سرشناسه : منصوری، محمدرضا، 1364 -
عنوان و نام پدیدآور : دانستنی های فاطمی سلام الله علیها/ محمدرضا منصوری.
مشخصات نشر : قم: اعلام التقی، 1402.
مشخصات ظاهری : 272 ص.
شابک : 978-964-8584-53-0
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه: ص. 255 - 272.
موضوع : فاطمه زهرا (س)، 8؟ قبل از هجرت - 11ق.
موضوع : Fatimah Zahra, The Saint
موضوع : فاطمه زهرا (س)، 8؟ قبل از هجرت - 11ق. -- فضایل
موضوع : Fatimah Zahra, The Saint -- Virtues
موضوع : فاطمه زهرا (س)، 8؟ قبل از هجرت - 11ق. -- کرامت ها
موضوع : Fatimah Zahra, The Saint -- Karamat
موضوع : فاطمه زهرا (س)، 8؟ قبل از هجرت - 11ق. -- شهادت
موضوع : Fatimah Zahra, The Saint -- Martyrdom
رده بندی کنگره : BP27/2
رده بندی دیویی : 297/973
شماره کتابشناسی ملی : 9345445
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا
ویراستار دیجیتالی:محمد منصوری
ص: 1
ص: 2
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ اَلْرَحیمْ
ص: 3
ص: 4
پیشگفتار. 11
فصل اول: فضائل حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها. 15
مادر حضرت زهرا (علیهما السلام)....... 17
جریان خلقت حضرت زهرا (علیها السلام)...... 18
هنگام ولادت... 20
اسامی و القاب حضرت زهرا (علیها السلام) و علت آن. 22
1- فاطمه. 22
1- مصونیت خویش و دوست دارانش از آتش جهنم. 22
2- ناکامی دشمنانش از محبت وی.. 23
3- عدم امکان معرفت حقیقی به او. 23
4- بریدن طمع دیگران از خلافت... 23
2- زهرا 24
1- آفرینش از نور عظمت خداوند. 24
ص: 5
2- نور آسمان های هفت گانه و زمین.. 25
3- درخشش برای امیرالمؤمنین علیه السلام..... 26
4- درخشش برای آسمانیان. 28
مقام و فضائل حضرت زهرا (علیها السلام)...... 29
جلوه های محبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به بانوی بهشت... 30
گلچینی از فرمایشات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در شأن بانوی بهشت... 31
مقام بانوی بهشت در رستاخیز. 36
حضور حضرت زهرا (علیها السلام) در محشر. 37
ضجه حضرت زهرا (علیها السلام) هنگام دیدن فرزندش حسین (علیه السلام)..... 39
شفاعت حضرت زهرا (علیها السلام) در محشر. 40
حضرت زهرا (علیها السلام) هنگام ورود به بهشت... 41
حوریه انسیه در بهشت... 42
گلچینی از سخنان ائمه اطهار (علیهم السلام) در شأن بانوی بهشت... 45
تسبیحات حضرت زهرا (علیها السلام)...... 49
فصل دوم: مصائب حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 53
آغاز حزن آل محمد (علیهم السلام)...... 55
شريک ظلم ظالمين! 56
تسبيح و عبادت... 57
اميرالمؤمنين (علیه السلام) مأمور به صبر مقابل جنايات سقيفه نشينان. 58
روايت اول. 58
روايت دوم. 60
ص: 6
روايت سوم. 62
روايت چهارم. 63
روايت پنجم. 64
گزيده اى از احاديث پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) پيرامون هجوم به خانه صديقه طاهره (علیها السلام) 67
شهادت نبى مكرم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) و وقايع پس از آن. 72
اجمالى از مصيبت هجوم به خانه وحى.. 80
دعوت غاصبين از اميرالمؤمنين (علیه السلام) براى بيعت... 80
لحظات هولناک... 85
آتش پرشراره بر درب خانه صديقه طاهره (علیها السلام)...... 87
گزيده اى از گزارش یکی از جانیان از آن رويداد هولناک... 94
سيلى به صورت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 96
حمايت اميرالمؤمنين (علیه السلام) از صديقه طاهره (علیها السلام)...... 97
هدف از آتش زدن خانه صديقه طاهره (علیها السلام) چه بود؟. 99
اقرار به عجز مقابل اميرالمؤمنين (علیه السلام)..... 101
هجوم مجدد به خانه وحى.. 102
دستور به قنفذ مبنى بر هجوم و به آتش كشيدن خانه. 103
ريسمان بر گردن حبل المتين.. 104
ضرب و جرح عمر، قنفذ، خالد و مغيره با تازيانه و غلاف شمشير بر پهلو، بازو، كتف و چشم صديقه طاهره (علیها السلام) 106
بيعت اجبارى و چگونگى آن. 112
سخنان اميرالمؤمنين (علیه السلام) در مسجد. 116
ص: 7
تهديد به قتل.. 118
سخنان اميرالمؤمنين (علیه السلام) پس از بيعت اجبارى.. 126
سخنان سلمان پس از بيعت اجبارى.. 127
سخنان اميرالمؤمنين (علیه السلام) بيرون مسجد. 128
بيت الاحزان فاطمه (علیها السلام)...... 128
صديقه طاهره (علیها السلام) در آستانه شهادت... 132
عيادت زنان مهاجر و انصار. 132
عيادت ظالمين و غاصبين خلافت... 134
وصيت هاى صديقه طاهره (علیها السلام)...... 143
درد دل اميرالمؤمنين (علیه السلام)..... 149
آخرين روز زندگانى صديقه طاهره (علیها السلام)...... 150
آخرين لحظات... 154
دعاى صديقه طاهره (علیها السلام) براى شيعيان و محبين.. 157
شهادت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 158
اميرالمؤمنين (علیه السلام) و خبر شهادت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 160
عايشه و شهادت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 162
تأخير در مراسم تشييع. 162
شبى غم بار. 163
ناله هاى اميرالمؤمنين (علیه السلام) هنگام غسل.. 163
ناله هاى اميرالمؤمنين (علیه السلام) پس از غسل.. 164
آخرين ديدار. 165
مراسم نماز و خاكسپارى صديقه طاهره (علیها السلام)...... 167
ص: 8
درد دل اميرالمؤمنين (علیه السلام) با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)...... 171
مرثيه اميرالمؤمنين (علیه السلام) كنار تربت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 173
حزن شديد اميرالمؤمنين (علیه السلام) در خانه. 174
خبر غاصبين خلافت از خاكسپارى مخفيانه. 175
تصميم بر نبش قبر. 179
خانه نشينى اميرالمؤمنين (علیه السلام) در مصيبت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 183
اميرالمؤمنين (علیه السلام) كنار تربت صديقه طاهره (علیها السلام)...... 185
فصل سوم: عنایات فاطمی سلام الله علیها 187
زنده شدن عروس به اعجاز حضرت زهرا (علیها السلام)...... 189
مقام حضرت زهرا (علیها السلام) از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)...... 193
برکت چادر حضرت زهرا (علیها السلام)...... 195
لعن الله ظالمیک یا فاطمه! 196
شفای دست قطع شده. 200
شفای زبان مقطوع. 202
اثر اهداء به حضرت زهرا (علیها السلام)...... 204
خدایا! این جوان به ما متوسّل شده. 204
حضرت زهرا (علیها السلام) گُلی به من دادند، بوئیدم و... 206
ای فاطمه پهلو شکسته... 208
جلسۀ حدیث کساء و شفای جوان مسیحی در واشنگتن.. 210
به خدا سوگند! عنایت حضرت زهرا (علیها السلام) نصیبت شده است... 212
بشارت دو فرشته به شیخ ابوالقاسم قمی.. 215
ص: 9
مقامی ارجمند در اثر دفاع از حضرت فاطمه (علیها السلام)...... 216
بشارت شفا به من دادند. 219
نجات سید یحیی از دست فرقه شیخیه با توسل به حضرت زهرا (علیها السلام)..... 222
مادر و فرزند سالم با استغاثه به حضرت زهرا (علیها السلام)...... 223
تو را بجان مادرت... 225
شفاعت حضرت زهرا (علیها السلام)...... 230
ما خون بغداد را شستیم. 234
توسل به حضرت زهرا (علیها السلام) و نجات از مرگ حتمی.. 236
شیخ کاظم! کلامت را تغییر ده. 240
عنایت حضرت زهرا (علیها السلام) به یک مهندس سنى.. 243
فردی به فلان مشخصات باید تبرئه شود. 246
نجات عالِم بزرگ جهان تشیع با توسل به حضرت زهرا (علیها السلام)...... 249
ذخیره آخرت، محبت مادرم زهرا (علیها السلام)...... 250
قبل از دیدن دشمن حضرت زهرا (علیها السلام) به بهشت می روم. 251
توجه حضرت زهرا (علیها السلام) به مجالس سوگواری.. 252
اینجا را مادرم حضرت زهرا (علیها السلام) سفارش کرده اند. 255
برای چه کسی روضه بخوانم؟. 258
کتاب نامه از مصادر شیعی و مخالفین. 261
ص: 10
بسم الله الرحمن الرحیم
«اللهم صل علی فاطمة وابیها وبعلها وبنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک»
بدون هیچ اغراقی سخن گفتن و نوشتن پیرامون دخت گرامی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صدیقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) بسیار سنگین و سخت است.
نوشتن درباره بانویی که پدرش بزرگ ترین شخصیت عالَمِ وجود، همسرش برترین انسان پس از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، فرزندانش برترین فرزندان، و مادرش ارزشمندترین مادر روزگار است، در توان قلمِ هیچ کس نیست.
چه کسی می تواند ارزش و مقام والای چنین بانویی را - که عصاره وجود رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است، و تحت تربیت آن شخصیت بزرگ شده - توصیف نماید؟!
ص: 11
بنابراین هر کس، هر چه پیرامون این بانو بنویسد باید اعتراف نماید که بیان مقام والای او نیست، مگر اینکه نوشتارش بر اساس فرمایشات معصومین (علیهم السلام) باشد؛ چرا که تنها حضرات معصومین (علیهم السلام) هستند که از عالَم اسرار الهی خبر دارند و می توانند چنین بانویی را توصیف نمایند.
