جزء اول از کتاب
تاریخ خُلفاء
مورّخ شهیر میرزا محمّد تقی لسانی الملک سِپهر
طاب ثراه
به تصحیح و حواشی دانشمند محترم
آقای محمد باقر بهبودی
مشخصات نشر : قم: مطبوعات دینی، 1352 -
*(شهریور ماه 1352 شمسی)*
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم زهرا رؤوفی
ص: 1
بِسمِ اللّهِ الرّحمن الرّحیم
حمد و ثنا جز بر آفرینندۀ حمد و ثنا کذب و بهتانست و سپاس و ستایش جز بر آموزگار ستایش و سپاس غیبت و حرمان، مقدری که ضجيج ملايك مقرب در ارايك معلق همه تسبیح و تهليل اوست و حدیث نفوس قدسیه در حظیره قدس همه تقدیس و تبجیل او، صامت و ناطق در نوم و یقظه شکرا و گویند و هم لا يعلمون ساکن و متحرك درگاه و بی گاه در روضه قرب او پویند و هم لا يفقهون چون قاید عظمتش نهیب کند نمرود عنیف را از پشه ضعیف نتوان دانست و چون اشعه وحدانیتش پرتو افکند روضه نعیم را از حوزه جحیم نتوان شناخت.
﴿ لَيْسَ مَوْجُودُ سِواهُ عَمِيَتْ عَيْنُ لَا تَرَاهُ هُوَ مُهَيْمِنٌ مَعْبُودٌ وَ بِكُلِّ لِسانِ مَحْمُودُ القُدُوسُ الْعَزِيزُ الْمُتَعَالُ الْمُتَقَدِّسُ بِصِفاتِ الْجَمَالِ وَ الْجَلال وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلَى مُحَمَّد رَسُولِهِ وَ خَيْر بَريَّيِه و آلِه و عِترَتِه سِيَّمَا بْنُ عَمِّهِ وَ خَليفَتِه صَلوةٌ مُتَّصِلَةَ تُوصِلُ الشُّهُورِ بِالْحَجَّةِ وَ اللَّيالي بِالْإِصْباحِ الْمُتَبَلَّجَةِ﴾.
و بعد بر ارباب دها، و اصحاب ذکا ، چون ادله واضحه، و اهله لايحه روشن و مبرهن است که اگر چه پادشاهان بشمایل انسانی با مردمان یکسانند، اما بفضایل نفسانی دیگر کسانند، همانا تلالی فلق را از لیالی غسق ، و تسویفات
ص: 2
شیطانی را از تشریفات سلطانی، و مطامع دنیه را از مطاعم هنیه توان دانست کار پاکان را قیاس از خود مگیر.
لاجرم این جمع همه شمع محافل ممكنات، و قيل قبایل موجوداتند ، خاصه پادشاهی که در عنوان امر ، و عنفوان عمر با کرمی شهیر ، و کرامتی جهیر حریمش از رذایل مصون، و ساحتش بفضايل مشحون ، زلال بلادکش در جام جافی سم ناقع ، و نیران ناوکش در جان جانی سهم وافع ، کرم بهانه جویش درم دفاین مکتومه را بنعل بهای زایر دهد، و طبع جود فرمایش کلید خزاین مختومه را بدست سایل نهد.
هو سلطان الورى ، و اسد الثرى ، و النجم الزاهر ، و البحر الزاخر ، و الطور الباذخ ، و الطود الشامخ، جابر كسر اکاسره ، کاسر جبر جبابره ، غوث امم عيث كرم ، فخر السلاطين ، نصرة الدنيا و الدين، السلطان ناصر الدین شاه قاجار حرس اللّه ملكه و اجلاله، و ابّدا فضاله و اقباله .
همانا این معنی روشن است که بر پادشاهی که بی مشیت او هیچ کاری تمشیت نپذیرد ، و بی اراده او هیچ امری آماده نگردد ، واجب نشده است که زحمت را بر راحت ، و تعب را بر طرب ، و رنج را بر گنج ، و نیش را بر نوش ، اختیار کند، و این پادشاه عادل باذل که خدایش حافظ و ناصر باد اکنون از ده سال افزونست که تمامت کلفت مملکت و مشاغل دولت را بر خویشتن نهاده، از بامداد تا بی گاه افراد رعیت و سپاه را خود حال پرس کند و بخویشتن حکومت فرماید تا چندان آگاهی بدست کرد که مکتومات تمام عشایر، و مكنونات جميع ضماير در حضرتش مکشوف افتاد و نقد وزيف هر يك را كرّة بعد كرّة دست فرسود محك ساخت.
این وقت تا تن را از زحمت آسایشی دهد: و قوی را بآسایش فزایشی فرماید، از میان مردم ایران خواست کسی را بر گزیند که بسلامت فطرت ، و اصابت فکرت، و سماحت طویت، و رجاحت رویت، از میان مردم چون بدر
ص: 3
در میان انجم نمودار باشد پس بالهام دولت ؛ و حکم تجربت مفخر ایران و ایرانیان ، مطمح انظار پیر و جوان، کار نامه وزرای کار گذار ، بار نامۀ امرای و الاتبار ، قواماً للشرف و الشوكة و الدولة نظاماً للملك و المملكة و الملة ، جناب اجل اکرم افخم ؛ میرزا یوسف مستوفی الممالك را که پدر بر پدر وزیر سلاطین قاجار ، و پناه امرای نامدار بودند، بدست اختبار اختیار فرمود تا اطاعت او بر بزرگان ایران عار نباشد، و حکومت او بر ایرانیان بار نگردد.
با اعتصام بمعاقل عدل و داد ، و انفصام از مشاغل عنف و فساد ، کتاب مکارم را به نشره اکارم ملمع ساخت، و قلاید معالی را بفراید لآلی مرصع فرمود ، كلماتش در قبض و بسط مملکت فرقان ساطع ، و برهان قاطع است ، و مقالاتش در حل و عقد دولت ترجمان چارم کتاب و ثانى فصل الخطاب .
دانا وزیری که در نظام کشور و قوام لشکر باقر طاس و قلم آن تواند کرد که صاحبان سر پاس و علم نتوانند حکم نافذش در کاردین و دولت دندان شیر و زخم شمشیر است، و كلك نزارش در تسخير بلاد و توفير طريف و تلاد چون سحاب نیسان و نیزه رسم دستان.
ملتمس از حضرت إله چنانست که این شاهنشاه جمجاه، جاودانه زینت مملکت و زیب گاه ، و این وزیر کار آگاه در حضرت او مشیر پیش گاه باد.
اکنون مكشوف می داریم که بعد از آن که جلد اول و دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ و دیگر کتاب تاریخ قاجاریه و دیگر کتاب براهين العجم از تصنیف و تالیف من بنده بزیور طبع محلی گشت ابتدا کردم بتالیف و تصنيف مجلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ که مشتمل است بر احوال رسول خدا صلی اللّه علیه و اله و سلم و ملوك روی زمین از روز هجرت آن حضرت از مکه معظمه بمدينه مکرمه تا گاهی که وداع این جهان گفت.
و از پس آن مجلد دوم را از کتاب دوم نگاشتم و آن مشتمل بر پنج کتاب است نخستین کتاب ابو بكر ، و دیگر کتاب عمر، و دیگر کتاب عثمان ؛ و
ص: 4
دیگر کتاب اصحاب رسول خدا ، و دیگر کتاب امثال عرب.
و از پس آن شروع کردم بمجلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواريخ و آن نيز شرح احوال على أمير المومنين علیه السلام و ملوك روى زمین است و مشتمل است بر چهار کتاب نخستین کتاب جمل و شرح حال ناکثین ، و دیگر کتاب صفین و شرح حال قاسطين ، و دیگر کتاب خوارج و شرح حال مارقین ؛ و دیگر کتاب شهادت و شرح حال تابعين .
و چنان افتاد که این کتب بدیع که صنیع قوۀ عاقله و ناطقه بود سالی چند رهینۀ دار الطباعه گشت، و از صنعت انطباع معوق و معطل ماند، و خاطر من که گنجور این اوراق است از این روی رنجور گشت تا چرا این کالای نفیس که تا کنون در هیچ دولتی و ملتی دست هیچ مرد هنر بدان ظفر نیافت بسعایت حاسد کاسد گشت و این مجموعه دانش و بینش که کار نامه ابداع و اختراع است چون آفتاب ضيا بخش آفاق بایست بود چون شاه در عری و ماه در محاق اوفتاد .
از میانه فرمان گذار مملکت کرمان و سیستان و بلوچستان و سردار عساکر آن سامان جناب محمّد اسمعیل خان وكيل الملك كه ميدان جلالت و مروت را مرد و جهان جوان مردی و فتوت را فرد است نیکو تر یادگاری از بزرگان سلف و آباء و اجداد کرام را بهتر خلف است و در تقدیم خدمت شاهنشاه ایران جان و مال را وقعی نگذارد و در ترویج شریعت غرا هیچ مشکلی و معضلی را بچیزی نشمارد خاص برای ابقای نام دولت و احیای آثار ملت مخارج طبع این کتاب را از آن چه تاکنون نگارش یافته که از پنج شش هزار دینار زر سرخ افزون بود دریغ نداشت و این کم تر عطیتی است که طبع کریم او بذل فرمود چه کم ترین بار برّ او را به رواحل كثيره نتوان حمل نمود.
کنون ده و اند سال می رود که در مملکت کرمان نافذ فرمان است نخستین زایرین و مجاورين اماکن مشرفه را چه صغیر و چه كبير يك بيك را در قلم آورده و در وجه هر يك عطائی مقرر کرده تاو لینعمت ممالک محروسه ایران وارث مملکت
ص: 5
جم ملك الملوك عجم را بدعاى خیر یاد کنند و دوام دولت او را از خدای بخشنده خواهند گردند و بزرگان در گاه پادشاه و صنا دید سپاه را تا رسته عوانان و فراشان را همه ساله متحف و مهدا متواتر دارد و هر کس را جداگانه ارمغانی برایگان فرستد و این جمله را از عین مال خویش بخرج برد و از منافع تجارت و زراعت بدست کند و لحظه از رعایت رعیت خویشتن داری نفرماید.
در تقدیم خدمت پادشاه و نظم امور رعیت و سپاه از صبح گاه تا نیمه شب آسایش و آرامش را بر خود حرام کرده و بارعام داده و ضیع و شریف قاصی و دانی بی زحمت دربان و منت حاجب بحضرتش راه جویند و آن چه در دل دارند گویند از این همه رنج رنجه نشود و دل در شکنجه نیفکند از در حفاوت و رافت چنان کار بعدل و نصفت کند که دل های مرده را زنده کند و مردان آزاده را بنده فرماید و از خواص و عوام در تکریم و تعظیم خویش جز سنت سلام که طریقت خیر الأ نامست چیزی نخواهد و هیچ کس را در محضر خویش بر سر پای ایستاده نکند با همه کس خوش بنشنید و خوش بگوید و بنرمی دل او باز جوید مانند دو رفیق متفق و دو مشفق موافق کار کند.
با این همه مدارا و ملایمت در تمام مملکت از بیم سطوت و صولت او گرگ با میش خویشی کند و صعوه از شاهین پیشی گیرد سارقان و صعاليك سيستان و رهزنان و قاطعان طریق بلوچستان مسالك را مهالك خوانند و معابر را مقابر دانند «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» همواره در ظل شاهنشاه قدر دان شاد خاطر و کامران باد.
ص: 6
بنده یزدان و چاکر سلطان محمّد تقى لسان الملك مستوفى ديوان اعلی چنین می نگارد که چون از مجلدات کتاب اول و مجلد اول از کتاب ثانی ناسخ التواریخ بپرداختیم بفضل خدا و بخت خداوند شروع بمجلد ثانی از کتاب ثانی خواهیم نمود و چون بدايت سخن بخلافت ابو بکر بن ابی قحافه (1) می شود ، صواب چنان می نماید که خلاف علمای اثنا عشریه در خلافت ابو بکر با أهل سنت باز نموده آید همانا اقوی دلیل علمای عامه در خلافت ابو بکر اجماع امت است و مردم شیعی این سخن را استوار ندارند و بر بطلان این دعوی هم از سخن ایشان برای شان برهان آرند .
گویند بعقیدت علمای سنت و اصولیین آن جماعت اجماع عبارتست از اتفاق جميع أهل حل و عقد و تمامت مجتهدین و علمای مسلمین در امر واحد در وقت واحد و هم چنان در مختصر عضدی از برای تحقیق اجماع شرایط نهاده اند و بر این سخن هم داستان شده اند.
گویند اول بدانیم اجماع ممکن است یا محال باشد در صورتی که ممکن باشد بدانیم متحقق می شود یا نمی شود و اگر متحقق شود آیا از برای امری حجت باشد یا نباشد و اگر حجت باشد آیا باید آن اجماع بتواتر ثابت گردد یا تواتر لازم ندارد.
همانا در میان علمای عامه در جمیع این تردیدات تشاجر و تنازع است و از برای خلافت ابو بکر اثبات جميع این مراتب برای شان واجب باشد.
و هم چنان علمای عامه با یک دیگر از در خلاف بیرون شده اند که از پس آن که اجماع صورت بندد و ثابت شود آیا این اجماع به تنهایی حجت باشد یا باید
ص: 7
بر زیادت بسندی استوار شود .
آن جماعت از اهل سنت که اجماع را بی سندی حجت ندانند اجماع در خلافت ابو بکر را بدین سند منتهی دارند گویند رسول خدا ابو بکر را آن گاه که مریض بود مأمور بصلاة فرمود و قیاس گیرند از آن جا بخلافت ابو بکر و ما آن صورت صلوة را بعد از تخلف از جیش اسامه در مجلد اول از کتاب ثانی رقم کردیم.
اکنون از فساد آن در می گذریم قیاس حجت نخواهد شد بر فرض اثبات آن صلوة بطريق عامه چه علت در اصل که صلوة باشد با فرع آن که خلافت است مساوی نیست زیرا که علمای عامه صلوة را در خلف هر صالح و متقی و هر فاسق و فاجر جایز می دانند و گویند از شرایط خلافت عدالت و شجاعت و قرشی بودنست.
و در صورتی که تمامت این مقدمات را گردن نهیم با تفاق علمای عامه و تمامت اهل سنت و جماعت در خلافت ابو بکر اجماع صورت نبسته است چه علی علیه السلام و تمامت بنی هاشم و سعد بن عباده و اولاد و اصحاب او و دیگر مردم از انصار سر بر تافتند چنان که بتفصیل مرقوم می شود.
مردم شیعی گویند علمای عامه از برای تشدید امر ابی بکر متحمل محالی چند شده اند که خردمند را هرگز پسند نیفتد چنان که ملا سعد تفتازانی در شرح مقاصد می گوید واجب نیست که از برای خلافت شخص مردم فراوان انجمن شوند بلکه اگر یک تن که مطاع باشد بیعت کند کافی است.
اي عجب که فعل یک تن را برای تصرف در نفوس و اموال و اعراض مردم کافی دانند چنان که در خلافت عثمان در ازای اجماع اهل مدینه و مردم سایر بلاد انجام امر بتصديق عبد الرحمن ابن عوف منوط و معتبر گشت.
فخر رازی در کتاب نهاية العقول گوید که اجماع در خلافت ابو بکر رنگ نبست تا آن گاه که در خلافت عمر بن الخطاب سعد بن عباده وفات کرد از این سخن واجب شود که ابو بکر مادام که زنده بود براستی خلیفتی نداشت و حکومت
ص: 8
او از در جور بود.
و دیگر بلاذری در تاریخ خویش رقم کرده که سعد بن عباده سر بخلافت ابو بکر در نیاورد و با عمر نیز بیعت نکرد لاجرم عمر خالد ولید و محمّد بن مسلمه الانصاری را بفرمود تا بطلب او بیرون شدند و در معبر او کمین نهادند و روزی فرصت بدست کرده کمان ها بزه بردند و هر دو تن بیک بار خدنگ ها بسوی او گشاد دادند و هر دو تیر بر قلب سعد آمد و در گذشت و از پس قتل او بزبان ها انداختند که او را جن کشته است و این شعر را از زبان جن جعل کردند :
قدْ قَتَلْنَا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بن عِبادَه *** فَرَمَيْنَاهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ يَخطَا فَوَادَهُ
علمای اثنا عشریه گویند که اجماع در خلافت ابو بکر چنان باشد که مردم انجمن شوند و یک تن از سلاطین جور را بسلطنت بر دارند اگر این گونه اجماع بصحت مقرون باشد اجماع مردم در قتل عثمان سخت تر از این بود و هیچ کس او را نصرت نکرد چندان که اهل و عشیرت او از نصرت او دست باز داشتند با این که اگر خلیفه بحق بود جهاد در راه او واجب می نمود.
اگر گویند او خود مرد مرا از منازعت و مبارزت ممانعت فرمود ما نیز گوئیم على علیه السلام اصحاب خود را از مقاتلت باز داشت.
از نخست نام ابو بکر عبد الکعبه بود، گویند پیغمبر او را عتیق نام نهاد و ابو بکر کنیت اوست و او پسر ابو قحافه است و نام ابو قحافه عثمانست و هو عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرَّة بن لویَّ بن غالب و ما از پیش نسب غالب را تا به آدم برده ایم اکنون بتکرار نپردازیم.
ص: 9
و نام مادر ابو بكر ام الخیر است و او دختر صخر بن عمرو بن کعب است همانا ام الخير دختر عم ابو قحافه بود .
اکنون بر سر سخن آئیم همانا خبر اشتداد مرض رسول خدای و حرص عایشه و حفصه در تعلق امر بابو بکر و عمرو تقرير خطب و وصایای پیغمبر بمهاجر و انصار و انکار عمر مرگ پیغمبر را و تنبیه ابو بکر عمر را بتمامت در مجلد اول از کتاب دوم مرقوم شد اکنون قصه های پس از وفات رسول خدای را نگارش خواهیم داد.
مقرر است که بعد از وفات رسول خدای علی علیه السلام و اعداد کفن و دفن پیغمبر همی کرد و بنی هاشم بفرمان علی علیه السلام اشتغال داشتند و خدمتش را خلیفه می پنداشتند و دیگر مردم از آن پیش که جسد پیغمبر را بخاک سپارند بکار خلافت و طلب خلیفتی پرداختند گروهی از مهاجریان با ابو بکر هم دست شدند و جماعتی از انصار با سعد بن عباده هم داستان گشتند و هر کس سخنی همی گفت و رأیی همی زد و از پی آرزوی خویش همی تاخت .
سعد بن عباده که در میان خزرجیان بشرافت ممتاز بود آرزوی خلافت همی پخت و این وقت از سورت مرض نیروی محاورت و قوت حرکت نداشت پس بفرمود تا او را بسقیفه بنی ساعده تحویل دادند و او را بخفتند و جامۀ زیر پوش کردند و تمامت انصار در گرد او انجمن شدند و سعد سر برداشت و فرزند خود قیس را پیش خواند و گفت ای فرزند من نا توانم و نیروی آن ندارم که سخن خویش را بدین جماعت بشنوانم آن چه گویم تو بآواز بلند إنها ميكن.
پس خدای را حمد و ثنای بپای آورد آن گاه گفت ای معشر انصار شما را آن سابقه در دین و آن فضیلت در اسلام است که هیچ کس از عرب را مجال طلب نباشد همانا رسول خدای پس از بعثت ده سال و اند در مکه ببود و مردم را بطریق دین دعوت فرمود جز مردمی شمرده و عددی اندك با او ایمان نیاوردند و او را نصرت نکردند خداوند شما را ارجمند ساخت و فضیلت ایمان داد تا در راه دین جهاد
ص: 10
کردید و دشمنان جحود را دفع دادید بشمشیر شما متمردان مطیع شدند و اعوجاج امور باستقامت رفت از این روی چون پیغمبر از جهان بیرون شد چشمش بشما روشن بود.
اکنون خلیفتی پیغمبر بیرون شما نتواند بود هم دست و هم داستان شوید و استوار بپائید چندان که حق خویش را استیفا فرمائید و فرزند او قیس این کلمات را بآواز بلند قرائت کرد چنان که آن جماعت اصغا فرمودند .
در پاسخ گفتند یا سعد ما سر از امر تو بر نتابیم و بدان چه امر کنی پذیرفتار باشیم و بحکومت تو گردن نهیم از میان آن جماعت چند تن سر بر داشتند و گفتند اگر قریش در آیند و گویند ما بدین امر احقیم چه سبقت اسلام داریم و اصحاب و عشیرت اوئیم در پاسخ چه گوئیم ؟ چند تن گفتند بدین قدر ایشان را بر ما فضیلتی واجب نشود چه ما مهاجریان را جای دادیم و رسول خدای را نصرت کردیم این مکانتی و منزلتی است از برای ما که از فضیلت هجرت فزونی دارد و در قرآن مجید آیتی چند در شان ما فرود شده که ایشان را آن بهره نباشد و این مهاجریان کاری در دین نکرده اند که ما مثل آن نکرده باشیم.
و این هنگام جوانان انصار بروش جاهلیت از برای سعد بن عباده انشاد رجز می کردند و همی گفتند.
يا سَعْدُ أَنتَ الْمُرْجا * وَ شَعْرُكَ الْمُرَجلُ * وَ فَحْلُكَ الْمُرَجّمُ (1)
با این همه کار بر سعد بن عباده راست نه ایستاد چه جماعت انصار در خلیفتی او متفق الكلمه نبودند گروهی دل با علی مرتضی داشتند و جماعتی ابو بکر را می جستند و جمعی از مردم قبیله اوس بر خزرجیان حسد می داشتند و رضا نمی دادند سعد بن عباده را که سید قبیله خزرج است در مسند خلافت جای کند و برخی لا ابالی سخن می کردند و سخن را عریان نمی آوردند چنان که ابو الهیثم ابن التيهان این شعر بگفت :
ص: 11
الاقد ارى ان الفتى لم يخلد *** و ان المنايا للرجال بمرصد
تكلم أهل الكفر من بعد ذلة *** و عزة هاد كان فيها و مهتد
ثلاثة اصناف من الکفر کلهم *** يروح علينا بالشنان و يغتدى
كفاراً يقولون النبي منافق *** و کل کفور شامت متهود
و ارعد كذاب اليمامة جهرة *** و اكلب فيها باللسان و باليد
و ما نحن ان لم يجمع اللّه امرنا *** بخير قريش كلها بعد احمد
و اني لارجو ان يقوم بامرنا *** على أو الصديق و الامر من غد
و الا فكذاب اليمامة غالب *** على الناس طرا بالقنا و المهند
از این کلمات بیم می دهد که بعد از رسول خدای عجب نباشد اگر جهودان و ترسایان و منافقان سر بطغیان بر آورند و مسیلمه کذاب از در فساد و عناد بیرون شود، صورت فردا را در آینه امروز باز بینید و کار امروز بفردا می فکنید اگر یک تن از شناختگان قریش تن برنج در دهد و این حمل بر خویشتن نهد باشد که این دین بپاید و این تشتت آرا فراهم آيد اينك چشم آن دارم که علی بن ابی طالب یا پسر ابو قحافه و اگر نه عمر بن الخطاب يا عثمان بن عفان و یا یک تن از بزرگان انصار شبان این گله و راعی این رمه گردد و اگر نه از این پندار های آشفته و کردار های در هم رفته ایمن نتوان بود.
از پس او خزيمة بن ثابت كه ذو الشهادتين لقب داشت بر خاست و گفت اي معشر انصار خویشتن را وا پائید و در کار خویش ژرف بیندیشید و این بدانید اگر امروز قریش بر شما فرمان روا گردند در دودمان ایشان تا قیامت این حکومت بپاید، و در روزگاران دراز فرزندان شما را بتکالیف شایگان زحمت کنند و چاره نتوانند، نه آخر شما انصار دین و امینان رسول امین باشید ارض شما دار هجرت و خانه شما خواب گاه وا پسین پیغمبر است این آرزو های پراکنده را فراهم آرید هم دست و هم داستان شوید و یک تن از انصار را که ستوده مهاجریان و سزاوار این مکان باشد اختیار کنید و این مکالمه را بخاتمه باز دهید.
ص: 12
انصار بیک بار بانگ برداشتند و گفتند «صدقت و با لحق نطقت» راست گفتی و سخن براستی آوردی امروز سعد بن عباده سید سلسله و قاید قبیله است ما او را بریاست برداریم و سیاست او را گردن نهیم.
أسيد بن حضير انصاری اوسی نگریست که سخنان ذو الشهادتین بازار خزرجيان را بر وفق کرد بعید نیست که سعد بن عباده بخلیفتی پیغمبر موفق گردد پس برجست و بپای ایستاد و گفت یا معشر الانصار خداوند نعمت خویش را بر شما بزرگ داشت و شما را بنام انصار نام بردار فرمود بازگشت پیغمبر بشهر شما افتاد و قبض پیغمبر در میان شما بهر شما گشت کفران نعمت مکنید و خسران کفران مبرید جامه خلافت را بر قامت قریش بریده اند و این شرافت را خاص ایشان دیده اند طریق مناطحت و مکاوحت مسپارید و این کار را بیرون مناجزت و منازعت بدیشان گذارید پس هر کرا مطاع خوانند مطیع شوید و هر کس را وا پس دانند وضیع شمارید.
این سخن بر طبع انصار خاصه خزرجیان ناگوار افتاد او را زجر کردند و سقط گفتند و از چنین اندیشه ها دفع دادند .
بشير بن سعد الاعور الانصاری که سید قبیله اوس بود هرگز رضا نمی داد که اسید بن حضیر را جماعت خزرج فرسایش شناعت دهند و اعداد امر سعد بن عباده کنند پس برخاست و سخن را بصورت حکمت تمویه کرد و در معنی مردم را بفساد کار سعد تنبیه داد.
گفت ای معشر انصار ای جماعت اوس و خزرج ای قبایل نجار و غفار شما را می آگاهانم دانسته باشید که پشت قریش با شما استوار است و شما را با قریش استظهار آن چه شما در راه خدا رنج بردید و شکنج دیدید خداوند بر زیادت شما را رحمت کرد و نعمت داد اکنون این امر خلافت یا خاص شماست و اگر نه بهر قریش است در هر حال از طریق سلامت بیک سوی نشوید اگر خاص شماست مردمی کنید و با قریش گذارید تا اگر خاص قریش باشد از آن مردم نباشید
ص: 13
که خدای فرماید ﴿ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً وَ اَحَلَّوُا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ﴾ نعمت خداوند را بکفران بدل کردند و مردم خود را بجهنم جای دادند.
چون سخن بشیر ین سعد بنهايت شد عويم بن ساعده بمساعدت او برخاست و گفت ای جماعت انصار شما اول کس بودید که نصرت دین کردید و با دشمنان دین طریق مناجزت و مبارزت سپردید و در بذل مال و جان دریغ نخوردید امروز اول کس مباشید که با بزرگان دین از در کید و کین بیرون شوید اکنون با خویشان پیغمبر در طلب خلافت ساز مخالفت منوازید که دعوت ابراهیم ایشان راست و خلافت خاص خاندان نبوت است پس کار را چنان خواهید که خدای خواهد و این ودیعت را بدان جا سپارید که خداوند فرماید.
این وقت معن بن عدی که با ابو بکر رغبتی داشت فرصتی بدست کرد بر برخاست و گفت ای معشر انصار بسیار سخن کردید و فراوان گفتید و شنیدید از این جمله چه بر آمد؟ اگر بیرون قریش این خلیفتی خاص شماست آن جماعت را بخوانید تا با شما بیعت کنند و اگر ایشان راست بر ایشان می اغالید و چندین نا سخته مسکالید (1) .
بالجمله انصار از این گونه سخن می کردند و این محاوره و مناظره آرزوی سعد بن عباده را تسویف می داد و کار بتاخیر می انداخت .
از آن سوی مغيرة بن شعبه این بدانست و بنزديك عمر بن الخطاب شتاب گرفت و گفت چه آسوده نشستۀ اينك سعد بن عباده در سقیفه بنی ساعده از وجوه انصار انجمنی ساخته و در طلب خلافت کار بمحاورت و مشاورت انداخته بعید نیست که هم اکنون خبر بیعت و متابعت او در رسد و کار از دست و دست از کار بعید افتد عمر چون بشنید سرش خیره شد و بقدم عجل و شتاب بشتافت و دست ابو بکر
ص: 14
را گرفته طریق سقیفه پیش داشت ابو عبيدة بن الجراح از قفای ایشان در تک و تاز آمد و جماعتی از قریش از دنبال سرعت کردند و این جمله بسقیفه بنی ساعده در آمدند و بر یک سوی بصف بنشستند و ساعتی چون مردم غم آکنده و افاعی زخم خورده خاموش بودند و بر یک دیگر همی نگریستند.
اول کس که در این انجمن سخن کرد ثابت بن قيس بن شمّاس انصاری بود و او را خطیب انصار می نامیدند پس بر پای خاست و بانگ برداشت که ای جماعت مهاجران سخنی می گویم که در پرده نتوانید گذاشت شما نيك دانيد گاهی که رسول خدا بعثت یافت در شهر مکه که مولد و منشاء او بود جای داشت خویش و عشيرت او بتمامت در گرد او جای داشتند چندان که ایشان را دعوت با دین کرد بر كيد وكين بيفزودند قرآن مجید را بشعر نسبت کردند و معجزاتش را بسحر منسوب داشتند چندان که رنج و شکنج می برد خداوندش بصبر و سکون فرمان می داد.
این ببود تا بفرمان یزدان با سرای هجرت تحویل داد و جهاد با دشمن فریضه افتاد چون شما بنزديك ما آمدید با شما طريق مساوات سپردیم شما را در خانه های خود فرود آوردیم و در بهتر جای، جای دادیم و اموال خود را با شما قسمت کردیم و از بذل جان در راه دین خویشتن داری روا نداشتيم ترك سر گفتیم و قدم در آب و آتش گذاشتیم مائیم انصار خدا مائيم لشکر خدا مائیم که از بهر ما خدا فرمود:
﴿ وَ الَّذِينَ تَبَوَّوْا الدّار وَ الإيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِم خَصاصَةٌ﴾
خلاصه سخن آنست که می فرماید انصار که خداوند خانه و ایمان بودند دوست می داشتند مهاجرین را که بسوی ایشان هجرت کنند و مهاجران را بر
ص: 15
خویشتن اختیار می کنند و حاجت خویش را فرو می گذارند و در اسعاف حاجت مهاجران رنج می برند آن گاه گفت از این گونه فراوان خداوند ما را در قرآن مجید یاد کرده و فضایل ما را بر شمرده کسی را نیروی آن نیست که انکار این فضایل کند و این شرف را از ما بیک طرف افکند امروز پیغمبر بسرای دیگر تحویل داد و مردی را بر ما نگماشت و ما را با کتاب و سنت باز گذاشت همانا خداوند این امت را بر ضلالت جمع نگرداند چنان که رسول خداى فرمايد ﴿ لا تَجتمعُ أُمّتي عَلى ضَلالة﴾ پس انصار خدا مائیم و امامت امت ما راست و خلیفتی رسول خدا خاص ماست اکنون اگر پاسخ خردمندان دارید بگذارید و اگر نه از در لجاج احتجاج مکنید و از طریق انصاف انحراف مجوئید.
عمر از آن عجلت که در طبیعت داشت خواست آغاز سخن بپاسخ کند ابو بکر او را فشار کرد که بباش و خود برخاست و روی فرا ثابت آورد و گفت تو چنینی که گفتی و قوم تو صد چندین اند فضایل شما را پوشیدن در نهفت آفتاب کوشیدن است هیچ کس را نرسد که مکانت و منزلت انصار را انکار کند و ایشان را از آن مقام منیع و منزلت رفیع دفع دهد اما ما آن مردمیم که خداوند ما را بفضایل بلند سر بلند ساخته چنان که در کتاب کریم می فرماید:
﴿ لِلفقَرآء الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخرِجوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فضلا مِنَ اللّهِ وَ رِضواناً وَ يَنصُرُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ﴾
خلاصه معنی چنانست که این مسکینان که از بند مال و منزل بیرون جستند و رضای ما جستند و خدا و رسول را نصرت کردند راستان حضرتند و در جای دیگر می فرماید:
﴿ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ﴾
لاجرم فرمان خدای رفته که شما با ما باشید و از پیروی ما تقاعد نورزید چه صادقين مائيم هان ای مردم بترسید از خداوند قاهر و غالب و سخن از در کذب
ص: 16
مکنید همانا دانسته اید که عرب شما را گردن ننهد و بخلافت سلام ندهد و این قریش در میان عرب بشرافت حسب و نسب ممتازند و بدعوت ابراهیم و فرزندی اسمعیل بی انباز و من این کار از بهر خویش نمی جویم اکنون از این دو مرد بزرگ يكي را بر گزينيد اينك عمر بن الخطاب و اگر نه ابو عبيدة بن الجراح با يك تن بيعت کنید و بیخ این مشاجره و مناظره را بزنید.
چون سخن بدین جا رسید ثابت بن قیس روی از ابو بکر بر تافت و مهاجریان را مخاطب داشت و گفت یا معشر المهاجرين شما بدین سخن که ابو بکر در حق عمر و ابو عبیده گفت رضا دادید؟ گفتند سمعاً و طاعتاً بهر چه صدّیق فرمان دهد گردن نهیم گفت روا نباشد که شما ابو بکر را بنا فرمانی پیغمبر نسبت کنید گفتند ما این نکرده ایم و هرگز بر صدّیق گناه نه بندیم.
این وقت ثابت بن قيس حجت محکم کرد و گفت ای مهاجران شما گفتید رسول خدای در زندگانی خویش ابو بکر را بحکومت ما بر گماشت و او را در نماز فرا پیش داشت و امامت امت را بدو گذاشت و این نکرد جز این که خلیفتی او را داد اگر چنین باشد از کردار پیغمبر مکشوف افتد که برگزیده مردمان ابو بکر است و بر غیر او خلیفتی حرام باشد اکنون بگوئید چگونه ابو بکر از فرمان رسول خدای بیرون شد و از خلافت دست باز داشت و پسر خطاب و ابو عبیده را که بحكم رسول خدا فرود او بودند فرمان روا خواست عصیانی از این بزرگ تر ندانیم که شما بر ابو بکر بستید اگر این نیست ای معشر مهاجرین پس شما برسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دروغ بستید و عاصی شدید آن جا که گفتید پیغمبر ابو بکر را خلیفتی داد.
این هنگام مهاجران در پاسخ ثابت بن قیس بیچاره ماندند و سخن را دیگر گونه راندند گفتند یا ثابت رسول خدا ابو بکر را خلیفتی نداد بلکه او بیمار بود از این روی ابو بکر بنماز ایستاد ثابت بن قیس گفت این سخن براستی کردید چه آن گاه که ابو بکر در نماز بود رسول خدای افتان و خیزان بمسجد آمد و
ص: 17
ابو بکر این معنی را تفرس کرد و از محراب خویش را بدزدید و در صف نخستین با دیگر مردم رده بست و رسول خدای فرا پیش شد و نماز بگذاشت پس پیش نمازی پیغمبر را بودنه ابو بکر را .
مهاجران گفتند یا ثابت راست گفتی لكن اي معشر انصار شما دانید اول کس که خدای را بوحدانیت ستایش کرد و محمّد را به پیغمبری باور داشت اهل و عشیرت او بودند لاجرم خویشان نزديك او در این کار از دیگر مردم سزاوار ترند و شما انصاف کنید و در طلب خلافت طریق خلاف مسپارید و ما انکار شما که انصارید نکرده ایم فضایل شما را دانسته ایم خداوند شما را انصار دین خواند و ما بسوی شما هجرت کردیم و همه نیکوئی دیدیم امروز هیچ کس جز مهاجرين اولين نزديك ما مانند شما نیست پس ما امیران باشیم و شما وزیران باشید و هرگز بیرون صوا بدید شما کاری بمقطع نرسد و بی رضای شما هیچ قضایای نرود « نحن الأمراء و انتم الوزراء لانفتات عليكم بمشورة ولا نقضى دونكم الامور»
این وقت از میان قوم حباب بن المنذر بن الجموح الانصاری نگریست که نرم نرم کار از دست انصار بیرون می شود و بر مهاجریان استوار می گردد و او از دوستان سعد بن عباده بود لاجرم از میانه برجست و بنی اعمام خویش را ندا در داد و گفت ای معشر انصار در کار خویش ژرف بنگرید و خود را وا پائید مبادا شما را مغرور کنند و بفریبند و حق شما را از شما بگردانند سوگند با خدای که نتوانستند خدای را آشکار پرسش کنند مگر در زمین های شما و نماز بجماعت نگذاشتند مگر در مسجد های شما و عرب مطیع و منقاد نشدند مگر بشمشیر های شما امروز فضیلت شما در دین و بهره شما در اسلام از همه کس بیش تر و برتر است و بدین منصب از همه کس سزاوار تر شمائید اگر این جماعت قریش بدان چه گویم کردن نگذارند ما از جماعت خود امیر نصب کنیم و ایشان نیز از مردم خویش امیری اختیار کنند.
سعد بن عباده چون این بشنید گفت «هذا اول الوهن» کنایت از آن که
ص: 18
این کار خاص من باید بود و کسی را شريك نباید گرفت اسید بن حضیر و بشیر بن سعد اگر چه هر دو انصاری بودند بر رغم سعد بن عباده اعداد امر قريش می کردند و رضا نمی دادند كه يك نيمه كار نيز بر سعد بن عباده فرود آید پس هر دوان برجستند و گفتند ای حباب نیکو سخن نکردی و آن چه گفتی از طریق عقل بیک سوی بود این کی شود كه در يك شهر دو امیر فرمان گذار گردند و بمخالفت یک دیگر حکم رانند حباب گفت سوگند با خدای که من بدين سخن جز عذر شما نخواستم چه شما از ایشان ابا کردید و ایشان از شما ابا فرمودند من سخنی باصلاح ذات بین در میان افکندم.
و چون حباب دانسته بود که اسید بن حضیر و بشير بن سعد خاص بخصومت سعد بن عباده این گونه سخن ها رانند تا کار از او بگردانند پس برخاست و این شعر ها انشاد کرد:
سعی ابن حضير في الفساد لجاجة *** و أسرع منه في الفساد بشير
يظنان انا قد أتينا عظيمة *** و خطبهما فيما يراد صغير
و ما صغرا الا لما كان منهما *** و خطبهما لولا الفساد كبير
و لكنه من لا يراقب قومه *** قليل ذليل ما علمت حقير
فيا ابن حضير و ابن سعد كلا كما *** بتلك التي يعني الرجال خبير
ألم تعلما للّه درُّ أبيكما *** و ما الناس الا أكمه و بصير
بأنا و اعداء النبيَّ كانهم *** اسود لهم في الغابتين زئير
نصرنا و آوینا النبيَّ و ماله *** سوانا من اهل المكتين بصير
فديناه بالابناء فيهم دماءنا *** و اموالنا و المشركون كثير
و كناله في كل امر يريده *** سهاماً صياما ضمهن جفیر
و كان عظيما اننى قلت منهم *** امیر و منا یا بشیر امیر
چون حباب از این اشعار بپرداخت عمر بن الخطاب بجانب وی نگریست و گفت ای حباب خطبی عظیم آوردی هرگز دو شمشیر در نیامی راست نیاید، و
ص: 19
أبو بكر لختی انصار را بستود و گفت کس انکار فضل شما نتواند کرد شما انصار رسول خدایید و رسول خدا بسوی شما مهاجرت کرد و بعد از مهاجرین اولین کس را مکانت شما نیست فهم الأمراء و انتم الوزراء.
حباب بن منذر از کلمات تعبيه اندوز او بيمناك شد که مبادا کار از دست بشود بر خاست . فقال یا معاشر الانصار املكوا على ايديكم فانما الناس فى فيئكم و ظلا لكم ولن يجترىء مجترىء على خلافكم ولن تصدر الناس الاعن رايكم انتم اهل العزة و المنعة و اولوا العدد و الكثرة و ذو و الباس و النجدة و انما ينظر الناس ما تصنعون فلا تختلفوا فتفسد عليكم الامور فان ابى هولاء تامير كم عليهم فلسنا نرضی تامیر هم علينا ولا نقنع بدون ان يكون منا امير و منهم امير.
می گوید ای قبایل انصار خویش را وا پائید و حق خود را از دست فرو مگذارید شما آنانید که مردمان در پناه شما زیستن کنند و بخلاف شما دم نزنند و شمائید صاحب مجد و خطر و خداوند لشکر و کشور اينك مردمان نگرانند تا شما چه خواهید کرد پس از آرای پراکنده و اختلاف کلمه بپرهیزید تا کار بر شما راست بایستد اگر این جماعت قریشیان سر بامارت شما در نیاورند ما نیز بامارت ایشان رضا ندهیم پس ما امیری از بهر خود نصب کنیم و ایشان امیری نصب کنند.
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید دیگر باره از جای برجست . فقال هيهات لا يجتمع سيفان في غمد واحد و اللّه لا ترضى العرب ان تؤمّركم و نبيها من غيركم و لكن العرب لا تمنع ان تولى امرها من كانت النبوة فيهم و اولوا الأمر منهم و لنا بذلك على من خالفنا الحجة الظاهرة و السلطان البّين فمن ينازعنا في سلطان محمّد و نحن أولياؤه و عشيرته الامدلُّ بباطل او متجانف لائم او متورط في الهلكة محبُّ للفتنة.
یا حباب این چه کلمات محالست که می آوری هرگز در يك غلاف دو تیغ راست نیاید سوگند بخدای که هرگز عرب بامارت شما گردن ننهد و حال آن که
ص: 20
حجت امارت و خلافت بیرون شماست و لكن عرب بامارت آنان که نبوت در خانواده ایشان و اولو الامر از ایشانست رضا دهد و ما را بدین سخن حجتی روشن و برهانی قاطع است و هر کس در خلیفتی محمّد با ما از در منازعت و مناجزت بیرون شود و حال آن که ما اولیا و عشیرت اوئیم حجت بباطل کند و عاصی گردد و خود را در هلاکت افکند و انگیزش فتنه کند.
چون عمر سخن بپای برد دیگر باره حباب برخاست -
فَقَالَ یَا مَعَاشِرَ الْأَنْصَارِ أَمْسِكُوا عَلَی أَیْدِیكُمْ وَ لَا تَسْمَعُوا مَقَالَةَ هَذَا الْجَاهِلِ وَ أَصْحَابِهِ فَیَذْهَبُوا بِنَصِیبِكُمْ منْ هَذَا الْأَمْرِ وَ إِنْ أَبَوْا أَنْ یَكُونَ مِنَّا أَمِیرٌ وَ مِنْهُمْ أَمِیرٌ فَأَجْلُوهُمْ عَنْ بِلَادِكُمْ وَ تَوَلَّوْا هَذَا الْأَمْرَ عَلَیْهِمْ فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ أَحَقُّ بِهِ مِنْهُمْ فَقَدْ دَانَ بِأَسْیَافِكُمْ بْلَ هَذَا الْوَقْتِ مَنْ لَمْ یَكُنْ یَدِینُ بِغَیْرِهَا وَ أَنَا جُذَیْلُهَا الْمُحَكَّكُ وَ عُذَیْقُهَا المُرَجَّبُ أنَا أبو شِبلٍ فی عِرّیسَهِ الأَسَدِ و اللّه لا يردّ احد قولى الاحطمت انفه بالسيف فَقَالَ عُمَرُ إِذَنْ یَقْتُلُکَ اللَّهُ قَالَ بَلْ إِیَّاکَ یَقْتُلُ.
گفت ای معاشر انصار خویشتن داری کنید و کلمات عمر جاهل و اصحاب او را وقعی نگذارید که بهره شما را از دست شما بیرون کند اگر رضا ندهند که از ما امیری و از ایشان امیری نصب شود این مهاجریان را از شهر خود بیرون کنید و بر ایشان غلبه جوئید سوگند با خدای که شما سزاوار ترید بدین کار همانا با شمشیر های شما بیفرمان ها فرمان پذیر شدند اينك ستون رای و عمود عقلم و دل دلیران و جگر شیران دارم سوگند با خدای هیچ کس سخن مرا با من بر نگرداند الا آن که بینی او را با شمشیر درهم شکنم عمر گفت ای حباب خدا تو را می کشد گفت بلکه تو را می کشد.
عمر چون این کلمه بشنید دانست که کار بمقاتلت انجامد و امر خلافت مختل ماند با آن همه درشتی خوی و شر است طبع نفس سر کش را بلجام کرد و روی از حباب بگردانید و با ابو عبیده گفت وقتی در حیات رسول خدا مرا با حباب مناقشه و مناظره رفت و او فراوان بباطل حجت آورد پیغمبر مرا از مکالمۀ
ص: 21
با او نهی فرمود و من سوگند یاد کردم که هرگز با او سخن نکنم تو اکنون بر خیز و چیزی بگوی.
ابو عبیده برخاست و فصلی در فضل انصار بپرداخت آن گاه گفت ای جماعت انصار شما اول کس بودید در نصرت دین اول کس مباشید در تبدیل امر
ثابت بن قیس گفت ما بصاحب خود سعد بن عباده که سید خزرج است فرمان پذیر شدیم و او را امیر خود دانیم عمر بن الخطاب گفت یا ثابت چنین مگوی سعد سزاوار این کار نیست ثابت گفت سزاوار تر از غیر اوست چه شهر شهر او و خانه خانه اوست و تو بر او در آمدۀ.
حسان بن ثابت این وقت برخاست و این شعر ها انشاد کرد:
لا ينكرن قريش فضل صاحبنا *** سعد فمافي مقام اليوم من اود
قالت قريش لنا السلطان دونكم *** لا يطمع اليوم في ذا الامر من احد
قلنا لهم فارهنوا حقا فنتبعه *** لسنا نريد سواه آخر الأبد
ان كان عندكم عهدله سبب *** بعد الرسول فما قلناه بالفند
ان لا يكن عندكم عهد فان له *** اصحاب بدر و اهل الشعب من احد
نحن الذين ضربنا الناس عن عرض *** حتى استقاموا و كانوا بيضة البلد
فى كل امر لنا امر نفوز به *** اعطى الاله عليه جنة الخلد
لستم باولى بها منا لان لنا *** وسط المدينة فضل العز و العدد
و اننا لو منحنا اللّه انفسنا *** لم نبق خوفا على مال ولا ولد
و الناس حرب لنا و الناس كلهم *** مثل الثعالب تخشى صولة الاسد (1)
ص: 22
بشير بن سعد چون اشعار حسان را اصغا نمود با خود اندیشید که مبادا از این سخنان روضه آمال سعد بن عباده با بوی و رنگ شود « و قال يا معشر الانصار الا ان محمّداً من قريش و قومه اولی به» هان ای مردم انصار بیهوده اعداد فتنه مکنید و بنا حق بنیاد منازعت می فکنید که این خلیفتی خاص از بهر قریش است.
این وقت مهاجریان و انصار روی در روی کردند و سخن در سخن افکندند رگ های گردن ها سطبر شد و آواز ها خشن و سخن ها درشت گشت چندان که از مناظره و مشاجره كار قريب بمقاتله و مقابله افتاد.
مردی از انصار برخاست و خدای را حمد و ثنا گفت، فقال اما بعد فنحن الانصار و كتيبة الاسلام و انتم يا معشر قريش رهط نبينا قد دفت الینا دافة من فوقكم فاذاً انتم تريدون ان تغصبون الأمر.
گفت مائیم انصار خدا و لشکر اسلام و شما ای معشر قریش بر ما بتاخته اید و آهنگ ما کرده اید با این که قبیله پیغمبر مائید و باید پشتوان ما باشيد اينك آهنگ آن دارید که ما را از بهره و نصیبه خود دفع دهید و خلافتی که حق ماست از ما غصب کنید.
ابو بکر از بهر پاسخ او بپای خاست. فقَالَ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ إِنَّکُمْ لاَ تَذْکُرُونَ فَضْلاً إِلاَّ وَ أَنْتُمْ لَهُ أَهْلٌ وَ إِنَّ اَلْعَرَبَ لاَ تَعْرِفُ هَذَا الْأَمْرَ إِلاَّ لِقُرَیْشٍ أَوْسَطِ اَلْعَرَبِ دَاراً وَ نَسَباً وَ قَدْ رَضِیتُ لَکُمْ أَحَدَ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ وَ أَخَذَ بِیَدِی وَ یَدِ أَبِی عُبَیْدَةَ بْنِ الْجَرَّاحِ
گفت ای انصار هیچ فضیلتی نیست که شما بشمرید و شایسته آن نباشید لکن قبایل عرب امر خلافت را جز از برای قریش گردن ننهند چه ایشان افضل عرب اند بلد ایشان مکه معظمه است که بهترین بلاد است و نسبت ایشان بابراهيم خليل پیوندد که شریف ترین نژاد است همانا من رضا دادم که یکی از این دو کس را اختیار کنید و دست عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح را بگرفت .
معد بن عدی نگریست زودا که فتنه انگیخته شود و خون ها ریخته گردد بانگ در داد که ای مهاجریان سوگند با خدای که هیچ كس نزديك ما عزيز تر
ص: 23
از شما نیست ما از آن ترسناکیم که در امت رسول کاری بیرون عدل و داد بپای رود و آن چه شما طلب می کنید بحق نباشد.
عمر بن الخطاب قدم پیش گذاشت و بانگ برداشت و گفت ای گروه انصار شما در حضرت رسول حاضر نبودید و نشنیدید که فرمود ﴿ اَلْأَئِمَّهُ مِنْ قُرَیْشٍ﴾ امامان از قرشیان باشند و حکومت امت خاص ایشان ست بشیر ین سعد که از برای توهین امر سعد بن عباده آماده بود مجال یافت و گفت سوگند با خدای که این سخن از رسول خدای بشنیدیم و مکشوف داشتیم که خلافت خاص خاندان اوست و با خدا سوگند یاد می کنم که هرگز با ایشان قرع الباب منازعت و مناجزت نکنم آن گاه گفت ای انصار از خدا بترسید و با مهاجریان خصمی مکنید و چیزی که خدای از برای شما ننهاده طلب مفرمائید از این سخنان ابو بکر عظیم شادمان شد گفت احسنت احسنت رحمك اللّه و جزاك عن الاسلام خيراً من این کار از بهر خود نمی جویم اينك دو مرد بزرگ عمر بن الخطاب و ابو عبيدة بن الجراح حاضرند با هر يك بخواهيد بيعت کنید و متابعت او جوئید.
عمرو ابو عبیده هم رای و هم زبان بر خاستند و گفتند لا و اللّه هرگز این مباد که ما بر تو سبقت گیریم تو بدین کار سزاواری و تو ثانی اثنین در غاری تو از عهد رسول خلیفتی داشتی و باجماعت نماز گذاشتی هیچ کس از مهاجریان را بر تو تقدم نباشد.
این وقت انصار دانستند که از میان ایشان کار بر کنار افتاد آواز ها بلند کردند و گفتند اکنون که کار بکام مهاجران می رود چرا با علی مرتضی بیعت نکنیم که پسر عم پیغمبر است و هیچ کس را نزد پیغمبر مکانت او نیست و در بنی هاشم کس نیست که او را بر خود امیر و پیشوا نداند در زهد و علم و تقوی در همه عالم یک تن برابر او نباشد.
عمر بن الخطاب چون این بشنید سخت بترسید دانست که اگر علی مرتضی از اشتغال با پیغمبر فراغ یابد و از در در آید یک تن نماند جز این که با او بیعت کند
ص: 24
با ابو بکر گفت هان دست فرا ده تا با تو بیعت کنم که تو شیخ طایفه و قاید قبیلۀ ابو بکر گفت ای عمر تو دست گسترده کن که من تو را شایسته تر دانم عمر دست بیازید و دست ابو بکر گرفت و بقانون بیعت دست بر دست او زد و ابو عبیده نیز بیعت نمود بشير بن سعد انصاری پیش شد و گفت لا و اللّه در این بیعت از انصار کس از من پیشی نگیرد و دست بر دست ابو بکر زد.
حباب بن منذر چون این بدید موی بر اندامش زوبین گشت خشم آگین بانگ برداشت که یا بشر عفتك عفاة انفست على ابن عمك الامارة بلا های جهانت نیست و نابود کند حسد بر پسر عمت سعد بن عباده بردی و خلیفتی رسول را از برای او دریغ داشتی بشیر گفت لا و اللّه امارت او بر من ثقيل نبود لکن خصومت در امری که ما را حقی نیست ثقیل می نمود.
از این سخن آتش خشم در کانون سینه حباب زبانه زدن گرفت و دست بزد و تیغ بر کشید و با جانب بشیر حمله ور گشت غوغا بر خاست و آواز ها بالا گرفت انصار از چپ و راست بدویدند و دست حباب بگرفتند و او را از تاب و طیش فرود آوردند گفت این چه بیهوده کار است که پیش دارید و مرا نمی گذارید کردید آن چه کردید سوگند با خدای که فرزندان شما را بر در های ایشان می بینم که ایستاده اند از برای یک جرعه آب و کامیاب نمی شوند.
ابو بکر گفت یا حباب از مثل من هم چنین متوقع باید بود گفت از تو بیم ندارم لكن فردا که نه من باشم و نه تو باشی چندان که فرزندان از پس یک دیگر در آیند شربت های ناگوار بچشند و عذاب های عظیم بکشند این بگفت و خاموش شد پس مردم اوس بعد از بشیر بن سعد يك يك پيش شدند و با ابو بکر بیعت کردند خزرجیان شکسته خاطر شدند و با ابو بکر بیعت کردند و از کثرت مردم بیم می رفت که سعد بن عباده در زیر قدم طریق عدم سپارد فریاد برداشت که هان ای مردم مرا کشتيد قال عمر اقتلوا سعداً قتله اللّه عمر گفت بکشید او را که خدایش بکشد چه در میان جماعت منازعت افکند.
ص: 25
فَوَثَبَ قَیْسُ بْنُ سَعْدٍ فَأَخَذَ بِلِحْیَةِ عُمَرَ وَ قَالَ وَ اللَّهِ یَا ابْنَ صُهَاكَ الْجَبَانَ الْفَرَّارَ فِی الْحُرُوبِ اللَّیْثَ فِی الْمَلَإِ وَ الْأَمْنِ لَوْ حَرَّكْتَ مِنْهُ شَعْرَةً مَا رَجَعْتَ وَ فِی وَجْهِكَ وَاضِحَةٌ. پس پسر سعد بن عباده برجست و ريش عمر را بگرفت و گفت ای پسر صهاك حبشيه ای ترسنده و گریزنده در میدان و شیر شرزه امن و امان اگر یک موی سعد بن عباده بر زحمت تو جنبش کند از این بیهوده گوئی يك دندان در دهان تو بجای نماند از بس دهانت را با مشت بکوبند.
ابو بکر فریاد برداشت که مهلا يا عمر هنگام رفق و مدار است نه جای مجادله و معادا.
این وقت سعد بن عباده بسخن آمد. فقال یا بن صهاك اما و اللّه لوان لى قوة على النهوض لسمعتها منى في سككها زئيراً يزعجك و أصحابك منها ولا لحقتكما بقوم كنتم فيهم اذنابا اذلاء تابعين غير متبوعين لقد اجتراتما.
گفت ای پسر صهاک اگر مرا نیروی حرکت بود در کیفر این جسارت که تو را رفت هر آینه تو و ابو بکر در بازار مدینه از من نعرۀ شیری اصغا می کردید که با اصحاب خود از مدینه بیرون می شدید و شما را ملحق می کردم بجماعتی که در میان ایشان بودید و ذلیل و نا کس تر مردم شمرده می شدید آن گاه گفت یا آل خزرج احملوني من مكان الفتنه پس او را برداشتند و بسرای خویش بردند .
از پس او ابو بکر کس بدو فرستاد که تمامت مردم با من بیعت کردند تو چرا سراز متابعت بر می تابی . فقال لا و اللّه حتى ارميكم بكل سهم في كنانتي و اخضب منكم سنان رمحي و اضربكم بسيفى ما اطاعنى فأ قاتلكم بمن تبعنى من اهل بيتى و عشيرتى ثم قال و ايم اللّه لو اجتمع معكما الجن و الانس ما بايعتكما ايها العاصيان حتى اعرض على ربى و اعلم ما حسابی.
گفت سوگند با خدای که هرگز با شما بیعت نکنم تا بسوی شما گشاد دهم هر تیر که در کیش دارم و سنان نیزه خود را از خون شما خضاب کنم و شمشیر در شما گذارم چندان که توانم و مقاتله کنم با شما با تمام اهلبیت و عشيرت خود
ص: 26
قسم بخدا که اگر تمام جن و انس با شما انجمن شود من با شما دو تن گناه کار بیعت نکنم تا خدای خود را ملاقات کنم و حساب خود را بدانم.
چون این خبر بابو بکر آوردند عمر گفت لابد از او باید بیعت گرفت بشیر بن سعد گفت صواب آنست که او را بحال خود بگذارید چه او بیعت نکند تا کشته نشود و کشته نشود تا تمامت خزرج با او کشته نشوند پس او را بگذاشتند و او ابداً بیعت نکرد نه با ابو بکر و نه با عمر و در عهد عمر بشام هجرت کرد چنان که بدان اشارتی شد و تفصیل آن در جای خود مرقوم می شود مع القصه چون امر بر ابو بکر بایستاد حارث بن هشام المخزومی بدین شعر شکری فرستاد که کار بر وجه مسالمت بحاتمت رفت.
ان المشطب في القراب بوار *** ترك اللجاج و بايع الانصار
قوم هم نصروا النبي محمّداً *** و الناس كلهم له كفار (1)
و از پس او یک تن دیگر از مهاجران در نهیت ابو بکر و ملامت سعد بن عباده این شعر بگفت
شكر المن هو بالثناء حقيق *** ذهب اللجاج و بويع الصديق (2)
من بعد ما زلت بسعد نعله *** و رجا رجاء دونه العيوق
بعد از تقریر امر بر ابو بكر عبد الرحمن بن عوف الزهری را نشاطی در خاطر آمد بر سر جماعتی از انصار بایستاد و گفت یا معاشر الانصار کس را انکار بر فضل و شرف شما نتواند بود ما نیز منزلت و مکانت شما را گواهی دهیم لکن
ص: 27
در میان شما مانند ابو بکر بن ابو قحافه و عمر بن الخطاب و عثمان بن عفان و ابو عبيدة بن الجراح كس يافت نشود و از شما پسنده نبود که با کسی که انباز نیستید هم ساز شوید و با آن که از شما برتری دارد برابری خواهید.
زید بن ارقم انصاری گفت یا بن عوف این مردم را که تو بر شمردی ما نگوئیم قدری و خطری ندارند لکن تو دانی که سعد بن عباده که امروز سید خزرج است از انصار است و سعد بن معاذ که در مرگش عرش بلرزید از انصار است و ابی بن کعب که مانند او کس قرائت قرآن نکرد از انصار است و معاذ بن جبل که در قیامت از تمامت علما سبقت جوید از انصار است و زید بن ثابت که در علم فرایض ثانی ندارد از انصار است و خزيمة بن ثابت که پیغمبرش ذو الشهادتين لقب کرد و گواهی او را بجای دو گواه گرفت از انصار است اگر بخواهم تن بتن با تو شمرده کنم بپای نرود.
ای پسر عوف سوگند با خدای اگر علی بن ابی طالب و وجوه بنى هاشم نكفن و دفن رسول خدای اشتغال نداشتند و از حدت حزن و سورت اندوه از میان گروه بیرون نبودند این مردم بر گردن آرزو های خود سوار نمی شدند و طمع و طلب ایشان در این کار استوار نمی گشت اکنون ای پسر عوف باز شو آتش آرمیده را دامن مزن و فتنه خوابیده را بر می اغالان و برسید خود مردم را بر میا شوب.
عبد الرحمن بن عوف این سخنان ناگوار را بابو بکر آورد ابو بکر گفت یا ابن عوف نیکو نکردی و بدین کار حاجت نداشتی چه واجب است بنزديك قومى شوی که با من بیعت کرده اند و بمتابعت من گردن نهاده اند ، چیزی را فرا یاد ایشان دهی که فراموش کرده باشند و پریشان کنی امری که فراهم شده باشد.
بالجمله سلمان فارسی که حاضر سقیفه بود چون این کار بکران آمد گفت ای مردم کردید و نکردید کنایت از آن که ای جماعت مهاجر و انصار بیعت درست بود و نيكو اما با علی مرتضی و نکردید و این سخن بپارسی گفت تا اگر پارسی زبانی باشد فهم کند آن گاه بتازی گفت اصبتم الخير و لكن اخطأتم المعدن
ص: 28
این نیز ترجمه سخن پارسی اوست هم این کلمات را از او روایت کنند.
قال ﴿أَصَبْتُمْ ذَا السِّنِّ مِنْکُمْ وَ لَکِنَّکُمْ أَخْطَأْتُمْ أَهْلَ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَمَا لَوْ جَعَلْتُمُوهَا فِیهِمْ مَا اخْتَلَفَ مِنْکُمُ اثْنَانِ وَ لَأَکَلْتُمُوهَا رَغَداً﴾ می گوید ابو بکر را برگزیدید و اهل بیت پیغمبر را ترک گفتید اگر امر خلافت را بخاندان پیغمبر باز می دادید دو تن از در خلاف بیرون نمی شد و سخن بسیار نمی گشت.
ابن ابی الحدید گوید آن جا که سلمان بپارسی سخن کرد و گفت کردید و نکردید مردم شیعی گویند یعنی اسلمتم و ما اسلمتم نخست مسلمانی گرفتید و چون با علی بیعت نکردید همانا مسلمان نشدید و مردم ما که عبارت از افضلیه باشند گویند گفت اخطاتم و اصبتم یعنی خطا کردید در تقاعد از بیعت ابو بکر پس اصابه نمودید می گوئیم واجب نشده است ابن ابی الحدید را که از برای کلمات سلمان در انکار خلافت ابو بکر عذری بر ترا شد چه انکار سلمان روشن تر از آنست که عذر پذیر باشد.
چون کار خلافت بر ابو بکر استوار بایستاد و عدت موالفین خویش را از مخالفین افزون یافت بر منبر رسول خدای صعود داد و از جای نشست پیغمبر يك پایه فرو تر نشست .
فحمد اللّه و اثنى عليه ثم قال اما بعد فانى و ليتكم و لست بخير كم لكنه نزل القرآن و من السنن و علمنا فتعلمنا ان اكيس الاكياس التقى و احمق الحمق الفجور و ان اقواكم عندى الضعيف حتى آخذ له الحق و اضعفكم عندى القوى حتى اخذ منه الحق ايها الناس انما انا متبع و لست بمبتدع اذا احسنت فاعينونى فاذا زغت فقومونی.
ص: 29
پس از ستایش یزدان گفت هان ای مردم سلطنت من برهان فضيلت من بر شما نیست مهتر شمایم نه بهتر شما لكن خداوند قرآن فرستاده و شریعت نهاده ما را آموزگاری کرد و ما نیز بیاموختیم همانا عاقل ترين مردم پرهیز کار ترین مردم است و احمق ترین ناس فاجر ترین ناس است و دانسته باشید که مردم ضعیف در نزد من قوی ترین شماست تا آن گاه که حق او را باز گذارم و مردم قوی در نزد من سخت ضعیف است تا گاهی که حق مردم را از وی باز ستانم همانا من متابعت شریعت کنم و مخترع بدعت نشوم اکنون مرا وا پائید اگر به نیکوئی قدم زدم پشتوان من باشید و اگر از طریق انصاف انصاف جستم مرا براستی بگمارید.
چون ابو بکر این کلمات بپای آورد از منبر فرود شد و نماز بگذاشت و طریق سرای خویش برداشت عمر بن الخطاب آن روز بانگ همی در داد که ای مردم مدینه بشتابید و با خلیفه رسول خدا بیعت کنید مبادا شب در آید و کسی بی آن که او را امامی بود بخواب رود و بسیار كس بنزديك ابو بكر می شدند و بیعت می کردند.
ابو سفیان بن حرب چون نگریست که کار ابو بکر بالا گرفت و او را از این بازار کالائی نیست آهنگ سرای بنی هاشم کرد و همی گفت.
أما وَ اللّهِ إِنِّي لَأَرى عَجَاجَةٌ لا يُطْفِئُها إِلَّا الدَّمُ يَا لَعَبْدِ مَنافِ فِيمَ أَبُو بَكْرٍ مِنْ أَمْرِكُمْ أَيْنَ الْمُسْتَضعَفَانِ أَيْنَ الْأَذلانِ يَعْني عَلِيًّا وَ الْعَبَّاسَ ما بالُ هَذَا الْأَمْرِ فِي أَقَلَّ حَيٍّ مِنْ قُرَيْشٍ .
سوگند با خدای که نشانه ناری را می نگرم که آن را جز خون فرو ننشاند ای فرزندان عبد مناف شما را چه رسیده است ابو بکر کیست که شما را زیر پی بسپرد و حق شما را ببرد علی و عباس را چه افتاد که در مضیق ضعف و ذلت بنشستند و از اخذ حقوق خویش دست به بستند این چون شود که خانواده شرافت گردن بگذارد تا امر خلافت در حقیر ترین قبیله قریش قرار گیرد.
پس بدر سرای پیغمبر آمد و علی را بخواند و گفت ابسط يدك ابا يعك دست
ص: 30
فرا ده تا با تو بیعت کنم و اللّه ان شئت لأملأ نّها على ابی فصیل یعنی ابا بكر خيلا و رجلا سوگند با خدای اگر فرمان کنی از بهر جنگ ابو بکر مدینه را از سواره و پیاده انباشته سازم.
علی علیه السلام فرمود یا ابا سفیان هرگز تو بی غرضی جنبش نکنی و جز بر ضرر اسلام کوشش نفرمائی من هرگز بكلمات تو مغرور نشوم و هرگز فریب تو در من نگیرد ابو سفیان برخاست و بدین شعر متلمس تمثل کرد .
وَلا يُقيمُ عَلى ضَيُم يُرادُ بِه *** إِلَّا الْأَ ذَّلانِ غَيْرُ الْحَيِّ وَ الْوَتِدُ
هذا عَلَى الْخَسْفِ مَرْبُوطٌ بِرَمَّتِهِ *** وَ ذَا يُشَحُ فَلا يَأْوِي لَهُ أَحَدٌ (1)
بروایتی ابو سفیان با جماعتی نخست بنزديك عباس آمد و او را نیز با خود هم داستان کرد و باتفاق نزد علی علیه السلام آمدند تا بیعت کنند بعد از آن که ابو سفیان سخن خویش را بپای برد و اشعار متلمس را قرائت کرد علی علیه السلام این کلمات را بفرمود.
﴿ أَيُّهَا النَّاسُ شُقّوا أَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفْنِ النَّجَاةِ وَ عَرْجُوا عَنْ طَرِيقِ الْمُنافَرَةِ وَ ضَعُوا تيجانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَناحَ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَراحَ مَآ آجِنِّ وَ لُقْمَةٌ يَغْصُّ بِها آكِلُها وَ مُجْتَنِي الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقتِ إيناعِها كالزارع بِغَيْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقلَ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكَ وَ إِنْ أَسْكَتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَيْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَيَا وَ الَّتِي وَ اللَّهِ لَابْنُ
ص: 31
أَبي طالِبٍ آنَسَ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْي أُمِّم بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلمٍ لَوْ بَحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ إِصْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ﴾
می فرماید ای مردم امواج بلا را بکشتی های نجات که مصابرت بر بلیاتست بشکافید و بشتابید و از طریق خلاف انحراف جوئید و تاج های تکبر و تنمر را فرو گذارید آن کس رستگار شد که باعانت اعوان بذروه تمنی پرواز نمود و اگر نه انزوا جست و با راحت انباز گشت حطام دنیوی و سلطنت جور آبی است عفن و لقمه ایست گلو گیر امروز بی پشتوانی اعوان و انصار حق خویش طلبیدن و در طلب خلافت کوشیدن بدان ماند که کس نا بهنگام از شجر ثمر چیند یا در زمین بیگانه دانه افشاند اگر حق خویش طلبم گویند در طلب پادشاهی می کوشد و اگر لب فرو بندم گویند از بیم مرگ چشم از حق خویش پوشید هیهات بعد از شداید متواتره و مصائب متكاثره که بر من آمد این چه گمانست سوگند با خدای که انس پسر ابو طالب با مرگ افزونست از پسر شیر خواره با پستان مادر همانا در پیچیده ام مکنون علمی را که اگر آگهی دهم شما را هر آینه بلرزید چنان که ریسمان اندر چاه دراز نای .
چون خبر بابو بکر بردند که ابو سفیان بدرگاه بنی هاشم تکتاز می کند و از برای تهییج فتنه انباز می جوید ابو بكر بيمناك شده و يزيد را که پسر اکبر ابو سفیان بود طلب کرد و امارت مملکت شام را بدو وعده گذاشت ابو سفیان چون این بشنید شبا هنگام بنزديك ابو بكر شتافت و با او بیعت کرد.
مع القصه در این روز که ابو بکر در تشدید امر خلافت و تمهید بیعت رنج می برد براء بن عازب که با علی مرتضی عقیدتی صافی داشت سخت آشفته خاطر بود و از این سوی بدان سوی همی شد و سخنی همی گفت این ببود تا شب برسید شبا هنگام مقداد و سلمان و اباذر و عبادة بن الصامت و ابو الهيثم بن التيهان و حذيفه و عمار را دیدار کرد و گفت ابو بکر و عمر بیفرمان خدای و امضای رسول مردم را
ص: 32
با خود مشغول کردند و حق علی را بر بودند و مردم ان را باید بیا گاهانید و سخنان پیغمبر را در علی علیه السلام فرا یاد داد و آن چه ابو بکر و عمر به پیش دستی بر بودند وا پس آورد .
جواسيس و عيون عمر كه نگران هر نيك و بد بودند این خبر بابو بکر بردند و عمر را آگهی دادند ایشان جز از علی مرتضی بیمی نداشتند و حسابی بر نمی گرفتند پس در اندیشه شدند و ابو عبيدة بن الجراح و مغيرة بن شعبه را حاضر کردند و سخن بشوری افکندند در پایان امر سخن بر این نهادند که باید عباس را دیدار کرد و او را بسهمی از خلافت برخور دار داشت او عم پیغمبر است و در چشم مردمان عزتی بسزا دارد چون او راضی باشد مردم از حقی که علی مرتضی در این کار دارد کم تر سخن کنند و دست علی یک باره کوتاه شود.
پس ابو بکر و عمر و ابو عبيده و مغيرة بن شعبه چون شب تاريك شد بسرای عباس آمدند و عباس ایشان را در آورد و جای داد و حال بپرسید ابو بکر ابتدا بسخن کرد و خداوند را حمد و سپاس بگفت آن گاه گفت حق جل و علا محمّد را بر ما رسول فرستاد و منت بر ما نهاد و پیغمبر بعد از خود امور مسلمین را بر مسلمین تفویض فرمود تا از در ایتلاف و اتفاق هر کس را لایق دانند بخلیفتی بر گزینند اينك مرا بولایت امر خود اختیار کرده اند و مرا از این کار هیچ بیمی و هراسی نيست لكن بمن رسیده است که بعضی از مسلمانان بر خلاف من جنبش می کنند و زبان بطعن و دق باز دارند اينك بنزد تو آمده ایم تا در این امر از بهر تو و اولاد تو بهرۀ بگذاریم چه تو عم رسول خدائی و رسول خدا از ما و از شماست .
عمر چون این کامات بشنید از خشونت خوی و شر است طبع در اندیشه شد که مبادا عباس بخاطر گذراند که ایشان را بیمی و هر اسی است روی سخن را واژگونه کرد و گفت ای عباس ما از در حاجت بسوی تو نیامده ایم بلکه خیر تو را جسته ایم و حفظ ترا خواسته ایم زیرا که مسلمانان در امری اجتماع کرده اند و به پشتوانی یک دیگر بنیان کاری نهاده اند و شما با مسلمانان خلاف کرده اید و از در مخالفت
ص: 33
بیرون شده اید گفتیم مبادا از این کردار نا بهنجار شما را خطبی و داهیۀ رخ نماید اکنون در کار عامه و در کار خود نظرى ميكن و نيك بیندیش و طریق سلامت را فرو مگذار.
عباس نخست روی با ابو بکر کرد و گفت این که گفتی خداوند پیغمبر را برسالت برگزید سخن بصدق كردى لكن اختیار مردم کسی را نتواند بهوای نفس بود و آن کس را که بخلیفتی اختیار کنند نتواند بهوای نفس كار كند اينك اگر تو بدست آویز قربت رسول اللّه خلیفتی پیغمبر را خاص خویش کردی حق ما را ربودۀ چه قربت و قرابت ما با رسول خدای از تو افزون است و اگر بتوسط اجماع مؤمنين متصدی أمر خلافت شدى ما نیز از جماعت مومنانیم و بخلافت تو رضا ندهیم چندین سخن پریشیده چه گوئی از جانبی حجت کنی که مؤمنین با ما رغبت کردند و منصب خلافت را خاص ما داشتند و از دیگر سوی گوئی مومنین بر ما طعن و دق کنند و ما را باین منصب لایق ندانند و سخن دیگر نا ستوده تر آوردی که گوئی از خلافت برای تو و اولاد تو بهره بذل کنم این کلمه نیز وقعی ندارد چه اگر امر خلافت خاص تست از بهر خویش بدار و با کس مگذار و اگر حق مومنانست ترا نرسد که حق مومنان را بخش کنی و اگر حق ماست رضا ندهیم که بعضی را بداری و بعضی را با ما گذاری.
﴿ وَ أَمَا قَوْلُكَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ مِنَّا وَ مِنْكُمْ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ مِنْ شَجَرَةٍ نَحْنُ أَغصانها وَ أنتُم جيرانُها﴾.
و این که از در تمویه و نیرنگ گفتی رسول خدا از ما و از شماست رسول خدا درختی است که ما شاخ های آن درختیم و شما همسایه های آن درخت، شما را سبقت از ما روا نباشد آن گاه روی با عمر کرد و گفت هان ای عمر بر ما از طغیان مردم می ترسی همانا ابتدا باین امر شما کرده اید و از در جور حق ما خواهید برد.
ص: 34
چون این کلمات بپای رفت ابو بکر و عمر برخاستند و بی نیل مرام مراجعت کردند.
بعد از آن که جماعتی از انصار با ابو بکر بیعت کردند از کرده پشیمان شدند و تصمیم عزم دادند که با علی بیعت کنند چون علی علیه السلام گروهی از قریش را عرضه تیغ داشته بود رضا نمی دادند که علی خداوند حکومت صاحب خلافت شود خلاصه سهيل بن عمرو و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل و این هر سه را بر زیادت از آن چه از علی در دل داشتند با انصار خون خواهی و کینه جوئی بود زیرا که سهیل بن عمرو را در غزوه بدر مالك بن دخشم انصاری اسیر گرفت و حارث بن هشام را عروة بن عمرو زخم بزد و جراحت کرد و ابو جهل که پدر عكرمة بود هم در غزوه بدر بدست معوذ و معاذ مقتول گشت و زیاد بن لبید او را عریان ساخت چنان که در مجلد اول از کتاب ثانی بشرح رفت.
بالجمله این هر سه تن از اشراف قریش بودند این وقت که انصار از بیعت ابو بکر قرین ندامت گشتند ایشان را فرصتی بدست شد در میان جماعت قریش وقتی خبر مخالفت انصار رسید اول کس سهيل بن عمرو بر خاست و گفت اي معشر قریش این جماعت را خداوند در قرآن انصار نامید و ایشان را بدین نام حظی تمام بود اکنون آن شرافت را پشت پای زدند و سر از جماعت بر تافتند بگذاريد بنزديك علی روند و او در خانه خویش است تواند بود که ایشان را بار ندهد و از خود دور کند این هنگام از برای تجدید بیعت با ابو بکر ایشان را طلب کنیم اگر اطاعت کردند و حاضر بیعت شدند نیکو باشد و اگر نه با ایشان کار بمقاتله و مقابله کنیم و غلبه جوئيم .
ص: 35
از پس او حارث بن هشام گفت این کار که انصار پیشنهاد کرده اند میان ما جز شمشير كس حکومت نخواهد کرد آن گاه عكرمة بن ابى جهل سر برداشت و گفت اگر نه این بود که پیغمبر فرمود الأئمة من قريش انکار ایشان نمی کردم اما چون بنزغات شیطانی و هواجس نفسانی کار همی خواهند کرد بر ما واجب است که با ایشان مصاف دهیم و فصل امر بزبان شمشیر نهیم اگر همه از قریش یک تن بجای ماند خلیفتی او را خواهد بود .
این وقت ابو سفیان حاضر شد و کلمات هم گنان را بدانست فقال يا معشر قريش انه ليس للانصار ان يتفضلوا على الناس حتى يقروا بفضلنا عليهم فان تفضلوا فحسبنا حيث انتهى بهم و ايم اللّه لئن بطروا المعيشة و كفروا النعمة لنضر بنهم على الاسلام كما ضربوا عليه فاما على بن ابى طالب فاهل و اللّه ان يسود على قريش و تطيعه الانصار.
گفت ای جماعت قریش انصار را فزونی و فضلی بر دیگر مردم نباشد جز آن گاه که بفضیلت و فضل ما بر خویشتن اقرار کنند پس اگر به فضل ما اقرار دادند جای سخن نماند و اگر انکار کردند ایشان را منزلت و مکانتی نخواهد بود سوگند با خدای که اگر طریق طغیان سپارند و کفران نعمت ورزند کار با شمشیر خواهد رفت و در راه دین با ایشان مقاتلت خواهیم جست اما علی بن ابی طالب علیه السلام شایسته خلافت و سیادتست اگر خلیفتی گیرد و جماعت قریش و تمامت انصار با او بیعت کنند و طریق طاعت سپارند سزاوار باشد .
این خبر بجماعت انصار بردند که مهاجریان چنین و چنان گفتند ثابت بن قیس بن شماس که خطیب انصار بود و اصلاح کار ابو بکر می خواست بر خواست و گفت اي معشر انصار این سخن بر شما گران نیاید و حملی نیفکند اگر از اهل دین و اخبار مهاجرین چنین سخن کردند جواب بر ما بود لیکن این سه تن چون از در خون خواهی و کینه جوئی سخن کنند در آن اندیشه اند که فتنه طراز دهند و کار خویش بسازند در پاسخ ایشان باید ساکت بود حسان بن ثابت از وی نه پذیرفت
ص: 36
و این شعر بگفت:
تنادی سهیل و ابن حرب و حارث *** و عكرمة الثانى لنا ابن أبی جهل
قتلنا اباء و انتزعنا سلاحه *** فاصبح بالبطحا اذل من النعل
فامّا سهيل فاحتواه ابن دخشم *** اسيراً ذليلا لايمرُّ و لا يحلى
و صخر بن حرب قد قتلنا رجاله *** غداة لوا بدر فمرجله یغلی
و راكضنا تحت العجاجة حارث *** على ظهر جرداء كباسقة النخل
يقلبها طوراً و طوراً يحثها *** معدُّ لها بالنفس و المال و الاهل
اولئك رهط من قريش تبايعوا *** على خطة ليست من الخطة الفصل
و اعجب منهم قابلوا ذاك منهم *** كانا استملنا من قريش على دخل
و كلهم ثان عن الحق عطفه *** يقولوا أقبلوا الانصار يا بئسما فعلى
نصرنا و آوينا النبي و لم نخف *** صروف الليالي و البلاء على رجل
بذلنا لهم انصاف مال اكفنا *** كقسمة ايسار الجزور من الفضل
و من بعد ذاك المال انصاف دورنا *** و كنا أناساً لانعير بالبخل
و نحمى ذمار الحی فهر بن مالك *** و نوقد نار الحرب بالحطب الجزل
فكان جزاء الفضل منا عليهم *** جهالتهم حمقاً و ما ذاك بالعدل
چون اشعار حسان گوش زد قریش شد سخت در غضب شدند و پسر ابی عزّه شاعر را گفتند تا او را بدین اشعار پاسخ گفت:
معشر الانصار خافوا ربكم *** و استجيروا اللّه من شر الفتن
إننى ارهب حرباً لاقحا *** يشرق المرضع فيها باللبن
جرَّها سعد و سعد فتنة *** ليت سعد بن عباده لم يكن
خلف برهوت خفينا شخصه *** بين قصرى ذى رعين وجدن
ليس ما قدَّر سعد كائناً *** ما جرى البحر و مادام حضن
ليس بالقاطع منا سوءه *** كيف يرجى خير امر لهم يحن
ليس بالمدرك عنها ابداً *** غير اضغاث اتنه في الوسن
ص: 37
از جماعت انصار معن بن عدی و عویم بن ساعده که در اسلام مکانتی بزرگ داشتند در بیعت ابو بکر با مهاجرین هم داستان بودند و این کار بر انصار صعب می نمود پس بر ایشان در آمدند و بتعبیر و تشنیع بسی سخن کردند.
نخستین معن در پاسخ گفت ای جماعت انصار آن چه خدای از برای شما خواست نیکو تر از آنست که شما خود از بهر خویشتن خواستید چه در طلب خلافت شدید و این خطبی بزرگ بود و مثمر دواهی عظیمه می گشت لکن چون دست از آن طلب باز داشتید اصابه سلامت کردید و قریش این کردار نا بهنجار شما را معفو داشتند و طریق صبر و حلم گرفتند اما اگر شما بجای قریش بودید و ایشان بدون حق این طمع و طلب می بستند هرگز جرم آن جماعت را عفو نمی فرمودید و خون ایشان را هدر می داشتید.
چون معن بن عدی این کلمات را بپای برد عویم بن ساعده آغاز سخن کرد و گفت ای انصار خدای را ستایش کنید و نیایش برید که آن داهیه و بلا که شما از بهر خود خواستید خدای نخواست همانا اول و آخر کار شما را نگران جز از در حسد و آرزو گامی نزدید انصار را این سخن ناگوار افتاد آغاز غلظت کردند و ایشان را بر شمردند و دشنام گفتند این وقت فروة بن عمرو بسخن آمد و گفت هرگز فراموش و معفو نگردد این سخنان که با قریش گفتید انا قد خلفنا وراء نا قوما قدخلت دماؤهم بفتنتهم همانا از پس ما مردمان نادان با دید شدند که انگیزش فتنه کنند و در پایان امر فتنه ایشان خون ایشان را هدر کند این وقت معن بن عدی بر خاست و این اشعار را انشاد کرد:
و قال لى الانصار انك لم تصب *** فقلت امالی فی الكلام نصيب
فقالوا بلى قل ما بدالك راشداً *** فقلت و مثلى بالجواب طبيب
تنادون بالامر الذي النجم دونه *** الاكلُّ شیء ما سواه قريب
فقلت لكم قول الشفيق عليكم *** و للقلب من خوف البلاء و جيب
دعوا الرّكن و اثنوا من أعنة بغيكم *** و دبّوا فسير القاصدين دبيب
ص: 38
و خلوا قريشا و الأمور و بايعوا *** لمن بايعوه تر شدوا و تصيبوا
اراكم اخذتم حتفكم با كفّكم *** و ما الناس الامخطىء و مصيب
فلمّا ابيتم زلت عنكم إليهم *** و كنت كاني يوم ذاك غريب
فان كان هذا الأمر ذنبى اليكم *** فلى فيكم بعد الذنوب ذنوب
فلا تبعثوا منى الكلام فاننی *** اذا شئت يوما شاعر و خطيب
و انی حلو تعترينی مرارة *** و ملح اجاج تارة و شروب
لكل امرء عند الذى هو اهله *** افانين شتى و الرجال ضروب
از پس او عویم بن ساعده این شعر بگفت:
و قالت لى الانصار اضعاف قولهم *** لمعن و ذاك القول جهل من الجهل
فقلت دعونی لا ابا لا بيكم *** فانی اخوكم صاحب الخطة الفصل
انا صاحب القول الذى تعرفونه *** اقطع انفاس الرجال على مهل
فان تسكتوا نسكت و فى الصمت راحة *** و ان تنطقوا اصمت مقالتكم نبلى
و ما لمت نفسى فى الخلاف عليكم *** و ان كنتم مستجمعين على عذلى
اريد بذاك اللّه لا شيء غيره *** و ما عندرب الناس من درج الفضل
و مالى رحم في قريش قريبة *** ولادارها داری و لااصلها اصلی
و لكنها قوم علينا أئمة *** ادين لهم ما انفدت قدمی نعلی
و كان احق الناس ان يتبعونه *** و يحتملوا من جاء في قوله مثلى
لانى اخف الناس فيما يسركم *** و فيما يسؤكم لا امر ولا احلى
فروة بن عمر از جماعت انصار آن کس بود که از بیعت ابو بکر سر بر تافت و از أصحاب علی علیه السلام گشت چنان که در جنگ جمل نیز حاضر شد و او مردی بزرگ و بخشنده بود هر سال از نخلستان خاص خویش هزار وسق خرما صدقه می کرد این وقت معن و عویم را عرضه شناعت و ملامت داشت و این شعر قرائت کرد :
الا قل لمعن اذا جئته *** و ذاك الذی شيخه ساعده
ص: 39
بان المقال الذى قلتما *** خفيف عليها سوى واحده
مقالكم انَّ من خلفنا *** مراض قلوبهم فاسده
حلال لدینا علی فتنة *** فيا بئسما ربت الوالده
فلم تاخذا قدر اثمانها *** ولم تستفيدا بها فائده
لقد كذب اللّه ما قلتها *** و ما يكذب الرائد الواعده
از پس این سخنان که در میان قریش و انصار می رفت عمرو بن عاص برسید چه حاضر مدینه نبود، و پس بیامد و درمیان انصار بنشست و سخن از یوم سقیفه در پیوست قصه سعد بن عباده و طلب خلافت او در میان آمد عمرو بن عاص گفت سوگند با خدای که انصار بلای بزرگی را از خویش دفع دادند و بیم بود در میان ما کار بمقاتلت رود اگر شنیدند از رسول خدای که فرمود الائمة من قريش و با نص اين حدیث دعوی دار خلافت شدند لاجرم هلاك گشتند و مردم را بهلاکت افکندند و اگر این سخن نشنیدند نیز نباید دعوی خلافت کنند نه سعد انباز ابو بکر است نه مدینه مانند مکه و این که در غزوه بدر با ما مقاتلت کردند و غلبه جستند بدان غره نشوند و خود را چیره ندانند چه اگر امروز کار بمقاتلت افتد نصرت ما راست هیچ کس از مجلسیان سخن عمرو را وقعی نگذاشت و پاسخ نداد پس عمرو بر خاست و طریق سرای خویش گرفت و این شعر ها بگفت و بزبان مردم انداخت.
الاقل لاوس اذا جئتها *** و قل ما اذا جئت للخزرج
تمنيتم الملك فی يثرب *** فانزلت القدر لم تنضج
و اخدجتم الامر قبل التمام *** و اعجب بذا العجل المخدج
تريدون ننج حيال العشار *** ولم تلقحوه فلم ينتج
عجبت لسعد و اصحابه *** و لولم يهيجوه لم يهيج
رجا الخزرجی رجاء السراب *** و قد يخلف المرء ما يرتجى
فكان كمنح على كفه *** بكف يقطعها اهوج
ص: 40
چون کلمات عمرو بن العاص گوش زد انصار شد بر نجیدند و نعمان بن عجلان را پیش طلبیدند و گفتند عمرو بن عاص را دیدار کن و او را از چنین گفتار ها منع فرمای اگر چه نعمان بن عجلان دیداری نکوهیده و قامتی پست داشت لکن منزلتش رفيع و محلش منيع بود و در نظم و نثر ، طلاقت لسان و حلاوت بیان داشت.
بالجمله وقتی که عمرو بن عاص در انجمن قریش جای داشت نعمان بن عجلان بنزديك او آمد و گفت ای عمرو این شنیدی که پیغمبر فرمود:
﴿ أَلْأَئِمَّةُ مِنْ قُرَيْش﴾ مگر این نشنیدی که پیغمبر فرمود :
﴿ لَوْ سَلَكَ النَّاسُ شِعْباً وَ سَلَكَ الْأَنْصَارُ شِعْباً لَسَلَكْتُ شِعْبَ الْأَنْصارِ وَ اللَّهِ ما أَخْرَجْنَاكُمْ مِنَ الْأَمْرِ إِذْ قُلْنَا مِنا أميرُ وَ مِنْكُمْ أميرٌ﴾
یعنی پیغمبر فرمود اگر تمامت مردم از طرفی روند و انصار از طرفی من بدان سوی روم که انصار می رود.
آن گاه گفت ای عمرو سوگند بخدای که ما قریش را از خلافت دفع ندادیم گاهی که گفتیم ما را امیری باشد و شما را امیری و این که گفتی ابو بکر بهتر از سعد است چنین است لکن سعد در میان انصار فرمان روا تر است از ابو بکر در میان قریش همانا در میان مهاجر و انصار بینونتی نیست لکن تو ای عمرو آنی که بنی عبد مناف تو را برای قتل جعفر بن ابی طالب بحبشه فرستادند و نیز بنی مخزوم تو را برای هلاكت عمارة بن وليد نامزد نمودند این سخنان بگفت و این شعر ها انشاد کرد و مراجعت نمود:
فقل لقريش نحن اصحاب مكة *** و يوم حنين و الفوارس فی بدر
و اصحاب احد و النضير و خيبر *** و نحن رجعنا من قريظة بالذكر
و يوم بارض الشام اذحل جعفر *** و زيد و عبد اللّه في طلق يجرى
و في كل يوم ينكر الكلب اهله *** نطاعن فيه بالمثقّفة السمر
ص: 41
و نضرب فى نقع العجاجة ارؤسا *** ببيض كامثال البروق اذا تشرى
نصرنا و آوينا النبي و لم نخف *** صروف الليالي و العظيم من الامر
و قلنا لقوم هاجروا قبل مرحبا *** و اهلا و سهلا قد امنتم من الفقر
نقاسمكم اموالنا و بيوتنا *** كقسمة ايسار الجزور على الشطر
و نكفيكم الأمر الذي تكرهونه *** و كنا اناسا نذهب العسر باليسر
و قلتم حرام نصب سعد و نصبكم *** عتيق ابن عثمان حلال ابا بكر
و اهل ابو بكر لها خير قائم *** و ان عليا كان اخلق بالامر
و كان هو انا فی على و انه *** لأهل لها يا عمرو من حيث لا تدرى
فذاك بعون اللّه يدعو الى الهدى *** و ينهى عن الفحشاء و البغي و النكر
وصى النبي المصطفى و ابن عمه *** و قاتل فرسان الضلالة و الكفر
و هذا بحمد اللّه يهدى من العمى *** و يفتح اذانا ثقلن من الوقر
نجی رسول اللّه في الغار وحده *** و صاحبه الصديق في سالف الدهر
فلولا اتقاء اللّه لم يذهبوا بها *** ولكن هذا الخير اجمع في الصبر
و لم يوص الا بالرضا و لربما *** ضربنا بايدينا الى اسفل القدر
چون این شعر بقریش بردند در غضب شدند و سقط گفتند از قضا این وقت خالد بن سعيد بن العاص که بفرمان رسول خدای در بعضی از محال یمن حکومت داشت از راه برسید و این خالد آن کس است که سر به بیعت ابو بکر در نیاورد و همی گفت جز با علی مرتضی بیعت نکنم.
بالجمله چون خالد برسید و مشاجره عمرو با انصار بدانست عمرو راشتم کرد و بزشتی بر شمرد و گفت ای جماعت قریش این انصار در نصرت دین و اعانت مهاجرین از بذل جان و مال و خانه و عیال دریغ نفرمودند و ما هرگز پاداش نیکوئی ایشان نکرده ایم و رسول خدا در حق ایشان وصیت بخیر فرمود و بپرهیزید از آن که طریق خلاف و بی فرمانی سپارید و نیز پیغمبر با انصار فرماید ﴿ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِی أَثَرَةً فَاصْبِرُوا حَتَّی تَقْدَمُوا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ﴾.
ص: 42
یعنی زود باشد که بعد از من در فتنه گرفتار شوید و فرسایش بلیات بینید پس صبر کنید تا آن گاه که مرا در کنار حوض کوثر ملاقات نمائید چنان صواب می نماید که این هنگام از استهزاء معویه باین حدیث یاد آید ابن ابی الحدید گوید وقتی انصار بنزديك معويه شدند و از فقر بنالیدند و گفتند رسول خدا راست گفت و ما را آگهی داد که فرمود ﴿ ستلقون بعدى أثرة﴾ اينك آن وقت است كه ما همان زحمت و محنت را دیدار می کنیم معویه گفت از پس این چه فرمود: گفتند فرمود فاصبروا حتى تردوا على الحوض معويه از در استهزا گفت پس بر آن چه امر کرد فرمان پذیر شوید باشد که فردا در کنار حوض او را دیدار کنید ایشان را محروم بداشت و عطائی نکرد.
ابن ابی الحدید گوید گروهی از علمای ما بدین استهزا که معویه کرد او را تکفیر کنند. اکنون بر سر سخن رویم از پس آن که خالد بن سعید بر آشفت و عمرو بن العاص را دشنام گفت این شعر انشاد کرد :
تفوه عمرو بالذي لا يريده *** و صرح للانصار عن شنأ البغض
فان تكن الانصار زلت فاننا *** نقيل ولا نخزيهم القرض بالقرض
فلا تقطعن يا عمر و ماكان بيننا *** ولا تحملن یا عمر و بعضا على بعض
اتنسى لهم يا عمرو ماكان منهم *** لیالی جئناهم من النقل و الفرض
و قسمتنا الاموال کاللحم بالمدى *** و قسمتنا الاوطان كل به يقضى
ليالى كل الناس بالكفر جهرة *** ثقال علينا مجمعون على البغض
فآسوا و آووا و انتهينا الى المنى *** و وقرنا امر من الامن و الخفض
جهال قریش بر عمرو بن عاص گرد آمدند و گفتند در جاهلیت و در اسلام تو زبان قریش بودی انصار را بدین کلمات که کرده اند کیفری کن ! پس عمرو بن عاص بمسجد آمد و گفت انصار از برای خود چیزی طلب می کنند که اهل آن نیستند سوگند با خدای که ما ایشان را بر خویشتن اختیار کردیم و از هر مکروهی حفظ نمودیم و از هر آفت و مخافت ایمن ساختیم و ایشان نعمت بزرگ را اندك شمردند
ص: 43
و رعایت حقوق ما نکردند.
