت و مضاجعت راست می کرد چون روز بر می آمد مردم را بار می داد و اگر از وجوه لشکر اسلام حاضر مجلس می گشت او را وقعی و مکانتی نمی گذاشت تا بفرود مجلس بنشستی و دم در بستی و چون از خویشاوندان دختر مجاعه در آمدی مقدم ایشان را بزرگ شمردی و بر دست خویش جای دادی و مسؤل ایشان را باجابت مقرون داشتی.
سینۀ مهاجر و انصار از این کردار تنگی گرفت حسان بن ثابت نیز سخنی
ص: 243
چند بابو بکر فرستاد که در حمیت و غیرت دین واجب بود که اگر بنی حنیفه يك تن از مسلمانان را خون ریختی هرگز هیچ مسلمان با ایشان نیامیختی اینک هزار و دویست تن از اصحاب مصطفی که هفت صد تن از ایشان قرآن خوانان بودند عرضه هلاك و دمار گشتند از آن پیش که خون بر تن ایشان بجوشد و کس بدفن ایشان بکوشد خالد تن خویش با طیب پاکیزه ساخت و آلایش بخون دوشیزه داد اگر تو که صدّیقی فعل او را خط امضا می دهی ما نیز رضا می دهیم و اگر نه او را از این مستی و چیره دستی باز آر و بدست او چندین هزار مسلم را میازار.
چون این کلمات را پی در پی بمدینه بردند نخستین عمر بن الخطاب شعر زیاد بن عمیر را بر ابو بکر قراءت کرد و کلمات حسّان را مکشوف داشت و از خشم بلرزید و همی گفت ای خلیفۀ رسول خدا هیچ نمی بینی که خالد با خزانه بيت المال چه می اندیشد و بهرۀ مسلمانان را بچه بها می کند هیچ خواندی یا شنیدی که پادشاهی هزار هزار درهم زنی را کابین نهد و در مجلس نقد بدهد ای خلیفه رسول این همی بینی و خاموش باشی وای بر خالد که خون چندین هزار کس بگردن اوست چه قبیله های بزرگ از عرب را که بدست آویز ارتداد پایمال هلاك و دمار ساخت و در این جنگ بنا حق هزار و دویست مرد از اصحاب پیغمبر را بگرد آورد (1) و خون این جمله بر گردن اوست؛ چه اگر مانند اکاسره بر تخت نرفتی لشکر هزیمت نگرفتی هم اکنون او را باز باید خواست و خواسته بیت المال را از وی باز باید گرفت و از این پس او را بهیچ لشکر و بهیچ مال امین نباید ساخت.
ابو بکر را از کردار خالد خشم آمد و سخت غضبناك شد لکن او را از پیش لشکر باز طلبیدن روا ندانست و با عمر گفت: اگر امروز خالد را بخواهم آن امیران سپاه را که بتحت فرمان او کرده ام دل شکسته شوند و کافران را پشت قوی شود پس بسوی او مكتوب كرد « و قاتلك اللّه يا بن امك انك الفارغ الذرع
ص: 244
تعرس بالنساء و تبذر الاموال و تفنى الفاً و مأتى رجل من المسلمين لمّا تجفّ دماؤهم بعد».
ای خالد خداوند تو را هلاک کند شهادت هزار و دویست تن مرد مسلم را بچیزی نشماری و روزگار بعیش و عرس سپاری و مال مسلمانان را هم بهوای دل خویش بذل کنی، هم در این نوبت آن کردي که با مالك بن نويره، لعنت خدا بر تو و بر کردار تو باد که نژاد بنی مخزوم را بر باد دادی. چون این نامه بخالد رسید بخندید و گفت «هذا عمل الاعيسر» این سخنان یاوه از عمر است که ابو بکر را می آموزد آن گاه بزرگان یمامه را انجمن کرد و گفت عمر بن الخطاب این صلح را بصواب نمی دارد و نمی گذارد تا ابو بکر پیمان مصالحت را استوار بدارد اکنون شما را سفر مدینه باید کرد و با ابو بکر و صنادید مهاجر و انصار محاسن این امر را باز باید نمود باشد که ابو بکر را از کید عمر آگهی دهید و امر خویش را محکم کنید لاجرم مجاعه و سلمة بن العمير و هشت تن از بزرگان یمامه سفر مدیند کردند و مردم مدینه را از خصمی عمر با خالد آگهی دادند و زبان مردم را بر وی بگشودند عمر دانست که خالد این جماعت را بر انگیخته و ایشان را شناعت او آموخته .
بالجمله ابو بکر مسؤل ایشان را باجابت مقرون داشت و خالد را مکتوب کرد که آن صلح که تو کردی بپذیرفتیم و افزون از آن چیزی نگفتیم هم بدان قانون این مصالحت و مسالمت را بخاتم و خاتمت استوار دار. آن گاه روی با مجاعه و دیگر فرستادگان یمامه کرد و گفت شما مردی خردمند و دور اندیش بودید این مرد دروغ زن چه آورد که شما را بفریفت و عقل شما را بشیفت؟ مجاعه گفت بسی آیت ها بر ما قراءت همی کرد و گفت این از خدای آمده است.
ابو بکر دوست داشت که آن آیت ها را بشنود چه تا کنون نشنیده بود، مجاعه را گفت هیچ از آن آیت ها بیاد داری؟ گفت آری و این کلمات را بر ابو بکر خواندن گرفت « يا ضِفْدَعُ بِنْتِ ضفدعين نَقَّى نَقَّى كَمْ تنقّين لَا الشَّارِبِ تمنعين وَ لَا الْمَاءَ
ص: 245
تكدرين اعلاك فِى الْمَاءِ وَ اسفلك فِى الطِّينِ» (1) و دیگر گاهی که بنو اسد بر یمامه غارت افکندند مسیلمه نخواست در کار ایشان حکومتی کند و فرمان کیفر دهد گفت این آیت در شأن ایشان بمن آمده « و الذئب الاطخم و الليل الاظلم و الجذع الازلم ما هتكت أسد من محرم» (2) و نیز این آیت را در حق بني أسد آورد « و الليل الدامس ، و الذئب الغامس ، ما قطعت أسد من ناصرة» (3) ابو بکر گفت « و يحكم هذا كلام لم يخرج من أدّ فأين ذهب بكم» وای بر شما این سخن نا سخته مردم ادّ (4) نگوید تا بخدای چه رسد؟ چگونه شما را از جای در برد؟.
گفتند این قضای بد بر ما نوشته بود و اگر نه بسیار وقت کذب او آشکار می گشت و و بیش تر نهار الرجال تقویم این فتنه کرد چه از جانب رسول خدای بهدایت أهل يمامه آمد و با مسلمه سخن یکی کرد و تصدیق نبوت او را دروغ بر رسول خدای بست و بعضی از سوره های قرآن را بر مسیلمه قراءت کرد و او را بیاموخت که چیزی از این گونه بگوی و در برابر سورۀ و الذاریات این کلمات را بیاورد : « و المبذرات زرعاً ، و الحاصدات حصداً ، و الذاريات قمحاً ، و الطاحنات طحناً ، و الخابزات خبزاً ؛ و الثاردات ثرداً . أهالة و دسماً لقد فضلكم أهل انحضر على كل قوم كما فضلكم أهل الوبر أما ضيفكم فأضيفوه و المعسر فآووه، و الباغي فناووه» (5)
ص: 246
و در برابر سوره « قد أفلح من تزکی» این کلمات را بهم بست «و قد افلح من هشم فى صلوته و أخرج الواجب من زكوته ، و اطعم المسكين من مخلاته ، و اجتنب الرجس من فعلاته، بورك فى بقوره و شاته» (1) و در برابر سوره « و السماء ذات البروج» چنین گفت « و الارض ذات المروج ، و الجبال ذات الثلوج ، و الخيل ذات السروج ، نحن عليها نموج بين النوى و الفلّوج» (2) آن گاه لختی از معجزات واژونه مسیلمه بعرض ابو بکر رسانیدند و ما نیز نجات و معجزات باز گونه او را در مجلد اول از کتاب دوم مرقوم داشتیم و دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.
مع القصه ابو بكر مجاعه را باتفاق بزرگان یمامه رخصت مراجعت داد و مصالحه خالد را با ایشان بپذیرفت لاجرم ایشان باز شدند و این هنگام خالد غنایم یمامه را بر لشکریان قسمت کرد و با نتظار فرمان ابو بکر بنشست .
رسول خدای در زمان خویش علاء بن الحضرمی را سوی بحرین فرستاد تا مردم آن اراضی را بمسلمانی دعوت کند منذر بن ساوی که این وقت در بحرین حکومتی داشت دین پیغمبر را به پذیرفت و مردم بحرین را مسلمانی آموخت و علا را باز فرستاد چون پیغمبر بدیگر سرای تحویل داد و از پس او منذر را نیز زمان برسید مردم بحرین مرتد گشتند و ایشان دو قبیله بودند یکی عبد القیس و آن دیگر بنی بکر، جارود بن عمرو که نسب با عبد القیس داشت و در زمان پیغمبر
ص: 247
سفر مدینه کرده و قرآن آموخته بود قوم خویش را انجمن کرد و گفت اگر محمّد از جهان شد دین او بجای است چرا از مسلمانی سر بر تافتید؟ گفتند اگر محمّد پیغمبر بود مرگ بر او چیره نمی گشت جارود گفت آن پیغمبران که پیش از وی بودند چه شدند؟ گفتند بمردند گفت محمّد نیز بمرد و پیغمبران را مرگ فرا رسد و آن شیطان است که تا قیامت بپاید چه او را خداوند مهلت نهاده است.
گفتند سخن بصدق کردی و دیگر باره مسلمانی گرفتند و بنی بکر و بنی ربیعه هم چنان در ارتداد بپائیدند و با عبد القیس خصومت دیرینه داشتند پس سخن یکی کردند و حطیم بن ضبیعه (1) را بر خویشتن امیر کردند و گفتند اکنون باید این ملك را بخاندان نعمان بن المنذر باز داد و قبائل عبد القیس را از اراضی بحرین مقهور و پراکنده ساخت پس بزرگان بنی بکر روی بدرگاه یزدجرد بن شهریار که این وقت سلطنت عجم داشت نهادند و کوچ بر کوچ حاضر در گاه شدند.
یزدجرد ایشان را بنواخت و پرسش فرمود که کدام حاجت شما را بر طیّ این مسافت گماشت؟ گفتند ای پادشاه آن که عرب بدو نازش داشت و نامش جهان را فرو گرفته بود از جهان بشد و ابو بکر که مردی ضعیف و پیری ناتوان است بجای او نشست و عامل پیغمبر از دیار ما باز شد و آن اراضی را مهمل بگذاشت و اگر پادشاه کس بدان جا فرستد بی زحمتی آن ملک را بدست کند چه جز بنی عبد القیس که جماعتی از ماست جز بعدت و عُدت از ما فرو ترند جاجزی و مانعی نیست.
یزدجرد فرمود کرا خواهید تا بر شما امیر فرمایم گفتند حکم شاهنشاه راست فرمود منذر نعمان نزديك من زیبا می آید گفتند سخت زیبا است و ما را جز حکومت او در ضمیر نگذشته است و این منذر جوانی خوب روی بود و خط بر عارضش تازه می دمید لاجرم یزدجرد او را حاضر ساخت و تشریف کرد و صد سر اسب تازی نژاد او را داد و تاجیش از زر بر سر نهاد و دیگر چیز ها که او را در بایست
ص: 248
بود بساخت و هفت هزار سپاه عجم ملازم رکاب او فرمود.
آن گاه در خاطر آمدش که مبادا چون منذر اراضی بحرین را فرو گیرد و از عرب جماعتی بزرگ در تحت فرمان آرد، سر از خدمت بر تابد و طریق طغیان سپارد پس با وزرای حضرت از در مشاورت سخن کرد و گفت این جوان نورس بی گمان از آن چه بر پدران او رفته شکسته خاطر است تواند بود که چون توانا شود قصه های قدیم را تذکره کند و دل را بمخاطره افکند این سخن گوش زد منذر شد و ترجمانی بر داشته حاضر حضرت گشت و براءت ساخت خود را بسخن های لطیف باز نمود و دل یزدجرد باز آورد پس فرمان کرد که خیمه بیرون زن و لشکر را کوچ میده و روز تا روز آن چه پیش آید ما را خبر می رسان.
این هنگام منذر بسیج راه کرد و بزرگان بني بكر حطيم بن ضبيعه و ظبيان بن عمرو و مسمع بن مالك و دیگر کسان رخصت مراجعت حاصل کرده بملازمت منذر راه بر گرفتند نخستین این خبر بمثنی بن حارثه رسید بزرگان بنی بکر را مکتوب کرد که شگفت بر خطا رفتید و با پادشاه عجم پیوسته شدید مگر از خاطر بستر دید حرب ذی قار را و دیگر مقتل نعمان را و هنوز این ندانسته اید که هرگز عرب با عجم دل راست نکند و با يك كمان تیر نیفکند و هم چنان رزم عبد القیس را سهل مشمارید که نا گاه مهاجر و انصار را با شمشیر های کشیده از قفای ایشان دیدار خواهید کرد.
بزرگان بنی بکر گفتند مثنی بن حارثه این حدیث از در حسد می تراشد چه او را نا خوب می آید که ملک بخاندان نعمان باز گردد و شاهنشاه عجم پشتوان باشد و مملکت بحرین بر ما مسلم آید؛ و او را پاسخی نا هموار نگاشتند و انفاذ داشتند و لشکر براندند تا بحدود بحرین رسیدند ، جارود بن المعلی از رسیدن ایشان آگهی یافت و در زمان باعداد کار پرداخت چهار هزار مرد دلیر از عبد القبس گزیده کرد و جنگ عجم را پذیره شد.
و از آن سوی منذر با هفت هزار تن لشكر عجم و سه هزار کس از بنی بکر در رسید.
ص: 249
هر دو لشکر روی در روی شدند و صف راست کردند و از جانبین حمله در افکندند، رزمی صعب در میانه برفت مردان عبد القیس دل بسختی نهادند و پای استوار کردند و بسیار کس از لشکر عجم و بنی بکر بکشتند چندان که عجمان نخست شکسته شدند دیگر باره دل قوی کردند و بجنگ در آمدند و سخت بکوشیدند و عبد القیس را از جای بردند و ایشان را یک باره هزیمت کردند عبد القیس در هزیمت دو بهره شد نیمی بحصار جراثا گریختند و نیمی دیگر بحصار دار پناه بردند.
پس منذر و حطیم بن ضبیعه سپاه بپای حصار آوردند و ایشان را در هر دو حصار بمحاصره گرفتند و شوارع و طرق بر روی ایشان مسدود کردند این وقت عبد اللّه بن عوف بسوی ابو بکر مکتوب کرد که همانا شما را از شیر مردان عبد القیس کراهتی نیست که در حصار جراثا چگونه گرفتارند و لشکر عجم و بنو بکر چگونه جهان را بر ایشان تنگ آورده اند و ایشان را معتمدی جز خداوند جبار و شمشیر آب دار نیست.
چون این مکتوب بابو بکر رسید سخت کوفته خاطر و غمنده گشت در زمان علاء بن حضرمی را حاضر ساخت و از بهر او رایتی بیست و دو هزار تن از ابطال مهاجر و انصار را ملازمت رکاب او فرمود و گفت بهر قبیله از قبایل عرب عبور دهی ایشان را بجهاد لشکر عجم و مرتدان بنی بکر دعوت می فرمای علاء خیمه بیرون زد و تا زمین یمامه براند ثمامة بن آثال او را پذیره شد و بشرط اسلام تحیت باز داد و پرسش کرد که عزم چه داری و بکجا می شوی؟ علا گفت همانا بنی اعمام تو طریق ارتداد گرفتند و بدرگاه یزدجرد شدند و منذر بن نعمان را بپادشاهی برداشتند و تاج بر سر نهادند و بر بنی عبد القیس بتاختند اکنون ابو بکر مرا بدفع ايشان می فرستد و فرمان کرد بهر قبیله که عبور دهم ایشان را بدین جنگ بخوانم سخت نیکو باشد که نخستین کس تو باشی که با ما کوچ دهى ثمامه گفت تو نيك مي داني که مردم من در فتنه مسیلمه چه بلا دیده اند چنان دانم که از من نپذیرند اگر فرمائی از مکنون خاطر ایشان فحصی کنم؟ علا گفت نیکو باشد.
ص: 250
پس تمامه مردم یمامه را انجمن کرد و گفت در اطاعت مسلمه شما را خطائی
افتاد که هرگز از هیچ خاطر محو نشود و اکنون کاری پیش آمده است که اگر تقدیم رود آلایش این زنگ را از ساحت شما بزداید و آن جهاد با مرتدان بنی بکر و کفار حجم است بزرگان یمامه گفتند ای ثمامه آن قتل و غارت که در متابعت مسیلمه بر ما رفت نیروی جنبش بر ما نگذاشت بگذار تا روزگاری بر ما بگذرد و ما اندك نيرومند شویم آن گاه ساخته جنگ گردیم چون یمامه دانست که ایشان فرمان پذیر نیستند خویشتن تصمیم عزم داد و با بنی اعمام خود بعلا پیوست و همه جا طی مسافت کرده باراضي بنی تمیم آمدند قیس بن عاصم بنزديك علا پیوست و او را سلام داد و پرسشی بسزا کرد علا گفت ای قیس قبیله تو در اسلام از بسیار قبایل دیر تر ایمان آوردند و بعد از رسول خدا بی موجبی مرتد شدند و فریفته سخن زنی گشتند اکنون اصلاح این تقصیر را تدبیر آن است که با من کوچ دهی و در جهاد کفار با من هم دست شوی . نلقاه است زيرا نيت عال من ام القفا قیس گفت این که گفتی قوم من شیفته زنی شدند سخن بصدق کردی لکن این را شگفت نباید داشت چه قوم ترا نیز در یمن زنی پادشاه است و اگر سخن از این ناهموار ترگوئی من نیز ناهموار تر گویم و اینکه این ساعت بنزديك تو مسارعت جستم خواستم تا تورا از دیار بنی سعد بگذرانم و حق جوار تورا فرو گذارم، اما مرا با مقاتلت بنی بکر حاجتی نیست از این پس براندیشم و اگر سودی در آن نگرم حاضر شوم علاگ - زیانی نباشد
ابتون له م پس قیس بن عاصم در صحبت علا طی مسافت همی کرد و در اراضی بنی سعد همه جا لشکر را آزوغه و علوفه مییا داشت و چون بسرحد زمين بني سعد رسيد رأى او دیگرگون شد و صواب چنان دانست که با علا کوچ دهد پس علا با دو هزار تن از مهاجر و انصار و ثمامة بن آثال با گروه خود و قیس بن عاصم با خاصان خویش راه بر گرفتند و طی طریق کرده باراضی بحرین در آمدند، مسلمانانی که از بیم لشکر عجم و بنی بکر بهر جانب گریخته بودند و پنهان می زیستند چون این بدانستند
ص: 251
از بی غول ها سر بدر کردند و با لشکر علا پیوستند او را سپاهی بزرگ فراهم شد .
از آن سوی خبر بمرتدان رسيد بيمناك شدند و جماعتی که جارود را بمحاصره می داشتند او را بگذاشتند و بلشکر گاه حطیم بن ضبیعه پیوستند مسلمانان که در تنگنای حصار بودند خوش دل شدند و علا را پیام کردند که اگر بشبیخون دفع دشمن کنی بصواب نزدیک تر است علا را این تدبیر پسنده افتاد و پیام داد که چون من شبیخون آورم و نا گاه خویشتن بلشکر دشمن بر زنم شما نیز از حصار بیرن شوید و حمله افکنید ، و مردی را بجاسوسی بیرون فرستاد تا لشکر گاه كفار را نيك بداند و خبر باز آرد و از آن سوی لشکر خویش را فراهم کرد و بصبر و ثبات قدم وصیت همی فرمود.
چون شب از نیمه بگذشت جاسوس باز آمد و گفت هم اکنون آهنگ جنگ کنید و فرصت را از دست باز مدهید که این کافران بدان ماند که مست طافح باشند غافل و مغرور افتاده اند علا چون این بشنید در زمان بر نشست و سپاه را خاموش همی راند تا گاهی که لشکر گاه دشمن پدیدار شد پس فرمان داد تا بیک باره سپاه حمله ور گشتند و خروش بر آوردند چون مردم حصار نعرۀ سپاهیان بشنیدند ایشان نیز در حصار بگشودند و بیرون تاختند و کفار را از چپ و راست در میان گرفتند و تیغ و سنان در ایشان نهادند جمعی کثیر از کافران عرضه تیر و تیغ گشت .
چون آفتاب سر از مشرق بدر کرد کافران یک باره هزیمت شدند و آن کس که جان بسلامت برد بحصاری پناهنده گشت که آن را هجر گویند مال و مواشی و هر شبیء که کفار را بود غنیمت مسلمانان شد و این وقت بنی عبد القیس هم گروه بنزديك علا آمدند و با او پیوستند علا ایشان را گفت ای مردم عبد القیس شاد باشید که ثواب این جهاد مر شما را چنانست که اهل بدر و احد را، هر که از شما جان بسلامت برد غنیمت یافت و آن که شهید شد بجنان جاوید شتافت منذر بن جارود گفت ای امیر مقدم تو بر ما مبارك افتاد و بر دشمن چیرگی داد اکنون ما بر آن عقیدتیم که اگر تو این زحمت بر خویش ننهادی و این سپاه نیاوردی نیز خداوند دوستان
ص: 252
خود را بدست دشمنان تباه نساختی.
بالجمله جارود بن معلی و بزرگان عبد القیس علا را گفتند که این جمله مرتدان بر حطیم گرد آمده اند و اينك در شهر هجر جای دارند پس علا آهنگ هجر کرد و از آن سوی چون هجر را باره استوار نبود حطیم بفرمود تا گرد هجر خندقی کردند و راه آمد شدن بر بیگانه ببستند، لاجرم علا با لشکر بکنار خندق فرود شد و حطیم را حصار داد و هر روز از بامداد تا نیم روز آتش حرب افروخته بود سپاه حطیم خندق را عبره می کردند و رزم می دادند و در گرم گاه روز هر دو لشکر باز جای می شدند و نماز دیگر تا شام گاه باز جنگ پیوسته می کردند.
یک ماه کار بدین گونه رفت يك شب از میان هجر غوغائی بزرگ برخاست و غلغلی عظیم تا لشکر گاه مسلمانان همی آمد علا گفت کسی باید که ما را از این غوغا خبری آرد عبد اللّه بن حدقه گفت که من این خبر آرم، همانا مرا در میان ایشان خالی است که او را بحرین بحیر گویند بخانه او روم چنان که خود دانم و خبر باز دهم و در زمان بشتافت و بخانه خال خود در رفت بحر بن بحیر گفت این جا چکنی؟ گفت در لشکرگاه مسلمانان خوردنی بدست نشود من از بیم جان سر از ایشان بر تافتم و تو را دیدار کردم نان و خورش بیاوردند تا سیر بخورد آن گاه بپرسید که این غوغا چیست گفت حطیم که سپه سالار لشکر است امشب همه سپاه را بمهمانی خوانده و از خوردنی و آشامیدنی و شراب و کباب مضایقت نفرموده این بانگ شراب خواران و غلغله مستان است .
عبد اللّه بن حدقه در زمان برخاست و گفت از ایشان خبری گیرم و بلشکر گاه حطیم آمد و تمامت سپاه را مست و بی خبر یافت بزرگان لشکر مست طافح و بی خویشتن بانگ های و هوی بفلك در می بردند عبد اللّه چون این بدید بی توانی مراجعت کرده علا را آگهی آورد و گفت گروهی مستان و بی خبرانند مگر امشب برای شان دست یابی و اگر نه کار بصعوبت خواهد رفت علا لشکر را جنبش داد نرم نرم و خاموش از خندق در گذرانید و مغافصة با شمشیر های کشیده بلشکر گاه حطیم
ص: 253
در آمد و تیغ در ایشان نهاد مستان بهم در افتادند، کس ندانست بکجا گریخت و سلاح از کجا بدست کرد و اسب کجا بیافت از مستی نتوانستند دویدن یا بر اسب بر نشستن، مسلمانان همی تیغ براندند و از ایشان بکشتند چنان که از هر جانب جوی خون می رفت حطیم را اسب بزین بود هم چنان مست بنزديك اسب آمده و پای در رکاب کرد دوال رکاب از گرانی جثه بگسست و از گرانی مستی نتوانست بر نشست همی بانگ کرد که ای مردمان مرا بر نشانید یا پای من گیرید تا بر نشینم مردم بهزيمت بودند از وی در می گذشتند و نگران او نمی شدند.
این وقت از جماعت مسلمانان عفيف بن المنذر بدو رسید و او را بشناخت چه از پیش دوست بودند چون بانگ او شنید که پای من گیرید فرا او شد و تیغ براند و پای او را از زانو باز کرد حطیم فریاد بر داشت که کیستی؟ گفت عفیف بن المنذر او را بشناخت گفت ای عفیف اکنون که از تن من نیمی ببردی مرا بکش تا از درد برهم گفت نکشم تا از این درد هزار بار بمیری و از او در گذشت حطیم همی بانگ در داد که ایم ردم مرا بکشید چون سپیده صبح بر زد قيس بن عاصم بر وي عبور داد بانگ او بشنید مسؤل او را باجابت مقرون داشت شمشیر بزد و جانش بگرفت .
بالجمله كافران هزیمت شدند و بسیار کس از مرتدان بمسلمانی گرائیدند علا نماز بامداد بگذاشت و هجر را فرو گرفت و سپاه از بیرون هجر بپراکند تا از هزیمتیان هر که تواند بدست کند از مرتدان آن کس که جان بسلامت برد بحصار دارین گریخت و از هر سوی پراکندگان و مرتدان در آن حصار گرد آمدند علا چون این بدانست سپاه بر نشاند و آهنگ دارین کرد مرتدان چون از قصد مسلمانان آگاه شدند هر کشتی و چوب پارۀ که بدان آب گذاره توان کرد فراهم کردند بعضی را پاك بسوختند و بدان چه حاجت داشتند بر گرفتند و از آن جا از کنار بحريك روز راه براندند و بشهری دیگر جای کردند.
علا چون برسید و این بدید از اسب فرود شد و روی بر خاك نهاد و گفت الها
ص: 254
پروردگارا تو بر آب چنان قادری که بر خاك، ما را از این آب در گذران تا اهل ريب و شك را در دین تو یقینی استوار بدست شود این بگفت و اسب در آب براند و از کنار بحر آب عبره همی کرد چنان افتاد که آب از زانوی اسب و پیاده بالا نگرفت مرتدان را عظیم همی شگفت آمد و می گفتند مگر اینان ساحرانند.
بالجمله در رسیدند و حرب به پیوستند بحر بن بحیر بر قیس بن عاصم در آمد و خواست تا شمشیری براند قیس جلدی کرد و شمشیری بر فرق او فرود آورد و او را بکشت کافران هزیمت شدند و مسلمانان دو روز ببودند و هر کرا بدست کردند بکشتند و روز سیم هم از راه آب مراجعت کردند و هیچ زیان ندیدند و این آیتی از برکت اسلام بود.
ابو هریره گوید من در موکب علا کوچ می دادم در بادیه جائی که سه روز راه تا بحرین بود بر سر چاهی فرود شدیم لشکر انبوه شدند و آبی اندک از چاه بر آوردند آب از چاه بگسست مردمان و اشتران عطشان بماندند و آن شب را تشنه بپای آوردند صبح گاه بنزديك علا انجمن شدند و او هیچ چاره ندانست چون شب برسید شتران از تشنگی سر به بیابان نهادند چنان که يك شتر را نتوانستند باز آورد سپیده دم مردمان دل بر مرگ نهادند علا گفت دل قوی دارید که خداوند این جماعت را دست فرسود هلاکت نفرماید گفتند ما دو روزه تشنه ایم و امروز چون آفتاب گرم شود کس زنده نماند چون روز به نیمه رسید و خورشید بر سر ها بتافت ناگاه از دور لمعان آب پدیدار شد یکی گفت سرابست دیگری گفت تواند بود که آب باشد علا گفت چه زیان دارد که یک تن برود و باز داند پس چند تن بشتافتند و هم در آن جا آب یافتند پس فریاد در دادند و خلق را بخواندند مردمان برفتند و سیراب شدند و شتران بسوی آب شتاب گرفتند و تاکنون کس در آن جا آب ندیده بود و از آن پس نیز ندید و بسیار کس از مرتدان چون این خبر بشنیدند بتوبت و انابت گرائیدند این نیز آیت و معجزه از اسلام بود :
مع القصه چون سپاه کفار شکسته شدند بعضی از مرتدان بنزديك علا آمده
ص: 255
زینهار جستند و مسلمانی گرفتند و گروهی در بیابان ها پراکنده شدند و لشکر عجم جماعتی بدرگاه یزدجرد باز شتافتند و گروهی در ارض داره وقیف گریختند و مندر بن نعمان باراضی شام گریخت و پناه بآل جفنه برد، و از کرده پشیمان گشت و نزديك ابو بكر از در توبت و انابت مکتوبی نگاشت اما چون علا مملکت بحرین را صافی کرد هر غنیمت که بدست کرده بود بر لشکر قسمت فرمود پیاده را دو هزار درم و سواره را شش هزار درم بهره رسید و خود در شهر هجر بنشست و خمس تمامت غنایم را جدا کرده بنزد ابو بکر انفاذ داشت و قصه آن فتح را بنگاشت ابو بکر گفت حمد خداوند را که در این امت کسی با دید آمد که مانند موسی فرمان خویش بر دریا روان کرد، و در پاسخ علا نگاشت که هم چنان در بحرین بباش تا فرمان من برسد.
عمان بضم اول و تخفیف ثانی نام شهریست بر ساحل بحر يمن و مهره بفتح اول و ثاني نزديك بعمان است بر جانب حجاز، جیفر بن جلندی (1) در عمان و مهره فرمان روا بود در زمان رسول خدای مردم مهره و عمان مسلمانی گرفتند چنان که بشرح رفت چون پیغمبر بجهان دیگر تحویل داد بیش تر مردم مهره و عمان مرتد شدند جیفر که فرمان گذار ایشان بود در مسلمانی بپائید و مردم را از ارتداد باز اسلام دعوت همی کرد و هر که سر بر تافت اگر دست یافت بقتل رسانید لقيط بن مالك الازدى كه از عرب عمان بود از آن پیش که جیفر حکومت بدست کند پادشاهی او داشت چه پادشاه عجم سلطنت عمان او را دادند و هر كرا ملوك عجم بسلطنت مملکتی بر می گزیدند تاج بر سر می نهادند لاجرم لقیط را نیز تاجی از زر تشریف کردند از این روی عرب او را ذو التاج لقب دادند.
ص: 256
این وقت که مردم مهره و عمان مرتد گشتند لقیط را فرصتی بدست شد خود نیز مرتد گشت و با مرتدان پیوست تا بدین دست آویز ملك موروث را از جيفر مأخوذ دارد لاجرم آتش فتنه زبانه بر کشید شمشیر ها کشیده شد از دو سوی صف بر صف بستند و حرب به پیوستند سپاه مسلمانان را نیروی درنگ نماند پشت با جنگ دادند و روی بهزیمت نهادند جماعتی بکوه سار ها گریختند و گروهی زاد بکشتی ها در بردند و بدریا در رفتند پس لقیط بی مانعی عمان بگرفت و بسلطنت نشست.
چون این خبر بابو بکر بر داشتند از بهر حذيفة بن محصن رایتی بیست و سپاهی بداد و گفت آهنگ عمان بایدت کرد و لوای دیگر راست کرد و عرفجة بن هرثمه را سپرد و او را بارض مهره مأمور داشت آن گاه گفت پشتوان یک دیگر باشید و چون بزمین عمان در شدید بصواب دید جیفر کار کنید آن گاه عكرمة بن أبي جهل را که مأمور بجنگ یمامه بود چنان که مرقوم شد مکتوب کرد که با سپاه خویش بحذیفه و عرفجه پیوسته شو تا اگر واجب شود یار و معین باشی لاجرم عکرمه عجلت کرد و با ایشان هم دست شد و هم گروه روی بعمان نهادند و جیفر را آگهی دادند تا با سپاه خویش از کوه سار ها و بیغوله ها بیرون شدند و در منزل صحار بالشکر اسلام دیدار کردند و سرداران بصواب دید جیفر تدبیر کار همی کردند .
پس حذیفه و جیفر و بزرگان لشکر لقیط را بنهانی نامه ها نگاشتند و ایشان را از در استمالت بمسلمانی دلالت کردند و بسیار کس از ایشان را روی دل با جیفر بود پس بجمله روی بجیفر نهادند و بسپاه مسلمین پیوستند .
اين وقت لشكر لقيط اندك شده و سخت هراسناك گشت که مبادا مردم او را بگیرند و بجیفر سپارند پس بی توانی لشکر را از عمان بیرون آورد و در دبا (1) آن جا که عمانیان بازار کردند فرود آمد و لشکر گاه بساخت باشد که از در غیرت و حمیت نبرد کنند، و جیفر بسوي بني عبد القيس نيز مكتوب کرد که حاضر جنگ
ص: 257
شوند لقيط مجال نگذاشت و در جنگ عجلت کرد و هم در آن بازار گاه هر دو لشکر روی در روی شدند و در هم افتادند و شمشیر براندند؛ لقیط و مردم او سخت بکوشیدند و بسیار کس از مسلمانان را بکشتند لشکر مسلمین چنان ضعیف شد که بیم هزیمت می رفت لختی باز پس نشستند.
در این وقت بنی عبد القیس در رسیدند جیفر بتازه قوت یافت و مسلمانان باز جای شدند، دیگر باره آتش حرب بالا گرفت و مسلمانان چون شیران زخم خورده بجنگ در آمدند و از مرتدان همی بکشتند و ده هزار تن از مرتدان عرضه هلاك و دمار گشت و لقیط بهزیمت شد، مال و مواشی آن جماعت بهره نهب و غارت و اموال مردم آن بازار چون دوستان لقیط بودند بی غما رفت پس جیفر خمس آن غنائم را که بیرون مال و خواسته هشت صد تن برده بود بصحبت عرفجة بن هرثمه انفاذ درگاه ابو بکر داشت و قصه آن فتح را بنگاشت و دیگر غنیمت را بر لشکر قسمت کرد و خود در عمان بنشست و حذیفه را با خود بداشت و عکرمه را با سپاه بسوی مهره روان کرد.
مرتدان مهره دو گروه بودند جماعتی را نحریب مهتر بود و جمعی را مصبح فرمان گذاری داشت عکرمه كس بنزديك نحريب فرستاد و او را با سلام دعوت کرد چون لشکر نحریب اندك بود اجابت نمود و مردم خود را برداشته بعکرمه پیوست مسلمانان که در آن اراضی از بیم مرتدان پنهان می زیستند بنزديك عكرمه آمدند و لشکر او بزرگ شد لکن مصبح در جنگ بایستاد و نیکو رزم داد در میانه جنگی صعب برفت و لشکری انبوه از مرتدان مقتول گشت مصبح نیز کشته شد اموال و اثقال آن جماعت بهره مسلمانان گشت و عکرمه مهره را صافی داشت و این مهره آن جاست که کندر و مروارید از آن جا آرند لکن مروارید خاص مهره است و کندر آن مردم کنند که در لبان (1) نشینند.
ص: 258
پس عکرمه بمردم لبان نامه کرد و ایشان را بمسلمانی دعوت نمود و ایشان اجابت نمودند و بمسلمانی باز گشتند این وقت عکرمه غنایم را بر سپاه بخش کرد و پنج يك بيرون كرده بدست نحريب بنزديك ابو بكر فرستاد و صورت حال را بنگاشت ابو بکر از عکرمه شاد شد و حکومت مهره و آن اراضی را بدو گذاشت.
و دیگر مرتدان تهامه بودند که ابو بکر بر ایشان غلبه جست همانا زمین مکه و حجاز تا بسر حدّ نجد را تهامه خوانند و در این اراضی رسول خدای را عاملان بود عتاب بن اسید حکومت مکه داشت چنان که شرح حالش در مجلد اول از کتاب دوم مرقوم شد و عثمان بن ابی العاص و مالك بن عوف در طایف و قری و توابع طایف کار گذار بودند بعد از رسول خدا که عرب مرتد شدند قریش در اسلام بپائیدند و عتاب بن اسید را بحکومت خویش بگذاشتند اما در بلاد عك (1) كه سر حد تهامه است تا بکنار بحر نشیمن اشعریان بود که ابو موسی یکی از ایشان است مرتد شدند و آن جماعت که مرتد شده از یمن بیرون شدند هم بدی شان پیوستند هم چنان مردم اسود که او را به پیغمبری باور داشتند بعد از قتل او بعك آمدند و با ایشان یکی شدند و دیگر عمرو بن معدی کرب با قبیله بنی زبید که طریق ارتداد داشتند بعک آمدند و چنان افتاد که رسول خدا شمشیری که صمصامه می نامیدند و سخت نیکو بود. از برای عامل خود به یمن می فرستاد. در عرض راه عمرو بن معدی کرب آن را بگرفت و بدان فخر همی کرد .
بالجمله در آن اراضی از مرتدان لشکری بزرگ فراهم شد پس جندب بن سلم را بر خود امیر کرده و دست بفتنه و فساد بر آوردند و بازرگانان و دیگر مردمان را در طرق و شوارع بتاختند چون این خبر بابو بکر آمد عتاب بن اسید را نامه کرد که لشکری لایق بدی شان فرست و این مرتدان را بجمله قلع و قمع می کن
ص: 259
عتاب برادر خود خالد بن اسید را با لشکری در خور بجنگ آن جماعت بیرون فرستاد خالد بشتافت و با مرتدان حرب به پیوست و آن جماعت را در هم شکست بسیار کس بکشت و فراوان اسیر گرفت جندب بن سلم با چند تن از بزرگان آن جماعت بگریختند و باراضی طایف آمدند و گروهی از مرتدان بر ایشان گرد آمد پس حمّيعة بة بن النعمان را که از قبیله خثعم بود بر خود امیر ساختند و بنشستند.
ابو بکر چون این بشنید عثمان بن أبی العاص را که عامل طایف بود حکم فرستاد که جهان را از این مرتدان پرداخته کن عثمان چون نامه بخواند عثمان بن ربيعة را سپاه داد و بدیشان فرستاد و او تاختن کرده بر حمیصه حمله برد و آن جماعت را هزیمت کرد حمیصه ناچار بدیار یمن گریخت و در حدود یمن با گروهی از مرتدان بزیست.
و دیگر مردم نجران که دین ترسائی داشتند و با پیغمبر کار بمصالحت کردند بعد از رسول خدا پیمان خویش بشکستند، در این هنگام که لشکر اسلام اراضی طایف و تهامه را بزیر پی در می سپرد بیمناک شدند و طریق مدینه پیش داشتند و شرایط مصالحه بدان قانون که با پیغمبر بپای بردند با ابو بکر مؤکد داشتند لاجرم زمین تهامه از مردم مرتد و طاغی پرداخته شد و هر که بر ارتداد بپائید بسوی یمن گریخت.
بعد از آن که در زمان پیغمبر اسود بدعوی پیغمبری برخاست و شهر پیروز و دادویه به پشتوانی قیس و معاذ بن جبل او را بکشتند چنان که بشرح رفت (1) ابو بکر در نوبت خود حکومت یمن را بشهر پیروز گذاشت، قیس را کردار او نا هموار افتاده مرتد گشت و عمرو بن معدی کرب را با خود یار کرده کار بر آن نهاد که هر کس در یمن نژاد بعجم رساند بکشند و یمن را بدست گیرند آن گاه سلطنت قیس را باشد و خلیفتی عمرو بن معدی کرب را این مواضعه بنهاد و نخستین قصد شهر پیروز
ص: 260
و دادویه کردند .
قیس حیلتی اندیشید و مرتدی خویش را پنهان داشت و با شهر پیروز و دادویه از در ملاطفت و موالفت بیرون شد و ایشان را در سرای خویش بمیهمانی طلب داشت ایشان دعوت وی را اجابت کردند قیس باز خانه شد و اعداد قتل مهمانان را کار بساخت و روز دیگر نخستین دادویۀ بسرای او شد قیس بی توانی بر او تاخت و جهان از وجودش بپرداخت و بانتظار رسیدن شهر پیروز بنشست از آن سوی شهر پیروز طریق سرای قیس پیش داشت در عرض راه زنی او را دیدار کرد و گفت هان ای شهر پیروز از این میهمانی بپرهیز که خونت بریزند اينك دادویه را کشته اند و بانتظار تو نشسته اند شهر پیروز باز شد و بحر است خویش بپرداخت.
از آن سوی چون قیس بر شهر پیروز دست نیافت صواب چنان دانست که مرتدی خویش پنهان بدارد و بر سر ملك با شهر پیروز مقاتلت كند لكن عمرو بن معدی کرب مرتدی آشکار داشت و باتفاق قیس هر روز با شهر پیروز طریق حرب و ضرب می پیمود، این وقت شهر پیروز ابو بکر را مکتوب کرد و او را از کار قیس و ارتداد او آگهی فرستاد ابو بکر از آن یازده سردار که برای دفع اهل رده گماشته بود چنان که نگاشته آمد یکی مهاجر بود که بر طایف و تهامه گذر کرد و خالد بن اسید و عتاب بن اسید و عثمان بن ابی العاص را در جنگ مرتدان پشتوان بود این وقت ابو بکر او را حکم فرستاد که بی توانی و تهاون خود را بشهر پیروز رساند و او را مدد کند و عکرمه را نیز مکتوب کرد که بدیشان پیوندد پس هر دو تن سپاه بر داشتند و راه در نوشتند .
شهر پیروز از رسیدن ایشان نیرومند گشت لشکر بساخت و جنگ در انداخت لشکر قیس دیگر مجال درنگ نیافت و روی از جنگ بر تافت مسلمانان جلدی کردند و بسیار از مرتدان را بگرد در آوردند قیس بن مكسوح و عمرو بن معدي كرب اند آن هول و هراس آشفته خاطر و پراکنده مغز شدند و هر دو تن زنده دست گیر آمدند مهاجر ایشان را بند بر نهاد و بنزديك ابو بكر فرستاد ابو بکر قیس را گفت:
ص: 261
از دین بگشتی و دادویه را کشتی؟ گفت دادویه را نکشتم و مرتد نگشتم اگر با شهر پیروز منازعت افکندم از بهر ملک بود نه بر سر شریعت، ابو بکر جرم او را معفو داشت .
آن گاه بسوی عمرو بن معدی کرب نگریست و گفت ای عمرو تا چند مرتد شوی و از این دین بدان دین در روی گفت چندان که مرا وقعی ننهید و حق من باز ندهید آن گاه که من مسلمانی گرفتم محمّد حکومت قبیله بنی زبید مرا داد و شما باز ستدید ابو بکر گفت من نیز آن حکومت ترا دهم عمرو گفت من نیز از مسلمانی قدم بیرون ننهم، پس ابو بکر آن حکومت وی را داد و رخصت مراجعت فرمود .
*خبر مرتدان قبیلۀ کنده: و قصه اشعث بن قیس بازیاد بن لبید در حضر موت (1)
زیاد بن لبید در حضر موت بفرمان رسول خدای امامت قبیله کنده داشت و استخراج صدقات ایشان می فرمود چون رسول خدای بسرای دیگر تحویل داد بزرگان قبایل را انجمن کرد و صورت حال را باز نمود و ایشان را به بیعت أبو بكر دعوت فرمود أشعث بن قیس که سید اقوام و زعیم قبایل بود گفت سخن تو شنیدیم لکن گاهی که تمامت عرب أبو بكر را بخلافت سلام دهند ما نیز مخالفت نکنیم اکنون بباش تا پایان کار را نظاره کنیم.
زیاد بن لبید گفت اتفاق مهاجر و انصار بکار است نه اختيار صعاليك و اشرار، این وقت پسر عم أشعث كه او را امرء القيس بن عباس گفتند پیش شد و گفت اى أشعث خدا و رسول و قرآن و ایمان را بنزد تو شفیع می آورم که نعل باژ گونه
ص: 262
نزنی و آهنگ مخالفت نکنی و این مردم را بهلاکت نیفکنی چه این جماعت متابعت تو کنند و از دین بگردند و بضرورت خداوند دین محمّد را نیرومند کند و مخالف را از بیخ و بن بر افکند.
أشعث گفت ای پسر عباس محمّد از جهان بشد و عرب پرستش خدایان خویش گرفتند و ما از عرب بيك سوى نشويم و لشكر أبو بكر بما دست نیابد امرء القيس گفت بی گمان أبو بكر بر ما سپاه بتازد چنان که بر دیگر مرتدان تاخت و زیاد بن لبید کسی را بیرون اسلام رها نکند اشعث بخندید و گفت زیاد هرگز از این زیاده طلب نکند که ما او را بجان أمان دهیم امرء القیس گفت من شرط اندرز بپای بردم تو خواهی بپذیر و خواهی پشت پای میزن این بگفت و برفت .
مردم کنده و حضر موت از این سخنان دو گروه شدند جماعتی در مسلمانی بپائیدند و جمعی مرتد گشتند زیاد بن لبید سخت ترسناک بود روزی چند در گذرانید پس بفرمود تا ندا در دادند و مردم را انجمن کردند آن گاه روی بدیشان کرد و گفت ای جماعت! ابو بکر بر اریکه خلافت نشست و هر که طریق ارتداد سپرد کیفر کرد اکنون لشکر ها انبوه است و علف و آزوغه فراوان مي بايد اينك عرب بأداى زکوة و صدقات اشتغال دارند شما نیز صدقات فراهم کنید تا بصدّیق فرستیم این بگفت و جماعتی را بأخذ صدقات بگماشت و از مردم خواه بر او هموار بود و خواه ناگوار به تندی طلب می کردند و مأخوذ می داشتند.
يك روز چنان افتاد که از زید بن معویه که جوانی نو رس بود شتری را که شذره نام بود داغ صدقات بزدند و براندند زید گفت من بدین شتر هوسی پخته ام و کاری دارم این را بگذارید و از میان شتران من نیکو تری اختیار کنید زیاد نپذیرفت زید بنزديك حارث بن سراقه که رئیس یکی از بلاد بود رفت و او را بشفاعت بر انگيخت حارثة بنزديك زياد آمد و در انجاح حاجت زید الحاح فرمود ، زیاد گفت چون آن شتر را داغ صدقات بر زدند نشاید باز دادن و بدل گرفتن حادثه گفت باز ده و نام بردار کرامت باش و اگر نه باز دهی و دست فرسود ملامت باشی
ص: 263
زیاد گفت باز ندهم تا ببینم چه خواهم دید.
حارثة بن سراقه بخشم از نزد او بیرون رفت و این شعر قرائت کرد :
يطلقها الشيخ بخدّيه الشيب *** ملمعاً فيه كتلميع الثوب
ماض على الريب اذا كان الريب
و زید را بر داشته بکنار شتران صدقه برد و گفت باز کن شتر خود را و مأخود می دار و آن کس که با تو سخن کند با زبان شمشیر پاسخ میده همانا محمّد رسول پروردگار بود و ما بر شریعت او می رفتیم چون محمّد بشد هر کس از اهل بیت او بخلیفتی نشیند اطاعت او کنیم و فرمان او بپذیریم پسر ابو قحافه را چه افتاد که غصب حق خاندان پیغمبر کرد و او را با ما چه کار است و شعرى بتبر اي از أبو بكر و تولاى بعلی علیه السلام و اهل بیت نبی صلی اللّه علیه و آله و سلم بگفت.
چون سخن او بزیاد بن لبید برسید سخت بترسید و دیگر تاب درنگ نیاورد با جمعی از مردم خود راه مدینه پیش داشت و چون دو منزل براند شعری بتهدید و تهویل باز فرستاد سخن او بر اشعث و تمامت قبایل کنده نا هموار آمد اشعث گفت از آن پس که شما خلافت ابو بکر را از در مخالفت بیرون شدید چرا اموال خویش را دست باز داشتید تا زیاد با خود حمل دهد؟ همی بایست زیاد را با تیغ بگذرانید و اموال خویش را ماخوذ دارید مردم گفتند سخن بصدق کردی ما بندگان ابو بکر نیستیم تا روزی مهاجر بن أبي امید و گاهی زیاد بن لبید را بر جان و مال ما فرمان روا کند و هر کس از این گونه سخنی کرد و فصلی بپرداخت.
اشعث گفت اکنون رای ها در هم افکنید و عزم ها استوار کنید و بلاد خویش را محکم بدارید که عرب بخلافت ابو بکر گردن نگذارد و قبیلۀ او را مقدم ندارد و اگر روا باشد که بیرون بنی هاشم که اهل بیت پیغمبر و معدن رسالت و مظهر نبوتند کسی در مسند پیغمبر جای کند از ما سزاوار تر کسی نیست چه پدران ما ملوك جهان بوده اند آن وقت که نه أبطحی بود و نه قرشی و آل کنده را بر مخالفت ابو بکر یک جهت کرد.
ص: 264
ما از آن سوی زیاد بن لبید با خود اندیشید که یک باره از قبایل کنده روی بر تافتن و بمدینه شتافتن در شریعت عقل روا نیست، پس اموال بیت المال را انفاذ مدینه داشت و خود بمیان قبیله بنی ذهل (1) که از قبایل بنی کنده است در آمد و از جماعت بنی کنده شکایت همی کرد و ایشان را باطاعت ابو بکر دعوت فرمود از میان مردم حارث بن معویه بر خاست و گفت تو ما را با حمایت کسی دعوت می کنی که هیچ کس فرمان برداری او را نفرموده است و در خلافت او ما را وصیت نکرده است.
زیاد گفت سخن براستی آوردی لكن ما جماعت مسلمانان او را از برای این امر بر گزیدیم حارث گفت چون شما اختیار می کردید چرا از اهل بیت پیغمبر اختیار نکردید و امير المؤمنین علی را بر کنار نهادید چه این کار حق ایشان بود چنان که خدای فرمود: (2)
﴿ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ﴾
زیاد گفت مهاجر و انصار در مصالح امور مسلمین از تو بینا ترند و تقویم دین از تو نیکو تر دانند حارث گفت سوگند با خدای که حق از مستحق بگردانیدند و از کمال حقد و حسد حق أهل بیت را غصب نمودند و بی رضای خدا و رسول خلیفتی نصب فرمودند و ما را یقین است که رسول خدای تا از اهل بیت خویش خليفتي نصب نکرد و مردمان را امامی و مقتدائی مقرر نداشت بجهان دیگر تحویل نداد و این چگونه شود که پیغمبر خدا کار جهانی را مهمل بگذارد و امری بدین عظمت را بچیزی نشمرد و در گذرد اکنون بنمای که پیغمبر خدای زمام دین را بدست کدام کس بگذاشت و بگذشت؟ آن گاه گفت ای زیاد بر خیز و از میان ما بیرون شو سخن تو بر باطل است.
عرفجة بن عبد اللّه گفت سوگند با خدای که حارث بصدق سخن کرد این مرد را از میان قبیلهٔ خویش بیرون کنید که مقتدای او بر باطل است و بنا حق
ص: 265
غصب خلافت کرده، مگر مهاجر و انصار در مصالح امت بینا تر از پیغمبر بودند که پیغمبر در کار امت خویش هیچ سخن نکرد و کار امت را باین جماعت گذاشت تا هر كرا بخواهند بخليفتي بردارند لا و اللّه هرگز پیغمبر کار امت را مهمل نگذاشت و از اهل خویش خلیفه برای شان گماشت.
این وقت عدی بن عوف برخاست و گفت ای برادران من! سخن عرفجه را وقعی نگذارید و بدان چه زیاد بن لبید گوید اطاعت کنید زیرا که مهاجر و انصار در مسائل فقه و مصالح ملك از شما دانا ترند مردم سخن در دهن عدی بشکستند و زیاد را بدشنام بر شمردند و همی خواستند تا او را بقتل رسانند، مجال درنگ بر زیاد محال افتاد بقدم عجل و شتاب از آن قبیله بیرون شد و بهر قبیله از قبایل کنده روی کرد همین شنید و همین دید ناچار بمدینه شتافت و صورت حال را بعرض ابو بکر رسانید و خاطر ابو بکر سخت از اصغای این حدیث کوفته شد و رأی همی زد که دفع ایشان را چگونه باید کرد .
یک تن از اصحاب گفت يا خليفة رسول اللّه نصرت ملازم رکاب خالد است او را فرمان کن تا از یمامه بر ایشان تاختن کند، ابو بکر گفت خالد جز این نيست لكن زياد بن لبيد بدین حرب سزاوار تر است پس رایتی از بهر زیاد ببست و چهار هزار مرد مبارز ملازم رکاب او داشت و فرمان کرد تا بارض حضر موت رود و آل کنده را عرضۀ نهب و غارت دارد زیاد بن لبید لشکر بر گرفت و کوچ بر کوچ طريق حضر موت به پیمود.
چون این خبر بقبایل بنی کنده بر داشتند در هول و هرب افتادند و سخن به بوك و مگر افکندند اصبغة بن مالك که یکی از ابنای ملوک آن جماعت بود بپای بر خاست و گفت ای مردم حضر موت ما آتشی افروختیم که انجمنی را بسوختیم من چنان دانم که باید بزلال صدق و صفا نائره این فتنه را فرو نشاند و با ادای زكوة و اقامت صلوة ابواب مناجزت و مبارزت را مسدود داشت از کلمات او مردم را هول و هر بی در دل افتاد جماعتی گفتند اطاعت کنیم نه از صوم و صلوة بپرهیزیم
ص: 266
و نه از ادای زکوة و صدقات بگریزیم گروهی گفتند از تقویم صلوة باکی نیست لکن اگر از ما زکوة مطالبت رود کار بمقاتلت خواهد کشید.
حارث بن سراقه گفت ما اموال خویش را از مهاجر بن ابی امیه محفوظ داشتیم و زیاد بن لبید را از پیش براندیم و اینك آل كنده بر دفع دشمن هم آهنگ و ساخته جنگ اند اگر چند تن از اوباش از ستیز و آویز بپرهیزند و در مناطحت مسامحت روا دارند باکی نیست، مردم در پاسخ او بخروشیدند و گفتند این داهیه عظیم و بلای بزرگ از تو بر ما آمد اشعث بن قیس گفت ای پسر سراقه قوم سخن بصدق کردند سوگند با خدای که فردا ترا بند بر نهم و بزیاد بن لبید فرستم چه از برای شتری حدیث چندین فتنه کردی و آتش حرب را دامن زدی حارث بن سراقه گفت ای اشعث از این گونه سخن که تو می کنی فردا که لشکر اسلام در رسد خود را و قوم خود را ضایع می گذاری ؟
عفیف بن عدی برخاست و گفت ای برادران از يك سوی لشکر اسلام در می رسد و از دیگر سوی بنی مذحج را با شما از دیر باز بنیان خصومت استوار است زود باشد که از دو جانب دشمن فراز آید و شما را بگرم و گداز افکند بگوئید تا مخلص کجاست؟ .
ثور بن مالك كه از دیر باز مسلمانی داشت بر خاست و گفت ای آل کنده دماغ شما را تکبر و تنمر پادشاهی تباهی داده و بر جنگ لشکر اسلام دلیر ساخته فرداست که آن شمشیر ها که مرتدان عرب را ادب کرد بر روی شما کشیده شود يك تن از اوباش بر جست و سخن در دهان ثور بن مالك بشكست و او را بدشنام بر شمرد و گفت تو چه کس باشی که در انجمن ملوك سخن کنی و از بیش و کم دم زنی.
بالجمله ایشان هر روز کار بمحاورت و مشاورت می گذاشتند و زیاد بن لبید راه نزدیک می کرد تا بحدود دیار بنی کنده در آمد نا گاه بر جماعتی بتاخت و دقیقۀ از قتل و غارت فرو نگذاشت این خبر بقبايل سكاسك و حجون بردند سخت بترسیدند
ص: 267
و نیم شب بر نشستند و به زیاد بن لبید پیوستند، زیاد ایشان را امان داد و تيك بنواخت و از آن جا آهنگ قبیله بنی هند کرد و مغافصة بر سر ایشان تاختن برد.
مردان بنی هند لختی مصاف دادند چون نیروی درنگ از ایشان رفت زن و فرزند بگذاشتند و روی برگاشتند مسلمانان غنایم مأخوذ داشتند و زنان و کودکان اسیر گرفتند و از آن جا آهنگ قبیله بنی العاتك كردند اموال ایشان را نیز بنهب و غارت بردند و زنان و فرزندان را برده گرفتند آن گاه بقصد قبیله بنی حجر بر خاستند و ایشان از صعا ليك ديار حضر موت بودند، هم بر سر ایشان بقانون شبیخون ره برداشتند و هیچ دقیقه از قتل و غارت فرو نگذاشتند .
از پس آن زیاد بن لبید آهنگ قبیلۀ بنی حمر کرد و آن جماعت را شجاعتی بسزا بود لاجرم ساخته جنگ شدند و ساعتی نبرد آزمودند و بیست تن از مسلمانان را بکشتند و جماعتی کشته شدند و هم در پایان کار نیروی گیر و دار از ایشان برفت زن و فرزند و اموال و اثقال با مسلمانان گذاشتند و هزیمت شدند اندك اندك كردار زياد بن لبيد بر اشعث دشوار آمد گفت ما را چه از این که زیاد هر روز قوت بزیادت کند و پسران عم مرا عرضه هلاك و دمار دارد من از این بیش حشمت او نگاه نخواهم داشت این بگفت و مردم خویش را فرمان جنگ داد و با هزار سوار جرار آهنگ زیاد کرد.
و از آن سوی زیاد با چهار هزار تن مهاجر و انصار و پانصد کس از سكاسك و حجون اشعث را پذیره کرد و بر در شهر بریم هر دو لشکر روی در روی شدند اشعث بن قیس چون پلنگ زخم خورده حمله افکند چپ بر است همی زد و یمین بشمال همی کوفت و مردم او چون دیو از بند بجسته و شیر زنجیر گسسته جنگ بیار استند، مهاجر و انصار نیز شمشیر ها بکشیدند و بر دمیدند جنگی صعب روی داد و سیصد تن مرد مسلمان مقتول گشت و دیگر مسلمانان هزیمت شدند مال و مواشی بریختند و در حصار بریم گریختند، اشعث آن همه غنایم و بردگان را بر گرفت و آن چیز که از قبایل بغارت رفته بود بخداوندان مال مسترد داشت و زیاد را در
ص: 268
شهر بریم حصار داد و بر در آن شهر اوتراق فرمود.
زیاد از میان شهر با هزار زحمت و حیلت مکتوبی بمهاجر بن أبى امیه فرستاد و استمداد کرد و مهاجر لشکری بر گرفت و بمدد زیاد روان شد اشعث را از این قصه آگهی بردند چون این بدانست در فرسنگ از در حصار بیک سوی شد تا مهاجر بیامد و بزیاد پیوست این وقت اشعث کس بقبایل کنده فرستاد و استمداد کرد و از هر جانب بسوی او سپاه آمد جبیر بن القشعم گروهی از بنی ارقم را برداشت و طریق بریم گرفت و ابو قره از بنی حجر و ابو الشمی از بنی حمر و قیس بن عمرو از بنی خیف بدین گونه هر يك از بزرگان قبایل با لشکری ساز كرده بنزديك اشعث فراز آمدند و اشعث مهاجر بن أبى اميد و زياد بن لبید را در شهر بریم حصار داد و مداخل و مخارج بر وي ایشان مسدود داشت کار بر حصاریان سخت افتاد.
زیاد بن لبید بزحمتی تمام صورت حال بنزديك ابو بکر نامه کرد و او را از حال مسلمانان آگاه ساخت ابو بکر را فراوان اندوه آمد و بر وی دشوار بود که این وقت سپاهی لایق بدفع اشعث نامزد فرماید چنان صواب شمرد که او را به پند و اندرز از طریق عصیان و طغیان باز آرد پس نامه بدو کرد و از پس حمد و ثنا نگاشت که ای اشعث و ای بزرگان قبایل کنده بدانید که خداوند در کتاب کریم می فرماید که در اسلام استوار باشید و با دین درست و ایمان کامل در قیامت سر بدر کنید من نیز شما را جز این نفرمایم ترک ایمان مگوئید و فریفته شیطان مشوید و اگر شما را کردار زیاد دشوار آمده است او را از امارت باز گیرم و دیگری را فرستم تا با شما هموار برود و مسلم بن عبد اللّه را که حمل این نامه کند فرموده ام که چون شما فرمان بردار باشید زیاد بن لبید را باز گرداند اکنون شما بتوبت و انابت گرائید تا خداوند ما را و شما را موفق بدارد.
مسلم بن عبد اللّه نامه بستد و راه در نوشت و بنزديك اشعث آمد و نامه بسپرد اشعث چون این نامه قراءت کرد بجانب مسلم نگریست و گفت از این که ما را لختی در کار پسر ابو قحافه توقفی رفت کافر دانست و زیاد بن لبید را فرمان
ص: 269
کرد که گروهی از مسلمانان را که بنی اعمام منند بتهمت کفر گردن بزند؟ مسلم بن عبد اللّه گفت چون مهاجر و انصار در خلافت ابو بکر متفق شدند و تو و بنی اعمام تو گردن ننهادید لابد کافر شدید.
هنوز مسلم این سخن بتمام نگفته بود که یک تن از قبیله بنی مرة از پسر عمّان اشعث شمشیر براند و او را بکشت اشعث او را ترحيب فرستاد و گفت نیکو پاسخی دادی، این کردار بر بزرگان کنده سخت آمد ابو قرة گفت ای اشعث کس با فرستاده این نکند و هیچ کس با تو در این کار هم داستان نشود و روی با جماعت کرد و گفت از این مرد کرانه گیرید و خود را بیگانه شمارید و اگر نه آتش او در شما بر افروزد و جمله را پاك بسوزد این بگفت و مردم خود را بر داشته راه خویش پیش داشت.
از پس او ابو الشمی هم از این گونه لختی سخن کرد و دامن بیفشاند و با مردم خود بیرون شد اشعت گفت ای برادران من این رسول بیهوده مقتول نگشت چون شما را بکفر منسوب داشت جز اینش کیفر نسزید جبیر بن قشعم گفت ای اشعت من بر آن بودم که تو بر این گناه عذر خواه باشی و اغلوطه بتراشی هنوز خطای خود را بصواب باز می نمائی و خویش را بدین کردار زشت می ستائی بر رسول چیزی نیست اگر چند ناهموار گوید این بگفت و با دوستان خویش سر بر تافت و دیگر سوی شتافت .
از این گونه مردم پراکنده شدند چندان که با اشعث افزون از دو هزار سوار که خاصان وی بودند نماند.
از آن سوی پنج هزار کس از مردم سكاسك و حجون بزياد بن لبيد و مهاجر بن ابی امیه پیوستند و لشکر زیاد بزرگ شد پس آهنگ جنگ کرده در رود باری که آن را رقان گویند صف راست کرد و اشعث در برابر او رده بر کشید بانگ دار و گیر بالا گرفت و تیغ و تیر در هم نهادند، اشعث در گرد میدان مردی که او را حصه گفتندی نگریست که سخت دلیر می آید و شمشیر می زند از پیش روی او
ص: 270
در آمد و با نیزه اش از پشت اسب در انداخت همی خواست تا او را بکشد و سلاح از تنش بر کشد پسر عمش در رسید و او را از چنگ مرگ بدر برد و از پس او اشعث بر شميط بن الاسود تاختن کرد و تیغ براند از آن پیش که اثر شمشیر بر شمط کارگر افتد عنان بگردانید لختی اشعث از قفای او بتاخت و باز شد و با تیغ کشیده گرد بر گرد میدان در آمد و هم آورد طلب کرد این وقت مهاجر بن أبی امیه اسب بر جهاند و آرزو کرد که بر اشعث آسیبی زند چون بدو رسید اشعث جلدی کرد و فرصت از دست او بستد و تیغ بر سر او فرود آورد چنان که خود بشکافت و مغزش آسیب یافت لاجرم عنان بر تافت و بهزیمت می شتافت و اشعث از پس پشت او می رفت و می گفت هان ای مهاجر بکجا می شوی! مردم را بگریختن شناعت می کنی و خود بگریختن مسارعت می فرمائی.
بالجمله اشعث سبك بشتافت و حمله های گران افکند میدان جنگ همه آکنده از کشته و خسته گشت قوت درنگ از لشکر مسلمانان بر خاست یک باره پشت دادند و روی بحصار بریم نهادند اشعث تا در حصار از قفای ایشان بتاخت و مرد و مركب بخاك انداخت مسلمانان بحصار در رفتند و در فراز کردند و اشعث از بیرون حصار لشکر گاه کرد و طریق آمد شدن بر مسلمین فرو بست، زیاد بن لبید با هزار حیلت و نیرنگ رسول بابو بکر فرستاد و صورت حال را مكشوف داشت ابو بکر را اندوه آمد و صنادید اصحاب را پیش خواند و گفت تدبیر این کار چیست شما چه گوئید؟ ابو ایوب انصاری برخاست و گفت بنی کنده قبایل بزرگند و مردان جنگ آزموده از اندازه شماره افزون دارند و نژاد بپادشاهان برند صواب آنست که لشکر را باز خوانی و يك امسال ایشان را از ادای زکوة و صدقات معاف داری چون چنین کنی ایشان از کرده پشیمان شوند و زودا که طریق فرمان برداری گیرند و حق بیت المال از گردن فرو گذارند .
ابو بکر بخندید و گفت ای ابو ایوب سوگند یاد کرده آمد که در وجوه بیت المال از اخذ بزغاله شش ماهه مسامحت نرود و اگر کسی از این قدر مضایقت
ص: 271
کند چندان که توانائی است در اخذ آن بذل شود این بگفت و بسرای خویش باز شد و عمر بن الخطاب را طلب کرد و گفت من چنان دانم که کفایت حرب اشعث هیچ کس نکند جز علی مرتضی که او در فروسیت و فراست و علم و سیاست برگزیده جهانیان است، عمر گفت علی چنان است که گوئی بلکه دو چندانست لکن من از يك چيز بيمناكم گفت آن کدام است گفت علی را در کار ها رأی و رؤیت دیگر گونه است اگر این سخن بر زبان رانی و علی فرمان پذیر نشود زیانی بزرگ دارد چه دیگر مردم را از مقاتلت ایشان کار بمماطلت رود نیکو آنست که علی را در مدینه با خویشتن بداری و از پند و اندرز او بهره مند گردی و عکرمة بن ابی جهل را بدین جنگ نامزد فرمائی.
ابو بکر رأی او را پسنده داشت و در زمان عکرمه را مکتوب کرد که آل کنده رایت اثم و عصیان بر افراشتند و زیاد بن لبید و مهاجر بن ابی امیه را حصار دادند بی نوانی با سپاهی لایق ساخته جنگ شو و بیاری مسلمانان آهنگ کن عکرمه چون نامه بخواند دو هزار سوار از مکه و حومه حرم عرض داد و از آن جا بزمین نجران آمد جریر بن عبد اللّه البجلي را با مردم او بدفع اشعث دعوت کرد ایشان اجابت نفرمودند از آن جا باراضی صنعاً عبور داد و جماعتی از اهل صنعا با او متفق شدند و راه بر گرفتند چون باراضی ما رب فرود آمدند ، مردم دبا (1) را آگهی رفت که اينك عكرمه بجنگ اشعث می رود گفتند ما عکرمه را آن شربت بنوشانیم که حرب اشعث فراموش کند و بی توانی طریق طغیان برداشته و حذيفة بن عمرو را که از قبل ابو بکر حکومت دبا داشت از پیش براندند حذیفه صورت حال را نامه کرد و بمدينه فرستاد ابو بکر دژم گشت و عکرمه را حکم فرستاد که در تادیب مردم دبا خویشتن داری مکن و گناه کاران ایشان را دست بگردن بسته سوی من فرست و با سپاه خویش در تحت لوای زیاد بن لبید می باش و فرمان او را گوش می دار .
چون منشور ابو بکر بعکرمه رسید آهنگ جنگ مردم دبا کرد از آن سوی لقیط
ص: 272
ابن مالك لشكر بيار است و هر دو سپاه در هم افتادند و ساعتی رزم دادند مردم دبا را قوت محاربت نماند روی بر تافتند و بمیان حصار خویش شتافتند و ابواب قلعه را فراز کردند ، عکرمه بر در حصار فرود آمد و هیچ مدخل و مخرج برای شان نگذاشت و آن جماعت را از خوردنی و آشامیدنی ذخیره نبود روزي دو بر نگذشت که کار بر ایشان صعب افتاد ، کس بحذیفة فرستادند که اگر از در مصالحت بیرون شوی از ادای زکوة مضایقت نرود، حذیفه گفت مادام که اقرار نکنید که کشتگان شما در نار جحیم و شهیدان ما در ناز و نعیم اند این مصالحت بپای نرود گفتندش چنان است که تو گوئی حذیفه گفت اکنون سلاح جنگ از تن بیرون کنید و از شهر بیرون شوید ناچار فرمان پذیر شدند.
پس عکرمه و حذيفه بشهر در رفتند و بسیار کس از بزرگان ایشان را بکشتند و بسیار کس از زن و فرزند اسیر گرفتند و از مال و مواشی هر چه یافتند مأخوذ داشتند آن گاه چهار صد تن اسیر و سیصد نفر شتر بنزديك ابو بكر فرستادند ابو بكر تصمیم عزم داد که اسیران را گردن بزند و بردگان را قسمت کند، عمر بن الخطاب گفت یا خلیفة رسول اللّه این مردمان مسلمانانند اگر با غوای شیطان روزی چند زکوة باز گرفتند در قتل ایشان تعجیل مفرمای فرمان کن تا در زندان باز دارند ابو بکر ایشان را محبوس بداشت تا آن گاه که از جهان روی بر گاشت چون نوبت بعمر افتاد ایشان را از زندان بر آورد و گفت من شما را از چنگ مرگ برهانیدم و هم اکنون آزاد کردم بهر جا خواهید می شوید، گروهی باراضی خویش مراجعت کردند جماعتی پس از آبادی بصره طریق بصره گرفتند و ابو صفره از آن جماعت بود که در بصره جای کرد و در آن بلد مساکن ایشان بمحلت مطالبه معروف گشت.
بالجمله چون عکرمه از کار مردم دبا بپرداخت خواست تا بلشکر گاه زیاد بن لبید پیوسته شود این خبر باشعث بردند و او باعداد کار پرداخت نخستین باستحکام
ص: 273
حصار نجیر (1) اهتمام بلیغ بکار برد و آن حصار را نیز دری دزدیده بود که وقت حاجت مدخل و مخرجی بود اموال و اثقال و زن و فرزند در آن حصار برد و خود ساخته جنگ گشت ، از آن سوی چون عکرمه بلشکر گاه مسلمين نزديك شد زیاد بن لبید سپاه را انجمن کرد و ندا در داد که ای گروه مسلمین دل قوی دارید و در جنگ شکیبائی کنید تا نصرت يابيد اينك عكرمه بیاری شما در می رسد و دشمنان شما را مقهور می دارد.
اشعث نیز مردم خود را فراهم کرد و گفت ای آل کنده از پس آن که بعزت زیستید سر بذلت فرود مدارید و شعار ننگ و عار در بر مکنید هر که در جنگ دلیرانه شمشیر زند و شکیبائی ورزد بی گمان ظفر جوید، هان ای لشکر الصبر الصبر شما را بشکیبائی وصیت می کنم، روز دیگر از آن پیش که عکرمه در رسد چون آفتاب سر از مشرق بدر کرد زیاد بن لبید لشکر بیار است میمنه را با مهاجر بن ابی امیه استوار کرد و میسره را بوابل بن حجر الحضرمی سپرد جفنة بن قبيره بجناح رفت و زیاد در قلب جای کرد و آیت نصر من اللّه همی خواند.
از آن سوی اشعت نیز سپاه تعبیه کرد خنفسیس بن عمر و المزنی (2) را براست و عبد الرحمن بن المحرز الحطمی را بچپ فرستاد و مرة بن امرء القيس جناح گرفت و خود در سرّه لشکر جای کرد و تاجی که از جد خویش بميراث داشت بر سر زید معدی کرب نهاد پس بر زبر زره حریر زرد بپوشید تا همه کس او را بداند و بشناسد لکن سخت غمنده و حیران بود .
بالجمله بی هشانه به پیش صف آمد و لشکرش را برده باز داشت و در تهدید
ص: 274
و تهويل اعدا سخنان دهشت انگیز بگفت، این وقت مهاجر بن ابي اميه اسب بمیدان راند و لختی گرد بر آمد و هم آورد طلب کرد ، از این سوی خنفسیس (1) جنگ او را تصمیم عزم داد ساعتی با هم بگشتند نخستین مهاجر تیغ براند و کارگر نیفتاد پس خنفسیس شمشیر بزد و خود مهاجر را بدرید چنان که پاره از فرقش جراحت یافت لاجرم خویشتن را نگون بگردن اسب در افکند و گریز را مهمیز بزد و جان بسلامت برد پس خنفسیس در میان هر دو سپاه جولانی کرد و مبارز بخواست، و ابل بن حجر چون شیر شرزه بیرون تاخت و خنفسیس را بزخم نیزه از اسب در انداخت وی نیز هم چنان زخمین بجست و بلشکر گاه خویش پیوست و وابل بن حجر لختی خویش را بشجاعت بستود .
این هنگام هر دو سپاه بجنبیدند و هم گروه رزم دادند اشعث چون شیر دمنده حمله افکند و مبارزی نگریست خواست تیغ براند چون نيك نظر كرد كودكي نو رس بود ، ننگ آمدش که با کودکی در آویزد و خون او بریزد پس اسب را عنان بر گاشت و او را نادیده انگاشت و همی زیاد بن لبید را بتعريض و تصریح طلب می کرد، زیاد چون چنین نگریست رزم او را تصمیم عزم دادچون هر دو تن روی در روی شدند اشعث جلدی کرد و شمشیری بر پس سر او بزد چنان که زره خود را چاک داد و هم بی توانی ضربی دیگر بر دست راستش فرود آورد و بازویش را جراحتی رسانید .
زیاد عنان فرو گذاشت و چون باد صر صر از پیش بدر رفت ، اشعث از دنبال او لختی استعجال کرد چون او را نیافت سر اسب بر تافت، زیاد چون اشعث را بر طریق مراجعت دید عطف عنان کرد و شمشیری بر دوش چپ اشعث فرود آورد چنان که بیم آن بود که از اسب در افتد اشعث را غضب آمد و روی بر تافته حمله های گران افکند و بر هر که عبور می داد عرضه تیغ می ساخت مردم او نیز مردانه رزم دادند و تاب درنگ از سپاه زیاد ببردند لاجرم بیک بار مسلمانان هزیمت شدند و به تنگنای حصار در گریختند.
ص: 275
چون این خبر بعکرمه رسید مردی را بسرعت نزد زیاد فرستاد و پیام داد که بجای باشید و دل خویش بجای دارید و ساختگی جنگ کنید که من فلان روز در می رسم، زیاد شاد شد و لشکر را شاد کرد و هم در آن روز که عکرمه فرموده بود لشکر تعبیه کرد و جراحت یافتگان را نیز بر نشاند و خود با چندین جراحت بر نشست تا عکرمه را پذیره کند.
اشعث چون بدانست خواست تا از آن پیش که عکرمه در رسد ایشان را پراکنده کند پس سپاه خویش را بساخت و سر راه بر ایشان بگرفت دیگر باره بانبوه جنگ کردند و اشعث از میانه زیاد را می جست و او حیلت می کرد و از پیش می جست چند کرت لشکر مسلمانان آهنگ هزیمت کردند و زیاد ایشان را دل می داد و برسیدن عکرمه مستمال (1) می ساخت نا گاه عکرمه برسید با مردمی دلاور و اسبانی کوه پیکر، آل کنده چون این بدیدند بترسیدند و اشعث را گفتند مردم ما را از کثرت جراحت قوت مناطحت نمانده و ما را با این لشکر انبوه که بی آسیب از راه می رسد هرگز توان مقاتلت نخواهد بود اشعث گفت بد دل مشوید و خوف و هراس در خود راه مکنید صبر و شکیبائی کوه را از جای بر کند و پشت انبوه بشکند .
ایشان هنوز این سخن در دهن داشتند که عکرمه برسید و با زیاد به پیوست و هم چنان از گرد راه حمله افکند لشکر اشعث اگر چند خود را مرد این نبرد نمی دانستند با این همه خویشتن داری کردند و بر صف شدند از سپاه اشعث عرفجه اسب بر جهاند و از چپ و راست مردی چند را نگون سار کرد نا گاه از سپاه زیاد تیری بر پستان چپ عرفجه آمد چنان که از اسب در افتاد و جان بداد زیاد این را بفال نيك گرفت و لشكر را بانبوه فرمان جنگ داد اشعث چون این بدید خشمگین گشت خود از سر بینداخت و مانند شیری بر می دمید و نعره می زد و گرد بر گرد میدان می دوید و مبارز می طلبید.
ص: 276
عکرمه که مرد میدان و هم آورد مردان بود اسب بر انگیخت و با اشعث در آویخت نخستین اشعث تیغ براند چنان که خود عکرمه را بشکافت و فرقش را نیز جراحتی کرد عکرمه بدان ننگریست و هم بچستی شمشیر بر تارك اشعث فرود آورد و او را زخمی بزد این وقت نعمان بن حارث از کنار اشعث بجست و نیزه بر کمر گاه اشعث رسانید بد انسان که بیم آن بود که از اسب در افتد اشعث آن زخم از خویش بگردانید و از وی جدا شد مرة بن القيس چون این بدید اسب براند و با سنان نیزه نعمان را در انداخت و جهان را از وجودش بپرداخت .
اما اشعث هم چنان گرد بر گرد میدان جولان می کرد و زياد بن لبید را بمبارزت طلب می داشت و زیاد از ستیز و آویز او پرهیز می جست ناگاه بادی بر دمید و از کثرت غبار رزم گاه را چون شب تار ساخت، آن کنده اشعث را ندیدند و او را کشته پنداشتند خنقیس بن عمرو لختی پای افشرد و در برابر خصم خویشتن داری همی کرد نا گاه اشعث را با سر برهنه در میان غبار نگریست که همی نعره می زد الصبر الصبر ای لشکر شکیبائی کنید و شکیب از دشمنان خویش بیاموزید تا دست در گردت نصرت کنید و دامن بدامن ظفر بندید هم چنان تنور حرب تافته بود تا آن گاه که آفتاب خواست بغروب در شود.
این وقت زیاد و عکرمه لشکر را نهیب زدند و بجنگ تحریض دادند سپاه یک بار جنبش کرد و حمله از پی حمله و تیغ از پس تیغ همی راند، کار چنان بر لشکر اشعث صعب افتاد که دیگر مجال درنگ نیافت ناچار روی برتافتند و بمیان حصار شتافتند زیاد و عکرمه با لشکر بر در حصار فرود آمدند و کار بر حصاریان سخت بگرفتند.
جهان پیش چشم اشعث تاريك شده و این هزیمت بر وی دشوار آمد پس مردم خویش را فراهم کرد و گفت ای برادران و ای پسر عمان من بگوئید تا تدبیر چیست و اندیشه شما تا کجاست گفتند ما زندگی به تنگ نخواهیم و از جنگ طیره نشویم اکنون تا توجه فرمائی اشعث خنجر از میان بکشید و پاره از گوشت پیشانی خود
ص: 277
ببرید و بر سر نیزه کرد و گفت هر که دل بر مرگ گذارد و ترك جان گوید چنین کند و با من حمله افکند بنی اعمام او بی توانی اقتفا بدو کردند و سر نیزه ها را با گوشت پیشانی بر افراشتند، پس اشعث بر نشست و دل بر مرگ نهاده از حصار بیرون تاخت هر دو لشکر چون شیر گرسنه و دیو دیوانه در هم افتادند و شمشیر در یک دیگر نهادند رزمی چنان صعب رفت که تا کنون مثل آن ندیدند جماعتی کثیر از دو سوی کشته شد اشعث نیز زخم های گران یافت چنان که از وي تاب و توان بر خاست خود را بهزار حیلت و زحمت بحصار افکند و از مردم او هر که زنده بود بحصار گریخت و آن حصار را نام خبر (1) بود.
زیاد و عکرمه در اطراف حصار پره زدند مداخل و مخارج بر حصاریان استوار به بستند این خبر در قبایل کنده پراکنده گشت صنادید قوم افسوس همی خوردند و گفتند ما بد کردیم که برای قتل رسول ابو بکر پسر عم خویش را در دهان بلا بگذاشتیم و بگذشتیم دیگر وقت در نگ نیست بباید آهنگ جنگ کرد و اشعث را از تنگ نای حصار بر آورد، نخستین جبیر بن القشعم لشكر عرض داد و خیمه بیرون زد و از قفای او ابو الشمی با لشکر بنی حمره راه بر داشت و قرة الکندی نیز با سپاهی ساخته جنگ شد چون بزیاد و عکرمه این خبر بر داشتند در بوك و مگر افتادند و در پایان کار سخن بر آن نهادند که زیاد بر در حصار استوار بنشیند و عکرمه پذیره جنگ شود این وقت زیاد با عکرمه گفت تو را وصیت می کنم که چون بر این جماعت دست یافتی یک تن را زنده نگذاری و هیچ کس را امان ندهی.
ص: 278
پس عکرمه با لشکر بشتافت و چون آل کنده را دریافت جنگ به پیوست آن روز را تا شامگاه رزم دادند لشکر مسلمانان را فتوری افتاد و عکرمه را زخمی گران بر سر رسید پس تاریکی جهان را فرو گرفت و آفتاب در مغرب نا پدید گشت ناچار هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و شب را بیار میدند صبح گاه دیگر باره حرب بر پای ایستاد و سپاه در سپاه افتاد و آن روز را نیز تا شبانگاه با هم بگشتند و از هم بکشتند.
اما از آن سوی اشعث را از جنبش آل کنده خبری نبود و در تنگنای محاصره از قلت آب و آزوغه بیم هلاکت داشت ناچار کس بزیاد فرستاد و از وی امان طلبید از بهر خود و بنی عمان خود و نام لشکر نبرد چه می پنداشت که این سخن لشکر را نیز شامل است زیاد مسؤل او را باجابت مقرون داشت و امان نامه نگاشته بدو فرستاد و صورت حال را نیز بعکرمه مکتوب کرد.
پس عکرمه روز دیگر که آفتاب بدرخشید و هر دو سپاه رده راست کردند نامه اشعث را بجبير بن القشعم فرستاد و گفت اگر این جنگ و جوش بحمایت اشعث است زیاد او را امان داد و از جنگ او دست باز داشت شما را چه افتاده است بیهوده جنبش کنید و چندین کشش و کوشش بپای برید؟ صنادید آل کنده چون این بدانستند بر اشعث لعنت کردند و از جنگ روی بر گاشتند و طریق مرابع خویش پیش داشتند پس عکرمه شتاب کنان راه بر گرفت و از آن پیش که اشعث از حصار بر آید بلشکر گاه زیاد پیوست، زیاد با او گفت هان ای عکرمه قبایل کنده را چگونه دیدی و با ایشان چه پیشی داشتی ؟ گفت لشکری مردانه و جنگ جوی بودند و بر سپاه ما در مقاتلت و مبارزت فزوني داشتند لاجرم بحكمتي که خصم را باعث جرات نشود مسلمانان را بجنگ نمی گذاشتم تا این وقت که خبر صلح اشعث برسید یک باره دست از مقاتلت باز داشتم و باز شدم .
زیاد گفت این نیست که تو گوئی همانا بترسیدی و بگریختی نه من ترا فرمودم که لشکر بران و ایشان را بتمامت با تیغ بگذران ؟ تو از بیم گزند سر
ص: 279
خویش گرفتی و در طلب غنیمت این جا شدی اگر از این پس کس ترا مرد میدان داند و خداوند تیغ و سنان خواند خطائی بزرگ کرده باشد عکرمه در خشم شد گفت ای زیاد اگر تو با آن لشکر روی در روی شدی هرگز روی سلامت ندیدی تو خود دانی که مرد من نیستی و توان من در جنگ نداری این همه فتنه در طمع يك شتر انگیختی و خون چندین سپاه بریختی، اگر من به پشتوانی تو نرسیدم اينك سرت بر سر نیزه بود این بگفت و لشکر خویش را کوچ دادن فرمود و راه مکه پیش داشت.
زیاد از کرده پشمان شد و سر معذرت پیش داشت و بسیار بگفت تا عکرمه را بجای آورد پس هر دو لشکر بیک جای اوتراق کردند این وقت اشعث گمان داشت که شرایط نامه امان محکم و استوار است با ابنای عم خویش از حصار بزیر آمد زیاد با او گفت ای اشعث تو امان خواستی از من برای ده تن مهتر از بنی عمان و اهل و عشيرت ايشان من بر این گونه خطی نوشتم و انفاذ داشتم اشعث گفت چنین است گفت شکر خداوند باری را که خود را و مردم خود را فراموش کردی هم اکنون بفرمایم سرت بر گیرند و شرت از این جهان بگردانند.
اشعث گفت ای بی خرد جاهل چندین یاوه مسرای چه واجب بود که من نام تمام اهل حصار را نگار دهم اگر دانستم تو غداری و حیلت اندیشی هیچ دقیقه از دست فرو نگذاشتم هم، اکنون این کار حوالت به ابو بکر است و اگر جز این کنی و قصد من کردن سهل دانی تمامت یمن بر خویشتن و مقتدای خویشتن بر آشوبی و چندان لشکر بر سر خویشتن بتازی که خویشتن فراموش کنی؟ زیاد بن لبید گفت ترا بصدّیق فرستم باشد که بقتلت فرمان دهد و جهانی از شرت برهد اشعث گفت ای زیاد اگر مرا شیر درد از آن به که سگ خورد تو از خویشتن آن چه داری بگوی در مبارزت من چه دیدی و با زخم های درشت من چگونه بودی؟ زیاد خاموش شد لکن کید و کین خویش بزیادت کرد اشعث و اصحاب او را بند بر نهاد و خود بمیان حصار در رفت و لشکریان را يك يك پیش می نشاند و فرمان می داد تا سر بر می داشتند یک تن
ص: 280
از میانه گفت نه تو ما را امان فرستادی؟ گفت اشعث چند تن خویشاوندان خود را امان خواست و از شما نام نبرد بالجمله هشت صد کس از ایشان بکشت .
در این وقت کتاب ابو بکر برسید که خبر صلح اشعث بشنیدم او را با نیکوئی سوی من فرست و هیچ کس از آل کنده را با تیغ کیفر مکن زیاد از آن حکم در حیرت شد و گفت اگر ساعتی از این پیش این نامه آوردند کس را نیازردم شهید بن اوس انصاری گوید که کشتگان آل کنده را آن روز چنان دیدم که بنی قریظه را آن روز که رسول خدا بقتل ایشان فرمان کرد.
بالجمله زياد بن لبيد اشعث را با هشتاد تن از آل کنده که زنده بمانده بودند بند بر نهاد و بنزديك ابو بكر فرستاد، چون چشم ابو بکر بر اشعث افتاد گفت ای دشمن جان خویش شکر خدای را که مرا بر تو نصرت کرد گفت آری خدای ترا بر من نیرو داد از بهر آن که قوم من در فتنه با من پشتوان بودند و چون کارپیش آمد پشت دادند و اگر مرا در حضرت تو گناهی رفت از این گونه فراوان افتاد و سخن درست بگویم گناه کار زیاد بن لبید است که از قبل تو حکومت داشت و قوم مرا بستم همی کشت و خوار همی خواست تا وقتی که طاقت نماند و کردم من آن چه کردم.
عمر بن الخطاب بر خاست و گفت يا خليفة رسول اللّه اشعث در زمان رسول خدای مسلمانی گرفت و قرآن بیاموخت و حج بگذاشت و آن گاه طریق ارتداد سپرد، در شریعت پیغمبر خون او هدر است بفرمای تا سر او را بر دارند اشعث گفت لا و اللّه از دین بر نگشتم و حق بیت المال باز نگرفتم إلا آن که زیاد مردم را بي جرمی بکشت و بی سببی خوار داشت حمل این عار نتوانستم کرد و شد آن چه شد اکنون بخدای باز می گردم و بهای خون خویش را چنان که یک تن از پادشاهان تسلیم می دارم و هر اسیر که در یمن گرفتار است رها می سازم و از این پس دین اسلام را نصرت می کنم و این رواست که صدّیق مرا بمصاهرت خویش اختیار کند و خواهر خود ام فروه را بشرط زنا شوئی بمن گذارد زیرا که من بد دامادی نباشم.
ص: 281
ابو بکر لختی سر در پیش داشت و اندیشه همی کرد پس سر بر آورد و گفت گناه اشعث را معفو داشتم و آن چه خواست پذیرفتم و فرمان کرد تا بند از اشعث و آنان که بودند بر گرفتند و خواهر خود ام فروه را که از هر دو چشم نا بینا بود با او عقد بست و او را منزلتی بزرگ کرامت کرد، اشعث چون شب زفاف بپای برد صبح گاه از کنار ام فروه برخاست و با آن هشتاد تن اتباع خویش بمیان کوی و بازار مدینه عبور داد و هر جا شتر و گاو و گوسفند بیافت بفرمود ذبح کردند و بگذاشتند و بگذشتند غوغا از اهل مدینه برخاست فریاد بر داشتند که دیگر باره اشعث مرتد گشت، و مردم فراهم می گشتند و دفع او را اعداد می کردند و او هم چنان بهر سوی می شتافت و هر مواشی می یافت می کشت تا نماز دیگر که مردم ساخته کار شدند و آهنگ او کردند اشعث در پایان مدینه خانۀ را در بگشود و با مردم خود بدرون خانه شده در فراز کرد و بر بام خانه صعود داد، مردمان چار سوی خانه را فرو گرفتند و بانگ در بانگ انداختند و همی خواستند او را دستگیر سازند .
اشعث از فراز بام ندا در داد که هان ای مردمان بباشید و سخن من گوش گیرید همانا من با خواهر خلیفه زفاف کردم و مرا ولیمۀ بباید داد در این شهر غریب بودم و آلات و اوانی بدست نبود این جانوران را از بهر ولیمه ذبح کردم شما این گوشت ها را قسمت کنید و بزن و مرد تمامت مدینه بهره وافی برسانید و باك مدارید فردا بگاه نزد من حاضر شوید و هر کس بهای مواشی خود را تا آن جا که رضا دهد از من بخواهد گرفت مردم شاد شدند و آن گوشت ها بخش کردند چندان مذبوح بیافتند که در هیچ عید اضحی ندیده بودند.
بالجمله اشعث را از ام فروه چهار فرزند آمد اول محمّد که اشعث را بدو مکنی داشتند و ابو محمّد خواندند دوم اسمعیل سیم اسحاق چهارم جعده اما محمّد با عمر و عثمان و علی علیه السلام روز می گذاشت و این آن کس است که در شهادت حسین بن علی علیه السلام حاضر بود و کرد آن چه کرد چنان که انشاء اللّه در جای خود مرقوم خواهد شد مختار او را عرضه دمار داشت و اسماعیل و اسحاق در زمان خلافت عبد الملك مقتول شدند
ص: 282
و ما کردار نا بهنجار اشعث را در زمان علی مرتضی و ذکر اولاد او را هر يك در جای خود رقم خواهیم کرد و اشعث چهل روز بعد از شهادت علی علیه السلام وداع جهان گفت.
روزگاری که انو شیروان پادشاهی عجم داشت جزيرة العرب و اراضي حيره نیز در تحت فرمان او بود چنان که در جلد دوم از کتاب اول رقم کردیم و در زمان او کار قحط و غلا در بلاد تهامه و حجاز بالا گرفت قبایل ربیعه را در آن اراضی مجال اقامت محال افتاد ناچار از آن دیار کوچ دادند و در جزیرة العرب بار فرو نهادند نو شیروان صنادید قوم را حاضر ساخت و گفت شما را چه افتاد که جای بپرداختید و در بلاد من مسکن ساختید گفتند قحط زدگی و خشک سالی ما را پراکنده ساخت بحضرت تو پناهنده شدیم اگر اجازت رود بباشیم و اگر نه بدیگر سوی شویم نو شیروان فرمود بدین قدر مضایقت نرود بشرط که انگیزش فتنه نکنید و پیرامون فساد نگردید پس ایشان رحل اقامت بگستردند و در معاشرت با عجم باعث هیچ مضاجرت نشدند.
این نبود تا نوبت نوشیروان و جماعتی از فرزندان او در گذشت و زمان یزدجرد برسید و حشمت سلطنت عجم روی به پستی نهاد خوف صعاليك و ستم كاران اندک گشت لشکر عجم دست تطاول از آستین بر آوردند و جماعت عرب نیز بمدافعت برخاستند مُثنّى بن حارثه الشیبانی که از بزرگان عرب بود و در اراضی کوفه جای داشت گاه گاه لشکر فراهم می داشت و بر مرز بانان عجم تاختن می برد چون این خير بمدینه رسید ابو بکر که در دل هوای فتح عجم می پخت نيك شاد شد و پرسش
ص: 283
حال او فرمود قيس بن عاصم المنقری گفت یا خلیفه این مردی است نیرومند با شوکتی لایق و شکوهی بسزا، ابو بکر بی توانی او را تشریف فرستاد و بجنگ عجم فرمان داد.
چون کتاب ابو بکر بمثنّی رسید دل قوی کرد و در فتح کوفه و زحمت مرز بانان عجم همت دو چندان ساخت و مدتی دراز بقتل و غارت پرداخت تا قوتی بکمال یافت آن گاه پسر عم خود سوید بن قطبه را پیش خواند و لشکری در خور جنگ ملازم ركاب او ساخت و بسوی بصره گسیل داشت تا با عجم نبرد آزماید و بصره را بگشاید و خود در بلاد کوفه ترکتاز همی کرد، خبر ایشان در دار الملك عجم پراکنده گشت.
چون این قصه بیزدجرد برداشتند در خشم شد و فرمان کرد تا سپاهی لایق بر دفع ایشان کوچ دهد مثنی بن حارثه این بدانست و صورت واقعه را بابو بکر مکتوب کرد ابو بکر با اصحاب طریق محاورت و مشاورت باز داشت عمر بن الخطاب گفت فتح این باب را کلید بدست خالد ولید می پندارم فرمان کن تا از یمامه به پشتوانی مثنی کوچ دهد و با او دست یکی کند، ابو بکر این رای پسنده داشت و خالد را منشوری نگاشت نخست او را و آن مردم را که در صحبت او روز می گذاشتند بترحيب و ترجیب یاد کرد .
آن گاه نوشت که خداوند جهاد با کفار را در کتاب کریم واجب داشت و رسول بسی تحریض کرد هان ای بندگان خداوند در فرمان برداری خویشتن داری مکنید و از سهل و صعب طریق می ندیشید «ذلکم خير لكم إن كنتم تعلمون».
يا خالد بقدم عجل و شتاب راه عراق پیش دار و با مثنی بن حارثه در جنگ هم دست و هم داستان باش و تمامت مسلمین را فرمان می رود که با تو عنان در عنان کوچ دهند و از خداوند در دو جهان پاداش نکو یابند.
آن گاه ابو سعید خدری را پیش خواند و این مکتوب او را سپرد و گفت پوشیده با خالد بگوی هر جا که تو باشی امیر لشکر توئی و جز من کسی را بر
ص: 284
تو حکومت نرود هم اکنون در مقاتلت با عجم عجلت می فرمای چون این کار بپای بردی هم ترا باز خوانم و بآن دست که خواهی نشانم ابو سعید نامه بگرفت و راه برداشت و بنزد خالد آمد و رسالت بگذاشت خالد گفت ابو بکر این رای نزد این بد اندیشی پسر خطاب است که از خویشی من با بنی حنیفه در تب و تاب است .
بالجمله خالد لشكر خویش را انجمن ساخت و فصلی از محاسن جهاد بپرداخت و ندای کوچ در داد و روز دیگر خیمه بیرون زد و زبرقان بن بدر را بر منقلای (1) لشکر روان ساخت و از دیگر سوی ابو بکر مثنی بن حارثه را نامه بكرد كه اينك خالد بیاری تو در می رسد او را پذیره شو و مکانت او را باز دان که این آیت مبارک شامل حال اوست ﴿ أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ ۖ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانًا﴾.
چندان که خالد در عراق باشد امیر اوست و وزیر تو باشی و چون او را باز خواهم تو امارت خویش خواهی داشت چون کتاب أبو بكر بمثنی رسید مردم خویش را این مژده رسانید و خالد را همی چشم داشت تا پذیره کند و روا ندانست که پیش از رسیدن خالد از جای جنبش کند که مبادا لشکر عجم در خاطر گیرند که او را هراسی در دل راه کرده و باز پس نشسته.
اما خالد کوچ بر کوچ راه برید تا بحدود بصره رسید و سوید او را بقدم استعجال استقبال کرد و قانون پذیرائی بپای برد خالد او را نيكو بنواخت و نيك بپرسید و گفت اکنون بنمای که این مردم که از دور و نزديك در بصره جای دارند کدام قبیله با تو مؤالف اند و کدام مخالف و آنان که مخالفند کدام قوی ترند و بنیرو تر تا نخست بمدافعت او مسارعت فرمائیم.
سويد گفت ما در این اراضی هیچ قومی را بحساب نگیریم جز مردم ابله (2)
ص: 285
را چه ایشان را عِدتى و عُدّتى لايق و جرأتى و جلادتی بسزا ست خالد گفت لا شك ایشان رسیدن مرا بدین اراضی دانسته اند اکنون خدیعتی که در شریعت حرب روا است بكار برم و يك منزل بسوی بادیه کوچ دهم تا چنان دانند که من از این دیار بیرون شدم تو از پس من لشکر خویش را بساز و با ایشان جنگ در انداز پس خالد روی ببادیه نهاد و مردم ابله چنان دانستند که خالد از پی کار خویش شد و رزم سوید را تصمیم عزم دادند و سوید نیز لشکر بکشید و در مصاف گاه نزول کرد.
اما خالد از آن سوی در تمامت روز طی مسافت همی کرد و چون شب برسید و تاریکی جهان را فرو گرفت نرم نرم مراجعت فرمود و لشکر را در نخلستان های ابله پنهان داشت روز دیگر که مردم ابله از حصار بیرون شدند و آبی که از پیش روی بود گذاره کردند و بمیدان جنگ در آمدند چون در میان ایشان و سوید حرب بپای ایستاد و مرد در مرد او فتاد خالد با لشکری چون سیل بنیان کن از کمین بیرون تاخت و شمشیر در مردم ابله نهاد و در ساعتی بیش یا کم چهار هزار تن از مردم ابله را به بیغوله عدم جای داد، کار بر آن جماعت صعب افتاد خواستند طریق مراجعت گیرند و خویشتن را بحصار افکنند چون ابطال رجال از دنبال ایشان در تک و تاز بودند نتوانستند آب را بسلامت گذاره کنند چهار هزار تن نیز از طریق آب بدوزخ تافته شتاب گرفت و هر کس بسلامت بجست بحصار ابله در گریخت.
این وقت خالد با سوید گفت از این پس مردم ابله را با تو آرزوی مقاتلت نرود و از آن جا صعب و سهل زمین را در هم نوشته باراضی نباج رسید و در مرابع بنی بکر فرود شد این وقت مردی که او را بجیر بن ابی بجیر نام بود بنزديك خالد آمد و گفت ای امیر قدوم تو سزای تهنیت و حرکت تو صدد غنیمت و همت تو دافع محنت و عزیمت تو مایه نصرت است.
خالد گفت چنان می آید که در طریق شعر قدرتی داری ؟ عرض کرد چنین باشد فرمود چرا بسنت اسلام سلام باز ندادی گفت در دین من سلام بشرط نیست خالد چون این بشنید بر سر زانو نشست و گفت دین تو کدامست و پیغمبر تو کیست؟
ص: 286
گفت پيغمبر من عيسى و من بر دین نصار ایم خالد گفت من عیسی را به پیغمبری باور دارم تو نبوت محمّد را استوار نداری؟ بجیر گفت من پس از عیسی هیچ کس را پیغمبر نشناسم.
خالد گفت بفرمایم تا سرت بر گیرند گفت بچه گناه ؟ فرمود در شریعت ما شرط است که هر که سر از دین محمّد بر تابد سرش بر گیریم و اگر نه جزیت بر ذمت نهد اکنون مسلمانی پذیر و اگر نه دل از جان بر گیر، بجیر گفت سه روز مرا مهلت گذار تا پشت و روی این کار را بر اندیشم خالد گفت روا باشد و فرمان داد تا او را در خیمه باز داشتند.
این هنگام مثنی بن حارثه استقبال خالد را با بنی عمان و لشکر خویش از راه برسید و شرط توقیر و تعظیم بگذاشت و ترجیب و ترحیب بگفت خالد نیز طریق مهر و حفاوت سپرد و هیچ دقیقه از مراتب اعزاز و اکرام فرو نگذاشت چون شرایط موالات و مصافات از جانبین بامضا رفت مائده بنهادند و دست بخوردني فرا بردند . این وقت از آن خیمه که بجیر محبوس بود بانگی برسید که الها مرا از شمشیر خالد نجات ده و مثنی را در شفاعت من بر انگیز، مثنی گفت این چیست خالد قصه بگفت مثنی گفت بر ذمت من است که چون کار ترسایان عرب بانجام رسید او را تشریف ایمان دهم و اگر نه بند بر نهم و تسلیم دارم.
خالد او را رها ساخت و پیش طلبید و گفت اگر شفاعت پسر عم تو نبود که خدای پرست و دین دار است روی رهائی ندیدی جز بایمان آوردن یا جان دادن بجیر گفت اگر دین او را از شریعت خویش بهتر دانستم طریق او گرفتم خالد بانگ بر آورد و او را از پیش براند و از آن جا باتفاق مثنی بر نشست و با سپاه راه کوفه پیش داشت و بهر جانب عبور می داد لشکر بیک سوی می شدند و از مقابله و مقاتله پرهیز می کردند.
بدین گونه طی مسافت کرده در نواحی کوفد لشکر گاه کرد و از آن جا بلاد عجم را نامه ها فرستاد و آن جمله بيك شرح بود بدین گونه بعد از ستایش خداوند
ص: 287
و درود بر پیغمبر نوشت که « شکر خدای را که جماعت شما را بپراکند و بیخ عز شما را بر کند و عزیمت شما را هزیمت داد و نوبت شما را بنهایت آورد و کلمات شما مختلف و دلیران شما خائف گشتند اکنون آن کس که گم راهی بگذارد و به پیغمبر ما گواهی دهد با ما بيك عقيدت فراز شود و با قبلۀ ما نماز کند و حلال و حرام ما را حلال و حرام داند یکی از ما باشد و ما از او باشیم و از خصمی او دست باز داریم و اگر نه جزیت بر ذمت نهد و از زیان جان برهد و آن کس که دین ما نپذیرد یا جزیت بر ذمت نگیرد اینک در می رسیم با گروهی دین داران شمشیر زن که مرگ را چنان دوست دارند که شما حیات جاوید را و فقر را چنان می طلبند که شما طریف و تلید را.
چون این مکتوب ها بمرزبانان عجم رسید بیچاره ماندند و در پاسخ جز خاموشی روا ندانستند لاجرم خالد لشکر را بقتل و غارت فرمان داد و آن نواحی را از مال و مواشی بپرداخت آن گاه از آن جا آهنگ حیره کرد.
*خبر خالد بن وليد با عبد المسيح بن بقيله (1)
چون خالد بن ولید اراضی کوفه را از ستم كاران و صعاليك عجم بپرداخت آهنگ نواحی حیره ساخت و لشکر بحیره آورد و در آن جا حصین و حصار های استوار مشاهدت کرد که در فراز بارۀ هر يك گروهی از ابطال رجال بأنبوه اند و بافکندن سنگ و پرتاب خدنگ دفع دشمن همی کنند و دشنام همي گویند خالد را خشم آمد و لشکر را بانگ زد که ساخته کار زار شوید و این مردم را از چار سوی حصار دهید ضرار بن الأزور الاسدی گفت یا خالد این جماعت که بر سر پاره بنظاره اند چنان دانم که سفیهان و بی خردانند صواب آنست که که یک تن از
ص: 288
دانش وران این گروه را طلب فرمائی و فصلی از پند و اندرز بپردازی تواند شد که بی استعمال سلاح و ازهاق ارواح این کار بر مراد شود.
خالد سخن او را پسنده داشت و فرمان کرد تا یک تن از لشکریان بپای حصار آمد و ندا در داد که از میان خود مردی دانش ور بنزديك ما فرستيد تا سخن ما را بشنود و شما را بشنواند و جواب باز آرد ، مردم حصن عبد المسيح بن بقيلة الغسّانی را فرستادند و او را گفتند اگر کار بمصالحت و مسالمت رود سپاه اسلام را باز گردان و اگر نه باز شو و کار حرب ساز کن پس عبد المسيح بنزديك خالد آمد و بجای آن که سلام باز دهد بقانون جاهلیت گفت « أنعم صباحاً أيها الامير» خالد گفت « أغنانا اللّه عن تحيتّك هذه» خداوند ما را از این گونه تحیت که تو آوردی مستغنی داشت آن گاه خالد او را خطاب کرد.
« قالَ : فَمِنْ أَيْنَ أَقْصَى أَثَرِكَ أَيُّهَا الشَّيْخ ؟ قَالَ : مِنْ ظَهْرِ أَبي ! قالَ : فَمِنْ أَيْنَ خَرَجْتَ ؟ قَالَ : مِنْ بَطْنِ أُمِّي : قالَ : فَعَلامَ أَنتَ ؟ قالَ : عَلَى الْأَرْضِ ! قالَ : فَفيمَ أَنتَ ؟ قالَ : في ثِيابي ! قالَ : أَتَعْقِلُ أَمْ لا ؟ قالَ : إي وَ اللّهِ وَ أَقَيدُ ! قالَ : ابْنُ كَم أَنتَ ؟ قَالَ: ابْنُ رَجُل وَاحِدٍ.»
پارسی این سخنان چنین باشد؛ همانا هر سخن که خالد گفت و هر پرسش که فرمود عبد المسیح بیرون قصد او بر سخن او معنی دیگر بست نخست گفت: از کجا می آئی؟ گفت از پشت پدر گفت از کجا بیرون شدی؟ گفت از شکم مادر گفت بر چیستی گفت بر پشت زمین گفت در چیستی گفت در میان جامه .
خالد بخندید و چنان دانست که از بی خردانست گفت آیا عاقلی ؟ گفت آری و اللّه مقید هم می سازم چه عبد المسیح از عقل، بستن شتر تعبیر کرد خالد گفت پسر چندی کنایت از آن که چند سال بر تو گذشته گفت پسر يك مَردم، خالد گفت هرگز چنین روز ندیدم از هر چه پرسش کردم این مرد نعل باز گونه زد.
ص: 289
عبد المسيح گفت من بیرون سؤال تو پاسخ ندادم از هر چه خواهی می پرس خالد گفت شما عربيد يا عجم؟ گفت عربی بودیم عجمی شدیم عجمی بودیم عربی شدیم « قال فحرب أنتم أم سلم؟ قال بل سلم» .
گفت از در جنگید یا از بهر صلح؟ گفت از بهر صلحیم « قال فما هذه الحصون قال بنيناها للسفيه نحذر منه حتى يجيىء الحليم و ينهاه» خالد گفت پس این قلعه ها چیست که بر آورده اید؟ گفت این حصار ها از برای دفع دیوانه بر افراخته ایم تا حراست خویش کنیم باشد که عاقلی در رسد و شرّ دیوانه از ما بگرداند گفت چند سال بر تو می گذرد گفت سیصد و پنجاه سال فرمود در این مدت چه یافتی؟
«قالَ : أَدْرَكْتُ سُفْنَ الْبَحْرِ تَرَفَاءُ إِلَيْنا فِي هَذَا الْحَرْفِ وَ رَأَيْتُ الْمَرْةَ تَخْرُجُ مِنَ الْحيرَةِ تَضَعُ مِكتَلَها عَلى رَأسِها لا تَزَوَّدُ إِلَّا رَغيفاً واحِداً حَتَّى تَأْتِيَ أَرْضَ الشّام ثُمَّ أَصْبَحَتْ خَرابَا يَبابَا وَ ذلِكَ دَابُ اللّهِ فِي الْعِبادِ وَ الْبِلادِ». (1)
گفت کشتی ها یافتم که از بحر بجانب ما نزديك شد و دیدم زنی را که بیرون می آید از حیره و زنبیل خویش را بر سر می گذارد و افزون از يك نان زاد بر نمی گیرد و بشام در می رود و اکنون چنان ملك خراب و ویران است همانا قضای خداوند در بلاد و عباد بر این گونه است، خالد در دست او چیزی نگریست که پشت و روی کند گفت چیست؟ گفت سمّ الساعة گفت چه می کنی :
«قالَ : إِنْ كانَ عِنْدَكَ ما يُرافِقُ قَوْمِي حَمِدْتُ اللّهَ تَعَالَى وَ قَبلْتُهُ وَ
ص: 290
إنْ كانَتِ الأخرى لَمْ أَكُنْ أَوَّلَ مَنْ ساقَ إِلَيْهِمْ ذُلا وَ بَلاء أَشْرَبُ وَ أَسْتَريحُ مِنَ الدُّنْيا فَإِنَّما بَقِيَ مِنْ عُمْرِي الْيَسِيرُ».
گفت اگر تو با قبیله من کار بمرافقت و موافقت بپای بری شکر خدای بگذارم و اگر نه من اول کس نیستم که بدیشان خبر ذلت و بلیّت رسانم چشم از زندگانی بپوشم و این زهر در کشم و از عمر من نیز اندکی باقیست خالد گفت مرا ده تا بدانم چیست و آن سم را بگرفت و گفت :
«بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ رَبِّ الْأَرْضِ وَ السَّآءِ الَّذِي لا يَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمآء» .
و بیتوانی آن سم را در دهان گذاشت و به بلعید پس او را چنان که خواب آید غشیتی بگرفت و ذقن او بر سینه بچفسید آن گاه خوی (1) بر او نشست و چون عرق سرد کرد خرم و شاد بر آمد عبد المسیح این بدید و بسوی قوم خود مراجعت کرد « فقال جئتكم من عند شيطان أكل سمّ ساعة فماضرَّه » گفت از نزد شیطانی می آیم كه سمّ الساعة خورد و زیان ندید کاری از برای شما افتاده است بهر نوع که دانید دفع دهید و این هنگام این اشعار انشاد کرد :
أبعد المنذرين ارى سواماً *** تروح بالخورنق و السدير
تحاماه فوارس کلّ حى *** مخافة ضيغم عالى الزئير
و صرنا بعد هلك ابي قبيس *** كمثل الشاء في اليوم المطير
تقسّمنا القبائل من معد *** علانية كا يسار الجزور
نؤدى الخرج بعد خراج کسری *** و خرج بني قريظة و النضير
كذاك الدهر دولته سجال *** فيوم من مساءة أو سرور (2)
ص: 291
قوم گفتند یا عبد المسيح حکم تر است بدانسان که دانی این بلا بگردان عبد المسيح مراجعت کرد و بنزديك خالد آمد، خالد گفت یا شیخ از خدای بترسید و مسلمانی گیرید و جان خویش را زینهار دهید و از این لشکر که با من است اندازه بر دارید که مرگ را در چشم ایشان هیبتی و جان را قیمتی نیست عبد المسیح سخن از مصالحت و مسالمت کرد و تقریر داد که صد هزار درهم تسلیم دارند و بزیادت طیلسان شیرویه پسر خسرو را که در نزد ایشان بود و سی هزار درهم بها داشت بسپارند پس بر این گونه کار بخاتمت بردند و پیمان مسالمت بنگاشتند و خالد این جمله بستد و بیتوانی بدرگاه ابو بکر انفاذ داشت و این نخستین مال بود که از مدینه عجم انفاذ مدینه گشت و ما قصه های عبد المسیح را با انو شیروان و سطیح در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ رقم کردیم .
بالجمله چون خالد از این کار فراغت جست طریق مراجعت گرفت و جریر ابن عبد اللّه بجلی را طلب کرد و هزار تن از ابطال رجال را ملازمت رکاب او فرمود و فرمان کرد که تا ارض با نقیا تاختن برد و دادویه بن فرخان را که از قبل یزدجرد در آن دیار فرمان رواست دست گیر سازد .
پس جریر بر نشست و تا سر حد بانقیا بتاخت و چون خواست آبی را که بر سر راه داشت عبره کند از آن سوی آب دهقانی که او را تصغر بن صلوفا (1) گفتند فریاد بر داشت که ای سپاه عرب آب را گذاره مکنید که من از بهر مصالحت
ص: 292
بنزديك شما می رسم این بگفت و آب در نوشت و کتاب مصالحت بانقيا را بصد هزار درم بخاتمت آورد پس جریر مال بستد و باز شد.
اما دادويه بنزديك يزدجرد گریخت و صورت حال باز گفت و پادشاه عجم را این غم بر غم های دیگر افزوده گشت و از آن سوی خالد آهنگ عین التمر (1) کرد و آن دیار را بنیروی شمشیر آب دار فرو گرفت، مال و مواشی براند و زن و فرزند برده کرد و بدین گونه چند ناحیت دیگر بگشاد و بهر جا دست یافت خمس غنایم باز گرفت و بنزد ابو بکر باز فرستاد و دیگر را بر لشکر قسمت کرد و مدتی روز چنین می گذاشت.
بلال پسر رباح است و نام مادر رباح حمامه است و کنیت بلال ابا عبد اللّه است و او از جمله مسلمین سابقین است که در مکه معظمه مشرکین سنگ بر سینه او می بستند و در برابر آفتاب بر سنگ های تافته می انداختند تا چرا مسلمانی گرفته است ابو بکر او را به پنج اوقیه و بروايتي نه اوقيه سیم بها داد و از مولایش بخرید و آزاد ساخت ، و ما این قصه را در مجلد دوم از کتاب اول باز نموده ایم.
بالجمله بلال در حضرت رسول مؤذن بود و در غزوات ملازمت رکاب داشت چنان که آثار او در ذیل وقایع بشرح رفت ، بعد از رسول خدای در مدینه فراوان درنگ نکرد و آهنگ شام فرمود ، و بروايتي ابو بکر را نیز مؤذن و حاجب بود و پس از او با عمر بن الخطاب نپائید و سفر شام کرد و بروایتی در شام یک چند مدت کار بقضاوت می گذاشت تا آن گاه که زمانش برسید در سال بیستم و بروایتی در سال بیست و یکم هجری در دمشق بجهان دیگر تحویل داد و او را در باب
ص: 293
الصغير بخاک سپردند در این جهان شصت و سه سال و بروایتی هفتاد سال زندگانی یافت [ رحمة اللّه عليه ]
در خدمت ابو بکر خبر متواتر افتاد که لشکر روم در مرز و بوم شام متعاقب گشت و این معنی در ضمیر ابو بکر ثقلی انداخت چه خود در خاطر داشت که آن مملکت را از مداخلت بیگانه مصفا دارد ، لکن هنوز مکنون خاطر را مکشوف نمی داشت يك روز شرحبیل که از صنادید صحابه است بنزديك او آمد و گفت یا خلیفه چون است که بتسخير روم فرمان نمی رود ؟
ابو بکر گفت دیریست که این اندیشه در ضمیر من جنبش می دهد ، اما تو از کجا گوئی؟ شرحبیل گفت مرا در خواب نمودار شد که تو بر کوهی بودي و من با گروهی حاضر بودیم آن گاه من در آن کوه بر کوشکی بر آمدم و از آن جا بزمین های هموار و امصار آباد عبور دادم و تو بنهب و غارت فرمان دادی مرا علمی سبز بدست بود ، بدیهی گذشتم از من امان طلبیدند امان دادم و بسوی تو آمدم تو در حصاری که گشاده بودي بر کرسی زر جای داشتی و مردی سوره الفتح نزد تو قرائت می کرد.
ابوبکر لختی بگریست و گفت نیکو خوابی است تعبیر آن است که ما پس از رنج بر دشمنان دست یابیم، و من لشكر ها بفرستم و شهر ها بگشایم و تو یک تن از لشکر منصور باشی و قراءت سوره فتح بر من دلیل انتقال من از این جهان است چه رسول خدای را در حجة الوداع چنین افتاد لكن اى شرحبيل من در جهاد با کفار و قتل اشرار خود داری نخواهم کرد تا ملك الموت مرا بدين حال ملاقات کند .
ص: 294
و روز دیگر مهاجر و انصار را فراهم کرد و گفت شکر خدای را که جمع ما را متفق ساخت ، و دل های ما را با هم موافق داشت. اکنون من بر آنم که لشکر بروم فرستم و آن مرز و بوم را بزیر فرمان کنم هر کس از ما جان بر سر این کار دهد در جنت عدن بار نهد و آن که زنده باز آید از غنایم ببرگ و ساز آید اکنون کار بر صوا بدید شما پیوستم تا آن چه گوئید و پسندید پسنده دارم.
عمر بن الخطاب گفت همگان دانند که هیچ کس را بر تو مسابقت نیست و فضل خداوند با تو هم راهی کند تا بر آن چه خواهد بیفزائی و نکاهی و من چند کرت بر آن شدم که از این معنی سخن کنم موفق نیامدم چه نیکو است که تو خود آغاز کردی هم اکنون لشکر بتاز که خداوند رسول خویش را بدین ظفر و چند دیگر وعده داده و وعده حق جز از در حق نباشد.
عثمان بن عفان نیز سخنی چندار این گونه براند عبد الرحمن بن عوف گفت نخست باید از در نهب و غارت تک تاز کرد و از مقابله و مقاتله احتراز جست طلیحه و زبیر و سعد و سعيد و أبو عبيده رأى و رويت عبد الرحمن را بصواب نزدیک تر دانستند.
ابو بکر روی بعلی علیه السلام کرد و گفت یا ابا الحسن تا تو چه فرمائی علی فرمود چه تو خود راه بر گیری و چه سپاه بتازی ظفر تر است ابو بکر گفت بشرّك اللّه یا ابا الحسن از کجا گوئی؟ فرمود از رسول خدای بمن آمده ابو بکر گفت بدین حدیث مرا شاد کردی ای مسلمانان علی وارث علم پیغمبر است و هر كه در او شك کند کافر است و فرمان کرد تا منادی ندا در داد و مردم مدینه و حومه را انجمن ساخت.
آن گاه ابو بکر بر پای خواست و خطبه بپرداخت پس از ستایش یزدان گفت ای مردمان خداوند شما را بنزول قرآن و برکت ایمان فضیلت بیکران نهاد بپاداش این فضیلت و شکر این نعمت از جهاد کفار و دفع اشرار خود داری مکنید
ص: 295
من اينك غزوه روم را تصمیم عزم داده ام و آنان را که دانم به امارت بر خواهم گزید آهنگ جنگ کنید و فرمان برداری ایشان را واجب شمارید هیچ کس پاسخ نداد چه جنگ روم در چشم ایشان بزرگ می نمود و از عدت و عدت این جماعت خوفناک بودند .
عمر بن الخطاب چون این بدید برخاست و گفت ای مسلمانان چرا خلیفه رسول را اجابت نکردید اگر سفری سهل و مسافتی اندك بود پذیرفتار بودید چون راه ناهموار و اخذ غنیمت نا معلوم است سر از فرمان بر می تابید و حال آن که طمع بهشت و رستگاری آن سرای دارید؟ عمرو بن العاص بر خاست و گفت ای پسر خطاب ما را بگونه منافقان بمثل می زنی چرا تو خود اول کس نباشی که اجابت کنی؟ عمر گفت خلیفه رسول داند که فرمان پذیرم، ابو بکر گفت عمر هرگز سخن سرزنش کس نخواست و جز تحریض جهاد مقصود نداشت سخن او را دیگر گونه مکنید و نعل باژ گونه مزنید.
خالد بن سعید بر خاست و گفت یا خلیفه تو امیری و ما فرمان پذیر بدان چه گوئی فرمان بریم ابو بکر گفت أحسنت أحسنت کار سفر راست کن که امارت لشکر تراست خالد برفت و کار بساخت و باز شد و گفت من از فرمان خلیفه سر نتابم اينك من و پسر عمان من حاضریم و در کار جهاد از هیچ روی خویشتن داری نکنیم ترا و هم کنان را گواه می گیرم و از هیچ کس چشم ستایش ندارم.
ابو بکر او را ثنا گفت عمر با ابو بکر گفت خالد بن سعید را نمی آید که بر این جمله لشکر امیر باشد چه از او بهتر و مهتر فراوانند ابو بکر گفت سخنی بر زبان رفت امارت آن را دهیم که شایسته تر باشد آن گاه ابو عبيدة بن الجراح و معاذ بن جبل و شرحبيل بن حسنه و يزيد بن أبى سفیان را بخواند و هر يك را قائد فوجی و امیر گروهی ساخت و فرمان کرد که هر کس بر لشکر خود سپه سالار است اگر جدا گانه کار کند لکن آن گاه که لشکر ها بيك جا جمع شوند حکومت أبو عبيده جراح راست پس امیران سپاه از مدینه خیمه بیرون زدند و لشکریان کم
ص: 296
و بیش هر کس بامیر خویش پیوست.
آن گاه ابو بکر از مدینه بیرون شد و آن لشکر را نظاره کرد و در خور جنگ روم ندانست با اصحاب گفت این سپاه را چگونه می نگرید؟ عمر گفت این گروه را با لشکر روم شکوهی نماند ابو بکر گفت رأی چیست؟ گفتند مردم یمن را فرمان کن تا تجهيز لشکر کرده بقدم عجل و شتاب در آیند و تقدیم این خدمت فرمایند .
چون ابو بکر دانست که لشکر مهاجر و انصار برای جهاد با کفار روم کافی نیست هر يك از بزرگان یمن را جدا گانه مکتوب کرد و صورت مکاتیب را بر نهج واحد رقم زد بدین گونه :
«بِسمِ الّلهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم - مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَتَيقِ بْنِ أَبي قُحافَةَ إلى سائِرِ بِلادِ الْمُسْلِمِينَ : فَإِنِّي أَحْمَدُ اللَّهَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ أَصَلّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ عَوَّلْتُ عَلَى أَنْ أُوَجْهَكُمْ إِلَى الشّامِ لِتَأْخُذُوهُ مِنْ يَدِ الْكَفَرَةِ وَ الطَّعَاةِ فَمَنْ عَوَّلَ مِنْكُمْ عَلَى الْجِهَادِ فَلْيُبادِرُ إِلَى طَاعَةِ الْمَلِكِ الْجَوادِ ، ثُمَّ كَتَبَ إِنفِرُوا خفافاً وَ ثِقَالًا وَ جَاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ و انفُسِكُم».
یعنی این کتابی ست از بنده خدا عتیق پسر ابو قحافه بسوى مسلمانان بلاد و أمصار همانا حمد می کنم خدای را که جز او خدائی نیست و درود می فرستم بر پیغمبر او
ص: 297
همانا بر این شدم که شما را سفر شام فرمایم تا آن مملکت را از دست کافران و طاغیان صافی دارید پس آن کس از شما که رغبت جهاد کند باید مبادرت جوید بطاعت خداوند. آن گاه نگاشت که مهیا شوید جهاد را بهر حال که باشید و جان و مال را در راه خدا فدا کنید چنان که خداوند در کتاب کریم فرماید ﴿ وَ جَاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ و انفُسِكُم ﴾. چون ابو بکر این نامه ها بپرداخت انس بن مالك خادم رسول خدای را پیش خواند و او را بسپرد و فرمود تا بقدم عجل و شتاب این مکاتیب را به بزرگان یمن برد ، و ایشان را بالشكر بجانب مدینه کوچ دهد .
انس تقدیم خدمت کرد و آن نامه ها را بآن کس که فرمان رفت برسانید و ایشان را از بهر جهاد تحریض کرد و هر چه زود تر باز آمد و ابو بکر را بشارت آورد كه اينك شجعان و فرسان یمن با احمال و اثقال و فرزند و زن بدرگاه تو می رسند، ابو بكر نيك شاد شد و چشم براه همی داشت روز دیگر قبیله از پی قبیله و طائفه از پس طائفه رسیدند نخستین جماعت حمیر با درع های داودی و شمشیر های عادی و کمان های یمانی و نیزه های خطی و اسب های تازی دیدار شدند و قائد ایشان ذو الکلاع حمیری شاكي السلاح بنزديك ابو بكر آمد و سلام داد و این شعر قراءت كرد :
إني لمن حمير فيما تراه معى *** أهل السوابق و العالون في النسب
أسد غطارفة شوس عمالقة *** تردى الحماة غداة الحرب بالقضب (1)
الحرب عادتنا و الضرب همتنا *** و ذو الكلاع شجاع عند ذى الرتب
قدّم كتائبنا فالروم بغيتنا *** و الشام مسكننا بالرغم للنصب
دمشق لي و لكل الناس اجمعهم *** سكانها سوف أهويهم إلى العطب
ص: 298
ابو بکر خوش دل گشت و با علی علیه السلام گفت از رسول خدای شنیدم که چون حمیر با زن و فرزند آیند مسلمین را بنصرت خدا مژده دهید علی علیه السلام فرمود چنین است و از پس طوایف حمیر قبایل مذحج برسید با اسب های نژاده و سنان های آب داده سردار ایشان قيس بن هبيرة المرادي پیش شد و لثامه (1) از زنخ بر گرفت و اشارت بسوی ابو بکر کرد و این شعر انشاد نمود :
اتتك كتائب منا سراعاً *** ذوى التيجان أعنى من مراد
فقدّمنا امامك كي ترانا *** نبيد الروم بالقضب الحداد
ابو بكر كتائب و مواكب او را بستود و از پس ایشان حاسر بن سعد الطائی بالشکر طیّ در می رسید چون راه نزديك كردند خواستند از اسب پیاده شوند ابو بکر به بانگ بلند ایشان را سوگند داد که هم چنان نزديك مي شويد پس برسيدند و مورد الطاف و اشفاق گشتند.
آن گاه جندب بن عمرو الدوسی با جماعتی انبوه از بني اسد برسید ابو هریره نیز با ایشان بود چون ابو بکر او را با کمان و کنانه و تیغ و تیر بدید بخندید و گفت ای ابو هریره تو مرد حرب نیستی و آئین طعن و ضرب ندانی این سلاح چیست که بر خود راست کردۀ؟ گفت مبل تهیه سر انجام و أکل میوه های شام دارم خنده ابو بکر افزون گشت.
و از پس او قثم بن أسلم الكناني بيامد و قبيله بني عبس با زنان و فرزندان ملازمت رکاب او داشتند ابو بکر را کثرت عدد ایشان مسرور داشت بالجمله سپاه از پس سپاه برسید و در اطراف مدینه فرود شد، روزی دو نگذشت که زاد مرد و علیق مال اندک گشت و بلای غلا بالا گرفت بزرگان یمن انجمن شدند و بنزديك ابو بکر آمدند.
اول کس قیس بن هبيرة المرادی بسخن آمد و گفت یا خلیفه تو ما را بجهاد کفار دعوت فرمودی و اجابت نموديم اينك لشكر ما مجتمع و ما متفقیم اگر عزم تو دیگر گون شده ما را مراجعت فرمای تا از این جا بیرون شویم و اگر نه بتسخیر
ص: 299
شام فرست، این لشکر را بی موجبی در این اراضی باز داشتن و در میان قحط و غلا گذاشتن تمهید فائدتی نیست، ابو بکر گفت لا و اللّه من زیان شما را نخواستم بلکه بر آن اندیشه ام که ابطال رجال بتمامت در رسند و جیش شما بکمال شود گفتند هیچ کس وا پس نمانده تا از این پس با ما پیوسته شود .
ابو بکر چون این بشنید گفت کوچ دادن روا باشد و بیتوانی بر خاست و باتفاق عمر بن الخطاب و عثمان بن عفان و جماعتی از اوس و خزرج از مدینه بیرون شد مردم ندای تکبیر در دادند چنان که دشت و کوه بشکوهید، پس ابو بکر بر تلی صعود داد و آن لشکر گران را معاینه کرد و نخستین یزید بن ابی سفیان را پیش خواند و از بهر او رایتی به بست و هزار سوار در تحت فرمان او کرد و از پس او ربيعة بن عامر را که در قبیله بنی عامر بن لویّ و در اراضی حجاز بمردانگی ممتاز بود طلب کرد و علمی با هزار سوار بداد پس با یزید بن ابی سفیان گفت اينك ربيعة بن عامر است که صولت و شجاعت او را دانسته و در امور آزمون کردۀ او را بر مقدمه باز دار و بی مشاوره او هیچ کار فرو مگذار. یزید سر اطاعت فرو گذاشت پس ایشان سلاح بر خود راست کردند و بر نشستند و برده شدند.
ابو بکر با ایشان لختی پیاده بمشایعت همی رفت یزید گفت یا خلیفه ! ما از غضب خداوند بترسیم، یا بر نشین و اگر نه ما پیاده شویم ابو بکر گفت من این قدم در راه خدا می زنم و هم چنان پیاده تا ثنية الوداع (1) برفت آن گاه گفت ای یزید در طی مسافت فراوان مسارعت مجوی و از ظلم و جور پرهیز می کن و روز مقاتلت دامن خود را بعار گریز آلوده مساز و اگر نصرت یافتی خرمن کس مسوز و قطع شجر مکن و طفلان خورد سال و پیران سال خورد را مکش و از قتل زنان دور باش و مواشی را عقر مکن و پی مزن، و چون با کس طریق مصالحت و مسالمت گرفتی غدر مكن و عهد مشكن و جماعت راه بان را که در صومعه ها جای دارند مکش و صوامع
ص: 300
ایشان را ویران مخواه اما جماعت دیگرند که وسط سر از موی بسترند و در نزد اوثان و اصنام معتکف شوند از این جماعت شمشیر باز مگیر الا آن که جزیه بر گردن نهند.
چون این پند و اندرز بپای آورد با یزید و ربیعه مصافحه و معانقه کرد و ربیعه را گفت شجاعت خویش را در بنی الاصفر (1) دیدار کن و طریق مراجعت گرفت و ایشان بسوی شام کوچ دادند.
چون لختی از مدینه بعید افتادند یزید بن ابی سفیان فرمان کرد تا لشکر بتعجيل و تقریب برانند ربیعه گفت این عجلت چیست نه ما را ابوبکر فرمود نرم نرم بپوئیم؟ یزید گفت این لشکر ها که در مدینه جای دارند هر روز بفرمان ابو بکر فوجی از پس فوجی از قفای ما در می رسند من همی خواهم سرعت کنم تا ادراك سه منفعت نمایم اول رضای یزدان دوم خوشنودی خلیفه و سه دیگر اخذ غنیمت بی شرکت غیری، ربیعه گفت نیکو باشد و بقدم عجل و شتاب بر اراضی وادى القري و اقرع عبور داده بزمین تبوك آمدند.
و از آن سوی گروهی از عرب که دین نصاری داشتند و ساکن مدینه بودند همه روز بدرگاه هر اقلیوس که عرب هر قُلش خوانند ابلاغ می داشتند که ابو بکر از برای تسخیر شام تجهیز لشکر می کند زود باشد که سپاه مسلمین آن نواحی را بزیر پی در سپرد، چون این خبر متواتر گشت و هر قل را استوار افتاد وجوه بطارقه و رؤوس سپاه را در فلسطین انجمن ساخت و خویشتن در میان جماعت برخاست و گفت :
ای بنی اصفر شما بر اطاعت خداوند و متابعت عیسی روزگار گذاشتید و عزتی در خور وقوتی بکمال داشتید چنان که هر پادشاه مقاتلت شما را عزیمت بست هزيمت شد ملك الملوك عجم خسرو پرویز را در ستیز و آویز شما جز گریز بهرهٔ نمی رسید اکنون دولت شما پستی گرفت و عزایم شما سستی پذیرفت که گروهی از
ص: 301
قحط زدگان حجاز که خرد تر و اندك تر از همه قبایل اند آهنگ شما کرده اند تا مملکت ما را فرو گیرند و ما را از بلاد خویش خروج دهند.
در پاسخ گفتند ای پادشاه این جماعت را محل و مکانتی نیست فرمان کن تا مدینه ایشان را خراب کنیم و کعبه ایشان را بنیان بر آب بريم، و يك تن زنده نگذاریم، هر قل چون ایشان را در کار جنگ هم آهنگ یافت از تمامت لشکر هشت هزار مرد دلاور گزیده ساخت و از بطارقه (1) چهار تن سردار که از همه شجعان طاق بودند اختیار کرد نخست نا طليق و برادر او جرجیس و سه دیگر سمعان و چهارم صلبا صاحب غزّه و مستقلان پس ایشان سلاح جنگ بر تن راست کردند و قسّیسان و رهبانان دعای نصرت املا کردند و گفتند «اللهم انصر من كان منا على الحق» و از بخور کنایس تبخیر کردند و از آب معمودیه مسح نمودند پس این سرداران با هشت هزار لشکر پذیره جنگ شدند و سه روز بعد از یزید بن ابی سفیان و ربيعة بن عامر بأرض تبوك در آمدند.
نا گاه مسلمین گرد لشکر روم را از دور بدیدند و سخت بترسیدند یزید فرمان کرد تا ربیعه با هزار تن از لشکر گاه خويش بيك سوی شد و در کمین گاهی پوشیده بنشست و یزید با هزار تن مردم خود از بهر مقاتلت صف راست کرد و لشکر را به ثبات و صبر وصیت همی فرمود و گفت خداوند شما را بنصرت وعده نهاده و رسول فرموده ﴿ الجنة تحت ظلال السيوف﴾ هنوز وعظ و پند بپای نبرده بود که لشکر روم برسید و چون بر قلت لشکر اسلام نگریستند هم چنان از گرد راه جنگ در انداختند و گرد بر انگیختند، مسلمانان دل بر شهادت نهادند و داد جلادت بدادند و از قلت عدد نکردند چون لختی با یک دیگر بگشتند و از یک دیگر بکشتند نا گاه ربیعه با مردم خود از کمین گاه بیرون شد و با شمشیر های آخته بر رومیان تاخت، لشکر روم از غدر و حیلت در هراس و هرب افتادند که مبادا ایشان کمین از پی کمین بگشایند و گروه از پس گروه در آیند و لختی باز نشستند.
ص: 302
ربيعة بن عامر نگریست که ناطلیق چپ براست می زند و لشکر را بجنگ تحریض می کند، اسب بر جهاند و هم چنان صف می درید و راه می برید تا به ناطلیق رسید و از گرد راه او را نیزه بزد چنان که سر نیزه از آن سوی بیرون شد رومیان چون این بدیدند پشت بدادند و مسلمین تیغ در ایشان نهادند و مسافتی دراز از قفای هزیمتیان بتاختند در آن جنگ هزار و دویست تن از ابطال روم معدوم گشت و از مسلمانان صد و بیست کس مقتول شد.
مع القصه چون لشکر روم پشت داد چنان که گفتی دیگر روی با جنگ نکنند جرجیس اسب بزد و از پیش روی هزیمتیان سر بدر کرد و ندا در داد ای بی غیرتان تا کجا می گریزید و تا چند از ستیز این قلیل مردم می پرهیزید شرم ندارید که این دشت را از کشتگان خویش آکنده می گذارید و پراکنده می شوید من تا خون برادر خود نا طلیق را باز نخواهم باز نشوم این بگفت و عنان اسب بر تافت لشکر روم در این هزیمت یک دیگر را شناعت کردند و با جرجیس مراجعت نمودند و در زمینی شایسته جنگ فرود شدند و باعداد کار پرداختند.
این وقت جماعتی از مردم مجرب گفتند صواب آن است که این گروه عرب تنی را که از فضل و ادب بهره مند بود طلب کنیم و از در صلح و جنگ سخن برانیم باشد که خاتمت این کار بمسالمت و مصالحت پیوندد و چیزی که موجب نجات جانبین باشد و اصلاح ذات بین کند بدست شود پس قداح بن واثله تنوخی را که از عرب متنصّره (1) بود بخواندند و بلشکرگاه مسلمین رسول فرستادند.
قداح بر نشست و بنزديك يزيد و ربیعه آمد و گفت اينك سرداران روم يك تن از دانایان شما را طلب می کنند تا با او در مصلحت جانبین فصلی بپردازند ربیعه گفت من بشوم و سخن ایشان بشنوم، یزید گفت ای ربیعه من بر تو سخت می ترسم تو دی ناطلیق را بگرد در آوری اگر امروز با تو غدری کنند چه توانی کرد؟ ربیعه گفت « لن يصيبنا إلا ما كتب اللّه لنا» دست قضای حق آن چه بر ما نوشته
ص: 303
است دگرگون نشود من می روم و شما گوش فرا من می دارید اگر حیلتی کنند و من حملتى افكنم بي درنك بتازید و جنك آغازید این بگفت و پا در رکاب کرد و تا کنار قباب (1) ایشان بشتافت.
قداح گفت فرود آی و در میان خیمه جای کن ربیعه گفت فرود نشوم و اسب خود بکس نسپارم إلا آن جا که دانم، پس آن جا که دانست از اسب بزیر آمد و بر زانو بنشست و عنان اسب خویش بداشت صنادید سپاه روم نزد او حاضر شدند و نخستین جرجیس آغاز سخن کرد و گفت ای اعرابی ما هیچ قومی را از شما ضعیف تر و زبون تر نمی پنداشتیم و مقاتلت شما را با خویش هرگز گمان نداشتیم شما را چه افتاده که آهنك ما کرده اید و جنك ما جستيد .
ربیعه گفت ما از شما سه چیز خواسته ایم تا کدام را بپذیرید نخست آن که دین ما گیرید و بر شریعت ما روید تا از ما باشید و ما از شما باشیم و اگر نه جزیت بر ذمت گذارید و با خواری و ذلت تسلیم دارید و اگر نه این نیز نپذیرید فیصل کار با شمشیر آب دار می رود، جرجیس گفت شما را چه باز داشت از مقاتلت با مردم فارس که ایشان را بگذاشتید و آهنك ما كرديد؟ آن بهتر که با ما از در مصالحت باشید و با ایشان طریق محاربت سپارید ربیعه گفت ما ابتدا بشما کردیم که با ما نزدیک تر بودید چه خداوند در قرآن مجید می فرماید :
﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةٌ﴾.
جرجیس گفت تواند شد که در میان ما عقد مصالحت استوار شود و ما هر مردمی از شما را دیناری زر سرخ و وسقی از طعام بدهیم و امیر لشکر را صد دینار زر و ده وسق عطا کنیم و خلیفه شما را هزار دینار زر و صد وسق بفرستیم و بر این گونه کتابی نویسیم و سجل کنیم تا از این پس هیچ وقت در میان ما کار بآویختن و خون ریختن نیفتد ربیعه گفت این نتواند بود فیصل امر یا با حسام است یا اسلام و اگر نه
ص: 304
اخذ جزیت، جرجیس گفت مادین خود را دست باز نداریم اگر بجمله طریق هلاکت سپاریم و هم چنان جزیت بر خویشتن نه بندیم چه قتل نزديك ما سهل تر از جزيت است و شما چندین بر خویش نبالید که رجال شما را در قتال بر ابطال ما فزونی نیست ما فرزندان حرب و ضربیم و مردان بطارقه و ابناي عمالقه در میان ما جای دارند.
آن گاه گفت صیقله را که قسّی دانا و قسّیسی توانا است حاضر کنید تا دین و شریعت ایشان را باز داند و ما را بیاگاهاند صیقله بیامد و با ربیعه گفت که ما در کتاب خویش یافته ایم که از میان قریش پیغمبری با دید آید که سفر آسمان کند ربیعه گفت این پیغمبر ما است و خداوند در کتاب کریم فرماید :
﴿ سُبْحانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقصی﴾
صیقله گفت و نیز یافته ایم که بر امت خود روزۀ ماه رمضان واجب کند ربیعه گفت هم خداوند فرماید :
﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ ، وَ قالَ اللّهُ تعالى : شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنَ ﴾
صیقله گفت و هم چنان خوانده ایم که امت خویش را گوید اگر ثوابی کنید ده برابر پاداش یابید و گناه را یکی در برابر یکی کیفر دهند ربیعه گفت چنین است چنان که خداوند فرماید :
﴿ مَنْ جَآءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جَاء بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجزى إلا مِثلَها﴾.
صیقله گفت و باز بما رسیده است که خداوند امت او را فرمان کرده که بر وی صلوات فرستند ربیعه گفت این نیز خدای فرماید :
ص: 305
﴿ إِنَّ اللَّهَ وَ مَلآئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسلیماً﴾.
صیقله را شگفت آمد و روی با بطارقه کرد و گفت این جماعت را خار نمی توان داشت که سخن بصدق کنند، این وقت يك تن از چاکران جرجيس ربيعه را بشناخت و روی با جرجیس کرد و گفت: این همان بدوی است که دی برادر ترا با تیغ در گذرانید جرجیس چون این بشنید آتش خشم در کانون خاطرش زبانه بزد و از غضب حدقه در چشم خانه اش معوج گشت و قصد قتل ربیعه کرد ربیعه مکنون خاطر او را تفرس نمود، بر جست و پیش دستی نموده تیغ بزد جهان را از وجود جرجیس بپرداخت و بیتوانی پا در رکاب کرد و حمله افکند بطارقه بر وی بتاختند.
یزید بن ابی سفیان که از دور نگران بود لشکر را نهیب زد که رومیان با ربیعه غدر کردند هم گروه بتازید و رزم بسازید لشکر بيك بار جنبش كرد و سپاه در سپاه افتاد و بانگ دار و گیر بالا گرفت در چنین وقت که این دو لشکر تیغ در هم نهاده بودند شرحبيل بن حسنه (1) با انبوهی از سپاه مسلمین در رسید و دشت جنگ را از خون مردان لاله رنگ دید پس هم چنان از گرد راه تیغ بر آهیختند و گرد بر انگیختند، این وقت مسلمانان از چار سوی بر گرد رومیان پره زدند و شمشیر از پس شمشیر و نیزه از پی نیزه بکار بردند چنان که از هشت هزار تن لشکر روم يك تن جان بسلامت نبرد چه از تبوك تا شام مسافتی بعید بود و هر کس از حربگاه بیرون گریخت لشکریان از دنبال بشتافتند و او را در عرض راه دریافتند.
بالجمله مسلمانان بعد از قتل واسر، اموال و اثقال و خیمه و خر گاه و مال و مواشی هر چه ایشان را بود فراهم کردند و شرحبيل بن حسنه را سپردند آن گاه
ص: 306
سخن بر آن نهادند که این اموال را بتمامت باید انفاذ مدینه داشت تا مسلمانان صنایع و بدایع روم را بنگرند و بتمام رغبت آهنگ مقاتلت کنند آن گاه چندان که سلاح جنگ از غنایم باز گرفت و بر لشکر بخش کرد و تمامت غنیمت را بشدّاد بن اوس سپردند و پانصد سوار نام بردار ملازم رکاب او ساختند تا حمل مدینه داد .
چون وارد مدینه گشت بر در مسجد رسول خدای پیاده شد و دو رکعت نماز بگذاشت و بر قبر پیغمبر درود فرستاد آن گاه نزديك ابو بكر آمد و مژده فتح داد و آن غنیمت ها تسلیم کرد ابو بکر آن اموال را بتجهیز لشکر صرف کرد و بفراهم کردن سپاه پرداخت و نخستین بمردم مکه مکتوب کرد و ایشان را بجهاد رومیان دعوت فرمود، صورت نامۀ او را که بدین گونه بود نگار کردیم :
«بِسمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم - مِنْ أَبِي بَكْرٍ عَتيقِ بْنِ أَبِي مُحافَةَ إِلَى الْمُسْلِمِينَ مِنْ أَهْلِ مَكَّةَ وَ مَا حَوْلَهَا : سَلامْ عَلَيْكُمْ فَإِنِّي أَحْمَدُ اللَّهَ الَّذِي لا إلهَ إِلَّا هُوَ وَ أَصَلِّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ صلی اللّه علیه و آله و سلم ، أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي اسْتَنْفَرْتُ مِنْ قَبائِلِ الْمُسْلِمِينَ إلى جِهادِ عَدُوِّهِم و فُتُوح بِلادِ الشّامِ وَ كَتَبْتُ إِلَيْكُمْ أَسْرِعُوا إِلى أَمْرِ رَبِّكُمْ سُبْحانَهُ وَ تَعَالَى إِذْ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ أَنفِرُوا خفافاً وَ ثِقالا ، وَ هَذِهِ نَزَلَتْ فِيكُم وَ أَنتُمْ أَحَقُ بها وَ أَحَقُّ مَنْ قامَ بحُكْمِها فَمَنْ نَصَرَ دِينَ اللّهِ فَاللّهُ ناصِرُهُ وَ مَنْ يَبْخَلُ بِنَفْسِهِ عَنْ ذَلِكَ اسْتَغْنَى اللَّهُ عَنْهُ وَ اللَّهُ غَنِيٌّ حَميدٌ سَارِعُوا إلى جَنَّةَ عَالِيَة قُطُوفُها دَانِيَةً أَعَدَّ اللّهُ لِلْمُهاجرينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ مَنِ اتَّبَعَ سَبِيلَهُمْ وَ حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ».
خلاصه این سخن بپارسی چنان است که این کتابی است از ابو بکر بمسلمانان
ص: 307
مکه و توابع آن همانا حمد می کنم خدای را و درود می فرستم رسول را اينك مسلمانان را بجهاد رومیان و فتح بلاد شام دعوت کرده ام و خداوند می فرماید ﴿ انفرو اخفافاً و ثقالا﴾ شما شایسته ترید بفرمان برداری این آیت، آن کس که دین خدا را نصرت کند خداوند ناصر اوست و آن کس که از جهاد تقاعد ورزد خداوند از او بی نیاز است، پس سرعت کنید بسوی بهشت که خداوند از بهر مسلمانان مهیا داشته.
بالجمله چون این نامه بخاتمت رسید ابو بکر آن را بخاتم پیغمبر مزین داشت و عبد اللّه بن حذیفه را داد تا بمکه آورد، و مردم مکه را فراهم نموده بر ایشان قرائت کرد سهیل بن عمرو و حارث بن هشام و عكرمة بن ابی جهل بر خاستند و گفتند ما فرمان پذیریم و در جهاد کفار همواره از هم کنان سبقت گرفته ایم، پس عکرمه از جماعت بنی مخزوم چهارده تن مرد دلاور گزیده ساخت و هم چنان سهیل بن عمرو با چهل تن از آل عامر بیرون شد و حارث بن هشام نیز خیمه بیرون زد و پانصد تن از اهل مکه با ایشان پیوستند و از مردم طائف و قبیله هوازن که جدا گانه ابو بکر ایشان را طلب داشته بود چهار صد کس بیرون شد و در مکه هر دو لشکر با هم متفق گشته راه مدینه پیش داشتند و تا مدینه طی مسافت کرده در بقیع فرود شدند.
ابو بكر ايشان را نيك بنواخت و پس از بیست روز فرمان داد که می بایست سفر شام کرد و با دیگر مسلمانان هم دست شد پس با جماعتی از مهاجر و انصار در بقیع آمد و در میان لشکر بپای خواست و خدا و رسول را ثنا و ستایش بگذاشت آن گاه گفت:
« أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ اللّهَ تَعَالَى كَتَبَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ الجِهَادَ فَرِيضَةً مِنْ فَرابِضِ اللَّهِ وَ ثَوَاب عِندَ اللّهِ عَظِيمُ فَلْتُحْسَنَ نِيَاتُكُمْ وَ تُعَظَّمْ حَسَنَاتُكُمْ وَ سارِعُوا عِبادَ اللّهِ إِلى فَرِيضَةِ رَبِّكُمْ وَ سُنَّةِ نَبِيِّكُمْ وَ إِنّما هِيَ إِحْدَى
ص: 308
الْحُسْنَتَيْنِ ، إِمَّا الشَّهَادَةُ فَتَلْحَقُونَ بِسَلَفكُمْ فَمَنْ ماتَ مِنْكُمْ أَوْ قُتِلَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللّهِ وَ مَنْ بَقِيَ فَازَ بِالْأَجْر وَ الْغَنِيمَةِ»
ای مردم خداوند جهاد را بر شما واجب داشته و پاداش آن را بزرگ نهاده پس سرعت کنید بفرمان برداری خداوند که در هر حال سود شما راست چه اگر شهید شوید بجنان شتابید و اگر زنده مانید غنیمت یابید.
بالجمله در مدت توقف این جماعت در بقیع ابو بکر بنی کلاب را نیز کرد و ایشان را بغزو روم دعوت فرمود، ضحاك بن سفیان بن عوف بن بكر الكلابی کتاب ابو بکر را بگرفت و در میان بنی کلاب بپای خاست و قراءت کرد آن گاه گفت ای مردم از خدای بترسید و خلیفه رسول خدای را اجابت کنید مردی سال خورده از بنی کلاب برخاست و گفت ای ضحاک ما را بغزو روم دعوت می کنی و حال آن که عدت و قوت ایشان و ضعف و قلّت ما را نيك می دانی؟ ضحاك گفت مگر غلبه پیغمبر را در بدر با قلت اصحاب و کثرت قریش معاینه نکردی و غلبه ابو بکر را بر اهل رده ندانستی از خدای بیم کنید که خداوند دین خود را نصرت کند.
بنی کلاب را سخن ضحاك پسند خاطر افتاد و اعداد کار کرده طریق مدینه پیش داشتند وقتی برسیدند که ابو بکر در بقیع تجهیز لشکر می کرد چون چشمش بر ضحاك و سپاه بني كلاب افتاد نيك شاد شد چه ایشان شاکی السلاح (1) بر اسب های اشقر و ابلق سوار بودند ابو بکر رايتي به بست و ضحاك را سپرد و فرمان کرد تا با سپاه مسلمانان ملحق شدند آن گاه ابو عبيدة بن الجراح را طلب کرد و او را بسپه سالاری تمامت این لشکر ها نصب کرد.
از این پیش رقم کردیم که ابو بکر خالد بن سعید بن العاص را وعده کرد که امارت این لشکر ها او را دهد و عمر بن الخطاب ابو بکر را از آن اندیشه باز
ص: 309
داشت از بهر آن که در یوم سقیفه با ابو بکر و عمر بن الخطاب احتجاج کرد و خلافت را خاص علی علیه السلام می دانست این نیز گفته شد از این روی ابو بکر و عمر را با او نیّتی صافی نبود .
این وقت که ابو عبیده سپه سالاری یافت سعید پسر خالد بنزديك ابو بكر آمد و گفت ای خلیفه رسول تو خواستی پدرم را رایتی عنایت کنی و او را امیر جماعتی فرمائی بعضی از مسلمانان را مقبول نیفتاد و تو او را معزول ساختی اينك من در بیعت و اطاعت تو استوارم و در کار حرب و ضرب دل قوی و تن توانا دارم تواند بود که مرا علمی عنایت فرمائی و بر قومی قاید نمائی؟! ابو بکر گفت سعید را از پدر در جنگ جلادت افزون است و از بهر او رایتی به بست و دو هزار تن مرد لشکری در تحت رايت او باز داشت.
این خبر بر عمر بن الخطاب گران افتاد و بنزديك ابو بكر آمد و گفت ای خلیفه پیغمبر سعید را بر مردمی که بر او فضیلت دارند امارت دهی و حال آن که هنگامی که علم می گرفت همی گفت اخذت الراية على رغم الاعداء (1) سوگند با خدای که تو می دانی از این سخن جز مرا در خاطر نداشت، ابو بکر در اندیشه رفت چه عزل سعید را بی خیانتی کراهت داشت و رنجش پسر خطاب را نیز روا نمی دانست .
این سخن را با عایشه مشورت کرد عایشه گفت ای پدر عمر بن الخطاب در نصرت دین و یاری مسلمین دل پاک و ضمیر صافی دارد جانب او را نتوان فرو گذاشت، پس ابو بکر بیرون شد و ابو رويم را بنزديك سعيد بن خالد فرستاد وقتى برسید که سعید با لشکر نماز می گذاشت و عبد اللّه عمر نیز در جیش او بود ابو رویم گفت رایت امارت لشکر را باز ده! سعید علم را باز داد و گفت من در تحت رایت ابو بکر قتال می کنم بدست هر که گو خواهی باش آن گاه ابو بکر عمرو بن العاص
ص: 310
بن وائل السهمی را طلب داشت و از بهر او لوائی به بست و گفت ترا بر لشکر مکه و طائف و هوازن و بنی کلاب و حضر موت امارت دادم با این لشکر بجانب فلسطین کوچ میده لکن چون حاجت افتد حکومت و مشورت ابو عبیده را از گردن فرو مگذار .
این سخن بر عمرو بن العاص ناگوار افتاد، و بنزد عمر بن الخطاب آمد و گفت یا ابا حفص تو صبر مرا در غزا و شدت مرا بر اعدا دانستۀ مرا نباید فرمان بردار ابو عبیده بود؟ ابو بکر را بگوی تا مرا بر ابو عبیده امارت دهد پسر خطاب گفت من ترا بدان چه گفتی تکذیب نمی کنم لکن این سخن را با ابو بکر نمی گویم چه او نتواند ترا بر ابو عبیده امیر کرد زیرا که ابو عبیده را در نزد ما فضیلتی است که ترا آن بهره نرسیده است و رسول خدا او را امین امت خوانده .
عمرو بن عاص گفت اگر من بر ابو عبیده امیر باشم از فضیلت او نخواهد كاست عمر بن الخطاب گفت ای عمرو از خدای بترس و چندین در طلب امارت و ریاست مباش عمرو بن العاص این وقت خاموش شد و لشکر خود را فرمان کرد تا بسیج راه کنند و کوچ دهند پس أهل مکه سبقت کردند و از قفای ایشان بنی كلاب و طىّ [واضاحي] (1) و ثقیف و هوازن راه بر گرفتند.
پس عمرو بن العاص سعید بن خالد را علمی بداد و بر مقدمه جیش روان ساخت این وقت ابو بکر از در پند و اندرز با عمرو بن العاص گفت ای عمرو نگریستی که بر جماعتی که برتری نداشتی ترا فضیلت نهادم و امارت دادم پس از خدای بترس و با مردمان چنان باش که پدر مهربان، و در طی مسافت مسارعت مکن چه در میان لشکر مردم ضعیف فراوانند و راه بغایت بعید است و از طریقی که یزید و ربيعه و شرحبيل برفتند بيك سوى شو و از راه ایله بجانب فلسطین کوچ ده و از أبو عبیده بی خبر مباش تا اگر حاجت افتد بنزديك او شتاب کنی و سهیل و عکرمه و حارث و سعید بن خالد را بمنقلای لشکر بدار و با مهاجر و انصار چنان که يك تن از ایشانی، و در کار ها با ایشان مشاورت میکن و صلوة را بپای می داد و
ص: 311
و بپرهیز از آن کس که با دشمن طریق آمد شدن باز دارد چه تواند بود که بر تو جاسوسی باشد .
از این گونه فراوان ابو عبیده و عمرو بن العاص را وصیت کرد آن گاه فرمان داد تا عمرو راه فلسطین بر گرفت و با او نه هزار تن سپاه بود و رایت خویش را بسعد بن خالد سپرد و او از پیش روی لشکر همی رفت و آن علم را جنبش همی داد و می گفت :
الم بعصبة من خير قوم *** إلى الطاغين من أهل الشآم
و عبّاد الصليب و شر قوم *** سأمنحهم جلاداً من حسامي
و اطعن بالمقومة العوالي *** ولا أخشى البوائق في الزحام
و ما أملى سوى جنات عدن *** ارجّي الفوز يوماً بالمقام (1)
چون عمرو بن العاص آن روز را يك منزل طی مسافت کرد بامداد دیگر ابو بکر ابو عبیده را پیش طلبید و گفت ای أمین امت آن چه عمرو بن العاص را اندرز کردم اصغا نمودی سپه سالاری تمام لشکر ها را با تو گذاشتم هم اکنون بجانب جابیه و دمشق راه بر گیر ! و چند گونه رأیت و لوا از برای قواد سپاه ابو عبیده ببست و او را داد پس ابو عبیده ابو بکر را وداع کرد و برفت و با سپاه مسلمانان کوچ بر کوچ طی مسافت کرده بوادی القری آمد و از آن جا بأراضی فرع براند و از فرع به بلاد حجر که از دیار صالح پیغمبر است فرود شد و از آن جا بذات السناة نزول کرد آن گاه زمین اخضر را در نوشته بموضع حبیبه نزول نمود و از آن جا به تبوك بتاخت آن گاه اراضی شام را لشکر گاه بساخت و هر قل هنوز در فلسطین
ص: 312
جای داشت .
چون خبر رسیدن عرب فوج از پس فوج بدو بردند از فلسطین کوچ داده بانطاکیه آمد و در آن جا لشکر گاه کرد از پس او أبو بكر خالد بن ولید را حاضر ساخت و علم عقاب رسول خداي را خاص او داشت و نهصد تن از ابطال رجال را که در غزوات پیغمبر حاضر قتال و جدال بودند ملازمت رکاب او فرمود و او را بأراضي أبُله و فارس و قبایل بنی لخم و جذام مأمور داشت و او را نیز وداع گفته باز مدینه شد و سخت غمگین و دژم بود چنان که از گونه او مطالعه می رفت، عثمان گفت يا خليفة رسول اللّه ترا چه افتاده؟ گفت از غزوه روم و جیش مسلمين بيمناكم عثمان گفت بیم مدار که رسول خدای ما را وعده فتح روم داده.
ابو بکر گفت سخن رسول خدا بصدق است لکن چه دانم که این فتح در این سفر و بدست این لشکر است ؟ این بگفت و باز سرای خویش شد و بخفت و در خواب عمرو بن العاص را نگریست که از مضایق سخت و صعب برست و با اصحاب خود بزمینی گشاده که خضارت و نضارت داشت فرود شد و چون از خواب انگیخته گشت شاد خاطر عثمان را دیدار کرد و قصه بگفت، عثمان گفت از این خواب مکشوف می افتد که عمرو بن العاص بعد از دیدار دواهی و شداید بر دشمنان ظفر خواهد یافت .
مع القصه از آن سوی خبر بهرقل بردند که هشت هزار تن از لشکر در تبوك بدست مسلمانان تباه گشت و اينک سپاه مسلمین فوج از پس فوج و گروه از پس گروه با زن و فرزند و اهل و عشیرت در می رسند، سخت بترسید بزرگان درگاه و قواد سپاه را از بطارقه و أساقفه حاضر ساخت و گفت ای جماعت بنی الأصفر این همان سخن است که از پیش با شما گفته ام اصحاب این پیغمبر بر خود واجب داشته اند که این تخت و تاج از من بگیرند و این مملکت را بتحت فرمان کنند زن و فرزند شما را اسیر گیرند و شریعت شما را دیگرگون سازند چنان که هشت هزار تن از مردم شما را در تبوك عرضۀ دمار داشتند؛ مردمان را بر کشتگان تبوك
ص: 313
حزنی عظیم بگرفت و زار بگریستند.
هرقل گفت این گریستن از بهر زنان بگذارید و دفع دشمن کنید هم اکنون ساخته جنگ باید شد لشکر فراهم کنید و در أجنادین (1) انجمن شوید و با عرب مقاتلت کنید و ایشان را از بلاد خود دفع دهید این وقت بخواستارى يك تن از بزرگان در گاه مردی از عرب را که دین نصاری داشت و پانزده روز از مدینه تا بدرگاه هرقل طی مسافت کرده بود حاضر ساختند و او بعرض رسانید که ابو بکر عرب را با زن و فرزند بتسخير بلاد شما گسیل ساخت تا اندیشه مراجعت در ضمیر نیاورند و این بلاد را خانه خویش پندارند، هرقل گفت شمایل ابو بکر چگونه است؟ گفت مردی بلند قامت و گندم گون و ضعیف گونه و نیکو شیبت است، هرقل گفت من از نخست دانستم که محمّد بحق پیغمبر است و این بلاد را مسخر خواهد داشت و مردم روم را بدین او دعوت کردم و از من نپذیرفتند.
بالجمله هرقل رو بلیس را که سرداری بزرگ بود پیش خواست و گفت من تو را بر لشکر های خویش امیر کردم و صلیبی که از زر خالص کرده بود بدو داد و گفت لشکر بر گیر و عرب را از این اراضی دفع ده پس روبلیس اعداد کار کرده لشکر بأ جنادین آورد و از این سوی عمرو بن العاص سپاه بفلسطين آورد و عرصۀ با خضارت و نضارت یافت پس خیمه بر افراشت و مهاجر و انصار را حاضر کرد و در کار حرب سخن بشوری افکند در این وقت عامر بن عدی که روزگاری دراز در اراضی روم زیستن داشت و از صنادید مسلمین بود از راه برسید عمرو بن العاص گفت یا عامر از کجا می آئی و چه خبر داری؟ گفت اینك لشكر روم مانند سيل بنيان کن در می رسند.
عمرو بن العاص گفت این چه سخن است که قلوب سپاه را پر از بیم کردی؟ عامر گفت ای أمير من بر جبلي عروج دادم و لشکر روم را در وادی احمر بارض فلسطین نظاره کردم از صد هزار کس کم تر ندانستم عمرو گفت ﴿ لا حَولَ ولا قُوَّهَ إلّا بِاللّهِ
ص: 314
العَلیِّ العَظیمِ﴾
پس روی با لشکر اسلام کرد و گفت امروز من یکی از شمایم از خدای نصرت بجوئید و جهاد کنید هر که کشته شود شهید است و هر که زنده ماند سعید! جماعتی از مردم بادیه گفتند این رومیان با حصون و قری مألوفند اگر در بادیه روند توانائی از ایشان برود نیکو آنست که بجانب بادیه رویم و میدان مقاتلت را در بیابان طراز کنیم تا برای شان غلبه جوئیم، سهیل بن عمرو گفت این سخن مرد ترسنده و گریزنده است، اصحاب گفتند ما با رسول خدای بسیار وقت با عدد قليل بر جماعت کثیر نصرت جستیم و خداوند ما را بنصرت وعده کرده و در قرآن مجید می فرماید ﴿ قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ﴾ ما از این جا بجائی نشویم و با کفار نبرد کنیم، سهیل بن عمرو و عکرمه و عبد اللّه بن عمر گفتند سوگند با خدای که ما از این جا مراجعت نکنیم مادام که مقاتلت کفار را بپای بریم هر که خواهد گو باز شو و هر که خواهد گو بمان « فمن شاء ان يلتقى و من شاء نكص على عقبيه فلن يضرّ اللّه شيئاً و اللّه من ورائه بالمرصاد » .
عمرو بن العاص شاد شد و روی با عبد اللّه عمر کرد و گفت « یا بن الفاروق أحسنت» همانا آن چه مکنون خاطر من بود تو مکشوف داشتی و اکنون صواب آن است که ترا بر جماعتی از مسلمین امارت دهم تا طلیعه لشکر باشی و ما را بر طریق حرب دشمن دلالت کنی، عبد اللّه گفت من در راه خداوند بر جان خویش بخل نورزم پس عمرو بن العاص از بنی کلاب و مردم طایف و ثقیف هزار سوار ملازم رکاب او داشت و از بهر او رایتی ببست پس عبد اللّه بن عمر لشکر بر گرفت و بحكم منقلا يك منزل براند، نا گاه گردی از دور دیدار شد عبد اللّه را استوار افتاد که غباری بدین غلظت جز انبوه لشکر نتواند بود در زمان مردم خود بصف کرد و از آن سوی گرد بشکافت و مکشوف افتاد که روبلیس بطریقی را که بشجاعت شناخته بود با ده هزار تن مرد سپاهی بطليعه لشکر روان داشته.
عبد اللّه با مردم خود گفت اکنون جز در جنگ کوشیدن و جامه صبر پوشیدن ما را
ص: 315
طریق سلامت بدست نشود . « وَاْعَلمُوا أَنَّ الجَنَّة تَحْتَ ظِلال السيوف» لشکر ناچار از در کار زار بیرون شد و متفق الکلمه آواز برداشتند که «لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ» چنان که بانگ ایشان را حجر و مدر صدا باز داد و هم گروه بجنگ در آمدند، اول کس عکرمه حمله افکند و از قفای او سهیل بن عمرو گرد بر انگیخت و ضحاك اقتدا بدو کرد و بر تحريض بني كلاب صیحه زد از دو جانب آتش جنگ افروخته گشت عبد اللّه بن عمر مردی را نگریست که مانند يك لخت کوه در میان آهن و فولاد از چپ براست و از میمنه بمیسره تاختن همی کند.
عبد اللّه از شگرفی اندام و بزرگی جثه او بشگفت آمد و بیتوانی نیزۀ که در دست داشت جنبش داد و بسوی او تاختن کرد، و آن سوار بطریق بود که امارت لشکر داشت و روز نبرد هیچ کس را بمرد نمی شمرد چون عبد اللّه را دید که آهنگ او کرد مانند نهنگ دژم بجنگ در آمد هر دو تن سنان نیزه را بر سینه یک دیگر راست کردند و لختی با هم بگشتند نا گاه بطریق فرصتی بدست کرده دست بنیزه روی در روی عبد اللّه شد و عبد اللّه جلدی کرده تیغ براند و نیزه او را بدو نیم کرد و هم بچستی ضربی دیگر بقوتی تمام فرود آورد و چنان که گفتی شمشیر بر آهن آمد اگر چند آن ضربت بطریق را جراحتی نکرد لکن از شدت آن لطمه از اسب در افتاد عبد اللّه چون این بدید با ضربت دیگر بخاکش افکند و بیتوانی فرود شده سرش از تن دور کرد مردم روم چون سردار لشکر را کشته و بخون آغشته دیدند پشت دادند و ضحاك و حارث بن هشام و دیگر مسلمانان تیغ در ایشان نهادند و بسیار کس بکشتند و ششصد تن اسیر بگرفتند و از مسلمانان افزون از هفت تن مقتول نگشت و آن سراقة بن نوفل بن عامر و دیگر سالم مولای عامر بن البدر الير بوعی و دیگر عبد اللّه بن خویلد المازنی و دیگر جابر بن عمر المخزومی و دیگر اوس بن مسلمة الهو زنی بود.
بالجمله مسلمانان مژده این فتح بعمرو بن العاص بردند و او سخت مسرور گشت و بفرمود تا اسیران را حاضر کردند و خواست تا از ایشان از لشکر روم
ص: 316
پرسش کند از آن جماعت جز سه تن لغت عرب ندانست ایشان را گفت این جماعت از بهر چه بودند؟ گفتند هرقل روبلیس را با صد هزار كس بدفع عرب مامور داشت و این بطریق با ده هزار کس طلیعه لشکر روبلیس بود که مقتول گشت عمرو بن العاص فرمان کرد تا اسلام بر اسیران عرضه داشتند و هیچ کس از آن جماعت اطاعت نکرد پس بفرمود تا آن جمله را با تیغ بگذرانیدند، آن گاه گفت هان ای سپاه مسلمین دانسته باشید که اگر سپاه روم بر ما در آید ما ضعیف شویم و اگر ما بر ایشان تاختن بریم ظفر ما را باشد این بگفت و صبح گاه دیگر فرمان کرد تا لشکر بر نشستند و راه بر گرفت، يك دو ميل بزيادت قطع مسافت نکرده بودند که سپاه دشمن دیدار شد و ایشان را نه صلیب زر بپای بود و در تحت هر صلیب ده هزار تن مرد لشکری کوچ می داد و روبلیس مانند شتر مست از پیش روی لشکر بود .
عمرو بن العاص چون این بدید سپاه خویش را بر صف کرد و ضحاك بن سفیان را بجانب میمنه کرد و سعید بن خالد را بمیسره فرستاد و ابو دردا ساقه لشکر بگرفت و عمرو بن العاص با مهاجر و انصار در قلب جای کرد و صف مسلمین را چون دیوار آهنین استوار داشت و بفرمود تا بانگ بقراءت قرآن بر داشتند.
و از آن سوی روبلیس لشکر خویش را برده کرد اول کس سعید بن خالد که خواهر زاده عمرو بن العاص بود اسب بزد و بمیدان آمد و میسره بر میمنه بکوفت و در هر تاختن چندین تن بخاک انداخت رومیان در گرد او پره زدند و هم آهنگ حمله افکندند و شمشیر از پس شمشیر براندند عمرو بن العاص از قتل او سخت غمنده گشت و مسلمانان تنگ دل شدند عمرو بن العاص گفت و اسعیداه آن گاه گفت کیست که در این حمله با من هم دست باشد که خون سعید را باز جويم ضحاك و ذو الكلاع و عکرمه و حارث و معاذ بن جبل و ابو دردا و عبد اللّه بن عمر و اصيد بن سلمة و نوفل بن عمرو و عمرو بن جندب و سيف بن عباد و سالم بن رويم و اصهب بن شداد و اوس بن الصامت بالجمله هفتاد کس از مهاجر و انصار او را اجابت کردند و هم دست و هم داستان اسب بر جهاندند و هم گروه حمله بردند.
ص: 317
چون راه نزديك كردند صف رومیان را چون سدّ سدید و دیوار حدید استوار نگریستند که بهیچ روی گمان جنبش و لغزش در ایشان راه نداشت لاجرم از گرد راه آلات حرب و ضرب بر اسب های آن جماعت فرو گذاشتند، چون اسب ها حرونی (1) کردند و روی بر تافتند فرصت بدست کرده بمیان لشکر در رفتند فریاد سپاهیان بفلك در می شد و زمین از گرد و غبار چنان تاريك شد که پسر پدر نشناخت و برادر برادر ندانست و شعار مسلمانان در یوم فلسطین چنین بود « لا إله إلا اللّه محمّد رسول اللّه يا ربّ محمّد انصرامُة محمّد »
بالجمله در میان گرد سیاه سپاه در سپاه افتاده از جان بهر جانب تیغ می راندند و نگران دوست و دشمن نبودند رومیان از یک دیگر فراوان کشتند خداوند مسلمانان را نصرت کرد و لشکر روم پشت دادند و بهزیمت برفتند، مسلمانان از قفای ایشان همی بتاختند و مرد و مركب بخاك انداختند مع القصه در وقعۀ فلسطين ده هزار کس از کفار عرضه هلاك و دمار گشت حرب گاه ایشان در وادی احمر نزديك بحمص بود و در این جنگ از مسلمانان یک صد و سی تن شهید گشت سعيد بن عباد و نوفل بن دارم بن عمرو و سالم بن رویم و اصهب بن شداد و دیگر از ابطال یمن و فرسان نواحی مدینه مقتول گشتند .
روز دیگر مردم با عمرو بن العاص نماز بگذاشتند و غنایم فراهم کردند آن گاه بمیان کشتگان آمدند تا مسلمانان را که شهید شده اند بر گیرند و بخاك سپارند در میانه سعید بن خالد را نیافتند، عمرو بن العاص خویشتن از پي فحص بیرون شد و جسد او را بیافت چنان در زیر پای ستور فرسوده و نا چیز بود که شناخته نمی گشت پس عمرو لختی بر فرزند خواهر بگریست آن گاه با جماعت مسلمانان بر او نماز گذاشت و بخاکش سپرد.
از آن پس بسوی ابو عبيدة بن الجراح بدین گونه رقم کرد :
« بِسمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ إِلى أَمِينِ الْأُمَّةِ :
ص: 318
أما بَعْدُ فَإنّي أَحَمدُ اللّه الّذي لا إلهَ إلا هُوَ وَ أَصَلِّي عَلَى نَبِيِّه مُحَمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم وَ إني وَ صَلْتُ أَرْضَ فَلَسْطِينَ فَلَقِينَا عَسْكَرَ الرُّومِ مَعَ بِطَرِيقِ يُقالُ لَهُ روُبليسُ بِتِسْعِينَ أَلفاً فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا بِالنَّصْرِ وَ قُتِلَ مِنَ الرُّومِ أَحَدَ عَشَرَ ألفاً وَ فَتَحَ اللَّهُ فَلَسْطِينَ عَلَى يَدي بَعْدَ أَنْ قُتِلَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِأَةٌ وَ ثَلاثون رَجُلًا خَتَمَ اللّهُ لَهُمْ بِالشَّهادَةِ وَ أَنَا مُقيمٌ بِأَرْضِ فَلَسْطِينَ فَإِنِ احْتَجْتَ إِلَىَّ سِرْتُ إِلَيْكَ وَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى مَنْ مَعَكَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ.»
خلاصه سخن آنست که این نامه ایست از عمرو بن العاص بسوى أبو عبيده همانا من بارض فلسطين آمدم و روبلیس سپه سالار روم را با نود هزار لشکر جرار را دیدار کردم خداوند ما را نصرت کرد یازده هزار کس از رومیان بکشتیم و فلسطین را بگشادیم و از ما افزون از صد و سی کس مقتولّ نگشت، اکنون اگر ترا بدین سپاه حاجت است بسوی تو آیم و اگر نه در جای خویش به باشم، و این مکتوب را بعامر الدوسي داد و بسوی ابو عبیده گسیل داشت.
این وقت ابو عبیده در اراضی شام می زیست و چون لشکر اسلام بهر سوی پراکنده بودند نیروی فتح آن بلاد نداشت بالجمله عامر الدوسی برسید و نامۀ عمرو بن العاص را برسانید، ابو عبیده بشکرانۀ این فتح پیشانی بر خاك نهاد آن گاه از شهدای مسلمین پرسش گرفت چون نوبت بنام سعید بن خالد رسید از قضا خالد حاضر مجلس بود چون خبر قتل پسر شنید صیحه بیمناک بزد فریاد برداشت وا والداه وا سعیداه و چنان زار بگریست که مردم انجمن با او بگریستند آن گاه دیوانه وار بر جست و اسب خویش را زین بست و بر نشست ابو عبیده گفت یا خالد بک جا می شوی تو رکن سپاهی و قائمه لشکری؟ خالد گفت تا آن جا که قبر فرزندم را نظاره کنم ابو عبیده گفت پس لختی بباش تا من پاسخ نامۀ عمرو بن العاص را نگار
ص: 319
کنم و این مکتوب بنگاشت :
« بسم اللّه الرحمن الرحيم إنما أنت مأمور و أنا مامور فان كنت أمرت أن تكون معنا فسر الينا و ان كان امرك بالثبات في موضعك فاثبت و السلام عليك و على من معك من المسلمين »
یعنی ما هر دو مامور و فرمان برداریم اگر واجب افتد می فرمایم تا بسوی من کوچ می دهی (1) و اگر نه در جای خود می باش خالد نامه بگرفت و با عامر الدوسی شتاب زده بفلسطین آمد و نامه باز داد عمرو بن العاص چون او را دیدار کرد بپای خاست و مقدمش را بزرگ داشت و هیچ دقیقه از آداب تعزیت و تسلیت فرو نگذاشت خالد گفت : ايها الناس سيف و سنان سعید را با من بنمائید تا بدانم که بخون دشمن آغشته یا بی بها کشته گشته گفتند ای خالد سعید چون شیر شرزه اسب بر انگیخت و بسیار کس را خون بریخت تا از دوست گانی سعادت (2) شربت شهادت نوشید خالد گفت اکنون قبر او را با من بنمائید، چون بنمودند بر سر قبر او ایستاد و گفت « یا ولدى رزقنی اللّه الصبر عليك و الحقنى بك انا اللّه و انا اليه راجعون فو اللّه لئن مكّنى اللّه لاخذنَّ بتارك يا بني عند اللّه احتسبك ».
یعنی ای فرزند خداوند مرا در مرگ تو صبر دهد و با تو ملحق سازد سوگند با خدای اگر دست یابم از خون خواهی باز ننشینم و اجر تو را از خدای طلبم آن گاه با عمرو بن العاص گفت من بر آنم که لشکری بر گیرم و بر این جماعت تاختنی کنم باشد که خون پسر باز جویم، عمرو بن العاص گفت ای برادر اينك حرب در پیش روی ماست بباش تا روز میدان و آن چه خواهی میکن ، خالد گفت سوگند با خدای اگر همه یک تنه باشم از این اندیشه بر نگردم و اعداد کار و آهنگ راه کرد
ص: 320
عمرو چون چنین دید بفرمود تا سیصد تن از صنادید حمیر ملازم رکاب او شدند پس خالد يك روزه راه را دو اسبه براند و خواست در یکی از اودیه فرود شود نا گاه چند تن را نگریست که از فراز جبلی شامخ بر آمده اند و نگران ایشانند خالد گفت همانا این جماعت عیون و جواسيس لشکر روم اند و بر ما فرض است تا ایشان را اسیر گیریم، لشکریان گفتند این چگونه شود؟ گفت شما ایدر بباشید تا این جماعت نگران شما و مشغول شمایند، و خویشتن دامن بر میان رده و ده تن از لشکر را با خود یار کرده از شکاف های جبل چنان که دیدار نبود صعود داده ناگاه بر ایشان در آمد و بانگ بر مسلمانان زد که ایشان را ماخود دارید پس دو تن را بکشتند و چهار کس را اسیر گرفتند.
خالد گفت از بهر چه این جا شدید و سپاه روم را چه خبر دارید ؟ گفتند از بیم لشکر عرب مردم ما را مجال درنگ در مرابع خویش نماند ناچار باراضی بعیده و قلل شامخه پناه جستند و لشکر روم بفرمان هرقل آهنگ اجنادین دارند و اينك بطریقی از بطارقه برای حمل علوفه و آذوقه بمحال ما می آید بی شک امروز و اگر نه فردا در می رسد، خالد چون این بشنید « قال غنيمة و ربِّ الكعبة » گفت سوگند با خدای کعبه که غنیمتی از بهر ما رسید، آن گاه ایشان را گفت از کدام طریق عبور می دهند؟ گفت هم از این جا که تو باشی گفت اکنون مسلمانی گیرید و از جان امان یابید گفتند ما را بر دین خود بگذار چه در قتل ما فایدتی نباشد و اگر زنده بمانیم ترا بر آذوغه و علوفه این قوم دلالت کنیم، اصحاب سخن ایشان را پسنده داشتند و زبان بشفاعت گشادند، پس خالد ایشان را امان داد ایشان مسلمانان را به پای تلی رهنمون شدند که انباشته از حبات و غلات بود این وقت ششصد تن از سپاه روم از برای حمل غلات حاضر بودند.
خالد بن سعید چون این بدید مردم خویش را گفت ساخته جنگ شوید و پای استوار دارید که خداوند ما را وعده نصرت داده اينك من حمله خواهم کرد شما خویشتن را از من مدزدید و جنگ در اندازید این بگفت و بانگ بتکبیر بر
ص: 321
داشت و اسب بر انگیخت ذو الکلاع و ابطال حمیر با او هم دست شدند و صیحه زدند ذو الكلاع فریاد بر داشت که یا آل حمير در های بهشت گشاده است و حوریان بزینت اند در کار مقاتلت مصابرت شعار کنید و شهادت را سعادت شمارید.
این هنگام خالد بن سعید بطریق را نگریست که مردم را بجنگ تحریض می داد از اسب و سلاح بدانست که او سردار سپاه است، بی توانی آهنگ او کرد و فریاد بر آورد که وا ثارات سعید و چون راه بدو نزديك كرد چنان صیحه بزد كه يك نیم از نیروی بطریق بریخت آن گاه با نیزه بزد و از اسبش در انداخت چنان نمود که برخی از آهن نگون افتاد پس تیغ در لشکر روم نهادند و سیصد و بیست تن از آن جماعت را با شمشیر بگذرانیدند هر کس بسلامت برست بهزیمت بجست پس اموال و اثقال و اسب استر و حبّات و غلات بتمامت بهرۀ مسلمانان گشت خالد بن سعید این جمله را بنزد عمرو بن العاص آورد و او نيك شاد شد و مژدۀ این فتح را با ابو عبیده نامه کرد و نیز مکتوبی بابو بکر نگاشتند و او را نیز آگهی فرستادند عامر الدوسی نامه بگرفت و شتاب کنان بمدینه آورد مسلمانان بدین مژدگانی پیشانی بر خاک نهادند و خدای را تسبیح و تهلیل فرستادند و تقدیم سپاس و ستایش کردند.
چون هرقل از انطاکیه بفلسطین کوچ داد و خبر غلبه عرب را بر سپاه روم چند کرت بشنید سران سپاه و قواد درگاه را در ممالك خويش منشور فرستاد که تجهیز لشکر کرده در اجنادین حاضر شوند و در دفع عرب هم داستان باشند ابو عبیده چون این قصه بدانست بر مسلمانان ترسید و صورت حال را مکتوب کرده بابو بکر فرستاد ابو بکر در پاسخ نگاشت که کوچ دادن هرقل از فلسطین بانطاکیه بفال
ص: 322
نيك است چه این کردار بر هزیمت او برهانی استوار است، و ترا از وی بیم و باکی نباید بود و این مسلمانان که در تحت رایت تو اند هر يك با هزار مرد مشرك برابر تواند بود زیرا که خداوند وعده بوفا کند و ایشان را نصرت دهد و هم چنان واثق باش که ترا بسواره و پیاده از پی هم مدد خواهم فرستاد .
چون این نامه بنوشت عمر بن الخطاب گفت که ابو عبیده را مکتوب کردی معاذ بن جبل و شرحبيل بن حسنه و یزید بن ابو سفیان را که امراء لشکرند هم بنامه یاد باید کرد تا رنجیده خاطر نشوند پس این هر سه را نیز مکتوبی کرد و بجهاد مشرکین تحریض فرمود و این نامه ها را انفاذ داشت ، آن گاه [هاشم بن] عتبة بن ابی وقاص را پیش طلبید و گفت مرا خبر آمده است که کفار روم با ابو عبیده مصاف خواهند داد تو را بمدد باید رفت هم اکنون خیمه بیرون زن تا لشگری در تحت رایت تو بدارم هاشم بی توانی خیمه بیرون زد.
ابو بکر بر منبر صعود داد و مردم را بجهاد ترغیب نمود از قبیلۀ همدان و اسلم و غفار و مراد و جهينة و ازد و مردم مدينه جماعتی بیرون شدند و بهاشم پیوستند آن گاه هلقام بن الحارث بن المعمر الجليل العنکی را از قبیله ازد بخواند و او را با هزار سوار برابر می گذاشتند و ما شطری از شجاعت او را در جلد دوم کتاب اول مرقوم داشتیم.
بالجمله هلقام را فرمان کرد تا با هاشم کوچ دهد و هلقام با هفتاد تن از بنی اعمام بلشگر گاه هاشم پیوست و این وقت سه هزار مرد جنگی بر هاشم فراهم گشت سعد وقاص روی به هاشم کرد و گفت ای فرزند برادر! بزرگان اصحاب با تو کوچ می دهند بپرهیز از آن که با ایشان از در کبر و خیلا باشی و در روز مقاتلت جز رضای خداوند را مطمح نظر مساز که این جهان پاینده نیست و در آن جهان جز كردار نيك بكار نباشد.
آن گاه ابو بکر گفت ای هاشم تو اگر چند جوان باشي لكن شجاعت جوانان را با تجربت پیران انباز داری اینك هلقام را که با هزار مرد بيك ميزان
ص: 323
می رود با تو همراه کرده ام جانب او را نگاه دار و مقدم او را عظیم بشمار و دیگر قیس بن هییره با تو می آید چون بو عبیده را دیدار کنی از من بگوی در کار ها مشورت قیس را بکار بند، پس هاشم بو بکر را وداع گفت و با سه هزار مرد کوچ داد.
از پس او سعید بن عامر بن جذيم بنزديك ابو بکر آمد و گفت یا خلیفه مرا گمان بود که با هاشم بدین جهاد خواهم شتافت چه بود که مرا نفرمودی و حال آن که مرا رغبتی بکمال است بو بکر گفت خدای تو را رحمت کناد در ظاهر مدینه لشگر گاه کن تا جماعتی را ملازم رکاب تو فرمایم پس سعید بن عامر با هفتصد مرد از قبیله خویش بیرون شد و دیگر مسلمانان تقدیم خدمت او کردند و برغبت تمام با او پیوستند چندان که دو هزار تن بر او انجمن شدند، پس راه بر گرفت و بنزديك ابو عبیده شتافت و ابو عبیده چندان که لشکر از مدینه بمدد می رسید باراضي شام گسیل می ساخت و از آن سوی در انطاكيه بنزديك هرقل خبر متواتر می گشت لاجرم هرقل از برای حراست مملکت شام جبلة بن الأيهم الغسانی را که شرح حال او از این پیش مرقوم شد با چهل هزار مرد لشگری بغوطه دمشق فرستاد.
چون ابو عبیده از رسیدن او آگهی یافت برادر عمرو بن عاص هشام را پیش طلبید و گفت از این جا بغوطه دمشق بایدت رفت و بر جبله عبور داد و از آن جا بأنطاکیه کوچ می دهی و هرقل را دیدار می کنی و این هر دو را با سلام دعوت می فرمائی اگر پذیرفتند سخن کوتاه است و اگر نه در جنگ ایشان معذور باشیم و چند تن از مسلمانان را در صحبت او روان کرد. پس هشام راه بر گرفت و تا غوطه دمشق براند و بر در سرای جبله فرود شد و رخصت بار حاصل کرده بر وی در آمد جبل را نگریست که بر فراز تختی بلند جای کرده و از سوی راست کرسی های زر نصب داده اکابر یمن نشسته اند و ایشان را سلب های زر تار در بر و مانند عرب دستار های ثمین بر سر بود لكن جبله تاجی مکلل بجواهر بر سر داشت جامه سیاه پوشیده و بساط مجلس را از دیبای سیاه کرده بود.
بالجمله چون جبله ایشان را دیدار کرد و رخصت جلوس داد حاجب ایشان را
ص: 324
از دور و نزديك بنشانید و گفت جبله می فرماید امیر شما کیست که با او سخن باید کرد؟ هشام با حاجب گفت جبله را بگوی اگر با ما سخن خواهی کرد از آن تخت فرود آی جبله چون این سخن بشنید از تخت بزیر آمد و بر تختی فرو تر نشست پس هشام آیتی چند از قرآن بر جبله قرائت کرد و او را از بهشت و دوزخ بیم و امید داد و مسلمانی بر وی عرضه کرد، جبله سر بر تافت هشام گفت اکنون که پذیرای مسلمانی نشدی سخنی چند از تو می پرسم با من بگوی که سلب خویش از چه سیاه کردی و بساط خویش از چه سیاه آوردی؟ جبله گفت بر ذمت خویش واجب کرده ام که تا عرب را از اراضی شام بیرون نکنم جامۀ خویش دیگرگون نسازم هشام بخندید و گفت سوگند با خدای که ما را از مجلس خود بیرون نتوانی کرد تا باراضی شام چه رسد دانسته باش که ما نه تو را و نه هرقل که پادشاه تست در این مملکت نگذاریم جبله گفت ما در انجیل خوانده ایم که قوم سمرا پدید آیند و ایشان جماعتی باشند که روز روزه گیرند و شب نماز گزارند و دست ایشان از مشرق بمغرب دراز شود و شما خود را بغلط سمرا پندار کرده اید.
هشام گفت سوگند با خدای که ما همانیم و این همه صفات ماست که در انجیل خواندۀ، جبله لختی در اندیشه رفت آن گاه گفت: شما را بسوی من رسول کرده اند یا بحضرت هرقل فرستاده اند؟ هشام گفت از بهر هر دو تن رسول کرده اند جبله گفت نخست ملك اعظم را دیدار کن و رسالت خویش را بگذار بهر طریق که او برود من بر اثر او خواهم بود، لاجرم هشام راه بر گرفت و بانطاکیه آمد و هم چنان با جماعتی که ملازم رکاب او بودند بر شتران خویش نشسته در میان شهر انطاکیه عبور می دادند و مردم نگران بودند چون بدر سرای هرقل رسید شتران را فرو خوابانید و هم گره بانگ بر داشتند که « لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه و اللّه اكبر» چون این بانگ بگوش هرقل رسید در خشم شد و حاجب خویش را بدیشان فرستاد:
که گفت تا بر در سرای من دین خود آشکار کنید ؟ اگر فرستادگانید و مرا پیامی دارید در آئید و پیام خود بگذارید.
ص: 325
هشام با مردم خویش بدرون سرای رفت و هرقل را بر فراز تختی زرین نگریست با تاجی از زر که از جواهر خوشاب رخشان تر از آفتاب بود در خبر است که هرقل بتازی سخن کردن توانست اگر چند نیکو ندانست نخستین هشام سخن کرد و گفت تحیت ما سلام است و در شریعت ما نشاید که ترا تحیت گوئیم هرقل گفت خویشتن را بدین کلمه تحیت کنید، آن گاه پرسش کرد که در دین شما حکم میراث بر چیست؟ هشام گفت از خویشاوندان میّت هر که نزديك تر است میراث آن را باشد پس از نماز و روزه پرسش کرد و صفت آن بشنید آن گاه گفت کدام کلمه در میان شما بزرگ تر است هشام گفت لا اله الا اللّه.
چون این کلمه بر زبان هشام گذشت سقف قبه هرقل بزیر افتاد و از آن بيمناك شد و گفت هر وقت این کلمه بر زبان شما گذرد سقف ها فرو ریزد هشام گفت تاکنون ندیده ایم این از بهر آن بود که ترا تنبیهی افتد تا پذیرای دین حق شوی هرقل گفت از بهر گشادن شهر ها و تسخیر حصار ها این کلمه بکار بندید؟ هشام گفت ما همه وقت این کلمه گوئیم و بدان ثواب عظیم جوئیم آن گاه هرقل لختی در اندیشه رفت پس با غلامان خود بزبان رومی فرمان کرد تا ایشان را بمنزلی نیکو فرود آوردند و علف و آذوغه بدادند.
روز دیگر مجلس را از بیگانه بپرداخت و ایشان را حاضر ساخت و بفرمود تا صندوقی را بیاوردند و بگشادند، از میان آن حریری سیاه بر آورد و بر آن صورت مردی نیکو رخسار و گشاده چشم و سفید گونه و بزرگ گوش رسم بود هرقل گفت این تمثال کیست؟ گفتند ندانیم گفت تمثال پدر ما آدم است پس آن را بگذاشت و تمثالی دیگر بر آورد سفید چهره با دوش های بزرگ و چشم خانه های آکنده در آن وثاق سطبر و بنمود که این صورت نوح است و این حریر را نیز در پیچید و دیگری را بر داشت بر آن رسم چهرۀ بود با قامتی بعدل و سری گرد و جبهتی گشاده و نرم و چشمی سیاه و دهانی لطیف و بر محاسن او اثر شیب معاینه می رفت و بنمود که این صورت ابراهیم علیه السلام است.
ص: 326
پس این حریر سیاه را نیز بجای خود گذاشت و دری دیگر از صندوق بگشود و و حریری سفید بر آورد و صورت مردی گندم گون و مشکین موی و بلند قامت با محاسنی انبوه بنمود و گفت این صورت موسی بن عمران ست بدین گونه صورت بسیار از انبیا را بنمود آن گاه حریری سیاه که کنار های آن بزر بود بر آورد و بگشاد و با هشام گفت این صورت کیست؟ هشام و اصحاب او در آن نگریستند و سخت بگریستند هرقل گفت این گریه چیست گفتند این صورت پیغمبر ماست ، چنانست که او را می نگریم بگوی این صورت از کجا آوردی؟ گفت آدم صفی از خداوند صور انبیا را خواست و خداوند بر او منّت نهاد و جبرئیل این صورت ها را بر دیبا های سبز بدو آورد و از آدم بشیث و از او بدیگر انبیا رسید تا آن گاه که پدران ما در یافتند و اينك بمن آمده است ، اگر مردم اطاعت من کردند یا من توانستم از این ملک و سلطنت دل بر گيرم بدین شما ایمان آوردم و با شما راه بر گرفتم چه دانسته ام که دین شما بر حق است لکن نتوانم این پادشاهی بر خویش تباه کنم و طریق درویشی گیرم و بفرمود تا ایشان را جایزه بزرگ پیش نهادند و رخصت مراجعت دادند.
هشام آن جایزه ها نپذیرفت و طریق مراجعت پیش داد و همه جا طی مسافت کرده بنزديك ابو عبيده آمد و صورت حال باز گفت ابو عبیده را از کار هرقل شگفت آمد و این آیت مبارك بر زبان راند ﴿ خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ﴾.
اما از آن سوی چون هشام از نزد هرقل بیرون شد و بعطای او ننگریست دانست که کار بمناجزت و مبارزت خواهد رفت بفرمود تا لشکر ها فراهم شدند هشتاد هزار مرد بسوی (1) ساخته جنگ بداشت و ابو عبیده سی هزار مرد عرض داد و تا منزلی که آن را جابیه گفتند لشکر بتاخت و لشکر گاه ساخت چون این خبر بابو بکر بردند اصحاب را فراهم کرد و گفت ابو عبیده مردى لين العريكه است بیم دارم که این کار نیکو بمخلص نرود، عمر بن الخطاب گفت یا خلیفه اگر صواب
ص: 327
دانی خالد بن الوليد را فرمان کنی تا از عراق سواره و پیادۀ خود را بر داشته آهنگ شام کند و با ابو عبیده پیوسته شود ابو بکر این رای را پسنده داشت و خالد را بدین گونه نامه کرد :
« بسم اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ مِن ابنِ أبي قُحافَةَ أبي بَكْرٍ إلى خالِدِ بن الوَليدِ : سَلامٌ عَلَيْكَ فَإِنِّي أَحْمَدُ اللّهَ الَّذي لا إله إلا هُوَ وَ أَصَلِّي عَلَى نَبِيَّه مُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه و آله و سلم ، وَ إِنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ عَلَى جُيُوشِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَمَرْتُكَ بِقِتالِ الرُّومِ فَسارِغ إلى مَرْضاةِ اللّهِ وَ قاتِلَ عَدُوَّ اللَّهِ وَ كُنْ مِمَّنْ يُجَاهِدُ في اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِبارَةِ تُنجيكُمْ مِنْ عَذابٍ ألیمٍ وَ قَدْ جَعَلْتُكَ أميراً عَلَى أَبي عُبَيْدَةَ وَ مَنْ مَعَهُ - وَ السَّلامٌ».
خلاصه معنی آنست که این نامه ایست از ابو بکر بسوی خالد بن ولید همانا من ترا بر لشکر های اسلام امیر کردم و بقتال روم مأمور ساختم پس مسارعت کن و با دشمنان خدا مقاتلت فرمای و از آن مردم باش که حق جهاد گذاشته باشی و چنان که خدای فرموده در این تجارت سود آخرت برده باشی و هم چنان ترا بر ابو عبیده و آن لشکر که با اوست امارت دادم. چون این نامه بخاتمت رسید خاتم بر نهاد و بروایت اعثم کوفی عبد الرحمن بن حنبل الجمحی را سپرد و چنان که واقدی گوید نجم بن المفرّج الکنانی را داد.
مکشوف باد که نگارنده این اوراق وقایع حال ابو بکر را در کتاب های فراوان نگریست و در هر کتابی شطری و شرذمۀ یافت همانا نگارندگان این کتب یا به نسخه های عدیده دست نیافتند یا از زحمت احاطت و استقرا روي بر تافتند من بنده که این زحمت بر ذمت نهاده ام از یوم سقیفه تا غایت کار ابو بکر را از جمیع کتب احادیث سنی و شیعی و تواریخ تازی و فارسی بر آوردم و بنظم کردم «کُلُّ الصَّیْدِ
ص: 328
فی جَوْفِ الفَرَاءِ» و این استقرانه بس در کار ابو بکر است بلکه بهر نامی نگاشته ام بیرون این کتاب قصۀ که از وی استوار باشد نگذاشته ام خداوند مرا توفیق دهاد و روزگار را با من نرم کناد و مشاغل دنیه را بگرداند و عوایق خبیثه را به پیچاند حاسد ان را کور کند و دشمنان را دور کند پادشاه را رؤف سازد و بدین اندیشه مالوف دارد تا این بنده ضعیف در نشر شرایع دین منیف کار بکام کند و این خدمت بانجام برد اَللَّهُمَّ وَفِّقْنِی لِلاِتمامِ بِالنَّبِيِّ وَ آلِهِ أَلِكَرَّامٍ.
اکنون بر سر سخن رویم نجم بن مفرج كتاب ابو بكر را بنزديك خالد آورد وقتی که تصمیم بر فتح قادسیه داشت خالد نامه بگرفت و قرائت کرد و سران سپاه را گفت این نیز صنعت پسر خطاب است، چون دانست که من فتح عراق کرده ام و مملکتی بزرگ بتحت فرمان آورده ام از در حقد و حسد این رأی بهر ابو بکر زد، لکن باکی نیست زیرا که مملکت شام را فرود عراق نتوان داشت بشر بن ثور العجلی که از مهتران بنی عجل بود گفت لا و اللّه ای امیر هرگز شام با عراق بیک میزان نرود کثرت صنایع و بدایع و فزونی غلات و حبوبات و فراوانی زر و سیم در عراق دو چندان شام است .
خالد گفت سخن بصدق کردی لکن نباید از فرمان ابو بکر سر بر تافت و به پشتوانی مسلمانان باید شتافت شما ایدر بباشید تا من این کار بپای برم و باز گردم و اگر سفر من بدراز کشد و از جانب فارس کس قصد شما کند استوار بپائید و رزم آزمائید، آن گاه مثنی بن حارثة الشیبانی را حاضر داشت و نیابت خویش را در عراق بدو گذاشت و لشکر خود را عرض داده هفت هزار کس سوار بشمار کرد و راه شام پیش داشت چون از اراضی انبار عبور می داد جماعتی از مردم یمن که کیش نصاری داشتند مجلسی کرده و لاکی بزرگ سر شار از شراب خمر پیش نهاده بگساریدن کاسات مشغول بودند و حرقوص النمیری این شعر قرائت می کرد:
لعلّ منا یا نا قریب و ماندری *** الاعلّلانی قبل جيش ابي بكر
لعلى اروی هامتی قبل وفده *** يكون بها طول الافاقة في القبر
ص: 329
و هاتی سلاحاً یا امام فاننی *** اخاف بيات القوم بالأسل السمر
اظن خيول المسلمين و خالداً *** ستوردنا بالليل او وضح الفجر
اظن ورائی ان تراخت مطینی *** لئو مأ من الولدان ارجف كالنشر
و للموت خير من حياة طويلة *** اردبها يوماً الى ارذل العمر (1)
ایشان در کار شعر و شراب بودند و کار بلهو و لعب می گذاشتند نا گاه خالد با سپاه برسید لشکریان آن جماعت را با تیغ بگذرانیدند و یک تن شمشیر بر حرقوص براند چنان که سرش در لاک شراب افتاد پس اموال و اثقال ایشان را بنهب و غارت بر گرفتند و بر فتند.
خالد این وقت نامه بسوی ابو عبیده کرد و او را از امارت خود و عزیمت بشام آگهی داد و نامه را بعامر بن الطفيل که مردی دلاور و تناور بود سپرد و از پیش بتاخت و خالد طی مسافت بجانب سماوه تاخته در ارض قراقر فرود شد و سران سپاه را گفت بیابانی بی آب و گیاه در پیش داریم و از راه و بی راه آگاه نیستیم تدبیر چیست؟ رافع بن عمیر الطائی پیش شد و گفت ای امیر من از این راه نيك آگاهم و این لشکر را بسلامت در گذرانم، خالد او را ترحیب گفت و پدر این رافع عمیر الطائی آن کس است که گرگ با او سخن گفت و بحضرت رسول خدای آمده مسلمانی گرفت بشرحی که در ذیل احوال رسول خدای مرقوم داشتیم .
بالجمله رافع بن عمير گفت تا سی نفر شتر را تا هفت روز آب ندادند آن گاه
ص: 330
سیراب ساختند و دهان جمله را فرو بستند تا نشخوار نتوانند کرد خالد گفت این بیابان چند روز راه است؟ رافع گفت به پنج روز توان در گذشت و روز ششم راه بآب توانم کرد چه آن آب را من شناخته دارم خالد گفت اگر این لشکر را بسلامت گذاره کنی تو را ده هزار دینار عطا کنم رافع لشکر را گفت چندان که توانید حمل آب کنید و راه بیابان پیش داشتند، روز اول بفرمود تا پنج شتر را نحر کردند و شکم ها بدریدند و با آب قراح ممزوج کرده چهار پایان را آتش عطش بنشاندند و گوشت شتران بخوردند بدین گونه پنج روز هر روز پنج شتر بکشتند روز ششم شتران نماندند و حمل هاي آب بنهايت شد، لشکر فرود شدند و مال و مرد عطشان بودند چه در مدت پنج روز کس آب سیر نخوردی و بسختی گذرانیدی و امید می داشتند که امروز آب خواهند یافت.
از قضا رافع بن عمیر را رمدی عارض گشت که دیده نتوانست گشود خالد گفت ای رافع ما را آب بنمای که این لشکر تمامت عرضه هلاکت گردند رافع گفت ای امیر مرا چشم نیست تا بدانم بکجّا رسیده ایم و این اراضی از کدام دیار است الا آن که این سواران را بگوی تا بهر جانب می تازند اگر خداوند زندگانی این گروه را خواسته درخت عوسج دیدار خواهد شد، و آبی خوش گوار در زیر آن درخت خواهند یافت ، خالد سواران را فرمان کرد و ایشان دل بر مرگ نهاده بهر سوی می شتافتند ناگاه از دور درخت عوسج بدیدند و شادمانه شتاب کردند و آب بیافتند و از مرگ برستند.
رافع گفت اي امير من در زمان کود کی یک نوبت با پدر بدین زمین گذر کرده ام و این آب بدیده ام و امروز بر خویشتن واثق نبودم جز این که گفتم ما جهاد کنندگانیم و خداوند ما را فرو نگذارد بر فضل خداوند تکیه زدم و این قلاوزی (1) قبول کردم منت خدای را که بر آرزوی خویش دست یافتم ، از این پس
ص: 331
آسوده سفر کنید که همه راه پر آب و گیاه است. پس خالد از آن جا بسرعت در گذشت چون بيك منزلی ارکه رسید زمینی با خضارت پدیدار گشت و شتران و گوسفندان بسیار بعلف چر بودند.
بعضی از لشکر بسوی راعی آن مواشی تاخت و راعی را نگریست که بگساریدن شراب خمر مشغول است و مردی را دست بگردن بسته بيك جانب، چون نيك نگریستند عامر بن الطفيل بود .
این وقت خالد نیز برسید و عامر را دیدار کرد و تبسمی فرمود و گفت یا ابن الطفیل چگونه اسیر شدی ؟ عامر گفت ای امیر من نامه تو را بابو عبیده می بردم چون بدین زمین رسیدم سخت تشنه بودم بنزديك این راعی آمدم تا مرا از شیر سیراب کند نگریستم که او خمر می نوشد چه رایحه خمر در دماغ من راه کرد گفتم این خمر است که تو در قدح داری؟ گفت بلکه آبست من شتر بخوابانیدم و پیاده شدم و ظرف او بر گرفتم تا ببویم و آب از شراب باز دانم این راعی بر جست و عصای خویش چنان سخت بر سر من بکوفت که خون برفت و من بی خویش شدم پس مرا دست بگردن بر بست و بجای خود بنشست.
چون با خود آمدم گفت همانا از أصحاب محمّدی تو را بدین گونه باز دارم تا مولای من از نزد پادشاه در رسد، گفتم مولای تو کیست؟ گفت قداح بن واثله و مرا در نزد او منزلتی است چه هر گاه شراب نوشد مرا حاضر کند و فضول جام مرا بخشد خالد در خشم شد و شمشیر بزد و سر راعی بپرانید و گفت از این پس بر حذر باش و مکتوب مرا زود تر بابو عبیده رسان پس عامر در رفتن عجلت کرد و خالد از آن جا کوچ داده بارض ارکه آمد و این پایان بیابان و غایت دیار شام بود و از جانب هرقل بطریقی در آن جا سکون داشت.
چون خالد برسید فرمان کرد تا لشکریان هر چه در آن اراضی بیافتند بغارت بر گرفتند، بطریق با مردم خویش بحصاری که از بهر خود استوار کرده بود پناه جست و یک تن از حکمای روم با او بود چون لشکر مسلمین را دیدار کرد
ص: 332
رنگ از رویش بپرید و با دین سوگند یاد کرد که در کتب سالفه این صورت خوانده ام و دانسته ام که بلاد روم بدست این لشکر گشاده شود اکنون بروید و نظاره کنید اگر علم های این سپاه سیاه است و امیر ایشان طويل القامه عریض اللحيه بزرگ منکب واسع الهیکل است و چهره او مجدرّ است سخن مرا بصدق شمارید و بدانید که او فتح شام کند.
پس مردم برفتند و فحص کردند و این آثار بتمام در خالد و سپاه او مشاهده کردند و بيمناك معاودت نمودند و نزديك بطریق آمدند و گفتند ما چنان دانیم که سخن بر صلح باید نهاد بطریق گفت يك امشب پشت و روی این کار را بنگرم و بامداد خبر باز دهم، پس شبانگاه در اندیشه رفت و از لشکر روم نيك پرسش کرد و هزیمت روبلیس و قتل ابطال روم را بدست عرب بدانست و دل بر مصالحت نهاد و بامدادان مردم را حاضر کرد و گفت شما را رای بر چیست؟ گفتند سلامت در مسالمت است من نیز یکی از شمایم و مشایخ ارکه را از بهر صلح بنزديك خالد روان ساخت.
خالد گفت من با شما کار صلح بدین شرط کنم که ضرر خویش را از شما بگردانم و حمایت حریم شما را لازم شمارم و هر کس از شما مسلمانی گیرد وی را آن باشد که مسلمانان راست و هر کس بر کیش خویش بپاید جزیت بردمت نهد و همه ساله خراج دهد پس اهل ارکه هزار دینار زر سرخ و دو هزار درهم سیم سفید بدادند و بدین گونه کتاب صلح بنگاشتند مردم ای که و سخته نیز بدین گونه با خالد کار بمصالحت کردند .
چون خبر رسیدن خالد بمردم تدمر رسید کرکره که از جانب هرقل حکومت آن بلده داشت مردم بلد را حاضر ساخت و گفت لشکر عرب ارکه و ایکه و سخته را بگشادند و اکنون باراضی ما در می آیند اگر چند حصن ما محکم است و توانیم خویشتن داری کرد لکن درخت ستان و زراعت گاه را نتوانیم نگاه داشت صواب آنست که با ایشان کار بصلح کنیم و اگر مردم ما نصرت یافتند سر از صلح بر تابیم
ص: 333
و پیمان صلح بشکنیم و اگر نصرت با عرب افتاد ما ایمن باشیم .
بروایت اعثم کوفی نخست سر بصلح فرو نداشتند و چون خالد برسید از قلعه بیرون شده پذیره جنگ شدند از دو سوی لشکر روی در روی شد و در میان رزمی صعب برفت و از شناختگان مسلمانان سعید و قيس و حجاج و سايب و عبد اللّه عبد الشمس و چند تن دیگر مقتول گشت خالد چون این بدید اسب بر انگیخت و صف بر درید و با سپه سالار آن سپاه راه نزديك كرد پس بی توانی تیغ بزد و سرش بپرانید. رومیان چون سالار سپاه کشته دیدند پشت دادند و مسلمانان تیغ در ایشان نهادند و بسیار کس بکشتند لشکر روم خویشتن بحصار افکندند و در استوار کردند .
خالد دانست که بی آن که روزی چند بپاید فتح آن حصار نتواند و در خاطر داشت که هر چه زود تر خود را بابو عبیده رساند، لاجرم روز دیگر بر نشست و بپای حصار آمد و فریاد برداشت که ای مردم تدمر اگر چون مرغ بسوى فلك فراز گیرید و اگر چون ماهی بدریا فرو شوید از کمند من رهائی ندارید اگر نه آن بود که بو عبیده را از رسیدن خود خبر فرستادم از این جا جنبش نکردم تا شما را فرود نیآوردم و با تیغ نگذرانیدم، اکنون که ببایدم رفت چشم براه من دارید تا روزی که باز آیم و شما را كيفر فرمايم اينك من خالد وليدم همانا مرا شناخته اید و نام من شنیده اید این بگفت و اسب براند که در گذرد.
از فراز باره ندا در دادند که زمانی بباش تا چنان که تو خواهی کار بصلح کنیم و چند تن از بزرگان قوم بنزديك خالد آمدند و کتاب صلح را بسی صد اوقیه زر نگار دادند، واقدی گوید خالد زر بستد و بر لشکر قسمت کرد آن گاه لشکریان را آن چه در بایست بود از علوفه و آذوقه بها دادند و از اهل قلعه بخریدند.
اما عامر بن الطفيل چنان که رقم شد، مکتوب خالد را بابو عبیده آورد ابو عبیده آن مکتوب را بر سران سپاه قرائت کرد و عزل خویش و امارت خالد را
ص: 334
بنمود و این سخن بر ابو عبیده و جمعی از مسلمین گران افتاد لکن چیزی نیارستند گفت.
اما از آن سوی بفرمان ابو عبیده شرحبیل بن حسنه با چهار هزار مرد دلاور مامور بصری شد و در بصری بطریقی که روماس نام داشت از جانب هرقل حاکم بلد بود، و ده هزار مرد جنگی حاضر رکاب داشت و مردی چنان بزرگ جثه و عظیم الخلقه بود که مردمان مسافت بعیده در می نوشتند تا عظمت خلقت او را دیدار کنند و شگفتی از اینم با این اندام ضخم در کتب سالفه و حكم سابقين نيك دانا و توانا بود و مردم عرب از بهر تجارت بسیار وقت در آن جا عبور می دادند و چون ایام موسم می رسید روماس در میان جماعت بر کرسی حدید می نشست و مردمان برای تماشای خلقت و حل معضلات حکمت بر او انجمن می شدند.
این ببود تا نا گاه خبر رسیدن شرحبیل با لشکر برسید روماس در زمان فرمان کرد تا لشکر انبوه شدند؛ و خود نیز سلاح جنگ بر تن راست کرده با سپاه بیرون شد و گفت هیچ کس از لشکریان را اجازت سخن کردن نیست تا من این قوم را بنگرم و سخن ایشان بشنوم و هم چنان طی مسافت می نمود تا هر دو لشکر روی در روی شدند این وقت اسب بر جهاند و بمیان میدان آمد و فریاد برداشت که ای جماعت عرب اينك روماس منم و قاید این لشکر را می خواهم تا با او سخن کنم.
شرحبيل اسب بزد و با او راه نزديك كرد روماس گفت چه کسی؟ شرحبیل گفت یک تن از اصحاب محمّد آن پیغمبر که صفت او در توراة و انجیل نیز مذکور است گفت محمّد چه شد؟ گفت بسرای دیگر تحویل داد اينك ابو بكر خليفه است روماس گفت من دانسته ام که دین شما بر حق است شما فتح شام و عراق خواهید کرد لكن امروز بر شما می ترسم چه لشکر شما اندک است و سپاه ما فراوانند صواب آنست که مراجعت کنید و ما شما را آسیب نزنیم تا بسلامت باز شوید و ابو بکر را با من مهر و حفاوتی بکمالست اگر حاضر بودی هرگز آهنگ مقاتلت نفرمودی.
ص: 335
شرحبیل گفت نه چنان است که تو پندار کردۀ خداوند جهاد بر او واجب داشته ، او را با کفار بیرون یکی از سه کار حکومتی نباشد نخستین پذیرفتن دین اسلام است و اگر نه قبول جزیت و خراج کنند و چون این هر دو کار را انکار دارند فیصل امر با شمشیر آب دار افتد روماس گفت اگر کار بدست من بودی با شما مقاتلت نمی کردم اکنون بروم و این قوم را بنگرم تا بر چیستند، شرحبیل گفت تعجیل فرمای.
روماس باز لشکر گاه شد و گفت یا أهل دین النصرانية در كتب شما خروج عرب و نهب اموال و قتل بطارقه و ملوك شما بدست ایشان مسطور است و اينك وقت رسیده و دانسته اید که شما از روبلیس و لشکر او افزون نیستید و شنیدید که قلیلی از مردم عرب در ارض فلسطین سپاه او را هزیمت کرد و ابطال رجال را تباه ساخت و از این سوی بمن رسیده است که خالد بن ولید دیار سماوه را عبور داد و بلاد ارکه و ایکه و تدمر و حوارس را بگشاد و اينك راه با ما نزديك كرده است صواب آنست که قبول جزیت کنید و شر این عرب را از خود بگردانید.
مردم چون این سخن شنیدند بخروش آمدند و روماس را بد گفتند و بر شمردند و آهنگ قتل او کردند روماس چون این بدید سخن خویش را دیگرگون ساخت و گفت ای مردم خاموش باشید من خواستم تا غیرت و حمیت شما را در دین بدانم اينك من یکی از شمایم و اول کس منم که حمله افکنم پس لشکر روم بهم بر آمدند و رده راست کردند و ساخته کازار شدند .
شرحبیل چون این بدانست گفت ای گروه مسلمانان مصطفی می فرماید
﴿ أَلْجَنَّةُ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ و أَحَبُّ الْأَشْياءِ عِنْدَ اللَّهِ قَطْرَةً دَمٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ دَمْعَةٌ جَرَتْ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ﴾
کلید بهشت شمشیر مجاهدین است و هیچ چیز نزد خداوند با قطره خون مجاهد و آب چشم زاهد بمیزان نمی رود و بدانید که هر کس در مقاتلت طریق
ص: 336
مصابرت گرفت، نصرت یافت. این بگفت و بجنگ در آمد؛ و مسلمانان دل بر مرگ نهادند و رزم دادند از بامداد تا گرم گاه روز آتش محاربت زبانه زدن داشت . اين وقت لشکر اسلام اندك ضعيف شدند و رومیان ایشان را در میان گرفتند شرحبیل چون این بدید سخت بترسید پس دست برداشت و گفت: يا حيّ يا قيوم يا بديع السموات و الأرض يا اذا الجلال و الاكرام إنّك وعدتنا على لسان نبيّك الشام و فارس اللهمَّ انصر من يوحّدك على من يكفر و يلحد اللهمّ انصرنا على القوم الكافرين .
ای خدای آسمان و زمین تو فتح شام و فارس را با پیغمبر خود وعده نهادی موحدین را بر کافران مظفر و منصور دار ، هنوز این سخن در دهان شرحبیل بود که از جانب حوران غباری چون يك لخت از شب تاريك دیدار شد و از میان گرد دو سوار سبقت جسته با مسلمانان راه نزديك كردند و شرحبیل را ندا در دادند شرحبیل پیش شد و معلوم داشت که یکی خالد بن ولید و آن دیگر عبد الرحمن بن ابی بکر است پس مسلمانان شاد شدند و رافع بن عمیر الطائی که بفرمان خالد حمل رایت عقاب می داد برسید و لشکر های مسلمین با هم پیوسته شد و آن روز هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و بیا سودند.
خالد با شرحبیل گفت مگر ندانستی که در بصری مجمع بطارقه روم و معسکر لشکر های فراوانست؟ تو را چه مغرور داشت که رزمی چنین شگرف را تصمیم عزم دهی؟ شرحبیل گفت من این مسافرت برای و رویّت خویش نکردم بلکه بفرمان ابو عبیده این راه بریدم، خالد گفت : ابو عبیده نرم و سلیم است او را از غوایل حرب و دواهی طعن و ضرب خبری نیست بالجمله صبح گاه دیگر لشکر روم بجنبیدند و صف قتال بیار استند.
خالد گفت این جماعت ما را از طی مسافت و زحمت مسافرت خسته و مانده دانسته اند و چنان دانند که ما را نیروی مبارزت نمانده، هان ای مسلمانان صف راست کنید و مردانه بکوشید و بفرمود تا رافع بن عمیر میمنه بگرفت و ضرار بن الازور بن الطارق که مردی دلاور و خون ریز بود بمیسره شد و مسیب بن بن عبد اللّه الفزاری و دیگر مذعور بن الغنيم الاشعری از یمین و شمال بر جناح لشکر شدند
ص: 337
و عبد اللّه بن الحميد الجمحی قاید پیادگان گشت.
چون صف ها از دو سوی آراسته شد و سپاه با سپاه روی در روی افتاد . این وقت روماس از میان گروه مانند يك لخت کوه بیرون شده و جامه او از زر ناب و جواهر خوشاب می درخشید و چون میان دو صف آمد بایستاد « قال بلسان عربی یا معاشر العرب لا يبرز إلىّ إلا أميركم فأنا صاحب بصری» گفت ای مردم عرب فرمان گذار بصری منم و از شما نیز خداوند لشکر را می طلبم، خالد چون این بشنید بنزديك او شد، روماس گفت: یا خالد من از کتب پیشینیان و اخبار ما تقدم دانسته ام دین شما بر حق است و محمّد عربی هاشمی بحق مبعوث می شود لکن از خوف مردم خویش سخن نتوانم آشکار کرد، خالد گفت مسلمانی گیر تا آن چه از برای ماست از برای تو باشد گفت این جماعت از قتل و نهب من دست باز نگیرند و فرزند و زن مرا اسیر برند لکن بسوی ایشان باز گردم باشد که به پند و اندرز سورت طغیان و عصیان ایشان را در هم شکنم.
خالد گفت بی آن که با من طریق منازعت سپاری اگر مراجعت کنی در تو گمان بد کنند، صواب آنست که لختی با هم بگردیم و اسب بر جهاندند و نیزه ها در روی هم راست کردند پس خالد حمله گران افکند و روماس بهزیمت رفت چون بمیان سپاه روم رسید گفت ای مردم شما را با این جماعت قوت منازعت نیست اگر پند من می پذیرید چنان کنید که مردم ای که و تدمر و دیگر جای کردند تا ایمن و آسوده مانید مردم او را بزشتی پاسخ کردند و گفتند اگر از هرقل بيمناك نبوديم ترا عرضه هلاك می داشتیم اکنون بسلامت طریق سرای خویش گیر و در و در خانه خود باش و ما را با کار زار عرب باز گذار، روماس جز این آرزو نداشت پس شاد خاطر بسرای خویش شد.
از پس او مردم بصری بنزديك دير خان آمدند که مردی نام بردار بود و گفتند تو بر ما أمیر و سپه سالار باش و چون از جنگ عرب بپرداختیم و ایشان را دفع دادیم با تو بحضرت هرقل می آئیم و خواستار می شویم تا روماس را معزول
ص: 338
دارد و حکومت ما را با تو گذارد . دیر خان گفت: اکنون بگوئید تا در این جنگ رای چیست؟ گفتند نخست با أمیر لشکر در آویز و خون او را بریز چون أمير سپاه نماند سخن کوتاه گردد.
لاجرم دیر خان چون پلنگ خشم کرده آهنگ میدان کرد و خالد را هم آورد خواست عبد الرحمن بن ابی بکر گفت یا خالد لا و اللّه تو بر جای باش و او را با من گذار و بی توانی اسب بر انگیخت و با دیر خان در آویخت لختی با هم بگشتند دیر خان را تاب درنگ نماند و پشت با جنگ داده شتاب گرفت عبد الرحمن لختی از قفای او تاخت چون اسب دیر خان تيز تك بود دست نیافت اما لشکر روم را از فرار دیر خان رعبی عظیم در دل ها جای کرد و از این سوی خالد فرمان کرد تا هم گروه لشکر حمله بردند عبد الرحمن بن ابی بکر و از دنبال او رافع بن عمیره و مسيب بن نجیه و عبد الرحمن بن حميد و ضرار بن الازور و قیس بن هبيره و شرحبيل بن حسنه و دیگر مسلمانان چون شیران گرسنه بجنگ در آمدند و لشکر روم نا گزیر بمدافعت بر خاستند.
رهبانان و قسیسان از فراز باره بتحريض لشکر ناقوس ها و جرس ها بنواختند و بکیش خویش خدایان سه گانه یاد کردند و مسلمانان فرياد بلا إله الاهو بر آوردند، از گرد جنگ جهان را تاریکی بگرفت و مردم روم را نیروی درنگ نماند پشت با جنگ دادند و از هول جان در میان گرد تیره از یک دیگر بسی کشتند و خویشتن را بمیان حصار افکنده در فراز کردند و صورت حال را بهرقل نگاشتند باشد که ایشان را بلشکری لایق مدد کند.
و در این جنگ از مسلمانان دویست و سی تن مقتول گشت و از این جمله بدر بن حرمله و حزقیل بن رفاعه و مازن بن عوف و سهيل بن باسط و جابر بن ضراره و ربیع بن حامد بن عباد بن بشر از شناختگان قوم بودند خالد بر کشتگان نماز بگذاشت و بفرمود تا ایشان را بخاک سپردند.
چون شب برسید عبد الرحمن و ربیعه با صد سوار بطلایه لشکر بیرون شدند
ص: 339
ناگاه در تاریکی شب سواری را دیدار کردند عبد الرحمن قصد او کرد و بسوی او تاختن برد آن سوار بانگ در داد که آهسته باش اينك روماس صاحب بصرى منم، پس او را بنزديك خالد آورد و خالد او را بشناخت روماس گفت : امیر مردم بر من بشوریدند و مرا ملازمت خانه فرمودند و سرای من با دیوار حصار بچفسیده چون شب بك شد غلامان خود را بفرمودم تا از دیوار راهی بسرای من بگشودند اکنون بنزديك تو آمدم تا از مردم خود آنان که دل قوی و بازوی استوار دارند با من روان کنی تا این حصار را بدیشان سپارم.
خالد چون این بشنید سجده شکر بجای آورد و عبد الرحمن را با سیصد تن مرد کار آزموده ملازم خدمت روماس داشت و ایشان بدان سرای در رفتند پس روماس نخستین ابواب جامه خانه خود را بگشود و آن جماعت را بتمام جامۀ عیسویان در پوشانید و بروج حصار را بر لشکر قسمت کرد هر برجی را پانزده تن مرد جنگی باز داشت آن گاه عبد الرحمن را شمله بداد تا بر زبر سلاح ساتر ساخت و خویشتن شمشیر خود را در زیر برنس بداشت ، آن گاه عبد الرحمن و روماس و شرحبيل بن حسنة و ضرار بن الازور و مسيّب بن نجیه و رافع بن عمیره و جمعی دیگر از صنادید قوم آهنگ دیر خان کردند و ناگاه ببرجی که در آن جا دیر خان جای داشت در آمدند.
مردم دیر خان بهم شدند و دیر خان بانگ در داد که کیستید و از بهر چه این جا شدید روماس گفت اينك من بطريقم دیر خان گفت لا اهلابك ولا مرحبا و ای بز تو این جماعت کیستند که با تو می آیند؟ گفت مشتاق تواند و اينك عبد الرحمن بن ابی بکر است در می رسد و ترا بدوزخ می رساند دیر خان خواست که از بهر مدافعت جنبش کند از شدت هول و هیبت اعضای بدن یاری نکرد پس عبد الرحمن در رسید و بضرب تیغ سرش را از تن بپرانید و بآواز بلند تکبیر داد، روماس و آن گروه که با او بودند در تکبیر هم آواز گشتند مسلمانان که در بروج بودند بأ على صوت
ص: 340
تکبیر در دادند، ولوله عظیم در شهر در افتاد پس لشکر مسلمین حمله افکندند دروازه بگشودند، و خالد با سپاه که انتهاز فرصت می داشت بیتوانی بشهر در آمد و لشکر را بر احاطت شهر گروه گروه کرد که مردم بصری یک باره گرفتار آمدند و زن و مرد فریاد و اغوثاه بر آوردند .
خالد گفت سخن ایشان را فهم نتوانم کرد روماس گفت امان می طلبند پس خالد فرمان کرد تا تیغ از ایشان بر داشتند ، صبح گاه بزرگان آن جماعت بطلب مصالحت و مسالمت بنزد خالد حاضر شدند و او را سوگند دادند که بدین حصار که راه کرد و این کار بر ما کدام کس تباه ساخت؟ خالد را آزرم آمد که پرده از کار بر گیرد روماس از جای بجست و گفت ای دشمنان خدا من در راه رضای خدا این خدمت کردم گفتند تو مگر یک تن از ما نبودی؟ گفت لا و اللّه پیغمبر من محمّد و کتاب من قرآن و قبله من كعبه است.
از کلمات او پوست بر تن مردم بصری می شکافت و چیزی نتوانستند گفت آن گاه روماس با خالد گفت از این پس من در بصری نمانم و با اهل و عشیرت با تو کوچ دهم چون بلاد شام بگشودی و این دیار بتمامت بتحت فرمان کردی اگر خواهی مرا باز می فرستی، در خبر است که از آن پس روماس همه جا در غزوات مسلمین حاضر بود و عمر بن الخطاب در ایام خلافت خویش حکومت بصری را بدو گذاشت لکن روزش بزودی سپری گشت و در گذشت.
مع القصه بعد از فتح بصری خالد فرمان کرد که اموال و اثقال و زن و فرزند روماس را از بصری بر آورند زنی سر از فرمان بر تافت و گفت از این پس مضاحعت و مصاحبت من با روماس راست نباید گفتند از کجا این سخن گوئی گفت این حکومت امیر جیش خواهد کرد پس او را بنزديك خالد آوردند، گفت ای امیر من دوش در خواب رسول خدای را چون آفتاب درخشان دیدار کردم همی گفت این مدینه بدست این جماعت گشاده شود ، گفتم کیستی؟ گفت من محمّد رسول خدایم و مرا با سلام دعوت کرد و بدست او مسلمان شدم و از قر آن مرا دو سوره آموخت گفتند آن کدامست
ص: 341
سورۀ حمد و اخلاص را قرائت کرد.
پس خالد بر او دیگر باره اسلام عرض کرد و گفت شاد باش که روماس پیش از تو مسلمانی گرفت آن گاه یک تن از مردم بصری را بر آن جماعت حکومت داد و کتاب صلح از بهر ایشان بنگاشت و ابو بکر را نیز از این فتح آگهی فرستاد و ابو عبیده را مکتوب کرد که من از این جا بدمشق کوچ خواهم داد و تو در آن جا با من دیدار خواهی کرد آن گاه بجانب دمشق راه بر گرفت و یک روز بر تلی صعود داد و علم عقاب را بر سر آن تل نصب کرد از آن روز آن تل بثنيّة العقاب نامیده شد و از آن جا تا ارض غوطة براند و در دیری فرود شد، و تاکنون آن دیر را دیر خالد نامند.
مردم غوطه چون رسیدن لشکر عرب را نگریستند برج و باره حصار را استوار کردند و در آن شهر دوازده هزار سوار بود و پیادگان را بشمار گرفتن صعب می نمود، خالد در آن جا رحل اقامت افکند و رسیدن ابو عبیده را انتظار می داشت.
از آن سوی خبر با هرقل بردند و از ترک تازی خالد آگهی دادند هرقل بزرگان در گاه و صنادید انطاکیه را انجمن کرد و گفت من از این پیش از دراز دستی عرب و پای مردی ایشان شما را گفتم و نپذیرفتید اينك بمن رسیده که اركه و ایکه و تدمر و حوران و حوارس و بصری را بگشودند و آهنگ دمشق کردند و اکرباه و اغمّاه اگر این شهر را بگشایند چه دمشق بهشت شام است کیست از شما که کفایت این امر کند تا او را بر گردن آرزو سوار کنم؟؟.
از میان بطارقه کلوص بن حنه که بفر است و فروسیت معروف بود گفت ايها الملك من تقديم اين خدمت کنم و عرب را از اراضی شام دفع دهم هرقل شاد شد و او را صلیبی از زر سرخ داد و پنج هزار تن مرد جنگی ملازم رکاب او ساخت و گفت صلیب را از پیش روی لشکر حمل میده که انگیزش نصرت کند کلوص هم
ص: 342
در آن شب از انطاکیه خیمه بیرون زد و تا حمص (1) براند مردم حمص با ساز و سلاح او را پذیره شدند و راهبان و قسیسان از پیش روی بخور عود کردند و انجيل ها بر سینه بچفسانیدند و آب معمودیه بر لشکر بر افشاندند ، کلوص در حمص فرود شد و روز دیگر از آن جا کوچ داده بشهر جوسیه آمد و مردم آن بلده نیز مانند اهل خمص تقدیم خدمت کردند.
پس از آن جا نیز راه بر گرفته در بعلبك نزول فرمود مردم بعلبك پريشان موی و شخوده روی (2) بنزديك او آمدند، كلوص گفت شما را چه می آید گفتند: ای امیر مردی را از عرب بدوی که خالد بن ولید گویند از ارکه تا بصری را بگشود و در رکاب او افزون از هزار و پانصد سوار نیست کلوس گفت ؛ غمنده مشوید سوگند با خدای که سر او را بر سر نیزه کنم و از آن جا کوچ بر کوچ تا دمشق آمد، از جانب هرقل حکومت دمشق با مردی بود که او را عزرائیل می نامیدند و سی هزار سوار و پیاده در رکاب او بود کلوص مردم را انجمن کرد و منشور هرقل را بر ایشان قرائت کرد، آن گاه گفت اگر من عرب را از بلاد شما دفع دادم عزرائیل را دور کنید تا حکومت این شهر خاص من باشد اکنون کار بعدالت حوالت دهيم يك روز من با عرب رزم دهم و یک روز عزرائیل تا هر که نصرت جوید ولایت امر او را باشد، مردم گفتند نیکو سخن کردی و انصاف دادی.
پس هر روز با سپاه از شهر بیرون همی شدند و تا باب الجابيه براندند و انتظار لشکر عرب بداشتند تا آن گاه که خالد از طریق ثنيّه برسید و لشکر دمشق را دیدار کرد پس سلاح جنگ بخواست و آن روز درع مسیلمه کذاب را بپوشید و مسلمین را ندا در داد که هان ای لشکر نصرت آن کند که در جنگ مصابرت جويد اينك
ص: 343
سپاه روم است که بر دفع شما میان بسته بر نشینید و ساخته جنگ شوید پس سپاه را نصف کرد و رافع بن عميرة الطائی را بجانب راست و مسيب بن نجبه فزاری را بچپ فرستاد و شرحبیل بن حسنه را بجناح میمنه و عبد الرحمن بن حمید را بجناح میسره باز داشت و ساقه را بسالم بن نوفل اليشكری سپرد و خود در قلب جای کرد عبد الرحمن بن ابی بكر و ضرار بن الازور را در یمین و شمال خود جای داد و ضرار را گفت مردی حویش را بنمای و دین را نصرتی فرمای.
پس نخستین ضرار اسب بر انگیخت و چون برق خاطف خویشتن را بر لشکر روم زد و در آن حمله چهار تن از ابطال لشگر بکشت و عطف عنان کرده لختی اسب بگردانید و دیگر باره حمله افکند و در کرت ثانی شش تن دیگر را بخاک انداخت رومیان به نیروی تیر باران و ضرب احجار او را بر تافتند پس بنزديك خالد آمد ، خالد و دیگر مسلمانان او را تحیت و تحسین فرستادند، از پس او عبد الرحمن بن ابی بکر حمله برد و چند کس از صف کافران بکشت و باز آمد.
آن گاه خالد بن الولید خویشتن بمیدان شتافت و از چپ براست تاختن و لعب با نیزه ساختن بنمود که امیر جیش است بطارقه روم کمان ها بزه کردند و او را به تیر باران گرفتند خالد بدان ننگریست و حمله افکند و ده تن از لشکر روم را بکشت و عطف عنان کرد و هم بدان چستی حمله دیگر ساخت و چند تن دیگر بخاک انداخت آن گاه در میان میدان رکاب گران کرد و هم آورد خواست هیچ کس از مردم روم آهنگ جنگ او نساخت فریاد بر آورد که هان ای سپاه روم اگر خواهید دو تن و اگر نه ده تن بمیدان گرائید و با من نبرد آزمائید و حال آن که من یک تن بیش نیستم هیچ کس او را اجابت نکرد.
این وقت عزرائیل رو با کلوص کرد و گفت ترا هرقل قاید این سپاه کرد و این جنگ فرمود چند ایستاده و نوبت بدشمن دادۀ کلوص گفت تو حاکم این بلده و حامی این حومه بودۀ سبقت در این جنگ سزاوار تست عزرائیل گفت تو نوبت نهادی و پیمان دادی که یک روز جنگ ترا و یک روز مرا باشد کلوص
ص: 344
گفت امروز تو در کار باش و فردا بمن گذار میان ایشان کار بمناظره و مشاجره کشید و آواز ها خشن گشت و در پایان امر کار بقرعه نهادند و بحکم قرعه نوبت بكلوص افتاد ناچار سلاح جنگ بر تن راست کرد و با مردم خود گفت نگران باشید اگر مرا توانائی حرب خالد نباشد بتازید و مرا از چنگ او رها سازید مردم با خود گفتند این سخن جبان است و خداوند این سخن روی سلامت نه بیند.
بالجمله کلوص گفت این مرد که در میدان هم آورد طلب کند عرب بدویست مرا ترجمانی باید که زبان او را بداند و او را از نبرد من بترساند و جرجيس نصرانی را که در زبان عرب توانا بود با خود بر داشت و او را گفت اگر مرا در جنگ ذلیل و ضعیف یافتی دست از اعانت من باز مگیر جرجیس گفت من مرد حرب و ضرب نیستم چندان که توانم با کلمات دهشت انگیز این عرب را هول و هرب دهم .
پس هر دو تن بنزديك خالد آمدند و جرجیس ابتدا بسخن کرد و با خالد گفت چه کسی؟ گفت من خالد بن الولید گفت از بهر تو مثلی خواهم زد همانا امر شما بدان ماند که مردی را گله از اغنام بود و آن را بشبانی ضعیف سپرد ناگاه شیری درنده بدان گوسفندان راه کرد روزی یک سر گوسفند ببرد و بخورد خداوند گله چون این بدانست گوسفندان را بغلامی دلاور سپرد تا شمشیر بزد و آن شیر را بكشت اينك از ما تهاوني در کار رفت و شما که به ذرّت و شعیر معاش می کردید و ذلیل ترین اقوام بودید به بلاد ما در آمدید و از طعام ما بخوردید و در اراضی ما دراز دستی کردید تا پادشاه ما مردی را که پلنگ از هیبت او در کوه بشکوهد (1) و شیر در بیشه تب لرزه بگیرد بفرستاد چنان که می نگری اینک در پهلوی من ستاده است بترس از آن که بر تو آن آید که از آن غلام بر ضرغام رفت.
«فأخبرني ما اوصلكم الينا لقد توسطتم بحرا من توسط فيه غرق و من شرب من مائه شرق» چه افتاد شما را که بنزديك ما آمدید همانا بدریائی در افتادید که
ص: 345
هر که در افتاد رخت بدیگر سرای بست و هر که از آن بیاشامید آب در گلویش بشکست .
خالد گفت ای دشمن خدا از برای من مثل می زنی ما شما را در حرب آن کس می پنداریم که در دام افتاده باشد و چندان که جنبش بیش تر کند بند بر او سخت تر گردد این که گفتی بلای قحط و غلا در بلاد ما فراوانست سخن بصدق کردی اکنون خداوند بلاد ما را بدین اراضی تبدیل ساخت و ما را بخصب نعمت وسعت عيش موفق فرمود اکنون مسلمانی گیرید یا جزیت بر ذمت نهید و اگر نه داد مقاتلت دهید.
از سخنان خالد رنگ از صورت جرجیس بپرید و قدمی چند وا پس شد کلوص گفت: ای جرجیس چه آمد ترا که چون شیر بر دمیدی و هم چو روباه بر میدی؟ جرجیس گفت من گمان کردم که وی عربیست اينك خالد بن ولید است که صیت شجاعتش آفاق را فرو گرفته، کلوص از بیم بلرزید و گفت اگر توانی مبارزت ما را بدیگر روز افکن چون جرجیس این سخن با خالد گفت خالد بر آشفت و گفت با من از در خدیعت بیرون شدی من اصل خدعه ام و نیزه بجانب جرجیس جنبش داد جرجیس چون بر رمح خالد نظر کرد مانند باد صرصر از پیش بدر رفت پس خالد اسب بزد و از پیش لشکر روم سر راه بر کلوص بست تا مبادا فرصت بدست کند و با لشکر روم پیوست شود.
کلوص ناچار بجنگ در آمد و خالد در حمله نخستین سر نیزه را بر بند زره او محکم کرد و او را از زین بر کند و بر فراز داشت مسلمانان چون این بدیدند فریاد بتکبیر بر آوردند پس خالد او را بنزديك چند تن از مسلمین بیفکند تا دست بگردن بر بستند خالد گفت این مرد را نیکو بدارید گمان دارم که سپه سالار لشکر باشد و چون اسبش از کثرت گیر و دار نفس گسسته بود پیاده شد و بر اسب دیگر بر نشست این وقت کلوص فریاد بر آورد و سخنی چند می گفت که مردم عرب فهم نمی کرد با روماس گفتند چه می گوید گفت خالد را می طلبد.
ص: 346
خالد باز شد و روماس ترجمانی کرد گفت کلوص می گوید هرقل مرا با پنج هزار کس بفرستاد و میان من و عزرائیل صاحب دمشق کار بمشاجره رفت و قصه خویش چنان که مرقوم شد بشرح داد آن گاه گفت با خالد بگوی عزرائیل را در جنگ دعوت کن و او را با تیغ بگذران تا دمشق بی مانعی گشاده شود اکنون بگوی خالد این کار بخاتمت برد یا مسامحت کند، چون این سخن بخالد مکشوف داشت خالد گفت «إني لا ابقى على من يشرك با للّه و يتخذ ولداً» من بر هیچ مشرك ابقا نمی کنم و این شعر ها قراءت کرد:
لك الحمد مولانا على كل نعمة *** و شكراً لما اوليت يا سابغ النعم
مننت علينا بعد كفر و ظلمة *** و اخر جتنا من حندس الشرك و الظلم
و انقذتنا بالطهرا عنى محمداً *** و ابعدت عنا ما نلاقى من التهم
و ايدتنا بالنصر و الصبر و الهدى *** و فضلتنا بالطاهر الطهر ذى الكرم
فتمم اله العرش ماقد و هبته *** و عجل لاهل الشرك يوماً من النقم (1)
خالد این بگفت و اسب بميدان افکند و مبارز طلب کرد، از آن سوی جرجیس شتاب زده خود را بمیان لشکر گاه انداخت گفتند چیست گفت اينك مرگ از قفای ما
ص: 347
می تازد اينك خالد امیر جیش است نه شیر با او هم آهنگ تواند شد نه پلنگ با او اعداد جنك تواند کرد پند من بپذیرید و با او کار بمصالحت کنید گفتند ای جرجیس گریختن ترا بس نیست که دل سپاه را از بیم تباه کنی پس جرجیس روی با عزرائیل کرد و گفت کلوس را خالد اسیر گرفت و تو با او پیمان نهادی که مبارزت این قوم روزی ترا و روزی او را باشد اکنون بتاز و کار این بدوی را بساز.
عزرائیل گفت اگر این عرب بدست من کشته شود دیگری بجای او آید و اگر من مقتول گردم این قوم چون گوسفندان بی شبان باشند صواب آنست که بانبوه رزم دهیم، قوم گفتند این کار نخواهیم کرد زیرا که مردان کشته شوند و زنان اسیر گردند، ایشان در این سخن بودند که پنج هزار تن أصحاب کلوص پیش شدند و بزرگان ایشان بانگ با عزرائیل زدند که تو در نزد هرقل زیاده از کلوص قربت حضرت نداری اعداد جنگ کن و اگر نه صورت حال را بدرگاه پادشاه مکتوب کنیم، عزرائیل گفت شما چنان دانید که من از حرب این بدوی بیمناکم من نخست کلوص را بجنگ فرستادم تا قلت تجربت و ضعف شجاعت او را باز نمایم این بگفت و سلب حرب در پوشید و بر نشست و بر گرد میدان جولانی بکرد و خالد را ندا در داد که با من نزديك شو با تو سخنی خواهم گفت.
خالد در خشم شد گفت اگر خواهی خود قربت من جوی و آهنگ حمله کرد عزرائیل گفت بر جای باش و تندی مکن تا من بنزديك تو آیم پس پیش شد و گفت ترا چه افتاد که زحمت آویختن و خون ریختن بر خویشتن نهی و یک تنه مصاف دهی تا چون کشته شوی این سپاه مانند گوسفندان بی راعی مانند و از این سخن در خاطر داشت که هم گروه رزم دهد و از مبارزت خالد برهد خالد گفت مگر دست برد آن دو سوار را از لشکر من دیدار نکردی اگر بفرمایم سپاه را تباه کنند مرا حاجت بانبوه لشکر نیست و اگر نه این مردان که از پس پشت منند مرگ را غنیمتی شمارند و حیاة را وقعی نگذارند، اکنون بگوی نام تو چیست؟
ص: 348
گفت مگر نشنیده « أنا فارس الشام ، أنا قائد الروم و شجاعهم أنا قاتل الفرس و مبيدهم، أنا المذكور بجيوش الترك و الجرامقة ، و قد سميّت باسم ملك الموت».
من مبارز مملکت شام و سردار روم و کشنده ابطال فارسم و در میان ترک و جرامقه نام بردارم و با ملك موت بيك نامم خالد بخندید و گفت ارجو که سمیّ (1) تو جان ترا بدوزخ کشاند عزرائیل گفت بگوی تا کلوص را چه می کنی و چرا زنده داشتی؟ گفت از پس آن که ترا با تیغ بگذرانم او را بشما رسانم عزرائیل گفت اگر سر او را بمن فرستی ترا هزار دینار و ده جامه عطا کنم.
خالد گفت این جمله دیت اوست دیت خویشتن را چه خواهی داد؟ عزرائیل در خشم شد و گفت چندان که تو را بزرگ شمارم تو مرا خار داری اکنون با تو طریق محاربت سپارم و باك ندارم که گویند با چون توئی مقاتلت کردم خالد چون این بشنید صاعقه کردار جنبش کرد و با او چون شعله جوّاله جولانی داد عزرائیل نیز نبرد او را چون مردان مرد گرد بر می آمد و مانند همالان (2) لختی با او بگشت و گفت ای عرب اگر بخواهم ترا با تیغ دو نیمه کنم لکن چون طریق مصالحت می جویم در قتل تو مسامحت می فرمایم اکنون اسیر من باش تا از شمشیر من برهی آن گاه با شما کار بصلح کنم بشرط که بلاد ما را که گشاده اید باز گذارید و بسوی دیار خویش راه بر گیرید.
خالد از این سخن غضبناک شد و بر شدت صولت و سورت مقاتلت بیفزود عزرائيل بفنون فروسیت و شعب خدیعت چندان که توانست طریق مدافعت می سپرد ناگاه خالد دست بیافت و چون شیر دمنده در آمد و شمشیر براند اگر چند ضرب خالد سلب حرب را بر عزرائیل قطع نکرد لکن چنان او را هول و هرب بگرفت
ص: 349
که دیگر تاب درنگ نیاورد و پشت با جنگ داده روی بهزیمت نهاد خالد لختی از قفای او بشتافت و چون اسب عزرائیل تیز تك بود او را در نیافت.
چون عزرائیل بباز پس نگریست و خالد را در جای خویش ستاده دید گمان کرد که از بیم جنگ او درنگ فرموده پس عطف عنان کرد و بانگ در داد که ای عرب گمان کردی که من از تو هزیمت شدم و ندانستی که خواستم از لشکر خویش دور افتی این بگفت و حمله افکند خالد از اسب پیاده شد و بر وی در آمده تیغ بزد و قوایم اسب او را قطع کرد عزرائیل از اسب افتاد و جلدی کرده بر خاست که از پیش بدر رود، خالد گفت بكجا مي شوى اينك سمىّ تو مي رسد و جان تو را قبض می کند و از دنبال او بشتافت و او را فرو گرفت.
لشکر روم چون این بدیدند در دل نهادند که هم گروه حمله کنند باشد که او را فرا گیرند از قضا این وقت ابو عبيدة بن الجراح با لشکر های خود از راه برسید چون لشکر روم گرد سپاه عرب را دیدند که از راه می رسد از آن عزیمت باز ایستادند و خالد عزرائیل را اسیر کرده بلشکر گاه آورد.
چون ابوعبیده از گرد راه برسید خبر خالد را گرفت و گرفتاری عزرائیل را بدست او بدانست راه نزديك كرد و خواست حشمت خالد را از اسب پیاده شود خالد او را سوگند داد و هم چنانش سواره او را ترحیب و ترجیب کرد ابو عبیده چون گفت چون کتاب ابو بکر را قرائت کردم و امارت ترا بر تمامت لشکر بدانستم عظیم شاد شدم خالد گفت زینهار که بی مشورت تو هیچ مهمی را کفایت نکنم پس هر دو تن از مصاف گاه باز شدند و بدیر خالد نزول کردند و آن شب را بپای بردند.
ص: 350
صبح گاه دیگر داماد هرقل که او را توما خواندند ساخته جنگ شد و لشکر روم را بصف کرد از این سوی خالد و ابو عبیده بمیدان آمدند و رده بر کشیدند توما از گرفتاری کلوص و عزرائیل دانسته بود که هیچ کس نتواند یک تنه حمله خالد را حمل داد، لاجرم حکم داد تا سپاه روم هم گروه حمله کردند و از این طرف مسلمانان هم دست و هم داستان بجنگ در آمدند، سپاه در سپاه افتاد و جهان از گرد چون شب تار سیاه شد تیغ و تیر بر یک دیگر بگشادند و رزمی صعب دادند.
زمانی دیر بر نگذشت که توانائی از لشکر روم برفت و روی بر تافتند و هزیمت کنان بشتافتند و مسلمان چون شیر گرسنه از دنبال می تاختند و مرد و مرکب بخاک می انداختند چون بدروازۀ دمشق رسیدند رومیان یک دیگر را کوس زنان (1) بدرون شهر می گریختند حارسان برج و باره و نگاهبانان دروازه از بیم آن که لشکر اسلام بشهر در آید از آن پیش که بتمامت لشکر روم بدرون شوند در بیستند و جماعتی کثیر بیرون دروازه ماندند و مسلمانان بعضی را اسیر و بعضی را دست خوش شمشیر ساختند.
آن گاه خالد چنین رای زد که خویشتن در باب شرقی فرود شود و ابو عبیده را در باب الجابیه باز دارد تا شهر را نیکو حصار دهند و این وقت سی و هفت هزار و پانصد تن لشکر از مردم حجاز و یمن و حضر موت و ساحل عمان و طایف و قبایل لخم و جذام از مسلمانان در ظاهر دمشق حاضر بودند و بیش تر خاصه مردم یمن زنان و فرزندان را نیز با خود داشتند، این هنگام يك نیمه را در باب شرقی با خود نگاه داشت و نیمی را در باب الجابیه با ابو عبیده گذاشت و آن گاه که باب شرقی را لشکر گاه کرد بفرمود تاکلوص و عزرائیل را بدرگاه آوردند و برای شان اسلام را عرضه داشت چون ابا نمودند فرمان داد تا ضرار بن الازور گردن عزرائیل را بزد و رافع بن عمیر سر کلوص را از تن بر داشت.
مردم دمشق چون این بشنیدند خوف کردند و نامه بحضرت هرقل نگاشتند و او را از قتل این هر دو سردار و گرفتاری خود را در تنگنای حصار آگهی
ص: 351
فرستادند و گفتند اگر این بلد را خواهی مدد فرست و اگر نه به لشکر عرب تسلیم فرمای و نامه را بمردی راه بر سپردند و او را نیمه شب از فراز باره بزیر کردند تا از شعب جبال راه و بی راه را در نوشته با نطاکیه در آمد و اجازت بار یافته نامه بنزديك هرقل نهاد، پادشاه روم چون آن نامه بخواند از دست بیفکند و سخت بگریست و گفت ای جماعت من روز نخست شما را آگهی دادم که این قوم مملکت ما فرو گیرند و این پادشاهی بر من تباه کنند سخن مرا بهذیان گرفتید و آهنگ قتل من کردید اکنون این عرب از قحط و جدب گریخته و اکل ذرّت و شعیر را گذاشته طریق مملکت ما بر داشتند و در این اراضی پر نعمت با زن و فرزند فرود آمدند چندان که توانند پشت بدین نعمت مهنا نکنند و روی بقحط و غلا نگذارند اگر بر من عار نبود بلاد شام را می گذاشتم و طریق قسطنطینیه بر می داشتم آن گاه با سپاهی در خور جنگ ایشان بیرون می تاختم و نبرد می ساختم.
گفتند ای پادشاه بزرگان سپاه و قواد درگاه را چه رسیده است که بدفع عرب فرمان نمی دهی اینك وردان صاحب حمص را که در کار حرب و ضرب مجرب است بمبارزت عرب بگمار! تا با ایشان کار زار کند چه در مقاتلت فرس فروسیت او را دیدی و دانستی هرقل سخن ایشان را پسنده داشت و فرمان کرد تا وردان را حاضر ساختند و او را با دوازده تن از ابطال رجال بیرون فرستاد و فرمان کرد چون بارض بعلبك در آمدی سران سپاه را در اجنادین آگاهی فرست که در اراضی بیضا و جبال سواد لشکر ها پراکنده کنند و هر کس از مردم عمرو بن العاص را بدست آرند زنده نگذارند .
وردان گفت چنان کنم و باز نشوم الا آن که سر خالد را در این حضرت بخاك افکنم و ارض حجاز را خراب کنم و زمین مدینه را بر آب نهم هرقل گفت اگر بدین گونه تقدیم خدمت کردی بپاداش آن ولایت عهد خویش را با تو خواهم گذاشت و او را صلیبی عطا کرد که چهار یاقوت گران بها در اطراف منصوب داشت و فرمود چون با عرب دیدار کردی این صلیب را از پیش روی بدار تا
ص: 352
ظفرمند باشی.
پس وردان از نزد هرقل نخست بکنیسه آمد تا قسّسیان او را بخور کردند و بآب معمودیه مغمور ساختند آن گاه راه بر گرفت و لشکر اجنادین را از حکم پادشاه آگاه کرد و در خاطر نهاد که پوشیده طی طریق کند و مغافصة بر عرب شبیخون اندازد و نیم شب از راه سلمیّه و وادی الحیات طی مسافت نمود از پس آن که بیست شبان روز سپاه عرب دمشق را حصار همی داد ناوی بن مرماة خبر رسیدن وردان و سپاه روم را بلشکر گاه آورد.
خالد چون این بشنید بباب الجابیه آمد و با ابو عبيده گفت اينك لشكر روم می رسد اگر صواب دانی هم گروه بجانب اجنادین کوچ دهیم، و با لشکری که در آن جا انجمن شده کار یک سره کنیم، ابو عبیده گفت این رای بصواب نیست چه اگر ما از این جا کوچ دهیم مردم دمشق قوی حال شوند خالد گفت سخن از در حصافت عقل راندی و تصمیم عزم داد تا بقهر و غلبه شهر دمشق را بگشاید و بر نشسته بباب شرقی آمد و این شعر بگفت :
و من مبلغ عنى عتيقاً باننا *** نلاقى لجيش الروم مع من يشينها
أبى اللّه الاّ ان تدمر نُدمّر جمعهم *** و اروی سناني من دماهم عيونها
فكم من قتيل سوف نلقى مجدلا *** و ذات قرين سوف يبكي قرينها
و لشکر را فرمان کرد تا هم گروه یورش بردند و کار بر مردم حصار سخت کردند اهل دمشق چون نگریستند که از جانب هرقل مدد نمی رسد و هر ساعت شدت صولت عرب افزون می شود سخت بترسیدند و جاثلیق را بنزديك خالد رسول فرستادند و ند و پیام دادند که هزار اوقیه از سیم ناب و پانصد اوقیه از زر خالص و صد جامه دیباج انفاذ درگاه داریم تا ما را بگذاری و بگذری.
خالد گفت من از این جا کوچ ندهم الا آن که مسلمانی گیرید یا جزیت بر ذمت نهید سه دیگر فیصل کار با شمشیر آب دار است، جاثلیق باز شد و سخن خالد باز گفت این وقت مسلمانان نگریستند که مردم دمشق بر فراز باره دست زنان و
ص: 353
پای کوبان بسوی جبل اشاره کنند خالد بجانب جبل نگریست و گردی قیرگون دیدار کرد و دانست که لشکری از جانب هرقل در می رسد فرمان کرد تا لشکر بر نشستند و سلاح جنگ بر تن راست کردند و خود بنزديك ابو عبيده تاخت و گفت اگر گوئی با تمامت سپاه ایشان را پذیره جنگ شویم، ابو عبیده گفت: این رای بصواب نیست اگر ما آهنگ ایشان کنیم و بتمامت کوچ دهیم شبان گاه مردم دمشق بیرون تازند و لشکر گاه ما را فرو گیرند بهتر آنست که مردی کار دیده با فوجی چند از لشکریان بسوی ایشان گسیل سازی تا آن جماعت را دیدار کند و بشرط توانائی کار زار کند و اگر نه خبر باز فرستد تا او را مدد فرستیم .
خالد رای او را بستود و ضرار بن الازور را بفرمود ترا بسوی این جماعت مسارعت باید کرد اگر نیروی مقاتلت داری مبارزت فرماي و اگر نه خبر باز فرست و پنج هزار تن از ابطال رجال را ملازمت خدمت او فرمود پس ضرار بر نشست و تاباب لاهيا (1) با لشکر براند و از آن جا از دور و نزديك بر سپاه روم مطلع شد و دانست که جیشی عظیم و شاکی السلاح می باشند چنان که از شعشعه دروع (2) و قواضب و رماح دیده نظارگان را در می ربودند.
بعضی از مسلمانان گفتند ای ضرار ما را با این قوم قوت کار زار نیست صواب آنست که باز شویم و خبر باز دهیم، ضرار گفت: سوگند با خدای که باز نشوم چه خداوند می فرماید ﴿ و لايولّوهم الادبار﴾ رافع بن عميرة الطائی گفت ای قوم ما بسیار وقت با عدد يسير بر جمع كثير غلبه جستیم شما دل بر صبر بندید تا نصرت یابید و همان گوئید که أصحاب طالوت هنگام لقای جالوت گفتند : « ربنا أفرغ علينا صبراً و ثبت أقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين».
مردم چون این بشنیدند دل بر جنگ نهادند و گفتند ما سرای آخرت را بر دنیا اختیار کردیم و ساخته کار زار شدیم پس ضرار در بیت لاهیا لشکر را بکمین باز داشت تا آن گاه که لشکر روم نزديك شد ناگاه چون شیر دمنده از کمین بیرون جست
ص: 354
و بجای درع و جوشن یک پیرهن بر تن داشت و بی توانی اسب بجهاند و با نیزه حمله افکند و مردی را که از پیش روی سپاه حمل علم می داد با نیزه بزد چنان که از اسب نگون شد و صلیب از کفش بیک سوی افتاد و از آن جا صاعقه کردار میسره بتاخت و تنی را از پشت زین در انداخت.
آن گاه وردان را در قلب لشکر نگریست که یواقیت صلیب بر فراز سرش می درخشید و آن علم را مرد دلاوری از پیش روی وردان افراخته می داشت، ضرار قصد او کرد چون برق خاطف صف بر درید و برسید و سنان نیزه به پهلوی علم دار در برد و چون نیزه بکشید امعای او با نیزه در آمد، وردان از کردار ضرار مرگ را همی دیدار کرد ناچار روی بر تافت چند تن از مسلمانان پیاده شدند تا صلیب را مأخوذ دارند ضرار گفت هان ای جماعت من از قفای این کلب می روم شما این صلیب را بدارید لکن طمع در آن مبندید که خداوند آن منم.
وردان چون این سخن بشنید عطف عنان کرد ، گفتند بکجا می شوی گفت تا با این شیطان حرب کنم که مرا با کلب نسبت کرد، ضرار چون این بدید بانگ بر لشکر زد تا هم گروه جنگ در دهند و چیره دستی را بدشمن نگذارند و این شعر همی قرائت کرد:
الموت حقَّ اينما منه المفرّ *** و الخلد حقُّ و هي خير مستقر
از دو جانب حرب بر پای ایستاد و سوار در سوار افتاد و ضرار چپ براست همی زد و یمین بر شمال همی کوفت جمعی کثیر را با شمشیر در گذرانید ناگاه حمران بن وردان خدنگی بجانب او گشاد داد چنان که بازوی ایسر او را جراحتی کرد ضرار بدان ننگریست و مانند پلنگ زخم خورده بسوی حمران تاختن برد حمران مرگ را نگریست که دهان باز کرده می آید روی بر تافت مگر از پیش بدر رود ضرار برسید و سنان نیزه را بر پشت او فرو داد چنان که از سینه اش سر بدر برد پس قوت کرد تا نیزه را باز کشد سنان نیزه در تن حمران بماند و نیزه بی سنان بر آمد مردم روم از یک سوی پسر وردان را کشته دیدند و از دیگر جانب رمح ضرار
ص: 355
را بی سنان نگریستند، بر گرد او پره زدند و بر ضرار دلیر شدند و او را اسیر گرفتند.
مسلمانان چون این بدیدند دل شکسته شدند و بیم بود که هزیمت شوند رافع بن عمیره فریاد بر داشت که: ای لشکر اسلام الصبر الصبر! اگر سردار سپاه شما کشته شد یا اسیر گشت فانَّ اللّه حىُّ لايموت . خداوند زنده و جاوید است و نگران شماست بگرائید و بپائید تا نصرت یابید لشکر جنبش کردند و کوشش نمودند.
از آن سوی خبر بخالد بردند که ضرار را اسیر گرفتند. این سخن بر خالد ثقیل افیاد ابو عبیده را پیام داد که چه می بینی؟ گفت صواب آنست که باب شرقی را از ابطال بگذاری و خود آهنگ جنگ کنی خالد گفت من بر جان خویشتن ترسناك نيستم و ميسرة بن مسروق عبیسی را با هزار و پانصد تن مرد جنگی در باب شرقی بگذاشت و چون دیو دیوانه با لشکر تاختن کرد و این شعر بگفت.
اليوم يوم فاز فيه من صدق *** لا يرهب الموت اذا الموت طرق
لاروينّ الرمح من دم الحدق *** لاهتكن البيض هتكأو الدرق
و از گرد راه بر لشکر روم حمله گران افکند، ناگاه فارسی (1) را نگریست که بر اسب کمیت نشسته و نیزۀ دراز بدست کرده و تن را بسلب سیاه پوشیده و دستاری حمراء بر میان بسته و از تمامت اعضای او جز چشم هایش دیدار نبود و مانند برق جهنده از پیش روی مسلمانان نبرد می ساخت و کس او را نمی شناخت خالد گفت این سوار کیست که شگفت جنگ جوی و دلیر است ؟
و از آن سوی رافع بن عمیره نگریست که سواری چون شرارۀ نار خویشتن را بر سپاه روم زد چند تن را بکشت و صف بردرید و در میان لشکر روم لختی نا پدید گشت و چون دیدار شد تمامت جامه او از بس مرد کشته بود بخون آغشته
ص: 356
بود، رافع با خود اندیشید که این حمله جز از خالد نتواند بود، ناگاه خالد را نگریست که از دیگر سوی رزم همی دهد گفت یا خالد این سوار کیست که از پیش روی لشکر کار زار کند و جان خویش را در جهاد بچیزی نشمارد ؟ خالد گفت من نیز در این اندیشه ام و شجاعت او مرا بعجب می آورد.
بالجمله خالد با سپاه حمله افکندند و رزمی صعب دادند و آن سوار را همه جا دیدار همی کردند که صاعقه کردار بر یمین و شمال می تاخت و مرد و مرکب بخاک می انداخت، خالد با او راه نزديك كرد و گفت هان ای سوار کیستی و از کجائی پاسخ باز نداد مسلمانان گفتند اينك امیر لشکر از تو پرسش می کند نقاب بر گیر تا تو را بدانیم و حشمت تو را نیکو بداریم جوابی نشنیدند خالد پیش شد و گفت ای سوار تا چند خویش را پوشیده می داری روی بگشای تا ترا بدانم این وقت بسخن آمد و گفت مرا شرم آمد که خود را شناخته دارم چه زنی دل سوخته ام همانا خوله دختر از ورم چون برادرم ضرار را اسیر دیدم بی هشانه بجنگ در آمدم باشد که بدو دست یابم خالد بگریست و گفت اينك با تمامت لشكر حمله افکنم تا برادرت را از قید اسر برهانم خوله گفت من هم چنان از پیش روی لشکر رزم خواهم داد.
دیگر باره خالد اسب بر انگیخت و رافع بن عمیره کرّی منکر بکرد و مسلمانان پراکنده شدند و هر کس با مردی هم آورد گشت خوله در میان چون شعله جوّاله (1) گرد بر می آمد و از یمین و شمال قتال می داد، و این مقال تذکره می کرد :
این ضرار لا اراه يومى *** ولا يراه معشری و قومی
یا واحدي و يا اخى ابن امی *** کدرت عیشی و ازلت نومی (2)
اين شعر همی گفت و همی گریست و کس نشان ضرار ندانست چون روز به نیمه رسید هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و باز جای شدند این وقت از
ص: 357
هر کس نشان برادر گرفت خبری نداشت چون مأیوس شد بهای های گریستن آغاز کرد .
و قالت يا بنام امّ ليت شعرى أفي الجبال أو ثقوك ؟ أم بالحديد قيّدوك ؟ ليت شعرى أفي البئر طرحوك أم بدم عاتك خضبوك ؟ ليت شعرى أبا لسّنان طعنوك ؟ أمّ بالحسام ذبحوك ؟ ليت اختك لك الفداء من يد الاعداء اترانى أراك بعدها أبداً تركت اختك في نار لا يخمد لهبها ، فان لحقت بأبيك العام فبلغ المصطفى منّى السلام .
گفت ای برادر کاش دانستم آیا ترا در کوه سار ها بستند یا به بند آهن خستند کاش دانستم ترا بچاه افکندند یا بخون خضاب کردند آیا با نیزه ات پهلو دریدند یا با تیغ سر بریدند کاش خواهر تو را فدا شدی و تو بسلامت رها شدی همانا خواهرت را در آتش نشاندی که هرگز شعله آن ننشیند اگر بدان سرای برسیدی رسول خدای را از من سلام برسانی. خالد از سخنان او گریان گشت و قصد کرد که دیگر باره بتازد و حمله آغازد .
این وقت جماعتی را از لشکر روم نگریست که از لشکر گاه خود بيك سوى شده اند با مردم خویش بسوی ایشان حمله برد چون راه نزديك كرد آن جماعت سلاح جنگ بریختند و زینهار خواستند خالد گفت چه کسید گفتند از لشکر وردان ما را مکشوف افتاد که با تو قوت مقاتلت نداریم خواستاریم که با ما کار بمصالحت کنی چنان که با دیگر شهر ها کردی و کردار ما را. که از صنادید حمص هستیم مردم آن بلد استوار گیرند و همه ساله آن خراج که نام بردار کنی از گردن فرو گذارند .
خالد گفت اکنون بباشید تا من شهر حمص را بگشایم آن گاه با شما طریق مصالحت سپارم و فرمان کرد تا ایشان را بند بر نهادند و باز داشتند و از آن پس از ضرار پرسش کرد که خاتمت کار او بکجا پیوست؟ گفتند وردان او را با صد سوار گسیل حمص داشت تا از آن جا بنزديك هرقل برند، خالد شاد شد و رافع بن
ص: 358
عمیره را پیش خواند و جماعتی را ملازم رکاب او داشت و گفت تو در این بیابان از راه و بی راه آگاهی رکضتی کن باشد که ضرار را از قید اسر برهانی، خوله پیش شد و گفت ای امیر رخصت فرمای تا من نیز با رافع تاختن کنم، خالد با رافع گفت شجاعت خوله را دیدی و دانستی جانب او را نگران باش پس رافع راه بر گرفت و بشتاب صبا و سحاب طی مسافت کرده در وادی الحیات فرود شد و اثری از سپاه دشمن نیافت دانست که هنوز بدان اراضی نیامده اند پس با مردم خویش کمینی بگرفت ناگاه از دور غباری دیدار شد و سواران روم نزديك شدند ضرار در میان ایشان بر استری سوار بود و این شعر قرائت می کرد:
الا مبلغا قومی و خولة انني *** اسير رهين موثق اليد بالقدّ
و حولى علوج الروم من كل جانب *** يرومون ايصالى الى قبضة الضد
فيا قلب مت حزناً و غمّا و حسرة *** و یا عبرتی جودی بفیض علی خدی
تری هل ارى اهلى و خولة مرة *** اجدد ما كنا عليه من العهد
رافع بن عمیره از مکمن خویش بیرون جست و خوله فریاد برداشت که « لقد اجاب اللّه دعاك و قبل سرك و نجواكها انا اختك خولة» و حمله افكند رافع و دیگر مسلمانان تکبیر گفتند و با شمشیر های آخته برای شان تاختند و از مسلمانان هر کس هم آورد خویش را بکشت و اسب و سلاح او را گرفت ضرار رها شد و بر نشست و این شعر بگفت :
يا رب حمداً اذ احبت دعوتی *** فرجت همی و ازلت کربتی
اعطيتني المامول فوق منيتي *** جمعتنى يا رب مع احبّتى
بالجمله مردم روم هر کس از قتل برسته بود بجست و از آن سوی بعد از بیرون شدن رافع بن عمیره خالد با لشکر روم حمله افکند و رزمی صعب داد چنان که نیروی مقاومت از رومیان برفت وردان پشت با جنگ داد و لشکر او هزیمت شدند مسلمانان از قفای ایشان بتاختند و بسیار کس بکشتند و اسیر گرفتند بدین گونه مسارعت می کردند و مبارزت می نمودند چندان که بوادی الحیات در آمدند و رافع
ص: 359
بن عمیره را دیدار کردند گاهی که لشکر روم را شکسته بود و با ضرار مراجعت می فرمود خالد شاد شد و او را ترجیب و ترحیب گفت و از آن جا باز لشکرگاه شدند و ابو عبیده را مژده آوردند این وقت مردم دمشق سخت آشفته خاطر شدند و خبر بسوی هرقل متواتر کردند هرقل بجانب وردان بدین گونه کتاب کرد .
أمّا بعد فقد بلغنى ان العرب الجياع الأكباد العراة الاجساد قد هزموك و قتلوا ولدك فلا رحمهُ المسيح ولا رحمك و لولا اعلم انّك فارس الحرب و صنديد الطعن و الضرب و انّ النصر ليس إليك لكان يحل عليك سخطى و الان فقد مضى ما مضى و قد جهزت إلى اجنادين تسعين الفاً و قدامرّتك عليهم فسر نحوهم و انصر أهل دمشق و نفّذ بعض اصحابك إلى من بفلسطين من العرب و ليحل بينهم و بين أصحابهم و انصر دينك.
معنی این سخنان بپارسی چنانست که هرقل وردان را نامه کرد که بمن رسید که عرب های گرسنه برهنه تو را هزیمت کردند و پسرت را بقتل آوردند اگر نه این بود که تو مردی دلاوری و در این هزیمت جنایتی بر تو نیست چه نصرت با خداوند است ترا کیفر می کردم اکنون گذشت آن چه گذشت ، نود هزار مرد جنگی با جنادین فرستاده ام تو را بر این جمله امارت دادم بجانب ایشان سرعت کن و مردم دمشق را نصرت فرمای و جماعتی از لشکر خویش را بجانب فلسطین فرست تا در میان سپاه عمرو بن العاص و لشكر خالد حایلی باشد و نگذارد پشتوان یک دیگر باشند.
مع القصة چون نامه هرقل بوردان رسید بی توانی طی مسافت کرده بأجنادین آمد لشکر روم او را پذیره شدند و بر قتل پسرش افسوس خوردند و تسلیت گفتند و تصمیم رزم عرب را هم دست و هم داستان شدند اما از آن سوی شرحبیل بن حسنه از ارض بصری عباد بن سعد الجرمی را بسوی خالد بتاخت و او را از لشکر اجنادین و آهنگ ایشان آگاه ساخت خالد چون این بدانست با ابو عبیده سخن بشوری کرد و تدبیر این جنگ جست ابو عبیده گفت صواب آنست که لشکر های ما که در این بلاد پراکنده اند حاضر کنیم و هم گروه پذیره جنگ شویم خالد این سخن را پسنده داشت و نخستين بعمرو بن العاص نامه کرد:
ص: 360
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اخوانُك المسلمون قدعولوا على المسير الى اجنادين فانَّ هناك جمعاً من الرُّوم تسعين الفاً وهم يريدون المسير الينا و يريدون ليطفئوا نور اللّه بافواههم و اللّه متمُّ نوره ، الاية
فاذا وصل اليك كتابى هذا فاقدم إلينا بمن معك إلى اجنادين فانّك تجدُنا هناك انشاء اللّه، و السلام عليك و على من معك من المسلمين و رحمة اللّه و بركاته.
یعنی برادران تو آهنگ اجنادین دارند چه نود هزار تن لشکر رومی در آن جا ساخته جنگ مسلمانانند چون این نامه بخوانی بی توانی طریق اجنادین پیش گیر که ما را در آن جا دیدار خواهی کرد، و از این نشان نامه یکی بشرحبيل بن حسنه بارض بصری و دیگر بمعاذ بن جبل در ارض حوران و دیگر بیزید بن ابو سفیان در ارض بلقا و دیگر بنعمان بن مقرن در ارض تدمر وایکه نگاشت و بدست سفرای باد پای روان داشت و فرمان کرد تا لشکر ساختۀ جنگ شدند و راه بر گرفتند و علم عقاب را پیش داشتند.
این وقت خالد با ابو عبیده گفت تو هم چنان از پیش روى لشكر با مقدّمة الجيش کوچ میده و من از دنبال با زنان و اطفال و مواشی و اغنام در ساقه می رانم ابو عبیده گفت نیکو آنست که تو بر مقدمه روی و من بر ساقه باشم، خالد سخن او را بپذیرفت و با لشکریان گفت اينك با لشكری عظیم از مردم روم کار بمقاتلت باید کرد و خداوند ما را وعده نصرت داده اگر بر طریق مصابرت پویید ظفر جویید این بگفت و با مقدمه راه بر گرفت و ابو عبیده با هزار سوار در ساقه لشکر رهسپار گشت، مردم دمشق چون نگریستند که لشکر عرب بسیج راه کرد گمان کردند که از هول و هرب بهزیمت می روند تصمیم عزم دادند که از دنبال ایشان بتازند و جنگ آغازند.
دانایان سپاه گفتند بباشید و بدانید اگر طریق بعلبك گرفتند بی گمان برای فتح حمص می روند و اگر براه مرج راهط (1) شدند همانا از لشکر هرقل بيمناك شده اند
ص: 361
و بسوی حجاز در تک و تاز آمده اند. در شهر دمشق بطریقی عظیم بود که بولص نام داشت و مانند او کمان دار در تمامت روم نبود و در خانه خویش درختی عظیم داشت که هر گاه کمان بزه کردی و بدان درخت خدنگی بگشادی خدنگش تا پر در درخت غرق شدی و گفتی هر کرا در شجاعت با من هوای همانند یست بگو تا از این گونه خدنگ بگشاید، این وقت مردم دمشق نزد وی آمدند و گفتند چه آسوده نشستۀ اينك لشکر عرب پشت دادند و روی بحجاز نهادند ، اگر در نزد هرقل مکانتی خواهی و بر مردم دمشق حکومت طلبی از قفای ایشان تاختنی کن و مبارزتی فرمای .
بولص گفت مرا در نبرد عرب هول و هرب نیست شما را مرد قتال و جدال ندانم گفتند بحق مسیح و کتاب انجیل اگر تو قاید ما باشی هرگز دست از مبارزت باز نداریم و طریق عزیمت نگیریم و با تو پیمان استوار می کنیم که هر کس سر از جنگ بر تابد سر از تن او بر گیری :
بولص چون بنیان کار بدین گونه استوار یافت رزم را تصمیم عزم داد و بسرای خویش آمده سلاح جنگ بر تن راست کرد ضجيع او گفت بکجا می شوی؟ گفت بجنگ عرب تا بپاداش آن فرمان گذار دمشق باشم گفت ملازمت خانه از بهر تو سزاوار تر است چه ترا قوت این مقاتلت نیست زیرا که دوش خوابی هولناك دیدم و بیچارگی تو را نظاره کردم، بولص بر روی زن لطمه بزد و گفت چندان از عرب بترسیدی که هول و هیبت ایشان را در خواب دیدار می کنی زود باشد که امیر عرب را از بهر تو خادم آرم و لشکر او را راعی شتران و خنزیران سازم زن گفت من شرط نصیحت بپای بردم دیگر تو دانی .
بالجمله بولص با شش هزار سوار و ده هزار پیاده از شهر بیرون شد و از قفای لشکر عرب شتاب گرفت ابو عبیده با زنان و اغنام بر ساقه لشکر می رفت ناگاه غباری عظیم از دنبال بدید دانست که لشکر دمشق در می رسند، بفرمود تا زنان و اطفال را بیک جای انجمن کردند و مسلمانان ساخته جنگ شدند هنوز این کار بپای نرفته که لشکر روم چون سیل بنیان کن از راه برسید و از گرد راه بولص بر ابو عبیده حمله
ص: 362
کرد و از جانب دیگر برادر بولص که پطرس نام داشت آهنگ زنان کرد و نیمی از زنان و اطفال را جدا کرده بدستیاری پیادگان لشکر که ملازم رکاب او بودند بجانب دمشق و تا ظاهر بلد براند و بانتظار برادر بنشست.
اما بولص با ابو عبیده گرد بر می آمد و یک دیگر را با تیغ و تیر می خستند و نبرد می جستند و شش هزار سوار که ملازم او بودند با مسلمانان قتال می کردند سهل بن صباح که بر اسبی باد پای سوار بود چون این بدید دانست که ابو عبیده را قوت مقاتلت با بولص نیست مهمیز بزد و عنان فرو گذاشت و چون راه بخالد نزديك کرد فریاد بر داشت خالد عنان بر تافت و گفت «ما ورائك يابن صباح» چه افتاد ترا؟ گفت لشکر روم برسیدند و نیمی از نسوان را اسیر گرفتند و اينك ابو عبیده با مرگ دست بگریبانست.
خالد گفت انا للّه و انا الیه راجعون پس بی توانی رافع بن عمیره را با هزار سوار تاختن فرمود و عبد الرحمن بن ابی بکر را از قفای او با هزار سوار بتاخت و قیس بن هبیره را با هزار سوار دیگر مسارعت داد و خود با بقیت لشکر راه بر گرفت هنوز ابو عبیده با بولص کار زار می دادند که سپاه مسلمین از راه برسید و حرب بر پای ایستاد از میانه ضرار بن الازور چون برق خاطف در رسید آهنگ بولص کرد بولص چون مبارزت او را با کلوص و عزرائیل نگریسته بود دانست که مرد میدان او نیست ابو عبیده را گفت مرا با تو طریق مبارزت بپای نرفته بفرمای این شیطان از من کناره گیرد و جنگ ما را نظاره باشد.
ضرار این سخن بشنید گفت بدرست من شیطانم اگر عنان از تو بگردانم و با نیزه آهنگ او کرد بولص بی توانی عنان بر تافت باشد که از پیش بدر شود ضرار گفت از چنگ شیطان بکجا توانی گریخت و اسب بر جهاند ناگاه بولص نگریست که ضرار با تیغ کشیده بر سر او حاضر است فریاد بر داشت که ای بدوی اگر زنان و فرزندان و اسیران خود را بسلامت خواهی مرا بسلامت باز دار! ضرار چون این بشنید او را اسیر گرفت و در این واقعه از سواران دمشق افزون از صد تن بسلامت نجست
ص: 363
دیگر کشته و خسته و بسته بودند.
این وقت ضرار فحص حال اسرای نسوان کرد معلوم داشت که خواهرش خوله در میان زنان اسیر گشته است سخت آشفته شد خالد گفت بیم مکن که جماعتی از بزرگان دمشق در دست ما اسیرند نتوانند زنان ما را بدارند و ما از طلب ایشان دست باز نداریم و ابو عبیده را فرمود تا با تمامت لشکر نرم نرم کوچ دهد و خود با هزار سوار در طلب نسوان بسوی دمشق طریق مراجعت گرفت و از ارض شحورا که مصاف گاه بود راه نهر رستاق که پطرس انتظار برادر می برد پیش داشت رافع بن عمیره و ميسرة بن مسروق عبسی و ضرار بن الازور از پیش روی لشکر می رفتند و ضرار این اشعار تذکره می کرد:
يا رب فرّج ما ترى من كربتي *** ولا تدعنى راجعاً بحسرتی
حتی اری بناظری احبّتی *** ذاك مناى ثم ذاك بغيتي
لئن لحقت القوم و هو منیتی *** بيضت وجهى مع سواد لمتى
خالد از سخن او بخندید و در طی مسافت مسارعت کرد اما از آن سوی پطرس برادر بولص در میان نسوان عرب نظاره کرد هیچ کس را در صباحت منظر و طراوت رخسار مانند خوله نیافت گفت این اسیر خاص من است کسی در او طمع نه بندد و هر يك از لشکر روم زنی از عرب را از بهر خود اختیار می کردند و انتظار بولص می سپردند اما زنان عرب گروهی از قبایل حمیر و جماعتی از عمالقه و تبابعه یمن بودند چون شب تاريك شد خوله با دختران حمیر و زنان تبابعه گفت شما رضا می دهید که کافران بر شما در آیند و شما را در کنار گیرند؟ من مرگ را از این زندگانی بهتر دانم آیا شجاعت شما را چه رسیده است غفیره دختر غفار حمیری گفت ای دختر از ور ما چه توانیم کرد کار با تیر و کمان و سیف و سنان توان جست ما را که سلاح جنگ نیست چگونه آهنگ کنیم خوله گفت با عمود بيوت و اوتاد (1) خیام مقاتلت کنیم اگر خداوند بخواهد نصرت دهد و اگر نه در این مقاتلت جان بدهیم و از سر زنش زنان
ص: 364
عرب برهیم جماعت نسوان بدین سخن هم داستان شدند پس خوله بنت ازور عمودی بر گردن نهاد و از پیش بشد و از قفای او غفیره دختر غفار و امّ ابان دختر عتبه و سلمی دختر ذراع بن عروه و لبنی دختر سوّار و مزعه بنت عملوق الحمیریه و سلمی دختر نعمان و دیگر زنان هم گروه بودند خوله گفت ای زنان مردی کنید و از یک دیگر دست باز ندارید و دو گروه نشوید این بگفت و حمله کرد و عمود خویش را بر سر مردی فرود آورد چنان که مغزش پراکنده فرو ریخت این خبر به پطرس دادند نزديك شد و گفت هان ای زنان این چه نا هنجاریست غفیره گفت ما شعار عار بر تن نخواهیم کرد و سر زنش زنان عرب را هموار نخواهیم داشت آن کس که با ما نزديك آید سرش را با عمود نرم بکوبیم و تنش را خورد دام و دد سازیم .
پطرس بخندید و مردم خویش را گفت با این زنان مدارا کنید و تیغ برای شان می ازید پس مردم پراکنده شدند و هر کس برای شان طمعی بست جان بر سر طلب نهاد در خبر است که در آن شب سی تن مرد دلاور بدست زنان کشته شد صبح گاه پطرس را از کردار ایشان خشم آمد با گروهی از لشکر نزد ایشان آمد چشمش بر خوله افتاد زنی را نگریست که چون شیر شرزه می خروشد و می گوید ما دختران تبّع و آل حمیریم (1) و فرق دشمنان عنود را بضرب عمود می پراکنیم پطرس بر عارضین او نگاه کرد بیغاره آفتاب و ماه (2) دید بر وی بشیفت و پیش شد و گفت ای دوشیزه عربیه دست از این کردار نا بهنجار باز دار! و خویشتن را بدهان اژدها مسیار مرا بپذیر تا مولای تو باشم همانا در نزد هرقل مکانتی بسزا دارم و از بهر من ضياع و عقار فراوان است این جمله را با تو سپارم.
خوله گفت « یا بن الكفرة اللئام» سوگند با خدای که ترا بشبانی شتران و گوسفندان خویش نپذیرم. این کی شود که ترا کف و خویش گیرم؟ اگر بر تو دست یابم سر ترا با این عمود بپرانم! پطرس در خشم شد و لشکریان را گفت
ص: 365
عاری از این بزرگ تر نتواند بود که زنان عرب بر ما غلبه جویند تیغ بکشید و این گروه را بتمامت بکشید! مردان حمله کردند و زنان پای مصابرت فشردند.
در این هنگام از قضا خالد بن الوليد با لشكر در می رسید از دور بریق سنان و سیف در میان گرد و غبار نگریست گفت این چیست؟ رافع بن عمیره اسب بر جهاند و خبر مقاتلت نسوان با رومیان باز آورد خالد گفت از بنات عمالقه و اولاد تبابعه (1) جلادت بعید نیست ضرار چون این بشنید خواست يك تنة تاختن کند خالد گفت شتاب زده مباش و مردم خویش را بصف کرد و عنان فرو گذاشت، هنگامی که نایره حرب در میان زنان و لشکر روم مشتعل بود خالد از راه برسید ناگاه خوله را چشم بر رایات مسلمین افتاد فریاد برداشت که ای زنان مردانه بکوشید که فرج برسید .
از آن سوی چون پطرس سپاه مسلمین را دیدار کرد عظیم خوفناک شد و زنان را ندا در داد که مرا بر شما رقت و رحمت آمد شما خواهران و مادران مائید و عطف عنان کرد تا با مسلمانان نبرد آزماید از پیش روی دو سوار نگریست که مانند دو شیر گرسنه بکردار سیل عرم در می رسند و آن خالد و ضرار بود و ضرار از سلاح جنگ عریان و بر اسب بی بر گستوان (2) جای داشت خوله چون برادر را نگریست بانگ بر داشت یا بن ام بکجا می شوی مرا نصرت ده چنان که ترا نصرت کردم! پطرس گفت اگر چند فراق تو بر من گران بود اکنون آن مهر از دل من بر خاست نزديك برادر خویش شو، خوله گفت من حزمان ترا دوست ندارم و آهنگ او کرد.
و از آن سوی چون ضرار در رسید خوف پطرس بزیادت گشت گفت ای عربی
ص: 366
اينك خواهر تست که من از بهر تو هدیه کردم خداوند بر تو مبارك كناد! ضرار گفت پذیرفتم و پاداش آن را بسنان رمح حوالت کردم خوله پیش شد و قوایم اسب او را با عمود در هم شکست پطرس از اسب نگون گشت ضرار جلدی کرد و از آن پیش که پیکر پطرس بر زمین آید، چنانش با نیزه بزد که نیش سنان از پهلوی دیگر سر بدر کرد خالد چون این بدید گفت : « للّه انت هذه الطعنة لا يخيب طاعنها» (1)
این وقت حرب بر پای ایستاد و سوار در سوار اوفتاد و مرد با مرد هم آورد گشت و زنان با عمود ها بقتال ابطال مبادرت جستند زمانی دیر بر نیامد که سه هزار تن از مردم روم عرضه هلاك و دمار گشت ، در آن جنگ سی تن از ابطال رجال را ضرار با تیغ و خوله سی کس را با عمود بکشت و غفیره دختر غفار نیز چنان نبرد کرد که از کم تر مرد دیده شد بالجمله سپاه روم پشت با جنگ دادند و تا دروازه دمشق عنان باز نکشیدند این وقت مسلمانان از قفای هزیمتیان باز شتافتند و هر چه از اسب و سلاح و غنیمت یافتند بر گرفتند.
خالد گفت دیگر درنگ نباید کرد چه تواند بود که وردان با ابو عبیده دچار شود و کار زار کند، پس در کمال مسارعت طریق مراجعت گرفتند و ضرار سر پطرس بر سنان کرده از پیش روی لشکر همی رفت تا بابو عبیده رسیدند و مژده فتح رسانیدند آن گاه خالد بولص را حاضر ساخت و سر برادرش را نزد او انداخت و گفت اکنون مسلمانی گیر و اگر نه از آن شربت که او نوشید تو را باید چشید بولص گفت من بعد از برادر زندگانی نخواهم خالد بفرمود تا مسيب بن نجية الفزاری سر او را بر گرفت و از آن جا آهنگ اجنادین کرد.
ص: 367
خالد بن ولید بعد از مقاتلت با مردم دمشق کوچ بر کوچ تا اراضی اجنادین برفت، عمرو بن العاص و شرحبیل و معاذ و یزید بن ابی سفیان و دیگر امرای سپاه و سرداران لشکر چنان که رقم شد هر يك با مردم خویش بر حسب کتاب خالد برسیدند و در اجنادین یک دیگر را دیدار کردند و تا آن جا که سپاه روم پدیدار بود بر اندند، از آن سوی چون وردان لشکر عرب را نگریست صفوف خویش را راست کرد و شعشعه تیغ و سنان و لمعان سلاح و دیگر زینت های لشکر را باز نمود و سپاه ایشان را نود هزار مرد جنگی بشمار می رفت ضحاك عذرة السكاسكى گفت سوگند با خدای در بلاد عراق سفر کردم و لشکر کسری و جرامقه را نگران شدم هرگز بدین شکوه و چنین انبوه لشکر ندیده ام .
مع القصه چون روز دیگر آفتاب سر از مشرق بر آورد سپاه روم بر نشستند و باندیشه جنگ لختی راه نزديك كردند از این سوی خالد بر نشست و سپاه خویش را بصف کرد، و از پیش روی لشکر بایستاد و ببانگ بلند این کلمات را قرائت کرد :
اعلموا أنّكم لستم ترون جيشاً للرّوم مثل هذا فان هزمهم اللّه على ايديكم فما يقوم لهم قائمة بعدها أبداً فاصدقوا في الجهاد و انصروا دينكم بالجلاد و ايّاكم ان تولّوا الادبار فيعقبكم بذلك دخول النّار و قربوا المواكب و شدّدوا المضارب، ولا تحملوا حتّى آمركم بالحملة و ايقظوا هممكم .
خلاصه معنی آنست که مانند این لشکر از روم دیدار نخواهید کرد اگر خداوند ایشان را بدست شما هزیمت کند دیگر از روم کس با شما مقاتلت نجوید پس در مقاتلت جلدی کنید و از هزیمت بپرهیزید تا بعذاب دوزخ مأخوذ نشوید اکنون ساخته جنگ
ص: 368
باشید لکن تا من نفرمایم حمله مکنید و از آن سوی وردان بطارقه را انجمن کرد و گفت ای بنی الاصفر اعتماد هرقل جز بر شما نیست اگر در این جنگ هزیمت شوید دیگر روی ظفر نه بینید و عرب بر بلاد شما چیره شود مردان شما را بکشد و زنان را اسیر برد در مبارزت بپائید و هم گروه نبرد آزمائید و استعانت بصليب جوئيد و بيمناك مباشید که سپاه شما سه چندان لشکر عرب است.
این وقت خالد گفت کیست که از سپاه روم ما را خبری آرد؟ ضرار گفت اينك من حاضرم خالد گفت بشرط که بر خویشتن مغرور نشوی و با کس مبارزت نجوئی ضرار اسب بر جهاند و بر لشکر روم مشرف گشت و عِدّت و عُدّت و اعلام و خیام ایشان را نگران شد ، وردان گفت این سوار که از دور پدیدارست جز طلیعۀ عرب نیست کیست که او را مأخوذ داشته بنزديك من آرد، سی سوار از صف بیرون شد و بسوی ضرار تاختن کرد ضرار بسوی لشکر گاه خویش عطف عنان کرد سواران روم چنان دانستند که او بگریخت از دنبال او استعجال کردند، چون نيك از مردم خویش دور افتادند ضرار روی بر تافت و بجنگ در آمد چون شیر نخجیر دیده بخروشید و صاعقه کردار خویشتن را برای شان زد و چند کس در اول حمله بکشت سواران ناچار پشت دادند و ضرار تا نزديك صفوف وردان برفت و هفده تن از آن گروه را بکشت و باز لشکر گاه گشت.
خالد گفت من ترا نگفتم که مبارزت جوئی و حمله افکنی ضرار گفت ای امیر ایشان بطلب من بیرون شدند بیم کردم که مرا بهزیمت پندارند اگر از ملازمت تو نترسیدم بر تمامت آن سپاه حمله افکندم هم اکنون شاد باش که خداوند این قوم را غنیمت ما داشته.
بالجمله خالد لشکر بیار است معاذ بن جبل و سعید بن عامر را در قلب لشكر جای داد و نعمان بن مقرن را بمیمنه و شرحبیل را بمیسره فرستاد و یزید بن ابی سفیان را با چهار هزار سوار در ساقه لشکر باز داشت و فرمان کرد که زنان وصبی ان را حافظ و حارس باش آن گاه روی با زنان کرد و گفت ای دختران عمالقه و تبابعه شما نیكو رزم
ص: 369
دادید و در های بهشت را از بهر خود گشاده داشتید اکنون بدان شجاعت که نمودید قناعت کنید و خویشتن را در مهالك نيفكنيد الا آن که دشمنان بر شما تاختن کنند و حفظ نفس بر شما واجب گردد، این بگفت و از آن جا به پیش روی سپاه شد و لشکر را بصبر و ثبات وصیت کرد و گفت دوش بر دوش به پیوندید و چنان باشید که چون خدنگ ها را رها کنید پندار کنند که این تیر ها از يك كمان گشاد یافته آن گاه با رافع بن عمیره و مسیب بن نجیه و ذو الکلاع الحمیری و ربيعه و عمرو بن العاص و عبد الرحمن ابی بکر و قیس بن هبیره و گروهی از بزرگان لشکر بایستاد .
این وقت از میان سپاه وردان مردی سال خورده بیرون شد و راه با لشکر اسلام نزديك كرد و بآواز بلند گفت سردار سپاه بیرون شود که مرا با او سخنی است خالد او را پذیره کرد بطریق گفت امیر این سپاه تو باشی گفت چند که در طاعت خدا و رسولم من باشم گفت مرا وردان بنزديك تو رسول فرستاد و پیام داد که بر مردم خویش ببخشای و از خون ریزی بپرهیز و بدین چند کرت فتح گونه مغرور مباش که در بلاد ما بهرۀ تو گشت همانا لشکر کسری و جرامقه طمع در این اراضی بستند و از جان برستند اکنون این لشکر از ریگ بیابان و ستاره آسمان افزونست همه صناديد بطارقه و اساقفه اند لختی هوش بازآر و نصیحت گوش کن اگر این پند بپذیری و طریق مراجعت گیری هر يك از لشکر ترا دیناری زر و عمامه زیبا و جامه دیبا عطا کند و ترا صد دینار و ده سلب دهد و ابو بکر را هزار دینار و صد جامه انفاذ دارد.
خالد گفت سوگند با خدای که ما از شما باز نگردیم جز این که از سه کار یکی بپذیرید نخستین مسلمانی گیرید اگر این نکنید جزیت بر خویشتن بندید سه دیگر کار با تیغ آب دار است تا خدای هر کرا خواهد بر کشد و اگر نه بکشد . و این که ما را از کثرت عدد و اعداد مدد بیم دادی خداوند در لشكر ما خوف و هراس نيافريده خاصه وقتی که بزبان پیغمبر خویش ما را وعده نصرت داده و این که ما را بنوید زر و جامه و عطای عمامه می فریبی زود باشد که آن چه شمار است از طریف و تالد بهرۀ ما گردد
ص: 370
و مملکت شما ملك ما شود، بطريق بعد از اصغای این کلمات باز شد و پاسخ خالد باز داد.
وردان گفت همانا این مقاتلت را با کار های پیشین قیاس کرده اند و دل بر جنگ نهاد و پیادگان لشکر را که همه کمان داران بودند از پیش روی سواران بداشت و حکم جنگ داد معاذ بن جبل از قلب لشکر ندا در داد .
قال : معاشر النّاس انّ الجنّة قد رخرفت و النّار قد اغلقت و الملائكة قد اشرفت و الحور قد تزيّنت فابشروا بالحيوة السرمديّة.
گفت ای مردم بهشت آراسته و دوزخ در بسته و فریشتگان بر فراز و حوران با برگ و ساز ! حیات جاودانی را بر جهان فانی اختیار کنید و این آیت از قرآن قرائت کرد .
« إِنّ اللّهَ اشتَري مِنَ المُؤمِنِينَ أَنفُسَهُم وَ أَموالَهُم بِأَنّ لَهُمُ الجَنّةَ»
خداوند بجای آن جان و مال که در جهاد بذل شود بهشت جاودان عطا کند خالد چون کلمات او را شنید گفت ای معاذ دشمنان دو چندان از ما افزونند با ایشان کار بمماطلت می کن و حمله را تسویف می ده باشد که هنگام عصر ما را نصر فرا رسد و اگر کار دیگر گونه شود خصم را مجال استیفای جدال نماند.
بالجمله زمین جنگ بر جانبین تنگ افتاد و کمان داران رومی خدنگ ها بگشادند و گروهی را بکشتند و جماعتی را جراحت کردند هم چنان خالد رخصت مقاتلت نمی فرمود ضرار پیش شد و گفت یا خالد تا چند این درنگ سوگند با خدای اين قوم ما را بجبن و بد دلی نسبت کنند و در جنگ ما جرأت ورزند اجازت کن تا هم گروه حمله افکنیم و اگر نه سواران یک تنه بیرون شوند و رزم آزمایند تا هنگام حمله فرا رسد خالد گفت اي ضرار تو را اجازت کردم تا مبارزتی کنی .
لاجرم سلاح جنگ و جامه پطرس را بر تن راست کرده اسب بر انگیخت و هیچ با تیر باران پیادگان ور می حجاره ایشان ننگریست تیغ بر کشید و صف بر درید و بیست تن از سوار و پیاده بکشت و باز آمد و دیگر باره بسورت شهاب و شراره
ص: 371
حمله افکند و در این کرت ده کس بکشت .
این وقت خود از سر بر گرفت و چهره خود را از زیر زره دیدار کرد و گفت ای جماعت بنى اصغر منم ضرار بن ازور منم قاتل حمران بن وردان منم آن بلائی که خداوند بر مشرکین مسلط کرده، وردان گفت این بدوی چه کس باشد گفتند این آن کس است که گاهی عریان و گاهی بی نیزه و گاهی بی خدنگ بمیدان آید وردان آهی سرد بر آورد و گفت اینست کشنده فرزند من کیست که خون او بجوید و آن چه از من آرزو دارد بگوید؟
بطریقی پیش شد و گفت این کار من بپای برم و اسب بر انگیخت و با ضرار در آویخت زمانی دیر بر نیامد که ضرار با نیزه خونش بریخت وردان گفت دیگر کیست که آهنگ این میدان کند بطارقه گفتند ای امیر این مرد جز جنی نباشد و هیچ انسان را با جنی قوت مقاتلت نیست وردان گفت من خود بمیدان او روم و زره بپوشید و تاج زر بر سر نهاد و بر نشست و رزم ضرار را تصمیم عزم داد اصطفان که یک تن از بزرگان قوم بود پیش شد و گفت ای امیر من خون حمران باز جویم بشرط که خواهر او را با من تزويج فرمائی وردان گفت روا باشد.
پس اصطفان اسب بزد و بمیدان آمد و صلیب خود را که از ذهب کرده بود و علاقه از زنجیر سیم داشت در پیش روی تقریر داد ضرار دانست که بدان نصرت جوید گفت «ان كنت تستنصر علىّ بالصليب فانا استنصر عليك بالقريب المجيب» پس بر یک دیگر حمله کردند و آلات طعن و ضرب بکار بردند چندان با هم در آویختند و گرد بر انگیختند که هر دو لشکر از نظاره ایشان بشکوهیدند .
خالد بانگ زد که یا بن الازور چند از این توانی و مطاولت؟ جنبش کن و تجلّدی بنمای اضرار را آتش غیرت در کانون خاطر شعله زدن گرفت و عنان فرو گذاشت تا دست بردی نماید و از آن سوی مردم روم اصطفان را بانگ زدند و تحریض دادند و این هر دو با هم بگشتند تا آفتاب از فراز سر بگشت و اسب های ایشان کوفته شدند و از کار باز ماندند.
ص: 372
اصطفان با ضرار خطاب کرد که اسب ها را طاقت و تاب برفت اگر خواهی فرود آئیم و پیاده نبرد آزمائیم، ضرار گفت روا باشد پس اصطفان از اسب فرود شد و غلام او که فاریقود نام داشت از لشکر روم بیرون شد و دوان دوان برسید و لجام اسب اصطفان را بگرفت ضرار چون این بدید با اسب خویش گفت «یا هطّال تجلّد معی ساعة والأ شكوتك عند قبر رسول اللّه» و مهمیز بزد و چون اژدها بر دمید و خود را بفاریقود رسانیده او را با زخم نیزه از پای در آورد و اسب اصطفان را بگرفت و بر نشست و اسب خود را بسوی سپاه مسلمین رها داد آن گاه آهنگ قتل اصفان کرد.
اصطفان دانست که نه بدست ستیز دامن سلامت توان گرفت و نه بپای گریز طریق ایمنی توان جست اما وردان از دور نگران بود چون این چیر دستی از ضرار نظاره کرد گفت این شیطان پاره از جگر مرا قطع کرد و اينك اصطفان را امان نگذارد اگر چند سلاطین جهان مرا در منازعت چنین دونی ضعیف شناعت خواهند کرد من خود آهنگ جنگ او خواهم کرد ، ده تن از بطارقه گفتند اکنون که از این اندیشه باز نشوی ما را از ملازمت خویش دفع مده و ایشان با وردان هم عنان شدند، خالد چون کردار ایشان را معاینه کرد او نیز با ده سوار بمیدان تاخت و سر راه بر وردان گرفت و هر سواری با سواری در آویخت اصطفان که ضرار را با رمح خارا گذار بر فراز سر خویش می نگریست سلاح جنگ بریخت تا مگر سبک بار شود و بروغان ثعالب (1) از حمله آن ضیغم ضار فرار کند ضرار چون این بدید از اسب فرود شد و او را بگرفت و مانند کوه پاره بر زمینش کوفت و سرش از تن دور کرد و بر نشست و حمله افکند و مسلمانان تکبیر گفتند و حمله افکندند.
ابطال روم از طرف میمنه بر معاذ بن جبل و شرحبيل بن حسنه تاختن آوردند
ص: 373
و مردم میسره بر سعید بن عامر حمله ها متواتر کردند و کمان داران بگشاد خدنگ دیدار روز را شبه رنگ (1) ساختند، سعید بن زید گفت: «یا معاشر المسلمين و حماة الدين صبر أصبراً» پس تنور حرب بتفت و دلیران را از غیرت پوست بر تن بکفت (2) از بامداد تا نماز دیگر از یک دیگر همی کشتند و در خاک و خون آغشتند .
از مسلمانان اول كس سلمة بن هشام المخزومی در اجنادین مقتول گشت و دیگر نعیم بن عدی بن صخر العدوی و دیگر هشام بن العاص السهمی و دیگر هناد بن السفيان و دیگر عبد اللّه بن عمرو الدوسی و دیگر ذر بن عوف النصیری و دیگر ارغب بن واثق الخزرجی و دیگر قاسم بن مقدام الزبیدی و دیگر ذو اليسار بن خزرجة اليمنى و دیگر حزام بن سالم الغنوی و دیگر سعید بن عاصم بن أبي ليلى الكلابی و دیگر حازم بن بشر السكاسكی و دیگر امية بن حبيب بن یسار که از شعبه بنی عبد اللّه از قبیله عبد الدار بود و دیگر حمید بن رافع السلمی و دیگر مرهف بن واثق اليربوعی و دیگر مجلی بن حنظلة الثقفی و دیگر عدی بن یسار السدی که از توابع سد مارب بود و دیگر مالك بن نعمان الطایفی و دیگر سلیم بن طلحة الغفاری و چند کس دیگر که بجمله سی و دو تن از شجعان عرب بودند در جنگ اجنادین نابود گشتند.
و از کافران سه هزار کس عرضه هلاك و دمار گشت و ده تن از ایشان از ملوك و فرمان گذاران بلاد و امصار بودند : نخستین فارس بن ساف که در اراضی عمّان و توابع آن حکومت داشت و دیگر مرقس بن صلیبا و او صاحب صنمین و دیر ایوب بود و دیگر نوی بن مزبن صاحب جولان و اراضی کهف رقیم بود و دیگر اربد بن حنّه صاحب حميل السواد و عامله بود و دیگر عون بن
ص: 374
روبیس صاحب غزّه و عسقلان بود و دیگر یوحنا بن عبد المسيح صاحب جلجوليه بود و دیگر جرفاس بن حیران صاحب یافا و رمله بود و دیگر جرجولس صاحب ارض بلقا بود و دیگر كورك صاحب ارض عواصم بود .
بالجمله هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و باز جای شدند این وقت وردان غمنده و غضبناک روی با بطارقه کرد و گفت قلوب شما را این عرب از هول و هرب آکنده ساخت هرگز روی ظفر نخواهید دید چه ایشان شریعت خویش را استوار بداشتند و شما ودیعت یزدان را ضایع گذاشتید اکنون که این قوم از قحط سال حجاز بسوی ما شتافتند و این خصب نعمت در بلاد ما بیافتند هرگز بیرون نشوند تا أموال و اثقال شما را به نهب نبرند و زن و فرزندان را اسیر نگیرید بطارقه از در حسرت دست بر دست زدند و سخت بگریستند و گفتند تا یک تن که زنده باشیم بکوشیم و جان بر سر این کار نهیم و عرب را از این طمع و طلب دفع دهیم، وردان شاد شد و مردمان را رخصت آسایش داد.
این وقت یک تن از دانش وران بطارقه گفت ای امیر بسخنان این مردم آسوده خاطر مباش مگر ندیدی که خداوند در قلوب این عرب هول و هرب نیافریده مگر ندیدی که یک تن از ایشان خویش را در میان صفوف همی افکند و از ما همی کشت همانا مرگ و حیات را در چشم ایشان بینونتی نیست، وردان گفت پس چاره چیست؟ گفت الا آن که بر امیر ایشان بحیلتی دست یابی و او را از پای در آوری وردان گفت این چه گونه تواند بود گفت ده تن از ابطال رجال را در کمین گاهی باز گذار آن گاه خالد را به بهانه مصالحت و مسالمت طلب فرمای، چون از بهر سخن کردن و کار مصالحت بپای آوردن از لشکر گاه خویش بعید افتد و بکمین گاه قریب شود ندا در ده تا آن مردان کار از کمین بیرون جهند و او را شربت مرگ در دهند .
وردان بدین سخن فرحناك شد و شبانه ده تن مرد دلاور بدان جا که لایق دید بکمین باز داشت و با مداد مردی از حمص را که داود نام داشت پیش خواند و گفت فصاحت لسان و بلاغت بیان ترا دانسته ام اينك از بهر قتل خالد و هزیمت عرب
ص: 375
تدبیری اندیشیده ایم ترا باید بنزديك اين جماعت رفت و بحیلتی که دانی خالد را بطمع مصالحت بیرون آورد، داود گفت ای امیر صاحب خدیعت و مکیدت روی ظفر و نصرت نه بیند نیکو آنست که سپاه را بصف کنی و مصاف دهی وردان در خشم شد و گفت من ترا از بهر مشاورت طلب نکردم بلکه رسالت فرمودم بر خیز و بدان چه فرمودم کار مي كن.
لاجرم داود بر نشست و به پیش روی سپاه عرب آمد و بآواز بلند گفت که ای مردم عرب این خون ریختن و آویختن را دست باز دارید و طریق مصالحت و مسالمت سپارید، اکنون باید امیر این لشکر را دیدار کنم و رسالت خویش را بدو گذارم.
خالد چون این سخن بشنید چون شیر شرزه اسب بر انگیخت و راه با او نزديك كرد و گفت تا چه پیام داری باز گوی، داود گفت وردان را از چندین مقاتلت ملال آمد و از کثرت قتلی ضجرت آورد همی خواهد که فردا بگاه منفرداً از صف بیرون شود و تو هم چنان یک تنه از لشکر گاه بر آئی پس هر دو تن کناری گیرید و شرایط صلح بی مداخلت هرزه درایان بپای برید خالد زمانی سر باندیشه فرو داشت آن گاه گفت همانا وردان حیلتی اندیشیده و مکیدتی آغاز نهاده و نداند که من اصل خدیعت و مکیدتم اگر آن چه تو گوئی براستی مکنون خاطر اوست من طريق مخالفت را بر مؤالفت گزیده نخواهم داشت.
داود را سخن خالد در خاطر خطبی عظیم گشت و از خاتمت امر بترسید و با خود اندیشید که این لشکر عرب بر ما چیره شود و وردان را بکشد و لشکر روم را بعضی بشمشیر کیفر کنند و برخی را اسیر گیرند، نیکو آنست که با خالد براستی سخن کنم و از بهر خود و فرزندان خود خط امان ستانم لاجرم حدیث کید و کمین وردان را بتمامت مکشوف داشت ، خالد او را بنواخت و از قتل و نهب ایمن ساخت پس داود بنزد وردان رفت و پیام باز داد و او را از پذیرفتن خالد یک تنه بنزد او رفتن فرحتی تمام حاصل گشت از این سوی خالد باز لشکر گاه شد و
ص: 376
نيرنك وردان را با ابو عبیده باز نمود ابو عبیده گفت تو نیز ده تن از شجعان لشکر را ابو عبیده بکمین باز دار تا هنگام کار زار مردی با مردی بسنده باشد خالد گفت بصواب رأی زدی و ده تن از مردم خویش را پیش خواند اول رافع بن عميره دوم مسيب بن نجیه سیم معاذ بن جبل چهارم ضرار بن الازور پنجم سعید بن زید ششم ابان بن سعید هفتم سعید بن عامر هشتم قيس بن هبيره نهم زفرة بن سعید دهم عدی بن حاتم پس فرمان داد که شبانگاه نزديك بطرف راست آن تل که کمین گاه لشکر دشمنان است خویش را پوشیده بدارید تا آن گاه که من ندا در دهم پس بر آئید و رزم آزمائید .
ضرار بن الازور گفت این رأی بصواب نیست چه تواند شد که پیش از آن که ما در رسیم دشمنان بر تو تازند و دست یا زند نیکو آنست که در تاریکی شب بکمین گاه ایشان شتابیم و آن جماعت را بتمام بکشیم و بر جای ایشان کمین سازیم تا آن گاه که تو فرمان دهی بی مانعی و منازعی بر سروردان بتازیم و خونش بریزیم ، خالد از کلمات او بخندید و گفت تو را بر این جماعت امارت دادم همان کن که خود خواهی پس ضرار چون ثلث شب سپری شد با آن جماعت بسوی کمین گاه راه بر گرفت و این شعر ها تذکره مي كرد:
الجن يفزع منى و الظلام اذا *** خضت الليالي ولا الوى الى الجزع
يا ويح من وضع الارصاد يخدعنا *** و نحن جرثومة الامكار و الخدع
لارضين الهى من جماجمهم *** ليس الجسور على الاهوال كالفزع (1)
بالجمله طی مسافت کرده تا بپای کثیب قریب شدند ضرار گفت اکنون شما بباشید تا من بر این تل صعود کنم و حال خصم را باز دانم پس سلاح جنگ را از تن فرو گذاشت تا قعقعه سلاح گوش زد اعدا نشود و يك تيغ عريان بدست كرده نرم
ص: 377
نرم بر آن کثیب صعود داد تا بفراز تل رسید و گوش فرا گذاشت و خرا خر ایشان را اصغا نمود که در مستی بی خویشتن بخفته بودند ضرار بشتاب باز شد و اصحاب را آگهی داد و گفت دوش بر دوش و خاموش بباید شدن و بيك حمله هر مرد مردي را باید کشتن تا بانگ گیر و دار بلشکر گاه روم نرسد پس تیغ ها بکشیدند و دزدانه برفتند و هم چنان ایشان را در خواب یافتند و هر يك تنی را بکشتند و در زمان جسد های ایشان را در خاک مخفی کردند و جام های ایشان را به پوشیدند و در گوشه دیگر پنهان شدند تا مبادا از وردان کسى بنزديك ايشان رسول شود و این تدبیر ضایع گردد .
بدین گونه ببودند تا صبح بر دمید و از دو سوی سپاه بر نشستند این وقت سواری از لشکر روم بیرون تاخت و بانگ برداشت که هان ای مردم عرب مگر کلمات دوش را فراموش کردید یا غدری اندیشیدید؟ نه سخن بر آن تقریر یافت که امروز وردان و خالد یک دیگر را دیدار کنند و خاتمت این کار را بمسالمت پیوندند؟ خالد بنزديك او شد و گفت طریق مراجعت گیر و ورد ان را بگوی ما اهل خدیعت نیستیم حاضر باش و مکنون خاطر خویش مکشوف دار! چون این خبر بوردان برد شاکی السلاح از صف جدا شد و تاجی مرصع بجواهر خوشاب بر سر داشت و از زیر زره قلائد گوهر آگین علاقه کرده و عصابۀ از لالی تابناك بسته و بر فراز اسبی تازی نشسته بود خالد چون این بدید گفت غنیمتی است که خداوند بمسلمانان فرستاده و ابو عبیده را گفت نگران باش گاهی که حمله کنم هم گروه رزم دهید و این شعر قرائت کرد :
عليك ربي في امورى المتكل *** فاغفر الهى ان دنا منى الاجل
یا رب وفّقنى الى خير العمل *** و اغفر بعفو ما عملنا من زلل
و اقمع بسيفى الشرك حتى يضمحل *** مالی سواك يا الهى من امل
بالجمله خالد و وردان هر دو تن از لشکر کناری گرفتند و نزديك كثيب پیاده شدند و شمشیر ها بر زانو نهادند چه از یک دیگر بر حذر بودند، خالد گفت اکنون بگوی آن چه خواهی لکن از در صدق باش چه آن کس که در برابر تست بخدیعت مأخوذ نشود ، وردان گفت من در انجاح حوائج تو خویشتن داری نکنم تا از این
ص: 378
بزیادت خون ریزی نشود و دانسته ام شما را در قحط سال حجاز و بادیه بسیار کس از جوع جان داده است اگر از حطام دنیوی چیزی خواهی صدقه از شما دریغ ندارم لکن گردن فزون طلبی را بزنید و بقلیل قناعت کنید.
خالد بر آشفت و گفت ای کلب رومی خداوند ما را از صدقه شما بی نیاز ساخته و زنان و فرزندان و اموال و اثقال شما را بر ما حلال داشته الا آن که ایمان آرید و یا پذیرای جزیت شوید سه دیگر حکم با حرب و ضرب است و این که گفتی ما در نزد شما ضعیف تر و زبون تر قومیم شما در نزد ما منزلت سگی بیش ندارید چه یک تن ما از ما با هزار کس از شما خود را برابر نشمارد و این سخنان که تو گفتی سخن آن کس نیست که کار بصلح خواهد کرد اگر مرا دور از لشکر خویش نگریستی و طمع در من بستى اينك من حاضرم مردی خویش بنمای! وردان از جای بجست و با خالد دست در گریبان شد و هر دو یک دیگر را فرو گرفتند و در هم آویختند.
وردان اصحاب خود را بأ على صوت بانك زد که از کمین بر آئید که صلیب مرا بر امیر عرب نصرت کرد این وقت ضرار و آن کس که با او بود چون عقاب تیز چنگ از فراز کثیب سوی نشیب شدند وردان ایشان را مردم خویش می پنداشت چون نزديك شدند ضرار را نگریست که با شمشیر کشیده می خروشد و بر می جوشد لرزه بر اندام وردان افتاد گفت یا خالد تو را بخداوند سوگند می دهم که مرا بکش و مگذار که این شیطان بکشد خالد گفت کشنده تو جز ضرار نخواهد بود پس ضرار با تیغ کشیده بر سروردان بایستاد و گفت چه شد خدیعت و مکیدت تو و سرش را با شمشیر بپرانید و مسلمانان او را با تیغ پاره پاره کردند و سلاح و جامه کشتگان را مأخوذ داشتند.
خالد گفت چون از نشیب کثیب بیرون شوید بعید نیست که لشکر روم بر شما حمله افکنند صواب آنست که با جامه های رومیان عبور دهید پس خالد از پیش روی و دیگر مسلمانان و ضرار از قفای او رهسپار شدند رومیان چون ایشان را از دور نگریستند چنان دانستند که وردان با سر خالد در می رسد و مسلمانان از نظاره جامه ایشان در هول و هراس افتادند این بود تا خالد راه به پیمود و از محل خطر عبور داد
ص: 379
آن گاه بر تافت و روی بلشکر روم نهاد و فریاد بر داشت که ای دشمنان خدا اينك سروردان است و آن سر را بسوی ایشان افکند و چون دیو از بند بجسته بجنگ در آمد ضرار و دیگر مسلمانان از قفای او تکبیر گفتند و بجنگ در آمدند .
ابو عبیده چون این بدید بانگ در داد یا اهل الحفاظ و حماة الدين بر دمید و رزم در دهید مسلمانان بیک بار اسب بر انگیختند و تیغ بر آهیختند آفتاب در گرد قیرگون ناپدید گشت و سیاهی جهان را فرو گرفت قتل وردان قلوب رومیان را کاهشی داده بود که نیروی درنگ نداشتند لاجرم پشت با جنگ دادند و در سیاهی گرد تیغ بر یک دیگر نهادند و مسلمانان از قفای ایشان همی رفتند و همی کشتند از چاشت گاه تا نماز دیگر تیغ از ایشان بر نداشتند.
در خبر است که در آن روز هفتاد هزار کس از لشکر روم مقتول گشت و هر که از ایشان توانست بجانبی گریخت چنان افتاد که هنگام هزیمت لشکر روم عمرو بن العاص با سپاه خود از فلسطين برسید بالجمله مسلمانان غنیمتی که بی زحمتی صعب بشمار نمی شد فراهم کردند و تاج وردان را بر فراز آن نهادند خالد گفت از آن پیش که فتح دمشق کنم این غنیمت بر شما قسمت نه خواهم کرد پس مراجعت بدمشق را در خاطر نهاده مکتوب فتح بابو بکر فرستاد .
در سال سیزدهم هجری روز شنبه سیم جمادی الاولی بیست و سه روز از آن پیش که ابو بکر وداع جهان گوید این فتح بزرگ در اجنادین مسلمانان را روزی گشت و خالد بدین گونه بسوی ابو بکر مکتوب کرد:
بسم اللّه الرحمن الرحيم من خالد بن الوليد سيف اللّه الى خليفة رسول اللّه سلام عليك فانى احمد اللّه الذى لا اله الا هو و اصلّى على نبيّه محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم أزيده حمداً و
ص: 380
شكراً على سلامة المسلمين و دمار المشركين و خمود جمرتهم و بعد فانّا لقينا باجنادين مع وردان صاحب حمص و قد نشروا كتائبهم و رفعوا صلبانهم و تقاسموا بدينهم انّهم لا ينهزمون فخرجنا اليهم و اثقين باللّه متوكلين على اللّه فعلم ربّنا ما اضمرنا في انفسنا و سرائرنا فرزقنا الصبر و ايدنا بالنصر و كبت اعدائنا بالقهر فقتلنا هم في كلّ واد و شعب و جملة من احصينا من قتلى الروم سبعون الفاً و قتل من المسلمين اربعة ماة و خمسة و تسعون رجلا ختم اللّه لهم بالشهادة.
منهم عشرون من الانصار و هم مسلمة بن عمرو و عوف بن مازن و شاکر بن مزروع و واقد بن حسّان و مرة بن عجلان و المقنّع بن نجيّة و صفوان بن خزرجة و اوس بن خرشة و معمر بن الناظر و عبد اللّه بن بسرى و السكون بن قدم و حامد بن عطا و سفیان بن ربيعة والاكوع بن مرة و سيف بن جابر و كاهل بن مزينة و عفان بن اكّال الدم.
و قتل من أهل مكة ثلاث رجال و هم قيس بن عامر المخزومی و نعيم بن ابی صفوان و هاشم بن حرملة .
و قتل من حمير عشرون رجلا و هم رفاعة بن مرهوب و عفان بن مالك و سیار بن رافع و ماجد بن الاسكع و الفاطر بن يعرب و النحليحان بن عوف و يزيد بن عبد اللّه و سيّاف بن رافع و عمّار بن اومر و كلكل بن رفاعة و حافظ بن اسید و اوس بن دارم و الكاهل بن حزم و مزبد بن طالب و خاطر بن يربوع و علاق بن سنان و ذو المرابع بن وائل و مؤمّل بن ذى حروب و مسمار بن عوف و جندب بن ربيعة و قند بن سليم و سالم بن المنذر و نعمان بن مرة و فياض بن حامد و وقّات بن نعيم و ياسر بن مقدام و الباقي من اخلاط الناس و يوم كتبت لك هذا الكتاب يوم السّبت لليلتين مضينا من جمادى الأولى، و نحن راجعون الى دمشق فادع اللّه لنا بالنصر و السلام عليك و على جميع المسلمين و رحمة اللّه و بركاته.
چون نامه را بپای برد و خبر فتح خویش را باز نمود و اسامی بزرگان شهدای مسلمین را بنگاشت و معلوم داشت که هفتاد هزار تن از مشرکین مقتول
ص: 381
گشت و چهار صد و نود و پنج تن از مسلمین شهید شد مکتوب را در پیچید و عبد الرحمن بن حميد الجمحی را سپرد و در ساعت او را بر نشاند و سفر مدینه فرمود و از آن سوی ابو بکر هر روز با گروهی از مردم مدینه تا ظاهر بلده بیرون می شتافت و بر سر راه انتظار خبر شام و لشکر اسلام می برد تا آن گاه که عبد الرحمن از راه برسید و کتاب خالد را برسانید ، ابو بکر نامه بگشاد و آن کتاب بخط ابو عبیده بود نيك شاد شد و سجده شکر بگذاشت و آن نامه را بعمر بن الخطاب سپرد تا باز بیند و خالد در نامه های خویش خود را سیف اللّه ملقّب می داشت.
چون عمر بدان نشان نگریست نامه را از دست بیفکند و گفت خالد کیست که خود را سیف اللّه لقب نهاده سیف اللّه آن کس است که او را سپه سالاری داده مع القصه مردم مدينه و صنادید حجاز و مکه چون دانستند که مسلمانان با صابه نصرت و اخذ غنیمت فایز شدند بسفر شام رغبت کردند ابو سفیان بن حرب و غيلان بن هشام و چند تن دیگر بنزديك ابو بكر آمدند و سفر شام را خواستار شدند عمر ابن الخطاب را مکروه افتاد و با ابو بکر گفت این گروه از جمله کافرانند و از بیم شمشیر ما مسلمانی گرفتند، این وقت چون خبر نصرت و کثرت غنیمت گوش زد ایشان شد بطمع و طلب افتادند صواب آنست که ایشان را رخصت جواز نفرمائی ابو بکر گفت چنان کنم که تو گوئی.
چون این خبر باشراف حجاز رسید بامدادان بنزد ابو بکر انجمن شدند و اول کس ابو سفیان بسخن آمد و روی با عمر کرد و گفت یا بن الخطاب تو در زمان جاهلیت با ما از در مخاصمت و مقاتلت بودی آن وقت که خداوند بر ما منت اسلام نهاد پلیدی های شرك و عناد و بغضا را از درون ما بشست و تو هم چنان بر حقد و حسد و کین و کید سابق بپائیدی نه ما برادران توئیم در اسلام تا چند این عداوت قدیم و جدید آری ؟ اگر این عداوت و بغضا بحفاوت و صفا بدل کنی بر سبقت تو در اسلام گواهی دهیم و حق تو را بشناسیم.
عمر بن الخطاب شرمگین شد و گفت سوگند با خدای از این سخن جز حفظ
ص: 382
دماء مسلمین و دفع شر نخواستم چه هنوز در سر های شما غیرت و حمیّت جاهلیت بجای است بیم کردم که بر آن مردم که از شما در اسلام پیشی گرفتند پیشی جوئید و حدیث فتنه کنید، ابو سفیان گفت گواه می گیرم شما را و خلیفه رسول خدا را که جز برضای خدا قدم نزنم دیگر بزرگان مکه نیز بدین گونه سخن کردند ابو بکر بایشان تحسین فرستاد و جواز سفر داد پس مردمان بسیج راه کردند، عمرو بن معدی کرب زبیدی با قوم خود و زنان و فرزندان سفر شام را تصميم عزم داد مالك اشتر نخعی نیز با اهل خود بنزديك على علیه السلام فرود شد و آهنگ راه کرد بدین گونه هفت هزار مرد جنگی ساخته راه شد.
این وقت ابو بکر پاسخ نامه خالد را بدین گونه بنگاشت:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم من أبي بكر خليفة رسول اللّه إلى خالد بن الوليد و من معه من المسلمين أمّا بعد فانّي أحمد اللّه الّذى لا اله الا هو و اصلّى على نبيّه و آمرك بتقوى اللّه في السرو الجهر و الرّفق بالمسلمين بالحمد لمحسنهم و التجاوز عن مسيئهم و المشاورة لهم و قد فرحت بما أفاء اللّه عليكمُ بالنّصر و هزيمة الكفار فاجعل السير إلى اقاصي ارضهم و انزل على جنح الشّام إلى ان ياذن اللّه بفتحها على يديك فاذاتمّ ذلك فسر إلى حمص و المعرات و اطلب أنطاكيّة و السلام عليك و على من معك من المسلمين و لقد نفذت لك ابطالاً و ليوثاً من النخع و ان نزلت على المدينة العظمى ذات الجبل المطلّ فانّ الملك هناك فان صالحك صالحه و ان حاربك حاربه ولا تدخل الدروب او تكاتبني بذلك و انا اظن انّ الاجل قد اقترب ثمَّ كتب كلّ نفس ذائقة الموت.
خلاصه معنی آنست که ای خالد پرهیز کاری شعار کن و با مسلمانان برفق و مدارا باش و از مشاورت با ایشان کناره مجوی همانا شاد شدم بنصرت مسلمین و هزیمت کفار ، اکنون تا نهایت اراضی ایشان تاختن کن و چون شام را فرو گرفتی از فتح حمص و معرات و انطاکیه دست باز مگير، اينك صنادید شجعان و شیران قبیله نخع را بسوی تو فرستادم آن جا که با هرقل روی در روی شدی اگر طریق آشتی
ص: 383
جوید روا باشد و اگر نه با تیغ تیز کار فرمائی و بی کتاب من بهیچ باب در نیائی گمان دارم که زمان من نزديك شده است و هیچ کس را از مرگ گریزی نیست چون نامه را بپای برد با خاتم رسول خدای مختوم داشت و بصحبت عبد الرحمن بن حميد الجمحی انفاذ خدمت خالد فرمود .
و از آن سوی چون خالد مکتوب ابو بکر را انفاذ مدینه داشت از اجنادین با لشکر های خود آهنگ دمشق کرد و مردم دمشق را از خبر فتوحات او هر روز هول و هراس می افزود و بر حصانت حصار می افزودند و حبّات و غلات فراهم می کردند و آلات و منجنیق ات تحصّن مهیا می داشتند تا این وقت که خالد با لشکر برسید و در دیر خالد که افزون از يك ميل تا بلد مسافت نداشت فرود شد و ابو عبیده را گفت مردم این شهر را نگریستی که از قفای ما بتاختند و با ما چگونه رزم ساختند اکنون با لشکر خود در باب الجابيه فرود شو و ابواب آمد شدن بر حصاریان مسدود بدار و از طول مدت میندیش که مصابرت مورث نصرت باشد.
پس ابو عبیده با ربع لشکر در باب الجابيه فرود شد قبّه بر افراشت و جای گزید آن گاه یزید بن ابی سفیان را طلب کرد و گفت با سپاه خود در باب الصغير فرود شو و اگر از میان شهر لشکری آهنگ تو کند که قوت جنگ آن را نداری مرا آگهی فرست تا کس بمدد تو فرستم، آن گاه با شرحبیل گفت تو را باید به باب توما رفت لکن از صاحب باب برحذر باش که توما مردی شجاع است چندان که چون هرقل شجاعت او را بدانست بمصاهرت خویشش بر کشید، پس شرحبیل با ده هزار مرد دلیر بباب توما رفت.
آن گاه عمرو بن العاص را گفت تو با لشکر خویش در باب الفراديس شو و دانسته باش که ابطال رجال در آن جا انبوه باشند از پس او قیس بن هبیره را با لشكر لايق مأمور بباب کیسان داشت و خویشتن بباب شرقی آمد و ضرار بن الازور را طلب داشت و گفت با دو هزار مرد دلیر گرد بر گرد این بلد بر می آئی و اگر خطبی دیدار کردی مرا آگهی می دهی ضرار گفت السمع و الطاعة و بمیان قوم خود
ص: 384
عبور داد و این شعر را قرائت کرد:
دمشق قداتاك ضرار يرمى *** من ياويك بالويل الطويل
ساضرب في العلوج بكل حدّ *** قطوع فاتك عضب صقيل
و اضرم في الجوانب منك ناراً *** و ارمى القوم بالخطب الجليل
بالجمله ضرار همواره بر گرد دمشق سایر و هر حادثه را حاضر و ناظر بود و خالد در باب شرقی جای داشت، مردم دمشق چون این سختی محاصره بدیدند دل بر محاربه نهادند و بدست یاری مناجیق (1) و رمی احجار و پرتاب خدنگ خارا گذار رزم دادند و بسیار کس از جانبین جراحت یافت این وقت عبد الرحمن بن حمید از مدینه برسید و کتاب ابو بکر را برسانید خالد از رسیدن لشكر نيك شاد شد و فرمان کرد تا آن کتاب را در همه ابواب بر لشکریان قرائت کردند و مردم را از رسیدن جیش باتفاق ابو سفیان و عمرو بن معدي كرب و مالک اشتر بشارت دادند.
بالجمله آن روز را تا آن گاه که آفتاب بمغرب شد حرب بر پای بود چون جهان را تاریکی فرو گرفت هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و امرای سپاه اسلام هر کس در مقام خویش فرود شد و حافظان و حارسان بگرد لشکر گاه بگماشت تا مبادا مردم بلد فرصتی بدست کنند و بدست یاری شبیخون زیانی رسانند.
از آن سوی چون شب سیاه در میان دو سپاه میانجی شد بزرگان دمشق انجمن شدند و گفتند ما را نیروی مقاتلت با این جماعت نیست این قوم لشکر های اجنادین را با تمامت بطارقه و اساقفه و مدبّجه و اراجيه و قياصره (2) بزیر پای بفرسودند و آسیای
ص: 385
خون بر سر ایشان بگردانیدند صواب آنست که دست بدست مصالحت دهیم و از زحمت مناطحت برهیم، گروهی گفتند بهتر آنست كه بنزديك توما شویم و با او سخن بشوری کنیم چه او داماد ملك و دست پرورد ملك است و در مصالح مملکت و تقویت دولت از ما بینا تر و دانا تر است پس بنزديك او شدند و رخصت بار جستند و اجازت جلوس یافتند.
توما گفت در این نیمه شب شما را چه افتاد که بنزديك ما شتافتید؟ گفتند ای أمیر ما را با عرب طاقت مقاتلت و مناطحت نیست یا رخصت فرما تا طریق مصالحت سپریم یا بسوی هرقل مکتوب کن تا لشکری لایق این حرب بمدد فرستد توما از سخن ایشان بخندید و بتاج پادشاه سوگند یاد کرد که من این مردم را در خور کار زار بشمار نمی گیرم و چنان دانم که اگر ابواب حصار را بگشائید آن دل ندارند که در آیند و با ما نبرد آزمایند ، گفتند ای امیر این قوم از آن بزرگ ترند که تو گوئی مگر رزم ایشان را با بولس و پطرس نشنیدی و قتل کلوص و عزرائیل را ندیدی یا مقاتلت اجنادین را اصغا نفرمودی همانا محمّد که او را به پیغمبری باور دارند ایشان را خبر داده که هر کس در مقاتلت ایشان کشته شود بدوزخ رود و اگر ایشان مقتول گردند در بهشت جاوید در آیند لاجرم ایشان مرگ را بر حیات بر گزینند و از این روی برهنه و عریان آهنگ جنگ ما کنند باشد که زود بهشت خدای را در یابند، با قومی که بر این عقیدت اند چگونه توان کار بمقاتلت کرد .
توما گفت بدین کلمات نا خوش و پندار های نا پسند عرب را بطمع و طلب افکندید و حال آن که شما در عِدت و عُدّت ده چندان ایشانید ، گفتند ای أمیر کار بسخن راست نشود اگر توانی کفایت أمر ما کنی و اگر نه ابواب حصار بگشائیم تا در آیند و آن چه طلب کنند بدهیم و از این تعب برهیم.
توما از این سخن بیمناک شد و ساعتی در اندیشه رفت پس سر بر داشت و گفت من این عرب را دفع دهم و نخستین امرای ایشان را از پای در آورم بشرط که شما از مساعدت من دست باز نگیرید و با تفاق من مقاتلت کنید ، گفتند ما از ملازمت رکاب تو مباعدت نجوئیم اگر همه یک تن زنده مانیم ، سخن بر این نهادند و باز شدند و
ص: 386
آتش ها بر فراز باره کردند و حارسان ندا ها در دادند و از لشکر های مسلمین بانگ تكبیر و تهلیل بالا گرفت.
این ببود تا صبح بر دمید و نایره حرب زبانه بر کشید ، يزيد بن أبي سفيان از باب الصغير و قيس بن هبیره از باب کیسان و رافع بن عمیره از باب شرقی و شرحبیل از باب توما و عمرو بن العاص از باب الفراديس بيک بار جنبش کردند و بجانب دمشق حمله افکندند و ضرار بن الازور بشتاب عبور می داد و بهر باب می رسید لشکریان را بمصابرت و مبارزت تحریض می کرد و مردان دمشق به تیر باران کمان و زنان و دختران با فکندن سنگ های گران ایشان را دفع می دادند این وقت توما از آن دروازه که جای داشت آهنگ مبارزت کرد و این توما در نزد مردم نصاری بزیادت از شجاعت و جلادت بزهادت و عبادت معروف بود.
بالجمله توما بر فراز دروازه شد و صلیب بزرگ را بر سر افراشته بداشت و بطارقه و اراجیه گرد او را فرو گرفتند و قسّسیان و رهبانان حمل کتاب انجیل کردند و آواز ها بقرائت دعوات خویش بر افراشتند توماپیش شد و انگشت خویش بر سورۀ از انجیل نهاد و گفت:
« اللهمَّ ان كنا على الحقّ فانصرنا ولا تسلمنا الى اعدائنا و اخذل الظالم منا اللهمَّ انا نتقرب اليك بالصلوة و الصليب » شرحبیل که بر باب توما بود چون کلمات کفر انگیز او را و استعانت او را بصليب اصغا فرمود، در غضب شد و گفت ای دشمن خدا سخن چندین بكذب مکن خداوند در حق مسیح می فرماید ﴿ إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ خداوند خداوند عیسی را بی پدر بیافرید چنان که آدم را از خاک بر آورد این بگفت و حمله افکند .
و از آن سوی توما مردانه بکوشید و رزمی صعب بداد و مردم او بضرب خدنگ و سنگ بسیار کس از مسلمانان را جراحت کردند از جمله جراحت زدگان ابان بن سعید بن العاص بود که بخدنگی زهر آب داده زخمی گران داشت مسلمانان او را
ص: 387
بلشکر گاه بردند تا مداوا کنند و او چون دبیب (1) سم را در بدن خویش احساس کرد دانست که بسلامت جان در نبرد کلمه بگفت و جای بپرداخت.
ام ابان دختر عتبة بن ربیعه که در اجنادین ضجيع او گشت و هنوز خضاب عرس در دست داشت چون شوهر خویش را کشته دید گفت مهنّا باد بر تو این شهادت و من نيك مشتاق تو ام اكنون بخون خواهی تو کمر بندم و کین تو از کافران باز جویم چندان که با تو ملحق شوم و او را کفن کرد و در مصیبت او نه مرثیتی انشاد کرد و نه آب در چشم گردانید، بی توانی سلاح جنگ بر خود راست کرد و شمشیر حمایل ساخت و کمان بگرفت و بی آن که خالد بداند بر کافران حمله افکنده و چنان رزمی صعب بداد که کس از مردان دلاور نشان نداشت در آن رزم گاه شرحبیل بر توما نگران بود که چون شیر شرزه از فراز باره رزم می داد و مردی صلیب بزرگ را بر سر او افراشته می داشت و می گفت « اللهمَّ انصر الصليب و من يعبده» ناگاه ام ابان خدنگی گشاد داد چنان که بر صلیب آمد و از فراز باره نگون شد مسلمانان چون این بدیدند کوس زنان (2) بر یک دیگر بدویدند تا صلیب را بربایند و رومیان از فراز باره بگشادن خدنگ و افکندن سنگ ایشان را دفع می دادند لشکر اسلام سپر ها بر سر کشیدند و در أخذ صلیب بجدّ شدند.
توما چون این بدید گفت در حضرت هرقل چه توان گفت چون بداند که صلیب اعظم را عرب از ما بربود، و از جای بجست و میان تنگ ببست و تیغ و سپر بگرفت و گفت من امروز کین خویش از این جماعت بخواهم جست هر که خواهد با من آید و اگر نه بجای خویش بپاید این بگفت و از فراز باره فرود آمد و بفرمود تا دروازه بگشودند و با تیغ کشیده بیرون تاخت رومیان را از سطوت او نیروی تقاعد نماند ناچار هم گروه از قفای او بیرون شدند جماعتی با تیر و کمان و گروهی با سیف و سنان آغاز نبرد کردند، مسلمانان صلیب را بشرحبیل سپردند و بجنگ در آمدند رومیان
ص: 388
از فراز باره برمی تیر و حجاره و از فرود بضرب سیف و سنان رزم می دادند و مسلمانان را دفع می کردند شرحبیل چون این بدید بانگ بر لشکر زد که لختی وا پس شوید تا هدف تیر باران باره نباشید پس لشکر اسلام بقهقری لختی باز پس شدند اما توما چون دیو دیوانه از یمین و شمال می تاخت و رزم می ساخت، شرحبیل ندا در داد که ایها الناس مرگ را فراموش کنید و بهشت خدای را تذکره خاطر دارید و خداوند را از مصابرت در این مقاتلت از خویش رضا سازید پس مسلمانان حمله گران افکندند و با سپاه روم در هم افتادند، و از آن سوی چون اهل دمشق دانستند که صلیب اعظم بدست عرب افتاد و توما پای طلب از حصار بیرون گذاشت فوج از پس فوج و گروه از پس گروه بیرون شتافت و جنگ عظیم گشت و توما چون شیر ژیان و پلنگ دمان در طلب صلیب فراز و نشیب نمی شناخت و سهل از حزن (1) نمی دانست.
ناگاه در آن گیر و دار صلیب خویش را در دست شرحبیل دیدار کرد و چون پیل دژم بانگی هولناك بر شرحبیل زد که صلیب را فرو گذار! شرحبیل چون نگریست که توما با تیغ کشیده در رسید صلیب را بیفکند و با توما در آویخت توما چون صلیب را افکنده دید مردم خویش را فرمان کرد که بگرائید و صلیب را بربائید و خود با شرحبیل مشغول بود.
این وقت ام ابان نگریست که مردی دلاور با شرحبیل در آویخته و بیم آنست که در جنگ او پیروز افتد گفت این کیست گفتند توما داماد هرقل و قاتل شوی تو ، بی توانی خدنگی بزه کرد و آهنگ توما فرمود رومیان بانگ بر او زدند باشد که شر او بگردانند ام ابان بدیشان ننگریست و بآواز بلند گفت بسم اللّه و باللّه و علی ملة رسول اللّه و كمان بگشاد و آن تیر راست بر چشم راست توما آمد و او فریادی سخت بر آورد و همی وا پس رفت ام ابان خدنگی دیگر بزه کرد تا کار او یک سره کند رومیان گرد او را فرو گرفتند پس چند تن دیگر را هدف تیر ساخت و بخاك در انداخت و این رجز انشاد کرد:
ص: 389
ام ابانة اطلبي بثارك *** ضرباً و صولى صولة المعارك
قد ضج هذا الجمع من قتالك *** اقسمت لا حدت عن المعارك
و لست ما عشت لهم بتارك (1)
اما توما از وجع چشم وحدّت خدنگ مانند شتر می نالید و بجانب حصار می شتافت شرحبیل بانگ بر لشکر زد که این سگ رومی بجست بانبوه حمله در دهید و او را مأخوذ دارید لشکر از جای در آمدند و حمله گران افکندند جنگ پیوسته شد و رومیان رزم زنان خود را بدرون حصار افکندند و در بیستند سیصد تن از ایشان در این گیر و دار عرضه هلاك و دمار شد، این وقت بطارقه و اساقفه در خدمت توما انجمن شدند مگر آن خدنگ را از چشم او بیرون کنند توما را طاقت نبود و اجازت نمی داد در پایان امر خدنگ را بشکستند و پیکان را بجای گذاشتند و عصابه بر بستند و گفتند ای امیر ما را از صلح گریز نیست حدّت حمله و سورت صولت این قوم نگریستی و دانستی که بهیچ آب و آتش غرق و حرق ایشان بدست نشود.
چون لختی وجع توما اندك شد گفت یا بنی الاصفر افسوس بر شما این مردم برهنه پا چشم مرا نا بینا کنند و صلیب اعظم را مأخوذ دارند و این خبر در حضرت هرقل مكشوف افتد و عجز و زبونی ما را معلوم دارد لا و اللّه الا آن که صلیب را باز ستانم و بجای چشم خود هزار چشم بر کنم تا هرقل بداند که کین خود بجستم هم اکنون از پای ننشینم تا این جماعت را بتمامت عرضه دمار نسازم و امیر ایشان را دست بگردن بسته بنزديك هرقل نفرستم و هر غنیمت که برده اند باز نگیرم و هم بدین راضی نشوم تا آن گاه که لشگر بحجاز و مدینه بتازم و آثار ابو بکر و اصحاب او را بر اندازم و مساجد ایشان را جای وحوش و سباع سازم این بگفت و هم چنان معصّب (2) العین بدروازه
ص: 390
حصار بایستاد و لشکر بیرون فرستاد و رزمی صعب بداد.
شرحبیل کس بخالد گسیل کرد و صورت حال را باز نمود و گفت شدت مقاتلت نزديك ما از همه ابواب افزون است فوجی بمدد فرست خالد از اخذ صليب نيك مسرور گشت و گفت اينك ضرار بن الازور که باطراف بلد عبور می دهد بنزديك تو می رسد و با تو هم دست می شود پس رسول باز شد و پیام خالد باز داد بالجمله آن روز حرب بر پای بود تا آن گاه که آفتاب بنشست.
چون شب تاريك شد توما بزرگان شهر را حاضر کرد و گفت ای مردم نصاری دانسته اید که این مردم عرب را دین و دیانت نیست و عهد و امانت ندانند گرفتم که با ایشان طریق آشتی سپردید، اینک با زن و فرزند حاضرند و بشهر شما در آیند و در بيوت شما ساکن شوند و زنان و فرزندان شما را کنیزکان و غلامان شمارند و شما را از خانه ها بیرون شدن فرمایند و این افادن صلیب از فراز به نشیب و مغالبت ایشان در مقاتلت بکیفر آن بود که شما در شریعت خویش مسامحت روا داشتید و با این جماعت اراده مصالحت فرمودید و من با صلیب سوگند یاد کرده ام که این کینه از این قوم باز جویم و در ازای چشم خویش هزار چشم از عرب قلع کنم .
گفتند ای امیر دانسته باش که تو مرد این جماعت نیستی و هم آورد ایشان نتوانی بود اگر از ما نپذیری بهر چه خواهی فرمان کن که ما سر از فرمان تو بدر نخواهیم کرد، توما گفت اکنون من تدبیری برانم که هم امشب مردم عرب را بجای خود نشانم و فرمان کرد تا ندا در دادند و مردم دمشق را خاص و عام انجمن ساختند آن گاه در میان ایشان خطیب گشت و گفت ای مردم نصاری اگر يك امشب تصمیم عزم کنید و در این تاریکی با عرب رزم دهید بی گمان روی ظفر بینید و از زحمت ایشان برهید و من امشب مادام که امیر لشکر را اسیر گیرم از این جنگ و جوش خاموش نباشم .
آن گاه جماعتی را بباب الجابيه مأمور داشت و گروهی را بباب شرقی فرستاد تا چون فرمان رسد با ابو عبیده و خالد رزم دهند و گروهی را فرمود در باب الصغیر
ص: 391
حاضر باشند و اعداد جنگ یزید بن ابی سفیان کنند و فوجی چند را در باب الفرادیس بدفع عمرو بن العاص گماشت و جمعی را در باب کیسان برای جنگ سعید بن زید گذاشت و گروهی از ابطال رجال را ملازمت خویش فرمود. آن گاه حکم داد تا ناقوس بزرگ را بر فراز دروازۀ که خود بود نصب کردند و لشکریان را گفت این علامتی است از بهر شما گاهی که بانک ناقوس گوش زد شما گشت بی توانی دروازه ها بگشائید و با شمشمیر های کشیده بر عرب در آئید ایشان را در خواب و اگر نه غافل و بی سلاح خواهید یافت چنان دانم که یک تن از شمشیر شما جان در نبرد و اگر نه اسیر گردد پس لشکر ها بسوی ابواب شتافتند و گوش ها بر بانگ ناقوس فرا داشتند.
آن گاه توما درعی داودیه بپوشید و درقه جرمقیه (1) از پس پشت بی نداخت و دست ها در ساعد پوش آهنین در برد و خودی کسرویه که هرقل بدو فرستاد بر سر نهاد و شمشیری هندی بگرفت و بر عضاده دروازه تکیه کرده ببود تا مردمش سلاح جنگ بپوشیدند و با او پیوستند این وقت فرمان کرد تا ناقوس کبیر را بنواختند و بانگ در انداختند لشکریان بیک بار دروازه ها فراز کردند و با شمشیر های آخته بیرون تاختند.
مسلمانان بعضی خفته و بعضی غافل بودند چون این بانگ هایل شنیدند یک دیگر را از خواب بر انگیختند و بی ترتیب بدفع دشمن شتاب گرفتند خالد چون اصغای این اصوات هایله کرد فریاد بر آورد که :
« و اغوثاه وا اسلاماه وا محمداه کید قومی و ربّ الكعبة اللهمَّ انظر اليهم بعينك التي لاتنام» و عجلان بن زياد الطائی را که از جانب مادر با عدی بن حاتم برادر بود بخواند و گفت: تو بر این لشکر خلیفه من باش، و خود با چهار صد سوار آهنگ جنگ کرد و مجال پوشیدن سلاح نداشت تیغ و سنان بر گرفت و با سر برهنه بر شتافت و از فزع بر مسلمانان و غضب بر کافران می گریست و این شعر تذکره می کرد:
قد فاض دمعی و اعترانی حزنی *** و ضاق صدری و برانی شجنی
ص: 392
يا رب سلم من نزول المحن *** و احترس الدين بعين المنن (1)
و بعجل و شتاب خود را بباب شرقی رسانید و رافع بن عمیره را مستغرق لجۀ حرب و ضرب یافت و بانگ تکبیر و تهلیل مسلمانان را از همه ابواب اصغا می فرمود پس بی توانی خود را بمیان معرکه در افکند و همی گفت «انا البطل الصنديد انا الليث المبيد صاحب العمد الحديد انا خالد بن الولید» و چون شیر غضبناك بر يمين و شمال می زد و هم آورد بگرد در می آورد و مردم دمشق نیز برخی از فراز باره برمی سهام و حجاره کار می کردند و جماعتی از یهودان پشتوان ایشان بودند اما از آن دروازه که شرحبیل بود توما چون پیل مست می خروشید و می کوشید از قضا این وقت شمشیری که شرحبیل بدست داشت بر توما که همه تن در آهن پوشیده داشت بزد و بشکست چون توما این بدید طمع در او بست و همی گفت «انا ركن الملك الرحيم انا ناصر الصليب این اميركم الدميم» شرحبيل گفت « انا صاحبك و غريمك انا مبيد جمعكم و آخذ صليبكم» منم هم آورد تو منم آن کس که صلیب شما را مأخوذ داشت منم آن کس که شما را عرضه هلاك و دمار ساخت، و با توما در آویخت و مانند دو شیر ژیان و دو پیل دمان در هم کوفتند و روزگار بر یک دیگر بر آشوفتند اما ام ابان که از شرحبيل جدائي نمی جست پیا پی کمان بزه می کرد و بهر تیر دلیری می کشت چندان که هر تیر که بر کنانه داشت بر نشانه زد تا گاهی که جز یك خدنگ بجای نماند پس آن تیر را بکمان نهاد و دانست که چون آن را گشاد دهد آلت مدافعت نماند لاجرم از هر جانب که دشمنی قصد او می کرد با آن تیر تهدید و تهویلی می ساخت و نمی انداخت و مردم روم از خدنگ او بر حذر بودند و او را مردی می دانستند.
این وقت یک تن از کافران دلیری کرد و بر امّ ابان حمله آورد چون نزديك شد ناچار ام ابان کمان بگشاد و او را بکشت چون کنانۀ او از تیر پرداخته شد توما بانگ بر لشکر خود زد که او را اسیر گیرند رومیان بر او چیره گشتند و گرد او را
ص: 393
فرو گرفتند و دست بسوی او یازیدند امّ ابان جلادتی کرد و دو تن را با هر دو دست بگرفت و فریاد بر آورد این وقت عبد الرحمن بن ابی بکر و ابان بن عثمان بن عفان برسیدند و هر دو تن را بکشتند و ام ابان را رهانیدند این وقت توما که مردم خویش را فراوان کشته یافت با لشکر خویش مقطوع الطمع باز شتافت .
اما در باب الجابيه ابو عبیده دور از لشکر گاه قبه بر پای داشت و در آن جا نماز می گذاشت ناگاه بانگ ناقوس و هایا هوی ناس را اصغا فرمود دانست که خطبی حدیث شده نماز را بچستی در گذرانید و سلاح در پوشید و سرعت کرد مردم او نیز تیغ بر گرفتند و بجنگ در آمدند پس ابو عبیده از جانب میمنه سپاه بطرف دروازه تاختن برد و در پای باره آواز تکبیر بر داشت و مسلمانان با او هم آواز شدند و چندان که از فراز باره سنگ و حجاره باریدند، با سپر ها دفع دادند و باز نشدند لشکر روم چون بانگ ایشان را شنیدند بیم کردند که مسلمانان بشهر در روند ناچار از میدان جنگ مراجعت کردند و با ایشان دست در کار شدند و جماعتی که بر سر باره بودند دیگر سهام و سنگ نباریدند تا مردم خود را عرضه دمار دارند پس این دو لشکر در هم بیاغشتند و چندان که توانستند از هم کشتند لاجرم بزحمتی تمام خود را بشهر در بردند و در بستند.
بالجمله در همه ابواب بدین گونه مقاتلتی شدید بپای رفت رومیان شکسته و خسته باز شدند و در تنگنای محاصره بیچاره ماندند، لابد بزرگان ایشان از همه ابواب بنزد توما شتاب گرفتند و گفتند ای امیر اگر چه پند نپذیری و گوش نصیحت نیوش نداری هم از این سخن ما را گزیری نیست همانا معاینه کردی که این قوم از خدای آسمان مظفر و منصورند و نگریستی که از ما چند کشتند و خستند و چند مال و ثروت بغنیمت بردند اکنون با ایشان طریق مصالحت و مسالمت گیر و اگر نه ترا با ایشان باز گذاریم و طریق صلح سپاریم، توما گفت سخن بصدق کردید لکن مرا چندان مهلت بگذارید که صورت حال را بحضرت هرقل بنگارم اگر بمرد و مال ما را اعانت کرد و بر دشمنان چیرگی داد نیکو باشد و اگر نه طریق صلح بر شما
ص: 394
مسدود نخواهد بود این بگفت و بسوی هرقل بدین گونه مکتوب کرد :
« الى الملك الرحيم من صهره توما، اما بعد فان العرب تحدقون بنا كا حداق البياض على السواد و قد قتلوا منا حفلة عظيمة و انى قاتلت فيهم و ذهبت احدی عينىَّ و قد عزم اهل المدينة على صلحهم و اداء الجزية لهم فاما ان تسير الينا بنفسك و اما ان تبعث لنا جيشا ينجدنا و اما ان تامرني بمصالحتهم فقد تزايد الامر علىَّ و السلام»
خلاصه معنی آنست که هرقل بداند که تاختن کرد بر ما عرب چنان که روز بر شب و خلقی کثیر از ما عرضه تیر و تیغ گشت من از بهر مدافعت با ایشان رزم دادم و يك چشم خویش را بر سر کار نهادم ، اينك مردم دمشق بر آنند که کار بمسالمت و مصالحت کنند و جزیت بر ذمت بندند اکنون بنفس خویش بدین سوی کوچ دهی و اگر نه جیشی بنصرت ما فرستی سه دیگر اجازت فرمای تا طریق مصالحت سپریم که کار بر ما سخت است. و این مکتوب را در همان شب انفاذ در گاه هرقل داشت .
اما از آن سوی چون سپیده بزد مردم عرب که از واقعه شب خشمناک بودند سلاح جنگ بپوشیدند و در همه ابواب آهنگ یورش و کوشش کردند و خالد فرمان جنگ داد و از شش جهت کار بر مردم شهر صعب افتاد، کس بخالد فرستادند و پیام دادند که ما را چندان مهلت فرمای که در کار خویش نظری کنیم خالد گفت حاشا و کلا و بر شدت مقاتله و مناضله بی فزود مشایخ دمشق انجمنی کردند و بعضی بعضی را گفتند این لجاج بگذارید ما را با این قوم قوت مجادله نیست امان بخواهید و آن چه بخواهند دریغ مدارید.
یک تن از مشایخ ایشان که از کتب سالفه و اخبار گذشته علمی بسزا داشت گفت ای مردم نصاری شما را خبر می دهم که صحف انبیا را قرائت کرده ام و دانسته ام که دین محمد گسترده شود و بر تمامت ادیان غالب گردد اگر همه هرقل خویشتن بحمایت شما آید دفع این قوم نتوانند ، گرد محال نگردید و آن چه از زر و مال بخواهند دست باز مگیرید و چون سخن از در مصالحت خواهید کرد با خالد بن ولید راه مکنید که مردی غلیظ و خون ریز است بلکه در باب الجابیه با ابو عبیده که مردی
ص: 395
لیبن العریکه است سخن بطرازید و کار بسازید .
مردم نصاری رأی او را استوار داشتند و هم گروه بباب الجابیه آمدند و از فراز باره ندا در دادند که ای مردم عرب ما را امان دهید تا بنزديك شما فرود شویم و با امیر شما کار مصالحت راست کنیم عامر بن الطفيل با جماعتی بر حسب امر ابو عبیده نزديك بباب الجابيه جای داشتند و نگران بودند تا مبادا مردم شهر بکردار شب دوشین شبیخون افکنند چون این بانگ اصغا نمودند أبو هريره دوسی را بنزديك ابو عبیده فرستادند و قصه أمان طلبیدن مردم شهر را بشرح دادند ابو عبیده گفت ایشان را بگوی در امان باشید چندان که بشهر خویش مراجعت کنید ابو هریره باز شد و این سخن را بمشایخ شهر القا داشت گفتند تو چه کس باشی گفت من ابو هریره صاحب رسول خدای و این چه گمان زشت است که در خاطر شما راه می کند سوگند با خدای که اگر عبدی از ما شما را امان دهد مسلمانان بتمامت استوار می دارند.
مع القصه چند تن از مشایخ دمشق بیرون شدند و آهنگ ابو عبیده کردند چند تن از مسلمانان ایشان را پذیره کردند و صلیب ها را از ایشان بگشودند و بمجلس ابو عبیده در آوردند، ابو عبیده مقدم آن جماعت را بزرگ داشت و گفت پیغمبر ما فرمود ﴿ إِذَا أَتَاکُمْ کَرِیمُ قَوْمٍ فَأَکْرِمُوهُ﴾ پس سخن از شرایط مصالحت کردند و گفتند شرط است که کنایس ما را مانند کنیسۀ یوحنّا که امروز جامع کبیر است و کنیسه مریم و کنیسه حنّه و کنیسه بولص و کنیسه اندریا و کنیسه فریا زیانی نرسانید این جمله را ابو عبیده بپذیرفت و کتاب صلح بنوشت آن گاه با ابو عبیده گفتند بر خیز و بشهر ما در آی و قواعد مصالحت را محکم فرمای.
پس ابو عبیده سوار شد و از مسلمانان معاذ بن جبل و سلمة بن هشام المخزومی و نعیم بن عدی و هشام بن العنص السهمی و ابان بن سفیان و عبد اللّه بن عمرو عامر بن الطفيل الدوسي و سعيد بن جرهم و ذو الكلاع الحميری و حسان بن نعمان الطائی و جویر بن نوفل الحمیری و سالم بن فرقد الیر بوعی و سیف بن اسلم الطايفي و معمر بن خویلد السكاسکی و سفیان بن اوس الانصاری و مخلّد بن عون الكندي و ربيوبن
ص: 396
مالك اليمنى و مخلد بن على التيهانى و مغيرة بن الثقفى و سعید بن عمرو الغنوی و رافع بن سهيل و يزيد بن بدغا و عيينة بن اوس و مالك بن الحارث و عبد اللّه بن الطغر و ابو ثمامة بن المنذر و عبد اللّه بن ساعده و عابس بن قيس و عباد بن عيينة التيهانی و ميسرة بن عامر و عبد اللّه بن قرط الاسدى بالجمله سی و پنج تن از مردم نامور و شصت و پنج تن از اخلاط ناس را با خود بر داشته حاضر دروازه شد و با مشایخ دمشق گفت ما را گروگان بایست تا بشهر شما در شویم و چون در انجام این امر صعوبتی نگریست ترك رهاین گفت و دل قوی کرده آهنگ شهر کرد .
ابو عبیده بشرط مصالحه روز دوشنبه بیست و یکم جمادی الاخره در سال سیزدهم هجری از باب الجابیه با اصحاب خود بشهر دمشق در آمد قسيّسان و رهبانان از پیش روی او همی رفتند و بخور عود کرده و کتاب های انجیل را بر فراز دست افراخته می داشتند.
اما از آن سوی خالد از مصالحه ابو عبیده آگهی نداشت و در باب شرقی هر زمان لشكريان را بکار قتال و جدال تحریض می کرد و تشدید می فرمود چه از قتل خالد بن سعید برادر عمرو بن العاص سخت غضبناك بود از قضا چنان افتاد که یک تن از قسیسان که یوقنّا نام داشت او را در باب شرقی، خانه بدیوار چفسیده بود و از مطالعۀ کتب سالفه معلوم داشته که دین محمد گسترده شود و ادیان سالفه را ناسخ گردد از این روی از میان خانه خویش ببیرون باره نقب در برد و از آن جا خود را بنزديك خالد رسانید و امان طلبید و گفت اگر جماعتی را با من همراه کنی ایشان را از طریق نقب بشهر در برم باشد که این بلد از بهر شما گشاده شود.
خالد شاد شد و کعب بن حمزه را و بروایتی سعید بن عون را با صد تن از ابطال رجال با او همراه کرد پس یوقنا ایشان را برداشته بسرای خویش در برد مسلمانان در آن جا اعداد کار کرده هم گروه از خانۀ یوقنا بیرون تاختند و خود را بدروازه شهر
ص: 397
رسانیده سلاسل و اقفال را در هم شکستند و در بگشودند و بانگ تکبیر در دادند خالد که با لشکر از پس در انتظار این کار می برد آواز ها بتکبیر بر آوردند و با شمشیر های کشیده بشهر در آمدند و تیغ در مردم نهادند و همی کشتند و اسیر گرفتند تا بکنیسه مریم رسیدند و هم در این وقت ابو عبیده از باب الجابيه بدین جا رسید و این هر دو گروه در کنیسه مریم یک دیگر را دیدار کردند و خالد از در شگفتی بر ابو عبیده نگران شد.
ابو عبیده گفت یا ابا سلیمان خداوند این شهر را بشرط صلح بدست من مفتوح داشت و مسلمانان را از زحمت قتال آسوده فرمود خالد گفت کدام صلح؟ من این شهر را بشمشیر گشوده ام و شمشیر خویش را بخون این جماعت خضاب کرده ام و زن و فرزند ایشان را کنیز و غلام گرفته ام و شهر را عنوة گشوده ام ابو عبیده گفت از خدای بترس من جز بشرط صلح داخل نشدم و کتاب صلح نگاشته بدیشان سپردم، خالد گفت امارت لشکر مرا بود بی اجازت من مصالحه استوار نشود و من چندان که یک تن زنده باشد تیغ از ایشان بر ندارم.
ابو عبیده گفت من هرگز گمان نکردم که تو با من از در مخالفت بیرون شوی و سخن دیگر گون کنی، و همی نگریست که لشکر خالد با شمشیر های کشیده از برای قتل رجال و نهب اموال در هیجان اند. اسب خود را بچپ و راست براند و بأ علی صوت فریاد بر داشت که معاشر الناس شما را برسول خدای سوگند می دهم که دست از نهب و قتل باز دارید تا سخن من با خالد یکی شود این وقت بزرگان لشکر مانند معاذ بن جبل و یزید بن ابی سفیان و سعید بن زید و عمرو بن العاص و شرحبيل بن حسنه و ربيعة بن عامر و قيس بن هبيره و عبد الرحمن بن ابی بکر و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب و ابان بن عثمان بن عفان و مسيب بن نجية الفزاري و ذو الكلاع الحميرى در کنیسه مریم از برای مشورت انجمن شدند.
معاذ بن جبل و يزيد بن ابی سفیان گفتند باید کردار ابو عبیده را امضا داشت زیرا که هنوز هرقل بر جای است و شهر های روم نا گشوده چون این خبر پراکنده شود که ما بعد از مصالحت سر بمقاتلت و مناطحت بر آوردیم و کردار مانند ابو عبیده
ص: 398
کس را امضا نداشتیم هرگز شهری و بلدی بدست صلح از بهر ما گشوده نشود اکنون خالد تا آن جا که با شمشیر گشوده بدارد و ابو عبیده بر صلح خویش بپاید آن گاه صورت حال را بخدمت ابو بکر مکتوب می کنیم بهر چه فرمان دهد اطاعت خواهیم کرد خالد گفت روا باشد لکن توما و هربیس را أمان نخواهم داد و این هربیس از قبل توما در يك نیمه شهر حکومت داشت ابو عبیده گفت یا خالد این دو تن اول کس اند در طی مصالحه من، عهد مرا مشکن! آیا اگر تو با کسی عهدی کنی روا داری که عهد تو را بشکنم و جانب تو را رعایت نکنم خالد گفت سوگند با خدای اگر عهد تو نبود یک چشم زد ایشان را زنده نمی گذاشتم اکنون از این بلد بیرون شوند.
توما و هربیس چون حدت و حرارت خالد را نگریستند بر جان خویش بيمناك بودند با ابو عبیده گفتند با این که این شهر در جوار صلح تو بود از آن چه خالد کشته است سخن نکنیم ما را بگذار تا بهر جا خواهیم بشویم اگر پس از سه روز کس ما را دیدار کرد، زینهار تو از ما بر خواسته است خواهد بکشد خواهد اسیر گیرد. ابو عبیده گفت شما در پناه من باشید ای منید مادام که آهنگ جنگ ما نکرده اید بهر جا که خواهید سفر کنید خالد گفت پذیرفتم جز زاد و راحله با خود نبرند ابو عبیده گفت این اول نقض عهد است با مال و رجال بیرون شوند خالد گفت سلاح جنگ با خود بر نگیرند هربیس گفت بی سلاح چگونه توانیم طی صحاری کرد در پایان امر سخن بر این نهادند که هر کس را یک حر به بیش ندهند پس آن کس از مردم ایشان که نیزه گرفت تیغ را بگذاشت و آن کس که کمان گرفت نیزه بر نداشت.
این وقت توما با ابو عبیده گفت که حق آنست که من از خالد ترسناکم که مبادا غدری بیندیشد و ما را بکشد، ابو عبیده گفت ساکت باش ابا سلیمان امیر لشکر است هرگز سخن بكذب نکند و عهد نشکند پس توما و هربیس با مردم خود در ظاهر دمشق خیمه زدند و اموال خویش را در آن جا فراهم کردند و سیصد حمل از دیباج و حلل و زر و سیم که هرقل از خزانۀ خود برای تجهیز لشکر بدمشق فرستاده بود از شهر بیرون بردند. خالد چون بدان اموال و اثقال نگریست چشمش تاريك
ص: 399
شد و گفت چه نیکو است که خداوند چندین نعمت را غنیمت مسلمین فرماید و با خاصان خویش خلوتی کرد و گفت هیچ مناعی نفیس و جامه نیکو در این شهر نماند الا آن که توما و هربیس با خود ببردند و ما ایشان را سه روزه مهلت نهاده ایم اکنون اعداد کار کنید و زاد و راحله بسازید که پس از سه روز من از دنبال ایشان تاختن خواهم کرد.
و از آن سوی توما و هربیس چون مرد و مال خویش فراهم کردند آن مال که از بهر ابو عبیده بر ذمت داشتند بنزد او آوردند ابو عبیده گفت اکنون بهر جا خواهید سفر کنید و بدانید که سه روزه در زینهار منید و از آن پس اگر ملاقات شرّی کردید بر ما ملامتی و غرامتی نیست پس توما با ضجیع خود دختر هرقل و هربیس و اتباع خود کوچ داد و جماعتی انبوه از مردم دمشق که جوار مسلمین را مکروه می داشتند جلای وطن اختیار کردند و با او راه بر گرفتند.
ضرار بن الازور در باب الجابيه حاضر بود توما و هربیس را معاینه می داشت که با دختر هرقل که شعشعه جمالش آفتاب را در تب و تاب می افکند و پرتو جبینش ستاره زهره را بیغاره می فرستاد عبور می دهند شزراً بسوی ایشان می نگریست و انامل خود را بد ندان می گزید و می گفت ابو عبیده بد کرد بجای مسلمانان، عطية بن عامر بن السکاسکی گفت یا بن الازور ابو عبيده جز خیر مسلمین نخواهد، خواست تا خون مسلمین ریخته نشود مگر ندانی که حرمت مؤمن در نزد خداوند افضل است از آن چه آفتاب بر آن سایه افکند و خداوند در بعضی از کتب منزله می فرماید ﴿ انا الرب الا رحم لا ارحم من لا يرحم﴾ ضرار گفت سخن بصدق کردی لكن « اشهدك على اني لا ارحم من يجعل مع اللّه زوجة و ولداً» گواه باش که من رحم نمی کنم بر کسی که از برای خداوند زن و فرزند تقریر دهد.
مع القصه چون سه روز از سفر کردن توما بر گذشت یونس که بطریقی بود از مردم دمشق بنزديك او آمد و گفت ای امیر از دنبال توما عجلت نمی فرمائی ؟ و قصد یونس چنانست که ضرار بن الازور در آن شب ها که بر گرد دمشق طوف می داد چون بباب کیسان رسيد واثلة بن الأسقع که در جیش ضرار بود اصغای صریر
ص: 400
باب نمود ، ناگاه نگریست که در گشوده شد و مردی در آمد و لختی از دروازه دور افتاد واثله و یک دو تن دیگر مغافصة بر او تاختند و ماخوذش داشتند و گفتند اگر بانگ کردی سرت را بر گیریم ناچار لب فرو بست.
و از قفای او دو سوار دیگر بر آمد او را بانگ زدند و گفتند پاسخ بگوی و ایشان را بخوان تا نزديك شوند در جواب بزبان رومی گفت « ان الطير قد وقع في القفص» یعنی مرغ اسیر قفس گشت آن دو سوار چون این شنیدند شتاب زده بشهر در رفتند و در ببستند پس او را دست بگردن بسته بنزديك خالد آوردند گفت : کیستی گفت من يونس بطريق، بتازه زنی کرده ام و او را سخت دوست می دارم چون خواستم با او زفاف کنم خویشاوندان او رضا ندادند لاجرم با او مواضعه نهادم که در خلوتی یک دیگر را دیدار کنیم گفت يك امشب از دروازه بیرون شویم و لشکر عرب را نیز نظاره کنیم من چون امتثال امر او را واجب می شمردم این سخن را بپذیرفتم و از دروازه بیرون شدم و گرفتار گشتم و او را از گرفتاری خود آگهی دادم تا مبادا اسیر گردد.
خالد گفت اگر مسلمانی گیری چون بدین مدینه دست یابم ضجیع ترا با تو سپارم و اگر نه سرت بر گیرم یونس پذیرای اسلام گشت و کلمه بگفت و با مسلمانان همواره جهاد کرد تا آن گاه که بشرط صلح مسلمانان بدمشق در آمدند یونس از ضجیع خود پرسش کرد گفتند در هجران تو جامۀ راهبان پوشیده و در کنیسه جای گزید یونس بکنیسه مریم در آمد و زن را در جامۀ راهبان نگریست گفت این جامۀ راهبان چیست ؟ گفت در فراق شوهر خویش که اسیر عرب گشت ترك دنیا گفتم و یونس را چون سلب مسلمانی داشت نشناخت ، یونس گفت من شوهر توام به محمّد ایمان آوردم و امان یافتم، گفت سوگند با مسیح که از این پس ترا نپذیرم و با خویشتن راه نگذارم این بگفت و اعداد راه کرده با توما کوچ داد.
یونس شکایت او را بخالد آورد خالد گفت چون ابو عبیده کتاب صلح
ص: 401
برای شان نگاشته نقض عهد نتوان کرد بباش تا گاهی که من از دنبال ایشان تاختن کنم تواند بود که او را بدست گیریم از این روی چون سه روز از خروج توما سپری شد یونس بنزديك خالد آمد و گفت این توانی چیست چرا از دنبال توما استعجال نمی فرمائی؟
خالد گفت امروز چهارم است که ایشان کوچ داده اند و چون خایف بودند بتعجیل رانده اند و دور افتاده اند گفت ای امیر من در این صحاری از راه و بی راه آگاهم ارجو که شما را بدیشان رسانم، خالد سخن او را استوار داشت و با چهار هزار سوار بسیج راه کرد و با لشکر بر نشست و بقدم عجل و شتاب بر اثر ایشان طی مسافت همی کرد و شبان روز بتاخت تا گاهی که آثار ایشان نا پدید گردید.
خالد غمنده شد و گفت هان ای یونس رأی چیست؟ گفت قوم از بیم شما راه بگردانیده اند و طریق شعاب و جبال پیش داشته اند باید بشتافت و ایشان را دریافت پس بی توانی بجانب جبل عنان به پیچیدند و راهی بزحمت و صعوبت بپای بردند و مشرف بر بحر گشتند یونس دیهی را از دور نگران شد و بدان جا تاختن کرده از حال قوم پرسش کرده و معلوم داشت که هرقل بدیشان غضبناک شده و فرمان کرده که بقسطنطینیه شوند و بانطاکیه در نیایند تا مبادا لشکریان را از صولت عرب بیم دهند، پس باز شد و صورت حال را بعرض خالد رسانید و گفت این اراضی از توابع روم است و سخت بر مسلمانان ترسناکم که مبادا هرقل از ترک تاز ایشان آگاه شود و سپاهی بگمارد.
خالد اگر چند در بیم شد لکن با مسلمانان گفت من جان خویش را در راه خداوند بذل کردم شما بر چیستید گفتند ما بر آنیم که تو باشی بهر چه خواهی تصمیم عزم کن پس روی با یونس کرد و او را نجیب نامید و گفت یا نجیب! قوم را چگونه توان دریافت ؟ گفت با توما و قوم او نيك نزديك شديم الا آن كه دهشتی عظیم از آگهی هرقل و لشکر روم در خاطر دارم خالد گفت سوگند با خدای که از پای ننشینم تا بدین قوم ملحق نشوم و این روز سیم شهر رجب بود.
ص: 402
بالجمله خالد فرمان کرد تا لشکر بر نشستند و بر جبل لكام صعود دادند و آثار قوم را بیافتند و نيك بشتافتند چون شب برسید بارانی عظیم ببارید و تا بامداد باریدن داشت چون صبح روشن شد و سحاب بشکافت و آفتاب بتافت از آن سوی جبل نظاره کردند قوم را نگریستند که جامه ها و دیباج ها را که از باران نمناک شده در پرتو آفتاب بگسترده اند تازیان نرسد خالد شاد شد و هزار سوار بضرار بن الازور سپرد و هزار تن برافع بن عمیره و هزار دیگر به عبد الرحمن بن ابی بکر و هزار کس از بهر خود باز داشت و فرمان کرد که جداگانه از یک دیگر بتازید و اطراف این جماعت را پره زنید پس نخستین ضرار و از دنبال او رافع و سه دیگر عبد الرحمن تاختن کردند و خود از قفای ایشان برفت و بانگ در داد که هان ای مسلمانان بغنایم نگران نشوید که آن خاص شماست بلکه در قتل کافران بکوشید که کس از چنگ شما رها نشود و خود پیشی گرفت و حمله افکند.
توما و هربیس چون جیش خالد را نظاره کردند اندک نگریستند توما گفت هان ای سپاه سلاح بگیرید و جنگ در دهید که مسیح این قوم قلیل را از بهر ما غنیمت فرستاده ناگاه از دنبال او ضرار بن الازور را دیدند که با هزار سوار در رسیدند آن گاه رافع بن عمیره و از پس او عبد الرحمن بن أبي بكر ديدار شدند و مانند سیل بنیان کن بر لشکر روم در افتادند هربیس فریاد بر آورد که ای مردم نصاری مردانه بکوشید و نیکو رزم دهید که از برای این عرب دیگر مجال باز شدن نیست.
این وقت خالد با توما دچار شد و گفت ای دشمن خدای گمان کردی که از دست ما برستی و ندانستی که مسافت های بعید را نزدیك دانيم و هر صعب و شدید را نرم و هموار شماریم و بر توما حمله برد و سنان نیزه را بر چشم چپش در برد و از اسبش در انداخت و از او در گذشت و بر مردم توما حمله افکند عبد الرحمن بن ابی بکر در رسید و سر توما را از تن بر داشت و بر سر نیزه افراشت و فریاد بر آورد که تومای ملعون مقتول گشت اما رافع بن عمیره در میمنه لشکر خالد بکار
ص: 403
مقاتلت بود نا گاه مردی را نگریست که از اسب فرود شده با یک تن از زنان روم رزم می دهد.
رافع پیش شد که او را مددی باشد ده زن رومی را دید که در حراست خویش مردم عرب را از خود دفع می دادند چون رافع نزديك شد زنی از میانه که دیدار ماه و ستاره داشت و رشته های مروارید بر سر و رویش علاقه بود سنگی گران بر گرفت و بر سر اسب رافع بزد چنان که اسب در افتاد و جان بداد رافع در خشم شد و آهنگ او کرد و او مانند آهوی دشتی از پیش بجست و زنان دیگر از پس او در تک و تاز آمدند رافع سرعت کرد و خود را بدو رسانیده با عرض تیغ ضربی بر سر او آورد و اسیرش گرفت آن گاه باز شد تا خبر یونس بداند دید که در کنار زنی بخون آغشته بهای های می گرید گفت ای یونس ترا چه رسیده گفت این کشته ضجیع منست که چندین سهل و صعب جهان را بهوای او پیمودم چون بدو رسیدم گفت بحق مسیح که هرگز با تو هم بالین نشوم چه تو از دین بیرون شدی و با محمّد ایمان آوردی چون آهنگ او کردم با من بمقاتلت در آویخت بعد از زمانی دراز بر او غالب شدم و او را اسیر گرفتم چون خود را در دست من بسته دید خنجری که با خود داشت بر کشید و شکم خود را بر دريد و من اينك در عشق او گریانم.
دل رافع بدرد آمد و گفت ای یونس غمگین مباش من این زن را که از ستاره مشتری دل فریب تر است با این همه حلی و زیور و لالی و گوهر با تو گذاشتم تا بجای ضجیع خویش بداری یونس گفت هیچ دانی که این زن کیست این ضجیع توما دختر هرقل است و مثل من کس در خور او نیست و هرقل او را رها نکند در طلب او قتال کند و اگر نه بمال فدیه فرسند.
بالجمله يونس دختر هرقل را مأخوذ داشت و عرب از پس قتال باخذ أموال و اثقال پرداختند و از بس دیباج در آن اراضی گسترده بودند آن زمین مرز الدیباج نام یافت و چنان افتاد که در آن گیر و دار هربیس طریق فرار پیش داشت و خالد در طلب او بچپ و راست تاختن می کرد و مرد و مركب بخاك مي افكند كه
ص: 404
مردی را نگریست که احمر اللّون و عظيم الجثه بود و درعی نیکو بر زبر جام های دیباج در بر داشت گمان کرد که او هربیس است چون شیر ژیان با نیزه خطی آهنگ او کرد و او را از اسب در انداخت و گفت هان ای هربیس گمان کردی که از چنگ من بیرون شدی آن مرد فریاد بر داشت که من هربیس نیستم مرا مکش تا هر چه خواهی عطا کنم و بر هربیس دلالت کنم خالد گفت اگر مرا بر هربیس دلالت کنی تو را بی فدیه رها کنم پس خالد را بدان عقبه که هربیس گریخته بود آگهی داد.
این وقت خالد احمد بن جابر جرهمی را بر او گماشت و گفت چون دانی که این سخن بصدق است او را رها کن و اگر نه سرش بر گیر این بگفت و عنان فرو گذاشت و خود را بجیش هربیس رسانید و نام خود آشکار کرد و از گرد راه يک دو تن را بخاك افكند هربیس با مردم خود گفت مردانه بکوشید و این خالد است که در حوران و بصری و دمشق و اجنادین آن کرد که دیدید و شنیدید اگر او را اسیر گیرید نام پست شده را بلند کنید و عزت از دست شده را باز آورید بطارقه اطراف خالد را فرو گرفتند و خالد کم و بیش بیست تن از ایشان را بکشت این وقت هربیس از قفای او در آمد و شمشیر بر سر او فرود آورد تیغ بر خود آهن آمد و بشکست بطارقه بر هربیس بترسیدند و گرد خالد را پره زدند.
در این گرمی حرب و ضرب عبد الرحمن بن ابی بکر با مردم خود در رسید و بانگ تکبیر بر آوردند خالد بدیشان ننگریست و از یمین و شمال قتال همی داد و در آن میانه با هربیس دوچار شد و تیغ براند و او را از پای در آورد عبد الرحمن هي ضرار بن الازور و دیگر مسلمانان حمله کردند و أصحاب هربیس را بتمامت با تیغ در گذرانیدند و سلاح ایشان را مأخوذ داشته باز شدند پس خالد آن بطریق را که بر هربیس راهنمایی کرد آزاد ساخت و یونس را گفت با ضجیع خود چه کردی؟ چون قصد او بشنید در عجب رفت رافع بن عميره گفت اى أمير من دختر هرقل را بده عطا کردم تا بجای ضجیع خود بدارد ، خالد گفت: روا باشد.
ص: 405
آن گاه خالد فرمان کرد تا اسیران و غنایم را فراهم کرده و از پیش روی روان داشتند و خود با لشکر از قفای ایشان راهبر گشت و شتاب زده طی مسافت همی کردند تا بمرج الصفر بكنار قنطرۀ ام حكيم رسیدند این وقت از قضای خود گردي ديدند خالد صعصعة بن بدر غفاری را فرمود تا فحص حال کند صعصعه بر نشست و چون برق خاطف براند یونس نیز از قفای او برفت و معلوم داشتند که هرقل جماعتی را رسول کرده و در طلب دختر خویش فرستاده هم در این وقت مردم هرقل برسیدند و یک تن از مشایخ بطارقه بنزديك خالد آمد و گفت: من از قبل هرقل برسالت می رسم همانا هرقل می گوید کار و کردار تو بما رسید توما را کشتی و دختر ما را اسیر گرفتی و اموال ما را بغنیمت بردی اکنون اگر خواهی بها گیر و دختر مرا باز فرست و اگر نه هدیه فرمای چه شما أهل کرم و وفائید و در خاطر می آید که با شما کار بصلح خواهیم کرد خالد گفت با هرقل بگوی من از این اراضی باز نگردم تا آن ممالک که در تحت فرمان تست بتمامت بگشایم و اگر بر تو دست یابم هم در هلاک تو تقصیر نخواهم کرد، اما دختر تو را از بهر تو هدیه فرستادم و آرزو می رود که در سرای تو دیگر باره او را مأخوذ دارم چون فرستاده گان هرقل دختر او را بر
داشته بحضرت او بردند و پیام خالد را بگذاشتند هرقل روی بحاضران حضرت کرد و گفت این همان سخنست که روز نخست وقتی که کتاب محمّد یمن آمد مردم روم را گفتم سخن او بر حق است دین او را بپذیرید از من نپذیرفتند و اراده قتل من کردند زود باشد که دواهی ما از این صعب تر گردد و این نه از قدرت و کرامت عربست بلکه از خداوند آسمان و زمین است، حاضران از کلمات او بگریستند.
مع القصه خالد از آن سریّه (1) مراجعت بدمشق کرد و أبو عبیده که از این
ص: 406
سفر بر او ترسان بود از دیدار او قرین بهجت و فرحت گشت و عمرو بن معدی کرب و مالك اشتر نخعى با لشكرى که از مدینه با خود آورده بودند در دمشق خالد را دیدار کردند این وقت خالد خمس غنایم را بیرون کرد و باقی را بر مسلمانان قسمت کرد آن گاه یونس را طلب داشت و او را از مال خود عطیتی بسزا داد و گفت اگر خواهی زنی از بهر خود تزویج می کن و اگر نه کنیزکی از دختران روم خاص تو ابتیاع کنم یونس گفت من در این دنیا زن نگیرم و در این جهان از خدای خواهم که نصیبه من از حورا افتد.