لیکن آنچه سبب شد ما این نوشتار را به رشته تحریر درآوریم وجود روایاتِ امیدوار کننده متعددی بود که در ما انگیزه و شوق اکید ایجاد نمود و ما را به این سمت و سو سوق داد. به عنوان نمونه:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«هیچ بنده ای نیست که بنده ای را به سوی شناخت اهل بیت من ارشاد و راهنمایی کند جز آن که خدای متعال فرشته ای به سوی او - در آن روزی که از قبرش خارج می شود - می فرستد؛ فرشته او را بر روی بال خود حمل می کند تا اینکه در توقفگاه محشر می ایستد، آنگاه هاتفی ندا می دهد: هر کس این بنده را می شناسد بیاید.
همه آنهایی که او را می شناسند جمع می شوند، سپس خدای متعال می فرماید: به هر کدام از اینان از لباس های فاخر بهشتی بپوشانید و بر سرشان تاج کرامت بهشتی بگذارید.»(1)
ص: 12
و فرمودند:
«بهترین مردم پس از ما، کسانی هستند که امر [ولایت، فضائل، معارف، مصائب] ما را گفتگو می نمایند.»(1)
امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمودند:
«کسی که ما خاندان را با قلبش دوست بدارد و با دست و زبان یاری نماید، او در روز قیامت در غرفه ای که ما هستیم قرار خواهد گرفت.»(2)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«هنگامی که مؤمن از دنیا می رود و پس از خود ورقه ای از دانش بر جای می گذارد، این ورقه حایلی مابین او و آتش می گردد.
خدای متعال در مقابل هر حرف از حروفی که بر آن نوشته شده شهری در بهشت به او عطا می کند که وسعت آن هفت برابر دنیاست.»(3)
اکنون خدای مهربان را سپاسگزارم که مرا به تألیف نوشتارِ حاضر موفق نمود، و از او عاجزانه خواستارم مرا مشمول عنایات خاصه حضرت صدیقه طاهره (علیها السلام) در دنیا و شفاعت این بانو در برزخ و
ص: 13
قیامت قرار دهد.
نوشتارِ حاضر در سه فصل تنظیم گردیده است:
فصل اول: گزیده ای از فضائل و مناقب حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) قبل از تولد تا هنگام شهادت.
فصل دوم: اجمالی از ماجرای هجوم به بیت وحی و مصائب حضرت.
فصل سوم: گلچینی از معجزات، عنایات، کرامات و توجهات حضرت به محبینش و حتی به مخالفین.
توجه: ما در ذکر صلوات و تحیات پس از اسامی مقدسه معصومین (علیهم السلام) تابع مصادر نبوده ایم.
امید دارم که این تلاش ناچیز مورد توجه امام عصر حضرت حجة بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) قرار گیرد انشاء الله تعالی.
در پایان ثواب این اثر را به شفیعان محشر حضرت زهرا، حضرت خدیجه، حضرت زینب، حضرت ام البنین و حضرت معصومه سلام الله علیهن تقدیم می نمایم.
محمد رضا منصوری
رمضان المبارک 1440؛
مصادف با وفات علامه مجلسی
ص: 14
ص: 15
ص: 16
مادر بزرگوارش حضرت خدیجه کبری (علیها السلام) است، وی بانویی بی نظیر و مهربان، سمبل فداکاری و مظهر کمالات انسانی است.
حضرت خدیجه (علیها السلام) نخستین همسر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و اولین بانویی بود که به حضرت گروید و در راه اعتلای توحید، از بذل جان، مال، ثروت و آبروی خود دریغ نکرد.(1)
آن بانوی فرزانه در میان خاندانی اصیل و شرافتمند می زیست و خاندانش از شخصیت های برجسته عصر خویش و از تبار حضرت ابراهیم و اسماعیل (علیهما السلام) بود.(2)
حضرت خدیجه (علیها السلام) پیوسته مراقب حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و آثار روحی و زخم های درونی مخالفت ها و آزار دشمنان را از دل و
ص: 17
چهره مبارک حضرت می زدود. نمونه بارز و جانسوز آن محاصره شدید رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و یارانش در شعب ابی طالب (علیه السلام) بود که وی علاوه بر بخشش مال و ثروت، جان و آبروی خود را فدای همسرش کرد.(1)
از مجموع روایاتی که از ائمه اطهار (علیهم السلام) رسیده به این نکته واقف می شویم که فاطمه زهرا (علیها السلام) یک بانوی بهشتی است. خانمی است مربوط به آن دیار و قدم گذاردنش در این جهان به خاطر مصالح ویژه ای بوده که جز آفریدگار و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه اطهار (علیهم السلام) کسی از آن اطلاعی ندارد.(2)
خلقت حضرت زهرا (علیها السلام) در میان سایر معصومان (علیهم السلام) از ویژگی هایی برخوردار بوده است. نورانیت بدنی و روحی آن بزرگوار به گونه ای است که ملائک هنگام مشاهده به سجده می افتند،(3) آن نور چنان قوی بود که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با دیدن آن به فَزَع و جَزَع افتاد.(4)
ص: 18
ماده بدنی آن بانو نیز از سایر ائمه اطهار (علیهم السلام) ممتاز بود، به گونه ای که در یک نوبت به این عالم تنزل داده نشد، بلکه در مراحل متعدد تنزل داده شد.
در مرحله نخست، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را برای گرفتن ماده بدنی زهرای اطهر (علیها السلام) بالا بردند تا در کنار درخت طوبی، در وعاء وجودی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد نمودند.(1)
در مرحله دیگر، جبرئیل امین سیب بهشتی به آن حضرت داد تا میل فرماید. هنگامی که حضرت آن سیب را دو نیم کرد نوری از آن ساطع شد که متعجب شدند.(2)
و در مرحله پایانی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مأموریت می یابد که از همسرش خدیجه کبری (علیها السلام) - با آن مقامات - به مدت چهل شبانه روز دوری گزیند و فقط مشغول عبادت شود و پس از گذشت چهل روز جبرئیل و میکائیل طبقی از انگور و خرما محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورده تا میل فرماید سپس به منزل خدیجه (علیها السلام) رفته و با او همبستر شود.(3)
ص: 19
بدین ترتیب نطفه پاک حضرت زهرا (علیها السلام) در رَحِم حضرت خدیجه (علیها السلام) منعقد می شود. او با مادرش در رَحِم سخن می گفت و در تنهاییِ مادر یار و غمخوارش بود و وی را آرام می کرد؛ چرا که زنان مکه به جهت ازدواج با رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) از او کناره گیری می کردند، به او سلام نمی کردند، و به هیچ زنی اجازه نمی دادند که با وی معاشرت داشته باشد.(1)
حضرت خدیجه (علیها السلام) در آستانه تولد فرزندش زهرای اطهر (علیها السلام) پیکی نزد زنان قریش فرستاد و از آنان خواست هنگام ولادت فرزندش او را کمک کنند. آنان به یاری حضرت نیامدند و دست رد به سینه حضرت خدیجه (علیها السلام) زدند.
البته حکمت این مسئله کاملاً روشن است، چرا که خداوند نمی خواهد دست هر کسی در تولد این بانو نقش داشته و دخیل باشد، بلکه کمک کار و یاری رسان او بایست بانوانِ سرآمد باشند، لذا چهار بانوی بهشتی - از ناحیه پروردگار - بر او وارد شدند و گفتند:
«یا خدیجه! محزون مباش که پروردگار ما را فرستاده است و
ص: 20
ما خواهران تو هستیم؛ من ساره [همسر ابراهیم (علیه السلام)] و این یک آسیه [همسر فرعون] و آن دیگری مریم [مادر عیسی (علیه السلام)] و دیگری کلثوم خواهر موسی بن عمران است. خداوند ما را فرستاده تا تو را در تولد فرزندت یاری کنیم.»(1)
و هنگامی که زهرای اطهر (علیها السلام) دیده به جهان گشود، نوری از او ساطع گردید که خانه های مکه را فرا گرفت و در شرق و غرب عالم جایی نماند مگر اینکه در آن تابید.(2)
حضرت زبان گشود و فرمود:
«أشهد أن لا اله الا الله، و أنّ ابی رسول الله سید الانبیاء وأنّ بَعلی سید الاوصیاء وولدی سادة الاسباط؛
گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، و پدرم رسول خدا برترین پیامبران، و همسرم سالار اوصیاء است، و فرزندانم سرور نوادگان.»(3)
و در آسمان نوری درخشان پرتو افکند که فرشتگان تا آن روز ندیده بودند.(4)
ص: 21
نام و نامگذاری بسیار بااهمیت است. نامی که برای فرزند انتخاب می گردد تا لحظه مرگ شریک زندگی اوست، و به لحاظ دارا بودن پیام فرهنگی بر فرد و جامعه اثر می گذارد.
حضرت زهرا (علیها السلام) - همانند پدر و همسر بزرگوارشان - به تناسب شخصیتِ بالا و ابعاد گوناگون وجودی اش، اسامی، لقب ها و کُنیه های متعدد دارد،(1)
و هر کدام اشاره به فضیلت و بُعدی از شخصیت آن بانوی مطهر (علیها السلام) است.
به دو اسم و لقب اشاره می شود.
از نام هایی که پروردگار متعال برای او برگزیده «فاطمه» است. واژه «فطم» به معنای بریدن و جدا کردن است. حضرت زهرا (علیها السلام) «فاطمه» نام گذاری شد به جهاتی:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«دخترم به این دلیل فاطمه نامیده شد، چون خدای متعال او و دوستدارانش را از آتش جهنم در امان داشت.»(2)
ص: 22
در روایتی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده است که جبرئیل فرمود:
«او را در زمین فاطمه نامیده اند، زیرا شیعیانش را از دوزخ نگاه می دارد و دشمنانش از محبت او باز داشته شده اند.»(1)
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«در آیه شریفه (إنّا أنزلنا فی لیلة القدر)(2) مراد از «لیلة» فاطمه و «قدر» خداوند است. هر کس به فاطمه (علیها السلام) معرفت حقیقی پیدا نمود، «قدر» را درک کرده است و آن را شناخته است.
او «فاطمه» نامیده شد، زیرا خلق نمی توانند معرفت حقیقی به او پیدا کنند.»(3)
عبدالله بن حسن بن حسن می گوید: امام کاظم علیه السلام در مورد
ص: 23
علت نام گذاری حضرت زهرا (علیها السلام) به «فاطمه» فرمودند:
«علت این بود که خداوند متعال وضعیت هر چیزی را پیش از آن که بوجود آید می داند، و می دانست که وقتی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با قبیله های مختلف ازدواج نماید آنان در ارث بردن امر خلافت طمع خواهند کرد، از این رو وقتی دختر پیامبر (علیهما السلام) متولد شد خداوند او را «فاطمه» نامید، و این بخاطر فرزندانی بود که از او به وجود می آمد و امر حکومت و ولایت در اختیار آنان قرار می گرفت. بنابراین خداوند طمع آنها [یعنی غیر فرزندان حضرت زهرا (علیها السلام)] را قطع نمود.