از قضا این وقت فضل بن عباس بن عبد المطلب بمسجد آمد عمر و بن عاص چون او را دیدار کرد از کرده پشیمان شد زیرا که انصار بآواز بلند علی را بخليفتي طلب می داشتند و عمرو بن عاص و بیش تر از مردم قریش بخلافت علی رضا نمی دادند چه ازین قریشیان کس نبود که از و پدر یا پسر و اگر نه برادری بدست على مقتول نشده باشد بالجمله فضل بن عباس چون مقالات عمرو بن عاص را بدانست گفت ای عمرو من آن چه تو گفتی بدانستم لکن از آن پیش که علی فرمان دهد پاسخ تو را نگویم پس بنزديك أمير المؤمنین شد و این قصه باز گفت:
على علیه السلام غضبناك گشت و عمرو بن عاص را بر شمرد و فرمود ﴿ آذَی اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ آن گاه بمسجد آمد و هم چنان خشمگین روی با مردم کرد و فرموده ﴿ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ إِنَّ حُبَّ اَلْأَنْصَارِ إِیمَانٌ وَ بُغْضَهُمْ نِفَاقٌ﴾ آن چه برای شان بود در حق شما روا داشتند و آن چه بر شما بود از ایشان دریغ داشتید فرا یاد آرید آن روز را که پیغمبر از مکه بمدینه آمد و ایشان ما را بر خود مقدم داشتند و خانه ای خود و اموال خود را با ما قسمت کردند و با دشمنان ما محاربت نمودند و خداوند بهر ایشان این آیت فرستاد و پنج فضیلت از بهر آن جماعت باز نمود چنان که فرماید :
﴿ وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الْإِیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَهً مِمّا أُوتُوا وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾.
خلاصه معنی بپارسی چنانست که این انصار در قرار با مدینه و استقرار در ایمان از مهاجران پیشی گرفتند و دوست دارند هر که بسوی ایشان هجرت کند و او را بخانه و مال نصرت کنند و از حقد و حسد دور باشند و از آن چه بیرون ایشان با مهاجران عطا شود اندوهگین نشوند و با این که خود محتاج باشند مهاجران را در بذل منزل و مال بر خویشتن بر گزینند و هر کس نفس خود را از آرزو های خویش دفع دهد و فریفته مال و منزل نشود رستگار باشد.
ص: 44
بالجمله على علیه السلام بعد از قرائت این آیت فرمود عمرو بن عاص مرده و زنده را زیان رساند پس واجب است آن کس که حاضر باشد سقطات او را پاسخ گوید و آن کس که غایب باشد او را دشمن دارد و همانا آن کس که خدا و رسول را دوست دارد انصار را دوست دارد اکنون فرض باشد که عمرو بن عاص خویشتن را از ما وا پاید و باز دارد چون این سخن پراکنده شد مردم قریش با عمرو گفتند تو با غضب على توانا نباشی ثواب آنست که دست از اندیشه خود باز داری این وقت خزيمة بن ثابت انصاری قریش را مخاطب داشت و این بیت بگفت :
الا يا قريش اصلحوا ذات بيينا *** و بينكم قد طال حبل التماحك
فلاخير فيكم بعدنا فارفقوا بنا *** ولا خير فينا بعد فهر بن مالک
كلانا على الاعداء كف طويلة *** اذا كان يوم فيه حب الحوارك
فلا تذكروا ما كان منا و منكم *** ففى ذكره قد كان مشى السنابك
أمير المومنين على علیه السلام بافضل فرمود : ﴿ یَا فَضْلُ انْصُرِ اَلْأَنْصَارَ بِلِسَانِکَ وَ یَدِکَ فَإِنَّهُمْ مِنْکَ وَ إِنَّکَ مِنْهُمْ﴾.
پس فضل این شعر بگفت:
قلت يا عمرو مقالا فاحشا *** ان تعد يا عمرو و اللّه فلك
انما الانصار سيف قاطع *** و تصبه ظبة السيف هلك
و سيوف قاطع مضربها *** و سهام اللّه فى يوم الحلك
نصروا الدين و آووا اهله *** منزلا رحبا و رزقا مشترك
و اذا الحرب تلظت نارها *** تركوا فيها اذا الموت ترك
پس بنزديك على آمد و اين شعر ها بعرض رسانید علی علیه السلام شاد شد و فرمود ﴿وَرِیَتْ بِکَ زِنَادِی یَا فَضْلُ أَنْتَ شَاعِرُ قُرَیْشٍ وَ فَتَاهَا﴾ امیر المومنين فضل را بستود و فرمود زبان قریش و جوان مرد قريش توئى اكنون بنزديك انصار شو و شعر خويش را بر ایشان قرائت کن پس بنزديك انصار شد و این كلمات بگفت انصار گفتند مگر حسان بن ثابت این پاسخ تواند گفت و او را حاضر کردند خزیمه بن ثابت
ص: 45
انصاری گفت ای حسان در مدح علی و آل او سخنی بگوی حسان این شعر بگفت:
جزى اللّه عنا و الجزاء بكفه *** ابا حسن عنا و من كابی حسن
سبقت قريشا بالذى انت اهله *** فصدرك مشروح و قلبك ممتحن
تمنت رجال من قريش اعزة *** مكانك هيهات الهزال من السمن
و انت من الاسلام في كل موطن *** بمنزلة الدلو البطين من الرسن
غضبت لنا اذقام عمرو بخطبة *** امات بها التقوى واحيی به الاحن
فكنت المرجّى من لوی بن غالب *** لما كان منهم و الذي كان لم يكن
حفظت رسول اللّه فينا و عهده *** اليك و من اولى به منك من و من
الست اخاه فی الهدى و وصيه *** و أعلم منهم بالكتاب و بالسنن
فحقك ما دامت بنجد و شيجة *** عظيم علينا ثم بعد على اليمن
انصار این شعر بعلی فرستادند و حضرتش بمسجد آمد و فرمود کیست از قریش که بد سکال انصار شود و حال آن که خداوند ایشان را در قرآن ستوده است همانا سفیهی از سفهاء قریش همواره بد سکال انصار باشد از خدای بترسید و ازاد ای حقوق ایشان دست باز ندارید.
﴿فَوَ اللَّهِ لَوْ زَالُوا لَزُلْتُ مَعَهُمْ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ لَهُمْ أَزُولُ مَعَکُمْ حَیْثُمَا زُلْتُمْ﴾ سوگند با خدای اگر انصار جنبش کنند من با ایشان جنبش کنم چه رسول خدای فرمود بهر سوی انصار شوند من با ایشان باشم مسلمانان گفتند یا ابا الحسن خدای رحمت کند تو را آن چه گفتی بصدق سخن کردی بعد از این کلمات مجال درنگ از برای عمرو بن عاص صعب افتاد ناچار از مدینه هجرت کرد و ببود تا آن گاه که علی و دیگر مسلمانان او را معفو داشتند.
ص: 46
چون کار از سعد بن عباده بگشت و او را بسرای خویش بردند گفت حق آنست که امامت امت و منصب خلیفتی بحکم پیغمبر خاص علی است پسرش قیس گفت : انت سمعت رسول اللّه يقول هذا في على بن ابي طالب ثم تطلب الخلافة و يقول اصحابك منا امير و منكم امير ؟ لا كلمتك و اللّه من راسى بعد ها كلمة ابداً.
گفت ای پدر تو این سخن از رسول خدای شنیدی و از پس آن در طلب خلافت بیرون شدی و حباب بن منذر که از اصحاب تو بود روا داشتی که بگوید شما امیری از برای خود نصب کنید و ما امیری از بهر خویش نصب کنیم؟ سوگند با خدای که از این پس با تو سخن نکنم این سخن نیز در حرص انصار از برای خلافت علی فزایش می داد و از آن سوی قریش را در مدارای با انصار کاهشی می کرد.
وليد بن عقبة بن ابی معیط با انصار کینی بکمال داشت از بهر آن که عقبه را که پدر او بود در جنگ بدر اسیر گرفتند و رسول خدای فرمان کرد تا او را گردن بزدند چنان که در جلد اول از کتاب دویم ناسخ التواریخ رقم کردیم .
لاجرم انصار را دشنام همی گفت و هجا همی کرد و همی گفت ما را با جماعت انصار استطاعت دوستی نیست چه ایشان پیوسته ذلت ما را در مکه و عزت ما را در مدینه تذکره کنند و مردگان ما را بد گویند و زندگان ما را بخشم آورند اگر ایشان را بپاسخ کیفر کنیم گویند عادت قريش بشر است طبع و خشونت رای است و این شعر بگفت :
تناوحت الانصار في الناس باسمها *** و نسبتها في الازد عمرو بن عامر
و قالوا لناحق عظيم و منّة *** على كل باد من معد و حاضر
فان يك للانصار فضل فلم تنل *** بحرمتها الانصار فضل المهاجر
ص: 47
و ان تكن الانصار آوت و قاسمت *** معايشها من جاءها قسم جازر
فقد افسدت ما كان منها بمنها *** و ما ذاك فعل الاكرمين ألا كابر
اذا قال حسان و كعب قصيدة *** بشتم قريش غنيت في المعاشر
و ساربها الركبان في كل وجهة *** و اعمل فيها كل خف و حافر
فهذا لنا من كل صاحب خطبة *** يقوم بها منكم و من كل شاعر
و اهل بأن يهجو بكل قصيدة *** و اهل بأن يرموا بنبل فواقر
چون این شعر پراکنده شد انصار در خشم شدند و چند تن از قریش را نیز پسنده نیفتاد مانند ضرار بن الخطاب فهرى و زيد بن الخطاب و يزيد بن ابی سفیان ایشان گفتند چه واجب است که پسر عقبه در نکوهش انصار چندین سخن کند پس ولید را طلب کردند.
نخستین زید بن خطاب گفت ای پسر عقبه همانا تو از فقرای مهاجرین نبودی که جلاء وطن کرده باشی و رعایت انصار را نگریسته باشی چه آن گاه که اسلام قوی شد و مسلمانان قوی حال شدند مسلمانی گرفتی و اگر نه مکانت انصار را می دانستی و ایشان را دوست می داشتی و این که گوئی انصار ما را شنعت کنند که در مکه ذلیل بودید و در مدینه عزیز شدید نباید از این سخن رنجید چه این سخن خدای فرماید :
﴿ وَ اذْكُرُوا إذ أنتم قَليلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَا وَيكُمْ و أَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ و رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴾.
نه بینی که خدای فرماید شما اندك بودید شما را منزل و منزلت داد و نصرت کرد و وسعت فرمود به پشتوانی انصار آن گاه یزید بن ابی سفیان گفت یا ابن عقبه اگر انصار بسبب کشتگان احمد غضب کنند احق باشند تا قریش از
ص: 48
کشتگان بدر چه آن کس که بحق کشته شود روا نیست از بهر او غضب کردن ضرار بن خطاب گفت اگر رسول خدای نفرمود الأئمة من قريش ما می گفتیم الائمة من الأنصار هان ای پسر عقبه دست از کردار بد باز دار که خداوند میان انصار و مهاجر در دنیا و آخرت بینونت نيفکنده.
از آن سوی حسان بن ثابت چون شعر ولید بن عقبه را شنید خشمناك بمسجد آمد و گفت ای جماعت قریش بزرگ تر گناه ما در نزد شما قتل كفار شماست و حمایت ما رسول خدای را این چیست که در میان ما و شما افتاده سوگند با خدای که از جبن نیست که با شما مقاتلت نکنیم و گنگ نیستیم که از جواب شما عاجز باشیم ما همه کردار و گفتاریم لكن ما در طلب جنگی نیستیم که اول آن عار و آخرش دل است از این روی چشم از قتال با شما بپوشیدیم و دامن در کشیدیم اگر می گوئید می گوئیم و اگر خاموش می شوید خاموش می شویم .
کس او را پاسخ نگفت و از آن پس جانبین خاموش شدند و ذات بین از میان ایشان بر خاست و تشدید اور خلافت بر ابو بکر بزیادت شد .
چون خبر با علی مرتضی بردند که در سقیفه میان انصار و مهاجر کار به تنازع و تشاجر رفت :
﴿ قالَ : ما قالَ الأَنصار؟ قالُوا : قالَتْ « مِنّا أميرُ و مِنكُم أميرٌ ! قالَ : فَهْلَا احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ وَصَى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ و يُتَجاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ ، قَالُوا : وَ ما في هذا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ ؟ فَقَالَ : لَوْ كانَتِ الْإمارةُ فِيهِمْ لَمْ يَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ ، ثُمَّ قالَ : وَ ماذا قالَتْ قُرَيْش ؟ قَالُوا احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ ، فَقَالَ : احْتَجُوا بِالشَّجَرَةِ و أضاعُوا الثَّمَرَةَ﴾.
ص: 49
امیر المومنین فرمود انصار چه گفتند عرض کردند که انصار را سخن این بود که ما از بهر خود امیری نصب کنیم و شما نیز امیری اختیار کنید فرمود که چرا حجت نکردید باین که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در حق انصار وصیت فرمود که با نیکان ایشان نیکوئی کنید و از بدان در گذرید عرض کردند در این سخن چه حجت است فرمود اگر شایسته امارت بودند مورد وصیت نگشتند آن گاه فرمود قریش چه گفتند عرض کردند حجت بدین آوردند که ما شجرۀ رسول خدائیم فرمود حجت بشجره آوردند و ثمره را ضایع کردند کنایت از آن که بقرابت رسول خدای بر انصار غلبه جستند و از من که احق و اقریم دست باز داشتند .
مع القصه چون کار ابو بکر در خلافت تقریر یافت صبح گاه دیگر که روز دوم رحلت پیغمبر بود ابو بکر با اصحاب خویش بمسجد آمد و این روز را روز بیعت عامه نام نهادند عمر همی فریاد بر داشت و مردمان را به بیعت ابو بکر دعوت کرد و مردم از پی هم برسیدند و بیعت کردند آن گاه عمر در میان کوی و بازار مدینه عبور داد و بانگ در انداخت که ای جماعت مسلمین حاضر مسجد شوید و با خلیفه رسول خدای بیعت کنید چون بدر سرای علی رسید و این وقت عباس بن عبد المطلب و فرزندان عباس و زبیر بن العوام و ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب و جميع بني هاشم و خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد الشمس و چند تن دیگر که سر از بیعت ابو بکر بر تافته بودند در سرای علی بودند.
عمر بانگ برداشت و علی را بخواند آن حضرت اجابت نفرمود عمر در خشم شد و جماعتی را که با او بودند فرمان کرد که آتش و هیزم حاضر کنید قال و الذي نفس عمر بيده ليخر جن اولا حرقنه على ما فيه گفت سوگند با خدای یا علی از برای بیعت با ابو بکر از این خانه بیرون می شود و اگر نه آتش می زنم در این سرای و با هر چه در اوست پاک می سوزم.
مردم چون این شنیدند گفتند ای عمر چه سخن بود که گفتی فاطمه و حسنین در این خانه اند عمر چون دهشت مردم را نگریست گفت ای جماعت چه می شود شما
ص: 50
را آیا دیدید که من چنین کردم من از این سخن تهدید و تهویلی همی کنم این وقت على علیه السلام كس بدو فرستاد که من از خانه بیرون نشوم تا قرآن را فراهم نکنم و شما قرآن را بگذاشتید و مشغول بدنیا شدید و من سوگند یاد کرده ام که ردا بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع نکنم.
این وقت فاطمه علیها السلام از خانه بیرون شد و در میان باب سرای بایستاد-
﴿ ثُمَّ قَالَتْ : لا عَهْدَ لِي بِقَوْمٍ أَسْوَءَ مَحْضَراً مِنْكُمْ تَرَكْتُمْ رَسُولَ اللَّهِ جَنازَةٌ بَيْنَ أَيْدينا و قَطَعْتُمْ أَمْرَكُمْ فِيها بَيْنَكُمْ لَمْ تُوْامِرُونَا وَ لَمْ تَرَوْا لَنا حَقّاً كَأَنَّكُمْ لَمْ تَعْلَمُوا مَا قَالَ يَوْمَ غَدِيرِ خُمّ وَ اللَّهِ لَقَدْ عَقَدَ لَهُ يَوْمَئِذٍ الْوَلَآء ليَقْطَعَ مِنكُم بِذلِكَ مِنْهَا الرَّجَاء وَ لَكِنكُمْ قَطَعْتُمُ الْأسبابَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ نَبِيِّكُم وَ اللّهُ حَسيبٌ بَيْنَنَا و بَيْنَكُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ﴾.
فرمود ای مردم من قومی نکوهیده تر از شما ندیده ام جنازه پیغمبر را در میان ما باز گذاشتید و در طلب دنیا شتافتید و از فرمان رسول خدای روی بر تافتید و حق ما را ندیده انگاشتيد چنان که گویا نشنیده و ندانسته اید آن چه در غدیر خم بفرمود سوگند با خدای که پیغمبر خلیفتی خویش در حق علی منصوص داشت تا شما آرزوی آن نکنید و شما رشته انتساب و انتماء را در میان خود و پیغمبر خود قطع کردید و خداوند در دو جهان میان ما و شما حاکم باشد.
ص: 51
چون امر خلافت بر ابو بکر تقریر یافت و عثمان بن عفان با تمامت بنی امیه و عبد الرحمن بن عوف با جماعت بنی زهره نیز با او بیعت کردند. جز علی و بنی هاشم و چند تن از اصحاب بیرون بیعت او کس نماند لاجرم روز سیم رحلت رسول خدای چون بمسجد آمدند عمر بن الخطاب روی با ابو بکر کرد و گفت يا خليفة رسول اللّه با این مردم که به خلیفتی تو گردن نهاده اند امر خویش را چندان استوار مدان و مادام که علی با تو بیعت نکند از امر خویش ايمن مباش.
ابو بکر گفت خالد بن ولید را بخوانید تا حاضر شود خالد قدم پیش گذاشت كه اينك حاضرم فرمود باتفاق عمر بروید و علی بن ابی طالب را با زبير بن العوام بیاورید تا بیعت کنند پس بروایت ابو بکر با هلی و اسمیل بن مجاهد که از شعبی حدیث کرده اند عمر با خالد و گروهی از مردم بدر سرای علی آمدند و او را طلب داشتند چون اجابت نفرمود خالد بن ولید بر باب سرای بایستاد و عمر بخانه فاطمه داخل شد بروایتی آن مردم که باتفاق عمر داخل سرای شدند ثابت بن قیس بن شماس و دیگر سعد بن ابراهيم بن عبد الرحمن بن عوف و دیگر محمّد بن مسلمه و گروهی از مردم بودند.
زبیر چون این بدید شمشیر بکشید و حمله کرد چون عرصه از انبوه مردم تنگ بود و از اطراف بر او چفسیده بودند مجال ضرب نیافت زیاد بن لبید انصاری گلوی زبیر را فشار داد و جماعتی هم دست شده تیغ از کف او بر بودند و بعمر آوردند عمر شمشير زبیر را بگرفت و بر سنگ زد چنان که در هم شکست آن گاه زبیر را برداشته از خانه بر آورد و بخالد بن ولید سپرد آن گاه باز شد و علی را گفت
ص: 52
بر خیز آن حضرت نپذیرفت پس علی را نیز بعنف مأخوذ داشت و از خانه بر آورد و ایشان را با آن کس که در سرای علی بود بعنف همی بردند مردم انبوه شدند و شوارع مدینه از نظاره کنندگان انبوه شد.
چون فاطمه کردار عمر را بدید فریاد بر داشت و ولوله در انداخت زنان بنی هاشم و دیگر کسان گرد او انجمن شدند پس بیرون شد و بر باب حجره خویش ندا در داد :
﴿ يا أبا بَكْرٍ ما أَسْرَعَ مَا أَغَرتُمْ عَلَى أَهْلِ بَيْتِ رَسُولِ اللّهِ وَ اللّهِ لا أَكَلَّمُهُ حَتّى أَلقَى اللّه﴾.
فرمود ای ابو بکر چه چیز ترا سرعت داد بر غارت ما اهل بیت پیغمبر سوگند با خدای با ابو بکر سخن نکنم تا خدای را ملاقات کنم شعبی چون سخن بدین جای آورد حدیث کند که چون علی و زبیر بیعت کردند فتنه فرو نشست ابو بکر بنزد فاطمه آمد و شفاعت عمر کرد تا ازو در گذشت اکنون بر سر سخن رویم چون علی را بدان گونه بمسجد همی بردند ام مسطح بن اثاثه بیرون شد و نزد قبر پیغمبر ایستاد و ندا در داد که یا رسول اللّه !
قَدْ كانَ بَعْدَكَ أَنْباء و هَنبَثَةٌ *** لَوْ كُنتَ شَاهِدَها لَمْ يَكْبُرِ الْخَطْبِ
إنّا فَقَدْ نَاكَ فَقدَ الْأَرْضِ وَ ابلَها *** وَ اخْتَلَّ قَوْمُكَ فَاشْهَدْهُمْ وَ لَا تَغِبِ
بالجمله علی را هم چنان که می بردند چون در برابر قبر رسول خدای رسید ﴿ قالَ : يَا ابْنَ أَمِّي إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كَادُوا يَقْتُلُونَني﴾.
چه علی علیه السلام از برای رسول خدای چون هارون از برای موسی بود پس چنان که در فتنه سامری هارون با موسی خطاب کرد که ای برادر این مردم مرا ذلیل و ضعیف کردند و بیم بود که مرا بکشند علی آن کلمات را اعادت فرمود چون بمیان جماعت آمد بنشست و گفت مرا از بهر چه خواندید عمر گفت از بهر
ص: 53
آن آوردیم که چون دیگر مسلمانان بیعت کنی علی علیه السلام روی با مهاجران کرد و گفت .
﴿ خَصَمتُمُ الْأَنصار بِكَونِكُمْ أَقْرَبَ إِلَى رَسُولِ اللّهِ و أَنَا أَحْصِمُكُمْ بِما خَصَمْتُمْ بِهِ الْأَنصَارَ لِأَنَّ الْقَرابَةَ إِنْ كَانَتْ هِيَ الْمُعْتَبَرَةَ فَأَنَا أَقْرَبُ مِنْكُمْ﴾.
فرمود ای جماعت مهاجریان شما از مخاصمت با انصار بدست آویز قربت و قرابت رسول خدای غلبه جستید و کار از دست ایشان بیرون کردید و من با شما مخاصمه می کنم بچیزی که شما با انصار مخاصمه کردید چه اگر قربت و قرابت پیغمبر معتبر است من از شما اقرب و اولی ترم چه در زمان حيوة پیغمبر چه پس از او زیرا که مائیم اهل بیت او و مائیم نزدیک تر از همه کس باو هان ای جماعت مهاجر بترسید از خداوند غالب قاهر بنیان خلاف منهید و کاهش انصاف مدهید حق ما را با ما باز گذارید چنان که انصار حق شما بشما باز دادند چون عدل دیدید داد بدهید و از ظلم بپرهیزید.
مهاجریان این کلمات می شنودند و خاموش بودند از میانه عمر بن الخطاب گفت یا علی این جماعت ترا از دست باز ندهند تا دست به بیعت ندهی چنان که دیگر مسلمانان دست به بیعت دادند و گردن بخلافت ابو بکر نهادند علی گفت ای عمر هرگز گفتار ترا پذیرفتار نشوم و با ابو بکر بیعت نکنم چه این کار خاص من است و من از ابو بكر سزاوار ترم ابو عبيدة بن الجراح گفت یا ابا الحسن سوگند با خدای که تو شایسته چه در فضل و شرافت حجت خلافت تراست و سبقت اسلام و قرابت با رسول خدای تو داری لکن امروز چنان افتاد که مردمان بدین شیخ رضا داده اند و بیعت کرده اند روا باشد که تو نیز با مسلمانان موافقت کنی و بخلیفتی او رضا دهی.
علی گفت ای ابو عبیده تو امین امتی چرا از خدای نترسی و از اندیشه
ص: 54
خود نهراسی چرا همی خواهید که سلطنت محمّد را از خانه او بخانه ای خویش بگردانید و این ظلم را از برای روز های آینده پاینده بدارید مگر ندانی قرآن در سرای ما فرود شد مائیم معدن دین و دانش مائیم عالم فرایض و سنن ما دانا تریم از شما در کار های خلق و صلاح کار مردم، چندین دست خوش آرزوی خویش نشوید و پای بست هوا نگردید که سر انجام این کار ناگوار افتد و همه زحمت و نقمت بینید.
اين وقت بشير بن سعد الانصاری گفت یا علی سوگند با خدای که اگر از آن پیش که مردمان با ابو بکر بیعت کنند این سخنان از تو شنیدند از تمامت امت دو کس با تو مخالفت نکرد و هیچ کس سر از متابعت تو نکشید لکن تو در سرای خویش نشستی و در بروی خلق ببستی مردمان چنان فهم کردند که ترا با خلیفتی رغبتی نیست و در طلب آن بیرون نخواهی شد و پیرامون آن نخواهی گشت از بیم آن که مبادا ثلمه در اسلام افتد بدین شیخ رضا دادند و بیعت کردند .
علی گفت یا بشیر این چگونه روا باشد که من جنازه رسول خدای را بجای گذارم و بکفن و دفن نپردازم و در طلب خلافت بیرون شوم و ساز مناجزت و منازعت طراز کنم این گفت و شنود ها بر ابو بکر ثقیل می افتاد چه بیم در عقاید مردم خللی راه کند پس روی با علی کرد و گفت یا ابا لحسن اگر من دانسته بودم که ترا با خلیفتی رغبتی است و در کار خلافت با من مخالفت خواهی داشت و بمنازعه و مناظره خواهی پرداخت هرگز در طلب آن بیرون نمی شدم و این حمل بر خویش نمی نهادم اکنون که این مردم با من بیعت کردند اگر تو نیز بیعت کنی گمان من راست شود و اگر نخواهی اکراهی نیست باز شو و در کار خويش نيك بیندیش تا آن گاه که بیعت خواهی کرد مراجعت فرمای.
این وقت سعد بن ابی وقاص گفت یا بن ابی طالب چه بسیار حریص بوده از برای خلافت چنان که علی علیه السلام خود در عرض خطبه می فرماید :
﴿ قَد قالَ قآئِلٌ يَابنَ أَبي طالِب إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ لَحَرِيصٌ فَقُلْتُ
ص: 55
أَنتُمْ وَ اللَّهِ أَحْرَصَ وَ أَبْعَدُ و أَنَا أَخَص و أَقْرَبُ وَ إِنَّهَا طَلَبْتُ حَقًّا لِي و أَنتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ و تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ فَلَمَّا قَرَعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي المَلَا الحاضِرينَ كَأَنَّهُ بُهِتَ لَا يَدْري ما يُجِيبُني بِهِ ﴾
می فرماید در پاسخ پسر ابی وقاص وقتی گفت تو بدین کار حریصی گفتم سوگند با خدای با این که شما از این کار دور تر افتاده اید حرص شما بر زیادتست و حال آن که شما را حقی در این امر نیست و من حق خویش را طلب می کنم و شما حايل و حاجز می شوید و مرا دفع می دهید آن گاه می فرماید چون با سعد ابی وقاص بحجت سخن کردم او را حیرت بگرفت و در جواب من مبهوت بماند بالجمله از پس آن علی علیه السلام شکایت قریش را بحضرت یزدان می برد و می گوید :
﴿ أَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمي و أَكْفَوْا إنائي و أَجْمَعُوا عَلَى مُنازَعَتي حَقّآ كُنتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي و قَالُوا أَلا إِنَّ لَكَ فِي الْحَقِّ أَن تَأْخُذَهُ و فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ فَاصْبِرْ مَغمُوماً أَوْ مُتْ متأسفاً فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لي رافِدُ ولا ذَاتُ ولا مُساعِدٌ إِلَّا أَهْلُ بَيْتِي فَضَيَنتُ بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذى و جَرِعْتُ رِيقي عَلَى الشَّجَى وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ و آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ جَنِّ الشَّفَارِ﴾.
فرمود بار خدایا از تو اعانت می جویم بر جماعت قریش چه ایشان خویشی من قطع کردند و کاس مرا واژونه افکندند و هم دست شدند در خصمی من بر حق من که در نگاه داشت آن سزاوار تر بودم از دیگر کسان و این جماعت قریش گفتند که این خلافت را اگر خاص تو نهند یا تو را از آن دفع دهند مساوی باشد و ترا در اخذ آن فضیلتی بر دیگر کس نبود پس غمنده و اندوهناك صبر ميكن يا
ص: 56
بمیر و دریغ همی خور پس من بر اندیشیدم و دیدم کس نیست که یاری من کند و شر دشمن از من بگرداند مگر اهل و عشيرت من و ایشان با قلت جماعت قوت منازعت نداشتند لاجرم افسوس داشتم که ایشان را بسوی مرگ فرمان دهم پس در این داهیه عظیمه چنان بودم که چشم فرو خفتم بر خار و خاشاك و آب دهان فرو دادم بر غصه های دردناك و صبر کردم در فرو خوردن خشم در امری که تلخ تر از اصله علقم است و دل را خراشنده تر از سورت خنجر.
مع القصه على مرتضی بیعت نا کرده باز سرای شد گویند چون فاطمه علیها السلام وداع جهان گفت پس از هفتاد شب با ابو بکر بیعت کرد و بروایتی پس از شش ماه آن حضرت با ابو بکر بیعت کرد.
در خبر است که چون علی با خانه آمد و يك دو روز سپری شد بريدة بن حصیب الاسلمی رایتی بست و بمدینه آورده بر در سرای علی علیه السلام نصب کرد این خبر با پسر خطاب بردند بریده را طلب داشت و گفت این چه کردار نا بهنجار است مگر ندانی مردم با ابو بکر بیعت کرده اند بریده گفت من بجز با صاحب اين بيت بيعت نكنم أصحاب گفتند یا بریده این از کجا گوئی گفت نوبتی رسول خدا مرا و خالد ولید را در ملازمت على بجانب یمن فرستاد و من هیچ کس را چون علی دشمن نداشتم چون در مراجعت من سبقت داشتم و بمدینه در آمدم پیغمبر از علی پرسش کرد پاسخ را بغیبت گونه آراسته کردم.
از سخن من رخسار رسول خدای افروخته گشت گفت : ﴿ یا بریده لَتَقَعُ فِی رَجُلٍ أَوْلَی اَلنَّاسِ بِکُمْ بَعْدِی﴾ آیا بد می گوئی کسی را که بعد از من امارت مردم او راست گفتم یا رسول اللّه بازگشت نمودم از آن چه ترا بخشم آورد اکنون بر من ببخشای و طلب مغفرت فرمای فرمود باش تا آن گاه که علی مرتضی برسد ببودم تا علی بیامد و در کرانه مسجد جای کرده نعلین خویش را در پی همی زد این بدانستم و عرض كردم اينك على حاضر است پیغمبر فرمود:
ص: 57
﴿ يا خاصِفَ النَّعْلِ هذا بَرَيْدَةُ جَآءَ يَقَعُ فِيكَ و يَذْكُرُ أَنَّهُ و غَرَ صَدْرَهُ عَلَيْكَ وَ قَدْ قُلْتُ لَهُ إِنَّكَ لَتَقَعُ في رَجُلٍ هُوَ أَوْلَى النَّاسِ بِكُمْ بَعدي و قَدْ سَأَلَني أَسْتَغْفِرُ لَهُ و تَسْتَغْفِرُ لَهُ﴾
بعد از آن که پیغمبر صورت حال مرا با علی حدیث کرد از بهر من استغفار فرمود و علی نیز مرا معفو داشت و از بهر من طلب آمرزش کرد اکنون ای مردم مرا آگهی دهید چون این کلمات را من خود از رسول خدای شنیدم با دگر کس چگونه بیعت کنم.
قصه سقیفه بنی ساعده را تا بدین جا آن چه رقم کردم با عقیدت اهل سنت و جماعت مطابقت دارد و مردم شیعی را جز در چگونه بردن علی را بمسجد با ایشان بینونتی نیست اکنون حدیث روایت مردم شیعی را در خلیفتی ابو بکر و بردن علی را بمسجد بشرح خواهم نگاشت نخستین علمای اثنا عشریه گویند کفایت می کند ما را آن چه شما خود روایت می کنید چه از پس آن که گردن نهادید که عمر تهدید حرق بیت فاطمه کرد و بی اجازت بسرای فاطمه در رفت و علی را عنفا بمسجد برد بر عقلا مکشوف افتد که مانند علی کس را بعنف بیرون بردن خارج از ضرب و شتم و صدمت فاطمه صورت نه بندد و امر را بچندین ظلم و ستم پیوند کردن بیرون رضای خداوند است چه خلیفتی رسول خدا که حق علی بود از دست او بظلم بیرون کردند چنان که از علمای عامه ابراهيم بن يحيى حديث كند قال على علیه السلام لقد ظلمت عدد المدر و الو بر می فرماید بشمار ریگ بیابان و موی جانداران مظلوم شدم و هم چنان ابو نعیم فضل (1) از علی آورده ﴿ قال علىُّ ما زلت مظلوماً منذ قبض رسول
ص: 58
اللّه الى يوم الناس﴾ یعنی از روزی که رسول خدای از این جهان بیرون شد تا اکنون من مظلومم دیگر كلمات علی علیه السلام است در خطبۀ شقشقیه و دیگر خطب چنان که بسیار از آن ها بمقتضای وقت انشاء اللّه در مجلدات این کتاب مرقوم خواهد شد همه دال بر ظلم و ستمی است که بآن حضرت رسیده و این همه رنج و شکایت نه در طلب خلافت بود بلکه غم گم راهی امت داشت لاجرم چندان که توانست در طلب حق خویش تعب کشید.
چنان که هم علمای عامه حدیث کرده اند که چون ابو بکر متصدی امر خلافت شد شبانگاه علی علیه السلام و فاطمه را بر حماری سوار کرده و دست حسنین را بگرفت و بر در سراى يك يك از انصار بگذشت و طلب یاری نمود و چون دست نیافت در خانه نشست و سر به بیعت ابو بکر در نیاورد چندان که بدر سرای او رفتند و جنابش را زحمت کردند و بعنف بردند از آن جاست که معویه از در ملامت به آن حضرت مكتوب كرد «انك كنت تقاد كما يقاد الجمل المخشوش» یعنی ترا از برای بیعت با ابو بکر چنان کشیدند و بردند که شتر مهار کرده را کشند و أمیر المومنین در جواب او نوشت:
﴿ وَ قُلْتَ إِنَّما كُنْتُ أَقادُ كَما يُقادُ الْجَمَلُ الْمَحْشُوسُ حَتَّى أَبايِعَ وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَد أَرَدْتَ أَنْ تَدمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ وَ ما عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضاضَةٍ في أن يَكُونَ مَظْلُوماً ما لَمْ يَكُن شاكّاً في دينِه أَوْ مُرتاباً في يَقينِه وَ هَذِهِ حُجَّتِي عَلَيْكَ وَ عَلَى غَيْرِكَ﴾.
می فرماید گفتی مرا مانند شتر مهار کرده از برای بیعت ابو بکر بکشیدند و من ابا داشتم از این سخن قدح من خواستی و مدح کردی و فضیحت من پنداشتی و فضیحت شدی چه مرد مسلم را ذلت و منقصتی نباشد از این که مظلوم شود نکوهش
ص: 59
وقتی است که در دین او لغزشی افتد و این که تو آوردی حجتی است از من بر تو و بر غیر تو تا روشن باشد که من مظلوم بودم و از بیعت ابو بکر ابا داشتم و مرا بجور و ستم بکشیدند و ببردند.
ابن ابی الحدید گوید جماعتی از اهل عامه و گروهی از افضلیه انکار نکنند و گویند علی علیه السلام در یوم سقیفه خود را محروم و مظلوم همی دانست و از بیعت مردم با ابو بکر حزین و غمین بود و از این جاست که اشاره بقبر رسول خدای کرد و گفت ﴿ یا بن امي ان القوم استضعفونی و كادوا يقتلوننی﴾ و مكرر همی فرمود: و اجعفراه ولا جعفر لى اليوم و احمزتاه ولا حمزة لى اليوم .
ابن ابی الحدید گوید علی علیه السلام فراوان از این گونه سخن کرده است و مردم ما این جمله را حمل کنند که آن حضرت گوید چرا ترك اولی کردند و حال آن که در امر خلافت من اولی بودم مرا بگذاشتند و دیگران را بر داشتند ولکن نه اینست که خلفا را در تقدیم امر خلافت مرتکب گناه کبیره داند و هم ابن ابی الحدید گوید بیش تر مهاجرين بخلافت على علیه السلام رضا نمی دادند چه بعضی را در خاطر طلب ثار می رفت و خون پدر و پسر و برادر می جستند و گروهی را از حقد و حسد سینه ها تنگی می کرد و روا نمی داشتند که آن حضرت در اول شباب بر پیران سال خورده حکم ران گردد.
و گروهی از کلمات آن حضرت استصغار خود را فهم می کردند و آن کبر و تنمر که از جاهلیت در نهاد داشتند سر بر می گاشت چه مانند این کلمات فراوان می فرمود:
﴿ فَإِنا صَنائِعُ رَبَّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنائِعُ لَنا و بروايتي : النَّاسُ بَعْدُ صَنائِعُنا﴾.
یعنی ما مخلوق خداوندیم و مردم بطفیل وجود ما خلق شدند یا این که ما
ص: 60
مصنوع خداوندیم و مردم مصنوع ما باشند لاجرم قریش با ابو بکر هم دست شدند و او را به خلیفتی برداشتند علی علیه السلام بیم کرد که اگر شمشیر بکشد و اختلاف کلمه پدید شود مردم یک باره مرتد شوند و از خدا و رسول نیز ابا کنند لاجرم با آن همه رنج و زحمت صبر کرد و بدین قدر رضا داد که نام خدا و رسول از زبان ها دور نیفتد .
چنان که یک روز فاطمه از تقاعد آن حضرت در حق خویش دلتنگ بود در این هنگام بانگ اذان بر خاست و موذن گفت اشهد ان محمّداً رسول اللّه فقال لها ايسرك زوال هذا النداء من الأرض قالت لا قال فانه ما اقول لك چون بانگ اذان برسید و نام رسول خدا گوش زد فاطمه شد علی علیه السلام گفت دوست داری که این نام از زبان ها بیفتد؟ گفت دوست ندارم علی گفت من از این ترسناکم که در طلب حق خویش کار بشمشیر نمی کنم.
ابن ابى الحديد موافق عقیده بشر بن المعمر و ابو موسی و جعفر بن مبشر و گروهی از قدمای علماء بغدادی و معتزله این شعر گوید و درجات اصحاب رسول خدای را بدین ترتیب شمار کند:
و خير خلق اللّه بعد المصطفى *** اعظمهم يوم الفخار شرفا
السيد المعظم الوصى *** بعد البتول المرتضى علىُّ
و ابناه ثم حمزة و جعفر *** ثم عقيل بعدهم لا ينكر
المخلص الصديق ثم عمر *** فاروق دین اللّه ذاك القسور
و بعده عثمان ذو النورین *** هذا هو الحق بغير مين
ابن ابی الحدید در شرح این كلمه كه فرمايد « يهلك فیَّ رجلان محب مبطر و باهت مفتر» یعنی دو کس در ما هلاک می شود یکی دوستی که در حق ما غلو کند یکی دشمنی که بر ما بهتان زند گوید ما جماعت افضلیه طریق اقتصاد داریم و علی را بهترین خلق در دنیا و آخرت شماریم و دشمن او را دشمن خدا شناسیم و
ص: 61
مخلد در آتش دانیم.
فاما الافاضل من المهاجرين و الأنصار الذين ولو الامامة قبله فلو انه انكر إمامتهم و غضب عليهم و سخط فعلهم فضلا عن ان يشهر عليهم السيف او يدعو الى نفسه لقلنا انهم من الهالكين كمالو غضب عليهم رسول اللّه لانه قد ثبت ان رسول اللّه قال له حربك حربي و سلمك سلمى و انه قال اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و قال له لا يحبك الا مومن ولا يبغضك الا منافق ولكنا رايناه رضی امامتهم و بايعهم و صلى خلفهم و انكحم و اكل من فيهم فلم يكن لنا ان نتعدى فعله ولا نتجاوزما اشتهر عنه.
و باز گوید : و الحاصل انا لم نجعل بينه و بين النبی الا رتبة النبوة و أعطيناه كل ماعدا ذلك من الفضل المشترك بينه و بينه ولم نطعن فی اكابر الصحابة الذين لم يصح عندنا انه طعن فيهم و عاملنا هم بما عاملهم به.
اکنون قصه سقیفه بنی ساعده را بعقیده مردم شیعی شرح خواهیم داد و در بعضی از این قصه که بشرح می رود علمای عامه نیز متفق اند و در بعضی مردم شیعی متفردند همانا ابان بن تغلب از جعفر صادق علیه السلام خبر می دهد که بعد از تقریر امر بر ابو بکر دوازده تن از صحابه انکار خویش را بر او آشکار کردند و ایشان شش تن از مهاجرین بودند اول خالد ابن سعيد بن العاص دوم سلمان فارسی سيم ابوذر غفاری چهارم مقداد بن الأسود پنجم عمار بن ياسر ششم بريدة بن الاسلمی و از انصار نیز شش تن بودند اول ابو الهيثم التيهان دوم و سیم پسر های حنیف که یکی سهل و آن دیگر عثمان نام داشت چهارم خزيمة بن ثابت كه ذو الشهادتين لقب داشت پنجم ابی بن کعب ششم ابو ایوب انصاری.
این جمله هم داستان شدند و در مخالفت ابو بکر حبل موالفت را محکم نمودند آن گاه که ابو بکر بر منبر رسول خدای صعود داد آتش خشم در کانون خاطر ایشان زبانه زدن گرفت با یک دیگر همی گفتند سوگند با خدای که او را از منبر
ص: 62
بزیر آریم بعضی پاسخ دادند که اگر چنین کنیم نفس خود را عرضه هلاك خواهيم داشت و خداوند فرموده ﴿ وَلا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَهِ﴾ بايد بحضرت أمير المومنين رفت و مشاورت کرد و رای او را بدانست بدان چه فرماید فرمان پذیر شد.
پس بنزديك على علیه السلام آمدند و گفتند یا أمير المومنين ترك حق خويش گفتی و حال آن که تو اولی و احقی چه ما از رسول خدا شنیدیم که فرمود: ﴿ عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ، یَمِیلُ مَعَ الْحَقِّ کَیْفَ مالَ﴾ و ما بر آن سریم که برویم و او را از منبر بزیر آوریم اکنون چه فرمائی تا اطاعت کنیم.
أمير المومنين فرمود این رای نیست اگر چنین کنید کار شما بمقاتلت انجامد و شما اندك باشید و ایشان بسیارند هر گاه شما این کار بخواهید کرد با شمشیر کشیده و اعداد حرب باید حاضر بود و اگر نه اصحاب ابو بکر مرا مایه این شورش دانند و بر من گرد آیند و گویند بیعت کن و اگر نه ترا عرضه دمار داریم از این روی من ناچارم که مردم را از خود دور دارم همانا قبل از رحلت رسول خدای مرا فرمود :
﴿ يا أَبَا الْحَسَنِ الْأُمَّةُ سَتَغْدِرُ بِكَ بَعْدِي وَ تَنْقُضُ فِيكَ عَهْدِي وَ إِنَّكَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَى وَ إِنَّ الْأُمَّةَ مِنْ بَعْدِي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ وَ مَنِ اتَّبَعَهُ وَ السَّامَرِي وَ مَنِ اتَّبَعَهُ﴾
فرمود یا ابا لحسن زود باشد که بعد از من امت با تو غدر کنند و نگران وصیت من در حق تو نشوند و حال آن که تو از برای من چنانی که هارون از برای موسی بود همانا بعد از من مثل آنان که پیروان تو باشند و آنان که جز تو را اختیار کنند مثل هارون و پیروان او و سامری و متابعان اوست علی گوید عرض کردم یا رسول اللّه از برای چنین روز که پیش آید چه فرمائی؟
﴿ فَقالَ صلی اللِه علیه و آله و سلم إن وَجَدتَ أعواناً فَبَادِرُ إِلَيْهِمْ وَ جَاهِدُهُمْ وَ إِنْ لَسْم
ص: 63
تَجِدْ أَعواناً كُفَّ يَدَكَ وَ احْقِنُ دَمَكَ حَتَّى تَلْحَق بي مَظْلُوماً ﴾.
فرمود در چنین روز اگر اعوان و انصار بدست کردی با ایشان از در مقاتلت بیرون شو و داد جهاد بده و اگر نه دست از طلب باز دار و حفظ نفس واجب شمار تا آن گاه که مرا هم چنان که مظلوم باشی ملاقات کنی.
چون رسول خدای از جهان بیرون شد بغسل و کفن پرداختم و سوگند یاد کردم که جز از بهر صلوة ردا بر دوش نیفکنم چندان که قرآن را فراهم آرم و چنان کردم پس دست فاطمه و فرزندان خود حسن و حسین را بگرفتم و بر تمامت مردم بدر و سابقین بگذشتم و ایشان را در نصرت خویش سوگند دادم و دعوت کردم هیچ کس مرا پاسخ نداد جز سلمان و عمار و مقداد و ابوذر و این کار از بهر آن کردم که حجت خود را بخلق تمام کنم و خداي را شاهد بگیرم .
آن گاه روی بآن جماعت کرد و فرمود كيد و كین این مردم و بغض ایشان را با خدا و رسول و خصمی ایشان را با اهل بیت پیغمبر دانسته اید اکنون بنزديك ابو بکر شوید و او را از آن چه از رسول خدای شنیدید تنبیه دهید تا تأکیدی از برای حجت باشد و عذری از برای ایشان نماند و دور مانند از رسول خدای روزی که بر او در آیند.
پس آن دوازده تن هم گروه بمسجد شدند و در کناری جای کرده نگران منبر رسول خدای بودند و این روز جمعه پنجم رحلت رسول خدای بود بالجمله چون ابو بکر بر منبر صعود کرد و آغاز سخن نمود آن شش تن که مهاجر بودند با انصار گفتند ابتدا بسخن کنید انصار گفتند کار شمار است چه خداوند شما را مقدم داشته و فرموده:
﴿ لَقَدْ تَابَ اللّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ في ساعَةِ العُسرَةِ مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيعُ قُلُوبُ فَرِيقِ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ
ص: 64
إِنَّهُ بِهِمْ رَوْفٌ رَحِيمٌ ﴾.
می فرماید خداوند پذیرفت توبت و انابت پیغمبر و مهاجر و انصار را و ایشان که پیروی پیغمبر کردند در سختی و شدت از پس آن که نزديك بود دل های ایشان از امر خداوند بگردد پس طریق توبت گرفتند و خدای بر ایشان ببخشود.
همانا حضرت صادق علیه السلام هنگام روایت این حدیث چون بدین آیت رسید فرمود ﴿ لَقَد تَّابَ الله بالنَّبِیِّ عَلیَ الْمُهَاجِرِینَ﴾ ابان بن تغلب عرض کرد یا بن رسول اللّه این آیت را عامه لقد تاب اللّه علی النبی قرائت می کنند فرمود وای بر ایشان کدام گناه رسول خدای را باشد تا مغفور گردد بلکه خداوند بسبب او امت او را بیامرزد مع القصه انصار بدین آیت حجت کردند و بدایت سخن را با مهاجرین انداختند لاجرم نخستین خالد بن سعيد بن العاص برخاست و قال:
اتق اللّه يا ابا بكر فقد علمت ان رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم قال و نحن محتو شوه يوم بنى قريظة حين فتح اللّه له و قد قتل على يومئذ عدة من صناديد رجالهم و اولى الباس و النجدة منهم: يا معاشر المهاجرين و الانصار اني موصيكم بوصية فاحفظوها و مودعكم امراً فاحفظوها الا ان على بن ابي طالب امير كم بعدى و خليفتي فيكم بذلك اوصانى ربى الا و انكم ان لم تحفظوا فيه وصيتى و توازروه و تنصروه اختلفتم في احكامكم و اضطرب عليكم امر دينكم و وليكم شراركم الا ان اهل بيتي هم الوارثون لامرى و العاملون بامر امتى من بعدى اللهم من اطاعهم من امتى و حفظ فيهم وصيتى فاحشرهم في زمرتى و اجعل لهم نصيباً من مرافقتي يدركون به نور الاخرة اللهم و من اساء خلافتى في اهل بيتى فاحرسه الجنة التي عرضها كعرض السماء و الارض.
گفت ای ابو بکر بترس از خدای همانا دانسته که رسول خدا فرمود - ما انجمن شدیم در جنگ بنی قریظه و علی از ابطال رجال ایشان بکشت- هان ای مردم
ص: 65
مهاجر و انصار وصیت مرا گوش دارید بدانید که علی بعد از من امیر شما و خلیفه منست در میان شما و این سخن از خود نمی گویم بلکه خداوند مرا بالقای این کلمه مأمور داشت بدانید که اگر پند من نپذیرید و نصرت علی نکنید دین شما فاسد شود و سلطنت شما بدست بد ترین شما افتد آگاه باشید که اهل بیت من بعد از من وارث من و فرمان گذار امت من باشند آن گاه فرمود إلها پروردگارا آن کس که اطاعت اهل بيت من كند و وصیت مرا بکار بندد او را با اهل من محشور کن و از نعمت آخرت بهره ببخش و آن کس که جز این کند او را از بهشت محروم بدار!
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید بانگ در داد که ای خالد خاموش باش تو از اهل مشورت نیستی و آن کس نباشی که کس برأی تو اقتدا کند.
﴿فَقَالَ لَهُ خَالِدٌ بَلِ اُسْکُتْ أَنْتَ یَا اِبْنَ اَلْخَطَّابِ فَإِنَّکَ تَنْطِقُ عَلَی لِسَانِ غَیْرِکَ وَ اَیْمُ اَللَّهِ لَقَدْ عَلِمَتْ قُرَیْشٌ أَنَّکَ مِنْ أَلْأَمِهَا حَسَباً وَ أَدْنَاهَا مَنْصَباً وَ أَخَسِّهَا قَدْراً وَ أَخْمَلِهَا ذِکْراً وَ أَقَلِّهِمْ عَنَاءً عَنِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِنَّکَ لَجَبَانٌ فِی اَلْحُرُوبِ بَخِیلٌ بِالْمَالِ لَئِیمُ اَلْعُنْصُرِ مَا لَکَ فِی قُرَیْشٍ مِنْ فَخْرٍ وَ لاَ فِی اَلْحُرُوبِ مِنْ ذِکْرٍ وَ إِنَّکَ فِی هَذَا اَلْأَمْرِ بِمَنْزِلَهِ اَلشَّیْطٰانِ إِذْ قٰالَ لِلْإِنْسٰانِ اُکْفُرْ فَلَمّٰا کَفَرَ قٰالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخٰافُ اَللّٰهَ رَبَّ اَلْعٰالَمِینَ. `فَکٰانَ عٰاقِبَتَهُمٰا أَنَّهُمٰا فِی اَلنّٰارِ خٰالِدَیْنِ فِیهٰا وَ ذٰلِکَ جَزٰاءُ الكافرين﴾.
خالد گفت ای پسر خطاب زبان در بند و از زبان دیگر کس چندین سخن مکن سوگند با خدای که قریش تو را نیکو شناسند که از همه مردم لئیم تری در حسب و نکوهیده تر در منصب و نا کس تر در قدر و نا شناخته تر در ذکر و کم تر در ثروت همانا جبانی روز جنگ و جدال و بخیلی هنگام خرج و بذل مال، بزشتی سرشت و بنکوهش نهاد افسانۀ نه درمیان قریش تو را فخری است و نه در داستان های حرب از تو ذکری اکنون در امر خلافت منزلت شیطان داری گاهی که انسان را کافر کند و چون کافر کند برائت جوید پس هر دو بكيفر كفر خانۀ جاودانه از دوزخ کنند چون کلمات خالد بپای رفت عمر دم فرو بست و خالد بنشست
ص: 66
آن گاه سلمان فارسی بر خاست و گفت کردید و نکردید و ندانید چه کردید آن گاه بتازی سخن کرد: فقال یَا أَبَا بَکْرٍ إِلَی مَنْ تُسْنِدُ أَمْرَکَ إِذَا نَزَلَ بِکَ مَا لَا تَعْرِفُهُ وَ إِلَی مَنْ تَفْزَعُ إِذَا سُئِلْتَ عَمَّا لَا تَعْلَمُهُ وَ مَا عُذْرُکَ فِی تَقَدُّمِکَ عَلَی مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْکَ وَ أَقْرَبُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ وَ أَعْلَمُ بِتَأْوِیلِ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ وَ مَنْ قَدَّمَهُ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله فِی حَیَاتِهِ وَ أَوْصَاکُمْ بِهِ عِنْدَ وَفَاتِهِ فَنَبَذْتُمْ قَوْلَهُ وَ تَنَاسَیْتُمْ وَصِیَّتَهُ وَ أَخْلَفْتُمُ الْوَعْدَ وَ نَقَضْتُمُ الْعَهْدَ وَ حَلَلْتُمُ الْعَقْدَ الَّذِی کَانَ عَقَدَهُ عَلَیْکُمْ مِنَ النُّفُوذِ تَحْتَ رَایَهِ أُسَامَهَ بْنِ زَیْدٍ حَذَراً مِنْ مِثْلِ مَا أَتَیْتُمُوهُ وَ تَنْبِیهاً لِلْأُمَّهِ عَلَی عَظِیمِ مَا اجْتَرَحْتُمُوهُ مِنْ مُخَالَفَهِ أَمْرِهِ فَعَنْ قَلِیلٍ یَصْفُو لَکَ الْأَمْرُ وَ قَدْ أَثْقَلَکَ الْوِزْرُ وَ نُقِلْتَ إِلَی قَبْرِکَ وَ حَمَلْتَ مَعَکَ مَا اکْتَسَبَتْ یَدَاکَ فَلَوْ رَاجَعْتَ الْحَقَّ مِنْ قُرْبٍ وَ
تَلَافَیْتَ نَفْسَکَ وَ تُبْتَ إِلَی اللَّهِ مِنْ عَظِیمِ مَا اجْتَرَمْتَ کَانَ ذَلِکَ أَقْرَبَ إِلَی نَجَاتِکَ یَوْمَ تَفَرَّدُ فِی حُفْرَتِکَ وَ یُسَلِّمُکَ ذَوُو نُصْرَتِکَ فَقَدْ سَمِعْتَ کَمَا سَمِعْنَا وَ رَأَیْتَ کَمَا رَأَیْنَا فَلَمْ یَرْدَعْکَ ذَلِکَ عَمَّا أَنْتَ مُتَشَبِّثٌ بِهِ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ الَّذِی لَا عُذْرَ لَکَ فِی تَقَلُّدِهِ وَ لَا حَظَّ لِلدِّینِ وَ الْمُسْلِمِینَ فِی قِیَامِکَ بِهِ فَاللَّهَ اللَّهَ فِی نَفْسِکَ فَقَدْ أَعْذَرَ مَنْ أَنْذَرَ وَ لَا تَکُنْ کَمَنْ أَدْبَرَ وَ اسْتَکْبَرَ ﴾
گفت ای ابو بکر چون چیزی بر تو عرض دهند که نشناسی و از چیزی بپرسند که ندانی از که پرسی و از کجا فهم کنی چه عذر گوئی از این که پیشی گیری بر کسی که از تو دانا تر و برسول خدای نزدیک تر است تأویل کتاب خدا و سنت رسول را از تو نیک تر دانسته است و پیغمبر در حياة و هنگام وفات خلافت بدو داده و بخلافت او وصیت کرده شما فرمان او را بیک سوی افکندید بنقض عهد و خلف وعد اقدام کردید و از تخلف جيش اسامة مخالفت پیغمبر نمودید برای غصب خلافت زودا که امر روشن شود و تو را در تنگنای قبر جای کنند و آن گناه عظیم که خود فراهم کردۀ بر تو حمل دهند.
اگر امروز طریق توبت سپاری و حق را بمن له الحق گذاری دور نباشد که اعوان و انصارت چون بخاك بسپارند و رهسپار شوند خداوندت فریاد رس گرد دهان
ص: 67
ای ابوبکر تو نیز شنیدی آن چه ما شنیدیم و دیدی آن چه ما دیدیم پس بیفرمانی پیغمبر ممکن در طلب کاری که تو از بهر آن نیستی از ثلمه در دین و خلل در کار
مسلمین بپرهیز و از تکبر و تنمر بیکسوی باش سلمان این بگفت و خاموش شد. از پس او أبوذر آغاز سخن کرد فَقَالَ یَا مَعَاشِرَ قُرَیْشٍ أَصَبْتُمْ قَبَاحَهً وَ تَرَکْتُمْ قَرَابَهً وَ اَللَّهِ لَتَرْتَدَّنَّ جَمَاعَهٌ مِنَ اَلْعَرَبِ وَ لَتَشُکَّنَّ فِی هَذَا اَلدِّینِ وَ لَوْ جَعَلْتُمُ اَلْأَمْرَ فِی أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ مَا اِخْتَلَفَ عَلَیْکُمْ سَیْفَانِ وَ اَللَّهِ لَقَدْ صَارَتْ لِمَنْ غَلَبَ وَ لَتَطْمَحَنَّ إِلَیْهَا عَیْنُ مَنْ لَیْسَ مِنْ أَهْلِهَا وَ لَیُسْفَکَنَّ فِی طَلَبِهَا دِمَاءٌ کَثِیرَهٌ گفت ای مردم قریش نکوهیده کاري گرديد و خویشاوندي پیغمبر را حشمتی نگذاشتید سوگند با خدای که مردم عرب از دین بگردند و عقیدت ایشان مختل گردد اگر این امر را باهلبیت نبي گذاشتید دو حسام بر خلاف یکدیگر از غراب نیام بر نیامد لكن سوگند باخدای که خلیفتی پیغمبر بجای نماند و آن کس بدست گیرد که غلبه جوید همانا طمع بندند باین خلافت آنان که از اهل آن نباشند و در طلب آن خونها ریخته گردد و مفاسد این امر در پایان کار چنان بود که ابوذر گفت چه معویه و بنی امیه و بني عباس و هر کس که بناحق متصدی این امر گشت از فتنه این روز بود ﴿ثُمَّ قَالَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ وَ عَلِمَ خِیَارُکُمْ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ اَلْأَمْرُ بَعْدِی لِعَلِیٍّ ثُمَّ لاِبْنَیَّ اَلْحَسَنِ وَ اَلْحُسَیْنِ ثُمَّ لِلطَّاهِرِینَ مِنْ ذُرِّیَّتِی فَاطَّرَحْتُمْ قَوْلَ نَبِیِّکُمْ وَ تَنَاسَیْتُمْ مَا عَهِدَ بِهِ إِلَیْکُمْ فَأَطَعْتُمُ اَلدُّنْیَا اَلْفَانِیَهَ وَ بِعْتُمُ اَلْآخِرَهَ اَلْبَاقِیَهَ اَلَّتِی لاَ یَهْرَمُ شَبَابُهَا وَ لاَ یَزُولُ نَعِیمُهَا وَ لاَ یَحْزَنُ أَهْلُهَا وَ لاَ تَمُوتُ سُکَّانُهَا بِالْحَقِیرِ اَلتَّافِهِ الْفَانِی اَلزَّائِلِ وَ کَذَلِکَ اَلْأُمَمُ مِنْ قَبْلِکُمْ کَفَرَتْ بَعْدَ أَنْبِیَائِهَا وَ نَکَصَتْ عَلَی أَعْقَابِهَا وَ غَیَّرَتْ وَ بَدَّلَتْ وَ اِخْتَلَفَتْ فَسَاوَیْتُمُوهُمْ حَذْوَ اَلنَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ اَلْقُذَّهِ بِالْقُذَّهِ وَ عَمَّا قَلِیلٍ تَذُوقُونَ وَبَالَ أَمْرِکُمْ وَ تُجْزَوْنَ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ وَ مَا اَللَّهُ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ﴾
گفت شما دانستید که پیغمبر فرمود بعد از من ،خلیفتی خاص علی است و از پس او حسن و حسین فرزندان من آن گاه پاکان ذریت من خواهند داشت فرمان پیغمبر خویش را پس گوش افکندید و عهدی که از شما بستد فراموش کردید و در
ص: 68
طلب دنیای فانی شدید و سرای جاودانی را که در آن جا جوانی فرسودۀ پیری نشود و نعیمش زوال نپذیرد و مردمش غم نده نگردد و مرگ راه نکند بفروختید و بهای آن را بچیزی اندك و زایل برابر گذاشتید مانند امم سالفه که بعد از پیغمبران خویش کافر شدند و با فرزندان پیغمبران خویش خصمي ورزیدند و فرمان ایشان را تغییر دادند و دیگر گونه ساختند شما نیز پیروی آن گروه کردید و از فرمان پیغمبر سر بر تافتید و بر اهل بیت او عاصی شدید زود باشد که کیفر این گناه شما را تباه کند و بمکافات این کردار گرفتار گردید.
أبوذر این بگفت و بنشست و مقداد برخاست ﴿وَ قَالَ ارْجِعْ یَا أَبَا بَکْرٍ عَنْ ظُلْمِکَ وَ تُبْ إِلَی رَبِّکَ وَ الْزَمْ بَیْتَکَ وَ ابْکِ عَلَی خَطِیئَتِکَ وَ سَلِّمِ الْأَمْرَ لِصَاحِبِهِ الَّذِی هُوَ أَوْلَی بِهِ مِنْکَ فَقَدْ عَلِمْتَ مَا عَقَدَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی عُنُقِکَ مِنْ بَیْعَتِهِ وَ أَلْزَمَکَ مِنَ النُّفُوذِ تَحْتَ رَایَهِ أُسَامَهَ بْنِ زَیْدٍ وَ هُوَ مَوْلَاهُ وَ نَبَّهَ عَلَی بُطْلَانِ وُجُوبِ هَذَا الْأَمْرِ لَکَ وَ لِمَنْ عَضَدَکَ عَلَیْهِ بِضَمِّهِ لَکُمَا إِلَی عَلَمِ النِّفَاقِ وَ مَعْدِنِ الشَّنَآنِ وَ الشِّقَاقِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ الَّذِی أَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی فِیهِ عَلَی نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ﴾
گفت ای ابو بکر دست از ظلم باز دار و طریق توبت سپار و بدین گناه که کردی در زاویه خانه خویش زاری می کن و امر را بخداوند امر باز می گذار چه علی بدین کار سزاوار تر از تست زیرا که پیغمبر حبل بیعت او را بر گردن تو افکند و ترا ملازم جيش غلام خود اسامة بن زید ساخت و بیاگاهانید که خلافت از برای تو و از برای عمر که پشتوان تست روا نیست چه شما را نیز در غزاة ذات سلاسل محكوم معدن شقاق و نفاق عمرو بن العاص ساخت که خداوند در شأنش این آیت را فرستاد ﴿ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ﴾.
و از پس این کلمات مقداد چنین فرمود ﴿فَلَا اخْتِلَافَ بَیْنَ أَهْلِ الْعِلْمِ أَنَّهَا نَزَلَتْ فِی عَمْرٍو وَ هُوَ کَانَ أَمِیراً عَلَیْکُمَا وَ عَلَی سَائِرِ الْمُنَافِقِینَ فِی الْوَقْتِ الَّذِی أَنْفَذَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی غَزَاهِ ذَاتِ السَّلَاسِلِ وَ أَنَّ عَمْراً قَلَّدَکُمَا حَرْسَ عَسْکَرِهِ فَمِنَ الْحَرْسِ إِلَی الْخِلَافَهِ اتَّقِ اللَّهَ وَ بَادِرِ الِاسْتِقَالَهَ قَبْلَ فَوْتِهَا فَإِنَ ذَلِکَ أَسْلَمُ لَکَ فِی حَیَاتِکَ
ص: 69
وَ بَعْدَ وَفَاتِکَ وَ لَا تَرْکَنْ إِلَی دُنْیَاکَ وَ لَا تَغْرُرْکَ قُرَیْشٌ وَ غَیْرُهَا فَعَنْ قَلِیلٍ تَضْمَحِلُّ عَنْکَ دُنْیَاکَ ثُمَّ تَصِیرُ إِلَی رَبِّکَ فَیَجْزِیکَ بِعَمَلِکَ وَ قَدْ عَلِمْتَ وَ تَیَقَّنْتَ أَنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ علیهما السلام صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَسَلَّمَهُ إِلَیْهِ بِمَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَهُ فَإِنَّهُ أَتَمُّ لِسَتْرِکَ وَ أَخَفُّ لِوِزْرِکَ فَقَدْ وَ اللَّهِ نَصَحْتُ لَکَ إِنْ قَبِلْتَ نُصْحِی وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ﴾
گفت هیچ خلاف نيست كه آيت إن شانئك هو الابتر در شأن عمرو بن العاص آمد و این عمر و در غزوه ذات سلاسل بر شما و بر دیگر منافقان امیر شد و شما را بپاسبانی لشکر باز همی داشت اینک از پاسبانی بخلافت پیغمبر تاخته اید هان ای ابو بکر بترس از خدا و این حمل را از گردن فرو گذار که در زندگی و مردگی شاه راه سلامت تست شیفته دنیا مشو و فریفته قریش و جز قریش مباش زودا که دنیای تو دیگر گونه شود و بکیفر کردار گرفتار شوی همانا دانستۀ و بی گمان دانی که خلافت پیغمبر علی راست پس بدو گذار چه خداوند بدو گذاشت چون چنین کنی حمل تو سبك شود و گناه تو اندك گردد سوگند با خدای اگر بپذیری پندی كنى نیکو گفتم و زشت و زیبای هر کار در حضرت پروردگار بشمار آید.
چون مقداد این سخن بپای برد بُرَیْدَهُ الْأَسْلَمِیُّ برخاست ﴿فَقَالَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ مَا ذَا لَقِیَ الْحَقُّ مِنَ الْبَاطِلِ یَا أَبَا بَکْرٍ أَ نَسِیتَ أَمْ تَنَاسَیْتَ أَمْ خَدَعَتْکَ نَفْسُکَ سَوَّلَتْ لَکَ الْأَبَاطِیلَ أَ وَ لَمْ تَذْکُرْ مَا أَمَرَنَا بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مِنْ تَسْمِیَهِ عَلِیٍّ علیه السلام بِإِمْرَهِ الْمُؤْمِنِینَ وَ النَّبِیُّ بَیْنَ أَظْهُرِنَا وَ قَوْلَهُ فِی عِدَّهِ أَوْقَاتٍ هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ وَ قَاتِلُ الْقَاسِطِینَ فَاتَّقِ اللَّهَ وَ تَدَارَکْ نَفْسَکَ قَبْلَ أَنْ لَا تُدْرِکَهَا وَ أَنْقِذْهَا مِمَّا یُهْلِکُهُا وَ ارْدُدِ الْأَمْرَ إِلَی مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْکَ وَ لَا تَتَمَادَ فِی اغْتِصَابِهِ وَ رَاجِعْ وَ أَنْتَ تَسْتَطِیعُ أَنْ تَرَاجَعَ فَقَدْ مَحَضْتُکَ النُّصْحَ وَ دَلَلْتُکَ عَلَی طَرِیقِ النَّجَاهِ فَلَا تَکُونَنَّ ظَهِیراً لِلْمُجْرِمِینَ﴾
گفت بازگشت ما بحضرت یزدانست و باز پرس ما بدو چه دیدار کرد حق از باطل هان ای ابو بکر فراموش کردی یا فراموشی بخود بستی و اگر نه نفس تو ترا فریفته خواست و اباطیل را در چشم تو بیاراست آیا بیاد نمی آری وقتی را که پیغمبر در نزد ما بود و فرمود علی را امیر المؤمنين بخوانیم و بسیار وقت همي
ص: 70
فرمود اینست امیر المؤمنین و قامع و قاتل قاسطین ای ابو بکر از خدای بترس و پیش از آن که کار از دست بشود کار خویش بساز و خود را در مهلکه می نداز و باز ده خلافت را بدان کس که شایسته تر از تست و در غصب آن مدت را دراز مکن و تا نیروی بازگشت داری فرصت از دست مگذار همانا من ترا براستی پند و اندرز کردم و بطریق نجات دلالت نمودم پشتوان گناهکاران مباش، بُریده این سخن بگفت و خاموش شد.
عمار یاسر جنبش کرد و ندا در داد فَقَالَ یَا مَعَاشِرَ قُرَیْشٍ یَا مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِینَ إِنْ کُنْتُمْ عَلِمْتُمْ وَ إِلَّا فَاعْلَمُوا أَنَّ أَهْلَ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَوْلَی بِهِ وَ أَحَقُّ بِإِرْثِهِ وَ أَقْوَمُ بِأُمُورِ الدِّینِ وَ آمَنُ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ وَ أَحْفَظُ لِمِلَّتِهِ وَ أَنْصَحُ لِأُمَّتِهِ فَمُرُوا صَاحِبَکُمْ فَلْیَرُدَّ الْحَقَّ إِلَی أَهْلِهِ قَبْلَ أَنْ یَضْطَرِبَ حَبْلُکُمْ وَ یَضْعُفَ أَمْرُکُمْ وَ یَظْفَرَ عَدُوُّکُمْ وَ یَظْهَرَ شَتَاتُکُمْ وَ تُعْظُمَ الْفِتْنَهُ بِکُمْ وَ تَخْتَلِفُونَ فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ یَطْمَعَ فِیکُمْ عَدُوُّکُمْ فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ بَنِی هَاشِمٍ أَوْلَی بِهَذَا الْأَمْرِ مِنْکُمْ وَ عَلِیٌّ مِنْ بَیْنِهِمْ وَلِیُّکُمْ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ فَرْقٌ ظَاهِرٌ قَدْ عَرَفْتُمُوهُ فِی حَالٍ بَعْدَ حَالٍ عِنْدَ سَدِّ النَّبِیِّ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَبْوَابَکُمُ الَّتِی کَانَتْ إِلَی الْمَسْجِدِ فَسَدَّهَا کُلَّهَا غَیْرَ بَابِهِ وَ إِیثَارِهِ إِیَّاهُ بِکَرِیمَتِهِ فَاطِمَهَ دُونَ سَائِرِ مَنْ خَطَبَهَا إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ قَوْلِهِ صلی الله علیه و آله أَنَا مَدِینَهُ الْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْحِکْمَهَ فَلْیَأْتِهَا مِنْ بَابِهَا وَ أَنْتُمْ جَمِیعاً مُصْطَرِخُونَ فِیمَا أَشْکَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ أُمُورِ دِینِکُمْ إِلَیْهِ وَ هُوَ مُسْتَغْنٍ عَنْ کُلِّ أَحَدٍ مِنْکُمْ إِلَی مَا لَهُ مِنَ السَّوَابِقِ الَّتِی لَیْسَتْ لِأَفْضَلِکُمْ عِنْدَ نَفْسِهِ فَمَا بَالُکُمْ تَحِیدُونَ عَنْهُ وَ تُغِیرُونَ عَلَی حَقِّهِ وَ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاهَ الدُّنْیَا عَلَی الْآخِرَهِ بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلًا أَعْطُوهُ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَهُ وَ لَا تَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِینَ وَ لَا تَرْتَدُّوا عَلَی أَعْقَابِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ.
گفت ای گروه قریش و جماعت مسلمین اگر ندانید و ندانسته اید بدانید که اهل بیت پیغمبر أولى و أحق اند بخليفتي او و أخذ ميراث او و استوار تر و امين ترند بکار های دین و نفوس مؤمنین و نگاه داشت ملت و اندرز امت پس ای مردم أبو بکر را فرمان دهید تا حق را باهلش باز دهد از آن پیش که جا بجای شود پیوستگی شما و سستی پذیرد کار شما و فیروز گردد دشمن شما و آشکار شود پراکندگی
ص: 71
شما و بزرگ شود فتنه در میان شما و اختلاف پذیرد ایتلاف شما و طمع در شما بندد عدوی شما همانا دانسته اید که بنی هاشم شایسته تر از شمایند و علی مرتضی بحكم خدا و رسول ولی شماست و نگریستید که رسول در های خانه های شما را بسوی مسجد مسدود داشت و در سرای علی را باز گذاشت و فاطمه را هر کس خواستار شد انکار کرد و علی را بمصاهرت اختیار کرد و فرمود من شهر دانش و حکمتم و علی باب آن شهر است پس آن کس که در طلب بر آید باید از باب بر آید همانا در معضلات امور شما را بسوی او حاجت است و او از شما بی نیاز باشد چه او دارای فضلی است که در أفضل شما یافت نشود چه رسیده است شما را که از علی بر می تابید و بر حق او غارت می برید و دنیا را بر عقبی می گزینید و تبدیل می کنید آن چه خداوند از برای علی نهاده، پشت با او مکنید و روی بر گردانید تا غایب و خاسر نباشید .
از پس عمار یاسر أبی بن کعب بر پای خاست فَقَالَ یَا أَبَا بَکْرٍ لَا تَجْحَدْ حَقّاً جَعَلَهُ اللَّهُ لِغَیْرِکَ وَ لَا تَکُنْ أَوَّلَ مَنْ عَصَی رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فِی وَصِیِّهِ وَ صَفِیِّهِ وَ صَدَفَ عَنْ أَمْرِهِ ارْدُدِ الْحَقَّ إِلَی أَهْلِهِ تَسْلَمْ وَ لَا تَتَمَادَ فِی غَیِّکَ فَتَنْدَمَ وَ بَادِرِ الْإِنَابَهَ یَخِفَّ وِزْرُکَ وَ لَا تُخَصِّصْ بِهَذَا الْأَمْرِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلْهُ اللَّهُ لَکَ نَفْسَکَ فَتَلْقَی وَبَالَ عَمَلِکَ فَعَنْ قَلِیلٍ تُفَارِقُ مَا أَنْتَ فِیهِ وَ تَصِیرُ إِلَی رَبِّکَ فَیَسْأَلُکَ عَمَّا جَنَیْتَ وَ ما رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ .
گفت اى أبو بكر انکار مکن آن چه را خداوند از براي غير تو نهاده و مباش اول کس که عاصی شود و بیفرمانی رسول خدا کند در حق وصی و صفی او و سر برتابد از حکم او اکنون بازده حق را بخداوند حق و از طریق طغیان بشاهراه سلامت گرای و در گمراهی چندین مباي بندامت و انابت حمل خویشرا سبك ميكن و کاری را که خدای از بهر تو نخواسته خاص خویش مدار زودا که وداع این جهان گوئی و بکیفر کردار مأخوذ گردي چه خداوند ستم نکند و بندگان را مظلوم نخواهد. از پس او خزيمة بن ثابت برخاست فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ أَ لَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَبِلَ شَهَادَتِی وَحْدِی وَ لَمْ یُرِدْ مَعِی غَیْرِی قَالُوا بَلَی قَالَ فَأَشْهَدُ أَنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَقُولُ أَهْلُ بَیْتِی یَفْرُقُونَ بَیْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ وَ هُمُ الْأَئِمَّهُ الَّذِینَ یُقْتَدَی بِهِمْ وَ قَدْ
ص: 72
قُلْتُ مَا عَلِمْتُ وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ .
گفت ای جماعت مهاجر و أنصار آیا ندانستید که رسول خدا شهادت مرا بجای دو کس پذیرفت گفتند چنین است گفت اکنون شهادت می دهم که خود از رسول خدای شنیدم که فرمود اهل بیت من فارق حق و باطلند و ایشانند شایسته امامت امت و جماعت، هان ای مردم آن چه دانستم ابلاغ کردم و بر رسول جز ابلاغ واجب نیست.
آن گاه ابو الهیثم بن التيهان برخاست ﴿ فَقَالَ وَ أَنَا أَشْهَدُ عَلَی نَبِیِّنَا صلی الله علیه و آله أَنَّهُ أَقَامَ عَلِیّاً عَلَیْهِ السَّلَامُ یَعْنِی فِی یَوْمِ غَدِیرِ خُمٍّ فَقَالَتِ الْأَنْصَارُ مَا أَقَامَهُ إِلَّا لِلْخِلَافَهِ وَ قَالَ بَعْضُهُمْ مَا أَقَامَهُ إِلَّا لِیَعْلَمَ النَّاسُ أَنَّهُ مَوْلَی مَنْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله مَوْلَاهُ وَ أَکْثَرُوا الْخَوْضَ فِی ذَلِکَ فَبَعَثْنَا رِجَالًا مِنَّا إِلَی رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَسَأَلُوهُ عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ قُولُوا لَهُمْ عَلِیٌّ علیه السلام وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ بَعْدِی وَ أَنْصَحُ النَّاسِ لِأُمَّتِی وَ قَدْ شَهِدْتُ بِمَا حَضَرَنِی فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کانَ مِیقاتاً﴾ .
گفت من حاضر بودم و شهادت می دهم که رسول خدای در غدیر خم علی را بر پاي داشت و گفت آن چه گفت از آن انصار دو گروه شدند جماعتی گفتند این نکرد مگر برای نصب خلافت و بعضی گفتند پیغمبر بنمود که هر کرا من مولای اويم علي نيز مولای اوست لاجرم جمعی از مردم خویش را بنزديك پيغمبر فرستادیم تا خبر باز گیرند رسول خدا فرمود انصار را آگهی دهید که بعد از من علی ولی مؤمنين و ناصح ترین مردم است برای امت من اکنون شهادت می دهم بدان چه مكشوف است مرا پس هر که خواهد ایمان آورد و اگر نه کافر شود همانا روزی آید که حق از باطل جدا گردد.
آن گاه سهل بن حنیف آغاز سخن کرد ﴿ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ صَلَّی عَلَی النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ اشْهَدُوا عَلَیَّ أَنِّی أَشْهَدُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ قَدْ رَأَیْتُهُ فِی هَذَا الْمَکَانِ یَعْنِی الرَّوْضَهَ وَ هُوَ آخِذٌ بِیَدِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهما السلام وَ هُوَ یَقُولُ أَیُّهَا النَّاسُ هَذَا عَلِیٌّ إِمَامُکُمْ مِنْ بَعْدِی وَ وَصِیِّی فِی حَیَاتِی وَ بَعْدَ وَفَاتِی وَ قَاضِی دَینِی
ص: 73
وَ مُنْجِزُ وَعْدِی وَ أَوَّلُ مَنْ یُصَافِحُنِی عَلَی حَوْضِی فَطُوبَی لِمَنْ تَبِعَهُ وَ نَصَرَهُ وَ الْوَیْلُ لِمَنْ تَخَلَّفَ عَنْهُ وَ خَذَلَهُ﴾.
پس حمد خدا و صلوات بر رسول بپای برد و گفت ای مردم قریش گوش فرای من دهید و نگران در من باشید که من شهادت می دهم بر رسول خدای همانا بچشم خود دیدار کردم که در این مکان پیغمبر دست علی را بگرفت و همی گفت ای مردم اينك على بعد از من امام شماست و در زندگی و مردگی وصی من است وفای بوعدۀ من او کند و گذارنده دین من او باشد اول کس اوست که در کنار کوثر با من مصافحه کند فرُّخا حال کسی که متابعت او کند و نصرت او جوید وای بر آن کس که بر خلاف او رود و خذلان او خواهد.
از پس او برادرش عثمان بن حنیف برخاست ﴿ فَقَالَ سَمِعْنَا رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ أَهْلُ بَیْتِی نُجُومُ الْأَرْضِ فَلَا تَتَقَدَّمُوهُمْ وَ قَدِّمُوهُمْ فَهُمُ الْوُلَاهُ بَعْدِی فَقَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ أَیُّ أَهْلِ بَیْتِکَ فَقَالَ صلی الله علیه و آله عَلَیٌّ وَ الطَّاهِرُونَ مِنْ وُلْدِهِ وَ قَدْ بَیَّنَ علیه السلام فَلَا تَکُنْ یَا أَبَا بَکْرٍ أَوَّلَ کافِرٍ بِهِ وَ لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾.
گفت از رسول خدای شنیدم که فرمود اهل بیت من ستارگان روی زمینند برای شان پیشی مجوئید و ایشان را مقدم بدارید که بعد از من ولایت امر ایشان را است مردی گفت یا رسول اللّه اهل بیت تو کیست فرمود علی و فرزندان اوست و يك يك را بشمار گرفت هان ای ابو بکر اول کس مباش که بر پیغمبر کافر شوی خیانت با خدا و رسول مکنید و در امانات خویش جز امین مباشید و حال این که از حقیقت امر آگاهید.
آن گاه عثمان بنشست و ابو ایوب أنصاری برخاست ﴿ فَقَالَ اتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ فِی أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ وَ رُدُّوا إِلَیْهِمْ حَقَّهُمُ الَّذِی جَعَلَهُ اللَّهُ لَهُمْ فَقَدْ سَمِعْتُمْ مِثْلَ مَا سَمِعَ إِخْوَانُنَا فِی مَقَامٍ بَعْدَ مَقَامٍ لِنَبِیِّنَا صلی الله علیه و آله وَ مَجْلِسٍ بَعْدَ مَجْلِسٍ یَقُولُ أَهْلُ بَیْتِی أَئِمَّتُکُمْ بَعْدِی وَ یُومِئُ إِلَی عَلِیٍّ علیه السلام وَ یَقُولُ هَذَا أَمِیرُ الْبَرَرَهِ وَ قَاتِلُ الْکَفَرَهِ مَخْذُولٌ مَنْ خَذَلَهُ مَنْصُورٌ مَنْ نَصَرَهُ فَتُوبُوا إِلَی اللَّهِ مِنْ ظُلْمِکُمْ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِیمٌ وَ لَا تَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِینَ وَ لَا تَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُعْرِضِینَ﴾ .
ص: 74
گفت اي بندگان خدای بترسید از خدا و آن چه را خداوند خاص اهل بیت قرار داده باز دهید همانا من حاضر بودم و این جمله شنیدم چنان که این جماعت شنیدند چه رسول خدا بسیار وقت و در بسیار مجلس گفت اهل بيت من بعد از من امامان امت من اند و اشاره بسوی علی کرد و گفت اينك امير ابرار و کشنده کفار است مخذول کسی است که خذلان او خواهد و منصور کسی است که نصرت او جوید پس از این ظلم که کردید توبت و انابت جوئید و از اطاعت علی سر بر متابید تا خداوند رحیم توبت شما را بپذیرد و بر شما رحمت کند.
چون سخن این دوازده تن بپای رفت عبد اللّه بن مسعود و زید بن و هب و گروهی از مردم را دل قوی شد و اقتفا بایشان کردند و چنان گفتند که ایشان گفتند حضرت صادق علیه السلام می فرماید چون این سخنان گوش زد مهاجر و انصار شد وصایای پیغمبر تذکره گشت حشمت ابو بکر را ثلمه افتاد پاسخی که خردمند را پسند افتد نتوانست داد.
﴿ ثُمَّ قَالَ وَلِیتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَیْرِکُمْ أَقِیلُونِی أَقِیلُونِی﴾
گفت خلیفتی رسول خدا و ولایت امر شما شایسته من نیست چه من از شما افزون نیستم و برتری ندارم مرا بگذارید و آن را که شایان دانید بردارید گواه این سخن است بعضی از کلمات علی علیه السلام که در خطبه شقشقیه فرماید ﴿ فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ﴾ مي فرمايد اي عجب ابو بکر در حیات خود خویش را شایسته خلافت نمی دانست و می گفت با وجود على من افضل و اعلم شما نیستم مرا وا گذارید با این همه هنگام وفات خویش اعداد خلیفتی از بهر عمر کرد.
بالجمله چون عمر نگریست که ابو بکر «اقیلونی» گوید و زود باشد که کار از دست او بیرون شود و در خانه نبوت فرود آید و عمر دانسته بود که اگر اهل بیت پیغمبر متصدی امر خلافت گردند این منصب در خاندان پیغمبر دست بدست رود و هرگز او بهره مند نشود لاجرم در تشدید امر ابو بکر خویشتن داری روا
ص: 75
نمی داشت پس غضبناك بر خاست « فَقَالَ انْزِلْ عَنْهَا یَا لُکَعُ إِذَا کُنْتَ لَا تَقُومُ بِحُجَجِ قُرَیْشٍ لِمَ أَقَمْتَ نَفْسَکَ هَذَا الْمَقَامَ وَ اللَّهِ لَقَدْ هَمَمْتُ أَنْ أَخْلَعَکَ وَ أَجْعَلَهَا فِی سَالِمٍ مَوْلَی أَبِی حُذَیْفَهَ » و هم چنان خشمگین روی با ابو بکر کرد و گفت ای نا کس اخرس از این منبر فرود شو ترا که نیروی احتجاج با قریش نیست از بهر چه بر این منبر صعود دادی و جای کردی سوگند با خدای که تصمیم عزم داده ام تا سالم مولای ابی حذیفه را بجای تو بنشانم و این خلافت خاص او دانم.
ابو بکر غمنده و خاموش از منبر فرود آمد و دست عمر را بدست کرده با سرای خویش آمد و بیمناک بود مبادا فتنۀ انگیخته شود لاجرم سه روز بمسجد نیامد و همی اعداد کار کرد روز چهارم خالد بن ولید با هزار مرد در باب سرای ابو بکر حاضر شد و گفت چه نشسته سوگند با خدای بنی هاشم طمع در خلافت بندند و کار از دست بیرون شود از پس او معاذ بن جبل با هزار مرد حاضر شد و سالم مولای ابی حذيفة با هزار تن بیامد و مردم نیز از پی هم بتفاریق در آمدند تا چهار هزار مرد انبوه شد آن گاه عمر از پیش روی جماعت راه بر گرفت و مردمان با شمشیر کشیده دنبال او را بداشتند بدین شکوه ابو بکر را بمسجد در آوردند .
چون مردم جا بجای ایستادند « فَقَالَ عُمَرُ وَ اللَّهِ یَا صَحَابَهَ عَلِیٍّ لَئِنْ ذَهَبَ الرَّجُلُ مِنْکُمْ یَتَکَلَّمُ بِالَّذِی تَکَلَّمَ بِهِ بِالْأَمْسِ لَنَأْخُذَنَّ الَّذِی فِیهِ عَیْنَاهُ» عمر از میان جماعت ندا برداشت و گفت ای اصحاب علی اگر یک تن از شما سخن چنان کند که روز گذشته کرد سوگند با خدای که سرش را با تیغ از تن جدا کنم خالد بن سعید چون این بشنید برخاست و روی با عمر کرد و گفت ای پسر صهاك حبشيه بشمشیر های خویش ما را بیم می دهید و بکثرت عدد ما را تهدید می کنید سوگند با خدای که شمشیر های ما احدّ و مردم ما اکثرند اگر چه اندك باشیم از بهر آن که حجت خدا در میان ماست سوگند با خدای اگر نه این بود که نگران اطاعت امام خویشیم هر آینه تیغ می کشیدیم و در راه خدا با شما جهاد می کردیم تا حق خویش را بپای
ص: 76
بریم علی علیه السلام فرمود ای خالد بنشین خداوند مقام و مكانت ترا بمن بنمود و جزای سعی تو را بپذیرفت.
پس خالد بنشست و سلمان برخاست «فَقَالَ اللَّهُ أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ إِلَّا صَمَّتَا یَقُولُ بَیْنَا أَخِی وَ ابْنُ عَمِّی جَالِسٌ فِی مَسْجِدِی مَعَ نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ إِذْ یَکْبِسُهُ جَمَاعَهٌ مِنْ کِلَابِ أَهْلِ النَّارِ یُرِیدُونَ قَتْلَهُ وَ قَتْلَ مَنْ مَعَهُ وَ لَسْتُ أَشُکُّ إِلَّا وَ إِنَّکُمْ هُمْ» از روی حیرت دو کرت گفت اللّه اکبر اگر از رسول خدای نشنیده باشم دو گوش من کر باد حاضر بودم که فرمود هنگامی که برادر من و پسر عم من در مسجد با جماعتی از أصحاب خود جای کند گروهی از سگ های جهنم اطراف او را فرو گیرند و اراده قتل او و أصحاب او كنند اکنون شك ندارم که آن سگ های جهنم شمائید که آهنگ قتل علی و اصحاب او کرده اید.
عمر بن الخطاب چون این کلمات بشنید در غضب شد و بسوی سلمان حمله ور گشت أمير المؤمنين على بر جست و دست بیاهیخت و اطراف جامه عمر را درهم فشرد و او را بر زمین فرو کشید.
﴿ ثُمَّ قَالَ يَا ابْنَ صَبَاكِ الْحَبَشِيَّةِ لَوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ وَ عَهدُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ تَقَدَّمَ لَأَرَيْتُكَ أَيُّنا أَضْعَفُ ناصِراً و أَقَلُّ عَدَداً﴾.
فرمود ای پسر صهاك حبشيه اگر حکم خدا و عهد رسول بر این نرفته بود ترا می نمودم که فیروزمند کیست و غالب کدامست آن گاه روی با اصحاب خویش آورد و فرمود خداوند شما را رحمت کناد اکنون باز شوید و بسرای خویش روید «فَوَ اللَّهِ لَا دَخَلْتُ الْمَسْجِدَ إِلَّا کَمَا دَخَلَ أَخَوَایَ مُوسَی وَ هَارُونَ إِذْ قَالَ لَهُ أَصْحَابُهُ فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ» سوگند با خدای که داخل مسجد نشدم مگر آن که مردم با من همان کردار پیش نهادند که با برادران من موسی و هارون بپای بردند و بموسی گفتند تو باتفاق خدای خود بروید و با دشمن مقاتلت کنید که ما از جای خود جنبش نخواهیم کرد آن گاه فرمود سوگند با خدای که از این
ص: 77
پس بمسجد هرگز در نشوم مگر برای زیارت پیغمبر یا قضای حکمی از احکام دین چه روا نباشد مردم را در حیرت گذاشتن و ترک ایشان گفتن.
مع القصه اگر چه بر این جمله که نگارش رفت مردم شیعی متفق اند و ما بروایت شیعی حدیث کردیم لکن چنان نیست که جماعت عامه یک باره انکار این قصه کرده باشند چنان که احمد بن محمّد الطبري المعروف بالحنبلی و دیگر محمّد بن جرير الطبرى صاحب التاريخ اما احمد بن محمّد الطبری چنین حدیث کند خبر الاثنی عشر الذين انكروا على ابى بكر جلوسه في مجلس رسول اللّه حدثنا ابو على الحسن بن على بن النحاس الكوفى العدل الاسدى قال حدثنا احمد بن ابی الحسين العامري قال حدثني عمر ابو معمر شعبة بن خيثم الاسدى قال حدثني عثمان الاعشى عن زيد بن وهب.
بالجمله بسیار کس از مردم عامه و خاصه انکار این دوازده تن را بدین گونه که رقم شد حدیث کرده اند الا آن که اندک اختلافی داشته و نیز در خبر است که یک روز ابو بکر بر منبر رسول خدای بر آمد و آغاز خطبه کرد امام حسن بپاي منبر آمد.
﴿ فَقالَ : انْزِلَ عَنْ مِنْبَرِ أَبي ؛ فَقالَ : أَبُو بَكْرٍ : صَدَقْتَ وَ اللَّهِ لَمِنْبَرُ أبيكَ لا مِنْبَرُ أبي﴾.
گفت از منبر پدر من فرود آي ابو بکر گفت سوگند با خدای راست گفتی این منبر پدر تست نه منبر پدر من . علی علیه السلام چون این بشنید کس بدو فرستاد که حسن طفلی نو رس است من نفرمودم ابو بکر گفت من نیز این گمان نکردم .
ص: 78
سليم بن قيس هلالی سند بسلیمان برد که بعد از رحلت پیغمبر چون امیر المؤمنين على بكفن و دفن آن جسد مطهر مشغول بود و در سقیفه بنی ساعده بعد از مخاصمه مهاجر و انصار کار بر ابو بکر راست ایستاد سلمان بنزديك على آمد أمير المؤمنين فرمود چون ابو بکر بر منبر پیغمبر صعود داد اول کس که بود که با او بیعت کرد سلمان جماعتی از صنادید قوم را مانند عمر و مغيرة بن شعبه و بشير بن سعد و ابو عبیده و سالم مولی ابی حذیفه و معاذ بن جبل بشمار گرفت .
علی فرمود از این جمله نپرسیدم اول کس که در منبر با او بیعت کرد که بود؟ سلمان گفت ندانم و لكنَّ شيخاً كبير أيتوكّا على عصاه بين عينيه سجادة شديدة التشمير صعد المنبر أول من صعد و خرّ و هو يبكي و يقول الحمد للّه الذي لم يمتنى حتى رايتك في هذا المكان ابسط يدك فبسط يده فبايعه ثم قال يوم کیوم آدم.
گفت ندانستم لکن پیری فرتوت را نگریستم که بر عصای خویش تکیه داشت و در برابر چشم او سجاده گسترده بود اول کس بود که بر جست و چابك بر منبر صعود کرد و هم چنان بر فراز منبر بر وی در افتاد و سخت بگریست و همی گفت شکر خداوند را که مرا زنده بگذاشت تا ترا در جای پیغمبر نگریستم اکنون دست بگشای و ابو بکر دست بگشود تا با او بیعت کرد آن گاه گفت یوم کیوم آدم از پس آن از منبر بزیر آمد و از مسجد بیرون شد.