و ما از این پس وقایع شام را در ذیل خلافت عمر بن الخطاب خواهیم نگاشت از این جا باز گردیم بر نجوری أبو بکر و انتقال او بسرای دیگر.
بعضی از علمای تاریخ رقم کرده اند که ابو بکر را زهر خورانیدند و این چنان بود که یک سال از آن پیش که وداع جهان گوید یک تن از جهودان خیبر او را بضیافت طلب داشت حارث بن کلده که در فن طب حذاقتی تمام داشت بشرحی که در جلد اول از کتاب ثانى ناسخ التواریخ رقم کردیم حاضر مجلس بود چون مائده بنهادند بو بکر دست فرا برد و لقمۀ بر گرفت و در دهان نهاد حارث بن کلده نیز لقمۀ بدهان نهاد نیمی از لقمه را به بلعید و نیم دیگر را بیفکند و گفت : « هذا مسموم بسمّ السنة» همانا این طعام زهر آلود است و هر که بخورد از پس يك سال بمیرد لاجرم دست از آن طعام باز گرفتند لکن چون حجتی تمام نبود زحمت میزبان نکردند .
اما سخن حارث بصدق بود چون سال بنهایت شد ابو بکر مریض گشت و بدانست که از آن مرض جان بسلامت نبرد پس در خاطر نهاد که خلیفتی نصب
ص: 407
کند و دلش بسوى عمر بن الخطاب می رفت این وقت عبد الرحمن بن عوف را طلب کرد و گفت رأی چیست؟ من بر آنم که خلیفتی بعمر گذارم عبد الرحمن گفت نيكو رأى زدى لكن عمر بن الخطاب مردی درشت خوى و خشن و ضيّق الصدر است چون بر مسند خلافت جای کند مردم بصعوبت افتند گفت ای أبو عبیده امروز که من با مردم برفق و مدارا باشم او کار بخشونت و درشتی کند، گاهی که کار بر او قرار گیرد نرم و هموار گردد و از این گونه سخن با کس مکن که موجب تشتت آرا شود.
آن گاه عثمان بن عفان را طلب داشت و گفت قلم بر گیر و بدان چه فرمایم وصیت نامه بنگار پس عثمان بر حسب فرمان این کلمات را بنگاشت:
« بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا ما اوصى به أبو بكر عند آخر عهده بالدُّنيا خارجاً منها و عند اوّل عهده بالاخرة داخلا فيها حين يصدق الكاذبُ و يتوبُ الفاجر و يومن الكافر انّي و ليّت و استخلفتُ عليكم عمر بن الخطاب فان برَّ و عدل فذاك ظنّي به و رجائی فیه و ان جار و ظلم فلا علم لى بالخير و الخيرات ولا يعلم الغيب الا اللّه و سيعلم الّذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون».
خلاصه معنی آنست که این وصیتی است از ابو بکر هنگامی که از این جهان بدیگر سرای می رود همانا عمر بن الخطاب را بر شما خلیفتی دادم که اگر کار بعدل و انصاف کند گمان من در حق او بخطا نرفته و اگر از طریق معدلت انحراف جويد من ندانم بلکه خداوند غیب داند و ظالمان را بزودی کیفر فرماید . چون این نامه بنهايت شد طلحة بن عبید اللّه با چند تن از أصحاب در آمدند و این معنی بدانستند طلحه سر بر داشت و گفت ای أبو بکر از خدای بترس فردا خداوند را جواب چگوئی چون امروز بر مسلمانان فظّی غلیظی (1) را ولی گردانی که نفوس را بر ماند و دل ها را بر نجاند؟.
ابو بکر بر قفا افتاده بود فرمان کرد که مرا بر دارید و بر نشانید و چون
ص: 408
بنشست روی با طلحه کرد و گفت: هان ای طلحه مرا بیم می دهی که اگر خدای از من این پرسش کند جواب چه خواهم گفت گویم بهترین مردم را بر ایشان والی کردم طلحه گفت ای خلیفه رسول خدا پسر خطاب بهترین مردم است؟ ابو بکر در خشم شد و گفت آری و اللّه و تو بد ترین مردمی اگر تو را خلیفتی دادم چندان فزون طلبی کردی و تکبّر و تنّمر جستی که پست کردنت بر خدای واجب افتادی صبح گاه چشم خویش بمالیدی و آهنگ من کردی که رأی مرا دیگر گون کنی؟ بر خیز که خداوندت نیروی بر خاستن ندهد سوگند با خدای اگر گوش زد من شود که در این امر سخنی بزشتی آوردۀ و نفسی از زندگانی من بجای باشد ترا بدان جای فرستم که روزگار می گذاشتی و نه هرگز سیر می شدی و نه سیراب گشتی و کار شبانی داشتی.
پس طلحه بر خاست و از مجلس بیرون شد و این وقت روی با عثمان کرد و گفت تو در عمر چگوئی؟ گفت : نهان عمر از آشکارش بهتر و از ما همگان فاضل تر است.
از پس این وقایع کس بطلب عمر بن الخطاب فرستاد و او را حاضر کرده در نزد خود نشستن فرمود گفت ای عمر مردم از دوست و دشمن نا گزیر است جماعتی دوست دار تواند و گروهی حشمت ترا نپسندند دانسته باش که من از برای تو عهد نامه نگاشته ام و ترا نایب و خلیفه خویش داشته ام کتاب عهد را فرا گیر و با دل قوی بکار خویش بپرداز ، عمر گفت ای خلیفه رسول خدا مرا بخلافت حاجت نیست ابو بکر گفت خلافت را بتو حاجتست تو ای عمر کار روز را بشب مگذار و کار شب را بروز حوالت مکن از خدای بترس و جز از در راستی مباش جانب مهاجر و انصار را فرو مگذار و کار بحلم و تواضع استوار کن تا مردمت در غیاب و حضور دوست دارند .
چون این اندرز و پند بپای برد روی با حاضران مجلس کرد که از چپ و راست نشسته بودند گفت ای مردمان عمر بن الخطاب را بامامت شما گماشتم آیا
ص: 409
بدان راضی شدید یا کسی را استکباری و استنکاری است؟ گفتند بدان چه فرمان کنی سر از طاعت تو بر نتابیم پس مردمان از نزد او بیرون شدند این وقت عایشه را طلب کرد و گفت ای دختر! پدر تو از این جهان در می گذرد او را حنوط کنید و کفن دوزید تا بر من نماز کنند و مرا نزديك تربت رسول خدا بخاك سپارید این وصیت ها روز یکشنبه بپای برد و روز دو شنبه نماز دیگر بجهان دیگر شد هفت روز از جمادی الاخره برفته بود مریض گشت، پانزده روز رنجور بود بیست و دوم جمادی الاخره در گذشت و این وقت شصت و سه ساله بود و مدت دو سال و سه ماه و بیست و دو روز خلافت داشت .
بالجمله چون ابو بکر در گذشت او را بر حسب وصیت او بروایت طبری اسماء بنت عمیس بشست و عبد الرحمن پسرش آب بریخت و این درست نیاید چه عبد الرحمن در این هنگام با لشکر اسلام در شام بود و چون او را حنوط و کفن کردند بمضجع رسول خدای در آوردند ، عمر و عثمان و طلحه جسد او را بقبر نهادند و چنان بخاک سپردند که سر او بدان جا که کتف پیغمبر است برابر ایستاد میان نماز شام و نماز خفتن از دفن او بپرداختند و چنان افتاد که هم در آن روز عتاب بن اسید که حکومت مکه داشت وفات کرد، و ابو قحافه پدرش پس از چند ماه دیگر بدرود جهان کرد نود و هفت ساله بود.
و ابو بکر را چهار زن بود دو تن را در جاهلیت نکاح بست نخستین قیله و بروایتی اسماء دختر عبد العزی و از او دو فرزند آورد یکی عبد اللّه دیگر اسماء ذات النطاقين دوم امّ رومان دختر عامر بن عمیر از قبیله بني كنانه وى نيز يك پسر و يك دختر آورد و آن عبد الرحمن و عایشه است و دو زن در اسلام آورد یکی اسماء بنت عمیس و از او محمّد ربیب علی علیه السلام متولد شد و آن دیگر حبیبه دختر حارثة بن زيد انصاری و او در وقت وفات ابو بکر حامله بود پس از او دختری آورد نام او ام كلثوم.
و عمال ابو بکر هنگام وفات او بدین گونه بودند: قاضی عمر بن الخطاب بود
ص: 410
و کتاب او عثمان بن عفان و زید بن ثابت و عبد اللّه بن ارقم بودند و سدیف غلام او منصب حجابت داشت و عامل او در مکه عتاب بن اسید بود و این عتاب را رسول خدا در مکه نصب فرمود بشرحی که در مجلد اول از کتاب ثانی رقم کردیم و در طایف عثمان بن أبي العاص امارت داشت و در صنعا مهاجر بن أبى امیه و در حضر موت زیاد بن لبید و در نجران جریر بن عبد اللّه البجلی و در بحرین علاء الحضرمی و در سواد عراق مثنّی بن حارثه شیبانی و در بلاد شام خالد بن ولید و ابو عبیده و شرحبیل و یزید بن أبی سفیان بودند بعضی از مورخین وزارت ابو بکر را بعثمان بن عفان منسوب داشته اند و راقم این حروف این سخن را استوار ندارد چه در کار ها بیش تر با عمر بن الخطاب مشورت داشت و صواب دید او را معتبر می پنداشت چنان که این معنی را از وقایع آن فهم توان کرد.
این مطاعن که نگاشته می شود أهل سنت و جماعت نیز رقم کرده اند الا آن که علمای ایشان از برای هر يك عذری تراشیده اند و مردم شیعی معاذیر ایشان را مسترد داشته اند چون این مناظرات بیرون قاعده تاریخ نگار انست این بنده از آن مطاعن خلاصۀ سخن را بحساب گرفت فحسب ، آن را که حصافت عقل رفیق باشد باصابت رأی موفق خواهد شد.
طعن اول آن که أبو بكر خود را خلیفه رسول خدای نام نهاد و حال آن که برهان أبو بکر در خلیفتی خود این بود که رسول خدای کس را بخلافت نصب نفرمود و أهل سنت و جماعت نیز بر این سخن متفق اند پس چگونه ابو بکر بهمه بلاد و امصار مکتوب کرد و خود را گاهی خلیفة اللّه و گاهی خلیفة رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم نامید؟.
ص: 411
طعن دویم آن که رسول خدا او را ملازمت جیش اسامه فرمود و مکرر فرمان کرد که ابو بکر و عمر و عثمان و آن مردم که با او مأمور بودند با اسامه کوچ دهند و از مدینه بیرون شوند و فرمود « جهّزوا جيش اسامة لعن اللّه من تخلف عنه» با این که فرمود هر که از جیش اسامه تخلف کند ملعونست ابو بکر در هوای خلافت مخالفت پیغمبر کرد و این معنی در ذیل قصه وفات رسول خدای بشرح رفت و بروايت أهل سنت و جماعت مبرهن گشت که ابو بکر داخل جیش اسامه بود و او را رسول خدای بگذاشتن نماز و امامت امت رخصت نفرمود.
طعن سیم آن که فدک را که در تصرف فاطمه علیها السلام بود و عمال آن حضرت در فدك كار دار بودند و رسول خدا بحکم خدا آن اراضی را بفاطمه بخشید بعد از وفات پیغمبر عمال فاطمه را از فدك اخراج کرد و بعد از ادای شهادت علی و حسنین علیهم السلام گفت آن چه گفت چنان که شرح آن مرقوم شد.
طعن چهارم در جنگ احد و جنگ حنین و دیگر غزوات فرمان خدای نبردند و رسول خدای را بگذاشتند و از جهاد بگریختند و هم چنان در بسیاری از سرایا (1) روی از جنگ بر تافتند چنان که شرح این جمله در جلد اول از کتاب دوم مرقوم شد.
طعن پنجم آن که چون رسول خدای از جهان بیرون شد کفن و دفن آن حضرت که واجب عینی بود (2) نادیده انگاشت و پیغمبر خود را گذاشته به سقیفه بنی ساعده شتافت و کار خلافت را بر خود استوار نمود.
ص: 412
طعن ششم آن که انفال و خمس از اهل بیت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم باز گرفت و فاطمه و حسنین را از حق خود بی بهره گذاشت و گفت این اموال باید صرف جهاد و تجهیز لشکر شود و از آن سوی آن چه در وجه عایشه و حفصه برقرار بود دو چندان ساخت و از برای صرف معاش خود از بیت المال مبلغی مقرر داشت.
طعن هفتم آن که رسول خدای در حیات خود فرمود ابواب خانه های ابو بکر و عمر و عثمان که بسوی مسجد گشاده بود مسدود ساختند و چون پیغمبر از جهان بیرون شد بی فرمانی کرده دیگر باره بگشودند و در این مطاعن عمر و عثمان نیز با ابو بکر هم دست بودند.
طعن هشتم آن که باتفاق أهل سنت این کلمات را ابو بکر در منبر همی گفت:
«انَّ لى شيطاناً يعترينی فان استقمت فاعينوني و إن عصيت فاجتنبونی و ان زغت فقوّمونی».
یعنی مرا شیطانیست که فریب می دهد مرا پس هر وقت کار بعدل و اقتصاد می کنم مرا اعانت کنید و اگر عصیان و رزم از من دوری جوئید و اگر از راه بگردم مرا براه راست آرید ، پس آن کس که از مردم استمداد کند که او را از طریق غوایت براه راست هدایت کنند امامت امت را چگونه سزاوار خواهد بود؟
طعن نهم این که گاه گاه بر زبان او می رفت و می گفت « اقیلونی فلست بخیر کم و علىُّ فيکم» یعنی مرا بگذارید که من بهتر از شما نیستم و حال آن که علی در میان شماست، اگر این سخن را براستی آورد پس در خور امامت نبود و اگر دروغ گفت دروغ زن را منصب امامت نمی باشد. اما آن گاه که بعد از عثمان علی مرتضی می فرمود مرا بگذارید و دیگری را بر دارید تا من وزیر باشم احتراز از فتنه می کرد و نمی فرمود من بهتر از شما نیستم و دیگری بر من شرافت دارد.
طعن دهم آن که وقت مردن همی گفت «لیتنی کنت تركت بيت فاطمة لم اكشفه و ليتنى فى ظلة بني ساعدة كنت ضربت يدى على يد احد الرجلين فكان هو الامير و انا الوزير» يعنى كاشكي ترك خانه فاطمه را گفته بودم و آن را نمی گشودم و داخل
ص: 413
نمی شدم و در سقیفۀ بنی ساعده دست بر دست یکی از آن دو کس زده بودم تا او امیر بود و من وزیر باشم و هنگام مرگ خسارت آن جسارت که با خانه فاطمه کرده بود در برابر چشم او بایستاد.
طعن یازدهم چنان که عبدر به که یکی از اعیان اهل سنت است و دیگر علمای ایشان گفته اند که علی و عباس در خانه فاطمه بودند که ابو بکر با عمر گفت که برو علی و عباس را که در خانه فاطمه است از برای بیعت حاضر کی «إِنْ أَبَيَا فَقَاتِلْهُما» اگر از آمدن ابا کنند و سر بر تابند با ایشان مقاتله کن.
طعن دوازدهم آن که وصیت کرد که او را در حجرۀ که رسول خداي را بخاك سپرده اند مدفون سازند با این که خداوند می فرماید ﴿ لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ اَلنَّبِیِّ إِلاّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ﴾ اگر آن حجره ملك پیغمبر بود چگونه داخل می توان شد و اگر صدقه بود همه مسلمانان در آن شريك بودند و اگر میراث بود سهم عایشه تُسع ثمن (1) می شود بهر حال دفن ابا بکر در آن جا بخلاف حکم خدا و رسول بود .
طعن سيزدهم قتل مالك بن نويره است بدست خالد بن ولید و چشم پوشی ابو بکر از خون او و این قصه بشرح نگارش یافت.
طعن چهاردهم آن که چون در مسند خلافت جلوس کرد نامه بسوی پدر خود ابو قحافه نوشت و در آن نامه خود را خلیفه رسول خدا نامید و پدر را به بیعت خود دعوت کرد ابو قحافه نپذیرفت و او را پاسخ های نیکو داد چنان که در جای خود رقم کردیم .
طعن پانزدهم آن که در اذان و اقامه بدعتی آورد و کلمه ﴿ حَيَّ عَلَى خَيْرِ اَلْعَمَلِ﴾ را بینداخت و بجای آن «الصَّلوةُ خَیْرٌ مِنَ النَّوْمِ» مقرر داشت و بجای شستن پای ها مسح سر و گردن نمود و مسح بر خفیّن (2) نیز از بدعت های او و اگر نه از بدعت های عمر بن الخطاب است.
طعن شانزدهم آن که عمر بن الخطاب در خلافت خود بسیار وقت گفت «کَانَتْ
ص: 414
بَیْعَةُ أَبِی بَکْرٍ فَلْتَةً وَقَی اَللَّهُ شَرَّهَا فَمَنْ عَادَ إِلَی مِثْلِهَا فَاقْتُلُوهُ» یعنی بیعت ابی بکر ناگهانی و بر خطا بود و خداوند از شر آن مسلمانان را نگاه داشت اگر کسی ارتکاب کند مانند آن را، عرضه هلاك و دمارش دارید.
طعن هفدهم آن که رسول خدا او را از قرائت سوره براءه عزل فرمود چنان که در جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم شد.
طعن هیجدهم آن که رسول خدای عمرو بن العاص را بر او و بر عمر امیر ساخت چنان که بشرح رفت و این کنایت از آنست که ایشان قابل خلافت نیستند روزی فرمان بردار عمرو بن العاص و گاهی مطیع اسامه می باشند و هیچ کس را رسول خدای بر علی علیه السلام امیر نساخت.
طعن نوزدهم آن که فجأة سلمی را چنان که بشرح رفت در آتش بسوخت با آن که از رسول خدا شنید که می فرمرد ﴿ لاَ یُعَذِّبُ بِالنَّارِ إِلاَّ رَبُّ اَلنَّارِ﴾ یعنی نباید کسی مردم را بآتش عذاب کند مگر خداوند آتش.
طعن بیستم آن که عمر را بعد از خود بخلافت نصب کرد و حال آن که می گویند رسول خدای کسی را بخلافت نصب نفرمود و باختیار مسلمانان گذاشت اگر پیغمبر چنین کرد و او اعلم بود ابو بکر را نمی رسد خلیفتی نصب کند و اگر پیغمبر خلیفتی نصب کرد چرا انکار کردند.
طعن بیست و یکم آن که ابو بکر مسائل فقه نمی دانست و میراث جده را نمی شناخت و حکم کلاله را نمی دانست و همی گفت «أَقُولُ فِیهَا بِرَأْیِی، فَإِنْ كَانَ صَوَاباً فَمِنَ اللَّهِ وَ إِنْ یَكُنْ خَطَأً فَمِنِّ» یعنی اگر حکم بصواب راندم از خداوند است و اگر خطا کردم آن خطا از منست.
طعن بیست و دویم آن که در نماز قبل از سلام تکلم کرد آن گاه که خالد را امر بقتل علی علیه السلام نموده بود چنان که بشرح رفت و قبل از آن که سلام باز دهد «فَقَالَ لاَ یَفْعَلَنَّ خَالِدٌ مَا أَمَرْتُهُ» و از این جا ابو حنیفه جواز کرد که کس قبل از تسلیم تواند سخن کرد.
ص: 415
طعن بیست و سیم آن که هنگام مردن گفت «لَیْتَنِی کُنْتُ سَأَلْتُ رَسُولَ اَللَّهِ هَلْ لِلْأَنْصَارِ فِی هَذَا اَلْأَمْرِ حَقٌّ» یعنی کاش از رسول خدا پرسش کرده بودم که از برای انصار در امر خلافت حقی است یا بهرئی ندارند؟ و از این سخن مکشوف می افتد که اعتماد بر صحّت بیعتی که مردم با او کردند نداشت.
ص: 416
عنوان صفحه
دیباچه کتاب...1
کتاب ابو بکر
تعريف اجماع موافق رأی علمای سنت و جماعت...7
جلوس أبی بكر بن ابی قحافه بر مسند خلافت در سال 11 هجری...9
جریان سقیفه بنی ساعده و گفت گوی مهاجر و انصار...11
مشاجرۀ ثابت بن قيس با عمر بن الخطاب...17
سخنان حبّاب بن المنذر الانصاری و مشاجرۀ او با عمر...19
کیفیت بیعت ابی بکر و امتناع سعد بن عباده از بیعت...27
بر آمدن ابو بکر بر منبر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و خطبه کردن او مردمان را...29
اطلاع علی بن ابی طالب و سخنان او دربارۀ بیعت...31
نامزد کردن ابو بکر ولایت شام را بفرزند ابی سفیان بعد از فتح آن...33
ذکر جماعتی که از بیعت با أبی بکر پشیمان شدند و می خواستند با علی علیه السلام بیعت کنند...35
گفت گو و مشاجرۀ بین انصار و مهاجر بعد از بیعت...41
سخنان عمرو عاص و اشعار خالد بن سعید در نکوهش او...43
سخنان علی علیه السلام در مدح انصار و نکوهش عمرو عاص...45
ذکر اقرار سعد بن عباده بر خلافت علی علیه السلام موافق حکم پیغمبر...47
سخنی از علی علیه السلام دربارۀ بیعت و کنکاش مهاجر و انصار...49
تهدید عمر بآتش زدن خانه علی علیه السلام در صورتی که بیعت نکند...51
ص: 417
طلب کردن ابو بکر علی علیه السلام را برای بیعت بروایت سنیان...52
محاجه على علیه السلام را با انصار و مهاجر و شکایت از ستم قریش...57
طلب کردن علی علیه السلام برای بیعت بروایت شیعیان...58
سخن ابن ابی الحدید در بارۀ تقاعد مسلمین از بیعت علی علیه السلام...61
حدیث سقیفه موافق عقیدۀ شیعه...62
اعتراض دوازده نفر مهاجر و انصار بر أبی بكر...74-65
استعفای أبو بکر از خلافت و تهدید عمر بن الخطاب...75
بردن علی علیه السلام برای بیعت بمسجد بروایت شیعه...89
سخنان حضرت فاطمه علیها السلام در مسجد پیغمبر...87
احتجاج على علیه السلام با عمر بن الخطاب و سایر مسلمين...89
اطلاع دادن آن حضرت از صحیفه ملعونه و معاهده مخفی آنان...93
احتجاج على علیه السلام و أصحاب او بعد از بیعت...97
بیان ارتداد و ارتجاع مسلمانان بعد از رحلت پیغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم بسوی قوانین جاهلیت...102
سخنان ابن ابی الحدید در ستم کاوی ابو بکر و عمر...105
احادیثی از عامه که منصوص است بخلافت أمير المؤمنين على علیه السلام...119 - 106
احتجاج على علیه السلام با أبی بكر بروایت علمای اثنا عشریه در خلوت...120
در بیان این که بیعت ابی بکر فلتة و ناگهانی انجام گرفت...125
عقيدۀ باطنی عمر راجع بابی بکر...127
نامه أبی بكر بپدرش ابو قحافه و جواب او...129
در ذكر غصب فدك - سخنی از علی علیه السلام دربارۀ عایشه...131
علت کینه و دشمنى عايشه با أمير المؤمنين على علیه السلام...133
کلامی از علی علیه السلام دربارۀ فدک...137
ص: 418
ذكر اخراج عمال فاطمه علیها السلام از فدك بحكم ابي بكر...139
ذکر خطبه که حضرت فاطمه علیها السلام در مسجد رسول خدا خواند...141
ترجمه آن خطبه بطور اختصار...153
سخنان حضرت زهرا علیها السلام با علی بن ابی طالب علیه السلام...163
نامۀ على علیه السلام بابی بکر بن ابی قحافه...165
گفت گوی أبو بکر با مهاجر و انصار دربارۀ على علیه السلام...167
مأموريت خالد بن وليد بقتل آن حضرت و داستان سلام نماز...171
حجتی چند که ابن ابی الحدید در غصب فدک آورده...172
ذکر وفات فاطمه علیها السلام و غضبناک بودن آن حضرت بر أبى بكر و عمر...176
سخنان حضرت فاطمه با دختر طلحة بن عبید اللّه...179
وفات حضرت صدّیقه زهرا سلام اللّه عليها...180
***
خبر تشیید قواعد مملکت بدست أبی بکر و گسیل شدن اسامة بن زيد بشام...186
آمدن سران قبائل و بزرگان بسلام دادن خلافت أبى بكر...189
نامۀ ابو بکر بکسانی که مرتد شده و بخلافت او تن در ندادند...193
رفتن خالد بن ولید بجانب أهل رده و مقاتلت او با طليحه...195
شکسته شدن لشکر طليحه و فرار آنان...201
قصۀ ارتداد فجأة سلمى و نجبه و قتل و آتش زدن او...205
ذکر سجاح دختر حارث موصلی و دعوی نبوت...207
مصالحۀ بنی تمیم با سجاح متنبّی...209
متحد شدن سجاح با مسیلمۀ کذاب و ازدواج آن دو...211
مراجعت و فرار سجاح باراضی موصل و جزیره...217
قتل سلمی و هوا خواهان او از بنی غطفان...219
ص: 419
کشته شدن مالك بن نويره بفرمان خالد و دنباله قصه...221
وقایع سال دوازدهم هجری و رزم خالد با مسیلمۀ کذاب...225
ابتدای فتنه مسیلمۀ کذاب در زمان حیات پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلم...227
مقابله و مقاتله خالد بن ولید با مسیلمه و لشکریان او...229
مقتول شدن مسیلمۀ کذاب بدست وحشی...237
مصالحه خالد بن ولید با بني حنيفه أطرافيان مسيلمه...239
ازدواج خالد با دختر مجاعة سيد يمامه...243
خبر ارتداد أهل بحرین و مقاتله مسلمانان با ایشان...247
مقاتله مسلمانان با مرتدان مهره و عمان...256
خبر مرتدان تهامه و يمن...259
خبر مرتدان قبیلهٔ کنده و قصۀ اشعث با زیاد بن لبيد...262
جلسۀ شور و گفت گوی سران قبائل کنده...267
مقاتلۀ اشعث بن قيس كندى با عامل أبي بكر...269
مقاتلۀ عكرمة بن أبي جهل با أهالی دبا...273
باز هم مقاتله اشعث با زياد بن لبيد عامل أبی بكر...275
پایان کار اشعث بن قیس و سر افرازی او بدامادی أبی بكر...281
تصميم أبي بكر بفتح بلاد عجم و تحریض مثنى بن حارثه بجنگ عجمان...283
پیروزی خالد بن ولید بر مردم ابله...287
خبر خالد بن ولید با عبد المسيح بن بقیلۀ غسّانی...288
شمۀ از شرح حال بلال بن رباح مؤذن رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم...293
تصميم ابو بكر بفتح بلاد شام...294
نامۀ ابو بکر بسران قبائل و تقاضای بسیج لشكر...297
گسیل شدن لشکر اسلام بجانب شام...301
ص: 420
شتافتن رومیان بمقابله سپاه اسلام و هزیمت آنان...303
نامۀ ابو بكر بجانب أهل طائف و مكه و تقاضای بسیج لشكر...307
سپه سالاری ابو عبیدۀ جراح بر تمامت سرداران سپاه...309
آگاهی هرقل از نابودی رومیان در تبوك...313
پیروزی مسلمانان بر طلیعۀ سپاه روم...317
پیروزی مسلمانان و فتح فلسطين...319
نامه ابو عبیده و اطلاع دادن بابی بکر از کثرت سپاه روم...322
سفارت هشام بن عاص بنزد هرقل و اعتراف او بحقانیت اسلام...325
سپه دار شدن خالد بن ولید و گسیل شدن او از عراق بشام...331
فتح بلاد شام بدست خالد بن وليد...333
مفتوح شدن بصری بدست لشکر اسلام...339
مأموریت کلوص رومی بنگهداری دمشق و رزم او با خالد...343
رزم خالد بن ولید با عزرائیل فرماندار دمشق...347
ملحق شدن سپاه ابو عبیده در کار دمشق بخالد بن ولید...350
مأموریت وردان بمقابله با مسلمین و حفظ شهر دمشق...353
اسیر شدن ضرار بن الازور و جنگ خوله خواهر او...357
خلاصی ضرار بدست لشکریان اسلام...359
آگاهی خالد از اجتماع رومیان در اجنادین و حرکت بدان جانب...361
خارج شدن جمعی از رومیان از دمشق و حملۀ آنان بساقه لشکر اسلام...363
مقاتلت خالد و سرداران اسلام در اجنادین با رومیان...368
هزیمت رومیان در اجنادین و نامه خالد بابی بکر از نصرت الهی...380
نامۀ أبی بکر در پاسخ خالد بن ولید...383
مراجعت خالد بدمشق و محدود ساختن آن شهر...385
ص: 421
تصمیم توما داماد هرقل بحفاظت شهر دمشق و مقابله با خالد...387
زخمی شدن توما - شبیخون زدن رومیان بلشکر اسلام...391
استجازة توما از هرقل برای صلح و وا نهادن شهر دمشق...395
جریان فتح شام بدست خالد بن ولید و ابو عبيدۀ جراح...397
خارج شدن توما و اطرافیانش از دمشق بواسطه امان گرفتن از ابو عبیدۀ جراح...400
دنبال کردن خالد بن ولید آنان را بعد از گذشت سه روز...403
کشته شدن توما و غنیمت یافتن مسلمین و اسارت دختر هرقل...405
ذکر رنجوری ابو بکر و انتقال او از جهان فانی...407
نصب کردن او عمر بن الخطاب را بخلافت خود...409
ذكر مطاعن ابى بكر بن أبی قحافه بروايت أهل سنت و جماعت...411
پایان جلد اول
ص: 422
ناسخ التواريخ
جزء دوم از تاریخ خلفاء
تالیف مورخ شهیر میرزا محمّد تقی لسان الملک سپهر
بتصيح و حواشی دانشمند محترم آقای محمّد باقر بهبودی
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -
*(شهریور ماه 1352 شمسی)*
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم زهرا جعفری
ص: 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
عمر بن الخطاب بن نفيل بن عبد العزى بن رياح بن عبد اللّه بن قرط بن زراح بن عدی بن کعب بن لوی بن غالب و کنیت عمر ابو حفص است و نام مادر او حنظله است دختر هاشم بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم و بعضی که گویند مادر او دختر هشام بن مغیره است بر خطا رفته است، و مادر خطّاب زنکی بود، و صهاک نام داشت ولادت عمر سیزده سال بعد از عام الفیل بود این وقت که بر اریکه خلافت جای کرد پنجاه و دو سال داشت، غلظت طبع و خشونت خوی و تنگی حوصلۀ عمر و دیگر صفت و شیمت او در ذیل قصّ های رسول خدا و کتاب ابو بکر نگار یافت، و هم در خاتمت خلافت او انشاء اللّه تعالى بشرح خواهد رفت، اول کس را که عمر با درّه خویش بزد امّ فروه خواهر ابو بکر بود ، چه آن وقت که ابو بکر بمرد، امّ فروه با چند تن دیگر از زنان بر بالین او می زاریدند ، و نوحه می کردند یک دو کرت عمر ایشان را منهی داشت ، و باز اعادت کردند عمر پیش شد و ام فروه را كه بانك عویلش از دیگر زنان بزیادت بود بگرفت و از میان ایشان بر آورد و با درّه بزد چون زنان این بدیدند هول ناک شدند و پراکنده گشتند ﴿ دِرَّةُ عُمَرَ أَهْیَبَ مِنْ سَیْفِ اَلْحَجَّاجِ ﴾ ، از این جاست که گفته اند هیبت درّه عمر از شمشیر حجاج بن یوسف ثقفی افزون است.
مع القصه چون ابو بکر وداع جهان بگفت، و کار کفن و دفن او بپای رفت چنان که مرقوم افتاد عمر صبح گاه سه شنبه بیست و سیم جمادی الاخره در سال سیزدهم هجری بمسجد رسول خدای آمد و نماز بگذاشت، مردم با او بخلافت بیعت کردند
ص: 2
عزل خالد بن ولید از امارت لشگر و سر اطاعت پیش داشتند پس بر منبر رسول خدای صعود داد، و از ابو بكر بيك پایه فرو تر نشست چنان که ابو بکر از رسول خدای بیک پایه فرو تر جای می کرد پس خدای را ستایش کرد و رسول را درود فرستاد آن گاه گفت »مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنِّي أَمَرْتُ أَبَا عُبَيْدَةَ الرَّجُلِ الْأَمِينُ وَ قَدِرَايَتُهُ أَهْلًا لِذَلِكَ وَ قَدْ عَزَلْتُ خَالِدٍ آمَنَ أَمَرْتَهُ» گفت ای مردمان من ابو عبیده را که امین امت است با مارت لشگر شام اختیار کردم، و خالد بن ولید را معزول ساختم این اول حکمی بود که عمر در خلافت خویش بگذاشت ، و این سخن بر مردم ثقیل افتاد ، مردی از قبیله بنی مخزوم که ابو عمرو بن حفص بن مغیره نام داشت برخاست و گفت ای عمر « اتعَزِل رَجُلًا شَهْرُ اللَّهُ بِيَدِهِ سَيْفاً قَاطِعاً وَ جَعَلَهُ لِلْمُشْرِكِينَ دَافِعاً وَقَدْ قِيلَ لَا بِي بَكْرِ اعْزِلْهُ فَقَالَ لَا اعْزِلْ سَيْفاً سَلْهُ اللَّهِ وَ نَصَرَ بِهِ دَيْنَهُ وَ انَّ اللَّهِ لَا یَعْذِرُکَ فِي ذَلِكَ انَّ أَنْتَ عَزَلْتُ سَيُفَاسِلّهُ اللَّهِ وَ أَمِيراً أَمَرَهُ اللَّهِ لَقَدْ قُطِعَتِ الرَّحِمِ وَ حَسَدْتُ ابْنَ الْعَمِّ » .
گفت گفت معزول می کنی مردی را که از جانب خداوند مشرکین را بسیف قاطع دافع است همانا ابا بکر در پاسخ آن مردم که در طلب عزل و عزلت خالد بودند فرمود که از کار باز نمی دارم تیغی را که خداوند او را سپرده و بدان نصرت دین کرده خداوند این نپذیرد، و امروز اگر تو او را معزول داری قطع رحم کردۀ و بر پسر عم خویش حسد بردۀ، عمر ساکت شد و بجانب او نگریست دید پسری نو خاسته است گفت این جوان را حمیت خویشی خالد بر آغالیده است (1) و از منبر فرود شد و چون دانسته بود که عزل خالد بر مردم گرانی کند آن روز و شب را در اندیشه گذاشت و بامداد بمسجد آمد و بعد از صلوة فجر بر منبر شد و حمد خدای و درود نبی بگفت و ابو بکر را نیز یاد کرد.
ثمّ قال أيّها النّاس انّى قد حمّلت أمانة و الأمانة عظيمة و اني راع و كلّ راع مسئول عن رعيّته و قد حبّب اللّه الىّ صلاحكم و النّظر لكم في معايشكم و ما يقرّ بكم الى ربّكم فانا و انتم و من حضر فى البلد سواء و اني سمعت النّبي يقول من صبر على
ص: 3
بلائها كنت له شهيداً شافعاً يوم القيمة و بلادكم لازرع فيها و لا ضرع الّامااتى به الابل من مسيرة شهر و قد و عدنا اللّه مغانم كثيرة فانّي اريد النصح للخاص و العام و لست جاعلاً امانتى الى من ليس من اهلها و لكن ساجعلها الى من تكون رغبته في اداء الامانة و التوقير للمسلمين .
و انّي كرهت و لاية خالد على المسلمين لانّ خالداً فيه تبذير للمال يعطى الشاعر اذا مدحه و يعطى الفارس إذا جاهدا مامه فوق ما يستحقّه من حقّه لا يحق ذلك المسلمين و ضعيفهم و انّي قد عزلت خالداً و وليّت ابا عبيدة الامين مكانه و اللّه يعلم أنّى قدوليّت اميناً فلا يقول قائل: عزل الرجل الشّديد و ولّى الرجل اللّين السّلس القائد و اللّه معه يسدّده و يعينه .
گفت ای مردم من در میان امت مانند یک تن از شمایم الا آن که خلافت که حملی گران و امانتی بزرگ است بر من افتاده و رعایت رعیت بر من واجب گشته چه در آن سرای هر راعی را بباز پرس باز دارند و دانسته اید که در این بلد در بایست معاش را از یک ماهه راه بر پشت شتر حمل بایست داد رسول خدای فرماید آن کس که در بلا ها و امتحانات صبر کند کند من او را در قیامت شفاعت کنم و خداوند اصلاح امر شما را در دل من محبوب داشته تا دوست دارم آن چه شما را بخداوند نزديك كند و مارا بغنیمت های فراوان وعده نهاده اکنون مرا از اندرز و نصیحت امانتی است که آن را جز با هلش ودیعت نکنم.
بدانید که امارت خالد را بر مسلمانان دوست ندارم چه در مال مسلمین تبذیر کندو شاعری را بیرون اندازۀ او جایزه دهد و فارسی را افزون از استحقاق او عطا فرماید لاجرم او را معزول داشتم و ابو عبیدۀ امین را بجای او امارت لشکر دادم کس نگوید که فارسی جنگ جوی را از منصب فرود آوردم و مردی لین العری که را بجای او نصب کردم چه خداوند او را ناصر و معین است. چون این کلمات بیای برد از منبر بزیر آمد.
امّا از آن سوی چون دمشق مفتوح شد و خالد از قفای تو ما داماد هر قل بناخت
ص: 4
ابو عبيده بدست عقبة بن عامر الجهني مکتوبی با بو بکر فرستاد و عقبة روز جمعه وارد مدینه گشت و عمر را بجای ابو بکر بر مسند خلافت نگریست لاجرم نامۀ فتح را بدو داد و مژده فتح برسانید عمر این معنی را پوشیده داشت تا آن گاه که صلوة جمعه بگذاشت پس بر منبر صعود داد و نامۀ فتح را بر مردم قرائت کرد و مسلمانان را شاد ساخت ، از پس آن از منبر بزیر آمد و با بو عبیده نگاشت که امارت لشکر تر است خالد را آگهی ده تا داخل اسرى نشود و عقبة بن عامر را سپرد و فرمان کرد که در شدن شتاب گیرد، عقبه از آن پیش که خالد از سریّه باز آید وارد دمشق شد و مکتوب عمر را با بو عبیده داد ، ابو عبیده وفات ابو بکر و خلافت عمر و امارت خود را در لشگر بجمله مخفی داشت تا آن گاه که خالد از سریّه باز آمد او را نیز آگهی نداد.
پس خالد قصه فتح دمشق و تاختن خود را از قفای توما و اسیر گرفتن دختر هر قل را بسوی ابو بکر مکتوب کرد و عبد اللّه بن قرط را رسول فرستاد، چون عبد اللّه بمدینه شتافت و ابو بکر را نیافت مکتوب خالد را بعمر گفت یا ابن قرط هنوز لشگریان از وفات ابو بكر و عزل خالد و امارت ابو عبیده آگهی ندارند گفت کس آگهی نداد خشم ناک شد و پارۀ پوست بگرفت و بسوی ابو عبیده بدین گونه منشوری کرد:
﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ و أَخِيرِ الْمُسامِينَ إِلَى أَبِي عَبَيْدَةِ بْنِ الْجَراح: سَلَام عَلَيْكَ ، فَإِنِّي أَحْمَدُ اللّهَ الذي لا إلهَ إِلَّا هُوَ ، وَ أَصَلِّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ ، وَ إِنِّي قَدْ وَ لَّيْتُكَ أُمُورَ الْمُسْلِمِينَ فَلَا تستحي فَإِنَّ اللّهَ لا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ ، وَ إِنِّي أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهُ الَّذِي يَبْقَى وَ يَفْنَى مَا سِوَاهُ الَّذِي اسْتَخْرَجَكَ مِنَ الْكُفْرِ إِلَى الْإِيمَانِ وَ مِنَ
ص: 5
الضَّلال إلَى الْهُدى ، وَ قَدِ اسْتَعْمَلْتُكَ عَلَى جُنْدِ خالِدِ فَاقْبِضْ مِنْهُ جُنْدَهُ وَ أَزِلْهُ عَنْ أَمْرِه .
وَ لَا تَنْقَذِ الْمُسْلِمِينَ رَجَاءَ غَنِيمَةٍ وَ لَا تَبْعَثُ سَرِيَّةً لَا تَقُلْ أَرْجُو لَكُمُ النَّصْرَ وَ إِن النَّصْرَ إِنَّما يَكُونُ مَعَ التَّدْبِيرِ وَ النّقَةِ بِاللّهِ وَ إِيَّاكَ وَ التَّعْزِيرَ وَ إِلْقَاءُ الْمُسْلِمِينَ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَ غُضَّ عَنِ الدُّنيا عَيْنَكَ وَ أَلهِ عَنْها قَلْبَكَ ، وَ إِيَّاكَ أنْ تَهْلِكَ كَما هَلَكَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ فقَدْ رَأَيْتَ مَصارِعَهُمْ وَ خُبِّرْتَ سَرائِرَ هُم ، وَ إِنَّما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الْآخِرَةِ مُدْرَكُ الْمَاتِ وَقَدْ تَقَدَّمَ إِلَيْهَا سَلَفُكَ وَ أَنتَ كَأَنَّكَ مُنتَظِرُ سَفَراً بَعِيداً وَ رَحِيلًا مِنْ دارٍ قَدْ مَضَتْ نَضارتُها وَ ذَهَبَتْ زَهْرَتُها وَ أَحْسَنُ النَّاسِ الرَّجُلُ الْخَارِجُ مِنها إلى غَيْرِها وَ يَكُونُ رَادُهُ التَّقْوَى وَ لَا تَدَعَ الْمُسْلِمِينَ مَا اسْتَطَعْتَ .
وَ أَمَّا الْحِنْطَةُ وَ السَّعِيرُ الَّتي وَجَدْت في دِمَشْقَ فَأَنتَ وَ خالِدٌ فِي الْفَتْحِ بِالصُّلْحِ لَا بِالْقِتالِ لأنكَ أَنتَ الْوَالِي وَ صَاحِبُ الْأَمْرِ ، فَإِنْ كان صلْحُكَ قَدْ جَرَى عَلَى الْحِنْطَةِ وَ السَّعِيرِ فَإِنَّها لِلرُّومِ فَسَلَّمها إِلَيْهِمْ ، وَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمُسْلِمِينَ ، وَ أَمَا سَريَّةٌ خالِدِ خَلْفَ الْعَدُوِّ إلى الديباج فَإِنَّهُ غَرَّرَ بِالْمُسْلِمِينَ ، وَ أَمَّا ابْنَهُ هِرَقْلَ وَ هَدِيَّتُها إلى أبيها بَعْدَ أَسْرِها فَذَلِكَ تَفْرِيطٍ عظيمٌ وَقَدْ كانَ يَأْخُذُ بِها مَالًا كَثِيراً
ص: 6
يُرْجِعُ عَلَى الْمُسْلِمِينَ ، وَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحمَةُ اللّهِ﴾ .
عمر بن الخطاب چون خلیفتی یافت او را خلیفه خلیفۀ رسول خدا می نامیدند گفت این نام را ذیلی عریض است و خود را بامیر المؤمنین ملقب داشت و لقب دیگرش فاروق بود و مردم شیعی گویند امیر المؤمنین لقب علی علیه السلام است و هر کس جز علی رضا دهد که او را بدین نام بخوانند بمرض اُبنه گرفتار گردد و نقش نگین عمر چنین بود «كَفى بِالْمَوْتِ وَ اعظا يَا عُمَرُ» و بالجمله آن نامه را خاتم بر نهاد و در پیچید
و عامر بن عتبة بن ابی وقاص برادر زادۀ سعد بن ابی وقاص را بخواند و بدو سپرد و شداد بن اوس را طلب داشت و با او مصافحه کرد و گفت بیعت با تو بیعت با منست با تفاق عامر طريق شام برگیر چون راه بپایان بردید فرمان مرا با خالد برسانید تا مردم را انجمن کند آن گاه عامر مکتوب مرا بر مردم قرائت فرماید آن گاه ایشان را بخوان تا با تو بیعت کنند که این بیعت با منست پس شداد با تفاق عامر طریق دمشق پیش داشتند.
و خلاصه معنی مکتوب عمر در پارسی چنین است می گوید این مکتوب عمر است بسوی ابو عبیده همانا من امارت امور مسلمانان را بدست تو نهادم پس در اجرای احکام حق آزرم مجوی و ترا وصیت می کنم به پرهیز کاری در راه خداوندی که ترا از کفر بسوی ایمان کشانید و لشگر خالد را به تحت فرمان تو کردم ، پس نگران باش که زلال ضمیر مسلمین را بخاشاك حرص غنایم مکدر نسازی و نصرت جز از خداوند نصرت مجوی و خود را و مسلمانان را در مهالك ميفكن و دانسته باش که مرگ تو را بر باید چنان که پیشنیان را بر بود و خود را چنان بدان که گویا متر صد سفری دور و راهی بعید باشی.
اما آن گندم و شعیر که در دمشق بدست شد چون از شرایط مصالحت بیرون بود با اهل دمشق بگذارید و این قصه چنان بود که چون خالد از دروازه شرقی دمشق عنوة داخل شد و ابو عبید از باب الجابيه بشرط مصالحه بدرون رفت چنان که
ص: 7
بشرح رقم گشت آن گاه غلات و حبّاتی که در دمشق بود لشگری که با خالد در آمدند غنیمت خویش می دانستند و ابو عبیده را سخن بر این بود که چون گشادن این شهر در صلح بود بر غلات و چیز های دیگر مردم دمشق نتوان دست فرا برد
و در میان این دو گروه آواز ها خشن گشت و بانگ ها بالا گرفت و بیم می رفت که کار از مکالمه بمقاتله و از مناظره بمناضله افتد، در پایان امر سخن بر این نهادند که صورت حال را با بو بکر مکتوب کنند ، تا چه فرماید چون نامه برسید ابو بکر جای بپرداخته و خلیفتی عمر داشت.
پس در جواب آن مکتوب کردار ابو عبیده را استوار داشت و آن غلات را بمردم دمشق بگذاشت و دیگر دختر هر قل را که خالد اسیر گرفت و بی آن که اخذ فديه كند بنزديك هر قل هديه فرستاد بدان شرح که در ذیل احوال ابو بکر مرقوم گشت هم چنان عمر را پسند خاطر نیفتاد از این جا است که در این مکتوب نگاشت که نخستین تاختن خالد از قفای تو ما داماد هر قل تا از آن سوی انطاکیه در اراضی مرج الديباج امرى خطر ناک بود و بیم می رفت که مسلمانان بخطبی عظیم گرفتار شوند و این که دختر هر قل را بی بهاباز فرستاد مال مسلمانان را بهدر داد چه هر قل در بهای او خزانه بزرگ فدیه می کرد و اگر نه در دست عرب و اگر نه در دست عرب گروگانی عظیم بود.
ص: 8
همانا در تاریخ طبری نگار یافته که در بدایت خلافت عمر که عرب را با عجم محاربت می رفت سلطنت ایران را آزر می دخت و پوران دخت داشتند و ایشان سرداران بجنك عرب می گماشتند و این درست نباشد اکنون از فحص خویشتن و تعيين سال جلوس تمامت سلاطین روی زمین که از السنه مختلفه و کتب متکاثره و آرای متشتّته بدست کرده ام دست باز می گیرم گواهی از این روشن تر نباشد که تاریخ فارسی را که در زیجات و تقویم ها سال بسال برند و آن را تاریخ شهریاری و یزد جردی گویند ابتدا از سال یازدهم که سال وفات رسول خداست گیرند چگونه تواند شد که یزد گرد سالی چند پس از وفات ابو بكر بتخت ملك بر آید و از این كلمات بر تاریخ طبری اراده شناعتی نکردم چه انسان از نسیان ناگزیر است بلکه خواستم اگر کس روایت مرا دیگر گونه بیند بی آن که فحصی کند مرا مورد شنعتی ندارد اکنون بر سر داستان رویم.
در ذیل قصّه ای ابو بکر رقم کردیم که چون ابو بکر خالد بن ولید را که امارت عراق داشت سفر شام فرمود مثنى بن حارثة الشيباني را در عراق به نیابت خویش گذاشت و لشگری در خور جنك نزديك او بازداشت بعد از بیرون شدن خالد مثنی بن حارثه را خبر آمد که یزد گرد بن شهریار که این وقت سلطنت عجم داشت . چنان که در جلد اول از کتاب دوم بشرح رفت تجهیز لشگر کند ، تا عرب را از اراضی عراق دفع دهد. پس آهنك خدمت ابو بكر كرد تا او را آگهی برد و از مدینه لشگری در خور جنگ باز آورد، اعصم کوفی در فتوح خویش گوید مثنى بن حارثه با گروهی از خاصّگان خویش بر نشست و طریق مدینه پیش داشت در عرض راه میان کوهسار ها درید بار ها یاوه گشت و هیچ کس راه ندانست ناگاه بانکی اصفا نمود
ص: 9
که انشاد این شعر می کرد:
يا باغى الحقظّ لا تبغ له خلجاً *** اتبع كلامي تلاق واضحاً نهجاً
پس بر اثر اين بانك بشتافتند تا راه بیافتند.
بالجمله وقتى مثنى بن حارثه بمدينه رسید ابو بكر را سفر آن جهانی نزديك بود پس مثنی را بنواخت و عمر بن الخطاب را وصیت کرد که نخستین کاری را که در خلافت خویش اقدام کنی آنست که مثنی بن حارثه را بر عراق امارت دهی و باز گردانی لاجرم، چون عمر بر مسند خلافت جای کرد مثنی را پیش خواند و از عراق پرسش کرد، گفت یا امیر المؤمنین اراضی عراق از مرد و مال آکنده است زمینی است با کثرت گیاه و غزارت میاه و لشگرش همه با سلاح های نبرد و اسب های جهان گرد الا آن که در برابر لشگر عجم عددی قلیل اند و ایشان را بمددی کفیل باید بود.
پس عمر مردمان را در مسجد انجمن ساخت و بر منبر صعود داد و گفت این جماعت اينك مثنى بن حارثه است که عراق عرب را بخصب نعمت صفت می کند ساخته سفر عراق شوید و دل بر جنگ و جهاد نهید که گنج کسری و خزانه عجم بهره شما خواهد گشت هیچ کس او را پاسخ نداد چه از آن گاه که خالد را از امارت باز کرد از وی بیازردند روز دیگر هم چنان بر منبر شد و از این گونه بسی سخن کرد و کس اجابت نفرمود.
روز سیم گفت ای مردمان هیچ وعده خدا و رسول نفرماید الا آن که بوعده وفا کند همانا رسول خدا ما را بفتح روم و فارس وعده نهاده جنبش کنید و از بهر جهاد از پای منشینید تا خزانه کسری و گنج عجم را بدست کنید و هیچ نعمت بی زحمت و هیچ گنج بی رنج بدست نشود هم اکنون بیشتر از اراضی عراق در تحت حکومت ماست و ده هزار تن لشگر جنگ جوی که خالد در آن اراضی در خدمت مثنی دست باز داشته ساخته جنگند بمدد ایشان بشتابید و از سپاه عجم بیم مکنید که سخت ضعیف اند و این آیت مبار کرا قرائت کرد:
ص: 10
﴿ إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتَلُونَ وَ يُقْتَلُونَ ﴾ .
همانا خداوند جان و مال مؤمنین را که در راه خدا جهاد می کنند و می کشند و کشته می شوند خریداری می کند و بهشت جاوید را بها می دهد، هم چنان مهاجر و انصار خاموش نشستند.
این وقت ابو عبید بن مسعود الثقفی که مردی مبارز و دلاور بود عمر را اجابت کرد و گفت من با مردم خویش با تفاق مثنی کوچ دهم و این ابو عبید پدر مختار است که در خون خواهی حسین بن علی علیه السلام میان به بست و کرد آن چه کرد چنان که انشاء اللّه در جای خود بشرح می رود بالجمله بعد از ابو عبید سلیط بن قیس انصاری برجست و گفت ای امیر من نیز با عشیرت خویش حاضرم ، چون این دو تن دعوت عمر را اجابت کردند مردم رغبت نمودند از مهاجر و انصار و عبید و موالی پنج هزار کس ساخته جنك شد.
عمر بن الخطاب ابو عبید را بر این جمله امارت داد گفتند یا امیر المؤمنین یک تن از اصحاب رسول خدای از مهاجرین و اگر نه از انصار بر این لشگر امیر کن تا مردم بطيب خاطر امتثال امر او را حاضر باشند ابو عبید، از جمله تابعین است گفت او در امتثال امر من از شما سبقت گرفت پس فضیلت اور است آری اگر سلیط بن قیس شتاب زدگی و عجلت در طبیعت بودیعت نداشت و از در حزم زم می ساخت و خویشتن را بمهالك نمی انداخت امارت این لشگر او را می دادم اکنون ابو عبید امیر است و سلیط بن قيس وریر، در زیر دایت ایشان راه عراق باید سپرد.
ناچار لشگریان خیمه بیرون زدند و سفر عراق را تصمیم عزم دادند اما از آن سوی چون یزد جرد بر خود واجب داشت که عرب را از اراضی عجم دفع دهد رستم فرخ زاد را که امارت خراسان داشت پیش خواند و این رستم آن کس است که بخون پدرش فرخ زاد آزر می دخت را از تخت بزیر آورد و بکشت چنان که در
ص: 11
مجلد اوّل از کتاب دوم مرقوم شد.
بالجمله يزد جرد رستم را بفرمود که خالد بن ولید که در مرز عراق طریف و تلید (1) بکس نگذاشت سفر شام کرد و مثنی بن حارثه که خمیر مایه هر فتنه و حادثه بود بمدينه شتافت ، وقت است که بتازی و آن اراضی را از لشگر بیگانه بپردازی و نرسی را ملازم رکاب او داشت و این نرسی پسر خاله پرویز بود و پرویز او را بسواد کوفه و اراضی عراق فرستاد و کس کر را که نیکو تر دهی است از عراق با بعضی از روستا ها با قطاع او داد و مدت دوازده سال نرسی در آن مملکت بکمال شوکت می زیست چون بر سواد عراق عرب دست یافت نرسی بگریخت و بدرگاه یزد جرد آمد، این وقت که یزد جرد رستم را بسپه سالاری بر کشید و بجنگ عرب می فرستاد نرسی را که از راه و بی راه آگاه بود ملازمت او فرمودند.
بالجمله رستم سپاه بر گرفت و راه عراق پیش داشت و بهر دیه و قریه که در رستم عراق بود مکتوب کرد که اینک من با سپاه فراوان در می رسم ، دل قوی دارید و بر شورید و عمالی که خالد بن ولید و اگر نه مثنی بن حارثه بر شما گماشته است دفع دهید مردم سواد فرمان رستم بپذیرفتند و عمال عرب را از عمل دفع دادند.
از آن سوی چون لشکر عرب از مدینه بیرون شد مثنى بن حارثه با أبو عبيد قفی و سلیط بن قیس گفت من از پیش روی تاختن کنم و سپاه عراق را بسازم و کار علف و آذوقه راست کنم و شما از قفای من می رسید این بگفت و در شدن عجلت کرد چون بسواد آمد کار آن اراضی را شوریده و عمال خویش را پراکنده یافت ناچار به حيره آمد و بنشست و چشم براه أبو عبيد همی داشت و لشکر عرب و عمال پراکنده نیز در حیره انجمن شدند.
اما رستم چون بسر حدّ سواد رسید و رسیدن مثنی را بحیره بدانست نرسی را گفت که کار رزم از در حزم باید کرد امروز جابان در سواد مردی بزرگ است دهقانان آن اراضی سر از فرمان او بدر نکنند او را بگوی از لشکریان و دهقانان
ص: 12
سیاهی لایق بسازد و با مثنی بن حارثه مصاف دهد و نیز چشم بسوی من دارد که او را بلشکر انبوه مدد می فرستم پس مکتوبی جابان نگار داده نرسی را سپرد ، و او را بجانب جابان رسول فرستاد لاجرم جابان لشکر بیار است و سی هزار مرد جنگی از لشكر عجم بفرمان رستم نیز در رسید و جابان با این سپاه گران آهنك حيره كرد تا با مثنی بجنگ شود و از سواد تا بنمارق طی مسافت کرد و در آن جا لشکر گاه بساخت.
از آن سوی چون مثنی این بدانست جنگ او را پذیره گشت و از حیره بیرون شد ابو عبید ثقفی و سلیط بن قیس نیز با لشکر وارد حیره شدند و چون بدانستند که مثنى باستقبال قتال تاختن کرده است، از قفای او بشتافتند و با او پیوسته شدند چون ابو عبید برسید مثنی کار جنگ و لشکر را بدو گذاشت پس ابو عبید نزديك بنمارق او تراق كرد و سه روز به بود تا لشکر بیا سودند روز چهارم آهنگ جنك كرده و سپاه را تعبیه بساخت و از آن سوی جابان صف بر کشید و سپاه با سپاه روی در روی شدند نخستین جابان اسب بزد و بمیدان آمد و مبارز طلب کرد از مهاجريان چهار كس يك يك بميدان شتافتند و بدست جابان مقتول شدند.
ابو عبید روی با سلیط بن قیس کرد و گفت انصار امروز از کار زار کناری گرفته و جنگ را با مهاجریان گذاشته اند سلیط گفت انصار شیران حرب و ضربند و از هیچ کار زار هول ناك نشوند و باک ندارند ، و روی با انصار کرد و گفت کست که سزای این سوار را در کنار نهد ، اکید بن الشماخ گفت من حاضرم ، و بی توانی اسب بر انگیخت و با جابان در آریخت ساعتی با نیزه رزم دادند ناگاه اکید نیزه با بزد و جابان را از اسب در انداخت و بر سینه اش نشست تا سرش بر گیرد و جابان گفت لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ اکید از إصفای این کلمه آهستگی کرد جابان گفت ترا غلام و کنیزکی دهم که خالص تو باشد تا مرا زنده گذاری پس اکید او را بر قفای خود سوار کرد و بلشکر گاه خویش آورد.
لشکریان گفتند ترا چه داد که او را زنده گذاشتی؟ گفت غلام و کنیزکی
ص: 13
بردمت نهاد گفتند او را نشناختی این جابان امیر این لشکر است اگر صد غلام و صد کنیز طلب کردی بردمت نهادی ، گفت اکنون سخن بر این رفته است جابان از او عذر بخواست دو غلام و دو کنیز و دو هزار در هم بد و بداد و خود مسلمانی گرفت امّا لشکر حمله در حمله انداختند و سوار در سوار اُفتاد، در آن مصاف گاه مطر بن فضه که بنام مادر شناخته بود دلیری کرد و مردان شاه را که پس از جابان کس مکانت اور انداشت اسیر گرفت ، و در زمان سرش را از تن دور کرد، چون این دو سردار بزرگ از لشکر عجم چاشنی مرگ چشیدند پشت عجم شکسته شد و عرب تیغ در ایشان نهاد بسیار کس بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و فراوان خواسته بدست کردند.
اما لشکر جم چون شکسته شد گروهی از هزیمتیان تا بسر حد سواد براندند و بدرگاه رستم آمدند و نرسی بدیه کسکر که از اقطاع قدیم او بود گریخت و در حصار ساقطیه جای کرد و جماعتی از هزیمتیان بنزديك او انجمن شدند برستم کرد که گروهی انبوه در کسکر فراهم گشته تو نیز لشکری بسوی من گسیل کن تا با عرب رزم دهم رستم مردی از صنا دید سپاه را که جالینوس نام داشت با بیست هزار کس مرد دلاور روان کرد چون این خبر به بو عبید آوردند جلدی کرد و از آن پیش که جالینوس با نرسی پیوسته شود لشکر بکسکر آورد و رزم داد و نرسی را هزیمت داد چنان که تا بنزديك رستم نتوانست عنان بازداشت و از آن جا آهنگ جالينوس كرد و نيك بشتافت و از كسكر آن سوی تر او را بیافت و جنگ بپیوست و او را نیز در هم شکست و هم چنان جالینوس تا درگاه رستم بگریخت.
پس بو عبید در کسکر بنشست و آن چه بود از غنیمت بر لشکر قسمت کرد پس مردم كسكر و هرديه و قریه که در آن اراضی بود بترسيدند و كس بنزديك بو عبيد فرستادند و صلح کردند و جزیت بردمت نهادند اراضی سواد بجمله صافي گشت این وقت ابو عبید از غنیمت ها پنج يك از بهر عمر بن الخطاب ما خود داشت و کتاب فتح بنگاشت و آن غنیمت ها را انفاذ مدینه داشت عمر شاد شد و مسلمانان را آگهی داد مردمان اگر چند از عمر بخشم بودند که چرا خالد بن الولید را معزول ساخت خوش دل شدند و خدا را سپاس گفتند.
ص: 14
چون لشکر عجم هزیمت شدند و برستم پیوستند این خبر بیزد گرد باز دادند که لشكر عجم بشکست و مردان شاه مقتول شد و جابان اسیر شد و مسلمانی گرفت سخت دل تنگ و غمنده گشت و یزد گرد را دختری بنام پوران دخت بود و او را بر زانت رأی و حصافت عقل معتبر داشت ، و در کار ها بدو مشورت جست صورت این حال را بر دختر قصه کرد ، پس باختیار او یک تن از بزرگان عجم را که بهمن جادو خواندندی امیر لشکر فرمود و سی هزار مرد دلاور در زیر لوای او کرد و سی فیل جنگی بدو سپرد و یکی فیل سفید بود که از عهد پرویز بمانده بود و جنگ ها فراوان دیده و همه جا نصرت کرده بود و آن علم را که عجمان مبارک داشتند و درفش کاویانی گفتندی هم به بهمن جادو داد و نامه برستم كرد كه اينك بهمن جادو راسوی تو گسیل داشتم از هر چه خواهد و او را بکار آید دریغ مدار.
پس بهمن بنزد رستم آمد و جالینوس را با سپاه بر گرفته تا کنار رود فرات براند ، و در آن جا اوتراق کرد لشکر عرب از آن سوی فرات جای داشتند و أبو عبيد با سلیط بن قیس گفت در این کار چه می اندیشی؟ گفت من این زمین را برای جنگ پسنده ندارم چه مجال اسب تاختن و رزم ساختن نیست ، بو عبید گفت من تو را فرزند حرب و ضرب می پنداشتم و گمان نداشتم که در بدو امر بد دل باشی ، سلیط گفت من هرگز دست فرسود جبانی و بد دلی نشده ام ، تو را عمر گفت که بتدبیر من کار کنی ، و من چنین رأی زده ام ، أبو عبيد گفت من هرگز این رأی نپذیرم سلیط خاموش شد.
ص: 15
پس بو عبید دهقانی را فرمود تا در موضعی که با نقیا خوانند پلی بر رود فرات راست کرد، و لشکر را در گذرانید ابو عبید را چهار پسر بود نخستین و هب دوم مالك سه دیگر زجر چهارم مختار که این وقت کودکی بود ، و مادر مختار از قبیله بنی ثقیف زنی پارسا بود که مه نام داشت این شب در خواب دید که کسی از آسمان بزیر آمد و قدحی سرشار بدست بو عبید داد و گفت بنوش که شراب بهشت است أبو عبيد لختی بنوشید آن گاه حيرة بن بعیر را داد و بدین گونه هفت تن از یک دیگر از آن شراب بخوردند بامداد این خواب را بر شوهر شرح دادا بو عبید گفت این جمله فردا شهید گردند پس آن گاه که لشکر بیار است و صف ها راست شد گفت ای مردمان اگر من در این جنك كشته شوم امیر شما پسر بزرگ تر منست و آن هفت تن را يك يك بر شمرد و گفت اگر این جمله نمانند امارت لشکر مثنی راست.
بالجمله چون سپاه روی در روی شد نخستین کس سلیط بن قیس اسب بر جهاند و بمیدان آمد و رزمی صعب بداد و بسیار کس بکشت و چندان زخم یافت که سستی گرفت پس مراجعت کرد، اما لشکر عجم هشتاد هزار مرد بر گرد پیلان انجمن بودند و حمله می دادند و اسب های عرب از دیدار پیلان رمیده می گشتند ابو عبیده گفت مقتل پیلان کجاست گفتند چون خرطوم او را بزنند بمیرد سلیط گفت از مقتل پیلان مپرس کار های دیگر می توان کرد.
أبو عبید گفت تا دفع پیلان نکنم لشکر عجم شکسته نشود آن گاه گفت : «عَلِيُّ قَبْرِ مُحَمَّدِ مِنِّي السَّلَامَ وَ عَلِيِّ أَصْحَابِهِ مِنِّي السَّلَامَ» و از اسب پیاده شد و شمشیر بکشید و بسوی پیل سفید بناخت و شمشیر بزد و خرطوم آن را بینداخت و باز شد که بلشکر گاه خویش پیوندد پیل سفید از قفای او بشنافت از قضا پایش بلغزید و در افتاد پیل سفید در رسید و او را زیر پای در سپرد و هلاک ساخت و از پس او سه فرزندش و هب و مالك و زجر علم بر گرفتند و رزم دادند تا شهید شدند.
آن گاه حيرة بن بعير الثقفی که از خویشاوندان ابو عبید بود علم بر ابو عبید گرفت و رزم داد تا شهید شد آن گاه سلیط بن قیس علم بگرفت و بسیار کس بکشت تا خود
ص: 16
نیز کشته شد این وقت عبد اللّه بن مرثد ثقفی که از خشم جهان در چشمش تاريك بود شمشیر بکشید و رسن های پل را قطع کرد و فریاد بر آورد که ای مسلمانان پل را در آب غرق ساختم که لشکر بدانند دیگر بازگشتن نتوانند تا نیکو مصاف دهند ، این بگفت و علم بر گرفت و بکوشید تا شربت شهادت بنوشید، پس مثنی علم برداشت و بجنك در آمد و عرب مردانه بکوشیدند و بسیار کس بکشتند و کشته شدند و مسلمانان هزیمت گشتند. و چون پل بر سر آب نبود خویشتن را از عجلت در آب افکندند و غرقه شدند و جماعتی در جنك جان بدادند كار بدین گونه برفت تا آفتاب بنشست و لشكر ها باز جای شدند از مسلمانان سه هزار کس بیش با مثنی نبود چون بکنار رود آمدند و خواست عبره کند پل را نیافت دیگر باره بصعوبت پل به بستند و از آب بدان سوی شدند.
صبح گاه بهمن جادو با لشکر بکنار آب آمد که از قفای عرب تاختن کند پل را بریده یافت اما مثنی را در آن رزم گاه زحمتی رسید که اضلاع پهلو تباه بود خود را بلشکر گاه نخستین رسانید و شبان گاه مکتوبی بسوی عمر کرد و او را از شكستن لشكر عرب و قتل ابو عبیده و دیگر مسلمانان آگهی داد رسول مثنی وقتی بمدينه رسید عمر را بر فراز منبر دید پیش شد و نامه بداد و این قصه را در گوش عمر بگفت ، عمر سر بر آورد و گفت ای مردمان بو عبید را بکشتند و مسلمانان را هزیمت کردند لکن غمنده مشوید که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرموده مسلمانی هر روز قوی تر گردد ، این بگفت و از منبر بزیر آمد و از آن سوی هزیمتیان شبان گاه بمدینه باز آمدند
و در خانه های خویش پنهان شدند و همی زار بگریستند و گفتند همانا کافر شدیم که پشت با عدو کردیم و از جهاد بگریختیم چه خداوند می فرماید:
﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفَا فَلَا تُوَلُوهُمُ الْأَدْبَارَ وَ مَنْ يُوَهُمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مَتَحَرْفاً لِقِتالِ أَوْ مُتَحَيِّزاً إلى فِئَةٍ فقَدْ باءَ بِغَضب مِنَ اللّهِ وَ مَأْوِيهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ ﴾ .
ص: 17
خلاصه معنی آنست که پشت با جهاد مکنید و قوی حال باز قتال شوید و هر که جز بر این اندیشه از جهاد روی بگرداند در جهنم جای کند معاذ انصاری هر شب این آیت را بر آن جماعت قرائت می کرد و آن ها به های های می گریستند ، عمر بن الخطاب ایشان را بخواند اجابت نکردند عبد الرحمن بن عوف را بفرستاد تا ایشان را حاضر کرد ، پس روی بایشان آورد و گفت شما معذورید و حرب را از این گونه کار بسیار افتد همانا معاذ معنی قرآن نداند چه خداوند می فرماید ﴿ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ ﴾ بازگشتن فرار از جهاد نیست بلکه از برای اعداد کار است من اکنون شما را بنیرو خواهم کرد تا کافران را کیفر کنید.
آن گاه جرير بن عبد اللّه البجلی را پیش خواند و گفت ای جریر خطبی بزرگ حدیث گشت قصه مسلمانان و هزیمت ایشان را شنیدی اینك مثنى بن حارثه نیز مجروح است و لشکر عراق را امیری نیست پیداست که کار سپاه بی سپه سالار چون است بسیج راه کن تا تورا بیاری مثنی فرستم.
پس جریر کار بساخت و با لشکری لایق بسوی عراق روان گشت ، چون راه نزديك كرد مثنى بن حارثه بدو نامه نوشت که مهاجر و انصار را من بجنك عجم آوردم و رزم دادم هر کرا روز برسید در گذشت گروهی که جان بسلامت بردند باز مدینه شدند اما من در برابر دشمن ایستادم و همه روز مصاف دادم، همانا عمر تورا بمدد من فرستاده این توانی چیست چرا با ما پیوسته نشدی ، و در منزل دیگر اقامت جستی، اگر از امارت من در لشگر کراهتی داری روا نباشد ، زیرا که عمر ابو عبید را امیر این لشگر کرد و چون او در گذشت مرا لایق دانست و این منصب مرا داد.
و چون این نامه بجریر بن عبد اللّه بردند در پاسخ نگاشت این که گفتی من مهاجر و انصار را بجنگ عجم آوردم سخن بصدق کردی لکن کاش نیاوردی و این که گفتی انصار بخانه های خویش باز شدند جای ملامت نیست چه از این گونه در محاربت بسیار افتد و این که گفتی در برابر دشمن بر جای باشم تو در شهر و سرای خویش
ص: 18
باشی بکجا شوی که در نزد تو نیکو تر باشد، و این که گفتی با تو پیوسته شوم عمر مرا نفرموده است تو امیر مردم خویش باش و من امیر قوم خویشم.
این خبر بعمر بردند که در میان مثنی و جریر اختلاف کلمه بادید شد و هیچ لشگر را با سخن خلاف مصاف راست نباید ، عمر مهاجر و انصار را حاضر کرد و با ایشان از در مشورت سخن کرد گفتند صواب آنست که تو خود سفر عراق فرمائی زیرا که چون لشگر ترا حاضر بینند دل استوار دارند و دیگر گونه کار کنند علی علیه السلام فرمود این رای بصواب نیست چه اگر در میان جنگ کس ندا در دهد که عمر را کشتند سپاه شوریده شود و عجم چیره گردد، تو در مدینه می باش و از مهاجرین اولین و اگر نه از انصار از آن مردم که حاضر جنگ بدر بودند سرداری بفرست که کفایت این امر تواند کرد گفت آن کیست؟ فرمود کسی که بمال قليل قناعت کند و فزون طلب نباشد گفت یا ابا الحسن فرمان کن تا کرا پسنده می داری فرمود سعد وقاص بهر این کار است.
عمر سعد وقاص را حاضر ساخت و گفت یا سعد قصه عراق را شنیده باشی اکنون تو را با جماعتی از لشگر روان خواهم داشت امارت این لشگر که با تو می آیند و آن کس که در عراق است تر است ساخته راه شو پس سعد بسیج راه همی کرد و عمر از هر جانب لشگر فراهم آورد و هفت هزار مرد انجمن شدند این جمله را با سعد روان داشت و از دنبال او بدین گونه هر کس از سرداران برسیدند از قفای سعد بفرستاد یکی طلحة بن خویلد با هشت صد سوار پیاده و دیگر شرحبیل بن سمط الکندی با هفت صد سوار و پیاده و دیگر خوّات بن حبّان العجلی با هفتصد تن سوار و پیاده و دیگر مغيرة بن شعبه با سی صد مرد که بعضی بر اسب و گروهی بر جمازه سوار بودند و دیگر عاصم بن زرارة تمیمی با چهار صد مرد بر جمازه بودند این جمله نیز بر قفای سعد برفتند.
اما سعد طی مسافت همی کرد تا بمنزل شراف رسید و این جماعت نیز از دنبال بدو پیوستند اما سعد نتوانست که از شراف بدیگر جای شد چه برف و باران مجال جنبش نمی گذاشت مثنی بن حارثه این وقت لشگر خویش را برداشته بنزديك سعد آورد و چنان افتاد که بعد از چند روز از آن جراحت ها که یافته بود در گذشت او را
ص: 19
زنی نیکو روی بود بنام سلمی بنت حطیئه چون مدت عدّت بگذاشت بحباله نکاح سعد در آمد و سعد در آن جا بماند تا زمستان سپری شد.
از این پیش مرقوم افتاد که عمر بن الخطاب عزل خالد بن الوليد و نصب ابو عبيدة بن الجراح را کتابی کرد و چون آن مکتوب بخاتمت رسید خاتم بر نهاد و عامر بن ابی وقاص برادر سعد را طلب کرد و بدو سپرد و فرمان کرد که چون بدمشق در آمدی این مکتوب را با خالد بسپار و بگوی تا مردم را فراهم بکند و چون مسلمانان انجمن شدند نامه را بگشاید و بر ایشان قرائت فرماید آن گاه شداد بن اوس را طلب کرد و با او مصافحه نمود و گفت تو نیز باتفاق عامر روان باش چون مکتوب را بر ایشان قرائت کردند و ایشان را از وفات ابو بکر آگهی دادند آن جماعت را طلب کن تا با تو بیعت کنند همانا بیعت با تو بجای بیعت با من است.
پس عامر و شدّاد طی مسافت کرده بدمشق آمدند و مردم را در خیمه خالد انجمن ساختند پس آن جماعت از ابو بکر پرسش کردند عامر گفت اينك مكتوبی است که بر شما قرائت می شود این وقت عامر نامه بگشود و نخست مرگ ابو بکر مکشوف افتاد ، مردمان بگریستند و خالد نیز بگریست و گفت اگر ابو بکر را مرگ فرا رسیده بی گمان خلیفتی بهره عمر گشته سوگند با خدای که من ولایت ابو بكر را نيك دوست داشتم و از خلافت عمر نیز کراهت ندارم، پس عامر مکتوب را بپایان آورد و مردم با شداد بن اوس که نیابت عمر داشت بیعت کردند و این در روز چهارم شهر شعبان در سال سیزدهم هجری بود.
آن گاه ابو عبیده بر جیوش مسلمین امارت یافت و اموال غنایم را که بدست
ص: 20
خالد بود مأخوذ داشت اکنون بقصۀ فتوح شام باز گردیم ، چون ابو عبیده امارت لشکر یافت صنا دید سپاه را از بهر مشورت حاضر ساخت تا بکدام سوی از بلاد روم تاختن برد، مردی از جماعت نصاری که او را از جان و مال امان داده بود برخاست و گفت ای امیر تو در حق من نیکوئی کردی و مرا و عشیرت مرا ایمنی دادی همی خواهم که بپاداش آن تقدیم خدمتی کنم و مسلمانان را بغنیمتی بزرگ برسانم همانا در میان طرابلس و مرج السلسله حصنی است که آن را حصن ابی القدس گویند و در آن جا صومعه راهبی است که در نزد مردم نصاری مکانتی عظیم دارد و در برابر دیر او هر سال نصاری بازاری بیارایند و از اشیاء نفیسه فراوان حاضر کنند و مردم نصاری از بهر بهر بیع و شری از دور و نزديك در آن جا انجمن گردند و یک هفته این بازار آراسته است و از این لشکر گاه تا بدانجا افزون ازده فرسخ مسافت نیست اگر جماعتی را از پی نهب و غارت بگماری، گمان آنست که مسلمانان از آن غنیمت غنی گردند.
ابو عبیده را این سخن پسند خاطر افتاد و همی خواست که خالد بن ولید از پی این سریّه رود لکن شرم داشت که او را بنام بخواند و فرمان کند پس روی با مسلمانان کرد و گفت: که در راه خدا ترک جان گوید و آهنگ این سریّه فرماید کس پاسخ نداد دیگر باره این کامات را اعادت کرد هم جوابی نشنید در کرّت سیم عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب برخاست و این وقت جوانی نو رس بود هنوزش خط سبز برگرد عذار بتمامت رستن نداشت و او در خانه ابو بکر می زیست چه مادرش اسماء بنت عمیس بعد از شهادت جعفر بحباله نکاح ابو بکر در آمد یک روز از مادر پرسش کرد پدر من در کجا شهید شد گفت در روم گفت اگر زنده مانم خون او را از مردم روم بجويم.
و این عبد اللّه با رسول خدای در خَلق و خُلق مشابهتی داشت و یکی از اسخیای عرب است و شوهر زینب بنت أمير المؤمنين على علیه السلام است ، بالجمله بعد از وفات ابو بكر با جیشی که عمر بن الخطاب باتفاق عبد اللّه بن انیس الجهني روانه دمشق
ص: 21
می داشت عبد اللّه بن جعفر نیز روان گشت و این وقت که ابو عبیده گفت مرد این سریّه کیست؟ عبد اللّه برجست که منم.
ابو عبیده شاد شد و پانصد تن از ابطال رجال را ملازم خدمت او داشت و رایتی از بهر او به بست و گفت ای پسر عم رسول خدا تو بر این جمله امیری ابو ذر غفاری و عبد اللّه پسر عبد اللّه بن اُبيِّ و عامر بن ربيعه و عبد اللّه بن انيس و عبد اللّه بن ثعلبه و عبد اللّه بن بشر و عقبة بن عبد اللّه السلمى و واثلة بن الأسقع و سعد بن مالك السهمى و سايب بن يزيد و انس بن صعصعه و حمد بن الربيع و جابر بن مسروق و سالم بن نافع و فادع بن حرمل و ناجی بن ساعد الاسلمی این جمله در جیش عبد اللّه بودند در شب پانزدهم شعبان چون نیمی از شب گذشت عبد اللّه بن جعفر بالشكر از دمشق بیرون تاخت و براهنمائی دلیل نصاری صبح گاهی بر فراز جبلی نزول کردند.
و در آن جا راهبی را صومعه بود چون این سپاه را بدید از صومعه بیرون شد و گفت شما چه کسانید؟ گفتند عرب، پیش شد و در چهره يك يك از صناديد سپاه نظاره کرد و چون بعبد اللّه بن جعفر رسید گفت این پسر پیغمبر شما است؟ گفتند نیست بلکه پسر عم پیغمبر است گفت ﴿ هُوَ مِنَ الْوَرَقَةِ وَ الْوَرَقَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ ﴾ یعنی از برگ درخت نبوت بدست شده، بالجمله دلیل نصرانی عبد اللّه را با سیاه بزمینی که از درختان ملتف بود آورد و گفت در این جا پوشیده بباشید تا من از آن بازار خبری باز آرم برفت و روز دیگر باز آمد و گفت کار دیگر گون شد چه حاکم طرابلس دخترش را بشوی داده و از برای خریداری اثاثه عرس او با جماعتی در این بازار حاضر شده و از جانب دیگر فوجی از لشکر بحر است این بازار گماشته اند تا مبادا لشکر عرب بدیشان غارت برد، اکنون صواب آنست که سلامت را عظیم غنیمت شمارید و باز لشکر گاه خويش شويد اينك كم و بيش ده هزار تن از عوام روم و نصاری و یهود و قبطی و مصری و اهل سواد در آن جا انجمن اند و از لشکر کم تر از پنج هزار کس نخواهد بود.
عبد اللّه روی با مسلمانان کرد و گفت چه می اندیشید؟ گفتند رای آنست که خویش را بمهلکه نیفكنيم و بنزديك ابو عبيده شويم ، عبد اللّه گفت من از این جا باز
ص: 22
نشوم هر که مرا یاری کند اجر او بر خداست و اگر نه باز شود مرا با او خشمی و عتابی نیست لشکریان شرم داشتند که عبد اللّه را بگذارند و بگذرند گفتند ما نیز جان خود را در راه خداوند بذل کردیم بهرچه خواهی فرمان کن ، عبد اللّه شاد شد و سلاح در برد است کرد و بر اسب خویش بر نشست و لشکر بر نشستند پس دلیل را فرمود هادی سبیل باش و آن دلیل را از کار ایشان شگفتی می آمد.
معلوم باد که واقدی را در میان مورخین منزلتی و مکانتی است ، و ما بعضی از ذکر فتوحات شام را بروایت او علاقه کرده ایم ، و او در بعضی از قصه ها در شجاعت خالد بن الولید ، و دیگر مسلمانان حدیثی چند آورده که در چشم عقل خالی از غرابتی نیست ، و روشن است که نگارندگان حکایات از ایراد روایات ناگزیرند ، پس دانایان بمن بنده خرده نگیرند، و نیز باید دانست که اگر عرب را این نوع طمع و طلب نبود ، و خداوند از ایشان این گونه هول و عرب در دل ها نمی افکند لشکر روم و فرس و دیگر بلاد از این قلیل جماعت بهزیمت نمی شدند ، و دین پیغمبر در در آفاق منتشر نمی گشت ، اکنون بر سر داستان رویم.
عبد اللّه با لشکر طی مسافت کرد تا راه بدان بازار نزديك افتاد ، پس مسلمین را فرمان کمین داد و گفت به باشید تا بامداد بر ایشان غارت بریم ، و آن شب را به پای بردند ، چون سفیده بزد عامر بن ریبعه با عبد اللّه گفت صواب آنست که بباشیم تا آفتاب بر آید و مردمان از منازل خویش ببازار بیع و شری آیند ، و بدین شاغل از دیگر کار ها غافل گردند، عبد اللّه این رای را استوار گرفت و چاشت گاه چون شیر شمیده و هر بر صید دیده علم بگرفت ، و عنان بگذاشت و لشکر خویش را پنج بهره کرد و هر بهره را نقیبی نصب نمود تا از هر جانب اسب بر جهاندند ، و با شمشیر های آخته بدان بازار تاختند، عبد اللّه فریاد بر آورد که هان ای مسلمانان چشم بغارت مگمارید، و تیغ از فرق دشمن بر مدارید اگر نصرت جستید این غارت شما راست، و اگر نه طریق جنت گیرید و با ابن عم محمّد در کنار حوض کوثر دیدار کنید ، این بگفت و با آن صد تن که ملازم رکاب خود ساخته بود جنگ در
ص: 23
انداخت ، و باسیف و سنان و تیر و کمان همی کشت و همی افکند و هم چنان دیگر نقبا با مردم خود از اقطار بازار با تیغ های کشیده در آمدند، و شمشیر در کافران نهادند و بانگ تکبیر و تهلیل در دادند.
هول و هر بی عجب در مردم روم افتاد ، و کس ندانست این عرب چند است و از کجا می رسد و در کمین گاه چه دارد ، مردم بهم بر آمدند و اهل سوق از برای حفظ جان و مال هر کس بجانبی عجلت می کرد ، تا سلاحی بدست کند، گروهی با تیغ و تیر و برخی با سنگ و چوب از در مدافعت بیرون شدند ، چنان گرد و غباری غلیظ انگیخته شد که جهان مانند شب دیجور تاريك گشت . و مسلمانان جز به بانگ تکبیر و تهلیل یک دیگر را نمی دانستند، و هيچ يك بديگر کس نمی پرداختند و نمی توانستند.
ابو سیف بن ابراهیم که از مهاجرین اولین است گوید در جنگ های خالد و مصاف های شام همه جا حاضر بودم ، و تا این وقت چنین وقعه ندیدم. بالجمله عبد اللّه چندان رزم داد که شمشیر آب دار در دستش مانند منشار گشت ، اسب در زیر رانش مانده شد ، و ابو ذر غفاری با کبرسن در نصرت او می کوشید ، و می خروشید و می گفت « أَنَا جُنْدَبُ بْنُ جُنَادَةَ أَبِو ذِرٍ » ، و مسلمانان قطع رجا کردند و گورستان خویش را در آن جا دانستند ، چون اسب و تیغ عبد اللّه از کار بشد بکناری آمد ، و مسلمین چون نگران رایت او بودند در گرد او انجمن شدند و با جراحت های گران بحر است خویش پرداختند ، روز بکران آمد و شب تاریک شد.
این وقت عبد اللّه بن انیس مانند برق خاطف طریق دمشق پیش داشت ، و بنزد ابو عبیده آمد و قصۀ آن رزم گاه و سختی کار بر مسلمانان و زحمت جراحت یافتگان را بشرح کرد و گفت ای ابو عبیده اگر در بدو امارت تو عبد اللّه را آسیبی رسد چه جواب كوئى؟ أبو عبيده گفت ﴿ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ﴾ پس روی با خالد بن ولید کرد و گفت یا ابا سلیمان از برای این کار جز تو کس نشاید ، و این عقده جز بسر انگشت تو نگشاید ، خالد گفت من چشم بفرمان تو می داشتم ، و در زمان سلاح جنگ بر خود
ص: 24
راست کرد ، و برجست و بر نشست، و با لشکری کینه جوی راه بر گرفت و بسرعت سحاب و شهاب فراز و نشیب در نوشت و صبح گاه دیگر وقتی که دیگر باره عبد اللّه با کافران بکار آویختن و خون ریختن بود و با مسلمانان همی فرمود:
﴿ دُونَكُمُ الْمُشْرِكِينَ وَ اصْبِرُوا لِقِتالِ الْمَارِفينَ فَقَدْ تَجَلَّى عَلَيْكُمْ أَرْحم الرّاحِمينَ، كَمْ مِنْ فِئَة قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةٌ كَثِيرَةٌ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ ﴾ .
ای مسلمانان در کار زار پای اصطبار استوار کنید که خداوند فرماید چه بسیار لشکر قلیل که بر سپاه کثیر غلبه کرده است، ناگاه گرد سیاه و علم های سپاه از دور دیدار شد ، مسلمانان چنان دانستند که این گروه نیز از سپاه رومند و کمین گاهی داشته اند، و اينك در می رسند یک باره ترك جان گفتند ، و دل بر مرگ نهادند در این اندیشه بودند که لشکری در رسید مانند شیران غرّان بر پشت عقبان (1) پرّان و خالد از پیش روی لشکر گفت «أَنَا الْفَارِسُ الشَّدِيدِ ، أَنَا خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ».
مسلمانان را جانی تازه بتن آمد ، و بکردار رعد عاصف آواز ها بتكبير بلند کردند ، و خالد از گرد راه تیغ در کافران نهاد و از یمین و شمال قتال همی کرد أبي ذر غفاری و ضرار بن الازورو مسیب بن نجبه چون شیران دمنده رزم همی دادند در میان آن گردو غبار ناگاه ضرار بن الازور عبد اللّه را دیدار کرد ، و گفت یا ابن عم رسول اللّه شکر خداوند که خون پدر بجستی و دل درد ناک را شفا دادی.
عبد اللّه در ظلمت گرد او را نشناخت گفت کیستی؟ گفت : ضرار بن الازور عبد اللّه او را ترحيب و ترجیب کرد و گفت ای ضرار دختر حاکم طرابلس با اموال فراوان در این دیر است ، و شجعان روم بحراست او مشغول اند ، اگر مساعدت من کنی بدین دیر حمله بریم ، ضرار گفت امر تور است ، و این جنگ در تاریکی شب افتاد.
و از آن سوی خالد لشکر روم را هزیمت کرده از قفای ایشان بتاخت ، بالجمله عبد اللّه و ضرار با مردم خویش آهنگ دیر راهب کردند ، و حارسان چون دیوار
ص: 25
آهنین بر گرد دیر بر صف بودند ، عبد اللّه خویش را بر صف زد ، و لشکر هر کس قرینی دوچار شدند ، و ضرار با سردار آن جماعت روی در روی افتاد و بطریق بر ضرار حمله افکند ، و گروهی از مردم او گرد ضرار را فرو گرفتند ، و ضرار در زمینی تنگنا خود را در میان جماعتی از اعدا نگریست ، اسب بر انگیخت تا در می دانی که لایق جولان باشد در آید ، ناگاه در تاریکی شب دست اسبش بمغاکی در رفت و از پشت اسب در افتاد ، و بی توانی برجست تا مگر اسب خویش را عنان گیرد ، اسب از آن سقطه چنان برمید که بدو دست نیافت.
بطریق چون این بدید بر او تاخت و عمودی که در دست داشت بر سر ضرار فرود آورد ضرار بیک سوی جستن کرد و آن ضربه را از خود بگردانید و هم در آن جلدی شمشیر بر شکم اسب او بزد تا اسب در افتاد ، و زخمی دیگر برگردن فرس فرود آورد، چنان که اسب بغلطید ، و بعضی از بطریق در زیر اسب ماخوذ بود، ضرار چستی کرد و تیغ دیگر بر عاتق بطریق بزد ، چون با آهن درع و زره خود متظاهر بود تیغ کندی کرده و هنری ننمود ، بطریق خویش را در دهان مرگ نگریست عالف پس قوت کرد و لاشه اسب را از زیر پای خود بیک سوی کرد و برجست ضرار زمان بدو نداد و چون شیر شرزه بر او چفسید و مانند يك لخت کوه آهنش در انداخت و با کارد سینه اش چاك زد و چون شراره نار جستن کرد و بر پشت باره او جای گرفت و آن اسب را ساز و برگ و زین و هرّا (1) و پار دم و لگام تمام از زر سرخ و سیم سفید و جواهر خوشاب و لالی پر آب بود بالجمله ضرار چون اسب یافت بر چپ و راست شتافت ، و مردم بطریق را بعضی از اسب در انداخت و برخی را پراکنده ساخت.
و از آن سوی این وقت که بطریق باضرار کار زار داشت عبد اللّه بن جعفر بقوت
ص: 26
کوشش و یورش دیر راهب را فرو گرفت لکن دست بهیچ مال و اسیر فرا نبرد ، تا خالد که قفای هزیمتیان تاخته بود باز آمد و از فتح دیر شاد گشت این وقت مسلمانان آن چه در بازار نصاری بیافتند، ماخوذ داشتند، و دختر فرمان گذار طرابلس را با چهل کنیز و حلِّى و حلل و اموال و اثقال از دیر بر آوردند ، و حمل کردند اما خالد و عبد اللّه و دیگر مسلمانان جراحت های فراوان یافتند.
این وقت خالد راهب را که صاحب دیر بود ندا کرد ، و او جواب باز نداد خالد بانك بر او زد و با شمشیر کشیده بر سر او آمد ، راهب گفت بحق مسیح که صاحب تو خون این همه مردم که کشتی از تو باز خواهد جست ، خالد گفت : او ما را مامور بقتال و جهاد کرده اگر نه این بود که ما را فرمود زحمت رهبانان نکنیم با این تیغ سر ترا می پرانیدم ، راهب لب به بست و خالد با اسیران و غنائم راه دمشق پیش داشت ، چون راه نزديك شد ابو عبیده او را پذیره کرد ، و عبد اللّه و خالد را فراوان بستود و خمس غنیمت را بر گرفت، و دیگر را بر مسلمین قسمت کرد، و اسب بطریق را با تمام سیم و زر و جواهر شاه وار به ضرار گذاشت .
و چون نوبت به اسیران افتاد ، عبد اللّه دختر حاکم طرابلس را خواستار گشت ابو عبیده گفت مگر از عمر اجازت رسد، و بسوی عمر نامه کرد چون رخصت برسید او را بعبد اللّه سپرد ، و این دختر در فنون طبخ رومی و فارسی دانا و توانا بود و در سرای عبد اللّه بزیست تا نوبت حکومت به یزید پلید افتاد ، و آن کنیزک را از عبید اللّه خواستار گشت ، و عبد اللّه بسوی او فرستاد ، بالجمله بعد از فتح دير أبي القدس ابو عبیدہ صورت حال را بعمر مکتوب کرد، و خالد را فراوان بستود و از عمر خواستار شد تا بخالد از در اشفاق و الطاف نامه نگار کند ، و عمر پذیرفتار گشت.
ص: 27
بالف چون مکتوب ابو عبيدة بن الجراح در فتح حصن أبى القدس بعمر بن الخطاب رسید ، در پاسخ نگاشت که روزی چند دست از جنگ روم باز دارد و لشکر را لختی بگذارد تا آسایش و آرامش گیرند اکنون نوبت حرب و ضرب لشکر عراق است که با عجم مصاف خواهند داد ، و عمر را بقانون بود هر گاه لشکر عراق را با عجم رزم می فرمود سپاه روم را آسوده می گذاشت ، و چون نوبت بروم می افتاد جنگ عجم را بتأخیر می انداخت تا اگر از طرفی حاجت بمدد افتد از تجهیز سپاه بیچاره نماند.
بالجمله این وقت سعد وقاص را نامه کرد که زمستان بپایان شد ، آهنگ قادسيه كن ، و جنك عجم را ساخته باش ، لاجرم سعد، لشکر بیار است ، و با سی هزار ، مرد شمشیر زن بزمین قادسیه آمد این خبر به یزد جرد بن شهریار بردند که دیگر طوفان بلا بجنبش آمد ، و لشکر عرب مانند سیل بنیان کن بقادسیه رسید ، يزد جرد رسولی بسعد وقاص فرستاد و پیام داد که از مردم خویش چند تن سوی من فرست تا از ایشان سخنی چند پرسش خواهم کرد.
سعد فرمان او را اجابت کرد، پس طلحة بن خویلد الأسدی، دیگر جریر بن عبد اللّه البجلی دیگر مغيرة بن شعبة الثقفى ، دیگر عامر بن عمرو التمیمی دیگر عاصم بن زرارة التميمى ، و شرحبيل بن سمط الكندى ، دیگر منذر بن حسان الضبی دیگر فرات بن حيّان العجلی ، دیگر ابراهيم بن حارثة الشیبانی، دیگر نعمان بن مقرن المزنی ، دیگر بشر بن ابیِّ ، دیگر حرمله ، دیگر حنظلة بن الربيع اين جمله را به نزديك يزد جرد فرستاد و فرمود او را با سلام بخوانید باشد که ما را بمقاتلت حاجت نیفتند.
ص: 28
ایشان طی مسافت کرده بر آب دجله و فرات عبور دادند و به مداین در آمدند و بر در سرای یزد جرد فرود شده اجازت بار جستند ، یزد جرد با پادشاه زادگان بگساریدن خمر مشغول بود، چون از فراز كوشك رسيدن عرب را نظاره کرد كاسات خمر وادات ملاهى و مناهی را فرمان کرد تا بر گرفتند ، و ایشان را در آوردند جماعت عرب در برابر یزد جرد و آن پادشاه زادگان بایستادند ، یزد جرد فرمود بنشینید هر کس بجائی بنشست ، الّا مغيرة بن مغيرة بن شعبه که برجست و بر تخت پادشاه نشست و مغیره مردی غربی و سمین بود ، قوایم تخت حمل جثه او را بر نتافت بانك طراق از تخت برخاست ، و بیم می رفت که یزد جرد در افتد ، مغیره در وسط تخت مستوی شد تا تخت قراری گرفت غلامی پیش شد که او را فرود آورد یزد جرد بانك بر آورد که دست باز دار، و آن روز بدستوری دیگران جواب و سئوال با یزد جرد بردمت مغیره بود، و او شمشیری حمایل داشت و دراعه بسته و بردی یمانی از اپس پشت انداخته ، و تازیانه بدست داشت ، یزد جرد بر مغیره می نگریست چشمش بر آن برد یمانی افتاد ، از مردی که عبّود نام داشت و برای ترجمانی حاضر بود پرسش کرد که این جامه را چه نامست ؟ گفت برد یمانی ، او را بغال اين سخن نيك نيامد چند کرت فرمود بردند جهان را آن گاه بمغیره گفت تو رسولی بودی چون بمجلس من در آمدی باید بدان جای که فرمودم جای کنی، بی اجازت من از تخت من چرا نشیمن ساختی؟ مغیره گفت از نشست بر تخت تو مرا شرفی بدست نشد ، جز این جا لایق خویش ندانستم این را بگذار و از مقصود سخن بگوی.
یزد جرد گفت شما عربان گاهی بتجارت و گاهی بر سالت و گاهی بگدائی در مملکت ما عبور دادید، و از طعام های مهنا و آب های گوارای ما بخوردید ، و لباس های حریر ما بدیدید ، پس برفتید و عرب های دیگر را خبر داديد و اينك باز آمدید و دینی تازه آوردید تا آئین عجم را بگردانید، و بدین دست آویز بر مملکت ما نعمت ما دست یابید.
مثل شما مثل آن روباهی است که بانگورستانی در رفت لختی بخورد، و
ص: 29
لختی تباه کرد ، خداوند انگورستان او را بگذاشت تا برفت و هر روباه که دید آگاه کرد و آن روباهان هم گروه بانگورستان در آمدند ، این وقت خداوند باغ هر ثلمه و سوراخ که در دیوار ها بود استوار کرد ، و روباهان را بتمامت بکشت اگر من بخواهم همان توانم کرد، لکن این نکنم چه دانسته ام شما از زحمت قحط و غلا وضيق معيشت و هجوم بليت آهنك این ولایت کرده اید ، من شما را بنان و جامه جامکی کنم و بادرار (1) نعمت و کسوت مخصوص دارم و از شما بر شما امیری نصب کنم.
مغیره گفت سخن بپای بردی ؟ گفت بردم گفت آن چه از قحط زدگی وضیق معاش ما گفتی سخن براستی کردی ، ما چنین بودیم موش و سوسمار خوردیم و جامه از پشم گوسفند کردیم و حلال از حرام ندانستیم پسر عم را از براى يك پشيز ناچيز می کردیم و بدان فخر جستیم ، این ببود تا خداوند پیغمبر خویش را بفرستاد ، و ما را از پرستش اوثان و اصنام باز داشت، و بخدای پرستی بگماشت و حلال و حرام بیاموخت ، و ما را فرمود تا با کافران جهاد کنیم ، و آن بلاد و امصار که مسلمین گشاده خواهد شد باز نمود ، و این شهر و این كوشك كه تر است از آنان است که بدست ما مفتوح خواهد گشت.
اکنون ترا از سه کار یکی باید نخست آن که کلمه گوئی و مسلمانی گیری تا این پادشاهی بر تو بپاید ، و هیچ کس از ما بی اجازت تو بدین مملکت در نیاید و اگر نه جزیت بردمت نهی ، و هنگام ادای آن صاغر باشی. سه دیگر آن که اگر این نیز نپذیری جنگ را ساختگی کن تا هر کرا خدای خواهد بر کشد و اگر نه بکشد.
یزد جرد گفت: این جمله را دانستم جز آن که لفظ « صاغر» را فهم نکردم مغیره گفت این باشد که هنگام ادای جزیه بر پای ستاده باشی و تازیانه بر سر تو
ص: 30
بداشته باشند.
یزد جرد از این سخن در خشم شد و گفت من مردم جهان را از ترك و ديلم و سقلاب و هند و سند و دیگر جا ها بجمله دیدم ؛ بدبخت تر از شما کس ندانستم که همه موش خورید ، و مار خورش سازید و از گدائی و بیچارگی سلب از پشم شتر و گوسفند کنید عرب را کی این مکانت است که در روی من بیرون ادب سخن کند اگر قتل رسولان نکوهیده نبودی ، هم اکنون شما را با تیغ کیفر می کردم ، این زمان رستم ارمنی را منشور می فرستم تا عرب را بتمامت در خندق قادسیه با خاك سپارد ، و شما را جز خاك در نزد من بهرۀ نیست ، و غلامی را بفرمود تا زنبیلی را با خاك بنيباشت و حاضر داشت آن گاه فرمان کرد که این خاکرا بر سر آن کس که بزرگ تر و فاضل تر است حمل کن تا هم اکنون از این شهر بیرون شوند و بنزديك امير خویش برند ؛ و او را گویند هم بزودی بفرمایم تا شما را در خندق قادسیه با خاک سپارند.
از میان رسولان عامر بن عمر و التمیمی که بسال از همه خرد تر بود ادب نگاه داشت بر جست و آن زنبیل را بگرفت و بر سر نهاد پس از نزد یزد جرد بیرون شدند و بر نشستند ، و به نزديك سعد وقاص آمدند و صورت حال را باز راندند ، از پس ایشان يزد جرد یک باره دفع عرب را تصمیم عزم داد ، و رستم را فرمان کرد که زمستان سپری شد ، و هوا موافق گشت ، و علف چهار پایان برسید ، لشکر بساز ! و بنيان عرب را بر انداز.
لاجرم رستم بدیگر سرداران مکتوب کرد و لشکر ها بخواند ، و صد و بیست هزار سوار و پیاده فراهم کرد ، آن گاه مردی را که مردان شاه نام داشت بفرمود که با چند فوج سپاه از پیش روی بتاز و بر سر حد بباش تا سپاه سعد نتوانند در این اراضی دست بقتل و غارت بگشایند، و خود در سر حد سواد او تراق کرد، اما یزد جرد از برای تشدید و تتمیم کار بفرمان گذاران ممالك خويش فرمان كرد كه با لشکر های ساخته عجلت کنید و بلشکر گاه رستم پیوسته شوید ، دختر او بوران دخت بمیران فرمان گذار آذربایجان مکتوب کرد که با سپاهی در خور جنك شتاب
ص: 31
کن و رزم عرب را تصمیم عزم فرمای اگر در این مقاتلت نصرت ترا افتاد از یزد جرد تاج زا ستانم و ترا دهم و ولایت عهد را خاص تو گردانم تا پس از ده سال حکومت ترا باشد.
مهران بدین نوید از آذربایجان با لشگری بزرگ بکردار صبا و سحاب شتاب زده برسید و بی درنگ خود را برستم برسانید و امیر همدان با بیست و پنج هزار سوار و پیاده راه بر گرفت و شیر زاد والی قم و کاشان با بیست و پنج هزار راکب و راجل عاجل گشت ، و شروان شاه هم از اصفهان بدین شماره سوار و پیاده بیار است و راه سواد پیش داشت.
اما سعد وقاص با چهل هزار مرد در قادسیّه بود چون کثرت لشگر عجم را بدانست ، صورت حال را بعمر بن الخطاب کتاب کرد و عمر نامه با بو عبيدة بن الجراح فرستاد که از لشگر شام بیست هزار کس بمدد سعد و قاص فرست، و او اطاعت نمود ، و این وقت لشگر اسلام شصت هزار کس بشمار آمد، و در لشکر گاه سعد علف و آزوغه فراوان بود ، الّا آن که گوشت اندك بدست می شد ، پس سعد عمار بن حفص التمیمی را بنزد ماهی گیران فرستاد تا دویست خروار ماهی بخریدند و بتفاریق بلشگر گاه آوردند و هم چنان سپاه او بچپ و راست همی تاختند و قتل و غارت ساختند.
مردم آن اراضی شکایت بیزد جرد بردند که ما در زیر پای عرب سپری شدیم و رستم را در این جنگ همه تقاعد و توانی می رود ، یزد جرد کس برستم فرستاد که جنگ عرب را چندین در نك واجب نیست ، رستم گفت در کار مقاتلت عجلت نتوان کرد ، و این از بهر آن بود که رستم در احکام نجوم نيك دانا بود ، و دانسته بود که دولت عجم بدست عرب نابود گردد و همی خواست اگر تواند کار بمصالحت و مسالمت کند ، و آن شب خوابی هولناك بدید صبح گاهی رسول بسعد وقاص فرستاد که بدان چه طمع و طلب دارید بنمائید، تا من به پادشاه برسانم ، و شما را بر گردن آرزو بنشانم و جانبین را از آویختن و خون ریختن آسوده فرمایم، سعد گفت چندین سخن دراز
ص: 32
مکن مسلمان باش ، یا قبول جزیت کن ، و اگر نه ساخته جنگ شو.
چون رستم دانست که بهیچ روی کار بمصالحت نشود آهنگ جنگ كرد و این جنگ نخستین بود که در اراضی قادسیه بین الفریقین افتاد، و این روز را عرب يوم ارماث نام نهاد ، بالجمله رستم از قادسیه تامد این پیک ها چنان که اصغای آواز یک دیگر کنند باز داشت تا اگر سخنی در قادسیه القا می کرد ، در زمان بمد این می رسید و یزد جرد آگاه می شد مع القصه رستم بمصافگاه آمد ، و لشگر ها روی در روی شدند.
سعد وقاص عمر و معد يكرب و جرير بن عبد اللّه البجلی را باده هزار سوار و پیاده بمیمنه فرستاد و ابراهیم بن حارثة الشيباني و علياء بن جحش العجلي را هر يك ده هزار سوار و پیاده بداد، ابراهيم بمسيره رفت ، و عليا بقلب در ایستاد ، و دیگر لشگر ها بعضی بجناح رفتند، و برخی کمین گاه گرفتند ، و از آن سوی نیز رستم صف راست کردو میمنه و میسره بیار است اول کس که اسب بزد و بمیدان آمد فرمان گذار آذربایجان مهران بود، با قبائی حریر و کرته (1) دیبا و کمری از زر سرخ مرصع بجواهر شاه وار و دو گوش وار زر در گوش داشت كه هر يك را مرواریدی بس بزرگ علاقه بود و بر اسبی راهواز که ساز و برگش همه جواهر آب دار بود نشسته و شمشیری چون پارۀ آتش بدست کرده ، در میدان جولان می کرد و شمشیر می گردانید و می گفت اگر خدای خواهد یا نخواهد امروز عرب را ادب کنم و از طمع و طلب ایشان وارهيم.
سعد وقاص گفت: این کافر کلمات کفر بر زبان می راند کیست که بتازد و کار او بسازد ، منذر بن حسّان الضبیّ اسب بر جهاند ، و زمین جنگ بر مهران تنگ بست، لختی بر هم بر آشوفتند و بر یک دیگر کوفتند ، منذر فرصتی بدست کرده
سنان نیزه بدو بند کرد ، و از اسبش در انداخت ، هم در آن چستی پیاده شد
ص: 33
و بر افتاده تیغ راند، مهران از بیچارگی پای خویش سپر کرد و پایش با تیغ برفت هم در این هنگام اسب منذر برمید ، و منذر از قفای اسب دوید جریر بن عبد اللّه البجلی که از میمنه لشگر نگران بود مهران را بی هم آورد یافت ، بشتافت و سرش از تن دور کرد و سلاح و سلیش بر گرفت و باز جای رفت.
منذر چون اسب خویش را مأخوذ داشت باز شد که کار او را تمام کند دید که سر او بر دست جریر می رود ، در میان صف آمد و با جریر گفت من بر او تاختم و از اسبش در انداختم و با شمشیر پایش را از تن باز کردم ترا چه افتاد که آهنگ او کردی؟ تو در جاهلیت امیر قوم بودی ، و نیز در مسلمانی امروز امیر سپاهی از بزرگی تو پذیرفته نیست که روی انصاف بخراشی، و در طلب حق من باشی ؟ حریر گفت این کمر زر با من گذار و سلاح و سلب بردار، منذر گفت هر گزیدین ندهم الا آن که سوگند یاد کنی که تو او را با نیزه زدی و پایش را قطع کردی در میان ایشان سخن فراوان رفت، در پایان امر کمر مرصع را با منذر گذاشت و سلاح و سلب را خود برداشت قیمت کمرسی هزار دینار زر سرخ بود ، و سلاح و سلب و دیگر چیز ها ده هزار درم سیم خام بها داشت.
مع القصه بعد از قتل مهران از سپاه عجم مردی که خالد بن عتبه نام داشت بیرون شد ، و مبارز بخواست ، عاصم بن عمر الخطاب براو تاخت و او را بکشت آن گاه قرة بن عاصم از سپاه عجم بمیدان آمد و از جماعت عرب عمرو بن معديكرب آهنگ او کرد ، و باول حمله از پایش در آورد ، و سوار دیگر با کمر زر و سلب زر بفت مانند آتش تفته بتاخت ، و بر عمر و حمله در انداخت، عمرو بن معدیکرب که در روز میدان پیل دمان را وزنی نمی نهاد بروی در آمد ، و هم در آن گرمی که اسب از پهلوی او در می گذرانید. دست فرا برد و کمرش بگرفت و هم چنانش بر زبر دست بلشگر گاه آورد.
رستم چون این بدید دانست که مردان عجم یک تنه با دلاوران عرب نیروی نبرد ندارند لشگر را فرمان کرد تا هم گروه بجنگ در آیند. و پیلان را از پیش
ص: 34
لشگر بجنگ داشت، از آن سوی سعد وقاص این روز رنجور بود، چنان که بزحمت بر اسب نشست و سپاه را گفت چشم بمن دارید ، آن گاه که تکبیر گویم بجمله حمله کنید، این وقت که جنبش لشگر عجم نگريست بانك به تکبیر بر آورد ، و شصت هزار تن سپاه عرب بيك بار بانك تكبير در دادند و حمله کردند.
چون این دو دریای لشگر با هم نزديك شدند ، از صولت پیلان در اسب های عرب هول و هرب افتاد ، و رمیدن گرفتند ، چون عرب این بدید هزار تن با شمشیر های کشیده از اسب پیاده شدند و بر فیل ها حمله کردند ، و برخی را با شمشیر جراحت نمودند . چندان که روی فیلان بر تافتند، این وقت آفتاب بنشست، و روز تاريك شد پس هر دو لشگر دست از جنگ بازداشتند و باز جای شدند. در این جنگ پانصد تن از مردم عرب و دو هزار کس از سپاه عجم مقتول گشت.
بالجمله چون شب سپری شد و خورشید سر از افق بر کشید . دیگر باره ساز حرب و ضرب طراز گشت ، و این روز را عرب يوم اغواث نام نهاد.
مع القصه چون آفتاب سایه بگسترد هر دو سپاه لختی از زمین ارمان بیک سوی شدند ، و در ارض اغواث صف راست کردند، میمنه و میسره و قلب و جناح بیار استند ، اول کس از لشگر عجم مردی بیرون آمد و فیروز نام داشت ، و گروهی از سرهنگان از یمین و شمال او هم رده می شتافتند، و فیروز بر فیلی سوار بود که ساز و برك تمام داشت، یک تن از عرب که نسبت بینی اسد می برد و نامش نیز اسد بود ، و او را بکنیت ابو الموت می خواندند ، و سخت دلاور و تناور بود ، و اسبی مُهر در زیر پای داشت ، چون فیروز را بر پشت فیل نگریست ، مهمیز بر کره اسب خویش بزد و آن را چند کرت با تازیانه کرّ و فرّ داد ، چون سینه گرد کرد و باد در منخره انداخت ، مانند برق خاطف بسوی فیروز حمله برد ، و هم چنان از گرد راه شمشیری چون شعله آتش براند، و خرطوم فیل را بدونیم کرد ، هنوز خرطوم فیل بر زمین نیامده بود که آن تیغ را چون آتش جوّاله بگرادنید و بر سر فیلبان فرود آورد.
ص: 35
پس فیل از طرفی در افتاد و فیلبان از جانبی جان بداد، فیروز از پشت فیل بر زمین آمد مسلمانان بر او حمله کردند، و جنگ از ده سوی پیوسته شد، حرب بر پای ایستاد و نعره دارو گیر از جانبین بالا گرفت، سیف و سنان در ظلمت گرد چون ستارگان تابناك در شبان تاريك درفشان گشت و شمشیر های برنده در دست دلاوران دمنده سر افشان جنگ آوران عجم اگر چند با تمام غیرت و حمیت کوشیدند، و مانند شیر شری و نهنگ و غاخر و شیدند، هم در پایان امر لختی بشکستند و باز پس نشستند ، عرب شدت كرد و كوشك قادسیه را فرو گرفت، این وقت آفتاب بگشت ، و هر دو لشگر دست از جنگ باز داشت ، در این جنگ دو هزار تن از لشگر عرب عرصه هلاك و دمار شد و ده هزار کس از سپاه عجم طعمۀ شمشیر آب دار گشت.
بالجمله سعد وقاص بكوشك قادسیه در آمد، و آن کوشکی بس رفیع و هیکلی بس عالی بود ، و از آن جا غنیمت فراوان بهرۀ عرب گشت، در این شب عجم سخت گرفته خاطر بودند . چه جماعتی از ایشان کشته و كوشك قادسیّه نشمين دشمن گشته بود ، پس همه شب رای همی زدند ، و از برای فردا ابطال رجال را تحریض قتال همی دادند ، چون آفتاب سر از مشرق بر کشید، دیگر باره کین ها در سین ها جوش زد ، و لشگر ها از دو سوی بخروش آمد ، و این روز را عرب يوم عماس نام نهاد.
مع القصه امروز عجم جنگ را از بن دندان (1) ایستاد و پیلان را از پیش روی لشگر بر صف کردند و رده بر کشیدند، از آن سوی چون عرب این بدید، دانست که اسب بر روی فیل نرود ، لاجرم از اسب بزیر آمدند و شمشیر کشیدند و پیاده جنگ فیل را آماده گشتند، و مانند صواعق آسمانی از چپ و راست بر فیلان در آمدند برخی را خرطوم بیفکندند ، و چند را جراحت رسانیدند پس راه جنگ گشاده گشت و سپاه با یک دیگر چهره شد ، این وقت دلاوری از سپاه عجم که شاهنشاه نام داشت ، بر فرسی بود نشسته و تاجی از زر بر سر نهاده ، و جرسی زرین از فراز
ص: 36
تاج علاقه کرده که در تک تاز آواز همی داد، بدین صفت اسب بر جهاند ، و لختی در میدان گرد بر آمد و هم آورد طلب کرد از عرب یک تن آهنگ جنگ او نمود بی درنگ بدست او کشته گشت ، از پس او دیگری تیغ کشید و همان شربت چشید.
چون چهار کس را بدین گونه مقتول ساخت ، از شجاعت او هول و هر بی عجب در دل های عرب افتاد ، عمرو بن معدیکرب را بخواندند و گفتند مگر کردار این کافر را با مسلمانان نگران نیستی، اگر توانی دفع او کنی ، دو تن از جوانان بنی تمیم گفتند مردی پیر و ضعیف را بچنین کاری گماشتن آب بغر بال انباشتن است ، او کی تواند چنین شجاعی را که شیر از هیبت او بجهد دفع دهد، عمرو گفت: اگر چند پیرم مانند شما جوانان را بيك پشیز نگیرم، ادب نگاه دارید که شما را بدین گونه سخن راه نیست.
چند تن از عشیرت عمر و گفتند ای عمر و نام تو در شدت و شجاعت با آفتاب جهان پیموده است وصیت دلاوری و دشمن شکنی تو دوست و دشمن بشنوده است ، اکنون چون دیرینه سال شدی ، و ضعیف حال گشتی اگر چنان دانی که دفع او نتوانی با او باب محاربت مكوب ، و دل لشکر مياشوب ، عمر و گفت سخن بدر از مکشید ، و شتر مرا بیاورید پس شتر آوردند، و آن را بخفت و بر نشست ، و آن دو جوان بنی تمیم را گفت پیش شوید و جامۀ عمّ خود را در زیر پای او مستوی بدارید ، ایشان از دو سوی در آمدند ، و جامه بر او راست کردند چون دانست که دست ایشان در زیر در آمد بر زبر دست هر دو نشست و شتر را بر انگیخت و ایشان را بر دست های خویش بیاویخت ایشان فریاد می کردند که ای عمّ دست های ما برفت ، و او شتر را در پیش چپ و راست می دوانید، و می گفت آیا ایشان را می زیبد که با من چنین سخن کنند قوم گفتند یا ابا ثور هیچ کس را نمی زیبد، اکنون عضو فرمای ، پس برخاست تا ایشان در افتادند گفت هان ای جوانان عم خویش را چگونه دیدید با قوت است یا نیروئی ندارد؟ از این پس بیرون ادب سخن مکنید.
آن گاه گفت اسب مرا توان حمل من نیست مرا اسبی توانا حاضر کنید
ص: 37
اسبی قوی و بلند بیاوردند، عمر و دست فرا برد و دم آن را بگرفت و فرو کشید اسب فرو خفت گفت این اسب مرا نشاید، فرسی دیگر آوردند او نیز توان امتحان عمرو نیاورد.
بالجمله بر اسبی که پسند خاطر او بود بر نشست و گفت من بر این عجمی تاحتن کنم اگر دست یافتم با شمشیرش از پای در آورم ، و اگر او مرا از اسب در انداخت، بیم مکنید که او مرا نتواند کشتن شما به باشید که چون با من نزديك شود او را خواهم کشت ، این بگفت و این رجز انشاد کرد:
أنا أبو ثورٍ و سيفى ذو النون *** اضر بهم ضرب غلام مجنون
يا ال زبيدٍ إنّهم يموتون
و اسب بر جهاند و سر راه بر شاهنشاه گرفت ، پس هر دو تن چون شیر غرنده و پیل دمنده بر یک دیگر حمله افکندند و دور بر آمدند و از هر دو سوی لشکر ها نظاره بود ، چه شاهنشاه مردی دلاور بود ، و عمرو معدیکرب نیز در عرب بشجاعت نام داشت.
بالجمله بیک بار آن دو جنگجوی با شمشیر های کشیده روی در روی در آمدند پیش دستی عمرو را بود تیغ براند تاج زر و خود آهنین و فرق شاهنشاه را تا بگردن بر درید، اگر چه شمشیر شاهنشاه بر سر عمرو فرود آمد ، لكن ضرب زخم خورده را نیروی بریدن نبود.
بالجمله شاهنشاه از اسب در افتاد و جان بداد ، عمرو چون شیری که بر فریصه جهد بجست ، و سلب و سلاح و تاج او بر گرفت ، و بصف خویش باز آمد سپاه او را ثنا گفتند و مرحبا کردند، و این وقت روز بکران آمد و جهان تاريك شد و جانبين دست از جنگ باز داشتند، و همه شب سنان ها می زدودند و شمشیر ها صیقل می دادند تا کار فردا راست کنند، مقرر است که ابو المحجن ثقفی مردی شراب باره بود ، و از خوردن خمر خویشتن داری نتوانست کرد، چند نوبت در لشکر گاه شراب بخورد و سعد و قادش بتازیانه عذاب کرد، از قضا صبح گاهی سعد را بر او عبور افتاد، دید
ص: 38
که ابو المحجن هم چنان مست طافح (1) نشسته و مستانه بدین ابیات ترانه می کند:
اذا متُّ فادفني إلى جنب كرمةٍ *** تروی عظامی بعد موتی عروقها
و لا تدفنني في الفلاة فانّنيٍ *** اخاف إذا ما متُّ ان لا أذوقها
أباكرها عند الشروق و تارةً *** يعاجلني عند المساء غبوقها (2)
و للكاس و الصهباء حق معظّم *** فمن حقّها أن لاتضاع حقوقها
أنعم ندماني و أترع كاسه *** فان لم يذقها قلت لم لا تذوقها
سعد وقاص چون این کلمات شنید نزديك رفت و گفت ﴿ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ اَلْقَدِیمِ ﴾ بهیچ گونه تعب ادب نشوی و به هیچ نوع شکنجه رنجه نگردی ، نیکو تر پند از برای تو بند است که جاودانه در زندان باشی، و چهره تقوی بناخن عصیان نخراشی ، و بفرمود او را بند بر نهادند ، و بمحبسى در كوشك قادسیه بازداشتند.
اکنون بر سر داستان رویم چون شب بپای رفت ، ابطال رجال از طرفين آهنك قتال کردند، و این روز را عرب يوم سواد نام نهاد بالجمله چون هر دو لشکر رده راست کردند ، و میسره و میمنه را بیاراستند ، جنگ سخت شد ، و لشکر ها گروه گروه در هم افتادند ، غبار تیره جهان را سیاه کرد ، و بانك دهل بالا گرفت ، و نعره مردان در هم رفت، عجم پای اصطبار استوار داشت ، و سخت بکوشید و بسیار کس از عرب بکشت و بیم افتاد که هول و هرب در عرب قوت کند و موجب هزیمت شود اما ابو المحجن این گیر و دار میدان را در زندان اصغا می نمود ، و از غیرت و حمیت
پوست بر تنش زندان و موی بر اندامش پیکان می گشت، و این اشعار را انشاد می کرد:
ص: 39
کفی حزناً أن تلتقى الخيل بالفنى *** و اُترك مشدوداً علىّ و ثاقيا
إذا قمت غنّاني الحديد و علّقت *** مصارع دوني قد تصمُّ المناديا
و قد كنت ذامال كثير و إخوةٍ *** فقد تركوني واحداً لااخاً ليا
و قد شفَّ جسمى أنّني كلّ شارق *** اعالج كبلاً مصمتاً قد برانيا
فللّه درّى يوم أترك موثقاً *** و تذهل عنّي نسوتى و رجاليا
جلست من الحرب العوان و قد بدت *** و أعمال غيرى يوم ذاك القواليا
سعد وقاص را کنیزکی بود بنام زیدی که گاه گاه ابو المحجن را در محبس آب و نان می داد ، با او گفت غوغا بزرگ شد و نعره ها عظیم گشت ، بگو کار مسلمانان در این جنگ بر چگونه است؟ زیدی گفت چنان فهم می شود که مسلمانان شکسته شوند، ابو المحجن سخت ملول شد و بازیدی گفت وا لهفاه لعنت بر خمر و خمار باد ، سعادت این جهاد بهره دیگران گشت ، و مرا بدان دست نبود . و بسلمی ضجیع سعد پیام داد که این کنیزک را فرمان کن تا بنداز پای من بردارد ، و اسب و سلاح سعد مرا دهد ، تا بروم و مسلمانان را در این جنگ پشتوانی کنم ، چون ساعتی رزم دهم باز آیم ، و بند بر پای خویش نهم ، سلمی چون عهد او را استوار می دانست كنيزك را بفرمود ، تا بند از پای او برداشت و سلاح جنگ بداد ، و زین بر اسب بست.
پس ابو المحجن سلاح بپوشید و بر نشست ، سعد وقاص چون چند زخم بر ران داشت نمی توانست با سپاه سوار شود ، و بآوردگاه آید ، هر روز بر فراز كوشك قادسیه می نشست و نظاره می کرد . و این هنگام از سستی عرب سخت در رنج بود ناگاه چون صاعقه آتش بار سواری نگریست عصابۀ بسته ، و بر مادیانی ابلق نشسته چون برق در رسید ، و بکردار رعد خروشی کرد و خود را بر سپاه عجم زد ، میمند بر میسره آورد و چپ براست برد و همی کشت و همی انداخت همی کشت سعد و همی انداخت. سعد گفت این سوار کیست که عرب را نیرو کرد ، و عجم را باز پس نشانید؛ گفتند ندانیم گفت: اگر روا بود همی گفتم، که خضر پیغمبر است که در چنین شدت دین رسول خدای را ندرت کرد
ص: 40
لکن این نشنیدیم.
در این سخن بودند که هم چنان که ابو المحجن لشکر را از جائی بجائی می برد و از مکانی بمکانی می رمانید، گذر گاهش نزديك بكوشك قادسيّة افتاد، سعد وقاص نيك نظر كرد ، و با حاضران گفت این اسب و سلاح باسب و سلاح من ماند ، و حركات این سوار با ابو المحجن ثقفی شباهتی تمام دارد، و اگر نه این بود که ابو المحجن در اين كوشك محبوس است همی گفتم اوست بالجمله دیگر باره ابو المحجن حمله کرد و مسلمانان با او هم دست شدند ، و بسیار کس از کفار را عرصه دمار داشتند ، آن گاه ابو المحجن باز شد و بر در كوشك آمد و با بن نیزه در را بکوفت كنيزك در بگشود پس بدرون رفت و اسب و سلاح باز داد ، و بند بر پای خویش نهاد.
و از آن سوی چون روز فروشد، لشکر ها دست از جنگ بداشتند ، سلمی کس فرستاد و سعد را بخواند چون بیامد گفت امروز حال مسلمانان چون بود ؟ سعد گفت نزديك بود كه مسلمانان هزیمت شوند که ناگاه سواری برسید که ندانستم آدمی بود یا از فریشتگان ، جنگ های عجیب بدست او رفت، و به نیروی او مسلمانان نصرت یافتند ، سلمی گفت آن سوار را نشناختی گفت نشناختم گفت او ابو المحجن بود ، و قصه او را باسعد بگفت، پس سعد بنزديك ابو المحجن آمد ، و او را ترحيب و ترجيب نمود ، و بفرمود بند از پایش برداشتند و گفت: از این پس هرگز ترا بخوردن خمر تازیانه نزنم ابو المحجن گفت من هرگز از این پس خمر نخورم گاه خمر خوردم مرا به اقامۀ حد شرعی پاک ساختی و از این پس چون به عذاب خدای کیفر خواهم شد، نیکو آنست که دیگر خمر نخودم ، و دیگر آلوده این گناه نشد و این شعر بگفت:
فلا و اللّه اشربها حیاتی *** و لا اشفى بها احداً سقيماً
ص: 41
خنس بفتح خای معجمه و نون مفتوح وا پس شدن بینی است از روی با اندک بلندی که بر سر بینی باشد و چون مردی بر این صفت بود او را اخنس گویند و اگر این صفت در زنی باشد او را خنسا گویند و این لفظ لقب تماضر است که بر نام پیشی گرفته و او را خُناس نیز گویند ، و تماضر دختر عمرو بن شريد بن رياح بن ثعلبة بن عصبة بن حفاف بن امرء القيس بن بهثمة بن سليم بن معوية بن عكرمة بن حفصة بن قيس بن غيلان بن مضر بن نزار است، از قبیله سلميّه و او را رواحة بن عبد العزيز السلمى بحباله نکاح در آورد و از او پسران آورد مانند یزید و معويه و عمر، و خنسا را دو برادر بود یکی معویه که با او برادر اعیانی بود و دیگر صخر که از سوی مادر با او برادر بود و صخر را افزون دوست می داشت چه مردی شجاع و کریم بود.
بالجمله خنسا در بدو حال که هنوز دوشیزه خرد سال بود جمالی بکمال داشت دُريد بن صمّه كه در جنك رسول خدای با جماعت هوا زن صفت او مرقوم افتاد صیت جمال خنسا را بشنید و بخواستاری او بنزدیك پدرش عمر و آمد ، وقتی برسید که از قضا خنسا را نگریست که شتری را با روغن طلی همی کرد کرد، چون از آن کار بپرداخت خویشتن را پاك بشست و پاکیزه داشت ، درید بن صمّه را دیدار او پسنده افتاد و مهرش دو چندان گشت و این شعر ها بگفت:
حيّواتماضر و اربعو اصحبی *** و قفوافانّ و قوفكم حسبي
ما إن رأيت و لا سمعت به *** كاليوم طالی اینق جرب
مبتذّلا تبدو محاسنه *** يضع الهناء مواضع النّقب
ص: 42
متخصّراً نضخ الهناء به *** نضخ البعير بريطة العصب (1)
أخناس قدهام الفؤاد بكم *** و أصابه نبل من الحبّ
فسليهم عنّى خناس إذا *** عضَّ الجميع الخطب ما خطبى
آن گاه حاجت خویش را نزد عمرو بن شرید مکشوف داشت ، عمرو گفت ترا حسبی شریف و نسبی کریم است ، لکن خنسا آن دختر نیست که او را کس از در کراهت بشوی فرستد ، الا آن که من این حدیث را با او بردارم ، تا چه گوید، خنسا آمد و گفت ای دختر فارس قبیله هوا زن و سیّد بنی جشم و دُرید بن صمّه ترا بشرط زنی خواهد ، رای چیست ؟ « فَقَالَتْ أَتُرِي لِي تاركة بَنِي عَمِّي مِثْلَ عَوَالِي الرِّمَاحَ وَ نَاکِحَهٌ شَيْخُ بَنَى جُشَمُ هَامَّةِ الْيَوْمِ أَوْ غَدٍ » ، گفت آیا روا می داری که عم زادگان خود را که مانند نیزه های ستاخاند (2) ترك گویم و با پیری سال خورد که امروز و اگر نه فردا بدرود جهان گوید ، هم بستر شوم ، و با این همه يك امروز اسعاف آرزوی او را با خود بیندیشم و پشت و روی این کار را نگران شوم ، آن گاه دخترکی را آموخت که نگران باش هی که درید بر ارض پیشاب کند بول او افشان بریزد ، یا زمین را بسُنبد، آن كودك خبر باز آورد که بول درید پراکنده بر زمین رود، خنسا گفت روزگار او بگران رفته است و از نیروی او بقیتی نمانده و این شعر ها بگفت:
أتنكحني هبلت على دريد *** و قد طرّدت سیّد آل بدر
معاذ اللّه ينكحنى حبرکی *** قصير الباع من جشم بن بكر
يرى مجداً و مكرمة أتاها *** إذا عد الخسيس كريم نمر
یبا درنى حميدة كلّ يوم *** فما يولى معوية بن عمرو
ص: 43
لئن أصبحت في جشم هديّا *** لقد أمسيت في دنس و فقر
فان لم اعط من أمرى نصيباً *** فقد أردى الزمان اذاً بصخر
چون این سخنان گوش زد درید گشت سخت برنجید و از در خشم این شعر بگفت:
و قاك اللّه يا ابنة آل عمرو **** من الفتيان أمثالى و نفسى
فلا تلدى و لا ينكحك مثلى *** إذا ماليلة طرقت بنحس
لقد علم المراضع في جمادى *** إذا استعجلن في قرّ بنهس
بأنّي لا أبيت بغير لحم *** و أبدء بالأرامل حين امسي
و أنّي لا يناد الحيّ ضيفى *** و لا جارى يبيت حيث نفسي
فان أكدى فتامكة تودّى *** و إن العمر فانّي غير نكس
و تزعم أنّنى شيخ كبير *** و هل خبرّتها أنّى ابن أمس
تريد شرنبت القدمين شثئناً *** يبادر بالحرائر كلّ كرس
و ما قصرت يدى من عظم امر *** أهمّ به و لا سهمی بنکس
و ما أنا بالمزجّى حين يسموا *** عظيم في الأمور و لا بوهس
فقد اجتاز عرض الحزن ليلاً *** بأعيس من جمال الفيد حلس
كأن على تنآئفه إذاما *** أضاءت شمسه أثواب ورس
گویند در ایام موسم که شعرای عرب در بازار عکاظ (1) انجمن شدند ، و اشعار خویش انشاد همی کردند و بعضی را بر بعضی فضیلت نهادند ، چنان افتاد که نابغه ذبیانی و حسان بن ثابت حاضر بودند، و خنساء شعر خویش قرائت کرد نابغه گفت « وَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ ذَاتَ مَثَانَةِ أَشْعَرَ مِنْكَ فَقَالَتْ بِذَا خُصْيَةِ يَا أَبَا أُمَامَةَ فَقَالَ وَ ذَاخِصِيَّةٌ » ، يعنى سوگند با خدای ندیدم . اشعر از تو هیچ زنی را، خنسا گفت نیز مردی را گفت: نیز مر دیر احسان بن ثابت را این سخن گران آمد، و روی با نابغه کرد و گفت من از تو و از
ص: 44
خنسا افزونم نابغه گفت سخن بصدق نکردی و بجانب خنسان گران شد ، تا حسان را پاسخ گوید خنساء گفت ای حسان از این قصیده که قرائت کردی کدام شعر را نیکو تر دانی حسان از جمله این شعر گزیده ساخت:
لنا الجفنات الغرّيلمعن بالضّحى*** و أسيافنا يقطرن من نجدة دما
خنسا گفت بدین شعر ها ترا فخری نباشد چه در چند موضع بلغزیدی، گفت کدام است ؟ گفت: نخستین جفنات گفتی و آن فرود تر از ده را شامل است ، اگر جفان گفتی تا غایت شمار را شامل بود، و بجای لفظ غرّ اگر بیض گفتی نیکو بود ، چه غره سفیدی جبهه را گویند و محدود باشد و از برای بیض حدی و قیدی نیست ، و گفتی بلمعن و لمع پرتوی را گویند که یکی بگذرد و یکی در آید اگر یشر قن گفتی نیکو بود چه اشراق از لمعان پاینده تر است، و گفتی بالضحی اگر بالدجی گفتی اولی بود چه بیشتر آیندگان در شب در آیند و گفتی اسیافنا باید سیوف گفتی که افادت عموم کند، و گفتى يقطرن نکو بود که گوئی یسلن چه سیلان از قطرات افزون است ، و گفتی دم و آن مفرد است اگر دماء گفتی نیکو بود که لفظ جمع است، حسان او را جوابی باز نداد ، و بشّار شاعر در حق او گوید خنسار ازن مخوانید که او را چهار خایه است با جریر گفتند اشعر ناس کیست؟ گفت اگر خنسا نبود من بودم گفتند با کدام شعر ؟ این اشعار را از خنسا روایت کرد:
بني سليم ألا تبكوا الفارسكم *** جلا عليكم اموراً ذات أمراس
ما للمنا يا تعادينا و تطرقنا *** كأنّنا أبداً نجتز بالفاس (1)
تعدو علينا فتأبى أن تزائلنا *** الحرب تجبر منّا و هن أرماس
و لايزال حدیث السن مقتبل *** و فارس لا يرى مثل له و اس
منّا يعاوضه لو كان يمنعه *** بأس الصادقنا حيّاً اولى الباس
إن الزمان و لا يفنى عجائبه *** أبقى لناذنباً و استأصل الراس
ص: 45
أبقى لنا كلّ محمول و فجّعنا *** بالحاملين فهم هام و أرءاس
إنّ الجديدين في طول اختلافهما *** لا يفسدان و لكن يفسد النّاس
وقتی با قبیله بنی سلیم بحضرت رسول خدای آمد و مسلمانی گرفت و بعضی از اشعار خویش را بعرض رسانید پیغمبر فرمود هیه یا خناس، باتفاق تمامت شعرای عرب هیچ زن مانند خنسا شعر نگفت، و در بدو حال شعر از دو بیتی و سه بیتی بیشتر کم تر گفتی آن گاه که برادرانش معویه و صخر کشته شدند چندان که زنده بود در مرثیه ایشان خویشتن داری نتوانست کرد چندان که در میان عرب بشدت حزن و غلبه مصیبت نام دار گشت ، و بر صخر بیشتر همی گریست چه مردی کریم و شجاع بود.
گویند شوهر خنسا مردی مسرف و متلف بود وقتی چنان افتاد که از مال او دیناری و حبه بجای نماند روی با خنسا کرد که رای چیست؟ خنسا بنزديك صخر آمد و صورت حال بگفت صخر اموال خود را دو نیمه ساخت و نیمی که نیکو تر بود بخنسا گذاشت هم چنان رواحة بن عبد العزیز که شوی خنسا بود این نیمه را نیز بپرداخت دیگر باره خنسا بنزديك صخر آمد و آن چه رفته بود باز نمود هم چنان مال خود را دو نیم کرد و نیمی او را داد تا چار کرت کار بدین گونه رفت بدیله که زوجه صخر بود تنگ دل شد گفت اموال تو بتمام رفت و تلف گشت شرار این مال را با ما بخش صخر در پاسخ گفت:
و اللّه لا أمنحكم شرار ها *** و هی حصان قد كفتنا عارها
و لو هلکت خرّقت خمارها *** و اتّخذت من شعرها صدارها
و این سخن بصدق کرد چه بعد از قتل صخر موی سر خود را بسترد و از آن صدار (1) کرد و از سر در آویخت و هنگام و سم چون بمکه شدی هودج خویش را در موضعی نصب می کرد و انشاد اشعار می نمود و در مصیبت عمرو و برادرانش معويد
ص: 46
و صخر می گریست و می گفت « أَنَا أَعْظَمُ الْعَرَبِ مُصِيبَةٍ » یعنی در سوگواری هیچ عرب را مكانت من نیست هند جگر خواره زوجه ابو سفیان بن حرب که پدرش عتبه و عمش شیبه و برادرش ولید در جنگ بدر مقتول گشت چون این قصه بشنید در بازار عکاظ خنسا را دیدار کرد، و گفت بکدام مقتول تو اعظم عربی در مصیبت ؟ گفت بمصیبت پدرم عمر و بن الشّريد و دو برادرم معویه و صخر، هند گفت مصیبت من از برای ولید و عتبه و شیبه افزونست « أَنَا أَعْظَمُ الْعَرَبِ مُصِيبَةٍ » خنسا اين شعر قرائت کرد:
أبكى أبي عمر وا بعين غريزة *** قليل إذا نام الخلىّ هجودها
و صنوى لا أنسى معوية النّدى *** له من سراة الحرّ تين وفودها
و صخر أو من ذا مثل صخر إذاغدا *** بسلهبة قبّ البطون يقودها
فذلك يا هند الرّزية فاعلمی *** و نیران حرب حين شبّ و قودها
هند نیز این اشعار انشاد کرد:
أبكى عميد الأبطحين كليهما *** و حاميهما من كلّ باغ يريدها
أبى عتبة الخيرات و يحك فاعلمي *** و شيبة و الحامي الذّماروليدها
الورد اولئك آل المجد من آل غالب *** و فى العزمّنها حين تنمى عديدها
دیگر باره خنسا بدین گونه سخن کرد:
من حس لى الاخوين كالغصنين أو من رآهما *** قرمین لا يتظالمان و لايرام حماهما
أبكى على أخوي و القبر الذي واراهما *** لامثل كهلى في الكهول و لافتى كفتاهما
رمحين خطيّيّن في كبد السّماء سناهما *** ما خلفا ما خلفا إذو دّعا في سؤدد شرواهما
سادا بغير تكلف عفوا بفيض نداهما
و سبب قتل صخر چنین بود که وقتی از مردم خود لشکری گرد کرده بر قبیله بنی اسد غارت برد . و اموال ایشان را نهب کرد، و زنان را برده گرفت از میانه
ص: 47
زنی را که بدیله نام داشت اسیر کرده خاص خویش فرمود ، و هم در آن جنگ بدست ربيعة بن ثور اسدی که ابو ثور گنیت داشت بزخم نیزه جراحتی منکر یافت چنان که چند حلقه زره در پهلویش فرو شد و بعد از مراجعت از جنگ بدان جراحت مریض گشت ، اگر چند زخم او التیام یافت ، لکن حلقه های درع که در جوف او بود او را آسیب می کرد و نمی گذاشت بستر را رها کند خواست بداند حلقه های درع در اندرون اوست یا بیرون شده کس بر بیعه فرستاد که چند حلقه از درع من با سنان بر گرفتی گفت آن را از اندرون خویش بجوی، دانست که آن حلقه ها او را بسلامت نخواهد گذاشت، بالجمله یک سال ملازم بستر بود چندان که اهل او از طول مرض او ملول شدند ، وقتی از بدیله پرسش کردند که صخر را حال چون است؟ ﴿ فَقَالَتْ لَا حَيَّ فیُرجَی وَ لَا مَيِّتُ فَيُنْعِيٌّ ﴾ گفت نه زنده ایست که بدو امید بود ، و نه مرده ایست که خبر مرگش گفته شود ، صخر این کلمات را اصغا فرمود و بر او سخت آمد و این شعر انشاد کرد:
ألا تلكم عرسى بديلة أوجست *** فراقی و ملت مضجعی و مکانی
و ما كنت أخشى أن أكون جنازة *** عليك و من يغترّ بالحدثان
أهمّ بأمر الحزم لو أستطيعه *** و قدحيل بين العير و النّزوان
لعمري لقد نبّهت من كان نائماً *** و أسمعت من كانت له اذنان
فللموت خير من حياة كانّها *** معرّس يعسوب براس سنان
و أيّ امرىء ساوی بامّ حليلة *** فلا عاش إلا في شقّى و هوان
صخر با خود اندیشید از آن پیش که وداع جهان گوید بدیله را بجهان دیگر فرستد ، او را گفت شمشیر مرا بمن آر تا بدانم که مرا هنوز آن نیرو بجای است که حمل تیغ توانم کرد ، بدیله شمشیر بدو آورد و او را قوت ضرب نبود، و گفته اند چون اندك نیرو گرفت و بهبودی یافت روزی چنان افتاد که مردی برقبه صخر عبور می داد ، بدیله را نگریست که با سرینی فربه و کفلی از گوشت آکنده است « فَقَالَ لَهَا أَ يُبَاعُ الْكِفْلِ ؟ فَقَالَتْ عَمَّا قَلِيلُ » گفت این کفل فروخته می شود ؟ بدیله
ص: 48
گفت هنگام بیع آن نزديك است، کنایت از آن که زودا که صخر بمیرد و مرا شوی دیگر گیرد، صخر این بشنید و آتش خشمش افروخته گشت بقوت غضب از جای بجست و بدیله را گرفته بر عمود خیمه به بست ، و هم چنان بگذاشت تا جان بداد.
مع القصه مرض صخر بدراز کشید ، و از پهلوی او آن جا که آسیب نیزه یافته صلعه بر آمد بمانند دستی و آویخته گشت با او گفتند این غده را باید قطع کرد، باشد که ازین بلا برهی گفت حکم شمار است چه رگ ازین زندگانی بهتر است ، چون آن غده را قطع کردند ، امید او از زندگانی مقطوع گشت و این شعرا بگفت:
أجارتنا إن الخطوب تنوب *** على النّاس كلَّ المخطئين تصوب
فان تسئليني هل صبرت فانّنی *** تبر من صبور على ريب الزَّمان أريب
كأنّي و قد أدنوا إلىَّ شفارهم *** من الصبر وافي الصفّحتين ركوب
أجارتنا لست الغداة بظاعنٍ *** و لكن مقيم ما أقام عسيب
آن گاه بمرد ، او را در ارض بني سليم نزديك بجبل عسيب بخاك سپردند ، و آن کوه در جنب مدینه است، بالجمله خنسا از پس مرگ او گیسو بسترد و صدار کرد و همواره در مرثیه او و برادر دیگر و پدر شعر همی گفت ، وقتی عمر بن الخطاب او را در طواف بیت اللّه الحرام نگریست که موی سترده و صدار افکنده و کفش صخر را از مقنعه در آویخته می گریست، و لطمه بر روی می زد او را نصیحت کرد و موعظت نمود ، خنسا گفت بر سواری می گریم که مانند او دیده نشد، عمر گفت: بسیار مردم بوده اند که افزون از تو مصایب دیده اند در اسلام حرام است روی را با لطمه آزردن ، و کشف سر و چهره نمودن ، خنسا موعظت عمان ، خنسا موعظت عمر بپذیرفت و این شعر بگفت:
أريقي من دُموعك أو أفيقى *** و صبراً إن أطقت أطقت و لم تطيقي
و قولي إنّ خير بني سليم *** و فارسهم بصحراء العقيق
فار و اللّه لا تسلاك نفسي *** بفاحشةٍ أتيت و لا عقوق
ص: 49
و لكنّي وجدت الصبّر خيراً *** من النعلين و الرّأس الحليق
و إنّي و البكا من بعد صخر *** کسالكة سوى قصد الطريق
ألا هل ترجعنَّ لنا اللّيالی *** و أيّام لنا بلوى الشقيق
ألا يا ليت شعری بعد عيش *** لنا بين المخيّم و المضيق
و إذ يتحاكم السّادات طُرَّاً *** إلى أبياتنا و ذوو الحقوق
و اذ فينا معويةُ بن عمرو *** على ادماء كالجمل الفنيق
و إذ فينا فوارسُ كلّ روع *** إذا ركبوا و فتيان الحروق
إذا ما الحرب صلصل ناجذاها *** و فاجأها الكماة لدى البروق
اکنون بر سر داستان رويم ، و قصۀ عجم باز نمائیم.
در یوم سواد چنان که رقم شد لشکر عرب و عجم در برابر یک دیگر نشیمن داشتند شام گاه خنسا چهار پسر خود را طلب داشت.
فَقَالَتْ : يا بَنِي إِنَّ أَسْلَمْتُمْ طَائِعِينَ ، وَ هَاجَرْتُمْ مُختارِينَ ، وَ وَ اللّهِ الَّذي لا إلَهَ غَيْرُهُ إنَّكُمْ لَبَنُو رَجُلٍ وَاحِدٍ ، كما أَنتُمْ بَنُو امْرَءَةٌ واحِدَةٍ ، ما خُنْتُ أباكُمْ، وَ لَا فَضَحْتُ حَالَكُمْ ، وَ لَا هَجَنْتُ حَسَبَكُمْ وَ لا غَيَّرْتُ نَسَبكُمْ، وَ قَدْ تَعْلَمُونَ ما أَعَدَّ اللّهُ لِلْمُسْلِمِينَ مِنَ الثّوابِ الْعَظيم في حَرْبِ الْكَافِرِينَ ، وَ اعْلَمُوا أَنَّ الدّارَ الْبَاقِيَةَ خَيْرٌ مِنْ دَارِ الْفَانِيَةِ، يَقُولُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صَابِرُوا وَ رَابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ، فَإِذا أَصْبَحْتُمْ إنشاء اللّهُ غَداً سالِمِينَ ، فَاغْدُوا إلى قِتالِ عَدُوٌّ كُمْ مُسْتَبْصِرِينَ ، وَ بِاللَّهِ عَلَى أَعْدائِهِ مُسْتَنْصِر .. فإذا رَأَيْتُمُ الْحَرْبَ قَدْ ثَمَّرَتْ عَنْ ساقِها ، وَ جَلَّلَتْ ناراً عَلى أَوْراقِها ، فَتَيَمَّمُوا
ص: 50
وَ طيسُهَا ، وَ جالِدُوا رَئِيسُهَا، عِنْدَ احْتِزامِ خَمِيسُهَا ، تَظفَرُوا بِالْغُنم وَ الكَرامَةِ ، في دار الْخُلْدِ وَ الْمُقامَةِ .
گفت ای فرزندان من! برغبت مسلمانی گرفتید و باختیار هجرت کردید سوگند با خدای که شما فرزند يك مردید چنان که فرزند يك زنيد، با پدر شما خیانت نکردم و اخوال شما را فضیحت نخواستم، حسب حسب شما را نکوهیده نیاوردم و نسب شما را دیگر گون نساختم، همانا دانسته اید که خداوند در جهاد با کفّار چه پاداش نهاده است ، و می دانید سرای آن جهانی بر این جهان چه فضیلت دارد خداوند می فرماید: در جنك كافر صابر باشید و از خدای بترسید تا رستگار شوید چون شب بپای شود و سفیده سر بر زند رزم با دشمنان خدا را تصمیم عزم دهید و آن گاه که حرب دامن بر زند و بر پای شود و نيران جنك و جوش افروخته گردد خویشتن را در گرم گاه مصاف در افکنید و سردار سپاه را با لشکر تباه سازید تا کرامت و غنیمت بدست کنید ، و اگر نه رهسپار جنت گردید. فرزندان نصیحت مادر را آویزه گوش ساختند و صبح گاه ساخته جنگ شدند پسر نخستین بمیدان آمد و این رجز بگفت:
يا إخوتي إن العجوز النّاصحه *** قد نصحتنا إذ دعتنا البارحه
بقالة ذات بيان واضحه *** فباكروا الحرب الضروس الكالحه
و إنّما تلقون عند الصّائحه *** من آل ساسان كلاباً نائجه
قد أيقنوا منكم بوقع الجائحة *** و أنتم إما ذى حياةٍ صالحه
أو مينةٍ تورث غنماً رائحه
این بگفت و اسب بمیدان تاخت و از چپ و راست حمله افکند ، و بسیار کس بکشت تا کشته گشت ، آن گاه پسر ثانی آغاز رجز کرد:
إنّ العجوز ذات حزمٍ و جلد *** و النّظر الأوفق و الرّأى السدد
قد أمرتنا بالسّداد و الرّشد *** نصيحةً منها و برّاً بالولد
ص: 51
فباكروا الحرب حماةً بالعدد *** إمّا بفوز بارد على الكبد
أو مينة تورثكم غنم الأبد *** في جنّة الفردوس و العيش الرغد
چون این شعر بپای برد اسب بر جهاند و از یمین و شمال قتال داده تا مقتول گشت ، از پس او پسر سیم این رجز انشاد کرد:
و اللّه لا نعصى العجوز حرفاً *** قد أمرتنا حدياً و عطفاً
نصحاً و براً صادقاً و لطفاً *** فبادروا الحرب الضروس زحفا
حتّی تلفّوا ما لكسرى لفّا *** أو تكشفوهم عن حماكم كشفا
إمّا يُرى التقصير عنكم ضعفا *** و القتل فيكم نجدةً و عرفا
آن گاه شمشیر بکشید و چون شیر بغرید و بسی از کافران را بخاک افکند، در پایان کار بزخم کاریان از اسب در افتاد و جان بداد ، پسر چهارم گفت:
لنا لخنساء و لا للاحزم *** و لا لعمرو في السنّاء الاقدم
إنّي لأمر الجيش جيش الأعجم *** ماض على الحول خضمّ الخضرم
إمّا لفوز عاجل و المغنم *** أو لوفاء في السّبيل الأكرم
بعد از انشاد این رجز دل از جان بر گرفت و بجنك در آمد ، و فراوان جلادت کرد تا شهادت یافت، چون خبر بخنسا بردند که فرزندان تو هر چهار تن شهید شدند ﴿ فَقَالَتِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى شَرِّفْنِی بِقَتْلِهِمْ وَ أَرْجُو مِنْ رَبِّي أَنْ يجمعنى مَعَهُمْ فِي مُسْتَقَرٍّ رَحْمَتِهِ ﴾ ، گفت سپاس می گذارم خدای را که مرا بشهادت ایشان تشریف کرد و امید می رود که مرا با ایشان در سایه رحمت خود جای دهد.
اکنون چنان صواب نمود که بعضی از مراثی او را از دیوان اشعارش اختیار کرده بر نگاریم ، تا آنان که بر طریق ادب روند ، و در طلب شعر عرب باشند بی فایدتی نمانند:
ما بال عينك جار دمعها سرب *** أراعبا حزن أم راعه درب
أم ذكر صخر بعيد اليوم هيّجها *** فالدّمع منها عليه الدّهر منسكب
یا لهف نفسى على صخر إداركت *** خیل بخيل تنادى ثمَّ تضطرب
ص: 52
قد كان حصناً شديد الركن ممتنعاً *** ليناً إذا نزل الفتيان او ركبوا
يا فارس الخيل ان شدَّت رحائلنا *** و مطعم الهلّك الجوّاع إن سغبوا
كم من ضرائر هلّاكٍ و أرملةٍ *** حلّوا لديك فزالت عنهم الكرب
أغرُّ أبيض ضوء البدر صورته *** صافٍ عفیف فما فى وجهه ندب
سقياً لقبرك من قبر و لا برحت *** تهدی له دلج تسرى فتحتلب
ما ذاتضمّن من جود و من كرم *** و من خلائق ما فيهنَّ منتصب
و نیز در مرثیه صخر انشاد کرده:
تقول نساء شبت من غير كبرةٍ *** و ايسر ممّا قد لقيت يشيب
أقول أبا حسان لا العيش طيّب *** و كيف و قد أفردت منك يطيب
فتى السلم كهل الحلم لامتودِّع *** و لا جامل جعد البدين جديب
أخو الفضل لا باغ عليه بفضله *** و لا مرقهلّ في الوجوه قطوب
إذا ذكر النّاس السّماح من امرء *** و أكرم أو قال الصّواب خطيب
ذكرتك فاستعبرت و الصدر كاظم *** على غصّة منها الفؤاد يذوب
العمرى لقد أوهيت قلبي من العزا *** و طأطأ رأّسى و الفؤاد كئيب
لقد قُصمت منّى قناة صليبة *** و يقطم عور النّبع و هو صليب
و نیز در تعزیه صخر گوید:
و خرقٍ كأنضاء القميص دويّة *** مهلّكة ما ان يقيم بها الركب
قطعتُ بمحذام الرّواح كأنّها *** إذا حطّ عنها رحلها حجل صعب
يعاتبها في بعض ما أذنبت له *** فيضربها حينا و ليس لها ذنب
فقد جعلت في نفسها أن تخافه *** و ليس لها منه سلام و لا حرب
مطرت بها حتّى إذا ما اُطّلها *** و لذ إلى القوم الاناخة و الشرب
فناط إليه سيفه و رداءه *** و قد سكرت من حرّ رمضائها الركب
فاغفى قليلاً ثمّ سار برحلها *** ليورث مجداً أو يجوز بها نهب
فثارت تناجى أعوجيّاً مصدَّراً *** طويل عُذار الخدَّ جؤجؤه رحب
ص: 53
و نیز صخر را مرثیه گوید:
يا عين مالك لا تبكين تسكاباً *** إذ راب دهرى و كان الدهر رياباً
ابكى أخاك لأيتام و أرملة *** و ابكي أخاك إذا جاورت احباباً
و ابكى اخاك لخيل كالقطا سرب *** فقدن لمّا شوى سبياً و إنهاباً
يعدو به سابح نهد مراکله *** مجلّب من سواد الليل جلباباً
حتّى يصبّح أقواماً يحاربهم *** او يسلبوا دون صفّ الخيل إسلاباً
الكامل الحامل الحامى حقيقته *** مأوى الغريب إذا ما جاء منتاباً
المجد حلّته و الجود خلّته *** و الصّدق حوزته إن قرنه هابا
حمّال مثقلة خطّاب محفلة *** إن هاب معضلة سنّى لها باباً
صدار و اهبة شهّاد اندية *** قطّاع اودية للوتر طلّا بأ
سم العداة و فكاك العناة إذا *** لاقى الوغى لم يكن للموت هيابا
مهدى الرِّعيل إذا حار الدليل بهم *** نهد التليل لصعب الأمر ركاباً
و نیز در تعزیه صخر انشاد کرده:
أعينىّ جودا بالدُّموع على صخر *** بدمع حثيثٍ لابقلّ و لانزر
و تستفرغان الدّمع أو تذرفانه *** عليه مع الباكى المقلّل بالصّبر
و ماذا يوارى القبر تحت ترابه *** من الخير يا بوس الحوادث و الدهر
من الحزم في الضّراء و الجود و الندى *** غداة يُرى حلف اليسارة و العسر
كأن لم يكن أهلاً لطالب حاجةٍ *** بوجه طليق البشر منشرح الصّدر
و لم يعد في خيل مجنّبة القنا *** لیروی اطراف الردينيّة السّمر
فشأن المنايا إذ أصابك ريبها *** التغدو على الفتيان بعدك أوتسرى
فمن يجبر المكسور أو يضمن القرى *** ضمانك أو يقرى الضيوف كما تقرى
و مبثوثة مثل الجراد و زعتها *** لها زجل يملى القلوب من الذّعر
صحبتهم بالخيل تردى كانّها *** جراد رفته ريح نجد إلى البحر
و قائلة و النّفس قد فات خطرها *** لیدر که یا لهف نفسى على صخر
ص: 54
ألا ثكلت امّ الّذين غدوابه *** إلى القبر ماذا يحملون إلى القبر
لقد كان في كلّ الأمور مهذّباً *** جليل الايادي لاينهنه بالزّجر
فلا يبعدن قبر تضمّن شخصه *** و جاد عليه مترعاً واكف القطر
و نیز در تعزیه صخر انشاد کرده:
طرق النعّي علىّ بالخبر *** ینعی المبرّز من بني عمرو
حامى الحقيقة و المجير إذا *** ما خيف حدّ نوائب الدّهر
القوم أعلم أنّ جفنته *** تغدو غداة الريح أوتسرى
فاذا أضاء و جاش من جلد *** فلنعم رب النار و القدر
أبلغ مواليه فقد رزقوا *** مولاً يريشهم و لا يشري
يكفى حماتهم و يعطى فيهم *** مائة من العشرين و العشر
یروی سنان الرُّمح طعنته *** و الخيل قد خاضت دماً يجرى
قد كان مأوى كلّ أرملة *** و مقيل عثرة كلّ ذى ذعر
يبقى عيالهم باني نوافله *** فتصيب ذاالميسور و العسر
و نیز صخر را مرثیه گوید:
تعرّفنى الدّهر نهشاً و حزّا *** و أوجعنى الدّهر فزعاً و غمزاً
و أفنى رجالي فبادوا معاً *** فغودر قلبی بهم مستفزّا
كأن لم يكونو احمىّ ينقّى *** إذ النّاس إذذاك من عزّبزّا
و هم في القديم سراة الأديم *** و الكائنون من الخوف حرزا
و كانوا سراة بني مالك *** و فخر العشيرة مجداً و عزّا
و هم منعوا جارهم و النّساء *** يحفّز أجوافها الخوف حفزا
غداة لقوهم بملمومة *** رداح تغادر في الارض ركزا
و خيل تكدّس بالدّارعين *** و تحت العجاجة يجمزن جمزا
ننفنا رؤسهم بالقنا *** كنتف الشّواهين فى الما اوزّا
ببيض الصفّاح و سمر الرّماح *** فبالبيض ضرباً و بالسّمر و خزا
ص: 55
جززنا نواصی فرسانهم *** و كانوا يظنّون أن لا تجزّا
و من ظن ممّن يلاقى الحروب *** بأن لا يصاب فقد ظنّ عجزا
فلهفي على صخر صخر النّدا *** لقد أوجع القلب حتّى ترزّا
و كان لاخوانه كاسياً *** ملاء حساناً و خزّاً و قرّاً
يعفّ و يعرف حقّ القرى *** و يتخّذ الحمد ذخيراً و كنزاً
و يلبس فى الحرب سرد الجديد *** و يسحب في السّلم خزّاً و بزّا
و نیز صخر را تعزیه گوید:
ما لذا الموت لايزال مخيفاً *** کلّ يوم ينال منّا شريفا
مولع بالسّراة منّا فمايأ *** خذ إلّا المهذّب الغطريفا
فلوانّ المنون تعدل فينا *** فتنال الشريف و المشروفا
كان في الحقّ أن يعود لنا الموت *** و أن لانسوّفه التّسويفا
أيّها الموت لو تجاوزت عن صخر *** لألفيته نقياً عفيفا
عاش تسعين حجّة تنكر المنكر *** فينا و و يبذل المعروفا
فسقى اللّه قبره إذ حواه *** و سقى رسمه الر رسمه الرّبيع خريفا
و نیز مرثیه گوید:
ألا ليت اُمّى لم تلدني سويّة *** و كنت تراباً بين أيدى القوابل
و خرّت على الارض السّما فطبّقت *** و مات جميعاً كلّ حاف و نائل
غداة غداناع لصخر فراعنى *** و أورثنى حزناً طويل البلابل
و أصبحت لا ألنذّ بعدك نعمة *** حياتى و لا أبكى لدعوة ثاكل
فشأن المنايا و الأقارب بعده *** لتعلل عليهم علة بعد ناهل
و نیز مرثیه گوید:
ألا يا صخر إن أبكيت عيني *** لقد أضحكتني زمناً طويلاً
بكيتك في نساء معولات *** و كنت أحق من يبدى العويلا
دفعت بك الحليل و أنت حيُّ *** فمن ذا يدفع الخطب الجليلا
ص: 56
إذا قبح البكاء على قتيل *** رأيت بكاءك الحسن الجميلا
و اکنون بداستان جنگ عرب و عجم باز آئیم و قصۀ یوم قادسیّه بگوئیم ،چون پسر های خنسا مقتول گشت ، و ابو المحجن لشگر عرب را پشتوانی کرد و محاربت یوم سواد بپای رفت جانبین دست از جنگ باز داشتند ، و باعداد کار پرداختند ، مع القصه هم در آن شب هر دو لشگر بر آن شکل ببودند و کار فردا کردند ، و سپه داران و دلاوران مذاکره همی کردند که فردا کار یک سره کنیم چون تاریکی جای بپرداخت ، و آفتاب رایت بر افراخت دیگر باره لشگر ها بر نشستند ، و از دو سوی رده بستند این روز را عرب یوم قادسیه گویند.
بالجمله سعد وقاص از كوشك بیرون شد و او را بزحمت بر اسب نشاندند چه زخم های گران بردان داشت ، صنادید لشکر او را گفتند شجاعت و جلادت تو بر ما روشن است بسعادت باز شو ، و در كوشك نظاره جنگ می باشد که تو بر این تقاعد معذوری ، و ما اگر خدای خواهد امروز نصرت بدست کنیم ، و این کافران را در هم شکنیم ، سعد گفت بمن رسیده است که یزد گرد بنازه بیست هزار مرد سواره بمدد این لشگر فرستاده، و امروز در می رسند شما تا کنون چهار روز است مصاف می دهید و رنج می برید، امروز که پنجم است پای استوار کنید و طریق اصطبار گیرید، باشد که خداوند شما را نصرت کند.
اما قعقاع بن عمرو شب دوش با سعد گفت که این بیست هزار مرد خون آشام که یزد جرد با سرداری مانند فیروز روان ساخته و امروز در می رسند پشت لشگر عجم قوی گردد ، و دل لشگر ما بشکند اجازت کن تا من تدبیری اندیشم گفت فرمان تر است ، پس قعقاع پنج هزار کس از لشگر را چنان که سپاه عرب نیز آگاه نشد گزیده ساخت ، و هم در آن نیم شب بسوی شام باز پس فرستاد و فرمان کرد که یک فرسنگ باز پس روید و باشید چون فردا روز روشن شود و جنگ پیوسته گردد بقدم عجل و شتاب در رسید، تا سپاه عرب و عجم چنان دانند که از بهر ما مدد رسیده است.
ص: 57
مع القصّه سعد وقاص پیاده شد و بكوشك در رفت ، و بر فراز باره بنظاره جنگ نشست، این وقت قعقاع به پیش صف آمد ، و از این سوی بدان سوی همی و همی گفت ای مسلمانان شاد باشید که اینک سپاه شام بمدد مادر می رسد ، درین سخن که از راه شام گرد پدیدار شد و علم های سپاه نمودار گشت ، قعقاع اسب بزد و باستقبال آن لشگر بناخت و ایشان را بیاورد و جدا گانه جای داد تا لشگر اسلام ایشان را نشناسند ، و چنان دانند که بتازه سپاهی رسیده.
بالجمله مسلمانان تکبیر گفتند و شاد شدند و کافران چنان دانستند که ایشان را مددی رسید ، گویند قعقاع بن عمر و الضبی در آن روز سی حمله متواتر کرد و در چند کس بکشت . و جریر بن عبد اللّه البجلی و دیگر علیاء بن جحش العجلی از پی یک دیگر حمله افکندند، و جمعی را از سپاه عجم تباه کردند، یزد گرد بن شهریار را برادری بود که هم شهریار نام داشت ، اسب بزد و بمیدان آمد و با قعقاع دو چار شد هر دو تن با نیزه نبرد جستند و ساعتی باهم بگشتند قعقاع جلدی کرد ، و نیزه بر پهلوی شهریار زد، چنان که از اسب در افتاد و جان بداد این وقت از مسلمانان مردی ندا در داد که هر کس جنگ بدر واحد را ندیده در این جنگ نگرد که مانند بدر و اُحد است، این وقت عمرو بن معديكرب چون يك لخت كوه بمیدان آمد و شمشیر خود را بگردانید ، و این شعر ها بخواند:
ليس الجمال بمئزر فاعلم و ان ردَّيت برداً *** إنَّ الجمال معادن و مناقب أورثن مجداً
أعددت للحدثان سابغةً و عدّاء علنداً *** نهداً و ذا شطب يقدُّ البيض و الأ بدان قداً
و علمت أنّي يوم ذاك منازل كعباً و نهداً *** قوم إذا لبسوا الحديد تنمّروا حلقاً و قداً
كلُّ امرء يجرى الى اليوم الهياج بما استعدّا *** لمّا رأيت نساءنا يفحصن بالمعزاء شداً
ص: 58
و بدت لميس كأنّها بدر السماء إذا تبدّا *** و بدت محاسنها التي تخفى و كان الأمر جداً
نازلت كبشهم و لم أر من نزال الكبش بدّاً *** هم ينذرون دمى و أنذر إن لقيت بأن أشدِّا
كم من أخ لي صالح بوّأته بيدىَّ لحداً *** ما ان جزعت و لا هلعت و لا يردُّ بکای زندّاً
ألبسته أثوابه و خلقت يوم خلقت جلداً *** أغني غناء الذۀَ اهبين أعدُّ للاعداء عدّاً
ذهب الذين اُحبّهم و بقيت مثل السيف فرداً
چون رجز بپای برد مانند پیل مست خروش بر آورد ، و بر پیلان که رستم از پیش صف بداشته بود حمله کرد ، و شمشیر بزد و چند سر فیل را جراحت کرد و خرطوم بینداخت ، و خود را از پیلان در گذرانید ، و بسپاه عجم در افتاد ، وهمی از چپ و راست می تاخت و شمشیر می زد، چندان که در میان سپاه بیگانه غرق شد مسلمانان چون عمر و را ندیدند حمله کردند. قعقاع بن عمرو و هاشم بن عتبه چون دیو دیوانه صیحه زدند ، و با گروهی از مسلمانان صف بشکافتند ؟ وقتی عمرو را نگریستند که اسبش بزخم سنان بمرده و تیری به پهلویش رسیده و جراحت کرده بود و هم چنان پیاده مانند شیر زخم خورده شمشیر می زد و می خروشید و می کوشید.
چون عمر و مسلمانان را دیدار کرد دل قوی ساخت و نیکو تر بجنگ در آمد و این وقت سواری از عجم بر او حمله کرد ، و تیغ براند عمر و زخم او را با سپر بگردانید چون خواست از عمر و در گذرد عمر و جلدی کرد و دست بیازید و پای اسب او را بگرفت و بکشید و او را از پشت اسب در انداخت ، و خود بر نشست و گفت « أَنَا أَبُو ثُورٍ كِدْتُمْ وَ اللَّهِ تَفْقِدُونِي » یعنی منم عمرو بن معدیکرب سوگند با خدای نزديك بود كه مرا دیگر نه بینید، این بگفت و بجنك در آمد و حمله افکند مردی که از دلاوران عجم با کمر زر و جامه زر تار بمیدان تاخت ، و رزمی نیکو ساخت ، عامر
ص: 59
بن يغوث بر او در آمد و در نخستین حمله او را از اسب در انداخت ، و کمر و جامه اش را بر گرفت.
بالجمله حرب بر پای ایستاد، قعقاع بن عمرو و هاشم بن عتبه مردانگی ها کردند ، و صف پیلان را در هم شکستند ، و سپاه عجم را آشفته ساختند ، رستم بیم کرد که مبادا سپاه هزیمت شود ، از تخت فیل بزیر آمد و بر اسب نشست ، و بانك برداشت که ای لشگر عجم چنان پندار کنید، که این پیلان هیچ نبودند و مردم را بکار بازداشت ، و جنگ پیوسته بود تا روز تاريك شد، هم چنان لشگر ها می خروشیدند و جنگ می کردند و رستم همی بانک در می داد که ای لشگر تا بامداد از جنگ دست باز نداریم تا این کار یک سره کنیم و آن شب را لیلة الهریر خواندند ، از بهر آن که مردم در روی هم جستن می کردند ، و موی یک دیگر را می کشیدند ، و از مصادمه شمشیر ها و سنان ها بر درع ها و خود ها عرصه میدان چون بازار آهنگران بود ، و هرگز در میان عرب و عجم چنان حرب بپای نشد.
آن شب را تا بامداد دست از جنگ باز نداشتند، و همه شب از یک دیگر کشتند ، شش هزار کس از عجم مقتول گشت، چون آفتاب سر از کوه بر کشید هم چنان جنگ از نو بساختند رستم خواست تدبیری اندیشد ، تا لشگر عجم گمان نکنند که اندیشه فرار در ضمیر او خواهد گذشت ، بفرمود در کنار رود از بهر او تختی و مظلّه بر فراز تخت افراشته کردند ، پس رستم پیاده شد و بر تخت جای کرد ، و همی گفت ای لشگر يك امروز صبر کنید و در همه عمر از عرب آسوده شوید، و بزیادت از غلبه بر خصم و اخذ غنایم شما را ازین مال که در نزد من است غنی گردانم ، و او را در لشگر گاه هزار استر بود که همه از سلب های زیبا و جامه های دیبا و درهم و دینار گران بار بودند ، و در گرد تخت او می داشتند.
و از لشگر عرب طلحة بن خويلد و عمرو بن معديكرب و شماخ بن ضرار و عبدة بن الطبيب شاعر و اوس بن معز شاعر از پیش روی سپاه ندا در می دادند گفتند الصّبر الصّبر و شعر ها می خواندند و مرد مرا بجنگ تحریض می فرمودند
ص: 60
این شعر ها عمر و معديكرب راست:
و لقد أجمع رجلىّ بها *** حذر الموت و إنّى لفرور
لقد أعطفها كارهة *** حين النّفس من الموت هرير
كلّ ما ذلك منّى خلق *** و بكلّ أنا في الرّوع جديد
و ابن صبح سادر أبو عدنی (1) *** ماله في الناس ما عشت مجير
مع القصّه این جنگ هم چنان بر پای بود تا روز به نیمه رسید ، مردان جنگ که از بامداد روز پیش تا این وقت بی خواب و خورش رزم می دادند بیشتر جراحت یافته و مانده شده با این همه با یک دیگر دست در گریبان بودند و یک دیگر را موی زنخ می گرفتند و می کشیدند و سر بر می داشتند، و از گرد تیره و غبار انگیخته لشگریان بزحمت یک دیگر را می شناختند و کس بانك كسى را نمی شنید ، و فهم سخن نمی کرد این وقت سعد وقاص خدای را باستغاثت یاد می کرد ، و سخت می گریست چون آفتاب بزوال رسید صرصری عاصف برخاست و گرد و غبار را بر روی لشگر عجم زد ، عرب دست یافت و ایشان را هزیمت کردند و مانند سگان از پیش براندند.
رستم چون این بدید از تخت زر برخاست و آن سایبان که بر سر داشت باد ببرد و در آب افکند پس بر شتری تیز رفتار سوار شد تا مگر بیک سوی شود.
این هنگام هلال بن علقمه چون بلای آسمانی در رسید، دانسته بود که این استرها حمل دينار و درهم کن نخست شمشیری بر شتر رستم بزد و شتر را بکشت و رستم از پشتش بروی در افتاد آن گاه رسن استری را با تیغ قطع کرد از قضا يك تنك دينار بر پشت رستم آمد و فقرات پشتش را در هم شکست از زحمت آن صدمت و هیبت خصم خود را بسوی رود کشید و در آب افکند.
علقمه سرعت کرد و پایش بگرفت و بکشید و سرش را ببرید و بر فراز تخت شد . و بانك در داد که ای مردمان منم قاتل رستم عرب تکبیر گفتند و عجم شکسته شدند و بهزیمت برفتند.
ص: 61
علقمه بیامد و سلب و سلاح رستم را بگشود، در کمر گاهش همیانی یافت که هزار دینار زر سرخ داشت و بهای کمر و جواهر او هفتاد هزار درم بر آمد، این جمله را بسوی سعد برد و سعد او را بخشید ، عمرو بن معدی کرب این شعر بعد از قتل رستم انشاد کرد:
و القادسيّة حين زاحم رستم *** كنّا الكماة كنا الكماة تهز كالاسطان
و مضى ربيع بالجنود مشرّقاً *** ينوى الجهاد و طاعة الرحمن
امّا چون در ایّام این محاربت سعد وقاص مبارزت نمی نمود و در كوشك قادسیه جای داشت جریر بن عبد اللّه البجلی این شعر در نکوهش او گفت:
نقاتل حتّى انزل اللّه نصره *** و سعد بباب القادسيّة معصم
و انّا و قد آمت نساء كثيرة *** و نسوة سعد ليس فيهنَّ أيّم
سعد این کلمات بشنید و بزرگان لشکر را بخواست و عذر بگفت و زخم های خویش را بنمود، پس عذر او را بپذیرفتند ، بالجمله چون لشکر عجم هزیمت شدند عرب اموال و أثقال و اسب و شتر و دیگر غنیمت ها بر گرفتند و با قادسیه آمدند ، سعد گفت صواب آنست که ایشان را مجال جنك و اعادت بحرب ندهیم اکنون که این رنج بزرك بر خویشتن نهادید و این جماعت را هزیمت کردید کرّی دیگر کنید و یک باره از کار ایشان دل فارغ سازید پس منادی ندا در داد که هم اکنون از دنبال لشکر عجم استعجال باید کرد پس لشکر عرب بسیج راه کرد.
از آن سوی سپاه عجم چون بساباط رسیدند و آن قریه ایست قریب بمداین خواستند لختی بیاسایند خبر رسیدن لشکر عرب را بشنیدند پس آن طعام ها که داشتند بزهر آلودند و آب دان ها بزهر آلوده ساختند و در ساباط بگذاشتند، و هر جا پلی و قنطره بود بشکستند و شتاب زده بر آب دجله عبور کردند و جسر ببریدند ، پس بشهر مداین در آمدند اما عرب چون بساباط رسید همه گرسنه و تشنه آن طعام های زهر آلود و آبهای ناگوار را بخوردند و بیاشامیدند ، عجب آن که هیچ گونه زیان ندیدند و در ساباط نیز خان ها بود و قفل بر زده و ذخیره نهاده ، قفل ها بشکستند و هر چه یافتند
ص: 62
بر گرفتند و از آن جا آهنگ مداین کردند.
چون بکنار دجله آمدند و جسر را بریده یافتند ، سعد وقاص گفت در این جا بباشیم و بر این آب پلی بربندیم و بگذریم، يك تن از مسلمانان گفت ای امیر خداوندی که ما را در خشگی نگاهبان است ، تواند بود که ما را در آب نگاه دارد سعد گفت: آری لکن این ایام هنگام طوفان آب است ، و عبره بر آن صعب می نماید آن مرد گفت که من بامتحان خویشتن را در آب افکنم اگر بسلامت گذشتم مسلمانان با من اقتفا کنند و اسب را در آب افکند ، و مهمیز بزد ، از قفای او هلقام بن الحارث العتکی که بمردی نامور بود اسب در آب راند ، و مرثد بن عبد اللّه از پی هلقام در رفت.
پس عمر و معدیکرب شتاب کرد و فرس در آب انداخت، آن گاه سرداران و سرهنگان و دیگر لشکر هم دست و هم گروه بانك بر اسب ها زدند و در آب راندند و تکبیر و تهلیل گفتند و خدای را بدین سخن یاد کردند ﴿ اللَّهُمَّ لَا أَجْرَ الَّا أَجْرَكَ ﴾ سعد وقاص نیز فرس در دجله افکند و خداوند چنان ایشان را بکنار آورد که هیچ کس را زیانی و زحمتی نرسید، این وقت یزد جرد بر فراز كوشك خويش بود و دجله را نظاره می کرد، چون عبور ایشان را بدین گونه دید روی با حاضران کرد و گفت این جماعت جز شیاطین نیستند، چه هیچ انسان بر این صفت نتواند بود ، و از مداین آهنك جلولا كرد و از آن پیش که عرب در رسد زنان و فرزندان و اموال و أثقال خود را بدان جا حمل داده بود.
پس در زمان اسب بخواست و بر نشست غلامان و ملازمان و از مردم شهر هر که را بر نشست از عرب هولی و هر بی بود با او بیرون شدند و راه جلولا پیش داشتند و از قفای ایشان عرب بمداین در آمد و هر چه از غنایم بدست کرد بر گرفت گویند حمل های گران از کافور بدست ایشان افتاد و آن را برابر نمك بميزان می بردند و در بهای آن نمك می گرفتند و می گفتند نمك بد داديم و نمك خوب گرفتیم و مردی از عرب را دو جام زر بدست آمده بود فریاد می کرد که کیست این دو جام زرد را از من بگیرد
ص: 63
و يك جام سفید بدهد عرب دیگر آن دو جام ذهب را بگرفت و يك جام سیم در بها داد.
مع القصه سعد وقاص در مداین بنشست و خمس غنایم را بسوی عمر فرستاد و صورت حال را بدو مکتوب کرد و عمرو بن معدیکرب را در آن کتاب بستود و آن مال و مكتوب را بصحبت عمرو روان داشت چون بمدینه رسید و مکتوب سعد را برسانید و عمر بن الخطاب ستایشی که که سعد وقاص از عمرو بن معدیکرب نوشته بود مطالعه کرد با عمر و گفت سعد را چگونه گذاشتی و حال او با مردم چگونه بود؟ « قَالَ هُوَ لَهُمْ كَالْأَبِ يَجْمَعُ لَهُمْ الذُّرَةُ أَعْرَابِيُّ فِي نَمِرَتِهِ أَسَدٍ فِي تَامُورَتِهِ نَبَطِیٌّ فِي حِبْوَتَهُ يُقْسَمُ بِالسَّوِيَّهِ وَ يَعْدِلُ فِي الْقَضِيَّةَ وَ يَنْقُرُ فِي اَلسَّرِيَّهْ » گفت لشکر را پدری است که کار معاش راست کند و در مقام و مکانت خود مضطرب نشود چنان که اعرابی در کسوت خود و شیر در بیشه خود و مرد نبطی در حوزۀ خود؛ غنائم را بالسویه بخش کند و حکم بعدل فرماید و بقانون لشکر براند.
عمر گفت: او بر تو ثنا می نویسد و تو بر او ثنا می خوانی. سعد را بگذار و از خودت مذحج بگوی « قَوْمِکَ قَالَ فِی کُلٍّ فَضْلٌ وَ خَیْرٌ » گفت در تمام فضل و خیرند گفت قبیله علة بن خالد چون است « قَالَ أُولَئِكَ أَوْرَثْنَا أَعْرَاضاً اُحْتُنَا طَلَباً وَ أَقِلْنَا هَرَباً » گفت ایشان در نژاد از ما شریف تر و در طلب عده از ما سریع تر و هنگام عزیمت از ما پاینده ترند. از قبیله سعد العشیره پرسش کرد « قَالَ أَعْظَمُنَا خَمِیساً وَ أَکْبَرُنَا رَئِیساً وَ أَشَدُّنَا شَرِیسا » گفت لشکر ایشان بیشتر و رئیس ایشان بزرگ تر و خوی ایشان در خصمی شدید تر از ماست.
پس از حارث بن کعب پرسید « قَالَ حِكْمَةِ لَا تُرَامُ » گفت حکمت و دانش ایشان از آن رفیع تر است که کسی قصد آن بتواند کرد، پس از قبیله مراد بپرسید « قَالَ اَلْأَتْقِیَاءِ الْبَرَرَةِ وَ اَلْمَسَاعِيرُ الْفَجَرَةُ الْزَمْنَا قَرَاراً وَ أَبْعَدَنَا آثاراً » گفت ایشان پرهیز کاران و آتش جان فاجرانند حزم و ثبات ایشان از ما استوار تر و آثار ایشان از ما ستوده تر است. آن گاه گفت مرا از حرب خبر ده « قَالَ مَرَّةً اَلْمَذَاقُ اِذَا قَلَّصَتْ
ص: 64
عَنْ سَاقَ مَنْ صَبَرَ فِيهَا عُرِفَ وَ مَنْ ضَعُفَ تَلِفَ وَ أَنَّهَا لَكُمَا قَالَ الشَّاعِرُ:
الحرب اوَّل ما تكون فتيّة *** تسعى بزينتها لكلّ جهول
حتّى اذا استعرت و شبَّ ضرامها *** عادت عجوزاً غير ذات حليل
شمطاء جزَّت رأسها و تنكّرت *** مكروهةّ للشمّ و التقبيل
آن گاه گفت از سلاح جنك مرا خبرده عمرو بن معدیکرب گفت از هر چه خواهی بپرس « قَالَ الرُّمْحُ ؟ قَالَ أَخُوكَ وَ رُبَّمَا یَخونُکَ، قَالَ النَّبْلِ ؟ قَالَ منايا تَخَطَّى وَ تُصِيبُ ، قَالَ التُّرْسِ ؟ قَالَ ذَاكَ الْمِجَنِّ وَ عَلَيْهِ تَدُورُ الدَّوَائِرَ ، قَالَ الدِّرْعَ ، قَالَ مَشْغَلَةُ لِلرَّاكِبِ مُتْعِبَةً لِلرَّاجِلِ وَ أَنَّهَا لِحَصَّنَ حُصَيْنٍ قَالَ السَّيْفُ ؟ قَالَ هُنَاكَ قَارِعَةِ أُمِّكَ الْهَبَلُ قَالَ بَلْ أُمُّكَ قَالَ بَلْ أُمِّي وَ اَلْحَمِيُ اِضْرَعَتْنِي لَكَ » .
گفت حرب از نخست سخت و صعب است آن کس که صبر کند نصرت جوید و هر کس بهراسد بهلاکت شود و شاعر گوید حرب از اول عروسی زینت کرده را ماند تا گاهی که آتش قتال اشتعال پذیرد پس عجوزی مکروه شود که اورا بوسیدن و بوئیدن نشاید پس عمر از سلاح جنگ پرسش کرد و از نیزه بپرسید گفت برادر تست لکن گاهی خیانت کند گفت تیر چگونه است گفت پيك مرگست لکن گاهی خطا کند از پرسش کرد گفت مرد را پوشیده می دارد و دواهی بر او دور می زند از زره بپرسید گفت سوار را مشغول می دارد و پیاده را زحمت می رساند با این همه حصن حصین است ، آن گاه از شمشیر پرسید گفت آن جا است که مادرت بعزامی نشیند.
این سخن بر عمر بن الخطاب گران آمد گفت بلکه مادر تو، عمرو بن معدیکرب گفت بلکه مادر من آن گاه بدین مثل تمثل کرد و گفت ﴿ اُلْحُمِي أَضَرَّ عتني لَكَ ﴾ یعنی حاجت مندی مرا ذلیل تو ساخته چه این مثل را عرب از بهر چنین کس گوید.
مع القصه چون سخن بپای رسید عمر بن الخطاب هم چنان عمرو بن معدیکرب را مراجعت فرمود و در پاسخ سعد وقاص نگاشت که اکنون در مداین بباش و در آن جا اعداد کار می کن و از راه و بی راه آگاه می شو ، و دیگر از دنبال عجم تاختن مکن و لشگری که ابو عبیده از شام بسوی تو فرستاد باز فرست که اکنون هر قل سپاه
ص: 65
انجمن کرده است تا جنگ او بپای نرود مقاتلت با عجم صواب نمی نماید ، پس سعد وقاص در مداین بنشست و خراج به بست و عمال خویش را بهر شهر و قریه نصب کرد ، و خراج و زکوة بگرفت و در امر خویش استوار گشت و همی ببود تا ابو عبيدة بن الجراح در روم شهر حمص بگشود.
در کنار دجله زمینی سنگستان بود آکنده از سنگ های سپید ازین روی عرب آن زمین را بصره خواندند و در آن اراضی هفت دیه بود و عامل آن قری حاکم عمان را خدمت می کرد و خراج بدو می فرستاد ، چون عجم در جنگ قادسیه شکسته شدند و باز پس گریختند ، و صد هزار کس از ایشان بتفاریق کشته شد ، عمر بیم کرد که مبادا یزد جرد از عمان و هندوستان لشگر طلب کند و سیاهی از نو بمدد او رسد، عتبة بن عروة الما زنی را بخواند و گفت خداوند ما را بر عجم نصرت کرد اکنون واجب می نماید که راه عمان و هندوستان را چنان بداریم که نتواند لشکر بمدد یزد جرد آید ، تو را باید بزمین عراق رفت و جائی را که لایق این مقصود دانی پسنده داشت، و شهری بنیان کرد.
پس عنبه با یک صد و شانزده مرد از مدینه بیرون شد و راه بر گرفت سی صد مرد دیگر بدو پیوسته شد ، چون بعراق آمد دهقانان شهر ایله از رسیدن او آگاه شدند و قصد او بدانستند حاکم بلد با چهارده هزار مرد از دهقانان بیرون شد و دویست تن طلایه لشگر او بود چون راه باعتبه نزديك كرد لشگر عرب آهنگ جنگ نمود و هم گروه خویش را بر طلایه لشگر زد مردم، طلایه برخی کشته و بعضی هزیمت شدند ، از دنبال هزیمتیان تاختن کردند چنان که این هزیمتیان را بناگاه بلشگر دهقانان در بردند هولی بزرگ در آن لشگر افتاد و بی درنگ پشت با جنگ
ص: 66
دادند ، حاکم شهر لختی دلیری کرد، اسیر شد او را بنزديك عتبه آوردند ، او را بازداشت و مردم ایله را پیام کرد که من بفرموده عمر بن الخطاب در این جا شهری بنیان خواهم کرد که هم موجب رفاه حال شما خواهد بود ، و ایشان را بمسلمانی دعوت کردند ، و اجابت کردند و گفتند هیچ زمینی که از این جا فرود شده از بهر شهر نیکو تر نیست.
پس عتبه شهر بصره را بنیان کرد و سه سال در آن جا اقامت نمود ، و عمارت فرمود آن گاه بحکم نایبی در بصره بگماشت ، و خود راه مدینه برداشت از پس او خویشاوندان حاکم ایله که اسیر عتبه گشت هم دست شدند که بصره را خراب کنند . عمال عمر که در اطراف آن بلاد بودند مردم بصره را مدد کردند، و ایشان را دفع دادند عتبه این خبر بدانست ، و صورت حال را بعرض عمر رسانید دیگر باره عمر بن الخطاب او را بامال و خواسته فراوان ببصره فرستاد، تا بر عمارت آن بیفزاید پس عتبه از مدینه بیرون شد و در عرض راه مریض گشت و بجهان دیگر شتافت.
چون این خبر بعمر بردند مغيرة بن شعبه را بامارت بصره گماشت و مغیره دو سال حکومت بصره داشت در زمان او بصره آبادان شد ، و جماعتی بزرگ در آن شهر نشیمن کردند، و از پس چند سال مغیره را بخواند و حکومت بصره را با ابو موسی اشعری گذاشت ، و تا منتهای سلطنت عمر امارت بصره با ابو موسی بود.
و هم درین سال چهاردهم هجری عمر بن الخطاب پسر خویش را که شراب خورده بود در انجمن اصحاب حاضر کرد، و او را بقانون حد شرعی بزد.
و هم درین سال عمر بن الخطاب در همه بلاد و امصار منشور کرد که در مسجد ها نماز تراویح بگذارند ، و آن چنان بود که نماز های نافله را که در لیالی ماه مبارك وارد است از عهد پیغمبر تا این وقت مردم فرادی می گذاشتند ، یک شب عمر بمسجد آمد و مردم را انجمن یافت گفت نیکو تر آنست که این نماز ها را بجماعت بگذاریم ، و مقرر داشت که هر چهار رکعت نماز را مردم بايك پیش نماز بگذارند آن گاه پیش نماز دیگر بایستد، و چهار رکعت نماز بگذارد ، بدین گونه نماز های
ص: 67
نافله را بیای برند و از برای راحت پیش نماز بدل شود ، ازین روی این نماز را نه از تراویح گفتند، بالجمله عمر این بدعت بگذاشت و گفت « هَذِهِ بِدَعِهِ وَ نِعْمَ الْبِدْعَةِ »
چون بفرمان عمر بن الخطاب سپاه عرب از جنگ عجم دست باز داشت و نوبت مقاتلت با روم افتاد ، ابو عبيدة بن الجراح ندانست که بجانب بیت المقدس سفر کند، یا آهنگ هر قل فرماید، پس مکتوبی بسوی عمر کرد و هم در آن مکتوب نگاشت که درین چند گاه که مسلمانان اجازت مبارزت نداشتند ، و آسوده روز می گذاشتند بخوردن خمر حریص گشته اند و آن را نیکو پندارند ، در کیفر ایشان حکم چیست؟
چون این نامه بعمر رسید لختی اندیشه کرد تا چه پاسخ دهد ، پس از علی علیه السلام سؤال کرد که مسلمانان در خوردن خمر خویشتن داری نکنند، و حد شرعی آن را وقعی نگذارند و چیزی اندک شمارند، امیر المؤمنین علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ السَّكْرَانِ اذا سَكِرَ هَذَى وَ إِذَا هَذَى افْتَرَى وَ إِذَا افْتَرَى فَعَلَيْهِ ثَمَانُونَ ﴾ چون حد شارب خمر بر هشتاد تازیانه مقرر شد عمر بن الخطاب در جواب ابو عبیده چنین کتاب کرد «أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ وَ رَدَّ كِتَابِكَ وَ قَرَأْتُهُ فَمَنْ شَرِبَ الْخَمْرَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ فَاجْلِدْهُ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَ لَعَمْرِى مَا يَصْلُحُ لَهُمْ إِلَّا الشِّدَّةُ وَ الْفَقْرِ وَ لَقَدْ كَانَ حَقُّهُمْ أَنْ يُحْسِنُوا نِيَّاتِهِمْ ، وَ يُرَا قَبُوَارٌ بِهِمْ عَزَّ وَ جَلٍ وَ يَعْبُدُوهُ وَ يُؤْمِنُوا بِهِ وَ يَشْكُرُوهُ فَمَنْ عَادَ فَأَقِمْ عَلَيْهِ الْحَدُّ.
یعنی هر کس از مسلمانان شارب خمر را هشتاد تازیانه حد بزن تا کیفر این کار را قلیل نشمرد و دیگر مرتکب نشود و اگر دیگر باره ارتکاب کند دیگر باره حد بزن و شراب خواران را بفقر و فاقد مبتلا می دار تا بضاعت این معصیت بدست نکنند، چون مکتوب با بو عبیده رسید مردم را حاضر ساخت و مکتوب عمر را بر ایشان قرائت کرد و گفت هر کرا از خوردن خمر حدی بردمت است باید فرو گذارد و ازین پس بتوبت و انابت گراید، آن گاه گفت بسیج راه باید کرد که از این جا بسوی حلب خواهم
ص: 68
شد ، و بعد از فتح حلب آهنگ انطاکیه و مقاتلت با هر قل خواهم داشت، مسلمانان گفتند؛ هر چه فرمان کنی اطاعت خواهیم کرد.
آن گاه عامر بن صفوان بن عامر الاسلمی را به نیابت خویش در دمشق گذاشت و پانصد تن سوار نام دار در خدمت او باز داشت و از دمشق خیمه بیرون زد و راه بقاع و بلده پیش داشت و چون بدان اراضی رسید، رایت عقاب را بخالد بن الوليد گذاشت و ضرار بن الأزور و رافع بن عميرة الطائي و مسيب بن نجبه و جماعتی از لشگر را ملازم رکاب او داشت و گفت یا ابا سلیمان بآهنگ حمص کوچ می ده و در عرض راه اراضی عواصم و قشرین را عرضه نهب و غارت می دار و من براه بعليك می روم پس لشکر ها کوچ دادند.
چون ابو عبیده از اراضی دمشق بجانب بعلبك راه می برید در شش فرسنگی تعشق بقرية جوسيه رسید، عامل جوسیه که یکی از بطارقه بود با مهدا و متحف (1) بنزديك او آمد، و گفت ها را با شما نیروی مقاتلت نیست، آن گاه که شهر حمص و بعلبك را گشودید ما در تحت فرمان شمائیم، اکنون اگر با ما طریق صلح سپارید روا باشد، ابو عبیده با او بچهار هزار درهم و پنجاه جامه دیبا عقد مصالحت استوار بست، و از آن جا راه بعلبك پيش داشت و چون از اراضی بقاع و بلده بگذشت ، اسامة بن زید الطانی از مدینه در رسید و نامه عمر بن الخطاب را بدو آورد که بر این گونه رقم کرده بود:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم من عبد اللّه عمر إلى أمين الأمة سلام عليك فانّى أحمد اللّه الّذى لا إله إلّا هو، و أصلى على نبيّه محمّد أمّا بعد فالامردّ لقضاء اللّه و قدره و من كتب عليه في اللوح المحفوظ أنّه كافر ، فلا ايمان له ، و ذلك أن جبلة بن الايهم الغسّاني كان قد ورد علينا ببني عمّه و أشراف قومه ، فأحسنت إليهم و أنزلتهم و أسلموا على يدىّ ، و فرحت بذلك إذ شدّ اللّه عضد المسلمين بهم ، و لم أعلم مافي كمين الغيب .
ص: 69
و أنا سائر الى مكة حرسها اللّه لطلب الحجّ ، فطاف جبلة حول البيت سبعاً فتوطّى إزاره رجل من بنى فزارة فسقط الازار عن كنفه ، فالتفت إلى الفزاريّ و قال ياويلك كشفت ظهرى في حرم اللّه ؟ فقال الفزاريّ و اللّه ما تعمّدتك ، فلطمه لطمة هشم أنفه و كسر ثناياه الأربع فأقبل الفزاريّ مستعدياً إلىَّ على جبلة فأمرت باحضاره و قلت ما حملك على أن لطمت أخاك في الاسلام و كسرت ثناياه و حشمت أنفه ؟ فقال جبلة إنّه و طىء إزارى فحلّه و و اللّه لولا حرمة هذا البيت لقتلته ، فقلت له قد أقررت على نفسك فامّا أن يعفو عنك و إما أن آخذله القصاص عنك ، فقال أتقصّ منّى و أنا ملك و هو سوقىّ ؟ قلت قد شملك و إيّاه الاسلام فما تفضله إلا بالعافية .
فقال يا عمر اتركني إلى غد و اقتصّ منّى ، فقلت للفزاريّ تؤخّره إلى غد ؟ قال نعم، فلمّا كان في اللّيل ركب في بني عمّه و توجّه إلى كلب الرّوم و أرجو اللّه أن يظفرك به فانزل على حمص ، و لا تبعد عنها، فإن صالحك أهلها فصالحهم و إن أبو افقاتلهم، و ابعث عيونك إلى أنطاكية ، و كن على حذر من المتنصّرة و السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته .
خلاصه کتاب عمر بپارسی چنین است می گوید قضا و قدر خدای را نتوان باز داشت و آن چه در لوح محفوظ رقم شده نتوان محو نمود، همانا جبلة بن ايهم بنزديك ما آمد و بدست من مسلمانی گرفت ، و مرا شاد ساخت چه گمان داشتم که از اسلام او بازوی مسلمانی به نیرو تر شود و ندانستم که مستور غیب چیست.
چون آهنك زيارت مکه کردم جبله با من بمسجد الحرام در آمد و بطواف مشغول شد در هنگام طواف مردی از بنی فزاده پای بر ازار او نهاد، چنان که از کتفش فرو افتاد ، جبله روی بدو کرد و گفت در حرم خدای پشت مرا مکشوف داشتی؟ فزاری گفت سوگند با خدای دانسته نکردم، جبله لطمه بر روی او زد چنان که بینی او را پخش کرد و چهار دندان ثنایای او را بشکست، فزاری شکایت جبله را بنزد من آورد من او را حاضر کردم ، و باز پرس نمودم گفت ازار من بکشید و کیفر دید اگر در خانه خدای نبود با شمشیرش ادب می ساختم.
ص: 70
گفتم بر کرده خویش گواهی می دهی اکنون فزاری باید تو را معفو دارد و اگر نه بکردار خویشت قصاص خواهم کرد گفت مرا که پادشاهم با مردم بازاری برابر می گذاری و بقصاص می رسانی؟ گفتم مسلمانان با یک دیگر برابرند و برادرند و هیچ کس را جز بتقوی بر دیگری فضیلت نیست ، چون جبله کار را سخت یافت گفت مرا تا فردا زمان بده چون برضای فزاری او را مهلت نهادم نیم شب با بنی اعمام خود بسوی هر قل گریخت، ارجو که بدو دست یابی ، و هم اکنون حمص کن اگر طریق مصالحت گیرند بپذیر ، و اگر نه مقاتلت کن و از انطاكية بي خبر مباش.
چون ابو عبیده از کتاب عمر بن الخطاب آگهی یافت سفر حمص را تصمیم عزم داد و خالد بن الوليد با دوازده هزار لشکر بیش و کم از پیش روی ابو عبیده سرعت کرده بکنار حمص آمد از ایام شهر شوال روز جمعه در ظاهر حمص فرود شد، از قضا نقیطاء بن کر کس که از جانب هر قل حکومت حمص داشت ، هم در آن روز بمرد بزرگان حمص در کنیسه شهر انجمن شدند و گفتند حاکم این بلده بمرد ، و عرب جوسيّه و بعلبك (1) را بگشود و آهنك ما كرد و ما را عدّت و عُدّت و علف و آزوغه معیشت چندان بدست نیست که خویشتن داری کنیم ، و هر قل را آگهی فرستیم تا مددی فرستد، صواب آنست که کار بمصالحت کنیم ، و گوئیم چون قنسرین و حلب را فتح کردید ما را سخنی نخواهد بود ، چون از ما روی بر تافتند و از کنار شهر ما کوچ دادند ، علف و آزوغه فراهم کنیم و هر قل را آگهی فرستیم تا لشکری عظیم بمدد فرسند آن گاه طریق حرب و ضرب سپاریم.
همگان سخن بر این نهادند و مردی را که جافلیق نام داشت بنزديك ابو عبيده فرستادند تا عقد مصالحت استوار بست، از اول شوال تا یک سال بشرط که ده هزار
ص: 71
دینار زر سرخ و دویست جامه دیبا تسلیم دارند، چون کتاب صلح بنگاشتند و بزرگان جانبین خاتم بر نهادند مردم حمص نفایس اشیاء خویش بمیان عرب آوردند و بفروختند و سود فراوان اندوختند ، آن گاه ابو عبیده خالد بن ولید را فرمود که با جماعتی از لشگر اراضی معره و حلب و عواصم را عرضه قتل و غارت می دار ، و هزار سوار دلیر از قبایل لخم و جذام و کنده و کهلان و طيّىء و نبهان و سنبس و طولان گزیده ساخته ملازم رکاب خالد داشت، خالد پس بر نشست و می رفت و این شعر تذکره می کرد:
أخذتها و الملك العظيم *** فمكّنوا بحملها زعيمي
لأننى ليث بني مخزوم *** و صاحب لأحمد الكريم
أسير سير الأسد الغشوم *** يا ربّ و فقني لقتل الرّوم
خالد تا ارض شیزر براند و در آن جا یک روز اقامت کرد، و مصعب بن محارب اليشكری را با پانصد سوار بنهب اراضی عواصم مامور داشت و خویشتن بر زمین معرّات آمد و دست بقتل و غارت گشود و بسیار دیه و قریه ها را بدست غارت پای مال ساخت و با غنایم فراوان بنزديك ابو عبیده آمد ، و از آن سوی مصعب بن سوی مصعب بن محارب با مال و مواشی و اسیران فراوان از مردان و زنان مراجعت کرد، رجال آن اسیران چهار صد تن بودند، و بر اوطان مخروبه و اموال منهو به و زنان و فرزندان اسیر شده بهای های می گریستند.
ابو عبیده گفت اگر حمل جزیت بر گردن نهید شما را از قید اسیری برهانم و آزاد کنم ، ایشان عهد استوار کردند ، پس ابو عبیده ایشان را آزاد ساخت و بفرمود تا اموال و اثقال و عشیرت و عیال ایشان را باز دادند، و بر هر تن چهار صد دینار زر سرخ جزیت بست ، چه عمر بن الخطاب بر این گونه کتاب کرده بود ، پس آن جماعت با وطان خویش مراجعت کردند و این خبر قلوب اهل روم را از آن هول که از عرب داشتند بجای آورد و بسیار مردم از دور و نزديك بطلب امان بنزد ابو عبیده آمدند و خراج بر گردن نهادند و ابو عبید نام ایشان و نام قری
ص: 72
و حصون ایشان را جریده کرد ، و خراج مقرر داشت.
مردم قّنسرین (1) از این خبر شاد شدند و دل بر صلح نهادند ، مردی از بطارقه که نام لوقا داشت، و در شجاعت و جلادت نام بردار بود، چون بدانست که مردم شهر دل بر صلح نهاده اند در خشم شد و بزرگان بلد را حاضر ساخت ، و گفت ای بنی اصفر و بندگان مسیح مرا با این عرب که بلاد و امصار ما را فتح کردند و اسیر بردند و جزیت گرفتند کار چگونه باید بود شما را رای چیست؟ گفتند ای امیر هر کس با ایشان طریق مقاتلت سپرد مقتول گشت و هر کس کار بمصالحت کرد در وطن خویش ایمن نشست صواب آنست که از در صلح بیرون شویم و آسوده بمانیم.
چون لوقا دید که مردم دل بر مقاتلت نمی گذارند ناچار سخن را دیگر گون ساخت و گفت سخن بصواب کردید من با ایشان کار بمصالحت می کنم چون از ما روی بر تافتند و ایمن نشستند هر قل را آگهی دهم ، تا جیشی عظیم بسوی ما گسیل سازد ، پس مغافضة بر ایشان بنازم و از این جماعت یک تن زنده نگذارم، مردم قنسرین نیز این رای را پسنده داشتند، آن گاه لوقا یک تن از قسیسان نصاری را که اصطخن نام داشت بر سالت بر گماشت ، و مکتوبی با بو عبیده نگاشت که اگر چهل سال در کنار این شهر بنشینی بر ما دست نیابی ، لكن با شما کار بصلح می کنم ، و در حدود قنسرین و عواصم علامتی نصب می کنم از بهر آن که اگر عرب در اراضی روم دست بنهب و غارت بگشاید در هر جا آن علامت بیند باز شود، و این صلح را پوشیده از هر قل بکار می بندم ، چه اگر او آگاه شود ما را زنده نگذارد.
پس اصطخن بنزديك أبو عبیده آمد هنگامی که در کنار حمص لشکر گاه داشت و کتاب لوقا را بداد و پیام او را از بهر مصالحت بگذاشت ، خالد بن ولید چون کلمات آن کتاب را اصغا نمود و تهدید و تهويل لوقا را در کثرت جیش و حشمت هر قل معاینه کرد با أبو عبیده گفت سوگند با خدای که لوقا از در
ص: 73
خدیعت سخن بمصالحت انداخته ، رسول او را بی نیل مرام بازگردان، و انجام کار او را با من حوالت کن.
أبو عبيده گفت: يا أبا سلیمان این مرد با من طريق صلح می جوید ، و جز خداوند کسی را از غیب آگهی نیست چگونه بیرون قانون، مسئلت او را با جابت مقرون ندارم ، اصطخن از تفرس خالد اندازه ها می گرفت و سخن بتمویه و تألیف می کرد.
بالجمله در پایان امر کتاب صلح رقم کردند که یک ساله أبواب مقاتلت مسدود دارند ، و از اول ذی القعده سال چهاردهم هجری تا پایان یک سال تاریخ نهادند ، و عقد مصالحت را بچهار هزار دینار زر سرخ و صد اوقیه سیم ناب و صد جامه از متاع حلب و هزار و سق از طعام بستند (1) بشرط که از هر قل لشکری بدیشان پیوسته نشود و اصطخن مقرر داشت که ما در حدود خود هر جا عمودی نصب کنیم و تمثال هر قل را بر زبر آن استوار بداریم، از بهر آن که چون لشکر عرب از برای غارت تاختن برند ، هر جا آن عمود را نگرند باز شوند و دست از غارت بازدارند.
چون امر مصالحت بدین گونه تشدید یافت اصطخن باز شتافت و عرب از غارت قنسرین دست باز داشت ، از قضا يك روز چنان افتاد که جماعتی از لشکر هنگام نهب و غارت بحدود قنسرین رسیدند، از آن عمود و تمثال شگفتی گرفتند و سواران عرب از در لهو و لعب با هم در آمدند و لختی با هم بگشتند از میانه أبو جندله نیزه خویش را جنبش داد ، و بسوی سهیل بن عمروا حمله برد ، چون با عمود نزديك شد چشم تمثال هر قل را با نیزه بزد، جمعی از مردم روم که حراست عمود می داشتند، این خبر بلوقا فرستادند لوقا فرمان کرد تا اصطخن با صد سوار بنزديك أبو عبيده آمد و گفت شما با ما غدر کردید ، و بعد از مصالحت خدیعت آوردید.
أبو عبيده با لشکریان گفت باعث این فتنه کیست ؟ ابو جندله گفت ای امیر
ص: 74
در هنگام لعب بی آن که قصدی کنم یا بعمد بخواهم این کار بدست من رفت ابو عبیده با اصطحن گفت امری بغیر تعمد افتاده است اکنون بهرچه خواهی رضای تو جوئیم اصطخن گفت الّا آن که چشم عمر را که پادشاه عرب است بقصاص کور کنیم أبو عبيده گفت عمر منیع تر از آن است که چنین سخن توان کرد ، مسلمانان ازین سخن غضبناک شدند و گفتند جان های ما و چشم های ما بجمله برای جان و چشم او فدیه است.
اصطخن فهم کرد که بکیفر این سخن او را و هر که با اوست با تیغ در گذرانند. بترسید و سخن را دیگر گونه ساخت و گفت من ازین سخن چشم پادشاه و چشم يك تن از شما را قصد نکردم بلکه تمثال پادشاه شما را بر سر عمودی نصب کنیم و یک تن از ما چشم او را با نیزه بزند چنان که شما با تمثال پادشاه ما کردید مسلمانان گفتند ما بغیر تعمد کردیم و شما بعمد خواهید کرد ، ابو عبیده گفت ای قوم این جماعت مردمی نادانند از آن که نگویند ما نقض عهد کردیم من رضا می دهم که تمثال مرا بجای عمر نصب کنند ، و چشم آن را با نیزه بزنند.
پس اصطخن بفرمود تمثال ابو عبیده را نصب کردند و چشمی از زجاج آن نهادند تا یک تن از رومیان با نیزه بزد و اصطخن باز شد ، و لوقا را آگهی برد، و ابو عبیده در حمص اوتراق داشت، و روز شماره می کرد از بهر آن که سال ، و آهنگ قنسرین کند از آن طرف عمر بن الخطاب نگریست که از بپایان رود ابو عبیده خبر فتح نمی رسد و با هیچ کس مصاف نمی دهد دلتنگ شد و بدین گونه بسوی او نامه کرد:
﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِمِ إِلَى أَبِي عُبَيْدَةَ : سَلَامُ عَلَيْكَ فَإِنِّي أَحْمَدُ اللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ ، وَ أُصَلِّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ وَ آمُرُكَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أُحَذِّرُكَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ ، وَ أَنْهَاكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ فِيهِمْ : قَلَّ
ص: 75
إِنْ كَانَ آبا تكُم وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالُ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةُ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهَادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى خَاتَمِ النَّبِيِّينَ﴾ .
پس نامه در نوردید و بدست پيكى سبك پي با بو عبیده فرستاد ابو عبیده را مطالعه آن مکتوب از مصالحه با مردم قنسرین پشیمان ساخت و مسلمانان چون تحريض عمر را بر جهاد دانستند، از عقد آن مصالحت و مسامحت در مناطحت بگریستند ، و با ابو عبیده گفتند ای امیر این تقاعد در جهاد چیست ؟ ، اگر با اهل قنسرین حفظ مصالحت را نتوانیم مقاتلت کرد بسوی انطاکیه و حلب طریق طلب مسدود نیست بدانجانب روی نهیم و رزم دهیم.
لاجرم ابو عبیده آهنگ حلب کرد و علمی از بهر مصعب بن محارب اليشكري بست ، و رایت دیگر بسهیل بن عون داد ، و فرمان کرد تا بر منقلای (1) لشکر کوچ دهند ، و خالد بن الولید را فرمود تا بر فقای ایشان رود، آن گاه حبیب بن را در حمص با فوجی از لشکر به نیابت خود باز داشت ، و راه حلب بر گرفت.
نخستین باراضی رستن رسید و مردم رستن با او کار بمصالحت کردند ، و از آن جا بزمين حماة عبود داد قسيسان حماة کتاب های انجیل بکف گرفته او را پذیره شدند ، و خواستار صلح آمدند با ایشان نیز کار بصلح کرد و از آن جا بزمین شیزر آمد، با مردم شیزر نیز عقد مصالحت بست، و این وقت با ابو عبیده خبر آوردند که مردم قنسرین کار بغدر و نیرنگ کردند ، و از هر قل مدد خواستند و هر قل جبلة بن الايهم الغسانی را با قبیله غسّان و عرب متنصّره بمدد ايشان مأمور ساخت ، و بطریق عموریه را نیز با ده هزار مرد جنگی ملازم رکاب جبله داشت، و این جمله در جسر الحدید فرود شدند.
ص: 76
ابو عبیده در شیزر اقامت جست و این سخن را با سران لشکر بشوری گذاشت ، خالد گفت یا ابا عبیده نگفتم سخن مردم قنسرین بر خدیعت ایشان برهانی روشن است، و از من نپذیرفتی، بالجمله این وقت ابو عبیده در شیزر او تراق کرد ، و همی خواست یک ساله مدت مصالحت قنسرین بپای رود و رود و كيفر این خدیعت از ایشان بجوید.
و این هنگام یک ماه افزون تا پایان مدت نبود، چنان افتاد که غلامان عرب که هر روز در طلب حطب طی مسافت بعیده می کردند از میانه مهجع سعید بن عامر الانصاری در طلب حطب راهی دراز پیمود ، و هنگام مراجعت فراز ، سعید از دنبال او بشتافت، وقتی او را بیافت که از کثرت جراحت قرین هلاکت بود ، گفت ای مهجع تو را چه افتاد؟ گفت ما جماعتی از غلامان از حطب می شدیم ، ناگاه هزار سوار از لشکر روم بر ما تاختند و ده تن از ما را اسیر بردند و مرا کشته پنداشتند و بجای گذاشتند تو نیز سر خویش گیر از آن پیش که کشته شوی و اگر نه اسیر شوی.
سعید مرجع را بر گرفت و ردیف خویش ساخت ، تا باز لشکر گاه شود ناگاه سواران در رسیدند و او را مأخوذ داشتند و گفتند تو را بنزديك جبلة بن الايهم خواهیم برد ، چه او یک تن از اصحاب محمّد را طلب کرده است ، پس سعید را به لشکر گاه جبله آوردند و جبله بر تختی از ذهب جای داشت ، و تاجی بر سر نهاده و جامه از دیباح مرصع بمروارید پوشیده و صلیبی از یاقوت علاقه گردن ساخته بود ، سعید در برابر او بر پای ایستاد جبله گفت ای عرب کیستی و چه نام داری ؟ گفت من سعید بن عامر انصاری از قبیله خزرجم ، جبله او را رخصت جلوس داد و گفت عمر بن الخطاب مرا از مسلمانی برمایند و با آن که من پادشاه غسانم، با مردی بازاری برابر گذاشت ، و طلب قصاص کرد ، سعید گفت ای جیله در دین محمّد کار بعدل و نصفت می رود، و در احکام شرعیه هیچ پادشاهی را بر گدائی فزونی نیست. جمله گفت بگوی از حسان بن ثابت چه خبر داری که محمّد در حق
ص: 77
او گفت «أَنْتَ حَسَّانَ وَ لِسَانِكَ حُسَامِ» سعید گفت آن روز که از مدینه بیرون می شدم حسان مرا بضیافت دعوت کرد و پسر خویش را بفرمود ، تا این قصیده را مجلسیان قرائت نمود ، و تمامت قصیده را که این شعر از آن جمله است بعرض جبله رسانید.
أسئلت رسم الدار أم لم تسئل *** بين الجواء فالبضيع فحومل
همانا در جلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ در ذیل احوال حسان ما تمامت این قصیده را و عطای جبله را در حق او مرقوم داشتیم ازین روی بتکرار نپرداختیم. مع القصه چون سعید قصیده حسان را که در مدح آل غسان کرده بود بپای برد ، جبله شاد شد و گفت تو مردی کریم بوده و این قصیده را از بر کرده و فرمان کرد تا عطای حسان را بشرحی مرقوم شد حاضر کردند، و بسعید سپردند و او را رخصت مراجعت داد، و گفت و بلشکر گاه خویش شو او بباش تا شما را دیدار کنیم و با شمشیر های کشیده کیفر فرمائیم، پس سعید غلام خویش را ردیف ساخته ، باز لشکر گاه تاخت و ابو عبیده را از آن چه رفته بود ،آگهی داد، ابو عبیده گفت همانا شعر حسّان ترا بجان امان داد.
آن گاه با صنادید لشکر در کار جبله شوری افکند خالد گفت من از برای اویم ، أبو عبيده گفت تو از برای هر کار کریهی، اکنون هر کرا خواهی از لشکر گزیده کن ، خالد گفت کجاست عیاض بن غنم الاشعری ، و دیگر عمر بن سعد ، و دیگر محارب اليشكري ، و ديگر ابو جندلة بن سعد المخزومی ، و دیگر عمر بن العامری ، و دیگر رافع بن عميرة الطّائی ، و دیگر مسیّب بن نجبه الفزاری، و دیگر سعید بن عامر الانصاری و دیگر عمرو بن معديكرب الزبیدی ، و دیگر عاصم بن عمر ، و دیگر عبد الرحمن بن ابو بکر.
این جمله حاضر شدند و چون ضرار بن الازور دارمدی عارض بود نتوانست با خالد کرچ داد ، بالجمله خالد لشکر بر گرفت و بقصد جبله طی مسافت همی و نیم شبی در طریق عواصم کمین نهاد ، از بهر آن که چون جبلة بن الايهم و صاحب
ص: 78
عموريه بجانب عواصم عبور دهند بر ایشان حمله افکنند و این جماعت با خالد دوازده تن بودند بالجمله آن شب را بپای بردند و صبح گاه از یک سوی لشکر جبله از دور پدیدار گشت و از جانب دیگر بطریق قنسرین که باستقبال جبله می شتافت در رسید.
خالد با مردم خود او پیش روی بطریق در آمد و او چنان دانست که ایشان از مردم نصاری و صنادید لشکر جبله اند گفت سَلَّمَ عَلَيْكُمْ الْمَسِيحِ وَ اِبْقَاكُمْ الصَّلِيبِ خَالِدٍ خالف گفت مرا از صلیب پرستان دانستی و تحیّت فرستادی و بی توانی بر او حمله افکند و از اسبش در انداخت و جماعتی که با او بود بعضی بدست مسلمانان کشته شدند و برخی هزیمت شده بجبله پیوستند، خالد بفرمود تا بطریق را بند بر نهادند.
این وقت جبله با آن لشکر عظیم راه نزديك كرد ، خالد چون انبوه لشکر را بدید بیم کرد که مبادا درین واقعه هایله بطریق را رهائی بدست شود ، تیغ بر کشید تا او را بکشد ، بطریق بخندید، خالد دست بازداشت و گفت این چه هنگام خندید نست؟ گفت : آهنك قتل من می کنی وقتی که با مرگ دست در گریبانی ، و حال آن که اگر مرا زنده بگذاری تواند بود که این لشکر ترا و مردم ترا زنده بگذارند خالد او را زنده بگذاشت و مردم خود را گفت از گرد من پراکنده مشوید ، و هیچ باك مدارید چه هیچ کس را از مرگ گزیر نیست پس غلام خود همام را فرمود این بطریق رابند و قید محکم کن و نیکو بدار و مردم خود را در گرد خویش بازداشت.
و این وقت جیله بالشکر برسید با جامه مرصّع بجواهر شاداب ، و خودی از زر ناب ، و صلیبی از فراز خود آویخته و صاحب عموریه ، چون برجی از آهن در کنار او جای داشت جبله چون بطریق قنسرین را در دست عرب دید بترسید که اگر از گرد راه حمله کند بطریق را با تیغ بگذرانند لختی اسب پیش تاخت و بآواز بلند ندا در داد که ای جماعت عرب از اصحاب تحدید یا از تابعین ؟ خالد در پاسخ گفت ما از شناختگان اصحاب محمّدیم، و از شجعان رجال، جبله را کلمات بی باکانه او بغضب آورد گفت تو امیر این قومی؟
خالد گفت ما برادرانیم من خالد بن الولید و این دیگر عبد الرحمن بن الصديق
ص: 79
و نام چند کس را بر شمرد و گفت من از هر قبیله شجاعی را اختیار کرده ام و با خود آورده ام، و از کثرت لشکر شما بیم ندارم ، چه ایشان را مانند طیوری شمارم که در شبکه صیاد افتاده اند و آگهی ندارند، جبله گفت زود باشد که جسد شما هر صبح و شام درین بیابان طعمه درّندگان گردد، و خالد گفت این نیز بر ما سهل است ، اکنون تو بگوی از چه قومی؟
گفت من جبلة بن الايهم پادشاه غسّان و ملك همدان، خالد گفت تو آن طريد مرتدّی که غوایت را بر هدایت و کفر را بر ایمان اختیار کردی ؟ جبله گفت من عزت را بر ذلّت گزیده داشتم، چندین سخن بدر از مکش این اسیر را که در بند داری رها کن تا ترا و مردم ترا بجان امان دهم، چه او از خویشاوندان هر قل است خالد گفت من او را رها نکنم، اگر خواهی در جنك باما انصاف كنی چه شما را لشکر فراوان است و ما را از دوازده تن عدد بیش نیست، مردی با مردی رزم می دهد اگر ما کشته شدیم اسیر خود رها باشد و اگر شما مقتول گشتید بعد از خود غم اسیر مدارید، جبله این سخن را پسنده داشت، عبد الرحمن بن ابی بکر خالد را سوگند داد که این مبارزت باوی گذارد و اسب بر جهاند ، و در برابر صفوف جبله این رجز قرائت کرد:
أنا ابن عبد اللّه ذى المعالى *** و شرف المعال و الكمال
أبي عتيق صادق المقال *** قدر ان هذا الدّين بالفعال
و از لشکر جبله پنج تن واحداً بعد واحد بیرون شدند ، و بدست عبد الرحمن مقتول گشتند ، جمله در خشم شد و اسب بمیدان افکند و گفت ای پسر چند از مردم ما را کشتی ، و چون من ترا همال خویش ندانستم آهنگ تو نكردم اکنون از طریق انصاف بیک سوی شدی ، و از لشکر خود مدد خواستی ، چه اینک مردی از قفای تو در می رسد، و قصد جبله ازین سخن آن بود که عبد الرحمن روی بگرداند تا نگران شود پس بر او بتازد و ناگهان خونش بریزد.
عبد الرحمن بخندید و گفت ای پسر ایهم تو مرا دست خوش خدیعت می خواهی
ص: 80
و حال آن که من با علی مرتضی در غزوات بوده ام و بملکات او تربیت شده ام جبله گفت ای پسر پند من بپذیر و بیا تا تو را در آب معمودیه غسل دهم و دین می آموزم ، آن گاه دختر خود را با تو تزویج کنم و تو را فرزند خویش خوانم و ابواب نعمت گشاده دارم من آن کسم که شاعر پیغمبر در حق ما گوید:
إنّ ابن جفنة من بقيّة معشر *** لم تغدهم آباؤهم باللّؤم
و این شعر چند است که حسان بن ثابت وقتی عطای جبله را در مدینه بدو آوردند، چنان که در ذیل احوال حسان مرقوم شد گفت ، لاجرم بتکرار نخواهیم پرداخت بالجمله عبد الرحمن گفت ای جبله مرا بكفر دعوت می كنى آهنك حرب کن که تثل نعة مولع كن كه بيك ضرب عرب را از ننگ نسبت تو برهانم جبله در غضب شد ، و بانیزه طعنی افکند عبد الرحمن زخم او را بگردانید، و هر دو با هم بگشتند و ساعتی با نیزه رزم دادند ، چون هيچ يك را نصرت نبود نیزه ها بیفکندند و شمشیر ها بکشیدند و بر روی هم در آمدند جبله جلدی کرد و تیغ براند چنان که درع و جامۀ عبد الرحمن را چاك زد و بر منكب او جراحتی درشت آمد.
عبد الرحمن دیگر نتوانست بپاید لختی اسب را بقهقری باز کشانید و روی برت بنزديك خالد آمد ، مسلمانان بر او بگریستند خالد گفت من كيفر تو را از بطريق بخواهم جست، و تیغ بزد و سر بطریق را از تن بیرانید، جبله چون این بدید بانگ بر عرب متنصره و لشکر روم زد که یک تن از این جماعت را زنده مگذارید ، پس لشکر ها از جای جنبش کردند خالد غلام خود همام را گفت تو از کنار عبد الرحمن کناره مکن ، و اگر دشمنی قصد او کند دفع می ده، و مسلمانان را فرمود دایره کردار پرّه زنید و روی با دشمن بازو ببازو به پیوندید ، تا چون این لشکر عظیم آهنگ شما کنند بسیار کس را با شما دسترس نباشد.
خالد را هنوز این سخن در دهن بود که دوازده هزار تن لشکر روم این دوازده کس را در میان آوردند، و با شمشیر های کشیده حمله کردند مسلمانان چین شیر شمیده بر دمیدند و هر که با ایشان نزدیک می شد با تیغ و سنانش بخاك
ص: 81
می افکندند ، خالد گرد برگرد مسلمانان بر می آمد و شمشیر می درخشانید ، و بیشتر او می کشت ، و کافران خروش می کردند، و از هر سوی تا يك تير پرتاب از پس پشت یک دیگر ایستاده بودند ، الا آن که افزون از چهل و پنجاه کس را با مسلمانان دسترس نبود، که حامل حرب و ضرب تواند شد ، بالجمله مدت مقاتلت بدرازا کشید ، و کار بر مسلمانان صعب افتاد، يک باره دل بر مرك نهادند و خود را شهید دانستند.
خالد گفت درین سریّه قلنسوه رسول خدای را فراموش کردم که با خود حمل دهم ، و این از بهر آن شد که مرك ما برسیده است ، و هم چنان آتش حرب زبانه زدن داشت.
امّا از آن سوی چون مراجعت خالد بلشگر گاه بدرازا افتاد نیم شبی ابو عبیده از خیمه خود بیرون شده بمیان لشکر گاه آمد و همی فریاد کرد ﴿ اَلنَّفِیرَ اَلنَّفِیرَ ﴾
لشکریان گفتند : ای امیر چیست؟ گفت هم اکنون رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم فرمان کرد که بمدد مسلمانان شتاب کنید ، چون لشکر این بشنیدند جنبش کردند و سلاح در پوشیدند، و بر نشستند ، و بسرعت تاختن کردند. ابو عبیده از پیش روی سپاه سواریرا نگریست که تاز تاز می گذرد چنان که لشکریان گرد او را نتوانند دریافت ، اسب بر جهاند و راه بدو نزديك كرد، و بانک در داد که هان ای سوار کیستی و از کجائی ؟ گفت من ام تمیم ضجيع خالد بن ولیدم ، چون درین سریه قلنسوۀ رسول خدای را فراموش داشته و بجای گذاشته بدو می برم ، تا مبادا در فقدان آن زیانی بیند.
همانا در مجلد اول از کتاب دوم رقم کردیم که رسول خدای سر بسترد ، و موی سر را بخش کرد بخشی خالد بگرفت ، و بر کلاه خویش نصب نمود تا در جنگ ها بر سر نهد. و از برکت آن نصرت جوید . بالجمله ام تمیم آن کلاه را بسرعت می آورد ، و لشکریان شتاب زده می تاختند . وقتی برسیدند که جهان را از گرد مصاف گاه سیاه و برق شمشیر و سنان چون ستارگان آسمان در شب تاريك
ص: 82
درخشان بود ، نعره مردان و صهیل اسبان در هم افتاده ضجه واحده می گشت.
ابو عبیده و آن لشکر که با او بود بیک بار آواز تکبیر در دادند ، و مانند شیران درنده و پیلان دمنده نعره زدند، و از چار جانب لشکر های روم را فرو گرفتند ، و حمله افکندند ، مسلمانان که دست از جان شسته و ابواب آرزو را بسته بودند ، چون آواز تکبیر شنیدند دانستند که مدد فرا رسید دل قوی کردند و بنیرو دو چندان شدند ناگاه جبله نگریست که در پره لشکر عرب افتاده ، و از درون سو و بیرون سو لشکر روم آزمون شمشیر و هدف تیر گشته، چندان که توانست بیائید و رزم داد ، در پایان امر نیروی درنگ از رومیان برفت ، پس پشت با جنگ دادند و روی بهزیمت نهادند.
در میان آن گیر و دار امّ تمیم خود را بخالد رسانید ، و قلنسوه را بدو داد تا بر سر نهاد و از دنبال کافران عجلت کرد بیشتر از لشکر روم قتيل و جريح و اگر نه اسیر گشتند ، پس مسلمانان در گرد رایت ابو عبیده انجمن شدند و شکر یزدان پاک را روی بر خاک نهادند.
هم در آن ساعت ابو عبیده آهنگ قنّسرین کرد و عیاض بن غنم اشعری را با فوجی بر مقدمه لشکر روان داشت مردم قنسرین ابواب شهر را استوار به بستند و بعد ازین شکست دانستند که دیگر نیروی مدافعت بدست نخواهند کرد ، لاجرم خواستار صلح شدند و از در ضراعت کس نزد ابو عبیده فرستادند که بهر چه فرمان کنی اطاعت كنيم ، أبو عبيده کتاب صلح بر ایشان نوشت ، و بقانونی که عمر نهاده بود هر مردیرا چهار دینار زر سرخ جزیت بست ، و بعضی را هشت دینار و گروهی را چهل در هم سیم مقرر داشت و خمس غنایم را انفاذ در گاه عمر بن الخطاب داشت و قصه فتح و نصرت مسلمانان را بشرح نگاشت.
ص: 83
چون ابو عبیده از مصالحت با مردم قنسرین بپرداخت بزرگان لشکر را از برای مشورت انجمن ساخت و گفت اکنون که شهر قنسرین را بصلح و بلده حاضر را عنوة بگشادیم ، رأی صواب کدام است ، آهنگ حلب کنیم ، یا قصد أنطاكيه فرمائيم ، و دل بر حرب هر قل گذاریم؟ گفتند ای امیر این رأی بصواب نیست اکنون در میان ما و مردم شيزر و أهل حماة و أهالي رستن و جماعت حمص و خلق جوسیه کار بمصالحت رفته است، و مدت صلح بپایان نرسیده، و چون ما ازین اراضی بیرون شويم بيشك آذوغه و علوفه فراهم کنند ، و حصار های خود را محکم سازند ، چون دل ازین کار فارغ کنند ، آن بلاد که ما درین مملکت گشوده ایم باز ستانند ، خاصه مردم بعلبك كه جماعتی دلیر و عددی کثیرند.
أبو عبيده رأى ایشان را پسنده داشت و گفت سخن بصدق کردید ، و طریق مراجعت برداشت ، و آن بلاد و حصون را چنان یافت که صنادید لشکر گفتند بجمله در فراهم آوردن اطعمه اشتغال داشتند ، و از جانب دیگر هر قل مریس از عشیرت او بود بآهنگ حمص روان داشت.
أبو عبیده چون این بدانست خالد بن الولید را بر حصار حمص بگذاشت خود آهنگ بعلبك كرد ، در عرض راه با کاروانی دچار شد كه آهنك بعلبك داشتند أبو عبيده گفت ما را با مردم بعلبك عهدی و پیمانی نیست ، و فرمان کرد تا آن کاروان را بتاختند ، و مردمش را اسیر گرفتند، چهار صد حمل شکر و دیگر چیز ها غنیمت مسلمانان گشت ، ابو عبیده فرمان کرد که از اسیران تیغ بردارید و ایشان را بزر و سیم فدیه مقرر دارید ، چند تن از مردم قافله بگریختند و مردم بعلبك را آگهی بردند.
هر بیس که حکومت آن بلد داشت و مردی شجاع و دلاور بود بفرمود
ص: 84
لشکریان سلاح بر بستند و بر نشستند با نه هزار تن مرد لشکری و عددی کثیر از مردم قری و سوقه راه بر گرفت ، و چاشت گاهی لشکر عرب را دیدار کرد ، بعضی از بطارقه هر بیس را گفتند تو جنگ عرب را پسنده نیستی، صواب آنست که باز شوی و بحصانت حصار پردازی ، گفت من با ایشان رزم دهم تا بر ما دلیر نشوند ، و در اراضی ما آرزوی اقامت نکنند.
جماعتی از مردم قری و سوقه گفتند ما مرد این میدان و هم آورد این گردان نیستیم ، و طریق مراجعت گرفتند، اما هر بیس لشکر بیار است و آغاز مبارزت کرد و گفت خالد بن الولید با بسیاری از لشکر عرب در حمص جای دارد و این جماعت را بهر ما غنیمت فرستاده ، و اسب بر انگیخت.
از آن سوی ابو عبیده صف راست کرد و فرمان یورش داد، در اول حمله لشکر هر بیس را هزیمت کردند، و بسیار کس بکشتند و جراحت نمودند ، هر بیس نیز چند زخم گران برداشت و روی برگاشت، أبو عبیده و مسلمانان از قفای هزیمتیان بتاختند ، تا در ظاهر بعلبك فرود شدند.
أبو عبیده حصنی را نگریست که شاهین بلند پرواز بر فراز آن بزحمت عبور دهد ، و در صيف و شتا قلل آن جبل از برف و یخ خالی نماند ، گفت بر این سور دست یافتن از حوصله آرزو دور می نماید ، معاذ بن جبل گفت ای امير بيمناك مباش که از بسیاری مواشی و کثرت حواشى و أنبوه مردم روزی چند بر نگذرد که اهالی این حصن بستوه شوند ، و در بگشایند ، أبو عبیده گفت سوگند با خدای که مردی پسندیده رأی و سدید المشوده بوده ، پس آن شب را در كنار بعلبك بپای آورد ، و صبح گاه بمردم آن بلده بدین گونه نامه کرد:
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ أَمِيرِ جُيُوشَ الْمُسْلِمِينَ بِالشَّامِ ، وَ الْعَامِلُ عَلَيْهَا وَ خَلِيفَةُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ أَبِي عُبَيْدَةَ بْنِ الْجَرَّاحِ إِلَى أَهْلِ الْمَدِينَةِ الْمُخَالِفِينَ .
أَمَّا بَعْدُ فَانِ اللَّهُ لَهُ الْمِنَّةُ وَ الْفَضْلِ قَدْ أَظْهَرَ دَيْنُ الاسلام وَ أَعَزَّ أَوْلِيَاءَهُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى جُنُودُ الْكافِرِينَ ، وَ فَتَحَ عَلَيْهِمْ الْبِلَادِ وَ أَبَادٍ أَهْلِ الْعِنَادِ ، وَ إِنَّمَا كِتَابِنَا مَعْذِرَةُ وَ
ص: 85
منددةً بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ، نُقَدِّمُهُ إِلَى كَبِيرَكُمْ وَ صَغِيرُكُمْ لِأَنَّا قَوْمٍ لَا نَرَى فِي دِينِنَا الْبَغْيِ وَ لَا الْغَدْرِ ، وَ لَا كُنَّا بِالَّذِي تُقَاتِلُكُمْ وَ نُقَدِّرُكُمْ ، حَتَّى تَعْلَمَ مَا عِنْدَكُمْ، فَإِنْ دَخَلْتُمْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ أَهْلَ الدِّينِ مَنْ قَبْلَكُمْ مِنَ الصُّلْحِ وَ الْأَمَانُ صَالَحْنَاكُمْ وَ إِنْ أَرَدْتُمْ الذِّمَّةِ ذَمَمْنَاكُمْ وَ إِنْ أَبَيْتُمْ إِلَّا الْقِتَالَ فَاسْتَعِنَّا بِاللَّهِ عَلَيْكُمْ ، وَ حَارَ بِنَاءَكُمْ فَأَسْرِعُوا الْجَوَابِ ، وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ الصَّوَابِ ﴾.
خلاصه سخن به پارسی چنانست که می گوید از من که أبو عبيده جراحم شما را آگهی می رسد که خداوند دین اسلام را بگسترد و بر کافران غلبه داد و شهر ها بدست مسلمانان بگشاد ، ما أهل حیلت و خدیعت نیستیم ، اگر چون دیگر شهر ها طرق مصالحت سپارید صلح کنیم و امان دهیم و اگر جزیت بردمت گیرید هم بپذیریم و اگر نه کار بمقاتلت و محاربت خواهد رفت ، اکنون جواب باز گوئید و این کتاب را بمرقيس بن كورك داد که یک تن از مردم نصاری بود تا بلغت رومیان نگاشت ، و مردی از دهقانان را بیست در هم از بیت المال اجرت داد ، تا این نامه را به مردم بعليك برد.
پس آن دهقان بیای حسن آمد از فراز باره حبلی فرود کردند تا بر میان بست پس او را فرا کشیدند و بحصار در بردند ، و بنزديك هر بیس آورد تا نامه بداد ، پس هر بیس آن کتاب را بر مردم بعلبك قرائت کرد و گفت رأی چیست؟ یک تن از بطارقه گفت ما را با این عرب قوت محاربت نیست ، طریق مصالحت سپارید ، تا مانند مردم از که و ای که و تدمر و حوران و بصری و دمشق و دیگر شهر ها آسوده مانیم ، و از قتل و نهب برهيم ، هر بیس گفت از رحمت مسیح دور بادی که مانند توجبان و بد دل ندیده ام چگونه شهر خویش را باین او باش عرب تفويض دهيم ، بالجمله مردم بعلبك دو گروه شدند جماعتی مصالحت را نیکو دانستند ، و برخی مقاتلت را بهتر شمردند ، اما هر بیس مكتوب أبو عبيده را بدرید ، و فرمان کرد تا رسول او را رسن بر میان بستند ، و از فراز باره بزیر کردند ، دهقان بنزديك أبو عبيده آمد و صورت حال باز گفت ، لاجرم أبو عبیده فرمان کرد تا مردم بعلبك را نيك حصار
ص: 86
دادند ، و طریق آمد شدن مسدود ساختند.
و از آن سوی هر بیس بفرمود تختی از برای او در فراز قلعه نصب کردند ، و بطارقه گرد او انجمن شدند و با تیر و حجاره و منجنیق عرب را دفع همی دادند این وقت عامر بن وهب اليشکری نگران سود و افراز حصن بود همی دید که بعضی از مردم حصن از فراز باره بفرود افتادند عامر با تیغ کشیده بر سر یک تن تاختن کرد آن کس فریاد برداشت که لاغُون و این لفظ بلغت رومی بمعنی الامان است ، پس عامر او را به نزديك أبو عبيده آورد، از وی پرسش کردند که چیست این مرد مرا که از فراز باره بزیر افتند؟ گفت بعد از فتح قنسرین تمامت مردم قری و رساتیق از بیم عرب بدین حصار در آمدند چنان که تمامت کوی و بر زن از زن و مرد آکنده است از ضیق مکان و تنگی معاش مردم شهر این جماعت را ازباره فرود کنند ابو عبیده شاد شد و گفت آرزو می رود که بجمله غنیمت مسلمانان گردند.
مع القصه آن روز دوازه کس از لشکر اسلام بضرب حجاره و سهام بدرود جهان کرد ، و بسیار کس از رومیان بصدمت سخطه عرضه هلاك گشت ، چون شب برسید هر دو گروه بیاسودند لكن مسلمانان را هیچ طعام و شراب در لشکر گاه نبود ، و شبی سخت سرد بود ، لشکریان آن شب را تا بامداد آتش کردند ، و حارسان همی لشکر گاه خویش را بگرمی آتش همی نیرو دادند ، و بانك بتكبير و تهليل برداشتند صبح گاه أبو عبیده گفت لختی از جنك دست باز باید داشت تا از بهر لشکر طعامی دار و حادّ بدست شود و مردم را قوّت مقاتلت با دید آید ، مردم بعلبك چون اشكر اسلام را در اقدام بجنك كند یافتند، چنان دانستند که ایشان بترسیده اند و در جنك سستی گرفته اند اند ، هر بيس بانك بر مردم خود زد که ابواب قلعه را باز کنید و جنك آغازید، پس در ها بگشودند و گروه گروه بیرون شدند.
ازین سوی مسلمانان بعضی دست در طعام و برخی پای در منام داشتند ، ناگاه منادی ندا در داد « یا خیل اللّه التغير النفير العدو العدو » و حمران بن اسد الحضر می عمود خیمه بگرفت و حمله کرد، و مسلمانان بعضی با عمود و برخی با تیغ حمله
ص: 87
کردند ، أبو عبيده رایت خود را بر افراشت و فریاد برداشت که ای فتیان عرب هول و هرب در خود راه مدهید، و مردانه بکوشید که اگر این مردم بر شما نضرت جویند دلیر شوند و هر شهر و بلد که از روم گشوده اید باز ستانند ، و مسلمانان هر کس پی کاری داشت و بتمامت حاضر جنگ نبودند.
و از آن سوی رومیان پای می افشردند و رزم می دادند ، در این وقت مالک اشتر و ضرار بن الازور و عمرو بن معدیکرب زبیدی ، و عبد الرحمن بن ربيعة العامري و ذو الكلاع الحمیری ، چون شیران زنجیر گسسته و پیلان از بند بجسته خروش بر آوردند و حمله کردند ، و رزمی چنان صعب دادند که بروزگاران کس یاد نداشت بالجمله مسلمانان خویشتن داری کردند که روز بپای رفت ، پس هر دو لشکر از جنك كرانه جستند ، و روميان بقلعه در رفته و در ها به بستند و لشکر اسلام باز جای شدند ، و خستگان را مرهم کردند، و کشتگان را بخاک سپردند.
هشت تن از زمام داران لشکر اسلام با دوازده تن از موالی ایشان مقتول گشت نخست زیاد بن عامر الحضرمی ، دوم سعد بن على القارعی ، سیم فیاض بن وائله چهارم محکّم بن سعد ، پنجم نافر بن اسلم ، ششم محلی بن عامر ، هفتم ابن مسیّب بن نجبة الفزاری ، هشتم بدر بن عاصم.
بالجمله شبان گاه بزرگان لشکر با ابو عبیده گفتند امروز نگریستی که از لشکر روم چه بر ما آمد رأی چیست ؟ ابو عبیده گفت این قوم برما دلیر شدند چنان دانم که بايد يك شوط فرس از کنار این قلعه دور شد، تا از برای سواران جولان انتقال گاهی باشد ، آن گاه در تاریکی شب برای سعید بن زیاد رایتی به بست ، و پانصد سوار و سی پیاده ملازم رکاب او داشت، و گفت در پستی های وادی جای کن و چون آتش حرب افروخته گردد کمین بگشای، آن گاه ضرار بن الازور را بخواند و او را هشت صد سوار و دویست پیاده بداد ، و دروازه بعلبك را که بجانب شام گشوده شود بدو سپرد ، و فرمان کرد که در آن جا محاربت اندازد پس شب را بپای بردند.
چون صبح بردمید و آفتاب سر بر کشید هر بیس بفرمود تا دروازه بگشودند
ص: 88
و لشکریان بیرون شدند ، ازین سوى أبو عبيده صف راست کرد و چون کثرت سپاه روم را نگریست بآواز بلند بانک در داد که ای مسلمانان خوف و هراس را از خود دور کنید ، و صبر و شکیبائی شعار سازید که خداوند بلسان پیغمبر خود ما را وعدۀ نصرت فرموده، و مردم روم سخت دلیر بودند ، و خود را چیره می دانستند چه روز پیش غلبه ایشان را بود.
این وقت سهیل بن صباح العبسی چون بر بازوی چپ جراحتی داشت ، و دفع دشمن نتوانست داد ، از میان لشکر بیرون شد و بر جبلی که در کنار لشکر گاه بود داد ، و از فراز جبل همی نگریست که هر دو لشکر در هم افتادند و تیغ و سنان در هم نهادند ، و رومیان دلیری می نمودند ، و مسلمانان همی گفتند:الصَّبْرَ الصَّبْرَ سهيل بن صباح بترسید که مبادا کافران غالب شوند بخاطر آورد که ضرار بن الازور و سعید بن زید را با لشکری که دارند از کمینگاه بمدد مسلمانان کشاند ، و عرب بقانون داشتند که علامت داهیه عظیم را در روزد خان می انگیختند ، و در شب آتش می افروختند ، لاجرم سهیل حطبی چند بر زبر هم نهاد و آتش در زد، چندان که دودی بزرگ انگیخته شد.
چون سعید بن زید و ضرار بن الازور آن دود انگیخته را نگران شدند گفتند کاری بزرگ پیش آمد، بباید با ابو عبیده پیوسته شد و تاختن کردند ، وقتی برسیدند که لشکر ها در هم افتاده و کمان ها گشاده بودند ، بانك دار و گير و چكا چاك شمشير پرده صماخ را قرع (1) می ساخت، پس از گرد راه بانك تكبير در دادند ، و با شمشیر های کشیده حمله کردند ، و میان لشكر روم و قلعه بعلبك حاجز و حایل شدند چون جنك سخت شد ، و لشكر روم ضعیف گشت خواستند تا بقلعه بعلبك مراجعت كنند هر بیس گفت هان ای لشکر خویشتن را وا پائید که عرب با ما خدیعت کردند و در میان ما و شهر حایل گشتند، اکنون بباید بجانب جبل سرعت کرد و خویشتن را محفوظ داشت ، پس لشکر خود را برداشته بهزیمت طریق جبل گرفت.
ص: 89
أبو عبيده فریاد برداشت که ای مسلمانان از قفای هزیمتیان تاختن مکنید و پراکنده مشوید مبادا حیلتی کرده باشند ، و از نوکرّی کنند ، لشکر بایستاد و سعید بن زید ، چون از فرمان أبي عبيده آگهی نداشت از قفای هزیمتیان برفت و با او پانصد سوار و سی تن پیاده افزون نبود، هر بیس با لشکر خود را در میان انداخت ، و سعید بن زید قریه را حصار داد ، چون بدانست که لشکر اسلام از قفای هزیمتیان نخواهند شتافت، و با قلت عدد دفع عدد نتوان داد سپاه را بگذاشت، و با بیست سوار بنزديك أبو عبيده شتاب گرفت ، و صورت حال را مکشوف داشت.
أبو عبيده گفت من شما را نگفتم که از کمین گاه بیرون شوید ، از چه روی بیرون امر من کار کردید؟ سعید گفت آن دود انگیخته ما را بر انگیخت چه آن از بهر جنبش ما علامتی بود ، أبو عبیده فریاد برداشت که ای مسلمانان این دود که کرد، سهیل گفت ای امیر من کردم زیرا که مسلمانان را محتاج مدد دانستم ابو عبیده گفت ازین پس از چنین کار ها بپرهیز.
امّا از آن سوی چون هر بیس لختی ببود و بدانست که مسلمانان را سپاهی از دنبال نمی رسد ، با مردم خود گفت حمله کنید و این قلیل مردم را با تیغ بگذرانید و بحصن بعلبك باز شتابید ، پس لشکر روم به یک بار از قریه بیرون شدند و در گرد مسلمانان پرّه زدند و جنگ در پیوستند، چون مسلمین افزون از پانصد تن نبودند کار بر ایشان سخت شد و آن روز شعار ایشان « الصَّبْرُ يُعْقِبُ النَّصْرُ » بود.
مصعب بن عدی چون سختی کار مسلمانان را دیدار کرد ، و او بر اسبی باد رفتار سوار بود ، اسب بر جهاند که خویشتن را با بو عبیده برساند ، و او را از این داهیه آگهی برد، چند تن از سواران روم از دنبال او عجلت کرد بر تافت و دو تن را بکشت ، پس عطف عنان کرده بشتاب صبا و سحاب خود را با أبو عبيده رسانید، و قصه بگفت.
أبو عبیده در زمان فرمان کرد تا صد تن از کمان داران سپاه با مصعب راه برداشتند
ص: 90
و ضرار بن الازور را بفرمود تا با لشکری لایق شتاب گرفت ، وقتی سپاه برسیدند که مسلمانان دست از جان شسته و دم بردم مرگ بسته از یشان هفتاد تن شهید بود لشکر اسلام تکبیر بگفتند و صاعقه کردار خویش را بر کفار زدند و بسیار کس از ایشان بکشتند ساعتی بر نگذشت که جماعت رومیان پشت با جنگ دادند و هم در آن قریه محصور گشتند.
پس مسلمانان در پیرامون ایشان پره زدند و کمان داران با کمان های بزه از اطراف قریه نگران همی بودند ، چنان که یک تن از کفار نتوانست از هیچ روزن و ثلمه سر بیرون کرد ، چون ابو عبیده این بدانست شاد شد و سعید را پیام کرد که در کار محاصره بچشم تدبّر نظاره می باش تا مبادا یک تن از ایشان طریق فرار بدست کند ، و خویشتن با سپاه دیگر بار بكنار بعلبك آمد ، و خیمه ها راست کرد و مواشی بعلف چر رها داد.
هر بیس چون این بدید ، بطارقه را طلب کرد و گفت ما را درین تنگنای محاصره آب و نان بدست نشود ، اگر دو روز در این جا بدین گونه بیائیم عطشان و جوعان بدست دشمن اسیر شویم ، مرا چنین می آید که با این جماعت طریق خدیعت سپریم، و عهد استوار کنیم که شهر بعلبك را بدیشان گذاریم ، چون بدین سخن فریفته شوند و ما بحصار بعلبك در شويم عهد بشكنيم ، و آغاز مقاتلت کنیم و صاحب جوسيّه و خداوند عين الحرّ (1) و حاكم لبوه را بخواهیم تا بالشکر های خویش مسارعت جویند. و ما را در محاربت این جماعت اعانت کنند.
بطارقه گفتند این رأی بصواب نیست، زیرا که صاحب جوسیه که از قدیم الایام با تو طریق مناجزت سپرده در راه تو مبارزت نکند ، و حاكم عين الحرّ اگر چند در شعار عبادت و دثار زهادت روز برده، لکن او را لشكرى در خور جنك نیست، چه مردم او بازرگانانند، و در بلاد و امصار پراکنده اند ، نیکو آنست که پاسخ عرب بصلح دهیم و از زحمت رماح و ازهاق ارواح برهیم، هر بیس سخن
ص: 91
ایشان را بفوز و فلاح نزديك دانست و صبح گاه بر فراز دیوار قریه بر آمد ، و ندا در داد که ای جماعت عرب اينك من هر بیس خداوند این لشکر و کشورم و اکنون همی خواهم که ازین آویختن و خون ریختن، دست باز دارم، و طریق مصالحت سپارم، امیر شما فرمان کند تا کمان داران رسول ما را آسیب نزنند تا در نزد او حاضر شود، و از برای من و سپاه من و بلاد من امان ستاند، و باز آید.
چون این سخن بسعید برداشتند شاد شد و خواستاری او را پذیرفتار گشت پس هر بیس مردی را که بحصافت عقل نام بردار بود بنزد سعید فرستاد ، تا در بذل امان پیمان استوار کند ، سعید گفت او را و هر که با اوست امان دادم بشرط که سلاح جنگ از تن دور کنند و مستجيراً بطلب امان آیند ، رسول باز شد ، و خبر باز داد پس هر بیس سلاح رزم بگذاشت ، و سلب بزم در پوشید ، و بنزديك سعيد آمد و سخن صلح در انداخت ، و از برای مردم خود و اهالی بعلبك امان خواست.
سعید گفت اما حکم این لشکر که با تست آنست که اگر شریعت ما بپذیرند و بدین اسلام ایمان آرند همواره در امان باشند، و هر از ماست نیز ایشان راست، و اگر در دین خود بیایند مادام که سلاح جنگ نپوشند ، و با ما از در مقاتلت نکوشند در امان باشند ، اما شهر بعلبك بيرون حکومت و پیمان دنست چه اکنون امیر ما ابو عبیده آن بلده را حصار داده و دیری بر نیاید که گشاده گردد اگر خواهی در امان من باشی تو را بنزديك او برم ، تا از هر در که خواهی سخن کنی اگر کار بمصالحت استوار کردی نیکو باشد ، و اگر نه ترا بسلامت بدین تبالغه قریه رسانم و رها کنم تا خداوند هر کرا خواهد نصرت دهد.
هر بیس گفت چنین کنم پس سعید بفرمود تا وقاص بن عوف العدوی بر نشست و این مژده بنزد ابو عبیده آورد ، و او بشکرانه پیشانی بر خاك نهاد، آن گاه سر برداشت و لشکر را خطاب کرد که در جنك قلعه گیان شتاب گیرید و کار بر ایشان سخت تر کنید ، لشکر از چار جانب حمله افکندند و یورش از پی یورش همی بردند، چنان كه بانك استغاثه از حصاریان بالا گرفت، و همی گفتند لاَغُونَ لاَغُونَ
ص: 92
يعنى الْأَمَانَ الْأَمَانَ این وقت ابو عبیده کس بسعید فرستاد و پیام داد که من عهد تو را خوار نگیرم و عهد ترا نشکنم همانا هر بیس در امان ماست ، او را حاضر کن ، تا حاجت خویش را مکشوف دارد، لاجرم سعید هر بیس را برداشته بنزديك ابو عبيده آورد ، هر بیس گفت اگر بخت من نارسائی نکرد ، و از كنار بعلبك دور نیفتادم اگر صد سال در کنار این حصار نشستید ، با شما عقد مصالحت نه بستم ، چه این شهر را سلیمان از بہر دار الملك خود بنا کرد، و هرگز گشوده نشود ، اکنون کاری بدست قضا رفت ، و من از شما طلب صلح همی کنم که مرا و اهل بلد مرا بسلامت بگذارید و بگذرید.
أبو عبيده گفت از برای این مصالحت چه خواهی بذل کرد؟ هر بیس هزار اوقیه از زر سرخ و هزار اوقیه از سیم سپید ، و دو هزار جامه از دیباج گران بها بذل كنم ، أبو عبيده گفت این أشياء أندك است ، من با شما صلح می کنم بدو هزار اوقيه ذهب ، و چهار هزار اوقيه فضه و دو هزار جامه دیباج ، و پنج هزار شمشیر ، و این بهای صلح با مردم شهر است ، أما آن لشکر که در ضیعه محصورند باید بنمامت سلاح جنگ که با خود دارند تسلیم نمایند ، و خراج این مملکت نیز در سال آینده باید عاید بیت المال مسلمین شود.
هربيس گفت آن چه طلب کردی من بنمامت بردمت گرفتم ، بشرط که از لشکر شما اگر همه یک تن باشد کس بشهر ما در نیاید و آن کس که بعد از خود به حکومت ما باز می گذاری و می گذری داخل قلعه و مدینه ما نشود ، چه این جماعت عرب مردمی غلیظ و درشت خوی اند مبادا با بزرگان این شهر غلظتی آغازند ، که حديث فتنه كند. و موجب نقض عهد گردد ، و ما از برای آن کس که بحکومت این بلد منصوب گردد ، از بیرون شهر بازاری بطرازیم و از همه أشياء حاضر سازیم.
أبو عبیده این جمله را بپذیرفت پس هر بیس باتفاق أبو عبيده بدروازه شهر آمد و قصه خویش را با چند تن از بطارقه که بر فراز باره بودند بگذاشت ایشان بگریستند و گفتند خان بمال و أهل و عیال ما را بدست فنا باز دادی ما را بدین آشتی
ص: 93
نیاز نیست ، و شهر ما حصنی حصین است تو اگر خواهی از بهر خویشتن صلح می کن أبو عبيده بده چون این بشنید با هر بیس گفت رأی چیست؟ گفت: ای امیر اگر سخن من بپذیرید من در فتح این بلد علمی جدا گانه دارم ، این شهر را بدست شما بگشایم ، و اجازت کنم تا مردان را با تیغ در گذرانید، و زنان و کودکان را اسیر برید ، مردمان شهر چون این کلمات را از هر بیس اصغا فرمودند سخت بترسیدند و گفتند ای هر بیس اکنون که کار بصلح خواهی کرد این مال که بر ما حمل کردی گران است ، نتوانیم کشیدن ، هر بیس گفت ربع این مال را از خویشتن ادا کنم پس مردمان شهر رضا دادند و در بگشودند.
هر بیس بدرون رفت تا مال مصالحت را بیرون فرستد ، و از آن سوی ابو عبیده کس بسعید فرستاد که سلاح جنگ آن مردم که در ضیعه محصوزند مأخوذ دار ، و نیز ایشان را در لشکر گاه بگروگان بنشان تا آن گاه که اموالی که در وجه آشتی تقریر یافته بما فرستند، و نیز تواند شد که این مردم چون رها شوند و بشهر در روند عهد بشکنند ، و دیگر باره ساز محاربت طراز کنند ، بالجمله هر بیس بعد از دوازده روز أموال مصالحت را بتمامت انفاذ داشت ، و کتاب صلح نگار یافت.
آن گاه ابو عبیده رافع بن عبد اللّه السهمی را بحكومت بعلبك باز گذاشت، و پانصد سوار از عشیرت او و چهار صد تن از دیگر قبایل ملازم رکاب او داشت ، و او را بعدل و انصاف وصیت کرد ، پس رافع در بیرون شهر خیمه بر افراشت ، و لشکر در گرد او خیمه زدند و مردم بعلبك در لشکر گاه او بازاری کردند ، و از بیع و شرای عرب سود فراوان بردند ، چه ایشان در آن اراضی بجماعتی که از اهل ذمت ایشان نبودند ، غارت می بردند و مال فراوان بدست می کردند ، و بمردم بعلبك ارزان می فروختند.
هر بیس چون این بدید گفت ای مردم من بطریق شما بودم ، و امروز يك تن مانند شمایم و خود آگاهید که ادای مال مصالحت از برای حفظ این بلد بود و من يك تنه ربع این مال را ادا کرده ام، اکنون که از عرب منافع فراوان می برید
ص: 94
آن مال که از من رفته است باز دهید ، مردم مدینه بفغان آمدند ، و این داوری به نزديك رافع آوردند و گفتند اجازت کن تا او را عرضه دمار داریم ، و اگر نه بشهر در آئید و ما را نگران نيك و بد باشید، رافع گفت ما بی اجازت أبو عبيده نتوانیم داخل این بلد شد، لاجرم صورت حال را بسوى أبو عبيده مكتوب کرد ، أبو عبيده نگاشت که باجازت مردم بعلبك روا باشد که در شهر جای کنید، و مردم را از در انصاف داد دهید ، پس رافع با لشکر بشهر بعلبك در آمد ، و در حکومت خویش استقرار و استقلال یافت، اکنون بداستان ابو عبیده باز گردیم.
چون ابو عبیده شهر بعلبك را بگشود و رافع بن عبد اللّه السهمی را بحکومت نصب كرد آهنك شهر حمص فرمود و هنگامی که در اراضی عین الحرّ عبور می داد حاکم آن بلده اندازه کار خویش بحساب گرفت ، و دانست که بعد از فتح بعلبك مردم عین الحرّ را نیروی مقاتلت با عرب نخواهد بود لاجرم أبو عبیده را پذیره گشت ، و سخن بصلح کرد ابو عبیده از بهر او کتاب صلح نگاشت ، و بيك نيمه از آن مال كه بر بعلبك فرود آورد عقد مصالحت بست ، و سالم بن ذويب بن فاتك بن نصر السّهمی را با جماعتی از لشکر بحکومت ایشان بگذاشت ، و او را بعدل و داد وصیت کرد و بگذشت.
و چون راه با جوسيه نزديك كرد حاکم آن بلده باستقبال بیرون شد و تحف و هدایا پیش گذرانید ، و عقد مصالحت را تجدید و تشدید داد ، أبو عبیده یک شب در آن جا ببود و صبح گاه بسوی حمص کوچ داد.
خالد بن الولید که در آن اراضی او تراق داشت . چنان که از این پیش بشرح رفت. با صنادید لشکر خود او را استقبال کرد. پس یک دیگر را دیدار کردند و
ص: 95
فتح حمص را تصمیم عزم دادند.
اين وقت أبو عبيده ضرار بن الازور را با پنج هزار تن بسوی حمص گسیل داشت و از قضای او عمرو بن معدیکرب را با پنج هزار دیگر بفرستاد، بدین گونه گروه از پس گروه و فوج پس از فوج مأمور فرمود تا اطراف حمص را دایره کردار پره زدند و خود نیز تا ظاهر شهر حمص تاخته در کنار نهر مقلوب سرا پرده راست کرد ، و راه آمد شدن بر مردم شهر مسدود داشت ، آن گاه بدین گونه بحاکم آن بلده مکتوب کرد:
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ أَبِي عُبَيْدَةَ عَامِلِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَمَا بَعْدُ فَانِ اللَّهَ قَدْ فُتِحَ أَكْثَرَ بِلَادِكُمْ عَلَى أَيْدِينَا فَلَا يَغُرَّنَّكُمْ عَظْمُ مَدِيْنَتِكُمْ ، وَ تَشْيِيدِ بنائكم وَ كَثْرَةِ زَادَكُمْ فَمَا مِثْلُكُمْ عِنْدَنَا إِلَّا کبُرْمَةٍ نُصِبَتْ عَلَى حَجَرٍ فِي وَسَطِ مُعَسْكَرُنَا وَ أَلْقَيْنا اللَّحْمَ فِيهَا ، وَ جَمِيعُ الْعَسْكَرِ يَتَوَقَّعُ الْأَكْلِ مِنْهَا وَ قَدْ دَارُوا بِهَا يَنْتَظِرُونَ نضوجها وَ أَكْلُ مَا فِيهَا ، وَ إِنَّا نَدْعُوكُمْ إِلَى دِينِ ارْتَضَاهُ اللَّهُ لَنَا ، وَ شَرِيعَةٍ جَاءَنَا بِهَا نَبِيِّنَا فَسَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا فَانٍ أُجِبْتُمْ كانَ لَكُمْ مَا لَنَا وَ عَلَيْكُمْ مَا عَلَيْنَا ، وَ رَحَلْنَا عَنْكُمْ وَ خَلْفِنَا فِيكُمْ رِجَالًا يعلمونكم أَمْرِ دِينِنَا وَ مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْنَا ، وَ إِنْ أَبَيْتُمْ الاسلام أقررناكم عَلَى الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ أَنْتُمْ صاغِرُونَ ، وَ إِنْ أَبَيْتُمْ الْجِزْيَةِ فَهَلُمَّ الَىَّ حَرْبِنَا حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ ﴾.
خلاصه سخن بپارسی چنین است می گوید ای مردم حمص مغرور بحصانت باره شهر و كثرت آزوغه و علوفه مشوید همانا شما دیگی را مانید که ما لختی گوشت در آن انداخته بر سر آتش نهاده باشیم، و تمامت لشکر انتظار برند که پخته شود، و از آن خورش سازند. اکنون شما را با شریعت رسول خدای می خوانیم ، اگر پذیرفتید آن چه از برای ماست از بهر شماست، پس چند تن بر شما می گماریم ، تا طریق دین بیاموزد ، و خود کوچ می دهیم و اگر این نپذیرید بر شما جزیت بندیم تا در کمال خاری و فروتنی همه ساله از گردن فرو گذارید و اگر این نیز پذیرفته نیست جنك بايد کرد ساخته جنگ شوید.
چون مکتوب به پای رفت در نوردید و بدست یک تن از ماهدین انفاد داشت
ص: 96
مرد معاهدی نامه بگرفت ، و بپای باره آمده انهی کرد رسنی فرود کردند تا بر میان بست ، پس او را بر کشیدند و بنزديك بطريق آوردند ، تا نامه بداد بطریق با معاهدی گفت از دین مسیح بگسستی و با عرب پیوستی ؟ گفت از دین خویش بیرون نشدم ، لكن در عهد و ذمت عرب در آمدم ، و ازیشان بد ندیدم ، و صواب آن استکه شما نیز با ایشان أبواب مقاتلت فراز نکنید، چه این قوم از صوت هایل و موت عاجل نترسند ، بلکه مرگ را بر زندگی فضیلت گذارند ، سوگند با مسیح که من نصرت شما را دوست تر دارم لکن دانسته ام که نیروی سطوت ایشان را نداريد ﴿ فَسَلَّمُوا تَسْلَمُوا وَ لَا تُخَالِفُوا تَنْدَمُوا ﴾ تسلیم شوید تا بسلامت ما نیدو مخالفت مکنید تا بندامت در نیفتید.
بطریق از کلمات معاهدی در خشم شد ، و گفت اگر رسول نبودی زبانت را از کام بر آوردم ، تا بدین گونه کلام نکنی، آن گاه مکتوب أبو عبيده را قرائت کرد و در پاسخ بدین گونه رقم نموده یا مَعَاشِرَ الْعَرَبُ قَدْ وَصَلَ إِلَيْنَا كِتَابُكُمْ وَ فَهِمَنَا مَا فِيهِ مِنَ التَّهْدِيدِ وَ الْوَعِيدِ ، وَ لَكِنَّ لَسْنَا كَمَا لاقيتم مِنْ أَهْلِ الشَّامِ ، وَ لَمْ يَزَلِ الْمَلِكِ يَسْتَنْصِرُ بِنَا عَلَى مَنْ عَادَاهُ وَ قَصَدَ إِلَيْهِ ، مِنِ الْجُنُودُ وَ الْجُيُوشِ ، وَ أَلَانَ لَا بُدَّ مِنِ الْحَرْبِ وَ الْقِتَالِ وَ إِنْ سورنا الْحُصَيْنِ وَ أَبَوَّابُنَا حَدِيدٍ وَ حَرْبِنَا عَنِيدٍ .
می گوید ای مردم عرب ما را بتهويل و تهدید بیم دادید ، چنان پندار کرده اید که شهر ما چون دیگر بلاد است که بدان دست یافتید ، همانا ما مردمی هستیم که هر قل از برای دفع اعادی از ما نصرت می جوید ، جدران ما همه سدِّ سدید و ابواب ابنیه همه حدید است و از آن جمله که شما طلب کردید ما همه طریق محاربت را اجابت کردیم.
نامه را در نوردید و معاهدی را سپرد و بفرمود تا رسنی بر کمرش استوار پس کرده از فراز باره فرود کردند تا بنزديك ابو عبيده آورد، مکشوف افتاد که کار بر حرب تقریر یافت ، پس ابو عبیده لشکر را چهار بخش کرد بخشی را بمسیّب بن نجبة الفزاری سپرد و او را بباب الجبل قريب بباب الصّغير باز داشت، و بخشی را
ص: 97
باشر حبيل بن حسنه و بخشی را با مرقال گذاشت و در باب رستن باز داشت و بخش چهارم را ملازم یزید بن ابی سفیان نمود تا در باب اللّبوة او تراق کند.
أبو عبيده و خالد نيز بنزديك باب اللّبوه لشکر گاه کردند و آن روز را تا بی گاه از چار جانب رزم دادند روز دیگر از بامداد خالد حکم داد تا غلامانی که در لشکر گاه حاضر بودند فراهم شدند، چهار هزار تن غلام سیاه بشمار آمد، ایشان را فرمود که سپر ها در سر کشیدند تا از تیر باران مردم روم زیان نه بینند ، و شمشیر ها بگرفتند و یورش بردند ، و هزار تن از عرب را بر ایشان گماشت ، ابو عبیده گفت یا خالد این از بهر چیست ؟ گفت از بهر آن که مردم حمص بدانند که ما ایشان را بهم آورد نگیریم ، و مرد نخوانیم ، بالجمله آن سیاهان یورش بردند ، و خود را بیای حصار رسانیده با شمشیر دیوار حصار را ثلمه می انداختند و شمشیر ایشان بعضی شکسته می شد.
مریس (1) که حاکم حمص بود بر فراز باره آمد و کردار ایشان را نظاره همی کرد و گفت این مساکین سودان را از بهر چه بدین کار گماشته اند ، گفتند ای امیر این نیز از مکاید عرب است کنایت از آن که ما را از پیکار مردم حمص می آید ، و همسر ایشان این سیاهانند، و آن روز این سیاهان چند کرّت بدروازه ها یورش بردند و جلادت ها نمودند ، شبان گاه مریس نامه با بو عبیده کرد که ای جماعت عرب ما گمان کردیم که شما در کار جنگ دانا و توانائید و کار باصابت رای و شریعت عقل بپای برید ، چون نيك نگریستیم نه چنان بود این سیاهان چیستند و کیستند که بپای این حصار فرستادید تا شمشیر های خویش را با سنگ آزمون کنند و در هم شکنند ، اکنون شما را اندرزی گویم، و پندی فرستم بشرط که لجاج بیک سو نهید و بکار بندید، صلاح ما و شما در آن است که از این جا کوچ دهيد ، و آهنگ هر قل
ص: 98
کنید ، اگر بر آن بلاد و امصار که در پیش روی شماست غلبه جستید و بر هر قل نصرت یافتید ، بسوی ما مراجعت کنید و بی زحمت منازعت ما را در چنبر اطاعت گیرید ، و اگر طریق طغیان می سپارید هم باکی نیست صبح گاه بیرون می شویم و رزم می دهیم تا خدا هر کرا خواهد ظفرمند کند.
پس نامه بیک تن از مردم خویش سپرده هم در آن نیم شب با بو عبیده آورد چون ابو عبیده از مکتوب او آگهی یافت ، با صنا دید لشکر شوری افکند و بدین گونه پاسخ نگاشت که ما هرگز طریق بغی و طغیان نسپاریم ، لکن تو دانستۀ که لشکر ما عددى كثير ، و اسب و شتر ما فراوان است ، و اگر ما از این جا بخواهیم کوچ داد تا چند منزل علف و آزوغه بدست نشود و اگر خواهی پنج روزه زاد مارا مهیا کن و بما فرست تا از این جا کوچ دهیم و چون شهری چند را بگشائیم بسوی شما باز آئیم.
چون رسول این پاسخ را بمریس باز برد سخت شاد شد ، و صبح گاه چند تن از قسّيسان و راهبان را با بو عبیده فرستاد تا عهد استوار کردند و بدین گونه عقد
مصالحت بستند پس باز شدند، و از دروازه رستن پنج روزه علف و آزوغه لشکر عرب را بیرون فرستادند، آن گاه ابو عبیده گفت ای اهل حمص آن زاد که بردمت شما بود بیرون فرستادید اکنون اگر خواهید بشرط بيع و شری علف و آزوغه بما آرید و بها گیرید ، ایشان رضا دادند و مردم عرب در بذل بها فراوان مسامحت کردند ، و هر چیز را ده چندان بها دادند ، سه روز کار بدین گونه رفت، و حمل های گران در لشکر گاه بر زبر هم افتاد و این خبر در بلاد و امصار روم پراکنده گشت و از اطاعت اهل حمص در بذل علف و زاد بالشكر عرب هول و هرب در دل ها افتاد بالجمله روز سیم ابو عبیده از کنار حمص برخاست، و طی مسافت کرده در ظاهر شهر رستن فرود شد ، و آن حصنی منیع و سدّی سدید بود.
ابو عبیده مردم آن بلده را پیام کرد که اگر خواهید با ما طریق مسالمت سپارید، و از در مصالحت بیرون شوید تا زحمت ستیز و آویز نه بینید ، گفتند
ص: 99
ما حاضریم و ناظر، تو نخست دفع هر قل کن آن وقت آهنك ما فرماى ، ابو عبيده گفت این سخن بر ما گرانی نکند ما هم اکنون بسوی هر قل بسیج راه کنیم و این سخن کوتاه کنیم ، لكن حمل های گران با ماست که در کوچ دادن و حمل کردن لشکر را زحمت کند ، اگر رضا دهید این بار ها را نزديك شما بودیعت گذاریم و چون مراجعت کنیم ماخوذ داریم، بطریق که نقیطا تاتلیس نام داشت ، سخن را بپذیرفت پس ابو عبیده با بزرگان لشکر گفت این قلعه بس حصین و منبع است و از برای مسلمین در این اراضی معقلی متین باشد ، صواب آنست که بیست تن از دلیران لشکر را در صندوق ها کنیم ، و بدین حصن در بریم تا نیم شب از صندوق ها بر آیند و دروازه بگشایند.
همگنان این رای را استوار داشتند پس ضرار بن الازور، و مسيۀب بن نجبه و ذو الكلاع الحميری ، و عمرو بن معدیکرب ، و مرقال هو هاشم بن عتبه ، و قيس بن هبيره ، و عبد الرحمن بن ابى بكر، و مالك الاشتر، و عون بن سالم، و صاعد بن كلكل و مازن بن عامر ، و ربيعة بن عامر و اصيد بن سلامة، و عكرمة بن ابى جهل ، و عتبة بن العاص ، و دارم بن فياض العبسى ، و مسلم بن حبيب ، و قارع بن حرمله و نوفل بن خزعل ، و جندب بن سیف را بر گزیدند ، و عبد اللّه بن جعفر الطيار را ابو عبیده بر آن جماعت امارت داد ، و این جمله را در صندوق ها کردند ، و از بیرون سو قفل ها بر زدند ، و از درون سو نیز تعبیه کردند که از فرود صندوق بتوان در بگشود و بیرون شد.
پس این جمله را حمل دادند و بدار الاماره بطریق آوردند ، این وقت ابو عبیده کوچ داد و تا قریۀ سویدا بر آمد چون شب دامن بگسترد ، و تاریکی جهان را بگرفت ، خالد بن الوليد بالشکری لایق بر نشست ، و نرم نرم تا کنار رستن آمد و کمین بگذاشت ، اما از آن سوی نیم شب سرداران عرب از صندوق ها بیرون شدند و این هنگامی بود که بطارقه سلاح های حرب ریخته در کار نماز بودند و آواز ها بقرائت انجیل فراز داشتند، پس مسلمانان از عشیرت بطریق زنی را که لقیط نام داشت
ص: 100
بگرفتند ، و مفاتیح ابواب را از و ما خود داشتند.
این وقت عبد اللّه بن جعفر بفرمود تا ربيعة بن عامر ، و اصيد بن سلمه و عكرمة بن ابى جهل ، و عتبة بن العاص و قارع بن حرمله آهنك دروازه كردند ، و بانك تکبیر و تهلیل در دادند، و با شمشیر کشیده بچپ و راست حمله افکندند چون خالد وليد بانك تكبير ايشان بشنید بپای باره آمد، و مسلمانان باب قبلی را که دروازه حمص خواندند بگشودند ، و خالد با افواج لشکر بدرون شد ، هنوز مردم رستن بفحص حال بودند که این غوغا از کجاست ، و این دارو گیر چیست ناگاه شهر را از لشکر بیگانه آکنده یافتند، و خود را اسیر و دستگیر دیدند ، گفتند ما طریق مقاتلت نسپاریم، اکنون اسیران شمائیم با ما کار بعدل و احسان کنید ، پس بعضی مسلمانی گرفتند ، و برخی جزیت بردمت نهادند.
اين وقت ابو عبيدة هلال بن مرَّة اليشكري را با هزار مرد در رستن بگذاشت و بحر است آن حصن فراوان وصیت کرد و از آن جا کوچ داده روز دیگر بکنار حماة آمد ، و حماة در صلح مسلمانان بود، چنان که مرقوم افتاد و هم چنان شیزر اگر چه بشرط مصالحت بودند لکن چون بطریق ایشان بمرده بود، و هر قل مردی را که نکتین نام داشت بحکومت ایشان ،گماشت درین وقت که لشکر عرب برسید مردم شیزر بترسیدند ، و خواستند تا بر صلح خویش بیایند، نکتین بزرگان ایشان را طلب کرد و گفت هر قل مرا بحکومت این بلد مامور داشت تا این شهر را از تعرض عرب حارس و حافظ باشم و خزاین سلاح را گشوده داشت ، و مردم را سلاح جنك بداد و در بروج حصن بازداشت.
مردم شیزر نظاره بودند و همی نگریستند که لشکر عرب فوج از پس فوج و گروه از پس گروه در می رسد، سخت بترسیدند و از آن سوی ابو عبیده برسید و سرا پرده راست کرد و بمردم شیزر بدین گونه نامه کرد:
﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ يَا أَهْلَ شيزر فَانٍ حصنكم لَيْسَ بأمنع مَنْ حَصَّنَ بعلبك ، وَ لَا مِنْ اَلرُّسْتُنُ، وَ لَا رِجَالِكُمُ أَشْجَعُ ، وَ لَا عَدَدُ كَمْ أَكْثَرُ ، فاذا قَرَأْتُمْ
ص: 101
کِتابي هَذَا فَادْخُلُوا فِي طَاعَتِى ، وَ لَا تُخَالِفُوا فَيَكُونُ وَ بَالًا عَلَيْكُمْ ، وَ قَدْ بَلَغَكُمْ عدلنا وَ حُسْنِ سِيرَتُنَا فَكُونُوا كَسَائِرِ مِنْ صَالَحُنَا وَ دَخَلَ فِي طَاعَتِنَا وَ السَّلَامُ﴾.
نوشت که ای مردم شیزر نه مردان شما از جنگ آوران بعلبك و رستن شجاع ترند، و نه قلعه شما از قلاع ایشان محکم تر بعد از مطالعت این مکتوب طریق طاعت سپرید، چون دیگر مردم که با ما طریق مسالمت سپردند و عقد مصالحت بستند و اگر نه کیفر بی فرمانی شامل شما خواهد گشت.
چون این کتاب را باهل شیزر بردند بنزد نکتین آوردند ، گفت ای مردم شیزر رای چیست؟ گفتند عرب سخن بر استی کرده نه بلد ما از آن بلاد که گشوده اند محکم تر است ، و نه مردان ما از سکنه آن بلاد شجاع ترند ، دانسته باش که با این جماعت پای مقاتلت افشردن ، دست بر جان افشاندن است نکتین ازین کلمات در غضب شد و ایشان را بزشتی بر شمرد ، و غلامان را فرمان کرد تا بضرب و شتم ایشان را براندند و مردم شیزر ازین کردار بشکوهیدند ، و کار از محاوره بمشاجره و از مخاطبه بمحاربه افتاد ، یک ساعت بیش بر نگذشت که نکتین با آن جماعت که ملازمت او داشتند با تیع در گذرانیده آن گاه سلاح های جنگ را از تن دور كردند ، و بنزديك ابو عبيده شتافتند و گفتند ما بطریق را با مردمش در هوای شما کشتیم.
ابو عبیده ایشان را بدعاى خير ياد كرد و نيك بنواخت و یک ساله خراج ازیشان بر گرفت آن گاه مردم شیزر گفتند ما بطریق را کشتیم اينك خانه و اموال او هدیه ایست از ما که بحضرت تو می گذرانیم، ابو عبیده بپذیرفت و خمس آن اموال را بیرون کرد و آن چه بماند بر مسلمانان بخش نمود ، آن گاه گفت ای معاشر عرب خداوند این دو شهر را بدست ما مفتوح داشت و عهدی که با مردم حمص کردیم وفا نمودیم اکنون باید بجانب ایشان مراجعت کرد، پس لشکر بر نشستند و خالد ولید بر منقلای سپاه می رفت ، ناگاه گروهی را نگریست که از دور در می رسند بناخت و آن جماعت را ما خود ساخت یکی از قسیسان بزرگ و گروهی از نصاری ، و صد بار از نفایس اشیاء حمل داشتند، و این جمله را از جانب هر قل برای مریس که حکومت
ص: 102
داشت بعطیّت می بردند.
خالد ایشان را بنزد ابو عبیده آورد، نيك شاد شد و عیسویان را گفت ایمان آرید تا امان یا بید قسّیس گفت من دوش رسول خدای را در خواب دیدار کردم و اسلام آوردم دیگران سر از دین بر تافتند و با تیغ کیفر یافتند ، و آن حمل ها ده بار زر سرخ و ده بار دیباج سفید و از این گونه بار ها عمه از نفایس اشیا بود، آن گاه ابو عبید از قسّیس فحص حال هر قل همی کرد ، گفت در اعداد سپاه روز برد، و از تمامت نصاری استمداد همی کند ، مردم هر قل و روسیه و صقالبه و فرنج و ارمن و روقش و مغلیط و گرج و یونان و قلمد و فردانیه و رومیّه و قبط و بنويه و الحه بتمامت روز تا روز لشکر بدرگاه او گسیل می دارند.
ابو عبیده گفت از خداوند بر ایشان نصرت می جویم، پس با لشکر طی مسافت کرده بکنار حمص آمد، مردم بلد درواز ها بستند و ندانستند از چه رو لشکر عرب چنین زود مراجعت کند ، و ایشان را این هنگام علف و آزوغه نمانده بود، چه تمامت را با عرب بمعرض بيع و شری در آوردند، و این وقت دانستند که عرب از چه روی حبّات و غلات راده چندان و بیست چندان بها دادند ، مریس چون این بدید با بو عبیده مكتوب کرد:
﴿أَمَّا بَعْدُ يَا مَعَاشِرَ الْعَرَبِ فانا لَمْ نَخْبُرُ عَنْكُمْ بِغَدْرٍ وَ لَا نَقَضَ عَهْدِ أَ لَسْتُمْ صَالَحْتُمُونَا عَلَى اَلْمِيرَةُ فَمَرَّ ناكم وَ طَلَبْتُمْ مِنَّا الْبَيْعِ فَبِعْنَاكُمْ فَلَمْ نَقَضْتُمْ مَا عَاهدنَاكِمٌ؟﴾
گفت ای مردم عرب ما خدیعت و مکیدت شما را ندانستیم مگر شما با خذ علف و آذوغه با ما صلح نکردید ، و ما بسوی شما فرستادیم و بمبایعه چیز خواستید ، دریغ نداشتیم ، این مراجعت نا بهنگام چه بود؟ أبو عبیده در پاسخ نگاشت که چند تن از اساقفه و رهبانان را بنزديك من فرست، از آن مردم که در مجلس مصالحه حاضر بودند تا بنمایم که ما غدر نکرده ایم و امثال ما غدر نکنند، پس مریس چند تن از آن جماعت را گسیل داشت ، چون حاضر مجلس أبو عبیده شدند ، با ایشان گفت آیا با شما عقد مصالحت نبستیم بر این که از ظاهر شما کوچ دهیم بشرط که بلدی
ص: 103
از بلاد شام را بگشائیم ، آن وقت از شرایط صلح آزاد باشیم ، اگر بخواهیم باز آئیم ؟ گفتند چنین است ، گفت اينك شهر شیزر و رستن را گشوده ایم ، و باز آمده ایم گفتند سخن بصدق کردی، اکنون باز شویم و بدانیم بطريق ما چه خواهد گفت.
پس باز شدند و صورت حال را با مریس برداشتند، و گفتند اکنون رأی چیست ؟ مریس گفت رزم خواهیم داد، گفتند عرب با ما خدیعت افکند ، و علف و آذوغه ما را بتمامت ببرد ، چگونه توانیم رزم داد ؟ مریس گفت عاز باد شما را ازین سخن ، هنوز از شما تنی مقتول نگشته، و مجروح نیفتاده ، و جوعان نمرده چیست این ذلت و زبونی؟ من شما را بمشروب و مأكول كفایت کنم ساخته جنگ شوید ، و نام خویش را بدست ننك پست مکنید ، و او را در قصر خویش خانۀ انباشته از غلات بود ، آن را بگشود و از يك نيم آن مردم بلدرا سه روزه زاد بداد.
و از پس آن سپاه را بمعرض عرض در آورد و از میان ایشان پنج هزار تن که هر يك جدا گانه بشجاعت مثل بود، و نژاد از خاندان بزرگ داشتند انتخاب کرد تا از پیش روی لشکر نبرد کنند و ایشان را از درع و جوشن و سواعد و مغافر (1) و تیغ های مشرقی و سنان های خطّی و کمان های چاچی و خدنگ های زهر آب داده و دیگر سلاح های جنگ غنی ساخت ، و صبح گاه جامه جنگ بپوشید، و جامی چند در کشید تا سر خوش گشت ، پس با آن لشکر آراسته بدروازه رستن آمد، و در بگشود علمای جنگ بر افراختند و فوج از پس فوج بیرون تاختند.
بالجمله مريس صف راست کرد، چون دیوار آهنین و از پیش روی صف مانند تخت کوهی بایستاد، و یک باره دل بر مرگ نهادند ، از آن سوی عرب نیز بر
ص: 104
صف شد و جنگ پیوسته گشت مردم حمص سخت بکوشیدند ، و عرب را بقهقری باز پس بردند ، أبو عبيده بترسید، فریاد برداشت که ای مسلمانان ﴿ فَاحْمِلُوا مِعَى عَلَى بَرَكَةِ اللَّهُ ﴾ باز شوید و حمله باز دهید پس مسلمین سر برتافتند، و حمله های گران افکندند.
خالد بن ولید با بنی مخزوم ، و ميسرة بن مسروق العبسی با عشیرت خود چون شير زخم خورده بجنك در آمدند و رومیان هم چنان پای گران کردند ، جنگ صعب گشت در میان یک تن از دلاوران سپاه روم ، با خالد دچار گشت با هم در آویختند خالد جلدی کرد و شمشیر بر فرق او بر آورد، تیغ بر خود آمد و بشکست ، و قبضه آن بدست خالد ماند رومی طمع در خالد بست ، و هر دو باهم بچفسیدند ، خالد هم چنان از فراز زین رومی را در بغل کشید، و چنان فشار داد که جان بداد پس شمشیر او را مأخوذ داشت و بدیگر سوی حمله افکند و از یمین و شمال همی قتال داد و مرد و مركب بخاك انداخت و این رجز همی خواند:
ويل لجمع الرُّوم من يوم شغب *** إذا رأيت الحرب فيها تنتشب
بكلّ لدن و صقيلٍ منتخب *** تراه في الحرب كنارٍ تلتهب
حتّى تبوء الرّوم عنّا بالعطب
و هم چنان مرقال هو هاشم بن عتبة بن أبي وقاص در میان بنی زهره ندا در داد و ایشان را بجنگ تحریص کرد و ميسرة بن مسروق جلدى نمود ، و قیس بن هبيره با او هم دست گشت، و مردانه نبرد همی کردند ، این وقت عكرمة بن أبي جهل با گروهی از بنی مخزوم بی باکانه حمله همی أفکند، و چشم بر رایت رومیان می داشت و مانند هیون مست (1) روی باز پس نمی کرد، او را گفتند ای عکرمه خویش را وا پای و از جان خویش بیندیش، گفت ما از برای اوثان و اصنام رزم دادیم و از جان نترسیدیم، در راه اسلام چگونه خویشتن داری کنم ، و حال آن که حوران بهشت را گویا می نگرم، که مرا بسوی خویش همی خوانند چنان که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم
ص: 105
فرمود و این شعر قرائت نمود:
حوراً أراها سحبت رداها *** و النور قد يسطع من ذراها
تذكر ما نلقاه من هواها *** يا ربّ لا تحرمني إيّاها
بالجمله عکرمه هم چنان بی خوف و هراس حمله می افکند وصف می شکافت تا در میان لشکر روم غرق شد ، این وقت مریس مانند اژدهای دمنده بر او در آمد و با او در آویخت و حربۀ که در دست داشت، بر شکم عکرمه فرود داد، چنان که از اسب در افتاد و مقتول گشت.
خالد ولید چون بر او نگریست سخت بگریست، و گفت کاش عمر بن الخطاب حاضر بود، و کشتگان ما را از بنی مخزوم نظاره می کرد مع القصه آن روز را تا آفتاب بمغرب نشست ، حرب بر پای بود ، چون تاریکی جهان را فرو گرفت ، مردم حمص بشهر در رفتند و دروازه ها استوار کردند ، و لشکر اسلام نیز باز جای شدند.
صبح گاه أبو عبيده گفت هان ای سپاه عرب این چه سستی و زبونی است که پیشنهاد کرده اید؟ اگر کار بدین گونه رود این بلاد و امصار که گشوده اید ، از تحت حکومت شما بیرون شود، خالد ولید گفت ای امیر این مردم که با ما رزم می دهند ، دلیران سپاه و کار آگهان رزمگاه اند ، مردم بازاری و سوقه نیستند که بيك حمله پشت با حرب کنند، ابو عبیده گفت رأی چیست ؟ خالد گفت صواب آنست که چون لشکر روم با ما جنگ آغازد ، ما لشکر گاه را با مال و عیال بگذاریم و پشت با جنگ دهیم تا ایشان چنان دانند که ما هزیمت شدیم پس از دنبال ما بتازند و از حریم خویش دور افتند ، تا آن جا که مجال اسب تاختن ، و حمله انداختن بدست شود ، پس روی بر تابیم و ایشان را فرو گیریم، و تنی را زنده نگذاریم ، این سخن در نزد بزرگان لشکر پسنده افتاد، پس بر این گونه مواضعه نهادند.
از آن سوی لشکر روم که امروز دلیر تر بودند دروازه ها بگشودند و گروه گروه بیرون شدند ، و علم ها بر افراشتند و لشکر ها صف از پس صف بداشتند ، همی
ص: 106
دیدند که سپاه عرب از جای جنبش نمی کنند، و اقدام بجنگ نمی فرمایند چنان دانستند که هول و هرب لشکر عرب را از جای ببرده ، لاجرم بی باکانه حمله افکندند و مسلمانان پشت با جنگ دادند این وقت مریس با هزار سوار جرار از دنبال ایشان استعجال کرد، و مردم شهر چون این بدیدند ، بطمع و طلب نهب و غارت خود را بلشکر گاه مسلمانان انداختند، يك تن از علمای نصاری بر فراز باره فریاد کرد که ای لشکر روم سوگند به توراة و انجیل که عرب با شما خدیعت کرد، و هم اکنون مراجعت خواهد نمود ، فریب مخورید و مغرور نشوید، کس سخن او را وقعی نگذاشت.
بالجمله مریس از قفای مسلمانان دو اسبه همی رفت ، تا از بلد خويش نيك بعيد افتاد ، ناگاه بزرگان لشکر اسلام با على صوت بانك در دادند ﴿ الرَّجْعَةُ الرَّجْعَةِ بَارَکَ اللَّهِ فِیکُمْ ﴾ بيك بار مسلمانان، چون صاعقه آتشین که از قلب آسمان بزیر آید یا خدنگ آهنین که از جگر گاه کمان بیرون جهد ، روی برتافتند ، و در گرد رومیان دایره وار پره زدند، خالد ولید تیغ می افشاند و این رجز می خواند:
اليوم يوم الكرّ بالبتور *** و الجزّ للأوداج و النحور
من الهمام البطل الصبّور *** جرّ بنى الرسول في الامور
بالجمله شمشیر در رومیان نهادند و از چپ و راست همی تاختند و کشتند و انداختند، معاذ بن جبل با پانصد سوار بلشکر گاه تاخت وقتی برسید که مردم حمص از بازار و برزن بمیان لشکر گاه تاخته ، دست بنهب و غارت گشوده بودند، و از بیم قحط و غلا بیشتر غلات و حبوبات مأخوذ می داشتند ، چون لشکر های عرب را با شمشیر های کشیده نگریستند، آن اشیاء که بر گرفته بودند بریختند و بگریختند معاذ بن جبل بر ایشان در آمد و چون مردم عوام و بازاری بودند ، بسیار کس را با شمشیر در گذرانید و فراوان اسیر گرفت.
اما از آن سوی مریس از بن دندان کوشش همی کرد باشد که جلان بسلامت برد ، ناگاه سعید بن زید با او دچار شد و کمان خویش را بزه کرده خدنگی بر او
ص: 107
بگشاد ، و آن تیر بر قلب مریس آمده او را از اسب در انداخت، هم سعید جلدی کرده پیش تاخت ، و با تیغ زخمی دیگر بر پهلوی او آورد ، و بالجمله از آن هزار سوار که با تفاق مریس رزم می داد کم تر از صد کس بجست بجمله مقتول گشتند و در آن حربگاه از لشکر روم بیرون اسیر و مجروح هزار و ششصد كس عرضه هلاك و دمار کشت ، و از مسلمانان نیز گروهی شهید گشت.
پس لشکر اسلام کشتگان خود را با خاک سپردند و اسب و سلاح کافران را بر گرفتند ، و آن چه بامریس بود بر حسب حکم ابو عبیده بهره سعید بن زید گشت این وقت از مردم حمص فریاد الامان بالا گرفت ، و علمای نصاری بیرون شده بنزديك ابو عبیده آمدند و گفتند اينك بلد ها بهره شماست ، در آئید و جای گزینید و بهر گونه بخواهید جزیت بر ما بندید، و در ضمیر داشتند که اگر مسلمانان بشهر ایشان در روند و در کوی و برزن پراکنده خانه گیرند کیدی اندیشند ، ابو عبیده این معنی را تفرس کرد و گفت تا گاهی که مقاتلت ما با هر قل بپای نرفته بشهر شما در نشویم، پس با ایشان عقد مصالحت استوار، و مبلغ ذمت باز نمود و گفت شما در پناه لشکر اسلامید و دفع اعدای شما بر ما واجب است، و هیچ کس از مسلمین بشهر ایشان در نرفت، پس اهل حمص بیرون شدند و کشتگان خود را مدفون ساختند.
و از مسلمانان از مردم حمیر و همدان دویست و سی و پنج کس شهید بود و از اهل مكه عكرمة بن ابی جهل ، و از قبیله جرم که طایفه از غطفانست صابر بن حویم، و از بنی نجار داریس بن عقيل السلمی، و مروان بن عامر، و سالم بن نجير و دیگر از بنی مخزوم خویلد بن سهل و مفرح بن زیاده ، و معمر بن قیس، و حسان بن غنم ، و از بنی تمیم جمح بن حرب ، و دیگر طلحة بن عبد اللّه پسر عم ابی بكر و ديگر مالك بن فهير بن عبد اللّه النّميرى، و خلاد بن اسلم الحنفى، و ازور بن عايد الدّارمی ، و ضرار بن محارب الطایفی و مسلم بن طالب الدوسي ، و كامل بن طلبة المخزومي ، و معمر بن الشيبان الشيباني ، و سليم بن حفاف ، و دیگر منهل و برادر
ص: 108
او منهال پسران عامر السّلمی پسر عمّ عباس بن مرداس، و خثعم بن قادم ، و جابر بن خویلد الرّبعی این جمله شهدای یوم حمص بودند.
در خدمت هر قل اخبار متواصل گشت که اشکر عرب رستن و شیزر و حماة را بگشودند ، و آن عطا که از بهر مریس مبذول داشتی ماخوذ داشتند و مریس را نیز بقتل آوردند، و شهر حمص را بتحت فرمان کردند، و این سخن ها بر هر قل گران می آمد و چشم بر راه بزرگان درگاه و رسیدن سپاه می داشت ، این بود تا پس از روزی چند ماهان ارمنی، با تمام سپاه ارمنستان از راه برسید، هر قل با اعیان حشم او را پذیره کرد، چون ماهان پادشاه را نگریست، باتفاق سپاه پیاده شد و بر ضعف ملت نصاری و حزن هر قل و شدت عرب های های بگریستند و از گرد راه بکنیسه در آمدند ، و اساقفه و بطارقه و دیگر مردم بانك بگریه برداشتند.
هر قل گفت ای مردمان این گریه چیست؟ گریستن کار زنان و کودکان است، من اينك مرد و مال خویش را از برای حفظ و حراست شما بذل کردم شما نیز بتوبت و انابت گرائید، و از ظلم و ستم کرانه جوئید ، و از کبر و خیلا بر حذر باشید، و روز مقاتلت دل بر مصابرت بنديد ، و اينك از شما سئوالی خواهم کرد گفتند ای ملك فرمان کن، گفت آیا عدت و عدت شما از عرب افزون نیست ؟ تیغ های شما نیکو تر و مردان شما قوی ترند ، این ذلت و زبونی چیست ؟ از جماعتی جياع الاكباد. عراة الاجساد (1) هر روز هزیمت شوید ، و از این شهر بدان شهر گریزان روید.
مرا فراموش نمی شود که دُر بصری و حوران و اجنادین و دمشق و بعلبك
ص: 109
و حمص و دیگر بلاد و امصار چگونه رزم دادید و چگونه هزیمت شدید و چندین مملکت را بدست دشمن باز دادید، مردم خاموش شدند.
هر قل گفت هان ای مردم این خاموشی چیست؟ پاسخ مرا باز دهید، یک تن از قسیّسان نصاری که مردی دانا بود برخاست و گفت ای امیر من شرح دهم که عرب را نصرت چر است، همانا مردم ما دین مسیح را خار بگذاشتند ، و از امر بمعروف و نهی از منکر دست باز داشتند ، و با کل ربا و ارتکاب زنا و انکار زکوة و صلوة پرداختند ، و این جماعت عرب در راه دین تن برنج و تعب داده اند و دل بر اطاعت پیغمبر خود بسته اند و عقبی را از دنیا و مرگ را از بقا بهتر دانسته اند لاجرم روز جنگ و ستیز از مرگ نپرهیزند ، و غلبه کنند.
هر قل چون اصغای این کلمات فرمود، گفت چون این قوم چنین باشند البتّه هزیمت شوند و مرا واجب نیفتاده که نصرت ایشان کنم ، هم اکنون این لشکر ها که حاضر کرده ام باز گردانم ، و اهل و مال خویش بارض سوریه حمل دهم ، و از آن جا بقسطنطینیه شوم و از عرب هیچ رنج و تعب بر خود نگذارم.
چون مردم این کلمات بشنیدند فریاد برداشتند که ای پادشاه دین مسیح را خار مگذار که در آن سرای باز پرس شوی و بیرون قیامت در این جهان هدف ملامت گردی، و اکنون جیشی حاضر ساخته که هیچ پادشاهی را دست رس نبوده، ما نیز پای شکیب استوار می کنیم و با عرب رزم می دهیم، اگر خواهی مارا بر مقدمه قنال مثال فرما تا صدق مقال ما مكشوف افتد.
هر قل این سخن را پسنده داشت و پنج تن از ملوک مملکت را بسپهسالاری اختیار کرد ، و نخستین رایتی از دیباج زر تار به بست و صلیبی مرصّع بجواهر بر آن علاقه نمود ، و فرمان گذار مملکت رومیة الکبری را که قنطار نام داشت پیش خواند و او را سپرد ، و با کمر مرصع و یاره (1) زرّین تشریف و صدهزار تن از لشکر رومیّه و صقالبه ملازم رکاب او داشت.
ص: 110
و رایتی دیگر از دیباج ابیض به بست و بر آن از شمسه های زر و صلیب زبر جد علاقه کرد و جوجیر را که سلطنت عموریه و طوریه و انکوریه داشت سپرد ، و او را نیز تشریف کرد و صد هزار کس از مردم روم و محکره و قرادیه ملازم رکاب او داشت.
و رایتی دیگر از تستری ملوّن به بست و صلیبی از زر سرخ در آویخت و دیر خان نایب قسطنطینیه را داد و صد هزار کسی ملازم او داشت از مردم مغلیط و او را نیز خلعت کرد، و علمی دیگر از دیباج اسود که بر آن از مروارید زینت ها بود بیست و پسر برادر خود قوریر را داد، و صد هزار کس از سپاه مغلیط و ارمن ملازم او داشت و رایت پنجم را که مرصع بمروارید ، و یاقوت بود و صلیبی از یاقوت علاقه داشت به ماهان ارمنی داد و او را بجامه و کمر و یارۀ که خود در برداشت خلعت کردو او را بر تمامت این لشکر ها فرمان روا ساخت، چه ماهان در نزد او مکانتی بزرگ داشت و بسیار وقت بالشکر فارس رزم داده ، و نصرت یافته بود.
پس قنطار و جرجیر و دیر خان و قوریر را گفت هیچ گاه از فرمان ماهان بیرون مشوید و از يك راه طی مسافت مکنید چه علف و آزوغه کفایت نکند ، آن گاه جبلة بن الايهم را بخواست و او را خلعت کرد و جماعت متنصره عرب را از قبایل لخم و جذام و عامله و بجیله و بلسان در خدمت او باز داشت. و ایشان شصت هزار تن بر آمدند فرمان داد که ایشان بر مقدمه سپاه رزم دهند چه این جماعت نیز عرب اند، و از جنس یک دیگرند همانا آهن را با آهن توان مقطوع داشت، پس بفرمود تا قسیّسان ایشان را بآب معمودیه غسل دادند آن گاه با سرداران فرمود این آخرین مقاتلت است شما را ، با عرب دل بر مصابرت بندید، که اگر نصرت جستید دیگر با شما آرزوی نبرد نکنند ، پس بر حسب فرمان قنطار طريق انطرطوس گرفت ، و جرجير براه معرّات و سربین روان گشت، و قوریر جاده حلب و حماة سپرد، و دیر خان بارض عواصم و قنسرین شتافت، و ماهان بر اثر قوم با جيش عظیم همی رفت، و جبلة الايهم بر مقدمه او بود.
اما از آن سوی جواسیس و عیون ابو عبیده که در میان لشکر روم بودند باز
ص: 111
شتافتند و در ارض جابيه بنزديك ابو عبيده آمدند، چه بعد از فتح حمص يك تن از بزرگان آن بلده را برای اخذ خراج بر ایشان حکومت داد ، و خود بارض جابیه آمد ، بالجمله جاسوسان كثرت لشکر هر قل و اعداد ایشان را باز نمودند ابو عبیده سخت بيمناك شد و آن شبرا تا با مداد چشم با خواب آشنا نکرد، صبح گاه که مسلمانان برای نماز حاضر شدند، بعد از ادای صلوة ایشان را سوگند داد که کس پراکنده نشود تا سخن من نشنود آن گاه برخاست و گفت ای مسلمانان آگاه باشید، که هر قل لشکری بدین صفت آراسته و اطفاء نور خداوند خواسته و جاسوسان را فرمان کرد تا آن چه از سپاه روم دیدند و شنیدند مکشوف داشتند و آن گاه گفت شما را رای چیست ؟
مسلمانان سخت بترسیدند، و خاموش نشستند ، أبو عبیده گفت این خاموشی از بهر چیست ؟ من نیز یک تن مانند شمایم، آن چه بصواب دانید باز نمائید ، چند تن از مردم یمن و قبیله مضر برخاستند و گفتند ای امیر صواب آنست که از این جا کوچ دهیم ، و تا ارض قرح که قریب بوادی القری است طی مسافت کنیم ، و در آن جا اوتراق نمائیم اگر لشکر هر قل آهنگ ما کند راه با مدينه نزديك است خلیفه ما را مدد فرستد ، أبو عبیده گفت آن چه در نزد شما بود عرض دادید، اکنون از من شنوید اگر ما ازین جا باز شویم ، عمر بن الخطاب پسنده الخطاب پسنده ندارد.
و دیگر باره گفت ای قوم آن چه دانید بگوئید ، قيس بن مكسوح المرادى برخاست و گفت ای امیر ما این اشجار و أنهار و مزارع و مرابع و باغ های عنب و مخازن فضه و ذهب را بگذاریم و بارض حجاز بازگردیم ، و از شعیر مأکول و از پشم ملبوس سازیم و حال آن که اگر در این جا کشته شویم بازگشت ما بسوی محمّد مختار و بهشت خداوند غفار است ، أبو عبيده گفت قیس سخن بصدق كرد ، و جماعتی از مسلمانان با این سخن هم داستان شدند ، اما خالد بن الوليد هنوز خاموش بود.
أبو عبيده گفت یا با سلیمان چرا سخن نمی کنی ؟ خالد گفت نیکو رأی زد لکن اندیشه من دیگر گونه است . همانا اگر ما درین ارض جابیه او تراق کنیم
ص: 112
و حال آن که این زمین نزديك بشهر قيساريه است و قسطنطین پسر هر قل با چهل هزار مرد لشکری در آن جا اقامت دارد و مردم اردن نیز از خوف سپاه مسلمین در آن جا انجمن شده اند، مقرون بصواب نمی نماید، باید از این جا کوچ داد و اذرعات را از پس پشت انداخته، در زمين يرموك فرود شد که هم بجلادت و استقبال بجنگ دشمن خبر می دهد، و هم از برای جولان فرسان و تلاحق مدد از مدینه لایق تر است مردم گفتند رأی خالد نيك استوار است.
ابو سفیان بن حرب گفت ای امیر رأی خالد را بکار بند ، پس أبو عبیده فریاد کرد تا لشکر کوچ دادند، و خالد را بفرمود تا با آن سپاه که از عراق با خود آورده بود حارس سپاه و طلایع ایشان باشد.
بالجمله چون لشکر کوچ دادند، جماعتی که در اردن انجمن بودند این بدانستند و گمان کردند که مسلمانان بهزیمت می گریزند، پس گروهی انبوه با تیغ های هندی و نیزه های خطی از دنبال ایشان تاختن کردند، خالد چون آن جماعت را دیدار کرد از جانب خداوند غنیمتی دانست، باتفاق ضرار بن الازور
و طلحة بن عبد اللّه النوفلي و زاهد بن الامثل و عامر بن الطفيل و ابن اكّال الدّم و هلال بن مرّه و چند تن دیگر از فارسان دلیر آهنگ ایشان کرد، و در اوّل حمله آن جماعت را هزیمت نمود ، و تیغ در ایشان نهاد جمعی را کشت و برخی را اسیر گرفت و هم چنان از قفای ایشان بتاخت تا لب رود اردن و هزیمتیان از بیم شمشیر شرر باز خود را در آب افکندند ، و بسیار کس غرقه شدند.
این وقت مسلمانان مراجعت کرده در اراضی پرموك با أبو عبیده پیوستند، و أموال و اسیران را بیاوردند، أبو عبیده این نصرت را بفال گرفت، و در يرموك تلّی عظیم بود بفرمود تا زنان و مردان را بر آن تل صعود دادند، و مسلمانان در پهن دشت يرموك اوتراق كردند، و ساخته جنك نشستند.
از آن سوی چون قسطنطین پسر هر قل بدانست که لشکر عرب از جابيه بجانب يرموك كوچ داد، و اعداد کار کرد ، بسوی مامان مکتوب کرد، و او را در بطء سیر
ص: 113
ملامت فرمود ، پس ماهان بعجلت و شتاب طی مسافت همی کرد همی کرد ، و بهر شهر و بلدی همی کرد ، که مسلمانان فتح کرده بودند چون عبور می داد مردم آن شهر را لعن می فرستاد و شناعت می کرد که ترک دین گفتید و با عرب پیوستید مردم پاسخ دادند که شما بدین ملامت لایق ترید که پشت با جنك عرب دادید، و ما را مدد نفرستادید تا بیچاره گشتیم و حفظ جان و عشیرت و عیال را ببذل مال لایق تر دانستیم.
بالجمله لشکر های روم تا ارض يرموك براندند، و از دیر الجبل فرود شدند ارض يرموك را شش فرسنگ از طول و عرض ، بهره لشکر گاه روم گشت ، و بین الفریقین سه فرسنگ مسافت بود ، و جبله الايهم با شصت هزار تن از متنصّره بر مقدمه لشکر روم جای کرد این وقت از هر قل بماهان مکتوب آوردند که نخست با عرب مقاتلت مسیار اگر توانی ایشان را بملاطفت و عطیّت باز گردانی ، و از برای عمربن الخطّاب هر سال مالی مقرّر داری ، نیکو تر باشد ، ماهان جرجیر را فرمود که حکم پادشاه را اصغا نمودی بنزديك اين جماعت شو باشد که بی زحمت مناطحت این کار بمصالحت بیای رود.
جرجیر با هزار تن از مردم خود بر نشست، و راه بلشکر اسلام نزديك كرد و پیام داد که یک تن از دانایان این لشکر بیرون شود و سخن من بشنود ، أبو عبيده خویشتن برنشست و بنزديك او شد و گفت چیست ؟ جرجیر گفت ای معاشر عرب بدین چند رزم که دادید و غلبه جستید ، و بدین چند بلد که مفتوح ساختید مغرور نشوید ، اکنون دانسته اید که چندین سپاه از برای دفع شما حاضر است ، اکنون کار بحصافت عقل کنید ، سه سال است که در این اراضی بنهب و غارت روز برده اید قومی پیاده و برهنه و بی سیم و زر بودید، اکنون خداوند سلاح و سلب و سیم و ذهب گشتید، از این جمله پادشاه ما شما را معفو می دارد سر خویش گیرید ، و طریق مملکت خود پیش دارید، و اگر نه روی سلامت نخواهید دید، و دست خوش ملامت خواهید گشت.
أبو عبيده گفت سخن تمام کردی اکنون نیوشای پاسخ باش . این که گفتی
ص: 114
جماعتى أنبوه آورده و ما را بیم شمشیر دادی ، ما هرگز از تیغ نترسیده ایم ، چه در راه دین طریق یقین سپرده ایم، و در طلب حرب و ضرب بیرون شده ایم ، و پیغمبر ما فتح بلاد شما را با ما وعده کرده است و هرگز سخن او دیگر گونه نشود، و این که گمان کردۀ لشکر روم معاهده کرده اند که روز گیر و دار فرار نکنند ، گمانی بخطاست گاهی که شمشیر های ما را برهنه بینند، نیروی اقامت ازیشان برود، و كثرت عدد شما محبوب ماست، چه بهره ما از شما بزیادت خواهد بود ، نیکو آن است که زبان ببندید و بازو بگشائید.
جرجیر چون این بشنید باز شد و ماهان را آگهی داد، این وقت ماهان جبلة الایهم را طلب کرد و گفت تو بزبان این قوم دانا تری ، بنزد ایشان شو ، باشد که بتهديد و تهويل اين جماعت را از طریق منازعت باز داری ، پس جبله بیرون شد ، و در میان دو صف بایستاد و ندا در داد که ای معاشر عرب یک تن از بنی عمرو بن عامر را بسوی من فرستید تا با او سخنی خواهم گفت.
أبو عبيده عبادة بن الصامت را بنزديك او گسیل داشت جبلة مردی در از بالا و سیاه چهره و عظیم خلقت نگریست، گفت از آن جماعت عرب که تو طلب کردی من عبادة بن الصامت از قبیله خزرج از أولاد عمرو بن عامر صاحب رسول خدایم جبله گفت تو از بنی اعمام مائي ، و من حرمت رحم و قرابت را بسوی شما آمده ام تا اندرزی گویم ، همانا دانسته اید که در جنگ ها هر روز نصرت کسی را افتد ، بدان چه شما را نصیب افتاد مغرور نباید بود و این لشکر روم را اگر شکست آید ، درین اراضی حصون حصین دارند ، در قلاع خویش جای کنند ، و اگر شما را هزیمت افتد يك تن روی سلامت نبیند ، چه تا بلاد شما مسافتی بعید است ، اکنون طریق صواب آنست که بدان چه از این جماعت بدست کرده اید ، قناعت کنید و بمساكن خویش مراجعت فرمائید.
عباده گفت یا جبله سخن تمام کردی اکنون گوش فرا من دار ، همانا بسیار وقت انبوه های لشکر شما را دیدار کردیم و بر ایشان دست یافتیم، از این پس
ص: 115
ساحت خویش را آلایش جبن و بد دلی نخواهیم داد ، و ما در نصرت دین و تقویم شریعت سیّد المرسلین این مقاتلت و منازعت افکنده ایم و از هیچ حدیثی و حادثه باك نداریم ، اکنون تو ای جبله با این جماعت متنصره دین اسلام اختیار کن ، و سود این جهان و آن جهان را برایگان دست باز مده.
جبله گفت این سخن بگذار من از دین خویش بر نگردم عباده گفت اگر بر کفر خویش بخواهی پائید از میدان حرب بر کنار باش و نظاره باش که قتل مردم روم بر ما گوارا تر از شماست و اگر پند من نپذیری و پیشانی سندان کنی یکنن از شما روی سلامت دیدار نکند جبله در خشم شد و گفت ای عباده ما را بشمشیر های خویش بیم مده من برای نصیحت بسوی شما آمده ام که این کار بمصالحت افکنم و شما را از هلاکت برهانم عباده گفت این کار جز بادای جزیه یا قبول اسلام و اگر نه بحسام تمام نشود.
جبله ناچار بسوی ماهان مراجعت کرد و آثار خوف از دیدار او پدیدار بود، ماهان گفت این دهشت چیست؟ گفت این عرب را چنان دیدم که جز آرزوی آویختن و خون ریختن در خاطر ندارند ماهان گفت شما نیز بیرون عرب نیستید و در شمار دو چندان ایشانید ساخته جنگ شوید و کار مقاتلت راست کنید که من نیز پشتوان شمایم، پس جبله فرمان کرد تا عرب متنصره بتمامت سلاح جنگ بپوشیدند و بر صف شدند از این سوی ابو عبیده نیز لشکر خود را فرمان جنگ داد.
واقدی گوید خالد ولید گفت ای معاشر عرب لختی بباشید که من از بهر ایشان مکیدتی خواهم آغاز کرد ابو عبیده گفت یا ابا سلیمان اندیشه تو بخطا نرود از آن چه بصواب دانی دست باز مده پس خالد قیس بن سعد و عبادة بن الصّامت كعب بن مالك و معاذ بن مالك و معاذ بن جبل و جابر بن عبد اللّه و خالد بن یزید را پیش خواست و گفت سپهسالار روم این عرب منتصره را که از جنس ماست بجنگ ما نامزد کرد شما بنزديک ایشان شوید باشد که روی ایشان را از مقاتلت ما بر تایید پس بفرموده خالد این شش تن آهنگ جمله کردند و او چنان دانست که ایشان
ص: 116
از بهر جنگ بیرون شده اند خواست حمله افکند جابر فریاد برداشت که ای معاشر عرب از غسّان و لخم و جذام ما برادران شمائیم و با شما سخن داریم.
جبله اجازت کرد تا بر او در آمدند گفت ای عم زادگان من حفظ قرابت را برای نصیحت بسوی شما آمدم، عبادة بن الصامت سخن سخت گفت و کلمات ناگوار آورد. جابر انصاری گفت ای عم زاده اگر ما را در راه دین سخنی ناملایم رود بر مام گیر و ما را بحكم قرابت نصیحت شما فرض می افتد صواب آنست که مسلمانی گیری و کار آن سرای بسازی و در این جهان آن چه از بهر ماست شما را باشد جبله گفت ﴿ لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لَنَا دِينِنَا ﴾ بیرون دین از صلاح و سداد سخن کنید انصار گفتند اکنون اگر شریعت ما را پسنده نداری تو را چه افتاده که جنگ ما را پیش آهنگ کناری بگیر و ما را با روم بگذار اگر نصرت جستیم پسر عمّ تو ایم آن گاه اگر خواهی شریعت ماگیری و اگر نه جزیت پذیری و اگر فتح رومیان را افتاد تو پسران عمّ خود را نکشته و بدست ایشان کشته نگشتۀ.
جمله گفت من در تحت حکومت روم افتاده ام و هر قل رضا ندهد که من از مقاتلت شما دست باز دارم ناچارا گر همه برادر من باشد سر از مقاتلت او بر نخواهم تافت قیس بن سعد گفت ای جبله همانا شیطان بر تو استیلا یافت و تو را در بلا
افکند اکنون که حرمت رحم ندانستی و سعادت اسلام در نیافتی از بهر تو حربی بپای کنیم که از شدت آن طفل نو رس پیر شود و از نزد جبله باز لشکر گاه شدند.
خالد ولید گفت ای مسلمانان دانسته باشید که این عرب متنصّره شصت هزار تن باشند و ما يك نيمه باشیم اگر بنمامت با این جماعت رزم دهیم شکوه ما برود ماهان و این لشکر انبوه بر ما دلیر شوند و چیره گردند تدبیری باید اندیشید که هول و هیبت مسلمانان در دل کافران افزون گردد تا اگر این انبوه لشکر با ما رزم دهند از خوف و دهشت هزیمت شوند ابو سفیان بن حرب گفت یا ابا سلیمان آن چه بصواب دانی بکار بند.
خالد گفت جمعی باید از برای نصرت دین و حفظ مسلمانان ترك جان گویند
ص: 117
و بی باکانه خویش را در این جماعت افکنند و اگر بتمامت کشته شوند طریق هزیمت نگیرند تا این جماعت بدانند که ما غم جان نداریم چون این دلاوری به بینند دیگر آرزوی رزم ما نکنند زیرا که با مرد از جان گذشته کس بآسانی نبرد نجوید من اينك سی کس از مسلمانان گزیده می کنم و با این شصت هزار کس حمله می افکنم أبو سفيان گفت یا بن الوليد سخن بمزاح می رانی یا بعد می گوئی؟ نخست آن که کدام کس تو را اجابت کند و اگر اجابت کند بر قتل خویش اعانت کرده باشد.
خالد گفت ای ابو سفیان تو در جاهلیت بشجاعت شناخته بودی در مسلمانی بد دلی و جبانی پیشه ساختی؟ ابو سفیان گفت من این سخن از در مرافقت و شفقت با مسلمانان گفتم اکنون که بر این عقیدت عزیمت استوار کردۀ شصت تن گزیده کن أبو عبيده نیز با ابو سفیان هم داستان شد.
خالد نخستين بانك زد كه يا زبير بن العوّام و از پس او فضل بن عباس بن عبد المطّلب را ندا کرد آن گاه هشام بن سعید بن فارس دیگر تمیم بن القعقاع دیگر شرحبيل بن حسنه دیگر خالد بن سعید بن العاص دیگر عمر بن عبد اللّه بن عمر دیگر یزید بن ابی سفیان دیگر صفوان بن الفضل السّهمی دیگر صفوان بن اميّة الجمحی دیگر ابن زید الخیل دیگر ابن عمر التمیمی دیگر ضرار بن الازور دیگر رافع بن عميرة الطائی دیگر عدی بن حاتم الطائی دیگر سهیل بن عمرو العامری دیگر حذيفة بن اليمان دیگر قیس بن الیمان دیگر خزرج بن كعب ديگر مالك الانصاری دیگر سوید بن عمر و الغنوی دیگر عبادة بن الصّامت دیگر قیس بن سعد دیگر هلال دیگر اسید السّاعدی دیگر کلاب بن الحارث المازنی و دیگر حمزة بن عمر الاسلمی دیگر عبد اللّه بن يزيد بن عامر و دیگر حاطب بن عبد شمس.
مع القصه خالد شصت تن ازین گونه مردان شجاع را گزیده ساخت و گفت بر آنم که با تفاق شما بر این قوم حمله افکنم اگر غلبه جستیم ماهان و این لشکر گران که با اوست از ما بيمناك شوند و در جنك ما نپایند گفتند حکم تر است ما در
ص: 118
طلب دین غم جان نخواهیم داشت أبو عبیده گفت ساخته جنگ شوید و سنان و کمان با خود حمل مدهید چه نیزه گاهی در طعن خطا کند و خدنك بسيار افتد که بر نشان نزند کار با شمشیر کنید که زبان تیغ هرگز دروغ نگوید پس مسلمانان اعداد جنگ کردند و آن شب را به اصلاح سلاح با مداد کردند ، صبح گاه خالد بن الولید سلاح جنگ در بر کرد و این اشعار همی خواند:
هيّوا اخوى قوّموا الرّماحا *** نحو العداة نبتغى الكفاحا
نرجوا بذاك الفوز و النّجاحا *** اذا بذلنا دونه الأرواحا
خالد بر نشست و شصت تن از ابطال رجال بدان صف که رقم شد چون
شیران آشفته گرد او را فرو گرفتند و هر يك جدا گانه أهل و عشيرت خود را وداع گفته باتفاق خالد آهنگ میدان مبارزت کردند، جبلة بن الايهم از قلب لشکر چون بدیشان نگریست چنان پندار کرد که این شرذمه قلیل برسالت می رسند تا سخن از مسالمت کنند، پس بر صف بایستادند تا اندیشه ایشان را باز دانند چون خالد راه نزديك كرد فریاد برداشت که ای لشکر شیطان از بهر ضراب و طعان بیرون شوید جبله چون دانست که ایشان را آهنگ جنگ است در عجب شد ، پس اسب بزد و بمیدان آمد و این شعر همی خواند:
نحن المعظّمة الصليب و من به *** نسطوا على من عابنا بنعالنا
قلنا حقيقا بالمسيح و اُمّه *** و الحرب تعلم أنّها أشهى لنا م لنا
انّا خرجنا و الصليب أمامنا *** كيما نبيد جموعهم بنصالنا
آن گاه گفت ای مردم عرب باز شوید و قوم خود را آگهی برید که ما بر صف نشده ایم جز این که با شما نبرد آزمائیم بیرون آئید و مردی خود بنمائید خالد گفت ای جبله ما از بهر رسالت بیرون نتاخته ایم بلکه آهنك مقاتلت ساخته ایم و شما را عذال در میدان نبرد هم آورد خویش نشمریم، ازین روی شصت کس از سپاه ما آهنگ شصت هزار تن از شما کرده اند، چه هر مردی با هزار مرد برابر گرفته اند، جبله در غضب شد و گفت ای خالد من ترا بحصافت عقل باور می داشتم اکنون دانستم که
ص: 119
دیوانه و یک باره از خرد بیگانه، و بانك بر لشكر خويش زد که الحمله الحمله.
عرب متنصره بيك بار حمله افکندند و اطراف مسلمانان را دایره کردار پره زدند و صف از پس صف بایستادند لکن از آن شصت هزار تن لشکری هیچ گاه از صد سوار و دویست سوار افزون با مسلمانان دسترس نداشت و مسلمانان رکاب بر رکاب و عنان بر عنان پیوسته داشتند و در میان آن لشکر انبوه چنان می نمودند که حلقه در بقعه یا ثلمه در قلعۀ و هر يك چون ديور ها گشته و مرد پدر کشته می خروشیدند و می کوشیدند، چکا چاک شمشير و هيا بانك دار و گیر جگر شیر می شکافت و دل پیل بر می تافت دلیران اسلام چون شاخ مرجان و شکوفه ارغوان گفنی همه از خون خضاب بسته همه تن در خون شسته اند.
واقدی گوید که درین جنگ زبیر بن العوّام و فضل بن عباس و عبد الرحمن بن أبو بكر و ضرار بن الازور و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب و خالد بن الولید چون صواعق آتش بار و شب آتش کردار آن جلادت و شجاعت شعار کردند که تا کنون کس نشان نداد و فضل بن عباس همی گفت « أَنَا فَضْلِ بْنِ عَبَّاسٍ أَنَا بِنِ عَمِ مُحَمَّدٍ خَيْرِ النَّاسِ » و در آن رزم گاه بیست کرت حمله کرد و در كرّت حمله کرد و در حراست مسلمانان در هر حمله چند کس را بکشت ، لكن مسلمانان یک باره دل بر مرگ نهادند و از زندگانی آرزو بگردانیدند، این حرب بر پای بود تا آفتاب خواست طریق افول گرفت.
أبو عبيده فریاد برداشت که ای اصحاب رسول اللّه همانا خالد و هر که با او بود درین رزم گاه تباه گشت بنام خداوند حمله کنید و برادران خود را از گرداب بلا دست گیرید.
ابو سفیان بن حرب گفت ای امیر لختی بباش تا به بینم این کار چگونه بیای شود ، أبو عبیده سخن بو سفیان را وقعی نگذاشت و لشکر را فرمان جنك داد لشكر اسلام بيك بار بانک برداشتند که ﴿ اشْهَدْ انَّ لَا اله الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ﴾ و عنان ها گرد کردند و اسب ها را بمهمیز انگیز دادند و مانند سیل بنیان کن
ص: 120
بر عرب متنصره حمله افکندند ناگاه در میان مصاف گاه خالد را با بیست تن از مسلمانان دیدار کردند که گفتی همه خود و درع و بر گستوان (1) اسب از لعل کرده اند و خالد همی لطمه بر روی می زد و می گفت یا بن الولید مسلمانان را بهلاکت افکندی، با خداوند خویش عذر چه گوئی؟
أبو عبیده گفت این چیست؟ گفت چهل تن از مسلمانان را ندانم حال چیست اسیر شدند یا طعمۀ شمشیر گشتند فضل بن عباس پسر عم رسول خدای و جابر بن عبد اللّه و دیگر مسلمانان هيچ يك را نشان ندانم أبو عبيده گفت ﴿ أَنَا اللَّهِ وَ أَنَا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴾ سلامة بن احوص السهمی گفت ای امیر حمله از پی حمله باید و رزم از پی رزم باید داد اگر اجساد ایشان را نگریستیم دانیم کشته شده اند و اگر نه اسیر گشته اند پس مسلمانان بجنك در آمدند و أبو عبیده همی گفت ﴿ اللَّهُمَّ ائْتِنا بِالْفَرَجِ وَ لَا تَفَجِّعْنَا بَا بْنِ عَمٍّ نبيتك وَ لَا بِابْنِ عَمَّتَهُ الزُّبَيْرِ ﴾ .
ناگاه در میان آن انبوه زبیر بن العوّام و فضل بن عباس و هاشم بن عتبه را دیدار کردند که چون اژدهای دمنده از دنبال هزیمتیان همی روند و برق شمشیر ایشان اطراف ایشان را چون آتش جواله هاله می کرد و نور بصر را چون لمعان خورشید دور باش می داد خالد شاد شد و بافضل گفت ای پسر عمّ رسول خدای شما را چه افتاد گفت پنج تن از ما اسیر گشتند نخست رافع بن عميرة الطائي و ربيعه بن عامر و ضرار بن الازور و عاصم بن عمر التمیمی و یزید بن ابی سفیان و ما رزم همی و يزيد بن أبي سفيان و ما رزم همی دادیم باشد که بر ایشان دست یابیم.
بالجمله چون روز کوتاه شد ناچار بسوى أبو عبیده باز شدند و از این شصت
تن مسلمانان ده کس مقتول گشت دو کس از انصار بود نخست قیس بن عامر بن عمرو الدوسی و دیگر سلمة بن سلامة الخزرجي و از متنصّره پنج هزار کس کشته گشت دو تن از پادشاه زادگان بودند نخست معظم بن رفاعة الغسّانی دیگر سلمة بن شداد بن اوس ، مع القصه چون هر دو سپاه باز جای شدند خالد بن الولید گفت بر ذمّت
ص: 121
من است که اسیران مسلمین را از چنگ کافران رهایی دهم.
و از آن سوی جبله بنزديك ماهان آمد و گفت این عرب را از آسمان مدد می رسد چه شصت تن بر ما در آمدند و کشتند آن چه کشتند و بر ما نصرت یافتند ماهان گفت سوگند با صلیب أعظم که فردا با سواره و پیاده خویش بر ایشان حمله کنم و یک تن زنده نگذارم.
چون ماهان جلادت لشکر عرب را نظاره کرد و بدانست که شصت کس از ایشان را از جنگ شصت هزار تن کناره نیست دل بر آن نهاد که در کار مقاتله مماطله اندازد و در امر مناطحت مسامحت آغازد باشد که نیران این جنك و جوش بزلال آشتی خاموش گردد و از آن سوی ابو عبیده چون کثرت لشکر روم را می نگریست بیمناک بود که مبادا چون حرب بپای ایسند یک باره سپاه مسلمین بدست کفار تباه گردد پس کار دارو گیر روزی چند بتأخیر افتاد و هر دو لشکر در برابر یک دیگر او تراق کرده بحفظ و حراست خویش مشغول بودند.
اين وقت أبو عبيده بسوى عمر بن الخطاب بدین گونه کتاب کرد:
﴿بِسمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ - مِنْ عُبَيْدَةَ بْنِ الْجَرّاح عامِلِهِ بِالسّامِ : سَلامٌ عَلَيْكَ فَإنّي أَحْمَدُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إِلَّا هُوَ وَ أَصَلِّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّدِ صلى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، وَ اعْلَمْ يا أميرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَّ كَلْبَ الرُّومِ قَدِ اسْتَنْفَرَ عَلَيْنَا كُلَّ مَنْ يَحْمِلُ الصَّليب وَ قَدْ سَارَ الْقَوْمُ إِلَيْنَا كَالْجَرَادِ الْمُنْتَشِرِ
ص: 122
وَ قَدْ نَزَلْنَا بِالْيَرْمُوكِ بِالْقُرْبِ مِنَ الرِّيَادَةِ وَ الْعَدُوُّ فِي تَسانَ مِأَةِ أَلْفِ فارِسِ غَيْرَ الْأَتْباعِ وَ يَستينَ أَلْفاً مِنَ الْعَرَبِ الْمُتَنَصِّرَةِ مِنْ غَسَانَ وَ لَحْيم وَ جُذام و ضُبَيْعَةَ.
فَأَوَّلُ مَنِ الْتَقانا جَبَلَةً وَ قَوْمُهُ في سِتينَ أَلفاً وَ خَرَجَ إِلَيْهِمْ مِنا سِلُونَ رَجُلًا فَهَزَمَ اللّهُ الْمُشْرِكِينَ عَلَى أَيْدِيهِمْ وَ مَا النّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَ قُتِلَ مِنْ أَصحابِنَا الْمُسْلِمِينَ عَشَرَة وَ هُم واصِلَةُ بْنُ حَامِدٍ و خَمْعَمُ بنَ المُسَيِّبِ وَ الْعَوَّامِ بْنَ حَاطِبٍ وَ خزرجة بْنِ طاعِمٍ وَ حَنْظَلَةُ بْنُ نَاشِبِ و الصَّامِت بْنُ حَوْشَبٍ وَ عِيَاضِ بْنِ قَادِمٍ و نَوْفَلُ بْنُ وَرَقَةً و قَيْسُ بْنُ عَامِرِ بْنِ عُمَرَ الدَّوْسِيِّ و سَلَمَةُ بْنُ سَلَامَةِ الْخَزْرَحِيُّ ، وَ أَسِرَ مِنْهُمْ خَمْسَةٌ وَ هُمْ : رَافِعِ ابْنَ عُمَيْرَةَ الطَّاني وَ ضرارُ بْنُ الْأَزْوَر و عاصِمُ بْنُ عُمَرَ التَّمِيمِيُّ و رَبيعة ابنُ عامِرٍ وَ يَزِيدُ بْنُ أَبِي سُفْيانَ ، وَ نَحْنُ عَلَى لِقَائِهِمْ فَلَا تَغْفَلْ عَنِ الْمُسْيَامِينَ وَ أَمْدِدُهُم بِرِجالٍ مِنَ الْمُوَحَدِينَ وَ نَحْنُ إِنشَاءَ اللّهُ نَسْتَلُ اللّهُ النَّصْرَ و أَنْ يَنْصُرَ الْإِسْلامَ وَ أَهْلَهُ ، وَ السَّلامْ عَلَيْكَ و عَلَى جَميعِ الْمُسْلِمِينَ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ﴾.
خلاصه این کلمات بفارسی چنین می آید می گوید من که أبو عبيده ام عمر بن الخطاب را آگهی می فرستم که پادشاه روم تمامت مردم نصاری را انجمن ساخت و بآهنگ ما تاخت و این جماعت بیرون شصت هزار تن عرب متنصره و تبعۀ حشم هشت صد هزار مرد جنگی اند، و ما در ارض يرموك فرود شدیم و اول كس جبلة بن الأيهم
ص: 123
بجنك ما بيرون شد و شصت تن از ما با شصت هزار کس از ایشان در آویخت و خداوند مسلمانان را ظفرمند ساخت و کافران را هزیمت داد و از ما ده تن عرضه شمشیر و پنج کس اسیر گشت، ما را بدست غفلت باز مده و از فرستادن مدد تقاعد مفرمای.
پس نامه را در هم پیچید و عبد اللّه بن قرط را سپرد و فرمود در رفتن عجلت کن لاجرم عبد اللّه روز جمعه دوازدهم شهر ذی الحجه بعد از نماز عصر از يرموك بر نشست و جمعه دیگر پنج ساعت از روز بشده وارد مدینه گشت هنگامی که عمر و دیگر مسلمانان از بهر نماز حاضر مسجد بودند پس عبد اللّه در آمد و نامۀ أبو عبیده را بعمر داد تا قرائت کرد پس رنگ از روی عمر بپرید و گفت : ﴿ أَنَا اللَّهِ وَ أَنَا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴾ آن گاه بر فراز منبر بپای ایستاد و آن نامه را بر مسلمانان بخواند مسلمین ﴿ شَوْقاً الي إِخْوَانَهُمْ وَ شَفَقَةً عَلَيْهِمْ ﴾ بگریستند عبد الرحمن بن عوف الزهری با عمر گفت اگر تو خود در شام باشی پشت مسلمانان قوی شود و دل کافران شکسته گردد، عمر الخطاب عبد الرحمن را پاسخ نگفت و روی با عبد اللّه بن قرط کرد و از صنا دید لشکر روم پرسش نمود عبد اللّه گفت ایشان را پنج تن سپهسالار بزرگ است نخست سيم جرجیر چهارم قوریر و او خواهر زاده هر قل است پنجم ماهان ارمنی و ماهان بر این جمله فرمان گذار است ، و جبلة بن الايهم با شصت هزار تن عرب متنصره بر منقلای این لشکر می رود، عمر گفت ﴿ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ ﴾ آن گاه گفت هان ای مسلمانان رأی چیست بهر چه صواب دانید انهی دارید تا کار بدان گونه کنم اگر همه خود باید کوچ دهم بسیج راه فرمایم و از علی علیه السلام استشارت جست آن حضرت فرمود:
﴿ وَ قَدْ تَوَكَّلَ اللّهُ لِأهْلِ هَذَا الدِّينِ بِإِعْرَازِ الْحَوْزَةِ و سَتْرِ الْعَوْرَةِ وَ الَّذِي نَصَرَهُمْ وَ هُم قَلِيلُ لَا يَنتَصِرُونَ و مَنَعَهُمْ و ثم قَلِيلُ لَا يَمْتَنِعُونَ حَيُّ لا يَمُوتُ إِنَّكَ مَتَى تَسْرِ إلى هَذَا الْعَدُوِّ تُنْكَبْ بنَفْسِكَ فَتَلْقَهُمْ وَ تُنَکَبَ
ص: 124
لَا تَكُنْ لِلْمُسْلِمِينَ كائِفَةٌ دُون أَقْصَى بِلادِهِمْ لَيْسَ بَعْدَكَ مَرْجِعُ يَرْجِعُونَ إِلَيْهِ فَابْعَتْ إِلَيْهِمْ رَجُلًا مِحْرَبًا وَ اخْفِرْ مَعَهُ أَهْلَ الْبَلاء وَ النَّصيحَةِ فَإِنْ أَظْهَرَ اللّهُ فذاكَ ما تُحِبُّ وَ إِنْ تَكُن الأخرى كُنتَ رِدْةَ لِلنَّاسِ وَ مَثَابَةً لِلْمُسْلِمِينَ ﴾ .
فرمود همانا حفظ ساحت همانا حفظ ساخت دین و حراست حریم موحدین را خداوند وکیل و کفیل است آن کس که ایشان را با قلّت عدّت و ضعف بنیت نصرت کرد زنده و جاوید است همانا اگر تو خود آهنگ دشمن سازی و پس از طیِّ مسافت جنگ آغازی پس ترا آسیبی و نکبتی در رسد، آن مسلمانان که در نواحی شام اند دل شکسته شوند و دشمن بر ایشان چیره گردد و ایشان را پناهی نباشد، مردی جنگجوی بسوی ایشان فرست تا اگر غالب گردد کار بر آرزوی تو باشد و اگر نه تو پناه مسلمانان باشی و جبر کسر ایشان را تدارک کنی، عمر سخن علی علیه السلام را پسنده پس بر منبر صعود داد و خطبۀ در فضل جهاد قرائت کرد تا قلوب مسلمین را باعانت لشکر شام جنبشی دهد و از منبر فرود شده بدین گونه بسوى أبو عبيده مکتوب کرد:
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ إِلَى أَبَى عُبَيْدَةَ وَ مَنْ مَعَهُ مِنَ الْمُسْلِمِينَ سَلَامُ عَلَيْكَ أَمَّا بَعْدُ فانى احْمَدِ اللَّهُ الَّذِى لَا اله الَّا هُوَ وَ إِنِّي قَرَأْتُ كِتَابِكَ وَ فَهِمْتَهُ فَكَانَكُمْ بِالاِمْدَادِ
وَ قَدْ شَخَصَتِ نَحْوَكُمْ وَ إِنْ كَانَ مُدَدِ اللَّهِ وَ نَصْرَهُ فَهُوَ خَيْرُ لَكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ بِالْجَمْعِ الْكَثِيرِ يُهْزَمُ الْجَمْعِ الْيَسِيرَ وَ أَنَّمَا يُهْزَمُ بِما يَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ وَ انَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ وَ لَنْ تَغَنَّى عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ انَّ اللَّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَ رُبَّمَا تَنَصَّرَ الْعِصَابَةِ الْقَلِيلِ عَدَدَهَا عَلَى الْكَثِيرَةِ وَ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرُ بْرارِ وَ قَدْ قَالَ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بُدَّ أَوَّلِ تَبْدِيلاً .
فَطُوبَی لِلشُّهَدَاءِ وَ طُوبَى لِمَنْ تَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ فَقَاتَلَ الْعَدَدِ بِمَنْ مَعَكَ وَ تَأْسَ
ص: 125
بِمَنْ صرعوا بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللَّهِ ، فَمَا عَجَزُوا عَنْ عَدَدَهُمْ فِي مَوَاطِنَهُمْ حَتَّى قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لَمْ يهابوا الْمَوْتِ فِي جَنْبِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لا وَ مَنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَقِىَ مِنْ اخوانهم وَ لَكِنْ تَأْسَوْا بِهِمْ وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ .
وَ لَقَدْ أَثْنَى عَلَى قَوْمٍ بِصَبْرِهِمْ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ فَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قُتِلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرُ فَما وَ هنوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ وَ ما كانَ قَوْلَهُمْ الَّا أَنْ قالُوا رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ اِسْرَافَنَا فِي أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ ، فَأَثابَهُمُ اللَّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ﴾ .
موجز خطاب عمر بن الخطاب با ابو عبیده در فارسی چنین است می گوید از من در جنگ روم مدد خواستی من نیز جانب شما را نگرانم، لکن نصرت خداوند از بهر شما نیکو تر است از کثرت سپاه دشمن بيمناك مباشید چه نصرت با خداوند إله است نه بکثرت سپاه چه بسیار افتاد که لشکری قلیل بر سپاه زحف غلبه جست پس با دشمن نرم گردن مشوید و از مقابله و مقاتله میندیشید و اصحاب پیغمبر را پیروی کنید که از مرگ نترسیدند و در راه خدا جهاد کردند تا جان دادند و همی گفتند الها پروردگارا گناهان ما را معفو دار و قدم های ما را در جهاد با مشرکین استوار فرمای و خداوند ایشان را در دنیا و عقبی از نعمت و رحمت غنی داشت.
چون این نامه بپای رفت در نوردید و عبد اللّه بن قرط را داد و گفت: یابن قرط چون بلشکر گاه مسلمانان رسیدی و لشکریان را بصف نگریستی سران سپاه را از من سلام برسان و بگو ﴿ انَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴾ ای اهل ایمان مانند شیران مصاف دهید و از کافران هراسناك مشوید که خداوند شما را نصرت دهد پس عبد اللّه بر نشست و مانند صبا و سحاب در رفتن شتاب همی کرد و سه روزه طی مسافت نموده بارض يرموك در آمد مسلمانان را سرعت سیر عبد اللّه بعجب آورد چه از روز شدن تا باز آمدن ده روزه افزون نبود.
بالجمله أبو عبيده نامه عمر را بر لشکریان قرائت کرد گفتند ما جز از بهر
ص: 126
شهادت نیستیم و جز این از خدای نخواسته ایم لاجرم با اعدا رزم خواهیم داد تا بر گردن آرزو سوار شویم امّا از آن سوی عصر جمعه عبد اللّه بن قرط نامه عمر بگرفت و از مدینه بیرون شد و بامداد شنبه از اقوام یمن از قبیله صعدا و زبید و ارض سبا و بجيله و عتبه و حناجر و حرَّه و حضر موت شش هزار تن مرد دلاور برسید و قاید ایشان جابر بن خویلد الضبعی بود و از مکّه و وادی نخله و طایف و ثقیف هزار تن مرد شمشیر زن در آمد و قاید ایشان سعید بن عامر بود پس بزرگان لشکر پیاده شدند و عمر بن الخطاب را سلام دادند عمر ایشان را بنواخت و روز دیگر علمی از حریر حمرا به بست و سعید بن عامر را سپرد و گفت یا سعید من تو را بر تمامت این سپاه امیر کردم راه برگیر و در طی مسافت از طریق مخافت برحذر باش و راه سخت را بر سهل اختیار مکن پس سعید علم بگرفت و لختی جنبش داد و راه پیش داشت و این شعر بگفت:
اسير بجيش من رجال اعزَّة *** على كلّ عنجوج من الخيل يصبر
أمام بن جرّاح و صحب نبيّنا *** النصرهم و اللّه للدين ينصر
بالجمله سعيد سهل و صعب زمین را در نوردیده وارد تبوك گشت عیاض بن عمرو الاشعرى كه بفرمان أبو عبيده فرمان گذار تبوك بود مهمان پذیر گشت و سعید یک روز در آن جا ببود و روز دیگر بآهنك جابيه کوچ داد و از بیم سپاه دشمن از راه و بی راه طیِّ مسافت همی کرد ناگاه در بیابانی از اراضی شام یاوه گشت و راه بیرون شدن ندانست سخت بر مسلمانان بترسید از قضا گوینده که گمان می رفت یک تن از مردم جن باشد این شعر همی خواند:
يا عصبة الهادي الى الرشاد *** لا تجزعوا من هول هذا الوادى
ما فيه من جنّ و لا معادى *** ستعلمون معشر العباد
نصر الذّي يرفق بالعباد *** و يطرح الحبّة في الاكباد
سيصنع اللّه اللّه من الرّشاد ** لتغنموا المال مع الاولاد
سعيد سعید چون این ندا بشنید شاد خاطر گشت و صبح گاه با دل قوی راه بر گرفت
ص: 127
و از آن وادی بیرون شده بجبل رقیم رسید لشکریان بنظاره غار اصحاب کهف بیرون شدند و شگفتی گرفتند و از آن جا مشرف بر بلده عمّان گشتند ، مکشوف باد که عمّان بفتح عين مهمله و میم مشدّد نام شهریست از مملکت شام و بعضی بر آنند که این شهر دار الملك دقيانوس بوده چنان که واقدی نیز چنین گمان کرده و هم چنان در مراصد الاطلاع في اسماء الامكنة و البقاع بر این اشارتی رفته ، لكن من بنده در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواريخ ذكر اصحاف کهف را بشرح رقم کردم و همان را استوار داشتم که نگاشتم چه دار الملك دقیانوس مانند دیگر سیزر ها (1) رومية الكبرى بود و هیچ وقت سلاطین رومیه را جز رومية الكبرى و اگر نه قسطنطنیه دار الملك نبوده.
اکنون بر سر داستان رویم، مسلمانان از آن جبل فرود شدند و بقریه جباب در آمدند و چند تن را اسیر گرفتند، مردم جباب بی چاره ماندند و خواستار مصالحه گشتند و قبول جزیت کردند پس سعید کتاب صلح بر ایشان نگاشت و از آن جا کوچ داده یک روز راه به پیمود و در بیابانی فرود شد ناگاه چند تن از راه بان دیدار شدند که بر طریق خویش می روند گروهی از لشکر برفتند و ایشان را گرفته بنزديك سعيد آوردند گفت: کیستید و بکجا می شوید گفتند ما علمای دین نصارائیم و بنزد قسطنطین پسر هر قل می رویم تا از خداوند نصرت لشکر روم را بر عرب بخواهیم سعيد گفت « ﴿ فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ ﴾ اکنون بگوئید تا از صاحب عمان چه خبر دارید؟ گفتند اينك با پنج هزار سوار می رسد سعید گفت رسول خدای فرمان کرده که ما راه بانان را مقتول نسازیم ایشان را باز دارید تا رزم ما با صاحب عمان بپای رود پس ایشان را با زنار ها که با خود می داشتند کتافاً به بستند.
هنوز این کار بپای نرفته بود که بطریق عمان بالشکر در رسید مسلمانان چون لشکر بدیدند بر نشستند و بانک تکبیر در دادند و بی توانی حمله افکندند بطريق عمان نيك نظر کرد، دید که لشکر عمان بدست عرب چنان سهل کشته
ص: 128
می شود که قصّاب گوسفندان را چنین آسان نتواند کشت لاجرم بطریق با هر که زنده بود روی بر تافت و مسلمانان از قفای ایشان بعضی را عرضه شمشیر می داشتند و برخی را اسیر می گرفتند.
اما از آن سوی سالم بن نوفل العدوى خبر با بو عبیده آورد که عمر بن الخطاب سعيد بن عامر را با هفت هزار کس بمدد مسلمانان گسیل داشت، و اينك كوچ بر کوچ در می رسند ابو عبیده انتظار می برد و می نگریست که سعید دیر می آید با خود اندیشید که مبادا او را در طی مسافت آفتی رسیده باشد ز بير العوّام و فضل بن عباس را با هزار کس در طلب او فرستاد تا خبری باز آرد از قضا زبیر و فضل این هنگام از پیش روی هزیمتیان در آمدند و تکبیر در دادند و شمشیر در ایشان نهادند نخستین زبیر بطریق را از اسب در انداخت بالجمله از دو سوی کافران را همی و افکندند چنان که یک تن از آن جماعت بسلامت بیرون نشد، هزار تن اسیر و چهار هزار کس مقتول بود زبیر بفرمود تا لشکر سر های کشتگان را جدا نموده بر سر سنان کردند این وقت سعید فرمان کرد تا ره بانان را رها کردند و خود بالشكر باتفاق زبیر طی مسافت كرده بنزديك ابو عبيده آمده بالشكر گاه مسلمانان پیوسته شد.
ازین پیش رقم کردیم که رافع بن عمیره و ضرار بن المرور و عاصم بن عمر و یزید بن ابی سفیان و ربيعة بن عامر بدست لشگر روم اسیر شدند و جبلة الايهم ایشان را بنزديك ماهان آورد ماهان ایشان را سخت خار شمرد و گفت ایشان چه کسند جبله گفت این پنج تن از آن شصت کس اند که با شصت هزار کس لشکر ما در آویختند چند تن مقتول گشت و این پنج تن اسیر شد اما خالد بن الوليد بسلامت بجست و این آن کس است که از که وای که و تدمر و حوران و بصری و دمشق بگشود و لشکر ما را در اجنادین بشکست و تو ما و هر بیس را بکشت و دختر هر قل را اسیر
ص: 129
گرفت اگر او بدست افتادی پشت عرب شکسته شدی.
ماهان گفت من حیلتی اندیشم و او را با این جماعت بکشم پس از مردم خود مردی را که جرجره نام داشت و نيك دانا و برلسان عرب توانا بود بخواند و گفت بلشکر گاه گاه عرب سفر کن و بگو ماهان خالد ولید را که مردی حسیب و لبیب است بخواند، باشد که این مناطحت را بمصالحت اندازد ، و جانبین را از خون ریختن آسوده بدارد پس جرجره نزد ابو عبیده آمد و پیام ماهان را بگذاشت و ابو عبیده این قصّه را با خالد برداشت، خالد گفت زیانی نباشد من بنزديك او می شوم پس غلام خویش همام را بفرمود تا قبه حمرا را با خود حمل دهد و آن خیمۀ بود از ادیم طایف که شمسه های زرین و حلقه های سیمین علاقه داشت و آن را خالد از زوجه ميسرة بن مسروق العبسی بهشتاد دینار زر سرخ خریده بود، پس همام آن خیمه را بر استر حمل داد، و خالد سلاح خویش را بر تن راست کرده بر نشست.
ابو عبیده گفت یا خالد گروهی از مسلمین را ملازمت خویش فرمای تا نگران تو باشند پس خالد از سران لشکر صد کس اختیار کرد مر قال هاشم بن عتبة بن بی وقاص و سعید بن زيد و ميسرة بن مسروق العبسى و قيس بن هبيره و شرحبيل بن حسنه و سهيل بن عمرو و جریر بن عبد اللّه و عبادة بن الصّامت و اسود بن سويد المازني و ذو الكلاع الحميری و مقداد بن أسود و عمرو بن معديكرب بدین گونه صد تن از شجعان لشکر گزیده کرد و ایشان شاکی السلاح بر نشستند و با تفاق خالد راه بر گرفتند و چون راه بلشکر گاه روم نزديك كردند خالد بفرمود تا قبه حمرا را بر افراختند پس با مردم خود در کنار قبه از اسب فرود شد.
از آن سوی جبلة الايهم ایشان را پذیره کرد و حال بدانست و باز شد و ماهان را از رسیدن خالد آگهی برد ماهان گفت من خالد را یک تنه طلب کردم او را اجازت کن تا در آید جبله باز شد و پیام ماهان را باز آورد خالد گفت جز باتفاق اصحاب بر ماهان در نیایم دیگر باره پیام آورد که سلاح جنگ را بگشائید و در آئید خالد گفت شمشیر آیت عزت ماست و خداوند پیغمبر ما را مبعوث بسيف فرمود و ما هرگز
ص: 130
بدست خویش خلع عزت نکنیم لابد خالد و اصحاب او را شاکی السلاح بسرادقات ماهان در آوردند.
پس ماهان را نگریستند که با زیب و زینت شاهانه بر تخت خویش جای کرده و گروهی از بطارقه و اساقفه در حضرت او حاضرند و پنج فرسنك در پنج فرسنك لشکر گاه اوست مسلمانان آن شکوه و عظمت را بچیزی نشمردند و با تکبر و تبختر تمام صفوف حاجب و دربان را می دریدند و می رسیدند، چون حاضر مجلس ماهان شدند بفرمود تا از بهر بهر نشست ایشان کرسی ها نصب کردند مسلمانان بر کرسی ها جای نکردند و بر زیادت فرش بساط را بر گرفته بر خاک نشستند ماهان از کردار ایشان بخندید و گفت شما مردم عرب را چه افتاد که بیرون ادب فرش ما را بر گرفتید و بر خاک جای کردید و ذلت را بر عزت اختیار فرمودید؟ خالد گفت ادب با خداوند افضل است از ادب با تو داشتن و بساط خداوند نیکو تر از بساط تست چه خداوند ما را از خاك خلق کرد و بازگشت ما نیز با خاکست چنان که فرماید: ﴿ مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَهً أُخْری ﴾ .
این وقت ماهان گفت هان ای خالد تو ابتدا بسخن کنی یا من بدایت فرمایم خالد گفت حکم تراست پس ماهان ابتدا کرد و گفت : ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ سَيِّدِنَا وَ الْمَسِيحَ أَفْضَلُ اَلْأَنْبِیَاءِ وَ مُلْكِنَا أَفْضَلُ الْمُلُوكِ وَ اِمْتِنَا خِيرُ الْأُمَمِ ﴾ خالد سخن ماهان را بر نتافت از بهر آن که مسیح را بهتر پیغمبران و هر قل را نیکو ترین پادشاهان و مردم نصاری را فاضل ترین امت ها شمرد پس سخن را در دهان او بشکست و ابتدا بسخن کرد، ترجمان گفت ای مرد عرب ادب نگاه دار و بباش تا کلام ماهان بانجام رود خالد او را وقعی نگذاشت ﴿ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا نُؤْمِنُ بِنَبِيِّنَا وَ نَبِيِّكُمْ وَ جَعَلَ أَمِيرُنَا الَّذِي وَ ليّناه أَمَرَ نَارٍ جَلَا كَبَعْضِنَا لَوْ زَعَمَ انْهَ مَلَكٍ عَلَيْنَا لَعَزَلْنَاهُ عَنَّا وَ لَسَنَاتِرَى لَهُ عَلَيْنَا فَضْلًا الَّا انَّ يَكُونُ بِتَقْوَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ جَعَلَ أَمَتَّنَا خَيْرِ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ يَامُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ نَقْرُ بِالذَّنْبِ وَ نَسْتَغْفِرُ مِنْهُ وَ نَعْبُدُ اللَّهُ وَحْدَهُ لَا نُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً ﴾ .
ص: 131
گفت سپاس خداوندی را که آن توفیق با ما رفیق ساخت که با پیغمبر خود و پیغمبر شما ایمان آوردیم و از همانند ما بر ما امیری گماشت و اگر خود را بشمار پادشاهان گیرد از مسند امارتش فرود آریم و او را از خویشتن افزون ندانیم الا آن که پرهیزکار تر باشد، و امت ما را بهترین امت ها داشت و بامر بمعروف و نهی از منکر مخصوص فرمود و مارا با قرار گناه و طلب آمرزش موفق نمود و ما خدای را بیگانگی پرستش کردیم و از بهر او شريك نگرفتیم.
روی ماهان از کلمات خالد زرد گشت و لختی خاموش بود پس سر برداشت و گفت ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَبْلَانَا فَأَحسَنَ الْبَلَاءِ إِلَیْنَا وَ عَافَانَا مِنَ الْفَقْرِ وَ نَصَرَنا عَلَی الْأُمَمِ وَ أَعَزَّنا فَلَانَدَلّ وَ مَنَعْنَا مِنِ الضَّيْمَ فَلانِضَامٌ وَ لَسْنَا فِيمَا خو لَنَا اللَّهُ مِنْ نَعِيمِ الدُّنْيَا بطراء وَ لَا بَاغِينَ عَلَى النَّاسِ ﴾ یعنی سپاس خدای را که ما را بامتحان ها ممتحن داشت و از درویشی حفظ فرمود، و بر دیگر امت ها نصرت داد، و از ستم کردن باز داشت و آن توفیق عنایت کرد که از حطام دنیوی طغیان نکردیم و بر مردم شدت و کلفت نيفکندیم.
آن گاه گفت ای مردم عرب مادر حق شما نیکوئی کردیم و مقدم شما را بزرگ داشتیم و بعهود شما وفا می کردیم و چنان پنداشتیم که قبایل عرب بتمامت شکر این نعمت خواهند گذاشت شما کفران نعمت کردید و بالشکر های ساخته باراضی ما تاختید مردان را دست خوش شمشیر نمودید و زنانرا اسیر گرفتید و اموال را بنهب و غارت بردید و اکنون مکنون خاطر داشته اید که ما را از بلاد خویش دفع دهید و خویشتن جای کنید.
لختی هوش باز آرید و گرد آرزوی محال مگردید مگر ندیدید لشکر فارس و ترك و جرامقه را که از شما در عدّت و عدّت افزون بودند ، آرزوی جنگ ما پختند و آهنك ما کردند و همه خائب و خاسر و جریح و طرید باز شدند و شما در نزد ایشان بچیزی شمار نشوید و نزديك ما از شما هیچ قومی ذلیل تر و زبون تر بحساب نرود چه شما راعی گوسفند و شترانید و پیوسته از پشم شتر سلب کرده اید
ص: 132
و هم بستر با زنان لاغر و سیاه عرب بوده اید و با تنگی و بالا و قحط و غلا معاش نموده اید اکنون زنان روم و نعمت های این مرز و بوم را نگریسته اید و طمع در بسته اید و همی خواهید یک باره ما را از بلاد و امصار خویش دفع دهید و زنان و فرزندان ما را برده گیرید.
آرزو بدین خیال آمودن (1) آب باغر بال پیمودن و آفتاب با گل اندودن است اگر برای رفاه معیشت از ما خواستار مالی شوید مضايقت نرود عمر بن الخطاب را هزار دینار و بو عبیده را پنج هزار و صد تن از سران لشکر را که خود گزیده کنید هر يك هزار دينار و هر سوار راصد دینار و هر پیاده را پنجاه دينار عطا كنيم هر يك از لشکر را نیز جامه بدهیم این جمله را نقد حاضر سازیم بشرط که سوگند محکم کنید که ازین پس رزم مارا تصمیم عزم ندهید.
خالد گفت سخن تمام کردی اکنون نوبت مراست ماهان گفت چنین است خالد ابتدا کرد و گفت ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَا إِلَهَ الَّا هُوَ ﴾ ماهان گفت ای عربی سخن بصدق کردی خالد گفت ﴿ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ﴾ ماهان گفت سوگند با خدای ندانم که محمّد رسول خداست یا نیست تواند بود چنان باشد که تو گوئی خالد گفت حسب الرّجل دينه آن گاه گفت ﴿ أَفْضَلُ السَّاعَاتِ وَ خَيْرَهَا سَاعَةٍ يُطَاعُ اللَّهِ فِيهَا ﴾ يعنى شرف مرد دین اوست و بهترین اوقات آن ساعت است که اطاعت خدای بیای روده ماهان با مردم خود گفت این عربی مردی عاقل است. خالد گفت عقل نیکوست اگر تو نیز بکار بندی همانا پیغمبر ما فرمود ﴿ مَا خَلَقَ اللَّهُ شَيْئاً أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الْعَقْلِ لِأَنَّ اللَّهَ لَمَّا خَلَقَ الْعَقْلَ قَالَ أَقْبَلَ فَاقْبَلْ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَدْبِرْ فاد بِرِّ فَقَالَ وَ عِزَّتِی وَ جلالی مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ الَىَّ مِنْكَ بِكَ يَنَالُ دُخُولِ جَنَّتِي ﴾ .
یعنی خداوند چیزی محبوب تر از عقل نیافرید چه آن گاه عقل را بیافرید فرمان کرد که نزديك شو اطاعت نمود پس بفرمود که دور شو فرمان پذیر گشت این وقت بعزت و جلال خود سوگند یاد کرد که محبوب تر از تو نیافریدم بپای مردی تو بندگان من بهشت مرا بدست کنند.
ص: 133
ماهان گفت اکنون که تو با این عقل و فراستی چه حاجت بود که این جماعت را با خود کوچ دادی؟ خالد گفت از بهر آن که با ایشان کار بمشورت کنم چه خداوند با پیغمبر خود فرمود ﴿ وَ شاوِرْهُمْ فِي اَلاَمْرِ فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ ﴾ و در لشکر ما افزون از هزار تن باشند که من از مشورت هیچ کس مستغنی نیستم ، ماهان گفت مرا سخن تو بعجب می آورد چه ما شنیده ایم که عرب یک باره از عقل و ادب بیگانه است خالد گفت چنین بود تا آن گاه که خداوند محمّد را بسوی ما رسول فرستاد تا ما را حلال و حرام بیاموخت و هدی از ضلال باز نمود.
ماهان گفت یا خالد دل من شیفته شمایل تو گشت نيك دوست دارم که با من دوست و برادر باشی خالد گفت من بدین آرزو تشنه ترم لکن این وقتی تواند بود که بگوئی : ﴿ لا اله الَّا اللَّهِ وَ انَّ عَمْداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الَّذِي بَشَّرَ بِهِ عيسي ابْنِ مریم ﴾ ماهان گفت من از دین خود بیرون نتوانم شد ، خالد گفت پس با من برادر نتوانی بود، ماهان گفت این بگذار و آن چه از در صلح سخن کردم پاسخ گوی خالد گفت آن چه از عز و علا و غلبه بر اعدا و كثرت لشکر و بسطت کشور راندی سخن بصدق کردی و آن چه از بذل و عطای شایگان نسبت بهمسایگان گفتی درست گفتی لکن این رایگان نبود بلکه تکثیر جماعت و توفير مملكت و تقویم شوکت بود چنان که جبلة بن الايهم که از صنادید عرب است با اهل و عشیرت با شما پیوسته گشته و با ما طریق مبارزت و مناجزت سپرده.
و این که ما را از پوشیدن پشم و چرانیدن شتر سرکوب دادی ما را از این عار نیست و آن کس را که شتر چرانی نکند بر راعی شتر فضلی نگذاریم و آن چه از فقر و مسکنت و بوك و محنت ما گفتی ما بر زیادت از آن بودیم چه خداوند ما را در زمینی فرود آورد که از اشجار و انهار تهی بود و هیچ کس از ما جز اسبی و سلاحی نداشت و همواره یک دیگر را کشتیم و بمعرض نهب و غارت در آوردیم و پرستش اوثان و اصنام کردیم تا آن گاه که خداوند محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را مبعوث فرمود و ما را از غوایت بهدایت
ص: 134
آورد و از شرك و كفر باز داشت اکنون آن کس که شریعت ما گیرد برادر در طریقت ما باشد و اگر از اسلام سر بر تابد و قبول جزیت کند هم در پناه ما باشد و الا فیصل امر ما جز با زبان شمشیر نخواهد رفت اکنون ای ماهان ازین سه کار هر کدام را خواهی اختیار فرمای.
ماهان گفت پشت با دین خویش نکنیم و ذلت ادای جزیت نکشیم و کار حرب و ضرب بسازیم ، خالد گفت سوگند با خدای که ما از برای جنگ شیفته تر از شمائیم گویا می نگرم که لشکر شما را هزیمت کرده ام و تو را مأخوذ داشته بند بر گردن نهاده ام و در برابر عمر بن الخطاب بر پای داشته ام تا بفرمان او سرت را از تن دور کنند.
ماهان را ازین سخنان ناهموار موی بر تن پیکان گشت و جهان در چشمش سیاه شد حاضران مجلس از حجاب و بطارقه و هر قليه از غضب ماهان ساخته قتل خالد شدند و منتظر فرمان بودند ، ماهان از در غضب گفت ای خالد من از در رحمت با تو سخن می کنم و تو در خون خویش عجلت می نمائی سوگند با مسیح که این اسیران را حاضر می کنم و در برابر تو و اصحاب تو با تیغ گردن می زنم.
خالد گفت گوش دار تا چه می گویم همانا این مردم که در دست تو اسیرند هیچ چیز را در راه خدا دوست تر از شهادت ندارند و ما نیز ماننده ایشانیم سوگند با خدای اگر خواهید هم اکنون با همین تیغ با شما مقاتلت آغازم ، و از جای بجست و تیغ بکشید و آن صد تن که با او بودند همه برجستند و شمشیر ها برکشیدند ماهان نگریست که درین محاربت سودی بدست نشود چه تواند بود که بر ایشان دست نیابند گروهی عظیم مقتول گردد و لشکر عرب بمدد ايشان در رسد.
پس بانك برداشت که ای خالد این تندی و غلظت فرو گذار من با تو سخنی می گویم و پاسخی بمیزان سئوال می برم و بر رسولان کشتن روا ندانم بلشکر گاه خويش باز شو و ساخته جنك باش خالد تیغ در نیام کرد و گفت: اکنون بگوی با
ص: 135
اسیران چه خواهی کرد؟ گفت ایشان را از در کرامت رها کنم و در میدان مقاتلت عرضه هلاك و دمار سازم و ایشان را با خالد سپرد و گفت اگر میان ما و شما کار به مصالحت رود از تو چیزی خواهم خواست.
خالد گفت آن چیز کدام است؟ گفت آن قبه حمرا که بر افراخته مرا بشگفت آورده اگر خواهی آن را با من هدیه فرست و بجای آن چیزی طلب فرما خالد گفت آن را با تو بخشیدم و بجای آن چیزی نخواهم ماهان شاد شد و خالد با مردم خود بسوى أبو عبيده مراجعت کرد و قصه ماهان مکشوف داشت و گفت این اسیران را از بیم شمشیر مار ها داد، اکنون باید ساخته جنگ شد و فردا از بامداد کار مقاتلت راست کرد.
لاجرم أبو عبيده لشکر را انجمن ساخت و ایشان را از کار جنك آگهی داد و فرمان کرد تا اسب و سلاح خویش را بساز کنند، مسلمانان آن شب را تا بگاه اعداد جنگ کردند و چون سفیده سر بر زد اسب ها را زین بر بستند و شاکی السلاح بر نشستند، أبو عبيده لشکر را بر سه صف کرد و صفوف را از پس یک دیگر پیوسته بداشت و میمنه لشکر را با ده هزار کس از حلفا و خویشاوندان مهاجران گذاشت و شرحبيل بن حسنه را با سه هزار کس بر جناح میمنه بداشت و میسره را با كنانة بن اسهم الكناني و عمرو بن معديكرب و معاذ بن جبل و يزيد بن الصّامت الانصاری سپرد و ده هزار تن از انصار با ایشان گذاشت و سعید بن عامر را با سه هزار مرد بجناح ميسره مأمور داشت و سعید بن یزید را با چهار هزار تن ملازم کمین فرمود و خالد بن ولید را بر تمامت سواران و صاحبان رایات فرمان روا ساخت. و پیادگان را بمر قال هاشم بن عتبة بن ابی وقاص باز داد و خود با سیزده مرد جنگی در قلب لشکر جای کرد . اما از آن سوی ماهان ارمنی نخست مکتوبی بهر قل فرستاد که کار ما با عرب از در مسالمت بخاتمت نرفت ایشان دل بر مرگ زیاده اند و جان و مال را ترک گفته اند و ما نیز دل بر حرب نهاده ایم و آماده طعن و ضرب شده ایم. این نامه
ص: 136
بفرستاد پس روی با سران لشکر کرد و گفت رأی چیست با عرب چگونه رزم دهیم؟ گفتند این لشکر عرب عشری از اعشار ما بشمار نمی رود نیکو آنست که ما لشکر خویش را بچند بخش کنیم و هر بخشی را صد هزار تن مقرر داریم تا روزی يك بخش با عرب رزم دهد اگر چند از ما افزون کشته گردد با قلت عدد که ایشان راست دیر نبایند و زود بنهایت شوند.
ماهان گفت این رأی بصواب نیست چه این عرب مردمی از قید جان و مال رسته و دل بر مرگ بسته اند چون امروز ایشان را نصرت افتد هول و هرب لشكر ما را فرو گیرد و هیچ کس آهنگ جنگ عرب نکند ، دیگری برخاست و گفت ای امیر هر روز که از عرب يك تن بمبارزت بیرون شود ما ده تن بیرون شویم و او را کفایت کنیم تا این جمله بنهایت شوند ماهان گفت این رأی ناستوده تر است چه آن گاه که شما ده تن بیرون شوید عرب مردم خود را یک تنه با شما نگذارد و بمدد او تاختن کند، نیکو آن است که تمامت لشکر را حاضر جنگ سازیم و هم آهنگ بر ایشان تازیم و بنیان ایشان را یک باره بر اندازیم.
پس سخن بر این نهادند و ماهان در برابر عرب لشكر مرتب كرد جبلة الايهم را با عرب منصره از غسّان و اخم و جذام و ضبیعه بر مقدمه بداشت و از پیش روی ایشان صلیبی از سیم که با ذهب زر اندود بود و با چهار گوهر تابناك ترصیع داشت نصب کرد و لشکر روم را سی صف از پس یک دیگر رده کرد که هر صفی برابر مسلمانان بود
ص: 137
چون از دو جانب لشکر صف راست کردند مسلمانان بانك تكبير و تهليل در دادند و رومیان بقرائت انجیل پرداختند اول کس بطریقی از لشکر روم آهنگ مبارزت ساخت و اسب بمیدان تاخت و بکردار ابری سیاه بایستاد و نعره چون رعد در داد، از سپاه اسلام مردی بزرگ خلقت آهنگ او کرد خالد غلام خویش همام را بدو فرستاد که کیستی و از کدام قبیله گفت من روماس دمشقی صاحب بصری، منم که شما را بمقاتلت هر بیس و توما دلالت كردم، اينك بطلب شهادت می روم باشد که محمّد مختار را دیدار کنم.
بالجمله روماس بمیدان تاخت و بطریق او را بشناخت و گفت: ای روماس ترك دين نصاری گفتی و مسلمانی گرفتی و بر او حمله افکند، لختی با هم بگشتند بطریق را فرصتی بدست شده تیغ براند و جراحتی بر روماس آورد روماس را نیروی درنك برفت و پشت با جنگ كرده باز لشکر گاه شد و بطریق از دنبال او تا نزديك سپاه بتاخت آن گاه عطف عنان کرده بزبان رومی طمطمه ساخت و مبارز طلب نمود.
ميسرة بن مسروق آهنگ او کرد خالد گفت این بطریق سخت دلیر است و تو پیری باش تا دیگری بیرون شود پس میسره باز شد و عامر بن طفيل ذي النون عنان گرد کرد، خالد گفت ای عامر تو جوانی نو رسیدۀ جنك او نتوانی ساخت این کار را با دیگری گذار عامر گفت یا خالد تو دل مسلمانان را ازین کافر پر بیم کردی، خالد گفت بجای باش من همال را باهمال و مرد را از مرد نیکو دانم.
این وقت حارث بن عبد اللّه الازدی اسب بر انگیخت خالد گفت تو هم آورد او توانی بود لکن از تو سئوالی خواهم کرد گفت چیست؟ گفت ازین پیش با هیچ مرد هم آورد گشته و يك تنه با هيچ مبارز جنك آزموده ، با این اول آهنگ است
ص: 138
گفت آهنگ نخستین است خالد گفت بجای باش که اگر در این رزم گاه نخستین کس از سپاه اسلام تباه شود بغال نيك نباشد من مردی را که در نبرد همال او باشد فرمان می دهم و قيس بن هبیره را بخواند و گفت تو کفو اين كافرى جنك او بساز و آهنگ او کن.
قیس بی توانی طریق میدان گرفت و بر بطریق در آمد ساعتی با هم بگشتند قیس جلدی کرد و تیغ براند بطریق سپر را وقایه ساخت تیغ از سپر بگذشت و بر خود آهن نشست، خواست تیغ را از پی ضرب دیگر بر آورد دست نیافت بطریق هم در آن گرمی شمشیر بر حبل عاتق (1) قيس افکند و هر دو باهم روی در روی شدند بطریق خویش را چون کوه پارۀ بر قیس افکند باشد که او را اسیر گیرد قیس چون قائم اللّيل و صائم النهار بود دانست که نیروی او ندارد خویشتن را از او بدزدید و بیک سوی شد و عنان برتافت تا خود را بسپاه مسلمانان رساند و از بهر جنك او تیغی ستاند.
بافته بطریق چنان دانست که قیس بگریخت پس اسب از قفای او بر انگیخت و از در شناعت بانك بر او زد ، قیس بر خویش نپسندید و خنجری که در کمر داشت بکشید و ساز مراجعت کرد خالد قیس را سوگند داد که باز لشکر گاه شو، قیس گفت یا خالد مگر در اجل من خواهد تأخیری رفت چرا عاز فرار بر خود گذارم و از اصحاب نار باشم؟ خالد چون این بدید بانك بر آورد و گفت کیست که این شمشیر بقیس رساند؟ عبد الرحمن بن أبي بکر تیغ بگرفت و بسوی قیس تاختن برد ، سپاه روم چنان فهم کردند که کس باعانت قیس بیرون شده پس یک تن از بطارقه با ترجمانی بمیدان تاخت و گفت ای معاشر عرب شما گفتید ما از أهل نصفت و عدالتيم چه شد که دو تن آهنك يك تن ساختيد.
عبد الرحمن گفت من بیرون نشدم جز این که قیس را شمشیری دهم و هیچ
ص: 139
كس از ما در جنك شما بمعين و پیوند حاجتمند نشود و صد تن از شما بر یک تن از ما گرانی نکند اینک شما سه کسید و من یک تنه شما را کفایت کنم، پس روی با قیس کرد و او را برسول خدای سوگند داد که اعانت وی نکند ، و بی توانی بر بطریق ثانی بتاخت و نیزه بزد و از اسبش در انداخت و بزخم دیگر ترجمان را دو نیمه ساخت و آهنگ بطریق نخستین فرمود این وقت قيس مجال نگذاشت و تیغ بر سر بطریق فرود آورد و مغز او را بیا شوفت از لشکر روم آن کس که نظاره بود گفت این عرب جز شیاطین نیستند و ماهان را از کردار ایشان آگهی بردند.
این وقت یک تن از بطارقه پیش شد و در گوش ماهان گفت دوش در خواب دیدم که مردانی کامل السّلاح با اسبانی سفید و ابلق از آسمان فرود شدند و باعانت عرب یک تن از ما زندگانی نگذاشتند همانا این تعبیر خواب دوشین است که یک تن از ایشان سه کس از ما را بس باشد، بالجمله چون سه کس از کافران در میدان مقاتلت مقتول گشت قیس بن هبیره باز جای شد و عبد الرحمن بر اسب بطریق سوار شده در گرد میدان جولان کرد و آن را پسنده نداشت پس باز شد و بر اسب خویش نشست و بر میمنه سپاه روم حمله افکند و دو تن بکشت و باز آمد و بجانب میسره تاختن کرد و چند چوبه تیر بدیشان گشاد داد پس مردی بر او در آمد و بدست او کشته گشت این وقت خالد او را سوگند داد و بلشکر گاه باز آورد.
این وقت ماهان فرمان کرد تا ده صف از صفوف روم بر مسلمانان حمله افکندند و جنك به پیوستند از گرم گاه روز تا آن گاه که آفتاب طریق افول گرفت حرب بر پای بود و از گرد و غبار عرصه میدان چون شب تار گشت و مسلمانان جز بآيات شعار یک دیگر را نتوانستند شناخت و زنان عرب نظاره جنك بودند مانند اسماء ذات النطاقین دختر ابی بکر که ضجیع زبیر بن العوام بود و دیگر خوله خواهر ضرار بن الازور و نسيبه دختر كعب و امّ ابان زوجه عكرمة بن أبي جهل و عريبه دختر عامر بن عاصم النمرى زوجه سلمة بن عود الضمرى و رمله دختر طلحه زبیدی و ذرعه و امامه و زينب و نعمد و تميمه و هند و غيدا و لبنا و مانند ایشان ، و این جماعت نیز گاهی بشدت
ص: 140
داد مقاتلت می دادند و اگر مردان از جنگ روی بر می تافتند ایشان را بزبان شناعت بسوی مبارزت مراجعت می دادند.
بالجمله شب تاريك میان هر دو لشکر میانجی گشت و هر کس بلشکر گاه خویش باز شد لکن درین جنگ چون بیشتر یک تنه رزم می دادند از مردم روم بسیار کس کشته گشت و از مسلمانان ده تن مقتول شد دو تن از مردم حضر موت و سه کس از قبیله بجیله و دیگر از قوم مراد و سوید برادر قیس بن هبیره مرادی نیز درین جنگ مقتول گشت، بالجمله چون هر دو لشکر باز جای شدند و پاسی از شب سپری شد قيس بن هبیره چراغی بر افروخت و با هشت تن از قوم خود آهنگ میدان کرد تا مگر کشته برادر زاده را بدست کند و با خاک سپارد چون بمیان میدان آمد دید که از لشکر گاه روم نیز جماعتی با چراغ آهنگ میدان کرده اند تا جسد بطریق را بیابند.
قیس بن هبیره گفت نیکو آنست که ما چراغ خویش را بنشانیم و در کمین بنشینیم باشد که من کین پسر برادر را از ایشان بکشم ، گفتند ای قیس این جماعت کم تر از صد تن بشمار نمی روند و ما افزون از نه کس نیستیم چگونه بر ایشان در آئیم قیس گفت شما باز شوید من که شربت مرگ را از آب حیوان گوارا تر دانم باز نخواهم شد ایشان چون چنین دیدند ناچار باقیس بپائیدند پس قیس چراغ بنشاند و کمین بگرفت چون مردم روم نزديك شدند ناگاه صیحه بزد و با شمشیر کشیده بر ایشان تاخت نخستین چنان افتاد که قاتل برادر زاده را باتیع در گذرانید و مسلمانان از قفای او تیغ در نهادند شانزده تن از کافران مقتول گشت و دیگران بجستند.
آن گاه قیس در میان کشتگان جسد برادر زاده را بیافت که سنان نیزه از پشت او سر بدر کرده بود و هنوز حشاشۀ جان در تن داشت او را بلشکر گاه آورد و بر او بگریست و پس از ساعتی چون وداع جهان گفت بخاکش سپرد اما از آن سوی ماهان از خواب بطریق و آثاری که از عرب می نگریست چنان اندوهناك بود که
ص: 141
شبان گاه دست بطعام نیالود و اگر هر قل و مردم روم گردن می نهادند بمصالحت و قبول جزیت رضا می داد، بطارقه بر او گرد آمدند و گفتند ای امیر این چیست که دست بخوردنی و آشامیدنی فرا نبری؟ حرب چنین است روزی نصرت است و روزی هزیمت و در پایان امر ما بالشكر انبوه ایشان را بستوه خواهیم داشت، ماهان گفت لا و اللّه شما را خداوند بتغییر نیّت و خبث طویّت بدست ایشان کیفر خواهد کرد.
در این سخن بودند که مردی برخاست و گفت ای امیر مرا صد گوسفند بود و پسر من این گوسفندان را علف چرا می داد یکی از بزرگان لشکر بر او گذشت و فرمان کرد تا عددی از اغنام برای او ماخوذ داشتند و آن چه بجای ماند مردم او گرفتند، ضجيع من از در داد خواهی بنزديك او شد بفرمود تا او را بخيمه در بردند و از در عنف با اوهم بستر گشت پسر من چون فریاد مادر را بشنید بانك باستغاثه برداشت بطریق بفرمود تا او را گردن بزنند من بی خویشتن شدم و برای خلاصی فرزند بشتافتم، فرمان کرد تا بضرب تیغ دست مرا قطع کردند و دست مقطوع خود را بنمود.
ماهان در غضب شد و گفت او را می دانی؟ گفت آری اينك حاضر مجلس و یک تن از بطارقه را بنمود غضب ماهان بر زیادت گشت و بطارقه بحمایت بطریق که این کار کرد بیرون شدند و آن مرد بیچاره را با تیغ پاره پاره کردند و ماهان نظاره همی کرد آن گاه گفت خداوند شما را ذلیل و زبون خواسته و هرگز روی نصرت دیدار نخواهید کرد و مکافات این ظلم ها بر شما نازل خواهد گشت و این نعمت ها بنقمت ها بدل خواهد شد و آن جماعت را رخصت مراجعت داد. یک تن از بطارقه نزد او بایستاد و گفت ای امیر من نیز دوش خوابی دیدم بدان سان که بطریق نخستین دید بی شك لشكر روم مغلوب خواهد گشت.
مع القصّه آن شب را ماهان بحیرت و ضجرت بصبح آورد، چون آفتاب سر بر کشید مسلمانان صف راست کردند و دیدند که از جانب روم کس ساخته نیست دانستند که ایشان را خطبی حدیث شده پس بایستادند و از آن سوی قنطار و جرجیر
ص: 142
و قوریر و دیر خان نزديك ماهان شدند تا اجازت مبارزت ستانند ماهان گفت من از برای قومی که بیرون انصاف قدم زنند و احبال جور و اعتساف محکم کنند رزم نخواهم داد.
ایشان گفتند ما چهار تن از ملوکیم اگر رخصت فرمائی هر يك در روزی رزم آزمائیم تا شجاعت و جلادت هر طایفه جدا گانه مکشوف افتد و چون بر عرب دست یابیم کار بکام کرده باشیم و اگر هزیمت ما را افتد بر کشتی ها سوار شویم و سر بسلامت بیرون بریم، ماهان گفت این رای بصواب نزديك است لكن هر قل را بايد از مکنون خاطر آگاه ساخت و بدین گونه بسوی هر قل مکتوب کرد:
﴿ أَمَّا بَعْدُ فلتسال اللَّهَ أَيُّهَا الْمَلِكُ لجيشك وَ أَهْلُ دِينِكَ النَّصْرُ، وَ لأ هَلْ سُلْطَانِكَ الْعِزِّ وَ الْقَهْرِ ، وَ إِنَّكَ قَدْ بَعَثَتْنِي فِيمَا لَا يُحْصَى مِنِ الْعِدَدِ ، وَ إِنِّي قُدِّمَتْ إِلَى هَؤُلَاءِ الْعَرَبِ وَ نَزَلَتْ بِساحَتِهِمْ وَ منيتهم وَ وَ اطِيَتُهُمْ وَ طَمِعَتُهُمْ، فَلَمْ يَطْمَعُوا وَ سَأَلْتُهُمْ الصُّلْحِ فَلَمْ يَقْبَلُوا وَ جَعَلْتُ لَهُمْ الْجُعْلِ عَلَى أَنْ يَنْصَرِفُوا فَلَمْ يَفْعَلُوا ، فَقَدْ فَزِعَ جُنْدُ الْمَلِكِ مِنْهُمْ فَزَعاً شَدِيداً وَ خَشِيتَ أَنْ يَكُونَ الْفَشَلُ قَدْعَمُهُمْ وَ الرُّعْبَ قَدْ دَاخَلَهُمْ ، وَ ذَلِكَ لِكَثْرَةِ الظُّلْمِ بَيْنَهُمْ».
وَ قَدْ جَمَعْتُ أَهْلِ الراي مِنْ أَصْحَابِى وَ ذَوِى النَّصِيحَةَ لِلْمُلْكِ ، وَ قَدْ اجْتَمَعَ رَأَيْنَا عَلَى النُّهُوضِ إِلَيْهِمْ فِي يَوْمٍ وَاحِدٍ، وَ لَا نزائلهم حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ فَانٍ ظَهَرَ عَدُوِّنَا عَلَيْنَا فَارْضَ بِقَضَاءِ اللَّهِ ، وَ اعْلَمْ أَنَّ الدُّنْيَا زَائِلَةُ عَنْكَ فَلا تَأْسَ عَلَى مَا فَاتَكَ مِنْهَا وَ لَا تُغْتَبَطْ مِنْهَا بِشَيْ ءٍ وَ الْحَقُّ بِمَعَاقِلِكَ وَ دَارِ مُلْكِكَ بِالْقُسْطَنْطَنِيَّةِ وَ أَحْسِنْ إِلَى رَعِيَّتِكَ يُحْسِنِ اللَّهُ إِلَيْكَ وَ ارْحَمْ تُرْحَمْ ، وَ تَوَاضَعَ يَرْفَعَكَ اللَّهُ ، فَانِ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُتَكَبِّرِينَ.
وَ لَقَدْ عَمِلْتُ الْحِيلَةِ فِي إِحْضَارِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنِيَّتَهُ وَ أَرَغْبَتُهُ فَرَأَيْتُهُ عَلَى الْحَقِّ وَ أَرَدْتُ أَنْ أَمْكَرَ بِهِ فَخِفْتُ عاقِبَةُ اَلْمَكْرُومَا نَصَرُوا إِلَّا بِالْعَدْلِ وَ اتِّبَاعِ نَبِيَّتُهُمْ وَ السَّلَامُ﴾.