پس فاطمه (علیها السلام) «فاطمه» نامیده شد، زیرا طمع آنان را از وراثت حکومت و ولایت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بریده است.»(1)
بعد از نام «فاطمه» لقب «زهرا» از مشهورترین القاب آن بانوی یگانه است. برای این لقب تفاسیری از ائمه اطهار (علیهم السلام) نقل گردیده است به عنوان نمونه:
روایت شده است:
«از آن روزی که خداوند عزوجل حضرت فاطمه (علیها السلام) را از نور
ص: 24
عظمت خود آفرید، او «زهرا» نام گرفت.»(1)
از امام صادق علیه السلام سؤال شد چرا حضرت فاطمه (علیها السلام) «زهرا» نامیده شد، فرمودند:
«زیرا خدای بزرگ آن بانو را از نور عظمت خویش آفرید و هنگامی که نورش درخشیدن گرفت، آسمان ها و زمین به نورش روشن شدند و چشمان ملائکه خیره شد، خداوند متعال را سجده نموده عرض کردند: پروردگارا! این چه نوری است؟
خداوند وحی فرستاد: این نور از نور من است، او را در آسمان ساکن نمودم و از عظمت خویش او را آفریدم و او را از صلب برترین پیامبران بوجود آوردم.»(2)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ضمن روایتی فرمودند:
«وقتی خداوند خواست فرشتگان را امتحان نماید، ابر تاریکی بر ایشان فرستاد که یکدیگر را نمی دیدند. فرشتگان گفتند: ای خدا و ای سرور ما! از آن روزی که ما را آفریده بودی چنین منظره ای را ندیده بودیم، تو را به حق این انوار قسم
ص: 25
می دهیم که این ظلمت و تاریکی را از ما بزدایی.
خداوند عزوجل فرمود: به عزت و جلالم قسم که این کار را خواهم کرد، از این جهت «فاطمه زهرا (علیها السلام)» را آفرید، و آن [نور] را مانند قندیل به کناره عرش آویخت، پس زمین و آسمان های هفت گانه روشن شدند و بدین جهت حضرت فاطمه (علیها السلام) «زهرا» نامیده شد.»(1)
ابان بن تغلب می گوید به امام صادق علیه السلام گفتم: ای پسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! چرا حضرت فاطمه (علیها السلام) «زهرا» نام گرفت؟
حضرت فرمودند:
«زیرا نور او روزی سه مرتبه بر امیرالمؤمنین علیه السلام می درخشید؛ نور صورت آن بانوی بزرگ در وقت نماز صبح و زمانی که مردم در بستر بودند می درخشید و سفیدی آن نور، وارد حجره های اهل مدینه می گردید و دیوارهای خانه آنان سفید می شد.
مردم از این منظره تعجب کرده نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می آمدند و از آن نور می پرسیدند، که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آنان را به جانب خانه حضرت زهرا (علیها السلام) روانه می کرد.
آنان هنگامی که به خانه آن بانو می رسیدند، می دیدند او بر
ص: 26
سر سجاده عبادت نشسته و نور صورت وی از محراب عبادتش ساطع می شود، لذا می فهمیدند که آن نورِ حضرت فاطمه (علیها السلام) است.
هنگامی که ظهر می شد و حضرت زهرا (علیها السلام) آماده نماز می گردید، نور زردی از پیشانی وی می درخشید و داخل حجره های اهل مدینه می شد و موجب زرد شدن دیوارِ خانه ها، لباس و رنگ صورتشان می گردید.
وقتی از آن نور پرسش می نمودند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آنان را به جانب خانه فاطمه زهرا (علیها السلام) روانه می کرد.
هنگامی که متوجه خانه آن بانو می شدند می دیدند حضرت میان محراب عبادت ایستاده و نور زردی از پیشانی او ساطع می شود، آنگاه متوجه می شدند آن نوری که مشاهده کرده بودند از نور پیشانی حضرت بوده است.
وقتی آفتاب غروب می کرد نور سرخی از صورت حضرت زهرا (علیها السلام) ساطع می گردید، و آن بانو برای این نعمت، شکر خداوند را به جا می آورد.
آن نور سرخی که از پیشانی حضرت می درخشید داخل خانه های مردم می شد.
ایشان از آن منظره تعجب کرده، نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) می شتافتند و در مورد آن نور سؤال می کردند که حضرت آنان را به سوی خانه فاطمه زهرا (علیها السلام) می فرستاد.
وقتی می آمدند می دیدند که آن بانو بر سر سجاده عبادت
ص: 27
نشسته و مشغول تسبیح خداوند است، و نور سرخی از صورت حضرت می درخشد، پس می فهمیدند آن نوری که دیده بودند، از نور پیشانی حضرت فاطمه (علیها السلام) بوده است...»(1)
راوی می گوید از امام صادق علیه السلام پرسیدم: چرا حضرت فاطمه (علیها السلام) «زهرا» نام گرفته است؟ حضرت فرمودند:
«زیرا هنگامی که در محراب عبادت می ایستاد نورش برای آسمانیان پرتو می افکند، همانگونه که نور ستارگان برای اهل زمین می درخشد.»(2)
روایات پیرامون نور حضرت فاطمه (علیها السلام) فراوان است و از آن ها چنین فهمیده می شود که تجلیات گوناگونی داشته است؛ گاهی در ساق عرش نمایان، و گاه در آسمان، و گاهی هم در بهشت در نظر آدم و حواء،(3)
و گاهی نیز برای زنان عصرِ خویش.
امام رضا علیه السلام می فرماید:
«هر گاه هلال ماه رمضان طلوع می کرد نور حضرت
ص: 28
زهرا (علیها السلام) آن را تحت الشعاع قرار می داد، و هر گاه که حضرت غایب می شد نور هلال ظاهر می گردید.»(1)
عایشه - علیرغم اینکه مخالف حضرت زهرا (علیها السلام) است - می گوید:
«ما شب هنگام، در پرتو نور چهره فاطمه[ (علیها السلام)] خیاطی و ریسندگی و نخ در سوزن می کردیم.»(2)
از دیگر اسامی و القاب و کُنیه های حضرت «صدیقه، مبارکه، طاهره، زکیه، مرضیه، محدثه، بتول، حوراء، انسیه، حانیه، زهره، مظلومه، شهیده، معصومه، ام ابیها، ام الائمه، ام العلوم، ام الفضائل، ام النجباء، ام السبطین، ام المحسن، ام الکتاب و...» می باشد که تماماً دارای وجه تسمیه است، و به جهت رعایت اختصار از توضیح آن صرف نظر می شود.(3)
بی شک رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) - با توجه به مقام عصمت - آنچه انجام
ص: 29
می دهد و یا بیان می فرماید، مطابق واقع و بدون کوچک ترین مبالغه و اغراقی در فعل و کلام است.
با توجه به این نکته، حضرت در شأن دخترشان صدیقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) حرکات، بیانات و تعابیری بس والا دارند که عقل ها را سرگشته و حیران می سازد.
حضرت فاطمه (علیها السلام) به دلیل بهره مندی از فضائل، کمالات و امتیازات بسیار مورد توجه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، حضرت در هر فرصتی او را تکریم و به عظمت از ایشان یاد می نمود. این در حالی بود که آن بزرگوار دختران دیگری نیز داشت، اما اینگونه اظهار محبت و تعظیم و اکرام برای هیچ یک از آنان دیده و شنیده نشده است.
حضرت هر گاه قصد سفر داشت آخرین نفری را که وداع می نمود حضرت زهرا (علیها السلام) بود، و هر گاه از سفر بازمی گشت نخست به خانه حضرت می رفتند و مدتی طولانی در کنارش می ماند.(1)
هر گاه فاطمه (علیها السلام) نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد می شد، پدر به احترام این دخت گرانمایه تمام قد از جای برمی خاست، سرش را
ص: 30
می بوسید و او را در جای خود می نشانید.(1)
حضرت به بستر استراحت نمی رفت مگر اینکه میان دو چشمان و پهنای صورت تا زیر گلوی فاطمه (علیها السلام) را می بوسید.(2)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بارها به او می فرمود: «فداکِ ابوک؛ پدرت به فدایت»(3)
یا «فداکِ أبی و اُمی؛ پدر و مادرم به فدایت».(4)
حضرت ضمن روایات متعدد و در جایگاه های گوناگون می فرمودند:
دخترم فاطمه، سرور همه زنان اول عالَم و آخر عالَم است،(5)
او
ص: 31
پاره تن من است،(1) خشم او خشم من و خدا، و خشنودی اش خشنودی من و خداست.(2)
هر که او را شناخت، شناخت،و هر کس او را نشناخته بداند او قلب میان سینه ام است، آن کس که بیازاردش مرا آزرده، و هر کس مرا بیازارد خدا را آزرده است.(3)
فاطمه تار مویی از موهای من است؛ هر کس تار موی مرا بیازارد مرا آزرده، و آن کس که مرا آزارد خداوند را آزرده، و خداوند به اندازه وسعت آسمان ها و زمین بر او لعنت خواهد فرستاد.(4)
فاطمه نور چشم من و میوه دل من است، آنچه ناراحتش کند مرا ناراحت خواهد کرد، و آنچه شادمانش کند مرا خرسند خواهد نمود.(5)
فاطمه نزد من از میان بانوان عزیزترین شخص روی زمین
ص: 32
است،(1) او روح میان سینه ام(2) و سرور قلبم است.(3)
فاطمه برگزیده خداست، لعنت خدا بر کینه ورزانش.(4)
اگر نیکویی به شکل یک انسان بود «فاطمه (علیها السلام)» می بود، و بلکه فاطمه مقامش از آن نیز بالاتر است.(5)
فاطمه بهترین فرد روی زمین از نظر نژاد، شرافت و بخشندگی است.(6)
او خود را پاک دامن نگه داشت لذا خداوند آتش جهنم را بر او و ذریه اش حرام کرد.(7)
او یکی از حجت های خداوند بر
ص: 33
مخلوقات است.(1)
محبت فاطمه (علیها السلام) در صد جایگاه سودمند است که ساده ترین آنها هنگام مرگ، در قبر، هنگام میزان، حشر، پل صراط و محاسبه اعمال است. هر کس محبت فاطمه (علیها السلام) را داشته باشد با من در بهشت خواهد بود، و هر کس با او کینه ورزد در جهنم خواهد بود.(2) هر کس او را دوست بدارد قیامت هم درجه من خواهد بود.(3)
خداوند سپاهی از ملائک را برای سرپرستی فاطمه (علیها السلام) قرار داده است که از جلو، عقب، راست و چپ حفاظتش می کنند؛ آنان در دوران حیاتش با او هستند و در قبر و هنگام مرگ با اویند؛ آنان بسیار بر او، پدر، شوهر و فرزندانش صلوات می فرستند.(4)
ص: 34
خداوند مهریه او را بهشت و آتش جهنم قرار داده است؛ بدین صورت که دشمنانش را وارد آتش و دوستانش را وارد بهشت می نماید.(1)
همچنین زمین را نیز مهریه اش قرار داده است؛ بدین سبب کسی که در روی زمین راه برود و به فاطمه و شوهرش و فرزندانش: دشمن باشد، راه رفتنش حرام است.(2)
علاوه بر این، شفاعت گنه کاران از امتِ من نیز جزء مهریه اوست.(3)
و او کیست که [هر گاه] در محراب عبادت می ایستد، هفتاد هزار فرشته از فرشتگان مقرب به او درود می فرستند.(4)
از فضائل و مقاماتی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در شأن دخت گرانمایه اش حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) بیان نمودند مربوط به محشر و
ص: 35
چگونگی حشر و ورود به بهشت است. خداوند به او چیزی عطا خواهد کرد که نه چشمی آن را دیده، نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور کرده است.