علی فرمود آن شیطان بود گوئیم شیطان آدم را بفریفت تا قصد شجره منهیه کرد و از جنت بزیر افتاد و شجره منهیه تمنای مقام علی و اولاد او است آدم در باطن حسرت بمقام علی برد و ابو بكر بصورت غصب مقام علی کرد لاجرم آرزوی
ص: 79
آدم را ترک اولی شمارند و کردار ابو بکر را عصیانی عظیم دانند شیطان از این روز بدان روز تشبهی جست چه اگر آدم فریفته نشد و از بهشت فرود نگشت و این مردم پدید نگشتند این کفر و طغیان که آروزی دل شیطان است رنگ نبست.
چنان که در خبر است که روز رحلت پیغمبر شیطان بصورت مغيرة بن شعبه بر آمد ﴿ فَقَالَ أَیُّهَا اَلنَّاسُ لاَ تَجْعَلُوهَا کِسْرَوَانِیَّهً وَ لاَ قَیْصَرَانِیَّهً وَسِّعُوهَا تَتَّسِعْ فَلاَ تَرُدُّوهَا فِی بَنِی هَاشِمٍ فَیُنْتَظَرَ بِهَا اَلْحَبَالَی﴾.
اکنون بر سر سخن رویم چون کار بر ابو بکر استوار بایستاد شب گاهی که تاریکی جهان را بگرفت علی علیه السلام فاطمه را بر حماری سوار کرد و دست حسنین را بگرفت و هیچ کس از مهاجر و انصار را بجای نگذاشت الا آن که بر باب سرای او بایستاد خداوند خانه را بنصرت خویش دعوت کرد و حجت خویش را تمام ساخت از تمامت امت چهل و چهار تن بر ذمت نهادند که در طلب حق علی خویشتن داری نکنند فَأَمَرَهُم أن یُصبِحوا بُکرَةً مُحَلِّقینَ رُؤوسَهُم مَعَهُم سِلاحُهُم لِیُبایِعوا عَلَی المَوتِ أمير المؤمنين ايشان را فرمان کرد که صبح گاه سر ها از موی باز کنند تا علامتی باشد و سلاح جنگ بر خویش راست کنند و بر در سرای علی حاضر شوند و بر سر جان بیعت کنند.
چون صبح روشن شد آن جماعت بر جان خویش بترسیدند و از هول و هرب دست از طلب باز داشتند الا چهار کس و آن سلمان و ابوذر و مقداد و زبير بن العوام بود شب دیگر هم علی علیه السلام کار از این گونه کرد و ایشان را دعوت فرمود و سوگند داد هم وفا بوعده نکردند لاجرم علی علیه السلام بخانه نشست و در بروی بیگانه ببست و بجمع قرآن پرداخت.
ابو بکر کس بدو فرستاد که طریق جماعت گیر و با من بیعت کن پاسخ فرستاد که من سوگند یاد کرده ام که ردا بر دوش نیفکنم جز از برای نماز و از خانه بدر نشوم چندان که قرآن را فراهم آرم ابو بکر روزی چند ساکت ببود تا
ص: 80
گاهی که علی قرآن را فراهم کرد و با خویشتن بمسجد آورد و بآواز بلند فرمود ﴿ لَّذِینَ کَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللّهِ أضَلَّ أعْمَالَهُمْ﴾ و روی این سخن با پیروان ابو بکر بود که کافر شدند و گمراه گشتند.
ابن عباس گفت یا ابا الحسن این سخن از بهر چه کردی؟ فرمود آیتی از قرآن قرائت کردم عرض کرد همانا از بهر امری بود فرمود چنین است .
﴿ إنَّ اللّهَ يَقُولُ في كِتابِه « وَ ما آتِيكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهيكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾ (1)
همانا خداوند در قرآن آورده که بدان چه پیغمبر فرمان کرد بپذیرید و از آن چه منهی داشت باز ایستید هان ای ابن عباس تو حاضر بودی در نزد رسول خدای که ابو بکر را خلیفتی داد؟ عرض کرد هرگز جز بسوی تو وصیت نکرد فرمود پس چرا با من بیعت نکردی عرض کرد چه توانستم کرد مردم بتمامت بر ابو بکر جمع آمدند و من یک تن از ایشان بودم فرمود:
﴿ كَمَا اجْتَمَعَ أَهْلُ الْعِجْلِ عَلَى الْعِجْلٍ هِيهُنا فُتِنتُم و مَثَلُكُمْ مَثَلُ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَاراً فَلَمَا أَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ و تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ صُمٌّ بُكْمُ عُميٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ ﴾.
فرمود چنان بر ابو بکر جمع آمدید که بنی اسرائیل بر گوساله سامری گرد آمدند هم اکنون شما در بلا افتادید و مانند آن کس باشید که آتشی بر افروزد و اطراف خویش را روشن سازد پس خداوند آن ضیا از ایشان بستاند و ایشان را در ظلمتی بنشاند چنان که کور و کر و گنگ بمانند و بیرون شدن نتوانند.
پس روی با مهاجر و انصار کرد و به اعلی صوت ندا برداشت که ای مهاجر
ص: 81
و انصار من بعد از رسول خدا نخستین بغسل او پرداختم و بعد از کفن و دفن او قرآن را از صحف شتات و اکناف و رقاع جمع ساختم و تمامت تنزیل و تأویل و ناسخ و منسوخ را در ثوب واحد جای دادم هیچ آیتی بر رسول نیامد جز این که فراهم آوردم و هیچ آیتی بر جای نماند جز این که پیغمبر بر من قرائت کرد و تأویل آن را بر من بیاموخت شما را آگهی دادم تا فردا نگوئید ما از احکام آن غافل بودیم و فردای قیامت نتوانید گفت علی ما را بنصرت خود دعوت نکرد و حق خود را فرا یاد ما نیاورد .
عمر بن الخطاب بيمناك شد که مبادا این کلمات خاطر ها را بشوراند فقال له «اغنانا ما معنا من القرآن مماتد عونا الیه» گفت از قرآن آن چه ما را بدست است بی نیازی دهد از آن چه تو فراهم کردۀ و مردمان خاموش بودند علی چون این بدید باز خانه شد.
عمر از پس او با ابو بکر گفت کار خلیفتی با تو درست نیاید مادام که على بيعت نکند کس بدو فرست و او را حاضر کن و ساحت این امر را صافی فرمای ابو بکر تنی را فرمان کرد که بشتاب و علی را بنزديك ما دعوت كن فرستاده برفت و بر در سرای علی بایستاد و ندا در داد که یا ابا الحسن خليفه رسول خدا تو را می خواهد علی پاسخ داد که زود بر رسول خدای دروغ بستید چه ابو بکر و آن مردم که در پیرامون اويند نيك دانند که خدا و پیغمبر مرا بخلیفتی گذاشت پس فرستاده باز شد و این خبر را بابو بکر بر داشت عمر دیگر باره ابو بکر را تهییج خاطر کرد تا فرستاده دیگر بفرستاد و مانند نخستین پیام داد .
علی فرمود چند مدت نرفته که عهد پیغمبر را فراموش کردند سوگند با خدای که ابو بکر می داند که خلافت خاص من است و او هفتم کس است که در غدیر خم بر من بامارت مسلمین سلام داد آن گاه باتفاق عمر در حضرت رسول عرض کردند :
ص: 82
﴿ أمِنَ اللّهِ و رَسُولِهِ فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللّهِ : نَعَمْ حَقًّا مِنَ اللّهِ و مِنْ رسُولِه أَنَّهُ أَمِيرُ الْمُؤمِنينَ و سَيِّدُ الْمُسْلِمِينَ وَ صاحِبُ لِواءِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ يُقْعِدُهُ اللّهُ عَزَّ َو جَلَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ عَلَى الصِّراط فَيُدْخِلُ أَوْلِيَائَهُ الْجَنَّةَ وَ أعدآنَهُ النّارَ﴾.
فرمود ابو بکر و عمر در حضرت رسول عرض کردند که آیا این امارت على بحكم خدا و رسول است فرمود چنین است از جانب خدا و رسول على علیه السلام أمير المؤمنين و سيد مسلمين و صاحب لواء محمود است او را خداوند در روز قیامت بر صراط جای می دهد تا دوستانش را بجنت برد و دشمنانش را بدوزخ افکند فرستاده باز شد و این کلمات باز گفت ابو بکر دیگر سخن نکرد و آن روز بپای رفت.
روز دیگر چون مسجد رسول خدا از اصحاب آکنده گشت عمر گفت ای ابو بکر چند خاموش باشی کس نماند که حمل بیعت تو بر دوش نگذاشت جز علی و چهار تن؟ چند از این مسامحت؟ کس بفرست تا ایشان را اگر چه بعنف باشد حاضر سازد ابو بکر گفت از برای تقدیم این خدمت که را می شناسی؟ گفت اينك قنفذ و او مردی غلیظ و جافی بود از طلقاء بنی عدی بن کعب پس ابو بکر او را با جماعتي بدر سراى على فرستاد أمير المؤمنين او را بار نداد قنفذ باز شد و قصه بگفت پسر خطاب گفت یا قنفذ اجازت علی را چکنی بی اجازت بدرون شو و علی را حاضر کن این کرت نیز قنفذ بیامد و علی بار نداد پس بر در سرای بایستاد و کس بنزد ابو بکر گسیل داشت که فاطمه گوید هرگز اجازت نکنم که شما بخانه من در آئید عمر در خشم شد « قال و مالنا و للنساء» ما را با زنان و زنان را با ما چه کار است و در زمان فرمان کرد تا حشری با او انجمن شدند و هم گروه بدر سرای فاطمه آمدند عمر فریاد بر داشت که یا علی بیرون شو و با خلیفه رسول خدای بیعت کن و اگر نه این خانه را بآتش پاك بسوزم فاطمه بر خاست
ص: 83
﴿ فَقَالَتْ یَا عُمَرُ مَا لَنَا وَ لَكَ فَقَالَ افْتَحِی الْبَابَ وَ إِلَّا أَحْرَقْنَا عَلَیْكُمْ بَیْتَكُمْ فَقَالَتْ یَا عُمَرُ أَ مَا تَتَّقِی اللَّهَ تَدْخُلُ عَلَی بَیْتِی﴾
فاطمه گفت ای عمر تو را با ما چه مخاصمت و مناجزت است عمر گفت در سرای بگشا و اگر نه آتش در این سرای زنم و شما را پاك بسوزم فاطمه گفت ای عمر از خداوند نمی ترسی و در سرای من بی اجازت من در می آئی عمر چون دانست که در بروی او باز نکنند فرمان کرد تا نار و حطب حاضر کردند و باب سرای را آتش زدند چون لختی بسوخت با پای بزد و بیفکند و بدرون سرای شد فاطمه از پیش روی او در آمد ﴿ فَصَاحَتْ یَا أَبَتَاهْ یَا رَسُولَ اللَّهِ﴾ فریاد کرد که ای پدر ای رسول خدا بفریاد رس پسر خطاب شمشیر خود را هم چنان که در غلاف بود بر پهلوي فاطمه بزد ، دیگر باره ناله بر کشید و بسوی پدر استغاثت برد این کرت تازیانه بر او زد و ذراع فاطمه را بیازرد ﴿ فَنَادَتْ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَبِئْسَ مَا خَلَفَكَ أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ﴾ ندا در داد که ای رسول خدا ابو بکر و عمر از پس تو بد کردند و از دین بگشتند.
از این کردار آتش خشم علی مرتضی زبانه زدن گرفت برجست و گریبان عمر را بگرفت و او را بر زمین کوفت و بینی و گردن او را در هم فشرد چنان که گفتی خواست تا جهان از وجودش بپردازد. ﴿ فَقَالَ و الّذي كَرَّمَ مُحمَّداً بالنُّبوَّة يا بن صهاك لولا كِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق و عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَى رَسُولُ اللّه لَعَلِمْتَ أَنَّكَ لا تَدْخُلُ بَيْتِى﴾ فرمود اى پسر صهاك اگر تقدیر خداوند از پیش نرفته بود و عهد رسول خدای بر ذمت من نیامد هر آینه می دانستی که نتوانستي بسرای من در آمد .
عمر چون خویش را در زیر چنگ علی علیه السلام یافت بجماعتی که از بیرون در بودند استغاثت برد قنفذ شتاب زده بنزديك ابو بكر شد و صورت حال باز گفت ابو بکر ترسید که مبادا علی با تیغ کشیده از خانه بیرون تازد و جماعتی با او پیوسته شوند و فتنه حدیث گردد پس بی توانی قنفذ را فرمان کرد که بشتاب اگر علی خواهد از خانه بیرون شود بر وی اقتحام کنید و او را مأخوذ دارید
ص: 84
و اگر این نتوانید و شما را دفع دهد آتش در سرای بزنید پس قنفذ باز شد و مردمان را از حکم ابو بکر آگهی داد پس آن جماعت هم دست و هم گروه شده بخانه علی در رفتند و نخستین شمشیر آن حضرت را بربودند و بر آن حضرت غلبه جستند و ریسمانی بر گردنش افکندند و کشان کشان راه مسجد پیش داشتند فاطمه چون این بدید بر باب سرای بایستاد و آن گروه را از قصد خویش دفع همی داد قنفذ بر او تاخت و با تازیانه چنان بزد که بعد از وفات فاطمه مانند دملج علامتی بر بازو داشت.
بالجمله علی را هم چنان بردند خالد بن ولید و ابو عبيده و سالم و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبه و اسید بن حضیر و بشير بن سعد و دیگر مردم از مهاجر و انصار در گرد ابو بکر انجمن بودند علی علیه السلام گفت ﴿ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ وَقَعَ سَیْفِی فِی یَدِی لَعَلِمْتُمْ أَنَّكُمْ لَمْ تَصِلُوا إِلَی هَذَا أَبَداً أَمَا وَ اللَّهِ مَا أَلُومُ نَفْسِی فِی جِهَادِكُمْ وَ لَوْ كُنْتُ أَسْتَمْسِكُ مِنْ أَرْبَعِینَ رَجُلًا لَفَرَّقْتُ جَمَاعَتَكُمْ وَ لَكِنْ لَعَنَ اللَّهُ أَقْوَاماً بَایَعُونِی ثُمَّ خَذَلُونِی﴾ فرمود سوگند با خدای اگر تیغ بدست داشتمی و اجازت مبارزت رفته بود بر شما مکشوف است که نیروی این طغیان نداشتید و مقاتلت با شما را واجب می شمردم اگر چهل کس با من متفق بود لكن خداوند از حضرت خود دور کنار جماعتی را که با من بیعت کردند آن گاه مرا مخذول داشتند.
این وقت ابوذر غفاری از کمال حیرت دست بر دست خویش زد ﴿ فَقَالَ لَیْتَ اَلسُّیُوفَ قَدْ عَادَتْ بِأَیْدِینَا ثَانِیَهً﴾ كاش دیگر باره دست ما با شمشیر های جهاد انباز می گشت مقداد گفت «لو شاءلدعا علیه ربه عزوجل» اگر علی خواستی خداوند را بر دفع دشمنان خواندی سلمان گفت «مَوْلاَیَ أَعْلَمُ بِمَا هُوَ فِیهِ» مولای من بر مخفیات و مصالح امور دانا تر است.
و این وقتی بود که بجز این سه تن هیچ کس را بهره از اسلام و فرمان برداری پیغمبر نبود چنان که از ابی جعفر علیه السلام حدیث کنند ﴿ قَالَ كَانَ النَّاسُ أَهْلَ رِدَّةٍ بَعْدَ النَّبِيِّ صلی اللّه علیه و آله و سلم إِلَّا ثَلَاثَةً ﴾ پرسش کردند یا بن رسول اللّه این سه تن کیستند ﴿ فَقَالَ الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ وَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَرَفَ أُنَاسٌ بَعْدَ يَسِيرٍ ثم لحق ابو
ص: 85
سنان و عمار و شتير و ابو عمرة و قال هَؤُلاءِ الذِينَ دَارَتْ عَليْهِمُ الرَّحَى وأَبَوْا أَنْ يُبَايِعُوا حَتَّى جَاءُوا بِأَمِيرِ المُؤْمِنِينَ (عليه السلام) مُكْرَهاً فَبَايَعَ، وذَلكَ قَوْل اللّهِ عز وجل وَ مَا مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ﴾.
فرمود آن سه تن که مرتد نشدند مقداد بن اسود و ابوذر غفاری و سلمان فارسی بود از پس ایشان بعضی از مردم بخویش آمدند و حق علی را بشناختند و این جماعت آنانند که آسیای دین بر ایشان گردش کند و دست به بیعت ندادند تا امیر المومنین علیه السلام را بعنف نگماشتند و خداوند در این آیت از این خبر دهد که فرمود محمّد جز پیغمبری نیست که پیغمبران پیش از وی از جهان بشدند پس اگر محمّد بمیرد یا کشته شود از پس او کار دگرگون کنید و از دین بگردید؟
اکنون با سر سخن آئیم چون علی را از خانه بیرون بردند فاطمه علیها السلام با تن خسته از قفای او بیرون شد و زنان بنی هاشم بتمامت بیرون شدند چون نزديك بقبر رسول خدای آمد:
﴿ فَقَالَتْ خَلُوا عَنْ ابْنِ عَمِّي فَوَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ إِنْ لَمْ تُخَلُّوا عَنْهُ لَا نشُرَنَّ شَعْرِي و لَأَضَعَنَّ قَمِيصَ رَسُولِ اللّهِ عَلَى رَأْسِي و لَأَصْرخَنَّ إلىَ اللّهِ تَبارَكَ و تَعالى فَما ناقَهُ صالِحٍ بِأَكْرَمَ عَلَى اللَّهِ مِنِّي وَ لَا الْفَصيلُ بِأَكْرَمَ عَلَى اللَّهِ مِنْ وُلْدي ﴾.
فرمود رها کنید پسر عم مرا و اگر نکنید سوگند بآن کس که محمّد را براستی فرستاد موی سر خویش را پریشان کنم و پیراهن پیغمبر را بر سر گذارم و در حضرت یزدان بنالم همانا ناقه صالح در نزد خدای عزیز تر از من نیست و بچه ناقه گرامی تر از حسن و حسین نباشد و بروایتی فرمود :
﴿ يا أبا بَكْرٍ أَتُرِيدُ أنْ تُرْمِلَني مِنْ زَوْجِي وَ اللَّهِ لَئِنْ لَمْ تَكُفٌ عَنْهُ
ص: 86
لأَنشُرَنَّ شَعْرِي و لَأَسْقَنَّ جَیبي و لَأتِيَنَّ قَبْرَ أبي و لأصیحَنَّ إلى رَبِّي فَأَخَذَتْ بِيَدِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ علیهم السلام و خَرَجَتْ تُرِيدُ قَبْرَ النَّبِي صلی اللّه علیه و آله و سلم﴾.
ای ابو بکر همی خواهی مرا از جفت خود بیوه گذاری سوگند با خدای اگر او را رها نکنی موی سر پریشان کنم و جیب خویش چاك زنم و بر سر قبر پدر بسوی خداوند صیحه بر کشم این بگفت و دست حسنین بگرفت و آهنگ قبر پدر کرد ﴿ فَقَالَ عَلِیٌّ لِسَلْمَانَ أَدْرِكْ ابْنَةَ مُحَمَّدٍ فَإِنِّی أَرَی جَنْبَتَیِ الْمَدِینَةِ تُكْفَئَانِ﴾ پس علی علیه السلام فرمود ای سلمان دختر پیغمبر را دریاب که مدینه را از دو سوی زیر و زبر بر می نگرم سوگند با خدای که اگر چنان کند که گوید نه مدینه بپاید نه آن که در مدینه جای دارد سلمان پیش شد و گفت ای دختر پیغمبر همانا خداوند پدرت را از برای رحمت عالمیان بر انگیخت باز شو فرمود ای سلمان نه بینی که آهنگ قتل علی دارند و من بر مرگ علی صبر نتوانم بگذار تا از خدای داد خویش بستانم سلمان گفت بیم ست که مدینه با زمین فرو شود اينك على مرا بسوی تو فرستاد و فرمان کرد که بسوي خانه باز شوید ﴿ فَقَالَتْ إِذاً أَرْجِعُ وَ أَصْبِرُ وَ أَسْمَعُ لَهُ وَ أُطِیعُ﴾ گفت اکنون اطاعت می کنم و مراجعت می نمایم و صبوری پیشه می سازم سلمان گوید آن گاه که فاطمه این کلمات را می فرمود نگریستم که بنیان دیوار های مسجد از جای بر آمد چنان که مرد توانست از ثلمۀ آن بیرون شد و چون فاطمه مراجعت کرد دیوار ها بجای نشست چنان که غبار بر خاست و بر خیاشیم ما رسيد مع القصه علی در محضر ابو بکر بنشست هم چنان ریسمان در گردن داشت پس روی بابو بکر کرد:
﴿ فَقالَ يا أبا بَكْرٍ ما أسْرَعَ ما وَ ثبْتُمْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ بِأَيِّ حَقٌّ وَ أَيِّ مَنْزِلَةِ دَعَوْتَ النَّاسَ إلى يَبْعَتِكَ أَلَمْ تُبايِعْنِي بِالْأَمْسِ بِأَمْرِ اللّهِ وَ أَمْرِ رَسُولِ اللّهِ وَ قَدْ كانَ فَنْقَذ لَعَنَهُ اللّهُ ضَرَبَ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلامُ بِالسَّوْطِ
ص: 87
حينَ حالَتْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ زَوْجها وَ أَرْسَلَ إِلَيْهِ عُمر إِنْ حالَتْ بَيْنَكَ وَ فاطِمَةً فَاضْرِبُها فَأَلجَأها قُنفُذٌ إلى عُضادَةِ بَيْتِها وَ دَفَعَها فَكَسَرَ ضِلْعاً مِنْ جنْبِها فَأَلْقَتْ جَنيناً مِنْ بَطْنِها﴾.
فرمود ای ابو بکر چه زود بر رسول خدای تاختن کردی و سر از فرمان او بدر بردی بکدام شایستگی مردم را به بیعت دعوت کردی نه تو در غدیر خم بفرمان خدا و رسول با من بیعت نمودی اينك قنفذ که خدایش دور دارد فاطمه را با تازیانه بزد گاهی که میان من و او میانجی بود و عمر بضرب او فرمان داد قنفذ فاطمه را از پس در پناهنده ساخت و با عضادۀ در او را فشار داد چنان که پهلوی او بشکست و طفلی که در شکم داشت ساقط ساخت همانا فاطمه از آن روز بستری گشت تا شهید از جهان بگذشت بالجمله عمر گفت ای علی چندین از ابا طیل سخن مکن و از بیعت با ابو بکر سر بر متاب فرمود اگر نکنم چه کنى قالوا نقتلك ذلا و صغاراً فقال اذاً تقتلون عبد اللّه و اخا رسوله قال ابو بکر اما عبد اللّه فنعم و أما اخو رسول اللّه فما نقرّ لك بهذا گفتند اگر بیعت نکنی تو را در کمال ذلت بکشیم فرمود آن وقت بنده خدا و برادر رسول را کشته باشید ابو بکر گفت بنده خدائی لکن برادر رسول خدا نیستی علی گفت ای ابو بکر انکار می کنی که پیغمبر مرا با خویش برادر خواند و سه کرت این سخن را تکرار داد.
﴿ فَقالَ عَلى عَلَيْهِ السَّلامُ أنا أحَقُّ بِهذَا الْأمْرِ مِنْهُ وَ أَنتُمْ أَوْلَى بِالبَيْعَةِ لي أَخَذْتُمْ هذَا الْأَمْرَ مِنَ الْأَنْصَارِ وَ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِالْقَرابَةِ مِنْ رَسُولِ اللهِ وَ تَأْخُذُونَهُ مِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ غَصْباً أَلَسْتُمْ نَازَعْتُمُ الْأَنْصارَ أَنَّكُمْ أَوْلَى بِهَذَا الْأَمْرِ مِنْهُمْ لِمَكَانِكُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَأَعْطَوْكُمُ الْمَقادَةَ وَ سَلَّمُوا لَكُمُ الإمارَةَ وَ أَنَا أحتَجُّ عَلَيْكُم بِمِثلِ مَا
ص: 88
احْتَجَجْتُمْ عَلَى الأَنصارِ أَنَا أَوْلَى بِرَسُولِ اللهِ حَيًّا وَ مَيْنَا وَ أَنَا وَصِيهُ وَ وَزِيرَهُ وَ مُسْتَوْدَعْ سِرِّه وَ عِلْمِه وَ أَنَا الصِّدِّيقُ الْأَكبَرُ أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِه وَ صَدَّقَهُ وَ أَحْسَنُكُمْ بَلاءَ فِي جِهادِ الْمُشْرِكِينَ وَ أَعْرَفُكُمْ بِالْكِتَابِ وَ السُّنَةِ وَ أَفقَهُكُمْ فِي الدِّينِ وَ أَعْلَمُكُمْ بِعَواقِبِ الْأُمُورِ وَ أَذْرَبُكُمْ لِساناً وَ أَثْبَتُكُمْ جَنانَا فَعَلامَ تُنازِعُونَنا هَذَا الْأَمْرَ؟ أَنْصِفُونَا إِنْ كُنتُمْ تَخَافُونَ اللّهَ مِنْ أَنفُسِكُمْ وَ اعْرِفُوا لَنَا الأَمْرَ مِثْلَ ما عَرَفْتُهُ الْأَنْصَارُ لَكُمْ وَ إِلَّا فَبُوؤا بِالظّلُمُ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ﴾.
على فرمود من سزاوار ترم بدین امر و شما ای جماعت شایسته ترید برای بیعت من همانا شما این امر را بجهت قرابت از دست انصار بیرون کردید حجت من با شما همانست که شما را با انصار رفت چه قربت و قرابت من با رسول افزون است از شما و منزلت و مكانت من بر زیادت است و من شایسته ترم از برای رسول خدا در زندگی و مردگی منم وصی او منم وزیر او منم خزانه سر او و علم او منم صدیق اکبر منم آن کس که اول با پیغمبر ایمان آورد و تصدیق او کرد من نیکو تر از شمایم از بهر جهاد و شناسا ترم بکتاب و سنت و دانا ترم بشریعت دین و عالم ترم بعاقبت امر زبان من در سخن حق از شما گوینده تر و دل من در روز جنگ از شما پاینده تر است با کدام فضیلت در امر خلافت با من مخالفت افکنده اید اگر از خدای دارید انصاف کنید و حق مرا بشناسید و باز دهید چنان که انصار حق شما بشناختند و جای بپرداختند و اگر نه دانسته و فهمیده دست از انصاف باز دارید و طریق ظلم سپارید.
چون امیر المؤمنين علیه السلام این کلمات بدین نهج بگذاشت عمر بن الخطاب سر
ص: 89
برداشت و گفت دست از تو باز نداریم تا بیعت نکنی خواه از در طوع و رغبت و خواه بکلفت و کراهت.
﴿ فَقالَ عَلَى احْلِبْ حَلَبَا لَكَ شَطْرُهُ وَ اشْدُدُ لَهُ الْيَوْمَ لِيُرَدَّ عَلَيْكَ غَداً إِذا وَ اللَّهِ لا أَقْبَلُ قَوْلَكَ وَ لَا أَحْفُلُ بِمَقامِكَ وَ لا أُبايِعُ ﴾.
علی گفت ای عمر تو این لبن دوشى كه يك نيمه خود بنوشی و این کار امروز بهر ابو بکر استوار کنی که فردا خود بدست گیری و من گفتار تو را پذیرفتار نباشم و بیعت نکنم ابو عبيده گفت يا بن عم ما قرابت تو را و سبقت تو را و علم و نصرت تو را انکار نکنیم لیکن تو جوانی و ابو بکر پیر است ثقل این امر را از تو بهتر تواند حمل داد و این کار کنون بامضا رفته است تو تسلیم کن و اگر خدای تو را زنده گذاشت با تو بازگشت خواهد کرد چنان که دو تن از در خلاف بیرون نشود اکنون انگیزش فتنه مکن همانا من دل های عرب و جز عرب را در حق تو جسته ام و دانسته ام .
﴿ فَقالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يا مَعاشِرَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنصارِ اللّهَ اللّهَ لا تَنْسَوْا عَهْدَ نَبِيِّكُمْ إِلَيْكُمْ فِي أَمْرِي وَ لا تُخْرِجُوا سُلْطَانَ مُحَمَّدٍ مِنْ دَارِهِ وَ قَعْرِ بَيْتِه إِلى دُورِكُمْ وَ قَعْرِ بُيُوتِكُمْ وَ لَا تَدْفَعُوا أَهْلَهُ عَنْ حَقِّهِ وَ مَقامِه فِي النَّاسِ فَوَ اللّهِ يا مَعاشِرَ الْجَمْعِ إِنَّ اللَّهَ قَضَى وَ حَكَمَ وَ نَبِيُّه أَعْلَمَ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ أَنا أَهْلَ الْبَيْتِ أَحَقُّ بِهذَا الْأَمْرِ مِنْكُمْ أَما كُنتُ الْقارِى لِكِتابِ اللّهِ الْفَقية في دينِ اللّهِ الْمُضْطَلِعَ بِأَمْرِ الرَّعِيَّةِ وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَفينا لا فيكُمْ فَلا تَتَّبِعُوا الهَوَى فَتَزْدادُوا مِنَ الْحَقِّ بُعْداً وَ تُفْسِدُه قَديَمكُمْ بِشَرٌ مِنْ حَدِيثِكُمْ ﴾.
ص: 90
أمير المؤمنين فرمود اى جماعت مهاجر و انصار از خدا بترسید و آن عهد که پیغمبر در امر من از شما بستد از پس گوش می ندازید و سلطنت محمّد را از خانه او بخانه خود تحویل مدهید و اهل بیت نبی را از حق خود بی بهره نخواهید سوگند با خدای ای مردمان همانا خداوند قضا براند و فرمان کرد و شما نیز می دانید که ما اهل بیت شایسته تریم بدین امر منم قاری قرآن و دانای در مصالح دین و ایمان و توانای در نظام امور رعیت سوگند با خدای که این نیرو با ماست نه با شما بآرزوی نفس قدم مزنید که از حق دور تر افتید و آن خیر که از پیش آوردید بتقدیم این شر ناچیز کنید. بشیر بن سعد انصاری که سبقت در بیعت ابی بکر جست و جماعتی از انصار گفتند یا ابا لحسن اگر انصار از آن پیش که با ابی بکر بیعت کنند این سخنان از تو اصغا کردند دو کس با تو مخالفت نمی نمود .
﴿ فَقالَ عَلى عَلَيْهِ السَّلامُ يا هؤُلاء أكُنْتُ أَدَعُ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مُسَجَّى لا أُوارِيهِ وَ أَخْرُجُ أَنازِعُ فِي سُلْطَانِهِ وَ اللَّهِ مَا خِفْتُ أحَداً يَسْمُو لَهُ وَ يُنازِعُنا أَهْلَ الْبَيْتِ فِيهِ وَ يَسْتَحِلُّ مَا اسْتَحْلَلْتُمُوهُ وَ لَا عَلِمْتُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ تَرَكَ يَوْمَ غَدِيرٍ خُمٌ لِأَحَدٍ حجَّةً وَلَا لِقائِل مَقالاً فَأَ نشُدُ اللّهَ رَجُلاً سَمِعَ النِّبيَّ صلى اللّه عليه و آله و سلم يَوْمَ غَديرِ خُمِّ يَقُولُ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىُّ مَوْلاهُ أَللّهُمَّ و الِ مَنْ و الاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ أَنْ يَشْهَدَ بِها سَمِعَ﴾.
علی فرمود ای گروه مردم من چنانم که پیغمبر را در کفن بگذارم و دفن نا کرده در طلب سلطنت او منازعت افکنم ؟ سوگند با خدای گمان نداشتم که تنی در خلافت رسول با ما اهل بیت مخالفت اندازد و آن چه شما روا داشتید روا دارد و ندانستم
ص: 91
که بعد از غدیر خم و فرمان رسول خدا در حق من از برای کس جای سخن باشد پس سوگند می دهم با خدای مردی را که در غدیر خم از رسول خدای شنید که فرمود کسی را که من مولای اویم علی نیز مولای اوست الهی دوستار آن را که دوست دار علی است و دشمن دار آن را که دشمن اوست و نصرت بخش کسی را که نصرت او کند و مخذول دار کسی را که خذلان او خواهد پس بدان چه از پیغمبر شنیدید شهادت بدهید زید بن ارقم گوید دوازده تن از غازیان بدر شهادت دادند و من کتمان کردم و بكيفر آن کور شدم.
بالجمله علی علیه السلام از این گونه سخن بسیار کرد و آن چه رسول خدای در هر جا و هر مقام در نص خلافت او وصایت فرموده بود فریاد مردمان آورد گفتند چنین است که تو گوئی ابو بکر بیمناک شد که مبادا روی مردم از وی بگردد و علی را نصرت کنند قدم پیش گذاشت و گفت یا علی آن چه گفتی بصدق سخن کردی ما نیز شنیدیم و از بر کردیم « وَ لَکِنْ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم بَعْدَ هَذَا یَقُولُ إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ اِصْطَفَانَا اَللَّهُ وَ اِخْتَارَ لَنَا اَلْآخِرَهَ عَلَی اَلدُّنْیَا وَ إِنَّ اَللَّهَ لَمْ یَکُنْ لِیَجْمَعَ لَنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ اَلنُّبُوَّهَ وَ اَلْخِلاَفَهَ» ابو بکر گفت یا علی همه براستی سخن کردی لكن پس این ها پیغمبر فرمود خداوند ما اهل بیت را گرامی داشت و از برای ما آن جهان را اختیار کرد و از برای ما اهل بیت نبوت با خلافت جمع نشود.
على علیه السلام فرمود هیچ کس از اصحاب رسول با تو در اصغای این کلمه حاضر بود؟ عمر گفت اينك من حاضر بودم خلیفه رسول خدای براستی سخن کند من بودم و شنیدم ابو عبیده و سالم مولای ابی حذيفه و معاذ بن جبل نیز شهادت دادند ﴿ فَقَالَ عَلِیٌّ علیه السلام لَقَدْ وَفَیْتُمْ بِصَحِیفَتِكُمْ الْمَلْعُونَةِ الَّتِی قَدْ تَعَاقَدْتُمْ عَلَیْهَا فِی الْكَعْبَةِ إِنْ قَتَلَ اللَّهُ مُحَمَّداً أَوْ مَاتَ لَتَزْوُنَّ هَذَا الْأَمْرَ عَنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ﴾ على فرمود همانا وفا کردید بدان عهد و مواضعه که در صحیفه ملعونه رقم نمودید و بر ذمت نهادید که این امر را از اهل بیت پیغمبر بگردانید.
ابو بکر گفت این از کجا گوئی و از کجا دانستۀ علی روی با زبیر و سلمان
ص: 92
و اباذر و مقداد کرد و فرمود شما را بخدای سوگند می دهم آیا جز این بود گفتم عرض کردند ما بودیم و رسول خدای ابو بکر و عمر و ابو عبيده و سالم و معاذ را بنام بر شمرد و فرمود ایشان بدین گونه کتابی کردند و عهد بستند که چون من نمانم خلافت را با تو نگذارند و تو عرض کردی یا رسول اللّه چون چنین کننده مرا چه باید کرد ﴿ فَقَالَ إِنْ وَجَدْتَ عَلَیْهِمْ أَعْوَاناً فَجَاهِدْهُمْ وَ نَابِذْهُمْ وَ إِنْ لَمْ تَجِدْ أَعْوَاناً فَبَایِعْهُمْ وَ احْقُنْ دَمَكَ﴾ یعنی پیغمبر فرمود اگر پشتوان و معین یافتی با ایشان جهاد کن و حق خویش بستان و اگر نه حفظ نفس را گردن بگذار آن گاه علی فرمود سوگند با خدای که اگر این چهل تن که با من بیعت کردند وفا بعهد می نمودند با شما در راه خدا جهاد می کردم.
﴿ وَ لكِنْ أَما وَ اللَّهِ لا يَنالُها أَحَدٌ مِنْ عَقَبِكُما إِلَى يَوْمِ الْقِيمَةِ وَ فِيما يُكَذِّبُ قَوْلَكُمْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ قَوْلُ اللَّهِ أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى ما آتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبْراهيمَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْنَاهُمْ مُلكاً عَظیماً فَالْكِتابُ النُّبُوَّةُ وَ الْحِكمَةُ السُّنَّةُ وَ الْمُلْكُ الْخَلاقَةُ وَ نَحنُ آلُ إبراهيمَ﴾
لكن سوگند با خدای که قول خداوند تکذیب می کند این دروغ بستن شما را بر رسول خدا آن جا که می فرماید آیا حسد می برند مردم نيك را بر چيزى که خدای بر ایشان عطا کرد از فضل خود همانا آوردیم ما برای فرزندان ابراهیم کتاب و حکمت و پادشاهی بزرگ امیر المؤمنین می فرماید آن کتاب که خداوند فرمود نبوت است و حکمت عبارت از سنت است و پادشاهی خلافت است و آل ابراهیم مائیم پس هر که در خلافت طمع بندد غصب حق ما کرده باشد این وقت مقداد بر خاست « فقال یا على بم تأمر؟ و اللّه ان امرتنى لا ضر بن بسیفی و ان امر تنی کففت»
ص: 93
گفت یا علی بهر چه خواهی فرمان کن سوگند با خدای اگر فرمان دهی با شمشیر خویش جهاد کنم و اگر فرمائی دست باز دارم علی فرمود دست باز دار و بیاد آر آن چه رسول خدایت وصیت کرد.
این هنگام مقداد بدین گونه سخن کرد «قال و الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَوْ أَنِّی أَعْلَمُ أَنِّی أَدْفَعُ ضَیْماً وَ أُعِزُّ لِلَّهِ دِیناً لَوَضَعْتُ سَیْفِی عَلَی عُنُقِی ثُمَّ ضَرَبْتُ بِهِ قُدُماً أَ تَثِبُونَ عَلَی أَخِی رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله وَ وَصِیِّهِ وَ خَلِیفَتِهِ فِی أُمَّتِهِ وَ أَبِی وُلْدِهِ فَأَبْشِرُوا بِالْبَلَاءِ وَ اقْنَطُوا مِنَ الرَّخَاءِ» سوگند بدان کس که نفس من بدست قدرت اوست اگر دانستم که دفع ظلم توانم کرد و دین خدای را نصرت نمود و بزرگوار بداشت هر آینه شمشیر خویش را حمایل می کردم و مبارزت و مقاتلت می جستم آیا بر برادر رسول خدا و خلیفت او بر امت او و پدر فرزندان او حمله می افکنید پس پذیرای بلا شوید و از آسایش و سعت عيش مایوس باشید.
آن گاه ابوذر بسخن آمد «فَقَالَ أَیَّتُهَا الْأُمَّةُ الْمُتَحَیِّرَةُ بَعْدَ نَبِیِّهَا الْمَخْذُولَةُ بِعِصْیَانِهَا إِنَّ اللَّهَ یَقُولُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ وَ آلُ مُحَمَّدٍ صلی اللّٰه علیه و آله الْأَخْلَافُ مِنْ نُوحٍ وَ آلُ إِبْرَاهِیمَ مِنْ إِبْرَاهِیمَ وَ الصَّفْوَةُ وَ السُّلَالَةُ مِنْ إِسْمَاعِیلَ وَ عِتْرَةُ النَّبِیِّ صلی اللّٰه علیه و آله مُحَمَّدٍ أَهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ هُمْ كَالسَّمَاءِ الْمَرْفُوعَةِ وَ الْجِبَالِ الْمَنْصُوبَةِ وَ الْكَعْبَةِ الْمَسْتُورَةِ وَ الْعَیْنِ الصَّافِیَةِ وَ النُّجُومِ الْهَادِیَةِ وَ الشَّجَرَةِ الْمُبَارَكَةِ أَضَاءَ نُورُهَا وَ بُورِكَ زَیْتُهَا مُحَمَّدٌ خَاتَمُ الْأَنْبِیَاءِ وَ سَیِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ عَلِیٌّ وَصِیُّ الْأَوْصِیَاءِ وَ إِمَامُ الْمُتَّقِینَ وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِینَ وَ هُوَ الصِّدِّیقُ الْأَكْبَرُ وَ الْفَارُوقُ الْأَعْظَمُ وَ وَصِیُّ
مُحَمَّدٍ صلی اللّٰه علیه و آله وَ وَارِثُ عِلْمِهِ وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَی النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی كِتابِ اللَّهِ فَقَدِّمُوا مَنْ قَدَّمَ اللَّهُ وَ أَخِّرُوا مَنْ أَخَّرَ اللَّهُ وَ اجْعَلُوا الْوِلَایَةَ وَ الْوِزَارَةَ لِمَنْ جَعَلَ اللَّهُ﴾.
گفت ای امت حیرت زده از پس پیغمبر خود ای مردم فرو مانده بعصیان خود همانا خداوند چنان که فرماید بر گزید آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمر ان را بر
ص: 94
تمامت عالمیان و ذراری ایشان از یک دیگر با دید آمدند و خداوند شنونده و داناست و آل محمّد ذراری نوح و فرزندان ابراهیم و خلاصه دودمان اسمعیل اند و عترت پیغمبر و اهل بیت نبوت و موضع رسالت و آمد شد فرشتگانند و ایشان مانند آسمان افراخته و کوهساران بنشاخته و کعبه پوشیده و چشمه صافیه و ستاره تابنده و شجر فرخنده اند که با فروغی روشن و روغنی مبارک است همانا محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم پیغمبر ان را خاتم و سید فرزندان آدم است و علی وصی اوصیاء و امام پرهیز کاران و سرهنگ مجاهدان و صديق اكبر و فاروق اعظم و وصی محمّد و وارث علم اوست و اولی بتصرف است مومنین را از نفوس ایشان چنان که خداوند فرماید پیغمبر اولی بتصرف است مومنان را از نفوس ایشان و زن های او مادر مومنانند و خویشاوندان بعضی اولی بدیگر انند پس هر کرا خداوند مقدم داشت و اگر نه وا پس گذاشت (1) فرمان بردار باشید ولایت امت و وزارت رسول را بدان کس که خدای فرمود بگذارید.
چون سخن بدین جا رسید عمر بن الخطاب پیش شد و خشمناك با ابو بكر خطاب کرد که تو بر منبر نشسته باشی و اينك علی در برابر تو نشسته باشد و با تو از در منازعت و مناجزت سخن کند فرمان کن تا با تیغ سرش بر گیرم حسن و حسین ایستاده بودند چون این بدیدند بگریستند علی ایشان را بر سینه بچفسانید و فرمود مگریید عمر بر قتل پدر شما قدرت ندارد ناگاه ام ایمن خاصۀ رسول خدا از این کلمات آشفته خاطر گشت فریاد برداشت «فَقَالَتْ یَا أَبَا بَكْرٍ مَا أَسْرَعَ مَا أَبْدَیْتُمْ حَسَدَكُمْ وَ نِفَاقَكُمْ» بآواز بلند گفت ای ابو بکر زود ظاهر کردید حسد و نفاق خود را عمر گفت ما را با زنان و زنان را با ما چکار است و فرمان کرد تا ام ایمن را بزدند و از مسجد بیرون کردند.
اين وقت بريدة الاسلمى برخاست و قَال أَتَثِبُ يَا عُمَرُ عَلى أَخِي رَسُول اللهِ صلى و أَبِي وُلدِهِ و أَنْتَ الذِي نَعْرِفُكَ فِي قُرَيْشٍ بِمَا نَعْرِفُكَ أَلسْتُمَا قَال لكُمَا رَسُول
ص: 95
اللّهِ انْطَلقَا إِلى عَليٍّ و سَلمَا عَليْهِ بِإِمْرَةِ المُؤْمِنِينَ، فَقُلتُمَا أَعَنْ أَمْرِ اللّهِ و أَمْرِ رَسُولهِ، قَال: نَعَمْ» .
گفت ای عمر آیا بر برادر رسول خدا و پدر فرزندان او تاختن می بری و حال آن که تو آنی که می شناسیم محل تو را در میان قریش بچیزی که می دانیم آیا تو و ابو بکر آن نیستید که پیغمبر در غدیر خم فرمود بروید بنزد علی و بر وی بامارت مومنین سلام دهید گفتید این امر خدا و رسول است ؟ فرمود چنین است ابو بکر گفت ای بریده سخن براستی کردی و لیکن پیغمبر از پس آن فرمود «لَا یَجْتَمِعُ لِأَهْلِ بَیْتِی الْخِلَافَةُ وَ النُّبُوَّةُ» از برای اهل بيت من پیغمبری و خلیفتی انباز نشود بریده گفت سوگند با خدای هرگز رسول خدای چنین سخن نکرد و سوگند با خدای که هرگز در شهری که تو امیر باشی نمانم عمر فرمان کرد تا او را بزدند و از مسجد بدان سوی کردند.
آن گاه روی با علی کرد و گفت یا بن ابی طالب بر خیز و با ابو بکر بیعت کن گفت اگر نکنم گفت سرت بر گیرم سه کرت بر این گونه با او احتجاج کرد و هم چنان ریسمان در گردن داشت آن گاه روی با قبر رسول خدای کرد و گفت : ﴿ يا بن أمّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي ﴾ ای برادر من همانا این امت مرا ضعیف داشتند و نزديك است مرا بقتل رسانند « فَقَالَ لَهُ أَبُو بَکْرٍ بَایِعْ فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَإِنْ أَنَا لَمْ أُبَایِعْ قَالَ أَضْرِبُ اَلَّذِی فِیهِ عَیْنَاکَ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَی اَلسَّمَاءِ ثُمَّ قَالَ اَللَّهُمَّ اِشْهَدْ ثُمَّ مَدَّ یَدَهُ فَبَایَعَهُ» ابو بکر گفت با من بیعت کن علی فرمود اگر نکنم گفت گردنت را بزنم علي سر بسوی آسمان کرد و عرض کرد الهی شاهد باش پس دست بکشید بی آن که کف باز کند و ابو بکر دست بدست آن حضرت زد و بدین قدر رضا داد.
و بروایتی آن هنگام عباس بن عبد المطلب را آگهی دادند که اینک علی در زیر شمشیر عمر نشسته است عباس شتاب کنان و دوان دوان برسید و همی فریاد برداشت که با پسر برادرم رفق و مدارا کنید بر من است که او بیعت کند و چون
ص: 96
در آمد دست علی را بگرفت و بکشید و بدست ابی بکر مسح داد پس علی را رها دادند و او سر بسوی آسمان بر داشت و گفت ﴿ اَللَّهُمَّ إِنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّ اَلنَّبِیَّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَدْ قَالَ لِی: إِنْ تَمُّوا عِشْرِینَ فَجَاهِدْهُمْ، وَ هُوَ قَوْلُکَ فِی کِتَابِکَ إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ﴾ الها تو دانائی و می دانی که پیغمبر مرا فرمود اگر بیست تن یار و یاور یافتی با این جماعت طریق منازعت سپار و کار بجهاد و مقاتلت میکن و این فرمان تست که در قرآن کریم آوردۀ که بیست تن مرد صابر بر دویست کس غلبه جوید و تو دانی ای خدا که از برای من کس هم دست نشد.
مع القصه از پس آن با زبیر بن العوام گفتند بیعت کن گفت نکنم و تیغ بدست اندر داشت عمر بن الخطاب و خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه با گروهی از مردم بر او تاختند و تیغ از کفش بستدند و بر سنگ زدند و بشکستند و زبیر را ستان (1) افکندند و عمر بر سینه او نشست « فَقَالَ الزُّبَیْرُ: یَا ابْنَ صُهَاكَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ سَیْفِی فِی یَدِی لَحِدْتَ عَنِّی» زبیر گفت ای پسر صهاك حبشيه اگر تیغ من بدست بود سوگند با خدای که هرگز این دلیری نکردی و از من بیک سوی شدی .
بالجمله از زبیر بدین گونه بیعت گرفتند و از پس او سلمان را بگرفتند و چنان گردنش را فشار دادند که چیزی مانند سلعه از آن بر آمد و دستش را بر تافتند تا بکراهت بیعت کرد آن گاه با ابوذر و مقداد پرداختند تا آن که ایشان نیز از این گونه بیعت کردند.
چون از علی و أصحاب او بستم بیعت گرفتند چنان که بشرح رفت آتش خشم زبیر هم چنان زبانه زدن داشت روی با عمر کرد «قَالَ یَا ابْنَ صُهَاكَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ لَا هَؤُلَاءِ الطُّغَاةُ الَّذِینَ أَعَانُوكَ لَمَا كُنْتَ تُقْدِمُ عَلَیَّ وَ مَعِی سَیْفِی لِمَا أَعْرِفُ مِنْ جُبْنِكَ وَ لُؤْمِكَ وَ لَكِنْ وَجَدْتَ طُغَاةً تَقْوَی بِهِمْ وَ تَصُولُ» گفت ای پسر صهاك سوگند با
ص: 97
خدای اگر نه این طاغیان گمراه تقویت تو کردند و شمشیر من با من بود تو نتوانستی بر من پیشی گرفت چه می شناسم تو او بد دلی و لآمت ترا بنیروی جماعتی گمراه قوی شدی و حمله ور گشتی از این کلمات عمر در غضب شد و گفت یا زبیر چند از این گونه سخن و بتحقیر من، نام صهاک بر زبان رانی .
«فَقَالَ وَ مَنْ صُهَاكُ وَ مَا یَمْنَعُنِی مِنْ ذِكْرِهَا وَ قَدْ كَانَتْ صُهَاكُ زَانِیَةً أَ وَ تُنْكِرُ ذَلِكَ أَ وَ لَیْسَ قَدْ كَانَتْ أَمَةً حَبَشِیَّةً لِجَدِّی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَزَنَی بِهَا جَدُّكَ نُفَیْلٌ فَوَلَدَتْ أَبَاكَ الْخَطَّابَ فَوَهَبَهَا عَبْدُ الْمُطَّلِبِ لَهُ بَعْدَ مَا زَنَی بِهَا فَوَلَدَتْهُ وَ إِنَّهُ لَعَبْدُ جَدِّی وَلَدُ زِنًا» زبیر گفت صهاك چه کس باشد که من نتوانم نام او برد همانا صهاك زنا کار جز کنیزکی حبشیه بود در سرای جد من عبد المطلب پس جد تو نعیل با او زنا کرد و پدرت خطاب را بزاد عبد المطلب چون این بدانست او را با نفیل بخشید و پدرت از برای جدم عبدی ولد الزناست.
پس در میان ایشان سخن درشت شد و خصومت ضخم گشت ابو بکر روا نمی داشت که در بدو امر فتنه انگیخته شود یا خونی ریخته گردد پس در میان ایشان کار باصلاح کرد تا هر دو تن دست از هم باز داشتند و خاموش نشستند آن گاه سلمان برخاست و گفت «تَبّاً لَکُمْ سَائِرَ الدَّهْرِ أَ وَ تَدْرُونَ مَا صَنَعْتُمْ بِأَنْفُسِکُمْ أَصَبْتُمْ وَ أَخْطَأْتُمْ أَصَبْتُمْ سُنَّهَ مَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ مِنَ الْفُرْقَهِ وَ الِاخْتِلَافِ وَ أَخْطَأْتُمْ سُنَّهَ نَبِیِّکُمْ حَتَّی أَخْرَجْتُمُوهَا مِنْ مَعْدِنِهَا وَ أَهْلِهَا» گفت ابد الدهر خویش را بهلاکت افکندید آیا می دانید با خویشتن چه بد کردید متابعت کردید کسانی را که قبل از شما طریق افتراق و اختلاف می سپردند و خطا کردید سنت پیغمبر خود را و خلافت او را از معدنش و اهلش بیرون کردید عمر گفت ای سلمان از پس آن که بیعت کردی و صاحب تو بیعت کرد « فَقُلْ مَا شِئْتَ وَ افْعَلْ مَا بَدَا لَکَ وَ لْیَقُلْ صَاحِبُکَ مَا بَدَا لَهُ» هر چه خواهی بگوی و آن چه خواهی بکن و صاحب تو نیز آن چه خواهد بگوید و بکند .
سلمان گفت «إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ إِنَّ عَلَیْکَ وَ عَلَی صَاحِبِکَ الَّذِی بَایَعْتَهُ مِثْلَ ذُنُوبِ أُمَّتِهِ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ وَ مِثْلَ عَذَابِهِمْ جَمِیعاً» از رسول خدای
ص: 98
شنیدم که فرمود مانند گناه جميع جميع امت تا قیامت و عذاب ایشان از بهر تو و ابو بکر است که با او بیعت کردی عمر گفت «قُلْ مَا شِئْتَ أَ لَیْسَ قَدْ بَایَعْتَ وَ لَمْ یُقِرَّ اللَّهُ عَیْنَکَ بِأَنْ یَلِیَهَا صَاحِبُکَ» هر چه خواهی بگوی همانا بیعت کردی و خداوند چشم تو را بخلافت علی روشن نساخت.
سلمان گفت «أَشْهَدُ أَنِّی قَدْ قَرَأْتُ فِی بَعْضِ کُتُبِ اللَّهِ الْمُنْزَلَهِ أَنَّهُ بِاسْمِکَ وَ نَسَبِکَ وَ صِفَتِکَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ جَهَنَّمَ» شهادت می دهم که در بعضی از کتب خداوند بنام تو و حسب و نسب تو بابی از ابواب جهنم خوانده ام عمر گفت « قُلْ مَا شِئْتَ أَ لَیْسَ قَدْ أَزَالَهَا اللَّهُ عَنْ أَهْلِ الْبَیْتِ الَّذِینَ اتَّخَذْتُمُوهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ» عمر گفت هر چه خواهی می گوی همانا خداوند بیرون برد خلافت را از آن جماعت که شما بیرون از خدای پرودگار گرفتید.
سلمان گفت « أَشْهَدُ أَنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ وَ سَأَلْتُهُ عَنْ هَذِهِ الْآیَهِ فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ فَأَخْبَرَنِی أَنَّکَ أَنْتَ» شهادت می دهم که سؤال کردم و شنیدم از پیغمبر که فرمود مصداق این عذاب که خداوند در این آیت مبارك نشان می دهد توئی عمر در خشم شد و گفت « اسْکُتْ أَسْکَتَ اللَّهُ نَأمَتَکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ ابْنَ اللَّخْنَاءِ» ساکت شو خداوند صوت تو را قطع کند ای عبد پسر غیر مختونه این وقت علی علیه السلام گفت ای سلمان ترا سوگند می دهم ساکت باش سلمان گفت اگر نه این بود که علی مرا بخاموشی فرمان کرد خبر می دادم بدان چه از بهر او نازل شد و بدان چه از رسول خدای از بهر او و ابو بکر شنیده ام.
عمر گفت ای سلمان چرا مانند ابوذر و مقداد طریق خاموشی نسپاری سوگند با خدای تو اهل این بیت را دوستر از ایشان نباشی و در ادای حقوق اهل بیت استوار تر از ایشان نیستی نه بینی که بیعت کردند و خاموش شدند.
«قَالَ أَبُو ذَرٍّ أَ فَتُعَیِّرُنَا یَا عُمَرُ بِحُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ صلی اللّه علیه و آله وَ تَعْظِیمِهِمْ لَعَنَ اللَّهُ وَ قَدْ فَعَلَ مَنْ أَبْغَضَهُمْ وَ افْتَرَی عَلَیْهِمْ وَ ظَلَمَهُمْ حَقَّهُمْ وَ حَمَلَ النَّاسَ عَلَی رِقَابِهِمْ وَ رَدَّ هَذِهِ الْأُمَّهَ الْقَهْقَرَی عَلَی أَدْبَارِهَا فَقَالَ عُمَرُ آمِینَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَهُمْ حُقُوقَهُمْ لَا وَ اللَّهِ مَا لَهُمْ فِیهَا حَقٌّ وَ مَا هُمْ فِیهَا وَ عُرْضُ
ص: 99
النَّاسِ إِلَّا سَوَاءً قَالَ أَبُو ذَرٍّ فَلِمَ خَاصَمْتُمُ الْأَنْصَارَ بِحَقِّهِمْ وَ حُجَّتِهِمْ» ابوذر گفت ای عمر بر ما عار می بندی در حب آل محمّد و بزرگ داشتن مر ایشان را خداوند لعن کند آن را که دشمن داشت ایشان را و دروغ بر ایشان بست و بستم حق ایشان بگرفت و مردم را بر گردن ایشان سوار کرد و امت را از آن چه در دین پیشی گرفتند وا پس برد عمر گفت این چنین باد، خدا لعن کند کسی را که حق ایشان بستم گرفت و مردم را بخطا افکند سوگند با خدای که از برای ایشان حقی در خلافت نیست ابوذر گفت اگر ایشان را حقی نیست چگونه بدست آویز حق ایشان بر انصار غلبه جستید و گفتید خلافت با قرابت رسول خدای راست آید.
این وقت علی علیه السلام با عمر گفت ﴿ یَا ابْنُ صُهَاکَ فَلَیْسَ لَنَا فِیهَا حَقٌّ وَ هِیَ لَکَ وَ لِابْنِ آکِلَهِ الذِّبَّانِ﴾ (1) ای پسر صهاک از برای ما در خلافت پیغمبر حقی نیست و از برای تو و ابو بكر است؟ « قَالَ عُمَرُ کُفَّ الْآنَ یَا أَبَا الْحَسَنِ إِذْ بَایَعْتَ فَإِنَّ الْعَامَّهَ رَضُوا بِصَاحِبِی وَ لَمْ یَرْضَوْا بِکَ فَمَا ذَنْبِی» عمر گفت ای ابو الحسن اکنون بیعت کردی دست باز دار همانا مردم بابو بکر رضا دادند و ترا نخواستند عصیانی بر من نیامد قال علی علیه السلام ﴿ وَ لَکِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ رَسُولَهُ لَمْ یَرْضَیَا إِلاَّ بِی فَأَبْشِرْ أَنْتَ وَ صَاحِبُکَ وَ مَنِ اِتَّبَعَکُمَا وَ وَازَرَکُمَا بِسَخَطٍ مِنَ اَللَّهِ وَ عَذَابِهِ وَ خِزْیِهِ وَ یْلَکَ یَا بْنَ اَلْخَطَّابِ لَوْ تَدْرِی مَما خَرَجْتَ وَ فِیمَا دَخَلْتَ وَ مَا ذَا جَنَیْتَ عَلَی نَفْسِکَ وَ عَلَی صَاحِبِکَ؟﴾
علی گفت لكن خدا و رسول جز بخلافت من راضی نباشند پس تو و ابو بکر و آن کس که از دنبال شما رفت منتظر غضب خدا و عذاب خدا باشید وای بر تو ای پسر خطاب اگر می دانستی از چه بیرون شدی و بچه در آمدی و چه گناه آوردی بر خود و صاحب خود ابو بكر؟.
این هنگام ابو بکر گفت ای عمر اکنون که بیعت کردند و ما از شر ایشان ایمن شدیم بباش تا هر چه خواهند می گویند علی گفت من جز يك سخن نگویم و روی با سلمان و ابی ذر و زبير و مقداد کرد و فرمود :
ص: 100
﴿ أُذَکِّرُکُمْ اللَّهَ أَیُّهَا الْأَرْبَعَهُ أَ سَمِعْتُمْ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ إِنَّ فِی النَّارِ لَتَابُوتاً مِنْ نَارٍ أَرَی فِیهِ اثْنَیْ عَشَرَ رَجُلًا سِتَّهً مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ سِتَّهً مِنَ الْآخِرِینَ فِی جُبٍّ فِی قَعْرِ جَهَنَّمَ فِی تَابُوتٍ مُقَفَّلٍ عَلَی ذَلِکَ الْجُبِّ صَخْرَهٌ فَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ یُسَعِّرَ جَهَنَّمَ کَشَفَ تِلْکَ الصَّخْرَهَ عَنْ ذَلِکَ الْجُبِّ فَاسْتَعَرَتْ جَهَنَّمُ مِنْ وَهْجِ ذَلِکَ الْجُبِّ وَ مِنْ حَرِّهِ قَالَ عَلِیٌّ علیه السلام فَسَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ عَنْهُمْ وَ أَنْتُمْ شُهُودٌ فَقَالَ أَمَّا الْأَوَّلُونَ فَابْنُ آدَمَ الَّذِی قَتَلَ أَخَاهُ وَ فِرْعَوْنُ الْفَرَاعِنَهِ وَ الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ وَ رَجُلَانِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ بَدَّلَا کِتَابَهُمْ وَ غَیَّرَا سُنَّتَهُمْ أَمَّا أَحَدُهُمَا فَهَوَّدَ الْیَهُودَ وَ الْآخَرُ نَصَّرَ النَّصَارَی وَ إِبْلِیسُ سَادِسُهُمْ وَ الدَّجَّالُ فِی الْآخِرِینَ وَ هَؤُلَاءِ الْخَمْسَهُ أَصْحَابُ الصَّحِیفَهِ الَّذِینَ تَعَاهَدُوا وَ تَعَاقَدُوا عَلَی عَدَاوَتِکَ یَا أَخِی وَ تَظَاهَرُوا
عَلَیْکَ بَعْدِی هَذَا وَ هَذَا حَتَّی سَمَّاهُمْ وَ عَدَّهُمْ لَنَا﴾
فرا یاد می دهم با شما خداوند را که براستی پاسخ گوئید شنیدید که رسول خدا فرمود در تابوتی که میان چاهی در قعر جهنم جای دارد دوازده مرد دیدم شش از پیشینیان و شش از متأخرین هر گاه خداوند جهنم را تافتن خواهد سنگی که بر سر آن چاه است جنبش دهد تا از سورت حرارت آن چاه دوزخ تافته تر گردد این وقت من سؤال کردم که یا رسول اللّه ایشان کیانند و شما حاضر بودید فرمود اما پیشینیان قابیل پسر آدم که هابیل را بکشت و فرعون موسی و نمرود ابراهیم و دو تن از بنی اسرائیل که تغییر کتاب و سنت دادند یکی اغوای یهود کرد و آن دیگر مضل نصاری گشت و شیطان ششم ایشان است اما متاخرین نخستین دجال و آن پنج تن که صحیفه ملعونه را در مواضعه عداوت تو نگاشتند و بعد از من بر تو در آیند و حق تو بربایند و نام ایشان را بشمار گرفت.
سلمان گفت یا ابا لحسن سخن براستی کردی ما بدین گونه از رسول خدای شنیدیم عثمان گفت یا ابا لحسن آیا در نزد تو و اصحاب تو از این گونه حدیث در حق من وارد است علی فرموده ﴿ بَلَی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَلْعَنُکَ ثُمَّ لَمْ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ لَکَ بَعْدَ مَا لَعَنَکَ﴾ شنيدم كه رسول خدای ترا لعن کرد و از پس این برای تو استغفار نفرمود عثمان در غضب شد و گفت چیست از برای من و تو که مرا در حیات و
ص: 101
ممات پیغمبر بحال خود نمی گذاری زبیر گفت آری چنین است خداوند دماغ ترا بخاك مالش داد عثمان گفت «فَوَ اللَّهِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ إِنَّ الزُّبَیْرَ یُقْتَلُ مُرْتَدّاً عَنِ الْإِسْلَامِ » سوگند با خدای شنیدم از رسول اللّه که فرمود زبیر کشته می شود در حالتی که سر از اسلام بر تافته باشد سلمان گفت عثمان براستی سخن کرد چه أمير المؤمنين على مرا خبر داد « و ذلك ان الزبير يبايعنی بعد قتل عثمان فينكث بيعتي فيقتل مرتداً» فرمود همانا زبیر بعد از قتل عثمان با من بیعت می کند پس بیعت مرا می شکند و مرتدّاً کشته می شود.
این وقت علی علیه السلام با سلمان فرمود :
﴿ إِنَّ النَّاسَ كُلُّهُمُ ارْتَدُّوا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ غَيْرَ أَرْبَعَةِ إِنَّ النَّاسَ صارُوا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ وَ مَنْ تَبِعَهُ وَ مَنْزلَةِ الْعِجْل وَ مَنْ تبعَهُ فَعَلى فِي سُنَّةِ هرُونَ وَ عَتيق في سُنَّةِ الْعِجْلِ وَ عُمَرُ فِي سُنَّةِ السَّامِرِيِّ وَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ يَقُولُ لِيَجِيءُ قَوْمٌ مِنْ أَصْحابي مِنْ أَهْلِ الْعَلَيَّةِ وَ الْمَكَانَةِ مِنِّي لِيَمُرُّوا عَلَى الصِّراطِ فَإِذَا رَأَيْتُهُمْ و رَأَوْني و عَرَفْتُهُمْ و عَرَفُونِي اخْتَلَجُوا دُونِي فَأَقُولُ أَىٰ رَبِّ أَصْحابي أَصحابي ! فَيُقالُ لا تَدْري ما أَحدَثُوا بَعْدَكَ إِنَّهُمُ ارْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِهِمْ حَيْثُ فَارَقْتَهُمْ فأقولُ بُعْداً و سُحقاً و سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ يَقُولُ لَتَرْكَبَنَّ أُمَّتِي سُنَّةَ بَني إسرائيلَ حَذوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ و حَذوَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ شِبْراً بِشِبْرٍ و ذِراعاً بِذراع و باعاً بِباعٍ إذا التَّوْرَيَةُ وَ الْقُرْآنُ كَتَبَتْها يَدٌ واحِدَةً في رَقِّ بِقَلَمِ واحدٍ و جَرَتِ الْأَمْثالُ وَ السُّنَنُ سَوآءٌ﴾.
ص: 102
همانا بعد از رسول خدا جز چهار تن تمامت مردم مرتد شدند و مردمان بعد از رسول منزلت هارون و پیروان او و مکانت گوساله و متابعين او دارند علی علیه السلام سنت هارون و ابو بکر طریقت گوساله و عمر شیمت سامری دارد شنیدم از رسول خدا که فرمود جماعتی از اصحاب من در می رسند تا از صراط عبور دهند وقتی من ایشان را به بینم و بشناسم و ایشان مرا دیدار کنند و بدانند مضطرب نزد من افتند پس من فریاد کنم که ای پروردگار من اصحاب مرا دریاب پس خطاب آید که نمی دانی چون از جهان بیرون شدی بتمامت مرتد شدند و بعد از تو چه فتنه ها حدیث کردند پس راضی شوم و گویم این جماعت از قربت حضرتت دور بادند و نیز از رسول خدای شنیدم که فرمود امت من با بنی اسرائیل پی در پی و قدم بقدم و بدست با بدست و ذراع با ذراع و باز با باز روند (1) چه توراة و قرآن را دست واحد در لوح واحد نگاشته و امثال و شرایع بینونت نداشته.
در خبر است که وقتی أمير المؤمنین روی با قبر پیغمبر کرد ﴿ قال يا بن أمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي﴾ دستی از قبر رسول خدای بر آمد که دانستند دست اوست و صورتی که شناختند صورت اوست ابو بکر را مخاطب ساخت و فرمود « یا هذا أَکَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ مِن تُرَاب ثُمَّ مِن نُّطْفَه ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلاً» يعنى ای ابو بکر کافر شدی بخداوندی که تو را از آب و خاك بيافريد و مردی ساخت؟ باید دانست که بعضی از احادیث که در این کتاب مبارك بنگار می شود مانند بلند شدن دیوار های مسجد و بیرون شدن دست پیغمبر از قبر و امثال آن واجب نیست هر سرِّی بر عامه ناس مکشوف افتد چنان که جبرئیل خدا بر پیغمبر فرود می شد و جز پیغمبر او را نگران نبود از برای این گونه اسرار نیز اهلی بود که معاینهً نگران بودند و بسیار کس طاقت و لیاقت نداشتند.
ص: 103
قصه بيعت أمير المومنین علی علیه السلام با ابو بکر بروایت مردم شیعی نیز مرقوم افتاد و علمای اثنا عشریه بر صدق دعوی خود از روات و روايات أهل سنت و جماعت حجت کنند از جمله تحریق در سرای فاطمه و زدن عمر در را به پهلوی فاطمه و سقط محسن و کشیدن على علیه السلام را ملبّباً بمسجد بيش تر از علمای سنت را استوار نمی افتد شگفت آنست که ابن ابی الحدید در ذیل قصة سقیفه بنی ساعده می گوید مردم شیعی در تقریر این روایات و تحریق باب و سقط محسن متفردند و خود در خاتمه حدیث غزوه بدر انصاف می دهد و اقرار می کند ما كلمات او را حرفا بحرف رقم می کنیم.
همانا قصۀ زینب دختر رسول خدا و حمله هبّار بن اسود را بهودج او و سقط زینب طفلی را که در رحم داشت در جلد اول از کتاب دوم در ذیل غزوه بدر بشرح رقم کردیم و باز نمودیم که پیغمبر خون هبّار را بدین گناه هدر ساخت ابن ابی الحدید گوید حدیث هبار را خدمت استاد خود ابو جعفر نقیب عرض دادم :
« قلت و هذا الخبر ايضا قراته على النقيب أبي جعفر فقال إذا كانَ رسولُ اللهِ صلّي الله عليه و آله أباح دم هبارِ بنِ الْأسود، لأنَّه روع زينَب فَألْقَت ذا بطْنها، فَظَهرَ الْحالُ أنَّه لَو كانَ حياً لَأباح دم منْ روع فاطمۀَ حتّي ألْقَت ذا بطْنها فَقُلْت أروِي عنْك ما يقُولُه قَوم إنَّ فاطمۀَ روعت فَألْقَت الْمحسنَ فَقالَ: لاتَرْوِه عنِّي و لا تَرْوِ عنِّي بطْلانَه، فَإنِّي متَوقِّف في هذا الموضعِ لتعارض الاخبار عندى فيه»
می گوید حدیث هبار و اباحت دم او را بر ابی جعفر نقیب قرائت کردم ابو جعفر گفت وقتی رسول خدا خون هبار بن اسود را هدر ساخت برای بیم دادن زینب و انداختن او بچۀ را که در رحم داشت ظاهر آنست که اگر پیغمبر زنده بود خون کسی را که فاطمه را بیم داد تا بچه افکند هدر می فرمود.
ص: 104
ابن ابی الحدید گوید با ابو جعفر گفتم این که قوم گویند فاطمه را زحمت کردند تا محسن را سقط کرد از قبل تو روایت کنم؟ ابو جعفر گفت از من حدیث مکن و بطلان این خبر را نیز با من منسوب مدار چه من در این حدیث بسبب تعارض اخبار توقف دارم و هم چنین ابن ابی الحدید گوید روشن است در نزد ما که فاطمه بر ابو بکر و عمر رنجیده خاطر از جهان بیرون شد « انها ماتت و هي واجدة على ابي بكر و عمر و انها اوصت ان لا يصليا عليها»
یعنی فاطمه از جهان بیرون شد و حال آن که بر ابي بكر و عمر غضبناك بود و وصیت فرمود که ایشان بر جنازه او نماز نگذارند و مثل این حدیث در صحیح بخاری نیز وارد است و کلمات ابو بکر بروایت اهل سنت و جماعت نیز برهانی محکم است که بفرموده ابو بکر پسر خطاب با جماعتی بی اجازت بخانه فاطمه در رفتند و اقتحام کردند چه در مرض موت ابو بکر همی گفت « لَیْتَنِی لَمْ أَکْشِفْ بَیْتَ فَاطِمَهَ وَ لَوْ أُغْلِقَ عَلَی حَرْبٍ» یعنی کاش در سرای فاطمه را نگشوده بودم و مردم را باقتحام در آن خانه امر نفرموده بودم اگر چه در آن سرای بر محاربت و مقاتلت با من بسته بود.
داود بن مبارك حديث كند که در مراجعت از مکه با جماعتی در خدمت عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن حسن بن على بن ابي طالب بودیم یک تن از ما سؤال از ابو بکر و عمر کرد فرمود من آن گویم که جد من جد من عبد اللّه بن حسن گفت :
﴿ فَقَالَ: کَانَتْ أُمُّنَا صِدِّیقَهُ اِبْنَهُ نَبِیٍّ مُرْسَلٍ، وَ مَاتَتْ وَ هِیَ غَضْبَی عَلَی قَوْمٍ، فَنَحْنُ غِضَابٌ لِغَضَبِهَا﴾ گفت صدیقه طاهره دختر پیغمبر مرسل وداع جهان گفت و برجماعتی غضبناك بود ما که فرزندان اوئیم از برای غضب او بر آن جماعت غضبناك باشيم ابن ابی الحدید گوید بعضی از شعرای حجاز از بنی ابی طالب این معنی را بنظم کرده اند.
یا ابا حفصة الهوينا و ما كنت *** مكينا بذاك لولا الحمام
اتموت البتول غضبى و نرضى *** ما كذا يصنع البنون الكرام
ص: 105
یعنی ای عمر با ما رفق و مدارا کن اگر رسول خدای از جهان بیرون نشد نیروی آن نداشتی که بخانه فاطمه در آئی آیا فاطمه از جهان بیرون شود و بر شما غضبناك باشد و ما از شما راضی باشیم این کردار فرزندان کرام نیست چه فرزند کریم از رضای پدر و مادر بیرون نشود.
ابن ابی الحدید گوید این کردار از ابو بکر و عمر نزديك اصحاب ما از امور مغفوره است اگر چه واجب بود احترام فاطمه بر ايشان لكن بيمناك بودند که فتنه حدیث شود و این کردار زشت را اصلح بحال دانستند و ایشان دین دار بودند و ما حاضر نبودیم که مصلحت وقت را بدانیم بلکه آنان که حاضرند باشد که باطن امر را ندانند جایز نیست که بدین کردار از حسن اعتقاد بایشان عدول کنیم و خداوند آمرزنده است و این خطا از معاصی کبیره نیست بلکه صغیره است.
از این کلمات چنین مفهوم می شود که بی اجازت بخانه فاطمه در رفتن و در سرای را سوختن و پهلوی فاطمه را شکستن و علی را ملبّبا بمسجد بردن نزد ابن ابي الحديد و أصحاب او گناه صغیره است کاش می بود و بیان می کرد که گناه کبیره کدامست.
احادیثی که بروایت سنی و شیعی مشعر بر فضایل امير المومنين على علیه السلام است از اندازه شمار بیرون است و مکنون خاطر ما نیست که بشرح آن جمله پردازیم بلکه حدیثی چند که بروایت اهل سنت و جماعت بر نص خلافت علی علیه السلام دلالت دارد نگاشته می آید: ابن المغازلى الواسطی در کتاب مناقب باسناد خود آورده:
ص: 106
﴿ قالَ رَسُولُ اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم : مَنْ ناصَبَ عَلِيًّا الخَلافَةَ بَعْدِي فَهُوَ كَافِرُ قَدْ حارَبَ اللّهَ و رَسُولَهُ و مَنْ شَكٍّ فِي عَلَىّ فَهُوَ كَافِرُ﴾.
رسول خدا فرمود کسی که بعد از من با علی بر سر خلافت خصومت کند کافر است و با خدا و رسول محاربت کرده است و آن کس که در حق على شك آورد کافر است.
و دیگر حاکم در کتاب شواهد التنزیل باسناد خود در تأویل این آیت مبارك كه خداى فرموده ﴿ وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لاتُصیبَنَّ الَّذینَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللهَ شَدیدُ الْعِقابِ لَمَّا نَزَلَتْ هَذِهِ اَلْآیَهُ قَالَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِمَنْ ظَلَمَ عَلِیّاً مَقْعَدِی هَذَا بَعْدَ وَفَاتِی - فَکَأَنَّمَا جَحَدَ نُبُوَّتِی وَ نُبُوَّهَ اَلْأَنْبِیَاءِ قَبْلِی﴾.
وقتی این آیت مبارک فرود شد پیغمبر فرمود آن کس که بعد از من بر سر جای من با على علیه السلام ستم کند و او را از حکومت امت دفع دهد چنانست که انکار نبوت من و انکار نبوت جميع انبیاء کرده باشد .
و دیگر این شیرویه دیلمی در کتاب فردوس سند بسلمان فارسی رساند ﴿ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : خُلِقْتُ أَنَا وَ عَلِیٌّ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ قَبْلَ أَنْ یُخْلَقَ آدَمُ بِأَرْبَعَهَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَی آدَمَ رَکَّبَ ذَلِکَ اَلنُّورَ فِی صُلْبِهِ فَلَمْ نَزَلْ فِی شَیْءٍ وَاحِدٍ حَتَّی اِفْتَرَقْنَا فِی صُلْبِ عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ فَفِیَّ اَلنُّبُوَّهُ وَ فِی عَلِیٍّ اَلْخِلاَفَهُ﴾ رسول خدا فرمود چهارده هزار سال از آن پیش که خداوند آدم را خلق کند مرا و علی را از نور واحد بیافرید و بعد از خلقت آدم این نور را در صلب آدم بودیعت گذاشت و از صلبی با صلبی تحویل داد چون با عبد المطلب برسید دو نیمه ساخت آن گاه نبوت را خاص من کرد و خلافت را مخصوص علی داشت و ابن المغازلي الشافعي نيز این حدیث را باسناد خود آورده.
و دیگر احمد بن حنبل در مسند خویش از انس بن مالك آورده « قَالَ: قُلْنَا لِسَلْمَانَ سَلِ اَلنَّبِیَّ مَنْ وَصِیُّهُ ؟ فَقَالَ لَهُ سَلْمَانُ یَا رَسُولَ اَللَّهِ مَنْ وَصِیُّکَ ؟ فَقَالَ یَا سَلْمَانُ
ص: 107
مَنْ کَانَ وَصِیُّ مُوسَی فَقَالَ یُوشَعُ بْنُ نُونٍ قَالَ قَالَ وَصِیِّی وَ وَارِثِی مَنْ یَقْضِی دَیْنِی وَ یُنْجِزُ مَوْعِدِی عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ»
می گوید گفتیم سلمان را که از پیغمبر پرسش کن که وصی تو کیست چون بپرسید فرمود وصی موسی کیست سلمان عرض کرد که یوشع بن نون فرمود وصی من و وارث من و گذارنده دین من و وفا کننده و عده من علی بن ابی طالبست.
و دیگر محمّد سمعانی سند با بن مسعود برد « قَالَ: کُنْتُ مَعَ اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ تَنَفَّسَ اَلصُّعَدَاءَ فَقُلْتُ مَا لَکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ نُعِیَتْ إِلَیَّ نَفْسِی یَا اِبْنَ مَسْعُودٍ قُلْتُ اِسْتَخْلِفْ قَالَ مَنْ قُلْتُ أَبَا بَکْرٍ فَسَکَتَ ثُمَّ مَضَی سَاعَهً ثُمَّ تَنَفَّسَ فَقُلْتُ مَا شَأْنُکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ نُعِیَتْ إِلَیَّ نَفْسِی فَقُلْتُ اِسْتَخْلِفْ قَالَ مَنْ قُلْتُ عُمَرَ فَسَکَتَ ثُمَّ مَضَی سَاعَهً ثُمَّ تَنَفَّسَ فَقُلْتُ مَا شَأْنُکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ نُعِیَتْ إِلَیَّ نَفْسِی قُلْتُ فَاسْتَخْلِفْ قَالَ مَنْ قُلْتُ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ فَسَکَتَ ثُمَّ قَالَ وَ اَلَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَئِنْ أَطَاعُوهُ لَیَدْخُلُنَّ اَلْجَنَّهَ أَجْمَعِینَ أَکْتَعِینَ»
می گوید در حضرت رسول بودم ناگاه آهی بر آورد عرض کردم چیست فرمود نفس من خبر از مرگ من می دهد گفتم خلیفه بر گمار فرمود کرا؟ گفتم ابو بکر را ساعتی خاموش شد پس آه کرد عرض کردم چیست یا رسول اللّه فرمود مرگ من می رسد گفتم خلیفه بنشان فرمود کرا؟ گفتم عمر را لحظه ساکت شد و دیگر باره آه کرد حال بپرسیدم و همان شنیدیم عرض کردم کسی را خلیفتی بخش فرمود كرا ؟ گفتم علی بن ابی طالب را خاموش شد آن گاه فرمود سوگند بآن کس که جان من بدست قدرت اوست اگر امت اطاعت او کنند بتمامت داخل جنت شوند.
این حدیث را علمای عامه در کتب خود مکرر رقم کرده اند از جمله ابو الحسن الفقيه محمّد بن احمد بن شاذان در مناقب و موفق بن احمد در کتاب فضایل و حموینی در کتاب فرائد السمطین و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، بعضی فقرۀ آخر را بدین گونه آورده اند از آن جا که می گوید:
﴿ قُلْتُ اسْتَخْلِف قَالَ مَنْ قُلْتُ عَلِىَّ بنَ أبي طالِبِ قالَ أَوْهِ وَ لَنْ تَفْعَلُوا
ص: 108
وَ اللَّهِ لَئِنْ فَعَلْتُمُوهُ لَيُدْخِلَنَّكُمُ الْجَنَّةَ ﴾
و دیگر صاحب کتاب الفردوس سند بحذیفه رساند:
﴿ قالَ قالَ رَسُولُ اللهِ : لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مَتَى سُمِّيَ عَلى أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ما أَنكَرُوا فَضْلَهُ سُمِّيَ بِذلِكَ و آدَمُ بَيْنَ الرُّوحِ وَ الْجَسَدِ حِينَ قَالَ اللَّهُ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى فَقالَ اللّهُ : أَنَا رَبُّكُمْ و مُحَمَّدُ نَبِيكُمْ وَ عَلِي أميرُكُمْ﴾.
می گوید رسول خدای فرمود اگر مردم دانستند چه وقت على بأمير المؤمنين نامیده شد انکار فضل او نکردند همانا این نام آن وقت یافت که آدم میان روح و جسد بود وقتی که خداوند فرمود آیا من پروردگار شما نیستم گفتند آری فرمود من پروردگار شمایم و محمّد پیغمبر شماست و علی أمیر شما است.
و دیگر ابن المغازلی از عبد اللّه مسعود آورده ﴿ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : اِنْتَهَتِ اَلدَّعْوَهُ إِلَیَّ وَ إِلَی عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ لَمْ یَسْجُدْ أَحَدُنَا قَطُّ لِصَنَمٍ فَاتَّخَذَنِی نَبِیّاً وَ اِتَّخَذَ عَلِیّاً وَصِیّاً ﴾
می گوید رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود دعوت بر من و بر علی ختم گشت و ما هيچ يك هرکز پرستش صنمی نکردیم پس خداوند مرا از برای نبوت و علی را از برای وصایت اختیار فرمود .
و دیگر ابو نعیم الحافظ و ثعلبی و خطیب خوارزمی سند بعبد اللّه بن مسعود برند ﴿ قال قال رسول اللّه لما اسرى بى ليلة المعراج فاجتمع علىَّ الانبياء في السماء فاوحى اللّه الىَّ سلهم يا محمّد بماذا بعثتم فَقَالُوا عَلَی شَهَادَهِ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلْإِقْرَارِ بِنُبُوَّتِکَ وَ اَلْوَلاَیَهِ لِعَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ﴾ رسول خدای فرمود آن شب که مرا بمعراج بردند پیغمبران خدا در گرد من انجمن شدند خداوند مرا وحی کرد که از این پیغمبران سوال کن که بچه مبعوث شدید؟ گفتند مبعوث شدیم بر شهادت
ص: 109
بوحدانیت خدا و بر اقرار به نبوت تو و ولایت علی بن ابی طالب.
و دیگر الحافظ محمّد بن موسی الشیرازی باسناد خود آورده:
﴿ قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم : الْقُرْآنُ مَعَ عَلَى وَ عَلى مَعَ الْقُرْآنِ وَ عَلىُّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقِّ مَعَ عَلِي يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُ دَارَ، وَ قَالَ : وَ الْزِمُوا عَلِیُّ ابْنَ أَبِی طالِب فَإِنَّهُ الْفَارُوقُ بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ و كَفِّي و كَفْ عَلِي فِي الْعَدْلِ سَواه ، و أَنَا مَدينَةُ العِلم و عَلِيُّ بابُها فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْيَأْتِ الْبَابَ و إِن تَقتَدُوا بَعْدِي بِعَلِي وَ تُوَلُوهُ هذَا الْأَمْرَ تَجِدُوهُ هَادِيًا مَهْدِيَّا يَسْلُكُ بِكُمُ الطَّرِيقَ الْمُسْتَقِيمَ وَ لكِنِّي ما أريكُمْ فَاعِلِينَ﴾
رسول خدای فرمود قرآن از علی و علی از قرآن جدا نباشد و نیز علی با حق و حق با علی دور می زند از ملازمت علی دست باز ندارید همانا اوست فارق حق و باطل و دست من با دست علی در کار عدل ماننده است و من شهر علمم و علی باب آن شهر است پس هر که قصد شهر علم کند باید از در در آید و اگر بعد از من اقتدا بعلی کنید و کار ولایت و امر خلافت را بدو باز گذارید دلیلی بدست می کنید که شما را براه راست هدایت کند لکن نمی بینم شما را که اطاعت کنید و هدایت یابید.
و دیگر ابو الحسن ابن مغازلی الشافعی در کتاب مناقب سند بانس رساند ﴿ قَالَ: اِنْقَضَّ کَوْکَبٌ عَلَی عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ...اُنْظُرُوا إِلَی هَذَا اَلْکَوْکَبِ فَمَنِ اِنْقَضَّ فِی دَارِهِ فَهُوَ اَلْخَلِیفَهُ مِنْ بَعْدِی فَنَظَرُوا فَإِذَا هُوَ قَدِ اِنْقَضَّ فِی مَنْزِلِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ تَعَالَی وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوی `ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی وَ ما یَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوی `إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی﴾
می گوید در عهد رسول خدای ستاره از فلک فرود آمد رسول خدا فرمود نگران باشید این کوکب بخانه هر که فرود آید بعد از من خليفه من اوست
ص: 110
مردمان نظاره بودند تا آن گاه که بخانه علی فرود آمد و خدای این آیت مبارک بفرستاد ، و این از بهر آن بود که گروهی از منافقان گفتند « الا ان محمّداً قدضل في علی» یعنی محمّد در محبت علی گمراه شد و منصبی که شایسته او نبود او را عطا کرد پس خداوند فرمود سوگند با ستاره چون فرود شد که صاحب شما گمراه نشد و خطا نکرد و بآرزوی خویش سخن نگفت و جز بوحی سخن نفرماید .
و دیگر موفق بن احمد که از بزرگان علمای عامه است در کتاب فضایل أمير المومنين باسناد خویش آورده ﴿قَالَ رَسولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ: لَمَّا أُسْرِیَ بِی إلَی السَّمَاءِ ثُمَّ مِنَ السَّمَاءِ إلَی سِدْرَهِ الْمُنْتَهَی وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیِ اللهِ عَزَّ وَجلَّ، فَقالَ لِی: یَا مُحَمَّدُ. فَقُلْتُ: لَبَّیْکَ وَسَعْدَیْکَ. قَالَ: قَدْ بَلَوْتَ خَلْقِی فَأَیَّهُمْ رَأَیْتَ أَطْوَعَ لَکَ؟ قَالَ: قُلتُ: رَبِّی عَلِیَّاً. قَالَ: صَدَقْتَ یَا مُحَمَّدُ، فَهَلِ اتَّخَذْتَ لِنَفْسِکَ خَلِیفَهً یُؤَدِّی عَنْکَ وَیُعَلِّمُ عِبَادِی مِنْ کِتَابِی مَا لاَ یَعْلَمُونَ؟ قَالَ: قُلتُ: یَا رَبِّ اخْتَرْ لِی، فَإنَّ خِیرَتَکَ خِیرَتِی. قَالَ: قَدِ اخْتَرْتُ لَکَ عَلِیَّاً، فَاتَّخِذْهُ لِنَفْسِکَ خَلِیفَهً وَوَصِیَّاً، وَنَحَلْتُهُ عِلْمِی وَحِلْمِی، وَهُوَ أمِیرُ المُؤْمِنِینَ حَقَّاً، لَمْ یَنَلْهَا أَحَدٌ قَبْلَهُ وَلَیْسَتْ لأِحَدٍ بَعْدَهُ.
یَا مُحَمَّدُ، عَلِیٌّ رَایَهُ الْهُدَی وَإمَامُ مَنْ أَطَاعَنِی وَنُورُ أَوْلِیَائِی، وَ هُوَ الْکَلِمَهُ الَّتِی أَلْزَمْتُهَا الْمُتَّقِینَ. مَنْ أَحَبَّهُ فَقَدْ أَحَبَّنِی وَمَنْ أَبْغَضَهُ فَقَدْ أَبْغَضَنِی، فَبَشِّرْهُ بِذَلِکَ یَا مُحَمَّدُ.
فَقَالَ النَّبِیُّ قُلتُ رَبِّ قَدْ بَشَّرْتُهُ فَقالَ أنَا عَبْدُ اللهِ وَفِی قَبْضَتِهِ، إنْ یُعَاقِبْنِی فَبِذُنُوبِی لَمْ یَظْلِمْنِی شَیْئاً، وَإنْ أَتْمَمَ لِی وَعْدِی فَاللهُ مَوْلاَیَ. قَالَ: قُلتُ: اللَّهُمَّ إجْلُ قَلْبَهُ وَاجْعَلْ رَبِیعَهُ الإیمَانَ. قَالَ: قَدْ فَعَلْتُ ذَلِکَ یَا مُحَمَّدُ، غَیْرَ أَنِّی مُخْتَصُّهُ بِشَیْءْ مِنَ الْبَلاَءِ لَمْ أَخْتَصَّ بِهِ أَحَداً مِنْ أَوْلِیَائِی. قَالَ: قُلتُ: رَبِّ أَخِی وَصَاحِبِی. قَالَ: قَدْ سَبَقَ فِی عِلْمِی أَنَّهُ مُبْتَلیً، لَوْلا عَلِیٌّ لَمْ یُعْرَفْ حِزْبِی وَلا أَوْلِیَائِی وَلا أَوْلِیَاءُ رَسُلِی﴾ رسول خدا فرمود آن شب که بمعراج شدم و از آسمان بسدرة المنتهی بر آمدم در حضرت حق ایستادم خطاب آمد ای محمّد خلق را آزمود ستی کرا از بهر خود فرمان پذیر تر یافتی عرض کردم علی را فرمود براستی سخن کردی آیا از بهر خود خلیفتی گرفتی که ادای امر تو کند و بندگان مرا از آن چه از کتاب من ندانند بیاموزد؟ عرض کردم هر کرا تو اختیار کنی مختار من اوست خطاب آمد که علی را اختیار کردم پس او را از
ص: 111
بهر خود وصی و خلیفه فرمای و من علم و حلم خود باو عطا کردم و اوست بر حق امیر المؤمنین و هیچ کس منزلت او را قبل از او در نپذیرفت و بعد از او در نیابد :
ای محمّد على علم هدی و امام طاعت گذاران و نور اولیای من است و اوست کلمه که پرهیز کار ان را ملازمت او فرموده ام دوست او دوست من و دشمن او دشمن منست پس ای محمّد علی را بدین منزلت بشارت ده :
پیغمبر می فرماید علی را بشارت دادم گفت من بنده خدا و در دست اقتدار اویم اگر بعصیان من مرا عقاب کند کار بعدل کرده است و اگر بکمال برد رحمت خود را بعید نباشد مولاي منست پس پیغمبر گفت بار إلهادل علی را روشن گردان و بهار ایمان فرمای خطاب آمد که چنان کردم لکن ای محمّد مخصوص می دارم علی را با بلائی که هيچ يك از اولیای مرا نرسیده باشد پیغمبر می فرماید این وقت استغاثت بردم از برای برادر و صاحب خود خطاب آمد که در علم من ابتلای علی پیشی یافته اگر علی نبود حزب من و دوستان من و دوستان پیغمبران من شناخته نمی گشت، و دیگر ابراهیم بن محمّد الحموینی باسناد خود آورده :
﴿ قالَ لِعَلِيِّ بْنِ أبي طالِبِ يا عَلِيُّ أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ أَنتَ بابُها وَ لَنْ تُؤْتَى الْمَدِينَةُ إِلَّا مِنْ قِبَلِ الْبَابِ وَ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّني و يُبْغِضُكَ لأَنَّكَ مِني و أنَا مِنْكَ لَحْمُكَ مِنْ لَحْمِي و دَمُكَ مِنْ دَمي و رُوحُكَ مِنْ رُوحي و سَرِيرَ تُكَ مِنْ سَرِيرَتي وَ عَلَانِيَتُكَ مِنْ عَلَانِيَتِي وَ أنتَ إمامُ أُمَّتي و خَليفَتي عَلَيْها بَعْدي سَعَدَ مَنْ أَطَاعَكَ وَ شَقِيَ مَنْ عَصَاكَ و رَبَّحَ مَنْ تَوَلاكَ و خَسِيرَ مَنْ عاداكَ وَ فَازَ مَنْ لَزِمَكَ وَ هَلَكَ مَنْ فَارَقَكَ ، مَثَلُكَ و مَثَلُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وَلْدِكَ بَعْدِي مَثَلُ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ
ص: 112
رَكِبَ فِيها نَجى و مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرَقَ ، و مَثَلُكُمْ مَثَلُ النُّجُومِ كُلَّما غابَ نَجْمُ طَلَعَ نَجْمُ إِلى يَوْمِ الْقِيِّمَةِ ﴾.