پارسی این کلمات بایجاز چنین می آید می گوید: ای هر قل آفریننده را پناهنده باش تا جیش تو و دین تو را نصرت کند، همانا تو مرا بدفع عرب فرمان كردى و من بنزديك ايشان آمدم و نخست طریق مسالمت را بر مخاصمت اختیار
ص: 143
کردم و ایشان را با سعاف مُنیت و افضال عطیّت تطمیع کردم، باشد که این مناطحت را بمصالحت تبدیل دهند و مراجعت را بمنازعت تفضیل نهند سودی نبخشید و ازین گروه لشکر ما بستوه می روند و دل های ایشان را از هول و هراس و باس و یاس آکنده می بینم و این نیست جز این که مردم ما دین مسیح را خار گذاشته و طریق جور و ستم پیش داشته اند.
اينك مردم خردمند را بمشورت انجمن کرده سخن بر آن نهادیم که یک روز تمامت لشکر را هم دست و هم داستان کرده با ایشان مصاف دهیم تا هر کرا خدای خواهد نصرت دهد، اکنون ای پادشاه اگر عرب برما غلبه کند غمگین مباش چه جهان را پایندگی متوقع نیست پس با قسطنطنیه کوچ ده و با رعیّت نیکوئی کنتا خداوند بر تو رحمت کند و از تکبر و تنمّر بر حذر باش که خدای متکبّران را دوست ندارد.
همانا حیلتی اندیشیدم و خالد بن ولید را که امیر عرب بود طلب کردم تا او را ماخوذ دارم بیم کردم که خاتمت خديعت بوخامت انجامد او را رها ساختم لکن ایشان این نصرت از در عدل و نصفت و پیروی پیغمبر خویش بدست کنند و السلام.
چون نامه بپای برد بدست یک تن از مردم خود انفاذ درگاه هر قل داشت و هفت روز مقاتله با عرب را مماطله داد، ابو عبیده یک تن معاهدی را بلشکر گاه ماهان جاسوس فرستاد تا سبب تقاعد ایشان را از مقاتلت باز داند معاهد برفت و روز دیگر باز آمد و گفت ماهان جواب مکتوب خویش را از هر قل انتظار می برد.
خالد گفت ای امیر ماهان از بیم شمشیر ما وقت بتاخیر می برد، مارا واجب نیست که گوش بر او داریم ابو عبیده گفت یا خالد در مقاتلت چندین عجلت مکن که شتاب زدگی از مخائل شیطان است بالجمله روز هشتم ماهان یک تن از عرب متنصره را بجاسوسی بلشکر گاه مسلمین فرستاد و چون از عرب بود و شعار عرب کس او را نشناخت و او یک شبان روز فحص مسلمانان را کرده بنزديك ماهان باز شتافت و گفت ای امیر از نزد قومی می رسم که روز روزه گیرند و شب بنماز ایستند و از امر
ص: 144
بمعروف و نهی از منکر خود داری نکنند و امیر ایشان مانند یک تن از ایشان باشد و در دل جز آرزوی قتال و امید شهادت ندارند و این که در جنگ ها پیش دستی نکنند از بهر آن است که ابتدا بطغیان و بغی ما کرده باشیم.
ماهان گفت اکنون که ایشان ابتدا بجنگ ما نکنند از میمنت بخت ماست و ما مغافصة بر ایشان بتازیم و جنگ آغازیم، پس شبان گاه سران لشکر را حاضر کرد و شصت رایت به بست و فرمان کرد تا هر رایت راده هزار کس ملازمت کند و اول صلیب را بقنطار سپرد و او را مامور میمنه داشت و صلیب دیگر را با دیر خان گذاشت و او را بميسره گماشت و از برای جرجیر و قوریر نیز دو علم به بست و جبلة بن الايهم را لوائی داد و او را با عرب متنصّره بر مقدمه کرد و گفت ایشان عرب اند و شما بیرون عرب نیستید آهن بآهن توان کوفت آن گاه لشکر راسی صف پشت یک دیگر باز داشت.
چون ترتیب لشکر بپای برد سفیده صبح سر بر زد آن گاه طلیعه سپاه را بر سر تلّی که مشرف بر اراضي يرموك بود و هر دو سپاه معاینه می رفت بازداشت و خود در قلب لشکر بایستاد و هزار تن از بطارقه شاکی السّلاح در جانب یمین و هزار تن از طرف یسار خویش بداشت و گفت چون آفتاب دیدار کند از چار جانب بسوی عرب حمله افکنید و ایشان در میان ما خالی را مانند که در پیکر شتری و بر زیادت از کردار ها و این گونه تعبیه سپاه غافل و بی خبرند یک تن از ایشان بسلامت بیرون نشود.
ص: 145
مکشوف باد که اعصم کوفی لشکر روم را درین وقعه بچهار صد هزار بشمار گرفته و واقدی دو چندان و سه چندان این نیز گفته و نصرت عرب با قلت عدد بر جمع كثير نيست الا از خیر خیر البشر و معجزه پيغمبر و اگر نه نزديك هيچ خردمند راست نیاید که چندین سپاه بدست مشتی مسکین تباه گردد.
مع القصه چون سفیدۀ صبح سر زد و ابو عبیده نماز بگذاشت سعید بن زید بن عمرو بن نفيل العدوی فریاد کنان می رسید و می گفت النّفير النفیر تا گاهی که در برابر ابو عبیده بایستاد و با او یک تن از عرب متنصره بود گفت ای امیر این مرد از عرب متنصّره است که بآهنگ مسلمانی می رسد و ما را خبر می دهد که ماهان از در مکیدت و خدیعت بیرون شد و تمامت لشکر را بیار است و هم اكنون مغافصة بر سر ما تاختن می آورد در این سخن بودند که علم های روم از دور دیدار گشت.
ابو عبیده گفت ﴿ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ ﴾ و خالد را گفت یا ابا سلیمان برخیز و ابطال رجال را بر انگیز و صفوف روم را دفع می ده تا مسلمانان ساخته جنگ شوند پس خالد چون پلنگ غضبان از جای بجست و زبیر العوّام و هاشم مر قال و عبد الرحمن بن ابی بکر و فضل بن عباس و یزید بن ابی سفیان و ربيعة بن عامر و ميسرة بن المسروق و انيس بن عبد اللّه الجهني و صخر بن حرب الاموى و عمار بن ياسر العبسي و ضرار بن الازور و ابو ذر الغفاري و عمرو بن معديكرب و سلامة بن غنم الغنوى و مقداد بن الاسود الكندى و عامر بن الطّفيل و ابان بن عثمان و دیگر مردم را از ابطال رجال که هر تن در روز قتال لشکری می نمودند تا پانصد تن فراهم کرد و سیاه روم را پذیره فرمود و ابو عبیده بتعبيه صفوف پرداخت.
ابو سفیان گفت: ای امیر زنان را فرمان کن تا با کودکان خویش بر این تل
ص: 146
صعود کنند کنند و خویشتن را محفوظ دارند ابو عبیده زنان را گفت بر این تل پناهنده شوید و اگر از مسلمانان کسی را گریز نده بینید او را با عمود خيام و سنك رخام دفع دهید و بزبان شناعت بسوی جنگ مراجعت فرمائید و بگوئید برای حراست زنان و فرزندان و محافظت بیضه اسلام بکوشید و عار فرار و خلود در نار بر خود نپسندید.
بالجمله ابو عبيده صف بیار است یزید بن ابی سفیان را از برای میمنه اختیار كرد و ميسرة بن قيس بن هبیره را از بهر میسره نامزد فرمود و شرحبيل بن حسنه را در ساقه لشکر باز داشت و لشکر را برسه صف کرد نخستین کمان داران ، آن گاه خداوندان شمشیر و سه دیگر نیزه گذاران و عنان بن حرملة العامري و سلمة بن سيف اليربوعى و قعقاع بن عمرو التمیمی را بر سواران گماشت و خود با قبایل حمیر و همدان و مذحج و خولان و خثعم و کنانه و اخم و جذام و کنده و حضر موت در قلب جای کرد و مسلمانان را بقتال کافران تحریض داد و بصبر وصیت فرمود.
آن گاه معاذ بن جبل در پیش روی صف همی برفت و گفت ای اهل ایمان و انصار دین هیچ کس بی رنج گنج نبرد و بی زحمت شایستۀ رحمت نشود صبر کنید که رحمت و مغفرت جزاز برای صابرین نیست از پس او سهیل بن عمرو ندا در داد که ای مردم چشم ها بخوابانید و نیزه ها بر افرازید و بسوی دشمن چنان روید که شیر بسوی فریسه رود، همانا شنیده ام که بلاد کفار شهر بشهر و قلعه بقلعه بدست شما گشاده شود
از پس او ابو سفیان بن حرب بیرون شد و گفت ایها الناس شما از بزرگان عرب و سادات عظاميد و اينك در بلادی در افتاده اید که جز به نیروی طعن و ضرب و صبر بر زخم تیغ و تیر رهایی ندارید اگر دل بر صبر بندید و در مقاتلت این کافران لختی بیائید بر این بلاد و قصور دست یابید و از پیش روی صف بنزديك زنان شد و ایشان را بر تحریض گریزندگان بسوی جهاد وصیّت کرد و گفت هر که
ص: 147
آهنگ فراری کند او را با حجاره و عمود بزنید و بسوی جنگ عود دهید و از آن جا بجای خویش آمد و بایستاد.
بالجمله از آن سوی ماهان بانک بر لشکر زد و گفت حمله در دهید و این قلیل مردم را از میان بر گیرید، لشکر روم چون نیران جهنم و سیل عرمرم (1) بجنبش آمد و از میانه سی هزار تن بعیسی بن مریم و صلیب اعظم سوگند یاد کردند که تقصیر در عزیمت نکنند و بهزیمت نروند، الا آن که عرب را عرضه دمار دارند و اگر نه شنعت فرار دهند.
چون این بدید با ابو عبیده گفت بیم دارم که مسلمانان با این لشکر انبوه نیروی درنك نياورند صواب آنست که سعید بن زید را در جای خود بازداری و خویشتن لختی و اپس از لشکر ایستاده شوی چون سپاه تو را از قفای خود دیدار کنند شرم دارند که فرار نمایند، ابو عبیده چنان کرد که خالد گفت و این روز را عرب یوم السّلاسل نام نهاد از بهر آن که سی هزار کس از بزرگان سپاه روم سوگند یاد کردند که بهزیمت نروند و عرب را بکشند یا کشته شوند و هر ده تن از ايشان بيك زنجير أقدام خود را مربوط ساخته بودند که متفرق نتوانند شد و فرار نتوانند کرد.
بالجمله اول کس که در یوم سلاسل آهنك میدان کرد جوانی از قبیله ازد بود فریاد برداشت که ای امیر مرا رخصت حرب فرمای و دانسته باش که مرا ازین جلادت جز آرزوی شهادت نیست ابو عبیده بگریست و او را رخصت کرد پس جوان ازدی اسب بمیدان راند و این بیت بخواند:
لابدّ من طعن و ضرب صائب *** بكلّ لُدنٍ و حسام قاضبٍ
از لشکر روم مردی بر او تاخت، ازدی او را مجال نگذاشت و با زخم نیزه از اسبش در انداخت و سلاح او را با یک تن از اصحاب خود گذاشت و مبارز طلب داشت چهار تن از مردم روم از پس یک دیگر بیرون شدند و شربت نخستین چشیدند
ص: 148
آن گاه دلاوری از سپاه روم بیرون تاخت و ازدی را شهید ساخت قبیله ازد از قتل او در غضب شدند و بر مردم روم حمله افکندند سپاه روم چون شب سیاه جنبش کرد و هوای میدان قیر گون گشت معاذ بن جبل بانك برداشت که ای مسلمانان الصّبر الصبر ماهان کس بدیر خان فرستاد که میمنه لشکر عر برا در هم شکن.
این وقت آتش حرب زبانه زدن ،گرفت مرد در مرد افتاد و همال بر همال زد قبایل ازد و مذحج و حضرموت و حمیر و خولان چند که در میمنه جای داشتند پای گران کردند و با صفّ اوّل و صفّ ثانی از سپاه روم بیائیدند و نیکو رزم دادند دیر خان صف سیم را فرمان کرد تا هم گروه حمله افکندند.
این وقت هول و هرب در سپاه عرب افتاد و نخستین قبیله زبید در میمنه بشکستند عمرو بن معدیکرب که این وقت صد و بیست سال داشت و هنوز شجاعتش بجای بود چون قوم خود را نگریست که از پای برفتند بانک بر ایشان زد « وَ قالَ يا آلَ زبید تَفِرُّونَ مِنَ اَلاِعْدَاءُ تَفِرُّونَ مَنْ شَرِبَ كئوس الرَّدَى أَ تَرْضَوْنَ لَا نْفُسَكُمْ الْعَارِ وَ الذُّلِّ وَ اَلشَّنَارِ عَلِمْتُمْ أَنَّ اللَّهَ مُطَّلِعُ عَلَى الْمُجَاهِدِينَ ، يُؤَيِّدُهُمْ بِنَصْرِهِ ، وَ يَمُدُّهُمْ بِصَبْرِهِ يُثْبِتُونَ طَلَباً لِرِضَائِهِ، وَ يَصْبِرُونَ لِحُكْمِهِ وَ قَضَائِهِ وَ أَيْنَ أَنْتُمْ مِنِ الْجَنَّةِ إِذَا رَضِيتُمْ بِالْفِرَارِ وَ غَضِبَ عَلَيْكُمْ الْجَبَّارِ » .
گفت ای فرزندان زبید از جنگ دشمن فرار می کنید و شربت مرگ را ناگوار می دارید آیا رضا می دهید که شعار شما عارود ثار شما شنار باشد مگر ندانسته اید که خداوند نگران مجاهدین است و ایشان را بنصرت بر اعدا و مصابرت در غزا مدد می فرماید تا رضای او را طلب کنند و قضای او را گردن نهند شما بعد از فرار از اعدا و خشم خدا چگونه در جّنة الماوی جای کنید، و حجاج بن عبد يغوث نیز لختی از این گونه سخن کرد و لشکر را بجهاد تحریض داد لاجرم قبیله زبید عطف عنان کردند مانند شیران خشم كرده بجنك در آمدند ، و مردم حمير و حضر موت و خولان نیز شدت کردند و سپاه روم را وا پس بردند.
ابو هریره نیز رایت بجنبانید و قبیله دوس را تحریض همی کرد ، حرب بر
ص: 149
پای ایستاد و سپاه در سپاه اوفتاد، برق تیغ و سنان در میان گرد و غبار قیر گون چنان می نمود که ستارگان آسمان در شبان تیر گون چون ویلۀ مردان بالا گرفت و حملۀ گردان متوالی گشت، دیر خان بیمناک شد که مبادا سپاه روم تباه شود بتازه فرمان کرد تا لشکر بیرون اندازۀ بمدد رومیان هم گروه حمله افکندند و میمنه لشکر عرب را بستوه آوردند و ایشان را یک باره از پای ببردند و هزیمت کردند.
زنان عرب که بر فراز تل بودند چون این بدیدند فریاد برداشتند که یا بنات العربيّات اينك مردان شمایند که از میدان ستیز و آویز می گریزند سعیده دختر عاصم خولانی فریاد کرد که ای غفیره ای دختران عرب فرزندان این هزیمتیان را بردارید و باستقبال ایشان بشتابید و بگوئید شما که زنان و کودکان خود را برای کافران می گذارید و می گریزید هرگز شوهران ما نیستید.
پس خوله دختر تغلب و لغوب فرزند زاده عاصم و سلمی دختر هاشم و نعمه دختر فیاض و هند دختر عتبه زوجه ابو سفیان و لبنی دختر جریر حمیری و دیگر زنان از تل فرود شدند و سر راه بر مردان گرفتند و ایشان را بسرزنش و بیغاره (1) گرفتند و با ضرب سنگ و حجاره وجوه ایشان را زخمی کردند و دل های ایشان را بخستند و از در شناعت این کلمات بهم بستند:
یا هارباً عن نسوة ثباتٍ *** ذوات حسن ايّما ثباتٍ
تسلمهم طرّاً الى الهنات *** منهنّ ابكاراً و فارضاتٍ
تملكينّ الرّوم حاسرات *** يبقين بعد الوصل في الشّتات
و هند زوجۀ ابو سفیان این اشعار را که در جنگ احد قرائت نمود چنان که مرقوم شد، هم درین وقعه اعادت فرمود:
نحن بنات طارق نمشى على النّمارق *** مشى القطا النّوازق الدّرّ في المخانق
و المسك في المفارق ان تقبلوا نعانق *** او تدبروا نفارق فراق غير و امق
و این وقت هند نگریست که شوهرش ابو سفیان با هزیمتیان در می رسد، پیش
ص: 150
شد و عمودی که در دست داشت بر روی اسب ابو سفیان زد و گفت یا صخر بن حرب بکجا می گریزی باز شو بسوی قتال، زبیر بن العوام گفت این همان شعر هاست که هند در جنگ احد تذکره می کرد و مشرکین را بمبارزت مسامين تحريض می داد بالجمله ابو سفیان بسوی میدان عطف عنان کرد و جماعت مسلمانان متابعت او کردند و باز رزم گاه شدند و زنان نیز بمشایعت ایشان می رفتند و از اسب ها پیشی می گرفتند.
ناگاه یک تن از زنان با سواری از سپاه روم نزديك شد و دست بیازید و او را فرو گرفت چندان که آن سوار قوت کرد که از دست او رها شود دست نیافت پس او را از اسب فرو کشید و سرش از تن دور کرد و این بفال نيك بر آمد بالجمله مسلمانان دیگر باره بجنگ در آمدند و حرب به پیوستند و قبیلهٔ دوس باتفاق ابو هُریره هُرّا بر آوردند و نيك بكوشيدند زمین جنگ از خون رنگ تبر خون گرفت و کشته بر زبر کشته افتاد مسلمانان گاهی دل بر صبر می بستند و ساعتی بهزیمت می رفتند و دیگر باره بجنگ در می آمدند.
این وقت خالد بن الوليد با شش هزار تن سوار از قلب بمیمنه تاخت و مانند رعد نعره بر آورد که ای اهل ایمان ای قاریان قرآن ای اصحاب محمّد مردی کنید و مردانه بکوشید همانا من آثار هزیمت از لشکر روم دیدار می کنم مسلمانان بپاسخ شد تا بانك برداشتند که ساختۀ حمله باش که ما با تو خواهیم بود.
پس خالد تیغ بکشید و مسلمانان بتازه اعداد جنگ کردند و هم گروه حمله افکندند و اصحاب سلسله که از بهر خود حفیرۀ کرده بودند بیرون نشدند و از آن جا چون باران بهاری مسلمانانرا به تیر باران گرفتند و ایشان بر زخم تیر و سنان صبر همی کردند و صف همی دریدند تا گاهی که با دیر خان روی در روی شدند ضرار بن الازور چون اسد ضاری بر او تاخت و با زخم نیزه بخاکش در انداخت سپاه روم چون گله گرگ دیده و رمه بوی شیر شنیده از پیش برمیدند.
چون این مقاتلت از میمنه لشکر عرب با میسره سپاه روم می رفت و جرجیر در میمنه و قنطار در میسره بود جرجیر فریاد برداشت که هان ای قنطار این توانی
ص: 151
و سستی چیست فرمان کن تا صفوف میسره بدفع عرب حمله در دهند قنطار گفت ای جرجیر تو را آن مکانت نیست که بر مانند من فرمان دانی جرجیر گفت من بیرون این مکانت و منزلت نیستم ایشان را این تطویل سخن از جنگ تعطیل داد و مسلمانان را نیروی نصرت گشت.
در پایان امر جرجير غضب کرد و از میمنه بمیسره عرب تاختن آورد و با سپاهی بزرگ ویله از پس ویله در می داد و حمله از پس حمله می افکند چندان که میسره مسلمین را در هم شکست و بیرون صاحبان رایات تمامت لشکر هزیمت گرفتند و سیاه روم از دنبال ایشان همی تاختند و مرد و مركب بخاک انداختند.
زنان عرب که از فراز تل نظاره بودند نگریستند که دیگر باره مسلمانان بهزیمت می آیند از فراز تل بزیر آمدند و بضرب سنگ و حجاره و عمود خیمه اسب های ایشان را همی بر تافتند و بتعییر و تشنیع گفتند زنان و خواهران و پسران و دختران را بکافران می سپارید و می گریزید؟ کفن ازین درع ها بر شما لایق تر و مرگ ازین زندگانی بهتر است غیرت عرب را این سخنان شنعت آمیز تیز کرد تا دیگر باره روی بستیز و آویز نهادند بعضی بعضی را ندا در داد و از در تشنیع تشجیع کرد تا بتمامت ازین هزیمت شربت ندامت نوشیدند و دیگر باره بمقاتلت کوشیدند كنانة بن اشیم الکنانی گاهی با تیغ و گاهی با نیزه رزم همی داد چندان که سه نیزه در دست او بشکست و گفت:
ساحمل يوماً في الكلاب النّوائح *** و اضربهم ضرباً بحدّ الصّفائح
و ارضی رسول اللّه خير مؤمّل *** النبىَّ الهدى المبعوث انصح ناصحٍ
و هم چنان رزم داد تا دو شمشیر در دست او شکسته گشت ، و این وقت خالد نیز در قتال اشتغال داشت چون قصه کنانه را با او برداشتند پیشانی او را بوسه زد و گفت ﴿ جَزَاكَ اللَّهُ خَيْراً عَنْ اَلاِسْلاَمُ ﴾ کنانه گفت سوگند با خدای که جز نجات از نار و دیدار محمّد مختار قصد نکرده ام و این وقت هر دو لشکر از کثرت کوشش و کشش در هون و هوان بودند و اسب ها از بسیاری کرّ و فرّ ماندگی و کوفتگی داشتند لاجرم
ص: 152
از هر دو سوی بصف شده نگران یک دیگر بودند و ماهان را از تندی و پایندگی عرب غضب می آمد، لاجرم دیگر باره مردم خویش را از بهر قنال تحريض همی کرد.
کافری از میمنه سپاه چون ابری سیاه بمیدان تاخت و چون رعد بهاری بخرید و مبارز طلبيد معاذ جبل جدال او را تصمیم عزم دادا ابو عبیده گفت تو را با رسول خدای سوگند می دهم که بجای باش و علم خویش را بپای دار ، آن گاه فریاد کرد که که کیست که بر اسب من بر آید و با این کافر نبرد آزماید؟ فرزند او عبد الرحمن هنوز غلامی نو رس بود بیرون شد و گفت ای پدر اينك من حاضرم و بر اسب ابو عبيده بر نشست و بمیدان تاخت و هم در آن تاختن تیغی بر هم آورد فرود آورد و زخم او کارگر نیفتاد رومی چستی کرد و شمشیر براند خود عبد الرحمن را دو نیمه ساخت و فرق او را جراحتی کرد پس عبد الرحمن روی بر تافت و مهمیز بزد و خود را بمیان صف رسانید تا زخم او را به بستند.
آن گاه عامر بن الطفيل گفت ای امیر من مصاف او را پسنده ام همانا گاهی که بیمامه بودم در خواب دیدم که زنی فرج خود را بگشود و مرا در برد آن گاه فرزند من خواست از قفای من در آید بیدار شدم و تعبیر کردم که آن زن زمین است من شهید شوم و در بطن او قرار گیرم و فرزند مرا جراحتی رسد که نزديك باشد تا بمن پیوندد این بگفت و آهنگ بطریق کرد و از گرد راه تیغ بزد و او را در انداخت و سلبش را ماخوذ داشته بمسلمانان فرستاد.
آن گاه بمیمنه روم حمله کرد و از آن جا بمیسره تاختن برد ، پس آهنگ قلب کرد و از متنصّره تنی را بکشت این وقت جبلة الايهم بروی در آمد و گفت کیستی و از کجائی گفت من از قبیله دوس عامر بن طفیلم جبله گفت من سيّد غسّان جبله ام چون تو بطریق را که در جلادت انباز جرجیر بود بکشتی دانستم که در صف کین کفوی و قرینی لاجرم بمبارزت تو بیرون شدم چه در نزد ماهان از قتل تو عاری بر من واجب نشود عامر گفت تو از مقاتلت من همی خواهی که در نزد مخلوق مفاخرت کنی و من از قتل تو جز رضای خالق نجویم پس هر دو بهم در آویختند و تیغ براندند، زخم عامر
ص: 153
کاری نساخت و تیغ جبله از فرق تا كتف عامر را چاك زد و او را بخاك افكند جندب بن عامر بخون خواهی پدر اسب بر انگیخت و این شعر بخواند:
ساًبذل مهجتي طوعاًلانّي *** اريد العفو من ربّ غفورٍ
و اضرب في العداة بحدِّ سيفى *** و اقتل كلّ جبّار كفور
فانّ الخلدفى الجنّات حقّاً *** غنيمة كلّ مقدام صبور
و باجبله در آویخت و چنان رزمی صعب در میان ایشان برفت که هر دو لشکر بنظاره ایستادند و غسّانیان در بیم شدند که مبادا جبله تاب حمله جندب را نیاورد ، در پایان امر هر دو تن تیغ براندند جبله را زحمتي رسيد لكن جندب را تيغ بر مقتل آمد و جان بداد و ازین نصرت جبله را عجبی تمام در خاطر راه کرد و با کبری بکمال باز لشکر گاه شد و ماهان او را بستود.
اما از این سوی مردم دوس را در قتل عامر و جندب شکیب برفت و بخون خواهی ایشان فریاد برداشتند که الجنة الجنة و آهنك قتال كردند و قبایل اوس و ازد و حلفای ایشان بمدد دوس بیرون شدند و بر غسّان و لخم و جذام حمله کردند.
ابو عبیده چون این بدید بانک در داد که ای جماعت مسلمين بملاقات حور العين شتاب کنید و دل بر صبر بندید پس مسلمانان ویله بر آوردند و حمله در افکندند و درین جنگ هر قبیله شعاری جدا گانه داشتند شعار ابو عبیده یا منصور امت بود و شعار عبس یا آل عبس و شعار ازد النّصر النّصر و شعار دوس یا آل دو سو شعار عامة يمن يا انصار الدّين و شعار خالد و مردم او یا حزب اللّه و شعار حمير الفتح الفتح و شعار بنى دارم الصّبر الصبر و شعار بنى مراد يا نصر اللّه انزل بود بدین گونه در حرب گاه که از کثرت گرد و غبار یک دیگر را نتوانستند شناخت بدین کلمات دوست از دشمن باز می دانستند و شمشیر می زدند.
چند کرّت کار بر مسلمانان صعب افتاد ، عياض بن غنم که صاحب لوا بود یا رایت بهزیمت می رفت ابو عبيده بانك بر او زد که ای عیاض قوام سپاه بقیام رایت است بکجا می گریزی؟ عیاض باز شد و برجای خویش بپایید بالجمله مسلمانان ترك
ص: 154
جان گفتند و دل بر مرگ نهادند و همی رزم زدند و صف بدریدند تا با صلیب عرب متنصّره نزديك شدند یک تن از مسلمانان تیغ بزد و صاحب رایت را بکشت و صلیب را نگون سار کرد عرب متنصره از برای اخذ صلیب کوششی بجد کردند و قبیله ازد و دوس شمشیر در ایشان نهادند خلقی انبوه از کفار عرضه دمار گشت و از مسلمانان نیز جماعتی کشته شد و حرب هم چنان بر پای ایستاده بود تا گاهی که تاریکی شب میانجی گشت، پس هر دو طرف باز لشکر گاه شدند و با سلاح جنگ بیارمیدند و جراحت یافتگان را مرهم کردند ضرار بن اوس را دوازده زخم رسیده بود و از آن جمله شش زخم بر دست داشت.
ابو عبیده دست خالد را بدست گرفته در خیمه های مسلمانان همی طواف کردند و ایشان را تسلیت گفتند و دل دادند و از آن سوی ماهان جماعت خود را مورد شناعت ساخت و گفت تا چند این جمع قلیل راز بون و ذلیل باشید و این قوم ضعاف را دست خوش مصاف آئید؟ گفتند ای امیر فردا که آفتاب سر از کوه بر کشد و هر دو گروه روی در روی شود چون سیل بنیان کن آهنگ میدان کنیم و نیران این مناجزت را بطوفان مبارزت بنشانیم ماهان از سرزنش و نکوهش زبان باز داشت و ایشان را با صلاح سلاح و اعداد کار صباح فرمان کرد پس هر دو لشکر از شبان گاه تا بامداد باعداد کار پرداختند و دیده بانان و حارسان بگرد لشکر گاه گماشتند.
چون سفیده صبح دیدار شد و هنگام دارو گیر آشکار گشت لشکر روم اگر چند از شدت عرب و کثرت قتلی غمنده بودند هم بکردار شیر دهنده آهنگ جنك کردند و بتعبیه و تسویه صفوف پرداختند و رایات خویش را بشمار شوك و شجر
ص: 155
بر افراختند و از برای ماهان تختی بر فراز تل که مشرف بر لشکر طرفین بود نصب کردند و از این سوی ابو عبیده با مسلمانان نماز خوف بگذاشت و صف راست کرد و کمان داران را فرمان کرد که چون لشکر روم تاختن کنند با تیر باران دفع دهند، این وقت خالد بن الولید و یزید بن ابی سفیان و شرحبیل بن حسنه در میان صفوف همی برفتند و لشکر را تحریض کردند.
نخستین یزید بن ابی سفیان باسپاه خود حمله افکند و رزمی صعب بداد و از آن سوی بطریقی باده هزار کس بجانب میمنه سپاه اسلام حمله افکند عمرو بن عاص که در میمنه جای داشت لختی رزم بداد و طاقت در نک نیاورده روی بر تافت و لشکر روم تا پای آن تل که زنان بر فراز آن جای داشتند براندند، زنی فریاد برداشت که ﴿ أَيْنَ أَنْصَارَ الدِّينِ؟ ﴾
زبیر ابن العوّام را رمدی بود و در نزد زوجه خود اسماء ذات النّطاقين از بهر مداوا جای داشت چون این بانك بشنید آن خرقه که بر چشم داشت بیفکند گفت ﴿ أَنَا وَ اللَّهِ مِنَ أَنْصَارَ الدِّينِ ﴾ و بر نشست و چون شیر عرین حمله افکند و از یمین و شمال قتال داد چندان که لشکر روم را باز پس برد، عمرو بن عاص و لشکر او چون نگریستند که زبیر یک تنه چندین دلیری کرد روی بر تافتند و عمر و همی ندا در داد اَلرَّجْعُه اَلرَّجْعه اَلْجُنَّهُ اَلْجُنْهُ و جنگ در انداختند.
این وقت جرجیر باسی هزار تن از مردم ارمن بر شرحبيل بن حسنه حمله افکند و مسلمانان را بهزیمت برد شرحبیل با پانصد تن از عشیرت خود بجای ماند زمانی رزم داد و باز پس همی شد و ندا در داد که ای اهل اسلام از مرگ می گریزید و پشت با کافران می کنید الصبر الصبر مسلمانان مراجعت کردند و دیگر باره بگیر و دار در آمدند و شکر ارمن را هزیمت کردند و باز جای شدند.
شرحبیل گفت هان ای مسلمانان شما را چه افتاد که ازین کافران فرار کردید؟ گفتند یا شرحبیل شیطان این لغزش در ما افکند چنان که روز احد و يوم حنين و اينك در موقف خویش پاینده ایم این وقت نوبت حرب بخالد بن الوليد و قيس بن
ص: 156
هبيره افتاد خالد از جانب میمنه و قیس از میسره با مردم خویش حمله افکند و زبير بن العوام و هاشم المرقال نیز جلادتی بسزا کردند لاجرم رزم صعب گشت و مسلمانان تا سرا پرده ماهان تاختن بردند ماهان چون این بدید از تخت خویش فرود شده گریزان لختی برفت و مردم را بجنگ دعوت کرد لشکر روم باز شتافتند و بجنگ در آمدند.
ابو عبیده سعید بن زید را فرمان کرد تا با مردم خویش باعانت مسلمین شتافت و همی گفت یا منصور أمت یا نصر اللّه انزل و ابو سفیان بن حرب که در تحت رایت پسرش یزید بود همی بانک در داد که الثبات الثبات و سپاه روم نیز کوشش کردند و از مردم خود صد هزار تن کمان داران را فرمان کردند که عرب را به تیر باران گیرند این وقت بطریقی بکردار نخلی با شمشیر کشیده بمیدان تاخت و مبارز طلب نمود.
غلام ذو الكلاع الحمیری سیف و سپر بگرفت و پیاده بجنك بطريق تاخت ذو الكلاع اسب بر جهاند و بانك بر غلام زد و او را باز تافت و با بطریق در آویخت بطریق فرصتی بدست کرده تیغ براند و سپر و درع ذو الکلاع را بدرید و زخمی سخت، بر بازوی ذو الكلاع آمد چنان که دستش از کار بشد پس جلدی کرده عنان بر تافت و خود را بلشکر گاه مسلمین رسانید و سوگند یاد کرد که تا کنون باهم آوردی مانند این بطریق ملاقات نکرده ام.
و از آن سوی بطریق دیگر باره هم آورد طلب داشت ذو الکلاع فریاد برداشت که یا آل حمیر سید شما با زحمت جراحت از میدان مراجعت کرد کیست از شما که بکین خواهی او این کافر را کیفر کند یک تن از فارسان حمیر بمیدان تاخت و با زخم نیزه بطریق را از اسب در انداخت و سلب و سلاح او را بمردم خود فرستاد و مبارز خواست و سه تن دیگر را که از پی هم بیرون شدند مقتول ساخت آن گاه یک تن از ابطال روم بیرون شد و حمیری را عرضه دمار داشت.
از پس او ملك آلان که مریوس نام داشت بمیدان آمد و بانک در داد که
ص: 157
من ملك الانم بجنك من بیرون نشود الا امير، شما شرحبيل بن حسنه آهنك او كرد و این شعر قرائت نمود:
ساحمل في اللثام بنى الاعادي *** و اطعن بالمثقّفة الحداد
فيابؤسا لهم من حرّ يوم *** و جمع الرّوم شرد أفى البلاد
مريوس گفت ای عربی چه سخن کردی ؟ گفت این از آن کلمات است که ما هنگام مقاتلت با اعدا از برای تشجیع نفس گوئیم و منتظر وعدۀ خدا و رسول گفت پیغمبر شما چه وعده داده است شرحبیل گفت پیغمبر ما وعده داد ما را که ارض شما بطول و عرض بدست ما گشوده شود و مملکت شام و عراق و خراسان عجم تحت فرمان ما آید و با ترك رزم دهیم و ظفر جوئیم مریوس گفت خداوند شما را تصرت نکند چه از دریغی و طغیانید.
پس با هم در آویختند و رزمی صعب در میان ایشان برفت ، شرحبیل چون شدّت مریوس را نگریست خدیعتی اندیشید و عطف عنان فرمود مریوس چنان فهم کرد که از پیش جنگ بگریخت و بی توانی از قفای او اسب بر انگیخت چون لختی راه به پیمود ناگاه شرحبیل روی برتافت و سنان نیزه را از بهر سینه اور است کرد مریوس جلدی کرد و آن زخم را از خود بگردانید و گفت ای عربی کار بمکیدت و خدیعت همی کنی؟ شرحبیل گفت ندانسته که حرب حیلت و خدیعت است.
پس دیگر باره با هم در آمدند و چندان با شمشیر رزم دادند که تیغ ها از مدافعه آهن و سپرو خود و درع تافته و شکسته گشت پس هر دو تن دست بیازیدند و یک دیگر را فرو گرفتند و همی بکشیدند تا از زین بربایند مریوس مردی تناور بود و زوری بکمال داشت.
ضرار بن الازور از دور نگریست که شود با خود اندیشید که من نظاره باشم تا کاتب رسول خدای بدست کافر کشته گردد چون برق خاطف تاختن کرد و چون مریوس و شرحبیل با هم مشغول بودند هيچ يك فهم نکردند
ص: 158
ناگاه ضرار از پس پشت مریوس در آمد و با خنجر جگر او را چاک زد آن گاه هر دو تن از اسب پیاده شدند و جامه و جواهر و اسب و سلاح او را بر گرفته بمیان صف آمدند از پس او زبیر بن العوام بمیدان تاخت و چهار کس از ابطال روم بتفاریق بمیدان آمد و با او قتال داد و مقتول گشت، این وقت ابو عبیده بر کثرت تعب و ماندگی زبیر بترسید و او را باز خواند.
آن گاه داماد مریوس که مردی دلاور بود بمیدان آمد و هم آورد طلبید خالد ولید چون پلنك خشم آور آهنك او كرد خونش بریخت و تاج و کمر و صلیب و سلب او را که پانزده هزار دینار بها داشت بر گرفت، ماهان چون این بدید در غضب شد و گفت این دو تن از ملوك مملکت ما بشمار می شدند و اينك عرضه دمار گشتند پس فرمان کرد که دیگر کس بمبارزت بیرون نشود و کمان داران را بفرمود که بر عرب تیر باران گیرند ، پس صد هزار تن کماندار کمان ها بزه کردند، و صف عرب را هدف ساختند مسلمانان چندان که توانستند با سپر و آلات دیگر خویش را حراست فرمودند بسیار کس مجروح و فراوان مطروح افتاد و هفت صد تن را آفت چشم رسید مغيرة بن شعبه و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل العدوى و دیگر بکیر بن عبد اللّه التميمي و ابو سفیان بن حرب و راشد بن سعد از آن جمله بودند و این روز را ازین روی یوم التغوير نام نهادند.
بالجمله صیحۀ وا عيناه و وا بصراه از مسلمانان برخاست و پشت با جنك داده بهزیمت شدند ماهان کمان داران را تحریض داد و اصحاب سلاسل نیز شدت کردند و جرجیر و قنطار و قوریر بقتال در آمدند و شمشیر در مسلمانان نهادند ، سمرة بن عامر همی فریاد کرد که یا آل حمیر بکجا می گریزید ، و از فخر بسوی عار و از جنّت بجانب نار فرار می کنید، و هیچ کس سخن او را وقعی نمی گذاشت سرداران لشکر مانند ابو عبیده و خالد بن ولید و شرحبيل بن حسنه و ضرار بن الازور و هاشم المرقال و مسيب بن نجبه و عبد الرحمن بن ابی بکر و فضل بن عباس و دیگر صاحبان رایات یک باره دل از جان بر گرفتند ، و رزم همی دادند، و سپاه
ص: 159
هم چنان گریزان می رفت تا بپای آن تل که زنان جای داشتند برسیدند.
زن های قبایل بتمامت با عمود های خیام و آلات حرب و ضرب از فراز تل آمدند و روی مسلمانان را از فرار بر تافتند و بجنك كفار تحریض دادند و خویشتن نیز تیغ در کافران نهادند اسماء ذات النطاقين با شوهر خود زبیر عنان بعنان می راند و تیغ از پی تیغ او می زد و هند زوجه ابو سفیان شمشیر می زد و بأ على صوت لشکر را تحریض می داد. بعضی از مردان همی گفتند اگر مادر کار مقاتله مماطله کنیم ازین زنان در پس پرده زیستن لا یقتریم، این وقت خوله دختر ازور با کافری در آویخت و شمشیر بزد تیغ در کفش بشکست پس رومی زخمی بر سر خوله زد چنان که خون برفت و از اسب در افتاد عفیره دختر غفار خود را بدو رسانیده پرستاری کرد.
بالجمله درین جنگ نُه شمشیر در دست خالد شکسته شد و چهل هزار کس از روم مقتول گشت نجم بن مفرج از قبیله بنی محارب خطیبی فصیح و بلند آواز بود و مسلمانان را بدین خطبه بجنگ کافران تحریض کرد:
﴿ قالَ : أَيُّهَا النَّاسُلُ هذا يَوْمٌ لَهُ ما بَعْدَهُ وَ قَدْ عَايَنْتُمْ قُرْبَهُ وَ بُعْدَهُ وَ لَنْ تَنالُوا الْجَنَّةَ إِلَّا بِالصَّبْرِ عَلَى الْمَكارِهِ وَ بِاللَّهِ لا يَدْخُلُها مَنْ هُوَ لِلْجِهادِ كارِهُ وَ لِلَّهِ فِي عَرْضِ السَّمَواتِ جَنَّةٌ وَ لَكِنَّها مَحْفُوفَةٌ بِالْمَكارِهِ وَ أَعْلَى الدَّرَجَاتِ دَرَجَاتُ الشَّهَادَةِ فَأَرْضُوا عالَمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَالْجِهَادُ قَدْ قَامَ عَلى ساقه وَ بَدَا النِّفاقُ فِي أَسْواقِهِ وَ اخْتَفى يفاقُهُ مِنْ إِنْفَاقُهُ ﴾ .
﴿ أَمَّا أَنْتُمْ أَصْحَابُ نَبِيٍّ الْعَصْرِ أَفَاسْتُمْ مِنَ الظَّفَرِ وَ النَّصْرِ؟ بَشِّرُوا رُوحَ الْمُصْطَفَى بِثباتِكُمْ وَ قَدَّمُوا الْعَزْمَ بِصَفَاء نِيَاتِكُمْ إيَّاكُمْ أَنْ تُوَلُّوا الْأَدْبارَ فَتَسْتَوْجِبُوا غَضَبَ الجَبّار ، أما وَ الَّذِي قَدَّرَ الْأَقْدَارَ وَ أَجْرَى
ص: 160
الفَلَكَ الدَّوَارَ وَ كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارِ لَقَدْ تَزَيَّنَتْ لَكُمُ الْحُورُ الْعِينُ بِأَيْدِيهِنَّ أَبَارِيقُ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينِ ﴾ .
﴿ فَمَنْ طَلَبَ دارَ الْبَقاء هانَ عَلَيْهِ الْيَوْمَ اللَّقَاءِ فَصَحُحُوا طَلَبَكُمْ تَنالُوا رَبَّكُمْ وَ حَقِّقُوا حَمْلَتَكُمْ تَنالُوا بُغْيَتَكُم وَ طَعْذُوا الصُّدُورَ تَنالُوا الأُجُورَ وَ أَشْرِعُوا الْأَسِنَّةَ تَنالُوا الْجَنَّةَ وَ اعْتَمِدُوا الصَّبْرَ تَنالُوا النَّصْرَ وَ بَشِّرُوا الْمُؤمِنينَ بِحُسْنِ عَمَلِكُمْ ﴾ .
﴿ وَ إِيَّاكُمْ وَ أنْ تَضِلُّوا عَنْ سُبُلِكُمْ لا تَوافِقُوا الكفار في جَهْلِيمْ وَ اعْدِلُوا عَنْ طَرِيقِ قَوْلِهِمْ وَ عَمَلِهِمْ وَ وَ افِقُوا مَنْ سَلَفَ مِنْ أَسْلَافِكُمْ في فِعْلِهِمْ وَ اسْتَمِعُوا مَا نَزَلَ مِنْ أَجْلِهِمْ وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ و عملوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ، ثُمَّ قَالَ مُبَيِّناً وَ لَيمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ ﴾ .
﴿ سيرُوا فَقَدْ سَبَقَ الْمُنفَرِدُونَ وَ اجْتَهِدُوا فَقَدْ فَازَ الْمُجْتَهِدُونَ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَ لَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنتُمْ مُسْلِمُونَ ﴾ .
خلاصه پارسی این کلمات چنین می آید، گفت:ای مردم امروز روزیست که کردار را پاداش و کیفر برابر دهند، همانا بهشت خدای که در طول و عرض از آسمان و ارض افزون است از پس مسالك مهالك انگیز و سترات داهیه آمیز محفوفست تا سالك آن مسالك نشوید و بدست مجاهدت کشف آن سترات نکنید بهشت خدای را دیدار نخواهید کرد. إعداد جهاد فرمائيد و رسول خدا را شاد کنید
ص: 161
از عار فرار بپرهیزید و از خشم خداوند جبّار بترسید.
سوگند با خدای که حوریان جنت از برای شما زیب و زینت کرده اند بدست طلب رضای رب جوئید و بقوت بازو تدارك آرزو فرمائید و بحدِّ سنان حدود جنان گیرید و بنیروی صبر دولت نصر طلبید و بپرهیزید از این که با کفار کار بمدارا کنید و از اسلاف انحراف جوئید سرعت کنید تا سبَق برید جهد کنید تا فایز گردید.
مع القصه خالد بن الولید چون اژدهای تافته بمیدان شتافت و از آن سوی مردی که نسطور نام داشت بر او در آمد گرد بر انگیختند و خاک با خون در آمیختند ناگاه اسب خالد بر روی در رفت و خالد بر گردن اسب آمد نسطور فرصت بدست کرده با تیغ کشیده بر سر خالد آمد و تیغ بر پشت او براند اگر چند او را زحمت کرد لکن چون دو زره در برداشت زخم کارگر نیفتاد و هم درین وقت اسب جستن کرد و بر پای شد و خود از سر خالد بیفتاد.
خالد در چنین وقت که بزیر تیغ دشمن بود پروای خصم نداشت و همی گفت قَلَنْسُوَتِي قَلَنْسُوَتِي گفتند یا خالد در چنین وقت باک از کلاه چه داشتی؟ گفت فتوحات من ببرکت این کلاه است چه در حجة الوداع رسول خدای سر بسترد و چند موی از ناصیه آن حضرت اخذ کرده بدین کلاه نصب نمودم پیغمبر فرمود مادام که این کلاه با تو باشد منصور باشی اکنون بر سر سخن رویم.
چون خالد از آن لغزش بجست کلاه را با عصا به حمرا بر سر خویش محکم کرد و بر نسطور بتاخت و او را با زخم تیغ عرضۀ دمار ساخت و مبارز طلبید کس او را اجابت نکرد پس حمله بصف برد و رزمی صعب بداد و مسلمانان از قنای خالد بجنگ در آمدند و هم چنان حرب بر پای ایستاده بود تا آفتاب بنشست و هر دو لشكر دست از جنگ باز داشتند و بلشکر گاه خویش شدند و بمداوای جراحت یافتگان پرداختند و آن شب را ابو عبیده و زبیر بن العوام باتفاق زوجه خود اسماء حراست لشکر داشتند زبیر با ابو عبیده گفت امشب مرا اسماء خبر داد که بحر است مسلمانان بیرون می شوم من نیز با او متابعت کردم
ص: 162
مردی از اهالی حمص را که ابو الجعید نام داشت مزرعی بود و در آن جا زنی جوان بسرای آورده با او کار عرس و زفاف بیای برده بود، این هنگام که لشگر روم بدفع عرب بارض یرموک می شتافت شبی در مزرع او فرود شدند ابو الجعيد مقدم ایشان را مغتنم شمرد و اکرام کرد و طعام داد و سقایت نمود ، بزرگان لشگر چون از اکل و شرب بپرداختند با ابو الجعید گفتند ضجيع خود را يك امشب با ما گذار تا کام برانیم و صبح گاه با تو گذاریم ، ابو الجعید در خشم شد ایشان را بر شمرد آن جماعت پردۀ آزرم را بدریدند ، و عروس او را بشایگان برده تا بامداد نگاه داشتند پسر ابو الجعيد بفریاد آمد او را نیز بکشتند.
ابو الجعید این داوری بسپهسالار لشکر آورد. و مادر پسر بافته سیاه بر سر کشیده نعش فرزند را در معبر سپهسالار حاضر ساخت، هیچ کس از سران سپاه ایشان را داد نداد ابو الجعید ایشان را بدعای بدیاد کرد و گفت سوگند با خدای که عرب بر شما غلبه کند و داد مظلوم از شما بستاند.
این وقت که نسطور بدست خالد ولید مقتول گشت و شب برسید ، ابو الجعيد بلشکر گاه عرب آمد ، و ابو عبیده را در گرد لشکر گاه دیدار کرد و گفت این لشکر روم چندانند که اگر خویشتن را با شما تسلیم دارند مدتی در از باید تا از قتل ایشان فراغت توانید جست اگر من شما را از در خدیعت و مکیدت بر ایشان ظفر دهم چه پاداش کنید؟ گفت تو را فراوان عطیت کنم ، و عهدی بنویسم که که هرگز از تو و اولاد تو کس طلب جزیت نکند چون عهد استوار کرد با ابو عبیده گفت فرمان کن تا فردا شب آتش های بزرگ برا فروزند آن وقت من باز آیم و کاری بفرمایم این بگفت و بلشکر گاه مراجعت کرد
ص: 163
شب دیگر چون سیاهی جهان را فرو گرفت ابو عبیده بفرمود تا لشگریان از ده هزار جای افزون آتش های بزرگ افروخته کردند این وقت ابو الجعید بیامده گفت پانصد سوار از ابطال رجال را بملازمت من فرمان کنید تا بدلالت من کار کنند ابو عبیده بفرمود تا عیاض بن غنم الاشعرى و حارث بن هشام المخزومی و عاصم بن طارق و رافع بن عمیره و ضرار بن الازور و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب و عبد الرحمن بن ابی بکره ازین گونه مردم پانصد کس انجمن شدند. پس ابو الجعيد ایشان را برداشته از بیرون جاده بلشکر گاه روم نزديك برد ، و ایشان را راه از چاه بنمود و گفت حمله در دهید و چون لشکر روم از جای در آمدند هزیمت شوید و از طریق سلامت طی مسافت کنید.
پس مسلمانان بدانسان که ابو الجعید گفت ناگاه از چند جای لشکر روم حمله کردند . و این وقت ابو الجعيد در میان لشکر روم همی فریاد کرد که ای معاشر نصارى اينك لشكر عرب است که طریق هرب پیش داشته بشتابید و این هزیمنیان را دریابید و این آتش ها که کرده اند برای حمل اثقال و اعداد کار فرار است و این وقت سواران عرب طریق هزیمت گرفتند سپاه روم این سخن را باور داشتند و گران تا گران از جای جنبش کردند و از برای قتل عرب و اخذ غنیمت بعضی بر اسب های عریان بر نشستند و برخی بی سلاح و سلب پیاده دویدند و ابو الجعید از پیش روی ایشان همی فریاد بر می داشت و عجلت می کرد و آن جماعت را بمخاضی (1) که جای هلاکت بود می رسانید تا ایشان را بفرازی آورد که در فرود آن رودی عظیم می گذشت.
بانک در داد که جلدی کنید و عرب را ازین زمین پست بیرون شدن نگذارید و خود از یک سوی روی برتافت و لشکر روم بطلب عرب و اخذ غنیمت عجلت کرد و در تاریکی شب سر از پای نشناخت و نا پروا همی تاخت. سوار از پس سو سوار و مردان پس مرد از فراز ارض سرا شیب شدند چنان شد که آن کس که از پیش روی بود باز پس
ص: 164
نتوانست شتافت و از هیاهوی سواران و صهيل اسبان بانک او را هم عنان او اصغا نتوانست کرد، و آن که از قفا بود خبر از پیشتازان نتوانست گرفت لاجرم سوار و پیاده دانسته بر زبر هم در می افتادند، و بعضی در خاک و بعضی در آب جان می دادند، رقم کرده اند که درین وقعه هشتاد هزار کس نابود گشته و اللّه اعلم.
مع القصه صبح گاه لشکر روم بدانستند که ابو الجعيد بكيفر فضیحت زن و خون خواهی فرزند این خدیعت کرد اما ماهان دانست که دیگر نیروی قتال با عرب ندارد، پس با قوریر رای زد که در کار مقاتلت مماطلت اندازد باشد که سر بسلامت بیرون برد، پس مردی را بسوی ابو عبیده فرستاد و پیام داد كه كار جنك چنین است گاهی مرد منصور است و گاهی مقهور، شما با ما حيلتي كرديد و كيدى انديشيديد يك امروز لشگر های جانبین را از مقاتلت مهلت می گذاریم و فردا فیصل این امر را بزبان شمشیر حوالت خواهیم داشت.
ابو عبیده خواست تا سخن او را پذیرفتار شود خالد بن الولید گفت ای امیر بسخن او مغرور مشو و کار امروز را بفردا میفکن لاجرم ابو عبیده رسول او را بی نیل مرام مراجعت داد، اگر چه بر ماهان گران آمد لکن ناچار اعداد کار کرد و گفت سوگند با صلیب که خویشتن مبارزت خواهم جست و کار یک سره خواهم کرد
پس از دو سوی صف بیار استند ، و از لشکر روم جرجير چون يك لخت كوه آهن بمیدان آمد، و گفت اينك من جرجير سپهسالار لشكرم و هرگز جز با امیر لشکر رزم ندهم.
ابو عبیده چون این بشنید رایتی که در دست داشت با خالد گذاشت، و بسوی او تاختن برد. جرجير گفت تو امیر لشکر عربی؟ گفت چنین است و نيك شاد م که مرا طلب کردی، اکنون تو را با تیغ در می گذرانم و از پس تو ماهان را پس هر دو با هم در آمدند و حمله از حمله در دادند، ناگاه جرجیر روی بر تافت و راه لشکر گاه خویش گرفت ابو عبیده از دنبال استعجال کرد چون لختی راه به پیمود بیک بار جرجیر چون برق خاطف روی بر تافت و خواست تیغ بر ابو عبیده
ص: 165
فرود آورد، ابو عبیده جلدی کردو شمشیر بر عاتق او براند چنان که از دیگر سوی جستن کرد، پس باز آمد و علم خویش را از خالد باز گرفت، قتل او بر ماهان سخت عظیم بود.
اين وقت خود آهنگ میدان کرد ، و بیشتر سلاح او باز رو گوهر بود ره بانان و بطریقان او را از در منع بیرون شدند و او پذیرفتار نبود، در پایان امر یک تن از شجعان بطارقه که جرجیس نام داشت بدست یاری سوگند و الحاح بطارقه از ماهان اجازت گرفته آهنك مبارزت كرد.
ازین سوی ضرار بن الازور چون شرارۀ نار بمیدان تاخت و چون جرجیس را دیدار کرد و عظم خلقت و اندازه جلادت او را بدانست ، با خود اندیشید که با این سلاح جنك كه مر است آهنك او نتوانم كرد ، و از میدان بخیمه خویش باز تاخت تا سلاح جنك ديگر گونه کند و دو زره بپوشد، مردم گمان کردند که ضرار فرار كرد و مالک نخعی که چون بر باره بر آمدی هر دو پایش بر زمین کشیدی و جگر شیر از بیم شمشیرش بترکیدی بقصد جرجیس اسب بر جهاند وقتی ضرار باز شتافت مالك را با خصم روی در روی یافت پس کناری گرفت و مالك و جرجيس باهم در آویختند و خاك با خون در آمیختند.
چون جرجیس غرق در آهن بود و سیف و سنان بر او کارگر نمی افتاد مالك چون برق خاطف از کنار او در آمد و نیزه بر پهلوی اسب او زد چنان که از آن سوی سر بدر کرد و چون خواست نیزه را بر آورد از میان بشکست و جرجیس با اسب در افتاد و نتوانست خود را از زین جدا کند، ضرار چون این بدید سرعت کرد و فرق او را با تیغ بشکافت ، و سلاح و سلبش را بر گرفت، مالك گفت یا ضرار در صید من شراکت می افکنی؟ گفت شراکت نمی کنم بلکه خاص خویش می دانم مالك گفت نه من با زخم نیزه او را با اسب در افکندم؟ ضرار گفت ربّ ساعٍ لقاعدٍ مالك بخندید و گفت تو را باشد ضرار آن اشیا را حمل داده بلشکر گاه آورد و بر حل مالك گذاشت و گفت سوگند با خدای که هرگز درین اشیا بچشم طمع نگران نشوم.
ص: 166
بالجمله چون جرجیس مقتول گشت ماهان سخت آشفته شد، و گفت ای جماعت اساقفه و بطارقه من بشكرانه نعمت پادشاه و نصرت دین إله بغايت جهد با عرب مقاتلت کردم، لکن با خداوند آسمان و زمین نتوانم غلبه جست ، چه خداوند ایشان را بر ما غالب خواسته و اکنون ناگزیرم از این که خویشتن رزم دهم و چون کشته شوم از زحمت عار و توبیخ برهم ، و اگر زنده مانم مکشوف افتد که از نصرت هر قل غافل نبوده ام بزرگان لشکر گفتند ای امیر این رای نیست، تو باش تا ما پرخاش جوئیم، ماهان با کنایس اربع سوگند یاد کرد که هیچ کس را اجازت حرب نفرمایم، جزاین که خود بمیدان طعن و ضرب در آیم.
آن در یک تن از راه بان که یُحنّا نام داشت گفت ای امیر من خوابی هولناك ديده ام نیکو آن است که خویشتن بمبارزت بیرون نشوی هم نپذیرفت ، و جامه جنگ بپوشید و سلاح رزم او چون بجواهر و یواقیت ترصیع داشت بهای آن را بشصت هزار دینار برابر می داشتند، بالجمله مانند نخلی رزین و جواهر آگین بمیدان آمد ، و خروشی چون رعد بر آورد و مبارز طلب کرد غلامی دوسی آهنك او نمود و با نیزه بدو حمله افکند ماهان دست فرا برد و عمودی از زرّ سرخ که در پهلوی اسب استوار داشت بگرفت ، و چنان بر سر غلام دوسی بکوفت که هم چنان بر پشت اسب جان بداد.
ماهان از قتل او دل قوى كرد و ازين سوى مالك نخعی چون شیر شرزه و مار گرزه بر او تاخت و گفت هان ای ماهان بقتل این غلام مغرور نشوی اکنون کلمه بگوی یا ادای جزیت کن و اگر نه بدست من هلاك گردی مامان گفت تو از اصحاب خالد باشی؟ گفت نيستم من مالك نخعی از اصحاب رسول خدایم ، ماهان چون اژدهای دمان بجنگ در آمد. مردی تناور و دلاور بود چون لختی با هم بگشتند فرصتی بدست کرده با آن گرز زد که دوسی را بکشت چنان بر فراز خود مالك بكوفت كه خود بر سر مالک پخش شد و پارۀ از آهن چشم مالك را چک زد. و از آن روز بمالک اشتر ملقّب گشت.
ص: 167
از زحمت آن صدمت جهان در چشم مالك تاريك گشت و همی خواست عطف عنان کند، و بصفّ خویش باز شتابد دیگر باره دل بر صبر به بست و از خداوند نصرت خواست و ماهان از آن سیلان خون که از جبهت مالك جستن می کرد گمان داشت که او را کشته است و از آن شتاب که از کنار مالک در گذشت و يك تير پرتاب برفت عنان اسب بر تافت تا کشته خویش را سازو برگ بر گیرد، از اين سوى مالك خويش را بجای آورد و چون شیر زخم خورده بخروشید و بخروشید و با تیغی چون شعلۀ نار بر ماهان حمله افکند ، و مانند صاعقه آسمانی بر او در آمد و تیغ براند اگر چند شمشیر مالك آن آلات آهن که ماهان در آن متحصن بود قطع کرد زخمی کاری بر او نیاورد، لکن ماهان بدانست که مرد میدان مالك نتواند بود ، پس بی توانی عنان اسب را بر تافت و هارباً بلشکر گاه خویش بشتافت و مالک از قفای او همی رفت.
اين وقت خالد بانك بر مسلمانان زدو لشکر هم دست و هم داستان جنبش کردند و حمله در دادند و تیغ در لشکر روم نهادند و همی بکشتند و بخاك افکندند سپاه روم بیک باره هزیمت شد و بسیار کس خود را در آن مخاض و ناقوصه افکند و در آب غرق شد، و فراوان عرضه تیغ گشت، و مسلمانان از قفای هزیمتیان بدشت و کوه همی تاختند و اسیر گرفتند تا یک ربع از شب بگذشت کار بدین گونه می رفت، این وقت أبو عبیده فرمان کرد تا مسلمانان باز لشکر گاه شدند و سر ادقات لشکر های روم را با اوانی ذهب و فضّه و دیگر اشیاء و أدوات که بیرون حساب و شمار بود فراهم آوردند.
واقدی گوید درین وقعه صد هزار تن طعمه شمشیر و چهل هزار کس اسیر گشت العلم عند اللّه، و از مسلمانان چهار هزار کس شهید شد بالجمله صبح گاه از لشکر روم نشانی نبود و زمين يرموك همه کشته می نمود ، أبو عبیده بفرمود تا جسد کشتگان مسلمانان را بیک جای فراهم آوردند و بسیار سر بریده در معرکه یافتند و ندانستند که سر مسلم است یا کافر آن سر ها را نیز در کنار کشتگان گذاشتند و أبو عبيده بر این جمله نماز گذاشت و فرمان کرد تا عمد را بخاک سپردند. و دیگر روز مکشوف
ص: 168
افتاد که ماهان با چهل هزار کس از هزیمتیان بجانب دمشق گریخت، خالد ولید با لشکری انبوه از قفای او برفت، و ایشان را بیافت و حمله افکند ، در میانه نعمان بن جلهمة الازدى و بروايتى عاصم اليربوعی با ماهان دوچار شد، و او را توانی نمانده بود بدست نعمان مقتول گشت، و لشکر روم هر کس توانست بجانبی گریخت مردم دمشق این وقت با مهدا و متحف بنزديك خالد آمدند. و گفتند ما بر آن عهدیم که بودیم خالد ایشان را ایمنی داد و از آن جا بکنار حمص آمد، و أبو عبیده نیز در حمص با او ملحق گشت، و در آن جا هر غنیمت که بدست شده بود بسوی دمشق حمل کرد، و خمس آن را از برای عمر بن الخطاب مأخوذ داشت، و بعمر فرستاد چنان که مرقوم می شود و خود با لشکر در دمشق نشیمن ساخت.
حُلوان بضم حای مهمله و سکون لام نام بلدی آبادان بود که بعد از بصره و کوفه و بغداد در عراق مانند نداشت و بیشتر ثمار آن انجیر بود و نار نیکو نیز داشت و این نام بدان یافت که وقتی حلوان بن عمران بن قضاعه اين بلدرا از ملوك با قطاع یافت و ما سبذان بامیم و الف و سین مهمله مفتوح و بای موحده ساکن و ذال معجمه و الف و نون و در اصل ماه سبذان بوده بزیادتی های هوّز و سیروان بکسر سین مهمله و سکون تحتانی نام شهر محال ما سبذان است اکنون بر سر سخن رویم.
از این پیش رقم شد که سعد وقاص چون مداین بگشاد بعضی از نفایس أشياء و خمس غنايم را بنزديك عمر بن الخطاب فرستاد و سعد وقاص چون بمداین در آمد نخست در ایوان مظالم فرود شد و آن میدان صد و بیست ارش پهنا و ششصد ارش درازا داشت و رواق آن را دوازده ستون از سنگ بود که هر ستونی صد ارش درازی.
ص: 169
داشت و تمامت این بنیان از سنگ بود، سعد وقاص در ایوان هشت رکعت نماز بگذاشت. در هر رکعتی حمد و سورتی قرائت کرد و بهر دو رکعت تشهدی خواند و در انجام يك سلام باز داد و این نماز را نماز فتح خوانند.
چون این نماز بکرد عمرو بن مقرِّن را فرمان کرد تا غنایم را فراهم کند پس بفرمود تا منادی ندا در داد که هر که را غنیمتی بدست شده بنزديك عمرو بن مقرن حاضر کند و خود بكوشك كسری آمد و در آن جا خانه های فراوان نگریست که همه گنجینه های کسری بود آکنده از سلاح و سلب و فضّه و ذهب و لالی شاداب و جواهر خوش اب، این جمله را بنزديك عمرو بن مقرن آوردند و قعقاع نیز تا پل نهروان برفت ، و خواست ها و غنيمت ها همه فراهم کرد ، و این وقت شصت هزار سوار و پیاده عرب حاضر بود چون بسیاری از نفایس اشیاء و خمس بيرون كردند هر يك از لشکریان را دوازده هزار درهم بهره رسید.
و از آن چیز ها که بعمر فرستادند یکی پیراهن کسری بود که در پل نهروان بدست قعقاع افتاد ، و آن پیراهن را از مروارید بافته و در میان مروارید ها یاقوت ها نصب کرده بودند ، و دیگر تاج مرصع و انگشتری و ده رزمه جامه زر بفت و از سلاح عیبۀ (1) بود از مروارید بافته و درع و خود و ساقين و ساعدين همه زر بود و شش درع سلیمانی و نه تیغ یمانی همه بزیب و زینتی که لایق سلاطین عجم بود.
و دیگر اسبی در خزانه یافتند از زر سرخ با زین سیم و سواری از زر ، و دیگر بساطی یافتند سی صد ارش در ازا و شصت ارش پهنا و آن فرش را ملوك عجم در زمستان گستردند ، آن وقت که مرغ زار ها بخوشیدی و آن فرش بهارستانی بود. و سبزه آن بتمامت زمرد بود و گل و شکوفه از دیگر جواهر داشت از بهار و مرغ زار حضارت و نضارت آن افزون می نمود ، و دیگر خروار ها کافور و عنبره مشگ و دیگر بخور ها از خز این عطر بر گرفتند و این جمله را با خمس تمامت غنايم بعمر بن الخطاب
فرستادند و عمر در مسجد رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم آن خواسته ها را بر مسلمانان
ص: 170
بخش کرد.
طبری گوید که از آن بساط يك بدست علی مرتضی علیه السلام بر گرفته آن را بهشت هزار درم بفروخت و انفاق کرد با این که بازرگانان از یمن و و دیگر بلاد به مدینه آمده از آن اشیاء چیزی که دیناری بها داشت بدان کی می خریدند.
مع القصه آن غنایم چون بعمر رسید سعد وقاص را نامه کرد که اکنون در مداین بباش و لشکر را آسایش ده که ما را در روم جنگی بزرگ در پیش است لاجرم سعد ببود تا این وقت كه جنك مسلمانان در یرموک بپای رفت ، پس بسوى عمر مکتوب کرد که یزد گرد در حلوان جای کرد ، و لشکر فراوان فراهم آورده، بعید نیست که حدیث فتنه کند، عمر چون این بدانست کس بأ بو عبیده فرستاد که در دمشق نشیمن کن و آن بلاد که گشودۀ بنظم می دار تا جنگ یزد جرد یک سره شود و بسعد وقاص نگاشت که خویشتن در مداین جای کن و سرداری دلاور با لشکری در خور بدفع يزد جرد فرست.
پس سعد پسر برادر خود هاشم بن عتبة را با ده هزار سوار روانه جلولا کرد و این وقت یزد جرد خویشتن در حلوان جای داشت و لشکر بجلولا می فرستاد ، و در جلولا لشكر عجم در گرد خود خندقی کرده بودند ، و أموال و أثقال خود را با زن و فرزند در خانقاهی باز داشته و أبطال رجال حاضر آتش کده شدند ، پس وثیقت استوار کردند که از عرب بهزیمت نشوند، بالجمله شصت هزار کس در جلولا انجمن گشت، و هرمزان فرمان گذار اهواز با بیست هزار مرد از شوشتر بمدد ایشان برسید.
مسلمانان انبوهی لشکر عجم را بسعد وقاص آگهی دادند ، و او عمر را آگاه ساخت ، و عمر بن الخطّاب در زمان کس با بو عبیده فرستاد که گروهی از لشکر شام را بمدد مسلمانان فرست تا جنگ عجم را پسنده باشند ، پس ابو عبیده چهارده هزار تن از شجعان سپاه را بمدد ایشان فرستاد مکشوح مرادی با دو هزار مرد بر مقدمه بود، و برادر زاده سعد عتبة بن هاشم با سه هزار سوار و حجر بن عدى الكندی با دو
ص: 171
هزار سوار و منذر بن حسان الضبی با سه هزار سوار و جرير بن عبد اللّه البجلی با چهار هزار سوار برسیدند.
پس از لشکر عرب بیست و چهار هزار مرد گزیده کردند و نیروئی بدست شد، لاجرم هاشم تعبیۀ جنگ ساخت جریر بن عبد اللّه البجلی را بر میمنه سپاه گماشت و حجر بن عدی الکندی را بر میسره بداشت و جناح بمكشوح مرادی داد و عمرو بن معدیکرب را بر سواران امیر کرد و طلیحة بن خویلد را بر پیادگان فرمان گذار کرد و از آن سوی عجم لشکر بر صف کردند خرداد بن اهزله میمنه بگرفت فیروز بن خسرو بر میسره ایستاد هرمز بن نوشیروان در قلب جای کرد و هر دو لشکر رهی در روی شدند همال با همال قتال کرد و مرد با مرد نبرد آزمود، کمانداران کنان ها از تیر بپرداختند، و نیزه گذاران نیزه ها در دست بشکستند ، و شمشیر ها از نیام مانند زبان مار که از کام بر آید بر کشیدند ، أجل خندان گشت ، و مرگ دندان بنمود سعد بن عبید اللّه انصاری لختی کناری گرفت هاشم گفت از بهر چه ؟ گفت گناهان خویش را بر خویشتن عرض می دهم تا بکفارت آن خود را با خدای خود بفروشم این بگفت و با تیغ کشیده مانند شعلۀ آتش خود را بر سپاه عجم زد، و رزمی کرد که هر دو لشکر از دیدار آن شگفتی ها گرفتند، و در پایان کار از کثرت زخم و جراحت سستی گرفت ، و شهید شد ، آن گاه جریر بن عبد اللّه البجلی بانك در داد که ای فرزندان و خویشاوندان من شما را درین میدان از هیچ روی زیانی نتواند بود چه اگر شهید شوید جنت یابید ، و اگر نصرت کنید غنیمت آرید ، و من این لشکر عجم را بمعرض آزمایش آورده ام ایشان را بیشتر جنك با كمان و سنان است سر در سپر در آرید و پای اصطبار استوار کنید تا نصرت یابید ، این بگفت و حمله افکند و چند تن را بکشت.
این وقت از سپاه عجم مردی بیرون شد که رستم كوچك نام داشت اما در شجاعت رستم بزرگ بود، عوام بن عبد شمس و برادرش زهیر بر او در آمدند و رستم چون برق خاطف با ایشان رزم می داد وقتی که آهنگ عوّام داشت
ص: 172
زهیر فرصتی بدست کرده او را با نیزه زخمی بزد اگر چند از رستم خون برفت هم سستی نگرفت و مردانه می کوشید.
جابر بن طارق النخعی بیم کرد که مبادا رستم این هر دو برادر را عرضه دمار دارد ، وی نیز اسب بر انگیخت و حمله در داد.
رستم یک تنه با این هر سه نبرد آزمود و چون اژدهای دمان آهنگ جابر کرد زهير بانك برداشت که یا جابر با او یک تنه رزم میاغاز ، و بنزديك من بتاز تا مبادا در دست او تباه شوی، پس هر سه تن هم دست و هم داستان بر رستم بتاختند و او آهنگ هر که می ساخت ، دو تن از قفای او در می آمد ساعتی بدین گونه رزم داد تا نوبتی با زهير و عوام مشغول شد و جابر وقت یافت و از قفای او تیغ براند چنان که تاج و مغفر دو نیمه کرد و تا سینۀ او بشکافت هر سه تن ساز و برگش بر گرفتند هزار دینار بها داشت.
این وقت با این که آفتاب سر در مغرب داشت لشکر عجم از جای جنبش کرد دول و هرب عرب را فرو گرفت عمرو بن معدیکرب که جگر شير و زهرۀ پلنگ داشت بانک در داد که هان ای مسلمانان شما را بیم زده می بینم گفتند از بامداد تا این وقت رزم داده ایم اکنون روز بکران می رود ما کوفته و اسب ها مانده و عجم بانبوه است ما چگونه بستوه نباشیم.
عمر و گفت: اگر اسب ها کوفته و مانده شده اند از اسب فرود آئید و خویشتن داری کنید ، شما در جنگ ها فراوان آزمایش شده اید، و بسیار فرسایش دیده اید این جنگ از آن جنگ ها صعب تر نیست ، خداوند شما را نصرت خواهد کرد، این بگفت و از اسب فرود آمد و هزار تن از سران سیاه با او موافقت کردند و پیاده شدند و اسب ها را با یک دیگر به بستند، عمرو صمصامه خویش را بکشید و در قلب جای کرد.
پس لشکر عجم حمله کردند و مسلمانان بجنگ در آمدند جریر بن عبد اللّه البجلی از میمنه بتاخت و حجر بن عدی از میسره حمله در انداخت و مکشوح مرادی
ص: 173
از جناح و عمرو بن معدیکرب از قلب رزم دادند و سخت بکوشیدند و عجم را هزیمت کردند ، و شکسته ایشان را تا بخانقین بردند و باز شدند ، و آن شب را در آن رزم گاه با مداد کردند و چون آفتاب بزد بجلولاء آمدند ، و در لشکر گاه ایشان آن چه یافتند بغنیمت بر گرفتند ، هاشم بن عتبه آن غنایم را که از حوصله حساب فزونی داشت فراهم کرده بسعد بن وقاص فرستاد و خویشتن با لشكر آهنگ خانقين كرد چون لشکر عجم این بدانست از خانقین بقصر شیرین کوچ داد و در آن جا نیز فراوان درنك نكردند، و راه حُلوان پیش داشتند.
یزد جرد که هنوز در حلوان جای داشت چون از هزیمت سپاه و سرعت عرب از قفای ایشان آگاه شد، دانست که نیروی مقاتلت آن جماعت ندارد، پس منوشهر پسر هرمزان را پیش خواند و به نیابت خود در حلوان بنشاند، و خود راه عراق عجم پیش داشت، و لشکر عرب بجانب خانقین کوچ داد و از آن جا بقصر شیرین فرود شد.
و این هنگام سران سیاه بسعد وقاص نامه کردند که ما تا بقصر شیرین پیش رانده ایم و از این جا آهنگ حلوان داریم تو نیز با ما پیوسته شو که امیر سپاهی تا مسلمانان را قوتی دیگر بدست شود ، سعد در جواب نوشت كه آهنك حلوان نيكو باشد بروید ، و آن بلد را بگشائید لكن آمدن من بنزديك شما صعب می نماید از بهر آن که سخت ناتوانم ، چون این مکتوب بلشکریان رسید از سعد وقاص برنجیدند و گفتند ما را بحرب عجم دست باز می دارد و سلامت خویش را مغتنم می شمارد، چون سعد را از این کلمات آگهی بردند ، سلمان فارسی را بخواند و حکومت مداین را با او گذاشت و خود اگر توانا بود و اگر ناتوان بسیج راه کرد ، و در قصر شیرین با مسلمانان پیوست.
پس لشکر اسلام دل قوی کرده روز دیگر بجانب حلوان روان شدند چون منوشهر این بدانست حلوان را بگذاشت ، و بسوی یزد جرد راه برداشت ، و از آن سوی سعد وقاص با لشکر بحلوان در آمد، و فراوان از اندوخته کافران بغنیمت
ص: 174
بر گرفت و مکشوح مرادی را با ده هزار سوار از قفای هزیمتیان بیرون فرستاد، و عروة بن زيد الخيل الطائى را بسیروان و ماسبذان و شهر زور گسیل داشت تا برفت و آن ولایات را بگشاد ، و از شهر زور غنايم بسيار بنزديك سعد وقاص آورد ، آن گاه بن معویه انصاری را با سیصد سوار از بهر غارت رساتيق حلوان مأمور داشت، او برفت و گوسفند و شتر و دیگر مواشی هر چه یافت براند ، و غنیمت ها برگرفت.
و قضا چنان رفت که او را در میان دو کوه از جبال حلوان حدیثی شگفت افتاد، و آن چنان بود که در نماز دیگر فضله بانگ نماز در داد چون گفت ﴿ اللَّهُ أَكْبَرُ ﴾ ندائی آمد که ﴿ كَبَّرْتَ تَكْبِيراً ، چون گفت ﴿ وَ اشْهَدْ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ ﴾ آواز آمد که ﴿ أَخْلَصْتَ إخْلاصاً یا فَضْلِهِ ﴾ چون گفت ﴿ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ﴾ آواز آمد که این پیغمبریست که پس از او هیچ پیغمبری نیاید ، چون گفت ﴿ حَی عَلَى الصَّلَاةِ ﴾ آواز آمد که خداوند این فریضه آورده خوشا آن کس که ادای این فریضه بوقت کند چون گفت ﴿ حَی عَلَی الْفَلَاحِ ﴾ ندا آمد که ﴿ الْفَلَاحِ لِأَهْلِ الصَّلَاحِ ﴾ چون فضله اذان بپای برد ، و نوبت با قامت رسید و گفت ﴿ قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ ﴾ آواز آمد که امّت محمّد تا قیامت بیایند و قیامت بر ایشان در آید.
چون فضله نماز بپای برد بآواز بلند گفت ای گوینده کیستی و از کجائی اگر از فریشتگانی ﴿ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ ﴾ و اگر از پرياني ﴿ فمرحباً بِكَ وَ أَهْلًا وَ سَهْلًا ﴾ و اگر از آدمیانی دیدار بنمای تا از دیدار تو شاد شویم .
ناگاه پیری از میان غاری که در آن کوه بود بیرون شد، عصائی در دست داشت ، و او را دو جامه سفید از صوف بود ، و رو و مویش بجمله سفید بود و و قامتی باعتدال داشت ، بیامد و بر عصا تکیه بزد، و گفت ﴿ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ﴾ فضله جواب باز داد و گفت تو کیستی و چون این جا افتادی ؟ گفت من زریب نام دارم و پسر تریلیا وصّی عیسی علیه السلام هستم مرا دعا کرد که درین کوه چندان زنده بمانم که عیسی از آسمان فرود آید، و شما را آگهی می دهم که چون چند
ص: 175
خصلت در امت محمّد با دید آید گریزان باید بود.
فضله گفت آن صفات را وصف کن تا از آن بپرهیزیم ، زریب گفت آن وقت که مردان با مردان و زنان با زنان در آمیزند و بدان اکتفا کنند ، و امرا با غلامان در سپوزند ، و با خادمان و بندگان استشارت کنند و بی گناهان را بکشند، تا گناه کاران پند گیرند ، و صدقه ندهند و قرآن را بألحان و مزامیر خوانند ، و مسجد ها را زر اندود و نقش کنند ، و منار ها بلند بر آرند، و بدروغ گواهی دهند و ربا خوار و زنا کار باشند، باران اندك بارد و غلات اگر چند فراوان باشد بنرخ گران باشد چون این آثار آشکار گردد بباید بیمناک بود زریب این بگفت و بدان غار بازگشت و مسلمانان از آن جا كوچ داده بنزديك سعد وقاص آمدند، و قصّه زریب باز گفتند.
سعد این قصّه را بعمر بن الخطاب مکتوب کرد عمر پاسخ باز داد که خویشتن بدان جبل سفر کن ، و حال زریب را نیکو فهم کن و باز نمای ، چون سعد وقاص از فرمان آگهی یافت در زمان بر نشست ، و بدان کوهسار سفر کرد و چند روز پست و بلند آن جبال را بپیمود ، و اذان بگفت و هیچ جواب نشنید، ناچار بسوی حلوان مراجعت کرد ، و از غنايم حلوان و خانقین و جلولا خمس بیرون کرد ، و جز آن را بر لشکر قسمت کرد.
بشر بن ربیعه که یک تن از سواران نام بردار بود از بخش خود چیزی بزیادت طلب کرد ، سعد اجابت ننمود، بشر برنجید ، و سعد این بدانست پس او را حاضر ساخته هزار دینار زر سرخ و اسبی جوان عطا کرد، و غنایم را نیز بدو سپرد ، تا بمدينه حمل کند ، بشر آن غنایم را بمدینه آورد و عمر در مسجد رسول خدای بر مهاجر و انصار بخش کرد، هم در آن جا بشر پیش شد که مرا نیز بهره بخش ، عمر گفت حق خویش در حلوان بگرفتی گفت من این غنایم را در راه محفوظ داشتم و بسلامت بنزديك تو آوردم ازین روی مرا حقی واجب گشت گفت تو این اموال را نگاه نداشتی خداوند نگاه داشت ، لاجرم تو را حقی واجب نشود.
ص: 176
بشر برنجید و بر این معنی شعری چند انشاد کرد ، عمر چون بشنید گفت ای
بشر تورا خداوند فصاحت و شجاعت توام داده و چنان می نماید که از سعد وقاص ثقلی در خاطر داری ؟ گفت چنین است چه او آن مردم که مکانت من ندارند از من نیکو تر داشتی ، عمر گفت هم اکنون در خاطر داری که مرا هجو گوئی و صفاتی زشت که در من نیست بر من به بندی؟ بشر گفت هرگز این نکنم لکن آرزو می رود که مرا بعطیتی و موهبتی خرسند فرمائی ، لاجرم عمر او را ببذل مال خوشنود ساخت و بشر عمر را بر این گونه دعائی بگفت « اللَّهُمَّ خَلَصَ عُمَرَ مِمَّا قَلَّدْتَهُ سَلِيماً غَيْرِ مَوْزُورٌ » یعنی خدایا عمر را ازین حکومت که در گردن او افکنده خلاصی بخش بی آن که عصیانی بادید آید.
بالجمله عمر جواب نامۀ سعد وقاص را نگار کرد و فرمان داد که این هنگام نوبت رزم هر قل پیش آمد تو دیگر از دنبال عجم جنبش مکن، سلمان فارسی را بحکومت مداین و مضافات باز گذار و بجانب کوفه باز گرد و در آن جا بباش و مسجد کوفه را عمارت کن که بقعۀ شریف است، این وقت سعد وقاص جرير بن عبد اللّه البجلی را در حلوان بحکومت باز داشت تا در آن جا بماند ، و اگر از عجم کس تعرض رساند دفع دهد، و سلمان را در مداین منصوب داشت ، و خود باراضی کوفه آمد، و این فتح حلوان و ماسبذان در ماه ذیحجه بود.
سعد وقاص در آن ایام که در اراضی عراق از جائی بجائی می شد بعمر بن الخطاب مکتوب کرد که عرب درین اراضی فراوان رنجور شوند تدبیر چیست عمر او را پاسخ فرستاد که زمینی گزیده کن که آب و گیاه فراوان بود تا شتران را بتوانند علف چرا کنند و هوائی بسلامت باشد که بتوانند اقامت نمایند. پس سعد
ص: 177
زمین کوفه (1) را اختیار کرد و صنادید سپاه و سران لشکر را حاضر ساخت ، هر کس را زمینی بنمود و محلّتی مقرّر داشت تا خان ها بنیان کردند ، و خود کوشکی بنيان كرد بنشان كوشك کسری که در مداین دیدار کرده بود ، و آن در که بر كوشك كسرى بود بر گرفت، و از مداین بکوفه آورد بر در كوشك خود نصب نمود.
لشکریان نیز کردار او را استوار داشتند و در های فراوان از مداین بکوفه آوردند و بر سرا های خویش گذاشتند ، این خبر بعمر بردند که سعد وقاص مانند کسری کوشکی از بهر خود کرده ، عمر در خشم شد و نامهٔ يسعد كرد و محمّد بن مسلمه را گفت این نامه را بگیر و هر چه زود تر در کوفه شو ، و آتش در كوشك سعد وقاص در زن ، و هر چه در آن كوشك اندر است پاك بسوزان ، و با سعد هیچ سخن مکن ، الا آن که کتاب مرا بدو می دهی و باز می شتابی ، پس محمّد بن مسلمه تا کوفه تاختن کرد و در کوفه کس ندانست که از برای چه می رسد ، زیرا که خاموش بود چون بدر كوشك رسید، بفرمود حطب بیاوردند و برزبر هم نهادند . و آتش در زدند! آن گاه نامه عمر را بدست سعد داد و هیچ سخن نکرد و ساز مراجعت نمود.
سعد خواست او را ساز و راحله دهد نپذیرفت، و برفت پس سعد نامه را بگشود ، نوشته بود که بمن رسید که کوشکی مانند کسری بر آوردی و در كوشك کسری را بر آن نصب کردی ، تا حاجب و دربان بر در سرای خود جای دهی ؛ و حاجتمندان و مظلومان را رخصت بار نفرمائی، همانا شریعت پیغمبر بگذاشتی و طریقت کسری برداشتی، مگر ندیدی کسری را از كوشك و دُور (2) به تنگنای گور
ص: 178
جای دادند؟ من کس فرستادم تا بی آن که از تو بیم کند آتش در سرای تو زند و تو را در جهان از دو بیت بیش نباید بود، تا یکی را از بهر بیت المال مخزن کنی و در دیگر خود مسکن نمائی.
لاجرم سعد سرائی اختیار کرد که دو خانه افزون نداشت ، و آن كوشك هم چنان بجای بود تا معوية بن ابی سفیان بر عراق استیلا یافت ، و زیاد بن ابیه را بحکومت کوفه فرستاد، زیاد آن كوشك را عمارت نمود، و دار امارت ساخت.
مع القصه سعد وقاص كوفه را آبادان کرد و قصد عمارت مسجد کوفه نمود و این بروایت اعصم کوفی چنان بود که یک روز مردی در پیشگاه عمر بن الخطاب گفت من مردی غریب و عقیم هستم ، عقبی و فرزندی ندارم و زیارت مکه نگذاشته ام و این وقت زادی و راحلۀ بساخته ام ، از بهر آن که بجانب بیت المقدس کوچ دهم ، و در آن مسجد اعتکاف گزینم و خدای را پرستش کنم تا وداع جهان گویم.
أمير المؤمنين على علیه السلام حاضر بود بفرمود زاد بخور و راحله بفروش ، و در مسجد کوفه معتکف باش، که یکی از آن چهار مسجد این جهان است ، و دو رکعت نماز در آن جا باده رکعت که در دیگر مسجد کنی برابر است ، و تنوری که در نوح نخست آب بر آورد در کنار این مسجد است ، و آن جا که ستون پنجم است ابراهیم خلیل نماز گذاشت ، و ادریس و نوح نماز گذاشته اند . و عصای موسی چند گاه در آن مسجد بوده ، و بت های یعوق و یغوث درین مسجد شکسته ، و مبدای کوه اهواز ازین مسجد است آن را شهر فاروق خوانند ، و خداوند چندین هزار از مرد مرا ازین مسجد حشر کند کند، و بی پرسشی و کاوشی بجنت برد و در میان این مسجد مرغ زار های بهشت بادید شود که در آن چشمه از آب و یکی از شیر و سه دیگر روغن باشد، اگر مردمان فضیلت این مسجد بدانستند ترك آن گفتن نتوانستند که در آخر زمان پر و بال مفسدان در کوفه بریده خواهد شد.
بالحمله سعد وقاص بفرمان عمر مسجد کوفه را عمارت کرد ، و هم چنان
ص: 179
در شهر کوفه جای داشت ، و لشکر خویش را در آن اراضی کار می فرمود ، و گوش بر مسلمانان داشت تا در روم چکنند و عمر چه فرماید.
ازین پیش مرقوم افتاد که ابو عبیده بعد از فتح يرموك بدمشق آمد و خمس غنایم را بیرون کرده انفاذ مدینه داشت، و بدین گونه بسوی عمر بن الخطاب کتاب کرد:
﴿بِسمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، وَ صَلَواتُهُ عَلَى نَبِيِّهِ الْمُجْتَنِي وَ رَسُولِهِ الْمُصْطَفَى، مِنْ أَبِي عُبَيْدَةَ عَامِرِ بْنِ الْجَراح : أَما بَعْدُ فَإِنِّي أَحْمَدُ اللّهَ الَّذي لا إلَهَ إِلَّا هُوَ، و أَصَلِّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّد نَبِيِّ الرَّحْمَةِ وَ شَفِيعِ الْأَنْةِ وَ أُعَلِّمُكَ أَنِّي نَزَلْتُ الْيَرْمُوكَ وَ نَزَلَ ماهانُ بِالْقُرْبِ مِنْهَا وَ لَمْ تَرَ الْمُسْلِمُونَ أكثَرَ مِنْ عَدَدِهِمْ فعِهِمْ وَ لا عَدَدِ هِمْ فَفَضَ اللَّهُ تِلْكَ الْجُمُوعَ وَ نَصَرَ نَا عَلَيْهِمْ بِمَنْه وَ فَضْلِهِ ، وَ قَتَلْنَا مِنْهُمْ رُهاءَ مِائَةِ أَلْفِ وَ خَمْسَةِ آلاف ، و أَسَرْنا أَرْبَعِينَ أَلْفاً ، وَ قُتِلَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ أَرْبَعَةُ آلاف خَتَمَ اللّهُ لَهُمْ بِالشَّهَادَةِ وَ وَجَدْتُ رُؤسَا قَدْ قُطِعَتْ لَمْ نَعْرِف أَصْحَابَها فَصَلَّيْتُ عَلَيْهَا و دَفَنَتُها.
وَ قُتِلَ ماهانُ عَلَى دِمَشْقَ قَتَلَهُ عَاصِمُ بْنُ الْيَرْبُوعِي وَ قَدْ كَانَ قَبْلَ الوَقعَةِ نَصِبَ عَلَيْهِمْ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ أَبُو الْجُعَيدِ مِنْ أَهْل حِمَّصٍ فالقا هُمْ فِي مَوْضِعٍ مِنْ الْيَرْمُوكُ يُقَالُ لَهُ اَلنَّاقُوصَةُ فَهُزِمَ مِنْهُمْ مَا لَا يُحْصَى فِي عَدَدِهِمْ
ص: 180
وَ أَمَّا مَنْ قتِلَ مِنْهُمْ فِي وَ الْجِبَالِ مِنَ الْمُنْهَزِ مِينَ وَ غَيْرِهِمْ فَحُصِرَتْ عِدْتُهُمْ تِسْعُونَ أَلفاً وَ قَدْ مَلكَنَا اللّهُ أَمْوالَهُمْ وَ حُصُونَهُمْ وَ بِلادَهُم وَ كِتابي هذا إِلَيْكَ مِنْ دِمَشْقَ بَعْدَ الْفَتح وَ قَدْ جَمَعْتُ الْغَنَائِمَ ، وَ السّلام عَلَيْكَ وَ عَلَى جَميعِ الْمُسْلِمِينَ﴾.
خلاصه معنی بپارسی چنین است ابو عبیده می گوید: مادر ارض يرموك فرود شدیم و ماهان نیز برسید با لشکری که مانند آن کس ندید، پس قتال کردیم و یک صد و پنج هزار کس از یشان بکشتیم و چهل هزار تن اسیر گرفتیم و از مسلمانان چهار هزار کس شهید شد و بسیار سر ها در میدان یافتیم که ندانستیم از کافر است یا مسلمان پس بر آن ها نماز کردیم و مدفون ساختیم و ماهان بدمشق گریخت و بدست عاصم یربوعی مقتول گشت.
و ابو الجعيد بخصومت آن جماعت خدیعتی انگیخت و بیرون شمار از آن مردم را در مهلکه ناقوصه ریخت و از گریختگان ایشان در کوهسار ها و بیابان ها نود هزار کس عرضه دمار گشت و خداوند مال و مملکت ایشان را بهرۀ ما ساخت اينك من از دمشق این نامه بسوی تو کردم و غنایم را فراهم آوردم تا چه فرمائی
چون این نامه بپای برد خاتم بر نهاد و با خمس غنايم بحذيفة اليمان سپرد، و ده سوار ملازم خدمت او داشت.
پس حذیفه طی مسافت کرده بمدينه آمد و کتاب أبو عبيده را با أموال به عمر بن الخطاب آورد، عمر نيك شاد شد و سجده شکر بگذاشت آن گاه از حذیفه بپرسید که أبو عبيده أموال غنایم را بر لشکر بخش کرد یا هم چنان انباشته دارد؟ حذیفه گفت خمس بیرون کرد و آن دیگر بجای است تا چه فرمان رود، لاجرم عمر در پاسخ ابو عبیده بدین گونه رقم کرد:
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عُمَرَ بْنُ الْخَطَّابِ إِلَى عَامِلِهِ بِالشَّامِ سَلَامُ عَلَيْكَ فاني
ص: 181
أَحْمَدُ اللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ أُصَلِّىَ عَلَى مُحَمَّدٍ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ، وَ قَدْ فَرِحْتُ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَى الْمُسْلِمِينَ مِنِ النَّصْرُ ، وَ انهزام عَدُوِّهِمْ وَ قَهَرَهُ ، فَاِذا وَ صَلَكِ كِتَابِي هَذَا فاقسم الْغَنَائِمِ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ وَ فَضْلِ السُّيُوفِ ، وَ أَعْطِ كُلِّ ذِي حَقٍّ حَقَّهُ ، وَ اشْكُرِ الْمُسْلِمِينَ عَلَى صَبِّرْهُمْ وَ قِتَالُهُمْ وَ أَقِمْ فِي مَوْضِعِكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى مَنْ مَعَكَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ﴾.
یعنی این مکتوب عمر است بسوی عامل خود در شام، همانا شاد شدم که خداوند مسلمانان را نصرت کرد و کافران را مقهور داشت، چون این نامه را مطالعه کنی اموال غنیمت را بر مسلمین قسمت کن ، و حق هر کس را از سواران شمشیر زن و پیادگان مرد افکن ادا فرمای، و مسلمانان را بر آن مصابرت که در مقاتلت کردند سپاس گذار، و اکنون دست از جنگ باز دار و در جای خود بباش که جنگ عجم واجب شده است و آن نامه را بصحبت حذيفة اليمان با دمشق فرستاد.
پس ابو عبیده غنایم را بر مسلمانان قسمت کرد ، هر سواری را که اسب عتیق و نژاده بود بیست و چهار مثقال زر سرخ بهره داد، صاحبان فرس عتیق را دو سهم و صاحب فرس بدرا يك سهم عطا داد، و هر پیاده را هشت هزار مثقال ذهب و هشت هزار فضه داد ، و چون نوبت بزبیر بن العوام رسید گفت مرا دو اسب بود که هر روز یکی را بر نشستم و رزم دادم مرا پنج سهم باید داد، از برای هر دو اسب دو سهم و مرا نیز سهمی است.
مقداد بن اسود و جابر بن عبد اللّه انصاری گواهی دادند که رسول خدای با زبیر چنین عطا کرد پس زبیر پنج قسمت بگرفت ، چند کس دیگر که دو اسب داشتند خواستار شدند که چنان قسمت برند که زبیر برد ، ابو عبیدہ صورت حال را به عمر بن الخطاب کتاب کرد پذیرفته نشد، جواب داد که این خاص زبیر است مع القصه ابو عبيده غذایم را بخش کرد و دست از جنگ باز داشت تا لشكر بیاسودند.
این وقت که رزم حلوان و جلولا بپای رفت و لشکر عرب عجم را بشکست و
ص: 182
جنگ فارس بتأخیر افتاد ابو عبیده با سران لشکر گفت اکنون چه می اندیشید بجانب قیساریه کوچ دهيم يا آهنك بيت المقدس کنیم ؟ گفتند صواب آنست که بعمر بن الخطاب مكتوب کنی تاچه فرماید، لاجرم ابو عبیده این صورت را نگار داد و بدست عرفجه نخعی بسوی عمر فرستاد.
عمر سخن بمشورت انداخت، امیر المؤمنين على علیه السلام فرمود لشکر بسوی بیت المقدس فرست، چه بعد از فتح بیت المقدس قیساریه گشوده خواهد شد زیرا که رسول خدای مرا چنین خبر داد، عمر گفت « صَدَقَ الْمُصْطَفَى وَ صَدَقْتَ يَا أَبَا الْحَسَنِ » پیغمبر راست گفت و تو راست گفت و و تو راست گوئی، آن گاه بسوی ابو عبیده بدین گونه مکتوب کرد.
﴿ بِسمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَابِ إلى عامله بِالشّامِ أَبي عُبَيْدَةَ بْنِ الْجَراح : أَمَا بَعْدُ فَإِنِّي أَحْمَدُ اللَّهَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ أَصَلِّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّد صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ قَدْ وَ صَلَتِنِي الْمُشَاوَرَةُ وَ قَدْ أَشَارَ ابْنُ عَمٌ رَسُولِ اللّهِ بِالْمَسيرِ إِلى بَيْتِ الْمَقْدَسِ وَ أَنَّ اللَّهَ يَفْتَحُها عَلَى أَيْدِي الْمُسْلِمِينَ، وَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى جَميعِ الْمُسْلِمِينَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ﴾ .
خلاصه سخن آن استکه می گوید مکتوب تو را قرائت کردم ، و با ابن عم رسول اللّه على علیه السلام مشاورت نمودم، فرمود شما بجانب بیت المقدس سفر کنید که خداوند آن بلد را بدست مسلمین گشوده خواهد داشت؛ پس نامه را بعرفجه سپرد تا باز شتافت ، و در باب الجابيه دمشق با بو عبیده آورد ،و مسلمانان را از فرمان عمر آگهی آمد.
لاجرم أبو عبيده يزيد بن أبي سفيان را طلب داشت. و در باب الجابيه از بهر او رایتی حمرا به بست، و او را با پنج هزار تن از لشکریان روانه بیت المقدس داشت و از پس او شرحبيل بن حسنه را با پنج هزار کس گسیل فرمود و حکم داد که از
ص: 183
قفای یزید چنان برود که با او آمیخته نشود، و لشکر شرحبیل از مردم یمن و حضرموت و کهلان و طیی و خولان وارد بود، آن گاه رایتی سفید به بست و مرقال هاشم بن عتبة بن أبي وقاص را داد ، و او را نیز با پنج هزار کس روان داشت ، از پس او مسيب بن نجبة الفزاری را با پنج هزار کس از ابطال نعج و غطفان و فزاره مأمور داشت ، و علم پنجم را با پنج هزار کس از مردم مرادی با قیس بن هبیره سپرد و رایت ششم را عروة بن مهلهل بن زيد الخيل ماخوذ داشت، و با پنج هزار کس روان شد.
و این جمله در شش روز هر يك از قفای دیگری راه بر گرفتند، و نخستین يزيد بن أبي سفيان برسید و در باب أريحا فرود شد ، و مسلمانان بانك تهليل و تكبير در دادند ، و مردم بیت المقدس چون ایشان را نظاره کردند ، و قلت عدد ایشان را نگریستند ، حقیر شمردند روز دیگر شرحبیل برسید ، و هم چنان مرقال بن هاشم در باب غربی فرود شد ، بالجمله از پی هم در آمدند تا بیت المقدس را سخت حصار دادند ، هنوز خالد بن الوليد و أبو عبيده با بقيه لشكر و أموال غنايم و زنان و فرزندان سپاه در دمشق جای داشتند.
مع القصه سه روز در میان لشکر عرب با مردم بیت المقدس هیچ سخن نرفت و بهیچ گونه مکاتبه و محاربه نیفتاد، روز چهارم یزید بن أبي سفيان بر نشست و با لشکر خود بنزديك باره آمد، چنان که از جانبین اصغای سخن بتوانستند کرد پس ترجمان را گفت تا ندا در داد که ای مردم بیت المقدس اگر خواهید کلمه گوئید تا در دو جهان رستگار باشید و اگر نه جزیت برگردن بندید و سه دیگر حکومت با تیغ بران است ، بیرون شوید و رزم در دهید، مردم بیت المقدس سخن یزید را وقعی نگذاشتند ، لاجرم کار بجنك مقرر شد و آن شب را با صلاح سلاح و اعداد کار بپای آوردند ، و بامداد لشکر جنبش کرد و قلعگیان با پیکان تیر ایشان را دفع همی دادند.
ده روز بدین گونه حرب بر پای بود، روز یازدهم أبو عبيده و خالد بن الوليد
ص: 184
با تمامت لشکر و زنان و کودکان از راه برسیدند، مردم بیت المقدس از دیدار چندین رایت و شکوه آن جماعت خوفناک شدند، و در دار القمامه که ایشان را معبدی عظیم بود ، در نزد بترك كه أعظم قسّيسان است انجمن شدند، و از در مشورت سخن کردند، و کار بر مقاتلت نهادند، چه گمان داشتند که عرب در آن شدت شتا و کثرت برف و برد قدرت درنک نیاورند ، پس دیگر باره بازار پیکار رونق یافت و کمان داران از دو سوی بکار در آمدند، لشکر روم که بر فراز باره جای داشتند، مغرور بارتفاع سور و بلندی باره بودند ، و چنان می پنداشتند که پیکان عرب زیانی نکند، ضرار بن الازور بپای باره براند و یک تن از بطارقه بزرگ را که بر سر باره لشكر را تحريص بجنك بضرب خدنك از پای در آورد، چنان که از فراز باره بزیر افتاد.
روزی چند بدین گونه رزم رفت مردم بیت المقدس سخت کوفته خاطر شدند و با بترك گفتند کار حصار بر ما صعب گشت ، و امید نمی رود که از هر قل بما مددی رسد چه او در اصلاح امر لشکر شکسته خاطر است ، صواب آنست که بنزديك ايشان شوی و سخن ایشان را باز دانی باشد که طریق سلامت بدست شواد نا امینی بترك سخن ایشان را بپذیرفت. و صبح گاهی با رهبانان و گروهی از قسّیسان کتاب های انجیل را گشوده و بر زبر دست ها نهاده از قلعه بیرون شدند ، و بترك أبو عبيده را طلب داشت ، و گفت ارض ما ارض مقدسه است هر کس آهنك ما كند ادراك زیان و خسران کند ، أبو عبيده گفت سخن درست کردی بلد شما بلدی شریف است پیغمبر ما ازین بلد سفر سماوات کرد و قبور أنبیا درین بلد است ، لكن ما سزاوار تريم كه مالك اين ملك باشم و ازین جا بر نخیزیم تا این شهر را نگشائیم ، چنان که دیگر شهر ها را گشودیم.
بترك گفت چگونه با شما طریق مسالمت توان سپرد؟ أبو عبیده گفت ایمان آرید یا ادای جزیه کنید. و اگر نه طریق مقاتلت سپاريد . بترك گفت اگر خواهید با ما كار بمصالحت كنيد ما جز باسخن خليفه شما عمر بن الخطاب آسوده نشويم. و
ص: 185
سخن دیگر کس را استوار نداریم؛ مکتوب کنید تا او خود بدین جا سفر پیمان مصالحت را استوار بندد، أبو عبیده از بهر آن که خون ریزی نشود این سخن را بپذیرفت پس بترك باز شد و أبو عبيده صورت حال را بعمر بن الخطاب کتاب کرد و ميسرة بن مسروق عبسى را سپرد تا بقدم عجل و شتاب بمدينه آورد ، و عمر بن الخطاب را سپرد.
عمر چون از کار آگاه شد از بهر سفر شام سخن بمشورت افکند، عثمان بن عفان گفت تا کنون لشکر اسلام در اراضی شام قرین نصرت بوده اند ، هیچ ضرورت داعی نیست که سفر شام کنی ، و مردم روم را عظمتی و مکانتی گذاری ، روزی چند بباش که بی گمان ایشان ذلیل و زبون گردند و جزیت برذمّت بندند.
أمير المؤمنين على علیه السلام فرمود: این که مردم روم تو را طلب کرده اند از برای مسلمانان فتحی است چه از قتال دست باز داشته اند، و چون تو بدان جا سفر کنی مردم روم کار بمصالحت خواهند کرد ، و اگر جز این اندیشی و متوقف باشی کار مصالحه بیت المقدس بدراز خواهد کشید، و خون ریزی فراوان خواهد شد، پس عمر گوش بفرمان علی داشت ، و فرمان کرد تا لشکر از مدینه خیمه بیرون زد و عمر از برای زاد دو غراره (1) بر شتر خویش بست یکی را از سویق و آن دیگر را از تمر بیا کند و قربۀ آب از پیش روی بیاویخت ، و راه بر گرفت و روز تاروز طیّ مسافت كرده نزديك اراضي بيت المقدس آمد.
ابو عبیده چون آگهی یافت، با مهاجر و انصار باستقبال شتاقت ، و چون عمر را دیدار کرد از شتر بزیر آمد و عمر نیز پیاده شد پس با یک دیگر مصافحه و معانقه کردند، و با اصحاب بر نشسته بکنار لشکر گاه مسلمانان آمده فرود شدند و عمر در میان جماعت خطبه قرائت کرد ، و ایشان را بادای زکوة و تقدیم جهاد وصیّت نمود، و چون وقت صلوة برسید، مردم خواستار شدند که بلال اذان گوید، چه این وقت
ص: 186
برای دیدار عمر بلال باستقبال شناخته و بسیار وقت در شام باتفاق مسلمانان جهاد می کرد.
بالجمله عمر فرمان کرد تا بلال اذان بگفت، و با مسلمانان نماز بگذاشت و با مسلمین بر نشست ، و آهنگ لشکر گاه کرد و بر تن مرقعی از صوف داشت که چهار ده رقعه بر آن بسته بود مسلمانان گفتند اگر این جامه را به نیکو تر از این بدل کنی و از شتر بزیر آمده بر اسب سوار شوی خوف و هراس تو در دل اعدا افزون افتد، عمر بپذیرفت و جامه سفید بپوشید و بر اسبی سوار شد.
چون گامی دو برفت ، و طبع اورا از رفتار اسب نشاطی و انبساطی حاصل گشت ، بی توانی از اسب پیاده گشت و گفت بلغزش من رضا مدهيد ، بیم بود امیر شما هلاك گردد ، چه از رسول خدای شنیدم که فرمود : ﴿ لَا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ فِي قَلْبِهِ مِثْقَالُ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ كِبْرٍ وَ لَا يَدْخُلُ النَّارَ مَنْ فِي قَلْبِهِ مِثْقَالُ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ ایمان ﴾ .
یعنی کسی که باندازه خردلی کبر در دل داشته باشد، داخل بهشت نشود و آن کس که خردلی از ایمان در دل او راه کند داخل جهنم نشود ، و نزديك بود که مرا کبر فرو گیرد این بگفت و مرقع خویش را بپوشید ، و بر شتر خود بر نشست و آهنگ لشکر گاه کرد و بر عقبأ بر آمد که بیت المقدس دیدار بود.
مسلمانان از لشکر گاه او را پذیره شدند، عمر لشکریان را نگریست که جام های حریر در بر کرده اند. در خشم شد و گفت مگر ندانسته اید که لبس حریر بر مرد حرام است؟ گفتند آری إِلّا روز جهاد گفت این کاری صعب است چه هنگام نماز مرد را از کار تعطیل دهد، و فرمان کرد تا خاک بر روی ایشان بریختند ، و آن ملابس را بسوختند آن گاه در لشکر گاه فرود شدند ، و مردمان بانگ تهلیل و تکبیر در دادند، و مردم از اصغای آن آواز ها دانستند که امری حدیث شده پس فحص حال کرده بترك را از رسیدن عمر آگهی دادند.
بالجمله صبح گاه دیگر عمر أبو عبیده را احضار کرد که نزديك اين حصن شو
ص: 187
و اندیشه این قوم را مکشوف دار ابو عبیده بپای باره آمد و بانك برداشت که ای مردم بیت المقدس اينك فرمان گذار ما عمر بن الخطاب تشریف فرمای لشکر گاه است ، اگر بدان چه گفتید اندیشه دیگر نساخته اید آگهی دهید ، چون این خبر بنزديك بترك بردند ، باتفاق ناطلیق که والی بلد بود از دروازه بیرون شد ، و با ابو عبیده گفت امیر خویش را آگهی ده تا حاضر شود و ما او را دیدار کنیم ، پس این خبر بعمر بردند تا بر نشست و بنزديك بترك و ناطليق آمد.
بترك چون عمر را نگریست، ندا در داد که یا اهل بیت المقدس دروازه بگشائید ، و بیرون شوید ، و عقد مصالحت استوار بندید گان بیت المقدس بی توانى بنزديك عمر آمدند ، و جزيت بردمت نهادند و کتاب صلح بنگاشتند ، و درواز ها بگشادند و جانبین از یک دیگر ایمن شدند پس عمر باتفاق مسلمانان وارد بیت المقدس شد ، و ده روز اقامت داشت.
جماعتی از مردم روم در خاطر نهادند که اگر توانند هنگام نماز که مسلمانان را از آلات جنگ برك و سازی نیست کیدی بسازند و بر ایشان بتازند، أبو الجعيد که شرح حالش در قصه يرموك مرقوم شد ایشان را از آن اندیشه ناصواب بازداشت.
و در بيت المقدس کعب الاحبار که در میان علمای یهود حبری نام دار مسلمانی گرفت ، و کعب سبب اسلام خود را بدین گونه صفت کرده می گوید: پدر من افضل علمای جهود بود و آن هنگام که بدرود جهان می کرد مرا وصیت فرمود که من درین کوَّه (1) صحیفه نهفته ام دست بدان فراز مکن تا آن گاه که خبر با تو بردارند از پیغمبری که نام او محمّد است، لاجرم چون پدر من در گذشت ، گوش داشتم تا آن گاه که خبر پیغمبر به رسید ، پس دست در کوَّه بردم و صحیفه بر گرفتم و بگشودم بدین گونه نگار داشت:
﴿ لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ، مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ لَا نِيَّ بَعْدَهُ ، بَعْدَهُ مَوْلِدُهُ
ص: 188
مَكَةُ وَ دارُ هَجْرَتِهِ طَيبَةٌ ، لَيْسَ بِفَظَ وَ لَا غَلِيظٌ وَ لا سَحاب في الْأَسْواقِ ، أَمَّتُهُ الْعامِدُونَ الَّذِينَ يَحْمَدُونَ اللّهَ عَلَى كُلِّ حالٍ أَلْسِنَتُهُم رطْبَةٌ بِالتَّهْلِيلِ وَ التَّكْبِيرِ ، وَ هُوَ ، وَ هُوَ مَنْصُورٌ عَلَى كُلِّ مَنْ ناواهُ مِنْ أَعْدا أَبْجَمَعِينَ ، يَغْسِلُونَ فُرُوجَهُمْ وَ يَغُضُّونَ أَبْصارَهُم ،أَنَا جيلُهُمْ فِي صُدُورِهِمْ وَ تَرَاحُمُهُمْ بَيْنَهُمْ تَرَاحِمَ الأنبياء بَيْنَ الْأُمَمِ ، وَ هُمْ أَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ يَوْمَ الْقِيمَةِ ﴾ .
یعنی خدائی جز خداوند نیست، و محمّد رسول او و خاتم پیغمبران اوست مولد او مکه و سرای هجرت او مدینه است ، و خُلق و خَلق او همه نیکوست امّت او در شدّت ورخا سپاس گذار یزدانند و او بر دشمنان خویش نصرت جوید و امّت او پاك و پاکیزه و شرمگین و حافظ قرآنند ، و با یک دیگر بشفقت و مساوات کار کنند ، و اول کس باشند که در قیامت داخل جنّت شوند.
کعب الاحبار گوید چون این بخواندم و ظهور پیغمبر را در مکه بدانستم و از آن پس هجرت او را در مدینه و نصرت او را در غزوات بشنیدم ، بر خاطر خویش واثق گشتم ، این بود تا پیغمبر بسرای دیگر شد ، و نوبت أبو بكر در گذشت و عمر بن الخطاب در بیت المقدس فرود شد. پس از آن دیه که جای داشتم از اراضی فلسطین بر نشستم و در بیت المقدس حاضر درگاه عمر گشتم و سلام دادم و گفتم: در طلب اسلام بحضرت تو آمدم ، چه در کتب آسمانی خوانده ام که خداوند با موسی چنین خطاب فرموده:
﴿ يَا مُوسَى إِنِّي مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أُكْرِمْ عَلَيَّ مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أُمَّتَهُ وَ لَوْلَاهُ مَا خَلَقْتُ جَنَّةُ وَ لَا نَاراً وَ لَا شَمْساً وَ لَا قَمَراً وَ لَا سَمَاءٍ وَ لَا أَرْضاً
ص: 189
وَ لا عَرْشاً وَ لا كُريسياً وَ لا بَعْثاً وَ لا نُشُوا وَ لاَ مَوْنَا وَ لاَ حَيَّانَا أُمَّتُهُ خَيْرُ الْأُمَمِ وَ دِينُهُ خَيْرُ الْأَدْيَانِ، أَبْعَثُهُ فِي آخِرِ الزَّمانِ ، وَ هُوَ بِي الرَّحْمَةِ وَ أُمِّتُهُ مَرْحُومَةٌ ، وَ هُوَ النَّبِيُّ الأميُّ الرَّحِيمُ بِالْمُؤْمِنينَ السَّديدُ عَلَى الْكَافِرِينَ ، سَرِيرَتُهُ مِثْلُ عَلانِيَتِهِ ، وَ قَوْلُهُ لا يُخالِفُ فِعَلَهُ الْقَريبُ وَ الْبَعِيدُ عِنْدَهُ فِي الْحَقِّ سَواءِ أَصْحَابُهُ مُتَ احَمُونَ مُتَوَاضِعُونَ ﴾ .
یعنی ای موسی من از محمّد و امّت او آفرینشی نیکو تر نیاوردم ، و اگر او نبود جنت و جحيم و شمس و قمر و آسمان و زمین و عرش و کرسی و حشر و نشر و موت و حیات نیافریدم، امت او بهترین امم و دين او بهترين أديان است ، او را در آخر زمان بر انگیختم ، و او پیغمبریست که بر مؤمنان رحمت است ، و بر مشرکان نقمت، پنهانش انباز آشکار است ، و گفتارش قرین کردار، خویش و بیگانه را هنگام قضا یک سان بیند ، و أصحابش با یک دیگر فروتن و مهربان باشند.
بالجمله کعب این کلمات بگفت ، و بدست عمر مسلمانی گرفت ، آن گاه عمر از بیت المقدس خیمه بیرون زد و با لشکر تا ارض جابیه براند، و در آن جا اراضی شام را قسمت کرد ، از حدّ حوران تا حلب را با بو عبیده سپرد ، و فرمان کرد که شهر حلب را حصار دهد ، و آن بلده را بگشاید ، و اراضی فلسطین و قدس و ساحل را به یزید بن ابی سفیان سپرد ، و فرمان کرد که از صواب دید أبو عبیده بیرون نشود و لشکر بقیساریه برد ، و آن بلدرا مفتوح سازد ، و عمرو بن العاص را از برای فتح مصر معین کرد ، و قضای حمص را بعمیر بن سعد الانصاری گذاشت ، و بیشتر لشکر با خالد بن الوليد ملازم خدمت ابو عبیده گشت، آن گاه راه مدینه پیش داشت ، و کعب الاحبار را با خود بیاورد و مردم مدینه از ورود او اظهار شادمانی کردند.
ص: 190
آن گاه که عمر بن الخطاب اراضی شام را بخش کرد ، بیست هزار کس با أبو عبيدة بن الجراح گذاشت و فرمان فتح حلب داد، و شش هزار کس ملازم رکاب يزيد بن أبى سفيان ساخت ، و فتح قیساریه فرمود، و ده هزار کس با عمرو بن العاص داد ، و از وی فتح مصر خواست، و از آن پس که عمر بن الخطاب از بیت المقدس طريق مدینه گرفت ، یزید بن ابی سفیان آهنگ قیساریه کرد.
قسطنطین پسر هر قل در قیساریه جای داشت چون این خبر بدانست با این که هشتاد هزار کس در قیساریه در تحت رایت او می زیست هر قل را از قصد عرب آگهی فرستاد و اولاوذ بن خائیل را با بیست هزار مرد از ابطال روسیه بمدد فرزند مأمور داشت ، و ازين سوى يزيد بن أبي سفيان فهم کرد که با این لشکر نتوان بر قیساریه و قسطنطین دست یافت ، پس بسوی عمر بن الخطاب بدین گونه کتاب کرد:
أَمَّا بَعْدُ فاني نَزَلَتْ بِقِيسَارِيَّة وَ هِىَ مَدِينَةٍ أَهْلِهَا بِالْخَلْقِ كَثِيرَةُ الْخَيْلِ وَ لَيْسَ لِى الِيهَا سَبِيلُ وَ انَّ ابْنِ هِرُّ قُلْ قَدْ استنجدا باه وَ قَدْ انجده صَاحِبُ مرعش وَ هُوَ لَاوذ بْنِ مِيخَائِيلُ فِي عِشْرِينَ أَلْفاً وَ اَلْمَوَاكِبِ تُرَدُّ عَلَيْهِمْ كُلَّ يَوْمٍ بِالزَّادِ وَ اَلْعَلُوقَةُ وَ أُرِيدُ النَّجْدَةِ وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ أَجْمَعِينَ.
خلاصه سخن آنست که عمر بن الخطاب را از عدّت و عدت لشكر قسطنطين و رسیدن لاوذ بن میخائیل خبر می دهد، چون نامه را بپای برد ، بدست سالم بن حميد النخعی بمدينه فرستاد ، عمر بن الخطاب آن نامه را بر اصحاب قرائت کرد على علیه السلام فرمود قيساريه عنقریب گشاده خواهد شد، عمر شاد شد ، و بأ بو عبیده مکتوب کرد که یزید بن ابی سفیان را بسه هزار مرد یاری کن.
پس ابو عبيده حرب بن عدی را با سه هزار کس از مردم خود بنزديك زيد فرستاد و خود با هفده هزار تن از لشکریان آهنگ حلب کرد، و در حلب دو
ص: 191
برادر بودند که یکی یوحنّا و آن دیگر یوقنّا نام داشت و سلطنت حلب تا حد فرات با پدر ایشان بود و چندان شدت و قوت داشت که سلاطین روم آن مملکت را با قطاع او باز داده بودند و هرگز طلب خراج از وی نمی کردند ، چون اجل او برسید یوقنا بتخت ملك بر آمد و جای پدر گرفت ، و يوحنّا طریق زهادت و عبادت سپرد.
این وقت که لشکر عرب برسید یوحنا با برادر گفت چه اندیشه داری ؟ گفت این جمع را با تیغ تیز قلع و قمع خواهم کرد ، یوحنا گفت اگر چند من بسال از تو کهترم و کار حرب مانند تو ندانم لكن صواب آنست که پند من بپذیری و با عرب کار بمصالحت کنی . یوقنا گفت تو طریق پادشاهان ندانی ، چه راه و رسم رهبانان گرفتی، این کی شود که بی آن که تیغ از نیام بر آید ، یا پیکانی از کمانی جهیده شود ، مطيع و منقاد عرب شوم ، و خانه و خزانه خود را بدیشان سپارم ؛ یوحنا بخندید و گفت ای برادر همانا زمان تو برسیده است، این چه سخن ناپسند است ، نه شجاعت تو چون ماهان ارمنی است ، نه جماعت تو باندازه لشكر يرموك و اجنادین است در قتل خویش چندین متاز ، و مردم را دست خوش هلاك مساز.
یوقنا در خشم شد و گفت چندین ستایش عرب مكن ، و مردم را در هول و هرب میفکن ، اگر من درین حرب عرب را هزیمت کنم سلطنت شام خاص من گردد و دیگر هر قل آرزوی استرداد نکند، و با من کمر منازعت نه بندد و اگر هزیمت شوم در حصن خویش بنشینم ، و چند که زنده باشم از برای زاد و أطعمه محتاج نخواهم بود ، پس یوحنا بخشم برخاست ، و يوقنا کار قتال راست کرد ، یک تن از بطارقه را که ترا کیس نام داشت با هزار سوار به نیابت خویش در حلب باز گذاشت ، و با دوازده هزار مرد زره پوش که از لشکر گزیده کرده بود ، از شهر بیرون شد و چند تن جاسوس بیننده و رونده روان داشت. تا از عرب خبر گیرند.
اما از آن سوی ابو عبیده چون بارض قنسرین آمد. با مردم آن بلده که عنود گشوده بودند ، بدین گونه خراج بست مقرر داشت که پنج هزار اوقیه ذهب و پنج هزار اوقیه نقره و ده هزار جامۀ دیبا و پانصد دقی از تین و زیت تسلیم دارنده با تفاق
ص: 192
خالد و جماعتی از مسلمین وارد قنسرین شده در آن جا بنیان مسجدی کردند.
و از آن جا أبو عبیده آهنگ حلب کرد ، و کعب بن جهده ضمری که از ابطال رجال بود ، با هزار سوار بر مقدمه روان داشت ، و از آن سوی جاسوس های یوقنا ایشان را دیدار کردند و یوقنا را آگهی بردند که اینک هزار سوار عرب در دو فرسنگی این بلد فرود شده اند ، يوقنا نيك شاد شد ، و بسوی عرب تاختن آورد و لشکری در کمین گاه باز داشت و خود با پنج هزار کس بقانون شبیخون چنان بر عرب ظاهر گشت که سپیده دم بود ، و مسلمانان اعداد وضو و صلاة می کردند ناگاه كعب نظاره کرد و لشکر نصاری را نگریست بانک برداشت که ای مسلمانان لشکر روم دیدار شد، و ایشان افزون از پنج هزار کس نیستند ، و خداوند غنیمتی برای شما فرستاده مگر نتوانید هر يك پنج كس را مقتول سازید ؟ گفتند توانیم و از جای بجستند ، و بر نشستند هر دو لشکر روی در روی شدند ، و جنگ پیوسته کردند چون بازار قتال رواج یافت و سینه ابطال حدود نصال (1) را آماج گشت آن جماعت روم که در کمین گاه جای داشتند کمین بگشادند، و ناگاه بر لشکر عرب حمله در دادند.
مسلمانان که خود را مظفر و منصور می پنداشتند ، چون این بدیدند یک باره دل بر مرگ نهادند ، و کعب بن ضمره همی فریاد برداشت که یا مُحَمَّدِ یا مُحَمَّدِ یا نَصْرُ اللَّهِ انْزِلْ ؟گفت ای مسلمانان پای بر صبر و ثبات استوار دارید . باشد که خداوند نصرت روزی کند ، و مسلمانان دل از جان بر گرفته رزم می دادند ، و قبیله کنده شدت می کردند ، چندان که یک صد و هفتاد تن از مسلمین مقتول گشت.
از شناختگان کشتگان عباد الحسني ، و زفر بن عاصم البياضي ، و هازم بن تيهان المنقرى . و سهم بن اشيم البجلي ، و رفاعة بن محصن الضّمرى و غانم الضمرى و نجية بن قادم الفهرى ، و عنان بن سيف الضمرى ، و لجام بن ضمرة الضمرى و محكم بن حامد اليشكرى ، و سنان بن عروه از جماعت بنى طهيّه و سعد بن فلح مولای
ص: 193
بنی ساعده و این آن کس است که در غزوه سلاسل و یوم تبوك ملازم خدمت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بود، و در این جنگ چهل جراحت یافت، و این جمله بر سینه وی بود.
مع القصه چون کعب بن ضمره بر این کشتگان نظاره کرد ، سخت غمنده گشت ، و از اسب خویش که از کثرت قتال کوفته بود بزیر آمد ، و سر و گوش او را بکشید و پیشانی او را بوسه زد و گفت « یا هطال هذا يومك المحمود عاقبته فاثبت لقتال المشركين » و بر نشست و انتظار می برد که مگر ابو عبیده با لشکر در رسد ، یا طلیعه از او دیدار شود.
اما از آن سوی چون یوقنا آهنگ جنك مسلمانان کرد ، از آن پیش که از حلب بیرون شود سی تن از شناختگان آن بلده مواضعه نهادند و گفتند هیچ کس را با عرب قوت مقاتلت نباشد، صواب آنست كه بنزديك أبو عبيده شويم ، و با او كار بمصالحت کنیم ، اگر یوقنا درین جنگ غالب شد ، صلح خویش را مخفی خواهیم داشت ، و اگر عرب غلبه کرد از جان و مال و فرزند و عیال محفوظ خواهیم بود پس بر نشستند و از راه و بی راه خود را بلشکر گاه ابو عبیده رسانیدند.
هنگاهی که أبو عبیده از قنسرین آهنگ راه می کرد ایشان در رسیدند و همی فریاد کردند که لاغون لاغون یعنی اَلاْمانَ اَلاْمانَ، پس چند تن از مسلمانان پیش شدند و ایشان را بنزديك أبو عبیده آوردند ، گفت از کجائید و از بهر چه می رسید؟ گفتند ما از مشایخ حلب می باشیم، و در طلب صلح آمدیم ، أبو عبيده گفت اندیشه بوقنا چیست؟ گفتند آهنك حرب شما داشت بعید نیست که با لشکر بیرون تاخته باشد ، و ما قبل از جنبش او بحضرت تو آمدیم.
أبو عبيده ازین سخن بر کعب بن ضمره و لشکری که از پیش فرستاده بود بترسید که مبادا يوقنا بر ایشان تاختنی کند، و در پاسخ ایشان گفت اکنون که امیر شما حصن خویش استوار می فرماید ، و آهنگ جنگ ما دارد ، ما را با شما صلحی نیست، مردم حلب برجان خویش بترسیدند و گفتند اگر با ما مصالح
ص: 194
روا ندارید از برای شما زیانی بزرگ دارد، چه مردم قوی و رساتیق چون بشنوند که شما پذیرای آشتی ما نشدید ، و کار بمصالحت نمی کنید ، بجمله پراکنده شوند و در منتهای حدود متواری گردند و امید ها از شما منقطع شود ، این وقت دحداح که مردی احمر الّلون و حکمت پژوه بود برخاست و گفت ای امیر از آن علم که خداوند بر پیغمبران خویش فرستاده سخنی بر تو قرائت می کنم ، باشد که مسئول ما را با جابت مقبول داری ، گفت بگوی اگر بحق گوئی پذیرفته می شود دحداح گفت همانا خداوند این کلمات بر انبیای خود فرستاده می فرماید:
﴿ أَنَا الرَّبُّ الرَّحِيمُ خَلَقْتُ الرَّحْمَةَ وَ أَسْكَنْتُها قُلُوبَ الْمُؤْمِنِينَ ، فَإِنِّي لَا أَرْحَمُ مَنْ لَا يَرْحَمُ ، فَمَنْ أَحْسَنَ أَحْسَنْتُ إِلَيْهِ ، وَ مَنْ أَساءَ تَجاوَزْتُ عَنْهُ ، وَ مَنْ عَفَا عَفَوْتُ عَنْهُ ، وَ مَنْ طَلَبَنِي وَجَدَني ، وَ مَنْ أَغاثَ مَلُهُوفَا آمَنتُهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ، وَ بَسَطْتَ لَهُ في رِزْقِهِ، بارَکْتَ لَهُ في عُمْرِه وَ فِي أَهْلِهِ ، وَ نَصَرْتُهُ عَلَى عَدُوهُ ، وَ مَنْ شَكَرَ الْمُحْسِنَ عَلَى إِحْسانِهِ فَقَدْ شكَرَني ﴾ . آن گاه گفت : ﴿ و إِنّا قَد أَتَيْنَاكَ مَلْهُوفِينَ خَائِفِينَ وَ جِينَ فَآمِنْ رَوْعَتَنا وَ أَقِلْ عَشْرَتَنَا و وَ أَحسِن إِلَيْنَا ﴾ .
می فرماید منم خداوند رحیم که خلق کردم رحمت را و در دل مؤمنان جای دادم . پس آن کس که رحم نکند ، با او رحم نکنم ، و آن کس که نیکوئی کند با او نیکوئی کنم ، و آن کس که بد کند از وی در گذرم ، و آن کس که عفو کند او را معفو دارم و آن کس که در طلب من شتابد مرا دریابد و آن کس که داد مظلوم دهد در قیامت بسلامت باشد و در دنیا روزیش را گشاده سازم، و برکت دهم عمرش را و أهلش را و مقهور سازم اعدایش را، و کسی که شکر نعمت منعم خویش را بگذارد چنان است که مرا شکر گذاشته باشد.
ص: 195
چون دحداح این کلماترا از صحایف آسمانی بپای آورد ، گفت ای امیر ما بنزديك تو دل سوخته و بیچاره و ترسناک آمده ایم، خوف ما را بایمنی بدل کن و در افتادگی ما را دست گیری کن و با ما نیکوئی کن ، أبو عبیده از این کلمات بگریست و گفت: ﴿ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴾ آن گاه گفت من با شما بدان گونه صلح کنم که با مردم قنسرین کردم، و چنان خراج بندم که بدیشان بستم.
گفتند ای امیر انبوه مردم در قنسرین دو چندان ماست، و آن جماعت را مال و مواشی فراوان است، یوقنا برما چیزی باقی نگذاشته و آن چه داشته ایم مأخوذ نموده ، و در حصن خویش برده و خزانه کرده ، با ما مدارا کن و آن خراج که بر قنسرين بستی يك نيمه از ما بستان ، أبو عبیده گفت پذیرفتم بشرط که چون در بلد شما در آمدیم از بهر ما جاسوسان باشید و ما را از کار و کید دشمن آگهی دهید و بزاد و علوفه مدد کنید ، و اگر یوقنا در مقاتلت با ما هزیمت شود او را از درون شدن بقلعۀ خویش دفع دهید، گفتند ای امیر ما این جمله را پذیرفتیم لکن دفع يوقنا در قوت بازوی ما نیست ، و ما چیزی را که نیرو نداریم بردمت نگیریم.
أبو عبیده این سخن را پسنده داشت، و بر دیگر شرایط پیمان استوار کرد و کتاب عهد بنگاشت ، پس آن جماعت طریق مراجعت گرفتند ، و چون بحلب در آمدند یک تن از مردم یوقنا ایشان را دیدار کرد و گفت از کجا می رسید ؟ چنان پنداشتند که از مردم حلب است گفتند برفتیم و با عرب کار بصلح کردیم ، مرد لشکری چون بشنید بیک سوی شد و برنشست و شتاب زده بلشکر گاه آمد و با یوقنا گفت چه بیهوده زحمت کار زار می بری و حال آن که مردم حلب کار بصلح کردند. و بیم می رود که قلعه را فرو گیرند و با عرب سپارند، و زن و فرزند تو را لشکریان اسیر برند.
و این وقتی بود که یک روز و يك شب در ميان كعب بن ضمره و يوقنا حرب بر پای بود، و از دو سوی لشکر را مجال نیفتاد که دست بماكول و مشروبی فرا برند ، یا ادای صلوة کنند و از مسلمانان افزون از دو بست کس در میدان جنگ
ص: 196
محفوف بخون خویش بودند ، و کعب بن ضمره امید از زندگانی گسسته و چشم بر راه أبو عبيده عبیده بسته داشت.
ناگاه نظاره کرد که یوقنا با لشکر روی بر تافتند و بسوی حلب سخت بشتافتند ، كعب بن ضمره شکر خدای را بگذاشت و چنان پنداشت که از آسمان بر ایشان بانك زدند، و ایشان را هزیمت کردند، کعب قصد کرد که از قفای ایشان تاختن کند، مسلمانان گفتند ای کعب این بس نیست که خداوند در چنین زحمت ما را مورد رحمت ساخت، پس کعب پیاده شد و مسلمین پیاده شدند کعب پیاده شد و مسلمین پیاده شدند و نخست بقضای نماز های فائت پرداختند.
امّا أبو عبيده بعد از مراجعت مردم حلب با خالد گفت بیمناکم که مبادا کعب بن ضمره با تمامت مسلمانان بدست يوقنا مقتول باشد ، و حکم داد تا لشکر کوچ دادند ، خالد بن الوليد بر مقدمه و خود بر ساقه لشکر همی رفت ، بدین گونه طی مسافت کرده تا در مصاف گاه کعب بن ضمره را دیدار کردند ، و بزندگانی او شاد خوار شدند ، و قصّه جنگ بدانستند. پس أبو عبیده پیاده شد و شهدای مسلمین را بخاک سپرد، و گفت همانا این که یوقنا ترك منازعت گفت ، و طریق مراجعت گرفت خبر مصالحت مردم حلب را شنیده باشد ، و بعید نیست که ایشان را عرضۀ دمار دارد و دمّت ما مشغول محافظت ایشان است، و بی توانی آهنگ حلب کرد.
امّا از آن سوی چون یوقنا بقلعۀ خویش در رفت ، فرمان کرد که از مردم حلب يك تن زنده نگذارند، لشکر او با تیغ های کشیده بر ایشان تاختند ، برادر یوحنا چون این بشنید به نزديك او آمد و گفت این چه ناستوده کاری است که مردم را بی گناه تباه خواهی کرد ، یوقنا گفت کدام گناه ازین عظیم تر است که ایشان ارتکاب کردند ، و به وافقت اعدای من شتاب گرفتند ؟ یوحنا گفت ایشان را گناهی نیست، چه دانسته اند که عرب در پایان کار قرین نصرت گردد.
یوقنا گفت هنوز حمایت عرب کنی و مردم حلب را بمصالحت ایشان تمجید فرمائی ، و تیغ بکشید و آهنگ برادر کرد ، یوحنا گفت: ﴿ اللَّهُمَّ أَنَّى أُشْهِدُكَ أَنِّي
ص: 197
مُسْلِمُ اليك وَ مُخَالِفُ لِدِينِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ وَ أَنَا أَشْهَدُ أَنْ لَا اله الَّا اللَّهُ وَ أَنَّ عَدَا وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّ الْمَسِيحَ نَبِيَّ اللَّهُ ﴾ چون کلمه بگفت و ایمان آورد گفت اکنون آن چه خواهی می کن که من مسافر بهشتم و یوقنا بی توانی سر او را بپرانید، و در قتل مردم بلد فرمان مؤکد ساخت.
فریاد و اغوثاه از مردم بلند شد هنگامی که سیصد تن از آن جماعت در خون خویش غلطان بودند ، رایات مسلمین دیدار شد ، و فرياد أهل بلد گوش زد ایشان گشت.
خالد بن الوليد و أبو عبيده از گرد راه حمله در افکندند ، و چون برق خاطف خویش را در لشکر یوقنا در انداختند، و تیغ در ایشان نهادند ، يوقنا را مجال درنك محال افتاد ، و با بطارقه و أبطال رجال خویش بقلعه گریخت ، و دروازه ها استوار کرد ، و آن کس که دست نیافت تا بقلعه در گریزد و جانب بیابان گرفت بتیغ عرب کیفر یافت و تا این هنگام از لشکر یوقنا سه هزار کس و از عرب سیصد مقتول بود.
مع القصه يوقنا بقلعۀ خویش در رفت ، و آلات حراست حصار و منجنیقات نصب کرد ، این وقت مردم حلب چهل تن از لشکریان یوقنا را اسیر کرده به نزديك أبو عبيده آوردند و گفتند این جماعت از جنگ فرار کرده بنزديك ما پناهنده شدند، و ما روا نداشتیم که بیرون شرایط عهد نامه ایشان را نگاهبانی کنیم ابو عبیده آن جماعت را با سلام دعوت کرد هفت تن مسلمانی گرفت، پس بفرمود تا دیگران را سر برداشتند.
آن گاه با مردم حلب گفت هیچ توانید ما را بفتح این قلعه دلالت کنید تا در اخذ غنیمت با ما شريك باشيد گفتند ندانيم يونس بن عمرو الغسّانی گفت ای امير من در سهل و صعب مسالك شام بصیرتی تمام دارم ، همانا جماعتی از لشکر یوقنا در مضایق جبال و دروب جای دارند، رأی آن است که برا یشان تاختن کنیم ، و جمله را در هم شکنیم ، خالد گفت نیکو گفتی لکن بهتر آنست که نخست بر این قلعه شورش
ص: 198
بریم، و این حصن را بگشائیم تا مبادا از لشکر های روم گروهی در رسد و میان ما و حصن حایل شود.
پس أبو عبيده بفرمود تا لشکریان پیاده شدند ، و هم گروه بسوی قلعه پورش بردند ، أبطال يمن و شجعان بنی ربیعه دلیری ها کردند، و مردم یوقنا از فراز باره به رمی حجاره و دیگر چیز ها ایشان را دفعه می دادند ، عامر بن الاشلع الربعي، و مروان بن عبد الرّبعی ، و سلمان بن عامر العامری ، و غطفان بن سالم الكلابی و سراقة بن مسلم العدوى، و هفت تن از بنی عدی بضرب حجاره جان دادند، و بسیار کس جراحت شدند.
بو عبیده ناچار علم خویش را بیرون از بلد نصب کرد و بفرمود تا مسلمانان کشتگان خویش را بخاک سپردند ، يوقنا از هزیمت مسلمانان شاد شد ، و با قوم خویش گفت دیگر عرب فتح این قلعه را آرزو نخواهد کرد ، و من بر ایشان کیدی خواهم بست ، و تاختنی خواهم کرد، آن گاه هزار سوار نام دار از لشکر خویش اختیار کرد، و ملازم یک تن از بطارقه ساخت و فرمود از قلعه بیرون شوید و نیمه شب که عرب نیران خود را نشانده باشد بر ایشان شبیخون برید، و عرب را گمان نمی رفت که ایشان از تنگنای محاصره چنین دلیری توانند کرد ، پس کمر ها بگشودند و بیاسودند.
ناگاه در تاریکی شب لشکر یوقنا بر ایشان تاخت ، و دست بقتل و اسر بر آورد فرياد النَّفِیرُ النَّفِیرُ از مسلمین بالا گرفت ، أبو عبيده و خالد بن الولید آگهی یافتند و بانک در دادند و بر نشستند و حمله گران افکندند، از مردم روم صد تن مقتول گشت، و از مسلمانان شصت تن شهید شد و پنجاه کسی اسیر گشت و لشکر روم بقلعه گریخت ، صبح گاه یوقنا بفرمود مسلمانان را دست بگردن بسته حاضر کردند و از فراز باره چنان بداشتند که لشکر عرب نظاره می کردند و حکم داد تا جمله را را گردن بزدند و این کردار بر مسلمانان سخت دشوار آمد.
و هم چنان يوقنا کید دیگر می اندیشید ، و روز دیگر یک تن از جواسیس او
ص: 199
آگهی آورد که جماعتی از عرب با اجمال و بغال (1) از پی علف و آزوغه طریق وادی طنان گرفتند، و ایشان را از سیف و سنان سلاحی بکمال نیست ، یوقنا از اصفای این سخن شاد شد و گفت سوگند با مسیح که جهان را بر عرب تاريك كنم ، و طريق علوفه و میره (2) بر ایشان مسدود سازم، و نیم شبی دروازه بگشود ، و هزار سوار در طلب ایشان بیرون فرستاد تا بقدم عجل و شتاب بشتافتند ، و صبح گاه مسلمانان را دیدار کردند مناوش بن الضحّاك الطائی با صد تن از مسلمین بطلب علوفه می شدند.
چون مناوش ایشان را نگریست ، بانک در داد که ای مسلمانان اينك لشكر روم است پای اصطبار استوار کنید ، و طریق جهاد گیرید ، پس جنگی جنگی صعب برفت و مناوش بن ضحّاك و غيلان بن مناور ، و فضل بن ثابت ، و منيع بن عاصم ، و حنظلة بن حرب ، و مناوش بن سليط ، و ربيعة بن مفارغ و معيط بن عامر ، و مرة بن هرماس و نوفل بن عدى ، و عطاء بن ياسر ، و عقال بن جماهر ، و سليمان بن حفاف ، و مقبل بن ثابت ، و اقرع بن رافع ، و كهلان بن سراقه ، و منهال بن يشكر ، و نحام بن عقيل ، و مسيب بن النافع شهید شدند، و این جمله از قبیله طی بودند.
مع القصّه سى تن از مسلمانان مقتول گشتند ، و دیگر هزیمت شدند ، و لشکر روم مال و مواشى و علوفه ایشان را ببردند، و از جمله هزیمتیان عون بن صباح الطائي بنرديك أبو عبيده آمد، و قصّه بگفت . أبو عبیده را شگفت آمد که این لشکر از کجاست ، چه یوقنا و مردم او در حصارند و خالد بن الولید را فرمود: جز تو را در خور این کار ندانم پس خالد ضرار بن الازور و ربيعة بن عامر و گروهی را از لشکر برداشته تا بدان جا که مسلمانان عرضه دمار گشتند بتاخت.
جماعتی که در آن وادی نشیمن داشتند بنزديك خالد آمدند، و گفتند دامن ما آلوده این عصیان نیست، بلکه بطریقی از بطارقه یوقنا با هزار سوار بر ایشان غارت افکند ، و اکنون بر این جبل جای دارند، از بهر آن که در تاریکی شب باز
ص: 200
قلعه خویش شوند، و از یوقنا در لشکر مسلمانان جاسوسان اند، تا آن گاه که از لشکر گاه جماعتی از پی علوفه بیرون شود ، او را آگهی دهند.
خالد چون این بشنید طریق جبل گرفت و در راه ایشان کمین نهاد ، چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت، و بطریق خواست باز قلعه شود چنان که لشکر اسلام او را دیدار نکند ، مردم خود را فرمان کرد که بقدم عجل و شتاب طی مسافت کنند ، و خود را بقلعه رسانند، چون گذر ایشان بر کمینگاه افتاد ، خالد ولید چون شیر غضبان از کمین بیرون جست، و مانند رعد بغرید و آهنگ بطریق کرد چه او را یوقنا پنداشت ، و از گرد راه تیغ براند ، و او را دو پاره ساخت ، و مسلمانان دایره کردار در گرد ایشان پره زدند، و تیغ در آن جماعت نهادند، هفتصد کس را بکشتند ، و سیصد تن را اسیر گرفتند و با اموال و اثقال ایشان باز لشکر گاه شدند.
مسلمانان از قدوم ايشان بانك تكبير در دادند ، أبو عبيده بر اسیران اسلام عرضه داد ، ایشان سر بر تافتند و گفتند اگر خواهید فدیه ما را مأخوذ دارید و رها سازید ، خالد ولید گفت هرگز این نکنیم ایشان را در برابر قلعه گیان کردن می زنیم تا دل های ایشان ضعیف شود ، أبو عبیده گفت از سخن تو بیرون نشوم ؛ و فرمان کرد تا صبح گاه ایشان را در فرود قلعه سر بر گرفتند و بر مسالك و معابر ديده بانان گماشتند تا مبادا مغافصه از مردم قلعه کس بلشکر گاه آسیب زند. و حکم داد تا در میان لشکر گاه نگران باشند، و جواسیس یوقنا را دست گیر سازند.
از قضا خالد بر مردی عبور داد، و او را ندانست گفت کیستی گفت از مردم یمن از قبیله غسّان ، خالد گفت تو از متنصّره عربی و جاسوس یرقنا باشی، گفت از مسلمانانم ، فرمود برخیز و دو رکعت نماز بگذار ، چون ندانست او را مأخوذ داشت، ناچار سخن بصدق کرد و گفت ما سه تن جاسوسانيم دو تن بنزديك يوقنا شدند؛ تا خبر شما بده رسانند و من بجای مانده ام. أبو عبيده گفت اکنون مسلمان می شوی یا رضا بقتل می دهی ؛ گفت مسلمان می شوم ، و ایمان آورد، بالجمله چهار
ص: 201
ماه مسلمانان یوقنا را حصار دادند و بر او دست نیافتند ، و روزی نبود که از یوقنا بر ايشان زحمتی نرسد، و محاربتی بپای نشود ، مسلمانان دل تنگ شدند و تصمیم عزم دادند که از کنار حلب برخیزند و بدیگر جای شوند تا آن گاه که توانند یوقنا را بدست گیرند.
و از آن سوی چون خبر بمدينه نمی رفت عمر بن الخطاب بيمناك شد که مبادا ایشان را داهیه رسیده باشد ، بسوی ابو عبیده بدین گونه نامه کرد:
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ إِلَى عَامِلِهِ بِالشَّامِ أَبِي عُبَيْدَةَ سَلَامُ عَلَيْكَ فانى أَحْمَدُ اللَّهُ الَّذِى لَا اله الَّا هُوَ وَ أُصَلِّىَ عَلَى نَبِيِّهِ حَمِدَ أَمَّا بَعْدُ يَا أَبَا عُبَيْدَةَ لَوْ عَلِمْتُ بِكَثْرَةِ قلقى وَ ضَنّاً جَسَدِي عَلَى اخواني الْمُسْلِمِينَ بِابْطَاءٍ كِتَابِكَ وَ انْقِطَاعِ خَبَرُكَ عَنَى وَ لَا يُمْضَى لَيْلٍ وَ لَا نَبَّارٌ الَّا وَ قَلْبِي عِنْدَكَ وَ مَعَكَ وَ انّ لَمْ يأتنى مِنْكَ كِتَابُ وَ لَا رَسُولُ يَطِيرُ قَلْبِي الْيَدِ فأظنك لَا تُكْتَبُ الَىَّ الَّا بِالْفَتْحِ أَوِ الْغَنِيمَةِ وَ اعْلَمْ يَا أَبَا عُبَيْدَةَ وَ انّ كُنْتُ نَائِياً عَنْكُمْ أَنِّي دَاعٍ لَكُمْ وَ قَلَقٍ عَلَيْكُمْ كقلق الْوَالِدَةِ عَلَى وَلَدِهَا فاذا قَرَأْتَ كِتَابِي هَذَا فَكُنْ لِلْإِسْلَامِ عَضُداً وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ﴾
خلاصه آن است که می گوید : ای ابو عبیده مرا آگهی از برادران مسلمان من ندادی ، و خبری باز نفرستادی ، چندان که قلب من رنجور شد و شبی بر من نگذشت الا آن که دل من با شما بود ، و ازین ابطاء در ابلاغ خبر چنان دانستم که با من مکتوب نخواهی کرد ، مگر گاهی که اعدا را مقهور کنی، و بشارت نصرت فرستی، اگر چند از شما دورم نصرت شما را از خداوند خواستارم و بر شما چنان ترسانم که مادر بر فرزند.
بالجمله آن نامه را بدست پیکی تیز پی بنزديك أبو عبيده فرستاد ، و او بر مسلمانان قرائت کرد و در پاسخ نامۀ عمر نگاشت که ما قنسرین را از در مصالحت بگشادیم ، و بر اراضی عواصم غارت افکندیم و مردم شهر حلب نیز با ما مصالحت کردند و جزیت بردمت نهادند لكن يوقنا و لشكر او در حسن حلب متحصن شده اند دگاه و بیگاه بر ما تاختن کنند و جماعتی از مسلمین را تباه سازند. اکنون در
ص: 202
خاطر نهاده ام که از این جا کوچ دهیم، و در بلادی که میان انطاکیه و حلب است جای کنیم، تا حکم چه فرمائی و این نامه را بدست عبد اللّه بن قرط يماني و اجعل بن جيران اليشكری روانه مدینه داشت.
پس ایشان طی مسافت كرده بنزديك عمر آمدند ، و نامه ابو عبیده را تسلیم دادند ، عمر آن کتاب را بر اصحاب قرائت کرد و پاسخ ابو عبیده را بدین گونه نگاشت:
﴿أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ وَرَدَ كِتَابِكَ عَلَى مَعَ رُسُلِكَ فَسَّرَ نى مَا سَمِعْتَ مِنِ الْفَتْحِ عَلَى يَدَيْكَ وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتِ مِنَ ! نَصْرَافُكَ إِلَى الْبِلَادُ الَّتِي بَيْنَ أنطاكية وَ حَلَبَ ، وَ تَرَكَ اَلْقُلْعَةُ وَ مَنْ فِيهَا فَمَا هَذَا برأى أَتَتْرُكُ رَجُلًا قَدْ أَخَذْتَ دِیَارَهُ وَ مَلَكَتْ مَدِينَتِهِ ثُمَّ تَرْحَلْ عَنْهُ فَيَبْلُغُ إِلَى جَمِيعِ اَلنَّوَاحَى أَنَّكَ لَمْ تَقْدِرْ عَلَيْهِ. فَيَضْعُفُ ذِكْرَكَ وَ يَعْلُو ذَكَرَهُ بِمَا صَنَعَ وَ يَطْمَعُ مَنْ لَمْ يَطْمَعْ وَ تتجرى عَلَيْكَ أَجْنَادِ الرُّومِ وَ خَاصَّتُهُمْ وَ عَامَّتُهُمْ وَ تَرْجِعْ إِلَيْكَ الْجُيُوشِ وَ تُكَاتَبُ مُلُوكِهَا فِي أَمْرِكَ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَرْجِعَ عَنْ مُجَاهَدَتِكَ إِيَّاهُ حَتَّى تَقْتُلْهُ أَوْ يُسَلِّمَ إِلَيْكَ إِنْشَاءِ اللَّهِ أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ وَ بَثَّ الْخَيْلِ فِي السَّهْلِ وَ الوَعْرِ وَ اكْفُفْهَا فِي الْمَضَايِقُ وَ الْجِبَالِ وَ بَيْنَ الْمَعَرَّاتُ إِلَى حُدُودِ الْفُرَاتِ وَ مَنْ صالحك صَالِحْهُ وَ مَنْ سالمك سَالِمَهً وَ اللَّهِ خَلِيفَتِي عَلَيْكَ وَ عَلَى جَمِيعِ الْمُسْلِمِينَ . وَ قَدْ نَفَذَتْ كِتَابِي إِلَيْكَ وَ مَعَهُ عَصَبَةً مِنَ طيء وَ حَضْرَمَوْتَ وَ كِنْدَةَ وَ أَهْلِ مَشَارِقِ الْيَمَنِ مِمَّنْ وَ هَبْ نَفْسِهِ اللَّهِ وَ رَغِبَ فِي الْجِهَادِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ هُمْ عَرَبِ وَ مَوَالٍ وَ فُرْسَانُ وَ رجالة وَ المدديأتيك مُتَوَاتِراً وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ﴾.
ابو عبید خلاصه سخن چنین است می گوید : ای ابو عبیده مکتوب تو رسید ، و بشارت آن بلاد که بدست تو گشوده شد مرا شاد خاطر ساخت. لکن ازین اندیشه که از کنار حصن يوقنا ببلاد دیگر سفر کنی باز گرد که رائی ناصواب است ، چگونه مردی را که حصار دادی و مملکت او را فرو گرفتی می گذاری و می گذری؟ مگر ندانی که ازین کردار نام تو پست شود ، وصیت او بلند گردد ، و مردم روم بر تو جری شوند و لشکر ها بجنگ تو جنبش کنند، حاشا و کلاً او را هم چنان حصار
ص: 203
می ده تا گاهی که بدست تو مقتول گردد یا مسلمانی گیرد.
و لشکر خویش را در سهل و صعب آن مملکت پراکنده ساز ، و دشمنان را در بیغول ها بزندان کن، و آن کس را که از در مصلحت در آمد طریق مناطحت مسیار ، و آن کس که آهنگ جنگ کند در رزم او درنگ مفرمای ، اینک از رجال قبیله طی و حضرموت و ابطال کنده و یمن مردمی که در راه خدا بذل جان و مال را بچیزی نشمارند ، بمدد تو گسیل نمودم، و هم چنان ناصر و معین تو را متواتر خواهم داشت.
بالجمله آن نامه را در هم نوردید و خاتم بر نهاد . و عبد اللّه بن قرط را سپرد و او را بالشکری که برای مدد مسلمانان ساخته بود روانه شام داشت ، و عبد اللّه در عرض راه صفت شجاعت یوقنا را برای لشکریان شرح همی داد ، و همی گفت در مملکت روم بدلاوری و دلیری او مرد نیست، چه بسیار وقت در شب تاريك و روز روشن تاختن کند ، و لشکر ما را آسیب زند، و هر کس از پی علف و آزوغه از لشکر گاه بیرون شود . باسیف و سنان تباه سازد و باز قلعه شود.
مردی از غلامان ملوک بنی کنده که دامس نام داشت. و ابو الهول کنیت او بود ، مردی سیاه و در از بالا بدان سان که چون بر اسب نشستی هر دو پایش بر زمین آمدی ، و چون بر شتر سوار گشتی هر دو ساقش بزانوی شتر رسیدی ، و تمامت عرب از او در هول و هرب بودی، چون این سخنان را بشنید گفت مرد يوقنا منم عبد اللّه از روی غضب بدو نگریست. و گفت: هان ای سیاه این چه سخن است که گوئی مگر نشنیدی که گفتم ابطال مسلمانان بجمله او را حصار داده اند و با این همه از شر او آسوده نیستند ، و جبا بره روم و ملوك ارمن هرگز بر او غلبه نجسته اند و تو گوئى من مرد اويم؟
أبو الهول در خشم شد و گفت اگر از برادران دین نبودی نخست بقتل تو می پرداختم آن گاه آهنگ او می ساختم ، این بگفت و اسب خویش را جنبش داد و بر مقدمه جیش رفت، گروهی از لشکر گفتند ای عبد اللّه بر جان خویش ببخشای
ص: 204
تو این سیاه را ندانی که چند سپاه را تباه ساخته، و چه بیابان ها بریده و چه مهالك در سپرده، پس عبد اللّه خاموش شد، و هم چنان با لشکر طى طريق كرده بنزديك أبو عبيده آمدند ؟ و مسلمانان از رسیدن ایشان شاد شدند ، و هر کس از لشکر در جائی فرود شد.
دامس گفت: چیست این خوف مسلمانان از یوقنا با این که او در قلعه خود محصور است؟ گفتند: اى أبو الهول يوقنا مردى دلاور است ، هر نیم شب ازین قلعه فرود آید و بر لشکر گاه ما ترک تاز کند، درین سخن بودند که از يك طرف لشکر گاه فریاد النفير النفير برخاست، ابو الهول چون این بشنید دانست که یوقنا بیرون تاخته، بی توانی برجست و تیغ بکشید، و سپر از پس پشت انداخت ، و شتاب کنان بجای جنگ آمد ، و مکشوف افتاد که یوقنا با پانصد تن از ابطال رجال بیرون تاخته ، و شبیخون افکنده. ابو الهول این رجز بخواند:
أنا أبو الهول و اسمى دامس *** أكر في جمعكم مداعس
ليث هزير بطل ممارس
و بابنی اعمام خود تیغ بر مردم یوقنا گذاشت. و از چپ و راست همی بتاخت و بکشت و حمله از پی حمله افکند چندان که دویست تن از مردم یوقنا مقتول گشت و دیگر هزیمت شده راه قلعه پیش داشتند ، و دامس از دنبال ایشان تاختن می کرد ابو عبیده فرمان کرد تا ابو الهول باز لشکر گاه شود ، لاجرم با مردم خود باز شد و مسلمانان از این فتح شاد شدند و ابو عبیده با چند تن از صنا دید قوم شجاعت آل کنده را در منازعت با یوقنا تذکره همی کردند ، سراقة بن مرداس که یک تن از آل کنده بود لختی در دلیری و دلاوری ابو الهول سخن کرد.
خالد بن الولید گفت سراقه این حدیث بكذب نیاورد ، زیرا که معمر بن عنترة المهری از ابو الهول قصه شگفت با من گذاشت ، وقتی حدیث کرد که دامس را از قبیله ضمره مطالبت خونی می رفت و در این قبیله هفتاد تن مرد دلاور بودند ، و از بیم دامس از دشتی بدشتی و از کوهی بکوهی می گریختند. در پایان امر در ساحل
ص: 205
بحر جای گرفتند، ازین سوی دامس که پژوهنده ایشان بود، چون مسکن ایشان را بدانست از قبیله خویش استمداد کرد تا چند تن با او هم دست شوند ، کس او را اجابت نکرد، لاجرم بخیمه خویش در رفت و سلاح جنگ بپوشید و رزمه شگرف آکنده از جامه بر گرفت ، و از خیمه بیرون شد.
چون او را در قریۀ از قرای حضرموت معشوقه بود که سقله نام داشت مردم قبیله گمان کردند که آهنگ او را دارد . و این بسته اثواب را بنزد او ارمغان برد دامس گفت گفت سوگند با خدای گمان شما بر خطاست زیرا که من بطلب ثار خویش می روم تا نشان عار از ساحت خود بسترم. این بگفت و یک تنه راه بر گرفت و پوشیده از مردم طی مسافت همی کرد تا نیم شبی بر تلّی بر آمد که مشرف بر آن قبیله بود، آن گاه آن بسته را فرو نهاد و چهل عمود باندازه قامت مرد پای کرد و هر يك را جامه و ازاری بپوشید، چنان که از دور صفی دیدار بود.
آن گاه چون سفیده بزد بر نشست ؛ و تیغ بر کشید و مانند شیر شرزه بغرّید و فریاد همی کرد که یا آل کنده یا آل طریف چون مردم قبیله اين بانك رعد آوا بشنیدند فریاد از زن و مرد برخاست ، و مردان قبیله زن و مرد را بگذاشتند و هزیمت شدند ، دامس از قفای ایشان همی تاخت ، و چند تن بخاک انداخت چون هزیمتیان را بکنار بحر آورد و ایشان وا پس نگریستند و او را يك تند دیدند روی بر تافتند ، و بجنك در آمدند و لختی با او بگشتند هم در آن حمله چند تن از آن جماعت کشته شد.
این وقت آهنگ تل کردند تا در آن جا قوتی بدست کنند ، و شدتی فرمایند دامس بیم کرد که مبادا از آن عمود ها و آن حيلت ها آگاه شوند و دلیر گردند مهمیز بر اسب زد و نيك بكوشيد، تا از آن جماعت سبقت گرفت و بسوی آن عمود ها اشارت کرد و گفت یا آل کنده یا آل طريف اينك قوم بسوی شما می رسند یک تن را زنده مگذارید.
آن جماعت چون نگران شدند ، عمود ها را لشکری پنداشتند. پس بی توانی
ص: 206
روی بر تافتند این وقت دامس فریاد کرد که ای آل کنده شما را با خدای سوگند می دهم که بجای باشید که من یک تنه ایشان را بسنده ام ، و چون صاعقه آتش بار در آن جماعت حمله کرد مردم قبیله از جنگ دست باز داشتند، و هر کس توانست ضجيع خویش را با خود ردیف ساخت، یا فرزند خود را در قفای خویش جای داد ، و از جانبی فرار کرد.
چون دامس نگریست که مردان قبیله هر کس بطرفی گریخت مطمئن خاطر بمیان قبیله آمد جمعی از زنان و کودکان و مشایخ و غلامان بجای بودند غلامان را بفرمود تا شتران و استران را بیاوردند، و تمامت احمال و اثقال و اسیرانر احمل دادند آن گاه غلامان را دست بگردن بسته بر نشاند و آن جام ها را از عمود ها باز کرد و راه قبیله خویش پیش داشت و آن جمله را بمیان قوم خود آورد ، و مردم عرب از کردار او در عجب شدند.
چون خالد این قصّه بپای آورد ابو عبیده با سراقة بن مرداس گفت غلام خویش را حاضر کن تا او را دیدار کنیم، پس برفتند و دامس را بیاوردند گفت ای دامس من شجاعت و جلادت ترا شنیده ام ، لكن شما در اراضی سهل رزم داده اید و از کار جبال شامخه و قلاع حصینه آگهی ندارید ، و از یوقنا و دليرى او نیز بی خبرید از او بر حذر باش و کار برفق و رویت می کن، دامس گفت ای امیر من سهل و صعب زمین را فراوان در نوشته ام و بر قلل جبال و مسالك حصون گذشته ام ، و بسیار کس از شجعان عرب را شکسته ام و اسیر گرفته ام، که یوقنا و قلعه او به چیزی شمرده نمی شود.
أبو عبیده گفت ای دامس در فتح این حصار چه اندیشید؛ گفت در عرض راه خوابی دیده ام و در تعبیر آن چنان دانسته ام که این قلعه بدست من گشوده شود لکن این قلعه ایست منیع، و حصنی است حصین، چون از علف و آزوغه آکنده است. مردم آن از طول محاصره غمنده نشوند ، الا آن که من حیلتی اندیشم و بدست مکیدت بخدیعت بر ایشان غلبه جويم. أبو عبيده گفت با کدام حیلت دست یابی؟
ص: 207
گفت اى أمير « أَنْتَ تَعْلَمُ مَا فِي إِذَاعَةِ الْأَسْرَارِ مِنَ الشَّرِّ وَ الاضرار وَ مَنْ كَتَمَ سِرَّهُ كَانَتِ لَهُ الْخِيَرَةَ فِى أَمْرِهِ » هما نامیدانی در کشف سر چه ضرر هاست ، هر کس راز خویش را پوشیده داشت کار خویش را بساز و سامان کرد، گویند اول کس دامس بود که بدین کلمه سخن کرد ، و در میان عرب مثل گشت.
آن گاه گفت ای امیر اکنون فرمان کن که این لشکر ساخته جنك شوند و هم گروه بآهنگ قلعه تاختن برند ، أبو عبیده سخن او را بپذیرفت و بفرمود تا لشکر بپای دیوار قلعه آمدند و مردم يوقنا بر فراز باره انجمن گشتند، حجاره ایشان را دفع همی دادند ، بالجمله چهل و هفت روز نایره قتال در میان این دو لشکر افروخته بود ؛ و از این کار بر مردم قلعه صعب می رفت.
این وقت دامس گفت ای ابو عبیده وقت آن آمد که سی تن از صنا دید شجعان و فرسان لشکر را بتحت فرمان من بداری ، تا بدان سان که خود دانم در فتح این قلعه حیلتی اندیشم ، و خود از این جا کوچ دهی و یك فرسنك از كنار دور شوى ، و چنان نمودار کنی که از فتح این قلعه مأیوس شدی ، و بدیگر جای سفر کردی و دو تن پيك تيز پي با من سپاری تا آن گاه که بر این قلعه راه کنم ، پس تو را آگهی فرستم و تو بی توانی لشکری به پشتوانی من گسیل سازی.
أبو عبیده این جمله را بپذیرفت ، و سی تن از رجال أبطال را بدو سپرد ، و ایشان را گفت اگر دامس را که عبدی أسود است بر شما امیر کردم رنجه مشوید چه اگر در نصرت دین مرا نیز فرمان دهد پذیرفتار شوم ، مسلمانان گفتند حاشا و کلا اگر کافری را امیر ما کنی فرمان پذیر باشیم ، پس ابو عبیده فرمان کرد تا سپاه از کنار قلعه راه بر گرفتند و دامس با سی تن مردم خود بجانب جبل ره سپار گشت ، و آن جماعت را در بیغوله غاری جای داد.
مردم یوقنا از کوچ دادن لشکر عرب شاد شدند، و با او گفتند اجازت کن تا از دنبال ایشان تک تاز کنیم، باشد که بر این قوم آسیب زنیم، يوقنا نپذیرفت و این بود تا شب در آمد و جهان تاريك شد دامس با مردم خود گفت کیست که بیرون
ص: 208
شود ، و اگر تواند از مردم يوقنا یک تن اسیر گیرد، باشد که بدست یاری او بر این قلعه دست یابیم ، سه کرت این سخن گفت و کس اجابت نکرد گفت همانا شما بر جان خویش می ترسید، لکن مرا باکی نباشد، و خود را فدای مسلمین توانم کرد؛ این بگفت و کرّتاً بعد کرّه از غار بیرون شد ، و در حوالی قلعه یک تن و دو تن اسیر گرفت ، و بغار آورد و از ایشان از راه و روزن قلعه پرسش همی کرد چون بلغت رومی سخن می کردند هیچ ندانست.
و نوبتی یک تن را نگریست که از دیوار قلعه خویش را در آویخت ، و در افکند دامس عجلت کرد و او را ماخوذ داشت ، و بغار آورد و مکشوف داشت که یوقنا از مردم قلعه مال فراوان طلب کند، چندان که نیروی ادای آن ندارند ، لاجرم بعضی خویشتن را از فراز باره بزیر اندازند، تا از آن زحمت برهند ، بالجمله هشت کس را دامس اسیر گرفت و از ایشان بهره بدست نشد ، پس اسلام بر ایشان عرضه داد چون پذیرفتار نشدند جمله را گردن بزد، آن گاه مردم خود را برداشته پوشیده و پنهان از جائی بجائی و مغاکی بمغاکی و حجاره بحجاره همی آمد تا خود را بیای باره رسانید و بر فراز باره حارسان حافظان همی بودند ، و یک دیگر را بانك تنبيه در می دادند.
دامس لختی بگرد باره بر آمد، و برجی را نگریست که حافظ آن بخفته است ، پس آن دو تن پيك را بنزديك أبو عبيده گسیل داشت ، و پیام کرد که لشکری شایسته به پشتوانی ما فرست، چنان که هنگام سپیده دم حاضر باشند ، آن گاه هفت تن از مردم خود را اختیار کرد و خویشتن بنشست ، و تنی را بفرمود تا بر دوش او بایستاد و ثقل خویش را بر جدار افکند ، و نيك بر ديوار بچفسید، و آن دیگر بر دوش وی بر آمد، بدین گونه مرد هفتم را دست بر لب باره رسید ، و صعود کرد و حارس برج را خفته و مست طافح دید ، او را از باره در انداخت ، و عرضه دمار ساخت آن گاه دستار خویش فرو آویخت ، تا اصحاب بگرفتند ، و يك بيك صعود دادند.
دامس با بیست و هفت تن دیگر در آن برج جای کردند و آن قلعه را دهلیزی
ص: 209
بود که از سوی بیرون و درون در دروازه داشت، این هر دو را استوار می بستند . و سه تن حارس در میان دهلیز جای داشتند . دامس برفت و مصراع دروازه را که بدرون قلعه گشوده می شد بکند ، و حارسان را بکشت و دروازه بیرون او را نیز بگشود و اصحاب خویش را آگهی داد آن گاه چون سفیده صبح سر برند، با مردم خود به دروازه قلعه آمد ، تا از برای رسیدن لشکر اسلام گشاده بدارد.
این وقت یوقنا آگاه شد که لشکر عرب راه بحصن کرده اند و ابواب قلعه را خود حافظ و حارس شده اند ، بانك بر شكرند و مردم نصاری از جای در آمدند و نعرۀ مردان جنگ در هم افتاد، و از هر کوی و برزن حمله ور گشتند و مسلمانان بانك تكبير و تهلیل در دادند، و جنگ به پیوستند ، و این جمله بیست و هشت تن بودند.
در این جنگ هشت تن شهید گشت اول اوس بن عامر الجرمی ، دوم ابو ماجد سراقة الحميری ، سيم فارع بن مسیّب التمیمی، چهارم مرارة بن مراد الغنوى پنجم ربیع بن جابر العبدرى من بني عبد الدّار ، ششم هلال بن يعرب الخثعمی هفتم اميّة بن مازج الدارمی ، هشتم اسود بن ملاعب الحضرمی پس بیست تن از مسلمانان بجای بود و چهار هزار کس از کافران بدفع ایشان پای می فشردند و هم دست و هم داستان آهنگ دروازه داشتند.
در چنین وقت که مسلمانان یک باره دل از جان بر گرفته در دهلیز دروازه بکار ستیز و آویز بودند ، ناگاه خالد ولید با هزار سوار در رسید ، و از گرد راه بدروازه قلعه در آمد و چون شیر همی نعره زد و شمشیر در کافران نهاد ، مردم روم چون لشکر عرب نگریستند که لشکر عرب حصن را فرو گرفت ، و از دنبال ایشان
نیز سپاه متواتر می رسد، دانستند که نیروی مقاتلت ندارند از پیش روی مسلمانان هزیمت شدند ، و بر فراز باره صعود دادند و سلاح های جنگ بریختند ، و همی گفتند لاغون لاغون يعنى اَلاْمانَ اَلاْمانَ.
پس لشکریان دست از قتل باز داشتند ، و این وقت أبو عبيده نیز رسید و حال
ص: 210
بدانست پس بفرمود اهالی قلعه را مرد وزن حاضر کردند ، و بر ایشان اسلام عرضه کرد، اول کس یوقنا بود که قبول اسلام کرد و ایمان آورد و از پس او صنا دید لشکر او مسلمانی گرفتند ،أبو عبيده نيك شاد شد، و بفرمود تا جراحت های دامس را به بستند ، و مرهم کرد و مردم از شجاعت و خدیعت او انداز ها برداشتند ، این وقت یوقنا از آن چه رسول خدای را در خواب دیدار کرده بود و شمایل آن حضرت را با آن چه از کتب برادر خود یوحنا قرائت کرده بود مطابق یافته شرحی براند و دین اسلام را فراوان بستود معاذ بن جبل این کلمات را که آیات فضل و فلاح است قرائت کرد « فَقَالَ أَمَا عَلِمْتَ يَا عَبْدَ اللَّهِ انْهَ لَا كَنْزَ عِنْدَ الْمُؤْمِنِينَ أَوْفَى مِنَ الْعِلْمِ وَ لَا مَالُ أَوْفَرُ مِنَ الْحِلْمِ وَ لَا حَسَبَ أَوْضَحُ مِنِ الْعَفْوِ ، وَ لَا قَرِينَ أَزْيَنُ مِنَ الْعَقْلِ ، وَ لَا رَفِيقُ أَ شَيْنُ مِنَ الْجَهْلِ وَ لَا شَرَفَ أَعَزُّ مِنَ التَّقْوَى
﴿ وَ لَا كَرَمَ أَ عَلَا مَنْ تَرْكُ الْهَوَى ، وَ لَا عَمَلٍ أَفْضَلَ مِنِ الْفِكَرُ ، وَ لَا خَشْيَةَ أَوْفَرُ مِنَ الصَّبْرِ وَ لَا سَيِّئَةٍ أَخْزَى مِنَ الْكِبْرِ ، وَ لَا دَوَاءً أَوْفَقَ مِنَ الرِّفْقَ ، وَ لَا دَاءَ أُوجِعَ مِنَ الْحُمْقِ وَ لَا رَسُولُ أَعْدَلُ مِنَ الْحَقِّ وَ لَا دَلِيلَ أَوْضَحُ مِنَ الصِّدْقِ ، وَ لَا فَقْرَ أَذَلُّ مِنَ الطَّمَعُ ، وَ لَا غِنَى أَسْنَى مِنِ الْقُنُعَ ، وَ لَا حَيَاءٍ أَصْدَقُ مِنَ الْعِفَّةِ وَ لَا مَعِيشَةٍ أَرْبَحُ مِنَ الطَّاعَةِ ، وَ لَا عِبَادَةَ أَحْسَنَ مِنَ الْخُشُوعَ ، وَ لَا زُهْدٍ أَزْيَنُ مِنَ الْقُنُوعِ وَ لَا حَارِسَ أَحْفَظُ مِنَ الصَّمْتُ ، وَ لَا غَائِبَ أَقْرَبُ مِنَ الْمَوْتِ ﴾ .
یوقنا چون این کلمات را بشنید رویش بشکفت و گفت سوگند با خدای که جز این نیست ، و من از تورات و انجیل این پیغمبر را شناخته ام ، این همان پیغمبر یتیم است که عیسی بن مریم بشارت مقدم او را داده ، این هنگام أبو عبیده گفت ای يوقنا اکنون رأی چیست ؟ من آهنك أنطاكيه دارم که دار الملك هر قل است گفت ای امیر مرا پسر عمّی است که او را دارس بن جرفاس نام است ، مردی دلاور و شجاع است ، و او را حصنی حصین و منیع است، و لشکری دلیر زیر فرمان دارد آن گاه که تو آهنگ انطاکیه کنی لشکر بتازد و بر قنسرين و حلب غلبه سازد نخست جنك او را بپای رسان آن گاه آهنگ انطاکیه فرمای.
أبو عبیده گفت چگونه بر او نصرت توان جست ؟ گفت صواب آنست که
ص: 211
صد تن از شجعان مسلمین را که همه جامه رومیان در بر کنند ، با من روان سازی و هزار کس را فرمان کنی که از دنبال ما کمین گاهی گیرند ، تا وقت حاجت حاضر باشند ، تا من بدست خدیعت قلعه او را بگشایم و بر او غلبه جویم.
أبو عبیده از ده قبیله صد کس برگزید ، و از هر ده کس یک تن را نقیب ساخت بدین گونه خزعل بن عاصم را نقیب قبیله طی ساخت ، و مرّة بن مزاحم را نقيب قبیله فهر، و سالم بن علی را نقیب خزاعه، و مسروق بن سنان را نقيب سنبس و اسد بن دارم را نقیب نمير ، و ماجد بن عمير را نقيب حضارمه ، و ذو الكلاع را تقیب حمير ، و سيف بن فادح را نقيب باهله ، و سعد بن جبير را نقيب تميم ، و مالك بن فياض را نقیب مراد فرمود ، و این جمله را فرمان کرد که جامه رومیان در بر کردند و درع رومیان بپوشیدند، و ایشان را با یوقنا روان داشت ، و از قفای ایشان مالک اشتر رحمی را با هزار سوار مأمور ساخت.
امّا از آن سوی دارس را در لشکر گاه ابو عبیده جاسوسی بود که او را عتبة بن عرفه تمیمی می نامیدند، و با خود کبوتری داشت، چون یوقنا با ابو عبیده مواضعه نهاد که با صد تن از مسلمین بمانند پناهندگان خود را بقلعه دارس در اندازد ، و نیم شب دروازه بگشاید و هزار تن از مسلمانان را در آورد ، عتبة بن عرفطه این جمله را بدانست ، و مکتوب کرده بر دنبال کبوتر بست و بدارس فرستاد ، لاجرم دارس چهار هزار مرد از قلعه بیرونشد و صف راست کرد.
هنگامی که یوقنا برسید بدانسان که او را از در مهر پذیره کند و همی خواهد کاب او را بوسه زند از اسب پیاده شد ، و شتاب کنان برفت و چون بکنار اسب يوقا سید با کارد تنگ اسب یوقنا را قطع کرد ، و او را از اسب فرو کشید و لشکر او اطراف مسلمانان را فرو گرفتند و جمله را مأخوذ داشتند آن گاه با مشت مغز یوقنا را بکوفت، و گفت از دین مسیح بیرون شدی ، و با اعدای دین بیامیختی سوگند مسیح که تورا بسوی هر قل فرستم تا بر در انطاکیه بردار کند . این بگفت و او را بقلعه در برد ، و با دیگر مسلمانان بازداشت.
ص: 212
امّا مالك اشتر كه کمینی گرفته بود، یک تن بنی اعمام جبلة الايهم را که طارق نام داشت بدست آورد ، و از او پیمان گرفت که از حال دشمنان چیزی مخفی ندارد ، و از دارس پرسش فرمود ، طارق صورت حال يوقنا را و آگهی دارس را بدست جاسوس باز نمود و گفت اکنون دارس اعداد جنگ عرب همی کند، و از لوقائن ساقس صاحب راوندان نیز استمداد کرد، و او پانصد کس باعانت او گسیل داشت لكن دارس را از حال مالك اشتر هیچ خبر نبود.
بالجمله مالك بالطارق گفت تواند شد که مسلمانی گیری و از آتش دوزخ برهی، گفت من با ابن عمّ خود جبله بدست عمر بن الخطاب مسلمانی گرفتیم ، و چون جبله بروم گریخت و مرتد شد ، من متابعت او کردم، و شنیده ام که در دین شما هر که مرتد شد عذر او را نپذیرند، و بقتل رسانند ، ازين روى بيمناكم. مالك گفت نه چنین است در شریعت ما توبت و انابت در حضرت حق جل شأنه پذیرفته است پس طارق را دل قوی گشت و کلمه بگفت.
این هنگام مالك اشتر بانتظار لشکر صاحب راوندان که باعانت دارس مأمور بود بنشست، چون نیمی از شب برفت ایشان برسیدند ، پس مالك مانند شیر شرزه با هزار سوار نام بردار مغافصة از کمین بیرون تاخت، و آن پانصد سوار را چندی بکشت و تمامت را مأخوذ داشت ، و جام های ایشان را بیرون کرد و بر مردم خود بپوشانید و طارق را گفت بنزد دارس شتاب کن و مژده رسیدن لشکر صاحب راوندان را برسان.
طارق گفت یک تن از مردم خود را با من رفیق کن تا مبادا در رسالت من ترا شکی و ریبی بخاطر آید ، پس مالك پسرعم خود راشد را با او همراه کرد ، امّا از آن سوی دارس را دو پسر بود ، یکی لوقا و آن دیگر لاون نام داشت و یوقنا و دیگر مسلمانان در خانه لاون محبوس بودند و یوقنا را دختری در پرده بود که ماه و ستاره از دیدار او زحمت شناعت و بیغاره می بردند ، و لاون فریفته جمال دختر عم بود این هنگام او را بخاطر آمد که اگر دین عرب بر حق نبودی، هر قل با آن بسط کشور
ص: 213
و کثرت لشکر مقهور آن نشدی ، نیکو آنست که مسلمانی گیرم و بند از یوقنا بگشایم و دختر او را بشرط زناشوئی بسرای آورم.
پس بنزديك يوقنا آمد و صورت حال را بگفت یوقنا گفت ای فرزند شرط اسلام آنست که برضای یزدان قبول ایمان کنی، نه بطمع و طلب حطام دنیوی کلمه گوئی ، اگر چند من دختر خویش را بسرای تو فرستم اسلام تو نباید منوط باین شرط باشد ، بالجمله لاون بدست عم خویش مسلمانی گرفت و گفت پدر من دارس اکنون مست خفته است ، می روم و او را در راه خدا بقتل می رسانم ، این بگفت و بند از یوقنا و مردم او برداشت ، سلاح جنگ ایشان را باز داد ، و خود آهنگ پدر کرد.
وقتی برسید که پدر را بی سر دید گفت قاتل پدر من کیست؟ برادرش لوقا گفت من او را در راه خدا کشتم، چه خبر تو را با یوقنا بشنیدم و آهنگ تو را بدانستم ، بیم کردم که مبادا دارس آگاه شود و در قتل تو سبقت جوید ، لاون سخت شاد شد و یوفنا را آگهی آورد ، پس آن جماعت هم دست شده بانگ تهلیل در دادند، و تیغ در رومیان نهادند.
این وقت طارق بن شیبان و راشد از راه برسیدند، و از قصه آگاه شدند پس شتاب كنان بنزديك مالك اشتر باز شدند و خبر باز دادند، پس مالك بالشكر سرعت کرد ، و بدروازه حصن غراز آمد، لاون بفرمود در بگشودند و ایشان را در آوردند مالك چون شیر دمنده شمشیر در مردم غر از نهاد ، آن جماعت را دیگر قوت مقاتلت نماند، ناچار سلاح جنگ بریختند و امان طلبیدند.
پس مالك اشتر سعيد بن عمرو الغنوي را بر حصن غراز والی کرد ، و آن صد تن لشکریان که با یوقنا مامور بودند بنزد او گذاشت ، و هر غنیمت که یافته بود بر آورد ، و از آن جماعت هزار مرد جوان و چهل و پنج کس از مشایخ و ره بان اسیر داشت و هزار تن از زنان و دوشیزگان و هشتاد تن عجوز نیز باسیری آورد هنگامی که در میان اسیران عبور می داد یک تن از قسیسان را نگریست که دیداری
ص: 214
میمون و فرخنده داشت ، او را گفت تواند شد که دین اسلام اختیار کنی گفت تواند شد گاهی که مسئله چند که در انجیل دیده ام پرسش کنم و پاسخ گیرم، مالك گفت آن چه خواهی بپرس.
ایشان در این سخن بودند که گردی دیدار شد ، و لشکری معاینه گشت مكشوف افتاد که فضل بن عباس بفرمان ابو عبیده با هزار سوار اراضی منبج را پی سپر غارت ساخته اینک از راه می رسد، پس فضل برسيد و مالك بملاقات او شاد خاطر گشت ، و قصّه فتح غراز را بگفت تا بحدیث قس و مسائل او رسید فضل باراهب گفت یا قس آن چه خواهی بپرس قس گفت اوّل مخلوقات قبل از آسمان و زمین چیست فضل گفت أوّل مَا خَلَقَ اللَّهُ اللَّوْحِ وَ الْقَلَمُ و نیز گفته اند اول مخلوق عرشو کرسی است، و نیز گفته اند وقت و زمان است و نیز گفته اند عدد و حساب است. ﴿ وَ يُقَالُ أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ جَوْهَرٍ فَصَيَّرَهُ مَاءً ثُمَّ خُلِقَ مِنْهُ الْعَرْشُ ﴾ یعنی خداوند نخست گوهری آفرید ، پس آن را آب کرد و از آن عرش را خلق کرد.
﴿ وَ يُقَالُ أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلَ لِأَنَّهُ أَرَادَ أَنْ يَنْتَفِعَ الْخَلْقِ بِفِعْلِهِ وَ أَنَّهُ لَمَّا نَظَرَ إِلَيْهِ ارْتَفَعَ مِنْهُ دُخَانُ فَخَلَقَ مِنْهُ السَّمَاءِ ثُمَّ ارْتَفَعَ لَهُ زَبَدِ فَخَلَقَ مِنْهُ الْأَرْضِ ﴾.
یعنی نخستین خداوند عقل را آفرید تا خلق بکردار او سود برند ، و چون بسوی او نظر افکند از او دودی برخاست ، پس از آن دود آسمان را بیافرید و نیز کفی بر آورد و از آن کف زمین را خلق کرد ، و نیز گفته اند خداوند نخست نور و ظلمت را آفرید و از ایشان طلب اقرار بوحدانیت خویش کرد پس نور اقرار آورد و ظلمت انکار نمود پس از نور بهشت آفرید برای پاداش رضای خود و از ظلمت دوزخ کرد برای کیفر سخط خود و ارواح سعدا را از نور و ارواح اشقیا را از ظلمت خلق کرد و ازین روی است كه هر يك بمستقر خود باز گردند ، و نیز گفته اند خداوند نخستین نقطه آفرید و بهیبت بدو نگریست آن نقطه متضعضع گشت ، پس آن را الفی کرد و فاتحه کتاب ما ساخت، پس پاک است آن کس که کتابش را از نقطه مؤلف داشت، و خلقش را از نقطه آفرید، و ایشان را بنفخه بمیراند و
ص: 215
زنده کند.
چون قس این کلمات را از فضل بن عباس اصغا نمود . ایمان آورد و مردم غر از چون مسلمانی او را نگریستند ، الا عددی اندك، مسلمانی گرفتند.
چون قلعۀ غراز گشوده شد ، مالك اشتر سعید بن عمرو الغنوی را در آن حصن بحکومت گذاشت ، و با سپاه عرب آهنگ حلب کرد ، یوقنا گفت سوگند با خدای تا من بانطاکیه نشوم و با هر قل حیلتی نیندیشم با لشکر گاه مسلمانان باز نشوم و طریق خدمت ابو عبیده نگیرم ، این بگفت و جماعتی از بنی اعمام خود را که اسلام ایشان را استوار می دانست با خود برداشت ، و راه انطاکیه گرفت.
چون شب تاريك شد ، چهار تن از آن جماعت را ملازمت خود فرمود و دیگر مردم را گفت من با این چهار تن جدا گانه کوچ می دهم ، و شما جدا گانه طی مسافت می کنید ، بدان گونه که از مردم عرب بهزیمت می روید در انطاکیه با یک دیگر پیوسته خواهیم شد ، بدین گونه طی مسافت همی کردند.
در دیر سمعان که مشرف بر نهر اسود است ، گروهی از سواران و پیادگان که از قبل هر قل بحفظ و حراست طرق و شوارع اشتغال داشتند ، یوقنا را دیدار کردند ، و او را با آن چهار تن که رفیق راه داشت ماخوذ نموده بانطاکیه آوردند و در کنیسه قسیسان در خدمت هر قل حاضر داشتند و گفتند بنارس که سردار حارسان دیر سمعان است ایشان را مأخوذ نموده گسیل در گاه داشت. و چنان می پندارد که يوقنا صاحب حلب است.
هر قل گفت یوقنا تو باشی؟ گفت منم و زمین خدمت ببوسید و بگریست گفت
ص: 216
این گریستن چیست و حال آن که بمن رسید که تو دین عرب گرفتی ؟ یوقنا گفت این سخن بصدق است، لكن اسلام من حیلتی بود تا از دست ایشان و کراهت دیدار ایشان رهائی جویم پس آن گاه که لشکر عرب شمشیر در مردم غر از نهاد و از مراقبت ما غایب گشت مرا فرصتی بدست شد، و با این چهار تن بحضرت تو گریختم و اگر غم دین نداشتم ، برادر خود یوحنا را نکشتم. و یک سال با عرب رزم ندادم.
هر قل و آن بطارقه که در خدمت او بودند سخن یوقنّا را استوار داشتند و هر قل او را بجامه ملوك و كمر و ياره تشريف كرد، و گفت اگر حلب از دست تو بیرون شد حکومت انطاکیه را با تو عطا کنم. هنوز این سخن در میان بود که حارسان جسر حدید در آمدند، و بعرض رسانیدند که دویست تن از بزرگان حلب از اعمام يوقنا بکنار جسر حدید رسیده اند ، و از لشکر عرب هزیمت شده اند.
هر قل با یوقنا گفت برنشین و ایشان را دیدار کن ، اگر از بنی اعمام تست بنزديك من حاضر ساز پس يوقنا بر نشست ، و ایشان را از جسر حدید بانطاکیه در آورد ، و در برابر سرای یوقنا بر حسب امر هر قل ایشان را جای دادند ، و این هنگام سفیری از مرعش از جانب دختر هر قل برسید ، و بعرض رسانید که اقامت من درین اراضی از بیم عرب صعب افتاده است ، صواب آنست که کس گسیل کنی تا مرا بانطاکیه کوچ دهد ، و این دختر در سرای ابن حارس که سیف النّصرانيه لقب داشت می زیست ، و شوهر او در يرموك مقتول شد ، و بعد از شوهر حکومت مرعش داشت.
بالجمله هر قل یوقنا را با دو هزار سوار بیرون فرستاد تا برفت و دختر او را کوچ داده طریق انطاکیه گرفت.
اما از آن سوی چون مالك اشتر قلعۀ غراز را بگشاد ، با مردم خود طریق حلب گرفت ، و بنزد ابو عبیده آمد ، ابو عبیده شاد شد و صورت حال را بعمر بن الخطاب کتاب کرد، و خمس غنایم را نیز بیرون کرد و بصحبت رباح بن غانم اليشكری
ص: 217
بسوی مدینه گسیل داشت ، و از پس او ضرار بن الازور را با دویست سوار بجانب مرج و ابق مأمور فرمود.
چون ضرار بن الازور بدان اراضی رسید، یک تن از معاهدی که دلیل او بود گفت راه با دشمن نزديك شد ، لختی در این جا فرود آیید و هنگام سحر بر ایشان غارت برید، ضرار لشکر خویش را دو بهره ساخت ، و هر صد تن را در کمینی باز داشت تا چهار پایان را استوار به بستند ، و خود براحت بخفتند.
از قضا این وقت جبلة الايهم که همواره بالشکر برای حفظ حدود و دفع و منع عرب در بیابان ها گرد بر می آمد، بر ایشان عبور داد و بر آن صد تن که از ضرار دور بودند بگذشت ، و مغافصة حملة كرد و ایشان هنوز خواب در چشم داشتند که دست خوش عدو شدند ، چند تن مقتول و دیگر اسیر شدند.
آن گاه جبله آهنگ ضرار کرد، پس ضرار از جای بجست ، و بر نشست و مردم خود را برای جنگ بر انگیخت ربيعة بن معمر بن ابی عون که از شعرا و فصحای عرب بود مردم را بجنگ تحریض کرد ، و ضرار از پیش روی سواران بجنگ در آمد و این شعر ها بخواند:
ألا فاحملوا نحوا للئام الكواذب *** و روُّوا سيوفاً من دماء الكتائب
و ذبّوا عن الدين المعظّم قدره *** و أرضوا إله الخلق ربَّ المواهب
فمن كان منكم يبتغى عتق رقبةٍ *** من النّار في يوم الجزا و المآرب
فيحمل هذا اليوم حملة ضيغم *** و يرضى رسولاً صادقاً غير كاذبٍ
و مانند صاعقه آتشبار حمله بر لشکر جیله برد و همی مرد و مرکب با تیغ
در گذرانید جبله از دلیری و دلاوری او در عجب رفت و مردم خود را فرمان کرد تا کمان ها بزه کردند، و او را تیر باران دادند ، اسب ضرار بزخم پیکان از پا در آمد ، و ضرار از پشت اسب بروی زمین افتاد، مردم جبله فرصت بدست کردند ، و از چپ و راست بر او تاختند و او را اسیر گرفتند، و از پس او مردم ضرار را قوّت دار و گیر نماند و یک باره اسیر شدند.
ص: 218
پس جبله ضرار را با چهار صد تن کم و بیش اسیر برداشته طریق انطاکیه پیش داشت، از قضا در مرج دیباج با یوقنا دوچار شد، چون یوقنا جبله را بدانست از برای حشمت او خود با تمامت لشکر پیاده شد، و او را ترحيب و ترجیب بگفت و هر دو تن قصه یک دیگر بدانستند ، و باتفاق آهنگ خدمت هر قل کردند.
امّا از آن سوی سفینه مولی رسول اللّه که ملازم رکاب ضرار بود ، و بدست جبله اسیر بود، نیم شب از میان اسیران بگریخت، و بنزديك أبو عبيده آمد و خبر گرفتاری ضرار را بیاورد ، مسلمانان سخت غمنده شدند ، و خواهر ضرار خوله مستمند شد و این اشعار انشاد کرد:
ألا مخبراً بعد الفراق يخبرنا *** بما ذاالّذي يا قوم أشغلكم عنّا
و لو كنت أدري أنّه آخر النوى *** لكنّا وقفنا للوداع و ودّعنا
ألا يا غراب البين هل أنت مخبرى *** و هل بقدوم الغائبين تبشّرنا
لقد كانت الأيّام تزهو بقربهم *** و كنّا بهم نزهوا و كانوا كما كنا
ألا قاتل اللّه النوى ما أمرّه *** و شتته ما ذا يريد النوى منا
ذكرت ليالينا و نحن جماعة *** ففرَّقنا ريب الزمان و شتّتنا
لئن رجعوا يوماً إلينا و أقبلوا *** لثمنا خفافاً للمطىّ و قبّلنا
و لم أنس اذ قالوا ضرار مقيّد *** تر كناه في أرض العدوِّو ودَّعنا
و ما هذه الأيام الاّ مسارة *** و ما نحن الاّ مثل لفظ بلامعنا
فلا كانت الأيام من بعد بعدهم *** و ان لم يكن فيها ضرار فلا كنّا
و دیگر از جمله أسیران جابر بن اوس بود ، و مادر او رعّه دختر عملوق حمیری بنزد خوله حاضر بود، این شعر را از برای فرزند گفت:
و أسأل عنك الركب هل يخبرونني *** بحالك كيما تستكنَّ المضاجع
فلم يأت منهم مخبر عنك صادق *** و لا قائل لى انك اليوم راجع
أيا ولدي مذ غبت كدّرت عيشني *** و قلبی مصدوع و طرفي دامع
و فکری مقسوم و عقلى مولّه *** و دمعی مسفوح و داري بلاقع
ص: 219
فان كنت حيّاً صمت اللّه حجّة *** و ان كانت الأخرى فما الحر جازع
سلمی دختر سعید که یک تن از زاهدات نساء بود، چون اشعار ایشان را اصغا نمود ، و فزع ایشان را بدانست ، گفت چرا در مصائب پای اصطبار استوار ندارید مگر نشنیده اید که خداوند می فرماید ﴿ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٍ ﴾ و ایشان را امر بصبر فرمود.
أمّا أبو عبيده از گرفتاری ضرار رنج و تیمار داشت تا آن گاه که رباح بن غانم از نزديك عمر بن الخطاب باز آمد و جواب نامه بیاورد ، حکم رفته بود که أبو عبيده بی توانی با لشکر اسلام آهنك أنطاكيه نمايد، پس ابو عبیده بسیج راه کرد ، و از آن سوی جبلة الايهم و يوقنا با دختر هر قل و دویست تن اسیر وارد أنطاکیه شدند و مردم آن بلد آغاز شادی و سرور نمودند ، و اسیران را دست بگردن بسته در پیشگاه هر قل بپای داشتند ، حاجب بانک بر ایشان زد که در حضرت پادشاه زمین ببوسید و جبين بر خاك نهيد ، ضرار بن الازور گفت ما از برای مخلوق سجده نکنیم.
این هنگام هر قل خواست تا بر بطارقه مکشوف دارد که عمد آن پیغمبریست عيسى بقدوم او بشارت داد و من که هر قلم از نخستین روز با شما گفتم بدو ایمان آرید و اگر نه قبول جزیت کنید از من نپذیرفتید ، و آهنگ قتل من کردید ، تا این گاه که مملکت بر من آشفته گشت ، و بلاد ما بدست بیگانه افتاد.
پس روی با اسیران کرد و گفت آن کس که در میان شما اعلم است کیست ؟ گفتند قیس بن عامر الانصاری ، هر قل روی بدو آورد و گفت در مبتدای امر چگونه وحی بر پیغمبر شما آمد؟ قیس قصه کوه حری، و فرود شدن جبرئیل . و تعلیم سورۀ مبارکه اقرأ و دیگر قصّه ها بگفت، و از معجزات آن حضرت شرحی براند.
بترك که یک تن از بزرگان دین نصاری بود دانست که هر قل در خاطر دارد که باز نماید این همان پیغمبر است که عیسی بقدوم او بشارت داد، گفت ای پادشاه آن پیغمبر که عیسی خبر داد هنوز مبعوث نشده ، این سخن بر ضرار بن الازور ثقیل
ص: 220
افتاد گفت ای خنزیر ای کلب روم سخن بكذب کردی، این همان پیغمبر است وسواس کفر شما را از شناس او باز می دارد.
هر قل گفت این کیست؟ گفتند ضرار بن الازور گفت این همان کس است که گاهی سواره و گاهی پیاده در مناجزت ما چندین مبارزت نمود گفتند همان است این وقت بترك چون از کلمات ضرار غضبناك از مجلس برخاست و بطارقه نیز از غضب بترك در خشم شدند ، و از جای جنبش کردند ، هر قل بيمناك شد که مبادا در میانه دست خوش هلاك شود ، پس بفرمود ضرار را با تیغ پاره پاره کنند.
بطارقه بر او حمله کردند و او را چهارده زخم زدند ، بترك بنشست و گفت زبانش را نیز قطع کنید ، یوقنا زمین ببوسید و گفت ای پادشاه او را بگذارید تا بامدادان اگر بزحمت این زخم ها نمرده باشد او را بدروازه شهر برده گردن بزنیم تا مردم روم بدان خوش دل گردند ، بدین سخن ضرار را از قطع لسان نجات داد و شبانه سورت خشم هر قل را بشکست ، و بمداوای جراحات ضرار پرداخت ، چون ضرار بخویش آمد و چشم بگشود از یوقنا خواستار شد که اشعار مرا بخواهرم خوله ابلاغ فرمای، و این قصیده انشاد کرد:
ألا أيّها الشخصان باللّه بلّغا *** سلامي الى أطلال مكة و الحجر
فلقّيتما ما عشتها ألف نعمة *** بعزّ و اقبال يدوم مع النصر
فما ضاع عند اللّه ما تصنعانه *** فقد حفّ عنّی ما وجدت من الضر
بصنعكما لى نلت خيراً و رحمة *** كذلك فعل الخير بين الورى يجرى
و مابي و حقّ اللّه موت و إنّما *** ترکت عجوزاً فى المهامه و القفر
ضعيفة حيلٍ ليس فيها جلادة *** على نائبات الحادثات الى ذكر
معوَّدةً سكنى القفار مقيمةً *** على السيح و القيصوم و الرمث و الزهر
و كنت لها ركناً بعيد رجالها *** و اكرمها جهدى و ان مسنی فقری
و أطعمها من صيد كفّى دائباً *** من الوحش و اليربوع و الضب و العفر
ص: 221
مع الصقل و الغزلان و الهيق بعده *** مع البقر الوحش المقيمات في البر
و أحمى حماها أن يضام و لم أزل *** لها ناصراً في موقف البؤس و الضرّ
و انى أردت اللّه لا شيء غيره *** و جاهدت في جيش الملاعين بالسمر
و أرضيت خير الخلق عنى محمّداً *** لعلّي أنال الفوز في موقف الحشر
فمن خاف يوم الحشر أرضى الهه *** و قاتل عباد الصليب بنى الكفر
كذلك اختى جاهدت كل كافر *** و ما برحت بالطعن و الكر و الفر
تقول و قد حان الفراق فمن لنا *** بحسن رجوعٍ منك قادم بالبشر
اذا سافر الانسان عن أرض أهله *** فامّا رجوع أو هلاك الى الدهر
ألا بلّغاها عن أخيها تحيّةً *** و قولا غريباً مات في قبضة الكفر
طريحاً بالسيوف مقطعاً *** على نصرة الاسلام و الطاهر الطهر
ألا يا حمامات الأراك تحمّلی *** رسالة صبٍّ لا يفيق من السكر
حمائم نجد بلّغى قول عاشق *** الى عسكر الاسلام و السادة الغر
و إن سألت عنّي الاحبة أخبري *** بأنّ دموعى كالسّحاب و كالقطر
حمائم نجد غرّدي عند موطنى *** و قولى ضرار حسّ شوقاً إلى الوكر
حمائم نجدٍ إن أتيت خيامنا *** فقولي كذاك الدهر عسر على يسر
و قلن لهم إن الأسير بحرقة *** له غلّة بين الجوانح و الصّدر
له من عداد العمر عشر و سبعة *** و واحدة عند الحساب بالا نكرٍ
و في خده خال محاه دموعه *** على بعد أوطان و كسر بالاجبرٍ
مضى سائراً يبغى الجهاد تبرّعاً *** فو افاه أبناء الكلام على غدرٍ
ألا فاد فناني بارك اللّه فيكما *** ألا و اكتبا هذا الغريب علي قبري
ألا يا حمامات الحطيم و زمزمٍ *** ألا أخبري امّي و دلّي على أمرى
عسى تسمح الأيّام منهم بزورةٍ *** لقبر غريبٍ لايزار من النّكر
ضرار اين أشعار انشاد کرد ، و يوقنا بتمامت بنگاشت ، و بدست یک تن از مردم روم بلشکر گاه مسلمين فرستاد، أبو عبيده و دیگر اشکریان سخت نژند و
ص: 222
مستمند گشتند ، و خوله خواهر ضرار بنالید و گفت سوگند با خدای که خون برادرم را از اعدا خواهم جست، مع القصه ابو عبیده کوچ بر کوچ ملی مسافت کرد ، تا آن گاه که بر کنار جسر حدید رسید ، در آن جا لشکر گاه کرد خبر بهر قل بردند
که لشکر عرب برسید ، هول و هرب در دل او راه کرد ، و بطارقه را فرمود ساخته جنگ شوید، و خزاین سلاح را بگشود و مردان جنگ را از آلات هرب و ضرب مستغنی داشت ، و يوقنا را تشريف کرد و او را بر تمامت سپاه سپهسالار کرد و صلیب عظیم را بدو سپرد ، و گفت بدین صلیب ستاره دشمن بنشست توان آورد ، و خود بدیر قسیسان آمد ، و نماز بگذاشت و اسیران را طلب کرد تا در راه خدا قربانی کنند.
یوقنا بر دست پادشاه بوسه زد و گفت ﴿ يَا عَظِيمُ الرُّومِ ﴾ این رأی نیست ، و یک تن از حکمای روم که سیقورس نام داشت گفت ای پادشاه اکنون ما را با عرب جنك بايد كرد ، چه دانیم نصرت کراست تواند شد که از بزرگان ما را اسیر گیرند، ایشان نیز بخشایش نخواهند آورد، بطارقه نیز این رأی را صواب شمردند بترك گفت نیکو آن است که ایشان را در این کنیسه حاضر کنید ، باشد که بدین زنان و دختران نیکو رخسار نگرند ، و باین حلی و زیور نظاره کنند ، و دل از دست بدهند و دين نصاری گیرند ، پس رفتند و اسیران را در آوردند.
قسیسان چون ایشان را نگریستند آواز ها بقرائت انجیل بر افراختند منقل ها بسوختن عود و بخور بر افروختند ، مسلمانان چون این بدیدند بانك تهليل و تكبير در دادند، رفاعة بن زید که از مردم یمن بود، در تلفیق سخن دستی قوی داشت چون سجده مردم نصاری را در نزد صلیب و صور بدید گفت:
﴿ أَللّهُ أَكْبَرُ لا إله إلا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ كَذَبَ أَصْحابُ الشَّيْطَان وَ لا إلهَ إِلَّا الرَّحْمنُ لَيْسَ في عَدَد إِنَّهُ فَرْدُ صَمَدُ لَيْسَ لَهُ ضِدُّ وَ لا يَد وَ لَا قَدْ وَ لَأ حد ، أَوْجَدَ الْمَوْجُوداتِ وَ صَنَعَ الْمَصْنُوعاتِ وَ خَلَقَ
ص: 223
الْمَخْلُوقاتِ وَ دَبَّرَ أَمْرَ الكائناتِ ، هُوَ الْأَوَّلُ فَلَا افْتِتَاحَ لِوُجُودِهِ وَ الْآخِرُ فَلا عَدَمَ لِشُهُودِهِ لا يَمُوتُ وَ لَا يَفْنَى وَ لَا يَزُولُ وَ لَا یَشْغَلُهُ لَا شَرِيكَ لَهُ و لأ وَ زِيرُ وَ لَا صَاحِبَةً وَ لَا مُشِيرٍ ، لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴾ .
این کلمات در مردم روم اثری کرد، و حاجیان پادشاه او را گفتند لب فرو بند ، هر قل گفت ای عربی نام تو چیست؟ رفاعه گفت نام من چکنی ؟ چه من از ابنای جنس تو نیستم ، بترك گفت سخن بصدق کرد او از جنس ما نیست عربی است بدوی از جماعت اشرار و او را علمی و فضلی نیست ، امروز علم و حکمت در بلاد ماست ، فضایل خاص علمای ما ، و عدل مخصوص سلاطين ماست، مانند اسکندر و بطلميوس و ارمويل و انطريس ، و رجاييس و سرجس و اصفاقس و فيثاغورس التوحيدى و فلیوس و ارمیای نبی و بلقيوس و طاطاغوس و سطیلس و نياقيطس و ميسارمس و نویرس و قلیس رومی این جمله سلاطین جهان ، و حكماى بزرك اند که اثر های بزرگ بجای گذاشته اند.
و این کلمات را بترك بتشنیع عرب همی گفت اگر چند روی سخن با اصحاب رسول خدای که اسیر بودند می نمود، لكن جبلة الايهم را که هم از عرب است ازین شناعت بی بهره نمی گذاشت ، و سبب خصمی بترك با جبله این بود که بترك ديرى عظيم بر آورد ، و سالی یک روز در آن دیر عیدی مقرر داشت ، مردم روم از دور و نزديك نذورات خود را از مال و مواشی و دیگر اشیا بدان دیر می آوردند چنان افتاد که آن اراضی را هر قل با قطاع جبله مقرر داشت ، و جبله آن دیر را بنام خود کرد.
اين وقت كه بترك بطعن عرب سخن می کرد، جبله نیز حاضر بود و اصغا می نمود ، و پاسخ نمی گفت، اما رفاعه را نیروی شکیب نماند ، گفت اى بترك قومى
ص: 224
را ستودی که درخور ستایش نبود، فضل و مکانت خاص فرزندان اسمعیل پسر ابراهیم خلیل است، که بیت الحرام و زمزم و مقام از بهر ایشان است و ملوك تبابعه و اقبال یمن که طول و عرض جهان را بتحت فرمان کردند، از آن قوم اند، و پادشاهی مانند صعب که او را ذو القرنین اکبر خوانند ، و جهان را تا مطلع و مغرب شمس به پیمود.
و دیگر سبأ بن يعرب بن قحطان و دیگر شدّاد بن عاد و صاحب ارم ذات العماد دیگر این تنوخ و همیسع بن ناخور و هذيل بن قنیان و جاموس بن جلهم و ثمود بن كنعان و سبا بن يشجب و فرزند او حمير و دیگر وائل بن جبير و خالد بن جبير و عامر بن حمير و دیگر از جمله پیغمبران حنظلة بن صفوان ، و دیگر عبد المسيح بن بقيله اين جمله سلاطین با تاج و تخت و حکمای نیک بخت از قبایل عرب اند ﴿ وَ خَتَمَ اللَّهُ شَرَفِنَا وَ رَفَعَ قَدَّرْنا إِذْ جَعَلَ عَدَا مِنَّا فَنَحْنُ الْمُلُوكِ وَ أَنْتُمْ الْعَبِيدِ ﴾ آن گاه لختی از اخلاق سیف بن ذی يزن و فصاحت و کهانت و سلطنت او بر شمرد و نیز از حکمت قس بن ساعده ایادی شرحی براند و این ابیات را از او تذکره کرد:
ألا إنّنا من معشر سبقت لهم *** أياد من الحسنى فكفوا عن الجهل
فما نظروا يوماً إلى ذات محرمٍ *** و لا عرفوا إلّا النقيّة في الفعل
و فينا من التوحيد و العقل شاهد *** عرفناه و التوحيد يعرف بالعقل
يعاين من فوق السموات كلّها *** المعاينة الاشخاص بالجوهر المجلى
و يعلم ما كنا و من أين بدؤنا *** و من نحن بالتصوير في عالم الشكل
و إنّا و إن كنّا على مركز الثرى *** فأرواحنا في عالم النور تستعلي
و ما صعدت کی تختبير و إنّما *** رأت ذاتها بالنور في عالم العقل
فلم ترض بالدنيا مقاماً و آثرت *** حفيفة ممثول و جلّت عن المثل
این هنگام که رفاعه را با بترك سخن در میان بود ، عامر فرزند او را دل بسوی ترسائی رفت، و قصد کرد که صلیب را ببوسد و نصاری شود رفاعه چون بدو نگریست جهان در چشمش تاريك شد، و سخت بگریست، و گفت ای فرزند بعد از
ص: 225
آن که با خدای ایمان آوردی کافر شدی ، وای بر تو با خداوند کافر می شوی ، و پدر پیر را فضیحت می کنی؟ سوگند با خدای از آن نمی گریم که در دنیا از تو دور می افتم ، چه از مفارقت دنیوی ناگزیرم ، از آن می گریم که در آن جهان تو بر طریق دیگر شوی ، و من براه دیگر باشم ، و این شعر ها انشاد کرد:
أبنىّ غرتك الحيات فصرت تكفر بالعليم *** أبنىّ ما استحييت في يوم القيمة و الخصوم
أبنىّ ما تخشى العذاب إذا عبرت على الجحيم *** أبنيّ صرت إلى الشّقا من بعد كونك في النعيم
أما أبوك فقد غدا من أجل كفرك في همومٍ *** أين المفرّ إذا دعاك اللّه في يومٍ عظيم
و يقول يا عبدي كفرت بواحد صمد قديمٍ *** أسألك يا ولدي بما قدكان في الدّين القديم
فبحثتي و تعطّفي حال الرّضاعة و الفطيم *** إلا رجعت إلى الّذي غطّاك بالستر العظيم
سخنان رفاعه در فرزند اثری نداشت ، عامر برفت و صلیب را بوسه زد بترك چون این بدید عامر را بزرگ و عظیم داشت و اساقفه و بطارقه گرد او را فرو گرفتند ، و او را در آب معمودیه غسل دادند ، و خلعت کردند و اسب و جاریه بدادند و ملازمت جبلة الايهم فرمودند، آن گاه بترك ديگر اسیران را بدين نصاری دعوت نمود ، و کس او را اجابت نفرمود ، پس ایشان را باز جای بردند و باز داشتند.
و این هنگام هر دو لشکر باعداد جنگ پرداختند، و أبو عبيده لشكر بيار است و سرداران مقرر داشت نخستین رایتی برای سعید بن زید بست ، و هزار سوار از مهاجر و أنصار ملازم رکاب او داشت ، و بر مقدمه روان فرمود و علم دیگر برای رافع بن عميرة الطائى بست ، و هزار سوار در تحت لوای او بازداشت ، و سپاه او بیشتر از طی بود و رایت دیگر را با سه هزار سوار از مردم يمن بميسرة بن مسروق
ص: 226
العبسی سپرد ، و رایت دیگر را با سه هزار سوار از مردم نخع بمالك اشتر سپرد ، و رایت دیگر را با لشکری انبوه بخالد بن الوليد سپرد ، و او را از دنبال اشتر روان داشت.
آن گاه ابو عبیده با تمامت جیش و سران سپاه بجنبش آمد ، عمرو بن معديكرب زبیدی و ذو الکلاع حميرى و عبد الرحمن بن أبي بكر و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب و أبان بن عثمان بن عفان و فضل بن عباس و أبو سفيان صخر بن حرب و أسد بن سعيد و رافع بن سهل و زيد بن عامر و عبيد بن اوس و عبد اللّه بن ظفر و أبو لبابة بن عبد المنذر و عون بن ساعده و عامر بن قيس و عابد بن عيينه و واضح بن منجده و سمرة بن عامر و عبد اللّه بن قرط الازدى و واجد بن أبي عون و صابر بن اوس و كعب بن ضمره و مسعود بن عون این جمله در جیش ابو عبیده بودند.
و از دنبال ایشان زنان مانند خوله خواهر ضرار و شایق و غفيره دختر غفار و بنت عملوق و امّ أبان دختر عتبه کوچ همی دادند و خوله از برای برادر سخت محزون بود و این شعر ها تذکره می کرد:
أبعد أخي يلذ الغمض جفني *** و كيف ينام مقروح الجفون
سأبكي ما حييت على شقيقي *** أعزّ علىّ من عين اليمين
و ليت إذا لحقت به قتيلا *** تمنّى أنّه غير المهين
و ليت إلى السّلوّ به طريقا *** و أعلق منه بالحبل المتين
و إنّا معشرٌ من مات منّا *** فليس يموت موت المستكين
و قالوا لم بكاؤك قلت مهلاً *** ألا أبكي و قد قطعوا يميني
مع القصّه جيش عرب بدین گونه طی مسافت همی کرد تا برابر لشکر گاه روم جای کرد و از آن سوی حاجب كبير هر قل بسطاروس بنظم لشکر پرداخت ، و هر قل در کنیسه قسیسان در آمد ، در میان اساقفه و بطارقه بر پای ایستاد و بر تحریض ایشان بر جنك خطبه قرائت كرد ، و بزرگان لشکر سوگند یاد کردند که از جنك عرب هزیمت نشوند، آن گاه بمیان لشکر آمد و صف راست کرد.
ص: 227
از آن سوی أبو عبيده ربيعة بن عامر بن أبي عوف مخزومی را که از فصحای عرب بود بفرمود تا برای تحریض جنك به پیش سپاه مسلمانان شد ، و بدین گونه خطبه کرد:
﴿ فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ إِلَى مَتَى هَذِهِ الْمُهْلَةِ فتأهبوا لِلْحَمْلَةِ فَهَذِهِ طُيُورِ الارواح قَدْ عَوَّلْتَ عَلَى فِرَاقِ أَقْفَاصٌ الْأَشْبَاحِ ، وَ قَدْ ارتاحت إِلَى بَارِيهَا، وَ أَجَابَتْ صَوْتَ مُنَادِيهَا، وَ هَا هِىَ تُخَاطِبَنَا بِلِسَانٍ اِشَارَتْهَاعَنْ فَصِيحٍ نَطَقَ عِبَارَتُهَا فَمَا هَذَا التَّوَقُّفِ عَنْ بَذَلَ أَنْفُسِكُمْ ، وَ قَدْ اشْتَرَاهَا مُؤَيِّدُكُمْ أَفَأَخْلَدْتُمْ إِلَى حُبِّ الْحَيَاةِ الْفَانِيَةِ وَ الشَّهَوَاتِ اَلدَّانِيَةُ فَهَذِهِ أوقاتكم بِالنَّصْرِ مؤيدة ، وَ هِمَمَکُمْ عَنْ طَلَبِ زِينَةِ الدُّنْيَا مُتَحَيِّدَةٌ وَ الْمَوَاعِظِ الصَّادِقَةَ بِكَلَامِ الْحَقِّ مُقَيَّدَةُ ، أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ ، وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِ مُشَيَّدَةٍ ﴾
﴿ هَذِهِ سُعُودُ طَوَالِعُنَا بِالاِقْبَالِ طَالِعَةُ ، وَ شَجَرَةً آمالَنا بِالتَّأْيِيدِ يَانِعَةً ، فَلِلَّهِ ، درُّکمُ قَدْ أَ زُهْرَةَ نُجُومِ الْمَحَبَّةَ فِي أفلاك إرادتكم ، وَ تَبْلُجُ صُبْحِ الْغَسَقُ فِي سَمَاءِ يُوفِكُمْ وَ أَشْرَقَتِ شُمُوسُ الْمَعْرِفَةِ فِي مَشَارِقِ سُقْكُمْ، قَدِمُوا هُمْ النُّفُوسِ فِي رِضًا الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ وَ لْيَرْحَمِ بَعْضُكُمْ بَعْضاً لتصلوا إِلَيْهِ ، مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالُ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ﴾.
گفت ای مردم روز مماطلت نیست ، هنگام مقاتلت است اينك مرغان ارواح که از قفس های اشباح آهنگ طیران کرده اند، و ما را مخاطب داشته اند که چرا جان های خود را در راه خدا فدا نمی کنید، و دل بر دنیای فانی و آرزو های دانی می بندید و چرا از مرگ بیمناکید و حال آن که از مرگ نتوان گریخت، اگر چند در حصن های حصین و معقل های متین جای کنید، سپیده صبح محبت از آسمان شمشیر شما بردمد، و آفتاب معرفت از حدود سنان های شما سر بر زند ، پس پشتوان یک دیگر شوید ، و جان خویش در راه خدا بذل کنید.
بالجمله لشکر ها روی در روی شدند ، و آهنگ مبارزت نمودند ، اول کس از سپاه روم انسطاروش بمیدان آمد و مبارز طلب داشت ، ازین سوى أبو الهول دامس
ص: 228
اسب بر جهاند و بر او حمله افکند ، هر دو با هم در آمدند ، و برگرد هم بگشتند ناگاه اسب أبو الهول بسر در رفت و او از پشتش در افتاد ، انسطاروس بر سر او تاختن برد و او را اسیر گرفت ، و کشان کشانش از میدان بخیمه خویش برد و باز داشت و هم بگرمی باز میدان شد و هم آورد طلب کرد.
ضحاك بن حسّان الطائی که در شمایل با خالد ولید شباهتی تمام داشت آهنگ میدان کرد یک تن از مردم روم گفت هان ای جماعت اينك خالد ولید است که شهر های ما را مفتوح داشت ، و مردم ما را مقتول ساخت هم دست بر او تازید و پشت عرب را بقتل او در هم شکنید ، مردم از هر طرف جنبش کردند و در هم افتادند، و بعضی از اسب ها در طناب های خیام بناختند، وخیم ها را نگون ساختند.
از آن جمله خیمه انسطاروس نیز در افتاد، و سه تن از فراشان او که در خیمه بودند خواستند تا آن سرا پرده را بر افرازند با خود گفتند این مرد محبوس گشائیم تا اعانت ما کند چون خیمه افراخته گشت ، باز در بندش می کشیم پس پیش شدند و بند از دامس برداشتند.
چون دامس رها گشت مانند شیری بخروشید ، و یک تن از فراشان را با دست راست و یکی را با دست چپ بگرفت ، و این هر دو را بر آورده و بر سر فراش سیم کوفت ، و هر سه تن را هلاک کرد و صندوقی را که سلب های خاص انسطاروس داشت بگشود ، و سلب و سلاح او را پوشید و یک سر اسب از باره بند انسطاروس بگشود و بر نشست و متنكراً بميان جيش جبلة الايهم آمد و در پهلوی خازم بن عبد يغوث پسر عم جبله جای کرد.
از آن سوی انسطاروس با ضحاك رزم همی داد تا هر دو تن اسب و سوار کوفته و مانده شدند، پس دست از هم باز داشتند، انسطاروس باز خیمه خویش شد تا ساعتی بیاساید، خیمه را نگون و فراشان را مقتول دید ، دانست این کار دامس است گفت سوگند با مسیح که این عرب جز شیاطین نیستند.
اما دامس هم چنان که در پهلوی خازم بن عبد يغوث جای داشت منافصة تيغ
ص: 229
بکشید و سر حازم را از تن بیرانید ، و اسب خویش را بر انگیخت ، و مانند برقی خاطف خود را بسپاه مسلمانان رسانید، مردم عرب از دیدار او شاد شدند، و از آن سوی سپاه روم از این کردار بو العجب خیره و بی خویشتن گشتند.
جبلة الايهم آگاه شد که پسر عمّ او بدست عرب تباه گشت ، از شدت نخب پوست بر تنش زندان شد ، و بنزديك هر قل آمد و گفت یا عظیم الروم یک باره نیروی شکیب از من برفت ، الّا آن که بر این جماعت حمله کنم تا هر کرا خدای خواهد نصرت دهد ، هر قل نیز با او هم آهنگ شد و رزم عرب را تصمیم عزم داد.
در این سخن بودند که سواری چند از گرد راه برسید ، و هر قل را آگی آورد كه اينك قليطانوس بن سطانفوس بن رامینو پادشاه رومية الكبرى بالشكری ساخته بمدد تو در می رسد ، هر قل شاد شد و مردم روم مسرور گشتند. پس هر قل او را پذیره کرد ، و بانطاکیه آورد و در باب فارس جای داد ، و سرا پرده او را در برابر سرا پرده خود بر افراشت، و بفرمود تا جرس ها بزدند و ناقوس ها بنواختند.
این خبر بلشکر گاه مسلمین بردند كه اينك فليطانوس پادشاه رومية الكبرى بمدد هر قل می رسد ، مسلمانان غمنده گشتند ، بالجمله این وقت ابو عبیده معاذ بن جبل را با سه هزار سوار برای نهب و غارت اراضی سواحل و اخذ علف و آزوقه مامور داشت.
معاذ تاختن کرد از قضا در باب جبله باغسان بن جرهم الغسّانی دوچار شد و با او هزار شتر از غلات و حبوبات حمل بود که بلشکر گاه هر قل می آورد ، و این جمله را قسطنطین پسر هر قل از طرابلس و عكا و صور و بلاد قیساریه فراهم کرده بدرگاه پدر می فرستاد ، معاذ بن جبل تمامت آن مال و مواشی را براند ، و بلشکر گاه مسلمانان آورد.
هر قل ازین قصه تنگ دل شد ، و بطارقه و اساقفه و صنادید سپاه و بزرگان در گاه را فراهم کرد و گفت میان ما و عرب افزون از يك جنك بجای نمانده است، دل قوی دارید و این رزم بیای برید تا هر کرا خدای خواهد نصرت کند. و اسب
ص: 230
طلب کرد و بر نشست.
فلیطانوس صاحب رو مية الكبرى و حاكم مرعش و حاکم مصیصه (1) و فرمان گذار روسایس که آن را قونیه گویند و حاکم ماهیه و حاکم قصر او صاحب قيساريه شام و حاكم فوساط و حاكم قاعته و حاكم صارخه و حاكم انطوانه و صاحب طبريه و صاحب مدنيه و اهله و قلتليس و جبلة الايهم با او سوار شدند و يوقنا بترتيب صفوف و تعبيه حرب پرداخت و هر يك ازین فرمان گذاران و حکام با لشکر خویش در جای خود قرار گرفتند.
این وقت فلیطانوس از صف خود بیرون شده بنزديك هر قل آمد و گفت ای پادشاه من دويست فرسنك راه بزيادت على مسافت كرده ام ، از بهر آن که دین مسیح را نصرت کنم و تو را نیرو دهم اکنون آهنك آن دارم که خود بمیدان شوم، و با این جماعت تمدیون نبرد آزمایم.
هر قل گفت بجای باش و این کار را بدیگر کس بگذار ، تو از جملۀ پادشاهانی و این جماعت را آن مکانت نیست، که قرین مانند تو کس باشند فلیطانوس گفت ای پادشاه کدام حشمت برای ما بجای ماند ، همانا کار ها را دست باز داشتید ، و جانب دین را فرو گذاشتید ، جهاد بر صغير و كبير واجب است ، چون خداوند باری تفوس شما را در حجب غفلت متواری دید، ضعیف ترین قومی را بر شما مسلط کرد تا شما را از بلاد و امصار و أوطان بیرون کردند ، این نبود جز این که بر رعیت ظلم کردید ، و بغیر حق حکومت فرمودید ، و ظلم و زنا و فساد در میان شما فراوان شد.
چون سخن بدین جا رسيد حاجب كبير هر قل بانك زد که ای سید دل پادشاه را بدان چه دسترس نیست آزرده مکن ، چه بسیار وقت بدین گونه کلمات و ازین بزيادت مرد مرا پند و نصیحت کرد و سودی نبخشید. کردار حاجب بر فلیطانوس
ص: 231
دشوار افتاد پس خاموش شد و ببود تا شب برسید ، آن گاه خاصان خویش را طلب کرد و گفت شما رضا می دهید که حاجب هر قل ادب من و بر من بابك زند و حال آن كه بيت من أعظم از او ، و نسب من أشرف از اوست گفتند ما فرمان برداریم بهر چه حکم کنی اطاعت کنیم، گفت من دین تر برا بحق شناخته ام و محمّد را رسول بحق دانسته ام آهنگ آن دارم که بلشکر گاه مسلمانان روم و مسلمانی گیرم گفتند ما از اطاعت و متابعت تو بیرون نخواهیم شد.
این وقت از جانب هر قل يوقنا بنزديك فليفانوس آمد و از در مهر و حفاوت رسالتی بگذاشت ، فلیطانوس با یوقنا گفت چه شد که لشکر عرب حصن حلب را از تو ما مأخوذ داشت، یوقنا قصۀ خویش را بشرح کرد و از اخلاق عرب و مساوات ایشان با یک دیگر و زهد و تقوی و عدل و داد آن جماعت شطری براند ، فلیطانوس گفت اگر این است چگونه از دین ایشان دست باز داشتی و دیگر باره طریق نصاری گرفتی گفت حب دین و محبت خویشاوندی و اندوه فرقت ایشان مرا نگذاشت.
فلیطانوس گفت صاحبان نفس زکی در هوای این زخارف پشت با حق نکنند يوقنا دانست که این سخنان وقعی در خاطر فلیطانوس انداخت لاجرم از دور و نزديك نگران او بود تا آن گاه که با چهار هزار سوار از بنی أعمام و مردم خود خواست تا بر نشیند ، و بلشکر گاه مسلمانان پیوندد ، پس بنزديك فليطا نوس آمد و نگریست که او از سرا پرده بیرون شد ، و با مردم خود بر نشست ، و راه لشکر گاه مسلمین پیش داشت.
یوقنا خود را نمودار کرد و گفت بکجا می شوی و چه اندیشه داری فلیطانوس گفت بر طریق مسلمانان می روم تا دین ایشان اختبار کنم ، یوقنا پرده از راز بر گرفت و گفت من نیز مسلمانم و از بهر آن بدین جا شده ام که با هر قل حیلتی اندیشم ، و خديعتی آغازم كه ملك از دست او بیرون کنم، اکنون درین شهر دویست تن از مسلمانان اسیرند که با بیست هزار کس برابر باشد، تو برای رفتن شتاب مکن ، و بباش تا رسولی با بو عبیده فرستیم و او را آگهی دهیم ، و فردا چون آفتاب سر
ص: 232
بر زند من از درون شهر اسیران را بگشایم و رزم در دهم ، و تو از بیرون شهر حرب ساز کن ، لشکر مسلمین نیز فراز آیند باشد که بر این قوم غلبه جوئيم ، و أنطاكيه را بگشائیم.
فلیطانوس گفت : کیست آن کس که خبر ما بأ بو عبیده برد ، يوقنا گفت جواسیس ایشان نزديك ماست، هم درین وقت مردی در تاریکی شب دیدار شد، و او عمرو بن اميّة الضمرى بود ، بر یوقنا سلام داد ، و از جانب ابو عبیده او را تحیت فرستاد ، يوقنا خبر فليطانوس و أنديشۀ خود را در فتح أنطاكيه باز نمود و او را مراجعت فرمود.
لاجرم فلیطانوس خود را چنان نمودار کرد که از برای لشکر روم طلایه ای است ، و یوقنا از او جدا شد و راه شهر پیش داشت، در عرض راه تالیس بن زینوس را که غلام هر قل بود دیدار کرد، و ضرار بن الازور و رفاعة بن زهير را با دویست تن اسیران نگریست که دست بگردن بسته می برند ، گفت ای تالیس ایشان را بکجا می کشانی؟ گفت هر قل فرمان کرد که ایشان را سر بر گیرم و فردا سر های ایشان را بصف مسلمانان افکنم ، يوقنا گفت شتاب مکن که این رأی بصواب نیست ، چه فردا روز مصاف ماست با عرب، اگر از ما کسی اسیر شود بکیفر این کردار او را زنده نگذارند ، پس تالیس بنزد هر قل شد ، و سخن یوقنا را بگفت ، هر قل گفت ایشان را به یوقنا بسپار ، پس باز شد و گفت هر قل نگاهبانی ایشان را با تو گذاشت.
يوقنا شاد شد و ایشان را بخیمه خویش آورده بگشاد و سلاح جنگ بداد و این چنان بود که هر قل را در خواب نمودار شد که شخصی از آسمان فرود شد و او را از تخت در انداخت و گفت زوال ملك تو از أرض سوریه رسید ، و بادی در لشکر او بدمید ، و آتشی افروخته گشت.
هر قل هولناک از خواب بجست، و دانست که با عرب پای ندارد و در زمان پوشیده از لشکر خود نفایس أموال و عیال و دختر خویش را بیرون فرستاد تا بکنار بحر شوند، و بکشتی در روند ، و تالیس بن زینوس را که در شمایل و خمائل و گفتار
ص: 233
نيك با او شبیه بود ، بفرمود اسیران را گردن بزن و فردا جام های بزینت و اثاثه سلطنت مرا در بر کن ، و چنان باز نمای که لشکر گمان کنند که من حاضر جنگم و نیکو رزم دهند ، اگر غلبه با سپاه روم ،افتاد من حاضر خواهم شد و اگر نصرت عرب را بود مرا نخواهند دید و بر من دست نخواهند یافت ، و من بر آن سرم که از این جا بدیگر سوی شوم و با عرب کیدی اندیشم.
لاجرم این وقت که تالیس را مراجعت داد، فرمان کرد که اسیران را با یوقنا بسپارد ، و خود نیز از قفای او با أهل و عشيرت طریق بحر گرفت ، و بر کشتی سوار شد و گروهی روایت کرده اند که این هنگام که هر قل از انطاکیه بیرون می شد بلکه از این پیش دین مسلمانی داشت ، و از بیم مردم روم و حب جاه و مال نمی توانست اظهار کرد.
بالجمله چون سفیده صبح سر بر زد ، از دو سوی لشکر ها بر نشستند فلیطانوس نیز بالشکر خود سوار شد و يوقنا بابنى أعمام و جماعت اسیران متنكّرا بر نشست و جنك پیوسته گشت اول کس خالد بن الولید حمله افکند ، و از قفای او سعید بن زید و قيس بن هبيره و ميسرة بن مسروق و عبد الرحمن بن أبي بكر و ذو الكلاع حميرى و فضل بن عباس و مالك اشتر و عمرو بن معديكرب هر يك با لشکر خود حمله کردند و أبو عبيده نیز با گروه انبوه بجنگ در آمد.
چون جهان از گرد تیره قیرگون گشت ، و تیر ها از جگر گاه کمان در کمر گاه مردان نشست حرب روی در هم کشید ، و مرگ دندان بنمود ، ضرار چون شعله نار بر صف متنصره زد ، و همی گفت
﴿ وَ اَثَارَاتٍ أَمْسِ ﴾ و هم چنان ضرار و رفاعة بن زهیر برای تشجیع سپاه عرب در پیش روی صف همی راندند و این کلمات را همی گفتند ﴿ احْمِلُوا وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تَفْشَلُوا وَ اعْلَمُوا أَنَّ الْجَنَّةَ قَدْ تَزَخْرَفَتْ، وَ تَزَيَّنَتْ . وَ رُفِعَتِ قُورِهَا ، وَ أَشْرَفْتَ حُورِهَا ، وَ أَشْرَقَ بُنْيَانُها، وَ مَرَحُ وِلْدَانُهَا ، ثُمَّ صَاحَ يَافِتِيَّانِ أَيُّكُمْ يَرْغَبُ فِي زواج حُورِ الْعِينِ ، أَيُّكُمْ يَجْعَلْ نَفْسَهُ نَقْداً لِلْحُورِ بِذَاتِ الْيَمِينِ ، أُومِنُ يُرِيدُ عَرُوساً فِي الْجِنَانِ مَنْ يُحِبُّ أَنْ يَقِفَ عَلَى رَأْسِهِ الْوِلْدَانِ ، مَنْ يَرْغَبُ فِيمَا وَعَدَ بِهِ
ص: 234
الدُّيَّانِ مُتَّكِئِينَ عَلى رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسانٍ.
فَالْحَقُوا قَوْماً جِدُّوا فِي طَلَبِ عَالِمُ اَلاِسْرَارِ يَخَافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ ، أَرَادِبُهُمْ أَنْ يوقفهم عَلَى مَاهِيَّةِ دَارِهِمْ ، فَكَشَفَ لَهُمْ عَنْ سِرْ أَسْرَارَهُمْ ، فَرَأَوْا دَاراً بِنَاؤُهَا النُّورِ ، وَ قَوَاعِدُهَا الرَّحْمَةِ وَ الْحُبُورِ ، تُرَابَهَا الْمِسْكِ ، وَ عُشْبِهَا الزَّعْفَرَانِ وَ حَصَاهَا الدُّرِّ وَ الْيَاقُوتِ وَ الْمَرْجَانِ ، شَرَابِهَا السَّلْسَبِيلِ وَ الْكَافُورِ ، غِلْمَانُهَا الْوِلْدَانِ وَ جَوَارِيهَا الْحُورِ ، سُتُورُهَا اللُّطْفِ وَ الْكَرَمِ.
أَشْجَارِهَا لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ لَا أَفْلَحَ مَنْ ظَلَمَ عَرْضُهَا السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ ، سُكَّانُهَا الْقَائِمُونَ بِالسُّنَّةِ الْفَرْضِ ، سَقَّفَهَا الْعَرْشِ وَ أَرْضِهَا الْمَلَكُوتِ مَالِكِهَا وَ مَنْ فِيهَا الْحَيِّ الَّذِي لَا فَلَمَّا كَشَفَ لَهُمْ عَنْ هَذِهِ الْأَسْرَارِ . اشْتَاقُوا إِلَى سُكْنَي هَذِهِ الدَّارِ ، قِيلَ لَهُمْ لَنْ تُصَلُّوا إِلَيْهَا إِلَّا بِتَرْكِ النُّفُوسِ ، فِي رِضَى الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ ، خَلَعَ عَلَيْهِمْ خِلَعَ الاحسان ، وَ تَوَّجَهُمْ بِتِيجَانٍ الرِّضْوَانِ وَ نُشْرَةُ عَلى رُؤُسِهِمْ رَايَاتُ الْغُفْرَانِ ، مَرْقُومُ طِرَازُهَا يَعْلَمُ السِّرَّ الْمَكْنُونِ ، لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾.
لختی بدین كلمات لشكر را براى جنك تحريض كرد و همی گفت ای مردم بهشت خدای آراسته است ، و حور های بهشتی بزیب و زینت است ، و این همه از بهر آن کس است که دل از جان بر گیرد، و در راه خدا شهید شود ، کیست از شما که ترك مال و جان گويد ، و يصل حور و غلمان جويد ؟ و لشکر از کلمات او چون شیران جنگی می خروشیدند، و بزیادت می کوشیدند، و در میانه ضرار بن الازور مانند صاعقه آتش بار بر یمین و شمال می تاخت. و رزم می ساخت.
ناگاه سواری را نگریست که چون ابر بر می خروشد ، و چون ببر می کوشد و می گوید یا ثارات ضرار بن الازور چون نيك در نگریست خواهر او خوله بود پیش شد و گفت ای خواهر اينك من زنده ام غمگین مباش پیش شو و عنان با عنان من بگذار ، و سنان باستان من به پیوند تا در جنگ عدا هم دست شویم و نام هر قل را پست کنیم.
ص: 235
و هم درین وقت که حرب بر پای بود و کار زار بازار آشفته داشت ، بیک بار يوقنا با بنی اعمام خود عنان بر تافت، و بسپاه روم حمله افکند و تالیس بن زینوس را به گمان این که هر قل اوست ماخوذ داشت ، و یک تن از مردم او بآواز بلند ندا در دار که هر قل گرفتار شد، سپاه روم از اصفای این بانك تافته رای و کوفته خاطر شدند ، و نیروی درنك از یشان برفت، یک باره پشت باجنك دادند ، و روى بفرار نهادند ، لشکر عرب تیغ در ایشان نهاد ، و بزيادت از جنك اجنادين و يرموك از آن جماعت بکشت از مردم روم بیرون شمار عرضه دمار گشت ، و از عرب متنصره دوازده هزار کس مقتول شد ، و درين جنك سی هزار تن اسیر گشت ، و بر وایتی چهل هزار و نیز هفتاد هزار کس گفته اند.
بالجمله لشکر روم هر که از مرگ برست بجست گروهی بجانب بحر گریختند و در کشتی ها جای کردند، و جماعتی بطرف قیساریه فرار کردند تا بقسطنطین پس هر قل پیوسته شوند و برخی بدروب گریختند.
جبلة الايهم با فرزند خود و گروهی از بني أعمام خويش مانند عرفظة بن عصمة و عروة بن واثق و موهب بن واثق و شيبان بن مره و صامت بن زيد و فارع بن زيد و عنان بن جبله و عامر بن قاسط و ابرش بن ثاقب و مالك بن عمرو و واقد بن خلف و پانصد تن از مردم خود بجانب بحر گریخت.
مع القصه چون آتش حرب بنشست ، مسلمانان غنايم را بنزديك أبو عييده فراهم کردند، و اسیران را با بندوقید حاضر کردند ، أبو عبیده سجده شکر بگذاشت این وقت يوقنا با بنى أعمام خود و ضرار بن الازور با دیگر مسلمانان که اسیر بودند بنزديك أبو عبيده آمدند از دیدار ایشان و رهائی اسیران مسلمانان شادمان شدند از قفای ایشان فلیطانوس با اصحاب خود بیامد ، و مسلمانان مقدم او را بزرگ داشتند و گفتند پیغمبر ما فرموده چون مردم بزرگ بنزديك شما آیند ایشان را بزرگ دارید فلیطانوس را ادب و تواضع مسلمانان پسند خاطر افتاد، با مردم خود بدست ابو عبیده مسلمانی گرفت.
ص: 236
این وقت ابو عبیده با لشکر بکنار انطاکیه آمد تا آن بلده را بدست گیرد صلیبان بن بر قطیس که در آن شهر از جانب هر قل والی بود ، ابواب شهر را فرو بست ، و از درون شهر جنگ در انداخت، این ببود تا خورشید بنشست ، و جهان تاريك شد ، مردم أنطاكيه بنزديك بترك شدند و گفتند ازین پس جنك و جوش ما با عرب کاری بیهوده می نماید ، صواب آنست که بنزديك ايشان شوی و کار به مصالحت کنی.
بترك این رأی پسنده داشت و بنزديك ابو عبیده آمد و بسیصد هزار دینار زر سرخ عقد مصالحت استوار کرد ، و چون خواست مراجعت کند ابو عبیده گفت حق آنست که شهر شما از مال و مرد آکنده است ، و حصاری منیع و متین است ، تواند شد که باز شوی و با ماغدری و کیدی اندیشی ، بترك گفت من با شما سوگند یاد می کنم و پیمان استوار می دارم که، عهد نشکنم و حیلتی نیندیشم ، یوقنا گفت ای امیر رخصت فرمای تا من ازوی عهد بستانم ، و سوگند دهم ، ابو عبیده گفت روا باشد.
پس یوقنا پیش شد و دست خود بر فراز دست بترك نهاد ، و گفت چهل كرت بگوی و اللّه آن گاه گفت بگوی ﴿ وَ إِلَّا قَطَعْتُ زنَارِی وَ كَسَرْتَ صَلِيبِيٌّ وَ لَعَنْتَنِى اَلشَّمَامِسَةُ وَ الرَّبَّانِيُّونَ ، وَ خُلِعَتْ دِينِ النَّصْرَانِيَّةِ ، وَ ذُبِحَتِ الْجَمَلُ فِي مَاءٍ اَلْمَعْمُودِيَّةُ وَ مَسَحْتَهَا بِمَاءٍ مَوْلُودٍ مِنْ أَوْلَادِ الْيَهُودِ . وَ قَتَلْتُ كُلَّ الشُّهُودِ ، وَ إِلَّا خِرْقَةً سَرَاوِيلَ مَرْيَمَ ، وَ عُصِّبَتْ بِهَا رَأْسِى ، وَ إِلَّا ذَبَحْتَ اَلْقُسُوسُ، وَ صُبِغَتْ بِدَمِهِمْ ثَوْبِ الْعَرُوسِ (1) .
وَ إِلَّا جُعِلَتْ فِي الْمَذْبَحِ الزَّعْفَرَانِ وَ أَذَقْتَهُ الْخَارِجِ مِنْ أَوْلَادِ أَعْدَائِنَا مِنَ الْخِتَانِ وَ كَذَبَتْ بِمَا جَاءَ فِي الانجيل مِنَ الْبَيَانِ ، وَ الَّا جُعِلْتُ الْمَسِيحُ مَيِّتاً لَا يَقُومُ ، وَ قُلْتَ إِنَّ مَرْيَمَ زَانِيَةً ، وَ الَّا جَعَلْتُ عَلَى الْمَذْبَحِ حَيْضَةً يَهُودِيَّةً وَ إِلَّا طِفَاتُ قَنَادِيلَ سَرْحِينٍ وَ جَعَلْتُ عَزِيزاً فِي مَقَامٍ كَارَ كُس وَ إِلَّا زَوْجَةُ يَهُودِيَّةً طمئة حَتَّى لَا أنقا أَبَداً وَ الَّا غَسَلْتَ أثوابى صُبْحَةُ اَلْجَمْعِهِ، وَ الَّا هَدَمَتْ الْكَنَائِسِ وَ الْبِيَعِ وَ أَحْيَيْتَ الْأَعْيَادِ
ص: 237
وَ الْجَمْعِ ، وَ الَّا عَبْدَةَ اَللاَّهُوتِ، وَ جَحَدَتْ اَلنَّاسُوتُ، وَ اَلْأَكْسَرَتُ الصَّلِيبِ وَ طُبِخَتْ بِهِ الْجَمَلُ لَيْلَةَ الْأَرْبِعَاءِ ، وَ أَكَلْتُهُ فِى عِيدٍ اَلشَّعَانِينُ، وَ الَّا صُمْتَ رَمَضَانَ عَطْشَاناً ، وَ أَكَلْتُ اللَّحْمَ ناهشاً ، وَ الَّا صَلَّيْتَ فِى ثِيَابِ الْيَهُودِ ، وَ قُلْتَ انَّ عِيسَى دابغ الْجُلُودِ لَا غُدَرَةٍ بِكُمْ وَ لَا بِمَنْ مَعَكُمْ﴾.
این همه سوگند ها را يوقنا بقانون نصاری بر بترك فرود آورد، چه خود عالم بر دین ایشان بود.
خلاصه معنی چنان است كه بترك بحكم تلفیق و تلقين يوقنّا موافق شریعت عیسوی سوگند یاد کرد که اگر با شما غدر کنم چنان است که زنار خویش را گسسته ، و صلیب خود را شکسته و ملعون بزرگان نصاری شده ، و دین نصرانیه را ترك گفته و آب معمودیه را بخون ذبیح آلوده ساخته ، و از پیراهن مریم عصابه دریده و بسته ، و کشیشان دین را کشته ، و بخون ایشان جامۀ ضجیع خود را رنگ کرده ، و انجیل را بدروغ شمرده و زندگانی عیسی را پس از مرگ باور نداشته ، و کنایس را نگون ساخته ، و عیسی را بید یاد کرده باشم.
چون بترك بدين گونه سوگند یاد کرد که ما پرهیز از اطناب را بعضی از کلمات او را ترجمانی کردیم ، ابو عبیده مطمئن خاطر گشت و بترك باز شد ، و ابو عبیده درواز های انطاکیه را بگشود ، و ابو عبیده روز ششم شهر شعبان در سال هفدهم هجری وارد انطاکیه گشت ، خالد ولید از جانب راست و ميسرة بن مسروق از طرف چپ و حافظان قرآن از پیش روی او بقرائت آیات مشغول بودند ، بدین گونه بیامد و در باب الجنان فرود شد . و در آن جا مسجدی ساخت.
و پس از سه روز فتح انطاکیه را بسوی عمر بن الخطاب مکتوب کرد که شهر انطاکیه که کرسی نصرانیه بود بگشودیم و هر قل بجانب بحر بگریخت و من دوست ندارم که در انطاکیه اقامت کنم چه بیم دارم که از لطافت هوا و غزارت میاه مسلمانان شیفتۀ دنیا شوند ، و ترك عبادت خداوند گویند، اگر فرمائی بجانب دروب کوچ دهیم و آن اراضی را مفتوح ازیم ، دیگر آن که جوانان عرب شیفتۀ زنان رومی اند
ص: 238
و در تزویج ایشان رغبتی تمام دارند، ازین روی نیز ترسناکم که از برای ایشان حدیث فتنه گردد.
پس نامه به بست و گفت کیست که حامل این نامه گردد؟ زید بن وهب غلام عمر و بن سعید گفت من اينك حاضرم ؟ ابو عبيده گفت تو مملوك عمرو بن سعیدی اگر مولای تو اجازت کند باکی نیست ، عمرو بپاداش این نیکو خدمتی او را آزاد ساخت ، و زید نامه را بگرفت و بمدینه آورد، وقتی برسید که عمر بن الخطاب از مدینه بیرون شده از برای حج آهنگ مکه داشت . پس این مژده بعمر آورد و او بشکرانه پیشانی بر خاک نهاد ، و كتاب أبو عبیده را بدین گونه جواب نگاشت:
﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عُمَرَ الَىَّ عَامِلِهِ بِالشَّامِ أَبِي عُبَيْدَةَ سَلَامُ عَلَيْكَ فَأَنَّى أَحْمَدُ اللَّهِ الَّذِي لَا اله الَّا هُوَ وَ اشْكُرْهُ عَلَى مَا وَهَبَ لَنَا مِنَ النَّصْرِ لِلْمُسْلِمِينَ وَ جَعَلَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ وَ لَمْ يَزَلْ لَطِيفاً مُعَيَّناً وَ أَمَّا قَوْلُكَ لَمْ نَقُمْ بِانْطَاكِيَةٍ لِطِيبِهَا وَ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يُحْرَمِ الطَّيِّباتِ عَلَى الْمُسْلِمِينَ فَقَالَ اللَّهُ تَعَالَى فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً وَ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ كَانَ يَجِبُ عَلَيْكَ انَّ تُرِيحُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ تَعِبُهُمْ وَ تَدَعُهُمْ يَرْغُدُونَ فِي مَطْعَمِهَا وَ يُرِيحُونَ اَلاَّبْدَانُ اَلنَّضِيجَةُ فِي قِتَالِ مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ .
وَ أَمَّا قَوْلُكَ أَنَّكَ تَنْتَظِرُ أَمْرِي فَأَنَّى آمُرُكَ أَنْ تَرْحَلْ خَلْفَ الْعَدُوِّ وَ تُفَتَّحُ اَلدُّرُوبِ فانك شَاهِدُ و أَنَا غَائِبُ وَ أَنْتَ بِحَضْرَةِ الْعَدُوِّ وَ عُيُونِكَ تَأْتِيَكَ بِالْأَخْبَارِ فَانٍ رَأَيْتَ الدُّخُولِ الَىَّ اَلدُّرُوبِ صَوَاباً فَابْعَثْ اليهم بِالسَّرَايَا وَ ادْخُلِ مَعَهُمْ بِلَادِهِمْ وَ ضُيِّقَ عَلَيْهِمْ الْمَسَالِكِ وَ انَّ طَلَبُوا مِنْكَ الصُّلْحِ فصالح وَ أَوْفِ لَهُمْ بِمَا تَقْدِرُ.
وَ أَمَّا قَوْلُكَ انَّ الْعَرَبِ نَظَرْتَ نِسَاءِ الرُّومِ فَرَغِبْتَ التَّزْوِيجُ فَمَنْ أُحِبُّ ذَلِكَ فَدَعْهُ فَذَلِكَ أَحْفَظُ لِفُرُوجِهِمْ وَ أَعِفَّ لِأَنْفُسِهِمْ وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى مَنْ مَعَكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ﴾.
خلاصه معنی چنان است می گوید ای ابو عبیده نامه تورسید، این که نگاشتی
ص: 239
در أنطاكيه اقامت نمی کنم بجهت کثرت نعمت و نیکوئی های آن خداوند در قرآن مجید می فرماید ، ما نیکوئی ها را بر مسلمانان حرام نکرده ایم ، بخورید از چیز های نیکو و نیکو کار باشید دیگر آن که اقامت در انطاکیه را واجب می شمار تا مسلمانان که چندین زحمت مقاتلت دیده اند، قدری بیاسایند ، و این که انتظار امر مرا می داری از برای فتح دروب تو حاضری و من غایبم ، اگر آهنگ دروب بصواب است لشکر بفرست ، و مسالك و معابر را بر دشمن مسدود کن، و اگر طلب آشتی کنند از مصالحت سر بر متاب.
و این که رقم کردی عرب بتزویج زنان روم رغبت کرده اند باکی نیست ایشان را منع مکن . چه این تزویج حافظ عفت است پس مکتوب را بپای آورد و خاتم بر نهاد وزيد بن وهب را داد تا بأ بو عبیده برد لاجرم زید بر نشست و طی مسافت کرده بیزد ابو عبیده آورد.
منبج بفتح ميم و سكون نون و بای موحده و جیم نام شهری عظیم است در سه فرسنگی فرات و از آن جا تا حلب ده فرسنك است ، و بزاعه بضم باء موحده و زای معجمه و الف و عين مهمله نام بلدیست که در میان منبج و حلب واقع است ، و بالس با بای موحده و الف و لام مکسور و سین مهمله نام بلدی است در کنار فرات میان الضان حلب ورقه و قلعه نجم و آن در شرقی فرات بر فراز جبلی واقع است و جسر منبج در فرود آن کوه است و از آن جا تا منبج چهار فرسنك است اکنون بر سر داستان رویم.
چون زید بن وهب نامۀ أبو عبیده را بگرفت و بسوی مدینه راه برداشت خالد بن الولید نیز با جماعتی از سواره و پیاده برای نهب و غارت بلاد و امصاری که در کنار فرات است بیرون تاخت ، و با لشکری ساخته بکنار منبج آمد مردم آن بلده چون
ص: 240
نیروی جنك او نداشتند ، از در مصالحت بیرون شدند ، و جزیت بردمت نهادند از آن جا بجانب بزاعه حمله افکند مردم این بلد نیز کار بصلح کردند.
اهالی بالس و قلعه نجم چون این بدیدند بی آن که تیغی از نیام بر کشند یا تیری بآهنك جنك گشاد دهند سر تسلیم و رضا فرو گذاشتند ، جر فاس که در آن اراضی حکومت داشت چندان که توانست از اموال و أثقال خود حمل دهد بر گرفت ، و بهزیمت برفت ، لاجرم خالد بن الوليد غياث بن رافع التميمي را بحکومت منبج گذاشت ، و نجم بن مفرج الفهری را بر قلعه نجم و جسر منبج باز داشت ، و از آن روی آن قلعه را قلعه نجم خواندند و اوس بن جابر الربعی را در بلد بزاعه نصب کرد و زیاد بن عوف حمیری را در بالس بحکومت گذاشت ، و فرمان کرد تا از بهر او قلعه ساختند و قلعه خالد خواندند آن گاه در هر جا خصمی و بی فرمانی گمان داشت بیرون نهب و غارت نگذاشت ، پس هر زر و سیم و مال و مواشی که بدست کرده بود حمل داده بنزديك أبو عبيده آورد.
و این هنگام که از راه برسید و در کنار أبو عبيده جای کرد، زید بن وهب نیز از راه در آمد و جواب کتاب أبو عبيده را از عمر بن الخطاب آورده بدست أبو عبیده عبیده داد و بر مسلمانان قرائت کرد و گفت این; اصغا فرمودید که عمر بن الخطاب می گوید من غایبم و تو حاضر ، اگر بصواب دانی از فتح دروب (1) خویشتن داری مكن، اکنون من با شما از در مشورت سخن می کنم ، درین کار رأی چیست؟ هیچ کس او را پاسخ نداد جز ميسرة بن مسروق عبسی گفت ای امیر ما از برای جهاد جنگ را ساخته و بیرون تاخته ایم ، بهر چه حکم کنی پذیرای فرمانیم.
خالد بن الولید گفت ای امیر مماطلت ما در مقاتلت عدو جز از ضعف يقين و سستی دین بحساب نرود ، واجب می شود که کار بسازیم و از قفای دشمن بتازیم ، پس ابو عبیده رایتی به بست و ميسرة بن مسروق را سپرد و از شجعان عرب سه هزار تن
ص: 241
گزیده کرد و از عبید هزار تن بر افزود و ابو الهول را نیز فرمود با میسره کوچ دهد ، و از جماعت معاهدین چهار تن اختیار کرده و جزیت ایشان را فرو گذاشت، تا از در صدق دلیل راه میسره باشند پس میسره کار بساخت و راه بر گرفت و بر اراضی دروب عبور داد و بر مسالك صعبه و جبال شامخه همی گذشت و چنان بود که لشکریان ناچار پیاده شده طی مسافت می کردند ، و از صعوبت طریق و سورت احجار پا افزار ها متشتت شده ، پوست و گوشت از قدم ها بر سنگ می رفت.
چهار روز بدین گونه طی مسافت کردند و از شعاب جبال و مضایق طرق در گذشتند ، روز پنجم بقریه از قرای روم رسیدند که اهالی آن جا از بیم عرب مال و مواشی را گذاشته باراضی بعیده گریخته بودند، پس لشکریان بی دافعی و مانعی هر چه بیافتند بر گرفتند ، و از آن جا بمرج القبايل عبور دادند ، میسره در آن جا فرود شد تا از ابو عبیده فراوان دور نشود.
این وقت یک تن از مردم روم بدست لشکریان گرفتار شد او را بنزد میسره آوردند ، و ازو پرسش کردند مکشوف داشت که هر قل از راه بحر طریق قسطنطنیه گرفت و لشکر های روم از اطراف مملکت و آنان که از جنگ بهزیمت رفتند بر او گرد آمدند ، و چون خبر فتح انطاکیه بدو رسید بگریست و گفت « السّلام عليك يا ارض سوريّه الى يوم اللّقاء » آن گاه بزرگان لشکر و سران سپاه را انجمن کرده باز نمود که من از عرب بیمناکم تا مبادا بدروب در آیند ، پس سی هزار تن از لشکریان را از برای حفظ دروب بیرون فرستاد.
از آن سوی میسره با معاهدی گفت مسافت میان ما و ایشان چند است؟ گفت دو فرسنگ ، میسره غمنده گشت ، و سر فرو داشت ، عبد اللّه بن حذافة السهمی گفت ای امیر چه آمد ترا که سر بخویشتن در بردي ، گفت ای عبد اللّه مراهولی و هراسی نیست ، بلکه بر مسلمانان ترسناکم ، مسلمانان گفتند ای امیر ما هرگز از مرگ نترسیده ایم و جان خویش در راه خداوند گذاشته ایم ، سخن درین داشتند که رایات روم از دور دیدار شد ، و فوج پس از فوج در رسیدند ، و لشکر گاه کردند و
ص: 242
شبان گاه آتش ها بر افروختند و طلایه بگماشتند.
چون شب بپای وقت و سپیده سر بر زد میسره با مسلمانان نماز بگذاشت و ایشان را بجنگ و جهاد تحریض کرد و صف برکشید، و جماعت عبید را در تحت رایت دامس باز داشت ، و ایشان را در پیش روی لشکر جای داد ، و عبد اللّه بن حذافه السهمی را که از ابطال عرب بود بمیمنه فرستاد، و سعید بن سعد را در میسره نصب کرد.
از آن سوی لشکر روم برسه صف شدند، و هر صفی ده هزار کس رده بست و مردی از عرب متنصره بمیدان آمد و بآواز بلند بانك برداشت که ای مردم گمراه چند ازین بغی و طغیان آیا مملکت شام شما را کفایت نکرد که هنوز از دنبال ما می تازید ، و از در طمع و طلب بر این جبال شامخه عروج می کنید ، همانا مرگ شما را می دواند ، اکنون تن باسیری باز دهید ، تا شما را بدرگاه هر قل گسیل داریم و اگر نه یک تن از شما را زنده نگذاریم.
دامس چون این کلمات بشنید اسب بر جهاند و بر او در آمد و گفت سخن بصدق کردی بغی و طغیان مردم را بسوی مرگ می دواند این بگفت و بر او حمله کرد و با زخم سنانش از اسب در انداخت و نیزه بگردانید و هم آورد طلب کرد یک تن دیگر از ابطال روم بمیدان در آمد و هم چنان بزخم سنان دامس جان بداد دیگر کس آهنگ جنك او نكرد ، لاجرم دامس بخروشید و عنان اسب فرو گذاشت و در آن تاختن خود را بقلب لشکر روم رسانید ، و تنی را بکشت و باز تاخت هر دو لشکر از جلادت و جسارت او حساب ها برداشتند.
اين وقت يك صف لشكر روم که ده هزار کس بودند از جای جنبش کردند و حمله در انداختند ، میسره نیز فریاد بر آورد که الحمله الحمله دامس با جماعت عبيد بجنك در آمدند و همی گفتند:
نحن عبيد من عبيد اللّه *** و ضربنا فيه رضاً اللّه
نقتل كل كافر باللّه *** خوفاً اللّه رضاً للّه
ص: 243
بالجمله جنگ بر پای ایستاد و آسیای حرب و ضرب بکار افتاد مسلمانان همی النّصر النّصر شعار کردند ، و سیاهان یا محمّد یا محمّد گفتند و همى کشتند و افکندند، این وقت چهار هزار کس از مسلمانان با سی هزار تن لشکر روم رزم همی داد، تا آفتاب بر فراز سر ایستاد، و هر دو لشکر خسته و مانده شدند، و اسب ها از کرّ و فرّ بازماندند پس لختی دست از جنگ باز داشتند، و شكست ها را به بستند و جراحت ها را مرهم کردند.
درين جنك از مسلمانان پنجاه کس مقتول گشت از جمله حارث بن یربوع و سهم بن جابر و عبد اللّه بن صاعد و جرير بن صباح و أغيد بن ماهر و نعمان بن بجير و زید بن ارقم و مرارة بن حاتم و رواحة بن سهیل و ده کس اسیر گشت:
اول عامر بن مظفر دوم راشد بن زهیر سیم مالك بن حاتم چهارم سالم بن مفرح پنجم دارم بن صابر ششم عون بن ثابت هفتم مستّر بن خلبان هشتم مفرج بن عاصم نهم تیهان بن مرّه دهم عدی بن سهل و از مردم روم نهصد کس اسیر و افزون از هزار و صد کس مقتول گشت.
چون مسلمانان بر کشتگان و اسرای خود فحص کردند ، أبو الهول را ندیدند و سخت غمگین بودند ، که او را چه رسیده ، أبو الهول گوید لشکر روم مرا با ده تن از مسلمانان در میدان جنگ اسیر گرفتند و سخت به بستند و باز داشتند ، شبان گاه رسول خدای را در خواب دیدار کردم، مرا فرمود ای دامس منزلت تو رفیع است بيمناك مباش و دست بر اغلال و احبال من و دیگر اسیران بسود تا بتمامت گشوده شد پس از خواب انگیخته شدم و خود را رها دیدم ، آن گاه آلات حرب خویش را بر گرفتیم ، و بشتافتیم.
مع القصه روز دیگر چون لشکر روم از جای در آمد و حرب پیوسته شد ناگاه مسلمانان نگریستند که کنار حربگاه گردی برخاست ، و یک تن همی فریاد کند که ﴿ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ﴾ چون نيك نگريستند أبو الهول دامس بود که هم چنان از گرد راه بر لشکر روم حمله کرد و این شعر بگفت:
ص: 244
توثقنا الأعداء في الحديد *** و ناصري و سيّدى عنيدي
مهلك عاد و بني ثمودٍ *** اعانني بعفوه الشّديد
يحلّ عنّى القيد عنى القيد بالحديد *** ربّ النبيِّ الطاهر الرشيد
ھا ذاك رسول الملك المجيد *** صلى عليه اللّه في الوجود
بالجمله چنان آتش حرب افروخته گشت و چندان مردان از یک دیگر بکشتند که حدود شمشیر ها از کار شد چنان که بریدن نداشت و جفون تیغ ها شکسته ازین روی این حرب را وقعة الحطمه گفتند، و چون این جنگ در اراضی مرج القبايل بود هم وقعه مرج القبايل نامیدند، و شکستن جفون سیوف کنایت از آن است که دیگر تیغ ها بغلاف نشود تا کار یک سره گردد و این حکم در تحریض لشکر از میسرة بن مسروق بود که فرمود «احطموا جفون سيوفكم و اقبضوا على نصالها بنان فذلك طريق النجاة» (1)
مع القصه چون شب تاريك شد و هر دو لشکر دست از هم باز داشتند ، بطریق لشکر روم که حارث بن مسروق نام داشت با مردم خود گفت پادشاهی را که شما لشکر و یاور باشید ذلیل و زبون خواهد بود ، اينك ما با چهار هزار کس از عرب رزم داده ایم و سه هزار تن از ما مقتول گشته است، چرا بشدت عزم رزم ندهید جای آن است که شکایت شما را بحضرت پادشاه عرضه دهم ، لشکریان سوگند یاد کردند که روی نتابند و بهزیمت نشوند ، تا تمامت عرب را با تیغ نگذرانند و دیگر روز بیست هزار کس از لشکر روم بمدد ایشان نیز برسید ، و کار بر مسلمانان سخت افتاد.
پس میسره بصواب دید سعید بن زید یک تن از معاهدین را با بو عبیده رسول فرستاد و او را از قلّت عدد خویش و کثرت روم آگهی داد أبو عبيده را هول و هربی تمام بگرفت و بخیمه خالد بن الولید آمد و صورت حال را بگفت خالد بی توانی
ص: 245
سلاح جنگ در بر كرد ، و با سه هزار تن لشکر نام بردار برنشست ، و نشیب و فراز را بقدم عجلت و شتاب در نوشت.
اما از آن سوی میسره با آن سپاهی که از روم فراهم بود خویشتن داری همی کرد ، و لختی رزم همی داد يك روز قيليص بن جريح بن صیخال که یک تن از ابطال بطارقه بود و زره بر تن راست کرد، و هر دو ساعد را با حدید بپوشید، و خودی زرین بر سر نهاد و صلیبی مرصع بر سر نهاد ، و عمودی از آهن بگرفت و بمیدان آمد و فریاد بر آورد که ای جماعت عرب آن کس را که شجاع تر شناسید بمیدان فرستید مردی از قبیله نخع بمیدان او تاخت بطریق او را مجال نگذاشت ، و آن عمود آهن بر سر او فرود آورد نخعی خویشتن باز پس دزدید ، و آن عمود بر سر اسب آمد با راکب در افتاد ، نخعی برجست و آهنگ سپاه مسلمین کرد ، بطریق از قفای او تاخت تا با ضرب دیگر از پایش در آورد عبد اللّه بن حذافه چون این بدید از جای در آمد ، و بانك بر بطريق زد، بطریق ناچار نخعی را بگذاشت ، و با عبد اللّه در آویخت لختی با هم بگشتند بطریق ضربی بر عبد اللّه آورد عبد اللّه سپر بر سر کشید و آن زخم را بگردانید لکن سخت رنجه گشت دیگر باره باهم در آمدند ، و عبد اللّه جلدی کرده تیغ بر حلق او براند چون زره خود فراوان رفت نبود حاجز تیغ نگشت ، و سر بطریق از تن دور افتاد ، پس عبد اللّه اسب و سلاح او را بر گرفته باز لشکر گاه شد.
کردار او بر لشکر روم ناگوار افتاد، بطریقی دیگر که کوه پاره از آهن بود بخون خواهی او بیرون تاخت ، و قاتل قیلیص را بمبارزت خواست ، عبد اللّه که این وقت بر اسب قیلیص بر نشسته و سلب او را در پوشیده بود بمیدان آمد ، بطریق بدانست که قاتل قبلیص اوست پس بی توانی چون صاعقه آسمانی بر عبد اللّه تاختن کرد ، و هم چنان از گرد راه دست بیازید و عبد اللّه را بگرفت و از پشت زین بربود و بلشکر گاه خود آورد و فرمان کرد تا بند آهن بر نهادند ، و او را بهر قل فرستاد و پیام داد كه اينك قاتل قبليص است بهر چه روا دانی او را كيفر كن، و باز میدان
ص: 246
شد و مبارز طلب کرد.
ميسرة بن مسروق سعيد بن زید بن عمرو بن تقیل را طلب داشت، و رایت خویش را بدو سپرد و گفت اگر من بدست این بطریق کشته شدم ریاست لشکر تو را است و اسب بمیدان تاخت و این شعر قرائت کرد:
قد علم المهيمن الجبّار *** بان قلبى مكنو بالنّار
على الفتى القائم بالأ سحار *** سيعلم العلج مع الاشرار
انّ الامير آخذ بالنّار *** بعون ربى الملك العقّار
و بر بطریق در آمد و هر دو با هم در آویختند ، و کار در میان ایشان صعب افتاد بطریق خواست میسره را فریب دهد گفت این رایت چیست که از قفای لشکر
مسلمانان دیدار می شود ، میسره بگمان این که از ابو عبیده مدد رسیده باز پس نگریست بطریق فرصت یافته چنگ در گریبان میسره زد تا او را اسیر گیرد میسره نیز بر او در آویخت و هيچ يك نتوانستند خصم را از پشت زین جدا کنند.
درين وقت از قضا کذب بطریق راست آمد و خالد بن الوليد با لشکر برسید و مسلمانان بانك تكبير و تهلیل در دادند بطریق چون این بدید بیم کرد که مبادا در این گیر و دار مقتول گردد تیغ بکشید تا بر دست میسره زند ، و خود را رها سازد میسره دست بیازید و آن تیغ بگرفت و بر دست بطریق زد ، چنان چه از ساعد مقطوع ساخت ، پس از یک دیگر جدا شدند بطریق خود را بسپاه روم رسانید غلامانش بدویدند و او را از پشت اسب فرود آورده ، ساعدش را داغ کردند.
اما از آن سوی خالد ولید با لشکر برسید و میسره را دیدار کرد و حال بپرسید هر دو لشکر فرود آمدند ، و خالد بر گرفتاری عبد اللّه بن حذافه در تیمار بود، این وقت از لشکر گاه روم مردی برسید و نزد خالد زمین ببوسید ، و گفت سردار لشکر روم چون دانسته است که با شما نيروى درنك و قوت جنك ندارد بر آن سر است که طریق مصالحت جويد ، و مرا برسالت فرستاده که اگر شما نیز از در صلح و صفائید عبد اللّه بن حذافه را که اسیر ماست رها سازیم و از اموال نیز چند عطا کنیم که شما
ص: 247
راضی باشید.
خالد رضا داد كه يك امشب و فردا را دست از مقاتلت باز داریم تا کار ها را نيك بر انديشيم پس رسول بطریق باز شد، و خبر باز داد بطریق فرمان کرد تا شبان گاه آتش ها بر افروختند که مسلمانان از کوچ دادن ایشان آگاه نشوند ، پس اموال و أثقال خود را حمل داده از جای بجنبیدند و بهزیمت رفتند.
صبح گاه مسلمانان آگاه شدند که از لشکر روم یک تن بجای نیست ، خالد وليد غضبناک شد و همی خواست از دنبال ایشان استعجال کند، میسره گفت روا نیست لشکر را بر این جبال شامخه و مسالك صبعه عبور دادن ، صواب آنست که بنزديك أبو عبيده مراجعت کنیم ، پس هم گروه بلشکر گاه مسلمانان باز شدند ، و أبو عبیده بدیدار ایشان شاد گشت ، الا آن که از گرفتاری عبد اللّه غم ناک بود پس فتوح خویش را در جنگ روم و فرستادن سريه بدروب و اسیر شدن عبد اللّه را مکتوب کرده و بعمر فرستاد.
عمر بن الخطاب در مخلص عبد اللّه بدین گونه بسوی هر قل کتاب کرد:
بسم اللّه الرّحمن الرحيم و الحمد للّه ربّ العالمين الذي لم يتّخذ صاحبة و لا ولداً و صلى اللّه على نبيّه و رسوله محمّد . من عمر بن الخطاب أمير المؤمنين أمّا بعد فاذا وصل اليك كتابى فابعث بالاسير الّذي في يدك و هو عبد اللّه فان فعلت ذلك رجوت لك الهداية و ان ابيت بعثت اليك رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه و السّلام على من اتّبع الهُدى.
پس نامه را بپای آورد و خاتم بر نهاد و بسوى أبو عبیده فرستاد و فرمان کرد که بپادشاه روم فرست چون مکتوب را بأ بو عبیده آوردند یک تن از معاهدین را طلب کرد و گفت این مکتوب را در قسطنطنية بنزديك هر قل بایدت برد ، معاهدى مكتوب را بگرفت و بدرگاه هر قل آورد و اجازت بار یافته تسلیم داد.
هر قل چون کتاب عمر بن الخطاب را قرائت کرد عبد اللّه بن حذافه را حاضر ساخت و پرسش کرد که از کدام قبیلهٔ گفت از قریش گفت اگر بدین نصاری
ص: 248
در آئی تو را زر و جواهر فراوان بخشم، و دختر یک تن از بطارقه را بحبالۀ نکاح تو در آورم ، عبد اللّه گفت این نکنم.
یک تن از بطارقه عرض کرد که ای پادشاه بر عبد اللّه سخت مگیر چه او در قوم خویش مردی شریف است، و اگر درین مملکت او را آسیبی رسد، اسیران ما در دست مسلمانان کیفر بینند ، لاجرم عبد اللّه را آزاد ساخت و بعطای اموال بنواخت و مرواریدی چند که از نفایس جواهر بود برای عمر بن الخطاب هدیه کرد ، و جماعتی را با عبد اللّه همراه فرمود تا او را از دروب بگذرانیدند ، و او بسلامت طی مسافت کرده با بو عبیده پیوست ، و از آن جا بمدینه آمد، مسلمانان از دیدار او شاد شدند أما أبو عبيده بعد از سریه دروب بحلب آمد و بانتظار عمرو بن العاص نشست چه او را بسوی قیساریه بسریه فرستاد.
تعلن عمرو بن العاص با پنج هزار تن از لشکر بقصد قیساریه از لشکر گاه أبو عبیده راه بر گرفت عبادة بن الصامت و عمرو بن ربيعه و بلال بن حمامه و ربيعة بن عامر و بسیار کس از صنا دید مسلمانان در جیش او بودند و در عرض راه بقریۀ در آمدند.
از جماعت اهل ذمّه سبیع بن حمزه بخانه در رفت که از رز استان صاحب دار انگوری بخورد و او را ناگوار افتاد صاحب دار گفت از آب این انگور بنوش که نيك گوار است ، و سبیع را با اصحاب او از شراب خمر مست طافح ساخت ، ایشان چون بلشکر گاه باز شدند عمرو بن العاص این قصه را بأ بو عبیده نوشت ، و ازو اجازت یافته سبیع را با اصحاب اوحد خمر بزد.
لا جرم سبيع خشمناک شده باز قریه شد و تیغ بکشید تا صاحب دار را بکشد عبد اللّه بن الصّامت گفت قتل او روا نیست چه در تحت ذمه ماست و او ندانست که این شراب در شریعت ما حرام است، بالجمله عمرو کوچ بر کوح بمنزل فحل آمد و
ص: 249
این خبر بقسطنطین پسر هر قل بردند ، و این وقتی بود که از هزیمت شدگان لشکر هر قل و متنصّره هشتاد هزار لشکر با او انجمن بود.
قسطنطين يك تن جاسوس بلشکر گاه مسلمانان فرستاد تاعدت و عدت ایشان را بداند و خبری باز آرد مسلمین او را بشناختند ، و عرضه دمار ساختند ، جاسوس دیگر فرستاد عرب را نيك نگریست و باز شد و گفت ای پادشاه این عرب افزون از پنج هزار کس نیستند ، لكن همه شیران گزاینده و عقبان رباینده اند مرگ را غنیمت شمارند و حیات را زحمت انگارند.
قسطنطین گفت سوگند با مسیح که با ایشان قنال خواهم کرد اگر چند جان بر سر این کار کرده ام ، پس رایتی به بست و بیا کلاء بن کر کز که سرداری بزرگ سپرد و ده هزار تن از ابطال رجال را گزیده داشت ، و بملازمت رکاب او گماشت و رایت دیگر از بهر جوسا بن یالو بست ، و ده هزار تن لشکر نیز در تحت رایت او بداشت آن گاه پسر عم خویش قسطناويل بن يحنا را با هزار تن لشکر بگذاشت ، و خود نیز تمامت لشکر راه برداشت.
ازین سوی مسلمانان نگران بودند که ناگاه بطریق اول برسید ، و از قفای او بطریق ثانی و با بیست هزار کس لشکر گاه کردند ، و از قفای ایشان قسطنطین نیز با جیش عظیم برسید ، و کار بر مسلمانان مشکل افتاد بامداد دیگر ناچار دل بر مرگ نهادند ، و بر نشستند ، و آواز ها بتهلیل و تکبیر در دادند ، چنان بود که گفتی کوه و دشت با ایشان هم آواز گشت.
قسطنطین کردار و گفتار ایشان را نظاره کرد و گفت: بی گمان این جماعت طلیعۀ غیب اند و فریشتگان اعانت ایشان کنند ، همانا پدر من هر قل نیکو شناخته بود این جماعت عرب را و هیچ لشکر از لشكر يرموك بزرگ تر نتواند بود و بدست ایشان شکسته شد ، پس قس قیساریه را که مردی دانا بود بخواند و گفت بنزديك اين جماعت شو و بگو یک تن از دانشوران سپاه را بنزديك من فرستند ، تا سخن از در مصالحت برانیم.
ص: 250
لقس بر نشست و با صف عرب نزديك شد ، و رسالت خویش بگذاشت بلال بن حمامه با عمرو بن عاص گفت مرا رخصت کن تا بروم و با او سخن کنم پس اجازت یافته در برابر قس آمد و او مردی در از بالا و سیاه بود قس بنزديك قسطنطین آمد و گفت این جماعت ما را بچشم حقارت نظاره می کنند اینک غلامی سیاه را برای مکالمه پادشاه فرستاده اند.
قسطنطین گفت باز شو و بگو الّا آن که صاحب جیش بیرون شود و با من سخن کند چون این حدیث بعمرو بن عاص رسید رایت خویش را بشرحبيل بن حسنه سپرد و خود آهنگ خدمت قسطنلین کرد ، پس قس پادشاه را آگهی برد و عمرو را بسرا پرده او در آورد و عمرو بر قسطنطين بقانون عرب سلام داد.
قسطنطین او را پیش طلبید ، و ترحیب گفت و خواست تا اورا بر سریر خویش جای دهد عمر و گفت « بساط اللّه أطهر من بساطك لأن اللّه جعل الأرض مهاداً » زمين خدای پاک تر از فرش و بساط تست و بر زمین نشست و نیزه خود را در پیش روی و شمشیر را بر زانو نهاد و گفت آن چه خواهی بپرس.
قسطنطین گفت چه نام داری و از کدام قبیله ای ؟ گفت عمرو بن عاص و از بزرگان عربم ، قسطنطین گفت ما نیز از مردم رومیم و باهم قرابت رحم داریم ، چه نسب ما تا به یعقوب و ابراهیم متصل شود ، این خون ریختن و آویختن در میان ما چه لازم است ؟ عمر و گفت آن جا که در دین مخالفت افتد رواست که در میان دو برادر کار بمقاتلت انجامد، اکنون اگر خواهيد ملك و مملکت بر شما بیاید مسلمانی گیرید و مد را به پیغمبری باور دارید.
قسطنطین گفت ما ترك دینی که پدران ما بر آن مرده اند نتوانیم گفت چه پدر من هر قل ازین پیش مردم روم را این اندرز گفت قصد قتل او کردند . عمر و گفت اگر پذیرای دین اسلام نخواهید بود قبول جزیت کنید ، این نیز شما را از زحمت مقاتلت و مناجزت باز دارد ، قسطنطین گفت مردم روم درین سخن با من هم داستان نشوند و اطاعت نکنند ، عمرو گفت فیصل فیصل این کار جز بزبان شمشیر
ص: 251
آب دار نتواند بود . این بگفت و بر خاست و بر نشست و بلشکر گاه خویش باز شد و صبح گاه دیگر فرمان کرد تا لشکریان از برای قتال بر نشست، و رده راست کردند.
و از آن سوی قسطنطین لشکر خود را بر سه صف کرد ، و کمان داران را از پیش روی بداشت و میسره و میمنه بیار است ، و شرحبيل بن حسنه در میمنه لشکر اسلام جای کرد ، و صابر بن حنانه الليثى جانب شمال گرفته است این وقت از لشکر کفار مردی دلاور اسب بمیدان تاخت، و از میسره بمیمنه و از میمنه بمیسره عبور همی داد، آن گاه در برابر صفوف مسلمین نیزۀ خویش را بر خاك استوار کرد . و كمان بگرفت پس تیری بجانب میمنه گشاد داد ، مردی را جراحت کرد و خدنگ دیگر بمیسره افکند ، و یک تن را بکشت عمرو گفت هیچ می نگرید که این کافر چه می کند؟ کیست که کفایت امر او کند ، مردی از بنی ثقیف بیرون شد که دستاری چر کن بر سر و پوستینی خلیق در برداشت ، و از سلاح جنك او را جز کمانی عربی نبود.
مرد رومی او را حقیر شمرد و با این که هرگز تیر او بخطا نرفت ، خدنگی در کمان غرق کرد و بسوى ثقفى افكند خدنك او صائب نیفتاد ، و ثقفی سهمی بسوی او گشاد داد ، چنان که بر حلق او آمد و از آن سوی بدر شد ، پس از اسب در افتاد ثقفی شتاب کرد ، و اسب و سلاح او را مأخوذ داشته بصف خویش آمد.
این رزم بر قسطنطین گران افتاد و فرمان کرد تا بطریقی بمیدان آمد و از این سوی یک تن از لشکر عرب بر او در آمد و هر دو تن در آویختند و لختی باهم بگشتند ، بطریق پیش دستی کرد و تیغ براند عربی سپر بگردانید اگر چند سیر او دو نیمه شد لکن او را آسیبی نکرد ، این هنگام عربی تیغ بزد و خود بطریق را بشکافت لختی بقهقری رفت و عربی بر او می تاخت ، دیگر باره بطریق جلادتی بکرد و عربی را جراحتی برسانید ، عربی باز پس شد و نزديك بصف خويش جراحت خود را به بست ، و آهنگ میدان کرد یک تن از مسلمانان گفت باز آی و این خود
ص: 252
آهن را بگیر و بر سر گذار گفت اعتماد من بخداوند نیکو تر است تا بخود آهن و این شعر ها بگفت.
يقول لى عند الخروج للّقا *** دونك هذا الترس تجعله وقا
من علج سوء باغياً تزندقا *** اقسمت باللّه يميناً صادقاً
لا اضع البيضة فوق المفرقا *** بل احسن الظّنَّ برب خلفا
و ادخل الجنّة في دار اللّقا *** المجاوراً لأ حمد مرافقا
این بگفت و بر بطریق حمله کرد و او را بیک ضرب تیغ در گذرانید ، و بی توانی خود را بر لشکر کافران زد و تنی چند را بخاک افکند و هم چنان دیوانه وار رزم همی داد تا شهید گشت.
از پس او قیدوم که خال هر قل بود و در سپاه روم مانند او کم تر شجاعی شناخته می گشت ، درعی زرین در پوشید و علاقه از مروارید در افکند و عصابه یاقوت آکین بر بست ، و تاجی بر سر نهاد و اسبی راه وار بر نشست ، و بمیدان آمد.
بال مردم عرب را شعشعه جواهر او در طمع افکند و در طلب جنگ او بودند غلامی از مردم یمن مادر و خواهر را وداع باز پسین گفته آهنگ مبارزت او کرد و اسب بر جهاند و از گرد راه نیزه خویش را بر قیدوم بزد ، چنان که نیزه بر درع او نشست خواست تا بر آورد نتوانست قیدوم تیغ بزد و سنان را قطع کرد و شمشیر براند و فرق غلام را دو نیمه ساخت ، و او را از اسب در انداخت . پس جولانی بکرد و مبارز خواست.
بشر بن ذراع اليربوعی بمیدان رفت ، هم بدست قیدوم مقتول گشت اسامة بن رقیم بتاخت هم چنانش قیدوم عرضۀ دمار ساخت ، شرحبیل بن حسنه چون این آهنگ میدان کرد و لختی با قیدوم بگشت هر دو تن تیغ براندند و کاری نساختند ، پس دست یازیده یک دیگر را فرو گرفتند.
این وقت از سیلان سحاب گفتی میدان دریای آب گشت و اسب ها را در آن گل ولای لغزش فراوان گشت، چنان که قیدوم و شرحبیل هم چنان که با یک دیگر
ص: 253
چفسیده بودند از اسب در افتادند و بر یک دیگر نیرو کردند . فزونی قیدوم را بود شرحبیل را در افکند و بر سینه او نشست تا سرش بر گیرد.
این وقت سواری از سپاه روم بیرون شد و چون برق خاطف بمیدان تاخت قیدوم می نگریست و چنان می پنداشت که بیاری او می رسد. و شرحبیل دست از جان بر گرفته چشم بر خنجر قیدوم داشت ، ناگاه آن سوار در رسید و از گرد راه تیغ بزد و سر قیدو مرا بپرانید، و با شرحبیل گفت یا عبد اللّه برخیز و سلب و سلاح او را مأخوذ دار.
شرحبیل برجست و حیرت زده گفت تو کیستی که خدای بر تو رحمت کند گفت من طلحة بن خويلد الاسدی آن کسم که دعوی پیغمبری کردم و دروغ بر خداوند بستم ، و از بیم شمشیر خالد بشام گریختم و ما قصه او را در کتاب ابو بکر رقم کردیم.
بالجمله شرحبیل گفت ای طلیحه بخدای بازگرد و طریق توبت و انابت سیار تا عصیان تو را معفو دارد، مگر ندانی که خداوند چون این آیت بر پیغمبر فرستاد ﴿ إِنَّ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ ءٍ ﴾، ابلیس بر رحمت خدای طمع بست و گفت من نیز شی هستم.
طلیحه گفت من کاری نکرده ام که روی مسلمانان را دیدار توانم کرد شرحبیل گفت من دست از تو باز ندارم ، تا تو را بجيش مسلمانان برم ، و این نیکو خدمتی تو را بر ایشان عرض دهم. طلیحه گفت حق آن است که من از آن فظ غلیظ خالد بن الولید بیم دارم که مرا زنده نگذارد ، شرحبیل گفت خالد هر گز با تو بد نیندیشد و اینک در جیش ما نیست، چه سردار این جبيش عمرو بن عاص است.
پس طليحه باتفاق شرحبيل بنزديك عمرو بن العاص آمد، و مسلمانان از بازگشت او بخداى نيك شاد شدند.
همانا آن گاه که طلیحه از بیم لشکر اسلام ضجیع خود را برداشته نیم شبی بطرف شام گریخت، چنان که رقم کردیم نخست بحلب آمد و بخانه مردی که از
ص: 254
مسلمین بود پناه جست ، چون بر صاحب خانه مکشوف گشت که طلیحه بكذب دعوی پیغمبری کرده از وی برنجید و گفت در طمع و طلب دنیا این خطا کردی مصاحبت من با تو راست نیاید و جای تو در جوار من نگنجد.
طلیحه ناچار از آن جا کوچ داده بشام آمد و ببود تا ابو بکر بمرد ، خواست تا باز مدینه شود ، و از آن چه کرده عذر گوید چون خبر خلافت عمر را بشنید گفت این مردی غلیظ و درشت خوی است، از او نتوان ایمن بود ، و در شام بزیست تا خالد بن الوليد بر شام دست یافت این هنگام بقیساریه آمد. و از بیم عرب گاهی بر آن می شد که بر کشتی سوار شود و بیکی از جزایر بحر جای کند.
این وقت که قسطنطین برای جنگ عرب از قیساریه خیمه بیرون زد ، طلیحه با خود گفت که با این سپاه کوچ می دهم باشد که فرصتی بدست کنم و در راه اسلام تقدیم خدمتی فرمایم که سبب قبول توبت من شود ، از قضا سبب نجات شرحبیل گشت.
اکنون بر سر سخن رویم، چون عمرو بن العاص طلیحه را ترحيب و ترجیب کرد ، طلیحه گفت چون عکاشه را که عبدی صالح بود من کشته ام از خالد ولید ایمن نیستم ، هر وقت بمن دست یابد مرا مقتول سازد ، عمرو گفت قصّه توبت و انابت تو و نیکو خدمتی ترا بسوى عمر بن الخطاب مکتوب کنم ، نامه را بگیر و بسوی او سفر کن، چون از او ایمن شدی از هر آفتی بسلامت باشی. و این قصه بسوی عمر نامه کرد طلیحه نامه بگرفت و راه برداشت.
و این وقت عمر در مکه بود پس طلیحه بمکه آمد و وقتی که عمر حاضر بود استار کعبه را بگرفت و گفت يا أمير المؤمنين « أَنَا تَائِبُ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ رَبِّ هَذِهِ الْكَعْبَةِ مِمَّا كَانَ مِنِّي » عمر گفت کیستی گفت من طليحة بن خويلد عسر وای بر تو من ترا معفو داشتم لکن در قیامت چه خواهی کرد با خون عكاشة بن محصن اسدی گفت عکاشه مردی بود که خداوند بسبب من بر درجات او افزود ، و من بسبب او شقی شدم، اکنون امیدوارم که خداوند در ازای این خدمت که کرده ام بر من
ص: 255
رحمت کند.
گفت چه کرده؟ پس طليحه نامۀ عمرو بن العاص را بدست عمر داد چون عمر نامه را قرائت کرد او را بمغفرت خدای بشارت داد ، و طلیحه را با خود برداشت تا بمدینه مراجعت کرد، اکنون بداستان قسطنطین باز گردیم.
بعد از قتل قیدوم چنان باران شدت کرد و هوا سرد گشت ، که از برای لشکریان مجال قتال نماند ناچار دست از جنگ باز داشتند ، و هر کس توانست بر پناه دیواری گریخت ، و قسطنطین از قتل قیدوم سخت بترسید ، و با صنا دید سپاه گفت لشكر يرموك را با این عرب قوت درنك نبود، و هر قل بهزیمت طریق قسطنطنیه گرفت ، صواب آنست که ما نیز خود را بزحمت مقاتلت نیندازیم و بقيساريه باز شویم و شبان گاه بار بربست و با لشکر بسوی قیساریه شتافت.
روز چهارم که باران باز ایستاد و آفتاب بدرخشید مسلمانان اعداد جنك کردند و بر نشستند ، مکشوف افتاد که قسطنطین بقیساریه شتافت ، پس عمرو بن العاص صورت حال را با بو عبیده مکتوب کرد، و بدست جابر بن سعید حضر می بدو فرستاد ، أبو عبیده از نصرت مسلمانان و قصه طلیحه شاد خاطر گشت ، و در پاسخ عمرو نگاشت که بی توانی بجانب قیساریه کوچ می ده که من نیز از قفای تو در می رسم.
و أبو عبيده بسيج کرد تا بجانب ساحل كوچ دهد ، يوقنّا بنزديك او آمد و گفت اگر فرمائی من از پیش روی باراضی ساحل شوم باشد که حیلتی اندیشم و رخصت یافته با چهار هزار تن از بنی اعمام و مردم خود راه ساحل پیش داشت.
و از آن سوی چون قسطنطین بقیساریه رسید از برای حفظ و حراست مدینه طرابلس جرفاس بن صلیبا را با سه هزار تن مرد لشکری مأمور داشت ، که به طرابلس شده آن اراضی را از آسیب عرب محفوظ بدارد ، چون جرفاس بطرابلس نزديك شد ، در یکی از منازل لشکر خود را فرود آورد و فرمان کرد تا بسلب و
ص: 256
سلاح خود را بیاراستند از بهر آن که در چشم مردم طرابلس بشکوه نمایند.
این هنگام یوقنا با چهار هزار مرد از راه برسید، و فلیطانوس با سه هزار کس دیدار شد ، هر يك در جائی فرود شدند؟ جرفاس بر صلیبا چون ایشان را نگریست خویشتن بر نشست و بلشکر گاه یوقنا آمد و گفت شما چه کسید و از کجا می رسید ؟ يوقنا گفت ما بجماعت عرب پناهنده شدیم تا از شرّ ایشان آسوده باشیم و چنان می پنداشتیم که ایشان را دینی و آئینی است ، مکشوف افتاد که بر هیچ قانونی و عقیدتی استوار نیستند ، لاجرم آهنك خدمت قسطنطين کردیم ، تا در حضرت او آسوده زیستن کنیم.
جرفاس شاد شد و او را ترحیب کرد ، پس یک دیگر را وداع گفته و از هم جدا شدند ، و يوقنا ببلاد ساحل در آمد و حارث بن سلیم بن عمرو بن مالك را با دويست تن از صنا دید مردم عرب اسیر گرفت ، و دست بگردن بر بست و أموال ايشان را عرضه تهب و غارت داشت، از بهر آن که حرفاس را مطمئن خاطر دارد.
چون حرفاس بشنید که یوقنا بر عرب تاختن برد ، دل از جانب او قوی کرد ، و راه طرابلس پیش داشت و از آن سوی یوقنا و مليطانوس بر سر راه ایشان کمین نهاد ، و ناگاه بر مردم جرفاس کمین بگشاد و برگرد ایشان پره زدند و در تاریکی شب جمله را اسیر گرفتند ، و از آن جا آهنگ طرابلس كردند ، مردم طرابلس چنان دانستند كه اينك جرفاس بفرمان قسطنطین می رسد ، بآهنگ پذیره بیرون شدند ، و يوقنا و مردم او چون در شعار و سلب نصاری بودند او را نشناختند پس بی مانعی بشهر طرابلس در آمد و در دار الاماره جای کرد مشایخ و بطارقه طرابلس بدیدار او حاضر حضرت شدند و در مجلس او جای کردند.
این وقت يوقنا فرمان داد تا ایشان را مأخوذ داشتند ، پس سر برداشت و گفت ای مردم طرابلس خداوند دین اسلام را نصرت کرد تا بدین بلاد مسلمانان دست یافتند و ما را از شرك و عبادت صلیب بر آوردند، اکنون شما طریق اسلام گیرید و اگر نه قبول جزیت کنید، چون مردم صورت حال را دانستند جز فرمان
ص: 257
پذیری چاره ندانستند ، گفتند بهر چه فرمان کنی اطاعت کنیم ، گروهی از مردم مسلمانی گرفتند ، و جماعتی قبول جزیت کردند.
این وقت یوقنا کس فرستاد تا گروهی از لشکر را که در کمین گاه باز داشته بود طلب کردند ، و آن جماعت جرفاس را با اسیران برداشتۀ بشهر در آوردند، یوقنا اسیران را باسلام دعوت کرد و ایشان سر برتافتند؛ پس بفرمود تا ایشان را در زندان باز داشتند و صورت حال را مکتوب کرده بدست حارث بن سلیم به أبو عبيده فرستاد.
مع القصه از آن سوی بعد از هزیمت قسطنطین عمرو بن العاص از منزل جابيه کوچ داده در ابواب قیساریه نزول کرد و از این طرف یوقنا فرمان کرد که هیچ کس از دروازۀ طرابلس بیرون نشود تا خبر استیلای او بر طرابلس پراکنده نگردد لاجرم مردم ساحل بی خبر از فتح طرابلس ماندند.
از قضا روزی چند بر نگذشت که پنجاه فروند کشتی از جزیره قبرس و جزیره قريطس بن لاون بطرابلس رسید و این جمله از طعام و سلاح جنك و ديگر چیز ها آکنده بود و بسوی قسطنطین حمل می دادند ، یوقنا سفاین را مأخوذ نمود و مردم آن کشتی ها را بشهر آورده بازداشت و طرابلس را به پسر عم حارث بن سلیم و فلیطانوس گذاشت و لشکر خود را بکشتی ها در آورد .
از قضا این وقت خالد بن الولید که از برای نهب و قتل در اراضی ساحل بیرون شده بود با هزار مرد دلاور بطرابلس رسید و یوقنا از دیدار او شاد شده پس شهر را بخالد گذاشت و نیم شبی کشتی ها را براند و بکنار شهر صور آمد ، آن گاه بفرمود باد در بوق ها افکندند و شیپور ها بنواختند.
مردم صور که بر سر باره بنظاره بودند ، این بانک ها بشنیدند و خبر ایشان در شهر پراکنده شد هویل بن قسطه که از جانب قسطنطین حکومت صور داشت ، و چهار هزار سوار ملازم او بود پرسش کرد که حال چیست و کس بنزد یوقنا فرستاد که از کجائید و بکجا می شوید؟ یوقنا گفت ما مردم جزیره قبرس و جزیره قریطس
ص: 258
بن لاون می باشیم و بدین کشتی ها آزوغه و سلاح جنگ حمل داده بدرگاه قسطنطین می رويم.
هويل بن قسطه شاد شد و کس فرستاد ، قوّاد سفاین را بضیافت دعوت نمود یوقنا با نهصد تن از مردم خود بشهر صور در آمد و انتظار می برد که شب در آید تا شهر صور را فرا گیرد ، هویل بن قسطه که از اندیشه او بی خبر بود، ایشان را آب و طعام می داد ، و بعضی را تشریف کرد.
یک تن پسر عم يوقنا که بر کیش نصاری بود و با مسلمانان بشدت خصمی داشت بنزد هویل رفت و گفت چند بی خبری اينك يوقناست که طرابلس را بگشاد و با روم رزم داد و اکنون برای فتح صور این خدیعت کرده ، هویل بن قسطه چون این بشنید مردم خود را آگهی داده اعداد کار کرده و با عددی کثیر ناگاه بر یوقنا بتاخت و او را و مردم او را اسیر گرفت و بند بر نهاد و هزار مرد دلاور بگماشت تا ایشان را بنزد قسطنطین برد.
امّا از آن سوی چون عمرو بن العاص بظاهر قیساریه آمد يزيد بن أبي سفيان را با دو هزار سوار برای فتح صور مأمور داشت از قضا این وقت که هویل خواست یوقنا را بسوی قسطنطین گسیل دارد ، ناگاه بانك هاياهوی از ابواب صور برخاست گفت چیست ؟ گفتند لشکر عرب برسید و شهر را حصار داد ، هویل چون این بشنید يوقنا و مردم اورا بحبس بازداشت ، و فرمان کرد تا أبواب شهر را بر بستند و لشکر ها در برج و باره بگماشت ، و آن شب را بحفظ و حراست باره مشغول شدند.
بامداد هویل از فراز باره نظاره کرد و لشکر عرب را عددی قلیل نگریست چه با یزید بن ابی سفیان افزون از دو هزار کس نبود ، گفت سوگند با مسیح که با ایشان قتال کنم ، و جمله را با تیغ در گذرانم و یوقنا را با پسر عمّ خود با سیل بن میخائیل سپرد و این باسیل آن هنگام که رسول خدا سفر شام می فرمود در دیر بحیرا بود ، و پیغمبر را بدان شرحی که در جلد دوم از کتاب اول رقم کردیم شناخته داشت ، و از کتب سالفه نیز خبر آن حضرت را دانسته بود ، و در دل مسلمانی داشت.
ص: 259
این وقت که هویل مشایخ و ضعفا و نسوان را در شهر بجای گذاشت و رجال ابطال را براى جنك يزيد بن أبي سفيان از شهر بدر برد بنزديك يوقنا آمد و گفت : تو را چه افتاد که دین نصاری را بگذاشتی و شریعت عرب برداشتی ؟ یوقنا گفت ای باسیل چندین سخن مکن مرا هاتف از اسلام تو خبر داد ، و خلاصی مرا بدست تو بشارت کرد پس باسیل بنداز يوقنا و مردم او برداشت و گفت شاد خاطر برخیزید که در شهر هیچ کس نیست ، که با شما قنال تواند کرد ، زیرا که مردان دلاور بتمامت برای مقاتلت عرب بیرون شده اند ، و مفاتيح أبواب نیز در نزد من محفوظ است.
يوقنا او را بدعای خیر یاد کرد و باسیل پوشیده از مردم دروازه بحر را بگشود و مردى از بنى أعمام يوقنا بیرون شده لشکری که در کشتی ها بجای بودند آگهی داد و ایشان بادل قوی از کشتی ها بیرون شده مغافصة بشهر در آمدند و نیز یوقنا تنی را بلشکر گاه مسلمین فرستاد تا یزید بن أبی سفيان را ازین قصد آگاه ساخت ، و او سجده شکر بگذاشت.
این هنگام یوقنا فرمان کرد تا مردم او هم آواز بانك برداشتند که ﴿ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ﴾ مردم شهر و آن کس که بر فراز باره بود دانستند که مسلمانان رها شدند و شهر را فرو گرفتند هویل نیز این بانک ها را از میان شهر بشنید و استیلای یوقنا را در صورقهم کرد ، و بر اسیری و گرفتاری زنان و فرزندان هراسناك شد و دانست که از قسطنطین نیز مددی بدیشان نتواند رسید ، چه او در قیساریه نیز محصور بود ، ناچار طریق هزیمت گرفت.
مسلمانان فراوان از قفای ایشان بتاختند ، و بسیار کس بکشتند آن گاه باز شده أموال و اثقال و خيام و دیگر چیز ها که بجای گذاشته بودند مأخوذ داشتند و صبح گاه یوقنا دروازه بگشود تا يزيد بن أبی سفيان و لشكريان بشهر در آمدند و مردم شهر امان طلبیدند . یزید گفت ما شهر شمار اعنوة بگشودیم ، لاجرم شما در شمار موالی و عبید مائید ، و هر چیز که بدین شهر اندر است از آن ماست لكن ما با شما طريق رفق و مدارا
ص: 260
می سپاریم اگر خواهید مسلمان شوید تا آن چه از بهر ماست نیز از بهر شما باشد و اگر نه بر شما جزيت خواهیم بست، مردم شهر بیشتر مسلمان شدند ، و دیگر قبول جزیت کردند.
چون این خبر بقسطنطین بردند دانست که دیگر با عرب نباید ، و اعداد جنك نتواند زن و فرزند و خزاین و دفاین خود را فراهم کرده نیم شبی بر کشتی ها حمل داد و بجانب قسطنطنیه گریخت از پس او مردم قیساریه کس بنزديك عمرو بن العاص فرستادند و خواستار صلح شدند عمر و مسئول ایشان را با جابت مقرون داشت و کتاب صلح بنگاشت بشرط که دویست هزار درهم تسلیم دارند ، و در سال آینده هر مردی از آن بلده سالی چهار دینار جزیت بدهد ، و از قسطنطین هر چه در آن شهر بجای مانده
خاص مسلمانان باشد ، و در عشر دوم رجب بشهر قیساریه در آمد ، و باسیل بن عون بن سلمه را که شیخی بزرگ بود ، و با رسول خدای در حُنین حاضر گشت ، و برادرش مالك نضری بدست مالك بن عون مقتول شد ، با صد تن از مسلمانان بحکومت صور فرستاد و از پس آن مردم رمله و عسقلان و غزّه (1) و نابلس و طبريه و يروت و لاذقیه با مسلمانان طریق مصالحت سپردند.
از سیاقت نگارش درین کتاب مبارك مكشوف می افتد که کتاب مبارك مكشوف می افتد که عمر بن الخطاب را هیچ گاه با خالد بن الولید آینه خاطر بی کدورت نبود چنان که از قصه مالك بن نويره و آن کتاب ها که میان ابو بکر و خالد بنگارش می رفت فهم توان کرد ، ازین روی چون بو بکر جای پرداخت، و عمر رایت خلافت بر افراخت خالد را از امارت لشکر
ص: 261
معزول داشت ، و كار بأ بو عبیده گذاشت.
لكن خالد چون از اطاعت عمر ناچار بود، اظهار حزن و اندوه نفرمود ، و هم چنان در لشکر شام روز می گذاشت ، و بالشکر روم رزم می داد و روز تا روز کار او بشجاعت و جلادت بر زیادت می گشت ، و روی دل مردم بجانب او می رفت ، اگر چه فتوحات او در شام هر روز سلطنت عمر را بقوام می کرد ، لکن چون خالد را با خود از در صدق و صفا نمی دانست ، قوت و قدرت او را رضا نمی داد ، و بی حجتی روشن او را ضعیف و ذلیل نمی توانست.
این ببود تا مملکت شام بدست خالد صافي گشت و نام او در مملکت اروپا و آسیا بلند شد و این وقت چون سرداران لشکر عرب بفرمان أبو عبيده هر يك در بلدى از بلاد شام جای داشتند ، برای اخذ خراج و نظم مملکت خالد در قنسرین جای داشت و مردم حجاز و مدینه و دیگر قبایل عرب گروه گروه بنزديك او همی شدند ، و او را تهنیت و ترحیب گفتند ، و صله و جایزه گرفتند ، و این اخبار هر روز بر تیمار عمر می افزود تا آن گاه که اشعث بن قیس کندی طریق قنسرین گرفت ، و بنزديك خالد آمده او را بقصيده ثنا و ستایش گفت، و خالد او را ده هزار درهم جایزه فرمود.
چون این خبر بعمر آوردند راه سخن گشاده یافت ، و بسوی ابو عبیده که این وقت در حمص بود مکتوب کرد که چون این نامه قرائت کنی خالد را از قنسرین حاضر ساز، و تمامت لشكر را انجمن فرمای، پس خالد را بر پای بدار و از او بپرس
که این ده هزار درهم را از کجا آوردی که صلت اشعث کردی ! اگر پاسخ دیر می گوید کلاه از سرش بر گیر، و دستار بگردنش در افکن ، و همی بدار تا باز گوید که از کجا آوردم، پس اگر گوید از جایی نیافتم و از غنیمت بر گرفتم بر خیانت خویش اعتراف کرده باشد ، و باز نموده است که درین جنگ ها از مال مسلمانان ربوده است ، پس بی توانی او را تاوان کن و ده هزار درم مأخوذ دار ، و بر خزانه بیت المال بیفزای ، و اگر گوید این بذل از مال خاص خویش کرده ام بر اسراف خود
ص: 262
اعتراف نموده ﴿ إِنَّ اَللَّهَ لا یُحِبُّ اَلْمُسْرِفِینَ ﴾ او را بسوى من فرست تا کیفر مسرفين بدهم.
چون نامه را بپای آورد خاتم بر نهاد و بدست پیکی تیز پوی بسوى أبو عبيده فرستاد ، چون این نامه بأ بو عبيده رسید کس بقنسرین فرستاد و خالد را بیاورد و لشکر را حاضر ساخته بصف کرد و کتاب عمر بن الخطاب را بر ایشان قرائت نمود آن گاه با خالد گفت این ده هزار در هم از کجا آوردی، خالد هم چنان خاموش بود و هیچ سخن نمی کرد ، بلال که حاضر انجمن بود از جای بر آمد و کلاه از سر خالد بر گرفت ، و دستار بحلقش در افکند و می کشید و می گفت الّا آن که بگوئی از کجا آوردی؟
خالد از بهر آن که بی فرمانی نکرده باشد ، بلال را از خود دفع نمی داد ، و سخن نیز نمی گفت ابو عبیده گفت یا خالد چیزی بگوی چند ازین خاموشی ؟ خالد گفت از مال خویش دادم ، این وقت بلال کلاه و دستار او را باز داد ، و أبو عبیده او را گسیل مدینه داشت و چون حاضر مدینه گشت عمر گفت ای خالد تو این مال از کجا اندوختی؟ که یک تن را ده هزار درهم صله بخشی ؟ گفت این مال از غنیمت حلال و نیروی بازو و سورت شمشیر بدست کردم ، چنان که دیگر لشکریان کنند عمر سخن او را وقعی نگذاشت و بفرمود مال او را بسنجیدند هشتاد هزار درم بر آمد بیست هزار درهم مأخوذ داشت و بر بیت المال گذاشت ، و از شصت هزار دیگر دست باز گرفت.
مردمان از کردار عمر برنجیدند و گفتند بر خالد ازین فتح ها که او کرد حسد برد و بر او ظلم کرد ، عمر این سخن ها بشنید و سخت ملول شد خواست تا این جراحت ها را مرهم کند یک روز بر منبر شد و گفت ای مردمان گمان مکنید که من بر خالد
بیا شفتم ، و از دل بر آغالیدم همانا ازین فتح ها که بدست خالد رفت مردمان بر او شیفته شدند ، و چنان دانستند که این فتح ها همه از مردی و مردانگی و تدبیر و تقدیر خالد است و یک باره چشم از خدای بپوشیدند ، من خالد راست کردم تا مردمان خدای را فراموش
ص: 263
نکنند ، و نصرت از او طلبند.
یک تن از خویشاوندان خالد برخاست و گفت « يا عمر أعمدت سيفاً سلّه اللّه و عزلت أميراً امره رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم ثمَّ تقوم فتعذر لاقبل اللّه عندك » يعنى اى عمر شمشیری را که خدای کشیده داشت در غلاف در آوردی و امیری را که پیغمبر با مارت گماشت معزول کردی اکنون برخاستی و عند خواهی؟ خداوند عذر ترا مپذیراد عمر خاموش شد و او را بپاسخ سخنی نفرمود.
عمو اس بكسر عين مهمله و ميم مكسور و واو و الف و سین مهمله نام بلدیست از محال فلسطين نزديك به بيت المقدس و بای شام درین سال نخستین در عمواس آشکار گشت ، و مردم فراوان بمردند و بسیار کس فرار کردند ، و بشهر های دیگر پراکنده شدند ، گویند مردی پسری کودک داشت، چون بلای و با و طاعون را بشدّت یافت پسر خود را بر گرفته بر حماری نشست ، چون شب شد این ندا شنید:
يا ايّها الساري على حمارٍ *** قد يصبح اللّه امام السارى
یعنی ای آن کسی که در تاریکی شب از قضای خدا می گریزی قضای خدا پیش از تو آن جا رسد که توصبح کنی چون این بانك شنید و گوینده را ندید ، دانست که از قضای حق نتوان گریخت پس عنان بر تافت و بشهر در آمد و اور او فرزند او را هیچ آفت نرسید ، و مردی دیگر از زمین حمص بیرون شتافت ، در عرض راه اورا تب گرفت و نیم شب همی شنید که گوینده او را ندا کند و گوید:
يا ايّها المغترُّ همّا لا تهمّ *** انّك ان تقدر لك الحمّى تحمّ.
و لو رقيت شاهقاً من العلم *** كيف توقيّك و قد جف القلم (1)
ص: 264
او نیز مراجعت کرد و تب از وی دست باز داشت ، و نیز گویند مردی از مردم بادیه از قلّت مال و کثرت عیال سخت ملول بود با خود اندیشید که این جماعت را بزمین شام کوچ دهم، باشد که بتازیانه طاعون از این جهان بیرون شوند، و من روزی چند یک تنه و آسوده روزگار برم ، و کس از من نان نخواهد ، و جامه نجوید بدین اندیشۀ خام عیالان و فرزندان را بسوی شام کوچ داد ، بعد از رسیدن در آن اراضی بزحمت طاعون نیست شد و آن جماعت بسلامت زیست کردند ، بالجمله بلای و با بساط خویش بگسترد، و بلاد شام را فرو گرفت.
درين وقت أبو عبيده در حمص جای داشت ، وی نیز رنجور شد ، و دانست از آن رنج جان بسلامت نخواهد برد ، صنا دید لشکر را بخواند و ایشان را بگذاشتن صلاة و ادای زکاة و مواسات با یک دیگر و دیگر چیز ها که در شریعت غرّا مقرّر است وصیت کرد ، آن گاه معاذ بن جبل را فرمود از پس من بر مسلمانان تو نماز می گذار و امارت لشکر می داد این بگفت و برفت ، جسد او را در اردن بخاک سپردند.
و بعد از وی معاذ بن جبل در میان مسلمانان بر پای خاست و خطبه قرائت کرد و گفت ایها النّاس بتوبت و انابت گرائید و بخدای بازگشت کنید آن کس که بی توبت از جهان برود آمرزیده نشود و آن کس که وا می دارد از گردن فرو گذارد که بر این زندگانی اعتمادی نیست و هر کس از کسی بیازرده است بصلح گراید و بدو پیوسته شود که پیغمبر فرمود از پس سه روز نتوان از برادر دینی دست باز داشت.
امروز ما را مصیبتی رسیده بمرگ مردی که بصفای عقیدت و پاکی فطرت کس مانند او ندانم ، و هیچ کس را در پرستاری یتیمان و رفق و مدارای با مسلمانان قرین او نشناسم و من تا زنده ام او را ثنا گویم ، و بدين ثنا از خداوند جزا خواهم.
عمرو بن العاص با یک تن از مسلمانان که در پهلوی او جای داشت گفت این همه معاذ جبل بو عبیده را ستایش کند، از بهر آنست که نیابت خویش او را داد و اگر نه این همه بدروغ او را ستودن واجب نبود ، بالجمله بعد از آن که معاذ كلمات
ص: 265
پند و موعظت بپای برد ، بجانب عمر بن الخطاب بدین گونه کتابی فرستاد که و بای شام عظیم گشت ، و کم تر از لشکریان کسی است که رنجور و مشرف بهلاکت نیست ابو عبیده جراح که در چشم ما و شما نيك بزرگ بود ، از جهان بشد خداوند عاقبت امر را خیر کناد و امیر را از خاص و عام جزای خیر دهاد.
چون این مکتوب بعمر رسید بر ابو عبیده بگریست ، حاضران مجلس نیز با او بگریستند.
مع القصه بلای طاعون بالا گرفت ، و در اراضی شام پهن گشت عمرو عاص با مردمان گفت این آفت و با نیست، بلکه این بلا از تعرّضات پری است که بما می رسد ، اگر از این جا بدیگر جای شویم این بلا نبینیم.
این سخن بمعاذ جبل برداشتند او برنجید ، و از پراکندگی لشکر بترسید پس بزرگان سپاه را انجمن ساخت و گفت بمن رسیده که عمرو عاص سخنی می گوید که لشکر می پراکند مادر حضرت رسول خدای بوده ایم ، و کسب معارف در خدمت او کرده ایم، هرگز این سخنان نفرمود ، در آن ایام عمرو عاص گمراه تر از حماری بود که از میان خران دور افتاده باشد ، از جای بجای شدن هرگز اجل را از عمل باز ندارد ، و مرگ را تقدیم و تأخیر با دید نشود ، همانا این و با نوعی از رحمت یزدان و اثر اجابت دعای پیغمبر آخر زمان است.
آن گاه دست برداشت و گفت: الها! پروردگار امعاذ و فرزندان او را ازین بلا بهرۀ بخش ، و ازین رحمت عطیتی فرما ، چون این کلمات بپای آورد از میان جماعت بسرای خویش مراجعت کرد، و عبد الرحمن پسر او بمرض و با مبتلا شد و در گذشت معاذ نعش او را برداشته با گروهی از اصحاب بوادی خاموشان آورد حنوط کرد و کفن در پوشيد ، و بخاك سپرد و بسرای خویش باز آمد، هم چنان که از راه برسید بدست و با اسیر گشت و از پای در افتاد.
مسلمانان بعیادت او حاضر شدند و بر بالین او بنشستند ، معاذ آغاز پند و اندرز کرد و گفت ای مردمان امروز کار آن جهان را بسازید ، چه روزی آید که آرزوی
ص: 266
کار خیر کنید و نتوانید ، بهره شما ازین دنیا آنست که بخورید و بپوشید و ببخشید بیرون این قسم میراث خواران است ، مردی از میانه برخاست و گفت مرا پندی گوی تا بکار بندم، گفت صوم و صلوة بپای دار و زكوة باز مگیر ، و زنان پارسا را بتهمت آلوده مساز ، و با خویشاوندان مهربان باش ، و صله رحم به پیوند.
این کلمات همی گفت تا شب در آمد ، ناگاه او را غشی آمد و بیخویشتن افتاد مردمان از نزد او بیرون شدند ، پس از ساعتی بهوش آمد ، و از كنيزك خود بپرسید که با مداد شد یا هنوز شب است؟ گفت شب بپای است چند کرت همی پرسش کرد تا سپیده بزد این وقت گفت ﴿ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنِ اللَّيْلَةِ يَكُونَ صَاحِبِهَا إِلَى النَّارِ ﴾ پناهنده ام بخداوند از شبی که صاحبش در دوزخ بامداد کند.
نیز مردی گفت ای معاذ بر مواعظ بیفزای ، گفت درین ساعت سخن بدروغ نتوان گفت ، سوگند بخدای که از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم شنیدم که فرمود: هر که هنگام وفات بگوید ﴿ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ ﴾ و بحشر مردمان و نشر مردگان اقرار دهد دوزخ بروی حرام شود، و بهشت بهرۀ او گردد.
عبد الرحمن بن اعثم الثمالی گفت ای معاذ بر این کلمات چیزی بیفزای ، گفت بر شما باد که علم آموزید و آموزگاری کنید که آموختن علم عبادت است و آموزگاری موجب رحمت و مغفرت ، و سخن در مسائل علم کردن تسبیح است ، و در فضیلت علم فراوان سخن کرد و جان بداد.
عمرو عاص که بوصیت او نیابت داشت بر او نماز گذاشت ، و مکتوبی بعمر بن الخطاب نگاشت ، خلاصه سخن آن که معاذ بن جبل از جهان بیرون شد ، و مسلمانان از بلای و با سخت هراسنا کند و در خاطر دارند که ازین محال بدیگر جای شوند اگر چه می دانم تقدیر خدای بتدبیر دیگر نگون نشود ، چون مسلمانان دل بر این داشتند جماعتی را که رنجور و مریض بودند اجازت نقل و تحویل کردم و صورت حال را مکشوف داشتم.
ص: 267
چون این مکتوب بعمر رسید سخت غمگین گشت و بر مسلمانان قرائت کرد آن گاه چنان صواب شمرد که امارت لشکر و حکومت بلاد و امصاری که در مملکت شام مفتوح شده بیزید بن ابی سفیان گذارد ، پس مکتوبی به یزید بن ابی سفیان نگاشت که خلاصه آن این است که ما امارت مملکت شام را با تو گذاشتیم . و عمرو عاص و دیگر امرای لشکر را بتحت فرمان تو بازداشتیم ، و فرمان کردم که هیچ کس مخالفت تو نکند ، پس تو لشکر ها را در هم آور و بجانب قیساریه که سر از فرمان بر تافته اند کوچ می ده ، و دانسته باش که تا آن شهر گشوده نشود انتفاع از مملکت شام بر نخیزد و آرزوی هر قل از آن مملکت منقطع نگردد.
آن گاه با امرای لشکر جدا گانه منشور کرد که من شما را بفرمان برداری یزید مأمور ساختم ، سر از چنبر اطاعت او بیرون مکنید ، پس این نام ها را خاتم بر نهاد ، و بیزید بو سفیان فرستاد ، يزيد وجوه لشکر را انجمن ساخت ، و ایشان را از حکم عمر بن الخطاب آگهی داد، و بفرمود تا سپاه جنبش کردند، و طی مسافت نموده بمنزل کسوه آمدند و در آن جا روزی چند اوتراق کرد آن گاه یک روز در میان آن جماعت خطبه قرائت نمود ، و ايشان را بفتح قيساريه و جهاد با کفّار آن بلده تحریض فرمود ، و در ستایش عمر و تمجید و ترحیب او فراوان سخن کرد.
حبيب بن مسلمة المرادی با گروهی که نزديك او بودند گفت امروز امیر ما در ثنا و ستایش عمر خطاب سخن از حد بدر برد ، و او را فاروق المبارك ناميد ، و این از بهر آن است که او را با مارت لشکر گماشت و کليد ملك را بكف كفايت او گذاشت.
هنوز این سخن تمام نگفته بود که مردی برسید و گفت حبیب بن مسلمه کدام است؟ گفت اينك من حاضرم گفت یزید بو سفیان می فرماید که من تو را بر مقدمه لشکر والی کردم اعداد کار خویش می کن و کوچ می ده ، حبیب ازین سخن چون گل بشکفت و گفت بنده فرمانم چنان کنم که او فرماید ، آن گاه گفت رحمت خدای بر عمر بن الخطاب چه نیکو مردی است ، و چه نیکو مرد شناس است ، یزید بو سفیان
ص: 268
را نیکو شناخت که او را بر ما امیر ساخت سوگند بجان و سرمن که از برای امارت شام هیچ کس لایق تر و سزاوار تر از یزید بو سفیان نیست.
ضحاك بن قيس الفهری که در کنار حبیب جای داشت این هر دو سخن متناقض را گوش داشت و خاموش بود چون لشکر راه برداشتند ضحاك نیز با چند تن از خویشاوندان خود طی مسافت می فرمود ، نا گاه بکنار جوی آبی رسید گفت نیکو جائی است اگر از خوردنی چیزی بودی در این جا ساعتی فرود می شدیم یک تن گفت مرا در مزاد (1) پاره چند از نان خشک باشد ، ضحاك بدان رضا داد و در کنار آن آب فرو شد ، و با أصحاب بخوردن آن نان پاره ها پرداخت.
در این وقت حبیب بن مسلمه با لشکر برسید و ضحاك را بر آن حال دید گفت این چه نا بخردی است که از پیش روی لشکر طی مسافت می کنید، و بر طریق مخافت فرود می شوید ، اگر گروهی از دشمنان بر شما کمین می گشاد که دفع می داد؟ ضحاك گفت ازین گونه هیچ مگوی خداوند حافظ ماست ، و نه آن است که هر کس از هر چه ترسد لابد بدان رسد ، حبیب افروخته شد و از در تهدید و تهویل بانگ بر ایشان زد و گفت بر نشینید و با لشکر بهم رانید، و از جماعت بیک سوی نشوید.
ضحاك در غضب شد و گفت سخن کوتاه کن که با سخن تو وقعی نخواهم گذاشت ، و بر نخواهم نشست و بالشکر بهم نخواهم راند حبیب گفت بی فرمانی تو را بر امیر مکشوف دارم و عصیان تورا باز نمایم ضحاك گفت من نیز دانم چه باید گفت ، پس حبیب شکایت ضحاك بنزديك يزيد آورد ، و یزید بو سفیان مردی دور اندیش و با حزم بود ، گفت ای حبیب امروز آن وقت نیست که من تو را با ضحاك حاضر سازم، و روی در روی کنم و انجام کار شما را بمخاصمت افکنم باز شو و بر مقدمه لشکر باش که من جدا گانه ضحاک را مورد ملامت خواهم داشت.
چون حبیب باز شد ضحاك را طلب کرد و گفت این چیست که از تو بمن می رسد نه من پسر عم تو حبيب را بر مقدمه لشکر امیر کردم از چیست که بی فرمانی
ص: 269
کردی ، و با او سخنان زشت گفتی؟ ضحاك گفت ای امیر سخن زشت آنست که حبیب در حق تو و عمر بن الخطاب گفت و من بگوش خویش اصغا نمودم، و قصّه او را تا بآخر باز گفت ، و نفاق او را بنمود.
یزید چون این قصه بشنید سر بزیر افکند و لختی اندیشه کرد ، آن گاه گفت سخن بصدق کردی صفت حبیب ازین گونه است، لکن امروز صلاح نیست که من تو را و حبیب را حاضر کنم، و در هم افکنم و باز پرس فرمایم ، من کار های نیکوی شما را مدح گویم و از بدی ها در گندم ، تو نیز جانب خویشی را نگاه دار و حبیب را میازار.
پس ضحاك را هم چنان خاموش کرد و بجای خویش فرستاد، و بسیج راه کرده لشکر را بسوی قیساریه براند حبیب که بر مقدمه می رفت ، چون راه نزديك کرد مردم قیساریه از فراز باره از منجنیق ها سنگ و از کمان ها خدنگ روان کردند و لشکر رومی از شهر بیرون شده روی بجنگ نهادند حبیب از آن دارو گیر هزیمت شد ، و باز پس رفت تا بیزید بو سفیان پیوست.
یزید چون این بدید لشکر بیار است و بجانب میمنه بمالك اشتر نخعی داد و ميسره بضحاك بن قيس فهری سپرد ، و عبادة بن ثابت را در جناح گماشت و بجانب قیساریه راه برداشت.
از آن سوی سپاه روم از شهر بیرون شد و چنان بر لشکر عرب تاختن کرد که اسب ها با یک دیگر سر در گردن شدند و تیغ در هم نهادند عبادة بن صامت فریاد برداشت که ای مسلمانان دل بر صبر بندید، و از عواقب هزیمت و وخامت فرار بپرهیزید و دنیا و عقبی را برایگان از دست مدهید.
مسلمانان ازین سخنان دل قوی کردند ، و از بامداد تا آن گاه که آفتاب را غروب قریب افتاد رزم دادند این هنگام لشکر روم روی برتافت ، مسلمانان از قفای ایشان بشتافتند و بسیار کس بکشتند آن ها که بسلامت بجستند بحصار در گریختند و در استوار کردند.
ص: 270
یزید بن أبی سفیان در ظاهر قیساریه لشکر گاه کرد و لشکر روم چند کرّت بیرون شده رزم دادند و شکسته شدند لاجرم یک باره در حصار جای کردند و در بندان گشتند ، و دیگر آرزوی رزم نکردند.
یزید أبو سفیان چون این بدید با بزرگان سیاه گفت این جماعت دیگر از حصار بیرون نشوند، و با ما روی در روی رزم ندهند و لشکر ما را در این اراضی علف و آزوغه بزحمت می رسد صواب آنست که ما بجانب دمشق شویم ، و گروهی از لشکر را بر در این حصار بگذاریم ، تا اگر بیرون شوند رزم می زنند و اگر نه حصار می دهند تا خداوند مخلص پدید کند سران سپاه گفتند بر این سخن که امیر گوید مزیدی نتواند بود.
پس یزید برادر خود معوية بن أبي سفيان را با چهار هزار مرد بر در قیساریه بگذاشت و خود با تمامت لشکر طریق دمشق برداشت لشکر روم از فراز باره چون قلت لشکر عرب را نظاره کردند با خود اندیشیدند که بآسانی ایشان را دفع توان داد و ساخته جنگ شده از شهر بیرون تاختند ، معویه لشکر بساخت و حمله افکند جنگی در میانه برفت و نصرت عرب را افتاد، هزار تن از لشکر روم مقتول گشت و دیگر حصار گریختند.
این کرت بدانستند که نصرت ملازمت عرب می کند ، و با ایشان نیروی مبارزت ندارند ، لاجرم تنی چند از بزرگان خویش را بنزديك معويه فرستادند و خواستار مصالحت شدند، بشرط که بیست هزار دینار نقد بدهند ، و جزیت برذمت نهند.
معوية گفت بی اجازت یزید این نتوانم کرد ، پس كس بنزديك يزيد فرستاد و او را از قصه آگهی داد، یزید گفت بر این گونه مصالحت کن و مسئول ایشان را باجابت مقرون دار، پس معویه کتاب صلح بر این جمله بنگاشت ، و طریق دمشق برداشت.
این هنگام یزید خمس غنایم را بر گرفته انفاذ مدینه داشت و صورت حال را
ص: 271
بعمر بن الخطاب کتاب کرد، عمر از فتح قیساریه که حلّ عقده واپسین بود از ممالک شام شاد خاطر گشت ، و دل از کار آن مملکت فارغ کرد و مسلمانان پیشانی بر خاك نهادند، و خداوند را حمد گفتند.
چون بلای و با و مرض طاعون از ممالک شام سپری شد چنان که بعضی از مورخین رقم کرده اند بیست و پنج هزار کس از لشکر عرب مرد و زن بدرود جهان گفت خبر با عمر بن الخطاب آوردند که لشکر های روم در بلاد جزیره انجمن شده اند چون سپاه عرب را از مرض طاعون زحمت فراوان رسیده ، تواند بود که جنبشی کنند ، و در ممالک شام فتنه حدیث نمایند.
عمر چون این بشنید با اصحاب گفت چند که بلاد جزیره را نگشوده ایم ، از مملکت شام سودی که بایست بدست نتوانیم کرد اکنون بنمائید که این مهم را شایسته تر کیست ؟ امرای سپاه ما بیشتر از مرض طاعون بدرود جهان گفتند امروز کسی را لایق این کار نمی شناسم ، اصحاب سخن فراوان کردند و در پایان امر عیاض بن غنم الفهری را پسنده داشتند و گفتند او مردی است پرهیز کار و در خور کار زار ، از خداوند اله بترسد و از انبوه سپاه نترسد ، الا آن که امروز در میان لشکر عرب در تحت لوای یزید بوسفیان است.
لاجرم عمر مکتوبی بعیاض بن غنم نگاشت که خلاصه معنی بپارسی چنین می آید گوید ای عیاض ما همیشه ترا بر کفایت مهمات مسلمانان و مصالح امور ایشان كافی و حريص يافته ايم ، همانا شنیده باشی که سپاه روم در بلاد جزیره انبوه گشته اند بعد از مشاورت با اصحاب دفع ایشان بنام تو بر آمد و ما بیزید بوسفیان نوشتیم که چند لشکر که تو را بکار باشد بصحبت تو روان کند، و از قلت عدد و كثرت عدد مکن که رسول خدای روز خندق ما را خبر کرد که ولایت کسری و قیصر بدست ما
ص: 272
گشوده شود.
چون این نامه بعیاض بردند و یزید بو سفیان نیز منشور عمر را قرائت کرد لشکر بساخت و پنج هزار مرد دلاور در تحت لوای عیاض بداشت و او روز پنجشنبه نیمه شعبان از شام طریق جزیره بر گرفت و نخستین بکنار شهر رقّه آمد (1) مردم آن بلده دروازه ها استوار کردند و از فراز باره سنك و خدنك روان داشتند عیاض در ظاهر آن بلده لشکر گاه کرد ، و چون سه ساعت از شب سپری شد با سیصد سوار بر نشست و آهنگ رقّه نمود از آن سوی که دروازه حرّان بود و نیطس که بطریق آن بلد بود جماعتی از مردم خود را بحراست آن دروازه گماشته بود ، که شبان گاه از آن دروازه بیرون می شوند ، و کار عرب را از دور و نزدیک می نگرند و باز می آیند آن جماعت لختی از شهر دور تر پیاده شدند، و بگساریدن کاسات خمر پرداختند و مست طافح گشتند.
از قضا در چنین وقت عیاض چون بلای آسمانی برسید و حمله افکند و بعضى را بکشت و دیگر اسیر گرفت و دست بگردن بسته بلشکر گاه آورد صبح گاه چون مردم رقه ازین قصّه آگاه شدند سخت بترسیدند، نیطس دانست که با عرب قوت مبارزت ندارد ، کس بعياض فرستاد که مرا با تو سخنی است ، لکن بیم دارم که حاضر درگاه تو شوم الا آن که وثیقه بر من نویسی عیاض بپذیرفت و کتاب امان نوشته خاتم بر نهاد و بدو فرستاد.
پس نیطس دل قوی کرده با ده تن از بزرگان بلد بنزديك عياض آمد و با جام های حریر و کمر های جواهر آگین و در برابر او بر پای بایستاد ، عیاض گفت اکنون سخن خویش بگوی گفت نخست بگوی نام تو چیست ؟ گفت عیاض گفت پسر کیستی ؟ گفت غنم ، این وقت نیطی روی با مردم رقه کرده و تبسّمی نبود عیاض گفت نام من از چه پرسیدی و از چه روی خنده زدی؟ گفت براستی سخن کنم همانا از کتب سالفه و مردم دانا ما را خبر رسیده که این شهر بدست عیاض بن
ص: 273
غنم گشوده شود ، وقتی گفتی پدر من غنم نام دارد دانستم این شهر بدست تو مفتوح شود ، ازین شگفتی بر مردم خود نگران شدم و بخندیدم ، اکنون بگوی بر ما چه می اندیشی؟
عیاض گفت شما را با سلام دعوت می کنم اگر بپذیرید با ما برادر باشید و هیچ زیان و خسران بر شما راه نکند و اگر نه جزیت قبول کنید ، نیطس گفت ما از انجیل خبر محمّد را دانسته ایم و من مردم خود را بمسلمانی خواندم ، و ایشان قصد جان من کردند لاجرم من با شما کار بمصالحت خواهم کرد.
پس بیست هزار دینار نقد بدادند و جزیت برذمّت نهادند که بر هر مردی در سال چهار دینار واجب می شود ، و کودکان چون بحد بلوغ رسند . این مقدار زر بر ایشان نوشته خواهد شد ، و از مواشی و چهار پای ده یك خواهند داد ، و چون عالمی بطلب جزیت بر ایشان در آید سه روز میهمان خواهد بود.
پس بر این جمله وثیقتی نوشتند و عیاض روزی چند در رقّه جای کرد و کار آن بلدرا بنظم داشت، آن گاه آهنك شهر رها (1) کرد، مردم رها چون از آهنك عياض آگاه شدند بخویشتن داری پرداختند و گردون ها و منجنیق ها بر فراز باره حصار نصب دادند ، و سنگ فراوان فراهم آوردند و ساخته جنك شدند.
از این سوی عیاض با لشکر برسید و جنگ از دو سوی پیوسته شد ، پانزده شبانه روز لشکریان از دو جانب آسوده نبودند ، و روز و شب رزم همی دادند . این وقت مردم شهر را طاقت برفت، با بطریق گفتند ما را با این جماعت نیروی مقاتلت نماند صواب آنست که با ایشان طریق مصالحت سپاری و صلح کنی چنان که اهل رقه کردند و اگر نه ما بر جان و مال و أهل و عيال ترسناکیم ناچار دروازه بگشائیم و شهر بدیشان دهیم.
مرطونس که بطریق بلده بود چون حال بر این جمله دید کس بنزد عياض فرستاد و خواستار مصالحت گشت ، عیاض مسئول او را با جابت مقرون داشت و
ص: 274
وثیقتی از بهر مصالحت نگاشت بدان شرط که با اهل رقّه رفته بود ، آن گاه بفرمود تا در میان لشکر ندا در دادند ، که ما اهل رها را امان دادیم، و کار بصلح کردیم و در دمت ما آمدند کس زحمت ایشان نکند.
آن گاه عیاض بر نشست و لختی گرد شهر بگشت و باغ ها و بستان های ایشان را بدید او را پسند خاطر افتاد و روزی چند در رها اقامت فرمود، مرطونس خواست او را ضیافتی بسازد و بخوان خویش دعوت کند ، پس طعام های نیکو بساخت و خورش های الوان بپرداخت پس بنزديك عياض آمد و او را دعوت کرد.
عیاض گفت ای مرطونس اگر هیچ دیدی که من بضیافت یکی از هم کیشان تو حاضر شدم روا بود که مرا بخوان خویش دعوت کنی ، البته شنیده باشی که بعد از فتح بیت المقدس بطريق آن بلده عمر بن الخطاب را بضیافت دعوت نمود ، و او اجابت نفرمود ، مرطونس هم چنان که بر پای ایستاده بود شرم سار گشت ، و گفت اکنون که امیر خود بضیافت من تشریف نمی دهد ، بزرگان لشکر را اجازت کند تا حاضر شوند، و طعامی که ساخته ام بخورند ، گفت لشکر خود را در این امر آمر و ناهی نیستم. آن چه خود خواهند چنان کنند، بر خجلت مرطونس بیفزود ، عياض گفت چنان فهم می شود که هنوز از ما دهشتی در خاطر داری ، و این زحمت از به ایمنی بر خود می نهی ، هیج بیم مکن که ما بیرون عهد نامه با تو نخواهیم کار کرد آسوده خاطر هوای دل خویش می جوی ، و بکار خویش می باش ، پس مرطونس شاد و خرسند شد.
این هنگام از جماعت نصاری زنی بنزديك عياض آمد و از پسر خویش شکایت آورد دل عیاض بسوی او رفت گفت ترا شوی هست؟ گفت نیست، گفت شوی می خواهی؟ گفت اگر بر مراد من باشد ، گفت اگر بر مراد تو رود ترك دين خود گوئی و دین او گیری ؟ گفت از دین ترسائی بیرون نشوم ، عیاض چون چنان دید ترك او بگفت پس آن زن طعامی ساز کرده بعیاض فرستاد، و عیاض کنیز کی سقلیه او را عطا کرد.
ص: 275
از پس این وقایع بفرموده یزید بو سفیان بُسر بن ارطاة با جماعتی از لشکر بمدد عیاض مأمور گشت و کوچ بر کوچ راه با شهر رها نزديك كرد ، يك روز مردم رها گرد لشکر از دور بدیدند سخت آشفته شدند ، و عیاض چنان دانست که لشکر روم به مدد اهل رها می رسد، در زمان فرمان کرد تا لشکر بر نشستند و از شهر بیرون شدند.
پس مکشوف افتاد که اينك بسر بن ارطاة است چون بسر برسید و هر دو لشکر فرود شدند و بسر از فتوحات عیاض و غنیمت های بزرگ که بدست لشکر اسلام در افتاد آگاه گشت، کس بعياض فرستاد که لشکر ما را از آن غنایم بهرۀ بخش عیاض گفت از آن پیش که لشکر شما حاضر شود جماعتی از مسلمانان رنج ها برده و فتح ها کرده اند، و اخذ غنایم نموده اند، از این جمله شما را بخشی و بهرۀ نتواند بود شهر های ناگشوده نیز بسی هست ، شما بباشید تا به پشتوانی یک دیگر آن شهر ها بگشائیم ، و چند غنیمت که بدست کنیم با یک دیگر همانند بریم ، بسر خشم کرد و سخن درشت گفت عیاض گفت مرا با تو و سپاه تو هیچ حاجت نیست ، اگر خواهی بر این گونه که گفتم بباش ، و اگر نه بسوی شام کوچ می ده ، و ما را بزیادت زحمت مکن.
بسر در غضب شد و باز شام شتافت و شکایت ایاض بیزید ابو سفیان برد پس یزید از عیاض برنجید و شکایت او بعمر بن الخطاب نوشت، عمر گفت عیاض را در اسلام مقامی منبع است ، چنین سهل نتوان او را پست کرد. و بعیاض مکتوبی فرستاد که ما فرمان کردیم که از شام لشکری بمدد تو آید. تا قوت و شوکت تو افزون گردد، بما رسید که آن لشکر را باز پس فرستادی ، باز گوی که این از بهر چه کردی؟
چون این نامه بعیاض رسید صورت حال را چنان که رفته بود. مکتوب کرد و بعمر فرستاد ، عمر او را ترحیب کرد و کردار او را بستود . و از آن پس عیاض آهنگ شهر حران کرد و لشکر بساخت و از رها راه بر گرفت، چون بکنار حر آن
ص: 276
رسید ، هنوز لشکر او تمام فرود نا شده و لشکر گاه ناکرده ، مردم حران چنان بترسیدند که نیروی خویشتن داری از ایشان برفت ، پس کس بنزد عیاض فرستاده خواستار مصالحت شدند ، و عیاض سخن ایشان را بپذیرفت و کتاب صلح بنگاشت چنان که بر اهل رقه و رها بر ایشان جزیت بست و بی آن که منازعتی و مقاتلتی با دید آید ، مسلمانان بشهر حران در آمدند.
اعصم کوفی گوید این فتح چاشت گاه دوشنبه از ماه محرم ابتدای سال نوزدهم هجری بود و در تاریخ طبری و دیگر کتب این فتح در سال هیجدهم هجری است بالجمله بعد از فتح حران عیاض آهنگ عین الورد کرد ، عین الورد همان شهر راس عين الخابور است ، و الخابور با الف و لام نام نهری است که بفرات می ریزد و مخرج آن نهر شهر راس العين است و راس العین از بلاد عظیمه جزیره است.
این هنگام که لشکر عرب بفتح بلاد جزیره مشغول بود . مردم راس العين دیده بانی بر سر راه گماشته بودند تا مبادا مغافصة دشمن تاختن کند و دیده بان ایشان يك منزل راه را نيك می ديد يك روز او را گفتند امروز چه می بینی؟ گفت از کثرت غبار هیچ چیز دیدار نشود اگر خواهید امروز چهار پای به چر بیرون مکنید تا بدانیم این غبار از چیست ، و اگر بیرون فرستید هم تواند بود که نگران باشم اگر لشکر بیگانه فرا رسد تفرس کنم و خبر باز دهم ، مردم شهر مواشی بجمله بیرون کردند.
و از آن سوی عیاض با لشکر در ظلمت گرد طی مس مسافت مسافت همی کرد ناگاه هوا صافی گشت و آن همه گاو و گوسفند و استر دیدار گشت ، پس عیاض بفرمود تا لشکر بناخت ، و آن جمله را براند، چندان که دیده بان ندا در داد سودی نبخشید مردمان از بیم بحصار گریختند ، و دروازه ها استوار کردند و گردون ها بر فراز باره کشیدند و سنگ همی باریدند.
عياض نزديك بشهر لشکر گاه کرد ، و چند کس از مسلمانان بصدمت سنك بدرود جهان کرد یک تن از بطارقه بر فراز باره آمد ، و مسلمانان را همی بر شمرد و
ص: 277
بزشت تر کلمات آهنگ دشنام کرد و همی گفت شما گمان کردید که این شهر همانند رقه و رهاست ، و تسخیر آن بدست شما تواند بود ﴿ أَمَّا عَلِمْتُمْ مِنَ اَلْمَوْتِ اَلْأَحْمَرِ ﴾ ندانسته اید که خون شما در این جا ریخته شود.
مردی از عرب پیش شد و گفت چندین هرزه ملای و بیهوده سخن مکن مگر نشنیده که ما پیش از رقه و رها چند حصن های حصین و معقل های متین گشوده ایم ، و چه بسیار گیران و جهودان و بت پرستان کشته ایم تو ای علج (1) درین حصار در چشم ما چنان باشی که مردی جبان از موی گوسفندان سایه بانی کند و حفظ خود را از پس آن نشیند بطریق در خشم شد و در زنبیلی نشست و بفرمود او را از دیوار باره فرود کردند ، پس با درعی زرین و خودی زر اندود و کمری مرصع از زنبیل بیرون شد و چون برق خاطف دست بزد و تیغی چون آب زلال بکشید و بر در حصار بایستاد و هم آورد طلب کرد.
مردی از بنی مزینه آهنگ جنگ کرد و او را سپری از پوست درخت خرما بود و شمشیرش از نوار پشم شتر غلاف داشت با جامۂ خلیق و عمامه سیاه و فرسوده به میدان آمد بطریق او را بمرد نمی شمرد، و بی توانی حمله کرد و تیغ براند، عربی با سپر زخم او بگردانید و زانو بر زمین نهاده قامت بخمانید و تیغ بزد چنان که هر دو ساق او را قطع کرد ، پس بطریق در افتاد عربی پیش شد و همی سلاح و سلب او را بازه می کرد، چندان که از فراز باره رمی حجاره می کردند عربی بدان نمی نگریست تا هرچه با بطریق بود مأخوذ داشت و باز لشکر گاه شد.
مردم حصار را از کردار او دهشتی تمام در خاطر راه کرد و خواستند تا با نبوه رز می دهند باشد که نصرت جویند، پس بامداد دروازه ها بگشودند ، و سپاهی بزرگ بیرون شده جنگ به پیوست عیاض لشکر عرب را فرمود تا بقهقری لختی باز پس شدند ، و چنان بنمودند که بهزیمت می روند و مردم شهر دلیر شده از دنبال
ص: 278
ایشان باستعجال همی رفتند ، چون نيك از شهر دور افتادند ، ناگاه مسلمانان روی بر تافتند و تیغ در ایشان نهادند بسیار کس از آن جماعت مقتول گشت و گروهی بقلعه گریخت ناچار كس بنزديك عياض فرستادند و خواستار مصالحت شدند و جزیت بردمت گرفتند و سی هزار دینار نقد تسلیم دادند.
عیاض بر این جمله وثیقتی بنوشت و مردم راس العین را امان داد و خود نیز در آن جا اقامت کرد، و ميسرة بن مسروق عبسی را بخواند و هزار تن از ابطال رجال را ملازم خدمت او بساخت، و بفرمود تا ولایت خابورا را مفتوح دارد، پس ميسره لشکر براند و در تمامت اراضی خابورا عبور داد و هر قلعه و بلده که می گشاد و هر مال که مأخوذ می داشت انفاذ خدمت عیاض می نمود ، چون اراضی خابورا را بجمله فتح کرد بسواحل فرات سفر نمود و بکنار بلده قرقیسا فرود شد.
مردم شهر سر مردم شهر سر از اطاعت بر تافتند و از در مقاتلت بیرون شدند ، از دو سوی صف جنگ راست کردند و شمشیر در هم نهادند بسیار کس از جانبین مقتول گشت در پایان امر نصرت با عرب افتاد و آن بلده عنوة مفتوح گشت ، میسره آن مردم که حدیث فتنه توانند کرد فراهم آورد ، و بفرمود تا جمله را گردن زدند و زنان و فرزندان ایشان را برده گرفت و در پایان امر بر ایشان ببخشود ، و عصیان ایشان را معفو داشت ، و سه هزار دینار زر سرخ بگرفت و جزیت بر آن جماعت به بست ، و از آن جا طریق رأس العین گرفته بنزديك عياض آمد ، چون عیاض از کار میسره دل فارغ كرد آهنك شهر های دیگر فرمود.
ص: 279
عياض بن غنم در شهر رأس العین اقامت داشت ، تا آن گاه که میسرة بن مسروق از فتح قرقیسا باز آمد ، پس آسوده خاطر آهنگ شهر نصیبین کرد ، و این شهر را
چهار دروازه بود، نخست دروازه کوه ، دوم دروازه بازار ، سیم دروازه سنجار چهارم دروازه روم ، پس عیاض طی مسافت کرده بکنار نصیبین آمد ، و لشکر را چهار بخش کرده هر بخشی را بدروازۀ گماشت و آن بلده را در بندان (1) کرد.
حصار آن شهر سخت استوار بود و بهیچ روی مفتوح نمی گشت ، لاجرم عیاض رحل اقامت انداخت و در خاطر نهاد که چندان بیاید که آن حصار را بگشاید آن گاه عمیر بن سعد انصاری را بخواند ، و فوجی از لشکر ملازم رکاب او داشت و بشهر سنجار (2) فرستاد ، عمیر با مردم خود بکنار سنجار آمد اهل بلد یک روز رزم دادند و تاب مقاتلت نیاورده روی بهزیمت نهادند ، و روز دیگر خواستار مصالحت شدند و قبول جزیت کردند ، پس عمیر کتاب صلح بنوشت و سه هزار دینار نقد بستد و بنزديك عياض مراجعت نمود.
از پس او عياض مالك اشتر را بخواند و هزار سوار از شجعان سپاه با او همراه کرد و بجانب شهر آمده ببلده میّافارقین فرستاد، مالک اشتر نخست بکنار حصار آمد (3) تاختن کرد و لشکر را فرمود مانند رعد بخروشیدند و هم گروه بآواز بلند تکبیر گفتند مردم آمد در قوت بازوی خود ندیدند که با ایشان طریق مقاتلت سپارند كس بنزديك اشتر رسول فرستادند و خواستار صلح شدند اشتر اجابت کرد و هر تن را در سال چهار دینار جزیت بست و پنج هزار دینار نقد بستد و عهد نامه بر این جمله
ص: 280
بنگاشت ، و روز جمعه مسلمانان بشهر در رفتند و لختی گرد بر آمدند پس بلشکر گاه باز شدند.
روز دیگر مالك اشتر آهنك ميّافارقين (1) نمود چون بکنار آن شهر آمد نسطوس من که بطریق آن بلد بود بی آن که خدنگی از کمان گشاد دهد، یا سنگی از فراز باره بر منجنیق نهد، از اشتر التماس صلح کرد و اشتر بپذیرفت ، و سه روز در آن جا اقامت کرده سه هزار دینار زر سرخ بستد و قاعده جزيت تقریر داد، و عهد نامه بنوشت و از آن جا بنزديك عياض مراجعت نمود . هنوز عیاض شهر نصیبین را در بندان می داد و بهیچ روی طریق استخلاص بدست نمی شد ، و عیاض سخت دلتنگ بود ، چه پس از گشودن تمامت بلاد جزیره بفتح نصیبین دست نمی یافت.
یک تن از مسلمانان که روزگاری با سعد وقاص روز می گذاشت ، گفت از بهر فتح این بلده حیلتی اندیشیده ام ، عیاض فرمود کدام است ، گفت در شهر زور که در تحت فرمان مسلمین است کژ دم فراوان بدست توان کرد ، فرمان کن تا کوزه های بسیار از آن کژدم ها انباشته کنند و بنزديك تو فرستند که نصیبین بدین خدیعت مفتوح خواهد شد.
عیاض این سخن بپذیرفت و کس بشهر زور فرستاد ، تا هزار کوزه از خاك و عقرب انباشته کرده بیاوردند ، پس بیاوردند ، پس آن کوزه ها را بدست یاری منجنیق نیم شبی بشهر در افکندند تا آن کوز ها بشکست و عقارب بخانه ها پراکنده شدند و بخواب گاه و جامه های مردم رفتند ، و هر کرا بگزیدند بکشتند ، و بعضی را در بستر ناتوانی نالان در افکندند.
صبح گاه شهر نصیبین سرای ماتم گشت ، و مرد و زن بکشتن عقرب مشغول بود، چندان که بمدافعت عرب نتوانستند پرداخت، و ازین سوی عیاض لشکر را فرمان یورش داد و جنك را زمان تا زمان صعب تر همی داشت ، گروهی از لشکر جلدی
ص: 281
کرده بفر از باره صعود دادند، و از آن سوی فرود شده دروازه بگشودند ، پس لشکر از اسلام با تیغ های کشیده بشهر در آمدند و بسپار کس بکشتند و بیوت بطارقه را خراب کردند و زن و فرزند ایشان را اسیر گرفتند یکی از شعرا گوید:
شهدت فتوحاً في بلاد كثيرة *** و لم ارفتحاً مثل فتح العقارب (1)
بالجمله بعد ازین واقعه جماعتی که در شهر زنده بودند بقدم ضراعت بیرون شدند و قبول جزیت کردند و چهل هزار دینار نقد تسلیم دادند ، عیاض بر ایشان بخشایش آورد اسیران را باز داد و کتاب صلح بنگاشت ، و از فتح بلاد جزیره فراغت ،جست این هنگام غنایم را بر لشکریان قسمت کرد: هر تن را ده هزار درهم بهره رسید و از مال و مواشى و أشياء نفیسه نیز بهره مند بود ، و خمس تمامت غنایم را بيرون كرده بنزديك عمر فرستاد و قصه فتح جزيره بنوشت ، عمر شاد خاطر گشت و عياض را ترغیب و ترحيب فرستاد و در پاسخ او مکتوب کرد که اکنون که بلاد جزیره را گشادی مردی را که اعتماد را شاید در آن اراضی نصب کن و طریق شام پیش گیر و با یزید بو سفیان می باش.
چون کتاب عمر بعیاض رسید ، فرقد سلمی را بخواند و حکومت بلاد جزیره را با او گذاشت، و چهار هزار تن از لشکر را ملازم خدمت او داشت و خود با دیگر سپاه آهنگ شام كرد ، چون بشهر حمص رسید ناتوان گشت و در آن بیماری بمرد گویند با این همه فتوحات و اخذ غنایم او را دو سر اسب و یک سر استر که حمل اثقال او کردی افزون نبود و یک دینار زر در حمل او یافت نشد.
از پس این واقعه یزید بن ابی سفیان نیز رنجور گشت ، و دانست که از آن مرض جان بسلامت نبرد ، پس بسوی عمر بن الخطاب از این گونه کتابی کرد که یزید بو سفیان گمان ندارد که ازین پس زنده بماند و بتواند بسوی تو نامه کرد چه بسیار رنجور است روز او بپایان رسید خداوند در آن جهان ما را بهمر ساناد.
ص: 282
اکنون امیر آن کس را که سزاوار داند بر این لشکر سپهسالار گرداند و امارت این اراضی را بدو سپارد و این نامه وقتی بتو رسد یزید از جهان گذشته باشد پس این نامه را با پیکی باد پیما سپرد تا بقدم عجل و شتاب بعمر آورد.
چون عمر بن الخطاب کتاب یزید را قرائت کرد سخت غمنده گشت و ابو سفیان را بخواند و او را آگهی داد ، ابو سفیان بگریست آن گاه گفت اکنون رأی امیر در امارت شام چیست و چه کس را بشام می فرستد ؟ عمر گفت این خدمت پسر تو معویه را خواهد بود، بو سفیان خوش دل شد و از نزد عمر بسرای خویش مراجعت کرد و زوجه خود هند را از مرگ یزید آگهی داد، هند فریاد برداشت و سر و مغز خود را همی با مشت بکوفت و گفت کاش بجای یزید معویه و عتبه بمرده بود بو سفیان گفت خاموش باش ، عمر پسر دیگر تو معویه را فرمان گذار شام ساخت ، هند خاموش شد و گفت عمر صله رحم فرمود.
بالجمله از پس مرگ یزید بن بوسفيان عمر بن الخطاب بدين گونه بسوی معويه کتاب کرد:
اما بعد معويه بداند که خداوند دولت اسلام را بزرگ ساخت و بوعده ها وفا کرد و آن چه رسول خدای ما را خبر داد از فتح شام و اخذ خزاین جباران چنان شد، و نیز مرا مسموع افتاد که می فرمود شما در مملکت شام بس شهر ها بگشائید و امّت من آن جا بیرون آیند و بر کنار دریا جای کنند ، و فرمود چون شرق و غرب را فتنه گیرد، در عَسقلان جای کنید و هر فرودی را فرازیست و فراز شام عسقلان است ، چون بر این کتاب وقوف یابی باید که بی توانی طریق عسقلان گیری و آن بلده را مفتوح سازی و هر روز از حال خویش مرا آگهی دهی.
چون نامه عمر بمعويه رسید عظیم خوش دل شد و حکومت کشور و امارت لشکر بدست گرفت و بی توانی لشکر بساخت و آهنگ عسقلان کرد، و طی مسافت کرده بکنار عسقلان فرود شد و مردم آن بلده ساخته جنگ شدند و سه روز مصاف دادند و آن شهر را عنوة فرو گرفتند و غنیمت فراوان بدست کردند.
ص: 283
پس معويه بسوی عمر نامه کرد و او را از فتح عسقلان آگهی فرستاد عمر نيك شاد شد و گفت اگر عسقلان بر لشکر تنگی نکرد و ثغور مملکت از لشکر خالی نیفتاد مسلمانان را بر اقامت آن بلده اجازت می کردم و اگر مرا در شام اقامت افتادی جز در شهر عسقلان سکون نفرمودمی چه هر چیز را نافي است و ناف شام عسقلان است.
بالجمله معويه پس از فتح عسقلان سفيان بن حبيب الازدی را حاضر کرد و او را با لشکری درخور بفتح طرابلس مأمور داشت ، سفیان بکنار طرابلس لشکر گاه کرد و مردم آن بلده مدافعت را آغاز جنك كردند سفيان هر روز رزم می داد و چون آفتاب بمغرب می نشست از بیم شبیخون اهل بلد هر شب بجانبی می شتافت و شب را شفا بپای می برد و صبح گاه مراجعت می کرد و جنگ پیوسته می داشت و سخت بیمناک بود که مبادا از جزایر دریا بمردم طرابلس مدد رسد و مسلمانان پای مال دمار گردند. لاجرم صورت حال را بمعویه نگاشت.
معویه پاسخ فرستاد که در دو فرسنگی طرابلس حصاری محکم بنیان کن و مسلمانان را جای ده تا از شبیخون ایمن باشند ، پس سفیان بر حسب فرموده بنیان حصاری استوار کرد و خود با لشکر در آن حصار منزل ساخت ، چون مردم طرابلس این بدیدند دل تنگ شدند و دانستند که از دست عرب رهائی بدست نشود پس ترك این حصار بگفتند و در حصاری دیگر انجمن شده و نامه بهر قل نگاشتند و از او مدد خواستند.
هر قل هر قل چون دانسته بود که کس را نیروی مقاتلت عرب نیست کس بدیشان فرستاد که اموال و أثقال خود را بر گرفته آهنگ قسطنطین کنند ، چون منشور هر قل بمردم طرابلس رسید شبان گاه اندوخته خویش بر گرفته در زورق ها جای دادند و آتش در حصار زدند و نیم شب بکشتی ها سوار شده بطرف قسطنطنیه گریختند چون با مداد سفیان از خواب انگیخته شد و حال بدانست بر نشست و روی بحصار نهاد در حصار را گشاده یافتند بدرون شدند و هیچ کس را ندیدند الا مردی جهود که در
ص: 284
سردابه بمانده بود و از آتش باو زیانی نرسیده بود او را بر آوردند و حال بپرسیدند آن گاه سفیان قصه فرار مردم طرابلس را نگاشت.
معویه از خدیعت آن جماعت شگفتی گرفت و گروهی از جهودان شهر اردن را بفرمود تا بطرابلس رفته ساکن شدند و بفتح آبادی های سواحل بحر پرداخت و عکا و صور و صیدا و دیگر جا ها بگرفت و ازین فتح ها عمر را آگهی فرستاد و نوشت که ما تا آن جا رانده ایم که جزیره قبرس بما قریب افتاده چنان که آواز مرغان را اصغا می نمائیم و آن جزیره بنضارت اشجار و غزارت انهار و کثرت نعمت نام بردار است و گشادن آن سهل و آسان می نماید اگر فرمان رود آب دریا را گذاره کنیم و آن جزیره را بدست فرو گیریم.
چون مکتوب معويه بعمر بن الخطاب رسید از سفر دریا بر مسلمانان بترسید و چون عمرو عاص از سفر بحر آگهی داشت چنان صواب شمرد که با او کار بمشورت کند پس بعمرو عاص نامه کرد و این قصه بدو شرح داد ، عمرو عاص در پاسخ نوشت که خداوند امیر را در همه کار ها دانش و دها داده همانا کار دریا بس خطرناک است و هول و فزعی تمام دارد و اگر کس آن چه ما از هول و هراس دریا دیده ایم به بیند هرگز مسلمانان را بسفر بحر اجازت نفرماید آن چه من دانسته ام بعرض رسانیدم و السّلام.
چون کتاب عمرو عاص بعمر بن الخطاب رسید بسوی معویه بدین گونه نامه کرد : اما بعد معویه بداند که خداوند تیمار داشتن امت محمّد را در گردن من کرده است و من از خداوند نصرت و سلامت ایشان را همی خواهم ، لاجرم ایشان را سفر دریا نفرمايم و بكاری خطرناک فرمان نکنم ، و در این معنی با جماعتی که از اهل تجربت بودند مشورت کردم و رأی ایشان با آن چه من در خاطر داشتم موافق افتاد و سفر بحر و فتح قبرس را روا نداشتند پس این اندیشه را فرو گذار و بدیگر کار ها پرداز و السلام عليك.
چون این منشور بمعویه رسید گفت همانا عمرو عاص نخواست که جزیره
ص: 285
قبرس بدست من گشاده شود اگر این کار او را بود و امیر او را فرمود بی توانی سفر دریا کردی و جزیره قبرس را فرو گرفتی بالجمله قبرس ناگشوده بماند تا زمان عثمان بن عفان و معویه باز شد و در شام مقام کرد و مملکت شام و سواحل را به تحت فرمان آورد و خراج بستد و مساجد بنیان کرد.
عمر بن الخطاب چهار کرت آهنگ سفر شام کرد نخستین آن هنگام که لشکر روم أبو عبيده را بحصار گرفتند ، عمر آهنگ شام کرد ، چون بجابیه رسید خبر فتح بدو آمد پس مراجعت بمدینه نمود ، کرت دوم آن بود که تا بیت المقدس طی مسافت کرد و بعد از فتح آن بلده مراجعت نمود چنان که بشرح رفت.
کرت سیم با جماعتی از مهاجر و انصار تا منزل سرع براند در آن جا او را ازو با و طاعون آگهی دادند و گفتند در اراضی شام از مرگ ایمنی نیست عمر بهراسید و از در مشورت با اصحاب سخن کرد و سه روز کار بدین گونه می گذاشت.
عبد اللّه بن عباس گفت چون از بهر جهاد بیرون شده باز شدن روا نباشد و از قضای خداوند کس نتواند گریخت و عمر همی خواست باز شود و جان بسلامت برد روز چهارم عبد الرحمن بن عوف که وا پس مانده بود. و از قفای عمر می شتافت برسید و عمر را حیرت زده یافت گفت چیست ؟ عمر قصه بگفت عبد الرحمن گفت غمنده مباش که مرا از رسول خدای حدیثی بیاد اندر است ، عمر گفت بگوی که تو امینی و راست گوئی.
عبد الرحمن گفت من از رسول خدای شنیدم که فرمود چون بشهری و با و طاعون اندر است بدان جا سفر مکنید و چون بشهری اندرید که در آن جا و با و طاعون پدید آمده بیرون مشوید ، عمر گفت اللّه اکبر سخن حق روشن گشت و فرمان کرد
ص: 286
تا منادی ندا در داد که مردمان بسیج بازگشتن کنند عبد اللّه بن عباس گفت ﴿ یا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ تَفِرُّ مِنْ قَدَرِ اللَّهِ فَقَالَ نَعَمِ الَىَّ قَدَرِ اللَّهِ ﴾ گفت از قضا و قدر خدا می گریزی گفت آری از قضای خدا بقضای خدا می گریزم نه بینی که اگر یک سوی دشت مهر گیاه روید و سوی دیگر زهر گیاه روید آن کس که گوسپندان خود را از گیاه خوب بچراند فربی شوند و این بقضای خدا بود و آن کس که زهر گیاه چراند بمیرند این نیز بقضای خدا بود ، این گفت و بقدم عجل و شتاب تا مدینه براند.
کرت چهارم چون مرض طاعون از شام برخاسته بود خواست سفر شام کند و آن چه از مردگان بميراث مانده مأخوذ دارد بميراث مانده مأخوذ دارد و بر قانون ذخیره بیت المال کند یا بر وارث قسمت فرماید ، دیگر آن که در خدمت عمر باز نمودند که معویه بطریق جباران می رود و كار بنصفت و عدل نمی کند ، خواست تا کردار او را دیدار کند و او را از در اقتصاد بدارد.
پس از مدینه آهنگ شام کرد عباس بن عبد المطلب و عبد الرحمن بن عوف و گروهی از اصحاب با او راه بر گرفتند چون بشهر ایله (1) نزديك شد دانست که مردم ایله او را پذیره کنند از شتر خویش که پالانش نیکو بود فرود آمد و شتر غلام خویش را که پالانش دریده و ژنده بود بر نشست و بشتاب براند، چون بدر شهر ایله آمد مردمان که برای استقبال بیرون می تاختند او را نشناختند از او پرسیدند که امیر المؤمنين عمر كجاست؟ گفت اينك رسيد و ازین سخن خود را می نمود و مردمان فهم نمی کردند و چنان می پنداشتند که از قفا با لشکر می رسد، بالجمله عمر بشهر ایله در آمد و از بهر او سرای پادشاهانه مقرر داشته بودند که شایان چنان مهمانی باشد.
عمر بدان ننگریست و در میان کوی و برزن ناگاه با اسقف برسا دوچار شد دانست که او نصار است با او گفت هیچ پذیرای مهمان ناخوانده توانی شد ، اسقف گفت آری یا أمیر المؤمنین عمر گفت مرا چه دانستی که امیر مؤمنانم گفت هیبت
ص: 287
سلطنت در تو دیدار کردم و دانستم که امیر مؤمنانی ، مع القصه عمر بخانه اسقف آمد و او را پیراهنی درشت و خشن بود و از بسودن پالان از چند جای دریدگی داشت آن پیراهن را با سقف داد و گفت اهل خویش را بگوی تا دریدگی های این پیراهن را بدوزند.
اسقف نگریست که آن پیراهنی کرباسین و سخت سطبر است و این هنگام تابستان بود و چنین پیراهن پوشیدن نشایست بفرمود آن را بدوختند ، و نیز پیرهنی نرم و نازك بياورد و بنزد عمر گذاشت و گفت این پیرهن را بر شوت نیاورده ام چه با عدل تو ما را حاجت بر شوت نبود.
عمر گفت سخن بصدق کردی لکن درین تابستان و گرما این پیرهن سطبر باید پوشید تا خوی سطبر را نرم کند پس پیراهن اسقف را باز داد و آن خویش را بپوشید درین سخن بودند که لشکریان برسیدند عمر از خانه اسقف بیرون شد و فرمان کرد که لشکر بشهر اندر جای نکنند و از بیرون حصار منزل گزینند و علف و آزوغه بر کس حمل نکنند، بلکه بها بدهند و بستانند ، و آن کس که بها ندارد از بیت المال بگیرد.
بالجمله از آن جا بسوی شام سفر کرد و بهر شهری و بلدی برسید کار از این گونه داشت و میراث آن مردم که از و با بمرده بودند برورثه قسمت کرد و در حدود و ثغور روم لشکر ها مقرر داشت ، مدت چهار ماه که شعبان و رمضان و شوال و ذو القعده بود در آن بلاد و امصار عبور داد و کار ها بنظام ،کرد آن گاه طریق مدینه گرفت و مردم شام بمشایعت او همی آمدند ، بلال مؤذن نیز با ایشان بود و او از پس پیغمبر پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم نزد كس بانك نماز نكرد.
عمر گفت ای بلال مرا آرزوست که پیش از مرگ یکی بانک نماز تو بشنوم بلال اجابت نمود و چون گفت اللّه اکبر مردمان بگریستند و بانك هی های ازیشان برخاست و چون بلال بانت نماز بپای برد عمر مردمان را باز گردانید هلال را نیز مراجعت فرمود و خود طریق مدینه گرفت.
ص: 288
محمّد بن جریر گوید؛ عمر در اول ذیقعده از شام باز شد و از مدینه بزیارت مکّه شتافت و در ذیقعده این سال عمره گذاشت و در ذیحجه کار حج بپای برد و مسجد مکه را آبادان ساخت و گردا گرد آن خانه ها بنیان فرمود و مقام ابراهیم را که بدیوار خانه کعبه اتصال داشت وا پس داشته بدان جا که اکنون هست ثابت ساخت و بیست و یک روز در مکه توقف نمود آن گاه آهنگ مدینه کرد و فرمان کرد که منازل بین مکه و مدینه را آبادانی ها و سایبان ها کردند تا بر مجتازان کار سهل و آسان گذرد و پس از ورود بمدينه مسجد رسول خدای را نیز گشاده تر ساخت.
و هم درین سال اندر مدینه باران از آسمان باز ایستاد و کار قحط و غلا در آن بلده بالا گرفت چندان که مردم طریق صحرا سپردندی و از گیاه قوت کردندی و بسیار کس گرسنه و جوعان جان بداد و در آن وقت صر صر های عاصف همی وزید و خاکستر بر سر و روی مردم پراکند ازین روی آن سال را عام رماده گفتند و عمر بن الخطاب بعمال خویش نامه ها کرد تا از اطراف مملکت حمل حبات و غلات بمدينه کردند تا مرد مرا اندك رفاهیت بدست شد.
و هم درین سال هیجدهم هجرى مغيرة بن شعبه از امارت بصره معزول شد همانا ازین پیش رقم کردیم که چون شهر بصره را بفرمان عمر بن الخطاب بنيان کردند ، مغيرة بن شعبه را بامارت آن شهر گماشت و مغیره مردی زن باره (1) بود و هیچ گاه خود را از مصاحبت و مضاجعت با زنان نتوانست باز داشت ، و در شهر بصره
از قبیله بنی هلال زنی بود نام او امّ جميل بنت الابهرى و شوهر او مردی بود از بنی ثقيف و او بمرده بود. و امّ جميل جمالی داشت بکمال ، و بصباحت رخسار و ملاحت دیدار نام بردار بود، مغیره شیفته او گشت و بدست یاری رسل و رسایل دل او را با خود مایل ساخت و طریق شدن و آمدن باز داشت ، گاهی او را بسرای خویش آورد و گاهی بسرای او شد و با او خوش بگفت و خوش بخفت.
از آن سوی ابو بکره مردی بود از موالی پیغمبر و او از مغیره نقلی در خاطر
ص: 289
داشت و از سرای او بخانه ام جمیل دریچه بود ازین روی بر کار مغيره وقوف یافت خواست تا گواهان بدست کند و زنا کردن مغیره را بدست عمر بن الخطاب استوار بدارد و حکم چنان بود که اگر مردی زنا کند و او را زن باشد چاهی بکندند چندان كه يك نيمه تن او را بچاه فرود دادند و بخاك استوار کردند چنان که نتوانست بیرون آمد آن گاه مردمان از چار جانب بر او سنك همى زدند تا جان بداد و با زن زانیه که شوهر داشت نیز چنین کردند.
اما آن زن و مرد که از جفت فرد بودند اگر مرتکب زنا شدند حدّ هر يك صد تازیانه بود و این حکم آن وقت جاری گشت که چهار شاهد گواهی دهند که این مرد زنا کرد و ما بدیدیم ، چنان که میل در سرمه دان و اگر ازین گواهان سه تن گواهی دهد و گواهی چهارم نارسا باشد آن سه تن را حدّ قذف بزنند چنان باشد که بر آن مرد گواهی نداده اند ، بلکه او را دشنام گفته اند ، و حد قذف هشتاد تازیانه باشد ، چنان که خدای فرماید ؛ ﴿ وَ اَلَّذِینَ یَرْمُونَ اَلْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَهِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَهً ﴾ .
بالجمله أبو بكره سه تن از دوستان خود را بضیافت طلب کرد (1) یکی شبل دوم نافع ، از فرزندان عبید بن کنده ، و سه دیگر زیاد بن أبي سفيان ، و زياد دبير مغيره بود ، چه آن گاه که عمر بن الخطاب مغیره را بامارت بصره گماشت ، زیاد بدبیری او بیامد و ابن زیاد پسر سمیّه است که او را زیاد بن ابیه می نامیدند ، و از جانب مادر
ص: 290
با ابو بکره برادر است او را معویه با خود ملحق ساخت و برادر خواند ، پس معروف بزياد بن أبي سفيان گشت، شرح آن در جای خود مرقوم خواهد شد.
مع القصه أبو بكره این سه تن را در سرای خود بداشت و از پس دریچه نشست تا آن گاه که مغیره با ام جمیل در آمیخت، پس نرم نرم آن در باز کرد و ایشان را بنمود چنان که مغیره را در میان دو پای آن زن بدیدند ، و حال بدانستند ، و آن زن را بشناختند و این هنگام نماز پیشین بود ، پس مغیره از شکم امّ جمیل برخاست و بمسجد آمد ، مردمان گرد او را فرو گرفتند، و او پیش شد تا از بهر نماز بایستد.
أبو بكره دست بر سینه او بزد و او را باز پس آورد و گفت ای فاسق از میان پای زنی زانیه برخیزی و هم چنان با آلایش پلیدی در آئی بمسجد و خواهی بر مسلمانان پیش نماز باشی ، چون ابو بکره مولای پیغمبر بود کس نتوانست با او در آویخت مغیره گفت ﴿ لاَ وَ اَللَّهِ وَ لاَ کَرَامَهَ لَکِ ﴾ .
پس ابو بکره این قصه را به عمر بن الخطاب کتاب کرد ، عمر در خشم شد و ابو موسی الاشعری را پیش خواند و گفت مغیره را از امارت بصره معزول داشتم و تو را بجای او حکومت دادم ، این منشور را که بر عزل او و نصب تو رقم کرده ام بگیر و بشتاب و او را سوی من فرست و بدین گونه با مغیره کتاب کرد:
أَما بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرُ عَظِيمٌ وَ وَلَّيْتُ أَبا مُوسَى عَمَلَكَ فَسَلَّمْ إليه ما في يَدِكَ وَ أَقبل إليَّ وَ السَّلام.
یعنی بمن رسید که تو ارتكاب كارى بزرك كردى ، لاجرم ابو موسی را بر ولایت تو والی کردم ، کار خویش را بدو گذار و بسوی من شتاب گیر، و هم چنان بمردم بصره مکتوب کرد و ایشان را از عزل مغیره و نصب ابو موسی آگهی داد ابو موسی آن نامه ها بگرفت و بقدم عجل و شتاب ببصره آمد ، مردم بصره او را
ص: 291
بپذیرفتند و مطیع فرمان شدند ، و مغیره طریق مدینه پیش داشت و كنيزك خود را که بنام طایفه بود با ابو موسی گذاشت و زیاد بن ابی سفیان که دبیر مغیره بود هم با مغیره بمدینه آمد و از پس او ابو بکره و شبل و نافع برسیدند.
عمر بن الخطاب مغیره را با گواهان بخواست و با مغیره گفت چه گوئی گفت ندانم که این نا کسان چه گویند ؟ من هرگز جز با زنان خویش هم بستر نشده ام عمر روی با گواهان کرد و گفت « انّكم رأيتموه يدخل فيها مثل الميل في المكحلة و الرشا في البئر و العصا فى الجحر » گفت شما دیدار کردید چنان که میل در سرمه دان و ریسمان در چاه و عصا در جحر بود (1) نخست ابو بکره بدین گونه گواهی داد ، و رافع و شبل نیز بتمام گواهی دادند ، چون نوبت بزیاد بن ابی سفیان رسید از شهادت خویش بدزدید و گفت من او را در میان پای زنی نشسته دیدم و آن پای ها در خضاب بود دانستم که زنی است.
عمر گفت دیدی جماع بحقیقت گفت دیدم ، گفت دانستی که آن زن حلال بود یا حرام گفت ندانستم ، عمر گفت اللّه اکبر ، پس فرمان کرد که آن سه تن را هشتاد تازیانه حد قذف بزنند.
مغیره از جان بسلامت بجست و از کمال فرح و سرور با جلاد همی گفت سخت تر بزن ، عمر در خشم شد و گفت « اسكت اسكت اللّه صوتك » خاموش باش كه خدایت خاموش کناد ، اگر زیاد بن ابی سفیان نیز بر تو گواهی درست کردی هم اکنون تنت را زیر سنگ پنهان ساختم ، بالجمله ابو موسی بحکومت بصره اشتغال داشت و كس بعمر فرستاد و از او چند تن کار داران خواست ، عمر سی تن از اصحاب رسول خدای را که در کار ها بصیر و در مسائل فقیه بودند بدو فرستاد ، مالك بن انس و عمرو بن الحصین نیز از آن جمله بودند تا در کار ها یار ابو موسی باشند.
و هم درین سال هیجدهم و بروایت صاحب الفی نیز در سال هیجدهم هجری عمر بن الخطاب كعب بن سور الازدی را که مردی فقیه بود و قضاوت کوفه داشت از عمل باز کرد و قضاوت کوفه را با شریح گذاشت ، و هو شريح بن حارث بن قيس بن
ص: 292
جهم بن معوية بن عامر بن الرايش بن حارث بن معوية بن ثور بن مرتّع و ثور بن مرتع ملقب بکنده بود و این لقب بدان یافت که کفران نعمت پدر کرد و هو كندة بن مرتّع بن مالك بن زيد بن كهلان، همانا شریح از بزرگان تابعین است و ادراك جاهلیت نموده و مردی با اصابت رأی وحدّت ذکا بود.
و از جمله آن چهار کس است که اطلس بودند و یک موی در زنخ نداشتند یکی عبد اللّه بن زبیر ، دوم سعد بن عباده ، سه دیگر احنف بن قیس که بصفت حلم نام بردار است ، چهارم شریح است.
بالجمله عمر بن الخطاب اورا بقضاوت کوفه نصب کرد و شصت و پنج سال قاضی بود و هیچ وقت از قضاوت عزل و عزلت نداشت جز در ایام ابن الزبیر که خود ازین منصب استعفا جست و سه سال معزول بود تا بمرد ، حجاج بن یوسف نیز مسئلت او را اجابت کرد و او را از قضاوت معزول داشت ، در مدت عمر او باختلاف سخن کرده اند
بروایتی یک صد و بیست سال زندگانی یافت، و بعضی از قصه های او در ذیل خلافت عثمان و أمير المؤمنين على علیه السلام مرقوم خواهد شد ، گویند شریح مردی مزّاح بود يك روز عدى بن ارطاة بر او در آمد:
فقالَ لَهُ : أَيْنَ أَنتَ أَصْلَحَكَ اللّهُ ؟ فَقَالَ : بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الْحَائِطِ ! قالَ : اسْتَمِعْ مِنّي ؛ قالَ : قُلْ أَسْمَعُ ؛ قالَ : إِنِّي رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ ،قالَ : مَكان سحيق . قالَ : وَ تَزَوَّجْنا عِنْدَكُمْ ، قَالَ : بِالرَّفاءِ وَ الْبَنِينَ قالَ : وَ أَرَدْتُ أَنْ أَرْحِلَها ، قالَ : الرَّجُلُ أَحَقُّ بِأَهْلِهِ ؛ قالَ : وَ شَرَطْتُ لَها دارَها ، قالَ : الشَّرْط لَها ، قالَ : فَاحْكُم الْآنَ بَيْنَنَا ، قَالَ : قَدْ فَعَلْتُ قالَ : فَعَلى مَنْ حَكَمْتَ ؟ قالَ: عَلَى ابْنِ أُمِّكَ ، قَالَ : بِشَهَادَةِ مَنْ ؟ قالَ :
ص: 293
بشَهَادَةِ ابْنِ أُخت خاليك.
با شریح گفت کجائی گفت میان تو و دیوار خانه گفت بشنو گفت بگو می شنوم گفت مردی از شهر شامم گفت شهری نیکوست گفت در شهر شما زنی کرده ام گفت برخوردار باش بمال و فرزند گفت می خواهم آن زن را با خود کوچ دهم گفت مرد برزن خویش حاکم است ، گفت شرط کرده ام که او را از سرای او بیرون نبرم گفت آن شرط برای زن استوار است ، گفت حکومت کن در میان ما ، گفت حکم کردم گفت بر که حکم راندی گفت بر پسر مادر تو گفت با کدام گواه گفت بشهادت پسر خواهر خاله تو.
گویند شریح زنی از قبیله بنی تمیم بسرای آورد نام او زینب ، وقتی از زینب برنجید و او را با ضرب و شتم بیازرد و از پس آن پشیمان گشت و این شعر ها بگفت:
رأيت رجالاً يضربون نسائهم *** فشلّت يمينى يوم أضرب زينبا
أ أضربها من غير ذنب اتت به *** فما العدل منّى ضرب من ليس مذنبا
فزينب شمس و النساء كواكب *** اذا طلعت لم يسر منهنَّ كوكبا
گویند وقتی زیاد بن ابیه بسوی معویه کتاب کرد « يا أمير المؤمنين قد ضبطت لك العراق بشمالي و عطّلت يمينى لطاعتك فولّنى الحجاز » یعنی من عراق را بنظم کردم با دست چپ خويش و اينك دست راست من از کار معطل است امارت حجاز را نیز با من گذار ، گویند عبد اللّه بن عمر چون این بشنید بهراسید و مردم حجاز بترسیدند و در حق او گفت « اللّهم اشغل عنا يمين زياد » و مرض طاعون در دست راست او افتاد ، اطبا را از بهر مشورت فراهم آورد تا چکّنند گفتند باید قطع کرد شریح را طلب نمود و سخن طبیبان را بیان فرمود:
«فَقَالَ لَهُ : لَكَ رِزْقُ مَعْلُومٍ وَ أَجَلٍ مَقْسُومٍ ، وَ إِنِّي أَكْرَهُ إِنْ كَانَتْ لَكَ مُدَّةِ أَنْ تَعِيشُ فِي الدُّنْيَا یمین ، وَ إِنْ كَانَ قَدْ دنى أُجِلُّكَ أَنْ تَلْقَى رَبِّكَ مَقْطُوعَ الْيَدِ ، فَإِذَا سَأَلَكَ قَطَعْتَهَا قُلْتُ بُغْضاً فِي لِقَآئِكَ ».
گفت روزی تو مقرر است و روزگار تو معین ، مکروه دارم که اگر زنده باشی
ص: 294
بی دست باشی و اگر مقطوع اليد وداع جهان کوئی خداوند از تو بپرسد که چرا دست خود بریدی گوئی که ملاقات تو را بد داشتم زیاد بن ابیه در همان روز بمرد مردم شریح را گفتند چرا نگذاشتی که زیاد دست خود را قطع کند گفت « الْمُسْتَشَارُ مُؤْتَمَنُ » نخواستم در مشورت خیانت کنم و اگر نه دوست داشتم که روزی دستش را و روزی پایش را ، و روزی دیگر اعضایش را قطع کنند و شریح در سال هشتاد و هفتم هجری وداع جهان بگفت.
و هم درین سال و بروایتی در سال هفدهم هجری وضع تاریخ هجری نهاده شد و در سبب آن چند گونه حدیث کرده اند شعبی گوید که ابو موسی اشعری که حکومت بصره داشت عمر را مکتوب کرد که از حضرت تو حکمی چند می رسد که یکی نسخ دیگری همی کند ، و من مقدم او را از مؤخر بازندانم ازین روی وضع کردند و نیز گفته اند از عمر وضع تاریخ جدید مسئلت کردند گفت از بهر چیست گفتند از برای بيع و شری و تعیین وقت اجرای احکام ، و روزگار ولادت و وفات مردم سخت در کار است ، عمر پسنده داشت ، و گفت کار ها را با تاریخ روم مأخوذ دارید گفتند رومیان از عهد ذو القرنین تاریخ نهاده اند و این بعید است.
و نیز گفته اند از بیع و شری قباله بنزد عمر آوردند ، مورخ بماه شعبان گفت کدام شعبان است این ماهی است که بدان اندریم یا آن شعبان که از پیش می آید؟ پس خواستند تا سال تاریخ مقرر دارند.
بعضی مولد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و بعضی مبعث آن حضرت را نمودند ، امیر المؤمنين علی علیه السلام سال هجرت را بنمود و ابتدا از ماه محرم فرمود که هنگام مراجعت از زیارت مکه است و مردمان بر آن اتفاق کردند..
و هم درین سال ، و بروایتی در سال هفدهم هجری عمر بن الخطاب بتمامت بلاد و امصار منشور ها فرستاد و اوقات نماز پنج گانه را معین و مقرر داشت تا مردم بدان گونه کار کنند.
و هم در این سال و اگر نه در سال هفدهم عمر بن الخطاب كس بخدمت على علیه السلام
ص: 295
فرستاد و خواستار شد که ام کلثوم دختر امیر المؤمنین را بحباله نکاح خویش در آورد.
صاحب استیعاب گوید عمر بن الخطاب كس بنزديك على علیه السلام فرستاد و امّ كلثوم را خواستاری نمود، علی علیه السلام را این سخن در خاطر ثقلی می انداخت و رضا نمی داد ، لاجرم در پاسخ فرمود ام كلثوم هنوز كودك است و هنگام نیست که او را بشوی فرستند ، عمر گفت یا ابا الحسن من آرزومندم که بدین کرامت مخصوص شوم ، چندان که هیچ کس را این آرزو نیست ، پس علی علیه السلام فرمود من او را با تو تزویج کنم و بسوی تو فرستم ، تا اگر در خور این مقام باشد ترا باشد و ام کلثوم را عقد بسته بسرای عمر فرستاد و کابین او را چهار هزار درم، بروایت صاحب الفى مقرر داشت.
عمر بن الخطاب با چشم ملاطفت بام کلثوم نگریست و دست برده ساق او را از جامه مکشوف داشت ، ام کلثوم در خشم شد و فرمود اگر نه این بود که امیر المؤمنین باشی بینی ترا در هم می شکستم ، و بروایتی فرمود چشم تو را بر می آوردم و از نزد او بیرون شده بحضرت پدر آمده « فقالت بعثتني الى شيخ السوء » یعنی مرا بنزد پیری زشت کیش فرستادی علی علیه السلام فرمود ای فرزند او شوهر تست.
بالجمله روز دیگر وجوه مهاجر و انصار نزد عمر حاضر شدند گفت مرا ترحيب و ترجيب بگوئید و مبارك باد فرستید گفتند از چه روی گفت ام کلثوم دختر علی را تزویج کردم ﴿ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ كُلُّ سَبَبٍ وَ نَسَبٍ وَ صِهْرٍ مُنْقَطِعٌ إِلَّا نَسَبِی وَ صِهْرِی فَكَانَ لِى بِهِ النَّسَبِ وَ السَّبَبِ واردت انَّ اجْمَعْ إِلَیْهِ الصِّهْرِ ﴾ یعنى هر نسب و سبب و مصاهرت در روز قیامت بریده می شود الا خویشاوندی و دامادی من این سخن پیغمبر است ، پس عمر می گوید چون من از قبیله قریشم خویشاوندی من با رسول خدای ثابت است خواستم شرف دامادی رسول خدای را نیز بدست کنم پس ام کلثوم دختر علی را تزویج کردم، اکنون مرا تهنیت بگوئید.
همانا مردم شیعی درین قصه سخن فراوان کرده اند و گویند این که رسول
ص: 296
خدای عثمان بن عفان را بمصاهرت خویش اختیار می فرمود بظاهر شریعت متابعت داشت و نفاق و شقاقی از وی پدیدار نبود، امروز که عمر بن الخطاب بی فرمانی خدای و
رسول نموده و غصب خلافت کرده و از دین بیرون شده مصاهرت او در شریعت روا نبود ازین روی علی علیه السلام امضا نمی فرمود و عمر بتمام غلظت و شدت تهدید و تهویل قتل می فرستاد ، عباس چون نگریست که در این امر فتنأ بزرگ حدیث شود این خبر ها بعلی آورد و بالحاح از حضرتش انجاح مسئول عمر بگرفت.
بعضی از مردم شیعی گویند که ام کلثوم بسرای عمر نرفت بلکه یک تن جنیّه بصورت ام کلثوم بر آمد و با عمر هم بستر گشت ، لکن مردم شیعی را واجب نیفتاده که حمل چندین مصاعب کنند ، چه در نزد ایشان خطبه کردن ام کلثوم بیرون
شریعت از غصب خلافت که فتنه آن تا قیامت باقی است بزیادت نیست از حضرت صادق علیه السلام حدیث کرده اند که فرمود : ﴿ أوّلُ فَرج غُصِبَتْ منّا أمّ كُلثوم ﴾ پس لازم نیست جنيه بصورت ام کلثوم در آید.