اینک احوال این بانوی نورانی از زمان برانگیخته شدن تا زمان ورودش به بهشت.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به دخترشان (علیها السلام) ضمن روایتی فرمودند:
«جبرئیل از طرف خداوند عزوجل به من خبر داده است که وقتی روز قیامت زمین شکافته شود، اولین کسی که از زمین خارج می شود من هستم، سپس حضرت ابراهیم پدرم، و بعد از او شوهر تو علی بن ابی طالب علیه السلام .
آنگاه خدای مهربان جبرئیل را با هفتاد هزار فرشته نزد قبر تو خواهد فرستاد و بر قبر تو هفت قُبّه نور نصب خواهد شد.
سپس اسرافیل سه حُلّه نور برای تو می آورد و تو آن ها را می پوشی، فرشته زوقائیل شتری برایت می آورد که از جنس نور است و مهارش مروارید و کجاوه ای از طلا بر پشت آن نصب شده است.
تو بر آن ناقه سوار می شوی و زوقائیل - در حالی که جلوی تو هفتاد هزار فرشته قرار دارند و بیرق های تسبیح در دست دارند - مهار آن را خواهد کشید.
هنگامی که حرکت می کنی، هفتاد هزار فرشته به استقبال تو می آیند و از دیدن تو خوشحال می شوند.
هر یک از آنان منقلی از نور بدون آتش در کف دارند که بوی
ص: 36
عود از آن ساطع می گردد.
هر یک از ایشان تاج مرصّع از زبرجد بر سر دارند و در طرف راست تو قرار خواهند داشت.
پس از طی کردن مقداری از راه، حضرت مریم با هفتاد هزار حوریه به استقبال تو می آیند، بر تو سلام می کنند و در طرف چپ تو قرار خواهند گرفت.
آنگاه مادرت حضرت خدیجه دختر خویلد - که در میان زنان عالَم، اول کسی است که به خدا و رسولش ایمان آورده - با هفتاد هزار فرشته که در دستشان بیرق های تکبیر است به استقبالت می آید.
وقتی به محشر نزدیک شدی، حضرت حوا با هفتاد هزار فرشته و نیز آسیه همسر فرعون به استقبال تو خواهند آمد و با تو حرکت می کنند.
هنگامی که وارد صحرای محشر می شوی منادی از زیر عرش با ندایی - که همه خلایق می شنوند - می گوید:
چشمان خود را ببندید تا فاطمۀ صدیقه (علیها السلام) دختر حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و زنان مطهره ای که با اویند عبور کنند.
در آن روز غیر از حضرت ابراهیم و حضرت علی بن ابی طالب (علیهما السلام) کسی به تو نظر نخواهد کرد.
سپس حضرت آدم، حضرت حوا (علیهما السلام) را صدا می کند و با
ص: 37
مادرت حضرت خدیجه (علیها السلام) نزد تو می آیند.
آنگاه منبری از نور برای تو نصب می شود که هفت پایه دارد. در فاصله هر پایه تا پایه دیگر، صف هایی از ملائکه - که بیرق هایی از نور در دست دارند - ایستاده اند. حوریه در طرف چپ و راست منبرِ تو صف می کشند.
از طرف چپ نزدیک ترین زنان به تو، حضرت حوا و آسیه خواهند بود.
هنگامی که بر فراز منبر بروی جبرئیل از طرف خدای سبحان نزد تو می آید و می گوید: «یا فاطمه! حاجت خود را بخواه».
تو خواهی گفت: پروردگارا! حسن و حسینم را به من نشان بده!
حسنین (علیهما السلام) در حالی نزد تو می آیند که خون از رگ های گردن حسین علیه السلام فرو می ریزد...»(1)
«... وقتی چشم فاطمه (علیها السلام) به فرزندش می افتد ناله ای می زند که هر فرشته مقرب، پیامبر مرسل و بنده مؤمنی که در محشر است برای فاطمه (علیها السلام) می گرید.
خداوند متعال مرد نیک صورتی را به نظر فاطمه (علیها السلام) جلوه می دهد و او با قاتلان حسین علیه السلام در حالی که سر در بدن
ص: 38
ندارد پیکار می کند.
خداوند قاتلان حسین علیه السلام ، مددکاران آنان و کسانی را که در کشتن او شریک شدند حاضر می کند و گرد هم می آورد.
آن مرد نیک صورت تا آخرین نفر آنان را می کشد. خداوند آنها را زنده می کند تا امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را بکشد.
پس از آنکه امیرالمؤمنین علیه السلام آنان را کشت خداوند دو مرتبه آنها را زنده می کند و امام حسن علیه السلام آنان را می کشد.
سپس دو مرتبه خداوند زنده شان می کند و امام حسین علیه السلام آنان را به قتل می رساند.
پس از آن باز نیز خداوند زنده شان می کند تا دیگر امامان آنها را بکشند، به طوری که آن قدر آنها زنده می شوند و کشته می گردند که هیچ کس از اهل بیت (علیهم السلام) نیست مگر اینکه آنان را به دست خود به قتل می رسانند.
خداوند با این کار، خشم و غضب را برطرف می سازد و حزن و اندوه را از یادها می برد.»(1)
«ناگاه از طرف خداوند جل جلاله ندا می رسد: ای دوست من، و ای دختر دوست من! از من بخواه تا عطا شوی، و
ص: 39
شفاعت کن تا شفاعت شوی. به عزت و جلالم سوگند! امروز ظلم و ستم هیچ ستمگری از نظرم محو نخواهد شد.
پس فاطمه (علیها السلام) گوید:
بارخدایا! فرزندان من، شیعیانم، پیروان فرزندانم، دوستان من و دوستان فرزندانم را به من ببخش.
ناگاه از سوی خدای متعال ندا می رسد:
فرزندان، شیعیان، دوستان فاطمه (علیها السلام) و دوستان فرزندان او کجایند؟
آنان در حالی که فرشتگان رحمت احاطه شان کرده اند می آیند، آن گاه فاطمه (علیها السلام) پیش می آید تا آنها را وارد بهشت نماید.»(1)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در ادامه فرمودند:
«وقتی به در بهشت رسیدی، دوازده هزار حوریه به استقبالت می شتابند. آن حوریه ها قبل از تو از کسی استقبال ننموده اند.
آنان ظرف هایی از نور در دست دارند و بر شترهایی از نور سوارند که جهاز آنها از طلای زرد و یاقوت خواهد بود، و مهار آنها از مرواریدِ تر و رکاب آنها از زبرجد سبز است، و در میان
ص: 40
جهاز هر ناقه ای، بالشتی از سندس و استبرق بهشتی قرار دارد.
هر گاه وارد بهشت شوی تمام اهل بهشت مسرور و خوشحال می شوند و به یکدیگر بشارت می دهند.
برای شیعیان تو خانه هایی از گوهر بر فراز ستون هایی از نور نصب می شود.
آنها در حالی که مردم مشغول حساب هستند در آن خانه ها غذا میل می کنند.
شیعیان تو وقتی داخل آن شوند، همواره از نعمت های بهشتی برخوردار خواهند بود.
همه پیامبران از حضرت آدم تا پیامبران پس از او به دیدارت می آیند.
در بهشت دو مروارید است که از یک رشته بوجود آمده اند؛ یکی از آنها سفید و دیگری زردرنگ است. در هر یک از آنها هفتاد هزار قصر و در هر قصری هفتاد هزار خانه قرار دارد.
قصرهای سفید، منزل ما و شیعیان ما، و قصرهای زرد، منزل ابراهیم و آل ابراهیم: خواهد بود...»(1)
ص: 41
در پایان این بحث نیکوست به حدیثی دیگر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در شأن و منزلت صدیقه طاهره (علیها السلام) اشاره شود.
سلیمان انصاری نقل کرده می گوید:
در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بودیم که حضرت علی علیه السلام وارد شد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از او استقبال گرمی نمود، وی را در بر گرفت و پیشانی مبارکش را بوسید و بسیار اکرام و احترام نمود، و ده روزی از ازدواج او بیشتر نگذشته بود، فرمود:
آیا می خواهی از ازدواج تو مطلبی را بگویم؟
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: اگر مایل هستید بفرمایید، درود خداوند بر شما باد!
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
«جبرئیل به من خبر داد که آدم و حواء در بهشت باهم گفتگو و نزاع کردند.