رسول خدا فرمود يا على من شهر حكمتم و تو باب آن شهری و کس بشهر در نیاید جز از باب و دروغ گفت کسی که گمان کرد دوست می دارد مرا و دشمن می دارد ترا از بهر آن که تو از منی و من از توام و گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من و روح تو از روح من و پنهان تو از پنهان من، و آشکار تو از آشکار منست تو امام امت منی و خلیفه منی بعد از من بر امت من سعید شد کسی که اطاعت تو کرد و شقی شد کسی که عصیان تو ورزید و سود کرد کسی که دوست تو شد و زیان کرد کسی که دشمنی تو جست و نجات یافت کسی که ملازمت تو خواست و هلاك شد کسی که از تو مفارقت کرد مثل تو و مثل فرزندان تو بعد از من مانند کشتی نوح است هر کس بدان سفینه در آمد نجات یافت و اگر نه غرقه گشت و شما اهل بیت مانند ستاره های آسمانید هر گاه ستارۀ غروب کند ستارۀ بر آید تا آن گاه که قیامت برسد .
و دیگر ابن شاذان از طریق عامه چنین حدیث می کند ﴿ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ خَلِیفَهُ اَللَّهِ وَ خَلِیفَتِی وَ حُجَّهُ اَللَّهِ وَ حُجَّتِی وَ بَابُ اَللَّهِ وَ بَابِی وَ صَفِیُّ اَللَّهِ وَ صَفِیِّی وَ حَبِیبُ اَللَّهِ وَ حَبِیبِی وَ خَلِیلُ اَللَّهِ وَ خَلِیلِی وَ سَیْفُ اَللَّهِ وَ سَیْفِی وَ هُوَ أَخِی وَ صَاحِبِی وَ وَزِیرِی وَ وَصِیِّی مُحِبُّهُ مُحِبِّی وَ مُبْغِضُهُ مُبْغِضِی وَ وَلِیُّهُ وَلِیِّی وَ عَدُوُّهُ عَدُوِّی وَ زَوْجَتُهُ اِبْنَتِی وَ وُلْدُهُ وُلْدِی وَ حَرْبُهُ حَرْبِی وَ قَوْلُهُ قَوْلِی وَ أَمْرُهُ أَمْرِی وَ هُوَ سَیِّدُ اَلْوَصِیِّینَ وَ خَیْرُ أُمَّتِی.﴾
رسول خدا فرمود علی بن ابي طالب خليفه خدا و خلیفه من و حجت خدا و حجت من و باب خدا و باب من و نور خدا و نور من و حبیب خدا و حبیب من و دوست خدا و دوست من و شمشیر خدا و شمشیر من، و اوست برادر من و صاحب من و وزير و وصى من دوستار او دوستار من و دشمن او دشمن من و دوست او دوست من و
ص: 113
عدوى او عدوى من و زوجه او دختر من و فرزندان او فرزندان من و قبیلۀ او قبیله من و سخن او سخن و من و امر اوامر منست اوست سید وصیین و بهترین امت من :
و دیگر ابن شاذان از طریق عامه سند بحارث بن خزرج صاحب رأيت انصار رساند﴿قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ يَقُولُ لِعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ لَا يَتَقَدَّمُكَ بَعْدِي إِلَّا كَافِرٌ وَ لَا يَتَخَلَّفُ عَنْكَ بَعْدِي إِلَّا كَافِرٌ وَ إِنَّ أَهْلَ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ يُسَمُّونَكَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ﴾ مي فرمايد شنیدم از رسول خدا که فرمود از برای علی که بعد از من تقدم نجوید بر تو مگر کافری و تخلف از تو نکند بعد از من مگر کافری همانا اهل آسمان ها ترا أمير المؤمنین نامیده اند.
و دیگر محمّد بن مؤمن الشیرازی در این آیت مبارك كه در حق امير المؤمنين علی ناز لشده ﴿ وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَی آیَاتٍ﴾ باسناد خود آورده که بدین معنی خداوند در توراة با موسى خطاب فرمود ﴿ إنِّى اِخْتَرْتُ لَکَ وَزِیراً هُوَ أَخُوکَ﴾ يعنى ﴿هَارُونَ لِأَبِیکَ وَ أُمِّکَ کَمَا اِخْتَرْتُ لِمُحَمَّدٍ إِلْیَا هُوَ أَخُوهُ وَ وَزِیرُهُ وَ وَصِیُّهُ وَ اَلْخَلِیفَهُ مِنْ بَعْدِهِ طُوبَی لَکُمَا مِنْ أَخَوَیْنِ وَ طُوبَی لَهُمَا مِنْ أَخَوَیْنِ إِلْیَا أَبُو اَلسِّبْطَیْنِ اَلْحَسَنِ وَ اَلْحُسَیْنِ وَ مُحَسِّنٍ اَلثَّالِثِ مِنْ وُلْدِهِ کَمَا جَعَلْتُ لِأَخِیکَ هَارُونَ شَبَّراً وَ شَبِیراً وَ مُشَبِّراً﴾
خداوند با موسی می فرماید من اختیار کردم برای تو وزیری و او برادر تو هارون است و هم چنان اختیار کردم برای محمد ایلیاء را و او برادر محمد و وزیر او و وصی او و خلیفه او بعد از اوست خوش بادید شما دو برادر و خوش بادند آن دو برادر و ایلیا پدر دو فرزند است که حسن و حسین باشد و پسر سیم او محسن است چنان که ای موسی هارون را نیز سه پسر است شبّر و شبّیر و مشبّر از این جا است که حسین را نیز شبیر و شبر خوانند همانا این حدیث تصریح کند که فاطمه علیها السلام بمحسن حامل بوده و بزخمت عمر و قنفذ سقط کرده.
و دیگر صاحب کتاب سیر الصحابه « قال اخبرنى و هب قال اخبرني ابراهيم بن معلّى قال حدثنا موسى بن بكر قال حدثنا عبد اللّه بن موسى بن منهل العبدى عن كثير بن صالح الهجرى ان أباذر قال سألت رسول اللّه عن عمر بن الخطاب فقال
ص: 114
و اكتموا إنه فرعون هذه الامة لا تخبروا بهذا من لم يحفظ العهد في علي علیه السلام».
همانا ابوذر از رسول خدای حال عمر را پرسش کرد فرمود عمر فرعون این امت است لکن این معنی را پوشیده بدارید و جز با شیعیان علی کس را آگهی مدهید. روا نیست که کس از علمای عامه بگوید که اگر عمر بن الخطاب چنین کس بود چرا پیغمبر نفاق او را آشکار نساخت زیرا که پیغمبر اقتضای وقت را نیک تر می دانست چنان چه عبد اللّه بن سلول که با تفاق سنی و شیعی منافق بود و نفاق و شقاق او همه روز مکشوف می افتاد با این همه پیغمبر هنگام وفات او عیادت او کرد و پیراهن مبارك را كفن او ساخت و بر او نماز گذاشت چنان چه عمر بن الخطاب بشرحی که در جلد اول از کتاب دوم رقم شد بر پیغمبر تعرض آورد، در کشف اسرار این مطلب کس را نرسد سخن کند لاجرم بعد از آن که با عبد اللّه بن سلول این رفق و مدارا معمول افتاد با عمر بن الخطاب یا دیگر کسان که پوشیده تر نفاق کردند رفق و مدارای رسول خدا عجب نباشد و ما چه دانیم که حکمت این کار ها چیست و از بهر چه خداوند در این عالم تکلیف حق را با باطل آمیخته دارد .
و دیگر ابن ابی الحدید باسناد خود از ابن عباس آورده می گوید در بدو خلافت عمر بن الخطاب بر او در آمدم مقداری خرما در نزد او بود مرا دعوت کرد عددی بخوردم خود نیز بخورد و شربتی بنوشید و بر مرفق خویش تکیه زد و گفت از کجا می رسی؟ گفتم از مسجد گفت چگونه پسر عم خویش را گذاشتی گمان کردم که عبد اللّه بن جعفر را گوید گفتم با هم سالان خویش کار بلعب کند گفت من او را نخواستم بلکه بزرگ اهل بیت را قصد کردم گفتم علی سقایت نخیلات می کرد و قراءت قرآن می فرمود گفت یا ابن عباس از من پوشیده مدار هنوز آرزوی خلافت در خاطر او مرکوز است گفتم آری گفت آیا گمان می کند که رسول خدای خلافت او را منصوص داشته گفتم چنین است و از این بزیادت چه سؤال کردم از پدر خود عباس از آن چه علی خليفتي رسول خدای را خاص خویش داند گفت سخن بصدق کند.
« فَقَالَ عُمَرُ لَقَدْ كَانَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ فِي أَمْرِهِ ذَرْوٌ مِنْ قَوْلٍ لاَ يُثْبِتُ حُجَّةً وَ لاَ يَقْطَعُ
ص: 115
عُذْراً وَ قَدْ كَانَ يُرِيغُ فِي أَمْرِهِ وَقْتاً مَا وَ لَقَدْ أَرَادَ فِي مَرَضِهِ أَنْ يُصَرِّحَ بِاسْمِهِ فَمَنَعْتُ مِنْ ذَلِكَ إِشْفَاقاً وَ حِيطَةً عَلَى اَلْإِسْلاَمِة وَ رَبِّ هَذِهِ [اَلْبَنِيَّةِ] لاَ تَجْتَمِعُ عَلَيْهِ قُرَيْشٌ أَبَداً وَ لَوْ وَلِيَهَا لاَنْتَقَضَتْ عَلَيْهِ اَلْعَرَبُ مِنْ أَقْطَارِهَا فَعَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنِّي عَلِمْتُ مَا فِي نَفْسِهِ فَأَمْسَكَ وَ أَبَى اللَّهُ إِلاَّ إِمْضَاءَ مَا حُتِمَ .»
عمر گفت رسول خدا در خلافت علی کلمه نفرمود که حجت باشد لکن در خاطر داشت که وقت شایستۀ بدست کند و این امر را بدو گذارد و این ببود تا مرض موت پیغمبر برسید این هنگام خواست تصریح باسم علی فرماید من نپذیرفتم و نگذاشتم برای حفظ اسلام چه بر اسلام ترسناك بودم سوگند با خداوند کعبه که قریش بر علی گرد نمی آمد و اگر او خلیفه می شد عرب بتمامت بر می شوریدند پس رسول خدای دانست که مکنون خاطر او را دانستم لاجرم خاموش شد و خداوند آن چه را واجب داشته دیگر گون نکند از این حدیث چنان معلوم می شود که عمر بن الخطاب رای و رويّت خویش را در مصالح دین و اصلاح حال امت افزون از پیغمبر خدای می دانست.
و دیگر ابن ابی الحدید از ابی مخنف لوط بن یحیی حدیث می کند که هنگام خروج بر على عایشه ام سلمه را دیدار کرد تا او را بفریبد و با خود در طلب خون عثمان هم دست کند پس با او گفت ای دختر ابی امیه تو نخستین مهاجرات ازواج نبی و بزرگ ترین امهات مؤمنانی بسا وقت که پیغمبر از خانه تو بهره و نصيبه بسوی ما فرستاد و جبرئیل در خانه تو برسول فرود آمد ام سلمه گفت مقصود چیست گفت بمن رسید که عثمان را در شهر حرام از پس توبت شربت شهادت چشانیدند اينك تصمیم عزم داده ام که بسوی بصره خروج کنم طلحه و زبیر با من باشند تو نیز با من باش تواند بود که این امر بدست ما ساخته شود.
ام سلمه گفت ای عایشه تو دی بر قتل عثمان تحریض می دادی و او را بنام جز نعثل نمی خواندی و مقام علی را نزد پیغمبر نيك می دانی اگر خواهی تو را فرا یاد دهم گفت بگو ام سلمه گفت یاد داری که با رسول خدا در منزل قدید (1) فرود
ص: 116
شدیم و پیغمبر با علی خلوتی کرد و زمانی دراز بر آمد تو خواستی بر ایشان در آئی نهی کردم نه پذیرفتي پس برفتی و گریان باز آمدی گفتم ترا چه افتاد گفتی بر ایشان در آمدم و گفتم ای پسر ابو طالب مرا از نه روز یک روز نوبت است و تو آن را نیز از من دریغ داری پیغمبر از این سخن خشمناك شد و با گونه افروخته بسوی من آمد و فرمود باز شو سوگند با خدای هر که مرا بخشم آورد از اهل من و اگر نه بیگانه باشد از ایمان بیرون شود من پشیمان باز آمدم. عایشه گفت سخن بصدق کردی .
ام سلمه گفت یاد داری که با رسول خدای بودیم و تو موی آن حضرت را شانه می زدی و شستن می نمودی و من از خرما و روغن حیس می کردم رسول خدا سر برداشت و گفت كدام يك از شما بر شتر بر نشیند و سگان جواب بر او فریاد کنند پس با من فرمود بترس از این که تو باشی و هنگام عبور از صراط گريان ماني من گفتم پناه بخدا و رسول می برم که من باشم پس دست بر پشت تو زد و فرمود ﴿ إيّاكِ أن تكونيها يا حُمَيراء﴾ بترس ای عایشه از این که تو باشی و من ترا بیم دادم که از چنین روز بپرهیز گفت درست گفتی.
آن گاه ام سلمه گفت «وَ أُذَکِّرُکِ أَیْضاً کُنْتُ أَنَا وَ أَنْتَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ فِی سَفَرٍ لَهُ وَ کَانَ عَلِیٌّ یَتَعَاهَدُ نَعْلَی رَسُولِ اللَّهِ فَیَخْصِفُهَا وَ یَتَعَاهَدُ أَثْوَابَهُ فَیَغْسِلُهَا فَنَقِبَتْ لَهُ نَعْلٌ فَأَخَذَهَا یَوْمَئِذٍ یَخْصِفُهَا وَ قَعَدَ فِی ظِلِّ سَمُرَةٍ وَ جَاءَ أَبُوکِ وَ مَعَهُ عُمَرُ فَاسْتَأْذَنَا عَلَیْهِ فَقُمْنَا إِلَی الْحِجَابِ وَ دَخَلاَ یُحَادِثَانِهِ فِیمَا أَرَادَ ثُمَّ قَالاَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّا لاَ نَدْرِی قَدْرَ مَا تَصْحَبُنَا فَلَوْ أَعْلَمْتَنَا مَنْ یَسْتَخْلِفُ عَلَیْنَا لِیَکُونَ لَنَا بَعْدَکَ مَفْزَعاً فَقَالَ لَهُمَا أَمَا إِنِّی قَدْ أَرَی مَکَانَهُ وَ لَوْ فَعَلْتُ لَتَفَرَّقْتُمْ عَنْهُ کَمَا تَفَرَّقَتْ بَنُو إِسْرَائِیلَ عَنْ هَارُونَ بْنِ عِمْرَانَ فَسَکَتَا ثُمَّ خَرَجَا فَلَمَّا خَرَجْنَا إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قُلْتِ لَهُ وَ کُنْتِ أَجْرَأَ عَلَیْهِ مِنَّا مَنْ کُنْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُسْتَخْلِفاً عَلَیْهِمْ فَقَالَ خَاصِفَ النَّعْلِ فَنَظَرْنَا فَلَمْ نَرَ أَحَداً إِلاَّ عَلِیّاً فَقُلْتِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَرَی
إِلاَّ عَلِیّاً فَقَالَ هُوَ ذَاکِ»
گفت ای عایشه ترا فرا یاد آورم گاهی که با رسول خدای مسافر بودیم و در
ص: 117
منزلی فرود شدیم علی نعل پیغمبر را در پی (1) همی زد و جامه های او را بشست و هنوز نعلی از رسول خدا در دست علی بود و در سایه درختی در پی می کرد پدر تو أبی بکر و عمر برسیدند و باز خواستند پس ما در پرده شدیم تا در آمدند و عرض کردند یا رسول اللّه ما قدر زمان صحبت ترا ندانستیم کاش ما را آگهی دادی کرا بر ما خلیفه می فرمائی که بعد از تو ما را پناه باشد .
پیغمبر فرمود دانسته ام که اگر خلیفۀ که می دانم مقرر دارم از گرد او پراکنده شوید چنان که بنی اسرائیل از گرد هارون پس ایشان لب به بستند و باز شدند این وقت چون تو در حضرت رسول گستاخ بودی عرض کردی کیست آن خلیفه فرمود آن کس که کفش مرا در پی زند پس ما نگران شدیم و جز علی کس را ندیدیم تو عرض کردی یا رسول اللّه جز علی کس را نه بینم فرموده همانست. عایشه گفت من از برای اصلاح میان مردم می روم و امیدوارم که ثوابی در یابم ام سلمه گفت خود دانی پس عایشه برفت و ام سلمه صورت حال را با امیر المؤمنین مکتوب کرد.
ابن ابی الحدید از پس این حدیث گوید اگر کس گوید این حدیث منصوص بر امامت علی است ترا و معتزله را جواب چیست این هنگام در پاسخ سخنی چند نکوهیده می نگارد.
و دیگر در این آیت مبارك كه خداوند می فرماید ﴿ ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَه إِلاّهُوَ رابِعُهُمْ﴾ ابو جعفر الطبرى سند با بن عباس برد « إن سادات قريش كتبت صحيفة تعاهدوا فيها على قتل عىَّ و دفعوها إلى عبيدة بن الجراح امين قريش فنزلت ما يكون من نجوى ثلاثة إلا هو رابعهم ولا خمسة إلا هو سادسهم ولا أدنى من ذلك ولا اكثر إلا هو معهم فطلبها النبي منه فدفعها إليه فقال كفرتم بعد اسلامكم فحلفوا باللّه أنهم لم يهموا بشيء منه فانزل اللّه یَحْلِفُونَ بِاللّهِ مَا قَالُواْ وَلَقَدْ قَالُواْ کَلِمَهَ الْکُفْرِ وَ کَفَرُواْ بَعْدَ إِسْلَامِهِمْ وَ هَمُّواْ بِمَا لَمْ یَنَالُواْ» .
علمای اثنی عشریه از نگاشتن این حدیث اثبات تقریر صحیفه ملعونه را
ص: 118
روایت صنادید اهل سنت و جماعت خواهند که بعد از واقعه غدیر خم در قتل علی علیه السلام نگاشتند و بابو عبیده سپردند از بهر آن که خلیفتی رسول با او راست نیاید و ما تفصيل اين قصه و صورت این صحیفه را در جلد اول از کتاب دوم نگاشتیم.
و دیگر در مسند احمد وارد است که وقتی این آیت مبارك فرود شد ﴿ وَ أَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ﴾ پیغمبر سی تن مرد از اهل خود را سه روز با كل و شرب دعوت فرمود ﴿ ثُمَّ قَالَ لَهُمْ مَنْ یَضْمَنُ عَنِّی دَیْنِی وَ مَوَاعِیدِی وَ یَکُونُ خَلِیفَتِی وَ یَکُونُ مَعِی فِی اَلْجَنَّةِ فَقَالَ عَلِیٌّ أَنَا فَقَالَ أَنْتَ﴾ فرمود کیست از شما که ضامن شود دین مرا بگذارد و مواعيد مرا وفا کند و خلیفه من باشد و با من در بهشت در آید علی عرض کرد من يا رسول اللّه فرمود خليفۀ من توئى، و ما تفصیل این حدیث را بشرحی تمام در ذیل قصۀ بعثت پیغمبر در جلد دوم از کتاب اول مرقوم داشتیم .
و دیگر صاحب کتاب بشائر المصطفی از جمهور روات عامه حدیث کند در فضائل على و ولادت او « و اما حال ولادته فَإِنَّهُ وُلِدَ يَوْمَ الْجُمُعَةِ الثَّالِثَ عَشَرَ مِنْ شَهْرِ رَجَبٍ بَعْدَ عَامِ الْفِيلِ بِثَلاَثِينَ سَنَةً فِي اَلْكَعْبَةِ وَ لَمْ يُولَدْ فِيهَا أَحَدٌ سِوَاهُ قَبْلَهُ وَ لاَ بَعْدَهُ وَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص ثَلاَثُونَ سَنَةً فَأَحَبَّهُ رَسُولُ اللَّهِ حُبّاً شَدِيداً وَ قَالَ لَهَا اجْعَلِي مَهْدَهُ قُرْبَ فِرَاشِي.وَ كَانَ ص يَلِي أَكْثَرَ تَرْبِيَتِهِ وَ كَانَ يُطَهِّرُ عَلِيّاً فِي وَقْتِ غَسْلِهِ وَ يُوجِرُهُ اللَّبَنَ عِنْدَ شُرْبِهِ وَ يُحَرِّكُ مَهْدَهُ عِنْدَ نَوْمِهِ وَ يُنَاغِيهِ فِي يَقَظَتِهِ وَ يَحْمِلُهُ عَلَى صَدْرِهِ وَ رَقَبَتِهِ وَ يَقُولُ هَذَا أَخِي وَ وَلِيِّي وَ نَاصِرِي وَ وَصِيِّي وَ زَوْجُ كَرِيمَتِي وَ ذُخْرِي وَ كَهْفِي وَ صِهْرِي وَ أَمِينِي عَلَى وَصِيَّتِي وَ خَلِيفَتِي وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص يَحْمِلُهُ دَائِماً وَ يَطُوفُ بِهِ فِي جِبَالِ مَكَّةَ وَ شِعَابِهَا وَ أَوْدِيَتِهَا».
می گوید سی سال پس از عام الفیل روز جمعه سیزدهم شهر رجب علی علیه السلام در خانه مکه متولد شد و قبل از او هیچ طفلی در خانه مکه متولد نشد و بعد از او نیز نشود و این وقت پیغمبر سی ساله بود و دوست داشت علی را و تربیت کرد او را و مطهر داشت او را وقت غسل و مرضع از بهر او گماشت و گاهواره او را جنبش داد هنگام خواب او و ملاطفت می فرمود در بیداری با او و او را بسینه خود بچفسانید و همی گفت اینست برادر من و دوست من و ناصر من و صفّى من و امانت من و پناه من و داماد من و شوهر دختر من و امين من بر وصيت من وخليفه منست و او را همواره با خود حمل می داد و در جبال
ص: 119
و شعاب و صحاری مکه طواف می داد و دیگر در صحاح چنین وارد است « کانَ عَلِیٌّ دَیّانَ هذِهِ الأُمَّةِ بَعْدَ نَبِیِّها» یعنی بعد از رسول خدا حاکم و قهار این امت علی علیه السلام است.
علمای شیعی سند بجعفر صادق علیه السلام رسانند که چون کار خلافت بر ابو بکر استوار گشت علی علیه السلام او را همواره غمنده ملاقات می کرد در خاطر نهاد که از حضرتش عذر خواه شود و این غم را از خاطرش بسترد و بنماید که در این امر مرا رغبتی نیست پس وقتی را از بیگانه پرداخته ساخته بر علی در آمد و گفت یا ابا الحسن سوگند با خدای که مرا در کار خلافت رغبتی نیست و حرصی نبود و خود را نیز شایسته این کار ندانسته ام چیست که این خصومت با من بخاطر می گذرانی و بچشم سئامت در می نگری علی فرمود اگر در امر خلافت ترا رغبتی نیست و اصلاح این امر را بر خویشتن واثق نیستی چرا این حمل بر خود نهادۀ گفت همانا از رسول خدای شنیدم كه فرمود ﴿ إِنَّ اللَّهَ لَا یَجْمَعُ أُمَّتِی عَلَی ضَلَالٍ﴾ لاجرم چون اجماع امت را نگریستم فرمان بر داری پیغمبر کردم و اگر دانستم چه کس مخالفت دارد هرگز رضا نمی دادم.
علی فرمود این که گوئی پیغمبر فرمود امت من بر ضلالت انجمن نشوند آیا من از امت پیغمبر نیستم آیا سلمان و عمار و ابی ذر و مقداد از امت نیستند آیا سعد بن عباده و عشیرت و متابعین او از امت نیستند و هم چنان جماعتی که انکار خلافت تو داشتند از امت پیغمبر نبودند گفت بتمامت از امت رسول خدایند فرمود پس چگونه در این حدیث تمسك جوئی و مدعی اجماع امت باشی.
ابو بکر گفت من از تخلّف ایشان آگهی نداشتم تا آن گاه که امر بر من قرار گرفت آن گاه بیم کردم که اگر از خود خلع کنم مردم مرتد شوند و فتنه انگیخته
ص: 120
شود که مسلمانان را کافر کند پس تیغ بکشند و از هم بکشند قبول این امر را سهل تر دانستم و چنان فهم کردم که تو نیز رضا ندهی که فتنه چنین انگیخته گردد علی فرمود نیکو باشد اکنون مرا خبر ده که مستحق این امر کیست ابو بکر گفت بوفا و نصیحت و دفع مداهنه و محاباة و حسن سيرت و اظهار عدل و علم بكتاب و سنت و فصل الخطاب، با زهد در دنیا و قلت رغبت در دنیا و انصاف مظلوم از ظالم قریب و بعید تواند کس خلیفه رسول خدای بود علی فرمود ای ابو بکر ترا سوگند بخداوند می دهم این خصال را در خود می دانی یا در من؟ گفت در تو یا ابا لحسن .
آن گاه علی فضیلت خود را شمردن گرفت و در هر يك او را سوگند داد و او تصدیق نمود فرمود آیا اسلام من بر تمامت مسلمین سبقت گرفت یا اسلام تو؟ آیا من اهل موسم را حامل سورۀ برائت بودم یا تو؟ آیا من جان خود را در وقت هجرت برخی (1) پیغمبر کردم یا تو آیا ولایت خدا و رسول در آیه زکوة خاتم برای من بود یا برای تو آیا در یوم غدیر پیغمبر مرا مولای تو و مولای کل مسلم فرمود یا ترا؟ آیا وزارت پیغمبر مرا بود چنان که هارون موسی را یا ترا؟ .
آیا رسول خدا با من و اهل من و فرزندان من با مشرکین نصاری مباهله جست یا با تو و اهل و فرزندان تو؟ آیا آیۀ تطهیر از برای من و اهل من و فرزندان من فرود شد یا برای تو و عشیرت تو آیا من و اهل من و فرزندان من صاحب دعوت رسول خدائیم در روز کساء که فرمود ﴿ اَللَّهُمَّ هَؤُلاَءِ أَهْلِی إِلَیْکَ لاَ إِلَی اَلنَّارِ﴾ يا تو و اهل تو آیا این آیت مبارک که خداوند فرمود ﴿ يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً﴾ در حق منست یا در حق تو ؟
آيا من آیا من آن کسم که از آسمان در حق او ندا آمد ﴿ لا سَیْفَ إِلّا ذو الْفَقارِ وَلافَتی إِلّا عَلِیٌّ﴾ يا تو آيا منم آن کس که از برای نماز من شمس مراجعت کرد یا از برای تو آیا لوای فتح را رسول خدا در خیبر ترا داد یا مرا آیا تو اندوه پیغمبر و جمیع مسلمین را بقتل عمرو بن عبدود بر داشتی یا من آیا تو از جانب رسول خدای رسالت
ص: 121
جن یافتی و کار بپاي بردی یا من آیا ترا از آدم تا پدرت سفاح و زنا مطهر فرمود یا مرا چنان که فرمود ﴿ أنا و أنت من نكاح لامن سفاح من آدم الى عبد المطلّب﴾ .
آیا ترا رسول خدا اختیار کرد و بفرمان خدای فاطمه را داد یا مرا آیا تو پدر حسن و حسینی که دو ریحان رسول خدایند یا من که می فرماید ﴿ هذان سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، وَ أَبُوهُمَا خَيْرٌ مِنْهُمَا﴾ آیا برادر ترا دو بال است که در جنت با فرشتگان طیران کند یا برادر مرا آیا من ضامن قرض پیغمبر شدم و در موسم حج ندا در دادم با نجاز موعد آن یا تو آیا توئی که رسول خدایش برای اکل طیر خواند ﴿ اَللَّهُمَّ اِئْتِنِی بِأَحَبِّ خَلْقِکَ إِلَیْکَ بَعْدِی﴾ يا تو.
آیا تو را بشارت داد رسول خدا بقتل ناکثین و قاسطین و مارقین بر تأويل قرآن یا مرا آیا من اصغای وا پسین سخن رسول اللّه نمودم متصدى غسل و دفن شدم یا تو آیا رسول خدا در علم قضا مرا دلالت کرد و فرمود ﴿ عَلِیٌّ أَقْضَاکُمْ﴾ یا تو را آیا رسول خدا در حیات خود اصحاب را مأمور داشت که مرا بامارت سلام دهند یا تو را آیا تو بقرابت پیغمبر پیش دستی داری یا من آیا توئی که خداوند هنگام حاجت دینار عطا داد بمفاد ﴿ وَ بَاعَكَ جَبْرَئِیلُ وَ أَضَفْتَ مُحَمَّداً علیهم السلام وَ أَضَفْتَ وُلْدَهُ﴾.
این هنگام ابو بکر بگریست پس فرمود آیا توئی که رسول خدا او را در کسر اصنام کعبه بر کتف خود حمل داد و اصنام را بشکست و چنان رفعت یافت که اگر خواست دست بافق آسمان رسانید توانست یا من آیا توئی که رسول خدا فرموده ﴿ وَ أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ﴾ يا منم آیا توئی که چون حکم رسید بسد جميع ابواب مسجد فرمان شد که باب او گشوده باشد و از برای او در مسجد همان باشد که از برای رسول خداست یا من؟ آن گاه فرمود:
﴿ فَانْشُدُكَ بِاللّهِ أَنتَ الَّذِي قَدَّمَ بَيْنَ يَدَيْ نَجُوهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صَدَقَة فناجاهُ أَمْ أَنَا إِذْ عاتَبَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قَوْماً : أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ
ص: 122
يَدَيْ نَجْوِيكُمْ صَدَقَاتِ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تَابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلوةَ وَ آتُوا الزَّكوة و أَطِيعُوا اللّه و رَسُولَهُ وَ اللّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ﴾.
سوگند می دهم تو را بخداوند توئی آن کس که پوشیده بحضرت رسول صدقه آورد و سخن بر از گفت یا من وقتی که خداوند جماعتی را عناب فرمود بدین آیت مبارک که می فرماید آیا بیم کردید از درویشی که هنگام راز گفتن صدقه ها را پیش گذرانید و هر یك چیزی بصدقه دهید و شما این نکردید و خداوند در گذرانید از شما این حکم، پس اقامه نماز کنید و زکوة واجب را بگذارید و اطاعت خدا و رسول نمائید که خداوند بر کردار شما دانا است . آیا پیغمبر در حق تو فرمود هنگام تزويج فاطمه ﴿ زَوَّجْتُکِ أَوَّلَ النَّاسِ إِیمَاناً وَ أَرْجَحَهُمْ إِسْلَاماً﴾ یا در حق من آیا رسول خدا در حق تو فرمود ﴿ اَلْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ وَ عَلِیٌّ مَعَ اَلْحَقِّ لاَ یَفْتَرِقَانِ حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ﴾ و یا در حق من یعنی حق با علی است. و علی با حق است و هرگز از یک دیگر جدا نشوند تا آن گاه که در کنار حوض کوثر بر من در آیند.
و از این گونه مناقب که خاص او بود شمردن گرفت و ابو بکر تصدیق همی کرد و همی گفت باین مناقب و امثال آن قیام امور امت توان کرد آن گاه علی فرمود پس چه چیز تو را مغرور ساخت تا از خدا و رسول روی بر گاشی و حال آن که تو بآن چه اهل دین و کار دین را در بایست افتد دانا نیستی ابو بکر سخت بگریست و گفت سخن براستی کردی امروز مرا مهلت بگذار تا در این امر اندیشه کنم علی فرمود باکی نیست.
پس ابو بکر مراجعت کرد و شب هنگام رسول خدای را در منام دیدار کرد بر خاست و سلام داد پیغمبر روی بگردانید عرض کرد یا رسول اللّه مگر بی فرمانی کرده ام فرمود ترا جواب سلام گویم و حال آن که با خدا و رسول خصومت کردی و با کسی دشمنی کردی که خدای و رسولش دوست دار است هان ای ابو بکر حق را باهلش باز ده عرض کرد اهل آن کیست؟ فرمود کسی که تو را عتاب کرد و آن
ص: 123
علی است عرض کرد بر حسب فرمان مسترد سازم پس بامداد بنزد علی آمد و سخت بگریست و با علی بیعت کرد و گفت اکنون بمسجد شو و مردم را از خواب من و تفویض امر با خود آگهی ده علی فرمود چنین کنم و ابو بکر بی هشانه بیرون شد .
اما از آن سوی چون عمر بدانست که ابو بکر با علی خلوتی ساخته آشفته خاطر گشت و متردد بود تا این وقت که ابو بکر مراجعت می کرد او را در یافت و حال بپرسید و از کماهی آگاهی یافت و کار را دیگر گون دید « فَقَالَ لَهُ عُمَرُ یَا خَلِیفَهَ رَسُولِ اللَّهِ أَنْ تَغْتَرَّ بِسِحْرِ بَنِی هَاشِمٍ فَلَیْسَ هَذَا بِأَوَّلِ سِحْرٍ مِنْهُمْ فَمَا زَالَ بِهِ حَتَّی رَدَّهُ عَنْ رَأْیِهِ وَ صَرَفَهُ عَنْ عَزْمِهِ وَ رَغَّبَهُ فِیمَا هُوَ فِیهِ وَ أَمَرَهُ بِالثَّبَاتِ وَ الْقِیَامِ بِهِ» عمر گفت ای خلیفه رسول خدا فریفته سحر بنی هاشم مشو که این نخستین سحر ایشان نیست و چندان در اغوای او بکوشید که او را از اندیشه خود باز داشت و در خلافت رسول خدای و غصب این منصب استوار نمود.
لاجرم چون علی علیه السلام بمسجد آمد ابو بکر حاضر میعاد نگشت صورت حال بدانست پس بر سر قبر رسول خدای بنشست این وقت عمر برسید « فَقَالَ یَا عَلِیُّ دُونَ مَا تَرُومُ خَرْطُ الْقَتَادِ» (1) یعنی ای علی بدان چه قصد کردی نتوانی رسید ، پس علی با خانه خویش مراجعت فرمود و دست از مقاتلت و محاربت باز داشت از بهر آن که مبادا مردم یک باره طریق ارتداد گیرند و به پرستش اصنام قیام کنند با خود اندیشید که کم تر ازین نباشد که خدای را بوحدانیت و پیغمبر را برسالت باور دارند چنان که وقتی از مسجد رسول خدای بانگ مؤذن برسید که گفت اشهد ان محمّداً رسول اللّه علی با فاطمه فرمود راضی نیستی که این کلمه استوار بپاید کنایت از آن که چون اعوان و انصار ندارم اگر از بهر مقاتلت بیرون شوم کار فتنه بالا گیرد و در این داهیه یک باره مردم مرتد گردند و بت پرستی گیرند.
ص: 124
در خبر است که بعد از وفات پیغمبر جز سه تن از اصحاب بی لغزشی بر عقیدت خویش نپائیدند و آن مقداد و سلمان و اباذر بود آن گاه مردم دین دار با خویش آمدند و بدانستند خلافت ابی بکر فلته و خطیئه بود و این وقت کار بر ابی بکر استوار بود کس نتوانست او را دفع داد.
همانا مردم شیعی نپذیرند که بیعت با ابو بکر کاری بود که نا گاه افتاد چنان که از حدیث صحیفه ملعونه و دیگر خبر ها مكشوف افتاد که قریش با یک دیگر مواضعه ها نهادند و عهد ها استوار کردند که این کار را با علی نگذارند محمّد بن هانی مغربی گوید :
و لكن امراً كان أبرم بينهم *** و ان قال قوم فلتة غير مبرم
و نیز شاعر گوید :
زعموها فلتة فاجئة *** لا و رب البيت و الركن المشيد
انما كانت اموراً نسجت *** بينهم اسبابها نسج البرود
محمّد بن جریر طبری گوید که وقتی عبد الرحمن بن عوف از برای ابن عباس قصه کرد که باتفاق عمر بن الخطاب بزيارت مکه شدم در منی مردی با عمر گفت که عمار یاسر و بروایتی طلحة بن عبیده می گوید اگر عمر بمیرد با علی بیعت می کنم عمر خواست او را از چنین اندیشه دفع دهد و زحمتی رساند عبد الرحمن بصواب نشمرد که در موسم حج و انبوه عرب از این گونه سخن بمیان آید لاجرم ساکت شد و این کار بگذاشت تا بمدینه آمد و اول روز که بر منبر صعود داد گفت ای مردم بمن رسیده است که از شما کسی گفت اگر أمير المؤمنين عمر بن الخطاب بمیرد با فلان بیعت می کنم « فلا يغرن امرء أن يقول ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فلقد كانت كذلك ولكن اللّه و قى شرها و ليس فيكم من يقطع اليه الاعناق كابي بكر» .
یعنی فریفته نشود کسی و بگوید بیعت ابی بکر بر خطا رفت و روا باشد با هر کس بیعت کردن، اگر چه بیعت با ابو بکر خطائی بود لکن خداوند مسلمانان
ص: 125
را از شر آن محفوظ داشت و در میان شما کس نیست مانند ابو بکر که مردم با او نرم گردن و فروتن باشند و نیز عمر گوید « إنَّ بَیعَهَ أبی بَکرٍ کانَت فَلتَهً وَقَی اللّهُ شَرَّها ؛ فَمَن عادَ إلی مِثلِها فَاقتُلوهُ» یعنی بیعت با ابو بکر خطائی بود و خداوند شر آن را بگردانید پس اگر دیگر کس چنین بخواهد کرد او را بکشید و از این سخن عمار یاسر و اگر نه طلحة بن عبیده را از بیعت با علی بیم قتل دهد و گوید این امر بی مشاورت با قوم صورت پذیر نتواند بود اگر چه قصد عمر از این سخن دفع دادن علی بود لکن چون در این کلمات نیز بر ابو بکر شنعتی کرده است و او را لایق این امر ندانسته است بعضی از علمای عامه سخن او را تأویل کنند گویند فلته را خطیئه نباید دانست بلکه فلتنا بمعنی بغتتاً باشد و این که گفته است خداوند ما را از شر آن حفظ کرد مراد عمر این بوده است که بیعت ابو بکر نا گاه صورت بست و خداوند نگذاشت در بیعت او از اختلاف جماعت شری حادث شود .
و نیز گروهی از عامه گویند با آن صفای نیت و حسن عقیدت که عمر با ابو بکر داشت چنان که در روز سقیفه گفت «لَأَن اُقَدَّمَ فَاُنحَرَ کَما یُنحَرُ البَعیرُ ، أحَبُّ إلَیَّ مِن أن أتَقَدَّمَ عَلی أبی بَکرٍ» یعنی دوستر دارم که مرا مانند شتر نحر کنند و بر ابو بکر پیشی نگیرم کسی که با این عقیدت با ابو بکر رود چگونه از فلته خطیئه قصد کند بلکه عرب روز آخر شوال را فلته خواند چه هر کس از کسی خون خواه باشد و این روز خون خویش بجوید گویند فلتتأ خون خواهی کرد و اگر این روز بگذرد و غره ذی قعده در آید که از اشهر حرم است دیگر نتواند خون خواهی کرد کنایت از این که ابوبکر در یوم سقیفه فرصتی بدست کرد و حق خویش بجست .
اما مردم شیعی نپذیرند که عمر را با ابی بکر عقیدتی صافی بود چنان که سید مرتضی گوید رضای عمر در بیعت ابو بکر از بهر آن بود که این امر از خاندان نبوت بگردد و بر علی تقریر نیابد باشد که روزی بر وی فرود آید و اگر خود توانست والی گردد هرگز بر ابو بکر رضا نمی داد و بي شك خلافت او را بر خطا می دانست و بسیار وقت از عمر مانند این کلمات شنیده شده است .
ص: 126
چنان که باسناد معتبره از سعید بن جبیر حدیث کنند گوید وقتی در نزد عبد اللّه بن عمر بودم سخن از پدر او عمر و ابو بکر بمیان آمد مردی گفت سوگند با خدای که این هر دو شمسین امت بودند عبد اللّه گفت این از کجا دانسته ؟ گفت از آن اتحاد و ایتلافی که با هم داشتند عبد الله گفت نه چنین است بلکه مخالف بودند من یک روز در نزد پدر خویش عمر بودم فرمود کسی را بی اجازت بار ندهم این وقت گفتند عبد الرحمن بن ابی بکر اذن دخول می طلبد عمر گفت « دُوَیِبَّهُ سَوْءٍ وَ لَهُوَ خَیْرٌ مِنْ أَبِیهِ » یعنی عبد الرحمن چار پای زشتی است و حال آن که از پدرش ابو بکر بهتر است عبد اللّه بن عمر گوید من دهشت زده شدم و گفتم ای پدر این تواند بود که عبد الرحمن از پدرش بهتر است « فَقَالَ وَ مَنْ لَیْسَ بِخَیْرٍ مِنْ أَبِیهِ لاَ أُمَّ لَکَ»
گفت مادرت بسو گواریت بنشیند کیست که از ابو بکر بهتر نیست آن گاه فرمود او را در آرید پس عبد الرحمن در آمد چون این وقت خطیئه شاعر بفرموده عمر محبوس بود از در شفاعت او بیرون شد و خواست تا جرم او را معفو دارند و رها کنند عمر رضا نداد و عبد الرحمن بی نیل مرام بیرون شد آن گاه گفت ای فرزند تو هنوز ندانسته که این احمقك قبیله بنی تیم با من چه ظلم کرد و از من در خلافت سبقت جست گفتم ندانستم گفت تواند شد که بدانی عرض کردم سوگند با خدای که مردم او را از نور چشم خود بیش تر دوست دارند گفت این نیز بر رغم پدر تست گفتم چه باشد این امر را در میان مردم مکشوف داری و او را از این مکانت فرو گذاری گفت ای فرزند تو خود می گوئی مردم او را از نور چشم بر زیادت دوست دارند من چه توانم گفت چه اگر سخن بصدق رود پدر ترا با سنگ بکوبند.
و دیگر باسناد معتبره آورده اند که وقتی ابو موسی اشعری و مغيرة بن شعبه در سفر مکه بدیدار عمر بن الخطاب می شتافتند در عرض راه ابو موسی با مغیره گفت که عمر این خلیفتی از ابو بکر دارد چه در تشدید امر او فراوان رنج برد مغیره گفت نه چنین است از تشدید این امر نا گزیر بود و اگر توانست از او بگرداند با او نمی گذاشت مگر ندانسته که اگر حسد را بر جهان بخش کنند و
ص: 127
بحساب گیرند نه بخش بهره قریش گردد و یکی با تمامت ناس افتد از این گونه سخن کردند تا بمنزل عمر در آمدند و در خدمت او بطواف بیت شتافتند آن گاه عمر بمیان ایشان در آمد و بر مغیره تکیه کرد و پرسش نمود در پایان امر سخن بدین جا آمد که حسد قریش نه عشر است و حسد مردم بتمامت يك عشر و اگر ابو بكر توانست خلیفتی بعمر نمی گذاشت.
چون عمر این بشنید آهی سرد بر آورد «ثُمَّ قَالَ ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ یَا مُغِیرَةُ وَ مَا تِسْعَةُ أَعْشَارِ الْحَسَدِ بَلْ وَ تِسْعَةُ أَعْشَارِ الْعُشْرِ وَ فِی النَّاسِ کُلِّهِمْ عُشْرُ الْعُشْرِ بَلْ وَ قُرَیْشٌ شُرَکَاؤُهُمْ أَیْضاً» گفت ای مغیره مادرت بسوگواریت بنشیند این چه قسمت است که کردۀ همانا تمام حسد با قریش است و عشر عشر با تمامت مردم و در آن عشر عشر نیز قریش شریکند این بگفت و لختی ساکت ببود آن گاه گفت اگر خواهید آن کس را که از همه قریش حسد بیش داشت بشما بنمایم بدین گونه سخن می رفت تا بمنزل عمر در آمدیم پس این شعر را از کعب بن زهير بر ما قرائت کرد :
لا تفش سرك الا عند ذى ثقة *** اولی و افضل ما استودعت اسراراً
صدراً رحيباً و قلباً و اسعاً قمناً *** ان لاتخاف متى اودعت اظهاراً
آن گاه گفت این سخن که من گویم چندان که زنده باشم کشف نباید کرد خاصه با بنی هاشم از پس مرگ من خود دانید و دیگر باره آه کرد و گفت سوگند با خدای که از همه قریش حسد ابو بکر افزون بود پس ساکت شد و ما نیز لختی ساكت ببوديم «ثم قال و الهفاه على ضئيل بني تيم بن مرة لقد تقدمنى ظالماً و خرج الى منها آثماً» گفت افسوس که نا کس بنی تیم از روی ظلم در خلافت بر من پیشی گرفت و عصیان و طغیان ورزید مغیره گفت اگر این بود چرا در روز سقیفه وقتی دست بیرون کرد که با تو بیعت کند تو سر بر تافتی گفت اي مغيره من تو را از عقلای عرب می دانم آن وقت که او دست بیرون کرد هنگامی بود که مردم می گفتند جز ابو بکر را نمی خواهیم و مطمئن بود که این کار از او نمی گردد و خواست اندیشۀ مرا باز داند و اگر من پذیرفتار می شدم عداوت او بر من محکم می گشت و امروز کار خلیفتی بر من راست نمی ایستاد.
ص: 128
بالجمله مردم شیعی از این گونه احادیث که از اهل سنت و جماعت رسیده حجت کنند که عمر از لفظ فتنه خطیئه خواهد و بیعت ابو بکر را خطائی شمارد و ابن ابی الحدید گوید این همه تأویل واجب نشده است بلکه این لفظات و سقطات با عمر مناسبت تمام دارد و از این گونه فراوان کرده است این همه از غلظت طینت و جفای طبیعت او بود و نفس خویش را از چنین کار ها نتوانست عنان کشید چنان که در مرض رسول خدای در حدیث طلب داشتن قلم و کتف پیغمبر را بهذیان نسبت کرد و در حدیبیه رسول خدای را باخبار دروغ از فتح مکه نسبت داد از این گونه فراوان کرده است و این ها را از در دوستی می کرد نیت اوصافی بود و پاداش نيك و بد منوط به نیت است.
اکنون با سر سخن آئیم چون خلیفتی ابو بکر استوار بايستاد ابو قحافه در طایف جای داشت چون بشنید که ابو بکر بر اریکه خلافت جای کرد این آیت مبارک را قرائت کرد :
﴿ قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ﴾ (1)
و از این سوی ابو بکر بدین گونه از بهر او مکتوب کرد.
«مِنْ خَلِیفَهِ رَسُولِ اَللَّهِ إِلَی أَبِی قُحَافَهَ ، أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اَلنَّاسَ قَدْ تَرَاضَوْا بِی، فَأَنَا اَلْیَوْمَ خَلِیفَهُ اَللَّهِ، فَلَوْ قَدِمْتَ عَلَیْنَا لَکَانَ أَحْسَنَ بِکَ»
یعنی این نامه ایست از خلیفه رسول خدا بسوى أبي قحافه همانا مردم بخلافت من رضا دادند پس من امروز خلیفه خدایم اگر بسوى من سفر كني و مرا بدين منصب بپذیری از برای تو نیکو باشد چون ابو قحافه این نامه بخواند با رسول گفت : علی را از این کار که باز داشت؟ گفت قلّت سن او و کثرت قتل او در قریش ابو قحافه گفت اگر در امر خلافت کثرت سال معتبر است سال من از ابو بکر افزون است همانا ظلم کردند در حق علی چه رسول خدا ما را به بیعت او مأمور داشت آن گاه در پاسخ ابو بکر نگاشت.
﴿مِنْ أَبِی قُحَافَهَ إِلَی أَبِی بَکْرٍ أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَانِی کِتَابُکَ، فَوَجَدْتُهُ کِتَابَ أَحْمَقَ
ص: 129
یَنْقُضُ بَعْضُهُ بَعْضاً، مَرَّهً تَقُولُ: خَلِیفَهُ اَللَّهِ، وَ مَرَّهً تَقُولُ: خَلِیفَهُ رَسُولِ اَللَّهِ ، وَ مَرَّهً تَرَاضَی بِیَ اَلنَّاسُ، وَ هُوَ أَمْرٌ مُلْتَبِسٌ، فَلاَ تَدْخُلَنَّ فِی أَمْرٍ یَصْعُبُ عَلَیْکَ اَلْخُرُوجُ مِنْهُ غَداً، وَ یَکُونُ عُقْبَاکَ مِنْهُ إِلَی اَلنَّدَامَهِ ، وَ مَلاَمَهِ اَلنَّفْسِ اَللَّوَّامَهِ، لَدَی اَلْحِسَابِ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ ، فَإِنَّ لِلْأُمُورِ مَدَاخِلَ وَ مَخَارِجَ، وَ أَنْتَ تَعْرِفُ مَنْ هُوَ أَوْلَی مِنْکَ بِهَا ، فَرَاقِبِ اَللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، وَ لاَ تَدَعَنَّ صَاحِبَهَا، فَإِنَّ تَرْکَهَا اَلْیَوْمَ أَخَفُّ عَلَیْکَ وَ أَسْلَمُ لَکَ﴾
یعنی کتابی است از ابو قحافه بسوی ابو بکر همانا مکتوب ترا چون کتاب احمق یافتم چه بعضی ناقض بعضی است کرتی گوئی خلیفه خدایم و کرتی گوئی مردم مرا بخلیفتی بر داشتند و این امری است قرین التباس داخل مشو در امری که بیرون شدن از آن صعب باشد و پشیمانی آورد و ترا هدف ملامت و ماخوذ حساب قیامت دارد همانا از برای امور مداخل و مخارجی است و تو نيك داني شايسته تر از تو از برای خلافت کیست پس چنان باش خدای را که گوئی می بینی او را و صاحب خلافت را از حق خود دفع مده همانا امروز ترك اين منصب گفتن از برای تو سهل تر و سالم تر است .
ابو بکر اندرز پدر را نشنیده انگاشت این ببود تا ابو قحافه بنزديك ابو بكر آمد و چنان افتاد که یک روز ابو سفیان را با ابو بکر مناقشتی افتاد و ابو قحافه حاضر بود ناگاه ابو بکر خشمگین گشت و با ابو سفیان آغاز درشتی و نا همواری نهاد ابو قحافه گفت ای فرزند ابو سفیان شیخ بطحاست با او از این گونه سخن کنی ابو بکر گفت در اسلام خداوند بیتی چند را رفیع خواست و بینی چند را پست کرد چنان که ای پدر امروز بیت ترا بلند خواسته و بیت ابو سفیان را پست کرده.
ص: 130
چنان صواب می نماید که در قصه غصب فدک برخی از اسباب بغضای ابو بکر فاطمه علیها السلام و حسد او بر علی بروایت اهل سنت و جماعت نگاشته آید، همانا ابن ابی الحدید در شرح خطبه که امیر المؤمنين علیه السلام مردم بصره را مخاطب داشته می فرماید:
﴿ فَمَنِ اسْتَطَاعَ عِندَ ذلِكَ أَنْ يَعْتَقِلَ نَفْسَهُ عَلَى اللَّهِ فَلْيَفْعَلْ فَإِن أَطَعْتُمُونِي فَإِنِّي حامِلُكُمْ إن شآءَ اللّهُ عَلى سَبيلِ الْجَنَّةِ وَ إنْ كانَ ذا مَشَقَّة شَدِيدَةِ وَ مَذاقَةٍ مَرِيرَةٍ وَ أَمَا فُلانَهُ فَأَدْرَكَهَا رَأَيُّ النِّسَآءِ و ضِغنُ غَلَا في صَدْرِها كَمِرْجَلِ الْقَيْنِ وَ لَوْ دُعِيَتْ لِتَنالَ مِنْ غَيْرِي مَا أَتَتْ إِلَيَّ لَمْ تَفْعَلْ و لَها بَعْدُ حَرْمَتُهَا الأولى وَ الْحِسابُ عَلَى اللّهِ﴾.
می فرماید آن کس که توانا باشد در نزول حوادث و فتن که نفس خود را بند کند و بگمارد بر طاعت خداوند باید خود داری نفرماید پس اگر فرمان پذیر من باشید و خدای بخواهد شما را بسوی بهشت کوچ دهم اگر چند طریق بهشت پیمودن بی صعوبت و سختی نباشد اما عایشه که ضعف عقول زنان او را در یافته و حقد و حسد دیرینه در سینه او مانند دیگ آهن گران در غلیان آمده اگر فی المثل بعد از قتل عثمان عمر بن الخطاب (1) خلیفتی یافته بود با او طریق مقاتلت نمی سپرد چه خود بر قتل
ص: 131
عثمان داعی و ساعی بود و امروز آن کین و کید که از من در خاطر داشته او را بمنازعت و مبارزت من گماشته و من اکنون او را بهمان حرمت که در حریم رسول خدای بود بگذارم و او را چنان که از رسول خدای مختارم طلاق نگویم و کیفر نکنم و انتقام نکشم و حساب او را بروز شمار و خداوند جبار بگذارم.
بالجمله ابن ابی الحدید گوید این کلمات را از امیر المؤمنین بر شیخ ابی يعقوب يوسف بن اسمعیل اللمعانی که از اجله علمای معتزله تفضیلیه بغدادی است قرائت کردم و از کین و کید عایشه پرسش نمودم گفت مبدای ضغن و حسد آن بود از وفات خدیجه علیها السلام رسول خدا عایشه را تزویج کرد و این بر فاطمه مشکل می نمود چه در حقیقت عایشه از برای ما در فاطمه ضره (1) بود و در مثل است عداوت میان مادر شوهر با زن پسر کنایت از آن که خویشان شوهر با زن طریق معاندت خواهند داشت را جز گوید:
ان الحماة اولعت بالكنّه *** و اولعت كنّتها بالظنة
و از آن سوی محبت رسول خدا با فاطمه زیاده از آن بود که در گمان آید و افزون بود از حبی که پدران را با فرزندان است چنان که بسیار وقت در مقامات مختلفه كرة بعد كرة همى فرمود ؛
﴿ إنَّها سَيْدَةُ نِسَآء الْعالَمينَ ، و إِنَّها عَديلَة مَريَمَ بِنتِ عِمْرانَ ، و إنَّها
ص: 132
إذا مَرَّتْ فِي الْمَوقِف نادى مُنَادٍ مِنْ جَهَةِ الْعَرْشِ : يا أَهْلَ الْمَوقِفِ غُضُّوا أبصارَكُمْ لِتَعْبُرَ فَاطِمَةُ بِنتُ مُحَمَّدٍ﴾.
یعنی فاطمه سیدۀ زنان جهانیان و مانندۀ مریم دختر عمرانست چون در عرصۀ محشر عبور کند از جانب عرش ندا در رسد که ای مردم موقف بپوشید چشم های خود را از بهر آن که دختر محمّد می گذرد و این خبر از احادیث صحیحه است نه از اخبار مستضعفه.
﴿ و إنّ إنکاحَه علیّاً إیّاها ما کان إلّا بعد أن أنکحه الله تعالی إیّاها فی السماء بشهاده الملائکه﴾ یعنی پیغمبر فاطمه را با علی تزویج بست از پس آن که خداوند او را در آسمان بشهادت فریشتگان با علی عقد بست و رسول خدا بسیار وقت همی فرمود ﴿ يُؤْذِينِي ما يُؤْذِيهَا و يُغْضِبُنِي مَا يُغْضِبُهَا و إِنَّهَا بَضْعَةٌ مِنِّي يُرِيبُنِي مَا رَابَهَا﴾ یعنی پیغمبر فرمود هر که فاطمه را آزار کند مرا آزار کرده است و هر که او را بغضب آرد و زحمت کند مرا بغضب می آورد و فاطمه پارۀ از من و قطعه از گوشت منست چیزی که او را بد آید مرا بد آید.
همانا پیغمبر از این گونه کلمات فراوان آورد و چندان که بر تعظیم و تبجیل فاطمه بیفزود بر حقد و حسد عایشه افزوده گشت و کردار او در حضرت فاطمه مشهود می افتاد و او بنزديك علی علیه السلام شکایت می برد و زنان مدینه در میان فاطمه و عایشه سخن چین بودند و نیران فتنه را دامن می زدند اما عایشه چون شکایت فاطمه را بحضرت رسول نتوانست برد چه دانسته بود که پیغمبر گوش بدین سخن فرا ندهد لاجرم بنزديك ابو بکر می شد و از فاطمه شکایت می کرد و در مثل است ﴿ و كانت تكثر الشكوى من عايشة﴾ و از این سخنان در خاطر ابو بکر ثقلی می افتاد « فحصل في نفس ابى بكر من ذلك اثر ما ثم تزايد تقریظ رسول اللّه لعلى و تقريبه اختصاصه فاحدث ذلك حسداً له و غبطة في نفس ابى بكر عنه و هو ابو ها و فى نفس طلحة و هو ابن عمها».
ص: 133
یعنی کلمات عایشه در ابو بکر اثر می کرد و ثنا کردن پیغمبر علی را و اختصاص و قربت او را با خود در ابو بکر احداث حسد و غبطه می نمود و او پدر عایشه بود و هم چنان طلحه که پسر عم عایشه بود بر کین و حسد علی می افزود لاجرم ابو بکر گاه و بی گاه با طلحه در پیش عایشه می نشستند و در کید و کین علی سخن می پیوستند چندان که عداوت و بغضاء بين الفريقين استوار شد.
و دیگر در وقت قذف عایشه چون پیغمبر با علی سخن از در مشورت جست عرض کرد «ان هی الاشسع نعلك» عایشه افزون از علاقه پا افزاری نیست او را طلاق بگوی سخن چینان بر این کلمات چیزی افزودند و عایشه را گفتند.
و دیگر چنان افتاد که یک روز علی با رسول خدای در آمد و او را در میان خود و عایشه جای داد عایشه گفت دیگر جای بدست نکردی جز این که بر فراز ران من نشستی.
و دیگر چنان افتاد که یک روز رسول خدا با علی سیر همی کرد و راز همی گفت عایشه از دنبال ایشان راه بر داشت و سرعت همی کرد تا در میان ایشان در آمد و گفت سخت راز گفتن شما بدراز کشید رسول خدا بر عایشه خشم گرفت.
و دیگر آن که عایشه فرزند نیاورد و فاطمه علیها السلام را دختران و پسران بود و پیغمبر فرزندان او را فرزند خود همی خواند و فاطمه و علی را فراوان دوست همی داشت و این جمله بر عایشه گران می افتاد و دیگر آن که رسول خدا در سد ابواب مسجد در سرای ابو بکر را مسدود داشت و در سرای علی را باز گذاشت.
و دیگر آن که پیغمبر ابو بکر را سفر مکه فرمود و سوره مبارکه برائه را مصحوب او داشت و در عرض راه ابو بکر را عزل کرد و علی را بدین خدمت مأمور فرمود.
و دیگر آن که چون ماریه ابراهیم را بزاد علی علیه السلام فراوان اظهار سرور می فرمود و هنگام قذف ماریه بدست علی برائت ساحت او مکشوف شد بهتر از آن که عایشه بری گشت چه در براءت عایشه قرآن آمد و آن منافقین که با قرآن ایمان نداشتند
ص: 134
زبان از قذف باز نمی کشیدند اما براءت ماريه بحس بصر بود و از برای کس جای سخن نماند.
و دیگر چون پیغمبر مریض شد و اسامة را مأمور داشت علی چنان پنداشت که اگر رسول خدای را عارضۀ برسد کسی در مدینه نیست که آرزوی غصب خلافت کند وقتی مرض پیغمبر گران شد عایشه ابو بکر را آگهی داد تا از جیش اسامه تخلف کرد و باز مدینه شد آن گاه بلال را گفت که پیغمبر می فرماید ابو بکر امامت کند و با مردم نماز بگذارد و حال آن که پیغمبر تعیین نفرمود که ابو بکر نماز کند و چون بامداد شد خود بمسجد رفت و نگذاشت ابو بکر امامت کند با این که چندان مریض بود که بعد از مراجعت از مسجد در همان روز هنگام چاشتگاه بجهان دیگر تحویل کرد از پس او ابو بکر خلیفتی یافت از این جاست که علی علیه السلام در خلوت با اصحاب خود می فرمود ؛
﴿ إنّه لم یقل إنّکنّ لَصُوَیحبات یوسف إلّا إنکاراً لهذه الحال و غضباً منها لأنّها و حفصة تبادرتا إلی تعیین أبوَیهما و أنّه استدرکها بخروجه و صَرَفَه عن المحراب﴾.
خلاصه معنی آنست که پیغمبر عایشه و حفصه را از صويحبات یوسف نامید چه بر ایشان غضبناک بود از بهر آن که عایشه و حفصه هر یک مبادرت می جستند که پدر خویش را بامامت نصب کنند و رسول خدا این معنی را دانسته بود لاجرم بمسجد آمد و ابو بکر را از محراب باز کشید و با این همه از مساعدت فلکی کار بر ابو بکر قرار گرفت و این از برای علی مصیبتی بزرگ و داهیهٔ عظیم بود و همه را از عایشه دانست و همواره بحضرت خداوند تظلم می برد پس سر از بیعت ابو بکر بر تافت و با فاطمه بر این زحمت و خذلان می زیست و از پس این واقعه فدک را نیز از فاطمه گرفتند و چندان که احتجاج کرد نپذیرفتند و هر روز از عایشه خبر های نا خوش و شماتت بفاطمه می آوردند و هیچ مشقتی اعظم از شماتت دشمن نباشد.
ابن ابی الحدید گوید چون سخن بدین جا رسید من با ابو یعقوب گفتم آیا تو می گوئی که پیغمبر ابو بکر را برای نماز معین نفرمود بلکه این تعیین با عایشه
ص: 135
بود؟ گفت من نمی گویم لکن علی چنین می گوید او حاضر بود و من غایب بودم تکلیف او بیرون تکلیف منست از اخبار بمن رسیده که پیغمبر ابو بکر را فرمود نماز بگذارد.
و چون فاطمه از جهان برفت ازواج پیغمبر بتمامت بر بالین او حاضر شدند و عایشه تمارض کرد و حاضر نشد و با علی خبر آوردند که عایشه در مرگ فاطمه اظهار نشاط و سرور می کند و چون از علی بیعت گرفتند عایشه بزیادت شاد خاطر گشت و در مدت خلافت ابو بکر و عمر و عثمان چندان که طول زمان می رفت بر اندوه علی و غموم او افزوده می گشت و هنگام قتل عثمان عايشه بر تحريض قتل او اشدّ ناس بود و امید داشت که پسر عم او طلحه خلیفتی بدست کند، وقتی کار بر علی قرار گرفت فریاد بر داشت که « و اعثماناه قتل عثمان مظلوماً » و از این جا اعداد فتنه کرد و جنگ جمل را کار بساخت.
ابن ابی الحدید گوید این خلاصۀ کلام شیخ ابو یعقوبست و خود روایت کند که بعد از جنگ جمل عایشه بتوبت و انابت گرائید و چنان بگریست که مقنعه او از آب دیده نمناک گشت لکن خبر توبت او در حضرت أمير المؤمنين مكشوف نيفتاد و هم چنان بعد از شهادت امیر المؤمنین پشیمان می زیست و می گفت رضا داشتم که ده پسر از رسول خدای بیاورم و بتمامت پایمال فنا گردند و جنگ جمل اتفاق نیفتد.
همانا این اخبار که ابو یعقوب بهر يك اشارتی کرده در جلد اول از کتاب دوم بشرح رقم کردیم لاجرم در این مقام خلاصه کلام ابو یعقوب ما را کافیست اکنون بر سر سخن آئیم و نخست باز نمائیم که بروایت علمای عامه محال فدك فيیء مسلمين نبود بلکه خالصه و خاصه بود رسول خدای را.
ابن ابی الحدید در شرح این کلمات که امير المؤمنين علیه السلام فرماید:
﴿ بَلى كانَت في أيدينا فَدَكَ مِنْ كُلِّ ما أَظَلَّتْهُ السَّماءُ فَشَحَتْ عَلَيْها نُفُوسُ قَوْمٍ و سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ أَخَرِينَ و نِعْمَ الْحَكَمُ اللّهُ و ما أَصْنَعُ
ص: 136
بِفَدَكَ و غَيْرِ فَدَكَ وَ النَّفْسُ مَظانُّها في غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُها و تَغيبُ أَخبارُها و حُفْرَةً لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِها و أوسَعَتْ يَدا حافِرِها لَأَضغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ و سَدَّ فُرَجَهَا التُرابُ الْمُتَراكُمِ و إِنَّما هِيَ نَفْسي أروُضُها بِالتَّقْوى لِتَأْتِيَ امَنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكَبَرِ وَ تَثبُتُ عَلَى جَوانِبِ المَزلَقِ﴾.
می فرماید از آن چه آسمانش سایه بر سر افکنده جز فدك در دست ما نبود پس بخل ورزیدند غاصبان خلافت و چشم از آن بپوشیدند بنی هاشم و این محاکمه را بقیامت گذاشتند چه بهتر حاکم خداوند است و با فدك و جز فدك چه می کنم وحال آن که فردا در ظلمت قبر آثار نفس نا پدید شود و اخبار آن نابود گردد و در تنگنائی در آید که چندان که گشاده کند حافر آن، سنگ و کلوخ فشار دهد و روز نهارا خاك بر هم نشسته فرو بندد همانا همت من گماشته بر نفس منست تا او را بر پرهیز کاری بگمارم از آن که از اهوال قیامت بسلامت باشد و در مواقع لغزش ثابت بپاید.
همانا این کلمات را امیر المؤمنین در مکتوبی که بعثمان بن حنیف کرده درج فرموده و ابن ابی الحدید در شرح این کلمات گوید که احمد بن عبد العزيز الجوهرى که مکنی بابو بکر است از اجله علمای عامه و از ثقات محدثین و نخبه پرهیز کاران است و او در کتابی که حاوی اخبار یوم سقیفه و فدك است در ذیل فصول عدیده احادیث فراوان آورده و ابن ابی الحدید آن چه را مطمح نظر فریقین و مبّین مناظره جانبين دانسته می نگارد.
اکنون نگارنده این کتاب مبارک گوید که ما قصه فتح فدك و تصرف پیغمبر آن محال را بی زحمت رجال و مقاتلت ابطال در جلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ مرقوم داشتیم و باز نمودیم که چون رسول خدا فدك را بدست کرد بحكم
ص: 137
این آیت مبارك كه خداوند فرو فرستاد :
﴿ وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ وَ الْمِسْکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِیراً﴾ (1)
فدك را بفاطمه تسلیم داد و فاطمه با اندکی از منافع آن رفع حاجت می فرمود و آن چه بزیادت بود بر اهل استحقاق انفاق می کرد چه منافع فدك را سالی بیست و چهار هزار دینار و برخی هفتاد هزار دینار رقم کرده اند اکنون باز گردیم بنگارش حدیثی چند که خبر می دهد ما را که فدك خاصه و خالصه بود هر پیغمبر را و مسلمین را در آن اراضی حقی و بهری نبوده .
احمد بن عبد العزیز در کتاب یوم سقیفه گوید بعد از آن که رسول خدا مردم خیبر را حصار داد و ایشان امان جستند و پیغمبر مسئلت ایشان را باجابت مقرون داشت اهل فدک این بشنیدند و از در مصالحت و مسالمت بیرون شده آن اراضی را تفویض دادند پس فدك خاصه پیغمبر شد چه بدست لشکر مفتوح نگشت .
و دیگر احمد بن عبد العریز از محمّد بن اسحاق روایت کند که چون اهل فدك خوفناک شدند آن محال را با رسول خدای بنصف مصالحه کردند و بروایتی تمام فدك را تفویض دادند پس فدك خاصه پیغمبر گشت از این گونه اخبار در کتب احادیث و تواریخ اهل سنت و جماعت فراوانست و كم تر كس باشد که فدك را خالصه رسول خدا نداند و ما از نگارش آن جمله قلم باز کشیدیم تا بزیادت از این از سنت تاریخ نگاران بیک سوی نشویم .
ص: 138
چون ابو بکر در اریکه خلافت جای کرد و قواعد سلطنت خویش را استوار داشت « قال له عمر: إِنَ النَّاسَ عَبِیدُ هَذِهِ الدُّنْیَا لَا یُرِیدُونَ غَیْرَهَا، فَامْنَعْ عَنْ عَلِیٍّ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ الْخُمُسَ، وَ الْفَیْ ءَ، وَ فَدَکاً، فَإِنَّ شِیعَتَهُ إِذَا عَلِمُوا ذَلِکَ تَرَکُوا عَلِیّاً وَ أَقْبَلُوا إِلَیْکَ رَغْبَهً فِی الدُّنْیَا وَ إِیثَاراً وَ مُحَابَاهً عَلَیْهَا».
حاصل سخن آنست که عمر ابو بکر را مخاطب داشت و گفت اگر خللی و ثلمه در خلافت تو راه پیدا کند جز از علی مرتضی نتواند بود و این مردم بتمامت فریفته زخارف دنیوی باشند و جز دنیا نطلبند و نجویند مادام كه فدك در تصرف فاطمه و علی است حضرت ایشان مطاف جماعتی از اهل حاجت باشد پس فيیء و خمس را از ایشان باز گیر و فدك را مأخوذ دار تا روی شیعیان ایشان از ایشان بگردد و يك باره ملازم حضرت تو اختیار کنند.
سخنان عمر پسند خاطر ابو بکر افتاد کس بفرستاد تا دست تصرف عمال فاطمه را از فدك قطع کرد چون این خبر بفاطمه رسید سخت غمنده گشت بروایت يحيى بن بكير كه سند بعایشه رساند بشرحی در صحیح بخاری ضبط است فاطمه كس بنزديك ابو بكر فرستاد و پیام داد که آن چه خداوند رسول خدای را در مدينه عطا کرد میراث ماست و آن چه از خمس اموال خیبر بجای مانده بهرۀ ماست این جمله را باز ده و فدک را چنان که بود باز گذار.
« فَقَالَ أَبُوبَكْرٍ إِنَّ رَسُولَ اللهِ صلّى الله عليه و آله و سلّم قَالَ لَا نُورَثُ، مَا تَرَكْنَا صَدَقَةٌ، إِنَّمَا يَأْكُلُ آلُ مُحَمَّدٍ فِي هَذَا الْمَالِ وَ إِنِّي وَاللهِ لَاأُغَيِّرُ شَيْئًا مِنْ صَدَقَةِ رَسُولِ اللهِ عَنْ حَالِهَا الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهَا فی عهد رسول اللّه ولا عملن فيها بما عمل به رسول اللّه».
ابو بکر در پاسخ فاطمه پیام داد که رسول خدای فرمود ما را میراث نباشد و آن چه بجای گذاشتیم صدقه ایست خاص مسلمین و مساکین و آل محمّد نیز از آن
ص: 139
مال بمقدار حاجت بهره مند شوند و سوگند با خدای که من در صدقه رسول خدا تصرف نکنم و از حالی بحالی نگردانم و کار چنان کنم که رسول خدا همی کرد.
دیگر باره بروایت احمد بن عبد العزیز که سند بابو الطفیل رساند:
﴿ قَالَ: أَرْسَلَتْ فَاطِمَهُ إِلَی أَبِی بَکْرٍ: أَنْتَ وَرِثْتَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، أَمْ أَهْلُهُ، قَالَ: بَلْ أَهْلُهُ، قَالَتْ: فَمَا بَالُ سَهْمِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ؟ قَالَ: إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ یَقُولُ: إِنَّ اَللَّهَ أَطْعَمَ نَبِیَّهُ طُعْمَهً، ثُمَّ قَبَضَهُ، وَ جَعَلَهُ لِلَّذِی یَقُومُ بَعْدَهُ، فَوُلِّیتُ أَنَا بَعْدَهُ، أَنْ أَرُدَّهُ عَلَی اَلْمُسْلِمِینَ ، قَالَتْ: أَنْتَ وَ مَا سَمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ﴾.
می گوید فاطمه علیها السلام کس بابو بکر فرستاد که میراث رسول خدا آیا بهرۀ تست يا بهرۀ أهل و عشیرت اوست ابو بکر گفت میراث پیغمبر خاص اهل او است فاطمه گفت پس چه شد میراث پیغمبر و چرا از ما دریغ داری گفت من از رسول خدای شنیدم که فرمود خدا پیغمبر را عطیتی کرد و اطعامی فرمود و چون پیغمبر را از جهان ببرد آن عطیه را خاص آن کس داشت که بجای او بنشیند من امروز خلیفتی یافتم و بجای او نشستم و آن مال را بهر کس از مسلمانان سزا دانم می رسانم فاطمه گفت تو دانی و آن چه از رسول خدا شنیدی.
در این مقام ابن ابی الحدید گوید مرا عجب می آید از این حدیث زیرا که فاطمه گفت تو وارث رسول خدائی يا أهل او؟ ابو بکر گفت اهل او پس ابو بکر تصریح کرد که رسول خدا موروث است و أهل او از وی ارث می برد و این خلاف قول اوست که می گوید «لا نورث».
بالجمله چون این خبر بفاطمه بردند خشمناک شد و در مقنعه و جلباب خویش محفوف گشت زنان بنی هاشم و خویشاوندان و پیوستگان حاضر شدند و حضرتش باتفاق آن زنان طریق مسجد رسول خدای پیش داشت و چنان طی مسافت می کرد که گفتی رسول خدا می گذرد وقتی بمسجد آمد که جماعت مهاجر و انصار در گرد ابو بکر انبوه بودند پس پرده در میان جماعت و جنابش بیاویختند پس فاطمه از پس پرده بنشست و نالۀ سخت بر آورد و آهی سرد بر کشید مهاجر و انصار از
ص: 140
نالیدن او بهای های بگریستند.
فاطمه لختی ساکت ببود تا مردم از اضطراب و فزع باز نشستند پس ابتدا کرد بحمد و سپاس خداوند و درود بر پیغمبر، دیگر باره مردمان آغاز فزع کردند و زار زار بگریستند هم چنان فاطمه علیها السلام خاموش شد تا مردم را ناله و خروش اندك گشت آن گاه بدین خطبۀ مبارك شروع فرمود.
﴿ أَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَ نْعَمَ ، وَ لَهُ الشَّكْرُ عَلى ما أَلهُم ، وَ الثَّناءُ بمِا قَدَّمَ مِنْ عُمُومِ نِعَمِ ابْتَدَأَها ، و سُبُوغ الأء أسدا ها ، و تَمامِ مِنَنِ و الأها ، جَمَّ عَنِ الْإِحصاء عَدَدُ ها، و نَأَى عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُها، و تَفاوَتَ عَنِ الْإِدْراكِ أَبَدُها ، و نَدَبَهُمْ لِاسْتِزادَتِها بِالشُّكرِ لِاتّصالِها وَ اسْتَحْمَدَ إِلَى الْخَلائِقِ بِإجزالِها ، وَ ثَنّى بِالنَّدْبِ إِلى أَمثالها ، و أَشْهَدُ أنْ لا إلهَ إِلَّا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الْإِخلاص تَأْوِيلَها و ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَها ، و أنارَ فِي الْكُفْرِ مَعْقُولَها ، المُمْتَنِعُ مِنَ الْأَبْصارِ رُؤيَتُهُ و مِنَ الْأَلْسُنِ صِفَتُهُ ، و مِنَ الْأَوْهَامِ كَيْفِيَّتُهُ. ابْتَدَعَ الأشياءَ لا مِنْ شَيْءٍ كانَ قَبْلَها ، و أنشَأها بِلَا احتِذاء أَمْثَلَةِ امْتَثَلَها
سبغت النعمة سبوغاً : أو سعت ، و شيء سابغ : أى كامل ، أسدى : بمعنى أعطى ، جم الشيء كثر، نأيته و نأيت عنه ای بعدت. الامد : الغاية، تفاوت الشيئان تباعد ما بينهما، الأبد: الدهر و الدائم، ندبه لامر فانئدب له : أى دعاء له فأجاب، أجزلت له من العطاء :
ص: 141
كَوْنَها بِقُدْرَتِهِ و ذَرَأَهَا بِمَشِيِّتهِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إلى تَكوينِها وَلا فائِدَةٍ لَهُ في تَصويرِها إلّا تَثبيتاً لِحِكْمَتِه ، و تَنبيهاً عَلى طاعَتِه ، و إظهاراً لِقُدْرَتِهِ ، و تَعَبُّداً لِبَرِيَّتِهِ ، و إعزازاً لِدَعوَتِهِ ، ثُمَّ جَعَلَ الثَّوابَ عَلَى طَاعَتِهِ ، و وَضَعَ الْعِقابَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ ، زِيادَةٌ لِعِبادِهِ عَنْ نِقْمَتِه ، و حِياشَةٌ مِنْهُ إِلى جَنَّتِه ، و أَشْهَدُ أَنَّ أَبي مُحَمَّداً عَبْدُهُ و رَسُولُهُ اختارَهُ وَ انتَجَبَهُ قَبْلَ أَنْ أَرْسَلَهُ ، و سَمّاهُ قَبْلَ أَن اجْتَبَلَهُ ، وَ اصْطَفَاهُ قَبْلَ أَن ابْتَعَثَهُ إِذِ الْخَلآئِقُ بِالْغَيْبِ مَكْنُونَةٌ ، و بِسِترِ الأهاوِيلِ مَصُوةٌ و بنِهايَةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ ، عِلْماً مِنَ اللَّهِ تَعَالَى بِمَسائِلِ الْأُمُورِ ، و إحاطَةً بِحَوادِثِ الدُّهُورِ ، و مَعْرِفَةً بِمَواقِعِ الْمَقْدُورِ ، ابْتَعَثَهُ اللّهُ إِتماماً لِأَمرِه ، و عَزِيمَةٌ عَلى إمضاء حُكمِه ، و إنفاذاً لِمَقادِيرِ حَتَّمِهِ ، فَرَأَى الْأُمَمَ فِرَقاً في أديانها ، عُكَفاً عَلى نيرانِها، عابدَةً لِأَوْثانِها ، مُنْكِرَةً لِلّهِ
مَعَ عِرفانِها، فَأَنارَ اللّه بِمُحَمَّدِ ظُلَمَها ، و كَشَفَ عَنِ القُلُوبِ بُهَمَها و جَلَى عَنِ الْأَبْصارِ غُمَمَها ، و قامَ فِي النَّاسِ بِالهِدايَةِ و أَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغَوايَةِ أى أكثرت، ثنيت الشيء : جعلته اثنين، و احتذى مثاله : أي اقتدى به، ذرأ اللّه الخلق : خلقهم ، حاش الصيد: جاءه من حواليه ليصرفه ، انتخبه : اختاره و اصطفاه ، جبله اللّه : أى خلقه، عكف على الشيء عكوفاً : أى أقبل عليه مواظباً فهو عاكف و یجمع على عكف كركع كما هو الغالب فى فاعل الصفة نحو شهد و غيب ، البهم جمع بهمة و هو المجهول الذى لا يعرف ، جلوت الشيء : أو ضحته و كشفته، الغمة : الشدة، و الغمة أيضاً الكربة جمع
ص: 142
و بَصَّرَ هُمْ مِنَ الْعَمايَة، و هَدا هُمْ إلىَ الدَّينِ القَويم وِ دَعاهُمْ إلىَ الطَّريقِ الْمُسْتَقِيم .
ثُمَّ قَبَضَهُ اللّهُ إِلَيْهِ قَبْضَ رَأفَةٍ وَ اختِيار و رَغبَةٍ و إيثارِ مُحَمَّدٍ عَنْ تَعَب هَذِهِ الدّارِ في راحَةِ قَدْ حُفَّ بِالْمَلَآئِكَةِ الْأَبْرارِ وَ رضوانِ الرَّبِّ الْغَفَّارِ و مُحاوَرَةِ الْمَلِكِ الْجَبَارِ ، صَلَّى اللّهُ عَلَى أَبي نَبِيِّه و أَمِينِهِ عَلَى الْوَحْيِ و صَفِيّه و خِيَرَتِهِ مِنَ الْخَلْقِ و رَضِيَّهِ ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ و رَحمَةُ اللّهِ و بَرَكاتُهُ﴾.
چون از ستایش خداوند یکتا و درود بر رسول مجتبی پرداخت مهاجر و انصار را مخاطب ساخت :
﴿ وَ قالَتْ : أَنتُمْ عِبادَ اللّهِ نُصْبُ أَمْرِه و نَهيِه و حَمَلَةً دِينِهِ و وَحيِه و أَمَنَا اللَّهِ عَلَى أَنفُسِكُمْ و بُلَغَاتُهُ إِلَى الْأُمَمِ و زَعَمْتُمْ حَقُّ لَكُم لِلَّهِ فِيكُمْ عَهْدُ قَدَّمَهُ إِلَيْكُمْ و بَقِيَّةُ اسْتَخلَفَها عَلَيْكُمْ كِتابُ اللّهِ النَّاطِقُ وَ الْقُرْآنُ الصَّادِقُ وَ النُّورُ السّاطِعُ وَ الضَّياء اللامِعُ بَيْنَةُ بَصائِرُهُ مُنْكَشَفَةٌ سَرائِرُهُ مُنجَلِيةٌ ظَاهِرُهُ مُغتَبَط بِه أشياعُهُ قائِدُ إلىَ الرِّضوانِ أَتْبَاعَهُ مُؤَدِّ إلىَ النَّجاةِ إِسْمَاعُهُ؛ بِهِ تُنالُ حُجَجُ اللَّهِ الْمُنَوَّرَةُ و عَزائِمُهُ الْمُفَسَّرَةُ و مَحَارِمُهُ الْمُحَذَرَةُ و بَيِّنَاتُهُ الْجالِيَةُ و بَرَاهِينُهُ الْكائِنَةُ و فَضائِلُهُ المَنْدُوبَةُ و رَخَصُهُ
غمم ككربة و كرب ، يقال : أمر غمه : أى مهم، خار الرجل خيرة : فضله على غيره و الاسم الخيرة - بالكسر - و كعنبة- و اذا أردت التفضيل قلت فلان خيرة الناس بالهاء، النصب - و يحرك - العلم المنصوب- العهد : الوصية، و بقية الرجل : ما يخلفه في أهله ، البصائر جمع بصيرة و هي الحجة ، الغبطة : أن يتمنى المرء مثل حال المغبوط من غير أن يريد زوالها
ص: 143
الْمَرْهُوبَةُ و شَرائِعُهُ الْمَكْتُوبَةُ .
فَجَعَلَ اللّهُ الإيمانَ تَطهيراً لَكُم مِنَ الشِّرْكِ ، وَ الصَّلوةَ تَنزيهاً لَكُمْ عَنِ الْكَبْرِ ، وَ الزَّكوةَ تَزْكِيَة لِلنَّفْسِ و نَماء فِي الرِّزْقِ ، وَ الصِّيام تَثبيتاً لِلإخلاصِ ، وَ الْحَجّ تَشديداً لِلدِّينِ ، وَ الْعَدْلَ تنسيقاً لِلْقُلُوبِ و طاعَتَنا نِظاماً لِلْمِلَّةِ ، و إمامَتَنا أمانًا مِنَ الْفِرْقَةِ، وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلإِسْلام وَ الصَّبْرَ مَعُونَةٌ علىَ استيجابِ الْأَجْرِ ، وَ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةٌ لِلْعامَّةِ ، وَ بِرَّ الْوَالِدَيْنِ وِقايَةٌ مِنَ السَّخَطِ ، و صِلَةَ الْأَرْحَامِ مَنْماةٌ لِلْعَدَدِ وَ الْقِصَاصَ حِقْناً لِلدِّماء ، وَ الْوَفاءَ بِالنَّذْرِ تَعْرِيضاً لِلْمَغْفِرَةِ ، وَ الْمَكائيل وَ الْمَوازِينَ تَعييراً لِلْبَخسِ ، وَ النَّهْيَ عَنْ شُرْبِ الْخَمْرِ تَنزِيهاً عَنِ الرَّجسِ وَ اجتِنابَ الْقَذفِ حِجابًا عَنِ اللَّعْنَةِ ، و تَرْكَ السَّرقَةِ إيجابًا لِلعِفَّةِ ، وَ حَرَّمَ اللّهُ الشِّرك إخلاصاً لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ.
فَاتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا و أنتم مُسْلِمُونَ ، و أطيعُوا اللّهَ فيما أَمَرَكُمْ بِه و نَهَاكُمْ عَنْهُ فَإِنَّهُ إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَماء﴾.
آن گاه بدین کلمات خطابت با مردم را اعادت فرمود :
منه أداء : أوصله، التنسيق : التنظيم، حقنه : حبسه و- دم فلان: أنقذه من القتل، السخط كجبل : ضد الرضا ، البر - بالكسر- الصلة و الخير و الاتباع فى الاحسان، المنماة : اسم مكان او مصدر ميمي : أى يصير سبباً لكثرة عدد الاولاد و العشائر ، قذف بالحجارة : رمى بها، التعريض أن تجعل الشيء عرضا للشيء، البخس : النقص.
ص: 144
﴿ ثُمَّ قَالَتْ : أَيُّهَا النَّاسُ اعْلَمُوا أَنِّي فَاطِمَةُ وَ أَبي مُحَمَّدٌ صلی اللّه علیه و آله و سلم أَقُولُ عَوْداً وَ بَدُوا وَ لا أَقُولُ ما أَقُولُ غَلَطاً وَلا أَفْعَلُ ما أَفْعَلُ شَطَطاً لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّم حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤمِنينَ رَوْفُ رَحِيمٌ ، فَإِنْ تَعْرُوهُ و تَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبي دُونَ نِساءِ كُمْ وَ أَخا ابْنِ عَمِّي دُونَ رِجالِكُمْ وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِي إِلَيْهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم فَبَلَغَ الرَّسالَةَ صادِعاً بِالنِّذارَةِ مائِلًا عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكِينَ ضارِبَا ثَبَجَهُم آخِذاً بِأكظامِهِم ، داعِياً إلى سَبِيلِ رَبِّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ يَكْسِرُ الْأَصْنامَ و يَنْكُبُ الهامَ حَتَّى انْهَزَمَ الْجَمْعُ و وَلَّوا الدُّبُرَ حَتَّى تَفَرَّى اللَّيْلُ عَنْ صُبْحِه و أَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ وَ نَطَقَ زَعِيمُ الدِّينِ و خُرِسَتْ شَقاشِقُ الشَّيَاطِينِ وَ طاحَ وَ شِيطُ النِّفَاقِ وَ انْحَلَّتْ عُقَدَ الْكُفْرِ
قولها : عوداً و بدءاً : أى اولا و آخراً ، شط : اى بعد و تباعد عن الحق ، عزاء الى ابيه : نسبه اليه ، صدع بالحق : تكلم به جهاراً . قوله تعالى : فاصدع بما تؤمر : اى شق جماعاتهم بالتوحيد اواجهر بالقرآن او اظهر او احكم بالحق و افصل بالامر أو اقصد بما تؤمر او افرق به بين الحق و الباطل ، النذير : الانذار كالنذارة، المدرج الملك، الثبج بالتحريك : وسط الشيء ، الكظم محركة : الحلق او الفم او مخرج النفس ، الهامة : رأس كل شيء جمع هام ، النكب: الطرح، فراه يفريه : شقه فاسداً او صالحاً ، و تفرى: انشق ، المحض : الخالص، اسفر الصبح : اضاء الزعيم : الكفيل و سيد القوم و رئيسهم ، خرس : صار اخرس : اى منعقد اللسان، الشقشقة - بالكسر - شيء كالرية يخرجه البعير من فيه اذاهاج ، طاح : هلك او اشرف على الهلاك ، الوشيظ : الخدم و الاجلاف و لفيف
ص: 145
وَ الشقاقِ وَ فهُمْ بِكَلِمَةِ الإخلاصِ في نَفَرٍ مِنَ الْبَيضِ الْخِماصِ و كُنتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ مُذقَةَ الشَّارِبِ وَ نُهْزَةَ الطَّامِع و قُبْسَةَ الْعَجْلانِ وَ مَوطَأَ الْأَقْدامِ تَشْرَبُونَ الطَّرْقَ و تَقْتاتُونَ الْوَرَقَ أَذِلَّةٌ خاسِئينَ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِكُمْ فَأَنْقَذَكُمُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِمُحَمَّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بعْدَ اللَّتَيّا وَ الَّتي و بَعْدَ أَنْ مُنِي بِبُهَم الرِّجالِ و ذُوبانِ الْعَرَبِ و مَرَدَةِ أهلِ الكِتابِ كُلَّما أَوْ قَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَاهَا اللّهُ أَوْ نَجَمَ قَرْنُ لِلشَّيْطانِ و فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَذَفَ أَخاهُ فِي لَهَواتِها .
فَلا يَنْكَفِأ حَتّى يَطَأ صِماخَها بِأخمُصِه و يُخمِدَ لَهَبَها بِسَيفِه مَكْدُوداً في ذاتِ اللّه ، مُجتَهِداً في أمرِ اللّهِ ، قَريباً مِنْ رَسُولِ اللّهِ، سَيِّدِ أَوْلِياء اللّهِ ، مُشَمِّراً ناصِحاً مُجِداً كادِحاً و أَنتُمْ فِي بُلَهنِيَةٍ مِنَ الْعَيْشِ و ادِعُونَ فاكِهُونَ آمِنُونَ تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوائِرَ و تَتَوَكَّفُونَ الْأَخبارَ و تَنْكُصُونَ عِندَ النَّزالِ ، و تَفِرُّونَ عِنْدَ الْقِتالِ.
فَلَمَّا اختارَ اللّهُ لِنَبِيِّه دارَ أنبِيآئه و مَأوى أَصْفِيائِهِ ، ظَهَرَ فِيكُمْ حسيكَةُ النّفاقِ و سَمَلَ جِلْبابُ الدِّينِ ، و نَطَقَ كَاظِمُ الْغاوِينَ ، و نَبَغَ خامِلُ الأَقَلّينَ ، و هَدَرَ فَنيقُ الْمُبْطِلِينَ ، فَخَطَرَ فِي عَرَصَاتِكُمْ و أَطْلَعَ
من الناس ليس اصلهم واحداً ، فاه به : نطق ، النفر - بالتحريك - الناس كلهم و مادون العشرة من الرجال ، نبغ الرجل : قال الشعر ولم يكن فى ارث الشعر ، خمل ذكره و صوته : خفی ، هدر البعير : صوت في غير شقشقة، الفنيق - كأمير- الفحل المكرم لا يؤذى
ص: 146
الشَّيْطَانُ رَأْسَهُ مِنْ مِغْرَزِهِ هاتِفاً بِكُمْ فَأَلْفاكُمْ لِدَعوَتِهِ مُسْتَجيبينَ وَ لِلْغُرَّة فِيهِ مُلاحِظينَ ، ثُمَّ اسْتَنْهَضَكُمْ فَوَجَدَ كُمْ خِفَافاً و أَحْمَشكُمْ فَأَلْفاكُمْ غِضابًا فَوَسَمْتُمْ غَيْرَ إبلِكُمْ و أَوْرَدْتُمْ غَيْرَ شِرْبِكُمْ ، هَذا وَ الْعَهدُ قَريبٌ و الكلمُ رَحيبُ وَ الْجُرْحُ لَما يَنْدَمِلُ وَ الرَّسُولُ لَمَا يُقْبَرُ ابْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ ، أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا و إِنَّ جَهَنَّمَ لمُحيطَةٌ بِالكافِرِينَ .
فَهَيْهاتَ مِنكُمْ و كَيْفَ بِكُمْ و أَنى تُؤْفَكُونَ و كِتابُ اللَّهِ بَيْنَ أَظهر كُمْ ، أَمُورَهُ زاهِرَةً و أَعْلامُهُ باهِرَةُ و زَوَاجِرُهُ لائِحَةُ و أَوامِرُهُ واضِحَةُ قَدْ خَلَّفْتُمُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِ كُمْ أَرَغْبَةٌ عَنْهُ تُرِيدُونَ أَمْ بِغَيْرِهِ تَحْكُمُونَ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلاً و مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ .
ثُمَّ لَمْ تَلْبَثُوا إِلَّا رَيْثَ أَن تَسْكُنَ نَفْرَتُها و يَسْلَسَ قِيادُها ثُمَّ
لكرامته ، خطر البعير بذنبه : ضرب به يميناً و شمالا ، هتف به : اى صاح ، الفيت الشيء : وجدته ، الغرة : الاغترار ، ملاحظة الشيء : مراعاته، استنهاض امر باقامۀ آن است ، أحمشت الرجل: أغضبته، الوسم: أثر الكي ، الورد : الاشراف على الماء دخله أولم يدخله و- القوم يردون الماء ، الشرب - بالكسر- الماء و الحظ منه ، رحب فهو رحيب : اتسع، الجرح - بالضم - الاسم ، الدمل : الخراج دمل برأ كاندمل ، قبره يقبره : دفئه ، بادره بداراً و ابتدره و بدره الامر و اليه : عجل ، أفك_كضرب - عنه : صرفه و قلبه أو قلب رأيه، لم تلبثوا : یعنی درنگ نکردید، من يبتغ غیر الاسلام : یعنی کسی که طلب می کند غیر از اسلام دینی را مقبول از او نیست، الريث بالفتح : المقدار، نفرة الدابة بالفتح : ذهابها و عدم انقيادها، السلس ككتف : السهل المنقاد ، القياد - ككتاب - حبل يقادبه ، ورى النار :
ص: 147
أَخذ تُمْ تُورُونَ وَ قَدَتَها و تُهَيْحُونَ جَمْرَتَها و تَسْتَجِيبُونَ بِهِتافِ الشَّيْطَانِ الْغَوِيِّ و إطفاء أنوارِ الدِّينِ الْجَلّي و إهمادِ سُنَنِ النَّبِيِّ الصَّفِيِّ تُسِرُّونَ حَسواً فِي ارْتِغاء و تَمْشُونَ لِأهْلِهِ و وُلده فِي الَجمْرِ وَ الضَّرَاء و نَصْبِرُ مِنكُمْ عَلَى مِثْلِ حَزِّ الْمُدَى و وَخَزِ السِّنانِ فِي الْحِشا و أَنتُمْ تَزْعُمُونَ أَنْ لا إِرْثَ لَنَا أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ تَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ .
أَفَلَا تَعْلَمُونَ؟ بَلَى تَجَلَّى لَكُمْ كَالشَّمْسِ الضّاحِيَةِ أَنِّي ابْنَتُهُ أَيُّهَا الْمُسْلِمُونَ أَغْلَبُ عَلَى إِرْثِهِ يَا بْنَ أَبي قُحافَةَ أفي كِتابِ اللّهِ أَن تَرِثَ أَباكَ وَلا أرِثَ أبي لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيّاً ، أَفَعَلى عَمدِ تَرَكْتُمْ كِتابَ اللّهِ و نَبَذْ تُمُوهُ وَراءَ ظُهُمرِكُمْ إِذْ يَقُولُ : و وَرِثَ سُلَمانُ داوُدَ ، و قالَ فيما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرٍ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا إِذْ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي و يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ ، و قالَ : و أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهم أَوْلَى بِبَعضِ في كِتاب اللّه ، و قالَ يُوصِيكُمُ اللّهُ في أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ ، و قالَ إن تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ.
اتقدت و -كولى - الزند : خرجت ناره و أورينه، و قدة النار بالفتح : وقودها . جمرة النار: المتوقدة ، هتف منافاً - بالكسر - صاح، الاهماد : اطفاء النار ، حريم الرجل :
ص: 148
و زَعَمْتُمْ أَنْ لاحُظوَة لي وَلا إرثَ مِنْ أبي وَلَا رَحِمَ بَيْنَنا أَفَخَصَّكُم اللّهُ بِآيَةٍ أَخْرَجَ مِنْها أَبي أَمْ هَلْ تَقُولُونَ أَهْلَ مِلَّتَيْنِ لا يَتَوَارَثانِ وَ لَسْتُ أنَا و أبي مِنْ أَهْلِ مِلَّةِ وَاحِدَةٍ أَمْ أَنتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِه مِنْ أبي و ابنِ عَمّي؟
فَدُو نَكَها مَخطُومَةً مَرجُولَة نَلقاكَ يَوْمَ حَشْرِكَ فَنِعْمَ الْحَكَمُ اللّهُ وَ الزَّعِیمُ مُحَمَّدُ وَ الْمَوْعِدُ الْقِيمَةُ و عِندَ السَّاعَةِ مَا تَخْسَرُونَ وَلَا يَنْفَعُكُمْ إذْ تَندَمُونَ و لِكُلِّ بَا مُسْتَقَرٍ و سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ و يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُقيمٌ﴾.
از پس این کلمات بجانب انصار نگریست:
فَقالَت : يا مَعْشَرَ الْفِتْيَةِ و أعضادَ الْمِلَّةِ و أنصارَ الإسلامِ ما هذِهِ الْغَمِيزَةُ فِي حَقي وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتِي أما كانَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم أبي يَقُولُ:المَرءُ يُحْفَظ في ولدِهِ؟ سَرعانَ ما أحدَثتُمْ و عَجْلانَ ذَا إِهالَةً وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِما أحاوِلُ و قُوَّة عَلى ما أطلُبُ و أَزاوِلُ أَتَقُولُونَ مَاتَ مُحَمَّدٌ صلی اللّه علیه و آله و سلم فَخَطْبُ جَليلُ اسْتَوسَعَ وَهيُهَ و استَنهَرَ فَتقُهُ وَ انفتَقَ رَتقُهُ و أَظلِمَتِ الْأَرْضُ لِغَيْبَتِهِ و كَسَفَت النُّجومُ لِلمُصيبَتِه و أَكْدَتِ الْآمالُ و خَشَعَتِ الجِبالُ و أزيلَ الْحَريمُ و أزيلَتِ الْحُرْمَةُ عِندَمَماته، فَتِلْكَ وَ اللّهِ النّازِ النّازِلَةَ
ما يحميه و يقاتل عنه ، و الحرمة : مالا يحل انتهاكه، البائقة : الداهية، الممسى و المصبح-
ص: 149
الكُبْرَى وَ الْمُصيبَةُ الْعُظمى لا مِثْلَها نازِلَةُ وَلا بائِقَةٌ عاجِلَةٌ أعْلَنَ بِها كِتابُ اللّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ في أَفْنَيَتِكُمْ و في مُمساكُمْ و مُصْبَحِكُمْ هِتافاً و صُراخاً و تِلاوَةَ و إلحاناً و لَقَبْلَهُ ما حَلَّ بِأَنْبِيَا وَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ حَكَمْ فَضل و قضاءُ حَتمُ ، وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَ اللَّهُ شَيْئاً و سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرينَ.
أیها بَني قَيلَةَ ، أَهضَمُ تُراثَ أبي و أَنتُمْ بِمَرءى مِنّي و مَسْمع و مُبْتَدَه و مَجْمَعَ تُلْبِسُكُمُ الدَّعْوَةُ و تَشمَلُكُم الخُبرَةُ و أنتُمْ ذَوُوا الْعَدَدِ و الْعِدَّةِ وَ الْأَداةِ وَ الْقُوَّةِ و عِنْدَكُمُ السَّلاحُ وَ الْجُنَّةُ تُوا فِيكُمُ الدَّعْوَةُ فَلَا تُجيبُونَ و تَأتيكُمُ الصَّرْخَةُ فَلا تُغيثُونَ، وَ أَنتُمْ مَوْضُوفُونَ بِالْكِفاحِ مَعْرُوفُونَ بِالْخَيْرِ وَ الصَّلاح وَ النُّجَبَةُ الَّتي انتجِبَتْ وَ اَلْخيَرَةُ الَّتِي اختيِرَت قاتَلْتُمُ الْعَرَبَ و تَحَمَّلْتُمُ الْكَدَّ وَ التَّعَبَ و ناطَحتُمُ الْأُمَمَ و كافَحْتُمُ الْبُهَمَ
بضم الميم فيهما - مصدران و- موضعان من الامساء و الاصباح، الصراخ- بالضم- الصوت، التلاوة - بالكسر- القراءة ، الحنه القول : أفهمه اياه، أيها بفتح الهمزة و التنوين بمعنى هيهات، المسمع كمقعد : الموضع الذي يسمع منه ، و هو منى بمرءى و مسمع : بحيث أراء و أسمع كلامه ، الهضم بالكسر، و هضم فلاناً : ظلمه و غصبه ، يقال : فلان يكافح الامور : أى يباشرها بنفسه ، النجبة كهمزة : الكريم النجيب ، خار الرجل على غيره خيرة - كمنبة - فضله على غيره، اختاره فضله على غيره ، الكدة : الشدة ، نطحه : أصابه بقرنه، البهمة :
ص: 150
فَلا نَبْرَحُ أَوْ تَبْرَحُونَ نَأْمُرُكُمْ فَتَأْمُرُونَ حَتَّى إِذَا دَارَتْ بِنا رَحَى الْإِسْلامِ و دَرَّ حَلَبُ الْأَيَّامِ و خَضَعَتْ نُعَرَةُ الشِّرْكِ وَ سَكَنَتْ فَوْرَةً الإفكِ و خَمَدَتْ نيرانُ الْكُفْرِ و هَدَنَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجُ وَ اسْتَوْثَقَ نِظامُ الدِّينِ .
فَأنّى حرتُمْ بَعْدَ البَيانِ و أَسْرَرْتُم بَعْدَ الْإِعْلانِ و نَكَصْتُمْ بَعْدَ الإقدام و أَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الْإيمان، ألا تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُوا بِأخراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَوْكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِن كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ ، أَلا قَدْ أَرى أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إِلَى الْخَفْضِ و أبعَدْتُم مَن هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَةِ وَ نَجَوْ تُم مِنَ الضَّيقِ بِالسَّعَةِ فَتَجَجْتُمْ ما وَ عَيْتُمْ و دَسَعْتُمُ الَّذِي تَسَوَّعْتُمْ فَإِنْ تَكْفُرُو أَنتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنى حَميدٌ.
أَلا وَ قَدْ قُلْتُ ما قُلْتُ عَلى مَعْرِفَةِ مِنِّي بِالْخَذَلَةِ التي خامَرَتُكُمْ وَ الْغَدْرَةِ الَّتِي اسْتَشعَرَتها قُلُوبُكُمْ وَ لَكِنَّها فَيْضَةُ النَّفْسِ و نَفْثَةَ الْغَيْظِ و
الشجاع جمع کصرد، رحی : سنگ آسیا است ، در اللبن: جریانه و كثرته، الحلب بالفتح و يحرك : استخراج ما في الضرع من اللبن، النعرة بالنون و العين المهملة كهمزة : الخيلاء و الكبر، الافك -بالكسر- : الكذب، فور الافك : غليانه ، خمدت النار : سكن لهبها و لم يطفأ جمرها ، هدأت ؛ أي سكنت ، هرج الناس : وقعوا في فتنة و اختلاط، استوسق الابل: اجتمعت الحور- بالحاء المهملة - الرجوع و النقص - و بالجيم : الميل عن القصد و العدول عن الطريق، نكص عن الأمر: تكأكأ عنه ، و على عقبه : رجع ، نكث الامر : نقضه، الايمان جمع اليمين و هو القسم ، مج الشراب من فيه : رماه.
ص: 151
خَوْرُ الْقَنا و بَثَّةُ الصَّدْرِ و تَقْدِمَةُ الْحُجَّةِ فَدُو نَكُمُوها فَاحْتَقِبُوها دَبَرَةَ الظَّهيرِ نَقيبَةَ الْخُفٌ باقِيةَ العارِ مَوْسُومَةً بِغَضَبِ اللّهِ و شَنارِ الْأَبَدِ مَوضُولَةٌ بِنارِ اللّهِ الْمُوقَدَةِ الَّتي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ فَبِعَيْنِ اللّهِ ما تَفْعَلُونَ و سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَب يَنْقَلِبُونَ ، و أَنَا ابْنَةَ نَذِيرٍ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذَابٍ شَدِيدٍ فَاعْمَلُوا إِنَّا عَامِلُونَ وَ انتَظِرُوا إِنَّا مُنتَظِرُونَ﴾.
بعد از تشکیل کلمات و تبیین لغات متناًها مشاً (1) از ترجمه این خطبه مبارکه بی نیازی بدست کردیم مگر در هر شطری که فاطمه علیها السلام در غصب فدك احتجاج فرموده از ترجمۀ آن نا گزیر افتادیم تا مردم عامی یک باره بی بهره نمانند بالجمله چون فاطمه از حمد خداوند و درود و نعت محمّد محمود صلی اللّه علیه و آله و سلم بپرداخت روی با اهل مجلس کرد و فرمود ای بندگان خدا شما امینان پروردگار و رسولان ابلاغ اوامر و نواهی از خداوندید پس از خدای بترسید و بهراسید از این که کافر بمیرید و اطاعت خداوند را در اجرای اوامر و نواهی حمایتی واجب شمارید هان ای مردم من فاطمه دختر محمّدم و بكذب سخن نکردم و بهوای نفس استرداد فدك نمي خواهم.
همانا محمّد پدر من بود نه پدر زن ها و دختر های شما و برادر پسر عم من بود نه برادر مرد های شما اينك شيطان بر شما مطلع شد و شما را مطیع یافت هنوز از قصه غدیر خم زمانی دراز بر نگذشته و جراحت ما در مصیبت پیغمبر التیام نیافته و جسد مبارکش مدفون نگشته غصب خلافت کردید و ضبط فدك نموديد و ما صبر می کنیم در مصیبتی که در دل و جگر کار تیر و تیغ کند.
اينك بسنّت جاهلیت می روید و گمان دارید که ما را ارثی نمی باشد و حال
ص: 152
آن که چون آفتاب بر شما روشن است که ما ارث داریم هان ای مسلمانان من دختر پیغمبرم سزاوار است که میراث من بهرۀ بیگانگان شود ای پسر ابی قحافه آیا در کتاب خدا آمده است که تو از پدر خویش سزاوار میراث باشی و من از ارث پدر محروم باشم حکمی عجیب و سخنی غریب آورده و کتاب را از پس پشت انداختید چه خداوند می فرماید سلیمان از داود میراث برد و در قصه یحیی بن زکریا فرماید یاد دار وقتی که زکریا گفت خداوندا بمن بخش ولیی و فرزندی که از من ارث برد و از آل یعقوب ارث برد و نیز فرماید صاحبان رحم و خویشاوندان بعضی اولی به بعض اند و نیز فرماید وصیت می کند خداوند شما را در اولاد شما از برای پسر دو بهره و از برای دختر يك بهره است انبیا را در میراث استثنا نفرموده است .
گمان می کنید که مرتبت و منزلتی برای من نزد پدر من نیست و مرا بهره و نصیبی نباشد و رحم و قرابتی میان من و پدر من نیست آیا خداوند شما را بآیتی از آیات قرآن مخصوص کرده است که ارث بگذارید و ارث ببرید و پیغمبر مرا از آن آیت اخراج فرموده است؟ آیا خواهید گفت ما اهل دو ملتيم ميان من و پدر من حكم ميراث شامل نشود پدرم مسلمانست و من کافرم و ارث مسلمان بکافر ندهند؟ آیا شما بهتر دانید عموم و خصوص قرآن را از پدر من و پسر عم من ؟
اکنون بر ایگان خلافت را غصب کردید و فدك را مضبوط ساختید با شما مخاصمت نمی کنیم چه نیروی خصومت نداریم ای پسر ابو قحافه این نقمت در قیامت دست گیر تو شود غریم (1) این فدك محمّد است و موعد ما روز قیامت . آن گاه فاطمه روی با انصار کرد و فرمود ای باز ماندگان از خاتم پیغمبران ای انصار اسلام ای حفاظ شریعت چیست این ضعف و سستی در حق من؟ چیست این ظلم و ستم در حق من که می نگرید و سر فرو می دارید و چشم بخواب در می برید و اعانت من نمی کنید؟ آیا پدر من نمی فرمود: در حق فرزند حرمت پدر را بدارید، چه زود بود
ص: 153
تضييع حق ما و عدم نصرت ما و حال آن که شما را نیروی مرافقت و توانائی در طلب حق من هست .
گویا وفات محمّد را سهل گرفتید و حال آن که ثلمه بزرگی است که با هیچ در پی (1) اصلاح آن نتوان کرد دختر او مغلوب و حریم او ضایع گشت همانا مرگ قضائیست حتم چنان که خدای فرماید نیست محمّد مگر پیغمبری و پیش از او پیغمبران در گذشته اند پس هر گاه آن پیغمبر بمیرد و یا کشته شود مرتد می شوید و ارتداد شما خداوند را زیان نکند هان ای جماعت اوس و خزرج شما حاضرید و می نگرید و صاحب عدت و عُدت می باشنید و خداوند آلات حرب و سلاح جنگ هستید و ناله مرا می شنوید و اجابت دعوت من نمی کنید و مرا اعانت نمی فرمائید و حال آن که شما مردم شجاع و دلاورید و از بزرگان دین و برگزیدگان عرب شمرده می شوید و هرگز از مقابله و مقاتله امم مختلفه دست باز نداشته اید و همواره ما آمر و شما مأمور و ما حاكم و شما محکوم بوده اید چندان که اسلام بما استوار شد و نيران شرك و كذب و غليان كبر و كفر فرو نشست.
پس بکدام سوی می روید و چرا بعد از اسلام به باز پس قدم می زنید؟ و بعد از ایمان مشرک می شوید؟ آیا شما نه آن بودید که با مخالفین پیغمبر مقاتلت کردید کنایت از این که چرا با غاصبین خلافت طریق منازعت نمی سپارید آیا از ایشان می ترسید و حال آن که سزاوار تر است که از خدای بترسید بسوی راحت و سعت روی کردید و با علی که شایسته این امر بود پشت کردید اگر شما و هر که در روی زمین است کافر شوند خداوند بی نیاز است .
همانا گفتم آن چه باید گفت و دانسته بودم که شما مرا نصرت نکنید و شناخته بودم غدر شما و مکر شما را پس این کلمات را از غلیان غیظ و جوشش خشم گفتم و اتمام حجت کردم تا در روز قیامت نتوانید گفت ما غافل بودیم اکنون بدارید خلافت را و مضبوط کنید فدك را که تا قیامت این عاد با غاصب
ص: 154
بپاید و غضب خداوند از غاصب جدا نشود تا او را بدوزخ در اندازد چه خداوند بر آن چه شما از ظلم و ستم می کنید نگران است و من دختر پیغمبری هستم که شما را از ظلم بیم می داد اکنون بکنید آن چه می کنید و ما نیز کیفر شما را خواهیم داد شما منتظر انتقام باشید چنان که ما نیز آن روز را انتظار می بریم.
معلوم باد که بدست یاری خرد دور اندیش و احاطت بر کتب اخبار و سیر توان دانست که أمير المؤمنین علی علیه السلام چندان که در تمامت حیات خویش از مخالفت خلفای ثلاثه در غصب خلافت می نالید و اظهار ستم رسیدگی می فرمود و بحضرت یزدان تظلّم می برد و دست فاطمه و حسنین علیهم السلام را گرفته نیم شبان بر در سرای مهاجر و انصار می گذشت و طلب نصرت می فرمود نه این بود که حکم رانی این جهان را منزلتی داند یا او را بحطام دنیوی رغبتي باشد بلکه این همه تعب و طلب از بهر آن بود که امت رسول طریق ضلالت نسپارند و پایمال هلاکت نشوند چنان که خوی انبیا و اوصیا اینست که حمل هزار زحمت و محنت کنند باشد که یک تن را هدایت فرمایند و آن کس را که در راه دین با تیغ بگذرانند نه از در کین باشد بلکه مداوای او را چنین دانند و زود ترش از بند جهل برهانند.
در کتاب یک تن از اکابر عرفا خوانده ام که می گوید نوح نه از در بی مهری هلاکت امت را از حضرت یزدان مسألت نمود بلکه بعین عنایت در ایشان نگریست و از در تربیت ایشان را به عرض هلاکت در آورد حکمت این سخن و شرح عقیدت این جماعت در این کلمات بیرون نگارش این کتاب مبارک است.
بالجمله على علیه السلام از در محبت با این امت حمل این همه زحمت می کرد و اگر از بازگشت ایشان بطریق جاهلیت و كفر بيمناك نبود شمشیر در غاصبین خلافت می گذاشت و اگر همه یک تنه بود دست از جهاد باز نمی داشت و هم چنان فاطمه علیها السلام که اگر همه يك قرصۀ نان بر خوان داشت حسنین را گرسنه می گذاشت و انفاق می فرمود در غم فدك نبود بلكه بنزديك ابو بكر آمد و حق خویش را در سه چیز طلب فرمود اول میراث خویش را خواست دوم فدك را که رسول خدا او را عطا داده بود سیّم سهم
ص: 155
ذوی القربی را طلب نمود و هيچ يك را أبو بكر نپذيرفت.
و این همه احتجاج فاطمه و تظلم آن حضرت از دو جهت بود یکی آن که مردم بدانند أبو بكر ظالم است و دختر پیغمبر را با آن مکانت که او راست نسبت بکذب می دهد و شهادت علی علیه السلام و حسنين و ام ايمنو أسماء بنت عمیس را بچیزی نمی شمارد و غصب حق فاطمه می کند و او را می رنجان در نجانیدنی که بحکم خدا و رسول رنجش خدا و رسول است دوم آن که آن چه را که فاطمه طلب می کرد از فدك و جز آن بجمله خاص فاطمه نبود بلکه ذوی القربی و دیگر کسان را بهره بایست داد پس بر فاطمه بود که از برای احقاق حقوق دیگران چندان که تواند جنبش و کوشش کند و اگر نه فاطمه را با فدك و جز فدك چکار است همانا مرا آئین نباشد که هیچ با شعر استشهاد کنم این چند شعر را از کتاب اسرار الانوار في مناقب الائمة الاطهار كه وقتي بنظم کرده ام تيمناً و تبرکا نگاشتم :
صدف گوهر شبیر و شبر *** جفت حيدر سلیل پیغمبر
دختر مصطفی اگر چه زن است *** شیر مردان چو زنش نیم تن است
زن اگر چند نیم مردانند *** بر او مرد نیم زن دانند
شیر یزدانش گر نبودی مرد *** زیست از مرد در جهان او فرد
همتش ز اختران برشته کند *** عصمتش بانگ بر فرشته زند
در جهان بود از جهانش ليك *** جز بیزدان نبد سلام و عليك
از جهان دیده بر جهان داور *** دو جهانش چو خاک و خاکستر
آن که جست از جهت فلك چكند *** آن که رست از جهان فدك چكند
این فدك بهر تو محك كرده است *** نز جهان فذلك این فدك كرده است
زین جهانی و زین جهان پاکست *** گوهر پاك خواجه لولاك است
گوهری و صدف بیازده دُر *** مادری و پسر زیا زده حر
اکنون بر سر سخن رویم چون فاطمه علیها السلام آن خطبۀ مبارکه را بپای برد أبو بكر اعداد پاسخ کرد.
ص: 156
« فَقَالَ یا اِبْنَةَ رَسُول اللّه لَقَدْ کانَ اَبُوک بِالمُؤمنینَ عَطُوفاً کَریمًا، رَؤُفاً ، رَحیمًا وَ عَلَی الکافِرینَ عَذاباً أَلیماً وَ عِقاباً عَظیماً، اِنْ عَزَوْناهُ وَجَدْناهُ اَباکِ دُونَ النِّساءِ وَ اَخاً لِبَعْلِکِ دُوْنَ الاَخِلّاءِ ، آثَرَهُ عَلی کُلِّ حَمیم و ساعَدَهُ فی کُلِّ اَمْرٍ جَسیمٍ لا یُحِبُّکُمْ اِلّا سَعیدٍ وَ لا یُبْغِضُکُم اِلّا شَقّیٍ فَأَنْتُمْ عِتْرَةً رَسُولِ اللّه الطَّیّبُونَ وَ الخِیرَةُ المُنْتَجَبُونَ عَلَی الخَیْرِ ، اَدِلَّتُنا وَ اِلیَ الجَنَّةِ مسالِکُنا وَ اَنْتِ یا خِیَرَةَ النِّسآءِ وَ ابْنَةَ خَیْرِ الأَنْبِیآءِ ، صادِقَةً فی قَوْلِکِ سابِقَةً فی وُفُورِ عَقْلِکِ غَیْرُ مَرْدودَةٍ عَنْ حَقِّکِ وَ لا مَصْدوُدَةٍ عَنْ صِدْقِکِ.
وَ اللّهِ، ما عَدَوْتُ رَأیَ رسول اللّه وَ لا عَمِلْتُ اِلّا بِاِذْنِهِ وَ اِنَّ الرّائِدَ لایَکْذِبُ اَهْلَهُ وَ اِنّی اُشْهِدُ اللّهَ وَ کَفَی بِهِ شَهیداً اِنّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه (صلی الله علیه و آله) یَقوُلُ : نَحْنُ مَعاشِرُ الأَنْبیآءِ لا نُوَرَّثُ ذَهَبًا وَ لا فِضّةً وَ لا داراً وَ لا عِقاراً وَ اِنَّما نُوَرِّثُ الکِتابَ وَ الحِکْمَةَ وَ الْعِلْمَ وَ النُّبُّوَةَ وَ ما کانَ لَنا مِنْ طُعْمَةٍ فَلوَ لِیّ الاَمْرُ بَعْدَنا اَنْ یَحْکُمَ فیهِ بِحُکْمِهِ و جَعَلْنا ما حاوَلْتُهُ فی الکُراعِ وَ السِّلاحِ یُقاتِلُ بِها المُسْلِمُونَ وَ یُجاهِدُونَ الکُفّارَ وَ یُجالِدوُنَ المَرَدَةَ الفُجّارَ وَ ذلک باِجْماعِ مِن المُسْلِمینَ لَمْ اَنْفَرِدْ بِهِ وَحْدی ، وَ لَمْ اَسْتَبِدَ بِما کانَ الرّأیُ فیه عِنْدی ، وَ هذِهِ حالی وَ مالی هِیَ لَکِ وَ بَیْنَ یَدَیْکِ لا نَزْوِی عَنْکِ ، وَ لا نَدَّخِرْ دوُنَکِ ، وَ اَنْتِ سَیِّدَةُ اُمَّةِ أَبیکِ ، وَ الشَّجَرةُ الطّیَّبةُ لِبَنیِّکِ ، لا نَدْفَعُ مالِکِ مِنْ فَضْلِکِ ، وَ لا یُوْضَعُ فی فَرْعِکِ وَ اَصْلِکِ ، حُکْمُکِ نافِذٌ فی ما مَلَکَتْ یَدایَ ، فَهَلْ تَرینَ
اَنْ اُخالِفُ فی ذلِکَ اَباکِ. »
أبو بکر گفت ای دختر پیغمبر پدر تو مؤمنان را همه رحمت و رأفت بود و کافران را همه زحمت و نقمت بود و او پدر تست نه پدر دیگر زنان و برادر پسر عم تست نه برادر دیگر مردان و او علی را از همه خویشاوندان بر گزید و علی او را در هر کار معین و مساعد بود دوست ندارد شما را مگر سعید و دشمن ندارد شما را مگر شقی، شمائید عترت رسول و راهنمای ما بسوی بهشت و توئی بهترین زنان و دختر بهترین پیغمبران سخن براستی کنی و بحصافت عقل از همه سبقت داری کسی ترا از حقوق تو دفع ندهد و تکذیب نکند سوگند با خدای من از فرمان خداوند بیرون نشوم و حکم رسول را دیگرگون نکنم .
خدای را گواه می گیرم که من از پیغمبر شنیدم که گفت ما جماعت
ص: 157
پیغمبران زر و سیم و خانه و عقار میراث نمی گذاریم بلکه کتب و حکمت و علم و نبوت میراث ماست و چیزی که از برای ما بوده و بجای مانده خاص آن کس است از ما بر اریکه خلافت جای کند و بهر چه خواهد فرمان دهد و این فدك و عوالی که تو امروز خواهی من از برای تجهیز لشکر و آلات حرب و ضرب مقرر داشتم تا مسلمانان در جهاد با کافران بکار برند و من در تقریر این امر منفرد نبودم بلکه جماعتی از مسلمانان این رای را صواب شمردند اینک در حال و مال من مختاری بهر چه خواهی فرمان میکن تو سیده امت محمدی و از برای فرزندانت اصلۀ طاهری فضیلت تو را دفع نمی توان داد و رفعت ترا پست نمی توان کرد حکم تو بر آن چه در دست منست جاریست اما در کار فدک چه توانم کرد آیا تو روا می داری که من با پدر تو مخالفت کنم و فرمان او را دیگرگون سازم ؟
چون ابو بکر این پاسخ بیار است دیگر باره فاطمه آغاز سخن کرد :
﴿ فَقالَت : سُبْحانَ اللّهِ ما كانَ رَسُولُ اللَّهِ عَنْ كِتابِ اللّهِ صَارِفاً وَلَا لِأحكامِه مُخالِفاً بَل كانَ يَتْبَعُ أَثَرَهُ و يَقْفُو سَوَرَهُ أَفَتَجْمَعُونَ إِلَى الْغَدْرِ اعْتِلالَا عَلَيْهِ بِالرُّورِ وَ هَذا بَعْدَ وَفَاتِهِ شَبِيهُ بِما بُغِيَ لَهُ مِنَ الْغَوائِلِ فِي حَياتِه ، هذا كِتابُ اللّهِ حَكَما عَدْلًا وَ ناطِقاً فَصلًا يَقُولُ : يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داوُدَ ، فَبَيَّنَ عَزَّ وَ جَلَّ فيما وَضَعَ عَلَيْهِ مِنَ الْأَقْسَاطِ وَ شَرَعَ مِنَ الْفَرائِضِ وَ الْمِيرَاثِ ، وَ أَباحَ مِنْ حَظِّ الذُّكْرانِ وَ الْإِناثِ ما أَزاحَ عِلَّةَ الْمُبْطِلِينَ ، وَ أَزالَ التَّظَنِّي وَ الشَّبُهَاتِ في الغابِرِينَ کَلاً بَل سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ﴾.
ص: 158
این وقت فاطمه از در شگفتی فرمود منزه است خداوند همانا رسول خدا جز بر طریق قرآن نمی رفت و اقتفا جز با حکام قرآن نمی کرد همانا شما از در مکر و خدیعت انجمن شدید و در غصب فدك بر پیغمبر خدا دروغ بستید و این غدر شما ر وفات پیغمبر ماننده بدان خدیعه است که هنگام حیات او در ليلة العقبه و جز آن خواستيد اينك كتاب خدا حاکم عادل و ناطق فاصل است که در قصۀ زکریا عرض کرد الهی مرا فرزندی بخش که میراث از من و از آل یعقوب برد و می فرماید داود از بهر سلیمان میراث گذاشت و هم چنان خداوند بهرۀ ارث برندگان را از دختران و پسران باز نمود و دست حیلت گران را از اجرای باطل و إلقاى شبهات باز داشت شما نیز این جمله را می دانید و بهواجس نفسانی و تسویلات شیطانی کار همی کنید پس صبر نیکوست و من دل بر مصابرت می گذارم و خداوند بر این کذب که بر پیغمبر بستید اعانت من خواهد کرد. دیگر باره ابو بکر بسخن آمده «فقال صَدَقَ اللَّهُ وَ صَدَقَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَتْ ابْنَتُهُ، أَنْتِ مَعْدِنُ الْحِکْمَهِ، وَ مَوْطِنُ الْهُدَی وَ الرَّحْمَهِ وَ رُکْنُ الدِّینِ، وَ عَیْنُ الْحُجَّهِ، لَا أُبَعِّدُ صَوَابَکِ، وَ لَا أُنْکِرُ خِطَابَکِ، هَؤُلَاءِ الْمُسْلِمُونَ بَیْنِی وَ بَیْنَکِ قَلَّدُونِی مَا تَقَلَّدْتُ، وَ بِاتِّفَاقٍ مِنْهُمْ أَخَذْتُ مَا أَخَذْتُ، غَیْرَ مُکَابِرٍ وَ لَا مُسْتَبِدٍّ وَ لَا مُسْتَأْثِرٍ، وَ هُمْ بِذَلِکَ شُهُودٌ.
ابو بکر گفت خدا و رسول سخن براستی کردند و تو ای دختر محمد سخن بصدق کردی و تو معدن حکمت و هدایت و رحمتی و عمود دین و عین حجتی ترا از صواب و سداد بیرون ندانم و گفتار ترا انکار نکنم لکن این گروه مسلمانان بی آن که مرا خواهشی و کاوشی باشد امر خلافت را بر گردن من افکندند و اينك بر آن چه من گویم گواهند:
این وقت فاطمه علیها السلام روی با مردم کرد :
﴿ مَعَاشِرَ المُسْلِمینَ الْمُسْرِعَهَ إِلَی قِیلِ الْبَاطِلِ، الْمُغْضِیَهَ عَلَی الْفِعْلِ الْقَبِیحِ الْخَاسِرِ أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها، کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِکُمْ، مَا أَسَأْتُمْ مِنْ أَعْمَالِکُمْ، فَأَخَذَ بِسَمْعِکُمْ وَ أَبْصَارِکُمْ، وَ لَبِئْسَ مَا تَأَوَّلْتُمْ، وَ سَاءَ مَا بِهِ أَشَرْتُمْ، وَ شَرَّ مَا
ص: 159
اغتصبتم، لَتَجِدُنَّ وَ اللَّهِ مَحْمِلَهُ ثَقِیلًا، وَ غِبَّهُ وَبِیلًا، إِذَا کُشِفَ لَکُمُ الْغِطَاءُ، وَ بَانَ مَا وَرَاءَهُ من الْبَاسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ، وَ بَدَا لَکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ مَا لَمْ تَکُونُوا تَحْتَسِبُوُنَ وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ﴾
فرمود: ای مردم شتاب زده بسوی گفتار های نکوهیده و اغماض کننده برکردار های نا پسندیده «آیا در أحكام كتاب خداى بنظر تحقیق نمی روند تا بدان کار کنند يا نيك مي انديشند و بر طریق آن نمی روند زیرا که دل های ایشان مقفل و مختوم است» همانا کردار زشت شما دل های شما را محجوب داشته و چشم و گوش شما را کور و کر ساخته چه نکوهیده است تأویل شما که بدست یاری آن حق را پایمال ساختید خلافت را از مرکز خود تحویل دادید و بجای متصدی آن بد عوض گرفتید سوگند با خدای که حمل کیفر این کردار گران و عاقبت این کار سخت و ناهموار است وقتی که پرده از کار بر افتد و پوشیده ها آشکار گردد و عذاب خداوند قهار که هرگز گمان نداشتید در رسد کارکنان باطل زیان کار شوند و کیفر بینند.
در خبر است که بعد از چندین احتجاج ابو بکر از فاطمه گواه طلبید فاطمه ام ایمن را حاضر ساخت و ام ایمن گفت یا أبا بكر من شهادت ندهم تا با تو احتجاج نکنم ترا با خداوند سوگند می دهم آیا نشنیدی که پیغمبر فرمود ﴿ أُمَّ أَیْمَنَ امْرَأَهٌ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّهِ﴾ گفت شنیدم آن گاه گفت ﴿ فأشْهدُ أنّ اللّه عزوجل أُوحِی إِلیّ رسُولُ اللّهِ فآت ذا الْقُرْبِیُّ حقّهُ فجعل فدکا لها طِعْمهً بِأمْرِ اللّهِ﴾ علی و حسنین نیز بدین گونه أدای شهادت کردند ابو بکر بیچاره ماند و خطی نوشت و بدست فاطمه داد تا فدك را از بهر خویش بدارد، عمر در آمد و دست فرا برد و آن خط را از فاطمه بگرفت و بدرید « فقال عمر : لا تقبل شهادة امراة اعجمية لا تفصح و اما على فیجرّ النار الى قرصنه » گفت شهادت زنی اعجمیه را کی استوار توان داشت علی نیز آتش برای طبخ قرصه نان خویش می کشد .
این وقت فاطمه روی با ابوبکر كرد ﴿ فقَالَتْ وَ اَللَّهِ لاَ کَلَّمْتُکِ أَبَداً، قَالَ وَ اَللَّهِ لاَ هَجَرْتُکِ أَبَداً، قَالَتْ وَ اَللَّهِ لَأَدْعُوَنَّ اَللَّهَ عَلَیْکِ، قَالَ وَ اَللَّهِ لَأَدْعُوَنَّ اَللَّهَ لَکِ﴾ فرمود اى ابو بكر سوگند با خدای که هرگز از این پس با تو سخن نکنم ابو بکر گفت سوگند با خدای
ص: 160
که هرگز از حضرت تو دوری نجویم دیگر باره فاطمه فرمود سوگند با خدای که شکایت بخداوند خواهم برد و او را بر دفع تو خواهم خواند نیز ابو بکر گفت سوگند با خدای که من در طلب خیر تو روی بدرگاه خداوند خواهم کرد .
چون فاطمه علیها السلام سخن بدین جا آورد روی بر تافت و بر سر قبر پیغمبر و بر روی قبر در افتاد و این اشعار را تذکره فرمود و چندان بگریست که خاک را با آب دیده عجین ساخت.
قد كان بعدك انباء و هنبئة *** لو كنت شاهد ها لم يكبر الخطب
انا فقدناك فقد الارض و ابلها *** و اختلَّ قومك فاشهدهم فقد نكبوا
و كل اهل له قربى و منزلة *** عند الاله على الادنين مقترب
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم *** لما مضيت و حالت دونك الترب
تجهمتنا رجال و استخفَّ بنا *** لمّا فقدت و كلّ الارض مغتصب
و كنت بدراً و نوراً يستضاء به *** عليك تنزل من ذى العزة الكتب
و كان جبریل بالایات یونسنا *** فقد فقدت فكل الخير محتجب
فليت قبلك كان الموت صادفنا *** لمّا رضيت و حالت دونك الكثب
انا رزئنا بمالم يرز ذو شجن *** من البريّة لا عجم ولا عرب
سيعلم المتولّى الظلم حامتنا *** يوم القيامة انى سوف ينقلب
و سوف تبكيك ما عشنا و ما بقيت *** له العيون بتهمال له سكب
و قد رضينا به محضاً خليقته *** صافى الضرائب والا عراق و النسب
فانت خير عباد اللّه كلهم *** و اصدق النّاس حين الصّدق و الكذب
و كان جبريل روح القدس زائرنا *** فغاب عنّا فكلُّ الخير محتجب
ضاقت علىَّ بلاد بعد ما رحبت *** و سیم سبطاك خسفاً فيه لى نصب
فانت و اللّه خير الخلق كلهم *** و اصدق الناس حيث الصدق و الكذب
فاطمه علیها السلام بعد از انشاد این اشعار آهنگ سرای خویش کرد و امیر المؤمنین علی علیه السلام چشم براه او می داشت چون فاطمه برسید و بیا سود روی با امیر المؤمنین
ص: 161
کرد :
﴿ فَقَالَتْ : يَا بنَ أَبي طالِبٍ اشتَمَلتَ شَمْلَةَ الْجَنينِ وَ قَعَدْتَ حُجْرَةَ الظَّنينِ نَقَضتَ قادِمَةَ الْأَجدَلِ فَخاتَكَ ريشُ الْأَعْزَلِ هَذَا ابْنُ أبي قُحافَةَ يَيُزني نَحيلَةَ أبي وَ بُلْغَةَ ابْنِي لَقَدْ أَجْهَرَ في خِصَامِي وَ أَلْفَيْتُهُ أَلدَّ فِي كَلامِي حَتَّى حَبَسَي قبلَةً نَصْرَها وَ الْمُهَاجِرَةُ وَ صَلَها وَ غَضْتِ الْجَمَاعَةُ دُونِي طَرْفَها فَلا دافِعَ وَلا مَانِعَ ، خَرَجْتُ كاظِمَةً وَ عُدْتُ راغِمَةٌ ، أَضْرَعْتَ خَدَّكَ یَومَ أَضَعْتَ حَدَّكَ افْتَرَسْتَ الذَّنَابَ وَ افْتَرَسَكَ الذَّبابُ ، ما كَفَفْت قائِلاً ، وَلا أَغْنَيْتَ باطِلا ، وَلا خِيارَ لي لَيْتَني مِتُ قَبْلَ هُنَيْئتِي وَ دُونَ ذِلّتي عَذيري اللّهُ مِنْكَ عادِيًا وَ مِنكَ حامياً ، وَيُلايَ في كُلِّ شارِقٍ ماتَ الْعَمَدُ وَ وَهَت العَضُدُ ، شَكوايَ إلى أبي وَ عَدُوايَ إلى رَبِّي ، اللّهُمَّ أَنتَ أَشَدُّ قُوَّةً وَ حَوْلاً وَ أَحَدُّ بَأْسًا وَ تَنْكيلًا﴾.
عرض کرد ای پسر ابو طالب خود را در جامه پیچیدی مانند جنین اندر رحم و روی از خلق نهفتی چون مردم متهم، ابطال رجال را در میدان قتال نابود ساختی و امروز مردم ضعیف و ذلیل را دست فرسود آمدی اینك پسر ابی قحافه عطیه پدر و بلغه فرزند را از من باز می گیرد و جهاراً با من مخاصمه می کند چندان در سخن بر من فزونی جست و جسارت ورزید که مردم اوس و خزرج از اعانت من دست باز داشتند و مهاجرین نصرت من نکردند و تمامت آن جماعت سر ها را فرو داشتند و چشم ها بخوابانیدند از برای او هیچ دافعی و مانعی نماند همانا من خشمگین از خانه بیرون شدم و ذلیل و زبون باز آمدم و تو نیز ذلیل و زبون آمدی تا بخت و
ص: 162
مکانت خویش را دیگر گون آوردی از پس آن که گرگ ها را بر تافتی مکسان بر تو دست یافتند منصب خلافت و عوالی و فدک را از دست تو بیرون کردند من از سخن حق خویشتن داری نکردم و از در باطل بیرون نشدم لکن نیروی اجرای حق نداشتم کاش از این پیش مرده بودم و این روز را ندیدم اکنون از این سوء ادب که در حضرت تو آوردم خداوند عذر خواه منست وای بر من ملجای من نابود شد و بازوی من از کار بشد شکایت بنزديك پدر برم و در دفع دشمن اعانت از خداوند جویم .
آن گاه روی بحضرت یزدان آورد و گفت الها پروردگارا نیروی تو از همه کس افزونست و عذاب و عقاب تو از همه کس شدید تر است این وقت امیر المؤمنين فرمود: ﴿ لا وَيْلَ علَیكِ الوَيْلُ لِشانِئِكِ، نَهْنِهِي عَنْ وَجْدِكِ يا ابْنَةَ الصَّفْوَةِ، وَ بَقِيَّةَ النبُوَّةِ، فَما وَ نَيْتُ عَنْ دِيِني، وَلا أخْطَأتُ مَقْدُورِي فَاِنْ كُنْتِ تُريِدِينَ البُلْغَةَ فَرِزْقُكِ مَضْمُونٌ وَ كَفِيلُكِ مَأمُونٌ وَ ما اُعِدَّلَكِ أفْضَلُ مِمّا قُطِعَ عَنْكِ فَاحْتَسِبِي اللّهَ فَقَالَتْ حَسْبِيَ اللّهُ، وَ أمْسَكَتْ﴾.
فرمود ویل و وای از برای تو مباد از برای دشمنان تو باد بر من خشم مگیر ای دختر برگزیده موجودات و یادگار نبوت، در کار دین سستی نکردم و از آن چه در قوت بازوی من بود تقاعد نورزیدم خداوند کفیل امر و ضامن رزق تست آن چه از بهر تو نهاده بهتر از آنست که از تو قطع شده پس در راه خداوند طریق مصابرت گیر لاجرم فاطمه فرمود خداوند کفایت می کند امر مرا و خاموش شد ، معلوم باد که فاطمه علیها السلام در حضرت امیرالمؤمنین هرگز طریق جسارت نمی سپارد و از خسارت مال نمی اندیشد این بث و شکوی از برای آن بود که شناعت اعمال اعدا را باز نماید و روشن سازد که مظلوم و محزون و ستم رسیده است.
مع القصه بعد از بیرون شدن فاطمه از مسجد ابو بکر را از احتجاج آن حضرت ضجرتی بگرفت و همهمۀ در مهاجر و انصار نگریست پس بی توانی بر منبر بر آمد و گفت :
ص: 163
﴿ أَیُّهَا اَلنَّاسُ مَا هَذِهِ اَلرِّعَهُ إِلَی کُلِّ قَالَهٍ أَیْنَ کَانَتْ هَذِهِ اَلْأَمَانِیُّ فِی عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ أَلاَ مَنْ سَمِعَ فَلْیَقُلْ وَ مَنْ شَهِدَ فَلْیَتَکَلَّمْ إِنَّمَا هُوَ ثُعَالَهٌ شَهِیدُهُ ذَنَبُهُ مُرِبٌّ لِکُلِّ فِتْنَهٍ هُوَ اَلَّذِی یَقُولُ کَرُّوهَا جَذَعَهً بَعْدَ مَا هَرِمَتْ یَسْتَعِینُونَ بِالضَّعَفَهِ وَ تَسْتَنْصِرُونَ بِالنِّسَاءِ کَأُمِّ طِحَالٍ أَحَبُّ أَهْلِهَا إِلَیْهَا اَلْبَغِیُّ أَلاَ إِنِّی لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ لَقُلْتُ وَ لَوْ قُلْتُ لَبُحْتُ إِنِّی سَاکِتٌ مَا تُرِکْتُ ثُمَّ اِلْتَفَتَ إِلَی اَلْأَنْصَارِ و قَالَ قَدْ بَلَغَنِی یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ مَقَالَهُ سُفَهَائِکُمْ وَ أَحَقُّ مَنْ لَزِمَ محمّدَاً رَسُولِ اَللَّهِ أَنْتُمْ فَقَدْ جَاءَکُمْ فَآوَیْتُمْ وَ نَصَرْتُمْ أَلاَ و إِنِّی لَسْتُ بَاسِطاً یَداً وَ لِسَاناً عَلَی مَنْ لَمْ یَسْتَحِقَّ ذَلِکَ مِنَّا ثُمَّ نَزَلَ﴾
گفت ای گروه مردم چیست شما را که گوش فرا می دهید هر سخن باطل را کی و کجا بود این آرزو ها در عهد رسول خدا هان ای مردم هر که شنیده بگوید و آن که حاضر بود سخن کند همانا علی بن ابی طالب روباهی است که شاهد او دم اوست انگیزش فتنه را ملازمت می کند و فتنه های خفته را بر می انگیزد از ضعیفان استعانت می جوید و از زنان نصرت می طلبد ام طحال زانیه را ماند که دوستر نزد او زنا کارانند اگر بخواهم می گویم و اگر بگویم روشن می سازم اکنون از گفتنی ها زبان به بستم آن گاه روی با انصار کرد و گفت ای معشر انصار از دیوانگان شما سخنان نا شایست می شنوم و حال آن که سزاوار تر کس شمائید در خدمت پیغمبر چه محمّد بسوی شما آمد او را منزل دادید و نصرت کردید و دانسته باشید که من دست و زبان بسوی کس دراز نکنم مادام که مرا زحمت نکند و مستحق مکافات نشود این بگفت و از منبر بزیر آمد.
معلوم باد که در روایت این کلمات از ابو بکر جماعت عامه و خاصه هم دست و هم داستان اند چنان که احمد بن عبد العزیز الجوهری که از بزرگان علمای عامه است باسناد خود آورده بدین گونه کد رقم کردیم ، ابن أبی الحدید گوید این کلمات را از أبو بكر بر نقيب أبی يحيى جعفر بن يحيى بن أبي زيد البصرى قراءت کردم و گفتم ابو بکر با که ازین تعریض کند گفت بلکه تصریح کند گفتم اگر تصریح می کرد سؤال نمی کردم پس بخندید و گفت این سخن با علی گوید گفتم آیا این
ص: 164
کلام را بتمامت در حق علی گوید بگفت آری ای فرزند این پادشاهی است ملك عقيم است خویش و بیگانه نشناسد گفتم بعد از اصغای این کلمات انصار چه گفتند؟ گفت علی را یاد همی کردند و گفتند خلیفتی رسول خدا حق اوست ابو بکر از اضطراب امر بترسید و ایشان را ممنوع و منهی داشت.
اکنون با سر سخن آئیم چون سخنان ابو بکر را بعلی مرتضی علیه السلام برداشتند حضرتش در خشم شد و این کلمات را مکتوب کرده بابو بکر فرستاد :
﴿ شَقَّوا مُتَلاطِماتِ أَمْواجِ الْفِتَنِ بِحَيازِيم سُفْنُ النّجاةِ ، و حَطَّوا تيجان أهْلِ الفَحْرِ بِجَميع أَهْلِ الْغَدْرِ ، وَ اسْتَضاؤُا بِنُورِ الْأَنْوَارِ ، وَ اقْتَسَمُوا مَواريثَ الطّاهِرات الأبرار ، وَ احْتَقَبُوا ثِقْلَ الْأَوْزارِ بِغَصْبِهِمْ نِحْلَةَ النَّبِيِّ الْمُختارِ ، فَكَأَنِّي بِكُمْ تَتَرَدَّدُونَ فِي الْعَماءِ كَما يَتَرَدَّدُ الْبَعيرُ فِي الطَّاحُونَةِ ، أَما وَ اللَّهِ لَوْ أَذِنَ لِي بِما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ لَحَصَدْتُ رُؤسَكُمْ عَنْ أَجْسادِكُمْ كَحَبِّ الْحَصِيدِ بِقَواضِبَ مِنْ حَدِيدٍ، و لَفَلَقتُ مِنْ جَماجم شَجْعَانِكُمْ ما أَقْرَحَ بِه آماقَكُمْ و أَوْحَشَ بِهِ مَجَالَكُمْ ، فَإِنِّي مُنْذَ عَرَفْتُمُونِي مُرْدِي الْعَساكر و مُفْنِي الْجَحَافِلِ ، وَ مُبِيدُ خُضَرَائِكُمْ ، و مخيدُ ضَوْضَائِكُمْ ، و جَزارُ الدَّوارِينَ إِذْ أَنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ مُعْتَكِفُونَ و إنّي لَصاحِبُکُم بِالأَمسِ.
لَعَمْرُ أبي لَنْ تُحِبُّوا أَنْ تَكُون فِينَا الخَلاقَةُ و النُّبُوَّة و أنتُم تَذْكُرُونَ أَحقادَ بَدْرٍ و ثاراتِ أُحدٍ ، أما و اللّهِ لَوْ قُلْتُ ما سَبَقَ مِنَ اللّهِ
ص: 165
فيكُمْ لَتَداخَلَتْ أَضْلاعُكُمْ في أجوانِكُمْ كَتَداخُلِ أَسْنَانِ دَوارَةِ الرَّحَى فَإِن تَطَقْتُ تَقُولُونَ حَسَدَ، و إِنْ سَكَتْ فَيُقَالُ جَزَعَ ابْنُ أَبطالب مِنَ الْمَوْتِ هَيْهاتَ هَيْهاتَ إِنَّ السَّاعَةَ يُقال لي هذا و أَنَا الْمَوْتُ الْمُمِيتَ خَوَاضُ الْمَنِيَاتِ جَوْفَ لَيْل خَامِدٍ حَامِلُ السَّيْفَينِ الثَّقِيلَينِ وَ الرَّمَحين الطَّوِيلَيْنِ و مُكَسْرُ الرّايَاتِ فِي غُطَامِطِ الْغَمَرَاتِ ، و مُفَرِّجَ الْكُرَبَاتِ عَنْ وَجْهِ خَيْرِ الْبَرِيَّات .
ایهنُوا فَوَ اللَّهِ لَا بْنُ أَبِي طالب آنَسَ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ إِلى مَحالِبِ أُمِّهِ ، هَبَلَتْكُمُ الْهَوابِلُ لَوْ بَحْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيكُمْ فِي كِتَابِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ إضطِرابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَةِ ، و لَخَرَجْتُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ هَارِبِينَ و عَلَى وُجُوهِكُمْ هائِمينَ ، وَ لكِنْ أَهَوِّنُ وَجْدِي حَتَّى أَلْقَى رَبِّي بِيَدِ جَذَاءَ صِفْراً مِنْ لَذَاتِكُمْ خِلُوا مِنْ طَحْنَاتِكُمْ ، فَما مَثَلُ دُنْيا كُمْ عِنْدِي إِلَّا كَمَثَلِ غَيْم عَلا فَاسْتَعْلَى ثُمَّ اسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى ثُمَّ تَمَزَّقَ فَأَنجَلَى رُوَيْداً فَعَنْ قَليل يَنْجَلِي لَكُمُ الْقَسْطَلُ فَتَجِدُونَ ثَمَرَ فِعْلِكُمْ مُرًا أَمْ تَحْصُدُونَ غَرْسَ أَيْدِيكُمْ دُعافاً مُمَرِّقاً و سَماً قاتلًا بِاللّهِ حكيماً و بِرَسُولِ اللَّهِ خَصيماً و بِالْقِيمَةِ مَوْقِفاً وَلا أَبْعَدَ اللّهُ فيها سِواكُمْ وَلا أَتَعَسَ فيها غَیرَ كُم، وَ السَّلامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى﴾.
خلاصه سخن از این کلمات آنست که می فرماید در زمان رسول خدا فتنها را
ص: 166
بشکافتید و از فخر و کبر بیک سوی شدید لکن در پایان کار میراث اهل بیت نبی را مأخوذ داشتید و قسمت کردید سوگند با خدای اگر بچیزی که شما بدان دانا نیستید رخصت داشتم هر آینه سر های شما را می درویدم و فرق های شما را می شکافتم همانا دانسته اید مرا که دشمنان دین را همی دفع دادم و شما معتکف بیوت خویش بودید، دی در غدیر خم با من بیعت کردید و اکنون دوست ندارید که خلافت و نبوت در میان ما باشد چه دل های شما با کین و کید من آکنده گشت از آن روز که در غزوات رسول خدای مشرکین را با تیغ بگذرانیدم سوگند با خدای اگر بگویم آن عذابی که خداوند از بهر شما مقرر داشته از خوف و دهشت پهلو های شما بهم بر چفسد و اضلاع شما درهم فرو شود، چون در طلب حق خود سخن کنم گوئید از در حسد سخن کرد و اگر خاموش باشم گوئید از مرگ بترسید و حال آن که من در غمرات مرگ خوض همی کنم و در تنزیل و تأویل قرآن حامل سيفين و رمحين باشم و علم های اعدا را در هم شکنم و کشف کربات از روی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم نمایم.
سوگند با خدای که پسر ابو طالب با مرگ چنان انس دارد که طفل با پستان مادر هر گاه روشن سازم آن چه خداوند در قرآن مجید برای شما فرو فرستاده چنان مضطرب شوید که رسن طویل در چاه عمیق ، اکنون بر این ستم که شما با من روا داشتید طریق مصابرت سپرم چه دنیای شما در نزد من مکانتی و منزلتی ندارد و زود باشد که آن چه کاشته اید بدروید و ثمر اعمال خویش را که سمّ ناقع است بچشید.
چون مکتوب علی علیه السلام بابو بکر رسید بیمناک شد که از این مناظرات و مخاطرات فتنۀ حدیث شود که اصلاح آن نتوان کرد پس روی با مردم کرد و گفت ای جماعت مهاجر و انصار من در ضياع فدك با شما طریق مشاورت سپردم و شما تصدیق کردید که انبیا را میراثی نباشد لاجرم رأی شما را صواب شمردم و سود فدك را بر فییء مسلمین بر افزودم تا در حفظ ثغور و جهاد با اعدای دین بکار برم اينك على مرا تهدید
ص: 167
می کند و بشمشیر خویش بیم می دهد سوگند با خدای که من حمل خلافت را همی خواهم از دوش خود باز گذاشتن و طلب اقاله کردن و عزل و عزلت گزیدن از بهر آن که با پسر ابو طالب طریق منازعت نسپارم ، مرا با علی و علی را با من چه افتاده است؟
اين وقت عمر بن الخطاب زبان بشناعت باز کرد و گفت ای پسر ابو قحافه هرگز جز این گونه سخن نتوانی کرد تو پسر کسی باشی که نه در روز قتال جریست و نه در قحط سال سخی، شگفتم آید از این دل جبان و نفس ضعیف که تراست همانا من زلال خلافت را از آلایش کدورات صافی کردم تا نيك بنوشی و خوش باشی دل قوى كن و قواعد ملك محكم بدار و شكر خداي را از آن چه من در راه تو بذل کردم بگذار و اگر نه اینك على بن ابي طالب استخوان ترا کالیده کند و بریزاند علی آن صخرۀ صمّاست که تا شکسته نشود رشحه بیرون ندهد و آن افعی جان گزا است که جز بافسون، کس از زخم او نرهد، و آن شجر تلخست که اگر همه با عسلش طلی کنی جز مرارت ثمر نیارد با این همه تو در جای خویش استوار باش و از وعید و تهدید او خاطر مخراش از آن پیش که او بر تو شام کند من بر وی چاشت خورم و قبل از آن که سد باب تو کند ابواب او را مسدود سازم ابو بکر گفت ای عمر سوگند می دهم ترا با خدای اگر قصد قتل ما کند کار بکام آورد و این وقت لختی از فضایل أمير المؤمنين و شجاعت او در غزوات و صبر او را به وصیت پیغمبر از بهر عمر بر شمرد.
از پس آن چنان که حدیث کرده اند علی علیه السلام بمسجد در آمد و هم چنان مهاجر و انصار انجمن بودند پس روی با ابو بکر کرد و فرمود چرا فاطمه را از حق خویش دفع دادی و فدك را مضبوط ساختی؟ ابو بکر پاسخ داد که فدك فيیء مسلمانانست اگر فاطمه اقامه شهود کند و حق خود را به ثبوت رساند فدك از بهر او خواهد بود علی فرمود آیا در میان ما بخلاف حکم خدای حکومت خواهی کرد؟ ابو بکر گفت هرگز چنین نکنم فرمود اگر چیزی در دست مسلمین باشد و
ص: 168
من دعوی دار باشم طلب شهود از که می کنی گفت از تو شاهد خواهم خواست فرمود پس چون است که از فاطمه شاهد خواهی در چیزی که او متصرف بود چه در حیات پیغمبر و چه بعد از وفات پیغمبر؟ در این وقت ابو بکر خاموش شد عمر چون این بدید سخن را از قانون مخاطبت دیگر گون ساخت و گفت یا علی چندین سخن مکن اگر شما را بینه و شهودیست که بکار آید حاضر کنید و اگر نه فدک را دست باز دهید تا از بهر مسلمین باشد.
علی علیه السلام عمر را پاسخ نداد و روی با ابو بکر کرد و فرمود همانا قرائت قرآن کرده باشی مرا خبر ده از این آیت مبارك، ﴿ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِيراً﴾ (1)
در حق ما نازل شده یا در حق غیر ما؟ گفت در حق شما آمده است فرمود ای ابو بکر اکنون از تو سؤال می کنم اگر شهودی در حق فاطمه شهادت بدهد و او را بعصیانی متهم سازد چکنی گفت بر وی مانند دیگر زنان اقامۀ حد کنم فرمود این وقت کافر شوی ابو بکر گفت از کجا این گوئی؟ فرمود : از بهر آن که شهادت خداي را بطهارت او رد کرده باشی و شهادت ناس را پذیرفته باشی هم اکنون قصه فدک از این گونه است چه حکم خدا و رسول را رد کردی و شهادت اوس ابن حدثان که یک تن اعرابی است که بر خویشتن پلیدی کند پذیرفتی و فدک را از فاطمه گرفتی.
﴿وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ الْبَیِّنَةُ عَلَی الْمُدَّعِی وَ الْیَمِینُ عَلَی الْمُدَّعَی عَلَیْهِ فَرَدَدْتَ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ و قَلَت الْبَیِّنَةُ عَلَی مَنِ ادَّعَی وَ الْیَمِینُ عَلَی مَنِ ادُّعِیَ عَلَیْهِ﴾.
یعنی پیغمبر فرمود بر مدعی است که اقامه شاهد کند و قسم بر مدعی علیه وارد آید و تو حکم رسول خدای را رد کردی و از فاطمه که متصرف فدك بود شاهد خواستی.
این وقت مهاجر و انصار بگریستند و گفتند سوگند با خدای که علی سخن بصدق کند آن گاه علی بسرای خویش مراجعت کرد و از آن سوی ابو بکر سخت
ص: 169
اندوهگین گشت و بخانه خویش شد و عمر را حاضر ساخت و گفت امروز نگران بودی و کار ما را با علی نگریستی؟ سوگند با خدای اگر دیگر باره این مجلس آراسته گردد مردم بر ما بشورند و کار از ما بگردانند تدبیر چیست عمر گفت الا آن که علی را باید مقتول ساخت گفت علی را که تواند کشت و این کار از که ساخته توان کرد پسر خطاب خالد بن ولید را در انجام این امر پسنده داشت پس کس فرستادند و خالد را در آوردند و او را گفتند امروز امري بزرك بر تو حمل خواهیم ساخت گفت هر چه خواهید حمل کنید اگر چه قتل علی باشد گفتند سوگند با خدای که جز این اراده نکرده ایم.
آن گاه ابو بکر چنین رای زد و خالد را گفت هنگام بامداد که از برای نماز صف جماعت راست شود در پهلوی علی ایستاده باش و چون من سلام گویم تیغ بران و سر او را بر گیر! خالد تقدیم این امر را بر ذمت نهاد و از نزد ابو بکر بیرون شد اسماء بنت عمیس که بعد از شهادت جعفر بن ابی طالب بنکاح ابو بکر در آمد مواضعه ایشان را اصغا فرمود و كنيزك خود را گفت بنزديك على علیه السلام شو! و این آیت را از قرآن مجید بر وى قراءت كن ﴿ انَّ الْمُلَاءَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ أَنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ﴾، چون كنيزك بیامد و این پیغام بگذاشت علی علیه السلام فرمود با اسماء بگوی ﴿ إِنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ مَا یُرِیدُونَ﴾ یعنی خداوند حایل و حاجز می شود میان ایشان و آن چه اراده کرده اند و بروایتی فرمود ﴿ فَمَنْ یَقْتُلُ النَّاكِثِینَ وَ الْقَاسِطِینَ وَ الْمَارِقِینَ﴾ یعنی اگر این کار بپای برند خبر رسول خدای راست نیاید که فرمود من با مرتدِّین و شکنندگان بیعت و معویه و اصحاب او و خوارج قتال خواهم کرد .
اما از آن سوی چون ابو بکر این مواضعه بیاراست و خالد از نزد او بیرون شد هول و هربی عظیم در دل او راه کرد و با خود بیندیشید که اگر این امر بدست خالد بپای رود فتنه بزرگ بر خیزد و بسا خون ها ریخته شود و کار از او بگردد لا جرم پشیمان گشت و آن شب را تا صباح خواب در چشمش نشد و اندیشه همی کرد
ص: 170
صبح گاه بمسجد آمد و در نماز بایستاد و مردمان صف راست کردند و خالد بن ولید چشم بر علی داشت و با شمشیر خویش در پهلوی علی ایستاده شد و علی علیه السلام اندیشه او را تفرس می فرمود .
و از آن سوی هر لحظه خوف در دل ابو بکر بر زیادت می گشت و بیم داشت که خود نیز در چنین داهيه عرضۀ هلاك و دمار گردد لاجرم جلسه را بدراز کشید و چندان سلام باز نداد که مردمان گمان بردند او را سهو و نسیانی رسیده در پایان کار که قریب بدرخشیدن خورشید بود بانگ برداشت :
یَا خَالِدُ لاَ تَفْعَلْ مَا أَمَرْتُکَ فَإِنْ فَعَلْتَ قَتَلْتُکَ اَلسَّلاَمُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اَللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ.
یعنی ای خالد از آن چه حکم کردم دست باز دار وگرنه سرت را از تن بردارم و سلام باز داد.
علی علیه السلام روی با خالد کرد و فرمود تو را بچه امر کرد؟ گفت مرا بقتل تو مأمور داشت گفت تو فرمان او را بپای می بردی گفت ای و اللّه اگر حکم نهی نرسیده بود چنان می کردم علی علیه السلام از جای بجست و گریبان خالد را بگرفت و فشار داد پس او را بر آورد و سخت بر پشت بیفکند و شمشیر از کفش بدر برد و بر سینه او بنشست و خواست او را با تیغ بگذراند خالد از آن زحمت و آن هول و هیبت قوای ماسکه را از دست بداد و در مسجد پلیدی کرد مردمان بر علی گرد آمدند تا مگر خالد را رهائی دهند و هیچ کس دست نیافت.
عمر بن الخطاب گفت او را بقبر رسول خدای سوگند دهید تا خالد را رها کند پس علی را با صاحب قبر سوگند دادند أمير المؤمنین دست از خالد باز داشت و گریبان عمر را بگرفت و گفت : ﴿ یَا اِبْنَ صُهَاکَ لَوْلاَ عَهْدٌ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ وَ کِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَعَلِمْتَ أَیُّنَا أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً﴾.
یعنی سوگند با خدای اگر وصیت رسول خدای بر صبر من نرفته بود و تقدیر خداوند از پیش نبود بر تو مکشوف می افتاد که ضعیف و ذلیل کیست آن گاه از
ص: 171
عمر نیز دست بداشت و بسرای خویش مراجعت کرد.
این وقت عباس بن عبد المطلب و زبير بن العوام و ابوذر و مقداد و تمامت بنو هاشم فراهم شدند و غوغا برداشتند و شمشیر ها بر کشیدند و گفتند سوگند با خدای که هرگز دست از این اندیشه باز نگیرند تا عمر را هلاک نکنند پس مردمان مختلف گشتند و مضطرب شدند و هم چنان زنان بنی هاشم فریاد بر آوردند و گفتند ای دشمنان خدای چه سرعت می کنید در عداوت پیغمبر و آل پیغمبر: دی با دختر او آن ظلم و ستم که خواستید روا داشتید و امروز قصد قتل برادر و ابن عم و وصى و پدر فرزندان او دارید شما بسیار وقت آهنگ قتل رسول خدای داشتید و دست نیافتید سوگند با خدای که نیز بر قتل علی بن ابی طالب دست نخواهید یافت.
ابن ابی الحدید گویدشیخ ما ابو علی که از علمای افضلیه است گوید شهادت یک نفر صحابی در شریعت پذیرفته نیست الا این که دو تن باشند بعضی از متکلمین و علمای عامه با او احتجاج کرده اند و گفته اند شهادت یک نفر صحابی معتبر است و سند آورده اند که ابو بکر در حدیث « نحن معاشر الانبياء لا نورث » متفرد است و جز ابو بکر کس این سخن حدیث نکرده و سخن ابو بکر را بکذب نمی توان شمرد لاجرم فرض می آید که شهادت یک تن صحابی معتبر باشد اصحاب شیخ ابو علی چون نتوانند ابو بکر را کذاب گویند بزحمت تمام پاسخ دهند و گویند در وقت احتجاج ابو بکر با فاطمه مالك بن اوس بن الحدثان بر سخن ابو بکر شهادت داد،
و دیگر هشام بن محمّد الكلبى حديث کند که فاطمه علیها السلام با ابو بکر گفت رسول خداى فدك را با من عطا کرده است و ام ایمن بدین سخن شاهد منست ابو بکر در جواب گفت «ان هذا المال لم يكن لرسول اللّه و انما كان مالا من اموال
ص: 172
المسلمين» یعنی این مال خاص رسول خدا نیست که با تو عطا کند بلکه مال مسلمین است.
پس از برای قائل است که بگوید آیا از برای پیغمبر جایز نیست که ملکی را از مال مسلمین بدخترش یا بدیگر کس مخصوصاً بذل کند بر حسب وحی خداوند یا بر اجتهاد خود اگر کس بگوید جایز نیست خلاف عقل و خلاف عقیده مسلمین است و اگر بگوید جایز است پس فاطمه بر دعوی خود باقی است و می گوید ام ایمن شاهد منست در این صورت جواب ابو بکر باید این باشد که شهادت ام ایمن به تنهائی مقبول نیست و ابو بکر چنین نگفت بلکه گفت « هذا مال من مال اللّه لم يكن لرسول اللّه» و این جواب صحیح نباشد.
و دیگر ابن ابی الحدید از احمد بن عبد العزیز الجوهری حدیث کند و ما خلاصۀ سخنان او را به پارسی می نگاریم احمد بن عبد العزیز سند بعایشه برد و گوید ازواج پیغمبر عثمان بن عفان را از برای طلب سهم خود از میراث پيغمبر بنزديك ابو بکر فرستادند عایشه گوید من با ازواج گفتم از خدای بترسید آیا نمی دانید که رسول خدا فرمود ﴿ نَحْنُ مَعَاشِرَ اَلْأَنْبِیَاءِ لاَ نُوَرِّثُ مَا تَرَکْنَاهُ صَدَقَهٌ﴾ ابن ابى الحديد گوید این حدیث مشکل ست چه هنگام احتجاج فاطمه با ابو بکر عمر بن الخطاب روی با چند تن کرد که یکی عثمان بود « فقال نشدتكم اللّه الستم تعلمون ان رسول اللّه قال لانورث ما تركناه صدقة» عثمان تصدیق کرد پس با این تصدیق چگونه از جانب ازواج نبی بطلب میراث رسالت کرد مگر آن که عثمان و جز عثمان بر سبیل تقلید و حسن ظن تصدیق ابو بکر کردند و ظن خود را علم نامیدند چه گاهی تواند بود که علم را بر ظن اطلاق کنند.
اگر کسی گوید چگونه عثمان با حسن ظن در طلب میراث رسول برای زوجات شد جواب توان گفت که در مبدء امر شکی داشت که آیا روایت ابو بکر بصدق است یا این حدیث بدروغ آورده از این روی قبول رسالت کرد بعد از آن بامارات معلوم داشت که سخن او راست است.
ص: 173
و دیگر احمد بن عبد العزیز حدیث کند که عمر علی علیه السلام و عباس را سوگند داد که آیا شما علم دارید که پیغمبر فرمود« لا نورث» و ایشان تصدیق کردند و این اشکالی بزرگ است چگونه می شود که عباس باتفاق فاطمه بنزد ابو بکر آید و طلب میراث کند و هم چنان عباس بعد از آن تصدیق طلب ارثی کند که مستحق آن نباشد و دیگر چگونه می شود که علی با آن علم و تصدیق بسخن ابو بکر فاطمه را اذن بدهد که از خانه بیرون شود و در مسجد نزد ابو بکر آید و بدان گونه منازعت کند،
و دیگر آن که اگر پیغمبر میراث نداشت چگونه ابو بکر آلات و دابه و بعضی اشیاء را از اموال پیغمبر بعلی گذاشت زیرا که علی وارث نبود و اگر آن اشیا را از برای فاطمه عطا کرد نیز جایز نبود بسبب آن که حدیثی که ابو بکر آورده منع میراث کند خواه کم و خواه زیاد باشد و اگر کسی گوید « نَحْنُ مَعاشِرُ الأَنْبِياءِ لا نُوَرثُ ذَهَباً وَلا فِضَّةً وَلا داراً وَلا عِقاراً» تواند بود که جز این اشیاء را بمیراث گیریم این درست نباشد زیرا که از این عبارات چنان که عادت عرب است قصد نفی میراث بتمامت می شود و ابو بکر حدیث آورد که آن چه از انبیا باز ماند صدقه است و نگفت: بعضی صدقه است و بعضی میراث است و سخن ابو بکر دلالت بر عموم انتفاء ارث می کند از تمامت اشیاء.
و دیگر چنان افتاد که یک روز علی علیه السلام و عباس بنزديك ابو بكر شدند و در طلب ميراث پيغمبر آغاز مخاصمت نهادند عباس گفت من عم پیغمبرم و وارث اویم اينك على از تر که آن حضرت مرا دفع همی دهد ابو بکر گفت ای عباس آن وقت که پیغمبر بنی عبد المطلب را انجمن کرد و فرمود كدام يك از شما وصی و خلیفه من شوید و انجاز مواعید من کنید و ادای دین من فرمائید بتمامت کناره جستید جز على « فقال له النبىُّ أنت كذلك» چون سخن بدین جا آورد عباس گفت اگر چنین است و علی خلیفه پیغمبر و وارث اوست ترا که بر این مسند جای داد و چگونه بر علی پیشی گرفتی و حاکم شدی؟ ابو بکر گفت هان ای بنی عبد المطلب با من
ص: 174
غدر و حیلت ورزیدید.
گویند وقتی در مجلس هارون الرشيد يحيى بن خالد برمکی از هشام بن الحکم سؤال کرد که آیا تواند شد که دو مرد با هم مخاصمه کنند و هر دو بحق باشند یا هر دو تن از در باطل سخن کنند یا یکی بر حقست و آن دیگر به باطل؟ هشام گفت هر دو نتوانند بحق یا بر باطل بود بلکه یکی بر حق و یکی بر باطل است یحیی گفت چگوئی در حق علی بن ابی طالب و عباس بن عبد المطلب آن گاه که در طلب میراث پیغمبر مخاصمت بنزديك أبو بكر بردند كدام يك سخن بحق گفتند.
هشام گوید با خود بیندیشیدم که اگر گویم حق با عباس بود کافر شوم و اگر گویم حق با علی بود هارون سر مرا از تن دور کند این وقت فرا یاد من آمد سخن امام جعفر علیه السلام که فرمود ﴿ یَا هِشَامُ، لَا تَزَالُ مُؤَیَّداً بِرُوحِ الْقُدُسِ مَا نَصَرْتَنَا بِلِسَانِكَ﴾ یعنی ای هشام مادام که بزبان نصرت ما جوئی روح القدس ترا نیرو دهد پس دل قوی کردم و گفتم هيچ يك بر خطا نبودند و مانند آن در قرآن مجید است مگر در قصۀ داود نخواندۀ که می فرماید :
﴿ وَ هَلْ أَتيكَ نَبَوُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ إِذْ دَخَلُوا عَلَى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قَالُوا لا تَخَف خَصْمَانِ بَغَى بَعضُنَا عَلَى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَلا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إلى سَواء الصَّراطِ﴾ (1)
خلاصه معنی آنست که دو تن فریشته در مسجد بر داود علیه السلام ظاهر شدند داود بترسید گفتند بیم مکن ما دو تن خصمیم یکی بر آن دیگر ظلم کرده در میان ما بعدل حكم كن اكنون اى يحيى بگوى كدام يك از اين دو فریشته بر آن دیگر ظلم كرد كدام يك بصواب و كدام يك بخطا بودند؟ يحيى گفت هیچ کدام بخطا نبودند و خصمی نکردند بلکه خواستند داود را از آن چه حکم کرد تنبیهی کنند هشام گفت
ص: 175
علی و عباس نیز خصمی نداشتند بلکه خواستند أبو بکر را از خطایش تنبیه دهند و بنمایند که علی را در میراث پیغمبر حقست هارون هشام را تحسین فرمود .
و نیز ابن أبی الحدید گوید از علی بن الفارقی مدرس مدرسۀ بغداد سؤال کردم که آیا فاطمه در آن چه گوید سخن بصدق کند گفت جز از در صدق سخن نراند گفتم پس چگونه أبو بكر فدك را باو نگذاشت و حال آن که او را راست گوی می دانست با این که مردی از در مزاح و دعابت نبود سخنی لطیف و پسندیده آورد و گفت اگر آن روز بر صدق فاطمه تصدیق می کرد و فدک را تسلیم می داد روز دیگر می آمد و خلافت را از برای علی می خواست و او را از مسند حکم رانی بر خاستن می فرمود و از برای أبو بکر جای عذر نبود چه روز پیش سخن او را بی حاجت بیّنه و شاهد بهر چه دعوی دار باشد مسجل داشته بود دیگر خلاف آن نتوانست کرد .
باتفاق علمای عامه و فقهاي اثنا عشریه چندان که فاطمه علیها السلام بعد از رسول خدای زندگانی داشت بر ابو بکر و عمر غضبناك بود و هم چنان غضبناك از جهان بگذشت در صحیح بخاری از یحیی بن بکیر سند بعایشه منتهی شود گوید:
چون فاطمه در طلب میراث و اخذ فدك و خمس أموال خیبر سخن کرد. «فأبي أَبُو بَکْرٍ أَنْ یَدْفَعَ إِلَی فَاطِمَهَ مِنْهَا شَیْئًا فَوَجَدَتْ فَاطِمَهُ عَلَی أَبِی بَکْرٍ فِی ذَلِکَ فَهَجَرَتْهُ , فَلَمْ تُکَلِّمْهُ حَتَّی تُوُفِّیَتْ , وَعَاشَتْ بَعْدَ النَّبِیِّ سِتَّهَ أَشْهُرٍ , فَلَمَّا تُوُفِّیَتْ , دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِیٌّ علیه السلام لَیْلاً , وَلَمْ یُؤْذِنْ بِهَا أَبَا بَکْرٍ , وَصَلَّی عَلَیْهَا علیُّ» یعنی ابو بکر از آن اشیا که فاطمه طلب فرمود هيچ يك را باز نداد پس فاطمه بر ابو بکر خشمگین گشت و از نزد او پیرون شد و دیگر باره با او سخن نکرد تا از جهان بگذشت و بعد از پیغمبر شش ماه زنده بود و چون وفات یافت شبان گاه علی علیه السلام او را بخاک سپرد و بر او نماز گذاشت و أبو بکر را بر تشییع جنازه و نماز اعلام نداد و در صحیح
ص: 176
مسلم نیز بدین گونه وارد است .
و هم در خبر است که چون فاطمه مریض شد يك روز ابو بكر و عمر بن الخطاب أمير المؤمنين على علیه السلام را در مسجد دیدار کردند و حال فاطمه را بپرسیدند و خواستار شدند که بعیادت آن حضرت حاضر شوند و از گناه خود معذرت بجویند پس بدر خانه فاطمه آمدند علی علیه السلام بدرون خانه شد و اجازت طلبید عرض کرد حکم تراست پس فاطمه مستور شد و ابو بکر باتفاق عمر در آمدند « فدخلا و سلّما و قالا ارضى عنا رضی اللّه عنك » یعنی در آمدند و سلام دادند و گفتند از ما راضی شو که خدای از تو راضی باشد فاطمه گفت شما را بر این امر چه داعی گشت « فقالا اعترفنا بالاساءة و رجونا أن تعفى عنا» گفتند اعتراف آورده ایم که بد کرده ایم اکنون امیدواریم که ما را معفو داری.
فاطمه فرمود اگر این سخن بصدق کنید از شما سؤالی خواهم کرد براستی پاسخ گوئید گفتند فرمان کن ﴿ قَالَت نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ سَمِعْتُمَا رَسُولَ اَللَّهِ یَقُولُ: فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي، فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِي﴾ گفت سوگند می دهم شما را بخدا آیا شنیدید که رسول خدا فرمود فاطمه پارۀ گوشت منست هر که او را آزار کند مرا آزار کرده است گفتند ای دختر محمّد چنین است که تو گوئی پس فاطمه دست بدرگاه یزدان برداشت ﴿ فَقَالَ اَللَّهُمَّ اِنَّهُما قَدْ اذَياني، فَاَنَا اَشْكُوهُما اِلَيْكَ وَ اِلي رَسُولِكَ﴾ گفت الها پروردگارا این دو تن بر من ظلم کردند و من شکایت ایشان را بنزد تو و پیغمبر تو می آورم .
آن گاه فرمود ﴿ لَا وَ اللَّهِ لَا أَرْضَی عَنْکُمَا أَبَداً حَتَّی أَلْقَی أَبِی رَسُولَ اللَّهِ وَ أُخْبِرَهُ بِمَا صَنَعْتُمَا فَیَکُونَ هُوَ الْحَاکِمَ فِیکُمَا﴾ یعنی قسم با خدای که ابد الدهر از شما راضی نمی شوم تا ملاقات کنم پدرم رسول خدای را و او را آگهی رسانم از این جور و ستم که شما با من روا داشتید و او در میان ما حکم فرماید پس ابو بکر و عمر از نزد فاطمه بیرون شدند و ابو بکر از کلمات فاطمه مضطرب گشت و فریاد بویل برداشت و آغاز جزع و فزع نهاد عمر گفت ای خلیفه رسول خدا از گفتار زنی
ص: 177
چندین فزع مکن و آسوده باش.
ابن قتیبه که از بزرگان اهل سنت و جماعت است گوید عجب دارم از سخت دلی حضرت فاطمه علیها السلام که بزاری و ضراعت این دو شیخ سال خورده نبخشود و عذر ایشان را نپذیرفت و مردم شیعی گویند ابن قتیبه و دیگر علمای اهل سنت ندانسته اند که فاطمه علیها السلام از این همه کوشش که می نمود اظهار تظلم می فرمود و می گریست و چندین محنت و ضرب و زحمت بر او می رسید نه از برای فدك بود بلکه همی خواست تا مکشوف دارد که ابو بکر و عمر غصب خلافت کردند و امت پدرش را بضلالت انداختند غم امت همی داشت با این همه حق از باطل جدا نشد تا قیامت این داهیه در میان امت بماند.
و هم چنین علی مرتضی علیه السلام در خاطر نداشت که چهار روزه دنیا را فرمان روائی کند و حال آن که دنیا بطفیل وجود او مخلوق گشت بلکه این همه رنج و تعب که در طلب حق خود می کشید از برای آن بود که امت پیغمبر بضلالت نیفتد و طعمه دوزخ نشوند و همیشه چنین بود که پیغمبران خدا و اوصیای ایشان همواره غم امت داشتند و از این جا بود که علی علیه السلام همیشه محزون بود زیرا که ابو بکر و عمر بنیان دین را بر باطل نهادند و بیش تر از امت پیغمبر را تا قیامت دوزخی کردند کدام رنج از برای پیغمبر و آل او از این افزون تواند بود ؟
بالجمله فاطمه از پس این مصائب چهل روز مریض بود چنان افتاد که یک روز عایشه دختر طلحه بنزديك آن حضرت آمد و او را گریان یافت گفت پدر و مادرم فدای تو باد از بهر چه می گریی ؟
﴿ فَقَالَتْ لَهَا : أَتَسْتَلْني عَنْ هَنَةٍ حَلَّقَ بِهَا الطَّائِرُ و حَفِيَ بِهَا السّائِرُ رَفَعَت إلَى السَّماء أثراً و رَزَنَتْ فِي الْأَرْضِ خَبَراً ، إِنَّ قُحَيْفَ تَيْمِ وَ أحَیولَ عَدِي جاريا أَبَا الْحَسَنِ في السَّباقِ حَتَّى إِذا تَفَرَّيَّا بِالْخَناقِ أَسَرًا
ص: 178
لَهُ السَّنانَ و طَوياهُ الْإعْلانَ ، فَلَمّا خَبَاً نُورُ الدِّينِ و قُبِضَ النَّبي الأمينُ نَطَقَا بِفَوْرِهِما و نَفَتَا بِسَوْرِهِما و أذَلا فَدَكَ فَيا كَم لَها مِنْ مَلِكِ مَلَكَ إنَّها عَطِيَّةُ الرَّبِّ الْأَعْلَى لِلنَّجِيِّ الأوفى وَ لَقَدْ نَحَلْتُها لِلصَّبْيَةِ السَّواغِب عَنْ نَجْلِهِ و نَسلي و إنَّها لَبِعِلْمِ اللّهِ و شَهادَةِ أَمِينِهِ فَإِنِ انْتَزَعا مِنِي الْبَلْغَةَ و مَنَعَانِي اللُّمْظَةَ فَأَحْتَسِبُها يَوْمَ الْحَشْرِ زُلْفَةٌ وَ لَيَجِدَنَّها آكِلُوهَا سَاعِرَةَ في لَظى جَحيمٍ﴾.
خلاصه معنی این کامات آنست که فاطمه علیها السلام با عایشه دختر طلحه فرمود آیا سؤال می کنی از من حدیث شنیعی را که بر پر مرغان بسته شد و در جهان پراکنده گشت و مسرعان را پا افزار ها سوده شد و حافياً باطراف جهان رسانیدند و غبار آن تا آسمان برفت و خبر مصیبت آن زمین را فرو گرفت همانا أبو بكر و عمر که ناکس ترین قبیله تیم و طائفۀ عدی اند در زمان رسول خدا با على علیه السلام رايت مسابقت بر افراشتند و چون دست نیافتند خصمی خویش را پنهان داشتند تا آن گاه که رسول خدای بجهان دیگر تحویل داد ، در زمان خصومت خویش آشکار کردند و فدك را مضبوط ساختند ای قوم حاضر شوید و این شگفتی بنگرید چه بسيار ملوك كه مالك فدك شدند و ازین پس مالك شوند با هیچ کس وفا نکند همانا این فدك عطیه خداوند است بر پیغمبر خود و پیغمبر با من عطا کرد برای فرزندان خود و از بهر اولاد من خداوند داناست و امین او شاهد است اگر ابو بکر و عمر از من گرفتند و طریق معاش طفلان مرا قطع کردند این فدك باخراجی که ایشان مأخوذ دارند افزون از بقایای طعامی نیست که در زیر دندان بماند و من برای قربت حضرت حق بر این ستم صبر می کنم و البته در قیامت این فدک بر غاصبین آن آتش دوزخ و حمیم
جهنم خواهد شد.
مع القصد چون مرض فاطمه گران شد علی علیه السلام را از بهر وصیت طلب
ص: 179
فرمود و خانه را از بیگانه بپرداخت علی علیه السلام در آمد و بر بالین او بنشست فاطمه عرض کرد که ای پسر عم من سفر آن جهانی خواهم کرد اکنون ترا بچند چیز وصیت می کنم نخست فرمود یا علی مرا هرگز در معاشرت خود دروغ زن و مخالف خود نیافتی علی فاطمه را بر گرفت و سر او را بر سینه خود بچسفانید و گفت ای دختر پیغمتر تو دانا تر و پرهیز کار تر از آنی که بمخالفت با من نکوهش بینی چه گرانست بر من مفارقت تو و حال آن که چاره پذیر نیست .
آن گاه فاطمه فرمود یا علی مرد را از زن گریزی نباشد پس از من أمامه دختر زینب را تزویج فرمای زیرا که او خواهر زادۀ منست و از بهر فرزندان من مانند من مهربان باشد دیگر از بهر من ترتیب نعش کن بدان سان که فریشتگان مرا نمودند تا جسد مرا بپوشاند و چون دیگر مردگان حجم بدن من بر زبر تخته دیدار نشود و بروایتی اسماء بنت عمیس صورت نعش را چنان که در حبشه دیده بود خدمت فاطمه معروض داشت و پسندیده افتاد دیگر فرمود این جماعت که بر من ستم کردند و حق مرا غصب نمودند راضی نیستم که بر جنازه من حاضر شوند و بر من نماز گذارند مرا در شب گاهی که دیده ها در خواب باشد دفن کنی پس لختی علی و فاطمه بگریستند و علی علیه السلام این شعر انشاد فرمود :
و إنَّ حياتى منك يا بنت احمد *** باظهار ما أخفيته لشديد
ولكن الامر اللّه تعنو رقابنا *** و ليس على امر الاله جليد
اتصر عنى الحمى لديك و اشتكى *** اليك و مالى في الرجال نديد
أصرُّ على صبر و اقوى على منى *** اذا صبر خوار الرجال بعيد
و في هذه الحمى دليل بأنها *** لموت البرايا قائد و برید
از پس آن اسماء بنت عمیس را حاضر ساخت و فرمان کرد تا آب آورد و بدان وضو ساخت و بروایتی غسل کرد و جامه نو پوشید و استعمال طیب فرمود و اسماء را گفت هنگام وفات رسول خدا جبرئیل چهل در هم کافور از بهشت آورد
ص: 180
پدرم آن را سه بهره کرد یکی از بهر خود و یکی از بهر علی و سه دیگر از برای من گذاشت بهره مرا حاضر کن تا مرا بدان حنوط کنند آن کافور را بفرمود بر فراز سر او نهادند و پای خود را بسوی قبله کرد و جامۀ زبر پوش خود ساخت و فرمود ای اسماء ساعتی بباش آن گاه مرا بخوان اگر پاسخ نگویم با پدر خود ملحق شده ام آن وقت علی را آگهی ده.
لاجرم پس از ساعتی اسماء عرض کرد که ای دختر بهترین فرزندان آدم جوابی نشنید پیش شد و زبر پوش از روی آن حضرت باز کشید و روی او را ببوسید و همی گفت سلام مرا بحضرت رسول برسانی این وقت حسنین در آمدند و حال بدانستند امام حسن بر روی مادر افتاد امام حسین بر پای او افتاد همی بوسه زدند و گفتند ای مادر با ما سخن همی گوی در این وقت امیر المؤمنين على علیه السلام در آمد و همی بگریست و این شعر بفرمود :
حبيب ليس يعدله حبيب *** و ما لسواه في قلبی نصيب
حبيب غاب عن عینی و جسمی *** و عن قلبي حبيبي لا يغيب
و نیز فرماید:
و ما الدهر و الايام الا كماترى *** رزية مال او فراق حبيب
و ان امرء أقد جرب الدهر لم يخف *** تقلّب حاليه لغير لبيب
این هنگام خبر وفات فاطمه در مدینه پراکنده گشت زنان بنی هاشم بانگ بناله برداشتند و مرد و زن مدینه بهای های بگریستند چنان شد که روز وفات رسول خدای مدینه بلرزید ابو بکر و عمر علی را گفتند در نماز با فاطمه از ما سبقت مجوی و مردمان انتظار می بردند که جنازه فاطمه بیرون شود تا تشییع کنند و نماز بگذارند ابوذر بمیان جماعت آمد و گفت ای مردم بیرون آوردن جنازه در این پسین که روز بپای می رود بتأخير افکندند لا جرم مردمان متفرق شدند و انتظار بامداد بردند چون بهری از شب بگذشت امیر المؤمنين على و حسن و حسین جنازه را تحویل دادند پس علی و حسنین و عمار و مقداد و عقیل و زهیر و ابوذر و سلمان و بریده و عباس
ص: 181
و گروهی از بنی هاشم و خواص بر آن حضرت نماز گذاشتند و هم در آن شب بخاك سپردند حدیث کرده اند که چون فاطمه را بخاک می سپرد دو دست از قبر بیرون شد مانند دست پیغمبر و فاطمه را بگرفت و در برد پس امیر المؤمنین قبر او را مستوی داشت و آثار قبر او را محو کرد تا کس بدان پی نبرد و از کثرت حزن و اندوه آب در چشم بگردانید و روی با قبر رسول خدای کرد و گفت :
﴿ السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ عَني و عَنْ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ في جَوارِكَ وَ السّريعةِ اللَّحاقِ بِكَ قَلَّ يَا رَسُولَ اللّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقِّ عَنْها تَجَلّدي إِلَّا أَنَّ لِي فِي التَّأْسِي لِي بِعَظِم فِرْقَتِكَ و فَادِح مُصيبَتِكَ، مَوْضِعَ تَعَزّ فَلَقَدْ وَ سَدْتُكَ في مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ ، و فاضَتْ بَيْنَ نَحْري و صَدري نَفْسُكَ ، إِنَّا لِلَّهِ و إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .
فَلَقَدِ اسْتَرْجَعْتَ الوَدِيعَةَ و أَخَذْتَ الرَّهِينَةَ ، أَمَا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَما لَيْلي فَمُسَهُّد إلى أَنْ يَخْتارَ اللّهُ لي دارَكَ الَّتي أَنتَ بِها مُقيم و سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتَكَ فَأَحْفِهَا السُّوالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الحالَ هذا وَ لَمْ يَطْلِ الْعَهْدُ مِنْكَ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذَّكْرُ ، وَ السَّلامُ عَلَيْکُما سَلامَ مُوَدِّع لا مالّ ولا سئيم فَإِنْ أَنصَرِف فَلا عَنْ مَلالَةٍ ، و إِنْ أَقَمْ فَلَا عَنْ سُوءٍ ظَنّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصّابِرينَ﴾.
فرمود ای رسول خدا سلام باد بر تو از جانب دختر تو که در جوار تو فرود می آید و زود با تو پیوسته می شود ای رسول خدا صبر من در فراق او اندك شد و نيروى من سستی گرفت لکن بعد از مصیبت تو و توانائی در مفارقت تو روا باشد که در
ص: 182
این داهیه نیز صبوری پیشه کنم چه تو را بدست خویش در قبر جای دادم و جان تو در میان سینه و نحر من جریان یافت پس ما بندگان خدائیم و بازگشت ما بسوی خداوند است .
همانا امانت خود را مأخوذ داشتی و گروگان خویش باز گرفتی از این پس اندوه من هرگز بر نخیزد و خواب در چشم من نرود تا آن گاه که خداوند مرا بسوی تو کشاند، زود باشد زود باشد که دختر تو آگهی دهد ترا، از وی پرسش کن و باز دان که چه ظلم ها بر ما روا داشتند و چه ستم ها کردند با این که زمانی دراز از عهد تو بر نگذشته و یاد تو محو و منسی نگشته، سلام باد بر تو و بر دختر تو سلام وداع کننده نه سلام ملول اگر از قبر تو باز شوم از ملالت اقامت نیست و اگر بپایم بر آن چه خداوند صابران را وعده کرده بد گمان نباشم و در کنار قبر فاطمه این شعر قراءت کرد :
مالى وقفت على القبور مسلّماً *** قبر الحبيب فلم يرد جوابی
أحبيب مالك لا تردُّ جوابنا *** انسیت بعدى خلة الاحباب
و این شعر را در پاسخ خویش از جانب فاطمه علیها السلام قراءت کرد :
قال الحبيب و كيف لي بجوابكم *** و أنا رهين جنادل و تراب
أكل التراب محاسنى فنسيتكم *** و حجبت عن اهلى و عن أترابي
فعليكم منا السلام تقطعت *** عنى و عنكم خلة الاحباب
و این قصیده را در مرثیه فاطمه علیها السلام فرماید :
الاهل الى طول الحيوة سبيل *** و أنى و هذا الموت ليس يحول
و اني و ان اصبحت بالموت موقناً *** فلى امل من دون ذاك طويل
و للدهر الوان تروح و تغتدى *** و انّ نفوساً بينهن تسيل
و منزل حق لا معرج دونه *** لكل امرء منها اليه سبيل
قطعت بأيام التعزز ذكره *** و كلُّ عزيز ما هناك ذليل
أرى علل الدنيا علىُّ كثيرة *** و صاحبها حتى الممات عليل
ص: 183
و انى لمشتاق الى من احبه *** فهل لى الى من قد هويت سبيل
و انی و ان شطت بي الدار نازحاً *** و قدمات قبلى بالفراق جميل
فقد قال في الامثال في البين قائل *** اضرَّ به يوم الفراق رحيل
لكل اجتماع من خليلين فرقة *** و كل الّذي دون الفراق قليل
و ان افتقادي فاطماً بعد احمد *** دليل على ان لا يدوم خليل
و كيف هناك العيش من بعد فقدهم *** لعمرك شيء ما اليه سبيل
سيعرض عن ذكرى و تنسى مودتي *** و يظهر بعدى للخليل عديل
و لیس خليلى بالملول ولا الذي *** اذا غبت يرضاه سوای بدیل
ولكن خليلى من يدوم وصاله *** و يحفظ سرَّى قلبه و دخیل
اذا انقطعت يوماً من العيش مدتى *** فان بكاء ان الباكيات قليل
يريد الفتى أن لا يموت حبيبه *** و ليس الى ما يبتغيه سبيل
و لیس جليلا رزء مال و فقده *** ولكن رّزء الاكرمين جليل
لذلك جنبي لا يواتيه مضجع *** و في القلب من حرَّ الفراق غليل
در موضع قبر فاطمه علیها السلام چند گونه سخن کرده اند بعضی در بقیع دانند و گروهی بر آنند که در میان قبر رسول خدای و منبر آن حضرت مدفون ست چه پیغمبر فرموده میان قبر من و منبر باغی است از باغ های بهشت و منبر من دری از در های بهشت است و جماعتی گویند در خانه خود مدفون ست و این سخن را استوار شمرده اند و زندگانی فاطمه را نیز بعد از پیغمبر مختلف نوشته اند بعضی شش ماه و برخی سه ماه و گروهی چهل روز گفته اند بأصحّ اقوال هفتاد و پنج روز دانسته اند و روز وفات فاطمه را نیز بجهت این اختلاف اقوال مختلف نوشته اند.