نوبه بضم نون و سکون و او و بای موحده مفتوح بلادی است وسیع از دو سوی مصر طول آن مملکت هشتاد منزل از کنار نیل می رود و دار الملك آن بلاد شهر دُمقُله است بر ساحل نیل و از دمقله تا اسوان چهل روز راه است و از اسوان تا
قَّسطاط مصر پنج روز راه است ، بالجمله چون بلاد شام صافی شد عمرو عاص با بیست هزار مرد جنگی مأمور بفتح نو به گشت و طی مسافت کرده در بلاد نوبه در آمد لشکر را دست بازداشت تا بهر جانب غارت افکندند و از مردم نو به صد هزار مرد جنگجوی انجمن شدند و جنگ های سخت کردند و ایشان را در صفت کمان داری انباز و همانند نبود.
گویند یک تن ازیشان تیری در جگر گاه کمان غرق کرد و با هم آورد خود
ص: 297
بانك در داد که بر کدام عضو زنم ، مرد مسلمان از در است هزا گفت فلان عضو را آماج کن ، بی توانی خدنگ بگشاد و بر همان عضو بزد ، واقدی گوید در جنگ نوبه ساعتی بر نیامد که یک صد و پنجاه کس از مسلمانان را بنوك خدنك كافران چشم از چشم خانه بر زمین افتاد.
بالجمله مسلمین پای اصطبار استوار کردند، و بسیار کس از مردم نو به بکشتند و ایشان را هزیمت کردند هر که زنده بماند بجست و در کوه و دشت پراکنده شد چنان که یک تن ازیشان دست گیر نشد و یک دینار از آن جماعت ماخوذ نگشت ، بعد ازین مقاتلت عمرو عاص آهنك اراضی برقه کرد و برقه مشتمل است بر چند مدینه و قری و نام مدینه آن انطا بلس است و این لفظ بلغت رومی بمعنی پنج شهر است ، و مردم این بلاد از قبایل بربر بودند که بعد از قتل جالوت بدست داود از فلسطین باراضی مغرب شدند و مردم نو به شریعت نصاری داشتند.
مع القصه چون عمرو عاص با ایشان راه نزديك كرد مردم طنجه اعداد جنك کرده بیرون تاختند و با مسلمانان رزمی بزرگ ساختند ، هفت صد کس از ایشان عرضه دمار گشت ناچار طریق فرار گرفتند و از در زاری و ضراعت بیرون شده خواستار مصالحت گشتند ، عمر و مسئول ایشان را با اجابت مقرون داشت و بسیصد درم نقره و سیصد سر اسب و سیصد استر و سیصد در از گوش و عددی فراوان از گاو و گوسفند عقد مصالحت استوار بست و کتاب صلح بنگاشت ، و از آن جا بجانب مراقیه و لبده و سبره و زوبله روان شد و بهر بلدی از آن بلاد رسید چون کافران را قوت جنك نبود بر آن گونه مصالحت کردند.
پس عمرو عاص عزم فتح برقه کرد و از آن پیش که در جائی فرود آید و لشکر گاه کند مردم برقه بیرون تاختند و جنگ پیوسته کردند ، بسیار کس از مردم برقه بحر هلاك و دمار را غرقه گشتند ، ناچار پشت با جنگ دادند و بحصار خویش در گریختند و خواستار صلح شدند ، عمرو عاص با ایشان بر پانصد درم نقره و سیصد تن غلام و دویست کنیز و عددی فراوان از مواشی کار مصالحت راست کرد
ص: 298
و بر این جمله وثیقتی نوشت و از این فتح ها که بدست او رفت بسوی عمر بن کتاب کرد و بنمود که من درین اراضی بخواهم بود تا آن گاه که امیر حال بداند و بهر چه صواب شمارد حکم براند ، و اين وقت جنك عجم پيش آمد.
چون داقوبر وداع جهان گفت پسرش کلویس اگر چند خرد سال بود بجای پدر پادشاهی یافت، و چون حل و عقد امور بیرون کفایت او بود مادرش که باطیلد نام داشت بتدبیر موجبات مملکت پرداخت و کلویس را برادری بود که شیر بر نام داشت و او بفرمان داقو بر پدر خود فرمان گذار مملکت استرازی بود ، در سنه ششصد و پنجاه عیسوی وفات کرد، و این وقت تمامت مملکت فرانسه بتحت فرمان کلویس در آمد.
گویند یک سال بعد از مرگ شیر بر بلای قحط و غلا در ممالک فرانسه بالا گرفت و کار معاش بر مردم سخت افتاد ، کلویس ابواب خزاین و چندان که اندوخته داشت بر مردم بخش کرد خزینه تهی گشت ، و هم چنان روزگار بسختی می رفت این وقت ناچار شد و چندان که پدرش زر و سیم در کلیسای سین نصب کرده بود باز کرد و بر رعایا قسمت نمود تا مردم از آن بلا برهیدند.
در زمان او دختری از مردم انگلیس که باطیلد نام داشت بدست دزدان بحری اسیر شده بفرانسه آوردند و بیکی از اعیان مملکت بفروختند کلویس چون این بدانست وصیت جمال او را اصغا فرمود او را بگرفت و بحبالۀ نکاح خویش در آورد و او بعد از شیر بر روزگاری دراز نیافت، همانا این هر دو در مملکت فرانسه بالاشتراك سلطنت داشتند و مدت سلطنت کلویس هیجده سال بود.
ص: 299
اهواز از اصل احواز بوده با حای حطّی و آن جمع حوز است ، چون مردم پارسی زبان را بسبب این مخارج حروف حرف حا نیز بر زبان نرفتی آن را اهواز گفتند و این اهواز هفتاد شهر و قصبه آبادان داشت ، از حد بصره تا حدود ممالك پارس و پادشاهان اهواز تاج بر سر نهادندی، چه در مملکت ایران هفت کس بشمار ملوك می رفت ، و از خاندان ملک می بود و تاج بر سر می نهاد الّا آن که تاج ایشان را از كسرى كه ملك الملوك عجم بود کوچک تر می داشتند ، و این وقت پادشاهی اهواز هرمزان داشت، و او مردی دلیر و از خانواده ملوك بود ، و در بصره ابو موسی اشعری حکومت داشت و شهراً بلّه (1) و دیگر بلده میسان از حدود بصره در تحت حکومت مسلمانان بود.
هرمزان لشکری بگماشت و آن بلاد را بدست نهب و غارت باز داد ، ابو موسی این خبر را بعمر بن الخطاب مکتوب کرد ، و او را از عصیان هرمزان آگهی داد. با ابو موسی بدین گونه مکتوب کرد که حاصل سخن این است که ای عبد اللّه بن قیس بمن رسید که عجمیان در اهواز و تستر و سوس (2) و مناذر انجمنی کرده اند و آهنگ مسلمانان می دارند ، چون این کتاب بخوانی بی درنك لشكر فراهم كن و باراضی ایشان بتاز و آن جماعت را با شریعت دعوت کن ، آن کس که اجابت کند ایمن باشد و تو را از مال ایشان بهری نباشد ، الا بمقداری که رفع حاجت کنی و لشکر را پی در پی رزم مفرمای که ملول و مانده شوند ، و داد مظلوم بده ، و از اصلاح ذات بین دست باز مدار ، و با مردم فروتن باش ، و بدان ای پسر قیس که خداوند مسلمانان را بنصرت وعده نهاده است، چنان باش که این مهم بدست تو بر آید و دیگر کس
ص: 300
تو را بدل نگردد.
چون این نامه با بو موسی رسید مردم بصره را انجمن کرد و لشکریان را حاضر ساخت ، ده هزار کس فراهم شد ، پس نامه عمر را قرائت کرد و با مردم گفت شما را در روز جنگ شمشیر آب دار و تیر خدنگ پناه باید بود و حصار از درع و جوشن باید ساخت و دنیا را باید زندان مؤمن شمارید ، چه خداوند آن جهان را از براى نيك مردان نیکو تر آورده است ، و همی باید فردا ساخته جنگ شوید و بر راه اهواز رويد و سلمان بن العين و حرملة بن مرطبه را با لشکری بیرون فرستاد.
و از آن سوی عمر بن الخطاب سعد وقاص را که حکومت کوفه داشت نامه کرد که سپاه بصره را بلشکر نصرت کن ، لاجرم سعد نعمان بن مقرّن را با سپاه مأمور داشت ، و عبد اللّه بن مسعود را با پنج هزار کس گسیل داشت و این هر دو سپاه در بلده میسان با یک دیگر پیوسته شدند و چون قبیله کلیب بن وائل در حدود اهواز جای داشتند و از هرمزان ایشان را ستم ها رسیده بود، با او از در خصمی می زیستند ، سپاه و کوفه ایشان را بنصرت خویش طلبیدند و آن جماعت اجابت کردند و مواضعه نهادند که روز جنك با مسلمانان هم دست شوند.
بالجمله مسلمانان بجانب اهواز در تک ناز آمدند و از آن سوی هرمزان با لشکر خویش پذيره جنك شد و هر دو لشکر روی در روی شدند ، و تیغ در هم نهادند ، چون ساعتی رزم دادند قبیله بنی کلیب بیاری مسلمانان در رسیدند ، و با مسلمانان هم آهنگ شدند ، هرمزان ساخته جنگ بصره بود ، چون لشکر کوفه و جماعت بنی کلیب را با ایشان هم دست یافت روی برتافت و گریزان بشهر سوق الاهواز آمد و در آن جا حصاری کرده بود اندر حصار شد و رود دُجَیل از میان سوق الاهواز می گذشت و از آن جسری بسته بود.
بالجمله مسلمانان ازین جنك غنيمت فراوان یافتند و خمس آن بیرون کردند و بصحبت احنف بن قیس که هنوز این هنگام جوانی بود و مهتری بنی تمیم داشت گسیل مدینه داشتند ، و ده تن از بزرگان بصره و گروهی از قبیله بنی کلیب بن
ص: 301
وائل آهنگ مدینه کردند.
عمر از دیدار ایشان شاد شد و مقدم ایشان را بزرگ داشت ، و از اسعاف حاجات آن جماعت خویشتن داری نکرد و اصابت رأی و طلاقت لسان احنف بن قيس او را پسند افتاد با بو موسی نامه کرد که مقدار این پسر را بشناس و تدبیر او را گوش دار و ایشان را بازگردانید و حرقوص بن سهيل المقری را با جماعتی از لشکر بمدد ابو موسی فرستاد، و فرمان داد که دست از جنك باز ندارند ، تا تمامت اهواز را بتحت فرمان نیاورند ، پس حرقوص طی مسافت کرده ببصره آمد و ابو موسی او را بر لشکر امیر ساخت و جنك هرمزان فرمود.
حرقوص با تمام سپاه تاختن نموده از رود دجیل عبره کرد و هرمزان بالشکر عجم جنك بيار است ، و در میان این دو سپاه جنگی چنان صعب برفت که کم تر کس دیده بود ، در پایان امر هرمزان هزیمت شد و بشهر رام هرمز گریخت و مردم او فراوان بهرۀ تیغ و سنان شدند آن گاه حرقوص در سوق الاهواز جای کرد و حرّ بن معاویه را با سپاه از پی هرمزان بتاخت ، و هم چنان ابو موسى بسعد وقاص نامه کرد تا لشکری از کوفه روان دارد و این وقت از تمامت بلاد و امصار اهواز بیرون چهار شهر در تحت حکومت هرمزان نبود ، نخست رام هرمز که در آن جا جای داشت دوم تستر ، و سه دیگر سوس ، چهارم شهر مَناذر ، و دیگر بلاد را مسلمانان گشوده بودند.
هرمزان نگریست که از هر جانب لشکر عرب همی در آیند ، و ساخته رزم باشند از حرقوص خواستار صلح شد بدین آرزو که اهواز را بدو گذارند ، حرقوص این خبر بعمر فرستاد و او در پاسخ مصالحت را اجازت بدین شرح نمود که که مسلمانان گشوده اند از آن ایشان باشد، و آن چه فتح نشده هرمزان را باشد ناچار هرمزان بدین گونه رضا داد و حرقوص وثیقتی نوشت و کار صلح استوار کرد و بعمر بن الخطاب مکتوب کرد که اگر فرمائی لشکر بجانب فارس برانم این روا نباشد لشکر را چندان از من دور مدار که خبر ایشان با من نیاید و مرا یاری
ص: 302
ایشان مشکل افتد ، لاجرم حرقوص در اهواز جای کرد و لشکر اسلام را از حلوان در نگذرانید.
در مجلد اول از کتاب دویم ناسخ التواریخ رقم کردیم که علاء بن الحضرمی در زمان رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در حکومت بحرین استقرار یافت و او هم چنان در بحرین تا این وقت امارت داشت آن هنگام که عمر بن عمر بن الخطاب سعد بن ابی وقاص را بفتح قادسیه مامور می داشت علاء بن الحضرمی را منشور فرستاد که لشکر های خویش را برداشته با سعد بن ابی وقاص پیوسته شو و جنگ عجم را ساخته باش علاء حضرمی را عاد آمد که در تحت رایت سعد در آید ، و فرمان او را گردن نهد کتابی از در ضراعت بعمر نوشت، و از چنین خدمت طلب عفو نمود عمر مسؤل او را باجابت مقرون داشت.
از پس آن هر روز علاء حضرمی را خبر می رسید که سعد فتح قادسیه کرد و مداین بگشاد و بر اهواز غلبه جست، این خبر ها بر علاء حضرمی گران می آمد پس در خاطر نهاد که با عجم رزمی دهد و نصرتی بدست کند، تا از سعد وا پس نماند، لاجرم از مردم بحرین لشکری بساخت و بی اجازت عمر بن الخطاب کشتی در آب افکند و با لشکر بر نشست و طریق فارس پیش داشت و از بحر با پنج هزار مرد جنگی بیرون شد و پست و بلند زمین را در نوشته راه باصطخر نزديك كرد.
این هنگام از جانب یزد جرد فرمان گذار فارس مردی بود که شهرك نام داشت و تمامت بلاد و امصار فارس در تحت فرمان شهری بود و در هر بلدی از قبل او مردی حکومت داشت و حاکم اصطخر را مرید نام بود و شهرك خود در شهر شیراز می نشست بالجمله چون مرید از رسیدن علاء حضرمی و لشکر عرب آگهی یافت اعداد سپاه کرد و از اصطخر جنگ علاء را پذیره گشت.
ص: 303
هر دو سپاه تعبیه بساختند و جنگ در انداختند زمانی دیر بر نگذشت که مرید عرضه دمار گشت و لشکر اصطخر شکسته شد مسلمانان فراوان از ایشان بکشتند این خبر بشیر از بردند و شهرك را آگهی دادند و او بی توانی عمال خویش را که در شهر ها حکومت داشتند مکتوب کرد تا با لشکر های ساخته بدفع عرب تاختن کنند و لشکر ها از هر جانب همی گرد آمدند، علاء حضر می دانست که با چندین سپاه نتواند رزم داد و بيشك مسلمانان بجمله تباه شوند ناچار آهنگ مراجعت نمود و بکنار آمد تا به پشتوانی کشتی خود را به بحرین کشاند.
از قضا دریا را طوفان و طغیانی بزرگ پدید شد و کشتی ها را غرقه ساخت مسلمانان را حیرت و دهشت فرو گرفت و تصمیم عزم دادند که از طریق اهواز قطع مسافت کرده ببصره شوند شهرك این بدانست و لشکر فرستاد و راه اهواز را بر ایشان بگرفت مسلمانان فرو ماندند و خویشتن داری پرداختند چه نتوانستند دریا را عبره کرد یا از راه اهواز بتک تاز رفت.
این قصه بعمر بن الخطاب بردند و گرفتاری مسلمانان را باز نمودند عمر در خشم شد و گفت پیغمبر ما را غزو دریا نفرمود پس بسوی ابو موسی اشعری یکی نامه کرد که علاء حضرمی بی جواز من مسلمانان را از بحرین برداشت و از بحر در گذرانید و اینک در زمین فارس درمانده است هم ایدون از بصره سپاهی بیرون فرست تا از طریق اهواز بفارس شوند و بهر تدبیر که توانند مسلمانان را برهانند.
و دیگر مکتوبی بسوی علاء حضر می کرد که خداوند پادشان را ارجمند ساخت تا مردمان فرمان بردار ایشان باشند چه از بی فرمانی جز زیان و ضرر حاصل نشود و تو بی فرمان من لشکر بساختی و بسوی فارس بناختی و مسلمانان را بدست هلاک باز دادی اینک بفرمودم تا لشکری از بصره بدان اراضی شود، باشد که شما را از دست مرگ برهاند، و تو را می فرمایم که دیگر بسوی بحرین کوچ ندهی و آرزوی آن اراضی نکنی و بی توانی نزدیك سعد وقاص شوی، اگر می دانستم که تو را کیفری
ص: 304
و نقمتی افزون از خدمت سعد وقاص توان یافت آن را فرمودم.
رایانه ای بالجمله چون نامه عمر با بو موسی رسید پنج هزار مرد از بصره بیرون کرد تا از راه اهواز بر زمین فارس آمدند و علاء حضرمی در کنار بحر فارس در ارض طارس جای داشت و لشکر شهرك در آن جا مسلمانان را حصار می دادند چون سپاه بصره برسید از گرد راه با کافران جنگ در انداختند لشکر بحرین نیز قوت گرفتند و قتال کردند و از آن مهلکه نجات یافتند و باتفاق لشکر بصره کوچ داده ببصره آمدند ابو موسی لشکر بحرین را باز بحرین فرستاد و این جمله از قبیله هجر بودند ، هر کس بسرای خویش شتافت و علا را بر حسب فرمان عمر بسعد وقاص فرستاد.
اکنون با سر داستان هرمزان آئیم ، چون هرمزان با حرقوص کار بصلح کرد بشرحی که مسطور شد خبر بیزد جرد بردند که عرب بیشتر از مملکت اهواز را بگشاد و از بحرین باصطخر تاخت و در آن جا نیز مرید را بکشتند.
یزد جرد این وقت در ملک ری نشیمن داشت ازین اخبار ناهموار کوفته خاطر گشت و بسوی شهرك و بزرگان فارس منشور کرد که دین بهی را خار گذاشتید و عرب را دست باز داشتید تا سواد را بگرفتند و مداین را بگشادند و قصد اهواز کردند و هرمزان را اعانت نکردید تا از در بیچارگی طریق آشتی گرفت و آن که بمملکت شما در آمد چندان سستی کردید که بسلامت بیرون شدند اکنون غیرت و حمیت شعار سازید و هرمزان را بمرد و مركب مدد دهید تا رزم ساز کند و اهواز را از عرب باز گیرد.
و هرمزان را نیز مکتوب کرد که شهرك را فرموده ام تا با لشکر فارس تو را یاری کند دل قوی دار و ساخته جنگ عرب باش پس لشکر فارس آهنگ اهواز کرد و هرمزان کار دیگر گونه ساخت، ابو موسی این خبر بعمر بن الخطاب كتاب کرد و عمر با بو موسی منشور فرستاد که سپاه از بصره بیرون کن و هرمزان را از میان بر گیر و از آن سوی بسعد وقاص نامه کرد که از کوفه سپاه بصره را مدد کن
ص: 305
سعد وقاص نعمان بن مقرّن را بالشکر جنگجوی روان داشت و ابو موسی بفرمان بن الخطاب ابو سبره را بر لشکر بصره سپهسالاری داد چه عمر با بو موسی منشور کرد که سپهسالاری خاص ابو سبره است زیرا که او از توکار جنگ نیکو تر داند.
پس ابو سبره بالشکر از بصره بیرون شد و ابو موسی عمران بن حصین الخزاعی را در بصره به نیابت خویش بگماشت و از قفای ابو سبره راه بر گرفت در بلده ابله لشکر گاه ساخت تا لشکر ها فوج فوج برسیدند و با او پیوسته شدند نعمان بن مقرن بالشكر كوفه برسید و لشکر اسلام عظیم گشت این وقت ابو موسی با دل قوی آهنگ هرمزان کرد و او هم چنان در شهر رام هرمز بود و بیرون از رام هرمز و سوس و مناذر و تُستر در تحت فرمان او نبود ابو موسی نخست آهنگ شهر مناذر کبری کرد و لشکر عجم از آن سوی پذیره جنگ شدند و صف بر کشیدند.
پس هر دو لشکر در هم افتادند مهاجر بن زیاد بن عبد المدَّان از لشکر اسلام بیرون تاخت و اسب بگردانید و بر سپاه دشمن حمله افکند و در میان لشکر اعدا غرق شد و همی مردمی کشت و می انداخت برادرش ربیع بن زياد بنزديك ابو موسى آمد و گفت برادر من مهاجر جان خویش را بخدای خویش بفروخته است و امروز روزه دار است و همی دانم که ازین جنگ و جوش سخت تشنه گشته است اگر اجازت می رود شربتی آب بنوشد و با اعدا بکوشد ابو موسی ندا در داد و مهاجر را بآشامیدن آب رخصت فرمود.
مهاجر چون بانگ بو موسی شنید شربتی آب بنوشید و فریاد برداشت که ای امیر میان من و بهشت جز این شربت آب حاجز و حایل نیست ابو موسی گفت بجنگ در آمد رزم داد و انشاء اللّه حایل نیست، پس مهاجر روی بتافت و بجنگ در و همی جراحت یافت تا شهید گشت آن کس که او را بکشت سرش بر گرفت چون مهاجر موی در از داشتی سر او را با موی او از دیوار باره در آویختی.
ابو موسی چون این بدید در غضب شد و بفرمود تا لشکر بحصار مناذر یورش
ص: 306
دادند و پیشانی سخت کردند و رزم های صعب دادند تا حصار را بدست قهر و غلبه از دشمن بسندند ابو موسی فرمان کرد تا لشکر بحصار در رفتند و مردان مبارز را تا کودکان مراهق یک تن زنده نگذاشتند همه را با تیغ بگذرانیدند و زنان و فرزندان ایشان را بَرده گرفتند و مال و مواشی را مأخوذ داشتند.
از آن جا ابو موسی آهنگ شهر سوس کرد ، و آن بلده را در بندان داد و مردم آن شهر را بحصار گرفت از جانب هرمزان فرمان گذار آن شهر شاپور بن دز ماهان بود و هم او را وزیری بود که ما کرد بن آذر مهر نام داشت شاپور چون او را سختی در بندان و شدّت عرب را نگریست دانست که با ایشان قوت مقاتلت ندارد ما كرد بن آذر مهر را بنزديك ابو موسی رسول فرستاد و از برای ده کس از عشیرت خود امان طلبید بشرط که در بگشاید و بنزد ابو موسی آید.
بهانه ای باول مایع ابو موسی مسؤل او را با اجابت مقرون داشت و گفت شاپور نام آن ده کس را جریده کند ما کرد بن آذر مهر باز شد و خبر باز داد شاپور را که دیگر قوت جنگ و نیروی درنگ نبود شاد خاطر شد و نام ده کس را بنوشت و در حصار فراز کرده بنزد ابو موسی آمد و آن نگاشته پیش او نهاد، ابو موسی گفت تو خواستار شدی و ماده کس را امان دادیم، آیا چنین است گفت آری چنین است گفت اکنون درین لوح نام ده کس را جریده کرده و نام تو درین جمله نیست و قتل تو در اصلاح امر مسلمانان واجب می آید و فرمان کرد تا گردن او بزدند.
آن گاه بحصار سوس در رفت و خان های شاپور را يك بيك اندر می شد و خزاين و دفاین او را مضبوط می ساخت تا بخانه رسید که دری محکم داشت و قفلی بر آن استوار بود و مهری از زر بر قفل نهاده بودند، ابو موسی گفت درین درین خانه چیست گفتند چیزی نیست که تو را بکار باشد گفت لابد باید این راز را مکشوف داشت و فرمان کرد تا آن قفل بشکستند و آن در بگشودند ابو موسی در رفت و سنگی بزرگ مانند قبری نگریست مردۀ بر آن جای داده و جسد او را از بافت های زر تار كفن ساخته و سر او را عریان گذاشته، و آن مرده را قامتی چنان دراز بود
ص: 307
که ابو موسی و دیگر مردم شگفتی ها ،گرفتند و بینی او را پیمودند از يك بدست افزون بود.
ابو موسی با مردم سوس گفت این کیست؟ گفتند این مردی مستجاب الدعوه بود و در بابل مقام داشت، مردم بابل گاهی که بلای غلا زحمت کردی و قحط سالی در افتادی بدین مرد پناه جستند تا خدای خویش را بخواند و خداوند بدعای او باران فرستاد و آن تنگی و قحطی بر افتاد، وقتی از قضا در زمان پیشین قحط سالی مردم این بلد را دوچار گشت و بدعای هیچ کس فتح بابی نشد لابد کس بیابل فرستادند و این مرد را طلب کردند تا در حق ایشان دعائی کند.
مردم بابل نپذیرفتند لاجرم پنجاه کس از بزرگان سوس را بگروگان گسیل بابل داشتند بشرط که چون دانیال بدین شهر آید و مردم را از بلای قحط برهاند او را باز فرستند ، و آن پنجاه کس نیز مراجعت نمایند لاجرم دانیال بدین شهر آمد و بدعای او خداوند باران بفرستاد و ما از آن تنگی و قحطی برستیم و دیگر رضا ندادیم که دانیال مراجعت ،کند آن پنجاه مرد را دست باز داشتیم و دانیال را از دست نگذاشتیم و او درین شهر سکون داشت تا روزی که وداع جهان گفت و ما قصه دانیال را در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواريخ بشرح رقم کردیم.
بالجمله ابو موسی در سوس سکون فرمود و صورت فتوح خویش و قصه دانیال را بعمر بن الخطاب مکتوب کرد در کتاب اعصم کوفی مسطور است که عمر بن الخطاب صنادید اصحاب را طلب کرد و از حال دانیال پرسش نمود هیچ کس ندانست جز علی و او قصه دانیال را با بخت نصر و اسیری او را از بیت المقدس ببابل و دیگر چیز ها باز نمود و عمر را فرمود صواب آنست که با بو موسی منشور کنی که جسد دانیال را از آن دخمه بر آورد و بر او نماز گذارد و در جائی دفن کند که مردم سوس را بر او دست رس نباشد.
پس بر حسب فرمان علی علیه السلام ابو موسی را منشور فرستاد و ابو موسی جسد دانیال
ص: 308
را بر آورد و او را کفنی بر فراز کفن نخستین در پوشانید و بر او نماز گذاشت آن گاه آب سوس را از رود خانه بگردانید و در بن گذار آب از برای دانیال گوری حفر کرد و او را مدفون ساخت و سر گور را با سنگ های گران پوشیده داشت، آن گاه آب را بگذر گاه نخستین باز آورد تا آب سوس بر سر او همی رفت.
هم درین سال شهر تکریت و موصل بدست لشکر اسلام گشاده گشت همانا از آن وقت که سعد وقاص با عجم رزم می داد و به فتح سواد و مداین و حلوان آغاز داشت نخست از قبایل عرب آن کس که مسلمانی نداشت و از لشکر اسلام بهول و هرب می افتاد بمد این می گریخت و چون مد این مفتوح گشت بشهر تکریت گریختند.
و این تکریت شهریست در میان بغداد و موصل و فرمان گذار آن اراضی این وقت از جانب هر قل مردی بود که انطاق نام داشت و چون انطاق دست برد مسلمانان نگریست از موصل بتکریت آمد چه قلعه تکریت سخت استوار بود و هزیمتیان در آن جا انجمنی بزرگ داشتند.
سعد وقاص چون این بدانست عمر بن الخطاب را آگهی فرستاد و عمر سعد را منشور کرد که عبد اللّه بن منعم را با شش هزار مرد بسوی تکریت فرست تا دفع انطاق کند لاجرم سعد بر حسب فرمان کار کرد و عبد اللّه با شش هزار مرد طی طریق کرده انطلاق را در حصار تکریت در بندان داد و چهل روز در پای حصار بنشست و هر روز انطاق سپاهی بیرون فرستاده رزم همی داد، در مدت چهل شبان روز در میان این دو سپاه شصت و چهار کرت مقاتلت رفت و گاه گاه عبد اللّه بدان جماعت عرب که با انطاق اتفاق داشتند پیام همی کرد که شما عربید و ما از چیست که با رومیان پیوسته شدید صلاح آنست که با ما طریق صلح سپارید و ایشان مسئلت او را اجابت نکردند.
چون مدت چهل شبان روز بکران رفت، انطاق را دیگر طاقت اقامت نماند خواست تا با مردم خود راه فرار پیش گیرد مردم عرب چون این بدانستند بيمناك
ص: 309
شدند که مبادا پس از شدن انطاق بی پشتوان بمانند و عرضه دمار گردند، ناچار چند تن بنزد عبد اللّه آمدند و او را از آهنگ فرار انطاق آگاه داشتند و خواستار صلح شدند عبد اللّه چون ضعف حال ایشان را نگریست گفت مرا با شما طریق آشتی مسدود است و شما جان بسلامت نبرید الا آن که مسلمانی گیرید جماعت عرب بیچاره ماندند ناگزیر ایمان آوردند و مسلمانی گرفتند.
آن گاه با ایشان مواضعه نهاد که پیش از آن که انطاق طریق فرار گیرد، دفع او باید کرد ، لاجرم چون فردا روز بپای رود و شب در آید من با لشکر بپای حصار آيم و بانك تكبير در دهم، شما نیز از میان حصار آواز ها بتکبیر در هم اندازید و در بگشائید تا ما در آئیم ، و باتفاق شمشیر در کافران نهیم و ایشان را با تیغ در گذرانیم.
پس شب دیگر کار بدین گونه کردند ، عبد اللّه با لشکر از بيرون حصار بانك تکبیر در داد ، و عرب از درون حصار تکبیر بگفت و دروازه بگشود ، مسلمانان بشهر در رفتند ، و تیغ در کافران نهادند و بسیار کس بکشتند ، انطاق نیز عرضه دمار گشت و تکریت عنوة گشوده شد و اموال و أثقال فراوان غنیمت مسلمانان گشت. چندان که هر تن از مسلمانان را هزار درهم بهره رسید ، بعد از قتل أنطاق مردم موصل طریق طاعت سپردند و موصل بي عايقي و مانعى بتحت فرمان مسلمانان در آمد.
و هم درین و هم درین سال عمر بن الخطاب چون مسجد مدینه را از برای انجمن شدن مسلمانان تنك فضا یافت ، خانه عباس بن عبد المطلب و خانه مروان را بها داد و بگرفت و جز و ساحت مسجد ساخت و مسجد را بسعت در افزود.
ص: 310
سعد بن أبی وقاص که شرح احوال او از عهد رسول خدای تا کنون درین کتاب مبارك رقم شد تا این وقت حکومت کوفه داشت، این هنگام جماعتی از مردم کوفه از وی برنجیدند و بمدینه آمده در خدمت عمر بن الخطاب از او شکایت آوردند و هم چنان صنادید آن بلد از وی شکایت ها نوشتند.
عمر سعد وقاص را حاضر مدینه ساخت ، اگر چند امری که موجب عزل باشد ، بعد از فحص بدست عمر نیامد، نظر برعایت حال عبد الرحمن بن عتبه و اسعاف حاجت او سعد وقاص را معزول ساخت و عمّار یاسر را بحکومت کوفه نصب نمود و حفظ و حراست خزاین بیت المال را بعهده کفایت عبد اللّه بن مسعود گذاشت و چند از یهود خیبر و وادی القری که بجای بودند حکم جلا داد و فرمان کرد تا کوچ دهند و در کوفه جای کنند.
اکنون بر سر داستان ابو موسی رویم و او تا این وقت در شهر سوس جای داشت این هنگام آهنگ تستر کرد، و هرمزان نیز بشهر تستر در آمد ، چه قلعه که در شهر تستر است ، معقلی محکم و حصنی سخت حصین است ، هرمزان أموال و أثقال و خزاین و دفاین چند که داشت در قلعه جای داد و زن و فرزند را بنشاند و خود بحفظ و حراست شهر پرداخت ، و لشکر فراهم آورد و بسوی یزد جرد مکتوب کرد و او را از جوش و جيش عرب آگاه ساخت و مدد طلبید.
یزد جرد این وقت از ری بنهاوند شده بود و لشکر انبوه می کرد باشد که عرب را دفع دهد چون نامه هرمزان بدو رسید و حال بدانست ، یک تن از بزرگان در گاه را که شاپوران نام داشت بخواند و او را با ده هزار سوار نام بردار روان داشت و فرمود تا بتقريب و تعجیل خود را بهرمزان رساند و از قفای او داریوش را با ده
ص: 311
هزار سوار دیگر بفرستاد و هم چنان دو سردار دیگر را با بیست هزار سوار مأمور داشت و این جمله چهل هزار سوار روز تا روز با هرمزان پیوسته شدند و هرمزان را نیز بیست هزار سوار شهری و لشکری بدست بود ، این وقت او را شصت هزار سوار بشمار آمد.
ابو موسی أشعری چون عدت و عدد سپاه هرمزان را بدانست صورت حال را بعمر بن الخطاب کتاب کرد، عمر بی توانی بعمار یاسر که این وقت حکومت کوفه داشت نگاشت که با سپاه خویش بمدد بو موسی شتاب کن و نامه دیگر به جریر بن عبد اللّه بجلی که این وقت در حلوان حکمران بود نوشت و فرمان کرد که او نیز با ابو موسی پیوسته شود.
پس عمار بن یاسر عبد اللّه بن مسعود را به نیابت خود نصب نمود و با شش هزار سوار روان گشت ، و جرير بن عبد اللّه پسر عم خود عروة بن قيس بجلی را با هزار سوار در حلوان بگذاشت ، و خود با چهار هزار سوار راه بر گرفت ، چون این دو سپاه با ابو موسی پیوستند ، لشکر او بیست هزار کس بر آمد و دل قوی کرد ، و این وقت نعمان بن مقرن المزنی را و جریر بن عبد اللّه بجلی را فرمود که بجانب رامهرمز کوچ دهید و مردم آن بلد را با سلام دعوت کنید.
ایشان هر يك با فوجی از لشکر راه بر گرفتند و جریر در حصار رامهرمز آمد و در بندان داد و نعمان بن مقرن بتوابع و نواحی رامهرمز پرداخت و جنگ های صعب کرد و دو قلعه بگرفت و مال و مواشى و اسیر فراوان مأخوذ داشت و از آن سوی جریر بن عبد اللّه مردم رامهرمز را حصار داد و پای سخت کرد و عنوة آن بلده را فرو گرفت و مردان را بکشت ، و فرزندان و زنان را برده کرد ، و أموال مضبوط ساخت ، و چهار پای براند.
چون این خبر با بو موسی آوردند ، بزرگان بصره را حاضر ساخت و گفت من مردم رامهرمز را امان دادم و شش ماه مهلت نهادم تا در کار خویش نگران شوند اکنون جرير بن عبد اللّه و مردم کوفه شتاب زدگی کردند و شهر ایشان را با شمشیر
ص: 312
بگشادند و زن و فرزند و مال و مواشی ایشان را با یک دیگر قسمت کردند ، شما در حدیث چنین خطبی چه می گوئید؟ گفتند ما ندانیم صواب آنست که صورت این حال را بعمر بن الخطاب کتاب کنی تا چه فرماید.
ابو موسی این قصه را بعمر مکتوب کرد ، و او در پاسخ بزرگان سپاه ابو موسی را مانند حذیفه یمانی و براء بن عازب و انس بن مالك ، و سعد بن زید بن عمرو الانصاری منشور فرستاد که در این امر غوری بسزا کنید و مكشوف دارید که أبو موسى مردم رامهرمز را شش ماه مهلت نهاده و بر این جمله خطی داده و آن گاه ابو موسی را بسوگند های بزرگ ممتحن سازید اگر کار بدین گونه رفته و مهلت داده هر غلام و کنیز که از رامهرمز آورده باشید باز دهید و اگر زنی در میان بردگان از مسلمانی حامل شده باشد او را بدارید تا بار فرو گذارد آن گاه او را مختار سازید اگر بخواهد یا مسلمانان بماند و اگر نه باز رامهرمز گردد.
چون منشور عمر برسید بزرگان قوم کار از این گونه کردند و ابو موسی را سوگند دادند و زنان آبستن را بداشتند تا حمل بگذاشتند بعضی از ایشان مسلمانی گرفتند و با مسلمانان بیائیدند ، و جماعتی برامهرمز مراجعت کردند.
از لشکر جریر بن عبد اللّه مردی بسوی عمر نامه کرد که ابو موسی مردی ناستوده رای و ضعیف عقل است زیرا که جریر بن عبد اللّه بحکم او رامهرمز بگشاد و آن چه کرد بصوا بدید او کرد اکنون بسخافت رای نعل وارونه می زند.
کرنا بعد از فتح دام پرواز جریر بن عبد اللّه بجلی و نعمان بن مقرن با مردم خود بنزديك ابو موسی آمدند و لشکر اسلام با هم پیوسته شدند ، این هنگام ابو موسی لشكر بیار است، جریر بن عبد اللّه را بر میمنه و نعمان بن مقرن را بر میسره
ص: 313
بگماشت و جناح را براء بن عازب مواظب شد ، عمّار یاسر بر سواران امیر گشت و حذیفه یمانی امارت پیادگان یافت، بدین تعبیه لشکر براند تا راه با تستر نزديك كرد.
مردی از مسلمانان از پیش روی لشکر اسلام همی رفت و این آیت مبارك قرائت کرد:
﴿ مِنَ الْمُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ﴾ .
یعنی مردان مؤمن راست کردند پیمان خود را با خداوند پس گروهی مدت خویش را بپای بردند و جماعتی انتظار وقت می برند و کار دیگر گونه نساختند.
مع القصه هرمزان از تستر بیرون تاخت، لشکر اساوره و بزرگان سپاه عجم و شاه زادگان فارس از یمین و شمال او رده راست کرده بتمامت شکوه همی آمدند.
مردی از مسلمانان چون ایشان را نگریست گفت:
﴿ اللّهُمَّ إِنكَ تَعْلَمُ أني أحِبُّ لِقانَكَ وَ أَبْغَضُ أَعْدانَكَ فَانصُرْنا عَلَيْهِمْ وَ اقْبِضْي إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴾ .
یعنی خدایا تو دانی که من دیدار تو را دوست می دارم و دشمنان تو را دشن می دارم ما را بر ایشان مظفر بدار و مرا تشريف شهادت بخش چه تو بر همه چیز توانائی این بگفت و اسب بمیدان تاخت و خود را بر سپاه عجم زد و بسیار شمشیر بزد و بکشت تا آن گاه که کشته گشت، پس لشکر در هم افتادند و ساعتی بسختی جنگ کردند از سپهسالاران عجم مردان شاه که شجاعتی بسزا داشت با هزار سوار از شجعان عجم بر میسره سپاه کوفه حمله افکند.
ص: 314
قبیله بنو بکر بن وائل و جماعتی از مردم کنده که در آن جا جای داشتند خدیعتی کردند و هزیمت گونه بنمودند و پشت با جنگ دادند مردان شاه ایشان را گریخته پنداشت و طمع در ایشان بست و از قفای آن جماعت سرعت همی کرد چون لختی از حربگاه دور افتادند ناگاه قوم کنده و قبیله بنوبکر چون گرگ دیوانه و شیر صید دیده روی بر تافتند و پی در پی حمل های درشت کردند چندان که سپاه عجم پشت داد و تا درون حصار نتوانست عنان کشید و بسیار کس از ایشان کشته گشت و این وقت روز بکران رسید و هر دو لشکر دست از جنگ بداشتند.
روز دیگر چون آفتاب سر از کوه بر کشید دیگر باره هرمزان تعبیه لشکر را دیگر گون کرده بیرون شد و مردی از سپهسالاران یزد جرد شهریار را که مهر بار نام داشت باده هزار سوار بر میمنه سپاه بازداشت و بر میسره شیروان را که از صنا دید قوم بود با ده هزار سوار گماشت و پرویز را که سائق ستیز بود با چهار هزار در جناح سپاه جای داد و از ملک زادگان اهواز خورشید بن بهرام را با ده هزار سوار از پیش روی لشکر کرد و ایشان بیرون سم اسب غرق در بر گستوان (1) و درع و جوشن و خود بودند و خویشتن در قلب لشکر ایستاد با خودی از زر و جوشنی زر اندود و تیغی که غلاف از زر سرخ داشت و طبر زینی در زر بنشاخته (2) و سپری زرین از پس پشت انداخته چنان که شعشعه زر دیده ها را در میر بود و این جمله او را تشریف یزد جرد شهریار بود.
چون ابو موسی اشعری لشکر هرمزان را بدان زیب و زینت نگریست اسب بزد و به پیش روی صف آمد و بآواز بلند همی گفت ای غازیان اسلام و ای قاریان قرآن زینهار ازین سپاه بزینت نترسید و از این گونه تعبیه نهراسید این همان لشکر است و همان زیور که در جنگ های دیگر دیده اید جنگ مردان با آهن برّان
ص: 315
است نه با زیور زنان الصبر، الصبر ابو موسی از این گونه همی سخن می کرد و بر صف می گذشت ناگاه بر نصر بن حجاج که مردی از قبیله بنی تمیم بود عبور داد و او مردی از ابطال رجال بود و جمالی بکمال داشت.
اکنون چنان صواب می نماید که قصّه نصر بن حجاج را باز نمائیم همانا نصر در عنفوان جوانی جمالی داشت که شعشعه دیدارش چهره آفتا برا شناعت کردی و شميم مويش مشك اذفر را بيغاره (1) فرستادی، زنان مدینه بی هیچ کلفتی دل بدو می دادند و شیفته او می شدند شبی عمر بن الخطاب میان کوی و برزن مدینه عبور می داد ناگاه آواز زنی شنید پای گران کرد و این اشعار را از انشاد او اصغا فرمود.
هل من سبيل الى خمر فأشر بها *** ام هل سبيل الى نصر بن حجاج
إلى فتى ماجد الاعراق مقتبل *** سهل المحيّا كريم غير ملجاج (2)
تنميه اعراق صدق حين تنسبه *** اخو قداحٍ عن المكروب فراج
سامى النواظر من بهرٍ له قدم *** يضيىءُ صورته في الحالك الداجی
عمر این شعر ها بشنید و معلوم داشت که زنی را که ذلفا نام دارد عاشق شده و این گونه ترانه می کند بفرمود تا ذلفا را از خانه بر آوردند و در حبس خانه برده باز داشتند و صبح گاه نصر بن حجاج را حاضر ساخت و گفت این چیست که زنان مدینه از بهر تو غزل می سرایند ؟ نصر گفت مرا چه گناه است زن ها را فرمان کن تا از بهر من شعر نگویند، عمر گفت این موی و روی که تر است جز حدیث فتنه نخواهد کرد ، و بفرمود تا موی تراشی در آمد و موی سر او را پاك بسترد.
عمر در او نگریست بريق و لمعان عارض او را بزیادت یافت ، چه حجاب موی از بعض چهره او برخاست ، عمر گفت بدین قدر كافی نيست ، نیکو آن است که ازین
ص: 316
بلد بیرون شوی و نصر را جلای وطن فرمود ، و ذلفا در زندان خانه بيمناك می زیست که عمر او را بزیادت ازین کیفر کند ، پس این شعر ها را بگفت و بعمر فرستاد:
قل للامير الذي يخشى بوادره *** مالى و للخمر او نصر بن حجّاج
انى بليت ابا حفص بغيرهما *** شرب الحليب و طرف فاتر ساج
لا تجعل الظنّ حقاً أو تبيّنه *** ان السبيل سبيل الخائف الراجی
ما منية قلتها عرضاً بضائرةٍ *** و الناس من هالك قدماً و من ناج
ان الهوى رمية التقوى فقيّده *** حفظی اقرة بالجام و اسراج
عمر بن الخطاب چون استغاثت ذلفا را اصغا فرمود بروی ببخشود و فرمان کرد تا او را از حبس خانه بر آورده رها دادند ، اما نصر بن حجاج چون از مدینه بیرون شد طریق بصره گرفت و در بصره در خانه مجاشع بن مسعود سلمی منزل نمود مجاشع مردی پیر و سال خورده بود و زنی جوان و نیکو جمال داشت ، دل نصر بسوی زن رفت و زن نیز فریفته جمال نصر گشت ، يك روز نصر بر زمین نگاشت «أَنَا أُحِبُّکَ» يعنى من عاشق تو ام ، زن مجاشع در جواب نوشت «وَ أَنَا اَللّهُ» یعنی سوگند یا خدای که من نیز چنانم.
مجاشع را در زلال خاطر کدورتی افتاد و خواندن و نوشتن نمی توانست ، یا نصر گفت چه نوشتی؟ گفت این دخترك كوچك ترا بحسن و جمال بستودم ، مجاشع آن خط را محفوظ داشت و غلام خود را که بر قرائت خط توانا بود بخواند تا نوشته نصر و زن را مكشوف داشت، پس مجاشع شکایت نصر را با بو موسی برد و او را دیگر بخانه خویش نگذاشت.
بعضی از نویسندگان حدیث کرده اند که این وقت أبو موسى نصر را سفر فارس فرمود و این بنزديك من درست نباید ، چه فارس هنوز بدست عرب گشوده نبود.
بالجمله یک روز مادر نصر بر سر راه عمر جای کرد، هنگامی که او عبور می داد بانك بر آورد که ای خلیفه پسران تو عاصم و عبد اللّه در پهلوی تو باشند و فرزند من از من دور باشد؟ این شکایت را بدیگر سرای بخدای خواهم برد ، عمر گفت کیست؟
ص: 317
گفتند ما در نصر گفت زن های مدینه از بهر عاصم و عبد اللّه شعر نگویند و این شعر را بعد از ستردن سر نصر بن حجاج در هجو عمر گوید:
لظنَّ ابن خطّاب على بجمّةٍ *** اذا رجّلت تهتزُّ هزَّ السّلاسل
فصلّع رأساً لم يصلعه ربّه *** يرفَّ رفيفاً بعد اسود جائلٍ
لقد حسد الفرعان اصلع لم يكن *** اذا ما مشى بالفرع كالمتخائل
ازین شعر ها بنمود که عمر بن الخطاب اصلع بود و سر مرا که خداوند اصلع
نیافرید از در حسد اصلع ساخت ، بالجمله پس از روزگاری نصر بن الحجاج
عمر ابن الخطاب را بدین گونه کتاب کرد و این اشعار را درج نمود :« لِعَبْدِ اللَّهِ عُمَرَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ مِنْ نَصْرِ بْنِ حَجَّاجٍ سَلاَمٌ عَلَیْکَ أَمَّا بَعْدُ:
لعمري لئن سيّرتني و حرمتنى *** لما نلت من عرضي عليك حرام
لئن غنّت الذَّلفاء يوماً بمنيةٍ *** و بعض امانیَّ النساء غرام
ظننت بي الظنَّ الّذى ليس بعده *** بقآء فما لي في الندىّ كلام
و أصبحت منفيّاً على غير ريبةٍ *** و قد كان لي بالمكتين مقامٌ
سیمنعنى عما تظنُّ تكرُّمى *** و آباء صدقٍ صالحون کرام
و تمنعنى أمُّ اتمّت صلاتها *** و حال لها في دينها و صيام
فهاتان حالان فهل أنت راجع *** فقد جبَّ منّى كاهل و سنام
نصر درین مکتوب سوگند یاد کرد که این جلای وطن و رنج و محن که بر من روا داشتی بر تو حرام بود اگر ذلنا بر آرزوی خود شعری گفت چیزی برمن نیست ، باشد که بعضی آرزو های زنان از در هوی و هوس است ، همانا ازین گمان بد که تو در حق من کردی کرامت پدر و مادر من و صفات ستوده ایشان مرا منزه دارد اکنون که من کوفته حوادث و دواهی گشتم ، وقت رسیده است که دست از زحمت من باز داری.
چون نامه نصر بعمر رسید گفت من او را بمدینه نمی گذارم الّا آن که او را و حبیبۀ و عطائی مقرر دارم، اکنون که حدیث نصر بپایان رفت، داستان فتح تستر بیای بریم.
ص: 318
آن گاه که ابو موسی بر صفوف مسلمانان عبور می داد و مردم را بصبر و ثبات وصیت می کرد ناگاه بر نصر بن حجاج بگذشت ، جوانی دید سخت زیبا بر اسبی بود بر نشسته و تن بدرع و جوشن پوشیده با تیغ کشیده و سپر فراخ دامن و سنان افراخته و اسب و بر کستوان در انداخته ابو موسی لختی بدو خیر خیر نگریست.
نصر گفت ای امیر چند نظاره می کنی؟ ابو موسی گفت بدین اسب می نگرم او را منزلتی و مكانتى نيست لكن جامه نیکو دارد، با این همه اگر این اسب را بفروشی من بخرم ، نصر را ازین طیبت غضب آمد و گفت تو اسب چه دانی بهتر که از گاو سخن کنی ، ابو موسی گفت سخن بصدق کردی ، لکن این گاو را که تو زین بسته و بر نشستۀ ، شگفت بزرگ شکم و پهن پیشانی و باريك گوش و نازك سرین است
برایگان از دست مده ، نصر گفت ای امیر اکنون بیا از در مراهنه آزمایش کنیم اگر تو از من سبقت گرفتی این گاو تو را دهم و اگر نه آن گاو را که بر نشستۀ بستانم ، این سخن ها می گفت و از شرم سر بزیر می داشت.
نصر را پسر عمی بود پیش شد و گفت ای امیر با پسر عم من از در شناعت و سرزنش بیرون شوی و اسب او را بگا و همانند کنی ، همانا اسب تو با گاو شبیه تر است چه سری بزرگ و گوشی پهن و دنبالی باريك و از موی سترده و دو پای کوتاه دارد
این وقت ابو موسی خندان گشت و گفت ای برادر سخن من با پسر عم تو از در شنعت نبود، بلکه از راه طیبت است این ساعت قتال باید کرد نه جواب و سئوال.
پس ایشان سخن کوتاه کردند و سپاه دشمن نزدیک شد ، از دو سوی صف راست گشت و دلاوران روی در روی ایستادند ، این وقت لشکر عجم مسلمانان را تیر باران گرفتند ، سپاه عرب شمشیر ها بکشیدند و حمله افکندند جنگی صعب در میانه در میانه برفت ، از آن گاه که آفتاب سر از کوه بر زد تا نماز پیشین از یک دیگر همى کشتند و بخاک افکندند ، این وقت مردی از دلاوران عجم که هرنك نام داشت فرس بميدان راند و مبارز طلب کرد.
ص: 319
از لشکر عرب پیر باهلی که مردی سال خورده و لاغر تن بود، آهنگ هرنك کرد و از پیش روی او در آمد هر نك گفت تو مرا مرد جنگ نیستی چه پیری سال خوردی و اسبت نیز ناتوان و پیرو ضعیف است باز شو تا دیگری که همانند من باشد در آید ، پیر باهلی باز شد و هرنك دیگر باره مبارز خواست از لشكر عرب كسى آهنك او نکرد چه او مردی ضخم و دلاور بود.
دیگر باره پیر باهلی چون شیر رزم آزموده اسب بر جهاند ، بو موسى بانك بر او زد که باز شو ، پیر باهلی سخن او را وقعی نگذاشت و مهمیز بر اسب زد و باهر نك بجنك در آمد و لختی با هم بگشتند در پایان کار پیر باهلی فرصتی بدست کرده با سنان نیزه هرنك را از اسب در انداخت و بعد از قتل او با تكبّر و تنمّری تمام باز صف خویش همی شد، و بن نیزۀ خویش را بزمین همی کشید، و این شعر همی گفت:
رآني الأشعريُّ فقال بال *** على بال و لم يعرف بلائی
فكم من فارس جدَّلت قدماً *** فمات بدائه و شفیت دائی
أبو موسى گفت ای برادر من بدان سخن که تو را مراجعت فرمودم شناعت تو نخواستم ، پیر باهلی گفت من نیز بدین سخن اشعری را عیبی و عاری نیستم ، بالجمله هم چنان حرب بر پای بود و مردان جنك شمشیر می زدند ، این وقت جریر بن عبد اللّه از پیش روی صف عبور همی داد و به آواز بلند همی گفت : ای مسلمانان امروز کاری کنید که خدای را از خود خوشنود سازید و خداوند شما را بجهاد فرمان کرده و بپاداش وعده بهشت فرموده ، هان ای مردم من اينك حمله خواهم كرد ، با من هم آهنك شوید ، این بگفت و از سوی میمنه حمله افکند.
و نعمان بر مقرّن چون این بدید از جانب میسره حمله داد ، لشکر در لشکر افتاد ، و مرد در روی مرد رفت ، تیغ ها بر آهیختند ، و خون ها بریختند ، فراوان از سپاه هرمزان عرضه شمشیر و سی صد مرد اسیر شد، ناچار لشکر عجم هزیمت گرفت و بزحمت تمام خود را بحصار افکند ، مسلمانان نیز باز لشکر گاه شدند و ابو موسی
ص: 320
بفرمود تا اسیران را بجمله گردن زدند اما هرمزان در شهر تستر جای کرد و حصار شهر استوار بود ، و أبو موسى شش ماه در ظاهر آن بلده بنشست و در این مدت هشتاد جنگ در میان این دو لشکر برفت ، هر دو گروه از ستیزه بستوه شدند ، چند تن از مسلمانان بنزد براء بن مالك كه مردى مستجاب الدعوه بود آمدند و گفتند چند خاموشی تاب و توش از مسلمانان برفت. خدای خویش را بخوان تا ایشان را نصرت دهد.
براء بن مالك دست برداشت و گفت الها مرا شهادت بخش و ایشان را نصرت فرمای، روز دیگر چون آتش قتال شعله زدن گرفت خدنگی از فراز باره بگشادند راست بر مقتل براء بن مالك آمد و جان بداد ، مردمان گفتند مسئول نخستین باجابت مقرون گشت ، هم اکنون دعای دیگر مستجاب شود ، چون روز بپای رفت و هر دو لشکر بیارمیدند . بعد از نماز شام مردی از اهل تستر که نسیبه بن دادویه نام داشت بنزديك أبو موسی آمد و گفت اگر مرا و أهل مرا و خويشاوندان مرا امان دهی تو را بفتح این شهر آموزگاری کنم ، ابو موسی شاد شد و او را زینهار داد و مطمئن خاطر ساخت. پس نسیبه گفت اکنون مردی با من فرست تا او را طریقی بنمایم که بدان طریق شهر توانی گرفت.
أبو موسى عوف مجزاة را باتفاق او روان داشت ، نسیبه عوف را بگذرگاه آبی آورد که بشهر در می رفت و او را در تاریکی شب از آن راه بشهر در برد و هنگامی بر پاسبانان که حافظ آن راه بودند در گذرانید که خواب بر ایشان استیلا داشت و عوف را بسرای خویش آورد ، و صبح گاه طیلسانی از خویش عوف را داد تا بر سر افکند از بهر آن که شناخته نشود و او را از دنبال خویش همی ببرد و چاشت گاه بسرای هرمزان آورد و هنگامی که خوان نهاده بكار أكل و شرب بود و عوف را گفت اينك هرمزان و خانه اوست و از آن جا بخانه های دیگر بزرگان و بازار و برزن و دروازه های شهر همه عبور داد و همه را بنمود و گفت این جمله را نيك بدان ، آن گاه بخانه خویش باز آورد و عوف را بداشت تا شب فراز آمد.
ص: 321
پس او را مراجعت فرمود و گفت امیر خویش را بگوی تا گروهی از لشکر با تو همراه کند و هم چنان نیم شب ازین راه در آئید و پاسبانان را بکشید و دروازه ها را بگشائید تا لشکر در آید و شهر را فرو گیرد، عوف باز شد و از همان راه آب را عبره كرد و بنزديك أبو موسى آمد و قصه بگفت.
ابو موسی آن روز را سخن نکرد تا شب در آمد ، پس جماعتی از شجعان لشکر را بخواند و شرح حال را مکشوف داشت ، و گفت این شهر را بدین رود آب که بر گرد آن می گذرد گشودن آن صعب می نماید مگر بدین حیلت که این مرد ما را آموخته دست یابیم اکنون هر کس که خویش را با خدای تواند فروخت و جان خود در راه خدا تواند گذاشت با عوف راه برگیرد.
هفتاد مرد دلیر او را اجابت کردند و سلاح جنگ در پوشیدند و با عوف راه بر گرفتند ، و از همان گذرگاه آب را عبره کردند و بشهر در آمدند ، از قضا پاسبانان
خمر خورده مست طافح بخفته بودند ، مسلمانان بیتوانی تیغ کشیده ایشان را سر برداشتند و از آن جا بدروازه شهر آمدند تا در بگشایند ، سه قفل بزرگ ، سه قفل بزرگ بر دروازه استوار بود ، مسلمانان بشکستن قفل دست گشادند و ابو موسی با لشکر از پس در ایستاده بانک تکبیر در می دادند.
این خبر در شهر پهن گشت و هرمزان با سپاه بدروازه آمد وقتی برسید دو قفل را مسلمانان شکسته بودند ، پس جنگ پیوسته شد و این هفتاد تن با آن لشکر گران همی جنگ کردند و گاه گاه سنگ بر قفل همی زدند تا آن هفتاد تن مقتول گشتند الا سه تن که هنوز زنده و سنگ بر قفل می زدند تا بشکستند و در بگشودند ، ابو موسی با لشکر بانبوه در آمدند و از ضیق راه با یک دیگر کوس (1) همی زدند ، آن سه مرد مسلمان که زنده مانده بودند هم درین وقت بزیر پای ستور جان بدادند.
هرمزان چون این بدید دانست که دفع ایشان در قوت بازوی او نیست ، روی از جنگ بر تافت و در شهر تستر قلعۀ بس محکم بود که درین زمان آن را قلعه سلاسل گویند ، حصنی بس استوار است که هرمزان از آن پیش که شهر گشوده شود از در
ص: 322
حزم أموال و أثقال وزن و فرزند خود را بدان قلعه در برد ، و این وقت که شهر گشوده شد خود نیز با هزار مرد دلاور بقلعه در رفت، و ازین سوی لشکر عرب دست بقتل و غارت بگشودند و خزاین و دفاین از خان ها بر آوردند و أشياء نفیسه بتمامت بر گرفتند و مردم شهر بعضی عرضه دمار گشتند و گروهی از دروازه فرار کردند.
آن گاه ابو موسی آن مال ها فراهم آورد و پنج يك بيرون كرد تا بسوى عمر بن الخطاب روان سازد و دیگر را بر لشکر بخش نمود آن گاه بپای قلعۀ هرمزان آمد و قلعه را در بندان ساخت، هرمزان کس با بو موسی فرستاد و پیام داد که چندین رنج بر خویشتن مپسند که این قلعه بدست کس گشوده نشود و از آن روز که شاپور این بنیان کرده تا کنون بدست کس گشوده نشد، و امروز با من هزار مرد کمان دار است كه با هر يك صد كمان و هزار تیر است و هیچ تیری از این کمان ها گشوده نشود جز این که مردی کشد.
ابو موسی گفت چند در این قلعه توانی بود، بگو تا چه خواهی ؟ و با کدام پیمان ازین تنگ زندان بیرون شوی ، هرمزان گفت بدان شرط بیرون شوم که أهل و عشيرت و مردم من در امان باشند و هیچ کس را با من دستی نباشد جز این که مرا بسوی عمر گسیل سازید ، تا اگر او خواهد بکشد و اگر نه بر کشد ، ابو موسی این بپذیرفت بر این جمله وثیقتی نوشت ، پس هرمزان از قلعه بزیر آمد و اثاثه سلطنت خود را بر گرفت و أبو موسى مالك بن انس و أحنف بن قیس را باتفاق هرمزان روانه مدینه داشت.
چون بمدینه رسیدند هرمزان گفت ايناك ملك عرب است که من نزد او می شوم و من نيز ملك عجم می باشم. اجازت دهید تا جامۀ ملکی و اثاثه سلطنت خود را بر خویش راست کنم ، گفتند تو دانی هرمزان سلب های زرین پوشید و تاج زر بر سر نهاد و کمر مرصع بر میان بست ، أهل و عشيرت او نیز بزینت شدند ، مردم مدینه بنظاره ایشان همی آمدند و از آن ساز و برگ شگفتی ها گرفتند و هم چنان انس بن مالك و احنف بن قیس ایشان را بدر سرای عمر آوردند و او را نیافتند ، حال او بپرسیدند و مکشوف
ص: 323
داشتند که از آن سوی مسجد بآفتاب خفته است ، پس بدان جا شدند و نگریستند که عمر در خویش بزیر سر نهاده و پیراهنی مرقع (1) پوشیده و بخفته ، انس و احنف از دور بنشستند.
هرمزان گفت: این کیست؟ گفتند امیر عرب گفت مگر او را پاسبان نباشد گفتند او را حافظ و حارسی نمی باید ، تنها بهمه جا رود و آید ، گفت ازین توان دانست که کار بعدل کند و ازین روی حاجت بحارس ندارد ، بالجمله چون عمر بیدار شد ایشان با تفاق پیش شدند و سلام دادند، عمر گفت این کیست گفتند هرمزان گفت « الحمد للّه الذي جعل هذا و أشباهه فيئاً للمسلمين » سپاس خداوند را که هرمزان را و امثال او را غنیمت مسلمین ساخت.
آن گاه فرمود جامه کافران را از وی دور کنید و سلب مسلمانان در پوشید پس آن جام ها از وی باز کردند و جامه کرباسین در پوشیدند و هم چنین بر پای ایستاده شد عمر اجازت کرد تا بنشست آن گاه گفت هان ای هرمزان قدرت خداوند را چگونه نگریستی؟ گفت من نخستین کس نیستم که دست خوش امتحان و ابتلا شده ام رنج و بلا خاص مردانست و مردان را از رنج و بلا شکایت روا نیست عمر گفت اگر بجان امان خواهی ایمان آری و اگر نه تو را بخواهم کشت ، گفت اکنون که مرا بخواهی کشت فرمان کن تا مرا شربتی آب دهند که سخت تشنه گشته ام.
گفت او را آب دهید مقداری آب در کاسه چوبین بنزد او آوردند گفت من ازین کاسه آب نخورم چه همواره از قدح های جواهر آگین آب خورده ام علی علیه السلام بفرمود این بسیار نیست او را از قدح آبگینه آب دهید چه آبگینه نیز جوهریست پس جامی پر آب از آبگینه بدو آوردند هرمزان بگرفت و هم چنان در کف می داشت و لب بدون می گذاشت.
گفت چرا ننوشی گفت بیم دارم که از آن پیش دارم که از آن پیش که این آب بنوشم عمر گفت با خدای پیمان نهادم که تا این آب نخوری ترا نکشم هرمزان
ص: 324
این وقت آن جام آب بر زمین ریخت تا بشکست و آب ناچیز شد ، عمر از حیلت او شگفتی گرفت و گفت اکنون چه باید کرد علی علیه السلام فرمود چون قتل او را از پس نوشیدن آن آب مقرر داشتی و پیمان نهادی دیگر او را نتوانی کشت بر او تقریر جزیت میدار، و در مدینه سکون فرمای، هرمزان گفت من پادشاه و پادشاه زاده ام هرگز جزیت بردمت نگیرم ، اکنون بدل خویش بیخوف از هلاکت مسلمانی گیرم و کلمه گفت و مسلمان شد.
این شد تا له مونانا عمر نيك شاد گشت و او را در پهلوی خود جای جلوس داد و خاص او سرائی در مدینه مقرر داشت ، و هر سال ده هزار درم در وجه او بر قرار کرد.
اما از آن سوی چون ابو موسی اشعری هرمزان را بدر رسی اشعری هرمزان را بدرگاه عمر فرستاد لشکر او هر روز در قلعه هرمزان از پی اخذ مال ازین خانه بدان خانه می شدند ، مردی از سپاهیان بخانه در رفت و در دیوار آن خانه تمثالی از سنگ یافت که گفتی با هر دو دست بسوی زمین اشارت همی کند ، از آن صورت تفرس کرد که درین زمین بيشك گنجی پنهان است ، ابو موسی را آگهی آورد او بفرمود تا زمین را حفر کردند و از آن جا صندوقی بر آوردند که سر آن را با قفلی محکم کرده بودند بو موسی بفرمود تا سر آن را بگشادند، در آن صندوق بسیار زر بنام کسری یافتند و از کمر و یاره و دست برنجن و قلاده و انگشتری و بسیار چیز ها یافتند که همه با جواهر خوشاب مرصع بود ابو موسى يك نگين ياقوت از آن جمله بر گرفت و سر آن صندوق را محکم کرد و بنزديك عمر فرستاد.
این وقت عمر هرمزان را طلب کرد و گفت اموال و اثقال توچه شد؟ گفت مال من جمله بدست بو موسی افتاد . بعضی را بر لشکر بخش كرد و برخی را بنزديك تو فرستاد، گفت تو را چیزی بجای نماند؟ هرمزان گفت الا صندوقی که در خاك نهفته ام و در خاطر دارم که کس فرستم تا آن را بنزد من حمل دهد، عمر بخندید و فرمان کرد تا آن صندوق را بیاوردند و در نزد او نهادند.
هرمزان در عجب شد و گفت این نهفته را که یافت و که آورد ؟ عمر گفت
ص: 325
بوموسى فرستاد اکنون نگران شو تا هیچ کم نباشد ، هرمزان گفت هیچ کم نیست الا يك نگین یاقوت كه بثلث این جمله ارزنده است ، عمر گفت بو موسی نوشته است كه يك نگین یاقوت برداشته ام، اگر خواهی آن را با بو موسی بخش ، گفت بخشیدم چه او مردی امین است و بكذب سخن نکرده است.
بالجمله بعد از فتح تستر مردم بصره گفتند این شهر را ما بگشودیم و مردم کوفه گفتند این فتح بدست ما بود، این سخن بدرازا کشید و بیم می رفت که زلال صدق و صفا در میان ایشان تاريك شود . صورت این حال را بعمر بن الخطاب نوشتند عمر در جواب نوشت که تستر بدست بصریان گشوده شد و مردم کوفه ایشان را مدد دادند و از غنیمت نصیب برند روا باشد که گویند مردم بصره را در فتح تستر مدد کردیم و مسلمانان برادرانند در دفع بیگانه واجب باشد که یک دیگر را مدد کنند.
این وقت سخن کوتاه گشت و عمار یاسر با لشکر خویش طریق کوفه گرفت و جرير بن عبد اللّه مراجعت بحلوان فرمود و ابو موسی باز بصره گشت.
و هم درين سال ضبّة بن محصن العنزى كه يك تن از مردم بصره بود بنزد ابو موسی اشعری آمد و گفت ای امیر همانا مردانگی و مبارزت مرا در روز فتح تستر مشاهدت کردی و نگریستی که چه کار های بزرگ بدست من رفت ، اکنون جانب عدل و اقتصاد را فرو مگذار و عطای مرا از دیگر مردم بزیادت کن و اگر نه مرا بنزديك عمر بن الخطاب فرست تا پاداش خویش را از وی مطالبت کنم ، ابو موسی گفت این مبارزت تو تنها نکردی بلکه مسلمانان با تو انباز بودند و ازین ترک تاز از خداوند ثواب اخروی خواستند نه حطام دنیوی ، با این همه اگر من امروز تو را بزیادت چیزی عطا کنم دیگر مردم نیز همان طلب کنند و این درست نیاید.
ضبّة بن محصن در خشم شد و گفت سوگند با خدای که امر و نهی ترا در فتح تستر مقدار پشیزی نبود و این همه کار ها بدست عبد اللّه بجلی رفت و اگر کار بدست تو بودی یک موی از سر کس نتوانستی سترد ، این بگفت و برفت و أبو موسی را بر شمرد
ص: 326
و فراوان بهجا یاد کرد.
أبو موسی شکایت او را بعمر کتاب کرد ، عمر کتاب کرد ، عمر در پاسخ نگاشت که او را بمن فرست ، پس ضبة طريق مدینه گرفت و بر عمر در آمد و سلام داد ، عمر جواب باز داد و گفت کیستی؟ گفت اينك ضبة بن محصن العنزى عمر گفت ﴿ لاَ مَرْحَباً بِکَ وَ لاَ أَهْلاً ﴾ ضبه گفت مرحبا رحمت خداوند است چیست که من در خور آن رحمت نیستم و در نزد عمر از در خشم ایستاده شد.او را اجازت جلوس داد و گفت چرا بر امیر خویش ابو موسى ناسزا گفتی و او را بهجا یاد کردی ؟ گفت از این کردار های ناستوده که بدست او رفت: نخست آن که از پسران صنا دید عجم شصت تن غلام اسیر گرفت و ایشان را خاص خویش داشته و بخدمت خویش گماشته.
و دیگر او را کنیزی است که طایفه نام دارد هر صبح گاه او را کاسۀ آکنده از گوشت پیش برد تا ناهار بشکند ، و هنگام زوال آفتاب نیز کار بر این منوال کند و هيچ يك از ما را آن دست نیست که بدین گونه خورش و خوردنی بسازیم ، و دیگر آن که دو انگشتری دارد که از آن هر دو باقتضای وقت يكی را اختیار کند و خاتم بر زند و هم چنان او را دو پیمانه است که بیکی باز ستاند و بآن دیگر باز دهد.
و دیگر زیاد بن عبید اللّه را که عبدی از بنی ثقیف است با خویش تقرب فرموده داد و ستد و حل و عقد امور را بصواب دید او باز داده.
دیگر آن که چون لشکر شهر کوفه بر رامهرمز ظفر یافتند و غنیمت فراوان بدست کردند نایره حقد و حسد در خاطر ابو موسی افروخته گشت و بدروغ سوگند یاد کرد که مردم رامهرمز شش ماهه در زینهار من بودند ، تا آن غنایم از کوفیان باز گرفته شود ، اگر ایشان را زینهار داد جریر بن عبد اللّه را بر ایشان چرا فرستاد و این زینهار کی و کجا داد كه هيچ يك از وضیع و شریف سپاه آگاه نشد سوگند با خدای که من نه از قبیلهٔ کوفیان و نه از جمله بصریانم و سخن جز بصدق نکنم.
گفت این جمله که گفتی جریده کن و خاتم برزن ضبه گفت چنان کنم
ص: 327
و این جمله را کتاب کرد و بعمر بن الخطاب سپرد ، پس عمر کس فرستاد و ابو موسی را با زیاد بن عبید اللّه و آن كنيزك حاضر مدينه ساخت و ضبّه را طلب داشت و آن کتاب که کرده بود بدست او داد و گفت اکنون بر أبو موسى قرائت کن . ضبه آغاز از شصت غلام کرد بو موسی گفت چنین است من شصت غلام اسیر گرفتم و بخدمت باز داشتم تا پدران ایشان را بر زحمت ایشان رقت آید و زود تر ببهای گران از من باز خرند ، پس پدران را آگهی رفت و فرزندان را بخریدند و من بهای آن بستدم و بر لشکر بخش کردم.
ضبّه گفت من یک تن از لشکر بودم و هیچ ازین قصه آگاه نشدم آن گاه سخن از كنيزك كرد ، أبو موسی هیچ پاسخ نگفت چون نوبت بانگشتری و پیمانه رسید گفت مرا دو انگشتریست یکی خاص أهل من و پیوستگان من و با انگشتری دیگر ارقام لشکر و عمال خویش را خاتم بر نهم و هم چنان دو پیمانه دارم یکی نفقات عیال پیمایم و با دیگر و جیبه لشکر بدهم و زکوة بگیرم، ضبه گفت من ازین جمله آگهی ندارم که دروغ زنی یا بصدق سخن کنی.
آن گاه سخن بزیاد بن عبید اللّه رسید، ابو موسی گفت این مرد راست گوی و راست کردار است کار ها را به نیکوئی داننده و بیننده است ازین روی حل و عقد امور را بدو حوالت کردم اگر امیر روا ندارد دیگر کاری بدو حوالت نشود.
این وقت نوبت بسوگند دروغ افتاد ، ابو موسی گفت من أهل رامهرمز را امان دادم و بدروغ سوگند یاد نکردم، عمر گفت اگر امان دادی چرا لشکر بر ایشان فرستادی من تو را معتمد پنداشتم و بتقدیم کاری بزرگ گماشتم ، اگر بدیگر سرای این جواب بتوانی گفت نیکو باشد، آن گاه زیاد بن عبید اللّه را پیش خواست و گفت آن اجرت که سال نخست از بو موسی گرفتی بهای چه کردی ؟ گفت پدر من در قید رقیّت بود او را بخریدم و آزاد کردم ، عمر گفت نیکو کردی؟ آن گاه از مسائل شریعت پرسش کرد همه را نیکو پاسخ داد ، پس با بو موسی گفت زیاد را نیکو بدار و پس از روزی چند ابو موسی را رخصت کرد تا بسوی بصره مراجعت نمود.
ص: 328
در فتح مصر بعضی از مورخین مانند اعصم کوفی و دیگر کسان سخن نگرده اند و گروهی فتح مصر را در سال شانزدهم هجری دانسته اند و این درست نباشد ، اما محمّد بن اسحق و ابو معشر و محمّد بن عمر الواقدی و یزید بن ابی حبیب و بو عمرو الكندى و صاحب طبرى و الفى و یافعی و دیگر مردم که ذکر نام و کتب ایشان موجب اطناب شود فتح مصر را در سال بیستم هجری رقم کرده اند و در تاریخ مصر نیز سال بیستم تصحیح شده.
بالجمله آن گاه که عمر بن الخطاب سفر شام کرد چنان که مرقوم افتاد در جابیه که دیهی نزديك بدمشق است عمرو بن العاص نزديك عمر آمد و با او مجلس از بیگانه پرداخته ساخت و گفت اگر اجازت کنی من لشكرى با خود كوچ دهم و آهنك مصر کنم که فتح آن بلده شوکت اسلام را دو چندان کند.
عمر گفت بیم دارم که مسلمانان را از لشکر مصر و انبوه سپاه روم آسیبی رسد و این رأی را بصواب نشمرد ، چندان که عمر و او را تحریض کرد و این امر را سهل شمرد پذیرفته نشد.
این ببود تا عمر باز مدینه گشت و مملکت شام صافی گشت ، و عمال او در بلاد شام نافذ فرمان شدند ، معویه در دمشق جای کرد و عمرو بن العاص بعد از فتح توبه بر حسب فرمان عمر بن الخطاب بفلسطین آمد و همواره در خاطر داشت که آهنک مصر کند، و این خیال در خاطرش قوت گرفت چندان که بی اجازت عمر لشکری بساخت و بآهنك مصر خيمه بیرون زد.
از آن سوی این خبر بعمر بن الخطاب بردند که عمرو بن العاص لشكر بمصر می تازد ، عمر این کار را پسنده نداشت و بسوی او بدین گونه کتاب کرد:
من عمر بن الخطاب الى العاصى بن العاصى اما بعد فانّك سرت الى مصر
ص: 329
و من معك و بها جموع الروم و انما معك نفريسير و لعمرى لوثكلت امك و ماسرت بهم فان لم يكن بلغت مصر فارجع بهم.
یعنی این نامه ایست از عمر بن الخطاب بسوی گناه کار پسر گناه کار ، همانا با گروهی از مسلمانان سفر مصر کردی و حال این که در آن مملکت لشکر روم انبوه است ، و با تو عددی اندک است ، سوگند بجان خودم کاش بمردی و مسلمین را با خود نبردی ، پس اگر هنوز بمملکت مصر در نرفتۀ باتفاق مسلمانان مراجعت کن و این نامه را بعقبة بن عامر الجهنی سپرد و فرمان کرد که عجلت کن و این کتاب بعمر بن العاص رسان ، عقبه سرعت کرد و در منزل رَفح (1) بخدمت عمرو آمد.
عمرو بن العاص تفرس نمود که عمر بن الخطاب او را منشور بازگشت فرستاده لاجرم در اخذ مكتوب عمر مماطله فرمود و از رفح کوچ داده بعریش (2) آمد ، چه بلده عریش از مملکت مصر بود، آن گاه عقبه را پیش خواند و مکتوب عمر را بگرفت و بر مردمان قرائت کرد و گفت این عریش که ما اندریم از کجاست گفتند از مملکت مصر گفت پس نشاید مراجعت کردن ، زیرا که خلیفه فرمان کرده که اگر بمملکت مصر در نرفته ایم مراجعت کنیم ، و از آن جا کوچ بر کوچ طریق مصر گرفت و از عریش تا کوه حلال براند.
و از آن سوى بمقوقس بن قرقب اليونانی که سلطنت مملکت مصر داشت از رسیدن عمرو بن العاص و لشکر عرب آگهی بردند و از جانب مقوقس مردی مندقور نام داشت و ملقب باُعيرج بود در مصر حکومت داشت و در اسکندریه یک تن از اساقفه که ابو میامین نامیده می شد جای داشت، بالجمله مقوقس تجهيز لشكر کرده برای دفع عرب بجانب فسطاط گسیل داشت و اُعيرج در حصنی حصین جای
ص: 330
کرده ساخته جنگ گشت و مردم را نیز تحریض فرمود، پس انبوهی از لشکر روم جنك عمرو را پذیره شدند و در ارض فرما (1) تلاقی فریقین افتاد و جنگی صعب در میانه برفت ، و از هر دو سوی فراوان کشته و خسته گشتند ، سپاه روم را نیروی درنك برفت و پشت باجنك داد و بحصن در گریختند.
عمرو بن العاص از فرما بیرون شده طریق فسطاط گرفت و در ارض قواصر (2) فرود شد و از آن جا باُمّ دنین (3) آمد و راه را با قاهره مصر نزديك كرد و قاهره نام شهری است در جنب فسطاط، چنان که فسطاط و قاهره بيك ديوار باره اندر است ، از قاهره تا مصر و عمارات و بیوتات و آبادی ها پیوسته است ، و مدينه قاهره دار الملك مصر است.
مع القصه دیگر باره لشکر اُعیرج از بهر جنگ جنبش کرد و در منزل اُمّ دُنين با عمرو بن العاص مصاف داد و از جانبین بسیار کس عرضه هلاك و دمار گشت و اين جنك و جوش یک ماه بدر از کشید و فتح مصر میسر نمی گشت.
عمرو صورت حال را بعمر نگاشت و استمداد کرد ، عمر بن الخطاب چهار تن از صنا دید شجعان را با دوازده هزار کس بمدد او فرستاد ، نخستین زبیر بن العوام و دیگر مقداد بن اسود ، و دیگر عبادة بن الصامت ، چهارم مسلمة بن مخلّد و بروایتی خارجة بن حذافه چهارم بود ، بالجمله ایشان راه بر گرفتند و طی مسافت کرده با عمرو بن العاص پیوستند.
این وقت لشکر اسلام قوی گشت و أعيرج را قوت مقابله نماند و در قصر خویش متحصن گشت و گرد حصن را خندقی کرده بود و از برای آمد شدن چند راه گشاده داشت ، و هم در آن ابواب از آهن خار خسک ساخته فراوان ریخته بود که اگر از لشکر بیگانه ناگاه سوار و پیاده تاختن کند در پای مرد و اسب چنان سهل فرو شود
ص: 331
که سوزن در حریر رود، و هر گاه توانست از تنگنای حصن بیرون تاخت و رزمی ساخت.
لشكر عرب بکنار خندق آمدند و آن صنعت مشاهده کردند ، زبیر بن العوام لشکر خویش را بکنار خندق پراکنده بداشت ، و عمرو بن العاص هر روز بجانب حصار جنبش می کرد و یورشی می داد.
خارجة بن حذافه او را گفت باید خدیعتی بکار ایرج افکند ، اگر فرمائی من با جمعی از ابطال رجال در مغار بنی وائل که از آن سوی حصار است کمینی طراز کنم و چون لشکر ایرج برای جنگ فراز شود و از حصار دور افتد، از قفای او بیرون شوم و مردم او را با تیغ در گذرانم، عمرو بن العاص این رأی را پسنده داشت و خارجه با پانصد سوار در تاریکی بمغار بنی وائل جای کرد.
دیگر روز که لشکر روم بیرون تاختند ، چون تنور حرب گرم گشت ناگاه خارجه از کمین گاه با مردم خویش بیرون شد و با شمشیر های کشیده از قفای لشکر روم در آمدند و تیغ در ایشان نهادند ، رومیان بتمام زحمت خود را بحصار در انداختند و در فراز کردند ، عمر و بر الحاح و شدت بیفزود و منجنیق ها برگرد باره نصب نمود.
اعیرج را خدیعتی بخاطر آمد که مکر عمرو را نابود سازد و كس بنزديك او فرستاد که اگر بدین قلعه در آئی و از صلح و جنك سخن کنی ، تواند بود که بی آن که از جانبین تنی هدف تیغ و تیر گردد این کار اصلاح پذیرد ، و از آن سوی با یک تن از مردم خود گفت چون عمر و بنزد من آمد و سخن خویش بپای برد آن گاه که از دهلیز عبور می دهد تا بیرون شود سنگی بر سر او در افکن ، چنان که زنده نماند.
بالجمله عمرو بن العاص مسئول او را با جابت مقرون داشت و طریق قصر گرفته بنزد اعیرج رفت و سخن بسیار کردند ، چون کار بر مراد عمرو بپای نرفت گفت مضای این امر باستشارت اصحاب استوار شود ، من باز شوم و با بزرگان لشکر
ص: 332
مشورت کنم ، این بگفت و از نزد اعیرج بیرون شد ، از آن پیش که بدهلیز دروازه رسد مردی از جماعت عرب که در میان مردم ایرج می زیست و از این راز آگهی داشت عمرو را دیدار کرد و گفت « قد دخلت فانظر كيف تخرج؟» یعنی داخل این بلد شدی ، اكنون نيك بنگر که چگونه بیرون توانی شد.
عمرو ازین سخن تفرس کرد که در هلاکت او حیلتی کرده اند باز شد و بنزد اعیرج آمد و گفت من پشت و روی این کار را بر اندیشیدم، بهتر آنست که جماعتی از بزرگان سپاه را بنزد تو آورم تا آن چه فرمائی بگوش خود اصغا نمایند و ازین پس مصالحت کس را با من جای سخن نماند ، اعیرج گفت نیکو گفتی و در خاطر نهاد که قتل جماعتی ازین قوم نیکو تر است از قتل عمر و که یک تن باشد و در زمان کس بدروازه فرستاد که عمرو را زحمت مرسانید و بگذارید بسلامت بیرون شود.
لاجرم عمرو بسلامت باز لشکر گاه شد و در فتح قصر متفق گشت و لشکر را در یورش و کوشش تحریض همی داد و از آن سوی مقوقس چون تصمیم عزم عرب را در فتح قصر بدانست از اسکندریه بقصر شتافت و لشکر را برای جنگ بساخت بالجمله هفت ماه این مقاتلت و مبارزت بدر از کشید یک روز زبیر بن العوام گفت منجان خویش را در راه خدا فدا کنم باشد که این قلعه بر روی مسلمانان گشوده شود و نردبانی چند بساخت و بر دیوار باره نصب کرد و لشکریان را گفت بانگ تکبیر من از فراز باره بلند آوازه شد شما با من هم آواز شوید و بیک بار بانگ تکبیر در دهید.
این بگفت و با جماعتی از مردم خود بر نردبان ها صعود داد و از فرار باره بانگ تکبیر بر آورد، لشکریان از پای حصار با او هم آواز گشتند مردم حصار از پیش روی زبیر بگریختند و او با مردم خود فرود شده بدروازه آمد و در بگشود و این وقت مقوقس خواستار مصالحت گشت بشرط که هر یک تن از مردم در سال دو دینار زر سرخ خراج دهند.
و این خبر درست نباید همانا چون مقوقس جد و جهد عرب را در فتح قصر
ص: 333
مشاهدت کرد، و مقاتلتی صعب در میانه برفت بیمناک شد که مبادا در تنگنای حصن بدست عرب گرفتار شود با جماعتی از بزرگان قبط بجزیرۀ که بر نیل باید عبره کرد برفت و جسر را مقطوع ساخت و حفظ حصن را با عیرج گذاشت از پس روزی چند چون کار بر ایرج نیز دشوار افتاد او نیز با صنا دید بلد بمقوقس پیوست این وقت مقوقس بنزد عمرو بن العاص فرستاد که شما بی موجبی در بلد ما تاختید و و مقاتلت ساختید و شما مردمی اندکید و سپاه روم افزون از حوصله حسابست بترسید از این که لشکر روم را بخوانم تا برگرد شما پره زند و یک تن را رهائی نگذارد، صواب آن است که چند تن از مردم خود را بسوی من فرستی باشد که بی مقاتلت اصلاح ذات بین شود.
چون فرستادگان مقوقس بنزديك عمرو بن العاص آمدند و پیام مقوقس را بگذاشتند عمرو ایشان را دو روز بداشت و با مسلمانان سخن بشوری کرد پس ایشان را باز فرستاد و گفت پادشاه خود را بگوئید در میان ما بیرون سه چیز نتواند بود نخست آن که مسلمانی گیرید، و اگر نه جزیت بر خویش بندید و سه دیگر کار با شمشیر آب دار است تا هر کرا خدای خواهد نصرت دهد و ایشان را باز فرستاد.
مقوقس از فرستادگان خود پرسش کرد که این قوم عرب را چگونه دیدید گفتند جماعتی که مرگ را از زندگانی بهتر شمارند و فروتنی را از خود بینی نیکو تر دانند بر خاک نشیمن کنند و بر زانو نشینند و غذا خورند پادشاه ایشان مانند یک تن از ایشان زیستن کند چنان که مخدوم را از خادم نتوان شناخت و چون هنگام نماز فراز آید یک تن از جماعت تقاعد نور زد.
مقوقس گفت این گونه مردم اگر بخواهند توانند کوه را حمل دهند و از جائی بجائی نقل کنند و هیچ کس را قوت مقاتلت با این جماعت نیست صواب آنست که امروز با ایشان طریق مصالحت گیریم که محصور در نیل اند، بعید نباشد که دیگر وقت اجابت مصالحت نکنند و آن رسولان را دیگر بار بنزديك عمرو فرستاد و خواستار شد که چند کس بنزد او روان دارد تا در کار صلح سخن کنند، عمرو
ص: 334
بن العاص ده تن از مردم خود اختیار کرد و عبادة بن الصامت را بر ایشان امیر ساخت و این عباده داده شبر طول بالا بود و رنگی سیاه داشت عمر و او را فرمان کرد که مقوقس را بیرون آن سه امر که فرستادگان او را پیام کردم اجابت هیچ سخن مكن.
پس عباده با مردم خود آب را عبره کرد و بنزد مقوقس آمد شمایل عباده بر مقوقس مکروه افتاد گفت این سیاه را دور کنید و همراهان او نزديك آيند و سخن کنند چه من از دیدار او ترسنده ام مسلمانان گفتند این عباده امیر ماست و افضل ماست و عمرو بن العاص گفت و شنود را خاص وی داشته مقوقس بیچاره گشت، گفت ای سیاه نزديك شو لكن برفق سخن می کن که من از سیاهی تو ترسناكم.
عباده پیش شد و گفت شنیدم آن چه گفتی همانا من از مردم خود در لشکر گاه هزار سیاه بجای گذاشته ام که همه از من سیاه تر و مکروه ترند و اگر تو ایشان را دیدار کنی از این افزون بترسی لکن من از صد مرد كه آهنگ نبرد من كند بیم ندارم چه همت ما مقصور بر جهاد با دشمنان خدای است از از برای جاه و مال دنیا هیچ غمگین نشویم اگر یک تن از ما قنطار های زر بدست کند و آن دیگر پشیزی نیابد چه ما را از دنیا افزون از اکله و شملۀ (1) حاجت نیست که بدان سدّ جوعت و ستر عورت کنیم و آن چه ازین بزیادت یا بیم در راه خدا انفاق کنیم چه پیغمبر ما از خدای خویش ما را خبر کرده است که حطام دنیوی فانی و نعیم اخروی جاودانی است.
مقوقس چون این کلمات شنید روی با مردم خود کرد و گفت سخن این مرد را اصغا فرمودید آیا مثل این سخن شنیده باشید؟ همانا دیدار او ترساننده است و گفتار او ترساننده تر، خداوند این جماعت را برای تخریب ارض بر آورده است و زود باشد که جهان را بتمامت فرو گیرند، آن گاه روی با عباده کرد و گفت سخن بصدق کردی این مردم را که با شما مخاصمت رفته چون دنیا را محبوب داشتند
ص: 335
مغلوب گشتند لکن مدافعه شما را لشکر های روم حاضرند با عددی وعدّتی که هرگز شما را با این قلّت نیروی مقاتلت ایشان نخواهد بود صواب آنست که از در مصالحت بیرون شوید بشرط که از ما هر تن دو دینار در سال خراج بگذارد و امیر شما عمرو بن العاص را صد دينار و عمر بن الخطاب را هزار دینار بدهیم که شما ار آن پیش که بدست سپاه روم تباه شوید طریق مراجعت گیرید.
عباده گفت ای مقوقس ما را از سپاه روم بیم مده در هر حال نصرت مار است چه اگر مقتول شویم بهشت جاودان یا بیم و اگر ظفر جوئیم اسیر گیریم و غنیمت بریم، خواستاری ما در حضرت یزدان روزان و شبان جز این نیست که الها ما را بسوی فرزندان و خانه و وطن باز مگردان و از فضیلت شهادت بی بهره مخواه و این که گوئی روزگار ما بسختی و ضیق معاش گذرد اگر جهان بتمامت در تحت فرمان ما باشد ما ازین افزون خورش و پوشش نسازیم.
اکنون تو در کار خويش نيك نظر کن تا ازین سه سخن كدام يك را پذیره خواهی بود اگر ایمان آری امان یابی و اگر جزیت بردمت بندی بسلامت مانی و اگر نه مرد باش و ساز نبرد کن.
مقوقس با مردم خویش گفت شما را درین سخن پاسخ چیست؟ گفتند نخستین چگونه از دین مسیح دست باز داریم و دینی اختیار کنیم که حقیقت آن را ندانیم و دیگر قبول جزیت بدین ذلت قبول عبدیّت و عبودیّت ایشان است زندگی بذلّ بندگی نیرزد مقوقس با عباده گفت سخن قوم را اصغا نمودی بدین حکومت گردن نگذارند لاجرم عباده طریق مراجعت گرفت.
پس از بیرون شدن او مقوقس با مردم خویش گفت نزديك من روشن است که شما را با این فوم قوّت مناطحت نیست ، صواب آنست که طریق مصالحت گیرید، گفتند مرگ بر ما آسان تر است که تن به بندگی در دهیم، گفت بندگی از آن بهتر است که تمامت را با تیغ بگذرانند و زن و فرزند شما را اسیر برند بالجمله مردم قبط و روم سر بذلّت و جزیت در نیاوردند و جسری که از فسطاط بجزیره
ص: 336
توان رفت قطع کردند.
مسلمانان چون این بدیدند نخست قصر را حصار دادند و در مقاتلت و مبارزت پای اصطبار استوار کردند و بقوت کوشش و یورش ظفر جستند و قلعه را بگشودند و دست بقتل بگشادند پس بسیار کس کشتند و بسیار اسیر گرفتند آن گاه ترتیب کشتی همی کردند تا بلاد صعید و جزیره را فرو گیرند.
و این صعيد مصر از طرف جنوبی فسطاط بر سه قسم است نخستین صعید اعلی و آن از شهر اسوان تا قریب اخمیم، دوم سعید اوسط و آن از اخمیم تا بلدۀ بهنسه است سه دیگر صعید ادنی و آن از بهنسه تا نزدیک فسطاط است و درین جمله نهصد و پنجاه و هفت آبادانی است در میان دو کوه عظیم و این قری و آبادانی ها بر دو سوی نیل واقع است.
بالجمله چون حصار قصر بدست عرب پای مال شد رجال قبط عظیم در هول و هرب افتادند مقومس گفت نه شما را نصیحت کردم که طریق مصالحت گیرید و پذیرفتار نشدید؟ آن گاه کس بعمرو بن العاص فرستاد که من همواره در طلب صلح و آشتی بودم و این جماعت طریق اطاعت نداشتند اکنون دانستند که آن صلاح که من اندیشیدم دلیل فلاح بوده پس خط امان بسوی من فرست تا مجلس بسازیم و تو با چند تن از اصحاب و من با چند کس با هم بنشینیم و سخن کنیم باشد که این مبارزت و مناجزت بمصالحت و مسالمت بدل شود.
مسلمانان با عمرو گفتند این رأی نیست چرا بمسالمت و جزیت این کار به بریم بهتر آنست که این بلاد را نیز با تیغ و سنان بگشائیم تا هر کس که هست اسیر و هر مال دست گیر گردد ، عمرو گفت عمر چنین نفرمود و خداوند با پیغمبر چنین فرمان نکرد بلکه بر ماست که اگر ایمان آرند در امان باشند و اگر پذیرای جزیت شوند در پناه ما روند، پس عمر و بر این گونه با مقوقس پیمان استوار کرد که هر تن از مردم قبط در سالی دو دینار خراج بگذارند و پیران سال خورده و پسران خرد سال و زنان را حملی و زیانی نباشد، و از مردان قبطی آنان که خراج گذارند
ص: 337
بشمار گرفتند شش هزار هزار ، و بروایتی هشت هزار بر آمد.
و از آن طرف مقوقس مردم روم را انهی کرد که هر که خواهد در مملکت مصر و اسكندريه سكون اختیار کند بر اوست که مانند قبطیان دو دینار خراج گذارد و اگر نه بسوی روم کوچ دهد و این عهد که با عرب نهاده بود با ملك روم مرقوم داشت.
هر قل در پاسخ نامه او را شنعت کرد و بسوء فراست و ضعف فروسیّت نسبت کرد و گفت اگر مردم قبط بادای جزیت و ذلّت عبودیت رضا دادند باکی نیست اینک از مردم روم در آن مملکت از صد هزار تن افزونند که همه با تیغ و جوشن ساخته روز مصافند ، هم اکنون لشکر بساز و در دفع عرب چندان کوشش می کن که آن قوم را یک باره دفع دهی و اگر نه جان بر سر این کار نهی و با مردم روم نیز بدین گونه منشور کرد.
چون این نامه بمقوقس رسید گفت همانا هر قل مردم عرب را نشناخته و ندانسته که یک تن از ایشان را با صد تن از مردم روم برابر نتوان گذاشت ، چه این جماعت آرزو همی کنند که باز وطن نشوند و روی فرزند و زن نبینند و شهادت را بزرگ تر سعادت شمارند و از دنیا با بلغۀ از طعام و لباس قناعت دارند و ما مردمی هستیم که از مرگ هراسانیم و از ترك مال ترسان ، آن گاه روی با قبطیان کرد و گفت هان ای مردم آیا رضا نمی دهید که در سال دو دینار خراج بگذارید و آسوده زیست کنید.
آن گاه با عمر و بن العاص گفت پادشاه روم این مصالحت را مکروه داشته و فرمان کرده که با شما رزم دهیم تا کار یک سره شود ، لكن من عهد نشکنم و آن پیمان که از قبل قبط بسته ام بر هم نزنم و از مردم روم برائت می جویم ، و از تو خواستار سه چیزم : نخست آن که آن پیمان که من از جانب خویشتن و مردم قبط با تو استوار بسته ام دیگر گون نکنی چنان که ما بر پیوند تو پاینده ایم ، تو نیز جانب ما را فرو نگذاری.
دوم آن که چون مردم روم با شما مبارزت جویند و ذلیل و زبون گردند و از در
ص: 338
استغاثت خواستار مصالحت شوند بی آن که بندگی ما را اقرار کنند مسئول ایشان را با جابت مقرون نداری بکیفر آن که اندرز مرا نپذیرفتند ، و نصیحت مرا بهره فضیحت ساختند.
سه دیگر آن که اگر مرگ من فرا رسد فرمان کنی که مرا در اسکندریه بجائی که خواسته ام بخاک سپارند.
عمرو این جمله را بپذیرفت و فرمان کرد از فسطاط تا اسکندریه آن جا که جسری می بایست استوار به بستند و قبط نیز پشتوان عمرو گشتند ، و عمرو بن العاص
شرایط مصالحت بیای برد بشرط که هر تن از مردم قبط دو دینار خراج بگذارند و مردان ایشان را از مساکن خود اخراج نفرمایند ، و زنان را از مردان باز نگیرند و از نسوان ایشان بی رضا و رغبت جفت نخواهند و بر آن خراج که مقرر شده چیزی نیفزایند ، و اگر دشمنی آهنگ ایشان کند دفع دهند ، این جمله را در سه کتاب رقم کردند نخستین را بظلما صاحب اخنا سپردند ، و دوم را قزمان صاحب رشید گرفت سه دیگر مأخوذ بخنیس صاحب برلّس گشت و مملکت مصر بتحت فرمان مسلمين بشرط صلح در آمد الا سه قریه که عنوة گشوده شد و آن بلهيب و سلطيس و امّ دنين بود که عنوة گشوده شد (1)
و در این جا سخن فراوان کرده اند، چه جماعتی بر آنند که مصر بتمامت عنوة گشوده شد و از برای ایشان عهدی نبوده و بر این سخن حدیث ها کرده اند و گویند تابوتی را که عمر بن الخطاب خاص از بهر عهد نامه ها نهاده بود پس از مرگ او بجستند و در میانه عهد نامه مصر را نیافتند و یحیی بن ایوب و خالد بن
ص: 339
حمید گویند مملکت مصر بتمامت از در مصالحت گشوده شد الا اسکندریّه که آن را بالاتفاق عنوة فتح کرده اند.
اکنون بر سر داستان رویم عمرو بن العاص بعد از نگاشتن عهد نامه آهنگ حصنی از حصون مصر کرد، تواند شد که یکی ازین قرای سه گانه باشد. بالجمله مردم حصن را حصار داد و کار بر ایشان صعب گرفت مردم قلعه بزینهار آمدند و خواستار شدند که در بگشایند بشرط که لشکریان بر خانه چند که ایشان گویند حملی و ثقلی نیفکنند عمرو بن العاص ایشان را اجابت کرد، پس در حصن بر روی مسلمانان فراز کردند و عمر و مقرَّر داشت که هر تن از لشکر را یک دینار زر سرخ و جبّه و برنسی و عمامه و خُفیّنی (1) انفاذ دارند و این جمله را مأخوذ داشت.
آن گاه مردم بلد از وی خواستار شدند که لشکر را بمیهمانی برند و میزبانی کنند عمر و اجازت کرد و ایشان مضیف نیکو بساختند و خورش و خوردنی ها گوناگون بنهادند و موائد فرعونى بسبعه الوان بیار استند چون این ضیافت بنهایت بردند عمرو پرسش کرد که بدین ضیافت چه بها کرده اید؟ گفتند بیست هزار دینار گفت ازین که خواهید ما را بضیافت طلب داشت همین مبلغ را با ماعطا کنید و از دیگر رنج ها آسوده باشید و از پس آن میهمانی عمرو ایشان را بضیافت طلب کرد و برای جلوس آن قوم کرسی های دیباج نهاد و مردم عرب که بریمین و شمال ایشان جای داشتند بر زانو نشسته بودند و از خوردنی جز مرق و ثرید (2) هیچ نبود .
چون وقت شکستن ناهار رسید و رومیان دست بکاس های ثرید فراز کردند مردی از عرب در پهلوی یک تن از رومیان که بس لطیف همی خورد و لقمه ها خرد و باندازه بر می گرفت جای داشت و آن عرب که هرگز قانون ادب نیاموخته بود با تمام دست و اصابع لقمه های شگرف میر بود و چنان بدهان می برد و می خورد که
ص: 340
رشحات ثرید بر رو و مو و جامه رومی افشان می گشت مرد رومی را طاقت برفت و گفت ما چند تن از عربی دیدیم که کار از این گونه نداشتند گفتند آنان اصحاب مشورتند و اینان ابطال مقاتلتم.
مع القصّه روز جمعه غره شهر محرم در سال بیستم هجرى مصر بتحت فرمان مسلمانان در آمد و از آن پس اسکندریه عنوة مفتوح گشت و عمرو بن العاص را اسکندریه پسند خاطر افتاد و شرح فتوحات خویش را بعمر بن الخطاب نگاشت و خواستار شد که در اسکندریه سکون اختیار کند، عمر در پاسخ نوشت « لا تجعلوا بيني و بينكم ماء متى ما اردت اركب اليكم راحلتى حتى اقدم عليكم قدمت » یعنی میان من و خود آب را حاجز مکنید تا اگر بخواهم بر مرکب خود برایم و بی مانعی بر شما در آیم.
و عمر بن الخطاب را بقانون بود که هرگز رضا نمی داد که عمال او در جائی سکون اختیار کنند که آب باید عبره کرد و بدیشان رسید، چنان که سعد بن وقاص را بمداین نگذاشت و بسکون کوفه فرمان کرد.
مع القصه عمر و بن العاص بعد از قرائت منشور عمر بن الخطاب ناچار از اسکندریه آهنگ فسطاط مصر کرد.
و این شهر از این روی فسطاط نام یافت که عمرو بن العاص هنگام فتح مصر درین موضع فسطاطی بر افراشته بود و در تحت آن قبّه نشیمن داشت چون آهنگ اسکندریه نمود بفرمود تا فسطاط را بر کنند و با خود حمل دهند، گفتند کبوتری بر فراز فسطاط بچه نهاده است گفت حرام است که آن را بر کنیم و بچگان کبوتر را بهم بر زنیم فسطاط را بگذاشت و طریق اسکندریّه برداشت، درین وقت که مراجعت می نمود هم بجای فسطاط آمد تا در آن جا نشیمن کند و لشکریان نیز در گرد آن فسطاط خانه ها کردند و آن شهر بفسطاط نام یافت و این مردم که برگرد فسطاط خانه می کردند بر یک دیگر غیرت می بردند و هر کس خطّۀ نزدیک تر و نیکو تر می جست .
ص: 341
عمرو بن العاص معوية بن حديج النجيبی و شريك بن سمىّ النجيبی و شريك بن سمى العطيفی و عمرو بن فخر الخولانی و جبريل بن یاسر المغافری را بر تعیین حدود خطط حکومت داد ایشان هر قبیله را در خطّه فرود آوردند جماعتی از قریش و انصار و خزاعه و اسلم و غفار و مزينه و اشجع و جهينة و ثقيف و دوس و عبس بن نعیص و جرس از مردم بنی کنانه و لیث بن بکر را در خطّه فرود آوردند و هیچ قبیله ازین قبایل رضا نمی داد که آن خطه را بنام قبیلۀ دون قبیله بخوانند.
لاجرم عمرو بن العاص رایتی از برای آن قبایل بست و آن خطه را خطّه رایت نام نهاد، و خطّه دیگر معین کردند و خطّه مهره نام نهادند و نسبت آن را بمهرة بن جندان بن عمرو بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن حمير دادند و خطّه دیگر را خطّه نجیب خواندند و نسبت این خطّه با جماعت نجیب بود و نجیب ازز اولاد عدی و سعد پسران اشرس بن شبيب بن المسكين بن الاشرس بن کنده اند و نجیب نام زنی است که مادر آن جماعت بود.
و دیگر خطط بنی لخم است نخست خطّه لخم بن عدى دوم خطّه بنی ربّه ابن عمرو بن الحارث بن وائل بن راشدة بن ادب بن جزیله از قبیله لخم و جامع را شده درین خطه است سه دیگر خطه راشدة بن ادب بن جزیله و دیگر خطط لفیف است.
و ازین روی بلفیف نامیده شد که هنگام عزیمت عمرو بن العاص باسكندريّه عمرو بن الحمالة الازدی را در طلب لشکریان بیرون فرستاد تا خبر ورود ایشان را باز آرد چون درین موضع رسید و ازدحام قبایل را نگریست که بانبوه در می رسند گفت سوگند با خدای که هرگز جماعتی را ندیدم که از کثرت افق را مسدود کنند مصداق حال شماست که خداوند می فرماید ﴿ فَإِذا جاءَ وَعْدُ اَلْآخِرَهِ جِئْنا بِکُمْ لَفِیفاً ﴾ ازین روی این خطط لفیف نام یافت و در آن جا از قبایل ازد و حجر و غسّان و شجاعه و گروهی از جذام و لخم و دیگر و جاف و قضاعه جای کردند .
و دیگر خطّه ظاهر است و آن را ازین روی خطّه ظاهر خواندند که بعد از
ص: 342
مراجعت عمرو بن العاص از اسكندرية بعضی از مردم ازد و جماعت عنقا در تعیین خطه با دیگر قبایل بمناظره سخن می کردند معوية بن خدیج که حاکم خطط بود گفت « يومئذ أرى لكم أن تظهروا على أهل هذه القبائل » یعنی صواب آنست که بر ظاهر این قبایل فرود آئید پس این خطه را خطه ظاهر خواندند و ایشان را ازین روی عنقا گویند که وقتی رسول خدای لشکری بسریه بدیشان فرستاد و آن جماعت را اسیر گرفتند از پس آن که رسول خدای به ایشان را آزاد ساخت بعتقا ملقب شدند.
و دیگر خطط غافق است و آن منسوب بغافق بن حارث بن على بن غربان بن عبد اللّه بن الازد است و دیگر خطط صدق است و صدق لقب مالك بن سهل بن عمرو بن قیس است که از جماعت حمیر است.
و دیگر خطط عمرو بن مالك بن يزيد بن عريب است و دیگر خطط فارسین است و این فارسین بقایای لشکر باذان پادشاه یمن اند که شرح حالش مذکور شد و این جماعت بعد از تشریف اسلام با عمرو بن العاص از شام بمصر آمدند و دیگر خطّه مذحج است و هو مالك بن مرّة بن ادد بن یزید بن کهلان .
و دیگر خطّه عطفين بن سواد و دیگر خطّه و غلان بن قرن بن ناجية بن مراد و دیگر خطّه يحسب بن مالك بن اسلم بن زيد بن غوث.
و دیگر خطه رعین بن زید بن سهل و دیگر خطه ذو الكلاع بن شرحبيل بن سعد بن حمیر و دیگر خطّه معافر بن يعفر بن مرّة بن ادد و دیگر خطّه سبا و دیگر خطه رحبة بن زرعة بن کعب و دیگر خطه سلف بن سعد و دیگر خطه قبض بن مرثد و دیگر خطه حمراوات الثلاث که معروف بخطّه قوادنیه و خطه روبیل و خطّه ازرق است و ایشان از عجم شام و مردم قیساریه اند که قبل از جنگ یرموك مسلمانی گرفتند و با عمرو بن العاص بمصر آمدند و این حمراوات را حمراء اولی و حمراء وسطی و حمراء قصوی گویند و درین خطط بنی نیه که از مردم روم بودند و از جماعت هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر و بنی سلامان از مردم ازد و بنی الازرق و ایشان رومی بودند و بنی
ص: 343
و بیل و او یهودی بود که مسلمانی گرفت، و بنی یشکر بن جديله منزل گرفتند. جماعتی که از صحابه رسول خدای در جیش عمرو بن العاص بودند در فتح مصر بدین گونه است زبیر بن العوّام عبد اللّه بن عمر بن الخطاب خارجة بن حذافة العدوى و دیگر عبد اللّه بن عمر و دیگر عیص بن ابی العاص السهمی دیگر مقداد بن اسود دیگر عبد اللّه بن سعد بن سرح العامری دیگر نافع بن عبد قيس الفهری و بعضی بجای او عقبة بن نافع را گفته اند و دیگر ابو عبد الرحمن يزيد بن انيس الفهرى و دیگر ابو رافع مولی رسول اللّه و دیگر ابن عبده و دیگر عبد الرحمن و ربیعه پسران شرحبیل بن حسنه و دیگر و ردان مولی عمرو بن العاص و او صاحب لوای عمرو بود و ایشان از قریش بودند.
و از انصار عبادة بن الصامت و محمّد بن مسلمه و او با زبیر بن العوام بر فراز باره حصن بر آمد و مسلمة بن مخلّد الانصاری و ایوب بن خالد بن زید الانصاری و ابو الدّرداء عویمر بن عامر و دیگر از جمله قبایل ابو نضره جمیل بن نضرة الغفاری و ابو ذر غفاری و حبیب بن معقل که وادی هبیب منسوب بدوست و عبد اللّه بن الحارث زبیدی و كعب بن ضبّه عبسى و عقبة بن عامر الجهنی .
و این آن کس است که عمر بن الخطاب بسوى عمرو بن العاص رسول فرستاد که اگر داخل ارض مصر نشده باشی مراجعت کن و ابو زمعة البلوى و نوح بن حسكل و سفيان بن وهب الخولانى و معوية بن حديج الکندی و این آن کس است که عمرو بن العاص بعد از فتح اسکندریه بسوی عمر بن الخطاب رسول فرستاد و عامر مولی حمل.
مع القصه اين جماعت شرف صحبت رسول خدای داشتند و در فتح مصر حاضر بودند، و بعد از فتح مصر عمرو بن العاص در آن جا بحکومت ببود و او اول کس است که در اسلام حکومت مصر یافت : و هو عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤي بن غالب بن فهر بن مالك بن عبد اللّه و او در زمان جاهلیت بسیار وقت بجانب مصر بتجارت سفر می کرد
ص: 344
و عطر و پوست حمل می داد و در زمان خلافت عمر بن الخطاب که لشکر الخطاب که لشکر بمصر برد بعد از آن که هفت ماه حصن مصر را حصار داد در جمعۀ غرۀ محرّم سال بیستم هجری فتح کرد و چهار سال و چند ماه در آن اراضی حکومت داشت و بعد از یک سال طرابلس را عنوة مفتوح داشت.
و در مدّت حکومت دو كرّت بنزديك عمر آمد در کرّت نخستین زکریّا بن جهم العبدی را به نیابت خویش گذاشت و در کرّت ثانی پسر خود عبد اللّه را نیابت داد و آن گاه که عثمان بن عفان خلیفتی یافت عمرو بن العاص را از حکومت باز کرد و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح را در جای او نصب نمود چنان که انشاء اللّه در جای خود رقم خواهد شد.
و هم درین و هم درین سال بیستم هجری ابو هریره حکومت بحرین و یمامه یافت و این چنان بود که علاء حضرمی بعد از لشکر کشیدن بفارس و باز شدن ببصره چنان که مذکور شد بفرمان عمر بن الخطاب علاء حضرمی از حکومت بحرین معزول شد و مدامد بن مظعون حکومت بحرین یافت این وقت عمر را آگهی رسید که مدامد بشرب خمر روز می گذراند لاجرم مدامد را حاضر مدینه ساخت و حدّ می خوارگان بزد و ابو هریره را بحکومت نصب کرد.
یحیی مصری معروف بیحیی نحوی در اسکندریه مصر سکون داشت و یک تن از اساقفه نصاری بشمار می رفت و عقیدت او بر اقانیم ثلاثه استوار بود چه مردم نصاری را عقیدت آنست که عیسی و پدر عیسی و روح القدس هر سه بالاصاله خداوند جهان اند و ما عقیدت ایشان را در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواريخ بشرح رقم کردیم، بالجمله چون یحیی با جودت فهم و حصافت عقل بود این عقیدت ناستوده را بگذاشت و دین اسلام اختیار کرد ، کردار او بر اساقفه ناگوار افتاد بر وی انجمن
ص: 345
کردند و نکوهش نمودند و مناظره فرمودند بر او دست نیافتند . و او از مسلمانی دست باز نداشت، این ببود تا عمرو بن العاص مصر را بگشود یحیی بر عمرو در آمد.
و چون عمر و صیت اسلام و صفت فضل او را شنیده بود مقدم او را مبارك داشت و کلمات او را در ابطال دین نصاری اصغافر مود و پسنده داشت و از علوم منطقیه و فلسفیه که اورا بود بهره مند گشت، یک روز یحیی او را گفت که تمامت اموال و خزائنی که در اسکندریه بود بدست کردی و هیچ کس را با تو سخنی نیست لكن از آن اشیا که شما را بکار نیست و ما را بدان حاجت است اگر دست باز داری و بما گذاری روا باشد، عمرو بن العاص گفت آن کدام است؟ گفت کتب حکمت که ملوك اسكندریّه در روزگاری در از فراهم کرده اند خاصه لیوناطیس که مردم یوروپ او را فیلادلفس خوانند آن گاه که با دولت روم ساز مقاتلت داشت از بیم آن که لشکر روم ظفر یابد و کتاب خانه ها بهدر شود بفراهم کردن کتب پرداخت چنان که در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواريخ شرح حال او را مرقوم داشتیم.
بالجمله فيلادلفس مردی حکیم و حکمت دوست بود و مردی را که زهیره نام داشت بضبط کتاب خانه های خویش گماشت و فرمان کرد از بلاد و امصار چندان که کار کنان او توانند کتاب ها ابتیاع کنند و باسکندریه حمل نمایند، و از بازرگانان ببهای گران ابتیاع کتب همی کرد تا برغبت تمام بیشتر تجارت کتب کردند چندان که پنجاه و چهار هزار و یک صد و بیست جلد کتاب بشمار رفت، آن گاه زهیره را گفت در معموره جهان کتبی تواند بود که ما را نباشد؟ گفت اندر جهان کتاب ها افزون از آن است که بتوان جمله را بدست کرد، فرمود در هر حال از پای منشین و چند که توانی فراهم می کن ، بالجمله فیلادلفس بر این بود تا از جهان در گذشت و از پس او بطالسه نیز کار بر این گونه داشتند تا خزانه کتب بیرون از احصا گشت .
عمرو بن العاص را این سخنان بشگفت آورد ، و در پاسخ گفت من این قصه
ص: 346
باید بعمر بن الخطاب کتاب کنم تا چه فرماید، و شرح حال بسوی عمر مکتوب کرد عمر در پاسخ نگاشت که اگر آن چه درین کتب مرقوم است با کتاب خدای راست می آید ، ما را حاجت نیست بحمل های گران بر ترجمۀ چندین زبان کتاب خداوند كافی است ، و اگر بر خلاف کتاب خداوند است ناپسند تر است ، جمله را نیست و نابود کن .
لاجرم عمرو بن العاص بفرمود تا آن کتاب ها را بگرماب های اسکندریه بخش کردند گویند مدت شش ماه گرماب ها را بدین کتب افروختند تا جمله را بسوختند.
مع القصه يحيى بر کتب ارسطاطالیس و جالینوس شرح نوشته چنان که در ذیل قصه ایشان مرقوم شد و کتابی بر ردّ مذهب بر قلیس که قایل بدهر بوده محتوی بر شانزده مقاله تصنیف فرموده.
و دیگر کتابی در بیان « إن كل جسم متناه و موته منتهاه » نگاشته و کتابی بر ردّ ارسطو نوشته ، عبید اللّه بن جبرئيل بن عبید اللّه بن بختیشوع طبيب گوید : اسم يحيى ثامسطیوس بوده و در علم نحو و منطق و فلسفه دستی قوی داشته و در فن طب كتب بسیار تفسیر نموده و چون در فلسفه دانا تر بوده ، از حکمای فلاسفه بشمار می رود.
در ابتدای امر و عنفوان عمر حرفت ملاحان داشت و مردم را از دریا با کشتی عبور می داد و در دل محب سب علم و دانش بود ، گاهی که مردم عالم را بکشتی در می برد و ایشان با یک دیگر مناظرات علمیه می داشتند ، طلب او افزون می گشت ، و چون سال عمر او بچهل و اند رسیده بود گمان نداشت که تواند شد در سنۀ شیخ وخت از تحصیل علم بهره مند شود ، یک روز موری را دید که خستوی خرمائی را بدندان گرفته می خواهد بسوراخ خویش کشاند و آن خستورا از جائی بالا می برد ، و چون نیروی حمل آن ندارد باز می افتد و این کار را کرَّة بعد كرة همی کرد تا در پایان امر استخوان خرما را ببالا کشانید و بسوراخ خویش در برد.
یحیی با خود اندیشید که از موری کم نتوان بود و در زمان کشتی خویش را
ص: 347
بفروخت و عزم را بر تحصیل علوم استوار کرد و بدار العلم آمد و چون نخست علم نحو و لغت و منطق آموخت او را یحیی نحوی گفتند و آن گاه در کسب علوم رنج برد تا رسید بدان جا که رسید.
أبو ذويب كنيت خویلد بن خالد است ، هو خالد بن محرث بن رويد بن مخزوم التوالي بن صاهلة بن كاهل بن الحارث بن تميم بن سعد بن هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار از فحول شعرای مخضرمین است، خود چنین روایت کند که در میان قبیله خبر بیماری رسول خدای را بمن آوردند، آن شب را با حزنی تمام بیای آوردم صبح گاه این ندا شنیدم که هاتفی می گفت:
خطب اجلُّ اناخ بالاسلام *** بين النُخيل و مقعد الأطام
قبض النّبي محمّد فعيوننا *** تذرى الدَّموع عليه بالنسجام (1)
پس از جامۀ خواب خوفناک بر جستم و در آسمان نگریستم ، سعد ذابح را دیدار کردم (2) دانستم که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در گذشته است و تفال کردم که در عرب قتل واقع خواهد شد ، پس بر ناقۀ خویش بر نشستم و طریق مدینه پیش داشتم و همی نگران بودم تا بزجر طیر چیزی دریابم.
در عرض راه خار پشتی را دیدم که کمر ماری را گرفته و مار بدو در پیچیده در پایان امر مار را در هم شکست و بخورد ، با خود گفتم که پیچیدن مار بر قنفذ پیچیدن
ص: 348
مردم است از حق بر قائمی که بعد رسول اللّه باشد .
و نیز زجر طير کردم، و نعب غراب بشنیدم که بدین قصه مرا خبر داد ، پس شتر خویش را براندم و بمدینه آمدم، و مردم را در مصیبت پیغمبر نالان و گریان یافتم .
نخست بدر سرای پیغمبر آمدم دیدم در بسته اند و أهل پیغمبر مشغول بدویند خبر مردم را در سقیفه یافتم و بدان جا شتافتم دیدم سخن بسیار شد و در پایان امر خلافت بر ابو بکر استقرار یافت، آن گاه مردمان بیامدند و بر رسول خدای نماز گذاشتند این اشعار را ابو ذویب در مرثیه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم گوید :
لمّا رأيت الناس في عسلانهم *** ما بين ملحود له و مضرَّح
متبادرين الشرجع باكفّهم *** نكص الرقاب لفقد ابيض اروح
فهناك صرت الى الهموم و من يبت *** جار الهموم يبيت غير مروَّح
كشفت لمصرعه النجوم و بدرها *** و تضعضعت آطام بطن الابطح
و تحركت آجام يثرب كلّها *** و نخيلها لحلول خطب مقدح
و لقد زجرت الطير قبل وفاته *** بمصابه و زجرت سعد الاذبح
و زجرت اذ نعب المشجج سانحاً *** متفالاً فيه بقال اشبح
این شعر ها بگفت و باز قبیله خویش شد ، گویند زنی را از زنان قبیله دوست
می داشت که نام شام عمر و بود ، و مردی را از عشیرت خود که خالد بن زعیر نام
را داشت بدو رسول می فرستاد، مکشوف افتاد که خالد در کار او خیانت کرد ، و با اُمّ عمرو در ساخت ، چون ابو ذویب این بدانست ترک ام عمرو بگفت و ام عمرو عمی خواست که گاهی ذوائب گیسویش بدست ابو ذویب بود، و زمانی خال هندویش آرامش خالد شود ، کس با بو ذویب فرستاد و رضای او همی جست ، أبو ذويب سر در نیاورد و این شعر بگفت :
تریدین كيما تجمعينى و خالداً *** و هل يجمع السّيفان و يحك في غمد
اخالد ما راعيت منّى قرابةً *** فتحفظني بالغيب او بعض ما تبدى
ص: 349
دعاك اليها مقلناها وجيدها *** فملت كما مال المحبّ على عمد
و كنت كر قراق السّراب اذا جرى *** القوم و قد بات المطىّ بهم تخدى
فآليت لا انفكُّ احدى قصيدةً *** تكون و ايّاها بها مثلاً بعدى
و این شعر را نیز در این معنی گوید که شکایت از خالد کند ؛
و ما حمل البحتى يوم مسيرها *** عليه الوسوق برّها و شعيرها
اتى قريةً كانت كثيراً طعامها *** و كرفع التّراب كل شيء يميرها
فقيل تحمّل فوق طوقك انّها *** مطبّعة من يأتها لا يضيرها
باعظم ممّا كنت حمّلت خالداً *** و بعض امانات الرجال غرورها
و لو أنني حملته البزل ما مشت *** جهاراً و كل قد اصاب عرورها
خليلي الّذي دلّى لغيّ خليلتي *** به البزل حتى ما تبلت صدورها
فشأنكما انّي أمين و انّني *** اذا ما تحالى مثلها لا اطورها
اُجاذر يوماً ان تبين قرينتي *** و يسلمها أحرازها و نصيرها
و ما انفس الفتيان الّا قرائن *** يمتن و یبقی هامها و قبورها
فنفسك فاحفظها و لا تفش للعدا *** من السرّ ما يطوى عليه ضميرها
و ما يحفظ المكتوم من سرَّ أهلها *** اذا عقد الأسرار ضاع كبيرها
من القوم الّا ذو عفافٍ يعينه *** على ذاك منه صدق نفسٍ و خيرها
رعا خالد سرّی لیالی نفسه *** توالى على قصد السبيل امورها
فلما تر اماه الشباب و غيّه *** و فى النفس منه فتنة و فجورها
لوى رأسه عنّى و مال بوِّده *** اغانیج خود كان فينا يزورها
و چنان افتاد که ابو ذویب با محبوب ابن عم خود مالك بن عويم همان کار پیش داشت که خالد با محبوب او ام عمر و بکار می برد چون خالد ازین قصه آگاه شد او را بدین شعر هجا گفت :
لا يبعدنّ اللّه لُبّك اذ غدا *** و سافر و الاحلام جمَّ عثورها
و كنت اماماً للعشيرة تنتهى *** اليك اذا ضاقت بامر صدورها
ص: 350
لعلّك امّا امَّ عمروٍ تبدّلت *** سواك خليلاً شاتمى تستخيرها
فانَّ التي فينا زعمت و مثلها *** لفيك و لكنّي اراك تجورها
فلا تجزعن من سيرة انت سرتها *** فاوَّل راض سيرةً من يسيرها
فان كنت تشكوا من خليل مخافة *** فتلك الجوازی عقبها و نصورها
و ان كنت تبغي للظلامة مركباً *** ذلولاً فاني ليس عندى بعيرها
متى ما تشا أحملك و الرأس مائل *** على صعبة حرف و شيك طمورها
فلا تك كالثور الّذى دفنت له *** حديدة حتف ثم أمسى يثيرها
يطيل ثواء عندها ليردّها *** و هیهات منه دارها و قصورها
و قاسمها باللّه جهداً لانتم*** الذّ من السّلوى إذاما نشورها
فلم تغن عنه خدعة حين از معت *** الصريمتها و النفس مرّ ضميرها
و لم يلف جلداً حازماً ذا عزيمة *** و لا قوّةٍ ينفى بها من يزورها
فاقصد فلم تأخذك منى سحابة *** ينفّر شأو المقلعين خريرها
و لا تسبقنَّ الناس منك بحطمة *** من السم مذرور عليها ذرورها
حدیث کرده اند که عمر بن الخطاب همواره ابو ذویب را بجهاد می گماشت چنان افتاد که پنج پسر او در یک سال وداع جهان گفتند و ابو ذویب این شعر بمرثیه ایشان بگفت :
امن المنون و ريبها تتوجّع *** و الدَّهر ليس بمعتب من يجزع
قالت امامة ما لجسمك شاحباً *** منذ ابتذلت و مثل مالك ينفع
ام ما لجنبك لا يلائم مضجعاً *** الا اقضُّ عليك ذاك المضجع
فأجبتها ان ما لجسمى أنّه *** أودى بنىَّ من البلاد فودّعوا
اودی بنی فاعقبوني حسرة *** عند الرقاد و عبرة ما تقلع
فالعين بعدهم كأنَّ حداقها *** كحلت بشوك فهى عود تدمع
فغبرت بعدهم بعيش ناصب *** و اخال انى لاحق مستتبع
سبقوا هوای فأعتقوا لهواهم *** فتحزموا و لكل جنب مصرع
ص: 351
و لقد حرصت بان اُدافع عنهم *** فاذا المنية اقبلت لا تدفع
و اذا المنية انشبت اظفارها *** الفيت كلَّ تميمة لا تنفع
بتجلدى للشامتين اريهم *** انى لريب الدهر لا اتضعضع
حتى كأنی للحوادث مرة *** بلوى المقشّر كل يوم تقرع
و الدهر لا يبقى على حدثانه *** جون السحاب له حديد اربع
و النفس راغبة اذا رغّبتها *** و اذا تردّ الى قليل تقنع
كم من جميل الشمل ملتئم القوى *** كانوا بعيش قبلنا فتصر عوا
گویند عبد اللّه بن عباس در مرض موت معوية بن أبی سفيان خواست او را عیادت کند بدر سرای معویه آمد او را آگهی دادند بفرمود او را بر مسند بنشاندند و طیب کردند و سرمه کشیدند، آن گاه گفت عبد اللّه را اجازت کنید تا در آید لکن جلوس نفرماید هم چنان بر پای پرسش حال من کند و باز شود ، عبد اللّه در آمد و او را بپرسید و باز شد ، این وقت معویه این شعر از ابو ذويب بخواند :
بتجلّدى للشامتين اريهم *** اني لريب الدهر لا اتضعضع
بن عباس این کلمات بشنید و بی توانی گفت :
و اذا المنية انشبت اظفارها *** الفيت كل تميمة لا تنفع
و هنوز از خانه او بیرون نشده بود که معویه جان بداد . و بعضی این حدیث را از امام حسن علیه السلام روایت کرده اند و استوار نباشد .
گویند یک روز ابو ذویب با پسر برادر خود أبو عبيده و يك پسر خود بنزديك عمر بن الخطاب آمد و گفت کدام عمل در راه دین افضل است گفت ایمان بخدا و رسول ، گفت از پس آن، گفت جهاد فی سبیل اللّه ، أبو ذویب گفت آن که از دوزخ بترسم یا طمع در جنت بندم جهاد خواهم کرد و با پسر و برادر زاده طریق شام گرفت .
در عرض راه علیل شد و مرگش برسید و پسر و برادر زاده اش همی خواستند تا از لشکر باز مانند و بکار او پردازند فرمان گذار ساقه لشکر رخصت نکرد و گفت:
ص: 352
یک تن بماند و آن دیگر با لشکر کوچ دهد بحکم قرعه أبو عبيده بماند و پسرش با لشکر برفت ابو ذویب در آن جا وداع جهان گفت ، و أبو عبيده او را بخاك سپرد و بر نشست و با لشکر ملحق گشت .
صاحب استيعاب أبو ذویب را بشمار اصحاب رسول خدای آورده و از مرگ او بشرح یاد نکرده ، زبیر بن بکار گوید در سال بیست و ششم هجری عثمان بن عفان گاهی که عبد اللّه بن زبیر را با لشکر بجانب افریقیه مأمور می ساخت ، أبو ذويب در جیش او بود و بعد از ورود بمصر ابو ذویب وداع جهان گفت این شعر نیز از ابو ذویب است :
ألا زعمت أسمآء الا اُحبّها *** فقلت بلى لو لا ينازعني شغلي
جزيتك ضعف الحبِّ لما اشتكيته *** و ما ان جزاك الضعف من احد قبلي
فان تزعميني كنت اجهل فيكم *** فاني شريت الحلم بعدك بالجهل
و قال صحابی قد غبنت و خلتني *** غبنت و ما أدرى اشكلكم شكلى
على أنّها قالت رأيت *** تنكّر حتى عاد أسوء كالجذل
فتلك خطوب قد تملّت شبابنا *** قديماً فتبلينا المنون و ما نبلي
و تبلى الاولى يستلئمون على الاولى *** تراهنَّ يوم الرَّوع كالحدء القبل
فان تاك أنت من معدّ كريمة *** علينا فقد اُعطيت نافلة الفضل
لعمرك ما عنساء تنسا شادناً *** يعنُّ له بالجزع من نحب نجل
باحسن منها يوم قالت كُليمة *** اتصرم حبلى أم تدوم على الوصل
هم أبو ذويب گوید :
ابا الصّرم من أسماء حدثك الّذى *** جرى بيننا يوم استقلت كآبها
زجرت لها طير الشمال فان يكن *** هواك الّذى تهوى يصبك اجتنابها
و قد طفت من احوالها فازدتها *** سنين فاخشى بعلها و أهابها
ثلاثة أخوال فلمّا تجرَّمت *** علينا بهون فاستجار شبابها
دعانى اليها القلب انى لامره *** سميع فما ادری ارشد طلابها
ص: 353
فقلت لقلبي ما لك الخير انّما *** يدلّيك للموت الجديد حيابها
فاطيب راح الشام صرفاً و مرّة *** معتّقة صهبآء و هى شبابها
فما ان هما في صحفة بارقية *** جدید حديث تحتها و انتصابها
با طيب من فيها اذا جئت طارقاً *** من الّليل و التفّت علىَّ ثيابها
و لا هرها کلبی لیبعد نفرها *** و لو نبّهتني بالشّكاة كلابها
عمر بن الخطاب را آگهی آوردند که عمرو بن العاص در حکومت مصر از صامت و ناطق مالی بیرون حوصله حساب اندوخته و این مال نیست مگر از في مسلمين این سخن بر عمر گران آمد و بدینگ ونه بسوی عمرو بن العاص نامه کرد :
أما بعد بعد فقد ظهر لي من مالك ما لم يكن في رزقك و لا كان لك مال قبل أن أستعملك فأنّى لك هذا فو اللّه لو لم يهمّنى فى ذات اللّه إلّا من اختان في مال اللّه لكثر همّي و انتشر امرى و لقد كان عندى من المهاجرين الأوّلين من هو خير منك و لكني قلدتك رجاء غنائك فاكتب الىّ من أين لك هذا المال و عجل .
خلاصه این کامات بپارسی چنان است که می گوید ای عمرو عاص از آن پیش که تو را حکومت مصر دهم این مال و مواشی نداشتی این جمله از کجا بدست کردی سوگند با خدای اگر اندوه من مقصور بود که کس خیانت در بیت المال کند اندوه من بسیار بود ، و امر من پراکنده می شد ، همانا در نزد من از مردم مهاجر فراوان کس حاضر است که همه از تو فاضل تر و بهترند و من بامید آن که مر تو را غنای طبع تو از اخذ مال مردم دفع می دهد حکومت دادم ، اکنون بتعجيل مكتوب کن که این مال از کجا آوردی؟ چون این نامه به عمرو بن العاص رسید در پاسخ نگاشت :
ص: 354
اما بعد فقد فهمت كتاب أمير المؤمنين فاما ما ظهر لي من مال فانّا قدمنا بلاداً رخيصة الأسعار و كثيرة الغزو فجعلنا ما اصابنا في الفضول الّتي اتصل بامير المؤمنين نبأها و و اللّه لو كانت خيانتك حلالا ما خنتك و قد ائتمنتنى فانَّ لنا احساباً اذار جعنا إليها المنتنا عن خيانتك و ذكرت أنَّ عندك من المهاجرين الأوَّلين من هو خير منّى فاذا كان ذاك فو اللّه ما دققت لك يا أمير المؤمنين باباً و لا فتحت لك قفلاً.
گفت: این مال که در نزد من فراهم شد از آن جاست که در بلادی عبور کردم که نعمت ها فراوان بود و از جنگ های بسیار غنیمت های بسیار یافتم سوگند خدای اگر خیانت با تو حلال بود هم با تو بر طریق خیانت نمی رفتم و این که گفتی در نزد تو فراوان کس از من بهتر و فاضل تر است اگر چنین است سوگند با خدای که ازین پس هیچ دری را از برای تو نکوبم و هیچ بستۀ را نگشایم.
چون کتاب عمرو بن العاص بعمر بن الخطاب رسيد دیگر باره او را بدین گونه خطاب کرد « أما بعد فاني لست من تسطيرك الكتاب و تشقيقك الكلام في شيء و لكنكم معشر الأمراء قعدتم على عيون الاموال و لن تقدموا عذراً و انّما تأكلون النار و تتعجلون العار و قد وجهت اليك محمّد بن مسلمة فسلّم إليه شطر مالك» .
گفت در نگاشتن این کلمات و تشقیق این مقالات فایدتی نیست شما را آن که حقی و عذری باشد اموال مردم را بتحت تصرّف آوردید و زود باشد که بزحمت نار و ذلّت عار كيفر بينيد اينك محمّد بن مسلمه را بسوی تو فرستادم يك نیمۀ مال خود را تسلیم او کن، پس این مکتوب را بمحمّد بن مسلمه داد و بسوى مصر روان داشت.
چون حد برسید و نامه برسانید عمرو عاص بفرمود از بهر او طعامی حاضر کردند ، محمّد گفت اگر مرا بضیافت طلب کردی و طعام آوردی از اکل آن دست باز نداشتم لکن این طعام مقدمه شر است دو رکن از من و يك نيمه مال خود را را حاضر ساز، عمرو بن العاص ناگزیر بود بفرمود تا نصف آن چه در دست داشت از مال و مواشی و زر و سیم و اثاث الدار و دیگر چیز ها حاضر کردند و چون بر آن
ص: 355
جمله نگریست دید خزانه بس شگرف است.
قال لعن اللّه زماناً صرت فيه عاملا لعمر و اللّه لقد رأيت عمرو اباء على كلّ واحد منهما عباءةٌ قطوانيّة لا يجاوز ما يض ركبتيه و على عنقه حزمة حطب و العاص بن وائل في مزرّرات الديباج .
گفت لعنت خدای بر زمانی که من عامل عمر شدم، سوگند با خدای که دیدم عمر را و پدر او را که جامه هر يك عبائی قطوانی بود که زانوی او را نمی پوشید و برگردنش حملی از حزمه حطب بود و پدر من عاص بن وائل را بهترین جام ها از دیباج بود محمّد بن مسلمه گفت ای عمرو عاص ازین سخنان مگوی عمر از من و از تو بهتر است و پدر عمر و پدر تو هر دو در دوزخ اند عمرو بن العاص گفت راست گفتی این سخن را از من باز مگوی .
قسطنطنین پسر هر اقلیوس است که معرب کرده هر قل خوانند در سلطنت پدر بولایت عهد شناخته بود و ذکر حکومت او و لشکر کشی ها و جنگ های او با سپاه عرب درین کتاب مبارك بشرح رفت چون هر قل در قسطنطنیه بدرود جهان کرد قسطنطنین بجای پدر در اریکه سلطنت جاى فرمود لكن زمان نیافت، مدت سلطنت او سه ماه بود .
چون قسطنطتين وداع زندگانی گفت هر اقلیوس که نام او را معرَّب کرده هر قل نامند بر تخت سلطنت بر آمد و زمام ملك بدست گرفت ، مردم روم او را به پادشاهی سلام دادند در زمان او لشکر عرب را در اراضی شام و مصر و نوبه و حبش
ص: 356
قوتی تمام بود و سلطنت روم را هر روز شوکت و قدرت اندك مي گشت و هرگز بزرگان روم را آرزو نمی رفت که باسترداد این ممالك تصميم عزم دهند، هر اقلیوس را نیز مدت حکومت بدراز نکشید ، پس از هفت ماه تاج و تخت را بگذاشت و بگذشت .
آن وقت که عمر بن الخطاب سعد وقاص را از سپهسالاری لشکر باز کرد چنان که بشرح رفت یزد گرد بن شهریار در مملکت ری جای داشت این خبر بشنید چنان پندار کرد که این لشکر کشی ها و کشور گشائی ها بسعادت و جلادت سعد وقاص بوده ، اکنون که او از سپهسالاری باز شد بر لشکر عرب غلبه تواند کرد ، پس منشور کرد بمملکت اران و آذربایجان و شهر های عراق و خراسان و بلخ و سجستان و فارس و کرمان و دیگر شهر ها که امروز عرب ضعیف شد و آن سپهسالار که پشتوان لشکر بود از عمل باز شد وقت است که تصمیم عزم دهیم و بلادی که از ما بستد ندباز ستانیم، هم اکنون لشکر ها بسازید و ساخته جنگ شوید لاجرم از هر شهری سپاهی بجنبید و سرهنگ ها با لشکر مانند سیل دمنده آهنگ راه کردند از سپهسالاران عجم بیشتر بدست عرب مقتول بودند ، این وقت فیروزان در نهاوند جای داشت اگر چند مردی پیر بود ، لکن جنگ ها دیده و گرم و سرد جهان چشیده سپهسالاری او را می شایست و بزرگان عجم در خدمت یزد جرد او را بستودند و امارت سپاه را برای او رأی زدند ، یزد جرد گفت فیروزان مردی پیر است روا نیست او را زحمت سفر فرمائیم و حاضر ری کنیم و دیگر باره باز فرستیم آن بهتر که فرمان کنیم تا لشکر ها در نهاوند بر او گرد آیند .
و حکم بر این گونه رفت و لشكر ها آهنگ نهاوند کردند از مردم ری و اهالی سمنان و دامغان بیست هزار مرد روان گشت ، و از فارس و کرمان چهل هزار سوار رهسپار آمد و از آذربایجان سی هزار مرد بیرون شد ، بالجمله یک صد و پنجاه هزار مرد
ص: 357
دلاور در نهاوند انجمن گشت و هفتاد و اند فیل جنگی با ساز و برگ بر آمد و بر این همه فیروزان فرمان روا بود، و او را ذو الحاجب می نامیدند ، چه ابرو های پیوسته داشت.
و این وقت بزرگان عجم پیمان استوار کردند که از جنك عرب دست باز نگیرند ، تا ایشان را یک باره از پای در آرند و همی گفتند لشکر ازین افزون بتواند بود که از بلاد و امصار گرد آمده همه مردان نبرد آزموده باسیف و سنان زدوده و اسب های فربی و سلاح های رومی ما را جای عذر بدست نیست ، الّا آن که این سیاه عرب را كه باما نزديك است تباه کنیم و راه دیار عرب گیریم و پادشاه عرب را دست گیر و اگر نه عرضه شمشیر سازیم و این دین که از نو نهاده اند بر اندازیم .
از آن سوی این خبر در جهان پراکنده شد و عمار یاسر که در کوفه جای داشت عزیمت سپاه عجم و عدّت و عدّت ایشان بدانست ، بی توانی بسوی عمر بن الخطاب کتاب کرد که عجمیان یک صد و پنجاه هزار تن لشکر جنگ آور در نهاوند انجمن شده اند و ذو الحاجب بن هرمز و سروشان بن اسفندیار و سفار بن خر زاد و جهايندبن فیروز که سرداران سپاه اند با هم پیمان نهاده اند و سوگند یاد کرده اند که دست از جنگ باز ندارند تا عرب و دین عرب را پای مال کنند و این مکتوب را بدست قریب بن الظفر العبدی انفاد مدینه داشت.
چون قریب بمدينه برسید و مکتوب عمّار را برسانید عمر گفت نام تو چیست گفت قریب گفت پدرت گفت ظفر، عمر بدان تفال کرد و گفت ظفر قریب انشاء اللّه.
بالجمله چون نامه باز کرد و قصه بدانست سخت آشفته گشت و بمسجد آمد و مردمان را از وضیع و شریف فراهم کرد و آن مکتوب را بر ایشان قرائت نمود و از غایت غضب چنان می لرزید که گفتی اندامش از هم باز خواهد شد و دندان هایش چنان بر هم کوفته می گشت که آواز آن بگوش حاضران می رسید .
پس بر فراز منبر بیای ایستاد و بانگ در داد که ای مسلمانان نامه عمار
ص: 358
یاسر را اصغا فرمودید و حال لشكر عجم و فراهم شدن ایشان را در نهاوند بدانستید اگر این جماعت حلوان و مداین و جلولا و دیگر شهر ها را باز ستانند و آهنگ کوفه کنند ثلمۀ در شهر بند اسلام افتد که هرگز سدّ آن نتوان کرد، امروز روزی است که قصۀ آن محو و مدروس نخواهد گشت هان ای مسلمانان یاری کنید و رای زنید و آن چه بصواب دانید باز نمائید مرا بخاطر می آید که خود از مدینه بیرون شوم و این رزم را تصمیم عزم دهم تا شما چه فرمائید که در حفظ و حراست اسلام با من هم دست و هم داستانید و آن چه بر من واجب آمده شما نیز فرض گشته.
اول كس طلحة بن عبيد اللّه بر پای خاست و گفت ای امیر تو از ما در کار ها دانا تر و بینا تری تجربت ها بسیار کرده و محاربت ها بسیار دیده رای صواب آنست که تو می زنی و کار صواب آن است که تو می کنی بهر چه فرمائی فرمان پذیر باشیم و بهر سوی روی کنی از قفای تو بپوئیم و تو را بجوئیم.
از پس بر آن زبیر العوام برخاست و گفت ای امیر خداوند ترا بکرامت بر داشته و بامامت امت گماشته و دین رسول خدای را بقوت تو قاهر و غالب خواسته و تو را ملجا و پناه این امت ساخته بهر کاری توانائی تو را داده و بحصافت عقل و اصابت رأی از دیگران برگزیده، رای تو از ما بصواب تر و اندیشه تو فاضل تر است بدان چه اندیشیده تصمیم عزم فرمای و بفضل خداوند متکی می باش و ما همه از در مطاوعت و متابعت باشیم و بهر چه فرمائی از امتثال فرمان بیرون نشویم .
عمر چون کلمات طلحه و زبیر اصغا فرمود گفت هر کس باندازۀ خویشتن سخن گوید و آن گوید که در خویشتن جوید تدبیری ازین محکم تر و رائی ازین استوار تر باید زد.عثمان بن عفان بسخن آمد و گفت ای امیر خداوند بر ما رحمت کرد و محمّد را بما فرستاد تا مارا از نیران جهنم رهائی داد و از پس او ابو بکر خلیفتی یافت و چندان که بود کار بحق کرد و سخن بحق گفت و او ترا به نیابت خویش بر گماشت و کار خویش با تو گذاشت و تو کار مسلمانان بساختی و شرّ مفسدان بر انداختی
ص: 359
اکنون غمنده مباش که خداوند این دین را بدست تو بلند کرده و پست نکند من چنان دانم که تو خود از مدینه بیرون شوی و تا کوفه کوچ بر کوچ بروی و لشکر های مدینه و مکه را با خود کوچ دهی و آن لشکر که در اراضی شام و روم و دیگر جا ها داری بخوانی تا بر تو گرد آیند، آن گاه در کوفه و یا در مداین و اگر نه در حلوان جای کن و همه روز بجنگ عجم لشکر می فرست و خود پشتوان لشکر می باش تا اگر استمداد کنند زود تر بدیشان مدد فرستی و اگر هزیمت شوند با تو پیوندند و چون تو حاضر باشی از تو در نگذرند و باز توانی اعداد جنگ کرد و آهنگ دشمن نمود .
عمر گفت این رای را نیز پسنده ندارم مردمان همه خاموش شدند و گوش بر او نهادند، این وقت عمر روی با علی مرتضی کرد و گفت یا ابا الحسن چرا سخنی نمی فرمایی و از خطبی چنین هایل بطریق نجات دلالتی نمی کنی؟ علی علیه السلام بعقیدت مردم شیعی اگر چند خلافت عمر را از در غصب می دانست لکن در کار ها و لشکر کشی ها او را اعانت می فرمود و رای نیکو می زد چه غلبه لشکر اسلام ازین کم نبود که کافران بو حدانیت خدا و نبوت پیغمبر اقرار می دادند و راه بکوچه سلامت نزديك می كردند.
بالجمله على علیه السلام در پاسخ عمر فرمود :
﴿ إِنَّ هَذَا الأَمرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ وَ لا خِذْلانُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لا بِقِلَّةٍ وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ حَتَّى بَلَغَ ما بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُ طَلَعَ وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ وَ اللّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ ناصِرٌ جُنْدَهُ وَ مَكَانُ الْقَيمِ بِالْأَمْرِ مَكانُ النِّظامِ مِنَ الْخَرَزِ يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ فَإِنِ انقَطَعَ النَّظامُ تَفَرَّقَ وَ ذَهَبَ ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذا فِيرِهِ أَبَداً ﴾ .
﴿ وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إنْ كانُوا قَلِيلًا فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلامِ وَ عَزِيزُونَ
ص: 360
بِالاجْتِمَاعِ فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحا بِالْعَرَبِ وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ فَإِنَّكَ إِن شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطارِها حَتَّى يَكُونَ ما تَدَعُ مِنْ وَرَآئِكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ أَهُمْ إِلَيْكَ يما بَيْنَ يَدَيْكَ ﴾ .
﴿ إِنَّ الْأَعاجِمَ إِنْ يَنْظُرُوا إِلَيْكَ غَداً يَقُولُوا هَذا أَصْلُ الْعَرَبِ فَإِذَا اقْتَطَعْتُمُوهَا اسْتَرَحْتُمْ فَيَكُونُ ذَلِكَ أَشَدَّ لِكَبِهِمْ عَلَيْكَ وَ طَمَعِهِمْ فِيكَ ﴾ .
﴿ فَأَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ مَسِیرِ الْقَوْمِ إِلَی قِتَالِ الْمُسْلِمِینَ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ، هُوَ أَکْرَهُ لِمَسِیرِهِمْ مِنْکَ، وَ هُوَ أَقْدَرُ عَلَی تَغْیِیرِ مَا یَکْرَهُ. وَ أَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ عَدَدِهِمْ، فَإِنَّا لَمْ نَکُنْ نُقَاتِلُ فِیَما مَضَی بِالْکَثْرَهِ، وَ إِنَّمَا کُنَّا نُقَاتِلُ بِالنَّصْرِ وَ الْمَعُونَهِ ﴾ .
خلاصه معنی این کلمات بفارسی چنین می نماید که علی علیه السلام فرمود که این امر را رایت نصرت افراشتن و اگر نه فرو گذاشتن بکثرت و قلت لشکر نیست این دینی است که خدای بر آورده و نیرو داده چنان که جهان را فرو گرفت و رسید آن جا که رسید و اینك ما بر وعده خداوند ایستاده ایم چه مؤمنان را وعده نهاد که در ارض خلیفتی دهد چنان که پیشینیان را و دین ایشان را استوار دارد و خوف ایشان را بایمنی بدل فرماید تا بر همه ادیان غلبه جویند و خداوند بوعده وفا کند و لشکر خود را نصرت دهد.
همانا فرمان گذار امور رشتۀ را ماند که مهره ها بد و پیوسته شوند اگر رشته بگسلد مهره ها بپرا کنند و تمام بدست نشوند امروز مردم عرب اگر چه اندك باشند ببرکت اسلام فراوانند پس تو چنان باش که قطب آسیا و از جای بیرون مشو و
ص: 361
این آسیا را بلشکر عرب دور می ده و بیرون خود ایشان را بگرم گاه مقاتلت در انداز چه اگر تو از مدینه بیرون شوی عرب بر تو بشورند و مدینه فرو گیرند و حراست مدینه که مرکز مملکت است واجب تر است از آن چه در پیش روی داری .
و هم چنان اگر لشکر عجم ترا دیدار کنند با خود گویند: این پادشاه عربست چون او را دفع دهیم یک باره ازین داهیه برهیم طمع در تو بندند و نیک تر بکوشند و این که مکروه می داری که لشکر عجم بر عرب تاختن کند خداوند بزیادت کراهت می دارد و بر دفع نیرومند تر است و این که از کثرت عدد ایشان یاد کردی هیچ گاه بکثرت لشکر مقاتلت نکردیم بلکه بنصرت و معاونت خداوند قتال دادیم .
عمر گفت: یا ابا لحسن اکنون که من بجای باشم جواب عجم با که گویم و لشکر از کجا فرستم؟ علی علیه السلام فرمود که من اجازت نکنم که لشکر شام باز خوانی و آن مملکت را که با تمام زحمت بدست شده دست باز داری تا هر قل از کمین بیرون تاز دو مسلمانی و مسلمانان را از بن بر اندازد و نیز روا ندارم که لشکر یمن را طلب فرمائی چه مردم حبش فرصت بدست کنند و آن مملکت را فرو گیرند و این که گویند لشکر از مدینه و مکّه بر گیر و بسوی کوفه و بصره کوچ این رای نیز سخت ضعیف است چه این دو خطه دو قطب فلك اسلام است و نتوان خالی گذاشت .
عمر گفت ای ابا لحسن پس تدبیر این کار چیست و جواب عجم را که اکنون صد و پنجاه هزار سوار در نهاوند انجمن شده اند با که توان گفت؟ علی فرمود مرا فرا خاطر چنین می آید که تو در جای خود بباشی و از میان مسلمانان مردی جنگ جوی اختیار کنی و امارت لشکر او را دهی و بجنگ عجم فرستی تا اگر نصرت جوید کار آرزو رود و اگر هزیمت شود تو بر جای باشی و دیگر باره تجهیز لشکر کنی
عمر گفت نیکو فرمودی اکنون چنان دانم که اگر لشکر کوفه و بصره بدین جنگ مامور گردند منصور شوند چه ایشان چند کرّت با عجم جنگ کرده اند
ص: 362
و مجرب شده اند،
علی علیه السلام گفت روا باشد، اکنون بسوی اهل بصره مکتوب کن تا لشکری که در آن جا جای دارد سه بهره کنند: بهری را بحراست شهر بگذارند و بهری نظام شریعت و تشیید قواعد دین می کنند و بهر سیم که در فروسیت و مبارزت توانا ترند بجنگ عجم بیرون می شوند و هم چنان اشکر کوفه راسه بخش کنند و بدین گونه کار فرمایند .
عمر روی بحاضران کرد و گفت شنیدید آن چه علی گفت مرا شگفت می آید که هیچ کس را فرا خاطر نیامد آن چه را او فرمود آن گاه گفت ای ابو الحسن اکنون بفرمای تا امارت لشکر که را دهم و از مسلمانان کیست که شایسته این کار است؟ علی عليه السلام فرمود نعمان بن مقرّن المزنی در خور این کار می آید و سپهسالاری او را می شاید هم کنان همگان گفتند برین سخن مزیدی نتواند بود و امارت لشکر بر نعمان مقرر گشت .
و عمر بن الخطاب از منبر فرود آمد و سائب بن الاقرع تمیمی را طلب کرد و گفت ای سائب لشکری بجنگ مردم عجم می فرستم تو نیز با ایشان کوچ می ده و بدان که تو را عامل غنایم فرمودم تا چون مسلمانان نصرت جویند و غنیمت بدست کنند تو بحق قسمت کنی و حق کسی بدیگری نگذاری ، و کسی را از حق خود افزون ندهی و کاست نکنی، اگر لشکر قرین ظفر گشت تو نیز کام روا خواهی بود و اگر کشته شوی ببهشت خواهی شد لکن اگر کار دیگر گون شود و لشکر مقتول و منهزم گردد و تو زنده بمانی زنهار دیگر آهنگ من مکن و بهر جانب که خواهی سفر کن که من دیگر دیدار تو را نتوانم دید چه هر گاه روی ترا بینم تباهی مسلمانان مرا یاد آید و اندوه من تازه گردد .
سایب گفت همان کنم که تو فرمائی این وقت عمر بسوى نعمان بن المقرن مکتوب کرد و خلاصه آن سخن این است که نعمان بداند که ما را از فراهم شدن لشکر عجم در نهاوند آگهی رسید و من بر دفع ایشان لشکری گماشته ام و امارت
ص: 363
آن لشکر تو را داده ام، چون منشور مرا قرائت کنی بسیج راه کن و با مسلمانان تا كوشك سفيد كه نزديك مداین است کوچ ده و آن جا لشکر گاه کن و بباش تا سپاه کوفه و بصره با تو ملحق شود، آن گاه آهنگ نهاوند کن و نصرت از خداوند جوى، سايب بن الاقرع را نیز گسیل ساختم و او را خدمتی فرمودم بدان گونه که با تو باز می نماید.
و هم و هم بدان گونه که علی علیه السلام فرمود با بو موسی اشعری مکتوب کرد که از لشکر کوفه دو بهر با خود بدارد و يك بهر بنعمان بن مقرن فرستد و نامه دیگر بعمار یاسر نگاشت که وی نیز کار بدین گونه کند، این وقت نعمان بن المقرن جای در کسکر (1) داشت چه از آن وقت که سعد قاص او را بحکومت کسکر فرستاد تا این زمان بر سر عمل بود.
بالجمله چون نعمان فرمان عمر را بدانست ساختگی راه كرد و تا كوشك سفید براند و لشکر های کوفه و بصره نیز برسیدند و با او پیوستند پس نعمان عرض سپاه داد از سی هزار تن افزون بر آمد ، آن گاه طليحة بن خويلد الاسدی را طلب کرد و از لشکر بصره چهار هزار سوار دلیر ملازم رکاب او داشت و فرمان کرد که هم چنان بر مقدمه سپاه می رو .
طلیحه راه بر گرفت و بعد این آمد و نعمان از دنبال راه نزديك كرد پس طليحه شأ از آن جا بدسکره (2) براند و نعمان سه روز در مداین ببود پس کوچ داد و طلیحه از دسکره بجلولا آمد و از آن جا آهنگ حُلوان کرد .
از سر هنگان یزد جرد یک تن که شازوه بن آزاد مرد نام داشت با ده هزار سوار تا حلوان رسیده بود چون خبر رسیدن لشکر عرب را بشنید تاب درنگ نیاورد
ص: 364
از حلوان هزیمت کرده تا قرماسین (1) عنان نکشید پس طلیحه بی مانعی بحلوان در آمد و نعمان از قفای او نیز در آمد و روزی چند در آن جا اوتراق کرد تا لشکریان از رنج راه بیاسودند و چهار پایان علف چر کردند و به نیرو شدند.
از آن جا نعمان روی با قیس بن هبيرة المرادى کرد و گفت از قصر ابیض تا این جا طلیحه بر مقدمه سپاه بود و نیکو خدمتی کرد از این جا خواهم که تو بر مقدمه باشی تا گاهی که بشهر قرمیسین رویم، گفت فرمان پذیرم پس نعمان چهار هزار سوار از لشکر اختیار کرد و او را سپرد و قیس از حلوان بر مقدمه همی رفت تا راه بقرميسين نزديك كرد شازوه بن آزاد مرد که از پیش روی طلیحه گریخت بقرمیسین آمد و سرهنگ دیگر که مهرویه بن خروان نام داشت نیز با بیست هزار سوار در قرمیسین بود، چون سپاه اسلام نزديك شد هر دو سرهنگ با تمامت لشکر بگریختند و بماذران (2) آمدند و قیس بقرمیسین در آمد و نعمان بن مقرن نیز برسید و از آن جا آهنگ نهاوند کرد و آمد در قریه رو در آور (3) لشکر گاه ساخت.
این وقت لشکر عجم هم دست و هم داستان شدند سوگند ها با هم راست کردند که تا جان در تن دارند خویشتن داری نکنند و از جنگ عرب روی بر نتابند و فرمان کردند تا دهقانان اراضی اطراف نهاوند را آب در انداختند و جمله خلاب (4) ساختند و از آهن فراوان خسك كردند و در گذرگاه لشکر بیگانه بپراکندند تا مبادا لشكر عرب مغافصةّ تاختن کند و هر شب آن خسک ها را می افشاندند و روز بر می گرفتند.
بالجمله نعمان بن مقرن از روذر آور بکیر بن شداخ اللّيثى و طليحة بن خويلد الاسدی را بفرمود بروید و از لشکر عجم فحصی بسزا کنید و خبری باز آرید
ص: 365
ایشان برفتند شام گاه بگیر باز آمد و طلیحه دیر می رسید مسلمانان در گمان شدند که مبادا با لشکر عجم پیوسته باشد و او تا نزديك نهاوند برفت و چندان که توانست فحص حال کرده باز آمد و بد گمانی مسلمانان را بدانست گفت این چه گمان بد است از مثل من کس چگونه تواند بود که عجم را بر عرب برگزیند؟ مع القصه خبر آن چه دانست نعمان را بگفت و صبح گاه نعمان از آن جا کوچ داده بنزديك نهاوند آمد و آن جا که قبور شهدا خوانند فرود شد پس لشکر خیم ها بر افراختند و کار ها بساختند .
این وقت نعمان محمود بن زکّار الخثعمی را بخواند و گفت چنین شنیدم که نهاوند را حصنی حصین و قلعۀ رصین است اگر توانی بروی و حال معلوم کنی و باز آئی، محمود گفت چنین کنم و چون تاریکی جهان را بگرفت بر نشست و راه نهاوند پیش داشت چون راه با نهاوند نزديك كرد همی دید که پاسبانان از فراز قلعۀ آتش کنند و یک دیگر را ندا در می دهند .
در عرض راه ناگاه اسب محمود بایستاد چندان که مهمیز زد و با تازیانه آسیب کرد نتوانست جنبش نمود از اسب فرود آمد و دست اسب را برداشت خسکی از آهن نگریست که در میان سم اسب فرو شده، آن را بر آورد و بر نشست و با خدمت نعمان آمد و آن صورت بنمود و گفت ازین خسک در راه ما افكنده اند.
صبح گاهی که سفیده سر بر زد نعمان بن مقرن لشکر عرب را بنظام کرد و از قبور شهدا طریق نهاوند گرفت و از نهاوند بحیره جان که از وزرای پادشاه بحساب می رفت با انبوهی از لشکر بیرون شد و بر عرب در آمد و هر دو لشکر دست بسیف و سنان یازیدند و تیغ در هم نهادند اگر چند از مسلمانان بسیار کس جراحت یافت در خاتمت امر هزیمت با عجم افتاد و پشت با جنگ دادند و مسلمانان از دنبال
ص: 366
هزیمتیان تاختند و همی کشتند ، در میانه بحیره جان نیز مقتول گشت.
چون راه با لشکر عجم نزديك گرديد جماعتی با عانت هزیمتیان بیرون شدند لاجرم عرب بجنك در آمد و جنگی صعب در میانه برفت و از جانبین بسیار کس مقتول گشت و هم چنان حرب بر پای بود تا آفتاب بنشست ، پس جانبین دست از جنك باز داشتند و آن شب را تا بامداد سلاح ها بزدودند و کار فردا راست کردند.
چون روز دیگر تیرگی برخاست و روشنائی دیدار بنمود، نعمان بن مقرن لشکر بیار است، اشعث بن قیس کندی را بر میمنه امیر كرد و مغيرة بن شعبه ثقفى را بر میسره بگماشت و طليحة بن خويلد الاسدى جانب جناح گرفت و قیس بن هبيرة المرادی را کمین گاه داد، و عمرو بن معدیکرب زبیدی را در قلب لشکر جای فرمود و خود بر اسبی خنک (1) بر نشسته و درعی مصقول در بر کرده و شمشیر خود را که و ميض نام داشت حمایل فرموده و علمی که عمر بدو فرستاده بود بدست کرده به میدان آمد و لشکر را از کران تا کران نیکو نظاره کرد ، آن گاه از پیش روی صف ندا در داد که :
هان ای مسلمانان گوش فرا من دارید ، و اندرز من گوش گیرید ، اينك ساخته جنك شمایند و با شما نبرد می آزمایند ، اگر غلبه با شما افتد و لشكر عجم ایشان شکسته شوند ایشان را چندان مخافتی نیست، چه با خانه ایشان چندان مسافتی نیست ، لکن اگر شما شکسته شوید کجا توانید شد؟ هزیمتی شما هرگز روی وطن نه بیند و این راه دراز را در نوشتن نتواند و یک تن از شما جان بسلامت نبرد .
و ازین بزیادت آن که امروز شما میان کفر و اسلام حایل و حاجزید ، اگر شما بر خیزید اسلام را خللی راه کند که التیام آن بسال های دراز میسر نشود . ای مسلمانان نيك بكوشید و پای اصطبار استوار دارید و بر این قوم بی فرمان غلبه جوئید که پرستش ماه و خورشید کنند و از نبوت خسرو و جمشید گویند و از مضاجعت با مادر و خواهر و دختر نپرهیزند.
ص: 367
اکنون چشم بر من دارید و بدین رایت که در دست دارم نگران باشید که آن را سه کرت جنبش خواهم داد در کرت اول میان بربنديد و دل بر جنك نهيد و در کرت دوم عنان ها گرد کنید و ساخته حمله شوید، و چون علم را در کرت سیم جنبش دهم نیزه ها بر گوش اسب نهید و حمله در دهيد و من بانك بتكبير بر خواهم شما با من هم آهنگ شوید و بآواز بلند بگوئید : ﴿ لاَ حَوْلَ وَ لاَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ ﴾ .
عمر و معدیکرب از قلب لشکر ندا در داد که ای امیر نصیحت تو شنیدیم و پذیرفتیم ، اکنون بگوی که اگر تو را در این جنك آسيبي رسد بعد از تو امیر لشکر کیست ؟ نعمان گفت مرا آرزو می آید که شهید شوم ، اگر مرا سعادت شهادت روزی شد ، بعد از من حذيفة اليمان امیر لشکر است ، و اگر او را نیز واقعهٔ افتد جریر بن عبد اللّه بجلی و اگر او نباشد اشعث بن قیس کندی و اگر اشعث کشته شود امارت لشکر مغيرة بن شعبه راست .
این بگفت و سر بآسمان کرد و گفت الها پروردگارا ، مرا بر این کافران چیرگی ده ، آن گاه سعادت شهادت بخش ، وجوه لشکر گفتند ای امیر اکنون بگوی تا چه هنگام حمله افکنیم ؟ گفت گفت چون آفتاب از زوال در گذرد و هنگام نماز فراز آید ، خاصه که امروز آدینه است در مدینه و مکه مسلمانان بعد از نماز نصرت ما را از خدا خواهند ما چنان بجنك رويم که با دعای ایشان متفق شویم.
ایشان درین سخن بودند و از آن سوی لشکر عجم مانند سیل عرم فوج از پس فوج ، گروه از پی گروه در می رسید ، با اسب های تازی و علم های رنگ رنگ و تبر زین های زرین و سلاح های مصقول و فیل های جنگی از چپ و راست می راندند عرب را از این گونه سیاه هول و هرب بگرفت ، یک تن از مسلمانان گفت این روز بدان روز شباهتی دارد که ابو عبیده ثقفی با لشکر بر سر آن پل کشته شد، و شعری در مرثیه ابو عبیده بخواند و بگریست، عبد اللّه بن مودود گفت چون سخن جنگ تذکره کردی ؛ مرا شعر ابو محجن ثقفی یاد آمد ، و شعر او را قرائت کرد.
ص: 368
عمرو بن معديكرب بانك در داد که هان ای مسلمانان این چه وقت اصغای اشعار و روایت ابیات است چشم بر رایت خویش افکنید و دل بر شهادت بندید و بدانید که امروز روزی شگرف و خطبی بزرگ است ، چون عمر و این کلمات بگفت لشکر خاموش شدند و چشم بردایت نعمان بن مقرن بستند.
چون هنگام نماز پیشین برسید نعمان علم خویش را بدان گونه که مقرر بود جنبش داد، مردمان دل از جان بر گرفتند و یک دیگر را وصیت گفتند ، گفتند ، بالجمله چون کرت سیم علم را جنبش داد و تکبیر گفت سی هزار تن لشکر مسلمانان دفعة واحده با علی صوت تکبیر گفتند و ازین کردار عجیب و بانك هايل چنان لشكر عجم بترسیدند و آشفته خاطر شدند که بسیار کس پای ایشان از رکاب بیرون شد و دست های ایشان بلرزید که تیر بزه کرده از کمان فرو افتاد .
بالجمله هر دو لشکر درهم لشکر در هم افتادند و شمشیر در هم نهادند ، هوای میدان از غبار چون شب تاريك گشت و برق سيف و سنان چشم بیننده را در میر بود .
در آن گرم گاه جنگ سرهنگی از عجم با نعمان دچار شد و فرصتی بدست کرده نیزه خود را در پهلوی نعمان فرود آورد و او از اسب در افتاد و جان بسپرد .
مردی از مسلمانان این بدید از اسب فرود شد و دستار نعمان را باز کرده زبر پوش او ساخت ، تا لشکریان این ندانند و دل شکسته نشوند ، و برادر او معقل بن مقرن علم بر گرفت و رجزی گفت و حمله افکند و همی رزم داد تا کشته گشت از پس او برادر کهتر سوید بن مقرن علم بر گرفت و حمله افکند ، وی نیز تنی چند بکشت ، آن گاه علم را بحذیفة الیمان داد .
حذیفه تا آن گاه که آفتاب بمغرب نشست تیغ همی برد و حر برا بپای داشت چون تیرگی جهان را بگرفت هر دو سپاه باز لشکر گاه شدند و مجروحان را مرهم کردند ، و شمشیر ها را صیقل دادند و آن شب ببودند تا آفتاب سر از کوه بر کشید هر دو لشکر آهنگ جنك كردند و میمنه و میسره را بیاراستند .
نخستین دلاوری از سپاه عجم بمیدان آمد و لختی اسب بگردانید آن گاه فریاد
ص: 369
برداشت که ای عربیان من بوران پسر آذرمه ام ، هر کرا آرزوی جنگ است نزد من آید و زور بازو بنماید و این کلمات بلغت عرب همی گفت ، مسلمانان از او بيمناك شدند و کس آهنگ جنگ او نفرمود ، بوران بر آشفت و حمله افکند از يك جانب صف بشکافت و از دیگر سوی بیرون شد و هنگام باز شدن مردی از مسلمانان را از پشت اسب بر بود و او را هم چنان بر دست می آورد تا بصف خویش رسید ، پس در انداختش تا مشرکین او را پاره پاره ساختند و دیگر باره عطف عنان کرد تا آن جا که از نخست ایستاده بود و هم آورد طلب کرد ، کس او را پاسخ نداد ، این کرت نیز چون دیو از بند رها گشته بر مسلمانان تاختن آورد .
عمرو بن معدیکرب چون این بدید اسب بر جهاند و چون شیر غضبناك از قفای او در آمد و صمصامه خویش براند چنان که از خود آهن در گذشت و تا سینه او را بدرید، پس بوران در افتاد و جان بداد و عمر و از اسب فرود شده ساز و سلاح او بر گرفت ، گویند کمر او را هفت هزار دینار بها بود .
از پس از پس قتل بوران لشکر عجم از جای در آمد و راه با صفوف مسلمانان نزديك کرده تیر باران گرفتند ، حذیفه لشکر یان را گفت بباشید و آهنگ جنگ مکنید تا آن گاه که من فرمایم ، چون از خدنك مشركين مسلمانان فراوان خسته می شدند سخن حذیفه را وقعی ننهادند و به یک بار از جای در آمدند و جنگ پیوسته کردند و لشکر عجم را لختی باز پس بردند ، دیگر باره عجمیان را غیرت بجوشید و چون شیر بخروشیدند و از نو جنگ بساختند .
عمرو بن معديكرب فریاد برداشت که ای مسلمانان ! ای گروندگان قرآن و ایمان! چگونه دل نهید که این کافران که بنعیم آن جهانی عقیدت ندارند و اجر شهادت نشناسند از شما بجلادت پیشی گیرند و در درنگ و ثبات از شما سبقت جویند مرگ نهید و از غم زن و فرزند دست باز دهید ، و پای اصطبار استوار کنید .
این بگفت و از اسب پیاده شد، مردم او نیز پیاده شدند و با شمشیر های کشیده
ص: 370
بجنك در آمدند ، و از لشکر اساوره عجم جماعتی شگرف باسی زنجیر فیل جنگی سر راه بر ایشان گرفتند .
عمرو چون فیل مست یمین از شمال ندانست و چپ از راست باز ندید و همی شمشیر زد و خرطوم فیلان دو نیمه ساخت چنان که از آن فیلان یکی بسلامت بیرون نشد هنوز آفتاب دو نیزه بالا صعود نداده بود که پیلان از پای در آمدند و آن سپاه شکسته شدند ، از نو ده هزار تن سپاه ساخته جنگ گشت و علم های رنگ رنگ افراخته ساخت شد .
سرهنگی از مردم کاشان که گرد آذر نام داشت تاجی مرصع بجواهر خوشاب بر سر نهاده و درع داودی در پوشیده پنج پیل جنگی از طرف راست و پنج از جانب چپ همی داشت ، بدین ساز و برگ آهنگ میدان کرد ، قیس بن هبيرة المرادی چون این بدید اسب بر جهاند و چون صاعقه آتش بار آهنگ گیر و دار کرد و حمله در افکند و بر آن پیل که پیش آهنگ بود و گرد آذر بر او نشسته بود در آمد و چون برق خاطف
نیزۀ خویش را بر چشم پیل زد و آن پیل سر بر تافت چندان که خواستند او را بدارند نتوانستند همی برفت تا برود رسید ، این وقت گرد آذر را از پشت بزیر افکند پس مسلمانان برسیدند و او را بکشتند.
از پس او سرهنگ دیگر مهر بنداد بن زادان بمیدان آمد بر فیلی آراسته نشسته با تاج مرصع و کمر زر و تبرزین زرین گروهی از سواران از پس پشت او و فيلان جنگی از چپ و راست همی راندند بدین شکوه و حشمت در میان دوصف بایستاد و ندا در داد که مبارز کیست تا با ما نبرد آزماید و مرد از مرد با دید آید، رزم زنان عرب آهنگ جنگ او کردند، عروة بن زيد الخيل الطائی گفت ای مسلمانان شما هر يك در این حربگاه هنری نموده اید و اثری گذاشته اید خواهم که رزم او را با من گذارید ، عمرو بن معدیکرب گفت روا باشد ، برو که خدایت معین و یاور باد، پس عروه بمیدان آمد و سیصد سوار از عم زادگان و خویشاوندان او از يمين و شمالش صف راست کردند
ص: 371
مهر بنداد با هزار سوار که ملازم رکاب او بود حمله افکندند ، عروه نخستین خود از سر بر گرفت و تکبیر گفت و عم زادگان نیز تکبیر گفتند و مانند شیران گرسنه در هم افتادند ، اول مهر بنداد مقتول گشت و مردم عروه بر لشکر او دلیر شدند و بکشتند و بخاک افکندند، از آن هزار سوار افزون از پنجاه تن بسلامت نجست و مردم عروه ساز و سلاح ایشان را که همه نیز و شمشیر و خود و جوشن و طوق های زر و و کمر های زرین و دیگر چیز ها بود بغنیمت بر گرفتند و این وقت روز کوتاه شد و هر دو سپاه باز لشکر گاه شدند و هم چنان در تمام شب ساختگی جنگ کردند و بامداد زین بر اسب بستند و بر نشستند و بمیدان جنگ آمدند و از دو سوی صف راست کردند و سواران بر سواران و پیادگان در آمدند و لختی رزم دادند .
این وقت یکی از مرز بانان عجم که نوش جان بن باذان نام داشت بمیدان تاخت بر پیلی نشسته و بر گستوانی زرین بر انداخته با تمام ساز و سلاح بایستاد و مبارز خواست ، عمرو بن معدیکرب با قبیلۀ بنی زبید گفت من بر این سرهنك حمله خواهم کرد و خرطوم فیل او را با صمصامه خواهم زد ، شما نگران باشید اگر مردم او بر من حمله کردند مرا یاری کنید این بگفت و اسب بر جهاند .
نوش جان نگران شد که عمر و چون دیو دیوانه قصد او دارد، کمان بزه کرد و تیر از پس تیر بسوی او روان داشت، چندان که عمرو را چند جراحت آمد بنی زبید چون این بدیدند بسوی او شتافتند ، و از آن طرف مردم نوش جان بجنك در آمدند و این دو گروه در هم افتادند ، در میان آن گیر و دار عمر و بناگاه بر نوش جان در آمد و صمصامه براند و خرطوم پیل او را بینداخت ، پیل روی بر تافت و لختی بدوید ، پس بیفتاد و جان بداد ، مسلمانان شتاب کردند و نوش جان را با تیغ در گذرانیدند .
از پس او هرمز بن دادان با پنج هزار کس از دلاوران عجم بمیدان آمد و در میان دوصف چون يك اخت كوه آهن بايستاد ، حذيفة اليمان گفت ای مسلمانان این اعاجم را کار بر انصاف نیست گویا ندانسته اند که مردی را مردی بسنده بود
ص: 372
چون یک تن از ایشان آغاز جنگ كردند گروهی با او هم آهنگ شود ، اکنون چنان که می نگرید این جنگ بانبوه است ، دل بر فضل خداوند بندید و دین پیغمبر را نصرت کنید و بر او درود فرستید ، مسلمانان گفتند سمعاً و طاعة .
نخستین از قبیله قیس غیلان دو تن مرد دلاور بیرون شد يكى بكير و ديگر مالك نام داشت ، بر لشکر حمله کردند و چند کرت ازین سوی بدان سو شدند و کرّی کردند و فرّی نمودند و ناگاه راهی بدست کرده چون دواژد های تافته از یمین و شمال هرمز در آمدند و او را با نیزه از اسب در انداختند ، لشکر عجم چون این بدیدند برگرد هر دو تن پره زدند و بضرب سیف و سنان ایشان را از پای در آوردند .
این وقت از غبار انگیخته چنان نمود که ابری سیاه جهان را فرو گرفت و لمعان سنان های زدوده و شمشیر های صیقل زده مانند ستاره های آسمانی در شبان تاريك درخشانی می کرد ، برادر بکیر و مالك مردى كه ناشره نام داشت در فحص حال برادران همی بود ، بسطام بن عمر و گفت آن هر دو کشته شدند ، ناشره ناشره گفت : ﴿ لاَ حَوْلَ وَ لاَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ ﴾ و دیوانه وار بر لشکر عجم حمله کرد و چند مرد بکشت و خود کشته گشت .
عمرو بن معدیکرب فریاد برداشت که ای مسلمانان امروز راست بروز فادسیه ماند ، ای دلاوران بنی زبید و ای شیران بنی مذحج و ای دلیران نخع الصبر الصبر امروز جلادتی کنید تا فردا سعادتی برید .
جریر بن عبد اللّه بجلی گفت ای مردم امروز سیم است که نعمان بن مقرن بدست اعاجم مقتول گشت و ما چندان که رزم داده ایم کاری بکام نکرده ایم بعید نیست که یزد جرد از اصفهان لشکری باعانت این جماعت گسیل سازد که ما را با ایشان قوت مقاتلت نماند از این ساعت که روز به نیمه رسیده بباید کوشید و از آن پیش که خورشید فرو شود حصن نهاوند را بباید گشاد ، طلیحة بن خويلد الاسدی گفت ای مردم ازین سخن در مگذرید ، سوگند با خدای که تدبیر جز این نیست که جریر
ص: 373
گوید ، دل بر مرگ نهید و رزم دهید، این کار بخاتمت باید برد اگر بنصرت و اگر بهزیمت بود .
عمرو بن معديكرب گفت سخن از هزیمت چکنی همه از ظفر و غنیمت گوی دل من گواهی می دهد که انشاء اللّه امروز شهید خواهم شد ، هم اکنون اسب بر جهانم و حمله در دهم سوگند با خدای که تا این لشکر را در هم نشکنم روی وا پس نکنم اگر همه جان بر سر این کار نهم ، بدانید که من باز نخواهم شد تا کشته گردم این بگفت و تنگ فرس سخت بکشید و بر نشست و صمصمامه خویش را بدرخشانید و رجزی انشاد کرد و بآواز تکبیری بگفت و چون فیل مست حمله کرد بنی مذحج و بنی زبید نیز حمله ور گشتند جهان تاريك شد, بانگ ها در هم افتاد و مرد ها در هم افتادند حدود تیغ و سنان چون ابر بهار خون همی بارید .
ناگاه در آن گرم گاه جنگ اسب عمر و بسر در آمد عمرو از پشتش در افتاد و اسب برمید لشکر عجم چون این بدید، گرد عمرو را دایره کردار فرو گرفتند و همی تیغ و نیزه می راندند عمرو بپای خواست و صمصمامه بکشید و چون شیر زخم خورده از یمین و شمال همی می خروشید و می کوشيد و مرد و مركب بخاك می انداخت چندان رزم داد که صمصامه در دست او بشکست او را تیغ دیگر بود که ذو النّون نام داشت دست بزد و ذو النون را بکشید و این رجز بخواند.
انا ابا ثور و سیفی ذو النون *** أضر بهم ضرب غلام مجنون
و دل بر مرگ نهاده تیغ می زد و مرد می کشت تا ذو النون نیز در دست او بشکست پس لشکر عجم بانبوه تر شدند و گرد عمرو را چندین صف از يره زدند و چون مسلمانان عددی قلیل بودند نتوانستند با عمرو راه کنند و عمرو را زخم های گران رسیده بود و شمشیر بدست نبود مردی از سرهنگان عجم که بهرام نام داشت بر سر عمرو بناخت و تیغ براند عمر و بدان زخم از پای در آمد و جان بداد، بعد از قتل عمرو بن معدیکرب زوجه او بدین شعر او را مرثیه گفت:
لقد غادر الرَّكب الّذين تحمّلوا *** برودة شخص لاجباناً و لا غمراً
ص: 374
فقل لزبيد بل لمذحج كلّها *** فقدتم ابا ثور سنانكم عمرواً
فان تجزعوا لا يغن ذلك عنكُمُ *** و لكن سلوا الرحمن يعقبكم صبراً
مع القصّه این وقت لختی غلبه با عجم افتاد و عرب را باز پس برد، سارية بن عامر الخثعمی در میان جنگ ناگاه آوازی شنید که گوینده گفت: « یا سَارِیَة الجَبَل الجَبَل » یعنی از جانب کوه بر حذر باش چون ساریه بجانب کوه نگریست
جماعتی از عجم را دید که کمین نهاده اند پس با مردم خود بر ایشان حمله برد و آن جماعت را بعضی بکشت و برخی را هزیمت کرد از پس آن عرب دیگر باره قوت کردند و از چپ و راست و قلب و جناح بیک بار جنبش نمودند و حمله گران افکندند چندان که اعاجم را نیروی درنك نماند پس پشت با جنگ کردند و عرب از دنبال ایشان بتاختند و همی مرد و مركب بخاک انداختند.
اعاجم چنان آشفته شدند که دیگر باره بنهاوند نتوانستند شد راه بیابان گرفتند و عرب از دنبال ایشان تا دو فرسنگ از آن سوی نهاوند براندند تا یک باره آن جماعت را پراکنده کردند گروهی باراضی قم گریختند، و جماعتی بجانب کاشان شدند و برخی راه اصفهان و بعضی بزمین ماسبذان شدند و جماعتی از هزیمتیان طریق همدان گرفتند و بسیار کس از مردم نهاوند که از لشکر عرب بيمناك بودند اموال و اثقال خود را حمل داده بجانب همدان گریختند ازین روی راه عقبه که در میان نهاوند و همدان است و آن راهی است که در شعب کوه الوند واقع است و راهی صعب است که افزون از يك مرد نتواند عبور داد ، از قضا بحیرجان (1) بسوی همدان گریزان گشت و قعقاع بن عمرو از قفای او شتاب گرفت .
چون بحیرجان براه عقبه در آمد از کثرت ستوران بار کش نتوانست گذشتن قعقاع از دنبال برسید آن جا که بحیر جان را چند بار عسل از پیش روی سد طریق بود پس تیغ بزد و او را بکشت و آن ستوران را بغینمت باز تاخت مسلمانان گفتند «إِنَّ لِلَّهِ جُنُوداً مِنْ عَسَلٍ » يعنی خدای را لشکر هاست از جمله یکی عسل است و این
ص: 375
سخن مثل گشت گویند در جنگ نهاوند صد هزار کس از عجم کشته شد، روز دیگر مسلمانان بنهاوند در رفتند و هر غنیمت که از بجای بود بر گرفتند چندان غنایم جمع آمد که مانند تل ها و کوه پای ها برز بر هم نهادند آن گاه بدفن کشتگان خویش پرداختند و جمعی را در قبور الشهدا بخاک سپردند اکنون چنان بخاطر می آید که شرح حال عمرو بن معدیکرب را رقم کنیم آن گاه بر سر داستان رویم:
عمرو بن معديكرب بن عبد اللّه بن عمرو بن خضم بن عمرو بن زبيد الاصغر بن ربيعة بن مسلمة بن مازن بن منبّه بن زبيد الأكبر بن الحارث بن صعب بن سعد العشيرة بن مذحج بن ادد بن كهلان بن سباء الزبيدی المذحجی و لقب او ابو ثور است شرح اسلام او و ارتداد او و هزیمت او از علی علیه السلام و اسیر شدن زن و فرزند او بدست علی در جلد اول از کتاب دوم ناسخ التواريخ مرقوم افتاد و قصه شجاعت ها و مردانگی های او در جنگ های روم و حرب های عجم ازین پیش نگاشته آمد .
در ایام جاهلیت که هنوز عمر و جوان بود او را مائق بنی زبید می نامیدند و احمق می دانستند تا گاهی که قبیله خنعم اعداد جنگ کرده ، آهنگ بنی زید کرد.
يك روز عمرو بنزديك خواهر خود ریحانه آمد و گفت مرا سیر کن که فردا بنی خنعم در می رسند و جنگ می باید کرد ، ریحانه بنزد پدرش معدیکرب رفت و صورت حال مکشوف داشت ، معدیکرب گفت برو و بدان چه این مائق خواهد اجابت کن ، ریحانه بحكم عمر و يك فرق ذرت كه عبارت از سه صاع باشد بیاورد و يك بز چهار ساله بکشت و طعام کرد و عمرو تمام بخورد .
روز دیگر که بنی خشمم برسید معدیکرب نیز از بنی زبید لشکری بیار است و هر دو سپاه بر صف شدند ، عمر و اسب بر جهاند و حمله افکند و چند کرت صفوف خشمم را بشکافت و بدان سوی شد و باز شتافت ، کردار او بنی زبید را دلیر کرد و
ص: 376
هم دست حمله افکندند و بنی خثعم را هزیمت کردند ، از آن روز عمرو بن معدیکرب را فارس زبید نامیدند .
و او اگر چند فصاحتی با شجاعت توام داشت ، لكن مردی دروغ زن بود روزگاری که در کوفه جای داشت گاهی با بزرگان بلد از شهر خارج می شدند و بنضارت گیاه و غزارت میاه مشغول می شدند و گاهی در ظاهر کوفه می نشستند و قصه گذشته می گفتند و انشاد شعر می کردند .
عمرو بن معديكرب يک روز بیرون شد و از قضا در پهلوی خالد بن صقعب بن نهدی جای کرد و او را نمی شناخت ، چون هر کس سخنی از ایام گذشته همی کرد عمر و نیز روی بمردی آورد و گفت وقتی غارت بقبیله بنی نهد بردم خالد بن صقعب با مردم قبیله بمدافعه بیرون شدند ، من حمله افکندم و با طعن نیزه خالد را از اسب در انداختم و با صمصامه ضرب کردم و او را بکشتم ، شنونده خالد را می شناخت گفت « يا أبا ثور إنّ قتيلك يسمع كلامك و أشار إليه » يعنى اى عمرو مقتول تو سخن ترا گوش می دارد و اشاره بسوی خالد کرد « فقال له اسكت إنّما أنت محدّث فاسمع » گفت خاموش باش تو مردی محدثی گوش می دار تا چگویم و روی با خالد كرد « فقال إنّما نتحدث بمثل هذا وأشباهه لنرهب به هذه الفتية » گفت من ازین گونه حدیث و امثال آن همی گویم گویم که همگنان را از خویش بترسانم و هم چنان بر سر قصه رفت و سخن خویش قطع نکرد و از مجلسیان خجل نگشت .
مردی گفت « أنت شجاع في الحرب و الكذب » ای عمر و تو در رزم دادن و دروغ زدن شجاعی با این همه کذب که در روایت عمرو می رفت يك روز عمر بن الخطاب با او گفت ای عمرو هیچ گاه در جاهلیت مغلوب سواری گشته باشی ؟ گفت من در جاهلیت هرگز دروغ نگفتم اکنون که مسلمانم دروغ زن نشوم ، از بهر تو حدیثی گویم که هرگز با کس نگفته ام :
همانا وقتی با قبیله زبید نهب و غارت بنی کنانه را تصمیم عزم دادم پس به جماعتی عبور دادم که از بزرگان قبیله بودند و ایشان را خیمه های افراخته و ساز و
ص: 377
برگی ساخته بود ، پس سواران خود را فرمان کردم تا در پیرامون آن قبیله زدند و خود در خیمه که از همه نیکو تر بود فرود شدم
پس زنی را نگریستم که چون مرا دیدار کرد بگریست گفتم این گریه چیست گفت بر خویشتن نمی گریم که گرفتارم بلکه حسد می برم بر دختران اعمام خود که هم اکنون ازین سوی بسلامت بیرون شدند و من کار بتأخیر کردم و اسیر گشتم من این سخن باور داشتم و ندانستم مرا بسوی شرّ دلالت کند ، با خود گفتم آسوده باش که من دختران عم تو را نگذارم بسلامت بجهند و در حال بر نشستم و سواران خود را در گرد قبیله باز داشتم و خویشتن يك تنه بتاختم و بر پشته که از پیش روی نمودار بود صعود دادم .
از پس پشته پسری سرخ موی نگریستم با مژگان در از نشسته و پای افزار از پای بیرون کرده و شمشیر در کنار نهاده اصلاح نعل و تیغ همی کند ، چون مرا دیدار کرد بر جست و کفش ها بینداخت و شمشیر بر گرفت و تا فراز پشته بتاخت چون چشمش بر سواران افتاد که قوم او را احاطه کرده اند این شعر قرائت کرد :
أقول لمّا منحتنى فاها *** و البستنى بكرة رداها
إنى ساحوى القوم من حواها
من چون این بدیدم پیش دستی را اسب بزدم و بر او حمله کردم مگر او را زخمی زنم مانند گربۀ و یا ثعلبی از چپ و راست من روغان کرد چند که زخم مرا بگردانید، آن گاه بچستی تیغ براند و مرا جراحتی افکند ، من لختی بیائیدم تا از آن جراحت راحتی بدست کردم و دیگر باره حمله افکندم ، این کوت نیز چون تیر بزه کرده از من در گذشت و از دیگر سوی بر من در گذشت و از دیگر سوی بر من تاخت و بزخمی دیگرم از اسب در انداخت و هم چنان در گذشت .
من برجستم و دست در لجام اسب کردم، او نیز به تندی در رسید ، من آهنك او کردم، از من لختی دور تر شد و هم بجلدی چون برق خاطف در آمد و صیحۀ هایل زد و جراحتی دیگر رسانید ، این وقت مرگ را معاینه کردم ، گفتم کیستی که
ص: 378
مادرت در سوکت نشیناد ، تو از عامر بن طفيل و عمرو بن كلثوم بر من بزيادت جلادت آوردی؟ گفت تو چه کسی باز گوی پیش از آن که بدست من تباه شوی ؟ گفتم من عمرو بن معديكرب ، گفت منم ربيعة بن مكدَّم .
گفتم ای برادر زاده از سه کار یکی اختیار کن اگر خواهی کار بشمشیر حوالت کنم تا یک تن از میدان محاربت بسلامت بیرون شود و اگر خواهی بمصارعت دست در گریبان شویم تا هر که قوی تر باشد آن دیگر را بزمین افکند ، سه دیگر آن که پشت با مسالمت و مصالحت نکنیم و بی آسیبی از یک دیگر در گندیم ، لکن ای برادر زاده تو جوانی و چشم قبیله تو با تو روشن است گرد لجاج و مراء مگرد .
گفت ای عمرو سخن در از مکن از اسب فرود آی گفتم مرا چند جراحت کردۀ پیاده نتوانم رفت دست باز نداشت تا مرا پیاده ساخت پس دست من بگرفت و عنان اسب بدست دیگر کرد ، هر دو ان بجانب قبیله روان شدیم و هر دو بهم بخیمه او در آمدیم.
زن او بدوید و بر روی او بخندید و گرد از سر و روی او بسترد ، این وقت ربیعه بفرمود تا خیمۀ از بهره راست کردند و شتری نحر نمودند ، شام گاه راعیان او بیامدند و اسبان تازی که مانند آنان ندیده بودم از چرا گاه باز آوردند .
ربیعه گفت ای عمر و اگر یکی ازین اسب ها با من بود زندگانی تو کوتاه می گشت ، من بخندیدم و همراهان من خاموش بودند ، بالجمله دو روز ما را بضیافت بداشت ، آن گاه از نزد او مراجعت کردیم و این ذلّت و زبونی خاطر مرا رنجه می داشت تا زمانی در گذشت ، دیگر بازه از بنی زبید انجمنی ساختم، و ناگاه بر کنانه بتاختم و مال و مواشی براندم و زنان و فرزندان اسیر گرفتم، زوجه ربيعة بن مكدَّم هم در میان اسیران بود .
این خبر بربیعه بردند که عمرو بن معدیکرب چه کرد ، ربیعه بر اسبی راه وار بر نشست و مانند صبا و سحاب از قفای ما شتاب گرفت چنان که با ما پیوسته گشت از گرد راه مرا گفت ای عمر و هودج نشین مرا بگذار و ازین غارت دست باز دار .
ص: 379
من بجانب او التفاتی نکردم ، دیگر باره این سخن اعادت کرد هم روی بگردانیدم پس کار بمبارزت رفت بر او حمله کردم و این رجز خواندم :
انا أبو ثورٍ و وقّاف الزلق *** لست بمأفونٍ و لا فيَّ خرق
و نیزه فرو خوابانیدم و چنان دانستم که کار بساختم ، ناگاه دیدم که نیزه من از پشت اسب بخطا گذر کرده و او در زیر گردن اسب جای نموده ، پس نوبت بربیعه افتاد و حمله افکند و سر مرا با چوب نیزه بشکست چنان که خون بدوید پس من بر او تاختم و با نیزه ضرب دیگر انداختم ، هم درین کرّت نیزه از پشت اسب در گذشت و او در زیر شکم اسب بود، دیگر باره چوب نیزه بر گرفت و بر نشست و سر مرا از جای دیگر بشکست و گفت: ای عمر و تو را از دو کرت بزیادت معفو ندارم .
و از آن سوی زوجه او بروی بانك زد که ای ربیعه این مسامحت چیست سنان بر نیزه نصب کن و داد خود بستان ، پس ربیعه سنانی چون شعله نار از جامه بر آورد و بر نیزه نصب کرد ؛ این وقت من مرگ را دیدار کردم و دانستم که جان بسلامت نبرم گفتم ای ربیعه این غنیمت بگیر و باز شو ، بنی زبید گفتند ای عمر و این چیست که می گوئی؟ عرب چه گویند که ما غنیمت خویش را به پسری چونین گذاشتیم و گذشتیم گفتم سخن در از مکنید که ما را قوت مبارزت او نیست ، پس غنایم باز دادند و ربیعه آن جمله با زوجه خویش حمل داده بقبیله خویش آورد .
گویند وقتی عيينة بن جعفر بكوفه آمد و روزی چند ببود ، یک روز عزم دیدار عمرو کرد و غلام خویش را بفرمود تا زین بر اسب بست و برنشست و در محله بنی زبید بدر سرای عمر و آمد و او را آواز داد ، عمرو بیرون شد و عیینه را نگریست گفت « انعم صباحاً يا أبا مالك » عيينه گفت نه این است که خداوند این تحیت را بسلام عليكم بدل ساخت ؟ عمر و گفت بگذار چیزی را که نمی دانیم ، اکنون فرود شو که گوسفندی فربه دارم تا ذبح کنیم و نزلی مهیا سازیم و بگوئیم و بشنویم عیینه فرود شد و عمر و گوسفند را ذبح کرد و مطبوخ ساخت و در ظرفی بزرگ جای داده
ص: 380
حاضر نمود .
چون دست بخوردن بردند عمرو گفت از شیر شراب می کنیم یا از خمر عیینه گفت نه آن است که خداوند خمر را حرام فرموده ؟ عمرو گفت تو بسال افزونی یا من و تو زود تر مسلمانی گرفتی یا من ؟ عیینه گفت سال تو افزونست و اسلام تو نیز مقدم است « قال فانى قد قرأت ما بين دفّتي المصحف فو اللّه ما وجدت لها تحريماً الا أنه قال فهل أنتم منتهون ؟
یعنی تمامت قرآن را قرائت کردم سوگند با خدای چیزی نیافتم که دلالت بر حرمت خمر کند الا آن که می فرماید تواند بود که دست از آن باز دارید .
پس برفت و شراب خمر بیاورد و با هم بخوردند و بقانون جاهلیت سخن کردند تا شام گاه برسید ، آن گاه بفرمود تا شتری برای عیینه بیاوردند و غلام خویش را گفت همیانی که چهار هزار دینار داشت حاضر ساخت و نزد عیینه گذاشت و گفت این از عطایای عمر بن الخطاب است ، عیینه قبول اخذ مال نکرد و بیرون شد و این اشعار در مدح عمرو انشاد کرد :
جزيت أبا ثورٍ جزاء كرامة *** فنعم الفتى المزواد و المتضيّف
قريت فأكرمت القرى و افدتنا *** خبية علمٍ لم تكن قطُّ تعرف
و قلت حلال ان تدير مدامة *** كلون انعقاق البرق و اللّيل مسدف
و قدَّمت فيها حجّة عربيّة *** تردّ إلى الانصاف من ليس ينصف
و أنت لنا و اللّه ذى العرش قدوةٌ *** اذا صدَّنا عن شربها المتكلّف
نقول أبو ثور احلَّ حرامها *** و قول أبي ثور أسدُّ و أعرف
گویند وقتی عمر بن الخطاب مقرر داشت که هر سال دو هزار درهم عطای عمرو باشد گفت: یا أمیر المؤمنین هزار در هم از برای این جاست و دست بر پهلوی راست شکم گذاشت و هزار درهم برای این سوست و دست بر طرف چپ شکم گذاشت بگو بهره این جا چیست و دست بر میان شکم گذاشت، عمر بن الخطاب بخندید و پانصد درهم بر آن چه مقرّر بود بیفزود .
ص: 381
عمرو بن معدیکرب گوید که من يك تنه بر تمامت میاه قبایل معد می گذرم و باك ندارم اگر دو آزاد و دو بنده مرا دیدار نکند ، و از دو آزاد یکی عامر بن الطفيل را می نمود که طعن او از اصابت صوت پیشی می گرفت و دیگر عيينة بن الحارث را قصد داشت که هنگام غارت از پیش روی خیل می شتافت و هنگام بازگشت از دنبال قوم می رسید، و از دو بنده یکی اسود بنی عبس عنتره را می نمود که هرگز از شدت و تندی او را توانی و کندی نبود ، و دیگر سليك بن سلكه که چون شیر شری (1) با قصای بلاد غارت می برد و غنیمت می آورد .
وقتی عمرو بن معديكرب باتفاق ابىّ المرادى بطلب غارت بیرون شدند و غنیمتی بدست کردند ابیّ خواست با او بتساوی قسمت برد عمرو سر بر تافت و او را چیزی نداد ، ابی او را تهدید کرد، چون خبر بعمر آوردند این شعر را بگفت :
إعادل شکّتی بدنی و سیفی *** و كلّ مقلّص سلس القياد
أعادل إنما أفنى شبابي *** إجابتي الصريخ إلى المنادى
مع الابطال حتّى سل جسمی *** و أقرح عاتقى حمل النجاد
و يبقى بعد حلم القوم حلمى *** و یفنی قبل زاد القوم زادي
و من عجب عجبت له حديث *** بديع ليس من بدع السّواد
تمنّى أن يلاقينى أبىٌ *** وددت و أينما منى و دادی
یلاقینی و سابغتی دلاص *** اُكفكف فضلها تحت النجاد
تمنّانی و سابغتی قمیص *** كانَّ قبيرها حدق الجراد
و سيف لابن دقّيقان عندي *** يخبّر نصله من عهد عاد
يقدُّ البيض و الابدان قدّأ *** و في الهام الململم ذو احتداد
و عاجزة يزال اللبد عنها *** ينازع خلقها خلق الجياد
إذا ركبت سمعت لها وئيداً *** كوقع القطر في الادم الجداد
فلو لاقيتنى للقيت ليناً *** هصورا ذا طلبیً و شبا حداد
ص: 382
و لو لاقيتني و معی سلاحی *** تكشّف شحم قلبك من سواد
و قد لاقيت خالك غير نكس *** و لا متعلّم قتل الاعادی
ارید حياته و يريد قتلی *** عذیری من خليلك من مراد
این شعر آخر را علی علیه السلام وقتی که ابن ملجم مرادی را لعنه اللّه در میان جماعت دیدار کرد تمثل فرمود و این از معجزات آن حضرت بود.
گویند بعد از فتح قادسیّه بعد از فتح قادسیه چون سعد وقاص خمس غنایم را بیرون کرد و هر سواری را از لشکر شش هزار درهم و هر پیاده را دو هزار درهم بهره داد هنوز بیرون قسمت مبلغی از غنیمت بجای ماند، سعد صورت حال را بعمر بن الخطاب نگاشت و او فرمان کرد که خمس آن مال که بجای مانده نیز بیرون کن و آن چه بماند بر آن مردم که بقصد جهاد بسوی تو آمدند و بروز جنگ نرسیدند بخش کن و آن چه بزیادت ماند بر حفظۀ قرآن قسمت کن.
این وقت عمرو بن معديكرب و بشیر بن ربیع بنزديك سعد وقاص آمدند گفتند ما را بهرۀ باید داد، سعد با عمر و گفت تو از قرآن چه یاد داری گفت من از کار غزا بحفظ قرآن نتوانستم پرداخت با بشر گفت تو چه دانی گفت بسم اللّه الرح اللّه الرحمن الرحیم مردم بخندیدند، سعد گفت شما را ازین مال بهری و نصیبی نباشد، ایشان بر نجیدند و در خشم شدند و عمرو بن معدیکرب این شعر بگفت :
اذا قتلنا و لم يبك لنا أحدٌ *** قالت قريش الاتلك المقادير
تعطى السّويّة من طعن لنا نفذ *** و لا سوية اد تعطى الدنانير
و بشر بن ربیع نیز این چند شعر انشاد کرد :
انخت بباب القادسيّة ناقتي *** إذا سعد وقاص علىَّ أمير
و سعد أمير الشّرّ من دون خيرة *** و خير أمير بالعراق جرير
و عند أمير المؤمنين نوافل *** و عند المثنّى فضة و حرير
تذكر هداك اللّه وقع سيوفنا *** بباب قديس و المكرُّ عسير
عشيّقودَّ القوم لوَّ ان بعضهم *** يعار جناحی طائر فيطير
ص: 383
اذا ما فزعنا من قراع كتيبة *** دلفنا الاخرى كالجبال نسير
ترى القوم فيها أجمعين كانهم *** جمال باحمال لبنَّ زفير
سعد وقاص این قصّه بعمر بن الخطاب نوشت، و این شعر ها بده فرستاد و شکایت تعدّى عمرو بن معدیکرب و بشر بن ربیع را رقم کرد ، بروایتی عمر بن الخطاب خطی بتهويل و تهدید فرستاد که همانا عمرو صمصامه خود را دیده و صمصام ما را ندیده، چون این خبر بعمر و آوردند گفت ندانستم که عمر بن الخطاب ازین صمصام چه خواهد اگر شمشیر خود را قصد فرموده روا نیست چه ما آن را دانسته ایم و شناخته ایم و اگر ازین صمصام علی مرتضی را خواهد روا بود و شاید چه هیچ کس را با او قوت مقاتلت و نیروی نبرد نیست .
بالجمله چون عمرو بن معدیکرب را از آن مال بهره ندادند با طلیحه گفت بيا تا بنزديك عمر شويم و با او سخن کنیم طلیحه اجابت نکرد پس عمرو را مدینه پیش داشت و چاشت گاهی برسید هنگامی که عمر جماعتی را ناهار می شکست و هر ده تن را جلوس می فرمود و طعام می داد چون سیر می شدند و بر می خاستند ده تن دیگر بجای ایشان می نشست.
چون عمرو از راه برسید هنگام جلوس دهه نخستین بود ، عمر او را با دهه نخستین بنشاند عمر و با ایشان غذا بخورد ایشان سیر شدند و برخاستند عمر و هم چنان نشسته بود و دست در خوردنی داشت.
بالجمله با دهه ثانی و ثالث شراکت کرد و غذا خورد آن گاه بیای خاست و گفت يا أمير المؤمنین مرا در جاهلیت خوردنی ها بود و اسلام ترك آن جمله بگفت
وَ قَدْ صَرَرْت فِي بَطْنِي صُرَّتَيْنِ تَرَكْتَ بَيْنَها هَوَاءَ فَسُدَّهَا ، قَالَ علَيْكَ بحجارة مِنْ حِجَارَةِ الْحَرَّةِ فَسُدَّهَا يَا عَمْرُو بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقُولُ إِنَّ لي سَيْفاً يُسَمَّى الصَّبْصامَةُ وَ عِنْدِي سَيْف يُسَمَّى الْمُصَمَّمَ إِن وَضَعْتُهُ بَيْنَ أُذُنَيْكَ لَمْ أَرْفَعُهُ حَتَّى يُخالِطَ أَصْرَاسَكَ .
ص: 384
یعنی شکم مرا از دو سوی دو همیان بستی و از میان این هر دو دست بازداشتی او را نیز مسد و فرمای ! کنایت از آن که مرا باندازه من عطیت نمی فرمائی و شکم مرا سیر نمی داری، عمر گفت ای عمرو بسنگی از سنگستان حرّه دفع جوع خویش می کن، یمن رسید که می گوئی مرا شمشیریست که صمصامه نام دارد در نزد من نیز شمشیری است که آن را مصمم می نامند اگر بر فرق تو بگذارم بر نمی گیرم تا از دندان هایت گذر کند، عمرو خاموش شد این قصیده از شعر های اوست که خواهر خود ریحانه را خطاب کرده :
امن ريحانة الداعى السميع *** يؤرِّقني و اصحابی هجوع
سباها الصمّة الجشمى غضباً *** كان بياض غرتها صريع
و حالت دونها فرسان قیس *** تكشّف عن سواعدها الدروع
كانَّ الاثمد الجاري فيها *** يسفُّ بحيث تبتدر الدموع
و ابکار لهوت بهنَّ حيناً *** نواعم في اسرَّتها الردوع
و أمشى حولها و أطوف فيها *** و يعجبنى المحاجر و الفروع
اذا يضحكن او يبسمن يوماً *** بدا برد الحّ به الصقيع
كانَّ على عوارضهنَّ راحاً *** يعضَّ عليه رمّان ينبع
تراها الدهر مفترة كباءً *** و تقدح صفحة فيها نقيع
و صبغ بنانها في زعفران *** بحدّتها كما احمَّر النخيع
و قد عجبت امامة ان رأتني *** و تقرع لمنى شيب فظيع
و قد اغد و يدا فعنى سبوح *** شدید نیره فعم سریع
و اخمرة الهجيرة كل يوم **** تضوع حجابهن بما تضوع
فأرسلنا ربيئتنا فأوفى *** و قال الا اتى خمس ربوع
رباعية و قارحة و جحش *** و هادية و تالية زموع
فنادانا أتكمن ام تبادى *** فلما مس جابية القطيع
ارنَّ عشيّة و استعجلته *** قوائم كلّها ربد سطيع
ص: 385
فأوفى عند اقصاهنّ شخص *** يلوح كأنّه سيف صنيع
تراه حين بعثر في دماء *** كما يمشى باقدحه الخليع
اشاب الراس أيّام طوال *** و همُّ ما تبلّغه الضلوع
و سوق كتيبة دلفت لأخرى *** كانَّ زمارها رأس صليع
دنت و استأخر الاوغال عنها *** و خلى بينهم الّا الرّديع
و اسناد الاسنّة نحو نحرى *** و سلّ المشرفيَّة و القطيع
فان تنب النّوائب آل عصمٍ *** بزجّ كماتهم فيها رقوع
إذا لم تستطع أمراً فدعه *** و جاوزه الى ما تستطيع
و كله بالزَّمان فكلّ امر *** سمالك او سموت له و لوع
و كن من حائط من دون سلمى *** قليل الانس ليس به كتيع
به السرحان مفترش يديه *** كانَّ بياض لبّته الصديع
فامّا كنت سائلة بمهری *** فمهری ان سألت به الرفيع
ص: 386
تاریخ دوران عمر بن الخطاب
نسب عمر بن الخطاب و شمائل او...2
عزل خالد بن ولید از امارت و سپهسالاری لشكر...3
نامۀ عمر بن الخطاب بابی عبیدۀ جراح و فرمان امارت...5
بدایت محاربت عرب با عجم در سال سیزدهم هجری و خبر مثنّی شیبانی...9
گسیل شدن لشکر بجانب عراق و جنگ مسلمانان با ایرانیان...11
ذكر وقعۀ جسر و مقتول شدن ابو عبید ثقفی با چند پسر...15
مأمور شدن سعد وقاص بجنگ ایرانیان...19
بیعت ابو عبيدۀ جراح و سایر لشکریان اسلام با نمایندۀ عمر...20
مفتوح شدن حصن ابی القدس...21
مقاتله عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب در بازار مکاره...23
رسیدن خالد بن ولید بمدد عبد اللّه بن جعفر...25
فتح دیر راهب و اسارت دختر حاکم طرابلس...27
وقایع سال چهاردهم هجری مطابق سال دوم خلافت عمر...28
رسالت مغيرة بن شعبه با جمعی بدربار یزد جرد...29
اخراج رسولان عمر از دربار یزد جرد...31
جنگ اعراب و ایرانیان در ارض ارماث...33
اغواث...35
ص: 387
مقاتله يوم عماس و شجاعت عمرو بن معديكرب...37
قصه أبو المحجن ثقفى در يوم سواد ( جنگ ایرانیان )...39
قصۀ خنسای تماضر و شهادت چهار پسر او در یوم سواد...42
اشعار خنساء در مرگ پدر و برادر...49
جریان شهادت فرزندان خنساء شاعره...51
جنگ اعراب و ایرانیان در قادسیه...57
کشته شدن رستم و هزیمت ایرانیان...61
نامه سعد وقاص بعمر بن الخطاب و پاسخ او...65
ذکر بنای شهر بصره بحكم عمر بن خطاب در سال 14 هجری...64
ذكر فتوح ابو عبیده جراح در بلاد روم...68
تعیین حد شراب خواری باشارۀ على علیه السلام...69
فتح حمص و برخی دیگر از اعمال دمشق و مصالحه در قنّسرین...71
نامه عمر بابی عبیده و نکوهش او در تقاعد از جهاد...75
خديعت أهالى قنسرین و مقابله خالد با حبلة بن الايهم...77
پیروزی لشکر اسلام بر رومیان و عرب متنصّره...81
مقاتله لشکر اسلام در بعلبك و حصار دادن آن شهر...83
تسلیم شدن هر بیس وفتح بعلبك بعقد مصالحه...93
مقاتله مسلمانان با سپاه روم و حصار دادن شهر حمص...95
کوچ کردن مسلمانان از کنار حمص وفتح قلعه رستن و شیزر...97
مراجعت مسلمانان بکنار شهر حمص و حصار دادن آن شهر...103
مقتول شدن عكرمة بن أبي جهل بدست رومیان...105
پیروزی لشکر اسلام و فتح شهر حمص...107
مهیا شدن هر قل برای جنگ با اعراب در سال 15 هجری...109
اطلاع ابو عبیده از کثرت سپاه هر قل و مراجعت به يرموك...113
ص: 388
مذاکرات صلح بین رومیان و مسلمانان...115
رزم جمعی از سپاه اسلام با اعراب متنصره...119
نامه أبو عبيده بعمر بن الخطاب و استمداد لشكر...122
مشورت عمر بن الخطاب با اصحاب رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و ارسال كمك...125
رسالت خالد بن ولید بنزد ماهان ارمنی بروایت واقدی...129
مقاتله سپاه اسلام با ماهان ارمنی در ارض يرموک...138
خدعه ماهان ارمنی و حمله دسته جمعی رومیان...146
شرحی از مبارزه مسلمانان با رومیان در یوم سلاسل...153
ذكر مقاتله لشکر عرب با سپاه روم در یوم تصویر سال 16 هجری...155
خطبه نجم بن مفرح در تحریض لشکر اسلام...161
خدعه ابو الجعید رومی با رومیان بقصد انتقام شخصی...163
رزم ماهان ارمنی با مالک اشتر نخعی...167
هزیمت رومیان در ارض پر موك و پیروزی مسلمین...168
جنگ عرب با فارس وفتح حلب و ماسبذان و سیروان سال 16 هجری...169
شکست سپاه عجم و فرار بخانقین...173
قصه فضله انصاری با زریب...175
بنای شهر کوفه و عمارت مسجد آن بدست سعد وقاص سال 17 هجری...177
گزارش أبی عبیده از فتح يرموك بعمر بن الخطاب...181
گسیل شدن لشكر اسلام بجانب بيت المقدس و حصار دادن آن...183
سفر عمر بشام و بيت المقدس...187
داستان اسلام آوردن كعب الاحبار يهودى...189
گسیل شدن اشکر اسلام بجانب حلب و قیساریه...191
مصالحۀ جمعی از بزرگان حلب با أبو عبيده جراح...195
مقاتله يوقنا صاحب حلب با لشکر اسلام...197
ص: 389
محاصره قلعه حلب و شبیخون قلعه گیان...199
آغاز حمله أبو الهول در حصار حلب و شرحی از شجاعت او...205
فتح قلعه حلب و اسلام آوردن يوقنا بطريق...211
گسیل شدن لشکر اسلام بجانب قلعه فراز و فتح آن...213
حيله يوقنا با رومیان و رفتن بنزد هر قل درزیّ نصرانیت...217
گرفتاری ضرار بن الازور بدست جبلة بن الايهم...219
مفاخرۀ مسلمانان با نصرانیان...223
مقاتله مسلمانان با لشكر هر قل در کنار أنطاكيه..227
توطئه يوقنا با فلیطانوس سردار رومی علیه هر قل و لشکر او...233
هزیمت هر قل بجانب قسطنطنیه و پراکندگی لشکر روم...235
مصالحه بطریق آنطاکیه با مسلمانان...237
گزارش أبو عبیده از جنگ انطاكيه و پاسخ عمر بن الخطاب...239
حركت لشکر اسلام بجانب بزاعه و منبج...241
جريان وقعه مرج القبائل و مقاتله روم با عرب...243
حرکت عمرو عاص بجانب قيساریه در سال 18 هجرت...249
مذاکرۀ قسطنطین با عمرو عاص و تصميم بقتال...251
شرح قنال رومیان و مراجعت طلیعه متنبّی با سلام...255
حيله يوقنا با حاکم طرابلس و فتح آن بلده...259
خشم عمر بن الخطاب بر خالد بن وليد و مصادرة أموال او...261
ذکر و بای عمو اس در سال هیجدهم هجری...264
وفات أبو عبيده و معاذ بن جبل و حكومت يزيد بن أبی سفيان در شام...269
فتح قيساريه بدست معوية بن أبي سفيان...271
تصمیم بفتح بلاد جزیره و سرداری عیاض بن غنم...272
فتح رقّه و رُها و حرَّان و بلاد خابور...279
ص: 390
فتح شهر نصيبين بسر داری عیاض بن غنم...380
فوت يزيد بن أبي سفيان و حکومت معویه در شام...383
فتح سواحل بحر...385
سفر کردن عمر بن الخطاب بجانب شام در سال 18 هجری...286
مراجعت عمر از شام و شرح قحطى عام الرمادة...289
شرح زناى مغيرة بن شعبه و عزل او از حکومت کوفه...290
منصوب شدن شریح بقضاوت کوفه و شرح حال او...293
وضع تاریخ سال هجرت و علت آن...295
سفر عمر و عاص بجانب نوبه و برخی از فتوحات...297
سلطنت کلویس دوم پادشاه فرانسه سال 18 هجرت...299
وقایع سال 19 هجرت و فتح اهواز بدست ابو موسی اشعری...300
لشکر کشی علاء حضرمی باصطخر فارس و هزیمت او...303
جریان فتح اهواز و مناذر و شوش...305
دفن کردن جسد حضرت دانیال پیغمبر در شوش...309
معزول شدن سعد وقاص از حکومت کوفه و منصوب شدن عمار یاسر...311
آهنگ ابو موسی اشعری بجانب شوشتر و رامهرمز و فتح آن..313
داستان نصر بن حجاج و شرح حال او...316
شهادت براء بن مالك و فتح شوشتر...321
آمدن هرمزان بنزد عمر بن الخطاب و اسلام آوردن او...323
باز پرسی عمر از ابو موسی اشعری بشكايت ضبة بن محصن...327
وقایع سال 20 هجرت وفتح مصر و اسکندریه...329
رزم قبطیان مصری با مسلمانان...331
مفتوح شدن قلعۀ قصر بدست مسلمين و صلح مقوقس حاكم مصر...333
صلح نامه مصریان و بنای شهر فسطاط و خطط آن...339
ص: 391
حکومت عمرو عاص در مصر و سخنان او بایحیی نحوی طبیب نصرانی...345
سوزاندن کتاب خانه اسکندریه بفرمان عمر بن الخطاب...347
شرح حال ابو ذويب شاعر مخضرم و اشعار او...348
مصادرۀ اموال عمرو عاص باتهام خیانت در بیت المال...354
جلوس قسطنطين بن هر قل و هر اقلیوس در قسطنطنیه...356
وقایع سال 21 هجری وفتح نهاوند بدست لشکر عرب...357
مشورت عمر بن الخطاب باصحابه و رأى زدن على علیه السلام...359
گسیل شدن سیاه اسلام بسر داری نعمان بن مقرن بنهاوند...363
تاختن نعمان تا کنار نهاوند و مقاتله با لشكر عجم...365
جریان مقاتله و کشته شدن نعمان و بعضی از سرداران...369
پیروزی لشکر اسلام و کشته شدن عمرو بن معدیکرب...375
شرح حال عمرو بن معدیکرب و برخی از اشعار او...376
ص: 392
ناسخ التّواريخ جزء سوم از تاریخ خلُفاءِ
مورّخ شهیر میرزا محمّد تقی لسان الملک سپهرطالب ثراه
بتصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای محمد باقر بهبودی
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -
*(شهریور ماه 1352 شمسی)*
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم زهرا سوسنی
ص: 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم
[دنبالۀ ]
[ تاریخ دوران عمر بن الخطاب ]
چنان درست آمد که شرح حال عبدة بن الطيب را که از شعرای مخضرمین (1) است رقم کنیم چه او با نعمان بن مقرّن بجنگ عجم مامور شد و سفر نهاوند کرد و این اشعار اندر آن حربگاه انشاد کرد.
هل حبل خولة بعد الهجر موصول *** أم أنت عنها بعيد الدَّار مشغول
حلّت خويلة في دار مجاورة *** أهل المدينة فيها الدّيك والفيل
يقارعون رؤس العجم ضاحية *** منهم فوارس لاعزل و لاميل
طيّب لقب پدر اوست و نام طيّب يزيد بن عمرو است از قبیله بنی تمیم و عبده از فحول شعر است و او را شرافت نهادی و مروّت طبعی بود که هرگز بهجو
ص: 2
کس زبان نیالود و این شعر که او گوید بر این معنی گواهی دهد.
و أحرى من رأيت بظهر غيب *** على عيب الرِّجال أخو العيوب
و او را در هر گونه شعر قدرتی بکمال بوده خاصه در مراثی نیکوتر شعر گفتی مردم عرب این شعر او را بهترین اشعار مراثی دانند.
و ما كان قيس هلكه هلك واحد *** ولكنه بنيان قوم تهدَّما
گويند يك روز عبد الملك بن مروان باندمای خویش گفت از منادل (1) کدام اشرف است یکی گفت مناديل مصر چه نيك سفيد و شفاف است و آن دیگر گفت مناديل يمن که بشکوفه بهار ماند عبد الملك گفت مناديل عبدة بن الطيّب آن جا که گوید.
لما نزلنا ضربنا ظلّ أخبية *** وفار للقوم باللّحم المراجيل
وردٌ و أشقر ما يؤتيه طابخه *** ما غيّر الغلى منه فهو ما كول
و ثمَّ قمنا إلى جرد مسوَّمة *** أعرافهنَّ لايدينا مناديلٌ
و بدین قصیده پسران خود را موعظت می کند و وصیّت می نماید.
أبنیَّ إنی قد كبرت ورابنی *** بصرى و فیَّ لمنظر مستمتع
فلئن هلكت لقد بنيت مساعياً *** تبقى لكم منها مآثر اربع
ذكر إذا ذكر الكرام يزينكم *** و وراثة الحسب المقدَّم تنفع
و مقام ایّام لهن فضيلة *** عند الحفيظة و المجامع تجمع
و لهى من الكسب الّذی يغنيكم *** يوماً إذا حقر النفوس المطمع
اوصيكم بتقى الاله فانّه *** يعطى الرَّغائب من يشاء و يمنع
و ببرِّ و الدكم و طاعة امره *** إنَّ الابرَّ من البنين الاطوع
إنَّ الكبير إذا عصاه اهله *** ضاقت يداه بامره ما يصنع
وضعوا الضّغائن لا يكن من شأنكم *** إنَّ الضّغائن للقرابة توضع
يرجى القاربه ليبعث بينكم *** حرباً كما بعث العروف الاخدع
ص: 3
و إذا مضيت إلى سبيلی فابعثوا *** رجلاً له قلب حديد اصمع
انَّ الحوادث تختر من و إنّما *** عمر الفتى في أهله مستودع
يسعى و يجمع جاهداً مستهتراً *** جدّاً و ليس بآكل ما يجمع
انَّ الذين ترونهم إخوانكم *** يشفی غليل صدورهم أن تصرعوا
از این جا بر سر داستان رویم و قصه فتح نهاوند بپای بریم : چون لشکر عجم پراکنده گشت و نهاوند گشوده شد و مسلمانان کشتگان خویش را در موضع قبور الشهدا بخاک سپردند این وقت یک تن از مردم نهاوند بنزديك سايب آمد و گفت ای سایب نه آن است که پادشاه عرب تو را بر غنایم امیر فرموده؟ گفت چنین است گفت اگر مرا و أهل و عشیرت مرا امان دهی تو را بر گنج بحیر جان خبر دهم سایب گفت من چه دانم این گنج که تو گوئی چند است و چیست که در ازای آن تو جماعتی را از من امان خواهی.
مرد نهاوندی گفت بحير جان وزیر یزدجرد شهریار بود و زنی داشت که جمالش با خورشید پنجه می زد یزدجرد این بدانست و بر این زن بشیفت و در پرده با او راه کرد و گاه گاه از وصال او کام گرفت ازین سوی بحیرجان را بر آن حال وقوف افتاد و دیدار آن زن را دست باز داشت و دیگر با او هم بستر نگشت.
چون روزی چند بر این گونه بگذشت آن زن قصّه بیزدجرد برد و باز نمود که شوهر من ترك من گفت یزدجرد یک روز مجلس را از بیگانه بپرداخت و با بحیر جان گفت شنیده ام که چشمۀ آبی خوش گوار داری و از آن هیچ نمی نوشی گفت چنین است که پادشاه گوید مرا چشمۀ خوش گوار بود یک روز در کنار آن پی شیر (1) دیدم بترسیدم و دیگر گرد آن نگردیدم.
یزدجرد دانست که آن راز از پرده بیرون افتاده بفرمود تا بحیرجان آن
ص: 4
زن را طلاق گفت و بسرای پادشاه فرستاد ، و یزدجرد زنی دیگر بدو داد و مالی فراوان او را عطا کرد و تاجی مرصع بجواهر بدو بخشید و بحیر جان آن تاج و مال فراوان را در موضعی دفینه کرده و خود در این جنگ مقتول گشته و من آن دفینه را می دانم و تو را بدان دلالت می کنم ، بشرط که مرا و اهل مرا امان دهی.
سایب او را امان داد و پوشیده از لشکر بر سر آن گنج رفت و جمله را بر گرفت و آنگاه که غنایم را بر لشکر بخش کردند خمس غنایم را سایب بر گرفته با گنج بحیرجان حمل داد و طیّ مسافت کرده بمدینه آمد و غنایم را از نظر عمر بن الخطاب بگذرانید ، عمر بمسجد آمد و آن جمله را بر مسلمانان بخش کرد.
اين وقت سايب بنزديك عمر شد و در گوش او قصّه گنج بحیر جان را بگفت عمر بفرمود تا علی علیه السلام و عثمان بن عفان و طلحه و زبیر صندوق آن اموال را خاتم برزدند و سایب را گفت این مال را هم چنان ببصره و اگر نه بکوفه باید برد و بر مسلمانان قسمت کرد و خمس آن را باز گرفت و بمن آورد تا بر اهلش بخش کنم ای سایب تو را چه افتاد که همی خواستی مرا در جهنّم جای دهی هم اکنون این مال را بر گیر و بازشو.
سایب آن مال را بکوفه آورد عمرو بن حارث آن را ببهای گران بخرید و دو چندان بفروخت پس سایب خمس آن را بیرون کرد و جمله را بر لشکر قسمت نمود و هر کرا بهرۀ خویش بداد و خمس را بنزديك عمر آورد ، هر سواری را چهار هزار درم بهره رسید.
این وقت حذیفه را آگهی دادند که از گریختگان لشکر عجم بسیار کس در همدان فراهم شده اند حذیفه قعقاع بن عمرو را بسوی همدان روان داشت مردی که او را دینار می نامیدند در همدان فرمانروا بود او بنزديك قعقاع آمد و سخن از صلح بمیان انداخت و قعقاع با او کار بصلح کرد و باز نهاوند شد ، و این وقت چون نهاوند را
ص: 5
مجال این همه لشکر نبود حذيفه لشکر کوفه را بشهر دینور جای داد و لشکر بصره را در نهاوند اقامت فرمود ازین روی دینور را ماه الكوفه نامیدند و نهاوند را ماه البصره گفتند و این هر دو را ماهین نام کردند چه در زبان پهلوى ملك را ماه می گویند عرب این لفظ را معرّب ساخت و شهر دینور و نهاوند را ماهین نام نهاد.
چون عمر بن الخطاب از فتح نهاوند و پراکنده شدن لشکر عجم آسوده شد بعمار یاسر که این وقت حکومت کوفه داشت مکتوب کرد که سپاس خدای را که کافران را بدست مسلمانان هزیمت کرد و اموال مشرکین را برای مؤمنین غنیمت ساخت اکنون ای عمّار چون کتاب مرا قرائت کردی از لشکر کوفه ده هزار کس گزیده کن و بر آن جمله عروة بن زيد الخيل الطّائی را امیر فرمای و بجانب ری و دشت پی (1) فرست ، باشد که آن محال را خداوند بدست وی گشوده دارد ﴿ إِنَّهُ عَلىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴾.
چون این نامه بعمّار یاسر آوردند لشکریان را در مسجد جامع انجمن ساخت و كتاب عمر بن الخطاب را بر آن جماعت قرائت کرد و ده هزار مرد مبارز بر گزید و ملازم ركاب عروة بن زيد داشت و او را بجانب ری روان فرمود لاجرم عروه بسیج راه کرده کوچ بر کوچ تا بحلوان براند.
جرير بن عبد اللّه بجلی با هشت هزار مرد رزم آزمای در آن جا جای داشت
ص: 6
عروه یک دو روز در آن جا اقامت کرد پس طریق همدان بر گرفت ، و این وقت مردی از بزرگان عجم که کفتار نام داشت با اندکی از لشکر در همدان می بود چون خبر عروه را بشنید با مردم خود طریق فرار پیش داشته باراضی قم گریخت عروه بی دافعی و مانعی بهمدان در آمد و از آن جا علف و آزوغه لشکر را حمل داده بسوی ری روان شد و خبر او در ولایت عراق پهن گشت از ملک زادگان عجم داد بن اژدها با ده هزار مرد در ساوه جای داشت لشکر خود را برداشته بری رفت مردم دشت پی نیز بری گریختند و عروه بساوه آمد.
فرخ زاد بن مهر بزرگ که حکومت ری داشت از رسیدن عروه بترسید و لشکر دیلم را بخواند بیست هزار مرد اعداد جنگ کرده حاضر ری شدند و بیست هزار نیز از ری فراهم کرد ، این خبر بعروه بردند که چهل هزار کس مرد جنگی در ری انجمن شده است عروه لشکر خویش را قوی دل داشت و از ساوه خیمه بیرون زد و سه روزه طی مسافت کرده در دو فرسنگی شهر ری فرود شد و خیمه راست کرد و لشکر گاه ساخت روز دیگر فرخ زاد با چهل هزار تن مرد مبارز از شهر بیرون شد وصف جنگ بیاراست.
و از این سوی عروه تعبیه لشكر كرد حنظلة بن زید را در میمنه باز داشت وسماك بن هلال عبسی را بمیسره گماشت و سوید بن مقرّن المزنی بجناح شد و خود در قلب جای کرد و بآواز بلند ندا در داد که هان ای مسلمانان آن کس که بهشت را خاص مجاهدان و دوزخ را جای مشرکان داند از کثرت لشکر اعدا بیم نکند دل قوی دارید و مردانه بکوشید که شما آن مردمید که قادسیه و مداین بگشادید و سپاه نهاوند را بپرا کندید و جنگ اعاجم را آزموده و دانسته اید که این جماعت افزون از یک ساعت در جنگ درنگ نکنند و چند که تیر در ترکش دارند بپایند و چون آن جمله را بگشایند هزیمت شوند.
عروه هنوز این سخن در دهن داشت که از صفوف اعاجم داد بن فریاد که مردی از مبارزان ری بود اسب برانگیخت و بمیدان آمد و مبارز طلب کرد از
ص: 7
سپاه عرب شبل بن معبد البجلی بیرون شد و هر دو با نیزه قصد یک دیگر کردند ، و ساعتی با هم بگشتند ، بجلی فرصتی بدست کرده هم آورد را با نیزه زخمی گران بزد و او را از اسب در انداخت و بصف عجم تاختن برد و چند کس بکشت و باز تاخته بصف خویش پیوست.
این وقت عروة بن زید از قلب سپاه به پیش روی صف آمد شاکی السلاح (1) اسبی زرده بزیر پای در آورده و نیزه بلند بدست کرده بآوازی هایل ندا در داد که ای ابطال قبیله طی ﴿ لاَ عِطْرَ بَعْدَ عَرُوسٍ ﴾ (2) امروز از شما خواهنده ام و شما را با خداوند سوگند می دهم که مرا رسوا مکنید دوستان را گریان و دشمنان را خندان مخواهید ، مردم طی گفتند ای أمیر ما بر متابعت و مطاوعت تو می رویم بهر چه خواهی فرمان می کن پس عروه اسب برجهاند و حمله گران افکند و مسلمانان با او موافقت کردند ، حرب بر پای ایستاد و مرگ دندان بنمود هر دو لشکر درهم افتادند و سیف و سنان بکار بردند در آن گیر و دار هفت صد کس از اعاجم عرضه دمار گشت فرخ زاد را نیروی درنگ نماند پشت با جنگ داده هزیمت شد و با سپاه خویش بشهر در گریخت و مسلمانان اسب و سلاح فراوان بغنیمت بر گرفته باز لشکر گاه شدند.
فرخ زاد بدانست که با عرب نتوانند مصاف داد ، صبحگاه کس بعروه فرستاد
ص: 8
و خواستار صلح شد بشرط که هر سال سی هزار دینار برسم جزیت گسیل بیت المال مسلمین سازد و هم اکنون دویست هزار دینار تسلیم دارد ، عروه بر این جمله با او کار بمصالحت کرد ، و نامه صلح بنوشت ، آنگاه صورت حال را بعمر بن الخطاب کتاب نمود و قصه فتح ری را بشرح رقم کرد.
عمر سخت شاد شد و نامه عروه را بدینگونه پاسخ كرد كه يك تن از صنادید سپاه را در ری باز گذار تا آن زر که برخویشتن ذمّت کرده اند می ستاند و خود با لشكر جانب قم و کاشان گیر ، چون خطاب عمر بعروه رسید زكاء بن مصعب را از قبیله عبد القیس با سی صد سوار از سپاه کوفه در ری اقامت فرمود و خود با لشکر طریق قم پیش داشت.
حاکم قم را که طاقت رزم او نبود چون عزم او بدانست بجانب كاشان گریخت و در آن جا نیز ساعتی بیش نتوانست زیست کرد باتفاق حاکم کاشان بجانب اصفهان روان شد و یزد جرد شهریار این وقت در اصفهان بود ایشان در رسیدند و گفتند لشکر عرب چون سیل بنیان کن همدان و ری را بزیر پی در سپردند و اينك از راه قم و کاشان بر قفای ما می آیند جهان در چشم یزد جرد سیاه شد و مردی از مرزبانان عجم را که قادوسفان نام داشت بخواند و حکومت اصفهان را بدو گذاشت و خود باصطخر فارس گریخت.
چون این خبر را بعمر بن الخطاب بردند عروه را منشور كرد كه آهنك اصفهان مکن هم چنان در قم و کاشان می باش تا آنگاه که می فرمایم و جریر بن عبد اللّه بجلی را که این وقت با هشت هزار مرد جنگی در حلوان جای داشت فرمان کرد که با لشکر خویش بسوی همدان کوچ میده و در آن جا می باش ، لاجرم عروه در کاشان اقامت کرد و جریر بهمدان شد.
ص: 9
عمر بن الخطاب يک روز با اصحاب سخن از در مشورت کرد که مرا پسند خاطر نمی افتد که سپاه عرب را بمسافات بعیده از خود دور افکنم اما این مردم اعاجم و پادشاه ایشان یزد گرد هر روز
می آشوبند و از نو اعداد سپاه می کنند مردم همدان آن عهد که با حذیفه بستند بشکستند و اهالی ری نیز از در اطاعت و فرمان برداری نیستند اکنون رأی چیست؟ گفتند هم اکنون باید اعداد سپاه کرد و این پادشاهی بر یزدجرد تباه ساخت.
عمر گفت سخن بصواب کردید اکنون بنمائید که نخست بکجا باید تاختن؟ گفتند نخستین اصفهان بباید گشاد زیرا که اصفهان از مملکت عجم بجای سر باشد و فارس و کرمان دو دست و ری و آذربایجان بجای دو پای بود اگر دست و پای برود هنوز تن زنده باشد اما چون سر بر گیری تن نپاید ، لاجرم عمر بن الخطاب بقصد تسخیر تمامت مملکت عجم چهار لوا به بست نخستین را خاص نعيم بن المقرن برادر کهتر نعمان بن المقرّن داشت و او را بتأديب و تنبیه مردم همدان گماشت.
و چون ببلدۀ کنگور درآمد شبا هنگام دزدان بیامدند و چند سر اسب از سپاهیان بدزدیدند ازین روی آن بلده را عرب قصر اللصوص نام کرد و لوای دوم را بعمارة بن فرقد سپرد و سه دیگر را با بکیر بن عبد اللّه گذاشت و فرمان کرد که یکی از سوی راست طریق حلوان سپرد و آن دیگر از جانب چپ راه موصل گیرد و هر دو باتفاق آهنگ آذربایجان کنند ، ولوای چهارم را بعبد اللّه پسر عبد اللّه بن أبیّ داد و او را سفر اصفهان فرمود و فرمان کرد که در بصره شود و با ابو موسی اشعری بجانب اصفهان کوچ دهد ، و با ابو موسی مکتوب کرد که ساختگی فتح اصفهان کن.
چون مكتوب عمر بابو موسی رسید عمر بن سراقه را به نیابت خویش در
ص: 10
بصره بگذاشت و خود تجهیز لشکر کرده راه برداشت و با ده هزار مرد جنگی طی مسافت کرده بنهاوند آمد و از آن جا سپاه را تعبیه کرد عبد اللّه بن الورقاء الاسدى را بمیمنه گماشت و میسره را با عصمة بن عبد اللّه بن عبيده نامزد کرد ، این وقت خبر در اصفهان پراکنده گشت که اينك لشكر عرب می آید.
فادوسفان جنگ را ساخته گشت و مردی را که شهریار نام داشت و فراوان سال خورده و جنگ دیده و مجرّب بود پذیره جنگ عرب فرمود و شهریار با سپاه گران روان گشت و در رستاق شبخ او را با عبد اللّه پسر عبد اللّه ابی که صاحب لوای عمر و سپهسالار لشکر بود تلاقی افتاد هر دو سپاه رده راست کردند و حمله در انداختند چون مرد در روی مرد تاخت و هر کس با هم آورد خویش پرداخت ، فادوسفان عبد اللّه را طلب کرد و گفت این همه آویختن و خون ریختن واجب نباشد تو را با من حرب باید کرد تا اگر بر من بچربیدی اصفهان بگشادی ، و اگر من تو را کشتم خداوند این
لشکر گشتم.
عبد اللّه گفت سخن بصدق کردی و اسب برجهاند و هر دو تن با نیزه های دراز روی در روی شدند و بگرد هم گشتند ناگاه فادوسفان جلدی کرد و حمله افکند و چون راه با عبد اللّه نزديك كرد نیزه براند از قضا زخم نیزه بر تنك اسب عبد اللّه آمد تنك بگسست وزین بگشت ، عبد اللّه از دم اسب بزمین آمد و دست از عنان باز نداشت و مانند شراره ناز از سوی دم اسب بجست و بر اسب برهنه بر نشست و نیزه بلرزانید و گفت هان ای فادوسفان باش که نوبت مراست.
فاروسفان چون این جلادت مشاهدت کرد دانست که از چنگ اژدها بیرون نجهد و جان بسلامت نبرد گفت ای عبد اللّه دلاوری تو دانستم بهر چه فرمائی اطاعت کنم ، عبد اللّه گفت مسلمانی گیری و اگر نه جزیت پذیری ، گفت جزیت پذیرم بشرط که هر که خواهد از اصفهان بیرون شود و بدیگر جای رود او را ردی و منعی نباشد ، عبد اللّه این بپذیرفت و هر دو سپاه دست از جنگ باز داشتند.
عبد اللّه با دو هزار مرد بر در اصفهان بنشست تا ابو موسی برسید و با اهالی
ص: 11
اصفهان کار مصالحه راست کرد بشرط که صد هزار دینار نقد تسلیم دارند و جزیت برذمت گیرند و بر این جمله کتاب صلح رقم کردند و فادوسفان با هر کرا هوای او بود راه شیراز پیش داشت و با یزدجرد پیوست و أبو موسی باصفهان در آمد و در جائیکه امروز میدان نقش جهان گویند فرود شد و خبر این فتح بعمر بن الخطاب كتاب كرد عمر نيك شاد گشت و پاسخ نامه را منشور کرد که سهیل بن عدی با لشکری که در اهواز ملازم خدمت اوست با ابو موسی و عبد اللّه پیوسته شود و ایشان ساختگی فتح شیراز کنند و سايب بن الاقرع را در اصفهان امارت دهند.
و هم در این وقت عمر را از مردم کوفه آگهی آوردند که ایشان را از امارت عمّار ياسر ثقلی در خاطر است و حکومت او را ناگوار می دارند عمر گفت مرا کار با مردم دشوار افتاده اگر مردی با حشمت مانند سعد وقاص برایشان امیر کنم از وی شکایت آرند و اگر مردی نرم چون عمّار یاسر بر گمارم هم رضا ندهند و این وقت مجلس را از بیگانه بپرداخت و جبیر بن مطعم را حاضر ساخت و او را گفت من امارت کوفه را با تو گذاشتم ساختگی راه کن و این سخن با کس مگوی تا آنگاه که بکوفه در آئی از بهر آن که چون این راز از پرده بیرون افتد مردمان سخن بردّ و قبول کنند و کار بدراز کشد جبیر بن مطعم بسرای خویش آمد و این سخن کس را جز با زن خویش نگفت و او را فرمود هیچ کس را آگهی مده.
از آن سوی مغيرة بن شعبه تفرّس کرد که عمر بن الخطاب با جبیر خلوتی نساخت جز آن که امارت کوفه او را داد ، پس مغیره زن خویش را بعضی از توشه راه داد و او را بخانه جبیر فرستاد و گفت فهم کن که جبير بکجا شود زن مغيره برفت و زن جبیر را بفریفت و مکشوف داشت که بامارت کوفه رود پس مغیره بنزديك عمر آمد و گفت مبارك باد امارت جبیر بر مردم کوفه و تمامت مسلمانان
عمر گفت این از کجا دانستی؟ چه من جبیر را گفتم این سخن با کس مگوی مغیره گفت جبير را حوصله تنك تر از آنست که حمل راز تواند کرد و کوفه را امیری باید که با اصابت تدبیر بود.
ص: 12
عمر جبیر را از عمل باز کرد و مغیره را امیری کوفه بداد و عبد اللّه بن مسعود را بآموزگاری قرآن گماشت ، لاجرم عمار یاسر از کوفه بمدینه آمد و عثمان بن مخنف و سعيد بن مسعود ثقفی را با خود بیاورد تا بنماید که عمار جز بر طریق عدل نرفته و سخنی جز از در انصاف نگفته عمر او را گفت ﴿ يَا أَبَا الْيَقْظَانِ أَسَاءَ لَكَ الْعَزْلِ حَتَّى تحكّمت بِنَا ﴾ ، این عزل بر تو ناگوار افتاد که این دو تن بیاوردی تا ساخت ترا از آلایش پاکیزه دارند ؟ عمار گفت ﴿ وَ اللَّهِ مَا سرَّنی الامر وَ مَا سائنی الْعَزْلِ ﴾ سوگند با خدای نه آن روز که مرا امارت دادی شاد شدم و نه امروز که عزل کردی غمگین آمدم.
و هم درین سال خالد بن الوليد بن المغيرة المخزومی مکنّی بابو سلیمان وفات یافت و این وقت شصت ساله بود با آن همه استعمال سیف و سنان در مهالك عظیم بسلامت بجست و در فراش بمرد.
و هم درین سال حسن بصری از ما در بزاد و عامر بن شعبی در کوفه متولّد گشت.
و هم درین سال عمر بن الخطاب جهودان خیبر را اخراج فرمود و آن اراضی را بر مسلمانان قسمت کرد.
و هم درین سال در بلاد مسلمانان درهم و دینار را نقش زدند بر بعضی کلمه ﴿ لاٰ اِلٰهَ اِلاّ اللّهُ ﴾ و بر بعضى ﴿ اَلْحَمْدُ اَللَّهُ ﴾ و بر بعضی سورۀ ﴿ قُلْ هُوَ اَللّٰه ﴾ و این نوع را احدیّه نام کردند و بروایتی در زیر نام اللّه نام عمر را رسم نمودند.
معن پسر اوس است هو اوس بن نضر بن زائدة بن اسحم و نسب اسحم بمزينه منتهی شود و او دختر کلب بن وبره است و پدر قبیله هزینه عمرو بن ادّ بن طلحة
ص: 13
بن کیاس بن مضر بن نزار است ، همانا معن از شعرای مخضرمی است که ادراك جاهلیّت و اسلام نموده یک روز بر عمر بن الخطاب در آمد و او را مدح گفت بقصیدۀ که مطلع آن این است.
تأوّ به طيف بذات الجرائم *** قیام رقيق ليس منه بدائم
عمر او را ترحيب کرد و معن تا زمان فتنه میان عبد اللّه بن الزبير و مروان بن الحکم زندگانی داشت او را در شعرای اسلام با کعب بن زهیر برابر گذارند وقتی در ایام عبد اللّه بن زبیر سفر مکه کرد و در دار الضيفان که منزل مهمانان و غربا و ابناء سبیل بود فرود شد آن روز را گرسنه بپای آورد شامگاه عبد اللّه بیامد و بزی پیر و لاغر بیاورد از برای ساکنین دار الضیفان و ایشان هفتاد و سه تن بودند گفت این بز را ذبح کنید و کارا کل بسازید.
معن بن اوس در غضب شد و از آن جا بیرون شده بنزد عبد اللّه بن عباس آمد وی مقدم معن را بزرگ داشت و نیکش بنواخت و بزیادت از مهمان پذیری او را ببذل جامه نیکو تشریف کرد پس معن از نزد او بنزد عبد اللّه بن جعفر برفت و سه روز ببود عبد اللّه او را چندان عطا داد که راضی و شاکر بیرون شد و این شعر بگفت :
ظللنا لمستنّ الرّياح غديّة *** إلى أن تعالى اليوم فی شرّ محضر
لدى ابن الزبير حابسين بمنزل *** عن الخير و المعروف و الرفد مقصر
رمانا أبوبكر و قد طال يومنا *** بتيس من الشّاء الحجازی أعفر
و قال اطعموا منه و نحن ثلثة *** و سبعون إنساناً فيايوم مخبر
فقلت له لا تقربن فأمامنا *** جفان ابن عبّاس العلى و ابن جعفر
گويند عبد الملك بن مروان معن را بر همه شعرا فضیلت نهاد بدین شعر که گوید :
و ذي رحم قلّمت أظفار صنعه *** بحلمی عنه و هو ليس له حلم
ص: 14
إذا سامه وصل القرابة سامنی *** قطيعنها تلك الشفاعة و الظلم
فأسعى لكى أبنى و يهدم صالحی *** و ليس الّذى يبنى كمن شأنه الهدم
يحاول رغمى لا يحاول غيره *** و كالموت عندى أن ينال له رغم
فما زلت فی لين له و تعطّف *** عليه كما يحنو على الولد الامُّ
و أستلّ منه الضغن حتى سللته *** و إن كان ذوضغن يضيق به الحلم
وقتی چنان افتاد که معن بن اوس سفر بصره کرد و زنی از خویشاوندان خود را که لیلی نام داشت و نيك جميل بود بشرط زناشوئی بسرای آورد و یک سال در خصب نعمت و تمام اهبت با او ببود چه لیلی را مال فره و مواشی فراوان بود آنگاه معن گفت اکنون یک سال است که من درین سرای ساکنم وضياع و عقار من در مرابع و مراتع من بی حافظی و نگاهبانی بهدر می شود اگر رخصت رود بقبیله خویش شوم و اموال و اثقال خویش را وا پایم و باز آیم ، لیلی گفت مدت این فرقت چند است چند در آن خانه بپائی و کی باز آئی؟ گفت از یک سال افزون نرود کار بسازم و باز تازم لیلی گفت باکی نیست.
پس معن بار بر بست و برفت و فراوان از سال در گذشت و او باز نگشت چون سفر معن بدراز کشید لیلىّ كنيزك خود منهله را با غلام خود و پسر عم خود برداشت و بمدینه آمد و از حال معن پرسش کرد گفتند از برای بنی مزینه آبی حفر کند ، لیلی بیامد تا آن جا که معن برای آب حفری می کرد و خیمه خویش بر افراخت و غلام خود را بر در خیمه جای داد از قضا این وقت معن از پی شتر گمشدۀ خود در بیابان ازین سوی بدان سو می شد.
ناگاه بر در خیمه لیلی عبور داد و غلام او را دیدار کرد چون سخت عطشان بود از وی شربتی آب طلبید غلام گفت اگر بخواهی شیر نیز حاضر است معن چون آن مهربانی بدید پیاده شد و شتر خویش را بخوابانید آن غلام بانگ در داد که ای منهله شربتی آب حاضر کن چون منهله قدح آب بیاورد و بدست معن داد او را بشناخت پس بسرعت باز تاخت و لیلی را گفت اينك معن است الا آن که
ص: 15
چون مسکینان جامه صوف پوشیده و عمامه بزرگ بر سر بسته لیلی گفت پیدا شد که شأن ایشان بیرون این جامه دون نیست اکنون بشتاب و پسر عم مرا بگوی که او را بر جای بدارد.
چون منهله این خبر باز آورد معن دانست که لیلی بدین جا رسیده از آن جامه و عمامه شرمگین بود ، گفت مرا بگذارید تا باز شوم و جامه خود را دیگر گون کنم و بنزد لیلی آیم گفتند روا نیست و هم چنانش بنزديك ليلى آوردند گفت ای معن از برای این عیش و این معاش از بصره باز شتافتی و ترك ما گفتی؟ گفت این سخن بصدق است لکن اگر در این جا بباشی تا بهار برسد و زمین سبز شود عیشی نیکو خواهی نگریست.
لیلی فرمود تا معن را پاک و پاکیزه بشستند و جامه ای نیکو در پوشیدند و آن شب را با او بود صبحگاه معن لیلی را برداشت و بمیان قبیله آورد و زنان قبیله را دعوت کرد تا بتمامت حاضر شدند و لیلی را تحیّت گفتند و معن را زنی دیگر بود که ام حقّه نام داشت با معن گفت لیلی از برای تو نیکوتر از من است او را نیکو بدار.
بالجمله پس از روزی چند لیلی با تفاق معن طريق مکه گرفتند و بعد از طواف چون مراجعت کردند لیلی در خاطر داشت که با معن ببصره شود معن گفت صواب آنست که من کار آب بپای برم اگر همه یک سال بباشیم پس باتفاق راه بصره گیریم لیلی گفت من این کار نخواهم کرد اکنون طریق بصره گیر و اگر نه مرا طلاق گوی معن او را طلاق گفت و لیلی بسوی بصره کوچ داد چون لیلی غایب شد معن پشیمان گشت و این شعرها بگفت :
تَوهمّت ربعاً بالمعبّر واضحاً *** أبت من أتاه اليوم إلا تراوحا
و بان نواها من نوای و طاوحت *** من الشّامتين الكاذبين الكواشحا
فقولا لليلى هل تعرِّض نادماً *** له رجعة قال الطلاق ممازحا
فان هی قالت لا فقولا لها بلى *** الا تتّقين الحاذيات الذّوابحا
ص: 16
بالجمله چون لیلی از آن سوی برفت و معن بعمق آمد زوجه او ام حقه گفت لیلی را چه کردی؟ گفت طلاق گفتم این سخن براُمِّ حقه گران آمد گفت اگر در تو خیری بود این کار نکردی اکنون مرا نیز طلاق گوی این سخن بر معن سخت آمد و این سخن بگفت :
اعاذلتی اقصری و دعی بناتی *** فانّك ذات لو ماتٍ حماتٍ
و انَّ الصبح منتظر قريب *** و انّك بالملامة لن تفاتی
يراعی الرّيف دائبة عليها *** ظلال اللّفِّ مختلط النّبات
و این شعر نیز آنگاه که امّ حقّه مطالبه طلاق می کرد انشاد کرد.
كان لم يكن يا امَّ حقّة قبل ذا *** بميطان مصطاف لنا و مرابع
و اذ نحن في عشر الشباب و قدغشا *** بها الان الاّ أن يعرَّض جازع
فقد أنكرته اٌمُّ حقّة حادثاً *** و انكرها ما شئت والودُّ خادع
و لو آذنتنا امُّ حقّة إذ نبا *** سنيات واد لم تر عنا الرَّوائح
لقلنا لها بيتي بليلى حميدةً *** كذاك بلازمّ تردُّ الودائع
معن را در اواخر عمر چشم نابینا گشت یک روز عبد اللّه بن عباس او را دیدار کرد و گفت حال تو چون است ؟ گفت چشم ضعیف شد و عیالم بسیار آمد و قرضم فراوان گشت ، گفت چه قرض داری ؟ گفت ده هزار درهم ، عبد اللّه بن عباس آن زر بدو فرستاد و روز دیگر از او پرسید که حال تو چون است این شعر انشاد کرد :
اخذت بعين المال حتى نكهته *** و بالدّين حتّى ما اكاد أدان
و حتّى سألت القرض عند ذوی الغنى *** و ردَّ فلان حاجتی و فلان
عبد اللّه گفت اللّه المستعان و ده هزار درهم دیگر بدو فرستاد و معن بدین شعرها او را مدح گفت :
فانّك فرع من قريش و انّما *** تمجُّ الندى منها البحور الفوارع
ثو وا قادة للنّاس بطحاء مكّة *** لهم وسقايات الحجيج الدَّوافع
فلمّا دعوا للموت لم تبك منهم *** على حادث الدهر العيون الدوامع
ص: 17
این شعر نیز از اوست :
ربما خير الفتى و هو للخير مكاره *** ربَّ ياتی السرور من حيث تاتي المكاره
چون با فدی روی از جهان بر تافت و رخت بدیگر سرای کشید کوفِری که ولایت عهد او داشت رایت سلطنت بر افراشت و كار لشکر و کشور بنظام کرد و عمال خویش را در بلاد و امصار چین و ختا نصب نمود و خراج مقرر فرمود ، مدت سلطنت او دو سال بود.
شرح حال قسطنطنین در ذیل فتوحات لشکر عرب در محال روم مسطور خواهد گشت.
نعیم بن مقرّن برادر نعمان چنان که ازین پیش بدان اشارت شد ، بر حسب فرمان عمر بن الخطاب با سپاه خویش آهنگ نهاوند کرد ، و این وقت مردی از بزرگان عجم که نام او خیش بود حکومت همدان داشت ، و آن صلح که مردم همدان با حذيفة اليمان استوار بسته بودند بشکسته بود و از آذربایجان استمداد
ص: 18
کرده لشکری بزرگ فراهم داشت ، نعیم چون راه با همدان نزديك كرد خيش با لشکر باستقبال جنك بيرو نشد ، هر دو لشکر صف راست کردند و بجنك در آمدند و رزمی صعب در میانه برفت ، خیش در آن رزمگاه مقتول گشت و لشکر عجم شکسته شد و گروهی شگرف عرضه دمار گشت.
نعیم از پس فتح با لشکر بهمدان در آمد و جماعتی را از قفای هزیمتیان بفرستاد و ایشان لشکر عجم را تا بساوه براندند و هر کرا بیافتند بکشتند و از آن جا باز همدان شدند.
این وقت نعیم غنیمت را بر لشکر قسمت کرد و خمس غنایم را باز گرفت و آن را با سه کس که هر سه تن را سماك نام بود بسپرد تا با کتاب فتح بسوی عمر بن الخطاب حمل دهند یکی سماك بن خرشه و دیگر سماك بن مخرمه و سه دیگر سماك بن عبيده.
پس ایشان طریق مدینه در نوشته بنزديك عمر آمدند چون ایشان را دیدار کرد گفت خبر چیست ؟ گفتند خیر. گفت دیگر گفتند فتح گفت سه دیگر گفتند غنیمت ، عمر شاد شد و نام ایشان را بپرسید هر سه تن سماك بودند گفت ﴿ اللَّهُمَّ سَمَكُ بِهِمْ الاسلام ﴾ (1) پس مکتوب نعیّم را قرائت کرد در آن جا نوشته بود که پسر زاده بهرام چوبین در اراضی ری شوکتی بدست کرده و لشکری فراهم آورده ، عمر در پاسخ نوشت که هر کرا بصواب دانی از جانب خویش در همدان نصب كن و خود آهنك ری فرما ، و این سماك بن خرشه را جداگانه لشکری ملازم خدمت کن و بسوی آذربایجان فرست و مکتوب را بفرستادگان نعیم داد و باز فرستاد.
چون کتاب عمر بنعیم رسید یزید بن قیس را از قبل خود خلیفتی بداد و در همدان بگذاشت و خود آهنگ ری فرمود و سماك بن خرشه را با دو هزار تن مرد دلاور بسوی آذربایجان فرستاد ، سیاوخش که این وقت فرمان گذار ری بود چون این خبر بشنید بدماوند و قومس و بعضی از محال مازندران نامه کرد که اینک سپاه
ص: 19
عرب فتح ری را تصمیم عزم داده و شما دانسته اید که این جماعت عرب سیل عرم را مانند که از فراز بفرود آید و بهیچ روی ایشان را برتافتن نشايد اينك من بر سر راه ایشان سدّی دیدم اگر مرا یاری کنید تواند شد که ایمن بمانید و اگر بنیان مرا خراب کنند خانه شما را بر آب رسانند ، لاجرم از هر سوی بدو یاری دادند وعدّت وعدّتى بزرك فراهم گشت ازین سوی چون نعیم بن مقرن از راه ساوه طی طریق کرده بیک منزلی رسید از میان سپاه سیاوخش مردی که رامی نام داشت و در میان او و سیاوخش برای ضیاعی که از بهرام چوبین بجای مانده بود کار بخصومت می رفت از ری بیرون تاخته با اهل و عشيرت بنزديك نعيم آمد و نعیم مقدم او را مبارك داشت و از کار سیاوخش پرسش کرد ، را می گفت با سیاوخش سپاهی بزرگ فراهم است و با او روی در روی شدن بصواب نیست الا آن که حیلتی باید کرد و مکیدتی اندیشید.
نعیم گفت رای چیست گفت ده هزار مرد را از سپاه خویش ملازمت من فرمای و خود با سیاوخش مصاف ده چون حرب بر پای ایستد من شهر ری را فرو گیرم و سیاوخش و مردم او را از غم زن و فرزند آشفته کنم تا پشت با میدان جنگ کنند ، نعیم این رای را پسنده داشت و ده هزار مرد بملازمت را می بگماشت و برادر زاده خویش منذر بن عمرو بن مقرّن را برایشان امیر کرد و فرمود را می را فرمان پذیر باشند رامی آن سپاه را برداشته از راه و بی راه طیّ مسافت كرده نزديك بدروازه خراسان کمین نهاد.
روز دیگر سیاوخش با آن سپاه گران از ری بیرون شد و در برابر لشکر عرب صف راست کرد و نعیم نیز میمنه و میسره بیاراست و از هر دو سوی مردان جنگ دست بسیف و سنان بردند و آهنگ یک دیگر کردند و چون آتش قتال نيك افروخته گشت رامی از راه کوه طبرك خود را بشهر در افکند و مسلمانان از قفای او در آمدند و تیغ در نهادند ، غوغا در شهر در افتاد و بانك ها ياهوى بالا گرفت این خبر با لشکر عجم بردند که جنگ چکنید لشکر عرب شهر بگرفتند و دست بقتل
ص: 20
واسر بگشادند.
سپاه عجم فوج فوج روی بشهر نهادند تا مگر مال و عیال خود را بتوانند از میان در برد ناگاه سیاوخش نگریست که یک تنه در میدان ایستاده ناچار روی برتافت و نعیم با لشکر از قفای ایشان تاختن کرد و سپاه عجم را از دو سوی تیغ در نهادند و چندان بکشتند که رودها از خون روان گشت لاجرم هر که توانست بجست و مردم ری بیش تر بقومس گریخت ، پس نعیم بشهر در آمد و غنایم بر گرفت و در شهرستان ری آن شهر که کهن بود ویران ساخت و رامی را در ری حکومت داد و خراج ری بر او بست لکن مردم ری هم چنان بر دین عجم بودند.
این وقت حاکم دماوند چون بدانست لشکر عرب ری را بگشود و سیاوخش مقتول گشت معلوم داشت که با عرب نتواند رزم داد لاجرم از مردم خود رسولی چرب زبان برگزید و سوی ری بنزديك نعيم گسیل داشت و خواستار صلح گشت و جزیت برذمت بست نعیم سئوال او را باجابت مقرون داشت و از بهر او کتاب صلح بنگاشت و در مملکت ری نافذ فرمان گشت لشکر عجم آن کس که جان بسلامت بیرون برد دیگر در ری نتوانست اقامت جست ناچار باراضی قومس گریختند و در شهر دامقان انجمن شدند لکن ایشان را سرداری و سپهسالاری نبود نعیم بن مقرن صورت حال را مکتوب کرد و مضارّ العجلی را سپرده او را با خمس غنایم بسوی مدینه روان داشت.
چون مضار این نامه بعمر بن الخطاب آورد نيك شاد شد و در پاسخ نعيم رقم کرد که چون سپاه عجم را در دامغان قایدی و امیری نیست ایشان را دفع دادن نيك سهل باشد تو خود در ملک ری استوار بنشین و برادرت سوید بن مقرن را با لشکر بدامغان فرست و فرمان کن که چون قومس بگشاید از دنبال عجم تا آن جا که بتواند تاختن کند ، چون منشور عمر بنعیم رسید سوید را با لشکر بیرون فرستاد و سعد بن عمرو را بر میمنه لشکر او امارت داد و میسره را بعتبة بن مهاس سپرد.
ص: 21
پس سوید لشکر بقومس راند و چون قومس را حصاری استوار نبود لشکر عجم پراکنده شدند و کس با سوید از در مقاتلت بیرون نشد ، لاجرم کوچ بر کوچ بدامغان آمد لشکر عجم از دامغان بگرگان گریخت و سوید از دامغان ببسطام آمد و از آن جا راه گرگان پیش داشت ، در گرگان فرمان گذاری بود نام او مرزبان حشمتی بسزا و لشکری لایق داشت چنان که آذرولاش که این وقت پادشاه طبرستان بود و ما شرح حال او را در جلد اول از کتاب دوم یاد کردیم مرزبان را مکانتی بزرك و منزلتی عظیم می نهاد با این همه چون آهنگ سوید را بدانست در قوّت بازوی خود ندید که روز جنگ با او هم ترازو شود لاجرم سوید را تا یک منزلی گرگان استقبال کرد و بدست او مسلمانی گرفت و ادای خراج بپذیرفت و مقرر داشت که هر کس در آن مملکت سر از مسلمانی بر تابد جزیت بدهد و این قانونی باشد مر اسپهبدان طبرستان را و اگر ایشان سر بصلح در نیاورند و قبول جزیت نکنند مرزبان نیز بهمدستی عرب با ایشان مصاف دهد بر این گونه کتاب صلح رقم كردند و آهنك طبرستان نمودند.
در مملکت طبرستان بزرگ تر از همه اسپهبدان بروایت محمّد بن جریر طبری فرخان نام داشت و این بنزد من درست نیاید بلکه پادشاه طبرستان آذرولاش بود چنان که در تاریخ مازندران مسطور است ، بالجمله بزرگان طبرستان بنزد آذرولاش شدند و گفتند بفرمای تارای چیست و با این سپاه کار چگونه باید ساخت ؟ آذرولاش گفت شما همگان دیدید و دانستید که دولت عجم ضعیف شد و کار یزدجرد پستی گرفت و دین محمّد پهن گشت و جهان فرو گرفت و چون دولتی از نو بادید آید کس را با او مجال مقاومت نماند و ستاره با او یار باشد که همه جا نصرت او کند من چنان بصواب دانم که از سردار عرب خواستار صلح شویم و جزیت بپذیریم و بر جان و مال مردم طبرستان بخشایش آریم اسپهبدان این رای را پسنده داشتند و آذرولاش را بحسن تدبیر بستودند.
آذرولاش کس بسوید فرستاد و از همه طبرستان طلب صلح کرد بشرط که هر سال
ص: 22
پانصد هزار درهم انفاذ بیت المال دارند و اگر مسلمانان را با کس مقاتلت افتد از تجهیز لشكر مضایقت نکنند و با سپاه طبرستان بمدد مسلمانان بیرون شوند ، سوید او را اجابت کرد و بر این جمله کتاب صلح نوشت و پانصد هزار درهم بستد و در گرگان بنشست و عمر بن الخطاب را بر این فتح آگهی فرستاد.
چون عمر بن الخطاب از فتح گرگان و طبرستان آگاه شد نعیم بن مقرن را نامه کرد که اکنون آذربایجان بباید گشود ازین پیش تو را گفته بودم که سماك بن خرشه را بآذربایجان بباید فرستاد اکنون چنان که تو دانی فتح آذربایجان را لشکر فرست ، پس نعیم بن مقرن در گرگان بنشست و عصمة بن فرقد و دیگر بكير بن عبد اللّه را طلب فرمود و هر يك را لشکری در خور جنگ بداد و بسوی آذربایجان روان داشت و سماك بن خرشه را نیز بفرمود تا از قفای ایشان روان گشت.
نخستين بكير بن عبد اللّه باراضی آذربایجان در آمد و از آن سوی مردی از سپهسالاران عجم که اسفندیار نام داشت با لشکری ساخته بر بكير بن عبد اللّه تاخت هر دو لشکر صف راست کردند و رزم دادند از قضا اسفندیار بدست بكير بن عبد اللّه اسیر شد و لشکر او هزیمت شدند بکیر اسفندیار را در بند کشیده بلشکرگاه آورد و با او از کار آذربایجان پرسش همی کرد.
اسفندیار گفت اکنون بگوی تو دوست می داری که آذربایجان را بآویختن و خون ریختن بگشائی یا از در صلح بتحت فرمان کنی؟ بکیر گفت مرد عاقل مخاصمت را بر مسالمت فضیلت ننهد و آن کار که بمصالحت راست شود بمقاتلت و مناطحت نیفکند اسفندیار گفت اگر بر این عقیدتی مرا مکش و زنده با خود می دار
ص: 23
چه اگر مرا بکشی مردم آذربایجان از کران تا کران بر تو بشورند و هم دست و هم داستان ساخته جنگ تو گردند پس بکیر او را زنده بداشت و این وقت عصمة بن فرقد و سماك بن خرشه نیز برسیدند و هر سه سپاه بیکجا مجتمع شدند و بعضی از بلاد و امصار آذربایجان را بی زحمت مقاتلت و مبارزت بگشودند.
مردی از بزرگان آن مملکت که بهرام بن فرخ زاد نام داشت سپاهی بزرگ فراهم کرد و بجنگ در آمد سپهسالاران عرب در برابر او شدند و رزم دادند بهرام بگریخت و لشکر او بشکست ، این وقت اسفندیار گفت اکنون تمامت آذربایجان شما راست و دیگر کس نیست که با شما طریق مقاتلت سپارد و از آن پس تمامت بلاد و امصار آذربایجان بفرمان برداری بکیر گردن نهادند پس بکير خمس غنایم باز کرد و بسوی عمر بن الخطاب روان داشت و خبر این فتح ها بنگاشت و دستوری خواست که بجانب در بند شود و فتح بلاد خزر کند عمر در پاسخ نوشت که حکومت آذربایجان را بعصمة بن فرقد گذار و خود طریق در بند سپار.
لاجرم بکیر عصمه را در آذربایجان امارت داد و اسفندیار را بدو سپرد و سماك بن خرشه را بنزد او بازداشت و خود با لشکر راه در بند گرفت اما عمر بن الخطاب دانسته بود که بکیر بن عبد اللّه را در اراضی در بند و باب الابواب و حدود آذربایجان مدد باید داد پس نخست نخست بسراقة بن عمرو که در بصره جای داشت منشور فرستاد که با سپاه بصره از طریق اهواز بجانب در بند تر کتاز کن و بلشگرگاه بکیر پیوسته شو و حبیب بن مسلمه را که در جزیره جای داشت هم فرمان کرد که با سپاه خود راه در بند گیر ! پس این لشکرها با بکیر پیوسته شدند.
و این وقت در باب الابواب ملکی بود نام او شهریزاد آهنگ لشکر عرب را بدانست نیروی خویشتن داری از او برفت چه آن هول و هرب از لشکر عرب در دل ها نشسته بود که هیچ کس آرزوی جنگ ایشان نمی کرد ، شهریزاد بی آن که تیغی بکشد یا مردی بکشد برخاست و بلشکرگاه بکیر آمد و با او کار بصلح کرد و گفت بر ما جزيت نه بندید زیرا که ما بر در خزر نشسته ایم و از پس ما دو خصم قوی
ص: 24
جای دارند یکی خزران و آن دیگر اوس و ماهر سال باید تجهیز لشکر کنیم و با ایشان رزم دهیم و چنان دشمنان قوی را از آذربایجان و زحمت مسلمانان دفع دهیم و این خواسته و سلاح که ما را ازین جنگ ها باید بخرج داد بجای خراج و جزیت بشمار گیرید.
این قصه بعمر بن الخطاب نگاشتند و او سخن شهریزاد را بصدق یافت و اجابت کرد و این قانون در همه حدود مقرر داشت پس در همه در بندها و تمامت حدود و ثغور آذربایجان بدین گونه کار بصلح رفت چون این خبر بعمر بن الخطاب بردند سخت شاد شد و گفت من با خویشتن می اندیشیدم که اگر از این در بندها خصمی در آید و زحمت مسلمانان کند چگونه دفع توان داد و در این در بندها چه اندازه لشکر توان بازداشت که همواره در آن جا بپاید و با سپاه بیگانه رزم آزماید.
بالجمله سراقة بن عمرو را در اراضی در بند وفات برسید عمر را از مرگ او ملال آمد و عبد الرحمن را نامه کرد که باب الابواب و در بند ألان ودیگر مواضَع را گوش (1) می دار و آثار نيك پدیدار می کن عبد الرحمن با شهریزاد سخن بمشورت کرد و گفت می خواهم از در بند بدان سوی شوم و کافران را با سلام دعوت کنم و لشكر بیاراست و از باب الابواب بدان سوی شد و شهر بلنجر (2) بگشاد و مردم را بمسلمانی دعوت کرد و از آن جا در گذشت ، گویند دویست فرسنگ در بلاد خزر و الان گرد برآمد و بسیار شهرها بگرفت و فراوان مردم را بمسلمانی دعوت کرد و بشریعت آموزگاری نمود و باز مراجعت بدربند نمود و تا زمان عثمان بن عفان در آن اراضی بزیست و هم در آن جا وداع جهان گفت.
مقرر است که یک تن از لشکریان عبد الرحمن بنزد عمر بن الخطاب آمد از وی پرسید که چگونه بر بلاد خزر و الان عبور دادید و چنین سهل از آن همه مسافت و مخافت بیرون شدید ؟ گفت در آن بلاد و امصار کافران بودند ما را که دیدار کردند
ص: 25
گفتند هرگز مردم در این اراضی در نیایند و لشکر در نیاورند همانا ایشان فرشتگانند و مار ! همی گفتند شما فریشتگان آسمانید ؟ ما در پاسخ گفتیم فریشتگان نیستیم بلکه از آدمیانیم لکن فریشتگان آسمان با ما همراه اند ، آن جا که کس جنگ جوید ما را یاری کنند و دشمن را هلاک سازند ، ازین روی کس بجنگ ما در نیامد و ما بهمه جا عبور دادیم و چنان می پنداشتند که ما هرگز نمیریم چه فریشتگان نگذارند مرگ ما برسد ، این ببود تا در یکی ازین بلاد مردی قصد کرد که یک تن از ما را بکشد و بداند که ما بمیریم یا هم چنان زنده باشیم یک روز از پس درختی کمین نهاد و یک تن از ما را با تیر بزد و بکشت چون دانستند که ما را نیز مرگ فرا رسد ساخته جنگ ما شدند و ما از آن جا باز در بند شدیم.
گویند یک روز عبد الرحمن در انگشت شهریزاد یکی انگشتری از یاقوت دید که در روز چون آتش و در شب مانند چراغ بود گفت این انگشتری از کجا آوردی ؟ گفت برسد یاجوج و ماجوج پادشاهی است من از بهر او هدیه بساختم و از پدر تا پیش سد نیز چند پادشاه است از بهر ایشان هم چنان هدیها مرتب داشتم تا رسول من بتواند از مملکت ایشان عبور کرد و مردی را پیش خواند و گفت این مرد یک تن از چاکران من است که هدیه مرا بپادشاه سد برد و این یاقوت از وی بمن آورد.
عبد الرحمن گفت مرآن مرد را که سلطان سدّ این یاقوت از کجا آورد ؟ گفت چون هدیه او را پیش گذرانیدم باز دار (1) خود را طلب کرد و گفت از برای شیرزاد گوهری طلب کن تا بدو باز فرستم باز دار مرا با خود برداشت و بدان کوه بر شدیم که قرین سدّ ذو القرنین بود از آن روی کوه نگریستم زمینی پست دیدم و در آن جا حفرۀ بس گشاده با دید بود و چنان عمیق بود که فرود آن بتاریکی دیدار می نمود ، باز دار عقابی و گوشت پارۀ چند با خود داشت این وقت گوشت پارۀ
ص: 26
در آن حفره بپرانید و عقابی را که سه روز مسُنه (1) نداده بود دست باز داشت آن عقاب از پی گوشت برفت و آن گوشت را از زمین بر گرفته باز آمد و بر سر دست باز دار نشست این یاقوت بر آن گوشت پاره چفسیده بود آن را باز کرد و سلطان سد گرفته یمن سپرد تا بخدمت شیرزاد آورم.
عبد الرحمن صفت سدّ از او بپرسید و او چنان گفت که خداوند در قرآن یاد فرمود ، و رنگ سد را گفت چون جامه سفیدی است که بر آن خط های سیاه مانند حلقۀ زره بود آنگاه عبد الرحمن گفت بهای این یاقوت چیست ؟ شیرزاد گفت ندانم با من بدویست هزار درم بر آمده است چه صد هزار درم براى ملك سد هدیه کردم و صد هزار درم آن پادشاهان را که در عرض راه بودند ، این بگفت و انگشتری را از انگشت بیرون کرده نزد عبد الرحمن گذاشت عبد الرحمن بر گرفت و در انگشت شهریزاد کرد و گفت این گونه اشیا ما را بکار نیست.
شهریزاد گفت با این خوی و امانت که شما راست جهان را فرو گیرید اگر از سلاطین عجم این بدانستند از من بستدند ، مکشوف باد که من بنده صفت سدِّ ذو القرنین را در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواریخ رقم کرده ام و چنان دانسته ام که آن سد در باب الابواب بوده و بدین سد که بعضی از مورخین نوشته اند راه نبرده ام بالجمله درین سال يزيد بن معويه و عبد الملك از مادر بزادند.
چون فادوسفان چنان که مذکور شد بدست لشکر عرب در اصفهان مقهور گشت طریق فارس گرفت و بنزديك يزد گرد شد و روز دیگر خبر برسید که سپاه عرب بشهر اصفهان در رفتند و شهر را فرو گرفتند ، جهان در چشم يزدجرد تاريك شد و از هول جنگ عرب در فارس نیز نتوانست زیست کرد ، شهرك بن ماهان را که
ص: 27
از قبل او در مملکت فارس فرمان روا بود بخواند و گفت ای شهرك كار عرب روز تا روز به نیروتر شود اکنون چنان دانم که بکرمان شوم و آن حدود را از تعرض این جماعت حراست کنم تو باید که در مملکت فارس استوار بنشینی و اگر کار افتد با ایشان کار زار کنی ، و این مملکت را محفوظ بداری این بگفت و با اهل خویش راه کرمان گرفت و در کرمان بكوشك پادشاه که آن را هزار مرد گفتند فرود شد.
از پس او مردمان فارس بيمناك شدند و بنزد مؤبد مؤبدان آمدند و گفتند خبر عرب و ترکناز ایشان را شنیده باشی ؟ بلاد و امصار ایران را بگشادند و اينك شهر اصفهان را بتحت فرمان کرده اند روزی دو بر نگذرد که آهنگ فارس کنند و زن و فرزند ما را برده گیرند و تو دانستۀ که مملکت عجم را فارس منزلت پر و بال دارد چون پر و بال برود پادشاهی از عجم بشود ، چرا شهرک را نمی فرمائی تا لشکر بسازد و از آن پیش که عرب بر ما بتازد بدفع ایشان پردازد ؟
مؤبد مؤبدان گفت سخن بصدق کردید و رأی براستی زدید و شهرك را ديدار کرد و گفت این همه از بد دلی و کسل بر شما می آید عرب کیست و چه کس باشد که شما چندین از هول ایشان هر اسانید ؟ فرمان کن تا لشکرهای فارس انجمن شوند و هر کس می آید با خود رسنی می آورد تا این عرب ها را اسیر گیرند و برسن بر بندند.
پس شهرك بفرمود تا منادی ندا در داد و مردم را بیاگاهانید و بهر جانب مکتوب کرد و لشکر بخواند ، روزی چند بر نگذشت که یک صد و بیست هزار کس بر شهرك گرد آمد ، و این خبر بابو موسی آوردند و او عمر بن الخطاب را آگهی فرستاد عمر گفت بدان جا که شهرك این لشکر فراهم کرده نباید شد تا تدبیر او باطل شود.
پس مجاشع بن مسعود الثقفی را فرمود که در بلدۀ توّج که بر یک سوی
ص: 28
کازرونست و آن را بپارسی توز (1) خوانند امیر باید بود و این مجاشع برادر ابو عبیده ثقفی است که در جنگ عجم در پای پیل پست شد و عثمان بن أبی العاص الثقفی را امارت اصطخر داد و حکم بن ابی العاص برادر عثمان را بحکومت شیراز نامزد کرد و سارية بن زنيم دیلمی را امارت نَسا و داراب گرد داد ، این سرداران با سپاه بابو عبیده پیوستند و او لشکرها را بساخت و عرض داد هفده هزار سواره و پیاده آمد ایشان را عطا کرد و خوش دل ساخت و طریق فارس پیش داشت و بدانسان که عمر گفته بود هر سرداری از عرب را بالختی سپاه ببلدی از بلاد فارس فرستاد و این خبر در توّج که لشکرگاه شهرك بود پراکنده گشت و سپاه شهرک برای حفظ مال و عیال گروه گروه راه خانه خویش گرفتند و شهرك با جماعتی بشیراز آمد ، ابو عبیده آهنگ جنگ او کرد شهرك نيز پذیره جنگ شد.
چون هر دو سپاه روی در روی شدند ابو موسی فرمود تا مسلمانان بیک بار بانگ تکبیر در دادند ازین بانگ هایل هولی بزرگ در دل شهرك افتاد بزبان گفت چون کنم و کجا شوم ؟ او را وزیری بود گفت ای پادشاه این چه خوف و هراس است که تو را دست خوش ساخته ، بد دلی دور کن و از پیش روی صف شو تا لشکر تو را دیدار کنند و بکار زار در آیند ، شهرك ناچار به پیش صف شد و صف راست کرد و این لشکر عجم در میان درع و بر گستوان و خود و جوشن (2) هر يك چون يك پاره کوه آهن می نمودند و از آفتاب که بر آن آهن ها تافته بود دیده مسلمانان را بر می تافت.
بالجمله هر دو سپاه بجنگ در آمدند و شمشیر در هم نهادند ، شبل بن معبد
ص: 29
البجلی و جارود العبدی و ابو صفره پدر مهلّب درین جنگ مردانگی ها نمودند چون ساعتی جنگ بکردند ، ابو موسی فرمان کرد تا مسلمانان کرّت دیگر بآواز بلند تکبیر گفتند این وقت چنان نمود که دل های لشکر عجم بریخت و دست و پای از کار شد پس پشت با جنگ دادند و روی بهزیمت نهادند و مسلمانان از قفای ایشان بتاختند و همی بکشتند و بینداختند.
از میان لشکر جنید بن مسلم الازدى بشهرك رسيد و شمشیر بر تاج او براند چنان که تا سینه بدرید پس بیفتاد و جان بداد ، جنید فرود شد و ساز و برگ او بر گرفت و لشکر عجم بهر جانب پراکنده شدند و جماعتی باصطخر گریختند و فارس بر مسلمانان مسلم گشت.
مجاشع بن مسعود به توّج آمد و این توّج آن شهر است که علاء حضرمی بی فرمان عمر بفارس آمد و توّج و اصطخر را بگشود چنان که مرقوم شد ، ایشان دیگر باره طریق کفر گرفتند و مرتد شدند بالجمله عثمان بن ابی العاص با سپاه باصطخر آمد و اصطخر را حصار داد و پس از روزی چند با ایشان کار بصلح کرد و جزیت به بست و حکم بن ابی العاص بشیراز آمد مردم شهر او را پذیره شدند و بپذیرفتند مردی از سرهنگان شهرك نام او اردنیان با مردم خويش بنزديك حكم بن ابی العاص آمد و زینهار جست این وقت ابو موسی خمس غنایم را بیرون کرده بنزديك عمر بن الخطاب فرستاد و صورت فتح فارس و انجام کار شهرك را بسوی او مکتوب کرد.
ص: 30
یزدجرد بن شهریار از آن روز که لشکر عرب سپاه عجم را در قادسیه بشکست و مداین را بگشود چنان بهراسید که دیگر نتوانست با آن جماعت در میدان مبارزت مقاومت نماید از مداین بحلوان گریخت و چون عرب نزديك شد از آن جا آهنگ ری کرد ، یک روز در عماری خفته بود و طی مسافت می فرمود ، از قضا بکنار رودی رسید و چون خواست از آب عبره کند خاصکان او را از خواب بر انگیختند تا مبادا استران را که حمل تخت کنند لغزشی افتد و پادشاه را زحمتی رسد.
یزدجرد گفت چه بی هنگام مرا از خواب انگیخته گردید ، زیرا که در خواب همی دیدم که جدّ من کِسری در حضرت خداوند با محمد خصومت همی کند و گوید ای محمّد بگذار فرزندان من این پادشاهی بپایان برند محمّد گفت شما صد سال در پادشاهی بپائید گفت افزون کن که این اندك است گفت صد و ده سال. و کسری گفت نیز افزون کن محمّد گفت صد و بیست سال گفت هم افزون کن این وقت شما مرا بیدار گردید و اگر نه می دانستم که این پادشاهی چند با ما بپاید چنان فهم می شود که از این سخنان خاصگان خویش را قوی دل می ساخته تا از خدمت او دست باز ندارند.
بالجمله یزدجرد باراضی ری آمد بادان جادو که در آن اراضی فرمان گذار بود دانست که بخت یزدجرد پستی گرفته و دیگر کار ملك با او راست نشود یزدجرد را بحصار گرفت بدانسان که بدیگر جای نتوانست شد ، یزدجرد گفت
ص: 31
مگر قصد من کردی ؟ بادان گفت نکردم لکن همی دانم که این پادشاهی از تو برود و دیگر کس خداوند ملك شود همی خواهم که بنام خود و فرزندان خود از ضیاع ری اقطاعی (1) چند منشور کنم و خاتم تو بر زنم تا چون ملکی دیگر آید گویم این اقطاع یزدجرد مرا داد لاجرم کار گذاران آن پادشاه این منشورها را سنّت کنند و بر این گونه روند ، یزدجرد گفت روا باشد.
پس بادان انگشتری یزدجرد را بر آورد و آن منشور که خواست بنگاشت و خاتم بر زد و یزدجرد در اراضی ری روز می گذرانید تا لشکر عرب نهاوند را بگشود و سپاه عجم را بپراکند ، این وقت یزدجرد از آتش خانه ری آتشی بر گرفت و باصفهان آمد و شرط بود که چون از آتش خانه آتشی بر می گرفتند نمی گذاشتند آن آتش بنشیند همواره افروخته می داشتند تا آن جا که آتشکدۀ از نو کنند و هم چنان در آتشکده همیشه افروخته باید بود.
بالجمله يزدجرد از اصفهان راه فارس گرفت و چون اصفهان بدست عرب مفتوح شد چنان که مذکور گشت از فارس بکرمان گریخت و در حصن هزار مرد جای کرد چون خبر بکرمان بردند که عرب فارس بگرفت و شهرك را بکشت یزدجرد چنان آشفته خاطر گشت که یمین از شمال نمی شناخت و همی اندیشناك و خاموش بود و سر انگشتان بر زمین می فشرد و خاصگان که در نزد او ایستاده بودند همگان غمنده و خاموش بودند.
این وقت بندوه بن سیاوش که در کرمان بزرگ تر کس بود بنزديك يزدجرد آمد و او را برسم ملوك سلام داد و تحیّت گفت یزدجرد از بس غم اندوز بود او را پاسخ نگفت ، بندوه در خشم شد و گفت با تو سخن می گویم و مرا جواب باز نمی دهی این گناه از تو نیست بلکه از ماست که مانند تو کس را پادشاه خوانیم و خدمت کنیم این بگفت و پیش شد و دست فرا برد و پای یزدجرد را بگرفت و از تخت بکشید
ص: 32
و بمیان سرای افکند و برفت.
خاصگان او که بر پای بودند سخت بگریستند یزدجرد گفت گریان مشوید و کار زنان پیش مگیرید که مردان را ازین کارها فراوان افتد بروز سختی صبر بایست کرد تا آنگاه که خداوند فرج دهد ، اکنون ببایست ازین دیار رخت بدر برد و فرمان کرد تا اموال و اثقال او را بر هم نهادند و حمل دادند و راه خراسان پیش داشت و تا شهر نیشابور براند ، و روزی چند ببود و از آن جا کوچ داده بمرو آمد.
و این وقت چهار هزار مرد ملازم خدمت یزدجرد بود و ایشان همه ندیمان و دبیران و فراشان و غلامان و طبّاخان و خاصگان حضرت بودند و هم چنان زنان و کنیزکان و خصیان (1) بودند و این جمله را از مداین شهر بشهر با خود کوچ می داد و ازیشان کار جنگ ساخته نمی گشت.
مع القصه چون یزدجرد در مرو بیاسود آتشکدۀ بنیان کرد و آن آتش افروخته که از ری با خود می برد در آن جا بیفروخت و بشهرهای خراسان از آمدن خود مکتوب کرد و حکام بلاد و امصار او را بسلطنت گردن نهادند.
اما مردی که او را ماهو نام بود و سلطنت تمامت خراسان را تالب جیحون بفرمان یزدجرد می داشت رضا نمی داد که یزدجرد بخراسان آید و سلطنت او تباه شود لاجرم از آن وقت که یزدجرد شهر بشهر می گریخت ماهو دانسته بود که در پایان کار راه بخراسان خواهد کرد و سلطنت او پست خواهد شد لاجرم با فرمان گذار ترکان که طخطاخ نام داشت دق الباب مودّت و موالات کرد و با او خویشی و دامادی نمود چون بنیان مصادقت بدست مصاهرت استوار گشت با یک دیگر مواضعه نهادند که چون واجب افتد یک دیگر را بسیاهی که در تحت فرمان دارند مدد فرستند.
این هنگام که یزدجرد در مرو سکون اختیار کرد ماهو کس بطخطاخ فرستاد
ص: 33
که سپاهی لایق بدین سوی فرست تا یزدجرد را از میان بر گیریم چه سپاه خراسان بخاندان ملوك عجم خیانت نکنند و حشمت ایشان را دست باز ندارند پس طخطاخ با هفت هزار مرد جنگی بکنار مرو آمد ، یزدجرد با ماهو گفت این سپاه ترکان چیست گفت ایشان بمدد تو همی آیند تا با عرب مصاف دهند گفت نیکو باشد بشمار گیر.
چون روز فرو شد و شب در آمد ماهو فرمان کرده تا سپاه تركان بدر كوشك یزد گرد آمدند از بهر آن که بامداد بكوشك در شوند و او را بکشند.
یزدجرد این بدانست و کنیزکان را فرمود تا او را بارسن از دیوار باره فرو گذاشتند و او یک تنه از شهر بیرون شد و پیاده همی رفت و ندانست بکجا گریزد در عرض راه بر در آسیائی عبور داد و آسیابان را گفت يك امشب مرا پناه ده که ازین لشگر ترکان هراسانم آسیابان گلیمی بگسترد و او را در آسیاخانه جای داد یزدجرد از ماندگی و کوفتگی راه بخفت آسیابان چون او را بخواب یافت تبری بر سر او کوفت چنان که بدان زخم تبر جان بداد پس جامه و اثاثه سلطنت را ازو باز کرد و جسد او را در آب انداخت.
صبحگاه چون طخطاخ و ماهو دانستند که یزد گرد بجست در طلب او بیرون شدند چون بدان آسیاخانه رسیدند از آسیابان پرسش کردند گفت چنین کس ندیدم طخطاخ گفت من ازین زمین استشمام بوی خوش همی کنم که در خور آسیاخانه نیست این زمین را نيك بكاويد غلامان کاوش کردند و جامه های یزدجرد را بیافتند طخطاخ با آسیابان گفت راست بگوی با او چکردی ؟ گفت او را کشتم و جسدش را در آب افکندم طخطاخ آسیابان را با تیغ در گذرانید و فرمان کرد تا جسد یزدجرد را از آب بر آوردند لختی بگریست آنگاه فرمان کرد تا بقانون سلاطین او را کفن کردند و در تابوتی نهادند و بسوی فارس روان داشت تا در دخمه سلاطین گذارند.
اگر چه بسیار کس از مورخین عجم انجام کار یزدجرد را بدین گونه رقم کرده اعصم کوفی نیز بدین رفته لكن با مدت سلطنت یزدجرد که بعد از فحص فراوان از کتب عدیده معلوم داشته ایم راست نیاید چه بیست سال پادشاهی یزدجرد را
ص: 34
بود و روزگار او در زمان عثمان بخاتمت آمد و این سخن با روایت محمّد بن جرير طبری درست می آید ، لاجرم من بنده روایت او را نیز می نگارم اکنون رای زدن عمر بن الخطاب را بخراسان رقم کنم و از پس آن روایت طبری را در انجام کار یزدجرد خواهم نگاشت.
همانا آنگاه که ابو موسی مملکت فارس را بگشاد وخبر بعمر بن الخطاب باز داد و اجازت خواست تا بجانب خراسان شود و غنیمت فارس را بر لشکر بخش کرد هر سوار را هشت هزار درم و هر پیاده را چهار هزار درم بهره رسید بالجمله چون نامه ابو موسی بعمر رسید ، در پاسخ نوشت که ای بو موسی از آن فتح ها که بدست مسلمانان رفت خداوند را سپاس گفتم ، لكن آهنگ خراسان مكن در هر شهری که بدست تو گشوده شده حاکمی نصب کن و خود باز بصره شو و اندیشه خراسان از دل بیرون کن ما را با خراسان و خراسان را با ما چکار ،کاش در میان ما و خراسان کوه های آهن و دریاهای آتش بودی و مانند سدّ یاجوج و ماجوج هزار سدّ حاجز و حایل آمدی.
علی علیه السلام فرمود ای عمر این چه سخن است که گوئی گفت خراسان از ما دور است و مردم آن عهد شکن و خون ريزند علی فرمود ای عمر خراسان را اثرهای بزرگ است هرات شهریست از خراسان که ذو القرنین اکبر بنا کرده و عزیز پیغمبر در آن جا نماز گذاشته زمینی نیکو دارد و آب های گوارا بر آن گذرد بر هر دروازۀ از آن فریشتۀ با شمشیر کشیده ایستاده و بلاها را دفع داده و آن شهر بغلبه گشوده نشود مگر بدست قائم آل محمّد و دیگر خوارزم است و آن از ثغور اسلام بشمار می رود آن کس که در آن جا اقامت جوید آن پاداش یابد که مردی شمشیر گرفته در راه خدا جهاد می کند طوبی (1) کسی که در خوارزم بپاید و از نماز گذاران باشد.
و دیگر شهر بخاراست که در آن جا مردانی آیند که از کثرت عبادت ادیمی (2) را مانند که مالش داده باشند و دیگر سمرقند است خداوند نیکی دهاد اهل سمر قند را
ص: 35
و این شهر در آخر زمان بدست ترکان پایمال شود و دیگر شهر شاش و شهر فرغانه خوشا آن کس که در آن اراضی چند رکعت نماز بپای برد و دیگر شهر سحاب است و ثواب شهیدی آن را بود که آن جا بمیرد و دیگر شهر بلخ است که یک بار خراب و چون دیگر بار خراب شود هرگز آبادان نگردد کاش میان ما و بلخ کوه قاف و جبل صاد میانجی بودی.
و دیگر طالقان است که خدای را در آن جا خزانه هاست نه از سیم و زر بلکه از مردان دانشور که خداوند را چنان که بباید بشناسند و در آخر زمان ملازم خدمت قائم آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشند اما در آخر زمان در شهر هرات ماران پرنده ببارد و مردم آن بلد را عرضۀ دمار دارد ؛ اما شهر ترمِد را بلای طاعون فرو گیرد و مردمش را نابود کند.
اما مردم دارا بجرد در آخر زمان بدست دشمنی مقهور و مقتول شوند و سرخس را چنان زلزله عظیم در افتد که مردمش از فزع بمیرند و در سجستان جماعتی باشند که قرائت قرآن کنند و احکام قرآن را بکار نه بندند و از اسلام چنان بیرون شوند که تیر از کمان ، بر آن جماعت ريك بارد و جمله را فروپوشد و از بوشنج سی کس بر آید كه هر يك بسيرت و صفت دجّالی باشد و اگر همه مردم را بکشد غم ندارد و مردم نیشابور بدست رعد و برق و صاعقه نابود گردند و آن شهر چنان ویران شود که هرگز آبادانی نه بیند.
و در گرگان مردمان نیکو آیند و بصلاح و تقوی کار کنند و دامغان را چون سواره و پیاده فراوان باشد بسختی معاش کنند تا آنگاه که قائم آل محمّد بیرون شود آن جماعت را روز فرج برسد و طبرستان را مؤمن اندك و فاسق فراوان آید و ایشان را از کوه و دریا منافع بسیار رسد.
اما در شهر ری مردم فتنه انگیز فراوان آیند ، در آخر زمان دیلمان برایشان تاختن کنند و بر آن دروازه که بسوی جبل است چندان مردم مقتول شوند که شمار ایشان جز خدای نداند و در آن دروازه هشت کس از بنی هاشم نماز گذارند
ص: 36
كه هر يك دعوی دار خلافت باشند و مردی بزرگ که سمیّ پیغمبری بود در شهر بدر بندان (1) افتد و او را چهل روز حصار دهند آنگاه ماخوذ دارند و مقتول سازند و در آن ایام که کار داری بلاد بسفیان افتد مردم ری را داهیه بزرگ رسد و بلای قحط و غلا در میان ایشان بالا گیرد.
چون امیر المؤمنین علی این کلمات بپای برد عمر گفت یا ابا الحسن نخست مرا بفتح خراسان رغبت دادی و آنگاه اهل خراسان را از دل من دور افکندی علی گفت آن چه تو را از خراسان نگفتم افزون از آن است که گفتم و این خراسان نخست بتمامت در دست بنی امیه گشوده شود و در پایان کار بتحت فرمان بنی هاشم آید.
اکنون انجام کار یزدجرد را بدانگونه که محمّد بن جریر طبری آورده رقم کنم همی گوید که چون یزدجرد در مرو جای کرد عمر بن الخطاب احنف بن قيس را با دوازده هزار مرد گزیده حاضر ساخت فرمود طریق خراسان پیش گیر و از قفای یزدجرد می تاز تا آنگاه که نام و نشانش از جهان براندازی ، پس احنف راه خراسان بر گرفت و کوچ بر کوچ باصفهان آمد و از آن جا طیّ طریق کرده سر از طبس بیرون کرد و حدود طبس و قاین و کوهستان را بزیر پی سپرده در ظاهر هرات لشکرگاه کرد و هرات را بتحت فرمان آورد بی آن که حرب كند و صحّار العبدی را در هرات خلیفتی داد و مطرف بن عبد اللّه را بنشابور فرستاد و او نیز بی آن که رزم دهد حکومت نشابور بر وی راست بایستاد ، و احنف با لشکر بسوی مرو روان گشت یزدجرد از مرو بگریخت و بمرو رود آمد و آن جا از کوفری که این وقت سلطنت چین داشت و قرمان خان که پادشاه ترك و تبت بود و فرمان گذار سغد مدد جست.
احنف نیز بسوى عمر بن الخطاب مکتوب کرد عمر چهار مرد دلاور از سپاه بر گزید نخست علقمة بن نصر بصری دوم ربعی بن عامر التمیمی سه دیگر عبد اللّه بن ابی عقیل الثقفی چهارم ابن عمر الهمدانی و هر يك را هزار مرد ملازم رکاب ساخت و بتعجيل و تقریب بتاخت ایشان بشتاب صبا و سحاب (2) تا مرو براندند و با حنف
ص: 37
پیوستند ، این وقت احنف حارثه بن نعمان باهلی را در مرو بنیابت خویش باز داشت و خود آهنك مرو رود كرد يزدجرد از مرو رود ببلخ گریخت.
پس احنف در مرو رود بنشست و سپاه کوفه را بسوی بلخ فرستاد آن جا حرب کردند و سپاه بلخ را نیروی مقاومت نماند لاجرم خواستار صلح شدند و جزیت بر خویش نهادند یزدجرد از بلخ فرار کرد و از جیحون بدان سوی گریخت آنگاه احنف ببلخ آمد و لشکر ببلاد طخارستان فرستاد و بسیار شهرها بگشاد و مسلمانی رواج داد آنگاه ربعی بن عامر را در بلخ بحکومت نصب کرد و دیگر باره بمرو رود آمد و بنشست و صورت حال را بسوی عمر بن الخطاب کتاب کرد عمر در پاسخ نوشت که تا آن جا که بگشودستی نیکو بدار لکن از جیحون بدان سوی سفر مکن و روش مسلمانی دیگرگون مساز و از طعام های گوناگون و جامه های رنگارنگ که آئین عجمان است بپرهیز تا خداوند این دولت برشما استوار بدارد.
اما از آن سوی چون یزدجرد از جیحون بگذشت بسُغد آمد و فرمان گذار سغد او را بسپاه یاری کرد و خاقان چین نیز او را لشکر فرستاد و خود نيز بنزديك یزدجرد آمد ، آنگاه از سغد بیرون شدند و جیحون را عبره کرده بکنار بلخ آمدند ربعی بن عامر را چون با ایشان قوت مقاتلت نبود با سپاه کوفه از بلخ بمرو رود آمد و با احنف پیوست آنگاه خاقان از بلخ و طخارستان لشکر فراهم کرده پنجاه هزار سوار عرض دادند و آهنگ مرو رود کردند و با احنف بیست هزار مرد جنگی بود پس هر دو سپاه ساخته جنگ شدند.
چنان افتاد که شبا هنگام یک تن از خویشاوندان خاقان بطلایه لشکر بیرون شد و از این سوی احنف خود کار طلایه همی کرد ناگاه با مردم خاقان دوچار شد و امیر طلایه را بکشت ، او را دو برادر بود هر دو تن بیرون شدند و بدست احنف مقتول گشتند صبحگاه خاقان را خبر بردند که شب دوش سه تن از خویشان تو بدست عرب کشته شد.
خاقان را مکروه آمد و با مردم خود گفت ما را چه افتاده که بی موجبی خود
ص: 38
را بتعب در افکنیم و با عرب رزم دهیم گرفتم آن که ما ایشان را مقهور ساختیم و ازین مملکت دفع دادیم هم چنان باید این پادشاهی را بیزدجرد بگذاریم و بگذریم این بگفت و فرمان کرد تا لشکر او بسیج راه کردند و بسوی بلخ کوچ داد و از آن جا جیحون را عبره کرده طریق مملکت خویش گرفت.
از پس اویزدجرد بی چاره گشت و تصمیم عزم داد که از دنبال خاقان برود آورد و بدو پیوندد پس گوهرها و خواسته ها و اشیاء نفیسه که در مرو نهفته بود بر آورد و حمل داده ساخته راه شد ، بزرگان عجم که ملازم خدمت بودند گفتند چه اندیشه داری گفت بزینهار خاقان شوم و در ترکستان بپایم ،گفتند این رأی نیست چه مردمان ترك را دین نباشد و آن را که دین نباشد عهد و پیمان استوار ندارد اکنون که بزینهار خواهی شد زینهاری عرب باش و با ایشان کار بصلح می کن تا در خانه خویش بپائی و بزرگان عجم در سرای خویش بپایند.
یزدجرد این سخن نپذیرفت و گفت مرا ترکستان خوب تر می آید گفتند اکنون که ازین اندیشه باز نگردی تو بر تن خویشتن پادشاهی و بهر جا خواهی سفر می کن ما با تو کوچ ندهیم و این گنج را که با خود حمل می دهی دست باز ندهیم تا بمملکت ترکان بری و ایشان را سپاری چه این خزینه ها پدران ما بسختی های تمام در مملکت عجم اندوخته اند و آن جواهر و خواسته از او بگرفتند.یزدجرد با مردم خود بسوی خاقان رفت و آن جا بزیست تا روزگار عثمان آنگاه مردم خراسان عهد بشکستند و مرتد شدند این وقت یزدجرد از فرغانه بخراسان آمد و مقتول گشت و این با مدت سلطنت یزدجرد و انقراض دولت عجم درست آید که در سال سی و یکم هجری مقتول باشد.
بالجمله چون مهتران عجم خزانه یزدجرد بگرفتند بنزديك احنف آمدند و او را دادند و کار بصلح کردند و در خانه های خویش شدند پس احنف خبر فتح خراسان بعمر بن الخطاب باز داد و خمس غنایم بدو فرستاد عمر شاد شد و احنف را منشور کرد که هم چنان در خراسان فرمان روا باشد.
ص: 39
اندرین سال عمر بن الخطاب عبد اللّه پسر عبد اللّه بن ابی باسهيل بن عدى بفتح کرمان داشت و ایشان ساختگی لشکر کردند و در اواخر سال بیست و دوم هجری با مردم خویش باراضی کرمان در آمدند و در ابتدای سال بیست و سیم بندوه بن سیاوش و دیگر بزرگان کرمان اعداد جنگ کرده پذیره سپاه عرب شدند و هر قبیله که بر کوهستان های کرمان بودند بزیر آمدند و با مردم شهر پیوسته شدند و جنگ عرب را میان بستند.
در میان این دو سپاه سه کرت حرب رفت و از جانبین بسیار کس مقتول گشت و در پایان کار نصرت با مسلمانان افتاد و سهيل بن عدی بفرمان عبد اللّه بشهر جیرفت رفت و آن بلده را بگرفت و هر مال و مواشی که در اراضی کرمان بود لشگر عرب براند و عبد اللّه بن نوفل الخزاعی نیز بفرمان عبد اللّه بن عبد اللّه ابیّ از حدود کوهستان تاحد طبس را بگشاد و باز شد.
آنگاه عبد اللّه بن عبد اللّه خبر فتح كرمان را بعمر بن الخطاب نامه کرد و خمس غنائم بدو فرستاد عمر او را فرمان کرد که هم چنان در کرمان بجای باشد.
و هم درین سال عمر بن الخطاب عمرو بن العاص التمیمی را از بصره بفتح سجستان (1) مأمور داشت و پسر خود عبد اللّه را نیز فرمان کرد تا با لشکری لایق بعمرو بن العاص تمیمی ملحق شد و ایشان راه سجستان پیش داشتند و پست و بلند زمین را در نوشته بدان اراضی در آمدند.
ص: 40
فرمان گذار سجستان که در شهر زرنج جای داشت تجهیز لشکر کرده پذیره جنگ شد و رزمی صعب بداد و نیروی مقاومت نیاورده هزیمت شد و در شهر زّرنج که دار الاماره او بود متحصن گشت چون آن شهر را حصاری استوار بود مسلمانان از آن جا دست باز داشتند و اراضی سجستان را هر جادیهی و بلدی بود بگشودند و تا سرحد سند و حدود قندهار را بزیر پی بسپردند.
فرمان گذار سجستان چون نگریست که تمامت مملکت را بتحت فرمان آورند دانست که در حصار زرنج نشستن سودی ندهد ناچار خواستار مصالحت شد و باعمرو بن العاص التميمی كار صلح بپای برد و عبد اللّه بن عمر در سجستان جای کرد و معوية بن ابی سفیان در زمان سلطنت خود زیاد بن ابیه را بعراق فرستاد و پسر او سلم بن زیاد را حکومت سجستان داد و اراضی هند و سند که با سجستان پیوسته بود بتحت فرمان سلم در آمد.
و هم درین سال عمر بن الخطاب فرمان کرد که عبد اللّه بن عبد اللّه ابی بعد از فتح کرمان ولایت مُکران را بتحت فرمان آورد لاجرم عبد اللّه حکم بن عمرو العبدی را با سپاهی لایق بسوی مکران فرستاد و شهاب بن المحارب را با او متفق ساخت و از قفای ایشان سهیل بن عدی را نیز با گروهی گسیل ساخت این لشکرها چون بحدود مکران آمدند ، مردم مکران بیمناک شده پناهندۀ پادشاه سند شدند و او با مردان جنگ و پیلان جنگی بزمین مکران آمد.
از آن سوی چون عبد اللّه بن عبد اللّه اٌبیّ این بدانست نایبی از قبل خود در کرمان بگذاشت و با سپاه طريق مكران برداشت اما ملك سند كه او را زنبتيل گویند چنان که پادشاه چین را خاقان و ملك روم را قیصر نامند بالجمله زنبتیل در مکران بنشست و بهر جانب مکتوب کرد و هر روزی سپاهی همی آمد و بدو پیوست و در خاطر داشت که چون تمامت سپاه بر او گرد آیند بدفع عرب پردازد.
اما ازین سوی چون عبد اللّه بن عبد اللّه با مسلمانان پیوسته شد گفت نباید چندین نشست كه ملك سند لشكر جهان را بر خویشتن گرد کند و فرمان کرد تا لشگر ساخته
ص: 41
جنگ شده شباهنگام بر لشگرگاه زنبتیل شبیخون بردو او را بکشت و لشکرش را بشکست پس مسلمانان تیغ در ایشان نهادند و تا بامداد همی کشتند و اسیر گرفتند و چون روز بر آمد بضبط غنایم پرداختند و اموال فراوان بدست کردند عبد اللّه خمس اموال را بعمر فرستاد و صورت فتح را کتابی کرده بدست صحّار العبدی روان داشت و مکشوف نمود که مکران را بآسانی گشادم و اموال مردم سند و پیلان ایشان ماخوذ داشتم اکنون بفرمای با این پیلان چکنم و این لشگر کجا برم اگر اجازت رود آهنگ سند خواهم کرد.
چون عمر آن مکتوب را قرائت کرد با صحّار گفت زمین مکران چگونه بود قال يا أمير المؤمنين ﴿ صحارى سَهْلِ هَا جَبَلٍ وَ مَاؤُهَا وَ شَلَّ وَ عَدُوِّهَا بَطَلَ وَ تُمِرُّهَا دَقَلٍ انَّ كَثُرَ الْجَيْشِ بِهَا جَاعُوا وَ انَّ قلو أَضَاعُوا وَ مَا وَرَائِهَا شَرِّ مِنْهَا ﴾ گفت ای أمیر زمین دشت آن سخت چون کوه است و آبش اندکست و دشمنش قوی پنجه است و خرماش گزنده است اگر در آن جا از لشکر انبوه کنی گرسنه بمانند و اگر سپاه اندک فرستی تباه شوند و آن اراضی که از آن سوی زمین مکران است هم ناخوش تر و ناپسندتر است.
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید عبد اللّه بن عبد اللّه را در پاسخ نامه نگاشت که از مکران بدان سوی مشوید و باراضی سند تاختن مکنید و از آن فیلان که بدست کرده اید بزرگان سند را آگهی دهید تا هر که خواهد بها بدهد و بخرد و بهای آن را بر مسلمانان بخش کن.
چون نامه بعبد اللّه آوردند چنان کرد که او فرمود ، و هم درین سال وقعۀ بیروت پیش آمد و آن موضعی است میان حدّ سند تا سر حدّ بصره چون مکران بدست مسلمانان گشوده شد جماعتی از کافران بدان زمین گریختند و از هزیمتیان اهواز نیز گروهی بدان جماعت پیوستند ، عمر بن الخطاب خطابی بابو موسی اشعری فرستاد که لشکری بارض بیروت فرست تا دفع کافران کند و آن زمین را نگاه دارد تا از سند و دیگر جاها سپاه بدان جا نتواند گرد شد.
ص: 42
ابو موسی مهاجر بن زیاد را با برادرش ربیع مامور داشت و سپاهی لایق ملازم خدمت او ساخت و گفت اگر مهاجر کشته شود امارت لشکر با برادرش ربیع بود ، مهاجر گفت این وقت که ما را سفر باید کرد شهر رمضان است اجازت کن تا لشکر روزه بگشایند تا روز مقاتلت بقوت باشند ابو موسی رخصت کرد پس مهاجر سپاه بر گرفت و برفت و آن هزیمتیان در بیروت ساخته جنگ شدند و رزم دادند و مهاجر را در آن رزمگاه بکشتند پس ربیع لوابر گرفت و مردانه بکوشید و بر آن جماعت ظفر جست بسیار کس بکشتند و برخی اسیر گرفتند.
و هم در این سال عمر بن الخطاب را آگهی آوردند که جماعتی از کردان و راهزنان در حدود فارس و اهواز جای کرده اند و لشکر اسلام را زحمت می کنند و اموال کاروان و مجتازان را بغارت می برند ؛ عمر بفرمود تا سلمة بن قيس الاشجعی را حاضر کردند او را قصه کردان بگفت پس فرمود می باید ازین لشکر که در مدینه انجمن شده اند جماعتی با خود کوچ دهی و شر این کردان را از مسلمانان بگردانی اما نخست در حرب کس اقدام مکن بلکه چون ایشان را دیدار کردی با سلام دعوت کن و اگر نپذیرند باشد که قبول جزیت کنند و اگر نه حرب باید کرد لکن پیران را مکش و زنان و کودکان را زحمت مرسان و کشتگان را مثله مفرمای.
پس سلمه لشکر بر گرفت و برفت و چون کردان قبول اسلام نکردند و جزیت نپذیرفتند با ایشان قتال کرد و نصرت یافت و بسیار کس بکشت و غنیمت فراوان بیافت و از میانه صندوقی آکنده از یاقوت و دیگر گوهرها بدست کرد پس خبر فتح بسوى عمر مكتوب کرد و آن صندوق را بدست رسول بنزديك عمر فرستاد تا خاص او باشد ، چون رسول بمدینه آمد عمر را در مسجد یافت که مردمان را طعام همی دهد و او روزی يك شتر نحر می کرد و مرقه می فرمود و در کاسه ها کرده بمسجد می آورد و مردمان را ترید می داد.
وقتی رسول برسید عمر را نگریست که عصائی بدست کرده و بر سر مردم ایستاده هر جانان و مرقه اندك می شد غلام خود یرفی (1) را می فرمود تا از خانه چیزی
ص: 43
می آورد و بر آن می افزود چون مردم از طعام بپرداختند عمر بخانه آمد و بنشست و رسول پیش او شد و خبر فتح بداد و آن صندوق گوهر پیش او نهاد که این خاص تست ، عمر یرفی را گفت این رسول را قفا همی بزن تا بشتاب این صندوق را حمل دهد و باز سلمه برد و او را گوید بر لشکر قسمت کند و اگر دیر برسد و لشکر پراکنده باشند سلمه را با این رسول عبرت مسلمانان خواهم کرد.پس رسول آن صندوق بسلمه آورد ، و او در بصره بدویست هزار درم بفروخت و بر لشکر اسلام قسمت کرد.
و هم در این سال ابیّ بن کعب با عمر بن الخطاب دعوی دار شد و عمر این محاکمه بنزديك زيد بن ثابت برد و زید بی آن که حشمت خلافت و مکانت عمر را نگران شود در میان ایشان قضا کرد و هم يك شب عمر بن الخطاب چون عسسان در کوی و بازار مدینه می گذشت بانک زنی را از خانه شنید که این اشعار را انشاد می کرد:
تطاول هذا اللّيلٌ وازورّ جانبهُ *** و ليس الى جنبي خليل اُلاعبهُ
فواللّه لولا اللّه لاشيء غيرُهُ *** لزعزع من هذا السرير جوانبهُ
مخافة ربّی و الحياءُ يصُدّني *** و اُكرمُ بعلى ان تنال مراكبهُ
عمر چون این کلمات بشنید گفت از من بر زنان مدینه بد می آید و بدر خانه دختر خود حفصه آمد و در بکوفت حفصه گفت ای پدر این ساعت چیست تو را گفت زنان را دور از شوهر چند صبوری بود گفت غایت چهار ماه است لاجرم صبحگاه با مرای لشکر مکتوب کرد که هیچ مرد را که زن بنکاح دارد افزون از چهار ماه نگاه ندارند.
هم درین سال بیست و سیم هجری عمر بن الخطاب آهنك حج کرد و زوجات مطهّرات رسول خدای را با خود کوچ داد و از بیت المال ایشان را بسیج راه و تجهیز سفر کرده پس طی مسافت نموده در مکه آمد.
و گاهی که در منا بود مردی از اهالی مصر بنزديك او آمد و گفت ای امیر مرا ظلمی رسیده گفت چیست گفت من با محمّد بن عمرو بن العاص گرو بستم و مراهنه کردم و اسب تاختم و ازو پیشی گرفتم او را خشم آمد و در میان مردمان بزرگ
ص: 44
مرا تازیانه زد و گفت از من این زخم بگیر که پسر دو كريمم من شكايت وى بنزديك عمرو بن العاص بردم و آن ستم که بر من آورده بود مکشوف داشتم بفرمود مرا بگرفتند و در زندان خانه باز داشتند ، چهار ماه در حبس بداشت آنگاه رها کرد من ببودم تا هنگام زیارت مکه برسید پس با مسافران کوچ دادم و بحضرت تو آمدم تا داد من بستانی.
عمر بن الخطاب سخت در خشم شد و فرمان کرد تا عمرو بن العاص و فرزندش محمّد را حاضر کردند و بر پای ایستادند گفت این چه ظلم است که باین مرد مصری روا داشته اید گفتند ما نکردیم عمر گواه خواست جماعتی از اهل مصر که حاضر بودند بر صدق سخن مصری گواهی دادند عمر با مرد مصری گفت حق خود را از محمّد بن عمرو بن العاص بگیر مصری پیش شد و با تازیانه محمّد را ضرب کرد و گفت بگیر این زخم که من پسر دولئیمم.
آنگاه عمر بن الخطاب گفت این پیر اصلع یعنی عمرو بن العاص را نزديك آريد مرد مصری گفت یا امیر عمرو بن العاص امروز نزد شما مردی بزرگ است او را از قتل و ضرب معفو داريد لكن محبوس فرمائید ، عمر گفت خواهی چنان محبوس بدارم که ترا محبوس بداشت گفت ای امیر نخواهم من ازو عفو کردم ، پس عمر دست از عمرو بداشت این وقت عمرو بن العاص بفریاد آمد و گفت یا عمر کردی با من از بی حرمتی آن چه کردی ازین پس از من طمع ولایت داری مدار و خدمتی مفرمای که هیچ خدمت نکنم و هرگز تو را از پی فرمان نروم.
عمر گفت هر جا خواهی برو و هر جا خواهی باش شما مردمان قریش چنان می پندارید که مردمان جهان همه بندگان شمایند این بگفت و بر منبر شد و خدای را حمد گفت و مردمان را نصیحت کرد و گفت چنان باشید که خدای را در کارها نگرانید و اگر نه او شما را نگرانست ﴿ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً وَكِيلاً ﴾.
ص: 45
خبر کشته شدن عمر بن الخطاب بدست ابو لؤلؤ در سال بیست و سیم هجری
چون درین سال زمان موسم حج نزديك شد عمر بن الخطاب بسيج سفر مكه کرد و زوجات مطهرات رسول خدای را نیز با خود کوچ داد و از بیت المال ساز و سازمان سفر ایشان را بساخت و مقرر داشت که عبد الرحمن بن عوف همه جا از پیش روی هودج ایشان کوچ دهد و عثمان بن عفان از قفا برود.
جبیر بن مطعم گوید گاهی که در موقف عرفات بودیم مردی از قبیله ازد که زجر طیر می دانست از قفای من ایستاده بر عمر بن الخطاب نگران بود گفت سوگند با خدای که از پس این سال هرگز عمر را وقوف در عرفات بدست نشود و آنگاه که باتفاق عمر برمی احجار مشغول بودیم از قضا سنگ ریزه بر سر عمر آمد و جراحت کرد هم آن مرد گفت قطع اللّه یده هماناعمر مقتول خواهد شد.
بالجمله چون عمر بن الخطاب مناسك حج بپای برد و بسوی مدینه مراجعت بالجمله کرد ازین سوی مغيرة بن شعبه که این وقت حکومت کوفه داشت چنان که مذکور شد هم بمدینه آمد تا عمر را دیدار کند و مغیره را غلامی بود که أبو لؤلؤ کنیت داشت و نام او فیروز بود و مغیره بر او ضریبۀ بسته بود که هر ماه صد درهم از او می ستاند و این بر ابو لؤلؤ گران می آمد يك روز بنزديك عمر بن الخطاب آمد و گفت ای امیر مغيره بر من ضريبۀ بيرون طاقت من نهاده چه من نتوانم از مزدوری چندان بدست کنم که هر ماه صد درهم مغیره را دهم فرمان کن تا از حمل من چیزی فرو نهد.
عمر مغیره را بخواند و برعایت جانب ابو لؤلؤ سخنی بگفت دیگر روز ابو لؤلؤ آمد و گفت فرمان امیر فایدتی نبخشید مغیره از من همان ضریبت را مطالبت می کند عمر گفت حرفت و صنعت تو چیست گفت درود گرم و نقاشم و کنده گرم و آهنگرم و از همه این صنعت ها آسیای باد را نیکوتر توانم ساخت ، عمر گفت با این همه حرفت
ص: 46
و صنعت که تر است این ضریبت زیادت نیست.
ابو لؤلؤ خاموش شد و روی برتافت که بیرون شود عمر او را باز خواند و گفت از برای ما آسیای بادی بساز که بدان حاجت داریم گفت چنین کنم و از برای تو آسیائی بسازم که آوازۀ آن گوش تا گوش جهان را فرو گیرد ، این بگفت و برفت عمر با همگنان گفت این غلام مرا تهدید قتل داد و سینه او را از کین خویش آکنده یافتم.
بالجمله روز دیگر چون عمر بمسجد شد و نماز بگذاشت بر منبر صعود داد و گفت ای مردمان دوش در خواب چنان دیدم که خروسی بنزديك من آمد و مرا دو كرت و اگر نه سه کرت منقار بزد از این خواب چنان فهم کرده ام که اجل من نزديك شده مردم گفتند ای امیر خوابی نيك ديدۀ و تعبیر آن بخیر بود ، پس از منبر فرود شد و دست عبد اللّه بن عباس را بگرفت و از مسجد بیرون شد و لختی بهم برفتند.
پس عمر نفسی سرد برآورد و آه کرد ، ابن عباس گفت این دلتنگی و اندیشناکی را سبب چیست ؟ گفت همانا اجل من نزديك شده و مرگ من فرا می رسد نمی دانم این امر که در آنم با که تفویض کنم.
ابن عباس گفت چه گوئی در حق علی علیه السلام که او را با رسول خدای در قربت و قرابت و موافقت در هجرت نظیری نیست و فضیلت و شجاعت و سبقتش در اسلام نیز مکشوف است ،گفت چنین است که تو گوئی و او مردم را بر راه راست برد لکن در طبع او مزاحی است و در طلب این امر سخت حریص بود و خواهان این امر روا نیست.
ابن عباس گفت چگوئی در حق عثمان گفت شرف و فضل او فراوان است لکن اگر او والی امر شود بنی امیه و آل ابی معیط را بر گردن مردم سوار کند و در پایان کار بدست شما هلاك شود.
گفت در حق طلحة بن عبید اللّه چه فرمائی ؟ گفت ای ابن عباس مباد که این کار بر او قرار گیرد که مردی خود ستای و متکبّر و متنمّر است.
ص: 47
گفت در حق زبیر ابن العوَّام چگوئی ؟ گفت مردی شجاع و سواری دلیر است لکن مردی بخیل بود از بامداد تا شامگاه در بقیع ایستاده شود از بهر یکصاع جو سخن کند.
گفت با سعد وقاص چه اندیشی ؟ گفت سعد مردی لشکر کش است لکن این کار را نشاید.
ابن عباس گفت عبد الرحمن بن عوف چون است ؟ گفت مردى نيك است لكن مردی ضعیف است و این کار را کسی باید که با دل قوی عنیف نباشد و با آهستگی ضعیف نبود ، بی آلایش اسراف جوان مرد باشد ، و بی شایبه بخل نگاهدارنده مال بود.
آنگاه گفت ای ابن عباس اگر معاذ بن جبل زنده بودی این کار را بشایستی چه من از پیغمبر شنیدم که در قیامت میان معاذ و خداوند جز انبیا واسطه نباشد و اگر سالم مولی حذیفه زنده بودی این کار بدو حوالت کردم چه از پیغمبر شنیدم که فرمود سالم خدای را دوست دارد و جز از خدای از کس نترسد و اگر ابو عبیده جراح زنده بودی این امر را بدو گذاشتم چه پیغمبر فرمود هر امتی را امینی است و امین این امت ابو عبیده است.
بالجمله عمر بن الخطاب این سخن ها بگفت و دست ابن عباس را رها داده بسرای خویش شد ، مردم شیعی گویند که اغراض نفسانی و عداوت عمر را با علی این کلمات برهانی روشن است ، آیا فضایل علی علیه السلام را از رسول خدای باندازۀ معاذ و سالم و ابو عبیده نشنیده بود که افسوس بر مردۀ ایشان می داشت و علی را یکی از ایشان نمی پنداشت.
بالجمله چون روزی چند بگذشت ابو لؤلؤ قتل عمر را تصمیم عزم داد و او را خنجری بود چون خنجر حبشیان آن را دو سر بود و دستۀ از میان داشت تا بتوان از هر دو سوی بزد ، آن را برگرفت و چیزی بر سر بپیچید تا کم تر شناخته شود و بمسجد آمد و در صف اول از برای نماز بامداد بایستاد ، نبود تا عمر برسید
ص: 48
و از پیش روی صف شد و تکبیر بگفت و مسلمانان تکبیر بگفتند.
این وقت ابو لؤلؤ از صف جدا شد و بر عمر در آمد و او را از چپ و راست شش ضربت بزد بر بازو و شکم و از آن زخم ها زخمی گران بر زیر ناف آمد و از پای در افتاد و بانگ در داد که عبد الرحمن کجاست گفتند حاضر است گفت از پیش روی صف شود و نماز را بپای برد عبد الرحمن پیش شد و در رکعت اول فاتحه و قل یا ایها الكافرون قرائت کرد و در رکعت ثانی قل هو اللّه احد بخواند چون سلام بداد مردمان از قفای ابو لؤلؤ بتاختند و بانگ بگیرید بگیرید در دادند هر کس با او راه نزدیک می کرد روی بر می تافت و او را خنجری می زد سیزده کس را با خنجر بزد شش تن از ایشان بمردند.
ازین جا حديث ذو شجون شود بعضی از مورخین که از اهل سنت و جماعت اند گویند از آنان که از قفای ابو لؤلؤ می شتافتند مردی بدو رسید و گلیمی بر سر او افکند و مردم نیز در رسیدند و او را بگرفتند ، ابو لؤلؤ چون دید گرفتار شد خویشتن را زخمی گران زد و بکشت ، اعصم کوفی بدین گونه قصه کرده و محمّد بن جریر طبری از گرفتاری ابو لؤلؤ سخنی مرقوم نداشته.
اما جماعتی از مردم شیعی بر آنند که ابو لؤلؤ بعد از قتل عمر و جراحت کردن چند کس که از قفای او می شتافتند از مدینه بیرون شد و از راه و بی راه طی طریق کرده خود را بقم رسانید و از آن جا بکاشان آمد و مردی شیعی بود و در کاشان ببود تا وفات یافت ، پس شیعیان او را از دروازه شهر بیرون برده در کنار راهی که بقریه فین رود بخاک سپردند و لقب او را شجاع الدین دانند و هم اکنون قبر او در کاشان معروفست و بر فراز قبر او گنبدی عظیم و مقصورۀ بزرگست.
دیگر آن که مردم سنت و جماعت ابو لؤلؤ را غلامی سیاه از اهالی حبشه دانند که کیش نصاری داشت و روز بیست و هفتم ذی حجه عمر را زخم بزد و او در سلخ ذی حجه بمرد و روز یک شنبه اول محرمش بخاک سپردند و مردم شیعی گویند ابو لؤلؤ از مردم عجم بود و فیروز نام داشت و از شیعیان علی علیه السلام بود و اگر
ص: 49
غلام مغیره بود از آن است که هر کس از عجم را اسیر می گرفتند حکم عبد بر او می رفت و در حبشه کس فیروز نام نکند و کشته نشد چه مقبره او در کاشان از زمان پیش تا کنون زیارتگاه جماعتی از شیعیان است و از پدران مر پسران را این خبر رسیده است و قتل عمر روز نهم ربیع الاول است.
مع القصه عمر بن الخطاب را از پس آن جراحت ها از مسجد بخانه آوردند و او از خویش برفت و زمانی دراز بیخویشتن بود چون بهوش آمد او را گفتند دستوری ده تا طبیبی حاضر کنیم ،گفت کار شما راست ، پس برفتند و کعب را از قبیله بنی الحارث بیاوردند ، کعب او را شربتی خورانید و آن شربت از جراحتی که در زیر ناف داشت آمیخته با خون بیرون شد آنگاه مقداری شیر داد تا بیاشامد آن شیر نیز از دهان زخم هم چنان سفید بریخت آنگاه مویز داد مویز نیز نه ایستاد و از جراحت بیرون افتاد کعب گفت یا امیر المؤمنین این زخم را بهبودی نبود وصیّت خویش بگوی ، عمر گفت این طبیب سخن بصدق گوید و سخت بگریست آنگاه پسرش عبد اللّه را گفت مردمان را بخوان تا در آیند و او رخصت کرد تا مردم یکان یکان بر او گرد آمدند آنگاه از در مشورت سخن کرد که خلیفتی امّت را با که تفویض کند مردی گفت پسر تو عبد اللّه از بهر این کار است.
﴿ فَقَالَ: قَاتَلَكَ اَللَّهُ، وَ اَللَّهِ مَا أَرَدْتَ اَللَّهَ بِهَذَا! وَيْحَكَ! كَيْفَ أَسْتَخْلِفُ رَجُلاً عَجَزَ عَنْ طَلاَقِ اِمْرَأَتِهِ ﴾ گفت خدا تو را بکشد با این رأی که می زنی سوگند با خدای که من این کار نکنم چگونه خلافت امت را با مردی گذارم که طلاق زنش را نتواند گفت.
آنگاه گفت چون رسول خدای از ین جهان بیرون شد شش کس از جماعت قریش را دوست می داشت و از ایشان راضی بود اول علی بن ابی طالب و دیگر عثمان بن عفّان و دیگر طلحة بن عبيد اللّه و دیگر زبیر بن العوام و دیگر سعد بن وقاص و دیگر عبد الرحمن بن عوف من كار بر ایشان حوالت کنم تا بحکم مشورت یک تن بر خویشتن اختیار کنند و کار بر او گذارند و فرمان کرد تا ایشان را آگهی بردند و حاضر ساختند.
و او هم چنان بر پشت افتاده با سکرات موت دست در گریبان بود بدیشان
ص: 50
نگریست ﴿ فَقَالَ: أَ كُلُّكُمْ يَطْمَعُ فِي اَلْخِلاَفَةِ ﴾ بعدی گفت آیا بعد از من شما در طمع و طلب خلافت باشید ایشان را این سخن زشت آمد جواب باز ندادند بر این جمله اعادت کرد این کرت زبیر بن العوام بسخن آمد ﴿ وَ قَالَ: مَا اَلَّذِي يُبْعِدُنَا مِنْهَا، وُلِّيتَهَا أَنْتَ فَقُمْتَ بِهَا وَ لَسْنَا دُونَكَ فِي قُرَيْشٍ وَ لاَ فِي اَلسَّابِقَةِ وَ لاَ فِي اَلْقَرَابَةِ ﴾
گفت حسب و نسب ما درمیان قریش فرودتر از تو نبود و در سبقت اسلام و قرابت با رسول خدای از ما افزون نبودی و متصدی امر خلافت شدی چه افتاد که ما شایستۀ این امر نباشیم ؟ عمر گفت اکنون اگر خواهید مکنون ضمير شما را مكشوف دارم گفتند روا باشد.
﴿ فَقَالَ: أَمَّا أَنْتَ يَا زُبَيْرُ ! فَوَعِقَةٌ لَقِسٌ ، مُؤْمِنُ اَلرِّضَا كَافِرُ اَلْغَضَبِ، يَوْماً إِنْسَانٌ وَ يَوْماً شَيْطَانٌ، وَ لَعَلَّهَا لَوْ أَفْضَتْ إِلَيْكَ ظَلْتَ يَوْمَكَ تُلاَطِمُ بِالْبَطْحَاءِ عَلَى مُدٍّ مِنْ شَعِيرٍ، فَإِنْ أَفْضَتْ إِلَيْكَ فَلَيْتَ شِعْرِي مَنْ يَكُونُ لِلنَّاسِ يَوْمَ تَكُونُ شَيْطَاناً، وَ مَنْ يَكُونُ يَوْمَ تَغْضَبُ إِمَاماً ، وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيَجْمَعَ لَكَ أَمْرَ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ وَ أَنْتَ عَلَى هَذِهِ اَلصِّفَةِ ﴾.
گفت اما تو ای زبیر مردی بد خوی باشی و رای خویش گوناگون کنی هنگام رضا مؤمنی و وقت غضب کافر یک روز انسانی و یک روز شیطان اگر این امر را با تو تفویض کنم مسلمانان در بطحا برای یکصاع جو سر و مغز یک دیگر را خواهند کوفت کاش می دانستم که اگر این کار را با تو گذاشتم آن روز که شیطان باشی و غضب کنی فریادرس مردم کیست همانا با این خوی که تو داری خداوند این کار را با تو راست نیارد.
آنگاه روی با طلحه کرد و عمر را با طلحه از دیر باز خصمی بود چه آن روز که ابو بکر عمر را بخلافت نصب کرد طلحه نپسندید و با ابو بکر بسختی سخن کرد چنان که در قصۀ وفات ابو بکر مرقوم شد ، بالجمله عمر با طلحه گفت آن چه در تست بگویم یا لب فرو بندم ﴿ قَالَ: قُلْ، فَإِنَّكَ لاَ تَقُولُ مِنَ اَلْخَيْرِ شَيْئاً ﴾ گفت بگو و حال آن که از خیر سخن نکنی عمر گفت من از دیر باز تاکنون تو را
می شناسم .
﴿ لَقَدْ مَاتَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ سَاخِطاً عَلَيْكَ لِلْكَلِمَةِ اَلَّتِي قُلْتَهَا يَوْمَ أُنْزِلَتْ آيَةُ اَلْحِجَابِ ﴾
ص: 51
یعنی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از جهان برفت و بر تو غضبناك بود از بهر آن سخن که بعد از فرود شدن آیه حجاب گفتی و سخن او بعد از نزول آیه حجاب چنین بود ﴿ مَا اَلَّذِي يُغْنِيهِ حِجَابُهُنَّ اَلْيَوْمَ وَ سَيَمُوتُ غَداً فَنَنْكِحُهُنَّ ﴾.
یعنی از این که رسول خدای زنان خود را از پس پرده بدارد از برای او سودی نیست زود باشد که وداع جهان گوید و ما زنان او را از بهر خود نکاح کنیم.
شیخ ابو عثمان جاحظ گوید کاش در آن مجلس کسی با عمر می گفت که تو گفتی رسول خدای از جهان برفت و ازین شش تن راضی بود و هم درین مجلس گوئی که رسول خدای بشد و بر طلحه غضبناك بود ؟ لكن کس را نیروی آن نبود که در روی عمر بدین گونه سخن کند.
بالجمله عمر از پس آن روی با سعد بن وقاص کرد ﴿ فَقَالَ: إِنَّمَا أَنْتَ صَاحِبُ مِقْنَبٍ مِنْ هَذِهِ اَلْمَقَانِبِ تُقَاتِلُ بِهِ وَ صَاحِبُ قَنَصٍ وَ قَوْسٍ وَ سَهْمٍ ، وَ مَا زُهْرَةُ وَ اَلْخِلاَفَةُ وَ أُمُورُ اَلنَّاسِ ﴾.
یعنی تو صاحب طایفۀ از طوایف لشکری که با آن قتال کنی و خداوند نخجیر و نخجیر گاهی و صاحب تیر و کمانی و این هنر از تمشیت کار مردم جداگانه است آنگاه بجانب عبد الرحمن بن عوف نگریست ﴿ فَقَالَ: وَ أَمَّا أَنْتَ يَا عَبْدَ اَلرَّحْمَنِ ! فَلَوْ وُزِنَ نِصْفُ إِيمَانِ اَلْمُسْلِمِينَ بِإِيمَانِكَ لَرَجَحَ إِيمَانُكَ وَ لَكِنْ لاَ يَصْلُحُ لِهَذَا اَلْأَمْرِ مَنْ فِيهِ ضَعْفٌ كَضَعْفِكَ، وَ مَا زُهَرَةُ وَ هَذَا اَلْأَمْرُ ﴾ يعنى اى عبد الرحمن اگر ایمان تو را با ایمان همه مسلمانان بمیزان برند آن تو افزون آید ، لکن تو مردی ضعیف ولیّن العریکۀ و این کار را نشائی ، آنگاه روی با علی علیه السلام کرد ﴿ فَقَالَ: لِلَّهِ أَنْتَ، لَوْ لاَ دُعَابَةٌ! فِيكَ، أَمَا وَ اَللَّهِ لَئِنْ وُلِّيتَهُمْ لَتَحْمِلَنَّهُمْ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ اَلْبَيْضَاءِ وَ اَلْحَقِّ اَلْوَاضِحِ ﴾ گفت اگر در تو مزاحی نبود سوگند با خدای اگر این کار را با تو تفویض کردم هر آینه مردم را بر راه روشن و طریق حق می بری از پس آن روی با عثمان کرد ﴿ فَقَالَ: هِيهاً إِلَيْكَ! كَأَنِّي بِكَ قَدْ قَلَّدَتْكَ قُرَيْشٌ هَذَا اَلْأَمْرَ لِحُبِّهَا إِيَّاكَ فَحَمَلْتَ بَنِي أُمَيَّةَ وَ بَنِي أَبِي مُعَيْطٍ عَلَى رِقَابِ اَلنَّاسِ وَ آثَرْتَهُمْ بِالْفَيْءِ فَسَارَتْ إِلَيْكَ عِصَابَةٌ مِنْ ذُؤْبَانِ اَلْعَرَبِ فَذَبَحُوكَ عَلَى فِرَاشِكَ ذَبْحاً، وَ اَللَّهِ لَئِنْ فَعَلُوا لَتَفْعَلَنَّ، وَ لَئِنْ فَعَلْتَ لَيَفْعَلُنَّ، ثُمَّ أَخَذَ بِنَاصِيَتِهِ، فَقَالَ: فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ
ص: 52
فَاذْكُرْ قَوْلِي، فَإِنَّهُ كَائِنٌ ﴾ گفت بدان ای عثمان گویا من با توام همانا قریش از آن مهر که با تو دارند قلاّده خلافت را بر گردن تو افکنند و تو بنی امیه و آل ابی معیط که از خویشاوندان تو باشند بر گردن مردمان سوار کنی و اندوخته بیت المال را بر ایشان نثار فرمائی ، این وقت جماعتی از گرگان عرب بر تو بتازند و تو را عرضه تیغ سازند ، سوگند با خدای اگر قریش ترا گزیده کنند تو خویشان خود را بر گزینی و اگر تو خویشان خود را اختیار کنی گرگان عرب تو را عرضه دمار دارند پس دست فرا برد و موی پیشانی او را بگرفت و بکشید و گفت چون این روز پیش آید سخن مرا بیاد دار چه این کار ترا خواهد افتاد.
چون این سخن ها بپای برد ابو طلحه انصاری را بخواند و گفت از پس آن که مرا با خاک سپردند پنجاه مرد از انصار گزیده کن تا با شمشیرهای کشیده حاضر باشند و این شش تن را در سرای عایشه باز دار و سه روز مهلت بگذار تا مشورت کنند و یک تن را بخلافت بر دارند اگر پنج تن در امری متفق شدند و یک تن مخالفت کرد سر او را از تن دور کن و اگر چهار تن در کاری هم دست شدند و دو تن بر خلاف شد آن دو تن را مقتول ساز و اگر سه تن براهی رفت و سه تن طریق دیگر گرفت نگران باش عبد الرحمن بن عوف بهر طرف باشد رای صواب آن سوست ، آن سه تن که بر خلاف روند گردن زن و اگر سه روز بنهایت شد و هنوز ایشان در امری اتفاق نکرده اند هر شش تن را گردن بزن و بگذار مسلمین را تا از برای خود خلیفتی اختیار کنند و پسر من عبد اللّه حاضر مجلس شوری باشد لکن او را بهرۀ از این کار نیست.
آنگاه عبد اللّه را گفت ای فرزند بنزديك عایشه رو و سلام مرا برسان و خواستار شو تا اجازت کند مرا در رواق رسول خدای در پهلوی ابو بکر بخاك سپارند عبد اللّه ابلاغ این سخن کرد عایشه گفت در آن رواق افزون از يك جاى قبر نمانده و من آن را برای خویش ذخیره داشتم اکنون که عمر خواستار شد او را بر خویش برگزیدم و بدو گذاشتم چون عبد اللّه این خبر باز آورد عمر شاد شد و بعد
ص: 53
از زمانی در گذشت بحكم وصیت او صهیب رومی که ابو یحیی کنیت داشت بر او نماز گذاشت.
پس نعش او را برواق رسول خدا آوردند و قبر او را چنان حفر کردند که سر عمر با کنف ابو بکر برابر می آید و عبد اللّه بن عمر و سعيد بن زيد بن عمرو و صهيب بن سنان بقبر او در آمدند و او را بخاک سپردند و من بنده قصه شوری و خلیفتی عثمان را انشاء اللّه در بدو خلافت او خواهم نگاشت شمّاخ این شعرها را در مرثیه عمر انشاد :
جُزيت عن الاسلام خيرأ و باركت *** يد اللّه فی ذاك الاديم الممزّق
فمن يسع او يركب جناحى نعامة *** ليدرك ما قدّمت بالامس يسبق
قضيت اُموراً ثمَّ غادرت بعدها *** بوائج فی اكما مهالم تفتّق
ابعد قتيل بالمدينة اظلمت *** له الارضُ تهتزّ العضاة باسوق
و ما كنتُ اخشى ان تكون وفاته *** بكفّى سنبتی ازرق العين مطرق (1)
تظلّ الحصان البكر تلقى جنينها *** نثا خبر فوق المطیّ معلّق
ذكر نسب عمر بن الخطاب در آغاز خلافت او مرقوم گشت مردی دراز بالا و سیاه چرده و تند خوی بود شراست خوی و تندی طبع او را در جلد اول از كتاب دوم ناسخ التواريخ نيك توان دانست چه روزی نبود که بر رسول خدای بر - نیاشوبد و بر کردار و گفتار آن حضرت خرده نگیرد و از در احتجاج بیرون نشود از مدت زندگانیش پنجاه و دو سال گذشته بود که بخلافت دست یافت و مدّت ده سال
ص: 54
و شش ماه و هشت روز بسال قمری خلافت کرد موافق روایت آنان که وفات او را در سلخ ذی حجه دانند و موافق روایت مردم شیعی که مرك او را در نهم ربیع الاول دانند مدت خلافت او بسال قمری ده سال و هشت ماه و هفده روز است.
و این که محمّد بن جریر طبرى مرك او را در بیست و هفتم ذی حجه و اگر نه در سلخ ذی حجه نشان دهد و مرك ابو بكر را در بیست و دوم جمادى الاخرى خبر دهد و آنگاه گوید مدت خلافت عمر ده سال و پنج ماه و بیست روز است با هیچ حدیث برابر نشود.
بالجمله عمر در زندگانی خود هشت زن بسرای آورد اول زینب بنت مظعون بن خُبیب دوم ملیکه دختر جردل بن مالك بن مسيّب سيّم عاتکه دختر زید بن عمرو بن نفیل و این عاتکه نخست زن عبد اللّه پسر ابو بکر بود و عبد اللّه او را طلاق گفت و عمر بزنی بگرفت و چون عمر وداع جهان گفت زبیر بن العوّام او را نکاح بست چهارم جمیله دختر عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح پنجم ام حکیم دختر حارث بن هاشم مخزومی اما زوجه ششم بهنه هفتم فکیه و این هر دو از سبایا بودند هشتم ام كلثوم دختر علی بن ابی طالب علیه السلام بود.
و عمر را نه پسر بود اول عبد اللّه و مادر او زینب بود دوم عبید اللّه و مادر او ملیکه بود سیم عبد الرحمن الاکبر او را نیز از زینب داشت چهارم عبد الرحمن الاوسط و مادر او بهنه است پنجم عبد الرحمن الاصغر و مادر او فکیه بود ششم زید الاكبر و مادر او ام كلثوم بود هفتم زید الاصغر و مادر او جمیله است هشتم عاصم و مادر او نیز جمیله است نهم عیاض و مادر او عاتکه است و عمر را چهار دختر بود اول حفصه دویم فاطمه مادر حفصه زینب دختر مظعون است و مادر فاطمه ام حکیم است سیم رقیه و او را نیز از ام کلثوم داشت چهارم زینب و مادر او فکیهه بود.
و عمر دو زن دیگر را خواست از برای خویش نکاح کند و ایشان رضا ندادند نخست ام ابان دختر عتبه او گفت من عمر را نخواهم چه مردی درشت خوی و ترش روی بود و بر روی زنان در به بندد و بمعاش سخت گیرد دوم ام کلثوم دختر
ص: 55
ابو بکر و او بسال کهتر عایشه بود عمر کس بعایشه فرستاد و او را خواستار شد عایشه بپذیرفت و گفت از بهر خواهر من شوئی نیکوتر از تو کجا بدست شود.
از آن سوی چون این سخن با ام کلثوم مکشوف داشت سخت بگریست و گفت من او را بشوی نخواهم عایشه گفت ای دختر چون است که شوئی مانند امیر المؤمنین عمر را نخواهی ؟ گفت مردی غلیظ و بد خوی است و خورش و خوردنی در خانه او کم تر بدست شود عایشه در اندیشه رفت که پاسخ عمر چه گوید پس عمرو بن العاص را طلب کرد و قصه بگفت و از او خواستار شد که حیلتی انگیزد و رای عمر را چنان که رنجیده خاطر نشود دیگرگون کند.
عمرو بن العاص این بپذیرفت و بنزديك عمر آمد و گفت شنیدم که دختر ابو بکر را بشرط زنی خواستی و نپسندیدم ، عمر گفت مگر مرا جفت اویا او را لایق من ندانستی ؟ گفت این نیست لکن تو مردی با ادب باشی و بیرون اقتصاد کاری نکنی و این دختر بی نگرانی پدر زیسته و بر قانون و روش تو نتواند زیست کرد و اگر او را بیازاری و بخوی خویش خواهی از تو بر نجد و شکایت تو بمردم برد و مردمان تو را ملامت کنند که چرا حشمت ابو بکر نگاه نداشتی و دخترش را بیازردی.
اگر زنی با ادب خواهی ام کلثوم دختر علی علیه السلام را نکاح کن که پرورده علی و فاطمه است و نژاد از رسول خدای دارد عمر گفت پس با عایشه چکنم که او را گفتم و مرا اجابت کرد ؟ عمر و عاص گفت من حیلتی کنم و رای او را دیگرگون سازم پس برفت و عایشه را آگهی داد.
ص: 56
از آن روز که عمر بن الخطاب در مکّه معظمه بدست رسول خدای مسلمانی گرفت تا این وقت که وداع جهان گفت من بنده شرح حال او را در جلد دوم از کتاب اول در جلد اوّل از کتاب ثانی و جلد دوم از کتاب دوم ناسخ التواریخ رقم کرده ام آن کس که اخلاق و اطوار او را با رسول خدای نگریسته باشد و کردار و گفتار او را در خلافت ابو بکر دانسته باشد و احکام و سنن او را در مدت خلافت او مطالعه کرده باشد او را نیکو شناخته باشد و چنین کس را باین مفاخر و مطاعن که سنی و شیعی می نگارند حاجت نیفتد و ما اکنون سخنی چند که سید مرتضی در مطاعن عمر رقم کرده و اهل سنت و جماعت نیز انکار از وقوع این وقایع ندارند الا آن که بمعاذیر بعيده استخلاص جویند می نگاریم تا خوانندگان را تذکرۀ خاطر باشد.
طعن اول آن است که دلالت بر قلّت علم و عدم اطلاع عمر بر آیات قرآن دارد چه آنگاه که رسول خدای از این جهان رحلت فرمود چنان که مرقوم شد عمر گفت و اللّه مامات محمّد و لا يموتُ سوگند یاد کرد با خدای که پیغمبر نمرده است و هرگز نمیرد و شمشیر بکشید و بر در مسجد بایستاد و گفت هر که بگوید محمّد مرده است او را با تیغ بگذرانم این خبر بابو بکر بردند او بیامد و گفت یا بن الخطاب چنین مگوی مگر این آیت از قرآن تلاوت نکردی که خداوند می فرماید ﴿ إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ و هم چنان قال اللّه تعالی وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ ﴾ چون ابو بکر این آیت بر او قرائت کرد گفت اکنون بیقین دانستم که پیغمبر مرده است کسی که علم او و عقیدت او و گوناگون شدن حالت او چندین باشد شایسته امامت امت نخواهد بود.
طعن ثانی آن که زنی حامل را فرمان کرد که بکیفر زنا سنگ سار کنند علی علیه السلام و بروایتی معاذ بن جبل گفت درست است که بر زانیه حکم حد برانی لکن با آن کودک چکنی که در شکم دارد و بدین حکم خونی بنا حق ریخته شود پس عمر ازین
ص: 57
حکومت دست باز داشت و گفت ﴿ لَوْ لاَ عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ ﴾ لاجرم کسی که احکام شرعیه را نداند لایق امامت و قضاوت نیست.
طعن سیم آنست که زنی دیوانه را بگناه زنا حکم برجم فرمود علی علیه السلام او را تنبيه داد ﴿ وَ قَالَ: إِنَّ اَلْقَلَمَ مَرْفُوعٌ عَنِ اَلْمَجْنُونِ حَتَّى يُفِيقَ ﴾ گفت بردیوانه حدّ شرعی جاری نشود تا گاهی که جنون او برخیزد پس عمر او را دست بازداشت و گفت ﴿ لَوْ لاَ عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ ﴾ ، از ین سخن پیداست که عمر از دانستن مسائل شرعیه سخت نادان بوده.
طعن چهارم آن که یک روز عمر از فراز منبر مردم را انهی کرد که هر کس کابین زنان را گران به بندد و آن چه رسول خدای مهر فاطمه را مقرر داشت افزون کند او را حد بزنم و آن چه افزوده ماخوذ دارم و در بیت المال در افزایم زنی برخاست و گفت یا عمر سخن ترا گوش داریم یا کلام خدای را پس این آیت قرائت کرد ﴿ وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اِسْتِبْدٰالَ زَوْجٍ مَكٰانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰا هُنَّ قِنْطٰاراً فَلاٰ تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتٰاناً وَ إِثْماً مُبِيناً ﴾ خلاصه سخن آنست که اگر زنی را کابین گران بسته باشید و مال فراوان داده باشید از آن چه داده اید چیزی باز نگیرید و مرتکب گناهی عظیم نشوید چون عمر این سخن بشنید گفت ﴿ كُلُّكُمْ أَفْقَهُ مِنْ عُمَرُ حَتَّى اَلْمُخَدَّرَاتُ فِي اَلْحِجَالِ ﴾ یعنی شما همه از عمر داناتر و فقیه ترید حتی آن زنان که از پس پرده زیستن دارند.
طعن پنجم آن که عمر در کوی و بازار مدینه گاهی شبانه عبور می داد و فحص حال مردم می کرد شبی از پشت سرائی عبور داشت چنان فهم کرد که درین خانه ارتکاب معصیتی کرده اند ، پس از دیوار خانه بفراز شد و سر فرو داشت خداوند خانه او را دیدار کرد و گفت ای امیر اگر من مرتکب گناهی شدم تو آلوده چند گناه گشتی اول آن که خدای می فرماید و لا تجسّسوا یعنی جستجو مکنید تا گناه مردم را مکشوف دارید و پرده مردم را مدرانید و تو چنان کردی و دیگر می فرماید ﴿ لَيْسَ اَلْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهٰا وَ لٰكِنَّ اَلْبِرَّ مَنِ اِتَّقىٰ وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ
ص: 58
أَبْوٰابِهٰا ﴾
خلاصه معنی آنست که روا نیست کسی از دیوار و بام بخانه کس در رود بلکه باید از ابواب بیوت را داخل شد و از خدای ترسناک بود ، و تو ای عمر جز این کردی دیگر آن که خدای می فرماید انّ بعض الظّنّ اثم و تو گمان بد در حق ما بردی و هم چنان می فرماید ﴿ إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا ﴾ حال نکردی و بی آن که بر ما گناهی شمرده کنی بر سر ما در آمدی ، و نیز خداوند
می فرماید ﴿ لاٰ تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتّٰى تَسْتَأْنِسُوا ﴾ این خانه تو نبود که در آمدی و اگر دوست و مانوس بودی از راه بام در نشدی و خدای فرموده ﴿ و تُسَلِّمُوا عَلىٰ أَهْلِهٰا ﴾ چون بخانۀ در شوید اهل خانه را سلام باز دهید و تو سلام باز ندادی عمر از کردار خویش شرمگین شد و مراجعت کرد.
طعن ششم آن که عطائی که رسول خدای از بیت المال مسلمان را مقرر داشته بود دیگرگون ساخت مهاجر را بر انصار و انصار را بر دیگر قبایل و عرب را بر عجم فضیلت نهاد و طریق مساوات و توافق شئونات از میان زوجات پیغمبر برداشت از برای عایشه و حفصه هر يك ده هزار درهم مقرر داشت و از آن چه خداوند در حق اهل بیت بر قرار فرمود باز گرفت چنان که خداوند فرماید ﴿ مٰا أَفٰاءَ اَللّٰه عَلىٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىٰ فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىٰ وَ اَلْيَتٰامىٰ وَ اَلْمَسٰاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ ﴾ و این جمله خاصّة خاص اهل بیت رسول خداست.
طعن هفتم آن که حکم خدای را در اجرای حدّ زنا در حق مغيرة بن شعبه معطل داشت و شاهد چهارم را بتهدید و تهویل بادای تمام شهادت نگذاشت و آن سه کس را بی موجبی حد بزد و مغیره را که اجرای حد بر او واجب بود رها ساخت و ما شرح این قصه را ازین پیش مرقوم داشتیم حسان بن ثابت این شعر را در هجو مغیره گوید :
لوانّ اللّؤم ينسب كان عبداً *** قبيح الوجه اعور من ثقيف
تركت الدّين و الاسلام لمّا *** بدت لك غدوةً ذات النّصيف
ص: 59
و راجعت الصِّبی و ذكرت لهواً *** مع القينات في العمر اللّطيف
ابن ابی الحدید گوید از آن چه از اخبار و کتب تواریخ مکشوف می افتد هیچ شك نیست که مغیره زنا کرد.
طعن هشتم آن که احکام خدای را تابع حدس و ظن خویش می داشت و در امر واحد گوناگون حکم می راند چنان که در حد شرب خمر مقرر است که چون مست بخویش آمد او را هشتاد تازیانه بزنند و عمر مقرر داشت که مست را اگر چه هنوز مست بود تازیانه بزنند و این دال است بر آن که احاطت بر مسائل شرعیه نداشته.
طعن نهم آن که عمر در زمان خلافت خویش گفت ﴿ مُتْعَتَانِ كَانَتَا عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ [أَنَا] أَنْهَى عَنْهُمَا وَ أُعَاقِبُ عَلَيْهِمَا ﴾ یعنی در زمان رسول خدا دو متعه حلال و برقرار بود یکی متعۀ زن باشد و آن دیگر متعۀ حج و من هر دو را حرام کردم و نهی فرمودم هر که مرتکب شود او را ماخوذ دارم و عقاب کنم و این در زمان رسول خدای و زمان ابو بکر و بعضی از ایام خلافت عمر برقرار بود و او باین صراحت و جرئت حرام کرد و بعضی ﴿ حَيَّ عَلَى خَيْرِ اَلْعَمَلِ ﴾ را نیز خاتمه این کلمات دانسته اند و روایت کرده اند که عمر گفت ﴿ ثَلاَثٌ كُنَّ عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ أَنَا مُحَرِّمُهُنَّ وَ مُعَاقِبٌ عَلَيْهِنَّ: مُتْعَةُ اَلْحَجِّ، وَ مُتْعَةُ اَلنِّسَاءِ، وَحْيَّ عَلَى خَيْرِ اَلْعَمَلِ ﴾
طعن دهم آن که امر خلافت را بیرون از خبری و نصّی بشوری انداخت و شش تن را بشمار گرفت و نخست هر يك را بنقصانی صفت کرد که لایق خلافت نیست آنگاه فرمان کرد که یک تن ازین شش کس باید خلیفه باشد با این مقدمات که هر يك ضدّ آن دیگر بود قناعت ننمود و کار شوری را چنان مرتب داشت که خلافت خاص عثمان گردد و علی علیه السلام محروم بماند مقرر است که چون اهل شوری از نزد او بیرون شدند و علی علیه السلام نیز بیرون شد گفت ﴿ وَ اَللَّهِ إِنِّي لَأَعْلَمُ مَكَانَ اَلرَّجُلِ لَوْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ لَحَمَلَكُمْ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ اَلْبَيْضَاءِ ﴾ يعنى من مقام و منزلت این مرد را
می دانم اگر کار خلافت را بدو گذارم شما را براه راست می برد پسرش عبد اللّه حاضر بود گفت ﴿ فَمَا يَمْنَعُكَ يا امیر المؤمنین ﴾ یعنی اگر چنین است چه مانع داری این خلیفتی
ص: 60
بدو گذار ﴿ قَالَ اکره انَّ اتحملها حَيّاً وَ مَيِّتاً ﴾ گفت بر من دشوار است که علی امامت امت کند خواه زنده باشم و خواه مرده باشم (1) ازین سخن کید و کین عمر در حق علی علیه السلام مکشوف می افتد و ما قصه شوری را در بدو خلافت عثمان بشرح می نگاریم.
طعن یازدهم آن که عمر فرمان کرد که چون سه روز از مدت شوری بگذرد و یکی را بخلافت اختیار نکرده باشند هر شش تن را با تیغ در گذرانید و مردمان دیگر کس را بخلیفتی بردارند و این حکم با شریعت راست نیاید تواند شد که بعد از سه روز کار مشورت بپایان نرفته باشد و هنوز اجتهاد در آرای خویش بکمال نکرده باشند از چه روی مستحق قتل خواهند بود.
طعن دوازدهم آن که بدعتی چند در دین نهاد چنان که یک شب از شب های رمضان بمسجد رفت و نگریست که مسلمانان بنماز نافله اشتغال دارند فرمان کرد که این نماز را بجماعت بگذارید حمیدی از مسند ابو هریره روایت می کند که شب دیگر بمسجد آمد و دید که مردم نماز نافله را بجماعت می گذارند ﴿ قَالَ بِدْعَةُ وَ نِعْمَ الْبِدْعَةِ ﴾ گفت این کردار بدعتی است لکن بدعتی نیکوست و نیز بفرمود اراضی عراق را مساحت کردند و جریبی را یک درهم خراج بست و اراضی مصر را هر جريبی يك دینار خراج نهاد و قانون زکوة را باطل ساخت تا جهانیان همه حرام خوار شدند و دیگر آن که حکم داد که مردم در سفر روزه بدارند و نماز تمام بگذارند.
طعن سیزدهم آن که رسول خدای آنگاه که ازین جهان بسرای جاویدان
ص: 61
تحویل می داد خواست تا کتابی رقم کند که بعد از وی اختلاف کلمه در میان امت با دید نشود و مردم گمراه نکردند عمر بن الخطاب دانست که امر خلافت را بتصریح بر علی مرتضی تفویض خواهد فرمود چون دوات و کنف طلب داشت مانع شد و گفت پیغمبر هذیان می گوید نسبت هذیان بکسی داد که خدای می فرماید ﴿ وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ ﴾ بهوای نفس سخن نکند و سخن او جزوحی نیست که خداوند او را القا می فرماید و ما تفصیل این قصه را در ذیل حدیث رحلت رسول خدای مرقوم داشتیم.
اما آنگاه که ابو بکر در مرض موت عثمان بن عفان را گفت خلافت عمر بن الخطاب را مکتوب کن و از شدت مرض گاهی از هوش می شد و زمانی بخویش می آمد چنان که بعضی کلمات را که تصریح خلافت عمر بود عثمان باندیشه خویش نوشت و چون ابو بکر بهوش آمد بر او قرائت کرد چنان که مرقوم شد عمر نگفت ابو بکر هذیان می گوید.
طعن چهاردهم آن که با این که رسول خدای لعن کرد کسی را که از جیش اسامه تخلف کند و عمر از آن مردم بود که باید با او کوچ دهد تخلف کرد این قصه نیز بشرح رفت.
طعن پانزدهم آن که مکرر چنان بی طاقت می شد که آن چه در دل داشت بزبان می آورد و اظهار شك و تردید در نبوت پیغمبر می کرد چنان که از کلمات اوست ﴿ قالَ ما شَكَكْتَ فِي نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ قَطُّ کشکّی يَوْمَ الحديبيه ﴾ گفت هرگز شك نكردم در پیغمبری محمّد مانند شکی که در روز حدیبیه کردم شرح این قصه را و اعتراض او را بر رسول خدای نیز در جلد اول از کتاب دوم رقم کردیم.
طعن شانزدهم بروایت غزالی در کتاب اسرار الطهاره عمر بن الخطاب از متاره (1) و کوزه آب نصاری وضو می ساخت و پاک می دانست و از آيت ﴿ إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ ﴾ غفلت داشت.
طعن هفدهم گواهی مملوک را از درجه اعتبار ساقط ساخت و فرمان کرد
ص: 62
که قضات شرع شهادت ایشان را نپذیرند و حال این که بسیار افتد که شهادت مملوك از مالك نيكوتر باشد.
طعن هیجدهم آن که هنگامی که بحکم خداوند رسول خدا درهای خانه های مردم را بمسجد مسدود فرمود ، جز در خانه علی مرتضی را ، و هم چنان از برای مفاخرت عم خود عباس ناودان خانه او را بسوی مسجد باز گذاشت و فرمود کس متعرض آن نشود و عم مرا نیازارد ، عمر فرمان پیغمبر را از پس پشت انداخت و حکم داد تا آن ناودان را بکندند عباس شکایت بعلی آورد و آن حضرت بفرمود بجای خود گذاشتند و این قصه نیز بشرح رفت.
طعن نوزدهم آن که مردم را بتهدید و تهویل سیف و سنان به بیعت ابو بکر می گماشت بی آن که از خدا و رسول صلى اللّه عليه وآله و سلم حدیثی شنیده باشد یا نصّی رسیده باشد و خانه فاطمه علیها السلام را با آن که علی و فاطمه و حسنین و گروهی از أصحاب رسول خدا در آن جا بودند آتش در زد و خواست این جمله را بسوزاند این قصه را نیز با تمام احادیث گوناگون مرقوم داشتیم.
طعن بیستم آن که بروایت حمیدی در جمع بین الصحيحين مردى بنزديك عمر آمد و گفت من جنب شدم و آب از برای غسل نیافتم حکم چیست گفت چون جنب باشی چندان که آب نیابی نماز مکن عمار یاسر گفت ای عمر مگر یاد نداری در عرض سفری که مرا و تو را جنابت رسید تو ترک نماز گفتی و من چنان دانستم که تمام بدن را با خاک باید پاکیزه ساخت و در خاک بغلطیدم و نماز کردم چون بحضرت رسول خدای آمدیم و قصه باز گفتیم تبسّم فرمود و تیمم را با ما بیاموخت پس عمر با امامت امّت مسائل شرعیه نمی دانست و اگر نه از تغییر و تبدیل باکی نداشت.
طعن بیست و یکم حمیدی در جمع بین الصحیحین از چند راه از مسندابی عباس آورده که در زمان رسول خدای تا دو سال از خلافت عمر منقضی شد اگر کس در مجلسی لفظ طلاق راسه کرت می گفت بیکی حساب می شد عمر گفت این کار
ص: 63
بر مردمان دراز می شود اگر کس با زن خویش بگويد ﴿ أنت طالق ثلاث طلقات ﴾ يا سه بار بگوید ﴿ أَنْتِ طَالِقٌ ﴾ سه طلاق واقع می شود.
طعن بیست و دوم آن که متصدی شد که ابو بکر را در مضجع رسول خدای بخاک سپارند و خود نیز وصیت کرد که در آن جا مدفون شود و خداوند می فرماید ﴿ لاٰ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّٰ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ ﴾ در هیچ حال روا نبود که ایشان را در آن خانه بخاک سپارند چه اگر آن خانه ملک پیغمبر بود بعد از او بمیراث می ماند و باذن ورثه در آن جا تصرف می توان کرد و اگر متمسك باذن عایشه شوند بهره عایشه در میان ورثه افزون از اندازه شبری نخواهد بود ، و اگر بگویند آن حضرت را میراثی نیست و آن ملك بصدقه باقی مانده است باید از جمیع مسلمانان اذن حاصل کنند یا ابتیاع نمایند. و اگر گویند این خانه ملك عايشه بود باید بر این گفته حجتی بیارند فدك را که فاطمه علیها السلام فرمود ملك من است و اقامۀ شهود کرد از وی نپذیرفتند چگونه بی سندی آن خانه ملك عایشه می شود و زوجات پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم هر يك خانۀ داشتند که در آن جا می نشستند و آن خانه را نسبت بآن زن می دادند اما نه این بود که ملك ايشان باشد چه آن جا که خداوند فرماید ﴿ لاٰ تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لاٰ يَخْرُجْنَ إِلاّٰ أَنْ يَأْتِينَ بِفٰاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ ﴾ هم دلالت بر سکون ایشان در خانه ها دارد چنان که على الترتيب مي فرمايد ﴿ لاٰ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّٰ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ ﴾ و رسول خدای خود متصرف در آن خانه ها بود. شیخ مفید در مجالس خویش آورده که وقتی فضال بن حسن بن فضال الكوفی با صاحب خود گفت امروز ابو حنیفه را شرمسار خواهم ساخت و بنزد ابو حنیفه آمد و سلام داد و گفت یا ابا حنیفه رحمك اللّه مرا برادری است همی گوید بهترین مردم بعد از رسول خدای علی ابن ابی طالب است من گفتم ابو بکر است و از پس او عمر ، تو چگوئی ؟
ابو حنیفه لختی سر فرو داشت آنگاه گفت قربت مضجع ایشان با قبر رسول خدای از برای فخر و فضیلت ایشان را کافی است فضال گفت من این سخن را گفتم در
ص: 64
جواب گفت که اگر آن موضع ملك رسول خدای بود ایشان را چه حقّی و کدام رخصت بود که در آن جا در آیند و مدفون گردند و اگر ملك ايشان بود و برسول خدای بخشیده بودند چگونه رجوع کردند به بخشیده خود و نکث عهد نمودند ابو حنیفه سر فرو داشت آنگاه گفت نه ملك پیغمبر بود و نه ملك ايشان لكن نظر بحق عایشه و حفصه که در آن زمین داشتند و هر يك را بميراث بهرۀ می رسيد ايشان را بحقوق دختران خویش در آن موضع دفن کردند.
فضال گفت این سخن را نیز گفتم وقتی پیغمبر از جهان برفت نه زن داشت وقتی بحساب گیریم بهرۀ هر يك تُسع ثُمن می شود و آن افزون از شبری در شبری نیست چگونه این مقدار گنجایش مردی را بود ابو حنیفه چون این بشنید در خشم شد و گفت دور کنید این مرد را از من فانّه و اللّه رافضیّ خبیث سوگند با خدای که او رافضی است.
مکشوف باد که مردم شیعی در مطاعن عمر افزون از گنجایش تحریر این کتاب رقم کرده اند و اهل سنت و جماعت نیز بزیادت از آن چه رقم شد نگاشته اند و نه چنان است که این مطاعن را بعد از زمان عمر مردم تذکره کرده باشند بلکه در زمان خلافت او بیش تر می گفتند و نا خوش تر می داشتند الا آن که با حشمت سلطنت که او را بود کس را قدرت مناظره و مشاجره ممکن نمی گشت.
چنان که ابن ابن الحديد بروایت ابو جعفر محمّد بن جریر طبری از عبد الرحمن بن ابی زید حدیث کند که عمران بن سودة اللیثی گفت یک روز با عمر بن الخطاب نماز صبح گذاشتم و با او بیرون شدم دانست که حاجتی دارم مرا بسرای خویش برد و بر سری خویش نشست و من نشستم و گفتم تو را پندی همی گویم و نصیحتی فرمايم ﴿ قَالَ مَرْحَباً مَرْحَباً بالناصح غُدُوًّا وَ عَشِيًّا ﴾ بگوی آن چه داری گفتم رعیت تو در چهار چیز بر تو عیب گیرند چون این سخن بشنید درّه خویش را بزیر زنخ نهاد و گفت آن کدام است ؟
گفتم می گویند تو حرام کردی متعه را در اشهر حج و پیغمبر این نفرمود
ص: 65
و ابو بکر نیز بر این نرفت ﴿ فَقَالَ: أَجَلْ! إِنَّكُمْ إِذَا اِعْتَمَرْتُمْ فِي أَشْهُرِ حَجِّكُمْ رَأَيْتُمُوهَا مُجْزِئَةً مِنْ حَجِّكُمْ ، فَقَرِعَ حَجُّكُمْ ، وَ كَانَ قَائِبَةَ قُوبٍ عَامَهَا، وَ اَلْحَجُّ بَهَاءٌ مِنْ بَهَاءِ اَللَّهِ ﴾ گفت آری من متعه حج را حرام کردم چه اگر در اشهر حج تمتع از حج عمره گیرید از کار حج بی بهره مانید و تهی بماند حج شما مانند قشر بیضه که فرخ از آن بگریزد و دیگر بسوی آن باز نیاید کنایت از آن که در اشهر حرم بدین عمره قناعت کنید و مکه را خالی بگذارید و برای حج باز نگردید.
گفتم دوم گویند تو حرام کردی متعۀ زنان را و از خدا و رسول بر ما حلال بود از ایشان بهره مند می شدیم بسهل چیزی و پس از سه شب مفارقت می کردیم گفت متعه زنان در زمان رسول خدای حلال بود و پیغمبر بضرورت این امر را مباح داشت چون مسلمانان را ثروتی وسعتی بدست شد و نگریستم که از مسلمین کسی را رغبتی بدین امر نیست حرام کردم اکنون اگر کسی بخواهد زنی را بسهل چیزی نکاح کند پس از سه شب بطلاق جدا شود ، درین کار نیز خطا نکرده ام.
گفتم سه دیگر گویند تو فرمودۀ آزاد است گاهی که کنیز حامل حمل خویش را فرو گذارد بی آن که از مولای خویش خط آزادی ستاند ﴿ قَالَ: أَلْحَقْتُ حُرْمَتَهُ بِحُرْمَةٍ، وَ مَا أَرَدْتُ إِلاَّ اَلْخَيْرَ، وَ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ ﴾ گفت آن کنیز که در سرای مولای خویش ذات ولد شود اگر چه بحکم پیغمبر آزاد نبود لكن بحرمت آن طفل فروخته نشود من مادر او را نیز حرمتی نهادم و حرمت او را بحرمت طفل که آزاد است افزودم و او را آزاد ساختم.
گفتم چهارم گویند شدت و باس تو فراوان است و زحمت و محنت تو بر رعیت فراوان آید چون این سخن بشنید دره خویش را از زیر زنخ بکشید و آن را مسح کرد ﴿ وَ قَالَ: وَ أَنَا زَمِيلُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ [وَ آلِهِ] فِي غَزَاةِ قَرْقَرَةِ اَلْكُدْرِ ، ثُمَّ فَوَ اَللَّهِ إِنِّي لَأُرْتِعُ فَأُشْبِعُ، وَ أَسْقِى فَأُرْوِي ، وَ أَضْرِبُ اَلْعَرُوضَ، وَ أَزْجُرُ اَلْعَجُولَ، وَ أُؤَدِّبُ قَدْرِي، وَ أَسُوقُ خَطْوَتِي، وَ أَرُدُّ اَللَّفُوتَ ، وَ أَضُمُّ اَلْعَنُودَ ، وَ أُكْثِرُ اَلزَّجْرَ ، وَ أُقِلُّ اَلضَّرْبَ، وَ أَشْهَرُ بِالْعَصَا، وَ أَدْفَعُ بِالْيَدِ، وَ لَوْ لاَ
ص: 66
ذَلِكَ لَأَعْذَرْتُ ﴾ از در فخر گفت در غزوه قرقرة الكدر (1) ردیف رسول خدای بودم.
آنگاه گفت سوگند با خدای من می چرانم و سیر می خورانم و سقایت می کنم و سيراب می فرمايم و می زنم آن را که بی راه می رود تا براه آید و آسیب می کنم آن را که بیرون اقتصاد جنبش کند و باندازه نیروی خویش کار همی کنم تهدید و تهویل فراوان کنم و زحمت ضرب کم تر رسانم با عصا می رسانم لكن با دست دفع می دهم اگر این جمله براى تدبير ملك و سياست مدن نبود فرو می گذاشتم.
ابو بکر انباری در کتاب امالی می نگارد که یک روز علی علیه السلام در مسجد رسول خدای در نزد عمر بن الخطاب جای داشت چون بر خاست و بیرون شد مردی از اهل مجلس بهرزه درائی زبان گشود و آن حضرت را بکبر و عجب نسبت کرد ﴿ فَقَالَ عُمَرُ : حَقٌّ لِمِثْلِهِ أَنْ يَتِيهَ، وَ اَللَّهِ لَوْ لاَ سَيْفُهُ لَمَا قَامَ عَمُودُ اَلْإِسْلاَمِ ، وَ هُوَ بَعْدُ أَقْضَى اَلْأُمَّةِ وَ ذُو سَابِقَتِهَا وَ ذُو شَرَفِهَا ﴾ عمر گفت كبر و كبريا سزاوار مثل او کسی است سوگند با خدای اگر شمشیر او نبود عمود اسلام بر پای نمی شد و اقضای امت و خداوند سبقت و شرف در اسلام اوست ، آن مرد گفت اگر چنین است مانع چیست که امر خلافت را با او تفویض نفرمائی ؟ ﴿ قَالَ: كَرِهْنَاهُ عَلَى حَدَاثَةِ اَلسِّنِّ وَ حُبِّهِ بَنِي عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ ﴾ گفت مکروه می دارم که با محبت آل عبد المطلب که او راست و سال فراوان بر او نگذشته متصدّی این امر باشد.
ابن ابی الحدید گوید این کلمات را بر ابو جعفر نقیب یحیی بن محمّد بن ابی زید قرائت کردم و گفتم نمی بینم این اخبار را جز این که نص خلافت علی است لكن بعيد
ص: 67
می دانم که صحابه بر دفع نصّ رسول خدای همدست شوند چنان که بعید می آید ما را که صحابه رد نص پیغمبر کنند در زیارت کعبه و روزه شهر رمضان و دیگر چیزها از معالم دین.
ابو جعفر گفت هیچ شب بپای نیاوردم جز این که مایل بمذهب معتزله بودم که خیر را از خدا و شر را از خلق دانند همانا آن جماعت نص در خلافت را از معالم دین نمی شمردند و مانند نماز و روزه نمی دانستند بلکه مانند امارت أمرا و تدبير حرب و سیاست رعیّت بحساب می گرفتند و از مخالفت نصوص پیغمبر موافق مصلحتی که خود می اندیشیدند باک نداشتند مگر ندیدی نص پیغمبر را در اخراج ابو بکر و عمر باجيش اسامه و مخالفت ایشان را نظر بمصلحت وقت و دفع فتنه و حال آن که پیغمبر زنده بود.
مگر ندانستی وقتی پیغمبر ابو هریره را فرمود که بیرون شو و در میان ناس ندا کن که ﴿ مَنْ قَالَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُخْلِصاً دَخَلَ اَلْجَنَّةَ ﴾ یعنی هر کس این کلمه را از در اخلاص بگوید داخل بهشت شود چون ابو هریره بیرون شد و عمر این معنی بدانست دست بر سینۀ ابو هریره زد چنان که به پشت افتاد و گفت مرد مرا ازین خبر آگهی مده چه اگر این بدانند مطمئن خاطر گردند و عبادات خدای را فرو گذارند چون ابو هریره این قصّه بحضرت رسول برداشت ایشان را بحال خود گذاشت.
مگر ندانستی که اصحاب منفق شدند و بسیار از نصوص را ترك گفتند چنان که سهم ذو القربی را باز گرفتند و سهم مؤلفۀ قلوب را ندادند مگر ندانستی رسول خدای در مرض موت وصیت فرمود که نصارای نجران را از جزیرة العرب بيرون فرمايند و ایشان امتثال امر نکردند و چندان بر خلاف نصوص کار کردند که از پس ایشان از فقهای اهل سنت قیاس را بر نص ترجیح دادند تا بجائی که اصحاب قیاس اصحاب شریعت تازۀ شدند.
بالجمله ایشان در امور دولت و مملکت مصلحت خویش را بر نصوص پیغمبر مقدم می داشتند و در خلافت علی علیه السلام که خلاف نص کردند گفتند اطاعت علی علیه السلام
ص: 68
را نخواهند کرد : جماعتی بسبب آن حقد و حسد که در دل داشتند و گروهی بسبب خون خواهی چه علی از ایشان پدر و پسر و برادر کشته بود و بعضی گفتند آن حضرت جوان است و برخی گفتند حسب و نسب آن حضرت شریف است و مفاخرت او بر ما ثقیل است و جمعی رضا نمی دادند که نبوت و خلافت در يك خانه باشد و گروهی از علی علیه السلام بيم ناك بودند چه می دانستند آن حضرت کار بحق کند و از اجرای حدود و احکام خداوند دقیقۀ چشم پوشی نکند تحمل این امر بر ایشان صعب می نمود.
و بسیار از قبایل گفتند اگر نبوت و خلافت در بیت واحد قرار گیرد هرگز ما را بوصول آن راهی نخواهد بود بهتر آنست که از علی بگردد چه اگر کار خلافت از خانوادۀ نبوت بیرون افتد تواند بود که یک روز بهرهٔ ما گردد و نیز گروهی از منافقين بسبب آن قربت و قرابت که علی را با پیغمبر بود دلتنگ بودند لاجرم این جمله دست با دست دادند که این کار را از علی بگردانند و بزرگان ایشان گفتند بر ما روشن است که عرب اطاعت علی نخواهد کرد و انکار نص نکردند ﴿ قالُوا انْهَ لِنَصِّ وَ لَكِنِ الْحَاضِرُ يَرَى مَا لَا يَرَى الْغَائِبُ ﴾ گفتند خلافت علی منصوص است لکن امروز پیغمبر حاضر نیست که مصلحت کلیّه را بداند و بگوید.
و مسارعت انصار در سقیفه برای نصب سعد بن عباده اندیشه ایشان را قوی ساخت و بی توانی بسقیفه شدند و ابو بکر را بخلیفتی برداشتند ﴿ فِي أَبِي بَكْرٍ وَ أَنَّ بَيْعَتَهُ كَانَتْ فَلْتَةً ﴾ پس با ابو بکر بیعت کردند و این بیعت فلته و خطا بود چنان که عمر بن الخطاب در حق او گفت و ما ازین پیش مرقوم داشتیم.
بالجمله گفتند در جواب آن کس که با ما گوید رسول خدای در پنهان و آشکار علی را خلیفتی داد و خلافت او منصوص است گوئیم که ما از بیم فتنه متصدی این امر شدیم و ابو بکر از برای این امر بهتر کس بود خاصه وقتی که عمر بن الخطاب او را ياور و معین باشد و بر زیادت ابو بکر مردی پیر و مجرب است و با مردم برفق و مدارا رود و او را در نژاد و نسب شرفی نیست و با پیغمبر قرابتی ندارد که بتواند با مردم از در كبر و فخر بیرون شود ، با این همه اگر خلیفتی را با علی می گذاشتیم مردم بروش
ص: 69
جاهلیت و پرستیدن اصنام باز می شدند پس برای بقای اسلام اگر چه مخالف نص بود روا بود.
و مردم چون نگریستند که بزرگان اصحاب در صرف خلافت از علی هم داستان شدند گفتند تواند بود که بر خلاف نص از رسول خدای فرمانی رسیده باشد خاصه وقتی ابو بکر از رسول خدای روایت کرد که « الائمة من قريش » گروهی از ناس گمان کردند که این سخن ناسخ نص خاص است چون خلافت با قریش باشد کافی است از هر بطن و هر قبیله خواهی باش پس جماعتی با خود اندیشیدند که این بزرگان اصحاب بهتر دانند که رسول خدای چه خواسته.
و جماعتی هم از اعراب قابل اندیشه و اجتهاد نبودند و از هیچ خیر و شر پرسش نمی کردند و اگر از ایشان صلوة واجبه را ساقط می ساختند از بزرگان خود می پذیرفتند لاجرم نصّ رسول خدای در حق علی محو و مندرس گشت و بر زیادت علی علیه السلام و بنی هاشم ابواب خانه را بر خلق مسدود ساختند و بی مشارکت بیگانگان بکار رسول خدا پرداختند این نیز بیعت ابو بکر را استوار کرد.
چون علی علیه السلام از کفن و دفن رسول خدای پرداخت و طلب حق خود کرد ﴿ قَالَتْ لَهُ الانصار وَ غَيْرِهَا أَيُّهَا الرَّجُلِ لَوْ دَعْوَتِنَا الَىَّ نَفْسَكَ قَبْلَ الْبَيْعَةَ لِمَا عدلنا بِكَ أَحَداً وَ لَكِنَّا قَدْ بَايَعَنَا فَكَيْفَ السَّبِيلِ الَىَّ نَقَضَ الْبَيْعَةَ بَعْدَ وُقُوعِهَا ﴾
انصار و جز انصار گفتند یا علی اگر ما را به بیعت خویش خوانده بودی قبل از آن که با ابو بکر بیعت کنیم هیچ کس را بر تو اختیار نمی کردیم اکنون که بیعت کرده ایم نقض بیعت نتوانیم کرد ، بالجمله عمر بن الخطاب بسیار وقت با نصوص رسول خدای مخالفت می کرد چنان که انکار رسول خدای کرد در نماز بر عبد اللّه بن أبیّ و انکار فداء اسارای بدر کرد و انکار پیغمبر کرد در تبرُّج نساء او و انکار قضیه حديبيه کرد و انکار پیغمبر کرد در امان دادن عباس ابو سفیان بن حرب را و انکار کرد آن حضرت را در واقعه ابو حذيفة بن عتبه و انکار کرد او را در ندای ﴿ مَنْ قَالَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُخْلِصاً دَخَلَ اَلْجَنَّةَ ﴾ و از این جمله فراوانست که ما بعضی را در مجلّدات كتب ناسخ التواریخ
ص: 70
رقم کرده ایم.
بالجمله هم چنان ابو جعفر نقیب با ابن ابی الحدید می گوید اگر هیچ وقت انکار رسول خدای نکرده بود و هیچ گونه اعتراض نیاورده بود کافی این که در مرض موت آنگاه که پیغمبر فرمود ﴿ اِيتُونِي بِدَوَاةٍ وَ صَحِيفَةٍ أَكْتُبْ لَكُمْ مَا لاَ تَضِلُّونَ ﴾ دوات و کتفی حاضر کنید تا از برای شما چیزی بنویسم که پس از من گمراه نشوید گفت آن چه گفت و آن کلمه این است ﴿ قَالَ انَّ الرَّجُلِ قديهجر ﴾ گفت این مرد هذیان می گوید ﴿ وَ أَعْجَبُ اَلْأَشْيَاءِ انّه قال ذَلِكَ اَلْكِتَابَ حَسْبُنَا كِتَابُ اَللَّهِ ﴾ عجب تر آن که در حضور پیغمبر گفت امروز ما را قرآن کافی است مانع آوردن دوات و قلم شد مردم دو گروه شدند آوازها بلند گشت و صوت ها خشن شد ﴿ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ وَ قَدْ كَثُرَ اللغط وَ عِلَّةُ الْأَصْوَاتُ : قُومُوا عَنَى فَمَا يَنْبَغِي لِنَبِيٍّ انَّ يَكُونُ عِنْدَهُ هَذَا التَّنَازُعِ ﴾.
یعنی چون بسیار شد صوت های نا مفهوم و بانگ ها بلند گشت رسول خدا فرمود برخیزید از نزد من و بیرون شوید سزاوار نیست اینگونه منازعت در نزد پیغمبری پس مردم بیرون شدند و جماعتی نصرت فرمان پیغمبر می کردند و گروهی سخن عمر را استوار می خواستند بعد از آن که در حیات رسول خدای عمر را بدینگونه قوَّت مخالفت بود عجب نباشد اگر بعد از او با ابو بکر بیعت کند و خلاف نصیّ ظاهر سازد چه این کردار و گفتار در خدمت رسول خدای از در مخالفت نص در خلافت افظع و اشنع است.
اما عمر بن الخطاب هرگاه کسی حدیث نص خلافت امیر المؤمنين علی را بر او عرضه می داشت در پاسخ می گفت رسول خدای آنگاه که ابو بکر را در مرض موت فرمان داد که با مردم نماز بگذارد آن نص که در حق علی بود منسوخ شد.
و دیگر بدروغ حدیثی آوردند که وقتی علی علیه السلام دختر ابی جهل را خواست از بهر خود خطبه کند رسول خدای برنجید و عمر بن العاص این کلمات را از خویشتن بساخت و برسول خدای بست ﴿ قَالَ إِنَّ آلَ أَبِي طَالِبٍ لَيْسُوا لِي أَوْلِيَاءَ، وَ إِنَّمَا وَلِيِّيَ اَللَّهُ وَ صٰالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ ﴾ یعنی آل ابو طالب ولیّ امر من نیستند بلکه خداوند است ﴿ فَجَعَلُوا ذَلِكَ نَاسِخٌ لِقَوْلِهِ مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهَذَا مَوْلاَهُ ﴾ یعنی این سخن مجعول را ناسخ آن
ص: 71
کلمات گمان کردند که پیغمبر در غدیر خم فرمود: جماعتی را که من اولى بتصرفم در اموال و انفس ایشان علی نیز چنان است که من بودم.