حضرت آدم علیه السلام فرمود: ای حوّا! چه فایده ای در این نزاع و گفتگو است؟
گفت: می خواهم بفهمم خداوند بهتر از من و تو کسی را آفریده است؟
خدای متعال به او وحی فرستاد: ای آدم! در بهشت گردش کن و نگاه کن چه می بینی؟
حضرت آدم علیه السلام در ضمن گردش کردن در بهشت ناگهان
ص: 42
چشمش به قبه ای افتاد که بدون آویزان بودن به چیزی از بالا، و تکیه داشتن بر پایه ای از پایین، ثابت و برقرار بود، و داخل آن شخصی را دید که تاجی بر سر و گردن بندی در گردن و دو گوشواره به گوش هایش بود.
آدم با مشاهده آن به سجده افتاد. خداوند متعال به او فرمود: ای آدم! این چه سجده ای بود، اینجا که محل سجده و عبادت نبود؟
آدم عرض کرد: یا جبرئیل! این قبه ای که زیباتر از آن را در بهشت مشاهده نکرده ام چیست؟
فرمود: این به قدرت خداوند به وجود آمده و برقرار گشته است.
عرض کرد: شخصی که داخل قبه است کیست؟
فرمود: او حوریه ای به صورت آدمیان است، و از صلب پیامبری به نام محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) خارج می گردد.
عرض کرد: آن تاجی که به سر دارد چیست؟
فرمود: او پدرش محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است.
عرض کرد: آن گردن بندی که به گردن دارد چیست؟
فرمود: همسرش علی بن ابی طالب علیه السلام است.
عرض کرد: آن دو گوشواره که به گوش دارد چیست؟
فرمود: آن ها دو گوشواره عرش الهی، دو گل خوشبوی بهشت، دو فرزندش حسن و حسین (علیهما السلام) هستند.
عرض کرد: این زن چگونه در قیامت وارد محشر می شود؟
فرمود: خداوند متعال فرموده است:
ص: 43
بر شتری قرار می گیرد که از شترهای دنیا نیست، بلکه قسمت بالای آن از مقامات نورانی پروردگار، و قسمت پایین آن از عظمت الهی، و زمامش از رحمت خدا، و چهارپای آن از ترسی که نامش از عظمت الهی است ترکیب یافته، و گوشت و پوست آن از آب حیات سرشته گردیده است.
پروردگارِ عالَم اراده ایجاد چنین مرکبی نموده و آن بوجود آمده است، زمام آن را هفتادهزار صف از فرشتگان گرفته و به جلو می برند و همه آنها فریاد می زنند:
«غضوا ابصارکم یا اهل الموقف حتی تجوز الصدیقة سیدة النساء فاطمة الزهرا (علیها السلام)؛
ای اهل محشر! چشمان خود را فرو ببندید تا آنکه صدیقه کبری، سرور زنان، حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) عبور کند...»(1)
بی شک فاطمه زهرا (علیها السلام) - چنانکه در پیشگفتار گذشت - مظهر کمالات و نماد فضیلت هاست، و ترسیم جایگاه والا و ممتاز او از دشوارترین مسائل است، بلکه از قلمرو و توانایی قلم و بیان و بررسی
ص: 44
فراتر می باشد، و آنچه پیرامونش ثبت شود اندک قطره ای از اقیانوس وجودی او خواهد بود.
با این وجود، عباراتی از ائمه اطهار (علیهم السلام) در شأن مادرشان (علیها السلام) نقل شده است که به جهت اختصار به برخی از آن اشاره می کنیم.
ما حجت های خدا بر مخلوقاتیم و جده امان فاطمه (علیها السلام) حجت خداوند برماست،(1) اطاعت او بر همه مخلوقات چه جنیان، چه انسان ها، چه پرندگان، چه حیوانات وحشی، چه انبیاء و چه فرشتگان واجب است.(2)
اگر حضرت زهرا (علیها السلام) نبود خداوند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و امیرالمؤمنین علیه السلام را نمی آفرید؛(3)
یعنی حضرت، هدف اصلی و علت نهایی رسالت و ادامه نبوت است، و اگر او وجود نداشت رسالت و ولایت تحقق نمی یافت.(4)
ص: 45
اگر امیرالمؤمنین علیه السلام حضرت زهرا (علیها السلام) را به همسری خود درنمی آورد، هرگز در زمین برایش همتا و همشأنی از آدم علیه السلام به بعد تا روز رستاخیز یافت نمی شد.(1)
او صدیقه کبراست و قرون پیشین بر محور شناخت و معرفت [اجمالی] به او استوار بوده و دور می زد،(2)
و شناخت و معرفت به او مساویست با درک شب قدر.(3)
او کسی است که ملائکه از آسمان فرود آمده و با او گفتگو می کردند، و گنجینه های علوم نخستین و واپسین را به او بازگو می کردند، تا اینکه آن مطالب در مصحفی به نام «مصحف فاطمه (علیها السلام)» جمع آوری شد.(4)
حضرت زهرا (علیها السلام) «الگوی نیکوی» امام عصر علیه السلام است.(5) هر کس بر او صلوات بفرستد خداوند وی را می آمرزد و در بهشت به
ص: 46
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ملحق می شود، هر کجا که حضرت باشد،(1)
و هر کس بر او سه روز سلام کند خداوند بهشت را بر وی واجب می گرداند، چه در حال حیات او و چه پس از شهادتش.(2)
در شأن این بانوی بهشتی سُوَر و آیات متعددی از قرآن نازل شده است همچون؛
«قدر»،(3)
«کوثر»،(4)
«اطعام»،(5)
«تطهیر»،(6)
«مباهله»،(7)
«مودت»،(8)
ص: 47
«ذی القربی»،(1)
«مشکاة»،(2)
«ذکر»،(3)
«نذر»،(4)
«کلمه طیبه»،(5)
«اصطفاء»،(6)
«احسان»،(7)
«تسنیم»،(8)
«رفعت»،(9)
«رحمت»،(10)
ص: 48
و...(3)
از برکات این بانوی بهشتی تسبیحات اوست که امام صادق علیه السلام فرمود:
«تسبیح حضرت فاطمه (علیها السلام) هر روز بعد از هر نمازی برای من از هزار رکعت نماز که هر روز خوانده شود، محبوب تر و لذت بخش تر است.»(4)
حضرات تأکید فراوانی بر تسبیحات مادرشان حضرت زهرا (علیها السلام) نموده و گفتن آن را باعث دوری و رانده شدن شیطان دانسته اند، و مداومت بر آن سبب دست یافتن به رضا و خشنودی خداوند.(5)
ص: 49
کسی که بر آن مداومت داشته باشد از شقاوت و بدبختی در امان می ماند.(1)
این تسبیحات آنچنان حائز اهمیت است که ائمه اطهار (علیهم السلام) فرزندانشان را همانگونه که به نماز امر می نمودند به تسبیحات حضرت زهرا (علیها السلام) نیز دستور می دادند.(2)
این تسبیح از مصادیق ذکر کثیر خدا است، و گویندۀ آن از کسانی که خدا را زیاد یاد نموده است(3)
و برترین ذکری است که به واسطه آن خدا عبادت می شود. امام باقر علیه السلام فرمود:
«خداوند به هیچ ستایش و حمدی پرستیده نمی شود که برتر از تسبیح حضرت فاطمه (علیها السلام) باشد، و اگر چیزی برتر از آن بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به دخترش فاطمه (علیها السلام) عطا می فرمود.»(4)
مداومت و مواظبت بر آن علاوه بر برطرف کردن امراض روح، امراض و ناراحتی های جسم را نیز برطرف می کند.(5)
ص: 50
ص: 51
ص: 52
اساس و بنيان ظلم و ستم از روزى آغاز شد كه به خانه صديقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) هجوم آورده و آن جنايات شوم را به پا كردند.
مصائبى تلخ و هولناک بر صديقه طاهره (علیها السلام) وارد كردند كه حضرت خود فرمودند:
صبّت علىّ مصائب لو انها *** صبت على الايام صرن لياليا(1)
«مصائبى بر من فرو ريخت كه اگر بر روزها وارد می شد مثل شب تيره و تار می شد».
امام صادق علیه السلام در روايتى - بدين مضمون - فرمودند:
«... روز سقيفه و روشن كردن آتش به در خانه صديقه
ص: 53
طاهره (علیها السلام) و كشتن محسن با لگد بزرگتر و سخت تر و تلخ تر از روز محنت ما در كربلا است...»(1)
آرى! مصائب صديقه طاهره (علیها السلام) چنان سخت و تلخ است كه وقتى نزد امام صادق علیه السلام سخن از آن مصائب به ميان آمد به شدت گريستند به گونه اى كه محاسن شريفش مرطوب از اشک شد، سپس فرمودند:
«ما قرت عين لا تبكى فى هذه المصيبة»
«آرام و قرار نگيرد چشمى كه در اين مصيبت نمی گريد!»(2)
بر هر محبِ پيرو آل محمد (علیهم السلام) لازم و فرض است كه از مصائب وارده بر اين خاندان - مخصوصاً مصائب صديقه طاهره (علیها السلام) - آگاه باشد؛ بدين صورت كه نسبت به آن بى تفاوت نبوده و به سادگى از كنار آن نگذرد، بلكه با آگاهى از آن مصائب، خود را شريک غم و حزن آنان نمايد؛ چرا كه عدم اطلاع و بى توجهى و بى تفاوتى نسبت به مصائب آل محمد (علیهم السلام) برابر است با شراكت در ظلم ظالمينِ به اهل
ص: 54
بيت (علیهم السلام) چنانكه امام باقر علیه السلام فرمودند:
«من لم يعرف سوء ما اتى الينا من ظلمنا وذهاب حقنا وما ركبنا به فهو شريک من اتى الينا فى ما ولينا به»؛(1)
«هر كس نسبت به ظلم و ستم و رفتار ناپسندى كه با ما شد شناخت نداشته باشد و نداند چه بر سر ما آوردند و چگونه حق ما را به يغما بردند، او شريک ستمگران بر ما خواهد بود».
خداوند متعال براى كسانى كه در مصائب آل محمد (علیهم السلام) اندوهگين و محزونند و خود را شريک غم آنان می نمايند ثواب و عبادت ويژه اى قرار داده است. امام صادق علیه السلام فرمودند:
«نفس المهموم لظلمنا تسبيح وهمّه لنا عباده...»
نفس كشيدن شخص غمگين به خاطر ظلمى كه به ما شده در پيشگاه الهى تسبيح، و اندوهى كه بر ما دارد عبادت است».(2)
ص: 55
در روايات بى شمارى - از مصادر خاصه و عامه - آمده است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از مصائب و شدائد و رنج هاى پس از خود از ناحيه سقيفه نشينان به اميرالمؤمنين علیه السلام پيشگويى نموده و حضرت را مأمور به صبر و شكيبايى در مقابل اين حوادث تلخ نمودند. به عنوان نمونه به چند روايت اشاره می شود.