و در مدت عمر آن حضرت نیز اختلاف کرده اند بعضی سی و پنج سال و برخی سی سال و گروهی بیست و هشت سال و جمعی بیست و هفت سال و جماعتی بیست و سه سال گفته اند و اصح اقوال آنست که آن حضرت هیجده سال داشت که وفات کرد و من بنده ولادت فاطمه را در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ روز جمعه
ص: 184
بیستم جمادی الاخره هشت سال شمسی قبل از هجرت رقم کرده ام و چون وفات او را هفتاد و پنج روز بعد از رحلت پیغمبر گیریم شنبه سیزدهم جمادی الاولی بسرای جاوید شتافته و مدت عمر آن حضرت هفده سال و ده ماه و بیست و سه روز بوده و اللّه اعلم بحقيقة الحال.
بالجمله على علیه السلام فاطمه را نیم شب بخاک سپرد و با سرای خویش مراجعت فرمود صبح گاه ابو بکر و عمر و دیگر مردم از برای نماز با فاطمه حاضر شدند مقداد گفت فاطمه را دوش با خاک سپردند عمر چون این بشنید خشمناک شد و بأبو بکر گفت نگفتم چنین خواهند کرد عباس گفت فاطمه این چنین وصیت کرد و نخواست شما با او نماز کنید «فقال عمر: انكم لا تتركون يا بنى هاشم حسدكم القديم لنا ابداً ان هذه الضغائن التي في صدوركم لن تذهب و اللّه لقد هممت أن أنبشها فاصلّى عليها فقال علىّ علیه السلام و اللّه لو رمت ذاك يا بن صهاك لا رجعت اليك يمينك لئن سللت سيفى لا غمدته دون ازهاق نفسك فرم ذلك».
عمر گفت ای بنی هاشم این حسد دیرینه را که از ما در دل دارید هرگز ترك نخواهید گفت و آن کین ها که از ما در خاطر نهفته اید محو نخواهد گشت سوگند با خدای که بر ذمت نهاده ام او را از قبر بر آورم و بر او نماز گذارم علی علیه السلام فرمود ای پسر صهاک سوگند با خدای اگر این قصد کنی سوگند ترا بر تو باز گردانم چه اگر در کیفر آهنگ تو تیغ بر کشم خون تو بریزم پس در غلاف گذارم عمر دانست که علی سوگند خویش راست کند ناچار لب فرو بست و از آن اندیشه دست باز داشت.
در خبر است از جعفر صادق علیه السلام سؤال کردند که مصحف فاطمه کدام است ؟
﴿ فَسَكَت طَويلًا ثُمَّ قَالَ : إِنَّكُمْ لَتَبْحَثُونَ عَمّا تُرِيدُونَ وَ عَمّا لا تريدُونَ ، إِنَّ فاطِمَةَ مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللّهِ خَمْسَةٌ و سَبْعِينَ يَوْماً وَ كانَ دَخَلَها حُزْنُ شَديدٌ عَلَى أبيها وَ كانَ جِبْرَئِيلُ يَأْتِيهَا فَيُحْسِنُ عَزاء هَا عَلَى
ص: 185
أبيها وَ يُطَيِّبُ نَفْسَها ، وَ يُخبِرُها عَنْ أَبيها وَ مَكانِه وَ يُخْبِرُها بِما يَكُونُ بَعْدَها في ذُرِّيَّتِها وَ كانَ عَلى يَكْتُبُ ذلِكَ فَهذا مُصْحَف فاطِمَةَ﴾.
امام جعفر صادق علیه السلام ساعتی خاموش شد آن گاه فرمود پرسش می کنید از آن چه اراده می کنید و از آن چه اراده نمی کنید همانا فاطمه بعد از رسول خدای هفتاد و پنج روز بزیست و در مرگ پدر هر لحظه حزن و اندوه او بزیادت می گشت و جبرئیل هر روز او را بتعزیت و تسلیت می آمد و او را از مکان و مکانت پدر آگهی می آورد و خبر می داد او را بآن چه تا روز باز پسین واقع می شود و در ذریت او پدید می گردد و علی مرتضی این جمله را رقم می کرد پس اینست مصحف فاطمه.
از پس آن که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم را بخاک سپردند چون سه روز سپری شد ابو بکر بفرمود تا در مدینه ندا در دادند که ای جماعت مهاجر و انصار پیغمبر فرمان داد که شما با جيش اسامة بغزاة روم سفر کنید چون پیغمبر نا توان گشت این فرمان بتأخير رفت اکنون نخستین جز امتثال امر پیغمبر نشاید کردن کار بسازید و ساخته جنگ شوید مردمان چون این بشنیدند بر أبو بکر گرد آمدند و گفتند یا خلیفة رسول اللّه این نه درست است که فرمائی مگر ندانی که عرب بادیه از دین رسول بیرون شدند و طلیحه بنی اسد را به پیغامبری بر داشتند و مسیلمه کذّاب در یمامه پیغمبر دیگر گشت و لشکری انبوه فراهم آورد و بنى فزاره عيينة بن حصن را به پیغمیری باور داشتند و بنی عامر و قبیله غطفان رتق و فتق امر خویش بر سلمة بن القشیری گذاشتند بنی سلیم یک باره سر از دین بر تافتند و بنی تمیم بفرمان بردارى مالك بن نويره شتافتند و جماعتی بزرگ سجاح (1) بنت المنذر را پیغمبر خویش دانستند و مردم
ص: 186
بحرین با خطم بن زید پیوستند و اينك تو در مدینه نشسته باشی و مسلمانان جز این نیستند که در گرد تو باشند اگر ایشان را از مدینه بیرون شدن فرمائی و خود با مردمی اندك بجای مانی بعید نباشد که جماعتی ترا از در مناجزت بر خیزد و ترا نیروی مبارزت برود .
ابو بکر گفت من فرمان پیغمبر دیگرگون نکنم و خداوند بی چون را حافظ خویش دانم مردم چون دانستند ابو بکر از اندیشۀ خویش باز نگردد عمر بن الخطاب را دیدار کردند و گفتند بنزديك خليفه پيغامبر شو. و او را تنبیه می ده بگو مردم را از کنار خویش پراکنده مکن و اگر این خواهی کرد ما را بفرمان برداری اسامة بن زید فرمان مکن چه او غلام زاده باشد و ما مهاجر و انصاریم عمر چون این خبر بابو بکر بر داشت گفت گریزی نیست هر کرا پیغمبر ملازمت جیش اسامه فرموده است باید بیرون شود عمر گفت اکنون که ایشان را از این سفر گزیری نیست همی خواهند که جز اسامه را بر ایشان امیر فرمائی گویند ما را بزیر علم اسامه رفتن عار باشد.
ابو بکر گفت ای عمر سخن دیوانگان گوئی آن را که پیغمبر برداشته است من چگونه توانم پست کرد لاجرم عمر باز شد و مردمان را گفت از این سفر گزیری نباشد لابد بباید رفتن وزیر رأيت اسامة بباید بودن ناچار مردمان دل بر سفر نهادند و ساخته راه شدند پس روز بیرون شدن ایشان از مدینه اسامه بر نشست و با گروهی از سپاه بدر سرای ابو بکر آمد ، ابو بکر از خانه بیرون شد و مشایعت اسامه را با جماعتی از مهاجر و انصار پیاده همی راه بريد عبد الرحمن بن عوف پیش شد و اسب پیش داشت که یا خلیفة رسول اللّه بر نشین اسامه و دیگر مردم همی گفتند پیاده چند توان طی مسافت کرد؟ بر نشین.
ابو بکر گفت چند از این گونه سخن کنید مگر نشنیدید که رسول خدای فرمود ﴿ مَنِ اغْبَرَّتْ قَدَمَاهُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ حَرَّمَ اللَّهُ جَسَدَهُ عَلَی النَّار﴾ پای هر کس در راه خدا گرد آلود شود آتش دوزخ بر او دست نیابد این بگفت و لختی از بیرون مدینه طی
ص: 187
مسافت کرد آن گاه از بهر وصیت بایستاد و گفت ای مردمان شما را می فرمایم که از فرمان اسامه که امروز امیر شماست بدر مشوید و در غنیمت خیانت مکنید و چون بر دشمن دست یابید کودکان را پایمال هلاك مسازید و درخت میوه دار را از بیخ مزنید و رهبانان نصارا را که هرگز مردم را نیازارند می ازارید آن گاه اسامه را فرمود که بدان گونه که پیغمبرت فرمان کرد نخست باراضی قضاعه گذر کن و از آن جا تا حدود شام شو آن جا که پدرت زید را کشته اند و اگر اجازت کنی عمر بن الخطاب را که رسول خدای ملازمت جيش تو فرمود بنزديك ما باشد تا از رأی و رویت او مدد گیریم اسامه گفت اجازت کردم .
پس ابو بكر با عمر بن الخطاب و جماعتی از اصحاب راه مدینه پیش داشت و اسامه با لشکر طریق بلاد قضاعه بر گرفت و نا گاه بر اراضی ایشان تاختن برد و مردم قضاعه را عرضۀ قتل و غارت داشت و هر کس از قبایل عرب که طریق ارتداد گرفت و از ادای زکوة تقاعد ورزید از نهب و غارت ایشان خویشتن داری نکرد، بدین گونه راه برید و کار بساخت تا سر حد شام آن جا که زید حادثه را کشته بودند همه جا رزم زنان بود مرد بکشت و مال بگرفت پس نصرت کرده و ظفر دیده بعد از چهل روز باز مدینه شد و مسلمانان شاد شدند.
و ابو بکر این فتح را بفال نيك گرفت و این هنگام خواست تا لشکری اعداد کند و آهنگ اهل ارتداد فرماید اصحاب گفتند یا خلیفة رسول اللّه اگر تو را در جنگ آسیبی زنند پشت اسلام بشکند نیکو آنست که لشکری کنی و سرداری بگزینی و اصلاح امر اهل ارتداد را بدو گذاری، ابو بکر را این سخن پسنده افتاد و نخستين بعمرو بن العاص نامه کرد و این وقت عمر و در عمان بود چون نامه بدو رسید صنا دید مردم عمان را طلب کرد و گفت ای مردمان مکشوف است که رسول خدا مرا بشرط امارت نزديك شما گسیل ساخت و شما فرمان پذیر شدید امروز پیغمبر بجهان دیگر شتافت و ابو بکر خلیفتی یافت آن کس که رسول خدای را اطاعت کرد روا نیست که از فرمان خلیفه او بیرون شود اکنون جماعتی از امت طریق ارتداد
ص: 188
سپرده اند بر ابو بکر فرض آمدن است که بر ایشان لشکر بتازد و جهان از وجود ایشان بپردازد الا آن که بتوبت و انابت گرایند و بر طریق نخستین باز آیند اکنون شما مرا آگهی دهید که بر چه اندیشه اید و این کار چگونه خواهید داشت؟.
نخستین عباد بن عبيد بر خاست و گفت ای امیر فرمان تراست چه رسول خدا ترا بشرط حکومت بسوی ما فرستاد و ما ترا بپذیرفتیم اکنون که پیغمبر بدیگر سرای تحویل داد، شریعت او پاینده است و فرمان او دیگرگون نشده است لاجرم ترا فرمان پذیریم و مراجعت ترا روا نمی داریم، از پس او حفیره بر پای خواست و گفت اگر پیغمبر از جهان بشد خداوند زنده و جاوید است اگر نزديك ما بپائی امروزت چون دی بداریم و اگر مراجعت فرمائی جانبت را مهمل نگذاریم .
آن گاه ابو صفرة بن ظالم برخاست او نیز لختی ازین گونه سخن کرد پس عمرو بن عاص را بهجت و فرحتی تمام روی بداد و بینوانی بسیج راه کرد و ابو صفرة و حفيرة و عباد با هفتاد تن از فرسان قوم ملازمت رکاب او را اختیار کردند و در خدمت او بمدینه آمده و چون ابو بکر را دیدار کردند در و دو تحیت فراوان فرستادند آن گاه گفتند ای خلیفه رسول مختار و ای جماعت مهاجر و انصار رسول خدا عمرو بن العاص را بامارت ما فرستاد، ما از او راضی و او از ما خشنود است و بازو های عمرو را گرفته پیش داشتند و گفتند اينك ودیعتی است که در نزد ما بود بسلامت باز داديم أبو بكر و ديگر اصحاب گفتند شما حق دین داری بتمام أدا کردید و ایشان را فراوان بستودند.
آن گاه ابو بکر ابان بن سعد را مکتوب کرد که اعداد کار کرده حاضر مدینه شود چون مکتوب به آبان بردند مردم بحرین را انجمن کرد و نامه را قراءت فرمود جارود بن معلی برخاست و گفت تو دانی ای ابان که ما برغبت مسلمانی گرفتیم و این آیت در حق ما فرود شد ﴿ اَفَغَیْرَ دینِ اللّهِ یَبْغُونَ وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاْرْضِ طَوْعا وَ کَرْها وَ اِلَیْهِ یُرْجَعُونَ﴾ می فرماید آیا جز از دین خدای
ص: 189
را طلب می کنند و حال آن که هر که در آسمان و زمین است خدای را گردن نهاده است چه از در رغبت و چه از روی کراهت هر دو مقهور فرمانند و بازگشت ایشان بیزدان است.
بالجمله جارود گفت ما صدقات را از هر کس زود تر بحضرت مدینه گسیل داشتیم اکنون اگر بمانی پاس خدمت بداریم و اگر فرمائی طریق مدینه سپاریم از پس او هرم بن حسان برخاست و او قاید قبیله عبد القیس بود گفت خداوند ما را بدولت اسلام شوکت داد و دست و زبان ما را گشاده داشت دوستان از ما بنوید و نوا و دشمنان همه در رنج و عنایند، ترا از نزديك ما مراجعت کردن واجب نگشته است اگر ترا از خصم خوفی می رود در راه تو از مال و جان دریغ نداریم و اگر از ما خللی در خاطر می گذرد این کدورت را بصیقل صفا بزدائیم.
آن گاه منذر بن عابد که رسول خدایش سید وفود عبد القيس فرمود برخاست و گفت اقامت تو در جماعت ما اصلاح امور ما را پای ندانی کند و ترا زیانی نرساند بیم آن می رود که در مراجعت تو ما را شناعتی عاید گردد و ساحت ما بمعصیتی آلوده شود آبان بتحسین و ترحیب زبان بر گشاد و ایشان را بدعای خیر یاد کرد آن گاه فرمود اینك مكتوب ابو بکر است که بمن می رسد و من در خاطر نهاده ام که بدو پیوسته شوم و در تأدیب اهل ارتداد با مسلمانان هم دست و هم داستان باشم این بگفت و باعداد کار پرداخت و بسیج سفر همی کرد.
هرم بن حسان و برادر او صباح و جارود بن المعلى و انج بن عابد و عبد اللّه بن سوّار و حارث بن مرة با سی تن سوار نام بردار از جماعت عبد القيس ملازم ركاب ابان گشتند بعد از ورود بمدینه ابو بکر ایشان را نيك بنواخت و مردمان از دور و نزديك بشنيدند و از هر جانب لشکر های گران بدفع اهل رده آهنگ مدینه کردند.
چون مردم طی را در طریق طاعت لغزشی راه کرده بود، عدی بن حاتم ایشان را انجمن کرد و گفت ای قبایل طی «ایاکم و غوايل الغی» بترسید از این که طریق غوایت سپارید و از فرمان خدای بیرون شوید همانا خداوند رسول خویش را دعوت
ص: 190
کرد و خلیفتی او بهره ابو بکر گشت هم اکنون زكاة مال انفاذ حضرت او دارید زیرا که منع زكاة برکت از اموال بیرون نهد و اقتحام آجال را سرعت دهد امروز توانند بر قبایل بنی اسد و بنی فزاده و بنی غطفان که دشمنان دیرین شمایند نصرت جوئید چه ایشان سر بار تداد بر افراشتند و از ادای زکاة دست باز داشتند.
آن گاه زید الخیل طائی بر پای خاست و گفت ای مردم طی امروز از بنی اسد و غطفان مکانت و منزلت برفت چه ایشان زکاة باز گرفتند و بسوی ارتداد برفتند اينك أبو بكر جهاد با ایشان را واجب داشته و خالد ولید را با سپاهی انبوه بدفع ایشان گماشته صواب آنست که هر چه زود تر بدو پیوسته شوید و در دست او شمشیر آب دار و نیزه تاب دار باشید جماعت طی بانگ سمعاً و طاعتاً بر آسمان بردند و گوش بر فرمان نهادند زید الخیل شاد شد و این شعر انشاد کرد :
ابی اللّه ما تخشين اخت بنی نصر *** فقد قام بالامر الجلى ابو بكر
نجی رسول اللّه في الغار وحده *** فصاحبه الصديق في معظم الامر
پس عدی بن حاتم و زيد الخيل صدقات و زکوة قبایل خویش را فراهم کردند و طریق مدینه پیش داشتند کثرت خیل و مواشی چندان بود که چون راه بپای بردند مردم مدینه گمان کردند که لشکر بیگانه در می رسد بالجمله عدی و زيد الخیل در رسیدند و بر ابو بکر بخلافت سلام دادند و گفتند یا خليفة رسول اللّه ما بفرمان یزدان فرمان پیغمبر بردیم و امروز فرمان بردار تو ایم ابو بکر ایشان را فراوان ترحیب و ترجیب کرد و بدعای خیر یاد فرمود :
چون این خبر پراکنده گشت زبرقان بن بدر التمیمی خویشان خود را از بنی سعد انجمن ساخت و گفت ای جماعت دانستید که پیغمبر بسرای دیگر تحویل داد و ابو بکر خلیفتی یافت و خالد بن ولید را برای دفع مرتدان بر گماشت شما نیز اصلاح کار خویش کنید چنان که بنی طی کردند پند من بپذیرید و بر خویشتن بخشایش آرید.
یک تن از میان قوم سر بر آورد و گفت صاحب شریعت بجهان دیگر تحویل
ص: 191
داد و احکام او محو و مطموس گشت اينك حاجت ما بزکوة اموال خویش از ابو بکر بزیادتست صدقات اموال ما را بر فقرای ما بخش باید کرد و در بایست اهل خانه را بهره بیگانه نباید ساخت زبرقان بر آشفت و گفت این چه سخن نا تندرست و اندیشه نا صوابست شما گمان می کنید که من از این صدقات چیزی برای شما باز گذارم لا و اللّه این جمله را بنزديك ابو بکر برم این بگفت و ساخته راه گشت و آن اموال را در مدینه پیش ابو بکر کشید و چنان که بر قانون بود بلشکر گاه خالد ولید پیوست و در گرد خالد از سپاهیان انبوهی گشت.
این وقت ابو بکر عبد اللّه مسعود را در مدینه نصب فرمود و خود با وجوه اصحاب تا موضع جرف که لشکر گاه خالد بود برفت و خالد را پیش خوانده و در برابر خویش جای داد و گفت از این جا لشکر را ساختگی کن و بیرون شو و نخستین جنگ طلحة بن خویلد اسدی را ساخته باش و قبایل اسد و غطفان و فزان را دفع کن چه ایشان زکوة باز گرفتند و نوفل بن معاویه که عامل صدقات ایشان بود مبلغی شتر و گوسفند فراهم کرده بمدینه می آمد خارجه برادر عيينة بن حصن در عرض راه نوفل را بگرفت و آن مال را بستد و بنی فزاره را باز داد پس دفع ایشان واجب افتاد و در هر دیار که عبور می دهی چون اصغای بانگ نماز می کنی دست به تیغ فراز مکن و طریق مبارزت و مناجزت مجوی بلکه اصلاح کار به پند اندرز می فرمای و جاسوسان و رسولان ببزرگان هر قوم می فرست و دل ایشان را بمواعید نیکو بجای می آور، و در هر بلاد که خواهی فرود شوی در نیمه شب فرود شو تا هول و هراسی بزرگ در دل ها راه کند و هر ساعت در قلب دشمن رعب و فزع بیش تر گردد و هم چنان مالك بن نویره و بنی تمیم را از دست باز مده بجانب ایشان نیز ترکت از کن و مرا چشم میدار که چون حاجت افتد با لشكري جرار حاضر شوم.
خالد گفت یا خليفة رسول اللّه چون با دشمن دوچار شوم ایشان را بکدام خصلت بخوانم و از چه باز دارم ؟ ابو بکر گفت ایشان را بدو خصلت دعوت کن و
ص: 192
از خلاف آن منع فرمای نخستین کلمه شهادت و دیگر اجابت دعوت خداوند شریعت و اقامت صلوة و ادای زکوة و خمس مال را فرو گذاشتن و شهر رمضان را روزه داشتن و امر بحسنات و نهی از سیّآت و اطاعت امام و اقتفای با جماعت اسلام چون این سخن بپای آورد از برای اهل ارتداد نامه کرد و بخالد سپرد که آن جمله بپارسی چنین است.
بنام خداوند بخشنده بخشاینده این نامه را عبد اللّه پسر عثمان که خلیفه رسول خدایست بتمامت عرب می نگارد چه آن کس که از دین بگشت و چه آن که بر دین بپائید خنك آن کس که قاید دین و رائد یقین است یزدان شناس و موحد و مصدق محمّد است هم اکنون شما را بخدای می خوانم و از خدای بیم می دهم و بشریعت رسول دعوت می فرمایم بدانید که هر کرا خدای نخواند یاوه بماند و هر کرا خداوند امان ندهد از چنگ بلا نرهد آن را که مقبول نداشت مخذول گشت و آن کس را که بصواب نخواست کذّاب ماند هر کرا مقبل نخواهد مدبر گردد ، و چون روزی نرساند محروم ماند ، قربت خداوند یزدان جوئید و اقتدا به پیغمبر آخر الزمان فرمائید .
همانا در حضرت خلافت معروض افتاد که جماعتی از مسلمانان که شیفتۀ اسلام بودند فریفته شیطان شدند زنهار فریب دیو مخورید و فرمان شیطان مبرید اينك خالد ولید را با لشکر های ساخته بسوی شما تاختم و مقرر داشتم که تیغ نکشد الا آن که پند و نصیحت بپای برد و حجت تمام کند پس آن کس که طریق طاعت گیرد عذرش بپذیرد و آن کس که دق الباب بی فرمانی کند ابواب سلامت بر او مسدود دارد و زنده نگذارد: اطفالش را برده گیرد و اموالش را عرضه نهب و غارت دارد، احسنت آنان را که حبل ایمان نگسستند و پیمان پیغمبر نشکستند همانا جز بتوفیق خداوند کس را نیروی طاعت و بازگشت از معصیت نتواند بود .
چون این نامه بخاتمت رفت خالد را سپرد و گفت این فهرست کردار تست چون بدین نامه کار کنی کار بکام آری.
ص: 193
مقرر است که ابو بکر یازده لوابست و یازده تن سردار بگماشت این نخستین لوا بود که مر خالد را سپرد و لوای دوم را از برای عکرمه بن ابی جهل بر افراشت و او را سفر یمامه فرمود تا دفع مسیلمه کند و سه دیگر را هر مهاجر بن ابی امیه سپرد (1) و فرمان کرد که سفر یمن کند و معاذ بن جبل و آن لشکر که اسود را بکشتند پشتوان باشد و اسود آن کس است که در یمن دعوی پیغامبری کرد و در زمان رسول خدای مقتول گشت بشرحی که در جلد اول از کتاب دوم مرقوم شد دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.
لوای چهارم خالد بن سعید بن العاص را سپرد و سفر شام فرمود لوای پنجم عمرو بن العاص را داد و بدفع قضاعه و بني الحارث مأمور داشت و لوای ششم حذیفه بن محصن را سپرد و او را در اراضی یمن باهل دبا (2) نامزد کرد و لوای هفتم عرفجة بن هرثمه (3) را داد و او را در حدود یمن بارض مهره فرستاد و لوای هشتم را از بهر شرحبيل بن حسنه بست و او را در یمامه پشتوان عكرمة بن ابى جهل ساخت لوای
ص: 194
نهم معن بن حاجز را داد و بسوی تهامه فرستاد لوای دهم سوید بن مقرن را سپرد و او را نیز مأمور تهامه داشت و لوای یازدهم را از بهر علاء بن الحضر بست و او را سفر بحرین فرمود.
آن گاه یازده تن رسول اختیار كرد و هريك را نامه بداد و از پیش روی این سرداران بقبایل فرستاد و ایشان را پند و اندرز گفت که بسوی مسلمانی باز آئید و اگر نه بدست این سپاه که بسوی شما آید تباه خواهید بود چه در این وقت عرب بتمامت مرتد بودند جز مردم مکه چه ایشان عتّاب بن اسید را که امیر ایشان بود بجای بداشتند و سهیل بن عمرو که در مکه مکانتی تمام داشت عتاب را نیرو داد تا صدقات را فراهم کرده انفاذ مدینه داشت.
بالجمله هشت هزار مرد جنگ آور از مهاجر و انصار از مدینه خیمه بیرون زدند و هر کس بدان سوی که مأمور بود با سپاه خود کوچ داده و خالد بن الوليد که بر این جمله سالاری داشت آهنگ طلیحه فرمود .
در مجلد اول از کتاب دوم ناسخ التواریخ شرحی از پیغمبران دروغ زن مرقوم افتاد چه ظهور ایشان در زمان رسول خدای بود اکنون نا گزیریم که خاتمت کار ایشان را در این کتاب نگار کنیم و اگر بعضی از کلمات ایشان در طی سخن تکرار شود حمل بر اطناب نتوان کرد چه از بهر آنست که خوانندگان را حاجت بکتاب پیشین نیفند پس با سر سخن باید رفت.
چون طلیحة بن خویلد از در کذب خود را به پیغمبری بستود اول کس مردم
ص: 195
طی (1) دعوت او را اجابت کردند و با قبیله جدیله و جماعت غوث بسوی او شتافتند چه این دو قبیله از حلفا و هم سوگندان طی بودند و در پناه طی می زیستند از این روی چون عدی بن حاتم بنزديك ابو بكر آمد او را فرمود نخستین تو بنزديك بنی طی شو ! باشد که ایشان را بدلالت از طریق ضلالت باز آری و از کنار طلیحه پراکنده سازی .
پس عدی بن حاتم بسیج راه کرده از مدینه بیرون شد و از قفای او خالد بن ولید مکتوبی که ابو بکر باهل رده کرده بود بستد و با تمامت اصحاب وداع کرده بالشکر های ساخته بیرون تاخت و دیار بنی اسد را پیش داشته کوچ بر کوچ راند و در میان لشکر خالد ضرار بن الازور که از صنا دید بنی اسد بود بسوی خویشاوندان نامه کرد و از در پند و موعظت لختی ایشان را نکوهش نمود و دیگر معاوية بن مرثد با عم زادگان خود کتاب اندرز فرستاد و ایشان را باصابت کیفر گم راهی آگاهی داد.
از آن سوی عدی بن حاتم که از پیش رفته بود بنی طی را به پیام بیم و امید از کرده پشیمان ساخت و خود خالد را پذیره کرد و گفت در حرب شتاب مکن چه من بنی طی را از ضلالت باز آوردم و خالد را سه روز بر جای بداشت روز نخست پانصد مرد از بنی طی بنزديك خالد آمدند و روز دیگر هزار مرد از جدیله برسید این جمله دیگر باره مسلمانی گرفتند و با لشکر خالد پیوسته شدند و خالد را قوتی دیگر بدست شد و جنگ طلیحه را تصمیم عزم داد و بسوی او راه بر گرفت.
و در لشکر طلیحه دو سردار بزرگ بود یکی عيینة بن حصن فزاری و آن دیگر قرَّة بن هبيره و بیش تر از مردم عرب دعوت ایشان را اجابت نمودی و بفرمان ایشان عرب بر سر طلیحه انجمن بودند لکن از رسیدن خالد در لشکر طليحه هول و هربی افتاد خاصه مردم غطفان بزیادت پشیمان بودند چنان که زیاد بن عبد اللّه خویشاوندان
ص: 196
خود را بر داشته در نیمه شب از میان ایشان گریخت و بنزديك خالد آمد و از آن چه رفت اظهار اسف کرد خالد او را بنواخت و بانعام و عطیت شاد ساخت و ابو بکر را از مقدم او آگهی داد.
پس این زیاد بن عبد اللّه بسوى عیینة بن حصن نامه کرد و او را بنظم و نثر سر زنش و نکوهش فرستاد عیینه جماعت فزاره را گفت راستی خواهید، زیاد بن عبد اللّه از در صدق سخن کرده است و ما بیهوده کاری گرفته ایم در این سخن بودند ان ناگاه کنیز کی سیاه را نگریستند در کنار چشمه که گوسفندان خود را سیراب می نمود گفت :
بني أسد أين أين الفرار *** إذا ما أناخ بكم خالد
و از این گونه شعری چند از در وعید و تهدید قرائت می کرد او را گفتند این اشعار که انشاد کرد و ترا که فرا یاد داد؟ گفت سوگند با خدای که از جریان چشمه این اشعار را اصغا نمودم و گوینده را ندانم عیینه را این حال بفال بد آمد و سخت اندوهگین گشت و بی توانی نزد؟ طلیحه آمد و گفت هیچ در این منزل جبرئیل نزول فرمود و ترا خبری آورد گفت خبری نیاورد و از این سخن چه خواهی عیینه گفت اين كنيزك سیاه می گوید این اشعار را که همه تهویل و تحذیر است از صریر آب فهم کردم طلیحه بخندید و گفت شگفت نباشد اگر سحر بنی هاشم از مدینه تا بدین جا راه کند.
اين وقت قرة بن سلمة القشیری خویشاوندان خود را که از بنی عامر بن صعصعه بودند فراهم کرد و گفت ای برادران اينك خالد بن ولید با لشکر های ساخته بآهنگ ما تاخته و تا آن جا رسیده که اگر امشب بخواهد بامداد بر ما چاشت کند شما از این پیش منذر بن عمرو را از اصحاب رسول خدای بکشتید و امروز که نوبت بابو بکر افتاد از دین بگشتید عامر بن طفیل نیز مسلمانی بگذاشت همه خوف و بیم من از آنست که خالد ولید طلیحه را آسیب زند و سپاهش را در هم شکند از آن پس پیداست که ما را چه پیش آید؟ سخنان وی را آن جماعت بچیزی نگرفتند و گفتند
ص: 197
ما در اخذ زکوة اموال خویش از پسر ابو قحافه سزاوار تریم و بر ارتداد و استبداد استوار تر بایستادند .
و این هنگام سپاه خالد نزديك شد و طلیحه بدانست شبان گاه از بهر طلایه خویشتن بیرون شد و برادر خود سلمه را که مردی دلاور و سپه سالار لشکر بود با خود بر داشت از این سوی نیز خالد وليد عكاشة بن محصن اسدی و ثابت بن ارقم (1) الانصاری را از بهر طلایه بیرون فرستاد، نا گاه این چهار تن روی در روی شدند و حرب به پیوستند ثابت بن ارقم با سلمه دوچار شد و عکاشه با طلیحه هم آورد گشت سلمه با ثابت لختی بگشت و او را بکشت، آن گاه بسوی برادر نگران شد و او را بدست عکاشه ذلیل و زبون یافت و دانست که از دست او جان بسلامت نبرد پس تاختن کرده با طلیحه هم دست شد و عکاشه را از پای در آورد و سپیده دم که خالد با سپاه بر نشست و لختی راه به پیمود ناگاه بر جسد ثابت و عکاشه عبور داد و ایشان را در زير پاي ستور فرسوده یافت سخت حزین و غمنده گشت و بفرمود جسد ایشان را باز لشکر گاه بردند و بخاک سپردند.
بالجمله خالد راه نزديك كرد و رسیدن او بنی اسد را درست گشت پس بنزديك طليحه آمدند و گفتند صواب آنست که تنی را فرمائی تا از لشکر گاه خالد خبری آرد گفت «إن أنتم بعثتم فارسين على فرسين عشنّقين محجّلين أدهمين أغرَّين من بني نصر بن قعين أتياكم من القوم بعين» یعنی اگر شما بیرون فرستید دو سوار جرار بر دو اسب رهوار از قبیله نصر می آورند دیده بان قوم را بسوی شما يك تن. اهل رده چون این سخن بشنیدند بر خاستند و گفتند بر نبوت تو شهادت می دهیم چه این کلمات درست سخن پیغمبر انست پس بر آن صفت دو سوار بفرستادند ایشان برفتند و جاسوس لشکر خالد را بر آن صفت که گفته بود بگرفتند و خبر خالد باز
ص: 198
آوردند و این سجع مشؤم نزديك آن قوم جهول مقبول افتاد و عقیدت ایشان را در نبوت طلیحه زیادت کرد و طلیحه ایشان را دل همی داد و حمل شریعت اندك اندك از ایشان بر می داشت تا سهولت امر را در دین او برغبت گرایند .
گفت هم اکنون جبرئيل بنزديك من آمد و گفت خداوند سجده را از بندگان بر گرفت خبر می دهد که خداوند می فرماید روی بخاك نهادن و عورت را بهوا داشتن روا نباشد می فرماید از یاد من بیرون مشوید در هیچ گاه، خواه نشسته باشید و خواه بر پای باشید، و اموال خویش را از دست باز مدهید و بدان سان بدارید که در جاهلیت داشتید و هم جبرئیل مرا آورده که عیینة بن حصن از بیم شمشیر خالد پر بیم شده و دلش بدو نیم آمده و اگر بهتر از این دل بر کار زار نهادی و در دفع عدوان استوار ایستادی کار بکام آوردی.
این وقت جمعی از اصحاب او برخاستند و گفتند آب در این لشکر گاه نایاب گشته بیم آنست که مواشی هلاك شود و حواشی نابود گردد طلیحه سجعی بتراشید و گفت « اركبوا اعلالاً و اضربوا أميالا ، تجدوا بلالا» یعنی بر اسب خاصه من اعلال بر نشینید، چند میل قطع کنید و آب بیابید! مردی از قوم او بر نشست و لختی بشتافت و آب بیافت پس آب بیاشامید و مشگ پر آب کرد و باز آمد لشکریان چون این بدیدند یک باره او را به پیغمبری باور داشتند و این ترّهات را معجزات پنداشتند .
اما از آن سوی خالد دیر می آمد و رسولان چرب زبان می فرستاد و طلیحه را به پند و موعظت دلالت می فرمود ، باشد که بی آویختن و خون ریختن این کار را فرود آرد لکن سخنان او در طلیحه نگرفت و در پاسخ جز با زبان شمشیر و نیزه سخن نکرد خالد جنگ او را ناچار گشت و لشکر براند و میدان کار را تنگ بست و در برابر طلیحه لشکر بداشت جبل طی در قفای سپاه خالد افتاد و طلیحة بر سر آبی از آب های طی که آن را بُزاخه (1) گفتند او تراق داشت چون لشکر
ص: 199
خالد را نگریست از در تحقیر و تشنیع گفت « هذا جيش أبي الفضيل» يعنى این است سپاه خالد چه ابو الفضل کنیت خالد بود مردی از طی حاضر بود گفت سوگند با خدای که او با تو چندان مصاف دهد که از در تعظیم ابو الفضلش خوانی.
بالجمله روز دیگر هر دو سپاه از بهر جنگ صف ها راست کردند خالد بن ولید میمنه لشکر را بعدی بن حاتم استوار داشت و میسره را بزید الخیل محکم کرد و زبرقان بن بدر را بجناح فرستاد و خود در قلب بایستاد و از آن روی طلیحه چندان که از قبایل غطفان و بنی اسد و بنی فزاده حاضر بودند در تحت فرمان عيينة بن حصن باز داشت و گفت سپه سالار تمامت این سپاه توئی چنان که خود دانی رزم میده و من ایدر چشم دارم که جبرئیل بر من در آید و با گروهی از فریشتگان شما را مدد دهد، این بگفت و گلیمی بر سر افکند و بر در خیمه خویش بنشست و بفرمود تا اسبش را بزین کردند و جمازه رهوار حاضر داشتند از بهر آن که اگر ظفر جوید لشکر را گوید فریشتگان آمدند و شما را مدد کردند و اگر مقهور گردد بر اسب خویش بر نشیند و زنش را که نوار نام داشت بر جمازه نشاند و خود را از مهلکه برهاند.
بالجمله آتش حرب زبانه زدن گرفت دلیران خروش و بانگ دار و گیر بر آوردند لشکر طلیحه همی فریاد کردند که ما خلافت پدر زن پیغمبر را گردن نگذاریم و او را همی بر شمردند و بد گفتند عدی بن حاتم پاسخ همی داد و گفت ما با زخم تیر و تیغ شما را چنان نرم گردن کنیم که او را فحل مهین نام کنید و حارث پسر زید الخیل شعری چند قراءت کرد پس تنور حرب تافته شد عيينة بن حصن و قرة بن هبیره پای سخت کردند و در برابر خالد مردانگی ها نمودند و از این سوى بني طي نيك بكوشيدند.
تا گرم گاه روز عیینه رزم داد و از جانبین بسیار كس بخاك راه افتاد این وقت عيينه عطف عنان كرده بنزديك طليحه آمد و گفت هنوز جبرئیل بر تو فرود نشده؛ گفت تاکنون نیامده عیینه گفت جبرئیل را زود تر بخوان از آن پیش که سپاه ما
ص: 200
شکسته شود این بگفت و اسب بر انگیخت و دیگر باره تا نیم روز رزم داد و تمامت عرب نگران او بودند تا اگر هزیمت شود هزیمت شوند و او در حرب صبر می کرد باشد که جبرئیل برسد چون مقاتلت بدراز کشید باز بنزديك طليحه آمد و او هم چنان در زیر گلیم بود، گفت از جبرئیل چه خبر داری؟ گفت هنوز نرسیده و من انتظار او را می برم.
در کرت سیم نیز کرّی کرد و رزمی صعب افکند و لشکر خالد را هر زمان بنیرو تر یافت دیگر باره بنزديك طليحه آمد و گفت يك نيمه سپاه تباه شد جبرئیل کی می رسد ؟ طلیحه گفت جبرئیل بیامد «و قال إنَّ لك رجى كرجاه و حديثاً لا تنساه» یعنی گفت ترا اميدي است و خالد را امید دیگر و حدیثی را که هرگز فراموش نمی کنی عیینه گفت ما را با تو کاری افتاد که تا قیامت مردم باز گویند و هرگز فراموش نکنند و از آن جا بمیان سپاه آمد و مردم خویش را گفت گمان می رفت که جبرئیل ما را نیرو دهد بدین آرزو ابطال سپاه را تباه ساختیم این مرد نه پیغامبر است بلکه دروغ زنی است و کم تر از زنیست و این جا نه جبرئیل است و نه میکائیل روی بباز پس نهید و تن بکشتن مدهید این بگفت و عنان بر تافت.
لشکر چون این بدید یک باره پشت دادند و روی بهزیمت نهادند فوج از پس فوج بر طلیحه همی عبور دادند و گفتند ما برفتیم طلیحه بانگ برداشت که پیغمبر خود را می گذارید بکجا می روید؟ گفتند آن چه در قوت بازوی ما بود بکار بستیم اکنون نوبت جبرئیل است او را بفرمای تا از بهر تو رزم دهد ضجيع طلیحه نوار ندا در داد که ای جماعت اگر شما را دین درست و ایمان محکم بود هرگز پیغمبر خود را نمی گذاشتید و نمی گذشتید گفتند ای زن اگر شوهر تو پیغمبر است بحمایت ما چه حاجت دارد عنایت یزدانش کفایت کند.
طلیحه چون چنین نگریست ناچار بر اسب خود بر نشست و نوار را بر جماز نشاند و چون صبا و سحاب در گریختن شتاب گرفت خالد از قفای ایشان اسب بر انگیخت و گرم براند در اراضی وادی الاحزاب ایشان را دریافت هزیمت یان روی
ص: 201
بر تافتند دیگر باره ساعتی رزم دادند بسیار کس از عرب بشمشير خالد و لشکر او عرضه هلاك و دمار گشت دیگر باره روی بهزیمت نهادند عيينة بن حصن و قرة بن سلمه اسير گشتند و طلیحه بانوار بطرف شام فرار کردند پس خالد بفرمود عیینه و قره را غل بر گردن نهادند و با تمامت غنایم و اسیران بسوی مدینه گسیل داشتند و ایشان را بشتاب همی راندند .
چون راه با مدینه نزديك كردند مردم مدینه برای نظاره غنایم و اسیران بیرون شدند نا گاه عینه را دیدار کردند، پس بر او گرد آمدند و او را بدشنام بر شمردند و با عصای چوب خرما پشت و پهلویش کوفتند و گفتند ای دشمن خدا پس از اقرار انکار کردی و بر مسلمانان شمشیر کشیدی نه از خداوند ترسیدی و نه از پیغمبر آزرم کردی، عیینه خاموش بود جز این که یک بار سر بر آورد و گفت بخدای زمین و آسمان که آن مرد هرگز ایمان نیاورد و روی این سخن با خویش داشت. پ
بالجمله چون او را بنزديك ابو بكر آوردند گفت ای دشمن خدا مسلمانی گرفتی و قرآن بیاموختی پس مرتد شدی و دین بدنیا بفروختی؟ اکنون بفرمایم تا سرت بر گیرند عیینه گفت ای صدّیق نیکوئی کن همانا پیغمبر بر حال من از تو دانا تر بود و نفاق مرا از تو نیکو تر می دانست با این همه مرا نیز باز گذاشت تو نیز باز گذار و امروز من مسلمانی گرفتم و عقیدت محکم کردم مرا عفو کن تا خداوند ترا معفو دارد، ابو بکر جرم او را نادیده انگاشت و بفرمود بند از او بر داشتند و او را بنواخت و پسر عمانش را تشریف کرد.
آن گاه نوبت به قرة بن سلمه افتاد پیش شد و گفت ای خلیفه رسول خدا تیغ بر من نتوان راند چه من مسلمانم اينك عمرو بن العاص گواه منست آن وقت که از عمان باز مدینه می شد من او را فرود آوردم و مقدم او را عظیم مبارك شمردم ابو بکر گفت تا عمرو را حاضر کردند و ماجری بگفتند عمرو گفت در مراجعت از عمان بر قرة میهمان آمدم و او همی گفت اگر ابو بکر بترك زكوة گويد فرمان او پذیریم و اگر نه بترك او گوئیم قرة گفت اي عمرو غدر کردی و سخن براستی
ص: 202
نیاوردی عمرو گفت راست گویم مگر من این سخنان بر هم نبستم و ترا بپاسخ نگفتم که ای قره از مرگ چاره نیست و از حشر و نشر نا گزیر است اگر پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بمرد خداوند زنده و دینش پاینده است و خلیفه رسول ترا در محکمه شریعت بکشاند و زكاة مال بستاند، و تو همی گفتی عمرو در اندرز غدر کند و سخن مرا بچیزی نشمرد و مرا از جنگ بیم دهد من پاسخ او نیکو توانم گفت لکن میهمان غریب را نرنجانم و بی رضای او سخن نرانم.
و چون خواستم بر نشینم و راه خویش گیرم سخن چنان کردی که مرا بگوش آید و گفتی ای عمرو عاص نصیحت و پند از هر که گوینده باشد پذیرنده باش ما را بمردان جنگ بیم کنی و از تیر و تیغ بهول و هرب افکنی، هرگز باین اندیشه آهنگ نکنی و اگر کنی در جنگ بشکنی، قره گفت ای عمرو أحسنت أحسنت حق فتوت بجا آوردی و دین خویش بگذاشتی از این بیش رنج مکش و لطف مفرمای!
عمرو از انفعال سر پیش داشت و عمر بن الخطاب گفت ای عمرو شرم کن مردی ترا پذیره کرد و مقدم ترا بزرگ داشت و ترا بر مسند عزت نشانید و نان و آب خورانید تا غایت سخنی در میان شما رفت امروز که او را در چنین حال می نگری چندین محال چرا گوئی این سخن نیز بر خجلت عمرو بن العاص بيفزود.
آن گاه پسر خطاب روی با ابو بکر کرد و گفت یا خلیفة رسول اللّه این مرد نژاده از خاندان آزادگان است و نيك كريم طبع و لطیف خوی باشد از چون توئی با چنان کس جز نیکوئی چه آید جرمش را معفو دار و دلش را بجای گذار پس أبو بکر از در مهربانی بدو نگریست و او را و بنی أعمام او را تشريف کرد .
چون این خبر بطلیحه رسید و حفاوت أبو بکر را با ایشان بدانست از کرده پشیمان شد و از آن سوی خالد در جبل بنی طی جای داشت و چند که عرب مرتد بودند بنزديك او آمدند و مسلمانی گرفتند و طلیحه از پس یک سال بتوبت و انابت گرائید و از دل مسلمان شد و از شام بمیان بنی کلاب آمد و در بادیه بنشست أبو بكر او را طلب فرمود و او اجابت ننمود چه از ورود بمدینه کراهتی تمام داشت
ص: 203
لکن چون موسم حج پیش آمد طریق مکه گرفت و از در مدینه بگذشت ابو بکر را گفتند اينك طليحه بحج می رود، گفت سپاس خداوند را که او را مسلمانی عنایت فرمود.
طلیحه چون بمکه آمد و مناسك حج بپای برد از کهانت که در زمان جاهلیت تا کنون بکار می بست نیز تائب گشت و در مکه توقف فرمود این ببود تا زمان أبو بكر سپری شد و عمر بن الخطاب بخلیفتی نشست این وقت طلیحه بمدینه آمد عمر چون او را دیدار کرد روی ترش ساخت و گفت تو آن کس باشی که ثابت و عکاشه را که فاضل تر از ایشان کس نشان نداد بکشتی و از دین بگشتی؟ طلیحه گفت ایشان دو مرد صالح بودند و چنان افتاد که بدست من شهادت یافتند و ببهشت جاویدان شتافتند و مرا در آن ضلالت بر دست ایشان هلاکت نرفت و اگر نه أبد الدهر در جحیم بودم و استشمام روایح نعیم نفرمودم.
پسر خطاب را این خطا به پسند خاطر افتاد و او را نیکو بنواخت و نيكو بداشت چون جنگ عجم پیش آمد او را بملازمت سعد وقاص بگماشت تا در بلاد عجم خاصه در نهاوند مردانگی ها نمود و همواره در نصرت اسلام بکوشید تا آن گاه که شربت هلاك بنوشید .
مقرر است که از قبیله بنی سلیم أیاس بن عبد اللّه بن عبد یالیل از بس دزدی و راهزنی کردی و ناگاه بخون ریختن و آویختن خویش را بر قبائل عرب افکندی مردم عرب او را فجأة (1) لقب کردند آن وقت که بنی سلیم مرتد شدند این فجاة نیز طریق ارتداد گرفت این ببود تا أبو بكر لشکر بحرب اهل رده گسیل می ساخت معن بن واثله را با گروهی بسوی بنی سلیم فرستاد، معن برفت و با ایشان رزم بداد بعد از کشش و کوشش گروهی مسلمانی گرفتند و جماعتی بگریختند فجاة نیز هم چنان مرتد بگریخت و از بیم معن هر روز از این قبیله بدان قبیله در می رفت تا آن گاه که خالد ولید رزم طلیحه را بپای برد پس معن بن واثله برادر خود طریفه را به
ص: 204
نیابت خود در بنی سلیم نصب کرد و خویشتن با خالد پیوست.
این وقت فجاة با صاحب خود نجیه که روزی أنباز او بود گفت که من هرگز مسلمانی نخواهم گرفت و هم دانم که در پایان امر بدست مسلمانان کشته خواهم شد چون انجام کار بدین گونه خواهد رفت نیکو آنست که کار مردان مرد کنم و دل خالد و أبو بكر را بدرد آورم این بگفت و باتفاق نجیه راه مدینه گرفت و بعد از ورود بمدينه بنزديك أبو بکر آمد و بر کیش مسلمانان سلام داد و گفت من در حضرت رسول مسلمانی گرفتم اینک در همه عرب مردی نیست که نشناسم و جائی نیست که ندانم چه کار من در جاهلیت همه طراری و خون خواری و بقبایل در رفتن و نهب و غارت کردن بود بسیار کس از عرب بادیه شناسم که طریق ارتداد سپرده اند و کس ایشان را نداند من توانم که این جمله را مسلمان کنم و اگر نه گردن زنم لکن مرا امروز دستگاه آن نیست مردی را که تیغ و سنان نباشد شیریست که چنگ و دندان ندارد اگر خواهی مرا بسلاح کار زار و اشتر راهوار نیرومندگی کن تا باتفاق نجیّه در همه قبایل عبور دهم و هر جا مرتدی دانم که خالد نتواندش یافتن دست گیر سازم و جهان از وجودش بپردازم تا گناهان مرا کفارتی باشد.
أبو بکر را این سخنان فریبنده پسنده افتاد و او را دو سر اسب بداد و از بذل تیر و تیغ و کمان و سنان دریغ نداشت و ده مرد از مسلمانان را با ساز و برگ و علوفه و آذوقه در ملازمت او بگماشت پس فجاة شاد و کامیاب از مدینه بیرون شد و بجانب دیار خویش شتاب گرفت و مرتدان را آگهی داد تا در عرض راه بدو پیوستند ، چون قوی حال شد نا گاه بر مسلمانان در آمد و ایشان را بجمله شهید کرد و آن چه داشتند بغارت بر گرفت أهل رده از کردار او شاد شدند و از هر جانب بدو پیوستند چندان که بزرگ شدند آن گاه دست بقتل و غارت گشادند و از این قبیله بدان قبیله تاختن بردند سه ماه کار بدین گونه داشت.
چون خبر بابو بکر بردند با جماعتی از بنی سلیم و قیس غیلان که حاضر بود گفت هیچ می نگرید که این غدار گم راه چه پیش دارد؟ ایشان شرم گین شدند و گفتند
ص: 205
ما ندانستیم که این گم راه ساز مخالفت نوازد و ذیل ما را آلوده عار سازد ، ضحاك بن سفیان الکلابی بر خاست و گفت ای خلیفه رسول من این خبیث را می دانستم لکن گمان نمی رفت که بچنین کردار مبادرت کند.
بالجمله أبو بكر خالد ولید را مکتوب کرد و فرمان کرد که فجاة را هر چه زود تر دست گیر کرده و بند بر نهاده گسیل مدینه دارد ، چون خالد از فرمان أبو بكر آگهی یافت طریقه را که از قبل برادر خود معن بن حاجز نیابت بنی سلیم داشت بدفع فجاة مأمور فرمود و گروهی بمدد او فرستاد لاجرم طريفه لشکر خود را ساخته گی کرد و از میان بنی سلیم بجانب بادیه تاختن کرد فجاة چون این بدانست با گروه مرتدان جنگ او را پذیره کرد و در میانه رزمی صعب برفت و بسیار کس از مسلمانان در آن رزمگاه تباه گشت.
نا گاه ابو شجرة بن عبد العزی و جماعتی از مرتدان از کرده پشیمان شدند و تاختن کرده بسپاه مسلمانان پیوستند لشکر طریفه را قوتی تازه بدست شد و از چهار سوی فجاة را در پره گرفتند و حمله گران افکندند فجاة چون این بدید اسب بزد و بمیدان تاختن کرد باشد که بر مسلمانان آسیبی زند و ظفر جوید نا گاه اسبش بسر در رفت و بر وی در افتاد لشکریان بر وی دلیر شدند و او را اسیر گرفتند و دیگر مرتدان چون فجاة را بدین حال نگریستند یک باره پشت با جنگ دادند.
طریفه از قفای ایشان بتاخت تا موضع حرّا و فراوان مرد و مركب بخاك انداخت نجیه نیز در آن جا مقتول گشت پس از آن جا باز شد و فجاه را بند های گران بر نهاد و او را بر داشته طریق مدینه پیش گذاشت و بعد از ورود بمدینه او را در برابر أبو بکر باز داشت ابو بکر با او کم و پیش سخن نکرد طریفه را بفرمود تا فجاة را از مدینه بیرون برد و در بقیع غرقد آتشی بزرگ بر افروخت و هم چنان او را دست بگردن بسته در آتش افکند تا جسد پلیدش پاك بسوخت.
ص: 206
سجاح دختر حارث بن سوید است از مردم مَوصل او کیش نصاری داشت و سخت فصیح و شیوا بود سخنان بسجع گفتی و چنان شیرین و رنگین بهم پیوستی که مردمان را بشیفتی و فریفته خویش فرمودی چون مناعت محل او در دل ها وقعی انداخت سر به پیغمبری برد اشت و مردم را بسوی خویش دعوت کرد نخستین جماعت بنی ثعلب او را اجابت کردند چه نژاد وی از بنی ثعلب بود پس دینی پدید آورد نیمی از ترسایی و نیمی از مسلمانی: گفت عیسی را فرزند خداوند نتوان گفت چه او روح خدا و بندۀ خداست و فرمان کرد در هر شبان روز پنج نماز بگذارید و مسلمانان را می ازارید از زنا کردن بپرهیزید و حرام شمارید و از اکل لحم خنزیر باك مدارید و حلال دانید و نام او در موصل و جزیره از حد عراق تا حدود شام بلند گشت.
و از آن سوی رسول خداي در زمان خویش برای فراهم کردن زکوة و اخذ صدقات چند تن عامل در اراضی بنی تمیم نصب داشت یكى مالك بن نويره و دیگر تمیم بن نویره و این هر دو برادر زعیم و سید بنی تمیم بودند و هم چنان وکیع پسر مالك را بر بني يربوع گماشت و صفوان بن صفوان را بر بعضی از شعب بنی تمیم باز داشت تا اخذ صدقات کنند و انفاذ در گاه دارند و ایشان از آن پیش که خالد ولید با طلیحه رزم دهد صدقات بنی تمیم را فراهم کرده بمدینه حمل دادند أبو بكر شاد خاطر شد و ایشان را دیگر باره بر سر کار خویش باز داشت و باز فرستاد.
جماعتی از قبایل بنی تمیم خاصه بنی ضبّه که زکوة مال فرو نگذاشته بودند از ایشان بر نجیدند و گفتند شما را که گفت که پیش دستی کنید و از آن پیش که عرب حمل زكوة فرو نهد شما زکوة خويش بمدينه فرستید و طریق این زیان بزرگ را
ص: 207
کوفته کنید و بازوی ابو بکر را بدین آرزو بگشائید کار از مناظره بمخاطره و از مخاطبت بمحاربت افتاد پس تیغ بکشیدند و بسیار کس از یک دیگر بکشتند.
این ببود تا کار سجاح بالا گرفت و با چهار صد سوار نامدار از زمین جزیره بدیار عرب آمد و لشکر او نیمی از بنی ثعلب و گروهی از بنی هذیل بود چون اختلاف کلمه بنی تمیم و مقاتلت ایشان را با یک دیگر بدانست سخت شاد شد و همی خواست تا بنی ضبه را در تحت فرمان خویش بدارد و به امداد ایشان اعداد جنگ ابو بکر کند ، پس آن جماعت را آگهی فرستاد و بکیش خویش دعوت فرمود، مردم بنی ضبه او را اجابت نکردند از بهر آن که با بنی هذیل که در ظل لوای سجاح بود کینه دیرینه داشتند و مرافقت و موافقت ایشان را بیرون حزم می پنداشتند.
چون آرزوی سجاح از بنی ضبه قرین انجاح نیفتاد سوی بنی يربوع و بنی مالك نامه کرد و ایشان را با شریعت خود بخواند و گفت نژاد من با بنی یربوع منتهی گردد ، اگر پادشاهی بر من راست بایستد شما راست و اگر خاسته هم بدست شود هم شما را باشد، همانا مالك بن نويره چون رسول خدا بجهان دیگر تحویل داد دست از اخذ زکوة باز داشت تا باز داند که متصدی امر خلافت کیست و حکم چیست و این شعر را بدو منسوب داشته اند :
و قال رجال سدّد اليوم مالك *** و قال رجال مالك لم يسدّد
فقلت دعونى لا أبا لا بيكم *** فلم أخط راياً في المقام ولا اليد
و قلت خذوا اموالكم غير خائف *** ولا ناظر فيما يجيىء به غد
فدونكموها إنما هي مالكم *** مصورة اخلاقها لم تجدد
سأجعل نفسي دون ما تحذرونه *** و أرهنكم يوماً بما قلته يدى
فان قام بالامر المجدد قائم *** أطعنا و قلنا الدين دين محمّد
در این وقت که نامه سجاح برسيد مالك بن نویره با پسرش وکیع و تمامت بني مالك و بني يربوع فرمان او بپذیرفتند و بنزد او رفتند و این از بهر آن کردند که به پشتوانی سجاح با بنی ضبه رزم دهند و کین دیرین باز جویند بالجمله چون
ص: 208
سجاح ایشان را دیدار کرد شاد شد و گفت اکنون طريقت من گیرید و شریعت من بکار بندید مالك بن نويره گفت روزی چند ما را بگذار و سخن از دین مکن الا آن که با ما پیمان محکم کنی و ما در ملازمت تو با اعدای تو حق مبارزت بگذاریم تا گاهی که سپاه تو فراوان و امت تو بی کران آید، آن گاه متابعت تو گیریم و شریعت تو پذیریم چنان که پیغمبر ما محمّد از این کار بسیار داشت و بسیار وقت جهودان و ترسایان را مهلت گذاشت سجاح گفت نیکو باشد و با او امر مصالحت و مسالمت را محکم فرمود و مردم بني مالك و بني يربوع فراهم شدند و لشکر بزرگ شد.
این وقت مالك بن نويره با سجاح گفت ما را دشمنان فراوانند بفرمای تا با کدام قبیله از در مقابله بیرون شویم سجاح گفت عُدَّت و عِدِّت هر قبیله را عرضه دهید و ضعف و قوت ایشان را باز نمائید مالك قبایل بنی تمیم را از جماعت ضبة و بنی عبد مناة و بنى الرباب و دیگر شعب شمردن گرفت و معلوم داشت که بنی الرباب را کثرتی و عدتی نیست سجاح در خاطر نهاد که نخست با بنی رباب مصاف دهد تا نصرت تواند جست، و این معنی را مخفی داشت و در پاسخ مالك گفت انتظار می برم تا خدای چه فرماید و بامداد مالک را طلب کرد و گفت دوش خداوند مرا آیتی بفرستاد و این کلمات را قراءت کرد «أعدُّوا الركاب و استعدُّوا للذهاب ، ثمّ أغيروا على الرباب، فلیس دونهم حجاب» یعنی ساخته جنگ شوید و بسیج راه کنید آن گاه غارت بر بنی رباب برید که هیچ حاجزی و مانعی نخواهد بود. (1)
لاجرم مالك بن نویره آهنگ جنگ بنی رباب کرد و ایشان را چون نیروی
ص: 209
مقاتلت با مالک نبود از بنی ضبه و دیگر قبایل مدد خواستند و در برابر سجاح صف راست کردند و حرب به پیوستند.
مالك بن نويره باتفاق بنی اعمام و سپاه سجاح هم دست شد و پای استوار کرد بسیار کس از بنی ضبه و دیگر قبایل را بکشت و بسیار کس اسیر گرفت پس این نصرت بر حشمت سجاح بیفزود و گروهی از نو بدو بگرویدند عطارد بن حاجب بن زراره و زريقاء بن بدر و جمعی از بزرگان بني تميم و فزاره روی بدو آوردند و اهل رده از هر جانب بدو گرد آمدند چندان که امر او عظیم شد.
این وقت آهنگ یمامه کرد و در خاطر نهاد که با مسيلمة بن حبیب که دعوی پیغمبری کند هم دست شود باشد که باتفاق جهان فرو گیرند پس راه یمامه پیش داشت و چنان بود که عبور ایشان از میان قبیله بنی هجیم و بنی عمرو می افتاد و بنی هجیم را با بنی هذیل که سپاه سجاح بود از دیر وقت قواعد خصومت استوار بود این وقت فرصت بدست کردند و اوس بن خزیمه را که سید ایشان بود از بهر مقاتلت بر انگیختند.
پس اوس لشکر بیار است و سجاح را پذیره جنگ شد از هر سوی حمله افکندند و رزمی صعب بدادند از مردم سجاح فراوان عرضه شمشیر گشت و گروهی دست گیر آمد لاجرم سجاح از در مصالحت و مسالمت بیرون شد بشرط که از اراضی ایشان راه بگرداند و آن قوم را از عبور ایشان زیان نرساند و آن جماعت نیز اسیران را باز فرستند چون شرایط مصالحه از جانبین بتقدیم رفت سجاح بار بر بست و طریق یمامه گرفت.
این هنگام بعضی از وجوه لشکر که از جزیره ملازمت رکاب او را اختیار کردند بنزديك او آمدند گفتند لختی در این کار اندیشه باید کرد و بحكم رأی و رویت آرزوی خویش جست اينك عرب در دفع ما هم داستان اند و ما با ایشان بسنده نباشيم و اين مالك بن نویره که تو بینی دین ما را نپذیرد و این صلح که با ما بزمین آورد از بهر آن بود که کین خویش از بنی ضبه بجوید اکنون که آرزوی خویش
ص: 210
بجست و از ایشان بسیار کس بکشت او را فرض نباشد که در راه ما خویشتن را بمصاعب و مهالك افکند و از آن سوی اگر خالد ولید آهنگ ما کند طاقت جنگ او کراست .
سجاح گفت ما را بیمامه باید شد و بمسیله پیوست امروز در همه جهان ما دو تن پیغمبریم چون هم دست شویم سر اعادی را بزیر پای آریم گفتند چه دانیم که مسیلمه ما را بپذیرد چه او مانند تو پیغمبری باشد و هرگز دو پیغمبر در يك مقام و دو شمشير در يك نيام نگنجد سجاح گفت بمانید تا جبرئیل برسد و حکم خدای برساند و روز دیگر ایشان را گفت که خداوند این آیت بمن فرستاد «عليكم باليمامة و دفّوا دفيف الحمامة (1) فانها عزيزة كرّامة لا يلحقكم بعدها لامة» يعنى بر شماست که سفر یمامه کنید و چون مرغان سهل و صعب زمین را بآسانی در نوردید که عزت و کرامت در یمامه است و از پس آن شما را ملامتی نبود.
این بگفت و آهنگ یمامه کرد عطارد بن حاجب و زبرقان و عمرو بن الاهتم و غیلان بن خرشه و بسیار کس از صنادید عرب و گروهی انبوه از بنی تمیم با او کوچ دادند لكن مالك بن نويره چون کام خویش از بنی ضبه بیافته بود از موکب او سر بر تافت و بقبیله خویش باز شتافت.
بالجمله چون سجاح راه به يمامه نزديك كرد مسیلمه نيك بترسيد و سپاه او چه بنی حنیفه و چه دیگر کسان نيك بشكوهيدند (2) و هم چنان شرحبیل که بفرمان ابو بکر با لشکر مسلمانان بر در یمامه اوتراق کرده بودند هراسناك شد و دو روزه راه باز پس نشست چه گمان کرد که او را مسیلمه بمدد خویش طلب داشته اما مسیلمه چهل تن از مردم خویش را که دانا و دور اندیش بودند بنزديك سجاح رسول فرستاد و بدو مکتوب کرد که پیغمبری این زمین نیمی مرا بود و نیمی محمّد را آن گاه
ص: 211
که محمّد بجهان دیگر تحویل داد جبرئیل بیامد و پیغمبری این جهان را بتمامت بكف كفایت من گذاشت و من امروز که تو رسیده ای بیرون حفاوت و انصاف کار نکنم و آن نیم که قریش را بود با تو گذاشتم اکنون يك نيم زمین مرا و نیمی تو راست و جز ما هیچ کس را نصیبی نباشد، چون رسولان مسيلمه بنزديك سجاح آمدند ایشان را در آورد، و بنواخت و نوازش خورسند داشت و از مکتوب مسیلمه و تقسیم زمین شاد خاطر گشت و فرستادگان مسیلمه را گفت مرا نیز آیتی آمده است خداوند می فرماید « لا يريد النصف إلا من تحنّف فاحمل النصف إلى خيل تراها کالسعف» یعنی اراده نمی کند تنصیف را مگر کسی که صاحب دین پسندیده است پس تفویض کن نصف را بر لشکری که بعدد اوراق اشجارند و آن شب رسولان در لشکرگاه سجاح ببودند و چون بامداد شد ایشان را دگر باره طلب کرد و گفت دوش بر من سورۀ آمده است و این کلمات را قراءت کرد :
« لما رأيت وجوههم حسنت و أبشارهم صفت و اطرافهم طفلت قلت لهم لا النساء تاتون ولا الخمر تشربون و لكنكم معشر ابرار تصومون يومأ و تأكلون يوماً فسبحان اللّه اذا جائت آجالكم كيف تحيون و الى ملك السماء كيف ترقون ولو انها حبة خردل لقام عليها شهيد يعلم ما فى الصدور ».
ایشان را بحسن شمائل بستود اما این که گوید« لا النساء تأتون» از سخن مسیلمه تنبیهی کند چه در شریعت مسیلمه بود که مضاجعت با زن حلال باشد چندان که فرزندی آرند و آن مرد که فرزندی آورد نتواند با زن هم بستر گشت و بر چنین كس حرام باشد که دست بسوی زن فراز کند و این که گوید « لا الخمر تشربون » هم از بهر آنست که مسیلمه خمر را بر امت خویش حرام کرده بود آن گاه می گوید ای جماعت نیکو کاران یک روز روزه می دارید و یک روز از اکل و شرب پرهیز نمی کنید بس شگفت است که مرگ فرا رسد چگونه زنده می باشید و بکدام نیرو بآسمان عروج می دهید و حال آن که اگر حبه خردلی را خیانت کرده باشید شاهدی بر سر آن حاضر می شود که از قلوب شما آگهی می دهد و مورد کیفر می شوید.
ص: 212
مع القصه سجاح رسولان مسیلمه را رخصت داد و فرمود گریزی نیست إلا آن که مرا با مسیلمه دیدار باید کرد فرستادگان مسیلمه باز شدند و پیام سجاح را بنزد او بر داشتند و گفتند او مانند تو پیغمبری است از آسمان سویش فریشته آمد و سوره آورد و بعضی از کلمات سجاح را قراءت کردند مسیلمه این وقت از بیم مسلمانان حصار یمامه را معقلی کرده بود و به پشتوانی مردم یمامه خویشتن داری می کرد با خود اندیشید که اگر سجاح بالشکر در آید بعید نیست که مردم یمامه بدو بگروند و از وی دست باز دارند آن گاه بفرمان سجاح و اگر نه بدست لشکر اسلام پایمال هلاك و دمار گردد.
لاجرم دیگر باره سفیری چرب زبان بسوی او گسیل کرد و گفت اگر خواهی مرا دیدار کنی لشکر بجای باید گذاشت و سوی من یک تنه راه بر داشت و مه تران سپاه سجاح را نیز مکتوب کرد که خداوند این سوره بمن فرستاده و شما را بستوده اکنون شما در لشکرگاه بباشید و سجاح را سوی من گسیل سازید تا یک دیگر را دیدار کنیم و این کلمات بدیشان فرستاد «سمع اللّه لمن سمع و اطمعه بالخير اذ طمع ولا زال امره في كلّ ما سرّ نفسه يجتمع برأكم ربّكم فحياكم و من وحشة خلاّء كم، و يوم دينه أنجاكم فأحياكم علينا صلوات معشر ابرار لا اشقياء ولا فجّار يقومون الليل و يصومون النهار لربكم الكبار ربّ الغيوم والا مطار».
خالص این سخن بپارسی چنین می آید می گوید بشنواد خداوند دعوت آن را که طریق عبودیت سپرد و نیرو دهد آن را که طمع بخیر بندد و بر گردن آرزو سوار کند خداوند آفرید شما را و جان بداد و آسوده بگذاشت و در قیامت بر انگیزد و نجات دهد درود و صلوات از آن مردم نیکو که شب با نماز بامداد کنند و روز را روزه بدارند در راه بزرگ بار خداوندگاری که پروردگار ابر ها و باران ها است، بر ما باد؛ نه درود مردم فاجر و اشقیای فاسق.
بالجمله سجاح با ده تن از قربت یافته گان در گاه خویش بسوی مسیلمه شد و چون راه نزديك كرد مسیلمه بفرمود تا بر ظاهر حصار خیمه بر افراشتند و بساطی
ص: 213
بگستردند و سجاح را در آن بساط فرود آوردند و خود از حصار بیرون شده بدیدار سجاح شتافت پس با هم بنشستند و از هر در حدیث کردند چون مسیلمه جوانی بذله گوی و خوب روی بود سجاح را دل بشیفت و از در مهر چنان که خاطر مسیلمه را نیز جنبشی دهد پرسش فرمود که هیچ نفرمائی که شب دوشین خداوندت در حق من سورتي فرستاد؟ مسیلمه گفت آری این کلمات ربّ است که دوش مرا فرستاد.
«ألم تَرَ كَيفَ فعل ربُّكَ بالحُبلى، أخرج منها نسمةً تَسعى، ما بين صِفاقٍ وحَشىً إنّ اللّهَ خلق النِّساءَ أفواجاً، وجعل الرّجالَ لهنّ أزواجاً، فنُولِجُ فيهن قَعَساً إيلاجاً، ثُمَّ نُخرِجُها إذا شِئنا إخراجاً، فَيُنتِجنَ لنا سِخالاً نِتاجاً» (1) .
می گوید ندیدی خداوند با زن آبستن چه پیش داشت همانا كودك را از پرده های جلد و رحم بر آورد همانا خداوند گروه زنان را بیافرید و مردان را خلق کرد تا از برای ایشان شوی باشند و با ایشان هم بستر و هم بالین گردند پس این مردان زنان را در فرود خویش فرو گیرند و در سپو زند آن گاه خداوند چنان که خواهد از ایشان دختران و پسران نیکو پدید کند چون مسیلمه این کلمات که همه خواهش سجاح را انگیزش می داد و بمضاجعت دعوت می کرد بپای آورد سجاح گفت بر من درست گشت که تو پیغمبری و این سخنان را جز خداوند نفرمايد ولا شك که از آسمان بسوی تو آید.
مسیلمه دانست که او را دل بشیفته است و پیوند او را دل برضا و تن بقضا داده است وی نیز انجاح آرزوی سجاح را طمع در بست و او را گفت من پیغمبری باشم تو نیز پیغامبری باشی سخت نیکو باشد که ما دو پیغامبر زن و شوي شويم با يك زبان
ص: 214
سخن كنيم و با يك كمان تیر افکنیم زودا که چندان بنیرو شویم که از هول و هرب تمامت عرب ذلیل و زبون ما آید سجاح گفت نیکو سخن کردی لكن بباید بود تا از آسمان بر تو و من چه فرود آید، مسیلمه در زمان خویش را گران ساخت کنایت از آن که بر من وحی می آید پس سر بر داشت و گفت اينك جبرئیل بیامد و این آیت بیاورد :
الا قومى الى النيك *** فقد هيّیء لك المضجع
فان شئت فأكببت *** و ان شئت ففى المخدع
و ان شئت سلقناك *** و ان شئت على أربع
و ان شئت بثلثيه *** و ان شئت به اجمع
یعنی بر خیز و مهیای مضاجعت و مجامعت باش زیرا که خواب گاه تو مهیاست و من کار بر مراد تو کنم اگر خواهی ترا بر وی در افکنم و اگر نه بر قفا بخوابانم و هم چنان حکم تر است اگر خواهی بر چهار قائمه منصوب باش و من برضای تو دو بهره در سپوزم (1) و اگر بخواهی بتمامت در برم. سجاح گفت به اجمع بتمامت در سپوز که از برای توالد و تناسل برکت و فایدت بیش دارد «كذلك اوحى الى ربّي» خداوند نیز مرا بدین گونه سورت فرستاد پس برخاستند و بخواب گاه شتافتند و خوش بخفتند و آن چه در دل داشتند بگفتند سجاح سه شبان روز بنزديك مسيلمه مقام كرد و کام براند و از کثرت شبق (2) نام مهر و کابین فراموش داشت آن گاه که بلشکرگاه خویش باز آمد سران سپاه گفتند چون برفتی و چگونه باز آمدی؟ گفت مسیلمه را دیدار کردم و فحص حال او بنمودم وی نیز مانند من پیغامبری است صواب چنان دانستم که با هم زن و شوی باشیم و سخن یکی کنیم و اعدا را در هم شکنیم .
عطارد بن حاجب گفت تو را بر چه کابین بست و مهر چه داد؟ گفت از کابین
ص: 215
نام نبردم و او نیز سخنی نفرمود عطارد گفت سخت زشت می آید که مانند تو زنی پیغمبر باشد بی کابین بشوی رود باز شو و کابین خویش باز ستان چون آتش خواهش سجاح بزلال وصل مسلمه این وقت اندك خمودی یافته بود سخن حاجب در دماغ او اثر کرد و عطف عنان کرده تا در حصار مسیلمه گرم براند (1) مسیلمه از حصار بزیر نیامد از فراز باره سجاح را ندا کرد که از بهر چه باز شدی گفت قوم من از تو کابین من خواهند، مسیلمه گفت چند نماز برای شان واجب داشتی؟ گفت بدان سان که محمّد فرمود من نیز پنج نماز نهاده ام مسیلمه گفت دو نماز از گردن ایشان فرو گذار یکی نماز بامداد و آن دیگر نماز خفتن و این تخفیف در ازای کابین تو باشد پس سجاح مراجعت کرد و قوم را مژده آورد گویند هنوز در بنی تمیم کس یافت شود که نماز بامداد و خفتن نکند.
مع القصه مسیلمه همی خواست تا سجاح را از در یمامه کوچ دهد چه علوفه و آذوقه لشکر او بر مردم یمامه ثقیل می نمود مسیلمه او را پیام کرد که من اقامت تو را در این دیار غنیمت شمارم لکن بیم من از بنی تمیم است چه ایشان از این پیش مسلمانی داشتند بعید نیست که دیگر باره با مسلمانان هم داستان شوند و تو را دست باز دارند اما سجاح سخنان او را وقعی نمی گذاشت رکاب گران می کرد و دیر بر می خاست چندان که مسیلمه بیچاره ماند و بر ذمت نهاد که نیم غله يمامه را بدو گذارد و در هر سال در هر جاى باشد يك نيم بسوى او فرستد.
این وقت سجاح نیم غله را بستد و طریق مراجعت پیش داشت مردم بنی تمیم نیز با او کوچ دادند لکن در خاطر نهادند که این سجاح بفلسی نیرزد ما را ملازمت رکاب فرمود و پست و بلند زمین را بشتاب در نوشت این همه از بهر آن بود که خود را بمسیلمه رساند و کام برانند و این ننگ هرگز از ما بر نخیزد که زنی را دیار بدیار کوچ دهیم تا مسیلمه را بر شکم او بر نشانیم عطارد بن حاجب نیز از در نکوهش لختی سخن کرد آن گاه سجاح را گفتند ما را بدیار خویش باید سفر کرد
ص: 216
چه از حملۀ عرب ایمن نباشیم و هر کس راه خانه خویش گرفت سجاح ناچار سپاه خویش را بر داشته راه موصل و جزیره گرفت و با بنی ثعلب و بنی هذیل در جزیره جای داشت گویند در زمان حکومت معاویة مسلمانی گرفت و مسلمان بمرد.
بالجمله چون بنی تمیم از گرد سجاح پراکنده شدند از کرده پشیمان آمدند و بر زیادت از کیفر ابو بکر و حملۀ خالد هراسناك شدند لاجرم اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر را که دو تن از شناختگان قوم بودند برسالت نزد ابو بکر فرستادند و گفتند ما از آن در با سجاح پیوستیم که جنگ او را بسنده نبودیم اکنون پشیمان باز آمدیم و تو بدین گناه ما را مگير اينك در میان بنی تمیم جوانان نادان فراوانند و هر روز بهوای نفس خویش با کسی پیوسته شوند و فتنهٔ حدیث کنند چنان صواب می نماید که خراج بحرین را با ما گذاری تا بدین سفیهان بخش کنیم و دیگر باره ایشان را بمسلمانی کشانیم.
اقرع بن حابس و زبرقان بعد از ورود بمدینه بحكم مودت قديم نزد طلحة بن عبد اللّه آمدند و او ایشان را نزد ابو بکر آورد تا رسالت خویش بگذاشتند و قصه خراج بحرین نیز بگفتند طلحه نیز در اجابت مسؤل ایشان سخن فراوان کرد تا ابو بكر حاجت ایشان را روا ساخت پس خطی نوشت و خراج بحرین را اقطاع ایشان کرد و اصحاب پیغمبر گواهی خویش را در کنار نوشتهٔ ابو بکر خط و خاتم بر نهادند آن گاه اقرع و زبرقان بنزديك عمر بن الخطاب شدند تا او نیز شهادت خود را بنگارد ، عمر گفت « لا ولا كرامة لهم» و آن نوشته را بگرفت و بدرید و بینداخت.
طلحة بن عبد اللّه در خشم شد و نزد ابو بکر آمد و گفت سلطنت تراست یا عمر را؟ گفت سلطنت مراست لکن وزارت عمر راست این وقت اقرع و زبرقان نومید شدند و طریق مراجعت سپردند آن گاه ابو بکر اصحاب را انجمن کرد و گفت شما در کار بنی تمیم چه فرمائید عمر گفت این کرت دیگر است که بنی تمیم مرتد شدند تو تیغ از آن جماعت بر داشتی و ایشان را زنده گذاشتی بس نبود که باید خراج بحرین باقطاع ایشان کرد هم اکنون خالد را باید مكتوب كرد تا نيك نظر كند
ص: 217
هر کس از ایشان مسلمان است بجای گذارد و اگر نه سر بر دارد ابو بکر گفت چنین کنم و خالد را بدین روش که عمر گفت مکتوب کرد.
و این وقت خالد مشغول جنگ سلمی بوده این سلمی زنی است از قبیلۀ بنی غطفان و او را ارمل می نامیدند و پدر او مالك بن حذیفه در میان قوم بکثرت خواسته (1) و علو منزلت افزون از عیینه بود و زن او ام فرقد دختر هلال بن ربيعة بن بدر نيز جدا گانه ثروتی و مکانتی بکمال داشت چنان افتاد در زمان رسول خدای آن گاه که لشكر بغطفان فرستاد حرب کردند و آن جماعت را بشکستند و کنیزکان و بردگان گرفتند سلمی نیز در میانه اسیر گشت او را بمدینه آوردند رسول خدا او را بعایشه بخشید و عایشه او را مسلمانی بیاموخت و آزاد ساخت.
این ببود تا روزگاری سپری شد يك روز بنزديك عائشه آمد و دستوری خواست تا بقبیله خویش باز شده مادر و پدر را بکیش اسلام بخواند عائشه او را رخصت کرد تا مراجعت نمود و در قبیله خویش ببود تا پدرش مالك بمرد او را برادری بود بنام حکمه آن گاه که عيينة بن حصن تا ظاهر مدينه بتاخت و شتران پیغمبر را براند حکمه نیز با او بود و از این سوی سلمة بن الاکوع چون از قفای عیبنة بتاخت شتران پیغمبر را باز ستدند و هم چنان لشکریان بشتافتند تا عیینه را دریافتند از دو جانب بانگ دار و گیر بالا گرفت و بازار حرب و ضرب گرم شد در آن جنگ حکمه برادر سلمی و عبد اللّه پسر عیینه مقتول گشت و قاتل حکمه مردی از مسلمانان بود که قتاده نام داشت.
این ببود تا پیغمبر بجهان دیگر شد و عرب مرتد گشتند سلمی نیز طریق ارتداد گرفت و آن گاه که خالد چنان که مرقوم افتاد عیینه را بمدینه فرستاد سلمی با گروهی از مرتدان کناری گرفت و هر روز مرتدان بسوی خویش دعوت کرد و روزی بداد گفت من همی خواهم با خالد رزم دهم و خون برادرم حکمه را از مسلمین
ص: 218
بجویم و هر گاه این خبر بخالد بر می داشتند می گفت از زنی چه آید روزی چند بر نگذشت که لشکری بزرگ در زیر لوای سلمی انجمن گشت و چندان بزرگ شد که خالد بنفس خویش بایست ساخته جنگ او بود پس ناچار آهنگ او کرد .
و از آن سوی سلمی لشکر بیاراست و از برای خود هودجی در پشت شتر راست کرده بر نشست و در برابر خالد رده بر کشید از دو جانب حمله افکندند و بسیار کس از جانبین مقتول گشت لشکر سلمی سخت بپائیدند، چندان که کار بر خالد صعب می رفت پس بفرمود تا شتر سلمی را از پای در نیاورید لشکر او دست از جنگ باز ندارند چندان که مسلمانان کوشش کردند دست نیافتند لاجرم خالد خویشتن حمله افکند و از پیش روی سلمی صد تن مرد جنگی بخاک افکند تا خویشتن را بدو رسانید و شمشیر بزد و یک پای شتر را قطع کرد این وقت شتر بیفتاد و عماری نگون گشت هم بچستی تیغ راند و سلمی را بکشت و سپاه او را هزیمت ساخت و از پس بیست روز که قرَّه را بمدینه فرستاد ابو بکر را مژده این فتح بداد.
همانا طبری در تاریخ خویش آورده که وقتی سلمی در خانه عایشه بود رسول خدای در آمد و گفت یک تن از این زنان عصیان کند و سگان حوب بر او بانگ زنند و نفرمود این کدامست و سلمی گاهی که مرتد شد بر سر آبی مقام کرد که آن را حوب گفتند. و این بنزد من درست نباشد و از مورخین کم تر کسی با او هم داستان باشد چه حوب از اراضی طایف است و لفظ حوب سه حرف باشد و آن که پیغمبر فرمود در طریق بصره باشد (1) و آن چهار حرف است چه بعد از حای مهمله و واو حرف همزه آید آن گاه با موحده باشد و باتفاق عامه و خاصه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم روی این سخن بعائشه داشت چنان که مرقوم افتاد .
مع القصه چون خالد از حرب سلمی بپرداخت آهنگ اراضی بطاح کرد و جنگ مالك بن نويره را بساخت و با مهاجر و انصار گفت مرا بزمین بطاح باید رفت چه خلیفه رسول این چنین فرموده شما چه فرمائید؟ انصار گفتند ای خالد
ص: 219
ما تو را در این سخن صادق دانيم لكن تصديق ما را نفرموده تو بسعادت کوچ میده و ما را معذور میدار خالد گفت روا باشد من با این مهاجریان می روم و در زمان بر نشست و راه بطاح پیش داشت انصار از پس او گفتند ما تقدیم امری نا ستوده کردیم اگر مهاجریان را در جنگ آسیبی زنند عرب گوید برادران خود را بکام اژدها باز دادند و خود را از جنگ بلاد ها ساختند و اگر بر اعدا نصرت جویند نامور گردند و از آن مال که ایشان را بغنیمت روزی شود محروم باشیم صواب آنست که بشتابیم و برادران خویش را در یابیم پس گرم براندند و روز دیگر با خالد پیوستند.
و این هنگام خالد چنان که ابو بکر فرمودش ابو قتاده را با تنی چند بقبیله مالك فرستاده و فرمود تا گوش دارند اگر چون وقت نماز فراز آید و از ایشان بانگ صلاة بر نخیزد مرتد باشند و جان و مال شان هدر باشد و اگر نماز گذارند هم بباید دانست اگر از ادای زکوة تقاعد ورزند هم عرضه تیغ تیز خواهند گشت .
اما از آن سوی چون مالك بن نويره خبر خالد را بشنید صنادید قوم را طلب کرد و گفت اگر چه ما سجاح را به پیغمبری نپذیرفتیم لکن با او صلح کردیم و در پیش روی او رزم دادیم و این نزد ابو بکر گناهی بزرگست و هم اکنون که در بطاح منزل کرده ایم و مردان قبایل در پیرامون ما پره زده اند بر خالد درست آید که ما از بهر جنگ او لشکر بساخته ایم و بطاح را لشکرگاه کرده ایم صواب آن است که مردان ما هر کس بخانه خویش باز شود تا خالد بداند که ما کیش محمّد را رها نکرده ایم و ترك صدقات نگفته ایم این بگفت و مردم را هر کس بحّی خویش باز فرستاد آن گاه وجه صدقات را فراهم کرده انفاذ خدمت خالد داشت از آن سوی چون خالد وارد بطاح گشت و صدقات را فراهم کرده بدید و آن اراضی را از لشکر خالی یافت دانست كه مالك بن نویره رزم نخواهد داد.
اما از آن سوي آن سواران که بمیان بنی تمیم مأمور بودند تا مسلمانان را از اهل رده باز دانند مالک بن نویره را چون از ساز و برگ جنگ بی سامان یافتند او را بگرفتند و بنزديك خالد آوردند و یک دو تن گفتند ما بانگ نماز از حی او
ص: 220
نشنیدیم ابو قتاده گفت چنین نیست من بانگ نماز ایشان را خود اصغا نمودم و دانستم بر کیش مسلمانان استوارند لكن خالد را با مالك مخاطره می رفت چه مالك از دوستان عمر بن الخطاب بحساب می رفت و عمر را در زوایای خالد ثقلی می افتاده و خالد را دهشتی از او می رفت.
و بر زیادت مالک را در سرای زنی بود از قبیله بنی تمیم و او را ام تمیم نام بود جمالش بر آفتاب خراج بستی و گیسویش از مشگ ناب باج گرفتی و خالد را در خاطر بود که او را کشد و زنش را در آغوش کشد پس مالك را حاضر ساخت و پیش بنشاند و گفت اى مالك انجاح مسؤل سجاح را میان بستی و با قوم خود مرتد شدی و بدو پیوستى مالك گفت من او را متابعت نکردم بلکه طریق مصالحت سپردم و آن از بهر آن بود که جماعت بنی ضبه از دیرین وقت با ما در منازعت می کوفتند و این وقت بیم آن می رفت که با سجاح هم دست شوند و ما را بزیر پای مغالبت پست کنند لاجرم با سجاح طريق مسالمت سپردم و بني ضبه را که مرتد و کافر بودند از پای در آوردم و آن گاه از سجاح کناره گرفتم.
و در این گفت و شنود نا گاه سخن از حدیث پیغمبر بمیان آمد مالك گفت آن مرد شما چنین و چنان فرمود خالد را فرصت بدست افتاد گفت ای سك پيغمبر مرد ما بود و مرد شما نبود؟ همانا تو کافر شدی و سجاح را بعرب تو راه کردی و نخستین کس تو بودی که او را پذیره شدی و در پیش روی او با دشمنان او رزم دادی و سبب گشتی تا بسیار کس از مسلمانان مقتول گشت و این وقت از قبیله بنی أسد ضرار بن الازور با شمشیر کشیده در برابر خالد بر پای بود ، او را فرمود بزن گردن این سگ را، ضرار بی درنگ سر مالك را بر داشت و بروايتي مالك و گروهی که با او بنزديك خالد آوردند بفرمود هر کس را بیک تن از لشکریان سپردند و فرمان کرد تا شبان گاه ایشان را سر بر داشتند.
بالجمله چون خالد از قتل مالك بپرداخت زوجه او ام تمیم را بشرط زنا شوئی بیاورد و با او هم بستر گشت این کردار بر ابو قتاده دشوار افتاد گفت ای خالد تو مرا بسوی مردی فرستادی تا اسلام او را باز دانم برفتم و معلوم داشتم و ترا آگهی
ص: 221
آوردم که این مرد مسلمان است زکوة مال بداد و صلوة بوقت بگذاشت من خود بانگ نماز از سرای او اصغا نمودم، از بهر چه او را بکشتی و با زنش هم بستر گشتی؟ خالد گفت تو چنان گفتی لکن جز تو گفتند ما بانگ نماز نشنیدیم ابو قتاده گفت سخن من در نزد پیغمبر درست تر آید از آن که گفت نشنیدم و نیز پیغامبر مرا از تو راست گوی تر می داشت خالد بر او خشم گرفت و سخن را ضخم کرد ابو قتاده گفت سوگند با خدای که از این پس در هیچ غزوه با تو کوچ ندهم.
و بروایتی چون سخنی چند که منهی طغیان بود از مالك بن نويره بخالد بر داشتند سوگند یاد کرد که چون بر او دست یابد جهان از وجودش بپردازد و سر او را پایه دیگ دان سازد، چون در این وقت که مالک را با جمعی از خویشاوندان او حاضر کردند، خالد فرمود تا ایشان را پیش نشاندند و يك يك را گردن می زدند و ایشان استغاثت می کردند که ما مسلمانانیم کشتن بر ما روا نباشد خالد همی گفت قتل شما اصلاح دین خدای کند ابو قتاده گفت خون ایشان بر تو مباح نیست چه ایشان را من نماز گذاران دیدم خالد بدین سخنان وقعی نگذاشت و بفرمود تا يك يك را گردن همی زدند چون نوبت بمالك بن نويره رسید گفت ای خالد مرا بخواهی کشت و حال آن که با کعبه نماز کنم و مسلمان باشم؟ خالد گفت اگر مسلمان بودی زکوة که حق مسلمین است باز نگرفتي مالك بجانب زوجه خود ام تمیم نگریست و گفت ای خالد این مرا می کشد، خالد گفت نه چنین است برگشتن از اسلام ترا می کشد و فرمود تا گردنش بزدند.
مع القصه چون ابو قتاده سوگند یاد کرد که دیگر با خالد ولید کوچ ندهد راه پیش داشت و بعد از ورود بمدينه بنزديك ابو بكر آمد و قصه مالک را بگفت ابو بکر سخن او را وقعی نگذاشت لاجرم بنزديك عمر بن الخطاب آمد و ظلم خالد را با مالك بنمود عمر بی توانی بر خاست و نزد ابو بکر آمد و گفت روا نیست خالد تیغ بکشد و هر کرا خواهد بكشد اينك مالك بن نویره را از پای در آورد و با زنش هم آغوش گشت ابو بکر گفت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم خالد را سیف اللّه خواند و من شمشیر خدای را در نیام نکنم و از ابو قتاده نپذیرم که لشکر را گذاشت و باز مدینه
ص: 222
شد چندان که عمر در کار ابو قتاده سخن کرد پذیرفته نشد ناچار ابو قتاده باز لشکر شد.
از پس او برادر مالك متمّم بن نویره از بهر خون خواهی برادر بمدینه آمد و گفت خالد برادر مرا مسلمان کشت عمر او را بنزديك ابو بكر آورد تا بر خالد بخون برادر دعوی دار شد نا چار ابو بکر خالد را مکتوب کرد که لشکر را بگذار و یک تنه طریق مدینه سپار و خصم را پاسخ بگوی خالد با پنج تن چاکر بجانب مدینه شتاب گرفت و دانسته بود که عمر بن الخطاب طراز این فتنه کند و خاطر ها را بر کین او جنبش دهد چون بيك منزلى مدينه رسید دو دینار زر سرخ بنزد حاجب ابو بکر بر شوت فرستاد تا خالد را بی آن که عمر بنزد ابو بکر باشد بار دهد.
و ابو بکر بر قانون داشت که چون نماز بامداد بمسجد گذاشتی بسرای خویش در شدی و دعائی چند که اختیار کرده بود، در خانه قرائت می کرد و چون از قرائت ادعیه فراغت یافتی حاجب از سرای بیرون می شد و مردم را بدرون شدن رخصت می کرد در این وقت که حاجب رشوت خالد را بپذیرفت و این اول رشوتی بود که در اسلام تقریر یافت او را پیام کرد که چنان بمدینه در آی که آفتاب سر بر نزده باشد.
پس بامداد دیگر خالد بمدینه در آمد بر شتر جمازه نشسته بود و جامۀ کرباسین در بر داشت و زرهی بر زبر و شمشیری حمایل کرده و عصا به سرخ بسر بر بسته این نیز در عرب علامتی بود کنایت از آن که از جنگ بر نگردد و بر قانون سپه سالاران عرب دو چوبه تیر بر عصابه خویش فرود داده بود بدین شکوه طی طریق کرد و شتر بر در مسجد بخوابانید و فرود شد تا بمسجد در آید .
عمر چون او را نگریست پیش شد و گریبان او را گرفت و آن دو تیر را از عصابه اش بیرون کرد و بشکست و بیفکند و گفت ای دشمن خداوند مسلمان می کشی و زنش را زن می کنی سوگند با خدای که بکیفر او امروزت گردن بزنم و خالد خاموش بود، عمر گریبان او بگرفت کشان کشان بدر سرای ابو بکر آمد حاجب گفت نباشید تا رخصت طلبم پس بدرون سرای شد و گفت خالد رخصت طلبد
ص: 223
و نام عمر نبرد ابو بکر اجازت کرد پس بیرون شد و دست خالد بگرفت و گفت اندر آی عمر خواست تا با او بدرون شود حاجب دست بر سینه او نهاد و گفت جز خالد را نفرمود عمر باز گشت و دست بر دست بسود و گفت افسوس خون مالك بن نويره بهدر شد.