ابن ابی الحدید گوید این هنگام من با نقیب گفتم در صورتی که حدیث عمر و بن العاص بصحت مقرون باشد چگونه نسخ می کند نصی که پیغمبر از آن در غدیر خم مقرر داشت بلکه این نص ناسخ هر کلمه ایست که پیش از یوم غدیر گذشته.
﴿ فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ مِنْ أَيْنَ تُعْرَفُ الْعَرَبِ هَذَا واني لَهَا انَّ يتصوره فَضْلًا انَّ تَحْكُمُ بِعَدَمِ جَوَازِهِ فَهَلْ يُفْهَمُ حذاق الاصوليين هَذِهِ المسئلة فَضْلًا عَنْ حَمْقَاءُ الْعَرَبِ هَؤُلَاءِ قَوْمُ ينخدعون بادنى شُبْهَةٍ و يستمالون بَا ضَعُفَ سَبَبٍ وَ يُبْنَى الامور مَعَهُمْ عَلَى ظَوَاهِرِ النُّصُوصِ وَ أَوَائِلِ الادلة وَهْمُ أَصْحَابِ جَمَلُ وَ تَقْلِيدِ لَا أَصْحَابِ تَفْضِيلُ وَ نَظَرَ ﴾
ابو جعفر نقیب گفت این چه سخن است که گوئی عرب را مجال تصور این معانی نیست چه جای آن که اختیار امری کنند ، علمای اصولیین سنت و جماعت جاهل این مسئله اند حمقای عرب چه دانند که بکم تر شبهه فریب خورند و بضعیف تر سببی از راه بگردند ایشان اصحاب شتر و تقلیدند نه ارباب تفضیل و تحقیق.
و بر زیادت چون ابو بکر و عمر کار بورع و زهادت کردند و جامه های کرباسین پوشیدند و از چیزهای خشن خورش کردند و اموال غنائم را بر مردم بخش نمودند و خود طمع و طلب در مال دنیا در نبستند ، مردم را اگر شبهتی در خاطر بود مرتفع گشت با خود گفتند اگر ایشان باغراض نفسانی مخالفت نص می کردند چرا از حطام دنیوی بهره مند نیستند همانا عاقل وقتی مخالفت نص کند و دین خود را بر باد دهد کار دنیا را برونق کند ایشان که از دنیا دست باز داشتند چگونه توان گفت خلاف نص کردند و خود را در دنیا و آخرت بی بهره ساختند پس در حسن عقیدت و تصویب افعال ایشان متفق شدند.
این وقت ابو جعفر گوید ﴿و نسوا لذّة الرِّيَاسَةِ وَانٍ أَصْحَابِ الْهِمَمِ الْعَالِيَةِ لَا يلتفتون الَىَّ الماكل وَ الْمَشْرَبِ وَ المنكح وانما يُرِيدُونَ الْحَكَمِ وَ الرِّيَاسَةِ وَ نفوذ الامر كَمَا ﴾ قال الشّاعر :
ص: 72
و قد رغبت عن لذة المال انفس *** و ما رغبت عن لذة النهى و الامر
یعنی چون مردم زهادت ایشان را از حطام دنیوی نگریستند فریفته شدند لكن فراموش کردند لذت ریاست را چه خداوند همت بلند غم اكل و شرب نخورد و از نکاح زنان نگوید بلکه جز نفاذ امر نجوید و اگر عثمان نیز بروش ایشان می رفت هیچ آسیب نمی دید و کس انکار او را نمی کرد اگر چه حکم می کرد که قبله را از کعبه بسوی بیت المقدس تحویل کنند و از نماز پنج گانه یکی ساقط سازند چه همت مردم مصروف بر کار دنیاست چون کار دنیا بکام بینند خاموش باشند و اگر نه بر آشوبند و بر شورند.
چون عثمان خود را و اهل خود را اختیار کرد و خزاین بیت المال را بیش تر خاص خویش داشت و در مال دنیا مغمور گشت مردم او را فاسق خواندند و بر شوریدند و او را حصار دادند و بقتل رسانیدند.
همانا این کلمات ترجمه بعضی از مناظرات و مکالماتی است که میان ابن ابی الحديد و استاد او ابو جعفر نقیب که از فحول علمای افضلیه سنت و جماعت است بپای و رفت ، ابن ابی الحدید در پایان این کلمات گوید ابو جعفر نقیب امامی مذهب نیست لكن خلفاى سابق را از مخالفت نص و باز داشتن علی را از حق خود بری نمی داند و بدان چه بعضی از مردم شیعی در طرد و رد خلفا اسراف کنند رضا نمی دهد و گوید مردم شیعی و علوی لابدند از تعصب و ناچار از خلفا چیزی در خاطر دارند اگر چه اندك باشد.
دیگر ابو سعید خدری گوید در بدو خلافت عمر با او بمکه شدیم و بمسجد الحرام در آمديم عمر بنزديك حجر الاسود آمد ببوسید و استلام کرده ﴿ قَالَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّكَ حَجَرٌ لاَ تَضُرُّ وَ لاَ تَنْفَعُ ، وَ لَوْ لاَ أَنِّي رَأَيْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ [وَ آلِهِ] قَبَّلَكَ وَ اِسْتَلَمَكَ لَمَا قَبَّلْتُكَ وَ لاَ اِسْتَلَمْتُكَ ﴾ گفت می دانم تو سنگی نه زیان داری نه سود توانی کرد اگر ندیدم که رسول خدای تو را بوسید و استلام کرد من نبوسیدم و استلام نکردم علی علیه السلام حاضر بود گفت هم سود می رساند و هم زیان می کند اگر تأویل این آیت مبارك را
ص: 73
بدانستی دانستی که من چگویم و این آیت قرائت کرد :
﴿ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وأَشْهَدَهُمْ عَلَى أنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ؟ قالُوا : بَلى ﴾. آنگاه فرمود :
﴿ فَلَمّا أَشْهَدَهُمْ وَأَقَرُّوا لَهُ أَنهُ الرَّبُّ عَزَّ وَجَلَّ و أَنهُمُ الْعَبِيدُ كَتَبَ ميثاقَهُمْ فِي رَقِ ثُمَّ أَلْقَمَهُ هذَا الْحَجَرَ وَ إِنَّ لَهُ لَعَيْنَيْنِ وَ لِسَانًا وَ شَفَتَيْن يَشْهَدُ لِمَنْ وافاهُ بِالْمُوافاةِ فَهُوَ أَمِينُ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ فِي هَذَا الْمَكان ﴾
یعنی گاهی که خداوند ذرّات ذرّیت بنی آدم را از صلب ایشان بعرصه شهود کشانید و بألوهیت خویش اقرار گرفت پیمان ایشان را در ورقی رقم کرده بدین حجر خورانید و او را دو چشم و دو لب و زبان است و شهادت می دهد بر آن کس که او را زیارت می کند و او امین خداست درین مکان ﴿ فَقَالَ عُمَرُ : لاَ أَبْقَانِيَ اَللَّهُ بِأَرْضٍ لَسْتَ بِهَا يَا أَبَا اَلْحَسَنِ ﴾ عمر گفت ای ابو الحسن خداوند مرا در زمینی باقی نگذارد که تو حاضر نباشی.
ابن ابی الحدید گوید مانند این از عمر فراوان دیده ایم چنان که آن شجر را که رسول خدای در تحت آن بیعت رضوان بپای برد فرمان داد تا قطع کردند از بهر آن که بعد از رسول خدای مردم بنزد آن شجره مبارکه می آمدند و در ظلّ آن می آرمیدند ، عمر نخستین مردم را بیم داد كه كس بنزديك آن شجر نشود و از پس آن حکم داد تا قطع کردند و ما شرح این بیعت را در ذیل قصه حدیبیه در جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم کردیم.
و دیگر آنگاه که عمر بن الخطاب بسیج سفر شام کرد خواست تا علی علیه السلام را با خود کوچ دهد آن حضرت رضا نداد در عرض راه با ابن عباس آغاز شکایت کرد و گفت همواره علی را سر گران و خشمناک می نگرم ، از بهر چیست ؟ ابن عباس گفت تو نیکو دانی گفت چنان دانم که از بهر خلافت حزین و کئیب است گفت جز این نیست زیرا که چنان داند که رسول خدای این امر را خاص او خواسته.
ص: 74
﴿ فَقَالَ: يَا اِبْنَ عَبَّاسٍ ! وَ أَرَادَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَكَانَ مَا ذَا إِذَا لَمْ يُرِدِ اَللَّهُ تَعَالَى ذَلِكَ! إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ إِذَا أَرَادَ أمر [أَمْراً] وَ أَرَادَ اَللَّهُ غَيْرَهُ، نَفَذَ مُرَادُ اَللَّهِ وَ لَمْ يَنْفُذْ مُرَادُ رَسُولِ اَللَّهِ ، أَ وَ كُلَّمَا أَرَادَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَانَ؟! إِنَّهُ أَرَادَ إِسْلاَمَ عَمِّهِ وَ لَمْ يُرِدْهُ اَللَّهُ فَلَمْ يُسْلِمْ! ﴾
گفت رسول خدای امری را خواست و خداوند نخواست آن چه را خدای خواهد بر خواست رسول خدای غلبه کند چنان که رسول خدای خواست عمش مسلمانی گیرد و خداوند نخواست پس او مسلمان نشد بروایت محمّد بن سیرین عمر بن الخطاب را در اواخر ایّام نسیانی عارض شد چنان که عدد رکعات نماز را فراموش می کرد پس مردی را از پیش روی باز می داشت تا او را تلقین می کرد و برکوع و سجود و جز آن اشارت می کرد چون کردار و گفتار امام در نزد مردم شیعی حجت است چنین کس را لایق امامت ندانند چه توان بود که احکام خداوند را بسهو و نسیان دیگر گونه گوید و مرد مرا بضلالت اندازد.
آنگاه که عمر بن الخطاب وداع جهان گفت این جماعت از جانب او در بلدان و امصار صاحب عمل بودند نافع بن عبد اللّه خزاعی حکومت مکّه داشت و سفیان بن عبد اللّه ثقفی در طایف بود و ابو موسی اشعری فرمان گذار بصره بود ومغيرة بن شعبه حکومت کوفه داشت و عمرو بن العاص در مصر فرمانروا بود و عمر بن سعد در حمص می زيست و معوية بن ابی سفیان در دمشق حکومت داشت و عمرو بن عتبه در اردن بود و یعلی بن امیّه در یمن جای داشت و عثمان بن العاص در بحرین بود و حذيفة بن محصن در عمان کار گذار بود و حکام آذربایجان و عراق و فارس و خراسان و افغانستان و سجستان و دیگر ممالک را در ذیل فتوحات رقم کردیم.
و قاضی مدینه زید بن احب و قاضی کوفه شریح بن حارث و قاضی مصر کعب بن یسار بود و کتّاب (1) او زید بن ثابت و زید بن ارقم و ربيعة بن مخزوم بودند و حاجب او یرفی غلام او بود.
ص: 75
[تاریخ دوران عثمان بن عفان]
بسم اللّه الرحمن الرحیم
در کتاب عمر بن الخطاب بدین قصّه اشارتی رفت که چون عمر بدست ابو لؤلؤ جراحت یافت و دانست روی سلامت نخواهد دید گفت آن هنگام که رسول خدا از جهان می شد از علی بن ابی طالب و عثمان بن عفّان و عبد الرحمن بن عوف و زبير بن العوام و طلحة بن عبيد اللّه و سعد بن ابی وقاص خشنود بود ، بعید نیست اگر ازین شش تن یکی امامت امت کند و امر خلیفنی بدست گیرد.
پس این شش تن را حاضر ساخت و نخستین چنان که در ذیل قصه وفات عمر بشرح رفت ساحت هر يك را برای تمليك خلافت بعیبی و نقصانی مکدّر ساخت آنگاه فرمود که چون مرا بخاک سپردید بر شماست که سه روز مجلسی بسازید و کار بشوری کنید و یک تن را بخلیفتی بر دارید و درین سه روز صهیب بن سنان مولی عبد اللّه بن جذعان که نسب بقبيله ربيعة بن نزار می برد با مردم نماز می گذارد تا آنگاه که امام جماعت شناخته گردد پس ابو طلحه انصاری را طلب کرد و گفت از پس مرگ من پنجاه تن از ابطال رجال انصار را با شمشیرهای آخته ملازمت خویش فرمای و این شش تن را در مجلسی جای ده و پسر من عبد اللّه حاضر آن مجلس
ص: 76
می شود و نگران سخن می باشد لکن او را در امر خلیفتی مدخلتی نیست و جز عبد اللّه را در آن مجلس راه نخواهد بود.
اگر پنج تن اتفاق کردند و یک تن نفاق آغازید آن يك را گردن بزن و اگر چهار کس متفق شدند و دو کس منحرف گشت آن دو کس را عرضه دمار ساز و اگر سه کس بجانبی رفت و سه کس بجانبی آن سوی که عبد الرحمن می رود بر صواب است آن سه کس که بر طریق خلاف می رود با تیغ کیفر کن و اگر سه روز سپری شد و هیچ کس را اختیار نکردند هر شش تن را با تیغ در گذران تا مسلمانان از بهر خود هر کرا خواهند بخلیفتی بر دارند ، آنگاه مقداد بن اسود را گفت تو را بر ابو طلحه می گمارم تا این کار را چنان که گفتم ساخته کند و مهاجر و انصار را بر این جمله گواه گرفت.
چون سخن بپای رفت اهل شوری از نزد عمر بیرون شدند و هر کس طریق سرای خویش گرفت عبّاس بن عبد المطلب با علی علیه السلام می رفت پس على با عباس فرمود سوگند با خدای که این کار از ما بیرون شد عباس گفت از کجا گوئی فرمود مگر ندانستی سخن عمر را که گفت از آن سوی روید که عبد الرحمن می رود عبد الرحمن پسر عم عثمان است و با او سمت مصاهرت دارد چه ام كلثوم دختر عقبة بن ابيی معیط که بشرط زنی در سرای عبد الرحمن است باعثمان از جانب مادر خواهر است واروی دختر کریز مادر عثمان و مادر ام کلثوم است و بزیادت رسول خدا میان عثمان و عبد الرحمن عقد مواخاة بست لاجرم او هرگز جانب عثمان را فرو نگذارد و نگران او باشد گرفتم که از این جماعت دو تن جانب ما گیرند هم فایدتی نبخشد و حال آن که گمان نکنم مگر یک تن که دل بسوی ما دارد.
و بر زیادت عمر خواست تا بنماید که عبد الرحمن را در نزد او فضیلتی بر ماست سوگند با خدای که از بهر او این اندیشه راست نیاید چنان که متقدمین ایشان را بر پیشینیان ما فضلی نبود خداوند ایشان را بر ما فضیلت ندهد اگر عمر بسلامت می جست او را آگهی می دادم از شورای او آن چه ازین پیش از بهر ما خواست و آن چه کنون
ص: 77
خواهد همانا این قوم بتمامت بر آنند که این امر را از ما بگردانند سوگند باخدای که مرا رغبتی در خلافت نیست الا آن که همی عدل را آشکار کنم و مردم را در خذلان ضلالت نگذارم.
سهل بن سعد الانصاری گوید من از قفای علی و عباس می رفتم و این کلمات می شنیدم ناگاه علی روی بگردانید و مرا دیدار کرد ، چنان فهم کردم که او را اصفای من ناگوار افتاد گفتم یا ابا الحسن سوگند باخدای هرگز این کلمات را تذکره نکنم و چندان که علی زنده بود با کس نگفتم.
بالجمله چون عمر جای بپرداخت اهل شوری در سرای فاطمه خواهر اشعث بن قیس مجلس بساختند و ابو طلحه انصاری با پنجاه کس از انصار شاکی السلاح بر در سرای جای کرد ﴿ فَقَالَ الْعَبَّاسُ لَعَلَى لَا تَدْخُلْ مَعَهُمْ وَ ارْفَعْ نَفْسِكَ عَنْهُمْ ذَهَبَ الامرمنا الرَّجُلِ يُرِيدُ انَّ يَكُونَ الْأَمْرُ فِي عُثْمَانَ ﴾ عباس با علیّ مرتضی گفت با این جماعت حاضر مجلس شوری مشو و خویشتن را ازین گروه دور
می دار زیرا که عمر از ترتیب این جماعت کار خلافت را بر عثمان واجب داشته.
﴿ فَقالَ عَلِيُّ : و أَنَا أَعْلَمُ ذَلِكَ وَلكني أَدْخُلُ مَعَهُمْ فِي الشورى لِأَنَّ عُمَرَ قَدْ أَهَلْنِي الْآنَ لِلْخَلافَةِ و كانَ قَبْلُ يَقُولُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ إِنَّ النبوَّةَ وَ الْإِمَامَةَ لَا يَجْتَمِعانِ في بَيْت فَأَنَا أَدْخُلُ في ذلكَ لِأظْهِرَ عَلَى النَّاسِ مناقضة فِعْلِهِ لِروايَتِهِ ﴾.
علی گفت من نیز دانسته ام که عمر این کار را از بهر عثمان داشته لكن بمجلس شوری حاضر می شوم تا مردم را بیا گاهانم که عمر آن روز که از رسول خدای روایت می کرد که نبوّت با خلافت در یک خانه جمع نمی شود سخن او استوار نبود چه امروز مرا لایق خلافت دانسته و از اصحاب شوری شمرده ، کردار او بیرون گفتار اوست اکنون واجب می آید که آن حدیث را بر رسول خدا بدروغ بسته و اگر نه
ص: 78
بیفرمانی پیغمبر کرده.
﴿ فَقالَ علیه السلام : أما إنِّي أَعْلَمُ أَنهُمْ سَيُولُونَ عُثمانَ وَلَيُحْدِيَّنَّ الْبِدَعَ والأحداث وَ لَئِنْ بَقِيَ لَا ذَكَرَنكَ وَ إِنْ قُتِلَ أَوْ مَاتَ لَيَتَدا وَلُونَها بنُو أُمَيَّةَ بَيْنَهُمْ وَ إِن كُنتَ حَيًّا لَتَجِدُنِي حَيْثُ تَكْرَهُونَ ﴾.
پس علی فرمود همانا دانسته ام این خلیفتی مرعثمان را دهند و بدعت ها در دین بیاورند اگر عثمان بپاید می نمایم تو را تا کردار او را دیدار کنی و اگر کشته شود یا بمیرد این خلافت را بنی امیه دست بدست برند و اگر تو زنده باشی خواهی نگریست مرا بدانسان که بر شما ناگوار باشد آنگاه بدین شعر تمثل فرمود.
حلَفْتُ بِرَبِّ الراقصات عَشِيَّةٌ *** غَدَوْنَ خِفافاً يَبْتَدِرْنَ الْمُحَصَّبا
ليَحْتَلِينَ رَهْطُ بْنِ يَغْمُرَ عُدْوَةً *** نجيعاً بَنُو الشداخ ورداً مُصَلِّياً
مع القصّه على علیه السلام حاضر مجلس شوری گشت و کار بسخن افتاد بعضی در طلب دین و برخی در طلب دنیا اوداج (1) گردن ممتلی ساختند و بانك در بانك در انداختند عبد الرحمن بن عوف گفت ای جماعت سخنی خواهم گفت اگر بشنوید تا بگویم گفتند بگوی گفت چنان می بینم که کار شما بمنازعت و مناجزت انجامد چه هر يك سخن بغرض کنید و کار بسوی خویشتن همی کشید از خدای بترسید و غرض بیک سو نهید شما امامان امتّید از مخالفت شما در میان امت مخاصمت افتد شمشیر ها آمیخته گردد خون ها ریخته شود از هوای دل بپرهیزید و کار بر گردن یک تن افکنید و عهد بر او استوار بندید باشد که این کار نیکو بمخلص رسد ، چون این سخنان بدلخواه عثمان می رفت و عبد الرحمن را پشتوان خویش می دانست گفت پسر عوف سخن بصواب کرد.
ص: 79
آنگاه عبد الرحمن بانك برداشت كه كيست آن که حق خود را بدیگری بذل کند و ازین کار بیرون شود طلحة بن عبید اللّه دانسته بود که مردم از علی و عثمان عدول نخواهند کرد و او را بخلیفتی بر نخواهند داشت و این طلحه از قبیله بنی تیم بود و پسرعم ابی بکر بود و میان بنی هاشم بنی تیم از بهر آن که ابی بکر متصدی امر خلافت گشت نهفته کار بعداوت می رفت لاجرم طلحه با ضعاف جانب على و تقويت امر عثمان گفت من حق خود را بعثمان بخشیدم و از مجلس شوری بیرون شد.
زبیر بن العوام که پسر صفیّه دختر عبد المطّلب و پسر عمّه علی بود چون این بدید برخاست و گفت من حق خویشتن بعلی بخشیدم ، سعد بن ابی وقّاص از یک سوی با عبد الرحمن از يك قبیله بودند چه هر دو نسب بقبیله بنی زهره برند و از دیگر سوی مادر سعد وقّاص حمنه دختر سفيان بن امية بن عبد شمس بود وصنا ديد آن قوم و اخوال او بدست علی مقتول گشت دل با علی صافی نداشت پس حق خود را بعبد الرحمن بخشید.
این وقت سه کس بجای ماند عبد الرحمن روی با علی و عثمان کرد و گفت شما كدام يك خود را از خلافت خلع مي كنيد هيچ يك پاسخ ندادند گفت رضا می دهید که من خود را از خلافت خلع کنم و از حق خود در گذرم بشرط که در میان شما دو تن هر يك را اختیار کنم آن دیگر اطاعت کند ؟ عثمان گفت من پذیرفتم و رضا دادم هر کرا خواهی اختیار می کن.
علی علیه السلام چون شناخته داشت که عبد الرحمن کار بهوای نفس می راند رضا نمی داد ، ابو طلحه گفت یا علی راضی باش بدان چه عبد الرحمن در میان تو و عثمان حکم کند علی گفت بشرط که عبد الرحمن خدای را در میان به بیند و ملاحظه خویشاوندی و مصاهرت عثمان را نکند و رضای خدا و خیرامت را از دست فرو نگذارد عبد الرحمن سوگند یاد کرد که چنین کنم.
پس این کار بحکومت عبد الرحمن بخاتمت آمد و از مجلس شوری بیرون شدند و آن سه روز که مهلت داشتند عبد الرحمن با مهاجر و انصار سخن بشوری
ص: 80
کرد و مردم را بر خلافت عثمان یک جهت ساخت اما قریش بیرون بنی هاشم بسبب آن قتلی که بدست علی رفته بود بخلافت عثمان رغبت داشتند و در معنی با علی صاحب ثار و خونخواه بودند و انصار جماعتی که دنیا پرست بودند معلوم داشتند که در کار دنیا از علی بهره نتوان گرفت و او کار جز بحق نکند الا عددی شمرده که خدای پرست بود کس خلافت علی را دوست نمی داشت.
بالجمله روز سيم عبد الرحمن بمسجد آمد و مهاجر و انصار را حاضر ساخت تا با علی و اگر نه با عثمان بیعت کند مردم گروه گروه یک دیگر را کوس زنان بایستادند چنان که نفس ها دیر بر می آمد و سینها تنك می شد اين وقت مقداد بن اسود از میان جماعت فریاد برداشت که ﴿ أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِسْمَعُوا مَا أَقُولُ: أَنَا اَلْمِقْدَادُ بْنُ عَمْرٍو ، إِنَّكُمْ إِنْ بَايَعْتُمْ عَلِيّاً سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا ، وَ إِنْ بَايَعْتُمْ عُثْمَانَ سَمِعْنَا وَ عَصَيْنَا ﴾ یعنی اگر با علی علیه السلام بیعت کنید اطاعت خواهیم کرد و اگر با عثمان بیعت کنید اجابت نخواهیم نمود.
این وقت عبد اللّه بن ابی ربيعة بن المغيرة المخزومی ندا در داد که ﴿ أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّكُمْ إِنْ بَايَعْتُمْ عُثْمَانَ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا، وَ إِنْ بَايَعْتُمْ عَلِيّاً سَمِعْنَا وَ عَصَيْنَا ﴾ گفت اگر با عثمان بیعت کنید رضا دهیم و اگر نه اطاعت نخواهیم کرد مقداد گفت ای دشمن خدا و رسول و خصم کتاب اللّه از مانند تو کس صلحای امت اصغای سخن نخواهند کرد ، عبد اللّه در پاسخ گفت کجا مانند تو کس داخل در امر قریش تواند شد.
این وقت عمار یاسر فریاد برداشت که ﴿ إِنْ أَرَدْتُمْ أَلاَّ يَخْتَلِفَ اَلْمُسْلِمُونَ فِيمَا بَيْنَهُمْ فَبَايِعُوا عَلِيّاً ﴾ یعنی اگر خواهید در میان مسلمانان اختلاف کلمه بادید نشود با علی بیعت کنید عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح که برادر رضاعی عثمان بود و این آن کس است که در حضرت رسول خدای منصب دبیری داشت مرتد شد و بمکه گریخت و بعد از فتح مکه پیغمبر خون او را هدر ساخت و بشفاعت عثمان دیگر باره مسلمانی گرفت و جان بسلامت برد ، این هنگام بانک در داد که ﴿ أَيُّهَا اَلْمَلَأُ، إِنْ أَرَدْتُمْ أَلاَّ تَخْتَلِفَ قُرَيْشٌ فِيمَا بَيْنَهَا، فَبَايِعُوا عُثْمَانَ ﴾. على علیه السلام روی با او کرد.
ص: 81
﴿ فَقالَ : يا فاسِقُ يَابْنَ الْفَاسِقِ ! أَنتَ مَنْ يَسْتَنْصِحُهُ الْمُسْلِمُونَ أَوْ يَسْتَشيرُونَهُ في أمورهم ؟ ﴾
فرمود ای فاسق پسر فاسق تو چه کس باشی که مسلمانان در امور خود باستشارت و صوابدید تو کار کنند.
بالجمله رگ ها در گردن ها سطبر شد و خون در بشره بدوید بانگ ها بالا گرفت آوازها خشن گشت از میانه سعد بن ابی وقاص و اگر نه یک تن از بنی مخزوم بأعلى صوت فریاد کرد که یا عبد الرحمن ﴿ اُفْرُغْ مِنْ أَمْرِكَ، وَ اِمْضِ عَلَى مَا فِي نَفْسِكَ فَإِنَّهُ اَلصَّوَابُ ﴾ یعنی ای عبد الرحمن ازین کار بیرون آی و آن چه در خاطر نهادۀ با مضارسان که پسندیده تو ستوده است ، عبد الرحمن فریاد کرد که ای مردم خاموش باشید تا من آن رای که زده ام بکار برم مردمان خاموش شدند.
عبد الرّحمن بنزديك على علیه السلام آمد ﴿ فَقَالَ: عَلَيْكَ عَهْدُ اَللَّهِ وَ مِيثَاقُهُ، وَ أَشَدُّ مَا أَخَذَ اَللَّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّينَ مِنْ عَهْدٍ وَ مِيثَاقٍ: إِنْ بَايَعْتُكَ لَتَعْمَلَنَّ بِكِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ وَ سِيرَةِ أَبِي بَكْرٍ وَ عُمَرَ ﴾ گفت یا علی بر گردن تست عهد و میثاق خداوند و سخت تر عهد و میثاق که خداوند از پیغمبران خویش ستد اگر با تو بیعت کنم کار بکتاب خدا و سنت رسول کنی و روش ابی بکر و عمر را از دست فرو نگذاری.
﴿ فَقالَ عَلَى : بَلْ عَلَى كِتابِ اللهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ وَاجْتِهادِ رَأْبي ﴾
على فرمود بكتاب خدا و سنّت رسول و اجتهاد خود کار کنم و نام ابو بکر و عمر بینداخت.
عبد الرحمن دست از دست علی باز گرفت و بنزديك عثمان آمد و دست او را بگرفت و آن کلمات را با عثمان گفت ﴿ فَقَالَ عُثْمَانَ: نَعَمْ لاَ أَزُولُ عَنْهُ وَ لاَ أَدَعُ شَيْئاً مِنْهُ ﴾ عثمان گفت فرمان پذیرم هرگز ازین فرمان بیرون نشوم و هیچ دقیقه را فرو نگذارم دیگر باره عبد الرحمن بنزد علی آمد و همان سخنان بگفت و همان پاسخ شنید تا سه كرّت بنزد هر يك اين كلمات اعادت کرد و همان جواب نخستین شنید و در هیچ
ص: 82
كرّت على تصديق بسيره ابو بکر و عمر نکرد.
پس در کرّت سیم ابو عبیده با عثمان گفت دست فراده عثمان دست بگشود و ابو عبیده با او بیعت کرد و گفت من چنان دانستم که دل مردم بسوی عثمان است و با او بیعت کردم پس مردمان با عثمان بیعت کردند. علی علیه السلام فرمود:
﴿ يَا بْنَ عَوْفِ ! لَيْسَ هَذا بِأَوَّلِ يَوْمٍ تَظَاهَرْتُمْ عَلَيْنَا مِنْ دَفْعِنَا عَنْ بارة حقنا والإستيثار عَلَينا وَ طَرِيقَةٍ حَق تَرَكتموها ﴾.
ای پسر عوف این اول روز نیست که شما بر ما غلبه جستید و ما را از حق خود دفع دادید و دیگر را بر ما اختیار کردید و از طریق حق بگشتید عمار یاسر فریاد برداشت که.
﴿ يا مَعْشَرَ الْمُسْلِمِينَ : إِنا قَدْ كُنَّا وَ ما كُنَّا نَسْتَطِيعُ الْكَلامَ قِلَةٍ وَذِلَّةٌ فَأَعَزَّنَا اللَّهُ بِدينِهِ وَ أَكْرَمَنَا بِرَسُولِهِ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ، يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ إِلى مَتَى تَصْرِفُونَ هَذَا الْأَمْرَ عَنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ تُحَوِّلُونَهُ هَيْهُنا مَرَّةً وَ هُهُنا مَرَّةً مَا أَنَا مِنْ أَنْ يَنْزِعَهُ اللَّهُ مِنْكُمْ وَيَضَعَهُ فِي غَيْرِ كُمْ كَما تَزَعْتُمُوهُ مِنْ أَهْلِهِ و وَضَعْتُمُوهُ فِي غَيْرِ أَهْلِهِ ﴾.
گفت ای مسلمانان همانا ما بودیم چنان که بسبب قلت و ذلّت قدرت سخن کردن نداشتیم شکر خداوند را که ما را بدین خود و رسول خود عزیز و مکرم داشت ای جماعت قریش چند سلطنتی که خداوند خاص پیغمبر و اهل او داشته از خانه پیغمبر خود بدیگر جای نقل می دهید و هر روز یکی را بخلافت بر می دارید من ایمن نیستم از این که خداوند این سلطنت را از شما باز گیرد و بدیگری دهد چنان که شما از اهلش گرفتید و جز اهلش را سپردید ، این وقت جز علی همه کس با عثمان بیعت کرده بود و او بتمام قوت بود.
ص: 83
پس هاشم بن ولید بن مغیره در پاسخ گفت: ﴿ يَا اِبْنَ سُمَيَّةَ ، لَقَدْ عَدَوْتَ طَوْرَكَ وَ مَا عَرَفْتَ قَدْرَكَ، مَا أَنْتَ وَ مَا رَأَتْ قُرَيْشٌ لِأَنْفُسِهَا، إِنَّكَ لَسْتَ فِي شَيْءٍ مِنْ أَمْرِهَا وَ إِمَارَتِهَا فَتَنَحَّ عَنْهَا ﴾ ای پسر سمیّه همانا کردار خود را دیگرگون ساختی و قدر خود را نشناختی تو کجا و آن جا که قریش از بهر خویش مصلحتی اندیشیده باشند ؟ تو آن مقام و مکانت نداری که در امر ایشان و امارت ایشان داخل شوی دور شو و قریش باتفاق بر عمار بخروشیدند و او را بانك زدند عمار گفت ﴿ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ ، مَا زَالَ أَعْوَانُ اَلْحَقِّ أَذِلاَّءُ ﴾ همواره پشتوانان حق ذلیل اند این سخن بگفت و بیرون شد ، پس علی علیه السلام فرمود :
﴿ أَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اختارَ مُحَمَّداً مِنَا نَبِيًّا وَ ابْتَعَتَهُ إِلَيْنَا رَسُولًا فَنَحْنُ أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ و مَعْدِنُ الْحِكْمَةِ و أمانُ لِأَهْلِ الْأَرْضِ وَنَجَاةٌ لِمَنْ طَلَبَ إِنَّ لَنا حَقًّا إِنْ نُعْطَهُ نَأْخُذَهُ و إِنْ نُمْنَعْهُ تَرْكَبْ أَعْجَازَ الْإِبِلِ وَ إِنْ طال السُّرَى لَوْ عَهِدَ إِلَيْنا رَسُولُ اللهِ عَهْداً لَأَنْفَدْنَا عَهْدَهُ وَلَوْ قَالَ لَنا قَوْلًا لَجالَدْنا عَلَيْهِ حَتَّى نَمُوتَ ، لَنْ يُسْرِعَ أَحَدٌ قَبْلِي إِلى دَعْوَةِ حَقٍ و صِلَةِ رَحِم وَعَائِدَةِ كَرَمٍ ، وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللّهِ الْعَلِيِّ الْعَظيم فاسْمَعُوا كلامي وعُوا مَنْطِقى عَسَى أَنْ تَرَوْا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِ هَذَا الْيَوْمِ تُنتَضى فيهِ السُّيُوفُ و تخانُ فِيهِ الْعُهُودُ حَتَّى يَكُونَ بَعْضُكُمْ أَئِمَّةً لاهْلِ الضَّلالَةِ وشِيعَةٌ لِأَهْلِ الْجَهَالَةِ ﴾.
سپاس خداوند را که محمّد را از میان ما به نبوت برداشت و برسالت بسوی ما فرستاد پس مائیم اهل بیت نبوّت و معدن حکمت و امان خلق روی زمینیم و نجات آن کس که طریق حق جوید همانا خلافت حق ماست اگر با ما گذارند ما خود داریم
ص: 84
و اگر ما را دفع دهند بر این زحمت صبر کنیم اگر چه زمان بدراز کشد اگر عهدی از رسول خدای بر ما آید آن عهد بپای بریم و اگر فرمانی کند در امتثال آن بکوشیم تا بمیریم هرگز در خواندن حق وصلت رحم و افاضت کرم کسی از من پیشی نگرفته است پس بشنوید سخنان مرا و بخاطر سپارید : زودا که از پس امروز درین امر خلافت نگران شوید که شمشیرها کشیده شود و عهدها شکسته گردد تا گاهی که بعضی از شما امامت اهل ضلالت کنند و گروهی شیعت اهل جهالت باشند آنگاه امیر المؤمنین علیه السلام روی با آن جمع کرد و فرمود:
﴿ أنشدكم اللّه أفيكُمْ أَحدٌ أَخَا رَسُولُ اللَّهِ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ نَفْسِهِ حَيْثُ اخا بَيْنَ بَعْضِ الْمُسْلِمِينَ و بَعْضٍ غَيْري ؟ فَقَالُوا : لا ، فَقالَ : أَفيكُمْ أحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذَا مَوْلاهُ ، غَيْرِي؟ فَقَالُوا :
لا ، فَقالَ : أفيكُمْ أَحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ أَنتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي، غَيري ؟ قالُوا : لا ، قالَ : أفيكُمْ مَنِ اؤتُمِنَ عَلَى سُورَةِ بَراءة و قالَ لَهُ رَسُولُ اللّهِ : إِنَّهُ لا يُؤَدِّي عَني إلا أنا أَوْ رَجُلٌ مِنّي ، غَيْري ؟ قَالُوا : لا ، قال : أَلا تَعْلَمُونَ أَنَّ أَصْحابَ رَسُولِ اللَّهِ فَرُّوا عَنْهُ فِي مَا قِطِ الْحَرْبِ فِي غَيْرِ مَوْطِنٍ وَ مَا فَرَرْتُ قَط ؟ قالُوا : بَلى ، قالَ : أَتَعْلَمُونَ أَنِّي أَوَّلُ النّاسِ إسلاماً ؟ قالُوا : بَلَى ، قال : فَأيُّنا أَقْرَبُ إلی رَسُولِ اللّه نَسَباً ؟ قالُوا : أنتَ ﴾.
علی فرمود ای جماعت سوگند می دهم شما را با خداوند آیا در میان شما غیر از من کسی هست که پیغمبر او را با خویشتن عقد مواخاه بست آنگاه که مسلمانان را
ص: 85
بعضی با بعضی عقد مواخاة همی بست؟ گفتند این شرف خاص تو بود فرمود آیا در میان شما غیر از من کسی هست که پیغمبر در حق او فرمود هر کرا من مولای او هستم علی نیز مولای اوست؟ گفتند جز در حق تو نفرمود گفت آیا در میان شما غیر از من کسی هست که پیغمبر در حق او فرمود مکانت و منزلت تو در نزد من مانند مکانت و منزلت هرون است در نزد موسی الا آن که بعد از من پیغمبری نباشد ؟ گفتند هیچ کس را این رتبت بدست نشد فرمود آیا در میان شما غیر از من کسی هست که بر سوره برائه امین گشت و پیغمبر فرمود این آیات را غیر از من بر مردم قرائت نکند یا مردی که از من باشد ؟ گفتند این منزلت را جز تو کس نداشت فرمود آیا نمی دانید که اصحاب رسول خدای در مواقف حرب پیغمبر را گذاشتند و فرار کردند و من هرگز فرار نکردم ؟ گفتند جز این نیست که می فرمائی فرمود آیا می دانید که من اول کسم که با خدای و رسول ایمان آوردم گفتند چنین است فرمود پس کدام کس از میان ما با رسول خدای نزدیک تر است گفتند هیچ کس قربت و قرابت تو را ندارد.
چون سخن بدین جا رسید عبد الرحمن بن عوف قطع کلام آن حضرت را خواست ﴿ قالَ يا عَلِىُّ قَدْ أَبَى النَّاسِ الْأَعْلَى عُثْمَانُ فَلَا تَجْعَلَنَّ عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلاً ﴾ گفت اى على مردم ترا بخلافت نخواستند و بعثمان رضا دادند در اصلاح این امر از برای تو طریقی و چارۀ نیست آنگاه روی بابو طلحه کرد ﴿ فَقَالَ يَا أَبَا طَلْحَةَ مَا الَّذِى أَمَرَكَ بِهِ عُمَرَ قَالَ انَّ اقْتُلْ مِنْ شَقِّ عَصًا الْجَمَاعَةِ ﴾ گفت ای ابو طلحه عمر بن الخطاب تو را چه فرمود گفت فرمان کرد آن کس که مخالفت جماعت کند گردن بزنم دیگر باره عبد الرحمن روی با علی کرد ﴿ فَقَالَ بَايَعَ أَذَّنَ وَ الَّا كُنْتُ مُتَّبِعاً غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ انفذنا فِيكَ مَا أَمَرْنَا بِهِ ﴾ گفت اکنون با عثمان بيعت كن و الا از طریق مسلمانان بدیگر سوی می روی و ما حكم عمر را در حق تو بنفاذ می رسانیم.
﴿ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ بِهَا مِنْ غَيْرِي، وَ وَ اَللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ اَلْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلاَّ عَلَيَّ خَاصَّةً، اِلْتِمَاساً لِأَجْرِ
ص: 86
ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ، وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ ثُمَّ مَدَّ يَدَهُ فَبايَعَ ﴾.
علی گفت همانا دانستید که خلافت حق من است و من احقم در این امر از دیگر کس سوگند با خدای فرو می گذارم امور مسلمین را و از در منازعت بیرون نمی شوم مادام که خللی و فسادی در امور مسلمین بادید نشود ، و نیست در امر خلافت جوری و ستمى الا بر من خاصّة و بر این ستم صبر کردم برای ادراك ثواب و افزونی اجر آن و از جهت عدم رغبت در چیزی که شما رغبت نمودید در طلب زخارف دنیوی و حطام این جهانی از زیب و زینت ، پس بروایت بعضی از اهل سنت دست فرا برد و بیعت کرد و بروایت برخی بیعت ناکرده بیرون شد.
مقداد بن اسود این هنگام در مسجد نشسته دست بر دست همی زد ﴿ وَ يَقُولُ : وَا عَجَبَا مِنْ قُرَيْشٍ وَ اِسْتِئْثَارِهِمْ بِهَذَا اَلْأَمْرِ عَلَى أَهْلِ هَذَا اَلْبَيْتِ ، مَعْدِنِ اَلْفَضْلِ، وَ نُجُومِ اَلْأَرْضِ وَ نُورِ اَلْبِلاَدِ، وَ اَللَّهِ إِنَّ فِيهِمْ لَرَجُلاً مَا رَأَيْتُ رَجُلاً بَعْدَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ أَوْلَى مِنْهُ بِالْحَقِّ، وَ لاَ أَقْضَى بِالْعَدْلِ، وَ لاَ آمَرَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ لاَ أَنْهَى عَنِ اَلْمُنْكَرِ ﴾.
همی گفت عظیم شگفت است از قریش در اختیار دیگری در امر خلافت بر اهل خانواده نبوت که همه معدن فضل و ستارگان زمین و نور بلادند سوگند با خدای که در میان ایشان مردی است که ندیده ام مانند او را بعد از رسول خدای در اجرای حق و قضای عدل و امر بمعروف و نهی از منکر. معروف بن سويد حاضر بود گفت ای مقداد ازین کلمات کرا خواهی ؟ گفت پسر عمّ پیغمبر تو علی بن ابی طالب ، معروف برفت و این کلمات را با ابوذر بر داشت ابوذر گفت مقداد سخن بصدق کرد معروف گفت چون است که کار را بر علی مقرر نمی دارید گفت مردم ابا نمودند.
ص: 87
عثمان بنَ عفّان بن ابی العاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف نسب او با رسول خدای در عبد مناف پیوسته شود کنیت او ابو عمرو است و نام مادرش اَروی دختر كُريز بن ربيعة بن عبد شمس است و مادر اروی ام حكيم دختر عبد المطلب است که با عبد اللّه توام بودند و ام حكيم بيضا لقب داشت بعد از خاتمت مجلس شوری و بیعت عبد الرحمن بن عوف با او مردم عبد الرحمن را متابعت کردند و باو دست بیعت دادند ، لاجرم عثمان شاد و خرم از مسجد بیرون شد و بسرای خویش آمد و جماعت بنی امیّه صغیر و کبیر بسرای او شدند و در سرای ببستند.
این وقت ابو سفيان بانك بر داشت که ای جماعت آیا بیرون بنی امیه کسی درین سرای حاضر است ؟ گفتند جز بنی امیه کس نیست -
﴿ فَقَالَ: يَا بَنِي أُمَيَّةَ تَلَقَّفُوهَا تَلَقُّفَ اَلْكُرَةِ، فَوَ اَلَّذِي يَحْلِفُ بِهِ أَبُو سُفْيَانَ، مَا مِنْ عَذَابٍ وَ لاَ حِسَابٍ، وَ لاَ جَنَّةٍ وَ لاَ نَارٍ، وَ لاَ بَعْثٍ وَ لاَ قِيَامَةٍ ﴾.
گفت : ای جماعت بنی امیه بگیرید از در نشاط و بازی این منصب خلافت را مانند کرۀ (1) و در میان خود دست بدست دهید سوگند بکسی که ابو سفیان سوگند خویش بدو راست می کند نه عذابی است و نه حسابی نه بهشتی است و نه جهنمی و نه حشریست و نه قیامتی.
عثمان چون این کلمات بشنید بیمناک شد و با خود اندیشید که اگر این سخنان گوشزد مسلمانان شود فتنۀ بزرگ بادید آید و ثلمۀ سخت در کار سلطنت
ص: 88
افتد فرمان کرد تا او را از مجلس بیرون شدن فرمودند ، این اول مسامحتی بود که اجرای حکم خداوند از عثمان رفت چه ابو سفیان مرتد گشت و بر مرتد ازهاق نفس فرض می آید نه اخراج بیت.
بالجمله از پس او عبد الرحمن بن عوف داخل شد و گفت ای عثمان از چیست که بسرای خویش آرمیدۀ از آن پیش که بر منبر صعود کنی و خطبۀ قرائت فرمائی و مردم را از امر بمعروف و نهی از منکر چیزی بگوئی ؟ برخیز و طریق مسجد پیش گیر پس عثمان بمسجد آمد و بر منبر صعود داد و خواست تا خطبه ادا کند راه سخن بر او مسدود گشت و نتوانست ابتدا به ثنا و ستایش کند و سخنی بر حسب بگوید.
﴿ فَقَالَ : إِنَّ أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ كَانَا يُعَدَّانِ لِهَذَا الْمَقَامِ مَقَالًا وَ أَنْتُمْ إِلَىٰ إِمَامٍ عَادِلٍ أَحْوَجَ مِنْكُمْ إِلَى إِمَامِ خَطِيبٍ وَ سَتَأْتِيكُمُ الْخُطْبَةَ عَلَى وَجْهِهَا ﴾.
ازین کلمات وا می نماید که ابو بکر و عمر ساخته این مقام می شدند و از آن پیش که بر منبر صعود کنند خطبه پرداخته از بر می کردند و بر فراز منبر قرائت می نمودند من تدارك این کار نکردم و عاجز ماندم و شما این خرده نگیرید چه احتیاج شما بامام عادل افزون است از امام خطیب و زودا که خطبه ها برحسب مراد اصغا نمائید ، این کلمات بگفت و از منبر فرود شد و برای خویش رفت.
در خبر است که مغيرة بن شعبه روی با عثمان کرد و گفت سوگند با خدای اگر مردم با دیگر کس بیعت کرده بودند ما رضا نمی دادیم و بیعت نمی کردیم عبد الرحمن بن عوف گفت ﴿ كَذَبْتَ وَ اللَّهِ لَوْ بُويِعَ غَيْرِهِ لبايعته وَ مَا أَنْتَ وَ ذَاكِ يابن الدباغة لووليها غَيْرِهِ لِقِلَّةِ لَهُ مِثْلُ ماقلت الْآنَ تَقَرُّباً اليه وَ طَمَعاً فِي الدُّنْيَا فَاذْهَبْ اليك ﴾
» سوگند با خدای سخن بدروغ کردی اگر با جز عثمان بیعت کرده بودند تو نیز بیعت می کردی ای پسر دباغه تو آن کس باشی که اگر جز عثمان بخلافت می نشست ، این سخنان که کنون گوئی با او می گفتی بطمع دنيا و قربت حضرت خلافت
ص: 89
بجای خود باش ، مغیرة گفت ﴿ لَولَا مَكَانَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَا سمعنك مَا تَكْرَهُ ﴾ یعنی اگر مكانت و منزلت عثمان ملحوظ نبود تو را می شنوانیدم چیزی که بکراهت آرد.
و ازين سوى على علیه السلام باز خانه شد و خویشاوندان براو گرد آمدند.
﴿ فقال : يا بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ إِنَّ قَوْمَكُمْ عَادَوْ كُمْ بَعْدَ وَفَاةِ النِّي كَعَداوَتِهِمُ النَّبِيِّ فِي حَبِه تِهِ وَ إِن يُطِعْ قَوْمُكُمْ لا يُؤْمِرُوا أَبَداً وَ وَاللَّهِ لا ينيب هؤلاء إلَى الْحَقِّ إِلَّا بِالسَّيْف ﴾
فرمود ای فرزندان عبد المطلب همانا قوم شما با شما آغاز خصمی کردند بعد از وفات پیغمبر چنان که خصومت کردند با پیغمبر در حیات او ، و اگر قوم شما سخن حق را اطاعت می کردند هرگز مامور و فرمانبردار کس نمی شدند ، سوگند با خدای این جماعت بسوی حق باز گشت نمی کنند مگر با شمشیر.
این وقت عبد اللّه بن عمر بن الخطاب در آمد و این کلمات را بدانست ﴿ فَقَالَ: يَا أَبَا اَلْحَسَنِ. أَ تُرِيدُ أَنْ تَضْرِبَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ فَقَالَ: اُسْكُتْ وَيْحَكَ، فَوَ اَللَّهِ لَوْ لاَ أَبُوكَ وَ مَا رَكِبَ مِنِّي قَدِيماً وَ حَدِيثاً، مَا نَازَعَنِي اِبْنُ عَفَّانَ وَ لاَ اِبْنُ عَوْفٍ ﴾ گفت ای ابو الحسن آیا ازین کلمات اراده کردۀ که مردم را بهم برزنی ، و بعضی بدست بعضی نابود کنی ؟ علی فرمود خاموش شو وای بر تو سوگند با خدای اگر پدرت عمر در همه عمر ارتکاب مخاصمت و منازعت من نمی کرد امروز پسر عفان و پسر عوف نتوانستند با من کار بمنازعت و مناجزت کرد ، پس عبد اللّه بر خاست و از نزد علی بیرون شد.
جندب بن عبد اللّه ازدی گوید روز بیعت عثمان حاضر بودم و شنیدم که مقداد بن عمرو گوید ﴿ وَ اَللَّهِ ! مَا رَأَيْتُ مِثْلَ مَا أُتِيَ إِلَى أَهْلِ هَذَا اَلْبَيْتِ ﴾ سوگند با خدای ندیدم مانند این مصایب که اهل بیت نبوت را دوچار می شود عبد الرحمن بن عوف گفت ای مقداد ترا چه افتاده که ازینگونه سخن کنی ﴿ فَقَالَ : إِنِّي وَ اَللَّهِ أُحِبُّهُمْ لِحُبِّ رَسُولِ
ص: 90
اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ إِنِّي لَأَعْجَبُ مِنْ قُرَيْشٍ وَ تَطَاوُلِهِمْ عَلَى اَلنَّاسِ بِفَضْلِ رَسُولِ اَللَّهِ، ثُمَّ اِنْتِزَاعِهِمْ سُلْطَانَهُ مِنْ أَهْلِهِ ﴾ گفت سوگند با خدای که من دوست می دارم ایشان را برای دوستی رسول خدای و عجب دارم از قریش که بفضل و کرم رسول خدای بر مردم غلبه جستند آنگاه سلطنت او را از اهل بیت او دریغ داشتند.
عبد الرحمن گفت سوگند با خدای من جهد خویش بپای بردم و درین امر از من مسامحتى و مساهلتی نرفت مقداد گفت ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ تَرَكْتُ رَجُلاً مِنَ اَلَّذِينَ يَأْمُرُونَ« بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ »، أَمَا وَ اَللَّهِ لَوْ أَنَّ لِي عَلَى قُرَيْشٍ أَعْوَاناً لَقَاتَلْتُهُمْ قِتَالِي إِيَّاهُمْ بِبَدْرٍ وَ أُحُدٍ ﴾ سوگند با خداى ترك گفتی مردی را از آنان که حکم بحق می کنند و و بحق عدالت می فرمایند سوگند با خدای اگر مرا اعوان و انصار بود با قریش مقاتلت می کردم بدان سختی که در بدر وأحد با ایشان قتال کردم.
عبد الرحمن گفت ﴿ ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ، لاَ يَسْمَعَنَّ هَذَا اَلْكَلاَمَ اَلنَّاسُ، فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ تَكُونَ صَاحِبَ فِتْنَةٍ وَ فُرْقَةٍ ﴾ گفت ای مقداد مادرت بعزایت بنشیند نباید این سخن گوشزد مردم شود همانا بیم دارم که فتنه بر انگیزی و مردم را متفرق و متشتّت کنی مقداد گفت آن کس که مردم را بسوی حق دعوت می کند صاحب فتنه نمی باشد لکن آن کس که مردم را بباطل می افکند و هوای نفس را بر حق اختیار می کند صاحب فتنه و فرقه اوست.
عبد الرحمن دانست که روی این سخنان با اوست در خشم شد و چهره اش از غضب دیگر گون گشت ﴿ ثُمَّ قَالَ: لَوْ أَعْلَمُ أَنَّكَ إِيَّايَ تَعْنِي لَكَانَ لِي وَ لَكَ شَأْنٌ ﴾ گفت اگر دانستم ازین سخنان مرا خواهی از برای من و تو مقامی معلوم است کنایت از آن که ادراك كيفر خویش می نمودی قال المقداد ﴿ إِيَّايَ تُهَدِّدُ يَا اِبْنَ أُمِّ عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ ﴾ مقداد گفت مرا بیم می دهی و تهدید می کنی ای پسر مادر عبد الرحمن این بگفت و برخاست و روان شد.
جندب بن عبد اللّه گوید من از قفای او برفتم و گفتم ای مقداد من حاضرم و از اعوان توام اگر خواهی مقاتلت می کن گفت این امر را دو تن و سه تن کافی
ص: 91
نیست پس او را بگذاشتم و بنزديك على علیه السلام آمدم وقصه بگفتم فرمود مقداد سخن بصدق کرد گفتم یا ابا الحسن بیا در میان مردم و ایشان را بسوی خویش دعوت کن و بنما که تو اولائی و ازیشان نصرت بخواه بر دفع متمردین ، اگر از صد تن ده تن اجابت کند عددی فراهم شود پس با این جماعت دیگر مردم را دعوت کن اکرابا کنند مقاتلت می فرمای ، علی فرمود ای جندب تو امیدواری که از صد تن ده تن اجابت کند و من چنان دانم که از صد تن یک تن اجابت نکند.
آنگاه فرمود ای جندب زودا که تو را آگهی دهم که مردم گویند قریش از قبیله محمّد و خویشاوندان اوست و قریش گوید آل محمّد بسبب نبوّت او خود را افضل مردم دانند و در خاطر دارند که بیرون قریش و بیرون تمامت مردم خداوند این امر ایشان اند و اگر ایشان والی این امر شوند هرگز این سلطنت از ایشان بدر نشود و اگر در غیر ایشان قرار گیرد قریش را نیز بهرۀ رسد سوگند با خدای هرگز این مردم خلافت از در طوع با ما نگذارند جندب گفت جعلت فداك دل مرا ازین سخن بشکافتی اگر فرمائی بجانب مصر روم و سخنان تو را با اهل مصر بگویم و ایشان را بسوی تو بخوانم فرمود ای جندب وقت این کار اکنون نیست.
پس جندب از نزد علی علیه السلام بعراق آمد و همواره فضایل آن حضرت را تذکره می کرد و ستم رسیدگی او را آشکار می ساخت این خبر بولید بن عقبه بردند که این هنگام حکومت کوفه داشت پس جندب را طلب کرد و روزی چند محبوس نمود.
مقرر است که بامداد دیگر مقداد بن عمرو عبد الرحمن را دیدار کرد و دست او را بگرفت و گفت از این کار که کردی اگر رضای خداوند را جستی خدایت ثواب دنیا و عقبی دهد و اگر بطمع دنیا كردى فاكثر اللّه مالك عبد الرحمن گفت بشنو تا چکویم ، گفت نمی شنوم و دست او را رها کرد و شتاب زده بنزد علی علیه السلام آمد و گفت برخیز و با این قوم قتال می کن تا باتفاق تو رزم دهیم علی گفت با که قتال کنم هم در این وقت عمار یاسر برسید و گفت معروف بمرد و منکر ظاهر شد سوگند باخه ای اگر یک نفر با این قوم رزم دهد من دوم باشم علی گفت یا ابا الیقظان سوگند با خدای نمی دانم کسی را
ص: 92
که در رزم ایشان با ما اعانت کند و دوست نمی دارم شما را بکاری بگمارم که طاقت آن نداشته باشید.
در خبر است که بعد از آن که عبد الرحمن بن عوف بطمع و طلب دنیا امر خلافت را بر عثمان مقرر داشت بنفرین أمير المؤمنين علی از وی بهرۀ و نصیبۀ نبرد و میان ایشان کار بمخاصمت افتاد ، عبد الرحمن بسوى عثمان پیام کرد و با رسول گفت :
﴿ قُلْ لَهُ لَقَدْ وَلَّيْتُكَ ما وَلَّيْتُكَ مِنْ أَمْرِ النَّاسِ وَ إِنَّ لِي لَأُمُوراً ماهِيَ لَكَ شَهِدْتُ بَدْراً وَ ما شَهِدْتَها وَ شَهِدْتُ بَيْعَةَ الرَّضْوانِ وَ ما شَهِدتها و فَرَرْتَ يَوْمَ أَحَدٍ و صَبَرْتُ ﴾.
بگو از برای عثمان امارت مسلمین را من با تو تفویض داشتم و از برای من مفاخری چند است که از برای تو نیست در غزوۀ بدر حاضر بودم و تو نبودی و در بيعة الرضوان حاضر بودم و تو نبودی و در غزوۀ احد من کار بصبر کردم و تو بگریختی عثمان گفت روز بدر رقیّه دختر رسول خدای مریض بود پیغمبر مرا بدو فرستاد و بشارت داد که با اجر شما از ثواب و سهم شما از غنايم شريك باشم و در بيعة الرضوان پیغمبر مرا بسوی قریش فرستاد و بجای بیعت من دست راست خود را بر دست چپ زد اما فرار من در أحد خداوند از من عفو کرد و معلوم نیست گناهان تو معفو باشد.
و آنگاه که عثمان بنای قصر طمار و زورا را برای خود گذاشت و طعامی بساخت و مردم را بخواند عبد الرحمن نیز حاضر شد و چون بدان بنا و آن طعام نگریست ﴿ قَالَ: يَا اِبْنَ عَفَّانَ ! لَقَدْ صَدَّقْنَا عَلَيْكَ مَا كُنَّا نُكَذِّبُ فِيكَ، وَ إِنِّي أَسْتَعِيذُ اَللَّهَ مِنْ بَيْعَتِكَ ﴾ گفت ای پسر عفّان همانا تصدیق کردیم آن چه تکذیب می کردیم در حق تو و من پناه می جویم بخدا از آن بیعت که با تو کردم عثمان ازین کلمات در غضب شد
ص: 93
و فرمان کرد تا عبد الرحمن را از مجلس بیرون کردند و گفت رخصت نیست هیچ کس را که با عبد الرحمن آمد شدن کند روزگار عبد الرحمن بر این گونه سپری می شد تا آنگاه که بیمار گشت پس عثمان بعیادت او شتافت و با او سخن کرد عبد الرحمن او را پاسخ نداد و بهمان رنجیدگی وداع جهان گفت
احتجاج علی علیه السلام تا بدینجا آن چه بشرح رفت بروایت علمای سنت و جماعت نگار یافت و مناشده علی را اگر چند باختصار رقم کرده اند از برای نص خلافت هر کلمه حجتی است و حاجت بتطویل نیست و این جمله که اکنون بروایت شیعی رقم می شود تواند بود که بعضی از آن کلمات برهان نصّ خلافت نباشد لکن چون بیرون فضایل علی علیه السلام نیست از در میمنت نگاشته آمد.
بالجمله علاء الدّین گلستانه در شرح کبیر نهج البلاغه که حدائق الحقايق نام دارد و شیخ طبرسی در احتجاج و فاضل مجلسی و دیگر علما روایت کرده اند که چون علی علیه السلام دانست که مردم قصد بیعت عثمان کرده اند خواست تا حجت خویش بر اهل شوری تمام کند پس برخاست ﴿ فَقالَ لَهُمْ اسْمَعُوا مِنِّي فَانٍ يَكُ مَا أَقُولُ حَقّاً فاقبلواوان يَكُ بَاطِلًا فَأَنْكِرُوا ﴾ فرمود گوش کنید تا چه گویم اگر سخن بصدق کردم بپذیرید و اگر نه انکار کنید.
﴿ ثُمَّ قالَ : أَنشُدُ كُم بِاللَّهِ الَّذِي يَعْلَمُ صِدْقَكُمْ إِنْ صَدَقْتُمْ وَ يَعْلَمُ كذبكُمْ إِنْ كَذِبْتُمْ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ صَلَى الْقِبْلَتَيْنِ كِلْتَيْها غَيْري؟ قَالُوا : لا ، قالَ : نَشَدَتكُم بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ مَنْ بايَعَ الْبَيْعَتَيْنِ بَيْعَةَ الْفَتْحِ وَ بَيْعَةَ الرَّضْوانِ غيري؟ قالُوا : لا ، قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَخُوهُ الْمُزَيَّنُ
ص: 94
بِالْجَناحَيْنِ فِي الْجَنَّةِ غَيْرِي ؟ قالُوا : لا ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحدٌ عَمُّهُ سَيِّدُ الشَّهَداءِ غَيْري؟ قالُوا : لا ﴾.
﴿ قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ زَوْجَتُهُ سَيِّدَهُ نِسَاء أَهْلِ الْجَنَّةِ غَيْري ؟ قالُوا : لا ، قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ إِبْنَاهُ إِبْنا رَسُولِ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم وَ هُما سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لأ ﴾
﴿ قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُ تطهيراً غَيْري ؟ قالُوا : لا ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ عَايَنَ جَبْرَئِيلَ فِي مِثالِ دِحْيَةِ الكَلِّي غَيْري ؟ قالوا : لا ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَدَّى الزَّكُوةَ وَ هُوَ رَاكِعُ غَيْري ؟ قالُوا : لا ﴾.
﴿ قالَ : نَشَدَّتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ مَسَحَ رَسُولُ اللَّهِ عَيْنَيْهِ وَ أَعْطَاهُ الرايَةَ يَوْمَ خَيْبَرَ [ و دَعَا لَهُ ] فَلَمْ يَجِدْ حَرًّا وَ لَا بَرْد أَغَيْري ؟ قالُوا : لا ﴾.
﴿ قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نَصَبُهُ رَسُولُ اللَّهِ يَوْمَ غَدِيرِ خُمْ بأَمْرِ اللّهِ فَقالَ « مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَليُّ مَوْلاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَن عاداهُ » غيري ؟ قالُوا : لا ، قَالَ نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَخُو رَسُولِ اللّهِ فِي الْحَضَرِ و رَفيقُهُ فِي السَّفَرِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لا ﴾
﴿ قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ بَارَزَ عَمْرَو بْنَ عَبْدِوَةِ يَوْمَ الْخَنْدَقِ
ص: 95
و قَتَلَهُ غَيْرِي ؟ قالُوا : لا ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَل فيكُمْ أَحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم « أَنتَ مِن بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي » غَيْري ؟ قالُوا : لا ، قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ سَماهُ اللّهُ في عَشْرِ آيَاتٍ مِنَ الْقُرْآنِ مُؤْمِناً غَيْرِي ؟ قَالُوا : لا ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نَاوَلَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْضَةً مِنَ اَلتُّرَابِ فَرَمَى بِهَا فِي وُجُوهِ اَلْكُفَّارِ فَانْهَزَمُوا غَيْرِي؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ وَقَفَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ مَعَهُ يَوْمَ أُحُدٍ حَتَّى ذَهَبَ اَلنَّاسُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ، قَالَ نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَضَى دَيْنَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، ﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ شَهِدَ وَفَاةَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ غَسَّلَ رَسُولَ اَللَّهِ وَ كَفَّنَهُ وَ لَحَدَهُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ وَرِثَ سِلاَحَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ رَايَتَهُ وَ خَاتَمَهُ غَيْرِي؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ جَعَلَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ طَلاَقَ نِسَائِهِ بِيَدِهِ غَيْرِي؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ
ص: 96
حَمَلَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَلَى ظَهْرِهِ حَتَّى كَسَرَ اَلْأَصْنَامَ عَلَى بَابِ اَلْكَعْبَةِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نُودِيَ بِاسْمِهِ مِنَ اَلسَّمَاءِ يَوْمَ بَدْرٍ « لاَ سَيْفَ إِلاَّ ذُو اَلْفَقَارِ وَ لاَ فَتَى إِلاَّ عَلِيٌّ » غَيْرِي؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَكَلَ مَعَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنَ اَلطَّائِرِ اَلْمَشْوِيِّ اَلَّذِي أُهْدِيَ إِلَيْهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ صَاحِبُ رَايَتِي فِي اَلدُّنْيَا وَ صَاحِبُ لِوَائِي فِي اَلْآخِرَةِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ،قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ يَحْصِفُ نَعْلَ رَسُول اللّه صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ غَيْرِي ؟ قالوا :لا ﴾ (1).
﴿ قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّه هل فيكُمْ أَحَدٌ قالَ لَه رَسُولُ اللّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنَا أَخُوكَ وَ أَنتَ أَخي » غَيْري ؟ قالُوا : لأ ، قال : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحد قالَ لَهُ رَسُولُ اللّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَللهُمَّ عَلى أَحَبُّ خَلْقِ اللَّهِ إِلَيَّ و أَقْوَهُمْ بِالْحَقِّ » غَيْري ؟ قالُوا : لا ، قالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ اسْتَقَى مِائَةَ دَلْوِ بمِائَةِ تَمْرَةٍ وَ جَاءَ بِالتَّمْرِ فَأَطْعَمَهُ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ جَائِعِ غَيْرِي ؟
ص: 97
قَالُوا : لاَ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ سَلَّمَ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلُ وَ مِيكَائِيلُ وَ إِسْرَافِيلُ فِي ثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ يَوْمَ بَدْرٍ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ غَمَّضَ عَيْنَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ وَحَّدَ اَللَّهَ قَبْلِي غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ كَانَ أَوَّلَ دَاخِلٍ عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ آخِرَ خَارِجٍ مِنْ عِنْدِهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ مَشَى مَعَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَمَرَّ عَلَى حَدِيقَةٍ فَقُلْتُ مَا أَحْسَنَ هَذِهِ اَلْحَدِيقَةَ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ حَدِيقَتُكَ فِي اَلْجَنَّةِ أَحْسَنُ مِنْ هَذِهِ حَتَّى مَرَرْتُ عَلَى ثَلاَثِ حَدَائِقَ كُلَّ ذَلِكَ يَقُولُ رَسُولُ اَللَّهِ حَدِيقَتُكَ فِي اَلْجَنَّةِ أَحْسَنُ مِنْ هَذِهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِي وَ صَدَّقَنِي وَ أَوَّلُ مَنْ يَرِدُ عَلَيَّ اَلْحَوْضَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾
﴿ قَالَ نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَخَذَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِيَدِهِ وَ يَدِ اِمْرَأَتِهِ وَ اِبْنَيْهِ حِينَ أَرَادَ أَنْ يُبَاهِلَ نَصَارَى أَهْلِ نَجْرَانَ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَوَّلُ طَالِعٍ يَطْلُعُ عَلَيْكُمْ مِنْ هَذَا اَلْبَابِ يَا أَنَسُ فَإِنَّهُ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ سَيِّد
ص: 98
اَلْمُسْلِمِينَ وَ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِالنَّاسِ ، فَقَالَ أَنَسٌ « اَللَّهُمَّ اِجْعَلْهُ رَجُلاً مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَكُنْتُ أَنَا اَلطَّالِعَ » فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِأَنَسٍ « مَا أَنْتَ بِأَوَّلِ رَجُلٍ أَحَبَّ قَوْمَهُ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ.
قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نَزَلَتْ فِيهِ هَذِهِ اَلْآيَةُ « إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَنْزَلَ اَللَّهُ فِيهِ وَ فِي وُلْدِهِ « إِنَّ اَلْأَبْرٰارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كٰانَ مِزٰاجُهٰا كٰافُوراً إِلَى آخِرِ اَلسُّورَةِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَنْزَلَ اَللَّهُ فِيهِ « أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ اَلْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جٰاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ لاٰ يَسْتَوُونَ عِنْدَ اَللّٰهِ » غَيْرِي؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ عَلَّمَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَلْفَ كَلِمَةٍ كُلُّ كَلِمَةٍ مِفْتَاحُ أَلْفِ كَلِمَةٍ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نَاجَاهُ رَسُولُ اَللَّهِ يَوْمَ اَلطَّائِفِ فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ نَاجَيْتَ عَلِيّاً دُونَنَا؟ فَقَالَ لَهُمَا اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَا أَنَا نَاجَيْتُهُ بَلِ اَللَّهُ أَمَرَنِي بِذَلِكَ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ سَقَاهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنَ اَلْمِهْرَاسِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
ص: 99
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْتَ أَقْرَبُ اَلْخَلْقِ مِنِّي يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَدْخُلُ بِشَفَاعَتِكَ اَلْجَنَّةَ أَكْثَرُ مِنْ عَدَدِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « يَا عَلِيُّ أَنْتَ تُكْسَى حِينَ أُكْسَى » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ وَ شِيعَتُكَ اَلْفَائِزُونَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّنِي وَ يُبْغِضُ هَذَا » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « مَنْ أَحَبَّ شِطْرَاتِي هَذِهِ فَقَدْ أَحَبَّنِي وَ مَنْ أَحَبَّنِي فَقَدْ أَحَبَّ اَللَّهَ فَقِيلَ لَهُ وَ مَا شِطْرَاتُكَ ؟ قَالَ : عَلِيٌّ وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ وَ فَاطِمَةُ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ خَيْرُ اَلْبَشَرِ بَعْدَ اَلنَّبِيِّينَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ اَلْفَارُوقُ تُفَرِّقُ بَيْنَ اَلْحَقِّ وَ اَلْبَاطِلِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
ص: 100
« أَنْتَ أَفْضَلُ اَلْخَلاَئِقِ عَمَلاً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ بَعْدَ اَلنَّبِيِّينَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ - هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَخَذَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كِسَاءَهُ عَلَيْهِ وَ عَلَى زَوْجَتِهِ وَ عَلَى اِبْنَيْهِ ثُمَّ قَالَ « اَللَّهُمَّ أَنَا وَ أَهْلُ بَيْتِي إِلَيْكَ لاَ إِلَى اَلنَّارِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ كَانَ يَبْعَثُ إِلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَلطَّعَامَ وَ هُوَ فِي اَلْغَارِ وَ يُخْبِرُهُ بِالْأَخْبَارِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قال : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللّه و لا يسر دُونَكَ لِلهِ ، غَيْري ؟ قالُوا : لا ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ أَخِي وَ وَزِيرِي وَ صَاحِبِي مِنْ أَهْلِي » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْتَ أَقْدَمُهُمْ سِلْماً وَ أَفْضَلُهُمْ عِلْماً وَ أَكْثَرُهُمْ حِلْماً غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ . قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ عَرَضَ عَلَيْهِ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَلْإِسْلاَمَ فَقَالَ لَهُ أَنْظِرْنِي حَتَّى أَلْقَى وَالِدِي فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَإِنَّهَا أَمَانَةٌ عِنْدَكَ فَقُلْتُ فَإِنْ كَانَتْ أَمَانَةً عِنْدِي فَقَدْ أَسْلَمْتُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ . قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ اِحْتَمَلَ بَابَ خَيْبَرَ حِينَ فَتَحَهَا فَمَشَى بِهِ مِائَةَ ذِرَاعٍ ثُمَّ عَالَجَهُ بَعْدَهُ أَرْبَعِينَ رَجُلاً فَلَمْ يُطِيقُوهُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ . قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نَزَلَتْ فِيهِ هَذِهِ اَلْآيَةُ « يٰا أَيُّهَا
ص: 101
اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا نٰاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوٰاكُمْ صَدَقَةً فَكُنْتُ أَنَا اَلَّذِي قَدَّمَ اَلصَّدَقَةَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَنْ سَبَّ عَلِيّاً فَقَدْ سَبَّنِي وَ مَنْ سَبَّنِي فَقَدْ سَبَّ اَللَّهَ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « مَنْزِلِي مُوَاجِهُ مَنْزِلِكَ فِي اَلْجَنَّةِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ . قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « قَاتَلَ اَللَّهُ مَنْ قَاتَلَكَ وَ عَادَى اَللَّهُ مَنْ عَادَاكَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا :لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ اِضْطَجَعَ عَلَى فِرَاشِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حِينَ أَرَادَ أَنْ يَسِيرَ إِلَى اَلْمَدِينَةِ وَ وَقَاهُ بِنَفْسِهِ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ حِينَ أَرَادُوا قَتْلَهُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِأُمَّتِي بَعْدِي » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَنْ يَمِينِ اَلْعَرْشِ وَ اَللَّهُ يَكْسُوكَ ثَوْبَيْنِ أَحَدُ هُمَا أَخْضَرُ وَ اَلْآخَرُ وَرْدِيٌّ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ صَلَّى قَبْلَ اَلنَّاسِ بِسَبْعِ سِنِينَ
ص: 102
وَ أَشْهُرٍ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنَا يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ آخِذٌ بِحُجْزَةِ رَبِّي وَ اَلْحُجْزَةُ اَلنُّورُ وَ أَنْتَ آخِذٌ بِحُجْزَتِي وَ أَهْلُ بَيْتِي آخِذٌ بِحُجْزَتِكَ »غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ كَنَفْسِي وَ حُبُّكَ حُبِّي وَ بُغْضُكَ بُغْضِي» ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « وَلاَيَتُكَ كَوَلاَيَتِي عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَيَّ رَبِّي وَ أَمَرَنِي أَنْ أُبَلِّغَكُمُوهُ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « اَللَّهُمَّ اِجْعَلْهُ لِي عَوْناً وَ عَضُداً وَ نَاصِراً » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « اَلْمَالُ يَعْسُوبُ اَلظَّلَمَةِ وَ أَنْتَ يَعْسُوبُ اَلْمُؤْمِنِينَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « لَأَبْعَثَنَّ إِلَيْكُمْ رَجُلاً اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَطْعَمَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ رُمَّانَةً وَ قَالَ « هَذِهِ مِنْ رُمَّانِ اَلْجَنَّةِ لاَ يَنْبَغِي أَنْ يَأْكُلَ مِنْهُ إِلاَّ نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ
ص: 103
رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « مَا سَأَلْتُ رَبِّي شَيْئاً إِلاَّ أَعْطَانِيهِ وَ لَمْ أَسْأَلْ رَبِّي شَيْئاً إِلاَّ سَأَلْتُ لَكَ مِثْلَهُ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ أَقْوَمُهُمْ بِأَمْرِ اَللَّهِ وَ أَوْفَاهُمْ بِعَهْدِ اَللَّهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِالْقَضِيَّةِ وَ أَقْسَمُهُمْ بِالسَّوِيَّةِ وَ أَعْظَمُهُمْ عِنْدَ اَللَّهِ مَزِيَّةً » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « فَضْلُكَ عَلَى هَذِهِ اَلْأُمَّةِ كَفَضْلِ اَلشَّمْسِ عَلَى اَلْقَمَرِ وَ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى اَلنُّجُومِ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « يُدْخِلُ اَللَّهُ وَلِيَّكَ اَلْجَنَّةَ وَ عَدُوَّكَ اَلنَّارَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « اَلنَّاسُ مِنْ أَشْجَارٍ شَتَّى وَ أَنَا وَ أَنْتَ مِنْ شَجَرَةٍ وَاحِدَةٍ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ فِي اَلْآيَتَيْنِ مِنَ اَلْقُرْآنِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنَا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ أَنْتَ سَيِّدُ اَلْعَرَبِ وَ اَلْعَجَمِ وَ لاَ فَخْرَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « مَوْعِدُكَ مَوْعِدِي وَ مَوْعِدُ شِيعَتِكَ عِنْدَ اَلْحَوْضِ إِذَا خَافَتِ
ص: 104
خَافَتِ اَلْأُمَمُ وَ وُضِعَتِ اَلْمَوَازِينُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « اَللَّهُمَّ إِنِّي أُحِبُّهُ فَأَحِبَّهُ اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَوْدِعُكَهُ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ تُحَاجُّ اَلنَّاسَ فَتُحَجِّجُهُمْ بِإِقَامَةِ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءِ اَلزَّكَاةِ وَ اَلْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَلنَّهْيِ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ إِقَامِ اَلْحُدُودِ وَ اَلْقَسْمِ بِالسَّوِيَّةِ » غَيْرِي؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَخَذَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِيَدِهِ يَوْمَ بَدْرٍ فَرَفَعَهَا حَتَّى نَظَرَ اَلنَّاسُ إِلَى بَيَاضِ إِبْطَيْهِ وَ هُوَ يَقُولُ « أَلاَ إِنَّ هَذَا اِبْنُ عَمِّي وَ وَزِيرِي فَوَازِرُوهُ وَ نَاصِحُوهُ وَ صَدِّقُوهُ فَإِنَّهُ وَلِيُّكُمْ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ نَزَلَتْ فِيهِ هَذِهِ اَلْآيَةُ « وَ يُؤْثِرُونَ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ كَانَ جَبْرَئِيلُ أَحَدَ ضِيفَانِهِ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ أَعْطَاهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَنُوطاً مِنْ حَنُوطِ اَلْجَنَّةِ ثُمَّ « أَقْسَمَهُ أَثْلاَثاً ثُلُثاً لِي تُحَنِّطُنِي بِهِ وَ ثُلُثاً لاِبْنَتِي وَ ثُلُثاً لَكَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ
ص: 105
فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ كَانَ إِذَا دَخَلَ عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَيَّاهُ وَ أَدْنَاهُ وَ رَحَّبَ بِهِ وَ تَهَلَّلَ لَهُ وَجْهُهُ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنَا أَفْتَخِرُ بِكَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ إِذَا اِفْتَخَرَتِ اَلْأَنْبِيَاءُ بِأَوْصِيَائِهَا » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ، قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ سَرَّحَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِسُورَةِ بَرَاءَةَ إِلَى اَلْمُشْرِكِينَ مِنْ أَهْلِ مَكَّةَ غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « إِنِّي لَأَرْحَمُكَ مِنْ ضَغَائِنَ فِي صُدُورِ أَقْوَامٍ عَلَيْكَ لاَ يُظْهِرُونَهَا حَتَّى يَفْقِدُونِي فَإِذَا فَقَدُونِي خَالَفُوا فِيهَا » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَدَّى اَللَّهُ عَنْ أَمَانَتِكَ أَدَّى اَللَّهُ عَنْ ذِمَّتِكَ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « أَنْتَ قَسِيمُ اَلنَّارِ تُخْرِجُ مِنْهَا مَنْ زَكَا وَ تَذَرُ فِيهَا كُلَّ كَافِرٍ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لاَ ﴾.
﴿ قَالَ : فَهَلْ فِيكُمْ أَحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ « تَرِدُ عَلَيَّ اَلْحَوْضَ أَنْتَ وَ شِيعَتُكَ رِوَاءً مَرْوِيِّينَ مُبْيَضَّةً وُجُوهُهُمْ وَ يَرِدُ عَلَيَّ عَدُوُّكَ ظِمَاءً مُظْمَئِينَ مُقْتَحِمِينَ مُسْوَدَّةً وُجُوهُهُمْ » غَيْرِي ؟ قَالُوا : لا ﴾.
ص: 106
چون امیر المؤمنین علی علیه السلام این کلمات بپای برد و مجلسیان سخنان او را تصدیق کردند فرمود اکنون که کلمات رسول خدای را شنیدید و تصدیق کردید و فرمان او بر شما ظاهر و روشن گشت از خدای بترسید و بیفرمانی نکنید بپرهیزید از غضب خداوند و با پیغمبر او از در مخالفت بیرون نشوید چه مخالفت با پیغمبر مخالفت با خداوند است پس حق را از صاحب حق بیرون نبرید و با اهلش بگذارید اهل مجلس با یک دیگر شوری کردند و گفتند اگر این امر بر علی فرود آید هیچ کس را بر هیچ کس فضلی نماند ، مردم را بيك ميزان بسنجد و همه را بيك چشم بیند و کار بحق كند لکن از عثمان بهره و نصیبۀ توان گرفت و بامارت و ایالتی توان رسید پس کار را از علی بگردانیدند و با عثمان بیعت کردند.
هیچ کس از اهل سنّت و جماعت را در وصایت علی علیه السلام رسول خدای را انکاری نبوده و نیست و این نیز خلافت علی را تمهید و تشییدی است چه هر يك از انبیا را آن کس که وصی بود خلیفتی داشت و ما این جمله را در مجلدات ناسخ التواریخ رقم کردیم اکنون اشعار بعضی از شعرا را که در صدر اسلام بر نصّ خلافت على علیه السلام انشاد کرده اند نگاشته می آید تا تبصره باشد:
عبد اللّه بن ابی سفیان بن الحارث بن عبد المطلب گوید :
و منّا علىٌّ ذاك صاحب خيبر *** و صاحب بدر يوم سالت كتائبهٌ
وصىُّ النَّبي المُصطفى و ابنٌ عمّه *** فمن ذا يُدانيه و من ذا يقاربُهٌ
عبد الرحمن بن جعیل گوید :
لعمرى لقد بايعتمٌ ذا حفيظة *** على الدّين معرُوف العفاف موفَّقا
عليّأ وصىَّ المُصطفى و ابن عمّه *** و اوّل من صلّى اخا الدّين و النقىٌ
ابو الهیثم بن التیهان که از غازیان بدر بود گوید :
ص: 107
قل للزُّ بيروقل لطلحة انَّنا *** نحنُ الّذين شعارُنا الانصارُ
نحنُ الّذين رات قُريشُ فعلنا *** يوم القليب أولئك الكفّارُ
كنّا شعار نبيّنا و دثارَهُ *** يفديه منّا الرُّوح و الابصارُ
انَّ الوصىَّ امامُنا و وليّنا *** برح الخفاءُ و باحت الاسرارُ
آنگاه که در جنگ جمل علی علیه السلام فرزند خود محمّد بن حنفیّه را در تحریض جنگ ملامت می فرمود عمر و بن حارثة الانصاری این شعر قرائت کرد :
ابا حسنٍ انت فصلُ الاُمُور *** يبين بك الحلُّ و الحرمُ
جمعت الرّجال على رايةٍ *** بها ابنُك يوم الوغى مُقحمُ
و لم ينكص المرء من خيفةٍ *** ولكن توالت له اسهمُ
فقال رويداً و لا تعجلوُا *** فانّی اذا رشّقُوا مقدمُ
فاعجلتهُ و الفتى مُجمِع *** بما يكرهُ الوجلُ المحجِمُ
سمیُّ النَّبیّ و شبهُ الوصى *** و رايتهُ لونهُا العندمُ
و مردی از قبیله ازد در جنگ جمل گوید :
هذا علىُّ و هو الوصىُّ *** آخاهُ يوم النّجوة النّبىُّ
و قال هذا بعدى الولیُّ *** وعاهُ واعٍ و نسى الشَّقىُّ
جوانی از جماعت بنی ضبّه که در جیش عایشه بود و با علی قتال می داد گوید:
نحنُ بني ضبَّة اعداءُ علىّ *** ذاك الّذی يعرف قدماً بالوصى
و فارسُ الخيل على عهد النَّبی *** ما انا عن فضل علیّ بالعمىّ
لكنَّى أبغى ابن عفّان النَّقى *** انَّ الولیّ طالب ثار الولىّ
سعید بن قیس همدانی که روز جمل در جیش علی علیه السلام جای داشت گوید:
ايّةُ حربٍ أضرمت نيرانها *** و كسرت يوم الوغا مُرّانها
قُل للوصیّ اقبلت قحطانها *** فادعُ بها تكفيكها همدانها
همُ بنوُها و همُ اخوانها
زیاد بن لبید انصاری که در یوم جمل در جیش علی علیه السلام بود گوید :
ص: 108
كيف ترى الانصار في يوم الكلب *** انّا أناس لأنبالی من عطب
و لا نبالی في الوصیّ من غضب *** و انَّما الانصارُ جدّ لالعب
هذا علىّ و ابنُ عبدُ المطُلب *** ننصُرُهُ اليوم على من قد كذب
من يكسبُ البغى فبئس ما اكتسب
حجر بن عدى الكندی هم در یوم جمل گوید :
يا ربّنا سلّم لنا علياً *** سلّم لنا المُبارك المُضيّا
المؤمن الموحّد التَّقيّا *** لاخطل الرَّاي و لاغويّا
بل هادياً مُوفَّقاً مهديّاً *** و احفظهُ ربّي و احفظ النبَّيّا
فيه فَقَد كان لهُ وليّاً *** ثمَّ ارتضاهُ بعدهُ وصيّا
خزيمة بن ثابت الانصاری ذوالشهادتین که از غازیان بدر بود هم در جنگ جمل این اشعار انشاد کرد :
ليس بين الأنصار في جمّة الحرب و بين العداة إلاَّ الطّعان
و قراعُ الكماة بالقضب البيض اذا ما يحطّمُ المرُّانُ
فادعها تستَجب فليس من الخزرج و الأوس يا علىُّ جبانُ
يا وصیَّ النَّبی قد أجلت الحرب الاعادی و سارت الاظعانُ
و استَقامت لك الأمُور سوى الشّام و في الشّام يظهر الاذعانُ
حسبهمُ مارأو او حسبُك منّا *** هكذا نحنس حيثُ كنّا و كانوا
و نیز خزیمه در روز جمل گوید :
أعايشُ خلّى عن علیّ و عيبه *** بماليس فيه انَّما انت والدة
وصىّ رسُول اللّه من دُون اهله *** و انت على ما كان من ذاك شاهدة
و حسبُك منهُ بعضُ ما تعلمينه *** ويكفيك لو لم تعلمى غيرُ واحدة
اذا قيل ماذا عبت منهُ رميتهُ *** بخذل ابن عفّان و ما تلك آيدة
و لیس سمآءُ اللّه قاطرةً دماً *** و ذاك و ما الارض الفضاءِ بمائدة
ابن بدیل بن ورقاء الخزاعی در یوم جمل گوید :
ص: 109
يا قومُ للخَّطة العظمى الّتی حدثت *** حربُ الوصیّ و ما للحرب من آس
الفاصلُ الحكم بالتّقوى اذا ضربت *** تلك القبآئلُ اخماًسا لأسداس
آنگاه که در روز جمل عبد اللّه بن زبير خطبۀ قرائت کرد و حسن بن علی علیهما السلام از پس او انشای خطبه فرمود عمرو بن احیحه در مدح او گوید :
حسن الخير يا شبيه ابيه *** قُمت فينا مقام حبرٍ خطيبٍ
قُمت بالخطبة الّتی صدع اللّهُ *** بها عن ابيك اهل العُيُوب
و كشفت القناع فاتّضح الامرُ *** و اصلحت فاسدات القلوب
لست كابن الزُّ بير لجلج في القول *** و طاطأ عنان فسل مریبٍ
و ابی اللّهُ ان يقوُم بماقام *** به ابنُ الوصيّ و ابن النَّجيب
انَّ شخصاً بين النَّبي لك الخيرُ *** و بين الوصيّ غيرُ مشُوبٍ
زحر بن قيس الجعفى در جنگ جمل گويد :
أضربكمُ حتّى تقرُّ و العلىّ *** خيرُ قريشٍ كلّها بعد النَّبيّ
من زانهُ اللّه و سمّاهُ الوصىُّ *** انَّ الوليّ حافظ ظهر الولىّ
كما الغوىُّ تابع أمر الغوىّ
این ارجوزه ها را ابو مخنف لوط بن یحیی در کتاب وقعة الجمل آورده و ابو مخنف با این که خود مذهب شیعی نداشت دین امامیّه را ستوده می پنداشت و این ارجوزه های دیگر را از نصر بن مزاحم می آورد و ابن ابی الحدید سند بدو می رساند زحر بن قیس در صفین می گوید :
فصلّي الالهُ على احمدٍ *** رسُول المليك تمام النّعم
رسُول المليك و من بعده *** خليفتُنا القآئمُ المدَّعم
عليّاً عنيتُ وصىَّ النبَّىّ *** يجالدُ عنهُ غُواةُ الأمم
نصر بن مزاحم این شعر را با شعث بن قیس نسبت کند :
انانا الرَّسولُ رسُول الامام *** فسَّر بمقدمه المسُلموُنا
رسُولُ الوصيّ وصيّ النَّبيّ *** لهُ السّبق و الفضل في المؤمنينا
ص: 110
و هم از اشعث بن قیس روایت می کند.
اتانا الرَّسولُ رسولُ الوصىّ *** علىّ المهذَّب من هاشم
وزير النَّبيّ و ذيی صهره *** و خير البريَّة و العالم
و این اشعار را نصر بن مزاحم در صفین از امیر المؤمنين على علیه السلام روايت می کند :
يا عجباً لقد سمعتُ منكراً *** كذباً على اللّه يشيب الشّعرا
ما كان يرضى احمد لو أخبرا *** ان يقرنوا وصيَّهُ و الابترا
شانى الرَّسول و اللّعين الاحوزا *** انّی اذا الموتُ دنا و حضرا
شمّرتُ ثوبی و دعوت قنبرا *** قدّم لواى لا تؤخّر حذراً
لا يدفعُ الحذارُ ما قد قدّرا *** لوانَّ عندي يا بن حربٍ جعفرا
اوحمزة القرم الهمام الازهرا *** رات قريش نجم ليلٍ ظهرا
جریر بن عبد اللّه بجلى بشرحبيل بن السمط الکندی که از صنادید لشکر معوية بود می نوسد :
نصحتك يا بن السمط لا تتبع الهوى *** فما لك في الدُّينا من الدّين من بدل
ولاتك كالمجرى الى شرّ غايةٍ *** فقد خرق السرّ بال و استنوق الجمل
مقال ابن هندٍ في علىّ عضيهة *** و اللّه في ابن ابي طالب اجل
و ما كان إلاّ لازماً قعربيته *** إلى أن أتى عثمان في بيته الأجل
وصیُّ رسُول اللّه من دون اهله *** و فارسُه الحامي به يضرب المثل
نعمان بن عجلان انصاری راست :
كيف التَّفرُّقُ و الوصىُّ امامنا *** لا كيف الاّ حيرةً و تخاذلاً
لا تغبننَّ عقولكمُ لاخير في *** من لم يكن عند البلابل عاقلا
و ذرُوا معوية الغوىَّ و تابعوا *** دين الوصيّ لتحمدوُهُ آجلاً
عبد الرحمن بن ذویب الاسلمی راست :
الا ابلغ معوية بن حربٍ *** فمالك لاتهشُّ الى الضرّاب
ص: 111
فان تسلم و تبق الدَّهر يوماً *** يذرك بجحفلٍ عدد التراب
يقودُ همُ الوصىّ اليك حتّى *** يرُدَّك عن ضلالٍ وارتيابٍ
مغيرة بن حارث بن عبد المطلب گوید :
يا عصبة الموت صبراً لايهو لكم *** جيشُ ابن حرب فانَّ الحق قد ظهرا
و أيقنوا أنَّ من أضحى يخالفكم *** اضحى شقيّاً وامسى نفسه خسرا
فيكم وصىُّ رسول اللّه قائدكم *** وصهره و کتاب اللّه قد نشرا
عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب گوید :
وصىُّ رسول اللّه من دُون اهله *** و فارسه ان قيل هل من منازلٍ
فدونكه ان كنت تبغى مهاجراً *** اشمَّ كنصل السيَّف غير جلاجلٍ
از ینگونه اشعار از حوصله تحریر افزون است و ما انشاء اللّه در قصه خلافت علی علیه السلام بعضی را که با قصه وقت راست آید خواهیم نگاشت.
روزی چند از آن پیش که عمر بن الخطاب بزخم ابو لؤلؤ قرين بالين و بستر گردد عبید اللّه که پسر بزرگ تر عمر بود با عبد الرحمن پسر ابو بکر نشسته از هر جا سخن می کردند عبد الرحمن عبید اللّه را گفت من امروز حربۀ دیدم که قبضۀ در میان داشت و از دو سوی کارگر بود ، گفت در کجا دیدی گفت بر در سرای هرمزان عجم عبور می دادم او را دیدم که با ابو لؤلؤ و غلام سعد بن ابی وقاص جهینه نشسته سخن می کردند چون مرا دیدند حشمت مرا بپای خاستند این حربه از کنار ابو لؤلؤ بزیر افتاد عبید اللّه گفت این حربه بحبشه می دارند.
این ببود تا آن روز که عمر بزخم ابو لؤلؤ از پای در افتاد و او را بسرای بردند عبید اللّه با خود اندیشید که ابو لؤلؤ را آن دل قوی نیست که یک تنه قصد قتل خلیفه کند همانا با فیروزان و غلام سعد بن ابی وقاص مواضعۀ داشته اندو ایشان
ص: 112
او را دل داده اند و بدین جرئت گماشته اند پس دیوانه وار از خانه بیرون شد و گفت من دانم که ابو اؤلو این کار نه بخویشتن کرده سوگند با خدای اگر عمر جان بسلامت نبرد جماعتی را با تیغ بگذرانم.
لاجرم پس از مرگ عمر بدر سرای فیروزان آمد و او را بکشت آن گاه دختر ابو لؤلؤ را که کودکی خردسال بود با تیغ بگذرانید و از آن جا بدر سرای سعد بن ابی وقّاص عبور داد و غلام او را گردن بزد ، سعد این بشنید و از خانه بیرون دوید و گفت تو را چه افتاد که غلام مرا بکشتی گفت تو نیز بکشتن نزدیکی چه از تو نیز بوی خون خلیفه می شنوم.
سعد در غضب شد و پیش تاخت و موی عبید اللّه را بگرفت و او را بر زمین کوفت و تیغ از دستش بستد و چاکران خویش را بفرمود تا او را بگرفتند و بخانه اندر کردند و در به بستند پس گفت این چنین بباشد تا خلیفتی بر هر کس بایستد او را قصاص کند و این فیروزان از صنادید امرای عجم بود که او را از مداين بنزديك عمر بن الخطاب آوردند و مسلمانی گرفت و از عباس بن عبد المطلب مسائل شرعیه همی آموخت و قرآن فرا گرفت چنان که قصّه او را بشرح رقم کردیم.
بالجمله چون خلافت بر عثمان راست بایستاد علی علیه السلام فرمود ﴿ فَقَالَ: اُقْتُلْ هَذَا اَلْفَاسِقَ اَلْخَبِيثَ اَلَّذِي قَتَلَ اِمْرَأً مُسْلِماً ﴾ عبید اللّه را بباید کشتن چه هرمزان را که مردی مسلمان بود بی گناه عرضه دمار داشت ﴿ فَقَالَ عُثْمَانُ : قَتَلُوا أَبَاهُ بِالْأَمْسِ وَ أَقْتُلُهُ اَلْيَوْمَ؟!، وَ إِنَّمَا هُوَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ اَلْأَرْضِ ﴾ گفت دیروز پدر او را کشتند من امروز او را بکشم و حال آن که هرمزان مردی بلا وارث است ، بالجمله عثمان با مردمان گفت در کار عبید اللّه چه می بینید بر من گران می آید که پدر او را دی کشته اند و من امروز او را کشم.
عمرو بن العاص گفت یا أمیر المؤمنین اگر تو این مرد را بقتل رسانی مردم همی گویند عثمان در میان اصحاب پیغمبر کشتن افکند ، عثمان گفت سخن بصدق کردی پس بر خاست و بمسجد آمد و بر منبر شد و خدای را ثنا بگفت :
ص: 113
﴿ ثُمَّ قَالَ: أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّهُ كَانَ مِنْ قَضَاءِ اَللَّهِ أَنَّ عُبَيْدَ اَللَّهِ بْنَ عُمَرَ بْنِ اَلْخَطَّابِ أَصَابَ اَلْهُرْمُزَانَ، وَ هُوَ رَجُلٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ ، وَ لَيْسَ لَهُ وَارِثٌ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلْمُسْلِمُونَ ، وَ أَنَا إِمَامُكُمْ وَ قَدْ عَفَوْتُ، أَ فَتَعْفُونَ عَنْ عُبَيْدِ اَللَّهِ اِبْنِ خَلِيفَتِكُمْ بِالْأَمْسِ، قَالُوا: نَعَمْ ﴾
گفت ای مردم حکم خداوند بر این رفته بود که عبید اللّه بن عمر بن الخطاب هرمزان را بقتل رساند و او مردی از مسلمانان بود و او را وارثی و خونخواهی جز خداوند و مسلمانان نیست و من امام و خلیفه مسلمانانم و او را معفو داشتم آیا شما نیز عفو می کنید پسر کسی را که دیروز خلیفه شما بود ؟ مردم گفتند عفو کردیم پس از منبر فرود شد و گفت من خون بهای هرمزان را از بیت المال ادا می کنم چون این سخن بعلی علیه السلام رسید بخندید :
﴿ وَ قَالَ: سُبْحَانَ اَللَّهِ، لَقَدْ بَدَأَ بِهَا عُثْمَانُ ، أَ يَعْفُو عَنْ حَقِّ اِمْرِئٍ لَيْسَ يُوَالِيهِ، تَاللَّهِ إِنَّ هَذَا لَهُوَ اَلْعَجَبُ ﴾.
فرمود همانا عثمان خون مردی را معفو داشت که ولی دم او نیست سوگند با خدای که کاری شگفت و امری عجب است بروایت اهل سنت و جماعت این اول حکمی بود که عثمان در خلافت خویش براند و کار بظلم و اغماض کرد بالجمله عثمان عبید اللّه را رها ساخت و چون علی علیه السلام او را دیدار فرمود :
﴿ فَقَالَ لَهُ: يَا فَاسِقُ! إِيهِ! أَمَا وَ اَللَّهِ لَئِنْ ظَفِرْتُ بِكَ يَوْماً مِنَ اَلدَّهْرِ لَأَضْرِبَنَّ عُنُقَكَ ﴾.
گفت سوگند با خدای آن روز که دست یابم سرت از تن دور کنم و از این جا بود که عبید اللّه در خلافت علی علیه السلام بنزديك معويه گریخت و با او ببود چنان که قصه او انشاء اللّه در جای خود بشرح می رود.
ص: 114
چون سه روز از جلوس عثمان بر مسند خلافت سپری شد سعد بن ابی وقاص را طلب داشت و فرمود عمر بن الخطاب وصیّت کرد که از پس من هر که زمام خلافت بدست گیرد سعد را کار فرماید پس فرمان کرد که مغيرة بن شعبه از کوفه حاضر درگاه شود و حکومت کوفه را با سعد بن ابی وقاص مفوض داشت با این که خاطر عثمان از سعد رنجیده بود چه آن روز که کار بشوری می رفت چنان فهم کرد که میل خاطر سعد بجانب علی علیه السلام می رود. این حکومت بدو گذاشت تا خویشتن در امر خلافت استوار شود.
لاجرم چون سال بپایان رفت ولید بن عقبة بن ابی معیط را حکومت کوفه داد و سعد را از عمل باز کرد و این ولید پسر عقبه است و عقبه آن کس است که در مکه خیو بر روی پیغمبر افکند و رسول خدای در بَدر فرمان کرد تا او را گردن زدند چنان که بشرح رفت بالجمله چون عثمان بر گردن آرزو سوار شد و کار او استوار گشت طریق بگردانید و بنی امیه را بر حسب آرزو در مملکت دست باز داشت و خمس اموال را از ولایات بگرفت و بمروان بخشید چنان که عبد الرحمن بن جنيد جمحی گوید :
أحلف باللّه ربّ الا نام *** ماترك اللّه شئاً سدی
ولكن خلقت لنا فتنةً *** لكی نبتلى بك اوتبتلى
فانَّ الامينين قد بيَّنا *** منار الطّريق عليه الهدی
فما اخذا درهماً غیلةً *** و لا جعلا درهما فى هوى
واعطیت مردان خمس البلاد *** فهیهات سعيك ممن سعى
بالجمله دست صرفا بیت المال مسلمین یا زید عبد اللّه بن خالد بن اسید را چهار صد
ص: 115
هزار درهم صلت بداد و پدر مروان حکم بن ابی العاص را که رسول خدا اخراج بلد فرمود و ابو بکر و عمر او را باز مدینه نخواندند بمدینه آورد و صد هزار درهم از بیت المال بداد و عایشه دختر خود را بحارث بن حکم عقد بست و از بیت المال صد هزار درم عطا کرد و صدقۀ که رسول خدای در موضعی از بازار مدینه که مهروز نام داشت مقرّر فرموده بود بسیور غال حارث بن حكم مقرر داشت و فدك را که فاطمه علیها السلام هم بحكم ميراث و هم بحكم بخشش رسول خدا طلب می فرمود و او را ندادند به تیول مروان مقرر فرمود وامّ ابان دخترش را با او نکاح بست و صد هزار درهم از بیت المال بداد.
و ابو سفیان بن حرب را دویست هزار درهم عطا کرد و حال این که در روز بیعت مردم با او کلمات کفر انگیز گفت ، و مرتد گشت چنان که بشرح رفت و مواشی مسلمانان را از مراتع اطراف مدینه منع کرد و خاص مواشی بنی امیّه داشت و فیء فتح افریقیه را از طرابلس تا طنجه چنان که مرقوم خواهد شد بعبد اللّه بن ابی سرح گذاشت.
زید بن ارقم که خازن بیت المال بود مفاتیح خزاین را بیاورد و نزد عثمان گذاشت و بگریست ، گفت ازین می گریی که من رعایت صله رحم می کنم گفت ازین می گریم که گمان دارم آن مال را که در حیات پیغمبر در راه خدا خرج کردی اکنون عوض می خواهی ﴿ وَ اللَّهُ لواعطيت مَرْوَانَ مِائَةَ دِرْهَمٍ لَكَانَ كَثِيراً ﴾ سوگند با خدای اگر مروان را صد درهم عطا کنی از اندازه بیرون شدۀ عثمان در خشم شد و گفت مفاتیح را بگذار و بیرون شو تا بدیگر کس دهم چون مفاتیح را از زید بگرفت ابو موسی اشعری از عراق برسید و خراج فراوان بیاورد و آن مال را بتمامت بر بنی امیّه قسمت کرد و از ینگونه کارها فراوان کرد چندان که مردم سنی و شیعی از او بر نجیدند و دفعش را واجب دانستند.
ابن ابی الحدید که از علمای سنّت و جماعت است ﴿ قَالَ وَ اَلَّذِي نَقُولُ نَحْنُ: إِنَّهَا وَ إِنْ كَانَتْ أَحْدَاثاً إِلاَّ أَنَّهَا لَمْ تَبْلُغِ اَلْمَبْلَغَ اَلَّذِي يُسْتَبَاحُ بِهِ دَمُهُ، وَ قَدْ كَانَ اَلْوَاجِبُ
ص: 116
عَلَيْهِمْ أَنْ يَخْلَعُوهُ مِنَ اَلْخِلاَفَةِ حَيْثُ لَمْ يَسْتَصْلِحُوهُ لَهَا وَ لَا يعجلوا بِقَتْلِهِ ﴾ می گوید گمان ما در حق او این است که ازین بدعت ها که در اسلام آورده بود واجب داشت که او را از خلافت خلع کنند ، لکن روا نبود که خون او را مباح دانند و در قتل او تعجیل کنند.
بالجمله درین سال بیست و چهارم هجری حنّت و حرارتی در هوای مدینه بادید گشت که مرض رعاف شایع افتاد و مدت سه ماه خون از بینی ها گشاده می رفت و عثمان را چندان زحمت رسید که از زندگانی قطع امید کرده چند کرّت وصیّت فرمود ازین روی آن سال را سنة الرعاف نامیدند ، و هم درین سال عبد الرحمن بن عوف بامارت حاج مخصوص شد و سفر مکه کرد و بروایتی عثمان بخویشتن طریق مکه سپرد و بازایرین بیت اللّه رسم طواف بپای برد و هم درين سال سراقه بن مالك يمرض رعاف در گذشت.
قاویا وقُوی خان پسر قرمان خان است که شرح حالش نگاشته آمد و مادر او دختر کول ارکی خان است بعد از پدر صاحب تاج و کمر گشت و كار ملك و ملت را بنظم کرد ، مردی با داد و دانش بود فراستی و کیاستی بکمال داشت و با مردم نیکو کاری همی کرد چه روزگار فراوان یافت و مجرّب گشت مدت سلطنت او نود سال بود.
کاوزو از امرای بزرگ چین بود و بشجاعت و دلاوری نامی بلند داشت و با سلاطین چین کوچ دادی و خدمت کردی و بکفایت و کاردانی نام بردار
ص: 117
شدی چنان که مطمح انظار و محبوب قلوب گشت ، این وقت طمع در سلطنت بست و لشکر بر آورد و مملکت فرو گرفت مردم چین طوعا او کرها پادشاهی او را گردن نهادند و مدت سلطنت او ده سال بود.
چون کار خلافت بر عثمان بن عفان استوار گشت جماعت بنی امیّه را هر يك بنواخت و نوازشی جداگانه بر کشید خاصه مروان بن الحکم را که از هیچ گونه موهبتی و رأفتى محروم نداشت و منصب وزارت خویش را بدو گذاشت و ما قصه مروان و شنایع اعمال او را در خدمت عثمان بشرح خواهیم نگاشت چون نام او در کتاب وزراء مرقوم بود از تذکره آن ناگزیر بودیم.
ضابی باضاد معجمه و باء موحّده بعد از الف و آخره همزه «هوا بن الحارث بن ارطاة بن شهاب بن شراحيل بن عبيد بن خاذل بن قيس بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم تميمى البُرجمی » قبایل براجم پنج بطن اند : اول بنی عمرو ، دوم بنی ظلیم ، سیم بنی قیس ، چهارم بنی کلفه ، پنجم بنی غالب ایشان را ازین روی براجم گفتند که یک روز حنظلة بن عامر با آن جماعت گفت ﴿ أَيَّتُهَا القَبَائِلِ الَّتِي قَدْ فَنِيتُ وَ ذَهَبَ عَدَدَهَا فلتجتمع مِثْلَ براجم يَدَيِ هَذِهِ ﴾ يعنی اى جماعتی که فانی شدید و عدد شما قليل شد انجمن شوید مانند بندهای انگشتان من ، لاجرم براجم نام یافتند.
و از امثله عرب است که گویند ﴿ انَّ الشَّقِيُّ وَ افْدِ البراجم ﴾ و اول كس عمرو
ص: 118
بن هند که پادشاه حیره بود بدین کامه سخن کرد و این چنان بود که سوید بن ربیعه تمیمی برادر کوچک تر پادشاه را که سعد نام داشت بکشت و بگریخت عمرو سوگند یاد کرد که صد تن از قبیله بنی تمیم را بخون برادر با آتش بسوزد پس لشکر بر آورد و بر آن گروه تاختن برد مردم بنی تمیم هر کرا نیروی فرار بود بگریخت و جز زنان و کودکان از آن قبایل دستگیر نشد پس نود و نه تن از بطن بنی دارم زن و كودك بسوخت.
مردی از بنی تمیم که عامر نام داشت بر طریقی می گذشت از دور دودی دیدار کرد ندانست که بنی تمیم همی سوزند گمان کرد که آتشی از بهر طعام کرده اند بطلب خوردنی همی آمد تا کنار آتش ، عمرو بن هند او را نگریست گفت از کجائی گفت از قبیله براجم گفت ﴿ انَّ الشَّقِيُّ وَ افْدِ البراجم ﴾ یعنی بدبخت وارد شونده است براجم است و فرمان کرد تا او را بسوختند تا عدد صد کمال یافت و سوگند خویش را راست کرد ازین جاست که در شکم خوارگی بنی تمیم این شعر گفته اند :
اذا ما مات ميت من تميم *** فسرّك ان يعيش فجیء بزاد
بخبز او بلحمٍ او بتمرٍ *** او الشیء الملفّف فی البجاد
تراه ينقب الأفاق حولاً *** ليا كل رأس لقمان بن عادٍ
و ما این قصه را در ذیل أحوال عمرو بن هند در جلد دوم از کتاب اول بشرح نگاشتیم.
بالجمله ضابى ادراك حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم کرده بود و مردی بود که با صید وحوش رغبتی تمام داشت از گوزن و آهو و کفتار و جز این ها نخجیر همی کرد وقتی از قبیله عبد اللّه بن هوذه ، کلبی معلّم بمستعار گرفت و آن سك را فرخان نام بود و ضابی با آن صید وحوش همی کرد بنی هوذه چند کرّت آن سك را طلب کردند اجابت ننمود لابد چند تن سوار شدند و بخانه ضابی آمدند تا آن سك را باز ستانند ضابی با ضجیع خود گفت از برای ایشان طعامی بساز از گوشت گاو و آهو و کفتار اگر این جماعت بعضی ازین لحوم را اختیار کردند و خوردند و از گوشت کفتار و
ص: 119
بعضی ناخوردنی ها دست باز داشتند مکشوف می افتد که مردمی دانا هستند و خوی دارند ناچار سك را با ما می گذارند و باز می شوند و اگر نه سك را با خود خواهند برد.
زوجه ضابی آن طعام بساخت و بیاورد و آن جماعت نيك از بد ندانستند تمام را بخوردند و سك شکاری را با خود ببردند ضابی در خشم شد و ایشان را بدین شعر هجا گفت :
تجشّم دونی و فد فرخان شرّعاً *** تظلّ به الوجنآء و هی حسير
فأردفتم كلباً فراحوا كانّما *** حباهم ببيت المرزبان امیر
و قلّدتهم ما لو رميت مثالها *** به وهو مغبر لكاد يطير
فيا راكباً امّا عرضت فبلّغا *** ثمامة منّى و الأمورُ تدورُ
فأمّكم لا تتر كوها و كلبكم *** فانَّ عقوق الوالدين كبيرُ
فانّك لا مستضعف عن عناية *** و لكن كريم مستطاع فخور
فانّك كلب قد ضربت بما ترن *** سميع بما فوق الفراش بصير
اذا عثنت من آخر اللّيل دخنة *** يبيت لها فوق الفراش هرير
چون این شعر به بنی هوذه رسید شکایت او بعثمان آوردند ضابی را طلب کرد و گفت در عرب افحش و ألام از تو ندیده ام و جز تو نیافته ام كسی را كه قوم را با سك بيك ميزان صفت كند و فرمان داد با بنی هوذه او را بردند و در خانه رباب دختر قرط که زنی از بنی جرول است محبوس داشتند این شعر در حبس گفت و به رباب فرستاد :
و من مبلغ الفتيان عنّي رسالةً *** بانّي اسير في يدى امِّ غالب
رباب چون این شعر بشنید بروی ترحم کرد و بفرمود او را رها ساختند لكن ضابی هم چنان خشمناك بود يك روز ثمامة بن عبد اللّه بن هوذه را دیدار کرد با او در آویخت سر و مغز او را بکوفت و سرش را بشکست دیگر باره داوری بعثمان آوردند فرمان کرد تا ضابی را حاضر ساختند و پرسش نمود چون گناه مکشوف افتاد بفرمود تا هم چنانش بزندان بردند و باز داشتند ، این شعر در حبس خانه بگفت و بعثمان فرستاد :
ص: 120
دعاك الهوى و الشّوق لمّا ترنّمت *** هنوف الضّحى بين الغصون طروب
تجاوبها وُرقُ الحمام لصوتها *** فكلُّ لكلّ مسعد و مجيب
فمن يك امسى بالمدينة رحلهُ *** فانّي و قيّار بها لغريب
و ربَّ أمور لا تفيرك ضيرةُ *** و للقلب من وحشائهنَّ وجيب
و ما عاجلات الطّيرُ يدنين بالفتى *** نجاحاً و لا عن ريثهنَّ نحيب
و لا خير فيمن لا يوطّنُ نفسه *** على نائبات الدَّهر حين تنوب
و في الشكِّ تفريط و في الحزم فترة *** و يخطىءُ فی الحدس الفتى ويصيب
ولست بمسنبقٍ صديقاً و لا اخاً *** اذا لم يعدّ الشیء و هو يريب
چون این شعر بعثمان رسید او را معفو داشت و از زندان رها ساخت چون ضابی از حبس خانه بیرون شد در خاطر نهاد که عثمان را بقتل رساند پس کاردی بدست کرده در زیر موزه خویش نهفته می داشت تا آنگاه که فرصتی بدست کند این خبر بعثمان بردند دیگر باره او را ماخوذ داشته بزندان افکند و در زندان ببود تا از مرض دبیله (1) وفات یافت این شعر را نیز در حبس خانه گفته :
فلا يقبلن بعدي امرء ضيم خطّة *** حذار لقاء الموت فالموت نائله
فلا يقربن امر الصّريمة امرء *** اذا رام امراً اعوقته عواذله
فما الفنك ما أمّرت فيه و لا الّذي *** تحدِّث من لاقيت انّك فاعله
فلا تتبعنّي ان هلكتُ ملامة *** فليس بعار قتل من لا أقاتله
فانّي و ايّاكم و شوقي اليكم *** كفائض مآء كفائض ماء لم تسُقهُ انامله
حممت و لم افعل و كدت وليتنى *** تركت على عثمان تبكي حلائله
وقائلة ان مات في السجن ضابيء *** لنعم الفتى نخلو به و نُداخله
و قائلة لا يُبعد اللّه ضابئاً *** اذا الخصم لم يوجد له من يحاوله
و قائلة لا يبعد اللّه ضابئاً *** اذا الوفد لم يملاءِ و لم يأل خامله
و قائلة لا يبعدَن ذلك الفتى *** و لا يبعدَن اخلاقه و شمائله
بالجمله ضابی در حبس عثمان بماند تا جان بداد پسر او عمیر در دل کين عثمان
ص: 121
نهفته می داشت و این ببود تا آنگاه که مردم بعثمان بشوریدند و او را از پای در آوردند این وقت عمیر بر سر جسد او آمد و با پای خویش چنان ضربتی سخت بر پهلوی عثمان بزد که دو ضلع از اضلاع او بشکست ﴿ وَ قَالَ حَبَسْتَ أَبِي حَتَّى مَاتَ ﴾ گفت پدرم را در زندان باز داشتی تا جان بداد ، در خبر است که آن هنگام که حجاج بن یوسف ثقفی عرض لشكر می داد برای جنگ چنان که انشاء اللّه در جای خود مرقوم خواهد شد عمير بن ضابی را که این وقت پیری سال خورد بود و از اثر شیخوخت ارتعاشی در اندام داشت عرض دادند ، عمیر با حجاج گفت ضعف و پیری مرا نگریستی اگر اجازت کنی فرزند خود را که جوانی تناور است بجای خود با سپاه فرستم حجاج گفت روا باشد چون عمیر روی بگردانید تنی گفت ای امیر همانا او را نشناختی این عمیر بن ضابی برجمی است که آن شعر در حقّ عثمان گفت وی نیز پهلوی عثمان را در هم شکست پس حجاج فرمان کرد تا او را باز آوردند و گردن بزدند این وقت غوغائی از بیرون در گوشزد حجاج گشت گفت چیست گفتند جماعتی از قبیله براجم اند برای نصرت عمیر حاضر شده اند گفت ایشان را نیز باو ملحق کنید براجم را چون نیروی مقاتلت نبود هر کس بطرفی گریخت ، عبد اللّه بن زبیر اسدی
بر این قصه این شعر گوید :
اقول لابراهيم لمّا رأيته *** ارى الامر امسى واهياً متشَّعبا
تجهّز فامّا ان تزور ابن ضابيء *** عميراً و امّا أن تزور المهلّبا
هما خطَّنا سيف تحاول معهما *** ركوبك حوليّاً من الثّلج اشهبا
فاضحی و لو كانت خراسان دونه *** رآها مكان السّوق اوهى اقربا
ص: 122
چون عثمان بن عفان یک سال کار بخلافت کرد و در امور خویش مستولی گشت عمال ولایات را برحسب مراد خویش عزل و نصب همی کرد پس آن کین که از سعد بن أبی وقاص در خاطر داشت هنگام کیفر دانست و او را از حکومت کوفه باز کرد و حکومت کوفه را با ولید بن عقبة بن ابی معیط گذاشت.
و دست آویز عثمان در عزل سعد بن ابی وقاص این بود که هنگام حکومت سعد در کوفه عبد اللّه بن مسعود عامل بیت المال آن بلده بود و سعد برسم قرض مبلغی از بيت المال ماخوذ داشته در ادای آن کار بمسامحت و مساهلت می گذاشت چندان که میان ابن مسعود و او كار بمناظره و مشاجره انجامید هاشم بن عتبة بن ابی وقاص برادر زاده سعد حاضر مجلس بود گفت دریغ می خورم که میان دو تن از صنادید اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از بهر حطام دنیوی پشیزی نیرزد کار بمبارات و معادات رود و بزلال نصیحت آتش خشم ایشان را فرو نشاند.
پس عبد اللّه مسعود از مجلس بیرون شد و جماعتی برای اخذ وجوه بیت المال در میانه میانجی ساخت ، و سعد ادای آن دین را مهلتی مقرر داشت چون این قصه بعثمان برداشتند ابن مسعود را بر سر عمل باز داشت و سعد را از عمل باز کرده بسوی مدینه طلب فرمود ولید بن عقبه را که این وقت عامل جزیره بود مکتوب کرد که بکوفه رود و امارت آن ولایت را خاص خویش داند.
مردم کوفه از این خبر بیازردند چه شر است طبع و زشتی خوی و قبایح اعمال و كثرت فسق و فجور وليد بن عقبه را مکشوف داشتند لکن ولید چون نفرت نفوس را از خویش می دانست بعد از ورود بکوفه نعل باژ گونه همی زد و کار بتمويه همی کرد حاجب و در بان بر داشت و با مردم طریق مخالطت و مباسطت سپرد تا آنگاه که سوء عمل او از پرده بیرون افتاد چنان که مذکور خواهد شد ، بالجمله در بدو
ص: 123
حکومت ولید بن عقبه در کوفه خبر بعثمان آوردند که مردم آذربایجان سر از فرمان بر تافتند و آن خراج که عمر بن الخطاب بر ایشان نهاده بود باز گرفتند با این که عمر شش هزار مرد مبارز برای حفظ ثغور و اخذ خراج در آذربایجان باز داشته بود.
چون این خبر بعثمان رسید ولید بن عقبه را مکتوب کرد که با لشکری فراوان تسخیر آذربایجان را تصمیم عزم دهد پس ولید عرض لشکر داده راه بر گرفت همانا در بعضی از کتب تواریخ مسطور است که شش ماه بعد از خلافت عثمان مردم همدان بیفرمانی کردند و عثمان فرمان کرد تا مغيرة بن شعبه لشکر بهمدان برد و مردم آن بلده را بتحت فرمان آورد و مرا این سخن استوار نیفتاد چه عثمان روز سیم خلافت خویش سعد را بکوفه فرستاد و مغیره را معزول ساخت پس فتح همدان نیز بدست ولید بن عقبه بیای رفت ، و با ایشان کار بمصالحه کرد و از آن جا طریق آذربایجان گرفت.
مردم آن مملكت نيز جنك عرب را آزموده داشتند و دانسته بودند که با آن جماعت از در منازعت بیرون شدن باد بچنبر بستن و کوه بناخن خستن است ، ناچار از در مصالحت و مسالمت در آمدند و کار بصلح کردند و آن خراج و جزیت که از پیش برایشان بسته بودند برذمت نهادند ، پس ولید بن عقبه در آذربایجان بنشست و بهمان قانون که با حذیفة الیمان عهد بسته بودند اخذ خراج بنمود و سلمان بن ربيع باهلی را با دوازده هزار مرد لشکری گسیل ارمینیه داشت تا بر بعضی از اراضی آن مملکت تاختن برد و اموال فراوان بغنیمت گرفت و اسیران بسیار بدست کرد و باز آذربایجان شده بولید پیوست.
این وقت ولید بن عقبه با آن غنایم وسبایا طریق کوفه گرفت و هم درین سال مردم اسکندریه عهد بشکستند و زکاة باز گرفتند چون این قصه بعثمان بن عفان برداشتند عمرو بن العاص را که حکومت مصر داشت مکتوب کرد ، عمرو از فسطاط مصر تجهیز لشکر کرده باسکندریه تاختن برد و با آن جماعت ساز مبارزت و مقاتلت
ص: 124
بیار است و ظفرمند گشت و آن گروه را قهراً بتحت فرمان آورد و بسیار کس از زنان و فرزندان ایشان را باسیری گرفت و با مدینه فرستاد ، عثمان گفت نقض عهد مقاتلين موجب سبب ذراری نیست و آن اسیران را دست باز داشت تا با وطن مراجعت کنند.
و هم درین سال چون خبر مرك عمر بن الخطاب در جهان پراکنده شد قسطنطین دوم که سلطنت روم داشت مردی از صنادید سپاه را که مرزبان می خواندند و بشجاعت نام بردار بود با بیست هزار کس لشکر مامور داشت تا اگر تواند از ولایاتی که عرب مسخر داشته باز ستاند ، مرزبان با لشکر خویش به شهر سُمَیساط (1) آمدچون معاوية بن ابی سفیان که حکومت شام داشت این خبر بشنید صورت حال را بعثمان مکتوب کرد و خویشتن حبیب بن مسلمه فهری را با چهار هزار سوار و دو هزار پیاده بیرون فرستاد حبیب کوچ بر کوچ همی رفت تا راه با مرزبان نزديك كرد.
و از آن سوی عثمان بن عفان چون از قصه آگهی یافت بسوی ولید بن عقبه نامه کرد که از لشکر کوفه سرداری نام بردار با ده هزار کس مرد سپاهی بمدد معاویه گسیل ساز تا با سپاه روم مقاتلت کند ولید بر حسب فرمان سلمان بن ربيعة الباهلی را با ده هزار کس مأمور داشت و سلمان طی مسافت کرده راه با لشکرگاه مسلمانان نزديك كرد.
چون حبیب بن مسلمه آگاه شد با خود اندیشید که بعد از رسیدن سلمان اگر با دشمنان مقاتلت کنیم و ظفر جوئیم از برای ما نامی نخواهد بود نیکو آنست که قبل از رسیدن سلمان رکضتی فرمائیم و بر دشمن شبیخون افکنیم پس این رأی را استوار کرد و صنادید سپاه را با خود متفق ساخت و نیم شب با لشکر خویش برسر مرزبان و مردم او تاختن برد ، مغافصة با شمشیرهای کشیده بلشکرگاه مرزبان در آمدند و تیغ در نهادند و بسیار کس بکشتند آن کس که بجان برست بجست أموال و أثقال ایشان بجای ماند حبیب فرمان کرد تا هر غنیمت بدست شد بر زبر هم نهادند
ص: 125
تا بهنگام قسمت کنند.
روز دیگر سلمان با لشکر کوفه برسید و حال بدانست گفت ما را ازین غنیمت نیز قسمت می باید چه اگر خبر ورود ما را ندانستید و لشکر را برسیدن ما قوی دل نساختید هرگز این جلادت نتوانستید کرد ، حبیب گفت گنج آن برد که رنج برد ما ترك جان گفتیم و پذیره مرک شدیم خداوند دشمن را مقهور و ما را منصور خواست اگر تقدیر بجز این رفت ما عرصه هلاکت بودیم و شما بهره سلامت بالجمله رگ های گردن سطبر شد و آوازها خشن گشت و کار از مناظره و مشاجره بمقابله و مقاتله کشید تیغ در هم نهادند و چندی بکشتند ظفر با کوفیان افتاد و این اول قتالی بود که در میان کوفیان و شامیان روی نمود.
در پایان امر حبیب بسوی سلمان پیام کرد که روانیست در میان مملکت دشمن ما که مسلمانیم برای زخارف دنیوی از یک دیگر بکشیم نیکو آنست که صورت حال را بعثمان عرضه داریم تا چه فرماید سلمان این سخن را بپذیرفت پس این قصه بعثمان مکتوب کردند ، پاسخ را بحبیب نامه کرد که لشکر کوفه زحمت فراوان برده اند و مسافتی دراز سپرده اند و این رنج و محن را برای مدد شما بر تن نهاده اند روانیست که بهره و نصیبۀ ازین غنایم نبرند ایشان را در غنیمت شريك كنيد و قسمت بدهيد لاجرم حبيب بفرموده عمل کرد و ایشان را بهره داد.
و هم درین سال عثمان بن عفان از مدینه زیارت مکه را تصمیم عزم داد و بعد از ورود بمکه خواست تا مسجد الحرام را وسیع تر کنند بعضی اراضی از اطراف مسجد که عمر بن الخطاب در زمان خلافت خویش خریده بود تا مسجد را بزرك كند و عمر مهلت نیافت این وقت عثمان همان اراضی را بمسجد الحرام بر افزود و مسجد را وسیع ساخت.
ص: 126
چون مرزبان و لشکر روم بدست حبیب بن مسلمه شکسته شد و خبر باعثمان بن عفان بردند سلمان بن ربیعه باهلی را منشور فرستاد که اکنون که جنك روم پرداخته شد طریق مملکت ارمینیه می سپار و آن اراضی را بتحت فرمان میدار ، پس بر حسب فرمان با آن سپاه که از کوفه بر آورده بود بجانب ارمینیه کوچ داد.
چون مردم آن مملكت آهنك عرب بدانستند عظیم در هول و هرب افتادند و پناهنده معقل های سخت و حصارهای استوار گشتند و گروهی بجانب بیشه ها ورود لاخها (1) بگریختند و با یک دیگر همی گفتند که این لشکر که آهنك ما كرده از آسمان فرود شده اند ، با ایشان مقابله نتوان کرد و طریق مقاتله نتوان سپرد ، چه تیغ و تیر در تن ایشان کارگر نیست چه از بس خبر نصرت عرب و ظفرمندی ایشان را در جنگ ها اصغا نموده بودند گمان داشتند که این جماعت را خداوند از برای فتح بلاد از آسمان فرستاده.
بالجمله سلمان کوچ بر کوچ تا بشهر بَیلَقان (2) تاختن بردو در عرض راه بسی قلعه ها و قصبه ها بگشود و بسیار کس بکشت و اسیر گرفت مردم بیلقان او را پذیره شدند و علف و آذوغه بلشکرگاه آوردند و خراج برذّمت نهادند پس سلمان از آن جا کوچ داده بشهر برذعه آمد مردم آن بلده نیز امان طلبیدند و کار بمصالحه کردند و از آن جا نیز در هم و دینار فراوان بگرفت و بر لشکر قسمت کرد و بی توانی بجانب
ص: 127
با جَروان روان شد مردم آن شهر نیز کار بصلح کردند و خراج بر گردن نهادند و از آن جا بشهر شَروان آمدند و در ظاهر آن بلده لشکرگاه کرد فرمانگذار شروان كس بدو فرستاد و از در مصالحت و مسالمت بیرون شد و خراج بداد.
سلمان از آن جا بمسقط آمد و ملوك طبرستان و دیلمان را طلب داشت همگان او را اجابت کردند و نزد وی آمدند و خراج آن ممالک را بدادند آنگاه سلمان آن ملوك را بولایات خویش باز پس فرستاد و از آن جا بشهر شابَران عبور داد درین وقت خاقان با سی صد هزار مرد در آن اراضی لشکرگاه داشت چون خبر سلمان بن ربيعه و لشكر عرب بشنید طریق فرار پیش داشت.
بزرگان درگاه گفتند ای پادشاه با سی صد هزار مرد لشکری از ده هزار تن مرد عرب بهزیمت می روی ؟ گفت شما ندانید این لشکر از آسمان فرود شده اند و سلاح جنگ در ایشان کارگر نیست با این جماعت چگونه می توان طریق منازعت سپرد این همی گفت و براه فرار همی رفت و سلمان بن ربیعه از دنبال او کوچ بر کوچ رفت تا بشهر بَلنجَر رسید و در مرغزاری که نزديك آن شهر بود
لشکر گاه کرد.
مردی از لشکر خاقان از دور و نزديك بدیدبانی می زیست چنان افتاد که مردی از مسلمانان خواست تا سر و تن خویش بشوید لختی از لشکرگاه دور شد و عریان گشه بجوی آبی در رفت از قضا دیدبان خاقان از یمین اردوگاه این بدید با خود اندیشید که همی گویند سلاح جنگ با عرب کارگر نیست این کار را مجرب باید داشت و خدنگی بزه کرد و بسوی مرد مسلم گشاد داد آن تیر بر مقتل آمد و او را بکشت آن کافر ترسان ترسان بیامد و او را مرده یافت پس سر او را ببرید و جامه او را بر گرفت و شتاب زده بنزد خاقان آورد و گفت این خبر بکذب آورده اند که عرب را نتوان کشت اينك سر عربی است و آن جماعت بمانند ما مردمی باشند.
خاقان چون این بدید فرمان کرد تا منادی ندا در داد و لشکر را فراهم آورد و بجانب مسلمانان سرعت کرد مسلمانان صف بر کشیدند و لشکر خاقان ایشان را در
ص: 128
پره انداختند جنك صعب گشت و لشكر عرب نيك بكوشید اگر چند از لشکر خاقان بسیار کس کشتند لکن ده هزار تن با سی صد هزار بسنده نبود در پایان امر یک تن از مسلمانان بسلامت نجست سلمان بن ربیعه با آن ده هزار کس مسلمان بتمامت مقتول گشتند ، و ایشان را در بیابان بلنجر بخاک سپردند و آن زمین را قبور الشهدا نامیدند.
چون این خبر بعثمان رسید سخت آشفته گشت و خواب و خور از وی برفت و بی توانی بسوی حبیب بن مسلمه منشور کرد که لشکر بر گیر و بسوی ارمینیّه شتاب کن و کین مسلمانان را از کافران بجوی ، حبیب بر حسب حکم لشکر بساخت و باراضی ارمینیه تاختن بر دو همی رفت تا بشهر خلاط رسید خلاط (1) قلعه محکم بود کافران بقلعه شدند و حبیب آن قلعه را حصار داد روزی چند بنشست و رزم های سخت با مردم قلعه برفت در پایان امر آن حصار را بقهر و غلبه بگرفت و مردان را بتمامت بکشت و زنان و کودکان را اسیر گرفت و غنیمت فراوان بدست کرد آنگاه در موضعی نیکو لشکرگاه کرد و اشراف و امراء مملکت خزر را نامه کرد و ایشان را طلب فرمود همگان اجابت کردند و بنزد او آمدند و خراج برذمت گرفتند پس برایشان کتاب صلح نوشت و آهنك مراجعت فرمود
این هنگام عثمان بن عفان حذيفة اليمان را بحکومت آن بلاد نصب کرد و حبيب را حاضر درگاه ساخت و حذیفه بعد از ورود بآن بلاد جبلة بن ازور العبسی را که مردی از بنی اعمام خویش بود لشکر داد و حدود و ثغور آن مملکت را نیکو بنظم كرد يك سال كار با حذیفه بود آنگاه عثمان مغيرة بن شعبه را بحکومت آن اراضی گماشت و از پس مدتی اندک مغیره را معزول ساخت و اشعث بن قیس کندی را منشور حکومت داد اشعث بحکومت بپایید تا گاهی که عثمان را بکشتند.
ص: 129
عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح و نام أبی سرح حسام است هو حسام بن الحارث بن حبيب بن جذيمة بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤی بفرمان عمر بن الخطاب در بلده فیوم کار گذار بود این وقت مردم مصر بعثمان بن عفان مکتوب کردند که قسطنطنین پادشاه روم منوبل خصی را با لشکر باسکندریه فرستاد تا آن بلده را دیگر باره فرو گرفت صواب چنان می نماید که عمرو بن العاص بر حسب فرمان به اسکندریه تاختن کند و دفع دشمن فرماید لاجرم عثمان فرمان کرد تا عمرو بن العاص طریق اسکندریه گرفت و با لشکر روم رزم های نیکو داد و اسکندریه را از دشمن تهی ساخت.
و هم چنان از طرف دیگر عثمان عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح را فرمان کرد که بمصر در آمده اخذ خراج خاص او باشد و عمرو بن العاص در نظم مملکت و حصانت ملك روزگار برد ، منشور عثمان را در فیوم بعبد اللّه بن سعد آوردند و او برای نظم فیوم و اطواب مردی از قبل خود بگماشت و طریق فسطاط مصر بر داشت و در فسطاط ببود تا اسکندریه گشاده شد و عمرو بن العاص مراجعت نمود.
چون بقانون است که دو شمشیر در يك نيام و دو شیر در يك كنام (1) راست نباید میان عمرو بن العاص و عبد اللّه بن سعد کار بمعادات و مبارات کشید و هر دو در کار یک دیگر خلل و ثلمه انداختند و بنزديك عثمان شکایت وسعایت نگاشتند این هنگام عثمان عمرو بن العاص را یک باره از حکومت مصر معزول ساخت و فرمانگذاری مصر و اسکندریه را گوش تا گوش با عبد اللّه بن سعد گذاشت.
عبد اللّه در آن ممالك نافذ فرمان گشت و در سال بیست و هفتم هجری بغزوء
ص: 130
افریقیه شتافت و با جرجیر پادشاه آن اراضی رزم داد و در سال سی و یکم هجری غزوه اساور بپای برد و تا دنقله برفت و در سال سی و چهارم با قسطنطین بن هر قل در بحر رزم داد و فتح غزوه ذی الصواری کرد و درسال سی و پنجم عقبة بن عامر الجهنی را از قبل خود بحکومت مصر گذاشت و امر خراج را بسليمان بن عنبر التجيبی تفویض فرمود و خود بنزد عثمان آمد آن وقت مردم بر عثمان بشوریدند چنان که هر يك ازین قصه ها در جای خود مرقوم می شود مدت حکومت او در مصر و اسکندریه ده سال بود.
امّا از آن سوی عمرو بن العاص چون از مصر بمدینه آمد از عثمان خاطری رنجیده داشت و همواره با بد اندیشان عثمان می نشست و قبایح اعمال عثمان را شمردن می گرفت و این خصومت چندان محکم شد که خواهر مادری عثمان را که در حباله نکاح داشت طلاق بگفت و با سعد بن ابی وقاص که او نیز از عثمان رنجیده خاطر بود چه او را نیز از حکومت کوفه باز داشت در غیبت عثمان و خصمی او هم داستان شد.
ازین پیش قصه کاوباره آذرولاش را بشرح رقم کردیم آن هنگام که آذرولاش در اسب تاختن از باره در افتاد و جان بداد سلطنت طبرستان یک باره بر کاوباره قرار گرفت و گیل و دیلم را بنظم کرد و از گیلان تا گرگان بسیار قصرها بر افراخت و بنیان های قوی بپرداخت و او را دو پسر بود یکی دابویه و آن دیگر با دوسبان نام داشت بعد از وی سلطنت طبرستان با دابویه بایستاد چنان که انشاء اللّه در جای خود بشرح می رود و مدت سلطنت کاوباره پانزده سال بود.
ص: 131
درین سال بعرض عثمان رسید که بعضی از اعمال فارس در فرمان برداری و ادای خراج بتوانی و مسامحت می روند لاجرم عثمان بن أبی العاص را حاضر ساخت و او را با لشکری لایق روان فرمود ، عثمان بعد از طی مسافت بشهر شیراز در آمده از آن جا باراضی کازرون آمد مردم آن بلده چون لشگر عرب را نگریستند طریق مصالحت پیمودند و بزیادت از وجه خراج سه هزار و سی صد مثقال سیم تسلیم کردند.
عثمان بن ابی العاص چون ازین کار بپرداخت هرم بن الحیان را سپاهی ملازم رکاب ساخت و بتسخیر قلعه سفید مأمور داشت و آن دژ در مملکت ایران بحصانت و رصانت معروف است و مورخین از آن یاد کرده اند و فردوسی در شاه نامه نیز تذکره می کند بالجمله هرم بن الحیان با لشکر بپای دز سفید آمد و آن قلعه را حصار داد روزی چند در میانه رزم های سخت رفت و در پایان کار حصاری چنان استوار بدست مسلمانان گشاده گشت.
چون عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح در مملکت مصر نافذ فرمان گشت وعدَّت وعدّتی شایسته بدست کرد عثمان بن عفان را نامۀ نگاشت که مملکت افریقیه خزاین اموال است و رجال آن اراضی را مجال مبارزت با ما نیست اگر دستوری رود بدان جانب سفر کنم و آن ملك را بتحت فرمان آرم ، عثمان در پاسخ نوشت که عمر بن الخطاب چندان که بود آهنك فتح افریقیه نکرد و همی گفت تا من زنده باشم بفتح افریقیه فرمان ندهم مرا نیز ازین کار کراهت می آید بجای باش و بدان جانب سفر مکن.
ص: 132
عبد اللّه بن سعد چون این پاسخ یافت عزیمت بگردانید لکن بعضی از آن لشکر را که برای فتح افریقیه ساخته بود فرمان کرد تا بدان اراضی تاختن بردند و بعضی از اعمال افریقیه را عرضه نهب و غارت داشتند ، و با غنیمت فراوان مراجعت کردند عبد اللّه این قصه را نگاشته بدرگاه عثمان فرستاد تا فتح افریقیه در خاطر او آسان نماید.
لاجرم عثمان را در فتح آن ولایت رغبت افتاد و نیم شبی مسور بن مخرمة (1) القرشی را حاضر ساخت و گفت عبد اللّه سعد از من دستوری خواسته تا لشکر بسازد و افریقیه را بگشاید و مرا در خاطر می آید که عزیمت او بیرون مصلحت نیست تو چه می گوئی و رای تو بکدام سوی می رود ؟ گفت تدبير أمير بصواب مقرون است اگر فرمان کنی تا عبد اللّه آن مملکت را نیز بر ممالك اسلام بيفزايد نيكو باشد عثمان گفت بامداد صناديد أصحاب رسول خدای را در مسجد انجمن کن تا در این امر کار باستشارت و استخارت کنیم.
صبحگاه مسور برفت و اصحاب را بمسجد آورد عثمان با ایشان سخن افریقیه در انداخت بیش تر از اصحاب این رای را بصواب نشمردند و سعید بن زید از آن جمله بزیادت انکار داشت عثمان با او گفت موجب این انکار چیست ؟ سعید گفت همواره عمر بن الخطاب از تصمیم این امر کراهتی بکمال داشت چه واجب است که مخالفت عمر کنی و با فریقیه لشکر فرستی ؟ سعید این سخن بگفت و برفت.
عثمان کس فرستاد و محمّد بن مسلمه و زید بن ثابت را حاضر ساخت و با ایشان سخن بمشورت انداخت ایشان گفتند لشکر بدان جانب تاختن و چنان ملکی را ضمیمه مملکت ساختن کاری بصوا بست عثمان نيك شاد شد و مردم را بجنگ افریقیه دعوت نمود و تحریض کرد گروهی از بزرگ زادگان صحابه او را اجابت کردند مانند عبد الرحمن بن ابی بکر و عبید اللّه و عبد اللّه پسران عمر بن الخطاب
ص: 133
و عبد الرحمن و عبد اللّه پسران زبیر بن العوام و عبد اللّه بن عمرو بن العاص و عبد الرحمن بن اسود بن عبد يغوث و بسر بن ارطاط و مسور بن مخرمه ، چون عثمان رغبت مبارزت اين جماعت را بدید عظیم خوش دل گشت.
بالجمله مردمان اعداد کار کردند چون لشکر انجمن شد عثمان از مدینه بیرون شد و عرض سپاه بداد ، چهار هزار و هشت صد مرد بشمار آمد پس بفرمود این جمله را سلاح جنگ بدادند و هزار شتر با جامه تسلیم داشت تا کار بساختند آنگاه مروان بن الحکم را سردار سواران و برادرش حارث بن الحکم را سرهنگ پیادگان فرمود ، پس بر منبر شد و سپاس خدای بپای برد و لشکر را نصیحتی بگفت و بجنگ افریقیه تحریض داد و فرمود دانسته باشید من امارت تمامت لشکر را با عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح گذاشته ام چون بدو پیوسته شدید فرمان او بپذیرید و صواب دید او را بصواب شمارید و او را نیز مکتوب کرده ام که با شما از در رفق و نیکوئی بکوشد و از زلاّت و خطيئات شما چشم بپوشد.
پس از منبر فرود شد و لشکر طریق مصر پیش داشت سهل و صعب زمین را در نوشتند بعد از ورود بمصر عبد اللّه بن سعد شاد کام شد و اعداد کار کرد و لشکر فراهم آورد و عرض لشکر بداد بیست و سه هزار تن سواره و پیاده بشمار شد پس راه افریقیه پیش داشت و کوچ بر کوچ براند تا بشهر طرابلس (1) رسید که منتهای حدود مسلمین بود یک روز در آن جا اقامت نمود و بامداد دیگر باراضی افریقیه تاخت و لشکر خویش را برای نهب و غارت در آن مملکت بپرا کند . لشکر برفت و بسیاری از قری و توابع آن مملکت را عرضه نهب و غارت داشتند و گاو و گوسفند و اسب و استر براندند و فراوان اسیر گرفتند و با لشکرگاه مراجعت کردند.
این وقت عبد اللّه طلایه از پیش روان داشت و خود از دنبال طی مسافت همی کرد و گاه بر بیابان و گاه بر ساحل دریا عبور داشت ، یک روز چنان افتاد که
ص: 134
چند کشتی بر لب آب پدیدار آمد و مردمی چند از کشتی ها بساحل بودند چون لشکر را دیدار کردند خواستند تا بکشتی ها در روند و بطرفی گریزند سواران بتاختند و ایشان را بگرفتند و بنزديك عبد اللّه آوردند و این اسیران صد تن بودند عبد اللّه بفرمود تا جمله را گردن بزدند و هر مال که در کشتی ها بود بر لشکر قسمت کرد و کشتی ها را بتمامت بسوخت و از آن جا کوچ بر کوچ برفت تا بکنار دار الملك افريقيه رسيد نزديك بشهر لشکرگاه کرد.
فرمان گذار افریقیه جرجير نام داشت و خراج بقسطنطین پادشاه روم می فرستاد عبد اللّه رسولی بسوی او گسیل داشت و او را بمسلمانی دعوت کرد جرجیر ازین سخن تافته شد و گفت هرگز بدین شما در نیایم ؛ عبد اللّه گفت چون این نپذیرفتی از دو کار یکی باید کرد : جزیت بر ذمت گیر و اگر نه ساخته جنگ باش جرجیر دل بر حرب نهاد و عرض لشکر داده با شصت هزار مرد از شهر بیرون شد و در برابر عبد اللّه لشکرگاه کرد. از دو جانب ساخته جنگ شدند و میمنه و میسره بیاراستند چهل روز از دو رویه سیاه روی در روی شد و هر روز از بامداد تا چاشتگاه رزم می دادند و از یک دیگر می کشتند آنگاه بمنازل خویش باز می شدند.
از آن سوی با بعد مسافت خبر بسوی مدینه دیر می رسید عثمان بيمناك شد و عبد اللّه بن زبیر را با گروهی از سواران نامدار بمدد عبد اللّه روان داشت و عبد اللّه بن زبیر بشتاب برق و باد سهل و صعب اودیه و شعب را در نوشته خود را بلشکرگاه عبد اللّه بن سعد رسانيد لشکر اسلام تکبیر گفتند و شاد شدند عبد اللّه بن زبیر گفت امیر لشکر عبد اللّه سعد کجاست ؟ گفتند جرجیر حیلتی اندیشیده فرمان کرد تا منادی ندا در داد که هر کس سر عبد اللّه سعد را بنزديك من آرد او را صد هزار دینار زر سرخ بصلت دهم و دختر خویش را بدو نکاح بندم ازین روی عبد اللّه سعد از دوست و دشمن آسوده نیست و متنكراً در لشکر گاه زیستن دارد.
عبد اللّه زبير نزديك او رفت و او را قوی دل ساخت و بفرمود تا عبد اللّه سعد
ص: 135
نیز منادی در انداخت که هر کس سر جرجیر را بنزد من آرد صد هزار دینار زر سرخ ازین غنائم او را دهم و دختر جرجیر را نیز بدو سپارم و بر زیادت حکومت ری خاص وی خواهد بود ، جرجیر را نیز ازین سخن رعبی عظیم در دل راه کرد و روز جنگ از پس صفوف می ایستاد تا اگر لشکر شکسته شود بتواند بجانبی گریخت.
بالجمله دیگر باره عبد اللّه بن زبیر بتازه خدیعتی انگیخت و با عبد اللّه گفت فردا از بامداد باید فرمان کرد تا تمامت لشکر سلاح جنگ در بر کنند و زین بر اسب ها بندند آنگاه يك نیمه را با خود بجنگ برد و نیم دیگر را حکم داد تا زمام اسب ها را بدست گیرند و در میان خیمها آماده بباشند چون ما تا چاشتگاه رزم دهیم و سپاه خصم را خسته و مانده کنیم وقتی که بعادت همه روز باز لشکر گاه شویم و سپاه دشمن بهر آسودگی سلاح جنگ از تن دور کنند و زین از اسب ها بر گیرند آن نیم لشکر ما که در خیمه ها آسوده بودند و زمام اسب ها بدست داشتند بی توانی بر نشینند و مغافصة بر سر دشمن تاختن برند و تیغ در ایشان نهند گمان می رود که کار بکام شود و دشمن مقهور گردد.
عبد اللّه سعد و سران سپاه این رای پسنده داشتند و روز دیگر بدین قانون يك نيمه سپاه بمیدان آمد عبد اللّه بن عباس بر مقدّمه رفت و عبد اللّه بن سعد در قلب لشکر جای گرفت و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب بميمنه شد و عبد اللّه بن زبیر بمیسره آمد ازین روی این جنگ را حرب العبادله (1) نام نهادند.
بالجمله در این روز مسلمانان بر افزون کوشش کردند و رزم های سخت بدادند و از آویختن و خون ریختن سپاه جرجیر را از همه روز بزیادت زحمت کردند تا روز بنیمه رسید و مؤذن بانگ برداشت پس هر دو صف بعادت بلشکرگاه خویش مراجعت کردند و سپاه جرجیر زین از اسب بر گرفتند تیغ و تیر بینداختند و جامه های آهنین که تنهای ایشان را کوفته داشت از تن دور کردند و بیا سودند.
ص: 136
این وقت آن نیمه لشکر اسلام که انتهاز فرصت می بردند این ساعت را غنیمت شمردند در زمان بر نشستند و با شمشیرهای کشیده و سنان های زدوده خویشتن را بلشکرگاه جرجير در انداختند و شمشیر در ایشان نهادند و لشکر جرجیر را مجال زین بر اسب بستن و درع پوشیدن و استعمال سیف و سنان کردن بدست نبود لاجرم هر که توانست از آن مهلکه بگریخت و اگر نه خونش بریخت بالجمله کافران هزیمت شدند و بروایت صاحب الفى جرجير بدست عبد اللّه بن زبیر مقتول گشت و این مرا درست نیامد چه از اخبار چنین استوار افتاد که جرجیر بهزیمت راهی دراز پیمود و مسلمانان اموال و اثقال و اسیران فراوان ماخوذ داشتند.
آنگاه جرجیر کس نزد عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح فرستاد و خواستار مصالحت و مسالمت گشت بشرط که دو هزار هزار و پانصد و بیست هزار دینار که درین زمان عبارت از پنج کرور و بیست هزار تومان است تسلیم دارد عبد اللّه این سخن از وی بپذیرفت و به این گونه وثیقت بنوشت و آن خراج بستد و آن چه از غنیمت بدست کرده بود بر لشکر قسمت کرد هر سوار را سه هزار درم و هر پیاده را هزار درم بهره رسید آنگاه خمس غنایم را با خراج افریقیه بصحبت عبد اللّه بن زبير بنزديك عثمان فرستاد و خود بجانب مصر مراجعت نمود و مدت سفر او یک سال و سه ماه برآمد.
اما چون خراج و اموال غنایم افریقیه را بنزديك عثمان آوردند تمامت آن اموال را بمروان بن الحكم بپانصد هزار دینار بفروخت و حال آن که چند برابر ازین بها افزون بود و از این جمله صد هزار دینار نیز او را عطا کرد ازین روی مردم مدینه او را مورد طعن و دق ساختند و گفتند خزانه بیت المال را که خاص مسلمانان است بر یک تن خبیث که پشیزی نیرزد نثار کرد.
بالجمله چون خبر بقسطنطین بردند که عبد اللّه بن سعد افریقیه را بگشاد و پنج کرور تومان خراج بستد ، او را اندوه آمد و کس بجرجیر فرستاد که بمیزان آن زر و سیم که عبد اللّه بن سعد را تسلیم کردی حمل داده بدرگاه ما فرست و اگر نه
ص: 137
لشکر فرستم و تو را از افریقیه خلع کنم جرجیر بزرگان مملکت را حاضر ساخت و مكتوب قسطنطین را مکشوف داشت ، گفتند عرب پشیزی بجای نگذاشت که دیگری طلب کند اگر قسطنطین بر این اندیشه رود ما همگان مسلمانی گیریم و در پناه عرب رزم دهیم ، چون این خبر بقسطنطین آوردند دست ازین اندیشه باز داشت.
هم درین سال عثمان عبد اللّه بن نافع و عبد اللّه بن الحصين را حاضر نمود و فرمود اعداد کار کرده روانه مغرب زمین شوید و مملکت اندلس و اراضی بربر را بزیر فرمان آرید لاجرم ایشان بر حسب حکم بسیج راه کردند و عثمان لشکر بخواند و از مدینه و اعمال آن بلده سپاهی لایق فراهم کرد افزون از ده هزار سوار بشمار شد ، پس عبد اللّه بن نافع و عبد اللّه بن حصین راه بر گرفتند و پست و بلند زمین را در نوردیدند و از راه بحر بزمین بربر آمدند و آن اراضی را بنظم کرده طریق اندلس گرفتند.
مردم اندلس جنگجوی و شجاع بودند و دفع دشمن را استوار ایستادند و جنگ های مردانه کردند از جانبین بسیار کس کشته شد ، هم در پایان کار نصرت با مسلمانان بود لشکر اندلس را هزیمت کردند و آن مملکت را فرو گرفتند و از اموال و اثقال و سبایا حملهای گران بدست کردند و خمس غنایم را با مکتوب فتح نزديك عثمان روان داشتند.
عثمان نيك شاد شد و حکومت اندلس و بربر را با عبد اللّه بن الحصین گذاشت و عبد اللّه بن نافع را از برای اخذ خراج باقامت افریقیه مامور داشت ، در زمان عبد الملك بن هشام مردم بربر مرتد شدند و مردم اندلس در مسلمانی بپائیدند چنان که انشاء اللّه در جای خود مرقوم می شود.
ص: 138
و هم در این سال عثمان بن عفان لختى بمسجد مدینه بیفزود و اندك بزرگ تر ساخت و بزیارت مکه سفر کرد.
جماعتی از لصوص و صعاليك حبشه در سواحل بحر شام اندر آن مساکن که خاص مسلمانان بود دست بنهب و غارت گشوده گروهی از مسلمانان را بکشتند و اموال ایشان را مأخوذ داشتند و زنان و فرزندان را اسیر بردند عثمان از اصغای این خبر بیازرد و در خاطر نهاد که اعداد لشکر کرده سپاهی لایق بسوی حبشه روان دارد وجوه اصحاب گفتند این بصواب نیست تواند بود که پادشاه حبش ازین دزدان بی خبر باشد و ما بكيفر شتاب زدگی و عجل کار بر خود مشکل کنیم و بمصاعب در افتیم ، نیکو آنست که رسولی بدان سوی گسیل سازی تا حقیقت حال باز داند و بعرض رساند.
عثمان این رای را پسنده داشت و مكتوبى بملك حبش نگاشته بصحبت محمّد بن مسلمه و ده تن از مسلمین روان داشت پس محمّد طی مسافت كرده آن نامه بملك حبش آورد و صورت حال باز نمود ملك حبش فرمود لا واللّه من ازین دزدان راهزن بی خبر بوده ام ، و کس فرستاد تا آن جماعت را کیفر عمل در کنار نهادند ، و آن اموال و اسیران را بتمامت مأخوذ داشته محمد بن مسلمه را تسلیم کرد . و مکتوب عثمان را جوابی نیکو بنوشت و محمّد بن مسلمه را نیز جداگانه عطا بداد و شاد کام مراجعت فرمود.
عثمان از ملک حبش شاد شد و مسلمانانی را که در کنار بحر سکون داشتند سلاح جنگ بفرستاد و قوت داد تا مقهور دزدان نشوند از پس این واقعه معوية بن أبی سفيان بسوی عثمان نامه کرد که ولایات روم با شام چنان نزديك است كه بامدادان از دو سوی بانگ خروسان و آواز مرغان شنوده شود و اینك آب دریا
ص: 139
از موج سهمناک باز نشسته و از جنبش هایل ساکن گشته اگر رخصت رود بجانب جزیره قبرس رکضتی کنم و آن محال را که از مال و مواشی آکنده است فرو گیرم عثمان در پاسخ نوشت که عمر بن الخطاب هرگز اجازت نمی کرد که مسلمانان آب دریا عبره کنند مرا نیز کراهت می آید اگر تو را این کار موافق افتاده و بسلامت این سفر واثق می باشی زن و فرزند خود را نیز با خویشتن در کشتی حمل میده تا صدق عقيدت تو مرا مكشوف افتد.
چون معویه این پاسخ بشنید فتح قبرس را تصمیم عزم داد و عبد اللّه بن قيس را با گروهی از لشکر فرمان کرد تا از پیش کشتی در آب راندند و بفرمود کشتی ها در عکّه فراهم آوردند و لشکر را وجیبه بداد و با زن و فرزند بعکه آمد دو روز در آن جا ببود روز سیم بعد از نماز جمعه بکشتی در رفتند اما عبد اللّه بن قیس که از پیش در آب رانده بود از کشتی بساحل دریا بیرون شد تا مگر از اراضی روم خبری باز داند زنی را نگریست که بادر یوزگی روز گذارد او را در می چند عطا کرد آن زن برفت بمیان دیه و مردم را آگهی برد که این مرد که با لشکر دریا می نوردد اينك بكنار بحر ایستاده گروهی بشتاب تاختن کردند عبد اللّه را مجال بدست نشد که بکشتی گریزد او را بگرفتند و بکشتند.
این خبر را بمسلمانان بردند معویه بدان ننگریست هم چنان با زن و فرزند و تمامت سپاه با دویست و بیست کشتی و زورق طی طریق می کرد ناگاه بادی مخالف جنبش کرد دریا مضطرب شد زورق ها و کشتی ها از یک دیگر دور افتاد زن معويه سخت بترسید و کلیای ملاح را بخواند و گفت ای کلیا کشتی را لختی نگاهدار که مرا تاب و طاقت رفته است کلیا بخندید گفت ای زن دریا فرمان کس نبرد و جز خدای را بدین کار دست نباشد صبر می کن که جز دل بر صبوری نهادن چاره نیست.
بالجمله باد بایستاد و موج بنشست و مسلمانان بسلامت شدند و این هنگام زورقی چند پدیدار شد که فرمان گذار جزیره قبرس بقسطنطين هدیه می فرستاد
ص: 140
معویه فرمود تا جمله را بگرفتند و در آن زورق ها کنیزکان پری چهره و جامه های دیبا و نفایس اشیاء فراوان یافتند و از آن جا بجزیره قبرس در آمدند و بی توانی دست بنهب و غارت گشودند و بسیار از قریه ها و آبادانی ها را بزیر پی سپردند و غلامان و کنیزان فراوان اسیر گرفتند و اموال و اثقال از نفایس اشیا بر هم نهادند و این جمله را بکنار بحر آورده کشتی ها را بپا کندند.
فرمانگذار جزیره را چنان هول و هراسی فرو گرفته بود که خیال مدافعه در خاطرش عبور نداشت ، تیغی نکشید و خدنگی نگشاد و كس بنزديك معويه فرستاد و خواستار مصالحت گشت بشرط که هر سال هفت هزار و دویست دینار زر می فرستد معویه مسئول او را باجابت مقرون داشت و بر این جمله وثقیتی نوشت و مراجعت نمود چون از دریا بیرون شد بفرمود تا غنایم را فراهم آوردند و طریف و تلید بر زبر هم نهادند ، کنیزان و غلامان را بحساب گرفتند از ده هزار افزون بشمار آمد از جمله هفصد تن دختران دوشیزه بود معویه خمس غنایم را بیرون کرد و با نامه فتح بسوی عثمان فرستاد و دیگر را بر لشکر بخش نمود.
لشکریان کنیزان و غلامان و چیزها که یافته بودند با یک دیگر می فروختند ابو دردا بر آن می نگریست و می گریست جبیر خولانی او را گفت روز فتح و خرمی این گریستن چیست ؟ گفت سخن بصدق گوئى لكن من بر آن اندیشه ام که این جماعت چون خدای را بی فرمانی کردند از چنان نعمت و عزت بچنین محنت و ذلت در افتادند و این زنان و بچگان بخاری بندگی و بردگی در افتادند اينك بر لغزش گناهکاران دریغ می خورم كه نزديك خداوند چند خار و بی مقدارند و هم درین وقت گروهی از لشکر در قسمت غنیمت خیانتی کردند و در میان ایشان خصومتی با دید آمد.
پیری از اهل قبرس حاضر بود گفت هنوز عهد پیغمبر خود را فراموش نکرده اید و کلمات او را در گوش دارید با این همه خیانت می کنید گروهی که بعد از شما آیند و میان ایشان و پیغمبر سال های فراوان میانجی شده باشد چه خواهند
ص: 141
کرد ؟ مردی گفت ای شیخ امیر ما بدین کردار رضا ندهد گفت اگر چنین است او را ازین خیانت آگی برید چون معویه این بدانست در خشم شد و گفت تا وصایای ابو بکر را که بیزید بن ابی سفیان نگاشته بود و مردم را بصدق و صفا و رفق و مدارا وصیّت کرده بود بیاوردند و بر مردم قرائت کردند تا مردم پند گیرند.
و هم در آن وقت که غنایم قبرس را قسمت می کردند از أصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم ابو دردا و عبادة بن الصامت و شداد بن الاوس و واثلة بن الاسقع و ابو امامة الباهلی و عبد اللّه بن بشر المازنی بر یک سوی نشسته نظاره می کردند ناگاه دو مرد از انصار را نگریستند که دو سر دراز گوش می رانند و می برند عباده گفت این دراز گوشان کراست و کجا می برید ؟ گفتند معویه ما را داده است و می خواهیم بدین دراز گوشان بزیارت مکه شویم ، گفت بر معویه حلال نیست این دراز گوشان شما را دهد و بر شما حلال نیست که مأخوذ دارید ، انصاریان دراز گوشان را بنزديك معويه آوردند و كلمات عبادة بن الصامت را باز گفتند.
معويه عباره را طلب کرد و گفت این چه حدیث است ؟ گفت در چنین حاضر بودم آنگاه که رسول خدای بخش غنایم می فرمود از پهلوی شتری یک تار موی باز کرد و سوگند یاد نمود که مرا حلال نباشد که افزون از خمس در یک تار موی دست برم و خمس این غنایم را نیز نمی خواهم و با شما بذل می کنم پس چگونه می توان بیرون حساب تقسیم کسی را از غنایم چیزی عطا کرد ؟ معویه گفت ای ابو الولید تو خود شنیدی ؟ گفت شنیدم معویه گفت من این کار بکفایت تو نهادم عباده گفت مرا بگذار و دیگری بجوی گفت از تو داناتر کس ندانم لاجرم عباده متصدی قسمت غنایم گشت و ابو امامه باهلی او را یاری می کرد.
بالجمله معويه نامه بسوی عثمان کرد و خمس غنایم را بدست عبدة بن عبيده السلمی روان داشت و کنیزکی نیکو جمال با بعضی از نفایس اشیا از مال خویشتن هدیه کرد ، عبده بمدینه آمد و کتاب معویه را برسانید عثمان شاد شد غنائم و هدایا را مأخوذ داشت و آن كنيزك را بسرای فرستاد ، نائله زن عثمان از دیدار آن
ص: 142
كنيزك دلتنگ شد خوی بگردانید و با عثمان روی ترش کرد عثمان گفت اگر خواهی او را با تو بخشم گفت خواهم عثمان او را با نائله بخشيد كتيرك گفت من خدمت زنان توانم کرد مرا هم چنان بامیر شام فرست ، عثمان اجابت کرد و او را بصعوبه فرستاد مصوبه او را تا زمان وفات بداشت لکن از وی هیچ فرزند نیاورد.
مع القصه چون معويه از فتح جزیره قبرس بپرداشت از عثمان دستوری خواست که آهنگ جزیره رودس (1) کند عثمان کار بشوری افکند وجوه اصحاب گفتند نیکو باشد چه لشکر اسلام بعد از فتح قبرس بسفر دریا دلیر شده اند لاجرم عثمان رخصت کرد و معویه بسیج راه نمود و لشکر در هم آورد و کشتی ها و مرکب های بحری را در آب افکند و یا لشکر بکشتی ها در رفت و راه در نوشت.
چون راه باروذس نزديك كردند مردم جزیره این بدانستند و زورق ها در آب راندند و ایشان را پذیره جنگ شدند در میان بحر از دو سوی جنگ های صعب رفت و در پایان کار نصرت یا مسلمانان افتاد کشتی های کافران را بگرفتند و بسیار کس بکشند و اسیر کردند و بی توانی بجزیره روذس در آمدند و تیغ در کفار نهادند و دست یتهب و غارت گشادند ، عبد الرحمن اشعری از پی غارت در سرائی شد تيك بزرگ و آباد و هیچ کس را در آن جا نیافت با مردم خویش گفت خداوند این سرای را چه رسیده همانا خویش را پنهان داشته واجب می آید که قحصی کنیم.
پس در طلب بایستادند و بهر جا گمان داشتند کاوش همی کردند و خاک بر انداختند ناگاه دری باز شد که بخانه دیگر راه داشت بدانجا در رفتند خانه بس وسیع بود و پانصد تن غلام و کنیز در آن جا خویشتن را از کید لشکر نهفته می داشتند همه با جامه های نیکو و اموال فراوان ، جمله را ماخوذ داشتند.
از جامه کنیزکی خرقه سر بسته بزمین افتاد بر گرفتند و بگشودند انگشتری زر بود و نگینی از یاقوت سرخ داشت بنزد معویه آوردند آن نگین را هزار و دویست دینار بها نهادند معویه آن انگشتری را از بهر خویش بداشت و خمس غنایم را بمدینه فرستاد و بسوی عثمان از فتح آن جزیره نگار کرد و آن جزیره بدست
ص: 143
معویه خراب گشت ، تا آنگاه که پادشاهی یافت فرمان کرد تا آن جزیره را عمارت کردند و مسجدی بساختند و جماعتی از مسلمانان را با عداد جنگ و سلاح کار در آن جا سكون فرمود تا ملك روم را بدیشان دست نباشد.
مجاهد گوید در سال پنجاه و سیم هجری در جزیره روذس بودم و پسر زن كعب الاحبار بتبع با من بود و از من قرآن می آموخت یک روز گفت ای مجاهد زودا که این جزیره خراب خواهد شد علامت آن باشد که یک روز بادی سخت وزیدن گیرد و این زینه پایه بلند را که می نگری بیندازد ، روزی چند بر نگذشت که باد بوزید و زینه را بیفکند و هم در آن روز یزید را مکتوبی آوردند که پدر تو معويه را وفات برسید و ما از آن جزیره مراجعت کردیم و پس از ما آن جزیره خراب شد.
هم درین سال معويه عثمان را مکتوب کرد که اگر فرمائی بسوی صقلیه تاختنی کنم و آن بلده را بتحت فرمان آرم ؟ عثمان اجازت داد و او به تجهیز لشکر پرداخت مردم افریقیه از قصد معاویه آگاه شدند و فرمانگذار صقلیه را آگاهی فرستادند ملك صقليه تافته شد و گفت عرب ما را از قیاس افریقیه بحساب می گیرد و در ما طمع می بندد این کافی نیست که ما ایشان را زحمتی نمی رسانیم.
بالجمله معاویه سی صد زورق و کشتی و مرکب بحری از ساحل دریای شام در آب افکند و در رفتن شتاب کرد تا آنگاه که بکنار صقلیّه رسید لشکر از آب رخت بخشگی کشیدند و سلاح های جنگ بر آوردند و درغ های آهنین در بر کردند ، ملك صقليه از كوشك خویش نگران بود ، گفت هرگز گمان نداشتم که عرب را چندین عدّت وعدّت باشد فرمانگذار قیساریه که در جوار ملك صقليه می زيست حاضر بود چون از عرب زحمت فراوان دیده بود بسیار وقت از جلادت و شجاعت آن جماعت سخن می کرد.
ملك صقلیه گفت این عرب که از دریا بیرون شدند نه چندانند که توهمی گفتی ، در پاسخ گفت آن لشکر که بمملکت ما در آمدند فراوان بودند و با بصیرت
ص: 144
و جلادتی تمام در رواج دین خود رزم می دادند و در طلب سیم و زر کم تر رنج می بردند و این لشکر که بدینجا آمده اند چنان می دانم که در طلب حطام دنیوی باشند صواب آنست که طریق منازعت مسدود داری و ایشان را ببذل مال مراجعت دهی چه شجاعت عرب از آن افزونست که کس صفت تواند کرد.
ملك صقليه ازين سخن در خشم شد و گفت تو مردی جبان و بد دلی و از پیش عرب بگریختۀ امروز هر چه از این گونه سخن کنی معذور باشی لكن امروز مردان در صقلیه از اندازه شمار افزونند و سلاح جنگ در خزاین من بر هم نهاده و موجود است این لشکر که در سالیان دراز وجیبه داده ام کدام روز بکار آید تو باش تا بی چارگی عرب را درين ملك نظاره کنی و بدانی چگونه ذلیل و زبون شوند.
فرمانگذار قیساریه چون دید او را گوش نصیحت نیوش نیست نعل باژگونه زد و گفت همه براستی سخن کردی شك نیست که از عرب هزیمت شدم و بدرگاه تو پناهنده گشتم و چشم از سلطان روم بپوشیدم چه کثرت لشكر وحصانت اين ملك را از رومیه افزون دانستم ملك صقلیه را بدین سخنان فریبنده مغرور و خوش دل ساخت.
و از آن سوی لشکر عرب کشتی ها بکنار آوردند و ساخته جنگ شده راه نزديك کردند ملك صقليه كس بدیشان فرستاد که مردی داننده بنزديك ما گسیل دارید تا باز گوید که آمدن شما درين ملك از بهر چیست معويه مردی را با تفاق ترجمانی كه لغة رومی نيك دانست روان کرد ، ایشان تا پای كوشك آمدند و ملك صقليه از فراز بسخن آمد و گفت شما چه کسید و از کجا می رسید و درين ملك چه می جوئید گفت ما عربیم و نام ما بجمله جهان را فرو گرفته است خداوند بسوی ما رسولی فرستاد و ما بدو ایمان آوردیم و هر کس سر از فرمان برتافت با او جهاد کردیم و ظفر جستیم چه آن پیغمبر ما را بنصرت خبر داده است البته شنیده باشی در شام چه کردیم از بستن و شکستن و کشتن و اسیر گرفتن و با هر قل چه مصاف ها دادیم و چه فتح ها کردیم چندان که از بیم شمشیر ما بقسطنطنیه گریخت ، عجب آن که صفات ما که از آفتاب شناخته تر است می دانی و از ما پرسش می کنی ؟
ص: 145
ملك صقلیه ازین سخنان بخندید رسول را گفت اکنون بدینجا از بهر چه شده اید گفت برای آن که شما را با سلام دعوت کنیم اگر بپذیرید شما را درین ملک بگذاریم و بگذریم و اگر نه جزیت بر خویشتن بندید و هر سال می رسانید و اگر این نیز پذیرفته نشود آهنگ جنگ خواهیم کرد ، هر که از ما مقتول گردد جای در بهشت کند و کشته شما بدوزخ رود.
ملك صقلیه گفت آن چه خواستی گفتی اکنون بباش و پاسخ بشنو همانا شما این ملک را از قیاس شهرهای دیگر گرفتید و برخطا رفتید چه این شهر چون دیگر شهرها نیست و این لشکر مانند سپاهیان دیگر نباشند شما يک تن ازين ملك بسلامت بدر نشوید چه از پیش روی شمشیر آتش بار است و از پس پشت دریای زخّار اگر کار شما را سهل گیرم دیگران در ما طمع بندند لاجرم واجب می شود که یک تن از شما را زنده نگذارم.
رسول گفت سخن از حد بدر بردی و فراوان فزون طلبی کردی بدین تنمّر و تکبّر که ظاهر ساختی خداوند ما را بر تو ظفر دهد این وقت یک تن از بطارقه گفت ای عرب بیرون ادب سخن کردی من یک تن ازین لشکرم کیست از شما که با من مصاف تواند داد رسول گفت ضعیف تر و نا کس تر از ما ترا بس باشد ، بطریق آغاز سفاهت کرد ، رسول را بد گفت و از كوشك بزبر آمد با قبائی حریر و کُرتۀ دیبا شمشیری گوهر آگین آخته و سپری زرین از پس پشت انداخته رسول را بانگ زد که کیست از شما که با من نبرد جوید ؟
مردی از افریقیه که مسلمانی گرفته و در صحبت رسول می بود از کلمات نا بهنگام او تافته شد تیغ بر گرفت و آهنگ او کرد لختی با هم بگشتند و از چپ و راست حمله افکندند افریقی فرصتی بدست کرده تیغ براند و فرق او را تا بگردن بر درید و سلاح و جامه او را باز کرد و فریاد بر داشت که اگر دیگری هست بمیدان آيد ملك صقليه رسول را گفت این مرد کیست ؟ گفت یک تن از مردم افریقیه از خدّام شما بوده و دولت اسلام یافته و خداوندش بدولت اسلام این نیرو داده ازین توانی دانست که
ص: 146
اگر عرب بمیدان آید چه دستبرد نماید.
ملك صقليه را اندوهی بشدت فرو گرفت و او باز لشکرگاه شد و این وقت لشکر عرب بهر سوی پراکنده شدند و دست بنهب و غارت گشودند و مال و اسیر فراوان بدست کردند و منجنیق ها که با خود حمل داده بودند از کشتی ها بر آوردند و در پای باره شهر صقلیّه نصب نمودند و سنك روان كردند چنان بر کوش ها و خانه ها سنگ می بارید و ویرانی می کرد که مردم شهر در بیغوله ها و مغاک ها می خزیدند.
ملك صقليه ناچار فرمان جنگ داد و سپاه گروه گروه از شهر بیرون شد و کوسها بگرفتند و در بوق ها بدمیدند مسلمانان نیز صف راست کردند و میمنه و میسره بیاراستند ملك صقلیّه دلیری کرد و با فوجی از دلیران سپاه بر میسره لشکر عرب حمله گران افکند و میسره را لختی باز پس برد قلب و جناح لشکر اسلام هم چنان بر پای بود و ثبات می ورزید تا میسره باز آمد و جنگ صعب گشت ، آن روز تا شامگاه حرب بر پای ایستاده بود و از دو سوی بسیار کس دست فرسود اجل گشت ، آفتاب بنشست هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و باز جای شدند لکن چون تاریکی جهان را بگرفت عرب از جای جنبش کرد و هر دیه و قریه را که دست رس بود بپای نهب و غارت بسپردند و مال و برده فراوان باز آوردند.
صبحگاه ملك صقلیه این بشنید عظیم دلتنگ گشت و سران سپاه را طلب نمود و گفت چنان که عرب شما را غارت می کند چرا شما ایشان را کیفر نمی دهید لعنت بر شما باد سخت می ترسم چنان که روم را از رومیان بستدند صقلیه را از شما مأخوذ دارند کس در پاسخ سخن نكرد ملك قيساريه گفت صواب آنست که از سلطان اعظم مدد طلبی تا لشکری بما فرستد گفت از هیچ کس مدد نخواهم خواست.
بالجمله هر روز مسلمانان با ایشان مصاف همی دادند و از ایشان کشتند و برده گرفتند چون این خبر بسلطان روم رسید تجهیز لشکر کرده سی صد کشتی در آب افکند تا اهل صقلیه را مدد دهند ، مسلمانان این بشنیدند و دانستند که با قلت عدد چنین لشکر را بسنده نباشند سخن بر آن نهادند که مراجعت کنند.
ص: 147
معویه گفت بهتر آنست که شبانگاه بدریا رویم تا دشمن از راه ما آگاه نباشد پس ببودند تا شب در آمد و تاریکی جهان را بگرفت بی توانی بکشتی ها در رفتند و بادبان ها بر کشیدند و دریا را عبره کردند و بی زحمتی و آسیبی بساحل دریای شام رسیدند و اسیران و غنایم را از کشتی بر آوردند ، پس معویه قصه بنگاشت و خمس بیرون کرد و بعثمان فرستاد.
هم درین سال مسلمانان فتح جزیره أرواد (1) کردند و آن چنان بود که در ساحل بحر مردی از جزیره ارواد بدست مسلمانان اسیر افتاد گفتند از کجائی گفت از جزیره ارواد. او را بنزد معویه آوردند لختی از آن جزیره پرسش کرد آنگاه فرمود اگر تو لشکر ما را بدان جزیره دلالت کنی در امان باشی و اموال و اثقال و زن و فرزند تو خاص تو خواهد بود آنگاه جنادة بن ابی امیه را که یک تن از ابطال رجال شام بود چهار هزار مرد بداد و بفتح جزیره ارواد مامور داشت.
جناده بیست کشتی در آب افکند و با لشکر خویش طی طریق گرفت چون راه با جزیره ارواد نزديك كردند مرد دليل گفت بباشید تا شب در آید پس لنگر بیفکندند و چون شب در آمد بکنار جزیره آمدند و از کشتی بیرون شدند صبح - گاه مردم جزیره که بی خبر از لشکر بیگانه بودند در حصار بگشادند و هر کس از پی کاری بیرون شد ناگاه لشکر عرب مانند گرگان که در گله افتند از کمین بیرون تاختند و تیغ در نهادند ، آن کس که بیرون حصار بود عرضه دمار گشت و آن کس که در حصار بود در فراز کرد و از هول و دهشت قدرت مبارزت ازیشان برفت.
پس خواستار صلح شدند و كس بنزديك جناده فرستاده قبول جزیت کردند جناده مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت خراج بگرفت و صلح را وثیقتی بنگاشت و طریق مراجعت برداشت سالماً غانماً بنزد معویه آمد ، و این آخر جزیره بود که بوقت عثمان مفتوح آمد و هم درین سال ام حزام بنت ملحان ضجيع عبادة بن الصامت هنگام فتح جزیره قبرس وفات یافت.
ص: 148
چون مردم بصره از شر است طبع و کثرت ظلم ابو موسی اشعری بدرگاه عثمان شکایت آوردند و او را بحکومت نخواستند ، ابو موسی را از عمل باز کرد و عبد اللّه بن عامر بن كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبد الشمس را بامارت بصره اختیار کرد و این عبد اللّه این وقت بیست و پنج ساله بود و او پسر خاله عثمان است و مادر او دختر بیضا بود و بیضا دختر عبد المطلب است.
بالجمله عبد اللّه راه بصره پیش داشت و ابو موسی چون این خبر بشنید مردم بصره را گفت مرا از امارت شما باز کردند و جوانی از قریش را که مال فره و خویشان فراوان دارد بر گماشتند و از بصره طریق مدینه گرفت ، و از آن سوی عبد اللّه ببصره در آمد ، مردم بصره خرد و بزرگ او را پذیره شدند و ترحیب و تهنبت گفتند مردی از بنی عدی بر عبد اللّه در آمد و گفت ای امیر خدایت بیامرزاد و در دین اسلام پاینده بداراد چه مردی باشی با حصافت عقل و اصابت رای علو منزلت را با فروتنی توام ساخته و هول و هیبت را با رفق و مدارا در هم آورده خداوند چنین مرد خردمند را زندگانی
دراز عطا کند بالجمله هر کس از ینگونه پوزشی آورد.
این ببود تا روز جمعه برسید و عبد اللّه عامر بمسجد آمد و بر منبر صعود داد تا قرائت خطبۀ کند چون بر مردم نگریست او را دهشت بگرفت و سخن از دست او عنان بستد و بر اینگونه آغاز کرد گفت ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَ الارض فِي سِتِّ سِنِينَ ﴾ يعنى سپاس خدائی را که آسمان ها و زمین ها را بشش سال آفرید مردی از بنی مازن برخاست و گفت اصلح اللّه الامیر ازین پس چون خواهی مدت آفرینش زمین و آسمان را باز نمائی بگو در شش روز آفرید عبد اللّه سخت شرمگین شد و بی آن که دیگر سخنی کند از منبر بزیر آمد.
ص: 149
مردی از قریش گفت ای عبد اللّه اگر تو بر منبر نشدی و هیچ خطبه قرائت نکردی بهتر ازین بود که بر منبر بر آئی و چیزی نتوانی گفت ، عبد اللّه گفت سخن بصدق کردی ازین پس هرگز مرا بر منبر نه بینی ، زیاد بن ابیه که او را نیابت و خلیفتی داشت حاضر بود ﴿ قَالَ أَيُّهَا الامير لَا تَجْزَعْ فلواقمت عَلَى الْمِنْبَرِ عَامَّةَ مَنْ تَرَى أَصَابَهُمْ أَكْثَرَ مِمَّا أَصَابَكَ ﴾ گفت ای امیر از آن چه رفت دلتنگ مباش هر کس ازین جماعت را که بنگری اگر فرمان کنی بمنبر بر آید و خطبه گوید ، از تو عاجزتر و ذلیل تر خواهد گشت ، این ببود تا جمعه دیگر برسید و مردمان حاضر مسجد شدند.
زیاد بن ابیه با مردم گفت امروز امیر را از قرائت خطبه تقاعدی است پس با یک تن از بزرگان قبایل گفت برخیز و بر منبر شو و خطبه بخوان ! آن مرد بر منبر شد و گفت ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَرْزُقُ هَؤُلَاءِ ﴾ پس ساکت شد و چیزی نتوانست گفت او را از منبر فرود کردند ، زیاد بن ابیه دیگری را صعود داد وی نیز چون مردم را نگریست راه سخن بر او بسته شد در میانه چشمش بمردی اصلع افتاد ﴿ فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ انَّ هَذَا الْأَصْلَعِ قَدْ مَنَعَنِى الْكَلَامِ اللَّهُمَّ فَالْعَنْ هَذِهِ الصلعة ﴾ گفت ای مردم این مرد اصلع نمی گذارد من سخن بگویم إلهی دور کن از من این صلعه را او را نیز از منبر فرود کردند.
پس وازع لشکری را گفتند بر منبر شو ! و سخنی بگوی چون وازع بر منبر شد و بر دیده های مردم نگران شد که در او می نگرند سخن فراموش کرد ﴿ قَالَ اینها النَّاسِ أَنِّى كُنْتُ الْيَوْمَ كَارِهاً لحضور الْجُمُعَةِ وَ لَكِنْ امراتي حملننى عَلَى اتيانها وَ أَشْهَدُ كَمْ أَنَّهَا طَالِقُ ثُلُثاً ﴾ گفت ای مردم من امروز نخواستم حاضر مسجد شوم زن من مرا باصرار گسیل مسجد داشت شما را شاهد می گیرم که او را بسه طلاق گفتم مردم او را نیز از منبر بزیر آوردند این وقت زیاد بن ابیه با عبد اللّه گفت امیر حال مردم را نگران شدی اکنون دل قوی دار و بر منبر می شو و قرائت خطبه می کن.
و هم درین سال عثمان بن عفان بسیار کس از عمال خویش را از عمل باز
ص: 150
کرد و دیگری را منصوب داشت عمیر بن عثمان را امارت خراسان داد و عمیر بعد از ورود بخراسان لشکر بساخت و تا فرغانه سفر کرد و آن اراضی را بنظم کرده و با خراسان مراجعت کرد و عبد اللّه بن معمر التمیمی را امارت مُکران داد و عبد اللّه بن عمر را از حکومت سجستان معزول داشت و برادرش عاصم بن عمر بن الخطاب را بجای او فرستاد و چون سال بکران آمد عاصم بن عمر را از سجستان بخواست و حکومت آن اراضی را بعمرو بن المفضل داد و عبید اللّه بن معمر را از امارت مکران باز کرد و حکومت فارس داد و بیش تر ازین عمال را افزون از یک سال بر سر عمل نمی گذاشت الا عبد اللّه عامر را که هم چنان امارت بصره داشت.
چون عبیداللّه بن معمر چنان که رقم شد بفرمان عثمان حکومت فارس یافت و از مکران بدار الملك اصطخر آمد و زمام حکمرانی بدست كرد ماهك بن شهرك از محال فارس مردم را بخویشتن دعوت کرده سی هزار مرد جنگی در هم آورد و قصد عبید اللّه بن معمر کرد مردم اصطخر نیز با او هم دست شدند و بشوریدند و عبید اللّه را با هر کس از مسلمین که ملازمت خدمت او داشت با تیغ بگذرانیدند و مملکت فارس بتحت فرمان ماهك بن شهرك آمد ، چون اين خبر بعثمان بن عفان آوردند عظیم دلتنگ شد و عبد اللّه بن عامر را نامه کرد که از ابطال رجال لشکری در خور جنگ بساز و بفارس شو چون آن مملکت را بنظام کردی سفر خراسان بایدت کرد و آن اراضی را نیز مسخر داشت.
چون خطاب عثمان بعبد اللّه عامر رسید ، مردم بصره را انجمن کرد و آن کتاب را برایشان قرائت فرمود ، مردم بصره او را اجابت کردند و باعداد کار و بسیج راه پرداختند عبد اللّه عامر چون لشکر بساخت طریق فارس گرفت و کوچ بر کوچ همی براند تا راه با اصطخر نزديك كرد.
ص: 151
ماهك بن شهرك اين بدانست و در خزانه بگشاد و لشکر را بسیم و زر خرسند داشت و پذیره جنگ عبد اللّه را از اصطخر بیرون شد عبد اللّه نیز برسید و از دورویه رده راست کردند و صف بر صف شد از بامداد تا چاشتگاه سپاه بر روی سپاه می رفت و تیغ و سنان بکار می برد هوا از گرد تیره شبه گون شد (1) و زمین از خون دلیران لاله رنگ گشت ماهك را با دستبرد عرب پای ثبات بلغزید و پشت با جنگ داده روی بهزیمت نهاد مسلمانان با شمشیرهای آهیخته از قفای ایشان بتاختند و همی مرد و مركب بخاک انداختند.
از میانه یزید بن حکم الازدى از دنبال ماهك می شتافت و اسبش از اسب ماهك رونده تر بود ، ناگاه راه با او نزديك كرد ، ماهك خود را در کام اژدها نگریست در آن آشفتگی خدیعتی بکار بست و آن تاج زرین گوهر آگین که بر سر داشت بر گرفت و بسوی یزید پرانید یزید بن حکم نتوانست دل از آن تاج بر گیرد و بگذرد تا مبادا بهرۀ دیگری گردد ، لاجرم مشغول بتاج شد و ماهك خود را به شهر اصطخر در انداخت و هر کس از لشکرش توانست بشهر گریخت.
عبد اللّه عامر از پس این فتح در ظاهر اصطخر لشکرگاه ساخت و آن شهر را در بندان کرد و هر روز در میانه جنگ های صعب رفت در پایان کار اصطخر را بحکم غلبه و یورش فرو گرفتند و تیغ در نهادند و مردم لشکری را بتمامت عرضه دمار داشتند ماهک از میانه بگریخت و چون عبد اللّه در اصطخر استقرار یافت کس بدو فرستاد و او را امان داد ، ماهك بقدم عجز و ضراعت بنزديك عبد اللّه آمد و عبد اللّه او را بچشم لطف و عنایت نگریست و حکومت اصطخر او را داد بشرط که فرمانبرداری می کند و هر سال جزیت می رساند.
آنگاه عبد اللّه دل از کار فارس بپرداخت و بسیج سفر خراسان کرد مجاشع بن مسعود را هزار سوار بداد و منشور کرد که ولایت کرمان او را باشد آنگاه روی
ص: 152
بخراسان نهاد و احنف بن قیس را با جماعتی از سپاه بمقدمه روان داشت کوچ بر کوچ تا ظاهر شهر نیشابور براند مردی در نیشابور فرمانگذار بود نام او سوار بفرمود تا برج و باره محکم کردند و راه و روزن به بستند.
یک ماه عامر آن شهر را در بندان داد و هر روز جنگ های صعب بیاراست و هر ديه و قريه كه نزديك بود بتاراج داد و هر كس دستگیر گشت بکشت و اگر نه مثله ساخت.
این وقت فرمانگذار طوس كنارنك ، عبد اللّه را نامه کرد و از وی امان خواست بشرط که حاضر لشکرگاه شود و در فتح نیشابور مدد کند ، عبد اللّه خوش دل شد وثیقتی نوشت و بزرگان طوس را جداگانه خلعت های نیکو فرستاد و آن جماعت مطمئن خاطر در ظاهر نیشابور بعبد اللّه پیوستند و در فتح نیشابور با او هم دست شدند.
چون کار محاصره بدراز کشید عبد اللّه سوگند یاد کرد که از کنار نیشابور بر نخیزد تا فتح نکند ، و اگرنه بمیرد چون این خبر بسوار بردند دانست که عبد اللّه سوگند خویش راست کند کس بعبد اللّه فرستاد و امان طلبید بشرط که ابواب شهر بگشایند تا هر وقت مسلمانان بخواهند در آیند ، عبد اللّه او را امان داد و او روز دیگر بامدادان در حصار بگشاد پس عبد اللّه و لشکر اسلام بدرون شدند و چون از مردم نیشابور زحمت فراوان بدیشان رسید أبواب رحمت مسدود داشتند و دست بقتل و غارت بگشودند تا آنگاه که آفتاب بنشست تیغ می راندند و مردم می کشتند.
اين وقت كنارنك بنزديك عبد اللّه آمد و گفت ای امیر اکنون که دست یافتی بشکرانه عفو می فرمای که این با کرم و کرامت تو موافق می افتد ، عبد اللّه شفاعت کنارنك را بپذيرفت و بفرمود تا منادی ندا در داد که دست از کشتن باز دارید و کس میازارید ، آنگاه حکومت نیشابور را هم با كنارنك مفوض داشت ، این وقت خبر بمرو بردند که عبد اللّه بن عامر بن كريز نيشابور و طوس را بگشود و چون مردم نیشابور بی فرمانی کردند و زمانی دراز کار بمقاتلت گذاشتند ایشان را دست فرسود شمشیر ساخت ، سخت خوفناک شدند ، کس بعبد اللّه فرستادند بخواستاری مصالحت
ص: 153
بشرط که هزار و دویست درهم نقد تسلیم می دارند و هر سال سی صد هزار درهم بجزیت می گذارند عبد اللّه عامر مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و هم وثیقتی از در مصالحت نگاشت و عبد اللّه بن عوف الحنظلی را بامارت ایشان فرستاد.
از پس آن فرمانگذار کشمر بنزديك عبد اللّه آمد و امان طلبيد بشرط که هراة و بُوشّنج را بدو گذارد و هر سال خراج و جزیت بر حسب قانون می رساند ، عبد اللّه این بپذیرفت و او را باز مراجعت بهراة فرمود آنگاه ماهویه که حکومت سرخس داشت امان خواست بشرط که سرخس و رساتیق آن او را باشد و هر سال هزار درم و هزار کری گندم و هزار کری (1) جو می رساند عبد اللّه پذیرفتار گشت و او را منشور حکومت داد و باز فرستاد از پس او داد و یه فرمانگذار فاریاب بخدمت آمد و بر ذمت نهاد که هر سال از طالقان و فاریاب دویست هزار درهم و پانصد کری گندم و جو می رساند بالجمله بدین گونه از هر شهر و بلد کارگذاران بخدمت عبد اللّه آمدند و امان خواستند و خراج بر گردن نهادند و باز شدند.
این وقت عبد اللّه عامر عمزاده خویش عبد الرحمن بن سمرة بن عبد شمس را حاضر ساخت و لشکری لایق بدو داد و فرمان کرد که بولایت سجستان رود و ان اراضی را از مردم گردن کش صافی سازد ، پس عبد الرحمن با سپاه راه بر گرفت و در مملکت سجستان او را رزم های صعب روی داد ، هم در پان کار آن ملك مصفا داشت و مال و برده فراوان بگرفت و از آن جا آهنك كابل کرد.
حکمران کابل که به اعرج معروف بود چون این بدانست لشکر بساخت و از کابل بیرون تاخت و چند کرّت جنگ های سخت در میان ایشان برفت ، آنگاه اعرج بشهر باز شد و در فراز کرد و دیگر از پی مقاتلت و مبارزت بیرون نشد عبد الرحمن آن شهر را حصار داد و در پایان کار بحکم غلبه و یورش بگشاد و تیغ در نهاد مردم سپاهی را بتمامت بکشنند و زن و فرزند اسیر گرفتند اعرج نیز دستگیر شد ، او را بنزد عبد الرحمن آوردند ، خواست تا عرضه تیغش دارد کلمه بگفت و مسلمانی گرفت پس
ص: 154
عبد الرحمن او را عزیز بداشت و آن قصه را بعبد اللّه عامر نگاشت و خمس غنایم بفرستاد و دیگر را بر لشکریان قسمت کرد.
عبد اللّه عامر ازین خبر شاد شد و اقرع بن السايب التمیمی را بخواند و هزار مرد جنگجوی ملازم خدمت او ساخت و فرمود بجوز جانان (1) شو و با مردم آن بلد چون دیگر بلدان کار بمصالحت می کن و خراج و جزیت مقرّر می دار ، اقرع بر حسب حکم روان شد و چون بکنار جوز جانان رسید مردم شهر ساخته جنگ شدند و از شهر بیرون تاختند و کوس بکوفتند و نعره ها بر کشیدند و شمشیر می گردانیدند و با دیگر سلاح ها لعب می کردند.
چون هر دو لشکر روی در روی شدند جنك بر پای ایستاد و رزمی صعب در میانه برفت کافران نصرت یافتند و مسلمانان را با تیغ در گذرانیدند الاّ عددی قلیل که زخمی و کوفته باز شدند و بنزديك عبد اللّه عامر آمدند عبد اللّه عظیم بیازرد و احنف بن قیس را طلب داشت و گفت ای ابو البحر من زیارت مکّه را تصمیم عزم داده ام ناچار این آرزو بامضا می رسانم اکنون از میان بزرگان عرب که حاضرند ترا اختیار کردم و نیابت خراسان ترا دادم چه هیچ کس را مکانت و کفایت تو نیست اینکار بدار تا من از زیارت مکه باز آیم بالجمله احنف را بگذاشت و خود طریق مکّه برداشت.
چون خبر بیرون شدن عبد اللّه عامر از خراسان پراکنده شد مردم طالقان و مرو الرّوذ (2) بر شوریدند و سیهزار کس مرد لشکری فراهم کردند چون این خبر به احنف بن قیس آوردند لشکر بساخت و راه بر گرفت و بقدم عجل و شتاب تا ده فرسنگی مرو الرّوذ براند و آن جا فرود شد كه بكوشك احنف معروفست ، لشکر طالقان باستقبال جنگ شتافتند ، چون راه نزديك شد هر دو لشکر صف راست کردند و میمنه
ص: 155
و میسره بیا راستند ، مردی از لشکر طالقان که علمی زر بدست داشت اسب بر انگیخت و گرد میدان بر آمد و مبارز طلبید.
احنف بن قیس چون شیر خشمگین بمیدان تاخت و هم در آن گرمی او را با زخم نیزه از اسب در انداخت ، دیگری بیرون شد او را نیز بکشت سه دیگر را با تیغ در گذرانید آنگاه بآواز بلند تکبیر گفت و حمله در انداخت لشكر بيك بار بانك تکبیر در دادند و حمله کردند لختی در میانه کار بسیف و سنان رفت کافران را طاقت و توانائی نبود پشت دادند ، مسلمانان ده فرسنگ از دنبال ایشان می شتافتند و می زدند و می کشتند و مال و اسیر می گرفتند.
چون این فتح بدست احنف راست شد از آن جا بسوی بلخ شتاب گرفت و تا ظاهر آن بلده براند ، پادشاه بلخ که ابرار نام داشت چون این جلادت از عرب بدید در هول و هرب افتاد كس بنزديك احنف فرستاد و خواستار مصالحت گشت احنف اجابت نمود بشرط که چهار هزار درم نقد تسلیم می دارد و هر سال خراج می گذارد و پانصد کری گندم و جو می رساند بر این جمله وثیقتی نگاشتند و احنف از بلخ باز شد و گرد خراسان همی بر آمد و هر شهر بگرفت و مال برده بدست کرد ، خمس بعثمان فرستاد. و عبد الرّحمن بن سمره در سجستان و کابل گرد بر می آمد و خراج می ستد و بعثمان بن عفان می فرستاد و از کم و بیش او را آگهی می داد چون عثمان معلوم داشت که مملکت خراسان صافی شد مرو الروذ و آن نواحی را تا هرات باحنف قیس گذاشت و بلخ را بحسین یربوعی داد تا آن بلده را باطخارستان بدارد و قیس بن هبيرة السلمى را بامارت نیشابور گماشت و خالد بن عبد اللّه و احمد بن انس و انس بن احمد را نیز باراضی خراسان فرستاد تا بصوابدید احنف هر يك در محلی بر سر عمل بداشتند.
ص: 156
**جلوس شنسب بن جرمك در مملکت فور در سال بیست و هشتم هجری (1) در سال بیست و هشتم هجری واجب می آید که این وقت نسب و حسب سلاطین غور تا هنگام جلوس شنسب باز نموده گردد ، فخر الدین مبارك مرو الرّوذی در تاریخ غور چنین می آورد که چون فريدون ضحاك تا زیرا قهر کرد و ملك ازو بستد دو تن از پسران ضحاک که یکی سَنَهرا نام داشت و دیگر را مرنیاس منیامیدند در خراسان جای داشتند چون خبر غلبه فریدون و قتل پدر را بشنیدند بیمناک شدند و همی خواستند بمعقلی رصین و حصنی حصین گریزند یک تن از مردم ایشان صفت حصانت بامیان (2) و جبال شامخه آن اراضی را بیان کرد لاجرم مرنیاس دل بر سکون بامیان گذاشت و باتفاق برادر رخت بدان اراضی کشید و لشکرهای خود را کوچ دادند و آن محال را مضبوط ساختند و از بیم لشکر فریدون حصن های محکم بر آوردند ، سنهرا در کابل جای کرد و مرنیاس در بامیان بماند.
یکی از فرزندان ایشان که غسان نام داشت یک روز در طلب نخجیر بیرون شد و بکوهستان غور افتاد و نخجیر کنان تا بکنار هرات آمد و از آن جا بنزد مرنیاس مراجعت نمود و صفت کوهساران غور و مسالك صعبه آن دیار را معروض داشت پس مرنیاس با بزرگان در گاه آهنگ غور کرد و حصانت آن جبال بدانست و در آن جا نشیمن ساخت و هر يك از وجوه امرا از بهر خویش قعلۀ محکم بر آوردند و سنهرا هم چنان در کابل می زیست و از او فرزندی آمد مهراب شاه و ما قصه او را در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواریخ در شرح نسب رستم زال رقم کردیم.
ص: 157
اما مرنیاس را فرزندی بود بنام سيامك بعد از پدر سلطنت غور یافت و این هنگام از جانب فریدون مردی که شمیران نام داشت فرمانگذار مملکت خراسان بود و حصار شمیران بر درب قبچاق از بناهای اوست بالجمله شمیران بحضرت فریدون مکتوب کرد که از فرزندان ضحاك سيامك با سپاهی گران در غور حکمران است تا چه فرمائی فریدون یکی از صنادید سپاه را که اقلیمان نام داشت با دوازده هزار سوار بدفع سيامك مامور فرمود چون اقلیمان راه در نوشت و با هرات نزديك شد شمیران او را پذیره شد و بشهر در آورد و لشکرهای خراسان را بساخت و پسر خود پشنک را سردار سپاه نمود و با تفاق اقلیمان راه غور پیش داشت.
چون آگهی بسيامك رسيد ناچار ساخته جنگ گشت و اموال و اثقال خود را بحصنی استوار جای داده لشکر فراهم کرد و عرض سپاه داد و سه هزار سوار و چهار هزار پیاده بشمار آمد ازین سوی اقلیمان تا دو فرسنگی غور براند و سفیری بجانب سيامك روان کرد و نامه در پند و اندرز بنکاشت که هان ای سيامك مگر ندانی که سلطنت فریدون گوش تا گوش جهان را فرو گرفت و هیچ کس را نیروی بیفرمانی او نیست مرا دریغ می آید که این ملک را بدست خراب دهی و خود پایمال هلاك شوی صواب آنست که بی آن که خدنکی گشاده شود یا شمشیری کشید ، گردد بنزديك من آئی و تن به بند در دهی تا تو را بند بر پای نهم و بحضرت فریدون فرستم و خواستار شوم تا تو را معفو دارد و دیگر باره حکومت غور دهد.
سيامك در پاسخ گفت من نیز از جهان بدین گوشه سنگستان خویش را خرسند داشتم و در مملکت فریدون ثلمه و خللی نینداختم تا از زحمت و مبارزت دور باشم لكن فایدتی نبخشید و چندان ضعیف نیستم که در بدو امر بند بپای بر نهم و تن بمرك در دهم بآرزوی آن که فریدون رحم کند و ببخشد ، باشد که خشم کند و بکشد عاقلان زهر را بامید تریاق نخورند اکنون اگر اقلیمان بر سر جنگ است راه میدان گشاده است لکن مرا تا کار تنگ نیفتد آماده جنگ نشوم چون پاسخ سيامك باقلیان رسید ساخته قتال گشت و بامداد صف جنگ راست کرد.
ص: 158
از آن سوی سيامك میمنه و میسره راست کرد و هر دو لشکر در هم آویختند و خون بریختند سه شبان روز از بامداد تابگاه حرب بر پای بود و از جانبین فیصل امر به شمشیر حوالت می رفت روز چهارم سيامك خود بمیدان آمد و از چپ و راست چون شعله نار بتاخت و مردی چند بخاک انداخت اقلیمان گفت این سوار کیست گفتند سيامك است گفت من بیم داشتم که بقلعه گریزد و ما را بدو دست نباشد اکنون خود بدام افتاده است این بگفت و با ابطال رجال اسب بر انگیخت و بر گرد سيامك پرّ زدند و اقلیمان آهنگ او کرد.
سيامك چون شیر شرزه بخروشید و بر روی اقلیمان در آمد لختی با هم بگشتند در پایان کار سیامک دست یافت و اقلیمان را جراحتی کرد چنان که از اسب در افتاد لشکر او را کشته پنداشتند و طریق فرار برداشتند لشکر غور از دنبال ایشان تاختن کرد و و بسیار کس بکشت چون باز شدند اقلیمان را زنده یافتند سيامك او را بقلعه آورد و جراحت او را مداوا کرد تا بهبودی یافت چون خبر شکستن لشکر بفریدون رسید گروهی دیگر را بغور فرستاد ایشان نیز حاجت ناروا باز شدند.
این وقت کهمرد مازندرانی را که پهلوانی دلاور بود طلب داشت و لشکری لایق بداد و فرمود سفر غور می کنی و در آن جا می باشی تا گاهی که سیامک را دست بگردن بسته بنزديك من آوری ، کهمرد با لشکر فراوان آهنگ غور کرد و از آن سوی کار مصر و مغرب آشفته مردم بلاد شام بی فرمانی کردند واجب افتاد که فریدون بدانسوی لشکر برد لاجرم چنان بصواب شمرد که دست از سیامک باز دارد پس بسوی کهمرد منشور کرد که با سيامك كار بمسالمت می کن و او را در مملکت خویش برقرار می دار بشرط که سر از فرمان نه پیچد و خراج بگذارد.
وقتی منشور بکهمرد رسید که در میان او و سيامك چند مصاف رفته بود و هر دو لشکر مانده و خسته بودند پس سيامك و كهمرد شاد خاطر شدند و کار بمصالحت کردند این وقت سيامك اقلیمان و دیگر امرارا که محبوس داشت رها کرد و با پیشکشی لايق بحضرت فریدون فرستاد و خود در غور می بود تا روزگار او بصد و پنجاه سال
ص: 159
رسید پس وداع جهان گفت و از وی دوازده پسر بجای ماند اکبر وارشد این جمله شید سب بود که جای پدر گرفت و در مسند حکومت غور جای کرد و پیشکشی ساز داده گسیل در گاه فریدون داشت.
ملك الملوك عجم او را بنواخت و بمنشور سلطنت غور سر بلند ساخت ، این هنگام اواخر روزگار فریدون بود و کار او پستی گرفت و بسیار از حکام سر از اطاعت باز گرفتند شیدسب نیز لشکری ساز داده آهنگ هرات کرد و این وقت حکومت هرات با پشنگ پسر شمیران بود ، چون لشکر شیدسب رسید پشنگ در فراز کرد و پناهنده حصار شد شیدسب او را در بندان داد چون روزی چند بگذشت پشنگ دانست که مرد جنك شيدسب نیست نیم شبی در باز کرد و با خاصان خود بگریخت.
بامدادان شیدسب بشهر در آمد و کار هرات را بنظام کرد و حکومت آن بلدرا بعم خویش بگذاشت و خود راه غور بر داشت بالجمله چون هشتاد سال از مدت سلطنت او سپری شد یک روز در شکارگاه از اسب در افتاد و جان بداد بعد از وی پسرش سهراب صاحب تاج و تخت گشت و در ایام سلطنت خود ایام خريف و زمستان را در هرات می بود و هنگام بهاران جای در بامیان می داشت و این هنگام نریمان مملکت سیستان داشت و در پیش تخت پادشاه ایران جانب او را فرو نمی گذاشت.
یک روز چنان افتاد که سهراب آهنگ نخجیر کرد و گذرش بر کوه سکاوند افتاد از خستگی و ماندگی بخفت خداوند آن اراضی که از دیر باز با سهراب کین اندوز بود برسید و او خفته یافت سنگی بر وی بغلطانید چنان که دیگر بیدار نشد ملازمان سام برسیدند و جسد سهراب را بر گرفته بجانب سیستان روان شدند امیر سکاوند این بدانست و گروهی از قفای ایشان بفرستاد اگر چند رزم دادند آن کشته را نتوانستند باز ستد مدت سلطنت سهراب سی و هشت سال بود.
از پس او برادرش ضحاك بن شیدسب پادشاهی یافت و چون نریمان بتازه وداع جهان گفته بود بسیستان آمد و سام را تعزیت بگفت و با او حبل مودّت استوار
ص: 160
کرد و از آن جا بخون خواهی برادر لشکر بسکاوند آورد و سام او را مدد داد تا امیر سکاوند را بگرفت و بکشت و قلعه او را خراب کرد و مراجعت با غور نمود ، مدت هفتاد و پنج سال پادشاهی داشت آنگاه رخت بدیگر سرای برد از وی دوازده پسر بماند بزرگ تر سفید اسب بود بجای پدر بنشست و از قبل خود عاملی بهرات فرستاد.
این وقت چنان افتاد که منوچهر سفر روم خواست کرد و سام از شجاعت سفید - سب فراوان سخن کرده بود سام را فرمود کس بسفیدسب فرست تا با گروهی از دلاوران غور ملازم رکاب باشد سام سفیدسب را مکتوب کرد تا حاضر درگاه شد و از منوچهر نواخت و نوازش دید و او در سفر روم تقدیم خدمات نیکو کرد. بعد از مراجعت ، از منوچهر بتازه مثال حکومت غور و هرات بگرفت و مراجعت کرد و مدت هشتاد سال پادشاهی داشت از وی بیست فرزند آمد.
بعد از وی سامند بجای پدر نشست و او مردی عالم و عادل بود و از احکام نجوم حظّی بکمال داشت اهل و عشیرت خود را گفت که از اثر کواکب چنان فهم می شود که هفت سال کار قحط و غلا بالا گیرد و بسیار مردم عرضه هلاك و دمار آیند و در زمان حیات ولایت عهد خود را به پسر بزرگ تر فرنمون گذاشت مدت پادشاهی او شصت و هفت سال بود.
بعد از وی فرنمون بتخت ملك بر آمد در زمان او منوچهر جای بپرداخت و افراسیاب آهنگ ایران ساخت چون بلاد ایران را مسخر ساخت آهنگ سیستان کرد چه از پهلوانان سیستان در قتل ترکان آزرده خاطر بود ، نخستین لشکر او بر هرات عبور داد و از جانب قرنمون برادرش فرآیین حکومت هرات داشت گرسیوز برادر افراسیاب باتفاق ويسه بکنار هرات رسیدند فرایین در حصار شمیران تحصن جست لشکر ترکان گرد او پرّه زدند چون فرایین را توان رزم دادن و اگر نه در قلعه زیستن نبود نیم شبی از قلعه بیرون شد و راه غور پیش گرفت. گر سیوز گروهی از سپاهیان را از قفای او بتاخت تا نزديك بهرات رود بدو رسیدند جنگی سخت در میانه برفت در پایان کار فرایین را بگرفتند و سر از تن بر داشتند و با هرات مراجعت
ص: 161
کردند و از آن جا راه سیستان پیش داشتند.
زال زر چون این بدانست باعداد کار پرداخت و نخست بغور آمده فرنمون را با لشگر غور جنبش داد و کس بکرمان و کیج (1) و مکران فرستاد و لشکرها فراهم کرد و این جمله در سیستان با یک دیگر پیوسته شدند و ساخته جنگ گشتند ، افراسیاب نیز برسید بازار گیرودار گرم شد از دو سوی لشکر بیا راستند و صف راست کردند زال زر فرنمون را بمیمنه لشکر جای داد و برزین را بمیسره و جهرم را در قلب باز داشت و خویشتن به پیش روی سپاه آمد و از آن سوی ویسه دست راست داشت و افراسیاب در قلب و گرسیوز از پیش روی بود جنگ پیوسته شد و زال زر چون شیر نر بخروشید و از چپ و راست می کشت و می افکند.
افراسیاب گفت یک تن نیست که این دیو دیوانه را دفع دهد جلیبار که از دليران ترك بود اسب بزد و بمیدان آمد لختی با زال بگشت و گرد بر انگیخت زال او را مجال نگذاشت و تیغ براند چنان که از فرق تا بجای نشست دو نیمه کرد قبیله جلیبار چون این بدیدند هزار تن بر زال حمله افکندند و زال از ایشان می کشت و می افکند فرنمون چون این بدید با دویست تن از ابطال رجال غور بمدد زال برسید و تیغ در نهادند و بیش تر از آن جماعت را با تیغ بگذرانیدند این وقت افراسیاب و گرسیوز و زادشم بیک بار جنبش کردند و جنگ بانبوه شد تا آنگاه که آفتاب بنشست پس دست از جنگ باز داشتند و روز دیگر صف بیا راستند.
روزی چند کار بدینگونه همی رفت ناگاه بافراسیاب خبر آوردند که قارن با سپاهی گران باصفهان آمده و آهنگ خراسان نموده افراسیاب در هم شد که مبادا مملکت ایران از دست بیرون شود لاجرم از سیستان طریق مراجعت گرفت و بهرات آمد این وقت شنید که در عزم قارن فتوری افتاد و از اصفهان راه بگردانید افراسیاب شاد شد و بکین خواهی فرنمون آهنگ غور کرد فرنمون چون این بدانست در حصار لمَندش که از تمامت قلاع غور محکم تر بود متحصن گشت ، افراسیاب برسید و آن
ص: 162
قلعه را در بندان کرد و بسیار رنج برد و فراوان از مردم او مقتول گشت و آن قلعه را نتوانست گشود مدت یک سال آن محاصره بدراز کشید.
پس لشكر ترك دست بخرابی بر آورد : بساتین و باغ ها را از اشجار بستردند و خانه ها را خراب کردند و چشمه ها را بینباشتند هزار چشمه انباشته کردند نخست فرمان می کرد تا چشمه را حفر می کردند آنگاه با سنگ مسدود می ساختند و روی (1) بر زبر سنگ می ریختند و می گداختند تا رخنه و روزنهای سنگ بتمامت مسدود می گشت از پس آن با سنگ و گل فراوان انباشته ، چنان کردند که بعد از رفتن افراسیاب بسیار از آن چشمه ها را فرنمون نتوانست گشود و آب بعضی از آن چشمه ها از اراضی دیگر بیرون شد.
چون نوبت سلطنت بقباد و سپهسالاری برستم زال رسید فرنمون مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشت مدت پادشاهی او چهل و هشت سال بود از پس او فرزندش روزی چند ملك بداشت آنگاه تاج و تخت بفرزندش بسطام گذاشت و این بسطام آن کس باشد که فردوسی ازو تذکره می کند آن جا که گوید :
سر غوریان بود بسطام شیر *** کجا پشت پیل آوریدی بزیر
و بسطام در خدمت کی خسرو هنرها نمود و نواخت و نوازش ها دید و از پس او پشت به پشت فرزندانش این حکومت بداشتند تا این وقت كه ملك بشنسب بن جرمك رسید ، بر مسند حکومت غور بنشست و آن ملك بنظام کرد و مسلمانی گرفت و شیعه علی علیه السلام بود.
و چون امیر المؤمنین علی خلیفتی یافت شنسب را مکتوب کرد و او را در حکومت غور متمکن داشت غوریان آن مکتوب را از در مفاخرت در خزاین خویش همی داشتند تا زمان بهرام شاه بن مسعود بن محمود و آن هنگام که یزید بن معاویه لعنة اللّه عليه سلطنت یافت و حکم کرد در مملکت خراسان بر سر منابر اهل بیت پیغمبر را ناسزاگویند سلاطین غور این حکم نپذیرفتند و سب نکردند و بدین بی فرمانی در عالم مباهی گشتند چنان که انشاء اللّه در جای خود بشرح می رود.
ص: 163
عثمان بن عفان هم درین سال حج بگذاشت و فرمان کرد تا در مدینه از برای او قصری بنیان کردند در کمال رصانت و حصانت (1) مشتمل بر بیوت مشیده و شرفات عالیه و نام آن را دار الزوّار نهاد ، تا مردمان را جای طعن و دق کم تر بدست شود لكن اصحاب رسول خدای که اخلاق و سنن پیغمبر را نگریسته بودند روا نمی داشتند که کس خزاین بیت المال مسلمین را بپردازد و از برای خود قصر ملکی بسازد لاجرم هر جماعتی کناری گرفته زبان بشناعت او می گشودند و هر گروهی در طرفی کردار مکروه او را تذکره می کردند.
چون سخن بسیار شد و آگهی بعثمان بردند ببود تا روز جمعه برسید پس بمسجد آمد و بر منبر صعود داد و خدای را ثنا بگفت آنگاه مردم را مخاطب داشت و گفت : ﴿ أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اَلنِّعْمَةَ إِذَا حَدَثَتْ حَدَثَ لَهَا حُسَّادٌ حَسَبَهَا، وَ أَعْدَاءٌ قَدْرَهَا، وَ إِنَّ اَللَّهَ لَمْ يُحْدِثْ لَنَا نِعَماً لِيَحْدُثَ لَهَا حُسَّادٌ عَلَيْهَا، وَ مُتَنَافِسُونَ فِيهَا، وَ لَكِنَّهُ قَدْ كَانَ مِنْ بِنَاءِ مَنْزِلِنَا هَذَا مَا كَانَ إِرَادَةُ جَمْعِ اَلْمَالِ فِيهِ وَ ضَمُّ اَلْقَاصِيَةِ إِلَيْهِ، فَأَتَانَا عَنْ أُنَاسٍ مِنْكُمْ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ: أَخَذَ فَيْئَنَا وَ أَنْفَقَ شَيْئاً وَ اِسْتَأْثَرَ بِأَمْوَالِنَا، يَمْشُونَ خَمَراً، وَ يَنْطِقُونَ سِرّاً، كَأَنَّا غُيَّبٌ عَنْهُمْ، وَ كَأَنَّهُمْ يَهَابُونَ مُوَاجَهَتَنَا، مَعْرِفَةً مِنْهُمْ بِدُحُوضِ حُجَّتِهِمْ، فَإِذَا غَابُوا عَنَّا يَرُوحُ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضِهِمْ يَذْكُرُنَا، وَ قَدْ وَجَدُوا عَلَى ذَلِكَ أَعْوَاناً مِنْ نُظَرَائِهِمْ، وَ مُؤَازِرِينَ مِنْ شُبَهَائِهِمْ، فَبُعْداً بُعْداً! وَ رَغْماً رَغْماً ﴾
پس این دو بیت را قرائت کرد و روی سخن با علی علیه السلام داشت :
تَوَقَّدْ بِنَارٍ أَيْنَمَا كُنْتَ وَ اِشْتَعِلْ *** فَلَسْتَ تَرَى مِمَّا تُعَالِجُ شَافِياً
تَشِطُّ فَيَقْضِي اَلْأَمْرُ دُونَكَ أَهْلَهُ *** وَشِيكاً وَ لاَ تُدْعَى إِذَا كُنْتَ نَائِياً
خلاصه كلمات عثمان بپارسی چنین می آید می گوید هرگاه کسی را نعمتی
ص: 164
تازه بدست شود و دولتی ناگهان بدو روی کند مردم حسود باندازه آن نعمت با وی حسد برند همانا خداوند مرا بتازه نعمتی عطا نفرموده و ازین عمارت که بنیان کرده ام قصد اندوختن مال نفرموده ام ، بمن رسید که جماعتی از شما پوشیده از من می گویند عثمان فبیء ما را ماخوذ داشت و بدان جا که خواست بکار برد و چون این سخن بر باطل گویند با من برابر نمی شوند و مرا غایب می انگارند و با امثال خود هم دست و هم داستان می آیند و مرا ببد یاد می کنند خداوند دور کنند خداوند دور کند ایشان را و ذلیل فرماید.
آنگاه بدین دو بیت تمثل جست و روی سخن با علی علیه السلام داشت کنایت از آن که ما این سلطنت و خلافت را بتدبیری که دانستیم بکار بستیم و بر گردن آرزو سوار شدیم. تو چندان که خواهی آتش فتنه می افروز که چاره نتوانی کرد زیرا که تو از وصول این آرزو بعید افتادی و آن کس که لایق بود این امر را بدست کرد آنگاه گفت.
﴿ مالى وَ لفيئكم وَ أَخَذَ مَالِكُمْ السِّتِّ مَنْ أَكْثَرَ قُرَيْشٍ مَالًا وَ أَظْهُرِهِمْ مِنَ اللَّهِ نِعْمَةُ أَلَمَ أَكُنْ عَلَى ذَلِكَ قَبْلَ الاسلام وَ بَعْدَهُ وَ هبونى بِنِيَّةٍ مَنْزِلًا مِنْ بَيْتِ الْمَالِ أَلَيْسَ هُوَ لِى وَ لَكُمْ الم أَقِمِ أُمُورِكُمْ وَ أَنَّى مِنْ وَرَاءِ حَاجَاتِكُمْ فَمَا تَفْقِدُونَ مِنْ حُقُوقِكُمْ شَيْئاً فَلِمَ لَا اصْنَعْ فِي الْفَضْلِ مَا أَحْبَبْتَ عَلِمَ كُنْتُ أَمَاماً إِذَا ألاوان مَنْ أُعْجِبَ الْعُجْبِ إِنَّهُ بَلَغَنِى عَنْكُمْ أَنَّكُمْ تَقُولُونَ لنفعلن بِهِ و لنفعلن فَبِمَنْ تَفْعَلُونَ ﴾
﴿ لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ اببقل الْبِقَاعِ أَمْ بفقع الْقَاعِ أَ لَسْتَ أحراكم إِنْ دَعَا أَنْ يُجَابُ وَ أقمنكم إِنَّ أَمَرَ أَنْ يُطَاعَ لهفى عَلَى بقائی فیکم بَعْدَ اصحابی وَ حیوتی فیکم بَعْدَ اترابی يَا ليتنى تَقَدَّمَتْ قَبْلَ هَذَا ، لَكِنِّي لَا أُحِبُّ خِلَافِ مَا أَحَبَّهُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اذا شِئْتُمْ فَانِ الصَّادِقُ الْمُصَدَّقُ مُحَمَّداً صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ قَدْ حَدِّثْنِي بِمَا هُوَ كَائِنُ مِنْ أَمْرِى وَ أَمْرُكُمْ وَ هَذَا بُدُوِّ ذَلِكَ وَ أَوَّلُهُ فَكَيْفَ الْهَرَبَ مِمَّا حَتْمُ وَ قَدَّرَ ، أَمَّا إِنَّهُ قَدْ بشرني فِي آخِرِ حَدِيثِهِ بِالْجَنَّةِ دُونَكُمْ إِذَا شِئْتُمْ فَلَا أَفْلَحَ مَنْ نَدِمَ ﴾
می گوید مرا با مال شما چه حاجت است مگر من از تمامت قريش بثروت
ص: 165
و نعمت افزون نبودم چه در زمان جاهلیّت و چه در وقت اسلام ، همانا از بیت المال خانه کردم برای شما مگر امور شما را فیصل نکرده ام یا حقوق شما را از شما دور داشته ام پس از چه روی آن چه به نیکوئی شناخته دارم ساخته نکنم و حال آن که من پیشوای شمایم و خداوند نعمت و ثروتم عظیم شگفت است که از شما مرا رسیده است که می گوئید چنین و چنان خواهیم کرد.
آیا با این مردم ذلیل و زبون بر گردن آرزو سوار خواهید شد آیا من سزاوار نیستم که اگر دعوت کنم اجابت کنند و اگر فرمان دهم اطاعت نمایند دریغ که بعد از اصحاب و احباب در میان شما زنده ماندم کاش بمرده بودم لكن دوست نمی دارم بیرون آن چه را خدای دوست می دارد همانا پیغمبر راست گوی مرا آگهی داد از آن چه میان من و شما می گذرد و اکنون مبتدای آن دواهی است و از مقدّرات الهی گریزی نیست لکن بیرون شما مرا بشارت بهشت فرمود.
چون این کلمات بپای برد و هم چنان از منبر فرود می شد بجانب علی علیه السلام شزراً نظری افکند عمار بن یاسر و جماعتی در خدمت علی علیه السلام حاضر بودند و سخن بنجوی می کردند.
﴿ فَقَالَ: إِيهاً إِيهاً! إِسْرَاراً لاَ جِهَاراً؟! أَمَا وَ اَلَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ مَا أَحْنَقَ عَلَى جَرَّةٍ ، وَ لاَ أُوتِيَ مِنْ ضَعْفِ مِرَّةٍ ، وَ لَوْ لاَ اَلنَّظَرُ مِنِّي وَ لِي وَ لَكُمْ، وَ اَلرِّفْقُ بِي وَ بِكُمْ لَعَاجَلْتُكُمْ، فَقَدِ اِغْتَرَرْتُمْ وَ أَقَلْتُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ. ثُمَّ رَفَعَ يَدَيْهِ يَدْعُو وَ هُوَ يَقُولُ: اَللَّهُمَّ قَدْ تَعْلَمُ حُبِّي لِلْعَافِيَةِ وَ إِيثَارِي لِلسَّلاَمَةِ فَأْتِنِيهَا ﴾
گفت این خوی و روش بگذارید و سخن براز و نجوی مکنید سوگند بدان کس که جان من در دست اوست سخن در دهان نشکنم و ضعیف نباشم آن چه بخواهم می توانم گفت و می توانم کرد اگر جانب شما را نگران نبودم و از برای شما رفق و مدارا نخواستم در کیفر شما تعجيل می کردم ، همانا بهوا و هوس نفسانی فریفته شدید آنگاه دست بر داشت و گفت الها تو می دانی که طریق عافیت و سلامت می جویم پس جامه عافیت در من پوشان و سلامت عطا فرمای.
ص: 166
این وقت مردم پراکنده شدند و عدی بن الخیار برخاست و گفت یا امیر المؤمنين خداوند ترا در نعمت و کرامت بکمال داشت سوگند با خدای آن کس که محسود گردد افضل از آن است که حاسد باشد ، سوگند با خدای تو را در میان ما مکانتی عظیم و مقامی رفیع است اگر دعوت کنی اجابت نمائیم و اگر فرمان دهی اطاعت فرمائیم بگوی تا بگوئیم و بخوان تا در آئیم از آن روز که کار بشوری افتاد اصحاب رسول خدای تو را اختیار کردند و مکانت و فضیلت ترا بدانستند و از در رغبت سر بطاعت تو نهادند و دل بخدمت تو بستند آنگاه این شعر قرائت کرد :
إذهب إليك فما للحسود *** إلاّ طلابك تحت العثار
حكمت فما جرت فی حكم *** فحكمك بالحق بادى المنار
آنگاه عثمان بسرای خویش شد و مردمان بر او گرد آمدند ابن عباس نیز حاضر بود عثمان روی با ابن عباس کرد و گفت یا ابن عباس آن کیست که شما را بزحمت من حریص و جری ساخته ؟ از من که باشما زیانی نرفته سوگند باخدای این نیست مگر از در بغی و حسد و انگیزش فتنه ، سوگند باخدای که رسول خدا مرا از این جمله خبر داد و من دروغ زن نیستم.
ابن عباس گفت سوگند با خدای که ما هرگز اندیشه زحمت و زیان تو نکرده ایم اما بغی و حسد و انگیختن فتنه و زنده داشتن شرّ هرگز با عشیرت و عترت پیغمبر این نسبت نتوان کرد لختی در کار خویش نظر کن و ازین خوی و دیدن (1) دست باز دار ، شیطان خویش را ادب کن و بر گردن غضب سوار مشو کیست که تو را بدین امور نا ستوده می خواند ؟ گفت پسر عم تو علی بن ابی طالب ، ابن عباس گفت از وی با تو بدروغ حدیث کرده اند گفت راوی راست گوی بود ، گفت دروغ گوی بود عثمان گفت از آن چه من از علی شکایت می کنم تو آگهی نداری همانا او خلافت را خاص خویش می داند و این همه نابهنجاری ها از اندیشه او می زاید.
ص: 167
﴿ ثُمَّ قَالَ: إِنِّي أَنْشُدُكَ يَا اِبْنَ عَبَّاسٍ ! اَلْإِسْلاَمَ وَ اَلرَّحِمَ، فَقَدْ وَ اَللَّهِ غُلِبْتُ وَ اُبْتُلِيتُ بِكُمْ، وَ اَللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ كَانَ صَائِراً إِلَيْكُمْ دُونِي فَحَمَلْتُمُوهُ عَنِّي وَ كُنْتُ أَحَدَ أَعْوَانِكُمْ عَلَيْهِ، إِذاً وَ اَللَّهِ لَوَجَدْتُمُونِي لَكُمْ خَيْراً مِمَّا وَجَدْتُكُمْ لِي، وَ لَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّ اَلْأَمْرَ لَكُمْ وَ لَكِنَّ قَوْمَكُمْ دَفَعُوكُمْ عَنْهُ وَ اِخْتَزَلُوهُ دُونَكُمْ، فَوَ اَللَّهِ مَا أَدْرِي أَ رَفَعُوكُمْ أَمْ رَفَعُوهُ عَنْكُمْ ﴾
آن گاه گفت یا ابن عباس تو را با سلام و خویشاوندی سوگند می دهم که انصاف کنی سوگند با خدای که مرا ناسازگاری شما بزحمت انداخت و امر مرا پست کرد سوگند با خدای که دوست می دارم که خلیفتی خاص شما باشد و از من بگردد و من یک تن از دوستان و یاوران شما باشم سوگند با خدای که خواهید یافت مرا از برای خود نیکوتر از آن که من امروز شما را از بهر خود می نگرم من دانسته ام و بر من روشن است که خلافت از برای شماست لکن قریش شما را از خلافت دفع دادند و خانه نشین کردند قسم بخدای نمی دانم که خلیفتی را بناحق از شما بردند یا شما را لایق ندانستند و دفع دادند.
ابن عباس گفت لختی بپای ، من تو را نیز سوگند با سلام و رحم می دهم که دشمن را در میان ما و خود چیره مکن و سخن حاسد را استوار مدار و این که می گوئی دوست می دارم این امر را با شما گذارم و از اعوان شما باشم ، از گفتار تا کردار مسافتی بغایت بعید است ، چون کار بکردار افتد این گفتارها را بچیزی نگیری سوگند باخدای که ما آغاز مخالفت کنیم آنگاه که از در مخالفت با ما بستیزند و ساز منازعت طراز کنیم گاهی که بمنازعت ما برخیزند.
و این که گفتی قوم ما از ما امر را بگردانیدند سوگند با خدای که تو نیز می دانی که از در حقد و حسد بود و خداوند میان ما و قوم ما حکومت خواهد کرد و این که گفتی ندانستم امر را از شما گرفتند یا شما را لایق ندانستند هم چنان تو خود می دانی که خلافت بر شرافت ما نمی افزاید و فضیلت ما را بزیادت نمی کند چه فضیلت و مكانت مخصوص ماست و هر فضیلتی اشعه فضل ما است و هر سبقتی در دین مستفاد از سبقت ماست ، اگر ما هادی نبودیم هیچ کس بشاه راه اقتصاد نیامد و هیچ چشمی
ص: 168
از عمی بصیر نمی گشت.
عثمان گفت : یابن عباس این درازی سخن بگذار ، آن چه می رسد از شما بمن می رسد و امر مرا سستی و پستی می دهد ، اگر چند مردم بنزديك شما آیند و شما را بر من بر آشوبند.
ابن عباس گفت بگذار تا علی علیه السلام را دیدار کنم و این کلمات را بعرض رسانم عثمان گفت روا باشد ، پس ابن عباس از نزد او بیرون شد و با خدمت امیر المؤمنين علی علیه السلام آمد و قصّه بگفت ، علی علیه السلام در خشم شد و ده چندان عثمان غضب فرمود ابن عباس چندان که خواست بزلال تدبیر آن آتش تافته را فرو نشاند نتوانست ناچار باز شد و بسرای خویش در رفت و در به بست.
عثمان این بشنید و کس بتاخت و او را حاضر ساخت و این وقت غضب عثمان شکسته بود در روی ابن عباس بخندید و گفت چه شد که ترك ما گفتی ؟ اکنون نگریستی صاحب خود را ، و دانستی خوی او را ؟ خداوند در میان من و اوست ، ابن عباس گوید : از آن پس هر وقت عثمان از علی شکایتی آغاز می کرد و من تکذیب می نمودم می گفت یا ابن عباس یاد می دار آن روز جمعه را که رفتی و دیگر باز نشدی.
عثمان بن عفان هم درین سال آهنگ زیارت مکه نمود و بسیج راه کرده از مدینه خیمه بیرون زد و کوچ تا کوچ راه با مكه نزديك كرد ، پس بفرمود در منی از بهر او سرا پرده ملکی افراخته کردند و این از آداب جاهلیت بود که هر کس از صنادید عرب بزیارت مکه می آمد از برای او در منی سرا پرده می افراختند بر مسلمانان کردار او نا گوار افتاد و دیگر نماز عید که بدو رکعت مقرر است چهار رکعت گذاشت ، مردمان را هولى بزرك بگرفت بر عثمان انکار کردند و گفتند وی
ص: 169
قانون جاهلیت نهاد و فرايض و سنن رسول خدای را دیگرگون ساخت.
پس اصحاب پیغمبر آنان که عالم و فقیه بودند انجمن شدند و گفتند ما با رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بزیارت مکه آمده ایم و حج گذاشته ایم ، با أبو بكر و عمر نیز حاضر شده ایم هیچ کس نماز عید را چهار رکعت نگذاشت ، آنگاه عبد الرحمن بن عوف را بر داشته بنزديك عثمان آمدند ، عبد الرحمن بن عوف گفت ای عثمان ما با تو بیعت کردیم ، بشرط که این امّت را بر سنت پیغمبر بداری و راه و روش آن دو خلیفه را متروک نگذاری این چه سرا پرده است که در منی بر افراشتی و این چه نماز عید است که چهار رکعت گذاشتی ؟ و هر کس از اصحاب سخنی گفتند و او را طعنی و بیغارۀ (1) زدند.
عثمان روی بدیشان کرد و گفت بوبکر و عمر در مکه حکم مسافر داشتند چه ایشان را درین بلده ضاعی و عقاری نبود و من در شهر مکه حکم مقیم دارم چه خداوند ضياع و عقارم ، مردم گفتند ای عثمان پیوند تو درین شهر از رسول خدا و بوبکر و عمر افزون نیست و اگر باغی و بوستانی داری اندر طایف است نه در مکه این بگفتند و رنجیده خاطر پراکنده گشتند.
عبد اللّه مسعود با عبد الرحمن گفت چون مخالفت با جماعت موجب انگیختن فتنه است من نیز نماز بچهار رکعت گذاشتم ، عبد الرحمن گفت من با مردم خود دو رکعت نماز کردیم آنگاه تا با جماعت مخالفت نکرده باشیم نماز چهار رکعتی نیز بپای بردیم بالجمله این موجب طعنى بزرك شد در حق عثمان.
و هم درین سال مردی از قبیله جهنی زنی را بنزديك عثمان آورد و گفت من این زن را نکاح بستم و زفاف کردم چون شش ماه تمام شمرده شد این زن فرزند آورد و اين كودك جز از زنا نشاید بودن ، عثمان فرمان داد تا او را ببرند و سنگسارش کنند.
این خبر با علی مرتضی بردند حضرتش در آمد و گفت ای عثمان چرا زنی
ص: 170
بی گناه را رجم خواهی کرد مگر باد نداری که خداوند در قرآن مجید می فرماید ﴿ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ ﴾ یعنی مدت شیر خوردن ظفل دو سال است و در جای دیگر می فرماید ﴿ وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثلثون شَهْراً ﴾ یعنی مدت آبستنی و شیر دادن كودك سی ماه است ازین می توان دانست که اقل مدت حمل شش ماه است عثمان چون این کلمات بشنید دانست که حکم بر خطا کرده است کس فرستاد تا آن زن را بی زحمت رجم باز گردانند وقتی برسیدند که آن زن بی گناه را تن بزير سنك مسلمانان تباه بود.
در این سال جماعتی از کوفه بمدینه آمدند و از ولید بن عقبه بعثمان بن عفان بنالیدند و از کثرت ظلم و جور او داستان ها زدند و خواستار شدند که دیگری را بحکومت ایشان اختیار کند ، عثمان مسئول ایشان را مقرون باجابت نداشت و آن جماعت را حاجت نا روا باز كوفه فرستاد ، بنزديك عبد اللّه بن مسعود آمدند و گفتند تو دانستۀ که ولید بن عقبه شرب خمر همی کند و از هیچ منکری نپرهیزد چرا در دفع او با ما هم داستان نباشی ، عبد اللّه گفت چون ولید کردار زشت خویش را از ما پوشیده می دارد روا نباشد که ما پرده او را بر دریم و راز او را از پرده بیرون افکنیم.
این ببود تا یک روز از بامدادان ولید مست طافح بمسجد آمد و نماز بامداد را چهار رکعت گذاشت چون سلام باز داد و بقفای خویش نگران شد عبد اللّه بن مسعود را نگریست او را گفت امروز خاطری فرحناك داشتم و نماز صبح را دو رکعت بزیادت گذاشتم ، ابن مسعود گفت ما با وجود تو همواره در زیادتی و افزون باشیم ، بالجمله کردارهای نا بهنجار ولید از آن افزون شد که کس تواند پرده پوشید لاجرم کوفیان یک روز بسرای او شدند و او مست بخفته بود و حاجب و دربان حاضر نبود انگشتری او را از انگشت بیرون کردند و جماعتی بمدینه آمدند و ارتکاب او را در معصیت و غفلت او را در کار دین و رعیت باز نمودند.
ص: 171
عزل او بر عثمان فرض افتاد ناچار او را و ابو مورّع و ابو زینب را که انگشتری نیز با ایشان بود بمدینه طلب کرد چون حاضر مدینه شدند ابو مورع و ابو زینب را گفت شما گواهی می دهید که ولید خمر خورد و شما دیدید گفتند ندیدیم لكن ديديم که قی همی کرد و ریش او با خمر آغشته بود چون عثمان همی خواست که بر ولید بن عقبه پرده ندراند و او را از حکومت کوفه دست باز ندارد آن مردم که بر خوردن خمر و فزون آوردن نماز او شهادت دادند حد بزد و خواست تا او را بکوفه مراجعت دهد.
اين خبر بامير المؤمنین علی علیه السلام بردند در حال بیامد و گفت ای عثمان حدود خداوند را معطل می گذاری و شاهد را بجای فاسق حد می زنی اجرای حد خداوند را بر ولید و عزل او را از کوفه واجب میدان عثمان را این وقت آن قوت نبود که خلاف امر وی کند پس ولید را حد شرب خمر بزد و از حکومت کوفه معزول داشت و سعید بن عاص را بجای او حکومت داد و این اشعار راحُطَيئة شاعر درین قصه انشاد کرد :
شهد الحطيئة يوم يلقى ربّهُ *** انَّ الوليد احقُّ بالغدر
نادی و قد تمّت صلوتهم *** ازيدكم ؟ ثملاً و لا يدرى
ليزيدهم أخرى ولو قبلُوا *** منه لقادهم على عشر
فابوا أبا وهبٍ و لو فعلوا *** لقرنت بين الشّفع والوتر
حبسوا عنانك اذ جريت ولو *** حلّوا عنانك لم تزل تجرى
و هم درین معنی گوید :
تكلم في الصلوة و زاد فيها *** علانیةً و جاهر بالنّفاق
و مجَّ الخمر عن سنن المصلّى *** و نادى و الجميع الى افتراقٍ
ازيدكم على ان تحمدونی *** فمالكم و مالى من خلاقٍ
بالجمله سعيد بكونه آمد و مردم را بمسجد خواند و بر منبر صعود داد وخدای را ثنا گفت آنگاه گفت ای مردم کوفه مرا عثمان بسوی شما فرستاد اگر چند رضا نمی دادم لکن از امتثال فرمان ناگزیر بودم اطاعت کردم و امید می رود که دفع فتنه و آشوب کنم و این ولایت را بنظام دارم لكن مردم کوفه بیش تر ولید بن عقبه را خواستار
ص: 172
بودند چه او با مردم مخالطت فراوان می داشت و آمیزش می نمود و سعید بن العاص مردى متكبر و متنمر بود و حاجب و دربان می گماشت و سخت ممنّع می زیست.
و هم درین سال کار جرجان و طبرستان آشفته گشت و عثمان فرمان کرد تا سعید بن العاص از کوفه لشکر بساخت و کوچ بر کوچ تا بدامغان براند و از آن جا اراضی قومس (1) را صافی داشت و طریق جرجان گرفت مردم گرگان ساز سپاه داده پذیره جنگ شدند چون از دو سوی صف راست شد سعید بن العاص اسب بزد و بمیدان آمد و هم چنان از گرد راه سواری از ابطال رجال گرگان را که شناخته تر از او بشجاعت نداشتند با زخم تیغ از اسب در انداخت.
لشکر گرگان را از آن دستبرد پای ثبات بلغزید بيك بار پشت با جنك دادند و روی بحصار نهادند سعید شهر گرگان را در بندان داد از پس روزی چند امان طلبیدند و خواستار صلح شدند بشرط که صد هزار درم نقد تسلیم دارند و سال دویم دویست هزار و در سال سیم سی صد هزار درم می رسانند و این جمله برسم خراج ادا می نمایند و هم اکنون دویست هزار درم بشکرانه صلح بذل می فرمایند ، پس سعید بفرمود بر این جمله وثیقتی نوشتند.
همانا در تاریخ روضة الاحباب مسطور است که در سفر جرجان حسنین علیهما السلام باتفاق سعید بن العاص بودند ، در تاریخ مازندران و در کتاب روضة الصفا و حبيب السّير بدین قصّه اشارتی رفته و این جمله سند بروضة الاحباب می برند و صاحب روضة الاحباب درین سخن منفرد است و این سخن از وی معتبر نیست چه آن مردم که سخن ایشان را در تواریخ استوار باید داشت چه سنُی و چه شیعی و چه تازی زبان و چه پارسی گویان هیچ کس ازین قصه حدیث نکرده است و بر زیادت عقل گواهی نمی دهد که ایشان با سعید بن العاص که کافری و اگر نه فاسقی بود کوچ دهند و فرمان او بپذیرند.
ص: 173
بالجمله سعيد بن العاص بعد از فتح جرجان بمیشه (1) شد مردم میشه سر از فرمان بتافتند بحصار اندر رزم زدن گرفتند سعید ایشان را حصار داد و فراوان رنج برد تا کار بر مردم میشه سخت گشت و خواستار مصالحت شدند بشرط که یک تن را ازیشان نکشند سعید بن العاص مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت چون از حصار بیرون شدند گفت من پیمان داده ام که یک تن را نکشم و یک تن از آن جماعت را دست باز داشت و بفرمود تا جمله گردن بزدند و از آن جا بطبرستان آمد و آن مملکت نیز بنظام کرد و خراج بستند و با مدینه مراجعت کرد.
و هم درین سال انگشتری رسول خدای که محمّد رسول اللّه نقش داشت و نام های سلاطین را بدان خاتم می زد در چاه اریس افتاد و این چنان بود که بعد از رسول خدای آن انگشتری بنزد عایشه مانده بود چون ابو بکر بمسند خلافت نشست از برای قوام امر مکاتیب خود را هم بدان انگشتری خاتم می نهاد.
و چون ابو بکر وداع جهان گفت و خلیفتی را بعمر بن الخطاب گذاشت آن انگشتری را نیز بعمر سپرد و عمر چون در می گذشت آن خاتم را بدختر خویش حفصه سپرد و گفت از جمع شوری آن کس که صاحب خلافت شود این انگشتری را بدو فرست لاجرم بهرۀ عثمان گشت و عثمان چاهی از برای آب حفر کرده بود خاص خویش و آن را اریس نام نهاد یک روز در کنار آن چاه نشسته انگشتری را ازین انگشت بدان انگشت می گردانید ناگاه از دستش بپرید و بچاه اندر افتاد عثمان غمنده گشت و بفرمود آب آن چاه را بتمامت بکشیدند و فراوان فحص كردند و خاك و ريك بن چاه را بتمامت بر آوردند و جستجو نمودند نیافتند و این عثمان را بفال بد بود و هم چنان دولت او پستی می گرفت.
و هم درین سال در روز جمعه چون ندای مؤذنان نیکو گوشزد مردمان می گشت عثمان فرمان کرد که مؤذن بر مکانی بلند بر آید و بانك اذان در دهد از آن روز این روش سنّت گشت.
ص: 174
و هم درین سال خزاین فراوان از اطراف امصار و بلدان بمدینه آوردند و آن جمله را عثمان بر بنی امیه و خویشاوندان و دوستان خویش بخش کرد.
و هم در ينسال حاطب بن ابی بلتعه رخت بسرای دیگر برد این حاطب آن کس است که در زمان رسول خدای مردم مکّه را از عزیمت رسول خدای آگهی فرستاد چنان که در مجلد اول از کتاب دویم بشرح رقم کردیم.
و هم درین سال آنگاه که حذیفة الیمان از آذربایجان مراجعت می کرد نخست سعید بن العاص را دیدار نمود و گفت مرا امسال کاری صعب افتاده است اگر از آن دست بدارم مردم در قرآن دروغ ها پیوندند چه شنیدم که اهل حمص همی گفتند که قرائت ما از دیگر کسان نیکوتر است و ایشان سند بمقداد می بردند و مردم دمشق و کوفه همی گفتند ما این قرائت از عبد اللّه مسعود یاد آریم ، لا جرم بر دیگر کسان فضیلت داریم و مرا واجب می آید که این سخن بعثمان برم و چون بنزديك عثمان شد ﴿ قَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَدْرَكَ هَذِهِ الْأَمَةُ قَبْلَ أَنْ يَخْتَلِفُوا فِي الْكِتَابِ اخْتِلَافِ الْيَهُودِ وَ النَّصَارَى ﴾
گفت امت پیغمبر را در یاب از آن پیش که در قرآن هر کس دیگر گونه سخن کند چنان که یهود و نصاری در توریة و انجیل کردند ، عثمان چون این بشنید عمال خویش را در بلاد و امصار منشور کرد که بدست هر کس مصحفی هست ماخوذ داشته بنزديك ما فرستيد و بجمع مصاحف پرداخت و قرآنی را که ابو بکر از بهر خویش نگاشته بود و از پس او عمر بن الخطاب داشت این وقت در نزد حفصه بود عثمان بفرستاد و آن مصحف را از حفصه بگرفت بشرط که استنساخ کند و باز بدو فرستد.
آنگاه زید بن ثابت را فرمود تا آن مصحف را بنویسد و گفت اگر زید را در قرائنی با قریش مخالفتی بادید آید متابعت قریش کنند چه قرآن بلسان قریش فرود شده پس زید بن ثابت بجمع قرآن پرداخت و قرائت آن را بنهج واحد مقرر داشت و بیرون مختار خویش نا تندرست دانست و این بر بعضی از اصحاب ناگوار افتاد چنان که از رسول خدای حدیث کردند که فرمود ﴿ إِنَّ اَلْقُرْآنَ أُنْزِلَ عَلَى سَبْعَةِ أَحْرُفٍ كُلِّهَا شَافٍ كَافٍ ﴾ یعنی خداوند قرآن را بر هفت گونه قرائت فرو فرستاد
ص: 175
و این جمله بوجه کمال ابلاغ معانی کند و نخست جبرئیل قرآن را بقرائت واحد آورد و رسول خدای عرض کرد که إلها این بر امت صعب است خداوند همی بر افزود و پیغمبر خواهنده گشت تا بقرائت سبعه بایستاد چه شد که ما را اقتفا بزید بن ثابت باید بود و بقرائت واحد قناعت نمود.
عبد اللّه بن مسعود بانگ در داد ﴿ یا مَعْشَرَ الْمُسْلِمِينَ أَعْزِلُ عَنْ نُسَخِ الْمَصَاحِفِ وَ يَتَوَلَّاهُ رَجُلُ وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسْلَمْتُ وَ انْهَ لَفِى صُلْبِ رَجُلٍ کافر ﴾ گفت ای مسلمانان آیا من معزول شدم از نگاشتن قرآن و مردی این منصب یافت که سوگند باخدای که من آن روز اسلام آوردم که او در پشت مردی کافر جای داشت.
عثمان بر او خشم گرفت و او را براند مردمانش از مجلس بدر بردند بالجمله چون عثمان این قرآن را بدست زید بن ثابت بپرداخت فرمان کرد تا جمیع مصاحف را که فراهم کرده بود بآتش بسوختند و آن قرآن که از حفصه گرفته بود چون خالی از بینونتی نبود هم بسوخت و از آن چه خود پرداخته بود بفرمود تا در مجلدات متعدده نگاشتند و بتمام بلاد و امصار انفاذ داشت.
اما بروایت شیعی چنان که محمّد بن یعقوب کلینی باسناد خود از جابر می آورد ﴿ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ: مَا اِدَّعَى أَحَدٌ مِنَ اَلنَّاسِ أَنَّهُ جَمَعَ اَلْقُرْآنَ كُلَّهُ كَمَا أُنْزِلَ إِلاَّ كَذَّابٌ وَ مَا جَمَعَهُ وَ حَفِظَهُ كَمَا نَزَّلَهُ اَللَّهُ تَعَالىٰ إِلَّا عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ وَ اَلْأَئِمَّةُ مِنْ بَعْدِهِ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَمُ ﴾ یعنی محمّد باقر علیه السلام می فرماید هر کس دعوی دار شود که من قرآن را بتمامت چنان که فرود شده فراهم آوردم و از بر کردم دروغ زن است الا آن که قرآن بتمامت ظاهرش و باطنش در نزد علی و اولاد او ائمه هدی است ، و ابی بکر حضرمی از ابی عبد اللّه علیه السلام حدیث کرده است ﴿ قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ لِعَلِيٍّ يَا عَلِيُّ اَلْقُرْآنُ خَلْفَ فِرَاشِي فِي اَلْمُصْحَفِ وَ اَلْحَرِيرِ وَ اَلْقَرَاطِيسِ فَخُذُوهُ وَ اِجْمَعُوهُ وَ لاَ تُضَيِّعُوهُ كَمَا ضَيَّعَتِ اَلْيَهُودُ اَلتَّوْرَاةَ فَانْطَلَقَ عَلِيٌّ فَجَمَعَهُ فِي ثَوْبٍ أَصْفَرَ ثُمَّ خَتَمَ عَلَيْهِ فِي بَيْتِهِ ﴾ می فرماید رسول خدای علی را فرمود که قرآن از پس فراش من بر کاغذها و حريرها و مصاحف محرَّ راست بگیرید و در هم آورید و ضایع مگذارید چنان که جهودان توریة را ، پس علی بعد از رسول خدای
ص: 176
قرآن را در دیبای زرد بنگاشت و مختوما در خانه بداشت.
و أمير المؤمنين على علیه السلام فرمود : سوگند یاد کرده ام تا قرآن را بتمامت فراهم نکنم ردا بر دوش نیفکنم و من بنده ازین قصه در خلافت ابی بکر اشارتی کرده ام و مردم شیعی چنان دانند که در قرآن بعضی آیات را که دلالت بر نص خلافت علی می داشته و از فضایل اهل بیت می بوده ابو بکر و عمر ساقط ساختند و ازین روی آن قرآن که علی فراهم آورده بود نپذیرفتند ، و آن قرآن جز در نزد قائم آل محمّد دیده نشود و هم چنان عثمان نیز از آن چه ابو بکر و عمر داشت نیز لختی بکاست.
سخن در اقسام قرائت قرآن و سقوط آیات آن و سوختن عثمان مصاحف را فراوان کرده اند زیاده بر این از قانون تاریخ نگاران بیرون است.
عثمان بن عفان را خبر آمد که قسطنطين ملك روم اعداد سپاه می کند و زورق و کشتی می سازد تا از راه بحر لشكر براند و آن ممالک که مسلمانان از وی ستدند باز ستاند عثمان بمعوية بن ابی سفیان مکتوب کرد که لشکر بساز و ساخته جنگ بحر باش و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح را نامه دیگر فرستاد که لشکر مصر را هم آور و با لشکر شام و معويه هم دست و هم داستان شده بجانب دریای عکا تاختن کنید و قسطنطین را دفع دهید.
بالجمله عبد اللّه با سی هزار کس از مصر بیامد و معویه لشکر شام در هم آورد و کوچ بر کوچ تا ساحل دریای عکّا براندند آنگاه پانصد کشتی و زورق در آب افکندند و از مردان کاری بیا کندند و علف آزوغه فراوان بر گرفتند و از آن سوی قسطنطین هزار کشتی در آب می راند و شیشه های نفت از کشتی ها آویخته آتش می افروختند و با حشمتی تمام می رسیدند چنان که از دیدار ایشان مسلمانان بهراسیدند.
ص: 177
مالك بن اوس می گوید که من بر یکی از مراکب معويه سوار بودم و باد مخالف کشتی های ما را بی اراده ازین سوی بدان سوی می افکند ناگاه کشتی های دشمن بدان شکوه نگریستیم ، اندوه ما بزیادت شد و این وقت آفتاب بنشست و تاریکی جهان را فرو گرفت از دو سوی کشتی ها را بر جای بداشتند و مسلمانان بتضرع و نماز در ایستادند و کافران آلات لعب بگستردند خمر همی خوردند و در بوق ها همی دمیدند و دهل کوفتند تا آنگاه که سفیده بدمید و آفتاب سر بر کشید.
معويه و عبد اللّه كس بقسطنطین فرستادند که واجب نشده است این جنگ و جوش را در بحر بپای داشتن و بازحمت و صعوبت بمقاتلت و مبارزت پرداختن اگر خواهی کشتی ها بساحل بریم و در خشگی صف راست کنیم و جنگ در افکنیم قسطنطین در پاسخ گفت : لشکر من دل بر جنگ دریا نهاده اند ناچاریم از این که این کار در بحر یک سره کنیم چون مسلمانان این پاسخ شنیدند کشتی ها را با یک دیگر پیوند کردند و از پیش روی کشتی ها صف برزدند و سیف و سنان و تیر و کمان بدست کردند و کشتی بر روی کشتی براندند و از یک دیگر کشتند چندان که آب دریار نگین شد و از جسد کشته ها که موج بکنار می افکند پشته ها بالا گرفت چنان جنگی صعب رفت که تاکنون ندیده بودند و از دو سوی پای ثبات استوار داشتند.
این هنگام قسطنطین را زخمی چند بر سر و تن برسید ناچار کشتی او را بر تافتند کفار چون این بدیدند از دنبال قسطنطین بهزیمت شتافتند مسلمانان عبد اللّه ابی سرح را گفتند اگر فرمائی کشتی ها بگشائیم و از قفای ایشان شتاب گیریم محمّد بن ابی بکر حاضر بود گفت از پس ایشان نباید شتافتن عبد اللّه بن ابی سرح گفت خاموش باش تو را نشاید بکار حرب دریا سخن کردن و این نه کار تست که هر کس از پی کاریست.
این سخن محمّد بن ابی بکر را ناگوار آمد گفت این کارتست که دی کافر بودی و امروز امیر و امام مسلمانانی ؟ محمّد حنفیه نیز حاضر بود گفت محمد بن ابی بکر سخن بصواب می کند نباید از قفای ایشان شتاب گرفت عبد اللّه ابی سرح نیز او را بانگ
ص: 178
زد که ترا چه کار است مردمان عبد اللّه را سرد گفتند و بر شمردند و بر عثمان بیا غالیدند و گفتند این گناه از تو نیست گناه عثمان است که مانند تو کس را امارت مسلمانان می دهد ، همانا خون عثمان بر ما حلال است ما را با جهاد دریا چکار ما را بمدينه جهاد باید کرد ، عبد اللّه ابی سرح را که رسول خدا فرمان کرد که او را در حل و حرم هر کجا بیابند بکشند می آورد و بر ولایت مسلمانان حکومت می دهد و حال آن که خون او مباح است و قرآن بكفر او فرود شد و هم چنان بنی امیه را در ممالک اسلام دست بگشاد تا هر منکری را ارتکاب نمودند و خون و مال مسلمانان را بهدر کردند این جمله را همی شنید و تغافل کرد.
بالجمله عبد اللّه أبی سرح این کلمات همی شنید و کشتی ها را از دنبال کفار شتافتن باز داشت ، پس لشکر روم بهزیمت شدند و مسلمانان مراجعت کردند و قصه فتح را مکتوب کرده بعثمان فرستادند.
ابو محمّد أحمد بن اعثم کوفی در تاریخ خود می آورد که چون قسطنطین بهزیمت شد و بقسطنطینیه آمد دیگر باره تجهیز لشکر کرد و هزار و دویست کشتی بدریا افکند و با مردان کاری راه بر گرفت از قضا باد مخالف بجست و دریا بشورید و تمامت آن کشتی ها را در آب غرقه ساخت الاّ كشتى قسطنطین که آن را باد بجزیره صقلیه انداخت.
مردم صقلیه او را نخست خدمت کردند و چون قصه بدانستند او را بحمام دعوت نمودند و با شمشیرهای آخته بر او تاختند و جهان را از وجودش بپرداختند و گفتند از آن روز که سلطنت بهرۀ تو گشت همه روز مردم نصاری را بعرضه هلاك در آوردى و اينك لشكری را افزون از حوصله حساب غرقه آب ساختی این سلطنت تو بفال سخت بد آمد اگر روزی چند دیگر بمانی نشان از نصاری نماند لکن این سخن مرا درست نباشد چه از تواریخ روم و ایتالیا قتل قسطنطین درین سال رقم نشده خواجه رشید در جامع التواریخ نیز از قیاصره سخنی استوار مرقوم نداشته.
ص: 179
چون عبد اللّه بن عامر چنان که بشرح رفت از نیشابور احرام بست و عزم زیارت مکه نمود چون بمدیند رسید عثمان او را گفت واجب نبود که از نیشابور احرام بندی و چندین زحمت بر خویشتن نهی همی بایست بمدینه شوی و از مدینه چون دیگر زایران محرم باشی ؟ بالجمله چون عرصه خراسان از عبد اللّه عامر خالی ماند قارن که نسب بسوخرا پدر بوذرجمهر می برد و پدر بر پدر در کوه قارن سلطنت داشتند سر از چنبر اطاعت بیرون کرد و از هرات و قهستان و بادغیس لشکری در هم آورده چهل هزار مرد بر او انجمن گشت پس بسلطنت کوه قارن بر نشست و ساخته جنگ شده آهنك نيشابور كرد.
قيس بن الهيثم بن هبيرة السّلمی که حکومت نیشابور داشت بزرگان سپاه اسلام را طلب کرد و گفت اينك قارن بن سوخرا با لشکر رزم زن بآهنگ ما می رسد در این کار رأی چیست ؟ عبد اللّه بن خازم که سردار سپاه خراسان بود گفت که ما را با قلّت عدد و دور دستی مدد نیروی مقاتلت او نیست صواب آنست که تو خود از پی عبد اللّه عامر شتاب گیری و خویشتن بدو رسانی و لشکری که این جنگ را بشاید با خود برداشته باز شتابی و من با این لشکر اندک اگر چند محصور باشم در شهر نیشابور خواهم بود و این شهر را از شرّ دشمن محفوظ خواهم داشت ، تا آنگاه که تو بسعادت باز آئی و ازین سخن در خاطر داشت که بعد از قیس ساخته جنك شود و آهنگ دشمن کند و اگر نصرت جوید نام قیس بدان فتح بلند نشود.
بالجمله قیس را بدین سخن بفریفت و او را از قفای عبد اللّه عامر بتاخت از پس او قارن بن سوخرا با سپاهی گران بکنار نیشابور آمد و سرا پرده بر افراخت و آن شهر را بحصار گرفت.
عبد اللّه خازم را چهار هزار مرد لشکری حاضر بود ، شبانه ایشان را بخواند
ص: 180
و هر يك را بفرمود فتیله با دهن آلوده تا بر سر سنان ها محکم به بستند آنگاه در تاریکی شب از دروازه نیشابور از آن سوی که از لشکر قارن دور بود بیرون شد و کم و بیش يك فرسنك برفت ، آنگاه از قفای لشکرگاه قارن سر بر تافت و بفرمود تا فتیله ها را بر سرسنان ها افروخته کردند و تاختن گرفتند.
ناگاه قارن و لشکر او نظاره کردند گوش تا گوش بیابان را مشاعل افروخته دیدند ، بزرگان سپاه گفتند چه بایست کرد ؟ قارن گفت چه می توان کرد کوه تا کوه همه مشعل افروخته است و هر مشعلی خاص سرهنگی است و چه دانیم که با هر سرهنك مقدار سپاه است ، ازین سخنان یک باره دل لشكريان بدرید و رنك از رخسار ایشان بپرید ، هیچ کس سر از پای و پای از سر نمی شناخت.
درین بودند که چون صاعقه آسمانی و بلای ناگهانی لشکر عرب برسیدند و هم آواز تکبیر گفتند و تیغ در نهادند هم در آن گرمگاه جنك قارن مقتول گشت و لشکر او هر که زنده ماند بهزیمت گریخت و اموال و اثقال و اسب و سلاح ایشان بتمامت بهرۀ مسلمانان گشت.
عبد اللّه خازم خمس غنایم را بیرون کرد و صورت فتح را مکتوب نموده بسوی مدینه روان داشت.
و از آن سوی قیس بن الهيثم بمدينه رسيد و خبر لشکر قارن را بعبد اللّه عامر و عثمان بن عفان برسانید از پس او مکتوب عبد اللّه خازم و خمس غنایم را می آوردند عثمان قیس را نکوهش کرد و گفت مرد چون عبد اللّه بن خازم می باید و چون عبد اللّه عامر آهنك مكه داشت حکومت خراسان را بتمامت بعبد اللّه بن خازم مفوض داشت و منشور بفرستاد.
و هم در ينسال عباس بن عبد المطلب عمّ رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بجنان جاوید خرامید و این وقت هشتاد و شش ساله بود و شرح حال او در ذیل قصه های پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم مرقوم شد.
و هم درين سال أبو سفيان بن حرب عرضه هلاك ، گشت و در ينسال عبد اللّه بن
ص: 181
مسعود هذلی بسرای جاویدانی تحویل داد و دیگر ابو دردا عویمر بن زید وداع جهان گفت و او در شهر دمشق قضاوت داشت ، و دیگر عبد اللّه بن زید أنصاری از جهان در گذشت.
و هم درین سال حکم بن أبی العاص پدر مروان الحکم رخت بسرای دیگر برد و این آن کس است که رسول خدایش رانده بود و عثمان در سلطنت خویش او را بمدینه آورد.
از سنّت های عثمان که بیرون طریقت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بود سینه ها تنگی گرفت و اصحاب رسول را پای صبر و ثبات بلغزید و چنان شد که یک روز شتری از شتران صدقه را بفرزندان حكم بن أبی العاص بذل فرمود ، عبد الرحمن بن عوف این بشنید کس فرستاد و آن شتر را بگرفت و نحر کرد و گوشتش را بر مسلمانان قسمت نمود این نخستین ثلمه بود که در حکم و حشمت عثمان افتاد.
و ديگر يك روز از قضا بجبلة بن عمر السّاعدی عبور داد و او در میان مردم خویش بود وغُلی جامعه بدست داشت ، عثمان بر آن جماعت سلام داد و ایشان جواب باز دادند ﴿ فَقَالَ جَبَلَةُ : لِمَ تَرُدُّونَ عَلَى رَجُلٍ فَعَلَ كَذَا وَ كَذَا؟!. قَالَ: ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى عُثْمَانَ ، فَقَالَ: وَ اَللَّهِ لَأَطْرَحَنَّ هَذِهِ اَلْجَامِعَةَ فِي عُنُقِكَ أَوْ لَتَتْرُكَنَّ بِطَانَتَكَ هَذِهِ الْخَبِيثَةُ مَرْوَانُ وَ ابْنُ عَامِرٍ وَ ابْنِ أَبِي سَرَحَ ﴾ جبله روی با جماعت کرد و با عثمان گفت سوگند با خدای که این غل جامعه را بر گردنت می افکنم مگر این که مروان بن الحکم و عبد اللّه بن عامر و عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح را از خود دور داری ، از ینگونه مردم بر عثمان دلیر شدند.
و چون روز جمعه برسید و عثمان بر منبر شد عصائی بدست داشت و این آن عصا بود که وقتی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در روز جمعه ادای خطبه می فرمود بدست می گرفت و بعد از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم أبو بكر و از پس او عمر هنگام قرائت خطبه می داشتند.
ص: 182
عثمان نیز بطریقت ایشان می رفت چون آغاز خطبه کرد جمجاه غفاری برجست و آن عصا را از کفش بکشید و از پس زانو نهاده بشکست.
ازین وقت مردم مدینه بتمامت بلاد و امصار بدینگونه کتاب کردند ﴿ انکم كُنْتُمْ تُرِيدُونَ الْجِهَادِ فَهَلُمُّوا الينا فَانٍ دَيْنُ عَمْدُ قَدْ أَفْسَدَهُ خَلِيفَتِكُمُ فاخلعوه ﴾ هان ای مردم شما که آهنگ جهاد دارید بسوی مدینه کوچ دهيد و بنزديك ما شتاب كنيد همانا عثمان که خلیفۀ شماست دین محمّد را فاسد ساخت او را از خلیفتی خلع کنید لکن با این همه عثمان بر آن و تیره که می رفت راه نمی گردانید ، هم چنان دست تصرف بنی امیه را در مملکت گسترده داشت و حکومت بلاد را خاص اهل و عشیرت خود می داشت بزیادت خزاین بیت المال را بر ایشان بخش می فرمود.
عبد اللّه بن خالد بن اسد بن ابی العاص بن امیه را که غایب بود وقتی برسید صد هزار دینار بذل کرد حکم بن العاص را صد هزار دینار بداد پسر او حارث بن الحکم را از اینگونه مالی بزرگ بخشید کردار او بر مردم مدینه دشوار آمد شکایت او بعبد الرحمن بن عوف آوردند و گفتند و بال این کار بر گردن تو می آید و این زیان از تست که بر جان ما می رسد آن روز که زمام خلیفتی بدست او نهادی نه بر اینگونه وثیقتی ستدیم و نه بر این کردارهای زشت شرط بیعت و اطاعت نهادیم بگویی تا چه می گوئی.
عبد الرحمن گفت از آنچه شما می گوئید مرا هنوز خبری نیست آگهی شما راست دیگر روز علی علیه السلام عبد الرحمن را دیدار کرد و گفت پسنده است که کار بدینگونه می رود؟ عبد الرحمن گفت من ندانم اگر این سخن ها از در صدق است و راه و روش عثمان چنین است تو شمشیر خویش آهیخته کن تا من نیز شمشیر بر کشم ، این خبر بعثمان بردند سخت بیازرد و گفت عبد الرحمن مردی منافق است و بر او سخت سهل می آید که دست بخون من بیالاید چون عبد الرحمن این بشنید آتش خشم از خاطرش زبانه بزد گفت گمان نداشتم که روزگاری پیش آید که عثمان مرا منافق خواند و با خدای سوگند یاد کرد که چندان که زنده باشد با عثمان سخن نکند.
ص: 183
از پس آن هم درین سال عبد الرحمن مریض شد و عثمان بعیادت او حاضر شد و بر بالین او بنشست و چندان که با او سخن کرد هیچ پاسخ نداد عثمان ناچار برخاست و بیرون شد و مرض عبد الرحمن هر روز بزیادت گشت تا آنگاه که جان بداد.
و هم درین سال ابو طلحه انصاری که عمر بن الخطاب او را با پنجاه تن بر اهل شوری بود گماشته بود وفات یافت.
چون مردم مدینه زبان طعن و دق بر عثمان گشودند و از قبایح اعمال او پرده بر گرفتند عثمان بيمناك شد که مبادا مردم بشورند و فتنهٔ حدیث کنند بفرمود تا منادی ندا در داد و مردم را حاضر مسجد ساخت. پس عثمان در آمد و بر منبر صعود داد و خدای را ستایش کرد و پیغمبر را درود فرستاد آنگاه گفت ای مردمان شکر نعمت های خداوند را بگذارید که شکر نعمت نعمت افزون کند همانا کتاب خدا که کاشف هر زشت و زیباست در میان شماست خوانده اید و دانسته اید که خداوند شما را باطاعت اولوالامر باز داشته از خدای بترسید و بیرون فرمان خداوند کار مکنید و دانسته اید که برجای محمّد نشستن و موجبات خلافت را بکار بستن کاری سهل نیست و خداوند این امیران را بر خلق سلطنت داد تا داد ضعیف را از قوی بستانند وزیر دستان را پایمال زبر دستان نگذارند.
از شما بسیار كس ادراك حضرت رسول خدای نموده و کتاب خدای را که جامع حلال و حرام و زشت و زیبا و خیر و شر و کم و بیش است دانسته آن کس که شکر نعمت بپای برد بثواب نیکو کاران دست یابد ، شما ملوك عجم را نگریستید ملك و قوت سلطنت ایشان را شنیدید بکثرت لشکر و بسطت کشور و افزونی مال و انبوهی رجال ده چندان شما بودند چون خدای را بی فرمانی کردند و سپاس نعمت
ص: 184
بجای نیاوردند اساس سلطنت ایشان محو و مطموس گشت خزاین ایشان نصیبه شما افتاد و شهرها بهرۀ شما شد.
اکنون اگر بشکر نعمت قیام نمائید این دولت بر دوام باشد و اگر طریق کفران سپارید بدست زوال كیفر بینید ، همانا خداوند بعد از پیغمبر و آن دو خلیفه نیکو سیر مرارتبت خلافت داد و من بحق این خلیفتی بدست کردم اگر چند کاری عمیق و عظیم است آن کس که مرا این مکانت داد هم بتمشيت اعانت کند و من سرِّ این سخن را دانسته ام و بکار بسته ام ﴿ كُلُّكُمْ رَاعٍ وَ كُلُّكُمْ مَسْئُولُ عَنْ رَعِيَّتِهِ ﴾ امير هر قوم پاسبان قوم است چنان که شبان پاسبان گله است چنان که شبان را از گله امیر را از رعیت باز پرس کنند.
بمن رسیده است که جماعتی از شما بر من انکار کرده اید از بهر مالی که بذل کرده ام و گفته اید اگر این مال را بر مردان مجاهد و فرزندان ایشان که در حدود و ثغور مملکت اسلام رنج برند صرف کردی نیکو بودی.
من از شما این سخن بپذیرفتم و مقرر داشتم که ازین پس مردمان امین بولایات روان دارم تا هر مالی که بدست می شود مردم لشکری و فرزندان ایشان را غنی دارند و آن چه بزیادت ماند از برای روز حاجت و دفع حوادث ذخیره خواهم گذاشت و درویشان عرب و ایتام و ارامل ایشان را نیز بهره خواهم رسانید و در امور بی مشاورت شما کار نخواهم کرد ، مرا حاجب و دربان نیست و در سرای بروی کس بسته ندارم همه وقت در آئید و آن چه بصلاح دانید بگوئید تا بمصلحت و صوابدید شما کار کنم.
مردمان چون از عثمان این سخنان بشنیدند شاد شدند و او را بدعای خیر یاد کردند و از مسجد بپراکندند عثمان نیز یک چند از مدت زمان کار برفق و مدارا کرد تا مردم بجای نشستند و زبان به بستند ، دیگر باره خوی بگردانید و آن کردارهای نا ستوده را قوی تر داشت مردم نیز بار دیگر بفریاد آمدند بیش تر شیعیان علی چون خلافت او را باطل می دانستند و در دین راسخ تر بودند در امر بمعروف
ص: 185
و نهی از منکر زبان گشاده تر داشتند و از عهد ابو بکر تا کنون چه خلفا چه معتمدان خلفا همواره شیعیان علی را مخذول و منکوب می خواستند و چندان که می توانستند از حشمت و مکانت ایشان می کاستند.
بالجمله عمّار یاسر که از شیعیان علی بود زبان شناعت دراز داشت ابو کعب الحارثی ذوالاداوه گوید یک روز بر عثمان در آمدم تا از حاجت خویش سئوالی کنم او را و اهل مجلس او را ساکت دیدم ﴿ كانه عَلى رُؤُسِهِمْ الطَّيْرِ ﴾ (1) لاجرم نشستم و زبان بستم ناگاه شخصی در آمد و گفت سر از فرمان بر تافت و ابا نمود که حاضر شود عثمان در خشم شد و جمعی را فرمود بروید و او را بکشید و بیاورید برفتند و مردی بلند بالا و گندم گون و اصلع که از مقدّم سر وقفا شعرات داشت بیاوردند و او عمار یاسر بود عثمان گفت این توئی که بی فرمانی من می کنی و حاضر نمی شوی ؟ عمار بعضی کلمات گفت که مفهوم نمی شد و مراجعت کرد.
آنگاه باتفاق عثمان بمسجد شدیم ، عمار را در مسجد نگریستم که با جمعی از مسلمین نشسته می گریستند و این از بهر آن بود که عمار در نزد رسول خدا مکانتی بزرگ داشت چنان که هنگام بنای مسجد مدینه عمّارأ رجوزه می کرد و سنگ می کشید عثمان نشسته بود و عصائی در دست داشت چنان پنداشت که عمار این رجز بطعن وی گوید روی با عمار کرد که تو را با این عصا ادب کنم پیغمبر فرمود عمار منزلت هر دو چشم من دارد کس نتواند او را برنجاند ، و این قصه در جلد اول از کتاب دویم بشرح رفت.
بالجمله عثمان چون عمار را با آن جماعت نگریست عوانان خویش را بخواست و فرمان کرد تا ایشان را متفرق ساختند آنگاه بنماز ایستاد و مردم صف جماعت راست کردند در بین نماز او زنی آواز برداشت و بسی رسول خدای را یاد کرد آنگاه گفت ﴿ یا ایها النَّاسِ تركنم أَمَرَ اللَّهُ يخا لفتم عَهْدِهِ ﴾ ای مردم بی فرمانی خداوند
ص: 186
کردید و عهد او را بشکستید چندی از اینگونه سخن کرد و او عایشه بود ، از پس او حفصه بانك برداشت و فراوان از ینگونه سخن کرد چون عثمان نماز خویش بپای آورد و سلام باز داد روی با مردم آورد ﴿ قَالَ: لَإِنَّ هَاتَيْنِ لَفَتَّانَتَانِ يَحِلُّ لِي سَبُّهُمَا وَ أَنَا بِأَصْلِهِمَا عَالِمٌ ﴾ گفت این دو زن فتنه انگیز و مفسدند ، و بر من رواست که ایشان را شتم گویم و سب کنم و من بر اصل و نهاد و فطرت ایشان اطلاع دارم.
سعد بن ابی وقاص چون این بشنید گفت ﴿ أَ تَقُولُ هَذَا لِحَبَائِبِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ [وَ آلِهِ] وَ سَلَّمَ؟!. فَقَالَ: وَ فِيمَ أَنْتَ وَ مَا هَاهُنَ ﴾ سعد گفت از برای محبوب های پیغمبر چنین سخن می کنی عثمان در خشم شد و گفت تو را با این سخنان چکار و با ایشان چه مناسبت و بجانب سعد حمله کرد که او را ضربی و لطمۀ بزند ، سعد از مسجد بیرون دوید و عثمان از قفایش بشتافت چون از مسجد بیرون شد با علی علیه السلام دو چار گشت گفت بکجا می شوی گفت از قفای سعد می روم و صورت حال بنمود ﴿ فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: أَيُّهَا اَلرَّجُلُ! دَعْ عَنْكَ هَذَا؟ ﴾ گفت ای مرد این خوی زشت را از خود دور کن عثمان سعد را بگذاشت و با علی در آویخت و میان ایشان سخن بدراز کشید چند که هر دو غضب کردند.
عثمان با علی گفت ﴿ أَ لَسْتَ اَلَّذِي خَلَّفَكَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ [وَ آلِهِ] وَ سَلَّمَ يَوْمَ تَبُوكَ ﴾ یعنی تو آن نیستی پیغمبر در غزوه تبوك تو را با خود نبرد و در مدینه گذاشت و این از مفاخر علی است چنان که در غزوه تبوك بشرح رقم كرديم بالجمله علی علیه السلام گفت ﴿ أَ لَسْتَ اَلْفَارَّ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ [وَ آلِهِ] وَ سَلَّمَ يَوْمَ أُحُدٍ ﴾ آیا تو نیستی که پیغمبر را در روز جنك أحد يك تنه در نزد سپاه دشمن گذاشتی و فرار کردی مردم در میان آمدند و حاجز شدند تا دست از یک دیگر باز داشتند.
و هم در ينسال مقداد بن اسود که از اجله صحابه رسول خدای بود چنان که بعضی از فضایل او در جای خود رقم خواهد شد از جهان فانی بجنان جاویدانی خرامید.
ص: 187
چون کردار عثمان دیگر باره بر اصحاب رسول خدای دشوار افتاد انجمن شدند و با یک دیگر مواضعه نهادند که هم گروه بنزد عثمان روند و آن چه بیرون شریعت و مصلحت کرد و می کند بر روی او شمرده کنند باز بخاطر آوردند که چون بنزديك او شویم تواند که به از افعال او فرایاد نیاید ، یا اگر بدانیم نتوانیم مکشوف داشت بهتر آنست که بسوی او مکتوب کنیم.
پس قلم بدست کردند و از آنگاه که عثمان بر مسند خلافت جای کرد تا کنون هر چه بیرون شرع پیغمبر کار کرده بود در قلم آوردند و همی خواستند همگان بهم روند و این مکتوب را بدو دهند از پس آن عمار یاسر را دیدار کردند و گفتند عثمان را بدینگونه کتابی کرده ایم توانی او را داد گفت توانم و آن مکتوب را بگرفت و بدر سرای عثمان آمد وقتی برسید که عثمان از سرای بیرون می شد بر در سرای عمار را دید که مکتوبی بدست دارد گفت یا ابا الیقظان ترا هیچ حاجت است؟
عمار گفت مرا هیچ حاجت نیست جماعتی از اصحاب انجمن شده اند و آن چه بیرون صلاح و صواب کردۀ بسوی تو کتاب کرده اند تا تو بخوانی و جواب باز دهی عثمان هم چنان خشمگین آن مکتوب را بگرفت و سطری چند را از نظر بگذرانید و از کف بینداحت عمار گفت این کتاب را اصحاب رسول خدا کرده اند از دست ميفكن در آن نيك نظر می کن و آن چه نوشته اند بکار می بند و من این سخن بنصيحت تو می رانم عثمان گفت ای پسر سُمیه دروغ می گوئی گفت شك نیست که من پسر سمیه ام و پسر یاسرم عثمان را خشم بیفزود و غلامان خویش را فرمان داد تا عمّار را چندان بزدند که از پای در افتاد و بی هوش گشت آنگاه خود پیش شد و با لگد شکم او را و مذاکیر او را بسیار بکوفت هم چنان که عمار مدهوش بود بمرض فتق مبتلا گشت.
بنی مخزوم که خویشاوندان و بنی اعمام عمار بودند این بشنیدند و فراهم شدند
ص: 188
هاشم بن ولید بن مغیره با آن جمع بیامد و عمار را بر گرفتند و بسرای بردند و سوگند یاد کردند که اگر عمار بمیرد عثمان را بخون او بکشند عمار هم چنان مدهوش بود تا نیمی از شب بگذشت نماز پیشین و نماز دیگر و نماز شام و نماز خفتن از وی فوت شد چون بهوش آمد وضو بگرفت و آن نمازها را قضا کرد و اصحاب پیغمبر یک باره از عثمان برنجیدند.
و هم در ينسال مسطح بن اثاثة از جهان برفت و این مسطح از آن مردم است که بر عایشه بهتان زد و پیغمبر بر او حد براند.
ابوذر غفاری را در کار شرع و دین زبانی بود از دندان مار گزاینده تر و غیرتی داشت در امر بمعروف و نهی از منکر که سورت شمشیر را نرمی حریر می انگاشت و نیش پیکان آهنین را نوش خانه انگبین می پنداشت از آن روز که عثمان بن عفّان بنی امیه را ببذل مال برگزید و مروان بن الحکم و برادرش حارث و زيد بن ثابت و أبو سفيان بن حرب و دیگر خویشاوندان خویش را هر يك صد هزار دینار و افزون تر از بیت المال مسلمین عطا کرد، أبوذر که جز بحکم شریعت بذل یک درهم از بیت المال را رضا نمی داد چون این بدید پوست بر تنش زندان گشت در گذرگاه مردم در میان کوی و بازار فریاد بر می داشت که ﴿ بشر الكافرين بِعَذٰابٍ أَلِيمٍ ﴾ و به اعلى صوت قرائت می کرد ﴿ وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاٰ يُنْفِقُونَهٰا فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذٰابٍ أَلِيمٍ ﴾ یعنی آن کسانی که زر و سیم را خزانه می نهند و ذخیره می کنند و در راه خدا انفاق نمی فرمایند ایشان را بشارت بده بعذابی دردناک.
این کلمات را چند کرّت بعثمان خبر بردند و او سخن نمی کرد یک روز غلام خود را بنزديك أبوذر فرستاد و پیام داد که زبان خود را باز گیر از آن چه ب من می رسد ﴿ فَقَالَ أَبُوذَرَ أينْها نِي عُثمَانُ عَنْ قِرَاءَةِ كِتَابِ اللَّهِ وَ عَيْبٍ مَنْ تَرَكَ
ص: 189
أمْرَ اللهِ فَوَاللهِ لَأَنْ أَرْضِى اللهَ سَخَطِ عُثْمَانَ أَحَبُّ إِلَيَّ وَ خَيْرٌ لِي مِنْ أنْ أَسْخِطَ اللّه برضا عثمان ﴾
ابوذر گفت آیا عثمان مرا از قرائت قرآن و عیب کردن کسی را که ترک فرمان خدا می کند منع می نماید سوگند با خدای که خداوند از من خشنود شود بسبب خشم گرفتن عثمان دوستر دارم از این که خداوند بر من خشم گیرد بسبب خشنودی عثمان ، چون غلام این پیام باز آورد بر کید و کین عثمان بیفزود این ببود تا یک روز گروهی از مردم در مجلس عثمان جای داشتند ابوذر نیز حاضر بود عثمان روی با مردم کرد و گفت آیا از برای امام جایز است که از بیت المال چیزی بقرض بر گیرد و چون صاحب یسار شود قرض خویش بگذارد ، کعب الاحبار سر برداشت و گفت ﴿ لاَ بَأْسَ بِذَلِكَ ﴾ باكى نيست فقال أبوذر ﴿ يَا اِبْنَ اَلْيَهُودِيَّيْنِ تُعَلِّمُنَا دِينَنَا ﴾ ابوذر گفت ای پسر دو جهود که پدر و مادر تست تو دین ما را با ما تعلیم می کنی و عصائی که در دست داشت بزد و سر كعب الأحبار را بشكست.
﴿ فَقَالَ عُثْمَانُ قَدْ كَثُرَ أَذَاكَ لِى وَ تو لّعك بِأَصْحَابِيَ الْحَقِّ بِالشَّامِ ﴾ عثمان گفت مرا و اصحاب مرا فراوان زحمت کردۀ هم اکنون روانه شام شو که سکون تو در این جا روا نیست و او را بجانب شام روان داشت.
ابوذر نیز در شام کردار نا ستودهٔ معویه را معاینه می کرد و او را منع می فرمود یک روز معويه سی صد دینار زر بدو فرستاد ابوذر با فرستاده معویه گفت اگر این زر آن عطائی است که در حق من مقرر بوده و امسال شما باز گرفته اید از پذیرفتن آن باکی نیست و اگر بجای صله برای من فرستاده مرا حاجتی نیست و آن زر را باز فرستاد.
و آنگاه که معویه در دمشق از بهر خویش بنیان خضرا می کرد ابوذر گفت ای معویه اگر این بنیان را از مال اللّه بپای می بری خیانت کرده باشی و اگر از مال خویشتن خواهی کرد اسراف می کنی و از اینگونه سخن فراوان می کرد و بر معويه
ص: 190
ثقیل می افتاد حبیب بن مسلمه فهری یک روز معویه را گفت ابوذر شام را بر تو بشورید اگر با شام حاجتی داری از پی چاره باش.
این ببود تا آنگاه که خبر ضرب عثمان مرعمار یاسر را بدانگونه که مرقوم شد پراکنده گشت ، چون ابوذر این بشنید آتش غیرت از سینه اش سر بر زد و زبان شنعت بر عثمان دراز کرد و معایب و مثالب او را بی پرده گفتن گرفت جلاّم بن جندل الغفاری می گوید یک روز در دارالاماره نزد معویه بودم شنیدم که گوینده به اعلی صوت همی گفت ﴿ أَتَتْكُمُ الْقِطَارِ يَحْمِلُ النَّارِ اللَّهُمَّ الْعَنِ الْأَمْرَيْنِ بِالْمَعْرُوفِ التَّارِكِينَ لَهُ اللَّهُمَّ الْعَنِ النَّاهِينَ عَنِ الْمُنْكَرِ المرتكبين لَهُ ﴾ یعنی آمد شما را بارگیرها که همه حمل آتش می کند الهی دور کن آنان را که امر بمعروف می کنند و حال آن که معروف را از پس پشت می افکنند خدایا ملعون بدار آنان را که نهی از منکر می نمایند و حال آن که خود مرتکب هر منکر می باشند.
از اصغای این کلمات رنگ از رخسار معویه بپرید گفت : یا جلاّم می دانی گوینده این کلمات کیست ؟ گفتم ندانم گفت جندب بن جناده و بفرمود او را در آوردند پس روی بدو کرد و گفت ﴿ یا عَدُوِّ اللَّهِ وَ عَدُوُّ رَسُولِهِ تَأْتِيَنَا فِي كُلِّ يَوْمٍ وَ تَصْنَعُ مَا تَصْنَعُ ﴾ ای دشمن خدا و رسول هر روز می آئی و چنین سخن می کنی ﴿ فَقَالَ ابوذر مَا أَنَا بِعَدُوٍّ لِلَّهِ وَ لَا لِرَسُولِهِ بَلْ أَنْتِ وَ أَبُوكِ عُدْوانَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ أظهرتما الْإِسْلَامِ وَ أبطنتما الْكُفْرِ وَ لَقَدْ لَعَنَكِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ دَعَا عَلَيْكَ مَرَّاتٍ أَنْ لَا تَشْبَعَ سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَقُولُ: إِذَا وَلِيَ اَلْأُمَّةَ اَلْأَعْيَنُ اَلْوَاسِعُ اَلْبُلْعُومِ اَلَّذِي يَأْكُلُ وَ لاَ يَشْبَعُ فَلْتَأْخُذِ اَلْأُمَّةُ حِذْرَهَا مِنْهُ ﴾
ابوذر گفت من خدا و رسول را دشمن ندارم بلکه تو و پدرت ابو سفیان دشمن خدا و رسولید که در ظاهر مسلمانی گرفتید و در باطن کفر ورزیدیده همانا رسول خدای تو را لعن کرد و دعا کرد که هرگز سیر نشوی و فرمود چون والی شود بر امت آن گاو گشاده گلو که هر چه می خورد سیر نمی شود واجب می شود که امت از ولایت او بپرهیزند و ما قصه سیر نشدن معویه را به نفرین پیغمبر در مجلد اول از کتاب ثانی رقم کردیم.
ص: 191
بالجمله معویه با ابوذر گفت آن مرد را بدین نشان که پیغمبر فرموده من نیستم ابوذر گفت آن مرد توئی و شنیدم که مکرر در حق تو مي فرمود ﴿ اَللَّهُمَّ اِلْعَنْهُ وَ لاَ تُشْبِعْهُ إِلاَّ بِالتُّرَابِ ﴾ يعنى ملعون بدار او را و سیر مکن تا آنگاه که در گورستان بخاك رود و شنیدم که فرمود است ﴿ مُعَاوِيَةَ فِي اَلنَّارِ ﴾ نشیمن معویه در آتش دوزخ است چون سخن بدینجا رسید معویه بخندید و گفت اگر قتل اصحاب محمّد بی اجازت عثمان بر من روا بود اول کس ترا آزمون شمشیر می ساختم و بفرمود ابوذر را بزندان بردند و بسوی عثمان کتاب کرد که ابوذر شام را بر تو تباه ساخت فرمان چیست ؟ اگر فرمائی سرش را از تن دور کنم.
عثمان در پاسخ نوشت که ابوذر را بر شتری حرون بر نشان و قایدی ضخم (1) با او همراه کن که شب و روز می راند و او را زمانی آسوده نمی گذارد لاجرم معویه او را بر شتری بی جامه بر نشاند و بدست قایدی غلیظ سپرد و او راه پیش داشت و همی شتر را بترقيب و تعجيل میرمانید ابوذر مردی گندم گون خفيف العارضين ضعيف المنكبين دراز بالا بود و پیری در وی اثر کرده و در موی سر و روی سفیدی جای سیاهی گرفته از زحمت راه سخت کوفته شد و پاهای او جراحت رسید چنان که گوشت ران های او بریخت با این ضعف و ماندگی او را بمدینه آوردند و نزد عثمانش حاضر ساختند.
عثمان روی با او کرد و گفت ﴿ لاَ أَنْعَمَ اَللَّهُ لَكَ عَيْناً يَا جُنَيْدِبُ ﴾ هیچ چشمی روشن مبادا بتو ای جنیدب از پی تحقیر او نام او را بتصغیر گفت ابوذر در پاسخ گفت پدر من جناده نام مرا جندب نهاده و رسول خدای عبد اللّه گفته و من آن را که رسول فرموده اختیار کردم عثمان گفت ﴿ أَنْتَ اَلَّذِي تَزْعُمُ أَنَّا نَقُولُ إِنَّ يَدَ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ، وَ إِنَّ اَللّٰهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِيٰاءُ ﴾ توئی که گمان می کنی گفته ام خداوند دست بسته و فقیر است و ما خداوند ثروت و ماليم ؟ ﴿ فَقَالَ أَبُوذَرٍّ : لَوْ كُنْتُمْ لاَ تَزْعُمُونَ، لَأَنْفَقْتُمْ مَالَ اَللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ، وَ لَكِنِّي أَشْهَدُ لَسَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ يَقُولُ: إِذَا بَلَغَ بَنُو أَبِي اَلْعَاصِ ثَلاَثِينَ رَجُلاً جَعَلُوا مَالَ اَللَّهِ دُوَلاً، وَ عِبَادَ اَللَّهِ خَوَلاً ﴾ ابوذر گفت اگر این سخن نگفته اید مال خدای را بر
ص: 192
بندگانش انفاق كنيد لكن من شنیدم که رسول خدای فرمود گاهی که فرزندان ابو العاص سی تن مرد شوند مال خدای را در میان خود همی گردانند و بندگان خدای را پرستاران خویش گیرند.
عثمان با آن مردم که حاضر مجلس بودند گفت شما این حدیث از رسول خدای شنیدید گفتند نشنیدیم گفت هان ای ابوذر بر رسول خدای دروغ می بندی ابوذر روی با مردم کرد و گفت شما را گمان می رود که من این سخن بدروغ گویم ؟ گفتند اگر راست و اگر دروغ ندانیم ، عثمان کس فرستاد تا علی علیه السلام حاضر گشت پس با ابوذر گفت آن حدیث که این ساعت گفتی بازگوی تا ابو الحسن بشنود ؟ ابوذر آن سخن اعادت کرد عثمان گفت یا ابا الحسن تو از مصطفی شنیدی گفت نشنیدم لكن ابوذر دروغ نگوید.
گفت این صدق بوذر از کجا استوار می افتد ؟ علی گفت از آن جا که از رسول خدای شنیدم که فرمود ﴿ مَا أَظَلَّتِ اَلْخَضْرَاءُ وَ لاَ أَقَلَّتِ اَلْغَبْرَاءُ عَلَى ذِي لَهْجَةٍ أَصْدَقَ مِنْ أَبِي ذَرٍّ ﴾ یعنی آسمان بر هیچ کس سایه نیفکند و زمین هیچ کس را بر نگیرد راستگوی تر از ابوذر ، حاضران مجلس گفتند ما نیز این شنیدیم و ابوذر دروغ زن نباشد ابوذر گفت من این جمله از رسول خدای شنیدم و شما مرا بدروغ نسبت کردید ، گمان نداشتم بروزگاری برسم که از اصحاب محمّد این کلمه بشنوم.
عثمان گفت دروغ می گوئی و فتنه می جوئی و پراکندگی جماعت را دوست می داری ابوذر گفت تو نیز طریق دو رفیق خود ابو بکر و عمر را بگیر و بر خوی و روش ایشان میرو تا مردم بر تو کم تر بشورند و حمل ترا بر خود سهل تر گیرند و بدانچه کنی اعتراض کم تر آرند عثمان گفت ﴿ مَالِكَ وَ ذَلِكَ لَا أُمَّ لَكَ ﴾ ترا با اين سخن چکار ابوذر گفت من خود را از امر بمعروف و نهی از منکر چندان که توانم معاف نمی دانم.
ازین سخن خشم عثمان بزیادت شد و روی با جماعت کرد و گفت مرا بگوئید تا با این پیر دروغ زن چکنم که سبب تفرقه شمل و پراکندگی جمع می شود علی علیه السلام
ص: 193
گفت من ترا آن سخن گویم که آن مرد از قوم فرعون که با موسی ایمان آورد در حق موسی با فرعون گفت ﴿ فإِنْ يَكُ كٰاذِباً فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَ إِنْ يَكُ صٰادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ اَلَّذِي يَعِدُكُمْ إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذّٰابٌ ﴾ اگر ابوذر دروغ می گوید و بال کذب بده باز می گردد و اگر راست می گوید از آن جمله که وعده می دهد بعضی شما را فرا می رسد و خداوند هیچ مسرف و دروغ زن را هدایت نکند لاجرم تو ابوذر را رنجیده خاطر مکن ، اگر این سخن بصدق می گوید آثار آن ظاهر خواهد شد.
عثمان ازین سخن در خشم شد و روی با علی کرد و گفت خاك بادت بدهان على گفت خاک بر دهان تو باد این چیست که می گوئی در حق ابوذر که پیغمبر را دوست بود و هست بدست آویز نامه معویه و حال آن که ظلم و فساد او ظاهر و روشن است عثمان خاموش شد و دیگر با علی سخن نکرد و روی بابوذر آورد و گفت برخیز و از شهر ما بیرون شو ! ابوذر گفت مرا همسایگی تو نیز ناخوش می آید بگوی تا بکجا شوم گفت بهر کجا خواهی میرو.
گفت بشام روم که مسلمانان در فتنه افتاده اند و سنّت های شریعت را ضایع گذاشته اند ، عثمان گفت ما ترا از شام باز خواندیم که شام را بر من تباه کردی دیگر باره بشام نخواهی شد ، گفت بعراق روم گفت مردم عراق ولات و ائمه خویش را مورد طعن و دق سازند و فتنه جوی باشند گفت بمصر می روم عثمان گفت هم اجازت نیست ابوذر گفت بگوی تا بکجا شوم ؟ گفت ببادیه شو گفت ﴿ أُصَيِّرُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَابِيّاً ﴾ بعد از آن که با رسول خدای هجرت کردم اعرابی شوم عثمان گفت کدام موضع از جهان را دشمن تر داری گفت هیچ موضع را از ربذه دشمن تر ندارم گفت بر بذه میرو و در آن جا می باش و از آن جا بدیگر جای شدن اجازت نیست و مروان بن الحکم را فرمود که ابوذر را بر شتری بر نشان و از مدینه بر بذه روان کن و حکم داد تا در مدینه ندا کردند که هیچ کس را رخصت نیست بمشایعت ابوذر بیرون شود و هیچ کس ماذون نیست با ابوذر سخن کند.
مردم مدینه بیم کردند و با ابوذر نزديك نشدند و سخن نکردند الا علی علیه السلام
ص: 194
که بمشایعت ابوذر بیرون شد و برادر خود عقیل و فرزندان خود حسن و حسین عليهم السلام را بخواند و عمار یاسر را نیز برداشت امام حسن علیه السلام با ابوذر سخنی گفت مروان گفت ﴿ يَا حَسَنُ أَ لاَ تَعْلَمُ أَنَّ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ نَهَى عَنْ كَلاَمِ هَذَا اَلرَّجُلِ، فَإِنْ كُنْتَ لاَ تَعْلَمُ فَاعْلَمْ ذَلِك ﴾ اى حسن مگر نمی دانی امیر المؤمنین فرمان داده که کس با این مرد سخن نکند اگر نمی دانی بدان.
علی علیه السلام چون این بشنید بر مروان حمله کرد و با آن تازیانه که در دست داشت بر میان دو گوش شتر مروان زد ﴿ فَقَالَ تَنَحَّ لَحَاكَ اَللَّهُ إِلَى اَلنَّارِ ﴾ فرمود دورشو که خدایت در آتش جهنم جای دهد از مثل تو نمی آید که در آن چه ما کنیم اعتراض کند مروان باز شد و غضبناك بنزديك عثمان آمد و قصه بگفت و عثمان هم چنان خشمگین بود و از آن سوی ذکوان غلام امّ هانی خواهر علی با ایشان بود و سخن ایشان را با ابوذر گوش می داشت و از بر می کرد بالجمله علی علیه السلام کار مشایعت بپای برد و روی با ابوذر کرد و فرمود :
﴿ يَا بَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ اَلْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اُهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ وَ أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ اَلرَّابِحُ غَداً وَ اَلْأَكْثَرُ حَسَداً وَ لَوْ أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اِتَّقَى اَللَّهَ لَجَعَلَ اَللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لاَ يُؤْنِسَنَّكَ إِلاَّ اَلْحَقُّ وَ لاَ يُوحِشَنَّكَ إِلاَّ اَلْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَآمَنُوكَ ﴾
فرمود ای ابوذر تو خشمگین شدی از برای خدا پس امیدوار باش بدان کس که در راه او خشم گرفتی همانا این قوم بترسیدند بر دنیای خود و تو بيمناك شدى بر دین خود پس برایشان گذار آن را که بر آن از تو بترسیدند و بگذر از یشان بچیزی که بترسیدی بر آن از یشان چه بسیار حاجتمندند بر آن چه ایشان را از آن باز می داری و چه غنی باشی تو از آن چه ترا از آن باز می دارند زودا که بدانی در قیامت سود کراست و بیش تر محسود کیست.
ص: 195
اگر جهان بر بنده بسته شود و بزحمت و محنت در افتد چون پرهیزکاری پیشه کند خداوند او را برهاند چنان که هم خدای فرمايد ﴿ وَ مَنْ يَتَّقِ اَللّٰهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً ﴾ هان ای ابوذر نباید جز براه راست مانوس باشی و جز از طریق باطل بدهشت افتی اگر طریق ایشان گیری تو را دوست دارند و اگر ترک دنیای ایشان گوئی از تو ایمن شوند چون علی علیه السلام این کلمات بپای برد روی با عقیل کرد و فرمود برادر خود را وداع گوی :
﴿ فَقَالَ لِعَقِيلٍ: يَا أَبَا ذَرٍّ وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّا نُحِبُّكَ، وَ أَنْتَ تُحِبُّنَا فَاتَّقِ اَللَّهَ، فَإِنَّ اَلتَّقْوَى نَجَاةٌ، وَ اِصْبِرْ فَإِنَّ اَلصَّبْرَ كَرَمٌ، وَ اِعْلَمْ أَنَّ اِسْتِثْقَالَكَ اَلصَّبْرَ مِنَ اَلْجَزَعِ وَ اِسْتِبْطَاءَكَ اَلْعَافِيَةَ مِنَ اَلْيَأْسِ ﴾
گفت ای ابوذر تو می دانی که ما دوستدار توایم و تو ما را دوست می داری طریق تقوی گیر که تقوی سبب نجاتست و صبوری پیشه کن که صبر از بزرگواریست و بدان چون صبر را بر خویش گران شماری موجب جزع گردد و چون از کرم خدای مایوس باشی عافیت را از خود دور داری ، آنگاه علی با حسن و حسین علیهم السلام فرمود عم خود را وداع گوئید پس امام حسن ابتدا کرد :
﴿ فَقَالَ: يَا عَمَّاهْ، لَوْ لاَ أَنَّهُ لاَ يَنْبَغِي لِلْمُوَدِّعِ أَنْ يَسْكُتَ، وَ لِلْمُشَيِّعِ أَنْ يَنْصَرِفَ لَقُصِرَ اَلْكَلاَمُ وَ إِنْ طَالَ اَلْأَسَفُ، وَ قَدْ أَتَى اَلْقَوْمُ إِلَيْكَ مَا تَرَى، فَضَعْ عَنْكَ اَلدُّنْيَا بِتَذَكُّرِ فَرَاغِهَا، وَ شِدَّةِ مَا اِشْتَدَّ مِنْهَا بِرَجَاءِ مَا بَعْدَهَا، وَ اِصْبِرْ حَتَّى تَلْقَى نَبِيَّكَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ عَنْكَ رَاضٍ ﴾
فرمود ایعم اگر نه این بود که وداع کننده نباید خاموش باشد و مشایعت کننده باید مراجعت نمود لاجرم کوتاه می شد سخن اگر چه مدت تاسف دراز باشد همانا اين جماعت بنزديك تو حاضر شدند از برای وداع تو چنان که دیدار می کنی پس دنیا را ترك بگوی به نیروی ذکر فراق آن و شدت آن و امید بنعمت آن جهانی میدار و صبوری پیشه کن تا خدای را دیدار کنی که او از تو راضی است آنگاه امام حسین علیه السلام تا بسخن آمد :
﴿ فَقَالَ: يَا عَمَّاهْ، إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى قَادِرٌ أَنْ يُغَيِّرَ مَا قَدْ تَرَى، وَ اَللَّهُ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ
ص: 196
وَ قَدْ مَنَعَكَ اَلْقَوْمُ دُنْيَاهُمْ، وَ مَنَعْتَهُمْ دِينَكَ، فَمَا أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ، وَ أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ، فَأَسْأَلُ اَللَّهَ اَلصَّبْرَ وَ اَلنَّصْرَ، وَ اِسْتَعِذْ بِهِ مِنَ اَلْجَشَعِ وَ اَلْجَزَعِ، فَإِنَّ اَلصَّبْرَ مِنَ اَلدِّينِ وَ اَلْكَرَمِ، وَ إِنَّ اَلْجَشَعَ لاَ يُقَدِّمُ رِزْقاً، وَ اَلْجَزَعَ لاَ يُؤَخِّرُ أَجَلاً ﴾
فرمود اى عم همانا خداوند تواناست که آن چه را می نگری دیگرگون کند چه خدای را هر روز بر حسب اراده حکمی و امری است همانا قوم ، ترا از بیم دنیای خویش دفع دادند و تو ایشان را در غم دین از منکرات منع فرمودی و تو بی نیازی از آن چه دفع دادند و ایشان محتاجند بدان چه منع فرمودی پس از خدای شکیبائی و فیروزی بخواه و از حرص و نا شکیبائی کناره میکن ، همانا صبوری از دینداری و کرامت خیزد ، و حرص و آز روزی را بیشی ندهد و جزع مرگ را بدنبال نیفکند آنگاه عمار یاسر خشمگین و غضبناك روی با ابوذر کرد :
﴿ فَقَالَ: لاَ آنَسَ اَللَّهُ مَنْ أَوْحَشَكَ، وَ لاَ آمَنَ مَنْ أَخَافَكَ، أَمَا وَ اَللَّهِ لَوْ أَرَدْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَمَّنُوكَ، وَ لَوْ رَضِيتَ أَعْمَالَهُمْ لَأَحَبُّوكَ، وَ مَا مَنَعَ اَلنَّاسَ أَنْ يَقُولُوا بِقَوْلِكَ إِلاَّ اَلرِّضَا بِالدُّنْيَا، وَ اَلْجَزَعَ مِنَ اَلْمَوْتِ، وَ مَالُوا إِلَى سُلْطَانٍ جَمَاعَتُهُمْ عَلَيْهِ، وَ اَلْمُلْكُ لِمَنْ غَلَبَ، فَوَهَبُوا لَهُمْ دِينَهُمْ، وَ مَنَحَهُمُ اَلْقَوْمُ دُنْيَاهُمْ، فَخَسِرُوا اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةَ، أَلاَ« ذٰلِكَ هُوَ اَلْخُسْرٰانُ اَلْمُبِينُ ﴾.
گفت مانوس ندارد خداوند آن کس را که تو را بدهشت افکند وای می نگذارد آن کس را که تو را در بیم انداخت سوگند با خدای اگر بر طریق ایشان می رفتی ترا آسوده می گذاشتند و اگر کردار ایشان را رضا می دادی تو را دوست می داشتند و این قوم بعضی را طلب دنیا و برخی را هرب از مرگ بر انگیخت که تو را دست باز داشتند و روش سلطان خویش بر داشتند پادشاهی از برای نیرومند است این چنین پادشاهان دین بر سر دنیا نهادند و قوم دنیای خویش بر ایشان بذل کردند و این جماعت زیان کار دنیا و آخرت گشتند.
این وفت ابوذر بگریست و گفت ای اهل بیت ! رحمت خدای بر شما باد هر وقت شما را دیدار می کنم رسول خدای را بیاد می آورم از برای من در مدینه جز شما
ص: 197
پناهی و جواری نبود ، من بر عثمان گران افتادم در مدینه چنان که بر معویه گران بودم در شام ، مکروه داشت که من در مصر و شام بباشم و برخویشاوندان او پادشاهی تباه کنم مرا بزمینی فرستاد که جز خداوند ناصر و معین ندارم پس ابوذر بجانب ربذه کوچ داد و علی و اصحاب از مشایعت او مراجعت کردند.
چون عثمان علی علیه السلام را دیدار کرد گفت چه افتاد که فرستاده مرا دفع دادی و امر مرا خوار شمردی ؟ علی گفت فرستاده تو خواست مرا مراجعت دهد من او را دفع دادم و امر تو را خوار نگرفتم عثمان گفت مگر ندانستی که من فرمان دادم که کس با ابوذر سخن نکند فرمود مگر تو بهر معصیت که فرمان دهی ما اطاعت خواهیم کرد ؟ عثمان گفت اينك مروان می گوید مرا دشنام گفتی و تازیانه بمیان دو گوش شتر من زدی از وی عذر بخواه علی گفت اينك شتر من بر در سرای حاضر است بگو تازیانه زند اما دشنام اگر گوید من او را پاسخ نگویم همان دشنام با تو خواهم گفت ، عثمان گفت از چه روی دشنام نگوید گویا تو خود را ازو بهتر دانی ؟ علی گفت از تو نیز بهتر باشم و برخاست و بیرون شد.
عثمان اصحاب را طلب کرد و از علی بدیشان شکایت نمود و خواستار شد که علی را دیدار کنند و ازو بخواهند که از مروان عذر بخواهد چون با خدمت علی آمدند فرمود من از مروان عذر نخواهم خواست لکن از دیدار عثمان کراهتی ندارم چون خبر با عثمان بردند علی را طلب نمود و آن حضرت با بنی هاشم حاضر شد و خدای را ثنا گفت آنگاه فرمود سوگند با خدای که من در مشایعت ابوذر اندیشه مخالفت تو نداشتم بلکه قضای حق او می گذاشتم اما مروان خواست مرا از مشایعت ابوذر مراجعت دهد من او را دفع دادم و آن چه میان من و تو رفت بر من چیزی نبود تو مرا بغضب آوردی تا آثار غضب ظاهر گشت ، این وقت عثمان خدایر سپاس گفت :
﴿ ثُمَّ قَالَ : أَمَّا مَا كَانَ مِنْكَ إِلَىَّ فَقَدْ وَهَبْتُهُ لَكَ وَ أَمَّا مَا كَانَ مِنْكَ إِلَى مَرْوَانَ فَقَدْ عَفَى اللَّهُ عَنْكَ ﴾.
ص: 198
گفت آن چه از تو بر من آمد من آن را بخشیدم و آن چه از تو بر مروان آمد خداوند معفو دارد و آن چه فرمودی تو نیکوکار و صادقی و دست علی را بگرفت و بر سینه خويش نهاد و اظهار حفاوت و مهربانی کرد ، چون مجلس بپای رفت و علی بیرون شد بنی امیه با مروان گفتند از چیست که این ذلّت و زبونی را از علی بر خویشتن نهادی و از پی کیفر بیرون نشدی ؟ گفت سوگند با خدای اگر اندیشه کیفر می کردم قادر نبودم و بر من امری صعب بر می رفت.
بالجمله ابوذر در ربذه با ضجيع خود امّ ذر سکون اختیار کرد و در آن اراضی که بیرون عادت او بود اقامت نمود و پس از روزی چند علیل و مریض گشت و زمان مرگ او برسید امّ ذر بر بالین او نشسته به های های می گریست ، أبوذر گفت این گریه چیست ؟ گفت بر غربت تو می گریم که از وطن غریب افتادى و از أهل و عشيرت دور ماندی و بی کس و بی یار گشتی و این بر دل من هر زمان جراحتی می افکند دیگر آن که من در این بیابان زنی بی چاره و بی کسم چگونه توانم از کفن و دفن بپردازم و کار تو را چنان که درخور است بسازم.
ابوذر گفت غمگین مباش و چندین جزع مکن چه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مرا فرمود که تو در غربت بخواهی مرد و آن ساعت جماعتی از دینداران در می رسند و کار دفن و کفن تور است می کنند اکنون بباش تا زمان من برسد پس از مرک من گوسفندی ذبح کن و طعامی بساز آنگاه برو و کنار جاده مجتازان جای کن ، آن جماعت که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود در می رسند ایشان را از حال من آگهی ده و خواستار شو تا با تو در آیند و جسد مرا بخاک سپارند ، چون از کار من پرداختند ایشان را طعام ده تا بخورند و بروند ، و از پس مرگ من تو نیز بجانب مدینه باز شو و در آن جا می باش تا زمانت برسد ، این وصیت بپای برد و در گذشت.
لاجرم امّ ذر بفرموده عمل کرد طعام بساخت و بر سر راه برفت و بنشست در زمان غبار گذرندگان که از زیارت کعبه می رسیدند دیدار شد و این جماعت حاضر شدند یکی احنف بن قیس تمیمی و دیگر صعصعة بن صوحان العبدی ، و ديگر خارجة
ص: 199
بن الصلت التميمی ، و دیگر عبد اللّه بن مسلمة التميمی ، و ديگر هلال بن مالك المزنی و دیگر جریر بن عبد اللّه البجلی و ديگر مالك اشتر النخعی چون ایشان برسیدند و پیرزنی را بر سر راه نشسته دیدند چنان دانستند که سائلی است تا بکدیه (1) چیزی حاصل کند پیش شدند و گفتند کیستی و این جا چکنی ؟
گفت ای مسلمانان ابوذر صاحب رسول اللّه از جهان در گذشت و من ضجيع اویم و غریب و بی کسم و بر کفن و دفن او توانا نیستم ، اگر شما مرا در این امر یاری کنید خداوند از شما راضی باشد ، چون این سخن بشنیدند دریغ خوردند و سخت بگریستند و بیامدند و ابوذر را بشستند و هر کس از ایشان خواست ابوذر را از خویشتن کفن کند ، آن دیگر رضا نمی داد در پایان امر هر کس از خویشتن لختی جامه بداد تا آن جمله را با هم بدوختند (2) و ابوذر را کفن کردند و نماز بگذاشتند و به خاک سپردند.
آنگاه اشتر نخعی بر سر خاک او بپای خاست و خدای را ثنا گفت آنگاه دست بر داشت و گفت ای خداوند آفریننده اينك ابوذر صاحب رسول اللّه است که بکتاب ها و پیغمبران تو ایمان آورد و بشریعت پیغمبر تو همی رفت و با کافران جهاد همی کرد و سخن جز بکلمه حق نگفت ، گروهی که بر دنیای خویش ترسان بودند بناحق او را بیازردند و از شهر بیرون شدن فرمودند و بغربت و کربت انداختند تا از نارسائی اسباب معاش و اقامت هوای ناملایم مریض گشت و در گذشت ، الهی او را در بهشت جای ده و بهرۀ او را از روضه جنان فراوان کن و آن کس که او را از مدینه که حرم رسول تست بی موجبی اخراج کرد و در بیابان ضایع گذاشت بكيفر عمل خود گرفتار کن.
اشتر بدینگونه همی دعا می کرد و آنان که با او بودند آمین گفتند چون روز بپای آمد امّ ذر آن طعام که ساخته بود حاضر کرد تا ایشان بخوردند و برفتند.
ص: 200
چون عثمان را از مرگ ابوذر آگهی دادند گفت ﴿ رَحِمَ اَللَّهُ أَبَا ذَرٍّ ﴾ عمار یاسر حاضر بود گفت ﴿ رَحِمَ اَللَّهُ أَبَا ذَرٍّ مِنْ كُلِّ قُلُوبَنَا ﴾ یعنی این سخن از سویدای قلب من می ریزد عثمان را که در زوایای خاطر از عمار یاسر کید و کینی بنهایت نهفته بود روی بدو آورد و گفت این چنین و چنان تو را پندار می شود که من اینک از اخراج ابوذر ندامتی آورده ام ؟
عمّار گفت لا و اللّه هرگز مرا این بخاطر در نمی آید که تو از چنین کار پشیمان باشی عثمان گفت بزنید بر گردن عمار و او را بجانب ربذه روان دارید که هم در آن جا می باشد تا جان می دهد ، عمّار گفت سوگند با خدای که جوار گرگان و سگان بر من خوش تر می آید که در جوار تو باشم ، این بگفت و برخاست و بیرون شد ، عثمان تصمیم عزم داد که عمار را بر بذه کوچ دهد.
بنی مخزوم که خویشاوندان او بودند (1) چون این بشنیدند بنزديك على علیه السلام آمدند و گفتند ای ابو الحسن با پدرت ابو طالب قربت و قرابت ما آشکار است و استظهار ما بحضرت تو واجب می آید ، بیگمان شنیده باشی که عثمان فرمان داده که عمار را بجانب ربذه روان کنند و از آن جا عثمان در حق عمار چندین دلیر شد كه يك نوبت او را چنان بزد که مرض فتق یافت و از هوش برفت و ما اگر چه محنت بر خویشتن نهادیم ، اندیشه کین خواهی او را فرو خوردیم ، اکنون اگر بر دست عثمان چنین کاری رود بیم آن است که از ما نیز امری ظاهر شود که هم او پشیمان گردد و هم
ص: 201
ما نادم باشیم ، چنان دانیم که جزبزبان مبارک تو این کار بصلاح نباید و جز سر انگشت تدبیر تو این عقده نگشاید ، کر می کن و کرامتی فرمای ، باشد که عثمان را دیدار کنی و ازین کردار نا بهنجار باز آری.
على علیه السلام فرمود مرا غم عمار بزیادت باید خورد اگر چند شما حاضر نمی شدید مرا از اصلاح امر عمار گریزی نبود ، هم اکنون بروم و او را از وقاحت و قباحت این کردار بیا گاهانم.
پس على بنزديك عثمان آمد و گفت چند باندرز و پند ناصحان گوش فرا نمی دهی و در کارهای ناستوده بقدم عجل و شتاب می روی ،دی أبوذر را که از اخبار اصحاب رسول بود بر بذه فرستادی تا در همان غربت و کربت جان بداد و مسلمانان بر تو بسرزنش و شناعت زبان گشودند و این ساعت شنیدم که در حق عمار یاسر همان اندیشه در خاطر نهادی و همی خواهی او را بر بذه گسیل سازی از خداوند آزرم کن و مانند عمّار کس را رنجه مساز و بزحمت مسلمانان کم تر بپرداز.
عثمان ازین کلمات در خشم شد و روی با علی کرد و گفت این چیست که می گوئی تو را می باید ازین شهر بیرون شدن فرمود ، که عمار و غیر عمار را تو مغرور می داری بدست اغوى جنبش می دهی ، علی علیه السلام فرمود ترا کجا و کی این نیرو بدست شد که با من چنین گوئی و چنین اندیشه کنی ، سوگند با خداوند توانا که ترا این قدرت و توان نیست اگر خواهی خویشتن را بیازمای تا اندازه خود را نیک تر بدانی و این که گوئی عمار و جز عمار را من جنبش دهم و انگیزش فرمایم ، سوگند با خدای که این همه از کردار تست چندان بطریق نکوهیده روی و بیرون شریعت کار کنی که مردم دیندار حمل آن نتوانند کرد ، ناچار بر تو انکار کنند ، این وقت رنجه می شوی و مردم را بشکنجه می افکنی ، علی علیه السلام این کلمات بگفت و از نزد او بیرون شد.
بنی مخزوم او را پذیره کردند و پرسش نمودند علی از آن چه رفته بود باز نمود ایشان حضرتش را بستودند و سپاس گفتند و بعرض رسانیدند که اگر عثمان را زجر و منع نفرمائید و او را بگذارید تا بدینگونه کار کند یک تن از ما را در وطن نگذارد و
ص: 202
همگان را در ربذه و مانند ربذه روان سازد تا مانند ابوذر در غربت بمیریم و کس نیابیم که بدو وصیت کنیم مرگ از چنین زندگی پسنده تر است.
على علیه السلام با عمار فرمود برو در خانه خویشتن می باش که خداوند ترا از گزند عثمان و غیر عثمان محفوظ همی دارد و این مردم همه یاران و دوست داران تواند.
بنی مخزوم گفتند اى أبو الحسن اگر تو پشتوان باشی و تیمار ما داری عثمان و غير عثمان را با ما دست نخواهد بود و بر زیان ما قدرت نخواهد داشت.
چون این سخن گوشزد عثمان گشت از کرده پشیمان شد و نام عمار را از زبان بینداخت و از جانب علی علیه السلام بيمناك بود تا مبادا در امور او فتوری با دید آید.
مغيرة بن الأخنس بن شريق بن عمرو بن وهب بن علاج بن أبی سلمة الثقفی حلیف بنی زهره است و او پسر عمّه عثمان بن عفان است ، پدرش اخنس از اجله منافقین است و از جمله مؤلّفه قلوب که بزبان ایمان آوردند و بدل کافر بودند و نسب و نژاد او ناستوده و نکوهیده است.
چنان که حسن بصری از رسول خدای حدیث کند که سه خانواده را لعن فرمود دو از مکه و آن بنی امیّه و بنی مغیره است و یکی از طایف و آن ثقیف است و مغيره را برادری بود که ابو الحکم نام داشت و او در جنگ احد بدست أمير المؤمنين على علیه السلام مقتول گشت ازین روی مغیره علی را دشمن می داشت و شیعه عثمان بود زید بن ثابت نیز در نزد عثمان قربتی بکمال داشت اکنون بر سر سخن رویم.
چون عثمان عزم کرد که عمار یاسر را از مدینه اخراج کند و علی علیه السلام او را ازین اندیشه دفع داد عظیم دلتنگ گشت ، هر کس از اصحاب بنزديك او می شد از علی آغاز شکایت می کرد و می گفت بر من انکار می کند و در کارهای من اعتراض می افکند
ص: 203
زید بن ثابت گفت اگر فرمائی بنزديك او شوم ، و سخنی چند که دانم برانم باشد که او را با تو مهربان کنم و بنزد تو آورم ، عثمان گفت روا باشد پس زید بن ثابت ، مغيرة بن اخنس را با جماعتی از دوستداران عثمان با خود برداشت و بنزد علی علیه السلام آمد ، سلام دادند و بنشستند ، آنگاه زید بن ثابت خدای را ثنا گفت.
﴿ ثُمَّ قَالَ : أَمَّا بَعْدُ فَانِ اللَّهِ قَدَّمَ لَكَ سَلَفاً صَالِحاً فِي الاسلام وَ جَعَلَكَ مِنَ الرَّسُولِ بِالْمَكَانِ الَّذِي أَنْتَ بِهِ فَأَنْتَ لِلْخَيْرِ كُلَّ الْخَيْرِ أَهْلُ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عُثْمَانَ ابْنُ عَمِّكَ وَ وَالَى هَذِهِ الْأُمَّةِ فَلَهُ عَلَيْكَ حَقَّانِ حَقِّ الْوِلَايَةِ وَ حَقُّ الْقَرَابَةِ وَ قَدْ شَكَاكَ الينا أَنَّ عَلِيّاً يَعْرِضُ لِى وَ يَرُدُّ أَمْرِى عَلَىَّ وَ قَدْ مَشَيْنَا إِلَيْكَ نَصِيحَةٍ لَكَ وَ كَرَاهِيَةَ أَنْ يَقَعَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ ابْنِ عَمِّكَ أَمَرَ نَكْرَهُهُ لَكُمَا ﴾
مقصود زید بن ثابت ازین کامات بپارسی چنین می آید می گوید ترا با رسول خدای آن قربت و قرابت و مکانت و منزلت بود که هیچ کس را از جهانیان بدست نشود و آن قدمت و سبقت و سوابق زحمت در تقویت اسلام تراست که هیچ کس با تو شريك و انباز نتواند بود مخزن خیر و معدن کرامت بجمله توئی.
اينك پسر عم تو عثمان که خلافت این امّت خاص اوست دو حق بر ذمّت تو واجب می دارد یکی حق قرابت و آن دیگر حق خلافت ، از تو بنزديك ما شکایتی آورده و گله می کند و می گوید علی در کارهای من خلل می اندازد و مرا از آن چه می خواهم دفع می دهد ما بنزديك تو آمدیم تا این قصه بعرض رسانیم و زلال مهر و حفاوت را از آلایش این کدورت صافی سازیم ، علی علیه السلام خدای را ثنا گفت و رسول را درود فرستاد.
﴿ ثُمَّ قَالَ : أَمَّا بَعْدُ فَوَ اللَّهِ مَا أُحِبُّ الِاعْتِرَاضُ وَ لَا الرَّدُّ عَلَيْهِ إِلَّا أَنْ يَا بِي حَقّاً لِلَّهِ لَا يَسَعُنِى أَنْ أَقُولَ فِيهِ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ وَ اللَّهِ لَا كُفِّنَ عَنْهُ مَا وسعنى الْكَفِّ ﴾
فرمود سوگند با خدای هرگز دوست نداشته ام که بر وی انکار کنم و از آن که خواسته است دفع دهم مگر کاری که بیرون شریعت بوده و مرا احتمال خاموشی
ص: 204
نمی رفته ناچار سخن حق گفته ام و سوگند با خدای چندان که توانم او را از منکرات باز دارم.
اين وقت مغيرة بن اخنس که مردی منافق و بی آزرم بود سر بر داشت و گفت اگر خواهی و اگر نخواهی اطاعت عثمان باید کرد و متابعت او را واجب شناخت و نیروی او افزون است از قدرت تو بر او و ما را ازین روی بنزديك تو رسول فرستاده تا بر آنچه گوئی گواه باشیم و بر آن چه کند معذور باشد.
علی علیه السلام از کلمات او در خشم شد و فرمود :
﴿ يَا اِبْنَ اَللَّعِينِ اَلْأَبْتَرِ، وَ اَلشَّجَرَةِ اَلَّتِي لاَ أَصْلَ لَهَا وَ لاَ فَرْعَ، أَنْتَ تَكْفِينِي؟! فَوَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ اَللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ، وَ لاَ قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ، اُخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اَللَّهُ نَوَاكَ، ثُمَّ أَبْلِغْ جُهْدَكَ فَلاَ أَبْقَى اَللَّهُ عَلَيْكَ إِنْ أَبْقَيْتَ ﴾
یعنی ای پسر آن ملعون که از خیر و نیکوئی هیچ بهره نداشت ، درختی را مانند بود که نه بیخ داشت نه شاخ _کنایت از آن که نژاد و نسب نکوهیده داشت و اعقاب و اولادش نبهره و ناسره اند _ تو مرا از عثمان باز می داری سوگند با خدای که عزیز نشود آن کس که تواش نصرت کنی و بر پای نشود آن کس که تواش جنبش دهی ، دور شو از من که خدایت دور کناد و بر آن چه نیرو داری کوشش می کن و در خدمت عثمان و زحمت من جنبش می نمای خداوندت رحمت نکند و ابقا نفرماید اگر بر من رحمت کنی و از آن چه توانی دست باز داری.
از ین کلمات سخن در دهن مغیره بشکست و دیگر نیروی گفتن نیارست دیگر زید بن ثابت بسخن آمد و گفت یا ابا الحسن مغیره هرزه میلاید و این کلمات گزافه از خویش می بافد سوگند با خدای که ما بنزد تو نیامدیم که بر تو گواه باشیم و بر کلمات تو اعتراض کنیم بلکه دق الباب مسالمت و مصالحت کردیم تا میان تو و پسر عمّ تو ابواب مؤالفت گشوده گردد و طریق مخالفت مسدود آید ، علی علیه السلام را کلمات او پسنده افتاد و او را و خویشاوندان او را بدعای خیر یاد فرمود پس زید بن ثابت با آن جماعت بنزد عثمان مراجعت کردند و قصه باز گفتند.
ص: 205
هم درین سال چون ماه رمضان بکران آمد سعید بن العاص در مسجد کوفه با جماعت نماز بگذاشت و بعد از نماز شام با مردم گفت هیچ کس ماه را دیده باشد گفتند ندیدیم و هنوز گروهی براعت استهلال می کنند ، هاشم بن عقبه حاضر بود گفت من ماه را دیدم ، سعید گفت ازین مردمان هیچ کس با دو چشم ماه را نتوانست دید تو با يك چشم چگونه دیدی ، هاشم در خشم شد گفت مرا شنعت می کنی و اعور می خوانی من این چشم را در راه خدا دادم چه در غزوه يرموك باتفاق مسلمانان جهاد می کردم ناگاه بزخم تیری این خلل در چشم من افتاد ترا آن مکانت نیست که در چنین هنگام مرا بیغاره زنی و سرزنش کنی این بگفت و برفت.
روز دیگر سعید روزه نگشاد و مردمان را اجازت نکرد که عید کنند هاشم که ماه دیده بود در سرای خود عید کرد و با جمعی که با او بودند روزه بگشاد این خبر بسعید بن العاص بردند در خشم شد و بفرمود هاشم را بیاوردند و سخت بزدند و سرای او را آتش در زدند و پاك بسوختند ، چون این قصه بمدینه آوردند و سعد بن ابی وقاص را آگهی رسید که سعید آتش در سرای برادر زاده اش زد غضبناک شد و با جمعی از اصحاب بنزد عثمان شتاب گرفت ، و گفت سوگند با خدای دست باز ندارم الا آن که انصاف من از سعید بستاند و اگر نه امری حدیث خواهد شد که تدارک آن بمدت دراز حاصل نگردد بالجمله باتفاق مهاجرین ضرب و شتم سعید را با هاشم و حرق سرای او را مکشوف داشت.
عثمان گفت تو دانستۀ که من این کار نفرموده ام و در آن چه سعید کرده رضا نداده ام و هم اکنون بدانچه واجب دانم جانب ترا فرو نخواهم گذاشت سعد وقاص در ینوقت جوان بود و جلادتی بکمال داشت و امر عثمان را نیز متزلزل می دانست
ص: 206
بدین کلمات نرم و آهسته نگشت بر خاست و از نزد عثمان بیرون شد و بدر سرای سعید بن عاص آمد و بفرمود آتش آوردند و در سرای سعید زدند این خبر بعایشه بردند کس نزد او فرستاد تا زبان بشفاعت گشاد ، سعد وقاص از عایشه این بپذیرفت و سرای سعيد بن عاص را دست باز داشت.
از آن سوی عثمان کس بسعید فرستاد که چرا بیرون فرموده من کار می کنی و مانند هاشم کس را رنجه می سازی ؟ سعید مكتوب عثمان را پاسخی باز نداد و هم درین سال چنان افتاد که یک روز سعید بن عاص در مسجد کوفه بعد از نماز دیگر با گروهی از صنادید قوم نشسته سخن می کرد حسان بن ممدوح ذهلی گفت بیش تر کوه پایه ها را گیاه و مياه اندك باشد و سود اندك می توان بر داشت و اراضی دشت و زمین های نرم را منافع بزیادتست.
مالك اشتر گفت سخنی مجرب گفتی ، عبور در مسالك كوهساران و معاش در شعاب جبال كارى خطرناك است تن را بتعب اندازد و نور بصر را ضعیف سازد سُمّ مواشی را بفرساید و از حراثت و زراعت سودی نبخشاید اما در اراضی سهله درخت ها نیک تر بالیده شود و میوه های آن زودتر و بیش تر بدست آید حمد خدای را که در شهر ما کس بسر ماهای سخت رنجه نشود و از کثرت برف و یخ بزحمت نیفتد.
عبد الرحمن بن اخنس که از جانب سعید بن عاص شحنگی کوفه داشت خواست از در چاپلوس کلمۀ گوید که سعید را خوش آید با اشتر گفت کار بدینگونه است که تو گوئی کاش این شهر بتمامت امیر را بودی و شما را بهتر ازین شهری می بود تا بدانجا می شدید ، اشتر گفت نیکوتر آنست که گوئیم کاش امیر را شهری بهتر ازین بودی و بدانجا می شدی و طمع در خانه و مال مردم نبستی ، عبد الرحمن گفت چرا ازین سخن بیازردی و حال آن که ازین آرزو که من کردم ترا زیان و ضرری نبود و با این همه سوگند با خدای اگر امیر بخواهد این شهر بتمامت بهر او گردد ، اشتر گفت سوگند با خدای که اگر امیر بخواهد و جان خویش در طلب و تعب بکاهد قدرت نیابد.
ص: 207
سعيد بن العاص ازين كلمه غضبناك شد و اشتر را گفت چرا بر عبد الرحمن بر آشفتی و ازینگونه سخن گفتی سواد عراق بتمامت قریش را منزلت بستانی دارد چند از آن که بخواهیم از بهر خویش بداریم و اگر نه بگذاریم و اگر بی اجازت ما کس درین اراضی پای فرانهد یا دست فراز آرد واجب می دارد که دست و پای خود را بریده انگارد.
اشتر گفت این تو گوئی و اگر نه دیگری گوید ؟ گفت من گویم اشتر گفت هرگز تو را این قدرت بدست نشود و از عراق باندازه يك نشيمن تو را میسّر نگردد زمینی را که ما با شمشیرهای آتش بار از چنگ کفار بیرون کرده باشیم تو آن را بستان خویش می شماری و آن را خاص خویش کردن سهل می انگاری.
آنگاه روی با عبد الرحمن کرد و گفت ای دشمن خدای تو در چشم سعید ظلم و ستم را می آرائی و او را در اراضی و اموال مسلمانان دلیر می کنی بجای آن که شحنگی شهر را خاص تو کرده است و دست فرا برد و دوال شمشیر عبد الرحمن را بگرفت و بسوی خود کشید و بانگ در داد که بگیرید این فاسق تباه کار را و بکشید تا مردم گناه کار را پوزش نکند و بگناه انگیزش ندهد پرستاران اشتر بدویدند و او را بگرفتند و کشان کشان ببردند و چندان بزدند که گمان می رفت که جان از تنش بیرون شد.
جرير بن سهم التّمیمی برخاست که عبد الرحمن را مددی کند و اگر تواند او را برهاند چاکران اشتر نیز او را نیز بگرفتند و از مسجد بیرون بردند و چندان بزدند که از هوش برفت.
این وقت سعيد بن العاص برخاست و از مسجد بیرون شده بسرای خویش آمد و اشتر برخاست و با قوم خود از مسجد بدر شد مردم او را ترحيب و ترجيب کردند و گفتند چه نیکو کردی و كيفر عبد الرحمن و جرير را نيك در كنار نهادی و اگر این نکردی سعید بن العاص طمع در مال و میراث ما می بست و اموال و اثقال ما را خاص خویش می پنداشت. اما از آن سوی چون سعید بسرای خویش شد عثمان بن عفان را مکتوب کرد و صورت حال باز نمود و مکشوف داشت که مرا با اشتر نیروی حکمرانی
ص: 208
نمانده اخذ خراج نتوانم کرد و ساخته کاری نتوانم شد بهر چه فرمائی اطاعت شود.
عثمان از مکتوب سعید دلتنگ شد و در پاسخ او نوشت که این چه سخن است که با اشتر ترا قدرت کاری نیست ؟ ترا با اشتر کارهای پهن و فراخ میسر می شود و او را بهیچ نوع در امور مسلمانان مداخلتی نیست او را نیز منشوری کرده ام منشور مرا بدو فرست ، تا بدانجا که گفته ام کوچ دهد.
و مالك اشتر را نيز بدينگونه نامه فرستاد اما بعد اشتر بداند که بمن رسید که در کوفه حدیث فتنه می کنی سوگند با خدای که بد می کنی و پشیمان می شوی و اگر بر این طریق روی خون تو هدر می شود اکنون صواب آنست که در کوفه نباشی اگر مرا در گردن تو حق طاعتی است چون این کتاب بخوانی با آن جماعت که تو را بانگیزش فتنه تحریص می کنند طریق شام گیر و در آن جا می باش تا خطاب من بتو آید و ترا هیچ گناه نیست جز این که مردم را بر من تباه می کنی و فتنه را بیدار می نمائی.
چون مكتوب عثمان را بکوفه آوردند سعيد بن العاص منشور اشتر را بدو فرستاد و پیام داد که آن سف ها که تو را بجانب فتنه جنبش می دادند با خود بجانب شام کوچ ده ، اشتر پاسخ داد که مردم کوفه بجمله بر مراد من روند و از آن چه فرمایم بیرون نشوند اکنون بفرمان عثمان آهنگ شام خواهم کرد و کس را نخواهم گفت ترك وطن و فرزند و زن بگوی الا آن کس که بر آرزوی خویش با من کوچ دهد و دانسته باش که مردم این شهر تن نخواهند زد که تو شهر و خانه ایشان را بوستان خویش دانی.
بالجمله بسیج راه کرد و از کوفه خیمه بیرون زد و از بزرگان کوفه این جمله بمرافقت او طریق شام گرفتند یکی صعصعة بن صوحان العبدی و دیگر برادر او زید بن صوحان و دیگر عائذ بن جبلة الظهوری و دیگر جندب بن زهير الازدی و دیگر حارث بن عبد اللّه الاعور الهمدانی و دیگر اصفر بن قیس الحارثی و دیگر یزید بن المكنف و دیگر ثابت بن قيس بن المقطع و دیگر کمیل بن زیاد و از اینگونه مردم جماعتی انبوه از صنادید کوفه با اشتر راه بر گرفتند و کوچ بر کوچ طیّ مسافت
ص: 209
کرده بدمشق آمدند و در کلیسیای مریم فرود شدند.
معويه کس فرستاد و ایشان را بخواند پس حاضر مجلس او شدند و سلام دادند و بنشستند معويه بجانب ایشان نگریست و گفت هان ای مردم از خدای بترسید ﴿ وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ اَلْبَيِّنٰاتُ وَ أُولٰئِكَ لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ ﴾ از آن مردم نباشید که متفرق و متشتت شدند از پس آن که معجزات و بیّنات دیدند و مستحق آتش دوزخ گشتند.
کمیل بن زیاد گفت ای معويه ﴿ فهدی اللَّهُ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ باذنه وَ اَللّٰهُ يَدْعُوا إِلىٰ دٰارِ اَلسَّلاٰمِ وَ يَهْدِي مَنْ يَشٰاءُ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴾ خداوند راه راست نمود آن مردم را که ایمان آوردند و در وجه حق و راه دین اختلاف کردند و خدای هر کرا خواهد هدایت می کند و سوگند با خدای که ما از این جمله ایم ، معویه گفت ای کمیل این نیست که تو می گوئی این آیت در شأن آنان فرود شد که خدای را طاعت داشتند و رسول را اطاعت نمودند و اولوالامر را فرمان بردار بودند نه آنان که قبایح أعمال اولوالامر در سر کوی و بازار تذکرۀ خاطره ها کنند و هر ساعت ازیشان قباحتی تازه باز نمایند.
اشتر گفت خداوند تبارك و تعالى بسبب محمّد این امت را بر دیگر امت ها فضیلت نهاد و چندان که خدای خواست محمّد در میان این جماعت بزیست و ایشان را براه راست هدایت کرد ، از پس او نیز جماعتی بر طریق او رفتند و سخن او را زنده بداشتند آنگاه منکری چند معروف گشت که مسلمانان حمل آن نتوانستند کرد لاجرم سر برتافتند هم اکنون اگر سیرت ناستودۀ خود را دیگرگون کنند و بر سنت رسول خدای روند خداوند از یشان راضی و ما خشنود باشیم و اگر نه مصداق این آیت مبارك باشند ﴿ وَ إِذْ أَخَذَ اَللّٰهُ مِيثٰاقَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتٰابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنّٰاسِ وَ لاٰ تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَرٰاءَ ظُهُورِهِمْ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَ اِشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَبِئْسَ مٰا يَشْتَرُونَ ﴾ می فرماید خداوند عهد بستد از آن جماعت که ایشان را کتاب داده و دین آموخته تا مردم را بیا گاهانند از آن عهد که از یشان ستده اند و فرایض و سنن را پوشیده ندارند لکن ایشان عهد
ص: 210
خدای را از پس پشت انداختند و بچیزی اندك بفروختند هان ای معویه ما از آن قوم نیستیم که برهان خدای را پشت پای زنیم و بی فرمانی کنیم اگر ائمه ما بر طریق حق روند و ما پیروی نکنیم از آنانیم که کتاب خدای را از پس پشت انداخته ایم.
معویه گفت ای اشتر از کلمات تو استشمام معادات و مبارات می کنم و تفرس می نمایم که در نهاد چه داری ، سوگند با خدای که بفرمایم بند بر پایت نهند و بزندان خانه افکنند ، عمرو بن زراره گفت اينك اشتر است اقوام و اقارب او بیرون حساب و شمار می رود ، و چون او را بحبس افکنی چه دانی که پایان این کار چه خواهد بود معویه گفت ای عمرو فرض می آید که ترا با تیغ در گذرانند و زنده نگذارند که آتش فتنه را تیز می کنی و دامن می زنی آنگاه بفرمود تا مالك اشتر را با عمرو بن زراره هر دوان بزندان خانه بردند.
زید بن المكنف بر پای خاست و گفت ای معویه اگر این جماعت را بایست محبوس داشت عثمان را ضعفی و فتوری در فرمان نبود ، خود می فرمود تا باز دارند و ما را بسوی تو گسیل کرد تا نیکو بداری و نیکوئی کنی چه بسیار وقت مهمان تو نخواهیم بود با مهمانان کرم و کرامت اولی تر می نماید.
اين وقت صعصعة بن صوحان برجست و گفت ای معويه اشتر نخعی و عمرو بن زراره را تو نيك می شناسی و فضیلت ایشان را در تقویت دین می دانی ایشان سیّد سلسله و قاید قبیله بزرگند واجب نمی کند که بی موجبی بزندان برند بفرمای باز آرند معویه فرمان داد تا باز آوردند ، پس با ایشان گفت شما را گناه فراوان بود و در خور بند و زندان بودید من گناه شما را معفو داشتم و حلم را بر غضب غلبه دادم خداوند پدر من ابو سفیان را بیامرزد چه مردی حلیم بود.
صعصعة بن صوحان گفت از فرزندان آدم بسیار کس بیامد که هزار بار از ابو سفیان حلیم تر بود لکن درین جهان همواره نادانان از بخردان و تند خویان از حلیمان افزون بوده اند و کار جهانیان می گذشته است ، معویه گفت خدای تو را دور دارد ای صعصعه زبانی گوینده و طبعی زاینده داری و مرا زحمت می کنی
ص: 211
برخیزید و بروید و خدای را آزرم بدارید اولوالامر را بشناعت نام مبرید و زبان بطعن و دق مگشائید.
صعصعه گفت ما رضای مخلوق را بر خالق اختیار نکنیم و گناه کرده یزدان را فرمان نبریم ، معويه گفت بر خیز و بیرون شو و مرا با خویشتن گذار که خداوندت بدوزخ جای دهاد ، چند مرا بزبان جدل رنجه و شکنجه می داری پس ایشان بر خاستند و بمنزل خویش مراجعت کردند معویه جماعتی را بگماشت تا ایشان از جائی بجائی نشوند.
چون عثمان بن عفّان آغاز غلظت و شدت نمود و هر روز یک تن از اصحاب را بی موجبی مورد عنا و عذاب داشت کردار او بر مهاجر و انصار ثقیل افتاد لاجرم بنزديك على علیه السلام آمدند و بعرض رسانیدند که کتاب خدای و سنت رسول را تو از هر کس نیک تردانی و کردار عثمان را نیز نگرانی ،کرامتی فرمای و او را نصیحتی کن باشد که از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خویش را وا پاید و براه صلاح و سداد گراید پس علی علیه السلام بسرای عثمان آمد و او را مخاطب داشت.
فَقَالَ:
﴿ إِنَّ اَلنَّاسَ وَرَائِي وَ قَدِ اِسْتَسْفَرُونِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ وَ وَ اَللَّهِ مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ لَكَ مَا أَعْرِفُ شَيْئاً تَجْهَلُهُ وَ لاَ أَدُلُّكَ عَلَى أَمْرٍ لاَ تَعْرِفُهُ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نَعْلَمُ مَا سَبَقْنَاكَ إِلَى شَيْءٍ فَنُخْبِرَكَ عَنْهُ وَ لاَ خَلَوْنَا بِشَيْءٍ فَنُبَلِّغَكَهُ وَ قَدْ رَأَيْتَ كَمَا رَأَيْنَا وَ سَمِعْتَ كَمَا سَمِعْنَا وَ صَحِبْتَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَمَا صَحِبْنَا وَ مَا اِبْنُ أَبِي قُحَافَةَ وَ لاَ اِبْنُ اَلْخَطَّابِ بِأَوْلَى بِعَمَلِ اَلْحَقِّ مِنْكَ وَ أَنْتَ أَقْرَبُ إِلَى أَبِي رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَشِيجَةَ رَحِمٍ مِنْهُمَا وَ قَدْ نِلْتَ مِنْ صِهْرِهِ مَا لَمْ يَنَالاَ ﴾.
﴿ فَاللَّهَ اَللَّهَ فِي نَفْسِكَ فَإِنَّكَ وَ اَللَّهِ مَا تُبَصَّرُ مِنْ عَمًى وَ لاَ تُعَلَّمُ مِنْ جَهْلٍ وَ إِنَّ
ص: 212
اَلطُّرُقَ لَوَاضِحَةٌ وَ إِنَّ أَعْلاَمَ اَلدِّينِ لَقَائِمَةٌ فَاعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ عِبَادِ اَللَّهِ عِنْدَ اَللَّهِ إِمَامٌ عَادِلٌ هُدِيَ وَ هَدَى فَأَقَامَ سُنَّةً مَعْلُومَةً وَ أَمَاتَ بِدْعَةً مَجْهُولَةً وَ إِنَّ اَلسُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ لَهَا أَعْلاَمٌ وَ إِنَّ اَلْبِدَعَ لَظَاهِرَةٌ لَهَا أَعْلاَمٌ وَ إِنَّ شَرَّ اَلنَّاسِ عِنْدَ اَللَّهِ إِمَامٌ جَائِرٌ ضَلَّ وَ ضُلَّ بِهِ فَأَمَاتَ سُنَّةً مَأْخُوذَةً وَ أَحْيَا بِدْعَةً مَتْرُوكَةً وَ إِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَقُولُ يُؤْتَى يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ بِالْإِمَامِ اَلْجَائِرِ وَ لَيْسَ مَعَهُ نَصِيرٌ وَ لاَ عَاذِرٌ فَيُلْقَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَيَدُورُ فِيهَا كَمَا تَدُورُ اَلرَّحَى ثُمَّ يَرْتَبِطُ فِي قَعْرِهَا ﴾
﴿ وَ إِنِّي أَنْشُدُكَ اَللَّهَ أَلاَّ تَكُونَ إِمَامَ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ اَلْمَقْتُولَ فَإِنَّهُ كَانَ يُقَالُ يُقْتَلُ فِي هَذِهِ اَلْأُمَّةِ إِمَامٌ يَفْتَحُ عَلَيْهَا اَلْقَتْلَ وَ اَلْقِتَالَ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ وَ يَلْبِسُ أُمُورَهَا عَلَيْهَا وَ يَبُثُّ اَلْفِتَنَ فِيهَا فَلاَ يُبْصِرُونَ اَلْحَقَّ مِنَ اَلْبَاطِلِ يَمُوجُونَ فِيهَا مَوْجاً وَ يَمْرُجُونَ فِيهَا مَرْجاً . فَلاَ تَكُونَنَّ لِمَرْوَانَ سَيِّقَةً يَسُوقُكَ حَيْثُ شَاءَ بَعْدَ جَلاَلِ اَلسِّنِّ وَ تَقَضِّي اَلْعُمُرِ ﴾
خلاصه این سخنان بفارسی چنین می آید علی علیه السلام فرمود ای عثمان مردم مرا بسوی تو رسول فرستاده اند تا اصلاح ذات بین کنم لکن نمی دانم با تو چگویم چه نمی دانم چیزی که تو ندانی و دلالت نتوانم تو را بر کاری که نشناسی آن چه ما می دانیم تو می دانی پیشی نگرفته ایم از تو در کاری که ترا آگهی دهیم و در خلوت چیزی فرا نگرفته ایم که ترا ابلاغ فرمائیم دیدی آن چه ما دیدیم و شنیدی آن چه ما شنیدیم و رسول خدای را مصاحبت کردی چنان که ما کردیم ابو بکر و عمر لایق تر از تو نبودند بکردار نیکو ، چه تو با رسول خدای نزدیک تری از جهت قرابت و مصاهرت و ترا تشریف دامادی رسول خدای بدست شد و ایشان را این منزلت حاصل نگشت.
پس بترس ای عثمان از خدای بر جان خود ، سوگند با خدای که هنوز از کوری نرسته و از جهل بیرون نشدۀ و حال آن که راه دین روشن است و علامات آن معین ، بدان ای عثمان که بهترین بندگان خدا امام عادل است که مردم را هدایت کند و سنت را بپای دارد و بدعت را بمیراند و بدترین مردم امام جائر است که گمراه باشد و گمراه کننده بود : سنت را بمیراند و بدعت را زنده بدارد
ص: 213
و این از رسول خدای شنیدم که فرمود امام جور کننده را در قیامت شفیعی و یاوری نباشد او را بجهنم در اندازند تا چون آسیا دور می زند آنگاه به بندند و در تک دوزخ فرو دهند.
هان ای عثمان از خدای می خواهم تو بكيفر جور و ستم کشته نشوی و این باب را در میان امت تا قیامت گشاده نداری ، تا مردمان گویند دست خوش فتنه ها گشتند و حق از باطل ندانستند و در میان فتنه ها کور کورانه بهم در می روند ای عثمان عنان خویش بدست مروان مده تا بهر جا که خواهد می کشد ترا از پس آن که پیر شدی و عمر تو نزديك بپایان آمد ، چون عثمان این کلمات بشنید چون ضعیف بود و شوریدن مردم را می دانست گفت یا ابا لحسن با مردم از در رفق و مدارا سخن کن و از بهر من مهلت بخواه تا داد ایشان بدهم ، على علیه السلام فرمود آن مردم که در مدینه جای دارند چگونه مهلت دهند و چه جای مهلت باشد و آنان که از مدینه دورند مهلت تا وقتی است که حکم تو بدیشان رسد و حق ایشان گذاشته شود.
عثمان گفت یا ابا لحسن اينك مغیره حاضر است آیا او را عمر بن بن الخطاب بامارت نصب نکرد پس چیست که مرا در حکومت عبد اللّه بن عامر شناعت کنند و حال آن که رعایت رحم و قرابت کرده ام ؟ علی گفت آن کس را که عمر امارت دادی اگر بیرون عدالت کار کردی او را بهیچ وجه از عذاب و عقوبت معفو نداشتی لكن تو خویشاوندان خود را دوست می داری و بهر چه کنند باز پرس نمی فرمائی.
عثمان گفت همانا نگران بودی که عمر معويه را بحکومت شام باز داشت علی گفت ای عثمان ترا با خداوند سوگند می دهم آیا نمی دانی که معویه از عمر افزون از یرفأ که غلام عمر بود ترس و بیم داشت و اينك معويه هر جور و ستم كه می کند می گوید بفرمودۀ عثمان کردم و تو این می دانی و باز پرس نمی کنی.
چون سخن بدینجا رسید علی از نزد او بیرون شد و عثمان بی توانی برخاست و از قفای علی بمسجد آمد و بر منبر عروج داد و خدای را ثنا بگفت آنگاه فرمود:
ص: 214
﴿ أَمَّا بَعْدُ فَانٍ لِكُلِّ شَيْ ءٍ آفَةٍ وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاهَةٍ وَ إِنْ آفَةٍ هَذِهِ الُامَّةِ وَ عَامَّةُ هَذِهِ النِّعْمَةِ عيابون طعانون يَرَوْنَكُمْ مَا تُحِبُّونَ وَ يُسِرُّونَ عَنْكُمْ مَا تَكْرَهُونَ يَقُولُونَ لَكُمْ وَ تَقُولُونَ طَغَامُ أَمْثَالِ النَّعَامِ يَتَّبِعُونَ أَوَّلِ نَاعِقٍ أَحَبَّ مَوَارِدِهَا اليها الْبَعِيدِ لَا يَشْرَبُونَ الانغصا وَ لَا يَرِدُونَ الاعكرا أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ عِبْتُمُ عَلَى مَا أَقْرَرْتُمْ لَا بْنِ الْخَطَّابِ بِمِثْلِهِ وَ لَكِنَّهُ وَ طئكم بِرِجْلِهِ وَ ضَرَبَكُمْ بِيَدِهِ وَ قمعكم بِلِسَانِهِ فدنتم لَهُ مَا أَحْبَبْتُمْ وَ كرهتم وَ لِنْتَ لَكُمْ وَ اوطاتکم کنفی وَ کففت یدی وَ لِسَانِي عَنْكُمْ فاجتراتم عَلَيَّ ﴾.
﴿ وَ اللَّهُ لَأَنَا أَقْرَبُ نَاصِراً وَ أَعَزُّ نَفَراً وَ أَكْثَرُ عَدَداً وَ أَحْرَى إِنْ قُلْتَ هَلُمَّ انَّ يُجَابُ صوتى وَ لَقَدْ أَعْدَدْتُ لَكُمْ أَقْرَاناً وَ كشرت لَكُمْ عَنْ نابي وَ أُخْرِجْتُمْ مِنًى خَلْقاً لَمْ أَكُنْ أَحْسَنَهُ وَ مَنْطِقاً لَمْ أَكُنْ أَنْطَقَ فَكَفُّوا عَنَى أَلْسِنَتَكُمْ وَ طعنكم وَ عيبكم عَلَىَّ وَ لاتكم فَمَا الَّذِي تَفْقِدُونَ مِنْ حَقِّكُمْ وَ اللَّهِ مَا قَصَّرْتَ عَنْ بُلُوغِ شَيْ ءُ مِمَّنْ كَانَ قَبْلِي وَ مَا وجدتكم تَخْتَلِفُونَ عَلَيْهِ فَمَا بَالُكُمْ ؟ ﴾
خلاصه معنی چنین است می گوید هر چیزی را درین جهان آفتی و زوالی است همانا آفت این امت و زوال این نعمت مردم عیب جوی اند که می نمایند شما را آن چه را دوست دارید و مستور می دارند آن چه را مکروه می دارید ، خوش می گویند با شما و می شنوند شتر مرغ را مانند که دوست دارند آبگاه بعید را و نمی آشامند الا آب اندک و آلوده را سوگند با خدای که عمر بن الخطاب شما را بزیر پای در سپرد و بدست و زبان زیان کرد و شما اطاعت کردید او را بهر خواست و ناخواست و من با شما از در رفق و مدارا بیرون شدم و زحمت دست و زبان باز گرفتم پس بر من دلیر شدید و حال آن که عدّت من از شما افزون است و اطاعت من بر شما واجب است.
همانا شما خوی مرا بگردانیدید و خلق مرا دیگرگون ساختید و باز داشتید بر آن گفتار و کردار که دوست نمی داشتم ، هان ای مردم زبان خود را از طعن من و عمال من باز داريد كدام يك از حقوق شما ضایع شده است سوگند با خدای که من در امور شما از ابو بکر و عمر نارساتر نبودم چه می رسد شما را و این اختلاف کلمه در میان شما از چیست ؟
ص: 215
چون جور و ستم عمال عثمان در بلاد و امصار قوت گرفت ، مردم را نیروی احتمال از دست شد و پای ثبات و قرار بلغزید ناچار راه مدینه پیش داشتند نخستین کوفیان برسیدند و از سعید بن العاص آغاز شکایت کردند و تقریر تظلم را بنهایت بردند ، از پس ایشان بصریان در آمدند و گفتند یا خلیفه از عبد اللّه بن عامر بن کریز چگوئیم و قصّه خویش بکجا بریم مال و مواشی ما بگرفت و بر صغیر و کبیر ما رحمت نیاورد.
بالجمله از اطراف جهان چندان گفتند و نوشتند که عثمان خیره گشت و عمال خویش را بجمله از بلاد و امصار طلب فرمود و ایشان را مخاطب داشت و گفت این چه کردار است که دست در کار شده اید ؟ و این چه خوی و روش است که پیشنهاد ساخته اید هیچ تنی را دیدار نکرده ام الا آن که از شما زبان بشکایت می گشاده و بسط جور و ستم شما را تقریر می داده ، عبد اللّه بن عامر بن کریز جواب باز داد که هر کس از مردم را بنوعی می توان رضا داشت شکایت این جماعت از ما جز در طلب مال نیست اگر این سخن باور نداری شکم ایشان را ببذل مال سیر کن تا بدانی که دیگر از ستم ما ننالند و بر ما نیاغالند.
عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح گفت ای عثمان ترا بر مردمان حقی است و مردم را بر تو حقی ، حق ایشان بازده و حق خویش بازستان چنان که ابو بکر و عمر ازین پیش دادند و ستدند تو طریق ایشان گیر و بر قانون ایشان میرو تا هیچ کس را با تو نیروی سخن نماند زبان دشمنان از تو کوتاه شود و سکالش ایشان تباه گردد سعید بن العاص گفت ای عثمان این مردم در عهد بوبكر و عمر يك روز بفراغت شام نکردند گاه و بیگاه مشغول غذا بودند و کار جهاد می کردند و می کشتند و کشته
ص: 216
می شدند امروز در بساط آسایش می آرامند و بفراغ بال گرد بر می آیند و سخنی می گویند و شکایتی می آغازند ایشان را جهاد فرمای و بجنگ کافران فرست تا از ما و تو بلکه از خویشتن فراموش کنند.
معویه گفت ای عثمان تو عمال خویش را عماد بلاد انگاشته و هر يك را بمملکتی گماشته و اخذ خراج و رفع باج و نظم مملکت و رعایت رعیت را بکف کفایت ایشان نهادۀ اکنون که مردم از این جماعت بشکایت آمده اند و ترا مورد شناعت داشته اند صواب آنست که احتساب کنی و داد و ستد ایشان را مکشوف سازی تا اگر فزون طلبی کرده اند کیفر عمل بینند و اگر کار بحق کرده اند برای مردم جای طعن و دق نماند و زبان از شکایت باز گیرند ، عثمان گفت معویه انصاف داد بر اینگونه باید رفت آنگاه ایشان را رخصت انصراف داد و عهد بستد که جز بر طریق رفق و مدارا نروند و بیرون عدل و داد کار نکنند.
پس معاویه بشام شد و عبد اللّه بن عامر جانب بصره گرفت و سعید بن العاص طریق کوفه پیش داشت و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح بسوی مصر کوچ داد این جمله چون بمقرّ حکومت باز شتافتند و مسند حکمرانی خویش باز یافتند آن ظلم و ستم که داشتند ده چندان کردند آنان را که از ایشان بدسکالیده بودند بگونه گون عنا و عذاب بیازردند و مردم بزرگ را تحقیر کردند و مشایخ عزیز را بزخم زبان جراحت کردند فریاد از مردمان بر آمد.
چون مردم کوفه از جور سعيد بن العاس بجان آمدند از در مشورت فراهم شدند و گفتند می باید عثمان را از در تهدید مکتوبی کرد و بیم داد که ما ازین پس بچندین جور و محن گردن ننهیم و فرمان نبریم پس بزرگان شهر کوفه چون یزید
ص: 217
بن قيس الاريحی و ديگر مالك بن حبيب اليربوعی و دیگر حجر بن عدی الکندی و دیگر عمرو بن حمق الخزاعی و دیگر زیاد بن حفص الخزاعی و دیگر کدام ابن الحضرمی المالکی و دیگر معقل بن قیس الریاحی و دیگر زید بن حصین و دیگر سلیمان بن صرد الخزاعی و دیگر مسيّب بن نجبة الفزاری و از اين جمله صنادید شهر و بزرگان بلد هم دست و هم داستان شدند و بدینگونه بسوی عثمان نامه کردند :
بعد از تقدیم تحیّت عثمان بداند که این کتاب مسلمانان کوفه نگار می کنند سوگند بدان خدا که جز او خدائی نیست که این نامۀ نصیحت است که بیرون اغراض خویش می نگارند و خود را معذور می دارند چه بر امت رسول از تشتت آرا و تفرّق کلمه بیم ناکند ، همانا آفرینش تو بر حسب فتنه است پس دوستداران تو ظالمانند و آن کس که بر تو غضب کند و تو او را ادب کنی مظلوم باشد و هندسه ظالم از مظلوم معلوم توان داشت چند ازین کارها که دیگر گونه کنی و نعل باژگونه زنی ، ای عثمان از خدای بترس و بر سنت بوبکر و عمر میر و چند بزرگان ما را جلای وطن فرمائی و جاهلان شریر را در غنایم دست باز دهی وضیع را بر منبر بلندی مده و سفیه را بر بخرد گزیده مکن.
تو چندان بر ما فرمانروا باشی که بر طریق شریعت روی و بکتاب خدای كار كنی و أهل صلاح و سداد را نیرو دهی و مردم ضعیف را از ظالمان عنیف باز رهانی و بزرگان ما را که جلای وطن فرمودۀ بازخوانی و قوی و ضعیف و خویش و بیگانه را در اجرای حکم حق بیک چشم بینی این پند و اندرزی بود که از در صلاح ترا آموزگاری کردیم ، اکنون تو می دانی اگر از در توبت و إنابت بیرون شوی و این خوی و روش که داری بگردانی ما نیز تو را نصرت کنیم و الا خویش را ملامت می کن که ما هرگز فرمان ترا نخواهیم برد و خشنودی ترا بر خشنوی خداوند اختیار نخواهیم کرد و کفی باللّه شهيداً خداوند ترا هدایت کند و از هوایت باز دارد ﴿ إِنَّهُ عَلى مَا يَشاءُ قَدِيرُ ﴾
ص: 218
چون نامه بپای رفت گفتند صواب آنست که عثمان نداند این کتاب از کدام جماعت است ، و دیگر بگوئید این نامه را که تواند بعثمان داد مردمی گندم گون و دراز بالا از بنی عزَّه بپای خاست و گفت آن کس که این نامه بعثمان رساند باید بر خویشتن واجب کند که او را با تیغ در گذراند و اگر نه بیرون طاقت بزند گرفتم که ازین دو بلا برهد از بند و حبس تجهد ، مردم گفتند هیچ کس نیست که چندین عذاب باختیار بر خویشتن واجب کند ، عزّی گفت من حاضرم و این همه رنج و شکنج را بر خویش خریدارم این نامه مرا دهید تا بدست عثمان دهم.
كعب بن عبدة الكندى که مردی زاهد و دیندار بود گفت ای مسلمانان شما ازین مکتوب که بعثمان نوشته اید خود را پوشیده می دارید سوگند با خدای که من نامۀ ازین سخت تر بعثمان می نگارم ، و نام خود را پوشیده نمی دارم ، پس قلم برداشت و بنگاشت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم این نامه ایست بعبد اللّه عثمان از کعب بن عبده.
اما بعد عثمان بداند که تو را می ترسانم از انگیزش فتنه چه هراسانیم از تشتت امّت زیرا که تو دینداران را جلای وطن فرمودی و نا اهلان را ولایت و امارت دادی دشمنان دین را در غنایم دست باز داشتی و قرآن مجید را حرمت نگذاشتی و پاره پاره نمودی باران آسمان و نبات زمین را دریغ داشتی و خویشاوندان بد کار خویش را بر مردمان سلطنت دادی تا سینه مسلمانان از کین و کید تو تنگی گرفت.
و اگر جماعتی را می نگری که پشتوان تواند این نه از کفایت و حسن تدبیر تست بلکه از غنایم ما و حقوق ماست که بدیشان بذل فرمودى خداوند میان ما و تو حکومت کاد اکنون اگر طریق بگردانی و با ما از در عدل و داد کار کنی همگان نیک خواه تو باشیم و نصرت تو جوئیم و اگر نه پناهنده حضرت إله شويم و گاه و بی گاه دفع تو را از خداوند بخواهیم والسلام.
این نامه را در هم پیچید و خاتم بر نهاد و مرد عزّی را داد و گفت این کتاب بعثمان می رسانی که او را برعایت رعیت نصیحتی کرده ام عزّی مکتوب کعب را نیز
ص: 219
بستد و راه مدینه پیش داشت از پس آن کعب از آن چه با عثمان نگاشته بود مردمان را آگهی داد و ایشان او را ترحیب گفتند و آفرین راندند و باز نمودند که خویش را بمعرض غضب و بازپرس عثمان در آوردن کاری بس خطیر و خطبی عظیم است گفت خداوند مرا از عقاب او نگاه می دارد و ثواب جزیل عطا می فرماید و هیچ می دانید از من توانا تر و دلیرتر کیست مرد عزّی است که این مکتوب را بعثمان می رساند.
بالجمله مرد عزّى بمدینه در آمد و حاضر مجلس عثمان شده مکتوب صنادید کوفه را تسلیم داد این وقت مجلس عثمان از اصحاب آکنده بود چون نامه را بگشود و سطری چند معاینه فرمود رنك از رویش بپرید گفت این نامه که نگار داده ؟ عزی گفت گروهی از دینداران کوفه ، عثمان گفت سخن بكذب کردی بلکه جماعتی فتنه انگیز و بدسکال و حاسد و زشت فعال مکتوب کرده اند اکنون راست بگوی که ایشان کیانند عزی گفت آن وقت که تصمیم عزم دادم دانستم که از من چنین پرسش کنی و من ترا آگهی ندهم و از چنگ تو بسلامت نجهم ، عثمان گفت جامه از تن او باز کنید تا کیفر کردار او در کنار نهم.
عزی گفت نیز نامه دیگر دارم آن را نیز بگیر و قرائت کن آنگاه آن چه خواهی در حق من حکومت می فرمای و نامۀ کعب را برآورد ، عثمان بگرفت و برخواند و گفت کعب بن عبده کدام کس است ؟ عزی گفت نژاد وی همانست که در نامه رقم کرده ، عثمان با کثیر بن شهاب فرمود تو این کعب بن عبده را می شناسی ؟ گفت می شناسم وی از قبیله بنی نهد است و پارۀ از حسب و نسب او باز نمود.
آنگاه عثمان فرمان داد تا جامه از عزی باز کردند و همی خواست که او را بضرب تازیانه شکنجه فرماید ، امير المؤمنين على علیه السلام حاضر بود گفت ای عثمان بکدام گناه این مرد را بضرب و شکنجه رنجه خواهی ساخت هیچ رسول را بمعرض عقاب نتوان انداخت ، عثمان گفت اگر فرمائی بزندان فرستم ، علی گفت واجب نمی کند که بزندانش باز داری ، عثمان بی چاره گشت و فرمان داد تا عزی را رها کردند.
ص: 220
چون عزی بکوفه آمد مردم از سلامت او در عجب شدند ، و حال بپرسیدند عزی قصه بتمامت مكشوف داشت و عنایت علی علیه السلام را در حق خویش تقریر داد كوفيان على مرتضی علیه السلام را سپاس گفتند و شکر نعمت او را بپای آوردند.
امّا از آن سوی عثمان سعید بن العاص را نامه کرد که کعب بن عبده نهدی را با مردی زشت خوی و ناهموار بنزد من فرست. پس سعید کعب را بند بر نهاد و بدست چنان مردی بنزد عثمان فرستاد.
آن مرد چون عبادت و زهادت کعب را در عرض راه دیدار کرد شرم داشت که بر وی انکار کند او را برفق و مدارا نزد عثمان آورد ، عثمان چون دراونگریست مردی دید که از کثرت عبادت تنى لاغر و بدنی ضعیف دارد گفت ﴿ تَسْمَعُ بالمعیدی خَيْرُ مِنْ انَّ تَرَاهُ ﴾ آن چه از دور شنیدیم جز آن بود که در نزديك بديديم.
آنگاه روی با کعب کرد و گفت تو هنوز در پشت پدر بودی من قرآن بدانستم و امر و نهی آن را بکار بستم ، عجبا که امروز تو مرا آموزگاری می کنی ، کعب گفت ای پسر عفان لختی عنان باز دار که قرآن هم اوایل راست و هم اواخر را عثمان گفت ای کعب تو می دانی خدای در کجاست ؟ کعب گفت خدای را با مکان حاجت نیست ، هر کجا که او را بجوئی بیابی ، مروان حکم حاضر بود گفت ای عثمان تو بس با این چنین مردم کار برفق و مدارا کنی و اظهار حلم و بردباری فرمائی بر تو دلیر شوند و بی ترس و بیم انگیزش فتنه کنند.
کعب گفت ای عثمان مروان حکم و امثال اویند که تو را بکارهای ناشایست باز دارند و دل های مردم را از تو بر مانند عثمان فرمان داد تا جامه از تن کعب باز کردند و او را بیست تازیانه بزدند و بسوی کوفه روان داشتند و سعید بن العاص را مکتوب کرد که کعب را با پاسبانی زشت خوی در جبلی دور از بلد روان می داری تا در آن جا می باشد سعید بن العاص بر حسب فرموده کعب را بصحبت مردی ناهموار مقیم جبل داشت و روزی چند در آن جا اقامت داشت.
ص: 221
طلحه و زبیر بر عثمان در آمدند و گفتند سخنی خواهیم گفت فرمود بگوئید گفتند عمر بن الخطاب آن روز که کار بشوری تقریر می داد تو را وصیت کرد که اگر امر خلیفتی بر تو راست ایستد فرزندان ابو معیط را بر گردن مردم سوار مکن و ایشان را بامارت و حکومت دست باز مده آیا چنین بود گفت چنین بود گفتند بگوی تا چرا ولید بن عقبه را بامارت کوفه دست باز دادی ، عثمان گفت نخست باید از عمر بن الخطاب پرسش کرد که چرا عمرو بن العاص را بحکومت مصر گماشت و مغيرة بن شعبه را بامارت کوفه برداشت او چنان خواست و من چنین خواستم.
و هم شما معاینه کردید گاهی که ولید خمر خورد و با مردم خوی بگردانید او را حد بزدم و از عمل باز کردم ، گفتند چرا معاویه را بحکومت شام گذاشتی ؟ گفت بسنت عمر رفتم زیرا که عمر معویه را بحکومت شام برداشت گفتند چرا زبان شتم و شنعت بر اصحاب رسول گشاده می داری و ایشان را دشنام می گوئی و حال آن که بر ایشان افزونی نداری ، گفت شما را شتم نکرده ام و دشنام نگفته ام آن کس را که گفته ام بگوئید تا جواب باز دهد ، گفتند این چه امر شنیع بود که با عبد اللّه بن مسعود پیش داشتی و فرمان کردی که قرائت او محو و منسی ماند و کسی اقتفا بدو نکند و حال آن که قرائت قرآن را از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم آموخته است و او را چندان بزدی که از هوش بیگانه افتاد.
گفت شما ندانستید که عبد اللّه مسعود در حق من چگونه سخن کرد گفت کاش من و عثمان در میان ریگستان بوديم و ريك بر روی یک دیگر می زدیم تا یک تن بمیرد گفتند عثمان از تو بنیروتر است و با او نتوانی پنجه زد ، گفت خداوند قاهر غالب مؤمنی را مغلوب کافری نخواهد داشت.
گفتند چرا عمار یاسر را بزدی و شکم او را با لگد کوفتی چندان که علت فتق
ص: 222
عارض او گشت ؟ گفت از بهر آن که عمار جز قصد جان من نداشت و مردم را بقتل من می گماشت گفتند ابوذر را چرا جلای وطن فرمودی و بر بذه فرستادی تا هم در آن جا جان بداد ؟ گفت از بهر آن که او شام را بر من بشورانید و معایب و مثالب مرا در محافل و مجالس تذکره می کرد.
گفتند اشتر نخعی را و یاران او را چرا از کوفه اخراج نمودی و از قوم و عشیرت جدا افکندی ؟ گفت از بهر آن که اشتر مردم کوفه را از من برنجانید و سعيد بن العاص را که بفرمان من حکومت آن بلد داشت وقعی نگذاشت و او را از مکانت و منزلت امارت فرود آورد ، زبیر گفت ای عثمان این جمله که بر تو شمردم بیرون قانون شریعت است و اگر بخواهی کردارهای تو را يك يك بر تو شماره کنم شاید که پایان کار خویش نظاره کنی من اينك بر تو می ترسم که فتنۀ بزاید و بیرون طاقت تو خطبی روی نماید ، طلحه گفت ای عثمان بنی امیه جهان را بر تو تباه کنند و بنی معیط تو را بهلاکت افکنند عاقبت کار خویش را وا بین و لختی تامل فرمای این سخن ها بگفتند و از نزد او بیرون شدند.
از پس ایشان بی توانی عثمان بسوی سعید بن العاص مکتوب کرد که چون این نامه بخوانی در زمان کس بفرست و کعب بن عبده را از آن جبل که فرمودم محبوس باشد باز آور در کوفه جای ده و ملاطفت کن لاجرم چون سعید بن العاص از منشور عثمان آگهی یافت کعب بن عبده را بیاورد و باتفاق بكير بن حمران الاحمری که او را بدان جبل برده بود بمدینه فرستاد.
چون بر عثمان در آمد او را نيك بنواخت و گفت ای کعب مرا مکتوبی غلیظ فرستادی و سخنان ناهموار نگاشتی نامه تو بر من ثقیل افتاد و مرا بغضب آورد و از دست من رفت آن چه رفت ، اکنون از کرده پشیمانم این بگفت و جامه از تن باز کرد و بفرمود تازیانه آوردند و گفت ای کعب برخيز و قصاص كن و حق خویش از من بازستان کعب گفت هرگز این نکنم و اول کس نباشم که بر خلیفه و امام جماعت قصاص واجب کند.
ص: 223
از پس این واقعه جماعتی از شام بمدینه آمدند و از ظلم و ستم معويه بنالیدند هنوز قصه ایشان در میان بود که بزرگان کوفه در آمدند و از سعید بن العاص شکایت آوردند عثمان دلتنگ شد و گفت تا چند مردم شام و کوفه از معويه و سعید شکایت خواهند آورد و گله خواهند کرد.
حجاج بن غُزیَّه گفت ای عثمان مردمان بسیار وقت شکایت ایشان را بدرگاه تو آوردند و جور و ستم ایشان را باز نمودند تو هر دو ان را طلب کردى لكن سخن مردم را در حق ایشان نپذیرفتی و باز بر سر عمل فرستادی صواب آنست که عمال خویش را از بلاد و امصار باز خوانی ، چون حاضر شوند هم درین مسجد در پیش اصحاب سخن تمام کن اگر ممکن شود بر طریق عدل و داد روند و اگر نه واجب نمی کند که زحمت این ظالمان بر خویشتن نهی و مسلمانان را بجمله از خویشتن برنجانی ، مردم دانا و توانا فراوانند که رفع خراج و نظم مملکت از یشان بهتر توانند این جماعت ظالم را عزل و عزلت می فرمای و گروه دیگر را بامارت و حکومت نصب می کن تا مسلمانان را آسایش دهی و خود نیز بیاسائی.
جماعتی از اصحاب که حاضر بودند سخن حجاج را بصواب شمردند ، پس عثمان کس بفرستاد و عمال خویش را در مدینه حاضر کرد و بمسجد رسول خدای در آمد و بر منبر شد و گفت ای مردمان اينك عمال من حاضرند اگر شما پسنده می دارید همگان را از عمل باز دارم و بجای ایشان جماعتی دیگر فرستم.
علی علیه السلام گفت که ای عثمان سخن حق بر مردمان سخت و ثقیل می افتد و سخن باطل نرم و لطیف می آید لکن چون پذیرفته آید وخامت آن در خاتمت کار ظاهر گردد ، تو آن کسی که چون سخن راست بشنوی در خشم شوی و دروغ را بپسندی و بکار بندی ، نیکو آنست که این کارهای زشت را که پیشنهاد کردۀ دست باز داری ای عثمان از خدای بترس و ازین کارهای نابهنجار توبت و انابت گیر.
این وقت طلحه بسخن آمد و گفت ای عثمان ازین بدعت ها که آورده و کارهای ناستوده که پیشنهاد کردۀ مردم در معادات و مبارات تو هم دست و هم داستانند اگر از
ص: 224
آن بازگردی سود آن ترا باشد و اگر بر این قانون روی زیان آن درین جهان و آن جهان هم خاص تو خواهد بود.
عثمان را كلمات طلحه بغضب آورد و گفت از من چه می خواهید و چه می جوئید من جز بر قانون شریعت نرفته ام و هیچ بدعت نیاورده ام ، شما از کید و کین من سینه ها تنگ ساخته اید و از حقد و حسد این سخن ها بپرداخته اید ، و مردمان را بخصومت من انگیزش می دهید ، ای پسر حضرمیه بنشین و بر من حجت تمام کن بگوی تا چه کرده ام و کدام بدعت آورده ام.
طلحه گفت ای عثمان این سخن ها که من گفتم نخست علی بن أبی طالب با تو گفت چرا در پاسخ او خاموش شدی و از آن چه با من گوئی با او نگفتی و آن چه از من همی پرسی از او نپرسیدی تا کردارهای ناصواب تو را بر تو شماره کند و از آن بدعت ها که آوردۀ خبر بازدهد.
این بگفت و برخاست و از نزد عثمان بیرون شد مردمان نیز پراکنده شدند و عثمان در اندیشه بود که باعمال خویش چکند ایشان را بر سر عمل فرستد یا جماعتی دیگر نصب کند ، هم درین سال عثمان بزیارت مکه شد و حج بگذاشت و با مدینه مراجعت نمود.
تن کاوزو با فرزندان بیست و دو نفرند که در مملکت چین صاحب تخت و تاج شدند و از طبقات سلاطین طبقه بیست و نهم بشمار می شوند و جماعت ایشان را از سلاطین بزرگ می شمارند و منزلت و مكانت بزرك می نهند و در مملکت حشمتی که داشته اند تمثال ایشان را در کتب تواریخ رسم می کرده اند و مذهب ایشان پرستش اصنام و اوثان بود ، بالجمله تن کاوز و از پس نه سال سلطنت وداع جهان گفت.
ص: 225
عثمان بن عفان چون عمال خویش را از بلاد و امصار حاضر مدينه ساخت سعيد بن العاص را نیز چنان که مرقوم افتاد از کوفه طلب داشت ، مردم کوفه از پس او هم دست و هم داستان شدند و تشدید مواضعه نمودند و سوگند یاد کردند که دیگر سعید را اجازت دخول بكوفه ندهند و اگر همه کار بسيف و سنان افتد او را بجانب مدینه هزیمت کنند . پس بی توانی بسوی اشتر نخعی مکتوب کردند که خویشان و دوستداران تو هم دل و هم زبان شده اند که ازین پس سعيد بن العاص را بکوفه نگذارند ، چون این مکتوب را قرائت کنی بی توانی بر نشین و خود را بکوفه برسان.
این نامه را بدست رسولی رونده دادند تا بسرعت سحاب و صبا خود را بشام رسانید و نامه اشتر را تسلیم داد ، اشتر چون نامه بخواند نيك شاد شد و این شعر را از قيس بن الحطيم تذكره كرد ﴿ و لما رأيت الحرب قد جد جده » و اصحاب خود را آگهی داد در زمان بسیج راه کردند و بر نشستند و دوازده روزه از شام بکوفه آمدند.
اشتر هم چنان که از راه برسید بمسجد شد و بر منبر عروج داد و خداوند را سپاس گفت و پیغمبر را درود فرستاد آنگاه گفت ای مردم خداوند محمّد را بشیر و نذیر فرستاد تا مؤمنان را بشارت جنت دهد و کافران را از دوزخ بترساند و کتابی فرو فرستاد و فرايض و سنن را در آن مکشوف داشت ، چون محمّد ازین جهان بدیگر سرای شد ابو بکر بقانون پیغمبر همی رفت و عدل و داد بکار بست از پس او عمر بن الخطاب نیز از طریق انصاف انحراف نجست و کار بر قانون مصطفی همی کرد.
چون نوبت بعثمان رسید خوی بگردانید اعمال قبیحه و بدعت های ناپسندیده بکار بست و با اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ظلم و ستم را به نهایت برد و کتاب خدای را از پس پشت انداخت و احکام آن را دیگرگون ساخت حاشا و کلا که ما این بپذیریم
ص: 226
و اطاعت امر او کنیم ، اکنون رأی آنست که فردا بموضع جرعه (1) شویم و در آن جا لشکر فراهم کنیم.
اين وقت قبيصة بن جابر الاسدی بپای خاست و گفت ای اشتر خلل در چشم تو راه کناد و نام تو از جهان مفقود باد چنان که چشم تو معیوبست دین تو نادرست باد یک چند ازین شهر بیرون شدی و مردم را از شر و فساد آسوده گذاشتی اينك هم چنان با شر بیامدی و ما را بنقض عهد خلیفه فرمان می دهی سوگند با خدای اگر فرمان تو بپذیریم فتنه ها انگیخته گردد و خون های ما ریخته شود ، این سخنان بگفت و دست فرا برد و مشتی از سنگ پاره های مسجد بر گرفت تا بر روی اشتر زند ، مردم دست او بگرفتند تا مبادا سنك بر اشتر آید.
اشتر بانك بر او زد که ای احمق ترا در کار مسلمانان این بصیرت از کجاست و با اینگونه سخن چه کار است ، مردم برجستند و سخت او را بزدند ، یک تن از أهل مسجد او را شفاعت کرد تا دست از او بداشتند ، آنگاه اشتر فرمان کرد تا اذان بگفتند و از پیش بایستاد و مردم با او نماز بگذاشتند ، آنگاه فرمود تا نایبی که سعید بن العاص در کوفه گذاشته بود اخراج کردند و اموال و اثقال سعيد بن العاص بجملد در خانه ولید بن عقبه بود ، چه هنگام سفر مدینه در آن خانه بامانت گذاشت.
مالك اشتر این بدانست و با سی صد سوار بر نشست و بدرخانه ولید آمد و فرمان داد تا آن اموال را بتمامت بیرون نهادند و آتش در آن سرای در زدند و روز دیگر از بامداد بموضع جرعه آمد و آن جا لشکرگاه بکرد و حمزة بن سنان الاسدی را با پانصد سوار بعين التّمر فرستاد و فرمود هم در آن جا مقیم می باشد و راه شام را از لشکر بیگانه نگران خواهد بود ، وعائذ بن حملة الظهوری را با پانصد سوار نگاهبان طریق بصره ساخت و عمرو بن حية الوداعی را با مقصد سوار گسیل حُلوان داشت و کعب بن مالك الارخبى را با پانصد سوار بموضع عذیب (2) بازداشت و فرمان داد که اگر سعید بن
ص: 227
العاص باز شود و آهنك كوفه می دارد او را دفع دهد و خود با لشکر در جرعه بنشست.
این خبر بعثمان آوردند و شوریدن کوفیان و لشکر آرائی اشتر را باز نمودند عثمان این جمله را از علی علیه السلام دانست و گفت مرا با على بن أبو طالب كاری عظيم افتاده ، کردار مرا بر مردم زشت می دارد و مردم را با من بر می شوراند آنگاه سعید بن العاص را گفت هم اکنون بر نشین و طریق کوفه پیش دار و مردم را بمواعید نیکو خرسند کن و اشتر را از اختیار بی فرمانی نصیحت فرمای گمان می رود که مردم کوفه چون تو را بینند از اشتر کناره گزینند و سعید بن العاص راه کوفه پیش داشت.
واقدی در کتاب شوری از ابن عباس حدیث کند که عثمان علی علیه السلام را حاضر ساخت.
﴿ فَقَالَ لَهُ : نَشَدْتُكَ اللَّهَ أَنْ تَفْتَحَ للفرقه بَاباً فلعهدي بِكَ وَ أَنْتَ تُطِيعُ عَتِيقاً وَ ابْنُ الْخَطَّابِ طَاعَتِكَ لِرَسُولِ اللَّهِ وَ لَسْتَ بِدُونِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا وَ أَنَا أَمْسِ بِكَ رَحِماً وَ أَقْرَبَ إِلَيْكَ صِهْراً فَانٍ كُنْتُ تَزْعُمُ أَنَّ هَذَا الامر جَعَلَهُ رَسُولُ اللَّهِ لَكَ فَقَدْ رَأَيْنَاكَ حِينَ تُوَفَّى نازعت ثُمَّ أَقْرَرْتُ فَانٍ كانالم يركبا مِنْ الامر جَدَداً فَكَيْفَ دُعِيتَ لَهُمَا بِالْبَيْعَةِ وَ نُجْعَةٍ بِالطَّاعَةِ وَ إِنْ كَانَا أَحْسَنَّا فِيمَا وَلِيّاً فَلَمْ أُقَصِّرُ عَنْهُمَا فِي دِينِى وحسبى وَ قَرَابَتِي فَكُنْ لِي كَمَا كُنْتَ لَهُمَا ﴾
معنی چنان باشد که با علی علیه السلام گفت که سوگند می دهم ترا با خداوند که پراکندگی جماعت نخواهی و مردم را بر من تباه نکنی نه تو آن چنان اطاعت کردی أبو بكر و عمر را كه رسول خدای را ، من از یشان کم تر نیستم و قربت و قرابت من با تو از جهت رحم و مصاهرت من پیغمبر را افزون از ابو بکر و عمر است اگر گوئی پیغمبر خلافت را خاص تو داشت ما نظاره بودیم و نگریستیم که بعد از پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم در طلب امر منازعت افکندی و در پایان کار گردن نهادی اگر بوبکر و عمر سزاوار نبودند
ص: 228
چگونه بیعت کردی و اطاعت فرمودی و اگر لایق بودند من ازیشان فرو تر نیستم چنان باش از برای من که از برای ایشان بودی.
﴿ فَقَالَ عَلَى علیه السلام : أَمَّا الْفُرْقَةُ فَمَعَاذَ اللَّهِ أَنْ أَفْتَحَ لَهَا بَاباً وَ أَسْهَلِ إِلَيْهَا سَبِيلًا وَ لَكِنِّى أَنْهَاكَ عَمَّا يَنْهَاكَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ عَنْهُ وَ أَهْدِيَكَ إِلى رُشْدِكَ وَ أَمَّا عَتِيقٍ وَ ابْنُ الْخَطَّابِ فَانٍ كَانَا أُخِذَا مَا جَعَلَهُ رَسُولُ اللَّهِ لِى فَأَنْتَ أَعْلَمُ بِذَلِكَ وَ الْمُسْلِمُونَ وَ مالى وَ لِهَذَا الامر وَ قَدْ تَرَكْتُهُ منذحين فاما أَنْ لَا يَكُونَ حَقِّى بَلِ الْمُسْلِمُونَ فِيهِ شَرَعَ فَقَدْ أَصَابَ السَّهْمُ الثغرة وَ أَمَّا أَنْ يَكُونَ حَقِّى دُونَهُمْ فَقَدْ تَرَكَتْ لَهُمْ طِبْتَ نَفْساً وَ نَقَضْتَ يَدَيِ عَنْهُ استصلاحا ﴾.