«احمد بن همام» روايت كرده است: در دوران خلافت ابوبكر نزد «عبادة بن صامت» [يكى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)] رفتم و پرسيدم: اى ابوعماره! آيا مردم ابوبكر را قبل از خليفه شدن از ديگران برتر می دانستند؟
گفت: اى ابوثعلبه! اگر ما در برابر شما سكوت اختيار كرديم شما هم خاموش باشيد و كنكاش نكنيد. به خدا سوگند! على بن ابى طالب علیه السلام براى خلافت سزاوارتر بود، همانگونه كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم)براى رسالت سزاوارتر از ابوجهل بود.
سپس افزود: بيشتر از اين برايت بگويم؛ روزى در حضور پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بوديم على علیه السلام و عمر و ابوبكر به درب خانه رسيدند، نخست ابوبكر و سپس عمر و در پى آنان على علیه السلام وارد شد، چهره رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)دگرگون شد مثل اينكه مشتى خاكستر بر چهره حضرتش پاشيده اند، فرمود:
ص: 56
«يا على! آن دو [عمر و ابوبكر] بر تو پيشى بگيرند در حالى كه خداوند تو را امير بر آنان قرار داده است؟!»
ابوبكر گفت: اى رسول خدا! فراموش كردم. عمر گفت: اشتباه كردم اى رسول خدا. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«نه فراموش كرديد و نه اشتباه! گويى می بينم كه شما دو نفر خلافت را از او باز داشته ايد و در برابر او به جنگ و ستيز برخاسته ايد، و دشمنان خدا و پيامبرش شما را يارى می دهند، و گويى می بينم انصار و مهاجرين را به شمشير كشى بر عليه يكديگر به خاطر دنيا وانهاده ايد!
گويى كه مى بينم خانواده و اهل بيتم ستم ديده و شكسته دل در گوشه و كنار پراكنده شده اند و اين تقدير است».
سپس پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به گريه افتادند و اشكهايشان سرازير شد و افزود:
«يا على! الصبر، الصبر...؛ يا على! شكيبايى، شكيبايى تا اينكه فرمان [الهى] برسد و نيرويى جز به خواست خداوند والاى عظيم الشأن نيست.
در اين صورت براى هر روزت پاداش و اجرى است كه شمارش آن از توان آن دو [فرشته] موكل بر تو خارج است.
اگر موقعيت فراهم شد شمشير، شمشير، كشتار، كشتار، تا اينكه به فرمان الهى و فرمان پيامبرش بازگردند [و گردن نهند].
به درستى كه تو به راه حق هستى و هر كس با تو ستيز كند به
ص: 57
راه باطل. فرزندان تو نيز تا روز رستاخيز اين گونه اند».(1)
«سليم بن قيس هلالى» می گويد: اميرالمؤمنين علیه السلام برايم حديث نمود و فرمود: در يكى از راه هاى مدينه به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) راه می رفتيم تا اينكه به باغى رسيديم، عرض كردم: يا رسول الله! چه باغ زيبايى! فرمود: «چه زيباست، ولى براى تو در بهشت زيباتر از اين هست!»
به باغ ديگرى رسيديم، عرض كردم: يا رسول الله! چه باغ زيبايى! فرمود: «چه زيباست ولى براى تو در بهشت زيباتر از اين هست» تا آنكه از هفت باغ گذشتيم. در هر كدام من عرض می كردم: يا رسول الله! چه زيباست و حضرت می فرمود: «براى تو در بهشت زيباتر از اين هست...»
وقتى راه خلوت شد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا در آغوش گرفت و در حالى كه گريه اش گرفته بود فرمود: «پدرم فداى تنهاى شهيد!»
عرض كردم: يا رسول الله! چرا گريه می كنيد؟! فرمود:
«از كينه هايى كه در دل اقوامى است و آن را برايت ظاهر
ص: 58
نمى كنند مگر بعد از من و آن كينه هاى بدر و خون هاى احد است...»
عرض كردم: آيا دينم در آن هنگام در سلامت خواهد بود؟ فرمود:
دينت در سلامت خواهد بود.
عرض كردم: در آن هنگام چه كنم؟
فرمودند:
«صبر كن كه اگر صبر نكنى با شدت و سختى و ناگوارى روبرو خواهى شد.»
عرض كردم: يا رسول الله! آيا می ترسى دينم هلاک شود؟
حضرت فرمود:
«بلكه زنده بودن دينت در صبر و شكيبايى [در مقابل اين حوادث تلخ ]است.»(1)
ص: 59
اشعث بن قيس - يكى از دشمنان سرسخت اميرالمؤمنين علیه السلام - از حضرت سؤال مى كند: «اى پسر ابى طالب! چه مانعى داشت هنگامى كه با ابوبكر و عمر و بعد از آن ها با عثمان بيعت شد جنگ كنى و شمشير بزنى؟ تو از روزى كه به عراق آمده اى براى ما خطبه نخوانده اى مگر اينكه در آن قبل از اينكه از منبر پايين بيايى گفته اى «به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم نسبت به آنان هستم و از هنگامى كه خداوند محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را قبض كرده همچنان مظلوم بوده ام.» چه چيزى تو را مانع شده كه با شمشيرت از مظلوميت خود دفاع كنى؟»
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:
«اى پسر قيس! [اى پسر شرابخوار!](1) سخنت را گفتى جواب را بشنو: ترس و يا كراهت از لقاى پروردگار مرا از اين اقدام مانع نبوده... آنچه مرا از اين كار مانع شد امر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و پيمان و وصيت او با من بود.
پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به من خبر داد كه امت بعد از او با من چه خواهند كرد. بنابراين هنگامى كه كارهايشان را با چشم می ديدم علم من و يقينم قوى تر از قبل نبود، بلكه من به سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بيشتر از آنچه با چشم ديدم و شاهد بودم يقين داشتم.
ص: 60
عرض كردم: يا رسول الله! وقتى چنين كارهايى به وقوع پيوست چه سفارشى به من می فرمايى؟
فرمودند: اگر يارانى پيدا كردى اعلان جنگ كن و با ايشان جهاد نما و اگر يارانى نيافتى دست نگه دار و خون خود را حفظ كن تا زمانى كه براى برپايى دين و كتاب خدا و سنت من يارانى پيدا كنى.»
و پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به من خبر داد كه به زودى امت مرا خوار كرده و با غير من بيعت می كنند و تابع ديگرى مى شوند...»(1)
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روزى فرمودند:
«يا على! به زودى درباره تو پس از من نيرنگ كنند آنچنان كه ساير امت ها پس از درگذشت پيامبران با جانشينان آنان مكر و فريب كردند مگر اندكى از آنان، و زود است براى تو و ايشان بعد از من گرفتارى بعد از گرفتارى، تو بردبار باش مانند خانه خدا...
من و تو يكسانيم مگر در نبوت، همانا من خاتم پيامبرانم و تو خاتم جانشينان، و از طرف پروردگارم به من دستور رسيد كه بعد از درگذشتم شمشير نكشى مگر در سه روز؛ جنگ با
ص: 61
ناكثين و قاسطين و مارقين و هنوز وقتش نرسيده».
اميرالمؤمنين علیه السلام به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض می كند:
«با آنكه بيعت مرا درهم شكنند و حق مرا انكار كنند چكار كنم؟
فرمودند:
«صبر كن بر مصيبت ها تا آنگاه كه مرا ديدار كنى، يا تسليم شو تا آنگاه كه ياور پيدا كنى.»(1)
در روايتى به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:
«يا على! پس از من با اين و آن [فتنه هاى سقيفه نشان] روبرو خواهى شد.»
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:
«يا رسول الله! شمشير دو لبه دارد و من كسى نيستم كه كشته شده يا ذليل باشم.»
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«على جان! صبر كن».
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:
«صبر می كنم يا رسول الله.»(2)
ص: 62
و در روايات زيادى در موارد متعدد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به اميرالمؤمنين علیه السلام چنين فرمودند:
* «[يا على! قريش] ولايت تو را بر هم زده و به زور حكومت را به كام خود می كشند، اينان از فرمان من درباره ولايت تو سرپيچى می كنند؛ وظيفه توست كه صبر پيشه سازى تا امر الهى فرا رسد...»(1)
* «[يا على!] بهانه اى به دست آنان مده كه تو را خوار كرده و خونت را بريزند.
جبرئيل از سوى خدا براى من چنين پيغام آورده كه آن ها پيمان خويش را خواهند شكست».(2)
* «[يا على!] هر گاه وصيت هاى مرا به انجام رساندى و مرا به خاک سپردى خلوت خانه گزين... و بر مصيبت هايى كه براى تو و فاطمه رخ خواهند داد صبر كن تا نزد من آييد».(3)
* «يا على! همانا به زودى پس از من مبتلا خواهى شد پس با آنان مقاتله مكن»(4).
ص: 63
* «[يا على!] همانا امت به زودى با تو نيرنگ و مكر كرده پس در مقابل نيرنگ آن ها صبر كن.»(1)
* «برادرم! در برابر ظلم قريش و اتحادشان بر عليه تو صبر كن؛ چرا كه اين ها كينه هايى در سينه هاى قومى است؛ كينه هاى بدر و احد.»(2)
* «يا على! تو به زودى بعد از من از قريش و متحد شدنشان بر عليه تو و ظلمشان بر تو سختى خواهى ديد، اگر بر عليه آنان يارانى يافتى با آنان جهاد كن و با مخالفين خود به وسيله موافقينت جنگ كن و اگر يارانى نيافتى صبر كن و دست خود را نگه دار و با دست خويش خود را در هلاكت مينداز، و خون خود را حفظ نما؛ چرا كه اگر با آنان مخالفت نشان دهى تو را می كشند ولى اگر تابع تو شدند و اطاعت تو كردند آنان را به حق وادار كن.»(3)
ضمناً روايات بدين مضمون فراوان بوده و در بسيارى از منابع عامه و خاصه نقل گرديده است و آنچه تا كنون ذكر شد برخى از آن بود، و هدف از نقل آن اين است كه اميرالمؤمنين علیه السلام طبق فرمانى كه
ص: 64
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به او - مبنى بر صبر در برابر اين حوادث تلخ - دادند دست به شمشير نبرده و با آنان جنگ ننمود.