از آن سوی خالد بنزد ابو بکر شد و بر پای بایستاد و ابو بکر گفت «یا خالد قتلت مسلماً و عرست بامرته» خون مسلمانی بریختی و با زن او در آمیختی؟ خالد گفت « أنشدك اللّه يا خليفة رسول اللّه هل سمعت رسول اللّه يقول خالد بن الوليد سیف اللّه في أرضه؟ قال اللهمَّ نعم» گفت تو را بخداوند سوگند می دهم آیا شنیدی که پیغمبر فرمود خالد شمشیر خداست در روی زمین؟ ابو بکر گفت شنیدم خالد گفت « فلم يكن اللّه ليضرب بسيفه الا عنق منافق او کافر» یعنی خداوند نمی زند با شمشیر خود مگر گردن کافری را یا منافقی را ابو بکر گفت «صدقت انصرف من فورك الى عملك» یعنی سخن براستی کردی هم اکنون باز لشکرگاه شو و بکار خویش می باش خالد از نزديك ابو بكر بيرون شد و عمر هم چنان بر در مسجد انتظار او می برد نا گاه خالد را بدید که دست بر قبضه تیغ دارد اينك مي رسد چون نزديك شد يك نيمه شمشیر بکشید و گفت: «هلمَّ یا ابن حنتمة» ای پسر حنتمه نزديك من آی چه مادر عمر را حنتمه نام بود . عمر دانست که خالد کار خویش را با ابو بکر راست آورده سخن نکرد و خالد از پیش او عبور داد و ساعتی در مدینه درنگ نفرمود هم چنان بر شتر جمازه خویش بر نشست و تا ارض بطاح تاخته بلشکرگاه خود
پیوست.
در خبر است که علقمة بن علاثه در زمان رسول خدای بمدینه آمد و مسلمانی گرفت و بقبیله بنی کلاب که حی او بود باز شد ، بعد از رسول خدای مرتد گشت و بشام شتافت، و ببود تا خاتمه کار طلیحه را بداند، چون خالد بن الوليد بر طلیحه ظفر جست از شام بمیان کلاب شتافت چه دیار وی از خالد دور بود ، از این سوی ابو بکر این بدانست و قعقاع بن عمرو را با لشکری در خور بطلب او فرستاد ، علقمه چون قوت جنگ نداشت هزیمت شد و زن و فرزندش اسیر گشت ، قعقاع
ص: 224
ایشان را بنزديك ابا بكر آورد ایشان فریاد بر داشتند که يا خليفة رسول اللّه ما مسلمانیم علقمه چه دانیم اگر او مرتد گشت ما را بگناه او نباید تباه داشت ، ابو بکر ایشان را رها کرد تا بحی خویش باز شدند، علقمه چون این بدید بمدینه آمد و دیگر باره مسلمانی گرفت و رخصت یافته مراجعت نمود.
و دیگر قرة بن هبيرة که سید بنی عامر بود طریق ارتداد داشت و بنی عامر کار بفرمان او می گذاشت چون خالد را از کردار او آگهی رسید جماعتی از لشکر را بدفع او نامزد کرد ، برفتند و قوم او را هزیمت کردند ، و گروهی را با قرة بن هبیره اسیر گرفتند و بیاوردند ، پس خالد بفرمود تا قره را باز داشتند و دیگران را در معرض کیفر کشید: هر کس کسی را بکشته بود بکشت ، و اگر بسوخته بود بسوخت، و اموال منهوبه را مسترد داشت، و بخداوندان مال تسلیم داد، و جماعتی را از کوه بزیر افکند و جمعی را بچاه نگون سار انداخت ، و برخی را سنگ سار نمود ، آن گاه نامۀ بابو بکر کرد و قره را بند بر نهاده بسوی او فرستاد ، ابو بکر خالد را بپاسخی نیکو بنواخت، و فراوان تحسین و ترحیب کرده و قره توبه کرده جان بدر برد.
از این پیش مرقوم افتاد که آن گاه که ابو بکر سرداران با سپاه بیرون می فرستاد عكرمة بن ابى جهل را سفر یمامه فرمود و از پس او شرحبيل بن حسنه را مأمور داشت ، عکرمه با خود اندیشید که از آن پیش که شرحبیل در رسد با مسیلمه مصاف دهد و بدین فتح بی اعانت شرحبیل نامور گردد ، پس بشتاب و عجل براند و بر در یمامه با مسیلمه رزم داد و شکسته شد. و از آن سوی چون سجاح بیامد چنان که مرقوم شد تاب درنگ نیاورده دو منزل باز پس نشست، چون این خبر بابو بکر
ص: 225
برداشتند بر عکرمه خشم گرفت، و او را مکتوب کرد که استادی ندانی و شاگردی نکنی ، هر روزت دیدار کنم پایمال هلاك و دمار سازم چرا نبودی تا شرحبیل در رسد ، و با او در جنگ هم دست و هم آهنگ باشی ؟ اکنون سوی حذیفه سفر کن و پشتوان او باش ، و اگر با تو حاجتی نبود باراضی یمن و حضر موت می رو! و با مهاجر بن أبى امیه یار می باش.
و بسوی شرحبیل نیز نامه کرد که با سپاه خود بر در یمامه او تراق کن و بباش چندان که نامه من بتو آید، لاجرم شرحبیل کوچ بر کوچ رفت ، و بر در یمامه خیمه بزد، مسیلمه این بدید و بدانست که از این پس سپاه برسد و کار بزرگ پیش آید ، او را در یمامه حصاری بود بس بزرگ و استوار ، برفت و در حصار بنشست ، و هر روز مردم یمامه را انجمن کرد و گفت مرا بگوئید که چرا قریش بر شما پیشی گیرند در امامت و نبوت ، و حال آن که شما را عُدَّت و عِدِّت از ایشان افزونست، و بلاد آباد تر و اموال زياد تر است؟ و اينك من هر گاه خواهم که جبرئیل بر من در آید بدان سان که بر محمّد آمد و نیز محمّد در شرکت من بنبوت خود اقرار داد رجّال بن نهشل و محّکم بن الطفيل (1) بر این سخن گواهند و ایشان بر صدق لهجه مسیلمه گواهی دادند.
لاجرم مردم یمامه گروه گروه بنزديك مسيلمه آمدند ، و بدو ایمان آوردند
ص: 226
تا كار او نيك بالا گرفت، چون این خبر بابو بکر بر داشتند خالد ولید را مکتوب کرد که ساز و سلاح لشکر خود آراسته کن و از بطاح سفر یمامه پیش گیرو با مسلمه طریق مقاتلت سپار، و شرحبیل را نیز نامه نوشت که چون خالد برسد فرمان او را گوش می دار، و در تحت لوای او می باش و بفرمود تا در مدینه ندا در دادند که هر کرا نیروی حمل سلاح است کار جهاد راست کند. و با مسیلمه و مردم او که دشمن خدا و رسولند نبرد آزماید ، لشکری بزرگ نیز از مدینه راه بر گرفت، و در بطاح بخالد پیوستند.
پس خالد سپاه را عرضه داد سیزده هزار تن بر آمد پس مهاجریان را لوائی به بست و أبو حنيفة بن الشمّاس را سپرد و لوای انصار را به البراء بن مالك داد و رأیت خود را از بهر عبد اللّه بن عمر بست و از پیش روی بداشت و خود در قلب لشکر جای کرد و سپاه را بدین تعبیه تا در یمامه براند. و شرحبیل دو روزه راه او را با سپاه پذیره کرد و این جمله بر در یمامه لشکر گاه کردند.
مقرر است که در زمان رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم چون خبر طغیان مسيلمه و دعوی نبوت او به پیغمبر آوردند مردی از بزرگان یمامه را که نهار الرّجال نام داشت از جمله مسلمانان بود و قرآن می دانست و در مدینه می زیست رسول خدا او را فرمود بیمامه سفر کن و مردم را مگذار فریفته کذب مسیلمه شوند، چون نهار الرجال بیمامه آمد مسیلمه او را بفریفت و گفت من این دین از بهر تو کرده ام تا هر چه خواهی توانی کرد، و او را هم دست خویش ساخت. و نهار الرجال در اغوای قوم افزون از مسیلمه بود ، چه شهادت می داد که محمّد مرا بفرستاد تا شما را آگهی دهم که او پیغمبر شماست ، و اطاعت او را فرض شمارید و مسیلمه را گفت اکنون مانند محمّد قوم خویش را نماز بفرمای مسیلمه گفت روا باشد پس نهار الرجال مؤذنی کرد و اذان همی گفت « أشهد أنَّ محمداً رسول اللّه و أشهد أن مسيلمة رسول رحمن اليمامة».
این هنگام بر در یمامه لشکر گاه کرد، مسیلمه نهار الرجال و ابن آثال الحنفی و دیگر بزرگان یمامه را انجمن کرد و گفت شما در رزم خالد چه می
ص: 227
اندیشید؟ ایشان گفتند خویشتن حصار دادن روا نباشد همی باید از تنگنای حصار بپهن دشت میدان بیرون شد ، و مردانه نبرد آزمود، محکم بن الطفيل گفت ای جماعت حنیفه اينك خالد روی با شما نهاده است، و شما را با جماعتی جنگ باید کرد که جان عزیر را در برابر فرمان امیر خویش بچیزی نشمارند و مرگ را با رضای او بقای جاوید دانند. در مبارزت چنین مردم جز پای اصطبار استوار کردن و دست از جان شستن و دل بر مرگ بستن چاره ندانم، قوم بنی حنفیه هم آواز بانگ بر داشتند و گفتند چون روز نبرد پیش آید مرد از نامرد پدید آید ، آن روز خالد را چنان کیفر کنیم که اگر زنده بماند آرزوی جنگ نکند ، محکم بن الطفيل گفت أحسنتم أحسنتم و نعم الرجال انتم .
بالجمله مسیلمه را بر در شهر بوستانی بود سخت آبادان، با خضارت و نضارت تمام ، و درختان میوه دار ، و آن را حديقة الرحمن نام نهاده بود ؛ و از پس آن که مسیلمه در آن جا کشته شد حديقة الموت نام يافت، مسیلمه بفرمود تا سرا پرده خویش در حديقة الرحمن بپای کردند و با خاصان خویش از حصار بیرون شده در آن جا لشکر گاه کرد و چشم می داشت تا خالد در آید و رزم آزماید ، مجاعة بن فزاره که قائد قوم و مهتر یمامه بود، با بنی عامر خصومتی بکمال داشت، چه یک تن از خویشان او را بکشتند و زنش را باسیری ببردند و او را بشرط زنا شوئی بداشتند و آن زن خولی دختر جعفر بود، این وقت مجاعة را فرصت بدست شد و ششصد سوار از لشکر گزیده ساخته بر بنی عامر بتاخت قاتل را مقتول نمود ، و آن زن را باز آورد . و همه جا در مراجعت مسارعت نموده در يك منزلى يمامه فرود شد ، و هیچ از رسیدن خالد او را خبری نبود.
چون نیمی از شب بگذشت مقدمه سپاه خالد برسید در گرد مجاعه و مردم او پره زدند؛ و رزمی اندک بدادند. و او را و گروهی از سپاه او را دستگیر نموده بند بر نهادند چاشت گاه دیگر که خالد برسید چنان می پنداشت که ایشان از یمامه بزینهار آمده اند و از کرده پشیمان شده اند مجاعه را گفت این جا چکنی گفت مرا خونی
ص: 228
بر گردن بنی عامر بود برفتم و خون خویش بجستم ، و از رسیدن تو آگاه نبودم و اگر دانستیم پذیره تو شدیم و جان بسلامت بردیم.
بالجمله خالد چون مکنون خاطر ایشان را بدانست شمشیر بکشید و آن جماعت را بتمامت گردن زد او را گفتند مجاعه سید یمامه است، اگر او را زنده بگذاری روا باشد، لاجرم خالد او را و سارية بن عامر را که یار مجاعه بود بند بر نهاده بنزديك ام تميم زوجه خود آن زن که از پیش در سراى مالك بن نويره بود ، چنان که بشرح رفت فرستاد، و در خیمه محبوس داشت و ام تمیم را با مجاعه قرابتی بود .
چون خالد این فتح کرد و خبر رسیدن او در یمامه پراکنده شد ، جماعتی از صنادید قبایل بنزد ثمامة بن آثال رفتند و گفتند امروز بحصافت عقل و رزانت رای و امانت طبع ترا مکانتی رفیع است، اينك خالد با لشکری خون خوار برسید ، و از این سوی مسیلمه نعل واژونه می بندد ، و ما را بدعوی نبوت غرور می دهد ، تو در این کار چه می اندیشی ؟ ثمامه گفت ای مردمان محمد براستی پیغمبری آورد و قرآن او را اصغا فرموده اید که می فرماید:
﴿ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * حم تَنزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ العَليمِ * غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ﴾.
این کلمات را با مزخرفات مسیلمه چه مشابهت است ، خویشتن را نيك وا بینید . و از کید این دروغ زن خود را در بلا و محن مي فكنيد . من امشب بنزديك خالد خواهم شد ، و از وی زنهار خواهم جست ایشان گفتند ما نیز سر از متابعت تو بیرون نکنیم و بی فرمان تو قدم نزنیم، پس چون نیمی از شب سپری شد ثمامه بر نشست، و با زن و فرزند خویش و پیوند نزديك خالد شتافت ، و از آن چه رفت عذر خواه آمد، خالد ایشان را بنواخت و در لشکر گاه خویش جای ساخت و هنگام سپیدم دم لشکر را بیاراست و راه بر گرفت و در حدود یمامه در کنار رودی فرود
ص: 229
شد و این وقت ساریه و مجاعه را پیش خواند و گفت ترا در حق مسیلمه چه گمانست ساریه گفت من آن گویم که مجاعه گوید با مجاعه فرمود تو چه گوئی گفت من باتفاق ساریه بمدینه آمدم و مسلمانی گرفتم، و تا کنون مسلمانم لکن از بیم آن کذاب و حفظ عیال و مال بر خلاف او نتوانستم رفت؛ و با او مصاف نتوانستم داد هان ای امیر از چه روی بی گناهان را کیفر کنی ، و حال آن که خدای فرماید ﴿ وَلَا تَزِرُ وَازِرَةُ وِزرَ أُخري﴾ و دیگر آن که اگر خواهی این ملك يمامه را بدست گیری مرا و این خواجه را زنده بگذار و از آن چه رفت پرسش مکن.
این سخن در خاطر خالد وقعی انداخت و بفرمود تا بند از هر دو تن بر گرفتند و ایشان را معفو داشت و از آن منزل کوچ داده در منزل دیگر لشکر گاه کرد ؛ و شرحبیل را بر مقدمه بداشت ، و از آن سوی مسیلمه جنگ خالد را پذیره کرد و از پیش روی حدیقه الرحمن صف راست کرد، و محکم بن الطفيل را که محكّم اليمامه خواندندی بر مقدمه کرد ، و رجال النهار را بمیسره داشت، چهل هزار مرد جنگی بر صف کرد ، و خود در حديقة الرحمن بنشست ، و خالد از بهر آن که لشکر بدانند که خیال فرار در ضمیر او نگذشته است بفرمود در میان لشکر گاه تختی بر پای کردند، و خود بر زبر تخت نشست و مجاعه را با ام تمیم نیز نشستن فرمود تا نظاره نبرد باشند.
این هنگام لشکر ها روی در روی شدند و مسیلمه چون پیلی مست در قلب بایستاد ، و لشکر را فرمان جنگ داد، خالد از دلیری او شگفتی گرفت و زید بن الخطاب و ثمامة بن زید را بر میمنه و میسره بتاخت و برادر های خود را بر جناح جای داد ؛ نخستین بنو حنیفه شمشیر ها بکشیدند چنان بود که از تابش شمشیر جگر آفتاب می تافتند ، و از نعرۀ دار و گیر زهرۀ تنین (1) می شکافتند خالد چون این جلافت بدید بانگ برداشت که هان ای لشکر شاد باشید که این کردار هراسندگان است که از بی خویشتن خویشتن داری خواهند کرد ، یکی از بنو حنیفه این بشنید
ص: 230
گفت ای خالد غلط کردی ما این تیغ ها از بهر آن عریان کردیم که بدانید چون شمشیر های شما نا بکار و نا چیز نیست، بلکه آب دار و آتش بار است .
همین که جنگ پیوسته شد، اول کس خالد بر اسب نشست و اسب بزد و بمیدان آمد ، و ساعتی چون شیر ژیان بهر جانب مسارعتی بداد ، و عددی چند بکشت و مراجعت کرد ، و از پس او عمار یاسر بیرون شد ، و چون ببردمان حمله افکند و از میمنه بر میسره و از میسره بر میمنه بتاخت، و بسیار كس بخاک انداخت ناگاه تنی از بنی حنیفه از کنار او بیرون آمد، و حمله کرد و شمشیری گران بر سر او فرود آورد عمار سپر پیش داشت تیغ سپر را در گذرانید و گوش عمار را فرود آورد ، عمار آن زخم را بچیزی نشمرد، به تندی تیغ براند چنان که سر خصم را بپرانید.
این هنگام حارث بن الهشام المخزومی اسب بر انگیخت و مردانه رزمی بکرد و گروهی را بگرد (1) در آورد، و باز جای شد؛ از پس از او برادر عمر زید بن الخطاب سوی میدان شتاب گرفت، راست بچپ و چپ براست همی زد چون پنج تن از رجال ابطال را بکشت زخمی گران یافت و بدان در گذشت پسر عم او عامر بن الطفيل چون این بدید اسب براند در میان دو صف بایستاد و بر زید مرثیه کرد و جنگ در انداخت و چندان بکوشید که از آن شربت که بزید دادند بنوشید.
این وقت جنگ بزرگ شد انبوه به انبوه و گروه بگروه زد با این که تاریکی جهان را فرو داشت از بیم شبیخون نمی غنودند و از کوشش و کشش دست باز نمی داشتند تا بامداد سیصد مرد از مسلمانان شهید شد و بسیار کس از بنو حنیفه بخاك در آمد چون شهاب سر از مشرق بدر کرد وزیر مسیلمه محکم بن الطفيل مانند گرگ گرسنه آهنگ میدان کرد و در مفاخر خویش شعر می گفت و هم آورد می جست، ثابت بن قیس چون او را دیدار کرد اسب بر جهاند و لختی با او بگشت و با سنان نیزه او را بکشت آن گاه بگرد میدان بر آمد ، و مبارز طلب کرد ، فراوان کوشش نمود
ص: 231
بسیار كس بخاک انداخت تا خود نیز جای بپرداخت .
پس برادر زبیر سائب بن العوام آهنگ میدان کرد ، و چون پلنگ غضبان بخروشید گروهی از بنو حنیفه بر او در آمدند و رزم دادند وی نیز بعد از حرب و ضرب فراوان بجهان دیگر خرامید، آن گاه نوبت به برادر انس بن مالك افتاد و او را عادتی نادره بود چنان که چون بانگ جنگ شنیدی چنانش اندام بلرزیدی که با رسن استوارش بر بستند تا گاهی که از آن بی خودی بخود آمدی و اندک بولی و پیشابی از آن بریختی پس چون شیری بر خاستی و جنگ آراستی این روز بدین گونه روزگار برد ، و چون نیرو یافت مانند شیر شرزه بمیدان شتافت، و بر هر که تیغ براند بدو نیم کرد و هر کرا با سنان بزد از اسب در انداخت زمانی دراز بدین گونه رزم ساز کرد و باز شده در جاي خود بايستاد.
این وقت جهان بر مسیلمه تنگی گرفت بانگ بر بنی حنفیه زد و ایشان را بر جنگ تحريض داد. لاجرم سپاه او بیک بار از جای جنبش کرد، و بجمله حمله افکندند و چنان پای بفشردند که مسلمانان را از جای ببردند ، و قوت کردند و رأیت مهاجران را بیفکندند، و شمشیر در مسلمانان نهادند و ایشان را هزیمت ساختند، و از پی بتاختند چندان که از تخت خالد در گذشتند، و بدان خیمه که ام تمیم و مجاعه بودند برسیدند و خواستند تا ام تمیم را با تیغ بگذرانند و مجاعه را با خود بیرون برند.
مجاعه گفت مرا با این زن خویشاوندی است و اینك سه روز است که با او روز می برم او را بگذارید و من نیز از این جا بیرون نشوم مادام که خالد بر تخت خویش جای دارد و آن کس که مرا اسیر کرده زنده باشد شما ما را بگذارید و کار جنگ بپایان برید ، لشکر یمامه چون این بشنیدند از جای بجنبیدند و دیگر باره جنگ سخت کردند و بآویختن و خون ریختن در آمدند ، نهصد و پنجاه کس از مسلمانان عرضه تیغ و سنان بود خالد نگریست که کار از دست همی شود بی توانی بر نشست و سالم مولای ابو حذیفه را بانگ زد که علم مهاجریان را بر پاي کن، سالم علم بر گرفت و از پیش روی علامت کرد، خالد بآواز بلند ندا در داد
ص: 232
که ای خوانندگان قرآن از خدای بترسید و بهراسید از این که خدای بر شما خشم گیرد؛ اگر غیرت دین ندارید حمیت و مردانگی چه کردید؟
مردم چون بانگ او بشنیدند بر وی گرد آمدند و انجمن شدند آن گاه خالد پیش حرب شد و مردم را گروه گروه کرد و هر گروهی را بجائی باز داشت و گفت این بدان کردم که بدانم گریزنده کیست و پاینده کدامست کرا پاداش دهم و کرا کیفر کنم مردی از میانه خواست تا از وی سؤالی کند خالد آن تازیانه که در دست داشت بر سر او فرود آورد و گفت سخن نکنم تا پشت دشمن نه بینم.
این وقت ابو دجانه چون اژدهای دمنده و شیر غرنده در پیش سپاه آمد و حمله افکند چپ براست و راست بچپ همی زد و در هر حمله چند مرد یک تن از دلیران سپاه بنی حنیفه شتاب کرد و پای بر رکاب بی فشرد و تیغ بر سر ابو دجانه براند ابو دجانه خود را از آن زخم وا پائید و بی توانی تیغ بزد و او را بدو نیم کرد و دیگر کافری را از پی بشتافت و چون دست یافت هر دو پایش را قلم کرد بدین گونه زمانی دراز رزم داد و همی آواز بر داشت که ای مبارزان بدر و اُحد ای غازیان یوم احزاب دست بدست بدهید و روی بمن نهید تا سپاه دشمن در هم شکنیم و بیخ کفر بر کنیم مسلمانان یک بار بانگ تکبیر در دادند و روی بجنگ نهادند از آن سوی مسیلمه چون این بدید خود از سر بر گرفت و با سر برهنه از پیش روی سپاه شد و همی گفت :
أنا رسول ارتضانى الخالق *** القابض الباسط ذاک الرزاق
يا بن الوليد أنت عندى فاسق *** و کافر مرتدد منافق
و سبك بجنگ در آمد سپاه یمامه از پس پشت پای گران کردند و مردانه بکوشیدند ثابت بن قیس انصاری در این گیر و دار عرضه هلاك و دمار گشت پسر عم او بشیر بن عبد اللّه از پس او بمیدان تاخت و هم جان بر سر این کار باخت رافع بن خدیج انصاری گوید ما پیوسته از قرآن این آیت قراءت کردیم.
ص: 233
﴿ سَتُدْعَوْنَ إلى قَوْمٍ أُولي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ﴾
و سرّ این آیت ندانستیم تا جنگ یمامه را دیدار کردیم و مشاهدت نمودیم که شدت بأس در بنی حنیفه بوده است چه بیست کرت در جنگ ایشان لشکر اسلام را لغزش افتاد چنان که از جاي برفتند و دیگر باره باز شدند اگر خداوند دین محمّد را عزیز نخواست در آن روز نا چیز گشت.
بالجمله خالد بخروشید و اسب در انداخت مسلمانان رای ها بهم در بستند و دامن بدامن در پیوستند و به یک بار چون شیر شرزه و ببر دژ خیم (1) حمله افکندند و مرد و مرکب بهم بر زدند و میمنه بمیسره بردند چندان که سپاه مسیلمه را نیروی درنگ نماند ناچار پشت با جنگ دادند مسیلمه در بیم شد که مبادا لشکر چنان پراکنده شود که با او بس کس نماند خود را بمیان حديقة الرحمن افکند و همی لشكر را فریاد بر می داشت که الحديقه الحدیقه خود را بمیان باغ در اندازید و آن باغ را دیوار های استوار و بنیان رفیع بود مردم نیز ناچار بباغ اندر شدند و در گرد او انجمن گشتند و او را همی گفتند چه شد آن وعده ها که از خدای همی آوردی و ما را بظفر خبر دادی؟ گفت امروز جای این گونه سخن نیست و امروز من با شما همانندم و از شما یکی ام اکنون برای حفظ جان و مال و حراست خانه و عیال رزم باید داد.
گفتند صواب آن است که از این جا بحصار خویش در شوی که معقلی محکم است تواند شد که مسلمانان قوت کنند و بدین باغ در آیند مسیلمه بترسید که چون بحصار در شود از سپاه کسی با او موافقت نکند و هر کس از جانبی کوچ دهد گفت
ص: 234
هرگز روا نباشد که پیغمبر خدای پشت با دشمن کند و از جهاد هزیمت شود، من از پیش جنگ بدیگر جای نشوم اکنون بگوئید که این مهتران جنگ جوی ما چه شدند گفتند بجمله مقتول گشتند گفت ما را از پس ایشان چه باید غم جان خوردن این بگفت و سلاح خویش را بپرداخت و دو زره در بر کرد و میان بست و بر نشست و مردم را بجنگ ترغیب داد.
از آن سوی چون خالد با سپاه بدر باغ رسید، و بانگ الحديقه الحديقه شنید گفت این چیست گفتند هزیمتی انند که در این باغ بگرد مسیلمه انجمن شدند خالد جنگ را کار بساخت سخت تر از نخست، و بر در باغ چنان حربی صعب برفت که دویست تن از مسلمانان مقتول و پانصد کس مجروح گشت و از بنی حنیفه عددی كثير عرضه تیغ و تیر آمد، این وقت سپاه یمامه اندر باغ محصور شدند و در باغ استوار به بستند.
ابو دجانه انصاری که دل شیر و جگر نهنگ داشت گفتند هان اي مسلمانان مرا در میان سپری بر نشانید و سر نیزه ها را در اطراف سپر محکم کنید آن گاه مرا بر افرازید و بدان سوی باغ اندازید مسلمانان کار بدین سان بساختند پس ابو دجانه جستن کرد چون شیر بخروشید و شمشیر بکشید همی تیغ می زد و مرد می کشت گروهی را از پای در آورد، یکی از مردم مسیلمه فریاد برداشت که ای مردم بنی حنیفه این باغ مرغزار مرگ است ما را از این جا راه بکوچه سلامت نباشد اکنون که بباید جان داد با نام نيك اولي تر است مردم از فراز و فرود بر ابو دجانه حمله کردند و حربه افکندند تا او را شهید ساختند.
هنوز از کار وی نپرداخته بودند که براء بن مالك از دیوار باغ بر آمد و خود را بدرون افکند و تیغ بکشید و راه دروازه پیش داشت مردم از چپ و راست بر او حمله می کردند و آسیب می زدند و او رزم می داد و صف می درید تا خود را بدروازه رسانید و دست یازیده پس آوند (1) دروازه را بشکست و در بگشود بنو حنیفه انبوه
ص: 235
شدند و هم او را در میان دروازه بکشتند لکن از آن سوی مسلمانان نگذاشتند که دیگر باره دروازه را در بندند خالد ولید چون اژدهای خشمگین بر دمید و پای بدرون نهاد و همی رزم می داد و پیش می شد یک تن از مردم مسیلمه که سخت دلاور و تناور بود سر راه بر او گرفت و او را بدشنام بسی یاد کرد و گفت ای سك بك جا مي شوي! خالد با او در آویخت و فرصت بدست کرده او را فرو گرفت هر دو قوت کردند خالد او را از اسب در افکند و خود بر زبر افتاد و او هم چنان که در در زیر بود با کنارۀ (1) که در دست داشت هفت جراحت بر بدن خالد رسانید.
بالجمله چون خالد او را بکشت و بر جست که بر اسب خویش بر آید اسب بهراسید و رو بسوی میان باغ نهاد خالد پیاده بماند و همي رزم زنان وا پس می رفت تا از در باغ بیرون شد و سخت کوفته و خسته بود پس بر در باغ بایستاد عباد بن بشیر انصاری فریاد بر آورد که ای جماعت انصار دنیا جای قرار نیست سر انجام نيك بکار آید جلدی کنید و خود را بباغ افکنید، صد و بیست تن از لشکر با او هم آهنگ شدند و تیغ بکشیدند و تکبیر بگفتند و بباغ در رفتند و جنگی عظیم بپای بردند از این جمله چهار تن مجروح باز آمد بتمامت شهید گشتند.
این وقت کار بر فریقین مشکل افتاد و جان را قدری و قیمتی نماند یک بار از دو سوی روی در روی شدند و تیغ در هم نهادند و خالد بر در باغ بایستاد تا هر که از دشمن بیرون شدی گردن بزدی در این جنگ هفت هزار تن از مردم مسیلمه کشته شد ، این وقت حديقة الرحمن را حديقة الموت نام نهادند، یکی از بزرگان سپاه با مسیلمه گفت می بینی چه می بینی؟ گفت آری این همه مرا بوحی آمده بود گفت آن نصرت که گفتی از بهر کجا است نه آخر تو گفتی من پیغمبرم جبرئیل بر من فرود آید و از آن چه خواهم خبر دهد؟ مسیلمه گفت اکنون بهانه بگذارید و مردانه جنگ کنید همانا شما ایشان را بر باطل و خود را بر حق دانستید بعید نیست که
ص: 236
از این کبر و خیلا بدین داهیه مبتلا شدید و همی شگفتی ظاهر می ساخت و عجب می آورد مانند این که بدائی رسیده باشد مردم بدانستند که او سخن بکذب می کرده و غرور می داد ولکن این وقت فایدتی نداشت.
بالجمله چون مسلمانان فراوان بباغ در آمدند و باغ را فرو گرفتند کار بر بنی حنیفه سخت افتاد خواستند تا راه حصار پیش گیرند چه آن جا معقلی محکم بود پس روی بحصار نهادند و مسلمانان از در طرد و منع بر آمدند آتش حرب زبانه زدن گرفت و برق تیغ و سنان نور بصر در می ربود در این گیر و دار نیز هفت هزار تن از کفار مقتول گشت مسیلمه تا این وقت سر برهنه داشت از بهر آن که مردم او را بشناسند و از پیش روی او حرب دهند چون کار بدین جا آمد و دانست که با اسب از باغ نتواند بیرون شد خود بر سر نهاد و روی با زره بپوشید و خویشتن را بمیان سپاه در افکند تا از در باغ بیرون شود و خود را بحصار افکند.
وحشی بر در باغ ایستاده بود و سپاه یمامه رزم کنان بسوى حصار می رفت یکی از مردم انصار مسیلمه را بشناخت و خود را بدو رسانید و شمشیر بدو فرود آورد مسیلمه بر وی در افتاد لکن چون دو زره در بر داشت تیغ کارگر نیفتاد بر خاست تا جان بسلامت برد، مرد انصاری فریاد کرد که هان ای وحشى اينك مسيلمه بسلامت می گذرد وحشی بتاخت و با آن حربۀ که حمزه عم پیغمبر را شهید کرد بر شکم مسیلمه بزد چنان که از دو زره بگذشت و از پشتش سر بدر کرده او را بر زمین بدوخت و این وقت روز بپایان رفت و تاریکی جهان بگرفت و مردم یمامه هر که جان بدر برد بحصار بگریخت و در ببست و خالد باز لشکر گاه شد مسلمانان همه خسته و کوفته و خالد با این که نصرت یافته بود اندوهی فراوان داشت چه در بیم بود که مبادا مسیلمه بحصار گریخته باشد و مسلمانان را دیگر توانائی نمانده که از پس حصار با او رزم دهند.
آن شب را با اندوه بپایان آورد، صبح گاه با لختی سپاه بر نشست و بگرد لشکر گاه همی بگشت و مجاعه را هم چنان که بسته بود با خود می برد و بر جسد
ص: 237
کشتگان عبور می داد و از او پرسش می کرد که این کیست و آن کدامست ناگاه بر در باغ مردی دراز بالا و خشگ چرده نگریست که بر پشت افتاده و حربه بر شکمش رسیده و قفای او را بر زمین دوخته مجاعه پشت پای بر شکم او زد و گفت «هذا فعل بنا الفعل» این کرد بما این کار را، ان صفت این کیست؟ گفت مسیلمه است خالد نيك شاد شد وحشی حاضر بود عرض کرد که مسیلمه را من کشته ام خالد گفت سخن بصدق کردی چه این حربه که در شکم اوست آن تست حبذا (1) وحشی که کفایت این کافر تو کردی وحشی گفت بهترین خلق را کشتم آن گاه که کافر بودم و او سوی بهشت تحویل داد و بد ترین خلق را کشتم آن گاه که مسلمان بودم و او رخت بدوزخ کشید.
بالجمله خالد مژده این فتح را مکتوب کرد و بمدينه فرستاد این وقت مجاعه بنزديك خالد آمد و گفت اکنون که مسیلمه را کشتی و کار او را بنهایت بردی مرا می شاید که تو را از در پند و اندرز سخنی گویم همانا مغرور نشوی که بعد از قتل مسیلمه و جماعتی از بنی حنیفه کار این دیار بر تو هموار گشت از آن چه کشتی دو چندان در حصار است و ایشان در کار زار بنیرو تر باشند و مسیلمه کم تر کس باشد از بنی حنیفه صواب آن است که با ایشان طریق مصالحت و مسالمت سپری بشرط که احمال و اثقال نیمی ترا و نیمی ایشان را باشد أرجو که این جماعت را از حصار فرود آرم و بنزديك تو حاضر سازم خالد گفت يك امشب پشت و روی این کار را نيك بر اندیشم و بامداد خبر باز دهم.
پس خالد آن شب را تاب گاه در اندیشه بود و نشستن بر در حصار و رزم دادن با لشکر کوفته و خسته صعب می نمود و از آن سوی چون آفتاب سر بر زد مجاعه گفت یا خالد این نصیحت از من بکار بند و من همی خواهم که حق تو را بگذارم چه ترا بر من حقی بزرگ است که بر جان من بخشیده و هم امروز صلح کن که مردمان هنوز کوفته حرب و ضربند و اگر نه روزی چند بر آید و کار حصار استوار
ص: 238
کنند و استوار بنشینند دیگر نتوانی این حصار گشود .
خالد سخن مجاعه را بصدق دانست و بصلح رضا داد بشرط که تمام زر و دینار و ضیاع و عقار خالد را باشد و ایشان بجان برهند مجاعه گفت چون این جمله ترا دهند با چه کار معاش کنند! چنان کنیم که از خواسته نیمی ترا باشد و خانها و زمین ایشان را بود تا با مربع و مزرع زندگانی کنند و با خواسته بازرگانی نمایند.
خالد بدین شرط رضا نداد و بر نشست لختی بگرد حصار بگشت حصاری استوار نگریست که گشودنش بسی دشوار بود چون باز آمد دیگر باره مجاعه سخن از سر گرفت و خالد چون حصانت حصار را دانسته بود سر رضا پیش داشت بدان شرط که اندر هر دیهی که در یمامه خانۀ که نشست را شاید و حایطی که مزرع را بکار آید خالد چنان که از بهر خود پسنده دارد اختیار کند کار مصالحت بپای رود و خالد در خاطر داشت که بعد از مصالحه در یمامه جای کند، چون سخن بدین جا آورد مجاعه گفت اکنون باید من بحصار شوم و با ایشان سخن کنم و این کار بسازم خالد فرمود تا بند از او بر داشتند پس مجاعه بحصار در رفت و از آن همه مردم جز کودکان و پیران و زنان که حرب را نشایند کس ندید و از بزرگان قوم جز سلمة بن عمرو کس از جنگ خالد بسلامت نرسته بود و با مسیلمه عقیدتی درست داشت و در حرب گاه از کنار مسیلمه بیک سوی نمی شد تا آن جا که او را بر در باغ در خون خويش غلطان ديد گفت « أشهد أنك نبيُّ ولكنك بين الانبياء شقىُّ» يعنى گواهی می دهم که تو پیغامبری لکن در میان انبیا بدبختی این بگفت و بحصار در گریخت.
بالجمله چون مجاعه اندر حصار لشکر نیافت بفرمود تا زنان را انجمن کردند و فرمان داد تا هزار زن سلاح جنگ بر خود راست کرده و خُود ها بر سر نهاده و روی ها بر زره خود پوشیده داشت و بر در حصار بر صف بنشست و گفت چون من از حصار بدر شوم در فراز کنید و مرا دشنام دهید باشد که حیلتی طراز کنم و شما را از جنگ بلا برهانم این بگفت و از حصار بیرون شد.
ص: 239
و از آن سوی خالد بنزديك حصار فرود آمد و لشکری بر در حصار نگریست و آفتاب بر آن آهن ها تافته سخت می درخشید و می شنید که مجاعه را دشنام همی گویند چون مجاعه برسید گفت این همه سپاهند و ده چندین در میان حصارند ، گفت این فحش کرا گویند؟ گفت مرا از بهر آن که این صلح را پسنده ندارند و دانند که زمستان در می رسد و تو نتوانی در این جا بمانی خالد گفت اکنون چه می بایست گفت باید بأخذ چهار يك از خواسته ایشان رضا داد خالد گفت رضا دادم بجز کوشکی و از هر دیهی از بیرون حصار یکی حایط افزون اختیار نکنم.
مجاعه گفت اکنون باز شوم باشد که بدین گونه کار مصالحت را بپای برم این بگفت و باز حصار شد و مردمان را بشارت داد که بسیار غدر انگیختم و حیلت کردم تا کار این مصالحت بنهایت بردم قوم او را بستودند و سپاس گذاشتند سلمة بن عمرو گفت ما صلح کنیم که آذوقه فراوان داریم و اينك زمستان می رسند و لشكر اسلام را توان توقف نماند مجاعه گفت رایی مشؤم زدی و من رها نکنم که تو قوم را بهلاکت افکنی، کیست با تو اندر این حصار که با دشمن کار زار تواند کرد؟ از پس این همه مصیبت که این حماعت دیدار کرده اند چرا بجان شان نبخشائی مردم حصار سخن سلمه را وقعی نگذاشتند و با مجاعه پنجاه تن از حصار بیرون شدند و سلمه را نیز با تمام کراهت با خود بیاوردند.
خالد صورت مصالحه را بر ذمت خویش و بر ذمت ابو بکر و تمامت مسلمانان مکتوب کرد و شرایط مصالحه را بدین گونه نگاشت که تمامت زر و سیم که در این حصار هاست انفاذ بیت المال کنند و از مواشی سه یکی و از بردگان چهار یکی تسلیم دارند چون شرایط مصالحه مکتوب گشت مسلمانان که حاضر بودند خط و مهر بر نهارند و گواه شدند روز دیگر خالد بحصار شد تا كوشك خويش گزیده کند در همه حصار عبور داد و هیچ از مردان نبرد دیدار نبود.
چون از حصار بیرون شد مجاعه را گفت اندر این حصار سپاه نباشد همانا با من از در غدر و خیانت بیرون شدی مجاعه گفت ایها الامیر این قبیله قوم من
ص: 240
باشند و مرا چاره نبود جز این که حیلتی اندیشم و جان و مال ایشان را هدر نگذارم خالد خاموش شد و نتوانست از پس مصالحه کار دیگرگون کند و پیمان بشکند لکن از آن سوی خبر با مدینه بردند که اگر چند مسیلمه با سپاه تباه گشت لکن از مسلمانان هفتصد تن مرد قرآن خوان شهید شد، مردم مدینه از این خبر سخت غمنده گشتند و بهای های گریستند و ابو بکر فراوان اندوهگین شد و بسوی خالد نامه کرد که خبر مسیلمه رسید و از فتح یمامه و نصرت مسلمین آگاه شدم اکنون که مسلمه بشد مردم یمامه را قوت ز مکانتی نماند چه سپاه بی سردار تنی را ماند که سر ندارد اکنون بر در حصار جای میکن و چندان بپا که آن قلعه بگشائی و چند بخواهند که از در مصالحت و مسالمت بیرون شوند قرع الباب منازعت و مناطحت می کن و چون قلعه بگشودی مردان ایشان را بتمامت با تیغ بگذران و زنان و فرزندان ایشان را بتمامت برده گیر و ضياع و عقار و مال و خواسته چندان که دارند مأخوذ دار.
نامۀ ابو بکر را سه روز بعد از مصالحه بخالد آوردند خالد گفت عهد شکستن و جهان گرفتن بهم راست نیاید و در جواب ابو بکر مکتوب کرد که این جماعت را حصاری استوار بود آکنده بآذوغه و علوفه فراوان و از بیرون حصار روئیدنی اندك و خوردنی نایاب بود من چنان صواب شمردم که کار بمصالحت کنم و مكتوب تو سه روز از پس مصالحت رسید و سپه سالار نتواند پیمان شکستن که پیغمبر فرمود :
﴿ الْمُسْلِمُونَ يَدْ عَلَى مَنْ سَواهُمْ تَتَكَافَوُ دِمائُهُمْ وَ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدناهُم﴾.
يعني مسلمانان بر دفع بیگانگان یک دست اند و خون ایشان چه شریف و چه وضیع مساوی است و کهتر ایشان در پناه جماعت با مهتر بيك ميزان می رود و من این صلح بدان شرط نهادم که سه یکی از مواشی و چهار یکی از بردگان و تمام زر و سیم ایشان را مأخوذ دارم .
ص: 241
چون نامه بابو بکر رسید اگر چند بر وی ناگوار بود اما نتوانست پیمان شکستن و صلح خالد را خوار داشتن، عمر بن الخطاب گفت خالد با خدا و خلق از در خیانت است از آن همه اموال و اثقال که بهره مسلمین است دست باز داشت و با کافران باز گذاشت اکنون ایشان توان گر باشند روزی چند بر نگذرد که دیگر باره لشکر بیارایند و بحرب ما گرایند من بر آنم که خالد منافق است او را از کار حدود و ثغور دور دار ! بیهوده خویشتن را میازار. سخن عمر دماغ ابو بکر را تافته کرد پس خالد را سخنان نا هموار نوشت و کردار او را بخیانت دست باز داد و رنج او را در جهاد باطل ساخت چون نامه بخالد رسید گفت « هذا عمل الاُعيسر» دانست که این فتنه عمر کرده و او را از این روی اعیسر خواندی که او اعسر بود وکار بچپ همی کرد و این لفظ را از بهر تحقیر بتصغیر خواند.
بالجمله خالد خمس غنایم و اموال ابو بکر را با چند تن از مردم یمامه انفاذ مدینه داشت چون بنزديك ابو بکر حاضر شدند ایشان را مخاطب داشت که ای مردم بنی حنیفه چه بود شما را با مسیلمه و این چه کردار نا بهنجار بود که پیش نهادید از میان ایشان عمرو بن شمر بسخن آمد و گفت ای خلیفه رسول مردی بدبخت از میانه ما فریفته شیطان گشت و شیطان کار های او را راست آورد و گروهی از اشرار او را یار شدند و خداوند کیفر ایشان را بداد همانا از مانند ما مردم جز عصیان و طغیان نیاید و از چون توئی جز رحمت و کرامت نشاید.
ابو بکر جرم ایشان را معفو داشت و رخصت مراجعت فرمود پس ایشان رسم ستایش و نیایش بپای بردند و بنزديك خالد باز شدند خالد این وقت در خاطر نهاد که نشیمن خویش را در یمامه تقریر دهد از این روی خواست با بزرگان يمامه پیوستگی نماید و خویشاوندی آغازد پس کس نزد مجاعه فرستاد و دختر او را از بهر خود خواستاری نمود مجاعه گفت تو دختر مرا حمل کابین نخواهی کرد ، چه کابین او هزار هزار درم باشد و مادر او را نیز کابین چنین بود ، و هم چنین مادرم را بدین گونه کابین کرده اند من از این کابین کم تر نه بندم و تو این نتوانی کرد.
ص: 242
خالد از این سخن دژم گشت و او را عار آمد که حمل این مبلغ بر وی دشوار دانند گفت من خود نیز هیچ زن را کم تر از هزار هزار درم کابین نبسته ام مجاعه گفت ما را بقانون است که تا کابین را بنمامت نستانیم دختر را بخانه شوی دست باز ندهیم خالد گفت مرا نیز بر عادت است روزی که زن کنم از آن پیش که آفتاب فرو شود بهای کابین از گردن فرو گذارم لاجرم کابین دختر تو بدهم تو خواهی او را می ده و خواهی خود می دار.
حشمت خالد در چشم مجاعه بزرگ نمود و روز دیگر دختر خویش را با او كابين بست و خالد بهای کابین را در همان روز فرو گذاشت و چون شب برسید با دختر زفاف کرد، کردار او بر لشکر اسلام نا هموار افتاد چه در لشکر گاه علوفه و آذوغه دیر بدست می شد و مردمان را ثروتی و بضاعتی نمانده بود و هنوز آن غنیمت که از یمامه بدست شد بر لشکر قسمت نرفته بود بر سپاهیان کار بصعوبت می رفت زیاد بن عمیر اللیثی که از دیر باز با عمر بن الخطاب هم راز بود این شعر بگفت و بعمر فرستاد و پیام داد که بر ابو بکر قراءت کن :
ابلغ امير المؤمنين رسالة *** من ناصح لك لا يريد خداعا
بُضع الفتاة بألف ألف كامل *** و یبیت سادات الجيوش جياعا
لولا ابن خطاب اقول مقالتی *** و اقصّ ما حدثتكم لارتاعا
اما خالد از بد سکالیدن (1) لشكر باك نداشت و رنجش ایشان را بچیزی نمی شمرد همه شب با دختر مجاعه کار مجامعت و مضاجعت راست می کرد چون روز بر می آمد مردم را بار می داد و اگر از وجوه لشکر اسلام حاضر مجلس می گشت او را وقعی و مکانتی نمی گذاشت تا بفرود مجلس بنشستی و دم در بستی و چون از خویشاوندان دختر مجاعه در آمدی مقدم ایشان را بزرگ شمردی و بر دست خویش جای دادی و مسؤل ایشان را باجابت مقرون داشتی.
سینۀ مهاجر و انصار از این کردار تنگی گرفت حسان بن ثابت نیز سخنی
ص: 243
چند بابو بکر فرستاد که در حمیت و غیرت دین واجب بود که اگر بنی حنیفه يك تن از مسلمانان را خون ریختی هرگز هیچ مسلمان با ایشان نیامیختی اینک هزار و دویست تن از اصحاب مصطفی که هفت صد تن از ایشان قرآن خوانان بودند عرضه هلاك و دمار گشتند از آن پیش که خون بر تن ایشان بجوشد و کس بدفن ایشان بکوشد خالد تن خویش با طیب پاکیزه ساخت و آلایش بخون دوشیزه داد اگر تو که صدّیقی فعل او را خط امضا می دهی ما نیز رضا می دهیم و اگر نه او را از این مستی و چیره دستی باز آر و بدست او چندین هزار مسلم را میازار.
چون این کلمات را پی در پی بمدینه بردند نخستین عمر بن الخطاب شعر زیاد بن عمیر را بر ابو بکر قراءت کرد و کلمات حسّان را مکشوف داشت و از خشم بلرزید و همی گفت ای خلیفۀ رسول خدا هیچ نمی بینی که خالد با خزانه بيت المال چه می اندیشد و بهرۀ مسلمانان را بچه بها می کند هیچ خواندی یا شنیدی که پادشاهی هزار هزار درهم زنی را کابین نهد و در مجلس نقد بدهد ای خلیفه رسول این همی بینی و خاموش باشی وای بر خالد که خون چندین هزار کس بگردن اوست چه قبیله های بزرگ از عرب را که بدست آویز ارتداد پایمال هلاك و دمار ساخت و در این جنگ بنا حق هزار و دویست مرد از اصحاب پیغمبر را بگرد آورد (1) و خون این جمله بر گردن اوست؛ چه اگر مانند اکاسره بر تخت نرفتی لشکر هزیمت نگرفتی هم اکنون او را باز باید خواست و خواسته بیت المال را از وی باز باید گرفت و از این پس او را بهیچ لشکر و بهیچ مال امین نباید ساخت.
ابو بکر را از کردار خالد خشم آمد و سخت غضبناك شد لکن او را از پیش لشکر باز طلبیدن روا ندانست و با عمر گفت: اگر امروز خالد را بخواهم آن امیران سپاه را که بتحت فرمان او کرده ام دل شکسته شوند و کافران را پشت قوی شود پس بسوی او مكتوب كرد « و قاتلك اللّه يا بن امك انك الفارغ الذرع
ص: 244
تعرس بالنساء و تبذر الاموال و تفنى الفاً و مأتى رجل من المسلمين لمّا تجفّ دماؤهم بعد».
ای خالد خداوند تو را هلاک کند شهادت هزار و دویست تن مرد مسلم را بچیزی نشماری و روزگار بعیش و عرس سپاری و مال مسلمانان را هم بهوای دل خویش بذل کنی، هم در این نوبت آن کردي که با مالك بن نويره، لعنت خدا بر تو و بر کردار تو باد که نژاد بنی مخزوم را بر باد دادی. چون این نامه بخالد رسید بخندید و گفت «هذا عمل الاعيسر» این سخنان یاوه از عمر است که ابو بکر را می آموزد آن گاه بزرگان یمامه را انجمن کرد و گفت عمر بن الخطاب این صلح را بصواب نمی دارد و نمی گذارد تا ابو بکر پیمان مصالحت را استوار بدارد اکنون شما را سفر مدینه باید کرد و با ابو بکر و صنادید مهاجر و انصار محاسن این امر را باز باید نمود باشد که ابو بکر را از کید عمر آگهی دهید و امر خویش را محکم کنید لاجرم مجاعه و سلمة بن العمير و هشت تن از بزرگان یمامه سفر مدیند کردند و مردم مدینه را از خصمی عمر با خالد آگهی دادند و زبان مردم را بر وی بگشودند عمر دانست که خالد این جماعت را بر انگیخته و ایشان را شناعت او آموخته .
بالجمله ابو بکر مسؤل ایشان را باجابت مقرون داشت و خالد را مکتوب کرد که آن صلح که تو کردی بپذیرفتیم و افزون از آن چیزی نگفتیم هم بدان قانون این مصالحت و مسالمت را بخاتم و خاتمت استوار دار. آن گاه روی با مجاعه و دیگر فرستادگان یمامه کرد و گفت شما مردی خردمند و دور اندیش بودید این مرد دروغ زن چه آورد که شما را بفریفت و عقل شما را بشیفت؟ مجاعه گفت بسی آیت ها بر ما قراءت همی کرد و گفت این از خدای آمده است.
ابو بکر دوست داشت که آن آیت ها را بشنود چه تا کنون نشنیده بود، مجاعه را گفت هیچ از آن آیت ها بیاد داری؟ گفت آری و این کلمات را بر ابو بکر خواندن گرفت « يا ضِفْدَعُ بِنْتِ ضفدعين نَقَّى نَقَّى كَمْ تنقّين لَا الشَّارِبِ تمنعين وَ لَا الْمَاءَ
ص: 245
تكدرين اعلاك فِى الْمَاءِ وَ اسفلك فِى الطِّينِ» (1) و دیگر گاهی که بنو اسد بر یمامه غارت افکندند مسیلمه نخواست در کار ایشان حکومتی کند و فرمان کیفر دهد گفت این آیت در شأن ایشان بمن آمده « و الذئب الاطخم و الليل الاظلم و الجذع الازلم ما هتكت أسد من محرم» (2) و نیز این آیت را در حق بني أسد آورد « و الليل الدامس ، و الذئب الغامس ، ما قطعت أسد من ناصرة» (3) ابو بکر گفت « و يحكم هذا كلام لم يخرج من أدّ فأين ذهب بكم» وای بر شما این سخن نا سخته مردم ادّ (4) نگوید تا بخدای چه رسد؟ چگونه شما را از جای در برد؟.
گفتند این قضای بد بر ما نوشته بود و اگر نه بسیار وقت کذب او آشکار می گشت و و بیش تر نهار الرجال تقویم این فتنه کرد چه از جانب رسول خدای بهدایت أهل يمامه آمد و با مسلمه سخن یکی کرد و تصدیق نبوت او را دروغ بر رسول خدای بست و بعضی از سوره های قرآن را بر مسیلمه قراءت کرد و او را بیاموخت که چیزی از این گونه بگوی و در برابر سورۀ و الذاریات این کلمات را بیاورد : « و المبذرات زرعاً ، و الحاصدات حصداً ، و الذاريات قمحاً ، و الطاحنات طحناً ، و الخابزات خبزاً ؛ و الثاردات ثرداً . أهالة و دسماً لقد فضلكم أهل انحضر على كل قوم كما فضلكم أهل الوبر أما ضيفكم فأضيفوه و المعسر فآووه، و الباغي فناووه» (5)
ص: 246
و در برابر سوره « قد أفلح من تزکی» این کلمات را بهم بست «و قد افلح من هشم فى صلوته و أخرج الواجب من زكوته ، و اطعم المسكين من مخلاته ، و اجتنب الرجس من فعلاته، بورك فى بقوره و شاته» (1) و در برابر سوره « و السماء ذات البروج» چنین گفت « و الارض ذات المروج ، و الجبال ذات الثلوج ، و الخيل ذات السروج ، نحن عليها نموج بين النوى و الفلّوج» (2) آن گاه لختی از معجزات واژونه مسیلمه بعرض ابو بکر رسانیدند و ما نیز نجات و معجزات باز گونه او را در مجلد اول از کتاب دوم مرقوم داشتیم و دیگر بتکرار نخواهیم پرداخت.
مع القصه ابو بكر مجاعه را باتفاق بزرگان یمامه رخصت مراجعت داد و مصالحه خالد را با ایشان بپذیرفت لاجرم ایشان باز شدند و این هنگام خالد غنایم یمامه را بر لشکریان قسمت کرد و با نتظار فرمان ابو بکر بنشست .
رسول خدای در زمان خویش علاء بن الحضرمی را سوی بحرین فرستاد تا مردم آن اراضی را بمسلمانی دعوت کند منذر بن ساوی که این وقت در بحرین حکومتی داشت دین پیغمبر را به پذیرفت و مردم بحرین را مسلمانی آموخت و علا را باز فرستاد چون پیغمبر بدیگر سرای تحویل داد و از پس او منذر را نیز زمان برسید مردم بحرین مرتد گشتند و ایشان دو قبیله بودند یکی عبد القیس و آن دیگر بنی بکر، جارود بن عمرو که نسب با عبد القیس داشت و در زمان پیغمبر
ص: 247
سفر مدینه کرده و قرآن آموخته بود قوم خویش را انجمن کرد و گفت اگر محمّد از جهان شد دین او بجای است چرا از مسلمانی سر بر تافتید؟ گفتند اگر محمّد پیغمبر بود مرگ بر او چیره نمی گشت جارود گفت آن پیغمبران که پیش از وی بودند چه شدند؟ گفتند بمردند گفت محمّد نیز بمرد و پیغمبران را مرگ فرا رسد و آن شیطان است که تا قیامت بپاید چه او را خداوند مهلت نهاده است.
گفتند سخن بصدق کردی و دیگر باره مسلمانی گرفتند و بنی بکر و بنی ربیعه هم چنان در ارتداد بپائیدند و با عبد القیس خصومت دیرینه داشتند پس سخن یکی کردند و حطیم بن ضبیعه (1) را بر خویشتن امیر کردند و گفتند اکنون باید این ملك را بخاندان نعمان بن المنذر باز داد و قبائل عبد القیس را از اراضی بحرین مقهور و پراکنده ساخت پس بزرگان بنی بکر روی بدرگاه یزدجرد بن شهریار که این وقت سلطنت عجم داشت نهادند و کوچ بر کوچ حاضر در گاه شدند.
یزدجرد ایشان را بنواخت و پرسش فرمود که کدام حاجت شما را بر طیّ این مسافت گماشت؟ گفتند ای پادشاه آن که عرب بدو نازش داشت و نامش جهان را فرو گرفته بود از جهان بشد و ابو بکر که مردی ضعیف و پیری ناتوان است بجای او نشست و عامل پیغمبر از دیار ما باز شد و آن اراضی را مهمل بگذاشت و اگر پادشاه کس بدان جا فرستد بی زحمتی آن ملک را بدست کند چه جز بنی عبد القیس که جماعتی از ماست جز بعدت و عُدت از ما فرو ترند جاجزی و مانعی نیست.
یزدجرد فرمود کرا خواهید تا بر شما امیر فرمایم گفتند حکم شاهنشاه راست فرمود منذر نعمان نزديك من زیبا می آید گفتند سخت زیبا است و ما را جز حکومت او در ضمیر نگذشته است و این منذر جوانی خوب روی بود و خط بر عارضش تازه می دمید لاجرم یزدجرد او را حاضر ساخت و تشریف کرد و صد سر اسب تازی نژاد او را داد و تاجیش از زر بر سر نهاد و دیگر چیز ها که او را در بایست
ص: 248
بود بساخت و هفت هزار سپاه عجم ملازم رکاب او فرمود.
آن گاه در خاطر آمدش که مبادا چون منذر اراضی بحرین را فرو گیرد و از عرب جماعتی بزرگ در تحت فرمان آرد، سر از خدمت بر تابد و طریق طغیان سپارد پس با وزرای حضرت از در مشاورت سخن کرد و گفت این جوان نورس بی گمان از آن چه بر پدران او رفته شکسته خاطر است تواند بود که چون توانا شود قصه های قدیم را تذکره کند و دل را بمخاطره افکند این سخن گوش زد منذر شد و ترجمانی بر داشته حاضر حضرت گشت و براءت ساخت خود را بسخن های لطیف باز نمود و دل یزدجرد باز آورد پس فرمان کرد که خیمه بیرون زن و لشکر را کوچ میده و روز تا روز آن چه پیش آید ما را خبر می رسان.
این هنگام منذر بسیج راه کرد و بزرگان بني بكر حطيم بن ضبيعه و ظبيان بن عمرو و مسمع بن مالك و دیگر کسان رخصت مراجعت حاصل کرده بملازمت منذر راه بر گرفتند نخستین این خبر بمثنی بن حارثه رسید بزرگان بنی بکر را مکتوب کرد که شگفت بر خطا رفتید و با پادشاه عجم پیوسته شدید مگر از خاطر بستر دید حرب ذی قار را و دیگر مقتل نعمان را و هنوز این ندانسته اید که هرگز عرب با عجم دل راست نکند و با يك كمان تیر نیفکند و هم چنان رزم عبد القیس را سهل مشمارید که نا گاه مهاجر و انصار را با شمشیر های کشیده از قفای ایشان دیدار خواهید کرد.
بزرگان بنی بکر گفتند مثنی بن حارثه این حدیث از در حسد می تراشد چه او را نا خوب می آید که ملک بخاندان نعمان باز گردد و شاهنشاه عجم پشتوان باشد و مملکت بحرین بر ما مسلم آید؛ و او را پاسخی نا هموار نگاشتند و انفاذ داشتند و لشکر براندند تا بحدود بحرین رسیدند ، جارود بن المعلی از رسیدن ایشان آگهی یافت و در زمان باعداد کار پرداخت چهار هزار مرد دلیر از عبد القبس گزیده کرد و جنگ عجم را پذیره شد.
و از آن سوی منذر با هفت هزار تن لشكر عجم و سه هزار کس از بنی بکر در رسید.
ص: 249
هر دو لشکر روی در روی شدند و صف راست کردند و از جانبین حمله در افکندند، رزمی صعب در میانه برفت مردان عبد القیس دل بسختی نهادند و پای استوار کردند و بسیار کس از لشکر عجم و بنی بکر بکشتند چندان که عجمان نخست شکسته شدند دیگر باره دل قوی کردند و بجنگ در آمدند و سخت بکوشیدند و عبد القیس را از جای بردند و ایشان را یک باره هزیمت کردند عبد القیس در هزیمت دو بهره شد نیمی بحصار جراثا گریختند و نیمی دیگر بحصار دار پناه بردند.
پس منذر و حطیم بن ضبیعه سپاه بپای حصار آوردند و ایشان را در هر دو حصار بمحاصره گرفتند و شوارع و طرق بر روی ایشان مسدود کردند این وقت عبد اللّه بن عوف بسوی ابو بکر مکتوب کرد که همانا شما را از شیر مردان عبد القیس کراهتی نیست که در حصار جراثا چگونه گرفتارند و لشکر عجم و بنو بکر چگونه جهان را بر ایشان تنگ آورده اند و ایشان را معتمدی جز خداوند جبار و شمشیر آب دار نیست.
چون این مکتوب بابو بکر رسید سخت کوفته خاطر و غمنده گشت در زمان علاء بن حضرمی را حاضر ساخت و از بهر او رایتی بیست و دو هزار تن از ابطال مهاجر و انصار را ملازمت رکاب او فرمود و گفت بهر قبیله از قبایل عرب عبور دهی ایشان را بجهاد لشکر عجم و مرتدان بنی بکر دعوت می فرمای علاء خیمه بیرون زد و تا زمین یمامه براند ثمامة بن آثال او را پذیره شد و بشرط اسلام تحیت باز داد و پرسش کرد که عزم چه داری و بکجا می شوی؟ علا گفت همانا بنی اعمام تو طریق ارتداد گرفتند و بدرگاه یزدجرد شدند و منذر بن نعمان را بپادشاهی برداشتند و تاج بر سر نهادند و بر بنی عبد القیس بتاختند اکنون ابو بکر مرا بدفع ايشان می فرستد و فرمان کرد بهر قبیله که عبور دهم ایشان را بدین جنگ بخوانم سخت نیکو باشد که نخستین کس تو باشی که با ما کوچ دهى ثمامه گفت تو نيك مي داني که مردم من در فتنه مسیلمه چه بلا دیده اند چنان دانم که از من نپذیرند اگر فرمائی از مکنون خاطر ایشان فحصی کنم؟ علا گفت نیکو باشد.
ص: 250
پس تمامه مردم یمامه را انجمن کرد و گفت در اطاعت مسلمه شما را خطائی
افتاد که هرگز از هیچ خاطر محو نشود و اکنون کاری پیش آمده است که اگر تقدیم رود آلایش این زنگ را از ساحت شما بزداید و آن جهاد با مرتدان بنی بکر و کفار حجم است بزرگان یمامه گفتند ای ثمامه آن قتل و غارت که در متابعت مسیلمه بر ما رفت نیروی جنبش بر ما نگذاشت بگذار تا روزگاری بر ما بگذرد و ما اندك نيرومند شویم آن گاه ساخته جنگ گردیم چون یمامه دانست که ایشان فرمان پذیر نیستند خویشتن تصمیم عزم داد و با بنی اعمام خود بعلا پیوست و همه جا طی مسافت کرده باراضي بنی تمیم آمدند قیس بن عاصم بنزديك علا پیوست و او را سلام داد و پرسشی بسزا کرد علا گفت ای قیس قبیله تو در اسلام از بسیار قبایل دیر تر ایمان آوردند و بعد از رسول خدا بی موجبی مرتد شدند و فریفته سخن زنی گشتند اکنون اصلاح این تقصیر را تدبیر آن است که با من کوچ دهی و در جهاد کفار با من هم دست شوی . نلقاه است زيرا نيت عال من ام القفا قیس گفت این که گفتی قوم من شیفته زنی شدند سخن بصدق کردی لکن این را شگفت نباید داشت چه قوم ترا نیز در یمن زنی پادشاه است و اگر سخن از این ناهموار ترگوئی من نیز ناهموار تر گویم و اینکه این ساعت بنزديك تو مسارعت جستم خواستم تا تورا از دیار بنی سعد بگذرانم و حق جوار تورا فرو گذارم، اما مرا با مقاتلت بنی بکر حاجتی نیست از این پس براندیشم و اگر سودی در آن نگرم حاضر شوم علاگ - زیانی نباشد
ابتون له م پس قیس بن عاصم در صحبت علا طی مسافت همی کرد و در اراضی بنی سعد همه جا لشکر را آزوغه و علوفه مییا داشت و چون بسرحد زمين بني سعد رسيد رأى او دیگرگون شد و صواب چنان دانست که با علا کوچ دهد پس علا با دو هزار تن از مهاجر و انصار و ثمامة بن آثال با گروه خود و قیس بن عاصم با خاصان خویش راه بر گرفتند و طی طریق کرده باراضی بحرین در آمدند، مسلمانانی که از بیم لشکر عجم و بنی بکر بهر جانب گریخته بودند و پنهان می زیستند چون این بدانستند
ص: 251
از بی غول ها سر بدر کردند و با لشکر علا پیوستند او را سپاهی بزرگ فراهم شد .
از آن سوی خبر بمرتدان رسيد بيمناك شدند و جماعتی که جارود را بمحاصره می داشتند او را بگذاشتند و بلشکر گاه حطیم بن ضبیعه پیوستند مسلمانان که در تنگنای حصار بودند خوش دل شدند و علا را پیام کردند که اگر بشبیخون دفع دشمن کنی بصواب نزدیک تر است علا را این تدبیر پسنده افتاد و پیام داد که چون من شبیخون آورم و نا گاه خویشتن بلشکر دشمن بر زنم شما نیز از حصار بیرن شوید و حمله افکنید ، و مردی را بجاسوسی بیرون فرستاد تا لشکر گاه كفار را نيك بداند و خبر باز آرد و از آن سوی لشکر خویش را فراهم کرد و بصبر و ثبات قدم وصیت همی فرمود.
چون شب از نیمه بگذشت جاسوس باز آمد و گفت هم اکنون آهنگ جنگ کنید و فرصت را از دست باز مدهید که این کافران بدان ماند که مست طافح باشند غافل و مغرور افتاده اند علا چون این بشنید در زمان بر نشست و سپاه را خاموش همی راند تا گاهی که لشکر گاه دشمن پدیدار شد پس فرمان داد تا بیک باره سپاه حمله ور گشتند و خروش بر آوردند چون مردم حصار نعرۀ سپاهیان بشنیدند ایشان نیز در حصار بگشودند و بیرون تاختند و کفار را از چپ و راست در میان گرفتند و تیغ و سنان در ایشان نهادند جمعی کثیر از کافران عرضه تیر و تیغ گشت .
چون آفتاب سر از مشرق بدر کرد کافران یک باره هزیمت شدند و آن کس که جان بسلامت برد بحصاری پناهنده گشت که آن را هجر گویند مال و مواشی و هر شبیء که کفار را بود غنیمت مسلمانان شد و این وقت بنی عبد القیس هم گروه بنزديك علا آمدند و با او پیوستند علا ایشان را گفت ای مردم عبد القیس شاد باشید که ثواب این جهاد مر شما را چنانست که اهل بدر و احد را، هر که از شما جان بسلامت برد غنیمت یافت و آن که شهید شد بجنان جاوید شتافت منذر بن جارود گفت ای امیر مقدم تو بر ما مبارك افتاد و بر دشمن چیرگی داد اکنون ما بر آن عقیدتیم که اگر تو این زحمت بر خویش ننهادی و این سپاه نیاوردی نیز خداوند دوستان
ص: 252
خود را بدست دشمنان تباه نساختی.
بالجمله جارود بن معلی و بزرگان عبد القیس علا را گفتند که این جمله مرتدان بر حطیم گرد آمده اند و اينك در شهر هجر جای دارند پس علا آهنگ هجر کرد و از آن سوی چون هجر را باره استوار نبود حطیم بفرمود تا گرد هجر خندقی کردند و راه آمد شدن بر بیگانه ببستند، لاجرم علا با لشکر بکنار خندق فرود شد و حطیم را حصار داد و هر روز از بامداد تا نیم روز آتش حرب افروخته بود سپاه حطیم خندق را عبره می کردند و رزم می دادند و در گرم گاه روز هر دو لشکر باز جای می شدند و نماز دیگر تا شام گاه باز جنگ پیوسته می کردند.
یک ماه کار بدین گونه رفت يك شب از میان هجر غوغائی بزرگ برخاست و غلغلی عظیم تا لشکر گاه مسلمانان همی آمد علا گفت کسی باید که ما را از این غوغا خبری آرد عبد اللّه بن حدقه گفت که من این خبر آرم، همانا مرا در میان ایشان خالی است که او را بحرین بحیر گویند بخانه او روم چنان که خود دانم و خبر باز دهم و در زمان بشتافت و بخانه خال خود در رفت بحر بن بحیر گفت این جا چکنی؟ گفت در لشکرگاه مسلمانان خوردنی بدست نشود من از بیم جان سر از ایشان بر تافتم و تو را دیدار کردم نان و خورش بیاوردند تا سیر بخورد آن گاه بپرسید که این غوغا چیست گفت حطیم که سپه سالار لشکر است امشب همه سپاه را بمهمانی خوانده و از خوردنی و آشامیدنی و شراب و کباب مضایقت نفرموده این بانگ شراب خواران و غلغله مستان است .
عبد اللّه بن حدقه در زمان برخاست و گفت از ایشان خبری گیرم و بلشکر گاه حطیم آمد و تمامت سپاه را مست و بی خبر یافت بزرگان لشکر مست طافح و بی خویشتن بانگ های و هوی بفلك در می بردند عبد اللّه چون این بدید بی توانی مراجعت کرده علا را آگهی آورد و گفت گروهی مستان و بی خبرانند مگر امشب برای شان دست یابی و اگر نه کار بصعوبت خواهد رفت علا لشکر را جنبش داد نرم نرم و خاموش از خندق در گذرانید و مغافصة با شمشیر های کشیده بلشکر گاه حطیم
ص: 253
در آمد و تیغ در ایشان نهاد مستان بهم در افتادند، کس ندانست بکجا گریخت و سلاح از کجا بدست کرد و اسب کجا بیافت از مستی نتوانستند دویدن یا بر اسب بر نشستن، مسلمانان همی تیغ براندند و از ایشان بکشتند چنان که از هر جانب جوی خون می رفت حطیم را اسب بزین بود هم چنان مست بنزديك اسب آمده و پای در رکاب کرد دوال رکاب از گرانی جثه بگسست و از گرانی مستی نتوانست بر نشست همی بانگ کرد که ای مردمان مرا بر نشانید یا پای من گیرید تا بر نشینم مردم بهزيمت بودند از وی در می گذشتند و نگران او نمی شدند.
این وقت از جماعت مسلمانان عفيف بن المنذر بدو رسید و او را بشناخت چه از پیش دوست بودند چون بانگ او شنید که پای من گیرید فرا او شد و تیغ براند و پای او را از زانو باز کرد حطیم فریاد بر داشت که کیستی؟ گفت عفیف بن المنذر او را بشناخت گفت ای عفیف اکنون که از تن من نیمی ببردی مرا بکش تا از درد برهم گفت نکشم تا از این درد هزار بار بمیری و از او در گذشت حطیم همی بانگ در داد که ایم ردم مرا بکشید چون سپیده صبح بر زد قيس بن عاصم بر وي عبور داد بانگ او بشنید مسؤل او را باجابت مقرون داشت شمشیر بزد و جانش بگرفت .
بالجمله كافران هزیمت شدند و بسیار کس از مرتدان بمسلمانی گرائیدند علا نماز بامداد بگذاشت و هجر را فرو گرفت و سپاه از بیرون هجر بپراکند تا از هزیمتیان هر که تواند بدست کند از مرتدان آن کس که جان بسلامت برد بحصار دارین گریخت و از هر سوی پراکندگان و مرتدان در آن حصار گرد آمدند علا چون این بدانست سپاه بر نشاند و آهنگ دارین کرد مرتدان چون از قصد مسلمانان آگاه شدند هر کشتی و چوب پارۀ که بدان آب گذاره توان کرد فراهم کردند بعضی را پاك بسوختند و بدان چه حاجت داشتند بر گرفتند و از آن جا از کنار بحريك روز راه براندند و بشهری دیگر جای کردند.
علا چون برسید و این بدید از اسب فرود شد و روی بر خاك نهاد و گفت الها
ص: 254
پروردگارا تو بر آب چنان قادری که بر خاك، ما را از این آب در گذران تا اهل ريب و شك را در دین تو یقینی استوار بدست شود این بگفت و اسب در آب براند و از کنار بحر آب عبره همی کرد چنان افتاد که آب از زانوی اسب و پیاده بالا نگرفت مرتدان را عظیم همی شگفت آمد و می گفتند مگر اینان ساحرانند.
بالجمله در رسیدند و حرب به پیوستند بحر بن بحیر بر قیس بن عاصم در آمد و خواست تا شمشیری براند قیس جلدی کرد و شمشیری بر فرق او فرود آورد و او را بکشت کافران هزیمت شدند و مسلمانان دو روز ببودند و هر کرا بدست کردند بکشتند و روز سیم هم از راه آب مراجعت کردند و هیچ زیان ندیدند و این آیتی از برکت اسلام بود.
ابو هریره گوید من در موکب علا کوچ می دادم در بادیه جائی که سه روز راه تا بحرین بود بر سر چاهی فرود شدیم لشکر انبوه شدند و آبی اندک از چاه بر آوردند آب از چاه بگسست مردمان و اشتران عطشان بماندند و آن شب را تشنه بپای آوردند صبح گاه بنزديك علا انجمن شدند و او هیچ چاره ندانست چون شب برسید شتران از تشنگی سر به بیابان نهادند چنان که يك شتر را نتوانستند باز آورد سپیده دم مردمان دل بر مرگ نهادند علا گفت دل قوی دارید که خداوند این جماعت را دست فرسود هلاکت نفرماید گفتند ما دو روزه تشنه ایم و امروز چون آفتاب گرم شود کس زنده نماند چون روز به نیمه رسید و خورشید بر سر ها بتافت ناگاه از دور لمعان آب پدیدار شد یکی گفت سرابست دیگری گفت تواند بود که آب باشد علا گفت چه زیان دارد که یک تن برود و باز داند پس چند تن بشتافتند و هم در آن جا آب یافتند پس فریاد در دادند و خلق را بخواندند مردمان برفتند و سیراب شدند و شتران بسوی آب شتاب گرفتند و تاکنون کس در آن جا آب ندیده بود و از آن پس نیز ندید و بسیار کس از مرتدان چون این خبر بشنیدند بتوبت و انابت گرائیدند این نیز آیت و معجزه از اسلام بود :
مع القصه چون سپاه کفار شکسته شدند بعضی از مرتدان بنزديك علا آمده
ص: 255
زینهار جستند و مسلمانی گرفتند و گروهی در بیابان ها پراکنده شدند و لشکر عجم جماعتی بدرگاه یزدجرد باز شتافتند و گروهی در ارض داره وقیف گریختند و مندر بن نعمان باراضی شام گریخت و پناه بآل جفنه برد، و از کرده پشیمان گشت و نزديك ابو بكر از در توبت و انابت مکتوبی نگاشت اما چون علا مملکت بحرین را صافی کرد هر غنیمت که بدست کرده بود بر لشکر قسمت فرمود پیاده را دو هزار درم و سواره را شش هزار درم بهره رسید و خود در شهر هجر بنشست و خمس تمامت غنایم را جدا کرده بنزد ابو بکر انفاذ داشت و قصه آن فتح را بنگاشت ابو بکر گفت حمد خداوند را که در این امت کسی با دید آمد که مانند موسی فرمان خویش بر دریا روان کرد، و در پاسخ علا نگاشت که هم چنان در بحرین بباش تا فرمان من برسد.
عمان بضم اول و تخفیف ثانی نام شهریست بر ساحل بحر يمن و مهره بفتح اول و ثاني نزديك بعمان است بر جانب حجاز، جیفر بن جلندی (1) در عمان و مهره فرمان روا بود در زمان رسول خدای مردم مهره و عمان مسلمانی گرفتند چنان که بشرح رفت چون پیغمبر بجهان دیگر تحویل داد بیش تر مردم مهره و عمان مرتد شدند جیفر که فرمان گذار ایشان بود در مسلمانی بپائید و مردم را از ارتداد باز اسلام دعوت همی کرد و هر که سر بر تافت اگر دست یافت بقتل رسانید لقيط بن مالك الازدى كه از عرب عمان بود از آن پیش که جیفر حکومت بدست کند پادشاهی او داشت چه پادشاه عجم سلطنت عمان او را دادند و هر كرا ملوك عجم بسلطنت مملکتی بر می گزیدند تاج بر سر می نهادند لاجرم لقیط را نیز تاجی از زر تشریف کردند از این روی عرب او را ذو التاج لقب دادند.
ص: 256
این وقت که مردم مهره و عمان مرتد گشتند لقیط را فرصتی بدست شد خود نیز مرتد گشت و با مرتدان پیوست تا بدین دست آویز ملك موروث را از جيفر مأخوذ دارد لاجرم آتش فتنه زبانه بر کشید شمشیر ها کشیده شد از دو سوی صف بر صف بستند و حرب به پیوستند سپاه مسلمانان را نیروی درنگ نماند پشت با جنگ دادند و روی بهزیمت نهادند جماعتی بکوه سار ها گریختند و گروهی زاد بکشتی ها در بردند و بدریا در رفتند پس لقیط بی مانعی عمان بگرفت و بسلطنت نشست.
چون این خبر بابو بکر بر داشتند از بهر حذيفة بن محصن رایتی بیست و سپاهی بداد و گفت آهنگ عمان بایدت کرد و لوای دیگر راست کرد و عرفجة بن هرثمه را سپرد و او را بارض مهره مأمور داشت آن گاه گفت پشتوان یک دیگر باشید و چون بزمین عمان در شدید بصواب دید جیفر کار کنید آن گاه عكرمة بن أبي جهل را که مأمور بجنگ یمامه بود چنان که مرقوم شد مکتوب کرد که با سپاه خویش بحذیفه و عرفجه پیوسته شو تا اگر واجب شود یار و معین باشی لاجرم عکرمه عجلت کرد و با ایشان هم دست شد و هم گروه روی بعمان نهادند و جیفر را آگهی دادند تا با سپاه خویش از کوه سار ها و بیغوله ها بیرون شدند و در منزل صحار بالشکر اسلام دیدار کردند و سرداران بصواب دید جیفر تدبیر کار همی کردند .
پس حذیفه و جیفر و بزرگان لشکر لقیط را بنهانی نامه ها نگاشتند و ایشان را از در استمالت بمسلمانی دلالت کردند و بسیار کس از ایشان را روی دل با جیفر بود پس بجمله روی بجیفر نهادند و بسپاه مسلمین پیوستند .
اين وقت لشكر لقيط اندك شده و سخت هراسناك گشت که مبادا مردم او را بگیرند و بجیفر سپارند پس بی توانی لشکر را از عمان بیرون آورد و در دبا (1) آن جا که عمانیان بازار کردند فرود آمد و لشکر گاه بساخت باشد که از در غیرت و حمیت نبرد کنند، و جیفر بسوي بني عبد القيس نيز مكتوب کرد که حاضر جنگ
ص: 257
شوند لقيط مجال نگذاشت و در جنگ عجلت کرد و هم در آن بازار گاه هر دو لشکر روی در روی شدند و در هم افتادند و شمشیر براندند؛ لقیط و مردم او سخت بکوشیدند و بسیار کس از مسلمانان را بکشتند لشکر مسلمین چنان ضعیف شد که بیم هزیمت می رفت لختی باز پس نشستند.
در این وقت بنی عبد القیس در رسیدند جیفر بتازه قوت یافت و مسلمانان باز جای شدند، دیگر باره آتش حرب بالا گرفت و مسلمانان چون شیران زخم خورده بجنگ در آمدند و از مرتدان همی بکشتند و ده هزار تن از مرتدان عرضه هلاك و دمار گشت و لقیط بهزیمت شد، مال و مواشی آن جماعت بهره نهب و غارت و اموال مردم آن بازار چون دوستان لقیط بودند بی غما رفت پس جیفر خمس آن غنائم را که بیرون مال و خواسته هشت صد تن برده بود بصحبت عرفجة بن هرثمه انفاذ درگاه ابو بکر داشت و قصه آن فتح را بنگاشت و دیگر غنیمت را بر لشکر قسمت کرد و خود در عمان بنشست و حذیفه را با خود بداشت و عکرمه را با سپاه بسوی مهره روان کرد.
مرتدان مهره دو گروه بودند جماعتی را نحریب مهتر بود و جمعی را مصبح فرمان گذاری داشت عکرمه كس بنزديك نحريب فرستاد و او را با سلام دعوت کرد چون لشکر نحریب اندك بود اجابت نمود و مردم خود را برداشته بعکرمه پیوست مسلمانان که در آن اراضی از بیم مرتدان پنهان می زیستند بنزديك عكرمه آمدند و لشکر او بزرگ شد لکن مصبح در جنگ بایستاد و نیکو رزم داد در میانه جنگی صعب برفت و لشکری انبوه از مرتدان مقتول گشت مصبح نیز کشته شد اموال و اثقال آن جماعت بهره مسلمانان گشت و عکرمه مهره را صافی داشت و این مهره آن جاست که کندر و مروارید از آن جا آرند لکن مروارید خاص مهره است و کندر آن مردم کنند که در لبان (1) نشینند.
ص: 258
پس عکرمه بمردم لبان نامه کرد و ایشان را بمسلمانی دعوت نمود و ایشان اجابت نمودند و بمسلمانی باز گشتند این وقت عکرمه غنایم را بر سپاه بخش کرد و پنج يك بيرون كرده بدست نحريب بنزديك ابو بكر فرستاد و صورت حال را بنگاشت ابو بکر از عکرمه شاد شد و حکومت مهره و آن اراضی را بدو گذاشت.
و دیگر مرتدان تهامه بودند که ابو بکر بر ایشان غلبه جست همانا زمین مکه و حجاز تا بسر حدّ نجد را تهامه خوانند و در این اراضی رسول خدای را عاملان بود عتاب بن اسید حکومت مکه داشت چنان که شرح حالش در مجلد اول از کتاب دوم مرقوم شد و عثمان بن ابی العاص و مالك بن عوف در طایف و قری و توابع طایف کار گذار بودند بعد از رسول خدا که عرب مرتد شدند قریش در اسلام بپائیدند و عتاب بن اسید را بحکومت خویش بگذاشتند اما در بلاد عك (1) كه سر حد تهامه است تا بکنار بحر نشیمن اشعریان بود که ابو موسی یکی از ایشان است مرتد شدند و آن جماعت که مرتد شده از یمن بیرون شدند هم بدی شان پیوستند هم چنان مردم اسود که او را به پیغمبری باور داشتند بعد از قتل او بعك آمدند و با ایشان یکی شدند و دیگر عمرو بن معدی کرب با قبیله بنی زبید که طریق ارتداد داشتند بعک آمدند و چنان افتاد که رسول خدا شمشیری که صمصامه می نامیدند و سخت نیکو بود. از برای عامل خود به یمن می فرستاد. در عرض راه عمرو بن معدی کرب آن را بگرفت و بدان فخر همی کرد .
بالجمله در آن اراضی از مرتدان لشکری بزرگ فراهم شد پس جندب بن سلم را بر خود امیر کرده و دست بفتنه و فساد بر آوردند و بازرگانان و دیگر مردمان را در طرق و شوارع بتاختند چون این خبر بابو بکر آمد عتاب بن اسید را نامه کرد که لشکری لایق بدی شان فرست و این مرتدان را بجمله قلع و قمع می کن
ص: 259
عتاب برادر خود خالد بن اسید را با لشکری در خور بجنگ آن جماعت بیرون فرستاد خالد بشتافت و با مرتدان حرب به پیوست و آن جماعت را در هم شکست بسیار کس بکشت و فراوان اسیر گرفت جندب بن سلم با چند تن از بزرگان آن جماعت بگریختند و باراضی طایف آمدند و گروهی از مرتدان بر ایشان گرد آمد پس حمّيعة بة بن النعمان را که از قبیله خثعم بود بر خود امیر ساختند و بنشستند.
ابو بکر چون این بشنید عثمان بن أبی العاص را که عامل طایف بود حکم فرستاد که جهان را از این مرتدان پرداخته کن عثمان چون نامه بخواند عثمان بن ربيعة را سپاه داد و بدیشان فرستاد و او تاختن کرده بر حمیصه حمله برد و آن جماعت را هزیمت کرد حمیصه ناچار بدیار یمن گریخت و در حدود یمن با گروهی از مرتدان بزیست.
و دیگر مردم نجران که دین ترسائی داشتند و با پیغمبر کار بمصالحت کردند بعد از رسول خدا پیمان خویش بشکستند، در این هنگام که لشکر اسلام اراضی طایف و تهامه را بزیر پی در می سپرد بیمناک شدند و طریق مدینه پیش داشتند و شرایط مصالحه بدان قانون که با پیغمبر بپای بردند با ابو بکر مؤکد داشتند لاجرم زمین تهامه از مردم مرتد و طاغی پرداخته شد و هر که بر ارتداد بپائید بسوی یمن گریخت.
بعد از آن که در زمان پیغمبر اسود بدعوی پیغمبری برخاست و شهر پیروز و دادویه به پشتوانی قیس و معاذ بن جبل او را بکشتند چنان که بشرح رفت (1) ابو بکر در نوبت خود حکومت یمن را بشهر پیروز گذاشت، قیس را کردار او نا هموار افتاده مرتد گشت و عمرو بن معدی کرب را با خود یار کرده کار بر آن نهاد که هر کس در یمن نژاد بعجم رساند بکشند و یمن را بدست گیرند آن گاه سلطنت قیس را باشد و خلیفتی عمرو بن معدی کرب را این مواضعه بنهاد و نخستین قصد شهر پیروز
ص: 260
و دادویه کردند .
قیس حیلتی اندیشید و مرتدی خویش را پنهان داشت و با شهر پیروز و دادویه از در ملاطفت و موالفت بیرون شد و ایشان را در سرای خویش بمیهمانی طلب داشت ایشان دعوت وی را اجابت کردند قیس باز خانه شد و اعداد قتل مهمانان را کار بساخت و روز دیگر نخستین دادویۀ بسرای او شد قیس بی توانی بر او تاخت و جهان از وجودش بپرداخت و بانتظار رسیدن شهر پیروز بنشست از آن سوی شهر پیروز طریق سرای قیس پیش داشت در عرض راه زنی او را دیدار کرد و گفت هان ای شهر پیروز از این میهمانی بپرهیز که خونت بریزند اينك دادویه را کشته اند و بانتظار تو نشسته اند شهر پیروز باز شد و بحر است خویش بپرداخت.
از آن سوی چون قیس بر شهر پیروز دست نیافت صواب چنان دانست که مرتدی خویش پنهان بدارد و بر سر ملك با شهر پیروز مقاتلت كند لكن عمرو بن معدی کرب مرتدی آشکار داشت و باتفاق قیس هر روز با شهر پیروز طریق حرب و ضرب می پیمود، این وقت شهر پیروز ابو بکر را مکتوب کرد و او را از کار قیس و ارتداد او آگهی فرستاد ابو بکر از آن یازده سردار که برای دفع اهل رده گماشته بود چنان که نگاشته آمد یکی مهاجر بود که بر طایف و تهامه گذر کرد و خالد بن اسید و عتاب بن اسید و عثمان بن ابی العاص را در جنگ مرتدان پشتوان بود این وقت ابو بکر او را حکم فرستاد که بی توانی و تهاون خود را بشهر پیروز رساند و او را مدد کند و عکرمه را نیز مکتوب کرد که بدیشان پیوندد پس هر دو تن سپاه بر داشتند و راه در نوشتند .
شهر پیروز از رسیدن ایشان نیرومند گشت لشکر بساخت و جنگ در انداخت لشکر قیس دیگر مجال درنگ نیافت و روی از جنگ بر تافت مسلمانان جلدی کردند و بسیار از مرتدان را بگرد در آوردند قیس بن مكسوح و عمرو بن معدي كرب اند آن هول و هراس آشفته خاطر و پراکنده مغز شدند و هر دو تن زنده دست گیر آمدند مهاجر ایشان را بند بر نهاد و بنزديك ابو بكر فرستاد ابو بکر قیس را گفت:
ص: 261
از دین بگشتی و دادویه را کشتی؟ گفت دادویه را نکشتم و مرتد نگشتم اگر با شهر پیروز منازعت افکندم از بهر ملک بود نه بر سر شریعت، ابو بکر جرم او را معفو داشت .
آن گاه بسوی عمرو بن معدی کرب نگریست و گفت ای عمرو تا چند مرتد شوی و از این دین بدان دین در روی گفت چندان که مرا وقعی ننهید و حق من باز ندهید آن گاه که من مسلمانی گرفتم محمّد حکومت قبیله بنی زبید مرا داد و شما باز ستدید ابو بکر گفت من نیز آن حکومت ترا دهم عمرو گفت من نیز از مسلمانی قدم بیرون ننهم، پس ابو بکر آن حکومت وی را داد و رخصت مراجعت فرمود .
*خبر مرتدان قبیلۀ کنده: و قصه اشعث بن قیس بازیاد بن لبید در حضر موت (1)
زیاد بن لبید در حضر موت بفرمان رسول خدای امامت قبیله کنده داشت و استخراج صدقات ایشان می فرمود چون رسول خدای بسرای دیگر تحویل داد بزرگان قبایل را انجمن کرد و صورت حال را باز نمود و ایشان را به بیعت أبو بكر دعوت فرمود أشعث بن قیس که سید اقوام و زعیم قبایل بود گفت سخن تو شنیدیم لکن گاهی که تمامت عرب أبو بكر را بخلافت سلام دهند ما نیز مخالفت نکنیم اکنون بباش تا پایان کار را نظاره کنیم.
زیاد بن لبید گفت اتفاق مهاجر و انصار بکار است نه اختيار صعاليك و اشرار، این وقت پسر عم أشعث كه او را امرء القيس بن عباس گفتند پیش شد و گفت اى أشعث خدا و رسول و قرآن و ایمان را بنزد تو شفیع می آورم که نعل باژ گونه
ص: 262
نزنی و آهنگ مخالفت نکنی و این مردم را بهلاکت نیفکنی چه این جماعت متابعت تو کنند و از دین بگردند و بضرورت خداوند دین محمّد را نیرومند کند و مخالف را از بیخ و بن بر افکند.
أشعث گفت ای پسر عباس محمّد از جهان بشد و عرب پرستش خدایان خویش گرفتند و ما از عرب بيك سوى نشويم و لشكر أبو بكر بما دست نیابد امرء القيس گفت بی گمان أبو بكر بر ما سپاه بتازد چنان که بر دیگر مرتدان تاخت و زیاد بن لبید کسی را بیرون اسلام رها نکند اشعث بخندید و گفت زیاد هرگز از این زیاده طلب نکند که ما او را بجان أمان دهیم امرء القیس گفت من شرط اندرز بپای بردم تو خواهی بپذیر و خواهی پشت پای میزن این بگفت و برفت .
مردم کنده و حضر موت از این سخنان دو گروه شدند جماعتی در مسلمانی بپائیدند و جمعی مرتد گشتند زیاد بن لبید سخت ترسناک بود روزی چند در گذرانید پس بفرمود تا ندا در دادند و مردم را انجمن کردند آن گاه روی بدیشان کرد و گفت ای جماعت! ابو بکر بر اریکه خلافت نشست و هر که طریق ارتداد سپرد کیفر کرد اکنون لشکر ها انبوه است و علف و آزوغه فراوان مي بايد اينك عرب بأداى زکوة و صدقات اشتغال دارند شما نیز صدقات فراهم کنید تا بصدّیق فرستیم این بگفت و جماعتی را بأخذ صدقات بگماشت و از مردم خواه بر او هموار بود و خواه ناگوار به تندی طلب می کردند و مأخوذ می داشتند.
يك روز چنان افتاد که از زید بن معویه که جوانی نو رس بود شتری را که شذره نام بود داغ صدقات بزدند و براندند زید گفت من بدین شتر هوسی پخته ام و کاری دارم این را بگذارید و از میان شتران من نیکو تری اختیار کنید زیاد نپذیرفت زید بنزديك حارث بن سراقه که رئیس یکی از بلاد بود رفت و او را بشفاعت بر انگيخت حارثة بنزديك زياد آمد و در انجاح حاجت زید الحاح فرمود ، زیاد گفت چون آن شتر را داغ صدقات بر زدند نشاید باز دادن و بدل گرفتن حادثه گفت باز ده و نام بردار کرامت باش و اگر نه باز دهی و دست فرسود ملامت باشی
ص: 263
زیاد گفت باز ندهم تا ببینم چه خواهم دید.
حارثة بن سراقه بخشم از نزد او بیرون رفت و این شعر قرائت کرد :
يطلقها الشيخ بخدّيه الشيب *** ملمعاً فيه كتلميع الثوب
ماض على الريب اذا كان الريب
و زید را بر داشته بکنار شتران صدقه برد و گفت باز کن شتر خود را و مأخود می دار و آن کس که با تو سخن کند با زبان شمشیر پاسخ میده همانا محمّد رسول پروردگار بود و ما بر شریعت او می رفتیم چون محمّد بشد هر کس از اهل بیت او بخلیفتی نشیند اطاعت او کنیم و فرمان او بپذیریم پسر ابو قحافه را چه افتاد که غصب حق خاندان پیغمبر کرد و او را با ما چه کار است و شعرى بتبر اي از أبو بكر و تولاى بعلی علیه السلام و اهل بیت نبی صلی اللّه علیه و آله و سلم بگفت.