﴿ وَ أَمَّا التَّسْوِيَةِ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمَا فَلَسْتُ كاحدهما إِنَّهُمَا وَلِيّاً هَذَا الامر فظلفاً أَنْفُسِهِمَا وَ أَهْلِهِمَا عَنْهُ ، وَ عَمَّةً فِيهِ وَ قَوْمَكَ عَوْمِ السَّابِحُ فِي اللُّجَّةِ فَارْجِعْ إِلَى اللَّهُ أَبَا عَمْرٍو وَ انْظُرْ هَلْ بَقِىَ مِنْ عُمُرِكَ إِلَّا كَظَمَ الْحِمَارِ فحتى مَتَى وَالَى مَتَى تَمَكَّنَ سُفَهَاءِ بَنِي أُمَيَّةُ مِنْ أَعْرَاضِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَبْشَارِهِمُ وَ أَمْوَالُهُمْ وَ اللَّهِ لَوْ ظَلَمَ عَامِلُ مِنْ عُمَّالِكَ حَيْثُ تَغْرُبَ الشَّمْسُ لَكَانَ إِثْمُهُ مُشْتَرَكاً بَيْنَهُ وَ بَيْنَكَ ﴾
پس علی با عثمان گفت من هرگز أبواب تفرقه و بینونت در میان امت گشاده ندارم لکن از آن چه خدا و رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم ترا نهی فرموده منهی می دارم و بسوی رشد و سداد هدایت می کنم ، و این که گفتی چنان می دانم که آن چه رسول خدا از بهر من نهاده بود بوبکر و عمر غصب کردند تو می دانی و مسلمانان نیز می دانند من این خلیفتی را ترك گفتم ، پس اگر مسلمانان در أخذ آن ماننده و مساوی بودند کار بر حسب خویش افتاد و اگر حق من بود و از من بغصب ربودند من جانب صلاح را نگریستم و دست باز داشتم و این که گفتی من نیز مانند بوبکر و عمرم سخن بصدق نکردی چه ایشان در خلافت خویش خود را و خویشان خود را از آلایش عرض و مال مردم حفظ نمودند و خویشتن داری کردند ، لکن تو و أقوام تو چون شناگران که بدریا افتند خوض کردید و غوص نمودید.
ای عثمان بسوی خدا باز گرد و نيك نظر کن که از عمر تو نفسی بیش نمانده
ص: 229
است چند و تا کجا بنی امیه بر عرض و مال مسلمانان مسلط خواهند بود ، سوگند با خدای اگر عامل تو در مغرب شمس جنایتی کند تو با گناه او شريك خواهی بود.
عثمان چون این کلمات بشنید گفت من اختیار بدست تو نهادم ، عمال مرا بخوان و هرکرا لایق ندانی عزل و عزلت فرمای ، آن کس را که سزاوار شناسی بجای او فرست.
پس علی علیه السلام از نزد عثمان بیرون شد ، و مروان حکم بسخن آمد و گفت یا أمير المؤمنين اين رأی که علی از بهر تو زد نیکو نباشد ، مردم را بر تو دلیر کند و امر تو را ضعیف دارد.
عثمان سخن مروان را بپذیرفت و صوابدید علی مرتضی علیه السلام را رضا نداد اکنون بسخن اشتر باز گردیم ، چون سعید بن العاص طی مسافت کرده راه با منزل عذيب نزديك كرد. عبد اللّه كنانه وهانیء بن الخطاب او را پذیره شدند و گفتند ای دشمن خدای هنوز چشم آن داری که حکومت کوفه خواهی داشت و مرابع و مراتع مسلمین را بستان خویش خواهی انگاشت بی آن که زیان جان و تن بینی باز شو و سلامت خویش را نعمتی بزرگ می شمار و سپاس می گذار.
سعید ناچار طریق مراجعت گرفت و از پس او مالك اشتر بسوى عثمان بدينگونه نامه کرد خلاصه سخن آن که اگر درین شهر فرمانروا خواهی بود بوموسی أشعری را بحکومت نصب کن تا میان مردم حکم بحق می راند و حذيفة اليمان را بگمار تا خراج مملکت را بمجاملت می ستاند و از خویشان خود سعید بن عاص و ولید بن عقبه و مانندۀ ایشان را در نزد خود می دار تا رعیت را پی سپر جور و ستم ندارند و عرض و مال مردم را خاص خویش نه پندارند.
اگر بر اینگونه روی سر از فرمان تو بر نتابیم و سلطنت ترا پست نکنیم و نام ترا بزشنی تذکره نسازیم و اگر نه از خدای بترس و شریعت رسول خدای را دیگر گون مکن و کار امت را از طریق تقوی و خدا پرستی آن سو تر مخواه و دانسته باش که فردای قیامت پاداش عمل و کیفر کردار جز بر تو فرود نخواهد شد ﴿ وَ اللَّهِ مَا فِي اَلسَّمَوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ لِيَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَسٰاؤُا بِمٰا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى ﴾
ص: 230
چون أشتر این نامه بپای آورد گروهی از دانایان و أمينان خویش را بخواند و نامه را بدیشان سپرد و گفت طریق مدینه گیرید و این نامه را بعثمان رسانید آن جماعت طی مسافت کرده تا مدینه براندند و بر عثمان در آمدند و بیرون قانون خلافت او را سلام دادند.
ایشان را گفتند چرا حشمت خلیفه نگاه نداشتید و بر عثمان بخلافت سلام ندادید ؟ کمیل بن زیاد گفت اگر از آن چه کرده توبت و انابت جوید و مطالب ما را قرین اسعاف دارد امیر ما تواند بود و اگر نه او را بسلطنت نشناسیم و خلیفه نخوانیم گفتند مقصود شما چیست ؟ گفت اول آن که ما را جلای وطن نفرمایند و از زن و فرزند جدا نخواهند و عطای ما را از ما دریغ ندارند و گروهی جوانان نا آزموده را که بنده هواجس نفسانی و مطیع نزغات شیطانی باشند بر ما امیر نفرمایند و فرومایگان ما را بر بزرگان گزیده ندارند ، عثمان گفت کدام فرومایه را بر بزرگان شما اختیار کرده ام ؟
زید بن الحصين الطائی پیش شد و گفت چه بسیار مردم نیکو کار که بیرون شریعت چون منکری دیدند خواستند سخن بحق کنند و بیخ ظلم و ستم بزنند هنوز سخن تمام نگفته که او را چندان زده اید که زمین را بدندان گرفته است و من اکنون دل بر آن نهاده ام که این سخن بگویم اگر همه ده چندان رنج و شکنج بینم هان ای عثمان از خدای بترس و از چنین کردارهای زشت دست بازدار و اگر نه مردم خویشتن را از فرمان تو بیرون برند و ترا از خلافت خلع کنند.
عثمان گفت من از آن چه کردم پشیمان شدم و از آن چه شما مکروه می دارید دست باز داشتم ، آنگاه فرمود ایشان را در خانۀ نیکو فرود آوردند و هیچ دقیقه از مهمان نوازی فرو نگذاشتند ، آنگاه عثمان جواب نامه أشتر و بزرگان کوفه را بدینگونه رقم کرد :
﴿ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَرْسَلْتَ إِلَيْكُمْ أَبَا مُوسَى الاشعرى أَمِيراً وَ أعفيتكم مِنْ سَعِيدٍ فَوَ اللَّهِ لَا فوضنكم عرضى وَ لَا بذلن لَكُمْ صَبْرِى وَ لاستصلحنكم جهدى فَلَا تَدْعُونَ شَيْئاً أحببتموه
ص: 231
أَنْ يُعْصَى اللَّهُ فِيهِ الاسئلنموه وَ لَا شَيْئاً كرهتموه لَا يُعْصَى اللَّهُ فِيهِ إِلَّا استعفيتم مِنْهُ لَا كَوْنٍ فِيهِ عِنْدَ مَا أَحْبَبْتُمْ وَ كرهتم حَتَّى لَا يَكُونَ لَكُمْ عَلَى اللَّهِ حُجَّةُ وَ اللَّهِ النصبرن كَمَا أُمِرْنَا وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الصَّابِرِينَ ﴾
خلاصه این سخن بپارسی چنین می آید که بخواستاری شما سعید بن العاص را از عمل دست باز داشتم و أبو موسی اشعری را بامارت شما اختیار کردم سوگند با خدای که خود را پذیرای خواست شما نمودم و بر آن چه روا نبود صبر کردم و نیروی خود را تابع خواهش شما ساختم اگر چند دوست دارید چیزی را که بی فرمانی یزدان است و مکروه می شمارید آن را که اطاعت خدای در اوست این همه کردم و با محبوب و مکروه شما موافقت نمودم تا شما را برخداوند حجتی باقی نماند و بر این جمله صبر می کنم تا مرا جزای صابران عطا فرماید.
و این کلمات را نیز از عثمان حدیث کرده اند که بفرستادگان أشتر القا کرد و بکوفیان نوشت که نامه شما را قرائت کردم ، و نيك نظر کردم ، سخت دلیری کرده اید و مرا بغیبت کردن زبان گشوده اید و بر آن چه نکرده ام و رخصت نداده ام منسوب داشته اید مرا سخت شگفتی آمد که شما را بر این کردار که تحریض و که آموزگاری نمود ؟ همانا چنین نامه جز باملای شیطان و انشاى إبليس صورت نه بندد بی فرمانی و نادانی شما مرا دلتنك ساخت.
عجب تر آن که در عین ضلالت خود را بر طریق مستقیم می دانید و از فرط جهالت از در صلاح و سداد می پندارید و أبو موسی اشعری را برای پیش نمازی مردم و نظام شهر طلب می کنید و حذیمة الیمان را می خواهید تا خراج می ستاند ، من این جمله بپذیرفتم لکن از خدای بترسید و آن چه من نکرده ام بر من نبندید و خود را بفتنه نیفکنید و بهوای نفس کار نکنید و بدانید که من بآرزوی شما نروم و جانب حق را فرو نگذارم و خویشتن را و شما را از خداوند بر اقتصاد مي خواهم ﴿ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ ﴾
آنگاه أبو موسی اشعری را بحکومت کوفه فرستاد و حذيفة اليمان را بجانب سواد گسیل داشت چون ایشان از مدینه بیرون شدند خود بمسجد رسول آمد و بر
ص: 232
فراز منبر شد و خداوند را سپاس بگذاشت و بر رسول خدا درود فرستاد آنگاه گفت ای مردمان از خدای بترسید و از بی فرمانی اولو الامر بیم دارید و از فرقت جماعت و شکستن بیعت حذر کنید که خداوند مقدِّر قضاست و حكم قضا را دافعی نتواند بود و ما آن کس را دوست تر داریم که فرمانبردارتر و نیکوخواه تر باشد و کار خود را به خداوند گذاشته ایم و پناهندۀ در گاه او شده ایم ، آنگاه دست بدعا برداشت و این کلمه بگفت :
﴿ اللَّهُمَّ لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِى فَأَعْجِزَ عَنْ أَمْرِي وَ لَا إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ فيخذلني بَلْ أَنْتَ يَا رَبِّ فَتَوَلَّ أَمَرَ دنياى الَّتِى أَعِيشَ فِيهَا وآخرتى الَّتِي أَنَا صَائِرُ إِلَيْهَا إِنَّكَ شَبَحُ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ ﴾
می گوید ای بار خدای مرا با خویشتن مگذار که در کار خود فرو مانم و کار مرا با دیگر کس حوالت مکن که مرا پست کند تو ای خداوند کار این جهانی و آن جهانی مرا ساخته کن که بر همه کارها قادری ، أما از آن سوی چون أبو موسی اشعری و حذيفة اليمان راه کوفه بپای بردند نخستین بنزديك اشتر آمدند و این وقت چهل روز بود که اشتر در لشکرگاه جای داشت ، چون أبو موسی برسید لشکرها بخواند و بشهر در آمد و أبو موسی کار بعدل کرد چه نیروی مخالفت با اشتر نداشت
هنوز عثمان از نظم كوفه و نصب أبو موسى اشعری در آن بلده نپرداخته بود که جماعتی از مردم مصر تا مدینه براندند و بمسجد رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در آمدند و گروهی از مهاجریان و انصار را دیدار کردند و سلام دادند اصحاب ایشان را پرسش کردند که از چه روی این زحمت بر خویشتن نهادید و طی چندین مسافت کردید ؟ گفتند از کردار با بهنجار عبد اللّه بن أبی سرح که بیرون طریقت و شریعت کار همی کند
ص: 233
و بكتاب خدای و سنت رسول نگران نشود ، علی علیه السلام حاضر بود فرمود تواند بود که عثمان این نفرموده و رضا نداده بلکه عامل او این همه بهوای دل خویش کرده نیکو آنست که بنزد عثمان شوید و قصه بازگوئید اگر از شما بپذیرفت و او را از عمل باز کرد حاجت روا باشد و اگر نه خواهیم نگریست تا مصلحت چیست ؟
مصریان گفتند ای أبو الحسن نيك فرمودى لكن امید می داریم که تو با ما باشی تا بنزديك عثمان بهم رویم تا ترا بر خویشتن گواه گیریم ،علی علیه السلام فرمود که دست از من بدارید و بنزديك عثمان روید که در آن جا گواهی از من بزرگ تر و قوی حال تر حاضر خواهد بود و آن چه گوئید و شنوید خواهد دید و خواهد شنید گفتند يا أبا الحسن آن کیست که از تو بزرگ تر تواند بود ، تو وصیّ رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و برادر اوئی ، فرمود آن خداوند قاهر غالب است که از همه آفرینش بزرگ تر و در کار بندگان بیناتر و مهربان تر است ، هم اکنون شما بنزديك عثمان شويد و سخن خویش بگوئید.
پس مصریان طریق سرای عثمان گرفتند و اجازت یافته در رفتند و بخلافت بر وی سلام دادند ، عثمان ایشان را ترحيب و ترجیب گفت و نزديك خويش نشستن فرمود و حال بپرسید و گفت همانا از جنگ های سخت و جهادهای صعب کوفته و رنجه شده اید که بی اجازت من و رخصت عامل من تا بدینجا شدید.
گفتند اگر چه در جنگ و جهاد بذل تن و جان باید کرد لکن چون خداوند پاداش آن را بهشت نهاده و وعده های نیکو داده بر ما سهل می آید و این که می گوئی بی جواز من و بی دستوری عامل من آمدید از بهر آن بود که کتاب خدای را از پس پشت انداختی و سنت رسول را دست باز داشتی آمدیم تا بر تو انکار کنیم و باز پرس نمائیم هان ای عثمان از خدای بترس و شکر نعمت خدای را بگذار و از أفعال زشت و نکوهیده کناره باش.
نخست بگوی که حکم بن العاص را که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از مدینه اخراج کرده و اقامت طایف فرموده بود چرا بمدینه باز آوردی ؟ و قرآن کریم را از چه
ص: 234
روی پاره پاره ساختی و تمام بسوختی و دیگر آب باران را که رحمت خداوند است چرا از بندگان خدای باز داشتی و خاص خویشاوندان خود گذاشتی (1) و دیگر چرا جماعتی از اصحاب پیغمبر را بی جرمی و جنایتی جلای وطن فرمودی و از زن و فرزند دور افکندی و حال آن که خدای چنین فرماید ﴿ وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِيثٰاقَكُمْ لاٰ تَسْفِكُونَ دِمٰاءَكُمْ وَ لاٰ تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيٰارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ﴾ یعنی از شما عهد گرفتیم که یک دیگر را عرضه هلاك و دمار مدارید و خویشاوندان و متصلان خود را از شهر و بلد خویش بیرون شدن نفرمائید.
و دیگر آن که تو مردم را بطاعت و متابعت خویش دعوت می کنی و حکم خدا و رسول آنست که هر کس عصیان ورزد و خدای را بی فرمانی کند او را اطاعت و متابعت نبایست کرد ، لاجرم چندان که خدای را مطیع باشی ما ترا منقاد باشیم و چنانت دوست داریم که پدر و مادر خویش را و گاهی که سر از فرمان یزدان برتابی ما ترا فرمان نبریم و در پایان امر کار بهلاك ما و اگر نه بهلاك تو انجامد از خدای بترس و دانسته باش که تو عبد ذلیلی و بنده ضعیفی و خداوند بر أحوال بندگان داناست بهر چه کنی از کم و بیش از تو باز پرس کنند و احتساب فرمایند و زیر دستان و زبر دستان
را بقسط عدل و داد و میزان اقتصاد بهم در گذرانند.
عثمان چون این کلمات بشنید رنك رخسارش دیگرگون گشت و از غلیان خشم و اندوه خون در بشره دوید ، لختی سر بجیب فرو برد و ساعتی اندیشه همی کرد پس سر بر داشت و گفت ای قوم چه بسیار فزون طلب بودید و بیرون ادب سخن گفتید كداميك از أحاديث شما را پاسخ گویم ، همانا حکم بن العاص را که ازو سخنی با مصطفی گفتند و رسول خدایش از مدینه اخراج فرمود چون او را با من قرابتی بود در حضرت رسولش شفاعت کردم و پیغمبر مرا زبان داد که او را باز آرد ، لاجرم
ص: 235
چون نوبت بمن رسید او را باز آوردم و از او هیچ کس را زیانی نرسید و این که مردمان از عمال من شکایت می کنند من رضای شما را اختیار می کنم و عمال خویش را بجمله حاضر مدینه می سازم و بر ایشان حجت تمام می کنم تا با مردم بطریق عدل و داد روند و جور و ستم را محو و منسی دارند.
مصریان گفتند این نخواهیم که تو عمّال خویش را در مدینه حاضر سازی کس بفرست و از هر بلدی دینداران را حاضر کن تا مانند ما حقیقت حال را با تو مکشوف دارند و صفات عمال را بی پرده بعرض رسانند ، عثمان گفت چنین کنم و بدینگونه مردم مصر و کوفه و بصره را خطابی نگاشت :
بسم اللّه الرحمن الرحيم : این خطاب عبد اللّه عثمان بعمّال و نوّاب خویش می نگارد که مردمان در حق من و کار داران من فراوان سخن می کنند و من هرگز بظلم رضا نداده و بستم راضی نیستم ، سوگند می دهم شما را بخداوند آن کس که فرمان برداری مرا بر خود فرض می داند و حتی از من بر خویش واجب می شناسد چون این نامه را قرائت کند هم در حال بر نشیند و با مدینه آید و صورت حال عمال مرا باز نماید تا اگر بیرون عدالت کار می کنند و طریق ظلم و ستم می سپارند ایشان را عزل و عزلت فرمایم و عمال عادل بگمارم تا رعایت رعیت را از دست نگذارند انشاء اللّه ﴿ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ ﴾ و السلام.
و فرمان کرد این مکاتیب را بجانب مصر و کوفه و بصره بردند و بر جماعت قرائت کردند اول کس مالك اشتر نخعی از کوفه با دو هزار کس بر نشست ، زید بن صوحان عبدی و زیاد بن النضر الحارثی و عبد اللّه الاصم الغامدی و جماعتى از بزرگان کوفه ملازم رکاب او بود پس با قدم عجل و شتاب تا مدینه آمدند و در موضع أعوص فرود شدند و از پس او حكيم بن جبلة العبدی با جماعتی انبوه از بصره کوچ داد و حرقوص بن زهیر السعدی و گروهی از امرای بصره با او بود پس بمدینه آمدند و در موضع ذاخشب نزول کردند.
و از پس ایشان عبد الرحمن بن عديس البلوى و كنانة بن بشر اللّيثى و سودان بن
ص: 236
حمران السّكونى و قنبرة بن وهب السكسكى و أبو حرب القانقی با دو هزار تن از مصر بیرون شدند و در موضع مروه منزل گزیدند.
جماعت مهاجران و أنصار آنان را که در ساحت خاطر از عثمان آلایش غباری بود با این گروه بتازه رسیده یک دیگر را دیدار کردند و از معایب و مثالب عثمان بسیار وقت تذکره نمودند و در پایان امر مواضعه چنین نهادند که او را از خلافت خلع کنند و دیگری را نصب فرمایند ، عثمان این بدانست و از خواندن این گروه سخت پشیمان بود و سودی نداشت از مردم بهراسید که مبادا او را آسیب زنند یا بقتل رسانند.
عبد اللّه بن سبا (1) که مردی جهود بود در زمان عثمان بن عفان مسلمانی گرفت و او از کتب پیشین و مصاحف سابقين نيك دانا بود چون مسلمان شدن خلافت عثمان در خاطر او پسنده نیفتاد ، پس در مجالس و محافل اصحاب بنشستى و قبایح أعمال و مثالب عثمان را هر چه توانستی باز گفتی ، این خبر بعثمان بردند گفت باری این جهود کیست و فرمان کرد تا او را از مدینه اخراج نمودند.
عبد اللّه بمصر بمصر آمد و چون مردی عالم و دانا بود مردم بر وی گرد آمدند و کلمات او را باور داشتند ، گفت هان ای مردم مگر نشنیده اید که نصاری گویند عیسی علیه السلام بدین جهان رجعت کند و باز آید چنان که در شریعت ما نیز این سخن استوار است چون عیسی رجعت تواند کرد ، محمّد که بیگمان فاضل تر از اوست چگونه رجعت
ص: 237
نکند و خداوند نیز در قرآن کریم می فرماید ﴿ إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرٰادُّكَ إِلىٰ مَعٰادٍ ﴾
چون این سخن در خاطره ها جای گیر ساخت گفت خداوند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر بدین زمین فرو فرستاد و هر پیغمبری را وزیری و خلیفتی بود چگونه می شود پیغمبری از جهان برود خاصه وقتی که صاحب شریعت باشد و نایبی و خلیفتی بخلق نگمارد و کار امّت را مهمل بگذارد ؟ همانا محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را على علیه السلام وصیّ و خلیفه بود چنان که خود فرمود ﴿ أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى ﴾ ازین می توان دانست که علی علیه السلام خليفه محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم است و عثمان این منصب را غصب کرده و با خود بسته عمر نیز بناحق این کار بشوری افکند و عبد الرحمن بن عوف بهوای نفس دست بر دست عثمان زد و دست علی را که گرفته بود با او بیعت کند رها داد.
اکنون بر ما که در شریعت محمّدیم واجب می کند که از امر بمعروف و نهی از منکر خویشتن داری نکنیم چنان که خدای فرماید ﴿ كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّٰاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ ﴾ پس با مردم خویش گفت ما را هنوز آن نیرو نیست که بتوانیم عثمان را دفع داد واجب می کند که چندان که بتوانیم عمّال عثمان را که آتش جور و ستم را دامن همی زنند ضعیف داریم و قبايح أعمال ایشان را بر عالمیان روشن سازیم و دل های مردم را از عثمان و عمال او بگردانیم ، پس نامه ها نوشتند و از عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح که امارت مصر داشت باطراف جهان شکایت فرستادند و مردم را یک دل و یک جهت کردند که در مدینه گرد آیند و بر عثمان امر بمعروف کنند و او را از خلیفتی خلع فرمایند.
عثمان این معنی را تفرس همی کرد و مروان بن الحكم جاسوسان بشهرها فرستاد تا خبر باز آوردند که بزرگان هر بلد در خلع عثمان هم داستان اند لاجرم عثمان ضعیف و در کار خود فرو ماند
ص: 238
عثمان بن عفان چون مردم را در دفع خویش یک جهت دید بترسید که مبادا ناگاه بر او تازند و کاری بسازند ناچار بسرای خویش شد و در فرو بست ، بزرگان مردم مصر و كوفه و بصره و جماعتی از مهاجریان و أنصار بر در سرای او گرد آمدند عثمان بر لب بام آمد و سر فرو داشت و گفت ای مردمان از من چه می خواهید بگوئید تا چه کرده ام و شما را چه زیان آورده ام و اگر کاری بدست من رفته که شما را ناپسند افتاده بگوئید تا باز گردم و مراد شما بجویم ، گفتند ای عثمان تو از هیچ منکر دست باز نداشتی آب باران را از ما دریغ فرمودی و نگذاشتی چهار پایان ما سیراب شوند ؟ عثمان گفت آب را از بهر شتران صدقه باز گرفتم اکنون که شما را موافق نمی آید دست باز داشتم تا چنان که می خواهید تصرف می کنید.
گفتند ای دشمن خدا کتاب خدا را چرا پاره پاره کردی و بسوختی گفت حذيفة اليمان بنزد من آمد و گفت قرائت قرآن فراوان گشته و هر کس تجویدی دیگر گونه آورده و همی گوید قرائت من درست تر و فصیح تر است خواستم تا اختلاف از میان برخیزد.
گفتند چرا با مصطفی در جنگ بدر حاضر نشدی ؟ گفت رقیه دختر رسول خدا مریض بود مرا فرمود تا نگران حال او باشم و چون از بدر باز آمد مرا بهرۀ غازیان داد ، گفتند چرا در بیعت رضوان حاضر نشدی ؟ گفت شما دانید که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم دست راست بچپ زد و فرمود دست راست از آن من است و دست چپ من از آن عثمان و این بجای بیعت عثمان کردم ، همانا دست چپ پیغمبر از دست راست من بهتر است.
گفتند این همه بگذار در جنگ احد چرا پیغمبر را گذاشتی و گریختی و این
ص: 239
گناهی عظیم است ، گفت این گناه کردم و خداوند این گناه را از من معفو داشت.
گفتند دوستان پیغمبر را چرا بزدی و از شهر اخراج کردی و گروهی جوانان نا مجرب را امارت بلاد و امصار دادی تا در خون و مال مردم چنگ فرو بردند ؟ گفت آنان را که جلای وطن فرمودم نگران مصلحتی شدم زیرا که مردمان را بر من می شورانیدند و سبب تفرقه جماعت می شدند ، و بیرون شدن ایشان را بصواب نزدیک تر دانستم ، و بر گردن نهادم که این گناهی بود که کردم ، اول والی نیستم که گناه کردم ، چه بسیار والیان را زلّتی و لغزشی افتاده اگر کسی از آنان را که اخراج فرموده ام در غربت بمرده است مرا با خدای گذارید که حکم کننده در ميان من و او خداوند بهتر است و آنان که زنده اند کس بفرستید و باز آرید و آن کس را که زده ام بفرمائید تا حاضر شود اينک از خویشتن قصاص می دهم بیاید و از من قصاص بگیرد.
گفتند اول کس عمار یاسر است که می باید از تو قصاص خویش بستاند گفت عمار را از آن روی زدم که ادب من نگاه نداشت و مرا ظالم خواند ، اکنون بگوئید بیاید و قصاص بگیرد ، و از عمال من آن کس را که بخواهید بگذارید و اگر نه عزل فرمائید ، گفتند خزاین بیت المال را چرا بر خویشان خود بخش کردی ؟ گفت بسنت عمر رفتم چه او در عطا أهل فضل و تميز را تفضيل نهادى. گفتند ای دشمن خدا تمامت عطاهای عمر با يك جزو از صد جزو عطای تو برابر نشود ، گفت آن چه بخشیده ام بحساب گیرید تا چه مبلغ برآید آن چه ذخیره نهاده ام نقد بدهم و آن چه بماند بتفاریق می رسانم ، اکنون واجب نمی کند که مرا بقتل رسانید ازین اندیشه باز گردید که من از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم شنیدم که مرد مسلمان را نتوان کشت الا آن که از سه کار یکی بر او مقرر گردد اول آن که او را زن باشد و زنا کند ، دوم آن که از پس ایمان آوردن مرتد شود ، سه دیگر آن که بی گناهی را بکشد و من تاکنون از دین برنگشته ام و کسی را نکشته ام و زنا نکرده ام.
ص: 240
عثمان چون این کلمات بگفت مردم از زاری و ضراعت او شرمگین شدند و از آن سورت وحدّت شکسته شدند و باز آمدند ، این وقت عثمان کس بعمار یاسر فرستاد و او را طلب کرد تا با او آشتی کند و اگر بخواهد قصاص بستاند ، عمار گفت کار از آن سوی تراست که عثمان مرا بفریبد کرد آن چه کرد.
این وقت عثمان کس بفرستاد و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب را حاضر ساخت و گفت ای عبد اللّه هیچ می دانی که در چه واقعه افتاده ام در کار من نظری می کن و رایی می زن عبد اللّه گفت ای امیر من چند که در خدمت مصطفی بودم او را از خود خوشنود داشتم بوبکر نیز از من خوشنود برفت ، عمر بر من دو حق داشت حق ابوّت و حقّ خلافت هرگز از من رنجیده خاطر نگشت ، گاهی که نوبت بتو افتاد ، تا توانسته ام رضای تو جسته ام هم اکنون بهر چه فرمان دهی غایت جهد خویش مبذول خواهم داشت.
عثمان گفت ای عبد اللّه خداوند از آل عمر راضی باد تو امروز این قوم را می نگری که در حق من چه اندیشه دارند ! همگان دل یکی کرده اند که مرا از خلافت خلع کنند تو چه می بینی ! عبد اللّه گفت ای عثمان اگر تو بفرموده ایشان روی و از خلافت بیرون شوی دانستۀ که جاودانه در جهان خواهی بود ؟ عثمان گفت حاشا و کلاً هیچ کس در جهان جاودانه نماند ، عاقبت بیاید مرد اگر چند عمر دراز باشد.
عبد اللّه گفت چون چنین است این کار را در میان امّت سنّت مکن که هر وقت خلیفه را نخواهند او را از مسند حکومت فرود آرند و دیگری را بنشانند این جامه ایست که خداوند بر تو پوشیده سهل و آسان از خود باز مکن و مردم را بگوی با کتاب خدای و سنت رسول با شما کار می کنم اگر رضا دادند کار نیکو باشد و اگر سر بر تافتند جنایت و شناعت خاص ایشان گردد.
عثمان را این سخن پسنده افتاد و مغيرة بن شعبه را طلب کرد و گفت بنزديك این جماعت شو و ایشان را از من خشنود کن و هر چه طلب کنند ضامن باش و بگوی
ص: 241
با شما بسنّت رسول خدای و کتاب خداوند کار خواهم کرد.
مغیره بر حسب فرمان بنزد قوم آمد چون مردم او را دیدار کردند بانك بر آوردند و گفتند باز گرد ای أعور ، بازگرد ای فاسق باز گرد ای فاجر ! مغیره ناچار بنزديك عثمان آمد و شنیده باز گفت ، عثمان عمرو بن العاص را باز خواند و او را برسالت گسیل ساخت ، عمر و عاص بر آن قوم در آمد و سلام داد ، قوم گفتند سلام با تو مرساد و تحیت از تو دور باد ای پسر نابغه ، ای دشمن خدا ، هیچ وقت بر تو اعتماد نیست ، عمر و عاص نیز بازگشت و خبر باز داد.
عبد اللّه بن عمر گفت ای عثمان این مردم حشمت على بن أبی طالب علیه السلام را نگاه می دارند و فرمان او را می پذیرند ، اگر خواهی او را بدیشان رسول فرستی تواند شد که علی علیه السلام آتش این فتنه را بزلال نصیحت فرو نشاند ، پس عثمان نیم شبی بخانه علی آمد و گفت یا أبا الحسن حق خویشاوندی و قرابت را فرو مگذار و شفقت خویش را از من دریغ مدار ، بنزديك اين قوم شو و ايشان را بكتاب خدا و سنت رسول دعوت کن و آن چه خواستار شوند پذیرفتار باش که من کار برضای ایشان خواهم کرد.
علی علیه السلام فرمود اگر با من پیمان سخت کنی و عهد استوار بندی که آن چه می گوئی از در گزافه نگوئی و در اسعاف حاجات ایشان خویشتن داری نکنی من بروم و این کار را باصلاح آرم ، عثمان گفت حاشا و کلاً که از آن چه گویم بگردم برو و ضامن باش که آن چه بخواهند بدهم و برضای ایشان کار کنم ، پس علی علیه السلام عهد با عثمان استوار کرد و بامداد بنزديك آن جماعت روان شد چون راه نزديك كرد گفتند ای أبو الحسن ما نتوانیم حشمت ترا فرو گذاشت و بیرون ادب سخنی کرد صواب آنست که دست از حمایت عثمان باز داری و بسعادت مراجعت فرمائی.
علی علیه السلام فرمود از در عجل و شتاب سخن مکنید که عثمان بر آرزوی شما برود و مراد شما بجوید ، گفتند یا أبا الحسن تو بر آن چه می گوئی ضمانت می کنی و برذمت خویش حمل می دهی ؟ فرمود پایندانی مراست که هر کرا بخواهید بر شما
ص: 242
امیر کند و داد شما بدهد گفتند ما بر این جمله رضا دادیم پس بزرگان و صنادید آن قوم بملازمت علی بسرای عثمان آمدند و عثمان ایشان را بنواخت و شاد ساخت پس بنشستند و سخن خویش بجمله باز گفتند ، عثمان مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت گفتند بر آن چه گوئی وثیقتی بنویس و علی مرتضی علیه السلام را ضامن گردان گفت چنین کنم و بفرمود بدینگونه وثیقتی نوشتند.
﴿ بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ ، هَذَا مَا كَتَبَ عَبْدُ اَللَّهِ عُثْمَانُ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ لِمَنْ نَقَمَ عَلَيْهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُسْلِمِينَ ، أَنَّ لَكُمْ عَلَيَّ أَنْ أَعْمَلَ بِكِتَابِ اَللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ أَنَّ اَلْمَحْرُومَ يُعْطَى، وَ أَنَّ اَلْخَائِفَ يُؤْمَنُ، وَ أَنَّ اَلْمَنْفِيَّ يُرَدُّ، وَ أَنَّ اَلْمَبْعُوثَ لاَ يُجْمَرُ، وَ أَنَّ اَلْفَيْءَ لاَ يَكُونُ دُولَةً بَيْنَ اَلْأَغْنِيٰاءِ ، وَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ضَامِنٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُسْلِمِينَ عَلَى عُثْمَانَ اَلْوَفَاءَ لَهُمْ عَلَى مَا فِي اَلْكِتَابِ، وَ شَهِدَ اَلزُّبَيْرُ بْنُ اَلْعَوَّامِ وَ طَلْحَةُ بْنُ عُبَيْدِ اَللَّهِ وَ سَعْدُ بْنُ مَالِكٍ وَ عَبْدُ اَللَّهِ بْنُ عُمَرَ وَ أَبُو أَيُّوبَ بْنُ زَيْدٍ ، وَ كَتَبَ فِي ذِي اَلْقَعْدَةِ سَنَةَ خَمْسٍ وَ عِشْرِينَ ﴾
این کلمات بفارسی چنین می آید : بسم اللّه الرحمن الرحیم این وثیقت نامه ایست که عثمان بن عفان می نویسد مردم بصره و کوفه و مصر را که از آن چه بر او انکار داشتند خوی بگرداند و بکتاب خدای و سنت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم کار کند و جانب ایشان را بهیچ روی فرو نگذارد و خاطرهای بیمناک را ایمن دارد و آن را که جلای وطن فرموده باز آرد و عطای آن کس را که باز گرفته برساند و عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح را از حکومت مصر عزل فرماید و آن کس را که مردم مصر خود بخواهند برایشان امیر کند.
چون سخن بدین جا رسید مصریان گفتند ما محمّد بن أبی بكر را بحکومت می پذیریم ، عثمان گفت روا باشد و بر این جمله علیّ مرتضی را ضامن ساخت پس زبير بن العوام و طلحة بن عبيد اللّه و سعد بن مالك و عبد اللّه بن عمر و زيد بن ثابت و سهل بن حنيف و أبو ايوب بن زید بر آن و ثیقت نامه گواه شدند و خاتم بر زدند و رقم کردند که این وثیقت نامه در شهر ذیقعده در سال سی و پنجم هجری نگار یافت پس علی مرتضی برخاست و با جماعت مصریان از نزد عثمان بیرون شدند.
ص: 243
چون عثمان بن عفان وثیقت بنوشت و محمّد بن أبی بکر را بحکومت مصر بگماشت مصریان شاد شدند و از نزد او بمنزل خویش مراجعت نموده بسیج راه کردند و با محمّد بن ابی بکر طریق مصر پیش داشتند ، چون سه منزل راه بپیمودند غلامی سیاه نگریستند که بر شتری راهوار نشسته و از راه بیک سوى بتعجيل و تقريب طی مسافت همی کند ، مصریان گفتند بباید دانست که این کیست و بکجا می شود ؟ و یک تن را بتاختند تا او را بگرفت و باز آورد ، گفتند کیستی و بکجا می شوی ؟ گفت من غلام عثمانم و بنزديك عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح می روم و او را پیامی می برم.
گفتند پیام چیست گفت کشف سرّ مولای خویش نخواهم کرد گفتند منشوری و نامه بصحبت تو می فرستد ؟ گفت نامه ندارم ، مصریان با محمّد بن ابی بکر گفتند اگر فرمان دهی او را بجوئیم فرمود روا باشد پس او را و جامه شتر او را بجستند و چیزی نیافتند متارۀ (1) دیدند که سرشار از آب از شتر آویخته داشت آب متاره بریختند و جنبش دادند.
كنانة بن بشر اگر نه ابو الاعور السلمی گفت مرا بخاطر می آید که درین متاره نامه باشد و آن مناره را بشکافتند و شیشۀ یافتند که سر آن را با موم محکم کرده بودند ، پس شیشه بشکستند و نامه را بر آوردند نوشته بود :
بسم اللّه الرحمن الرحيم عبد اللّه عثمان می نویسد بعبد اللّه أبی سرح و فرمان می کند که چون عمرو بن بديل الخزاعی بنزديك تو آید او را بی توانی سر از تن بر گیر
ص: 244
و علقمة بن عديس و كنانة بن بشر و عروۀ لیثی را دست و پای از چپ و راست قطع کن و بگذار تا در خون خود بغلطند و جان بدهند آنگاه جسد ایشان را از درختان خرما در آویز و منشور محمّد بن ابی بکر را که از من بدست دارد وقعی مگذار و اگر توانی او را نیز عرضه دمار و هلاك ساز و هم چنین بر سر عمل می باش.
چون محمّد بن ابی بکر وصنادید مصر این نامه قرائت کردند شگفتی ها گرفتند و خدای را سپاس بگذاشتند و گفتند اگر ما بمصر بشتافتیم و از کید عثمان آگهی نیافتیم یک تن از ما جان بسلامت نمی برد ، پس بسوی مدینه مراجعت کردند و آن نامه را بر وضیع و شریف قرائت کردند ، از مردم مدینه کس نماند الاّ آن که بر عثمان خشم گرفت و او را دشمن داشت.
قبیله بنی سلیم بن هذیل که از جهت عبد اللّه بن مسعود دلتنك بودند بر آن آتش فتنه دامن همی زدند و بنی مخزوم که از جهت عمار یاسر رنجیده بودند کین و کید خود آشکار ساختند و بنی غفار از جهت ابوذر جنبش کردند این جمله با مردم مصر و کوفه و بصره هم داستان شدند ، بالجمله مصریان بنزديك على علیه السلام آمدند و قصه بگفتند و نامه عثمان را بدادند.
امیر المؤمنين علیه السلام آن نامه را قرائت کرد و شگفتی ها نمود و آن نامه را قرائت کرد و بنزد عثمان آورد و گفت نمی دانم تو چه خوی داری و ساعت بساعت بر چند گونه بر می آئی و اصلاح امر ترا بر چه روی می توان نهاد از من خواستار شدی و مرا بر انگیختی تا برفتم و قوم را از آن حدّت و سورت که داشتند فرود آوردم و این کار پراکنده را فراهم کردم و تو مرا بضمانت دادی و من ضامن شدم گمان داشتم که ازین واقعه برستیم و قوم پندار کردند که تو بصدق سخن کردی و طریق وطن پیش داشتند ، این چیست که حدیث کردی و فتنه خفته را بیدار نمودی و نامه عثمان را که در دست داشت بنزد او افکند.
عثمان نامه را بر گرفت و مطالعه نمود و گفت مرا ازین نامه خبری نیست علی علیه السلام گفت این غلام غلام تو نیست ؟ گفت هست گفت این شتر شتر تو نیست ؟ گفت
ص: 245
هست ، گفت این خط خط تو نیست گفت هست ، گفت این خاتم که بر این نامه است خاتم تو نیست ؟ گفت هست علی گفت ای عثمان غلام تو بر شتر تو می نشیند و نامه ترا بخط دبير تو و مهر تو با خود می برد و تو از او خبر نداری این چیست که می گوئی ؟
عثمان گفت چه بسیار خط که با خط ماننده است و چه بسیار مهری را بتوان با مهر ماننده ساخت من این نامه ننوشته ام و این غلام را نفرموده ام ، علی علیه السلام گفت بگوی تا این کار که کرده است و این دلیری که تواند کرد ؟ گفت گمان می برم دبیر من مروان کرده است علی گفت این کار جز بفرمان تو کس نکند و این غلام جز بفرموده تو سفر مصر نتواند کرد و از نزد او بیرون شد.
امّا عثمان از بس بدروغ سوگند یاد همی کرد که من این کار نکردم و من نفرمودم بعضی از مردم در شک شدند و گفتند چون انگشتری عثمان در دست مروان است تواند شد که این نامه او نوشت و خاتم بر نهاد بسوی عثمان پیام کردند که اگر این صنعت تو نکردی و مروان كرد او را بنزديك ما فرست تا سر از تن او بر گیریم ، این وقت عثمان تصمیم گرفت که بمسجد شود و ازین گناه برائت جوید پس بمسجد آمد و بر منبر صعود داد و خدای را سپاس بگذاشت ، آنگاه گفت ای مردمان بر من تهمت مبندید و پندار نکنید که من این نامه نوشته باشم یا فرموده باشم سوگند با خدائی که جز او خدائی نیست که من نفرموده ام و ننوشته ام و با شما بهمان عهد و پیمانم که استوار بسته ام ﴿ فَصَاحَ بِهِ عَمْرُو بْنِ الْعَاصِ اتَّقِ اللَّهَ يَا عُثْمَانُ فانك قَدْرِ كُبِتَ أُمُوراً وَ ركبناها مَعَكَ فَتُبْ الَىَّ اللَّهِ نتب ﴾ عمر و عاص بانك بر او زد که ای عثمان از خدای بترس همانا بر کارهای ناهموار سوار شدی و بیرون شریعت کار کردی ما نیز اقتفا با تو نمودیم اکنون توبه کن تا ما نیز توبه کنیم ، عثمان گفت ای پسر نابغه من آن روز که تو را از عمل باز کردم و از امارت عزلت فرمودم بر خصمی من میان بستی ، از دیگر سوی فریاد بر آمد که ای عثمان توبه کن و نیز دیگری همین سخن گفت عثمان دست بسوی آسمان برداشت ﴿ وَ قَالَ اللَّهُمَّ أَنَّى أَوَّلِ التَّائِبِينَ ﴾
اين وقت كنانة بن بشر بر پای خاست و گفت ای عثمان کردار تو بیرون گفتار
ص: 246
تست تو وثیقت نوشتی و علی را بضمانت دادی آزرم کن و از دروغ رونق و فروغ مجوی گفت من اينك سوگند یاد می کنم که نفرموده ام شما باور نمی دارید گفتند این کار از دو روی بیرون نیست اگر تو فرمودی امیری که عهد استوار كند و نيرنك ببازد و بی جرم و جنایتی بخون جماعتی از مسلمین فرمان دهد لایق خلافت نیست و اگر تو نفرمودی امیری که چندین ضعیف باشد که کاتب او بی فرموده او بخون مسلمانان حکم کند هم سزاوار خلافت نخواهد بود ، اکنون خویشتن را از خلیفتی خلع کن تا مسلمانان هر کرا سزاوار دانند بخلافت بردارند.
عثمان گفت جامه را که خداوند بر من پوشیده از تن باز نکنم و در نزد من کشته شدن از خلع خلافت سهل تر است.
در خبر است که عایشه بنزديك عثمان آمد و گفت عطائی که پدرم ابو بکر و دیگر عمر در وجه من مقرر داشتند از چه روی باز گرفتی ؟ گفت در کتاب و سنت در وجه تو چیزی مقرر نشده واجب نمی کند عطائی که ابو بکر و عمر بخواست خویش تو را می داده اند من نیز مبذول دارم ﴿ قَالَتْ : فَأَعْطِنِي مِيرَاثِي مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ. فَقَالَ لَهَا: أَ وَ لَمْ تَحْسَبِي أَنْتِ وَ مَالِكُ بْنُ أَوْسَ اَلنَّضْرِيُّ فَشَهِدْتُمَا أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لاَ يُوَرِّثُ حَتَّى مَنَعْتُمَا فَاطِمَةَ مِيرَاثَهَا، وَ أَبْطَلْتُمَا حَقَّهَا، فَكَيْفَ تَطْلُبِينَ اَلْيَوْمَ مِيرَاثاً مِنَ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ؟! ﴾ معنی چنان است که چون عایشه از تقریر عطا مأیوس شد گفت مرا از رسول خدای قسمت میراثی است میراث مرا با من گذار عثمان گفت ای عایشه تو آن نیستی که باتفاق مالك بن أوس بر حدیث ابو بكر شهادت دادی که پیغمبر را میراث نیست و حق فاطمه را ضایع گذاشتی چگونه امروز طلب میراث پیغمبر می کنی عایشه چون این بشنید برخاست و از نزد عثمان بیرون شد و انتهاز فرصت می برد تا آن روز که عثمان بر منبر ادای خطبه می کرد و منزلتی و مکانتی از برای او نبود.
این وقت عایشه پیراهن رسول خدای را بر دست گرفته بر آورد و بلند داشت ونادت ﴿ أَيُّهَا اَلنَّاسُ! هَذَا قَمِيصُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَمْ يَبْلَ وَ قَدْ غُيِّرَتْ سُنَّتُهُ ﴾ فریاد بر آورد که
ص: 247
ای مردم اينك پیراهن رسول خداست هنوز کهنه نشده است و دین او را کهنه کردند و تغییر دادند.
مردم بجنبش آمدند كثير بن عبد اللّه البجلی بر خاست و گفت ای عثمان تو گمان داری که از دست ما بسلامت بیرون شوی ، غلامان عثمان آهنگ او کردند مردم با عانت كثير برخاستند و غلامان عثمان را بزدند و از هر جانب سنگ پاره های مسجد را بر گرفتند و بسوی عثمان روان کردند پس عثمان را از منبر فرود آوردند و او بی هوش بود هم چنانش بخانه بردند و با خویشتن آوردند حسن بن علی علیهما لسلام و سعد بن ابی وقاص و زید بن ثابت و ابو هریره تا در سرای برفتند عثمان از یشان عذر خواست تا باز شدند.
آنگاه علی علیه السلام با زبیر و طلحه بعیادت عثمان روان شدند و او را دیدار کردند جماعتی از بنی امیه حاضر بودند و مروان بن الحکم نیز حاضر بود ﴿ فَقالُوا لمعلی أهلكتنا وَ صَنْعَةُ هَذَا الَّذِي صَنَعْتُ وَ اللَّهِ انَّ بَلَغْتُ هَذَا الامر الَّذِي تُرِيدُهُ لتمرن عَلَيْكَ الدنیاء ﴾ بنی امیه گفتند ای علی این همه تو می کنی روزگار ما را آشفته ساختی و جهان را بر ما تنك آوردی و کردی آن چه کردی سوگند با خدای اگر خداوند این امر شوی دست از مقاتلت و معاندت با تو باز نخواهیم داشت علی بانگ بر ایشان زد و گفت دور شوید ای مردم احمق ای آزاد کردگان پسر آزاد کردگان شما لایق پاسخ نیستید چندان که کار شما را باصلاح آوردم هم خود تباه کردید این سخن بگفت و خشمناك از نزديك عثمان بیرون شد.
روز دیگر عثمان در اندیشه شد که در اصلاح امر خویش چه تدبیر کند ؟ رأی چنین زد که بر آن جماعت مکتوبی کند و بر اینگونه نامۀ نگاشت بسم اللّه الرحمن الرحيم این نامه ایست از عبد اللّه عثمان که بمسلمانان و دینداران نگار می کند و ایشان را سلام می دهد و خدای را در خاطر ایشان تذکره می نماید خدائی که ایشان را بدولت اسلام بر گزید و از ظلمت ضلالت و اشراك شرك رهائی داد روزی در کنار نهاد و درهای نعمت بگشاد.
ص: 248
﴿ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اَللّٰهِ لاٰ تُحْصُوهٰا إِنَّ اَلْإِنْسٰانَ لَظَلُومٌ كَفّٰارٌ ﴾ از خدای بترسید و مسلمانان را بیرون شرائط امر بمعروف و نهی از منکر کار نفرمائید ﴿ وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ اَلْبَيِّنٰاتُ وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابُ عَظِيمُ ﴾ از آن گروه مباشید که بعد از دیدن معجزات و نگریستن بینات پراکنده گشتند و مستحق عنا و عذاب آمدند.
این آیت مبارك را تذکره کنید که می فرماید ﴿ وَ اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّٰهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثٰاقَهُ اَلَّذِي وٰاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنٰا وَ أَطَعْنٰا وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ عَلِيمُ بِذاتِ الصُّدُورِ ﴾ می فرماید ای مؤمنان فراموش مکنید نعمت خدای را و آن عهدی که با خدای استوار بستید و پذیرا شدید و از خدای بترسید که او از اندیشه ضمیر و سویدای قلب آگهی دارد ﴿ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلىٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِينَ ﴾ می فرماید ای مؤمنان از خبر مردم فاسق و دروغ زن تعجیل در عذاب و عقاب مکنید تا گاهی که فحص حال را بنمائید و صدق مقال را بازدانید تا از در جهل مردم را بزحمت و مشقت نیفکنید که مورث پشیمانی و ندامت گردد.
و هم خداوند فرمايد ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللّٰهِ وَ أَيْمٰانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً أُولٰئِكَ لاٰ خَلاٰقَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ وَ لاٰ يُكَلِّمُهُمُ اَللّٰهُ وَ لاٰ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ اَلْقِيٰامَةِ وَ لاٰ يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ ﴾ می فرماید آنان که عهد و پیمان خدای را ببهای اندك بفروشند هیچ بهری و نصیبی در سرای آن جهانی نبرند و خدای با ایشان سخن نکند و بسوی ایشان ننگرد و ساحت ایشان را از آلایش معاصی صافی ندارد و ایشان را مورد عنا و عذاب خواهد داشت.
آنگاه نوشت که ای مسلمانان خداوند از شما طاعت خواسته و از معصیت اجتناب فرموده از خدای بترسید و از نافرمانی بر حذر باشید و بدانید که ازین پیش هر جماعتی که دست خوش هلاکت گشته اند از بهر آن بوده که راهنمائی نداشته اند و اختلاف کلمه در میان ایشان پدید شده همانا این اندیشه زشت که در حق من بخاطر جای داده اید اگر توانید و بامضا رسانید فتنۀ در میان شما حدیث شود که با نماز و زکوة نتوانید پرداخت من اکنون بر شما حجت تمام می کنم و شما را بدان چه خدای
ص: 249
فرموده فرمان می کنم و از آن چه بیم داده بیم می دهم سخن شعیب پیغمبر را یاد کنید که با قوم می گوید و خداوند از آن خبر می دهد ﴿ وَ یا قَوْمٍ لَا يَجُرُّ مِنْكُمْ شِقاقِي أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ وَ قَوْمِ هُودٍ أوقوم صالِحٍ وَ ما قَوْمُ لُوطٍ مِنْكُمْ بِبَعِيدٍ ﴾.
خلاصه معنی چنان است که این مخالفت و مبارات شما مرا ، می رساند شما را آن چه بقوم نوح رسانید یا بقوم هود و اگر نه قوم صالح را آمد چرا پند نمی گیرید هنوز از آن چه قوم لوط را آمد زمانی دراز سپری نشده بدانید ای مردمان که من شما را از خویشتن انصاف همی دهم و رضای شما همی جویم و با شما بكتاب خداو سنّت رسول کار همی کنم و روش نیکو بدست گیرم و هر کس را که بامارت او رضا ندهید عزل وعزلت فرمایم و دیگر کس را هم برضای شما منصوب دارم و برخویشتن واجب می کنم که بر قانون آن دو خلیفه صالح زیستن کنم و غایت جهد خویش مبذول دارم و این معنی بر شما روشن است که ساحت هیچ کس از آلایش زلتی و لغزشی صافی نیست نه هر کس امیر شد و زمام امور مردم را بدست کرد و هر چه کند بصواب کند بلکه گاهی بخطا رود و من برذمّت نهاده ام که از آن چه شما را مکروه می افتم بر حذر باشم و خویشتن را یک باره بی گناه نمی دانم ﴿ وَ مَا ابری نَفْسِى انَّ النَّفْسِ لَا مَارَّةُ بِالسُّوءِ الَّا ما رَحِمَ رَبِّي انَّ رَبِّي غَفُورُ رَحِيمُ ﴾.
اکنون توبه می کنم و استغفار می جویم و بازگشت می کنم از آن چه کرده ام و برذمت فرض می دارم که بیرون رضای شما هیچ کار نکنم و بی شور و صوابدید شما چیزی نفرمایم رحمت خداوند بسیار است ﴿ وَ أَنَّ رَحْمَتَهُ وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ ﴾ و خواستار می شوم از خداوند که معاصی مرا و شما را معفو دارد ﴿ فانه لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ الَّا اللَّهُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ﴾.
چون این نامه را بپای آورد بسوی قوم فرستاد و آن جماعت بجمله قرائت کردند گفتند این نه اول کاریست که عثمان پای در میان نهاده او را عهدی و پیمانی نیست و از دروغ زدن و بدروغ سوگند یاد کردن نپرهیزد چنان که در کار مصریان و پیمان با ایشان كرد و هيچ يك از سخنان عثمان را نپذیرفتند.
ص: 250
عثمان چون این بدانست در بیم شد که مبادا ناگاه بر او تاختن کنند و خونش بریزند پس بعمّال خویش عبد اللّه بن عامر بن كريز و معوية بن ابی سفيان و عبد اللّه امير مصر بدینگونه کتاب کرد.
بسم اللّه الرحمن الرحیم اما بعد بدانید که اهل بغی و فساد از مردم کوفه و بصره و مصر بر من بشوریدند و جماعتی از مدینه با ایشان هم دست شدند چون در سرای خویش ایشان را بار ندادم و دیدار ننمودم مرا بمحاصره انداختند و در بندان دادند چندان که رضای ایشان جستم و گفتم که بکتاب خدای و سنّت رسول با شما کار می کنم نپذیرفتند و همی خواهند مرا از خلافت باز کنند و اگر نه گردن بزنند ، و بر من سهل تر می آید که کشته شوم و اگر نه خود را از خلافت خلع کنم ، واجب کرد که شما را آگهی دهم هم اکنون مرا دریابید و با لشکری دلیر بسوی من شتاب گیرید باشد که خداوند مرا از گزند این قوم نجات دهد و السلام.
نخستین مسوّر بن مخرمه نامه معویه را بگرفت و بشتاب صبا و سحاب تا شام بتاخت و او را از حال عثمان آگاه ساخت و گفت بعید نیست که عثمان را تا این وقت کشته باشند ، معاویه گفت این سخن بصدق نزدیک تر می نماید همانا عثمان چون بر مسند خلافت جای کردکار بعدل و داد همیراند ، قواعد نیکو می نهاد و خدای را از خویش شاد می ساخت ، آنگاه که در امر خویش استوار گشت خوی بگردانید و کارها را دیگر گون ساخت و مردم را از خویشتن رنجیده خاطر داشت اکنون من که معاویه ام نعمتی را که خدای ازو ببرده است چگونه توانم باز آورد و بهیچ گونه در یاری عثمان اقدام نکرد.
اما چون نامه عثمان بعبد اللّه بن عامر بن کریز رسید و حال او را بدانست بفرمود تا در بصره ندا در داد و أهل بصره را فراهم آورد و گفت نامه عثمان است که ما را خبر می دهد که جماعتی از اهل کوفه و بصره و مصر و مدینه او را در سرای خویش در بندان نهاده اند و قصد قتل و اگر نه خلع او از خلافت دارند ، اکنون از ما استمداد کرده و لشکری خواسته تا شرّ دشمنان او را از وی بگردانند ، شما
ص: 251
چگوئید ؟ هیچ کس از مردم بصره او را پاسخ نداد و هیچ کس را دل بر عثمان نرم نگشت ناچار عبد اللّه بسرای خویش باز شد.
اکنون بسخن عثمان باز گردیم ، چون قوم دانستند عثمان بعمال خویش مکتوب کرده و استمداد نموده در کار محاصره مبالغه بزیادت کردند و او را در بندان سخت دادند و نگذاشتند کس آب بسرای او برد ، عثمان بر بام سرای آمد و ندا در داد که آیا علی ابو طالب علیه السلام در میان شما جای دارد؟ گفتند نیست ، عثمان خاموش شد و از بام فرود آمد.
این خبر بعلی علیه السلام بردند ، علی غلام خویش قنبر را بدو فرستاد و پیام داد که شنیدم مرا ندا کردی بگوی حاجت چیست ؟ گفت این قوم آب از من باز گرفته اند و گروهی از فرزندان و عزیزان من تشنه اند ، اگر توانی مرا آب فرست علی علیه السلام آن جماعت را خطاب كرد ﴿ فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ انَّ الَّذِي تَفْعَلُونَ لَا يُشْبِهُ أَمْرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَا أَمْرَ الْكافِرِينَ إِنْ فَارِسَ وَ الرُّومِ لتؤس فَتَطَعَّمَ فَتُسْقَى فَاللَّهَ لَا تَقْطَعُوا الْمَاءُ عَنِ الرَّجُلِ ﴾ فرمود ای مردم کردار شما نه با مسلمانان ماننده است و نه با کافران همانا کافران فارس و روم را اسیر می کنند لکن آب و نان می دهند ، آب را از این مرد باز مگیرید.
قوم ابا داشتند و رضا نمی دادند لاجرم علی علیه السلام سه مشك آب بدست چند تن از بنی هاشم بدو فرستاد تا همگان بخوردند و سیراب شدند ، این وقت عمرو بن العاص بنزديك عثمان آمد و او را سلام داد ، عثمان گفت ای عمرو فتنه می انگیزی و مردم را تباه می کنی و مرا سلام می دهی ، عمرو گفت من این نکنم و ازین پس با این مردم گفت و شنود ندارم و از نزد او بیرون شد.
و عمر و عاص در تحریض مردم بقتل عثمان مبالغتی بکمال داشت و از کلمات اوست که می گوید ﴿ إِنْ كُنْتَ لَا لقى الرَّاعِى فأحرضه عَلَى عُثْمَانَ فَضْلًا عَنِ الرُّؤَسَاءِ وَ الْوُجُوهِ ﴾ یعنی اگر شبانی را دیدار کنم او را بر قتل عثمان تحریض می کنم تا چه رسد ببزرگان و اشراف قوم.
ص: 252
بالجمله چون عمر و عاص آتش فتنه را افروخته دید و دانست که دیگر عثمان جان بسلامت نبرد خواست تا هنگام قتل او در مدینه نباشد ، پس راه قسطنطین پیش گرفت و در قصر خود با پسران خود محمّد و عبد اللّه بیارمید ، سلامة بن روح الجذامی نیز در نزد او بود.
یک روز سواری از مدینه بر او عبور می داد از حال عثمان پرسش کرد گفت : در تنگنای محاصره است ، عمرو گفت ﴿ أَنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ الْعِيرُ يَضْرِطُ وَ المكواة فِي النَّارِ ﴾ أبو عبد اللّه كنيت عمرو بن العاص است و این مثل را عرب آن جا گوید که ابتدای شر و مکروه دیدار شود ، از پس روزی چند سوار دیگر برسید و خبر قتل عثمان را بیاورد ، عمرو گفت ﴿ أَنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ اذا حَكَكْتُ قَرْحَةٍ ادمينها ﴾ عمرو بن العاص اول کس است که بدین کلمه سخن کرد و از بهر آن کس مثل کنند که حدس او راست آید و گمان او بیقین پیوندد ، عمرو بن العاص از در مفاخرت این سخن گفت کنایت از آن که مردم را بقتل عثمان تحریض کردم تا گاهی که یقین کردم جان بسلامت نبرد ، آنگاه از مدینه بیرون شدم و کار چنان شد که من می خواستم و گمان داشتم.
سلامة بن روح گفت ﴿ يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ أَنَّمَا كَانَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الْعَرَبِ بَابُ فکسر تموه ﴾ یعنی ازین واقعه در میان شما و عرب حشمت جانبین شکسته شد ، چه باب حفظ و حمایت را بشکستید عمرو بن العاص گفت ﴿ نعم أردنا أن يَخْرُجَ اَلْحَقُّ مِنْ خَاصِرَتِهِ الْبَاطِلُ لِيَكُونَ النَّاسُ فِى الامر شِرْعاً سَوَاءُ ﴾ گفت چنین است از بهر آن کردیم که حق را از پهلوی باطل بیرون آوریم تا مردم بطريق مساوات روند
نه این که مال ها و امارت ها بجمله خاص بنی امیه باشد.
هم اکنون بسخن عثمان باز آئیم نوبت دیگر عثمان بر فراز بام آمد و سر از دیوار فرود داشت و بر آن قوم بآوازی حزین سلام داد بعضی جواب باز دادند گفت آیا طلحه در میان شماست ؟ طلحه گفت من اينك حاضرم ، عثمان گفت سبحان اللّه هرگز گمان نمی رفت که من بر جماعتی سلام گویم و تو حاضر باشی و جواب باز
ص: 253
ندهی ، گفت من جواب گفتم همانا نشنیده باشی ، گفت من چنان سلام گفتم تو شنیدی ، باید چنان جواب گوئی که من بشنوم ، هنوز این سخن بر زبان داشت که مردی با دیگری گفت قتل او واجب نمی کند لکن بایدش از خلافت خلع کرد عثمان این بشنید گفت مرا معزول نتوان کرد لكن توان کشت و امید می رود که چون مرا بکشید خداوند شما را دست خوش عنا و عذاب دارد.
مجمّع بن حارثه انصاری گفت ﴿ إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ﴾ این مرد را بخواهند کشت ، دیگری گفت چه زیان دارد نه از فریشتگان مقرب است و نه از پیغمبران مرسل ، عثمان گوش می داشت پس آواز داد که سعد وقاص و زبير بن العوام حاضرند گفتند حاضریم چه می گوئی ؟ گفت سوگند می دهم شما را بخدائی که جز او خدائی نیست شنیدید که یک روز بنزديك مصطفی رفتم و گفتم آن مربد (1) را که فرمان دادی بخریدم فرمود بمسجد در افزای تا ثواب آن از بهر تو ذخیرۀ بود ، من چنان کردم گفتند چنین بود گفت ای خدا گواه باش.
آنگاه گفت شما را بخداوند سوگند می دهم که شنیدید یک روز مصطفی گفت خداوند آن کس را بیامرزد که چاه رومه را بخرد من بخریدم ؟ فرمود آن چاه را سبیل کن سبیل کردم تا مسلمانان را باشد گفتند چنین بود گفت ای خدا گواه باش دیگر باره گفت شما را سوگند می دهم که شنیدید و دانستید که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم آهنگ غزوه تبوك داشت و من کار لشکر بساختم و تا زانو بند و مهار شتران را بدادم.
گفتند ای عثمان این سخنان را بصدق کردی و مردی بودی که بکارهای نیکو رغبتی داشتی لکن خوی بگردانیدی و از در ظلم و عدوان بیرون شدی و کارهای زشت و نا زیبا بدست کردی ، عثمان گفت آن روز که عمر از جهان بیرون شد شما از خدای خواستار شدید که این خلیفتی کسی را نصیب افتد که از همه کس شایسته تر بود اکنون چه گمان دارید بخداوند ؟ چنان دانید که کار خلیفتی را سهل گرفت و دعای
ص: 254
شما را مستجاب نداشت.
اکنون چه گوئید آیا خداوند دست ازین کار باز داشت تا هر که خواهد بدست گیرد یا خداوند ندانست که در پایان امر خوی من دیگر گون می شود حاشا و کلا شما بخطا می روید و این گمان خطیئتی بزرگ است ، دست از انگیزش فتنه بدارید و منزلت و مكانت مرا در خدمت مصطفی فراموش مکنید و بدانید که اگر این قصد که کرده اید بامضا رسانید خبطی بزرگ در میان امت بادید آید و بسی شمشیرها آمیخته گردد و بسا خون ها بناحق ریخته شود از خدای بترسید و چند که می گویم با کتاب خدا و سنت رسول با شما کار می کنم از من بپذیرید اينك كليدهای بيت المال بهر کس خواهید بسپارید و هر کس را که خواهید بر شهرها امیر کنید که من از رضای شما بیرون نخواهم شد.
و این که می گوئید این نامه تو بمصر نوشتۀ و برخون ما فتوی فرستادۀ با کدام حجت و بینه بر من می بندید و حال آن که من سوگند یاد می کنم بخدائی که جز او خدائی نیست من این نامه ننوشته ام و نفرموده ام و هیچ آگهی ندارم.
چون سخن بدینجا آورد گروهی از مردم مصر گفتند ای عثمان ما ترا شناخته ایم مردی دروغ زن و سست عهدی چندین یاوه مباف یا خود را از خلافت خلع کن و اگر نه منتظر قتل باش ، عثمان چون این کلمه بشنید لب از سخن گفتن فرو بست زید بن ثابت که در پهلوی عثمان ایستاده بود این آیت مبارك را از قرآن قرائت کرد ﴿ انَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ ءٍ أَنَّما أَمَرَهُمْ الَىَّ اللَّهِ ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ ﴾ یعنی گروهی که از دین بیرون شدند و گوش بگفتار تو نکردند ازیشان چیزی بدست تو نیست چون ايشان را انذار كردى و إنكار کردند کیفر ایشان را بدان چه
می کنند با خداوند گذار ، چون زید این آیت بخواند قوم بانك بر او زدند و گفتند ای زید چون عثمان شکم ترا از مال ایتام و ارامل آکنده ساخته است چکنی اگر رضای او نجوئی ؟ عثمان گفت ای زید زبان ببند که با این جماعت هیچ اندرزی و پندی سودمند نخواهد افتاد پس از بام بزیر آمد و در سرای بنشست.
ص: 255
این وقت عبد اللّه سلام که از جهودان بود و مسلمانی گرفت بدان شرح که در در جلد اول از کتاب دوم مرقوم افتاد بنزديك عثمان آمد و گفت تو را بر مسلمانان آن حق است که پدران و مادران را بر فرزندان ، اگر هیچ خدمتی را شایم فرمان کن عثمان گفت اگر توانی سخنی چند با این قوم بگوئی باشد که شر ایشان را از من بگردانی.
عبد اللّه بنزديك جماعت آمد چنان دانستند که بموافقت ایشان آید او را ترحیب گفتند و جای نشست فرمودند ، عبد اللّه بنشست و خدای را ثنا گفت و پیغمبر را درود فرستاد ، آنگاه گفت ای قوم خداوند از دین ها دین اسلام را برگزید و مصطفی را بتقویت این دین فرستاد تا مؤمنان را بشیر و کافران را نذیر باشد و مدینه را دار هجرت مصطفی گردانید و چندان که مصطفی در مدینه مقام داشت دست فساد بگردن بسته و پای فتنه در دامان شکسته بود ، امروز چنان می بینم که دست فساد از آستین بر آید و پای فتنه در رکاب شود ، شما را بخداوند سوگند می دهم که فرشتگان را از خود دور مدارید و دیو را با خود نزديك مكنيد ، فتنه بخواب رفته را بر میاغالید و شمشیر مغمود را مسلول نسازید ، از کشتن این شیخ دست باز دارید که شیخ اسلام و خلیفه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است ازین پیش هیچ پیغمبری را نکشتند الاّ آن که از امت او هزار مرد در خون غلطید.
مردم چون کلمات او بشنیدند گفتند ای جهود چندین بیاوه سخن مکن و دروغ خویش را تلویه صدق مده ، عبد اللّه گفت شما سخن بكذب می رانید که مرا جهود می خوانید و حال آن که آگاهید که من ترك جهودی گفتم و دین اسلام گرفتم خداوند در قرآن کریم مرا مؤمن می خواند آن جا که می فرمايد ﴿ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدُ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ انَّ اللَّهِ لَا يُهْدَى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴾
همانا بدین گواه مرا می خواهد و مؤمن خطاب می کند و در جای دیگر می فرماید ﴿ وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ
ص: 256
اَلْكِتٰابِ ﴾ همانا مرا بر صدق رسالت پیغمبر گواه می گیرد و عالم و دانا می خواند شما این می دانید و بر تكذيب من سخن می رانید ، این کلمات را بگفت و از نزد ایشان مراجعت كرده بنزديك عثمان آمد و قصّه باز گفت عثمان آسیمه سر و حیران بماند.
عایشه از عثمان خاطری رنجیده داشت چه از آن مبلغ که أبوبکر و عمر در وجه او مقرّر داشتند مضایقت می فرمود ، این وقت که قوم را بجمله در قتل عثمان هم داستان دید با او گفت ای عثمان بیت المال را خاص خویش انگاشتی و امّت را در سختی و ضجرت گذاشتی و خویشان خود را در بلاد و امصار بسلطنت باز داشتی خداوند تو را از آسمان بی بهره کناد و از زمین بی نصیبه گرداناد و اگر نه آن بود که بسیرت مسلمانان برمی آئی و نماز پنجگانه می گذاری تو را بکشتند چنان که شتران را کشند ، عثمان در پاسخ او این آیت مبارك را از قرآن قرائت کرد ﴿ ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كٰانَتٰا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبٰادِنٰا صٰالِحَيْنِ فَخٰانَتٰاهُمٰا فَلَمْ يُغْنِيٰا عَنْهُمٰا مِنَ اَللّٰهِ شَيْئاً وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنّٰارَ مَعَ اَلدّٰاخِلِينَ ﴾
بالجمله عایشه در قتل عثمان جهد وافی مبذول می داشت و می گفت هنوز پیراهن مصطفی کهنه نشده است و عثمان شریعت او را کهنه ساخته است هان ای مردم بکشید این پیر کفتار را که خداوند این پیر کفتار را زنده مگذاراد ، و این وقت بجانب مکه روان شد.
مروان بن الحكم بنزديك او رفت و گفت ای مادر مؤمنان ! اگر این عزیمت را باقامت تبدیل فرمائی و این فتنه برخاسته را فرو نشانی و عثمان را از معرض قتل برهانی ثواب آن از زیارت مکه بزیادت باشد.
عایشه گفت من اکنون کار حج بساخته ام و بر من فریضه گشته است ، مروان بدین شعر تمثل جست :
ص: 257
حرّق قيس علىَّ البلاد *** حتّى اذا اضطرمت احجما
یعنی قیس آتش در جهان زد و چون نيك افروخته گشت خود کناری گرفت. بالجمله مروان گفت چون کار عثمان ساختی کناری می گیری ، عایشه گفت چنان می دانی که من عثمان را نشناخته ام سوگند با خدای که آرزوی من آنست که عثمان را در غراره کنند و بجای طوق در گردن من اندازند و من آن غراره را می برم تا بدریای سبز در اندازم ، مروان گفت هم در پایان کار آن چه در دل نهان داشتی از پرده بیرون گذاشتی ، عایشه گفت چنین است و راه مکه پیش داشت.
اینوقت عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب بنزديك او آمد عايشه چون او را دیدار کرد گفت ای عبد اللّه خداوند تو را اصابت رأی و حصافت عقل و فصاحت زبان عطا کرده زینهار بر قتل این طاغی تحریض می کن و مگذار جان بسلامت برد که وجود او بر قوم مشئوم و نامبار کست ، این سخن بگفت و برفت و مردم عثمان را در تنگنای محاصره بسختی افکندند و بر شدت وحدّت بیفزودند.
سعید بن العاص که حکومت کوفه داشت با عثمان گفت درین کار تدبیری اندیشیده ام که اگر بپذیری بعید نیست که راه بسلامت برد ، گفت چیست ؟ گفت اينك موسم حج است همی باید که سفر مکه را تصمیم عزم دهی و ازین سراى لبيك زنان بیرون شوی ، چون این قوم بینند که سفر مکه خواهی کرد گمان می رود که تو را آسیب نزنند و چون بمکه شوی از همه بلاها ایمن باشی و کار بر مراد ساخته کنی ، عثمان چون بيمناك بود و چنان می دانست که بعد از بیرون شدن از سرای او را زنده نخواهند گذاشت گفت لاواللّه ، من از مدینه که دار هجرت رسول اللّه است بجای دیگر تحویل نکنم.
سعید بن العاص گفت چون این نپذیری تو را از سه کار یکی باید کرد ، عثمان گفت آن کدام است گفت نخستین آن که دل بر جنگ باید گذاشت و با این قوم رزم داد و ما در راه تو جنك
می كنيم بالجمله کشته می شویم یا بر این جماعت ظفر می جوئیم دوم آن که اسبان تازی و شتران باد پای داریم بر می نشینیم و بسوی شام شتاب می گیریم
ص: 258
معویه را در شام استیلای تمام است و لشکری ساخته دارد چون آن جا رسیم ایمن شویم و این جماعت را دست آن نیست که بر ما ظفر جویند.
سه دیگر آن که اگر رضا دهی ترا و أهل ترا بر شتران خویشتن نشانم و بجانب بصره برانم دوستان و چاکران من از قبیله ازد آن جا حاضرند ما را از شرّ بیگانه حفظ و حراست فرمایند.
هيچ يك ازین اندیشه ها عثمان را پسند خاطر نیفتاد گفت جنك نخواهيم كرد چه می دانست نیروی منازعت با آن جماعت ندارد و زود تر مقتول گردد ، و نیز گفت از مدینه بیرون نخواهیم شد یکی آن که بیم گرفتاری داشت و دیگر آن که دار الملك را خالی نمی گذاشت ، چه می دانست در زمان دیگری را نصب کنند و یک بار دست او کوتاه گردد.
اينوقت أسامة بن زيد بنزديك امير المؤمنين على علیه السلام آمد و گفت يا أبا - الحسن مرا در خدمت تو عقیدتی صافی و ارادتی بکمال است و هم تو دانی که ترا از چشم و گوش خویش محبوب تر دارم ، بی گمان این مرد را بخواهند کشت اگر تو در مدینه باشی ساحت تو از تهمت خون او صافی نخواهد بود ، صواب آنست که روزی چند از مدینه بیرون شوی و در سر عقار وضیاع خویش می باشی تا کار او یک سره شود چون بی حضور تو او را بکشند تو را متهم نتوانند داشت.
علی گفت اى أبو محمّد مرا ازین داهيه دخلی نیست و امری بدست من نمی رود و مرا در کار عثمان نه امر است و نه نهی است با این همه کس نزد او فرستم و اگر بخواهد از اعانت او دست باز نگیرم و شرّ این قوم را ازو بگردانم ، پس امام حسن علیه السلام را گفت ای فرزند بنزديك عثمان شو و بگوی پدر من بسوی تو نگران است و چنان مکشوف می افتد که این قوم قصد قتل تو دارند اگر خواهی ترا مدد دهیم و این قوم را از سرای تو دور داریم ، حسن علیه السلام بنزديك عثمان آمد و کلمات علی علیه السلام را ابلاغ کرد.
چنان مکشوف می افتد که عثمان هنوز باور نداشت که مردمان بسرای او
ص: 259
در روند و او را بکشند ازین روی نخواست که زینهاری علی علیه السلام باشد ، پس با امام حسن عرض کرد که نمی خواهم رنجه شوی و با این قوم رزم دهی و ظفر جوئی چنان خواهم این روزه که دارم در خدمت مصطفی بگشایم لاجرم حسن علیه السلام مراجعت کرد از پس آن طلحة بن عبيد اللّه با جماعتی بر بام سرای عثمان شد ، عثمان بترسید و دانست که او را خواهند کشت ؛ این وقت ناچار این کلمات بعلی علیه السلام نوشت :
﴿ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ جَاوَزَ اَلْمَاءُ اَلزُّبَى وَ بَلَغَ اَلْحِزَامُ اَلطُّبْيَيْنِ وَ تَجَاوَزَ اَلْأَمْرُ بِي قَدْرَهُ وَ طَمَعَ فِيَّ مَنْ لاَ يَدْفَعُ عَنْ نَفْسِهِ ﴾ (1) و این شعر بتمثل بنگاشت :
فَإِنْ كُنْتُ مَأْكُولاً فَكُنْ خَيْرَ آكِلٍ *** وَ إِلاَّ فَأَدْرِكْنِي وَ لَمَّا أُمَزَّقْ (2)
این کلمات از أمثال عرب است آن جا گویند که سختی بالا گرفته و کار از دست بیرون شده باشد می گوید اصلاح این امر را طمع و طلب نتوان بست ، چه ناکس ترین مردم بطمع قتل من ميان بسته اکنون اگر مرا می بایست کشت تو که علی پسر أبو طالبی بکش و در هر حال مرا با طلحه مگذار که بقتل رساند و پاره پاره سازد آنگاه نوشت که چگونه رضا می دهی که پسر عم و پسر عمه ات را بی موجبی بقتل رسانند.
علی علیه السلام در پاسخ گفت عثمان این سخن بصدق می گوید سوگند با خدای نمی گذارم پسر حضرمیه او را با تیغ بگذراند پس از سرای بیرون شده بمسجد آمد و نماز پیشین و نماز دیگر را بگذاشت مردمان چون دانستند که علی از سرای بمسجد
ص: 260
آمد طلحه را بگذاشتند و بنزديك او آمدند. طلحه چون نگریست که با او كس نماند بنزديك عثمان آمد و ازو عذر همی خواست ، عثمان گفت ای پسر حضرميه مردم را بر قتل من هم داستان کردی و بر بام سرای من صعود دادی چون که علی بن أبو طالب از خانه بیرون شد و مردم تو را بگذاشتند و طریق خدمت او برداشتند از در عذر بنزد من آمدی خداوند عذر آن کس را نپذیراد که عذر ترا
بپذیرد.
طلحه دیگر سخن نکرد و از نزد او بیرون شد ، این وقت عثمان دیگر باره بر بام خانه بر آمد و سر از دیوار فرو داشت و گفت ای مردم مکانت مرا در حضرت مصطفی همگان دیدار کردید ، چون من بخلیفتی شما نصب شدم در امور شما اجتهاد کردم تواند شد که من بعمد یا بسهو خطائی کرده باشم ، اکنون از آن گناه بازگشت نمودم و طریق توبت و انابت گرفتم مرا در این سخن دروغ زن مشمارید و عذر مرا بپذیرید مردم مصر زبان بدشنام گشودند و او را بر شمردند ، زید بن ثابت آواز داد که ای جماعت انصار شما بنصرت رسول شتافتيد و أنصار اللّه نام يافتيد امروز خلیفه او را نصرت کنید تا دو کرّت انصار اللّه باشید.
أبو الحسن المازنی بانك بر او زد که ای زید ساکت باش که ما این سخن نپذیریم تا در یوم جزا از آنان باشیم که همی گویند ﴿ رَبَّنٰا إِنّٰا أَطَعْنٰا سٰادَتَنٰا وَ كُبَرٰاءَنٰا فَأَضَلُّونَا اَلسَّبِيلاَ ﴾ سوگند با خدای که ما از قتل عثمان خویشتنداری نکنیم و از ریختن خون او بخداوند نزدیکی جوئیم ، حجاج بن غُزيّة الانصاری فریاد برداشت که ای قوم این توانی و کندی چیست ؟ سرعت کنید و عزیمت خویش بپای برید مردم زید را بر شمردند و دشنام های زشت گفتند و اقتحام آوردند که داخل سرای عثمان شوند ، این وقت پانصد مرد شاکی السلاح در سرای عثمان بود و مروان بن الحكم امارت ایشان داشت بفرمود تا صف راست کردند و از در مدافعه و مقاتله بایستادند.
عثمان چنان می پنداشت که اگر مردم خود را حرب نفرماید و دست بخون کس نیالاید تواند شد که این قوم آزرم او نگاه دارند و از او باز گردند با مروان
ص: 261
و مردم خود گفت من پیغمبر را بخواب دیدم فرمود که امشب با من روزه گشائی لاجرم شما خود را رنجه مدارید و رزم مدهید ، مروان گفت من چند که زنده باشم دست از جنگ باز ندارم.
این وقت نیّار بن عیاض که یک تن از اصحاب رسول بود ندا در داد که ای عثمان خود را از خلافت خلع کن تا جان بسلامت بری ، کثیر بن الصلت الکندی که از یاران عثمان بود تیری بسوی او گشاد داد چنان که بر مقتلش آمد و مقتول گشت مصریان چون اين بديدند بانك در دادند که قاتل ابن عیاض را بما فرست تا او را بکشیم ، عثمان گفت شما قصد قتل من دارید آن کس که مرا نصرت کرد چگونه بشما فرستم تا بقتلش رسانید.
مردم بهم بر آمدند و آتش فتنه بالا گرفت عثمان را از پس یک دیگر چند در بود که جمله را فراز کرده و استوار بسته می داشت پس قوم آتش بیاوردند و بر در نخستین زدند و پاك بسوختند و بدرون آمده در دیگر را آتش زدند ، حسن بن علی عليهما السّلام و محمّد بن طلحه و عبد اللّه بن زبیر نزد عثمان بودند ، عثمان با حسن بن علی علهما السلام گفت این وقت درهای سرای را قوم برای کاری بزرگ می سوزانند و پدر تو على بن أبی طالب علیه السلام این هنگام در حق تو انديشناك است تو را سوگند می دهم که بنزد او شوی پس حسن علیه السلام از نزد او بیرون شد.
و این وقت مردم بسرای عثمان در آمدند ، لاجرم مروان بن الحكم و سعيد بن العاص و مغيرة بن الحارث و عبد اللّه بن زمعه و عبد اللّه بن عبد الرّحمن بن العوّام و دیگر خویشاوندان عثمان با پانصد مرد از در مقاتله بیرون شدند و رزمی سخت دادند چنان که جوی خون روان شد و آن جمله مقتول شدند و آن جنگ در میان ناس مثلی گشت آن روز را یوم الدار خوانند و هر جنگی که سخت بود بجنگ آن روز ماننده کنند.
بالجمله درین حمله مردم را از خانه بیرون کردند ، جماعتی بسرای حرم الانصاری که بسرای عثمان اتصال داشت در رفته بر بام بر آمدند و از آن جا بخانه
ص: 262
عثمان سنك روانه کردند و گفتند این سنگ ها از آسمان همی بارد ، عثمان گفت دروغ گفتید چه اگر از آسمان آمدی بمن آمدی و مردم خویش را از مقاتلت باز می داشت بلکه قتال ایشان را موجب نیران فتنه می دانست ، بالجمله دیگر باره مردم حمله افکندند و بسرای عثمان در آمدند ، عثمان هم چنان نشسته بود و جنبش نمی کرد و همی گفت این روزه بنزد مصطفی خواهم گشود ، باشد که مردم را بر او رقّت آید و این همه در قلب مردم اثری نداشت.
بالجمله مغيرة بن الاخنس شمشیر بر آورد و سر راه بر قوم بگرفت ، رفاعة بن زمعة الانصاری بر او حمله کرد با هم در آویختند ، نصرت بارفاعه افتاد شمشیر بزد و او را بکشت از پس او مروان بن الحكم بجنگ در آمد حجاج بن غزيّة الانصاری بر او تاختن کرد و تیغ براند چنان که گردن مروان را جراحتی برسید ، مروان در افتاد غلام او أبو حفصه او را بر گرفت و پوشیده از آن غوغا بیرون آورد ، فاطمه مادر ابراهیم عربی زنی بود که مروان را شیر داده بود او را بخانه فاطمه آوردند و فاطمه او را مداوا کرد تا نیکو شد لکن گردن او چندان که زنده بود کج بود و چون خود حشمت و مکانت بدست کرد فاطمه را پاداش نمود و پسرش ابراهیم را نیکو بداشت چنان که انشاء اللّه در جای خود رقم خواهد شد.
اکنون بسخن عثمان آئیم چون مروان از پای در افتاد عبد اللّه بن عبد الرحمن بن العوام نزديك شد و در برابر آن قوم بایستاد و گفت ای مردم شرم دارید و از خدای بترسید و از قصد قتل عثمان دست باز دارید چه او خلیفتی دارد و فرمانبرداری او بر شما فرض باشد هنوز این سخن در دهن داشت که عبد الرحمن بن حنبل (1) شمشیر براند و جهان از وجودش بپرداخت و یک تن از غلامان عثمان بر ابن حنبل حمله افكند مالك اشتر نخعی شمشیر بزد و او را بکشت و از پس او عبد اللّه بن زمعة بن الاسود را با تیغ در گذرانید و عبد اللّه بن ميسرة بن عوف را مجال نگذاشت هم او را از پای در افکند.
ص: 263
این وقت حاجزی و مانعی از پیش روی عثمان نبود مردی از مسلمانان بر او در آمد و گفت این خلیفتی از خود خلع کن و بسلامت باش ﴿ قَالَ لَسْتُ بخالع قَمِيصاً کسانيه اللَّهِ حَتَّى يُكْرِمَ أَهْلِ السَّعَادَةِ ويهان أَهْلِ الشَّقَاوَةُ ﴾ گفت جامۀ را که خدای بر من پوشانیده از خویشتن باز نکنم تا اهل سعادت را بزرگ دارم و مردم شقی را خار سازم از نزد او بیرون شد و قوم را مشهود افتاد که سخن حق در عثمان اثر نکند این هنگام مالك اشتر با شمشیر کشیده بر سر او حاضر شد عثمان نگاهی بجانب او کرد که تمام استرجاع و استرحام از آن نگاه ظاهر بود اشتر شرم داشت و از نزد او باز گشت مسلم بن کثیر الکوفی گفت ای اشتر آهنگ قتل او کردی و چون او را دیدی بترسیدی گفت نترسیدم چون او را دیدم که هیچ یار و یاوری نداشت تا مرا دفع دهد از خویش پسنده نداشتم که دست در خون او کنم.
این وقت محمّد بن ابی بکر بر وی در آمد ﴿ فَقَالَ لَهُ عُثْمَانُ أَعْلَى اللَّهُ تَغْضَبْ هَلْ لِي اليك جَرَمَ الَّا أَنِّي أَخَذَتْ حَقَّ اللَّهُ مِنْكَ ﴾ عثمان گفت وای بر تو آیا بر خدا غضب می کنی آیا از من نسبت با تو جرمی و جنایتی آمده الا آن که در حق تو حکم بحق کرده ام محمّد بن ابی بکر دست بیازید و ریش عثمان را بگرفت و گفت خداوند تو را ذلیل و خوار کند ای نعثل عثمان گفت ﴿ لَسْتَ بنعثل وَ لَكِنِّى عُثْمَانَ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ﴾ من نعثل نيستم بلکه عثمان نام دارم و امیر المؤمنینم محمّد گفت امروز معويه و عبد اللّه ابی سرح و دیگر از بنی امیّه چرا بفریاد تو نمی رسند که ایشان را بر خون و مال مردم مسلط کردی و با یک دست ریش عثمان را همی داشت و با دست دیگر کاردی چون زبان مار بر سرش می گردانید ﴿ فَقَالَ عُثْمَانُ یا ابْنَ أَخِي دَعْهَا مِنْ يَدِكَ فَمَا كَانَ أَبُوكَ لِيَقْبِضَ عَلَيْهَا فَقَالَ لَوْ عَمِلْتَ مَا عَمِلْتُ فِي حَيَاةِ أَبَى لِقَبْضِ عَلَيْهَا وَ الَّذِى اريدبك أَشَدُّ مِنْ قبضى عَلَيْهَا ﴾ عثمان گفت ای پسر برادر من دست از ریش من باز دار پدر تو هرگز این کار با من روا نمی داشت محمد گفت اگر در حیات پدر من کردی آن چه از پس او کردی بی گمان ریش تو را می گرفت و این کاری نیست با آن چه در حق تو اندیشیده ام این بگفت و با دسته پیکان کردن عثمان را بکوفت چنان که جراحت کرد و خون بدوید و قطره
ص: 264
بر آیت ﴿ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اَللّٰهُ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ﴾ چکید چه قرآن را در نزد خود گشوده می داشت و آن را نیز وقایۀ جان می انگاشت و با محمّد همی گفت من با این کتاب با شما کار کنم و رضای شما را از دست فرو نگذارم محمّد گفت ﴿ آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ ﴾ و از نزد او بیرون شد.
این وقت سودان بن حمران و ابو حرب الغانقى و قنبرة بن وهب السكسكی و كنانة بن بشیر بر او در آمدند و كنانة بن بشیر عمودی بر سر عثمان فرود آورد و سودان بن حمران تیغ براند و ابو حرب غانقی ضربی آورد ، نائله دختر فرافصه کلبی زنی قوی جثه و نیرومند بود این وقت مردی از مصریان خواست بینی عثمان را قطع کند نائله دست بیازید و شمشیر او را بگرفت مصری تیغ بکشید و ابهام نائله قطع شد پس فریاد بر داشت که ای مردم می دانید چه مرد پارسا و پاک دینی را می کشید قوم قصد قتل او کردند نائله بگریخت.
این وقت یکی از غلامان عثمان که رباح نام داشت و شمشیر عثمان با او بود در آمد و با سودان بن حمدان که قصد مثله کردن عثمان داشت در آویخت و تیغ بزد و سر سودان را از تن پیرانید قنبرة بن وهب چون بدید رباح را با تیغ در گذرانید یک تن دیگر از غلامان عثمان قنبرة بن وهب را بکشت.
این هنگام عمرو بن الحمق بر جست و بر سینه عثمان نشست و هنوز رمقی داشت و او را نه طعن بزد و گفت سه طعن در راه خدا زدم و شش از آن کین که در خاطر اندوخته داشتم و عمیر بن ضابیء البرجمی بر سر عثمان آمد و دو ضلع از اضلاع عثمان را با لگد در هم شکست ﴿ وَ قَالَ لَهُ سجنت أَبَى حَتَّى مَاتَ فِي السِّجْنِ ﴾ یعنی پدرم را در زندان بداشتی تا جان بداد و ما قصه ضابی برجمی و حبس او را نگاشتیم.
بالجمله قوم خواستند سر عثمان را از تن دور کنند دو تن از زن های او یکی نائله و دیگر دختر عيينة بن حصين الفزاری فریاد بر داشتند و همی بر سر و روی لطمه زدند قوم از این اندیشه باز شدند و سرای عثمان را غارت کردند و آن چه زنان و فرزندان او داشتند بر گرفتند و از بیت المال دو غراره بدست کردند که آکنده از دراهم بود
ص: 265
آن گاه يك يك از سرای عثمان بیرون شدند ، از پس این واقعه عبد الرحمن بن ابی بکر و ابو جهيم بن حذیفه بدر سرای عثمان آمدند تا مگر کار دفن و کفن او راست کنند.
حجاج بن غزيّة الانصاری را دیدند که با جمعی از خویشان خود بر در سرای عثمان ایستاده و هیچ کس را نگذارد بدرون شود ابو جهیم گفت اگر ما را نگذارید بر عثمان نماز کنیم فریشتگان نماز کنند حجاج گفت اگر دروغ گوئی خداوند ترا بدو رساناد ابو جهیم گفت سخت نیکوست که در قیامت من با او باشم یکی از مصریان گفت خداوند حشر تو را و او را با شیطان کناد و این از ماست که تو را زنده گذاشته ایم از دوستان ابو جهیم یکی بانگ بر او زد که چه می گوئی مگر خویشتن را دشمن می داری سرخویش گیر و برو.
ابو جهیم باز گشت و حسان بن ثابت را دیدار کرد حسان گفت این آشفتگی چیست تو را چه رسیده ؟ گفت ازین افزون چه می خواهی عثمان را کشته اند و نمی گذارند او را برگیریم و بر او نماز گذاریم حسان گفت باری تو خویشتن را عرضه هلاك و دمار مکن ،کسی که کشتن عثمان را سهل و آسان شمارد از قتل مانند تو چه اندیشه دارد پس ابو جهيم خاموش شد و بسرای خویش مراجعت کرد. اما قتل عثمان هنگام نماز دیگر در روز جمعه هیجدهم شهر ذی حجة الحرام بود در سال سی و پنجم هجری و سال ولادت او شش سال بعد از عام الفیل است تا این هنگام که مقتول گشت هشتاد ودو سال داشت و مدت خلافت او یازده سال و یازده ماه و چهار ده روز است زیرا که عمر بن الخطاب را در روز اول محرم بخاک سپردند و سه روز شوری کردند واجب می کند که روز پنجم محرم عثمان بخلیفتی نشست و تا این هنگام که روز هیجدهم شهر ذی حجه بود خلافت داشت مدت خلافت او چنان است که رقم کردیم.
بالجمله سه روز عثمان را نگذاشتند بخاك بسپارند هم چنان افتاده و تباه شده بود و سگان یک پایش را ربوده بودند عبد اللّه بن سواد که از بزرگان مصریان بود همی گفت هرگز نگذاریم او را بگورستان مسلمانان بخاک سپارند چه او مسلمان نبود حكيم بن حزام و جبير بن مطعم بنزد علی علیه السلام آمدند و خواستار شدند که رفع مانع
ص: 266
بفرماید تا او را بخاک سپارند علی مرتضی حسن علیه السلام را بمصریان فرستاد و پیام داد که دست باز دارند تا عثمان را بخاک سپارند ایشان بپذیرفتند.
پس روز سیم میان نماز شام و خفتن حسن بن علی علیهما السلام با عبد اللّه بن زبير و ابو جهيم بن حذیفه و چند تن جسد او را بر تخته پاره نهادند چنان که پایش از تخته آویخته بود و مصریان بر سر راه شدند و سنگ همی افکندند تا کس او را بگورستان مسلمانان نبرد لاجرم او را بخشّ کوکب آوردند.
کوکب نام یکی از اصحاب است وحشّ نام بستان است و این بستان در پهلوی گورستان جهودان بود عثمان را در آن جا بخاک سپردند و گروهی از انصار آمدند تا نگذارند کس بر او نماز گذارد و بروایتی علی علیه السلام نیز کس فرستاد و رفع مانع فرمود حكيم بن حزام بر او نماز گذاشت ، چون معویه فرمانروا گشت حکم داد تا مسلمانان مردگان خویش را در بقیع از آن سوی که عثمان مدفون بود بخاك سپردند تا مدفن او با گورستان بقیع اتصال یافت و عثمان را با همان جامه که در برداشت دفن کردند و غسل ندادند و آن جا که عثمان مدفون گشت بگورستان بنی امیه معروف شد. اما عایشه چنان که بدان اشارت شد چندان که توانست و دانست مردم را در قتل عثمان تحریض همی کرد تا گاهی که سفر مکه پیش داشت در مکه او را آگهی دادند که عثمان بدست صنادید اصحاب مقتول گشت نيك شاد شد ﴿ فَقَالَتْ أَبْعَدَهُ اللَّهُ بِما قَدَّمَتْ يَداهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى قَتَلَهُ ﴾ عایشه در قتل عثمان شکر خداوند بگذاشت و بر او لعن و نفرین فرستاد همانا عثمان در اواخر روزگار خود چون کسی که از کرده خود پشیمان باشد گاهی شعری انشاد کردی و این دو شعر را از وی روایت کرده اند.
تفنى اللّذاذة ممّن نال صفوتها *** من الحرام و يبقى الا ثم و العار
تبقى عواقب سوء من معقبها *** الاخير فى لذة من بعدها النّار
نایله دختر فرافصه که زوجه عثمان بود این شعر در مرثیه او گفت :
الا انّ خير النّاس بعد ثلاثة *** قتيل الجنيبی الّذى جاء من مصر
و مالی لا ابکی و تبكی قرابتی *** و قد غيبوا عنا فضول أبی عمرو
ص: 267
حسان بن ثابت از شیعیان عثمان بود و او را فراوان مراثی گفت از آن جمله است.
أتركتم غزو الدُّروب و جئتم *** لقتال قومٍ عند قبر محمّدٍ
فلبَس هدى الصالحين هديتم *** ولئس فعل الجاهل المتعمد
ان تقبلوا نجعل قرى سرواتكم *** حول المدينة كلَّ لدن مذود
و كانَّ أصحاب النبیّ عشيةً *** بدن تنحر عند باب المسجد
فابکی ابا عمرٍ و بحسن بلائه *** امسی مقيماً فی بقيع الغرقد
هم در مرثیه عثمان گوید
ان تمس دار بنی عفان خاليةً *** باب صريع و باب محرق خرب
فقد يصادف باغى الخير حاجته *** فيها و باغ اليه الذكر و الحسب
الاّ تنيبوا لامر اللّه تعترفوا *** كتائباً عصباً من خلفها عصب
فيهم حبيب شهاب الخير يقدمهم *** مستلئماً قد بدى فى وجهه الغضب
عثمان را در روزگار جاهلیت و اسلام هشت زن بحباله نکاح در آمد ازین جمله دو تن دختران رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بودند یکی رقیه و آن دیگر ام کلثوم و آن شش دیگر یکی فاخته دختر غزوان و دیگر ام عمر و دختر جندب بن عمرو و دیگر فاطمه دختر ولید بن المغیره و ديگر ام البنين دختر عيينة بن الحصين الفزاری و دیگر رمله دختر شیبة بن ربیعه و دیگر نائله دختر فرافصه و او را یازده پسر و شش دختر بود و گروهی هشت پسر و نه دختر گفته اند و جماعتی هفت پسر و هشت دختر دانسته :
اما پسران اول عبد اللّه اصغر و آن را از رقیه داشت و در کودکی در گذشت چنان که بدان اشارت شد دوم عبد اللّه اکبر مادر او فاخته است سیم عمر و چهارم آبان پنجم خالد و مادر این سه پسر ام عمرو است ششم ولید هفتم سعید مادر ایشان فاطمه است هشتم عبد الملك و مادر او ام البنين است نهم عتبه دهم شیبه یازدهم مغیره ازین سه پسر بعضی از مورخین یاد نکرده اند.
ص: 268
اما دختران اول مریم دوم ام سعید سیم عایشه چهارم ام ابان پنجم ام خالد ششم اروی هفتم ام ابان الصغری ما در این سه تن را نائله دانسته اند هشتم ام البنین و بعضی او را چنان دانند که از سریه متولد شده و اللّه أعلم بحقيقة الحال.
روزی که عثمان بسرای دیگر تحویل می داد این جماعت از جانب او در بلاد و امصار حکومت داشتند عبد اللّه حضرمی حکومت مکه داشت و قاسم بن ربیعه ثقفی فرمانگذار طایف بود و یعلی بن امیه در یمن می زیست و عبد اللّه الفزاری در بحرین جای داشت و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح حکومت مصر داشت و ایالت بصره و خراسان با عبد اللّه بن عامر بود : خود در بصره می نشست و احنف بن قیس به نیابت او در خراسان فرمانگذار بود ، و ابو موسی اشعرى والى كوفه بود و معوية بن ابی سفيان حكومت شام و دمشق داشت و عبد الرحمن بن خالد بن الولید در حمص می زیست و علقمة بن حکیم در فلسطین بود و جویر بن عبد اللّه البجلی در قرقیسا حکومت داشت و اشعث بن قیس والی آذربایجان بود وسايب بن الاقرع ولایت اصفهان داشت و بشر بن امیه در همدان حکم می داد و سعد بن قیس در مملکت ری فرنگذار بود و قضاوت مدینه را زید بن ثابت می کرد و قاضی مکه ابو هریره بود و مروان بن الحكم كاتب عثمان بود و صاحب شرطه عبد اللّه بن مفید تمیمی و حاجب او غلامش حمران بود.
ص: 269
در کتب سنی و شیعی از مطاعن عثمان شرحی نقل شده و در ذیل هر طعن شرحی نگاشته اند از بهر آن که بتمامت أحوال او نپرداخته اند لاجرم فرض افتاده که از صدر و ذیل قصه سطری چند بنگارند تا خوانندگان بدانند که قصه چیست و چرا عثمان مورد طعن ودق گشته ، لکن مرا واجب نمی کند که کتاب او را چنان شرح داده ام که تمام محاسن و مطاعن او ظاهر است پس اقتفای جماعت را از هر طعنی شرذمۀ می نگارد.
طعن اول آن که جمعی از خویشاوندان خود را که مصدر فسق و فجور بودند مانند معاوية بن أبی سفيان و عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح و عبد اللّه بن عامر بن کریز و سعيد بن العاص و ولید بن عقبه و أمثال ايشان را بحكومت بلاد و امصار گماشت و بر خون و مال مسلمانان مسلط ساخت و چندان که رعیت از یشان شکایت آورد دست از رعایت این ظالمان باز نداشت و ظلم و فسق ایشان از آن پیش که عثمان خلیفتی بدست کند ظاهر بود چنان که در حق ولید بن عقبه این آیت مبارك فرود آمد ﴿ أَ فَمَنْ كٰانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كٰانَ فٰاسِقاً لاٰ يَسْتَوُونَ ﴾ هم چنان أهل تفسیر و تأویل که مراد از مؤمن درین آیت علی علیه السلام و از فاسق ولید بن عقبه است تصریح نموده اند و ما قبائح أعمال ایشان را در ذيل أحوال عثمان نگاشته ایم حاجت بتكرار نیست.
طعن دویم آن که حکم بن العاص را که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از مدینه اخراج فرمود و هم چنان پسرش مروان را که طرید پیغمبر بود أبو بكر و عمر در زمان خلافت خود ایشان را رخصت مراجعت بمدینه ندادند ، عثمان چون بر مسند خلافت جای کرد ایشان را باز آورد و مروان را بوزارت خویش بر کشید و سخن ایشان را بر نصیحت على مرتضى علیه السلام تفضيل می نهاد چنان که مذکور شد.
طعن سیم آن که مرتع ها و علف چرها را خاص مواشی خود فرمود و غلامان خویش را در اطراف مدینه و دیگر بلاد گماشت تا چهار پایان مردم را بمراتع راه
ص: 270
نگذارند و آب و کلا را مخصوص مواشی خود و حکم بن العاص و بنی امیه گذاشت و حال آن که رسول خدا بر مسلمانان بمساوات مباح فرموده بود.
طعن چهارم آن که عبد اللّه بن مسعود را چندان بزد که آن ضرب سبب موت او شد و آن هنگام که وداع جهان می گفت بعیادت او رفت و گفت یا أبا عبد الرحمن از چه شکایت داری گفت از گناهان خود گفت چه می خواهی ؟ گفت رحمت الهی گفت اگر خواهی آن عطائی که از تو باز گرفتم بیاورند و تسلیم کنند گفت آن وقت که مرا بکار بود گرفتی امروز بچه کار آیدم که در می گذرم گفت بعد از تو فرزندان ترا بکار است ، گفت کفیل فرزندان من خداوند است گفت از برای من استغفار کن گفت از خداوند خواسته ام که در قیامت حق مرا از تو باز خواهد ، پس عثمان از نزد او بیرون شد و عبد اللّه مسعود با عمار وصیت کرد که عثمان بر او نماز نگذارد و در گذشت ، عمار بر او نماز گذاشت.
طعن پنجم آن که حکم کرد بر مسلمانان که قرآن را بر قانون زید بن ثابت قرائت کنند و بر طریق واحد باشند با این که رسول اللّه فرمود ﴿ انْزِلْ الْقُرْآنِ عَلَى سَبْعَةِ أَحْرُفٍ كُلِّهَا شَافٍ كَافٍ ﴾ و این از برای توسع در حروف بود و او بر خلاف حکم پیغمبر معمول داشت و قرآن ها را بسوخت و مصاحف را پاره پاره کرد.
طعن ششم آن که عمار را که از جانب أصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بدو مکتوب برد چندان بزد که علیل و مریض گشت بشرحی که مسطور افتاد.
طعن هفتم آن که أبوذر غفاری را با آن مکانت که در نزد رسول خدای داشت با آن همه صدمت و زحمت که بر او آورد چنان که مرقوم گشت از مدینه اخراج نمود و بر بذه فرستاد تا در آن جا بی یار و بی پرستار وداع جهان گفت.
طعن هشتم آن که از بیت المال صدقه بر حسب خواهش خویش با مردم عطا می کرد و این بیرون شریعت و حکم رسول خدای بود.
طعن نهم آن که حکم خدا و حدود شرعیه را در حق عبید اللّه بن عمر بن الخطاب تعطيل داد آنگاه که هرمزان امیر عجم را مُسلماً بقتل رسانید با این که علی علیه السلام خون خواهی
ص: 271
می فرمود و این قصه نیز در صدر کتاب عثمان بشرح رفت.
طعن دهم آن که گاهی که عثمان خلیفتی بدست کرد و از مسجد بسرای خویش شد و بنی امیه در گرد او انجمن شدند ابو سفیان در آمد ﴿ قَالَ: يَا بَنِي أُمَيَّةَ تَلَقَّفُوهَا تَلَقُّفَ اَلْكُرَةِ، فَوَ اَلَّذِي يَحْلِفُ بِهِ أَبُو سُفْيَانَ، مَا مِنْ عَذَابٍ وَ لاَ حِسَابٍ، وَ لاَ جَنَّةٍ وَ لاَ نَارٍ، وَ لاَ بَعْثٍ وَ لاَ قِيَامَةٍ ﴾ گفت ای بنی امیه بگیرید این پادشاهی را و دست بدست می گردانید و سوگند یاد کرد که نه عذابی است و نه حسابی و نه بهشتی و نه دوزخی و نه حشری و نه قیامتی و عثمان بجای آن که حد مرتد بر او براند و او را بقتل رساند از بیت المال مسلمین دویست هزار دینار در وجه او بذل کرد.
طعن یازدهم آن که در موضع منی گاهی که باید نماز را دو رکعت بگذارد از بهر آن که مسافر بود چنان که پیغمبر همی کرد نماز را چهار رکعت گذاشت هم درین کتاب این قصه بشرح رفت.
طعن دوازدهم آن که گمان داشت که در قرآن مجید لحن است و این آیت بغلط فرود شد و همی گفت ﴿ إِنَّ هٰذٰانِ لَسٰاحِرٰانِ ﴾ لحن است او را گفتند اگر دانی لحن است چرا تغییر نمی دهی گفت این چیزی نیست که حلالی را حرام کند یا حرامی را حلال و حال آن که طریق صحّت آن را نگاشته اند و هم در قرائت ﴿ إِنَّ هَذَيْنِ ﴾ نیز خوانده اند.
طعن سیزدهم آن که از احکام شرعیه آگهی نداشت چنان که زنی را که شش ماهه فرزند آورده بود در خانه شوهر بفرمود تا او را سنگسار کنند چون علی علیه السلام آگاه شد و بی گناهی آن زن را باز نمود عثمان فرستاد تا او را باز آرند وقتی رسول او برسید آن زن در زیر سنگ جان داده بود و قصه او بشرح نیز مرقوم شد.
طعن چهاردهم آن که چون کار خلافت بر او استقرار یافت بمنبر شد تا خطبه بخواند زبانش بسته شد و شرح آن نگاشته آمد.
طعن پانزدهم آن که با بسط سلطنتی که او داشت و در يك نيمه جهان عمال او در بلاد و امصار فرمانروا بودند و هیچ پادشاهی بمعادات و مبارات او بر نخواسته بود
ص: 272
از کردارهای زشت و ناصواب او چندان مردم برنجیده بودند که جماعتی از مردم مصر بمدینه آمدند و چهل روز او را حصار دادند اصحاب رسول خدای او را اعانت نکردند با این که اگر خواستند توانستند و از عمال خود استمداد کرد هیچ کس بیاری او بر نخواست تا آنگاه که او را کشتند و سه روز افکندند تا سگان یک پای او را ببردند آنگاه نگذاشتند او را بگورستان مسلمانان دفن کنند بقبرستان یهودیان بخاک سپردند بالجمله از مطاعن عثمان چند که نگار می شود تکرار سخن و اطناب کلام است چه در کتاب او کار و کردار او از ذره تا بیضا و از قطره تا دریا نگارش یافته.
ص: 273
بسم اللّه الرحمن الرحیم
چون مجلد دوم از کتاب دوم ناسخ التواریخ را مشتمل بر پنج کتاب آوردیم اکنون که از کتاب أبی بكر بن أبی قحافه و كتاب عمر بن الخطاب و كتاب عثمان بن عفان بپرداختیم شروع بكتاب اصحاب رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم می شود ، و باید دانست که بسیار کس از اصحاب رسول خدای را در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم نامبرده ایم و تذکره ازو نموده ایم که درین کتاب اصحاب نام او یاد کرده نمی شود و بسیار کس از أصحاب را درین مجلدات مرقومه بنام و لقب رقم کرده ایم و مجاهدات او را در غزوات و کردارهای ایشان را بعضی خوب و بعضی ناخوب بر شمرده ایم ، لاجرم درین کتاب اصحاب بتکرار آن قصه ها نخواهیم پرداخت بلکه نام و نسب ایشان را می نگاریم و اگر مصدر امرى بزرك شده اند بدان اشارتی می رود تا هر که بخواهد بداند از مجلدات دیگر حال او را بشرح می خواند.
اکنون بر سر سخن آمدیم اسامی أصحاب رسول خداي را بحكم حروف تهجی بر بیست و هشت باب می گذاریم نخستین :
ص: 274
**باب حرف ألف (1)
ابراهیم علیه السلام پسر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است و او را از ماریه قبطیه داشت و ما قصه او را و ولادت و وفات او را و شرح حال ماریه را در ذیل أحوال رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم نگاشتیم.
أبیّ بن كعب بن قيس بن عبيد بن يزيد بن معوية بن عمرو بن مالك بن نجار و النجار هو تيم اللاّت بن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج الاكبر الانصاری المعاوی و مادر معاوية بن عمرو جديله نام دارد و او دختر مالك بن زيد اللّه بن حبیب بن عبد حارثه بن مالك بن عضب بن جُشم بن الخزرج است و ازین روى أعقاب معوية بن عمرو را بنی جدیله نیز گویند و مادر عمر و سلمه دختر اسود بن حزام بن عمرو بن زيد مناة بن عدی بن عمرو بن مالك بن نجار است و كنيت ابیّ بن كعب أبو طفيل و ابو منذر است و او در عقبه ثانیه با رسول خدای بیعت کرد یکی از فقهاء صحابه است و در جنك بدر
حاضر بود در سال بیست و دوم هجری وداع جهان گفت.
أبی بن معاذ بن أنس بن قيس بن عبيد بن زيد بن معوية بن عمرو بن مالك بن نجار با برادرش انس بن معاذ در بدر واحد حاضر بود در بئر معونة شهيد گشت.
أبی بن عمارة الانصاری نیز او را ابن عمّار گفته اند ، بروایتی رسول خدا در خانه پدرش عماره بردو قبله نماز گذاشت.
أبیّ بن مالك الحرشی جماعتی او را از اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ندانسته اند و گروهی این حدیث را از وی روایت کنند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرموده :﴿ مَنْ أَدْرَكَ وَالِدَيْهِ أَوْ أَحَدَ هُمَا ثُمَّ دَخَلَ النَّارَ فَأَبْعَدَهُ اللَّهُ وَ أَسْحَقَهُ ﴾
ص: 275
أسيَد بن حُضير بن سماك بن عنيك بن رافع بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل بن جشم بن حارث الخزرج بن عمرو بن مالک بن ادبر الانصاری الاشهلی در کنیت او روایات مختلفه آورده اند ، أبو موسى أبو يحيى و أبو عتيك و أبو حضير و ابو الحصین گفته اند قبل از سعد بن معاذ بدست مصعب بن عمیر مسلمانی گرفت و در عقبه ثانيه حاضر شد از جمله نقباى ليلة العقبه است و در جنك احد هفت جراحت یافت و رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم او را با زید بن حارثه عقد اخوت بست و در قرائت قرآن معروف بحسن صوت بود ، در سال بیستم هجری و بروایتی بیست و یکم وفات یافت و در بقیع مدفون گشت.
أسيد بن ثعلبة الانصاری از جمله غازیان بدر است و در صفیّن ملازم رکاب علی علیه السلام بود.
أسيد بن يربوع البدّى بن عامر بن عوف بن حارث بن عمرو بن الخزرج بن ساعدة الانصارى الساعدی در جنك احد حاضر بود و در یمامه شهید شد.
أسيد بن ساعدة بن عامر بن عدّی بن جُشم بن مجدعة بن حارثة بن الحرب الانصاری الحارثى او و برادرش أبو حيثمه در جنگ احد حاضر گشت.
أسيد بن ظهير بن رافع بن عدیّ بن زید بن عمرو بن زيد بن جشم بن حارثة بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس الانصاری الحارثی پدرش نیز از بزرگان صحابه است که در عقبه حاضر شد و او پسر عم رافع بن خدیج است ، در جنگ خندق حاضر بود ، در زمان عبد الملك بن مروان وداع جهان گفت.
أسيد بن سَعية بن عريض القرظى (1).
أسامة بن زيد بن حارثه بن شراحيل بن كعب بن عبد العزى الكلبى نام مادر او برکه و کنیتش ام ایمن مولاة رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم است شرح حال او و پدرش در جلد اول از کتاب دویم مرقوم افتاد بعد از وفات رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در وادی القرى سكون اختیار کرد و نیز مراجعت بمدینه نمود ، در اواخر خلافت معویه در ارض جرف
ص: 276
وداع جهان گفت ، عمر بن الخطاب در زمان خلافت خود در وجه اسامة بن زيد پنج هزار درهم مقرر داشت و از برای فرزند خود عبد اللّه دو هزار درهم برقرار کرد عبد اللّه گفت اسامه را بر من مقدم می داری با این که بسیار از غزوات را من حاضر شده ام و او نبوده است ؟ ﴿ فَقَالَ انَّ أُسَامَةَ كَانَ أَحَبَّ الَىَّ رَسُولُ اللَّهُ مِنْكَ وَ أَبُوهُ كَانَ أَحَبَّ الَىَّ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ أَبِيكِ ﴾ گفت در نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم اسامه از تو و پدرش از پدر تو عزیز تر بود و او ملقّب به حبّ رسول اللّه بود وفات او در سال پنجاه و چهارم هجری است.
أسامة بن عمير بن عامر بن اقیش (1) و اسم اقيش عمیر الهذلی بن كثير بن هند بن طابخة بن لحيان بن هذيل ، و این أسامه پدر ابو المليح الهذلی است و اسم أبو المليح عامر است.
أسامة بن شريك الذبيانی الثعلبی از بنی ثعلبة بن سعد است و گروهی او را از بنی ثعلبة بن بكر بن وائل كوفى دانند.
أسامة بن اخدرى الشقرى عمِّ بشير بن میمون است و نسب به بنی شقره رساند و اسم سقره حارث بن تمیم است.
أنَيس بن قتادة بن ربيعة بن خالد بن حارث بن عبيدة بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس الانصاری حاضر بدر شد ، و در احد بدست اخنس بن شریق شهید گشت و او شوهر خنسا دختر حذام اسدی بود.
أنيس بن قتاده باهلی بصری در شمار أصحاب رسول خداست.
انيس بن جنادة الغفاری او باتفاق مادر و برادر ایمان آورد و در شمار شعرا نیز بحساب می آید.
انیس بن یزید بن ابی يزيد الغنوى جدّ او حليف حمزة بن عبد المطلب بود و انیس بن يزيد در فتح مكه و حنین ملازمت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم داشت و او در ماه ربیع الاول در سال بیستم هجری وفات یافت.
ص: 277
أنيس بن الضحاك الاسلمی نیز از شمار اصحاب رسول خداست.
انیس أنصاری روایت این حدیث نسبت باو کرده اند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ أَنِّي لَا شُفِّعَ يَوْمَ الْقِيمَةُ لَا كَثَرٍ مِمَّا عَلَى وَجْهِ الارض مِنَ الْحَجَرِ وَ الْمَدَرِ ﴾ لكن استوار نشمرده اند.
اميُة بن أبی عبيدة بن حارث بن بكر بن زيد بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة التميمی الحنظلی باتفاق پسرش یعلی که او را نسبت بمادر می دهند و یعلی بن مُنيَه می خوانند بحضرت رسول آمد و گفت یا رسول اللّه ﴿ بَايَعَنَا عَلَى الْهِجْرَةِ ﴾ فرمود :﴿ لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ اَلْفَتْحِ ﴾ زیرا که بعد از فتح مکه از برای مسلمانان هجرت بضرورت نبود. (1)
أمية بن خُويلد الضمری او و پسرش عمرو از جمله اصحاب بحساب می روند.
أميّة بن مخشیّ الخزاعی كنيت او أبو عبد اللّه است.
امية بن الاشكل الجندعى الحجازی در قوم خود شریف بود هنگام شیخوخت مسلمانی گرفت و مردی شاعر بود ، دو پسر داشت یکی را کلاب می نامیدند ، او نیز شاعر بود عمر بن الخطاب فرمان کرد که پسرهای او تا هنگام وفات از وی جدا نشوند.
أمية بن عبد اللّه بن خالد بن اسید نیز از اصحاب رسول است.
أهبان بن اوس الاسلمی کنیت او ابو عقبه است و از اصحاب حدیبیه و بایع تحت شجره است گفته اند گرگ با او سخن کرد بروایتی گرگ با أهبان بن عياذ سخن کرده و او در اوایل ایام معويه وفات کرد.
أهبان بن صيفى العبادی البصری کنیت او ابو سلمه است آنگاه که علی علیه السلام فتح بصره می فرمود اهبان را طلب کرد.
ص: 278
﴿ فَقَالَ لَهُ مَا خَلْفَكَ يَا اهبان قَالَ خلفني عَهْدُ عَهْدِهِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ أَخُوكَ وَ ابْنُ عَمِّكَ قَالَ اذا تغرقت الْأَمَةِ فِرْقَتَيْنِ فَاتَّخَذَ سَيْفاً مِنْ خَشَبٍ وَ الْزَمْ بَيْتَكَ فانا أَلَانَ اتَّخَذْتُ سَيْفاً مِنْ خَشَبٍ وَ لَزِمْتَ بیتی ﴾ فرمود چه آهنگ داری گفت برادر تو و ابن عم تو رسول خدا فرمود چون در میان امت بینونت افتد و دو گروه شوند تیغ از خشب کن و ملازم سرای باش من اينك در خانه خویش نشسته ام علی فرمود اطاعت کن ابن عمّ مرا ، واهبان از خدمت علی باز شد و آن حضرت را نصرت نکرد دختر او عدیسه روایت حدیث او کرده است و از چنین کس استوار نمی افتد.
اهبان بن اخت ابی ذر و او از ابی ذر روایت حدیث کرده است.
أنَيف بن وائله واقدى و ابن اسحق پدر او را واثله خوانده بالجمله انیف در غزوه خیبر شهید شد.
أسير بن عروة بن سواد بن الهيثم بن ظفر الانصاری از قبیله بنی ابیرق است مردی با طلاقت لسان و ذلاقت بیان بود و ما احوال او را در جلد اول از کتاب دوّم در قصّه سرقت بنی ابیرق مرقوم داشته ایم و بعضی او را أسید خوانده اند.
اسير بن عمرو بن جابر بعضی او را أسیر بن جابر گویند و گروهی یسیر بن جابر خوانند در سال هجرت رسول خدای متولد شد و در سال هشتاد و پنجم هجری وفات کرد.
أسيد بن سعية القرظی از قبیله بنی قریظه است مسلمانی گرفت و مالش را بذل کرد و در حیات رسول خدا وفات نمود (1).
أسيد بن صفوان از جمله اصحاب رسول خداست.
أسيد بن جارية الثقفى در روز فتح مکه مسلمانی گرفت و در حنین شهید شد.
اوس بن ثابت بن المنذر بن حزام بن عمرو بن زيد مناة بن عدی بن عمرو بن مالك بن نجار الانصاری در لیلة العقبه حاضر بود از غازیان بدر است و در أحد
ص: 279
شهید شد و بروایت عبد اللّه بن محمّد در بدر و احد و خندق حاضر شد و در زمان خلافت عثمان وفات کرد.
اوس بن خَولىّ بن عبد اللّه بن حارث بن عبيد بن مالك بن سالم الانصاری الخزرجی و او در بدر و احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود هنگام وفات رسول خدای انصار بر در سرای انجمن و خواستار شدند که یک تن ازیشان در دفن و کفن تقدیم خدمت کنند علی علیه السلام اوس بن خولی را بار داد و ما این قصه را بشرح نگاشته ایم و اوس در زمان عثمان وداع جهان گفت.
اوس بن الصّامت بن قيس بن ثعلبة بن غنم بن سالم بن عون الخزرج الانصاری و او برادر عبادة بن الصامت است در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و شعر نیکو می گفت.
اوس بن الارقم بن زید بن قيس بن النعمان الانصاری در غزوه احد شهید گشت.
اوس بن حبيب الانصاری از بنی عمرو بن عوف است در خیبر شهید گشت.
اوس بن كاهنة الانصاری در غزوه خیبر شهید شد اوس بن الحدثان النّصری نسب بنصر بن معويه رساند. اوس بن یسر از مردم یمن است بنزد رسول خدای آمد و ایمان آورد. اوس بن شراحیل بن اوس از اصحاب رسول بشمار می رود.
اوس بن اوس الثقفی و بعضی او را اوس بن ابی اوس خوانده اند و پسر عمرو بن اوس و ابو الاشعب و عطاء بن یعلی ازو روایت احادیث کرده اند.
اوس بن حذيفة الثقفى جماعتى وی را اوس بن ابی اوس دانند ازو روایت حدیث کنند و استوار ندانند.
اوس بن عائد (1) از جمله اصحاب رسول خداست و او در جنگ خیبر شهید شد اوس بن عوف الثقفی آنگاه که وفد ثقیف بحضرت رسول خدای می آمد وی نیز با تفاق عبد یا لیل برسید و مسلمانی گرفت.
ص: 280
اوس بن معير بن لوذان بن ربيعة بن عويج بن سعد بن جمح ابو مخدودة (1) القرشى الجمحى و او در مكّه مؤذّن رسول خدای بود و بعضی نام او را سمره دانسته اند و ابو مخدوده که کنیت اوست معروف تر از نام اوست برادرش انیس بن معير كافراً مقتول گشت و ایشان را فرزند نیامد و مادر ایشان از خزاعه بود.
أوس بن سمعان کنیت او ابو عبد اللّه است.
اوس بن قبطی بن عمرو بن زيد بن جشم بن حارثه الانصاری در جنگ احد با دو فرزند خود کنانه و عبد اللّه حاضر شد.
اوس بن عبد اللّه بن حجر الاسلمی در بادیه سکون داشت و از اصحاب رسول خدا شمرده می شود.
انس بن قتادة الانصاری جماعتی نام او را انیس دانند چنان که مذکور شد. انس بن معاذ بن انس بن قيس بن عبيد بن زيد بن معوية بن عمرو بن مالك بن النجار الانصاری از غازیان بدر است و در بئر معونه شهید شد لکن واقدى گوید او در غزوات حاضر بود و در زمان عثمان وفات یافت.
انس بن النضر بن ضمضم بن زید بن حزام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار الانصارى عمّ انس بن مالك انصاری است و او در غزوه بدر غایب بود و افسوس داشت چون غزوه احد پیش آمد و سپاه روی در روی شد ﴿ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَنِّي أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِمَّا صَنَعَ هَؤُلَاءِ وَ أَ بَرِي ءُ إِلَيْكَ مِمَّا جَاءَ بِهِ هَؤُلَاءِ ﴾ و تیغ بکشید و حمله در افکند و بسیار کس بکشت تا شهید گشت ، هشتاد و اند زخم از تیغ و تیر و سنان داشت.
انس بن اوس بن عنيك بن عمرو الانصارى الاشهلی از غازیان احد است و در جنگ خندق بتیر خالد بن ولید شهید گشت.
انس بن مالك النضر بن الضمضم بن زيد الانصارى النجارى خادم رسول اللّه و کنیت او ابو حمزه است و برادر زاده انس بن النضر است و نام مادر او
ص: 281
امِّ سلیم دختر ملحان انصاری است و او هنگامی که رسول خدای بمدینه آمد ده ساله بود و بروایت محمّد بن عبد اللّه یک صد و هفتاد سال زندگانی یافت و در دو فرسنگی بصره در قصر خود وفات کرد و او را هشتاد فرزند آمد هفتاد و هشت تن پسر بودند و دو تن دختر یکی حفصه و آن دیگر ام عمرو نام داشت و مال او از همه انصار افزون گشت ، چه رسول خدای در حق او دعا فرمود ﴿ فَقَالَ اللَّهُمَّ ارْزُقْهُ مَالًا وَ وَلَداً وَ بَارِكْ لَهُ ﴾ و از آن مردم که رسول خدای را دیدار کردند جز ابو طفیل بعد از انس بن مالك كس نزیسته.
انس بن مالك القشيرى و بروايتی مالك الكعبى و کعب برادر قشیر است او نیز ساکن در بصره بود.
انس بن ضبع بن عامر بن جشم بن حارثه از غازیان جنگ احد است.
انس بن ظهير الحارثی الانصاری برادر اسید بن ظهیر از غازیان احد است.
انس بن حارث از رسول خدای حدیث شهادت امام حسین علیه السلام را روایت کرده.
انس بن هزله از جمله اصحاب رسول خداست.
انس بن فضالة بن عدی بن حزام بن الهيثم بن ظفر الانصاری الظفری چون خبر قریش را بمدینه آوردند که آهنگ احد دارند رسول خدا او را و برادرش یونس را فرستاد تا عدّت و عدّت ایشان را بدانند و خبر باز آرند پس بر حسب فرمان برفتند و خبر باز آوردند و در جنگ احد نیز حاضر بودند.
ابان بن سعيد بن العاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف القرشی الاموى نخست دو برادرش عمرو بن سعید و خالد بن سعید که از شیعیان علی علیه السلام بودند مسلمانی گرفتند و ابان ایشان را بشعر شنعت می فرستاد ، و ابان بعد از حدیبیه ایمان آورد و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بعد از عزل علاء حضرمی او را بحکومت بحرین فرستاد و چندان که رسول خدای زندگانی داشت او بر سر عمل بود و بر بود و برادران دیگرش چون عاصی و عبیده هم چنان کافر در بدر کشته شدند و برادر دیگرش ابو أحيحه در یوم فجار مقتول شد ، اما ابان و برادر دیگرش عمرو در زمان عمر بن الخطاب
ص: 282
در مقاتله عرب با روم در جنگ یرموک و بروایتی در اجنادین کشته گشتند
ابان المحاربی از جمله وفود است که بر رسول خدای در آمد و ایمان آورد.
اسعد بن زرارة بن عدس بن عبيدة بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن نجار الانصاری الخزرجی النجارى و كنيت او ابو امامه است و او اول کس است که در عقبه اولی با رسول خدای بیعت کرد و از جمله نقبای دوازده گانه است و بروایت یحیی بن كثير و سعيد بن عبد العزیز و سفیان بن عیینه نقبا بدینگونه نام دارند اول سعید بن عباده دوم اسعد بن زراره سیم سعد بن الربیع چهارم سعد بن خيثمه پنجم منذر بن عمرو ششم عبد اللّه بن رواحه هفتم براء بن معرور هشتم ابو الهیثم بن التيهان نهم اسيد بن حضير دهم عبد اللّه بن عمرو بن حزام یازدهم عبادة بن الصامت دوازدهم رافع بن مالك. بالجمله اسعد بن زراره در شوال سال اول هجری از جهان برفت و او را در بقیع دفن کردند ، و او اول کس است از انصار که در بقیع مدفون گشت.
اسعد بن يربوع الساعدی الخزرجی در جنگ یمامه شهید گشت.
اسعد بن يزيد بن الفاكه بن زيد بن خالد بن عامر بن عبدالحارث الانصاری بعضی او را از اصحاب بدر شمرده اند.
اسعد بن سهل بن حنيف الانصاری دو سال قبل از وفات رسول خدای متولّد شد او را بحضرت رسول آوردند چون مادر دختر اسعد بن زراره بود رسول خدا او را اسعد نام نهاد و کنیت اسعد بن زراره را که ابو امامه بود هم او را داد.
اسلم مولی رسول اللّه کنیت او ابو رافع است و در اسم او خلاف کرده اند بعضی ابراهیم و جماعتی هرمز گفته اند او غلام عباس بود و قبطی بود عباس او را برسول خدای بخشید و آنگاه که عباس اسلام آورد و مژدۀ اسلام او را ابو رافع برسول خدای رسانید پیغمبر او را آزاد ساخت و قبل از وفات عثمان از جهان در گذشت و این خبر درست است اما گروهی گویند ابو رافع غلام سعيد بن العاص بود و چون بر فرزندان او قرار گرفت و ایشان ده تن بودند او را آزاد کردند الا خالد بن سعيد لاجرم أبو رافع بنزديك رسول خدا آمد و قصه بگفت پیغمبر خالد
ص: 283
را و بروایتی سه تن از ایشان را که از حق خود دست باز نداشته بودند دیدار کرد و فرمود او را آزاد کنند ایشان سهم خود را برسول خدا هبه کردند و آن حضرتش آزاد ساخت بالجمله رسول خدای او را با زنی از مدینه تزویج داد و عبید اللّه متولد گشت و عبيد اللّه بن أبی رافع كاتب و خازن أمير المؤمنين علی علیه السلام گشت و أبو رافع در بیش تر از غزوات حاضر بود و قبل از قتل عثمان وفات یافت.
أسلم الحبشى الاسود غلام عامر یهودی بود و رعایت اغنام او می کرد چون رسول سفر خیبر کرد بنزد رسول خدای آمد و ایمان آورد و ما قصه او را در ذیل حدیث خیبر بشرح رقم کردیم.
أسلم بن عمير بن أمية بن عامر بن جشم بن حارثه الانصاری الحارثی از غازیان احد است.
أسلم بن نجرة الانصارى بعضی از أصحابش بشمار گیرند.
أيمن بن عبيد الحبشى مادرش امّ أيمن مولاة رسول خدای بود و مادر اسامة ابن زید نیز او بود لاجرم ایمن بن عبید و اسامة بن زید از جانب مادر برادرند بالجمله أيمن در حنین ملازم رکاب رسول اللّه بود.
أيمن بن خزيمه نسب به بنی اسد بن خزیمه برد ، در روز فتح مکه مسلمانی گرفت و سالی فراوان نداشت و شعر نیکو توانست گفت وقتی مروان بن الحكم او را گفت بیرون شو و باتفاق ما رزم میده در روز قتل ضحاك بن قيس فهری گفت پدر من و عم من که از غازیان بدرند از من عهد بستدند که هرگز با گویند ﴿ لا إِلهَ الَّا اللَّهُ ﴾ رزم ندهم گفت پس از پی کار خویش شو ، أیمن برخاست و این شعر همی گفت :
و لست مقاتلا رجلاً يصلّی *** على سلطان آخر من قريش
له سلطانه و علىَّ إثمى *** معاذ اللّه من سفهٍ و طيشٍ
اقتل مسلماً من غير جرم *** فلست ببائع ما عشت عيشى
اسود بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهرة بن كلاب القرشی الزهرى برادر عبد الرحمن بن عوف قبل از فتح مکه مسلمانی گرفت و هجرت
ص: 284
کرد و او پدر جابر بن اسود است که از جانب عبد اللّه بن زبیر والی مدینه گشت.
اسود بن نوفل بن خویلد بن اسد بن عبد العزی بن قصىّ الاسدی القرشی و مادر او قريعه دختر علیّ بن نوفل بن عبد مناف بن قصیّ ، وی از مهاجرین حبشه است
اسود بن أبى البختری و اسم ابو البخترى العاص بن هشام بن الحارث بن اسد بن عبد العزی بن قصی در روز فتح مکه مسلمانی گرفت و پدر او با دین کافری در بدر مقتول گشت و از برای پسرش سعید زنی این شعر انشاد کرده :
الا ليتنيی اشرى وشاحی و دملجی *** بنظرة عينٍ من سعيد بن اسود (1)
اسود بن خلف بن عبد يغوث القرشی الزهرى در روز فتح مکه اسلام آورد.
اسود بن سريع بن حمير بن عباد بن نزال بن مرة بن عبيد السعدی التميمی از بنی سعد بن زید و کنیت او أبو عبد اللّه است مردی شاعر و بلیغ بود و در بعضی از غزوات ملازمت رکاب پیغمبر داشت.
اسود بن وهب از جمله اصحاب بحساب می رود. اسود بن زيد بن أدهم بن زيد بن قطبة بن غنم الانصاری از بنی عبید بن عدی ، موسی بن عقبه از غازیان بدرش شمرده اسود بن سفیان بن عبد الأسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم برادر هبّار بن سفیان. اسود بن الاصرم المحاربی از جمله أصحاب است.
اسود بن عبد اللّه السدوسی هجرت کرد از بنی بکر بن وائل و اسلام آورد.
أسود والد عامر در حجة الوداع بروایت پسرش عامر ملازمت پیغمبر داشت.
أسود بن عمران البکری از قبیله بکر بن وائل است. أسود بن يزيد بن قیس النخعی بعد از آن که مسلمانی گرفت ادراک خدمت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم کرد.
أحمر بن جزى بن معوية بن سليمان بن الحارث السدوسی.
أحمر بن عيينة نيز از اصحاب شمرده می شود
ص: 285
أحمر بن سليم جماعتی او را از اصحاب رسول شمرده اند ، ابن أبی حاتم از او یاد نکرده و در صحیح بخاری نام او نیست.
اغرّ المزنی و گروهی او را جهنی خوانده اند ، از جمله أصحاب رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم است.
اغرّ الغفاری وی نیز از أصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم شمرده می شود.
أقرع بن حابس بن عقال بن محمّد بن سفيان بن مجاشع التميمی المجاشعی يک تن از مؤلّفه قلوب است وی با عطارد بن حاجب وزبر قان بن بدر و قيس بن عاصم و جماعت و فد بنی تمیم بحضرت رسول آمدند و ما قصه ایشان را بشرح نگاشته ایم بتکرار نخواهیم پرداخت.
اقرع الثقفى الكعبى بحضرت رسول آمد گاهی که مریض بود.
أقرع بن عبد اللّه الحميری او را رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بجماعتی از مردم یمن مبعوث داشت. از هر بن عبد عوف القرشی الزهرى از جمله أصحاب بشمار می رود. أزهر بن قيس هم از جمله صحابه است. أزهر بن صفر نیز از أصحاب رسول خداست. أزهر بن خميصه بعضی او را از جملۀ اصحاب ندانسته اند.
أسماء بن حارثة بن هند بن عبد اللّه بن غياث بن سعد بن عمرو بن عامر بن ثعلبة بن مالك بن قصىّ الاسلمى و او باتفاق برادرش هند از أهل صفّه شمرده می شوند ، أبو هریره گويد أسماء و هند از خدام رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بودند و أسماء در سال شصتم هجری وفات کرد و هشتاد سال داشت.
أسماء بن رباب الجرمی از قبیلۀ بنی جرم است وقتی با بنی عقیل در ارض عقیق او را مخاصمتی افتاد ، داوری بحضرت رسول آوردند ، أسماء این شعر بگفت :
و إنّی أخو جرم كما قد علمتموا *** اذا اجتمعت عند النبیّ المجامع
فان أنتم لم تقنعوا عنه مقبضاً *** فانّى بما قال النبیّ لقانع
رسول خدا حكم بحق داشتن أسماء فرمود
ص: 286
أدرع أبو الجعيد الضمرى کنیت او بر نام او غلبه دارد.
أدرع الاسلمى هم از اصحاب پیغمبر است. أسد بن أبی خديجة القرشی الاسدى. أسد بن عبيد القرظى باتفاق ثعلبة بن سعيه و سعید بن سعیه قبل از آن که حكم بقتل بنی قریظه شود بحضرت رسول آمدند و مسلمانی گرفتند و جان و مال بسلامت بردند اما ابن اسحق این سه تن را از جهودان بنی هزل داند ، گوید آن شب که بامدادش بنی قریظه بقتل رسیدند اسلام آوردند.
أسد بن كرز بن عامر القشيرى جد خالد بن عبد اللّه القشیری است.
أسد بن حارثه باتفاق برادرش قطن بن حارثه و چند تن از قوم خود بحضرت رسول آمد و اسلام آورد و خواستار شد که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در حق ایشان دعا کند تا اراضی ایشان از آب باران سیراب شود.
اياس البكير بروايتی اياس بن أبو البكير و كنيت او أبو سعد است هو أبو سعد بن البكير بن عبد ياليل بن ثابت بن عزّة بن سعد بن ليث و او حلیف بنی عدی است در بدر و احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود و ایشان چهار برادر بودند از أولاد بکیر ایاس و دیگر خالد و دیگر عامر و دیگر عاقل هر چهار تن در بدر حاضر شدند و ایاس را پسری بود نام او محمّد و شعر توانست گفت : و در مرثیه زید بن عمر بن الخطاب این شعرها از اوست :
الا يا ليت أمّى لم تلدنی *** و لم اكُ فی العراء لدى البقيع
و لم ار مصرع ابن الخیر زید *** ومهدنه فيا لك من صريعٍ
هو الرُّزء الّذی عظمت و جلّت *** مصيبته على الحىِّ الجميع
كريم فی النّجار تكنّفته *** بيوت المجد و الحسب الرفيع
شفيع الجود ما للجود حقّاً *** سواء إذ تولّى من شفيعٍ
أصاب الحیَّ حیَّ بنی عدیِّ *** مجلّلة من الخطب الفظيع
لشُؤم بنی حذيفة انَّ فيهم *** معاً نكدی و شؤم بنى مطيع
و كم فی المُلتقى خضبت خضاباً *** كلوم القوم من علق النّجيع
ص: 287
خالد بن أسلم غلام عمر بن الخطاب نا دانسته بزخم تیر زید را مقتول ساخت و عمر بن الخطاب زید را از امّ کلثوم دختر علی علیه السلام داشت.
أياس بن معاذ از بنی عبد الاشهل است. أياس بن ورقة الأنصاری از بنى سالم بن عوف بن الخزرج در بدر حاضر بود و در یمامه شهید گشت.
أياس بن عدى الأنصارى النّجاری از بنی عمرو بن مالك بن النّجار در يوم احد شهید شد. أياس بن أوس بن عتيك بن عمرو بن عبد الأعلى و بروایتی عبد الاعلم بن عامر بن ذعور بن جشم بن الحارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الأوس ، ذعور بن الجشم أخو عبد الاشهل در روز احد شهید شد و گروهی او را أنصاری الاشهلی گویند.
أياس بن عبد المزنی از جمله أصحاب است. أياس بن عبد الفهری کنیت او عبد الرحمن است در حنین حاضر بود. أياس بن عبد اللّه بن أبی رباب الدوسی مدنی. أياس بن ثعلبة بن امامة الحارثی پسر خواهر أبی برده است و كنيت او که أبو امامه است بر نام او غلبه دارد.
أوفى بن مولى التميمی از جمله أصحاب است. أوفى بن عرفطه پدرش عرفطه در یوم طائف حاضر بود.
أفلح مولى رسول اللّه در ذیل احوال موالی رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مذکور است.
أفلح بن ابی العقيش (1) و بروایتی أخوابی القعیش و نیز گفته اند أخوابی القعيش و هم چنان گفته اند ابن أبی القعيش و کنیت او أبو جعده است و از جمله اشعریین است و اسم أبی القعيش وائل بن أفلح است.
أخرم مردی از جمله أصحابست و نسب او محفوظ نیست. أخرم الأسدى هنگامی که عبد الرحمن بن عيينه بن حصين بر شتران رسول اللّه غارت آورد چنان که رقم شد أخرم بدست او شهید شد.
إبراهيم الطائفی پدر عطاء بن إبراهيم ، صاحب کتاب استيعاب او را بشمار
ص: 288
أصحاب گرفتن استوار نمی داند.
إبراهيم بن عباد بن اساف بن عدی بن زید بن جشم بن حارثة الانصاری الحارثی از مجاهدان احد است. امرء القیس پسر عابس کندی است مهدی شاعر بود و در فتح خیبر حاضر گشت گاهی که قبیله کنده طریق ارتداد سپردند و حاضر مقاتله گشتند امرء القیس آهنگ قتل عمّ خویش کرد گفت ای امرء القيس عمّ خويش را خواهی کشت ﴿ فَقَالَ لَهُ أَنْتَ عَمِّي ، وَ اللَّهُ تَعَالَى رَبِّي ﴾ گفت تو عمِّ منى لكن خداوند آفرینندۀ من است واجب می کند که با کافر قتال کنم و تیغ براند و عمِّ خویش را بکشت.
امرء القيس بن الاصبغ بن ثعلبة بن ضمضم الكلبی از بنی عبد اللّه بن كليب بن و بره است و او خال أبی سلمة بن عبد الرحمن بن عوف است چه مادر او تماضر دختر أصبغ است ، بالجمله امرء القيس از جانب رسول خدای بر قبیله کلب عامل گشت وقتى بعضى بنى الكلب مرتد شدند امرء القیس بر دین خویش ثابت بود.
أسلع بن شريك الاعرجى التمیمی خادم رسول اللّه و صاحب راحله آن حضرت بود.أسلع بن أسقع الأعرابی در شمار اصحاب رسول خداست.
أرقم بن أبى الارقم بن عبد مناف بن أسد بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم القرشی المخزومى و كنيت او أبو عبد اللّه است و مادرش از قبیله بنی سهم است از مهاجرین اولین بشمار می رود و بروایتی هفتم کس است که مسلمانی گرفت و اگر نه دهم کس است و بعضی از قصه او در جلد دوم از کتاب اول مرقوم افتاد و او در سال پنجاه و پنجم هجری وفات کرد و پدرش أبو الارقم در سال وفات أبو بكر وداع جهان گفت.
أسيرة بن عمرو الانصاری النجاری از بنی عدی و کنیت او أبو سليط است از غازیان بدر شمرده می شود.
أشعث بن قيس بن معد يكرب بن جبلة بن عدى بن ربيعة بن معوية بن الحارث الاصغر بن الحارث الاكبر بن معوية بن ثور بن عفير بن عدی بن مرة بن ادد بن زید الكندى و كنيت او أبو محمّد است و مادرش کبشه دختر زید بن الحارث است و او امِّ فروه
ص: 289
خواهر أبو بکر را بزنی گرفت چهل روز بعد از شهادت علی علیه السلام وداع جهان گفت محمّد بن قيس عليه اللّعنه که در کربلا حاضر بود پسر اوست شرح حال قيس بعضی رقم شد در كتاب أبو بكر و كتب ديگر و برخى إنشاء اللّه در ذیل قصه خلافت علی عليه السلام بشرح خواهد رفت.
ايماء بن رخصة بن حزبة الغفاری او و پسرش حقاف از جمله أصحاب شمرده می شوند.
آبی اللّحم الغفاری از قدمای صحابه است گویند ابا داشت از أكل لحم ذبیحۀ که در پای اصنام قربانی می کردند ازین روی بآبی اللّحم ملقّب گشت در تعیین اسم او خلاف کرده اند بعضی او را خليفة بن خیاط خوانند و نام خیاط را عبد اللّه بن عبد الملك دانند و جز این نیز گفته اند.
اذينة العبدی پدر عبد الرحمن است بروایتی هو عبد الرحمن بن اذينة بن الحارث بن يعمر بن عوف بن كعب بن عبد مناف بن كنانه.
أصيل الهذلی بروايتی غفارى. أحيحة بن أمية بن خلف الجمحی برادر صفوان بن امیّه در شمار مؤلفه قلوب است.
أنسة مولى رسول اللّه كنيت او أبا سرح و بروايتی أبو مسروح است او را از غازیان بدر شمرده و بعضی نام او را أبو أنسه خوانده اند در خلافت أبو بكر وفات كرد.
أربد بن حمیر او را از جماعت مهاجرین رقم کرده اند. أبيض بن حمال السبائى الماربی من مارب اليمن و بعضی او را از قبیله أزد شمرده اند بکر بن سواده حدیث می کند که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مردی را که أسود نام داشت نامش را با بيض بدل فرمود لكن معلوم نیست که او را أبيض بن حمال است یا دیگر کس است.
اشیم الضبابی در حیات رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بدرود جهان کرد.
أديم الثعلبی از جمله أصحاب است. أقمس بن سلمه هم از أصحاب رسول خداست. أفطس از جمله صحابه است نسب و نژادش معلوم نیست. أقرم بن زيد
ص: 290
الخزاعی او و پسرش عبد اللّه بن أقرم در شمار صحابه اند و بعضی نام او را أقوم دانند أنجشة العبد الاسود مولى رسول اللّه شتران را نیکو حدی همی كرد براء بن مالك شتران مردان را در حجة الوداع حدی خواند و أنجشه شتران زنان را و ازحدی کردن أنجشه شتران زنان سرعت همی کردند چنان که زنان را زحمت می رسید پیغمبر فرمود ﴿ رُوَيْداً يَا أَنْجَشَةَ رِفْقاً بِالْقَوَارِيرِ ﴾ و از قواریر زنان را قصد فرمود.
أشج عبد القيس و بعضى گفته اند أشج العبدى المصرى بالجمله سيد قوم قیس بود و با قوم عبد القیس بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد پیغمبر فرمود ﴿ يا شيخ فِيكَ خَصْلَتَيْنِ يُحِبُّهُمَا اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ ﴾ دو صفت درتست که خدا و رسول دوست می دارند عرض کرد کدام است ؟ فرمود حلم و حیا گفت کسب این دو صفت کرده ام یا خداوند در نهاد من نهاده فرمود خداوند در جبلت تو نهاده پس شکر خدای بگذاشت و نام أشج را منذر بن عائذ دانسته اند.
أصرم الشقرى با وفد بنی شقره بحضرت رسول صلى اللّه عليه وآله و سلم آمد.
أعين بن ضبيعة بن عقال بن محمّد بن مجاشع بن سفيان المجاشعی التميمی وى آن کس است که شتر عایشه را در جنگ جمل عقر كرد و از پس آن علی علیه السلام او را ببصره فرستاد و در آن جا شهید گشت.
أكثم بن جون بن أبى الجون الخزاعی. أسمر بن مضرَّس الطائی از جمله أصحاب است.
أوشك (1) بن عمر البجلی از جمله صحابه بشمار می رود. أكتل بن شماخ نسب بعوف بن عبد مناة بن ادّ بن طابخه می برد از أصحاب رسول خداست علی علیه السلام نیز ازو خشنود بوده. أعشى بنى مازن بن عمر بن تمیم در بصره سکون داشت و مردی شاعر بود و شعر نیکو توانست گفت وقتی بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد این اشعار إنشاد كرد :
يا ملك الناس وديّان العرب *** إنِّي نكحت ذرية من الذرب
ص: 291
ذهبت ابغيها الطعام فی رجب *** و خالفتنی بنزاعٍ و هَرَب
أخلفت العهد و لطّت بالذّنب *** و هُنَّ شرُّ غالبٍ لمن غلب
أحمد الهمدانی با جیم معجمه گویند أجمد با جیم جز یک تن نیست و او أحمد بن عجيل الهمدانی است بالجمله بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و مسلمان شد
و در ایام عمر با لشکر عرب در فتح مصر حاضر بود.
أحنف بن قيس السعيدی التميمی كنيت او أبو بحر است و اسم او ضحاك بن قيس بن معوية بن حصين بن عبادة بن النزال بن مرّة بن عبيد بن الحارث بن عمرو بن كعب بن سعيد بن زيد مناة بن تميم و مادرش حبّى دختر باهلی است و أحنف از بزرگان حکما و عقلاست و از بزرگان تابعین نیز شمرده می شود در زمان مصعب بن زبیر در سال هفتاد و هفتم هجری وفات کرد و مصعب بن زبیر جنازه او را مشایعت نمود. أياد كنيت او أبو السمح است کنیت او بر نام او غلبه دارد او خادم رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بود.
البراء بن معرور بن صخر بن خنساء بن سنان بن عبيد بن غنم بن كعب بن مسلمة الانصاری السلمى الخزرجی كنيت او أبو بشر است و نام مادرش رباب دختر نعمان بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل در عقبه أولى بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و ایمان آورد از جمله نقباست و از بزرگان انصار بشمار می رود اول کسی است که در کعبه نماز گذاشت و اول کسی است که وصیت کرد ثلث مالش را انفاق کنند یک ماه از آن پیش که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد مدینه شود در شهر صفر وداع جهان گفت.
براء بن اوس بن خالد بن الجعد بن عوف بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مازن بن نجار زوجه او امّ برده پسر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم إبراهیم را شیر همی داد.
براء بن مالك بن نضر در احد و دیگر غزوات حاضر گشت مردی شجاع و
ص: 292
دلاور بود بیرون از آن چه اسیر گرفت صد تن از أبطال رجال را در میدان قتال پایمال هلاك ساخت در سال بیستم در فتح تستر شهید شد چنان که مرقوم افتاد.
براء بن عازب بن حارثة بن عدی بن حاتم بن مجدعة بن حارثه بن حارث الخزرج الانصارى الحارثی الخزرجی كنيت او أبو عماره و بروايتی ابو طفیل و بعضی ابو عمرو گفته اند در غزوه خندق حاضر بود در جنگ جمل و صفین و نهروان ملازمت رکاب على علیه السلام داشت و در زمان مصعب بن زبیر وفات یافت.
بلال بن رباح و مادر رباح حمامه نام دارد مؤذن رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم است کنیت او ابو عبد اللّه و بروایتی ابو عبد الکریم است غلام ابو بکر بود او را به پنج اوقیه سیم و بروایتی نه اوقیه بخرید و آزادش ساخت در غزوه بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و پیغمبر او را با ابو رویحه خثعمی عقد اخوت بست و او را برادری بود بنام خالد و خواهری که غفره نام داشت ، بعد از وفات رسول خدای سفر شام کرد چنان که مذکور شد و در شام وفات کرد در سال بیست و یکم هجری و این وقت هفتاد سال داشت.
بلال بن مالك المزنی رسول خدای او را بسوی بنی کنانه فرستاد.
بلال بن حارث بن عاصم بن سعيد بن القرة المزنی در سال پنجم هجرت باوفد مزینه بحضرت رسول آمد و کنیت او ابو عبد الرحمن است و او نیز روز فتح مکه صاحب لوا بود در سال هشتم هجری وفات کرد و هشتاد سال داشت.
بلال انصاری عمر بن الخطاب او را یک چند از مدت زمان بحکومت عمان فرستاد.
بشر بن براء بن معرور الانصاری الخزرجی نژاد او را در براء بن معرور رقم کردیم بالجمله بشر در عقبه و بدر و احد و خندق حاضر بود و در سال هفتم هجری در خیبر وفات کرد از آن گوشت مسموم که در حضرت رسول بخورد چنان که مرقوم شد و پیغمبر او را با واقد بن عبد اللّه تمیمی عقد اخوت بست.
بشر بن حارث بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم القرشی بن عمرو السهّمى و او باتفاق ابو الحارث برادرش از مهاجرین حبشه است.
بشر بن عبد اللّه الانصاری از بنی حارث بن الخزرج است و در جنگ یمامه شهید شد
ص: 293
بشر بن عبد در بصره سکون اختیار کرد. بشر بن سحيم بن حرام بن غفار بن مليل بن ضمرة بن بكر بن عبد مناف بن كنانة الغفاری. بشر بن اعصمة المزنی از جمله اصحاب است. بشر بن معويه البکائی از جمله أصحاب است. بشر بن الغنوى هم در شمار اصحاب می رود. بشر الثقفى بعضى او را بشیر خوانده اند. بشر السلمى بعضى او را بشیر و جماعتی بسر خوانده اند باسین مهمله. بشر بن الحارث بن عمرو بن حارثة بن الهيثم بن الظفرى الانصاری حاضر احد گشت و او را دو برادر بود بشیر و آن دیگر مبشر اما بشير شاعر و منافق بود اصحاب رسول را هجا همی گفت. بشر بن جحاش او را نیز بعضی بسر خوانده اند باسین مهمله از جماعت قریش است در شام سکون گرفت و در حمص وفات یافت. بشر بن قدامه الضبابی از جمله أصحاب است. بشر بن غفرة الجهنی كنیت او ابو الایمان است. و بعضی او را بشیر خوانده اند. بشر بن عاصم الثقفى بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم.
بشیر بر وزن امیر بن سعد بن ثعلبة بن جلاس بن زيد بن مالك بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج الأنصارى الخزرجی کنیت او ابو النعمان است حاضر عقبه و غزوه بدر بود باتفاق برادرش سماك و بشیر در احد و دیگر غزوات حاضر گشت و بشیر اول کس است از انصار که بر رغم سعد بن عباده در یوم ثقیفه با ابو بکر بیعت کرد و در غزوات با خالد ولید کوچ می داد.
بشير بن قيس بن زيد بن عامر بن أسود بن ظفر الانصاری الظفری در احد و خندق حاضر بود و در خیبر شهید شد و او را فارس الحواسم (1) می نامیدند بنام اسب.
و بشير بن عبد المنذر أبو لبابة الانصارى الاوسى كنيت او بر نام او غلبه دارد و در نام او خلاف کرده اند بعضی بشر بر وزن کبر گفته اند و جماعتی رعافه نامیده اند.
ص: 294
بشير بن الخصاصيه السّدوسی خصاصیه نام مادر اوست هو بشير بن معبد بن شراحيل بن سبع بن ضباب بن سبع بن سدوس بن شیبان و بعضی گفته اند بشیر بن زید بن ضباب بن سبع بن سدوس.
بشير بن الحارث از جمله اصحابست. بشير بن معبد الاسلمی و اوجدِّ محمد بن بشر است. بشیر بن ابی زید الانصاری پدرش ابو زید در جنگ احد حاضر بود و خود با برادرش وداعه در جنگ صفین ملازم خدمت علی علیه السلام بودند. بشير بن عمرو بن محصن الانصاری کنیت او ابو عمره است و او پدر عبد الرحمن است.
بشير بن عبد اللّه الانصاری بن الحارث بن الخزرج در جنگ یمامه شهید شد. بشیر الغفاری از جمله اصحاب است. بشير بن عقربة الجهنى کنیت او ابو الیمان است. بشیر بن عمرو در سال هجرت متولد شد و در سال هشتاد و پنج وفات کرد و در زمان حجاج عريف قوم خود بود. بشیر السلمی بعضی او را بشیر بر وزن زبیر خوانده اند. بشير بن انس بن امية بن عامر بن جشم بن حارثه الانصاری در جنك احد حاضر بود. بشير العكى بن جابر بن غراب در فتح مصر حاضر بود. بشير بن ابی مسعود الانصاری و اسم أبی مسعود عقبة بن عمرو است در جنگ صفين ملازم ركاب علی علیه السلام بود. بشير بن يزيد الضّبعی ادراك زمان جاهلیت نیز کرده بود
بشير الحارثی بن الكعب بن عمرو بن علقمة بن خالد بن مالك بن ادّ بن يشجب بن يعرب بن زید بن كهلان بن سبا چون بحضرت رسول آمد ﴿ فَقَالَ لَهُ مَرْحَباً بِكَ مَا اسْمُكَ قَالَ أَكْبَرُ قَالَ : بَلْ أَنْتَ بَشِيرٍ ﴾ بشير الثّقفی جماعتی او را ثقفی و گاهی مخزومی خوانند.
بُسر بن ارطاة بن عويمر و كنيت عويمر ابو ارطاة بن عمران بن الجليس بن شیبان بن نزار بن معيص بن عامر بن لوی بن غالب بن فهر و کنیت او ابو عبد الرحمن است هنگام وفات رسول خداى كودك بود در فتوحات شام حاضر گشت چنان که مذکور شد ، هنگام خلافت علی علیه السلام با معویه پیوست و بمبارزت علی بیرون شد چون علی آهك او كرد بگریخت و کشف عورت نمود بدانسان که عمرو بن العاص کرد و برست انشاء اللّه شرح حال او را در کتاب علی علیه السلام رقم خواهیم کرد مرگ
ص: 295
او در مدینه فرا رسید و بروایتی در اواخر حکومت معویه در شام هلاک شد.
بسر بن سفيان بن عویمر الخزاعی در سال ششم هجری مسلمانی گرفت بسر السلمی و بعضی او را ما زنی گفته اند و او پدر عبد اللّه بن بسر است بسر بن جحاش القرشی بعضی او را بشر باشین معجمه خوانده اند چنان که مذکور شد.
بكر بن امية الضّمری برادر عمرو بن امیه است بكر بن مبشر الانصاری از جمله اصحاب است.
بُديل بن ورقاء بن عبد العزى بن ربيعه الخزاعی بدیل مردی از جمله اصحاب است بدیل بن ام اصرم هو بديل بن ميسرة الخزاعی منسوب بمادر است بديل بن سلمة بن خلف بن الاخنس بن مقياس بن جبير بن عدی بن سلول بن کعب الخزاعی.
بُجير بن ابی بجير العبسی از بنی عبس بن معیص بن ريث بن غطفان است و گروهی او را از جهینه حلیف بنی نجار دانند در بدر و احد حاضر شد بجير بن اوس بن حارثه الطائی اسلام او را استوار ندانسته اند بجير بن بُجرة الطائی در خلافت ابو بکر با أهل ردّه قتال کرد بجیر بن زهیر بن ابی سلمی برادر کعب بن زهیر است قبل از کعب مسلمانی گرفت و ما نسب کعب بن زهیر و اسلام و اشعار او و اشعار پدرش زهیر را در جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم کردیم.
بَصرة بن ابی بصرة الغفاری او و پدرش ابو بصره در شمار اصحاب اند.
بريدة الاسلمی هو بريدة بن الحصيب بن عبد اللّه بن الحارث بن الاعرج بن سعد بن رواح بن عدی بن سهم بن ما زن بن الحارث بن سلامان بن أسلم بن قصی بن حارثه بن عمرو بن عامر کنیت او ابو عبد اللّه است قبل از غزوه بدر مسلمانی گرفت و در حدیبیه و بیعت رضوان در تحت شجره حاضر شد ذکر حال او و تاختن او از قفای پیغمبر هنگام هجرت بشرح رفت گویند در زمان یزید بن معويه عليهما اللعنه در مرو وفات کرد.
بجارة بن السائب بن عويمر بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يقظة بن
ص: 296
مرة بن كعب بن لوى القرشى المخزومی در یمامه شهید شد و دو برادرش جابر و عویمر در بدر بدست مسلمانان مقتول گشتند و کافر در گذشتند.
برّ بن عبد اللّه ابو هند الدارمی و هو برّ بن عبد اللّه بن بريد بن عقيب بن ربيعة بن دارع بن عبد الدار بن هانی بن حبيب بن لمارة بن اخم و هو مالك بن عدی بن الحارث بن مرة بن ادّ بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سبا.
بسر السلمى الحجازی پدر رافع بن بسر است بعضی او را بّشیر خوانده اند باشین معجمه.
بهیر بن الهیثم بن عامر بن نابی الحارثی الانصاری در عقبه حاضر شد به تنهائی (1).
بنة الجهنى از جمله اصحابست (2).
بيرح بن اسد الطائی بعد از وفات پیغمبر بمدینه آمد.
بُحُر بن ضبع بضم بای موحده و حای مهمله مضموم بحضرت رسول آمد و در فتح مصر حاضر شد و در خطط مصر چنان که مرقوم افتاد خانه بنا نهاد.
بحّاث بن ثعلبة بن خزمة بن اصرم بن عمرو بن عمارة بن مالك البلوى از ابناى حلفای عوف بن خزرج است باتفاق برادرش عبد اللّه بن ثعلبه در بدر و أحد حاضر گشت.
بَسبَس بن عمرو بن ثعلبة بن جزيمة بن عمرو بن سعید بن ذبیانی الانصاری حلیف بنی طريف بن الخزرج است از غازیان بدر شمرده شده است گوینده این شعر از اوست ﴿ أَقِمْ لَهَا صدورها يَا بسبس
﴾ (3) چنان که بشرح رفت.
بحير ابو سعد از جمله اصحابست
ص: 297
باقوم الرومى غلام سعيد بن العاص مردی نجار بود و او از برای پیغمبر منبر بساخت چنان که بشرح رفت.
بهيس بن سلمة التميمى از جمله أصحاب رسول خداست.
تميم بن يسار بن قيس بن عدى الانصاری الخزرجی در بدر و احد حاضر گشت ، تميم بن الحارث بن قيس بن عدی بن سعد بن سهم القرشی السهمی از مهاجرین حبشه است که باتفاق پدرش حارث و يك برادرش سعيد بحبشه هجرت کرد و او در غزوات روم در اجنادین شهید شد و برادر دیگرش عبد اللّه در طائف شهید شد و برادر دیگرش سائب در طایف مجروح گشت و برادر دیگرش حجاج در بدر اسیر گشت و پدرش را حارث بن الغطيطه می نامیدند چه قطیطه نام مادر اوست.
تميم الانصاری غلام غنم بن السّلم است بکسر سین مهمله بروايت ابن إسحق و ابن هشام و سایر مورخین از غازیان بدر است.
تميم الدّارى هو تميم بن اوس بن خارجة بن سواد بن خزيمة بن دارع بن عدى بن عبد الدار بن هانی بن حبيب بن المازة بن لخم بن عدى از جماعت بنی لخم است و کنیت او ابو رقیه است بنام دخترش و جز او فرزند نداشت دین نصاری داشت در سال نهم هجری مسلمان شد و ساکن مدینه گشت و بعد از قتل عثمان سفر شام کرد.
تمیم بن اسید کنیت او ابو رفاعه عدویست دار قطنی اسيد را بفتح همزه و كسر سین مهمله تصحیح کرده و در نام او خلاف کرده اند بعضی او را تمیم بن نذیر خوانده اند.
تميم المازنی الانصاری ما در او ام عمّاره نسیبه انصاری است که ذکر حالش مرقوم شد فرزندان او را بنی ام عماره می نامیدند و ذکر هر يك در باب خود می آید و غزوات ایشان مرقوم افتاد تميم بن حجر ابو اوس الاسلمی از جمله اصحابست.
تَمام بن عباس بن عبد المطلب ، عباس را ده تن فرزند بود : تمام و کثیر برادر اعیانی اند مادر ایشان سبا نام دارد و از مردم رومیه است و فرزند سیم عباس حارث
ص: 298
نام داشت و مادر او از قبیله مذیل است و مادر هفت تن از فرزندان عبّاس ام الفضل دختر حارث هلالیه است خواهر میمونه ضجيع رسول خدا امّا فرزندان عباس از امّ الفضل : اول فضل دوم عبد اللّه سیم عبید اللّه چهارم معبد پنجم قثم ششم عبد الرحمن هفتم ام حبیبه و این ده تن فرزندان عباس اند و از همه کوچک تر تمام است و مدفن ایشان از هم دور افتاده با این که ام الفضل ایشان را در يك خانه بزاد قبر فضل بن عباس در اجنادین است از اراضی روم و مدفن معبد و عبد الرحمن در افریقیه است و عبد اللّه در طايف مدفون است و عبید اللّه را در یمن بخاک سپردند و قثم را در سمرقند بگور کردند و کثیر در تبشع (1) مدفون گشت.
تلب (2) بن ثعلبة بن ربيعة العنبرى التميمی هو تلب بن ثعلبة بن ربيعة بن عطية بن احنف بن كعب بن العنبر بن عمرو بن تمیم کنیت او ابو هلقام است چه پسر او هلقام نام داشت و در بصره سکون داشت.
ثابت بن جيزع واسم جزع ثعلبة بن زيد بن الحارث بن الثابت بن حزام بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری در عقبه حاضر گشت و در بدر و دیگر غزوات ملازم رکاب رسول خدا بود در طائف شهید شد.
ثابت بن هزال بن عمرو الانصاری از بنی عمرو بن عرف است حاضر بدر و دیگر غزوات بود و در یمامه شهید گشت.
ثابت بن عمرو بن یزید بن عدی بن سواد بن مالك بن غنم بن مالك بن النجار حاضر بدر گشت و در احد شهید شد.
ثابت بن خالد بن عمرو بن النعمان بن خنسا از بنی مالك بن النجار است در بدر و احد
ص: 299
حاضر گشت و در یمامه شهید شد و بروایتی در بئر معونه مقتول گشت.
ثابت بن خنساء عمرو بن مالك بن عدى بن عامر بن تميم بن عدی بن النجار الانصاری از غازیان بدر است.
ثابت بن أرقم بن ثعلبة بن عدى بن العجلان البلوى ثم الانصاری حليف بنى عمرو بن عوف در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و در جنگ موته بعد از قتل عبد اللّه بن رواحة صاحب رأیت گشت و خود رایت را بخالد بن ولید سپرد چنان که بشرح رفت.
ثابت بن زيد بن مالك بن عبيد بن كعب بن عبد الاشهل برادر سعد بن زید است که حاضر بدر بود.
ثابت بن قيس بن شماس بن مالك بن امرء القيس بن مالك الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج و كنيت او ابو محمّد است و بروایتی ابو عبد الرحمن است در بیش تر از غزوات حاضر بود و در یوم یمامه شهید شد شبانگاه بخواب یک تن از مسلمانان آمد و او را گفت تو را وصیتی خواهم کرد مبادا آن را حُلم بحساب گیری و ضایع گذاری همانا گاهی که من مقتول بمیدان افتادم یک تن از مسلمین درع مرا از تن باز کرد و با خود ببرد و منزل او در پایان لشکرگاه است و علامتی چند با او مکشوف داشت و گفت خالد را ازین قصه آگاه کن که درع مرا مأخوذ دارد و چون بمدینه شدی ابو بکر را بگوی از فلان و بهمان بر ذمت من دینی است بهای این درع را تسلیم ایشان دارد و این خواب بتمامت راست آمد ، درع را بدست کردند و ابو بکر وصیت او را بپذیرفت و ثابت بن قیس را خطیب رسول خدای می نامیدند.
ثابت بن دحداحة بن نعمان بن غنم بن ایاس کنیت او ابو الدحداح است از بنى حلفای بنى زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف است چون در جنگ احد بانگ در انداختند که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم شهید شد ثابت آواز بر داشت که ﴿ یا مَعْشَرَ الانصار الَىَّ أَنَا ثَابِتِ بْنِ الدحداحة انَّ كَانَ مُحَمَّدُ قَدْ قَتَلَ فَانِ اللَّهِ حَيُّ لَا يَمُوتُ فَقاتِلُوا عَنْ دِينِكُمْ ﴾ چند تن از انصار با او پیوسته شدند و حمله افکندند خالد بن الولید او را با زخم نیزه شهید ساخت و مردم او نیز شهید گشتند.
ص: 300
ثابت بن ربیعه از بنی عوف بن خزرج است بعضی او را از غازیان بدر شمرده اند.
ثابت بن نعمان بن زید بن عامر بن سواد بن ظفر الأنصاری از غازیان بدر است.
ثابت بن وقش بن زغبة بن زعوراء بن عبد الاشهل الانصاری الاشهلی او را و دو پسر او را که یکی عمر و و آن دیگر سالم است از شهدای احد شمرده اند.
ثابت بن ضحاك بن امية بن ثعلبه بن جشم بن مالك بن سالم بن عمرو بن عوف بن الخزرج الانصاری برادر ابو جبیره است در بیعت رضوان حاضر بود.
ثابت بن ضحاك بن خليفة بن ثعلبة بن عدی بن كعب بن الاشهل کنیت او ابو یزید است ساکن شام بود از آن جا سفر بصره کرد و در سال چهل و پنجم هجری وفات نمود.
ثابت بن الصامت الاشهلی بعضی گویند او در جاهلیت وفات کرد و پسرش عبد الرحمن بحضرت رسول آمد.
ثابت بن وديعه ينسب الى جدّه و هو ثابت بن يزيد بن عمرو بن قيس بن جزی بن عدی بن مالك بن سالم و هوا لجبلى بن عمرو بن الخزرج الانصاری و کنیت او أبو سعید است.
ثابت بن قيس بن الخطيم بن عمر بن يزيد بن سودان بن ظفر الأنصاری پدرش قيس بن الخطيم از أجله شعر است قبل از هجرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم هم چنان کافر بمرد پسرش ثابت مسلمانی گرفت در جنگ جمل و صفّین و نهروان ملازمت خدمت علی علیه السلام داشت و او را سه پسر بود عمر و محمّد و يزيد.
ثابت بن رفيع الانصاری ساکن بصره بود و بعد از آن در مصر سکون اختیار کرد. ثابت بن مسعود از اصحاب رسول خداست.
ثابت بن وائله در وقعه خیبر شهید گشت. ثابت بن نعمان بن الحارث بن عبد رزاح بن ظفر الانصارى الظفری از جمله صحابه است.
ثابت بن صهيب در شمار أصحاب است . ثابت بن الحارث الانصارى. ثابت بن عامر هم در شمار صحابه است. ثابت بن عبید نیز از جمله اصحاب رسول خداست.
ثعلبة بن غنم بن عدی بن ابیّ بن عمرو بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمة
ص: 301
الانصاری حاضر عقبه گشت و در جنگ بدر نیز حاضر بود از آن جمله است که اصنام بنی سلمه را شکستند و در جنك خندق بدست هبيرة بن أبی وهب المخزومی شهید گشت و بروایتی در خیبر شهید شد.
ثعلبة بن سعد بن مالك بن خالد بن ثعلبة بن حارثة بن عمرو بن الخزرج بن ساعد الانصارى الساعدی روز احد شهید شد.
ثعلبة بن عمرو بن عبيد بن محصن بن عمر بن مبذول نسب بمالك بن النجار برد ، در بدر و احد و خندق و دیگر مشاهد حاضر بود جماعتی او را از شهیدان خیبر دانند و گروهی گویند در خلافت عثمان وفات کرد.
ثعلبة بن حاطب بن عمرو بن عبيد بن اميّة بن زيد بن مالك بن عوف بن الحمرا در بدر و احد حاضر گشت در خلافت عمر و بروایتی در خلافت عثمان وفات کرد.
ثعلبة بن سلام برادر عبد اللّه بن سلام. ثعلبة بن سعيه از جمله جهودان بود یوم قریظه ایمان آورد ، طبری او را از بنی قریظه ندانسته و از بنی هذيل شمرده ثعلبة بن سهيل هو أبو امامة الحارثی كنيت او بر نام غلبه دارد و در نام او اختلاف کرده اند بعضی او را ایاس بن ثعلبه دانند. ثعلبة بن زهدم الحنظلی از جمله اصحاب است.
ثعلبة بن الحكم اللّيثى ساكن بصره گشت و از آن جا بکوفه رفت.
ثعلبة بن الصعير بن عمر بن زيد بن سنان بن الهجر من بنی سلامان بن عدی بن صعير بن حراز بن كاهل بن عذرة الحوازی العذرى و عذره در قضاعه حلیف بنی زهره است. ثعلبة بن أبی مالك القرظی در عهد رسول اللّه متولد گشت و ایمان آورد آنگاه که بحد رشد رسید و اسم أبی مالك عبد اللّه است از جماعت کنده از جهودان بود از یمن بمیان بنی قریظه آمد و ایمان آورد.
ثمامة بن عدى القرشی از جانب عثمان امارت صنعا داشت بعد از قتل عثمان بگریست و بر مردم صنعا خطبه کرد و گفت اکنون خلافت بر خاست و کار بسلطنت افتاد.
ثمامة بن آثال الحنفى سيد أهل يمامه بود وقتی آهنك مكه كرد مسلمانانش
ص: 302
در اراضی نجد اسیر گرفتند و او را با تازیانه دست بگردن بسته بحضرت رسول آوردند چنان که قصه او بشرح رفت و چون مسلمانی گرفت ﴿ قالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدْ قَدِمْتَ اليك وَ مَا عَلَى وَجْهِ الارض أَبْغَضَ الَىَّ مِنْ وَجْهَكَ وَ أَلَانَ فَمَا عَلَى وَجْهِ الارض أَحَبَّ الَىَّ مِنْ وَجْهِكَ ﴾ و آنگاه که مردم یمامه مرتد شدند و طریق مسیلمه کذّاب گرفتند چنان که مذکور شد ثمامه بر دین خود بپائید و این شعر بگفت :
دعانا الى ترك الدّيانة و الهدى *** مسيلمة الكذّاب اذ جاءِ يسجع
فيا عجبا من معشرٍ قد تتابعوا *** له فی سبيل الغىّ و الغىُّ يشنع
ثمامة بن بجاد مردی از بنی عبد القیس است.
ثُقَيب بن فروة بن البدى الانصارى الساعدى بعضی او را ثقب بحذف یای تحتانى و جماعتى ثقف بفا نامیده اند گویند اخرس بود و او عمّ أسید ساعدی است ثقف بن عمرو الاسلمی و بعضی او را اسدی دانسته اند كنيت او أبو مالك است گروهی او را ثقاف خوانده اند بالجمله با دو برادرش که یکی مدلاج و آن ديگر مالك نام داشت حاضر بدر گشت و در روز احد ثقف شهید شد. ثوبان مولى رسول اللّه از أهل سراة است و آن موضعی است میان مکه و یمن جماعتی او را اسیر گرفتند رسول خدا او را بخرید و آزاد کرد و او در سفر و حضر ملازم خدمت پیغمبر بود بعد از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم سفر شام کرد و از آن جا بمکّه آمد آنگاه ساکن حمص گشت و خانه بساخت و در آن جا در سال پنجاه و چهارم هجری وداع جهان گفت.
جعفر بن أبی طالب علیهما السلام قصه او را از هجرت بحبشه و مراجعت او در یوم خیبر و شهادت او در غزوه موته در جلد اوّل از کتاب دوم ناسخ التواریخ بشرح نگاشته ایم آنگاه که جعفر شهید شد ما بين صدر و منكبين او از نیزه و شمشیر نود جراحت بشمار رفت جعفر بن أبی طالب در خُلق و خَلق أشبه برسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بود.
جعفر بن أبی سفيان بن الحارث بن عبد المطلب بن هاشم در روز حنین ملازمت
ص: 303
رسول خدا داشت و در خلافت معاویه وداع جهان گفت.
جندب بن جنادة بن قيس بن عمرو بن صعير بن حزام بن غفار و مادر او رمله دختر رفیعه است از بنی غفار و کنیت او أبوذر است و او سیم کس است که ایمان آورد و بعضی چهارم و گروهی پنجم گفته اند بعد از مسلمانی باراضی خود باز شد در جنگ بدر و احد و خندق حاضر نبود ، آنگاه بحضرت رسول آمد و ملازمت خدمت داشت و ما جلالت و مكانت او را در نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و اخراج نمودن او را عثمان بن عفان بر بذه در کتاب عثمان بشرح رقم کردیم.
جندب بن عبد اللّه بن سفیان البجلی بطنی از بجیله است نسب به عبقر بن انمار بن اياس بن عمرو بن الغوث می رساند و کنیت او عبد اللّه است در کوفه ساکن بود از آن جا ببصره آمد.
جندب بن مكث الجهنی برادر رافع بن مکث است از أهل مدینه.
جندب بن حمزة الجندعى در شمار أصحاب رسول خداست.
جندب بن كعب الغامدی بعضی ازدی الغامدی گفته اند گویند رسول خدای صلى اللّه عليه و آله در حق او فرمود ﴿ جُنْدَبٌ وَ مَا جُنْدَبٌ يَضْرِبُ ضَرْبَةً يُفَرِّقُ بَيْنَ اَلْحَقِّ وَ اَلْبَاطِلِ ﴾ و این معنی آنگاه مکشوف افتاد که ولید بن عقبه بحكم عثمان بن عفان امارت کوفه یافت و مردی ساحر که بروایتی ابو بستان نام داشت در نزد وليد بن عقبه بو العجبيها می نمود و از او بچند گونه روایت کرده اند و من بنده یکی را می نگارم ، همانا یک روز در برابر ولید بن عقبه چنان می نمود که بدهان حماری می رفت و از دبر او بیرون می شد و هم چنان بدبر حمار در می رفت و از دهانش سر بدر می کرد دیگر آن که سر خویش را از گردن قطع می کرد و بدور می افکند آنگاه پیش می شد و سر را بر می گرفت و بجای خود می نهاد مردم از این کردارها شگفتی می فزودند و بعید نبود که مردم نادان کار انبیا را ازینگونه قیاس گيرند جندب بن كعب بانك بر مردم زد که شما را بسخره گرفته است و پیش شد و تیغ بزد و او را بکشت و گفت اکنون اگر توانی زنده باش ،کردار او بر ولید بن عقبه گران آمد بفرمود تا
ص: 304
جندب را در زندان باز داشتند ، او را برادر زادۀ بود از فرسان عرب با تیغ کشیده برفت و زندانبان را بکشت و جندب را برآورد و این شعر بگفت :
أفی مضرب السحّار يُسجن جندب *** و يُقتل أصحاب النبیِّ الاوائل
فان يك ظنّی بابن سلمى و رهطه *** هو الحقُّ يُطلق جندبُ او يقاتل
و جندب بن کعب در اواخر روزگار خویش در اراضی روم پیوسته با کافران جهاد همی کرد و در سال دهم خلافت معاویه ، هم در آن اراضی وفات کرد.
جابر بن خالد بن مسعود بن عبد الاشهل بن حارث بن دینار بن نجار الانصاری حاضر بدر و أحد گشت.
جابر بن عبد اللّه بن عمرو بن حزام بن كعب بن غنم كنيت او أبو عبد اللّه و بروایتی أبو عبد الرحمن است در عقبه ثانیه با پدرش عبد اللّه حاضر گشت و هنوز كودك بود ، در احد و دیگر غزوات ملازم رکاب رسول خدا ، صلى اللّه علیه و آله بود و در صفّین در جيش على علیه السلام جهاد می کرد در آخر عمر نابینا گشت ، در سال هفتاد و چهارم هجری و بروایتی در هفتاد و هفتم در مدینه وفات کرد.
جابر بن عبد اللّه الراسبی بن سارب جابر الصّدفی در شمار اصحاب است.
جابر بن سفيان الانصارى الزرقى من بنی زريق بن عامر نسب سفيان بمعمر بن حبيب بن وهب بن حذافه منتهی شود از جمله انصار است ، جابر با برادرش جناده و پدرش سفیان از حبشه بمدینه آمدند و در خلافت عمر بدرود جهان کردند.
جابر بن عتيك بن حارث بن قيس بن هیشه بن حارث بن امية بن زيد بن معوية بن مالك بن عوف بن الاوس الانصاری المعاوى مدنیُّ در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و او را دو برادر بود یکی بجار و آندی کر حارث.
جابر بن نعمان بن عمر بن مالك بن سواد بن مرّة البلوى السّوارى من بنى سوار از قبیله کعب بن عجره است.
جابر بن عمیر الانصاری مدنی در شمار اصحاب است. جابر بن صعصعه ایشان چهار برادرند : اول قیس دوم حارث سیم جابر چهارم أبو كلاب و در غزوه
ص: 305
معونه جابر و ابو کلاب شهید شدند.
جابر بن ظالم بن حارثة بن عتاب بن أبی حارثة بن جدى بن تدول بن بحير الطائى البحتری و بحتر آن کس است که بحتری شاعر را منسوب باو دارند و هو بحتر بن عنبر بن ستود بن (1) سلامان بن نفیل بن عمرو بن الغوث بن طیء.
جابر بن العبدی با وفد عبد القیس از بحرین بحضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد.جابر بن حابس از جمله اصحاب رسول خداست. جابر بن سبره اسدی کوفی در شمار أصحاب است. جابر بن اسامة الجهنی بن عمرو بن جندب بن حجر بن رباب بن حبيب بن سواءة كنيت او أبو عبد اللّه است و بروایتی أبو خالد است و او خواهر زاده سعد بن ابی وقاص است در سال شصت و ششم هجری در زمان مختار وفات کرد.
جابر الاخمصى هو جابر بن طارق الاخمصی کوفیّ. جابر بن سليم الهجمى من بنی هجيم بن عمرو بن تميم. جبّار بن صخرة بن خنساء بن سنان بروایتی خنس بن سنان بن عبيد بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمة السلمی الانصاری يكی از هفتاد تن است که در عقبه حاضر شد و رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم او را با مقداد بن أسود عقد اخوت بست و کنیت او ابو عبد اللّه است.
جبّار بن سلمى بن مالك بن جعفر بن كلاب الكلابی بروایتی در بئر معونه عامر بن فهیره را شهید ساخت و از پس آن اسلام آورد.
جبير بن مطعم بن نوفل بن عبد مناف بن قصىّ النوفلی القرشی كنيت او أبو- محمّد است و بروايتی أبو عدى مادر او امّ جمیل دختر سعید من بنی عامر بن لوی است در غزوه خیبر بروایتی در یوم فتح ایمان آورد و در سال پنجاه و هفتم و بروایتی پنجاه و نهم هجری وفات کرد اندر مدینه.
جبير بن اياس بن خلدة بن مخلد بن عامر بن زريق الانصاری الزّرقی از غازیان بدر و احد است
ص: 306
جبير بن يحينه و هو جبير بن مالك الازدى نام مادر او بحینه دختر حارث بن مطلب است در یوم یمامه شهید شد. جبير بن نضير المخضرمى ادراك جاهليت و اسلام کرده كنيت او أبو عبد الرحمن است در خلافت ابو بکر ایمان آورد.
جبير بن الحويرث بعضی او را در شمار اصحاب دانند.
جبير بن عبد اللّه البجلی سید قبیله بجيله است و عبد اللّه پسر جابر بن مالك نضر بن ثعلبة بن جشم بن عويف بن خزيمة بن حرب بن مالك بن سعد بن قيس است و بجيله پسر انمار بن نزار بن سعد بن عدنان است رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم او را بذی کلاع رسول فرستاد و در سال وفات پیغمبر ایمان آورد عمر بن الخطاب او را يوسف هذه الأمّة خطاب می کرد چه بسیار نیکو روی بود ، در سال پنجاه و چهارم هجری در ارض سراة وفات کرد ، و از جانب على علیه السلام بسوی معاویه رسول گشت و معویه او را مدتی دراز محبوس داشت.
جریر بن اوس بن حارثة الطائی هنگام مراجعت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از تبوك مسلمان شد و این آن کس است که معویه او را گفت ﴿ مَنْ سَيِّدُكُمُ اَلْيَوْمَ فَقَالَ مَنْ أَعْطَى سَائِلَنَا وَ أَعْفَى عَنْ جَاهِلِنَا وَ غَفَرَ زَلَلَنَا ﴾ یعنی سید و بزرگ شما امروز کیست گفت آن کس است که فقرای ما را عطا کند و کردار جاهلان ما را نادیده انگارد و لغزش های ما را معفو دارد ﴿ فَقَالَ لَهُ مُعَاوِيَةُ أَحْسَنْتَ يَا جَرِيرُ ﴾.
جميل بن عامر بن خزيم بن سلامان بن ربيعة بن سعد بن جمع برادر سعد بن عامر است و اوجد نافع بن عمر بن عبد اللّه بن جميل جمحی محدث است.
جميل بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمع القرشی الجمحی او برادر سفیان بن معمر است و عمّ حاطب و حطّاب پسرهای حارث بن معمر است در عام فتح اسلام آورد و با رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در حنین حاضر شد و زهير الابجل الهذلی را موثقاً بكشت و او را ذو القلبین می نامیدند.
جُعيَل بن سراقة الغفاری و بروایتی ضمری است گویند رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ایمان او را استوار شمرده.
ص: 307
جعيل أشجعى کوفی و این آن کس است که شترش در عرض راه بمانده بود و رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم سپر خویش را بدو فرود آورد و خدای را بخواند در حال از تمام شتران رونده تر گشت (1).
جبلة بن حارثة الكلبی برادر زيد بن حارثه است که ذکر حالش بشرح رفته جبَلة بن عمرو الانصارى الصاعدی از فقهاء صحابه است. جبلة بن الازرق الكندى در شمار اصحابست. جبله مردی از صحابه است نسبش معلوم نیست.
جبلة بن مالك الدارى از قبیله بنی تمیم است جبلة بن اشعر الخزاعی گويند در عام الفتح باکرز بن جابر مقاتله کرد.
جُعدة بن هبيرة بن أبى وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم القرشی المخزومی مادر او امّ هانی خواهر علی علیه السلام است و امّ هانی از هبیره چهار پسر داشت اول جعده ، دوم هانی ، سیم عمرو ، چهارم یوسف ، بالجمله جعده را علی عليه السلام امارت خراسان داد و این شعر را جعده در فخر خویش گوید :
أبی من بنی مخزوم ان كنت سائلا *** و من هاشمٍ أمّیِ لخيرُ قبيل
فمن ذا الّذی يبهى علیَّ بخاله *** كخالی علىِّ ذا النّدى و عقيل
جعدة بن هبيرة الاشجعی از جمله أصحاب است. جعدة الجشمى هو جعدة بن خالد بن الصمت الجشمى
جُنادة بن سفیان الانصاری و نیز او را او را جمحی گویند چه پدرش سفیان را به معمر بن حبيب بن حذافة بن جمح منسوب داشته اند و او را دو پسر بود جناده و جابر و ایشان از جانب مادر برادر شرحبیل بن حسنه می باشند چه سفیان در مکه حسنه را
ص: 308
نکاح بست و ایشان را بعد از شرحبیل بزاد.
جنادة بن مالك الازدى كوفىُّ *** جنادة الازدی از جمله أصحاب است
جنادة بن أبی أميّة الازدى الزهرانی من بنی زهران و اسم أبى اميّه مالك است و بروايتی جنادة بن أبى اميه و جنادة بن مالك دو كس باشند ، بالجمله جنادة بن أبی امیه پس از هشتاد سال از هجرت در شام وفات کرد.
جنادة بن عبد اللّه بن علقمة بن مطلب بن عبد مناف در یوم یمامه شهید شد.
جنادة بن جراد الغيلانی الاسدی از بنی غیلان است و در بصره سکونت داشت.
جهم بن قيس بن شرحبيل بن هاشم بن عبد مناة بن عبد الدار بعضی او را جُهیم بر وزن زبیر خوانده اند ، بالجمله با زنش ام حرمله دختر عبد الاسود خزاعی بحبشه هجرت نمود و امّ حرمله در حبشه وفات کرد و او را دو پسر بود یکی عمرو و آندی گر خزیمه.
جهم البلوی در حدیبیه بحضرت رسول آمد.
جارية بن قدامة التميمى السعدى كنيت او أبو عمرو و بروايتی أبو أيّوب و بعضی أبو یزید گفته اند نسب او را بدینگونه رقم کرده اند ، جارية بن قدامة بن مالك بن زهير بن حصين بن رزاح بن سعد بن بجير بن ربيعة بن كعب بن سعد بن زهير بن زيد مناة بن تميم السعدى و او از أصحاب علی علیه السلام است و قصهای او را انشاء اللّه در ذیل تاریخ کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهیم داشت.جارية بن جميل بن نبشة بن قرط الاشجعى. جارية بن ظفر اليمانی و او پدر نمران است.
جارية بن زيد گویند در صفین در رکاب علی علیه السلام حاضر بود.
جهیم بن الصّلت بن مخرمة بن عبد المطلب بن عبد مناف القرشی المطلبی در غزوۀ خیبر اسلام آورد. جبر بن عنيك بعضی او را جابر خوانده چنان که او را در باب جابر رقم کردیم و مادر او جمیله دختر زید بن صیفی بن عمر بن حبيب بن حارثة بن الحارث است در سال شصت و یکم هجری وفات کرد.
ص: 309
جبر بن عبد اللّه القبطی مولای ابو بصره غفاری این آن کس است که باتفاق حاطب بن أبی بلتعه از نزد مقوقس ماریه قبطیه را بحضرت رسول آورد.
جرول بن عباس بن عامر بن ثابت در جنك يمامه شهید شد. جارود العبدی هو الجارود بن يعلى بن العلا کنیت او ابو عتاب و بروايتی أبو غياث است و بعضى أبو - منذر گفته اند سید قبیله عبد القیس بود ، در سال نهم هجرى بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد باتفاق جماعت عبد القیس و مسلمانی گرفت و این شعر انشاد کرد :
شهدت بأنَّ اللّه حقُّ و سامحت *** بنات فؤادی بالشهادة و النهض
و نام مادر جارود رویمکه دختر رویم است از بنی شیبان ساکن بصره بود و در ارض فارس مقاتله کرد در موضع عقبة الجارود چنان که بشرح رفت.
جُلاس بن سويد بن الصامت الانصاری ربيب او عمیر بن سعد را با او مناظره افتاد و نفاق او را بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم معروض داشت و بر صدق او خداوند آیتی از قرآن فرو فرستاد و جلاس از آن گناه توبت و انابت نمود چون قصه او را بشرح در جلد اول از کتاب دوم نگاشته ام بتکرار نپرداختم.
الجدّ بن قيس بن صخر بن خنساء بن عبيد بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری السّلمی کنیت او ابو عبد اللّه است.
جاهمة السلمی پدر معاویه است و پسر عباس بن مرداس السلمى حجازىُّ.
الجراح الاشجعی در شمار اصحاب است.
جنید بن سباع و بعضی او را حبیب خوانده اند و کنیت او أبو جمعه است.
جدار الاسلمی از جمله أصحاب رسول خداست. جهجاه الغفاری مدنیُّ هو جهجاه بن مسعود و بروایتی ابن سعد بن حزم بن غفار حاضر بیعت شجره بود این آن کس است که عبد اللّه سلول در منازعت او با مهاجرين گفت : ﴿ لَئِنْ رَجَعْنٰا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ ﴾ و این آن کس است که عصای رسول خدای از دست عثمان بن عفان کشید و بشکست و قصه او در جلد اول و دوم از کتاب دوم بشرح رفت.
ص: 310
جزء بن مالك بن عامر بروایتی جزء بن عباس در جنگ یمامه شهید شد.
جرثوم بن الاشتر بن النضر هو أبو ثعلبة الخشنی از جمله بایعین تحت شجره است ، ابن برقی نسب او را به الحاف بن قضاعة بن مالك بن حمیر می رساند در امارت معاویه وفات کرد.
جرهد بن رزاح بن عدی بن سهم الاسلمی و بروایتی جرهد بن خويلد بن نجرة بن عبد ياليل بن زرعة بن رزاح بن اسلم بن قصی بن حارثة بن عمر بن عامر كنيت او أبو عبد الرحمن است خانه او در مدینه بود بعضی او را از أهل صفه شمرده اند و جماعتی صحبت او را استوار ندارند در سال شصت و یکم هجری وفات کرد.
جُنيب بن الحارث بضم جيم و فتح نون. جبل بن جوّال الثعلبی از جمله صحابه است.
جلبیب از انصار است در رکاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم هفت تن را بکشت و شهید گشت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بفرمود تا او را بیافتند و چون سریری حاضر نبود پیغمبر او را با هر دو دست حمل کرد و او را بخاک سپرد و بعضی او را جابیب خوانده اند.
جزی با زای معجمه و بعضی او را با رای مهمله خوانده اند. جزى السلمی و بعضی اسلمی خوانده اند گویند رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم او را دو برد جامه داد.
جزى بن معويه عم الاحنف بن قیس جماعتی صحبت او را بصحّت ندانسته اند از جانب عمر بن الخطاب حکومت اهواز داشت.
جُرموز الهجيمی من بنى الهجيم بن عمرو بن تمیم و بروایتی جرموز القريعی التمیمی. جعالة بن سراقة الضمری و بروایتی ثعلبی بعضی او را جعیل خوانده اند این آن کس است که روز احد شیطان بصورت او بر آمد چنان که بشرح رفت بالجمله سراقه سبقت اسلام دارد و از فقرای مسلمانان است. جندرة بن خيشنه کنیت او ابو قرصافه است جماعتی نام او را قیس دانسته اند. جُفينة الهندى در شمار صحابه است.
جمرة بن النعمان العذری با وفد بنی عذره بحضرت رسول آمد و اسلام آورد
ص: 311
جيفر بن الجلندى العمانی سید أهل عمان است باتفاق برادرش عبد بن الجلندی بدست عمرو بن العاص مسلمانی گرفت آنگاه که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم عمرو را بعمان فرستاد.
جودان مردی از صحابه است نسب او معلوم نیست. جزّاء بن عمرو العذری در شمار أصحاب است. جزء السدوسی ثم اليمانی هم از صحابه است. جناب الکلبی در یوم فتح مکه ایمان آورد.
الجفشيش الكندي و بروایتی حضرمی لقب او أبو الخير است و اسمش جریر بن معدان بن اسود بن معديكرب باتفاق وفد کنده بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و اسلام آورد.
جليحة بن عبد اللّه بن الحارث بن الصيحان بن ثابت بن سعد بن ليث اللّیثی در طایف شهید شد. جعشم الخير خليبة الصّدفی از بايعين تحت شجره است و زوجه او آمنه دختر طليق بن سفيان بن اميّة بن عبد شمس است. جندلة بن فضلة بن عمرو بن بهدله در شمار اصحاب است.
جويرية العصرى من عبد القیس هم از صحابه است. جعفى بن سعد العشيره او قبیله مذحج است با وفد جعفه بحضرت رسول آمد هم در آن ایام که رسول خدا وداع جهان فرمود. جندع الاوسی از جمله أصحاب رسول خداست.
جبارة بن زرارة البلوی در فتح مصر حاضر شد و جباره بکسر جیم است.
حمزة بن عبد المطلب بن هاشم عم پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم کنیت او ابو یعلی و ابو عماره است و القاب او اسد اللّه و اسد رسوله و سيّد الشهدا و خير الشهدا است چهار سال و بروایتی دو سال از رسول خدای بزرگ تر بود و با پیغمبر برادر رضاعی است چه برهه از زمان ثویبه هر دو را شیر همی داد و قصّه او در جنگ ها و شهادت او در احد بدست وحشى بشرح رفت.
حمزة بن عمر الاسلامى من ولد اسلم بن قصی بن حارثه بن عمرو بن عامر
ص: 312
کنیت او ابو صالح است و بروایتی ابو محمّد است در سال شصت و یکم هجری وداع جهان گفت مدت عمرش نود و یک سال و بروایتی هشتاد و یک سال بود.
حمزة بن الحمير حليف بنى عبيد بن عدى بعضی نام او را خارجه و جماعتی حارثه دانند. حذيفة اليمان و اسم يمان حسيل بن جابر بن عمرو بن ربيعه ابن جروة بن الحارث بن مازن بن قطيعة بن عيس القطعی من عبس بن بغيض بن ريث بن غطفان حليف بنی عبد الاشهل از انصار بنی اوس و نام مادرش رباب دختر كعب بن عدى بن عبد الاشهل است و کنیت او ابو عبد اللّه است پدر حذیفه حسیل در احد کشته شد و پسرهایش صفوان و سعید بر حسب وصیّت پدر ملازم رکاب علی علیه السلام بودند و در صفین شهید شدند و حذیفه در سال سی و ششم هجری وفات کرد و ذكر حال او در کتاب های سابق بشرح رفته.
حذيفة بن أسيد بن شريحة الغفاری از بايعين تحت شجره است در کوفه وفات کرد.
حذيفة القلعائی آنگاه که ابو بکر عكرمه بن أبی جهل را از عمان طلب کرد و بسوی یمن فرستاد ولایت عمان را بحذیفه گذاشت.
حنظلة بن الربيع بن صيفى الكاتب اسيدىُّ من بنی اسيد بن عمرو بن تميم کنیت او أبو ربعی است و از أشراف بنی تمیم است و برادرزاده اکثم بن الصیفی است حکیم عرب است چنان که قصّه او بشرح رفت و این حنظله از علی علیه السلام در جنگ بصره تخلف کرد و در زمان معويه بمرد.
حنظلة الغسيل هو حنظلة بن أبی عامر الراهب الانصاری الاوسى و اسم انو عامر عمرو بن صيفى بن زيد بن امية بن ضبيعه بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف ، پدرش ابو عامر فاسق بمکه گریخت ، و باتفاق قریش در احد بجنگ رسول خدا آمد و بعد از فتح مکه بنزد هر قل گریخت و در روم كافر أهلاك شد و ما قصه او را بشرح رقم کردیم و حنظله در احد شهید شد و ملائکه او را غسل دادند و غسيل الملائكه لقب یافت قصه او نیز بشرح رقم شد ، و این آن کس است که
ص: 313
ابو سفیان گفت بحنظله بحنظله ، چه حنظلة بن أبو سفيان در بدر کشته گشت و قتل ابن حنظله را بازای پسرش می نهاد.
حنظله بن حزيم بن حنيفه بن حذيم التميمی حنظلة الانصاری امامت مسجد قبا داشت.
حارثه بن النعمان بن نفع بن زيد بن عبيد بن غنم بن مالك بن النجار الانصارى در بدر و دیگر غزوات حاضر گشت و در خلافت معويه وفات کرد.
حارثة بن سراقة بن الحارث بن عدى بن عامر بن غنم بن عدى بن النجار مادرش ام حارثه عمه انس بن مالك است در یوم بدر بدست حيان بن العرقه بضرب تير شهید شد و او اول قتیل یوم بدر است از انصار.
حارثه بن وهب الخزاعی و او از جانب مادر با عبید اللّه بن عمر الخطاب برادر است.
حارثة بن عمر الانصارى من بنی ساعده در روز احد شهید شد.
حارثه و حصین پسرهای قطن بن زائر بن کعب بن حصين بن عليم الكلبی بن قضاعه.
حارثه بن عضب بن جشم بن الخزرج ثمَّ من بنی مخلد بن عامر بن زريق الانصاری الزّرقى بروایت واقدی از غازیان بدر است.
حارثه بن عدى بن أبى الصّلت او را بعضی از صحابه شمرده اند.
حارثه بن خمير الاشجعى بالخاء المنقوطه بروايت موسی بن عقبه او و برادرش عبد اللّه از غازیان بدر است.
حارث بن حرب بن اوس بن معاذ بن النعمان بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل برادر زاده سعد بن معاذ کنیت او ابو اوس است حاضر بدر بود و در احد شهید شد و آن وقت هیجده ساله بود.
حارث بن اوس بن المعلى بن لوذان بن حارثه کنیت او ابو سعید است و جماعتی نام او را رافع خوانده اند.
ص: 314
حارث بن اوس بن عقیله بن عمر بن عبد الاعلم بن عامر بن زعور بن جشم احد و دیگر غزوات حاضر بود و در اجنادین شهید شد.
حارث بن أنس و أنس هو أبو الحنيس بن رافع بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل الانصارى الاشهلى من الاوس حاضر بدر بود و در احد شهید شد.
حارث بن أنس بن مالك بن عبيد بن كعب الانصاری موسی بن عقبه او را از أهل بدر دانسته.
حارث بن أبی صعصعه برادر قیس و اسم أبی صعصعه عمرو بن زيد بن عوف بن مبذول بن عمر بن غنم بن ما زن بن النجّار در يوم يمامه شهید شد و دو برادرش ابو كلاب و جابر در موته شهید شدند.
حارث بن وقیش او را عکلی می نامیدند و عکل نام زنی است که اولاد عوف را نگاهداری می نمود ، و ایشان را نسبت باو می داند.
حارث بن أبی سبره من ولد سبرة بن حارث بن أبی سبره. حارث بن الارفع الهمدانی در آخر خلافت عثمان وفات یافت. حارث بن بدل السعدی بروايتی حارث بن سليم بن بدل.
حارث بن تبيع الزعينی بن يونس بن الحارث بن ثابت بن سفيان بن عمرو بن امرء القيس بن مالك بن الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث بن الخزرج در احد شهید شد.
حارث بن الحارث بن قيس بن عدى بن سهم القرشی السّهمى باتفاق پدرش و دو برادرش بشر و معمر از مهاجرین حبشه است.
حارث بن حاطب الانصارى ابن عمرو بن عبید بن امية بن زيد بن مالك ابن عوف بن مالك بن الاوس كنيت او أبو عبد اللّه است در غزوات حاضر بود و در خیبر شهید گشت.
حارث بن حاطب بن الحارث بن عمرو بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح القرشی او و برادرش محمّد در ارض حبشه بودند در سال شصت و ششم هجری عبد اللّه
ص: 315
ابن زبیر او را امارت مکه داد.
حارث بن حارث بن کلده پدرش طبیب عرب بود و مسلمانی نداشت رسول خدا او را در مرض سعد بن أبی وقاص طلب فرمود و این حدیث دلالت می کند که جایز است با طبیب کافر کس رجوع کند و ما قصّه حارث بن کلده را و مکالمات او را با أنوشیروان در جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم کردیم.
حارث بن حارث الاشعری از جمله صحابه است. حارث بن حارث الأزدی از جمله أصحاب است. حارث بن حارث الغامدى نیز در شمار صحابه است. حارث بن حسان بن البكرى بروایتی ربعی و بعضی ذهلی خوانند.
حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن تميم بن مرّة القرشی از مهاجرین حبشه است از هجرت ثانی باتفاق ریطه دختر حارث بن عامر بن كعب بن سعد بن تميم بن مرّه و از او در ارض حبشه چهار فرزند آورد موسی و زينب و ابراهيم و عایشه و حارث باتفاق فرزندان آهنگ خدمت رسول خدای کرد ، در عرض راه بآبی رسیدند و از آن بیاشامیدند جمله بمردند پس حارث بحضرت رسول آمد و پیغمبر دختر زيد بن هاشم بن مطلب بن عبد مناف را با او تزویج بست.
حارث بن خزمة بن كثير بن عدى بن أبیّ بن غنم بن سالم بن عوف بن عمرو بن عوف بن الخزرج کنیت او أبو بشر است ، در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در سال چهلم هجری در مدینه وفات کرد و کنیت او ابو خزیمه است و این آن کس است که وقتی در غزوه تبوك شتر پیغمبر یاوه شد و کافران گفتند چه پیغمبریست که از شتر خویش خبر ندارد رسول خدا نشان شتر را بگفت و او را بفرستاد تا بیاورد چنان که در مجلد اول از کتاب دوم بشرح رفت.
حارث بن ربعی بن بلدمة الانصارى السّلمى كنيت او أبو قتاده است من بنى غنم بن كعب بن سلمة بن زيد بن جشم بن الخزرج کنیت او بر نام او غلبه دارد و لقب او فارس رسول اللّه است در خلافت علی علیه السلام در کوفه وفات کرد.
حارث بن زياد السعدى الانصارى مدنیُّ مردی شاعر بود
ص: 316
حارث بن الطفيل بن عبد اللّه القرشی برادر زاده عايشه و عبد الرحمن أبی بكر است چه طفیل از جانب مادر با عایشه برادر بود.
حارث بن مسعود بن عبدة بن مظهر بن قيس بن معوية مالك بن عوف ابن عمرو بن عوف در جنگ عجم یوم جسر مقتول گشت.
حارث بن مالك بن برصاء اللّيثى و برصا نام مادر پدر اوست و او دختر ربيعة بن رياح بن ذى البرد من بنی هلال بن عامر القرشی العامری و نام برصا ریطه است اما پدر مالک قیس بن عود از بنی لیث بن بکر است.
حارث المليکی از جمله اصحاب است. حارث بن مسلم التمیمی نام پدر مسلم نیز حارث است. حارث بن مخاشن از مهاجرین است و قبر او در بصره است.
حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم و پسر او عبد اللّه ببّه لقب داشت و زوجه او درّه دختر أبو لهب بن عبد المطلب بود از مدینه بجانب بصره سفر کرد و در آن جا ساکن شد و در اواخر خلافت عثمان وداع جهان نمود.
حارث بن النعمان بن اميّة بن امرء القيس و هو البرك ثعلبه بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس و او عمّ خوّلت بن جبیر است و از غازیان بدر و احد است.
حارث بن الصّمة بن عمرو بن عامر و لقب عامر مبذول بن مالك النجار است و كنيت او أبو سعید است و او را رسول خدای با صهیب بن سنان عقد برادری بست حاضر احد گشت و در پایندگی بر مرگ خویش بیعت کرد و عثمان بن عبد اللّه بن مغیره را بکشت و سلب او را بر گرفت چنان که بشرح رفت و در جنك موته شهید شد.
حارث بن أبی ضرار المصطلقى و هو الخزاعی و او پدر جویریه است که زوجه رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بود چنان که بشرح رقم کردیم. حارث بن ضرار الخزاعی وی نیز از صحابه است.
حارث بن عمرو بن موئل بن حبيب بن تميم بن عبد اللّه بن قرط بن رزاح بن عدی بن كعب القرشی العدوى با هفتاد تن از بنی عدی در خیبر بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم
ص: 317
آمدند.
حارث بن عمرو السهمى الانصاری و يقال الباهلی و سهم باهلی غیر بنی سهم در قریش است و کنیت او ابو سفینه است و اوخال براء بن عازب است و بروایتی عمّ اوست.حارث بن عبد اللّه بن سعد بن سعيد بن عمرو بن قيس بن عمرو بن امرء القيس بن ملك بن الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث بن الخزرج در روز احد شهید شد.
حارث بن عقبه بن قابوس باتفاق عم خود وهب بن قابوس از جبل مزينه به مدینه آمدند وقتی که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم در احد رزم می داد پس مسلمانی گرفتند و باحد آمدند و رزم دادند تا شهید شدند. حارث بن عتيك بن نعمان بن عمرو بن عتيك بن عمرو بن مبذول و هو عامر بن مالك بن النجّار برادر سهل بن عتيك كنيت او أبو اخزم است در یوم جسر أبو عبیده چنان که بشرح رفت شهید شد.
حارث بن عدی بن خرشة بن امية بن عامر بن حنظلة الانصاری در يوم احد شهید شد. حارث بن عوف هو أبو وافد اللّيثى كنيت او بر نام او غلبه دارد.
حارث بن عدی بن مالك بن حزام بن خديج بن معوية الانصارى المعاوى از غازیان احد است و در یوم جسر ابو عبیده مقتول گشت.
حارث بن عوف المرى رسول خدای مردی از انصار را با او بمیان قبیله بنی مره فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند بنی مره او را کشتند و حارث نتوانست منع کرد چنان که بشرح رفت.
حارث بن عرفجة بن الحارث بن كعب بن النجار بن كعب بن حارثه بن غنم بن سالم بن امرء القيس بن مالك بن الاوس الانصاری واقدی و موسى بن عقبه و ابن عماره او را از غازیان بدر شمرده اند و ابن إسحق و أبو معشر نام نبرده اند.
حارث بن عبد اللّه بن وهب الدوسی با پدرش عبد اللّه بحضرت رسول آمد و عبد اللّه مراجعت بارض سراة نمود و در آن جا وفات کرد و حارث ساکن مدینه بود تا آنگاه که رسول خدا رحلت فرمود. حارث بن قيس بن لقيط بن عامر بن امية بن ظرب بن الحارث بن فهر ، او و
ص: 318
برادرش سعید از مهاجرین حبشه است.
حارث بن عمير الازدی یک تن از بنی لهب است رسول خدا او را بجانب بُصری (1) برسالت فرستاد و بدست شرحبیل که از بزرگان در گاه هر قل بود مقتول گشت چنان که بشرح رفت.
حارث بن عبد اللّه اوس در طائف ساکن بود.
حارث ابو عبد اللّه از جمله صحابه است. حارث بن عمرو الهذلی در سال هفتاد هجری وفات کرد.
حارث بن غزيّه ملازم رکاب علی علیه السلام بود و در جنگ جمل ندا در داد ﴿ یا مَعْشَرَ الْأَنْصَارِ انْصُرُوا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ آخِراً كَمَا نَصَرْتُمْ رَسُولُ اللَّهِ أَوَّلًا ﴾ حارث بن غطيف الكندى كنيت او ابو غطيف است ساکن حمص گشت. حارث بن قيس بن عددی بن سعید بن سهم القرشی السّهمی از اشراف قریش است با دو پسرش بشر و عمر بجانب حبشه هجرت کرد. حارث بن قيس بن خالد بن مخلد بن عامر بن زريق ابو خالد الانصاری الزرقى کنیت او برنامش غلبه دارد در عقبه و بدر حاضر گشت. حارث بن قيس بن عميرة الاسدى از جمله صحابه است.
حارث بن سويد و يقال ابن مسلم الخزرجی در عهد رسول خدای مرتد شد و بکفار پیوست خدای این آیت فرستاد ﴿ كَيْفَ يَهْدِي اَللّٰهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمٰانِهِمْ وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقُّ وَ جائهم الْبَيِّنَاتِ إِلَى قَوْلِهِ تَعَالَى- إِلاَّ اَلَّذِينَ تٰابُوا ﴾ مردی این آیت را بر حارث قرائت کرد ﴿ فَقَالَ وَ اللَّهِ مَا عِلْمُكَ إِلَّا صَدُوقُ وَ انَّ اللَّهِ لأصدقى الصَّادِقِينَ ﴾ و دیگر باره ایمان آورد.
حارث بن سهل بن ابی صعصعة الانصاری من بنى مازن بن النجار در يوم طایف حاضر بود.
حارث بن شريح بن ذويب بن ربيعة بن عامر بن خويلد المنقرى التميمی با بنی منقروفود کرد و اسلام آوردند.
ص: 319
حارث بن هشام بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم القرشی المخزومی کنیت او ابو عبد الرحمن است و مادرش ام الجلاس اسماءِ دختر مخزومة بن جندل بن امين بن نهشل بن دارم او برادر ابو جهل است ، فرار او را در جنگ بدر و پناه دادن او را ام هانیء خواهر علی علیه السلام در فتح مکّه و اسلام او را و حاضر شدن او را در حنین بشرح رقم کردیم از مؤلفه قلوب است در عهد عمر بن الخطاب سفر شام کرد و در طاعون عمو اس وفات نمود و بروایتی در جنگ یرموك مقتول شد شاعری در حق او گوید:
أحسبت أنَّ أباك يوم تسُبّنى *** فی المجد كان الحارث بن هشام
اولى قريش بالمكارم كلّها *** فی الجاهليّة كان و الاسلام
گاهی که حارث بن هشام آهنگ شام داشت مردم مکّه صغير و كبير بمشایعت او بیرون شدند و از بیم فراق او بهای های بگریستند ، حارث نیز بگریست و ایشان را مراجعت داد.
حارث بن هشام الجهنی کنیت او ابو عبد الرحمن است وقتی از مکّه هجرت نموده آهنگ مدینه فرمود عباس بن ابی ربیعه او را در حرّه دیدار کرد و گمان کرد که او کافریست و تیغ بر او كشيد ، چون بنزديك رسول خدا آمد اين آيت فرود شد ﴿ وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلاّٰ خَطَأً ﴾ حارث بن یزید از جمله اصحاب است. حارث بن یزید بن عبد ربّه بن ثعلبة بن زيد من بنى جشم با برادرش عبد اللّه حاضر بدر شد.
حریث بن حسان در شمار صحابه است. حریث بن عبد اللّه بن عثمان بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم القرشی المخزومی. حریث بن سلمة بن سلامة بن وقش الانصاری. حریث بن یزید نیز در شمار اصحاب است.
حکم بن کیسان غلام هشام بن مغیره مخزومی در سال اول هجرت اسیر شد و اسلام آورد.
حكم بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف مهاجراً بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد ﴿ فَقَالَ وَ اللَّهِ مَا عِلْمُكَ إِلَّا صَدُوقُ وَ انَّ اللَّهِ لأصدقى الصَّادِقِينَ ﴾ لاجرم او را عبد اللّه نامیدند.
ص: 320
حكم بن الصّلت بن خزيمة بن عبد المطلب القرشی المطّابی حاضر خیبر شد.
حكم بن عمرو الغفاری بعضی او را حکم بن الاقرع خوانده اند برادر رافع بن عمرو است او را زیاد بن أبيه در ابتدای امارت خود حکومت بصره داد و از آن جا عزل کرده بحکومت خراسان فرستاد نخست بهرات شد و از آن جا سفر مرو کرد و در آن جا در سال پنجاهم هجری وفات و در ایام حکومت او در خراسان زیاد بدو مكتوب كرد ﴿ انَّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ معويه كَتَبَ الَىَّ وَ أَمَرَنِي أَنْ إصطفى لَهُ كُلِّ صَفْرَاءَ وَ بَيْضَاءَ فاذا أَتَاكَ كِتَابِي هَذَا فَانْظُرْ مَا كَانَ مِنْ ذَهَبٍ وَ فِضَّةٍ فَلَا تَقْسِمُهُ وَ اقْسِمْ ماسوى ذَلِكَ ﴾ حكم بن عمرو کتاب او را بدینگونه جواب کرد ﴿ بَلَغَنِي أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَتَبَ أَنَّ تصطفى لَهُ الصَّفْرَاءَ وَ الْبَيْضَاءِ ، وَ إِنِّي وَجَدْتُ كِتَابُ اللَّهِ قَبْلَ كِتَابِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ. وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ ﴾
حكم بن أبی العاص بن بشر بن دهمان الثقفی کنیت او أبو عثمان است و بروایتی أبو عبد الملك است عمر بن الخطاب برادر او عثمان را حکومت بحرین داد.
حكم بن أبی الحکم از جمله صحابه است حکم بن عمیر نیز در شمار اصحابست حكم بن أبی العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصیّ القرشی الاموى او پدر مروان و عمّ عثمان بن عفّان است.
و حكم بن أبی العاص آن کس است که یک روز از قفای رسول خدای می رفت و به تسخیّر (1) حرکات پیغمبر را در رفتن بخود می بست و خود را از این سوی بدان سوی متمایل می ساخت رسول خدای بدو نگریست و کردار او را مشاهده فرمود در خشم شد و فرمود ﴿ فَكَذَلِكَ فَلْتَكُنْ ﴾ بر اینگونه می باش و از آن پس در آن ارتعاش و اختلاج بماند بالجمله پیغمبر او را نفی بلد فرمود و او برفت و در طائف ساکن شد و مروان در طائف متولّد گشت و هم چنان در طایف می زیست تا آنگاه که عثمان بن عفّان بخلیفتی نشست او را از طایف بمدینه آورد و شرح این جمله در کتاب عثمان مرقوم شد.
حكم بن عمرو الثمالی او را از غازیان بدر گفته اند. حكم بن سفيان الثقفی ابن إسحق گوید حکم بن سفیان بن عثمان بن عامر بن معتّب الثقفی.
ص: 321
حكم بن حزن الكلفی و کلافه نام قبیله ایست از تمیم و بعضی او را از بنی نضر بن سعد بن بكر بن هوازن دانند. حکم بن الحارث السلمی در سه غزوه با رسول خدای بود. حكم بن عمرو بن معتب الثقفی با عبد یالیل بحضرت رسول آمد.
حكيم بن حزام بن خويلد بن أسد بن عبد العزى بن قصىّ القرشی الأسدى کنیت او أبو خالد است و او برادر زادۀ خدیجه زوجه رسول خداست سیزده سال و بروایتی دوازده سال قبل از عام الفیل در کعبه مادرش را درد زادن بگرفت نطعی حاضر کردند تا حکیم را بزاد از اشراف قریش است در عام الفتح حکیم و فرزندانش عبد اللّه و خالد و یحیی و هشام مسلمانی گرفتند در سال پنجاه و چهارم هجری در مدينه وفات یافت و این وقت صد و بیست ساله بود. در جاهلیت صد بنده بر صد شتر نشانده آزاد کرد و در اسلام هنگام حج صد شتر بدنه و هزار گوسفند حاضر قربانی ساخت و شتران را حلی بست و هر یک یرا طوقی از نقره از گردن آویخته بود و بر اطراف طوق منقوش بود که در راه خدا آزاد کرده است حکیم بن حزام این صد عبد وصیف را که بر شتران سوارند.
حكيم بن طليق بن سفيان بن اميّة بن عبد شمس از مؤلفه قلوب است.
حکیم بن حزن بن ابی وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم عمّ سعيد بن ابى المسيب بن حزن باتفاق پدرش در عام الفتح مسلمانی گرفت و در جنگ یمامه باتفاق پدر مقتول گشت. حكيم بن معوية النميرى من بنی نمير بن عامر بن صعصعة. حكيم بن معوية بن حکیم او را ابن ابی خیثمه از صحابه داند و صاحب استیعاب استوار ندارد.
حكيم بن جبله بعضی از قصه های او در کتاب عثمان رقم شد و بعضی در کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهد شد و این آن کس است که در جنگ جمل یک پای او قطع شد پای بریده را بسوی قاتل خود پرتاب کرد و بر اثر او برفت تا قاتل خود را بکشت و این کلمات بگفت.
﴿ يَا نَفْسٍ لَا تراعى دَعَاكَ خَيْرُ رَاعَى انَّ قُطِعَتْ كراعی ﴾
ص: 322
انشاء اللّه این قصه بشرح مرقوم خواهد شد.
حبيب بن اسود بن سعد مولى الانصار بعضی او را حبیب بن سعد و بعضی حبیب بن أسلم مولى بنى جشم از خزرج خوانده از غازیان بدر است.
حبيب بن زيد بن تميم بن اسيد بن خفات الانصاری من بنی بیاض در أحد شهید شد. حبيب بن زيد بن عاصم بن كعب بن عمر بن غنم بن ما زن بن النجّار الانصاری المازنی و این آن کس است که رسول خدایش بمسیلمه کذاب فرستاد چنان که بشرح رفت.
حبيب بن مسلمة بن مالك الاكبر بن وهب بن ثعلبة بن واثله بن عمرو بن شيبان بن محارب بن فهد بن مالك القرشى الفهدى كنيت او ابو عبد الرحمن است سفر او را بآذربایجان و ارمنیّه بشرح رقم کردیم و او در پایان کار از دین بگشت و بمعويه پیوست. حبيب بن اسید بن حارثه الثقفى حليف بنى زهره در یمامه شهید شد.
حبيب بن عمرو بن محصن الانصارى من بنی عمرو بن مبذول بن غنم بن مازن النجاری در طریق یمامه مقتول گشت.
حبيب بن حيان ابو رمثة التميمی. حبيب بن سباع ابو جمعه الانصاری و بعضی او را کنانی و بعضی قاری گفته اند و از بنی قاره دانسته اند. حبيب بن فديك و بعضی او را ابو فديك خوانده اند حدیث کرده اند که او کور بودرسول خدا دعا کرد تا بینا شد چنان که رشته بچشمه سوزن کشیدی. حبيب بن حارث السلمی از جمله اصحاب است. حبیب بن خماثة الخطمی الانصارى الامسی و خطیمه پسر جشم بن مالك بن اوس است و اوجد ابو جعفر خطمی محدث است. حبيب بن مخنف بن العمرى از جمله أصحاب است. حبیب السلامانی در سال دهم هجری باوفد سلامان بحضرت
رسول آمد.
حصين بن الحارث بن عبد المطلب بن عبد مناف بن قصی القرشی المطلبی برادر عبيدة بن الحارث است که در بدر شهید شد چنان که بشرح رفت.
حصين بن بدر بن امرء القيس بن خلف بن بهدلة بن عوف بن كعب بن سعد بن
ص: 323
زيد مناة بن تميم هو زبرقان بن بدر التمیمی و زبرقان که لقب اوست بر نام او پیشی گرفت قصه او مرقوم شد.
حصين بن عتبه پدر عمران است. حصين بن عوف الخثعمی مدنی از جمله اصحاب است. حصين بن اوس النهشلى التمیمی هم از اصحاب است. حصین بن وجوع الانصارى من الاوس در عذیب مقتول گشت. حصين بن مشمت بن شداد بن زهير بن النمير بن مرة بن حمان. حصين بن الحمام الانصاری مردی شاعر بود كنيت او أبو سعيه است. حصين بن يزيد بن شداد بن بن فنان بن سلمة بن وهب بن عبد اللّه بن ربيعه بن الحارث بن كعب الحارثی او را ذو الغصه گفتند.
حسان بن ثابت بن المنذر بن حزام بن عمر بن زيد بن مناة بن عدی بن عمرو بن مالك بن النجّار الانصارى شاعر رسول اللّه ذکر احوال و اشعار او را در جلد اول از کتاب دوم در ذیل احوال شعرای رسول خدا بشرح رقم کردیم. حسان بن جابر السلمی در طایف حاضر رکاب رسول خدا بود. حسان بن خوط الذهلی ثمَّ البکری از اشراف قوم خویش است باوفد بكر بن وائل بحضرت رسول آمد و پسر های او بشر و حارث در جنگ جمل ملازم خدمت علمی علیه السلام بودند و این رجز را در جنگ جمل انشاد کرد :
انا ابنُ حسّان بن خوط و ابی *** رسول بكر كلّها إلى النبّی
حجاج بن الحارث بن قيس بن عدى السهمی از مهاجرين حبشه است بعد از جنك احد بمدینه آمد و سائب و عبد اللّه و ابو قيس برادران أعيانی اويند.
حجاج بن علاط بن خالد بن نویر بن هلال بن عبيد بن ظفر بن سعد بن عمرو بن نمير بن امرء القيس بن بهشة بن سليم بن منصور كنيت او أبو كلاب و بروايتی ابو محمّد و بعضی ابو عبد اللّه گفته اند در مدینه سکون داشت و خانه بنا نهاد و مسجدی ساخت که آن را روینا خواندند (1) و شرح اسلام او رقم شده و پسر اوست نصر بن حجاج که عمر بن
ص: 324
الخطاب او را بسبب حسن منظر و میل زنان بجانب او از مدینه اخراج کرد چنان که بشرح رفت.
حجاج بن عمرو بن غزية بن ثعلبة بن خنساء بن مبذول بن غنم بن عمرو بن مازن النجارى الانصاری و این آن کس است که مروان الحکم را در یوم دار جراحت کرد چنان که شرح آن را در کتاب عثمان رقم کردیم. حجاج بن عمر والثمالی و بعضى حجاج بن عبد اللّه الثمالی گفته اند ساکن شام گشت. حجاج بن مالك بن اسید بن رفاعة بن ثعلبة بن هوازن بن اسلم بن قصى أسلمی مدنى.حاطب بن عمرو بن عتيك بن أمية بن زيد بن مالك بن الاوس گويند از غازيان بدر است .حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبدودّ بن مضر بن مالك بن حسیل بن عامر بن لؤی ، واقدی گوید او اول کس است که بحبشه هجرت نمود.
حاطب بن الحارث بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح القرشی الجمحی با زوجه خود فاطمه دختر مجلل بن عبد اللّه بن أبی قيس القرشيه العامريه بحبشه هجرت کرد و در آن جا دو پسر آورد یکی محمّد و آن دیگر حارث آنگاه حاطب در حبشه بمرد و پسرهایش باز آمدند.
حاطب بن أبی بلتعه اللخمی از فرزندان لخم بن عدى كنيت او أبو عبد اللّه و بروایتی ابو محمّد است و اسم ابی بلتعه عمرو است و ما قصه او را در آگاه کردن قریش از عزیمت رسول خدا بمكه و توبت و انابت او بشرح نگاشتیم در شصت و پنج سالگی در سال سی بعد از هجرت در مدینه وفات کرد.
حازم بن حرمله بن مسعود الغفاری و بروايتی أسلمی.
حازم بن حزام الخزاعی و بروايتی عقيلی هو حازم بن حزام بن حازم بن أبی حازم الأخمس و اسم أبی حازم عبد عوف بن حارث است و نام برادر حازم قیس است و حازم در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام بود در تحت رايت احمس و بجيله رزم داد تا شهید شد.
حرام بن ملحان و اسم ملحان مالك بن خالد بن زید بن حرام بن جندب بن
ص: 325
عامر بن غنم بن مالك بن النجّار الانصاری با برادرش سلیم حاضر بدر گشت و در احد نیز حاضر بود و در بئر معونه بدست عامر بن طفیل شهید شد و او را دو خواهر بود یکی ام سلیم و یکی ام حرام و او خال انس بن مالك است چه مادر انس ام سلیم بود.
حرام بن أبی كعب الانصاری الاسلمی بعضی او را حزم بن أبی کعب خوانده اند حباب بن المنذر بن الجموح بن زيد بن حرام بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمة الانصارى كنيت او أبو عمر و بروايتی ابو عمرو است حاضر بدر و دیگر غزوات بود ذکر حال او و کلمات او در یوم سقیفه بشرح رفت.
حباب بن قبطى الانصاری مادرش صعبه خواهر ابو الهيثم بن التيهان است او و برادرش صیفی در احد شهید شدند. حباب بن زید بن تیم بن امية بن حقاف بن بياضة الانصارى البياضى حاضر احد بود.
حباب بن جزء بن عمرو بن عامر بن عبد رزاح بن ظفر از غازیان احد است. حباب بن جبیر حلیف بنی امیّه پسرش عرفطه در یوم طائف با رسول خدای بود.
حبّة بن بعكك القرشى العامرى كنيت او ابو السنابل است و او بعد از وفات زنش سبیعه اسلمیّه را تزویج کرد.
حبة بن حابس السوائی و بروایتی خزاعی در شمار مردم کوفه است.
حُجر بن ربيعة بن وائل پسرش نیز وائل نام داشت و از جمله اصحاب بود.
حجر بن عدى بن معوية بن جبلة بن الادبر الكندى كنيت أبو عبد الرحمن در شمار مردم كوفه است آن يك را که ادبر خواندند از بهر آن بود که ألیه او بشمشیر جراحت یافت وی از کبار صحابه و فضلای ایشان است و از شیعیان علی علیه السلام است در جنگ صفین در میمنه لشکر و در نهروان در میسره جای داشت چون نوبت سلطنت بمعويه رسید و زیاد بن ابیه را ولایت عراق داد و او آغاز طغیان و عصیان کرد روزی در تاخیر نماز حجر بر وی اعتراض کرد و سر از طاعت او بر تافت زیاد شکایت او بمعويه مكتوب كرد و او حکم داد تا حجر را با اصحاب بنزد معويه فرستاد و ایشان دوازده تن بودند فرمان کرد تا شش تن را گردن بزدند حجر گفت مهلت بده
ص: 326
تا دو رکعت نماز گذارم و با غل و زنجیر دو رکعت نماز خفیف گذاشت و دیگر حبیب بود که هنگام قتل نماز گذاشت چنان که بشرح رفت بالجمله حجر را با پنج تن گردن بزدند و این در سال پنجاه و یکم هجری بود چون این خبر بعایشه رسید گفت ابن آكلة الاكباد می دانست که در کوفه کس نمانده است که او را رد و منعی کند والا جرئت نمی کرد در طلب کردن و کشتن خجر ﴿ أَمَا وَ اللَّهِ انَّ كَانَ لجمجمة الْعَرَبِ عَزَّ وَ مُنِعَتِ وَفَّقَهُ ﴾ و از لبید این دو شعر قرائت کرد.
ذهب الّذين يعاش فی أكنافهم *** و بقيت فی خلف كجلد الاجرب
لا ينفعون و لا يرجّى خيرهم *** و يعاب قائلهم و ان لم يسغب
گویند ربیع بن زیاد الحارثی که از جانب معویه عامل خراسان بود وقتی شنید معويه حجر بن عدی را کشت خدای را بخواند ﴿ فَقَالَ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ لِلرَّبِيعِ عِنْدَكَ خَيْرٌ فَاقْبِضْهُ إِلَيْكَ وَ عَجِّلْ ﴾ گفت ای خداوند اگر ربیع را نزد تو قربی و منزلتی است جان او را قبض كن و تعجیل فرمای ، هنوز این سخن در دهان داشت که بدیگر سرای تحویل داد.
حجر بن العنبس الكوفی کنیت او ابو عبنس و بروایتی ابو السکن است.
حابس بن دغتّة الکلبی از جمله صحابه است.
حابس بن سعد الطائی الشامی این آن کس است که عمر بن الخطاب او را بحکومت حمص مامور داشت پس از ساعتی روی با عمر کرد و گفت خوابی دیده ام و می خواهم بعرض رسانم گفت بگوی گفت چنان دیدم که آفتاب از مشرق با گروهی عظيم و ماه از مغرب با جمعی کثیر آهنگ یک دیگر کردند و با هم قتال دادند عمر گفت تو در کدام جیش بودی گفت در جیش ماه ، عمر گفت همانا با آیه ممحوَّة بوده لا واللّه هرگز تو را عامل بلدی نخواهم کرد و او را معزول داشت و او خار زید بن عدی بود و در صفین با رایت طی در جیش معویه جای داشت چنان که انشاء اللّه در چای خود بشرح می رود.
حابس بن ربيعة التميمی و این پدر اقرع بن حابس نیست او را از بصریین
ص: 327
شمرده اند.
حجير بن ابی اهاب التمیمی حلیف بنی نوفل. حجير الهلالی بعضی او را حنفی گفته اند و جماعتی او را از قبیله ربيعة بن نزار دانند کنیت او ابو مخشی است
حجير بن بیان در شمار اهل عراق است.
حرملة بن هودة العامرى من بنی عامر بن صعصعه او و برادرش خالد از مؤلفه قلوب اند. حرملة بن عبد اللّه بن اياس العنبرى التمیمی در شمار بصریین است. حرملة المدلجی كنيت او ابو عبد اللّه است حرملة بن عمرو بن سنة الاسلمی المدينی الحجازی کنيت او ابو عبد الرحمن است.
حیّ بن حارثه الثقفی حلیف بنی زهره در فتح مکه ایمان آورد و در یمامه مقتول گشت. حیّ الليثی در مصر سکون اختیار کرد.
حذيم بن حنيفه بن حذیم بن حنظله بن حذیم عربی از بادیه بصره است. حذیم بن عمرو السعدى التميمی من بنی سعد بن عمرو بن تمیم در شمار کوفیین است در حجة الوداع حاضر بود. حيّان الانصاری پدر عمر بن حيان حاضر خیبر بود در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام بود. حیاّن الابجر در شمار کوفیین است و با علی علیه السلام در صفین بود.
حبّان بن بحّ الصّدائی در مصر سکون اختیار کرد. حبّان بن منقذ بن عمرو الانصارى المازنی من بنی مازن بن النجّار از غازیان احد است اروی صغری (1) دختر ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب را بعقد نکاح در آورد و دو پسر بزاد اول یحیی دوم واسع ، در خلافت عثمان وفات کرد.
حبّان بن قيس بن عبد اللّه بن عمرو بن عدس بن ربيعة بن جُعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معوية بن بكر بن هوازن هو ابو ليلی نابغة الجُعدى الشّاعر ماقصه او را در ذیل احوال شعرای رسول خدا بشرح رقم کردیم.
ص: 328
حسيل بن جابر العبسى القطعى او پدر حذيفة اليمان است که نژاد و نسبش مرقوم شد. حسیل بن نویره اشجعی گوید گاهی رسول خدای را دلیل راه بوده.
حمل بن مالك بن نابغة الهذلى من هذيل من مدر كه بن الیاس بن مضر کنیت او ابو نضله است ساکن بصره بود.
حمل بن سعدانه بن حارثه بن معقل بن كعب بن عليم بن حبّان الكلبی ، سعد بن معاذ در يوم خندق تمثّل بشعر او جست.
ليت قليل يدرك الهيجا حمل *** ما احسن الموت اذا حان الاجل
حاجب بن يزيد الانصارى الاشهلى من بنى عبد اشهل و بعضی او را از بنی ذعور بن جشم خوانند حلیف جماعت ازد شنوءه است در یوم یمامه شهید شد.
حاجب بن يزيد بن تميم بن امية بن خفاف بن بياضه حاضر أحد بود.
حميد بن ثور الهلالى الشاعر هو ابن حميد بن ثور بن عبد اللّه بن عامر بن ابی ربيعه بن نهيك وقتی مسلمان شد بحضرت رسول آمد و این شعر بعرض رسانید.
اضحى فُؤادى من سليمى مقصداً *** ان خَطأ منها وَ ان تعمّداً
حتّى ارانا ربُّنا محمدا *** يتلوا من اللّه كتاباً مرشدا
فلم يُكذَّب و خررنا سجّدا *** نعطى الزَّكوة و نقيمُ المسجدا
حميد بن صهيب بن حارثه الطائی از جمله اصحابش رقم کرده اند و جماعتی صحبت او را با رسول خدای استوار ندارند.
حسن بن علی علیهما السلام محاسن و فضایل آن حضرت از اندازه تحریر و تفصیل بیرون است چنان که انشاء اللّه در جای خود بشرح خواهد رفت.
حسين بن علی علیهم السلام ذكر أحوال آن حضرت مذکور خواهد شد.
حويطب بن عبد العزى بن أبى قيس بن عبدودّ بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى القرشی العامری در سال فتح مکّه اسلام آورد و این وقت شصت ساله بود از مؤلفه قلوب است کنیت او ابو محمّد و بروایتی ابو الاصبع است و این آن کس است که مباشر دفن عثمان بن عفان شد ، بعد از اسلام روایت کرد که یوم بدر با مشرکین بودم
ص: 329
و نگریستم که فرشتگان میان آسمان و زمین رزم می دادند و تا کنون که مسلمان شدم این قصه را با کس نگفتم و در صلح حدیبیه از جانب کافران با سهيل بن عمرو بحضرت رسول آمد و در روز فتح مکه در پناه ابوذر غفاری بود تا آنگاه که ندای امان در دادند در اواخر امارت معویه جهان را وداع گفت و این وقت یک صد و بیست ساله بود.
حطاب بن حارث بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمع القرشی الجمحی با برادرش حاطب و زوجه اش نكيهة دختر يسار بجانب حبشه هجرت نمود و هنگام مراجعت در عرض راه وفات کرد.
حنطب بن حارث بن عبيد بن عمرو بن مخزوم القرشی المخزومی در فتح مکه اسلام آورد.
حزن بن ابی وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم القرشی المخزومی از مهاجرین است و از اشراف قریش است.
حويرث بن عبد اللّه بن خلف بن مالك بن عبد اللّه بن حارثة بن غفار بن یليل الغفاری و او برادر ابو اللحم است و در جنگ حنین شهید شد.
حريز بن أبو حریزه (1) از جمله اصحاب است. حزانه بن نعيم بن عمرو بن مالك بن الضب الضّبابی.
حمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهرة بن كلاب القرشی الزهری برادر عبد الرحمن بن عوف است شصت سال در جاهلیت و شصت سال در اسلام بزیست و هیچ گاه داخل مدینه نشد.
حزم بن ابی کعب الانصاری حیده و وردان پسرهای مخزوم بن مخرمه بن قرط بن حباب از بنی تمیم است.
حُمران بن جابر الحنفى اليمانی ازوفد حنیفه است.
حرّ بن قيس بن حصين بن حذیفه بن بدر الفزاری براد رزاده عبينة بن حصن فزاری است حميل بن بصره ابو بصرة الغفاری.
ص: 330
حی بن حارثه در فتح مکه اسلام آورد و در یمامه شهید شد. حبيش بن خالد بن ربيعة بن احزم بن حبيش بن حزام بن حبشية بن كعب بن عمرو الخزاعی الكعبى حليف بنى منقذ كنيت او ابو صخر است و او صاحب حدیث امّ معبد است و برادر ام معبد است او را و پدرش را قتیل بطحا گویند چه در یوم فتح مقتول شدند.
حبش بن جنادة السّلولی کنیت او ابو الجنوب است از کوفیین شمرده می شود حوط بن عبد العزّی از بنی عامر بن لؤى کنیت او ابو خراش است.
حسیل بن خارجه الاشجعی بعضی او را حسیل و جماعتی حنبل گفته اند در غزوه خیبر اسلام آورد و در یوم فتح حاضر بود. حممه از أصحاب رسول خداست در زمان عمر بن الخطاب با لشگر اسلام باصفهان رفت و در اصفهان وفات کرد. حرب بن الحارث در شمار صحابه است. حىّ الليثى از جمله اصحابست.
حويصة بن مسعود بن كعب بن عامر بن عدی بن مجدعة بن حارثه بن الخزرج الأنصاری الحارثی كنيت او ابو سعید است و با محیّصه برادر اعیانی است و در غزوات با رسول خدای بود. حصیب از جمله اصحاب رسول خداست. حوشب بن طخية الحميرى ذى ظلیم رسول خدای او را باتفاق ذو الكلاع بدفع اسود عنسی که بدروغ دعوی دار نبوت بود گماشت چنان که بشرح رقم کردیم و ایشان در صفین بامعويه بودند و بدست لشكر علی علیه السلام مقتول گشتند انشاء اللّه در جای خود بشرح می رود.
الجميّر بالالف و اللاّم ابن عدى القادى الخطمى الانصاری از بنی خطمه معاذه مولاة عبد اللّه بن ابی بن سلول را بزنی گرفت و دو پسر توام آورد یکی حارث و آن دیگر عدی و دختر او را امّ سعد نام بود. الحمیر از اصحاب مسجد ضرار است گویند توبه کرد. حشرج از جمله صحابه است. حفشيش الكندى بعضی او باجیم خوانده اند چنان که در باب جیم رقم کردیم و این آن کس است که با اشعث بن قیس دعوی دار گشتند و ترافع بحضرت رسول آوردند. حنين مولى عباس بن عبد المطلب رسول خدا او را بعباس بخشید و عباس آزادش ساخت.
ص: 331
حماس اللیثی در عهد رسول خدای متولّد شد و در مدینه خانه داشت (1)
الحتات بن يزيد بن علقمه بن جرى بن مجاشع بن دارم المجاشعی التميمی باوفد بنی تمیم عطارد بن حاجب و اقرع بن حابس بحضرت رسول آمدند قصه ایشان در مجلد اول از کتاب دوم بشرح رفت رسول خدا میان او و معويه عقد اخوت بست و او در خلافت معويه وفات کرد میراث او را معويه مأخوذ داشت و این چند شعر از حتات است :
لعمرُ أبيكَ فلا تكذبن *** فَقَد ذهب الخيرُ الاّ قليلاً
لقد فُتنَ النَّاسُ فی دينهم *** وخلّى ابنُ عفّان شرّ أطويلا (2)
نأتك أمامة نأياً محيلاً *** و اعقبك الشّوقُ حزناً و قيلاً
و حال أبو حسنَ دونها *** فما تستطيعُ إليها سبيلاً
حماس الليثی در عهد رسول خدا متولّد شد و در مدینه خانه نهاد.
خلیس از أصحاب و اهل شام بشمار می رود.
حسحاس از جمله أصحاب رسول خداست.
خالد بن سعيد بن العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی القرشی کنیت او ابو سعید است و او سیم یا چهارم و اگر نه پنجم کس است که اسلام آورد و با زوجه خزاعیه خود در هجرت ثانیه بحبشه رفت برادرش عمرو نیز با او بود و در حبشه پسرش سعید و دخترش امّ خالد متولّد گشت و در غزوۀ خیبر باتفاق جعفر بن أبی طالب رضی اللّه عنه بحضرت رسول آمد و در جنگ اجنادین در خلافت عمر بن الخطاب شهید شد رسول خدا او را عامل صدقات یمن فرمود و هنگام وفات رسول
ص: 332
خدای در یمن بود در روز سقیفه بنی ساعده از راه برسید از شیعیان علی علیه السلام است احتجاج او را با ابو بکر و عمر در کتاب ابو بکر بشرح نگاشتم.
خالد بن زيد بن كلب بن ثعلبه ابو أيّوب الأنصارى النجاری من بنی غنم بن مالك بن النجار كنيت او بر نام او غلبه دارد و مادرش هند دختر سعد بن عمرو بن امرء القيس بن مالك بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث بن الخزرج الاكبر حاضر عقبه و بدر و دیگر غزوات بود ، رسول خدا میان او و مصعب بن عمير عقد اخوت بست ، قصه های او در کتاب رسول خدای بشرح رفت و او در غزوات علی علیه السلام ملازم رکاب بود و در روزگار معویه در سال پنجاه و یکم هجری در جنگ روم وداع جهان گفت چنان که انشاء اللّه در جای خود رقم خواهد شد.
خالد بن البكير عبد ياليل بن ناشب بن نميرة بن سعد بن ليث اللّيثی برادر اياس در جاهلیّت عبد ياليل با جدّ عمر بن الخطاب نفیل بن عبد العزی حلیف بود و فرزندان او با بنی عدی حلیف بودند بالجمله خالد و ایاس را از غازیان بدر شمرده اند در سال چهارم هجری در سریه رجیع چنان که بشرح رفت شهید شد.
خالد بن عمرو بن عدی بن نابی بن عمرو بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری السلمی در عقبه ثانية حاضر بود.
خالد بن الوليد بن المغيرة بن عبد اللّه بن مخزوم المخزومی کنیت او ابو سلیمان است و ابو الولید نیز گفته اند نام مادرش لبابة صغری دختر حارث بن حزن الهلاليه خواهر میمونه زوجه رسول خدای بود از أشراف قریش است در جاهلیت صاحب قبّه واعنّه (1) بود قبّه را از برای اجتماع لشکر می زدند واعنه در روز جنگ خاص خیل قریش بود ، ذکر حالات و غزوات او را در مجلّدات ناسخ التواريخ بشرح رقم کردیم.
خالد بن الوليد الانصاری در صفین حاضر ركاب علی علیه السلام بود. خالد بن
ص: 333
عمیر از جمله اصحاب است.خالد بن اسید بن ابى العيص بن أميّة بن عبد شمس القرشى الاموى برادر عتاب بن اسید در عام فتح اسلام آورد از مؤلفه قلوبست.
خالد بن العاص بن هشام بن المغيرة المخزومی پدرش کافر اَدر بدر مقتول شد عمر بن الخطاب او را امارت مکّه داد.
خالد بن حزام بن خویلد بن اسد القرشی الاسدی برادر حکیم بن حزام از مهاجرین حبشه است. خالد بن عقبة بن ابی معیط بن ابی عمرو بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف القرشی الاموى و اسم ابی معیط ابان است و اسم ابی عمرو ذکوان است او و برادرانش ولید و ابو عماره از مسلمانان یوم فتح است. خالد بن هوذة بن ربيعة العامرى او و برادرش حرملة بحضرت رسول آمدند و اسلام آوردند.
خالد بن هشام او را از مؤلّفه قلوب شمرده اند.
خالد بن عقبه بحضرت رسول خدای آمد و گفت از قرآن چیزی بر من قرائت کن پیغمبر این آیت را قرائت فرمود ﴿ إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسٰانِ وَ إِيتٰاءِ ذِي اَلْقُرْبىٰ - وَ يَنْهىٰ عَنِ اَلْفَحْشٰاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْبَغْيِ - يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴾ عرض کرد اعادت فرمای کرّت دیگر قرائت فرمود ﴿ فَقَالَ وَ اَللَّهِ إِنَّ لَهُ لَحَلاَوَةً وَ إِنَّ عَلَيْهِ لَطُلاَوَةً إِنَّ أَعْلاَهُ لَمُثْمِرٌ وَ إِنَّ أَسْفَلَهُ لَمُعْذِقٌ وَ مَا يَقُولُ هَذَا بَشَرٌ ﴾ سوگند یاد کرد که این کلام بشر نیست.
خالد بن قيس بن مالك بن العجلان بن عامر بن بياضة بن عامر الأنصارى البیاضی گویند در عقبه حاضر شد. خالد لأشعرى الخزاعی الكلبی بن عبادة الغفاری این آن کس است که رسول خدای تیری از کنانه بیرون کرد و او را داد تا در حدیبیه بمیان چاه فرود شد و آن تیر را در بن چاه نصب کرد تا از آن جا چندان آب بجوشید که لشکر سیراب شدند خالد بن عبد اللّه الخزاعی بروایتی سلمی خالد الخزاعی پدر نافع هم از اصحاب است.
خالد بن عرفطة بن أبرهة بن سنان بن صيفى بن الهائلة بن عبد اللّه بن غيلان بن أسلم بن خزاز بن كاهل بن عذرة بن سعد بن حذيم او از بنی عذره است حلیف بنی زهره
ص: 334
بعضی او را بكرى و بعضی از قضاعه خوانده اند از أصحاب معويه است و در سال شصت و يكم وفات نمود.
خالد بن حكيم بن حزام پدر او حکیم در جاهلیت از بزرگان قریش بود و او را سه برادر بود هشام و یحیی و عبد اللّه خالد بن ابی حسیل العدوانی من عدوان بن قيس بن غیلان از أهل حجاز است و ساکن طایف بود گویند از بیعت کنندگان تحت شجره است.
خالد بن رباح الحبشی برادر بلال مؤذّن رسول اللّه. خالد بن عدی البحرينی در شمار اهل مدینه است. خالد بن نافع از أصحاب شجره است و کنیت او ابو نافع است. خالد بن الحجاج بعضی صحبت او را استوار ندارند. خالد بن الحوارى الحبشى هنگام وفات وصیت کرد که مرا دو غسل بدهید غسلی برای جنابت و غسلی برای وفات. خالد بن ایمن المغافری ابو عمر و صحبت او را استوار ندارد.
خالد بن ربعی النهشلی بعضى او را خالد بن مالك بن ربعی خوانده اند.
خلاد بن رافع بن مالك بن عجلان بن عمرو بن عامر بن زريق الانصاری الزّرقى از غازیان بدر است.
خلاد بن سويد بن ثعلبة بن عمرو بن حارثه بن امرء القيس بن مالك الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج الاكبر در عقبه و أحد و خندق حاضر بود و در یوم بنی قریظه زنی از فراز باره سنگ آسیائی بر او افکند و او را شهید ساخت چنان که بشرح رفت.
خلاد بن السايب بن خلاد بن سويد الانصاری. خلاد بن عمرو بن الخزرج بن زيد بن حرام الانصاری السلمی او و پدرش و برادرانش معوَّذ و معاذ از غازیان بدرند.
خزيمة بن ثابت بن الفاكه بن ثعلبة الخطمی الانصاری من بنی خطمة بن الاوس کنیت او ابو عماره است و لقبش ذوالشهادتین قصه او بشرح رفت و او در رکاب
ص: 335
على علیه السام در صفّین شهید شد. خزيمة بن معمر بن معمر الانصاری الخطمی من بنی خطمه. خزیمه بن خزمه بن عدی بن ابی غنم بن عوف بن الخزرج حاضر احد و دیگر غزوات بود. خزيمة بن اوس بن يزيد بن اصرم برادر مسعود از غازیان بدر است. خزيمة بن جزى السلمی از صحابه است. خزيمة بن قيس بن عبد شمس از نزد نجاشی با عمرو بن امية در سفینه نشست چنان که بشرح رفت. خزیمة بن الحارث مصرى.
خارجة بن زيد بن ابی زهیر بن مالك بن امرء القيس بن مالك الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث بن الخزرج الانصارى معروف به بنی الاغر در عقبه و بدر حاضر شد و در احد شهید گشت رسول خدا او را با ابوبکر عقد اخوت بست.
خارجه بن حذافة بن غانم بن عامر بن عبد اللّه بن عبيد بن عويج بن عدی بن كعب القرشی العدوى و مادر او فاطمه دختر عمرو بن بجرة العدويه او را با هزار سوار برابر می نهادند در فتح مصر مقتول شد وقتی که عمرو بن العاص در فتح مصر مدد خواست عمر بن الخطاب خارجة بن حذافه و زبير بن العوام و مقداد بن اسود را بجای سه هزار مرد بمدد فرستاد. خارجة بن حصن بعد از مراجعت از غزوه تبوك بحضرت رسول آمد.
خارجة بن عامر الانصاری در أحد حاضر گشت خارجة بن جبله از جمله اصحاب است خارجة بن الصّلت از جمله کوفیین شمرده شود خارجة بن جذى العذری هم در شمار صحابه است خارجه بن حمير الاشجعی من بنی دهمان با تفاق برادرش عبد اللّه در جنگ بدر حاضر بود بعضی حمیر را باخای معجمه خوانده اند خارجه بن عفان از جمله اصحاب رسول خداست.
خبّاب بن الارت التميمی حليف بنى زهره فهو خباب بن الارت بن جندلة بن سعد بن خزيمة بن كعب بن سعد بن زيد مناة من بنی تميم ﴿ تميمى بِالنَّسَبِ خزاعی بِالْوَلَاءِ زُهْرِيُّ بِالْحَلْفِ ﴾ کنیت او ابو عبد اللّه بروایتی ابو محمّد است رسول خدا میان او و تميم مولی خراش بن الصمت عقد اخوت بست در صفین و نهروان ملازم ركاب علی
ص: 336
علیه السّلام بود بعد از مراجعت در کوفه وفات کرد در سال سی و هفتم هجری بروایتی سی و نهم.
خباب بن قیظی بن عمرو بن اشهل الانصارى الاشهلى من بنی عبد الاشهل با برادرش صیفی در احد حاضر گشت و در آن جا شهید شد.
خبّاب مولى عتبة بن غزوان کنیت او ابو یحیی است در بدر حاضر شد و در سال نوزدهم هجری در مدینه وفات کرد.
خباب مولی فاطمه دختر عتبة بن ربیعه در صحبت او خلاف کرده اند.
خداش بن سلامه کنیت او نیز ابو سلامه است و از کوفیین بشمار می رود.
خداش عمّ صفیه است که عمّه ایوب بن ثابت بود خداش بن حصین بن الاصم و اسم اصم رخصة بن عامر بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص ، بنی عامر او را قاتل مسیلمه کذّاب دانند.
خزيم بن فاتك الأسدى و هو خزيم بن الاخزم بن سعاد بن عمرو بن فاتك بن القلب بن عمرو بن اسد بن خزيمه ، فاتك لقب اخزم است و کنیت او ابو خزیم و بروایتی ابو ایمن است بنام پسرش ، او و برادرش سبره از غازیان بدرند.
خزيم بن اوس بن حارثه بن لام الطائی کنیت او ابو حارثه است.
خراش بن الصمت بن عمرو بن الجموح بن زيد بن حرام بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری السّلمی از غازیان بدر است و در احد ده جراحت یافت.
خراش بن اميه بن الفضل الكعبى الخزاعی مدنی در حدیبیه و حنین با رسول خدای بود در آخر خلافت معويه وفات کرد خراش الكلبی ثم البلوى بروايت صحيح خزاعی بود.
خولی بن ابی خولی و اسم أبى خولى عمرو بن زهير بن جعف حليف خطاب بن تقيل باتفاق برادرش هلال حاضر بدر بود.
خولی بن اوس الانصاری بروایتی او باتفاق على علیه السلام و فضل داخل قبر رسول خدا شد.
ص: 337
خُبيب بن عدى الأنصاری الاوسى من بنى حججی بن كلفة بن عمرو بن عوف از غازیان بدر است ذکر اسیر شدن و بدار کشیدن او را در مکه در جلد اول از کتاب دوم بشرح نگاشتیم.
خبيب بن يساف بن عتبة بن عمرو بن خديج بن عامر بن جشم بن الحارث بن الخزرج در راه بدر بحضرت رسول آمد و مسلمانی گرفت از غازیان بدر و احد و خندق است در خلافت عثمان وفات یافت خفاف بن ایماء بن رخصة بن خربة الغفاری در حدیبیه با رسول خدای بود و در خلافت عمر وفات یافت خفاف بن ندية بن عمير بن الرشيد السلمی كنيت او ابو خراش است پسر عم خنسای شاعر و صخر است مردی سیاه بود و شعر نیکو توانست گفت وقتی با معوية بن عمرو برادر خنسای شاعر غارت بر بنی فزاره بردند معویه بدست هاشم و زید پسرهای حرمله مقتول گشت چنان که در قصه خنسا بشرح رفت خفاف سيد بنی فزاره را كه مالك نام داشت بکشت و این شعر بگفت :
فان تك خيلى قد اصيب صميمها *** فعمداً على عينى تيمّمتُ مالكاً
وقفتُ له عكوى و قدحام صحبتى *** لأبنى مجداً اولا ساد هالكا
اقول له و الرّمحُ ياطرُ متنه *** تامّل خفافاً أننى أنا ذلكا
خنيس بن حذافة بن قيس بن عدی بن سعد بن سهم القرشی السّهمی او برادر عبد اللّه بن حذافة است از مهاجرین حبشه است حاضر بدر و أحد بود بعد از شهادت او حفصه دختر عمر بن الخطاب که ضجیع او بود بسرای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در آمد.
خنيس بن خالد بن ربيعة بن اصرم بن خنيس بن حبشيّة بن كعب بن عمرو الكعبى الخزاعی كنيت او ابو صخر است و بعضی او را حنیش خوانده اند با حای مهمله و شين معجمه.
خرشة بن الحارث نیز در شمار اصحاب رسول خداست.
خویلد بن عمرو بن صخر بن عبد العزی قبل از فتح مکه مسلمانی گرفت و در سال شصت و هشت هجری در مدینه وفات کرد کنیت او أبو شریح است.
ص: 338
خویلد بن خالد بن منقذ بن ربيعه الخزاعی برادر ام معبد خزاعی است و قصه او هنگام هجرت رسول خدای از مکّه بمدینه مرقوم شد.
خوّات بن جبير بن النعمان بن اميّة بن امرء القيس كنيت او ابو عبد اللّه و بروايتی ابو صالح است از مجاهدین بدر است ابن إسحق گوید حاضر بدر نبود لكن رسول خدای او را مانند مجاهدین بدر از غنایم قسمت داد نود و چهار سال زندگانی یافت با حنا و كتم خضاب می کرد در سال چهلم هجری در مدینه وفات یافت قصه او را با ذات النّحیین در ذیل امثله عرب در شرح ﴿ اشْغَلْ مِنْ ذَاتِ النحيين ﴾ (1) در جلد اول از کتاب دوم مرقوم داشتیم خشخاش مالك بن الحارث بن حنيف بن كعب بن العنبری بن عمرو بن تميم و بعضی او را خشخاش بن حباب بحاء مهمله خوانده اند.
خرباق السّلمی و او بطويل اليدين معروف بود.
خيثمة بن حارث بن مالك بن كعب بن المخاط بن غنم الانصارى الاوسی در غزوه احد بدست ابی هبيرة بن أبى وهب المخزومی شهيد شد. و پسرش سعید بن خیثمه در جنگ بدر شهید شد.
خليفة بن عدى الانصاری در غزوه بدر و احد حاضر بود خليدة بن قيس بن النعمان بن سنان بن عبيد بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمه الانصاری السلمی از غازیان بدر است خرّیت بن راشد الناجی در میان مکه و مدینه با وفد بنی ناجیه بن لؤى بحضرت رسول آمد و در جنگ جمل با طلحه و زبير بود خزام بن ربيعة الانصاری الاوسی و او پدر خنساست که ذکر تزویج او با رسول خدا بشرح رفت.
خلدة الزّرقی الانصاری گویند وقتی رسول خدای خلده را فرمود مردی بخوان تا ناقه مرا بدو شد مردی را حاضر ساخت فرمود نام تو چیست گفت حرب ، او را رخصت دوشیدن نداد و فرمود دیگری را بخوان مردی دیگر را حاضر ساخت پیغمبر فرمود نام تو چیست گفت یعیش فرمود بدوش این ناقه را چه نام او بفال نیکو بود.
ص: 339
خديج بن سلامه کنیت او ابو رشید است علم کهانت نیز دانست و او از پیش بعثت رسول خدای را خبر داد ، بعضی او را پسر سالم بن اوس بن عمرو القراقرى البلوی خوانده اند حلیف بنی حرام از جماعت انصار در عقبه ثانیه حاضر بود.
خفشيش الکندی بعضی او را با حای مهمله و گروهی باجیم خوانده اند چنان که ازین پیش گذشت خشرم بن خباب خزرجی است بعد از وقعه بدر در همه غزوات حاضر بود.
دحية بن خليفه بن فروة بن فضالة بن زيد بن امرء القيس بن الخزرج العظيم هو زيد اللات بن رفيدة بن كلب او را دحیه کلبی خوانند او از بزرگان صحابه است و این آن کس است که جبرئیل بیش تر وقت بصورت او بر رسول خدای فرود شد و قصه رسالت او را از جانب رسول خدای بهر قل در جلد اول از کتاب ثانی رقم کردیم.
دفة بن اياس بن عمرو الانصاری از غازیان بدر است داود بن بلال بن احيحة بن الجلاح کنیت او ابو لیلی است دکین بن سعید المزنی و گروهی او را خثعمی خوانند دیلم الحميری الجيشانی او را دیلم بن أبی دیلم خوانده اند و بعضی او را پسر فیروز و گروهی پسر هوشع دانند و جماعتی دیلم بن هوشع را مردی جداگانه دانسته اند دینار الانصاری در شمار اصحاب است.
دغفل بن حنظلة الشيبانی در علم انساب و عربيّت و نجوم نيك دانا بود معویة بن ابی سفیان او را بنزديك پسرش يزيد عليه اللّعنه فرستاد که او را درین سه علم معلّم باشد.
دادویه آن کس است که باتفاق قیس بن مکسوح و فیروز دیلمی اسود عنسی را کشتند چنان که در جلد اول از کتاب دوم بشرح رفت.
دارم کنیت او ابو الاشعث است چه پسرش را اشعث نام بود.
ص: 340
ذويب بن ربيعة الخولانی کنیت او ابو کلیب است وی اول کس است از مردم یمن که برسول خدای ایمان آورد و پیغمبر او را عبد اللّه نام نهاد و اسود عنسی او را بآتش سوخت ذویب بن حارثه بن هند الاسلمی در بیعت رضوان حاضر بود.
ذويب بن حلحله و يقال ذويب بن حبيب بن حلحلة بن عمرو بن كليب بن اصرم بن عبد اللّه بن قمير بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو بن عامر این آن کس است که رسول خدا شتران هدی را با او بجانب مکه فرستاد.
ذويب بن شعئن العنبری بعضی او را ذويب بن شعثم خوانده اند او را کلاح می نامیدند وقتی بحضرت رسول آمد پرسش کرد که نام تو چیست گفت کلاح فرمود نام تو ذویب باشد.
ذكوان بن عبد قيس بن خلدة بن مخلّد بن عامر بن زريق الانصاری الزّرقى در عقبه اولی و ثانی حاضر شد و در بدر ملازم رکاب بود و در احد بدست ابو الحکم بن الاخنس شهید شد چنان که بشرح رفت ذکوان در شمار اصحاب است از جمله عبید رسول خداست ذكون مولای بنی امیه بعضی او را طهمان خوانده اند.
ذكوان بن يامين بن عمرو بن كعب بن عمرو بن جحاش من بنی النضير از كبار صحابه است ذو مخمر پسر برادر نجاشی است جماعتی او را از موالی رسول خدا دانسته اند ذو الشمالين اسم او عمير بن عبد عمرو بن نضلة بن عمرو بن عتبان بن سليم بن مالك بن افصى بن حارثه بن عمرو بن عامر خزاعی است کنیت او ابو محمّد است و او حليف بنی زهره است ذو الغرة الجهنى نام او را يعيش گفته اند گروهی او را طائى و جماعتی هلالی دانسته اند.
ذو الاصابع التميمى بعضی او را خزاعی و گروهی او را جهنی دانسته اند ساکن بيت المقدس شد ذو الكلاع از اکابر یمن است و نام او ايقع است و پسر عم كعب الأحبار كنيت او ابو شرحبیل است سیّد قوم خویش بود قصّه او در ذیل احوال
ص: 341
رسول خدای و خلافت ابو بكر و عمر بشرح رفت و در جنگ صفّین در جیش معويه بود و بدست اصحاب علی علیه السلام مقتول گشت.
ذو اللّحية الكلابی اسم او شريح بن عامر بن عوف بن كعب بن أبی بكر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است از جماعت بصریین بشمار می رود.
ذو الجوشن الضبابی العامری از جماعت بنی ضباب بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است و بعضی نام او را اوس بن الاعور و گروهی شرحبيل بن الاعور بن عمرو بن معویه دانسته اند ساکن کوفه بود و شعر نیکو توانست گفت برادرش صمیل بن الاعوز در جاهلیت بدست انس بن مدر که مقتول گشت و او را مرثیه همی گفت و این شعر از او است :
و قالوا كسرنا بالصّميل جناحه *** فأصبح شيخاً عزُّه قد تضعضعا
كذبتم و بيت اللّه لا تبلغُوننا *** و لم یکُ قومی قوم سوء فاجزعا
فيا راكباً إمّا عَرضت فبلّغن *** قبائل قومى و العمود و ادلعا
فمن مبلغُ عنّى قبائل خثعم *** و مذحج هل اخبرتمُ النّاس اجمعا
بان قدتر كنا الحىَّ حىّ ابن مدرك *** أحاديث طسم و المنازل بلقعا
جزَينا أبا سفيانَ طاعاً بطاعة *** بما كان عنّا فی الحروب و أوضعا
و این شعر نیز او راست :
منعت الحجاز و اعراضه *** و فرّت هوازن عنّی فراراً
بكلِّ فصيلٍ عليه الحديد **** یابی لخثعم الاّ غراراً
و اعددت للحرب و ثّابةً *** و اجرد فهداً يصيد الجرارا
و فضفاضةً مثل مور السّراب *** ينكسر السّهم عنها انكسارا
دو ظلیم از جمله اصحاب رسول خداست. ذو عم مردی از أهل یمن است باتفاق ذو الكلاع و جرير بن عبد اللّه بجلی حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و قصه ایشان را در دفع اسود عنسی مرقوم داشتیم.
ذو الغصّة الحصين بن زيد بن شداد بن الحارث بن كعب و او را ذو الغصه از بهر آن
ص: 342
گفتند که در گلوی او مانند غصّه چیزی گلو گیر بود و کلمات او را بزحمت فهم می کردند.
ذو الیدین مردی از بنی سلیم است درین جهان زندگانی فراوان کرد چنان که متاخرین از تابعین از وی روایت کرده اند ذو الشهادتين و اوخزيمة بن ثابت است که شرح حالش مرقوم شد. ذو العبن هو قتادة بن نعمان و این آن کس است که چشمش بزخم تیر بیرون افتاد و پیغمبر باز جای گذاشت چنان که بشرح رفت.
ذو السيفين هو أبو الهيثم التیهان چون در جنگ دو شمشیر حمایل می کرد ملقب بذه السيفين گشت ذو الرّاى هو الحبّاب بن المنذر از غازیان بدر است.
ذو المشهوره هو سماك بن خرشه كنيت او أبو دجانه است از جمله انصار ذکر حال او در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
ذو النور عبد اللّه بن الطفيل الازدی ثم الدوسی این آن کس است که رسول خدا سر تازیانه او را بجای چراغ مشتعل فرمود چنان که در ذیل معجزات مرقوم شد.
رافع بن مالك بن العجلان بن عمرو بن عامر بن الزريق الانصاری الخزرجی كنيت او أبو مالك است و بروايتی ابو رفاعه از جمله نقباست در عقبه اولی و ثانی حاضر بود و از جمله غازیان بدر است.
رافع بن حارث بن سواد بن زید بن ثعلبه در غزوات بدر و احد و خندق حاضر بود و در خلافت عثمان وفات نمود رافع بن خديج بن رافع بن عدی بن زید بن جشم الانصاری الحارثی الخزرجی كنيت أبو عبد اللّه است ، و بروايتی أبو خديج و نام مادر او حلیمه دختر مسعود بن سنان بن عامر بن عدى بن امية بن بياضة الانصاری است و او پسر برادر ظهیر و مظهر پسران رافع بن عدی است رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم او را در جنگ بدر بجهت صفر سن رخصت نکرد و در جنك احد حاضر شد و زخم تیر یافت و آن زخم ملتئم گشت و در روزگار عبد الملك بن مروان گشوده شد و در سال هفتاد
ص: 343
و چهارم هجری در مدینه وفات یافت در بیش تر غزوات پیغمبر ملازمت داشت و در صفین با علی علیه السلام بود .
رافع بن المعلى بن لوذان بن حارثة بن عدی بن زيد بن ثعلبة بن زيد مناة بن حبيب بن عبد حارثة بن مالك بن عضب بن جشم بن الخزرج در جنك بدر بدست عكرمة بن أبی جهل شهید شد و برادرش هلال را نیز از شهدای بدر نوشته اند.
رافع بن عنجدة الانصارى از قبيله بنی عمرو بن عوف بن مالك بن الوس است و عنجده نام مادر اوست و پدرش عبد الحارث نام داشت در غزوات بدر و احد و خندق حاضر بود.
رافع مولى غزية بن عمرو در جنك احد شهيد شد.
رافع بن عمرو بن هلال المزنی در بصره در بصره سکون یافت.
رافع مولى بدیل بن ورقاء الخزاعی در شمار اصحاب است رافع بن عميره هو رافع بن أبی رافع الطائی کنیت او را ابو الحسن گفته اند و این آن کس است که گرگ با او سخن کرد و او را بحضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دلالت نمود گویند پنج روزه از کوفه بدمشق رفت.
رافع بن سنان الانصاری کنیت او ابو الحکم است رافع بن سهيل بن رافع بن عدی بن زيد بن أمية بن زيد الانصاری گویند در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و در یوم یمامه مقتول گشت.
رافع بن سهل بن زيد بن عامر بن عمرو بن جشم بن الحارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس از غازیان احد است و با برادرش عبد اللّه آهنگ حمراء الاسد کردند.
رافع بن ظهير و بروایتی رافع بن حضیر علمای انساب درین نام شك كرده اند رافع بن عمرو بن مجدع و بروایتی مخدج برادر حکم بن عمرو الغفاری از بنی نقيلة بن ملیل در شمار بصریین است رافع بن زید و بروایتی یزید بن کرز بن سکن بن ذعور بن عبد الاشهل الانصاری الاشهلی و بعضی شکن را از اجداد او ندانند از غازیان بدر
ص: 344
است و در غزوه احد شهید گشت.
رافع بن يزيد الثقفى در شمار اصحاب است رافع بن مكيث الجهنی برادر جندب در حدیبیه حاضر بود رافع بن بشير السلمی از جمله اصحاب است رافع بن رفاعة بن الزّرقى.
رويفع بن ثابت بن سكن بن عدى بن حارثة الانصاری از بنی مالك بن نجار است معويه او را بطرابلس و افریقیه مامور ساخت وفات او در برقه بود و قبر او در برقه است.
رويفع مولى سول اللّه است از جمله اصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم است رفاعة بن عمرو بن زيد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن سالم بن غنم بن عوف بن خروج الانصاری السّلمى كنيت او أبو الوليد است و او را نيز ابن أبى الولید گفتند زیرا که جدّ او عمرو بن زید ابو الولید کنیت داشت در بیعت عقبه و جنگ بدر حاضر بود و در احد شهید شد.
رفاعة بن رافع بن مالك بن العجلان بن عمرو بن عامر بن زريق الانصاری الزّرقى كنيت او أبو معاذ است و نام مادر او ام مالك دختر عبد اللّه بن ابی است باتفاق برادرانش مالك وخلاد در بدر حاضر شدند و در جنگ جمل و صفین ملازم ركاب علی علیه السلام بود و در اول خلافت معويه وفات کرد.
رفاعة بن عبد المنذر ابو لبابة الانصارى من بنی عمرو بن عوف بن الاوس مشهور بكنيت خود أبو لبابه است از نقبای عقبه است و او در بدر و دیگر غزوات حاضر بود در نام او خلاف کرده اند بعضی بجای رفاعه بشر گفته اند.
رفاعة بن الوقش برادر ثابت بن وقش در غزوه احد بدست خالد بن الوليد شهید شدند.
رفاعة بن حارث بن رفاعة بن الحارث ابن اسحق او را از بنی عفرا داند اما واقدی استوار نمی شمارد رفاعة بن عمر و الجهنی حاضر بدر و احد بود.
رفاعة بن مسروح الاسدی از بنی اسد بن خزیمه حلیف بنی عبد شمس در خیبر
ص: 345
شهید شد رفاعة بن عرابه و بعضی عراوة الجهنی المدنی خوانده اند در شمار اهل حجاز است.
رفاعة بن زيد بن عامر بن سواد بن كعب و هو ظفر بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس الانصارى الظفرى عم قتادة بن النعمان این آن کس است که بنوابیرق طعام و سلاح او را سرقت کردند و در حق ایشان قرآن فرود شد چنان که در جلد اول از کتاب دوم بشرح رفت.
رفاعة بن مبشّر بن الحارث الانصاری الظفری با پدرش مبشّر حاضر احد گشت رفاعة بن عرابه بعضی او را رفاعه بن رفاعه خوانده اند از جماعت بنی قریضه است این آن کس است که زن خود را سه طلاق گفت و عبد الرحمن بن زبیر تزویج کرد و بی آن که با او هم بستر شود او را طلاق گفت رفاعه بن یثربی کنیت او أبو رمنه است و بعضی نام او را حبیب دانند رفاعه بن زيد بن وهب الجزامی الضبّی در حدیبیه بحضرت رسول آمد و ایمان آورد و غلامی سیاه که مدعم نام داشت هدیه کرد.
ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف كنيت او ابو أروى است این آن کس است که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بعد از فتح مکه فرمود ﴿ انَّ أَوَّلُ دَمٍ أَطُلُّهُ دَمُ رَبِيعَةَ بْنِ اَلْحَارِث ﴾ و ما این قصه را در فتح مکه بشرح رقم کردیم.
ربيعة بن كعب بن مالك بن يعمر الاسلمی كنيت او أبو فراس است از أهل صفه است در سال شصت و سیم هجری وفات کرد ربيعة بن رافع بن اهبان بن ثعلبة السّلمى او را بنام مادر خود ابن الدغنّه همی خواندند این آن کس است که در یدبن الصمّه را با تیغ خود بزد و قطع نکرد درید شمشیر خود را بدو داد تا او را بدان شمشیر بزد چنان که در جلد اول کتاب دوم بشرح رفت.
ربيعة بن عباد الدئلى از بنی دئل بن بکر بن کنانه از مردم مدینه شمرده می شود ربيعة بن عامر بن الهادی الازدی بعضی او را اسدی و گروهی دئلی خوانده اند.
ربيعة بن عمرو الجرشی ربيعة بن يزيد السلمی او را از نواصب شمرده اند
ص: 346
لعنة اللّه عليه و العذاب.
ربيعة بن أبی خرشة بن عمرو بن ربيعة بن الحارث بن حبيب بن خزيمة بن مالك حسل بن عامر بن لؤى القرشی العامرى هنگام فتح مکه اسلام آورد و در یمامه شهید شد.
ربيعة القرشى روشن نیست که از کدام بطن است از جماعت قریش.
ربيعة بن زياد الخزاعى بعضی او را ربیع خوانده اند ربيعة الدوسی از بزرگان صحابه شمرده می شود.
ربيعة بن ربيعة بن اكثم بن سخيرة بن عمرو بن القين بن عامر بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمة كنيت او أبو يزيد است و حلیف بنی عبد شمس مردی کوتاه بالا بود در بدر و دیگر غزوات حاضر شد و در خیبر بدست حارث یهودی شهید گشت.
ربيعة بن روح العبسى مدنی از جمله اصحاب است ربيعة بن عبد اللّه بن الهدير بن محرز بن عبد العزى بن عامر بن الحارث بن حارثة بن سعد بن تميم بن مره بعضی گفته اند در زمان رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم متولّد شد و از کبار تابعین است. ربيعة بن بهاء الحضرمی با وفد حضرموت بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و ایمان آورد ربيعة بن عبدان از مردم حضرموت است.
ربيع بن اياس بن عمرو بن غنم بن امية بن لوذان الانصاری از غازیان بدر است ربيع بن سهل بن الحارث بن عرفة بن رزاح بن ظفر الانصاری الظفرى از غازیان احد است.
ربيع بن زياد بن ربيع الحارثی از بنی حارث بن کعب بعضی از احوال او در کتاب عمر مرقوم شد و در زمان معاویه گاهی حاکم سجستان و گاهی فرمانگذار بصره و کوفه بود چنان که در جای خود مرقوم می شود.
ربيع الانصاری در شمار اصحاب است.
رباح بن المغترف و بروايتی رباح بن عمرو بن المغترف واسم معترف وهب بن حجوان بن عمرو بن شيبان بن محارب بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة بن خزيمة
ص: 347
القرشی الفهری و پسرش عبد اللّه بن رباح از جمله علماست رباح بن الربيع الكاتب الأسدى در شمار مردم مدینه است رباح مولی حارث بن مالک الانصاری در جنگ یمامه شهید گشت رباح مولی حججی از غازیان احد است در یمامه شهید شد.
رباح مولی رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله و سلم سیاه چهره بود رباح اللّخمى وى جدّ موسی بن علی بن رباح است رشيد بن مالك أبو عميرة التميمى السعدى با مردم کوفه بشمار می رود رشيد الفارسی الانصاری مولى بنی معویه که بطنی از جماعت اوس است در جنگ احد چنان که بشرح رفت ضربی بر این عریف آورد و گفت خذها و انا الغلام الفارسی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم این بدید و فرمود احسنت یا ابا عبد اللّه از آن روز أبا عبد اللّه کنیت یافت.
روح بن سیار بروایتی سیار بن روح الکلبی از جمله اصحاب است.
روح بن زنباع الجذامی کنیت او ابو زرعة است.
رجاء الغنوی در شمار مردم بصره است.
رجاء بن جلاس از جمله اصحاب است ربعی بن رافع بن زید بن حارثه بن الجد بن عجلان بن ضبيعة بن بنی خيف و بعضی او را ربعی بن ابی رافع خوانده اند رکانة بن عبد يزيد بن هشام بن المطلب بن عبد مناف بن قصی القرشی المطلبی در فتح مکّه ایمان آورد این آن کس است که پهلوان بود و در مکه با پیغمبر مصارعت جست و رسول خدای سه کرت او را بزمین کوفت چنان که بشرح رفت.
رقيم بن ثابت الانصاری از جماعت اوس در یوم طائف شهید شد.
رستم الهجری و بروایتی عبدی از جمله اصحاب است.
رحيلة بن ثعلبه بن عامر بن بياضة الانصارى البياضى از غازیان بدر است ابن اسحق او را رجیله خوانده است باجیم و ابن عقبه با خای معجمه خوانده است ركب المصرى الكندی از جمله اصحاب است.
رزین بن انس السلمی از صحابه شمرده می شود رشدان مردی مجهول
ص: 348
الحال است او را از صحابه شمرده اند رعية السحمى و بعضی رعبة العرفی خوانده اند و صاحب استیعاب این قول را اصح دانسته است رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم گروهی را مامور ساخت تا بر او تاختن بردند و مال و عیالش را مأخوذ داشته بحضرت آوردند پس از روزگاری رعيه بنزديك پيغمبر آمد و ایمان آورد.
راشد السلمی کنیت او أبو اثیله است چون بحضرت رسول صلى اللّه عليه وآله و سلم آمد فرمود نام تو چیست عرض کرد ظالم پیغمبر فرمود راشد ، بروایتی فرمود ما اسمك عرض کرد غاوی بن ظالم رسول خدا صلى اللّه عليه وآله و سلم فرمود بل أنت راشد بن عبد اللّه از بزرگان بنی سلیم بود.
رومان از موالی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بود رحيل الجعفی از قبیله زهیر بن معويه است رائس بن عامر بن حصين بن خرشة بن حيّة الطائى با وفد طى بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله وسلم آمد و اسلام آورد.
زید بن الخطاب از جانب پدر با عمر بن الخطاب برادر است و کنیت او أبو عبد الرحمن است و نام مادرش اسماء دختر وهب بن حبیب از بنی اسد بن خزیمه است و از جمله مهاجرین قامتی دراز داشت چنان که او را ابن الطول گفتند در بدر و احد و خندق و حدیبیه حاضر بود و در یمامه شهید شد و او بسال افزون از عمر بود.
زيد بن حارثه بن شراحيل الكلبى ابن كعب بن عبد العزى بن امرء القيس بن عامر بن نعمان بن عامر بن عبدود بن عمر بن عبد عوف بن كنانة بن بكر بن عوف بن عذره بن زيد اللاّت بن منذرة بن ثور بن كليب بن زيد بن تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن عمرو بن سرّة بن مالك بن حمير بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان و لقب او ابو اسامه است و نام مادرش سعدی دختر ثعلبة بن عبد عامر بن افلت است از قبیله طی در زمان جاهلیت اسیر شد و حكيم بن حزام او را در بازار عکاظ از نواحی مکّه بخرید از برای خدیجه علیها السلام آورد و
ص: 349
خدیجه او را برسول خدای بخشید این خبر بحارثه بردند که پسر تو زید را در بازار عکاظ بچهار درهم بفروختند در فراق فرزند این شعر انشاد کرد :
بكيتُ على زيد و لم أدر ما فعل *** أحى يرجى أم أتى دونهُ الاجل
فو اللّه ما أدرى و إن كُنت سائلا *** اغالك سهل الارض ام غالك الجبل
فياليت شعری هل لك الدَّهر رجعة *** فحسبی من الدُّنيا رجوعك لى بحل
تذكرنيهُ الشّمس عند طلوعها *** و تعرضُ ذكراه اذا قارب الطّفل
و ان هبّت الارواح هيّجن ذكره *** فياطول ما حزنی عليه و يا وجل
ساعمل نفر العيس فی الارض جاهداً *** و لا أسلم التّطراف او تسلم الابل
حياتی او تأتى علىَّ منيّتی *** و كلُّ امرءِ حان و ان غرّه الامل
ساوصی به عمرواً وقيساً كلاهُما *** و أوصی يزيداً ثمَّ من بعده جبل
و از جبل برادر زید جبل بن حارثه را خواهد که از زید بسال افزون بود و از یزید برادر دیگرش را خواهد که از جانب ما در بازید برادر بود هو یزید بن کعب بن شراحیل وقتی در موسم حج جماعتی از بنی کلب زید را بشناختند و زید ایشان را بشناخت گفت این ابیات مرا بر قبیله من قرائت کنید تا بر من جزع کنند و این شعر قرائت کرد :
أحنُّ الى قومى و إن كنت نائيا *** فانّی قعيد البيت عند المشاعر
فكفّوا من الوجد الذى قد سجاكم *** و لا تعملوا فی الأرض نفر الاباعر
فانّی بحمد اللّه فى خير اسرة *** كرام شراف كابراً بعد كابر
چون این خبر بحارثه رسید و از حال فرزند آگهی یافت باتفاق برادرش کعب بمکه آمد و حاضر حضرت رسول خدای گشت باشد که فدا بدهد و اسیر خود را برهاند پس عرض کردند ای عبد المطلب ای پسر هاشم ای پسر سید قبیله ما از برای اسیر خود بنزديك تو آمده ایم با ما نيكوئى كن و اخذ فدیه بفرمای و اسیر ما را با ما گذار پیغمبر فرمود او را بخوانید و مختار کنید اگر شما را خواست با خود کوچ دهید و اگر ما را خواست با ما گذارید.
چون زید را حاضر کردند و قصه بگفتند گفت من هیچ کس را بر محمّد اختیار
ص: 350
نکنم و از حضرت او بیرون نشوم حارثه گفت ای فرزند بندگی را بر آزادگی گزیده می داری و پدر را مهجور می گذاری؟ گفت من از محمّد آن دیده ام که ابدا کسی را بر او اختیار نخواهم کرد چون رسول خدای این سخن از زید بشنید او را بحجر مکه آورد ﴿ فَقَالَ يَا مَنْ حَضَرَ اشْهَدُوا أَنَّ زَيْداً ابْنَىْ برثني وَارِثِهِ ﴾ گفت ای جماعت گواه باشید که زید فرزند من است ارث از من می برد و من ارث ازو می برم چون حارثه این بدید از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت کرد و از آن پس مردم او را زید بن محمّد همی خواندند.
این ببود تا خداوند اسلام را آشکار ساخت و این آیت مبارک فرود شد ﴿ وَ مٰا جَعَلَ أَدْعِيٰاءَكُمْ أَبْنٰاءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بافواهكم وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يُهْدَى السَّبِيلِ أَدْعُوَهُمْ لَا بائهم هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ ﴾ چون حکم خداوند برسید که فرزند خوانده را باسم پدر خویش بخوانید این هنگام او را زید بن حارثه خواندند و دیگر زید بن محمّد نگفتند جز این که حبّ رسول اللّه نامیده می شد و کنیت او أبو أسامه است بنام فرزندش أسامة بن زيد و ما قصّه شهادت او را در جنگ موته و قصه های فرزند او اسامه را در جلد اول از کتاب دوم بشرح نگاشتیم زيد بن كعب السّلمی در شمار اصحابست.
زید بن سهل بن الاسود بن حزام بن عمرو بن زيد مناة بن عدی بن عمرو بن مالك بن النّجار الانصارى النجّارى كنيت او أبو طلحه است مشهور بکنیت بود و مادر او عباده دختر مالك بن عدی بن زيد مناة هم از قبيلة بنی مالك است در شمار غازیان بدر است در سال سی و یکم هجری در سفر دریا بدرود جهان گفت بعد از هفت روز بساحل رسیدند و او را بخاک سپردند و بروایتی در سال پنجاه و یکم هجری وفات کرد و این شعر از اوست :
انا أبُو طلحة و اسمى زيدُ *** و كلَّ يوم فی سلاحی صيدُ
و أبو طلحه ربيب انس بن مالك است.
زيد بن أسلم بن ثعلبة بن عدى بن عجلان البلوى ثمَّ الانصاری حليف بنی عمرو بن عوف است پسر عم ثابت بن اقرم ، در جنگ بدر و أحد حاضر بود زید بن سراقه
ص: 351
بن كعب بن عمرو بن عبد العزى بن خزيمة بن عمرو بن عبد عوف بن غنم در یوم جسر هنگام قتال باعجم مقتول کشت.
زيد بن ثابت بن ضحاك بن زيد بن لوذان بن عمرو بن عبد عوف بن غنم بن مالك النجّار الانصارى النجّاری و مادر او نَوار دختر مالك بن معوية بن عدى بن عامر بن غنم بن عدى النجارى و كنيت او أبو سعيد و بروایتی أبو عبد الرحمن و گروهی أبو خارجه گفته اند هنگامی که رسول خدای بمدینه آمد یازده ساله بود ازین روی او را رخصت جنك بدر نداد و در أحد حاضر گشت از فقهای صحابه است بحکم ابو بکر بجمع قرآن پرداخت و در زمان عثمان حافظ بیت المال بود و از شیعیان عثمان بود در رکاب على علیه السلام حاضر جهاد نگشت با این که اظهار حبّ علی می کرد و در سال
پنجاه و ششم هجری وفات کرد و ما قصه های او را در جای خود بشرح نگاشته ایم.
زيد بن الدّثنه بن معويه بن عبيد بن عامر بن بياضة الانصارى البياضی در جنك بدر و أحد حاضر و در یوم رجیع با خبُیب اسیر شد و در مکه شهید شد چنان که در جلد اول از کتاب دوم بشرح رفت.
زید بن المزين الانصاری از غازیان بدر و احد است رسول خدا او را با مسطح بن اثاثه عقد أخوت بست زيد بن الصامت الانصاری كنيت او أبو عياش الزرقى است و او مشهور بکنیت است.
زيد بن عاصم بن كعب بن منذر بن عمرو بن غنم بن مازن بن النجار الانصارى المازنی در عقبه حاضر بود و از غازیان بدر است و در جنگ احد باتفاق زن خود ام عماره و دو فرزند خود حبیب و عبد اللّه حاضر گشت.
زید بن ودیعه بن عمرو بن قيس بن حزن بن عدی بن مالك بن سالم البجلی از غازیان بدر است زید بن جاريه الانصاری بن عامر بن مجمع بن القطان من الاوس پدرش جاریه از جمله منافقین است و در بنیان مسجد ضرار با منافقین هم دست بود چنان که مرقوم افتاد اما جاریه با ایمان محکم بود و در جنگ احد بجهت صغر سن رسول خدایش رخصت جهاد نفرمود و با علی علیه السلام در صفین حاضر گشت.
ص: 352
زید بن ارقم بن زيد بن قيس بن النعمان بن مالك الاغر بن ثعلبة الانصاری الخزرجی کنیت او را بعضی ابو عمرو گروهی ابو عامر و جماعتی ابو سعید و برخی ابو أنیسه گفته اند گویند در هفده غزوه ملازم رکاب رسول خدا بود و از خاصان اصحاب على علیه السلام بشمار می رفت ساکن کوفه گشت و در جنگ صفّین حاضر بود و در سال شصت و هشتم هجری وفات کرد قصه های او را با عبد اللّه بن سلول و عبد اللّه بن رواحه در ذيل غزوات رسول خدا در جلد اول از کتاب دوم رقم کردیم.
زید بن مريع الانصاری از بنی حارثه از جملۀ أصحاب است زيد بن عمير العبدی در شمار صحابه است زید بن خالد الجهنی کنیت او ابو عبد الرحمن و بعضى أبو طلحه و بروايتی أبو ذرعه است در روز فتح مکّه صاحب لوای جهینه بود و در سال شصت و هشتم هجری در مدینه وفات کرد هشتاد و پنج سال زندگانی داشت.
زيد بن ابی اوفى الاسلمی در شمار صحابه است زید بن صوحان بن حجر بن هجرس العبدی وی برادر صعصعه است و کنیت او ابو سلیمان و أبو عایشه است و در جنگ جمل ملازم ركاب علی علیه السلام بود.
زيد بن خارجة بن زيد بن ابی زهير بن مالك از بنی حارث بن خزرج در زمان عثمان وفات کرد و بروایت أهل سنت و جماعت بعد از مرگ جان بجسدش باز آمد و سخن گفت دیگر باره بمرد.
زید بن سعنه در بسیار غزوات ملازم رکاب رسول خدای بود در مراجعت از غزوه تبوك در عرض راه وفات کرد زيد الخيل بن مهلهل بن زيد بن منهب الطائی باوفد طی در سال نهم هجری بحضرت رسول آمد و مسلمان شد رسول خدا او را زید الخير نام نهاد و او شعر نیکو توانست گفت و با كعب بن زهیر یک دیگر را فراوان هجا گفتند و باتفاق خالد وليد با أهل ردّه مقاتلت کرد و در خلافت عمر وفات یافت زید بن عبد اللّه الانصاری العمری زید مولی رسول اللّه از جمله خدام رسول خداست.
زيد بن جلاس الکندی از صحابه است زيد بن وهب الجهنی كنيت او أبو سلیمان است ادراك جاهلیت کرده و در زمان رسول خدا ایمان آورد.
ص: 353
زبير بن العوام بن خویلد بن اسد بن عبد العزی بن قصىّ القرشی الاسدی کنیت او ابو عبد اللّه است و مادر او صفیه دختر عبد المطلب است پسر عمه پیغمبر است در پانزده سالگی اسلام آورد رسول خدا او را در مکه باعبد اللّه بن مسعود عقد اخوت بست و در مدینه او را باسلامة بن وقس عقد اخوت بست گاهی که میان مهاجرین و انصار حبل اخوت استوار می فرمود.
و زبیر را ده پسر بود اول عبد اللّه و دوم عروه سیم مصعب چهارم منذر پنجم عمرو ششم عبیده هفتم جعفر هشتم عامر نهم عمیر دهم حمزه أهل سنت و جماعت زبیر را از جمله حواریون رسول خدا شمارند و حواریّون حضرتش را دوازده تن از قریش بشمار گیرند بدینگونه اول ابو بکر دوم عمر سیم عثمان چهارم علی علیه السلام پنجم حمزه ششم جعفر بن ابی طالب هفتم ابو عبيدة بن الجراح هشتم عثمان بن مظعون نهم عبد الرحمن بن عوف دهم سعد بن ابی وقاص یازدهم طلحه دوازدهم زبیر و نیز او را از جمله عشره مبشّره شمرده اند که رسول خدا ایشان را بشارت بهشت داد بعضی از احوال او در ذیل کتاب پیغمبر رقم شد و برخی انشاء اللّه در ذیل کتاب علی علیه السلام بشرح خواهد رفت شصت و هفت سال زندگانی یافت مردى اسمر اللّون معتدل اللحم خفيف اللّحيه و مربوع بود.
زبیر بن عبيدة الاسدی از مهاجرین اولین است از بنی غنم بن دودان بن خزیمه است زبیر بن عبیده نیز از جمله اصحاب است زبیر بن عبد اللّه الكلابی ادراك جاهلیت کرده و در آخر خلافت عمر وداع جهان گفت.
زياد بن لبيد بن ثعلبة بن سنان بن عامر بن عدى بن أمية بن بياضه الانصاری البیاضی از بنی بیاضه از جماعت بنی عامر بن زریق کنیت او ابو عبد اللّه است از مدینه بمکه آمد و در حضرت رسول اللّه اقامت داشت و با آن حضرت مهاجرت نمود و در غزوات حاضر بود.
زیاد بن عمرو بن بشر حلیف انصار باتفاق برادرش حمزه حاضر بدر بود و ایشان غلام بنی ساعدة بن كعب بن الخزرج بودند زياد بن حدرد بن عمرو بن عدی
ص: 354
بدست رسول خدا اسلام آورد زیاد بن کعب بن عمرو بن عدی بن عمرو بن رفاعة بن كليب الجهنی از غازیان بدر و احد می باشند زياد بن السكن بن رافع بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل الاشهلى الانصاری در یوم احد شهید شد زیاد الغفارى از أهل مصر بشمار می رود زياد بن عبد اللّه الانصاری از جمله اصحاب است زياد بن النعم الفهری در یوم دار هنگام قتل عثمان مقتول گشت زياد بن الغرد او نیز روایت کرده که رسول خدا فرمود عمار یاسر رافئه باغیه شهید می نمایند.
زياد بن الحارث الصّدائی از مردم یمن است و حليف بنی حارث بن كعب زياد بن نعيم بن الحارث الصدائی بحضرت رسول آمد و اسلام آورد رسول خدا خواست لشگری بصدا (1) مامور دارد زیاد جیش را مانع شد و اسلام قبیله خود را بر ذمت نهاد.
زیاد بن حنظله التميمی و این آن کس است که رسول خدایش برای دفع مسیلمه و طليحه بنزديك قيس بن عاصم و زبرقان بن بدر رسول فرستاد.
زياد بن أبی سفيان او را زیاد بن ابيه و زياد بن أمّه و زياد بن سميّه و زياد بن عبيد الثقفی همی گفتند زیرا که پدر او مجهول بود و مادر او سمیه او را بزنا آورده بود ازین روی شناخته نمی شد که پدر او کیست وقتی خود را با أبو سفیان ملحق کرد چنان که در جای خود مذکور می شود او را زیاد بن أبی سفیان همی گفتند و مادر او سميّه کنيز حارث بن كلده بود و او طبيب عرب است و ما شرح حال او را در ذیل کتاب رسول خدا رقم کردیم و سال ولادت زیاد را نیز نگاشتیم مردی خطیب و دانشور بود پدرش عبیده را بهزار درهم بخرید و آزاد ساخت كنيت او أبو مغيره است عمر بن الخطاب او را در بعضی از أعمال بصره حکومت بداد و روزگاری کتابت ابو موسی أشعری داشت چنان که در ذیل کتاب عمر بشرح رفت و قصّه زنا کردن مغیره را با امّ جمیل و دزدیدن زیاد شهادت خود را در نزد عمر بن الخطاب نیز مرقوم شد و شرح حال او را با علی علیه السلام و ملحق ساختن نسب خود را با أبو سفیان انشاء اللّه در جای خود
ص: 355
خواهیم نگاشت و او هنگامی که از جانب معویه حکومت بصره و کوفه داشت در شهر رمضان المبارك در سال پنجاه و سیم هجری وفات کرد و عبد اللّه بن خالد بن أسيد بر او نماز گذاشت و او يك چشمش شکسته بود (1) چنان که فرزدق گوید وروی سخن با حجاج دارد.
و قَبلَكَ ما أعتبتُ كاسر عينه *** زياداً فلم تعلق علىَّ حبائلهُ
و هنگامی که بفرمان عمر بن الخطاب برای اصلاح امر یمن برفت و کار بساخت و باز آمد عمرو بن العاص گفت ﴿ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ كَانَ هَذَا الْغُلَامَ قرشيأ لساق الْعَرَبِ بِعَصَاهُ ﴾ گفت سوگند با خدای اگر این پسر نسب بقریش می رساند تمام عرب را بيك چوب می راند أبو سفیان گفت ﴿ وَ اللَّهُ أَنِّي لَا عَرَفَ الَّذِى وَضَعَهُ فِي رَحِمِ أُمِّهِ ﴾ یعنی سوگند با خدای که من می شناسم آن کس که وضع نطفه او را در رحم مادر کرده است علی علیه السلام گفت هان ای أبو سفیان آن کیست؟ این شعر قرائت کرد :
أما واللّه لولا خوفُ شخص *** يرانی يا علىُّ من الاعادی
لا ظهر أمرهُ صخر بن حرب *** و لم يكن المقالة بازدياد
و قد طالت مُجاملتی ثقيفاً *** و نترُكُ فيهمُ ثمر الفؤاد
و از این جاست که معویه گاهی که خواست او را فریفتۀ خویش کند برادر خواند و این در سال چهل و چهارم هجری بود و ازین وقت او را زياد بن أبی سفيان گفتند معویه دختر خود را به پسر او که محمّد نام داشت تزویج بست و چون ابوبکره که از جانب مادر بازیاد برادر بود این بشنید سوگند یاد کرد که هرگز با زیاد سخن نکند چه او قبول کرد که مادر او با ابو سفیان زنا کرده است و همی گفت که سمیّه هرگز أبو سفیان را دیدار نکرده و با او هم بستر نشده چون زیاد در آن زمان که بطواف مکّه شتافت و بمدینه آمد خواست امّ حبيبه دختر أبو سفیان را که زوجه پیغمبر بود دیدار کند ام حبیبه گفت تو هرگز برادر من نباشی و خود را از او پوشیده داشت و آنگاه که معویه زیاد را با خود ملحق ساخت بنی امیه بروی در آمدند و او را نکوهش کردند
ص: 356
از میانه عبد الرحمن بن الحكم گفت ای معویه هیچ مکروهی را از ما دریغ نداری اگر همه قتل و ذلّت باشد معويه مروان بن الحکم را گفت این مردود را از نزد من بیرون کن مگر نشنیدۀ شعر او را که در حق من و زیاد گفت و این شعر بخواند :
الا أبلغ معوية بن صخر *** فقد ضاقت بما تأتی اليدان
اتغضب أن يقال أبوك عفُّ *** و ترضى أن يقال ابوك زان
فاشهدُ انّها رحمك من زياداً *** كرحم الفيل من ولد الاتان
و اشهدُ انّها حملت زياداً *** و صخراً من سميّة غيرُ دان
زیاد را دو پسر بود یکی عباد و آن دیگر عبید اللّه عليه اللّعنه يزيد بن مفرّغ در هجو زیاد و اولاد او گوید :
اعبّادُ ماللّؤم عنك محوَّل *** و لا لك امُّ فی قريش و لاابُ
و قل لعبيد اللّه مالك والدُ *** بحق و لا یدری امرُء كيف تنسب
از عبید اللّه بن زیاد روایت کنند که گفت مرا از هیچ سخن چنان رنج نیامد که ازین شعر ابن مفرّغ که گوید :
فکّر ففی ذاك ان فكّرت معتبر *** هل نلت مكرمة الاّ بتأمير
عاشت سميّةُ ما عاشت و ما علمت *** انَّ ابنها من قريش فی الجماهير
و این شعر را نیز در هجای زیاد انشاد کرد :
زياداً لستُ ادرى من أبوهُ *** و لكنَّ الحمار أبو زياد (1)
بالجمله معویه از عبد الرحمن بن الحكم رنجیده خاطر بود تا چرا زیاد را هجا گفته این ببود تا زیاد برسید و عبد الرحمن بنزديك او آمده عذر بخواست و زیاد او را معفو داشت آنگاه عبد الرحمن این شعر ها در مدح زیاد انشاد کرد :
اليك ابا المغيرة تبت ممّا *** جرى بالشّام من جور اللّسان
و اغيظتُ الخليفة فيك حتّى *** دعاهُ فرط غيظ ان لحانی
ص: 357
و قلتُ لمن لحانى فی اعتذارٍ *** اليك الحقُّ شأنك غير شانی
عرفت الحقَّ بعد خطاء رایٍ *** و ما البستهُ غير البيان
زیاد من ابی سفیان غصُن *** تهادى ناضراً بين الجنان
اخاك ارى و عمّاً و ابن عمّ *** فما ادرى بعين ماترانی
و انت زيادنا فی آل حربٍ *** احبُّ الىّ من وسطى بنانی
زیاد چون این شعر بشنید گفت من ترا معفو داشتم اکنون اگر حاجتی داری بخواه گفت بسوی معویه کتاب کن تا بداند که عصیان مرا عفو فرمودی زیاد صورت حال را مکتوب کرد چون این نامه بمعویه آورد بر عبد الرحمن ببخشید و گفت ﴿ أَقْبَحَ اللَّهِ زِيَادِ الم يَنْتَبِهُ اذ قَالَ وَ أَنْتَ زيادنا فِي آلِ حَرْبٍ ﴾ بر زیاد نفرین فرستاد و گفت ندانست که عبد الرحمن او را از آل حرب نشمرد آن جا که گفت در آل حرب تو زیادی گویند وقتی زیاد بمعویه نوشت ﴿ أَنِّي قَدْ أَخَذْتَ الْعِرَاقِ بِيَمِينِي وَ بَقِيَتْ شِمَالِي فَارِغَةُ يَعْرِضُ لَهُ بِالْحِجَازِ ﴾ یعنی عراق را بدست گرفتم و دست چب من از کار باز مانده و ضبط حجاز سزاوار اوست.
گویند عبد اللّه بن عمر بن الخطاب او را نفرین کرد و در دست چب او قرحۀ آشکار گشت و بدان جراحت بمرد و مرگ او در کوفه بود روز سه شنبه چهارم شهر رمضان در سال پنجاه و سیم هجری.
زاهر بن حرام الاشجعی از مردم حجاز است و ساکن بادیه بود در جنگ بدر حاضر شد و در پایان کار بکوفه انتقال نمود وقتی رسول خدا او را در بازار مدینه دیدار کرد از قفای او در آمد و هر دو دست بر فراز چشم های او گذاشت و فرمود من يشترى العبد کیست که این بنده را خریدار است ؟ زاهر بن حرام بدانست که او رسول خداست ﴿ فَقَالَ اذا تجدنى يَا رَسُولَ اللَّهِ كاسداً ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ بَلْ أَنْتَ عَبْدُ ربیح ﴾ عرض کرد یا رسول اللّه مرا کالائی کساد خواهی یافت فرمود بلکه تو عبدی سودمندی
زاهر الاسلمی ابو مجزات بن زاهر ، هو ابو زاهر بن الاسود بن حجاج بن
ص: 358
قيس بن عبد بن دعبل بن انس بن خزيمة بن مالك بن سلامان بن اسلم بن افصی الاسلمی از بایعین تحت شجره است و در شمار کوفیین است زهیر بن صرد هو ابو صرد الجشمى السّعدى من بنى سعد بن بكرو بعضی کنیت او را ابو جرول خوانده اند باوفد هوازن بحضرت رسول آمد وقتی که پیغمبر در جعرانه اسیران هوازن را بازدید می فرمود در شفاعت اسیران هوازن شعری چند بعرض رسانید و این شعر از آن جمله است.
أمنن على نسوة قد كنت ترضعها *** اذفوك تملأه من مخضها الدُّرر
رسول خدا اسیران هوازن را بدو بخشید و چون بشرح این قصّه را در جلد اول از کتاب دوم رقم کردیم بتکرار نخواهیم پرداخت.
زهير بن عمر الهلالی من بنى هلال بن عامر بن صعصعه و بعضی او را نصری خوانند و از بنی نصر بن معویه دانند.
زهير بن قرضم بن الجعيل البهرى بعضى زهیر بن قرض خوانند از مسافت بعيده بحضرت رسول آمد و اسلام آورد زهير بن غزيه بن عمرو بن عنز بن معاذ بن عمرو بن الحارث بن معوية بن بكر بن هوازن زهیر بن ابی امیّه بعضی او را از مؤلفه قلوب شمرده اند زهير الانماری يقال ابو زهير الشامی زهیر بن علقمة النخعی و بعضی او را بجلی خوانده اند زهير بن عبد اللّه بن ابی حبل الشنؤی از جماعت ازد شنوءة در شمار بصریین است.
زرارة بن اوفى النخعی در زمان عثمان وفات یافت زرارة بن جزى الكلابی زرارة بن عمرو النخعی در سال نهم هجری باوفد نخع بحضرت رسول آمد.
زرارة بن قيس بن فهر بن قيس بن ثعلبة بن عبيدة بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار در یوم یمامه مقتول شد زرارة بن قيس بن الحارث بن عدى بن الحارث بن عوف بن جشم بن كعب بن قيس بن سعد بن مالك بن النخع.
زرعة بن خليفه از جمله اصحاب است زرعة بن ذی یزن نیز در شمار اصحاب است زرعة الشقرى نام او اصرم بود چون بحضرت رسول آمد و اسلام
ص: 359
آورد پیغمبر فرمود نام تو زرعه باشد.
زبرقان بن بدر بن امرء القيس بن خلف بن بهدلة بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تميم البهدلى السّعدى التميمى كنيت او ابو عباس است و بروایتی ابو شرزه است نام او حصین بن بدر است چون مردی با جمال بود او را زبرقان گفتند چه زبرقان ماه را گویند مردی از قبیله نمر بن قاسط بنی زبرقان را مدح می گوید :
تقولُ حليلتى لمّا اشتكينا *** سيُدر كنا بنو القوم الهجان
سيد ركنا بنو القمر بن بدر *** سراج اللّيل للشّمس الحصان
فقلت ادعى وادعو انَّ اندی *** لصوت ان ينادى داعيان
فمن يك سائلاً عنّى فانّی *** انا النَّمریُّ جارُ الزِّبرقان
قصه او را بارسول خدا و شعرهای او را در آن حضرت و وقایع او را با عمر بن الخطاب بشرح رقم کردیم.
زهرة بن حويه بروايتی باجيم هو زهرة بن جويه بن عبد اللّه بن قتاده نسب او بسعد بن زيد مناة بن تميم می رسد در جنگ قادسیه چنان که بشرح رفت جالینوس بدست او مقتول گشت.
زياد بن جهور اللّخمی می گوید رسول خدا بدینگونه با من کتاب کرد ﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ زِيَادِ بْنِ جهور أَمَّا بَعْدُ فانی احْمَدِ اليك اللَّهُ الَّذِى لَا اله الَّا هُوَ ﴾ زیاد بن قسور کلفی بعضی او را زبّان بن قسور خوانده اند.
زراع بن عامر العبدى كنيت او نیز ابو الزّراع است چه فرزند او نیز زراع نام داشت.
زنباع بن روح الجذامی کنیت او ابو روح است.
زبيب بن ثعلبه بن عمرو العنبرى من بلعنبر بن عمرو بن تمیم او را زبیب با بای موحده و بعضى بانون خوانده اند وقتی رسول خدای لشکر بسوى بنى العنبر مامور داشت و ایشان را در نواحی طایف اسیر گرفتند زبیب بن ثعلبه بر شتر خویش نشست
ص: 360
و قبل از ورود اسیران بحضرت رسول پیوست و بر اسلام قبیله خود یک تن شاهد پیش داشت و خود نیز سوگند یاد کرد ، لاجرم رسول خدا اسیران را با نصف اموال با بنی العنبر باز گردانید.
زائدة بن جواله العنزىّ و بعضی او را زبدة بن حواله خوانده اند.
زكوة بن عبد اللّه از جمله اصحاب است.
زميل بن ربيعة الضبّی ثم العذرى ابن كلبی بدین گونه نسب او را باز نموده زميل بن عمرو بن العذر بن حسان بن خديج بن وائلة بن حارثة بن هند بن حرام بن ضبّة العذری با جیش معویه حاضر صفین گشت و یوم مرج راهط مقتول گشت.
زرّ بن حبيش بن حباشة بن اوس بن هلال بروايتی بلال الاسدى من بنى اسد بن خزیمه کنیت او ابو مطرّف است از جمله تابعین بشمار می رود در سال هشتاد و سیم هجری وفات کرد صد و بیست و سه سال زندگانی یافت.
زيد بن الصلت الكندى من بنی جمح در زمان رسول خدا متولّد شد.
سعيد بن الحارث الانصاری الخزرجى سعيد بن زيد بن عمرو بن نفیل بن عبد العزّی بن رباح بن عبد اللّه بن قرط بن رزاح بن عدی بن كعب بن لؤى القرشی العدوى مادر او فاطمه دختر بعجة بن مليح الخزاعيه است و او پسر عمّ عمر بن الخطاب است و کنیت او ابو اعور است ، فاطمه خواهر عمر در حباله نکاح او بود و خواهر او عاتکه زوجه عمر بود از مهاجرین اولین است در سال پنجاه و یکم هجری در مدینه وفات یافت هفتاد و چند سال زندگانی داشت.
سعيد بن الحارث بن قيس بن عدى بن سهم القرشى السهمی با برادرانش از مهاجرین حبشه است و در جنك يرموك چنان كه بشرح رفت مقتول شد.
سعید بن خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن در ارض حبشه متولد شد و در
ص: 361
خدمت جعفر بن أبی طالب علیه السلام بمدینه آمد.
سعيد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف القرشی الاموى قبل از فتح مکّه مسلمانی گرفت و در جنك طایف حاضر رکاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بود.
سعيد بن العاص بن سعيد بن العاص بن امیه در سال هجرت متولد شد و پدرش عاص بن سعید در جنگ بدر بدست علی علیه السلام مقتول گشت و سعید مردی با فصاحت و سماحت بود و ما قصه های او را در عزل و نصب او در زمان عثمان بشرح رقم کردیم در خلافت علی علیه السلام عزلت اختیار کرد و در جنگ جمل و صفین حاضر نشد چون سلطنت محکم گشت بر معویه ، او را حکومت مدینه داد آنگاه سعید را عزل نمود و مروان حکم را منصوب ساخت و این شعر را فرزدق در مدح او گوید :
تَرى الغرَّ الحجاحج من قريش *** اذا ما الامر فی الحدثان غالا
قياماً ينظرون الى سعيدٍ *** كأنّهم يرون به هَلالا
گویند اگر سائلی از وی طلَب عطیّت می کرد و چیزی در دست نداشت آن چه سائل خواسته بود بر ذمت می نهاد و تمسّک می داد و هنگام استطاعت ادای آن می کرد چنان که گاهی که از حکومت مدینه معزول شد و از مسجد یک تنه بسرای خویش می رفت مردی در قفای او در آمد و از دنبال او همی رفت.
سعید گفت کیستی و چه حاجت داری؟ ﴿ قَالَ رَأَيْتُكَ وَحْدَكَ فَوَصَلْتُ جَنَاحَكَ فَقَالَ لَهُ وَصَلَكِ اللَّهُ يَا بْنِ أَخِي ﴾ گفت ترا تنها دیدم و با تو پیوسته شدم ، سعید او را دعای خیر گفت پس دوات و قلم طلب کرد و از بهر او بيست هزار درهم تمسك نوشت و چنان افتاد که در آن سال سعید وداع جهان گفت آن تمسك را بنزد پسرش عمر آوردند و دین پدر را از گردن فرو گذاشت وفات او در سال پنجاه و نهم هجری بود و سعید را هفت پسر بود اول عمر ، دوم محمّد ، سیم عبد اللّه ، چهارم یحیی ، پنجم عثمان ، ششم عيبنه ، هفتم أبان و این فرزندان از سعید بن عاص بن سعید بن عاص است نه از سعید بن عاص بن امیه چه او را هیچ فرزند نبود.
سعيد بن سهل بن مالك بن عبد الاشهل بن حارثه بن دینار گویند در بدر و احد
ص: 362
حاضر گشت ، سعید بن عامر بن حذيم بن سلامان بن ربيعة بن سعد بن جمع القرشی الجحمى قبل از فتح خيبر مسلمانی گرفت ، عمر بن الخطاب در زمان خود او را حکومت حمص داد و در سال بیست و یکم هجری وفات نمود.
سعید بن سويد بن قيس بن عامر بن عباد بن الابجر الانصاری الخزرجی در جنك احد شهید شد سعید بن قیس از مهاجرین اولین است سعيد بن قشب الازدى حليف بنی اميه سعید بن عبد بن لقيط بن عامر بن ربیعه از مهاجرین حبشه است بعضی بر آنند که با جعفر بن ابی طالب مراجعت کرد.
سعيد بن حارث بن عمرو بن عفان بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم وی از برادرش عمر بن حریث بسال افزون بود ، در فتح مکه پانزده سال داشت و ملازم رکاب رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بود ، بعد از رسول خدا در جنگ خراسان حاضر شد و در جزیره مقتول گشت و او را فرزند نبود سعید بن نمران الهمدانی کاتب علی علیه السلام بود.
سعيد بن يربوع بن عنكثة بن عامر بن مخزوم القرشی المخزومی کنیت او أبو عبد الرحمن است ، و بروايتی أبو هود و بعضى ابو يربوع گفته اند و لقب او اصرم است و او را دو پسر بود عبد اللّه ، و آن دیگر عبد الرحمن ، قبل از فتح مکه ایمان آورد و بعضی او را از مؤلفه قلوب دانند ، در سال پنجاه و چهارم هجری در مدینه بروایتی در مکه وفات یافت و این وقت یک صد و بیست و چهار سال زندگانی یافته بود.
سعيد بن سعد بن عباده الانصاری علی علیه السلام او را در خلافت خویش حکومت یمن داد و او را پسری بود که شرحبیل نام داشت. سعيد بن أبی راشد از جمله اصحاب است.
سعيد بن حياف بن قيس الباهلى كنيت او أبو كنیدر است چه پسرش کنیدر نام داشت. سعيد بن سعد بن عمرو التمیمی بعضی او را سعید بن عمرو خوانده اند و از مهاجرین حبشه شمرده اند وی حلیف بنی سهم است.
سعيد بن يزيد بن ازورة الازدی از بصريون بشمار می رود.
سعد بن ابی وقاص و اسم ابی وقاص مالك بن أهيب بن عبد مناف بن زهرة بن
ص: 363
كلاب القرشی الزهرى کنیت سعد ابو اسحق است گویند ، او هفتم کس است که مسلمانی گرفت و این وقت نوزده ساله بود و در غزوه بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود چنان كه هر يك را بجای خود رقم کردیم ، و در زمان عمر چنان كه مرقوم شد جنك قادسیه و مقاتله با عجم را بپای برد و او یک تن از شش تن است که عمر از برای شوری معین نمود و شهر کوفه بدست او بنیان گشت و او را أهل سنت و جماعت از عشره مبشّره شمرده اند و عمر بن سعد عليه اللّعنه که با سید الشهدا علیه السلام کرد آن چه کرد پسر اوست.
و سعد هنگام مقاتلت علی علیه السلام با معاویه در خانه نشست و بهیچ جانب اعانت نکرد ازین جاست که از علی علیه السلام پرسش کردند حال آن مردم را که از بیعت او تقاعد ورزیدند و در جهاد با او حاضر نشدند ﴿ فَقَالَ أُولَئِكَ قَوْمٍ خَذَلُوا اَلْحَقَّ وَ لَمْ يَنْصُرُوا اَلْبَاطِلَ ﴾ فرمود این جماعت حق را خار گذاشتند و باطل را اعانت نکردند وفات سعد در عقیق که چند فرسنك بيك سوى مدينه است واقع شد در سال پنجاه و پنجم هجری و او هفتاد و چهار ساله و بروایتی هشتاد و سه ساله بود جسد او را بمدينه آوردند و در بقیع دفن کردند ، مروان بن الحکم بر او نماز گذاشت گویند معاویه يسعد بن ابی وقاص و عبد اللّه بن عمر و محمّد بن مسلمه مکتوبی کرد که مرا در طلب خون عثمان از علی علیه السلام اعانت کنید ایشان بر او انکار کردند و گفتند بر تو نیست که از ینگونه سخن کنی و سعد این شعر بدو فرستاد :
معاویُ داؤك الداء العیاء *** و ليس لما تجیءُ به دواء
أيدعوني أبو حسن علیُّ *** فلم اردد عليه ما يشاء
و قلتُ له أعطنی سيفاً بصيراً *** يميز به العداوة و الولاء
فانَّ الشرَّ اصغره كبيرٌ *** فانَّ الظّهر يثقله الدماء
أتطمع فی الّذی اعيا علياً *** الا ما قد طمعت به العفاء
ليوم منه خير منك حيّاً *** وميتاً أنت للمرء الغراء
فامّا امر عثمان فدعه *** فانَّ الدّاء أذهبه البلاء
سعد بن معاذ بن النعمان بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل بن جشم بن
ص: 364
الحارث بن الخزرج بن النبيت و هو عمرو بن مالك بن الاوس الانصارى الاشهلی کنیت او ابو عمرو است و مادرش کبیشه دختر رافع است در میان عقبه اولی و ثانی بدست مصعب بن عمیر مسلمانی گرفت و در جنگ بدر و احد حاضر گشت و در جنگ خندق بدست حبان العرقه زخم تیر برداشت و از خدای خواست کیفر یهود قریظه را ببیند آنگاه بمیرد خون از آن جراحت بایستاد تا آنگاه که یهود بنی قریظه بتصديق او عرضه تیغ گشت پس خون گشوده گشت و سعد بدان زخم در گذشت.
اما حبان پسر عبد مناف بن منقذ بن عمرو بن معيص بن عامر بن لؤی است و عرقه لقب مادر اوست و این لقب بسبب استعمال عطریات یافت و نام عرقه قلابه دختر سعد بن سهل بن عمرو بن حضیض است ، حدیث کرده اند که وقتی سعد بن معاذ در گذشت ﴿ انَّ جَبْرَائِيلُ نَزَلَ فِي جَنَازَتِهِ معتجراً بِعِمَامَةٍ مِنْ استبرق وَ قَالَ يَا نَبِيَّ اللَّهِ مَنْ هَذَا الَّذِي فُتِحَتْ لَهُ أَبْوَابُ السَّمَوَاتِ وَ اهْتَزَّ لَهُ الْعَرْشُ فَخَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ سَرِيعاً يَجُرُّ ثَوْبَهُ فَوَجَدَ سَعْداً قَدْ قُبِض ﴾
یعنی جبرئیل در وفات سعد با عمامه استبرق فرود شد و عرض کرد یا رسول اللّه این کیست که از برای او ابواب آسمان ها گشوده شد و عرش بلرزید رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بسرعت بیرون شد چنان که جامۀ خود را همی کشید پس سعد را مرده یافت یک تن از انصار گوید :
و ما اهتزَّ عرش اللّه من موت هالك *** علمنا به الاّ لسعد معاذٍ
و ما قصه های او را در کتاب رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بشرح رقم کردیم.
سعد بن خيثمة بن الحارث بن مالك بن كعب بن النجار بن كعب بن حارثة بن غنم بن أسلم بن امرء القيس بن مالك بن الاوس الانصاری در جنگ بدر بدست طعيمة بن عدی ، و بروایتی بدست عمرو بن عبدودّ شهید شد سعد بن ربیع بن عمرو بن ابی زهير بن مالك الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث بن الخزرج الانصارى الخزرجی از جمله نقبای انصار است در عقبه اولی و ثانی حاضر شد و در جنگ بدر جهاد کرد و در جنگ احد شهید گشت و هنگام وفات اصحابش را بیاری پیغمبر وصیت کرد
ص: 365
چنان که در جای خود رقم کرديم سعد بن ربيع و خارجة بن زید را در يك قبر نهادند.
سعد بن مالك بن خالد بن ثعلبة بن عمر بن الخزرج بن ساعدة الانصاری السعدی سعد بن عبادة بن دليم بن حارثه بن ابی حلیمه و بروایتی ابی خزيمة بن ثعلبة بن طريف بن الخزرج الانصارى الساعدى کنیت او ابو ثابت و بروایتی ابو قیس است از جمله نقبای انصار است در عقبه حاضر شد مردی بزرگ بود وجودى بکمال داشت پسرش قیس و پدرش و جدش نیز جواد بودند و در اطعام وفود خود داری نمی فرمودند چنان که در زمان دلیم جدش منادی ندا در می داد هر روز در اطراف دار ضیافت او ﴿ مَنْ أَرَادَ الشَّحْمُ وَ اللَّحْمِ فليات دَارِ دليم ﴾.
بعد از دلیم چون نوبت بعباده افتاد هم بدینگونه فرمان داد از پس او سعد بدین قانون رفت و قیس بن سعد از پدران بهتر بود ، دلیم و عباده هر سال ده نفر بدنه از برای صنم مناة هدیه می کردند و بمکه می فرستادند چون نوبت بسعد وقيس افتاد که مسلمانی داشتند آن شتران را همه ساله بکعبه می فرستادند گویند جماعت قریش شبی اصغا نمودند که یک تن منادی در میان قبیله ابی قیس ندا در داد و این شعر قرائت کرد.
و ان يصبح السّعدان يصبح محمّد *** بمكّة لا يخشى خلاف المخالف
ستاد مردم قریش گمان کردند که این دو سعد یکی سعد بن زيد مناة بن تمیم است و آن دیگر سعد بن جذیم بن قضاعه شب دیگر این ندا شنیدند.
فيا سعد سعد الاوس كن انت ناصراً *** و يا سعد سعد الخزرجیّ الغطارف
اجيبا الى داعى الهدى و تمنّیا *** على اللّه فی الفردوس فيه عوارف
فانَّ ثواب اللّه للطالب الهُدى *** جنان من الفردوس منبت غارف
این وقت قریش گفتند همانا این دو سعد یکی سعد بن معاذ و آن دیگر سعد بن عباده است ، بالجمله ما قصه سعد بن عباده را در کتاب رسول خدا در یوم فتح مکه و دیگر مواضع و در کتاب ابو بکر دریوم ثقیفه بشرح رقم کردیم .
سعد بن عبيد بن النعمان بن قيس بن عمرو بن زيد بن اميّه بن ضبيعة بن زيد
ص: 366
بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف الانصاری کنیت او ابو عمر و بروایتی ابو زید است از غازیان بدر است در قادسیه مقتول گشت ، معروف شد بسعد القادسی (1) و این از جمله چهار تن انصار است که در زمان رسول خدا قرآن را جمع کرد.
سعد بن عياض الثمالی بعضی او را از تابعین شمرده اند سعد بن سلامة بن وقش بن زغبة بن زعور بن عبد الاشهل الانصارى لقب او سلکان است و کنیت او ابو نائله است سعد بن يزيد بن الفاكه بن جلده بن عامر بن زريق الانصاری الزرقی از غازیان بدر است.
سعد بن سويد بن قيس من بنی خدره من الانصار در يوم احد شهید شد سعد مولى عتبة بن غزوان سعد بن زراره بعضی او را برادر سعید بن زراره دانسته اند که نسبش بشرح رفت و گروهی چنان دانند که ادراک اسلام نکرد سعد بن عبد قيس بن لقيط بن عامر بن امية ابن الحارث بن فهر القرشی الفهری از مهاجرین حبشه و بعضی نام او را سعید دانسته اند بر وزن امیر چنان که رقم شد.
سعد بن حارث بن الصّمه نسب او در ذیل نام پدرش مرقوم شد برادر ابو جهیم است و در صفین ملازم ركاب علی علیه السلام بود و در آن غزوه شهید شد سعد بن سهيل بن عبد الاشهل بن حارثه بن دينار بن النجار الانصاری از غازیان بدر است سعد بن خولی از بنی عامر بن لؤی از مهاجرین اولین است و در جنگ بدر حاضر شد.
سعد بن خولی مولی حاطب بن ابی بلتعه بعضی او را از مذحج و جماعتی از بنی کلب دانسته اند از غازیان بدر است در یوم احد شهید شد سعد بن خوله از مردم یمن است و حلیف بنی عامر بن لؤی است و از مهاجرین حبشه است در هجرت ثانیه و در جنگ بدر حاضر بود و او سبیعه اسلمیه را که شرح حالش مذکور خواهد شد تزویج کرد و درحجة الوداع وفات نمود سعد بن عمرو بن ثقف و اسم ثقف كعب بن مالك بن مبذول در احد حاضر بود و در یوم بئر معونه با پسرش طفیل
ص: 367
و پسر برادرش سهل بن عامر بن عمرو بن ثقف شهید شد.
سعد بن النعمان الانصاری از قبیله بنی اکال و عمرو بن عوف است چون در جنگ بدر حنظله ابو سفیان مقتول شد و پسر دیگرش عامر اسیر گشت او را گفتند که فدیه عامر را بفرست و او را از قید اسیری رها کن گفت يك پسر من کشته شد و از دست برفت اکنون مالم را در ازای دیگری بدهم که نه مال برای من بماند نه پسر ؟ این کار نخواهم کرد این ببود تا آنگاه که سعد بن نعمان بزیارت مکه رفت ابو سفیان او را بگرفت و بعوض عامر محبوس داشت تا عامر را رها کردند و ما این قصه را بشرح نگاشتیم ضرار بن الخطاب بابو سفیان خطاب می کند و می گوید.
تداركت سعداً عنوةً فاخذته *** و كان شفاءً لو تداركت منذراً
ابو سفیان نیز این شعر درین هنگام می گوید :
ارهط بنی اکال اجيبوا دعائهُ *** تعاقد تم لا تسلموا السيّد الكهلا
فانَّ بنی عمرو بن عوف اذلّة *** لئن لم يفكّوا من اسيرهم الكبلا
سعد بن عثمان بن جلدة بن مخلد بن عامر بن زريق الانصاری الزرقى كنيت او ابو عبیده است و در شمار غازیان بدر است و این سعد از آن مردم است که برادرش عقبه و عثمان بن عفان در جنگ احد فرار کردند.
سعد بن مالك العذرى باوفد عذره بحضرت رسول آمدن سعد بن زید الانصاری الاشهلی بروایت ابن اسحق هو سعد بن زيد بن مالك بن عبيد بن كعب بن عبد الاشهل از غازیان بدر است.
سعد بن مالك بن سنان بن عبيد بن ثعلبة الابجر هو خدرة بن عوف بن الحارث بن الخزرج كنيت او ابو سعید است و او مشهور است بکنیت خود معروف بابو سعید الخدری در جنگ خندق حاضر بود و در بعضی از غزوات ملازمت داشت در سال هفتاد و چهارم هجری وفات نمود.
سعد بن عمرو الانصاری از جمله صحابه است که در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام
ص: 368
بود سعد بن الاطول بن عبد اللّه بن خالد بن واهب الجهنی کنیت او ابو مطرف است و بروایتی ابو قضاعه و او برادر يسار بن الاطول است در زمان رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم وفات یافت.
سعد مولی رسول اللّه سعد بن هذيل در شمار صحابه است سعد مولی ابی بکر نیز خدمت رسول خدای کرد سعد العرجى من بلعرج بن كعب بن هوازن او را ازین روی عرجی گفتند که آهنگ مدینه کرد و در عرج بحضرت رسول پیوست و اسلام آورد سعد المنذر در شمار اصحاب است.
سعد بن الحنظليه و حنظلیه نام مادر جدّ اوست و او پسر ربیع بن عمرو بن عدی است و برادر سهل بن حنظلیه و کنیت او ابو حارث است از بنی حارثه انصاری است از آن جماعت است که در جنگ بدر بسبب صغر سن رخصت نیافت.
سعد مولی قدامه بن مظعون در سال چهل و یکم هجری مقتول گشت در صحبت او با رسول خدای شبهه کرده اند.
سعد بن مسعود الثقفى او عم مختار بن ابی عبید ثقفی است سعد بن الاخرم در شمار اصحاب است سعد بن مسعود الكندی از اهل کوفه شمرده می شود سعد بن ابی ذباب نیز از جمله اصحاب است سعد بن سويد بن قيس بن عامر بن الابجر سعد بن حارث بن لوذان بن عبدودّ بن زيد بن ثعلبة بن الخزرج الانصارى السّاعدی در جنگ احد و دیگر غزوات حاضر بود و در جنگ یمامه مقتول گشت سعد الاسلمی از جمله اصحاب رسول خداست.
سعد بن حبته و حبته نام مادر اوست دختر مالك است از بنی عمرو بن عوف و سعد پسر بجير بن معويه بن مسلم بن بجيله حليف بنی عمرو بن عوف انصاری است او نیز در جنگ احد چون سال اندک داشت اجازت نیافت و در جنگ احد حاضر بود.
سعد الجهنی پدر سنان بن سعد است. سعد ابو زید او روایت می کند که رسول خدا فرمود ﴿ اَلْأَنْصَارُ كَرِشِي وَ عَيْبَتِي فَاقْبَلُوا مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَ تَجَاوَزُوا عَنْ مُسِيئِهِمْ ﴾ در شمار اهل مدینه است سعد الظفرى الانصاری از بنی ظفر است سعد بن
ص: 369
تيم السّکونی از جمله صحابه است سعد بن زید الطائی و بروایتی انصاری از اصحاب است سعد بن ضميره الضمری هم در شمار صحابه است.
سعد بن عائد المؤذّن مولى عمار بن ياسر المعروف بسعد القرض او را ازین روی سعد القرض گفتند که در تجارت زبان همی کرد الا در تجارت قرض که سود همی آورد و تجارت قرض آنست که مالی بدیگر کس دهند تا او تجارت کند و هر سود که آورد بدان شرط که نهاده اند قسمت کنند بالجمله سعد القرض را رسول خدا در مسجد قبا مؤذّن فرمود و بعد از رحلت پیغمبر چون بلال از مدینه بیرون شد ابو بکر او را بمدینه آورد و در مسجد رسول خدای مؤذّن بود و در زمان عمر بن الخطاب نیز مؤذن بود تا گاهی که وفات نمود.
سعد بن وهب الجهنی از جماعت بنی غیان است چون بحضرت رسول آمدند ﴿ قَالَ مَنْ أَنْتُمْ قَالُوا نَحْنُ بَنُو غَيَّانُ فَقَالَ أَنْتُمْ بِنُورِ شدان ﴾ سعد بن قرحاء مردی از صحابه است گویند مردی زن او را با دخترش که از زن دیگر داشت تزویج کرد.
سعد بن حمار بن مالك الانصاری برادر كعب بن حمار حلیف بنی ساعده است در جنگ احد و بعضی غزوات حاضر گشت و در یوم یمامه مقتول شد.
سعد بن عماره کنیت او ابو سعد الزرقی است و او معروف بکنیت بود سعد الدوسی در شمار اصحاب است سعد بن زيد الانصاری از بنی عمرو بن عوف است در عهد رسول خدا متولد شد و در اواخر زمان عبد الملك وفات کرد سعد بن ایاس بن عمرو الشیبانی از بنی شیبان بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن علی بن بكر بن وائل در سال هفتاد و پنجم هجری وفات کرد و این وقت صد و بیست سال داشت.
سلمان فارسی معروفست بسلمان الخير و کنیت او ابو عبد اللّه وقتی او را می گفتند کیستی و از کجائى ﴿ قالَ أَنَا سَلْمَانُ بْنُ الاسلام مِنْ بنی آدَمَ ﴾ می گفت من سلمان پسر اسلامم از اولاد آدم صفی علیه السلام بالجمله در بلد سلمان مورّخین را خلاف افتاده بعضی او را از مردم رامهرمز نوشته اند و گروهی او را از اولاد اساوره فارس دانسته اند چنان که ابن عبد البر در کتاب استیعاب بر اینگونه رقم کرده و آن چه من بنده از
ص: 370
استقرای کتب فراوان استوار داشته ام و ابن اسحق نیز بر این رفته از مردم قریه جی من قرای اصفهان بوده و ما قصّه اسلام او را چنان که قطب راوندی حدیث کرده می نگاریم.
می گوید که سلمان گفت من پسر رئیس قریۀ جی از قرای اصفهان بودم و پدرم را در خانه می داشت مانند دختران و کم تر رخصت بیرون شدن می گذاشت و ما بر دین مجوس بودیم و نام من روز به بود روزی پدر من مرا بمزرع خویش فرستاد تا کار آن زراعت را بازپرسی کنم در عرض راه بکلیسیای نصاری رسیدیم و نماز و طاعت ایشان را معاینه کردم و مرا پسنده افتاد چون باز شدم و پدر را آگهی دادم گفت دین ما نیکوتر از آئین ایشان است گفتم ایشان بحضرت خداوند نیایش می برند و ما آتشی که خود بر افروخته ایم ستایش کنیم.
پدر چون این بشنید مرا بند بر نهاد و باز داشت من کس فرستادم و دین نصاری بیاموختم و ببودم تا کاروان شام بسیج راه کرد پس از زندان بگریختم و با ایشان به پیوستم و بشام آمدم و در آن جا در کنیسۀ بزرگ ادراك خدمت اسقف كردم و ملازم حضرت او شدم و او مردی زشت کردار بود از مردمان اخذ صدقات می کرد و اندوخته می فرمود و مساکین را بهری نمی داد چون او بمرد مردم بر او گرد آمدند تا بدفن و کفن او پردازند من ایشان را از کردار او آگهی دادم و آن گنج که نهاده بود بنمودم و آن هفت کوزه آکنده از زرناب بود پس مردمان او را بر دار کردند و سنگباران نمودند و مردی نیکو بجای او نصب کردند.
من خدمت او همی کردم تا مرگش نزديك شد مرا بخدمت مردی از علمای نصاری که در موصل جای داشت دلالت کرد بعد از مرگ او بموصل آمدم و ملازم خدمت آن عالم همی شدم و چون زمان او نیز برسید مرا فرمود بشهر نصیبین شو که آن جا مردی نیکو خواهی یافت پس از وفات او بنصیبین آمدم و آن عالم را که وصیت کرده بود دریافتم و خدمت کردم و او نیز هنگام وفات خود مرا سفر عموريه فرمود و بعالمی مانند خود دلالت کرد پس بعموریه شدم و طریق رشد و صلاح از
ص: 371
او آموختم.
چون او را زمان مرگ در آمد گفتم مرا بکه می گذاری گفت اينك زمان پیغمبری که در مکه مبعوث شود نزديك شده و او هجرت خواهد کرد بزمینی که در میان دو سنگستان است که هم در آن ارض شوره از نخلستان باشد و آن پیغمبر را در میان دو کتف خاتم نبوت است از هدیه بخورد و از صدقه بپرهیزد اگر توانی آن جا شوی چون آن عالم را بخاک سپردم بنزديك تجار عرب از قبیله بنی کلب آمدم و بعضی از اموال که اندوخته داشتم با چند سر گاو بدیشان گذاشتم تا مرا با خود کوچ داده بوادی القری آوردند.
این هنگام بر من ستم کردند و مرا به بندگی ماخوذ داشتند و بمردی جهود بفروختند از پس روزی چند مردی از بنی قریظه که با آن جهود بنی عم بود از مدینه برسید و مرا از وی بخرید و از وادی القری بمدینه آورد و من بدانستم از آن نشان ها که دار هجرت پیغمبر مدینه است پس در آن جا ببودم تا خبر بعثت پیغمبر در مکه برسید و من در قید بندگی می زیستم تا رسول خدا آهنك مدينه كرد و در قبا فرود شد شامگاهی پسر عم آن جهود كه مالك من بود در آمد و گفت ﴿ قَاتَلَ اللَّهُ بَنِي قِبْلَةً وَ اللَّهِ أَنَّهُمْ أَلَانَ لمجتمعون بِقُبَا عَلَى رَجُلٍ قَدِمَ عَلَيْهِمْ مِنْ مَكَّةَ الْيَوْمَ يَزْعُمُونَ انْهَ نبی ﴾ گفت خدا بکشد بنی قیله را یعنی جماعت اوس و خزرج را چه قبله دختر كاهل بن عذرة بن سعد بن ليث بن اسود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه است و او مادر اوس و خزرج است پس تمامت انصار اولاد اویند نعمان بن بشیر انصاری اوس و خزرج را بدین شعر چنین یاد می کند :
بها ليل من اولاد قیلة لم يجد *** عليهم خليط فی مخالطة عتبا
مساميح ابطال يراحون للنّدا *** ترون عليهم فعل آبائهم نحيا
بالجمله سلمان می گوید چون خبر رسول خدا را دانستم مقداری خرما بدست کرده در قبا بحضرت رسول بردم و گفتم اينك صدقه ایست صلاح و سداد شما واجب می کند که جز شما کس بدین صدقه دست فرا نبرد پیغمبر اصحاب خویش را فرمان
ص: 372
کرد تا از آن خرما بخوردند و خود دست باز داشت من با خود گفتم این یکی از آن نشان ها و چون بمدینه وارد شد نیز چیزی بدست کردم و بدان حضرت آوردم و عرض کردم که این هدیه ایست رسول خدا از آن بخورد و اصحاب را بخورانید با خود گفتم این نشان دوم است.
و روزی دیگر بحضرت رسول آمدم هنگامی که جنازۀ را مشایعت می فرمود پس در خدمت او گرد بر می آمدم باشد که مهر نبوت را نظاره کنم پیغمبر این بدانست و جامۀ خویش از خاتم نبوت فرو گذاشت تا من بدیدم پس ببوسیدم و بگریستم و این نشان سیم بود که در بقیع غرقد معاینه کردم پس رسول خدا مرا بخواند و پیش بنشاند تا قصه خویش را بتمامت عرض کردم و مسلمانی گرفتم.
پیغمبر فرمود ای سلمان خود را مکاتب ساز و بهای خویش را بمولای خود آزاد باش پس بنزديك مولای خود رفتم و مكاتب ساختم که سی صد اصله خرما از بهر او غرس کنم و چهل اوقیه سیم بدهم رسول خدا اصحاب را فرمود مرا اعانت كردند هر يك بيست و سى اصله بدادند تا سی صد اصله فراهم شد آنگاه برفتم و جای درختان را حفر کردم و پیغمبر را آگهی بردم رسول خدا بیامد و تمام را بدست خود غرس فرمود و یکی از آن جمله ناچیز نگشت.
آنگاه مردی مقدار بیضه دجاجه از زر خالص بحضرت رسول آورد پس مرا بخواند و آن زر بداد و گفت برو و دین خویش را فرو گذار عرض کردم چگونه این زر با چهل اوقیه سیم برابر شود ؟ فرمود خداوند برکت می دهد برفتم و چنان افتاد که آن زر با چهل اوقیه راست آمد بدادم و آزاد شدم لكن چون در قید بندگی بودم در غزوه بدر و احد نتوانستم حاضر شد در دیگر غزوات حاضر بودم.
در قصه اسلام سلمان قطب راوندی با ابن اسحق برابر می رود و ابن عبد البر که یک تن از علمای عامه است در استیعاب می گوید که یکی از آن نخل ها را عمر بن الخطاب غرس نمود تمام آن نخل ها ثمر آوردند جز آن نخله که عمر غرس نمود
ص: 373
پیغمبر فرمود این شجره را که غرس نمود گفتند عمر فرمود تا آن را بر آوردند و خود نخله دیگر غرس نمود و هم در آن سال ثمر آورد.
سلمان را از بیت المال سالی پنج هزار درهم بود تمام را بمساكين بذل می فرمود و از دستکار خود معاش می کرد او را يك عبا بود که نیمه را بزیر می انداخت و نیم دیگر را زیرپوش می ساخت و او را خانه و مسکنی نبود در ظلّ جدار و سایه اشجار روز می گذاشت بالجمله قصّه های سلمان و جلالت قدر او در کتاب رسول خدا بشرح رفت با این که رسول خدا او را با ابوذر غفاری عقد اخوّت بست علی علیه السلام فرمود اگر آن چه در دل سلمان است ابوذر بداند او را بقتل رساند.
در سال وفات سلمان خلاف کرده اند ابن ابی الحدید گوید در اواخر خلافت عثمان در سال سی و پنجم هجری وفات نمود و بعضی در زمان عمر بن الخطاب وفات او را رقم کرده اند و در کتاب فضایل شاذان بن جبرئیل از اصبغ بن نباته حدیث کرده اند که سلمان درمد این وفات کرد در ابتدای خلافت علی علیه السلام و او حاکم مداین بود چون جهان را وداع گفت امیر المؤمنین علی علیه السلام از کوفه بطی الارض وارد مداین گشت و او را کفن و دفن فرمود از کتابی خوانده ام که سلمان درین جهان سی صد سال زندگانی یافت العلم عند اللّه.
سلمان بن ربيعة الباهلى ابن قتيبة بن معن بن مالك از سكنه كوفه شمرده می شود او را عمر بن الخطاب قبل از شریح بقضاوت کوفه فرستاد در چهل روز که او قاضی بود هیچگاه دو خصم در نزد او بداوری حاضر نشد او را سلمان الخيل همی گفتند در سال بیست و هشتم هجری در غزوه بلنجر که از بلاد ارمینیّه است مقتول گشت و او امیر لشگر بود.
سلمان بن عامر بن اوس بن حجر بن عمرو بن الحارث بن تميم بن ذهل بن مالك بن بكر بن سعد بن قتيبة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر الضبی و او ساكن بصره گشت.
ص: 374
سلمان بن صخر البیاضی و او سلمة بن صخر است چنان که در ذیل نام سلمه مرقوم شد او را سلمان گفتند.
سليمان بن عمر بن حديدة الانصاری او و غلامش عنتره در جنگ احد شهيد شدند و بعضی او را سلیم دانسته اند.
سلیمان بن صرد بن الجون بن منقذ بن ربيعه بن احزم الخزاعی من ولد كعب بن عمرو بن ربيعه و هو يحيى بن حارثه بن عمرو بن عامر و هو ماء السّماء عامر بن الغطريف و هو حارثه بن امرء القيس بن ثعلبة بن مازن کنیت او ابو مطرف است اسم او در جاهلیّت یسار بود رسول خدا سلیمانش نام نهاد مردی فاضل بود و در کوفه سکون اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و سیّد قوم خویش بود و در جنگ صفّین ملازم رکاب علی علیه السلام گشت و در آن جا حوشب ذاظلیم بدست وی کشته شد و او از آن مردم است که بسید الشهدا علیه السلام مکتوب فرستاد و خواستار شد که بکوفه آید.
گویند بعد از رسیدن سید الشهدا ترك مقاتلت گفت و حاضر رکاب آن حضرت نگشت و بعد از شهادت آن حضرت توبت و انابت جست و از بهر خون خواهی کمر استوار کرد و ما انشاء اللّه این قصه در جای خود بشرح رقم خواهیم کرد وقتی که کشته شد در زمان مروان بن الحکم نود و سه سال داشت ازو حدیث کرده اند که گفت وقتی دو تن با هم طریق مخاصمت داشتند و غضب یک تن از ایشان شدت کرد ﴿ فَقَالَ النَّبِيُّ أَنِّي لَا عَرَفَ كَلِمَةُ اذا قَالَهَا سَكَنَ غَضَبِهِ : أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ ﴾.
سلیمان در شمار اصحاب رسول است ساکن شام بود سفیان بن ثابت الانصارى باتفاق برادرش مالك در بئر معونه حاضر بود سفیان بن بشر بن زيد بن الحارث الانصاری الخزرجى من بنى جشم بن الحارث بن الخزرج و بعضی او را سفیان بن نسر خوانده بنون و سین مهمله سفيان بن حاطب بن اميّه بن رافع بن سويد بن حرام بن الهيثم بن ظفر الانصاری الظفری در احد حاضر بود و در بئر
ص: 375
معونه شهید گشت.
سفیان بن عبد اللّه بن ربيعة الثقفی در شمار مردم طایف است عمر بن الخطاب بعد از عزل عثمان بن ابی العاص او را عامل طایف نمود.
سفيان بن ابی زهير الشنوى من ازد شنوءه و از اجداد او نمرو نمير بحساب می گیرند و او را منسوب باین نام ها می دارند از اهل مدینه شمرده می شود.
سفيان بن يزيد الازدی من ازد شنوءه سفیان بن عطيّه بن ربيعة الثقفى از مردم حجاز است سفیان قيس بن ابی الطايف سفيان بن همام العبدى من عبد القيس سفیان بن اسد و بعضی پدر او را اسید خوانده اند حضرمی شامی است سفیان بن الحكم بعضی او را حکم بن سفیان خوانده اند سفیان بن عبد الاسود در شمار مؤلفه قلوبست.
سفيان بن وهب الخولانی از مردم مصر است سفيان بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافه بن جمع القرشى الجمحی برادر جميل بن معمر کنیت او ابو جابر و بعضی ابو جناده گفته اند از مهاجرین حبشه است با دو پسر جابر و جناده و مادر ایشان حسنه و برادر مادری پسران خود شرحبيل بن حسنه بارض حبشه هجرت کردند ابن اسحق در نسب او خلاف کرده است گوید سفیان از انصار است از قبیله بنی زریق بمکه رفت و نزد معمر بن حبيب بماند لاجرم بسفيان بن معمر معروف شد.
سالم بن عمير بن ثابت بن النعمان بن امية بن امرء القيس بن ثعلبه و بروايتی سالم بن عمير بن ثابت بن كلفة بن ثعلبة بن عمرو بن عوف از غازیان بدر و احد و خندق و جز آن است و او یکی از بکّائین است که در کتاب رسول خدا بشرح رفت در خلافت معويه وداع جهان گفت.
سالم بن معقل مولى ابی حذيفه بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف کنیت او أبو عبد اللّه از مردم اصطخر فارس او را زوجه ابی حذیفه آزاد کرد پس مسلمانی گرفت و با عمر بن الخطاب و جماعتی دیگر قبل از رسول اللّه هجرت بمدينه
ص: 376
نمود او را فارسی گویند ازین روی که مرقوم شد و انصاری گویند از بهر آن که بثینه دختر يعار بن زيد بن عبيد بن زيد الانصارى من الاوس زوجه أبی حذيفه او را آزاد ساخت و از مهاجرین بشمار می رود چه ازیشان بود و از جمله قاریان قرآن شمرده می شود چه عبد اللّه بن عمر بن الخطاب گفته است که پیغمبر فرمود قرآن را از چهار کس فرا گیرید : از أبی بن كعب و معاذ بن جبل و سالم مولی ابی حذیفه و ابن مسعود.
او را از غازیان بدر شمرده اند و در جنگ یمامه مقتول گشت عمر بن الخطاب را در حق او مهر و حفاوتی بکمال بود چه آنگاه که أبو بكر بمنبر خلافت صعود کرد و عمر بن الخطاب در دفع بنی هاشم او را ضعیف می شمرد او را گفت اگر این کار را نتوانی بنظام کرد ازین منبر فرود شو تا سالم مولی ابی حذیفه را بر نشانیم و چون عمر را زمان وفات رسید گفت اگر سالم زنده بود کار بشوری نمی کردم و او را بخلافت بر می داشتم.
سالم العدوى اندك سال بود که بحضرت رسول آمد سالم بن سالم العبسی کنیت او أبو شداد است سالم بن عبید الاشجعی از أهل کوفه است و در شمار أهل صفه است سالم بن حرملة بن زهير سالم مردی از أصحاب است.
سلیم بن عمرو بن حدیده بن عمرو بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمه الانصاری با مولای خود عتبه در عقبه و بدر و احد حاضر بود سليم بن ثابت بن وقش بن زغبة بن زعور بن عبد الاشهل در احد و خندق حاضر بود و در خیبر شهید گشت سليم بن حارث بن ثعلبة بن كعب بن عبد الاشهل بن حارثه بن دينار بن النجار از غازیان بدر است.
سليم بن ملحان و اسم ملحان مالك بن خالد بن زيد بن حزام بن جندب بن عامر بن عبد بن فتح بن عدى بن النجّار الانصاری با برادرش حزام حاضر بدر و احد بود در بئر معونه هر دو شهید شدند.
سليم بن قيس بن فهد و بروایتی فهيد بن خالد بن قيس بن ثعلبة بن عبيده بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجّار الانصارى حاضر بدر و احد و خندق و دیگر غزوات بود خوله خواهر او زوجه حمزة بن عبد المطلب بود در خلافت عثمان وفات کرد.
ص: 377
سلیم بن جابر کنیت او ابو جزى اللخمی است سلیم بن عقرب او را از غازیان بدر شمرده اند سليم بن عامر ادراك جاهلیت نموده در عهد ابوبکر هجرت کرد سلیم الانصاری السّلمی از أهل مدینه شمرده می شود السّلمی مردی از بنی سلیم است سلیم العذری در وفد بنی عذره بحضرت رسول آمد و ایشان دوازده تن بودند سلیم بن کبشه مولى رسول اللّه از أهل شام بشمار می رود روزی که عمر بن الخطاب بخلافت نشست وی از جهان دم گسست.
سبرة بن معبد الجهنی و يقال ابن عوسجة بن حرملة بن سبرة بن خديج بن مالك بن عمرو الجهنی كنيت او أبُو ثريه و بروايتي ابو ثريه بفتح الثّاء و الصواب ضمّها ساکن مدینه بود سبرة بن أبی سبره واسم أبی سبره يزيد بن مالك سبرة بن الفا که در شمار مردم کوفه است و کنیت او ابو سلیط است سبرة بن فاتک برادر خزیم بن فاتك هر دو تن از غازیان بدر و احدند.
سبرة بن عمرو باتفاق قعقاع بن معبد و قيس بن عاصم و مالك بن عمر و واقرع بن حابس بحضرت رسول آمد سبرة بن سبره در شمار أصحاب است سبرة بن سلیط هم از جمله صحابه است.
سمرة بن جندب بن هلال بن خديج بن مرّة بن مزن بن جابر از قبیله فزاره است و کیت او ابو عبد الرحمن و بروایتی ابو عبد اللّه ابو سلیمان و ابو سعید نیز گفته اند ساکن بصره بود زیاد او را حکومت بصره داد و بعد از هلاك زياد معويه او را یک سال بحکومت گذاشت ، در سال پنجاه و هشتم هجری برای مداوا خواستند او را در آب گرم بنشانند ديك بزرگی را از آب سرشار کردند و با آتش بغلیان آوردند سمره در آن دیگ افتاد و بمرد چنان که رسول خدا خبر داده بود که او بآتش هلاك خواهد شد و سمرة بن جندب آن کس است که در جنگ احد رسول خدا او را بجهت صغر سن اجازت خروج نمی داد و او با یک تن از هم سالان خود مصارعت کرد و او را بزمین زد و اجازت یافت چنان که در کتاب رسول خدا مرقوم افتاد.
ص: 378
سمرة بن عمرو بن جندب بن حجر بن رباب بن سواءة بن جابر بن سمرة السوارى بن سواءة بن عامر بن صعصعه صاحب استیعاب از پسر او جابر بن سمره کند که پدرش سمره از پیغمبر آورده که فرمود ﴿ يَكُونُ بَعْدِى أَثْنَى عَشَرَ خَلِيفَةَ كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ ﴾.
سمرة بن معمر بن لوذان بن ربيعة بن عويج بن سعد بن جمح القرشى هو ابو محذورة المؤذن كنيت او بر نامش فزونی گرفته سمرة العدوى از جمله اصحاب است.
سنان بن أبی سنان الاسدی و اسم ابی سنان وهب بن محصن بن حرثان بن قيس بن مره بن بكير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزیمه ، سنان و پدرش ابی سنان و عمش عكاشة بن محصن در جنگ بدر و دیگر غزوات حاضر بودند و در بیعت رضوان نیز سنان حاضر بود در سال سی و دویم هجری وفات نمود.
سنان بن صیفی بن صخر بن خنسای انصاری از بنی سلمه در عقبه و بدر حاضر بود سنان بن مقرن برادر نعمان بن مقرن.
سنان بن تميم الجهنی حلیف بنی عوف بن الخزرج این آن کس است که با جهجاه بر سر آب منازعت افکندند و عبد اللّه بن سلول گفت ﴿ لَئِنْ رَجَعْنا الَىَّ الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الاذل ﴾.
سنان الضّمری او را ابوبکر هنگام مقاتلت با اهل ردَّه در مدینه خلیفتی داد.
سنان بن سنة الاسلامى از اهل مدینه شمرده می شود سنان بن سلمة بن محيق الهذلی كنيت او أبو عبد الرحمن است و بروایتی أبو جبير است از جمله شجعان بود زیاد بن ابيه بحكم معويه او را مأمور کرد بحفظ حدود مملکت از جانب هند سنان بن عمرو بن طلق نسب او بسلامان بن سعد بن قضاعه می رسد ، کنیت او ابو المقفع است در احد و دیگر غزوات حاضر بود سنان بن سلمة الاسلمی در شمار مردم بصره سنان بن روج در حمص نشیمن جست.
ص: 379
سماك بن أسلم و يقال سماك بن اوس بن خرشة بن لوذان بن عبدودّ بن ثعلبة بن الخزرج بن ساعدة بن كعب بن الخزرج الاكبر كنيت او أبو دجانه است و او مشهور بکنیت است از بزرگان صحابه است قصّه شجاعت و جلالت او در کتاب رسول خدا و كتاب أبو بكر و عمر بشرح رفت در جنگ یمامه شهید شد و بروایتی زنده بود چندان که در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام گشت.
سماك بن سعد بن ثعلبة بن جلاس بن زيد بن مالك بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج الانصاری برادر بشير بن سعد و عم نعمان بن بشیر است از غازیان بدر و احد است.
سماك بن مخرمة الاسدی از جمله أصحابست وی با سماك بن عبيد عبسى و سماك بن خرشه بنزديك عمر بن الخطاب آمدند و در حق ایشان دعا کرد چنان که بشرح رفت سماك بن ثابت الانصاری از بنی حارث بن خزرج است در شمار اهل کوفه است.
سلمة بن أسلم بن جريش بن عدی بن مجدعة بن حارثه بن حارث بن خزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس انصارى الحارثی حاضر بدر و دیگر غزوات بود در یوم جسرابی عبیده مقتول گشت و این وقت سی و هشت ساله بود.
سلمة بن حاطب بن عمرو بن عتيك بن امية بن زيد از غازیان بدر و احد است. سلمة بن هشام بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم القرشی المخزومی از مهاجرین حبشه است و از بزرگان صحابه ، ایشان پنج برادر بودند اول ابو جهل دوم حارث سیم عاص چهارم سلمه پنجم خالد ، ابو جهل و عاص در بدر کشته شدند و خالد اسیر شد وفدا داده مراجعت بمکه نمود و کافر بمرد و حارث مسلمان شد اما سلمه در يوم مرج الصفر و بروایتی در اجنادین چنان که بشرح رفت مقتول گشت ضباعه دختر عامر بن قرط بن سلمة بن بشیر این شعر از بهر او انشاد نموده.
لاهمَّ ربَّ الكعبة المحرّمة *** اظهر على كلّ عدُوّ سلمه
لهُ يدان فی الأمور المبهمة *** كفّ بها يعطى و كفّ منعمه
سلمة بن سلامة بن وقش بن زغبة بن زعود بن عبد الاشهل الانصارى الاشهلى کنیت او ابو عوف است و نام مادرش سلمی دختر سلمة بن خالد بن عدی الانصاری است.
ص: 380
در بیعت عقبه اولی و عقبۀ ثانی و بدر و دیگر غزوات حاضر بود عمر بن الخطاب او را حکومت یمامه داد و در سال چهل و پنجم هجری در مدینه وفات کرد و این وقت هفتاد سال داشت.
سلمة بن ثابت بن وقش بن زغبة بن زعور بن عبد الاشهل الانصارى الاشهلى از غازیان بدر است در احد شهید شد بدست ابو سفیان.
سلمة بن بدیل بن ورقاء الخزاعی سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم القرشى المخزومی ربيب رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم مادر او امّ سلمه است.
سلمة بن الاكوع اهل حدیث او را نسبت بجدش می دهند و او پسر عمرو بن الاكوع است و اکو ع لقب سنان بن عبد اللّه بن قشير بن خزیمه بن مالك بن سلامان بن افصى السلمی کنیت او ابو سالم و بروایتی ابو ایاس و ابو عامر نیز گفته ان در تحت شجره بیعت کرد مردی شجاع و فاضل بود این آن کس است که گرک با او سخن کرد چنان که بشرح رفت در سال هفتاد و چهارم هجری وفات کرد و این وقت هشتاد ساله بود.
سلمه بن المحيق در شمار مردم بصره است سلمة بن نعيم بن مسعود الاشجعی از مردم کوفه است سلمة بن مسعود بن سنان الانصارى من بنى غنم بن کعب در یوم یمامه بقتل رسید سلمة بن لفيع الجرمی در شمار اصحاب است سلمة بن قيس الاشجعی من اشجع بن ريث بن غطفان در شمار مردم کوفه است سلمة بن صخر بن سلمان بن حارثه الانصاری ثم البياضی از مردم مدینه است و یکی از بکائین است سلمة بن يزيد بن مشجعة الجعفی در شمار مردم کوفه است سلمة بن اميّة بن ابی عبيدة بن همام بن الحارث التميمی برادر یعلی بن امیه از مردم کوفه است سلمة بن نفيل البراغمی از اهل حضر موت است ساکن حمص گشت سلمة الانصاری ابو يزيد بن سلمه سلمه
ص: 381
بن سعد العنزی از جمله اصحاب است سلمة بن قيس الجرمی از مردم بصره است سلمة بن حارثه الاسلمی در بیعت رضوان حاضر بود.
سهل بن قيس بن ابي كعب بن قيس بن كعب بن سواد غنم بن كعب بن سلمة الانصاري السلمى حاضر بدر بود و در احد شهید گشت
سهل بن عتيك بن النعمان بن عمرو بن عامر در عقبه حاضر شد و در بدر جهاد کرد سهل بن رومی بن وقش بن زغبة الانصاری الاشهلی در جنگ احد شهید شد. سهل بن حنيف بن واهب بن العكيم بن ثعلبه بن مجدعة بن حارث بن عمرو بن الخناس بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس كنيت او را مختلف گفته اند بعضی ابو سعید و برخی ابو سعد و هم چنان ابو عبد اللّه و ابو ولید و ابو ثابت نامیده اند بدر و دیگر غزوات حاضر بود و در احد مردانگی ها نمود و با علی علیه السلام در صفین جهاد کرد و امیر المؤمنین او را حکومت فارس داد چون مردم فارس بی فرمانی کردند زیاد بن ابیه را مامور داشت چنان که انشاء اللّه در جای خود گفته می شود و در سال سی و هشتم هجری در کوفه وفات کرد.
سهل بن بیضا برادر سهیل و صفوان لقب ما در ایشان بیضا بود و اسمش دعد دختر جحدم بن اميه بن ضبة بن حارث بن فهر است و این سهل بن بیضا آن کس است که منکر صحیفه قریش شد در مکّه چنان که در جلد دوم از کتاب اول رقم کردیم در مکه اسلام آورد و در مدینه وفات نمود و رسول خدا در مسجد بر نماز گذاشت.
سهل بن ربيع بن عمرو بن عدی بن زید بن جشم بن حارثه الانصاری الحارثی از مجاهدین احد است سهل بن عمرو العامری برادر سهل بن عمرو در فتح مکه مسلمانی گرفت و در خلافت ابوبکر وفات یافت سهل بن عدی بن زيد بن عامر بن عمرو بن جشم بن الحارث بن الخزرج در جنگ احد شهادت یافت سهل بن رافع بن ابی عمرو بن عائذ بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النّجار وی برادر سهیل است این هر دو یتیم بودند در حجر سعد بن زراره رسول خدا زمین
ص: 382
مسجد را از ایشان خرید چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
سهل بن رافع بن خديج بن مالك بن غنم بن سرى بن سلمة الانصاری صاحب الصّاع بروايتی صاحب الصّاعين زکوة را بصاع کم می پیمود (1) این آیت مبارک در شان او فرود شد ﴿ الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقاتِ ﴾
سهل بن ربيع بن عمرو بن عدی بن زيد الانصاری من بنی حارثة بن الحارث بن الاوس و او معروف است بسهل بن حنظله و حنظله نام مادر او و بروایتی نام جدّ اوست از بایعین تحت شجره است فاضل و منزوی و كثير الصّلوة بود ساكن شام گشت و در اول خلافت معوية در دمشق وفات کرد فرزند نداشت او را دو برادر بود یکی سعد و دیگر عقبه.
سهل بن عامر بن عمرو الانصاری در بئر معونه شهید شد سهل بن سعد بن مالک بن خالد بن ثعلبة بن حارثة بن عمرو بن الحارث بن ساعدة بن كعب بن الخزرج الساعدى الانصاری كنيت او ابو العباس است قصه او با حجاج بن یوسف انشاء اللّه در جای خود رقم می شود در سال هشتاد و هشتم هجری وفات یافت و این وقت نود و شش سال و بروایتی صد سال داشت واپس ترین کس از اصحاب که در مدینه باقی بود.
سهل بن حارثه الانصاری از جمله اصحاب است.
سهل بن ابی خیثمه کنیت او ابو عبد الرحمن است در نام پدرش خلاف کرده اند بعضی عبد اللّه و برخی عبید اللّه و جماعتی گفته اند هو عامر بن ساعدة بن عامر بن عدى بن مجدعة بن حارثة بن الحارث بن عمرو از بنی مالك بن اوس از اهل مدینه است در سال سیّم هجری متولّد شد و هم در مدینه وفات کرد.
سهل مولی بنی ظفر الانصاری از غازیان احد است سهل بن عشر بن
ص: 383
عدی بن زيد بن جشم بن حارثه الانصاری در احد و دیگر غزوات حاضر بود.
سهل بن ابی سهل از وی حدیث کرده اند که رسول خدا فرمود ﴿ تَهَادَوْا فانه يَذْهَبُ بالأضغان ﴾ سهل بن اسحق در شمار اصحاب است سهل بن مالك بن عبيد بن قيس.
سايب بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة جمح برادر اعیانی عثمان بن مظعون از مهاجرین اولین است در ارض حبشه و از غازیان بدر است ، در یوم یمامه مقتول گشت.
سایب بن العوّام بن خویلد بن اسد القرشی الاسدی برادر زبیر بن عوامّ مادر ایشان صفیّه دختر عبد المطلب است ، در احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود در یوم یمامه مقتول گشت.
سایب بن ابی سایب و اسم ابی سایب صیفی بن عائذ بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم از مولفه قلوب است و بعضی در اسلام او شبهه کرده و گویند در بدر کافراً مقتول گشت.
سائب بن الحارث بن قيس بن عدى سعد بن السهم القرشی السهمى از مهجاجرین حبشه است در یوم طائف جراحت یافت و در اول خلافت عمر در اردنّ بقتل رسید.
سايب بن ابى جيش بن عبد المطلب بن اسد بن عبد العزى بن قصىّ القرشی الاسدى معدود فی اهل المدينه.
سايب بن حباب مولی قریش در شمار مردم مدینه است و کنیت او أبو مسلم است و بروایتی غلام فاطمه دختر عتبه بن أبی ربیعه است و کنیت او أبو عبد الرحمن است در سال هفتاد و هفتم هجری وفات یافت و نود و هشت ساله بود.
سايب بن خلاد بن سويد الانصاری الخزرجی هو سويد بن ثعلبة بن عمرو بن حارثد بن امرء القيس بن مالك الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج الانصارى كنيت او أبو سهله است سايب بن ابی خلاد الجهنى كنيت او أبو سهله است و از أهل مدینه شمرده می شود سايب بن الاقرع الثقفی در فتح نهاوند با نعمان بن مقرن حاضر بود
ص: 384
چنان که مرقوم افتاد وقتی عمر بن الخطاب او را حکومت مداین داد.
سايب بن حزن بن أبی وهب المخزومی او را سه برادر بود مسیّب و عبد الرحمن و أبو معبد است مادر ایشان ام الحارث دختر سعيد بن أبی قيس بن عبدودّ بن نصر بن مالك بن حمید است سايب بن نهيك از جمله اصحابست.
سايب بن سوید مدنی است سايب بن أبی لبابة بن عبد المنذر كنيت او ابو عبد الرحمن است سايب بن يزيد بن سعد بن ثمامة بن الاسود در قبیله او خلاف کرده اند او را کنانی و کندی ولیثى و غير ذلك گفته اند واقدی نسب او را بدینگونه رقم کرده سایب بن یزید بن اخت النّمر وهو رجل من كنده.
سهيل بن رافع بن أبی عمرو بن عائذ بن ثعلبة بن غنم بن مالک بن نجار در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود در خلافت عمر وفات نمود.
سهیل بن عمرو بن ابی عمر و الانصاری از جمله غازیان بدر است که در صفین نیز با علی علیه السلام بود سهيل بن بيضاء القرشی الفهری در ذیل نام سهل بن بيضا نسب او را رقم کردیم چه برادر اعیانی بودند از مهاجرین حبشه است و از آن جا بمکه مراجعت کرد و با رسول خدا بمدينه هجرت نمود و در بدر جهاد کرد و در سال نهم هجری وفات نمود رسول خدا بر او نماز گذاشت در مسجد سهيل بن عامر بن سعد الانصاری در بئر معونه حاضر شد.
سهیل بن عمرو بن عبد شمس بن عبدودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤی بن غالب القرشی العامرى کنیت او أبو یزید است از اشراف قریش بود در جنگ بدر مالك بن الدُّخشم او را أسیر کرد چنان که رقم کردیم و این سهیل آن کس است که در صلح حدیبیه بحضرت رسول آمد و دیگر قصّه های او در کتاب رسول خدا و کتاب عمر بن الخطاب بشرح رفت وی با اهل او در سفر شام بدرود جهان کردند از اولاد او دو دختر بجای ماند یکی هند دختر او و دیگر فاخته دختر عقبه که پسر زاده اوست.
سهيل بن عدى الأزدی من از دشنوءة حليف بنى عبد الاشهل من الانصار در يوم
ص: 385
یمامه مقتول گشت.
سويد بن الصّامت الاوسى وقتى بقانون جاهلیت بزیارت مکه شد در بازار ذو المجاز رسول خدا او را دیدار کرد و با سلام دعوت نمود سوید گفت ﴿ لَا يَبْعُدُ مَا جِئْتَ بِهِ ﴾ و جوابی که مشعر بر رد و قبول باشد نگفت چون بمدینه باز آمد و مقتول شد قوم او گفتند مسلمان بود در مقاتلت میان اوس و خزرج بدست مردم خزرج کشته شد و سويد مردی شاعر و دانا بود و در اشعار خویش معارف و حکمت درج می فرمود و این شعر از اوست :
الا رُبَّ من تدعوا صَديقاً و لوترى *** مقالتهُ بالغيب ساءك ما يُفری
مقالتهُ كالشّهد ما كان شاهداً *** و بالغيب ما يثرى على ثغرة النّحر
يسُرُّك باديه و تحت أديمه *** منيحةُ غشّ يفترى عقب الظّهر
تبينُ لك العينان ما هو كاتمٌ *** و لاجنَّ بالبقضاء و النّظر الشزر
فرشنی بخيرٍ مثلما قد فرشتنی *** و خير الموالى من يريشُ و لا يبرى
سويد بن مخشی ابو مخشی الطائی از غازیان بدر است سويد بن مقرّن بن عائذ المزنی برادر نعمان بن مقرن كنيت او أبو عدی و بروايتی أبو عمرو است.
سويد بن نعمان بن مالك بن عائذ بن مجدعة بن جشم بن حارثه الانصاری در بیعت رضوان در جنگ احد و دیگر غزوات حاضر بود از أهل مدینه است.
سوید مردی از صحابه است در شمار مردم کوفه بود سوید بن حنظله از جمله أصحاب است سوید بن عمرو رسول خدا میان او و ميان وهب بن سعد بن أبی سرح العامری عقد برادری بست در یوم موته شهید شد سويد الانصاری بعضی او را جهنى و بعضی مزنی گفته اند و حلیف انصار دانسته اند سوید بن هبيره بن عبد الحارث الديلمی و قيل عدوى سوید بن طارق از مردم حضر موت است و بعضی او را طارق بن سوید گفته اند سويد بن جبلة الفزاری او را از مردم شام شمرده اند.
سويد بن غفلة بن عوسجة الجهنی كنيت او أبو اميه است در عام فیل متولّد شده و
ص: 386
در جاهليت شريك عمر بن الخطاب بوده در روز دفن رسول خدا بمدینه آمد و روز فتح قادسیه حاضر شد مردی از بنی اسد بمبارزت وی بیرون تاخت سوید شمشیر بر فرق اسدی براند چنان که او را دو نیمه کرده بر سنگ آمد و سنگ را آسیب کرد و ابن سوید در صفين ملازم ركاب علی علیه السلام بود و در سال صد و بیست و پنجم و بروایتی بیست و هفتم در زمان حجاج در کوفه وفات یافت.
سوادة بن عمرو الانصاری در شمار مردم بصره است سوادة بن عمرو نیز مردی از أصحابست سوادة بن ربيع الجرمی.
سليط بن عمرو بن عبد شمس بن عبدودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى القرشى العامری برادر سهيل بن عمرو از مهاجرین اولین است و صاحب هجرتین او را رسول خدا بسوى هوذة بن على الحنفى و ديگر ثمامة بن اثال الحنفی برسالت فرستاد چنان که بشرح رفت در سال چهار دهم هجری مقتول شد.
سليط بن قيس بن عمرو بن عبيد بن مالك بن عدى بن النجار الانصاری در بدر و دیگر غزوات حاضر بود در یوم جسر أبو عبيده شهید شد.
سلیط بن سليط بن عمرو العامری با پدرش سلیط در جنگ یمامه حاضر بود در جنگ احد رسول خدا او را طلیعه لشکر فرستاد.
سليط التمیمی در یوم دار ملازم خدمت عثمان بود.
سراقة بن كعب بن عبد العزى بن غزية بن عمرو بن عبد عوف بن غنم بن مالك بن النجار در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود در خلافت معویه وفات یافت.
سراقة بن عمرو بن عطية بن خنساء بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مالك بن النجار الانصاری در بدر و احد و خندق و حدیبیه و خيبر و عمرة القضا حاضر بود و در موته شهید شد.
سراقة بن ابى حباب الانصارى در یوم حنین حاضر بود سراقة بن الحارث بن عدی العجلانی در جنگ حنین شهید شد سراقة بن مالك بن عمرو بن مالك ين تيم بن مدلج بن مرة بن عبد مناف بن علی بن كنانة المدلجی الكنانی كنيت او
ص: 387
أبو سفیان است از مردم مدینه است و بروایتی ساکن مکه گشت.
سکران بن عمرو از مهاجرین حبشه است در آن جا وفات کرد و بعد از وی زوجه او سوده بنت زمعه بنکاح رسول خدا در آمد.
سويبط بن سعد بن حرملة بن مالك بن عميله من عبد الدار بن قصی القرشی العبدری نام مادر او هنیده زنی از خزاعه بود و هجرت بحبشه نمود سویبط مردی مزّاح بود یک سال قبل از وفات رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم ابو بکر بقصد تجارت آهنگ بُصری کرد سویبط و نعیمان که نیز معروف بدعابه و مزاح بود چنان که در کتاب رسول خدا شرح حال او رقم شد با ابوبکر بودند یک روز در عرض راه سويبط گرسنه شد و بنزديك نعیمان که حافظ زاد و طعام بود آمد و گفت مرا طعام ده این وقت ابو بکر حاضر نبود نعیمان گفت باش تا أبو بکر باز آید سویبط در خشم شد و گفت باش تا کیفر ترا بدهم در یکی از منازل که ابوبکر نیز حاضر نبود سویبط با گروهی گفت مرا عبدی است اگر خواهید می فروشم لكن این عبد دروغ زن است بهر کس خواهم او را بفروشم رضا ندهد و گوید من آزادم گفتند ما خریداریم و ده شتر بهای نعیمان را بدادند سویبط شترها را مأخوذ داشت و کناری گرفت آن جماعت بنزديك نعيمان آمدند تا او را با خود ببرند گفت من آزادم شما را سویبط استهزا کرده است گفتند ما خبر تو را شنیده ایم که بفروش خویش رضا ندهی و عمامه او را بر گردنش افکنده با خود ببردند چون أبو بکر باز آمد و قصه بدانست شترها را از سویبط گرفته باز داد و نعیمان را باز گرفت و چون بمدینه آمدند و این قصه مکشوف داشتند رسول خدا تبسم فرمود و یک سال اصحاب همی خندیدند بالجمله سویبط از مهاجرین اولین است و در جنگ بدر حاضر بود.
سكين الضمری از جمله اصحاب است سابط بن ابی خمیصه بن عمرو بن وهب بن حذافة بن جمع القرشى الجمحی بدر عبد الرحمن بن سابط سباع بن عرفطه از کبار صحابه است رسول اللّه در غزوۀ خیبر و دومة الجندل او را در مدینه باز گذاشت سليك بن هديه الغطفانی در شمار اصحاب است.
ص: 388
سعيد بن سهل الانصارى بعضی او را از غازیان بدر شمرده اند سلمة بن قيس الجرمی پدر عمرو بن سلمه گویند هفت ساله بود و بردی کوتاه بر دوش داشت و با جماعت نماز می گذاشت و چون بسجده می شد مقعد او پدیدار می گشت ﴿ فَقَالَتْ امرءة مِنَ الْحَيِّ قطو أَعِنَّا اسْتِ فارتكم ﴾ بپوشید از ما مقعد موش خود را.
سواء بن خالد بن عامر بن ربيعة بن صعصعه برادر حبّة بن خالد است.
سيابة بن عاصم السلمى حاضر حنین بود سكنة بن الحارث از جمله اصحاب است.
سلكان بن سلام الانصارى نام او سعد و کنیت او نائله است و او یک تن از آن جمله است که برای قتل کعب بن اشرف رفتند چنان که در کتاب رسول خدا رقم شد.
سفینه مولی ، غلام ام سلمه او را آزاد کرد که خادم رسول خدا باشد و در اسم او خلاف کرده اند بعضی عمیر و برخی مهران و گروهی ثنية بن مارق گفته اند کنیت او ابو عبد الرحمن و گروهی ابو خیری گفته اند گویند یک روز رسول خدا با اصحاب طیّ مسافتی می فرمودند صاعی که ایشان با خود حمل می دادند گرانی کرد با سفینه گذاشتند ﴿ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ إحمل فانّما أَنْتَ سَفِينَةٍ ﴾ از آن روز سفینه نام یافت سلامه بن قیصر الجرمى در شمار مردم مصر است.
سابق بن ناجیه خادم رسول اللّه سويبق بن حاطب بن الهيشة الانصاری دريوم احد بدست ضرار بن الخطاب شهید شد.
سیف از اولاد قیس بن معدیکرب کندی است.
سیار بن روح و بعضی او را روح بن سیار خوانده اند بعضی از عمامه خویش را از قفای تا بکعب می آویخت.
سرق بن اسد الجهنی و بروایتی انصاری نام او حباب بود وقتی در بادیه دو شتر از عربی بخرید مرد عربی شتران را بمدینه آورد حباب شتران را بگرفت و پوشیده در مکانی باز داشت و فرار کرد رسول خدا فرمود او را بیافتند و حاضر ساختند قال
ص: 389
انت سرق گفت تو دزدی و سرقی از آن روز سرق نام یافت.
سراج مولی تمیم داری با پنج تن از جوانان بنی تمیم بحضرت رسول آمد و مسلمانی گرفت اسم او فتح يك شب قنديل مسجد رسول خداي را با روغن زیت بر افروخت و قبل ازو بسعف نخل روشن می ساختند رسول خدا فرمود این کیست که مسجد ما را روشن ساخت گفتند فتح فقال بل هو اسمهُ سراج سعر بن كنانة الدئلى از جمله اصحاب است سمعان بن عمر الاسلمی هم از صحابه است.
سليل الاشجعی نیز از اصحاب است.
سخيرة الازدی پدر عبد اللّه بن سخيره است سخيرة بن عبيدة الاسدی از بنی عنم بن دودان بن خزیمه هجرت بمدينه نمود سیمویه بیلقانی در شمار اصحاب است سلم بن نذير بصری هم از جمله صحابه است.
سندر مولی زنباع الجذامی وقتی زنباع از وی برنجید و او را خصی نمود و گوش برید سندر بحضرت رسول آمد و پیغمبر سندر را نیکو بداشت و در حق او وصیت کرد و سندر در زمان عمر بن الخطاب آهنك مصر كرد و عمر در رعایت حال او بعمر و بن العاص کتاب کرد سنن کنیت او ابو جمیله است بعضی او را ضمری و برخی سلمی دانند بروایتی در عام فتح بحضرت رسول آمد و مسلمانی گرفت.
شدّاد بن اوس بن ثابت بن منذر برادر زاده حسان بن ثابت الانصاری کنیت او ابو یعلی است مردی با حلم و علم بوده در فلسطین اقامت جست و هم در آن جا وفات کرد در سال چهل و یکم هجری و بعضی گفته اند در شصت و چهارم هجری وفات کرده.
شدّاد بن هادى الليثى ثمَّ العتوار حليف بنى هاشم هو مدنی من بنى ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر و هادى لقب عمرو بن عبد اللّه بن جابر بن هوادة بن عامر بن ليث بن بکر است چون آتش می افروخت در
ص: 390
راه مهمانان تا دلیل شوند بمضیف او هادی لقب یافت و نام شداد اسامه بود شدّاد اسامه بود شداد لقب اوست سلمى بنت قیس خواهر اسماء بنت عمیس که نیز از جانب مادر خواهر میمونه بنت حارث بود در حباله نکاح شدّاد می زیست میمونه در سرای رسول خدا و اسماء بنت عمیس بعد از جعفر بن ابی طالب در سرای ابوبکر بود و شداد مدنی بود.
شداد بن شرحبيل الجهنی در شمار مردم شام است شدّاد بن عبد اللّه در سال دهم هجرى باتفاق خالد بن الوليد بحضرت رسول آمد.
شیبان بن مالك الانصاری ثم السّلمی كنيت او ابو یحیی است و او را دو فرزند بود یکی علی و دیگر ابو هریره و اسم ابو هريره يحيى بود.
شُرَحبيل بن حسنه و هو شرحبيل بن عبد اللّه بن المطاع بن عمرو بن كنده حليف بنی زهره کنیت او ابو عبد اللّه است و حسنه نام مادر اوست و او مولاة عمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح است و شرحبیل از مهاجرین حبشه است و از اعیان قریش قصّه های او در غزوات روم در کتاب عمر بن الخطاب بشرح رفت.
شرحبيل بن الضبابی و يقال الحنظلی معروف است بذی الجوشن.
شرحبيل بن السّمط بن الاسود بن جبلة الكندى از جانب معويه حکومت حمص داشت و این آن کس است که نزد معویه با جماعتی شهادت داد که علی علیه السلام عثمان را کشت چنان که در جای خود مذکور می شود.
شرحبيل بن اوس و قيل اوس بن شرحبیل از جمله صحابه است شرحبيل الجعفى بعضی او را شراحیل گویند شرحبيل بن غيلان بن سلمة الثقفى يكى از آن پنج کس است که با عبد یالیل از جانب ثقیف بحضرت رسول آمدند چنان که مذکور شد.
شهاب بن المجنون الجرمی جدّ عاصم بن الكلب شهاب بن مالك اليمامی از جمله اصحاب است شهاب الانصاری هم از جمله اصحاب است.
شريح الحضرمی مردی فاضل بود وقتی او را عمر بن الخطاب حکومت بصره
ص: 391
داد. شریح حجازی از جمله اصحاب است شریح بن ضمرة المزنی او کسی است که از مزینه زكوة بحضرت رسول آورد.
شريح بن حارث بن قيس الكندى كنيت او ابو امیه است عمر بن الخطاب او را بقضاوت کوفه باز داشت و تا زمان حجاج بن یوسف قاضی بود شرح حال او را در کتاب عمر بن الخطاب بشرح رقم کردیم و بعضی را انشاء اللّه در کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهیم داشت.
شریح بن هانی بن یزید بن كعب الحارثی کنیت او ابو المقدام است ادراك جاهلیّت و اسلام نموده و نیز از اصحاب علی علیه السلام بود.
شريك بن عبيدة بن مغيث بن الجد بن عجلان البلوی از بنی قضاعه حلیف انصار او را نسبت بمادر می کردند و شريك بن سحما می نامیدند این آن کس است که هلال بن امیه او را با زن خویش نسبت زنا داد و بحضرت رسول خدا معروض و ما این قصه را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتيم شريك بن عبد عمرو بن قصی بن عمرو بن زيد بن هيثم بن حارثه الانصاری الحارثی از غازیان احد است.
شريك بن انس بن رافع بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل برادر حارث بن انس حاضر بدر بود و شريك با پسرش عبد اللّه از غازیان احد است.
شريك بن طارق الاشجعی و يقال حنظلى التميمى كنيت او ابو مالك است شريك بن حنبل از جمله اصحاب است.
شبل بن شبل والد عبد الرحمن از صحابه است شبل بن خالد و بعضی او را شبل بن معبد گفته اند و بصواب اقرب دانسته اند و اگر شبل بن معبد باشد از قبیله بجیله است و این آن کس است که ابو موسی اشعری را بعثمان آورد و عثمان ابو موسی را عزل از حکومت بصره کرد و عبد اللّه بن عامر را که شرح حالش در کتاب عثمان رقم شد بجای او نصب نمود. شراحيل الجعفی بعضی او را شرحبیل گفته اند عبد الرحمن پسر او از وی حدیث کند که گفت بحضرت رسول خدا آمدم و سلعه (1) در
ص: 392
کف دست داشتم عرض کردم یا رسول اللّه ابن سلعه مانع است که قبضه شمشیر را بتوانم گرفت یا عنان اسب بتوانم قبض نمود مرا پیش طلبید و فرمود کف بگشودم پس در كف من بدمید و آن سلعه را با دست مبارك مالش داد در حال مرتفع شد و اثری از آن بجای نماند.
شراحيل بن مرّة الكندى حدیث کند که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم با على علیه السلام فرمود ﴿ أَبْشِرْ فَانٍ حيوتك وَ مَوْتِكَ مَعِي ﴾.
شراحيل المنقرى در شمار شامیین است. شراحيل بن زرعة الحضرمی با وفد حضرموت بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
شماس بن عثمان بن الشريد المخزومی من بنی عامر بن مخزوم اسم او عثمان است و شماس لقب اوست که بر نام پیشی گرفته و ما در اوصفیّه دختر ربيعة بن عبد شمس است که از مهاجرات حبشه است ، شماس در بدر حاضر بود و در احد چندان در حراست رسول خدا جهاد کرد که از پای در آمد در مراجعت از أحد او را بخانه عایشه آوردند ام سلمه عرض کرد که پسر عم من سزاوار نیست در خانه دیگری باشد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود او را بخانه ام سلمه آوردند یک روز و یک شب زنده بود پس شهید شد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بفرمود او را با همان جامه که در بر داشت با حد آوردند و بخاک سپردند.