اميرالمؤمنين علیه السلام در تمام دوران زندگى اش مطيع محض فرمان خداوند و رسولش بوده و آنچه او را به واكنش نمی داشت فقط و فقط امر الهى بود.
اگر روزى فرمان الهى اين بود كه دشمنانش از ترس ذوالفقارش خواب آسوده نداشته باشند، پس از شهادت پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمان اين بود كه همان ذوالفقار در نيام باشد تا اساس اسلام حفظ شود و دشمنان از نابود كردن بنيان دين مأيوس شوند.
خطاب خداوند در شب معراج به پيامبرش:
«... به دخترت ظلم می شود، و حرمتش شكسته می شود و حقى كه تو براى او قرار داده بودى غصب می گردد.
او را در حاليكه باردار است می زنند و به حريم او هجوم می آورند و بدون اجازه وارد خانه اش می شوند...».(1)
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به دخترش فاطمه زهرا (علیها السلام) فرمود:
ص: 65
«... تو بعد از من ظلم و كينه خواهى ديد تا آنجا كه زده می شوى و يكى از استخوان هاى سينه ات می شكند.
خدا قاتل تو و دستور دهنده و راضى به آن و كمک كننده و يارى دهنده عليه تو و ظلم كننده به شوهر و دو پسرت را لعنت كند».(1)
همچنين حضرت به دخترش فاطمه زهرا (علیها السلام) فرمودند:
«پس از من بى خوابى على طولانى خواهد شد و خاندان من بر اثر ظلمهايى كه بر او روا می شود، ستم بسيار خواهند ديد».(2)
روزى پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به اميرالمؤمنين علیه السلام خبر از مشكلاتى كه پس از خود براى او ايجاد خواهد شد خبر می داد، سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در اين باره به طول انجاميد تا اينكه اميرالمؤمنين علیه السلام عرض كرد:
«شما را به خدا و به حق خويشاوندى كه بين ماست سوگند می دهم از خداوند مرگ مرا تقاضا كنيد».(3)
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره ماجراى سقيفه و حمله به خانه صديقه طاهره (علیها السلام) فرمودند:
ص: 66
«بدانيد كه درب خانه فاطمه درب خانه من و خانه اش خانه من است، هر كس حرمت آن را بشكند حجاب خداوند را هتک كرده است».(1)
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در قيامت به درگاه الهى عرض می نمايد:
«... خداوندا! لعنت نما كسى را كه بر فاطمه ستم نمود و عقوبت كن كسى كه حقش را ربودو ذليل ساز كسى كه او را خوار كرد و در آتش جهنم ماندگار كن كسى كه بر دو پهلويش زد تا فرزندش را سقط كرد...».(2)
اميرالمؤمنين علیه السلام از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) - در حالى كه می گريست - سبب گريه را پرسيد، فرمودند:
«گريه می كنم از رفتارى كه با شما می شود؛ ضربتى بر فرق تو وارد كرده و سيلى به رخ فاطمه می زنند...».(3)
اميرالمؤمنين علیه السلام روزى بيمار شد و به بستر افتاد، عمر و ابوبكر
ص: 67
از جمله كسانى بودند كه از آن حضرت عيادت نمودند. عمر در همان مجلس عيادت - با اشاره ابوبكر - به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: اى پيامبر خدا! شما درباره على از ما پيمان گرفتيد، ليكن تصور ما اين است كه او از اين بيمارى جان سالم بدر نمی برد، اگر پيش آمدى رخ داد چه كسى را تعيين می نماييد؟
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) سكوت نموده تا آنكه عمر - به اشاره ابوبكر - سخن خود را براى بار دوم و سوم تكرار كرد. سپس پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) سر خود را بلند نموده و فرمود:
«خير! او با اين بيمارى از دنيا نمی رود و او نخواهد رفت تا آنكه شما دو نفر او را به خشم آوريد و با او نيرنگ كرده و بر او خيانت روا داريد، ليكن او را صبور و بردبار خواهيد يافت!...».(1)
و در روايات عامه است كه حضرت به آن دو فرمود:
«هرگز! او از دنيا نمی رود تا آنكه خيانتى بزرگ بر او روا شده و بر او ستم شود!».(2)
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) - ضمن روايتى - به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:
ص: 68
«... هر گاه وصيت هاى مرا به انجام رساندى و مرا به خاک سپردى، خلوت خانه برگزين... و بر مصيبت هايى كه براى تو و فاطمه رخ خواهد داد صبر كن تا نزد من آييد».(1)
و فرمودند:
«يا ابا الحسن! اين [فاطمه (علیها السلام)] امانت خدا و پيامبر او محمد نزد توست؛ براى خدا و براى من در پاسدارى از او كوشا باش، هر چند از او نگهدارى خواهى كرد...
يا على! واى بر كسى كه به او ظلم كند!
واى بر كسى كه حق او را غصب نمايد!
واى بر كسى كه حرمت او را بدرد!
واى بر كسى كه درب خانه او را به آتش كشد!
واى بر كسى كه خليل او [اميرالمؤمنين علیه السلام ] را بيازارد!...
پروردگارا! من از آنها بيزارم، آنها نيز از من بيزارند.
آنگاه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) يک يک آنان را نام برد...».(2)
ص: 69
الف: روز دوشنبه 28 صفر روز شهادت مظلومانه نبى اكرم اسلام به وسيله سم به روايت امام صادق علیه السلام .(1)
در روايات عامه آمده: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنيا رفت عمر چنان سر و صدا و جار و جنجالى راه انداخت كه دهانش كف كرده بود(2). او می خواست مردم را سرگرم كند تا كسى به فكر انتخاب خليفه نباشد؛ چرا كه ابوبكر در مدينه نبود بلكه مأمور به شركت در لشكر اسامه بوده، كه با آنان نيز نبود، بلكه در منطقه «سنح» نزديک مدينه به سر می برد.(3)ولى پس از آن با سرعت براى غصب خلافت خود را به شهر رسانيد. عمر پس از آمدن ابوبكر به جار و جنجال خود خاتمه داد و ساكت شد و سپس همانجا مردم را به خلافت ابوبكر دعوت كرد.(4)
ص: 70
ب: عصر همان روز، غاصبين خلافت گرد هم آمده و بدون در نظر گرفتن تجهيزات غسل و كفن و دفن پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) سقيفه ضلالت را برپا كرده و با ابوبكر به صورت خصوصى بيعت كردند.(1)
ج: روز سه شنبه - فرداى شهادت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) - روز بيعت عمومى مردم با ابوبكر در مسجد است.(2)
بدين صورت كه عمر در مسجد مردم را با رعب و ترس مجبور به بيعت با ابوبكر می نمود.(3)
صاحب كتاب «العقد الفريد» می نويسد:
«در خلافت ابوبكر سياست گذار واقعى و همه كاره، عمر بود».(4)
در اين رابطه «ابن ابى الحديد» معتزلى می نويسد:
«عمر همان كسى است كه توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و اگر او نبود براى ابوبكر خلافتى صورت نمی گرفت و پايدار نمی ماند».(5)
ابوبكر نيز بعدها به اين مطلب تصريح كرده و به او گفت:
ص: 71
«انت كلفتنى بهذا الامر».
تو مرا بر پذيرفتن وادار كردى.(1)
«ابى مخنف» از عده اى از رجال چنين نقل می كند:
«گروهى از عرب هاى بيابان گرد، همان روز به اين نام كه می خواهند لوازم زندگى براى خود تهيه كنند به مدينه آمده بودند. مردم به خاطر شهادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از داد و ستد با آنان خوددارى كردند. آن ها در جريان بيعت و مسئله خلافت شركت كردند.
عمر به مردى گفت: نزد آنها رفته و به ايشان بگو نزد ما آيند. چون آمدند به آنها گفت: در برابر آنكه با خليفه رسول خدا بيعت كرده ايد مبلغى به شما می دهيم، آن را برداريد و به سراغ مردم كوچه و بازار رفته آنان را دسته جمعى براى بيعت بسيج كنيد و هر كس سر باز زد به سر و پيشانى اش بكوبيد!
راوى می گويد: به خدا سوگند! عرب هاى بيابان گرد را می ديدم كه لباس صنعانى به كمر بسته و چوب به دست گرفته بيرون آمدند و مردم را به شدت می زدند و به اجبار براى بيعت می آوردند!».(2)
ص: 72
خود عمر نيز چوب به دست به راه افتاد و با زور از مردم براى ابوبكر بيعت می گرفت(1)
و آنهايى را كه در خانه پنهان شده بودند از خانه بيرون كشيده و مجبور به بيعت می نمود.(2)
و به ابوبكر گفت: «من برايت افراد سواره و پياده زيادى آماده كرده ام».(3)
د: شب چهارشنبه - نيمه شب اول ربيع - شب دفن پيكر مطهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است كه عمر و ابوبكر و دو دخترشان عايشه و حفصه در مراسم دفن شركت نكردند(4) بلكه براى غصب خلافت مشغول آن فاجعه عظمى شدند!
آنان نه تنها در مراسم دفن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شركت نكردند، بلكه با بى شرمى به ياوه گويى پرداختند. به عنوان مثال:
ص: 73
1 - ابوبكر به نزديكان پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - گستاخانه - گفت: «شما به جنازه رفيقتان مشغول باشيد!».(1)
2 - هنگامى كه صديقه طاهره (علیها السلام) - در روز دفن پدر بزرگوارش - فرمود: «عجب روز ناخوشايندى» ابوبكر در جواب حضرت گستاخانه گفت: «روز تو ناخوشايند است!».(2)
3 - در آن هنگام كه صديقه طاهره (علیها السلام) به آنان فرمود: «قومى بدرفتارتر از شما سراغ ندارم، جنازه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را رها كرديد و كار را بين خود تمام نموديد بدون اينكه از ما دستورى بخواهيد و به حق ما پايبند باشيد» عمر در پاسخ جسورانه به يارانش گفت: «اينان را با مُرده شان رها كنيد!».(3)
و: پس از دفن پيكر مطهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) اميرالمؤمنين علیه السلام به همراه صديقه طاهره (علیها السلام) و حسنين (علیهما السلام) سه شب درب خانه
ص: 74
مهاجرين وانصار رفت. حضرت حق خويش و جايگاهش را به آنان يادآورى می فرمود و به يارى خويش دعوت می نمود اما تنها چهار يا پنج نفر وعده يارى دادند.(1)
ه- : هنگامى كه حضرت عهدشكنى و بىوفايى آنان را ديد، طبق وصيت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خانه نشينى اختيار كرده و مشغول تنظيم و جمع آورى قرآن شد و از خانه خارج نگرديد تا اينكه آن را جمع آورى نمود.(2)سپس
حضرت از خانه بيرون آمد - در حالى كه مردم با ابوبكر در مسجد پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اجتماع كرده بودند - و قرآن را نزد مهاجرين و انصار آورده و بر ايشان عرضه نمود. چنانكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) او را بدين كار وصيت نموده بود.