چون سخن او بزیاد بن لبید برسید سخت بترسید و دیگر تاب درنگ نیاورد با جمعی از مردم خود راه مدینه پیش داشت و چون دو منزل براند شعری بتهدید و تهویل باز فرستاد سخن او بر اشعث و تمامت قبایل کنده نا هموار آمد اشعث گفت از آن پس که شما خلافت ابو بکر را از در مخالفت بیرون شدید چرا اموال خویش را دست باز داشتید تا زیاد با خود حمل دهد؟ همی بایست زیاد را با تیغ بگذرانید و اموال خویش را ماخوذ دارید مردم گفتند سخن بصدق کردی ما بندگان ابو بکر نیستیم تا روزی مهاجر بن أبي امید و گاهی زیاد بن لبید را بر جان و مال ما فرمان روا کند و هر کس از این گونه سخنی کرد و فصلی بپرداخت.
اشعث گفت اکنون رای ها در هم افکنید و عزم ها استوار کنید و بلاد خویش را محکم بدارید که عرب بخلافت ابو بکر گردن نگذارد و قبیلۀ او را مقدم ندارد و اگر روا باشد که بیرون بنی هاشم که اهل بیت پیغمبر و معدن رسالت و مظهر نبوتند کسی در مسند پیغمبر جای کند از ما سزاوار تر کسی نیست چه پدران ما ملوك جهان بوده اند آن وقت که نه أبطحی بود و نه قرشی و آل کنده را بر مخالفت ابو بکر یک جهت کرد.
ص: 264
ما از آن سوی زیاد بن لبید با خود اندیشید که یک باره از قبایل کنده روی بر تافتن و بمدینه شتافتن در شریعت عقل روا نیست، پس اموال بیت المال را انفاذ مدینه داشت و خود بمیان قبیله بنی ذهل (1) که از قبایل بنی کنده است در آمد و از جماعت بنی کنده شکایت همی کرد و ایشان را باطاعت ابو بکر دعوت فرمود از میان مردم حارث بن معویه بر خاست و گفت تو ما را با حمایت کسی دعوت می کنی که هیچ کس فرمان برداری او را نفرموده است و در خلافت او ما را وصیت نکرده است.
زیاد گفت سخن براستی آوردی لكن ما جماعت مسلمانان او را از برای این امر بر گزیدیم حارث گفت چون شما اختیار می کردید چرا از اهل بیت پیغمبر اختیار نکردید و امير المؤمنین علی را بر کنار نهادید چه این کار حق ایشان بود چنان که خدای فرمود: (2)
﴿ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ﴾
زیاد گفت مهاجر و انصار در مصالح امور مسلمین از تو بینا ترند و تقویم دین از تو نیکو تر دانند حارث گفت سوگند با خدای که حق از مستحق بگردانیدند و از کمال حقد و حسد حق أهل بیت را غصب نمودند و بی رضای خدا و رسول خلیفتی نصب فرمودند و ما را یقین است که رسول خدای تا از اهل بیت خویش خليفتي نصب نکرد و مردمان را امامی و مقتدائی مقرر نداشت بجهان دیگر تحویل نداد و این چگونه شود که پیغمبر خدا کار جهانی را مهمل بگذارد و امری بدین عظمت را بچیزی نشمرد و در گذرد اکنون بنمای که پیغمبر خدای زمام دین را بدست کدام کس بگذاشت و بگذشت؟ آن گاه گفت ای زیاد بر خیز و از میان ما بیرون شو سخن تو بر باطل است.
عرفجة بن عبد اللّه گفت سوگند با خدای که حارث بصدق سخن کرد این مرد را از میان قبیلهٔ خویش بیرون کنید که مقتدای او بر باطل است و بنا حق
ص: 265
غصب خلافت کرده، مگر مهاجر و انصار در مصالح امت بینا تر از پیغمبر بودند که پیغمبر در کار امت خویش هیچ سخن نکرد و کار امت را باین جماعت گذاشت تا هر كرا بخواهند بخليفتي بردارند لا و اللّه هرگز پیغمبر کار امت را مهمل نگذاشت و از اهل خویش خلیفه برای شان گماشت.
این وقت عدی بن عوف برخاست و گفت ای برادران من! سخن عرفجه را وقعی نگذارید و بدان چه زیاد بن لبید گوید اطاعت کنید زیرا که مهاجر و انصار در مسائل فقه و مصالح ملك از شما دانا ترند مردم سخن در دهن عدی بشکستند و زیاد را بدشنام بر شمردند و همی خواستند تا او را بقتل رسانند، مجال درنگ بر زیاد محال افتاد بقدم عجل و شتاب از آن قبیله بیرون شد و بهر قبیله از قبایل کنده روی کرد همین شنید و همین دید ناچار بمدینه شتافت و صورت حال را بعرض ابو بکر رسانید و خاطر ابو بکر سخت از اصغای این حدیث کوفته شد و رأی همی زد که دفع ایشان را چگونه باید کرد .
یک تن از اصحاب گفت يا خليفة رسول اللّه نصرت ملازم رکاب خالد است او را فرمان کن تا از یمامه بر ایشان تاختن کند، ابو بکر گفت خالد جز این نيست لكن زياد بن لبيد بدین حرب سزاوار تر است پس رایتی از بهر زیاد ببست و چهار هزار مرد مبارز ملازم رکاب او داشت و فرمان کرد تا بارض حضر موت رود و آل کنده را عرضۀ نهب و غارت دارد زیاد بن لبید لشکر بر گرفت و کوچ بر کوچ طريق حضر موت به پیمود.
چون این خبر بقبایل بنی کنده بر داشتند در هول و هرب افتادند و سخن به بوك و مگر افکندند اصبغة بن مالك که یکی از ابنای ملوک آن جماعت بود بپای بر خاست و گفت ای مردم حضر موت ما آتشی افروختیم که انجمنی را بسوختیم من چنان دانم که باید بزلال صدق و صفا نائره این فتنه را فرو نشاند و با ادای زكوة و اقامت صلوة ابواب مناجزت و مبارزت را مسدود داشت از کلمات او مردم را هول و هر بی در دل افتاد جماعتی گفتند اطاعت کنیم نه از صوم و صلوة بپرهیزیم
ص: 266
و نه از ادای زکوة و صدقات بگریزیم گروهی گفتند از تقویم صلوة باکی نیست لکن اگر از ما زکوة مطالبت رود کار بمقاتلت خواهد کشید.
حارث بن سراقه گفت ما اموال خویش را از مهاجر بن ابی امیه محفوظ داشتیم و زیاد بن لبید را از پیش براندیم و اینك آل كنده بر دفع دشمن هم آهنگ و ساخته جنگ اند اگر چند تن از اوباش از ستیز و آویز بپرهیزند و در مناطحت مسامحت روا دارند باکی نیست، مردم در پاسخ او بخروشیدند و گفتند این داهیه عظیم و بلای بزرگ از تو بر ما آمد اشعث بن قیس گفت ای پسر سراقه قوم سخن بصدق کردند سوگند با خدای که فردا ترا بند بر نهم و بزیاد بن لبید فرستم چه از برای شتری حدیث چندین فتنه کردی و آتش حرب را دامن زدی حارث بن سراقه گفت ای اشعث از این گونه سخن که تو می کنی فردا که لشکر اسلام در رسد خود را و قوم خود را ضایع می گذاری ؟
عفیف بن عدی برخاست و گفت ای برادران از يك سوی لشکر اسلام در می رسد و از دیگر سوی بنی مذحج را با شما از دیر باز بنیان خصومت استوار است زود باشد که از دو جانب دشمن فراز آید و شما را بگرم و گداز افکند بگوئید تا مخلص کجاست؟ .
ثور بن مالك كه از دیر باز مسلمانی داشت بر خاست و گفت ای آل کنده دماغ شما را تکبر و تنمر پادشاهی تباهی داده و بر جنگ لشکر اسلام دلیر ساخته فرداست که آن شمشیر ها که مرتدان عرب را ادب کرد بر روی شما کشیده شود يك تن از اوباش بر جست و سخن در دهان ثور بن مالك بشكست و او را بدشنام بر شمرد و گفت تو چه کس باشی که در انجمن ملوك سخن کنی و از بیش و کم دم زنی.
بالجمله ایشان هر روز کار بمحاورت و مشاورت می گذاشتند و زیاد بن لبید راه نزدیک می کرد تا بحدود دیار بنی کنده در آمد نا گاه بر جماعتی بتاخت و دقیقۀ از قتل و غارت فرو نگذاشت این خبر بقبايل سكاسك و حجون بردند سخت بترسیدند
ص: 267
و نیم شب بر نشستند و به زیاد بن لبید پیوستند، زیاد ایشان را امان داد و تيك بنواخت و از آن جا آهنگ قبیله بنی هند کرد و مغافصة بر سر ایشان تاختن برد.
مردان بنی هند لختی مصاف دادند چون نیروی درنگ از ایشان رفت زن و فرزند بگذاشتند و روی برگاشتند مسلمانان غنایم مأخوذ داشتند و زنان و کودکان اسیر گرفتند و از آن جا آهنگ قبیله بنی العاتك كردند اموال ایشان را نیز بنهب و غارت بردند و زنان و فرزندان را برده گرفتند آن گاه بقصد قبیله بنی حجر بر خاستند و ایشان از صعا ليك ديار حضر موت بودند، هم بر سر ایشان بقانون شبیخون ره برداشتند و هیچ دقیقه از قتل و غارت فرو نگذاشتند .
از پس آن زیاد بن لبید آهنگ قبیلۀ بنی حمر کرد و آن جماعت را شجاعتی بسزا بود لاجرم ساخته جنگ شدند و ساعتی نبرد آزمودند و بیست تن از مسلمانان را بکشتند و جماعتی کشته شدند و هم در پایان کار نیروی گیر و دار از ایشان برفت زن و فرزند و اموال و اثقال با مسلمانان گذاشتند و هزیمت شدند اندك اندك كردار زياد بن لبيد بر اشعث دشوار آمد گفت ما را چه از این که زیاد هر روز قوت بزیادت کند و پسران عم مرا عرضه هلاك و دمار دارد من از این بیش حشمت او نگاه نخواهم داشت این بگفت و مردم خویش را فرمان جنگ داد و با هزار سوار جرار آهنگ زیاد کرد.
و از آن سوی زیاد با چهار هزار تن مهاجر و انصار و پانصد کس از سكاسك و حجون اشعث را پذیره کرد و بر در شهر بریم هر دو لشکر روی در روی شدند اشعث بن قیس چون پلنگ زخم خورده حمله افکند چپ بر است همی زد و یمین بشمال همی کوفت و مردم او چون دیو از بند بجسته و شیر زنجیر گسسته جنگ بیار استند، مهاجر و انصار نیز شمشیر ها بکشیدند و بر دمیدند جنگی صعب روی داد و سیصد تن مرد مسلمان مقتول گشت و دیگر مسلمانان هزیمت شدند مال و مواشی بریختند و در حصار بریم گریختند، اشعث آن همه غنایم و بردگان را بر گرفت و آن چیز که از قبایل بغارت رفته بود بخداوندان مال مسترد داشت و زیاد را در
ص: 268
شهر بریم حصار داد و بر در آن شهر اوتراق فرمود.
زیاد از میان شهر با هزار زحمت و حیلت مکتوبی بمهاجر بن أبى امیه فرستاد و استمداد کرد و مهاجر لشکری بر گرفت و بمدد زیاد روان شد اشعث را از این قصه آگهی بردند چون این بدانست در فرسنگ از در حصار بیک سوی شد تا مهاجر بیامد و بزیاد پیوست این وقت اشعث کس بقبایل کنده فرستاد و استمداد کرد و از هر جانب بسوی او سپاه آمد جبیر بن القشعم گروهی از بنی ارقم را برداشت و طریق بریم گرفت و ابو قره از بنی حجر و ابو الشمی از بنی حمر و قیس بن عمرو از بنی خیف بدین گونه هر يك از بزرگان قبایل با لشکری ساز كرده بنزديك اشعث فراز آمدند و اشعث مهاجر بن أبى اميد و زياد بن لبید را در شهر بریم حصار داد و مداخل و مخارج بر وي ایشان مسدود داشت کار بر حصاریان سخت افتاد.
زیاد بن لبید بزحمتی تمام صورت حال بنزديك ابو بکر نامه کرد و او را از حال مسلمانان آگاه ساخت ابو بکر را فراوان اندوه آمد و بر وی دشوار بود که این وقت سپاهی لایق بدفع اشعث نامزد فرماید چنان صواب شمرد که او را به پند و اندرز از طریق عصیان و طغیان باز آرد پس نامه بدو کرد و از پس حمد و ثنا نگاشت که ای اشعث و ای بزرگان قبایل کنده بدانید که خداوند در کتاب کریم می فرماید که در اسلام استوار باشید و با دین درست و ایمان کامل در قیامت سر بدر کنید من نیز شما را جز این نفرمایم ترک ایمان مگوئید و فریفته شیطان مشوید و اگر شما را کردار زیاد دشوار آمده است او را از امارت باز گیرم و دیگری را فرستم تا با شما هموار برود و مسلم بن عبد اللّه را که حمل این نامه کند فرموده ام که چون شما فرمان بردار باشید زیاد بن لبید را باز گرداند اکنون شما بتوبت و انابت گرائید تا خداوند ما را و شما را موفق بدارد.
مسلم بن عبد اللّه نامه بستد و راه در نوشت و بنزديك اشعث آمد و نامه بسپرد اشعث چون این نامه قراءت کرد بجانب مسلم نگریست و گفت از این که ما را لختی در کار پسر ابو قحافه توقفی رفت کافر دانست و زیاد بن لبید را فرمان
ص: 269
کرد که گروهی از مسلمانان را که بنی اعمام منند بتهمت کفر گردن بزند؟ مسلم بن عبد اللّه گفت چون مهاجر و انصار در خلافت ابو بکر متفق شدند و تو و بنی اعمام تو گردن ننهادید لابد کافر شدید.
هنوز مسلم این سخن بتمام نگفته بود که یک تن از قبیله بنی مرة از پسر عمّان اشعث شمشیر براند و او را بکشت اشعث او را ترحيب فرستاد و گفت نیکو پاسخی دادی، این کردار بر بزرگان کنده سخت آمد ابو قرة گفت ای اشعث کس با فرستاده این نکند و هیچ کس با تو در این کار هم داستان نشود و روی با جماعت کرد و گفت از این مرد کرانه گیرید و خود را بیگانه شمارید و اگر نه آتش او در شما بر افروزد و جمله را پاك بسوزد این بگفت و مردم خود را بر داشته راه خویش پیش داشت.
از پس او ابو الشمی هم از این گونه لختی سخن کرد و دامن بیفشاند و با مردم خود بیرون شد اشعت گفت ای برادران من این رسول بیهوده مقتول نگشت چون شما را بکفر منسوب داشت جز اینش کیفر نسزید جبیر بن قشعم گفت ای اشعت من بر آن بودم که تو بر این گناه عذر خواه باشی و اغلوطه بتراشی هنوز خطای خود را بصواب باز می نمائی و خویش را بدین کردار زشت می ستائی بر رسول چیزی نیست اگر چند ناهموار گوید این بگفت و با دوستان خویش سر بر تافت و دیگر سوی شتافت .
از این گونه مردم پراکنده شدند چندان که با اشعث افزون از دو هزار سوار که خاصان وی بودند نماند.
از آن سوی پنج هزار کس از مردم سكاسك و حجون بزياد بن لبيد و مهاجر بن ابی امیه پیوستند و لشکر زیاد بزرگ شد پس آهنگ جنگ کرده در رود باری که آن را رقان گویند صف راست کرد و اشعث در برابر او رده بر کشید بانگ دار و گیر بالا گرفت و تیغ و تیر در هم نهادند، اشعث در گرد میدان مردی که او را حصه گفتندی نگریست که سخت دلیر می آید و شمشیر می زند از پیش روی او
ص: 270
در آمد و با نیزه اش از پشت اسب در انداخت همی خواست تا او را بکشد و سلاح از تنش بر کشد پسر عمش در رسید و او را از چنگ مرگ بدر برد و از پس او اشعث بر شميط بن الاسود تاختن کرد و تیغ براند از آن پیش که اثر شمشیر بر شمط کارگر افتد عنان بگردانید لختی اشعث از قفای او بتاخت و باز شد و با تیغ کشیده گرد بر گرد میدان در آمد و هم آورد طلب کرد این وقت مهاجر بن أبی امیه اسب بر جهاند و آرزو کرد که بر اشعث آسیبی زند چون بدو رسید اشعث جلدی کرد و فرصت از دست او بستد و تیغ بر سر او فرود آورد چنان که خود بشکافت و مغزش آسیب یافت لاجرم عنان بر تافت و بهزیمت می شتافت و اشعث از پس پشت او می رفت و می گفت هان ای مهاجر بکجا می شوی! مردم را بگریختن شناعت می کنی و خود بگریختن مسارعت می فرمائی.
بالجمله اشعث سبك بشتافت و حمله های گران افکند میدان جنگ همه آکنده از کشته و خسته گشت قوت درنگ از لشکر مسلمانان بر خاست یک باره پشت دادند و روی بحصار بریم نهادند اشعث تا در حصار از قفای ایشان بتاخت و مرد و مركب بخاك انداخت مسلمانان بحصار در رفتند و در فراز کردند و اشعث از بیرون حصار لشکر گاه کرد و طریق آمد شدن بر مسلمین فرو بست، زیاد بن لبید با هزار حیلت و نیرنگ رسول بابو بکر فرستاد و صورت حال را مكشوف داشت ابو بکر را اندوه آمد و صنادید اصحاب را پیش خواند و گفت تدبیر این کار چیست شما چه گوئید؟ ابو ایوب انصاری برخاست و گفت بنی کنده قبایل بزرگند و مردان جنگ آزموده از اندازه شماره افزون دارند و نژاد بپادشاهان برند صواب آنست که لشکر را باز خوانی و يك امسال ایشان را از ادای زکوة و صدقات معاف داری چون چنین کنی ایشان از کرده پشیمان شوند و زودا که طریق فرمان برداری گیرند و حق بیت المال از گردن فرو گذارند .
ابو بکر بخندید و گفت ای ابو ایوب سوگند یاد کرده آمد که در وجوه بیت المال از اخذ بزغاله شش ماهه مسامحت نرود و اگر کسی از این قدر مضایقت
ص: 271
کند چندان که توانائی است در اخذ آن بذل شود این بگفت و بسرای خویش باز شد و عمر بن الخطاب را طلب کرد و گفت من چنان دانم که کفایت حرب اشعث هیچ کس نکند جز علی مرتضی که او در فروسیت و فراست و علم و سیاست برگزیده جهانیان است، عمر گفت علی چنان است که گوئی بلکه دو چندانست لکن من از يك چيز بيمناكم گفت آن کدام است گفت علی را در کار ها رأی و رؤیت دیگر گونه است اگر این سخن بر زبان رانی و علی فرمان پذیر نشود زیانی بزرگ دارد چه دیگر مردم را از مقاتلت ایشان کار بمماطلت رود نیکو آنست که علی را در مدینه با خویشتن بداری و از پند و اندرز او بهره مند گردی و عکرمة بن ابی جهل را بدین جنگ نامزد فرمائی.
ابو بکر رأی او را پسنده داشت و در زمان عکرمه را مکتوب کرد که آل کنده رایت اثم و عصیان بر افراشتند و زیاد بن لبید و مهاجر بن ابی امیه را حصار دادند بی نوانی با سپاهی لایق ساخته جنگ شو و بیاری مسلمانان آهنگ کن عکرمه چون نامه بخواند دو هزار سوار از مکه و حومه حرم عرض داد و از آن جا بزمین نجران آمد جریر بن عبد اللّه البجلي را با مردم او بدفع اشعث دعوت کرد ایشان اجابت نفرمودند از آن جا باراضی صنعاً عبور داد و جماعتی از اهل صنعا با او متفق شدند و راه بر گرفتند چون باراضی ما رب فرود آمدند ، مردم دبا (1) را آگهی رفت که اينك عكرمه بجنگ اشعث می رود گفتند ما عکرمه را آن شربت بنوشانیم که حرب اشعث فراموش کند و بی توانی طریق طغیان برداشته و حذيفة بن عمرو را که از قبل ابو بکر حکومت دبا داشت از پیش براندند حذیفه صورت حال را نامه کرد و بمدينه فرستاد ابو بکر دژم گشت و عکرمه را حکم فرستاد که در تادیب مردم دبا خویشتن داری مکن و گناه کاران ایشان را دست بگردن بسته سوی من فرست و با سپاه خویش در تحت لوای زیاد بن لبید می باش و فرمان او را گوش می دار .
چون منشور ابو بکر بعکرمه رسید آهنگ جنگ مردم دبا کرد از آن سوی لقیط
ص: 272
ابن مالك لشكر بيار است و هر دو سپاه در هم افتادند و ساعتی رزم دادند مردم دبا را قوت محاربت نماند روی بر تافتند و بمیان حصار خویش شتافتند و ابواب قلعه را فراز کردند ، عکرمه بر در حصار فرود آمد و هیچ مدخل و مخرج برای شان نگذاشت و آن جماعت را از خوردنی و آشامیدنی ذخیره نبود روزي دو بر نگذشت که کار بر ایشان صعب افتاد ، کس بحذیفة فرستادند که اگر از در مصالحت بیرون شوی از ادای زکوة مضایقت نرود، حذیفه گفت مادام که اقرار نکنید که کشتگان شما در نار جحیم و شهیدان ما در ناز و نعیم اند این مصالحت بپای نرود گفتندش چنان است که تو گوئی حذیفه گفت اکنون سلاح جنگ از تن بیرون کنید و از شهر بیرون شوید ناچار فرمان پذیر شدند.
پس عکرمه و حذيفه بشهر در رفتند و بسیار کس از بزرگان ایشان را بکشتند و بسیار کس از زن و فرزند اسیر گرفتند و از مال و مواشی هر چه یافتند مأخوذ داشتند آن گاه چهار صد تن اسیر و سیصد نفر شتر بنزديك ابو بكر فرستادند ابو بكر تصمیم عزم داد که اسیران را گردن بزند و بردگان را قسمت کند، عمر بن الخطاب گفت یا خلیفة رسول اللّه این مردمان مسلمانانند اگر با غوای شیطان روزی چند زکوة باز گرفتند در قتل ایشان تعجیل مفرمای فرمان کن تا در زندان باز دارند ابو بکر ایشان را محبوس بداشت تا آن گاه که از جهان روی بر گاشت چون نوبت بعمر افتاد ایشان را از زندان بر آورد و گفت من شما را از چنگ مرگ برهانیدم و هم اکنون آزاد کردم بهر جا خواهید می شوید، گروهی باراضی خویش مراجعت کردند جماعتی پس از آبادی بصره طریق بصره گرفتند و ابو صفره از آن جماعت بود که در بصره جای کرد و در آن بلد مساکن ایشان بمحلت مطالبه معروف گشت.
بالجمله چون عکرمه از کار مردم دبا بپرداخت خواست تا بلشکر گاه زیاد بن لبید پیوسته شود این خبر باشعث بردند و او باعداد کار پرداخت نخستین باستحکام
ص: 273
حصار نجیر (1) اهتمام بلیغ بکار برد و آن حصار را نیز دری دزدیده بود که وقت حاجت مدخل و مخرجی بود اموال و اثقال و زن و فرزند در آن حصار برد و خود ساخته جنگ گشت ، از آن سوی چون عکرمه بلشکر گاه مسلمين نزديك شد زیاد بن لبید سپاه را انجمن کرد و ندا در داد که ای گروه مسلمین دل قوی دارید و در جنگ شکیبائی کنید تا نصرت يابيد اينك عكرمه بیاری شما در می رسد و دشمنان شما را مقهور می دارد.
اشعث نیز مردم خود را فراهم کرد و گفت ای آل کنده از پس آن که بعزت زیستید سر بذلت فرود مدارید و شعار ننگ و عار در بر مکنید هر که در جنگ دلیرانه شمشیر زند و شکیبائی ورزد بی گمان ظفر جوید، هان ای لشکر الصبر الصبر شما را بشکیبائی وصیت می کنم، روز دیگر از آن پیش که عکرمه در رسد چون آفتاب سر از مشرق بدر کرد زیاد بن لبید لشکر بیار است میمنه را با مهاجر بن ابی امیه استوار کرد و میسره را بوابل بن حجر الحضرمی سپرد جفنة بن قبيره بجناح رفت و زیاد در قلب جای کرد و آیت نصر من اللّه همی خواند.
از آن سوی اشعت نیز سپاه تعبیه کرد خنفسیس بن عمر و المزنی (2) را براست و عبد الرحمن بن المحرز الحطمی را بچپ فرستاد و مرة بن امرء القيس جناح گرفت و خود در سرّه لشکر جای کرد و تاجی که از جد خویش بميراث داشت بر سر زید معدی کرب نهاد پس بر زبر زره حریر زرد بپوشید تا همه کس او را بداند و بشناسد لکن سخت غمنده و حیران بود .
بالجمله بی هشانه به پیش صف آمد و لشکرش را برده باز داشت و در تهدید
ص: 274
و تهويل اعدا سخنان دهشت انگیز بگفت، این وقت مهاجر بن ابي اميه اسب بمیدان راند و لختی گرد بر آمد و هم آورد طلب کرد ، از این سوی خنفسیس (1) جنگ او را تصمیم عزم داد ساعتی با هم بگشتند نخستین مهاجر تیغ براند و کارگر نیفتاد پس خنفسیس شمشیر بزد و خود مهاجر را بدرید چنان که پاره از فرقش جراحت یافت لاجرم خویشتن را نگون بگردن اسب در افکند و گریز را مهمیز بزد و جان بسلامت برد پس خنفسیس در میان هر دو سپاه جولانی کرد و مبارز بخواست، و ابل بن حجر چون شیر شرزه بیرون تاخت و خنفسیس را بزخم نیزه از اسب در انداخت وی نیز هم چنان زخمین بجست و بلشکر گاه خویش پیوست و وابل بن حجر لختی خویش را بشجاعت بستود .
این هنگام هر دو سپاه بجنبیدند و هم گروه رزم دادند اشعث چون شیر دمنده حمله افکند و مبارزی نگریست خواست تیغ براند چون نيك نظر كرد كودكي نو رس بود ، ننگ آمدش که با کودکی در آویزد و خون او بریزد پس اسب را عنان بر گاشت و او را نادیده انگاشت و همی زیاد بن لبید را بتعريض و تصریح طلب می کرد، زیاد چون چنین نگریست رزم او را تصمیم عزم دادچون هر دو تن روی در روی شدند اشعث جلدی کرد و شمشیری بر پس سر او بزد چنان که زره خود را چاک داد و هم بی توانی ضربی دیگر بر دست راستش فرود آورد و بازویش را جراحتی رسانید .
زیاد عنان فرو گذاشت و چون باد صر صر از پیش بدر رفت ، اشعث از دنبال او لختی استعجال کرد چون او را نیافت سر اسب بر تافت، زیاد چون اشعث را بر طریق مراجعت دید عطف عنان کرد و شمشیری بر دوش چپ اشعث فرود آورد چنان که بیم آن بود که از اسب در افتد اشعث را غضب آمد و روی بر تافته حمله های گران افکند و بر هر که عبور می داد عرضه تیغ می ساخت مردم او نیز مردانه رزم دادند و تاب درنگ از سپاه زیاد ببردند لاجرم بیک بار مسلمانان هزیمت شدند و به تنگنای حصار در گریختند.
ص: 275
چون این خبر بعکرمه رسید مردی را بسرعت نزد زیاد فرستاد و پیام داد که بجای باشید و دل خویش بجای دارید و ساختگی جنگ کنید که من فلان روز در می رسم، زیاد شاد شد و لشکر را شاد کرد و هم در آن روز که عکرمه فرموده بود لشکر تعبیه کرد و جراحت یافتگان را نیز بر نشاند و خود با چندین جراحت بر نشست تا عکرمه را پذیره کند.
اشعث چون بدانست خواست تا از آن پیش که عکرمه در رسد ایشان را پراکنده کند پس سپاه خویش را بساخت و سر راه بر ایشان بگرفت دیگر باره بانبوه جنگ کردند و اشعث از میانه زیاد را می جست و او حیلت می کرد و از پیش می جست چند کرت لشکر مسلمانان آهنگ هزیمت کردند و زیاد ایشان را دل می داد و برسیدن عکرمه مستمال (1) می ساخت نا گاه عکرمه برسید با مردمی دلاور و اسبانی کوه پیکر، آل کنده چون این بدیدند بترسیدند و اشعث را گفتند مردم ما را از کثرت جراحت قوت مناطحت نمانده و ما را با این لشکر انبوه که بی آسیب از راه می رسد هرگز توان مقاتلت نخواهد بود اشعث گفت بد دل مشوید و خوف و هراس در خود راه مکنید صبر و شکیبائی کوه را از جای بر کند و پشت انبوه بشکند .
ایشان هنوز این سخن در دهن داشتند که عکرمه برسید و با زیاد به پیوست و هم چنان از گرد راه حمله افکند لشکر اشعث اگر چند خود را مرد این نبرد نمی دانستند با این همه خویشتن داری کردند و بر صف شدند از سپاه اشعث عرفجه اسب بر جهاند و از چپ و راست مردی چند را نگون سار کرد نا گاه از سپاه زیاد تیری بر پستان چپ عرفجه آمد چنان که از اسب در افتاد و جان بداد زیاد این را بفال نيك گرفت و لشكر را بانبوه فرمان جنگ داد اشعث چون این بدید خشمگین گشت خود از سر بینداخت و مانند شیری بر می دمید و نعره می زد و گرد بر گرد میدان می دوید و مبارز می طلبید.
ص: 276
عکرمه که مرد میدان و هم آورد مردان بود اسب بر انگیخت و با اشعث در آویخت نخستین اشعث تیغ براند چنان که خود عکرمه را بشکافت و فرقش را نیز جراحتی کرد عکرمه بدان ننگریست و هم بچستی شمشیر بر تارك اشعث فرود آورد و او را زخمی بزد این وقت نعمان بن حارث از کنار اشعث بجست و نیزه بر کمر گاه اشعث رسانید بد انسان که بیم آن بود که از اسب در افتد اشعث آن زخم از خویش بگردانید و از وی جدا شد مرة بن القيس چون این بدید اسب براند و با سنان نیزه نعمان را در انداخت و جهان را از وجودش بپرداخت .
اما اشعث هم چنان گرد بر گرد میدان جولان می کرد و زياد بن لبید را بمبارزت طلب می داشت و زیاد از ستیز و آویز او پرهیز می جست ناگاه بادی بر دمید و از کثرت غبار رزم گاه را چون شب تار ساخت، آن کنده اشعث را ندیدند و او را کشته پنداشتند خنقیس بن عمرو لختی پای افشرد و در برابر خصم خویشتن داری همی کرد نا گاه اشعث را با سر برهنه در میان غبار نگریست که همی نعره می زد الصبر الصبر ای لشکر شکیبائی کنید و شکیب از دشمنان خویش بیاموزید تا دست در گردت نصرت کنید و دامن بدامن ظفر بندید هم چنان تنور حرب تافته بود تا آن گاه که آفتاب خواست بغروب در شود.
این وقت زیاد و عکرمه لشکر را نهیب زدند و بجنگ تحریض دادند سپاه یک بار جنبش کرد و حمله از پی حمله و تیغ از پس تیغ همی راند، کار چنان بر لشکر اشعث صعب افتاد که دیگر مجال درنگ نیافت ناچار روی برتافتند و بمیان حصار شتافتند زیاد و عکرمه با لشکر بر در حصار فرود آمدند و کار بر حصاریان سخت بگرفتند.
جهان پیش چشم اشعث تاريك شده و این هزیمت بر وی دشوار آمد پس مردم خویش را فراهم کرد و گفت ای برادران و ای پسر عمان من بگوئید تا تدبیر چیست و اندیشه شما تا کجاست گفتند ما زندگی به تنگ نخواهیم و از جنگ طیره نشویم اکنون تا توجه فرمائی اشعث خنجر از میان بکشید و پاره از گوشت پیشانی خود
ص: 277
ببرید و بر سر نیزه کرد و گفت هر که دل بر مرگ گذارد و ترك جان گوید چنین کند و با من حمله افکند بنی اعمام او بی توانی اقتفا بدو کردند و سر نیزه ها را با گوشت پیشانی بر افراشتند، پس اشعث بر نشست و دل بر مرگ نهاده از حصار بیرون تاخت هر دو لشکر چون شیر گرسنه و دیو دیوانه در هم افتادند و شمشیر در یک دیگر نهادند رزمی چنان صعب رفت که تا کنون مثل آن ندیدند جماعتی کثیر از دو سوی کشته شد اشعث نیز زخم های گران یافت چنان که از وي تاب و توان بر خاست خود را بهزار حیلت و زحمت بحصار افکند و از مردم او هر که زنده بود بحصار گریخت و آن حصار را نام خبر (1) بود.
زیاد و عکرمه در اطراف حصار پره زدند مداخل و مخارج بر حصاریان استوار به بستند این خبر در قبایل کنده پراکنده گشت صنادید قوم افسوس همی خوردند و گفتند ما بد کردیم که برای قتل رسول ابو بکر پسر عم خویش را در دهان بلا بگذاشتیم و بگذشتیم دیگر وقت در نگ نیست بباید آهنگ جنگ کرد و اشعث را از تنگ نای حصار بر آورد، نخستین جبیر بن القشعم لشكر عرض داد و خیمه بیرون زد و از قفای او ابو الشمی با لشکر بنی حمره راه بر داشت و قرة الکندی نیز با سپاهی ساخته جنگ شد چون بزیاد و عکرمه این خبر بر داشتند در بوك و مگر افتادند و در پایان کار سخن بر آن نهادند که زیاد بر در حصار استوار بنشیند و عکرمه پذیره جنگ شود این وقت زیاد با عکرمه گفت تو را وصیت می کنم که چون بر این جماعت دست یافتی یک تن را زنده نگذاری و هیچ کس را امان ندهی.
ص: 278
پس عکرمه با لشکر بشتافت و چون آل کنده را دریافت جنگ به پیوست آن روز را تا شامگاه رزم دادند لشکر مسلمانان را فتوری افتاد و عکرمه را زخمی گران بر سر رسید پس تاریکی جهان را فرو گرفت و آفتاب در مغرب نا پدید گشت ناچار هر دو لشکر دست از جنگ باز داشتند و شب را بیار میدند صبح گاه دیگر باره حرب بر پای ایستاد و سپاه در سپاه افتاد و آن روز را نیز تا شبانگاه با هم بگشتند و از هم بکشتند.
اما از آن سوی اشعث را از جنبش آل کنده خبری نبود و در تنگنای محاصره از قلت آب و آزوغه بیم هلاکت داشت ناچار کس بزیاد فرستاد و از وی امان طلبید از بهر خود و بنی عمان خود و نام لشکر نبرد چه می پنداشت که این سخن لشکر را نیز شامل است زیاد مسؤل او را باجابت مقرون داشت و امان نامه نگاشته بدو فرستاد و صورت حال را نیز بعکرمه مکتوب کرد.
پس عکرمه روز دیگر که آفتاب بدرخشید و هر دو سپاه رده راست کردند نامه اشعث را بجبير بن القشعم فرستاد و گفت اگر این جنگ و جوش بحمایت اشعث است زیاد او را امان داد و از جنگ او دست باز داشت شما را چه افتاده است بیهوده جنبش کنید و چندین کشش و کوشش بپای برید؟ صنادید آل کنده چون این بدانستند بر اشعث لعنت کردند و از جنگ روی بر گاشتند و طریق مرابع خویش پیش داشتند پس عکرمه شتاب کنان راه بر گرفت و از آن پیش که اشعث از حصار بر آید بلشکر گاه زیاد پیوست، زیاد با او گفت هان ای عکرمه قبایل کنده را چگونه دیدی و با ایشان چه پیشی داشتی ؟ گفت لشکری مردانه و جنگ جوی بودند و بر سپاه ما در مقاتلت و مبارزت فزوني داشتند لاجرم بحكمتي که خصم را باعث جرات نشود مسلمانان را بجنگ نمی گذاشتم تا این وقت که خبر صلح اشعث برسید یک باره دست از مقاتلت باز داشتم و باز شدم .
زیاد گفت این نیست که تو گوئی همانا بترسیدی و بگریختی نه من ترا فرمودم که لشکر بران و ایشان را بتمامت با تیغ بگذران ؟ تو از بیم گزند سر
ص: 279
خویش گرفتی و در طلب غنیمت این جا شدی اگر از این پس کس ترا مرد میدان داند و خداوند تیغ و سنان خواند خطائی بزرگ کرده باشد عکرمه در خشم شد گفت ای زیاد اگر تو با آن لشکر روی در روی شدی هرگز روی سلامت ندیدی تو خود دانی که مرد من نیستی و توان من در جنگ نداری این همه فتنه در طمع يك شتر انگیختی و خون چندین سپاه بریختی، اگر من به پشتوانی تو نرسیدم اينك سرت بر سر نیزه بود این بگفت و لشکر خویش را کوچ دادن فرمود و راه مکه پیش داشت.
زیاد از کرده پشمان شد و سر معذرت پیش داشت و بسیار بگفت تا عکرمه را بجای آورد پس هر دو لشکر بیک جای اوتراق کردند این وقت اشعث گمان داشت که شرایط نامه امان محکم و استوار است با ابنای عم خویش از حصار بزیر آمد زیاد با او گفت ای اشعث تو امان خواستی از من برای ده تن مهتر از بنی عمان و اهل و عشيرت ايشان من بر این گونه خطی نوشتم و انفاذ داشتم اشعث گفت چنین است گفت شکر خداوند باری را که خود را و مردم خود را فراموش کردی هم اکنون بفرمایم سرت بر گیرند و شرت از این جهان بگردانند.
اشعث گفت ای بی خرد جاهل چندین یاوه مسرای چه واجب بود که من نام تمام اهل حصار را نگار دهم اگر دانستم تو غداری و حیلت اندیشی هیچ دقیقه از دست فرو نگذاشتم هم، اکنون این کار حوالت به ابو بکر است و اگر جز این کنی و قصد من کردن سهل دانی تمامت یمن بر خویشتن و مقتدای خویشتن بر آشوبی و چندان لشکر بر سر خویشتن بتازی که خویشتن فراموش کنی؟ زیاد بن لبید گفت ترا بصدّیق فرستم باشد که بقتلت فرمان دهد و جهانی از شرت برهد اشعث گفت ای زیاد اگر مرا شیر درد از آن به که سگ خورد تو از خویشتن آن چه داری بگوی در مبارزت من چه دیدی و با زخم های درشت من چگونه بودی؟ زیاد خاموش شد لکن کید و کین خویش بزیادت کرد اشعث و اصحاب او را بند بر نهاد و خود بمیان حصار در رفت و لشکریان را يك يك پیش می نشاند و فرمان می داد تا سر بر می داشتند یک تن
ص: 280
از میانه گفت نه تو ما را امان فرستادی؟ گفت اشعث چند تن خویشاوندان خود را امان خواست و از شما نام نبرد بالجمله هشت صد کس از ایشان بکشت .
در این وقت کتاب ابو بکر برسید که خبر صلح اشعث بشنیدم او را با نیکوئی سوی من فرست و هیچ کس از آل کنده را با تیغ کیفر مکن زیاد از آن حکم در حیرت شد و گفت اگر ساعتی از این پیش این نامه آوردند کس را نیازردم شهید بن اوس انصاری گوید که کشتگان آل کنده را آن روز چنان دیدم که بنی قریظه را آن روز که رسول خدا بقتل ایشان فرمان کرد.
بالجمله زياد بن لبيد اشعث را با هشتاد تن از آل کنده که زنده بمانده بودند بند بر نهاد و بنزديك ابو بكر فرستاد، چون چشم ابو بکر بر اشعث افتاد گفت ای دشمن جان خویش شکر خدای را که مرا بر تو نصرت کرد گفت آری خدای ترا بر من نیرو داد از بهر آن که قوم من در فتنه با من پشتوان بودند و چون کارپیش آمد پشت دادند و اگر مرا در حضرت تو گناهی رفت از این گونه فراوان افتاد و سخن درست بگویم گناه کار زیاد بن لبید است که از قبل تو حکومت داشت و قوم مرا بستم همی کشت و خوار همی خواست تا وقتی که طاقت نماند و کردم من آن چه کردم.
عمر بن الخطاب بر خاست و گفت يا خليفة رسول اللّه اشعث در زمان رسول خدای مسلمانی گرفت و قرآن بیاموخت و حج بگذاشت و آن گاه طریق ارتداد سپرد، در شریعت پیغمبر خون او هدر است بفرمای تا سر او را بر دارند اشعث گفت لا و اللّه از دین بر نگشتم و حق بیت المال باز نگرفتم إلا آن که زیاد مردم را بي جرمی بکشت و بی سببی خوار داشت حمل این عار نتوانستم کرد و شد آن چه شد اکنون بخدای باز می گردم و بهای خون خویش را چنان که یک تن از پادشاهان تسلیم می دارم و هر اسیر که در یمن گرفتار است رها می سازم و از این پس دین اسلام را نصرت می کنم و این رواست که صدّیق مرا بمصاهرت خویش اختیار کند و خواهر خود ام فروه را بشرط زنا شوئی بمن گذارد زیرا که من بد دامادی نباشم.
ص: 281
ابو بکر لختی سر در پیش داشت و اندیشه همی کرد پس سر بر آورد و گفت گناه اشعث را معفو داشتم و آن چه خواست پذیرفتم و فرمان کرد تا بند از اشعث و آنان که بودند بر گرفتند و خواهر خود ام فروه را که از هر دو چشم نا بینا بود با او عقد بست و او را منزلتی بزرگ کرامت کرد، اشعث چون شب زفاف بپای برد صبح گاه از کنار ام فروه برخاست و با آن هشتاد تن اتباع خویش بمیان کوی و بازار مدینه عبور داد و هر جا شتر و گاو و گوسفند بیافت بفرمود ذبح کردند و بگذاشتند و بگذشتند غوغا از اهل مدینه برخاست فریاد بر داشتند که دیگر باره اشعث مرتد گشت، و مردم فراهم می گشتند و دفع او را اعداد می کردند و او هم چنان بهر سوی می شتافت و هر مواشی می یافت می کشت تا نماز دیگر که مردم ساخته کار شدند و آهنگ او کردند اشعث در پایان مدینه خانۀ را در بگشود و با مردم خود بدرون خانه شده در فراز کرد و بر بام خانه صعود داد، مردمان چار سوی خانه را فرو گرفتند و بانگ در بانگ انداختند و همی خواستند او را دستگیر سازند .
اشعث از فراز بام ندا در داد که هان ای مردمان بباشید و سخن من گوش گیرید همانا من با خواهر خلیفه زفاف کردم و مرا ولیمۀ بباید داد در این شهر غریب بودم و آلات و اوانی بدست نبود این جانوران را از بهر ولیمه ذبح کردم شما این گوشت ها را قسمت کنید و بزن و مرد تمامت مدینه بهره وافی برسانید و باك مدارید فردا بگاه نزد من حاضر شوید و هر کس بهای مواشی خود را تا آن جا که رضا دهد از من بخواهد گرفت مردم شاد شدند و آن گوشت ها بخش کردند چندان مذبوح بیافتند که در هیچ عید اضحی ندیده بودند.
بالجمله اشعث را از ام فروه چهار فرزند آمد اول محمّد که اشعث را بدو مکنی داشتند و ابو محمّد خواندند دوم اسمعیل سیم اسحاق چهارم جعده اما محمّد با عمر و عثمان و علی علیه السلام روز می گذاشت و این آن کس است که در شهادت حسین بن علی علیه السلام حاضر بود و کرد آن چه کرد چنان که انشاء اللّه در جای خود مرقوم خواهد شد مختار او را عرضه دمار داشت و اسماعیل و اسحاق در زمان خلافت عبد الملك مقتول شدند
ص: 282
و ما کردار نا بهنجار اشعث را در زمان علی مرتضی و ذکر اولاد او را هر يك در جای خود رقم خواهیم کرد و اشعث چهل روز بعد از شهادت علی علیه السلام وداع جهان گفت.
روزگاری که انو شیروان پادشاهی عجم داشت جزيرة العرب و اراضي حيره نیز در تحت فرمان او بود چنان که در جلد دوم از کتاب اول رقم کردیم و در زمان او کار قحط و غلا در بلاد تهامه و حجاز بالا گرفت قبایل ربیعه را در آن اراضی مجال اقامت محال افتاد ناچار از آن دیار کوچ دادند و در جزیرة العرب بار فرو نهادند نو شیروان صنادید قوم را حاضر ساخت و گفت شما را چه افتاد که جای بپرداختید و در بلاد من مسکن ساختید گفتند قحط زدگی و خشک سالی ما را پراکنده ساخت بحضرت تو پناهنده شدیم اگر اجازت رود بباشیم و اگر نه بدیگر سوی شویم نو شیروان فرمود بدین قدر مضایقت نرود بشرط که انگیزش فتنه نکنید و پیرامون فساد نگردید پس ایشان رحل اقامت بگستردند و در معاشرت با عجم باعث هیچ مضاجرت نشدند.
این نبود تا نوبت نوشیروان و جماعتی از فرزندان او در گذشت و زمان یزدجرد برسید و حشمت سلطنت عجم روی به پستی نهاد خوف صعاليك و ستم كاران اندک گشت لشکر عجم دست تطاول از آستین بر آوردند و جماعت عرب نیز بمدافعت برخاستند مُثنّى بن حارثه الشیبانی که از بزرگان عرب بود و در اراضی کوفه جای داشت گاه گاه لشکر فراهم می داشت و بر مرز بانان عجم تاختن می برد چون این خير بمدینه رسید ابو بکر که در دل هوای فتح عجم می پخت نيك شاد شد و پرسش
ص: 283
حال او فرمود قيس بن عاصم المنقری گفت یا خلیفه این مردی است نیرومند با شوکتی لایق و شکوهی بسزا، ابو بکر بی توانی او را تشریف فرستاد و بجنگ عجم فرمان داد.
چون کتاب ابو بکر بمثنّی رسید دل قوی کرد و در فتح کوفه و زحمت مرز بانان عجم همت دو چندان ساخت و مدتی دراز بقتل و غارت پرداخت تا قوتی بکمال یافت آن گاه پسر عم خود سوید بن قطبه را پیش خواند و لشکری در خور جنگ ملازم ركاب او ساخت و بسوی بصره گسیل داشت تا با عجم نبرد آزماید و بصره را بگشاید و خود در بلاد کوفه ترکتاز همی کرد، خبر ایشان در دار الملك عجم پراکنده گشت.
چون این قصه بیزدجرد برداشتند در خشم شد و فرمان کرد تا سپاهی لایق بر دفع ایشان کوچ دهد مثنی بن حارثه این بدانست و صورت واقعه را بابو بکر مکتوب کرد ابو بکر با اصحاب طریق محاورت و مشاورت باز داشت عمر بن الخطاب گفت فتح این باب را کلید بدست خالد ولید می پندارم فرمان کن تا از یمامه به پشتوانی مثنی کوچ دهد و با او دست یکی کند، ابو بکر این رای پسنده داشت و خالد را منشوری نگاشت نخست او را و آن مردم را که در صحبت او روز می گذاشتند بترحيب و ترجیب یاد کرد .
آن گاه نوشت که خداوند جهاد با کفار را در کتاب کریم واجب داشت و رسول بسی تحریض کرد هان ای بندگان خداوند در فرمان برداری خویشتن داری مکنید و از سهل و صعب طریق می ندیشید «ذلکم خير لكم إن كنتم تعلمون».
يا خالد بقدم عجل و شتاب راه عراق پیش دار و با مثنی بن حارثه در جنگ هم دست و هم داستان باش و تمامت مسلمین را فرمان می رود که با تو عنان در عنان کوچ دهند و از خداوند در دو جهان پاداش نکو یابند.
آن گاه ابو سعید خدری را پیش خواند و این مکتوب او را سپرد و گفت پوشیده با خالد بگوی هر جا که تو باشی امیر لشکر توئی و جز من کسی را بر
ص: 284
تو حکومت نرود هم اکنون در مقاتلت با عجم عجلت می فرمای چون این کار بپای بردی هم ترا باز خوانم و بآن دست که خواهی نشانم ابو سعید نامه بگرفت و راه برداشت و بنزد خالد آمد و رسالت بگذاشت خالد گفت ابو بکر این رای نزد این بد اندیشی پسر خطاب است که از خویشی من با بنی حنیفه در تب و تاب است .
بالجمله خالد لشكر خویش را انجمن ساخت و فصلی از محاسن جهاد بپرداخت و ندای کوچ در داد و روز دیگر خیمه بیرون زد و زبرقان بن بدر را بر منقلای (1) لشکر روان ساخت و از دیگر سوی ابو بکر مثنی بن حارثه را نامه بكرد كه اينك خالد بیاری تو در می رسد او را پذیره شو و مکانت او را باز دان که این آیت مبارک شامل حال اوست ﴿ أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ ۖ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانًا﴾.
چندان که خالد در عراق باشد امیر اوست و وزیر تو باشی و چون او را باز خواهم تو امارت خویش خواهی داشت چون کتاب أبو بكر بمثنی رسید مردم خویش را این مژده رسانید و خالد را همی چشم داشت تا پذیره کند و روا ندانست که پیش از رسیدن خالد از جای جنبش کند که مبادا لشکر عجم در خاطر گیرند که او را هراسی در دل راه کرده و باز پس نشسته.
اما خالد کوچ بر کوچ راه برید تا بحدود بصره رسید و سوید او را بقدم استعجال استقبال کرد و قانون پذیرائی بپای برد خالد او را نيكو بنواخت و نيك بپرسید و گفت اکنون بنمای که این مردم که از دور و نزديك در بصره جای دارند کدام قبیله با تو مؤالف اند و کدام مخالف و آنان که مخالفند کدام قوی ترند و بنیرو تر تا نخست بمدافعت او مسارعت فرمائیم.
سويد گفت ما در این اراضی هیچ قومی را بحساب نگیریم جز مردم ابله (2)
ص: 285
را چه ایشان را عِدتى و عُدّتى لايق و جرأتى و جلادتی بسزا ست خالد گفت لا شك ایشان رسیدن مرا بدین اراضی دانسته اند اکنون خدیعتی که در شریعت حرب روا است بكار برم و يك منزل بسوی بادیه کوچ دهم تا چنان دانند که من از این دیار بیرون شدم تو از پس من لشکر خویش را بساز و با ایشان جنگ در انداز پس خالد روی ببادیه نهاد و مردم ابله چنان دانستند که خالد از پی کار خویش شد و رزم سوید را تصمیم عزم دادند و سوید نیز لشکر بکشید و در مصاف گاه نزول کرد.
اما خالد از آن سوی در تمامت روز طی مسافت همی کرد و چون شب برسید و تاریکی جهان را فرو گرفت نرم نرم مراجعت فرمود و لشکر را در نخلستان های ابله پنهان داشت روز دیگر که مردم ابله از حصار بیرون شدند و آبی که از پیش روی بود گذاره کردند و بمیدان جنگ در آمدند چون در میان ایشان و سوید حرب بپای ایستاد و مرد در مرد او فتاد خالد با لشکری چون سیل بنیان کن از کمین بیرون تاخت و شمشیر در مردم ابله نهاد و در ساعتی بیش یا کم چهار هزار تن از مردم ابله را به بیغوله عدم جای داد، کار بر آن جماعت صعب افتاد خواستند طریق مراجعت گیرند و خویشتن را بحصار افکنند چون ابطال رجال از دنبال ایشان در تک و تاز بودند نتوانستند آب را بسلامت گذاره کنند چهار هزار تن نیز از طریق آب بدوزخ تافته شتاب گرفت و هر کس بسلامت بجست بحصار ابله در گریخت.
این وقت خالد با سوید گفت از این پس مردم ابله را با تو آرزوی مقاتلت نرود و از آن جا صعب و سهل زمین را در هم نوشته باراضی نباج رسید و در مرابع بنی بکر فرود شد این وقت مردی که او را بجیر بن ابی بجیر نام بود بنزديك خالد آمد و گفت ای امیر قدوم تو سزای تهنیت و حرکت تو صدد غنیمت و همت تو دافع محنت و عزیمت تو مایه نصرت است.
خالد گفت چنان می آید که در طریق شعر قدرتی داری ؟ عرض کرد چنین باشد فرمود چرا بسنت اسلام سلام باز ندادی گفت در دین من سلام بشرط نیست خالد چون این بشنید بر سر زانو نشست و گفت دین تو کدامست و پیغمبر تو کیست؟
ص: 286
گفت پيغمبر من عيسى و من بر دین نصار ایم خالد گفت من عیسی را به پیغمبری باور دارم تو نبوت محمّد را استوار نداری؟ بجیر گفت من پس از عیسی هیچ کس را پیغمبر نشناسم.
خالد گفت بفرمایم تا سرت بر گیرند گفت بچه گناه ؟ فرمود در شریعت ما شرط است که هر که سر از دین محمّد بر تابد سرش بر گیریم و اگر نه جزیت بر ذمت نهد اکنون مسلمانی پذیر و اگر نه دل از جان بر گیر، بجیر گفت سه روز مرا مهلت گذار تا پشت و روی این کار را بر اندیشم خالد گفت روا باشد و فرمان داد تا او را در خیمه باز داشتند.
این هنگام مثنی بن حارثه استقبال خالد را با بنی عمان و لشکر خویش از راه برسید و شرط توقیر و تعظیم بگذاشت و ترجیب و ترحیب بگفت خالد نیز طریق مهر و حفاوت سپرد و هیچ دقیقه از مراتب اعزاز و اکرام فرو نگذاشت چون شرایط موالات و مصافات از جانبین بامضا رفت مائده بنهادند و دست بخوردني فرا بردند . این وقت از آن خیمه که بجیر محبوس بود بانگی برسید که الها مرا از شمشیر خالد نجات ده و مثنی را در شفاعت من بر انگیز، مثنی گفت این چیست خالد قصه بگفت مثنی گفت بر ذمت من است که چون کار ترسایان عرب بانجام رسید او را تشریف ایمان دهم و اگر نه بند بر نهم و تسلیم دارم.
خالد او را رها ساخت و پیش طلبید و گفت اگر شفاعت پسر عم تو نبود که خدای پرست و دین دار است روی رهائی ندیدی جز بایمان آوردن یا جان دادن بجیر گفت اگر دین او را از شریعت خویش بهتر دانستم طریق او گرفتم خالد بانگ بر آورد و او را از پیش براند و از آن جا باتفاق مثنی بر نشست و با سپاه راه کوفه پیش داشت و بهر جانب عبور می داد لشکر بیک سوی می شدند و از مقابله و مقاتله پرهیز می کردند.
بدین گونه طی مسافت کرده در نواحی کوفد لشکر گاه کرد و از آن جا بلاد عجم را نامه ها فرستاد و آن جمله بيك شرح بود بدین گونه بعد از ستایش خداوند
ص: 287
و درود بر پیغمبر نوشت که « شکر خدای را که جماعت شما را بپراکند و بیخ عز شما را بر کند و عزیمت شما را هزیمت داد و نوبت شما را بنهایت آورد و کلمات شما مختلف و دلیران شما خائف گشتند اکنون آن کس که گم راهی بگذارد و به پیغمبر ما گواهی دهد با ما بيك عقيدت فراز شود و با قبلۀ ما نماز کند و حلال و حرام ما را حلال و حرام داند یکی از ما باشد و ما از او باشیم و از خصمی او دست باز داریم و اگر نه جزیت بر ذمت نهد و از زیان جان برهد و آن کس که دین ما نپذیرد یا جزیت بر ذمت نگیرد اینک در می رسیم با گروهی دین داران شمشیر زن که مرگ را چنان دوست دارند که شما حیات جاوید را و فقر را چنان می طلبند که شما طریف و تلید را.
چون این مکتوب ها بمرزبانان عجم رسید بیچاره ماندند و در پاسخ جز خاموشی روا ندانستند لاجرم خالد لشکر را بقتل و غارت فرمان داد و آن نواحی را از مال و مواشی بپرداخت آن گاه از آن جا آهنگ حیره کرد.
*خبر خالد بن وليد با عبد المسيح بن بقيله (1)
چون خالد بن ولید اراضی کوفه را از ستم كاران و صعاليك عجم بپرداخت آهنگ نواحی حیره ساخت و لشکر بحیره آورد و در آن جا حصین و حصار های استوار مشاهدت کرد که در فراز بارۀ هر يك گروهی از ابطال رجال بأنبوه اند و بافکندن سنگ و پرتاب خدنگ دفع دشمن همی کنند و دشنام همي گویند خالد را خشم آمد و لشکر را بانگ زد که ساخته کار زار شوید و این مردم را از چار سوی حصار دهید ضرار بن الأزور الاسدی گفت یا خالد این جماعت که بر سر پاره بنظاره اند چنان دانم که سفیهان و بی خردانند صواب آنست که که یک تن از
ص: 288
دانش وران این گروه را طلب فرمائی و فصلی از پند و اندرز بپردازی تواند شد که بی استعمال سلاح و ازهاق ارواح این کار بر مراد شود.
خالد سخن او را پسنده داشت و فرمان کرد تا یک تن از لشکریان بپای حصار آمد و ندا در داد که از میان خود مردی دانش ور بنزديك ما فرستيد تا سخن ما را بشنود و شما را بشنواند و جواب باز آرد ، مردم حصن عبد المسيح بن بقيلة الغسّانی را فرستادند و او را گفتند اگر کار بمصالحت و مسالمت رود سپاه اسلام را باز گردان و اگر نه باز شو و کار حرب ساز کن پس عبد المسيح بنزديك خالد آمد و بجای آن که سلام باز دهد بقانون جاهلیت گفت « أنعم صباحاً أيها الامير» خالد گفت « أغنانا اللّه عن تحيتّك هذه» خداوند ما را از این گونه تحیت که تو آوردی مستغنی داشت آن گاه خالد او را خطاب کرد.
« قالَ : فَمِنْ أَيْنَ أَقْصَى أَثَرِكَ أَيُّهَا الشَّيْخ ؟ قَالَ : مِنْ ظَهْرِ أَبي ! قالَ : فَمِنْ أَيْنَ خَرَجْتَ ؟ قَالَ : مِنْ بَطْنِ أُمِّي : قالَ : فَعَلامَ أَنتَ ؟ قالَ : عَلَى الْأَرْضِ ! قالَ : فَفيمَ أَنتَ ؟ قالَ : في ثِيابي ! قالَ : أَتَعْقِلُ أَمْ لا ؟ قالَ : إي وَ اللّهِ وَ أَقَيدُ ! قالَ : ابْنُ كَم أَنتَ ؟ قَالَ: ابْنُ رَجُل وَاحِدٍ.»
پارسی این سخنان چنین باشد؛ همانا هر سخن که خالد گفت و هر پرسش که فرمود عبد المسیح بیرون قصد او بر سخن او معنی دیگر بست نخست گفت: از کجا می آئی؟ گفت از پشت پدر گفت از کجا بیرون شدی؟ گفت از شکم مادر گفت بر چیستی گفت بر پشت زمین گفت در چیستی گفت در میان جامه .
خالد بخندید و چنان دانست که از بی خردانست گفت آیا عاقلی ؟ گفت آری و اللّه مقید هم می سازم چه عبد المسیح از عقل، بستن شتر تعبیر کرد خالد گفت پسر چندی کنایت از آن که چند سال بر تو گذشته گفت پسر يك مَردم، خالد گفت هرگز چنین روز ندیدم از هر چه پرسش کردم این مرد نعل باز گونه زد.
ص: 289
عبد المسيح گفت من بیرون سؤال تو پاسخ ندادم از هر چه خواهی می پرس خالد گفت شما عربيد يا عجم؟ گفت عربی بودیم عجمی شدیم عجمی بودیم عربی شدیم « قال فحرب أنتم أم سلم؟ قال بل سلم» .
گفت از در جنگید یا از بهر صلح؟ گفت از بهر صلحیم « قال فما هذه الحصون قال بنيناها للسفيه نحذر منه حتى يجيىء الحليم و ينهاه» خالد گفت پس این قلعه ها چیست که بر آورده اید؟ گفت این حصار ها از برای دفع دیوانه بر افراخته ایم تا حراست خویش کنیم باشد که عاقلی در رسد و شرّ دیوانه از ما بگرداند گفت چند سال بر تو می گذرد گفت سیصد و پنجاه سال فرمود در این مدت چه یافتی؟
«قالَ : أَدْرَكْتُ سُفْنَ الْبَحْرِ تَرَفَاءُ إِلَيْنا فِي هَذَا الْحَرْفِ وَ رَأَيْتُ الْمَرْةَ تَخْرُجُ مِنَ الْحيرَةِ تَضَعُ مِكتَلَها عَلى رَأسِها لا تَزَوَّدُ إِلَّا رَغيفاً واحِداً حَتَّى تَأْتِيَ أَرْضَ الشّام ثُمَّ أَصْبَحَتْ خَرابَا يَبابَا وَ ذلِكَ دَابُ اللّهِ فِي الْعِبادِ وَ الْبِلادِ». (1)
گفت کشتی ها یافتم که از بحر بجانب ما نزديك شد و دیدم زنی را که بیرون می آید از حیره و زنبیل خویش را بر سر می گذارد و افزون از يك نان زاد بر نمی گیرد و بشام در می رود و اکنون چنان ملك خراب و ویران است همانا قضای خداوند در بلاد و عباد بر این گونه است، خالد در دست او چیزی نگریست که پشت و روی کند گفت چیست؟ گفت سمّ الساعة گفت چه می کنی :
«قالَ : إِنْ كانَ عِنْدَكَ ما يُرافِقُ قَوْمِي حَمِدْتُ اللّهَ تَعَالَى وَ قَبلْتُهُ وَ
ص: 290
إنْ كانَتِ الأخرى لَمْ أَكُنْ أَوَّلَ مَنْ ساقَ إِلَيْهِمْ ذُلا وَ بَلاء أَشْرَبُ وَ أَسْتَريحُ مِنَ الدُّنْيا فَإِنَّما بَقِيَ مِنْ عُمْرِي الْيَسِيرُ».
گفت اگر تو با قبیله من کار بمرافقت و موافقت بپای بری شکر خدای بگذارم و اگر نه من اول کس نیستم که بدیشان خبر ذلت و بلیّت رسانم چشم از زندگانی بپوشم و این زهر در کشم و از عمر من نیز اندکی باقیست خالد گفت مرا ده تا بدانم چیست و آن سم را بگرفت و گفت :
«بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ رَبِّ الْأَرْضِ وَ السَّآءِ الَّذِي لا يَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمآء» .
و بیتوانی آن سم را در دهان گذاشت و به بلعید پس او را چنان که خواب آید غشیتی بگرفت و ذقن او بر سینه بچفسید آن گاه خوی (1) بر او نشست و چون عرق سرد کرد خرم و شاد بر آمد عبد المسیح این بدید و بسوی قوم خود مراجعت کرد « فقال جئتكم من عند شيطان أكل سمّ ساعة فماضرَّه » گفت از نزد شیطانی می آیم كه سمّ الساعة خورد و زیان ندید کاری از برای شما افتاده است بهر نوع که دانید دفع دهید و این هنگام این اشعار انشاد کرد :
أبعد المنذرين ارى سواماً *** تروح بالخورنق و السدير
تحاماه فوارس کلّ حى *** مخافة ضيغم عالى الزئير
و صرنا بعد هلك ابي قبيس *** كمثل الشاء في اليوم المطير
تقسّمنا القبائل من معد *** علانية كا يسار الجزور
نؤدى الخرج بعد خراج کسری *** و خرج بني قريظة و النضير
كذاك الدهر دولته سجال *** فيوم من مساءة أو سرور (2)
ص: 291
قوم گفتند یا عبد المسيح حکم تر است بدانسان که دانی این بلا بگردان عبد المسيح مراجعت کرد و بنزديك خالد آمد، خالد گفت یا شیخ از خدای بترسید و مسلمانی گیرید و جان خویش را زینهار دهید و از این لشکر که با من است اندازه بر دارید که مرگ را در چشم ایشان هیبتی و جان را قیمتی نیست عبد المسیح سخن از مصالحت و مسالمت کرد و تقریر داد که صد هزار درهم تسلیم دارند و بزیادت طیلسان شیرویه پسر خسرو را که در نزد ایشان بود و سی هزار درهم بها داشت بسپارند پس بر این گونه کار بخاتمت بردند و پیمان مسالمت بنگاشتند و خالد این جمله بستد و بیتوانی بدرگاه ابو بکر انفاذ داشت و این نخستین مال بود که از مدینه عجم انفاذ مدینه گشت و ما قصه های عبد المسیح را با انو شیروان و سطیح در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ رقم کردیم .
بالجمله چون خالد از این کار فراغت جست طریق مراجعت گرفت و جریر ابن عبد اللّه بجلی را طلب کرد و هزار تن از ابطال رجال را ملازمت رکاب او فرمود و فرمان کرد که تا ارض با نقیا تاختن برد و دادویه بن فرخان را که از قبل یزدجرد در آن دیار فرمان رواست دست گیر سازد .
پس جریر بر نشست و تا سر حد بانقیا بتاخت و چون خواست آبی را که بر سر راه داشت عبره کند از آن سوی آب دهقانی که او را تصغر بن صلوفا (1) گفتند فریاد بر داشت که ای سپاه عرب آب را گذاره مکنید که من از بهر مصالحت
ص: 292
بنزديك شما می رسم این بگفت و آب در نوشت و کتاب مصالحت بانقيا را بصد هزار درم بخاتمت آورد پس جریر مال بستد و باز شد.
اما دادويه بنزديك يزدجرد گریخت و صورت حال باز گفت و پادشاه عجم را این غم بر غم های دیگر افزوده گشت و از آن سوی خالد آهنگ عین التمر (1) کرد و آن دیار را بنیروی شمشیر آب دار فرو گرفت، مال و مواشی براند و زن و فرزند برده کرد و بدین گونه چند ناحیت دیگر بگشاد و بهر جا دست یافت خمس غنایم باز گرفت و بنزد ابو بکر باز فرستاد و دیگر را بر لشکر قسمت کرد و مدتی روز چنین می گذاشت.
بلال پسر رباح است و نام مادر رباح حمامه است و کنیت بلال ابا عبد اللّه است و او از جمله مسلمین سابقین است که در مکه معظمه مشرکین سنگ بر سینه او می بستند و در برابر آفتاب بر سنگ های تافته می انداختند تا چرا مسلمانی گرفته است ابو بکر او را به پنج اوقیه و بروايتي نه اوقيه سیم بها داد و از مولایش بخرید و آزاد ساخت ، و ما این قصه را در مجلد دوم از کتاب اول باز نموده ایم.
بالجمله بلال در حضرت رسول مؤذن بود و در غزوات ملازمت رکاب داشت چنان که آثار او در ذیل وقایع بشرح رفت ، بعد از رسول خدای در مدینه فراوان درنگ نکرد و آهنگ شام فرمود ، و بروايتي ابو بکر را نیز مؤذن و حاجب بود و پس از او با عمر بن الخطاب نپائید و سفر شام کرد و بروایتی در شام یک چند مدت کار بقضاوت می گذاشت تا آن گاه که زمانش برسید در سال بیستم و بروایتی در سال بیست و یکم هجری در دمشق بجهان دیگر تحویل داد و او را در باب
ص: 293
الصغير بخاک سپردند در این جهان شصت و سه سال و بروایتی هفتاد سال زندگانی یافت [ رحمة اللّه عليه ]
در خدمت ابو بکر خبر متواتر افتاد که لشکر روم در مرز و بوم شام متعاقب گشت و این معنی در ضمیر ابو بکر ثقلی انداخت چه خود در خاطر داشت که آن مملکت را از مداخلت بیگانه مصفا دارد ، لکن هنوز مکنون خاطر را مکشوف نمی داشت يك روز شرحبیل که از صنادید صحابه است بنزديك او آمد و گفت یا خلیفه چون است که بتسخير روم فرمان نمی رود ؟
ابو بکر گفت دیریست که این اندیشه در ضمیر من جنبش می دهد ، اما تو از کجا گوئی؟ شرحبیل گفت مرا در خواب نمودار شد که تو بر کوهی بودي و من با گروهی حاضر بودیم آن گاه من در آن کوه بر کوشکی بر آمدم و از آن جا بزمین های هموار و امصار آباد عبور دادم و تو بنهب و غارت فرمان دادی مرا علمی سبز بدست بود ، بدیهی گذشتم از من امان طلبیدند امان دادم و بسوی تو آمدم تو در حصاری که گشاده بودي بر کرسی زر جای داشتی و مردی سوره الفتح نزد تو قرائت می کرد.
ابوبکر لختی بگریست و گفت نیکو خوابی است تعبیر آن است که ما پس از رنج بر دشمنان دست یابیم، و من لشكر ها بفرستم و شهر ها بگشایم و تو یک تن از لشکر منصور باشی و قراءت سوره فتح بر من دلیل انتقال من از این جهان است چه رسول خدای را در حجة الوداع چنین افتاد لكن اى شرحبيل من در جهاد با کفار و قتل اشرار خود داری نخواهم کرد تا ملك الموت مرا بدين حال ملاقات کند .
ص: 294
و روز دیگر مهاجر و انصار را فراهم کرد و گفت شکر خدای را که جمع ما را متفق ساخت ، و دل های ما را با هم موافق داشت. اکنون من بر آنم که لشکر بروم فرستم و آن مرز و بوم را بزیر فرمان کنم هر کس از ما جان بر سر این کار دهد در جنت عدن بار نهد و آن که زنده باز آید از غنایم ببرگ و ساز آید اکنون کار بر صوا بدید شما پیوستم تا آن چه گوئید و پسندید پسنده دارم.
عمر بن الخطاب گفت همگان دانند که هیچ کس را بر تو مسابقت نیست و فضل خداوند با تو هم راهی کند تا بر آن چه خواهد بیفزائی و نکاهی و من چند کرت بر آن شدم که از این معنی سخن کنم موفق نیامدم چه نیکو است که تو خود آغاز کردی هم اکنون لشکر بتاز که خداوند رسول خویش را بدین ظفر و چند دیگر وعده داده و وعده حق جز از در حق نباشد.
عثمان بن عفان نیز سخنی چندار این گونه براند عبد الرحمن بن عوف گفت نخست باید از در نهب و غارت تک تاز کرد و از مقابله و مقاتله احتراز جست طلیحه و زبیر و سعد و سعيد و أبو عبيده رأى و رويت عبد الرحمن را بصواب نزدیک تر دانستند.
ابو بکر روی بعلی علیه السلام کرد و گفت یا ابا الحسن تا تو چه فرمائی علی فرمود چه تو خود راه بر گیری و چه سپاه بتازی ظفر تر است ابو بکر گفت بشرّك اللّه یا ابا الحسن از کجا گوئی؟ فرمود از رسول خدای بمن آمده ابو بکر گفت بدین حدیث مرا شاد کردی ای مسلمانان علی وارث علم پیغمبر است و هر كه در او شك کند کافر است و فرمان کرد تا منادی ندا در داد و مردم مدینه و حومه را انجمن ساخت.
آن گاه ابو بکر بر پای خواست و خطبه بپرداخت پس از ستایش یزدان گفت ای مردمان خداوند شما را بنزول قرآن و برکت ایمان فضیلت بیکران نهاد بپاداش این فضیلت و شکر این نعمت از جهاد کفار و دفع اشرار خود داری مکنید
ص: 295
من اينك غزوه روم را تصمیم عزم داده ام و آنان را که دانم به امارت بر خواهم گزید آهنگ جنگ کنید و فرمان برداری ایشان را واجب شمارید هیچ کس پاسخ نداد چه جنگ روم در چشم ایشان بزرگ می نمود و از عدت و عدت این جماعت خوفناک بودند .
عمر بن الخطاب چون این بدید برخاست و گفت ای مسلمانان چرا خلیفه رسول را اجابت نکردید اگر سفری سهل و مسافتی اندك بود پذیرفتار بودید چون راه ناهموار و اخذ غنیمت نا معلوم است سر از فرمان بر می تابید و حال آن که طمع بهشت و رستگاری آن سرای دارید؟ عمرو بن العاص بر خاست و گفت ای پسر خطاب ما را بگونه منافقان بمثل می زنی چرا تو خود اول کس نباشی که اجابت کنی؟ عمر گفت خلیفه رسول داند که فرمان پذیرم، ابو بکر گفت عمر هرگز سخن سرزنش کس نخواست و جز تحریض جهاد مقصود نداشت سخن او را دیگر گونه مکنید و نعل باژ گونه مزنید.
خالد بن سعید بر خاست و گفت یا خلیفه تو امیری و ما فرمان پذیر بدان چه گوئی فرمان بریم ابو بکر گفت أحسنت أحسنت کار سفر راست کن که امارت لشکر تراست خالد برفت و کار بساخت و باز شد و گفت من از فرمان خلیفه سر نتابم اينك من و پسر عمان من حاضریم و در کار جهاد از هیچ روی خویشتن داری نکنیم ترا و هم کنان را گواه می گیرم و از هیچ کس چشم ستایش ندارم.
ابو بکر او را ثنا گفت عمر با ابو بکر گفت خالد بن سعید را نمی آید که بر این جمله لشکر امیر باشد چه از او بهتر و مهتر فراوانند ابو بکر گفت سخنی بر زبان رفت امارت آن را دهیم که شایسته تر باشد آن گاه ابو عبيدة بن الجراح و معاذ بن جبل و شرحبيل بن حسنه و يزيد بن أبى سفیان را بخواند و هر يك را قائد فوجی و امیر گروهی ساخت و فرمان کرد که هر کس بر لشکر خود سپه سالار است اگر جدا گانه کار کند لکن آن گاه که لشکر ها بيك جا جمع شوند حکومت أبو عبيده جراح راست پس امیران سپاه از مدینه خیمه بیرون زدند و لشکریان کم
ص: 296
و بیش هر کس بامیر خویش پیوست.
آن گاه ابو بکر از مدینه بیرون شد و آن لشکر را نظاره کرد و در خور جنگ روم ندانست با اصحاب گفت این سپاه را چگونه می نگرید؟ عمر گفت این گروه را با لشکر روم شکوهی نماند ابو بکر گفت رأی چیست؟ گفتند مردم یمن را فرمان کن تا تجهيز لشکر کرده بقدم عجل و شتاب در آیند و تقدیم این خدمت فرمایند .
چون ابو بکر دانست که لشکر مهاجر و انصار برای جهاد با کفار روم کافی نیست هر يك از بزرگان یمن را جدا گانه مکتوب کرد و صورت مکاتیب را بر نهج واحد رقم زد بدین گونه :
«بِسمِ الّلهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم - مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَتَيقِ بْنِ أَبي قُحافَةَ إلى سائِرِ بِلادِ الْمُسْلِمِينَ : فَإِنِّي أَحْمَدُ اللَّهَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ أَصَلّي عَلَى نَبِيِّهِ مُحَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ عَوَّلْتُ عَلَى أَنْ أُوَجْهَكُمْ إِلَى الشّامِ لِتَأْخُذُوهُ مِنْ يَدِ الْكَفَرَةِ وَ الطَّعَاةِ فَمَنْ عَوَّلَ مِنْكُمْ عَلَى الْجِهَادِ فَلْيُبادِرُ إِلَى طَاعَةِ الْمَلِكِ الْجَوادِ ، ثُمَّ كَتَبَ إِنفِرُوا خفافاً وَ ثِقَالًا وَ جَاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ و انفُسِكُم».
یعنی این کتابی ست از بنده خدا عتیق پسر ابو قحافه بسوى مسلمانان بلاد و أمصار همانا حمد می کنم خدای را که جز او خدائی نیست و درود می فرستم بر پیغمبر او
ص: 297
همانا بر این شدم که شما را سفر شام فرمایم تا آن مملکت را از دست کافران و طاغیان صافی دارید پس آن کس از شما که رغبت جهاد کند باید مبادرت جوید بطاعت خداوند. آن گاه نگاشت که مهیا شوید جهاد را بهر حال که باشید و جان و مال را در راه خدا فدا کنید چنان که خداوند در کتاب کریم فرماید ﴿ وَ جَاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ و انفُسِكُم ﴾. چون ابو بکر این نامه ها بپرداخت انس بن مالك خادم رسول خدای را پیش خواند و او را بسپرد و فرمود تا بقدم عجل و شتاب این مکاتیب را به بزرگان یمن برد ، و ایشان را بالشكر بجانب مدینه کوچ دهد .
انس تقدیم خدمت کرد و آن نامه ها را بآن کس که فرمان رفت برسانید و ایشان را از بهر جهاد تحریض کرد و هر چه زود تر باز آمد و ابو بکر را بشارت آورد كه اينك شجعان و فرسان یمن با احمال و اثقال و فرزند و زن بدرگاه تو می رسند، ابو بكر نيك شاد شد و چشم براه همی داشت روز دیگر قبیله از پی قبیله و طائفه از پس طائفه رسیدند نخستین جماعت حمیر با درع های داودی و شمشیر های عادی و کمان های یمانی و نیزه های خطی و اسب های تازی دیدار شدند و قائد ایشان ذو الکلاع حمیری شاكي السلاح بنزديك ابو بكر آمد و سلام داد و این شعر قراءت كرد :
إني لمن حمير فيما تراه معى *** أهل السوابق و العالون في النسب
أسد غطارفة شوس عمالقة *** تردى الحماة غداة الحرب بالقضب (1)
الحرب عادتنا و الضرب همتنا *** و ذو الكلاع شجاع عند ذى الرتب
قدّم كتائبنا فالروم بغيتنا *** و الشام مسكننا بالرغم للنصب
دمشق لي و لكل الناس اجمعهم *** سكانها سوف أهويهم إلى العطب
ص: 298
ابو بکر خوش دل گشت و با علی علیه السلام گفت از رسول خدای شنیدم که چون حمیر با زن و فرزند آیند مسلمین را بنصرت خدا مژده دهید علی علیه السلام فرمود چنین است و از پس طوایف حمیر قبایل مذحج برسید با اسب های نژاده و سنان های آب داده سردار ایشان قيس بن هبيرة المرادي پیش شد و لثامه (1) از زنخ بر گرفت و اشارت بسوی ابو بکر کرد و این شعر انشاد نمود :
اتتك كتائب منا سراعاً *** ذوى التيجان أعنى من مراد
فقدّمنا امامك كي ترانا *** نبيد الروم بالقضب الحداد
ابو بكر كتائب و مواكب او را بستود و از پس ایشان حاسر بن سعد الطائی بالشکر طیّ در می رسید چون راه نزديك كردند خواستند از اسب پیاده شوند ابو بکر به بانگ بلند ایشان را سوگند داد که هم چنان نزديك مي شويد پس برسيدند و مورد الطاف و اشفاق گشتند.
آن گاه جندب بن عمرو الدوسی با جماعتی انبوه از بني اسد برسید ابو هریره نیز با ایشان بود چون ابو بکر او را با کمان و کنانه و تیغ و تیر بدید بخندید و گفت ای ابو هریره تو مرد حرب نیستی و آئین طعن و ضرب ندانی این سلاح چیست که بر خود راست کردۀ؟ گفت مبل تهیه سر انجام و أکل میوه های شام دارم خنده ابو بکر افزون گشت.
و از پس او قثم بن أسلم الكناني بيامد و قبيله بني عبس با زنان و فرزندان ملازمت رکاب او داشتند ابو بکر را کثرت عدد ایشان مسرور داشت بالجمله سپاه از پس سپاه برسید و در اطراف مدینه فرود شد، روزی دو نگذشت که زاد مرد و علیق مال اندک گشت و بلای غلا بالا گرفت بزرگان یمن انجمن شدند و بنزديك ابو بکر آمدند.
اول کس قیس بن هبيرة المرادی بسخن آمد و گفت یا خلیفه تو ما را بجهاد کفار دعوت فرمودی و اجابت نموديم اينك لشكر ما مجتمع و ما متفقیم اگر عزم تو دیگر گون شده ما را مراجعت فرمای تا از این جا بیرون شویم و اگر نه بتسخیر
ص: 299
شام فرست، این لشکر را بی موجبی در این اراضی باز داشتن و در میان قحط و غلا گذاشتن تمهید فائدتی نیست، ابو بکر گفت لا و اللّه من زیان شما را نخواستم بلکه بر آن اندیشه ام که ابطال رجال بتمامت در رسند و جیش شما بکمال شود گفتند هیچ کس وا پس نمانده تا از این پس با ما پیوسته شود .
ابو بکر چون این بشنید گفت کوچ دادن روا باشد و بیتوانی بر خاست و باتفاق عمر بن الخطاب و عثمان بن عفان و جماعتی از اوس و خزرج از مدینه بیرون شد مردم ندای تکبیر در دادند چنان که دشت و کوه بشکوهید، پس ابو بکر بر تلی صعود داد و آن لشکر گران را معاینه کرد و نخستین یزید بن ابی سفیان را پیش خواند و از بهر او رایتی به بست و هزار سوار در تحت فرمان او کرد و از پس او ربيعة بن عامر را که در قبیله بنی عامر بن لویّ و در اراضی حجاز بمردانگی ممتاز بود طلب کرد و علمی با هزار سوار بداد پس با یزید بن ابی سفیان گفت اينك ربيعة بن عامر است که صولت و شجاعت او را دانسته و در امور آزمون کردۀ او را بر مقدمه باز دار و بی مشاوره او هیچ کار فرو مگذار. یزید سر اطاعت فرو گذاشت پس ایشان سلاح بر خود راست کردند و بر نشستند و برده شدند.
ابو بکر با ایشان لختی پیاده بمشایعت همی رفت یزید گفت یا خلیفه ! ما از غضب خداوند بترسیم، یا بر نشین و اگر نه ما پیاده شویم ابو بکر گفت من این قدم در راه خدا می زنم و هم چنان پیاده تا ثنية الوداع (1) برفت آن گاه گفت ای یزید در طی مسافت فراوان مسارعت مجوی و از ظلم و جور پرهیز می کن و روز مقاتلت دامن خود را بعار گریز آلوده مساز و اگر نصرت یافتی خرمن کس مسوز و قطع شجر مکن و طفلان خورد سال و پیران سال خورد را مکش و از قتل زنان دور باش و مواشی را عقر مکن و پی مزن، و چون با کس طریق مصالحت و مسالمت گرفتی غدر مكن و عهد مشكن و جماعت راه بان را که در صومعه ها جای دارند مکش و صوامع
ص: 300
ایشان را ویران مخواه اما جماعت دیگرند که وسط سر از موی بسترند و در نزد اوثان و اصنام معتکف شوند از این جماعت شمشیر باز مگیر الا آن که جزیه بر گردن نهند.
چون این پند و اندرز بپای آورد با یزید و ربیعه مصافحه و معانقه کرد و ربیعه را گفت شجاعت خویش را در بنی الاصفر (1) دیدار کن و طریق مراجعت گرفت و ایشان بسوی شام کوچ دادند.
چون لختی از مدینه بعید افتادند یزید بن ابی سفیان فرمان کرد تا لشکر بتعجيل و تقریب برانند ربیعه گفت این عجلت چیست نه ما را ابوبکر فرمود نرم نرم بپوئیم؟ یزید گفت این لشکر ها که در مدینه جای دارند هر روز بفرمان ابو بکر فوجی از پس فوجی از قفای ما در می رسند من همی خواهم سرعت کنم تا ادراك سه منفعت نمایم اول رضای یزدان دوم خوشنودی خلیفه و سه دیگر اخذ غنیمت بی شرکت غیری، ربیعه گفت نیکو باشد و بقدم عجل و شتاب بر اراضی وادى القري و اقرع عبور داده بزمین تبوك آمدند.
و از آن سوی گروهی از عرب که دین نصاری داشتند و ساکن مدینه بودند همه روز بدرگاه هر اقلیوس که عرب هر قُلش خوانند ابلاغ می داشتند که ابو بکر از برای تسخیر شام تجهیز لشکر می کند زود باشد که سپاه مسلمین آن نواحی را بزیر پی در سپرد، چون این خبر متواتر گشت و هر قل را استوار افتاد وجوه بطارقه و رؤوس سپاه را در فلسطین انجمن ساخت و خویشتن در میان جماعت برخاست و گفت :
ای بنی اصفر شما بر اطاعت خداوند و متابعت عیسی روزگار گذاشتید و عزتی در خور وقوتی بکمال داشتید چنان که هر پادشاه مقاتلت شما را عزیمت بست هزيمت شد ملك الملوك عجم خسرو پرویز را در ستیز و آویز شما جز گریز بهرهٔ نمی رسید اکنون دولت شما پستی گرفت و عزایم شما سستی پذیرفت که گروهی از
ص: 301
قحط زدگان حجاز که خرد تر و اندك تر از همه قبایل اند آهنگ شما کرده اند تا مملکت ما را فرو گیرند و ما را از بلاد خویش خروج دهند.
در پاسخ گفتند ای پادشاه این جماعت را محل و مکانتی نیست فرمان کن تا مدینه ایشان را خراب کنیم و کعبه ایشان را بنیان بر آب بريم، و يك تن زنده نگذاریم، هر قل چون ایشان را در کار جنگ هم آهنگ یافت از تمامت لشکر هشت هزار مرد دلاور گزیده ساخت و از بطارقه (1) چهار تن سردار که از همه شجعان طاق بودند اختیار کرد نخست نا طليق و برادر او جرجیس و سه دیگر سمعان و چهارم صلبا صاحب غزّه و مستقلان پس ایشان سلاح جنگ بر تن راست کردند و قسّیسان و رهبانان دعای نصرت املا کردند و گفتند «اللهم انصر من كان منا على الحق» و از بخور کنایس تبخیر کردند و از آب معمودیه مسح نمودند پس این سرداران با هشت هزار لشکر پذیره جنگ شدند و سه روز بعد از یزید بن ابی سفیان و ربيعة بن عامر بأرض تبوك در آمدند.
نا گاه مسلمین گرد لشکر روم را از دور بدیدند و سخت بترسیدند یزید فرمان کرد تا ربیعه با هزار تن از لشکر گاه خويش بيك سوی شد و در کمین گاهی پوشیده بنشست و یزید با هزار تن مردم خود از بهر مقاتلت صف راست کرد و لشکر را به ثبات و صبر وصیت همی فرمود و گفت خداوند شما را بنصرت وعده نهاده و رسول فرموده ﴿ الجنة تحت ظلال السيوف﴾ هنوز وعظ و پند بپای نبرده بود که لشکر روم برسید و چون بر قلت لشکر اسلام نگریستند هم چنان از گرد راه جنگ در انداختند و گرد بر انگیختند، مسلمانان دل بر شهادت نهادند و داد جلادت بدادند و از قلت عدد نکردند چون لختی با یک دیگر بگشتند و از یک دیگر بکشتند نا گاه ربیعه با مردم خود از کمین گاه بیرون شد و با شمشیر های آخته بر رومیان تاخت، لشکر روم از غدر و حیلت در هراس و هرب افتادند که مبادا ایشان کمین از پی کمین بگشایند و گروه از پس گروه در آیند و لختی باز نشستند.
ص: 302
ربيعة بن عامر نگریست که ناطلیق چپ براست می زند و لشکر را بجنگ تحریض می کند، اسب بر جهاند و هم چنان صف می درید و راه می برید تا به ناطلیق رسید و از گرد راه او را نیزه بزد چنان که سر نیزه از آن سوی بیرون شد رومیان چون این بدیدند پشت بدادند و مسلمین تیغ در ایشان نهادند و مسافتی دراز از قفای هزیمتیان بتاختند در آن جنگ هزار و دویست تن از ابطال روم معدوم گشت و از مسلمانان صد و بیست کس مقتول شد.
مع القصه چون لشکر روم پشت داد چنان که گفتی دیگر روی با جنگ نکنند جرجیس اسب بزد و از پیش روی هزیمتیان سر بدر کرد و ندا در داد ای بی غیرتان تا کجا می گریزید و تا چند از ستیز این قلیل مردم می پرهیزید شرم ندارید که این دشت را از کشتگان خویش آکنده می گذارید و پراکنده می شوید من تا خون برادر خود نا طلیق را باز نخواهم باز نشوم این بگفت و عنان اسب بر تافت لشکر روم در این هزیمت یک دیگر را شناعت کردند و با جرجیس مراجعت نمودند و در زمینی شایسته جنگ فرود شدند و باعداد کار پرداختند.
این وقت جماعتی از مردم مجرب گفتند صواب آن است که این گروه عرب تنی را که از فضل و ادب بهره مند بود طلب کنیم و از در صلح و جنگ سخن برانیم باشد که خاتمت این کار بمسالمت و مصالحت پیوندد و چیزی که موجب نجات جانبین باشد و اصلاح ذات بین کند بدست شود پس قداح بن واثله تنوخی را که از عرب متنصّره (1) بود بخواندند و بلشکرگاه مسلمین رسول فرستادند.
قداح بر نشست و بنزديك يزيد و ربیعه آمد و گفت اينك سرداران روم يك تن از دانایان شما را طلب می کنند تا با او در مصلحت جانبین فصلی بپردازند ربیعه گفت من بشوم و سخن ایشان بشنوم، یزید گفت ای ربیعه من بر تو سخت می ترسم تو دی ناطلیق را بگرد در آوری اگر امروز با تو غدری کنند چه توانی کرد؟ ربیعه گفت « لن يصيبنا إلا ما كتب اللّه لنا» دست قضای حق آن چه بر ما نوشته
ص: 303
است دگرگون نشود من می روم و شما گوش فرا من می دارید اگر حیلتی کنند و من حملتى افكنم بي درنك بتازید و جنك آغازید این بگفت و پا در رکاب کرد و تا کنار قباب (1) ایشان بشتافت.
قداح گفت فرود آی و در میان خیمه جای کن ربیعه گفت فرود نشوم و اسب خود بکس نسپارم إلا آن جا که دانم، پس آن جا که دانست از اسب بزیر آمد و بر زانو بنشست و عنان اسب خویش بداشت صنادید سپاه روم نزد او حاضر شدند و نخستین جرجیس آغاز سخن کرد و گفت ای اعرابی ما هیچ قومی را از شما ضعیف تر و زبون تر نمی پنداشتیم و مقاتلت شما را با خویش هرگز گمان نداشتیم شما را چه افتاده که آهنك ما کرده اید و جنك ما جستيد .
ربیعه گفت ما از شما سه چیز خواسته ایم تا کدام را بپذیرید نخست آن که دین ما گیرید و بر شریعت ما روید تا از ما باشید و ما از شما باشیم و اگر نه جزیت بر ذمت گذارید و با خواری و ذلت تسلیم دارید و اگر نه این نیز نپذیرید فیصل کار با شمشیر آب دار می رود، جرجیس گفت شما را چه باز داشت از مقاتلت با مردم فارس که ایشان را بگذاشتید و آهنك ما كرديد؟ آن بهتر که با ما از در مصالحت باشید و با ایشان طریق محاربت سپارید ربیعه گفت ما ابتدا بشما کردیم که با ما نزدیک تر بودید چه خداوند در قرآن مجید می فرماید :
﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةٌ﴾.
جرجیس گفت تواند شد که در میان ما عقد مصالحت استوار شود و ما هر مردمی از شما را دیناری زر سرخ و وسقی از طعام بدهیم و امیر لشکر را صد دینار زر و ده وسق عطا کنیم و خلیفه شما را هزار دینار زر و صد وسق بفرستیم و بر این گونه کتابی نویسیم و سجل کنیم تا از این پس هیچ وقت در میان ما کار بآویختن و خون ریختن نیفتد ربیعه گفت این نتواند بود فیصل امر یا با حسام است یا اسلام و اگر نه
ص: 304
اخذ جزیت، جرجیس گفت مادین خود را دست باز نداریم اگر بجمله طریق هلاکت سپاریم و هم چنان جزیت بر خویشتن نه بندیم چه قتل نزديك ما سهل تر از جزيت است و شما چندین بر خویش نبالید که رجال شما را در قتال بر ابطال ما فزونی نیست ما فرزندان حرب و ضربیم و مردان بطارقه و ابناي عمالقه در میان ما جای دارند.
آن گاه گفت صیقله را که قسّی دانا و قسّیسی توانا است حاضر کنید تا دین و شریعت ایشان را باز داند و ما را بیاگاهاند صیقله بیامد و با ربیعه گفت که ما در کتاب خویش یافته ایم که از میان قریش پیغمبری با دید آید که سفر آسمان کند ربیعه گفت این پیغمبر ما است و خداوند در کتاب کریم فرماید :
﴿ سُبْحانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقصی﴾
صیقله گفت و نیز یافته ایم که بر امت خود روزۀ ماه رمضان واجب کند ربیعه گفت هم خداوند فرماید :
﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ ، وَ قالَ اللّهُ تعالى : شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنَ ﴾
صیقله گفت و هم چنان خوانده ایم که امت خویش را گوید اگر ثوابی کنید ده برابر پاداش یابید و گناه را یکی در برابر یکی کیفر دهند ربیعه گفت چنین است چنان که خداوند فرماید :
﴿ مَنْ جَآءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جَاء بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجزى إلا مِثلَها﴾.
صیقله گفت و باز بما رسیده است که خداوند امت او را فرمان کرده که بر وی صلوات فرستند ربیعه گفت این نیز خدای فرماید :
ص: 305
﴿ إِنَّ اللَّهَ وَ مَلآئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسلیماً﴾.
صیقله را شگفت آمد و روی با بطارقه کرد و گفت این جماعت را خار نمی توان داشت که سخن بصدق کنند، این وقت يك تن از چاکران جرجيس ربيعه را بشناخت و روی با جرجیس کرد و گفت: این همان بدوی است که دی برادر ترا با تیغ در گذرانید جرجیس چون این بشنید آتش خشم در کانون خاطرش زبانه بزد و از غضب حدقه در چشم خانه اش معوج گشت و قصد قتل ربیعه کرد ربیعه مکنون خاطر او را تفرس نمود، بر جست و پیش دستی نموده تیغ بزد جهان را از وجود جرجی