شيبة بن عثمان بن أبی طلحه بن عبد العزى عثمان بن عبد الدار بن قصی القرشی العبدرى الجمحی المكّى اسم أبو طلحه عبد اللّه است و كنيت شيبه أبو عثمان است و بروايتی أبو صفيّه در فتح مکه اسلام آورد و در یوم حنین حاضر بود بعضی گویند شیبه در حنين مشرك بود و اراده قتل رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم کرد پیغمبر این بدانست و او را پیش طلبید و دست بر سینه او گذاشت ﴿ ثُمَّ قَالَ اخْسَأْ عَنْكَ الشَّيْطَانِ ﴾ يعنى دور كن از خود شیطان را پس ایمان در قلب او محکم شد و در خدمت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم در کار جهاد استوار بایستاد ، و پدرش عثمان آن کس است که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مفاتيح کعبه را باو باز داد و این منصب را از بنی عبد الدار باز نگرفت چنان که در جلد دوم
ص: 393
از کتاب اول بشرح رفت و شیبه در سال پنجاه و نهم هجری و بروایتی در عهد یزید بن معويه عليهما اللّعنه وفات کرد.
شجاع بن أبی وهب بن ربيعه بن اسد بن صهيب بن مالك بن كبير بن غنم بن دود ان اسد بن خزيمة الاسدى حليف عبد شمس كنيت او أبو وهب است باتفاق برادرش در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و نیز از مهاجرین حبشه است مردی بلند بالا و لاغر اندام بود رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم او را بسوى حارث بن أبی شمر غسانى و جبلة بن الايهم برسالت فرستاد ، در یوم یمامه نیز حاضر شد و این وقت چهل و اند سال داشت.
شكل بن حميد العبسى من بنی عبس بن بغيض بن ريث بن غطفان.
شمعون بن زيد بن الخنافة القرظى من بنی قريظه و هو أبو ريحانة الانصارى ريحانه دختر او سریه رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بود و او معروف بکنیت بود.
شريد بن سويد الثقفى بعضی او را از أهل حضرموت شمرده اند.
شبيل بن عوف بن أبی حبه كنيت او أبو الطفيل است ادراك جاهلیت و اسلام نمود در قادسیه حاضر شد.
شريط بن أنس بن مالك بن هلال الاشجعی در حجة الوداع حاضر شد.
شقران مولى رسول اللّه نام او را صالح گفته اند پیغمبر او را از عبد الرحمن بن عوف خرید و آزاد کرد أبو معشر او را از غازیان بدر نوشته.
شبيب بن ذى الكلاع كنيت او أبو روح است.
شطب الممدود الكندى كنيت او أبو طویل است در شام نزول کرد.
شجار السلفی از أصحاب است.
شفى والد النضر بن شفى از أهل مدینه شمرده می شود
شباث بن خديج بن اوس البلوى حليف بنى حزام بن كعب و مادر شباث دختر عمرو بن عدی است در ليلة العقبه متولد شد و پدرش این وقت نود سال داشت.
ص: 394
شعيب بن عمرو الحضرمی از جمله أصحاب است شقیق بن سلمه از جمله أصحاب و كنيت او أبو وائل است
صهيب بن سنان بن خالد بن عمرو بن طفيل بن عامر بن جندلة بن سعد بن خزيمه بن کعب بن سعد نسب او را بنمر بن قاسط برند و او را نمری شمرند و نیز رومی گفتند از بهر آن که زبان مردم روم را آموخته بود و از غازیان بدر است پدرش سنان از قبل خسرو پرویز در بعضی از قرای موصل حکومت داشت و صهیب در کودکی اسیر مردم روم شد او را بروم بردند وقتی بحد رشد و بلوغ رسید از روم فرار کرده بمکه آمد و بعد از بعثت رسول خدا با عمار ياسر در یک روز مسلمانی گرفتند مردی شدید الحمره و قصير القامه بود و از رسول خدا حدیث کرده اند که فرمود صهيب سابق الروم و سلمان سابق فارس و بلال سابق الحبشه کنیت او ابو یحیی است در سال سی و هشتم و اگر نه سی و نهم هجری وداع جهان گفت و این وقت هفتاد و سه سال و بروایتی هفتاد سال داشت او را در بقيع بخاك سپردند.
یک روز صهیب در منزل قبا بحضرت رسول آمد و در نزد پیغمبر مقداری خرما بود و يك چشم صهیب دردناک بود پس بی توانی بخوردن خرما پرداخت پیغمبر فرمود با درد چشم خرما خواهی خورد ؟ عرض کرد سهم آن چشمی که درد نمی کند می خورم رسول خدا بخندید.
صهيب بن النعمان از جمله اصحاب است.
صفوان بن امية بن عمرو السلمی حلیف بنی اسد بن خزیمه بعضی او را از اهل بدر شمرده با برادرش مالک در یوم یمامه مقتول شدند.
صفوان بن البيضاء الفهرى بيضا نام مادر اوست هو صفوان بن وهب بن ربيعه بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن الحارث بن فهر بن مالك و گویند اسم بیضا دعد بود دختر جحدر بن عمرو بن عائش بن الحارث بن فهر القرشي و او مادر صفوان و سهل است و هر
ص: 395
دو برادر در بدر حاضر بودند و بروایتی صفوان بدست طعمة بن عدی شهید شد و رسول خدا او را با رافع بن العجلان عقد برادری بست.
صفوان بن امية بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح القرشی الجمحی و مادرش نیز جمحیه بود از اولاد جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤى بن غالب کنیت او أبو وهب و بروايتی ابو امیه است پدرش امية بن خلف در جنگ بدر کافراً مقتول گشت و برادرش ابی بن خلف در احد بزخمی که رسول خدا بر او زد هلاك شد چنان که بشرح رقم کردیم و صفوان بن امیه روز فتح مکّه فرار کرد ، خناس بن قيس بن بکری مسلمه زن او را مخاطب داشته این شعر گوید :
انّك او شهدت يوم الخندمة *** اذ فرَّ صفوانٌ و فرَّ عكرمة
و استقبلتنا بالسّيوف المسلمة *** يقطعن كلَّ ساعد و جمجمة
ضرباً فلا تسمعُ الاّ غمغمه *** لهم ئيبٌ خلفنا و همهمه
لم تنطقى فى اللّوم أدنى كلمة
مسلمه زوجه صفوان در یوم فتح قبل از صفوان اسلام آورد و رسول خدا او را امان فرستاد تا باز آمد و در سفر حنين از وی سلاح جنك بعاريت گرفت و بعد از آن اسلام آورد و ما تمام این قصه را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم بتکرار نخواهیم پرداخت و صفوان در سال چهل و دوم هجری در مکه وفات یافت.
صفوان بن معطّل السّلمی ثمَّ الزكوانی كنيت او ابو عمرو است در خندق و دیگر غزوات حاضر بود و همیشه بر ساقه لشکر رسول اللّه می رفت این آن کس است که عبد اللّه بن ابیّ و مسطح بن اثاثه و حسان بن ثابت نسبت با عایشه او را قذف کردند و صفوان برحسان حمله کرد و شمشیری انداخت و این قصه در کتاب رسول خدا بشرح رفت و او در سال پنجاه و هشتم هجری وفات یافت و او را در بصره خانه بود.
صفوان بن الیمان برادر حذيفة اليمان العبسى حليف بنی عبد الاشهل با پدر و برادرش حاضر احد بود.
صفوان بن مخرمه القرشی برادر مسور بن مخرمه صفوان بن عمرو السلمی
ص: 396
و بروایتی اسلمی با حلفای خود بنی عبد شمس در احد حاضر بود صفوان بن عسّال بن زهر بن زهر المرارى ساكن كوفه بود صفوان بن قدامة التمیمی با دو پسر خود عبد العزى و عبد نهم بمدينه آمد و اسلام آورد رسول خدا عبد العزی را عبد الرحمن و عبد نهم را عبد اللّه نام نهاد صفوان گفت ﴿ أَنَّى أَحَبَّكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ﴾ فرمود ﴿ الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّهُ ﴾ پس در مدینه بود تا وفات نمود.
صفوان بن عبد الرحمن بن صفوان القرشى الجمحی پدرش عبد الرحمن او را در یوم فتح بحضرت رسول آورد تا بیعت بر هجرت کند رسول خدا فرمود لاهجرة بعد الفتح بعد از فتح مکه مسلمانان را هجرتی نیست و اگر به مدینه آیند او را از مهاجرین نشمرند بشفاعت عباس اسلام آورد.
صفوان بروايتی أبو صفوان گویند در هیچ شب تا سورۀ حم سجده و تبارك را قرائت نکرد نخفت.
صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف القرشی الاموى كنيت او أبو سفیان است که بر نامش غلبه جسته و نام مادرش صفیه دختر مزن الهلالیه است در فتح مکه اسلام آورد و در طائف ملازم رکاب رسول خدا بود و يك چشم او بزخم تیر نا چیز گشت و آن روز که رسول خدا مؤلّفه قلوب راعطا می داد او را صد شتر و چهل اوقیه سیم عطا فرمود و پسران او یزید و معویه را جداگانه عطا کرد ﴿ فَقَالَ لَهُ أَبُو سُفْيَانَ وَ اللَّهِ أَنَّكَ لِكَرِيمِ فِدَاكَ أَبِي وَ أُمِّي ﴾ و ما قصّه های او را در کتاب رسول خدا و کتاب أبو بكر و كتاب عمر و كتاب عثمان بشرح رقم کردیم بروایتی رسول خدا او را حکومت نجران داد و گفته اند چشم دیگر ابو سفیان در جنگ یرموك جراحت یافت و يك باره نابینا شد وفات ابو سفیان در سال سی بعد از هجرت در مدینه بود و این وقت هشتاد و یک سال داشت عثمان بن عفّان بر او نماز گذاشت و کنیت دیگر ابو سفیان ابو حنظله بود بنام پسرش حنظله که در بدر بدست علی علیه السلام مقتول گشت.
صخر بن عيينة بن عبد اللّه بن ربیعه کنیت او ابو حازم است و از اهل کوفه بشمار می رود صخر بن وداعة الغامدی از مردم حجاز است در طایف سکون اختیار
ص: 397
نمود صخر بن قدامه العقیلی در شمار اصحاب است.
صخر بن قيس و بروايتی ضحاك بن قيس هوا حنف بن قيس التميمى الساعدی کنیت او ابو بحر است مردی عاقل و حلیم بود نسب او در باب الف در ذیل نام احنف مرقوم شد ﴿ احْلُمْ مِنْ أَحْنَفَ ﴾ از امثله عرب و ما شرح آن را در ذیل امثله عرب مرقوم داشتیم و بعضی از احوال او در کتاب رسول خدا و کتب خلفا مرقوم شد و برخی انشاء اللّه در جای خود رقم خواهد شد وقتی با مصعب بن زبير بمقاتلت مختار بكوفه آمد در آن جا وفات کرد و این در سال شصت و هفتم هجری بود مصعب با نعش ادهمی رفت و همی گفت هذا سيّدُ اهل القرى او را نزديك بقبر زياد بخاک سپردند.
صیفی بن سواد بن عباد بن عمرو بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری السّلمی در عقبه ثانیه حاضر بود ابن هشام او را صیفی بن اسود خوانده است صیفی بن الاسلت کنیت او ابو قیس است شعر نیکو توانست گفت از جمله انصار است با برادرش وحوح بمکه سفر کردند و در یوم فتح ایمان آوردند.
صيفى بن عامر بن ثعلبه رسول خدا او را مکتوب کرد که قومش را دعوت کند.
صیفی بن قصیّ بن عمر بن سهل بن مخرمة بن قلع بن حريش بن عبد الاشهل الانصاری الاشهلی خواهر زاده ابو الهيثم التيّهان است و مادرش صعبه دختر تیّهان بن مالك است در احد بدست ضرار بن الخطاب شهید شد صیفی بن ربيعة بن اوس در صفين ملازم رکاب علی علیه السلام بود.
صعصعة بن ناجيه بن عقال بن محمّد بن سفيان بن مجاشع بن دارم جدّ فرزدق شاعر است چه فرزدق پسر غالب بن صعصعه است و اسم فرزدق حمام است بالجمله صعصعه از اشراف بنی تمیم و وجوه مجاشع بود.
صعصعة بن معويه بن حصين بن عبادة بن النزال بن مرّة بن عبيد بن الحارث بن عمرو بن كعب بن زيد مناة بن تميم عمّ احنف بن قيس است.
صعصعة بن صوحان العبدى همانا از جماعت صوحان صعصعه و زید و سیحان
ص: 398
از خطبای بنی عبد القیس بودند و از اصحاب علی علیه السلام بودند و در جنگ جمل حاضر شدند و در آن جنگ زید و سیحان شهید شدند گویند وقتی ابو موسی اشعری مالی بنزديك عمر بن الخطاب فرستاد و عمر آن مال را در میان مسلمانان قسمت کرد هزار دینار بزیادت بماند پس سخن در انداختند که این زیادت را بچه کار صرف باید کرد.
این وقت عمر برخاست و از حمد خداوند بپرداخت ﴿ فَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ بَقِيَتْ لَكُمْ فَضَلَتْ بَعْدَ حُقُوقِ النَّاسِ فَمَا تَقُولُونَ فِيهَا ﴾ گفت ای مردم بعد از ادای حقوق ناس مبلغی از مال بجای ماند چه می اندیشید در آن ؟ صعصعة بن صوحان که هنوز جوانی نورس بود بپای خاست ﴿ فَقَالَ یا امیر الْمُؤْمِنِينَ أَنَّما تُشَاوِرْ النَّاسِ فِيمَا لَمْ يُنَزِّلُ اللَّهُ تَعَالَى بِهِ الْقُرْآنُ فَضَعْهُ فِي مَوَاضِعِهِ الَّتِى وَضَعَهُ اللَّهُ تَعَالَى فِيهَا فَقَالَ صَدَقْتَ أَنْتَ مِنِّي وَ انامنك ﴾ گفت ای امیر در چیزی با مردم شوری می افکنی که خداوند بر این معنی قرآن نفرستاد ؟ این مال را آن جا بذل کن که خداوند فرموده عمر گفت سخن براستی کردی تو از منی و من از توام پس آن زیادت را بر مسلمین قسمت کرد.
صبیح مولی ابی احیحه سعيد بن العاص بن أميّة بن عبد شمس در سفر بدر با رسول خدای کوچ داد در عرض راه مریض شد پیغمبر فرمود او را بر شتر ابو سلمة بن عبد الاسد حمل کردند و بروایتی حاضر بدر کردند و در غزوات دیگر ملازم خدمت بود.
صبيحة بن حارث بن جميلة بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّة القرشی التیمی از جمله مهاجرین است.
صعب بن جثامة الليّثى من بنی عامر بن ليث برادر محلّم بن جثامه است در ارض حجاز فرود شد و در زمان خلافت ابو بکر وفات نمود.
صُدىّ بن عجلان بن وهب هو ابو امامة الباهلى كنیت او بر نام او غلبه داشته در سال هشتاد و یکم هجری در حمص وفات نمود و او آخر کس است از اصحاب پیغمبر که در شام وفات کرد و بروایتی آخر کس عبد اللّه بن بشر است صرفة العددى
ص: 399
از جمله اصحاب است صوأب نیز مردی از اصحاب است گویند هرگز خوان طعام پیش نگذاشت الا آن که یتیمی و اگر نه دو يتيم با خود شريك نداشت صلة بن الحارث الغفاری در شمار مردم مصر است.
صالح مولی رسول اللّه لقب او شقران است که بر نام او پیشی گرفته او را عبد الرحمن بن عوف برسول خدای بخشید و آن حضرت آزاد ساخت.
صحّار العبدى هو صحار بن صخر و بروایتی صحار بن عياش بن شراحيل العبدی از عبد القیس کنیت او عبد الرحمن است در شمار مردم بصره است و مشهور ببلاغت بود.
صنابح بن الاعسر الاحمسی از مردم کوفه است و صنابحی منسوب بقبیله ایست در یمن صرمة بن ابی انس بن مالك بن عدی بن عامر بن غنم بن عدى بن النّجار کنیت او ابو قیس است در جاهلیّت رهبانیتی داشت از اصنام کناره می جست و از جنابت غسل می کرد و در ایام حیض از صحبت با زنان پرهیز می نمود وقتی اندیشه کرد که دین نصاری اختیار کند و نیز خویشتن داری نمود پس مسجدی از بهر خود بساخت و در جنابت داخل نمی شد و همی گفت من خدای ابراهیم را پرستش می کنم این ببود تا رسول خدای بمدینه آمد مسلمانی گرفت و این وقت شیخی کبیر بود و در
پس جاهلیّت شعر نیکو گفت و ما بعضی از اشعار او را در ذیل کنیت او ابو قیس مذکور خواهیم داشت گویند ابن عباس این شعر از او فرا گرفت :
ثوى فی قريشٍ بضع عشرة حجّةٍ *** يذكّر لو الفى صديقاً مواتيا
و يعرض فی أهل المواسم نفسه *** فلم يَر من يأوی و لم يَرَداعيا
فلمّا أتانا و استقرَّت به النّوى *** و أصبح مسروراً بطيبة راضيا
و أصبح ما يخشى ظلامة ظالمٍ *** بعيد ولا يخشى من الناس باغيا
بذلنا له الموال من جلّ مالنا *** و انفسنا عند الوغا و التّأسّيا
نعادی الّذی عادى من الناس كلّهم *** جميعاً و إن كان الحبيب المواتيا
و نعلم أنَّ اللّه لا شیء غيره *** و أن كتاب اللّه أصبح هاديا
ص: 400
صرد بن عبد اللّه ازدی با وفد ازد بحضرت رسول آمد ، در سال دهم هجری و اسلام آورد ، رسول خدا او را بامارت بر مسلمانان قوم او باز داشت.
صلصل بن شرحبیل گویند رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم او را بسوی صفوان بن امیه رسول فرستاد.
ضحاك بن حارث بن زيد بن حارثة بن ثعلبة بن عبيد بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری از غازیان بدر است.
ضحّاك بن عبد عمرو در جنگ احد حاضر بود.
ضحّاك بن قيس بن خالد بن الاكبر بن وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمرو بن شيبان بن محارب بن فهر القرشى الفهری کنیت او ابو انیس و بروايتی أبو عبد الرحمن است ملازم خدمت معویه بود و از جانب معويه بعد از عزل زیاد حکومت کوفه یافت شرح حال او انشاء اللّه در ذیل حکومت معویه مرقوم خواهد شد در سال شصت و چهارم هجری مقتول گشت.
ضحاك بن سفيان بن عوف بن كعب بن بكر بن كلاب الكلابی کنیت او ابو سعید است در شمار اهل مدینه است رسول خدا او را بر آن جماعت که از قوم او مسلمانی داشتند امارت داد و او مردی شجاع بود چنان که با هزار مردش برابر می داشتند و سیّاف رسول اللّه بود چه پیوسته با شمشیر از برای حفظ و حراست بر سر پیغمبر ایستاده بود عباس بن مرداس بدین شعر او را یاد کند :
تذودُ اخانا عن اخينا ولو نرى *** مهمّاً لكُنّا الأقربين نتابع
تتابع بين الأخيَين و انَمّا *** يد اللّه بين الاخبين تنابعُ (1)
عشيّة ضحّاكُ بن سفيان ينتظر *** لسيف رسول اللّه و الموتُ واقعُ
ضحّاك بن خليفة بن ثعلبة بن عدی بن كعب بن عبد الاشهل الانصاری از غازیان
ص: 401
بدر و احد است در زمان خلافت عمر بن الخطاب وفات نمود ضحاك بن ابی جبيره بعضی او را از ضحاك بن خلیفه جدا ندانسته اند.
ضحاك بن عرفجة السّعدی التميمی در يوم جنك بنی كلاب بينی او بزخم تيغ برفت از نقره بینی بساخت و بجای گذاشت و آن عفن گشت رسول خدای فرمود بینی از طلا بساز.
ضرار بن الخطاب بن مرداس بن كثير بن عمرو بن حبیب بن عمرو بن شيبان بن محارب بن فهر القرشی الفهری رئيس بنی فهر بود و از قوم خویش چهار يك مأخوذ می داشت مردی شاعر و شجاع بود این آن کس است که با عمرو بن عبدود و دو تن دیگر بخندق در آمد و نیزۀ خود را بر سینه عمر بن الخطاب فراز کرد و او را نکشت و منت بر او گذاشت چنان که در کتاب رسول خدای مرقوم داشتیم و او در یوم فتح مکه مسلمانی گرفت و این شعر در حق سعد بن عباده که آن روز قصد قتل أهل مکه داشت گوید :
يا نبیَّ الهُدى اليك الجاحیُّ *** قريشِ ولات حين لجاء
حين ضاقت عليهم سعةُ الا *** رض و عاداهم إلهُ السّماء
والنقت حلقتا البطان على القو *** مونودوا بالصيّلم الصّلعاء
انَّ سعداً يريدُ قاصمة الظهر*** باهل الحجون و البطحا
خزرجیُّ لو يستطيع من الغيظ *** رمانا بالنّسر و العوّاء
و غر الصّدر لايهمُّ بشیءِ *** غير سفك الدماوسى النّساءِ
قد تاظّى على البطاح و جائت *** عنه هند بالسّوءة السّوآء
اذينادی بذلِّ حیِّ قريشِ *** و ابن حرب بذا من الشّهداء
ثمَّ ثابت اليه من بهم الخزرج *** و الاوس انجمُ الهيجاء
فانهينهُ فانّه اسدُ الاسد *** لدى الغاب والغ بالدّماء
فلئن اقحم اللّواء و نادى *** يا حماة اللّواء اهل اللّواء
لتكوننَّ بالبطاح قريش *** فقعة القاع فی أكفِّ الاماء
انّه مطرق يريدُ لنا الامر *** سكوتاً كالحيّة الرِّقطاء
ص: 402
ضرار بن الازور بن مالك بن اوس بن خزيمة بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزیمه کنیت او ابو الازور و بروایتی ابو بلال است مردی شجاع و شاعر بود آن هنگام که اسلام آورد این شعرها قرائت کرد :
تركتُ الخمور و ضرب القدا *** حواللّهو تغلبةً و ابتهالا
فيا رب لا تغبين صفقتی *** فقد بعتُ اهلی و مالی بذا لا
قال رسول اللّه ما غبنت صفقتك يا ضرار و ما قصه هاى جنك و شجاعت و دلاوری او را در کتاب ابوبکر و عمر بن الخطاب بشرح رقم كرديم.
ضمرة بن عمرو بن كعب بن عمرو بن عدى الجهنی حلیف بنی ساعده از انصار حاضر بدر شد و در احد شهید گشت ضمرة بن غزية بن عمرو بن عطيّة بن خنساء بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مازن بن النجّار از غازیان احد است و یوم جسر ابو عبیده مقتول گشت.
ضمرة بن عياض الجهنی حلیف بنی سوار است از أنصار از غازیان احد است و در یمامه مقتول گشت.
ضمرة بن ثعلبة النمری و بروایتی نظری در شمار مردم شام است.
ضمرة بن العيص بن ضمرة بن زنباع الخزاعی صاحب استيعاب ابن عبد البر گوید وقتی حکم بهجرت أصحاب شد ضمره مریض بود بفرمود او را بر سریری حمل دادند و در عرض راه وفات نمود و این آیت مبارك نازل گشت ﴿ وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً الَىَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ﴾ الاية.
ضمیره بن حبیب بروایتی ضميرة بن جندب و بعضی ضميرة بن أنيس گفته اند جماعتی گویند که آیه ﴿ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ ﴾ در حق او وارد شد و او بعد از هجرت در عرض راه وفات یافت نه ضمرة بن العيص.
ضميرة بن سعيد السّلمی و بروایتی ضمری جدّ زیاد بن سعید بن ضمیره است.
ضمير بن أبی ضميره جدّ حسین بن عبد اللّه بن ضمیره است از أهل مدینه شمرده می شود.
ضمان بن ثعلبه احد بنی سعد بن بکر در سال پنجم هجری و بعضی در هفتم و نیز
ص: 403
نهم گفته اند بحضرت رسول آمد و پیغمبر با أصحاب انجمنی داشت ، ضمام گفت کدام پسر عبد المطلب پیغمبر فرمود منم گفت تو پسر عبد المطلبی و توئی محمّد فرمود چنین است گفت ترا سوگند می دهم بخدائی که خدای تو و خدای کسی است که پیش از تو بود و خدای کسی است که بعد از تست امر کرده است ترا که عبادت او کنی و از بهر اوشريك نگیری و اصنام را بر اندازی ؟ فرمود چنین است آنگاه از صوم و صلوة و حج و زكوة و فرايض شریعت پرسش نمود و رسول خدا تصدیق فرمود پس اسلام آورد و بسوی قوم خویش مراجعت نمود و مردم خویش را فرمان کرد که هیچ کس درین شب پهلو بر بستر نگذارد جز این که مسلمان باشد ضمان بن مالك السّلمانی هنگام مراجعت از سفر تبوك با وفد همدان بحضرت رسول آمد و ایمان آورد.
ضماد الازدی من ازد شنوءه در زمان جاهلیّت در حساب دوستان رسول خدا بود و در اول اسلام ایمان آورد.
طلحة بن عبيد اللّه بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن لؤى القرشی التيمی و نام مادر او مصعبه دختر عبد اللّه بن عباد بن مالك بن ربيعة بن اكبر بن مالك بن عريف بن مالك بن خزرج بن اياد بن الصدف بن حضر موت بن کنده و پدرش بعبد اللّه حضرمی معروف بود و مصعبه را بنت الحضرمی می گفتند و کنیت طلحه أبو محمّد است معروف بطلحة الخير و طلحة الفياض بود و آن روز که پیغمبر میان مهاجر و انصار عقد اخوت می بست میان طلحه و كعب بن مالك عقد اخوت بست و در غزوه بدر طلحه برای تجارت سفر شام کرده بود وقتی مراجعت کرد رسول خدا از غنیمت بدر او را قسمت داد و در جنگ احد چنان که بشرح رفت دست او بزخم تیر از کار شد و و در دیگر غزوات حاضر بود.
اهل سنت و جماعت او را یک تن مبشّره خوانند و گویند این که در یوم جمل با على علیه السلام آغاز مقاتلت نمود پشیمان گشت و هم در آن جنگ در دهم شهر جمادی الاخره در سال سی و ششم هجری بزخم تیر مروان بن الحكم مقتول شد ، چنان که
ص: 404
انشاء اللّه در جای خود بشرح می رود و این وقت شصت سال و اگر نه شصت و دو سال داشت و ما قصّه های او را در کتاب رسول خدا و کتاب های خلفا مرقوم داشتیم.
طلحة بن عتبة الانصارى من بنى حججی بن اوس در احد حاضر بود و در یمامه شهید گشت طلحة بن زيد الانصاری رسول خدا میان او و أرقم بن ابى الارقم عقد برادری بست.
طلحة بن عمرو او را از اهل صفه شمرده اند طلحة بن مالك السلمى از رسول خدای حدیث کرده که فرمود ﴿ انَّ مِنْ اقْتِرَابِ السَّاعَةِ هَلَكَ الْعَرَبِ ﴾ طلحة بن البراء بن عمير بن و بر بنة ثعلبة بن غنم بن سرى بن سلمة بن انيف الانصاری من بنى عمرو بن عوف (1) طلحه والد عقيل بن طلحة السّلمى طلحة بن ابی حدرد الاسلامی از جمله اصحابست طلحة بن معوية بن جا همة السلمی هم از جمله صحابه است طلحة بن نضله نیز در شمار اصحابست.
طليب بن ازهر بن عوف القرشى الازهری.
طليب بن عميرة بن وهب بن ابی كثير بن عبد بن قصی القرشی العبدی نام مادر او اروی دختر عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و کنیت او ابو عدی است و پسران قصی یکی عبد و دیگر عبد الدار و دیگر عبد مناف و دیگر عبد العزی بودند بالجمله طليب هجرت بحبشه کرد و در شمار غازیان بدر است و دریوم اجنادین چنان که بشرح رفت مقتول شد بروایتی اول کس اوست که در راه خدا خون بریخت.
طليب بن عرفه بن عبد اللّه بن ناشب پدر کلیب است طفيل بن حارث بن المطلب بن عبد مناف بن قصی القرشی المطلبی با برادرش عبيدة بن الحارث در بدر حاضر شد و عبیده کشته گشت و با برادر دیگرش حصین در همه غزوات ملازم رکاب رسول خدا بود در سال سی و سیم هجری طفیل وفات نمود و بعد از چهار ماه حصین بدو پیوست.
طفيل بن مالك بن النعمان بن خنساء الانصاری السّلمى من بنی سلمه در عقبه و
ص: 405
بدر حاضر شد و در احد سیزده جراحت بدو رسید و بهبودی یافت و در خندق شهید شد موسی بن عقبه که از جمله مورخین است گوید طفیل بن نعمان بن خنسا و طفيل بن مالك بن خنسا دو مرد بودند از جمله غازیان بدر.
طفيل بن مالك المدنى در شمار أصحابست.
طفيل بن سخيره هو طفیل بر عبد اللّه بن حارث بن سخيرة القرشى ابو عمر او را از قبیله ازد شمرده است بروایت واقدی امّ رومان نخست در حباله نکاح عبد اللّه پدر طفیل بود و طفیل را در سرای او بزاد آنگاه عبد اللّه او را بر داشته بمکه آورد و قبل از اسلام جهان را وداع گفت ام رومان بعد از عبد اللّه بحباله نکاح ابو بکر در آمد و عبد الرحمن و عایشه از وی متولد شد گویند بعضی از مسلمین در طی سخن می گفتند ماشاء اللّه و شاء محمّد يك شب طفیل در خواب دید مردی از جهودان او را گفت ﴿ نَعَمِ الْقَوْمِ أَنْتُمْ لَولَا قَوْلِكُمْ ماشاء اللَّهِ وَ شَاءَ مُحَمَّدٍ ﴾ و شبی دیگر در خواب دید که مردی از انصار او را همین سخنان گفت بحضرت رسول خدا آمد و صورت خواب را باز نمود پیغمبر فرمود ﴿ لَا تَقُولُوا مَا شَاءَ اللَّهُ وَ شَاءَ مُحَمَّدٍ وَ قُولُوا مَا شَاءَ اللَّهَ وَحْدَهُ ﴾.
طفيل بن عمرو بن طريف بن العاص بن ثعلبة بن سليم بن فهر بن غنم بن دوس الدوسی بمکّه آمد و مسلمانی گرفت و بقوم خویش بازگشت و بعد از هجرت رسول خدا بمدينه آمد و همی ببود تا در یمامه مقتول گشت او را ذو النور همی گفتند از بهر آن که وقتی برسول خدا عرضه داشت که جماعت دوس زنا کارند در حق ایشان دعائی فرما رسول خدا دعا فرمود آنگاه گفت مرا بدیشان فرست و آیتی بدست من ظاهر کن که ایشان را هدایت کنم پیغمبر خدای را بخواند و نوری در میان هر دو چشم ظاهر گشت با خود اندیشید که مبادا قوم گمان کنند که چون از دین ایشان بیرون شده او را علامتی پدید آمده خواستار شد تا آن نور بر سر تازیانه او قرار گرفت چنان که در شب مانند قندیلی روشنی می داد و بعضی قصّه های او در سوختن صنم ذوالکفین و دیگر کارها در کتاب رسول خدا مرقوم شد.
طفيل بن سعد بن عمرو بن ثقيف الأنصاری باتفاق پدرش سعد در يوم احد
ص: 406
شهید شدند.
طفيل بن ابی كعب مادرش دختر طفیل بن عمرو الدوسی است و از دوستان عبد اللّه بن عمر بن الخطاب است در زمان رسول خدا متولّد شد.
طارق بن أشيم بن مسعود الاشجعی والد ابی مالك واسم ابی مالك سعد است در شمار مردم کوفه است.
طارق بن سوید الحضرمی بروایتی سوید بن طارق در باب خمر از او روایت کرده اند ﴿ قَالَ قُلْتُ يا رسول اللَّهِ انَّ بارضنا أَعْناباً نعتصر أَ فَتَشْرَبُ مِنْهَا قَالَ لَا قُلْتُ أَنَا نستشفى مِنْهَا لِلْمَرِيضِ قَالَ لَيْسَ بِالشِّفَاءِ وَ لَكِنَّهَا دَاءٍ ﴾.
طارق بن زیاد از جمله أصحابست طارق بن شريك در شمار مردم كوفه است طارق بن عبد اللّه المحاربی نیز از جمله صحابه است طارق بن المرقع هم از أصحابست طارق بن شهاب البجلی الكوفی كنيت او أبو عبد اللّه است.
گوید رسول خدای را دیدار کردم و در زمان ابوبکر حاضر غزوات شدم.
طليحة الديلمی مذکور در صحابه است طلیحه بن خویلد الاسدی این آن کس است که دعوی نبوت کرد و شرح حال او در کتاب رسول خدا و کتاب خلفا بشرح مرقوم افتاد.
طهمان مولی رسول اللّه بعضی نام او را ذكوان و بعضی غیر ازین گفته اند.
طهمان مولی سعید بن العاص گویند غلام ایشان بود نصف او را آزاد کردند.
طيفة بن زهير النهدى در سال نهم هجری بحضرت رسول آمد و رسول خدا از بهر او کتابی بقبیله بنی نهد نوشت طهفة الغفاری در نام او اختلاف فراوان شده است بعضی او را طهفة بن قیس باهای هوز خوانده اند و بعضی طخفه با خای معجمه و گروهی طغفه با غين وفا و جماعتی طقفه با قاف وفا گفته اند و نیز برخی قیس بن طقفه و هم چنان يعيش بن طخفه دانسته اند در شمار أهل صفّه است.
طاهر بن أبی ها له مادر او خدیجه زوجه رسول خداست و او را دو برادر بود یکی هند و دیگر هاله از قبیله بنی اسد و حلیف عبد الدارند رسول خدا او را بر بعضی از أراضی
ص: 407
یمن حکومت داد و بعضی را بمعاذ بن جبل و خالد بن سعيد بن ابی العاص و عكاشة بن ثور گذاشت چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
طلق بن علی بن طلق بن عمرو بعضی گفته اند طلق بن علی بن قيس بن عمرو بن عبد اللّه بن عمرو بن عبد العزى بن سحيم بن مرة بن الدّئل بن ضبيعة السّحيمی اليمامی طرفة بن عرفجه در جنگ بنی کلاب بینی او قطع شد و از ورق سیم بینی بساخت و عفن گشت رسول خدا فرمود تا از ورق زر بینی بسازد و نصب کند.
طريفة بن حاجز قصه او را با برادرش معن حاجز و خالد بن ولید در مقاتلت فجأة السلمی در کتاب ابو بکر رقم کردیم.
طيب بن البراء از جانب مادر با ابی هند الدّاری برادر است در مراجعت از تبوك بحضرت رسول آمد و ایمان آورد.
طليق بن سفيان بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف و او و برادرش حکیم بن طليق را از جملۀ مؤلّفه قلوب شمرده اند.
ظهير بن رافع بن عدی بن زيد بن جشم بن حارثه بن الحارث بن الخزرج بن عمرو از قبیله اوس در عقبه ثانیه اسلام آورد و در احد و دیگر غزوات باتفاق برادرش مظهر بن رافع حاضر شد و او پدر اسید بن ظهير و عم رافع بن خدیج است.
ظبيان بن كداد الايادی و يقال الثقفى بحضرت رسول آمد و اسلام آورد بعضی از بلاد او را رسول خدا بسیورغال او باز داد و او پیغمبر را بدین شعر مدح گفت :
فاشهدُ بالبيت العتيق و بالصّفا *** شهادة من احسانُهُ متقبّل
بانّك محمود علينا مُبارك *** نبیُّ امین صادقُ القول مرسل
ص: 408
جلد سوم تاریخ خلفا دنباله تاریخ دوران عمر بن الخطاب
شرح حال عبدة بن الطيب شاعر مخضرم که با نعمان بن مقرّن بسفر نهاوند رفته بود...1
ماجرای گنج بحیرجان وزیر یزدجرد شهریار ایران...5
لشکر آرائی عمّار یاسر بفرمان عمر بن الخطاب براى تسخير ممالك عجم مفتوح شدن شهر ری و قم بدست مسلمین...6
مفتوح شدن شهر اصفهان بدست أبو موسى أشعری و تعيين خراج...11
معزول گشتن عمار یاسر از حکومت كوفه و نصب معيرة بن شعبه...13
شرح حال معن بن أوس شاعر مخضرم و سفر او ببصره...15
شمۀ از تاریخ دار الملك چين و مملکت روم در سال 21 هجری...18
فتح همدان بوسیله لشکر اسلام و سرداری نعیم بن مقرِّن...19
مفتوح شدن شهر ری و دماوند...21
مفتوح شدن آذربایجان و باب الابواب و بلنجر و داستانی از ذو القرنین...23
ذکر فتح شیراز و بلاد فارس بدست لشکر عرب در سال 22 هجری...27
برخی از حالات یزد جرد شهریار ایران و پایان کار او...39
مشورت عمر بن الخطاب باصحابه و رأى زدن على علیه السلام راجع بفتح خراسان...35
پایان کار یزدجرد شهریار بروایت مشهور و روایت طبری...37
فتح کرمان و مکران و سرکوب شدن باغیان کرد و أهواز...39
کیفر دادن عمر بن الخطاب محمّد بن عمرو بن عاص را در منی...45
ص: 409
تهدید کردن أبو لؤلؤ غلام مغيرة بن شعبه عمر بن الخطاب را بقتل...46
سخنان عمر بن الخطاب با ابن عباس راجع بواگذاری خلافت...47
جریان زخم خوردن عمر بن الخطاب با دشنۀ ابو لؤلؤ...49
جلسه مشورتی عمر بن الخطاب و اندیشه او دربارۀ خلافت اسلامی...51
سخنان عمر دربارۀ أصحاب شوری و واگذاری امر خلافت بشورای 6 نفری...53
شمايل عمر بن الخطاب و تعداد فرزندان و زنان او...55
بعضى از مطاعن و إيراداتى که نسبت برفتار و کردار عمر بن الخطاب وارد کرده اند...57
مباحثه فضّال بن حسن بن فضال با أبی حنيفه راجع بدفن عمر و و أبو بكر در کنار آرامگاه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...65
ذکر بعضی از أخبار بروایت أهل سنت و جماعت که دلالت بر نص خلافت على علیه السلام دارد...67
سخنان أبو جعفر نقيب راجع بنص خلافت و خرده گیری او از کردار عمر...69
اسمی عمّال و کارگزاران عمر که هنگام وفات او بر سرکار بودند...75
دوران خلافت عثمان بن عفان
ترتیب شورای خلافت بعد از مرگ عمر بن الخطاب و سخنان على علیه السلام...76
مشاجرۀ هوا خواهان عثمان با هواخواهان على علیه السلام...81
بیعت عبد الرحمن بن عوف با عثمان و خاتمه یافتن شورای شش نفری...83
احتجاج على علیه السلام با أصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم در امر خلافت و منا شدۀ آن حضرت...85
تكلیف کردن صحابه علی علیه السلام را به بیعت با عثمان...87
جلوس عثمان بر مسند خلافت و سخنان ارتداد آميز أبو سفيان در محضر او...89
مخالفت بعضی از أخبار صحابه با خلافت عثمان...91
بخصومت انجامیدن کار عثمان با عبد الرحمن بن عوف و معاندۀ بين طرفين...93
ص: 410
متن مناشده و احتجاج علی علیه السلام با اهل شوری بروایت مردم شیعی...107-95
ذكر اشعار جماعتی از شعرا که بر نص وصایت علی علیه السلام اعتراف و استناد کرده اند...107
ابتدای حکومت عثمان و مسامحۀ او در اجرای احكام و قصاص عبيد اللّه بن عمر قاتل هرمزان...112
مأمور داشتن و گسیل ساختن عثمان عمال خویش را بولایات و مرزهای اسلامی...115
شمۀ از تاریخ مملکت ترکستان و تبت و مملکت چین در سال 24 هجری...117
شرح حال ضابیء بن حارث شاعر بنی تمیم و مرگ او در حبس عثمان...121
حکومت ولید بن عقبه در کوفه و مأموریت او بسرکوبی اغتشاشات آذربایجان...123
فتح ارمینیه و کشته شدن يك لشگر از مسلمانان...127
حکومت عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح در مصر بفرمان عثمان...130
ذكر سلطنت جیل ملقب بگاو باره در مملکت مازندران سال 25 هجری...131
سفر عثمان بن ابی العاص بفارس براى أخذ خراج در سال 26 هجرى...132
نامۀ ابن أبی سرح والی مصر راجع بفتح افریقیه و استشارۀ عثمان باصحابه...133
جنگ مسلمانان با جرجیر فرمانگذار افریقیه و مفتوح شدن آن (حرب العبادله )...137
فتح مملکت اندلس (اسپانیا) بدست مسلمانان در سال 27 هجرت...138
تصادم مسلمین با حبشیان در مرز حبشه و بمصالحت انجامیدن کار...139
فتح جزيرۀ قبرس و بدست آمدن غنائم فراوان...141
مقاتله مسلمین با سپاه صقليه و تصميم بمراجعت...147
عزل ابو موسی اشعری از بصره و حکومت عبد اللّه بن عامر پسر خاله عثمان...149
سفر عبد اللّه عامر بفارس و خراسان و فتح طوس و نیشابور...151
مفتوح شدن نواحی خراسان و جنگ مسلمانان در جوز جانان و شکست آنان...155
تاریخ سلاطین غور از زمان فریدون تا دوران فتوحات اسلامی...157
ساختمان کردن عثمان قصر الزوار را در مدینه و خرده گیری اصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...164
حج رفتن عثمان و احیا کردن برخی از رسوم جاهلیت و اعتراض مسلمانان...169
ص: 411
جریان شراب خواری ولید بن عقبه والی کوفه و عزل او و اقامه حد بوسیلۀ على علیه السلام...172
سفر سعيد بن العاص بجرجان و طبرستان و آرامش گرفتن آن سامان...173
جمع آوری مصاحف مختلفه و نابود کردن آن ها و نوشتن نسخۀ واحده...175
رزم مسلمانان با لشگر قسطنطین در دریای شام...177
طغيان ملوك آل قارن و شکست آنان در نیشابور...181
ابتدای پستی گرفتن دولت عثمان و جری شدن أصحاب در خرده گیری بر او برخی از اعتراضات مسلمین بر عثمان و جواب گوئی او...185
اعتراض عايشه و حفصه بر عثمان و خفیف شدن آن ها با سخنان عثمان...187
مفتوق شدن عمار یاسر از ضرب لگد عثمان بجرم ابلاغ نامه أصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...188
تبعید شدن أبوذر از مدینه بشام و از شام بمدینه...189
منع کردن عثمان از مشایعت ابوذر هنگام تبعید شدن او بربذه و مشایعت کردن على با مخصوصين أهل بيت و سخنان آنان و توهین آن حضرت بمروان بن حکم...197
وفات أبوذر در ربذه و حاضر شدن اشتر نخعی با جمعی از مردم کوفه در مراسم غسل و کفن و دفن او...200
اطلاع عثمان از مرگ أبوذر و مشاجرۀ عمار با او و تصميم عثمان بتبعيد عمار بر بذه...201
آمدن مغيرة بن اخنس و زید بن ثابت نزد علی علیه السلام بجانب داری عثمان سال 34 هجرى...202
فتنۀ هاشم بن عقبه با سعيد بن العاص والی كوفه و آتش زدن سعید خانه هاشم را...207
مشاجرۀ اشتر نخعی با سعید بن العاص راجع بآبادی های عراق...208
تبعید شدن اشتر نخعی بشام و ورود او بر معویه...209
عناب کردن على علی السلام عثمان را بخواستارى أصحاب در سال 34 هجرى...212
خطبه عثمان بن عفان در مسجد و تهدید کردن مخالفین...215
شکایت مردم کوفه و بصره از عمال خویش و نامۀ تهدید آمیز کوفیان بعثمان...217
شکنجه دادن عثمان کعب بن عبده یکی از نویسندگان نامه را...221
ص: 412
احتجاج طلحه و زبیر با عثمان بن عفان و خرده گیری از کردار او...223
مراجعت أشتر نخعی از شام و خروج او در کوفه...227
نامۀ اشتر نخعی بعثمان بهمراهی بزرگان کوفه و درخواست حکومت ابو موسی أشعرى...231
آمدن مردم مصر بمدينه بشکایت عامل خود عبد اللّه بن سعد بن أبی سرح...233
نامۀ عثمان بمخالفین امصار و دعوت آنان بمدينه...235
گزارشی از فتنه عبد اللّه بن سبا و عقيدۀ برجعت...237
محصور شدن عثمان در خانه خود سال 35 هجری...239
تسلیم شدن عثمان در برابر خواسته های مردم مصر...243
فاش شدن نامه عثمان راجع بقتل بزرگان مصر و شدت یافتن شورش...245
نامه عثمان بحكام أمصار و درخواست كمك...251
مناشده و احتجاج عثمان با شورشیان و رام نشدن شورشیان...255
سفر عایشه بقصد زیارت مکه بعد از دامن زدن بآشوب و فتنه در سال 35 هجری...257
محاصره کردن شورشیان بكمك طلحة خانه عثمان را و پراکنده شدن آنان از گرد طلحه بكمك على علیه السلام...261
جنگ یوم الدار و سوختن در خانه عثمان و کشته شدن او...265
ممانعت شورشیان از دفن عثمان تا سه روز و دفن او در حشّ كوكب...267
ذكر أزواج و أولاد عثمان و نام عمّال و کارگزاران او هنگام قتل...269
مطاعن عثمان و خرده گیری از کردارهای خلاف شرع او...271
ص: 413
شرح حال و اسامی صحابه پیغمبر ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )
باب حرف ألف : ( إبراهيم بن رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم )...275
باء...292
تاء...298
ثاء...299
جيم...303
حاء...312
خاء...332
دال مهمله...240
ذال معجمه...341
رای مهمله...343
الزاى...349
السين...361
الشين...390
الصاد...495
الضاد...401
الطاء...404
الظاء...408
ص: 414
تالیف : مورّخ شهیر میرزا محمد تقی لسان الملک سپهر
طاب ثراه
بتصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای محمد باقر بهبودی
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -
*(شهریور ماه 1352 شمسی)*
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم مرضیه محمدی سر پیری
ص: 1
دنباله
بِسِم الله الرحمن الرحیم
عبدالله بن ابی قحافه کنیت او ابوبکر است در جاهلیت عبدالکعبه نام داشت پیغمبر او را عبدالله نامید و نیز ملقب بعتیق است و نام مادرش هند و کنیت او ام الخیر است همانا ذکر حال او و فرزندان او را و ایام خلافت او را در کتاب او و کتاب رسول خدا یاد کردیم دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.
عبدالله بن ابی بکر مادرش زنی از قبیله عامر بن لؤی بود و اسما نام داشت گویند در یوم فتح و حنين و طایف حاضر بود و در طایف تیری بر چشم او آمد و جراحت آن بزرگ شد و در شهر شوال سال یازدهم هجری اول خلافت أبي بكر وداع جهان گفت و او را بعدازظهر عمر و طلحه و عبد الرحمن برادرش بقیر نهادند.
عبدالله بن أنيس بن اسعد بن حرام بن مالك بن غنم بن كعب بن تيم بن نفاثة بن يربوع بن أبرك اخوكلب بن وبرة بعضى او را جهنى ثم الانصاري حليف بني سلمه خوانده اند و جماعتی از قضاعه حلیف بنی نایی و گروهی حلیف بنی سواد از سلمه دانسته اند از جمله مهاجرین است در احد و دیگر غزوات حاضر بود و او یک تن از آن جماعت است که اصنام بنی سلمه را شکست در سال پنجاه و چهارم هجری وفات نمود .
ص: 2
عبدالله بن ام مکتوم الاعمى العامري و اسم ام مكتوم که مادر اوست عاتکه بود دختر عبدالله بن عنكثة بن عامر بن مخزوم و نام پدرش نیز عبدالله بن قيس بن مالك بن الاصم بن رواحة بن صخر بن عبد بن معيص بن عامر بن لؤى القرشي العامري قدیم الاسلام است و از مهاجرین است و بسیار وقت رسول خدا او را در مدینه می گذاشت و آهنگ غزوات می فرمود چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت و بعضی نام او را عمرو دانسته اند چنان که در ذیل نام عمر و مرقوم خواهد شد.
عبد الله بن الارقم بن عبد يغوث بن وهب بن عبد مناف بن زهره بن كلاب القرشي الزهري در يوم فتح ایمان آورد و حضرت رسول را كاتب بود در زمان أبوبكر و عمر نیز کتابت کرد و عمر مفاتیح بیت المال را بدو سپرد و دو سال در زمان عثمان نیز عامل بیت المال بود آن گاه بنحوی که در کتاب عثمان بشرح رفت استعفا نمود.
عبدالله بن امّ حزام و امّ حزام نام مادر اوست که وقتی در سراى عبادة بن الصامت بود ازین روی عبدالله را ربیب عباده می نامیدند و نسبش از سوی پدر سوی پدر بدین گونه است عبدالله بن عمرو بن قيس بن زيد بن سواد بن مالك بن غنم بن النّجار مردی فاضل بود و با رسول خدای در قبلتین نماز گذاشته.
عبدالله بن ابى خلف القرشى الجمحي دريوم فتح اسلام آورد و در یوم جمل مقتول شد.
عبدالله بن ابى امية بن المغيرة بن عبد الله بن مخزوم برادر ام سلمه زوجه رسول خدا است و مادرش عاتکه دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است ابی امیه پدر او زادالراکب لقب داشت و در میان عرب سه کس را ازوادالراکب می نامیدند یکی زمعة بن الأسود بن المطلب بن عبد مناف و او در جنگ بدر بدست مسلمانان مقتول گشت دوم مسافر بن أبي عمرو بن امیّه سیم ابو امية بن المغيره و ایشان را زادالراکب می نامیدند از بهر آن که هر که با ایشان سفر می کرد زاد او را از خویشتن می دادند.
ابوامیه از دیگران درین صفت معروف تر بود بلکه أبومصعب گوید که در قریش جز ابوامیه رازادالراكب نخوانده اند بالجمله پسر او عبدالله از مبغضين و
ص: 3
مخالفین رسول خدای بود در سال فتح در عرض راه مکه بحضرت رسول آمد و بار نیافت بشفاعت ام سلمه که از جانب پدر او را خواهر بود پیغمبر او را معفو داشت و ما قصه او را در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم و این آن کس است که مخنَّث در بیت ام سلمه او را گفت «یا عبدالله ان فتح الله عليكم الطّائف غداً فانّي أدلّك على ابنة غيلان فانّها تقبل بأربع و تدبر بثمانِ»، و ما این قصه را در کتاب رسول خدا نیز رقم کردیم و عبدالله در طائف بزخم تیر مقتول گشت.
عبدالله بن ابی حدرد الاسلمی در سال هفتاد و یکم هجری وفات یافت عبدالله بن [أبي أمامة] الانصاری نسب او را در ذیل نام پدرش ابی امامه مرقوم داشتیم.
عبدالله بن انس هوا بوفاطمة الاسدى عبدالله بن اقرم بن زید الخزاعی در شمار مردم مدینه است و پسرش عبیدالله نام داشت.
عبدالله بن ابی اوفی الاسلامی و نام ابی اوفی علقمة بن خالد بن ابی الهرس بن ابی اسید بن رفاعة بن ثعلبة بن هوازن بن ابی سلمه بن قصی بن حارثه بن عمرو بن عامر برادر زید بن ابی اوفی کنیت او ابو معويه و بروایتی ابوابراهیم است و بعضى أبو محمّد نیز گفته اند در حدیبیه و خیبر و دیگر غزوات حاضر بود بعد از رسول خدا بکوفه رفت و در سال هشتاد و هفتم هجری وفات یافت گویند آخر کس است از اصحاب پیغمبر که در کوفه وفات یافت و در آخر نابينا شد إسمعيل بن ابی خالد گوید زخمی بر ساعد عبدالله بن ابی اوفی دیدم گفتم این چیست گفت در یوم حنین جراحت یافت .
عبدالله بن الاسود السّدوسی گویند او باتفاق بشیر بن الخصاصيه و عمرو بن ثعلبه و فرات بن حیان از میان بنی ربیعه هجرت کرده بحضرت رسول آمدند و مسلمانی گرفتند و بعضی گویند باوفد بنی اوفی آمد.
عبدالله بن الاعور المازنی بعضی عبدالله الاحول خوانده اند از قبیله بنی اوفی بن مازن بن عمرو بن تیم است و اعشی شاعر مازنی اوست او را زنی بود که معاذه نام داشت وقتی از برای زاد سفر کرد معاذه بگریخت و بنزد مطرف بن نفیل رفت چون اعشی باز آمد و زن خود را از مطرف طلب نمود گفت با من نیست و اگر باشد هم بسوی
ص: 4
تو نفرستم اعشی این شکایت بحضرت رسول آورد و این شعر انشاء کرد :
يا سيّد النّاس و ديّان العرب *** أشكو اليك ذرية من الذرب
ذهبت أبغيها الطعام في رجب *** فخالفتني بنزاع و هرب
أخلفت العهد و لطّت بالذنب
و هنَّ شرُّ غالب لمن غلب (1)
رسول خدا فرمود ﴿وهُنَّ شَرُّ غالِبٍ لِمَن غَلَبْ﴾ و مطرف بن نفیل را مکتوب کرد که معاذه را باعشی باز فرست مطرف این حکم را بمعاذه ابلاغ کرد گفت از اعشی عهد بگیر که از آن چه کرده ام باز پرس نکند مطرف عهد بگرفت و معاذه را باز فرستاد و این شعر بگفت.
لعمرك ما حبّي معاذة بالّذي *** يعيره الواشي ولا قدم العهد
ولا سوء ما جائت به اذ اذلها *** غواة الرجال اذينادونها بعدي
عبدالله بن بدر الجهني مدنی اسم او عبدالعزّی بود رسول خدا او را عبدالله نامید کنیت او ابو بعجه است بنام پسرش بعجه یکی از آن مردم است که در یوم فتح ، حمل رایت جهینه می نمود.
عبدالله بن بسر المازنی از مازن بن منصور بن قیس کنیت او ابوبسر و بروایتی ابو صفوان است و برادر صمّاء بن بسر است گویند در دو قبله با رسول خدا نماز گذاشت و در سال هشتاد و هشتم هجری در شام وفات نمود و آخرین صحابه است که در شام وفات نمود و این وقت نود و چهار سال داشت عبدالله بن بشر الانصاري پدر عبدالواحد است.
عبدالله بن نجیبه و نجیبه دختر حارث بن عبدالمطلب بن عبد مناف است و کنیت او ابو محمّد است و پدر او مالك بن قشيب الازدی است من از دشنوءه حليف بنى المطلب بن عبد مناف عبدالله مردى فاضل وصائم الدّهر بود در ایام حکومت مروان بن الحكم در مدینه وفات یافت.
ص: 5
عبدالله بن بدیل بن ورقاء بن عبدالعزى بن ربيعة الخزاعی با پدرش قبل از فتح مکه اسلام آورد و در حنين و تبوك حاضر شد و او با برادرش عبدالرحمن بن بدیل در صفین شهید شد و ایشان از بزرگان اصحاب علی علیه السلام بودند و قصّه شجاعت او را در صفّین و حمله افکندن او تاخیمه معويه انشاء الله در جای خود مرقوم خواهد شد.
عبدالله بن ثابت الأنصاري هو ابواسيد و الصواب بالفتح و بعضی گویند اسم ابو أسيد ثابت بود و خادم نبی بود عبدالله بن خزمة بن اصرم بن عمرو بن عماره البلوى حليف بني عوف بن خزرج بن الانصار از غازیان بدر است.
عبدالله بن ثعلبة بن صغير يقال ابن الصغير العذري من بني عذره حليف بنى زهره کنیت او ابو محمّد است چهار سال قبل از هجرت متولد شد و در سال هشتاد و نهم هجری وفات نمود .
عبدالله بن ثوب هو ابو مسلم الخولاني كنيت او برنام او غلبه داشت و او از بزرگان تابعین بشمار رفته است عبدالله بن جحش بن رباب بن يعمر بن صبرة بن مرة بن كثير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمة الاسدی حلیف بنی عبد شمس و بروایتی حلیف حرب بن امیه و نام مادر او امیمه دختر عبدالمطلب است او و برادرش ابو احمد عبد بن جحش از مهاجرین اولین اند و برادر ایشان عبیدالله بن جحش در ارض حبشه دین نصاری گرفت، و هم در آن جا بدين نصاری بمرد زوجه او امّ حبیبه دختر ابوسفیان بعد از وی بنکاح رسول خدای در آمد چنان که در کتاب رسول خدا بشرح نگارش یافت.
بالجمله عبدالله در بدر واحد حاضر بود و او را مجذع نامیدند از بهر آن که در غزوه احد بینی او قطع شد ازین روی او را المجذع في الله خواندند و ما قصه های او را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشته ایم و این که از خدای خواست که بدست کافری عنید شهید شود و آن گاه گوش و بینی او را قطع کنند.
ص: 6
عبدالله بن الجد بن قيس بن صخر بن اخنس الانصاری من بنی سلمه از غازیان بدر واحد است.
عبدالله بن جعفر بن ابيطالب القرشي الهاشمى کنیت او ابو جعفر است و مادرش اسماء بنت عمیس عبدالله در ارض حبشه متولّد شد و باتفاق پدر و مادر در سال فتح خیبر بحضرت رسول آمد و در سال هشتاد هجری وفات نمود و این وقت نود ساله بود و بروایتی در سال هشتاد و چهار و اگر نه هشتاد و پنج هجری وفات نمود و این وقت هشتاد ساله بود.
ابن عبد البرّ در کتاب استیعاب روایت اول را تصحیح نموده و حال این که راست نیاید چه مهاجرین حبشه هشت سال قبل از هجرت سفر حبشه کردند چگونه می شود که اگر در سال هشتاد هجری وفات کرده بود ساله باشد لکن ممکن است که پنج سال بعد از هجرت در حبشه متولد شده باشد و در سال هشتاد و پنج هجری وفات کرده باشد و هشتاد ساله باشد بالجمله عبدالله مردی حلیم و کریم و ظریف و عفیف و جواد بود گویند مردمان در عهد او چون چیزی بوام می گرفتند در تمسك ادای آن دین را بهنگام عطای عبدالله بن جعفر رقم می کردند وام خواه این تمسّك را معتبر می دانست.
ده تن از مسلمانان را اسخای ناس شمرده انداز أهل حجاز عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب و سعيد بن أبي العاص و از اهل کوفه عتاب بن ورقا از جماعت بنى رياح بن يربوع و اسماء بن خارجة بن حصين الفزاري و عكرمة بن ربيع الفياضي از جماعت بنی تمیم بن ثعلبه و از اهل بصره عمر بن عبدالله بن معمر و طلحة بن عبدالله از جماعت بنى المليح و هو طلحة الطلحات و دیگر عبید بن ابی بکره و از اهل شام خالد بن عبیدالله بن خالد بن اسید بن ابى العيص بن امیه و کریم تر و سخی تر از این جماعت نیز عبدالله بن جعفر بود و هيچ يك از مسلمانان مقام او را ادراك نكردند وقتی او را مردی سیاه گونه مدحی گفت او را اسبی و شتری و جامه بداد و زر و سیم فراوان عطا کرد مردی گفت ای جعفر این جمله بسیاهي عطا كنى «قال إن كان أسود
ص: 7
فشعره أبيض و لقد استحق بما قال أكثر مما نال و هل أعطيناه إلا ما يبلى و يفنى و أعطانا مدحاً يروى و يبقى»
و ما قصّه شجاعت و مقاتلت عبدالله بن جعفر را در جنگ عرب با روم در كتاب عمر بن الخطاب بشرح نگاشتیم.
عبدالله بن جابر العبدی از بنی عبدالقیس از أصحاب است عبدالله بن جابر البياضي از جمله أصحاب است عبدالله بن جبير النعمان بن امية بن امرء القيس و اسم امرء القيس ابرك بن ثعلبة بن عمرو بن عوف الانصاری در عقبه و بدر حاضر بود و در احد شهید گشت.
عبدالله بن جبير الخزاعی در شمار کوفیین است عبدالله بن أبي جهيم بن حذيفة القرشي العدوى در یوم فتح مکه اسلام آورد و در یوم اجنادین مقتول گشت عبدالله بن جواد العقیلی از اصحاب است عبدالله بن ابی الجذع الكناني بروایتی عبدالله بن حارث بن مطلب بن هاشم نخست نام او عبد شمس بود رسول خدایش عبدالله نامید در زمان رسول خدا در ارض صفرا وداع جهان گفت و پیغمبر کفن او را از پیرهن او فرمود.
عبدالله بن حارث بن قيس بن عدی بن سعد بن سهم القرشي السهمى مردى شاعر بود عبدالله بن حارث بن عويمر الانصاري عبدالله بن حارث العدوى من عدى بن عبد مناة بن ادّ بن طابخة كنيت او ابو رفاعه است و معروفست بکنیت عبدالله بن حارث بن زيد بن صفوان بن الصبّاح الصبّاحي الضبّي و صباح پسر ظریف بن زيد بن عمرو بن عامر بن كعب بن ربيعة بن ثعلبة بن سعد بن ضبّه
عبدالله بن حارث بن جزء بن عبدالله بن معديكرب بن عمرو بن عسم بن عمرو بن زبيد الزبيدي حليف أبى وداعة السّهمى در مصر سکون نمود در سال هشتاد و پنج هجری و اگر نه هشتاد و هفت و بروایتی هشتاد و هشت هجری وفات نمود و او پسر برادر محميّة بن جزء زبیدی است.
عبدالله بن حارث بن هاشم المخزومی در زمان رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متولد شد
ص: 8
عبدالله بن حارث بن عمرو بن مؤمّل القرشی العدوی هم در زمان رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متولّد شد .
عبدالله بن حارث بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب القرشي الهاشمي و مادر او هند دختر أبوسفيان بن حرب است در عهد رسول خدای متولد شد و در سال هشتاد و چهارم هجری وفات نمود.
عبدالله بن حارث بن أبي ربيعة القرشي المخزومى بعضی او را از اصحاب ندانند عبدالله بن حارث بن أبي ضرار الخزاعي و او برادر جویریه زوجه رسول خداست شرح حال او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم رقم شد.
عبدالله بن حميّر الاشجعي من بني دهمان حليف بني خنساء بن سنان من الانصار با برادرش خارجه حاضر بدر بود و در احد شهید گشت.
عبدالله بن حذافة بن قيس بن عدی بن سعد بن سهم القرشي السهمی کنیت او أبو حذافه است با برادرش قیس بن حذافه در هجرت ثانیه سفر حبشه کرد و برادر دیگرش اخنس بن حذافه آن کس است که حفصه دختر عمر بن الخطاب را بحباله نکاح داشت و بعد از اخنس او را رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم تزویج فرمود ، بالجمله عبدالله بن حذافه مردى كثير الدعابه و مزّاح بود چنان كه وقتى تنك راحله رسول خدای را چندان سست کرد که پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم متمایل گشت و نیز وقتی رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را امیر جماعتی فرمود و مأمور سریّه ساخت در منزلی مردم را حکم داد که حطب فراهم کنید و برافروزید چون آتش افروخته گشت ایشان را گفت خود را در آتش اندازید مردم سر برتافتند گفت چرا بیفرمانی کردید و حال آن که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم شما را بفرمانبرداری من مأمور ساخته، بالجمله ازین گونه مزاح فراوان کردی و ما قصّه های او را در جای خود رقم کرده ایم،در زمان عمر بن الخطاب در جنگ روم اسیر شد و در زمان عثمان در مصروفات یافت.
عبدالله بن حنظلة بن أبي عامر الراهب كنيت او أبو عبدالرحمن است مخالفت جدش أبو عامر راهب و بزرگواری پدرش حنظله که ملقب به غسیل الملائکه است
ص: 9
در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بشرح رفت اما عبدالله در زمان پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم متولد گشت و در سال شصت و دوّم هجری بدست سپاه يزيد عليه اللّعنة در مدینه در يوم حسرة مقتول گشت چنان که شرح آن إنشاء الله در جای خود رقم می شود.
عبدالله بن أبي حبيبة بن عمرو بن عوف بن مالك بن أوس الانصارى.
عبدالله حبشی در مکّه سکون اختیار نمود عبدالله بن حكيم بن حزام القرشي الاسدی او و برادرانش هشام وخالد و یحیی و پدرش حکیم از مسلمانان یوم فتح اند و عبدالله بن حکیم کافر شد چه در جنگ جمل در خیل عایشه بود و حامل لوای طلحه و زبیر بود هم در آن جا عرضه هلاك و دمار گشت .
عبدالله بن الحکیم الکنانی از مردم یمن است عبدالله بن حريث البكرى از جمله أصحاب است عبدالله بن أبي حدود الاسلمي كنيت او أبو محمّد است و اسم أبي حدرد سلامة بن عمير بن أبي سلامة بن هوازن بن أسلم بن افصى بن حارثة بن عمرو ابن عامر در حدیبیه و خیبر حاضر بود و در سال هفتاد و یکم هجری وفات یافت.
عبدالله بن حواله از قبيله بنى أزد است و حلیف بنی عامر بن لؤی است کنیت او أبو حواله است در سال هشتادم هجری در شام وفات نمود.
عبدالله بن حارثة بن النعمان الانصاري عبدالله بن أبي الحمساء العامرى من بنی عامر بن صعصعه از اهل بصره ساکن مصر شد عبدالله بن حنطب المخزومي از أصحاب است.
عبدالله بن عكل الازدى الشامى كاتب عمر بن الخطاب بود در دیوان بصره عبدالله بن خنیس و بروایتی نام او عبدالرحمن بود چنان که در ذیل نام عبد الرحمن مذکور می شود.
عبدالله بن الخريت ادراك جاهلیت نموده عبدالله بن حبيب الجهني حليف الانصار از مردم مدینه است.
عبدالله الخولاني الشامى پدر أبو إدريس واسم أبو إدريس عائذ است.
عبدالله بن الديّان و اسم دیّان یزید بن قطن بن زياد بن حارث بن مالك بن
ص: 10
ربيعة بن كعب بن حارث بن كعب الحارثي و اسم عبدالله عبد الحجر بن ديان بود وقتی بحضرت رسول آمد فرمود «ما اسمك؟ قال أنا عبدالحجر قال لا بل أنت عبدالله».
عبدالله ذوالبجادين بن عبدنهم واوعم عبد الله بن مغفّل است او را ذوالبجادین ازین روی گفتند که وقتی آهنگ حضرت رسول کرد مادرش کلیمی را دو پاره نمود نیمی را بهر ردا و نیمی را از ار او نمود در زمان رسول خدای وفات کرد.
عبدالله بن زیاد بن زمزمة بن عمرو البلوى هو المجذّر بن زیاد او را از بابت غلظت و غلبه که داشت مجذّر گفتند چنان که در ذیل نام مجذر مرقوم می شود از غازیان بدر است و در احد شهید شد.
عبدالله بن رواحة بن امرء القيس بن عمرو بن امرء القيس الاكبر بن اغرّ بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج الانصاري الخزرجي کنیت او أبو محمّد است یک تن از نقباست که در عقبه حاضر شد و در بدر و احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود در غزوه موته چنان که بشرح رفت شهید گشت و اشعار و اقوال او مرقوم افتاد.
عبدالله بن ربيعة بن قيس بن عمرو بن عباد بن الابجر والابجر هو خدرة بن عوف بن الحارث الخزرجى الانصاري در عقبه و بدر حاضر بود عبدالله بن رافع بن سويد بن حرام بن الهيثم بن ظفر الانصارى الظفری از غازیان احد است.عبدالله بن ربيعة الاغفل العامري من بني عامر بن صعصعه باتفاق عامر بن طفيل بحضرت رسول آمد عبدالله بن ربيعه السلمي كوفىُّ .
عبدالله بن ابي ربيعة بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومى کنیت او أبو عبدالرحمن است در جاهلیت بجیر نام داشت رسول خدایش عبدالله نامید و اسم پدرش ابی ربیعه عمر بن مغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم است عبدالله آن کس است که از جانب قریش باتفاق عمرو بن العاص بحبشه رفت تا مسلمانان را نجاشی عنفاً بدست ایشان سپارد چنان که در جلد دوم از کتاب اول رقم کردیم و آن کس است که در روز فتح مکه پناه بخانه ام هانی خواهر علی بن ابیطالب برد و علی آهنگ قتل او داشت این نیز در جلد اول از کتاب دوم مرقوم افتاد .
ص: 11
و این عبدالله برادر عیاش بن ابی ربیعه است از جانب مادر و پدر و برادر ابوجهل است از جانب مادر و نام مادر ایشان اسماء دختر مخزمه است از بنی مخزوم گویند هنگام قتل عثمان عبدالله در ارض یمن حکمران بود آهنگ مدینه کرد تا نصرت عثمان کند نزديك مكه از شتر خویش در افتاد و جان بداد پسر او را که عمرو بن عبدالله است ابن زبیر در بصره حکومت داد عبدالله بن رئاب از جمله اصحاب است.
عبدالله بن الزُّبير بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف القرشی الهاشمی و نام مادرش عاتکه دختر أبى وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن خزوم او را ولدی نبود و دو خواهر داشت یکی ضباعة و دیگر ام الحکم در یوم اجنادین در خلافت عمر مقتول گشت چنانکه مرقوم افتاد.
عبدالله بن زبير بن العوام بن خویلد بن اسد بن عبدالعزی بن قصی القرشي الاسدى كنيت او ابوبکر است و کنیت دیگر نیز باسم پسرش أبو خبیب داشت و خبیب بزرگترین اولاد او بود.
و این خبیب را عمر بن عبدالعزیز وقتی از جانب وليد والی مدینه بود بحكم ولید مضروب داشت تا جان بداد چنان که در جای خود رقم می شود و نام مادر عبدالله بن زبیر اسماء دختر أبى بكر است و از این جاست که عبدالله را مانند جدّ خود ابوبکر کنیت دادند و او در سال اول هجرت متولّد گشت، گویند او اول مولود است در اسلام از مهاجرین بمدینه و مسلمانان شاد شدند چه جهودان گفته بودند که ما سحر کرده ایم تا مهاجرین را فرزند نیاید.
بالجمله عبدالله مردی شجاع و فصیح بود لکن چون بخیل و بدحو بود کار او بسلطنت راست نمی گشت و نیز حسود بود و مرتد گشت و در جنگ جمل باخاله خود عایشه و پدر خود زبیر با علی طریق مقاتلت سپرد چنان که انشاء الله در جای خود رقم می شود و در سال شصت و پنجم هجری و اگر نه شصت و چهارم مردم با او بخلافت بیعت کردند و بر حجاز و یمن و عراق و خراسان دست یافت و هشت سال با مسلمانان حج بگذاشت و در سال هفتاد و سیم هجری روز سه شنبه هفدهم جمادی الاولی و بروايتي جمادى الاخره مقتول گشت هر يك از قصه های او را انشاء الله در جای خود
ص: 12
خواهیم نگاشت.
عبدالله بن زائدة بن اصم هو ابن أمّ مكتوم القرشي العامرى الاعمى شرح حال او در کتاب رسول خدا مرقوم شد.
عبدالله بن قيس بن زائده و نسب او در ذیل نام عبدالله بن ام مکتوم مرقوم شد.
عبدالله بن زمعة بن الاسود بن المطلب بن اسد بن عبدالعزی بن قصی القرشي الاسدى نام مادر او قرینه بود دختر ابی امیه خواهر ام سلمه زوجه رسول خدا از اشراف قریش است زوجه او زینب دختر ابی سلمه بود و ازو يزيد بن عبدالله بن زمعه بوجود آمد و او را يوم حرّه بقتل رسانیدند چنان که انشاء الله در جای خود مرقوم می شود.
عبدالله بن الزبعرى بن قيس بن عدى بن سهم القرشي السهمی شاعر نام مادرش عاتکه دختر عبدالله بن عمرو بن وهب بن حذافة بن جمح گویند اشعر قریش بود و دشمن ترین مردم بود برسول خدا و یوم فتح ایمان آورد و ما ذکر حال او را در ذیل غزوات رسول خدا و در ذيل أحوال شعراى رسول خدا یاد کردیم دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.عبدالله بن زيد بن ثعلبة بن عبد ربّه بن الحارث در عقبه و بدر و دیگر غزوات حاضر بود کنیت او ابو محمّد است و این آن کس است که کلمات اذان را در خواب دید و رسول خدا فرمود تا بدان گونه اذان گفت در سال سی و سیم هجری وفات نمود در مدینه، و عثمان بر او نماز گذاشت و این وقت شصت و چهار سال داشت.
عبدالله بن زيد بن عاصم بن كعب بن عمرو بن عوف بن مبذول بن عمر و بن مازن الانصارى من بنى مازن النجار معروف بود با بابن امّ عمّاره و امّ عماره کنیت مادر اوست و اسمش عاتکه بود و برادرانش یکی خبیب و دیگر تمیم بود از غازیان احداست و این آن کس است که مسیلمه کذاب را بعد از ضرب وحشی بخون برادرش خبیب پاره پاره کرد .
عبدالله بن زغب الايادی بروایتی دمشقی عبدالله بن أبي طلحة الانصارى و اسم ابی طلحه زید بن سهل است در عهد رسول خدای متولّد شد از علما و أتقياى أصحابست
ص: 13
او را ده پسر آمد که جمله قاری قرآن بودند و این عبدالله در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام بود.
عبدالله بن طارق بن عمر بن مالك البلوى حليف بنی ظفر از انصار از غازیان بدر واحد است و این عبدالله آن کس است که او را رسول خدای باتفاق عاصم بن ثابت و مرثد بن ابی مرثد و خبيب بن عدی و دیگر کسان بقبیله بنی عكل وفاره فرستاد و با ایشان غدر کردند بعضی را کشتند و بعضی را اسیر کرده بمکّه بردند و خبیب را بردار کردند و ما این قصّه ها را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم اکنون بتکرار نمی پردازیم عبدالله بن طهفه الغفاری در شمار أصحاب صفّه است .
عبدالله بن كعب بن عمرو بن عوف بن مبذول بن عمرو بن غنم بی مازن بن النجار الانصارى المازني از غازیان بدر و دیگر غزوات است و در بدر از قبل رسول خدای حافظ غنایم بود کنیت او ابوحارث و بروابتی ابویحیی است در عهد عثمان در سال سی وفات نمود عبدالله بن كليب بن ربيعة الخولانی اسم او ذویب بود رسول خدایش عبدالله نامید.
عبدالله بن كعب المرارى در ركاب علي علیه السلام يوم صفین شهید شد.
عبدالله بن محمّد از مردم یمن است.
عبدالله بن مخرمة بن عبدالعزى بن قيس بن عبدودّ بن نضر بن مالك بن حسلين عامر بن لؤي القرشى العامری کنیت او أبو محمّد است و نام مادر اونهيك دختر صفوان از بني مالك بن كنانه است رسول خدا میان او و فروة بن عمرو بن ورقة البياضي عقد برادري بست و او از مهاجرین اولین است در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و از خدای خواسته بود که او را در جهاد پاره پاره کنند در یوم یمامه جسد او را قطعه قطعه کردند.
عبدالله بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح القرشي كنيت او أبو محمّد است باتفاق برادرانش سایب و قدامه و عثمان از مهاجرین حبشه ان دو عبدالله را نیز از غازیان بدر شمرده اند بعد از هجرت در سال سی وفات نمود و این وقت شصت ساله بود.
عبدالله بن مسعود بن غافل بن حبيب بن شمخ بن ناد بن مخزوم بن صاهل بن
ص: 14
كاهلة بن الحارث بن تميم بن دقيل بن غانم بن سعد بن هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر کنیت او ابوعبدالرحمن الهذلي حلیف بنی زهره پدرش در جاهلیّت حلیف عبدالحارث بن زهره گشت و عبدالله از سابقین مسلمین است صاحب دو هجرت است و بر دو قبله نماز گذاشت علمای سنّت و جماعت او را از عشره مبشّره شمرده اند باین شرح ابوبكر و عمر و عثمان و علي و طلحه و زبير و عبدالرَّحمن بن عوف و سعد بن مالك و سعید بن زید و عبدالله بن مسعود.
و او مردی لاغر اندام و کوتاه بالا بود چنان که وقتی ایستادی با جالسين برابر آمدی و در علم قرائت قرآن کمتر کس قرین او بود و این آن کس است که سر أبوجهل را در یوم بدر از تن جدا کرد و ماقصه اسلام او را از آن گاه که رعایت اغنام عقبة بن ابی معیط می کرد تا خاتمه کار او در جلد دوم از کتاب اول و در جلد اول از کتاب دوم و در کتاب های خلفا هر يك را در جای خود رقم کردیم و رسول خدا میان او و زبیر بن العوام عقد برادری بست و عبدالله نیز معروف بابن ام عبد بود در سال سی و دوم هجری وفات نمود.
عبدالله بن ابی معقل بن عبدغنم و يقال عبدنهم بن عفيف بن اسحم بن ربيعة بن عدي بن ذويب بن سعد بن عدی بن عثمان بن عمر المزني بن أد بن طابخه عم مزينه و این قبیله را که مزنی گویند نسبت بمادر خود مزینه دختر كلب بن و بره دهند کنیت او ابو سعید و بروایتی ابو زیاد است ساکن مدینه گشت و از آن پس ببصره رفت و در آن جا خانه بنیان کرد از نقبای اصحاب عمر بن الخطاب است و او را هفت ولد آمد و در سال شصتم هجری در بصره وفات کرد و ابوهریره بر او نماز گذاشت.
عبدالله بن أبي سفيان بن الحارث بن عبد المطلب القرشي مالك بن بجيشه الازدى كنيت او أبو محمّد است حليف بنى المطلب بن عبد مناف بن قصی گویند ما در اواز از دشنوءه است در بطن دیم که یک منزلی مدینه است ساکن بود در آخر خلافت معويه وداع جهان گفت عبدالله بن مالك هو ابو كامل الأحمسى گویند اسم ابو کاهل عابد بود عبدالله بن عبدالله بن مالك الاوسى الانصارى من الأوس
ص: 15
در شمار مردم حجاز است عبدالله بن مالك الغافقى المصرى عبدالله بن مسعده بن قيس الفزاری معروف بصاحب الجيوش چه از جانب معویه در جنگ روم صاحب جيش بود.
عبدالله بن مطيع بن الاسود القرشى العدوى از شجعان قریش و اکابر ایشان بود مقاتلت او را در یوم حرّه و در مکّه باحجاج انشاء الله در جای خود رقم خواهیم کرد عبدالله بن ابي معقل با پدرش در جنگ احد حاضر شد عبدالله بن مربع الانصاری در شمار اصحابست.
عبدالله بن مربع بن قیظی بن عمرو بن زيد بن جشم بن حارثه بن الحارث الانصاری در احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود و در یوم جسر ابوعبیده با برادرش عبدالرحمن بن مربع مقتول گشت و او را دو برادر دیگر از سوی پدر بود یکی زید و دیگر مراره پدرش مربع از منافقین است و آن کس است که رسول خدای وقتی بجنگ احد بیرون می شد در حایطی جای کرده بود و خاک بر روی مسلمانان می افشاند و می گفت«ان كُنت نبيأ فلا تدخل حائطى».
عبدالله بن مجير نيز مردی معروف بود از قریش من بنی جمح ساکن شام شد و عبدالله مکانتی بدست کرد و در زمان حکومت عبدالملك بن مروان وفات كرد عبدالله بن معمر و بعضی او را این معتمر گفته اند امر عبدالله بن معوية القاصرى الشامي
عبدالله بن معبد السوائی نیز ادراك جاهلیت نموده و بعضی گفته اند در فتح طائف حاضر عبدالله بن معمر العبسی این آن کس است که مرتد شد و در قتال بصره از ركاب على علیه السلام تخلّف جست عبدالله بن منيب الازدی از وی روایت کرده اند که روزی رسول خدای تلاوت قرآن می کرد چون بدین کامه رسید و فرمود ﴿کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ﴾، قلنا ما ذلك الشّأن؟قَالَ یَغْفِرَ ذَنْباً وَ یُفَرِّجَ کَرْباً، وَ یَرْفَعَ قَوْماً وَ یَضَعَ آخَرِینَ»، عبدالله بن منتفق البكري در شمار مردم کوفه است.
عبدالله بن ابي سبرة بن عوف بن السّباق بن عبدالدار بن قصی در یوم دار با عثمان بن عفان مقتول گشت عبدالله بن النعمان بن بلدمه و بعضی آن را بلذمه باذال
ص: 16
معجمه خوانده اند هو ابن عمر و بن قتادة الانصاری از غازیان بدر بشمار می رود.
عبدالله بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب القرشي الهاشمی کنیت او ابو محمّد بود است برادر حارث بن نوفل است در یوم حرّه مقتول گشت بروایتی در سال هشتاد و چهارم هجری وفات نمود عبدالله بن نعيم الانصاری برادر عاتکه دختر نعیم است.
عبدالله بن ابى نحلة الانصاري عبدالله بن نضر السّلمی او را از جمله أصحاب شمرده اند عبدالله بن صفوان بن امیّه الجمحی در سال هفتاد و سیم هجری با عبدالله بن زبير مقتول گشت چنان که انشاء الله در جای خود رقم می شود.
عبدالله بن صفوان بن قدامه التميمي باتفاق پدر و برادرش عبد نهم بحضرت رسول آمدند و اسلام آوردند رسول خدا او را عبدالله و برادرش را عبدالرحمن نام داد عبدالله بن صفوان الخزاعی در شمار أصحابست عبدالله الصنابحی، ابن عبدالبر او را أبو عبدالله داند عبدالله بن ضمرة البجلی از فرزندان او صابر از کبار محدثین است هو صابر بن سالم بن حميد بن يزيد بن عبدالله بن ضمره.
عبدالله بن عبدالله بن [أُبيّ بن] سلول الانصارى من بني عوف بن الخزرج و سلول زنی است از خزاعه نام مادر (1) عبدالله است و نام پدرش اُبیّ است هوا بي بن مالك بن الحارث بن عبيد بن مالك بن سالم بن غنم بن عمرو بن الخزرج همانا سالم بن غنم معروف بود بحبُلی چه او را شکمی بزرگ بود و اولاد او را بنی الحبلی می گفتند و ایشان بزرگترین انصار بودند چنان که از برای عبدالله بن ابیّ تاج سلطنت ساختند ورود رسول خدا بمدينه سلطنت او را خراب کرد این عبدالله بن ابی همواره با رسول خدای از در خصمی بود و او از اکابر منافقين است و كنيت او أبو حباب است چه پسرش حباب نام داشت رسول خدا او را عبدالله ناميد لكن عبدالله پسر او از اخیار صحابه است چنان که بسیار وقت از رسول خدا خواستار شد که اگر قتل پدرم فرض می آید فرمان کن تا من بدست خود سر او را بردارم بالجمله ما قصه صدق عبدالله را و نفاق پدرش عبدالله بن ابی و وفات او را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشته ایم پسرش در جنگ مسیلمہ کذّاب حاضر بود .
ص: 17
عبدالله بن عبدالله الاعشى المازنی در شمار أصحابست عبدالله بن عبدالله بن ابن ابی امیّه المخزومی پسر برادر ام سلمه زوجه رسول خدا عبدالله بن عبدالملك و بروايتي عبدالله بن عبد بن مالك بن عبدالله بن ثعلبة بن غفار بن يليل يعرف بابي اللحم الغفاری او را از بهر آن أبواللحم گفتند که فراوان گوشت خوردی و گفتی پدرم فدای تو باد و بروایتی او را ابواللّحم گفتند از گفتند از بهر آن که در جاهلیت از گوسفندی که برای اصنام ذبح می کردند می خورد و نخست نام ابواللّحم حویرث بود در یوم حنين نیز حاضر شد.
عبدالله بن عبد بن هلال و عبید بن هلال نیز گفته اند و بروایتی عبدالله بن عبد هلال مردی زاهد بود عبدالله بن عبدالرحمن الانصارى الاشهلى.
عبدالله بن عبد الاسد بن هلال بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم بن يقظة بن مرة بن كعب بن لؤي القرشي المخزومی کنیت او أبوسلمه است و ام سلمه قبل از آن که بحباله نکاح رسول خدای در آید زوجه او بود و نام مادر او برّه دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است بعد از ده تن او مسلمانی گرفت و با زوجه اش امّ سلمه بحبشه هجرت نمود گویند اول کس او بود که سفر حبشه کرد و نیز از غازیان بدر است و رسول خدا او را با حمزه عقد برادری بست همانا ثویبه كنيز أبو لهب رسول خدا و حمزه و أبوسلمه را شیر داد و ایشان برادران رضاعی اند نخست حمزه را شیر داد آن گاه پیغمبر را از پس آن ابوسلمه را در سال سیم هجرت در جمادی الاخره أبو سلمه وفات نمود و امّ سلمه بنکاح رسول خدای در آمد.
عبدالله بن نعمان بن سنان بن عبيد بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمة الانصارى كنيت او أبو يحيى است در بدر و اُحد حاضر بود.
عبدالله بن عمرو بن حزام بن ثعلبة بن حزام بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاري السّلمي كنيت او ابوجابر است از نقبای عقبه است در بدر غزا کرد و در احد شهید شد و او نخستین شهید است در يوم احد رسول خدا او را با عمرو بن الجموح در يك قبر نهاد و عمرو بن الجموح شوهر خواهر عبدالله بود چه هند دختر عمرو بن
ص: 18
حزام در سرای او بود و این عبدالله پدر جابر است و ما فضایل عبدالله را در ذیل قصه احد و شهادت او را بشرح نگاشتیم عبدالله بن عبد از جمله أصحابست.
عبدالله بن عبد المدان و اسم عبد المدان عمرو بن الدّيّان و اسم ديّان يزيد بن قطن بن زياد بن حارث بن زید بن حارث بن كعب الحارثى باوفد بني الحارث بحضرت رسول آمد و اسلام آورد پیغمبر فرمود ﴿من أنت قال انا عبد قال أنت عبدُ قال انت عبدالله﴾ دختر او عایشه در سرای عبدالله بن عباس بود.
عبدالله بن عمر الخطاب مادر او زینب دختر مظعون بن حبیب الجمحی است و عبدالله باحفصه از يك مادر و پدر است قبل از بلوغ باتفاق پدرش عمر مسلمانی گرفت گویند در یوم احد چهارده ساله بود و حاضر شد در سال هفتاد و سیم هجری سه ماه بعد از قتل ابن زبیر عبدالله وداع جهان گفت در مکه او را بخاک سپردند قصّه او را با حجّاج بن یوسف ثقفی در جای خود مرقوم می داریم گویند عبدالله از ملازمت ركاب على علیه السلام دست بازداشت و همواره همی گفت که بد کردم که در رکاب علي بافئه باغیه رزم ندادم.
عبدالله بن عمرو بن وهب بن ثعلبة بن وقش بن ثعلبة بن ظريف بن الخزرج بن ساعدة الانصارى السّاعدي در يوم احد شهید شد.
عبدالله بن عمرو بن نجرة بن خلف بن صداد بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدی بن كعب القرشی یوم فتح ایمان آورد و در جنگ یمامه مقتول گشت .
عبدالله بن عمرو بن قيس بن زید بن سواد بن مالك بن غنم بن نجار پسر خاله انس بن مالك است و مادرش ام حزام دختر ملحان است و عبادة بن الصامت او را تربیت کرد عبدالله بن عمروالجمحی در شمار اهل مدینه است عبدالله بن عمرو بن العاص بن الوائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب القرشي المهمى كنيت او أبو محمّد است جمعى أبو عبدالرحمن و گروهى أبو نصير گفته اند و مادرش ریطه دختر منبّه بن حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهم قبل از پدرش عمرو بن العاص اسلام آورد و در صفین با تفاق پدر در جیش معویه بود و حمل رایت می کرد چنان که
ص: 19
انشاء الله در جای خود رقم می شود گویند بعد از صفین از کرده پشیمان بود و همی گفت:
«مالی و اصفین مالى و لقتال المسلمين؟ لوددت أنّي متُّ قبله بعشر سنين أما و الله على ذلك ما رميت بسهم و لا طعنت برمح ولا ضربت بسيف و لوددت أنّي لم أحضر شيئاً منها و أستغفر الله عزَّ وجلَّ من ذلك و أتوب إليه، احمد بن حنبل گويد عبدالله بن عمرو بن العاص در ایام حکومت یزید بن معويه عليهما اللعنه در سال شصت و سیم هجری وفات نمود و این وقت هفتاد و دو سال داشت.
عبدالله بن عمرو بن هلال المزنی یک تن از جمله بکائین است و قصه ایشان در کتاب رسول خدا مرقوم شد او را دو پسر بود یکی علقمه و آن دیگر بکر.
عبدالله بن عمرو بن مليل المزنی در شمار اصحاب است.
عبدالله بن السعدي بن وقدان بن عبد شمس بن عبدودّ بن نضر بن مالك بن عامر بن لؤى القرشي العامری واسم سعدی عمرو است او را از این روی سعدی گفتند که در میان بنی سعد بن بکر شیر خورد و مرضع داشت کنیت او أبو محمّد است در سال پنجاه و هفتم هجری وفات نمود عبدالله بن عمرو الحضرمي حلیف بنی امیه است در عهد رسول خدا متولد شد.
عبدالله بن عبيس الانصاري الخزرجي من بني عدي بن كعب بن الخزرج بن الحارث در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و او را عقبی نیست و باید دانست که ابو عبيس اوسی جز این عبدالله بن عبیس است.
عبدالله بن عمرو بن الطفيل بن ذى النون الأزدي ثم الدوسی از فرسان مسلمين و شجعان عرب بود در یوم اجنادین با سپاه روم رزم همی داد.
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ القرشي الهاشمى کنیت او ابوالعباس است سه سال قبل از هجرت متولد شد و میلاد او در شعب ابیطالب بود و در سال هفتاد و هفتم هجری در طایف وفات نمود چه عبد الله بن زبیر او را از مکه اخراج فرمود و ابن عباس بطائف رفت و در آن جا وداع جهان گفت، محمّد بن حنفیّه علیه السلام بر او نماز گذاشته «و قال اليوم مات رباني هذه الامة»
ص: 20
در علم فقه و علم انساب و علم شعر ممتاز بود گویند یک روز مردی در خدمت رسول خدای دید و نشناخت ﴿فسأل النبي فقال رسول الله أرايت؟ قال نعم قال ذاك جبرائيل أما إنك تفقد بصرك﴾ چون از پیغمبر پرش نمود فرمود او را دیدی گفت دیدم فرمود او جبرئیل بود که دیدار کردی و تو نابینا خواهی شد ازین روی در اواخر عمر نابینا شد و این اشعار را هنگام عمی گفت:
ان ياخذ الله من عينی نورهما *** ففی لسانی و قلبی منهما نور
قلبى ذكي و عقلى غير ذى دخل *** و في لساني ما كالسِف مأثور (1)
و نیز از ابن عباس روایت کرده اند :
إذا بصر القلب المروَّة والنقا *** فانَّ العمى في القلب ليس يضير
إذا كفرت عيني ذنوبي فانها *** و ان فجعت رزء علىَّ يسير
يقولون صبراً إنما الصبر شيمتي *** أ لم تعلموا أنَّ الكريم صبور
گویند وقتی در طایف وفات کرد و نعش او را حمل کردند طایری سفید داخل نعش او شد و کس بیرون شدن آن را ندید و ابن عباس در جمل و صفین و نهروان ملازم ركاب على علیه السلام بود و شرح حال او انشاء الله در کتاب علی علیه السلام بشرح خواهد رفت بروایت ابو عمر حطيئه این اشعار را در حق ابن عباس انشاد می کند:
إني وجدت بيان المرء نافلة *** تهدى له و وجدت العى كالصمم
و المرء يفنى و يبقى سائر الكلم *** و قد يلام الفتى يوماً و لم يلم
و در حق او حسان بن ثابت گوید:
إذاما ابن عبّاس بدالك وجهه *** رأيت له في كلّ أحواله فضلا
اذا قال لم يترك مقالاً لقائل *** بمنتظمات لاترى بينها فضلاً
كفى و شفى ما في النفوس فلم يدع *** لذى اربة في القول جدا و لاهزلا
سموت إلى العليا بغير مشقّة *** فنلت ذراها لادنياً و لاوغلا
ص: 21
خلقت خليقاً للمروة والندى *** مليحاً و لم تخلق كها ماً ولا نزلاً
گویند عبدالله بن صفوان بن امیه یک روز در مکه بخانه عبدالله بن عباس آمد و نگریست که جماعتی از اشراف مسلمانان در طلب علم فقه و مسائل شرعیه حاضرند از آن جا بخانه عبیدالله بن عباس آمد نظاره کرد که گروهی از بهراکل طعام بر خوان مائده او حاضرند از آن جا آمد بنزديك عبدالله بن زبیر و گفت پسر های عباس یکی اطعام ناس کند و آن دیگر تعلیم علم و فقه فرماید از برای تو شانی باقی نیست، این زبیر بصوا بدید او عبدالله بن مطیع را طلب نمود و گفت پسر های عباس را بگو امیر المؤمنین می فرماید دیگر درین شهر نباشید و بیرون شوید و اگر نه شما را کیفر خواهم کرد ابن عباس گفت سوگند با خدای که مردم برای تحصيل علم و طلب فضل بنزديك ماشد آمد دارند و ایشان را با ما در فساد امر تو مواضعه نیست ابوالطفيل عامر بن وائله کنانی این شعر گفت :
لا درّ درّ الليالي كيف تضحكنا *** من الخطوب و احداث و تبكينا
و كلما تحدث الايام من عبر *** في ابن الزبير عن الدنيا يسلّينا
كنّا نجيىء ابن عباس يقبسنا *** فقها و يكسبنا أجراً و يهدينا
و لايزال عبيدالله مترعة *** جفانه مطعماً ضيفاً و مسكينا
فالبرُّو الدين و الدُّنيا بدارهما *** ننال منها الذي نبغى إذا شينا
إنَّ النبي هو النور الذي كشفت *** به عمایات ماضينا و باقينا
ورهطه عصمة في ديننا و لهم *** فضل علينا و حق واجب فينا
ففيم تمنعنا منهم و تمنعهم *** منا و تؤذيهم فينا و تؤذينا
فلست فاعلم باولاهم به رحماً *** یا بن الزبير ولا أولى به دينا
لن يؤتى الله إنساناً ببغضهم *** في الدين عز أولا فى الارض تمكينا
عبدالله عامر البلوی حلیف بنی ساعده از انصار از غازیان بدر است.
عبدالله بن عامر بن ربيعة العدوى حليف خطاب بن نفيل كنيت او ابو محمّد است، در نسب او خلاف کرده اند بعضی گویند پسر عامر بن ربيعة بن هلال است
ص: 22
و جماعتی نسب او را بقبيله مذحج برندازيمن.
عبدالله بن عامر بن ربيعة الاكبر باتفاق پدرش در یوم طائف حاضر حضرت پیغمبر بود.
عبدالله بن ربيعة الاصغر در سال ششم هجری متولّد شد و مادر او و برادر بزرگش که مذکور شد لیلی دختر أبي خيثمة بن غانم بن عبد الله بن عبید بن عويج بن عدی بن کعب است و كنيت او أبو محمّد است در سال هشتاد و پنجم هجری وفات یافت و این آن کس است که از برای زید بن عمر بن الخطاب مرثیه گفت آن گاه که در حرب بنی عدی بن کعب و بنى جهم بن حذیفه و بنی مطیع مقتول شد:
انَّ عديّاً ليلة البقيع *** تكشّفت عن رجلٍ صريعٍ
مقابلٍ في الحسب الرفيع *** أدركهُ شوم بني مطيع
عبدالله بن عامر بن كريز بن حبيب بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی القرشي العبشمی پسر خال عثمان بن عفان چه ما در عثمان اروی دختر کریز بود و مادر کریز ام حكيم البيضا دختر عبدالمطلب بود و مادر عبدالله بن عامر دجاجه دختر اسماء بن بود در عهد رسول خدا متولّد شد و ما قصّه حکومت های او را در بصره و اطراف ممالك فارس در عهد عثمان رقم کردیم قبل از عبدالله بن زبیر بزمانی قلیل وفات کرد این شعر زیاد انشاد کرد:
أَخُ لَك لا تراهُ الدَّهر الاّ *** على العلاّت فيّاضاً جوادا
أخُ لك ما موَّدتُهُ بمذقٍ *** اذا ما عاد فقرُ أخيه عادا
سألناهُ الجميل فما تلكّى *** و اعطی فوق تسآلٍ و زادا
و أحسن ثمَّ أحسن ثمَّ عدنا *** و أحسن ثمَّ عدتُ له معادا
مراراً ما رَجَعتُ إليه الاّ *** تَبسَّم ضاحكاً و ثنى الوسادا
عبدالله بن عمير بن عدی بن امية بن جداره بن عوف بن الحارث بن الخزرج الانصاری از غازیان بدر است عبدالله بن عمير الأنصارى الخطمي من بني خطمة بن جشم بن مالك بن الاوس در شمار اهل مدینه است با این که اعمی بود در رکاب
ص: 23
رسول خدا جهاد کرد عبدالله بن عمير الاشجعی از جمله أصحاب است.
عبدالله بن عمير السدوسی نیز از صحابه است عبدالله بن عمّار در شمار أصحابست.
عبدالله بن عدی بن الحمراء القرشي الزهرى بعضی او را نقفی و حلیف قریش دانند کنیت او أبو عمرو و بروايتي أبو عمر است در شمار أهل حجاز است.
عبدالله بن عدى الانصاری از جمله أصحابست عبدالله بن عباس بن أبي ربيعه و اسم أبي ربيعه مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم کنیت او أبو حارث است و مادر او امّ الحلاس دختر مخرمه تمیمیه است و نام ام الحلاس اسما بود.
عبدالله بن عنيك الأنصاری از بنی عمرو بن عوف و ما نسب او را در ذیل نام برادرش جابر بن عتيك رقم كردیم این عبدالله آن کس است که ابو رافع بن ابی الحقیق جهود را بشرحی که در کتاب رسول خدا نگاشتیم مقتول ساخت بعضی او را از غازیان احد شمرده و چنان گفته اند که او در یمامه مقتول گشت و جماعتی خبر می دهند که در صفین ملازم ركاب علی علیه السلام بود.
عبدالله بن عقبه از اهل مدینه است و کنیت او أبو قيس الزكواني است.
عبدالله بن عبس از غازیان بدر است و او را از حلفای بنی حارث بن خزرج شمرده اند عبد الله بن عيينه بن مسعود الهذلی برادرزاده عبدالله بن مسعود بعضی او را بخطأ از اصحاب دانند و حال آن که از بزرگان تابعین است از اهل کوفه بشمار می رود و پسرش عبیدالله است.
عبدالله بن عتبة الفقيه المدنى الشّاعر بعضی او را از مهاجرین حبشه شمرده اند عبدالله بن عرفطة بن عدی بن امید بن حداده بن عوف بن النّجار بن الخزرج الانصاري باجعفر بن ابيطالب بسوى حبشه هجرت کرد و در جنگ بدر حاضر بود.
عبدالله بن عبد و كنيت عبد ابوالحجاج الثمالی است و بروایتی عبد الله بن عابد الثمالي و ثماله از قبیله ازد است و او را از مردم شام شمرده اند این حدیث را از رسول خدا نسبت روایت بوی دهند ﴿قال قال رسول الله : يقول القبر للميت حين يوضع فيه: و يحك يا بن آدم ماغرك بي ألم تعلم انى بيت الفتنة و بيت الظلمة و بيت الوحدة و بيت
ص: 24
الدود؟﴾
عبدالله بن عثمان الاسدى من بنی اسد بن خزیمه حليف بني عوف بن الخزرج در يوم يمامه مقتول شد عبدالله بن حکیم الجهنی کنیت او أبو معبد است در شمار أهل کوفه است عبدالله بن غالب اللیثی از بزرگان اصحاب است عبدالله بن غنام البیاضی در شمار صحابه است عبدالله بن فضاله الليثی کنیت او ابو عایشه است گاهی قضاوت بصره داشت.
عبدالله بن خالد بن خلدة بن حارث بن سواد بن مالك بن غنم بن مالك بن النّجار بعضی او را از شهیدان احد دانند و جماعتی گویند در خلافت عثمان وفات کرد.
عبدالله بن قيس بن إسحق بن عمرو بن ربيعة بن عدي بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری از غازیان احد است بعضی گویند در بدر نیز حاضر بود.
عبدالله بن قيس بن زائده بن الاصم پسر امّ مکتوم اعمی است و بعضی اسم او را عمر و دانند نسب ابن امّ مکتوم را نیز رقم کرده ایم عبدالله بن قيس الخزاعي بروایتی اسلمی است.
عبدالله بن قيس بن مسلم بن حضارة بن حرب بن عامر الاشعری از اولاد أشعر بن ادد بن زيد بن كهلان است و بروایتی از اولاد أشعر بن سبا برادر حمير است و نام مادر اوظبیه دختر وهب بن علی است و کنیت او ابوموسی اشعری است که بر نام او غلبه جسته واقدی گويد أبوموسى با جماعت أشعريين بمکه آمد و اسلام آورد و هجرت بحبشه نمود و مورّخین خلاف کرده اند که راه او بحبش چگونه افتاد أبو عمرو گوید چون ابو موسی بمکّه آمد و بنی عبد شمس با او طریق خلاف سپردند بمیان قوم خویش مراجعت نمود و بعد از هجرت رسول خدا با پنجاه تن از اشعریین بکشتی نشست تا بمدینه آید و باد کشتی او را بحبش افکند و این وقتی بود که جعفر بن أبيطالب آهنگ مدینه داشت.
پس در خدمت جعفر در سال فتح خیبر بمدینه آمد رسول خدا او را در مخاليف پس در يمن و قبيله زبيد حکومت داد و عمر بن الخطاب بعد از عزل مغيره ولایت بصره بدو
ص: 25
گذاشت و عثمان حکومت کوفه باو داد چنان كه هر يك در جای خود بشرح رفت در سال چهل و چهارم و بروایتی پنجاه و دوم هجری در کوفه و بروایتی در مکه وفات نمود و این وقت شصت و سه ساله بود و بعضی از احوال او را در کتاب علی علیه السلام و يوم حكمين انشاء الله مرقوم خواهیم داشت .
عبدالله بن السّعدی (1) خلاف کرده اند در اسم سعدیى بعضى قدامة بن وقدان و جماعتی عمر بن وقدان گفته اند کنیت او أبو محمّد است در سال پنجاه و هفتم هجری
وفات نمود.
عبدالله بن قرط الثمالی الازدی اسم او در جاهلیت شیطان بود رسول خدایش عبدالله ناميد ابو عبيدة بن الجراح او را دو كرت بحکومت حمص فرستاد.
عبدالله بن قريظ الزيادي باتفاق خالد بن الوليد باوفد بني الحارث بن كعب بحضرت رسول آمد و مسلمانی گرفت و عبدالله بن قارب الثقفی از جمله اصحابست عبدالله بن قیظی بن قيس بن لوذان بن ثعلبة بن عدي بن مجدعة از غازیان احد است و در یوم جسر أبوعبيده مقتول شد با دو برادرش عقبه و عباد، عبدالله بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف نام او در جاهلیت حکم بود رسول خدایش عبدالله نامیده و فرمود کتّاب را تعلیم کند چه کاتبی نیکو بود در روز بدر شهید شد.
عبدالله بن سعيد بن خيثمه الانصاري الدوسی پدرش در یوم بدر وجدش در احد شهید شد و عبدالله با پدرش در عقبه حاضر شد و نیز از غازیان بدر است.
عبدالله بن سراقه بن المعتمر بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدی بن كعب القرشي العدوى با برادرش عمرو بن سراقه حاضر بدر بود لکن موسی بن عقبه و ابومعشر گویند عبدالله در بدر حاضر نشد و در احد و دیگر غزوات حاضر بود.
عبدالله بن سعد بن أبي سرح بن الحارث بن حبيب بن خزيمه بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤي القرشي العامرى كنيت او ابویحیی است قبل از فتح مکه ایمان آورد و کاتب رسول خدای بود پس مرتد شد و بمکّه گریخت بعد از فتح مکه
ص: 26
رسول خداى فرمود او را و چند کس دیگر را مسلمانان بقتل رسانند اگر چه در استاد کعبه آویخته باشند عبدالله چون برادر رضاعی عثمان بن عفان بود بخانه او گریخت و عثمان بكراهت خاطر رسول خدای ننگریست و در شفاعت الحاح نمود چندان که ساکت شد و ما این قصه را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم و بعد از پیغمبر عثمان در خلافت خویش او را مكانت عظيم نهاد و حكومت ها و امارت ها داد چنان که در کتاب عثمان رقم کردیم و بعد از قتل عثمان با علی علیه السلام بیعت نکرد و نیز با معويه بیعت ننمود و در سال سی و هفتم هجری در ارض عسقلان جهان را وداع گفت.
عبدالله بن سعد الانصاري عمّ حزام بن حکیم در جنگ قادسّیه در مقدَّمه جیش جای داشت عبدالله بن سعد الازدی در شمار مردم شام است عبدالله بن سعد الاسلمی در شمار مردم مدینه است.
عبدالله بن سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبدّود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤي القرشي العامرى کنیت او أبوسهیل است در هجرت ثانی سفر حبشه کرد چون مراجعت کرد پدرش سهیل او را گرفت و محبوس نمود و هنگام غزوه بدر او را با خود بیاورد عبدالله اسلام خود را مخفی داشت چون پیغمبر وارد بدر شد از جیش قریش بگریخت و بحضرت رسولی آمد و از غازیان بدر و دیگر غزوات گشت و در يوم فتح مکه از برای پدرش امان طلبید و سهیل را بحضرت رسول آورد و در جنگ يمامه نیز حاضر شد و این وقت سی و هشت ساله بود.
عبدالله بن سلمة العجلاني البلوى ثمَّ الانصارى حليف بني عمرو بن عوف هو عبدالله بن سلمة بن مالك بن الحارث بن عدي بن الجد بن العجلان بن ضبيعة بن بلوى در بدر حاضر شد و در احد شهید گشت بدست عبدالله بن زبعرى .
عبدالله بن السّائب بن ابى السّائب واسمه صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم القرشي المخزومي القارى كنيت او أبوعبدالرحمن است و او معروف بقاری بود بسبب (1) سائب که مردم مکّه از وی کسب قرائت می کردند و عبدالله ساکن مکه
ص: 27
بود بزمانی قلیل قبل از عبدالله بن زبیر وداع جهان گفت.
عبدالله بن سلام بن الحارث الاسرائيلي ثمَّ الانصاری از اولاد یوسف بن يعقوب عليهما السلام و كنيت او أبو يوسف است حلیف انصار بود و در جاهلیت حصین نام داشت بعد از اسلام از رسول خدا عبدالله نام یافت و در سال چهل و سیم هجری در مدينه وفات یافت و ما قصه اسلام او را هنگام ورود رسول خدا بمدینه مرقوم داشتیم .
عبدالله بن سويد الحارثي الانصاري احد بني حارثه عبدالله بن سبرة الجهني از جمله أصحاب است عبدالله بن سرجس المزني وبروايتي مخزومي و بروايتي حليف بني مخزوم بود عبدالله بن سبره الهمداني و بروایتی عبدی است از عبد قیس.
عبدالله بن سفیان بن عبد الاسد بن هلال بن عبد الله بن عمر بن مخزوم القرشي با برادر شهیار از مهاجرین حبشه است ابن إسحق گويد در يوم يرموك مقتول گشت. عبدالله بن سفیان الازدی در شمار مردم شام است عبدالله بن ساعده برادر عويمر بن ساعدة الانصاری از اهل مدینه است عبدالله بن سابط بن أبي خميسة بن عمرو بن وهب بن حذافة بن جمح القرشي الجمحي در شمار مردم مکّه است و نام مادر او تماضر است و کنیت او امّ موسی دختر اعور بن عمرو بن وهب بن حذافة بن جمح بود واسم اعور خلف است.
عبدالله بن سلامة بن عمیر الاسلمي هو عبدالله بن ابي حدرد كنيت او أبومحمّد است در سال هفتاد و یکم وفات نمود و هشتاد و یک سال داشت احمد عبدالله بن سندر كنيت او أبو أسود است.
عبدالله بن سهل الانصاری از غازیان بدر است بعضی او را از بنی عبدالاشهل از غسّان دانسته اند هو عبدالله بن سهل بن زيد بن عامر بن عمر بن جشم بن الحارث بن الخزرج از قبیله اوس عبدالله بن سهل الانصاري الحارثی برادر عبدالرحمن و پسر برادر حويّصه و محیّصه در خیبر مقتول شد.
ص: 28
عبدالله بن أبي سليط در شمار مردم مدینه است و پدرش از غازیان بدر است عبدالله بن شهاب بن عبدالله بن الحارث بن زهرة الكلابي القرشي الزهری نام او در جاهلیت عبدالجان بود رسول خدا او را عبدالله نام نهاد بجانب حبشه هجرت نمود و از آن جا بمکه مراجعت کرد و قبل از هجرت رسول خدا بمدينه در مکّه وفات نمود و او را عبدالله بن شهاب الاکبر می گفتند و عبدالله بن شهاب الاصغر آن کس است که باتفاق مشرکین در احد حاضر شد و پیغمبر را با سنگ جراحت کرد و در پایان کار مسلمانی گرفت چنان که مرقوم شد و بعضی خلاف گفته اند و عبدالله بن شهاب الاصغر را از مهاجرین حبشه شمرده اند .
عبدالله بن شخير بن عوف بن كعبة بن وقدان الجرشي ثم العامرى جرش اسم قبیله است از بني عامر بن صعصعه عبدالله بن شريك بن أنس بن رافع بن امرء القيس بن زيد بن عبد الاشهل الانصارى الاشهلی با پدرش در احد حاضر بود
عبدالله بن شداد بن الهادي الليثي الصوائی در زمان رسول خدای متولد شد .
عبدالله بن شبل الانصاری از جمله اصحابست عبدالله بن شبل الاحمسي در زمان عثمان بالشگر اسلام سفر آذربایجان کرد عبدالله بن أهيب هو ابو حبيب بن لخم السّعدى اللّيثى من بني سعد بن ليث حلیف بنی عبد شمس و بروایتی حلیف بنی اسد بن خزیمه در جنگ خیبر شهید شد علی عبدالله بن هلال بن عبدالله الثقفى از جمله أصحابست عبدالله بن هلال المزنی نیز از صحابه است.
عبدالله بن هشام بن عثمان بن عمرو القرشي التّيمي جدّ زهرة بن سعيد در شمار اهل حجاز است نام مادرش زینب دختر حمید است عبدالله بن وقدان القرشي السعدى ازین روی او را سعدی گفتند که در میان بنی سعد بن بکر شیر خورد و باوفد بنی سعید بحضرت رسول آمد.
عبدالله بن الوليد بن الوليد بن المغيره بن عبدالله بن معمر بن مخزوم و او پسر برادر خالد بن الولید است نام وی نیز ولید بوده وقتی بحضرت رسول آمد فرمود نام تو چیست گفت ولید بن ولید بن ولید بن مغیره فرمود نام تو عبدالله باشد .
ص: 29
عبدالله بن يزيد بن حصين بن عمرو بن حارث بن خطمه الانصاري الخطمي الاوسى در حدیبیه هفده ساله بود و در صفین و جمل و نهروان ملازمت رکاب علی علیه السلام داشت
عبدالله بن یاسر برادر عمّار یاسر شرح حال برادر و پدرش در کتاب رسول خدا رقم شد عبدالله پدر علقمة المزني البصري عبدالله السّدوسی از جمله أصحابست عبدالله الثقفی پدر سفیان بن عبدالله الثقفي در شمار مردم مدینه است عبدالله مردی است از بنی عدی نام او سائب بود رسول خدا او را عبدالله نامید عبدالله بن الحجاج الثمالی از جمله صحابه است .
عبدالله لقب او حمار است از اهل مدینه شمرده می شود عبدالله الخولانی پدر او أبو إدريس است عبدالله کنیت او ابوهریره است در اسم او واسم پدرش خلاف کرده اند چون کنیت او برنامش غلبه دارد در باب کنی بشرح خواهد رفت .
عبدالرحمن بن عوف بن عبد الحارث بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب القرشي الزهرى كنيت او أبو عمد است و اسمش در جاهلیت عبد عمرو و بروایتی عبدالکعبه بود رسول خدایش عبدالرحمن نام نهاد ، ده سال بعد از تاریخ فیل متولد شد و او از مهاجرین اولین است نخست بحبشه هجرت کرد و از آن جا بمکّه مراجعت کرد و دیگر باره مدینه هجرت نمود رسول خدا صلى الله عليه و سلم او را با سعد بن ربیع عقد برادری بست و او در بدر و دیگر غزوات حاضر بود رسول خدا صلى الله عليه و سلم او را بدومة الجندل فرستاد و فرمود بعد از فتح دختر شریف آن قوم را تزویج کن لاجرم بعد از فتح تماضر دختر اصبغ بن ثعلبة بن ضمضم الكلبي که شریف و رئیس آن قوم بود بحباله نکاح آورد و مادر أبي سلمه فقیه است.
امّا زبير بن بكار زنان و فرزندان عبدالرحمن عوف را بدین گونه رقم کرده گوید محمّد که عبدالرّحمن بنام او ممکنّی بود و دیگر سالم الاکبر و دیگر دخترش امّ القاسم مادر این هر سه امّ کلثوم دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود همانا سالم الاكبر قبل از اسلام وفات یافت و امّ القاسم در جاهلیت متولّد شد و محمّد در اسلام متولّد گشت و مادر ابراهيم و حميد و اسمعيل امّ كلثوم دختر عتبة بن أبي معيط بود
ص: 30
و مادر عروه بحیره دختر هانی بن قبیصه بود ، از بنی شیبان در افریقیه مقتول گشت و مادر سالم الاصغر سهله دختر سهیل بن عمروالعامری بود و مادر أبي بكر ام حکیم دختر قائظ بن خالد بن عبید بن کنانه بود و مادر عبدالله الاكبر و قاسم دختر أنس بن رافع الانصاری از بنی عبدالاشهل بود و كنيت عبدالله الاکبر أبو عثمان است او نیز در افریقیه مقتول گشت.
همانا زبير بن بكار عبدالله الاصغر همان أبو سلمه فقیه را داند و گوید مادر او و مادر عبدالرحمن بن عبدالرحمن بن عوف سبيه نام داشت و مادر سهیل غزال دختر کسری است که سعد بن ابی وقاص در یوم مداین اسیر گرفت و مادر جویریه دختر عبدالرحمن بادیه دختر غيلان بن سلمة الثقفی است و مادر محمّد و معن و زيد سهلة الصغرى دختر عاصم بن عدی العجلانی است و عبدالرحمن را اهل سنت و جماعت از عشره مبشره دانند و او بوصیّت عمر بن بن الخطاب یکی از اهل شوری بود چنان که در کتاب عمر رقم شد و او را امین امّت می گفتند و مردم شیعی او را دشمن اهل بیت می دانند مردی طویل القامه حسن الوجه رقيق البشره ضخم الكعبين غليظ الاصابع بود هزار شتر و سه هزار گوسفند و صد اسب در اطراف مدینه بچرا داشت و بكثرت مال معروف بود بروایتی بعد از وفات او در قسمت میراث ربع ثمن مال او را بحساب گرفتند هشتاد و سه هزار درهم بر آمد.
رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم میان او را با عثمان بن عفان عقد اخوت بست گویند ازین جاست که در شوری عبدالرحمن جانب عثمان را گرفت و چون عمر بن الخطاب نیز خلافت را از بهر عثمان می خواست در معنی عنان کار را بدست عبدالرحمن گذاشت لکن بروی مبارك نيفتاد چنان که در مرض وفات با عثمان سخن نکرد و بمرد بشرحی که در کتاب عثمان مرقوم افتاد هشتاد و هشت سال زندگانی یافت.
عبدالرحمن بن كعب المازني الانصارى كنيت او ابولیلی است در غزوه بدر حاضر شد و در سال بیست و چهارم هجری وفات کرد و او یک تن از بکائین که قدرت بر حمل غزوه تبوك نیافت چنان که در کتاب رسول خدا مرقوم گشت.
ص: 31
عبدالرحمن بن العوام بن خویلد بن اسد برادر زبیر بن العوام است در سال فتح مکه مسلمانی گرفت و اسمش در جاهلیت عبدالکعبه بود رسول خدایش صلی الله علیه و اله و سلم عبدالرحمن ناميد در يوم يرموك حاضر بود و پسرش عبدالله در یوم الدار هنگام قتل عثمان مقتول گشت .
عبدالرحمن بن أبي بكر صديق كنيت او ابو عبدالله است و او را پسری بود که محمّد نام داشت و أبوعتيق لقب او بود در عهد رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم متولد شد و عبدالرحمن برادر أعيانى عایشه است و مادر ایشان ام رومان بود و اسم عبدالرحمن در جاهلیت عبد الکعبه بود و در صلح حدیبیه مسلمانی گرفت و رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را عبدالرحمن نام گذاشت در جنگ بدر و احد باتفاق مشرکین حاضر گشت و با پدرش ابوبکر آهنگ مقاتلت نمود چنان که بشرح زفت مردی مزّاح بود و شجاعتی بکمال داشت قصه های جنگ او را در کتاب ابوبکر و کتاب عمر رقم کردیم .
در جنگ جمل در جیش عایشه بود و محمّد برادرش ملازمت رکاب علی علیه السلام برداشت و آن گاه که معویه بر منبر صعود داد و از برای پسرش یزید علیه اللعنه از مردم بیعت خواست از کسانی که سر از بیعت او برتافتند یکی عبدالرحمن بود معویه صد هزار درهم با و فرستاد و او نپذیرفت و بیعت نکرد در سال پنجاه و سیم و بروایتی پنجاه و پنجم هجری در منزل حبشی که از آن جا تا مکه ده میل مسافت داشت بمرگ فجادر گذشت او را حمل داده در مکه بخاک سپردند چون این خبر بعایشه بردند از مدینه مکه کرد و بر سر قبر عبدالرحمن آمد و بگریست و بدین شعر تمثل جست:
و كنّا كندماني جذيمة حقبةً *** من الدَّهر حتّى قيل لن يتصدَّعا
فلمّا تفرَّقنا كانّي و مالكا *** لطول اجتماعٍ لم نبت ليلةً معا
گویند اتفاق نیفتاده كه از يك نژاد چهار پشت با رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم دیدار کرده باشد و حال آن که مسلمان باشند الاّ در سلسله ابوبکر که أبوقحافه و پسرش أبوبكر و پسر ابوبکر عبدالرحمن و پسر عبدالرحمن محمّد كه أبوعتیق کنیت داشت هر چهار تن رسول خدای را دیدار کردند و ایمان آوردند.
ص: 32
عبدالرحمن بن سمرة بن حبیب بن عبد شمس بن عبد مناف القرشي العبشمی کنیت او أبوسعید است در یوم فتح ایمان آورد و قصه های او را در فتح کابل و سجستان در کتاب های خلفا مرقوم داشتیم در سال پنجاه و یکم هجری در بصره وفات کرد . عبدالرحمن بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم در عهد رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم متولد شد و در زمان خلافت عثمان در افریقیه با برادرش معبد بن عباس مقتول گشت.ابن کلبی گوید عبدالرحمن در شام مقتول گشت.
عبدالرحمن الاكبر بن عمر بن عمر بن الخطاب ، عمر بن الخطاب را سه پسر بود که عبدالرحمن نام داشت : اول عبد الرحمن الاكبر ، دوم عبدالرحمن الاوسط، سیم عبدالرحمن الاصغر و ما نام مادر ایشان را در کتاب عمر آن جا که ذکر زنان و فرزندان اوست نگاشته ایم امّا عبدالرحمن الاکبر در شمار أصحابست و عبدالرحمن الاوسط که مکنی بابوشحمه بود بعد از حدّ خمر مریض شد و پس از يك ماه جان بداد و این که أهل عراق گویند در زیر تازیانه عمر جان بداد بخطا رفته اند شرح این قصّه را نیز در کتاب عمر مرقوم داشتیم.
عبدالرحمن بن جبير بن عمرو بن زيد بن جشم بن حارثة بن الحارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس الانصارى كنيت او أبو عبس است از غازیان بدر است و از جمله قاتلان كعب بن الأشرف و أبورافع بن أبى الحقیق یہودی، در سال سی و چهارم
هجری وفات نمود این وقت هفتاد سال داشت.
عبدالرحمن بن ثابت بن الصامت بن على بن كعب بن عبدالاشهل پدرش در جاهلیت وفات کرد.
عبدالرحمن بن عبيدالله بن عثمان القرشى التّيمي برادر طلحة بن عبيدالله در جنگ جمل باتّفاق برادرش طلحه مقتول شد.
عبدالرحمن بن عثمان بن عبدالله بن عمر و بن كعب بن سعد بن تیم بن مرة القرشي التيمي برادرزادة طلحة بن عبيدالله است در يوم فتح مکه اسلام آورد و باعبدالله بن زبیر در مکه مقتول گشت او را دو پسر بود یکی معاذ و آن دیگر عثمان .
ص: 33
عبدالرحمن بن معاذ بن عثمان بن عمرو بن کعب عم زاده طلحة بن عبيدالله است. عبدالرحمن بن قبطی بن قيس بن لوذان بن ثعلبة بن عدي بن مجدعة بن حارثه در احد حاضر بود و در یمامه مقتول گشت.
عبدالرحمن بن از هر بن عوف بن عبد بن حارث بن زهرة القرشي الزهرى برادرزاده عبدالرحمن بن عوف کنیت او ابوجبير است در حنین حاضر بود .
عبدالرحمن الخطمی در شمار مردم مدینه است .
عبدالرحمن بن اسعد بن المنذر در اواخر خلافت معويه وفات نمود کنیت او ابوحمید الساعدیست که بر نامش غلبه جسته و در نام او خلاف کرده اند بعضی گویند عبدالرحمن بن عمرو بن سعد بن خالد بن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج، گفته اند از أهل مدينه بشمار می رود.
عبدالرحمن بن حسنه برادر شرحبيل بن حسنه همانا حسنه نام مادر اوست در ذیل نام شرحبیل نسب او شمرده شد عبدالرحمن بن عمیره و بروايتي ابي عميرة المزنی و جماعتی ازدی خوانده و گروهی عبدالرحمن بن عميره القرشي دانسته اند در شمار مردم شام است.
عبدالرحمن بن ابی راشد الازدی چون بحضرت رسول آمد فرمود نام تو چیست گفت عبدالعزی و کنیت من ابومعویه است فرمود تو عبدالرحمن باشی و کنیت تو ابورشد باشد آن گاه فرمود آن کیست که باتست؟ عرض کرد غلام من قیوم فرمود او نیز عبدالقیوم است.
عبدالرحمن بن مربع الانصاری برادر عبدالله بن مربع از سوی پدر و مادر در احد و دیگر غزوات حاضر بود و در يوم جسر أبوعبيده مقتول گشت.
عبدالرحمن بن حزن بن ابی وهب بن عمرو بن عائد بن عمر عمران بن مخزوم عمّ سعيد بن المسيّب القرشي المخزومي در يوم يمامه مقتول شد و ایشان چهار برادر بودند در شمار صحابه عبدالرحمن و سایب و ابومعبد .
عبدالرحمن بن خالد بن وليد بن المغيرة القرشى المخزومی از شجعان عرب
ص: 34
است لكن با على علیه السلام مخالفت کرد و با معویه در جنگ صفین در جیش معويه بود و برادرش مهاجر بن خالد ملازمت ركاب علی علیه السلام داشت و در جنگ جمل و صفین با آن حضرت بود گویند وقتی معویه با مردم شام گفت اجل من نزديك شده است و من یک تن مانند شمایم و اکنون در خاطر دارم که امر شما با یکنن که کفایت تواند کرد تفویض فرمایم شما را رای بر چیست و کرا شایسته می دانید؟ گفتند عبدالرحمن بن خالد نيك شايسته است این سخن بر معویه گران آمد و چنان افتاد که پس از چند روز عبدالرحمن مریض گشت معویه مردی جهود را که طبیب او بود تلقین کرد تا شربتی زهرآلود بدو خورانید و او را بکشت.
چون این خبر بمهاجر آوردند، چنان که کس ندانست سفر دمشق کرد و پوشیده همی زیست تا شبی آن جهود از نزد معویه بیرون شد تا بسرای خویش رود مهاجر از کمین بیرون شد و حمله کرد گروهی که با جهود بودند فرار کردند پس مهاجر او را بخون برادر بکشت چنان که انشاء الله در جای خود بشرح می رود .
عبدالرحمن بن رقيش بن رباب بن يعمر الاسدى برادر یزید بن رقیش از غازیان احد است.
عبدالرحمن بن زمعة بن قيس القرشي العامرى پسر عبدودّ بن نضر بن مالك بن جندب بن عامر بن لؤى خواهرش سوده بنت زمعه در سرای رسول خدای بود.
عبدالرحمن بن معاذ بن جبل نسب او در ذیل نام پدرش بشمار می رود، او و پدرش معاذ در طاعون شام درگذشتند مقبل عبدالرحمن بن يعمر الدیلمی از اصحاب است.
عبدالرحمن بن ابي سبرة الجعفى هو يزيد بن مالك كنيت او نيز ابوسبره است در شمار مردم کوفه است نام او عزیز بوده «فسمّاه رسول الله عبدالرحمن و قال أحبُّ الاسماء إلى الله عبدالله و عبدالرحمن».
عبدالرحمن بن بدیل بن ورقاء الخزاعی یکی از امرای آن لشکر بود که
ص: 35
از مصر بمدینه آمدند و عثمان را محاصره کردند و بقتل رسانیدند عبدالرحمن بعد از قتل عثمان در شام وفات کرد عبدالرحمن بن عبدالله بن ثعلبه هو ابوعقيل البلوى عبدالعزى نام داشت پیغمبرش عبدالرحمن نام نهاد محمّد بن حب را بدین گونه شمرده است:
عبدالرحمن بن عبدالله بن تيجان بن عامر بن مالك بن عامر بن انيف البلوى از اولاد قضاعه و حلیف انصار است عبدالرحمن بن ابی قراد الاسلمی نیز از أصحاب است عبدالرحمن بن حباب السلمی نیز از صحابه است.
عبدالرحمن بن سعيد بن يربوع المخزومي اسمش صیرم بود پیغمبر او را عبدالرحمن نامید جماعتی گویند پدر او صیرم نام داشت رسول خدایش سعید نامید .
عبدالرحمن بن سايب بن ابی سایب برادر عبدالله روز جمل مقتول گشت.
عبدالرحمن بن حبيب الجهني إسرش معاذ از وی حدیث کند که گفت:«قال رسول الله إذا عرف الغلام يمينه عن شماله فمروه بالصلوة».
عبدالرحمن بن صفوان بن اميّة القرشى الجمحی در شمار مردم مکه است عبدالرحمن بن صفوان گویند مردی از مهاجرین است از دوستان عباس بن عبد المطلب بعد از فتح مکه دست پسرش را گرفته بحضرت رسول آورد و عرض کرد یا رسول الله با او بشرط هجرت تکمیل بیعت فرمای فرمود: «لاهجرة بعد الفتح» عبدالرحمن عباس.را بشفاعت برانگیخت همچنان شفاعت عباس پذیرفته نشد و فرمود بعد از فتح مکه هجرت نیست.
عبدالرحمن بن صفوان بن قدامة التميمى نخست عبدالعزی نام داشت پیغمبرش عبدالرحمن نامید برادرش عبدالله و پدرش صفوان نیز در شمار أصحاب اند .
عبدالرحمن بن قتادة السلمى در شمار مردم شام است.
عبدالرحمن بن حسل برادر کلده است و از جانب مادر برادر صفوان بن امیه است و نام مادرش صفیه دختر معمر بن حبيب بن وهب الجحمی است پدرش از
ص: 36
یمن بمکه این اشعار را در نکوهش عثمان گوید:
أحلف بالله جهد اليمين *** ما ترك الله أمرى سدى
ولكن جعلت لنافتنة *** لكى نبتلا بك أو تقتلا
دعوت الطريد فاويته *** خلافاً لما سنّه المصطفى
و وليت قريك أمر العباد *** خلافاً لسنة من قد مضى
و أعطيت مروان خمس الغنيمة *** آثرته و حميت الحما
و مال أتاك به الاشعرى *** من الفيء أعطيته من دتا
و إن الأمينين قد بینا *** منار الطريق عليه الهدى
فما أخذا درهما عيلة *** ولا قسما درهما فی الهوی
عبدالرحمن بن خنيس التميمي در شمار مصریّین است وقتی بحضرت رسول آمد که شیاطین از کوه و دشت بر او گرد می آمدند و شیطان آتشی افروخته در دست داشت.
«فلما رآهم و جل و جاء جبرائيل فقال یا محمّد، قل: فقال و ما أقول: قال قل: أعوذ بكلمات الله التامات التي لا يجاوزهن بر ولا فاجر، من شرّ ما خلق و ذره و يرء و من شر ما ينزل من السماء و من شر ما يعرج فيها و من شر ماذره في الارض و برء و من شرفتن ما يخرج منها و من شرفتن الليل و النهار و من شر كل طارق الا طارقأ بطرق بخیر یا رحمن» پس آتش شیطان فرو مرد و خداوند ایشان را هزیمت کرد.
عبدالرحمن المزنی و او را دو پسر بود یکی عبدالرحمن و آن دیگر شد نام داشت عبدالرحمن بن أبي عقيل بن مسعود التقفی گویند از اولادقمی بن منبه بن بكر بن هوازن عبدالرحمن بن عتبة بن عويمر بن ساعده از جمله صحابه است .
عبدالرحمن بن عائش الحضرمی در شمار مردم شام است.
عبدالرحمن بن ابزى الخزاعي مولى نافع بن حارث الخزاعي ساكن كوفه بود و على علیه السلام او را مامور بخراسان ساخت چنان که انشاء الله در كتاب على علیه السلام
ص: 37
مذکور خواهد شد.
عبدالرحمن بن أبدى (1) نیز از أصحاب است عبدالرحمن بن ربيعة بن كعب الاسلامی در شمار اهل مدینه است عبدالرحمن بن علقمة الثقفي از جمله صحابه است.
عبدالرحمن بن ربيعة الباهلي معروف است بذى النور برادر بزرگ سلیمان بن ربیعه است هنگامی که عمر بن الخطاب سعد بن ابی وقاص را بقادسیه فرستاد او را قضاوت داد و نیز وقتی او را بباب و الابواب و قتال جماعت ترك مأمور ساخت و در بلنجر رزم همی داد و این در خلافت عثمان بود بشرحی که مرقوم شد .
عبدالرحمن بن المرقع السلمی در مکه و مدینه سکون داشت.
عبدالرحمن بن قرط الثمالی در شمار اصحاب است عبدالرحمن بن معقل نیز از صحابه است.
عبدالرحمن بن شبل الانصاری برادر عبدالله بن شبل عبد الرحمن بن زبیر بن باطيا القرشي عبدالرحمن بن ساعدة الانصاري الساعدي.
عبدالرحمن بن اشیم الانمارى و بروايتي انصاری و اگر نه حلیف ایشان بود. عبدالرحمن بن سهيل الانصاری گویند از غازیان بدر بوده أبوعمر نیز حدیث می کند که عبدالرحمن بن سهیل از غازیان بدر است و آخر کس است که در خیبر مقتول شد و مردی فقیه و عالم بود چه وقتی مردی وداع جهان گفت مادر پدر او و مادر مادر او بنزد أبوبکر آمدند در طلب میراث فرزند زاده خود ابوبکر حکم بخطا کرد عبدالرحمن گفت يا خليفة رسول الله این حکم بر قانون شرع نیست و مسئله میراث را با او بیان کرد پس ابوبکر او را گماشت تا در میان ایشان حکومت کند عبدالرحمن بن سنية الاسدی از جمله اصحاب است.
عبدالرحمن بن أبي رهم الکندی هم از أصحاب است عبد الرحمن بن عرابة الجهني. عبدالرحمن بن علی الحنفی نیز در شمار أصحاب رسول خداست.
ص: 38
صالح خوات المای کیت میتونی است کلید دستی
واقف الأصدى مرضى
دان مواحد تولدت کت ان الوالت رسال
بن مالك الاصلي اللي موسى صور عيد
اليك التفح التكيتات الوعمال
وروقت
صالحينعم القوى العائد.
قیر نگری
عمال
مححماية
و على
الحجاز والعراق ذو بال
المحورية في التري
الاحزان و پیاو در سال هت
مجری وقت کی
=
ت
ت که در حین چانگ تاکید
لاج
من قبل القرني
الحوى
ص: 39
دختر أبولبابة بن عبدالمنذر گويند أبولبابه او را بحضرت رسول آورد و گفت این فرزندزاده من است و مولودی از وی صغیر تر ندیده ام رسول خدا بخندید و دست بر سر او کشید و خدای را بخواند و او از تمام مردم در از بالاتر گشت.
عبدالرحمن بن حارث بن هشام بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومی کنیت او أبومحمّد است ده ساله بود که رسول خدای از جهان برفت.
عبدالرحمن بن عسیله الصنابحی از قبایل یمن در زمان پیغمبر اسلام آورد و او را از بزرگان تابعین می شمارند عبدالرحمن بن عويمر بن ساعدة الانصاري عبدالرحمن بن صبيحة التميمي در زمان رسول خدای متولّد شد و او را در مدینه خانه بود.
عبدالرحمن بن حاطب بن أبي بلتعه كنيت او ابویحیی است در زمان پیغمبر متولّد شد و در سال شصت و هشتم هجری وفات نمود عبدالرحمن بن الاسود بن عبد يغوث الزهري در زمان رسول خدای متولّد شد او را نیز در مدینه خانه بود.
عبدالرحمن بن ملاء و بروایتی ملا بن عمرو بن عدی بن وهب بن سعد بن خزیمه بن كعب بن رفاعة بن مالك بن نهد بن زيد بن ليث بن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه کنیت او أبو عثمان است در زمان رسول خدای اسلام آورد و در غزوات زمان عمر مانند فتح قادسیه و جلولا و تستر و نهاوند و يرموك و آذربایجان حاضر بود صد و سی سال زندگانی یافت چنان که خود گوید ﴿بلغت نحواً من ثلاثين و مائة سنة فما من شيء
الا عرفت النقص فيه الا املی﴾ می گوید یک صد و سی سال زندگانی یافتم و در همه چیز ها نگران نقصانی شدم الا در حرص خود و آرزوی خود که هیچ قصوری و فتوری در آن راه نکرد.
عبيدالله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم القرشي الهاشمی نام مادرش لبابه دختر حارث بن مزن الهلالية است کنیت او أبو محمّد است یک سال کوچکتر از برادرش عبدالله بن عباس است، أمير المؤمنین علی علیه السلام او را در زمان خلافت خود بیمن فرستاد و قصّه او را انشاء الله در کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهیم داشت، و او معروف بجود و کرم
ص: 40
بود چنان که عبدالله بن عباس بعلم وفقه شناخته بود وفات او را بعضی در سال پنجاه و هشتم هجری دانسته اند و گروهی در زمان یزید بن معويه عليه اللعنه گفته اند.
عبيدالله بن شقير بن عبد الاسد بن هلال بن عمر بن المخزوم در يوم يرموك مقتول گشت.
عبیدالله بن عبيد بن التيهان در یوم یمامه مقتول شد عبيد الله بن الاسود السّدوسی باوفد سدوس بحضرت رسول آمد .
عبيدالله بن عمر بن الخطاب بسبب قتل هرمزان که در کتاب عمر و عثمان بشرح رفت در خلافت علی علیه السلام بترسید و بنزد معویه گریخت و در صفین بدست لشکر علی علیه السّلام مقتول شد چنان که در کتاب علی علیه السلام خواهیم نگاشت او را دو زن بود یکی اسما دختر عطارد بن حاجب التمیمی و دیگر بحيره دختر هاني بن قبيصة الشیبانی در روز قتل او بر او نوحه همی کردند .
عبیدالله بن معمر بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّة القرشي التیمی هنگام وفات رسول خداى كودك بود و هنگام فتح اصطخر باتفاق عبدالله بن عامر بن کریز بر مقدمه جيش بود و او نیز شعر توانست گفت این شعر ها ازوست :
اذا أنت لم تُرخ الازار تكرَّماً *** على الكلبة العوراء من كلِّ جانب
فمن ذاالّذى نرجو لحقن دمائنا *** و من ذاالّذى نرجو لحمل النّوائب
پسر او عمر بن عبیدالله یک تن از اسخیای عرب است و او با عبدالرحمن بن سمره در فتح کابل حاضر بود و او را حجاج در ارض ضمیر بکشت چنان که در جای خود مرقوم می داریم او را شصت سال زندگانی بود فرزدق این شعر از بهر او گوید :
يا ايهّا الناس لا تبكوا على احد *** بعد الذي بضمير وافق القدرا
عبيدالله بن مسلم القرشی و بعضی او را حضر می دانند عبيد الله بن معتبة السوائي بن بنى سواة بن عامر بن صعصعه عبيدالله بن التيهان بن مالك برادر أبوالهيثم و نصير بن التيهان عبیدالله بن محصن از جمله أصحاب است .
عبيد الله بن السفيان بن عبد الاسد القرشى المخزومي برادر هبّار بن سفیان در
ص: 41
يوم يرموك مقتول گشت عبیدالله بن ضمرة الحنفى اليمامی بعضی او را نخعی گفته اند عبیدالله بن کثیر پدر محمّد بن عبیدالله است عبیدالله بن عدی بن الخيار بن عدی بن نوفل بن عبد مناف القرشي النّوفلی در عهد رسول خدا متولد شد و در زمان وليد بن عبدالملك وفات كرد و او را در مدینه خانه در پهلوی خانه علی علیه السّلام بود.
عبيد بن اوس بن مالك بن سواد بن كعب الانصاري الظّفرى كنيت او ابونعمان است و در روز بدر گویند عباس بن عبد المطلب و عقیل بن ابیطالب و نوفل را اسیر گرفت و بقرن واحد بست و بحضرت رسول آورد ﴿فقال له رسول الله لقد أعانك عليهم ملك كريم و سماه مقرنأه﴾.
عبيد بن أبي عبيد الانصاري من بني عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس در بدر واحد و خندق حاضر بود عبید بن معلی بن لوذان بن حارثه الانصاري در يوم احد بدست عكرمة بن ابى جهل شهید شد عبيد بن التيهان بن مالك بن عمر بن جشم بن الحارث بن الخزرج بن عمر و برادر ابوالهیئم ایشانرا از حلفای بنی عبدالاشهل شمارند گویند عبید از جمله هفتاد تن است که در لیلة العقبة الثالثه حاضر شد .
عبيد بن زيد بن عامر بن العجلان بن زريق الانصاری الزّرقی از غازیان بدر واحد است.
عبید بن خالد السّلمى بعضی او را عبده و جماعتی عبیده خوانده کنیت او ابو عبدالله است ساکن کوفه شد و با علی علیه السلام در صفین حاضر گشت
عبيد بن وهب هو أبو عامر الاشعرى معروف بكنیت است نژاد او را در باب کنی مرقوم خواهیم داشت.
عبيد بن عازب اخوالبراء در غزوات على علیه السلام باتفاق برادر حاضر بود عبیدالقاری مردی است از بنی خطمه الانصاری عبيد الانصاری مردی از اصحاب
است عبید مولی رسول الله عبيد بن حذيفه بن غانم ابوجهم القرشي العدوى
ص: 42
عبید بن بشیر در شمار مردم مصر است عبيد بن مسلم الاسدی از جمله اصحاب رسول خداست عبید بن صخر بن لوذان الانصاری از آن مردم است که رسول خدا مأمور بیمن ساخت عبيد بن سليم بن ضبع بن عامر بن مجدعة بن جشم بن حارثه گویند در خیبر دوازده سهم بخرید و ازین روی او را عبید السّهام لقب کردند
عبید مردی از اصحاب است نسب او معلوم نیست عبيد بن محمود هو ابواميّه المغافری در فتح مصر حاضر بود.
عبید بن رحّى الجهنی در شمار مردم بصره است عبيد بن عمير بن قتادة بن سعد بن عامر بن جندع اللّيثى ثمَّ الجندعى كنيت او أبو عاصم است در زمان رسول خدای متولّد شد او را از کبار تابعین شمرده اند عبید بن عمر و الکلابی بن ربيعة بن عامر بن صعصعه و بعضی او را عبیدة خوانده اند.
عبد بن قيس بن عامر بن خالد بن عامر بن زريق الانصاري الزّرقی در عقبه و بدر حاضر بود.
عبد بن زمعة بن قيس بن عبد شمس بن ودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤي بن غالب القرشي العامري مادر او عاتکه دختر احنف بن علقمه من بني معيض بن عامر بن لؤی برادر سوده زوجه رسول خداست از جانب پدر و همچنان برادر عبدالرحمن بن زمعه وزائدة بن زمعه است و از جانب مادر برادر قرطبة بن عبد عمرو بن نوفل بن مناف.
عبد بن جحش بن رباب الاسدى من بنی اسد بن خزیمه کنیت او أبواحمد است و کنیت او بر نام او غلبه دارد حلیف حرب بن امیه است خواهرش زینب بنت جحش زوجه رسول خدای بود.
عبدالمزنی پدر یزید بن عبد است عبد کنیت او أبو حدرد است و اسلمی است و کنیت او بر نام غلبه دارد در شمار مردم مدینه است و او پدر امّ الدّرداء است عبيدة الأملوكى بعضى ملیکی گویند در شمار مردم شام است.
عبيدة بن خالد الحنظلي من بني حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم عبیدة
ص: 43
بن خالد بفتح عين و کسر بای موحده و بعضی او را بخطا بضم عين و فتح باى موحده خوانده اند عبيدة بن جابر بن سلیم از جمله أصحاب است عبيدة بن عمرو الكلابي بفتح عين مهمله و بای موحده مكسور عبيدة بن عمرو السلماني كنيت او أبو مسلم و بروايتي أبو عمرو است از أصحاب علی علیه السلام شمرده می شود این عبيده نيز بفتح عين و کسر بای موحده است و ازین پس این اسامی بضم عین مهمله می آید .
عبيدة بن الحارث بن المطلب بن عبد مناف بن قصی القرشي المطلبي كنيت او أبو معويه است ده سال از رسول خدای بزرگتر بود و بادو برادرش طفیل و حصین از مکه بمدينه هجرت کرد و اول رایتی که در اسلام بسته شد رسول خدای از بهر او بست و او را با هشتاد سوار مأمور بسيف البحر ساخت و این اول سریه بود در اسلام و در جنگ بدر شهید شد بشرحی که در کتاب رسول خدای مرقوم افتاد و این وقت شصت و سه سال داشت و او مردی مربوع و نیکو رخسار بود و این عبیده بضم عین و فتح بای موحده است .
عبيدة بن خالد در نام او خلاف کرده اند ابو عمرو گوید در میان عبیده بضم عين مهمله و فتح بای موحده جز عبيدة بن الحارث بن المطلب کس نیست و بعضى عبيدة بن خالد را نیز بضمّ عین خوانده اند.
عبد ياليل بن ثابت اللّيثى من بنى سعد بن ليث حلیف بنی عدی بن کعب از غازیان بدر است در اواخر خلافت عمر بن الخطاب وفات کرد.
عبد ياليل بن عمر بن عمیر الثقفی از بزرگان ثقیف است قبیلہ ثقیف او را با پنج تن بحضرت رسول فرستادند بشرحی که در کتاب رسول خدای مرقوم شد.
عابدالله بن عبد رب بن حق بن اوس بن ثعلبة بن طريف بن الخزرج بن ساعده بن عباد بن جعفر.
عبدالمطلب بن ربيعه بن الحارث بن عبدالمطلب بن هاشم القرشي الهاشمي و نام مادرش ام الحكم دختر زبیر بن عبد المطلب بن هاشم در عهد رسول خدای متولّد
ص: 44
شد ساکن مدینه بود از آن جا بشام سفر کرد و در سال شصت و دوم هجری در گذشت.
عابدالله بن سعد المحاربي بن حفصة بن قيس بعضی او را عائدالله خوانده اند گویند از غازیان احد است.
عبدالعزيز بن بدرين زيدين معوية بن حسان بن اسعدين ربيعة بن مبذول بن عدى بن غنم بن ربيعة الرابعى القضاعی چون بحضرت رسول آمد فرمود چه نام داری گفت عبدالعزی فرمود عبدالعزیز است.
عبد عوف بن حارث بن خشن بن احمس بن الغوث كنيت او ابو حازم الاحمسي است و او پدر قیس است.
عبد خير بن يزيد بن محمّد الهمداني كتيت او أبو عماره است صد و بیست سال زندگانی یافت ادراك جاهلیت و اسلام کرد و در شمار أصحاب على علیه السلام بود.
عُباد بن صامت بن قيس بن أمرم بن فهرين ثعلبة بن غنم بن سالم بن عوف بن عمرو بن عوف بن الخزرج الانصاري السّالمي كنيت او أبو ولید است و نام مادرش قرة العین دختر عبادة بن نضلة بن مالك بن العجلان است از جمله تقباست که در عقبه اولی و ثانی و ثالث حاضر شد رسول خدا او را با ابو مرثد الغنوى عقد اخوت بست در بند و دیگر غزوان حاضر بود عمر بن الخطاب او را بقضاوت شام فرستاد و او در حمص اقامت جست و از آن جا بفلسطین رفت در سال سی و چهارم هجری وفات کرد و این وقت هفتاد و دو سال داشت جسد او را در بیت المقدس بخاک سپردند.
عبادة بن قيس بن زيد بن أمية بن مالك بن عامر بن عدي بن كعب بن الخزرج در بدر و احد و خندق و حدیبیه و خیبر حاضر بود و در یوم معونه شهید شد.
عبادة بن الخشخاش من بلي بن عمر بن الحاف بن قضاعه پسرعم مجدد بن زیاد و برادر اوست از جانب مادر در بدر و احد حاضر بود عبادة بن قرض اللّيثي در سال چهل و یکم مجری در ناحیه جس بصره مقتول شد چنان که در جای خود مرقوم می شود عبادة الزّرقی پدر عبدالله و سعد از اهل مدینه است عبادة بن عوفی النمیری از مردم شام است
ص: 45
و ازین پس اسامی عباد می آید بدون ها مرقوم می شود (1) عبّاد بن بشر بن وقش بن زغبه بن زعورا بن عبد الاشهل الانصارى الاشهلی کنیت او ابوبشر وبروايتي أبوربيع وی بدست مصعب بن عمیر اسلام آورد و در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و از آن مردم است که کعب بن الاشرف يهودي را مقتول ساخت بشرحى که در کتاب رسول خدای مرقوم شد و او در یوم یمامه کشته شد.
عبّاد بن الحارث بن عدی بن الاسود بن الاصرم بن حججي بن كلفة بن عوف بن عمرو بن عوف در غزوات رسول خدا بر اسبش که ذوالخرق نام داشت سوار بود و جهاد کرد و در یوم یمامه مقتول شد عباد بن عبيد بن التيهان از غازیان بدر است عباد بن قيس بن عامر بن خلدة بن زريق الانصاری در عقبه حاضر شد و در بدر واحد از مجاهدین بود عباد بن سهل بن مخرمة بن قلع بن جريش بن الاشهل الانصاري در يوم احد بدست صفوان بن امية الجمحي شهيد گشت عبّاد بن قيس بن عنبسة بن امية بن مالك بن عامر بن عدي بن كعب بن الخزرج بن الخزرجی از غازیان بدر است و در یوم موته شهید شد.
عباد بن خلف الغفاری از جمله اصحاب است عباد بن شرحبيل العنزي الیشکری مردی از بنی عنز بن يشكر بن وائل عباد بن شیبان نیز از جمله أصحاب است عباد بن نهيك الخطمي الانصاري آن کس است که وقتی تحویل شد قبله از بیت المقدس بمسجد الحرام و او را آگهی دادند دو رکعت نماز گذاشته بود دو رکعت دیگر را روی بجانب کعبه آورد عبّاد بن الاخضر بروایتی او را ابن الاحمر خوانده اند عباد بن الخشخاش چون بعضی او را عباده خوانده اند بزیادتی ها در ذیل نام عبادة مرقوم شد
ص: 46
عبّاد بن ثعلبه بعضی عباد بن ثعلبه (1) گفته اند بكسر عین در شمار کوفیین است پسرش نیز ثعلبه نام دارد عباد بن قیطی الانصاری با دو برادرش عبدالله و عقبه در یوم جسر ابی عبیده مقتول شدند عبّاد بن عبدالعزى بن محصن بن عبيدة بن وهب بن الحارث بن جشم بن لوی بن غالب چون در یوم جمل بینی اوزده شد ملقب بخطیم گشت عمر بن الخطاب مردى طويل و جسیم و اصلح بود، با گونه های لاغر و چشم های شدید الحمره كث اللحيه و شديد الادمه بود، ابوبکر با کتم و حنا خضاب می کرد و خضاب او با حنا بود و ما أحوال او را در کتاب رسول خدا و کتاب ابوبکر و کتاب مخصوص بوی نگاشته ایم بتکرار نخواهیم پرداخت.
عمر بن عمير بن عدی بن نابيء الانصاري السّلمي عمّ ثعلبة بن غنمة بن عدى بن نابی در غزوات حاضر بود.
عمر بن أبي سلمة بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم القرشي المخزومي ربیب رسول خدای مادر او ام سلمه زوجه رسول خداست در سال دوم هجری در حبشه متولّد شد و او را علی علیه السلام در زمان خلافت خویش حکومت فارس و بحرین داد در سال هشتاد و هشتم هجری در مدینه وفات یافت.
عمر بن سعد ابو كبشة الانمارى و او مشهور است بکنیت خود ابو کبشه.
عمر بن سفیان بن عبد الاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم از مهاجرین حبشه است و برادر أسود و هبّار است عمر بن سراقة بن المعتمر بن انس القرشي العدوى برادر عبدالله بن سراقه من عمر بن يزيد الكعبي الخزاعي عوف النخعي از جمله أصحاب است.
عمّار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانة بن قيس بن حصين العبسي ثم المذحجي نسب او منتهی می شود بسوی عبس بن مالك بن ادد بن زيد کنیت او ابوالیقظان است حلیف بنی مخزوم حدیث کرده اند که یاسر باتفاق دو برادر خود حارث و مالك بمكّه آمدند تا برادر دیگر خود را که رافع نام داشت دریابند یاسر در مکه اقامت جست
ص: 47
و برادرانش سیمن مراجعت نمودند.
آن گاه ياسر يا أبوحذيفة بن المغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم حلیف گشت و ابو حذيفه كنيزك خود را که سمیه دختر خیاط بود با او تزویج بست و عمار ازو متولد شد پس او را آزاد کرد و از پنج است که عمّار را مولی بنی مخزوم نامیدند و از این جاست که وقتی عثمان بن عفان عماد را بزد و یکی از اضلاع او را بشکست ینی محرّوم گفتند اگر عمار بدین زحمت هلاک شود ما از خونخواهی نخواهیم نشست.
و ما فضايل و وقايع عمار و پدر او ياسر را در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم و كتاب أبوبكر و كتاب عمر و كتاب عثمان نگاشته ایم و او در جنگ صفين بدست قله باغيه موافق خبر رسول خدا شهید شد و این وقت نود و اند سال داشت چنان که انشاء الله در کتاب على علیه السلام مرقوم خواهیم داشت .
عمّار بن معاد هو أبو تمله الانصارى من الأوس کنیت او بر نام او غلبه دارد.
عمّار بن غيلان بن سلمة الثقفى برادر عامر است قبل از پدرش اسلام آورد.
عمير بن أبي وقاص القرشي الزهرى در روز پدر رسول خدایش چون اندک روزگار بود اجازت نمی فرمود بگریست تا اجازت یافت پس در میدان جنگ بدست عمرو بن عبدود شهید شد و این وقت شانزده ساله بود.
عمير بن الحمام بن الجموح بن زيد بن الحمام الانصاري السلمي در روز بدر نگریست که رسول خدای در تحریض لشگر فرمود ﴿والَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ لاَ یُقَاتِلُهُمْ الْیَوْمَ رَجُلٌ فِی جُمْلَةٍ فَیُقْتُلُ صَابِراً مُحْتَسِباً مُقْبِلاً غَیْرَ مُدْبِرٍ إِلاَّ أَدْخَلَهُ اللَّهُ اَلْجَنَّةَ﴾ چون اين كلمات بشنید «قال بَخْ بَخْ فَمَا بَیْنِی وَ بَیْنَ أَنْ أَدْخُلَ اَلْجَنَّةَ إِلاَّ أَنْ یَقْتُلَنِی هَؤُلاَءِ» پس مشتی از تمر که در دست داشت و از آن می خورد بیفکند و تیغ بکشید و بمیدان آمد و این رجز قرائت کرد :
ركضاً إلى الله بغير زادٍ *** الا التقى و عمل العباد
و الصَّبر فى الله على الجهاد *** غير التّقى و البرّ و الرَّشاد
پس بجنگ در آمد و چندی بکشت و بدست خالد بن الوليد شهید شد .
ص: 48
عمير بن عوف بن عمرو العامري کنيت او ابو عمرو است در بدر و احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود در ایام خلافت عمر در گذشت و عمر بر او نماز گذاشت. عمير بن عامر بن خنساء بن مبذول بن عمر بن غنم بن مازن بن النجار كنيت او أبو داود الانصارى المازنی مشهور است بکنیت خود ، از غازیان بدر است.
عمير بن معبد بن الازعر الانصارى من بني ضبيعة بن زید در بدر و احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود عمير بن اوس بن عتيك بن عمرو بن عبد الاشهل با برادرش مالك در احد و دیگر غزوات حاضر بود عمیر بن حزام بن عمرو بن الجموح بن حزام بن كعب از غازیان بدر است عمیر بن وهب بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمع كنيت او ابو امیه است از شیاطین قریش بود و این آن کس است که در جنگ بدر باقریش حاضر شد و در لشکرگاه رسول خدا گرد بر می آمد تا عدد ایشان را باز داند و در آن غزوه پسر او وهب أسير شد و او با صفوان بن امیه مواضعه نهاد که در طلب پسر خود بمدینه آید و اگر تواند رسول خدای را آسیب زند از آن پس اسلام آورد و این آن کس است که عمر بن الخطاب او را و مقداد بن اسود و زبير بن العوام و حذافه را بجای چهار هزار نفر بمدد عمرو بن العاص بمصر فرستاد.
عمير بن رئاب بن حذيفة بن و مهشم بن سعيد بن سهم القرشی از مهاجرین حبشه عمير بن الحارث بن ثعلبة بن الحارث بن حزام در عقبه و بدر و احد حاضر عمير بن سعد بن عبید بن النعمان الانصاری این آن کس است که وقتی جلاس در غزوه تبوك گفت «ان كان ما يقول ، حقاً فلنحن شر من الحمير»، عمير در پاسخ او گفت ﴿فاشهد أنه صادق و انك شر من الحمار﴾، جلاس گفت ای فرزند این سخن را پوشیده بدار گفت لا والله و این خبر را برسول خدا برداشت بشرحی که در کتاب رسول خدا مرقوم داشتیم و عمر بن الخطاب در خلافت خویش او را بحکومت حمص فرستاد و او در شام ببود تا وداع جهان گفت.
عمير بن فهد بروايتي عمير بن سعد العبدى من عبد القيس و او پدر اشعث است عمير بن جابر بن تماضر بن اشرس الكندى عمير بن قنادة بن سعد اللّيثي پسرش
ص: 49
عبید از وی این حدیث روایت کرده ﴿قال ان رجلا سأل رسول الله عن الكبائر قال هو تسع: الشِّرْکُ بِاللَّهِ وَ السِّحْرُ وَ قَتْلُ النَّفْسِ الَّتِی حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَکْلُ الرِّبَا وَ أَکْلُ مَالِ الْیَتِیمِ وَ التَّوَلِّی یَوْمَ الزَّحْفِ وَ قَذْفُ الْمُحْصَنَاتِ وَ عُقُوقُ اَلْوَالِدَیْنِ اَلْمُسْلِمَیْنِ وَ اِسْتِحْلاَلُ اَلْبَیْتِ اَلْحَرَامِ قِبْلَتِکُمْ أَحْیَاءً وَ أَمْوَاتاً﴾.
عمير بن ورقه یکی از مؤلفه قلوب است عمیر بن اسد الحضرمي در شمار مردم شام است عمير مولى ابى اللحم در فتح خیبر ملازم رکاب رسول خدا بود عمير بن عمرو الانصاری بروایتی ازدی در شمار مردم بصره است پسرش ابی بکر نام داشت عمير بن حبيب بن خباشه الانصاري الخطمی بروایتی حبيب بن خماشه عمير الخطمي القارى من بني خطمة ، انصاری است گویند نابینا بود و خواهری داشت لعنها الله که رسول خدای را شتم می کرد.
عمیر بن نویم در شمار مردم کوفه است عمير والد بهیشه از جمله أصحاب است عمیر والد سعید از جمله انصار است در غزوه بدر حاضر بود
عمير بن سلمة الضمری در شمار مردم مدینه است عمير ذومروان القيل بن شراحيل بن ربيعه و هو بن مريد الهمدانی عمیر بن جودان العبدی و پسر او نیز اشعث نام داشت.
عمرو بن سعيد بن العاص بن امیه بن عبد شمس بن عبد مناف القرشي الاموى روزی چند بعد از برادرش خالد بن سعید اسلام آورد و باتفاق خالد بجانب حبشه هجرت نمود و هر دو بحضرت رسول مراجعت کردند و زوجه عمر و فاطمه دختر صفوان الکنانیه نیز با شوهر بود در فتح خیبر از حبشه رسیدند و در فتح مکّه و حنین و طايف عمرو با رسول الله بود و او در يوم يرموك و بروایتی در اجنادین مقتول گشت در سال سیزدهم هجری .
عمرو بن أبي سرح بن ربيعة بن هلال بن أهيب بن ضبة بن الحارث بن فهر بن مالك القرشى كنيت او أبو سعد است و از مهاجرین حبشه است باتفاق برادرش وهب و از غازیان بدر است و در غزوات دیگر نیز حاضر بوده در سال سی وداع جهان گفت
ص: 50
او را در مدینه بخاک سپردند.
عمرو بن غزيّة بن عمر بن ثعلبة بن خنساء بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مازن بن النجار الانصاری المازنی در عقبه و بدر حاضر بود و فرزندان او حجاج و حارث و عبدالرحمن و زید و سعید است عمرو بن ایاس بن زید بن جشم حلیف انصار است از مردم یمن و او برادر و رقه و ربیع است در بدر واحد حاضر بود عمرو بن أُحيحة بن الجلاح الانصاری گویند احیحه از جانب مادر باعبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف برادر بوده است و بعضی گفته اند باید احیحه جدّ عمرو باشد تا این نسبت موافق سال درست آید.
عمرو بن طلق بن زید بن اميّة بن سنان بن كعب بن غنم الانصاري السلمي بعضی او را از غازیان بدر دانند با عمرو بن معاذ بن النعمان الانصارى الاشهلي با برادرش سعد بن معاذ در بدر حاضر شد و در احد شهید گشت بدست ضرار بن الخطاب.
عمرو بن اياس الانصاري من بنى سالم بن عوف هم در احد شهید شد عمرو بن اميّة بن الحارث بن اسد بن عبد العزّى بن قصى القرشی الاسدی از مهاجرین حبشه است و هم در آن جا وفات کرد .
عمرو بن امية بن خویلد بن عبدالله بن ایاس بن عبيد بن ناشرة بن كعب الضمرى من بنى ضمرة بن بكر بن عبد مناف بن علي بن كنانه کنیت او ابوامیه است وی در احد در جیش مشرکین بود و از آن پس اسلام آورد مردی دلاور و شجاع بود در بئر معونه حاضر گشت و او را رسول بنزديك نجاشی فرستاد و او را دعوت باسلام نمود وام حبیبه را وی از حبشه بحضرت رسول آورد چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّة القرشي التيمي و مادرش هند زنی از بنی لیث بن بکر است که بحبشه هجرت کرد و عمر و در قادسیه مقتول شد.
عمرو بن غنمه بن عدی بن نابي من بني سلمه الانصاري السّلمى المخزومی با
ص: 51
برادرش ثعلبه در عقبه حاضر شد و او یکی از بکائین است که بشرح رفت.
عمرو بن اوس بن سعد بن ابی سرح بن الحارث بن حذيفه بن نضر بن مالك بن حمل القرشی العامری در یوم یمامه مقتول شد.
عمرو بن عتبه بن عامر بن خالد السلمی کنیت او أبو نجيح ، بروايتي أبوشعيب است نژاد او را بدین گونه شمرده اند عمرو بن عتبة بن عامر بن خالد بن غاضرة بن عتاب بن امرء القيس بن بهئة بن سليم در اول اسلام ایمان آورد خود حدیث کرده که وقتی مرا بخاطر می آمد که عبادت اصنام و اوثان باطل است و بدین کلمات سخن می کردم مردی کلمات مرا اصغا نمود و گفت مردی در مکه ظاهر شده و ازی نگونه سخن کند لاجرم من بمکه آمدم و شبانگاهی در طوف حرم رسول خدای را دیدار کردم و بدو ایمان آوردم و خواستم در خدمت او اقامت کنم فرمود اکنون بقوم خويش بازگرد آن گاه که دانستی من هجرت کردم با من پیوسته شو، پس مراجعت کردم و چون خبر هجرت شنیدم سفر مدینه کردم و ملازم حضرت شدم و او را از شامییّن می گیرند.
عمرو بن قيس بن مالك بن كعب بن عبد الاشهل بن حارثه بن دينار بن النّجار کنیت او ابو حمام است در یوم احد شهید شد .
عمرو بن قيس بن زائدة بن الاصم والاصم هو جندب بن هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيض بن عامر بن لؤي القرشى العامرى ابن ام مکتوم او را گویند، مؤذن بود و اسم مادرش ام مکتوم عاتکه است دختر عبدالله بن عنكثه بن عامر بن مخزوم و بعضی نام ابن ام مکتوم را عبدالله دانند رسول خدا او را سیزده کرّت در مدینه بخلیفتی باز گذاشت و در قادسیه نیز حاضر بود چنان که بشرح رفت.
عمرو بن قيس بن زيد بن سواد بن مالك بن غانم الانصارى النجاری از غازیان بدر است و در یوم احد باتفاق پسرش قیس شهید شدند .
عمرو بن ثعلبه بن وهب بن عدى بن عامر بن غنم بن عدي بن النجار كنيتاء أبو حکیم است در بدر واحد حاضر شد.
ص: 52
عمرو بن مطرف بن علقمة بن عمرو بن ثقيف الانصاری روز احد شهید شدند.
عمرو بن الحارث بن زهیر بن ابى شدّاد بن ربیعة بن علال بن مالك بن متیّة بن الحارث القرشي القبری از مهاجرین حیث است در هجرت ثانیه و از غازیان بدر شمرده می شود عمرو بن ابى زهير بن مالك بين الحرية القيس الأنصارى او را نیز از غازیان بدر شمرده اند عمرو بن اوس بن حيك بن عمرو بن عبد الأعلم بن عامر بن زعود بن جشم بن الحارث بن الخزرج عمرو بن مالك بن الاوس در احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود و در یوم جسر ابوعبیده مقتول گشت.
عمرو بن الجموح بن زيد بن حرام بن كعب بن سلمة الأنصاري السّلمي من بنى جشم بن الخزرج در عقبه و بدر حاضر شد و در احمد شهید گشت او را با عبدالله بن حزام یک قبر سپردند چه با یکدیگر سمت مصاهرت داشتند و این عمرو بن الجموح مردي اعرج بود و آن گاه که بغزوه احد بیرون می شد روی به قبله کرد و گفت ﴿اللهم ارزقنی الشهادة ولا تردني الى أهلى خائياً﴾ و ما شرح شیاحت او را و حمل دادن جسد او را زوجه او هند دختر عمرو بن حزام در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم.
وقتي جماعتی از انصاری حضرت رسول آمدند فرمود سید و زعیم شما كيست گفتند جدّ بن قیس و او را بصفت بخل باز نمودند ﴿قالَ : وأیُّ داءٍ أدوَأُ مِنَ البُخلِ لا سُؤدَدَ، لِبَخیلٍ بَل سَیِّدُکُمُ الأَبیَضُ الجَعدُ عمرُو بنُ الجَموحِ﴾ مردى از انصار این اشعار انشاد کرد:
فقال رسول الله و الحقّ قوله *** لمن قال منّا من تسمّون سيّدا
فقالوا المجدَّ بن قيس على الّتي *** من البخل فيه كان فينا لسّودا
فني ما تخطّي خطوةّ الدنية *** ولا مدَّ في يوم الى سوئة يدا
فسوَّد عمرو بن الجموح الجودة *** و حقّ لعمرو بالندى ان يسوَّدا
جام السؤّال انيب مالهُ *** و قال خذُوهُ انّهُ عائدُ غدا
فلو كنت يا جدَّ بن قيس على الّتي *** على مثاليا عمرو لكنُت المسوّدا
عمرو بن محسن بن مرتان بن قيس بن مرّة بن كثير بن غنم بن دوران بن اسدبن خزیمه برادر مکشه از غازیان احد است.
ص: 53
عمرو بن ثابت بن وقش بن زغبة بن زعور بن عبدالاشهل الانصاري الاشهاي برادر سلمة بن ثابت و خواهر زاده حذيفة بن اليمان است و نام مادرش لبابه دختر یمان است و این آن کس است که بی آن که خداوند را سجده کرده باشد و نمازی بیای برده باشد داخل بهشت شد .
عمرو بن معبد الازعر بن زيد بن عطاف بن ضبيعة بن مالك بن الاوس الانصارى الضّبی از غازیان بدر است بعضی او را عمیر بن معبد خوانده اند.
عمرو بن اثاثه بن عبدالعزى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عوسج بن عدی بن کعب از مهاجرین حبشه است و مادر او نابغه دختر حرمله است و او از جانب مادر برادر عمرو بن العاص است.
عمرو بن سراقه بن مسعود بن انس بن أداة بن رباح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى القرشى العدوی در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در زمان خلافت عثمان وداع جهان گفت .
عمرو بن الطفيل بن عمرو بن طريف الدّوسی و او در یوم یمامه دستش مقطوع شد و در يوم يرموك مقتول گشت.
عمرو بن عوف الانصاری حلیف بنی عامر بن لؤی از غازیان بدر است در مدینه سکون داشت ابن اسحق گوید غلام عمير بن عمرو العامری بود.
عمرو بن رئاب بن مهشيم بن سعيد بن سهم القرشي السّهمی او را نیز عمیر خوانده اند از مهاجرین حبشه است در عین التمر مقتول گشت عمرو بن حارث بن زهير بن ابی شدّاد بن ربيعة بن هلال بن أُهيب بن ضبّة بن الحارث بن فهر بن القرشى الفهری از مهاجرین حبشه است بعضی او را از غازیان بدر شمرده اند.
عمرو بن ابی عمرو بن شداد الفهري من بني الحارث بن فهر بن مالك ثمّ من بنی ضبّه از غازیان بدر است کنیت او ابوشراك است در سال سی و ششم هجری وفات کرد و این وقت شصت و شش ساله بود.
عمرو بن عبدنهم الاسلمى بروایتی در یوم حدیبیه دلیل راه بود.
ص: 54
عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن حصين بن كعب بن لؤى القرشى السّهمى كنیت او ابو عبدالله است و بروایتی ابو محمّد است و نام مادر او نابغه دختر حرمله از بنی اسد بن ربیعه بن نزار و برادر او از جانب مادر عمرو بن ابی اثاثه العدوى و او از مهاجرین حبشه بود و دیگر عقبة بن نافع بن عبد قيس بن لقیط از بنی حارث بن فهر و دیگر زینب بن عفیف بن ابی العاص.
گویند مردی را هزار درهم عطا کردند که وقتی که عمرو بن العاص بر منبر باشد از وی سئوال کند که مادر تو کیست؟ چون از وی سئوال کرد گفت نام مادر من سلمی و لقب او نابغه است دختر حرمله از بنی عنزه جمعی از عرب او را اسیر گرفتند و در بازار عکاظ فروختند نخست فاكهة بن مغيره او را بخرید آن گاه عبدالله جذعان و از عبدالله پدر من عاص بن وائل او را بخرید و من از او متولّد شدم آن گاه با سائل گفت اگر وعده عطائی با تو کرده اند که این سئوال از من کنی خدمت خود بپای بردی برو و عطای خود را ماخوذ دار و این سخن از بهر آن گفت که سخت صعب می نمود که کس از وی چنین سئوال کند چه مادر او زانیه بود.
زمخشری که از بزرگان علمای عامه است در کتاب ربیع الابرار می گوید نابغه كنيزك مردی بود از قبيله عنزه او را اسیر کردند و عبدالله بن جذعان او را بخرید و آزاد کرد چه بسیار زناکار بود پس ابولهب بن عبدالمطلب و امية بن خلف الجمحي و هشام بن المغيرة المخزومی و ابوسفیان بن حرب و عاص بن وائل در طهر و احد با او زنا کردند و او بعمر و آبستن شد آن گاه که بار بگذاشت این جماعت او را فرزند خود می پنداشتند و دعوی دار بودند.
در پایان کار گفتند هر کرا نابغه اختیار کند پدر او باشد نابغه عاص بن وائل را اختیار کرد با او گفتند فرزند تو بابوسفیان بن حرب شبیه تر است و نسب او شریفتر چرا عاص بن وائل را برگزیدی گفت ابوسفیان مردی بخیل است و عاص بن وائل تفقه نیکوتر دهد از این جاست که ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب در حق عمرو این شعر گفت :
ص: 55
ابوك ابوسفيان لاشكَّ لو بدت *** لنا فيك منه بيّناتُ الدلائل
ففاخريه امّا فخرت ولا تكن *** تفاخرُ بالعاص الهجيز ابن وائل
و انَّ التي في ذاك يا عمر و حكمت *** فقالت رجاءُ عند ذاك النائل
من العاص عمر و تخير الناس كلّها *** تجمّعت الاقوامُ عند المحافلپ
با این نژاد و نسب عجب نباشد اگر دشمن ترین خلق بود با رسول خدا و بعد از پیغمبر با علی مرتضی چون اسلام قوت یافت و کار بر او تنگ شد مسلمانی گرفت اسلام او را با خالد بن ولید در سال هشتم هجری در کتاب رسول خدا رقم کردیم و نیز شرح حال او را در کتاب ابوبكر و كتاب عمرو كتاب عثمان و حکومت او را در مصر و دیگر وقایع او را مرقوم داشتیم و قصّه ارتداد او را و مقاتله او را با علی علیه السلام در صفین و تحکیم او را در کتاب امیر المؤمنين علیه السلام انشاء الله رقم خواهیم کرد، در سال چهل و سیم هجری در مصر وفات کرد او را در مقطّم در ناحیه فج بخاک سپردند پسرش عبدالله بر او نماز گذاشت و این وقت نود سال داشت و بعضی وفات او را در چهل و چهارم و گروهی در پنجاه و یکم نوشته اند و خبر نخستین استوار است و این روایت ست و این روایت از ابو عمرو بن عبدالبرّ صاحب کتاب استیعاب است .
عمرو بن حريث بن عثمان بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومي کنیت او ابو سعید است هنگام وفات رسول خدای دوازه ساله بود و در کوفه سکون اختیار کرد و خانه بنیان نمود و او اول قرشی است که در کوفه وطن گرفت و او برادر سعيد بن حریث است در سال هشتاد و پنجم هجری وفات نمود.
عمرو بن الحارث بن ابی ضرار بن عابد بن مالك بن جذیمه و هو مصطلق بن سعد بن كعب بن عمرو و هو خزاعة المصطلقى الخزاعي برادر جویریه زوجه رسول خدا. عمرو بن عبدالله بن أبي قيس العامري من بني عامر بن لؤى قتل يوم الجمل.
عمرو بن عوف المزني و هو عمرو بن عوف بن زيد بن مليحه بروايتي ملحة بن عمر بن بكر بن عثمان بن عمرو بن ادبن طابخه من مضر و این قبیله مزنی منسوب اند بمادرشان هزینه دختر کلب بن و بره بالجمله عمر و قبل از هجرت مسلمانی گرفت در
ص: 56
غزوه خندق حاضر شد و او یکی از بکائین است و کنیت او ابو عبدالله است در اواخر خلافت معويه وداع جهان گفت.
عمرو بن حزم بن لوذان الخزرجي النّجارى من بني مالك بن النجار و بعضى نسبت می دهند او را با مالك بن جشم بن خزرج کنیت او ابو ضحاك است و مادرش از قبیله بنی ساعده است در غزوه خندق حاضر بود رسول خدا او را حکومت نجران داد تا ایشان را قرآن و دین بیاموزد و صدقات ایشان را ماخوذ دارد و این وقت هفده ساله بود در سال پنجاه و یکم و بروایتی پنجاه و سیّم و بعضی گفته اند در پنجاه و چهارم هجری وفات کرد.
عمرو بن ثعلب العبدى من بنی عبدالقیس و بعضی او را با نمر بن قاسط نسبت کرده اند.
عمرو بن مرّة بن عبس بن مالك الجهني از بني غطفان بن قيس بن جهينه کنیت او ابو مریم است و در بیشتر غزوات با رسول خدای بود و در خلافت معويه در گذشت.
عمرو بن المسيح (1) بن كعب بن طريف بن نصر بن قشير الثعلى من بني ثعل بن عمرو بن غوث گویند نیکوترین کمانداران عرب بود.
عمرو بن معد يكرب الزّبیدی کنیت او ابو ثور است شرح اسلام او و ارتداد او در کتاب رسول خدا رقم شد و نسب او را و جنگ های او را و مقاتلت او را با لشكر عجم و مقتول شدن او را و اشعار او را در کتاب عمر بن الخطاب باز نمودیم دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.
عمرو بن الاخوص بن جعفر بن كلاب و او پدر سلیمان بن عمرو است.
عمرو بن الحق بن كاهن بن حبیب الخزاعی و بعضی چنان دانند که حمق نام سعد
ص: 57
بن کعب است بالجمله بعد از حدیبیه اسلام آورد و این آن کس است که در یوم دار بر سینه عثمان بنشست و او را نه زخم بزد بشرحی که در کتاب عثمان نگار یافت و او در جنگ جمل و نهروان و صفین ملازم ركاب على علیه السلام بود و سکون در کوفه می داشت در زمان معویه و حکومت زیاد بن ابیه در کوفه از کوفه بموصل گریخت و در غاری در آمد از قضا او را ماری بگزید و بکشت چون بطلب او در غار در شدند او را مرده یافتند عامل موصل سر او را از تن جدا کرد و بنزديك زياد فرستاد و زیاد آن سر را بنزد معويه انفاذ داشت گویند این اول سری بود که در اسلام از بلدی ببلدی حمل دادند.
عمرو بن اخطب بن زید الانصاری بعضی او را از بنی حارث بن الخزرج دانند در بیشتر غزوات با رسول خدای بود گویند رسول خدای دست بر سر او کشید و خدای را بخواند لاجرم سال عمر او از صدا فزون گشت و در سروزنخ او افزون از چند موی سفید پدیدار نشد و او جدّ عروة بن ثابت بن عمرو است.
عمرو بن خلف بن عمير ابن جدعان القرشي التيمي همانا اسم عمرو مهاجر است و اسم پدرش خلف منقذ عمرو بن عمیر در نام او اختلاف کرده اند بعضی عمرو بن عمير و برخی عامر بن عمير و گروهى عمارة بن عمير و جمعي عمرو بن بلال و جماعتی عمر و الانصاری گفته اند.
عمرو بن غيلان الثقفى كنيت او ابو عبدالله است او را معویه در زمان خود حکومت بصره داد و بعد از شش ماه او را معزول ساخت و عبیدالله بن زیاد را عليهما اللعّنه بجای او گذاشت.
عمرو بن بن قيس بن بجيد بن رواس و اسم رواس حارث بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه عمرو بن شرحبیل از جمله اصحاب است.
عمرو بن شاس بن عبيد بن ثعلبه من بنى دودان اسد بن خزيمة الأسدى در شمار اهل حجاز است و در حدیبیه حاضر شد مردی شجاع بود و بیشتر اشعار او را تخلص بنام زنش ام حسان است و نام پسرش عرار است و او را از کنیز کی داشت ازین
ص: 58
روی سیاه چرده بود و امّ حسان با او عداوتی بکمال داشت و او را فراوان زحمت می کرد و آسیب می زد از این جاست که عمر و این شعر گوید :
فان كُنت منّي او تُريدين صحبتي *** فكوني لهُ كالسّمن ربت لهُ الادم
والاّ فسيري سير راكبٍ ناقةٍ *** يئمُّ خميساً ليس في سيره امم
ارادت عراراً بالهوان و من يّرد *** عراراً لعمري بالهوان فقد ظلم
و انَّ عراراً ان يكُن غير واضحٍ *** فانّي أُحبُّ الجون ذا المنكب العمم
چندان که عمر و خواست ام حسان را با عرار مهربان کند و بیخ مخاصمت را از میان ایشان برکند نتوانست لابد ام حسان را طلاق گفت و از پس آن آتش عشق ام حسان در قلبش افروخته گشت و شعر فراوان در حرمان او انشاد کرد و این عرار مردى طليق اللّسان بود و شعر نیکو توانست گفت وقتی حجاج بن یوسف ثقفى سرعبدالرحمن بن محمّد بن اشعث را بدست او بنزديك عبد الملك فرستاد عبدالملك چون حسن گفتار و سیاهی رخسار او را نگریست اشعار عمرو بن شاس را بخاطر آورد و بدین شعر تمثل جست:
و انَّ عراراً ان يكن غير واضحٍ *** فانّي أُحبُّ الجون ذا المنكب العمم
عرار بخندید عبدالملك گفت این خنده از کجا خواست؟ عرض کرد هیچ دانسته این شعر از کیست و از بهر که گفته است همانا این شعر از پدر من عمرو بن شاس است که در حق فرزند خود عرار گفته و من عرارم عبدالملک را بر شگفتی بیفزود بالجمله چون شرح حال عرار و اشعار او در جای خود رقم خواهد شد بتطويل نپرداختم این دو شعر نیز از عمرو بن شاس است :
اذا نحن ادلجنا و انت امامنا *** كفى لمطايانا بوجهك هاديا
ليس يريدُ العيسُ خفة اذرع *** واد كن جرى ان يكون اماميا
عمرو بن العفراء بن عبيد بن عمرو بن مازن الخزاعي برادر علقمه بن عفرا عمرو بن النعمان بن مقرّن بن عائذ المزني شرح حال نعمان بن مقرن در کتاب خلفا رقم شد عمرو بن الحكم القضاعي ثم القينى رسول خدا او را بر بنی الفین
ص: 59
حکومت داد هنگام ارتداد مردم بر دین خود بیائید عمرو بن کعب الیمانی از قبیله همدان است عمرو بن یثربی ساکن بیت الحميض (1) بود در سیف البحر در سال فتح مکّه مسلمانی گرفت و عثمان او را در بصره قضاوت داد.
عمرو بن المنتفق الاسدى حليف ابي سفيان بن حرب ساکن شام گشت.
عمرو مولی حباب از جمله اصحاب است.
عمرو بن سفیان بن عبد شمس بن سعد بن خائف بن الاوقص السلمي کنیت او ابو اعور السّلمی است که بر نام او غلبه کرده از قواد لشکر معویه بود در صفین.
عمرو بن سفيان المحاربی در شمار صحابه است عمرو بن ثعلبة الجهني نيز از جمله اصحاب رسول خداست عمرو بن نعمان بن عبدالرحمن بن ابی لیلی او را در شمار صحابه دانند.
عمرو البكالى هو من بنى بكال بن دعميّ بن سعد بن عوف بن مالك بن زيد بن کهلان کنیت او ابو عثمان است مردی عالم بود و در يوم يرموك اصابع او مقطوع عمرو بن شعبة الثقفی از جمله اصحاب است عمرو بن رافع المزني نیز از جمله اصحاب رسول الله است عمرو بن عبدالله القاری از بنی غالب بن ايشح (2) بن الهون بن خزیمه از قبیله بنی قاره.
عمرو بن الاهتم التميمي المنقرى كنيت او ابو ربعی است و اسم اهتم سنان خالد بن سمىّ بن سنان بن خالد بن منقر بن عبيد بن الحارث از بنی عمرو بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تمیم و پدرش را از آن روی اهتم گفتند که قیس بن عاصم بزخم خدنگی دندان های ثنایای او را در هم شکست و این آن کس است که با اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و عطارد بن حاجب و قيس بن عاصم بحضرت رسول آمدند و احتجاج در میان ایشان افتاد و هر يك سخنی بر مراد خود ایراد نمودند و مسلمانی گرفتند و ما این قصّه را در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم.
ص: 60
و در حق ایشان است که رسول خدا فرمود ﴿إِنَّ مِنَ اَلْبَیَانِ لَسِحْراً.﴾، و آن جماعت را را عطا داد و عمرو را نیز بذل فرمود و این شعر را عمر و انشاد کرد در نکوهش قیس بن عاصم چه آن گاه که رسول خدا ایشان را بذل می فرمود پرسش کرد که دیگر کسی با شما هست؟ قیس عرض کرد کس نیست جز غلامی اندک سال که رعایت شتران کند (1)
ظللت مفترش الهلباء تشتمنى *** عند النّبىّ فلم تصدق ولم تصب
ان تبغضونا فانَّ الرُّوم اصلكم *** و الرُّوم لا تملك البغضاء للعرب
انا فان سؤدَدَنا عرد و سودَدكم *** مؤخّر عند اصل العجب و الذنب (2)
این شعر را نیز از عمرو بن اهتم روایت کرده اند:
ذريني فانَّ البخل يا ام هيثم *** لصالح اخلاق الرجال سَروق
لعمرك ما ضاقت بلاد باهلها *** ولكن اخلاق الرجال يضيق
عمرو الثمالی از جمله اصحاب رسول خداست عمرو بن سمره گویند بحکم رسول خدا دست او را بعصیان سرقت قطع کردند گفت «الحمد لله الّذي طّهرني منك عمرو بن قرّه از جمله اصحاب رسول خداست عمرو بن اراكة الثقفى او را از أهل بصره شمرده اند عمرو بن سهیل از قبایل انصار است عمرو بن
ص: 61
يعلى الثقفی از جمله اصحابست عمرو بن دینار وی نیز در شمار صحابه رسول خداست.
عمرو بن بلال الانصاری بعضی او را عمرو بن عمیر دانند بالجمله عمرو بن بلال از مهاجرین است و در صفین با علی علیه السلام بود.
عمرو بن سالم بن كلثوم الخزاعی الحجازی این آن کس است که وقتی قریش عهد بشکستند و خزاعه را که خلفای رسول خدا بودند قتل کردند در طلب نصرت بحضرت رسول آمد و این اشعار انشاد کرد که مصراع مطلع آن این است ﴿يا رَبِّ انّي ناشِدٌ مُحَمّداً﴾، چون اشعار خویش را بپای برد پیغمبر فرمود ﴿لا نصرني الله ان لم انصرکم﴾ چون قصّه او را و اشعار او را در کتاب رسول خدای بشرح رقم کرده ام بتكرار نپرداختم عمرو بن عبدالله الانصاري در شمار صحابه است.
عمرو بن عبد الله الضبابی باتفاق خالد بن ولید و بني حارث بن کعب در سال دهم هجری بحضرت رسول آمدند و اسلام آوردند عمرو بن ضليع المحاربی درشمار أصحاب است عمرو العجلانی نیز از اصحاب رسول خداست.
عمرو بن مالك الاشعری در شمار صحابه است عمرو بن ثبی آن کس است که نعمان بن مقرن در جنگ نهاوند با او رای همی زد عمرو بن میمون الازدی كنيت او أبو عبدالله است گویند عمرو بن میمون شصت حج و شصت عمره بگذاشت و در سال هفتاد و پنجم هجري وفات یافت.
عمرو بن قيس الجرمي كنيت او أبويزيد است باتفاق پدرش قیس بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
عامر بن جرّاح بن هلال بن الاهيب بن ضبّة بن الحارث بن الفهر بن مالك بن نضر بن كنانة القرشي الفهرى کنیت او أبوعبیده است که بر نام او غلبه دارد و این آن کس است که چون در جنگ احد حلقه های زره بضرب سنگ کفار بر پیشانی رسول خدای جای کرد با دندان برآورد و دندانش بیفتاد و ازین روی اهتم گشت بعضی او را از مهاجرین حبشه شمرده اند در جنگ بدر و احد و حدیبیه حاضر بود اهل سنّت
ص: 62
و جماعت او را از عشره مبشره شمرده اند و او را امین هذه الأُمّه می خوانند و این آن کس است که در یوم سقیفه ابوبکر مردم را خطاب کرد که مرا بگذارید و با ابوعبيده يا عمر بن الخطاب بیعت کنید بالجمله ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا و كتاب ابوبكر و كتاب عمر بشرح نگاشتیم و در مملکت شام در طاعون عمواس هلاك شد و این وقت پنجاه و هشت ساله بود.
عامر بن أبي وقاص واسم ابي وقاص مالك بن وهب بن عبد مناف بن زهرة القرشي
الزهری از مهاجرین حبشه است و او برادر سعد بن ابی وقاص است.
عامر بن البكير اللّيثى و بروایتی عامر بن ابى البكیر از حلفای بنی عدی بن کعب است گویند در بدر حاضر بود و در يوم احد مقتول گشت.
عامر بن ربيعه العدوى هو عامر بن ربيعة بن كعب بن مالك بن ربيعة بن عامر بن سعد بن عبدالله بن الحارث بن رفيده بن عنز بن وائل بن قاسط اگر چه در اسامی پدران او اختلاف کرده اند لکن در نسبت او بعنز بن وائل متفق اند و او حلیف خطاب بن نفیل پدر عمر است با ضجیع خود بجانب حبشه هجرت کرد و در بدر و دیگر غزوات حاضر شد در سال سی و سیم و بروایتی سی و پنجم هجری وفات کرد کنیت او أبو عبدالله است.
عامر بن عبد عمرو بروایتي عامر بن عمير ابوحيّة البدرى الانصاري من بنى ثعلبة بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس گویند در بدر حاضر شد و او برادر سعد بن خیمه است از جانب مادر.
عامر بن سلمة بن عامر البلوى حلیف انصار در بدر حاضر شد بعضی او را عمرو بن سلمه گفته اند عامر بن حارث القرشي الفهرى بعضى او را نیز عمرو گفته اند و از غازیان بدر شمرده اند.
عامر بن ثابت بن سلمة بن اميّة بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف از غازیان بدر است و در یمامه مقتول شد .
عامر بن ثابت بن ابی الافلح الانصاری برادر عاصم بن ثابت بعضی گویند در
ص: 63
يوم بدر بحكم رسول خدای گردن ابن ابی معیط را او بزد، عامر الرامی بعضی او را عامر الرّام خوانده اند.
عامر بن فهیره مولی ابی بکر بن ابی قحافه سیاه گونه بود و نخست غلام طفیل بن عبد الله بن سخره بود چون اسلام آورد ابوبکر او را از طفیل بخرید و آزاد ساخت در غزوه بدر واحد حاضر بود و یوم بئر معونه مقتول شد بدست عامر بن الطفيل و این وقت چهل ساله بود روایت کرده اند که جسد او را ملائكه بخاک سپردند و اگر نه بسوى آسمان صعود دادند.
عامر بن امية بن زيد بن الخشخاش بن مالك بن عدي بن عامر بن غنم بن عدی بن النّجار او پدر هشام است و از غازیان بدر و احد است.
عامر بن مخلد بن الحارث بن سواد بن مالك بن غنم بن مالك بن النجار در بدر حاضر بود و در احد شهید شد عامر بن سنان بن الاکوع قصه حدی خواندن او را در خیبر و شهادت او را در مقاتلت با مرحب در کتاب رسول خدا رقم کردیم.
عامر بن ثابت حليف بنى حججی بن عمرو بن عوف در جنگ احد حاضر شد و در یمامه شهید گشت عامر بن كريز بن ربيعة بن حبیب بن عبدشمس مادرش بیضا دختر عبدالمطلب است در فتح مکه اسلام آورد و تا خلافت عثمان زنده بود و او پدر عبدالله است که عثمان او را بحکومت عراق و خراسان اختیار کرد.
عامر بن ابی امیه برادر امّ سلمه زوجه رسول خداست در سال فتح اسلام آورد، نسب او در ذیل نام برادرش عبدالله و خواهرش مرقوم افتاد.
عامر بن قيس الاشعری او برادر ابو موسى اشعریست و ما نسب او را در ذیل نام أبو موسى که عبدالله بن قیس است مرقوم داشتیم عامر بن مسعود الجمحي ازوی حدیث کرده اند که می گوید ﴿قَالَ رَسُولُ اللَّهِ الصَّوْمُ فِي الشِّتَاءِ الْغَنِيمَةُ الْبَارِدَةُ﴾.
عامر بن نمیر از جمله اصحاب است عامر بن عبد عمرو بروايتي عامرين عمرو هوا بوحيّة الانصارى المازني البدرى عامر بن حذيفة بن غانم بن عبد الله بن عويج بن عدي بن كعب القرشى العدوى كنيت أو أبوجهم است و او مشهور بكنيت
ص: 64
است عامر بن ساعدة بن عامر الانصاري الحارثي کنیت او أبوخثیمه است و پدر سهل است گویند در یوم احد دلیل مجاهدین بود.
عامر بن شهر الهمدانی و بروایتی ناعطی که قبیله از همدان است و در شمار مردم کوفه است رسول خدا او را بر بعضی از اراضی یمن حکومت داد می گوید وقتی در نزد نجاشی بودم پسر او با کتاب انجیل حاضر شد من لختی از انجیل خواندم و خندیدم (1) نجاشی گفت بر کتاب خدا خندیدی؟ گفتم بر آن چه خدای بر عیسی فرستاده می خندم که می فرماید ﴿ان اللعنة تكون فى الارض اذا كان أمراؤها الصبيان﴾.
عامر بو هلال بن سفيان من بني عبس بن حبيب كنيت او أبو سیاره است رسول خدا کتابی بدو فرستاد که در میان اولاد و احفاد او بطنا بعد بطن محفوظ بود.
عامر بن غيلان بن سلمة الثقفي قبل از پدرش مسلمانی گرفت از جمله مهاجرین است در طاعون عمواس وفات کرد و هنوز پدرش زنده بود.
عامر بن الأضبط الاشجعي قصه او را در ذیل سرایا مرقوم داشتیم که با اقرار بكلمه لا إله إلاّ الله مقتول شد و رسول خدا با قاتلش گفت مگر قلب او را شکافتی و دانستی این کلمه را بدروغ می گوید؟ و بعضی گویند ازين سريه مرداس بن نهيك مقتول شد.
عامر بن واثلة بن عبدالله بن عمير بن جابر بن جحش بن عدی بن سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة الليثي كنيت او ابو الطفيل است که بر نام او غلبه کرده پس از صد سال از هجرت وفات کرده او آخر کس است از مردم که رسول خدای را دیدار کرده بود.
عامر بن سعيد بن حارث بن عبّاد بن سعيد بن عامر بن ثعلبة بن مالك قصى باتفاق
ص: 65
برادرش عمر و در جنگ موته شهید شد.
عويمر بن عامر و بعضی گفته اند عویمر بن قیس بن زيد بن امیّه بن عدی بن كعب بن الخزرج كنيت او ابوالدّرداء الانصاری و او مشهور بکنیت است بعضی گفته اند اسم او عامر است و عویمر لقب اوست و در نام پدران او خلاف کرده اند و بنحو دیگر شمرده اند در حدو دیگر غزوات حاضر بود و او از جمله حكماست و نيك عالم و فاضل است عمر بن الخطاب او را بقضاوت دمشق فرستاد و او در زمان خلافت عثمان در سال سی و یکم هجری وفات کرد و بروایتی بعد از صفّین وداع جهان گفت.
عويمر بن اشقر بن عوف الانصاری بعضی گویند از بنی مازن است در بدر حاضر
بود و در شمار مردم مدینه است عويمر الهذلي از جمله أصحاب است.
عويمر بن البيض العجلانى الانصارى نيز از جمله صحابه است.
عمارة بن حزم بن زيد بن لوذان بن عمرو بن عبد عوف بن غنم بن مالك بن النجار الانصاري الخزرجی از جمله هفتاد کس است که در ليلة العقبه با رسول خدا بیعت کرد و رسول خدا او را با مخرز بن نضله عقد اخوّت بست و در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در فتح مکّه صاحب رايت مالك بن النجار بود و با خالد بن وليد بقتال اهل رده رفت و در یوم یمامه مقتول گشت.
عمارة بن عقبة الغفاری از بنی غفار بن یلیل در جنگ خیبر بزخم تیری شهید شد.
عمارة بن زياد بن سكن بن رافع بن امرء القيس بن زيد بن عبدالاشهل الانصارى الاشهلی در یوم احد چهارده جراحت یافت و رسول خدا از قدم خود او را و ساده ساخت و او روی بر پای پیغمبر نهاد و جان بداد عمارة بن زريبة الثقفی از قبیله بنی جشم .
عمارة بن اوس بن يزيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النّجار الانصارى در شمار مردم کوفه است عمارة بن ابى حسن المازني الانصاري جد عمرو بن یحیی پدرش ابوالحسن در ليلة العقبه و يوم بدر حاضر بود العمارة بن زعكرة
ص: 66
الكندى كنيت او ابوعدی است در شمار مردم شام است .
عمارة بن حمزة بن عبد المطلب بن هاشم نام مادرش حوله دختر قيس بن فهد من بني مالك بن النّجار و او برادر یعلی است ازین جاست که حمزه را دو کنیت است یکی ابو عمارة و دیگر ابویعلی.
عمارة بن عقبة بن ابی معیط در یوم فتح اسلام آورد و او را دو برادر بود یکی ولید و دیگر خالد عمارة بن شبيب السّبائی در شمار مردم مصر است.
عمارة بن عمير الانصاري بعضى او را عمرو بن عمیر خوانده اند عمارة بن عبيد
الخثعمى بعضی او را عمارة بن عبیدالله خوانده اند عمارة بن احمر المازني از جمله أصحاب است عمارة والد مدرك بن عمارة نیز از اصحاب است عمارة و الدابیّ الانصاری در شمار اصحاب رسول خداست.
عمران بن حصين بن عبيد بن خلف بن عبدنهم بن مسلم بن غاضرة بن مسلول بن حبيشة بن سلول بن كعب بن عمر الخزاعی کنیت او ابو نجید مردی فقیه بود عبدالله بن عامر در زمان عثمان او را بقضاوت بصره فرستاد و او در سال پنجاه و دوم هجری
در بصره وفات نمود.
عمران بن عصام الضّبي والد ابي حمزه واسم ابی حمزه نصر است عمران نیز روزگاری قضاوت بصره داشت.
حال عمران بن ملحان بروایتی عمران بن عبدالله و بعضی عمران بن تیم گفته اند کنیت او ابورجاء العطاردی است ادراك جاهلیت کرده و در اسلام او خلاف کرده اند بعضی بعد از فتح مکّه و جماعتی گویند بعد از وفات رسول خدا مسلمانی گرفت و او از صد سال افزون زندگانی یافت و در سال یکصد و پنجم هجری در خلافت هشام بن عبدالملك وداع جهان گفت مردم بر جنازه او انجمن شدند این وقت فرزدق شاعر حسن بصري را دیدار کرد پس حسن با فرزدق گفت یا ابا فراس از برای چنین روز چه ساخته اید ؟ گفت شهادة ان لا اله الاّ الله و انَّ محمّداً عبدُهُ و رسُولهُ، این بگفت و از در گذشت و این اشعار انشاد کرد:
ص: 67
الم تر انَّ النّاس مات كبيرُهم *** وقد كان قبل البعث بعث محمّدٍ
ولم يغن عنهُ عيشُ سبعين حجّة *** و ستّين لمّابات غير مُوسّد
الى حفرة غبراء يكرُه وردُها *** سوى انّها مثوى وضيعٍ و سيّد
ولو كان طولُ العمر يخلدُ واحداً *** و يدفعُ عنهُ غبَّ عمرٍ عمرَّد
لكان الّذي احزابهُ يحملونهُ *** مقيماً ولكن ليس حيّ بمخلدٍ
نرُوحُ و نغدوُ والحنوُفُ امامنا *** و يرصدُ ناحتف الرَّدا كل مرصدٍ
و قد قيل لى ماذا تعدُّ مُسافراً *** ففيه إذا ماقال غيرُ مُفنّدٍ
فقلتُ له اعددتُ للبعث و الّذي *** اراد به انّي شهيدُ باحمد
و ان لا اله غيرُ ربّي هُو الّذي *** يميتُ و یحیی یوم بعثٍ و موعد
فهذا الّذي اعددتُ لاشيء غيرُهُ *** و ان قُلت لي اكثر من الخير و ازدد
فقلتُ لقد اعصمت بالخير كُلّه *** تمسّك بهذا يا فرزدقُ تر شد
عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف نسب او با رسول خدای در عبد مناف پیوسته شود کنیت او ابو عبدالله بود چه پسری که از رقیه دختر رسول خدای داشت نامش عبدالله بود و بعد از وفات عبدالله کنيت او ابو عمرو گشت و بروایتی ابولیلی نیز او را خوانده اند و نام مادر او اروی دختر کریز بن ربيعة بن حبيب بن عبد شمس بن عبد مناف است و ما در اروی امّ حکیم عمّه رسول خدا دختر عبد المطلب است و لقب امّ حكيم بيضا بود بالجمله قصّه های او از مبدا و منتها در کتاب رسول خدا و کتاب ابوبکر و كتاب عثمان بشرح رفت و حديث قتل او در یوم الدّار مرقوم افتاد و او مردی اسمر اللّون و حسن الوجه و كثير الشعر و ضخم الكراديس بعيد ما بين المنكبين بود و ریش بغایت انبوه داشت.
عثمان بن مظعون بن وهب بن جمح بن عمرو بن عصيص القرشي الجمحي و کنیت او ابو سایب است نام مادرش سخیله دختر عبس بن اهيب بن حذافه است و او مادر سایب و عبدالله است و عثمان بعد از سیزده تن مسلمانی گرفت و او از بزرگان أصحاب است و اول کس است از مهاجرین که در بقیع غرقد مدفون گشت چنان که در
ص: 68
کتاب رسول خدا مرقوم شد و این شعر را ضجيع او در مرثیه او انشاد کرد :
يا عينُ جودي بدمعٍ غير ممنونٍ *** علی رزیّة عُثمان بن مظعوُنٍ
على امرءٍ بات في رضوان خالقه *** طوبى لهُ من فقيد الشّخص مدفونٍ
همانا عثمان بن مظعون رضیع رسول خدای بود در سال دوم هجرت وفات یافت حضرت رسول بر او نماز گذاشت و در بقیع غرقد مدفون ساخت گویند بعد از وفات او رسول خدا روی او را ببوسید.
عثمان بن عثمان بن الشريد بن سوید بن هرمی بن عامر بن مخزوم و او ملقب شد بشمّاس از بهر آن که در جاهلیت بمکه آمد و چهری داشت که با شمس فلك برابری می جست و مردم در جمال او شگفت بودند عتبة بن ربیعه که خال او بود «قال انا آتیکُم بشمّاسٍ»، از آن روز شماس لقب یافت .
عثمان بن حنيف بن وهب بن العكيم بن ثعلبة بن الحارث بن مجدعة الانصاري من بني عمرو بن عوف بن مالك بن اوس برادر شملة بن حنیف کنیت او ابو عمرو و بروایتی ابو عبدالله است عمر بن الخطاب او را بمساحت ممالك مامور ساخت و او خراج و جزیت بر اراضی و اهالی مملکت بست و او را حکومت بصره داد طلحه و زبیر آن گاه
او را که وقعه جمل برسید او را از بصره اخراج کردند و بعد از جنگ جمل علی علیه السلام عبدالله بن عباس را بحکومت بصره بازداشت و عثمان در کوفه سکون حست و ببود تا زمان خلافت معويه.
عثمان بن عبيدالله بن عثمان القرشي التيمي برادر طلحه از مهاجرین است عثمان بن عبدالرحمن کنیت او ابو عبدالرحمن است عثمان بن ربيعة بن اهبان بن وهب بن حذافة بن جمح القرشي الجمحی از مهاجرین حبشه است.
عثمان بن معاذ التّيمي القرشي عثمان بن أبي العاص بن بشر بن عبد بن دهمان الثقفى كنيت او أبو عبدالله است او را رسول خدای بحکومت طايف فرستاد و عمر بن الخطاب در سال دوم خلافت خود عزل نمود و بحکومت عمان و بحرین فرستاد و قصه های او در کتب خلفا رقم شد و او در بصره سکون اختیار کرد و در خلافت معویه وفات نمود.
ص: 69
عثمان بن طلحة بن ابى طلحة القرشي العبدرى و اسم ابی طلحه عبدالله عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدّار بن قصی پدرش طلحه و عمّش عثمان بن ابی طلحه و جماعتی از بنی عبدالدار در يوم احد بدست علی علیه السلام و دیگر مسلمانان مقتول شدند چنانکه مرقوم شد و عثمان بن طلحه در صلح حدیبیه آهنگ حضرت رسول کرد و با تفاق خالد بن ولید آهنگ مدینه نمود و در عرض راه با عمرو بن العاص که از نزد نجاشی می رسید دچار شدند و هم گروه بمدینه آمده اسلام آوردند و بعد از فتح مکّه رسول خدا مفتاح خانه را با او وشيبة بن عثمان بن ابی طلحه تفویض فرمود بشرحی که رقم شد و عثمان در مدینه سکون اختیار کرد و بعد از وفات رسول الله بمكه مراجعت نمود و در سال چهل و دوم هجری وفات کرد و بروایتی در یوم اجنادین مقتول گشت.
عثمان بن عبد غنم بن زهير بن ابی شداد بن ربيعه بن هلال القرشی الفهری از مهاجرين حبشه است و هشام بن الکلبی او را عامر بن عبد غنم خواند.
عثمان بن عامر أبو قحافة القرشي التيمى پدر أبوبکر است و نسب او را در ذیل نام ابوبکر رقم کردیم و شرح اسلام او را در فتح مکه نگاشتیم در سال چهاردهم هجری در خلافت عمر وداع جهان گفت و این وقت نود و هفت سال داشت.
علي بن أبيطالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف اسم عبد المطلب شيبة الحمد بود و اسم هاشم عمرو بود و اسم عبد مناف مغیره بود و اسم قصی زید بود و نام مادر آن حضرت فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف است «و هی اوَّلُ هاشميّةٍ ولدت هاشميّاً»، فضيلت على علیه السلام بیرون حوصله حصر و حد است چه مبدأ و منتها محفوف در فضایل اوست لاجرم باندازه که در حیز قدرت مثل من بشرى ضعيف و نادان است بعضي از فضایل آن حضرت را که در جلوه بشریت باز نموده است در کتاب رسول خدا و كتب خلفا رقم کرده است و انشاء الله تعالی بعضی را در کتاب آن حضرت که بعد ازین کتاب اصحاب رقم خواهد شد مرقوم خواهم داشت.
مثنوی را گر تو مبدا بوده *** گر شود افزون تواش افزوده
ما للتّراب و رَبّ الارباب.
ص: 70
علی بن ابی العاص بن الربيع بن عبدالعزَّى بن عبد شمس بن عبد مناف و اسم أبي العاص لقيط است و مادرش زینب دختر رسول خداست رسول خدا در یوم فتح او را ردیف خود ساخته بود و ما قصّه ابی العاص و اسیری او را در بدر در کتاب رسول خدا نگاشتیم .
علي بن عدى بن ربيعة بن عبد العزى بن عبد شمس بن عبد مناف، عثمان بن عفان در خلافت خود او را حکومت مکه داد و در جنگ جمل مقتول گشت علی بن عبدالله بن حارث بن رخصة بن عامر بن رواحه علی بن شیبان از جمله أصحاب رسول خداست علي بن طلق نيز از جمله أصحابست علی بن الحکم همچنان در شمار اصحاب پیغمبر است.
عباس بن عبدالمطلب عم رسول خدای نژاد و نسب او را در ذیل اجداد پیغمبر مرقوم داشتیم و ذکر اسیری و اسلام او را در کتاب رسول خدا و کتاب خلفا بشرح رقم کردیم و او در روز جمعه دوازدهم شهر رجب و بروایتی شهر رمضان در سال سی و دوم هجری وفات نمود و این وقت هشتاد و شش سال و بروایتی هشتاد و هشت سال داشت او را در بقیع بخاک سپردند و پسرش عبدالله او را در لحد جای داد، مردی نیکو رخسار و سفید اندام و بلند بالا بود و صوتی رفیع داشت چنان که از یک فرسنگ و بیشتر آواز او شنیده می شد.
عباس بن عبادة بن نضلة بن مالك بن العجلان بن زيد بن جشم بن سالم بن عمرو بن عوف بن الخزرج در بیعت عقبه ثانیه حاضر شد و رسول خدا او را با عثمان بن مظعون عقد اخوت بست و در جنگ احد شهید شد .
عباس بن مرداس بن أبي عامر بن جارية بن عبد بن عباس بن رفاعة بن الحارث بن بهنة بن سليم السّلمي كنيت او ابوالفضل است و بروایتی أبو الهيثم قبل از فتح مکّه بمدتی اندک مسلمانی گرفت و شرح حال او را در کتاب رسول خدا و ذیل اسامی شعرای رسول خدا مرقوم داشتیم و اشعار او را در قسمت غنایم حنین و دیگر کار ها
نگاشتیم .
ص: 71
عقبة بن وهب بن ابی وهب بن ربيعه بن اسد بن خزیمه باتفاق برادرش شجاع بن وهب حاضر بدر شد و ایشان از حلفای بنی عبد شمس اند.
عقبة بن وهب بن كاده حلیف بنی سالم بن غنم بن عوف بن الخزرج در عقبه اولی و ثانی حاضر بود و نیز از مجاهدین بدر است گویند او در یوم احد حلقه های زره را با دندان از پیشانی رسول خدا بر آورد و بعضی گویند ابوعبيدة بن الجرّاح بر آورد و جماعتی برآنند که هر دو تن بشراکت تقدیم این خدمت کردند.
عقبة بن عمرو بن ثعلبة بن مسعود الانصاري من بني حارث بن الخزرج كنيت او ابو مسعود البدرى است و او معروف است بکنیت در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود.علی علیه السلام هنگام آهنگ صفین او را در کوفه بخلیفتی بازداشت و در سال چهل و دوم و بروایتی در ایام خلافت علی علیه السلام وفات کرد.
عقبة بن ربيعة الانصارى حليف بني عوف بن خزرج از غازیان بدر است.
عقبة بن عامر بن نابي بن حزام بن کعب بن غنم بن سلمه الانصاري السّلمي الخزرجی در عقبه اولی حاضر شد و در بدر واحد و دیگر غزوات ملازم خدمت بود و عصابه خضرا علامت داشت و در یوم یمامه مقتول گشت.
عقبة بن عامر بن عبس الجهني من جهينه بن زيد بن سود بن اسلم بن عمرو بن الحاف بن قضاعه كنيت او ابو حماد و بروایتی ابواسید است و بعضی ابواسد و جمعی أبو سعاد و گروهى أبو اسود و جماعتى أبوعمّار و گروهی أبو عامر گفته اند گویند در نهروان شهید شد و بروایتی ساکن مصر گشت و در آن جا حکومت یافت و در اواخر
خلافت معويه وفات نمود .
عقبه بن قیظی بن قيس بن لوذان بن ثعلبة بن عدى بن مجدعة الانصاري الحارثی باتفاق پدرش و برادرش عبدالله حاضر احد گشت و در یوم جسر أبوعبيده او با دو برادر یکی عبدالله و دیگر عباد مقتول گشت .
عقبة بن حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بن قصى القرشي النوفلي كنيت او أبوسروعة است و بعضی برآنند که ابوسروعه برادر عقبه است از جانب مادر و ایشان در
ص: 72
یوم فتح ایمان آوردند و در شمار مردم مکه اند.
عقبة بن مالك الليثى از جمله أصحاب است عقبة بن عثمان بن خلدة بن مخلد بن عامر بن زريق الانصارى الزرقى او باتفاق عثمان بن عفان و برادرش سعد بن عثمان در جنگ احد فرار کردند و بعد از سه روز در مدینه بحضرت رسول آمدند پیغمبر فرمود عجب پهناور گریختید.
عقبه مولى جبير بن عتيك الانصارى باتفاق مولایش جبیر حاضر احد گشت عقبة بن عز الهمدانی در شمار صحابه است.
عقبة بن نافع بن عبد قيس الفهری در عهد رسول خدای متولد شد با عمرو بن العاص پسر خاله است معویه بن ابی سفیان در سال پنجاهم هجری او را مامور بفتح افریقیه داشت و او فتح آن مملکت کرد و قیروان را بنیان خطط کرد.
عروة بن اسماء بن الصلت حليف بني عمرو بن عوف در یوم بئر معونه قتال کرد تا شهید شد چنان که بشرح رفت.
عروة بن مرة بن سراقه من الاوس در یوم حنین شهید گشت عروة بن ابی اثاثه بن عبدالعزّى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن کعب از مهاجرین حبشه است و از جانب مادر برادر عمرو بن العاص است.
عروة بن مضرس بن اوس بن حارثه بن لام الطائی در شمار مردم کوفه است عروة بن غاضرة الفقيمي من بنی فقیم بن دارم عروة بن مغيث الانصاري.
عروة بن عياض بن ابي الجعد البارقي و بارق نام کوهی است که قبیله ازد در آن جا نزول کردند و منسوب بدان جبل شدند عمر بن الخطاب او را بقضاوت كوفه مامور داشت و شریح و عروه را هفتاد اسب در باره بند بود و از رسول خدای صلى الله عليه و اله و سلم حدیث می کند که فرموده ﴿اَلْخَیْرُ مَعْقُودٌ فِی نَوَاصِی اَلْخَیْلِ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیمَهِ.﴾.
عروة بن مسعود بن معتب بن مالك بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقيف واسم ثقيف قيس بن منبه بن بكر بن هوازن بن عكرمة بن حفصة بن قيس بن غيلان الثقفي
ص: 73
کنیت او ابو مسعود است و بروایتی ابو یعفور در صلح حدیبیة حاضر بود و آن گاه که رسول خدا از طایف مراجعت کرد از قفای آن حضرت بشتافت و در مدینه اسلام آورد و برای دعوت قوم مراجعت بطایف نمود او را بزخم تیر شهید ساختند چون در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتم بتکرار نپرداختم.
عتبة بن غزوان بن جابر و بروایتی غزوان بن حارث بن جابر بن وهب بن بن نسيب بن زيد بن مالك بن حارث بن عوف بن مازن بن عكرمة بن حفصة بن قيس بن غيلان بن مضر بن نزار المازني حلیف بنی نوفل بن حفصة بن عبد مناف بن قصی کنیت او ابو عبدالله است و بروایتی ابو غزوان بعد از شش تن اسلام آورد و هجرت بحبشه نمود و بعد از مراجعت بمکه هجرت بمدینه نمود و در غزوات حاضر شد و اول کس است که در بصره سکون جست و بنیان خطط کرد .
عمر بن الخطاب وقتی او را مامور بصره نمود «قال يا عتبة انّي ارُيد ان أُوجّهك الى بلدة الحيرة لعلَّ اللهُ يفتحها عليك فسر على بركة الله تعالى و نبيه»چنان که در کتاب عمر بشرح رفت و عتبه در بصره خطبه قرائت کرد و بنمود که من بعد از شش کس اسلام آوردم ﴿قال لقد رايتنى سابع سبعة مع رسول الله مالنا طعام الأورق الشجر﴾گويند عتبة بن غزوان از عمل بصره استعفا جست و عمر بن الخطاب نپذیرفت لاجرم در سفر مکّه دست بدعا برداشت و گفت «اللّهمَّ لا ترُدَّني اليها»، ملتمس او باجابت مقرون گشت و در عرض راه از شتر خویش بیفتاد و جان بداد و این در سال هفدهم هجری بود و در سال وفات او باختلاف چند گونه روایت کرده اند .
عتبه بن عبدالله بن صخر بن خنساء الانصاری در عقبه حاضر شد و در بدر جهاد کرد عتبه بن ربيع بن رافع بن عبس بن ثعلبة بن عبيد بن الأبجر و هو خدرة الانصاري الخدری در احد شهید شد عتبة بن اسيد بن حارثة الثقفى كنيت او ابو بصیر است و معروف است بکنیت خود در عهد رسول خدا وفات کرد عتبة بن ربيعة بن خالد بن معوية البهراني حليف انصار ابن اسحق او را بهرانی خوانده و ابن هشام
ص: 74
بهری از بهر بن سليم.
عتبة بن أبى لهب واسم أبي لهب عبد العزى بن عبد المطلب بن هاشم عم رسول الله او و برادرش معتب در سال فتح ایمان آوردند و در حنین و طایف ملازم حضرت بودند لکن از مکه بمدینه نیامدند.
عتبة بن المنذر و هو عتبة بن عبد السلمی نام اوغیله بود رسول خدا عتبة فرمود و کنیت او ابوولید است در سال هشتاد و هفتم هجری وفات یافت و این وقت نود و چهار سال داشت واقدی گوید از اصحاب رسول خدا آخر کس است که در شام وفات نمود.
عتبة بن فرقد السّلمی کنیت او ابو عبدالله است از قبل عمر بن الخطاب در بعضی از فتوحات عراق امارت داشت و بعضی نسب او را بدین گونه شمرده اند عتبه بن يربوع بن حبيب بن مالك و هو فرقد بن اسعد بن رفاعه بن الحارث بن بهئة بن سليم السّلمی نام مادرش امیّه دختر عمرو بن علقمة بن المطلب بن عبد مناف گویند در دو غزوه با رسول خدای بود.
عتبة بن مسعود الهذلي حلیف بنی زهره برادر عبدالله بن مسعود بعضی گویند از جانب مادر با برادر بود و ما نسب او را در ذیل نام عبدالله باز نموده ایم و کنیت او ابو عبدالله است و او با برادرش عبدالله بن مسعود از مهاجرین حبشه است در هجرت ثانیه و از آن جا بمدینه آمد و در احد و دیگر غزوات حاضر بود و در زمان خلافت عمر بن الخطاب وفات نمود.
عتبة بن ابي سفيان بن حرب برادر معویه کنیت او ابو الولید است در زمان رسول خدای متولد گشت و مردی خطیب و فصیح بود گویند در بنی امیه افصح از و کس نبود بعد از مرگ عمرو بن العاص معویه او راحکومت مصر داد و در سال چهل و چهارم هجری در گذشت.
عیاش بن ابی ربیعه و اسم ابى ربيعه عمرو بن المغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم کنیت او ابو عبدالرحمن و بروایتی ابو عبدالله است و او برادر ابوجهل است
ص: 75
از جانب مادر و مادرش ام الجلاس و نامش اسما دختر سلمة بن مخرمه است و برادر اعیانی عبدالله بن ابی ربیعه است با زوجه اش اسما هجرت بحبشه نمود و در آن جا پسرش عبدالله متولد شد و از آن جا بمدینه آمد برادرانش بنزديك او آمدند و او را آگهی دادند چون عیاش بمکه رفت او را گرفتند و حبس کردند از این جا بود که رسول خدا مستضعفین مکه را در قنوت بدعا یاد فرمود از جمله ولید و سلمه بن هشام و عیاش بن ابی ربیعه بود و او در يوم يرموك مقتول گشت و بروایتی در مکّه وفات نمود.
عیاش بن ابی ثور از جمله اصحاب رسول خداست.
عرفجة بن اسعد بن صفوان التمیمی در جاهلیت بینی او در یوم کلاب مقطوع شد و او از فضّه بینی بساخت و نصب نمود و آن عفن گشت رسول خدا فرمود بینی از ذهب بسازد و نصب کند و دیگر عفن نگشت .
عرفجة بن شريح الکندی و بروایتی اشجعی و بروایتی اسلمی و بعضی او را عرفجة بن ذريح باذال معجمه و بعضی ابن صریح با صاد مهلمه و بعضی این ضریح با ضاد معجمه و بعضی ابن شرحبیل خوانده اند، و جماعتى عرفجة بن شريح دانند و کنیت او را ابو عوانة دانسته اند عرفجة بن خزیمه در شمار اصحاب رسول خداست.
علقمة بن الفعواء الخزاعی در سفر تبوك دليل راه بود و او برادر عمرو بن فعواء است علقمة بن ناجية الخزاعی در شمار مردم مدینه است در بادیه سكون نمود علقمة بن نضلة بن عبدالرحمن بن علقمة بن الكندى و بروايتي کنانی در مکه سکون داشت علقمه بن ابی علاثه بن عوف بن الاخوص بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه الكلابي العامری از مؤلفه قلوب است مردی بزرگ و عاقل بود علقمة بن رمثة البلوی در شمار مردم مصر است
علقمة بن حويرث الغفاري علقمه بن وقاص الليثي در عهد رسول خدا متولد شد و در خلافت عبدالملك بن مروان در مدينه وفات نمود و در میان بنی لیث
ص: 76
خانه داشت علقمة بن سفیان الثقفی بعضی او را علقمة بن سهیل خوانده اند.
عياض بن زهير بن أبي شداد بن ابي ربيعة بن هلال بن وهب بن ضبّة بن الحارث بن فهر القرشي الفهرى کنیت او ابو سعد است و از مهاجرین حبشه است و او را از غازیان بدر شمرده اند و بعضی گویند عیاض بن غانم بن زهير و او پسر عمّ ابو عبيدة بن الجراح است و برخی از شرح حال او در کتاب عمر مرقوم شد از بزرگان قریش است بلاد جزیره بدست او مفتوح شد و در سال بیستم هجری در شام وفات نمود .
عیاض بن حماد بن ابی حمار بن ناجية بن عقال بن محمّد بن سفيان بن مجاشع المجاشعي التمیمی در بصره سكون نمود و هرگاه بطواف مکه حاضر می شد جامه رسول خدای در برداشت.
عياض بن عمرو الاشعری از جمله صحابه است عیاض بن حارث التيمي از جمله صحابه است عياض الانصاری نیز از جمله اصحاب است عیاض الثقفی پدر عبدالله بن عیاض از اهل طایف شمرده می شود .
عوف بن اثاثه بن عباد بن المطلب بن عبد مناف بن قصی کنیت او ابو عباد بروایتی ابو عبدالله است و او معروف است بمسطح و مادرش ام مسطح دختر ابی رهم بن المطلب بن عبد مناف است و مادر ام مسطح سلمی دختر صخر بن عمر خاله ابوبکر
است بالجمله او در بدر حاضر بود و در سال سی و چهارم هجری وفات نمود و این وقت پنجاه و شش ساله بود و این آن کس است که بهتان بر عایشه بست و خداوند تبارك و تعالی برائت ساحت او را از سورۀ برائة (1) آیات مبارکه فرو فرستاد و در قصّه افك عايشه از كتاب رسول خدا این جمله را بشرح رقم کردیم، ابوبکر این اشعار در حق مسطح انشاد کرد:
ص: 77
يا عوفُ و يحك هلاّ قلت عارفةٍ *** من الكلام ولم تتبع بها طمعا
حميّة لم تزل من معشرٍ انفٍ *** و لم تكن قاطعاً يا عوفُ منقطعا
اما خشيت من الاقوام اذ حشدوا *** و لا تقولُ ولو عاينتهُ قدعا
لما رمت حصاناً غير مقرفة *** امينة الجيب لم نعلم لها خضعا
فيمن رماها و كنتم معشراً أُفكاً *** في سّيء القول من لفظ الخناشرعا
فانزل اللهُ و حياً في برائتها *** و بین عوفٍ و بین الله ما صنعا
فان اعش اجز عوفاً من مقالته *** شرَّ الجزاء اذا لاقيتهُ تبعا
شعبی گوید ابوبکر و عمر هر دو تن شاعر بودند و علی علیه السلام ازیشان اشعر بود.
عوف بن عفراء وهو عوف بن الحارث بن رفاعة بن الحارث بن سواد بن مالك بن غنم بن النجار الانصارى و مادرش عفرا دختر عبید بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار است بروایتی او یکی از شش تن است که در عقبه اولی حاضر شد و او با هر دو برادرش معاذ و معوَّذ و مادرش غفرا در بدر حاضر شد و ما قصه ایشان را و مقاتلت ایشان را با ابوجهل در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم.
عوف بن مالك بن أبي عوف الاشجعی کنیت او ابو عبدالرحمن و بروایتی ابو حماد و بعضی ابو عمرو گفته اند در غزوۂ خیبر و دیگر غزوات حاضر بود و از آن پس
در شام سکون جست و در سال هفتاد و سیم هجری وفات نمود .
عوف الانصاری بعضی نسب او را چنین شمرده اند عوف بن سلمة بن سلامة بن وقش در شمار مردم مدینه است.
عوف بن الحارث کنیت او ابو حازم بجلی است و پدر قیس بن ابی حازم است.
عاصم بن ثابت بن ابى الأقلح قيس بن عصمة بن النعمان بن مالك بن اميّه بن ضبيعة بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس الانصارى کنیت او ابو سلیمان است این آن کس است که با حبیب بن عدی و زید بن و چند تن بفرمان رسول خدا بیرون شدند و میان عسفان و مکّه بنی لحیان بر ایشان
ص: 78
تاختن کردند عاصم مقتول شد خبیب وزید را اسیر گرفتند و بمکه بردند و بفروختند و هر دو تن را شهید ساختند و ما این قصه را در کتاب رسول خدا بشرح رقم کرده ایم بتکرار نخواهیم پرداخت.
عاصم بن العكبر الانصاري حليف بني عوف بن الخزرج بعضی او را از غازیان بدر شمرده اند عاصم بن قيس بن ثابت بن النعمان بن اميه بن امرء القيس بن ثعلبة بن عمرو بن عوف در بدر و احد حاضر بود.
عاصم بن عدي بن الجد بن العجلان بن حارثه بن ضبيعة بن الضبعي ثمّ البلوى من بلى بن عمر بن الحاف بن قضاعه حليف بنى عبد بن زيد من بني عمرو بن عوف کنیت او ابو عبدالله است و بروایتی ابو عمرو در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود بعضی گویند در بدر حاضر نبود چه رسول خدا او را در عرض راه بدر بعالیه فرستاد لکن از غنیمت بدر او را سهم داد و در سال چهلم هجرى وفات نمود و نزديك بیکصد و بیست سال داشت.
عاصم بن سفیان از جمله اصحاب است عاصم بن حدرة الانصاری در شمار مردم بصره است نه عاصم بن عمرو بن خالد اللیثی پدر نصر بن عاصم است عاصم بن حصين بن مشمّت باتفاق پدرش حصین بحضرت رسول آمد و اسلام آورد عاصم الاسلمی در شمار مردم مدینه است.
عاصم بن عمر بن الخطاب بن نفيل القرشي العدوى نام مادرش جمیله دختر ثابت بن ابى الاقلح الانصاری است و بعضی گویند مادرش دختر عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح است نخست عاصیه نام داشت رسول خدایش جمیله نامید و عاصم دو سال قبل از وفات رسول خدا متولد شد کنیت او ابو عمرو است مردی بلند بالا و جسیم بود گویند ذراع او باندازه يك ذراع و يك شبر دیگر مردم بود در سال هفتادم هجری وفات نمود برادرش عبدالله بن عمر چهار سال بعد ازو وفات نمود و این وقت برادر را مرتبه بگفت این شعر از آن جمله است.
وليت المنايا كنَّ خلّفن عاصماً *** فعشنا جميعاً او ذهبن بنا معا
ص: 79
و عاصم نیز مردی شاعر بود مردی در حق او گوید «ما رايتُ احَداً من النّاس الاّ و هو يتكلّمُ ببعض ما لا يريدُ الاّ عاصم بن عمرٍ»در میان او و مردی چیزی واقع شد برخاست و این شعر بگفت :
قضى ما قضى فيما قضى لا ترى لهُ *** الى صبوةٍ في آخر الدَّهر منظرا
و عاصم جدّ امّى عمر بن عبدالعزیز است چه مادر عمر بن عبدالعزیز امّ عاصم دختر عاصم بن عمر بن الخطاب است .
عاصم بن عمر التيّمي برادر قعقاع بن عمر هر دو برادر ادراك خدمت پیغمبر کردند در فتح قادسیّه هنر های بزرگ نمودند چنان که در کتاب عمر بن الخطاب بشرح رفت .
عصمة بن الحصين و بعضی او را نسبت بجدّش می دهند بدین گونه عصمة بن وبرة بن خالد بن العجلان الانصاري من بني عوف بن الخزرج او و برادرش هبيل بن وبره بروایتی از غازیان بدرند.
عصمة الانصارى حليف بني مالك بن النجار از قبیله اشجع حاضر بدر بود عصمة بن مالك الانصاری از اصحاب رسول خداست عصمة بن السرح در حنين ملازم رکاب رسول خدای بود عصمة بن قيس الهوذی و بروایتی اسلمی است.
عصمة بن ابير بن زيد بن عبدالله بن مريم بن وائل بن تيم الرباب و بروایتی من بني تيم بن عبد مناف در ایام ابوبکر در مقاتلت نجاح حاضر بود.
عصيمة الاسدى من بنی اسد بن خزیمه حلیف بني مازن النّجار از غازیان بدر است عصيمة الاشجعي حليف بني مالك بن النجار در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در خلافت معويه وفات نمود.
عدی بن نضله بن عبدالعزى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن كعب القرشي العدوى از مهاجرین حبشه است و در حبشه وفات نمود و میراث او بفرزندش نعمان رسیده این اول کس است در اسلام که اموال او بهره وارث گشت.
عدى بن الزّغباء و بروايتى عدى بن ابى الزغباء سنان بن سبيع بن ثعلبة بن
ص: 80
ربيعة الجهني من جهينه حليف بنی النجار از انصار در بدر و احد و خندق و دیگر مشاهد حاضر بود این آن کس است که رسول خدا او را بجاسوسی در سفر بدر فرستاد که عبور ابوسفیان را بازداند در خلافت معويه وفات نمود.
عدى بن مرة بن سراقة بن جناب بن عدى من بنى العجلان من بلى من قضاعه حلیف عمرو بن عوف در جنگ خیبر شهید شد عدی بن قيس بن السّهمی در شمار مؤلفه قلوب است.
عدی بن نوفل بن اسد بن عبدالعزى بن قصى الاسدىی برادر ورقه و صفوان مادر ایشان آمنه دختر جابر بن سفیان خواهر تأبط شراً الفهمی در سال فتح اسلام آورد از جانب عمر و عثمان عامل حضر موت بود.
عدی بن حاتم بن عبدالله الطائى ابن سعد بن حرفش بنامرء القيس بن عدی بن ربيعه بن جرول بن ثعلبه بن عمرو بن الغوث بن طيّسى بن ادد بن زید بن کہلان بعضی نسب او را تا طی بخلاف یکدیگر نوشته اند قصه اسلام او را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم لقب او ابو طریف است وقتی سالم داره غطفانی که مردی شاعر بود بنزد عدی بن حاتم آمد و گفت یا ابا طریف تو را مدحی گفته ام عدی گفت اندك بباش تا ترا آگاه کنم از مال خود که با تو عطا خواهم کرد تا بر حسب عطا مرا مدح گوئی و آن هزار درهم و هزار میش و سه بنده و اسبی است اکنون بگوی و او این شعر انشاد کرد :
تحنُّ قلوُصى في معدٍّ و انّما *** تلاقى الرَّبيع في ديار بني نقل
و ابقى اللّيالي عن عديّ بن حاتم *** حساماً كلون الملح صوناً من الخلل
ابُوك جوادٌ ما يشقٌّ غبارُهُ *** و انت جواد ليس تعذرُ با لعلل
فان تنّقوا شرّاً فمثلكُم اتّقى *** و ان تفعلوا خيراً فمثلكُم فعل
عدی ساکن کوفه گشت و با علی علیه السلام در جمل حاضر شد و در آن وقعه يك چشم او بجراحت نابینا شد و در صفین و نهروان ملازم ركاب أمير المؤمنين بود و او در سال شصت و هفتم هجری در ایام مختار و بروایتی در شصت و هشتم و در شصت و نهم نیز گفته اند در کوفه وفات یافت.
ص: 81
عدى بن عميرة الحضرمي و يقال الكندی در شمار مردم کوفه است.
عدى بن فروه و يقال عدي بن عميرة بن فروة بن زرارة بن الارقم بن کنده کنیت او ابو قروه است در شمار مردم کوفه است و در کوفه سکون داشت در سال چهلم هجری وفات يافت عدى بن ربيعه بن عبد العزى بن عبد شمس بن عبد مناف.
عدى بن الجذامی ابن عبد البر صاحب استیعاب گوید عدی سنگی بجانب زوجه اش افکند و او بدان سنگ مقتول شد در سفر تبوك بحضرت رسول پیوست و این قصّه را معروض داشت «فقال لهُ رسولُ الله تعقلها و لا ترثها».
عطيّه بن نويرة ابن عامر بن عطيّة بن عامر بن بياضه الانصارى الزّرقى ثمّ البياضي از غازیان بدر است عطيّه بن عازب بن عفيف النصری از جمله أصحاب است عطيّه بن عروة السعدى كنيت او ابو محمّد است من بنى سعد بن بكره او جدّ عروة بن محمّد بن عطیّه است و محمّد بن عطیّه امیر خیل مروان بن الحکم بود عطية بن بسر المازني و يقال الهلالی برادر عبدالله بن بسر در شمار مردم شام است عطية القرظى من بنی قریظه بعضی او را از جمله أصحاب شمرده اند.
علاء الحضرمی اسم حضرمی عبدالله بن عمار و بروایتی عبدالله بن ضمار است و بعضی عبدالله بن عبيد بن ضمار بن مالك گفته اند و نیز بدین گونه نژاد او را باز نموده اند: علاء بن عبدالله بن اكبر بن ربيعة بن مالك بن اكبر بن عويف بن مالك بن الخزرج بن ابی الصدق از ارض حضرموت حلیف بنی امیّه است رسول خدا او را عامل بحرین نمود، ابوبکر و عمر نیز او را از عمل باز نکردند برواینی در سال بیست و یکم هجری در بحرین وفات نمود و عمر بن الخطاب ابو هریره را بجای او نصب کرد و ما شرح حال او را در کتاب خلفا نگاشته ایم و برادر او عامر بن الحضرمي در یوم بدر در جیش مشرکین بود و مقتول گشت و برادر دیگرش عمرو بن الحضرمی
اول کس است که بدست مسلمین کشته شد چنان که در کتاب رسول خدا مرقوم شد و خواهر او صعبه دختر حضرمی در سرای ابو سفیان بن حرب بود او را طلاق گفت
ص: 82
بعد از وی عبیدالله بن عثمان التیمی او را بگرفت و طلحة بن عبيدالله از وی متولد شد و او را برادر دیگر بود حرّ بن الحضرمی که در جاهلیت در اعلی مکه چاهی حفر
کرده بود معروف به بشر میمون.
قال علاء بن حارثه الثقفی از اشراف ثقیف است و از مؤلفه قلوب است بن حباب از أصحاب رسول خداست علاء بن عبدالله بن حباب بن سمیع نیز از جمله اصحاب است. علاء بن عمرو الانصاری در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام بود.
عکرمہ بن ابی جہل و اسم ابى جهل عمر و بن هشام بن مغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم در جاهلیت کنیت او ابوالحکم بود رسول خدایش ابوجهل نامید بالجمله عکرمه مردی شجاع و دلاور بود بعد از فتح مکّه بآهنك يمن بگریخت زوجه او ام حکیم دختر حارث بن هشام برفت و او را بحضرت رسول آورد پیغمبر چون او را دیدار کرد فرمود مرحباً بالراكب المهاجر پس مسلمانی گرفت رسول خدا با أصحاب فرمود ﴿لا تسبوا أباه فان سب الميت يؤذى الحي﴾، پس از روزی چند بحضرت رسول شکایت آورد که أصحاب مرا عكرمة بن ابى جهل خطاب می کنند﴿فقال رسول الله لَا تُؤذُوا
الاحياء بسبب الاموات﴾، و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا و کتاب ابوبکر و عمر رقم کردیم در غزوات شام مقتول گشت و این وقت شصت و دو سال داشت.
عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بن قصى القرشي العبدرى و این آن کس است که دارالنّدوه را که دار مشورت قریش بود با معويه بصدهزار درهم بیع کرد و او از مؤلفه قلوب است.
عائد بن ماعص بن قيس بن عامر بن زريق الانصارى الزّرقی رسول خد او را با سوییط بن حرمله عقد اخوت بست و او با برادرش معاذ حاضر بدر بود و او در بئر معونه و بروایتی در یوم یمامه مقتول گشت عائذ بن عمرو بن هلال المزنی کنیت ابو ابوهریره است در بیعت رضوان حاضر بود در بصره ساکن شد و بنیان خانه نهاد و در امارت عبیدالله بن زياد عليهما اللعنه وفات نمود عائذ الجعفی از جمله اصحاب
ص: 83
رسول است عائذ بن قرظ السکونی در شمار مردم شام است عائذين السّعد الجسرى نیز از جمله صحابه است عائذالله بن سعد المحاربی از جمله اصحاب است عائذ بن عبدالله کنیت او ابو ادریس است در عام حنین متولّد شد از فقهای اهل شام بود .
عبس بن عامر بن عدی بن نابی بن عمرو بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاري در ليلة العقبه حاضر شد و در بدر قتال داد عبس الغفاری و بعضی او را عایس خوانده اند در شمار اهل شام است.
عتّاب بن اسید بن أبي العيص بن أميّة بن عبد شمس القرشي الأموى كنيت او ابو عبدالرّحمن و بروایتی ابو محمّد است رسول خدا در سال فتح امارت مکه را بدو گذاشت چنان که بشرح نگاشتیم و او همچنان امارت داشت تا روز وفات ابوبکر وداع جهان گفت و برادرش خالد بن اسید در یوم فتح مکّه درگذشت.
عتّاب بن سليم بن قيس بن خالد القرشي التيمی در یوم فتح مکّه اسلام آورد و در یوم یمامه مقتول گشت عتاب بن شمير الضّبی از جمله اصحاب رسول خداست.
عرفطة بن الحباب بن حبيب الازدى حليف بنی امیّه در یوم طایف حاضر و او پدر اوفی است عرفطة بن نهيك از جمله اصحاب رسول خداست.
عكاشه بن محصن بن حرثان بن قيس بن مرة بن كبير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه الاسدى حلیف بنی امیه کنیت او ابو محصن است از بزرگان اصحاب است در جنگ بدر حاضر بود از کثرت مقاتلت شمشیر او بشکست رسول خدا چوبی بدست او داد و شمشیری گشت و عكاشه بجنك در آمد و در احد و دیگر غزوات حاضر بود و در خلافت ابوبکر در قنال طليحة بن خويلد الاسدی چنان که مرقوم شد مقتول گشت ، در خبر است که رسول خدا فرمود که خداوند مرا خبر داد که هفتاد هزار کس از امت من بی آن که زحمت حساب بینند داخل بهشت شوند عکاشه گفت «یا رسول الله ادعُوا الله ان يجعلنى منهم فدعا له»عرض کرد خدای را بخوان تا مرا از آن جمله
ص: 84
بدارد پیغمبر در حق او دعا کرد پس دیگری برخاست و چنین خواست فقال «سَبَقَکَ بِها عُکاشَه»، و آن مردی منافق بود و عکاشه را بعضى بتشديد كاف و بعضی بتخفیف خوانده اند.
عكاشه بن ثور بن اصغر الغوثی از جانب رسول خدای عامل سكك بود.
عقيل بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم القرشي کنیت او ابویزید است در میان فرزندان ابوطالب عقیل ده سال از طالب کوچکتر بود و جعفر ده سال از عقیل و علی علیه السلام ده سال از جعفر کوچکتر بود و هیچ کس درمیان عرب مانند عقیل در علم نسب نبود چهار تن در همه قبایل باین علم نامور بودند یکی عقیل دوم مخرمة بن نوفل الزّهرى سیّم ابوجهم بن حذيفه العدوی چهارم حويطب بن عبدالعزى العامري و عقيل ازيشان داناتر بود و بیشتر مثالب و معایب عرب را تذکره می کرد و ازین روی اشراف عرب از وی رنجیده خاطر بودند چه او از نيك و بد ایشان آگهی داشت.
گویند گاهی که در شام رفت روزی معویه گفت «هذا أبو يزيد لولا علمهُ اني خيرُ له من اخيه لما اقام عندنا و تركه فقال عقيلُ اخى خير لي في ديني و انت خیر لى في دنياى و قد آثرتُ دنياي و أسئل الله خاتمة امورنا خيراً»، و ما قصّه او را در جای خود مرقوم خواهیم داشت انشاء الله تعالی و عقیل در ایام خلافت معويه وفات نمود.
عقيل بن مقرّن المزنی کنیت او ابو حکیم است و او برادر نعمان بن مقرّن است که شرح حال او در کتاب عمر رفت و عقیل از جمله صحابه است که در کوفه سکون نمود.
عرس بن قيس بن سعيد بن الارقم بن النعمان الکندی گویند در فتنه عبدالله بن زبیر وفات نمود .
عرس بن عميرة الكندى برادر عدی بن عمیره از جمله اصحاب است عوذ بن عفرا و عفرا نام مادر اوست و پدرش حارث است و او برادر معوّذ است که در جنگ بدر أبو جهل را بقتل رسانیدند چنان که رقم شد و شرح نسب او نیز در باب معوذ شمرده
ص: 85
خواهد شد.
عتبان بن مالك بن عمر بن العجلان الانصارى السّالمي ثمَّ من بني عوف بن الخزرج بروایتی از غازیان بدر است در زمان رسول خدای نابینا شد و در خلافت معويه وداع جهان گفت و در شمار مردم مدینه است.
عتيد بن التيّهان و بعضی او را عبید بن التيهان ،خوانده اند با بای موحده و او برادر ابوالهيثم بن التيهان الانصاری است در بدر حاضر بود و در احد شهید گشت و تیهان را بعضی بتشدید یای تحنانی خوانده اند .
عنترة بن السّلمى ثمَّ الزّكواني حليف بنى سواد بن غنم بن كعب بن سلمه من الانصار حاضر بدر بود ابن إسحق وابن عقبه گویند عنتره مولى سليم بن عمر بن حديده الانصاری بود، در بدر حاضر شد و در احد شهید گشت .
عاقل بن البكير بن ياليل بن ناشب بن عنتره بن سعد بن ليث بن بكير بن عبد مناة بن كمانه حليف بني عدي بن كعب بن لؤى نام او غافل بود رسول خدایش عاقل نامید او باتفاق برادرانش عامر و اياس و خالد در جنگ بدر حاضر شدند و عاقل بدست مالك بن زهير الجشمی شهید شد.
عجير بن عبد يزيد بن هاشم بن المطلب بن عبد مناف القرشي المطلبي برادر ركانه از مشایخ قریش است.
عون بن جعفر بن ابيطالب در عهد رسول خدا متولد شد و او برادر عبدالله و محمّد است و این هر سه پسر را جعفر بن ابیطالب از أسماءٍ بنت عميس الخثعميه داشت.
عابس الغفاری بعضی او را عبس خوانده اند چنان که در ذیل نام عبس مرقوم شد.
عداء بن خالد بن عودة بن ربيعة بن عمرو بن عامر بن صعصعه و او بعد از فتح مکّه اسلام آورد علائة بن سحّار السّليطي عم خارجة بن الصلت است.
عبس العدوی از جمله أصحاب رسول خداست عصام المزنی در شمار صحابه است.
عفيف الكندى يقال له عفيف بن قيس بن معد يكرب الكندي و بعضی او را عفیف
ص: 86
بن معدیکرب خوانده اند از وی حدیث کرده اند که می گوید در موسم حج بمکه مي رفتم و بر عباس بن عبد المطلب در آمدم ناگاه جوانی را دیدم از خیمه بیرون شد و چون آفتاب را نگریست که بزوال آمد بنماز بایستاد و جوانی نورس در آمد و بر جانب راست او بایستاد آن گاه زنی بیرون شد و برطرف چپ بایستاد و مشغول بنماز شدند عباس گفت هیچ دانستی کیستند؟ گفتم ندانستم گفت این محمّد بن عبدالله است و آن دیگر علی بن ابیطالب برادر زادگان من و این زن زوجه محمّد است خدیجه دختر خویلد و محمّد می گوید خداوند مرا بر این دین مأمور داشته و در روی زمین جز این سه کس بر این دین نیست عفیف گوید من گفتم کاش من چهارم بودم.
عطارد بن حاجب بن زرارة بن عدس التمیمی زعیم قوم خویش بود باتفاق اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر بر رسول خدای در آمدند و اسلام آوردند در سال نهم چنان که در کتاب رسول خدای رقم کردیم.
عقیب بن عمرو برادر سہیل بن عمرو بن عدی بن زید بن جشم بن حارثه الانصاری در احد حاضر گشت و بعضی گویند بجهة صغر سن رسول خدا او را باز فرستاد عکراش بن ذرب بن حرقوس بن جعدة المرّى كنيت او ابوالصّهبا و ساکن بصره گشت گویند با صدقات بنی مرّه بحضرت رسول آمد پیغمبر فرمود کیستی؟گفت عکراش بر ذرب «فقال له ارفع في النسب فقال ابن حرقوس بن جعدة بن عمرو بن النزال بن مرَّة بن عبيدٍ و هذه صدقات بني مرة بن عبيدٍ».
عفیر بن ابی عفير الانصاری از جمله اصحاب است عرباض بن ساريه السلمى كنيت او أبو نجيح است در شمار اهل صفه است ساکن شام شد و در سال هفتاد و پنجم هجری در شام وفات نمود و بروایتی در فتنه عبدالله بن زبیر وفات نمود.
عليقة بن عدى بن عمرو بن مالك بن عامر بن بياضة الانصاری از غازیان بدر است ابن هشام نام او را باعين مهمله داند و ابن اسحق خلیقه باخای معجمه خواند.
عفاف بن بحير السّلمي در حمص نزول نمود.
عيينة بن حصين بن حذيفة بن بدر الفزاري كنيت او أبو مالك است از حفاة
ص: 87
عرب است و بعد از فتح اسلام آورد و از مؤلفه قلوب گشت دختر او امّ البنين زوجه عفان بود پسر برادری داشت که از جلسای عمر بن الخطاب بود وقتی با او گفت که مرا از عمر بن الخطاب رخصت بار بخواه گفت تو عنان زبان خویش نتوانی کشید بیم دارم که سخنی نالایق گوئی گفت نگویم لاجرم رخصت بارخواست.
و چون عیینه بر عمر در آمد «فقال يا ابن الخطاب و الله ما تقسم بالعدل و لا تعطى الجذل ، فَغَضب عُمرُ غَضباً شديداً حتّى همَّ أَن يوقعَ بِه»عمر بن الخطاب خواست تا او را بقتل رساند بشفاعت برادر زاده اش نجات یافت و ما قصّه های عیینه را بشرح نگاشته ایم.
عيسى بن عقيل الثقفی پسرش را قبل از آن که بنامی بخواند بحضرت رسول برد پیغمبر او را عبدالرحمن نام نهاد عطاف بن وداعة الهلالی در شمار مردم شام است عطاء الشيمى القرشي العبدى من بني شيبه عويف بن الاضبط و يقال عريف هو عويف بن ربيعة بن الأضبط بن ابير بن نهيك بن خزيمة بن عدى بن الدئل بروایتی در سفر حدیبیه رسول خدا او را در مدینه بخلیفتی گذاشت عویم بن ساعدة بن عايش بن قيس بن النعمان بن يزيد بن اميّة بن زيد بن عوف بن عمرو بن عوف، كنيت او أبو عبدالرحمن است در عقبه اول و ثانی حاضر بود و در احد و خندق قتال داد و در زمان رسول خدا وفات نمود شصت و پنج و اگر نه شصت و شش ساله بود.
علياء السّلمی در شمار مردم مدینه است عزيب المليکی پدر عبدالله بن عزیب است.
على بن الاسود الكندى با برادرش سلمة بن الاسود بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
عیاذ بن عبد الازدی از جمله أصحاب رسول خداست عتيبة بن سهيل بن عمرو برادر أبو جندل بن سهیل است و فاخته خواهرش در سرای عبدالرّحمن بن حارث بن هشام بود و از و فرزندان آورد ، عمر و عثمان و عکرمه و خالد و محمّد و أبوبكر فقيه.
ص: 88
عرابة بن اوس بن قيظى بن عمرو بن زيد بن جشم بن الحارث بن الحارث من بني مالك بن الاوس و پدرش اوس بن قبطی از کبار منافقین بود بالجمله عرابه را در یوم احد بسبب صغر سن با چند تن دیگر اجازت مبارزت نداد و مرا بعت فرمود و عرابه مردی کریم بود وقتی شمّاخ بمدینه آمد عرابه او را دیدار کرد و گفت از بهر چه این سفر کردی؟گفت تا از بهر أهل خویش اعداد زاد کنم عرابه دو شتر که با او بود از تمرو گندم گرانبار ساخت و او را إکرام کرد و جامه نیکو بداد شماخ این اشعار را در مدح عرابه انشاد کرد:
رأيت عرابة الاوسىّ يسموا *** الى الخيرات منقطع القرين
اذا ما رايةُ رُفعت لمجدٍ *** تلقّاها عرابةُ باليمين
اذا بلّغتنى و حملت رحلي *** عرابةُ فاشترى بدم الوتين
عنمة والد إبراهيم بن عنمة المزنى از جمله أصحاب است علبة بن زيد الحارثى الانصارى من بني حارثه در شمار مردم مدینه است او را از جمله بکّائین شمرده اند .
عسعس بن سلامة التميمي البصرى كنيت او أبو صفره و بروايتي أبو صفيرء است عتمة بن الرّابعة الجهني اسم او عبد العزی بود رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم تغییر دادند.
عنبر بن العذرى و يقال الغفاري رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم او را در وادی القری زمینی داد در آن جا ببود تا وفات کرد و منسوب بدان جا گشت.
عثامة بن قيس البجلي ابن عبد البرّ در صحبت او با رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متوقف است.
ص: 89
غالب بن عبد الله اللّيثى ويقال الكلبي رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را با شصت سوار بسريّه كديد بدفع بنى الملوح مامور داشت چنان که مذکور گشت.
غالب بن أبجر المزنی بعضی او را غالب بن ذبح خوانده اند در شمار مردم کوفه است.
غالب بن بشر الاسدی آن کس است که از طلیحة بن خویلد سر برتافت و در اسلام خود بپائید.
غزية بن عمرو بن عطية بن خنساء بن مبذول بن عمر و بن غنم بن مازن النجار المازني در يوم احد حاضر بود.
غزية بن حارث الاسلمی بعضی او را انصاری و گروهی مازنی و جماعتی خزاعی گفته اند.
غطيف بن حارث الکندی پدر عیاض بن عطیف است غطيف بن حارث الثمالي الازدى کنیت او ابو اسماء است.
غيلان بن سلمة بن شرحبيل الثقفی بعضی نژاد او را بدین گونه شمرده اند:
غيلان بن سلمة بن مغيث بن مالك بن كعب بن عمر بن سعد بن عوف بن قصى وهو ثقيف و مادر اوسبیعه دختر عبد شمس است بعد از فتح طایف اسلام آورد و هجرت ننمود و او از بزرگان ثقیف ده زن داشت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود چهار تن ازیشان را اختیار کن، و او مردی دانا بود وقتی در خدمت خسرو پرویز بازیافت کسری او را گفت «أَيُّ ولدك احبُّ اليك؟ قال الصغير حتّى يکبر و المريض حتّى يبرء و الغائب حتّى يئوب»، کسری گفت«ما لك و لهذا الكلام و هذا كلام الحكماء و أنت من قومٍ جفاةٍ لاحكمة فيهم»، آن گاه فرمود «فما غذاك قال خبزُ البُرِّ و اللبن و التمر قال هذا العقل من البرِّ و اللّبن و التّمر»، و غيلان نیز شعر نیکو توانست گفت.
غرفة بن الحارث بن حارث الكندى كنيت او أبو حارث است در حکومت
ص: 90
عمرو بن العاص ساکن مصر بود شنید که مردی نصرانی رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم راشتم کرد غرفه او را بکوفت و بینی او را خرد درهم شکست ، نصرانی این داوری بنزد عمر و بن العاص آورد، عمر و با غرفه گفت او را از بهر چه زحمت کردی چه ایشان در ظل عهد ما آرمیده اند ؟
غرفه گفت معاذ الله که ما عهد کرده باشیم که پیغمبر را شتم کنند بلکه عهد کردیم که واگذاریم ایشان را در کنایس خود و اگر دشمنی قصد قتل ایشان کند دفع دهیم ، عمرو و گفت سخن بصدق آوردی ، غرفه گوید در رکاب علی علیه السلام بودم آن گاه که بکنار فرات رسید پس از راه بیکسوی شد و بایستاد و لشکر در گرد او بایستادند «فقال هذا موضع رواحلهم و مناخ ركابهم و مهراق دمائهم بابنى من لا ناصر له في الأرض و لا في السماء»، غرفه گوید این وقت من شك در علی کردم که از غیب سخن گوید این ببود تا آن گاه که حسین بن علی علیه السلام شهادت یافت پس برفتم تا موضع مقاتلت ایشان و بدان چه علی فرموده بود هیچ خطائی و خلافی نیافتم پس از آن لغزش استغفار کردم.
غسان العبدی پدر یحیی بن غسان با وفد عبدالقيس بحضرت رسول امد و اسلام آورد.
غنّام مردی از اصحاب است و در شمار غازیان بدر است غشمير بن خرشة القاری از بنی خطمه قاتل عصماء دختر مروان یهودی است که رسول خدای را هجا می گفت چنان که در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بشرح رفت و غشمیر بر وزن فعليل است.
فضالة بن عبيد بن نافذ بن قيس بن صعب بن الأصرم حججى بن كافة بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس الانصاري الاوسى كنيت او ابو محمّد است در احد و دیگر غزوات حاضر بود، آن گاه بشام رفت و سکون نمود و معويه بعد از
ص: 91
ابودردا او را بقضاوت شام گماشت و در سفر صفین استقضا نمود و فضاله در خلافت معويه وفات یافت.
فضالة بن هلال المزنى از جمله اصحاب رسول خداست فضالة بن هند الاسلمی در شمار مردم مدینه است.
فضالة اللّيثي در نام پدرش خلاف کرده اند بعضی فضالة بن عبدالله اللّیثی گفته اند و بعضى فضالة بن وهب بن يحيى بن مالك الاكبر اللّيثى، در شمار مردم بصره است.
فضاله مردی است از موالی رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم گویند در شام وفات نمود .
فروة بن عمرو بن ورقة بن عبيد بن عامر بن بياضة البياضى الانصاری در عقبه حاضر و در بدر و دیگر غزوات ملازمت حضرت داشت ، رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم میان او و مخرمة الانصاری عقد اخوت بست ، اما (1) بياضة الانصارى هو بياضة بن عامر بن زريق بن عدى بن عبد حارثة بن مالك بن عضب بن جشم بن الخزرج.
فروة بن عمرو بن نافرة الجذامى ثم النقائى از جانب پادشاه روم در فلسطین عامل بود و اسلام خود را بحضرت رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم مکتوب کرد.
فروة بن النعمان ويقال فروة بن حارث بن النعمان بن يساف الانصاري الخزرجي من بني مالك بن النجار در احد حاضر شد و در یمامه مقتول گشت.
فروة بن مسيك بن الحارث بن كليب الخطيفى ثم المراری و بعضی او را بن مسيكه گویند از اهل یمن است در سال نهم بحضرت رسول آمد و در زمان عمر بن الخطاب بکوفه رفت و سکون اختیار نمود مردی شاعر و زعیم قوم خود بود .
فروة بن مالك الاشجعي و بعضی او را فروة بن نوفل گفته اند و فروة بن نوفل آن کس است که در ابتدای خلافت معاویه بر مغيرة بن شعبه خروج کرد.
فروة بن معقل الاشجعی او نیز از خوارج نهروان است و قصه ایشان انشاء الله در جای خود مذکور خواهد شد.
فروة الجهنی نیز از جمله اصحاب است فروة بن خالد از مردم فلسطین است
ص: 92
و بعضی او را مستجاب الدّعوه شمرده اند.
فاكهة بن بشير بن فاكهة بن زيد بن خلدة بن عامر بن زريق الانصارى الزرقى من بنى جشم بن الخزرج از غازیان بدر است فاكهة بن سعد بن جبير الانصاري من الاوس در صفین ملازم خدمت علی علیه السلام بود .
فرات بن حيان بن ثعلبة العجلى من بني عجل بن لجيم بن سعد بن على بن بكر بن وائل بن قاسط حلیف بنی سهم گویند از عيون و جواسيس أبو سفيان بود رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم حكم بقتل او كرد با يك تن از انصار که حلیف او بود گفت من مسلمانم،انصاری عرض کرد یا رسول الله این مرد می گوید من مسلمانم «فقال رسول الله انّ فيكم رجالاً نكلهم إلى ايمانهم منهم فرات بن حيّان»، و وقتی نیز رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را بسوی ثمالة بن اثال رسول فرستاد چنان که بشرح رفت.
فرات بن ثعلبة البهرانی از جمله اصحاب رسول خداست .
فرقد العجلى الربعي ويقال التمیمی مادرش امامه او را بحضرت رسول آورد و پیغمبر او را مسح فرمود فرقد مردی از اصحاب است گویند بر مائده رسول خدا نشست و با او طعام خورد.
فیروز الدیلمی کنیت او أبو عبدالله و بروايتي ابوعبدالرحمن است و او را حمیری نیز گویند از بهر آن که در اراضی حمیر نزول کرد و او از ابناء فارس است و این آن کس است که اسود عنسی را که در یمن دعوی پیغمبری می کرد بکشت و این وقتی بود که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم مریض بود و هم در آن مرض وداع جهان گفت بالجمله در آن شب که اسود در صنعای یمن مقتول شد صبحگاه رسول خدا مردم را بشارت داد ﴿فقال قتل الاسود البارحة فقتله رجل مبارك من أهل بيت مبارك قيل و من قتله يا رسول الله قال فیروز الدیلمی﴾، و ما این قصه را در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بشرح نگاشتیم.
فيروز الهمداني الوادعى مولى عمر بن عبدالله الوادعى ادراك جاهلیت و اسلام نموده و او جدّ زكريّا بن أبي زائدة بن ميمون الهمدانی است.
ص: 93
فضل بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف القرشي الهاشمي او ابو عبدالله و بروایتی ابو محمّد است و مادر او ام الفضل دختر حارث هلاليه من بني هلال بن عامر بن صعصعه خواهر میمونه زوجه رسول خداست در حنين و حجة الوداع حاضر بود و هنگام غسل دادن رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم آب بدست علی علیه السلام می ریخت در غزوات شام چنان که بشرح رفت شهید شد و بروایتی در طاعون عمواس درگذشت اجمل ناس بود و از فرزندی جز دختری که ام کلثوم نام داشت نماند و او را بن على علیهما السلام تزویج کرد و از آن پس ابو موسی اشعری بحباله نکاح در آورد.
فجيع بن عبدالله بن جندع العامري من بني عامر بن صعصعه ساکن کوفه گشت فراس بن نضر بن حارث بن علقمه بن كلدة بن عبد مناف در يوم يرموك مقتول گشت. فراس بن حابس بروایتی از بنی عنبر است با وفد بنی تمیم بحضرت رسول امد فراسی و بروایتی فراس و هو من بنى فراس بن مالك کنانه در شمار مردم مصر است.
فلتان بن عاصم الجرمى و يقال المنقرى و او خال كليب بن شهاب الجرمی است و کلیب پدر عاصم بود.
فضيل بن النعمان البصرى السّلمي من بنى سلمه در قتال خیبر شهید شد.
فنج بن دحرج بانون و جیم و بعضی او را با تای فوقانی و حای مهمله خوانده اند.
فديك الزّبیدی او را در شمار مردم حجاز گرفته اند .
فويك بالو او بنزديك رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم آمد و حال آن که هر دو چشمش سفید و نابینا بود رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود چشم ترا چه رسید؟ گفت تیمار شتر خویش می داشتم این آسیب از نفس ماری یافتم رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در چشم های او بدمید در حال روشن شد و با این که هشتاد سال داشت رشته در چشم سوزن می کشید .
ص: 94
قيس بن مخلد بن ثعلبة بن صخر بن حبيب بن الحارث بن ثعلة بن مازن بن النّجار الانصاري المازني حاضر بدر بود و در احد شهید گشت.
قيس بن مخرمة بن المطلب بن عبد مناف بن قصی القرشي المطلبی کنیت او ابو محمّد و بروایتی ابو سایب است در عام الفیل سال میلاد رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او نیز متولّد شد وی از مؤلّفه قلوب است لکن او را و عباس بن مرداس را چون دیگران صد شتر عطا نفرمود و شرح آن در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم مرقوم شد و پسرش عبدالله از فضلای صحابه است.
قيس بن حذافة بن قيس بن عدي بن سعد بن سهم القرشي السهمي با برادرش عبدالله بن حذافه بجانب حبشه هجرت نمود.
قيس بن سائب بن عویمر بن عائد بن عمران بن مخزوم القرشي المخزومی مکی است و او مولای مجاهد بن جبیر صاحب تفسیر است و در جاهليت شريك رسول خداى بود و بروایتی پدر او سایب بن عویمر با رسول خداى صلی الله علیه و اله و سلم شريك بود.
قيس بن محصن بن مخلد الزّرقى الانصاری و بروایتی قیس بن حصین از غازیان بدر و احد است.
قيس بن حارث بن عدی بن جشم بن مجدعة بن حارثه و هو عمّ براء بن عازب، بعضی گویند قیس بن حارث در یوم احد چندان قتال داد که شهید شد و او چهارده زخم شمشیر داشت و بروایتی در یوم یمامه مقتول شد.
قيس بن ابی صعصعه واسم ابی صعصعه عمرو بن زيد بن عوف بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مازن بن النجار الانصارى المازني در عقبه حاضر بود و در بدر قتال داد و رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در يوم احد او را در ساقه لشکر بداشت.
قیس بن صعصعه از اصحاب رسول خداست قيس بن السكن بن قيس بن عود بن حزام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدى بن النجار کنیت او ابوزید انصاری
ص: 95
خزرجی است من بنی عدی بن النّجار از غازیان بدر است در یوم جسر ابي عبيده مقتول گشت و او را ولدی نبود گویند وی از آن چهار کس است که در عهد رسول خدا قرآن را جمع کرد و ایشان زيد بن ثابت و معاذ بن جبل و أبيّ بن كعب و ابو زيد بود ابو عمر گوید این چهار کس از انصار بودند و اگر نه جماعتی در عهد رسول الله قرآن را جمع کردند مانند علی علیه السلام و عثمان بن عفان و ابن مسعود و عبدالله عمرو بن العاص و سالم مولى ابو حذیفه.
قيس بن سعد بن عباده و ما نسب او را در ذیل نام سعد بن عباده رقم کردیم کنیت او ابوالفضل و بروایتی ابو عبدالله و جماعتى ابو عبدالملك خوانده اند و نام مادر او فکیهه دختر عبید بن دليم بن حارثه است وی زعیم قوم خویش بود و از أهل سخاوت و بسالت و کرم بود و در حصافت عقل و کرامت طبع و جلادت حرب نامدار بود و در حضرت رسول مکانت صاحب شرطه داشت و ما قصه های او را در کتاب رسول خدا و یوم سقیفه و دیگر کتب رقم كردیم و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب على علیه السلام بود و ما شرح حال او را انشاء الله در کتاب علی علیه السلام و صلح حسن بن على علیهما السلام با معاویه خواهیم نگاشت در سال پنجاه و نهم هجری در مدینه وفات نمود.
گویند مردی از وی سیهزار درهم بقرض گرفت آن گاه که خواست ادای دین كند «قال أنى عدت في شيء أعطيته انّا لا نعود في شيء أعطيناه» وقتی مریض شد بسیار مردم مدیون او بودند او را گفتند این جماعت که ادای دین نکرده اند از عیادت تو شرمگین اند فرمود تا منادی ندا در داد که هر کرا از قیس بردمت دینی است ساحت خود را بری داند که قیس آن مال را هبه فرمود، گویند با این که قیس مردی نیکو حمال بود موی بر زنخ نداشت و انصار همی گفتند دوست داشتیم که از برای قیس لحبه بخریم و این شعر را قیس در صفین انشاد کرد :
هذا اللّواءُ الذي كنّا نحفُّ به *** مع النّبيِّ و جبريل لنا مدد
لاضرَّ من كانت الانصار منيتهُ *** اَلاّ يكون له من غيرهِم احد
ص: 96
قوم اذا حاربوا طالت اكفّهم *** فى المشرفيّة حتّى يفتح البلدُ
قيس بن عاصم بن سنان بن خالد بن منقر بن عبيد بن الحارث و الحارث هو مقاعس بن عمر بن سعد بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تميم المنقرى التميمي كنيت او أبو على و بروایتی ابوقبیصه است در سال نهم باوفد بنی تمیم بحضرت رسول آمد و اسلام آورد رسول خدا فرمود هذا سيّد اهل الوبر مردی عاقل و حلیم بود چنان که با احنف بن قیس گفتند این حلم از که آموختی گفت از قیس بن عاصم و حدیث کرد گاهی را که پسر برادر قیس بن عاصم را دست بسته بنزد او آوردند چه پسر قیس را بقتل آورده بود گویند قیس قطع سخن نکرد چون کلام خود را با مخاطب بیای برد روی با پسر دیگر خود که برادر اعیانی مقتول بود کرد و گفت برخیز و دست پسر خود را بگشای و برادرت را بخاک بسیار و صد شتر بنزد مادر خود ببر باشد که حزن او اندك شود و ما این قصه را در این کتاب خلفای رسول خدای آن جا که امثله عرب را نگاشته ایم در ذیل مثل «أحلمُ من احنف» بشرح رقم کرده ایم و اشعار قیس بن عاصم را که درین معنی گفته نگار داده ایم لاجرم بتکرار نپرداختیم.
وقتی که قیس بن عاصم وداع جهان می گفت فرزندان خود را مخاطب داشت «فقال اذا متُّ فلا تنوحوا علىَّ فان رسول الله لم ينح عليه»، و هم از سخنان اوست که فرموده «يا بنىَّ احفظوا منّى اذا متُّ فسوِّ دوا كباركم ولا تسوِّ دو اصغار كم فيسفّه الناس كباركم و تهونوا عليهم و عليكم باصلاح المال فانّه منتبه الكريم و يستغنى به عن اللّئيم و ايّاكم و سئلة النّاس فانّها اخسر كسب المرء»عبدة بن الطبيب این شعر در مرثیه او گفت:
عليكَ سلامُ الله قيس بن عاصمٍ *** و رحمتهُ ماشاء أن يتَرحَّما
تحيّة من اوليتهُ اىَّ نعمة *** اذا زاد عن شخص بلادُك سلما
فما كان قيس هلكهُ هلكُ واحدٍ *** و لكنّهُ بنيانُ قوم تهدَّما
قيس بن عمرو بن سهل بن ثعلبة بن الحارث بن زيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النّجار الانصارى المدنى جدّ يحيى بن سعيد الانصاري قيس بن عمر و بن قيس
ص: 97
الانصارى من بنى سواد بن مالك بن النجار در يوم احد باتفاق پدرش عمر و شهید شد.
قيس بن مالك بن انس الانصارى كنيت او أبو صرمه است مشهور بکنیت است و بعضی او را مالك بن قیس خوانده اند قيس بن زيد بن عامر بن سواد بن كعب وهو
ظفر الانصاري الظفرى قيس بن سلع الانصاری از جمله أصحاب است.
قيس الجذامی بعضی او را قيس بن عامر و بعضی قیس بن زید گفته اند در شام سکون نمود .
قيس بن فهد الانصارى من بني مالك بن النجار و هو قيس بن فهد بن قيس بن ثعلبة بن عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار و او جدّ ابی مریم عبدالغفار بن قاسم الانصارى الكوفی است.
قيس بن عائذ الاحمسى کنیت او ابو کاهل است و او مشهور بکنیت است.
قیس بن قیس در صفّین ملازم رکاب علی علیه السلام بود قیس بن خشخاش العنبری با برادرش عبید بحضرت رسول آمد و اسلام آورد قيس الانصاري جدّ عدی بن ثابت از جمله صحابه است قيس بن ابى غرزة بن عمير بن وهب الغفاري وقيل الجهنی ساکن کوفه گشت و هم در کوفه وفات یافت قيس بن طليحه و بعضى او را قيس بن طخفه خوانده اند در شمار اهل صفه است.
قیس بن عبدالله الاسدی از بنی اسد بن خزیمه باتفاق زوجه خود بر که دختر يسار مولاة ابی سفیان بن حرب بجانب حبشه هجرت نمود قيس بن حارث الاسدی وی نیز هشت زن داشت بعد از اسلام رسول خدا فرمود چهار تن را اختیار کن .
قيس بن الهيثم الشامي بصرىُّ جد عبدالقهّار بن السّرى قيس بن الحصين الحارثی بن کعب و بعضی بدین گونه نسب او را شمرده اند قیس بن حصين بن يزيد بن قنان بن ذى القصّه.
قيس بن المحسر بازید بن حارثه آهنگ سریه کرد چنان که بشرح رفت قیس بن عبدالله بن عمرو بن عدس بن ربيعه بن جعده او نابغه جعدیست که ذکر احوال و أشعار او در كتاب رسول خدا در عرض شعرای پیغمبر مرقوم شد.
ص: 98
قیس بن زید از مردم بصری در شمار صحابه است قیس بن جبیره (1) از جمله اصحاب رسول خداست بن قيس بن النعمان السّكونى كوفىُّ قرائت قرآن می کرد در عهد رسول خدا و در عهد عمر تکمیل داد من قيس بن النّعمان العبدى باوفد عبد القيس بحضرت رسول آمد قیس بن کلاب از جمله اصحاب قيس بن جحدر الطّائى و اوجد طرماح شاعر است و هو طرمّاح بن حكيم بن نضر بن قيس بن جحدر قيس ابوغنيم الاسدی پدر غنيم بن قيس از مردم کوفه است گویند در بصره ساکن شد قيس التمیمی در شمار صحابه رسول خداست.
قيس بن خرشه القيسي من بنی قیس بن ثعلبه آن گاه که بحضرت رسول آمد﴿قال يا رسول الله أبايعك على ماجائك من الله و على ان أقول بالحق﴾، با تو بیعت می کنم بدان چه خدای با تو فرستاده و بر این که سخن جز بحق نگویم پیغمبر فرمود تواند بود که بعد از من روزی آید که سخن حق نتوانی گفت ﴿فقال قيس لا و الله لا أبايعك على شيء الا وفيت به فقال رسول الله اذن لا يضرك شيء﴾ گفت لا و الله بيعت نمی کنم با تو بر عهدی جز این که بدان وفا کنم پیغمبر فرمود لاجرم از ضرر و زیان محفوظ خواهی بود و شری عاید تو نخواهد گشت.
این ببود تا روزگار زیاد بن ابيه و عبیدالله بن زیاد برسید و قیس از مثالب و معایب ایشان زبان نمی بست عبیدالله او را حاضر ساخت ﴿فقال له أنت الذي تفترى على الله و على رسوله؟ قال لا و الله ولكن ان شئت اخبرتك من يفترى على الله و على رسوله قال و من هو؟ قال من ترك العمل بكتاب الله و سنة رسوله قال و من ذاك قال أنت و أبوك و من أمر كماء﴾ گفت توئی که افتری بر خدا و رسول می بندی؟ قیس گفت من نیستم لکن اگر خواهی ترا آگهی دهم گفت کیست؟ گفت آن کس که قرآن خدای و شریعت پیغمبر را ترك گفته عبیدالله گفت آن کیست گفت توئی و پدرت زیاد و آن کس که شما را مأمور داشته، عبیدالله در خشم شد و گفت توئی که گمان داری
ص: 99
هیچ شری عاید تو نتواند شد و عوانان را برای عذاب او حاضر ساخت قبل از آن که این کار را ساخته کند قیس بیفتاد و جان بداد و سخن رسول خدای راست آمد صلی الله علیه و اله و سلم.
قيس بن المكشوح کنیت او ابوشداد است در نام مکشوح خلاف کرده اند بعضی او را جبيرة بن هلال گفته و گروهی عبد يغوث بن جبيره بن هلال بن الحارث بن عمرو بن عامر بن علي بن اسلم بن احمر بن الغوث بن انمار بن اراش بن عمرو بن الغوث بن النبت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبا العجلی حلیف مرار و بجيله و خثعم ابنا انمار بن اراش طبری نسب او را بدین گونه نموده است می گوید مکشوح هو هبيرة بن عبد يغوث بن عمرو بن غزيل بن سلمة بن بدر بن عامر بن غويتان بن زاهر بن مرار و او در فتح قادسیه و نهاوند و دیگر غزوات حاضر بود چنان که در کتاب أبوبكر و عمر و عثمان رقم شد.
و نیز آن کس است که اسود عنسی را که دعوی نبوت داشت. باتفاق فیروز دیلمی بقتل آورد و در صفین ملازم رکاب علی علیه السلام بود و صاحب علم بجیله بود و مردی شجاع و شاعر بود و او خواهرزاده عمرو بن معد يكرب است و این اشعار را بمناقضت عمر و انشاد کرده:
فلولا قيتنى لاقيت قرناً ** و ودَّعت الحَبائب بالسّلام
لعلّک من عدیّ بنی زبیدٍ *** و ما يأمره من تلك اللئام
و مثلك قد قرنت لهُ يديه *** الى اللّحين يمشى فى الحطام
در صفین با قبیله بجیله گفت اگر این علم مرا می دادید و با من رزم می دادید بر صاحب آن ترس مذهب تاختن می بردم و آن سپر مذهب را در قلب لشگر مردی برسر معویه می داشت قبیله بجیله گفتند چنان که خواهی در ملازمت تو خواهیم بود پس قیس اسب برجهاند و حمله گران افکند و بجیله با او بجنبیدند قنالی صعب بداد وصف بدرید تا بر روی معویه در آمد عبدالرحمن بن خالد بن الوليد درجيش معويه بود و رزم می داد بالجمله صاحب ترس تیغ بزد و قدم قیس را قطع کرد و قیس تیغ براند و او را بکشت این هنگام گرد او را فرو گرفتند و او را شهید کردند .
ص: 100
قيس بن ابی حازم الاحمسي من ولد احمس بن الغوث بن انمار بن اراش کنیت او أبو عبدالله است ادراك جاهلیت و اسلام نموده رسول خدای را دیدار نکرد و اسلام آورد در شمار تابعین است و از شیعیان عثمان بود در سال نود و نهم هجری وفات نمود.
قیس بن عاصم بن اسید بن نمیر بن عامر بن صعصعه از جمله اصحاب است.
قتادة بن نعمان بن زيد بن عامر بن سواد بن كعب و كعب هو ظفر بن الخزرج بن الاوس الظفرى الانصاري كنيت او أبو عمرو و بروايتي أبو عبدالله است و او در غزوه بدر و دیگر غزوات حاضر بود و این آن کس است که در جنگ احد چشمش از چشمخانه بضرب تیر بیرون افتاد و آویخته گشت و رسول خدای بازجای نهاد و مسح کرد در حال بهبودی یافت و دیگر رمد عارض او نشد چنان که در کتاب رسول خدای بشرح مرقوم افتاد وقتی حاکم مدینه مردی از اولاد قتاده را بنزد عمر بن عبدالعزیز فرستاد عمر گفت کیستی در پاسخ این شعر انشاد کرد :
انّا ابن الذى سالت على الخدِّ عينهُ *** فردَّت بكف المصطفى احسن الرَّدّ
فعادت كما كانت لأوَّل مرَّةٍ *** فياحسن ما عينٍ فيا حسن ماردٍّ
عمر بن عبدالعزیز این شعر قرائت کرد :
تلك المكارمُ لا تعبان من لبنٍ *** شيبا بماءٍ فعادا بعدُ ابوالا
بالجمله در يوم فتح رایت بنی ظفر باقتاده بود و در سال بیست و سیم هجری وفات نمود و این وقت شصت و پنج سال داشت عمر بن الخطاب بر او نماز کرد و ابوسعید خدری که از جانب مادر با او برادر بود او را در قبر نهاد.
قتادة بن عياش الجرشی پدر هشام از جمله أصحاب است و قنادة بن ملحان القيسي در شمار مردم بصره است و قتادة بن اوفی بروایتی قنادة بن ابی اوفی التميمي .
قرَّة بن اياس بن رباب المزنی ساکن بصره شد و در آن جا بنیان خانه نهاد و اوجد اياس بن معوية بن قرَّه است که قضاوت بصره داشت و قصّه مقاتله قره و پسرش
ص: 101
معويه را با ازارقه و خروج عبد الرحمن بن عبس بن كريز قرشی عبسی را با بیست هزار مرد در زمان معويه انشاء الله در جای خود رقم خواهیم کرد .
قرَّة بن عقبة بن قرة الانصارى الاشهلی در يوم احد شهید شد قرة بن دعموص بن ربيعة بن عوف النّمري من بني نمر بن عامر بن صعصعه با تفاق قيس بن عاصم بن حارث بحضرت رسول آمد و اسلام آورد قرة بن عبيره بن عامر بن سلمة الخير بن قشير بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة القشيری و اوجد صمّه قشیری شاعر است قرة بن حصين بن فضاله العبسی از جمله نه تن عبسبین است که بحضرت رسول آمدند و ایمان آوردند.
قبيصة بن المخارق بن عبد الله بن شداد الهلالي من بني هلال بن عامر بن کنیت او أبو بشر است در بصره سکون اختیار کرد قبيصة بن بُرمة الاسدى كنيت و بروایتی ابن شبرمه بضم شین معجمه و سكون موحّده و ضم رای مهمله است.
قبيصة بن وقاص السّلمی در بصره سکون اختیار نمود و قبيصة السلمی نیز از اصحاب رسول خداست.
قبيصة بن ذويب بن طلحة بن عمرو بن كليب بن اصرم در ذیل نام ذویب نسب او را تا خزاعه رقم کردیم در سال اول هجرت و بروایتی در سال فتح متولد شد کنیت او ابو اسحق است و بعضی ابوسعید گفته اند مردی عالم بود و در سال هشتاد و ششم هجری وفات نمود.
قطبة بن حديده و بروايتى قطبة بن عمرو بن حديده ابن اسحق گوید قطبة بن عامر بن حديدة بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمة بن الخزرج در عقبه اولى و ثانيه حاضر بود و در بدر و احد و دیگر غزوات قتال داد در یوم احد نه جراحت یافت و در يوم فتح رایت بنی سلمه بدست او بود ، کنیت او ابوزید است و زمان او در ایام عثمان بن عفان بنهایت شد.
قطبة بن عبد عمرو بن مسعود بن عبد الاشهل بن حارث بن دینار در یوم بئر معونه شهید شد قطبة بن قتاده الدوسی این آن کس است که خالد بن الولید او را در
ص: 102
بصره حکومت داد قطبة بن مالك الثعلبي او را تغلبيی و نیز ذبیانی گفته اند او عم زياد بن علاثه است قطبة بن جرمى و بروايتي ابن جریر کنیت او ابوحويصله است و حويصله نام دختر اوست.
قدامة بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمع كنيت او أبو عمرو و بروايتي أبو عمر است و مادرش زنی از بنی جمح بود و او خال عبدالله و حفصه فرزندان عمر بن الخطاب است و صفیه دختر خطاب خواهر عمر در سرای او بود بالجمله قدامه با دو برادرش عثمان و عبدالله بجانب حبشه هجرت نمود و در جنگ بدر و دیگر غزوات حاضر شد عمر بن الخطاب در خلافت خویش او را حکومت بحرین داد.
جارود که سیّد بنی عبدالقیس بود از بحرین بنزد عمر آمد و گفت همانا قدامه خمر آشامید و مست شد و من نگریستم حد خدای را بر او جاری کن عمر گفت شاهد کیست؟ گفت ابوهریره پس ابوهریره را حاضر کرد و پرسش نمود گفت من ندیدم خمر بیاشامد لكن نگریستم که مست بود وقی همی کرد، عمر بن الخطاب عثمان بن ابی العاص را بحکومت بحرین گماشت و قدامه را طلب داشت چون حاضر گاه شد. جارود گفت در اجرای حدّ خداوند تأخیر مکن، عمر گفت ای جارود ترا چنان می نگرم که از در خصومت سخن کنی و يك شاهد بیش نداری جارود بر صدق خود سوگند یاد کرد عمر گفت زبان باز کش و اگر نه ترا رنجیده خاطر دارم «فقال يا عمرُ اما و الله مالك بالحقّ أن يشرب ابنُ عمّك الخمروتسوئنی»، گفت ای عمر از برای تو نیست طریق حق که پسر عم تو شراب خمر بیاشامد و تو مرا رنجه کنی.
این وقت أبو هریره گفت ای عمر اگر تو را در شهادت ماشکی است هند دختر ولید را که زوجه اوست حاضر کن و پرسش فرما عمر فرمان کرد تا هند را بیاوردند او نیز اقامه شهادت کرد عمر با قدامه گفت اگر چنین است تو را از آسیب حد چاره نخواهد بود قدامه گفت ﴿قال الله عزَّوجل لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا
ص: 103
وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ﴾.
عمر گفت در تاویل آیه مبارکه خطا کردی و اگر پرهیز کار بودی از آن چه خداوند حرام کرد پرهیز می نمودی آن گاه روی با مردم کرد و گفت در اجرای حد قدامه چه می گوئید و این وقت قدامه مریض بود أصحاب گفتند مادام که قدامه مریض است اقامه حد نتوان کرد لاجرم عمر روزی چند ساکت بود تا قدامه بهبودی یافت آن گاه با مردم گفت اکنون چه می اندیشید؟ گفتند مادام که اور اوجعی است دست باز باید داشت عمر گفت در زیر تازیانه جان بدهد نزديك من خوبتر است تا این که تعطیل در تقریر حد افتد پس بفرمود تا قدامه را حد بزدند و او برنجید و هجرت کرد.
این ببود تا هنگام طواف عمر و قدامه یکدیگر را مغاضباً دیدار کردند چون از حج باز شدند در منزل سقيا عمر بخفت و چون از خواب انگیخته شد،گفت مرا درخواب بنمودند که قدامه را حاضر کنم و فرمان کرد که او را حاضر کنید و اگر سر برتابد بکشید و بیاورید برفتند و قدامه را حاضر کردند ، پس از بهر او استغفار کرد و طریق مهر و حفاوت گرفت ، ایوب بن ابی تمیمه گوید از غازیان بدر جز قدامة بن مظعون کس خمر نخورد و او پس از سی سال از هجرت وفات نمود و این وقت شصت و هشت ساله بود.
قدامة الكلابي و يقال العامرى هو قدامة بن عبد الله بن عمارة بن معاوية الكلابي من بني كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه کنیت او ابو عبدالله است از سابقین مسلمانان است ساکن مکه بود و هجرت ننمود در حجة الوداع حاضر ركاب رسول خدا صلى الله علیه و آله بود .
قعقاع بن معبد بن فزاره التمیمی با وفد بنی تمیم بحضرت رسول صلى الله عليه و اله و سلم آمد ابوبکر خواستار شد که امارت قوم او را دهند و عمر بن الخطاب عرض کرد که امارت اقرع بن حابس را باشد ابوبکر با عمر گفت «و ما اردت الاّ خلافي».
قعقاع بن عمرو التمیمی برادر عاصم بن عمرو ایشان را با هاشم بن عتبه و عمرو بن معدیکرب در جنگ قادسیه و مقاتلت با عجم آثار بزرگ است چنان که مرقوم
ص: 104
افتاد قعقاع بن عبدالله بن ابی حداد الاسلمی از جمله اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله است.
قاسم بن مخرمة بن عبدالمطلب برادر قیس بن مخرمه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم از برای او و برادر دیگرش صلت صدوق خرما از خیبر عطا کرد و مادر ایشان دختر هم معمّر بن امیّه بن عامر است از بنی بیاضه.
قاسم مولى ابوبکر الصدیق در شمار اصحاب است قرظه بن كعب بن ثعلبة بن عمرو بن كعب بن الاطابه الانصاري الخزرجی از بنی حارث بن خزرج حليف بنى عبدالاشهل كنيت او ابو عمر است در احد و دیگر غزوات حاضر بود و مملکت ری در زمان عمر بدست او گشوده شد و در تمامت غزوات ملازمت رکاب علی علیه السلام داشت در کوفه وداع جهان گفت و امیر المؤمنین علی علیه السلام بر او نماز بگذاشت.
قیظی بن قيس بن لوذان بن ثعلبة بن عدى بن مجدعة بن حارثة الانصاري الخزرجی از مجاهدین احد است.
قباث بن اشیم بن عامر بن الملوح الكناني و يقال التميمي ساكن دمشق بود .
قطن بن حارثة الكلبي من بنى عليم بن حباب بن كليب بن وبره رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بدست او بجانب عليم بن كعب و احلاف او کتاب کرد.
قارب بن الاسود الثقفى وهو قارب بن عبدالله بن الاسود بن مسعود الثقفى جدّ وهب بن عبد الله بن قارب با وفد ثقيف بحضرت رسول آمد.
قردة بن نفاثه السلولي من بني عمرو بن مرّه بن صعصعة بن معوية بن بكر بن هوازن با جماعتی از بنی سلول بحضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم آمد و اسلام آورد و او مردی شاعر بود و این شعر بعد از اسلام انشاد کرد :
بان الشّباب فلم احفل به بالا *** و اقبل الشّيب و الاسلام اقبالا
و قد أُروّى نديمى من مشعشعةٍ *** و قد اقلّب اوراكاً و اكفالا
الحمد الله أن لم يأتني اجلى *** حتّى اكتسيت من الاسلام سر بالا
بعضی شعر آخر را منسوب به لبید داشته اند بالجمله قرده یک صد و پنجاه سال
ص: 105
زندگانی یافت و این شعر را در زحمت شیخوخت گوید :
اصبحت شيخاً ارى الشخصين اربعة *** و الشخص شخصين لمّا مسّنى الكبر
لا اسمع الصّوت حتى استدير له *** و حال بالسّمع دونى المنظر العصر
و كنت امشى على ساقين معتدلاً *** فصرت امشي على ما ينبت الشجر
اذا اقوم عجنت الارض متّكئاً *** على البراجم حتّى يذهب النفر
قثم بن العباس بن عبد المطلب بن هاشم القرشي الهاشمي «قال ابن عباس هو آخر الناس عهداً برسول الله»، چه او آخر کس بود که از قبر رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بیرون آمد و علی علیه السلام در عهد خلافت خویش حکومت مکه را با او گذاشت و قثم در سمرقند وفات یافت چنان که در جای خود مذکور می شود و او با رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم شبیه بود و اود بن سلیم این شعر در مدح او انشاد کرد:
عتقت من حملى و من رحلنى *** یا ناق ان ادّيتني من قثم
انّك ان ادّيتني في غدٍ *** خلفني اليسر و مات العدم
فى كفّه بحر و في وجهه *** بدر و فى العرنين منه شمم
اصمَّ عن قيل الخنا سمعُهُ *** و ما من الخير به من صمم
زبیر که مردی از ثقات روات است مطلع قصیده فرزدق را از شعرای مدینه داند که با چند شعر دیگر در مدح قشم گفته اند و فرزدق اين يك شعر را تضمين کرده است :
هذا الّذي تعرف البطحاء و طأته *** و البيت تعرفه و الحلُّ و الحرم
كم صارخٍ بك مكروب و صارخة *** تدعوه يا قثم الخيرات يا قثم
قنفذ بن عمير بن جدعان التيمى عمر بن الخطاب او را حکومت مکّه داد چون او را معزول داشت نافع بن حارث را گماشت قهيد بن مطرف الغفاری بروایتی قهید بن ابی مطرف.
قنان بن دارم بن افلت العبسی از جمله آن نه تن مردم عبسی است که بحضرت
ص: 106
رسول صلی الله علیه و اله و سلم آمدند و ایمان آوردند بشرحی که در کتاب رسول خدا صلى الله علیه و آله مرقوم شد .
كعب بن مالك بن ابى كعب هو عمر بن هو عمر بن القين بن كعب بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمة بن سعد بن على بن اسد بن سادة بن يزيد بن جشم بن الخزرج الانصاري السلمى كنيت او أبو عبيدالله و بروایتی ابو عبدالله است و گروهی أبو عبدالرحمن گفته اند مادرش لیلی دختر زید بن ثعلبه من بنی سلیم در عقبه ثانیه حاضر بود وقتی بمدينه آمد رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم میان او و میان طلحة بن عبدالله عقد اخوت بست و در غزوه احد و دیگر غزوات حاضر بود و در غزوه تبوك او و هلال بن اميه و مرارة بن ربیعه تخلف کردند، و ما این قصّه را در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بشرح نگاشتیم و نیز اشعار و أحوال او را در ذیل احوالات شعرای رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم رقم کردیم در سال پنجاه و اگر نه پنجاه و سیم هجری وفات نمود، و این وقت هفتاد و هفت ساله بود.
كعب بن عمرو بن عباد بن عمرو بن سواد الانصاري كنت او ابویسر است و او مشهور بکنیت است حاضر عقبه بود و در یوم بدر بیست ساله بود و در سال پنجم هجری وفات نمود.
كعب بن زيد بن قيس بن مالك بن كعب بن حارثه بن دينار بن النجار الانصاري در بدر حاضر بود و در خندق شهید شد بدست ضرار بن خطاب بروايتي امية بن ربيعه بن صخر الدّئلی بزخم تیر او را شهید ساخته است.
كعب بن عجرة بن كعب بن امية بن عدى بن عبيد بن الحارث البلوى ثمَّ السوادي من بنى سواد بن مرّه ثم من بنى قرآن بن بلى بن عمرو بن الحاف بن قضاعه حلیف انصار و بروايتي حليف حارثه بن حارث بن الخزرج و همچنان او را حلیف بني عوف بن خزرج و حليف بنی سالم خوانده اند ، کنیت او ابو محمّد است در سال پنجاه
ص: 107
و یکم هجری و بروایتی در پنجاه و دوم در مدینه وفات نمود .
كعب بن عمير الغفاري رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را مکرر امیر سرایا فرمود در سال دوم هجری بدست قضاعه شهید شد.
كعب بن عدىّ التنوخى از جمله اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم است.
كعب بن عياض الاشعری در شمار مردم شام است.
كعب بن جمّاز بن مالك بن ثعلبة الجهني بروايت ابن هشام حلیف بنی ساعده است از انصار با برادرش سعد حاضر بدر بود دار قطنی نسب او را بدین گونه از خط احمد بن ابی سهل الحلوانی تصحیح نموده : کعب بن خنا بالخاء و النون بن ثعلبة بن خرشة بن عمرو بن سعد بن ذبيان بن رشدان بن قیس بن جهينة بن زيد بن ليث ابن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه در بدر و دیگر غزوات حاضر بود .
كعب بن عاصم الاشعری و بعضی او را كعب بن مالك خوانده اند.
كعب بن مرّة البهرى السّلمی ساکن اردن بود از اراضی شام و در سال پنجاه و نه و بروایتی در پنجاه و هفت در شام وفات نمود كعب بن عمرو الخزاعي الكعبي كنيت او ابو شريح است و او مشهور است بکنیت کعب بن زید از اصحاب رسول خداست كعب بن عمرو السّلمى الهمدانی و بروایتی کعب بن عمر والاشهر ابن عمرو بن جحدب بن معوية بن سعد بن الحرث بن ذهل بن سلفة بن دول بن جشم بن إيام بن همدان ساکن کوفه شد.
كعب بن سليم القرظي ثمَّ الدّوسی از حلفای اوس است از جماعت بنی قریظه و پسرش محمد از علمای تابعین است كعب بن يسار بن ضبّة بن ربيعة الضبّي در فتح مصر حاضر بود ، عمرو بن عاص بدو مکتوب کرد که قضاوت مصر كعب نپذیرفت اما کعب مردی است از اصحاب در يوم يمامه دست او مقطوع شد .
مال كعب بن زهير بن ابی سلمی و ما قصّه زهیر بن ابی سلمی و نسب او را که یکنن از شعرای سبعه معلّقه است و قصّه پسرش کعب بن زهیر را که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم
ص: 108
خونش را هدر ساخت و او ناگهان بحضرت رسول آمد و قصیده عذر قرائت کرد تا بدین مصراع رسید «و العذر عند كرام الناس مقبول»، و رسول خدا او را معفو داشت و اسلام او را بپذیرفت این جمله را در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم رقم کردم و اشعار ایشان را تشکیل کرده با ترجمه لغات بنگاشتم .
كعب بن سود بن بكر بن عبد الله بن ثعلبة بن سلمان بن ذهل بن لقيط بن الحارث بن مالك بن فهم بن غنم بن دوس بن عدنان بن عبدالله بن زهدان بن کعب بن حارث بن کعب بن عبدالله بن مالك بن نضر بن ازد گویند یک روز در مجلس عمر جای داشت ناگاه زنی در آمد و باعمر در آمد و با عمر گفت «انّ زوجي ليصوم النّهار و يقوم اللّيل»، گفت شوهر من روز ها روزه می دارد و شب ها بنماز می ایستد، عمر بن الخطاب گفت او را از چنین کردار دفع دهم؟ آن زن قدمی چند بازشد و مراجعت کرد و آن کلمات را دیگر باره گفت عمر نیز بقانون نخست پاسخ داد کعب بن سود گفت یا عمر این زن از شوهر خویش شکایت آورده ، عمر از فراست او شگفتی گرفت و گفت تو در میان ایشان قضا كن كعب ایشان را طلب داشت چون حاضر شدند آن زن این شعر گفت:
الهى حليلي من فراشي مسجده *** نهاره و ليله لا يرقده
امض القضايا كعب لا تردَّده
شوهرش این شعر قرائت کرد :
إنّي امرء قد شفّنى ما قد نزل *** في سورة النّور و في السبع الطول
و في كتاب الله تخويف نزل
کعب چنین سخن کرد:
انَّ لها حقّاً عليك يا بعل *** من اربعٍ واحدةٍ لمن عقل
امض لها ذاك ودع عنك العلل (1)
آن گاه گفت ای مرد اگرچه یک زن داری لکن سه زن دیگر توانی بعقد نکاح
ص: 109
در آورد ، پس تو درسه شب مختار باشی و اختيار يك شب از چهار شب با وی است در آن شب جز نماز فریضه مگذار و با او باش عمر گفت این فهم که در کرت ثانی کردی مرا زیاده از نخستین شگفتی داد و او را قاضی بصره ساخت و او ببود تا جنك جمل برسید مصحفی از گردن در آویخت و عصائی بدست گرفت و در پیش روی شتر آمد و ندا در داد و مردم را در وفا و ثبات سوگند همی داد ناگاه تیری بر مقتلش آمد و در گذشت.
كيسان الانصارى مولی رسول الله بعضی او را از بنی مازن بن النّجار دانسته اند در يوم احد شهید شد.
كيسان بن عبدالرحمن بن كيسان يقال هو مولی خالدین اسد ساکن مکّه و مدینه بود.
كيسان بن أبو نافع بن كيسان بروايتي كيسان بن عبدالله بن طارق ساكن طائف بود و پسرش نافع نام داشت.
کیسان بن مهران مولی النبی صلی الله علیه و اله و سلم در نام او اختلاف کرده اند چنان که در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل نام موالی آن حضرت مرقوم افتاد.
کرز بن جابر بن حنبل و يقال كرز بن حسل بن لاحب بن حبيب بن عمرو بن شیبان بن محارب بن فهر بن مالك القرشى الفهرى وقتی غارت بسرح مدینه آورد و رسول خدای از دنبال او تاختن برد و او را بدست نیاورد ، از آن پس کرز مسلمانی گرفت و در فتح مکه ملازمت رکاب داشت از جیش خالد بن الوليد جدا افتاد جماعتی از مشرکین بر او در آمدند و قتال دادند کرز این رجز همی خواند و کوشش همی کرد تا شهید شد چنان که در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم مرقوم شد :
قد علمت صفراء من بنى فهر *** نقيُة الوجه نقيّة الصّدر
لاضر بنَّ اليوم عن ابى صخر
كرز بن علقمة بن هلال بن جريبة بن عبد بن عبد نهم بن جليل بن خيثمة بن سلول الخزاعی در یوم فتح اسلام آورد و در این جهان فراوان بزیست. و در خلافت
ص: 110
معاویه و امارت مروان بن الحکم اعلام حرم را او نصب نمود.
کرزبن اسامه بعضی او را کریز خوانده اند باتفاق نابغه جعدى بحضرت رسول آمد و اسلام آورد کرز عبدالله الولید گوید او مردی از اصحاب است کرز نیز مردی از اصحاب رسول خداست.
كليب بن بشر بن تميم حليف بني حارث بن خزرج و بروايتي كليب بن بشر بن عمرو بن الحارث بن كليب بن زيد بن الحارث بن الخزرج در احد و دیگر غزوات حاضر بود و در یمامه مقتول گشت.
کلیب مردی از اصحاب است آن روز که عمر بن الخطاب مقتول شد و از قفای قاتل او می تاختند ابولؤلؤ سر بر تافت و دوازده کس راز خم بزد شش تن بمردند از آن جمله یکی کلیب بود که مقتول گشت.
كليب بن شهاب الجرمی پدر عاصم بن کلیب از صحابه است کلیب الجهني در شمار اصحاب رسول خداست كليب بن جزر بن کلیب نیز از جمله اصحاب است.
کردم بن سفیان الثقفی دختر او میمونه ازو حدیث کرده.
کردم بن قیس الثقفی در شمار اصحاب رسول خداست.
کردم بن ابى السّنان الانصارى يقال الثقفی در مدینه سکون اختیار کرد.
كلثوم بن الهدم الانصارى من بني عمرو بن عوف معروف بود بصاحب رسول الله بروایت واقدی و موسى و ابن اسحق رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم چون هجرت فرمود در ورود بمدينه بكلثوم بن هدم در آمد و پس از چهار روز از آن جا بخانه ابوایوب انصاری رفت و کلثوم اول کس است که از انصار بعد از ورود رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بمدينه وداع جهان گفت و در بقیع غرقد مدفون گشت و ما این قصه را در کتاب رسول خدا صلى الله علیه و آله نگاشتیم.
كلثوم بن الحصين بن خلف بن عبید کنیت او ابورهم الغفاری است و او معروف است بکنیت در بدر و احد و حدیبیه حاضر بود و در احد تیری برجای نحر او آمد و
ص: 111
رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم با آب دهان مبارك آن را ملنثم ساخت ازین روی ملقب بكلثوم المنحور شد و او را رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در عمرة القضا و عام الفتح در مدینه بخلیفنی گذاشت كلثوم بن علقمة بن خارجة المصطلقى الخزاعي بدر حضرمی بن کلثوم است.
كثير بن عمرو السّلمى حلیف بنی اسد و یقال بنی عبد شمس با تفاق برادرانش مالك بن عمر و وثقيف حاضر بدر بود ، بعضی گویند اسم او كثير و ثقيف لقب او بود.
كثير بن عباس بن عبدالمطلب کنیت او ابو تمام است چندماه قبل از وفات رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم متولّد شد مردی فقیه و فاضل بود. كثير خال براء بن عازب از جمله اصحاب رسول خداست. کثیر الازدی در شمار مردم مصر است و در مصر سکون اختیار کرد . كثير الانصاری در بصره ساکن شد و از اهل بصره شمرده شد.
كثير بن الصّلت الكلبى در عهد رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متولد شد و نامش بلال بود رسول خدایش کثیر نامید.
كثير بن شهاب الحارثی این آن کس است که در یوم قادسیه چنان که مذکور شد جالینوس را بکشت و سلبش را ماخوذ داشت
کنانة بن عبد يا ليل الثقفی از اشراف مردم طایف است بعد از قتل عروة بن مسعود چنان که در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بشرح رفت بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
كنانة بن عدی بن ربيعه عبد العزّى بن عبد شمس بن عبد مناف وی نیز از آن مردم است که وقتی زینب دختر رسول خدای را از مکه بمدینه کوچ می دادند با عیار و ابوسفیان بر او حمله آورد بشرح رقم کردیم .
کناز بن حصين بن يربوع بن عمرو بن يربوع بن خرشة بن سعد بن طريف بن جلال بن غنم بن غنى بن يعصر بن قيس بن غيلان بن مضر كنيت او ابو مرثد الغنوی است و او معروف بکنیت است با تفاق پسرش مرثد در بدر حاضر بود و ایشان حليف حمزة بن عبدالمطلب بودند در سال دوازدهم هجری وفات نمود و این وقت شصت و یک سال داشت.
ص: 112
كهمس الهلالى هو كهمس بن معاوية بن ابی ربیعه در شمار مردم بصره است کرزین اسامة العامري و بروایتی کریز بن سامه باتفاق نابغه جدی بحضرت رسول آمد و ایمان آورد.
كلدة بن حنبل ويقال كدرة بن عبدالله بن حنبل از جانب مادر برادر صفوان بن امیه است و مادر ایشان صفیه دختر عمرو بن حبیب بن وهب بن حذافة بن جمح است باتفاق صفوان در یوم حنين حاضر بود وقتی مسلمانان هزیمت شدند گفت امروز سحر ابن ابی کبشه باطل شد صفوان گفت «فضَّ الله فاك لئن يربّنى رجل من قريش أحبُّ الىّ من أن يربّنى رجل من هوازن»، و او مردی سیاه گونه بود و همیشه خدمت صفوان می کرد و قصه ایشان در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
كدير الضبّی در شمار مردم کوفه است کبیش بن هوذه السّدوسی از جمله اصحاب است.
كرامة بن ثابت الانصاری در صفین ملازم ركاب علی علیه السلام بود.
کریب بن ابرهه از جمله اصحاب رسول خداست کدر بن عبد نیز از جمله صحابه است كباثه بن اوس بن قيظى الانصاري الاوسی برادر عرابة بن اوس است در احد حاضر بود ، کباثه با بای موحده است .
لقيط بن الرّبيع بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف کنیت او ابوالعاص است و او معروف بکنیت است داماد رسول خدا بود لقيط بن عامر بن صبرة بن عبدالله بن المنتفق بن عامر بن عقيل بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه كنيت او أبورزين العقیلی است که بر نام او غلبه دارد و بعضی او را لقيط بن المنتفق خوانده اند.
لقيط بن ارطاة السكونى گوید من در حضرت رسول جهاد کردم و نود و نه تن از مشركين را در غزوات کشته ام.
لبيد بن ربيعه العامري الشّاعر كنيت او ابو عقيل است، از شعرای بزرگ
ص: 113
است و ماذکر احوال و اسلام او را و اشعار او را در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم کردیم لاجرم بتکرار نخواهیم پرداخت لبید بن عطارد التّميمي در سال نهم با وفد بنی تمیم بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
لبید بن سهل الانصاری این آن کس است که ابن ابیرق آن در عی که بسرقت برد در سرای او افکند بشرحی که در کتاب رسول خدا رقم شد لبید بن عقبه بن امرء القيس و يقال لبيد بن رافع بن امرء القيس بن زيد من ينى عبد الاشهل الانصاري الاشهلي پدر محمود بن وليد.
اللّجلاج العامرى هو من عامر بن صعصعه در پنجاه سالگی مسلمانی گرفت و چون وفات او برسید صد و بیست ساله بود لقمان بن شبه بن محيط کنیت او ابو حسین است از اصحاب رسول خداست.
لبی از اصحاب رسول خداست بیشتر جامه اوخزّ احمر بود لهيب بن مالك حدیث می کند که خفر بن مالك از بزرگان کهنه بود و دویست و هشتاد سال عمر داشت یک روز بنزديك او شدم و گفتم ای خفر !
هَلْ عِندَكَ عِلم مِنْ هذا النجُومِ الَّتِي يُرْمَى بِها فَإِنَّا قَدْ فَزِعْنَا لَهَا وَ خِفْنا سُوءَ عاقِبَتِها .
چون بدین گونه از ستاره شهاب پرسش کردم و خویش را باز نمودم گفت فردا بگاه حاضر شو تا ترا آگهی دهم لاجرم روز دیگر بامداد با چندتن بنزديك او شدم و او را بر پای دیدم که نظر بر آسمان داشت و به اعلی صوت کامه چند بگفت و حالش دیگرگون کشت و لختی زبان به بست آن گاه گفت :
يا مَعْشَرَ بَنِي قَحْطَانَ أَخبِرُ كُم بِالْحَقِّ وَ الْبَيانِ أَقْسَمْتُ بِالْكَعْبَةِ وَ الْأَرْكانِ وَ الْبَلَدِ الْأَمِينِ وَ السُّدّانِ قَدْ مُنِعَ السَّمَاءَ عُتاةُ الْجَانٌ بِناقِبٍ بِكَفً ذي سُلْطانِ مِنْ أَجْلِ مَبْعُوثُ عَظيم الشّانِ
يُبْعَثُ بِالتَّنْزِيلِ وَ الْقُرْآنِ
ص: 114
وَ بِالهُدَى وَ فاصِلِ الْفُرْقانِ يَبْطُلُ بِهِ عِبادَةُ الْأَوْثان.
چون کلمات او مشعر بر بعثت پیغمبری بود گفتم ای خفر امری عظیم آوردی و از خطبی بزرگ انهی فرمودی اکنون بگوی از برای قوم خود چه می بینی؟
فَقالَ: أَرى لِقَوْمي ما أرى لِنَفْسي *** أَنْ يَتْبَعُوا خَيْرَ نَيِّ الْإِنسِ
برهانُهُ مِثْلُ شُعاع الشَّمْسِ *** يُبْعَثُ فِي مَكَّةَ دار الْحَمْس
بِمُحكم التَّنزيلِ غَيْرِ اللَّبْسِ
پس اعلام داد که باید بهترین فرزندان آدم را متابعت کرد که امر او چون آفتاب درخشان است گفتم اکنون بازنمای که این پیغمبر از کدام قبیله است ؟
فقالَ وَ الْحَيَوةِ وَ الْعَيْش إِنَّهُ لِمَنْ قُرَيْش ما فِي حِلْمِهِ طَيْسٌ وَ لا في خَلْقِهِ هَيْسٌ يَكُونُ فِي جَيْشِ وَ أَيِّ جَيْشِ مِنْ آلِ قَحْطَانَ وَ الِ أَيْش.
گفتم اکنون بگوی از قبایل قریش از کدامین بطن است؟
فَقالَ وَ الْبَيْتِ ذِي الدَّعَائِم وَ الرُّكْنِ وَ الْأَحاطِمِ إِنْهُ مِنْ نَجْلٍ هاشم مِنْ مَعْشَرِ أَكارِمَ يُبْعَثُ بِالْمَلاحِم و قتل كُل ظالِمٍ. آن گاه گفت:
هذا هُوَ الْبَيانُ أَخْبَرَنِي بِهِ رَئيسُ الْجَانِّ.
از پس این کلمه نیز چنین گفت:
اللهُ أَكْبَرُ جَاءَ الْحَقُّ وَ ظَهرَ وَ قُطِعَ عَنِ الْجِنِّ الخَبَرُ.
این وقت زبان بر بست و سه روز زحمت اغمی بروی غلبه داشت از پس سه روز بخویش آمد «فقال لا اله الا الله» بالجمله لهيب بن مالك در حضرت رسول خدای معروض داشت که من اول کس بودم که از سرّ شب و رجم شیاطین آگهی یافتم و این حدیث را بعرض رسانید.
ص: 115
فَقالَ رَسُولُ الله صلی الله علیه و اله و سلم: ﴿سُبْحانَ الله لَقَدْ نَطَقَ مِنْ مَثَلِ النُّبُوَّةِ﴾.
و بعضی این حدیث را ضعیف شمرده اند.
محمّد بن مسلمه الانصاری کنیت او ابو عبدالرحمن است و بروایتی ابو عبدالله هو محمّد بن مسلمة بن خالد بن عدی بن مجدعة بن حارثه بن حارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس حليف بني عبد الاشهل در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و او یکی از قتله کعب بن اشرف است و او را رسول خدای در غزوه قرقرة الكدر در مدینه بخلیفتی گذاشت و این آن کس است که مانند سعد بن ابی وقاص و عبدالله بن عمر بن
الخطاب واسامة بن زيد اعتزال جست و در جنك جمل و صفين حاضر ركاب على علیه السلام نگشت و او در سال چهل و سیم هجری و بروایتی در چهل و ششم و بعضی در چهل و هفتم گفته اند در مدینه وفات یافت و مروان بن الحكم بر او نماز گذاشت و او راده تن فرزند بود.
محمّد بن عبدالله بن جحش بن رئاب بن يعمر بن صبرة بن مرّة بن كثير بن غنم بن دودان بن اسید بن خزيمة الاسدى حليف بنى عبد شمس و بروایتی حلیف حرب بن امیّه است کنیت او أبو عبدالله است باتفاق پدر هجرت بحبشه نمود و از آن جا بمکّه و مدینه آمد و او پنج سال قبل از هجرت متولد گشت.
محمد بن حاطب بن حارث بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح القرشي الجمحي مادرش ام جمیل فاطمه بنت المخلد و بروایتی جویریه بنت المخلد بن عبدالله بن ابی قيس بن عبدودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى القرشية العامرية با تفاق شوهر سفر حبشه کرد و محمّد بن حاطب در آن جا متولد گشت و کنیت محمّد ابوالقاسم و بروایتی ابوابراهیم است در سال هفتاد و چهارم هجری در مکه و برواینی در کوفه وفات نمود در شمار مردم کوفه است گویند آن گاه که از حبشه آمد کودکی بود و یک دست او بآتش جراحت شد ام جمیل مادر او او را بحضرت رسول
ص: 116
آورد تا بر جراحت او بدهید و بهبودی یافت اسماء بنت عمیس او را و فرزند خود عبدالله بن جعفر بن ابيطالب را شیر همی داد.
محمّد بن خطاب بن الحارث بن معمر القرشى الجمحی پسر عم محمّد بن حاطب است محمّد بن ثابت بن قيس بن شمّاس الانصاری ثابت او را بحضرت رسول آورد و از رسول خدا این نام یافت.
محمّد بن ابي حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبدمناف القرشي العبشمى کنیت او أبو القاسم است در ارض حبشه متولد شد و نام مادر او سهله دختر سهیل بن عمر والعامری است بروایتی علی علیه السلام در ایام خود او را امارت مصر داد چنانکه انشاء الله در جای خود رقم می شود .
محمّد بن ابی الجهم بن حذيفه بن غنم العدوى در عهد رسول خدای متولد گشت و در سال شصت و سیّم هجری در یوم الحرّه شهید شد محمد بن بشر الانصاري و او پدر یحیی است محمّد بن صیفی بن امیّه بن عائذ بن عبدالله بن عمر و بن مخزوم القرشي المخزومي محمّد بن أسلم از جمله أصحاب رسول خداست محمّد بن صیفی الانصاری نیز از صحابه است محمد بن صفوان بعضی او را صفوان بن محمد خوانده اند کنیت او ابو مرحب است محمّد بن حبيب الحضرمي و بروایتی نضری است محمّد بن انس بن فضالة الظفرى الانصاری و او پدر یونس است محمد بن ابيّ بن كعب الانصارى کنیت او ابو معاذ است در عهد رسول خدای متولد شد.
محمّد بن عمرو بن العاص القرشى السّهمى برادرش عبدالله در جنگ صفین حاضر نشد و محمّد در جيش معویه بود و با سپاه علی علیه السلام رزم می داد و این شعر ازوست:
فلو شهدت جمل مقامی و مشهدی *** بصفّين يوماً شاب منها الذّوائب
غداة أتى أهلُ العراق كانّهُم *** سحابُ ربيع رفّعته الجنائب
اذا قلت قدولّت سراعاً بدت لهم *** كتائبُ منهم و ارجحنّت كتائبُ
و جئناهم نمشي كانَّ صفوفنا *** من البحر لجُّ موجهُ متراكبُ
فدارت رحانا وَ استدارت رحاهم *** سواء النّهار ما تولى المناكبُ
ص: 117
فقالوا لنا انّا نرى أن تبايعوا *** علياً فقلنا بل نرى أن تضاربوا
فطارت الينا بالرِّماح كماتهم *** و طرنا الَيهم بالاكفِّ قواضبُ
ابن عبدالبرّ قائل این اشعار را محمّد بن عمرو بن العاص داند بشرحی که رقم شد و ابن ابی الحدید این اشعار را بعبدالله بن عمرو بن العاص نسبت می کند انشاء الله در كتاب على علیه السلام بشرح رقم خواهد شد.
محمّد بن جعفر بن ابیطالب مادر او اسماء بنت عمیس است بعد از شهادت جعفر رسول خدا بفرمود تا پسر های او را محمّد و عبدالله وعون را حاضر کردند و سر بتراشیدند ﴿و قال انا وليّهم فى الدُّنيا و الآخرة﴾، و كنيت محمّد ابوالقاسم است بعضی گویند این هر سه پسر در حبشه متولد شدند ام كلثوم دختر علی علیه السلام بعد از قتل عمر بن الخطاب بحباله نکاح محمّد بن جعفر در آمد.
محمّد بن عبدالله بن سلام نسب او بيوسف بن يعقوب علیهما السلام می رسد حليف خزرج اند از انصار وقصه اسلام عبدالله بن سلام در کتاب رسول خدای بشرح رفت.
محمّد بن ابي عميرة المزنی در شام سکون اختیار کرد محمّد بن حويط القرشی از أصحاب رسول خداست.
محمّد بن ابى بكر بن أبي قحافه مادر او اسماء بنت عمیس است در حجة الوداع متولد شد چنان که بشرح رفت بعد از وفات ابى بكر علي علیه السلام اسماء بنت عمیس را بحباله نکاح آورد و محمّد در سرای علی تربیت شد و او ربیب علی علیه السلام است و مكانت و منزلتی تمام در آن حضرت داشت در سال سی و هشتم هجری او را بحکومت مصر فرستاد و در آن جا بدست معوية بن خدیج شهید شد و ما قصّه های او را و ملازمت او را در جمل و صفيّن انشاء الله در کتاب علی علیه السلام نگار خواهیم داد.
محمّد بن طلحة بن عبدالله القرشى التيمى معروف بسجاد مادرش جهینه دختر جحش خواهر زینت بنب جحش است که در سرای رسول خدا بود کنیت او ابوالقاسم است و بعضى أبوسلیمان گفته اند باتفاق پدرش طلحه در یوم جمل در جیش عایشه بود و
ص: 118
هر دو تن مقتول شدند و شرح این قصه انشاء الله در کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهد شد.
محمّد بن عمرو بن حزم الانصاری در سال ششم هجری متولد شد و در سال شصت و سیم در یوم حرّه شهید شد و او اشدّ ناس بود در دفع عثمان در یوم، دار و کنیت او أبو عبدالملك است .
محمّد بن عبدالرحمن بن أبي بكر بن ابی قحافه او و پدرش و جدش ادراك خدمت رسول خدای کردند ، گویند جز این سه تن هیچ کس را بهره نگشت که پدر و پسر و نبيره ادراك خدمت رسول خدای کرده باشد .
معاذ بن جبل بن عمرو بن اوس بن عائذ بن عدي بن كعب بن عمرو بن لوی بن سعد بن عدی بن اسد بن ساردة بن يزيد بن جشم بن الخزرج الانصاري الخزرجي ثمَّ الحبشى كنيت او أبو عبدالرحمن است مردن در از بالا نیکو موی بزرگ چشم سفید اندام بود بعضی گویند او را ولدی نبود و جماعتی برآنند که پسری داشت که نام او عبدالرحمن بود و بنام او کنیت یافت و در جنگ یرموك با او بود بالجمله معاذ از آن هفتاد تن است که در عقبه حاضر شد و رسول خدای او را با عبدالله بن مسعود عقد اخوت بست و او را رسول خدا در بعضی از اراضی یمن قضاوت داد آن گاه که مملکت يمن میان پنج تن قسمت فرمود چنان که مرقوم افتاد اصنام بنی سلمه را نیز او شکست و در طاعون عمواس وفات یافت بروایتی سی و سه سال و اگر نه سی و هشت سال داشت معاذ بن عمرو بن الجموح بن زيد بن حرام بن كعب بن سلمة بن على بن اسد بن ساردة بن يزيد بن جشم بن الخزرج السلمى الانصاری در عقبه و بدر حاضر بود بعضی گویند معاذ بن عمرو در یوم بدر با تیغ ساق ابوجهل را قطع کرد و عكرمة بن أبي جهل با شمشیر دست او را از تن باز کرد و جماعتی قاتل ابوجهل را معاذ بن عفرا دانند و ما خبر محکم را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم بالجمله معاذ بن عمرو در ایام خلافت عثمان وداع جهان گفت .
معاذ بن عفرا نسبت او را با مادر او عفرا کنند و او دختر عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار و پدر معاذ حارث بن سواد بن مالك بن النّجار است و بعضی معاذ بن
ص: 119
حارث بن رفاعة بن الحارث گفته اند وی با دو برادر یکی عوف و دیگر معوذ در بدر حاضر بودند عوف و معوذ در بدر شهید شدند و قاتل ابوجهل معاذ و معوذ است چنان که مرقوم شد و معاذ در احد و دیگر غزوات نیز حاضر بود و از جمله آن شش تن از انصار که در مکه اسلام آوردند و رسول خدا او را با معمر بن حارث عقد اخوت بست
و در ایام خلافت علی علیه السلام وفات یافت .
معاذ بن زرارة بن عدى بن الحارث بن مرة بن حلفه الانصاري الظفرى با دو فرزند خود ابو نمله و ابوذره در جنگ احد حاضر بود.
معاذ بن ماعص بن قيس بن خلدة بن عامر بن زريق الانصاري الزرقی از غازیان بدر و احد است و در بئر معونه مقتول گشت و بروایتی در بدر مجروح شد و از آن جراحت جان بدر نبرد.
معاذ بن معدان کنیت او ابو حلیمه و بروایتی ابو حارث است این آن کس است که عمر بن الخطاب او را بنماز تراویح بازداشت و او در یوم جسر ابی عبیده ثقفی مقتول گشت.
معاذ الثقفی کنیت او ابوزرعه است معاذ بن عثمان بن معاذ القرشي التّيمى بعضی او را عثمان بن معاذ خوانده اند.
مالك بن زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبدودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى العامرى القرشى با زوجه اش عمره دختر سعد عامری هجرت بحبشه نمود و او برادر سوده بنت زمعه است که در سرای رسول خدای بود.
مالك بن التيهان بن مالك بن عبيد بن عبد الاعلم كنيت او ابو الهيثم البلوى من بلى بن اسحق بن قضاعه ثم الانصارى حليف بنى عبد الاشهل بعضی او را انصاری دانند در عقبه اول و ثانی حاضر بود و از آن شش کس است از انصار که نخست با رسول خدا بیعت کردند بنی عبدالاشهل گویند که از آن شش تن اول کس مالك بن التّیهان بود که بیعت کرد بنی نجار گویند در ليلة العقبه اول کس ابواسامه سعد بن زراره بیعت کرد بنی اسلم بن كعب بن مالك گويند اول کس از آن شش تن براء بن
ص: 120
معرور بیعت کرد بالجمله ابوالهیثم در بدر واحد و دیگر غزوات حاضر بود و در خلافت عمر وداع جهان گفت و بعضی گویند در صفین شهید شد .
مالك بن علبة بن السّاق بن عبدالدّار او را از غازیان بدر شمرده اند.
مالك بن قدامة بن عفرجه بن كعب بن النحاط بن كعب بن حارثه بن غنم بن اسلم بن امرء القيس بن مالك بن الاوس الانصاری با برادر منذر بن قدامه از غازیان بدر است مالك بن رافع بن مالك بن عجلان از غازیان بدر است .
مالك بن سنان بن بن عبيد بن ثعلبة بن عبيد بن الابجر و الابجره و حدرة بن عوف بن حارث بن الخزرج او پدر ابو سعید خدری است در یوم احد شهید شد
مالك بن عمرو بن عقيل بن عمرو بن مبذول وهو عامر بن مالك بن النّجار در روز جمعه که رسول الله سلاح جنگ در بر راست كرد و آهنگ احد فرمود او وداع جهان گفت مالك بن عمرو السلمي حليف بني عبد شمس با دو برادرش مدلج و کثیر در بدر قتال داد و در جنگ یمامه مقتول شد مالك بن عمرو بن ثابت الأنصاري من بني عمرو بن عوف کنیت او ابوحیه است مالك بن ابی خولى العجلي من بني عدي بن كعب.
مالك بن ربيعة بن البدن بن عامر بن عوف بن حارثه بن عمرو بن الخزرج بن ساعدة الانصاري كنيت او ابواسید است روز مرك معويه وداع جهان گفت گویند او آخر کس است از اهل بدر که از جهان برفت و او هفتاد و پنج ساله و بروایتی هفتاد و هشت سال داشت .
مالك بن ثابت الانصاری با برادرش معین بن ثابت در یوم بئر معونه شهید شد مالك بن ربيعة السّلولى کنیت او ابو مریم است و او مشهور است بکنیت در شمار مردم کوفه است گویند از اصحاب شجره بود مالك بن امیّه السّلمي از حلفای بنی اسد بن خزیمه در یوم یمامه قنال داد مالك بن الدُّخشم بن مالك بن الدخشم بن عوف بن عمرو بن عوف در ابلة العقبه حاضر بود و بعضی ضعیف شمرده اند لکن در بدر و دیگر غزوات حاضر بود مالك بن عبدالله
ص: 121
الدوسی از اصحاب است
مالك بن اوس بن عنيك بن عمر و بن عبد الأعلم بن عامر بن زعور بن جشم بن الحارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن اوس زعور بن جشم برادر عبد الاشهل است و مالك در احد و خندق و دیگر غزوات حاضر بود و در يمامه مقتول شد.
مالك بن صعصعه الانصارى المازني من بني مازن بن النجار مالك بن عبدالله المغافری در شمار مردم مصر است مالك بن حويرث بن اشيم اللّيثي من بنى ليث بن بكر بن عبد مناة کنیت او ابو سليمان است در سال نود و چهارم هجری در بصره وفات کرد مالك بن اياس الانصاري الخزرجی در یوم احد شهید شد .
مالك بن عبدالله الختمی در شمار مردم مصر است ، در خلافت معویه امیر جيش بود مالك بن يسار السكوني ثم العوفى در شمار مردم شام است.
مالك بن ايفع بن كرب النّاعطى باوفد همدان بحضرت رسول آمد و ایمان آورد.
مالك بن غيله وغيله نام مادر اوست هو مالك بن ثابت المزني حليف بنى معويه بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس از غازیان بدر است و در احد شهید شد.
مالك بن عبدالله الخزاعي و بروايتي مالك بن ابی عبدالله در شمار مردم کوفه است مالك بن حمزة بن ايفع بن كرب النّاعطى الهمدانی باتفاق دو عمّ خود عمرو و مالك پسران ایفع بحضرت رسول آمد و اسلام آورد و ناعط لقب ربيعة بن مرثد همدانی است.
مالك بن قهطم و بروایتی قحطم و او پدر ابو العثراء الدّارمی است و اسم ابو العثراء اسامه است مالك بن بحيرة بن حالد بن مسلم الکندی در شمار مردم شام است و بعضی از مردم مصرش خوانده اند از جانب معویه در جنگ روم امیر جیش بود مالك بن عطاهيه بن حرب بن سعد الکندی از مردم مصر است مالك بن نزله و بروايتي مالك بن عوف بن نزله بن جريح بن حبيب بن جدید بن
ص: 122
غنم بن كعب بن عصيمة بن جشم بن معاويه بن بكر بن هوازن الجشمی پدر ابوالاحوص
است و نام ابوالاحوص عوف است
مالك بن نمط الهمدانی کنیت او ابو ثور است باوفد همدان هنگام مراجعت از تبوك بحضرت رسول آمده و اسلام آورد پیغمبر او را بر مسلمانان قبیله خود امارت داد و او در پیش روی رسول خدا بدین کامات ارجوزه می کرد .
إليك جاوزنا بلاد الرّيف *** في هبواتى الصّيف و الخريف
مخطّماتٍ بحبال اللّيف
مردی فصیح بود و شعر نیکو توانست گفت این اشعار نیز از وست که در مدح رسول خدای بعرض رسانیده :
ذكرتُ رسول الله في فحمة الدُّجى *** و نحنُ باعلا رحرحان وصلدد
وحنَّ بناخوص طلائعُ تعتلي *** بر کبانها في لاحبٍ متعدّدٍ
على كلّ مرّار الذّراعين جسرةٍ *** تمرُّ بنامرّ الهجين الخضيدد
حلفتُ بربّ الرّاقصات الى منى *** صوادر بالرّكبان من ارض قرُدد
بانَّ رسُول الله فينا مصدَّق *** رسول اتى من عندذي العرش مهتد
فما حملت من ناقةٍ فوق رحلها *** اشدُّ على اعدائه من محمّدٍ
و اعطى اذا ما طالبُ العرف جائهُ *** و اقضي بحدّ المشرفي المهنّد
مالك بن مسعود بن البدن بن عامر بن عوف بن حارثه بن عمرو بن الخزرج بن ساعدة الانصاری السّاعدی از غازیان بدر است و پسر عمّ اسید ساعدی است .
مالك بن قيس الانصاری کنیت او ابو ضرمه است از مردم مدینه است مالك بن عوف بن سعد بن ربيعة بنير بوع بن وائلة بن دهمان بن نضر بن معاوية بن بكر بن هوازن النضري در يوم حنين در جيش مشرکین بود و فرار کرد و در جعرانه ایمان آورد و پیغمبر او را از غنایم عطا داد و او از جمله مؤلّفه قلوب و رسول خدا او را مسلمانان قبیله قیس امارت داد مالك بن عمير الجنفى كوفىُّ ادراك جاهلیّت نموده .
ص: 123
مالك بن عمير السّلمی در یوم فتح و حنين و طایف ملازم رکاب رسول خدا بود و شعر نیکو توانست گفت مالك بن احمر الجذامی در سفر تبوك بحضرت رسول آمد مالك بن اخيمر و بروايتي مالك بن اخامر در ایام عبد الملك بن مروان وداع جهان گفت مالك بن مراده و بعضى مالك بن فزاره خوانده اند مالك بن الخشخاش العنبرى رسول خدا از برای او و پدرش و دو برادرش قیس و عبید کتاب امان نوشت.
مالك بن اوس بن عبدالله الاسلمی از جمله أصحاب است مالك بن مرة الهمدانی باوفد همدان باتفاق مالك بن عباده و عقبة بن نمر بحضرت رسول آمد.
مالك بن اوس بن الحدثان بن عوف بن ربيعة النضرى عن بنی نضر بن معویه کنیت او ابوسعید است در سال نود و دو هجری در مدینه وفات نمود و این وقت نود و چهار سال داشت مالك بن عمر والعقیلی بعضی او را کندی و گروهی خزاعی و جز این نیز گفته اند مالك الهلالی از جمله صحابه است مالك بن بحينه هو مالك بن قشيب الازدی من ازد شنوءه و بحینه مادر اوست و او دختر حارث بن عبد المطلب بن عبد مناف است مالك بن قطبه از جمله اصحاب است بن عمیره کنیت او أبو صفوان است.
مالك بن عمرو الرواسي و بعضی او را کلابی خوانند مالك بن قيس بن نجيد بن وراس بن كلاب بن ربیعه الرواسی با پسر خود عمرو بحضرت رسول آمد و ایمان آورد مالك بن عمرو باوفد تیم بحضرت رسول آمد بن عقبه بن مالك از جمله أصحابست مالك بن عبادة الهمدانی باوفد همدان باتفاق مالك بن نمر و عقبه بن نمر بحضرت رسول آمد مالك بن عباده الغافقي و غافق هو ابن العاص بن عمرو بن مازن بن الازد بن الغوث كنيت او أبو موسى و بعضی او را مصری و گروهی شامی خوانده اند در سال پنجاه و هشتم هجری وفات نمود مالك بن زاهر در شمار مردم مصر است مالك بن نويره بن حمزة التميمى قصّه قتل او را بدست خالد ولید در عهد خلافت ابو بکر در کتاب
ص: 124
ابوبکر بشرح نگاشتیم .
مغيرة بن نوفل (1) بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف القرشي الهاشمی کنیت او ابوسفیان است که غلبه دارد بر نام او.
مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بن الهاشم القرشي الهاشمی در عهد رسول خدا در مکّه متولّد شد کنیت او ابویحیی است چه پسرش یحیی نام داشت در صفّین ملازم ركاب على علیه السلام بود و این آن کس است که بعد از شهادت علی علیه السلام ابن ملجم لعین را دریافت و در انداخت و ماخوذ داشت چنان که انشاء الله در کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهد شد.
مغيرة بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم و او برادر ابوسفیان بن حارث است و ازین جاست که نام ابوسفیان را گروهی مغیره دانند .
مغيرة بن شعبه بن ابی عامر بن ابی مسعود بن معتب بن مالك بن كعب بن عمرو بن سعد بن عوف کنیت او ابو عبدالله و بروایتی ابوعیسی است و مادر اوزنی از بنی نضر بن معویه است در عام خندق اسلام آورد و بروایتی اول مشاهد او حدیبیه بود و در جنك يرموك يك چشم او بزخم تیر برفت و اعور گشت چنان که حسان بن ثابت در این شعر روی سخن با او دارد :
لو أنَّ اللّوم يُنسب كان عبداً *** قبيح الوجه اعور من ثقيف
چهار کس را از عقلای عرب شمرده اند معوية بن ابی سفیان و عمرو بن العاص و مغيرة بن شعبه و زياد بن ابیه آن گاه که خلافت بر علی علیه السلام تقریر یافت مغیره گفت يا أمير المؤمنين ترا نصیحتی خواهم گفت فرمود آن چیست گفت هم اکنون امارت كوفه را بطلحة بن عبدالله تفویض فرمای و بصره را با زبیر بن العوام گذار و کس بمعویه فرست و او را از حکومت شام دست باز مکن تا آن گاه که مملکت بنظام شود آن گاه هر چه خواهی می کن چه مغیره بر امور دنیوی و نظم مملکت و سلطنت نگران
ص: 125
بود و از دقایق شریعت غفلت داشت و علی علیه السلام دقیقه حکومت معویه را در شام حرام می دانست و معصوم هرگز از محرمات حمل پرّ ذبابی (1) نکند اگرچه از پس آن ادراك منافع كثيره از دنیا و آخرت تواند کرد .
بالجمله على علیه السلام سخنان مغیره را نپذیرفت و او رنجیده خاطر برفت و بامداد دیگر حاضر شد و گفت یا امیر المؤمنین در آن کلمات كه دى بعرض رسانیدم نيك نظر کردم همانا در طلب حق رای تو بصواب مقرونست و اندیشه من برخطا بود این بگفت و برفت ابن عباس یا حسن بن علي علیه السلام در آمد أمير المؤمنين قصّه مغيره را با او بگفت «فقال نصح و الله لك امس و خدّعك اليوم»، گفت مغیره بعقیدت خویش دی نصیحت کرد و امروز خدیعت آورد «فقال لهُ علىُّ ان اقررتُ معوية عَلى ما بيده كُنتُ متّخذ المضلّين عضداً»، و اين شعر این وقت مغیره گفت :
نصحتُ عليّا في ابن هندٍ نصيحةً *** فردَّ فلا يسمع لها الدَّهرُ ثانيه
و قلتُ لهُ ارسل اليه بعدَّة *** على الشّام حتّى يستقرَّ معويه
و يعلم اهلُ الشّام ان قد ملكتهُ *** فأمَّ ابنُ هندٍ عند ذلك هاويه
و تحكُم فيه ما تريدُ فان حكم *** مداهيةً فارفق به و ابن راهيه
فلم يقبل النّصح الّذي جئته بِه *** و كانت له تلك النّصيحة كافيه
و این مغیره مردی زن باره بود، گویند در اسلام سیصد تن زن را ملاقات کرد و قصّه زنا کردن او را در کوفه و بجنابت حاضر شدن او را بجماعت در کتاب عمر بن الخطاب رقم كرديم و مغیره در صفیّن حاضر نشد ، و بعد از قصّه حكمين بمعويه پیوست و چون خلافت از دست حسن بن علي علیهما السلام بیرون شد از جانب معویه امارت کوفه یافت و در سال پنجاهم هجری و بروایتی در پنجاه و یکم در کوفه بدرود جهان کرد و پسرش عروه را بجای گذاشت بعد از وی معویه زیاد بن ابیه را بحکومت بصره و کوفه باز داشت .
مغيرة بن الاخنس بن شريق الثقفى حليف بنى زهره از شیعیان عثمان بود و در
ص: 126
يوم دار بدست رفاعة بن زمعه مقتول شد چنان که بشرح رفت.
مغيرة بن أبي ذئب و اسم ابی ذئب هاشم بن شعبه بن عبد الله بن قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى اوجد محمد بن عبدالرحمن بن مغیره است.
معوية بن ابي معويه المزنی و بروایتی لینی گویند او در روز و شب و قیام و قعود چندان که توانست قرائت سوره مبارکه قل هو الله احد می کرد ازین روی چون او را زمان برسید و در مدینه وفات کرد رسول خدای این وقت در تبوك بود جبرئيل با هفتاد هزار فرشته بحضرت رسول آمد و پست و بلند زمین هموار ساخت تا نعش معويه دیدار گشت پس رسول خدا با ملايك بر او نماز گذاشت.
معوية بن أبي سفيان و نام سفیان صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف و مادرش هند دختر عتبة بن ربيعه بن عبد شمس بن عبدمناف است و کنیت معویه ابو عبدالرحمن است او و پدرش و برادرش یزید از مؤلّفه قلوب و طلقاء اند و ما قصه او را و اهل و عشیرت او را در کتب خلفا بشرح رقم کردیم و بعضی را انشاء الله در کتاب على علیه السلام خواهیم نگاشت و او در نیمه شهر رجب در سال پنجاه و نهم هجری جای بپرداخت و بعضی مرگ او را در سال شصتم هجری نوشته اند و بر خطا رفته اند چه آن سال که يزيد عليه اللّعنه سیّدالشّهداءِ علیه السلام را شهید کرد روز عاشورا جمعه بود و ما آن چه در زیج سال ها را بقهقرا بحساب گرفتیم در سال شصت روز جمعه بعاشورا افتد و اگر معویه بسال شصتم در گذشته بود شهادت آن حضرت بسال شصت و یکم می افتاد و این درست نبود بالجمله آن وقت که معویه از جهان برفت هشتاد و شش سال داشت.
معويه بن الحكم السّلمى بمدینه آمد و در میان بنی سلیم ساکن شد و او در علم كهانت و تفألّ و تطّير دستی قوی داشت.
معوية بن حيدة بن قشير بن کعب القشیری در شمار مردم بصره است در خراسان وفات کرد معويه السّلمي در شمار أصحاب رسول خداست معوية بن جاهمة بن العباس بن مرداس السلمى معوية اللّيثي نيز از جمله أصحاب است.
ص: 127
معوية بن خديج بن عقبة بن قنب (1) بن حارثه بن عبد شمس بن معوية بن جعفر بن أُسامه بن سعد السكونی بروایتی کندی و بعضی خولانی و گروهی تجیبی گفته اند صواب آن ست که سکونی است کنیت او أبو عبدالرحمن و بروایتی أبو نعیم است در افریقیه قتال کرده است و این آن کس است که بامر عمرو بن العاص محمد بن ابی بکر بن ابی قحافه را شهید کرد چنان که انشاء الله در کتاب علی علیه السلام مرقوم خواهد شد و او روزی چند قبل از عبدالله بن عمر عرضه هلاك گشت.
معويه بن صعصعه التمیمی با وفد بنی تمیم در سال نهم بحضرت رسول آمد و اسلام آورد معوية بن قرمل المحاربی رشمار اصحاب است.
معوية بن ثور بن عباده در سن شیخوخت رسول آمد و پسرش که بشر نام داشت با او بود عرض کرد یا رسول الله با دست مبارک چهره فرزند مرا مسح کن پس رسول دست بر چهره او کشید و او را عطا فرمود.
مرة بن الحباب بن عدي بن الجعد بن العجلان البلوی حلیف بنی عمرو بن عوف از غازیان بدر است مرة بن سراقه در غزوہ خیبر شهید شد مرة بن عمرو بن حبیب القرشی بعضی او را از اهل مدینه شمرده اند مرة بن کعب البيزى بن حارث بن سليم بن منصور سفر شام کرد در سال پنجاه و هفتم در اردنّ وفات نمود مرة بن وهب بن جابر العابری پدریعلی است.
معقل بن نضر بن شرح بن خناس بن سنان بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمه الانصارى با برادرش یزید در عقبه و بدر حاضر بود.
معقل بن يسار بن عبدالله بن سعير بن ابى طرق بن لوی بن كعب بن عبد بن ثور بن هدمه بن لاطم بن عثمان بن عمرو بن ادّ بن طابخة بن إلياس بن مضر المدنی کنیت او ابو عبدالله است و بروایتی ابو یسار و بعضی ابو علی گفته اند ساکن بصره شد و خانه بنیان کرد نهر معقل بصره منسوب بدو است در حدیبیه حاضر بود و در اواخر خلافت معويه وفات نمود و بعضی گویند در خلافت يزيد عليه اللّعنه
ص: 128
وفات نمود
معقل بن سنان الاشجعي و كنيت او أبو عبدالرحمن و بروایتی ابویزید است و نیز ابو و ابوستان گفته اند هو معقل بن سنان بن مطهر بن تركي بن قينان من سبع من بكر بن اشجع در فتح مکه حاضر بود در کوفه سکون اختیار کرد آن گاه بمدينه آمد و در يوم حرّه يحكم مسلم بن عقبه مقتول شد بروایت ابن اسحق و واقدی در يوم حرّه فضل بن عباس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب ، دیگر ابوبکر بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب، دیگر ابوبکر بن عبدالله بن عمر بن الخطاب و يعقوب بن طلحة بن عبدالله دیگر زید بن عاصم دیگر معقل بن سنان ، دیگر محمّد بن ابی جهم و پسر های زینب دختر سلمه که ربیب رسول خدا بود، دیگر یزید بن عبدالله بن زمعه تمامت ایشان بفرمان مسلم بن عقبه محبوسا مقتول شدند و در آن روز صد تن از قریش و دویست تن از انصار مقتول شد و در آن روز از برای معقل بن سنان این شعر انشاد کرده اند.
الاتلكُم الانصارُ تيكي سراتها *** و اشجعُ تبكى معقل بن سنان
معقل بن ابى هيثم الأسدى و او را معقل بن ام معقل نیز گویند بن مقرّن المزني برادر نعمان بن مقرن ایشان هفت برادر بودند که اسلام آوردند و هجرت کردند و جز ایشان در عرب نشان ندهند که هفت برادر متفقا ایمان آوردند و هجرت کردند.
محجن بن الأورع الاسلمي من ولد الاسلم من اقصى بن حارثه بن عمرو بن عامر قدمت اسلام دارد و در آخر خلافت معويه وفات یافت محجن الدّئلي من بني دئل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه در شمار اهل مدینه است پسرش بشر نام داشت و بعضی او را پسر باسین مهمله خوانده اند.
مطّلب بن ابی وداعه و اسم ابی وداعه حارث بن صبرة بن سعيد بن سهم بن عمرو بن حصيص بن كعب بن لؤى روز فتح اسلام آورد و پدرش ابو وداعه اول کس است که در بدر اسیر شد و پسرش مطلب اول کس است که چهار هزار در هم فدا داد
ص: 129
و پدر را رها ساخت چنان که بشرح رفت و او در کوفه سکون اختیار کرد آن گاه بمدینه آمد و بنیان خانه کرد و او را دو پسر بود یکی کثیر و دیگر جعفر.
مطلب بن ازهر بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهره برادر عبدالرحمن و او بازوجه خود رمله دختر ابی عوف بن صبرة بن سعيد بن سهم هجرت بحبشه نمود و در آن جا عبدالله پسرش متولّد گشت .
مطلب بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم در عهد رسول خدا جوانی نورس بود .
مطلب بن حنطب بن حارث بن عبيد بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومي و از اولاد او حکم بن مطلب بن عبدالله بن مطلب بن حنطب، درجود و زهد فريد عصر خود بود و در منبج که شهری است درده فرسنگی حلب وفات نمود او را بدین شعر مرثیه گفته اند:
سالوا عن الجود و المعروف ما فعلا *** فقلت انّهما ما تابع الحكمُ
ما تابع الرَّجل الموفي بذمّته *** قبل السّؤال اذا لم يوف بالذَّمم
مجمّع بن جاريه بن مجمع بن العطاف الانصاری من بني عمرو بن عوف بن مالك بن اوس در شمار مردم مدینه است در آخر خلافت معويه وفات نمود و او در عهد رسول خدا جوانی نورس بود و قرآن را جمع نمود و پدرش جاریه از آن مردم است که مسجد ضرار را بنیان کردند چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت و جاریه معروف بود بحمارالدّار و او را پسر دیگر بود که زید نام داشت مجمع بن یزید بن جاریه برادر عبدالرحمن بن یزید.
مخرمة بن نوفل بن أهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب القرشى نام مادر او دفیفه دختر ابی صیفی بن هاشم بن عبد مناف و او پدر مسور بن مخرمه است و او از مؤلّفه قلوب است در حنین حاضر بود در سال پنجاه و چهارم هجری در مدینه وفات یافت و این وقت یکصد و پانزده سال داشت و او بحكم عمر بن الخطاب در حرم نصب اعلام نمود و روزگار عثمان نابینا گشت.
ص: 130
مخرمة بن شريح الحضرمی حلیف بنی عبد شمس ، در یوم یمامه حاضر بود.
مسور بن مخرمة بن نوفل القرشي الزّهرى و مادر او عاتکه دختر عوف خواهر عبدالرّحمن بن عوفست دو سال بعد از هجرت متولّد شد در سال هشتم بمدینه آمد و باخال خود عبدالرحمن ببود تا آن گاه که عثمان بن عفان مقتول گشت پس بمکه رفت و در آن جا ببود تا معویه معویه جای بپرداخت از پس او از بیعت یزید سر بر تافت و در بزیست تا حصین بن نمیر مکّه را حصار داد و هنگامی که مسیر در حجر نماز می گذاشت سنگی از منخنیق بروی آمد و او را هلاک ساخت، عبدالله زبیر در حجون بر او نماز گذاشت و این وقت شصت و دو سال داشت و بروایتی روز سه شنبه غرّه ربیع الاخر در سال شصت و چهارم هجری که خبر مرك يزيد عليه اللّعنه را بمکه آوردند مسور وفات نمود.
مسور بن يزيد الكاهلى الاسدی در کوفه سكون اختيار نمود.
مسلم بن عبدالله القرشی در شمار مردم کوفه است نام او غراب بود رسول خدا او را مسلم نام نهاد.
مسلم بن عبدالله الازدی پدرش عبدالله بن قرط چون بحضرت رسول آمد فرمود نام تو چیست عرض کرد شیطان بن قرط فرمود نام تو عبدالله بن قرط است.
مسلم بن عبدالرحمن از اصحاب رسول خداست مسلم بن حارث التميمي نیز از جمله صحابه است مسلم بن عقرب الازدی در شمار اصحاب است.
مسلم بن عمير الثقفی نیز از جمله صحابه است مسلم بن السائب بن حباب پدر محمّد بن مسلمه است مسلم بن رياح الثقفی در شمار صحابه است.
مسلم المصطلقى الخزاعی نبیره او يزيد بن عمرو بن مسلم از پدرش عمرو روایت می کند که گفت یک روز در خدمت رسول بودیم پدرم مسلم از سوید بن عامر مصطلقی این شعر را روایت کرد:
لاتامننّ و ان امسيت في حرمٍ *** انَّ المنايا تحابي كلَّ انسانٍ
و اسلك طريقك تمشي غير منخشعٍ *** حتّى تلاقي ما يمنى لك الماني
ص: 131
و كلُّ ذي صاحب يوماً مقادتهُ *** و كلُّ زاد و إن ابقيتهُ فاني
و الخيرُ و الشرُّ مقرونان في قرن *** بكلّ ذلك ياتيك الجديدان
رسول خدا فرمود اگر قائل این شعر ادراک اسلام می کرد ایمان می آورد مسلم سخت بگریست عمر و گوید با مسلم گفتم ای پدر بر مشرکی که در جاهلیت هلاک شد می گرئی؟ گفت ای پسرك من هیچ مشر کی را بهتر از سوید ندیدم اماز بیر بن بکّار گوید این شعر از ابو قلابه شاعر هذلی است و او اول شاعر است در بنی هذيل واسم ابو قلابه حارث بن صعصعة بن كعب بن طابخة بن لحيان بن هذيل است.
محمود بن مسلمه برادر محمّد بن مسلمه انصاری نسب او در ذیل نام برادرش مرقوم شد در غزوه احد و خندق و خیبر حاضر بود در خیبر سنگ آسیائی بر او انداختند که سرش بشکست و جلد جبینش بر روی او در افتاد رسول خدا آن جلد را باز جای گذاشت و از جامه خود آن را به بست تا بهبودی یافت.
محمود بن الرّبيع بن سراقة الخزرجي الانصاري من بني عبد الاشهل و بروایتی من بني حارث بن خزرج و نیز او را از بنی سالم بن عوف گفته اند کنیت او ابو نعیم و بروایتی ابو محمّد است در شمار مردم مدینه است در سال نود و نهم هجری وفات یافت و این وقت نود و سه سال داشت محمود بن ربيعه الانصاری از جمله اصحاب است.
محمود بن لبيد بن رافع بن امرء القيس بن زيد الانصارى الاشهلي من ولد بنی عبدالاشهل در عهد رسول خدای متولد شد و در سال نود و ششم هجری وفات یافت.
مروان بن قيس الاسدی و بروایتی سلمى.
مروان بن الحكم بن ابی العاص بن امیّه بن عبد شمس بن عبد مناف القرشي الاموى كنيت او ابو عبدالملك است و نام مادر او آمنه دختر علقمه بن صفوان بن اميّة الكنانی است در سال دوم هجری متولّد شد و رسول خدا پدر او حکم را اخراج بلد فرمود و در طایف همی بود تا آن گاه که عثمان بخلافت نشست او را طلب داشت و حکم با مروان بمدينه آمد و مروان و زیر عثمان و کاتب او گشت چنان که در
ص: 132
کتاب عثمان این جمله را بشرح نگاشتیم و در یوم دار مروان زخمدار گشت و او را خيط باطل همی گفتند یک روز علی علیه السلام بعد از قتل عثمان او را دیدار کرد فرمود وای بر تو و وای بر امت محمّد از ستم تو و فرزند تو گاهی که دست یابید، برادر او عبدالرحمن مردی زاهد بود و مروان را هجا می گفت وقتی او را در ایام سلطنت و امارت دیدار کرد و این شعر بگفت بروایتی آن گاه که معویه او را امارت مدینه داد این شعر انشاد کرد :
فوالله ما ادري و انّى لسائلٌ *** حليلة مضروب القفاكيف تصنعُ
لحااللهُ قوماَ أمّرو اخيط باطلٍ *** على النّاس يعطى من يشاءُ و يمنعُ
و او را خیط باطل از بهر آن گفتند که در از بالا و لاغر اندام و مضطرب بود و در شهر رمضان سال شصت و پنجم هجری وفات نمود و این وقت شصت و سه سال داشت و ما شرح حال او را در کتاب علي علیه السلام و در قصه خلافت او انشاء الله مرقوم خواهیم داشت.
مرثد بن ابی مرثد الغنوی و نام ابی مرثد کناز بن حصین است و ما نسب او را در ذیل نام کناز نگاشتیم و این پدر و پسر حليف حمزة بن عبدالمطلب بودند و هر دو تن در بدر حاضر شدند رسول خدا مرثد را با اوس بن ثابت برادر عباده عقد اخوّت بست و او در بدر و احد غزا کرد و در آن سریه که عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح و خبيب بن عدى و خالد بن بكير و زيد بن الدّثنة و عبدالله بن طارق و مرثد بامر رسول خدا بجانب عضل وقاره سفر کردند شهید شد و قصّه ایشان در کتاب رسول خدا بشرح نگاشته آمد.
مرثد بن الصلت الجعفی در بصره سکون نمود مرثد بن وداعه أبو قتیله کندی و بعضی او را جعفی و جماعتی تیمی خوانده اند در شمار مردم شام و حمص است.
مدرك بن عماره در صحبت او با رسول خدا طریق شك و ريب سپرده اند .
مدرك الغفارى و او جدّ خالد بن طفيل بن مدرك است مدرك بن عوف البجلي
ص: 133
در صحبت او با رسول خدا نیز خلاف کرده اند مدرك بن الحارث العامري از جمله اصحاب رسول خداست.
مهاجر بن ابی امیّه بن المغيره القرشي المخزومي برادر ام سلمه زوجه رسول خدا اسم او ولید بود چون بمدینه آمد ام سلمه بنزد رسول خدا حاضر شد «فقالت قدم اخى الوليدُ مهاجراً فقال لها رسولُ الله هُو المهاجرُ»، دانست ام سلمه که رسول خدا ازین کامه قصد فرمود که نام برادر او مهاجر باشد ،«فقالت هُو مهاجر يا رسُول الله».
مهاجر بن ابی امیّه بن حارث بن عبد كلال الحميرى ملك يمن، رسول خدا او را عامل صدقات کنده فرمود و ابوبکر بامارت یمن فرستاد قصّه او بازیاد بن لبید انصاری و اسیر گرفتن اشعث بن قیس را در کتاب ابوبکر بشرح نگاشتیم.
مهاجر بن قنفد بن عمير بن جدعان بن عمير بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة القرشی التیمی بعضی گویند اسم مهاجر عمرو بود و اسم قنفذ خلف مهاجر و قنفذ لقب ایشان است بالجمله مهاجر روز فتح مکه ایمان آورد و در بصره سکون اختیار نمود و هم در آن جا وداع جهان گفت .
مهاجر بن خالد بن ولید بن المغيرة المخزومي القرشی در عهد رسول خدا جوانی نورس بود و از شیعیان علی علیه السلام بود و در جنگ جمل و صفین قتال داد و در يوم جمل يك چشم او را آسیب رسید و از کار شد اما برادرش عبدالرحمن بن که لختی از صفات او در کتاب خلفا رقم شد در خدمت معویه می زیست و معویه را طبیبی بود جهود که او را ابن آثال می نامیدند وقتی بفرمان معویه ابن آثال عبدالرحمن را زهر خورانید و بکشت چنان که در جای خود رقم می شود مهاجر را پسری بود که خالد نام داشت عروة بن زبیر یک روز او را بسر زنش گفت ای خالد عمّ تو عبدالرحمن را مردی جهود می کشد تو خونخواهی نمی کنی این سخن در خالد ثقیل افتاد بیتوانی با غلام خود نافع از مدینه بیرون شد و تا دمشق بسرعت همی رفت و یک شب در مسجد دمشق کمین نهاد ناگاه این آثال با جماعتی از مردم شام از نزد
ص: 134
معویه بیرون شده بسرای خویش می رفتند خالد چون این بدید مانند شیری از کمین بیرون جست و حمله افکند مردم پراکنده شدند و او این آثال را با تیغ بگذرانید و طریق مدینه پیش داشت و در مدینه این شعر برای عروة بن زبیر قرائت کرد :
قضى لا بن سيف الله بالحقّ سيفهُ *** و عرّي من حمل الدُّخول رواحلهُ
فان كان حقاً فهو حقُّ اصابهُ *** و ان كان ظنّاً فهو بالظنّ فاعلهُ
سل ابن اثالٍ هل ثارت ابن خالدٍ *** و هذا ابنُ جرُمُوزٍ فهل انت قاتله
مهاجر مولا ام سلمه از جمله اصحاب است مهاجر بن زياد الحارثي برادر ربیع بن زیاد در سال هفدهم هجری وداع جهان گفت مهاجر نیز مردی است از اصحاب رسول خدا.
ماعز بن مالك الاسلمی در شمار مردم مدینه است این آن کس است که زنا کرد و توبت و انابت جست و اقرار بزنا داد تا او را رجم کردند ماعز نيز مردی از اصحاب رسول خداست .
مرداس بن مالك الاسلمی از بیعت کنندگان تحت شجره است و از اهل کوفه شمرده می شود.
مرداس بن عروه در شمار اصحاب رسول خداست مرد اس بن ابی مرداس التميمي من بكر بن مرداس .
مرداس بن نهيك الفزاري رعايت اغنام خویش می کرد ، ناگاه سریّه رسول خدا بدو رسید در آن سریه سلمة بن الأكوع امارت داشت و اسامة بن زید با او بود چون مرداس ایشان را دیدار کرد «قال السّلامُ عليكُم انا مؤمنٌ»، اسامة بن زيد گفت از برای حفظ جان و مال می نماید که من مسلمانم و در طمع غنایم مرداس را بکشت چون این خبر برسول خدا رسید بر اسامه بر آشفت که چرا مسلمی را مقتول ساختی؟ عرض کرد که این مسلمانی بکذب برخود بست و این کلمه بگفت فرمود مگر دل او را شکافتی و دانستی که این سخن بدروغ همی گوید و خداوند این آیت بفرستاد ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَىٰ إِلَيْكُمُ السَّلَامَ
ص: 135
لَسْتَ مُؤْمِنًا ﴾، پس اسامه سوگند یاد کرد که دیگر گوینده کلمه توحید را بقتل نرساند و ما این قصه را در کتاب رسول خدا مسطور داشتیم.
معمر بن حارث بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح القرشى الجمحي برادر حاطب و حطّاب رسول خدا میان او و معاذ بن عفرا عقد اخوت بست و او در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در خلافت عمر بن الخطاب وفات نمود.
معمر بن أبي سرح بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث بن فهر القرشي الفهرى معمر بن حارث بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم القرشي السّهمى باتفاق بشر بن حارث هجرت بحبشه نمود.
معمر بن عبدالله بن نافع بن نضلة بن عبد العزى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدي بن كعب القرشى العدوى در هجرت ثانيه بحبشه رفت و از آن جا آمد و روزگار فراوان یافت و او بشمار مردم مدینه می رود معمر بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تمیم بن مرّه در یوم فتح ایمان آورد و پسرش عبیدالله را نیز از صحابه شمرده اند.
مسيّب بن الحزن بن ابى وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم القرشي المخزومي کنیت او أبو سعید است از بیعت کنندگان تحت شجره است بن ابی السائب بن عائذ بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومي واسم أبى سائب صیفی بود و سائب برادر مسیب است که صیفی بنام او کنیت یافت بعد از مراجعت رسول خدا از خیبر مسیّب هجرت بمدینه کرد.
محرز بن نضله بن عبدالله بن مرَّة بن كثير بن غنم بن دودان الاسدى من بنی اسد بن خزیمه کنیت او ابو نضله حلیف بنی عبد شمس است و بنی عبدالاشهل او را حلیف خود دانند در بدر و احد و خندق حاضر بود و در غروه ذی قرد مقتول شد موسى بن عقبه پدر او را وهب دانسته است نه نضله.
محرز بن عامر بن مالك بن عدى بن عامر بن غنم بن عدي بن النّجار الانصاري در بدر حاضر شد و صبحگاهی که رسول خدا عزم احد کرد وفات نمود ازین روی او
ص: 136
را از جمله شهیدان احد شمار کردند او را فرزند نبود محرز بن زهیر الاسلمي از جمله اصحاب است محرز القصاب ادراك جاهلیت کرده محرز القصاب ادراك جاهليت كرده محرز بن زهر الاسلمی از جمله أصحابست.
منقذ بن عمر و المازني الانصاری از مردم مدینه است و اوجد محمّد بن يحيى بن حیان است ضربی بر سر او آمد زبان اوکلیل شد و در عقل او خللی افتاد ، لهذا هر بیعی که در تجارت می بست رسول خدا از بهر او سه روز خیار فسخ نهاده بود در این جهان یک صد و سی سال زندگانی یافت.
منقذ بن یزید بن الحارث بعضی او را از اصحاب شمرده اند منقذ بن لبابة الأسدى من بني اسد بن خزیمه ابن اسحق گوید او از بنی غنم بن دودان بن اسد است که هجرت بمدینه نمود.
معوّذ بن عفرا و عفرا نام مادر اوست و پدرش حارث بن سواد بن مالك بن النّجار با برادرانش معاذ و عوف و مادرش غفرا دختر عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار حاضر بدر شدند و او قاتل ابوجهل است چنان که بشرح رفت و خود شهید شد.
معوّذ بن عمرو بن الجموح بن زيد بن حرام الانصاري السّلمی وی نیز با برادرش معاذ از غازیان بدر است.
معن بن عدي بن عجلان من بنى الحاف بن قضاعه حليف بني عمرو بن عوف الانصاری کنیت او ابوعدی است در عقبه و بدر و احد و خندق و دیگر غزوات حاضر
بود و در یوم یمامه مقتول شد .
معن بن يزيد بن الاخنس بن حباب السلمى كنيت او ابویزید است با پدر و جد حاضر بدر شد معن بن حاجز او و برادرش طريفة بن حاجز در مقاتلت با أهل ردّه با خالد ولید بودند .
مسعود بن سعد بن عامر بن عدی بن جشم بن مجدعة بن حارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس از غازیان بدر است.
مسعود بن سعد بن قيس بن خالد بن عامر الانصاري الزّرقی در بدر و احد
ص: 137
حاضر شد و در غزوه بئر معونه شهید گشت.
مسعود بن يزيد بن سبيع بن خنساء بن سنان بن عبيد بن عدی بن کعب بن غنم بن كعب بن سلمه الانصاری در عقبه حاضر بود .
مسعود بن الربيع و يقال ربيعة بن سعد بن عمرو بن سعد بن عبدالعزى القارى کنیت او أبو عمير است و از حلفای بنی زهره است رسول خدا میان او و عبید بن التّيهان عقد اخوت بست و او در بدر و احد حاضر بود و در سال سی بعد از هجرت وفات یافت.
مسعود بن الاسود بن حارثه بن نضله بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن كعب القرشي العدوى او و برادرش مطیع از جمله هفتاد تن مهاجرین بنی عدی اند و مادر ایشان عجما دختر عامر بن طفیل بن عفیف بن کلیب است در بئر معونه حاضر بود.
مسعود بن سوید بن حارثة بن نضله بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن كعب القرشي العدوى او نیز از جمله هفتاد تن بنی عدی است که هجرت نمودند و او در يوم بئر معونه مقتول گشت.
مسعود بن عروة در ناحيه نجد در غزوه ابی سلمة بن عبد الاسد مقتول شد.
مسعود بن سنان بن الاسود حلیف بنی غنم بن سلمه از انصار حاضر احد شد و در یمامه مقتول گشت مسعود بن اوس بن زید بن اصرم بن زيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار كنيت او ابو محمّد است گویند در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و در خلافت عمر بن الخطاب وفات نمود و بروایتی در صفين ملازم ركاب على علیه السلام بود.
مسعود بن سعد بن قيس بن خلدة بن عامر بن زريق الانصاری الزّرقی در بدر و احد حاضر بود و در بئر معونه شهید گشت و بروایتی در حنین شهید شد مسعود بن خلدة بن عامر بن خلدة بن عامر بن زريق الانصاری از غازیان بدر است.
مسعود بن اوس بن مسعود بن الحاف بن قضاعه بعضی او را مسعود بن مسور گویند شمار اهل مصر است در حدیبیه حاضر بود مسعود بن مسور از بیعت کنندگان تحت شجره است مسعود بن عدی بن حرمله اللّخمي از جمله أصحاب است
مسعود بن عمرو الثقفی نیز در شمار اصحاب رسول خداست مسعود بن
ص: 138
عمروالقاری من القاره و این آن کس است که رسول خدا فرمان کرد که غنایم را در جعرانه فراهم کند.
مسعود غلام فروة الاسلمی و اوجدّ یزید بن سفیان بن فروه است و بروایتی مولای بنی تمیم بن حجر الاسلمی در مریسیع ملازم رکاب رسول خدا بود.
مسعود بن عبدة بن مظهر از غازیان احد است مسعود بن خراش برادر ربعی بن خراش در صحبت او با رسول خدا خلاف کرده اند مسعود بن قیس نیز اهل خبر در صحبت او متوقف اند مسعود بن رحيله بن عائذ الاشجعي در يوم احزاب با کفّار بود از پس آن اسلام آورد .
مسعود بن الحكم بن الربيع بن عامر بن خالد بن عامر بن زريق الانصاري الزّرقی مادر او حبیبه دختر شريق بن أبي خيثمة بن هذيل كنيت او أبو هرون است در عهد رسول خدا متولّد شد و او را از جمله تابعین شمرده اند.
مغيث بن عبید بن ایاس البلوى حليف انصار از جانب مادر باعبدالله بن طارق برادر است و بعضی او را مغیث بن عبیده خوانده اند مغيث بن عمروالاسلمي از جمله أصحاب است.
معبد بن عباد بن قشير من بنى سالم بن عوف الانصارى السّالمي كنيت او ابو حمیضه است که غلبه کرده بر نام او از غازیان بدر است.
معبد بن قيس بن صيفى بن صخر بن حرام بن ربيعة بن عدى بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری در بدر و احد حاضر بود .
معبد بن عبد وهب العبدى من عبد القيس هريره بنت زمعه خواهر سوده زوجه رسول خدا در سرای او بود معبد بن زهير بن ابى امية بن المغيره برادر ام سلمه زوجه رسول خدا در یوم جمل حاضر بود .
معبد الخزاعی این آن کس است که در يوم احد مشرك بود لكن آن گاه که ابوسفیان در خاطر داشت که از نیمه راه مراجعت کند و بر سر مدینه تاختن آرد معبد او را داد و از لشکر رسول خدا و قوت ایشان شرحی براند که ابوسفیان قوت
ص: 139
در نك نياورد و بجانب مکّه کوچ داد و این خدمت از بهر آن تقدیم کرد که خزاعه خواه مؤمن و خواه مشرك در پناه رسول خدا می زیستند و معبد از پس آن اسلام آورد و ما این جمله در ذیل قصّه احد رقم کردیم لاجرم بتکرار نمی پردازیم.
معبد بن صبيح البصری از جمله اصحاب است.
معبد بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم القرشي الهاشمی کنیت او ابو العباس است در عهد رسول خدا متولد شد و مادر او ام الفضل است و در زمان عثمان در افریقیّه شهید شد.
معبد بن مخرمه بن قلع بن جريش بن عبد الاشهل معبد بن عبد سعيد بن عامر بن عدي بن مجدعة بن حارثه بن الحارث الانصاري الحارثی از غازیان احد است باتفاق پسرش تمیم معبد بن مسعود النهدى السّلمی بعضی او را برادر مجاشع و مجالد پسر های مسعود دانند معبد بن ميسره السلمی در صحبت او خلاف کرده اند معبد ابوزهیر از جمله اصحاب رسول خداست بن هوذة الانصاری است معبد بن خالد الجهني كنيت او ابوذرعة است در اسلام سبقتی دارد و یک تن از آن چهار کس است که در یوم فتح حمل رایت جهینه می کرد در سال هفتاد و دوم هجری وفات کرد و این وقت هشتاد و اند سال داشت.
منذر بن عمرو بن خنیس بن حارثه بن لوذان بن عبدودّ بن زيد بن ثعلبة بن الخزرج ابن ساعدة بن كعب بن الخزرج الانصاري السّاعدى المعروف بالمعنق الموت از جمله آن هفتاد تن است که در لیلة العقبه با رسول خدای بیعت کردند و یکی از نقبای اثنا عشر است در بدر و احد حاضر بود و آن گاه که عامر بن مالك بن جعفر معروف بملاعب الاسنه خدمت رسول خدا عرض کرد جماعتی را باهل نجد فرست تا ایشان را با سلام دعوت کنند رسول خدا حارث بن الصمّه و حرام بن ملحان و عامر بن فهيره را با گروهی مامور داشت و منذر را بر آن جماعت امیر ساخت و در آن سفر عامر بن الطّفيل سبب قتل مسلمانان شد و منذر بن عمر و شهید شد و چون این قصّه را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشته ایم بتکرار نخواهیم پرداخت .
ص: 140
منذر بن محمّد بن عقبه بن اصحبة بن الحلاج بن الجريش بن جحجحة بن كلفة بن عوف بن عمرو بن عوف بن صالح بن الاوس در بدر و احد حاضر شد کنیت او ابو عبده
است در بئر معونه مقتول شد.
منذر بن قدامة الانصارى من بنى غنم بن سلمة بن مالك بن اوس بعضی او را از غازیان بدر شمرده اند منذر بن عرفجه بن كعب بن النحاط بن كعب بن حارثه بن غنم الانصاری از جمله غازیان بدر است
منذر بن عبادة الانصاري السّاعدی در یوم طایف مقتول شد واقدی نسب او را بدینگونه رقم می کند: هو منذر بن عبد بن قوّال بن قيس بن وقش بن ثعلبة بن طريف بن الخزرج بن ساعده.
منذر بن سعد بن المنذر بن حميد الساعدی در نام او خلاف کرده اند بعضی او را عبدالرحمن بن سعد خوانده اند منذر بن عبدالله الانصاري السّاعدي در يوم طایف حاضر بود .
منذر بن عائد بن منذر بن الحارث بن النعمان بن زياد بن عصر العصرى العبدي من عبد القيس معروف است باشجّ و اوسیّد و قاید بنی عبدالقیس است بسوی اسلام عثمان بن هيثم بن جهم بن عبس بن حسان بن منذر از اولاد اوست.
منذر بن ابي اسيد السّاعدى الانصاری در عهد رسول خدا متولّد شد و پیغمبر این نام بر او نهاد.
معتب بن الحمراء الخزاعي کنیت او ابو عوف است هو معتب بن عوف بن عمرو بن عامر بن الفضل بن عفيف بن كليب بن حبشه بن سلول بن كعب بن عمرو بن خزاعه بعضی او را سلولی و گروهی خزاعی خوانند کنیت اوابو عوف است و حلیف بنی مخزوم است از غازیان بدر بشمار می رود رسول خدا او را با ثعلبة بن حاطب الانصارى عقد اخوت بست در سال هفتاد و هشتم و بروایتی پنجاه و هفتم وفات نمود.
معتّب بن بشر و بروایتی معتب بن قشير بن مليل بن زيد بن العطاف بن ضبيعه بن زيد بن مالك بن عوف الانصاری از غازیان بدر و احد است در ليلة العقبه نیز
ص: 141
حاضر بود .
معتّب بن ابي لهب بن عبدالمطلب بن هاشم القرشي الهاشمی و نام مادر معتب امّ جميل دختر حرب بن امیه است که خداوند او را در قرآن مجید حمّالة الحطب فرموده و اسم ابولهب عبدالعزّی بود بالجمله معتب در سال فتح ایمان آورد و در حنین با رسول خدای بود و چشمش را آسیب رسید و نابینا شد و از اولاد اوست قاسم بن عباس بن محمّد بن معتب بن ابي لهب.
معتب بن عبيد بن ایاس بروایتی او را مغیث خوانده اند چنان که مذکور می شود.
مرارة بن ربيعه بروايتي مرارة بن ربيع الانصاری من بنی عمرو بن عوف در بدر حاضر بود .
مرارة بن مربع بن قيطى بن عمرو من بني حارثه از انصار با برادرانش زید و عبدالرحمن و عبدالله در شمار اصحاب رسول خدایند پدر ایشان مربع بن قیظی مردی منافق و اعمی بود این آن کس است که با رسول خدای گفت ﴿لو كنت نبياً ما دخلت حائطى بغیر اذنی﴾، چنان که در کتاب رسول خدای بشرح رفت.
مطرف بن يحصل المازني من بنى مازن بن عمرو بن تمیم.
مطرف بن مالك كنيت او ابوالرّباب العشیری است با ابوموسی اشعری در فتح شوشتر حاضر بود.
مسلمة بن مخلد بن صامت الانصاري السّاعدى بروایتی زرقی کنیت او ابو معن بروایتی ابو مسعود و برخی ابو معویه گفته اند در سال اول هجرت متولّد شد و بروایتی در سال هجرت چهار سال داشت در فتح مصر حاضر بود و امارت مصر یافت اول کس است که در مساجد مصر در سال پنجاه و سیم هجری بنای مناره نهاد در مدت سلطنت معویه در جهان زندگانی داشت بروایتی در سال آخر سلطنت معويه وداع جهان گفت و بروایتی در سال شصت و دوم هجری وفات کرد .
مسلمة الفهری از جمله اصحاب است و او پدر حبیب بن مسلمه است.
ص: 142
مسلمة بن اسلم بن حراش بن عدى بن مجدعة بن حارثه الانصاري در يوم جسر ابو عبيده مقتول گشت.
مخشىّ بن وبره، بروایتی وبرة بن مخشی از جانب رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم سفر يمن كرد.
مخشىّ بن حميرّ الاشجعی حلیف بنی سلمه از انصار از جمله منافقین بود با رسول خدای سفر تبوك كرد و هنگام مراجعت طریق تویت و انابت گرفت و این هنگام عبدالرحمن نام یافت و او در یوم یمامه مقتول گشت.
مازن بن الغضوبه بروايتي غضوب الخطامي الطائي جدّ احمد و علی پسر های حرب از اخبار کاهنان رسول خدای را به نبوت باور داشت و حاضر حضرت شد و عرض کرد یا رسول الله مردی شراب باره ام و مولع بآشامیدن خمرم و فرزند ندارم مال من نیز هدر شد خدای را بخوان تا این صفت از من دور کند و مال مرا باز دهد و فرزندی کرامت فرماید رسول خدا در حق او دعای خیر فرمود تا رغبت او از خمر بگشت و مال باز آورد و چهار زن تزویج کرد و فرزند آورد پس این شعر بگفت.
الیك رسول الله حنّت مطيّني *** يجوب الفيافي من عمانٍ الى عرج
تشفّع لي يا خير من وطىء الحصا *** فيغفرُ لي ربّي فارجع بالفلج
الى معشرٍ في الله جانبتُ منهُم *** فلادينهمُ ديني ولا شرجهمُ شرجي
و كنت امرء باللهو و الخمر مولعاً *** شبابي إلى أن أذن الجسم بالنهج
فيدَّ لني بالخمر خوفاً و خشية *** و بالعهر احصانا فحصّنّ لي فرجی
فاصبحتُ همّي في الجهاد و نيّتي *** و الله ماصومي و لله ما حجّي
مازن بن خيثمة السكونى او را معاذ بن جبل بحضرت آورد هنگامی که بجانب بنى السكون مأمور بود .
مطر بن عكاش السّلمي من بني سلم بن منصور در شمار مردم کوفه است مطر بن هلال العنزى باوفد عبدا نفیس بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قصى القرشي العبدى کنیت او ابو عبدالله است از بزرگان صحابه و فضلای ایشان است و از طبقه اول است
ص: 143
که هجرت بحبشه نمود و رسول خدا او را بعد از عقبه ثانیه بمدینه فرستاد تا بر مردم مدینه قرائت قرآن کند و تعلیم دین فرماید و بعد از و عمرو بن ام مکتوم و عمرو بن اياس و سعد بن أبي وقاص آن گاه عمر بن الخطاب با بیست تن از اصحاب سفر مدینه کرد آن گاه رسول خدای هجرت فرمود چنان که در کتاب رسول خدا رقم کردیم بالجمله مصعب در بدر حاضر بود و در احد شهید گشت و او را ابن قمئة اللّيثي مقتول ساخت و این وقت چهل ساله بود و ما شرح این جمله را نگاشته ایم.
مقداد بن اسود بن عبد يغوث بن وهب بن عبد مناف بن زهرة الزهرى بعضى نسب او را بدین گونه باز نموده اند مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعه بن ثمامة بن مطرود بن عمرو بن سعد البهرانی من بنی بهر بن عمرو بن الحارث بن قضاعه و بروایتی از قبیله کنده است و کنیت او ابو معبد و بروایتی ابوالاسود است از جمله آن هفت تن که نخست اسلام آوردند مقداد است در فتح مصر حاضر بود در سال سی و سیّم هجری در ارض مصر وفات نمود جسد او را حمل بمدینه نمودند و در آن جا بخاک سپردند و این وقت هفتاد سال داشت.
دینداری و شجاعت و فضیلت او از آن افزون است که بتحریر راست آید سنّی و شیعی در فضیلت و مکانت او همداستان اند چنان که ابن عبدالبرّ می نویسد که رسول خدای فرمود که خداوند مرا بحبّ چهار تن امر می نماید و می فرماید من ایشان را دوست می دارم گفتند ایشان کیستند فرمود علی و مقداد و سلمان و ابوذر. و ما فضايل و مکانت او را در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم و جلد دوم از کتاب دوم و در کتاب ابوبكر و عمرو عثمان بعضی را باز نموده ایم .
معیقیب بن ابی فاطمه مولی سعید بن العاص از مهاجرین حبشه است در هجرت ثانیه بعد از ورود رسول خدای بمدینه در سال خیبر بمدینه آمد، ابوبکر و عمر در ایام خویش او را خازن بیت المال نمودند و او در آخر خلافت عثمان و بروایتی در سال چهلم هجری وفات نمود.
مبشّر بن عبدالمنذر بن زيد بن امية بن زيد بن مالك بن عوف بن مالك بن
ص: 144
الاوس با برادرش ابی لبابه حاضر بدر بود در بدر و بروایتی در خیبر شهید شد.
مجذّر بن زياد بن عمرو بن زمزمه بن عمرو بن عمارة البلوى حليف انصار اسم او عبدالله است چون مردی درشت خوی و غلیظ بود او را مجذّر گفتند چه مجذّر بمعنی غلیظ است و این آن کس است که ابوالبختری را در جنگ بدر بقتل آورد و رسول خدا فرموده بود او را اسیر گیرند و بقتل نرسانند از بهر آن که با رسول خدای آسیب نکرده بود و در پاره کردن آن صحیفه که قریش بر ضرر بنی هاشم نوشته بودند استوار بایستاد در یوم بدر مجذّر با او گفت جنادة بن ملیحه را که ردیف خود کرده با من گذار نابکشم و ترا اسیر بحضرت رسول برم ابوالبختری این شعر بگفت:
لَن يُسلم ابن حُرَّة زميلَه *** وَ لا يُفارق جَزعاً أكيلَه
حتّى يموتَ او يرى سبيله
پس با او در آویخت و مجذّر او را بکشت و در یوم احد حارث بن سويد بن الصّامت مجدد را بقتل رسانید از بهر آن که در جاهلیت پدر او سوید بدست مجذر مقتول گشت و جبرئیل رسول خدای را از این قصه آگهی آورد و پیغمبر فرمان کرد تا بر در مسجد حارث را بخون مجذّر گردن زدند و ما این قصّه را چون در کتاب رسول خدای بشرح مسطور داشتیم در این مقام باطناب نپرداختیم .
مستورد بن شداد بن عمر والفهری القرشی نخست در کوفه سکون اختیار کرد و از پس آن بمصر اقامت جست.
محرّر بن حارثه بن ربيعة بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف عتاب بن اسید چون خواست از مکّه سفر کند او را بجای خود نصب نمود و عمر بن الخطاب او را روزی چند امارت مکه داد و او در شمار مردم مکّه است و در یوم جمل مقتول گشت.
معدل بن معد يكرب بن عمر و بن يزيد بن معد يكرب بن عبيد بن وهب بن ربيعه بن الحارث بن معوية بن ثور الكندی کنیت او ابو کریمه و بروایتی ابو صالح و بعضی ابویحیی گفته اند باوفد کنده بحضرت رسول آمد و او در شمار مردم شام است در سال
هشتاد و هفتم هجری در شام وفات نمود و این وقت نود و یک سال داشت.
ص: 145
مطيع بن الاسود بن حارثه بن نضله بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن كعب القرشي العدوى نام او غاص بود رسول خدایش مطیع نام نهاد و اواز مؤلّفه قلوب است که در یوم فتح ایمان آورد و پسر او عبدالله بن مطیع در يوم حرّه امیر مردم مدینه بود و بروایتی امیر قریش بود .
مليل بن وبرة بن العجلان الانصارى من بني عوف بن الخزرج در بدر و احد حاضر بود مهجع بن صالح مولى عمر بن الخطاب در بدر حاضر بود و او اول قتیل است از مسلمین که ناگاه تیری بر مقتل او آمد مدلاج بن عمرو السّلمي حليف بنى عبد شمس و بعضی او را مدلج خوانده اند در بدر و دیگر غزوات حاضر بود و در سال پنجاهم هجری وفات نمود.
مسافع بن عياض بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة القرشي مردی شاعر بود و حسان بن ثابت را هجا گفت وحسان او را پاسخ می دهد :
يا آل تيمٍ الا تنهَون جاهلَكم *** قبل القذاف بصّمٍ كالجلامبد
لو كنت من هاشمٍ او من بنی اسدٍ *** او عبد شمسٍ و اصحاب اللّو الصيد
او من بني نوفلٍ او ولد مطّلبٍ *** الله درُّك لم تهمم بتَهديدٍ
او من سرارة اقوامٍ أُولى حسبٍ *** لم تصبح اليوم نكسأً مائل العود
او فى الذُّؤابة من تيمٍ رضيت بهم *** او من بني جمع الخضر الجلاعيد
او كنت من زهرة الابطال قد علموا *** او من بني خلف الزُّهر الاماجيد
لولا الرَّسول فانّى لستُ عاصيه *** حتّى يغيّبني في الرمس ملحودٍ
و صاحب الغارانّي سوف احفظهُ *** و طلحةُ بنُ عبيدالله ذو الجود
لقد غضبتُ بها شنعاء فاضحةٍ *** يظلُّ منها لبيب القوم كالمود
لكن ساصرفها جهدی و اعدلها *** عنكم بقولٍ رصينٍ غير تهديد
الى الزَّبعرى فانَّ اللّوم حالفهُ *** اوالأ خابث من اولاد عبّودٍ
ملفّع بن الحصين التميمى السّعدى بالام وفا بروایتی مقنع بن حصين بن يزيد بقاف و نون در قادسیّه حاضر بود و در بصره سکون اختیار نمود و خانه بنیان کرد
ص: 146
ملاوط بروایتی ملاوط (1) کنیت او ابوسفیان الفزاری مولای بنی فزاده بود وقتی بحضرت رسول آمد پیغمبر دست بر سر او کشید و دیگر موضع آن دست مبارك هوى سفید نیاورد.
مجدّى الضمری در بعضی غزوات با رسول خدای حاضر بود.
مبرج بن شهاب بن حارث بن ربيعة بن السّعد الرعيني يک تن از وفد بنی رعین است که به حضرت رسول آمد و هنگام فتح مصر بر میسره عمرو بن عاص بود و با او داخل شد مرحب و بروايتي أبو مرحب در شمار مردم کوفه است .
مدعم العبد الاسود مولى رسول الله نخست عبد رفاعة بن زيد بن وهب الجذامی بود بحضرت رسول هدیه فرمود و او در خیبر شهید شد و خلاف کرده اند که آزاد شد يا عبد بمرد مخمّر بن معويه البهری از جمله اصحاب است ملحان بن شبل البكيرى او پدر عبدالملك بن ملحان است و بعضی او را پدر قنادة بن ملحان العبسی گویند .
مسطح بن اثاثه بن عباد بن المطلب بن عبدمناف بن قصى القرشي المطلبي کنیت او عباده و بروایتی ابو عبدالله و نام مادرش سلامی دختر صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّه در بدر حاضر بود قصه امك او با عایشه و حد زدن رسول خدا او را مرقوم افتاد بعضی گفته اند مسطح لقب اوست و نام اوعوف است در سال سی و چهارم هجری وفات نمود و این وقت پنجاه و شش ساله بود بروایتی در صفیّن حاضر شد و در سال سی و هفتم هجری وفات نمود.
محميّة بن جزء بن عبد يغوث بن عويج بن عمرو بن زبيد الأصغر الزّبيدي حليف بنى سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن اوی از مهاجرین حبشه است و در غزوه مریسیع حاضر شد رسول خدا او را عامل اخماس کرد و فرمان داد که بهای کابین زنان بنی هاشم را برساند از جمله فضل بن عباس بن عبدالمطلب
ص: 147
و ربيعه بن حارث بن عبد المطلب بود و فضل دختر محمیّه را بامر رسول خدای نکاح کرد.
محلّم بن جنامه برادر صعب بن جنامه بن قيس اللّیثی این آن کس است که با جماعتی از جانب رسول خدای مأمور بسریّه شد و باعامر بن الاضبط دوچار گشت عامر کلمه بگفت و محلم اسلام او را نپذیرفت و او را بکشت لاجرم بعد از هفت روز هلاک شد، او را چند کرّت بخاک سپردند و زمین او را بیرون افکند رسول خدا فرمود زمین شرانگیزتر از محلم را پذیرفته است این هنگام خداوند خواست آیتی در قتل مؤمن دیدار کند و ما این قصه را بشرح نگاشته ایم اگر چه در این حدیث فراوان خلاف کرده اند.
محيّصة بن مسعود بن كعب بن عامر بن عدى بن مجدعة بن حارثه بن الحارث ابن الخزرج الانصارى كنيت او ابوسعد است در شمار مردم مدینه می رود و او برادر حویّصه است و حویصه بدست محیصه اسلام آورد و آن چنان بود که بعد از قتل کعب بن اشرف چون رسول خدا حكم بقتل يهود فرمود محیصه یک تن از بازرگانان یهود را بقتل آورد حویصه برسید گفت ای برادر چرا مردی را بقتل آوردی گفت آن کس که حکم بقتل وی کرده اگر فرمان کند ترا نیز بکشم گفت مرا نیز می کشی؟ گفت آری گفت همانا این دین که تو پذیرفته برحق است که از خون برادر نپرهیزی و بدست محیصه اسلام آورد پس محیصه این شعر محیصه این شعر انشاد کرد:
يلومُ ابن امّي لوامرت بقتله *** لطبّقت ذفراهُ بابيض قاضبٍ
حسامٍ كالون الملح اخلص مقلهُ *** متى ما أُصّوبهُ فلستُ بكاذبٍ
و ما سرَّني انّي قتلتك طايعاً *** و انَّ لنا ما بين بصرى و مارب
معرض بن علاط السّلمي برادر حجاج بن علاط در یوم جمل مقتول شد و این شعر از نتایج خاطر اوست:
لقد فزعت نفسى لذكرى معرّضٍ *** و عینای جادت بالدُّمُوع شئونها
فاصبحتُ قدفضَّ القوارع مروتی *** و فارق نفسى حنُّها و انينُها
ص: 148
و كنتُ كانّى منهُ في فرع طلحهٍ *** تلفّع دونی شوکها و غصّونها
مخنف بن سليم الغامدی و بروایتی عبدی هوم خلف بن سليم بن حارث بن عوف بن ثعلبة بن عامر بن زهير بن مازن بن ذبيان بن ثعلبة بن الدئل بن سعد بن غامد در شمار مردم کوفه است در یوم جمل صاحب رایت از بود و او را دو برادر بود یکی مصعب و آن دیگر عبدالله که در یوم جمل مقتول شد و علی علیه السلام او را بحکومت اصفهان فرستاده ، ابو مخنف که صاحب تاریخ است نسب بدین مخنف رساند هو ابو مخنف بن يحيى بن سعيد بن مختف و نام ابو مخنف صاحب تاریخ لوط است.
محرّش الكعبي بالحاء المهمله هو محرش بن سويد بن عبدالله بن مرة الكعبي الخزاعی در شمار مردم مکه است موسی بن حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم القرشی التّیمی از مهاجرین حبشه است بروایت طبری در مراجعت از حبشه با دو خواهر خود که یکی عایشه و آن دیگر زینب نام داشت در عرض راه مدینه از آبی بنوشیدند و بمردند و خواهر دیگر او که فاطمه نام داشت از آن آب ننوشید و نجات یافت و نام مادر ایشان ریطه دختر حارث بن جبله العبشميه است.
مغفل بن عبد غنم بن عفيف بن اشحم و او برادر عبدالله ذوالبجادین است در سال هشتم هجری در طریق مکّه قبل از فتح وفات نمود منجاب بن راشد برادر حریث از شیعیان عثمان است مجاعة بن مرارة بن سلمى الحنیفی الیمانی از بزرگان بنی حنیفه است رسول خدا او را از اراضی بخشی عطا فرمود و خطی نوشت یکی از شعرا این شعر انشاد کرد:
و مجّاع اليمامة قد اتانا *** يخبّرنا بما قال الرّسول
فاعطينا المفازة و استقمنا *** و كان المرء يسمع ما يقول
و قصّه مجاعه با خالد ولید و قتال يوم يمامه بشرح رفت و میمون بن سنباذ العقیلی کنیت او ابو مغیره است و او از مردم یمن است که در بصره فرود شد.
ص: 149
مهران مولی النّبی او را بروایتی طهمان و بعضی کیسان و گروهی ذکوان و جز این نیز گفته اند چنان که رقم شد منفعه مردی است که او را از اصحاب رسول خدا شمرده اند مخول بن یزید البهزی نیز از اصحاب رسول خداست
منتشر پدر محمّد و جدّ ابراهیم بن محمد است و برادرش مسروق و پدرش اجدع نام دارد.
مكنّف بن زيد الخيل الطائى و نام برادرش حریث و بروایتی حارث است در قتل اهل ردّه با خالد ولید بود مکتف بن المحاربی در شمار مردم مدینه است مخلّد الغفاری در شمار صحابه پیغمبر است میثم مردی از صحابه است و نسب او معروف نیست مشرح الاشعری بعضی نام او را باسین مهمله خوانده اند اصمعی گوید مشرح بنهامان بفتح ميم و سكون شين معجمه.
متمّم بن نويره بن جمرة اليربوعي التميمي برادر مالك بن نويره است که بدست خالد بن ولید مقتول شد چنان که در کتاب ابوبکر بشرح رفت متهم مردی شاعر بود و در قتل برادرش مرثیه همی گفت.
منبّه پدر یعلی بن منبه از جمله اصحاب است منيب الازدی کنیت او ابو ایوب است و در شمار مردم شام است مولّه بن كثیف الضبابي الكلابي العامرى هو موله بن كثيف بن حمل بن خالد بن عمرو بن معوية بن الضباب بن کلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه در بیست سالگی ایمان آورد و صد سال مسلم بزیست و چندان فصیح و طلیق بود که او را ذو اللّسانین می نامیدند مرزوق الصيقل شمشیر رسول خدای را از زنگ می زدود منهال از اصحاب رسول الله است و پدر عبدالملك است ميسرة الفجر در بصره سکون نمود مبشّر بن الحارث بن عمرو بن الهيثم بن ظفر الانصاری الظفری با برادرانش بشر و بشير حاضر احد بودند لكن بشير مرتد شد و کافر مرد .
مظهر بن رافع برادر ظهیر بن رافع بن حُدیج از غازیان احد است در زمان عمر بن الخطاب وقتی از اراضی اعلاج شام بخیبر آمد یهود اعلاج اعداد قتل او کردند
ص: 150
و آن گاه که از خیبر بیرون شد او را بکشتند.
مسرر بن سنان بن ثعلبه عم ابی سعید الخدری مادر سمرة بن جندب در سرای او بود و سمره ربیب اوست مسّهر بن يزيد بن عبد يغوث این آن کس است که چشم عامر بن طفیل را با نیزه بزد.
مجاشع بن مسعود بن ثعلبه بن وهب السّلمى من بني يربوع بن ثمال بن عوف بن امرء القيس بن بهثه بن سليم بن منصور و او در یوم جمل کشته شد چنان که انشاء الله در جای خود ذکر می شود و مجالد بن مسعود برادر مجاشع است قصه او نیز در یوم جمل مذکور می شود .
مثنى بن حارثة الشیبانی در سال نهم و اگر نه دهم هجری اسلام آورد و این آن کس است که ابوبکر و عمر او را بجنك عجم مامور داشتند و چون مقتول شد زوجه او سلمی را سعد بن ابی وقاص تزویج کرد و ما قصه او را در کتاب ابوبکر و کتاب عمر بشرح رقم کرده ایم.
مخارق بن عبدالله پدر قابوس است و از مردم کوفه شمرده می شود مخاشن الحميری حلیف انصار است در یوم یمامه مقتول شد.
مزيد العبدی جدّ هوذه من عبد قیس مینا پدر حكيم بن مینا مولاى أبى عامر راهب در سفر تبوك ملازم ركاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بود مشعب السّلمي و بروایتی محاربی می گوید این نام رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بر من نهاد.
منيذر الافريقی در افریقیه سکون اختیار نمود مخيّس بن حكيم العذرى از جمله اصحاب است مكتيل مردی است از بنی لیث در شمار اصحاب رسول خداست مخرفه العبدی بافا تصحيح نموده اند از جمله صحابه است.
مونس بن فضاله بن عدی بن حرام بن الهيثم بن ظفر الانصاري الظفري برادر انس بن فضاله است رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را بفحص حال قریش فرستاد آن گاه که آهنگ احد داشتند و هر دو برادر در احد حاضر بودند.
مجزّز المدلجي هو القائف من بني مدلج این آن کس است که نقش قدم اسامه
ص: 151
و پدرش زید بن حارثه را بدید و بشناخت و رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را آگهی داد قبل از آن که ایشان را دیدار کند و ایشان از زحمت راه بمسجد در آمده خفته بودند.
مسروق بن وائل الحضرمی باوفد حضرموت بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
مزرد بن ضرار المزنی اسم اویزید و بروایتی سماج است بحضرت رسول آمد و این شعر قرائت کرد:
تعلّم رسول الله انّا كأنّنا *** اتانا بانمارٍ ثعالب ذي عسر
در هجو انمار که قبیله اوست گوید منكدر بن عبدالله القرشي التمیمی پدر محمّد بن منکدر در عهد رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متولّد شد.
مقوقس صاحب اسکندریه شرح حال او و ارسال هدایای او بحضرت رسول در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم مرقوم شد در اسلام او خلاف کرده اند مهزم بن وهب الكندى بكسر ميم و سكون ها.
مختار بن أبي عبيد بن مسعود الثقفی در سال هجرت متولّد شد در شرح حال او خلاف کرده اند بعضی از اهل سنت و جماعت بر آنند که مختار در طلب امارت و حکومت این جنبش می کرد تا آن گاه که بدست مصعب بن زبیر مقتول شد در سال شصت و هفتم هجری و مدت ملك او يك سال و چهار ماه بود و ما شرح حال او را انشاء الله در جای خود رقم خواهیم کرد.
نوفل بن ثعلبة بن عبد الله بن نضلة بن مالك بن العجلان بن زيد بن غنم بن سالم بن عوف بن عمرو بن عوف بن خزرج الانصارى السلمى الخزرجی در بدر قتال کرد و در احد شهید شد.
نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم القرشى كنيت او أبو حارث استواء بسال از حمزه و عباس مهتر بود در یوم بدر اسیر شد و عباس فدیه او را بداد از پس آن اسلام آورد و در ایام خندق هجرت بمدینه کرد و با رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم در فتح مکه و
ص: 152
حنين و طائف حاضر بود و در حنین با رسول خدای بایستاد، در خبر است که اعانت کرد در حنین رسول خدای را بسه هزار نیزه ﴿فقال له رسول الله كانى انظر الى رماحك يا ابا الحارث تقصف اصلاب المشرکین﴾ در سال پانزدهم هجری در مدینه در خانه خود وفات نمود عمر بن الخطاب با نعش او ببقيع رفت و بر او نماز گذاشت و بایستاد تا او را بخاک سپردند.
نوفل بن معويه بن عمر والدئلى و بروایتی کناني وهو من بنى دئل بن بكر بن عبد مناف بن کنانه در جاهلیت شصت سال زندگانی کرد،در فتح مکه اسلام آورد و با رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بمدینه آمد و در میان بنی دئل ساکن شد و همچنین در مدینه بزیست تا زمان یزیيد عليه اللعنه وفات نمود نوفل بن فروة الاشجعی در کوفه
سکون اختیار نمود.
نافع بن ضريب بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف بن قصی القرشي النوفلي در سال فتح ایمان آورد .
نافع بن عتبه بن ابی وقاص اسم ابي وقاص مالك بن وهب القرشي الزّهرى برادرزاده سعد بن ابی وقاص است و برادر هاشم المرقال با پدرش عتبه در جیش مشرکین حاضر احد شد و پدر او عتبه عليه اللعنه دندان رسول خدای را شکست و قبل از فتح مکّه کافر بمرد و پسرش نافع در فتح مکه ایمان آورد.
نافع بن عبدالحارث بن حباله بن عمير الخزاعی در سال فتح ایمان آورد و عمر بن الخطاب او را امارت مکّه داد و گاهی که بنزديك عمر می رسید غلام خود عبدالرحمن بن أبوذر را در جای خود بخلیفتی گذاشت عمر گفت غلام خود را بر مردم مکه امارت می دهی و او را عزل کرد و بجای او خالد بن عاص بن هشام بن المغيرة المخزومی را نصب کرد .
نافع بن کیسان پدر ایوب بن نافع در شمار مردم شام است.
نافع بن عباد بن سلمه الثقفی با خالد بن الوليد در دومة الجندل حاضر بود و پدرش عباده او را بزخم تیر جراحت کرد و این شعر بگفت:
ص: 153
ما بال عينى لم تغمّض ساعةً *** الاّ اعترتنى عبرةُ تغشانی
يا نافعاً اذا الفوارس احجمت *** عن شدَّهٍ مذكورة و طعانٍ
لو استطيعُ جعلت منّى نافعاً *** بين اللهات و بين عقد لسانی
نافع بن صبره از جمله اصحاب است نافع الرّواسي جدّ علقمه الرواسي نافع بن طيّبه مردی حجّام بود رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را حجامت کرد و او را صاعی تمر عطا فرمود نافع بن بدیل بن ورقاء الخزاعي و او در یوم بئر معونه شهید شد. نافع مولى رسول الله.
نافع بن علقمه از اصحاب رسول خداست نافع بن حارث الثقفي الطائفي ذکر نسب او در ذیل نام برادرش ابوبکره مرقوم است .
نضلة بن عبيد بن الحارث الاسلمی کنیت او ابو برّه است که بر نام او غلبه کرد و در نام او خلاف کرده اند ، بعضی نضلة بن عبيد و جماعتی نضله بن عبدالله و گروهی عبد بن نضله و نيز سلمة بن عبيد خوانده و صحیح نخستین است در فتح مکه حاضر بود و از آن جا ببصره آمد و در خراسان قتال داد و در زمان یزید بن معويه عليهما اللّعنه وفات نمود.
نضلة بن عمرو الغفاری در بادیه سکون نمود پسرش معن ازو حدیث می کند که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود :﴿المُؤمِنُ یَأکُلُ فی مِعیً واحِدٍ ، وَالکافِرُ یَأکُلُ فی سَبعَهِ أمعاءٍ﴾
نضلة الانصاری از اصحاب رسول خداست.
نضلة بن ظريف بن بهصل الحرمازى ثم المازني .
نعمان بن عبد عمرو بن مسعود بن عبد الاشهل بن حارثة بن دينار بن النجار با برادرش ضحاك بن عبد عمر و در بدر حاضر شد و در احد شهید گشت.
نعمان بن عصر بكسر عين بروايتي بفتح عين ابن الربيع بن الحارث بن اديم البلوى و بعضی نسب او را بدینگونه نموده اند : نعمان بن عصر بن عبيد بن وائلة بن حارثة بن بلى البلوى حليف انصار از قبيله بنى معوية بن مالك بن عمرو بن عوف در بدر و دیگر غزوات حاضر شد و در یمامه مقتول گشت در زمان معویه وفات نمود.
ص: 154
نعمان بن عدی بن نضله بن عبد العزى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن کعب القرشي العدوى با پدرش عدی سفر حبشه کرد وعدی در حبشه وفات نمود و میراث او بنعمان رسید و این اول میراثی است که در اسلام بفرزند رسید عمر بن الخطاب در زمان خویش او را امارت بتّان (1) داد و از بنی عدی جز او را منصب حکومت عطا نکرد و بالجمله نعمان در خاطر نهاد که زوجه خود را بمرکز حکومت خویش کوچ دهد و او سر بر تافت نعمان این شعر بدو فرستاد :
فمن يبلغُ الحسناء أنَّ حليلَها *** يبتّان (2) يسقى في زجاجٍ مختّمٍ
اذا شئت غنّتنى دهاقین غزَّةٍ *** و صاحبةٍ تخدو على كلِّ منسمٍ
اذا كُنت ندماني فبا الاكبر اسقنی *** و لا تسقنى بالاصغر المتثلَّم
لعَلَّ أمير المؤمنينَ يسوئهُ *** تنادُمنا في الجوسق المتهدَّم
چون این شعر بعمر رسید بدو نوشت فقد بلغنى قولك لعلَّ أمير المؤمنين يسوؤه و ايم الله لقد سائنی و او را عزل کرد و آن گاه که بنزديك عمر آمد سوگند یاد کرد که هرگز شرب خمر نکرده ام همانا بسنّت شاعران سخنی رفت عمر گفت تواند بود که دروغ زن نباشی لکن ترا ازین پس حکومت ندهم آن گاه نعمان ببصره آمد و ساکن شد و هم در آن جا وفات کرد اهل لغت استشهاد می کنند بشعر او که ندمان را بمعنی ندیم آورده.
نعمان بن ابى خزمة بن النّعمان بن امية بن البرك وهو امرء القيس بن ثعلبة الانصاري الاوسى من بني ثعلبة بن عمرو بن عوف او را از غازیان بدر و احد شمرده اند.
نعمان بن مقرن بن عائذ المزني ويقال نعمان بن عمرو بن مقرن كنيت او أبو عمرو و بروايتي أبو حكيم است و نسبت کرده اند نیز او را بدینگونه: نعمان بن مقرن بن عائذ بن منجا بن هجير بن نصر بن حبشية بن كعب بن عبد بن ثور بن هدية بن الاطم بن
عثمان و هو مزينة بن عمرو بن مقرن بن عائذ بن طابخة المزنی در یوم فتح صاحب
ص: 155
لوای مزینه بود بود با هفت برادر بحضرت رسول هجرت نمود و او در عهد عمر بصوا بدید علی علیه السلام سردار لشگر بود و ما قصّه فتوحات او را در مملکت ایران در کتاب عمر بن الخطاب بشرح رقم كردیم و هم در قتال عجم مقتول شد.
نعمان بن قوقل و يقال نعمان بن ثعلبه او را از جمله غازیان بدر دانسته اند و در شمار مردم کوفه است نعمان بن مالك بن ثعلبة بن دعد بن فهر بن ثعلبة بن غنم بن عوف بن الخزرج و قوقل لقب ثعلبة بن دعد است و او مردی با مكانت بود فكان يقال للخائف «إذا جاء قوقل حيث شئت فأنت آمن» و او در بدر غزا کرد و در احد شهید گشت.
نعمان بن العجلان بن مالك بن ثعلبة بن دعد بن فهر بن ثعلبة بن غنم و این آن کس است که بعد از قتل حمزه علیه السلام زوجه او خوله دختر قیس انصاری را بحباله نکاح در آورد و مکانتی تمام داشت و در میان انصار بشعر نیکو و فصاحت بیان نامبردار بود این شعر ازوست :
فقل لقريشٍ نحنُ أصحاب مكةٍ *** و يوم حنينٍ و الفوارسُ في بدر
و اصحاب احدٍ و النّضير و خيبرٍ *** و نحن رجعنا من قريظة بالذِّكر
و ما تمام این قصیده را در قصّه سقیفه بنی ساعدہ رقم کردیم (1) لاجرم بتكرار نخواهیم پرداخت.
نعمان بنستان مولی بنی سلمه ثم لبنى عبيد بن غنم الانصاری در بدر و احد حاضر بود
نعمان بن قيس الحضرمی از جمله اصحاب است لم نعمان بن اشيم الاشجعي پدر نعیم بن ابی هند کنیت او أبوهند است.
نعمان بن بشير بن سعد بن ثعلبة الانصارى من بني كعب بن حارث بن الخزرج نام مادرش عمره دختر رواحه است خواهر عبدالله بن رواحه هشت سال قبل از وفات رسول خدا متولد شد کنیت او أبو عبدالله است و نه ماه از جانب معويه امارت کوفه داشت آن گاه عامل حمص گشت ، از جانب یزید علیه اللعنه نیز در حمص ببود، در زمان زبير بن العوام مردم حمص بر نعمان بشوریدند و او را از حمص اخراج کردند و از
ص: 156
دنبال بتاختند و او را بکشتند.
گویند اعشی همدان بنزد يزيد بن معويه عليهما اللعنه آمد و از او عطائی ندید از آن جا بحمص شد نزديك نعمان و اظهار حاجت کرد نعمان گفت چیزی بدست ندارم لکن از اهل یمن بیست هزار کس با من است اگر خواهی از یشان بخواهم تا ترا بذلی کنند گفت روا باشد پس نعمان بمنبر صعود داد و مردم انجمن شدند گفت اينك برادر شما اعشی حاجتمند شده است چه می بینید گفتند هر يك دیناری نثار وی کنیم گفت هر يك دو دینار باید داد از وی بپذیرفتند پس نعمان ده هزار دینار از بیت المال او را داد بشرط که هنگام وجيبه و عطا از حقوق ایشان مأخوذ دارد و اعشی این شعر در حق او گفت :
ولم أر للحاجات عند التماسها *** كنعمان نعمان النّدى ابن بشير
اذا قال اوفى ما يقول ولم يكن *** ككاذبة الاقوام حبلّ غرورٍ
متى اكفر النّعمان لم اکُ شاكراً *** ولا خير فيمن لم يكن بشكورٍ
و این اشعار از نعمان بن بشیر است:
و انّى لاعطى المال من ليس سائلاً *** و ادرك للمولى المعاند بالظّلم
و إنّى متى ما يلقنى صارماً له *** فما بيننا عند الشّدائد من صرمٍ
فلا تعدد المولى شريكك في الغنى *** ولكنما المولى شريكك فى العدم
اذا متَّ ذوالقربى اتيك برحمة *** و غشّك و استغنى فليس بذي رحمٍ
و لكن ذا القربى الّذى يستخفّهُ *** اذاك و من يزري العدوَّ الذي يرمى
و ما قصه قتل نعمان را انشاء الله در جای خود بشرح خواهیم نگاشت.
نعمان بن بازية اللّهبى عريف قبیله از دو صاحب رایت ایشان بود در شام سکون کرد اختیار نعمان بن الزراع نیز از جمله اصحاب رسول خداست.
نعيم بن عبدالله بن سیّد بن عبد عوف بن عبيد بن عويج بن عدی بن کعب بن لوی القرشي العدوى و لقب اونحّام است گویند این لقب از آن جا یافت که رسول خدا فرمود ﴿دخلت الجنة فسمعت نجمة من نعيم﴾ يعني داخل بهشت شدم و شنیدم سرفه یا
ص: 157
سخت نفس کشیدن نعیم را, و او قبل از عمر بن الخطاب مسلمانی گرفت و اسلام خود را مخفی می داشت قوم و عشیرت او می گفتند بهردین که خواهی قیام می کن لکن در میان ما می باش و کفایت کار ما می کن چه او قوم خویش را حمایت می فرمود و ایتام و ارامل را عطا می داد ازین روی او را نگذاشتند هجرت کند تا سال حدیبیه برسید پس هجرت کرد و ملازم رکاب رسول خدای بود و در ایام خلافت عمر بن الخطاب دريوم يرموك چنانکه بشرح رفت مقتول گشت.
نعیم بن مقرن برادر نعمان بن مقرن قصه او و برادرش را در جنگ های عرب با عجم و فتح نهاوند در کتاب عمر بن الخطاب رقم کردیم.
نعيم بن مسعود بن عامر الاشجعي بسوى رسول خدا هجرت کرد و در غزوه خندق اسلام آورد و در خلافت عثمان بن عفان وفات کرد و بروایتی قبل از قدوم علی علیه السلام در جمل مقتول شد .
نعيم بن اوس الدّاری گفته اند با برادرش تمیم و پسر عمش أبوهند بحضرت رسول آمد و اسلام آورد نعیم، در نام پدر او خلاف کرده اند بعضی عمّار و جماعتی عمار و جماعتی خمّار و گروهی هبّار و برخی هدّارو نیز همّام گفته اند و الله أعلم در شمار مردم شام است نعیم بن هزال الاسلمی من بني ملك بن قصى ساكن مدينه بود.
نمير بن ابی نمير الخزاعی و بروایتی از دی کنیت او ابومالك است چه پسرش مالك بن نمیر است در بصره سکون اختیار کرد.
نمير بن خرشه بن ربيعه الثقفى من بني حارث بن كعب باتفاق عبدياليل بحضرت رسول آمد و ایمان آورد نمير بن اوس الاشجعي بروايتي أشعرى و او قضاوت دمشق داشت.
نصر بن حارث بن عبيد بن رزاح بن كعب بن ظفر الانصاري الظفری و بعضی او را پسر عبید دانسته اند کنیت او أبو الحارث است از غازیان بدر است نصر بن الاخرم بن مالك الاسلمى در شمار مردم حجاز است نصر بن وهب الخزاعي
ص: 158
از جمله اصحاب است نصر بن حزن نیز از جمله اصحاب رسول خداست.
نفير بن المغلس بن نفير الحضرمی و کنیت او باسم پسرش أبو جبیر است و او در شمار مردم شام است .
نفير بن مجيب الثّمالي الشّامی از قدمای صحابه است.
نبيه بن نبيه بن عثمان بن اهبان بن وهب بن حذافة بن جمح از مهاجرین حبشه است در هجرت ثانیه نبيه بن حذيفه بن غانم بن عامر بن عبدالله بن عويج بن عدی بی کعب و او برادر ابوجهم بن حذیفه است نبیه مولى النّبي در شمار موالی رسول خداست پیغمبر او را خرید و آزاد ساخت و بعضی این نام را با الف و لام و ضم نون خوانده و نبیه جهنی را بفتح نوں دانسته اند نبيه الجهنی بروایتی جرمی از جمله اصحاب است نبیه بن صواب بحضرت رسول آمد و اسلام آورد و در فتح مصر حاضر بود.
نیّار بن مسعود بن عبدة بن مضر باتفاق پدر حاضر بدر بود نیّار بن ظالم بن عبس الانصاري من بنی نجّار از غازیان احد است نیّار بن مکرم الاسلمی و این آن کس است که باتفاق حکیم بن حزام وجبير بن مطعم و ابوجهم بن حذيفه عثمان بن عفان را بخاک سپردند.
نبيط بن شريط بن انس بن مالك بن هلال الاشجعی در شمار مردم کوفه است و کنیت او بنام پسرش سلمة بن نبيط المحدث ابوسلمه است نبيط بن جابر الانصاري من بني مالك بن النّجار.
نهيط بن اوس بن خزمه بن عدي بن غنم بن عوف بن الخزرج از جمله قواقله است در احد و دیگر غزوات حاضر شد و او پسر برادر خزیمه بن خزمه است نهيط بن صرح اليشكري و يقال السکونی در شمار مردم شام است نهيط بن عامر بن المنتفق باوفد بنى المنتفق باتفاق ابی ذرّ بن لقيط بن عامر بحضرت رسول آمد.
نضير بن الحارث بن علقمة بن كلدة بن عبد مناف بن عبدالدار بن قصی القرشی العبدي از مهاجرین است و بعضی او را از مسلمین یوم فتح دانند کنیت او أبو حارث
ص: 159
است هجرت بمدینه کرد و در عهد عمر بن الخطاب بالشگر اسلام بشام رفت و در یوم يرموك مقتول شد اما برادرش نضر بن حارث را در بدر علي علیه السلام بحكم رسول خدای دست بگردن بسته گردن زد چنان که بشرح رفت و او با پیغمبر شديد العدواة بود.
نفيع بن مسروح الحبشي بروايتي نفيع بن حارث بن كلدة بن عمرو الثقفى کنیت او أبوبكره است و این کنیت از آن جا یافت که چون مردم طائف را رسول خدای حصار داد ابوبکره خود را با چند تن دیگر از غلامان از حصار طائف بزیر انداخت و برکاب رسول خدای پیوست این وقت پیغمبر او را ابوبکره نام نهاد و ما در کتاب رسول خدا این قصه را بشرح آوردیم بالجمله أبوبكره در بصره اقامت جست.
و این آن کس است که بر زنا کردن مغيرة بن شعبه شهادت داد و چون چهار کس بتمام شهادت ندادند عمر بن الخطاب او را حد زد چنان که در کتاب عمر یافت و او باز یاد بن ابیه از جانب ما در برادر است چه مادر او نیز سمیّه زوجه حارث بن کلده است که از زنان زناکار بود و نفیع در جنگ جمل اعتکاف جست و با هیچ طرف پیوسته نشد و در سال پنجاه و یکم هجری وفات نمود نميلة بن عبدالله اللّيثي و بروايتي كلبي هو نميله بن عبدالله بن نعيم بن جون بن يسار بن عبدالله بن كلب بن عوف بن كعب بن عامر بن لیث در یوم فتح مقتول گشت.
نوّاس بن سمعان بن خالد بن عبدالله بن أبى بكر بن كلاب بن ربيعة الكلابي در شمار مردم شام است.
نبيشة الخير هو نبيشه بن عمرو بن عوف بن عبدالله بن عتابة بن حصين بن نابغة بن لحيان بن هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر پسر عم سلمة بن المحيف الهذلي من هذيل بن مدرکه رسول خدای او را نبيشة الخير نامید.
نوح بن مخلّد الضبعى جدّ أبوحمزة الضبعى نقادة الاسدى بعضی او را نقادة بن عبدالله و گروهی نقادة بن خلف و جمعی خوانده اند در شمار مردم حجاز است ساکن بادیه بود.
ناجية بن جندب الاسلمى هو ناجية بن جندب بن عمير بن يعمر بن دارم بن
ص: 160
عمرو بن وائلة بن سهم بن زمان بن سلامان بن اسلم بن اقصی در شمار مردم حجاز است ابن عفیر گوید ناجیه اسم ذکوان است رسول خدا او را ناجیه نامید گاهی که از دست قریش نجات یافت و او راعی و حارس شنران هدي رسول خدای بود و در یوم حدیبیه بچاه آب اندر شد تا مسلمانان را کفایت آب کند جاریه از انصار بر سر چاه آمد و دلو خود را فرو گذاشت و این شعر بگفت:
یا ایّها المائح دلوی دونکا *** انّى رأيتُ النّاس يحمدونكا (1)
يثنون خيراً و يمجّدونكا
ناحیه از درون چاه او را پاسخ داد :
قد علمت جارية يمانِيه *** انّى انا المائح و اسمی ناجیه (2)
نحّات بى ثعلبة بن حزمه بن اصرم بن عمرو بن عمارة البلوی حلیف انصار از غازیان بدر است و او را بحّاث بابای موحده خوانده اند چنان که رقم شد
نمير بن الهيثم من بنى مجدعة بن حارثه بن الحارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن اوس الانصاری در عقبه حاضر شد.
نعيمان بن عمرو بن رفاعة بن الحارث بن سواد بن مالك بن غنم بن مالك النّجار از غازیان بدر است و از بزرگان صحابه مردی كثير الدّعايه و مزّاح بود ، یک روز مردی اعرابی بحضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم آمد و شتر خویش را بر در مسجد بخوابانید و بدرون شد و چند تن از اصحاب که بر در مسجد بودند با نعیمان گفتند اگر این شتر نحر می شد و ما از گوشت آن بهره می بردیم رسول خدا
ص: 161
بهای آن را تسلیم اعرابی می فرمود سخت نیکو بود ، نعیمان گفت من این خدمت بپای برم و شتر را نحر کرد.
این هنگام اعرابی از حضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بیرون شد و این بدید فریاد برداشت و استغاثت بخدمت پیغمبر برد ، رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم غضبناك بیرون شتافت نعیمان بگریخت و در خانه ضباعه دختر زبیر بن عبدالمطلب در آمد و از خوف در میان خار و خاشاک و حطب که در کنار خانه بود در رفت و مخفی شد ، مردی از اصحاب که هم او را دلالت بر نحر شتر کرده بود عرض کرد یا رسول الله ما او را ندیدیم و با اشارت دست بنمود که در زیر این خار و خاشاک رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را براورد و سر و روى او پر خاك و خاشاک بود فرمود ترا بر این امر که بازداشت﴿قال الذین دلوك على يا رسول الله هم الذین امرونی﴾، عرض کرد همان مردم که ترا بر سر من آوردند و مرا بنمودند بر این کار باز داشتند.
رسول خدای را دیدار او شگفتی آمد بخندید و از سر و روی او با دست مبارك گرد بسترد و بهای شتر اعرابی را بداد و ما قصه مزاح های او را در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل مزاح های پیغمبر نگاشته ایم ، بتکرار نخواهیم پرداخت و نعیمان در زمان معویه وفات نمود.
نابل الحبشی از اصحاب رسول خداست نزال بن سبرة هلالى من بني هلال بن عامر بن صعصعه نذیر الغساني الشامی کنیت او ابو مریم است و اوجد ابی بکر بن عبدالله بن أبي مريم است.
نضيرة بن أكثم الخزاعی بروایتی انصاری گویند زنی بشرط بکریت تزویج کرد و چون او را بسرای آورد و با او هم بستر شد او را آبستن یافت صورت حال را بحضرت رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم معروض داشت ، فرمود چون با او همبستر شدی کابین او حق اوست لکن آن بچه که در شکم دارد عبدتست، اکنون از وی دور باش و آن گاه که بار بگذاشت مستوجب حدّ شرعی خواهد بود.
نمر بن تولب بن زهير بن اقيش بن عبد بن عوف بن عبد مناف بن ادّ بن طابخة
ص: 162
الشّاعر العكلى بحضرت رسول آمد و بدین شعر مدیحه انشاد کرد :
إنّا أتيناك وقد طال السّفر *** نقود خيلاً ضمراً فيها ضرر
نطعمها اللّحم اذا عرَّى الشجر
الله من آياته هذا القمر *** و الشّمس و الشعرى آيات اخر
گویند وقتی بزمین ربذه آمد و این مکتوب را از رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بنمود که بقبیله او مرقوم بود «هذا كتاب رسول الله لبنى زهير بن اقيش انّكم إن اقمتم الصلاة و آتيتم الزكاة و ادَّيتم خمس ما غنمتم الى النّبي فانتم آمنون بامان الله عزوجل» بالجمله نمر مردی جوانمرد و فصیح بود و او شاعر مخضرمی است که ادراك جاهلیت و اسلام نمود و در جاهلیت هیچ کس را مدح و هجا نگفت ، این شعر نیز ازوست :
لا تغضبنَّ على امرء في ماله *** و على كرائمُ صلب ما لك فاغضب
و اذا تصبك خصاصة فارج الغنا *** والى الّذى يعطى الرغائب فارغب
و این شعر نیز ازوست:
تدارك ما قبل الشباب و بعده *** حوادث ايّام تمرُّ و اغفل
يودُّ الفتى طول السّلامة و الغني *** فكيف يرى طول السّلامة يفعل
يودُّ الفتى بعد اعتدالٍ و صحةٍ *** ينوءِ اذا رام القيام و يحمل
نابغه جعدی نام او قیس است و او از جمله شعرای رسول خداست و ما ذكر احوال و أشعار و نسب او را در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل احوال شعرای پیغمبر بشرح نگاشتیم و نیز در کتاب اول ناسخ التواریخ در جلد دوم ازویاد کردیم بتکرار نمی پردازیم.
نمط بن قیس الهمدانی باوفد همدان بحضرت رسول آمد و اسلام آورد .
ص: 163
وهب بن أبي سرح بن ربيعه بن هلال بن مالك بن ضبّة بن فهر بن مالك القرشى الفهری از غازیان بدر است.
وهب بن أبى سرح بن سعد بن ابی سرح بن حارث بن حبيب بن خزيمة بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤى در احد و خندق و حديبيه و خيبر حاضر بود و در يوم موته شهید شد ، رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم میان او را با سويد بن عمر و عقد اخوّت بست.
وهب بن زمعة بن الاسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ القرشي الاسدى از مسلمین یوم فتح است وهب بن عمير بن وهب بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمع القرشى الجمحى در یوم بدر بدست مسلمانان اسیر شد ، پدرش بمدینه آمد و اسلام آورد، او نیز مسلمانی گرفت .
وهب بن خَنبَش الطائي و بعضی او را بخطاهرم بن خنبش خوانده اند.
وهب بن قيس بن ابان الطائي الثقفی برادر سفیان بن قيس وهب بن قابوس المزنی با تفاق خواهرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس بمدینه آمد وقتی که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در احد رزم می داد پس هر دو تن با حد آمدند و ادراك خدمت رسول خدای کردند و با مشرکین قتال دادند
وهب بن حذيفه الانصاری بروایتی مزنی در شمار مردم مدینه است.
وهب بن الاسود القرشي الزهری، زید بن اسلم گوید او پسر خال رسول خداست وهب بن السماع العوفی گویند از آثار و آیات نبوت رسول خدا او را خبری بود .
وهب أبوجحيفه السوائی بعضی او را بدینگونه نسبت کرده اند : وهب بن عبدالله بن مسلم بن جنادة بن جندب بن حبيب بن سواء بن عامر بن صعصعه و بعضى وهب بن وهب گفته اند هنگام امارت بشر بن مروان در کوفه وفات نمود.
وليد بن وليد بن المغيره بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومی در
ص: 164
يوم بدر اسیر شد بدست عبدالله بن جحش او را دو برادر بود یکی هشام بن الولید که با او برادر اعیانی بود و دیگر خالد بن الولید که از جانب پدر با او برادر بود این هر دو بمدینه آمدند تا فدیه او را بدهند و او را ببرند عبدالله بن جحش گفت از چهار هزار در هم کمتر مسئول شما باجابت مقرون نشود و رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود فديه او درع پدرش ولید و شمشیر و خود اوست.
خالد بن ولید از ادای این فدیه کراهتی داشت هشام با او گفت چون باولید از جانب مادر برادر نیستی در اسیری او رنجی نداری پس هشام بن الوليد فديه برادر را بساخت و تسلیم داده او را رها نمود بعد از آن که از بند اسیری بجست اسلام آورد، او را گفتند از آن پیش که زیان فدیه را حمل کنی چرا مسلمانی نگرفتی گفت تا مردمان گمان نکنند که از بیم اسیری مسلمان شدم .
بالجمله بعد از آن که ایمان آورد او را مشرکین در مکّه محبوس نمودند و هنگام عمرة القضا بجست و برسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم پیوست و از شرافت شرحی بسوی برادرش خالد بن ولید نگاشت و سبب اسلام خالد گشت، وفات او در بیرون مدینه در کنار چاه أبي عتبه، ام سلمه زوجه رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم او را بدین شعر مرثیه گفت :
يا عين بكي للوليد بن الوليد بن المغيره *** قد كان غيناً في السنين و رحمةً فينا و ميرة
ضخم الدَّسيعة ما جداً ينمو الى طلب الوتيرة *** مثل الوليد بن الوليد أبي الوليد كفى العشيره
وليد بن عبد شمس بن المغيره بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم القرشی در یوم فتح اسلام آورد و در یوم یمامه در تحت لوای عم خود خالد بن الوليد مقتول گشت.
وليد بن عقبه بن أبي معيط بن أبان بن أبي عمرو واسم أبي عمرو ذكوان بن ميّة بن عبد شمس بن عبد مناف و مادر او اروی دختر کريز بن ربيعة بن صهيب بن عبد
ص: 165
شمس است ،پس با عثمان بن عفان برادر مادری است و کنیت او أبو وهب است در يوم فتح باتفاق برادرش خالد بن عقبه مسلمانی گرفت ، و این آن کس است که رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم او را بقبيله بني المصطلق فرستاد و بدروغ خبر باز آورد که ایشان مرتد شدند و خداوند این آیت در حق او فرستاد ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن جَاءَکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأ﴾، چنان که در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم بشرح رفت.
و قصه امارت او در کوفه و شرب خمر او و نماز صبح را بجماعت بچهار رکعت گذاشتن در مسجد کوفه در کتاب عثمان بشرح رفت بعد از عزل از حکومت کوفه بمدینه آمد و خانه بنیان کرد و بعد از قتل عثمان سفر بصره کرد و از آن جا برقه آمد
و هم در آن جا وفات کرد و این اشعار را بعد از قتل عثمان انشاد می کند:
الا ما لليلي لا تغور كواكبه *** اذا غار نجم لاح نجم يراقبه
بنی هاشمٍ ردّوا سلاح ابن امكم *** ولا تنهبوه لا تحلّ مناهبه
بنی هاشمٍ لا تعجلونا فانّه *** سواء علينا قاتلوه و سالیه
بنی هاشم كيف التعاقد بيننا *** و عند علىّ سيفه و حرائبه
لعمرك لا انسى ابن اروى و قتله *** و هل ينسينَّ الماء ماعاش شاربه
هم قتلوه كي يكون مكانهُ *** كما غدرت يوماً بکسری مرازبه
و او همواره بدخواه علی علیه السلام بود و بعد از قتل عثمان معويه را بجنك با آن حضرت تحریض می کرد و نظم و نثر بسوی او می فرستاد چنان که إنشاء الله در جای خود رقم می شود ، همانا فضل بن عباس و عتبة بن أبى لهب اشعار او را بدین کلمات پاسخ کرده اند :
فلا تسئلونا بالسّلاح فانّه *** أُضيع و ألقاه لدى الرّوع صاحبه
و شبّهته كسرى و ما كان مثله *** شبيهاً بكسرى هديه و ضرائبه
و انّى لمجناب اليكم بجحفلٍ *** اصمَّ السّميع حزبه و جلائبه
وليد بن عبادة بن الصامت پسر او نیز عباده نام داشت ولید بن قیس از اصحاب رسول خداست.
ص: 166
وليد بن عماره بن الوليد بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم با برادرش ابوعبیده بن عماره در یوم بطاح در جيش خالد بن الوليد بودند.
وليد بن جابر بن ظالم البحتري الطائى من بنى البحتر بن عنود بحضرت رسول آمد و اسلام آورد ، أبو عتاده الوليد بن عبد بحتری شاعر ازین قبیله است.
و بره و يقال و بر بن مشهر الحنفی در میان جماعتی بود که مسیلمه کذاب به حضرت رسول فرستاد او از میانه اسلام آورد.
و برة بن محسن بروايتي وبرة بن محصن الخزاعی این آن کس است که وقتی اسود عنسی دعوی نبوت داشت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را و فیروز دیلمی را برای دفع او گماشت چنان که در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم مرقوم شد.
واقد بن عبدالله التميمى اليربوعي الحنظلي من ولد يربوع بن حنظله بن مالك بن زيد مناة بن تميم حلیف خطاب بن نفیل این آن کس است که عمر و الحضرمی را در نخله مقتول ساخت و عمرو الحضرمی اول مقتول است از مشرکین و قصه او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بشرح رفت و نیز واقد در بدر و دیگر غزوات حاضر و در خلافت عمر بن الخطاب وفات نمود.
واقد مولی رسول الله در شمار اصحاب آن حضرت است واقد بن الحارث الانصاری نیز از اصحاب رسول خداست .
ورقة بن اياس بن عمرو بن غنم بن اميه بن لوذان الانصاری در بدر و احد و دیگر
غزوات حاضر بود و در یوم یمامه مقتول شد.
وحوح بن الاسلط واسم اسلط عامر بن جشم بن وائل بن زيد بن قيس بن عامر بن مرّة بن مالك الاوسى الانصارى و او برادر ابو قيس بن الأسلط الشاعر است در خندق و دیگر غزوات حاضر بود.
وهبان بن صيفى الغفاری و بروایتی اهبان چنان که در باب الف رقم شد در بصره سكون نمود و بنیان خانه نمود .
وديعه بن عمرو بن جراد بن يربوع الجهني حليف بنى سواد بن مالك بن غنم
ص: 167
ابن مالك بن النّجار الانصارى در بدر واحد حاضر بود ورد بن خالد در یوم فتح در میمنه رسول خدای بود وابصة بن معبد بن مالك بن عبيد الاسدى من بنی اسد بن خزیمه كنيت او أبو شدّاد است و بروايتي أبوقرصافه ساکن کوفه شد و از آن جا ببصره رفت و در آن جا وفات نمود .
وائل بن حجر بن ربيعه بن وائل بن يعمر الحضر می کنیت او أبو هند است و او از ملوك حضرموت شمرده می شود از آن پیش که بمدینه در آید رسول خدای اصحاب را بشارت ورود او داد و چون در آمد ردای مبارك را از بهر او بگسترد و او را بر عمال حضر موت امارت داد و چون مراجعت کرد معوية بن ابی سفیان بمشایعت او مأمور بود و پیاده همی رفت و از حرارت آفتاب بنالید و ائل گفت در سایه شتر من طی مسافت می کن معویه گفت مرا با خود ردیف فرمای گفت تو را آن مکانت نیست که با ملوك ردیف شوی.
این ببود تا معویه بسلطنت نشست پس بنزديك معويه آمد و معویه آن قصه را تذکرد همی کرد لکن وائل را ترحيب و ترجیب همی کرد اما وائل قبول احسان و عطای معویه را نکرد و او علم زجر طیر نیکو دانست چنان که وقتی در کوفه بانگ غرابی شنید و زیاد بن ابیه را بشارت خیری داد هم در آن روز خطاب معوية بن ابي سفيان برسید و مكشوف افتاد که حکومت بصره را نیز بر زیاد مقرر داشته.
واثلة بن الأسقع بن عبدالعزى بن عبد ياليل بن ناشب بن عزه بن سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناف بن علي بن كنانة الليني كنيت او أبو الاسقع و بروايتي ابوعد و بعضی ابوقرصافه گفته اند در شمار اهل صفه است در بصره سفر کرد و از آن جا بشام رفت و در بیت المقدس وفات نمود و این وقت صد سال داشت و نیز گفته اند در سال هشتاد و ششم هجری وفات نمود و نود و هشت سال داشت.
وداعة بن ابي زيد الانصاری پدرش در یوم احد شهید شد و او در رکاب علی علیه السلام حاضر صفّین بود وردان بن محرم بن مخرمة بن قرط بن جناب العنبري التميمي من بني عنبر بن عمرو بن تميم .
ص: 168
وحشىّ بن حرب الحبشى غلام طعمة بن عدى و اگر نه جبیر بن مطعم بن عدي قاتل حمزه بن عبدالمطلب وقتی اسلام آورد رسول خدا فرمود ﴿غييب وجهك عنى يا وحشى لا اراك﴾، و ما قصه او را در ذیل یوم احد بشرح نگاشتیم بتکرار نمی پردازیم،
وقاص بن محرز المدلجی در غزوه ذی قرده مقتول گشت.
هشام بن حكيم بن حزام بن خویلد بن اسد بن عبدالعزى القرشي الاسدی در يوم فتح اسلام آورد و قبل از پدرش وفات نمود و او را ولدی و اهلی نبود.
هشام بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعيد القرشي السّهمى برادر عمرو بن العاص بجانب حبشه هجرت نمود و هنگامی که رسول خدای از مکه بمدینه خواست هجرت فرمود بمکه آمد پدر و دیگر اقوامش او را ماخوذ داشته محبوس نمودند و بعد از غزوه خندق بحضرت رسول آمد و در خلافت ابوبکر در یوم اجنادین و بروایتی يوم يرموك مقتول شد.
واقدی گوید در گیر و دار جنگ چون هشام کشته شد چندان اسب بر جسد او گذشته بود که هر پارۀ از گوشت و استخوانش در جائی افتاد بعد از جنگ برادرش عمرو بن العاص اعضا و اجزای او را در نطعی فراهم کرده بخاك سپرد و او از عمر و بسال کهتر بود امّا مادر هشام دختر هشام بن المغیره است لکن مادر عمرو سلمى دختر حرمله از بنی عزه است که نابغه لقب داشت و زنی زنا کار بود چنان که در احوال عمرو بن العاص بشرحی تمام نوشتیم.
هشام بن ضبابة اللّیثی در سال ششم هجری در حربگاه یکی از انصار او را بگمان این که کافری است بخطا کشت هشام بن ابی حذيفه بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشى المخزومی او را از مهاجرین حبشه شمرده اند
هشام از موالی رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم است هشام بن عمرو بن ربيعة بن الحارث بن حبیب از مؤلفه قلوب است هشام بن الولید بن مغیره برادر خالد بن ولید نیز
ص: 169
از مؤلفه قلوب است.
هانی بن نیّار بن عمرو بن كلاب بن دهمان بن غنم البلوى من بني عمرو بن الحاف بن قضاعه حليف انصار در عقبه و بدر و دیگر غزوات حاضر بود و او خال براء بن عازب است در سال چهل و پنجم هجری وفات نمود در چهل و یکم و چهل و دوم نیز گفته اند.
هانيء بن يزيد بن نهيك بن دريد بن سفيان بن الضباب و اسم ضباب سلمة بن الحارث بن ربيعة بن الحارث بن كعب الضبابي المذحجي الحارثی پدر شریح بن هانی است در جاهلیت کنیت او ابوالحکم بود وقتی اسلام آورد رسول کنیت او را أبو شریح مقرر داشت و او معروف بکنیت شد پسرش شریح از شیعیان علی علیه السلام است که در غزوات ملازم رکاب بود و شریح از تابعین و پدر مقدام بن شریح است بالجمله هانی نیز در غزوات با رسول خدای بود.
هانيء بن ابي مالك الكندى كنيت او نيز ابو مالك است در شمار مردم شام است و او جدّ یزید بن عبدالرحمن است هاني بن فارس الاسلمی از بیعت کنندگان تحت شجره است.
هند بن حارثه بن هند الاسلمی بروایتی هند بن حارثه بن سعيد بن عبدالله بن غياث بن سعد بن عمرو بن عامر بن ثعلبة بن مالك بن أفصى حجازی با هفت برادر در بیعت رضوان حاضر بود و در ایام خلافت معویه در مدینه وفات کرد.
هند بن ابى هالة الاسدى التمیمی ربیب رسول خدا مادر او خدیجه بنت خويلد علیهما السلام و اسم ابی هاله نماش بن زرارة بن وقدان بن حبيب بن سلامة بن عدى بن جروة بن اسيد بن عمرو بن تميم حلیف بنی عبدالدار بن قصی و بعضی گفته اند اسم آبی هاله مالك بن نباش بن زرارة بن عدی الدارمی است و هند بن ابی هاله در جنگ جمل با علی علیه السلام بود و شهید شد و پسرش هند بن هند در طاعون بصره وفات کرد و هند بن ابی هاله مردی فصیح و بلیغ بود رسول خداي را بكلمات نیکو وصف همی کرد.
هلال بن معلی بن لوذان بن حارثه من بنى جشم بن الخزرج با برادرش رافع
ص: 170
از غازیان بدر است هلال بن امية الانصارى الواقفى در بدر حاضر بود و این یکنن از آن سه کس است که تخلف از غزوه تبوك نمود و قرآن در حق ایشان فرود شد چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت هلال بن علقمه در یوم قادسیه مقتول شد هلال بن الحمراء از جمله اصحاب رسول خدا است هلال الاسلامی نیز از جمله صحابه است هلال بن ابی خولی و اسمایی حولی عمرو بن زهير من خيثمه حليف خطاب بن نفیل او را از غازیان بدر شمرده اند هلال بن الحارث كنيت او أبو الجمل است و او معروف بکنیت است و در شمار مردم شام است.
هلال بن سعد مقداری عسل بحضرت رسول آورد و عرض کرد این صدقه است پس پیغمبر فرمود بر اموال صدقات گذاشتند و ازین جاست که بعضی گمان کرده اند که بر عسل نیز زکوة فرود می آید هلال بن وكيع بن بشر بن عمرو بن عدس بن زید بن عبدالله بن دارم الدّارمي التمیمی در یوم جمل در جیش عایشه بود .
هزال الاسلمى هو هزال بن زباب بن يزيد بن كليب بن عامر بن خزيمة بن مازن بن الحارث بن سلامان بن اسلم بن افصى بن دعمىّ.
هزال صاحب الشجره از أصحاب رسول خداست هزال بن مرّة الاشجعي نیز از جمله صحابه پیغمبر است.
هبّار بن سفير بن عبد الاسد بن هلال بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشي المخزومی از مهاجرین حبشه است واقدی گوید در یوم اجنادین مقتول گشت.
هبار بن الأسود بن المطلب بن اسد بن عبدالعزی بن قصی القرشی الاسدی این آن کس است که بر هودج زینب دختر رسول خدا حمله آورد و پیغمبر خون او را هدر ساخت و در یوم فتح ایمان آورد چنان که در کتاب رسول خدا مرقوم شد .
هبار بن صیفی او را از جمله اصحاب رسول خدا شمرده اند .
هرم بن حیان العبدی در زمان عمر بن الخطاب چنان که بشرح رفت امارت جيش داشت هرم بن عبدالله الانصاري من بني عمرو بن عوف یک تن از بکائین
ص: 171
است که در حق ایشان قرآن فرود شد چنان که در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم یاد کردیم .
هبيل بن وبرة الانصارى من بني عوف بن الخزرج برادر عصمة بن وبره هر دو تن از غازیان بدر می باشند هريم بن عبدالله بن علقمة بن المطلب بن عبد مناف القرشي المطلبي در یوم یمامه مقتول گشت هبیب بن معقل الغفاری در حبشه بود پس اسلام آورد و هجرت نمود و در فتح مصر حاضر شد و هم در مصر ساکن گشت هليب الطّائی پدر قبيعة بن هليب اسم هليب يزيد بن عدی بن عبد شمس بن عدی بن احزم بن ابی احزم الطائی است گویند بحضرت رسول آمد و موی بر سر نداشت رسول خدا سر او را مسح کرد پس موی بر آورد .
هبيرة بن شبل بن العجلان بن عتاب الثقفى دريوم حدیبیه ایمان آورد و آن گاه که رسول خدا سفر طایف فرمود او را در مکه بخلیفتی گذاشت.
هاشم بن عتبة بن ابي وقاص القرشي الزهرى برادر زاده سعد بن ابی وقاص کنیت او ابو عمرو است نسب او در ذیل نام عم او سعد مرقوم شد ، یوم فتح ایمان آورد و او ملقّب بمر قال بود و ذکر احوال او و فتوحات او در قتال بالشگر عجم و فتح جلولا در کتاب عمر بن الخطاب رقم شد و در جنگ جمل و صفین ملازم ركاب على علیه السّلام بود و رزم داد تا شهید گشت چنان که انشاء الله در جای خود مرقوم می داریم.
هالة بن أبى هالة التميمي برادر هند بن ابى هاله التميمي الاسدي حليف بني عبدالدار بن قصی هرمان بن الحارث بن عکرمه گویند از غازیان بدر است.
هرماس بن زیاد الباهلی کنیت او ابو جریر است در بصره سكون نمود هدّاج الحنفى ادراك جاهلیت و اسلام نموده هدّاد الكنانی در شمار اصحاب است هنين بن خالد الخزاعی نیز از جمله أصحاب رسول خداست .
ص: 172
يزيد بن حارث بن قيس بن مالك بن احمد بن حارثه بن ثعلبة بن كعب بن الحارث بن الخزرج الانصاری در بدر قتال داد تا شهید گشت رسول خدا او را با ذو الشمالين عقد اخوت بست.
یزید بن المنذر بن سرح بن خناس بن سنان بن عبید بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمة الانصارى رسول خدا میان او و عامر بن ربیعه حليف بني عدي بن كعب عقد اخوت بست و او در عقبه و بدر و احد حاضر بود.
یزید بن زمعه بن الاسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزی بن قصی القرشي الاسدي و مادر او دختر ابی امیه خواهر امّ سلمه است از اشراف قریش است در یوم حنين و يوم طايف حاضر بود یزید بن رقيش بن رباب بن يعمر الاسدي من بني اسد بن خزیمه از غازیان بدر است.
يزيد بن المزيّن بن قيس بن عدي بن امية بن خدرة بعضی نام او را زید دانسته اند چنان که رقم شد یزید بن عامر بن جديده الانصاری کنیت او أبوالمنذر است در عقبه و بدر و احد حاضر بود .
یزید بن اوس حلیف بنی عبدالدار بن قصی در یوم فتح ایمان آورد و در یمامه مقتول شد يزيد بن السكن بن رافع بن امرء القيس من بني عبد الاشهل كنيت او أبو اسماء است با پسرش عامر در احد شهید شد .
یزید بن ابی سفیان بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف او را یزید الخیر می نامیدند در یوم فتح ایمان آورد و در حنین حاضر بود از مؤلفه قلوب است رسول خدا او را صد شتر و چهل اوقیه نقره از غنایم حنین عطا فرمود و ما احوال او را در کتاب ابوبکر و عمر بشرح رقم کردیم در طاعون عمواس وفات کرد و حکومت شام بمعویه برادرش مقرر گشت در سال نوزدهم هجری.
یزید بن حاطب بن عمرو بن امية بن رافع الأنصاري الظفری در احد شهید شد
ص: 173
يزيد بن ثابت بن الضحاك ذكر نسب او در ذیل نام برادرش زید بن ثابت مرقوم شد يزيد بن يربوع بن يزيد بن عامر بن سواد بن ظفر الانصاري الظفری از غازیان احد است يزيد بن عامر بن الاسود بن حبيب بن سواء بن عامر بن صعصعة السّوائى كنیت او ابو حاجز است از اهل حجاز شمرده می شود یزید بن سلمة بن مشجعة بن مجمع بن مالك در شمار مردم کوفه است يزيد بن معبد بن ثماته الکندی از اصحاب است.
يزيد بن أسد بن كريز بن امرء القيس جدّ خالد بن عبدالله القشيري گويند رسول خدا با او فرمود یا یزید بن اسد حبَّ للنّاس ما تحبُّ لنفسك یزید بن ركانه بن عبد بن يزيد بن عبد المطلب بن عبد مناف القرشي المطلبي او را دو پسر بود على و عبدالرحمن یزید بن قيس بن حطيم بن عدی بن عمرو بن سواد بن ظفر الانصارى الظفرى كنيت او أبو قیس است در احد و دیگر غزوات حاضر بود و يوم جسر أبوعبیده شهید شد یزید بن شریح از جمله اصحاب است یزید بن نعامة الضّبى در حنين حاضر شد و مشرك بود و از آن پس اسلام آورد.
يزيد بن حزام بن سبيع بن خنساء بن سنان بن عبيد بن عدی بن غنم بن كعب بن سلمة الانصاری در بیعت عقبه حاضر بود.
يزيد بن ثعلبة بن خزمة بن اصرم بن عمرو بن عمارة البلوي حليف بنى سالم بن عوف بن الخزرج كنيت او أبو عبدالرحمن است در عقبه ثانیه حاضر بود.
يزيد بن شجرة الرهاوى در سال سی و نهم هجری از جانب معویه امیر حاج شد و در سال پنجاه و پنجم مقتول گشت انشاء الله در جای خود مرقوم خواهد شد یزید بن مالك بن عبدالله بن سلمة كنيت او ابو سبرة الجعفی است با دو پسر خود عزیز و سبره بحضرت رسول آمد و او جدّ خيثمة بن عبد الرحمن بن سبره است یزید پدر حكيم بن يزيد از أصحابست یزید پدر حجّاج از جمله اصحاب رسول خداست.
يزيد بن حويزه الانصاري الحارثي از غازيان احد است و در صفین ملازم رکاب
ص: 174
علی علیه السلام بود يزيد بن نويره بن الحارث بن عدى بن جشم بن مجدعة بن حارثه بن الحارث الانصارى الحارثي در احد حاضر بود و در نهروان در رکاب علی علیه السلام شهید شد يزيد بن الاسود الخزاعی بعضی او را سوائی و گروهی عامری خوانده اند در شمار مردم کوفه است يزيد بن معبد الیمامی از جمله صحابه است يزيد پدر عبدالله بن يزيد الخطمی نیز از صحابه است یزید بن شیبان از أصحاب رسول خداست يزيد بن طعمه الانصاری از غازیان معرکه صفین است.
يزيد بن الاخنس السّلمی شامیُّ بعضی گفته اند او و پدرش و پسرش معن در بدر حاضر شد یزید بن قتاده در شمار اصحاب رسول خداست یزید بن جاریه بدر عبدالرحمن بن یزید است یزید بن قنافه و بروایتی یزید بن عدی بن قنافه یزید بن عباية الباهلی گوید بحضرت رسول خدای رفتم و با دست مبارك سر مرا مسح فرمود يزيد بن سيف و بروایتی یزید بن يوسف اليربوعي التميمي.
یزید بن اسیدبن ساعده با پدرش اسیّد و عمش ابو خيثمه انصاری در احد حاضر شدند يزيد بن عمرو التّميمی و بروایتی نمیری باتفاق قيس بن عاصم و جماعتی بحضرت سول آمد یزید بن عبدالمدان و یزید بن جحفل من بنى كعب باوفد بني الحارث و خالد بن الوليد بحضرت رسول آمدند و ایمان آوردند.
يزيد بن حمزه بن عوف باتفاق أبو حمزه بحضرت رسول آمدند و ایمان آوردند.
يزيد بن أسير الضّبعي و بروایتی یزید بن يسير و نيز جماعتی او را اسیر بن یزید خوانده اند يزيد بن السّكن الانصاری برادر زياد بن السّکن است از مردم مدینه شمرده می شود يزيد بن كعب البهزی از جمله اصحاب است یزید بن سنان در شمار أصحاب رسول خداست يزيد بن الاسود الجرشي كنيت او أبو الاسود است ادراك جاهلیت کرده و در شمار مردم شام است يزيد بن اميّه كنيت او أبوسنان دئلی است در يوم احد هنگام گیرودار متولّد شد یزید بن عبدالله البجلی نیز در شمار اصحاب رسول خداست.
ص: 175
يعلى بن امية التميمي هو يعلى بن اميّة بن ابي عبيدة بن همّام بن الحارث بن بكر بن يزيد بن مالك بن حنظله بن مالك بن زيد مناة بن زيد مناة بن النميم الحنظلي كنيت او ابوسفیان است و بروایتی ابو خلف است در یوم فتح اسلام آورد و در حنین و طائف
حاضر بود و نام مادر او منیه دختر حارث بن جابر بن وهب بن نشب بن زيد بن مالك بن حارث بن عوف بن مازن بن منصور است و او عمّه عتبة بن غزوان است و ذکر حال او بعضی در کتب خلفا رقم شد در جنگ جمل با عایشه بود و در صفین با علی علیه السلام گویند دختر زبیر و دختر ابولهب در حباله نکاح او بود.
يعلى بن مرة بن وهب بن جابر الثقفی و بروایتی عامری نام مادر اوسیا به بود و گاهی او را نسبت بمادر کنند و یعلی بن سیا به گویند و کنیت او ابوالمرازم است در حدیبیه و خیبر و فتح مکه و حنین و طایف حاضر بود بعضی او را کوفی و گروهی بصری خوانده اند و او را در بصره خانه بود.
يعلى بن حمزة بن عبد المطلب بن هاشم جز او از حمزه عقبی بجای نماند.
يعلى بن حارثه الثقفي حليف بني زهرة بن كلاب در يوم يمامه مقتول گشت یعلی بن العامر بروايتي يعلى بن مرّه از اصحاب است .
يسار مولی ابوالهیثم بن التيهان در یوم احد شهید شد يسار مولى النّبي این آن کس است که مردم عکل و عرینه در سال ششم دست و پای او را بریدند و خار در چشم و دهان او خلانیدند تا جان بداد و شتران پیغمبر را که یسار راعی بود براندند و پیغمبر کیفر ایشان بداد چون در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم بتكرار نمی پردازیم.
يسار بن عبد بروايتي يسار بن عمرو بن عبد كنيت او أبوعزّه هذلي است و او مشهور بکنیت است يسار بن سبع أبو نادية الجهني بروایتی مزنی مشهور بکنیت است و از شیعیان عثمان است بعضی مسلم و بعضی یسار بن ربیع و گروهی يسار بن زهير گفته اند.
يسار بن بلال بن احيحة بن الجلاح بن حججي بن كلفة الانصارى الأوسى كنيت
ص: 176
او ابولیلی است و او مشهور بکنیت است و در اسم او نیز خلاف کرده اند بعضی یسار بن امیر مولی عمرو بن عوف و بعضی داود بن بلال و گروهی یسار بن بلال خوانده اند
يسار بن سوید الجهنی پدر مسلم بن يسار است يسار الحبشي مملوك عامر يهودي ابن اسحق نام او را اسود می داند چنان که در باب الف مرقوم شد يسار مولى فضالة بن هلال از جمله اصحاب استاد یعقوب بن الحصین نیز از جمله اصحاب رسول خداست يعقوب بن اوس بعضی او را در شمار صحابه پیغمبر ندانند
يسير بن عمرو الکندی و بروایتی شیبانی کندی بعضی او را اسیر بن عمرو خوانده اند چنان که در باب الف مرقوم شد و او هنگام وفات رسول خدا ده ساله بود یسیر الانصاری از جمله اصحاب رسول الله است يحيى بن حكيم بن حزام القرشي الاسدى باتفاق پدرش حکیم و برادرانش هشام و عبدالله در یوم فتح اسلام آورد.
يحيى بن اسید بن حضیر الانصاری در عهد رسول خدا متولد شد یحیی بن خلاد ابن رافع الكندى در کوفه سكون نفود يحيى بن زهیر کنیت او ابو زهیر النمري الحمصی است.
يعيش او را نسبت بقبیله جهنی کرده اند لقب او ذوالغرة است بعضی او را طائی و بعضى هلالی دانسته اند چنان که در باب ذال مرقوم شد يعيش بن طخفة الغفاری در شمار مردم شام است.
ياسر بن عامر بن مالك بن كنانة بن قيس بن حصين بن لوذيم بن ثعلبة بن عوف بن حارثه بن عامر بن ياسر بن عبس بن مالك كنيت او ابو عمار است بنام پسرش عمّار آن هنگام که یاسر از یمن بمدینه آمد حلیف ابی حذيفة بن المغيرة المخزومي شد و ابی حذیفه كنيزك خود سمیّه را آزاد کرد و بحباله نکاح یاسر در آورد و از وی عمار و عبدالله متولد شد و هنگام ظهور اسلام یاسر باتفاق سمیّه و هر دو پسر ایمان آوردند و ما قصه یاسر و اولاد او را در کتاب رسول خدا و كتب خلفا رقم کردیم.
يامين بن عمير بن كعب بن عمرو بن جحّاش من بني النضير از بزرگان صحابه است.
ص: 177
یوسف بن عبدالله بن سلام از اولاد یوسف بن یعقوب علیهما السلام است و کنیت او ابو یعقوب است ذکر نسب او در ذیل نام پدرش عبدالله مرقوم شد.
یزداد والد عبسی در شمار اصحاب رسول خداست یونس بن شدّاد الازدی نیز از جمله صحابه است یعمر السعدی همچنان از صحابه حضرت رسول است يربوع الجهني او را نيز از اصحاب رسول خدا نوشته اند .
چون از ذکر اسامی اصحاب رسول خدای بپرداختیم اکنون آن جمله را که یکنی معروف اند باز می نمائیم چه بسیار از اصحابند که کنیت ایشان بر نام غلبه دارد و آن کس را که در ذیل نام شرح حالی نگاشته ایم در ذکر کنیت کار بتکرار نخواهیم کرد و رجوع بقصه که در ذیل نام شده خواهیم داشت بعون الله تعالى .
ص: 178
بسن الله الرحمن الرحیم
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
ابوامامه اسعد بن زراه انصاری از جمله نقبای دوازده گانه است شرح حالش در باب الف در ذیل نام اسعد رقم شد و ابوامامة بن ثعلبه الحارثي من بني حارثه بن الحارث بن الخزرج نام او ایاس است چنان که رقم کردیم.
ابو أمامة الباهلي نام اوصُدی بن عجلان است در باب صاد شرح حالش رقم شد ابوامامه سهل بن حنیف نام او اسعد است شرح حالش در باب الف رقم شد در سال مائه وفات یافت و نود و اند سال داشت.
أبو ايوب الانصاری نام او خالد بن زيد بن كلب بن ثعلبة بن عبدالله بن عوف بن غنم بن مالك بن النجار ذكر حالش در باب خا مرقوم شد ، در سال پنجاه و یکم هجری در قسطنطنيه وفات یافت چنان که إنشاء الله در جای خود مذکور می شود در غزوات علیه السلام ملازمت رکاب داشت.
ابواسيرة بن الحارث بن علقمه در یوم احد بدست خالد بن الولید شهید شد.
ابواياس بن حذافه نسب او در ذیل نام برادرش عبدالله بن حذافه بشرح رفت.
ابواناس الدئلي الكناني از قبیله ابوالاسود دئلی است و او شعر نیکو توانست گفت ابو ايمن مولى عمرو بن الجموح در یوم احد شهید شد .
ابواسيد السّاعدى نام او مالك بن ربيعه است شرح حال او در باب میم در ذيل نام مالك بن ربيعه رقم شد ابوازهر الانماری در شمار مردم شام است.
ابواروی الدوسی در شمار مردم حجاز است و از شیعیان عثمان بن عفان بود.
ابواميّة الجشمى در صحبت او خلاف کرده اند .
ص: 179
ابوالازور قصّه او را در شرب خمر در ذیل نام ابو جندل مرقوم خواهم داشت (1) ابواميّه الضمری بروایتی عقیلی از جمله اصحاب است ابواميّة الجمحي اهل حدیث نیز در صحبت او خلاف کرده اند .
ابو إسرائيل گويند بردمت نهاده بود که روز ها روزه بدارد و در سایه ننشیند و سخن نکند و بر پای بایستد ﴿فامره رسول الله أن يقعد و يستظل و يتكلم و يتم صومه﴾ ابواميّة المخزومی از جمله اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم است.
أبو احمد بن جحش الاسدى الاعمى نام او عبد بن جحش برادر عبدالله و عبیدالله پسران جحش است و خواهر او زینب بنت جحش زوجه رسول خداست و مادر او امیمه دختر عبدالمطلب عمه رسول خداست و ما نسب او را در ذیل نام او عبد و در ذیل نام برادرش عبدالله باز نموده ایم.
ابواللّحم (2) الغفاری نام او عبدالله است و ما شرح حالش را در ذیل نام عبدالله بن عبدالملك باز نمودیم .
ابو الاعور بن الحارث بن ظالم بن عبس بن حزام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدى بن النّجار الانصاري از غازیان بدر و احد است ابوالاعور السلمی نام او عمرو بن سفیان است نسب او در ذیل نام او شمرده شد در صفین از قوّاد لشكر معويه
ص: 180
بود و با علی علیه السلام سخت دشمن بود ابو الاعور الجرمی از جمله اصحاب است ابوارطاة الاحمسى : الحصين بن ربيعة بن عامر بن الازور ابو ابیّ بنام حرام ربيب عبادة بن الصّامت و نام او عبدالله بن قیس بن زید بن اسود بن مالك بن غنم بن مالك بن النّجار و مادرش ام حرام دختر ملحان است.
ابوامية الفزاری بعضی او را بدون نسبت بني فزاره رقم کرده اند.
أبو حزم بن عنيك بن النعمان بن عمرو بن عتيك بن عمرو بن مبذول و نام مبذول عامر بن مالك بن النجار در احد و دیگر غزوات قتال داد و در يوم جسر أبي عبیده حاضر بود.
ابو اوس هوتميم بن حجر الاسلمی و بعضی گفته اند ابو تميم اوس بن حجر الاسلمي ابواوفی پدر عبدالله بن ابی اوفی نام او علقمة بن خالد بن الحارث بن ابي اسد بن رفاعة بن ثعلبه بن هوازن بن اسلم بن افصى بن حارثه بن عمرو بن عامر الاسلامى.
ابو الاسود نام اوسندر است و شرح حالش در ذیل نام سندر مرقوم شد.
ابو واثله راشد السّلمی چنان که در ذیل نام راشد مرقوم شد ابواسید ثابت الانصاری خادم رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بود بعضی گویند نامش عبدالله بن ثابت است و اسید بفتح همزه است و بعضی بضم خوانده اند تا ابو اذينه از رسول حدیث کرده که فرمود ﴿خیر نسائكم الولود الودود﴾ ابو الازور هو ضرار بن الازور و شرح حالش در ذیل نام ضرار مرقوم شد.
أبو ادريس الخولانی آن گاه که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم سفر حنین کردند متولّد شد از بزرگان تابعین شمرده می شود ، بعد از فضالة بن عبید از جانب معویه قضاوت دمشق یافت و تا زمان عبدالملك زندگانی داشت و نام اوعائذ الله است.
ص: 181
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابوبكر بن أبي قحافه قصه های او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم و كتاب ابوبکر بشرح رفت أبو بردة نام اوهانىء بن نيّار نسب او را در ذیل نام هانی رقم کرده ایم و او در همه غزوات ملازم رکاب علی علیه السلام بود .
ابو بردة بن قيس الاشعرى برادر أبو موسى الاشعری و نام او عامر بن قیس است
نسب او را در ذیل نام برادرش رقم کردیم أبو بردة الظفرى الانصاري و ظفر هو كعب بن مالك بن اوس.
ابو برده الانصاری از جمله اصحاب رسول خداست ابو بصير نام اوعتبة بن اسيد بن حارثه الثقفى بعد از صلح حدیبیه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را با زهر بن عوف عامری و غلامش کوثر سپرد تا بمکه برد در عرض راه عامری را کشت و بگریخت و سر راه بر کاروان قریش گرفت، و این قصه شرحی بکمال داشت و ما در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم رقم کردیم.
ابوبكرة الثقفى هو نفيع بن مسروج الحبشى قصه او را در ذیل نام نفيع بشرح نگاشتیم ابوبكرة الغفاري نام او جميل بن بصرة بن وقاص بن حبيب بن غفار ساکن مصر شد ابو برزة الاسلمى نام او نضلة بن عبيد است در شمار أصحاب رسول خداست.
ابوبشير الانصاری در نام او خلاف کرده اند بعضی مازنی انصاری و گروهی ساعدی انصاری گفته اند و بروایتی حارثی انصاری دانسته اند هو قيس بن عبيد بن الحارث بن عمرو بن الجعد بن مرة بن النّجار بعد از وقعه حره وفات نمود ابو البداح بن عاصم بن عدى الجد بن العجلان البلوى من قضاعه ثم الانصاري حليف بني عمرو بن عوف بعضی او را ابوالبداع خوانده اند أبو بصیره از غازیان یوم یمامه است و او را انصاری دانند.
ص: 182
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابو تمیمه بعضی او را ابو تمیمه الجهمی خوانده اند و گروهی او را از اصحاب ندانسته اند و درین باب جز این یکنام دیده نشده.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابو ثعلبة الخشنی در نام او و پدر او خلاف کرده اند بعضی جرثوم و بعضی جرهم و بعضی عمرو بن جرثوم گفته اند و جز این نیز نوشته اند و ما در ذیل نام جرثوم
نسب او را رقم کردیم ابو ثعلبة الانصارى از جمله اصحاب رسول خداست
ابو ثعلبة الاشجعی نیز از جمله اصحاب شمرده می شود ابو ثعلبه الثقفی همچنان در شمار اصحاب رسول خداست ابوثور الفهمی از جمله اصحاب است لكن اسم او و اسم پدر او معروف نیست.
ابوثوران از جمله صحابه است نام و نسب او شناخته نیست ابوثابت بن عمرو بن قصی بن عمرو بن زید بن جشم بن حارثه الانصاري الحارثی از غازیان احد است.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله
ابوجهم نام او عامر است نسب او در ذیل نام عامر باز نموده شد در عام فتح ایمان آورد او یکی از چهار کس است که عالم بانساب عرب بود چنان که در ذیل نام عقیل مرقوم شد در آخر خلافت معويه وفات نمود.
ابو جندل بن سهيل بن عمرو القرشی نسب او را در ذیل نام پدرش سهیل مرقوم نمودیم و پدرش سهیل آن کس است که در صلح حدیبیه از جانب قریش حاضر بود و أبو جندل آن کس است که بعد از صلح حدیبیه بابوبصیر پیوست و راه بر کاروان
ص: 183
قریش مسدود داشتند و ما قصه او را در کتاب رسول خدا و در کتاب عمر بن الخطاب نگاشتیم.
أبو جهيم عبدالله بن جهيم الانصاری از جمله أصحاب رسول خداست.
ابوجهيم بن الحارث بن الصُمه الانصاری پدرش از بزرگان اصحاب است و ما ذکر نسب او را در ذیل نام او رقم کردیم .
ابو جحيفة السوائى نام او وهب بن عبدالله است و ما نسب او را در ذیل نام وهب باز نمودیم ابو جحیفه در کوفه سکون نمود و خانه بنیان کرد و علی علیه السلام او را خازن بیت المال نمود و در غزوات ملازم رکاب بود در امارت بشر بن مروان در کوفه وفات کرد .
ابو جزى الجشمي ثمَّ التميمي بروايتي لخمي نام او سلیم بن جابر و بروایتی جابر بن سلیم است از اهل بصره شمرده می شود.
ابوالجعد الاشجعي پدر سالم در شمار مردم کوفه است ابو جمیل مردی از قبیله تیم الله است در شمار مردم حجاز است در عام فتح ملازم رکاب رسول خدا بود.
ابو جمعه الانصاری در نام او خلاف کرده اند بعضی حبیب بن سباع و جماعتي جنید بن سباع و جز این نیز گفته اند در شمار مردم شام است أبوالجمل نام او هلال بن الحارث است در حمص جای داشت و او را دو پسر بود ابوجبيرة بن الضحّاك الانصارى الاشهلی برادر ثابت بن ضحاك و پدر محمود بن ابی جبیره بعد از هجرت متولد شد در شمار مردم کوفه است أبو جبيرة بن الحصين بن النعمان بن سنان بن عبد بن كعب بن عبدالاشهل ابوجبيرة الكندى از جمله اصحاب رسول خداست.
ص: 184
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
أبو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف القرشي العبشمى بازوجه خود سهله دختر سهیل بن عمر و هجرت بحبشه نمود و از آن جا بجانب مکه مراجعت و با رسول خدای بمدینه آمد و در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و او مردی در از بالا و احول واثعل بود و اثعل آن کس را گویند که دندان زاید از پس دندان بر آورد و ازین جاست که خواهرش چون هنوز ایمان نداشت در یوم بدر او را هجا گفت این شعر ازوست.
الاحولُ الاثعلُ المشئومُ طائرهُ *** ابو حُذيفة شرُّ النّاس في الدين
و ما قصه های ابوحذیفه را در کتاب رسول خدای نگاشته ایم ابو حدرد الاسلمی در نام او خلاف کرده اند بعضی گفته اند سلامة بن عمیر بن سلامة بن سعد بن هوازن بن اسلم و جز این نیز گفته اند در شمار مردم حجاز است أبو حدرد بعضی نام او را حكم بن حزن گفته اند.
ابوحاطب بن عمرو بن عبد شمس برادر سہیل بن عمرو است که در صلح حدیبیه حاضر بود و ابوحاطب از مهاجرین حبشه است ابو الحارث بن قيس بن خالدة بن مخلد الانصاري الزّرقى .
ابوخيثمه الانصاری پدر سهیل بن ابی خیثمه اسمش عبدالله بن ساعدة بن عامر بن عدي بن مجدعة بن حارثه بن الحارث بن الخزرج بن عمرو بن مالك بن الاوس الانصاري الحارثی دلیل رسول خدای بجانب احد در غزوات حاضر بود در اول خلافت معويه وفات نمود.
ابو خيثمة بن حذيفه بن غانم القرشى العدوى برادر ابوجهم است شفاء دختر عبدالله عدوی را تزویج کرد ابوحكيم الانصاري هو عمرو بن ثعلبة بن وهب بن عدی بن مالك بن عدي بن عامر بن غنم بن النجار از غازیان بدر است ابوحميد الساعدى الانصاری نامش منذر بن سعد بن منذر بن حميد بعضی او را عبدالرحمن بن
ص: 185
عمرو خوانده اند در اواخر خلافت معويه وفات نمود.
ابوحبّة الانصارى بعضى او را ابوحنّه بانون و بعضی ابوحیه با یای تحتانی خوانده اند و صواب ابوحبّه با بای موحّده است از جانب ما در برادر سعد بن خیثمه است در نسب او خلاف بسیار کرده اند که نگارش آن موجب اطناب است و بعضی او را از غازیان بدر دانند.
ابوحبّة بن غزية الانصاری نامش زيد بن غزيه بن عمرو بن عطّيه بن خنسا بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مازن بن النّجار در احد حاضر بود و در یوم یمامه مقتول گشت.
ابو حازم پدر قیس بن ابی حازم الاحمسی در شمار مردم کوفه است در نام او خلاف کرده اند بعضی او را عوف و بعضی او را عبد عوف خوانده و ابن عبدالبر در کتاب استیعاب هر دو نام را جداگانه عنوان ساخته و گروهی نیز او را حصین بن عوف گفته اند .
ابو حميضه هو معبد بن عباد بن قشير من بنى سالم بن عوف الانصاري السالمي از غازیان بدر است ابو حمراء مولى النبى نام او هلال بن الحارث است.
ابو حاتم المزنی در شمار مردم مدینه است در یوم بدر حاضر بود ابوالحجاج الثمالی بعضی نام او را عبید بن عبد و جماعتی عبدالله بن عبد و عبدالله بن عائذ نیز گفته اند از وی روایت کرده اند که ﴿قال رسول الله يقول اَلْقَبْرُ لِلْمَیِّتِ حِینَ یُوضَعُ فِی قَبْرِهِ وَیْحَکَ یَا اِبْنَ آدَمَ مَا غَرَّکَ بِی أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنِّی بَیْتُ اَلْفِتْنَهِ وَ بَیْتُ اَلظُّلْمَهِ وَ بَیْتُ اَلْوَحْدَهِ وَ بَیْتُ اَلدُّودِ﴾.
ابوحسن المازنی بعضی گویند جز این کنیت نامی ندارد و گروهی برآنند که نام او تمیم بن عبد عمرو است این آن کس است که در یوم الدار قصد قتل عثمان داشت و زید بن ثابت را پاسخ سخت داد چنان که رقم شد ابو الحصين السّلمي هم از جمله اصحاب رسول خداست.
ص: 186
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
ابوخالد القرشی المخزومی پدر خالد بن ابی خالد است ابو خميصه (1) اسمش معبد بن عباد بن بشر الانصارى من سالم بن غنم بن عوف بن الخزرج از غازیان بدر است ابو خالد بن الحارث بن قيس بن خالد بن مخلد در عقبه و بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در یمامه نیز قتال داد ابوحالد ازجمله أصحاب رسول خداست.
ابوخزیمه بن اوس بن زيد بن اصرم بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النّجار در بدر و دیگر غزوات حاضر بود در خلافت عثمان بن عفان وفات نمود ابوخزامه نامش رفاعة بن عرابه و بروايتي رفاعة بن عماره است از قبیله قضاعه و بعضی جهنی گفته اند او را از تابعین شمرده اند ابو خيثمة الانصارى السّالمی یک تن از بنی سالم بن خزرج است در احد حاضر بود و تا زمان یزید بن معويه عليهما اللّعنه بزیست
ابوالخطاب در شمار مردم کوفه است و نام او شناخته نیست ابوخيرة الصباحى العبدى من ولد صباح بن بكير بن افصى بن عبد قیس بن اقصی بن دعمی بن جديلة بن اسد بن ربيعه ابوخلاد از جمله صحابه است نام او معروف نیست
ابوخنیس الغفاری از جمله أصحاب رسول خداست ابوالخراش السلمى و بروایتی اسلمی نیز از صحابه است.
ابو خداش الشّرعبي از رسول خدای حدیث می کند که فرمود ﴿الناس شرکاء في أسفارهم في ثلاثة في الماء و الكلاء و النار﴾ ابوخراش الهذلي الشاعر اسمه خويلد من بني عمرو بن معوية بن تمیم بن سعد بن هذيل در زمان عمر بن الخطاب او را مار بگزید و هلاک شد در مرثیه برادرش زهیر که بدست جميل بن معمر در يوم حنين کشته شد اشعار نیکو دارد چنان که بدان اشارت شد.
ص: 187
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
ابو داود الانصاری المازني هو يحي بن عامر بن خنساء بن مبذول بن عمرو بن غنم
بن مازن بن النجار در بدر و احد حاضر بود .
أبو دجانه الأنصارى الساعدى اسمش سماك بن خرشه و بروايتي سماك بن اوس بن خرشه بن لوذان بن عبدودّ بن ثعلبة الانصارى ذكر أحوال او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم و کتاب خلفا بشرح رفت أبو الدّرداء عويمر بن عامر بن مالك بن زید بن قیس و جز این نیز در نسب او گفته اند و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا و كتب خلفا رقم کردیم و قضاوت او را در شام نگاشتیم در خلافت عثمان وفات نمود ، وقتی ابودرداء را گفتند چیست تو را که هیچ گاه شعر نگوئی گفت گاهی گفته ام و این شعر قرائت کرد :
يُريدُ المرء ان يعطى مناه *** و یابى الله الاّ ما أرادا
أبوالدّحداح و بروايتي أبوالدحداحه الانصاری از نام و نسب او زیاده بر این معروف نیست در یوم احد شهید شد ابو درّة البلوی از جمله اصحاب رسول خداست.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
أبوذر الغفاری در نام و نسب او خلاف کرده اند و بعضی گفته اند نام او بریر بن جناده است و بعضی بریر بن جندب بن عبدالله گفته اند و جماعتی جندب بن سکن نوشته اند و صحيح جندب بن جناده است و ما نسب او را در ذیل نام جندب رقم کردیم، شرح حال و جلالت قدر او و اسلام او در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم و کتاب ابوبکر و كتاب عمر و كتاب عثمان موافق تاریخ نگاشته آمد
ص: 188
ابوذرّة الانصارى الظفرى نام او حارث بن معاذ بن زرارة الانصاری با برادرش ابو نمله و پدرش در يوم احد حاضر بود أبو ذئاب والد عبیدالله از جمله اصحاب است مردی شاعر بود .
أبو ذويب الهذلي الشاعر وى محضر می است که هم جاهلیت و هم اسلام را ادراك كرده و ما شرح احوال و اشعار او را در کتاب عمر بن الخطاب در سال بیستم هجری رقم کرده ایم و هم درین کتاب مبارك در ذیل امثله عرب ازو سطری چند نگارش یافت لاجرم درین باب تکرار آن وقایع موجب اطناب می گشت.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
أبورفاعة العدوى اسمش عبدالله بن الحارث بن اسد بن عدی بن جندل بن عامر بن مالك بن تميم بن الدئل بن جبل بن عدي بن عبد مناة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر از اجله صحابه است و بعضی نام او را تمیم بن اسد و جماعتی تمیم بن اوس نیز گفته اند و نخستین بصوابست.
أبوالرّوم نامش عمير بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بن قصی برادر مصعب بن عمیر القرشی العبدی با برادرش مصعب از مهاجرین حبشه است ، بعضی گفته اند در بدر حاضر شد و جماعتی گویند از غازیان احد است در يوم يرموك مقتول گشت.
أبورافع مولى رسول الله ، رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را آزاد ساخت در خلافت عثمان بروایتی در خلافت على علیه السلام وفات نمود أبورافع الصائغ نسب او معروف نیست در شمار بزرگان تابعین است ، إدراك جاهلیت نیز نموده او را از اهل بصره شمرده اند.
أبورهم الغفاري اسمش كلثوم بن حصين بن خلف بن عبید جز این نیز گفته اند در احد جراحت یافت از بایعین تحت شجره است در سفر عمرة القضا و سفر عام الفتح رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را در مدینه بخلیفتی گذاشت.
ص: 189
أبورهم بن قيس الاشعری برادر ابوموسی اشعری است، نسب او رذیل نام برادرش مسطور است، از مهاجرين حبشه است با جعفر بن ابيطالب مراجعت نمود.
أبورهم بن مطعم الارحبي وقتى بحضرت رسول آمد یکصد و پنجاه سال داشت از بزرگان تابعین بشمار می رود أبورمثة البلوى ساکن مصر شد و در افریقیه وفات نمود.
أبورمثة التميمى من تيم الرّباب و بروايتي من ولد امرء القيس بن زيد مناة بن تمیم با پسرش بحضرت رسول آمد و در نام او خلاف کرده اند ، بعضی حبیب بن حيان و جماعتی حیان بن وهب گفته اند ابوريحانة الانصاری و بروایتی از دی و نیز دوسی گفته اند ، در ذیل نامش شمعون شرحی ازو گفته آمد.
أبورزين العقيلى اسم او لقيط بن عامر بن مرّه بن عبد الله بن منتفق بن عامر بن عقیل در شمار مردم طایف است ابورزین پدر عبدالله بن رزین از جمله اصحاب است.
أبورويحة الخثعمي رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم میان او و بلال بن رباح عقد اخوت بست در شمار مردم شام است ابو راشد عبدالرحمن بن راشد الازدی در جاهلیت نام او عبدالعزی بود رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود ﴿أنت عبدالرحمن أبو راشد﴾
أبوالرمداء البلوى گویند او غلام زنی از قبیله بلیّ بود که ربدا نام داشت دختر عمرو بن عمارة بن عطيّة البلوى و شبان گوسفندان او بود رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بر او گذشت و ازو شیر خواست او شير يك ميش را بدوشید (1) ، بحضرت رسول آورد چون بنزد ربداء آمد و این قصه بگفت او را آزاد ساخت و مکنی بابو الرّبداشد.
أبو الردّاد اللّيثی در مدینه مسکن داشت أبورجاء المطاردي البصرى نام او
ص: 190
عمران است و در نام پدرش خلاف کرده اند، بعضی عمران بن قتم و بعضی عمران بن عبدالله گفته اند ادراك جاهلیت نمود و هنگام وفات این شعر بگفت :
الم تر أنَّ الناس مات كبيرهم *** وقد عاش قبل البعث بعث محمّدٍ
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله
أبوزيد الانصارى هوقيس بن سكن بن قيس بن زعور بن حزم بن جحدم بن عامر بن غنم بن عدى بن النّجار از غازیان بدر است گویند او در زمان رسول خدا قرآن مجید را جمع کرد.
أبوزيد هو سعد بن عبيد بن النعمان بن قيس بن عمرو بن زيد بن اميّة بن ضبيعة بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس ویزا نیز گویند قر آن را در زمان رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم جمع کرد در یوم قادسیّه مقتول شد و این وقت شصت و چهار سال داشت.
أبو زيد الانصارى من بني الحارث بن الخزرج جدّ أبي زيد نحوی است أبوزيد الانصاری نیز از جمله أصحاب رسول خداست أبو زید نیز مردی از أنصار است بعضی نام او را اوس و بعضی معاذ گفته اند، بروایتی آن ابوزید که در زمان پیغمبر قر آن را جمع کرد اوس نام داشت.
أبوزيد الجرمی نیز در شمار اصحاب پیغمبر است أبو زهير الثقفى الطائفي پدر ابوبكر بن أبى زهیر در نام او خلاف کرده اند بعضی عمّار بن حميد گفته اند در شمار مردم حجاز و بعضی کوفی گفته اند أبوزهیر نیز مردی از بنی ثقیف است ابوزهیر النمری گویند یحیی بن زهیر نام داشت.
أبوزهير الانمارى و بروایتی نمیری و گروهی او را تمیمی خوانده اند گویند نامش خلاد بن شرحبیل است أبوزهير نامش اسید بن معوية بن الحارث التميمي است با قیس بن عاصم بحضرت رسول آمد و ایمان آورد أبو الزَّغباء از جمله
ص: 191
اصحاب رسول خداست.
أبوزرعه (1) شاعر نامش عامر بن كعب بن عمرو بن خدیج از غازیان احد است أبو زينب هو زهير بن الحارث بن عوف از صحابه است أبوزداده در شمار مردم مدینه است أبو زمعة البلوى گویند از بایعین تحت شجره است و در افریقیه وفات نمود بروایتی نام او عبیداست.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
أبوسلمه بن عبد الاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم القرشي المخزومي اسمش عبدالله است نام مادرش برّه دختر عبدالمطلب است با زنش ام سلمه بسوی حبشه هجرت کرد و بعد از مراجعت هجرت بمدینه نمود و در احد جراحت یافت و بدان زخم در گذشت و بعد ازو امّ سلمه بنکاح رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم در آمد و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بشرح نگاشتیم أبو سلمه مردی از اصحاب رسول خداست.
ابوسبرة بن ابي رهم بن عبد العزى بن ابى قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى القرشی العامری در هجرت ثانیه بجانب حبشه کوچ داد و زوجه او ام کلثوم دختر عمر و بن سهیل با او بود رسول خدا میان او را با سلمة بن سلامه عقد اخوت بست و او از جانب مادر با ابو سلمة بن عبدالاسد برادر بود چه مادر وی نیز برّه دختر عبد المطلب بود و او در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر شد و در خلافت عثمان وفات نمود.
ابو سبرة الجعفى نامش يزيد بن مالك بن عبدالله بن سلمة بن عمر و بن ذهل من بنی حعفی با تفاق پسر هایش زبیر و عزیز بحضرت رسول آمد رسول خدا عزیز را
ص: 192
عبدالرحمن نام نهاد ابوسنان الأسدى نامش وهب بن عبدالله و بروایتی عبدالله بن وهب بن محسن بن حرمان بن قيس بن مرة بن كثير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزیمه برادر عكاشة بن محصن است و ایشان از حلفای بنی عبد شمس اند و ابوسنان در بدر حاضر بود گویند اول کس است بروایت اهل سنت که در تحت شجره بیعت نمود در هنگام محاصره بنی قریظه وفات کرد (1) و این وقت چهل سال داشت.
أبوسليط الانصارى نام اوسبرة بن عمرو بن قيس بن مالك بن عدي بن عامر بن علم بن عدى بن النّجار الانصارى و مادرش دختر عجوه خواهر کعب بن عجوة بلوی است در بدر و دیگر غزوات حاضر بود .
أبوسفيان بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم القرشی پسرعمّ رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم و نیز برادر رضاعی رسول خدا بود چه او را نیز حلیمه سعدیه شیر داد و مادر او غزّيه دختر قیس بن طریف از بنی فهر بن مالك بن نضر بن کنانه است بعضی گفته اند اسم او مغیره است و جماعتی بر آنند که مغیره برادر اوست و اسم او کنیت اوست شرح اسلام او قبل از ورود بمكه بشرح رفت ، أشعار او قبل از اسلام و هجای حسان بن ثابت او را نیز نگاشته آمد و أشعار او را در ذيل أحوال شعرای رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم رقم کردیم، در سال بیستم هجری در سفر مکه چون خواست موی سر بستر دسلعه (2) که در سر داشت با تیغ سترده گشت و بدان جراحت مریض شد و در مدینه در گذشت عمر بن الخطاب بر او نماز گذاشت و او را در خانه عقیل بن أبي طالب علیه السلام سپردند.
أبوسفيان بن الحارث بن قيس بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو الانصاري در احد شهید شد و بروایتی در خیبر درگذشت .
ص: 193
أبوسفيان هو صخر بن حرب بن امیه بن عبد شمس بن عبد مناف الاموى القرشي پدر معاویه ده سال قبل از عام الفیل متولّد شد در جاهلیت با عباس بن عبدالمطلب طریق منادمت و مخالطت سپرد در عام فتح ایمان آورد ، از مولفه قلوب است در جاهلیت زندیق بود ، اسلام او هم بطریق نفاق بود چنان که در کتاب عثمان کفر او باز نموده شد ، در يوم يرموك يك چشم او بضرب سنك نابینا شد و او همچنان اعور بماند و در سال سی دوم هجری وفات نمود و او را در بقیع بخاک سپردند ، شرح حال او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم و کتاب خلفا مرقوم شد .
أبوسفيان والد عبدالله در شمار مردم مدینه است أبوسفيان بن حويطب بن عبدالعزى القرشي العامری با پدرش در یوم فتح ايمان آورد و در جنك جمل حاضر بود .
ابوسفیان از صحابه است گویند رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم سر او را مسح کرد و موضع دست مبارك هیچ وقت سفید نشد .
أبو سعيد الخدرى اسم اوسعد بن مالك بن سنان بن ثعلبة بن عبيد بن الابجرونام أبجر خدرة بن عوف بن الحارث بن الخزرج الانصاري الخدري مادرش دختر أبى حارث بن عدی بن النّجار است، خدره و خداره دو برادرند از أنصار از دو مادر و أبو سعید در غزوه بنی المصطلق حاضر بود و این وقت پانزده سال داشت و در سال هفتاد و چهارم هجری وفات نمود .
أبو سعيد بن المعلى بن لوذان بن حارثه بن زيد بن ثعلبه من بني زريق الانصاري الزّرقى مادرش اميّه بنت قرط بن خنساء من بنی سلمه از مردم حجاز است نام او حارث است و بعضی بغلط رافع گفته اند و در سال هفتاد و چهارم هجری وفات نمود و این وقت شصت و چهار سال داشت.
أبوسعيد الخير بروايتي أنماری است ، اسم او عامر بن سعد از مردم شام است و بعضی نام او را عمر و دانسته اند أبوسعيد الزرقي الانصاری در نام او خلاف کرده اند بعضی سعید بن عمارة بن سعد گفته اند و بعضی بن سعد گفته اند و بعضی عامر بن مسعود دانسته اند.
ص: 194
أبوسعيد بعضي او را سعد الانصار گفته اند از پیغمبر حدیث می کند که فرمود :
﴿البر و الصلوة و حسن الجوار عمارة للديار و زيادة في الاعمار﴾.
أبوسعيد الانصارى الزرقی از رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم حدیث می کند که ﴿الندم توبة و التائِبُ مِنَ الذنبِ كَمَنْ لا ذَنْبَ لَهُ﴾. أبوسعيد الانصارى نیز از جمله أصحاب است.
أبوسلمى راعی شتران رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم نام او را بعضی حریف دانسته اند در شمار مردم شام است و بعضی کوفی دانند أبوسلمى از اصحاب رسول خداست أبوسلمی مولی رسول الله بعضی او را راعی رسول خدا دانند.
أبوسعد مولى فضالة الانصاري أبوسعد بن وهب القرظی و بروایتی نضری منسوب بنضیر داشته اند، در یوم قريظه بحضرت رسول صلی الله علیه و اله و سلم آمد و اسلام اورد أبوسويد ، بروايتي أبوسرية الانصاری و بعضی جهنی گفته اند.
أبو سروعة هو عقبة بن الحارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بن قصی القرشي النوفلي در شمار أهل حجاز است در سال فتح ایمان آورد .
أبو سريحة الغفاري نام او حذيفه بن خالد بن الاعوس بن وقيعة بن حزام بن غفار بن مليل الغفاری و بعضی اغوس را باغین معجمه خوانند از بایعین تحت شجره است و در شمار مردم کوفه است .
أبوالسنابل بن بعكك بن عذرة بن سعد بن هزيم و بروايتي حبّة بن بعك است مردی شاعر است در یوم فتح ایمان آورد و در مکه وفات نمود أبو سعاد الجهني بعضی نام او را عقبة بن عامر الجهنی گفته اند.
ابوسلامة السلامی و ابوسلامه الجهني من ولد حبيب السّلمي إبن عبد البرّ ایشان را یک تن داند ابو سلامه الاسلامی نام او خداش است از مردم کوفه بشمار می رود .
أبو سلامة الثقفى اسم او عروه است أبو سيّاره المتعى ثم القيسي نام او عميره بن الاعلم است و عميره بن الاعلم در شمار مردم شام است.
أبوسفيان الاشجعی از جمله صحابه است أبوسلالة الاسلمي نيز از
ص: 195
جمله أصحاب رسول خداست أبوالسبع الزّرقي الانصاری نامش ذكوان بن عبدالقیس در يوم أُحد شهید شد أبوسعاده در حمص سکون اختیار کرد أبوسلام الهاشمي خادم رسول الله و مولای آن حضرت است و بعضی او را بغلط أبوسلامه خوانده اند أبوالسمح خادم رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم و نیز مولای آن حضرت است
أبو سعدان نسب و نسبت او معلوم نیست أبوسكينه نيز نام و نسب او شناخته نیست أبوسود بن أبي وكيع التميمي جدّ وكيع بن أبي سويد گويند از مردم مجوس بوده ابوسهل نیز از صحابه است أبوالسائب نیز از اصحاب رسول خداست و نام او معروف نیست.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
أبوالشيخ بن أبي ثابت بن المنذر بن حزام بن عمرو بن زيد مناة بن عدی بن عمرو بن مالك بن النجار از غازيان بدر است و در بئر معونه شهید شد بعضی او را برادر حسان بن ثابت و بعضی برادر زاده حسان دانند .
أبوشيبة الخدرى از رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم حدیث می کند که فرمود ﴿: مَنْ قَالَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُخْلِصاً دَخَلَ اَلْجَنَّهَ﴾، نام او شناخته نیست در ارض روم وفات نمود.
ابوشيخ المحاربی از جمله اصحاب رسول خداست ان أبو شريح الكعبى الخزاعي نامش خویلد بن عمرو است ، قبل از فتح مکه ایمان آورد و در سال شصت و هشتم
هجری وفات نمود.
ابوشریح نامش هانی بن یزید الحارثی کنیت او نخست ابوالحکم بود چون با قوم خود بحضرت رسول آمد و اسلام آورد پیغمبر با او گفت چند پسرداری عرض کرد سه پسر شریح و عبدالله و مسلم فرمود انت أبوشريح، از آن وقت بابوشريح
ص: 196
معروف شد و هانی بن شریح از اصحاب علی علیه السلام پسر اوست و در شمار مردم کوفه است.
ابو شريح الانصاری نام و نسب او معلوم نیست ابوشعب الانصاری از جمله اصحاب رسول خداست ابوشهم نام او را یزید بن ابی شیبه گفته اند در شمار مردم کوفه است ابوشقره التمیمی از جمله اصحاب است.
ابوالشموس البلوى در غزوه تبوك ملازمت رکاب رسول خدای داشت ابو شدّاد از جمله صحابه پدر صالح بن ابی شداد است ابو شداد الذّماري النعمانی از اهل عمان است بروایتی عامل عمان بوده.
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
ابوصرمة الانصارى المازني من بني مازن بن النجار در نام او خلاف کرده اند بعضى مالك بن قيس و بعضى قيس بن مالك گفته اند از غازیان بدر است و شعر نیکو توانست گفت ابوصخر العقیلی مردی از بنی عقیل است گفته اند نام او عبدالله بن قدامه است ابو صفوان نام او مالك بن عميره و بعضی سوید بن قیس گفته اند از اولاد ربيعة بن نزار است ابوصباح الانصاری بعضی نام او را بضاد معجمه خوانده اند چنان که مذکور می شود ابو صفیه مولی رسول الله از جمله مهاجرین است ابوصعير جدّ شهاب بن ثعلبة بن ابي صعير است.
ابوصفره نام او ظالم بن سراق و بروایتی ظالم بن سارق الازدی البصری در عهد رسول خدا اسلام آورد و او را ده پسر بود که یکی ازیشان مهلب بن ابی صفره است چنان که انشاء الله شرح حالش مرقوم خواهد شد.
ص: 197
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
ابو الضّياح اسم او نعمان است و بعضی گفته اند هو عمرو بن ثابت بن اميّة بن امرء القيس بن ثعلبة بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس در بدر و احد و خندق و حدیبیه حاضر بود و در خیبر شهید شد.
ابو ضمره مولی رسول الله نام او سعيد الحميريست و اوجد حنین بن عبدالله بن ضمرة بن ابي ضمره است حنين بنزد مهدی عباسی خلیفه آمد و خطّی که رسول خدا در آزادی ابی ضمره داده بود بنمود مهدی آن مکتوب را بر چشم نهاد و او را سیصد دینار عطا کرد ابو ضمضم نام و نسب او معلوم نیست ابو ضمرة بن العيص ازجمله مستضعفین مکّه بشمار می رود که مصداق آیه كريمه ﴿الْمُسْتَضْعَفینَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ﴾ است.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابوطلحة الانصاری نام او زيد بن سهل است و نسب او در ذیل نام زید مرقوم شد از کمانداران صحابه بود چنان که در کتاب رسول خدا رقم شد در یوم حنین بیست تن
را بکشت و سلاح و سلب او را مضبوط داشت در سال سی و یکم در سفر دریا وفات نمود چنان که مرقوم افتاد.
ابوطليق بعضی او را ابوطلق بن حبیب (1) گفته اند در شمار مردم حجاز است أبوطويل نام او شطب الممدود است در شام مسکن گرفت.
ص: 198
أبوالطفيل عامر بن واثله نسب او در ذیل نام عامر رقم شد در عام احد متولّد شد در غزوات ملازم رکاب علی علیه السلام بود و بعد از شهادت آن حضرت بمکّه آمد و در مگه توقف فرمود تا وفات نمود بعد از هجرت در سال صد و او آخر کس بود از صحابه که این وقت وفات نمود چنان که گفته اند قال أبوالطُّفيل ما على وجه الارض اليوم رجل رأى النّبيّ غيری از شیعیان علی علیه السلام مردی شاعر و عاقل و حاضر جواب بود مقالات او را با معویه انشاء الله در جای خود رقم خواهیم کرد.
أبوطيّبة الحجّام مولی بنی حارثه حجامت رسول خدای می کرد نام او را جمعی دینار و جماعتی نافع و گروهی میسره خوانده اند أبوطريفة الهذلي نام او را سنان بن سلمه گفته اند در شمار مردم حجاز است.
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله عليه و آله
أبوظبیه از اصحاب پیغمبر است نام و نسب او معلوم نیست.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله
ابوعبيدة بن الجرّاح نام او عامر بن الجرّاح است شرح حال او در ذیل نام عامر نگاشته شد و در کتاب رسول خدا و کتاب ابوبکر و کتاب عمر تمامت وقایع حال او مرقوم افتاد ابوعبيدة بن عمرو بن محصن بن عنيك بن عمرو بن مبذول بن عمرو بن غنم بن مالك بن النّجار در يوم بئر معونه شهید شد.
ابوعبس بن جبير نامش عبدالرحمن بن جبير بروایتی عبدالرحمن بن جابر بن عمرو بن زيد بن جشم بن مجدعة بن حارثه بن الحارث بن الخزرج بن مالك بن الاوس الانصاری گویند از غازیان بدر است در سال سی و چهارم هجری وفات نمود و هفتاد سال داشت عثمان بر او نماز گذاشت و در بقیع بخاک سپرد.
ابو عمرو بن حفص بن المغيره و بروايتي ابو عمر بن حفص بن عمر بن المغيرة بن
ص: 199
عبدالله بن عمر بن مخزوم القرشى المخزومی بعضی نام او را عبدالحمید و گروهی احمد گفته اند و جماعتی گویند نام او همان کنیت اوست آن گاه که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم علی علیه السلام را بیمن مامور فرمود او را بسوی علی فرستاد و این آن کس است که وقتی عمر بن الخطاب خالد بن الولید را عزل کرد با عمر طريق مشاجره سپرد چنان که در کتاب عمر بشرح رفت ابوعبادة الانصاری نامش سعد بن عثمان بن خالدة بن مخلد عامر بن زريق الانصاری الزّرقی در بدر و احد حاضر بود.
ابوعبیده الثقفی پدر مختار است که بعد از شهادت حسین بن علی علیهما السلام بخونخواهی برخاست بالجمله أبوعبيده در یوم جسر مقتول شد چنان که در کتاب عمر بن الخطاب مرقوم شد.
أبوالعاص بن الربيع بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی القرشي العبشمى داماد رسول خداست زینب که بزرگترین دختران رسول خدا بود و او را از خدیجه علیها السلام داشت در سرای ابوالعاص بود بعضی نام او را لقبط و برخی هشیم و گروهی مهشم گفته اند واصح لقیط است و نام مادر ابوالعاص هاله دختر خویلد بن اسد است که از جانب پدر و مادر خواهر خدیجه علیها السلام است و ما قصه اسیری ابوالعاص را در بدر و قصه گرفتاری او را در تجارت و اسلام او را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم.
أبوعقيل البلوى الانصاري من بني عمرو بن الحارث بن قضاعه اسمش در جاهلیت عبدالعزّی بود پیغمبر او را عبدالرحمن عدّو الأوثان نام نهاد، در بدر و احد و دیگر غزوات حاضر بود و در یوم یمامه قتال داد .
أبوعبيد مولى رسول الله مذکور در صحابه است. ابوعبیده با مولای خود مردی از قبیله ازد بحضرت رسول آمد پیغمبر نام او را پرسید عرض کرد نام او عبدالعزی و کنیتش ابو معويه است پیغمبر فرمود نامش عبدالرحمن و کنیتش أبوراشد است أبو عياش بعضی گویند نام او زید بن العیاش است از قبیله بنی زریق و بعضی گویند نام او عبید بن معويه بن مالك عقبة بن جشم بن الخزرج
ص: 200
الانصارى الزّرقى و نام مادرش خوله دختر زید بن النعمان بن خالدة بن زريق و او پدر نعمان بن أبي عياش است .
أبو عقيل صاحب الصّاع و این آن کس است که چون تهی دست بود یک صاع تمر بصدقه آورد و منافقین گفتند ﴿ان الله لَغَنِيَّيْنِ عَنْ صَاع أَبِي عَقِيل﴾، و خداوند این آیت مبارك فرستاد ﴿اَلَّذِینَ یَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِینَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ فِی اَلصَّدَقاتِ﴾، چنان که در جای خود بشرح نگاشته آمد أبوعقيل الجعدی از جمله أصحابست .
أبوعقرب البكرى و بروايتي كناني من بكر بن عبد مناف بن کنانه و بروایتی من بنى ليث بن بكر و نام او خویلد بن خالد بن عمر و بن جعاش (1) بن عويج بن بكر بن عبد مناف بن كنانه و او پدر أبونوفل است که معویه نام داشت أبو عمرة الانصاری در حیات رسول خدا وفات نمود .
أبوعمرة الانصارى النّجاری در نام او خلاف کرده اند بعضی عمرو بن المحصن و جماعتى ثعلبة بن عمرو بن محصن و گروهی بشر بن عمرو بن محسن بن عمرو بن عنيك بن مبذول و نيز او را عامر بن مالك بن النجار گفته اند و او پدر عبدالرحمن بن ابی عمره است.
أبوعتبة الخولانی گویند اسلام او قدیم است چنان که در دو قبله نماز بگذاشت مسکن او شام بود ابوعامر الاشعرى عم أبو موسی اشعری نامش عبید بن مسلم نسب او را در ذیل نام ابوموسی اشعری نگاشته ایم در یوم حنین رسول خدا او را بقفای هزیمتیان فرستاد چون این قصّه را در کتاب رسول خدا بشرح نگاشته ایم بتکرار نمی پردازیم.
أبو عامر الاشعری اختلاف کرده اند در نام او بعضی عبید بن وهب و گروهی عبدالله بن وهب و نیز عبدالله بن عامر گفته اند و او پدر عامر أشعری است.
أبوعامر الاشجعي نامش عبدالله بن هانی او را نیز عبدالله بن وهب و عبيد بن وهب گفته اند در آخر خلافت عبدالملك بن مروان وفات كرد
ص: 201
أبو عبدالرحمن الانصاري هو يزيد بن ثعلبة بن حزمة بن اقرم بن عمرو بن عماره حلیف بنی سالم بن عوف بن الخزرج در بدر و احد حاضر بود.
أبو عبدالرحمن الفهرى القرشی از بنی نضر بن کنانه نام او عبد است و بروایتی یزید
بن انس و گروهی کرز بن ثعلبة گفته اند در حنین ملازمت رکاب رسول خدای داشت أبو عبدالرحمن الجهنی در شمار مردم مصر است از رسول الله حدیث می کند که فرمود ﴿طوبی لمن آمن بي و اتبعني و لم يرني﴾.
ابو عزَّة الهذلي نامش يسار بن عبد و بروايتي يسار بن عبدالله و نيز يسار بن عمرو گفته اند من بنی لحیان بن الهذيل در شمار مردم بصره است أبو عبدالله القيني در شمار مردم مصر است أبو عبدالله مردی از اصحاب رسول خداست.
أبوعلي بن عبدالله بن حارث بن جفنة (1) بن عامر بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى القرشي العامری در یوم یمامه مقتول شد از مسلمانان یوم فتح است.
أبو عسيب مولى رسول الله گویند نام او احمر بود أبو عطية الوادعي اسم او مالك بن عامر است أبو عقبة الفارسي من ابناء فارس غلام جبير بن عنيك است گویند نام او رشید است أبوالعلا غلام محمّد بن عبدالله بن جحش است
أبوالعريان المحاربی نام او هشيم بن الاسود النخعی است در شمار مردم کوفه است و بعضی او را از اهل بصره شمرده اند أبو عتيق هو محمّد بن عبدالرحمن بن أبي بكر بن ابی قحافه و این چهار کس از يك نژاد رسول خدای را دیدار کردند گویند جز ایشان از يك پشت چهار کس پیغمبر را دیدار نکرد و او پدر عبدالله بن ابی عتیق است أبو عثمان بن سنة الخزاعی از جمله صحابه است.
أبو عزيز بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدّار بن قصیّ بن کلاب القرشي العبدری برادر مصعب بن عمیر است و نام او زراره است أبو عزيز نام او جندب بن نعمان است ابو عرس نام و نسب او معروف نیست أبو عريض
ص: 202
از جمله أصحاب رسول خداست.
أبو عمير بن أبي طلحه هوزید بن سهل و او از جانب مادر با أنس بن مالك برادر است چه مادر ایشان امّ سلیمان مادر ایشان ام سلیم است که در خانه رسول خدا خدمتگذار بود و أبو عمير در زمان رسول خدا وفات نمود أبو عسير از جمله صحابه است نام و نسب او معروف نیست ابو عيسى الحارثي الأنصاری از اهل مدینه شمرده می شود و از غازیان بدر است أبو عذره ادراك حدمت رسول خدای کرده از أصحاب است أبوء عوسجه نیز ادراك خدمت رسول خداى کرده أبو عبيدة الدئلى جدّ عدی بن ابی عبیده او را ابو عقیل نیز گفته اند أبو عبيدالله جدّ حرب بن عبيدالله بن أبي عبيدالله از جمله صحابه است .
أبو عثمان النهديّ اسمش عبدالرحمن بن ملىء بن عمرو بن عدي بن وهب بن سعد بن خزيمة بن كعب بن رفاعة بن مالك بن فهد بن زيد بن لیث بن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه در زمان رسول خدا اسلام آورد و در زمان عمر بن الخطاب قتال می داد.
أبو عبدالله الصنابحى نامش عبدالرحمن بن عسیله از قبایل یمن در زمان رسول خدا ایمان آورد و او را از بزرگان تابعین می شمارند أبو عمرو الشيباني اسم او سعد بن ایاس است در زمان پیغمبر ایمان آورد لکن آن حضرت را دیدار نکرد او را از تابعین شمرده اند أبوالعسكر بن شريك نام او سلم است در زمره صحابه است.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
أبوالغادية الجهنى وجهينه از قضاعه است بعضی نام او را پسار بن زهیر و گروهی مسلم گفته اند ساکن شام شد و از آن جا بواسط آمد در شمار مردم شام است در کودکی رسول خدای را دیدار کرد از شیعیان عثمان بن عفان است و این آن کس است که عمار یاسر را شهید کرد و قتل او را سخت ضعیف می شمرد و هرگاه از معويه
ص: 203
یا دیگر کس اجازت بار می جست می گفت بگوئید قاتل عمّار آمده عليه اللّعنه.
أبوغزية الأنصارى از جمله أصحاب رسول خداست أبو غطيف نام او حارث بن غطیف است و بعضی عطیف بن حارث گفته اند أبوالغوث بن الحصين از جمله أصحاب رسول الله است .
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
أبو فضالة الانصارى از غازیان بدر است و در صفین ملازمت ركاب على علیه السلام داشت.
ابو فاطمه اللّيثى و بروایتی ازدی او را دوسی نیز گفته اند و نام او را عبدالله دانسته اند در شام مسکن کرد و از آن جا بمصر رفت و خانه بساخت از رسول خدا حدیث می کند که فرمود ﴿يا با فاطمة أكثر من السجود فانه ليس من مسلم يسجد لله سجدة الا رفعه الله بها درجة﴾، و بعضی گفته اند أبو فاطمه ازدی شامی است و أبو فاطمه لیثی مصری است ایشان دو کس انداز صحابه.
أبو فراس السّلمى گویند نام او ربيعة بن کعب الاسلمی است و بعضی گفته اند أبوفراس دو کس است : ابوفراس الاسلمی در شمار مردم بصره است و أبوفراس که نامش ربيعه بن کعب الاسلمی است حجازی است و او خادم رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم بود بعد از وفات رسول خدا از مدینه بیرون شد و بعد از واقعه يوم حرّه وفات نمود .
أبو فوزه نام او حديد السّلمى است در شمار مردم شام است أبوفكيهه مولای بنی عبدالدار بود او را از قبیله ازد شمرده اند چون در مکّه مسلمانی گرفت بنی عبدالدار او را در نیمروز که آفتاب تابناک بود بابند آهن بر سنگ های تافته می انداختند و سنگی بر پشت او می نهادند تا چرا مسلمانی گرفته بدین زحمت بزیست تا در هجرت ثانیه هجرت نمود أبوالفیل از اصحاب رسول خداست
ص: 204
أبوفالج الانمارى الحمصی نیز از جمله اصحاب پیغمبر است أبو فريعه السّلمي در حنین ملازم رکاب رسول الله بود ابو فروة مولى عبدالرحمن بن هشام در زمان رسول خدای اسلام آورد.
از کتانی اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
أبوقيس نام او صرمه است و او از شعرای رسول خدا بشمار می رود و ما شرح أحوال و اشعار او را در کتاب رسول الله در ذیل نام شعرای آن حضرت رقم کردیم.
أبوقيس بن الحارث بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم القرشي السّهمی از مهاجرین حبشه است در احد و دیگر غزوات حاضر بود و او برادر ابوالحارث بن قیس است که یکی از مستهزئین است که قرآن در حق او فرود شد و قيس بن عدی جدّ او از بزرگان قریش است .
أبوقيس صيفى بن الاسلت الانصاري من بني وائل بن زید و اسم اسلت عامر بن جشم بن وائل بن زيد بن قيس بن عامر بن مرة بن مالك بن الاوس در نزد جماعتی اسلام او بصحت نرسیده گویند وقتی ابوقيس وفات کرد پسر او قیس دختر معن بن عاصم را از قبیله او که زوجه أبو قیس بود از بهر خود خطبه کرد آن زن بحضرت رسول خدای آمد و طلب تزویج قیس را بعرض رسانید رسول خدای لختی خاموش شد پس این آیت مبارك نازل گشت ﴿وَلَا تَنْكِحُوا مَا نَكَحَ آبَاؤُكُمْ مِنَ النِّسَاءِ إِلَّا مَا قَدْ سَلَفَ﴾.
ابوقيس الجهنی در سال فتح ملازم رکاب رسول خدا بود آن گاه در بادیه توقف نمود و در خلافت معويه وداع جهان گفت ابوقتادة الانصارى فارس رسول الله نام او حارث بن ربعی بن بلدمة بن جناس بن عبيد بن عدي بن غنم بن كعب بن سلمه الانصاري السّلمى و نام مادر او کیشه دختر مهران بن حزام بن سواد بن غنم بن کعب بن سلمه است در احد و دیگر غزوات حاضر بود و بعضی او را بدری نیز گفته اند
ص: 205
بعضی از وقایع و آثار او در کتاب رسول خدا بشرح رفت و او با أمير المؤمنين علي علیه السلام نیز در غزوات حاضر بود و هم در کوفه وفات نمود، علی علیه السلام در نماز بر او هفت تکبیر فرمودند.
ابو قحافه پدر ابوبکر است در سال فتح ایمان آورد و ما احوال او را بتمامت در کتاب رسول خدا و کتب خلفا رقم کردیم در سال چهاردهم هجری در مکه وفات نمود و این وقت نود و هفت سال داشت.
ابوقيس عمّ عايشه من الرَّضاعه چه او برادر رضاعی ابوبکر است نام او وائل بن افلح است ابو قراد السّلمی از جمله اصحاب است أبو قرصافه الكناني نامش حيدره بن خيثمة بن مرّة بن وائله بن الفاكه بن عمرو بن الحارث بن مالك بن نضر بن كنانه در فلسطین مسکن گرفت أبوالقاسم مولى أبي بكر در جنگ خیبر حاضر بود أبوالقاسم بعضی این هر دو را یکی دانند و بعضی گویند أبوالقاسم مولی زینب بنت جحش است و غیر ازوست أبو القين الحضرمي گویند نام او نضر بن زهیر است از أصحاب رسول خدا.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله
أبو كاهل الاحمسي و بروایتی بجلی در نام او خلاف کرده اند بعضی قیس بن عامر و گروهی عبدالله بن مالك گفته اند .
أبو كبشه مولى رسول الله پیغمبر او را خرید و آزاد کرد در بدر و دیگر غزوات حاضر بود گویند نام او سلیم بود و در سال سیزدهم هجری وفات نمود و سبب این که عرب رسول خدای را ابن ابی کبشه می خواند در جلد دوم از کتاب اول مرقوم شد.
أبو كبشة الانماری در نام او خلاف کرده اند بعضی عمرو بن سعد و جماعتی سعد بن عمرو گفته اند در شام سکون اختیار کرد.
أبو كلاب بن ابي صعصمه الانصارى المازني باتفاق برادرش جابر بن ابی صعصعه
ص: 206
در یوم بئر معونه قتال داد و برادر دیگر ایشان حارث بن ابی صعصعه است.
أبو كليب در شمار اصحاب رسول خداست.
از کنای اصحاب رسول الله صلى الله علیه و آله
أبولبابة بن عبد المنذر الانصاری از نقبای عقبه است در بدر نیز حاضر بود نام او رفاعة بن عبدالمنذر بن زبیر بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس و بعضى نام او را بشر دانسته اند در غزوه تبوك با چند تن دیگر تخلف کرد و بعد از آن خود را برستون بست و نخورد و نیاشامید تا توبت او قبول شد و رسول خدا او را بگشود و شرح این قصّه در کتاب رسول خدا مرقوم شد أبو لبابة الاسلامى نام و نسب او شناخته نیست ابولبابه مولی رسول الله در شمار موالی آن حضرت است.
أبو لقيط او را نیز از موالی رسول خدا شمرده اند.
أبوليلى الانصاری پدر عبدالرحمن بن ابی لیلی در نام او خلاف کرده اند بعضی يسار بن نمیر و بعضی اوس و گروهی داود خوانده اند از قبیله بنی عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس در احد و دیگر غزوات حاضر بود آن گاه بکوفه رفت و خانه نهاد و با علي علیه السلام حاضر غزوات بود أبوليلی نام او عبدالرحمن بن كعب بن عمرو الانصارى المازنی در احد و دیگر غزوات حاضر بود و در آخر خلافت عمر بن الخطاب وفات نمود ابولیلی الاشعری از جمله اصحاب رسول خداست
أبوليلى الغفاري از رسول خدای حدیث می کند قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: سَتَکُونُ بَعْدِی فِتْنَهٌ فَإِذَا کَانَ ذَلِکَ فَالْزَمُوا عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ فَإِنَّهُ أَوَّلُ مَنْ یَرَانِی وَ أَوَّلُ مَنْ یُصَافِحُنِی یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ وَ هُوَ اَلصِّدِّیقُ اَلْأَکْبَرُ وَ هُوَ اَلْفَارُوقُ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ لانه یُفَرِّقُ بَیْنَ اَلْحَقِّ وَ اَلْبَاطِلِ وَ هُوَ یَعْسُوبُ اَلْمُؤْمِنِینَ﴾.
أبوليلي النّابغه الجعدى شاعر رسول الله و ما نام و نسب و أشعار او را در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم أبولبيبة الانصارى الاشهلى من بني عبد الاشهل
ص: 207
جدّ حسن بن عبدالرحمن بن ابى لبيبه أبو العاص الخزاعي بروايتي حارثي نامش عبدالله و گروهی زیاد گفته اند در شمار مردم مدینه است .
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
أبو محمّد البدري الانصارى نامش مسعود بن اوس بن زيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النّجار بعضی او را از تابعین شمرده اند.
أبو مرثد الغنوى نامش کناز بن حصين بن يربوع بن خرشة بن سعد بن عوف بن كعب بن جلان بن غنم بن غنى بن يعصر بن سعد بن قيس پسرش مرثد بن ابی مرند حليف حمزه بن عبدالمطلب بود و در یوم رجیع چنان که در کتاب رسول خدا بشرح رفت شهید شد و رسول خدا میان ابو مرثد وعبادة بن الصّامت را عقد اخوت بست او از غازیان بدر است و در سال دوازدهم هجری وفات یافت و این وقت شصت و شش سال داشت.
أبو مسعود الانصاري هو عقبة بن عمرو بن ثعلبه شرح حال او را در ذیل نام او عقبه رقم کردیم أبو موسى الاشعرى ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا و كتاب أبوبكر و كتاب عمر بشرح نگاشتیم و قصه حکومت او را در میان علی علیه السلام و معويه انشاء الله در جای خود رقم خواهیم کرد ابومالك الاشعرى در اسم او خلاف کرده اند بعضى كعب بن مالك و گروهى كعب بن عاصم و جماعتى عمرو گفته اند در شمار مردم شام است ابومالك الاشعری و بعضی اشجعی گفته اند و نام او را عبدالحارث دانسته اند ابومالك الغافقی از مردم مصر بشمار می رود.
ابومليل الازعر بن زيد بن العطاف بن منيعة و بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن مالك بن الاوس الانصارى ثم الضّبعي در بدر و احد حاضر بود ابو منذر الانصاري نامش يزيد بن عامر بن حديد بن عمرو بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمه در بند حاضر بود .
ص: 208
ابو محذورة المؤذن القرشى الجمحی در نام او خلاف کرده اند بعضی سمره و گروهی سلمان بن سمره و جماعتی سلمه دانسته اند بالجمله هو سمرة بن عمير بن لوذان بن وهب بن سعد بن جمح برادرش اوس با مشرکین در غزوه بدر حاضر شد و مقتول گشت و ابو محذوره را بعد از مراجعت از حنین در مکه فرمان کرد تا اذان گفت و رسول خدا او را مأمور داشت که باعتاب بن اسید که حاکم مکه بود چنان که بشرح نگاشته آمد بماند و اذان بگوید و او در مکه اقامت نمود و هنگام نماز با عتاب بن اسید اذان گفت و در سال پنجاه و نهم و بروایتی هفتاد و نهم هجری در مکه وفات نمود.
ابومويهبه مولى رسول الله از قبیله مزينه رسول خدا او را بخرید و آزاد ساخت در يوم مریسیع حاضر بود ابو مريم السّلولي من بني مرّة بن صعصعة بن معوية بن بكر بن هوازن او را نسبت بمادرش سلول دهند و سلول دختر ذهل بن شیبان است ابو مريم الغسّاني جدّ ابوبكر بن عبدالله بن ابی مریم در شمار مردم شام است ابومريم الكندى بروایتی ازدی از جمله اصحابست ابومرة بن عروة بن مسعود الثقفی در عهد پیغمبر متولّد شد و پدرش از بزرگان صحابه است ابو معتّب بن عمرو از جمله صحابه رسول خداست ابو مخشیّ الطائی نامش سوید بن مخشی از غازیان بدر است ابو منصور الفارسی در شمار مردم مصر است أبو مرحب نام او سوید بن قیس است ابوالمعلّى بن لوذان الانصاری نام و نسب او معروف نیست الا آن که بعضی نام او را زید بن معلی گفته اند.
ابو محجن الثقفی در اسم او خلاف کرده اند بعضی گفته اند مالك بن حبيب و بعضی گویند عبدالله بن حبیب بن عمرو بن عمير بن عوف بن منقذ بن عميرة بن عوف بن قیس و بعضی گفته اند کنیت او نام اوست هنگام اسلام قبیله ثقیف ایمان آورد از شجعان ابطال است و از خوردن خمر خویشتنداری نتوانست کرد چنان که عمر بن الخطاب هفت و اگر نه هشت کرّت او را حد خمر بزد و ما قصه او را و اشعار او را و شجاعت او را در کتاب عمر بن الخطاب در قتال بالشكر عجم بشرح نگاشتیم.
ص: 209
ابومالك النخعي الدمشقی از جمله اصحاب رسول خداست ابو معبد الخزاعي شوهر امّ معبد و او قبل از وفات رسول خدا وداع جهان گفت و ما قصه او را در کتاب رسول خدا هنگام هجرت آن حضرت از مکه بمدينه مرقوم داشتیم.
ابومليكة القرشى التميمى نامش زهير بن عبدالله بن جذعان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مرّه در شمار اهل حجاز است ابومليكه الدّينارى در شمار مردم شام است ابوملیکه الکندی در شمار مردم مصر است.
ابو منیب مردی از اصحاب رسول خداست ابو المنذر الجهني نام و نسب او معروف نیست ابو معقل الانصاری نیز از جمله اصحاب است ابو معقل بن نهيك من بني عدي بن زيد بن جشم بن حارثه با پسرش عبدالله حاضر احد بودند
ابو معن هو ابو معن بن زید بن ابوزید بعضی او را از اصحاب شمرده اند.
ابو منقعه او را نیز از جمله اصحاب شمرده اند ابو محرز بن زاهر و دیگر ابو مجيبه الباهلی و دیگر ابوالمنتفق این هر سه تن را از اصحاب رسول خدا شمرده اند و نام و نسب هيچ يك معروف نیست .
ابو مرواح الغفاری در شمار مردم مدینه است در زمان رسول خدا متولّد شد او را از بزرگان تابعین دانسته اند ابومليل بن الاغرّ از اصحاب رسول خداست
ابومسلم الخولاني العابد ادراك جاهلیت کرده و قبل از وفات پیغمبر اسلام آورد و هنگام وفات آن حضرت بمدینه آمد نامش عبدالله بن توب است و بعضی عبدالله بن عوف گفته اند مردی عالم و فاضل بود و او از مردم یمن است نخست نامش ذویب بود رسول خدایش عبدالله نامید أبو مسلم نیز مردی از صحابه است که نام و نسبش شناخته نیست
ابو مسلم الانماری نام او نصر بن حارث است و در شمار اصحاب است.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابونمله الانصارى الظفری از غازیان احد و خندق است و پدر نماد است در یوم حره
ص: 210
دو پسر او مقتول گشت ابو نصيرة بن التيهان طبری او را از اصحاب پیغمبر دانسته.
ابونائله هو سلكان بن سلامة بن قش بن زرعة بن عواد بن عبدالاشهل الانصاري الاشهلی بعضی گویند سلکان لقب اوست و اسم او سعد است از قاتلین کعب بن اشرف است با این که برادر رضاعی او بود و نیز از غازیان بدر است .
ابونهيك الانصارى الاشهلى من بني عبد الاشهل، ابوبکر او را بسوی خالدبن الوليد فرستاد چنان که مذکور شد ابو نجيح العنبسى از جمله اصحاب رسول خداست ابونخيله البجلی از جمله اصحاب است و نام و نسب او معلوم نیست
ابونصر در جنگ خیبر حاضر رکاب پیغمبر بود
ابونبقه نام او را علقمة بن المطلب دانسته اند و از اصحاب پیغمبر شمرده اند.
از کنای اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله
ابو واقد اللّيثى من بنى ليث بن بكر بن عبد مناف بن على بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس و نام او را بعضی حارث بن عوف و جماعتی عوف بن حارث گفته اند و نسب او را دیگرگون نوشته اند از غازیان بدر است و در يوم فتح رايت بني ليث با او بود در شمار مردم مدینه است و از آن جا بمکه آمد و اقامت نمود و در سال شصت و هشتم هجری در مکه وفات یافت و او را در مقبره مهاجرين بخاک سپردند و این وقت هفتاد و پنج سال و بروایتی هشتاد و پنج سال داشت.
أبو وهب الجشمی و گروهی او را جیشانی گفته اند و گروهی گویند ابووهب الجیشانی از تابعین و او چشمی است ابوالورد المازنی گویند نام او حرب بود و بروایتی ابو ورد بن قیس از انصار است و در صفین ملازم رکاب علی علیه السللم بود
ابو وداعة السّهمى القرشى نامش حارث بن صبرة بن سعيد بن سعد بن سهم در یوم فتح مکه اسلام آورد ابووائل نامش شقیق بن سلمه نسب او را در ذیل نام او شقیق باز نمودیم
ص: 211
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابو الهيثم بن التيهان هو مالك بن التّيهان بن عقيل بن عمر و بن مالك بن الاوس الانصاری حلیف بنی سهل یکنن از نقبای لیلة العقبه است در بدر حاضر بود در سال وفات او خلاف کرده اند بعضی در حیات رسول الله گفته اند و گروهی در سال بیستم هجری و بیست و یکم و نیز گفته اند در غزوه صفّین شهادت یافت.
ابو هبيرة بن الحارث بن علقمه بن عمرو بن ثقيف بن مالك بن مبذول در يوم احد شهید شد اسم و کنیت او یکی است.
أبو هريرة الدّوسى و دوس هو ابن عدنان بن عبدالله بن زهير بن كعب بن الحارث بن كعب بن مالك بن نضر بن الازد بن الغواس در نام ابوهریره چه در جاهلیت و چه در اسلام خلاف عظیمی کرده اند از صد نام افزون بر او شمرده بصواب نزدیک تر آن است که در جاهلیت عبد شمس و عبد عمره نام داشته و در اسلام عبدالله و عبدالرحمن در عام فتح ایمان آورد و نيك عالم و فاضل شد و ملازمت خدمت رسول خدای داشت و در حفظ احادیث حریص بود و در سال پنجاه و هشتم هجری وفات نمود و این وقت هفتاد و هشت سال داشت و بعضی گویند در عقیق وفات کرد و جاکم مدینه که این وقت ولید بن عقبه بن أبي سفيان بود بر او نماز گذاشت .
ابوهاشم بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف القرشي العبشمی از جانب پدر برادر ابو حذیفه است و از جانب مادر برادر مصعب بن عمیر چه ما در ایشان امّ خناس دختر مالك قرشی عامری است و در نام او خلاف کرده اند بعضی شیبه و گروهی هشیم و جمعی مهشم گفته اند در سال فتح ایمان آورد و در شام ساکن شد و در زمان خلافت عثمان وفات نمود و او خال معوية بن ابی سفیان است چه بر برادر هند جگر خواده است .
ابوهند الحجّام مولاى فروة بن عمر البياضی نامش عبدالله است از جنگ بدر
ص: 212
تخلّف کرد و در دیگر عزوات حاضر بود.
ابوهند الدّارى من بنى عبدالدار بنهاني بن حبیب بن عمارة بن لخم و هو بن عدی بن عمرو بن الحارث بن مرّة بن ادّ بن زید و اسم ابوهند بریر بن عبدالله بن برير و او ابن عمّ تمیم داری است ایشان بحكم مكتوب رسول خدا از اراضی شام اقطاع داشتند.
ابوهند الاشجعی پدر نعیم بن ابی هند در نام او خلاف کرده اند بعضی نعمان بن اشيم و جماعتی رافع بن اشیم گفته اند در شمار اهل کوفه است در شمار اهل کوفه است ابوهند الانصاری از جمله صحابه است ابوهانی بحضرت رسول آمد و ایمان آورد آن گاه رفت نزد یزید بن ابی سفیان برادر معویه اقامت کرد.
از کنای اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله
ابواليسر كعب بن عمرو بن عباد بن عمرو بن غزيه بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمه و بروايتي كعب بن عمرو بن بن مالک عباد بن عمرو بن تیم بن شدّاد بن عثمان سلمة الانصاري السلمى نام مادرش نسیبه دختر از هر بن مدى بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمه در بدر و لیله العقبه حاضر بود این آن کس است که عباس بن عبدالمطلب را در بدر اسیر گرفت چنان که بشرح رفت و در صفّین با علی علیه السلام بود و در سال پنجاه و پنجم هجری در مدینه وفات کرد.
ابوالیقظان در شمار اصحاب رسول خداست ابوالیسع نام و نسب او معروف نیست ابويزيد النميري از جمله اصحاب رسول خداست ابوایوّب السّجستاني نيز نام و نسب او شناخته نشده است ابویزید الانصاری گوید در عهد رسول خدا شش ساله و اگر نه هفت ساله بودم که ایمان آوردم ابویزید گویند از مردم کوفه است و او جدّ حكيم بن يزيد بن ابی یزید است و نام و نسب ابویزید معروف نیست.
ص: 213
بسم الله الرحمن الرحیم
چون از ذکر اسامی و کنای اصحاب رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم پرداختیم ، بپرداختیم بنام و کنیت صواحبات (1) رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم آنان که معروف و مشهورند بهمان ترتیب و ابواب که رجال را نگاشتیم و بالله عوننا فهو حسبنا و نعم الوكيل.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله عليه و آله
اروی دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف از عمّات رسول خداست بعضی از اهل سنّت و جماعت گویند عمات رسول خدا هيچ يك اسلام نیاوردند و هم بروایت جمعی از آن مردم اروی بعد از حمزه اسلام آورد .
اسماء بنت الصّلت السلميّه وصلت پسر حبیب بن حارثه بن حبيب بن حارثه بن هلال بن حرام بن سماك بن عوف بن امرء القيس بن شيبة بن سليم السّلميه است او را از سبایای رسول خدا شمرده اند گویند چون خبر خواستاری رسول خدا بدو رسید از شادی جان بداد و نیز سبب افتراق او را از حضرت رسول خدا دیگر گونه حدیث کرده اند.
اسماء دختر ابی بکر بن ابی قحافه زوجه زبير بن العوام است و او بعبد الله بن زبیر آبستن بود که از مکه بمدينه هجرت نمود و ما نسب و حسب او را در کتاب رسول خدا باز نموده ایم و رقم کرده ایم که از چه سبب بذات النّطاقين ملقب شد و او ده روز و اگر نه بیست روز بعد از قتل پسرش عبدالله بن زبیر چنان که انشاء الله در جای
ص: 214
خود مذکور می شود وفات نمود و این وقت سال هفتاد و سیم هجری بود و او صد سال داشت.
اسماء بنت عمیس روز فتح خیبر با شوهرش جعفر بن ابیطالب از حبشه برسید رسول خدا فرموده ﴿مَا أَدْرِی بِأَیِّهِمَا أَنَا أَسَرُّ بِفَتْحِ خَیْبَرَ أَمْ بِقُدُومِ جَعْفَرٍ ﴾، و او بعد از شهادت جعفر بحباله نکاح ابوبکر در آمد و محمّد بن ابوبکر از و متولّد شد و بعد از ابوبکر علی علیه السلام او را تزویج بست و یحیی از و متولد شد و ما ذكر نسب و حسب او را در ذیل داستان فتح خیبر بشرحی تمام باز نمودیم لاجرم بتکرار نمی پردازیم.
اسماء بنت سلمه و بروایتی بنت سلامة بن مخرمه از قبیله بنی نهشل بن دارم الدّارمية التميمّه باتفاق شوهرش عیاش بن أبي ربيعه بجانب حبشه مهاجرت کرد و عبدالله بن عیاش در حبشه متولد شد و از آن جا بمدینه آمد و او مادر ابوجهل و حارث بن هشام بن مغيرة است و همچنین مادر عبدالله چنان که مذکور شد و اسلام او را بعضی استوار ندارند.
اسماء بنت عمرو بن عدی بن نابی بن عمرو بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمه در ليلة العقبه ایمان آورد کنیت او امّ منیع انصاری است.
اسماء بنت يزيد بن السكن الانصاریه از قبیله بنی عبد الاشهل کنیت او ام سلمه است بروایتی ام عامر از اهل مدینه دختر عم معاذ بن جبل است در دین و دانش نامبردار بود امیمه بنت مرثد الحارثی از جمله صواحبات است.
امیمه بنت خلف بن اسود بن عامر الخزاعي زوجه خالد بن سعید بن العاص بن امیّه باتفاق شوهرش خالد بجانب حبشه هجرت کرد و در آن جا سعید از وی متولد شد بعضی نام او را همیمه خوانده اند.
امیمه بنت رقیقه و رقیقه نام مادر اوست و او دختر خویلد بن اسد بن عبدالعزی و خواهر خدیجه زوجه رسول خداست لاجرم امیمه دختر خواهر خدیجه است و پدر اميمه عبدالله بن بجاد بن عمرو بن الغوث بن حارثه بن سعد بن تیم بن مرّه است.
اميمه بنت النّجار الانصاری از صواحبات رسول خداست اميمه مولاة
ص: 215
رسول الله نیز در زمره صواحبات شمرده می شود امة الله بنت ابى بكره ثقفى از مردم بصره بشمار می رود.
امية بنت خالد بن سعيد بن عامر بن امية بن عبد شمس کنیت او امّ خالد است در ارض حبشه متولّد شد و نام مادر او امیمه بنت خلف بن أسود است ، او را زبیر بن العوام تزويج كرد و عمرو بن الزبیر از وی متولد شد امة بنت أبى الحكم الغفاريه ازصواحبات است.
امامه بنت الحارث بن الحزن الهلاليه خواهر میمونه زوجه رسول خداست امامه بنت أبى العاص بن الرّبيع بن عبدالعزّى بن عبد شمس بن عبد مناف مادر او زینب دختر رسول خداست، گویند رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را نيك دوست می داشت و گاهی برگردن حمل می داد ، بعد از وفات فاطمه علیها السلام علی علیه السلام او را تزویج کرد و چون امیر المؤمنین علی علیه السلام بدرجه شهادت رسید و امامه بیوه شد امّ الهيثم الخثعميه این شعر در حق او گفت:
أشاب ذوائبي و اذلَّ ركني *** امامة خير فارقة القرينا
تطیف به لحاجتها اليه *** فلمّا استيئست رفعت رنينا
بعد از شهادت علی علیه السلام بر حسب وصیت آن حضرت بحباله نكاح مغيرة بن نوفل بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف در آمد و یحیی از وی متولد شد ، ازین روی مغیره بابویحیی کنیت یافت ، گویند علی علیه السلام را چون زمان تحویل ازین جهان نزديك شد با امامه گفت من بر تو ایمن نیستم چه بعد از من معویه تو را خواستار می شود اگر تو را با شوهر حاجتی باشد با مغيرة بن نوفل باش ، لاجرم بعد از علی عليه السلام معويه بمروان بن الحكم مکتوب کرد که امامه را بصد هزار دینار از بهر او خطبه کند ، امامه كس بمغيرة بن نوفل فرستاد و او را آگهی داد ، پس مغیره از درخواستاری در آمد و حسین بن علی علیهما السلام او را بهر مغیره کابین بست.
أنيسه بنت حبيب بن اساف الانصاريه دختر عمّ حبيب بن عبدالرّحمن بن اساف در شمار مردم بصره است.
ص: 216
انیسه بنت عدی زنی است از جماعت بلی انيسة النخعيه نسب او معروف نیست أنيسة المخزوميّه در شمار مردم مدینه است و او جدّه عطاء بن خالد است.
اسيرة الانصاریه نیز در شمار صواحبات رسول خداست.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله عليه وآله
بسره بنت صفوان بن نوفل بن اسد بن عبد العزى القرشية الاسدى دختر برادر ورقة بن نوفل است و از جانب مادر خواهر عقبة بن أبي معيط است بالجمله بسره نخست در سرای مغيرة بن ابی العاص بود يك پسر آورد و نام او معاويه و دختر نام او عایشه بود، عايشة بحباله نكاح مروان بن الحكم بیرون آمد و از وی عبد الملك بن مروان متولّد شد .
بریره مولاة عایشه زوحه رسول خدا از صواحبات است.
بر که بنت ثعلبه بن عمرو بن حصين بن مالك بن سلمة بن عمرو بن النعمان کنیت او امّ ایمن است که بر نامش غلبه دارد ، نخست زوجه عبید الحبشی بود و ازو ایمن متولّد شد ، بعد از عبید بحباله نکاح زید بن حارثه بیرون آمد و اسامة بن زید ازو متولّد شد، همانا بر که کنیز عبدالله پدر پیغمبر بود که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را میراث یافت و بعضی گفته اند کنیز مادر رسول خدا بود.
برّه بنت عامر بن الحارث بن يساف بن عبدالدار بن قصى العبدري القرشي از مهاجرات است در سراى أبى إسرائيل بود و إسرائيل ازو متولّد شد ؛
برّه بنت أبي نجرات او را عبدری گفته اند و بروایتی از قوم بنی کنده است.
بديله بنت سلم بن عميره بن سلمى الحارثي من الانصار از مردم مدینه است.
بقيره بنت قعقاع بن أبى حدره الاسلمي بروايتي ابن أبي خيثمه گویند هلالیه بود از مردم مدینه است.
بر که بنت يسار مولاة أبي سفيان بن حرب با شوهرش قيس بن عبدالله بسوى
ص: 217
حبشه هجرت کرد و او مردی از بنی اسد بود حلیف بنی امیّه.
بهيمه بنت بسر خواهر عبدالله بن بسر مازنی و لقب بهیمه صمّاء بود.
فهیمه بنت عبدالله از بنی بکر بن وائل با پدرش عبدالله بحضرت رسول آمد و اسلام آورد بحیده کنیت او امّ بحیده است و نامش حوّا از قبيلة أنصار نام پسرش عبدالرحمن بن بحيده.
باب حرف تای فوقانی
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله علیه و آله
تملك الشيبيّة العبدريه من بني شيبه بن عثمان بن طلحه در شمار مردم مکه است.
تميمه بنت وهب از جمله صواحبات است.
تماضر بنت عمرو بن الشريد السلمیه وی خنسای شاعره است که شرح حال و أشعارش در كتاب عمر در ذيل قصة جنك عرب باعجم بكمال نگاشتیم .
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
ثبيته بنت يعار بن زيد بن عبيد بن زيد بن مالك بن عوف الانصاری از مهاجرات اول است و زوجه أبو حذيفه بن عتبه بن ربيعه بن عبد شمس است و مولاة سالم بن معقل است که او را سالم مولی ابی حذیفه گویند و قصه او در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم و كتاب أبوبكر بشرح رفت.
ثبيته بنت ضحاك بن خليفة الانصارى الاشهلى و او خواهر هبیره و ثابت پسر های ضحاك است ، بعضی نام او را با تای فوقانی و بعضی با نون خوانده اند گویند وقتی محمّد بن مسلمه بر او تند نگریست ثبیته گفت «سبحان هذا و أنت صاحب رسول الله»بروایت ابن عبدالبر چون برسول خدای این خبر برداشتند فرمود «إذا ألقى الله في قلب امرء خطبة امرأة فلا بأس أن ينظر اليها».
ص: 218
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله عليه و آله
جويريه بنت حارث بن أبي ضرار زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم و ما قصه او را در غزوه بنی المصطلق و در ذیل قصه زوجات مطهرات بشرح رقم کردیم.
جویریه بنت مجلّل بن عبيد بن أبى قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر القرشيه العامرية در نام او خلاف کرده اند بعضی فاطمه و گروهی جویریه گفته اند با شوهرش حاطب بن حارث بن معمر الجحمى بجانب حبشه هجرت کرد.
جذامه بنت وهب در مکه مسلمانی گرفت و با قومش هجرت بمدینه نمود و او زوجه انیس بن قتاده بن ربيعه من بنی عمرو بن عوفست.
جميله بنت ثابت بن ابی الافلح زوجه عمر بن الخطاب کنیت او امّ عاصم است چه عاصم بن عمر بن الخطاب از وی متولد شد و عمر او را طلاق گفت و یزید بن مالك بن حارثه تزویج کرد و عبدالرحمن بن یزید از وی متولد شد ، لاجرم عاصم و عبدالرحمن از جانب مادر برادرند ، یک روز سوار شده بجانب قبا می رفت در عرض راه پسرش عاصم را نگریست که با اطفال لعب می کرد عمر پیاده شد و او را از پیش روی خود برنشاند و روانه گشت درین وقت جدّه عاصم شموس دختر أبي عامر با او بازخورد و خواست او را ماخوذ دارد ، عمر رضا نداد این داوری بنزد ابوبکر آوردند ، عمر را فرمان کرد که کودک را با شموس گذارد ، پس شموس عاصم را بگرفت و برفت .
جميله بنت عبدالعزى بن قطن از قبیله خزاعه زوجه عبد الرحمن بن العوّام برادر زبیر جميله بنت ابیّ بن سلول زوجه ثابت بن قیس بن شماس از وی طلاق گرفت و بنكاح حبیب اساف الانصاری درآمد جميله بنت سعد بن الربيع الانصاري.
ص: 219
جمره بنت عبدالله الحنظلية التميميه بر شتر صدقه نشست و بحضرت رسول آمد و ایمان آورد جمره بنت ابي قحافة الكنديه مادر امّ کلثوم از صواحبات است .
جهدمة زوجه بشر از قبیله بنی شیبان از جمله صواحبات رسول خداست.
جيله بنت المصفّح نيز از صواحبات رسول خداست.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
حفصه بنت عمر بن الخطاب زوجه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در ذیل قصه زوجات مطهرات در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم شرح حال او نگارش یافت.
حليمة السّعديه هى حليمه بنت أبى ذويب و نام ابی ذویب عبدالله بن حارث است و او مادر رضاعی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است شرح حال او را در جلد دوم از کتاب اول رقم کردیم و معجزات رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آن مدت که در خانه او بود بشرح رفت.
حمنه بنت جحش بن رباب الاسديه من بنی اسد بن خزیمه خواهر زینب بنت جحش است که در سرای رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم بود و این حمنه یک تن از آن کسانی است که بر عایشه بهتان انداخت و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ایشان را حد بزد نخست در سرای مصعب بن عمرو بود چون او در احد شهید شد طلحة بن عبدالله او را تزویج کرد محمّد و عمران پسر های طلحه از وی متولد شد.
حوّاء بنت يزيد بن السكن الانصارى من بنى عبدالاشهل در شمار اهل مدینه است.
حوّاء بنت يزيد بن سنان من بنى زعور الانصاری زوجه قیس بن خطیم شاعر بود حوّا اسلام آورد و از شوهر خود پوشیده می داشت ، این بود تا قيس بمدينه آمد رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم او را گفت از حوا کناره بجوی که او مسلمان است و تو کافری قیس بر حسب فرمان حوا را از خود دور کرد و هرگز ایمان نیاورد لکن پسرش
ص: 220
ثابت بن قیس مسلمانی گرفت.
حوّاء الانصاريه جدّه أبى نجید از صواحبات است .
حبيبه بروايتي مليكه لكن صواب حبیبه است و او دختر خارجة بن زيد بن أبي زهير بن مالك بن امرء القيس بن مالك بن ثعلبه بن كعب بن الخزرج زوجه أبى بكر بن أبي قحافه است در مرض موت أبو بكر آبستن بود بعد از وی دختری آورد عایشه نام او را امّ کلثوم گذاشت، عمر بن الخطاب در زمان خلافت خود او را خواستار شد ، امّ کلثوم سر برتافت و گفت باشر است خوی و درشتی طبع عمر نتوانم بود ، عمرو بن العاص حیلتی انگیخت و رغبت عمر را بجانب امّ كلثوم دختر علی علیه السلام انداخت و این قصه در کتاب عمر بشرحی تمام رقم یافت ، لاجرم بتكرار نخواهیم پرداخت ، اما امّ کلثوم دختر أبوبكر بنكاح طلحة بن عبدالله در آمد و از وی دو فرزند آورد یکی زکریّا و آن دیگر دختر بود نامش را عایشه نهاد و حبيبه بعد از ابوبکر بحباله نكاح حبیب بن اساف در آمد.
حبيبه بنت ابی امامه ، نام ابی امامه اسعد بن زراره است حسب و نسب او در ذیل نام اسعد بن زراره بشرح رفت، اما حبيبه بحباله نکاح سهل بن حنیف در آمد و خواهرش زوجه نبیط بن جابر من بني مالك بن النجار بود و از وی دختری آورد او را زینب نام نهاد و زینب ضجيع مالك بن انس گشت.
حبيبه بنت سهل الانصاريه از جمله صواحبات است حبیبه و بروایتی حبيبه بنت ابى تجرات الشيبية العبدريه از أهل مكه است حبيبه بنت شریق و بروایتی بنت ابى شريق الانصاري جدّه عيسى بن مسعود بن الحكم.
حبيبه بنت ام حبيبه همانا ام حبیبه زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بود و او دختر ابوسفیان بن حرب است که نجاشی در حبشه او را برای رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم کابین بست بشرحی که در ذیل زوجات مطهرات در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم رقم شد و آن گاه که در حبشه بود از عبیدالله بن جحش اسدی دختری آورد نام او را حبیبه نهاد و ازین روی بامّ حبیبه کنیت یافت.
ص: 221
حولاء بنت تُويت بن حبيب بن اسد بن عبدالعزى بن القصى القرشي الاسدي بجانب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم هجرت نمود و در زهادت و عبادت نيك استوار بود .
حقّه بنت عمرو از سابقات مسلمات است بر دو قبله نماز گذاشت.
حذافه بنت حارث السعديه او دختر حلیمه است و با رسول خدا خواهر رضاعی است حكيمه بنت غيلان الثقفيه زوجه يعلى بن مرّه از صواحباتست.
حريمله بنت عبد الاسود او را طبری از ساکنین ارض حبشه شمرده.
حسّانه المزنیه با خدیجه زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم صدقی بکمال داشت وقتی بحضرت رسول آمد فرمود کیستی ؟ گفت جنامه المزنيه «فقال لها أنت حسانة المزنيه»، وقتی بیرون شد عایشه از حال او پرسش کرد فرمود در زمان خدیجه به نزديك ما می آمد ﴿إِنَّ حُسْنَ اَلْعَهْدِ مِنَ اَلْإِیمَانِ﴾.
حزمة بنت قيس الفهرى خواهر فاطمه بنت قیس بحباله نکاح زید بن عمرو درآمد .
از اسامی صواحبات رسولخدا صلى الله عليه و آله
خديجه بنت خويلد علیها السلام زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم شرافت حسب و نسب و کرامت طبع و مكانت قدر او در جلد دوم از کتاب اول بشرح رقم کردیم و در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل قصّه زوجات مطهرات نیز شرحی نگاشتیم .
خولة الثعلبيه وهى حوله بنت هذيل بن عبيده بن الحارث بن حبيب بن عمرو بن غنم بن ثعلبه در خبر است که رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم او را تزویج کرد و او قبل از وصول بحضرت رسول وفات کرد .
خوله بنت قيس بن مهد بن قيس بن ثعلبة بن عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النجار الانصارى كنيت او ام محمّد است و او زوجه حمزة بن عبدالمطلب بود و بعضى گویند زوجه حمزه خوله بنت عامر بود ، بالجمله بعد از شهادت حمزه مردی از
ص: 222
انصار از بنی زریق او را تزویج کرد.
خوله بروایتی خویله بنت حكيم بن أمية بن حارث بن الأفصى بن مرة بن هلال السلميه زوجه عثمان بن مظعون كنيت او امّ شريك است ، وی نفس خویش را بر رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم همه ساخت .
خوله بنت ثعلبه و بروایتی خویله و خوله اصح است و هي بنت مالك بن ثعلبه بن اصرم بن فهر بن ثعلبة بن غنم بن عوف در خبر است که خوله در سرای اوس بن الصامت برادر عبادة بن الصامت بود ، و این آن کس است که سوره مبارکه مجادله در حق او فرود شد چنان که در جای خود بشرح رفت.
خوله بنت الیمان خواهر خدیجه بنت الیمان بود خوله خادمه رسول الله جده حفص بن سعيد.
خوله هى ام حبيبة الجهنیه از صواحبات رسول الله است او را خوله بنت قیس الجهنیه نیز خوانده اند خوله بنت عبدالله الانصاریه از صواحبات است خوله بنت يسار نیز از صواحبات رسول خداست .
خوله بنت اسود بن خزیمه کنیت او ام حرمله است با شوهر خود جهیم بن قيس هجرت نمود.
خيره بنت ابی حدرد کنیت او امّ الدرداء از صواحبات است.
خيره زوجه كعب بن مالك الانصاری است که مردی شاعر بود و ذکر حالش مرقوم شد و بعضی نام او را حیره با حای مهمله گفته اند خالده بنت انس الساعدی است خليده بنت قعنب الضبّيه از صواحبات است.
خزیمه بنت جهم بن القيس العبدريّه من بنى عبدالدّار بن قصی با پدر و مادرش ام حرمله بحبشه هجرت نمود الخرقا نسب و نژاد او معروف نیست.
خنسا بنت حزام بن وديعة الانصاريه من الأوس گویند او را پدرش بنکاح رسول خدای در آورد و او مکروه می داشت که در سرای رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم باشد لاجرم پیغمبر او را طلاق گفت .
ص: 223
خنسا بنت عمرو بن الشريد، هیچ کس از زنان مانند او شعر نگفت و ما قصه او را و اشعار او را در کتاب عمر بن الخطاب در جنك عرب با عجم بشرحی تمام نگاشتیم.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
درّه بنت ابي لهب بن عبدالمطلب بن هاشم در سرای حارث بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب بود و عقبه و دیگر ولید و دیگر ابو مسلم از وی متولّد شد
دره بنت ابی سلمه بن الاسد القرشيه المخزوميه ربيه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم چه او دختر امّ سلمه زوجه آن حضرت است .
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله علیه و آله
(و باب حرف ذال معجمه (1) یافت نشد)
رقيّه بنت رسول الله مادر او خديجه بنت خویلد است بعضی گویند دختر بزرگ رسول خدا زینب بود و بعد از او ام کلثوم و کوچکتر از همه رقیه است و جماعتی بر آنند که ام کلثوم کوچکتر از رقیه بود و رقیه نخست در سرای عتبة بن ابي لهب بود او را طلاق گفت و عثمان بن عفان وی را بحباله نکاح در آورد و رقیه در یوم بدر وفات یافت و ما قصه او را در جلد دوم از کتاب اول و در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم.
رمله بنت أبوسفيان بن حرب زوجه رسول خدا کنیت او ام حبیبه است قصّه او در ذیل زوجات مطهرات در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
رمله بنت شيبة بن ربیعه از مهاجرات است با شوهر خود عثمان بن عفان هجرت
ص: 224
نمود ريطه بنت عبد الله بن معويه زوجه عبد الله بن مسعود است .
ريطه بنت الحارث بن حبيب بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّه و او زوجه حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّه بود با شوهر خویش هجرت بحبشه نمود و در آن جا يك پسر که موسی نام داشت و دو دختر یکی فاطمه و آن دیگر زینب از وی متولد شد و آن گاه که مراجعت کردند در عرض راه بر سر آبی فرود شدند و بنوشیدند ریطه و فرزندان هلاک شدند فاطمه از میانه بسلامت جان برد.
ريطه بنت سفيان الخزاعيّه زوجه قدامة بن مظعون با دخترش عایشه در بیعت نسا حاضر شد رمیثه بنت عمرو بن هاشم بن عبدالمطلب بن عبد مناف جدّه عاصم بن عمرو بن قتاده.
ربيع بنت نصر الانصاریه این آن کس است که وقتی حارث شهید شد در حضرت رسول عرض کرد که یا رسول الله اگر پسر من حارث در بهشت است بر مصیبت او صبر می کنم فرمود حارث در فردوس اعلی است و این قصه در جای خود رقم شد ربیع بنت معوَّذ بن عفراء الأنصاريه نسب او در ذیل نام معوذ نموده شد، وقتی اسماء مخزومیه که عطر می فروخت بخانه ربیع آمد از بهر فروختن عطر چون ربیع را بشناخت که دختر معوذ قاتل أبوجهل است گفت توئی دختر آن بنده که مولای خود را کشت؟ گفت من دختر آن مولایم که بنده خود را کشت اسماء گفت حرام است فروختن عطر با تو ربیع گفت حرام است خریدن عطر از تو پس از هم مغضا جدا شدند و این قصه را بشرح نگاشته ایم .
ریحانه دختر شمعون بن زید از جهودان بنی قریظه ، بروایتی از جهودان بنی النضیر است سریّه رسول خداست در سال دهم هجری وفات یافت ، قصه او در جای خود بشرح رفت .
رزینه خادمه رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم از صواحبات است روضه وصیفه زنی از اهل مدینه است هنگام ورود رسول خدا بمدینه ایمان آورد.
رجاء الغنویّه زنی از صحابه است ساکن بصره بود.
ص: 225
رقيقه بنت وهب الثقفيه بعد از موت ابوطالب و خدیجه هنگام خروج رسول خدا از مکه بطایف ایمان آورد .
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
زينب بنت رسول الله صلی اللع علیه و اله و سلم بزرگترین دختران رسول خداست در سرای ابوالعاص بن الربيع بود و ما قصّه ابوالعاص و او را در جلد دوم از کتاب اول و کتاب رسول خدا بشرح نگاشتیم و او در سال هشتم هجری وفات نمود.
زينب بنت خزیمه زوجه رسول خدا لقب او امّ المساکین بود چه با مساکین رأفت و رحمتی فراوان داشت و ما شرح حال او را در ذیل قصه زوجات مطهرات رقم کردیم.
زينب بنت جحش زوجه رسول خدا نیز شرح نسب وحسب او را در ذیل قصّه زوجات رسول خدا بشرحی تمام مرقوم داشتیم زينب بنت عبدالله الثقفيه زوجه عبدالله بن مسعود و هى زينب بنت عبدالله بن معويه بن عتاب بن اسعد.
زينب بنت قيس بن مخرمه القرشيه المطلبيه برد و قبله نماز گذاشت.
زينب الانصاريه زوجه عبدالله بن مسعود (1) از صواحبات است.
زينب بنت أبي سلمه بن عبد الاسد المخزومی ربیبه رسول خدا چه مادر او ام سلمه زوجه رسول خدا بود نام او برّه بود رسول خدا زینب فرمود و او در حبشه متولد شد و زینب بحباله نکاح عبدالله بن زمعة بن الاسود المطلب بن اسد بن عبدالعزّى بن قصی در آمد و پسر های او در یوم حرّه مقتول گشت.
زينب بنت نبيط بن جابر الانصاری در شمار مردم مدینه است زینب بنت حنظله بن قسامه بن قيس بن عبيد بن طريف بن مالك بن جدعان بن ذهل بن رومان من طيسّىء
و او زوجه اسامة بن زيد بن حارثه بود او را طلاق گفت و نعمان بن عبدالله
ص: 226
النّحام او را تزویج کرد.
حذافه زينب بنت مظعون بن حبيب بن وهب بن بن جمح خواهر عثمان بن مطعون، عمر بن الخطاب او را تزویج کرد و از وی عبدالله و حفصه و عبدالرحمن اكبر متولّد شد و او از مهاجرات است زينب الاسدیه در شمار مردم مکه است.
زينب التميميه نيز از جمله صواحبات رسول خداست زينب بنت حارث بن خالد بن صخر القرشيه التميميه با دو خواهرش عایشه و فاطمه در حبشه متولّد شد و هنگام مراجعت از حبشه در عرض راه وفات کرد زينب بنت حميد امّ عبدالله بن هاشم پسرش عبدالله را برداشته بحضرت رسول آمد و اسلام آورد.
زینب مولاة ابی بکر از جمله آن هفت کس که مشرکین بگناه مسلمانی ایشان را عذاب می کردند و او کنیز کی رومیه بود از بنی عبدالدّار أبوبكر او را بخرید و آزاد ساخت آن گاه نابینا شد قریش گفتند لات و عزی او را کور کرد لاجرم خداوند تبارك و تعالی بینائی او را بازداد و زبان کفار را از سرزنش قطع کرد.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
سوده بنت زمعه زوجه رسول خدا اول زنی است که بعد از خدیجه علیها السلام پیغمبر او را تزویج کرد و قبل از رسول خدا در سرای سکران بن عمرو برادر سهيل بن عمرو بود و ما قصه او را در کتاب رسول خدا و جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ رقم کردیم.
سوده بنت مسرح قابله فاطمه علیها السلام در خبر است که امام حسن علیه السلام چون متولّد شد قماط او را از خرقه صفرا کرد و بحضرت رسول برد پیغمبر آن خرقه را از وی دور کرد و جنابش را از خرقه بیضا قماط فرمود و از آب دهان مبارك در دهانش ترشحی فرستاد.
سنا بنت اسماء بن الصّلت السلميّة بتزویج رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در آمد و تشریف
ص: 227
مضاجعت نیافت چنان که بشرح رفت.
سهله بنت سهيل بن عمرو القرشيه العامريه نسبش در ذیل نام سهیل مرقوم افتاد و او زوجه ابی حذیفه بن عتبه بن ربیعه و نام مادرش فاطمه بنت عبدالعزى بن قيس بن عبدودّ بن نصر بن مالك بن حسل در سرای ابی حذیفه محمّد از وی متولد شد
سهله بنت عدى الانصارى العجلانى زوجه عبدالرحمن بن عوف.
سلمى بنت عميس الخثعميه خواهر اسماء بنت عمیس زوجه جعفر بن ابیطالب همانا نسب و حسب و خواهران و شوهران اولاد عمیس را در کتاب رسول خدا در ذیل قصه خیبر بشرحی تمام رقم کردیم سلمى الاودیه از جمله صواحبات رسول خداست سلمى بنت قيس بن عمرو بن عبيد بن مالك بن عدى بن النجار و کنیت او ام المنذر است و او خواهر سلیط بن قیس است که حاضر بدر و از خالات رسول خداست از جانب پدر و از مبایعات رضوان است و در دو قبله نماز گذاشت
سلمی خادمه رسول الله و او كنيز صفیّه دختر عبدالمطلب بود او را مولاة رسول الله خواندند و در سرای ابی رافع مولای رسول الله بود عبدالله بن ابی رافع از وی متولد شد و او قابله بنی فاطمه بود.
سیرین خواهر ماریه قبطیه هر دو تن را مقوقس پادشاه مصر و اسکندریه بحضرت رسول هدیه فرستاد ماریه را از بهر خود اختیار فرمود و سیرین را بحسّان بن ثابت بخشید چنان که در جای خود بشرح رفت.
سبيعه بنت الحارث الاسلميه كانت امرءة سعد بن خوله سبيعه بنت حبيب الضبعيه در شمار مردم بصره است.
سمیّه مادر عمار بن یاسر است و او کنیز ابی حذيفه بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم بود او را با ياسر بن عامر بن مالك العبسی تزویج کرد و از وی عمّار متولد شد و سمیه آن کس است که کفار قریش او را بگناه مسلمانی عذاب فراوان کردند و او در راه خدا صبر کرد و شامگاهی ابو جهل بنزديك او آمد و او را بزشتی بر شمرده نیزه خود را بر ران او زد و بدان زخم او را شهید ساخت و او اول کس است
ص: 228
که در اسلام شهید شد.
سلامه بنت الحارث (1) الاسدیه و نیز او را ازدی و بعضی فزاری گفته اند خواهر
خرشة بن الحارث است گوید در بدو اسلام رسول خدا بر من عبور داد وقتی که گوسفند خود را چرا می دادم مرا با سلام دعوت فرمود و من ایمان آوردم.
سلامة الضبيّه از جمله صواحبات رسول خداست.
سلامه بنت معقل الانصاریه نیز در شمار صواحبات است.
سمراء بنت نهيك الاسدیه در بازار عبور می داد و امر بمعروف و نهی از منکر می نمود سواء بنت تیهان در شمار صواحبات رسول خداست.
ساره مولاة بني عبدالمطلب در عام فتح ذکر احوال او مرقوم گشت در زمان عمر بن الخطاب وفات نمود سميراء بنت قيس الانصاریه در شمار مردم مدینه است سواده الاسديه بنت عاصم بعضی نام او را سودا دانسته اند سواده بنت مسرح الكنديه از جمله صواحبات رسول خداست سديسة الانصاریه همچنان از صواحبات رسول خداست سعدی بنت عمرو از قبیله مزینه است از فضل كلمه لا اله الاّ الله از رسول خدای خبر داده است.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
شراف بنت خليفة الكلبيّه خواهر دحية بن خليفة الكلبي معروف بدحيه كلبي بحباله نکاح رسول خدا در آمد و قبل از تشریف مضاجعت وفات کرد .
شفا بنت عبدالله بن عبد شمس بن خالد بن صداد و بروایتی مراد بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدی بن كعب بن لؤى القرشى مادر سلیمان بن ابی خیثمه است و اسمش لیلی است و شفا بر اسمش غلبه کرده است و مادرش فاطمه بنت ابی وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم است قبل از هجرت مسلمانی گرفت و گاهی
ص: 229
رسول خدا در نزد او خواب قیلوله می گذاشت و عمر بن الخطاب رای او را صائب
می دانست .
شفا بنت عوف بن عبد عوف خواهر عبدالله بن عبدالرحمن بن عوف با خواهرش عاتکه هجرت نمود شفا بنت عوف بن عبد بن الحارث بن زهره با دختر ابی قيس بن عبد مناف که از جانب مادر خواهر بود هجرت نمود عبدالرحمن الانصاریه در شمار مردم مدینه است شمّاء السعدیه خواهر رضاعی رسول خدا نامش حذافه است چنان که بشرح رفت وقتی لشکر اسلام بر هوازن غارت برد او را اسیر گرفتند و بحضرت رسول آوردند پیغمبر او را باز فرستاد بشرحی در کتاب رسول خدا مرقوم شد شموس بنت نعمان الانصاریه در شمار مردم مدینه است.
از اسامی صواحبات رسول الله صلى الله عليه و آله
صفيّه بنت عبدالمطلب بن هاشم عمّه رسول خدا و مادرش هاله بنت وهب است با حمزه از يك مادر است نخست در سرای حارث بن حرب بن امیه بن عبد شمس بود بعد از مرگ حارث بحباله نکاح عوام بن خویلد بن اسد در آمد و از وی زبیر بن العوّام متولد شد و در سال بیستم هجری وفات یافت و این وقت هفتاد و سه ساله بود و او را از عوّام پسر دیگر بود که سائب نام داشت و دختری که عایشه می نامیدند.
صفيّة بنت حيىّ بن اخطب بن سعد بن ثعلبة بن عبد بن کعب از بنی اسرائیل از سبط هارون علیه السلام در خیبر اسیر شد و رسول خدای او را تزویج کرد و ما قصّه او را در ذیل حدیث فتح خیبر رقم کردیم صفیّه بنت شيبه بن عثمان من بنى عبدالدّار بن قصی صفیّه بنت بجير الهذلیّه از صواحبات است صفیه بنت أبو عبيده الثقفيّه زوجه عبد بن عمر صفیه خادمه رسول الله در شمار صواحبات است صفیه زنی است از اصحاب از جمله صواحبات رسول خداست.
ص: 230
صفیه نیز از جمله صواحبات رسول خدا است صميمة اللّيثيه زنی است از بنی لیث
بن بکر در حجر رسول خدا تربیت یافته.
صمّاءِ بنت بشر المازنيّة خواهر عبدالله بن بشر بعضی نام او را بهیمه (1) گفته اند. چنان که در باب های موحّده مرقوم شد.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
ضباعه بنت الزّبير بن عبدالمطلب بن هاشم بحباله نکاح مقداد بن اسود در آمد عبدالله و کریمه از وی متولد شد و بروایتی عبدالله در یوم جمل با عایشه بود و الله أعلم .
ضباعه بنت الحارث الانصاريه خواهر امعطيه الانصاریه از جمله صواحبات پیغمبر است.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله علیه و آله
طليحه بنت عبدالله در سرای رشید ثقفی بود و او را طلاق گفت بعضی پدر او را عبیدالله دانند
در باب ظای معجمه نامی از صواحبات دیده نشد (2) .
ص: 231
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله علیه و آله
عايشه بنت أبو بكر زوجه رسول خدا شرح حال او در جلد دوم از کتاب اول و در جلد اول از کتاب دوم و در كتاب أبابكر و كتاب عمر و کتاب عثمان مرقوم افتاد و خاتمه کار او انشاء الله در کتاب امیر المؤمنين على علیه السلام بشرح خواهد رفت.
عايشه بنت قدامة بن مظعون القرشيّه باتفاق مادرش ریطه بنت سفيان الخزاعيه ایمان آورد .
عايشه بنت الحارث بن خالد بن صخر القرشيه با دو خواهرش فاطمه و زینب در حبشه متولد شد و هنگام مراجعت از حبشه در عرض راه برسر آبی فرود شدند و لختی بنوشیدند و بمردند فاطمه نجات یافت.
عالیه بنت ظبيان بن عمرو بن عوف بن عبید بن ابى بكر بن كلاب الكلابيه رسول الله او را تزویج کرد و مکشوف افتاد که مبروص است پس با او هم بستر نشد و طلاق گفت و اهل خبر درین قصّه خلاف کرده اند و این قصه را در حق زنی دیگر دانند و ما شرح حال اسماء بنت نعمان را در ذیل قصه زوجات مطهرات رسول خدا صلی اللع علیه و اله و سلم رقم کردیم سبب طلاق او بوجهی دیگر است.
عمره بنت حرام الانصاريه از جمله صواحبات رسول خداست.
عمره بنت مسعود بن قيس بن عمرو بن زيد مناة بن عمرو بن مالك بن النجار مادر سعد بن عباده در سال پنجم هجری وفات نمود عمره بنت رواحه خواهر عبدالله بن رواحه زوجه بشير بن سعد الانصارى و او مادر نعمان بن بشیر است.
عمره بنت يعار الانصاريه زوجه ابی حذیفه مولای سالم عمره بنت الحارث بن ابی ضرار الخزاعيه و او خواهر جویریه زوجه رسول خداست عمره بنت سهل بن رافع الانصاريه وقتی دخترش عمیره را بحضرت رسول آورد و خواستار شد تا در حق او دعای خیر فرماید پیغمبر مسئول او را با جابت مقرون داشت.
ص: 232
عزّه بنت ابی سفیان بن حرب بن اميّة بن عبد شمس خواهر ام حبیبه زوجه رسول خداست عزة الاشجعيه از صواحبات رسول خداست.
عزّه بنت الحارث خواهر میمونه و لبابه بعضی اسلام او را استوار ندانسته اند.
عقیله بنت عبید بن الحارث در شمار مهاجرات و مبایعات است .
عاتكة بنت زيد بن عمرو بن نقيل القرشيه العدويه خواهر سعید بن زید نام مادرش امّ كريز بنت عبدالله بن عمار بن مالك المخزومی از جمله مهاجرات است جمالی بکمال داشت ، عبدالله بن أبي بكر او را تزویج کرد و در سفر طایف عبدالله بن أبي بكر وفات نمود و عاتکه او را مرثیه همی گفت، بعد از عبدالله بحباله نکاح زید بن الخطاب در آمد و زید در یوم یمامه مقتول گشت آن گاه عمر بن الخطاب او را تزویج کرد و بعد از عمر بکابین زبیر بن العوام در آمد.
عاتكة بنت عوف بن عبد عوف بن عبدالحارث بن زهرة بن كلاب خواهر عبدالرحمن بن عوف و مادر سود بن مخرمه باتفاق خواهرش شفا هجرت نمود.
عاتکه بنت خالد بن منقذ بن ربیعه هی امّ معبد الخزاعیه این آن کس باشد که رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم هنگام هجرت از مکه بمدینه در خانه او فرود شد ، بشرحی که در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم رقم شد .
عاتكة بنت عبد المطلب بن هاشم عمه رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم در اسلام او خلاف کرده اند عاتكة بنت اسيد بن أبى العاص بن امیه بن عبد شمس.
عاتكه بنت نعيم الانصاريه خواهر عبدالله بن نعیم از جمله صواحبات است.
عليّه بنت شريح الحضر مى خواهر مخرمة بن شريح و مادر سايب بن یزید است.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
غزيله هي امّ شريك الانصاريه من بنى النجار و بعضی نام او را غزیه خوانده اند بعضی گویند اوست که نفس خود را برسول خدای صلى الله عليه و اله و سلم تهیه کرد و جماعتی بر آنند که آن كس أُمّ شريك عامريه بود چنان که در باب کنی بشرح رقم می کنیم .
ص: 233
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
فاطمه بنت رسول الله سيدة نساء العالمين عليها الصلوة و السلام فضیلت آن حضرت از آن افزون است که بیرون رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم و آل او هیچ آفریننده بتواند احصا کرد ، ذکر ولادتش در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم شد و در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم بعضی از واردات احوالش نگار یافت و احتجاج او با أبوبكر و ذكر وفاتش در كتاب أبوبكر رقم شد صلى الله عليها و على ابيها، و على بعلها و على بنيها.
فاطمه بنت ضحّاك بن سفیان الکلابی این آن کس است که دنیا را بر ملازمت رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم گزیده داشت چنان که در ذیل قصه زوجات مطهرات مرقوم شد فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف علیها السلام او مادر امیر المومنين علیه السلام است و او اول هاشمیه ایست که از برای هاشمی ولد آورد فاطمه خواهر عمر بن الخطاب زوجه سعید بن زید بن عمرو بن نفيل قصه اسلام او و اسلام برادرش عمر بسبب او در جلد دوم از کتاب اول مرقوم افتاد .
فاطمه بنت قيس بن خالد الاكبر بن وهب بن ثعلبه بن وائل بن عمر و بن شیبان بن محارب بن فهر القرشي الفهريه خواهر ضحاك بن قیس این آن کس است که بعد از قتل عمر بن الخطاب أهل شوری در سرای او انجمن شدند ، او زوجه أبي عمرو بن حفص بن المغیره بود أبو عمرو او را طلاق گفت و اسامة بن زيد تزویج کرد.
فاطمه بنت عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف خاله معاویه بن ابی سفیان فاطمه بنت أبي حبيش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزی بن قصى القرشيه الاسديه فاطمه بنت وليد بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف و او زوجه سالم مولى أبي حذيفه بود فاطمه بنت صفوان بن امیه بن بجيره با شوهرش عمرو بن سعيد بن العاص بجانب حبشه هجرت نمود و او در حبشه هلاك شد و شوهرش با جعفر بن ابيطالب به
ص: 234
مدینه آمد.
فاطمه اخت خالد بن الوليد زوجه حارث بن هشام المخزومی در یوم فتح ایمان آورد فاطمه بنت عبدالله ام عثمان بن أبي العاص الثقفی گویند هنگام ولادت رسول الله از مادر حاضر بود و نگران نوری شد که ستارگان آسمان را در می برد و در آن شب ستارگان بر آمنه فرود می شدند.
فاطمه بنت اليمان خواهر حذيفة بن اليمان فاطمه بنت عمر و عمه جابر بن عبدالله از صواحبات رسول خداست.
فاطمه بنت المجلل بن عبدالله بن أبي قيس العامريه باتفاق شوهرش حاطب بن حارث بن معمر الجحمی و پسرش محمّد بجانب حبشه هجرت کرد و حاطب در حبشه وفات کرد و او با پسرانش محمّد و حارث باتفاق جعفر بن أبيطالب بمدینه آمد گویند او را نیز جویریه نام بود و امّ جمیل کنیت داشت .
فاطمه بنت حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مرّة القرشيه التیمیه این آن کس است که با خواهرانش هنگام مراجعت از حبشه در عرض راه بر سر آبی فرود شدند و بیاشامیدند ، خواهرانش وفات کردند چنان که ذکر شد و او بسلامت بمدینه آمد.
فاطمه بنت الاسود بن عبدالاسد المخزومیه این آن کس است که رسول خدا فرمان داد تا بکیفر سرقت دستش را قطع کردند چنان که در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم گذشت.
فاخته بنت أبى طالب خواهر امير المؤمنين على علیه السلام کنیت او امّ هانی است شرح حالش در کتاب رسول خدا مرقوم افتاد فاخته بنت ولید بن مغیره زوجه صفوان بن امیّه یک ماه قبل از شوهر اسلام آورد.
فارغه بنت مالك بن سنان خواهر أبوسعيد الخدری بعضی او را قارعه به قاف نامیده اند، نام مادرش حبیبه دختر عبدالله بن ابّی است در بیعت رضوان حاضر بود . فارغه بنت معوَّذ بن عفرا و او خواهر ربیع بن معوَّذ است.
ص: 235
فارعه بنت ابی الصّلت الثقفيّه او خواهر امية بن أبي الصلت است که قصه او را در ذیل حدیث شعرای رسول خدا له باز نمودیم فارعه بنت أبي امامة اسعد بن زرارة الانصاري .
فاضلة الانصاريه زوجه عبدالله بن انس الجهني فكيهه بنت يسار زوجه خطاب بن معمر الجهنی با شوهرش خطاب بجانب حبشه هجرت نمود خطاب در حبشه وفات کرد و فكيهه با جعفر بن ابيطالب بمدينه آمد ، بعضی گمان کرده اند که او خواهر بر که زوجه قیس بن عبدالله است که ایشان نیز از مهاجرین حبشه اند.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله علیه و آله
قتيله بنت قيس بن معد يكرب الكنديه خواهر أشعث بن قیس الکندی گویند دو ماه قبل از وفات رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم او را تزویج کرد و بر او داخل نشد و او بشمار امّهات مؤمنین نیست، بعد از وفات رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم عكرمة بن ابى جهل او را تزویج کرد.
قتيله بنت صيفى الجهني و بروایتی انصاری از مهاجرات حبشه است.
قتله بنت نضر بن الحارث بن علقمة بن كلدة بن عبد مناف بن عبدالدار و او زوجه عبدالله بن حارث بن امیه بن عبد شمس بن عبدمناف در یوم بدر نضر بن حارث اسیر شد و بفرمان رسول مقتول شد ، قتیله شعری چند در مصیبت پدر بگفت و بحضرت رسول فرستاد ، پیغمبر فرمود اگر قبل از قتل نضر این شعر بمن رسیده بود او را معفو می داشتم و این قصه در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بشرح مسطور گشت قتيله بنت مخرمة الغنويه العنزيه بروایتی تمیمیه.
قتيله الانماريه و بروایتی انصاریه است قتيله الخزاعيه مادر سباع بن عبدالغزى بن عمرو بن فضلة بن عباس بن سليمان بن خزاعه قشيره بنت نعاس الكنديه الصواحبات رسول الله است.
ص: 236
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله عليه و آله
كبشه أنصاريه من بني مالك بن النجار و او جدّه عبدالرحمن بن ابی عروه است كبشه بنت رافع بن الابجر و هو خدرة بن عوف بن الحارث بن الخزرج و او مادر سعد بن معاذ است.
کبشه بنت حكيم الثقفيه جدّه امّ حكم دختر يحيى بن عقبه.
کبشه بنت سعيد حاضر خیبر بود و رسول خدا او را سهم یکی از رجال داد.
كبيره بنت سفيان بروایتی بنت ابی سفیان الثقفيه.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله عليه و آله
لبابه بنت الحارث بن حزن الهلاليه من بني هلال بن عامر بن صعصعه زوجه عباس بن عبدالمطلب گویند اول زنی است که بعد از خدیجه علیها السلام ایمان آورد و او در سرای عباس شش فرزند آورد نخستین فضل بود که لبابه بنام او مکنی شد و او را امّ الفضل گفتند و عباس نیز ابوالفضل کنیت یافت و دیگر عبدالله بن عباس که فقیه بود ، و دیگر قثم و دیگر معبد و دیگر عبدالرحمن و دیگر امّ حبيب. عبدالله بن یزید هلالی در حق او این شعر گوید :
ما ولدت نجيبة من فحلٍ *** بجبلٍ تعلمه و سهلٍ
كستّة من بطن اُمّ الفضل *** اكرم بها من كهلةٍ و كهل
عمَّ النبيّ المصطفى ذى الفضل *** و خاتم الرُّسل و خير الرسل
و خواهر های امّ الفضل از جانب پدر و مادر یکی میمونه زوجه رسول خداست و دیگر لبابه صغری چه اولبابۀ کبری است و دیگر عصما و دیگر نمیره و دیگر هزیله و خواهر های ام الفضل از جانب مادر یکی اسماء و دیگر سلمی و دیگر سلامه
ص: 237
و نیز بعضی زینب بنت خزیمه هلالیه را خواهر او دانسته اند ، و هند بنت عوف بن الحارث بن حاطمة بن جريرة بن حمیر (1) مادر این جمله است.
لبابة الصغرى خواهر لبا به کبری است و نسب و حسبش مرقوم شد در اسلام لبابه صغری سندی در دست نیست و او ما در خالد بن الولید است.
ليلى بنت أبي خيثمه بن حذيفه بن عاصم بن عامر بن عبدالله بن عبيد بن عويج بن عدي بن كعب القرشي زوجه عامر بن ربیعه گویند هاجرۀ هجرتین است و در دو قبله نماز گذاشت ليلى بنت حكيم الانصاريه الاوسيه، بعضی او را از جمله ازواج رسول خدا شمرده اند که نفس خود را برسول خدا هبه ساخت.
ليلى بنت قائف الثقفیه در خبر است که هنگام غسل دادن زینب دختر رسول خدا حاضر شد ليلى السّدوسيه زوجه بشر و بروایتی بشیر ليلى عمه عبدالرحمن بن ابی لیلی از صواحبات است ليلى الغفاريه با رسول برای مداوای زخم داران بیرون می شد ليلى مولاة عایشه از صواحبات است.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله علیه و آله
میمونه بنت حارث الهلاليه زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل قصه روجات مطهرات رقم شد میمونه بنت ابی عقبه از جمله صواحباتست میمونه بنت سعد مولاة رسول الله نیز از صواحبات است میمونه دیگر او همچنان مولاة رسول خداست مريم بنت اياس الانصاريه در شمار مردم مدینه است.
ملیک بروایتی حبیبه بنت خارجه بن زيد بن أبي زهير الانصاريه در باب حای مهمله نیز ذکر او شد مليكه بنت عمرو الزيديه من زيد اللات بن سعد از جمله صواحبات است.
مليكه جده اسحق بن عبدالله بن طلحه بعضی کنیت او را ام سلیم و گروهی
ص: 238
ام حرام گفته اند مليكه بنت عویمر از صواحبات رسول خداست.
ماريه القبطيه بنت شمعون مادر ابراهیم پسر رسول خدا شرح حالش در ذیل قصه زوجات مطهرات مرقوم شد ماریه خادمه رسول الله جده مثنّى بن صالح بن مهران مولای عمرو بن حریث ماريه خادمة النبي كنيت او امّ الرباب. ماریه بروایتی مادیه مولاة حجر بن ابی اهاب التمیمی این آن کس است که قریش در مکّه خبیب را در خانه او محبوس داشتند و بعد از اسلام حدیث کرد که هر بامداد در زندان خانه با این که در بر روی حبیب بسته بود می نگریستم که انگوری خبیب می خورد که دانه آن را در روی ارض کس ندیده و ما قصه او را و شهادت او را در کتاب رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم رقم کردیم.
معاذه بنت عبدالله بن ابی و بعضی گفته اند سبیکه مولاة عبدالله بن ابىّ و او مادر عبدالله بن سهل است و بعد از سهل بحباله نکاح عامر بن عدی از قبیله بنی خطمه در آمد و ام حبیب از وی متولّد شد.
از اسامی صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و آله
نسيبه بنت حارث كنيت او امّ عطیه انصاریه است که بر نام او غلبه دارد نسيبة بنت كعب بن عمر کنیت او امّ عماره انصاریه است که بر نام او غلبه یافته نوار بنت مالك من بني عدي بن النجار مادر زید بن ثابت الأنصاري كاتب رسول الله نوله بنت اسلم الانصاریه از آن زنان است که بر دو قبله نماز گذاشت .
نفيسه بنت امية التيميه از جمله صواحبات است.
ص: 239
از اسامی صواحبات رسول خدا صلى الله عليه و آله
هند نام امّ سلمه زوجه رسول خداست و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل زوجات مطهرات رقم کردیم به هند بنت أبي طالب خواهر على علیه السلام قصه او و اسلام شوهر او در کتاب رسول خدا بشرح رفت.
هند بنت عمرو بن حرام بن جابر بن عبدالله بن عمرو بن حرام الانصاريه زوجه عمرو بن جموح برادرش عبدالله و شوهرش عمرو در احد شهید شدند.
هند بنت عتبة بن ربيعه بن عبد شمس بن عبد مناف مادر معوية بن أبي سفيان در عام فتح ایمان آورد و در روز وفات أبو قحافه پدر أبوبكر وداع جهان گفت شرح حال او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم مرقوم شد.
هند بنت اسيد بن حضير الانصاریه از جمله صواحبات است هند بنت ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم در عهد رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متولّد شد.
هند بنت خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة الخزاعيه زوجه خالد بن سعید از مهاجرات حبشه است و سعید بن خالد در حبشه از وی متولّد شد.
هند بنت يزيد من بنی بکر بن کلاب او را از جمله ازواج رسول الله شمرده اند و بعضی نام او را عمره بنت یزید گفته اند و سخن خلاف در حق او فراوان است.
هزيله بنت حارث بن حزن الهلاليه كنيت او امّ حمیده است و او از جانب پدر و مادر خواهر میمونه است.
ص: 240
ذکر صواحبات رسول خدا
آنان که بکنیت شناخته می شوند و نام ایشان معروف نیست و آنان که کنیت ایشان بر نامشان غلبه دارد و نام ایشان کمتر شنیده شده
امّ أيوب الانصاريه خواهر سعد بن قيس بن عمرو بن امرء القيس الخزرجي و او زوجه ابو ایوب انصاری است و رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم هنگام ورود بمدینه در خانه او نزول کرد، چنان که مرقوم شد ام ایمن خادمه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم نام او بر که است در تحت عبیدالحبشی بود و ایمن از وی متولّد شد بعد از عبید بنکاح زید در آمد و اسامة بن زيد از وی متولد گشت چنان که در باب بای موحده نگاشتیم.
امّ ابان بنت عتبة بن ربيعه بن عبد شمس بن عبد مناف بحباله نكاح طلحة بن عبیدالله در آمد ام الحق الفهريه از جمله مهاجرات است که بحضرت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم آمد امّ اوس از جمله صواحبات رسول خداست.
امّ انس الانصاريه جده يونس بن عمران بن أبى انس امّ از هر نیز از جمله صواحبات پیغمبر است امِّ اسید الانصاريه زوجه ابواسید ، گویند ابو اسید در عرس امّ أسيد رسول خدای را دعوت نمود.
امّ أبي ذّر و او مادر ابی در غفاری است که شرح حالش در کتاب رسول خدا و كتب خلفا مرقوم شد امّ أبى هريره و او مادر أبوهريره است شرح اسلام و أحوال او نیز مرقوم شد امّ بجيد الانصاريه الحارثيه از جمله مبایعات است.
امّ بشر دختر براء بن معرور است از قبیله انصار او را امّ مبشّر نیز گفته اند و گویند اسم او خلیده است و درست نباشد.
امّ بره بنت منذر بن زیدبن ولید بن خراش بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار زوجه براء بن اوس گویند رسول خدا را هنگام ولادت شیر داد ام بلال بن هلال المزنیه از صواحبات رسول الله است.
ام جميل بنت المجال بن عبد و بروایتی عبید بن ابی قيس بن عبدودّ بن نضر بن
ص: 241
مالك بن حسل بن عامر بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر القرشيه العامريه نام او فاطمه و بروایتی جویریه زوجه حاطب بن حارث بن معمر الجمحی با شوهر بارض حبشه هجرت نمود.
امّ جندب الازديّه از صواحبات رسول خداست امّ حبيبه بنت ابوسفیان بن حرب زوجة رسول خدا شرح حال او را در کتاب رسول خدا در ذیل قصّه زوجات مطهرات رقم کردیم .
امّ حبيبه و بروايتي ام حبيب بنت عباس بن عبد المطلب او را اسود بن سفیان بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم تزویج کرد.
امّ حبیبه او را نیز ام حبیب گفته اند بنت جحش بن رباب الاسدی خواهر زینب بنت جحش و خواهر دیگرش حمنه است امّ حرام بنت ملحان بن خالد بن زید بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار زوجه عبادة بن الصامت خواهر ام سليم و خاله أنس بن مالك در زمان خلافت عثمان چنانکه مرقوم شد در کنار بحر شام وفات نمود.
ام حكيم بنت زبیر بن عبدالمطلب بن هاشم خواهر ضباعة اسلام آورد و هجرت کرد ام حکیم بنت حارث بن هشام زوجه عكرمة بن أبي جهل و عكرمة بن أبي جهل پسر عم او بود، در یوم فتح اسلام آورد و عکرمه را رسول خدا بشفاعت او معفو داشت و چون عکرمه در اجنادین مقتول گشت خالد بن سعید او را تزویج کرد و آن روز که در جنگ روم خالد کشته شد هفت تن از کفار را ام حکیم با عمود خیمه کشت بشرحی که در کتاب عمر بن الخطاب رقم کردیم.
ام حكيم بنت وداع الخزاعیه از صواحبات است ام حكيم بنت عتبة بن ابی وقاص خواهر هاشم و نافع پسران عتبه از جمله مهاجرات است.
ام الحكم بنت أبى سفيان بن حرب بن امیّه در یوم فتح ایمان آورد زوجه عیاض بن غنم فهری بود او را طلاق گفت و عبدالله بن عثمان ثقفی تزویج کرد و او مادر عبدالرحمن
بن ام الحکم است .
ص: 242
ام حرمله بنت اسود با شوهر خود جهيم بن قيس بجانب حبشه هجرت نمود
ام الحصين بنت اسحق الاحمسيه در حجة الوداع حاضر بود ام الحرس بنت عباس بن أبي ربيعة المخزوميه ام الحرس الانصاريه در حنین حاضر خدمت رسول خدا بود ام حمید الانصاريه زوجه ابوحميد الساعدي ام حفید الهلاليّه بنت حارث بن حزن اسمش هزیل است و او خواهر میمونه و ام الفضل است چنان که مرقوم شد ام خالد بنت خالد بن سعيد بن العامر بن امية بن عبد شمس نام او امة است و شرح حالش در ذیل نام امة مرقوم شد .
امّ الخير بنت صخر بن عامر بن کعب بن سعد بن تیم بن مره مادر ابی بکر بن أبي قحافه بعضی گویند نام او هند است گویند نام او هند است ام خولہ بنت حکیم الانصاریه از جمله صواحبات رسول خداست .
امّ الدردا زوجه ابي الدردا نامش خیره بنت ابی حدرد الاسلمی او را ام الدردای کبری گویند و او را فضل و رویّتی بکفایت بود و او دو سال قبل از ابوالدردا وفات نمود در ارض شام در خلافت عثمان بن عفان و بعد ازو أبو الدردا ام الدرداى صغرى را نکاح بست.
امّ رومان بفتح رای مهمله و بضم نیز خوانده اند بنت عامر بن عمير بن عبد شمس من بني حارث بن غانم بن مالك بن كنانه زوجه أبى بكر بن ابی قحافه مادر عایشه و عبدالرحمن در زمان رسول خدا وفات کرد در سال چهارم هجری در سال پنجم و ششم نیز گفته اند و او نخست در سرای عبدالله بن حارث بود از قبیله از دو ازوی طفیل متولد شد چون عبدالله بن حارث وفات كرد أبوبكر او را تزویج نمود لاحرم طفیل از جانب مادر برادر عایشه و عبدالرحمن است .
ام زفر زنی دیو زده بود و از جن او را مس کرده بود از جمله صواحبات رسول خداست ام الطفيل زوجه ابی بن کعب بنام پسر خود طفیل بن ابی بن کعب کنیت یافته ام طلیق از جمله صواحبات رسول خداست ام طارق مولاة سعد بن عبادة الانصاري.
ص: 243
ام كلثوم بنت رسول الله مادر او خدیجه علیها السلام است او نخست در حباله نکاح عتبة بن ابی لهب بود و بعد از و عثمان بن عفان بعد از وفات رقیه او را تزویج کرد و در سال نهم هجری وفات نمود و شرح این جمله را در جلد دوم از کتاب اول و در کتاب رسول خدا نگذاشتیم بتکرار نخواهیم پرداخت.
ام كلثوم بنت عقبة بن ابی معیط و اسم ابی معیط ابان بن ابي عمرو بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف در مکّه ایمان آورد در سال هفتم هجری هجرت نمود و برادرانش ولید و عماره بحضرت رسول آمدند و گفتند موافق عهدی که در مصالحت شده است او را با ما سپار تا باز مکه بریم رسول خدا نپذیرفت و شرح این قصه نیز مرقوم شد بالجمله او پیاده از مکه بمدینه آمد و زید بن حارثه او را تزویج کرد از پس او بحبالد نکاح زبیر بن العوام در آمد و زینب از وی متولد شد پس زبیر او را طلاق گفت و عبدالرحمن بن عوف تزویج کرد و ابراهیم و حمید و محمّد و اسمعیل از وی متولد شد بعد از عبدالرحمن عمرو بن العاص او را عقد بست و پس از یکماه زمانش برسید و در گذشت و او خواهر عثمان است از جانب مادر.
ام كلثوم بنت أبي سلمة بن عبد الاسد المخزومي و مادر او ام سلمه است که بعد از ابوسلمه بحباله نکاح رسول خدا در آمد و او ربیبه رسول خداست.
ام كلثوم بنت علي بن أبي طالب علیه السلام عمر بن الخطاب وی را تزویج کرد و از وی زید و رقیه متولّد شد وفات ام کلثوم و پسرش در وقت واحد بود و ما قصه او را در کتاب عمر بشرح نگاشتیم.
ام كبشة العذريه از قبيله بنی قضاعه از صواحباتست ام كريز الخزاعيه در شمار مردم مکّه است ام کرام السلمیه از جمله صواحبات رسول خداست
ام ليلي الانصاريه مادر عبدالرحمن بن أبي ليلي از جمله مبايعاتست.
ام مبشّر الانصاريه دختر براء بن معرور زوجه زید بن حارثه بود ام منبع الانصاريه بنت عمرو در لیلة العقبه حاضر بود ام معبد الخزاعيه نامش عاتكه بنت خالد این آنکست که هنگام هجرت رسول خدا از مکه بمدینه در عرض راه
ص: 244
بخیمه او در آمد و این قصه بشرحی تمام در کتاب رسول خدا مسطور گشت.
ام مالك البهزيّه از صواحبات رسول خداست ام مالك الانصاريه نيز از جمله صواحبات رسول الله است ام معقل الانصاريه بروایتی اسدیه همچنان از صواحبات است بن ام معقب در شمار مردم مدینه است گویند مادر ام ربیعه دختر عبدالرحمن است و برد و قبله با رسول خدا نماز گذاشت ام معبد زوجه كعب بن مالك الانصاري السّلمي و او مادر سعید بن کعب است ام المنذر بنت قيس الانصاريه و بروايتي عدویّه نام او سلمی است و در شمار مردم مدینه است.
امّ معبد الانصاریّه از جمله صواحباتست ام مطاع الاسلمیه در شمار مردم مدینه است در خیبر حاضر بود امّ مسلم الاشجعیه از جمله صواحبات رسول خداست امّ مرثد الاسلميه و بروایتی غنویه در یوم فتح مکه ایمان آورد و بیعت کرد. امّ مسعود بن الحکم از جمله صواحبات رسول خداست مکنّی بنام پسرش مسعود است ام نصر المحاربیه وی نیز از جمله صواحبات رسول خدا است ام صبية الجهنیه گویند اسم خوله بنت قیس است و جدّه خارجة بن حارث بن نافع.
ام الضحاك بنت مسعود الانصاريه ثم الحارثيه در خيبر حاضر شد و رسول خدا از غنایم او را سهم یک مرد داد امّ عبیدالله و او خواهر شداد بن اوس است بشمار صواحبات می رود.
امّ عبدالله زوجه أبو موسى اشعرى مادر عبدالله بن أبي موسى است.
امّ عبدالرحمن از جمله صواحبات رسول خداست امّ عبد بنت سودد بن قویم از قبیله هذیل است.
امّ عبدالله بن مسعود نیز از جمله صواحبات رسول خداست ام عطيّة الانصاريه اسم او نسيبه بنت أبى الحارث و بعضی او را نسیبه بنت کعب دانسته اند و استوار نباشد ام عماره هى نسيبه بنت كعب بن عمرو بن عوف بن عمرو بن مبذول بن عوف بن غنم بن مازن بن النجار مادر حبيب و عبدالله پسر های زید بن عاصم قصّه او را در یوم یمامه رقم کردیم.
ص: 245
امّ العلاء الانصاريه در زمره مبايعات بشمار می رود ام عامر بنت سعيد بن السّكن و بروايتي بنت يزيد بن السكن الانصاريه الاشهليه موافق این روایت وی أسماء بنت يزيد بن السکن است که بشرح رفت و اگر بنت سعید باشد دختر عم أسماء خواهد بود.
امّ عثمان بنت سفيان القرشيه البدريه من بنى شیبه از اکابر مبایعات است امّ عثمان بن أبي العاص الثقفی گوید هنگام ولادت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم از آمنه بنت وهب حاضر بودم و ستارگان را نگریستم که نزدیک می شدند و بزمین در می آمدند امّ عیّاش کنیز رقیه دختر رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم بود امّ عطا مولاة زبير بن العوام از صواحبات است.
امّ عمرو بن السليم الانصاری از جماعت بنی زریق مکنی بنام پسرش عمرو بن سلیم است ام عبید از کنیزکان بنی تیم است که قریش او را بگناه مسلمانی عذاب می کردند ابوبکر او را بخرید و آزاد ساخت ام عجرد الخزاعیه از جمله صواحبات رسول خداست.
ام عفيف النهدیّه نیز از جمله صواحبات رسول خداست ام الغادیه در خبر است که با أبو غاديه و حبیب بن الحارث از مکه بجانب رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم هجرت کردند ام الفضل بنت الحارث بن حزن الهلاليه خواهر میمونه زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم زوجه عباس بن عبد المطلب نامش لبابه است شرح حالش در ذیل نام لبابه مرقوم شد.
ام الفضل بنت حمزه بن عبد المطلب بن هاشم ام فروه بنت أبي قحافه خواهر أبوبكر نام مادرش هند بنت نفیل است نابینا بود او را أبوبكر باشعث بن قیس کندی تزویج کرد و شرح این قصه بکمال در کتاب ابوبکر مرقوم افتاد
ام قيس بنت محصن از قبیله بنی اسد خواهر عكاشة بن محصن است در مکه ایمان آورد و بمدینه هجرت کرد ام سلمه زوجه رسول خدا و ما قصّه او را در کتاب رسول خدا در ذیل زوجات مطهرات بشرح رقم کردیم ام سلمه بنت حکیم نام و
ص: 246
نسب او معروف نیست .
ام سليم بنت ملحان بن خالد بن زید بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدى بن النجار نامش سهله است و در سراى مالك بن نصر بن انس بن مالك بود در زمان جاهليت و انس بن مالك و ديگر براء بن مالك از وی متولد شد چون اسلام آورد شوهرش مالك بروى غضب کرد و بشام رفت و در شام هلاک شد از پس او أبو طلحه أنصارى او را خواستار شد و معلوم داشت که بی تشریف اسلام تزویج او را اختیار نخواهد کرد ناچار مسلمانی گرفت و او را تزویج کرد و از وی پسری آورد و در کودکی وفات نمود و بعضی گویند عبدالله پدر اسحق فقیه پسر ام سلیم است و او را از ابو طلحه داشت لاجرم انس بن مالك و عبدالله از جانب مادر برادرند و ام سلیم در خانه رسول خدا از جمله خدمتگذاران بود .
ام سليم بنت ابى الحكم الغفاری نام او امه است امّ سعد الانصاریه نامش كبشه بنت رافع و او مادر سعد بن معاذ است ام سعد بنت زید بن ثابت الانصاری
امّ سعد بنت عمرو بن الاحوص و بعضی او را بنت عمیر خوانده اند
ام سليمان بن عمرو بن الاحوص از صواحبات رسول خداست و ام سلیمان بروایتی ام سلیم العدویه و نیز جماعتی او را ام سلمه خوانده اند ام سنبلة الاسلمیه در شمار مردم مدینه است ام السّائب النخعیه از جميله صواحبات رسول خداست.
ام سلیط زنی است از جمله مبایعات در یوم احد حاضر خدمت رسول خدای شد ام سنان الاسلمیه از جماعت صواحبات رسول الله است امّ شريك بنت عوف بن جابر بن رواحة بن ضباب بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوی نام اوغزيله و بروایتی غزیه است گویند رسول خدا او را تزویج كرد لكن تشريف مضاجعت نیافت ام شريك بنت جابر العتاهيه از جمله صواحبات رسول خداست او را نیز بعضی از ازواج رسول خدا شمرده اند لکن استوار نیست ام شيبة الأزدية در شمار مردم مکه و از جمله صواحباتست امّ هاني بنت أبيطالب خواهر
ص: 247
امير المؤمنين على علیه السلام نام او را هند و جماعتی فاختة گفته اند و او زوجه هبيرة بن أبي وهب است گویند از هبیره فرزندی آورد که عمرو نام داشت و فرزندان دیگر نیز آورد بشرحی که در کتاب رسول خدا رقم شد و در یوم فتح آهنگ فرار از مکه نمود و این أشعار را انشاد کرد:
لعمرك ما ولّيتُ صدري محمّداً *** و اصحابهُ جبناً و لا خيفة القتل
ولكنّني قلبّتُ امرى و لم أَجد *** لسيفى غناءَ ان ضربتُ ولا نبلى
وقفتُ فلمّا خفتُ ضيعة موقفى *** رجعتُ لعودى كالهزبر الى الشّبل
و بعد از فرار ام هانی را مخاطب داشته این اشعار را انشاد کرد :
لئن كُنت قد تابعت دين محمّدٍ *** و عطفّت الارحام منك حبالها
تكونى على اعلى سحيق بهضبة *** ممنّعةٍ لا يستطاعُ قلالُها
فانّى من قوم اذا جدَّ جدُّهم *** على ايّ حالٍ اصبح القوم حالها
و اني لاحمى من وراء عشيرتي *** اذا كثرت تحت العوالي مجالها
و طارت بايدى القوم بيض كانّها *** مخاريق ولدانٍ تعوض ظلالها
و انَّ كلام المرء فى غير كنهه *** لكالنّبل ترمى ليس فيها نصالها
و ما قصّه هبیره و آهنگ علی علیه السلام را بخانه او از برای قتل او و منع ام هانی را در کتاب رسول خدا بشرح رقم کردیم.
ام هشام و بروایتی ام هاشم بنت حارثه از مبایعات رضوان است ام هانی زنی از جماعت انصار است بعضی گفته اند کنیت او أبوقيس است .
ام ورقه بنت عبدالله بن الحارث بن عويمر الانصاری و بعضی گفته اند بنت نوفل است در غزوه بدر از رسول خدای اجازت خواست از برای مداوای جراحی و مرضی.
امّ وليد الانصاریه از جمله صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم است.
ص: 248
مکشوف باد که اسامی و کنای اصحاب و صواحبات رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را از کتاب استيعاب مؤلّف ابن عبدالبر ترجمانی کردم همانا این کتاب أصحاب را توان گفت ترجمه استیعاب است لکن این ترجمانی حذواً بحده نیست چه در استیعاب از احادیث لختی یاد کرده اند و نسبت بعضی از احادیث را باصحاب مستند ساخته اند توثیق و تضعیف آن کار فقیهان است نه روش تاریخ نگاران و معلوم نیست که سخن ابن عبدالبر در نزد مردم شیعی معتبر باشد بلکه اهل سنت و جماعت استوار نمی دارند لاجرم من بنده بذکر روات این احادیث نپرداختم.
دیگر آن که ابن عبدالبر چون نام یکی از اصحاب را بنگارد، ناچار است که لختی از احوال او مرقوم دارد چه موضوع کتاب استیعاب ذکر حال اصحاب است و مرا این نیفتاده چه این کتاب اصحاب جزوی از مجلدات ناسخ التواریخ است پس ذکر حال هر کس را که در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دویم کتاب رسول خدای است و در كتاب أبوبكر و كتاب عمرو كتاب عثمان بشرحي تمام نگاشته ام واجب نشده است که کار باطناب کنم و بتکرار بپردازم مگر نگران قصّه شوم که از پیش یاد نکرده باشم پس این کتاب خاص از بهر شناخت نسب أصحاب و تصحيح و تشکیل اسامی ایشان است و السّلام على من اتبع الهدى.
ص: 249
ص: 250
(از وقایع اقالیم سبعه)
ص: 251
بسم الله الرحمن الرحیم
مجلّد اول و ثانی از کتاب اول ناسخ التواریخ چندان که از أمثال عرب موقوف بحكايتي و معلق بقصه بود هر يك در جای خود مرقوم افتاد و این امثال که بعد از هجرت نبی صلی الله علیه و اله و سلم بر زبان مردم عرب رفته بر حسب قانون این کتاب مبارك روا بود که سال تا سال بتفاریق نوشته شود بدان گونه که قائلان این امثال هر يك از پی دیگری آمده اند و بمثلی سخن کرده اند این بنده نگارنده چنان صواب شمرد که این امثال را بیکرشته منظّم بدارد و در یک جای بجمله رقم کند یکی آن که خداوندان ادب را اگر حاجت بامثال عرب افتد بی زحمت شمار اوراق بیکجای در یابند و دیگر آن که زمان قائلان این امثال باهم قریب باشد چندان از هم بعید نیفتاده اند که نگار تفاریق واجب کند و زیادت ازین هر يك ازين امثال متعلّق بتاریخی معتبر است در ذیل احوال خداوندان آن قصه هم بدین أمثال اشارتی رفته است (1) .
*أَتيَهُ مِنْ فَقِيدِ ثَقيف (2) :
در شهر طایف دو برادر بودند که بعد از مراجعت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم از طایف مسلمانی گرفتند یک تن ازیشان از قبیله بنی کُنّه (3) زنی بنکاح بست و این هنگام سفری از بهر او واجب افتاد پس تعهد امور زن را ببرادر بگذاشت و بار ببست
ص: 252
آن زن را جمالی بکمال بود دل برادر شوهر شیفته او شد و هر روز عشق او افزونی گرفت و صبرش اندک شد چنان که نیروی قعود و قیام از وی برفت چون شوهر زن از سفر باز آمد و برادر را بدان رنج و محن دید پرسش کرد که ترا چه رسیده گفت جز ضعف وفتور مرضی در خود ندانم در حال کس بفرستاد و حارث بن کاده را که یک تن از اطبای عرب است حاضر ساخت حارث چون مرضی در وی نیافت گمان کرد که اصابت عشقش زحمت کرده پس بفرمود جامی از خمر بیاوردند و پارۀ نان ثرید کرده بوی خورانید و شربتی از شراب نیز بیاشامید پس لختی نیرو یافت و سربر آورد و این شعر انشاد کرد:
أَلِمّا بي عَلَى الْأَبياتِ بِالْخِيفِ نَزْرُهُنَّهُ *** غَزال ثُمَّ يَحْتَلُ بِها دُورٌ بَنِي کُنَّه
غَزالُ أَحْوَرُ الْعَيْنَيْن في مَنطِقِهِ غُنَّهْ
حارث مکشوف داشت که وی عاشقی باشد لختی دیگر خمرش به پیمود تا حشمت آزرم فرو گذاشت و این شعر قرائت کرد :
أَيُّهَا الجيرَةُ اسْأمُوا وَقِفُوا كي تَكَلَّمُوا *** خَرَجَتْ مُرْنَةٌ مِنَ الْبَحْرِريا تُحَمْحِمُ
هِيَ ما كنتي وَ تَزْعَمُ أَنِّي لَهَاحَمْ
این وقت شوهر عشق برادر را بازن بدانست گفت ای برادر غمگین مباش من وی را طلاق گویم تو تزويج كن «هي طالق ثلاثاً فتزوَّجها»، گفت هرگز این نکنم «هي طالق يوم أتزوّجها» (1) من آن روز که وی را تزویج کنم طلاق گفته ام؛ این بگفت و اندك نیروئی بدست کرده سر در بیابان نهاد و فقید ثقیف نام يافت و «أتيه من فقيد
ص: 253
ثقیف»، مثل شد و شوهر زن نیز درغم برادر پس از روزی چند مریض گشت و از جهان فانی در گذشت .
*ثَكُلِّ أَرْأَمَها وَلَداً (1) :
مردی از قبیله بني فزارة بن ذبيان بن بغيض ملقب بنعامه بود و بیهس نام داشت و او را شش برادر از خود کلانتر بود یک روز این برادران در چراگاه شتران خویش انجمن بودند ناگاه از قبیله بنی اشجع جماعتی بر ایشان حمله کردند و شش برادر را بکشتند و بیهس را زنده بگذاشتند از بهر آن که مردی بی خرد و احمق بود گفتند او را چه باید کشت که اگر کار بخونخواهی ودیت افتد یک تن بشمار شود؟بیهس چون این بدید گفت اکنون که مرا امان دادید درین بیابان مگذارید که بهره درندگان شوم و اگر نه از تشنگی بمیرم پس او را با خود کوچ دادند که بقبیله باز آورند روز دیگر هنگام چاشتگاه فرود شدند و از بهر خورش و خوردنی شتری نحر کردند و از پوست بر آوردند «فقالوا ظلّلوالحمكم لا یفسد»، گفتند درین گرمگاه گوشت جزور را در تابش آفتاب مگذارید که فاسد شود بیهس گفت «لكِن بالأثلاث لَحْمُ لا يُظَلَّلُ»، کنایت از آن که در زمین اثلاث بدن برادران من در مظِله نیستند بلکه در برابر آفتاب اند و این سخن مثل شد.
گروهی از بني اشجع گفتند بیهس را باید مقتول ساخت زیرا که او را فهم و فراستی باشد تواند شد که روزی حامل شر شود جماعتی منع کردند و به اکل گوشت جزور پرداختند و یکنن از يشان گفت «ما أطيب يومنا و اخصبه» یعنی چه نیکو روزی است ما را که نعمت فراوان و دل شاد داریم بیهس گفت «لكِن عَلَى بَلْدَحَ قَوْمٌ عَجفی» کنایت از آن که برادران من در زمین بلدح که مقتل ایشان است لاغر و نزارند و این سخن نیز مثل شد ، بالجمله باز قبیله شدند و بیهس بسرای خویش در آمد
ص: 254
چون مادر فرزندان آگهی یافت «فقالت ما جاءنى بكَ مِن بَين اخوتك» گفت از میان برادران دلیر و شجاع چه شد که تو بیهنر احمق باز آمدی؟ گفت: لَوْ خُيِّرْتُ لَاخْتَرْتُ یعنی اگر مختار بودم من نیز اختیار مرگ می کردم این سخن نیز مثل شد پس دل مادر بروی بدرد آمد و آغاز ملاطفت کرد قوم گفتند «لقد أحنّت امُّ بَيهسٍ بیهساً» یعنی مادر بیهس با بیهس مهربان شد بيهس گفت ثَكُلِّ أَرأَمَها وَلَداً یعنی فرزند مرده را این چنین خطب با فرزند خود بعطوفت آورد و این سخن در میان عرب مثل شد.
از پس آن مادر بیهس جامه های برادران را با بیهس عطا کرد تا در پوشد گفت يا حَبَّذَا التّراثُ لَوْلَا الذِّلَّةُ اگر این میراث مورث عار و ذلتی نبود نیکو بود این سخن نیز مثل شد از پس آن یک روز برجماعت زنان قبیله خویش عبور داشت دختری را نگریست که زیب و زینت کنند تا با یک تن از قاتلان برادرانش بنکاح و زفاف دهند چون این بدید جامه زیرین را که پوشش سرین داشت بر آورد و بر سر پیچید قوم گفتند ای بیهس این چه کردار زشت است؟ گفت بیت :
اِلبَس لِكُلِّ حالة لَبُوسَها *** إِمّا نَعيمَها وَ إِمّا بُوسَها
این سخن نیز مثل شد و چنان افتاد که یک روز از بهروی طعامی ساختند بیهس همی خورد و گفت حبَّذا كَثرَةُ الْأَيْدي في غيرِ طَعامٍ اين سخن نيز مثل شد بالجمله مادر بیهس چون کردار او را معاینه می کرد از خونخواهی او مأیوس بود گفت این آن کس نیست که طلب ثأر کند، گفتند لا تَأمَنِ الْأَحْمَقَ وَ فِي يَدِهِ سِكِّينٌ یعنی از احمق ایمن مباش تواند شد که عامل امری شود (1) که دانایان متصدی آن نتوانند شد این سخن نیز مثلی گشت.
مع القصه بیهس را خالی بود که او را ابوحنش می نامیدند و در میان ابطال و
ص: 255
شجعان بدلاوری و شجاعت نامبر دار بود یک روز بیهس را آگهی رسید که قتله برادرانش در میان غاری بآسودگی میان گشوده اند و بشرب عقار مست طافح گشته اند بنزديك ابو حنش آمد و گفت پی بغنیمتی برده ام که بی زحمت بدست توانی کرد أبو حنش سلاح در بر کرد و با بیس راه بر گرفت او را بر لب غار آورد و گفت آن غنیمت درین غار ذخیره است چون ابو حنش سر در غار فرو کرد بیهس از قفا او را کوسی بزد و بغار افکند «فقالَ ضرباً يا أباحنشٍ ! »
ناگاه ابو حنش چشم گشود و جمعی از بنی اشجع را نگریست دانست که اگر درنگ کند زمین بخونش لعل رنګ شود تيغ بكشيد و با ایشان در آویخت بنی اشجع ازین تجلد و تهور عجب کردند تنی گفت «انَّ اباحنشٍ لبطل» ابوحنش گفت «مکره اخوك لا بطل» و این سخن نیز مثل شد بالجمله ابو حنش جهان را ازیشان بپرداخت متلمس که شرح حالش در کتاب اول مرقوم شد درین شعر ازین قصّه تذکره کند و گوید:
و من طلب الأُوتار ما حزَّ انفهُ *** قصير و خاض الموتَ بالسّيف بيهس
نعامةُ لمّا صرَّع القومُ رهطهُ *** تبيّن فى اثوابه كَيفَ يلبسُ
*أَجْبَنُ مِنَ الْمَشْرُوفِ ضَرِطاً (1) :
در وقوع این مثل چند گونه حدیث کرده اند نخست آن که از میان چند زن از زنان عرب که بی شوهر می زیستند تنی را مردی بزنی بگرفت و بر عادت بود که چاشتگاهان را زمانی در از بخفتی و همه روزه زنان قبیله بر بالین او آمدندی و گفتندی قم فاصطبح برخیز و کار صبوحی کن چون از خواب انگیخته شدی همی گفتی «لو لعاديةٍ نبّهتنّنی» ای کاش از برای ورود اهل غارات مرا بیدار می کردید تا بر می نشستم و همه را در هم می شکستم.
از سخنان گزافه وی زنان قبیله با یکدیگر همی گفتند حبّذا بخت مساعد
ص: 256
که ما را در جوار مردی مجاهد جای داده و از بلای اسر و نهب محروس و محفوظ داشته بهتر آن است که یک روز بكذب او را از ورود خصم آگهی بریم و طیش و تاب او نگریم صبحگاهی همگروه ببالین او تاختند و او را از خواب بر انگیختند بعادت گفت «لو لعاديةٍ نبّهتنّنی» گفتند هذه نواصي الخيل اينك سوارانند که از برای قتل و نهب در می رسند برخیز و ساخته مبارزت و مقاتلت باش چون این سخن بشنید همی گفت الخيل الخیل و نیروی ماسکه از اعضا و اعصاب او برخاست و چندان متوالیاً از پی هم ضرطه افکند که روح علوی را نیز از ثقبه سفلی اخراج داد.
دیگر آن که عمر و بن عمر و بن عدس که شیخی ابرص بود دختنوس (1) دختر لقیط بن زراره تمیمی را بزنی بگرفت یک روز عمر و بخفته بود و از اثر شیخوخت آب دهانش سیلان داشت و خرّ آخر نیز بر می آورد دختنوس که زنی جوان بود چون این بدید سخت بروی زشت آمد گفت اُفِّ اُفِّ چون هنوز عمرو را گرانی خواب در نیافته بود این سخن بشنید و چشم بگشود و گفت هان ای دختنوس چه گفتی اگر خواهی ترا طلاق گویم؟ گفت نیکو باشد پس عمر و او را طلاق گفت و عمرو بن او را و عمرو بن معبد بن زراره که جوانی جمیل و جسیم بود او را نکاح بست و بسرای آورد و با او خوش بگفت و خوش بخفت.
و این عمرو بن معبد مردی فقیر بود و هنگام تابستان این عیش و عرس ساخته شد و چون زمستان برسید و کار غلانیز بالا گرفت دختنوس كس بنزديك شوهر نخستین فرستاد و مقداری شیر طلب کرد عمرو بن عمرو بن عدس در پاسخ گفت فِي الصَّيفِ ضَيَّعتِ الَّلبَنَ یعنی در تابستان که بطلب طلاق بر آمدی شیر را فاسد کردی دختنوس چون پیام بشنید دست بر شانه شوهر خود عمرو بن معبد زده «فقالت هذا و مذقة خيره» (2) یعنی این شوهر فقیر با ناداشتن شیر بهتر است از عمرو عمرو بن عدس و کلمات او مثل گشت.
ص: 257
این ببود تا از پس روزی چند گروهی از قبیله بكر بن وائل بر جماعت بنى دارم غارت آوردند این هنگام عمر و بخواب بود دختنوس بیم زده و هراسناك بدوید و او را برانگیخت و گفت چه خفته که اهل غارت در رسیدند عمرو چون این بدانست قوای ماسکه از وی زائل شد و از پی هم ضرطه انداخت تا جان بداد و عرب او را المنزوف ضرطاً نام نهاد بالجمله اهل غارت بتاختند و جماعت بنی دارم را عرضه نهب و غارت ساختند و دختنوس را نیز باسیری بردند.
عمرو بن عمرو چون این بدانست بر نشست و اسب برانگیخت و ندا در داد که هان ای بنی بکر دختنوس را بگذارید و بگذرید آن جماعت سخن عمرو را وقعی ننهادند پس دست بزد و تیغ بکشید و سی تن کم و بیش ازیشان بکشت و دختنوس را بازسند و طریق مراجعت پیش گرفت و دختنوس از پیش روی عمرو طی طریق می کرد این هنگام عمر و انشاد این شعر کرد :
أىَّ حليليك وجدت خيراً أألعظيم فيشةَ و أيراً أم الّذي يأتي العدوَّ سيراً
يعني كدام يك شوهر خود را نیکوتر دانی آیا آن که ذکر بزرگ داشت یا آن که از قید اسرت رهائی داد؟ فقالت ذاك لذاك و هذا لهذا یعنی از برای مضاجعت عمرو بن معبد خوب بود و روز منازعت عمرو بن عمرو نیکوست بالجمله عمرو دختنوس را باز قبیله آورده اند.
دیگر آن که دو تن از مردم عرب از میان قبیله بیرون شدند ناگاه از اقصای بیابان شجری دیدار شد یک تن از یشان گفت آن دیگر را : جماعتی را می نگرم که قصد ما کرده اند «فقال إنّما هو عُشرة» گفت این درخت عشره است که تو می نگری از لفظ عشره فهم عشره كرد و گفت «و ما غناء اثنين عن عشرة» یعنی دو تن با ده تن چگونه بر می تابد این بگفت و باد از وی بجست تارخت بر بست.
دیگر آن که لُجيم بن مصعب بن علی بن بكر بن وائل دختر العتيك بن اسلم بن يذكر بن عنزة بن اسد بن ربیعه را که حذام نام داشت بنکاح بست و از وی دو پسر آورد یکی را عجل و آن دیگر را او قص نامید و همچنان صفیه دختر کاهل بن اسد بن خزیمه
ص: 258
را بشرط زنی بگرفت و نیز از وی پسری آورد و او را حنیفه نام نهاد میان این زنان بحکم غیرتی که با یکدیگر می بردند مخاصمت و منازعت افتاد چون داوری بنزد شوهر خود بردند حمایت زن نخستین خود حذام را واجب شمرد و این شعر انشاد کرد :
إذا قالَتْ حَذام فَصَدِّقُوها *** فَإِنَّ الْقَولَ ما قالَت حَذامٍ
و این سخن مثل شد.
آن گاه چنان افتاد که احرز بن عوف العبدی زن خود را که ماشریّه دختر نهسر بن بدر بن بكر بن وائل بود طلاق گفت و عجل بن لجيم او را بشرط زناشوئی خواستار شد احرز با او گفت ماشریه از من حمل دارد چون بار فرو گذارد فرزند مرا نیکو بدار! عجل بردمت نهاد و چون ماشریه حمل بگذاشت پسری بود عجل او را سعد نام نهاد و نیکو بداشتش تا نیرومند گشت آن گاهش با خود ببرد تا بپدرش أحرز بن عوف سیاره و باز آید.
از قضا حنيفة بن لجیم که سفری کرده بود این هنگام از راه برسید و برادر زادگان او را استقبال کردند در میانه سعدر اندید بپرسید گفتند عجل او را ببرد تا بیدرش احرز سپارد حنیفه را بد آمد و از قفای عجل شتافت و او را وقتی بیافت که سعد را تسلیم داده باز می آمد «فقال ما صنعت يا عشمة و هل للغلام ابٌ غيرك»، گفت چه کردی اي پير از کار افتاده آیا از برای این پسر پدری جز تو بود این بگفت و برادرزادگان را فراهم کرده بطلب سعد بشتافت و احرز را دریافت و نزد او جز سعد و غلامی نبود پس حنیفه آغاز مقاتلت کرد و نخستین غلام را زحمت کرد و از وی دور ساخت آن گاه با أحرز در آویخت احرز روی با سعد کرد و گفت ای فرزند در مقاتلت با حنیفه اعانت من نمی کنی سعد همچنان بیم زده و خوفناك دور از جنگ نگران بود فقال الاحرز :
إبْنُكَ إبْنُ يُوحِكَ *** من يَشرِبُ مِنْ صَبُوحِكَ
یعنی پسر تو پسر اصلی تست که با تو صبوح کند و این سخن مثل شد، بالجمله حنیفه تیغی بزد و دست احرز را قطع کرد و این وقت بجذیمه نامیده شد و احرز تیغی
ص: 259
بزد و انگشت کلان از پای حنیفه بیفتاد و ازین روی حنیفه نام یافت چه از نخست نام او أثال بن لجيم بود بالجمله غلام احرز كه بر كناره جنك بنظاره بود بند از منفذ زیرینش سستی گرفت و جان پاک با ضرطه پی در پی متوالی ساخت و جهان از وجود پلید بپرداخت حنیفه گفت «هذا هو المَنْزُوفُ ضَرِطاً» و این سخن مثل گشت بالجمله حنيفه سعد را مأخوذ داشته بنزديك عجل آورد و از آن پس بفرزندی عجل معروف و منسوب گشت.
*أَجودُ مِنْ كَعبِ بنِ مامَةَ (1)
کعب بن مامه مردی از قبیله ایاد بود و با چند تن از طایفه نمر بن قاسط هنگام حدّت حر و سورت گرما سفری پیش داشت در عرض راه چون آب کمیاب بود جامی را پیمانه ساخته حندريك در آن انداختند و مقرر داشتند که روزی یکبار از آن آب که با خود حمل می دادند چندان در آن جام بریزند که ریگ ها در آب مغمور شود پس يك تن بياشامد هر يك را بخش و بهره يك چنين پيمانه بود روز نخست وقتی که هوا چون سینه کانون تافته بود از بهر شرب ماء نشستند و آن پیمانه را بدور افکندند و هرکس سمت خویش را بیاشامید چون نوبت بکعب رسید نگریست که مرد نمری در جام وی تیز تیز می نگرد و آشکار بود که مرد عطشان بدین جرعه آب سیراب نشود فرمود بهره مرا بنمری دهید مرد نمری بگرفت و بیاشامید و از آن منزل کوچ دادند و کعب همچنان تشنه طی مسافت کرد.
روز دیگر هنگام قسمت آب چون نوبت بکعب رسید همچنان مرد نمری حدید النظر بود باز آن جود که در نهاد کعب کامن بود موج بزد و گفت نصیب مرا بمرد نمری دهید این هنگام جنبش کردند تا راه برگیرند کعب را نیروی نهوض نبود گفتند ای کعب آب نزديك است «رد كعب اننّك ورّاد» (2) قوت جواب نداشت و هم در زمان جان بداد ناچار او را بگذاشتند و بگذشتند چون این خبر بپدرش مامه رسید این شعر
ص: 260
را در مرثیه او گفت:
ما كان من سوقةٍ أسقى على ظماءِ *** خمراً بماءِ اذا ناجودها بردا
من ابن مامة كعبِ حين عىَّ به *** زوُّ المنيّة الأّ حرَّة وقدا
اوفى على الماء كعب ثمَّ قيل له *** رد كعبُ انك ورّاد فماوردا
*أَجْسَرُ مِنْ قاتِل عُقْبَةَ (1)
ابو جعفر منصور هنگام خلافت خويش عقبة بن سلم را که از مردم یمن بود فرمان کرد تا با فوجی ببحرین رفته قبیله ربیعه را که گناه کرده حضرت بودند کیفری کند لاجرم عقبه سفر بحرین کرد و از مردم ربیعه بسیار کس بکشت و زمانی در از فرمانگذار آن اراضی بود و یک تن از مردم عبدالقیس ملازمت خدمت او اختیار کرد و با او ببود تا آن هنگام که نوبت خلافت بمهدی رسید و عقبه را از عمل معزول داشته حاضر حضرت خواست مرد عبدی نیز با او کوچ داده ببغداد آمد و یک روز که قوّاد سپاه و بزرگان در گاه بر در سرای مهدی انجمن بودند مرد عبدی کارد بکشید و در برابر چشم آن جماعت بر کمر گاه عقبه فرود آورد چنان که از بند کمر بگذشت و بر شکم او در رفت عوانان بدویدند و مرد عبدی را بگرفتند و بنزديك مهدی بردند.
خلیفه او را مخاطب داشت که این چه کردار نکوهیده بود ؟ گفت عقبه از عشيرت من بسيار كس بكشت و من بسیار وقت بدو دست یافتم و خویشتن را از قتل او باز داشتم از بهر آن که در چنین انجمنی او را مقتول سازم تا مردمان بدانند که من خونخواهی کردم و ثار خویش را ضایع نگذاشتم این همی بگفت و بگریست، درین هنگام بعرض رسانیدند که عقبه بدان زخم در گذشت مرد عبدی چون این بشنید چون گل بشگفت و بخندید.
مهدی گفت این خنده از پس گریه چه بود؟ گفت بیم داشتم که بدان زخم در نگذرد و خونخواهی من بانجام نرود اکنون که جان بداد غمی از بهر من بجای
ص: 261
نماند مهدی گفت مانند تو دلاوری رواست که زنده مانی لکن اگر من ترا زنده بگذارم مردمان بر قوّاد من چیره شوند و مانند این جسارت فراوان افتد پس بفرمود تا گردنش بزدند و مردمان در مثل ها گفتند «اجسرُ من قاتل عقبه» و نیز گفته اند «اخسر من قاتل عقبه» یعنی در قتل عقبه خسارت نفس خویش کرد.
*أَجوَدُ مِنْ هَرَم (1)
هرم بن سنان بن ابی حارثه المرى بفضل وجود نامبردار بود چنان که زهیر بن ابی سلمی در مدح او گوید بیت:
إِنَّ البَخيلَ مَلُومٌ حَيث كانَ وَ ل *** كُنَّ الْجَوادَ عَلَى عِلاتِهِ هَرِمٌ
هُوَ الْجَوادُ الَّذي يُعْطِيكَ نائِلَهُ *** عَفْواً و يُظْلَمُ أَحْيَانًا فَيَظْطَلِمُ
وقتی دختر هرم بر عمر بن الخطاب در آمد عمر باوی گفت پدر تو بجای مدایح زهیر او را چه عطا کرد.
فَقالَت : أَعطاهُ خَيْلًا تُنضى و إِبِلًا تُتوى و ثِياباً تُبلى وَ مالاً يُفْنى
گفت پدر من زهیر را اسب هائی عطا کرد که لاغر شدند و شترانی که هلاک گشتند و جامه هائی که نوی بگذاشت و مالی که بقا نداشت.
فَقالَ عُمَرُ : لَكِنَّ ما أعطاكُمْ زُهَيْرُ لا يُبْلِيهِ الدَّهْرُ وَ لا يفنيهِ العَصْرُ
عمر گفت آن را که زهیر باشما عطا کرد روزگارش خلقان نکند و زمانه اش دست فرسود فنا نتواند . و بروايتي إنها قَالَتْ : ما أَعْطَى هَرَمَ زُهَيْراً قَدْ نُسِيَ،
قالَ عُمَرُ : لَكِنَّ ما أعطاكُمْ زُهَيْر لا يُنسى
یعنی قناعت کن از شر بسماع آن و خود را در شر می نداز و معاینه مکن این مثل را هنگام عار و سخن زشت و چیزی که از وقوع آن خوفناک باشند بر زبان رانند همانا فاطمه دختر خر شب از قبیله انمار بن بغيض مادر ربیع بن زیاد عبسی این سخن بگفت و چنان بود که ربیع از قیس بن زهیر بن جذیمه زرهی مأخوذ داشت و قیس در خاطر نهاد [کاری کند] که هر روز بتواند درع خویش را بازستاند یک روز چنان افتاد که در گذر گاهی مادر ربیع را نگریست که بر شتری نشسته طی مسافت کند قیس پیش شد و سرراه بر مادر ربیع بگرفت و خواست تا او را برده بگروگان زره بازدارد مادر ربیع گفت ای قیس مگر خرد خویش را یاوه کرده ؟ آیا گمان می کنی که قبیله بنی زیاد حمل این عار خواهند کرد و تو مادر ایشان را درین بیابان از یمین و شمال کوچ خواهی و داد و مردمان او را با زبان آلوده خواهند ساخت، و انَّ حسبك من شرّ سماعه.
*أَلْحَديثُ ذُوشُجُونٍ (1)
این مثل را آن جا گویند که در حدیث جز آن حدیث را مذکور سازند، بالجمله ضبّة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر دو پسر داشت که یکی را سعد و آن دیگر را سعید نام بود یک شب شتری از وی یاوه گشت دو پسر از پی گمشده بیرون شدند و هر يك جانبی گرفت نخستین سعد شتر را بیافت و بازشتافت و از آن سوی حارث بن کعب با سعید دو چار شد و دو جامه برد در بر او دید گفت ای غلام بردین را با من گذار و بگذر سعید گفت هرگز این نکنم حارث بیتوانی تیغ بزد و او را بکشت و هر دو برد را از وی ببرد امّا ضبّه که بانتظار پسران بود در تاریکی شب از دور دیدار سوادی کرد قالَ أَسْعَدُ أَمْ سَعید این سخن مثل شد که هنگام نجاح و خيبت گویند بالجمله ضبّه در انتظار سعید روزگاری در از بزیست و از وی نشان نیافت تا شهر های حرام پیش آمد و مردم عرب دوست و دشمن در بازار عکاظ انجمن شدند این هنگام چشم ضبّه بر حارث بن کعب افتاد و بر دین فرزند را در بر او دید پیش شد و گفت ای حارث این دو برد نیکو را از کجا بدست کردی؟ گفت بر دوش غلامی یافتم از وی طلب کردم
ص: 263
سر برتافت او را بکشتم و برگرفتم و برفتم ضبه گفت با این تیغ که در کمر داری؟ گمان می رود كه نيك برنده است مراده تا نیکو نظاره کنم حارث شمشیر خویش بدست ضبّه داد و ضبّه شمشیر را جنبش داد و گفت «انَّ الحدیث ذو شجون»و بر سر حارث فرود آورد و مقتول ساخت مردم گفتند يا ضَبَّةُ أَفِي الشَّهرِ الْحَرامِ در ماه حرام خون بريختي فَقالَ سَبَقَ السَّيْفُ الْعَذَلَ گفت شمشیر پیشی گرفت از ملامت نکوهش گران این سخن نیز مثلی شد فرزدق اشارت باین قصه کند:
فَلا تَأْمَنَنَّ الْحَرْبَ انَ اسْتِعارِها كَضَبَّةَ إِذْ قالَ الْحَديثُ شُجُونٌ
*حَمیمُ الرَّجُلِ واصِلُهُ (1)
مردی از عرب که کلاب بن فارع نام داشت یک روز رعایت اغنام خویش می کرد ناگاه شیری از کمین دیدار شد و بمیان گله در افتاد، کلاب چون این بدید آهنگ شیر کرد تا شر او را از گله بگرداند شیر درنده که چشم بر فریسه داشت گلّه را بگذاشت و نخستین بسوی کلاب شتاب گرفت و در اول حمله او را بروی در افکند و براثن خارا گذار را بر قفای او استوار کرد این هنگام خنا بر بنمره که از خویشاوندان قریب و عشاير نزديك كلاب بود با مردی از عرب که حوشب نام داشت برسیدند کلاب در زیر چنگال شیر فریاد برداشت که مرا دریابید خنا بر هیچ یا درحم نکرد و بکناری ایستاد و حوشب بحمایت کلاب سرعت کرد و این شعر انشاد نمود :
أعنتُه إِذ خَذَلَ الخَنابِرُ *** وَ قَدْ عَلاهُ مُكْفَهرٌّ خادِرٌ
هُرامِسٌ جَهمٌ لَهُ زَماجِرُ *** وَنابُهُ جَردٌ عَلَىَّ كاشِرٌ
أُبرُز فَإِنِّي ذُو حُسامٍ حاسِرٌ *** إنّي بِهذا إن قُتِلتَ ثائِرٌ
این بگفت و بر شیر حمله آورد و تیغ بزد چنان که از اضلاع و کتفین او بگذشت
ص: 264
و از پشت کلاب بر زمین افتاد پس کلاب برخاست و بنزد حوشب آمد و گفت انت حمیمی توئی خویش و پیوند من نه خنابر که مرا در دهان شیر نظاره می کرد و کناره می جست و دست او را بگرفت و بمیان قوم آورد و همی گفت حمیم من حوشب است نه خنابر (1) این بود تا آن گاه که کلاب بجهان دیگر شتاب گرفت، از پس مرگ او قرابت خنابر همی خواست که میراث او را مأخوذ دارد.
فقالَ حَوْشَبٌ : أَنَا جَمِيمُهُ وَ قَرِيبُهُ فَلَقَدْ خَذَلْتَهُ و نَصَرْتُهُ وَ قَطَعْتَهُ و وَصَلَتْهُ و صَمِمتَ عَنْهُ و أَجَبْتُهُ.
حوشب گفت خویش و حمیم او منم چه تو او را در چنك دشمن گذاشتی و من نصرت کردم و تو قطع رحم نمودی و من پیوند جستم و تو در استغاثت او زبان بستی و من
اجابت کردمی ، این مخاصمت تشدید یافت و داوری بنزديك خنابس بن مقنّع كه زعيم
جابت درامی ، و قوم و سید سلسله بود بردند خنابس روی با حوشب کرد و گفت تو کجا کلاب را نصرت کردی که از خنابر که حمیم اوست پیشی گرفتی و مستوجب ميراث او گشتی؟ حوشب این شعر قرائت کرد :
أجَبْتُ كِلابا حينَ عَرَّدَ اِلفُهُ *** و خَلاَهُ مَكْبُوبًا عَلَى الْوَجهِ خِنبَرٌ
فَلَمّا دَعاني مُسْتَغيثاً أَجَبْتُهُ *** عَلَيْه عَبُوسٌ مُكْفَبِرٌ غَضَنفَرٌ
مَشيَتُ إِلَيْهِ مَشَى ذِي الْعِزْ إِذْ غَدا *** وَ أَقبَلَ مُختالَ الْخُطى يَتَبختَرُ
فَلَمّا دَنا مِنْ غَرْب سَيْفى حَبَوتُهُ *** بأبيض مَصْقُول الطَّرائِقِ يَظْهَرُ
فَقَطَّعَ ما بَينَ الضُّلُوِع وَ حِضنِهِ *** إلى حِضنِهِ الثّاني صَفيحٌ مُذَكَّرٌ
فَخَرَّ صريعاً في التُّرابِ مُعَفِّراً *** وَ قَدْ زارَ مِنْهُ الْأَرْضِ أَنْفُ وَ مِشْفَر
ص: 265
و مردم قبیله نیز گواهی دادند که کلاب مي فرمود هذا حَميمي دُونَ الْخَنابِرِ درين وقت خنابس گفت حَميمُ الْمَرْهُ واصِلُه و این سخن مثل گشت و فرمان کرد تا ترکه کلاب را بحوشب گذاشتند
* ألعامِلُ عَلَى الْكَرَاز (1)
این مثل را از بهر مرد لئیم گویند یعنی از قلّت و خفّت، زاد خود را بر کبشی حمل کند همانا مخالس بن مزاحم الكلبى و قاصر بن سلمة الجذامی بر در سرای نعمان بن منذر ملازمتی داشتند و میان این هر دو تشدید مخاصمت بود قاصر حیلتی اندیشید و بنزد عمرو بن هند برادر نعمان آمد که او را ابن فرتنا می نامیدند گفت هیچ شنیده که مخالس ترا هجا گفته و این شعر اوست:
لقد كانَ مَنْ سَمَّى أَبَاكَ بْنَ فَرْتَنا *** بِهِ عارِفاً بِالنَّعْتِ قَبْلَ التَّجارُبِ
فسَمّاهُ مِنْ عِرفانِهِ جِر وَ جَيْئَلٍ *** حَليلَةَ قَشع حامِلِ الرِّجُلِ ساغِبٍ
أَبا مُنْذِرِ أَنَى يَقُودُ بْنُ فَرْتَنا *** کَرادیسَ جُمْهُورٍ كَثِيرِ الْكَتَائِبِ
وَ ما ثَبَتَتْ في مُلْتَقَى الْخَيْلِ سَاعَةً *** لَهُ قَدَمَ عِنْدَ اهْتِزازِ الْقَواضِبِ
عمرو چون این بشنید بنزد نعمان آمد و از مخالس شکایت آورد و این ابیات را بروی عرضه داشت نعمان در غضب شد و مخالس را حاضر حضرت داشت.
«و قالَ : لا أُمَّ لَكَ أَتَهْجُو امْرَةِ هُوَ مَيْتاً خَيْرٌ مِنْكَ حَيّاً و هُوَ سَقيماً خَيْرٌ مِنْكَ صحيحاً و هُوَ غَائِباً خَيْرٌ مِنْكَ شَاهِداً فَبِحُرْمَةِ مَا الْمُرْنِ
ص: 266
و حَقِّ أبي قابُوسٍ، لَئِنْ لاحَ لي أَن ذلِكَ كانَ مِنْكَ لَأَنْزَعَنَّ غَلْصَمَتَكَ مِن قَفاكَ (1) ولَأُ طْعِمَنَّكَ لَحْمَكَ».
مخالس را عتاب فرمود که هجو کسی می کنی که مرده اش از زنده تو نیکوتر است و رنجوریش بر صحت و غيبوبتش بر حضور تو شرافت دارد سوگند بآب باران و حق پدرم اگر روشن شود این هجا تو کردۀ زبانت را از قفا بر آورم و گوشتت را طعمه تو می سازم مخالس گفت:
«أَبَيْتَ اللَعْنَ كَلأَ وَ الَّذِي رَفَعَ ذُرْوَتَكَ بِأَعْمادِها و أماتَ حُسَادَكَ بِأكمادِها ما بَلِّغْتَ غَيْرَ أقاويلِ الوُشاةِ و نَمائِمِ الْعُصاةِ وَ ما هَجَوْتُ أَحَداً وَلا أَهْجُو امْرَة ذَكَرْتَ أبداً وَ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ وَ بِجَدِّكَ الكَريمِ و عِزّ بَيْتِكَ الْقَديمَ أَنْ يَنَالَنِي مِنْكَ عِقابُ أَوْ يُفاجِتَنِي مِنكَ عَذَابٌ قَبْلَ الفَحْص وَ الْبَيانِ عَنْ أَساطِيرِ أَهْلِ الْبُهْتَانِ».
گفت ای پادشاهی که ساحت تو از آلایش معایب بری است سوگند با خدائی که قبّه حشمت ترا برافراخته و بدخواهان تراهلاک ساخته این کذب دروغ زنان و غیبت سخن چینان است و من هیچ مردی خاصه عمرو را هجا نگفته ام و هرگز هجا نکنم و اکنون پناه به بخت بلند و نژاد بزرگ تو می برم که از آن پیش که پژوهشی كنى و اباطيل اهل افك و بهتان را بازدانی مرا مورد عنا و عذاب نفرمائی.
پس نعمان قاصر را طلب داشت و گفت این چه سخن است که آورده؟ قاصر بجان و سر نعمان سوگند یاد کرد که این ابیات را مخالس بر من انشاد کرد مخالس گفت ای پادشاه من کذب سخن او را هم با سخن او روشن سازم خصومت قاصر را
ص: 267
با من مردم این انجمن همه دانند این کی شود که من شعری بکاهش و نکوهش عشیرت پادشاه بگویم و بر دشمنی که روز مرا کوتاه خواهد بخوانم؟ نعمان ازین سخن صدق مخالس را تفرّس کرد و هر دو تن را از مجلس بیرون شدن فرمود آن گاه که از حضرت نعمان بیکسوی شدند.
«قالَ مُخالِس لِقاصِرٍ : شَقِى جدكَ وَ سَفَلَ خَدُّكَ وَ بَطَلَ كَيْدُكَ وَلاحَ لِلْقَوْمِ جُرْمُكَ وَ طَاشَ عَنِّي سَهْمُكَ وَ لَأَنْتَ أَضْيَقُ جُحْراً مِنْ تَقازِ وَ أَقَلُّ قِرَى مِنَ الْحَامِلِ عَلَى الْكَرَازِ».
و این سخن مثل گشت گفت بخت تو واژونه شد و روی علای تو بزیر آمد و صورت کید تو از پرده بیرون افتاد و خدنك كين تو از من بگشت اکنون خانه حشمت تو از سوراخ عصفور تنگتر است و بساط شرافت و اوانی ضیافت تو از خرجینه شبان که بر پشت گوسفند بندد قلیل تر.
*أَحْمَقُ مِنْ هَبَلْقَةَ (1) .
هبنّق بفتح های هوَّز و بای موحّده و نون مشدّد مفتوح احمق را گویند و این كلمه لقب یزید بن ثروان از بنی قیس بن ثعلبه است و او را ذوالودعات نیز می نامیدند چه ودع خزر سفید است که از بحر بر می آورند و برای دفع چشم بد علاقه می کنند و هبنقه با این که مردی شگرف و طویل اللّحيه بود قلّاده از خزف و خزر و بعضی استخوان ها علاقه گردن کرده بود تا در میان مردم یاوه نشود، یک شب برادرش آن قلاده را بسرقت بر بود و بر گردن خویش بست صبحگاه چون هبنّقه او را بدید فَقالَ : أَخي أَنتَ أنَا فَمَنْ أنَا»، گفت ای برادر تو منی پس من چه شدم ؟ و كيست من؟.
و هم از حمق وی گویند که یک روز شتری از وی یاوه شد و او در میان مردم ندا
ص: 268
در می داد که «مَنْ وَجَدَ بَعيري فَهُوَ لَهُ»، یعنی هر کس شتر گمشده مرا یافته است از آن وی باشد ، گفتند ای احمق، پس این ندا از بهر چیست،«قالَ : فَأَيْنَ حَلاوَة الوِجدانِ»، گفت پس کجاست حلاوت یافتن گمشده.
دیگر چنان افتاد که قبیله طفاوة و جماعت بني راسب در سر مردی آغاز سخن کردند و هر يك از قبيلتين آن مرد را از طایفه خویش می شمردند در پایان امر سخن بر این نهادند که هر کس نخست بر ما در آید او را بحکومت طلب کنیم از قضاهبنّقه در آمد گفتند تو حکم کن که این مرد راسبی است یا طفاوی باشد گفت این حکومت من توانم کرد وی را بکنار نهر بصره باید برد و بآب در انداخت «إِن كانَ راسِبِيّاً رَسَبَ فيهِ وَ إِن كانَ طَفاوِيّاً طَفاء» (1) يعنى اگر رسوب در آب کرد و فروش در اسبی باشد و اگر بر سر آب ایستاد طفاوی خواهد بود، مرد گفت من هرگز نخواهم ازین دو قبیله باشم و بحکومت تو نیز حاجت ندارم (2) .
و دیگر از حمق اوست که گوسفندان اهل خویش را شبانی می کرد و هر گوسفند که لاغر بود از علف چر باز می داشت و آن گوسفندان که فربی و قوی بودند نیکو رعایت می کرد و بمرغزاري سبز و طری در می برد گفتند چه زشت کاری که می کنی «قالَ: لا أُقْسِدُ ما أَصْلَحَ اللهُ ولا أَصْلِحُ ما أَفْسَدَهُ»، گفت من آن را كه خدا فاسد کرده است اصلاح نمی کنم و آن را که اصلاح فرموده فاسد نمی خواهم شاعر در حق وی گوید :
ص: 269
عِش بِجَدٍّ وَ لَنْ يَضُرُك نوكٌ *** إِنَّما عَيْشُ مَنْ تَرَى بِجُدُودٍ
عِش بِجَدٍّ وَ كُنْ هَبَنَّقَةَ القَيسِ*** ىَّ نَوكاً أوَ شَيْبَةَ بْنِ وَليد
رُبَّ ذِي إِرْبَةٍ مُقِلٌ مِنَ الْمَالِ *** وَ ذِي عَنْجَهِيَّةٍ مَجدُودٍ
*أَحْمَقُ مِنْ دُعَةَ (1)
همانا دغة لقب ماریه دختر معنّج است و معنج ربيعة بن عجل را گویند و جماعتی از اهل لغت منهج دانسته اند گویند چون حامل شد و او را درد زادن بگرفت پنداشت بغایطی باید رفت و پلیدی افکند پس برفت و بزاد و باز آمد و باوسنی خود گفت هَلْ يَفْعَرُ الْجَعْرُفاه چه جعر عنذره ایست که برد بر خشك شده باشد یعنی آیا عذره دهن باز می کند و سنی او را حال بدانست قالَت : نَعَم وَ يَدْعُو أَباهُ گفت بلی دهن باز می کند و پدرش را هم می خواند این بگفت و برفت و فرزندش را از مبرز بیاورد.
و چون دغه از قبیله بلعنبر بود مردم بلعنبر را جعري و بنی جعر القب نهادند و چون فرزند دغه قليل النوم و كثير البكا بود دست فرا برد و یا فوخ او را نرم ولین یافت گمان کرد که سر او را دمّلی عارض شده کاردی از وسنی خود بگرفت و مغز از سر كودك بر آورد که دیگر نگرید و او تا قیامت گریستن را بگذاشت.
أحنف او را بر زبردست ترقص می داد و این شعر انشاد می کرد :
وَ اللَّهِ لَوْلاً صَعْفَةٌ مِنْ هَزْلِه *** وَ حَنَفٌ أَوْ دِقَةٌ في رِجلِه
ما كانَ في صبيانكُمْ مِنْ مِثْلِهِ
بالجمله احنف بصفت حلم و زینت حکمت اشرف عرب بود گویند یک روز مردی روی با یحیی بن خالدیر مکی کرد و گفت «وَ اللهِ لَأَنتَ أَحلَمُ مِنْ أَحْنَفَ»سوگند با خدای که تو از أحنف حلیم تری و در فرو خوردن خشم دلیرتر و در حمل مكروهات بردبارتر در جواب گفت سوگند با خدای که غلام احنف از من حلیم تر است.
بالجمله با احنف گفتند هیچ کس را از خود حلیم تر یافتی؟ گفت آری من اين حلم از قيس بن عاصم المنقری آموختم چه یک روز بروی در آمدم او با مردی سخن می کرد ناگاه چند تن از مردم او برادر [زاده] او را با دست بسته در آوردند و گفتند هم اکنون پسر ترا مقتول ساخت و ما او را بسته آوردیم قیس این بشنید و قطع سخن خویش نکرد و آن گاه که حدیث بپای برد پسر دیگر را طلب کرد، فقال:
قم ما بُنَيَّ إلى [ابْنِ] عَمِّكَ فَأَطْلِقَهُ وَ إلى أخيك فَادْفنهُ»، گفت با خيزاى پسرك من دست [پسر] عمت را بگشای و برادرت را بخاك بسپار و آن گاه فرمود مادر قتیل را صد شتر عطا کن باشد که حزن او اندك شود این بگفت و از طرف ایمن بسوی ایسر تکیه زد و این شعر انشاد نمود:
إنِّي امرءُ لا يَعْتَري خُلُقي *** دَنَسٌ يُفَنَّدُ دَنَسٌ يُفَنَّدُهُ وَلا أَفْنُ
مِنْ مِنقَرٍ في بَيْتِ مَكْرُمَة *** وَ الْغُصْنُ يَنْبُتُ حَوْلَهُ الْغُصْنُ
خُطباءُ حينَ يَقُولُ قَائِلُهُمْ *** بيضُ الْوُجُوهِ مَصاقِعُ لُسَنُ
لا يَفْطَنُونَ لِعَيبِ جارِهُمِ *** وَ هُمُ لِحُسْنِ جَوارِهِ قُطنُ
ص: 271
و نیز این شعر را بفرمود :
أَقُولُ لِلنَّفْسِ تَنساءَ وَ تَعْزِيَةٌ *** إِحدى يَدَيَّ أَصابَتْني وَ لَمْ تَكدِ
كِلاهُما خَلَفُ عَنْ فَقَدِ صاحِبِهِ *** هذا أَخي حينَ أَدْعُوهُ وَ ذا وَلَدي
گویند یک روز مصعب بن زبیر با مردی خطاب می فرمود که تو در حق ما بدسکالیده و او از در نیایش معذرت می جست و می گفت این سخن کذبی است که بر من بسته اند و صعب گفت از مردی ثقه شنیده ام احنف حاضر بود گفت ایها الامیر او را بگذار که هرگز ثقة سخن چینی نکند و فتنه را انگیزش ندهد همانا از منافقی شنید؛
و از سخنان احنف است که می فرماید «إِنَّ النَّاسَ يَرَوْنَ العِلم ذلاً» یعنی مردم نادان حلم راهَونی و ذلّتی پندارند «رُبَّ غَيْظَ قَدْ تَجَرَّعْتُهُ مَخَافَةَ ما هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ»، چه بسیار وقت خشم را فرو خوردم تا گرفتار صعب تری از آن نشوم «كَثرَةُ المُزاح يَذْهَبُ بِالهَيبَةِ»، طبت کردن حشمت مرد را ببرد.
«السُّوْدَدُ كَرَمُ الْأَخْلاقِ وَ حُسْنُ الْفِعْلِ» سیادت و بزرگی بجود طبع و کردار نيك است . مردی گفت يا أبا بحر مرا بر محمدتی دلالت کن! فرمود:
«اَ لْخُلْقُ السَّجِيحُ وَ الْكَفْ عَنِ القبيح وَ اعلَم أَنَّ أَدوَى الدّآءِ اللِّسانُ الْبَذِى وَ الْخَلْقُ الرَّدِي».
یعنی بهتر چیز خلق گشاده و خویشتن داری از بدیهاست و بدترین چیز ها زبان بد و خلق بد است.
*أَحْمى مِنْ مُجِيرِ الظَّلَّعْنِ (1)
نبيشة بن حبيب السلمى یک روز اعداد کار کرده در طلب غارت و کسب غنیمت
ص: 272
بیرون شد، ناگاه در اراضی کدید جماعتی از زنان بنی کنانه را دیدار کرد که کوچ می دادند ربيعة بن مكدم کنانی که پسری نورس بود و گیسوان مشگین از پس پشت انداخته داشت حاضر بود سر راه بر نبیشه گرفت و گفت ازین اندیشه بیکسوی باش نبیشه سخن او را وقعی ننهاد لاجرم با هم در آویختند و نبیشه بازوی ربیعه را با نیش سنان جراحتی کرد ربیعه بنزد مادر آمد و گفت:
شُدِّي عَلَى الْعَصْبَ أَمَّ سَیّارِ *** فَقَدْ رُزِيتِ فارساً كَالدّينارِ
مادرش در پاسخ گفت :
اِنّا بَنُو رَبيعَةَ بنِ مالِكٍ *** مُرَزَّءٌ خِيارُنا كَذلِكِ (1)
مِنْ بَينِ مَقتُولٍ وَ بَينِ هالِكٍ
این بیت بگفت و بازوی پسر را به بست ربیعه گفت نیز یک جرعه آب مرا دهید که سخت عطشانم مسئولش با جابت مقرون نشد مادرش گفت بشتاب و با دشمن مقاتله کن آب از تو فوت نمی شود ربیعه سر برتافت و حملتی گران افکند و جنگی صعب در پیوست و چندان بیائید که دشمنان را از میان طعاین (2) و زنان هزیمت داد آن گاه بنزد زنان آمد و گفت من از کثرت جراحت هم اکنون جان خواهم داد لكن مرده من چنان که زنده من حمایت شما می کند اینک بر این عقبه صعود می کنم و همچنان بر پشت اسب تکیه برستان خواهم کرد و جان خواهم داد شما شتاب کنید و زود بگذرید چندان که این جماعت مرا زنده دانند آهنگ شما نکنند این بگفت و اسب براند و بر فراز تل تکیه بر رمح کرد و بمرد.
ظعاین در رفتن سرعت کردند و از عقبه بگذشتند و او دیر برپشت فرس بماند مردم نبیشه در گمان افتادند و نزديك شده اسب او را با تیر بزدند و ربیعه بروی در افتاد چون از هلاکت او آگاه شدند از پس ظعاین بشتافتند و هیچ کس را نیافتند
ص: 273
از پس این واقعه حفص بن الاحنف الکنانی بر جسد ربیعه بگذشت و او را بشناخت
این واقعه سنگی چند فراهم کرد و تن او را همی پوشید و همی گریست و این شعر انشاد کرد :
لا يَبْعُدَنَّ رَبيعَةُ بْنُ مُكَدَّمِ *** وَ سَقَى الْغَوادِي قَبْرَهُ بِذُنُوبِ
نَفَرَت قُلُوصي مِن حِجارَةِ حَرَّةٍ *** بُنيت عَلَى طِلْقٍ الْيَدَيْنِ وَ هُوبِ
لا تَنفِري يا ناقُ مِنْهُ فَإِنَّهُ *** شَرَابٌ خَمْرٍ مِسْعَرُ لِحُرُوبِ
لوْلَا السَّفَارُ وَ بُعْدُ خَرْقٍ مَهْمَةٍ *** لَتَرَكْتُها تَحْبُوا عَلَى الْعُرْقُوب
جز ربيعة بن مكدم بحمايت ظعاین هیچ قتیلی معروف نیست .
*أَحمَقُ مِنْ جُحّى (1)
جحی مردی از قبیله فزاره است و کنیت او ابوالغصن است (2) یک روز در بیابان با عیسی بن موسی باز خورد و گفت درین صحرا چیزی در خاك پنهان ساختم و اکنون ندانم عیسی گفت مگر علامتی بر سر آن نصب نکردی گفت سحابی بر فراز بود در ظل سحاب مدفون نمودم اينك نه سحاب پدیدار است و نه نهفته آشکار.
و دیگر از حمق اوست که وقتی از سرای خویش بیرون می شد میان دهلیز خانه در تاریکی پایش بقتیلی آمد و بروی در افتاد پس خشم گرفت و جسد کشته را بکشید و در خانه خود بچاهیش در افکند پدرش این بدید و دانست که از آن احمق فتنه حدیث می شود چون جحی بیرون شد آن جسد را از چاه برآورد و در بیغوله بنهفت و گوسپندی را خبه کرده بجای کشته بچاه انداخت از آن سوی جحی در کوچه های كوفة جماعتی را نگریست که فحص حال مقتول خویش کنند گفت در خانه ما مقتولی است تواند بود که آن شما باشد ، آن جماعت را دلالت بخانه خویش کرد و بر لب چاه آورد ایشان رسنی بر جحی بستند و بچاه فرودادند چون بپایان رسید دست فرا برد
ص: 274
و شاخ گوسپندش بدشت آمد بانك برداشت که آیا رفیق شما را شاخ بود آن گروه چون این بشنیدند بر حمق او بخندیدند و بیرون شدند.
هم از حمق اوست که چون صاحب الدّوله أبو مسلم وارد کوفه شد گفت هیچ کس جحی را می شناسد تا بنزد منش حاضر کند؟ مردی که یقطین نام داشت گفت من می شناسم و کس فرستاد تا جحی را بیاورد چون حاضر مجلس شد جز أبو مسلم و يقطين کس نبود«فَقالَ : يا يَقْطِينُ أَيُّكُما أَبُو مُسلِم» گفت ای یقطین شما کدام يك ابو مسلم باشید.
*أَحْمَقُ مِنْ رَبِيعَةَ الْبَكاءِ (1)
ربيعة بن عامر بن ربيعة بن عامر بن صعصعه از پس آن که جوانی نیرومند شد و موی زنخ بر آورد و پدرش از جهان جای بپرداخت مادرش را شوهری دیگر تزویج کرد از قضا یک روز بخیمه مادر در رفت و مادرش در تحت شوهر بود ربیعه چنان گمان کرد که این مرد بر شکم مادرش نشسته تا او را مقتول سازد دامن خیمه را چاک زد و بانك بگریه برداشت و فریاد برآورد که وا اماه مردم قبیله بدویدند و گفتند هان ای ربیعه تراچه افتاد گفت بخیمه در رفتم و این مرد را برشکم مادر نگریستم که آهنك قتل او داشت گفتند «أَهْوَنُ مَقتول أُمُّ تَحْتَ زَوْج » و این سخن مثل شد ، و او را ربيعة البكّاء خواندند و بحمق مثل کردند.
*خالِف تُذكَر (2)
وقتی خطیئه شاعر وارد کوفه شد و پرسش نمود که بخشنده تر و جوانمردتر درین شهر کیست؟ گفتند عنيبة بن النّهاس المجلى بنزديك او شتافت عتيبه گفت که باشی ؟ گفت جرول گفت ندانم گفت ابو ملیکه گفت هم نشناسم گفت خطیئه فرمود
ص: 275
مرحبا بك و او را مکانتی بزرگ نهاد خطیئه گفت امروز اشعر مردم را که دانی فرمود تو اشعر ناسی خطیئه گفت خالف تذکر بلکه اشعر از من آن کس است که این شعر گفت:
و مَنْ يَجْعَلِ الْمَعْرُوفَ مِنْ دُونِ عِرْضِهِ *** يَفُزهُ و مَنْ لا يَتَّقِ الشَّتَم يُشتَمِ
و مَنْ يَكُ ذا فَضْلٍ فَيُبْخَلْ بِفَضْلِهِ *** عَلى قَوْمِهِ يُسْتَغْنَ عَنْهُ وَ يُذْمَم
عتیبه گفت اکنون چه می خواهی؟ گفت این جامه که در برداری سخت مرا بعجب آورده چه قبا وجبه و عمامه همه خز بود فرمود تا جامه دیگر آوردند و در پوشید ، و آن جمله را بخطیئه عطا کرد و فرمود دیگر چه می خواهی؟ گفت اکنون خوردنی و پوشیدنی اهل مرا عطاكن بفرمود تا میره و کسوه عیالش را نیز بدادند این وقت خطیئه گفت «العود احمدُ» و از نزد او بیرون شدو این شعر بگفت:
سَئَلْتُ وَ لَمْ تَبْخَلُ وَ لَمْ تُعْطِ طَائِلًا *** فَسِيّانِ لا ذَمٌّ عَلَيْكَ وَ لَا حَمدٌ
*خَلالَكِ الْجَوٌّ فَبيضي وَ اصْفِري (1)
طرفة بن عبد شاعر هنوز کودکی بود و باعم خویش سفری می کرد یک روز در عرض راه از برای صید قبّره (2) دام و دانه بر گرفت و در جائی که نیکو می پنداشت دام بگسترد و دانه بیفشاند و یک روز بانتظار نشست و هيچ قبره آهنگ آن دام و دانه نکرد ناچار طرفه دام بر گرفت و طریق مراجعت سپرد و چون باز پس نگریست دید قنابر انبوه شده اند و آن دانه ها که افشانده بود همی برچینند طرفه این شعر ها بگفت:
يا لَكِ مِنْ قُبَّرَة بِمَعْمَرٍ *** خَلالَكَ الْجَوُّ فَبيضي وَ اصْفِرِي
ص: 276
وَ نَقِري ما شِئتِ أَنْ تُنَقَّري *** قدْ رَحَلَ الصَّيَادُ عَنْكِ فَابشِري
وَ رَفَعَ الْفَخَّ فَماذا تَحْذَري *** لابُدَّ مِنْ صَيْدِكِ يَوْمَا فَاصْبِري (1)
همانا در «تحذری» که بجای «تحذرین»، آورده حرف نون را برعایت قافيه محذوف داشته یا بالتقاء ساكنين افتاده
بالجمله گویند آن گاه که حسین بن علی علیهما السلام بآهنگ عراق از مکه بیرون شد ابن عباس روی با این زبیر کرد و گفت «خَلالَكِ الْجَرُّ فَبيضي وَ اصْفِري» از بهر آن که مادام که سیدالشهدا علیه الصلوة و السلام در مکه جای داشت کس ابن زبیر را وقعی نمی گذاشت.
*خَيْرٌ قَليلٌ و فَضَحْتُ نَفسى (2)
فاقره زوجه مرّه اسدی بطراوت رخسار و حلاوت گفتار در میان زنان نامبردار بود چنان افتاد که شوهرش سفری در از پیش داشت و سالی چند غایب ماند فاقره را عبدی بود که ملازمت خدمت او داشت اندك اندك دل بسوی عبد رفت و هر گاه تصمیم عزم می داد که با او در آمیزد هم خویشتن داری می کرد یک روز عشق او افزون و صبرش اندك شد و همچنان هنگام قصد فساد نفس خویش را مخاطب داشت:
«فَقالَت يا نَفسُ لا خَيْرَ فِي الشِّرَّةِ فَإنّها تَفضَحُ الْحُرَّةَ وَ تُحْدِثُ الْغِرَّةَ»
و از آن امر اعراض کرد دیگرباره خواهش نفس فرایش گرفت و او را آهنگ داد همچنان عنان بکشید و گفت :
ص: 277
يا نَفْس مَوْتَةٌ مُريحةٌ خَيْرٌ مِنَ الْفَضِيحَةِ وَ رُكوب القبيحةِ وَ إِيَّاكِ وَ الْعارَ وَ لَبُوسَ السَّنارِ وَ سُوءَ الشّعارِ وَ لَوْمَ الدِّثارِ.
اندك خویشتن داری کرد زمانی دیر برنگذشت که باز نفس خواهش آغازید و این کرّت دست به فضیحت یازید.
قالَت إِن كانَتْ مَرَّةً واحِدَةً فَقَدْ تُصلَحُ الْفَاسِدَةُ وَ تُكْرَمُ الْعَائِدَةُ.
گفت اگر كار بيك كرت بود فواید عواید آن را توان برد و اصلاح مفاسد آن توان کرد این بگفت و غلام را پیش خواند و فرمان کرد که شبانگاه در خوابگاه من حاضر باش.
چون شب برسید او را بکنار در آورد و با او بخفت و کام براند چون از آن کار قبیح بپرداخت و آتش شهوت فرومرد پشیمان گشت و گفت«خَيْرُ قَلِيلٌ و فَضَحْتُ نَفسي»، يعنى بهرۀ اندك بردم و خود را فضیحت نمودم.
امّا از آن سوی شوهر او مرّة که بسیار سال می گذشت و ملازم سفر بود آهنگ مراجعت نمود در عرض راه غرابی را نگریست که بانک برآورد بآن علمی که متداول بود از نعیب غراب بدانست که زنش هم اکنون تدارك زنا می کند بر نشست و اسب بتقریب براند وقتی به پس در رسید که غلام از شکم زن برخاسته بود و فاقره از آن کردار نابهنجار پشیمان شده این سخن اعادت کرد: «خير قليل و فضحتُ نفسى».
مرّه چون این سخن بشنید در بگشود و در آمد و گوشت میان دو کتف او از غایت غضب لرزش همی داشت فاقره گفت تراچه افتاد و این رعده چیست گفت از آن کلمه که تو گفتی فاقره دانست که راز او از پرده بیرون افتاد نعره بزد و بمرد مرّه این شعر بخواند:
لَحَى اللَّهُ رَبُّ النَاسِ فَاقِرَ مَيْتَةً *** وَ أهون بِها مَفْقُودَةٌ حِينَ تُفْقَدُ
ص: 278
لعَمْرُكَ ما تَعْتادُني مِنْكِ لَوْعَةٌ *** وَ لَا أَنَا مِنْ وَجدِ عَلَيْكِ مُسَهَّدُ
و آن گاه تیغ بکشید و غلام را بکشت.
*أَخْطَبُ مِنْ سَحبانِ وائِلٍ (1)
سحبان مردی از شعرا و خطبای قبیله باهل است چنان که درین شعر اشارت می کند
لَقَدْ عَلِمَ الْحَيُّ الْيَمَانُونَ أَنَّني *** إذا قُلْتُ أَمَا بَعْدُ إِنِّي خَطيبُها
و این شعر را از برای طلحة الطلحات خزاعی انشاد کرده :
يا طَلْعُ أَكْرَمَ مَنْ بِها *** حَسَبَاً وَ أَعْطاهُمْ لِتالِدٍ
مِنكَ العَطاءُ فَأعطِني *** وَ عَلَيَّ مَدْحكَ فِي الْمَشاهِدِ
طلحه گفت ای سحبان آن چه خواهی فرمان کن تا بدهم سحبان گفت اسبی که بر آن سواری کنی و غلامی که از بهر تو خبازی کند و قصر زرنج (2) که خاص تست مرا بخشوده هزار دینار نیز عطا کن طلحه گفت مردی دون همت بوده همانا باندازه مقدار خود ولایق قبیله باهل طلب کردی اگر هر قصر که داشتم و چندان که دابه و عبد مرا بود بخواستی عطا می کردم آن گاه آن چه او طلب کرد بی آن که چیزی بکاهد یا بیفزاید او را داد.
*أَخْنَتْ مِنْ دَلاَلٍ * أَخْنَتْ مِنْ طُوَيْسٍ و نيز أَشأَمُ مِنْ طُوَيْسٍ (3)
نام او طاوس بود چون مخنث برآمد نام او را مصغر کردند و طویس گفتند و کنیت او ابی عبدالنعیم بود و او اول کس است که در اسلام غنی کرد و دف بزد
ص: 279
و این صنعت در زمان عمر بن الخطاب از اسرای فارس بیاموخت چه ایشان را عمر در ماهی دو روز رخصت می کرد که بخواهش نفس استراحت کنند و طویس نزد ایشان رفته نغمات موسیقی بیاموخت و مردی سخره انگیز بود چنان که زن های فرزند مرده
را خندان می ساخت و از سخنان مسخره او یکی آن بود که ندا در می داد که:
يا أَهْلَ الْمَدِينَةِ ! ما دُمْتُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ فَتَوَقعُوا خُرُوجَ الدَّجالِ وَ الدّابَّة ، وَ إِنْ مُتُّ فَأَنتُمْ آمِنُونَ.
یعنی ای مردم مدینه چندان که من در میان شما هستم منتظر دجال باشید و اگر مردم ایمن باشید سخن مرا نيك بينديشيد همانا آن شب که مادر مرا بزاد رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم از جهان برفت و آن گاه که مرا از شیر باز کرد ابوبکر بمرد و روزی که بالغ شدم عمر مقتول گشت و روزی که زن کردم عثمان را عرضه هلاك ساختند (1) و روزی که فرزند آوردم علی علیه السلام شہادت یافت ، کیست مانند من؟ و این سخنان تلفیق کرد :
أَنَا أَبُو عَبْدِ النَّعيم *** أَنَا طاؤُسُ الجَحيمِ
وَ أَنَا أَشاَمُ مَنْ دَبَّ *** عَلى ظَهرِ الحَطيمِ
أنَا حاءُ ثُمَّ لأمُ *** ثُمَّ قافُ حَشو ميمِ
و از حشو میم حرف یا را قصد می کند یعنی انا حلقی (2) و آن گاه که طویس را خصی کردند «قالَ : ما هذا الاَختانٌ أُعيدَ عَلَينا» و سبب آن بود که طویس و چند تن دیگر از مخنثين در مدینه زنان را از مردان نفور می ساختند و ایشان از مردان
ص: 280
بمخنّثین می پرداختند و گروهی چنین روایت کرده اند که یکشب سلیمان بن عبدالملك در سرای خویش جای داشت و کنیز کی باحلی و زیور و جامه معصفر نزد او حاضر بود ناگاه بانك سمير را بشنید که بدین ابیات تغنّی کند:
وَ غادَةٍ سَمِعَتْ صَوْتِي فَأَرَّقَها *** مِنْ آخِرِ اللَّيْلِ لَما مَلْهَا السَّهَرُ
تُدْني عَلَى فَخَذَيْها مِنْ مُعَصْفَرَةِ *** وَ الْحُلْيُ دانٍ عَلى لَبّاتِها خَضَرٌ
لَمْ يَحْجُبِ الصَّوْتَ أَحراسٌ وَلَا غَلَقُ *** فَدَمْعُها بأعالي الْخَدٌ يَنْحَدِرُ
في لَيْلَةِ الْبَدْرِ ما يَدري مُعايِنُها *** أوَجهُها عِندَهُ أبهى أمِ الْقَمَرُ
لَوْ خَلِيتْ لَمَشَتْ نَحْوِي عَلى قَدَمٍ *** تَكَادُ مِنْ رِقَّةٍ فِي الْمَشِي تَنفَطِرُ
سلیمان چون این شعر بشنيد نيك بينديشيد و چنان دانست که از بهر جاریه وی این سخن کند و کس فرستاد تا سمیر را بیاورد و حجامی بخواست و فرمان کرد تا او را
خصی کند، درین وقت عمر بن عبدالعزیز در آمد و بشفاعت او زبان گشود:
«فَقالَ لَهُ : اسْكُتْ إِنَّ الْفَرَسَ يَصْهَلُ فَتَسْتَوْدِقُ لَهُ الْحِجْرُ وَ إِنَّ الْفَحْلَ يَخْطُرُ فَتَصْبَحُ لَهُ النّاقَهُ و إِنَّ النَّيْسَ يَنْيْتُ فَتَسْتَحْرِمِ لَهُ الْعَنْزُ وَ إِنَّ الرَّجَلَ يُغَنِي فَتَشْبَقُ لَهُ الْمَرْءَةُ ». (1)
و فرمان کرد تا او را خصی کردند و یک تن از دبیران را بخواند و گفت به این حزم حاكم مدينه بنويس «أَن أَحصِ المُخَنَّشِينَ الْمُغَنِّينَ مِنْهُمْ» یعنی شمار کند که مخنثين مدینه چندتن باشند از قلم کاتب نقطی بر فرارخای احص افتاد و کاتب
ص: 281
شاعر بر آن نگشت (1) چون این حکم بمدینه آوردند ابن حزم با کاتب خویش گفت منشور پادشاه را قرائت کن او چنین قرائت کرد که «اخص المخنثين» يعنى مخنثين مدینه را خصی کن ، ابن حزم گفت بلکه احص المخنثين رقم کرده باشند گفت هرگز بر فراز حرف حا نقطه مانند سهیل نباشد ، لاجرم مخنثين را حاضر ساخت و جمله را خصی كرد و هر يك بعد از خصی شدن سخنی گفتند.
و ایشان اول طویس و دوم دلال سیم نسيم السحر چهارم نومة الضحى و پنجم برد الفؤاد و ششم ظلّ الشجر نام داشت ، پس طویس هنگام خصی هنگام خصی شدن گفت:«ما هذا الأّختان أُعيد علینا» یعنی این نیست مگر آن که ختنه شدن بار دیگر بر ما در آمد، دلال گفت :«هذا هُوَ الْخَتانُ الْأَكْبَرُ»، یعنی این ختنه بزرگ است که تمام را ببرند و نسیم السحر گفت «بِالخُصاءِ صِرْتُ مُخَنَّئاً حَقًّا»،یعنی بخصی شدن حق تخنث يافتم ونومة الضحى گفت «بَلْ صِرنا نِساءَ حَقَّا»، بلكه اكنون براستی زن شدیم و برد الفؤاد گفت«إِستَرَحنا مِنْ حَمْلِ ميزابِ الْبَوْلِ» از حمل کردن و کشیدن ناودان بول آسوده شدیم و ظلّ الشجر گفت «ما نَصْنَعُ بِسِلاحٍ لا يُسْتَعْمَلْ»، چه می کنیم سلاحی را که بکار نیاید و استعمال نتوان کرد .
*أَخْسَرُ صَفْقَةٌ مِنْ شَيخ مَهْوٍ (2)
عبدالله بن بیدره را شیخ مهو می نامیدند و مهو نام قبیله ایست از عبدالقیس گویند قبيله إياد را بفسوه تعيير و تشنیع می کردند و مردم ایاد ازین ننگ دلتنگ بودند یک روز در بازار عکاظ يك تن از مردم اياد ندا در داد که من مردی از ایادم کیست که عارفسوه را از ما بدین دو برد ابتیاع کند شیخ مهو برخاست و گفت اينك من حاضرم
ص: 282
و آن دو برد را بگرفت و يكي را إزار کرد و آن دیگر را رداء نمود آن گاه مرد ایادی بقبيله خویش باز شد گفتند چه شد بردین تو گفت عطا کردم و عار ابدی را از شما برداشتم جماعت عبدالقیس از بهر ایاد این شعر بگفتند :
إنَّ الفُساةَ قَبْلَنا إيادٌ *** وَ نَحْنُ لا نَفْسُوا وَلَا نَكَادُ
و نیز به منی از شعرا گفته اند :
يا مَنْ رَاىَ كَصَفْقَةِ ابْنِ بَيْدَرَة *** مِنْ صَفْقَةٍ خَاسِرَةٍ مُخَسرَه؟
اَلْمُشْتَرِي الْعارَ بِبُرْدَي حِبَرَه *** شَلَّتْ إِذًا يَمينُهُ ما أخسَرَه
*ذَهَبَ أَمسِ بِما فيهِ (1)
ضمضم بن عمروالیر بوعی را در عشق زنی نیکو رخسار صبر اندك شد و چندان که در طلب او حیلت انگیخت و اظهار عجز و مسکنت کرد کبر و خشونت یافت و از آن سوی غرّ بن ثعلبة بن يربوع را با معشوقه وی سری و سرّی بود یک روز ضمضم بر
اثر ایشان برفت و هر دو تن را در نهانخانه یافت از پس در بایستاد و گوش فرا داشت غر بن ثعلبه این شعر انشاد کرد:
قديماً تُواتيني وَ تَأُبى بِنَفسِها *** عَلَى الْمَرْءِ جَوابِ التَّنُوفَةِ ضَمضَمٍ
ضمضم چون این بشنید بدرون رفت و تیغ بزد و غر را بکشت و این شعر را بخواند:
سَتَعْلَمُ أَنّي لَسْتُ امَنُ مُبْغِضاً *** وَ أَنَّكَ عَنْهَا الآنَ تَأَتي بِمَعْزِلِ
او را گفتند از بهر چه پسر عمت را مقتول ساختی؟ گفت:«ذهب أمس بما فيه».
*رُبَّ ساعٍ لِقاعِدٍ (2)
جماعتی از عرب بر نعمان بن منذر در آمدند و مردی از بنی عبس در میان ایشان
ص: 283
بود که شقیق نام داشت از قضا در حضرت نعمان مریض گشت و از جهان برفت آن گاه که نعمان میهمانان را عطا می کرد بهره شقیق را بسوى أهل او فرستاد نابغه ذبیانی حاضر بود گفت «ربّ ساع لقاعد»، این سخن مثل گشت آن گاه نابغه این شعر از بهر نعمان بگفت :
أبْقَيْتَ لِلْعَبْسِي فَضْلاً و نِعْمَةً *** وَ مَحْمَدَةٌ مِنْ باقِياتِ الْمَحامِدِ
حِباءُ شَقيقٍ فَوْقَ أَعظُم قَبْرِهِ *** وَ مَا كَانَ يُحْبي قَبْلَهُ قَبْرُ وافِدِ
* أَسلمِي أُمَّ خالِدٍ رُبَّ ساعٍ لِقاعِدِ وَ اكِلِ غَيْرِ جاهِدٍ :(1)
این مثل بدین گونه نیز روایت شده همانا معوية بن ابی سفیان چون از بهر یزید عليه اللّعنه از مردم بیعت گرفت گفت ای پسرك من ترا ولیعهد کردم و هر حاجت، که در دل داشتی بدانت نصرت جستم آیا هیچ آرزو ناگذاشته داری ؟ گفت جزيك آرزو و آن تزویج ام خالد زن عبدالله بن عامر بن کریز است و غایت منیت من از جهان جز او نیست ، معويه حکم فرستاد و عبدالله را از مدینه حاضر درگاه ساخت نيك بنواخت شبی با او مجلس را از بیگانه پرداخته صورت حال يزيد را مكشوف داشت و خواستار شد که ام خالد را طلاق گوید و عهدی نوشت که در ازای آن عبدالله را بآرزو های بزرگ کامروا كند و ملك فارس را پنج ساله بدو گذارد.
عبدالله امِّ خالد را طلاق گفت و معويه بولید بن عتبه که این وقت حکومت مدینه داشت رقم کرد که ام خالد بعد از انقضای عده خاص یزید خواهد بود و چون عدّه بپايان رفت أبو هریره را طلب کرد و شصت هزار دینار زر سرخ او را داد و گفت بنزد ام خالد شو بیست هزار دینار کابین اوست و بیست هزار از بهر کرامت او و بیست هزار هدیه اوست تسلیم کن و او را از بهریزید کابین بسته بسوی شام تحویل ده ، ابوهریره کوچ داده نیم شبی وارد مدینه گشت و صبحگاه بزیارت قبر رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم حاضر
ص: 284
شد ، حسن بن علی صلی الله علیه و اله و سلم او را بدید و از رسیدن سبب پرسید ، قصه بگفت امام حسن عليه السلام فرمود چون بنزديك امّ خالد شدی نام مرا نیز ذکر می کن، گفت چنین کنم آن گاه با حسین بن علی علیها السلام و عبدالله بن عباس بازخورد ایشان نیز الام گفتند در خواستگاری او ما را بحساب گیر ، هم بپذیرفت ،آن گاه عبدالله بن جعفر و عبدالله بن الزبير و عبدالله بن مطيع بن الاسود او را دیدار کردند و قصه بدانستند گفتند نام ما را نیز در نزد ام خالد در شمار خواستاران مذکور کن.
اين وقت أبوهریره برام خالد در آمد و بدان چه معاویه فرمان کرده بود مرعی داشت و آن زر که حمل کرده بود پیش گذاشت، آن گاه خواستاری حسنین علیهما السلام و دیگر خواستاران را مکشوف داشت، امّ خالد گفت من بر آن سرم که در خانه مگه بمجاورت روز برم تا روزگارم سپری شود ، اکنون درین مشورت رأی تو بر چیست ؟ ابوهریره گفت من از بهر تو این نپسندم نیکو آنست که یک تن ازین بزرگان را بجفت گیری.
گفت تو ازین جمله کرا گزیده می دانی ؟ أبو هریره گفت، چون از من طلب مشورت کردی من از بهر تو سیّدی شباب اهل الجنة را نیکوتر دانم ، لاجرم ام خالد حسن بن علی علیهما السلام را اختیار کرد و تشریف مضاجعت آن حضرت یافت و أبوهريره طریق مراجعت گرفت .
چون بر معاویه در آمد «قالَ: إِنَّما بَعَمْتُكَ خَاطِباً وَ لَمْ أَبْعَثكَ مُحْتَسِباً»گفت من تو را مامور ساختم برای نکاح ام خالد نه بهر اصلاح امر بکر و خالد «قالَ : إِنَّهَا اسْتَشارَتْني وَ الْمُسْتَشارُ مُوْتَمَن»، ابوهریره گفت او مرا بشوری خواست و من نیز امین بودم این وقت معاویه گفت :
أَسامِي أُمَّ خالِد رُبَّ ساعِ لِقاعِدِ وَ اكِلٍ غَيْرَ جَاهِدِ .
ص: 285
*رَماهُ اللهُ بِالصُّدامِ وَ الْأَوْلَقِ وَ الْجُذامِ (1)
وقتى هشام بن عبدالملك عليهما اللّعنه والى مدینه را منشور کرد که مردم را بسبّ على علیه السلام مامور سازد كثير بن المطلب بن ابي وداعه چون این حکم بشنید این شعر بگفت:
لَعَنَ اللهُ مَنْ يَسُبُّ حُسَيْناً *** وَ أَخاهُ مِنْ سُوقَةٍ وَ إِمامٍ
وَ رَمَى اللهُ مَنْ يَسُبُّ عَلِيّاً *** بّصُدام وَ أَوْلَقِ وَ جُذام
طبْتَ بَيْنَا وَ طابَ أَهْلُكَ أَعلا *** أَهْلِ بَيْتِ النَّبِيِّ وَ الْإِسْلامٍ
رَحْمَةُ اللهِ وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ *** كُلَّما قامَ قائمُ بِسَلامِ
يَأْمَنُ الطَّيْرُ وَ الظَّباء وَ لا *** يَأْمَنُ رَهْطُ النَّبِيٌ عِندَ المَقامِ
لاجرم والى مدينه كثير را در زندانخانه بازداشت و هشام را مکتوب کرد ، در جواب باطلاق كثير منشور فرستاد .
*رُبَّ زارِعٍ لِنَفْسِهِ حاصِدٌ سِواهُ : (2)
صعصعة بن معاويه بنزديك عامر بن الظرب آمد تا دختر او را از بهر خویش نکاح بندد. فَقالَ : يا صَعْصَعَةُ : إِنكَ جِئتَ تَشْتَرِي مِني كَبِدِي وَ أَرْحَمَ وَلَدي عِندي مَنَعْتُكَ أَو بَعَثْتُكَ: النَّكاحُ خَيْرٌ مِنَ الْأَيْمَةِ وَ الْحَسِيبُ كُفْرُ الْحَسِيبِ وَ الزَّوْجُ الصّالِحُ يُعَدُّابَا، قَدْ أَنكَحتُكَ خَشیَةَ أَن لا أَجِدَ مِثْلَكَ.
گفت ای صعصعه پارۀ جگر مرا از من طلب می کنی لکن چون دانسته ام
ص: 286
که زن شوی کند بهتر از آن است که بیوه باشد و تواند بود که جفتی لایق تر از تو بدست نشود پس او را با تو تزویج کردم آن گاه روی با قوم خویش کرد و گفت:
يا مَعْشَرَ عَدْوان أَخْرَجْتُ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِكُمْ كَرِيمَتَكُمْ عَلَى غَيْرِ رَغْبَةٍ عَنكُمْ وَلَكِنَّهُ مَنْ خُطِّ لَهُ شَيْءٌ جَاءَهُ رَبِّ زارع لِنَفْسِهِ حاصِد سِواه وَ لَوْلا قِسَمُ الْحُظُوظ عَلَى غَيْرِ الْجُدُودِ مَا أَدْرَكَ الْآخِرُ مِنَ الْأَوَّل شَيْئاً يَعِيشُ بِهِ وَلَكِنَّ الَّذِي أَرْسَلَ الْحَيَا أَنبَتَ الْمَرْعَى ثُمَّ قَسْمَهُ أَكلا، لِكُلِّ بقلَةٌ وَ مِنَ الْمَاء جُرْعَةٌ.
إنَّكُمْ تَرَوْنَ وَلَا تَعْلَمُونَ لَنْ يَرَى ما أَصفُ لَكُمْ إِلَّا كُلُّ ذِي قَلْبٍ واعٍ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ راع وَ لِكُلِّ رِزْقٍ ساعٍ إما أَكَيْسُ وَ إِما أَحْمقُ وَ ما رَأَيْتُ شَيْئاً قَطُّ إِلا سَمِعْتُ حَسْهُ وَ وَجَدْتُ مَسَّهُ وَ ما رَأَيْتُ مَوضُوعاً إِلَّا مَصْنُوعاً وَ ما رَأَيْتُ جَائِياً إِلا ذاهِباً وَ لا غانِماً إِلا خائِباً وَ لا نِعْمَةَ إِلَّا وَ مَعَهَا يُوْسُ وَلَوْ كانَ يُبيتُ النَّاسَ الدّاء لَأَحْياهُمُ الدَّواءُ فَهَل لَكُم فِي العِلمِ العَليمُ.
گفتند آن چه گفتی بصدق اصابت کردی و بتجربت اختبار نمودی .
فَقالَ : أُموراً شَتَّى وَ شَيْئاً شَيْئاً حَتَّى يَرْجِعَ الْمَيِّتُ حَيًّا وَ يَعُودَ لاشَيْءٌ شَيْئاً وَ لِذلك خُلِقَت الأَرْضُ وَ السَّماء .
این هنگام مردم از نزد او بیرون شدند .
ص: 287
فَقالَ : وَ يا لَها مِنْ نَصيحَةٍ لَوْ كانَ مَنْ يَقْبَلُها.
*زُرغِبّاً تَزْدَدْ حُبّاً : (1)
معاذ بن صرم خزاعی از فرسان و شجعان قبیله خزاعه بود و چون مادر او از جماعت عك بود بسيار وقت بدیدار أخوال خود بمیان قبیله عك مي شتافت وقتی از مردم عك اسبی بعاریت گرفت و برنشست و بمیان قبیله خویش آمد جحيش بن سوده با او گفت اگر خواهی فرس خویش را با اسب من مسابقت فرمای بشرط آن که هر کس سبق برد فرس خصم را ماخوذ دارد ، معاذ بپذیرفت و با یکدیگر بتاختند ، معاذ پیشی گرفت و اسب جحيش را ماخوذ داشت و از بهر آن که جحیش را بغضب آرد تیغ بزد و اسب او را بکشت جحیش در خشم شد و گفت کشتی اسبی را که از تو و پدر و مادرت بهتر بود، معاذ چون این بشنید آن تیغ کشیده را که در دست داشت بر سر جحيش فرود آورد و او را نیز مقتول ساخت و بقبيله عك باز شتافت، تا در نزد اخوال خود قرار گیرد .
عمرو و بدر برادر جحيش و پسر عم او چون این بدانستند، بر نشستند و در عرض راه با او پیوستند معاذ سر بر تافت و یکیرا با تیغ و آن دیگر را با نیزه بخاك افكند و اين شعرها بگفت :
ضربتُ جُحيشاً ضربةً لا لئيمةً *** ولكن بصاف ذٍى طَرائق مستَكّ
قتلتُ جُحيشاً بعد قتل جواده *** و كُنت قديماً في الحوادث دافتك
قصدتُ لعمرو بعد بدر بضربةٍ *** فخرَّ صريعاً مثل عاترة النُّسك
لكّي يعلم الأقوامُ انّي صارم *** خزاعة اجدادى و انمى الى عكّ
فقد ذقت يا جحشُ بن سودة ضربتي *** و جرَّ بتنى ان كنت من قبل في شكّ
تركتُ جحيشاً ثاوياً ذا نوائح *** خضيب دم جاراتهُ حوله تبكى
ترنُّ عليه امّه بانتحابها *** و تقشرُ جلدى محجريها من الحكِّ
ص: 288
ليرفعَ اقواماً حُلولى فيهمُ *** و يُزري بقوم ان تركتهم تركى
و حصني سراة الطرف و السيف معقلى *** و عطرى غبار الحرب لاعبَقُ المسك
تتوق غداة الروغ نفسى الى الوغى *** كتوق القطا تسموالى الوشل الرك
و لستُ بر عديدٍ اذا راع معضل *** ولا فی نوادى القوم بالضيّق المسك
و كم ملك جدَّلتُهُ بمهّندٍ *** و سابغةٍ بيضاء محكمة السّكّ
این شعر ها بگفت و بمیان اخوال خویش برفت و روزگاری ببود یک روز چنان افتاد که با بنی اخوال از بهر نخجیر بیرون شد و در عرض راه بکاروانی بازخورد و خواست تا بر کاروان غارت افکند چون حمله برد پسر خاله او غضبان (1) پیش شد و گفت کاروان را زحمت مکن معاذ گفت هرگز دست باز نگیرم.
فَقالَ لَهُ الْعَصْبانُ : أما وَ اللهِ لَوْ كانَ فِيكَ خَيْرٌ لَما تَرَكْتَ قَوْمَكَ.
غضبان گفت اگر تو مردی بصلاح بودی هرگز ترك قبیله خود نمی گفتی معاذ بر آشفت و گفت زرغبّاً تزدد حبّاً و این سخن مثل گشت.
و از آن جا بمیان قبیله خویش مراجعت کرد خونخواهان آهنگ قتل او کردند بعضی از مردم گفتند معاذ مردی دلاور است دریغ است که چنین مردی را از قبیله خود مقتول سازید و دیه مقتولین را باز دادند و شاعر در این مثل گوید:
إذا شِئْتَ أَنْ تُقلى فَزُرْ مُتَواتِراً *** وَ إِنْ شِئْتَ أَنْ تَزْدادَ حُبّاً فَرُرْ غِبّاً
و هم دیگری گوید:
عَلَيْكَ بِاغبابِ الزِّيارَةِ إِنَّها *** إذا كَثرَتْ كانَتْ إِلَى الْهَجْرِ مَسْلَكا
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْقَطْرَ يُسْاَم دائِباً *** وَ يُسْأَلُ بِالأَيدي إذا هُوَ أَمْسَكا
اياس بن معويه بن قرُّة المزنی در زمان عمر بن عبدالعزیز قضاوت بصره داشت گفت
و بفراست و کیاست نادر روزگار بود گویند یک روز اصغای بانگ کلبی نمود این سک را بر لب چاهی بزنجیر کرده اند و چنان بود گفتند چه دانستی گفت بانگ او چون بانگ مگس نحل در هم افتاد و از پس آن صدا بانگ او را جواب گفت دانستم بر لب چاه است یک روز مردی خصم خود را برداشته بنزديك اياس آورد و گفت مالی بنزد وی بودیعت نهادم و اينك نخواهد بازداد گفت آن مال را در کجا بودیعت سپردی گفت میان دشت در ظل شجری قاضی گفت هم اکنون بشتاب تا پای آن شجره تواند شد که خداوند مال تو را باز دهد آن مرد راه بر گرفت و چون ساعتی برفت روی با خصم او کرد و گفت اکنون بپای آن درخت رسیده است گفت هنوز نرسیده است «قالَ : قُمْ يَا عَدُوَّ اللَّهِ أَنتَ خائِنٌ»، توچه دانستی که هنوز نرسیده است و او را تهدید حبس کرد تا مال را باز داد.
و ازین گونه تفرس ایاس فراوان است چنان که مداینی کتابی کرد و «زکن ایاس» نام نهاده هفتاد و شش سال زندگانی یافت گویند خواب دید که با پدرش معویه بسیار اسب تاختند و هيچ يك مسابقت نجستند دانست که بسال پدر خواهر مرد او نیز هفتاد و شش ساله مرد را به وی است.
*أَزْنى مِنْ سَجاحِ (1)
سجاح زنى از قبيلة بني تميم بن مره است که دعوی نبوت نمود و بمسیلمه کذّاب پیوست و نفس خود را با او هبه کرد و ساز مضاجعت و موافقت نهاد مسیلمه او را
مخاطب داشت و گفت:
أَلا قُومي إِلَى المِخدَعْ *** فَقَدْ هُیِّيء لَكِ الْمَضْجَعُ
فإن شِئتِ سَلَقْناكِ *** وَ إِنْ شِئْتِ عَلى أَرْبَعْ
ص: 290
و إِن شِئتِ فَفِي الْبَيْتِ *** وَ إِنْ شِئْتِ فَفِي الْمَخْدَعْ
و إن شِئتِ بثُلثَيْهِ *** وَ إِنْ شِئْتَ بِهِ أَجَمعُ
«فَقَالَتْ : بِهِ أَجَمَعَ فَهُوَ أَجْمَعُ لِلشِّمْلِ».
گفت برخیز و بخوابگاه شو که کار بکام تو خواهم کرد اگر خواهی ستانت (1) افکنم و اگر نه بروی در اندازم و باز اگر فرمائی بتمام درسپوزم و اگر نه يك ثلث بازدارم سجاح گفت بتمام بسپوز که از برای کثرت ولد و فزونی عشیرت نیکوتر است شاعر در هجو او گوید:
وَ أَزْنَى مِنْ سَجاحٍ بَني تَميمٍ *** وَ خاطِبِها مُسَيلَمَةَ الزَّنيمٍ
وَ أَهدى مِن قَطاةِ بَني تَميمٍ *** إِلَى اللَّومِ التَّميميّ القَديمٍ
و همچنین در مثل گفته اند :
*أَساءَ سَمعاً فَأَساءَ جابَةً و نيز گفته اند: ساءَ سَمعاً فَأَساءَ جابَةً (2)
سهيل بن عمرو دختر ابو جهل بن هشام را که صفیه نام داشت بزنی آورد و در سرای او پسری بزاد و او را انس نام نهاد و چون بحد شد رسید یک روز با پدر در حیطان مکه حاضر بود اخنس بن شریق ثقفی برسید و گفت کیست این جوان ؟ سهیل گفت پسر من است اخنس روی با او کرد و گفت «حَيّاكَ اللهُ يا فَتى»، یعنی زنده بدارد ترا خداوند اخنس فهم نکرد گفت:
لا وَ اللهِ ما أُمّي في البَيتِ إنطَلَقَتْ إلى أُمِّ حَنْظَلَةَ تَطْحَنُ دَقيقاً.
سوگند با خدای که مادر من در سرای نیست از پی ترتیب آرد و آسیا بیرون شده
ص: 291
سهیل شرمگین شد و گفت :«أَساءَ سَمعاً فَأَساءَ جابَةً»، یعنی بد شنید و بد جواب کرد و از آن جا بسرای آمد و مادر انس را گفت امروز پسر تو در نزد اخنس مرا خجل ساخت و آن حدیث بشرح کرد با این که انس را موی زنخ بر اطراف چهره پدید می شد صفیه گفت هنوز پسر من کودکی است ازین گونه خطا بروی نباید گرفت سهیل گفت:
أَشْبَهُ امْرَءٌ بَعْضَ بَزَّهِ
*سَمِّن كَلْبَكَ يَأْكُلكَ (1)
حازم بن منذر الحمّانی را بقبیله همدان عبور افتاد کودکی در قماط یافت که در کنار راه نهاده اند بروی رحم کرد و او را بر گرفته بر مقدم زین حمل داد و بخانه آورده كنيزك خويش را بدایگی او بازداشت و جحیش نام نهاد و او را بپرورد تا ادراك حلم و بلوغ نمود آن گاه گوسفندان خویش را بدو سپرد تا رعایت کند و این جحيش مردی عائف بر آمد و از دیدار طیور و از اصغای آواز گوناگون و پرواز مرغ ها کهانتی می کرد یک روز عقابی و از پس آن غرابی بروی گذشت و بدان عیافتی گرفت و این شعر بگفت :
تُخبِرُني سَواحِجُ الغِذفان *** وَ الْخُطْبُ يَشْهَدْنَ مَعَ الْعِقْبان
أَنّي جُحَيْشُ مَعْشَرِي هَمْدان *** وَ لَسْتُ عَبْداً لِبَني حَمّان
و بدین اشعار تغنی می کرد و حازم را دختری بود که رعوم نام داشت دلش بسوی جحيش رفت و جحیش نیز در پرده عشق او می باخت یک روز عوم از قفای جحیش بیرون شد و پوشیده از وی طی مسافت همی کرد تا آن گاه که جحیش مواشی خود را در مراتع رها کرد و خود در سایه درختی بیارمید و بدین شعر ها تغنی همی کرد:
أما لَكَ أُمَّ فَتُدعى لَها *** وَ لا أنتَ ذُو والدٍ يُعْرَفُ
ص: 292
أَرَى الطَّيْرَ تُخبّرُني أَنَّني *** جُحَيْشٌ وَ أَنَّ أَبي حَرْشف
يَقُولُ غُرابٌ غَدا سانِحاً *** وَ شاهِدُهَ جاهِداً يَحلِفُ
بِأَنِّي لِهَمْدَانَ في غُرُها *** وَ ما أَنَا جاف وَلا أَهْيَفٌ
وَلكنِنَّي مِنْ كِرامِ الرّجالِ *** إذا ذُكِرَ السَّيِّدُ الْأَشْرَفُ
و رعوم همچنان پوشیده می زیست و انتظار می برد که سخنی مهرانگیز اصغا نماید ناگاه جحیش این شعر بخواند :
يا حَبَّذا رَبيبَتي رَعُومٌ *** وَ جَبَّدًا مَنْطِقُهَا الرَّخيمُ
وَ ريحُ ما يَأْتِي بِهِ النَّسيمُ *** إّنّي بِها مُكَلِّفُ أَ هیمُ
لَوْ تَعْلَمِينَ الْعِلْمَ يَا رَعُومُ *** أني مِنْ هَمدانِها صَمیمُ
چون رعوم این شعر بشنید مهرش دو چندان گشت و خویشتن را آشکار نمود و این شعر بگفت:
طارَ إِلَيْكُمْ عَرَضاً فُؤادِي *** وَ قَلَّ مِنْ ذِكْرا كُمُ رُقادي
وَ قَدْ جَفا جَنِّي عَنِ الْوَسادِ *** أَبيتُ قَد حالَفَني سُهادي
جحیش چون این بدید بر جست و دیدن یکدیگر کرده بوسه چند بدادند و در پای درخت غزل خوانان بنشستند و از پس آن همه روز بدین گونه روزگار مجمع بردند حازم چون دختر را گاه و بیگاه در خانه نمی یافت بد گمان شد و یک روز پوشیده از دنبال ایشان برفت وقتی برسید جحيش را بر سینه و شکم دختر نگریست «قالَ سَمِّن كَلْبَكَ يَأْكُلكَ»، يعنى سگت را فربه می کن تا ترا لقمه خویش کند و این سخن مثل شد این بگفت و تیغ بکشید و آهنگ جحیش کرد جحيش طریق
ص: 293
قرار گرفت و بقبیله همدان گریخت حازم لختی بدوید و چون بدو نرسید بازشد و قصد دختر کرده «وَ قالَ مَوْتُ الْحُرَّةِ خَيْرٌ مِنَ الْعَرَّةِ»، و اين سخن مثل شد وقتی بدختر برسید دید خود را خبه کرده و جان بداده این شعر بگفت:
قَدْ هَانَ هَذَا الثَّكل لَوْلا أَنَّني *** أَحبَبتُ قَتَلَكِ بِالْحُسَامِ الصّارِمِ
فَعَلَيْك مَقْتُ اللَّهِ مِنْ غَدَارَة *** وَ عَلَيْكَ لَعْنَتُهُ وَ لَعْنَةُ حَازِمٍ
وَ لَقَدْ هَمَمْتُ بِذاكَ لَولا أَنَّني *** شَمَّرتُ فِي قَتلِ اللَّعينِ الظَّالِم
و نیز مردی از قبیله طلسم کلبی (1) را تضمین کرد تا از بهر او صید کند روزی برفت تا او را طعمه دهد برجست و او را در هم شکست عوف بن احرص این شعر بگفت:
فَإِنِّي وَ قَيْسا كَالمُسَمِّن كَلْبَهُ *** فَخَدَّشَهُ أَنْبابُهُ وَ أَظافِرُهُ
طرفة بن عبد نيز گويد :
كَكَلْبِ طَسْم وَ قَدْ تَرَبَّبَهُ *** يَعِلهُ بِالحَليبِ فِي الْغَلَسِ
ظَلَّ عَلَيْهِ يَوْماً يُفَرْفِرُهُ *** اِلا یَلِغ فِي الَّماءِ يَنتَهسِ
*سَواءٌ عَلَيْنا قاتِلاهُ وَ سالِبُهُ: (2)
معنی چنان است که چون مردی را نگری که دیگر کس را عریان کند و سلب او را مسلوب دارد همانا قاتل وی خواهد بود چه اگر زنده باشد کس از و چیزی نتوان در بود، ولید بن عقبه گوید :
بَنی هاشِمٍ كَيفَ الهَوادَةُ بَينَنا *** وَ عِنْدَ عَلَى دِرْعُهُ وَ نَجَائِبُهُ
قتَلْتُمْ أَخي كَما تَكُونُوا مَكَانَهُ *** كَما غَدَرَتْ يَوْماً بِكسِرى مَرازِبُهُ
ص: 294
ثَلثَةُ رَهطٍ قاتِلانِ وَ سالِبٌ *** سَواءُ عَلَينا قاتِلاهُ وَ سالِبُهُ
معوية بن ابی سفیان در قتل عثمان بدین مصراع تمثل جست و از قاتلان تجیبی و محمّد بن ابی بکر را قصد کرد و از سالب روی سخن با علی علیه السلام داشت (1)
*أَسْرَعُ مِنْ نِكاحِ أُمِّ خارِجَةَ (2)
نام امّ خارجه عمره است و او دختر سعد بن عبد الله بن قدار بن ثعلبه الا نماریه است چندان حریص بود بشوهر کردن که چون خواستار در آمدی -
فَيَقُولُ خِطبٌ فَتَقُولُ نِكْحٌ وَ يَقُولُ إِنْزِلِي وَ تَقُولُ أَنِخ
یعنی خواهنده می گفت خواستارم بیتوانی پاسخ می داد من زن توام چون می گفت فرود آی پاسخ می داد که شتر را بخوابان بالجمله چهل و اند شوهر کرد و از ایشان فرزندان آورد که همه پدر قبیله بزرگ شدند نخستین زن مردی از قبیله ایاد شد و از پس او بكر بن يشكر بن عدوان بن عمر و بن قيس بن غيلان او را بگرفت و خارجه را بزاد و مکنّی بام خارجه گشت و از خارجه قبیله بزرگ پدید آمد آن گاه عمرو بن ربيعة بن حارثه بن عمرو مزیقیا او را بسرای آورد و سعد را بزاد که پدر قبیله حیا و طایفه مصطلق است و ایشان دو بطن اند از خزاعه.
بعد ازو در سرای بکر بن عبد مناة بن كنانه در آمد و لیث و دئل و عريج را بزاد که پدران قبایل بزرگند آن گاه زوجه مالك بن ثعلبة بن دودان بن اسد شد و غاضره و عمرو را بزاد، پس جشم بن مالك بن كعب بن القین بن جسر از قضاعه او را بگرفت و عرابیّه که پدر بطن بزرگی است بزاد، آن گاه ضجيع عامر بن عمرو بن لحيون البهرانی از قضاعه شد و بهراء و ثعلبه و هلال و لخوه و عنبر را بزاد از پس او زن عمرو
ص: 295
بن تمیم شد و اسید و هجیم را بزاد گویند بیست و اند قبیله بزرگ نسب نسب بام خارجه
می رسانند .
*اَشاَّمُ مِنَ الْبَسُوسِ: (1)
بسوس دختر منقذ تمیمی است و خاله جساس بن مرة بن ذهل شیبانی است که قاتل کایب بود وقتی بدیدار خواهر خود ما در جساس رفت، هما ناسعد بن شمس در جوار بسوس می زیست و او را ناقه بود که سراب نام داشت و از آن سوی کلیب را مرتعی خاص مواشی خویش بود که هیچ کس را راه نگذاشتی جز این که جساس را چون با او نسبت مصاهرت داشت و خواهرش جلیله در سرای کلیب می زیست شتران وی را از مرتع خویش دفع نمی داد یک روز شتر سعد بن شمس در میان شتران جساس بمرتع کلیب در رفت کلیب این بدید و خدنگی بسوی او گشاد داد و پستانش را جراحت کرد شتر باز شد و بر در سرای سعد آمد سعد فریاد برداشت که واذلاّه بسوس از استغاثت او دست بر سر زد و این شعر بگفت :
لَعَمْرُكَ لَوْ أَصْبَحْتُ في دارٍ مُنقَذِ *** لَما ضیمَ سَعْدٌ وَ هُوَ جَارٌ لأَبياتي
وَ لكِنَّني أَصْبَحْتُ في دارِ غُرْبَةٍ *** مَتَى يَعْدُ الذَّنْبُ يَعْدُ عَلى شاتي
فَيا سَعْدُ لا تغرُرُ بنَفْسِكَ وَ ارْتَحِل *** فَإِنَّكَ فِي قَوْمٍ عَنِ الْجَارِ أَمْواتِ
وَ دُونَكَ أَذوادي فَإنّي عَنْهُمُ *** لَراحِلَةُ لا يُفْقِدُونِي بُنَّياتي
چون جسّاس کلمات بسوس را اصغا نمود :
فَقالَ : أَيَّتُهَا الْمَرْعَةُ لَيُقْتَلَنَّ غَداً جَمَل هُوَ أَعْظَمُ عَقْراً مِنْ نَاقَةِ جَارِكَ
یعنی فردا شتری عظیم تر از شتر پناهنده تو مقتول می شود و روی سخن با کلیب داشت و انتظار وقت می برد تا روزی که کلیب از میان قبیله بیرون شد و لختی دور افتاد
ص: 296
جساس برنشست و از قفای او بشناقت و او را دریافت و با نیزه اش از اسب در افکند
فراز سر او بایستاد کلیب در خونه می غلطید و گفت: «يا جَسَاسَ أَغِثني بشَربَةِ ماءِ»
جساس گفت «تَرَكتَ الماءَ وَ راءَكَ»، و او را همچنان بگذاشت و بازگشت.
عمرو بن الحارث که از قفای حساس می شتافت وقتی برسید که جسّاس بازشده بود و هنوز کلیب از حشاشه جان چیزی در تن داشت، چون عمرو را نگریست «قالَ يا عَمْرُو أَعْتَني بِشَرْ بَةِ ماءِ»، عمرو از اسب فرود شد و بجای آب سرش را از تن دور کرد و از آنسوی چون جساس بنزديك قوم رسید، پدرش مرَّه از دور او را دیدار کرد و زانو های او را از جامه عریان یافت دانست که داهیه آورده چون برسید گفت هان ای جساس چه حادثه حدیث کرده ؟ گفت کلیب را کشتم گفت گناهی بزرگ در قوم آوردی جساس گفت :
تَأَهَبْ عَنْكَ أَهْبَةَ ذي امتِنِاع *** فَإِنَّ الْأَمْرَ جَلَّ عَنِ التَّلاحي
فَإِنِّي قَدْ جَنَيْتُ عَلَيْكَ حَرْباً *** تُغِصُّ الشَّيخَ بِالماء القَراحِ
مرّه در جواب پسر این شعر بگفت:
فإن تكُ قَدْ جَنيتَ عَلَيَّ حَرْباً *** فَلا و انِ وَلا رَثُّ السِّلاح
سَأَلْبَسُ ثَوْبَهَا وَ أَذُبٌ عَنِّي *** بِها يَوْمَ الْمَذَ لَّةِ وَ الْفِضاحِ
این بگفت و مردم خویش را انجمن کرد تا از میان قبیله کوچ دهد و مره را پسری دیگر بود که همام نام داشت و او در نزد برادر کلیب مهلهل بن ربیعه می زیست و با او طریق مصاحبت و منادمت می سپرد بترسید که مبادا همام را آسیبی زنند كنيزك خود را بدو فرستاد تا پوشیده از مهلهل همام را آگهی دهد وقتی برسید که بشراب خمر مشغول بودند پس همام را پیش طلبید و این قصه را در گوش او بگفت مهلهل بپرسید كه اين كنيزك با تو چه راز گفت؟ چون میان ایشان عهد رفته بود که هیچ سری از
ص: 297
هم پوشیده ندارند همام گفت این کنیزک می گوید برادر من جساس برادر ترا که کلیب
است بقتل آورد .
قالَ مُهَلْهَلُ : أَخُوكَ أَصْبَقُ إِسْنَا مِنْ ذاكَ .
همام لب فرو بست و همچنان بکار خمر اشتغال جستند چندان که مهلهل مستی طافح گشت و همام که عظیم خایف بود برخاست و با قوم خود که کوچ داده بودند پیوسته شد.
این هنگام غوغا از میان قبیله برخاست و امر كليب مكشوف افتاد، و مهلهل اعداد محاربت کرد و چهل سال در میان تغلب و بکر این مناجزت و مبارزت بدرازا کشید، از میانه حارث بن عباد البکری از کار مقاتلت کناری گرفت و از هنگامه اقتنال اعتزال جست چون هنگامه حرب و ضرب اشتداد یافت بکریون گفتند از بهر چه ترک قوم خود گفتی و کناری گرفتی؟ بیم است که از قوم تو کس باقی نماند. حارث پسر خود را که بجیر نام داشت بنزد مهلهل رسول فرستاد و پیام داد که چون قوم من با تو ظلم کردند و کلیب را بی گناه بقتل آوردند من بیاری ایشان برنخواستم چندان که تو خونخواهی کردی اکنون رواست که ازین جنگ و جوش دست بازداری و مردم را از دو سوی آسوده بگذاری چون بجیر برسید و پیام بگذاشت مهلهل گفت تو کیستی؟ گفت من بجیر پسر حارث بن عباد، بی توانی مهلهل تیغ بزد و او را بکشت.
چون این خبر بحارث رسید گفت اگر قتل بجیر اصلاح ذات بين کند روا باشد چه او در عهد احلم ناس بود، آن گاه باو گفتند که مهلهل هنگام قتل بجیر گفت بوء بشسع كليب يعنى قتل بجير بابند نعلين كليب برابر است چون حارث این سخن بشنید در کلیب غضب شد و از بهر مقاتلت میان بر بست و این شعر انشاد کرد :
قَرِّبا مَربَطَ النَّعَامَةِ مِنّي *** قَرِّباها وَ قَرِّبا سِر بالي
قَرِّبا مَربَطَ النَّعَامَةِ مِنّي *** إِنَّ بَیعَ الكَريمِ بِالشِّسعِ غال
ص: 298
قَرَّبا مَربَطَ النَّعَامَة مِني (1) *** لَفَحَت حَربُ واِئلٍ عَنِ حِبالٍ
لَم أَ كُنْ مِن جُناتِها عَلِمَ اللهُ *** إِنِّي بِحَرُهَا الْيَوْمَ صالٍ
این بگفت و مردم خود را انجمن کرد و با بنی تغلب و مهلهل در جبل قضّه مقاتلت افکند و دیگر در برابر بکریون مهلهل را نیروی مقاومت نماند و چون از پس چهل سال کار بمصالحت افتاد سهيل بن شيبان بن ربيعة بن زبّان بن عيرها که فند لقب دارد این قصیده بگفت:
صَفَحْنا عَنْ بَنى ذُهلٍ *** وَ قُلْنَا الْقَوْمُ إِخوانٌ
عَسَى الْأَيَّامُ أَنْ يَرْجِعْنَ *** قَوماً كَالَّذي كانُوا
فَلَمّا صَرَّحَ الشَّرُّ *** فَأَمْسَى وَ هُوَ عُرْيانٌ
وَ لَمْ يَبْقَ سِوَى الْعُدْوانِ *** دِنّاهُم كَما دانُوا
مَشَيْنا مَشبَةَ اللَّيْث *** غَدا وَ اللَّيْثُ غَضبانٌ
بضَرْب فِيهِ تَوْهينٌ *** وَ تَحْضِيعُ وَ إِرنانٌ
وَ طَعَنِ كَفَر الزَّقِّ *** غَدا وَ الزِّقُ مَلْاَنٌ
وَ فِي الْعُدوانِ *** تَوْهِينُ وَ إِقرانٌ
وَ بَعضُ الْحِلْمِ عِنْدَ الْجَهْلِ *** لِلذَّ لَّةِ إِذّعانٌ
وَ فِي الشَّرِّ نَجاةٌ *** حينَ لا يُنجيكَ إِحسانٌ
و گویند در بنی اسرائیل مردی موفق آمد باین که در حضرت خداوند سه مسئلت او باجابت مقرون شود زن او که بسوس نام داشت این بدانست و عرض کرد که خدای را بخوان تا مرا جميل نساء بنی اسرائیل کند و روی و موی مرا مانند آفتاب و
ص: 299
مشگ ناب گرداند آن مرد چون زن را خاص خویش می پنداشت در حق او دعا کرد تا چون حوری بهشت و روضه اردی بهشت گشت زن چون خود را چنان یافت از شوهر سر بر تافت و خواست تا با دیگر کس پیوسته شود و این اندیشه نابهنجار برشوهر گران آمد و دعا کرد تا بصورت سگی بر آمد و همی فریاد سگان کرد فرزندان چون این بدیدند بر مادر رحم آوردند و در حضرت پدر خواستار شدند تا خدای را بخواند و او را بصورت نخستین آورد و این شآمت از بسوس یافت که سه دولت بزرگ را بی بها
از تحت قدرت او رها داد.
*أَشْغَلُ مِنْ ذات النّحْيَيْن : (1)
زنی از قبیله تیم الله بن ثعلبه در بازار عکاظ به بیع و شرای روغن کار معاش راست می کرد یک روزخوات بن جبیر انصاری بروی در آمد و هیچ کس را در نزد او نیافت پس يك مشك روغن را سر بگشود و گفت این را بدار تا آن دیگر را امتحان کنم زن دست فرابرد و گلوگاه مشک را بگرفت و خوات مشگ دیگر را سر بگشود و گفت این را نیز بدار تا دیگری را نظاره کنم آن زن بدست دیگر گلوگاه این مشک را نیز بگرفت چون هر دو دست او مشغول شد خوات بروی در آویخت و او از بیم آن که روغن بهدر شود دست از مشگ ها بر نمی داشت چندان که خوات آن چه خواست با او بپای برد و او را بگذاشت و بگریخت و این شعر بگفت :
وَ ذاتِ عِيال واثقينَ بِعَقلِها *** خَلَجْتُ لَهَا جَارَ اسْتِها خَلَجاتِ
شَغَلْتُ يَدَيْهَا إِذْ أَرَدْتُ خِلاطَها *** بِنِحْيَيْنِ مِنْ سَمْنِ ذَوَيْ عَجَرَاتِ
فَأَخْرَجْتُهُ رَيَانَ يَنْطِفُ رَأْسُهُ *** مِنَ الرَّامَكِ الْمَدْمُومِ بِالْمَقَراتِ
فَكانَ لَهَا الْوَيْلاتُ مِن تَرْكِ سَمنِها *** وَ رَجْعَتِها صِفْراً بِغَيْرِ بَنَاتِ
ص: 300
چون زمانی بر این سپری شد خوات مسلمانی گرفت و در جنگ بدر حاضر گشت رسول خدای با او فرمود يا خوّاتُ كيف شرادك و بروايني شراؤك خوّات عرض کرد يا رسول الله.
«قَدْ رَزَقَ اللهُ خَيْراً و أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الْحَوْرِ بَعْدَ الْكَورِ».
*أَسْأَمُ مِنْ خَوتَعَةَ : (1)
وقتی در میدان جنگ مالك بن كومه شیبانی خواست تا کثیف بن زهیر تغلبی را اسیر گیرد چون کثیف مردی تنومند و با نیرو بود سر به اسر در نمی آورد مالك باسنان نيزه او را نهیب زد و هم درین هنگام عمرو بن زبان ذهلی که یار مالك بود برسید کثیف ناچار تن با سر درداد این هنگام عمر و نیز طمع در فدیه کثیف در بست و و گفت کثیف اسير من است مالك گفت ما کثیف را حکم سازیم که او بهتر داند اسير كيست؟ كثيّف گفت لَوْلا مالِكٌ لَكُنتُ في أَهلي يعنى اگر مالك نبود من اسیر نشدم و در خانه خود بودم.
عمرو ازین سخن در خشم شد و لطمه بر روی کثیف بزد مالک را این کردار ناخوش افتاد وروی با کثیف کرد و گفت فدیه تو صد شتر است و من آن را بجای این لطمه که عمر و بر تو زد فرو گذاشتم و کثیّف را آزاد کرد.
قالَ كُثَيِّفٌ: اللهمَّ إِن لَمْ تُصيب بَنِي زَبَانَ بِقارِعَةً لا أَصَلَّى لَكَ صَلوةٌ أَبَداً .
و همواره در خاطر داشت که بر عمرو بن زبان ظفر جوید.
تا وقتی چنان افتاد که عمر و با چند تن از عشیرت خود در طلب شتران پراکنده شتافتند و چون دریافتند فرود شدند و باکل و شرب پرداختند این خونمه که مردی از قبيله بنى غفيلة بن قاسط بن هنب بن قصی بن دعمي بن جدیله بود کثیف را به بنگاه ایشان دلالت کرد و کثیف با جماعتی که در شمار دو چندان مردم عمرو بودند
ص: 301
بر نشست و راه برگرفت و با جماعت خود مواضعه نهاد که چون بر عمر و در آمدید هر دو تن بکنار یک تن از مردم او جای کنید و ماننده مجتازان بیامد تا از کنار نشیمن عمرو عبور کند عمر و ایشان را بخوان خویش دعوت کرد و ایشان فرود شدند و هر دو تن بيمين و شمال یک تن بنشست.
این هنگام کثیف روی خود را از عمامه مکشوف داشت و عمر او را بشناخت و حال بدانست فَقالَ : إِن في خَدّي وَفاءَ مِنْ خَدَّكَ وَ ما فِي بَكْرِ بْنِ وائِلِ حَد أَكْرَمَ مِنْهُ فَخُذْ لَطْمَتَكَ فَلَا تُشِبَّ الْحَرْبَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ.
كثيف گفت : حاشا و کلا جز این که ترا و برادران ترا بقتل رسانم ، عمرو گفت اگر بر این اندیشه ای عشیرت مرا رها کن که ایشان را نیز خونخواهانند کثیف بر این سخن نیز وقعی ننهاد و عمرو را و مردم او را بجمله بکشت و سرهای ایشان را در مخلاتی نهاد و از گردن شتر عمرو بیاویخت و آن را رها داد و آن شتر بر در سرای عمر و آمد و بخفت زبان با كنيزك خود گفت اينك ناقه عمرو است و او سخت دیر می آید كنيزك برفت و مخلاة را برگرفت دست فرابرده نخستین سر عمرو را بر آورد و آن گاه سر برادران او را، زبّان گفت اخِرُ الْبَرِّ عَلَى الْقَلُوصِ و اين سخن نیز مثل شد یعنی آخر عهد من است با ایشان و دیگر دیدار نخواهند شد و زبان از بهر خونخواهی میان به بست و نخستین از مردم بنی غفیله بسیار کس بکشت و سوگند یاد کرد که دست ازیشان باز نگیرم تا مرا دلالت کنند بر کثیف و بنی تغلب چنان که ایشان را بر فرزندان من دلالت کردند، چون کار بر بنی غفیله تنگ شد یک روز مردی از ایشان بنزديك زبان آمد گفت کیستی؟ گفت مردی از بنی غفيله ام فَقالَ أَنتَ وَ قَدْ انَ لَكَ و اين سخن مثل شد.
بالجمله گفت اینک در اقطابتین که از نواحی رقه است چهل و پنج خانه از بنی تغلب جای کرده اند و بدیشان دست توانی یافت زبّان با گروهی اعداد کار کرد
ص: 302
و مالك بن كومه نيز با وی بود تا راه به بنگاه ایشان نزديك كردند ناگاه مالك را در پشت اسب نعاسی بگرفت و اسب او را تا نزديك خیمه بنی تغلب ببرد، این گاه با خود آمد و سراسب برتافت و همی شنید که دختر کی با پدر گفت سواری نگریستم که باز
دخترکی شتافت پدر در پاسخ او گفت بخواب که من دوست ندارم دختری که ترسناك کم خواب باشد . بالجمله بامداد بر ایشان بتاختند و آن جمله را با تیغ بگذرانیدند گویند روزی که خوتعه در رحم علقه شد پدرش بمرد و آن روزش که مادر بزاد در گذشت و هنگام فطامش خواهر هلاک شد و برادرش هنگام حلم جای بپرداخت و عمه اش روزی که زن بخواست جان بداد و بشآمت مثل شد.
*أَشْبَهُ بِهِ مِنَ التَّمْرَةِ بِالتَّمْرَةِ (1)
عبیدالله بن زياد بن ظبيان بن نضر بن الجعد بن قيس بن عمرو بن مالك بن عايش مالك بن تيم الله بن عكابه مردى خونريز و فتنه انگیز بود و مصعب بن زبیر را که شرح حالش انشاء الله در جای خود رقم می شود او بکشت و سرش را بجانب شام حمل داده در پیش روی عبدالملك بن مروان افكند عبدالملك در مرگ چنان دشمنی بزرگ سجدۂ شکر بگذاشت لکن از عبیدالله سآمتی در ساحت او حدیث شد و او را مكانتي نگذاشت و بر سریر خود جای نداد و فرمان کرد تا نشیمنی دیگر از بهر او نهادند تا بنشست.
دیگر روز چون عبید الله حاضر حضرت عبدالملك گشت سويد بن منجوف را بر سرير عبدالملك دید این نیز بر عبیدالله سخت آمد و از آن سوی عبدالملك از آن کرامتی که در خاطر داشت گفت شنیده ام که ترا با پدر شباهتی نیست -
فَقالَ : لا أَنَا أَشبَهُ بِأبي مِنَ التَّمْرَةِ بِالتَّمْرَةِ وَ الْبَيْضَةِ بِالْبَيْضَةِ وَ الماء بِالماء وَ الكِنّي أخبِرُكَ عَمَّنْ لَمْ تُنْضِجَهُ الْأَرْحَامُ وَ لا وَلِدَ لِتَمامِ وَ لا
ص: 303
أَشبَة الاخوالَ وَ الأعمامَ .
عبدالملك گفت این کس کیست؟ گفت سوید، عبدالملك گفت ای سوید تو چنینی گفت چنین گفته می شود و عبدالله ازین سخن تعرضی با عبدالملك مي كرد چه او هفت ماهه از شکم آمد، آن گاه که از نزد عبدالملك بيرون شدند عبیدالله روی با سوید کرد و گفت:
وَ اللهِ يَا بْنَ عَمّي ما يَسُرُّني بِحِلْمِكَ عَنِّي حُمْرُ النَّعَمِ . فَقَالَ سُوَيدٌ : وَ أَنَا وَ اللهِ مَا يَسُرُّني بِجَوابِكَ إِيَّاهُ سُودُ النَّعَمِ .
و از پس آن همواره عبید الله افسوس می داشت که چرا عبدالملك را نیز نکشت و همی گفت : ما رَأَيْتُ أَعْجَزَ مِنّي أَلَّا أَكُونَ قَتَلْتُ عَبْدَالْمَلِكِ فَأَكُونَ قَد جَمَعْتُ بَيْنَ قَتْلَى مَلِكِ الْعِراق و مَلِكِ السَّامِ في يَوْمٍ واحدٍ.
*أَشبَقُ مِن حُسّبى (1)
حبّی نام زنی است از مردم مدینه که شگفت شوهر دوست بود و در پیرانه سری شوهری جوان کرد که او را ابن ام کلاب می نامیدند و حتی را پسری کهل بود که از کردار مادر عار داشت بنزديك مروان بن حکم که این هنگام حکومت مدینه داشت بشکایت رفت و گفت من مردی پیرم و اينك مادر من شوهری کرده و ما را مورد طعن و دق مردم ساخته، مروان او را طلب کرد و چون حبّی حاضر شد روی با پسر کرد
وَ قالَت : يا بَرْذَعَةَ الْحِمارِ أَما رَأَيتَ ذلِكَ السّابَ الْمَقْدُودَ الْعَنْطَنْطَ وَ اللَّهِ لَيَصْرَ عَنَّ أُمَّكَ بَيْنَ الْبابِ وَ الطَّاقِ فَلَيَشفِيَنَّ عَليلَها وَ لَتَخْرُجَنَّ نَفْسها دُونَهُ وَ لَوَدِدْتُ أَنَّهُ صَبْ و أَنِّي ضَبَيبَةٌ وَ قَدْ وَجَدْنا خَلاء.
ص: 304
این سخن پراکنده شد و مردم بدین کلمات مثل زدند چنان که هدبة بن خشرم. عذری گوید : (بیت)
فَما وَجَدَت وَجدي بِها أُمُّ واحِدٍ *** وَ لَا وَ جدَ حَبّى بِابْنِ أُمِّ كَلابٍ
رَأَتْهُ طُوالَ السَّاعِدَيْن عَنَطنَطاً *** كَمَا انْبَعَثَتْ مِنْ قُوَّةٍ وَ شَبابٍ
و حبّى را زنان مدینه حواء ام البشر نام نهادند چه ایشان را از جماع های گوناگون آگهی می داد و ضروب جماع و القبی چند نهاده بود مانند قبع و غربله و نخیر و رهز گویند وقتی دختر خود را بشوهر داد، روزی بدیدار او شتافت و گفت چون است شوهر تو ؟
فَقالَت : أَحْسَنُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ أَوْسَعُهُمْ رَحْلاً وَ صَدْراً يَملَاءُ بَيتي خَيراً وَ حِرى أَیراً غَيْرَ أَنَّهُ يُكَلِّفُنِي النَّخِيرَ وَقتَ الجِماعِ ! فَقالَت : وَ هَلْ يَطِيبُ نَيْكَ بِغَيْرِ رَهْز وَ نَخِير (1) .
گفت چگونه سیراب شود آن جماع که زن در تحت مرد جنبش نکند و نخیر نزند وقتی پدر تو از سفر بازشد و مرا در جائی که مشرف بر مربدشتران صدقه بود برستان افکند و با من در آمیخت و در سپوخت (2) و بضربی از پس ضربی بنواخت من در تحت او چنان نخیر کردم که شتران صدقه با این که هر يك را دو عقال بود بند ها را بگسیختند و بگریختند چنان پراکنده شدند که دو شتر را بیکطریق کس نیافت و عثمان بن عفان بر این کردار گناه گرفت و حال آن که او را حقی نبود .
وَ ما كانَ لَهُ في ذلِكَ ذَنبٌ اَلزَّوجُ طَعَنَ وَ الزَّوْجَةَ نَخَرَتْ وَ الْإِبِلُ نَفَرَت فَما ذَنبُهُ.
ص: 305
*أَصْبَرَ مِنْ عُودٍ بِدَفَيْهِ جَلَبْ ، وَ أَصْبَرُ مِنْ ذِي صَاغِطِ مُعَرَّك (1)
عبدالعزيز و بشر پسران مروان بن الحكم از دو مادر بودند مادر عبدالعزیز ليلى بنت الاصبغ بن زبان از قبیله کلب بود و مادر بشر قطبه دختر بشر بن عامر بن مالك بن جعفر از قبیله فزاره بود، چنان افتاد که حریث بن بجدل الکلبی با جماعتی از قبيله بني كلب بر مردم بنی فزاده تاختن بردند و پنجاه و اند کس از ایشان بکشتند عبدالعزیز چون این بشنید روی با برادر خود بشر کرد و گفت هیچ دانسته که اخوال من با اخوال تو ساز مبارزت طراز دادند و یکدیگر را عرضه تیغ و تیر ساختند؟ بشر گفت احوال ترا قوت این قتال نباشد و بچنین پیروزی دست نیابند.
از پس آن بنی فزاده بر عبدالملك بن مروان از در دادخواهی در آمدند و قصه خویش مکشوف داشتند عبدالملك از آن که آتش این فتنه را بنشاند بنی فزاده را بنواخت و بنوازش شاد خاطر ساخت و يك نيمه حمل دیوانی را از ایشان فرو گذاشت و سال آینده را بعطای نیمی دیگر میعاد نهاد و آن جماعت طریق مراجعت گرفتند از پس ایشان چون کردار بنی کلب بر بشر گرانی می کرد بنی فزاره را بعطای سیم و زر نیرو داد تا اسب و سلاح خویش را نيك ساختند؛ بر بنی کلب بتاختند و در اراضی بنات قين جمعي كثير ازيشان را عرضه شمشیر کردند.
اين وقت بشر بنزديك عبدالعزیز آمد و گفت هیچ دانسته که اخوال من با اخوال تو کار کیفر چگونه بیای بردند؟ عبدالملك بن مروان که متّکی چار بالش حکومت بود این بشنید و سخت در خشم شد که چرا بنی فزاره اخفار ذمّت او کردند و عهد بشکستند پس بسوی حجّاج منشور کرد که چون از کار چون از کار مصعب بن زبیر بپرداختی آهنگ فزاره کن و گناه کار ایشان را دست بسته بحضرت ما فرست لاجرم حجّاج بعد از انجام کار ابن زبیر بمیان فزاره تاخت آن جماعت باز نمودند که ما را عصبانی نیست بلکه حلحلة بن قيس بن اشيم و سعيد بن ابان بن عيينة بن حصن بن
ص: 306
حذيفة بن بدر که قايد قوم و زعیم قبیله اند حدیث این فتنه کردند پس حجاج ایشان را دست بسته بدرگاه عبدالملك فرستاد.
چون حاضر پیشگاه شدند عبدالملك گفت شکر خداوند را که شما را بمن فرستاد حلحله گفت با کی نیست : لَقَد قَضَيتُ وِتري وَ شَفَيْتُ صَدرِي وَ بَرَّدتُ وَ حَري
من خون خویش بجستم و از اندوه ،برستم عبدالملك گفت کیست که از حلحله و سعید خونخواه باشد برخیزد و خون خویش بجوید، سفیان بن سويد الكلبي که پدرش در يوم بنات قين بقتل رسید بر پای خاست فَقالَ : يَا حَلْحَلَةُ هَلْ أَحْسَسْتَ أَبي سُوَيداً ؟ گفت آيا چگونه یافتی سوید را قال: عَهْدي بِهِ يَوْمَ بَناتِ قَيْنِ وَ قَدِ انقَطَعَ خُرْءُهُ فِي بَطْنِهِ گفت روز بنات قين او را دیدار کردم چنان که پلیدی شکم او پدیدار بود .
سفيان گفت أَما وَ اللهِ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ كَذبت وَ اللهِ ما أَنتَ تَقْتُلُني وَ إِنَّما يَقتُلُنِي ابْنُ الزَّرقاءِ سفیان گفت هم اکنونت سر بردارم حلحله پاسخ داد که تو آن کس نیستی که مرا توانی کشت بلکه ابن زرقاء قاتل من است وزرقا یک تن از مادر های مروان بن الحکم بود که بر در سرای رایت زنا نصب داشت چه رسم بود که زن های زانیه در جاهلیت علمی بر در سرای خویش افراشته می کردند تا مردمان آن خانه را بدانند و هر که بخواهد در آید و زرقا از همه زناکاران نامورتر بود این هنگام سفیان گفت صبراً حلحل یعنی تن بمرگ درده و صابر باش حلحله این شعر بخواند :
أَصْبَرُ مِنْ عَوْدٍ بِدَفَيهِ جَلَبْ *** قَدْ أَثَرَّ البِطانُ فِيهِ وَ الْحَقَبْ
یعنی از آن شتر که از گرانی حمل و آمد و شد فراوان هر دو پهلویش جراحت باشد بردبار ترم، پس سفیان تیغ براند و سر او را بیفکند آن گاه روی با سعید کرد و گفت صبراً يا سعید وی نیز این شعر قرائت کرد:
ص: 307
أَصْبَرُ مِنْ ذِي صَاغِطٍ عَرَكَرَك (1) *** أَلْقَى بَواني زَورِهِ لِلْمَبْرَكِ
*أَصَحُ مِنْ عَيْرِ أَبي سَيّارَه (2)
أبى سياره كنيت عميلة بن خالد بن الاعزل است از قبیله بنی عدوان گویند اول کس اوست که دیه مرد را بر صد شتر نهاد او را خری بود که چهل سال مردم از وی بکری می گرفتند و از مزدلفه بجبل منی می شدند و از سخنان اوست که می گوید :
لأهُمَّ إِنّي بائِعٌ بَيَاعَهْ (3) *** إِنْ كَانَ إِثْمٌ فَعَل قُضَاعَه
لأهُمَّ مالي فِي الحمِارِ الأَسوَد *** أصْبَحْتُ بَيْنَ الْعالَمينَ أَحسَد (4)
هَلا يَكَادُذُوا الْبَعِيرِ الْجَلْعَدْ *** فَقّه أَبا سَيَارَة الْمُحَسِّد
و هم او گوید :
مِنْ شَرِّ كُلِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ *** وَ مِنْ أَذاةِ النَّافِثَاتِ فِي الْعُقَدْ
اَللّهُمَّ حَبَّب بَيْنَ نِسائِنا، وَ بَعْض بَيْنَ رِعائِنَا ، وَ اجْعَلَ الْمَالَ فِي سُمَحائِنا.
و شاعر در سیرت ابی سیاره گوید :
خَلُّوا الطَّرِيقَ عَن أَبي سَيَارَهُ *** وَ عَنْ مَواليهِ بَني فَزارَه
حَتَّى يُجيزَ سالِماً حِمارَه *** مُسْتَقْبِلَ الْقِبْلَةِ يَدْعُوا جَارَه
گویند خالد بن صفوان و فضل بن عيسى الرقاشی رکوب حمار را بر دیگر مراکب
ص: 308
رجحان می نهادند یک روز خالد را در شهر بصره بر پشت حمار نگریستند و گفتند این
چه مرکب است که از بهر خود برگزیده ؟
فَقالَ : عَيْرٌ مِنْ نَسلِ الْعَدادِ أَصْحَرُ الرّبال مَفْتُولُ الْأَجلادِ مُحْمَلَجُ الْقَوانِمِ يَحْمِلُ الرَّحْلَةَ وَ يَبْلُغُ الْعَقَبَةَ وَ يَقِلُّ دَاءَهُ وَ يُخَفِّفُ دَواءَهُ يَمْنَعُني أَنْ أَكُونَ جَبَاراً في الْأَرْض وَ أَكُونَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ وَ لَوْلاً ما فِي الْحِمَارِ مِنَ الْمَنْفَعَةِ لَمَا امْتَطَى أَبُو سَيَارَةَ ظَهْرَ عَيْرِ أربعينَ سَنَةً.
و چون از فضل پرسش کردند:
فَقالَ : لأنهُ أَقَلُّ الدَّوابِ مَنُونَةً وَ أَكثَرُها مَعُونَةً وَ أَسهَلُها جِماحاً وَ أَسْلَها صَرِيعا وَ أَخْفَضُهَا مَهْوَى وَ أَقْرَبُهَا مُرْتَقَى يُزهى راكبُهُ وَ قَدْ تَواضَعَ بِرُكُوبِه وَ يُسَمّى مُقْتَصِداً وَ قَدْ أَسرَف في ثَمَنِه وَ لَو شآءَ عَمِيلَةُ بن خالد أبو سَيَارَةَ أَنْ يَرْكَبَ جَمَلاً مَهْرِيّاً أَوْ فَرَسَا عَرَبِيّاً لَفَعَلَ وَ الكِنَّهُ امْتَطَى عَيْراً أَرْبَعِينَ سَنَةٌ.
یک تن مرد اعرابی سخنان او را بشنید و در هجای حمار چنین سخن کرد:
فَقالَ : الْحِمارُ شَنارُ وَالْغَيْرُ عار مُنكَرُ الصَّوت بَعيدُ الفَوْتُ مُتَغَرِّقُ في الوَحَلِ مُتَلَوِّثُ فِي الضَّحَلِ لَيْسَ بِرَكُوبَةٍ فَعْلٍ وَ لَا مَطِيَّةِ رَجُلٍ إِنْ وَقَفْتَهُ أَدْلى و إِن تَرَكْتَهُ وَلَى كَثِيرُ الرَّوْتِ قَلِيلُ الْغَوْثِ سَرِيعُ إِلَى الْغَرَارَةِ بَطيِ فِي الْغَارَةِ لا تُرْقاً بِهِ الدِّمَاء وَ لَا تُمْهَرُ بِهِ النِّسَاءِ وَ لا يُحْلَبُ في إِناءِ.
ص: 309
*أَصَبُّ مِنَ الْمُتَمَنِّيَة (1)
متمنيه لقب فارعه دختر هشام بن عروة بن مسعود ثقفی است و مادر حجاج بن یوسف است و از آن پیش که در حماله نکاح یوسف در آید زن مغيرة بن شعبه بود و شیفته جمال نصر بن حجاج از قبیله بنی سلیم گشت و نصر در زمان خود بطراوت دیدار و حلاوت گفتار مطمح انظار بود و فارعه را در هجر او چون صبر اندك گشت كلمات عشق آمیز و اشعار دل آویز گاه و بیگاه بر زبان او می رفت از قضا يك شب عمر بن الخطاب بر در سرای او عبور داشت نشید فارعه را اصغا نمود که این شعر انشاد می کرد :
أَلا سَبِيلَ إِلى خَمرٍ فَأَشْرَبَها *** أَمْ لا سَبِيلَ إِلى نَصْرِ بْنِ حَجّاجِ
عمر گفت مَنْ هَذِهِ الْمُتَمَنِّيَةُ ؟ این عاشق آرزومند کیست قصه او باز نمودند صبحگاه نصر را حاضر نمودند و در جمال او سخت خیره بماند.
فَقالَ لَهُ : أَنتَ الَّذي تَتَمَنّاكَ الْغانِياتُ في خُدُورِهِنَّ لا أُمَّ لَكَ أَما وَ اللَّهِ لَا زيَلَنَّ عَنْكَ رِداءَ الْجَمَالِ.
پس روی با او کرد و گفت توئی آن کس که زنان پری رخسار از پس پرده ها آرزوی تو می کنند؟ سوگند با خدای که حلیه جمال را از دیدار تو مرتفع سازم و فرمان کرد تا حجامی گیسو های او را پاک بسترد، آن گاه در روی او نظر کرد و گفت «انت محلوقاً أحسن» اکنون نیکوتر شدی.
گفت این چه گناه است که بر من می گیری ، عمر گفت این گناه بر من است که ترا دردار هجرت گذاشته ام و حکم داد تا او را برشتری بر نشاندند و بجانب بصره کوچ دادند و مجاشع بن مسعود السلمی را مکتوب کرد متمنّی یعنی نصر را نیکو بدار و در میان زنان مدینه «اصبُّ من المتمنّيه»مثل شد.
ص: 310
و از آن سوی چون نصر وارد بصره گشت مجاشع برعایت قرابتی که با او داشت او را بسرای خویش در آورد و شمیله زوجه مجاشع که نیکو روی تر از زنان بصره بود تقدیم خدمت او همی کرد و دل در هوای او بست و نصر نیز دل بدو داد و هيچ يك از حال آن دیگر آگهی نداشت و چون مجاشع مواظب نصر و ملازم سرای بوده ایشان را مجال نمی رفت که راز دل با یکدیگر مکشوف دارند چندان که حرارت عشق حدّت کرد و ایشان هر دو در فن کتابت و قرائت دانا بودند و مجاشع را بهره از خواندن و نوشتن نبود.
يك روز جوشش عشق نصر را نصرت کرد و در پیش چشم مجاشع بر زمین نگاشت
إنّي قَد أَحْبَبْتُكِ حُبّاً لَوْ كانَ فَوْقَكِ لَأَظُلَّكِ وَ لَوْ كَانَ تَحْتَكِ لَأَقَلَّك.
یعنی چنانت دوست می دارم که اگر حبّ من بالا گیرد مظله گردد و اگر در تحت قدمت در آید تو را حمل کند، شمیله در زیر کلمات او نوشت و «و انا»، یعنی من نیز چنانم که توئی مجاشع گفت نصر چه نگاشت ؟ شمیله گفت رقم کرد که شتر شما چند شیر دهد گفت تو چه نوشتی گفت «و أنا» مجاشع گفت «ما هذا لهذا بطبق»این سئوال و جواب با هم راست نیاید و قدحیکه حاضر بود برداشت و واژونه برفراز آن خطوط گذاشت و پسری که نگارنده و خواننده بود حاضر کرد تا آن کلمات را روشن ساخت.
مجاشع چون این بدید با نصر گفت عمر بیعلتی از مدینه ات بیرون شدن نفرمود، هم اکنون برخیز و بهر جا خواهی باش نصر ناچار بیرون شد و در سرای دیگر سکون نمود و بلای عشق دروی استیلا یافت چندان که زمن گشت و ملازم بستر شد و زنان بصره این بدانستند «وادنف من المتمنّی»، همی مثل کردند مجاشع نیز این قصه بشنید و بدیدار او شتافت و بروی رحم کرد و باز خانه شد و شمیله را گفت گرده نانی با روغن بیالای و بنزديك نصر برده او را قوتی بخش ، پس شمیله نان بر گرفت و بنزديك نصر شد و او را بسینه خود بچفسانید و از آن نان قدری بخورانید در زمان نصر نیرو گرفت یک تن از آن مردم که بعیادت نصر حاضر بود گفت «قاتل الله
ص: 311
الاعشى» مگر حاضر حال ایشان بود که این شعر بگفت :
لَوْ أَسْنَدَتْ مَيْتاً إلى نَحرِها *** عاشَ وَ لَمْ يُنقَل إلى قابِرٍ
و چون از و بازگشت همچنان نصر رنجور گشت روزی چند بدین گونه گذاشت تا از جهان بگذشت ، اما از آن سوی فارعه در سرای مغيرة بن شعبة الثقفى مي زيست یک روز بامدادان مغیره بروی در آمد و نگریست که فارعه خلالی در کف دارد و بتخلل مشغول است.
فَقالَ : يا فارعَةُ لَئِنْ كانَ خلالُكَ مِنَ الْغَدَاء إِنَّكَ لَجَشِعَةُ وَ إِنْ كَانَ مِنَ الْعِشا إِنَّكِ لَبَشعَةُ اعْتَدِي فَأَنتِ طالِقُ .
گفت اگر این از بهر غذائی است که شبگیر کرده عجب حریص بوده و اگر از بهر غذای شبانه است دهاتی که بی تخلل شب بر آن بگذرد بوی بد بیرون دهد و او را طلاق گفت.
فقَالَتْ : سَخَنَتْ عَيْنَاكَ مِنْ مِطلاقِ وَ مَا هُوَ إِلَّا مِنْ شَظِيَّةِ السِّواكِ.
فارعه گفت هر دو چشمت بسوگواری بگرید نه آن است که تو فهم کردی بلکه این تخلل از بهر بر آوردن شظایای مسواک بود ، مغیره از کرده پشیمان شد و نداشت از پس او یوسف بن الحكم بن أبي عقيل بن مسعود الثقفی او را بزنی گرفت و حجاج از وی متولّد گشت از این جاست که یک روز حجاج بن يوسف حاضر مجلس عبدالملك بن مروان بود و عروة بن زبیر نیز حضور داشت و سخن از برادرش عبدالله بن زبیر می کرد و او را بکنیت نام می برد و كنيت عبدالله أبوبكر بود این سخن بر حجاج گران آمد گفت برادر منافقت را در حضرت امیر المؤمنين بكنيت یاد می کنی لا امُّ لک عروه بر آشفت و گفت ای پسر متمنیه با من می گوئی لا ام لك و حال آن که من پسر زنان بهشتم مانند صفیه دختر عبدالمطلب و خديجه و اسماء و عايشه پس حجاج لب فرو بست.
ص: 312
*أَضَلُّ مِن مَوؤُدَةٍ (1)
آن دختر را که عرب زنده در گور می کرد موؤدة می نامیدند و عرب بر عادت بود که از ده دختر یک تن را زنده در خاک می نهفتند (2) چنان که در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ رقم شد، در زمان حکمرانی نعمان بن منذر قبیله بنی تمیم خراج سلطانی را از گردن فرو نهادند نعمان برادرش ریّان را با کتیبه دو سر (3) که بیشتر از مردم بکر بن وائل بودند بفرمود تا بر ایشان تاختن کنند و بدین عصیان و طغیان ایشان را کیفری لایق فرمایند ریان برفت و مواشی ایشان را براند و ذراری آن جماعت را باسیری آورد مشایخ بنی تمیم از کرده پشیمان شدند و از در معذرت بحضرت نعمان آمدند.
نعمان فرمود ما این اسیران را در امر خود مختار داشتیم هر کس ازین جماعت بخواهد باشما مراجعت کند از میانه دختر قیس بن عاصم چشم از شوهر و پدر خویش بپوشید و با آن کس که اسیرش کرده بود به پیوست کردار او بر قیس بن عاصم دشوار آمد و بردمت خویش نهاد که تمامت دختران خویش را زنده در خاک سپارد و نوزده تن دختر مورده ساخت و بکردار زشت او خداوند این آیت بر پیغمبر خویش فرستاد :
﴿وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَت﴾، ابو المشعرج اليشكري در فتح لشکر نعمان بر بنی تمیم گوید:
لَمّا رَأَوْا رايَةَ النُّعْمانِ مُقْبلَةً *** قَالُوا أَلا لَيْتَ أَدنى دارِنا عَدَنُ
يا لَيْتَ أَمْ تَميمٍ لَمْ تَكُنْ عَرَفَتْ *** مُرًا وَ كَانَتْ كَمَنْ أَوْدَى بِهِ الزَّمَنُ
إِن تَقْتُلُونا فأعيارُ مُجَدْعَةٌ *** أَوْ تُنْعِمُوا فَقَديماَ مِنكُمُ الْمَنَنُ
47- أَضَلُّ مِنْ قارظٍ عَنَزَةَ (4) :
ص: 313
خزيمة بن مالك بن نهد از قبیله ربیعه عاشق شد بفاطمه دختر يذكر بن عنزه از مردم قضاعه و یذکر خزیمه را به صاهرت نپذیرفت این بود تا یک روز خزیمه با تفاق يذكر در طلب قرظ كه برك شجری است بیرون شدند و در عرض راه بر مناکی و قلیبی عبور کردند که در آن جا مگسان نحل عسل فراوان نهاده بودند یذکر از برای اخذ عسل بميان قلیب فرود شد و بیرون شدن از قلیب بی مدد دیگر کس محال بود با خزیمه گفت که مرا ازین مغاك بر آور گفت فاطمه دختر خود را با من تزویج کن تا تو را بر آورم پاسخ داد که در چنین حال این نکنم مرا بر آور تا او را بشرط زنی با تو سپارم خزیمه نپذیرفت و او را بگذاشت و باز قبیله شد عشیرت یذکر گفتند او را چه پیش آمد گفت من ندانم من از راهی شدم و او طریق دیگر گرفت دانستند که با او کیدی اندیشیده روزی چند سپری شد ناگاه اصغا نمودند که خزیمه بدین شعر مترنّم است :
فَتاةٌ كَأَنَّ فَتاتَ العَبيرِ *** بِفها يُعَلُّ بِهِ الزَّنْجَبِيلِ
قتَلْتُ أَباها عَلى حُبِّها *** فَتَمْنَعُني نَيْلَها أَوْ تُنيلِ
چون مکشوف شد که خزیمه قاتل اوست عشیرت يذكر از پی قتل او یک جهت شدند و میان ربیعه و قضاعه خصومت استوار شد و این سبب شد که قضاعه از اراضی مکّه و تهامه کوچ دادند بعد از تفرق طوایف با خزیمه گفتند فاطمه ازین بلد بعید افتاد دیگر روی او را نخواهی دید گفت هرگز از وی قطع طمع نکنم و این شعر بگفت:
إذَا الْجَوْزاءُ أَرْدَفَتِ الثُّرَيّا *** ظَنَنتُ بِآلِ فاطِمَةَ الظُّنُونا
وَ أَعْرِضُ دُونَ ذَلِكَ مِنْ هُمُومي *** هُمُومِ تُخْرِجُ الدّاءَ الدَّفينا
و ازین جاست که اضلُّ من قارظ عنزه مثل گشت و قارظ دیگر نیز از جماعت عنزه است که نام او همیم است و بعضی نام او را عقبه و صاحب قاموس عامر بن رهم
ص: 314
دانسته است و این همیم بز های کوهی را بنخجیر می گرفت و پوست آن و عول را با قرظ دباغت می کرد یک روز در شعاب جبال ماری بزرگ با وی بازخورد و از نفخه آن
در افتاد و جان بداد بشر بن أبي حازم اشارت بدو کند و گوید :
فَرَجِّى الْخَيْرَ وَ انتَظِري أَيابي *** إذا مَا الْقَارِظُ الْعَنَزِيُّ ابا
و همچنان مجرم که یکنن از بزرگان عنزه است در باز نشدن پسرش بدین تمثل جسته و این شعر گفته:
ما كانَ تَخرُوم لِعَهْدي حافِظاً *** وَ لَنْ يَئُوبَ مُعْتِباً أَوْ غَائِظاً
حَتَّى يَتُوبَ الْعَنزِيُّ قارِظاً
و این هر دو را قارظان گویند چنان که ابو ذویب گوید:
وَ حَتّى يَئُوبَ القارِظانِ كِلاهُما *** وَ يُنشِرَ جَسَاسٌ کُليباً لِوائِلٍ
*أَطْمَعُ مِنْ أَشْعَبَ (1)
اشعب طماع پسر جبیر غلام عبدالله بن زبیر است و کنیت او ابوالعلاست مردی ظریف و مزّاح بود ازین روی کودکان بگرد او انجمن می شدند و او را در طلب مزاح
او را در طلب و طيبت زحمت می کردند یک روز اشعب خواست ایشان را دفع دهد و از تعب وارهد کودکان را گفت هیچ دانسته اید که در سرای فلان طعام عرس بخش کنند؟ کودکان چون این بشنیدند بسوی آن خانه شتاب گرفتند کثرت طمع در ضمیر اشعب بغلیان آمد و با خود گفت مبادا این سخن که گفتم راست آید و کودکان قبل از من در آیند و طعام عرس را بربایند این خیال در خاطر او چندان قوت کرد که مجال بر او نگذاشت و چنان بدوید که با کودکان همچنان بدر آن سرای رسید چون كذب او روشن شد کودکان گرد او را فرو گرفتند و بکیفر این کذب سر و مغزش
ص: 315
همی کوفتند.
وقتی او را گفتند طماع تر از خود کس را دیده باشی گفت آری هنگامی که سفر شام می کردم در دیر راهبی فرود شدم مرار فیقی بود که با من سخن می کرد در سر حدیثی کار ما بمناظره کشید و سخن بلا و نعم افتاد من خشم کردم «فَقُلْتُ أَيْرُ الرّاهِبِ في إِست الكاذِب»، گفتم ذکر این راهب در مقعد آن کس که دروغ گوید، راهب چون این سخن بشنید نعوظ کرده از غرفه بزیر آمد و گفت از شما كدام يك دروغ گفتید؟
*عِندَ الصَّباحِ يَحْمَدُ الْقَوْمُ السُّرى (1)
خالد بن ولید بفرمان ابوبکر از راه بیابان سفر عراق پیش داشت و صد شتر حمل آب کرد شب چهارم مردم عطشان شدند و دیگر آب در حمل نداشت رافع طائی که دلیل راه بود بامدادان گفت نيك بنگرید اگر درخت سدر پدیدار است آب توانیم یافت و اگر نه دل بر هلاك نهيد مردم حديد البصر نيك نظاره کردند و ناگاه درخت سدر نگریستند پس بیکبار تکبیر گفتند و خالد این شعر در حق رافع بگفت:
لِلهِ دَرُّ رافِعِ أَنِ اهْتَدَى *** فَوَّزَ مِنْ قُراقِرٍ إلى سُوى
خَمساً إِذا سارَ بِهِ الْجَيْشُ بَكى *** ما سارَها مِنْ قَبْلِهِ إِنسُ يُرى
عِندَ الصَّباح يَحْمَدُ الْقَوْمُ السُّرى *** وَ يَنْجَلِي عَنْهُمْ عَماياتُ الْكَرَى
50 - عِندَ جُهَيْئَةَ الْخَبَرُ الْيَقينُ (2)
حصين بن نمير بن معوية بن كلاب از قبيله طيىء يك روز بطلب غارت و غنیمت بیرون شد از آن سوی اخنس بن کعب از قبیله جهینه چون در قبیله خویش فتنه انگیخته بود گریزان طریق بیابان داشت در عرض راه با حسین بازخورد یکدیگر را از نام
ص: 316
و نسب بپرسیدند ، آن گاه اخنس گفت از بهرچه بیرون شده گفت در طلب غنیمت پاسخ داد که من نیز براینم پس با یکدیگر مواضعه و معاهده نهادند که بر هر که گذرند اگر چه از عشیرت ایشان باشد از قتل و نهب او دست باز ندارند و این هر دو از بس قتّال و فتّاك بودند از یکدیگر بیمناک می زیستند.
ناگاه بمردی باز خوردند و او را از هر چه داشت عریان ساختند، گفت اگر نیمی اموال مرا باز دهید شما را بغنیمتی بزرگ دلالت کنم، ملتمس او را مبذول داشتند، ایشان را بر مردی لخمی که در ظل درختی فرود شده بود راهنمائی کرد و ایشان بر او عبور دادند مرد لخمى بكار اكل و شرب بود چون حصین و اخنس را نگریست بطعام خود دعوت کرد و ایشان هم عنان بسوی او می شدند چه بیم داشتند که اگر یک تن از پیش روی شود آن دیگر از قفا تیغ براند بالجمله بالخمی بنشستند و با او طعام و شراب بخوردند .
این هنگام اخنس از پی حاجتی بیرون شد و چون باز آمد مرد لخمی را در خون غلطان دید و چون در دست حصین شمشیر کشیده بود او نیز تیغ بکشید و گفت و يحك مردی که ما را شراب و طعام داد بکشتی ؟ حصین گفت بنشین ای مرد جهنی ما از بهر امثال این کار ها بیرون شده ایم پس بنشستند و زمانی شراب خوردند و حدیث کردند و در کید یکدیگر بودند ، حصین گفت ای اخنس آیا تو را در زجر طیر علمی و درایتی است اینک عقابی چند بر سر ما می گذرد ، حکم بر چیست؟ و ازین سخن خواست تا مگر اخنس سرفرازد و او فرصتی بدست کرده سرش از تن بر گیرد اخنس کید او را تفرس می کرد گفت آن عقاب کجاست ؟ حصین سر بجانب آسمان کرد و گفت این نگران باش اخنس وقت از دست نگذاشت و تیغ براند حصین از پای درآورد فَقالَ: أَنَا الزّاجِرُ وَ الفاجِرُ و کالای او را نیز ماخوذ داشته طریق مراجعت گرفت و در عرض راه از قبیله مراج و انمار که از شعب طایفه قیس اند عبور داد، زنی را نگریست که بیاد حصین انشاد شعر می کند فَقالَ لَها : مَنْ أَنتِ ؟
ص: 317
تو کیستی گفت من صخره زوجه حصین گفت بیهوده ملای که من او را کشتم.
فَقالَت : كَذِبتَ ما مِثلُكَ يَقْتُلُ مِثْلَهُ أَما لَوْ لَمْ يَكُنِ الْحَيُّ خَلُوفاً ما تَكَلَّمتَ بِهذا.
گفت مانند تو ناکسی او را نتواند کشت و اگر مردم قبیله همساز و همرای بودند (1) نتوانستی چنین گفت اخنس از آن جا بمیان قوم خویش آمد و این شعر بگفت:
وَ كَمْ مِنْ ضَيْغَم وَرَدٍ هَمُوسٍ *** أَبي شِبلَيْن مَسْكَنَهُ الْعَرِينُ
عَلَوْتُ بَياضِ مَفرِقَه بِعَضبٍ *** فَأَصْحَى فِي الْفَلَاةِ لَهُ سُكُونُ
وَ أَضْحَتْ عِرْسُهُ وَ لَهَا عَلَيْهِ *** بُعَيْدَ هُدُوه لَيْلَتِها رنينٌ
وَ كَمْ مِنْ فَارِسٍ لا تَزْدَريهِ *** إِذا شَخَصَتْ لِمَوْقِعِهِ الْعُيُونُ
كَصَخرَةَ إِذْ تُسائِلُ في مَراجٍ *** وَ أَنمارٍ وَ عِلْمُهُما ظُنُونٌ
تُسائِلُ عَنْ حَصينٍ كُلَّ رَكبٍ *** وَ عِندَ جَهَيْئَةَ الْخَبَرُ الْيَقِينُ
فَمَنْ يَكُ سائِلاً عَنْهُ فَعِندي *** لِصاحِبِهِ البَيانُ الْمُسْتَبِينُ
جُهَينَةُ مَعشَري وَ هُمُ مُلُوكٌ *** إِذا طَلَبُوا الْمَعالِيَ لَمْ يَهُونُوا
*أَعْوَرُ عَيْنَكَ وَ الْحَجَرَ (2)
یعنی ای اعور محفوظ بدار چشمت را و حذر کن از حجر، گویند غرابی بر جراحت ناقه عربی نشست خداوند ناقه را بدآمد و بیم داشت که زیانی بجرح آن رساند پس سنگی بگرفت -
ص: 318
فَجَعَلَ يُشيرُ إِلَيْهِ بِالْحَجَرِ وَ يَقُولُ أَعْوَرُ عَيْنَكَ وَ الْحَجَرَ .
و اعور آن کس را گویند كه بيك چشم بیند و غراب را نیز اعور نامند با حدّت بصری که او راست و این سخن از در تشأم است اسمعیل بن جریر البجلی شاعر ستاینده و مداح طاهر بن الحسين بود طاهر را گفتند سخنان اسمعیل منحول است همانا شعر دیگران را برخود بندد و بر تو خواند ، طاهر خواست تا او را ممتحن دارد یک روز اسمعیل را بخواند و گفت مرا هجوی گوی ، گفت هرگز این نکنم، طاهر گفت و اگر نه سرت از تن برگیرم ، اسماعیل ناچار این شعر بر کاغذ نگاشته او را داد :
رَأَيْتُكَ لا تَرَى إِلَّا بِعَيْنٍ *** وَ عَيْنُكَ لا تَرى إِلّا قَليلاً
فَأَمَا إِذْ أَصِبْتَ بِفَرْدِ عَيْن *** فَخُذْ مِنْ عَيْنِكَ الْأُخرى كَفِيلاً
فَقَدْ أَيْقَنْتُ أَنَّكَ عَنْ قَریبٍ *** بِظَهرِ الْكَفِّ تَلْتَمِسُ الدَّليلاً
طاهر مردی اعور بود این شعر بگرفت و بخواند و اسماعیل را صله بداد و گفت مبادا بر دیگر کس بخوانی و آن نگاشته را بدرید.
*اَلْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبُ بَيْنَ جُمادَى وَ رَجَب (1)
عاصم بن مقشعر ضبی را برادری بود که بیده نام داشت و او عاشق شد بزوجه خنيفس بن خشرم شیبانی أبیده مردی منبع و عزیز و خنيفس مردی شجاع و خونریز بود وقتی او را مکشوف افتاد که ابیده بدیدار زوجه او شتافته کی پدیدار روجه او شتافته پس نیزه بگرفت و بر نشست آن گاه بمرصد طریق رسید که ابیده کام خود یافته باز می شتافت تا بر اسب خود بر آید و این شعر قرائت می کرد:
الا انَّ الخنيفس فاعلموه *** كما سمّاه والده اللّعين
بهيم اللّون محتقر ضئيل *** لئيمات خلائقه ضنين
ص: 319
ايو عدني الخنيفس من بعيد *** و لمّا ينقطع منه الوتين
لهوت بجارتيه و حاد عنّى *** و يزعم أُنّه انف شنون
ناگاه خنیفس چون پلنك غضبان بروی درآمد ابیده او را بنژاد و حرمت خشرم سوگند داد و سودی نداشت تیغ بزد و او را بکشت و این شعر بگفت:
ايا ابن المقشعرّ لقيت الیثا *** له في جوف ايكنه عرين
تقول صددت عنك حنى و جبنا *** و انّك ماجد بطل متين
ستعلم ايِّنا احمى ذماراً *** اذا قصرت شمالك و اليمين
و انّك قد لهوت بجارتينا *** يا فهاك أُبيد لا قاك القرين
لهوت بها فقد بدَّلت قبراً *** و نائحةَ عليك لها رنين
چون خبر مرگ او را با عاصم برادرش بردند جامه خلق و ژنده در بر کرد و تیغ برگرفت و متنكّراً آهنك خیمه خنیفس کرد و سخت شتابنده بود از آن که روز آخر جمادی الاخره بود و بیم داشت که ماه رجب که از اشهر حرم است در آید و کار خنيفس معطل بماند بالجمله بدر خیمه خنيفس آمد و ندا در داد که دریاب مرا چیست؟ گفت مردی از بنی ضبه برادر مرا بکشت و زنش را ببرد و من از وی المنث الحمية نیروی کیفر ندارم خنيفس نیزه بگرفت و بیرون تاخت چون لختی از قوم بعید افتاد عاصم سر برتافت و تیغ بزد و سر خنیفس را بپرانید و گفت الْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَب بَيْنَ جُمادى وَ رَجَب و بقوم خویش بازشتافت و این سخن مثل گشت.
از برای خود و چون دیگر بار اعادت کند نیکتر کسب حمد فرمايد «و يجوز أن يكون افعل من المفعول بمعنى انَّ الابتداء محمود و العود احقّ بأن يحمد منه».
خداش بن حابس التمیمی دختری را از قبیله بنی ذهل که رباب نام داشت خطبه کرد آن گاه او را بگذاشت و بگذشت ، از پس آن در عشق رباب بی تاب شد و یک شب با چند سوار بمیان قبیله او عبور داد و بدین شعر ها تغنی همی کرد
الا ليت شعری یا رباب متی اری *** لنا منك نجحاً او شفاءً فاشتفى
فقد طالما عنّيتني و رددتنی *** و انت صفيّي دون من كنت اصطفي
لحى الله من تسموا الى المال نفسه *** اذا كان ذا فضلٍ به ليس يكتفى
فينكح ذا مالٍ دميماً ملوَّماً *** و يترك حرّاً مثله ليس يصطفي
رباب بانك او را بشنید و بشناخت و شعر او را از بر کرد و کس بدو فرستاد که بر آرزوی تو آگهی یافتم يك امشب درین اراضی بباش و بامداد مرا از پدر خواستار شو آن گاه بنزديك مادر آمد «فقالت یا امّه هل انکح الاّ من اهوى، و التحف الاّ من ارضى؟ قالت لا فما ذاك»، گفت ای مادر آیا رواست که من همخوابه آن کس شوم که از دلش نخواهم گفت روا نباشد ازین سخن چه خواهی گفت مرا با خداش پیوند فرمای مادر از در شگفتی پاسخ داد که خداش را با قلت مال از چه روی مطمح آمال ساختی؟ گفت خداوندان اموال بیشتر نکوهیده افعالند من دل بمال نبسته ام مادر چون این کلمات بشنید اندیشه فرزند را بدانست و پدر را آگهی داد و از آن سوی صبحگاه خداش بر پدر ریاب در آمد و سلام داد.
وَ قالَ : الْعَوْدُ أَحْمَدُ وَ الْمَرْءُ يُرْشَدُ وَ الْوِرْدُ يُحْمَدْ.
ورباب را بازستد و این سخنان مثل گشت فرزدق گوید :
من الفمِّ تكفي مرَّة من لعابه *** و ما عاد الاّ كان في العود احمد
اخطل راست:
فقلت لساقينا عليك فعُد بنا *** الى مثلها بالأمس فالعود احمد
ص: 321
مرقّش راست:
و احسن سعد في الذي كان بيننا *** فعاد بنا الاحسان فالعود احمد
رو به گوید :
و قد كفى من بدئه ما قد بدا *** و ان ثنى فى العود كان احمدا
هم شاعری گوید :
فلم تجر الأّجئت في الخير سابقاً *** ولا عدت الاّ انت في العود احمد
*أَعيا مِن باقِلٍ (1)
باقل مردی از قبیله بنی ربیعه است و از ادای سخن عجزی و عیسّی تمام داشت وقتی آهوئی بیازده در هم بخرید و در زیر کش نهاده همی رفت یک تن از مردم قبیله او را گفت این آهو را چه بها دادی؟ باقل از آن عیّ که در زبان داشت دو دست برافراشت و انگشتان را بگشود و زبان را نیز از دهان بیرون داد یعنی بیازده در هم لاجرم آهو از زیر کش فروافتاد و راه بیابان پیشداد واعيا من باقل مثل گشت این هنگام چون او را بعی عیب گرفتند این شعر گفت :
یَلُومُون مِن حُمِقه باقِلاً *** كَأَنَّ الْحَماقَةَ لَمْ تُخْلَقِ
فَلا تُكْثِرُوا الْعَذلَ في عَيِّةِ *** فَلَلْعَيُّ أَجْمَلُ بِالْأَمْوَقِ
خُرُوجُ اللِّسانِ وَ فَتْحُ الْبَنانِ *** أَحَبُّ إِلَيْنا مِنَ الْمَنْطِقِ
خمیدالارقط بدین اشارت کند و گوید :
اتانا و ما داناه سحبان وائلٍ *** بياناً و علماً بالّذي هو قائل
فما زال عنه اللّقم حتّى كأنه *** من العيِّ لمّا ان تكلّم باقل
يقول و قد القى المراسي للقرى *** أبن لي ما الحجّاج بالناس فاعل
يُدبّاً كفّاه و يحدد حلقُه *** الى البطن ما ضمت عليه الانامل
ص: 322
فقلت لعمرى ما لهذا طرقتنا *** فكل ودع الارجاف ما أنت آكل
*أَعْجَرُ مِنْ هِلْباجَةِ (1)
مرد بسیار خوار بسیار خواب و کسلان شرانگیز را هلباجه گویند مردی اعرابی در صفت علباجه گوید «قال : الهلباجة الضّعيف العاجز الأخرقُ الاحمق الجلف الكسلانُ السّاقط لا معنى فيه ولا غناء عنده و لا كفاية معه ولا عمل لديه و بلى يستعمل و ضرسه اشدُّ من عمله فلا تحاضرنَّ به مجلساً»، و از مردم حضری نیز یک تن بدین گونه هلباجه را صفت کند «هو الّذي لا يرعوى لعذل العادل ولا يصغي الى وعظ الواعظ ينظر بعين حسودٍ و يُعرض إعراض حقود ان سال الحف و انُ سئل سوَّف و ان حدَّث حلف و ان وعد اخلف و ان زجر عنف و إن قدر عسف و ان احتمل اسف و ان استغنى بطر و ان افتقر قنط و ان فرح اشر و إن حزن يئس و ان ضحك زأر و ان بكى جار و ان حكم جار و ان قدمته تأخّر و ان أخرّته تقدم».
و ان أعطاك منَّ عليك، و ان أعطيته لم يشكرك و إن أسررت اليه خانك و ان اسرَّ اليك اتّهمك و ان صار فوقك قهرك و ان صار دونك حسدك و ان وثقت به أحانك و ان انبسطت اليه شانك و إن غاب عنه الصديق سلاه و ان حضره قلاه و ان فاتحه لم يجبه و ان امسك عنه لم يبدأه و إن بدء بالوُدِّ هجر و ان بدء بالبرّ جفا و إن تكلّم فضحه العىّ و ان عمل قصّر به الجهل و ان اؤتمن غدر و ان اجار اخفر و إن عاهد نكث و ان حلف حنث لا يصدر عنه الأمل الأّ بخيبة و لا يضطرُّ اليه حُرِّ الاّ بمحنةٍ.
*في بَيْتِهِ يُؤْتِي الْحَكَمَ (2)
این کلمات را عرب از زبان بهائم قصه کرده اند ، گویند خرگوشی خرمائی بدست کرد و روباهی از دست او بر بود و بخورد لاجرم کار بمناقشت و منازعت افتاد هر دو تن بر در سوراخ سوسماری حاضر شدند تا در میان ایشان حکومت کند.
ص: 323
فَقالَتِ الْأَرْنَبُ : يَا أَبَا الْحِسْلِ ، فَقالَ : سَمِيعاً دَعَوْتِ ، قَالَتْ : أَتَيْنَاكَ لِنَخْتَصِمَ إِلَيْكَ، قالَ عادِلا حَكَمْتُما ، قالَتْ : فَاخْرُجْ إِلَيْنا قَالَ في بَيْتِهِ يُؤْتَى الْحَكم ، قالت : إنِّي وَجَدْتُ تَمْرَةٌ قالَ : حُلوَةٌ فَكُليها قالَتْ : فَاخْتَلَسَهَا التَّعْلَبُ قَالَ : لِنَفْسِهِ بَغَى الْخَيْرَ ، قَالَتْ : فَلَطَمْتُهُ ، قال بِحَقِّكِ أَخَذَتِ ، قالَتْ : فَلَطَمَني ، قال : حُرِّ انْتَصَرَ ، قَالَتْ : فَاقْضِ بَينَنا ، قالَ : حَدِّث حَديثَينِ امْرَةً فَإِنْ أَبَتَ فَارْبَعَهُ (1) .
و كلمات او بتمامت مثل گشت.
و سخت مشابهت دارد با مخاطبت خالد بن ولید و عبد المسيح بن عمرو بن بقيله آن هنگام که خالد قصد عراق کرد و بر در حصن عبد المسیح فرود شد چنان که این قصه در کتاب ابوبکر بشرح رفت چون عبدالمسیح بنزد خالد آمد :
فَقالَ لَهُ خَالِدٌ : أَيْنَ أَقْصَى أَثَرِكَ ؟ فَقالَ : ظَهْرُ أَبي : فَقالَ : مِن أَيْنَ خَرَجْتَ ؟ قالَ : مِنْ بَطْنِ أُمِّي : فَقالَ : عَلامَ أَنتَ ؟ قال : عَلَى الْأَرْضِ فَقالَ : فيمَ أَنتَ ؟ قال : في ثِيابي : فَقالَ : فَمِنْ أَيْنَ أَقْبَلْتَ ؟ قالَ : مِنْ خَلْفِي : فَقالَ : أَيْنَ تُرِيدُ ؟ قال : أمامي : فَقالَ : إِبْنُ كُم أَنتَ؟ قالَ : إِبْنُ رَجُلٍ وَاحِدٍ : فَقالَ : أَتَعْقِلُ ؟ قالَ : نَعَمْ وَ أَقَيدُ : فَقَالَ :
ص: 324
أَحرْبُ أَنتَ أَمْ سِلْمُ ؟ َقالَ : سِلْمٌ ! فَقَالَ : فَما بَالُ هَذِهِ الْحُصُونِ ؟ قالَ : بَنَيْناها لِلسَّفيهِ حَتّى يَجيءَ حَليمٌ فَيَنهاهُ.
و نیز بدین قصه ماند یک روز عدی بن ارطاة امير بصره بنزديك قاضی شهر اياس بن معاویه آمد و عدی مردی اعرابی سیر بود بعد از جلوس روی با ایاس کرد :
فَقالَ : يا هَنَاهُ أَيْنَ أَنتَ ؟ قالَ : بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الْحايط : قالَ : فَاسْمَعْ مِنّي؟ قالَ لِلْإِسْتِمَاع جَلَسْتُ : قَالَ : إِنِّي تَزَوَّجت امرَءَةً ؟ قال : بالوفاء وَ الْبَنينَ : قالَ : وَ شَرَطْتُ لِأَهْلِها أَنْ لا أُخْرِجَها مِنْ بَيْنِهِمْ ؟ َقالَ : أُوفِ لَهُمْ بِالشَّرْطِ : قالَ : فَأَنَا أُريدُ الْخُروجَ ؟ قالَ : في حِفْظِ اللَّهِ ، قالَ : فاقضِ بَيْنَنَا ؟ قَالَ : قَدْ فَعَلْتُ.
*أَفَرَسُ مِنْ بسطامٍ (1)
وی بسطام بن قیس شیبانی است که در قبیله بکر به پرخاشجوئی و دلاوری نام برداز بود گویند يك روز عبدالملك بن مروان پرسش کرد که مَنْ أَشجَعُ الْعَرَبِ شِعْراَ گفتند عمرو بن معدیکرب گفت چگونه می شود و حال آن که خداوند این شعر است:
و جاشت الىّ النفس اوَّل مرَّة *** وردَّت على مكروهها فاستقرّت
از پس او گفتند عامر بن الطفيل ، گفت نتواند بود و حال آن که قائل این سخن است :
اقول لنفسٍ لا يُجادُ بمثلها *** اقلّی مراحاً انّنى غير مدبر
این هنگام عرض کردند اشجع عرب نزد پادشاه كيست؟ عبدالملك گفت چهار
ص: 325
کس نخستین عباس بن مرداس که این شعر انشاد کرده :
اشدُّ على الكتيبة لا أُبالى *** افيها كان حنفى ام سواها
و دیگر قیس بن الخطیم که این شعر گوید :
و انّي لدى الحرب العوان موكّل *** بتقديم نفس لا أُريد بقاءها
و سه دیگر عنترة بن شدّاد که چنین گوید:
اذ يتّقون بي الاسنّة لم اخم *** عنها ولكنّي تضايق مقدمی
و چهارم مردی از بنی مزینه خداوند این سخن است :
دعوت بنى قُحافة فاستجابوا *** فقلت ردوا فقد طاب الورود
*أفتَكُ مِنَ الْبَرّاضِ (1)
در جاهليت سه كس بفتك نامبردار است نخستین از فتكات جاهليت فتك براض بن قيس الكناني است دوّم فنك حارث بن الظالم سه دیگر فتك عمرو بن كلثوم و ازين پیش در جلد دوم ناسخ التواریخ از کتاب اول قصه عمر و بن كلثوم درفتك عمرو بن هند پادشاه حیره بشرح رفت و در اسلام دوفتك شناخته باشد، نخستين فت