ابوبكر هنگامى كه آن را گشود در همان صفحه اول كه باز كرد فضائح و مطاعن و رسوايى هاى قوم را ديد. عمر از جا برخاست و با گستاخى گفت: «يا على! آن را برگردان كه ما را به آن احتياجى نيست!».(3)
ص: 75
طبق روايت ديگر، عمر به حضرت گفت: «قرآنت را بگذار و پى كارت برو!»(1) سپس وى با گستاخى و به حالت تمسخر گفت: «آن را با خودت ببر تا از هم جدا نشويد! ما را نه نيازى به تو و نه به قرآنت است!».(2)
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام به خانه بازگشت(3)
و در محراب نماز نشست و آن قرآن را در دامن گرفت و اشک ريزان به تلاوت آن مشغول شد.(4)
ى: حضرت همان شب - براى اتمام حجت - مجدداً به همراه صديقه طاهره (علیها السلام) و حسنين (علیهما السلام) به درب خانه مهاجرين و انصار رفت و هيچ يک از اصحاب پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را باقى نگذاشت مگر اينكه نزد آنها رفته و حق خويش را به آنان يادآور شد و آنها را به يارى خود فرا خواند، اما هيچ كس جز سلمان و ابوذر و مقداد و زبير دعوت حضرت را اجابت نكرد.(5)
ص: 76
باعث تأسف اينكه گروهى از انصار در نشست هاى پنهانى خود خلافت را حق مسلم اميرالمؤمنين علیه السلام عنوان می كردند ليكن در صدد احقاق آن و برگرداندن آن برنيامدند. ابوبكر نيز - پس از خطبه فدكيه فاطمه زهرا (علیها السلام) - در سخنان خود [به اين نشسته ها اشاره كرده] و اين گفتار را سفيهانه خواند و آنان را تهديد نمود.(1)
و بنابر روايت «ابوحيان توحيدى» عمر می گويد: من اين كلام را انكار و در گلو خفه كردم.(2)
تا اينجا وقايع قبل از هجوم به خانه صديقه طاهره (علیها السلام) بود كه از روز شهادت نبى مكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) تا هفت يا هشت روز براى آل الله (علیهم السلام) طى شد. اما پس از اين شروع مصيبت تلخ هجوم وحشيانه به خانه وحى است كه سرانجام به شهادت حضرت محسن علیه السلام و سپس صديقه طاهره (علیها السلام)منجر گرديد.
آرى غاصبين خلافت بودند كه هتک حرمت كرده و به طرز فجيعى - كه قلم از بيان آن شرم دارد - صديقه طاهره (علیها السلام) و فرزندش محسن علیه السلام را به شهادت رساندند و اساس ظلم را بنيان نهادند.(3)
ص: 77
اينک به گوشه اى از ماجراى جانسوز و غم انگيز كبوترى بال و پرشكسته - با قلمى شرمگين و جوهرى اشک ديده - اشاره می شود تا از اين رهگذر تسليتى به ساحت اقدس و قلب مجروح بقية الله الاعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف عرض نموده باشيم.
«تسلى دادن به آل پيغمبر (علیهم السلام) با آتش و تهديد به قتل»
آنگاه كه مردم دچار فتنه سقيفه شدند و جز اميرالمؤمنين علیه السلام و بنى هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و عده كمى كسى باقى نمانده بود، عمر نزد ابوبكر آمد و گفت: كسى را سراغ على[ علیه السلام ] بفرست تا از او بيعت گيرد، همگان جز اين مرد و خاندان و اصحابش با تو دست بيعت داده اند(1) و تا او بيعت نكند ما كارى از پيش نبرده ايم،(2) و اگر
ص: 78
بيعت نمايد از جانب او ايمن خواهيم بود.(1)
اكنون سراغ او بفرست.
ابوبكر گفت: چه كسى را سراغ او بفرستيم؟
عمر گفت: قنفذ را می فرستيم كه او مردى تندخو و خشن و غليظ و از طلقاء(2) است.(3)
ابوبكر قنفذ را نزد اميرالمؤمنين علیه السلام فرستاد و جمع بسيارى نيز به همراهش قرار داد. عمر به آنها گفت: برويد، اگر به شما اجازه نداد بدون اجازه وارد خانه شويد.
[سپس] ابوبكر به وى گفت: «آنها را بيرون بياور! اگر نپذيرفتند هيزم ها را بر درب خانه او جمع كن و بگو: اگر بيرون نياييد خانه را با اهل آن بر شما به آتش خواهم كشيد».(4)
آنها آمدند. صديقه طاهره (علیها السلام) به آنان فرمودند: «به شما اجازه نمی دهم وارد خانه ام شويد». همراهان قنفذ بازگشتند ولى قنفذ آنجا
ص: 79
ماند. آنان كه بازگشته بودند به عمر و ابوبكر گفتند: فاطمه[ (علیها السلام)] چنين گفت.
عمر با خشم و عصبانيت بسيار از جا برخاست و گفت: «ما را با زنها چه كار!».(1)
قنفذ - كه ابوبكر او را نزد اميرالمؤمنين علیه السلام فرستاده بود تا به حضرت پيغام دهد: جانشين پيامبر با تو كار دارد - پس از اندى بازگشت و به ابوبكر گفت: او می گويد:
«پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كسى را غير از من به جانشينى انتخاب نفرمود، چقدر زود به آن حضرت دروغ بستيد؟! تو خود می دانى چه كسى جانشين پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)است. اگر تو خليفه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)هستى پس چرا در سقيفه مردم را به بيعت با ابوعبيده و عمر فرا می خواندى؟!».(2)
ابوبكر گفت: على[ علیه السلام ] راست می گويد، پيامبر مرا خليفه ننمود. پس از آن عمر به قنفذ گفت: «به او بگو خليفه مسلمانان را اجابت نما».
ص: 80
حضرت در جوابِ اين پيغام فرمود:
«اگر مسلمانان او را انتخاب كرده اند او بايد فرمان بردار آنها باشد، نه آنكه به آنها دستور دهد».(1)
عمر با خشم از جا برخاست و به ابوبكر گفت: «آيا از اين متخلف پيمان نمی گيريد؟!». ابوبكر رو به قنفذ كرد و گفت: به او بگو: اميرالمؤمنين ابوبكر[!!! ]تو را می خواند. اميرالمؤمنين على علیه السلام چون اين پيغام را شنيد فرمود:
«به خدا سوگند! دروغ می گويد. به او بگو نامى به خود بستى كه ربطى به تو ندارد.
سبحان الله! چندان زمانى نگذشته است تا فراموش كرده باشد، او خود می داند كه اين نام مخصوص من است، او هفتمين نفرى بود كه به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)مرا با اين نام خواند و بر من [با لقب اميرالمؤمنين] سلام كرد. او و عمر از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال كردند: آيا اين دستور از سوى خدا و پيامبر است؟ آن حضرت فرمود: آرى، آرى، او اميرالمؤمنين و سرورمسلمانان و پيشواى روسفيدان است...».(2)
ص: 81
هنگامى كه جواب امام علیه السلام به آنها رسيد عمر با عصبانيت از جاى برخاست و گفت: «كار ما سامان نخواهد يافت مگر اينكه او را به قتل برسانيم، كمى درنگ كن تا سر او را برايت حاضر سازم!».(1)
ابوبكر - براى بار سوم - قنفذ را سراغ اميرالمؤمنين علیه السلام فرستاد و او را براى بيعت فرا خواند. اين بار نيز حضرت شخصاً به درب خانه آمد و به آنان پاسخ رد داد و فرمود:
«پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من وصيت فرمود: هنگامى كه او را به خاک سپردم از خانه بيرون نروم تا قرآن را جمع آورى و تنظيم نمايم.
من كسى نيستم كه وصيت برادرم پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را رها كنم و سراغ ابوبكر و آن ظلم و باطلى كه بر آن اجتماع كرده ايدبيايم!».(2)
ص: 82
عمر - با پاسخ منفى حضرت در مورد بيعت - كار خود را آغاز نمود. وى با جمع انبوهى از صحابه و طلقاء و منافقان و فرومايگان و باديه نشينان و باقى ماندگان از احزاب [مشركين] به سوى خانه حضرت حركت كرد.(1)
او به جمعيتى كه اطرافش بودند دستور داد هيزم جمع آورى كنند.(2)
آنان بسته هاى هيزم برداشته،(3) خود نيز به همراه آنها هيزمبرداشت و به قصد سوزاندن خانه اميرالمؤمنين علیه السلام به راه افتادند.(4)
امام صادق علیه السلام - ضمن روايتى - فرمودند:
ص: 83
«... عمر بن خطاب با چهار هزار مرد به خانه فاطمه (علیها السلام)هجوم آورد».(1)
«ابىّ بن كعب» می گويد:
«در خانه نشسته بوديم كه صداى شيهه اسب ها و لگام ها و بر هم خوردن سلاح ها و نيزه ها ما را از خانه بيرون كشيد!».(2)
سرانجام عمر به همراه آن جمعيت هيزم ها را اطراف خانه اميرالمؤمنين علیه السلام قرار داد.(3)«ابن شهرآشوب» از «عمر بن مقدام» روايت می كند:
«هيزمى كه ابوبكر و عمر براى به آتش كشيدن خانه على و فاطمه (علیهما السلام) پشت درب قرار داده بودند همسايگان تا سى روز از آن استفاده می نمودند».(4)
ص: 84
صديقه طاهره (علیها السلام) كه سرش را بسته و در فراغ پدر بزرگوارش غمناک بود و جسمش از شدت حزن نحيف شده بود پشت درب خانه نشست.(1)حضرت
باور نمی كرد بدون اجازه وارد خانه اش شوند.(2)
ناگهان عمر و همراهيانش درب را با شدت كوبيدند(3) و اهل خانهرا با سخنانى ناروا و صدايى بلند مورد خطاب قرار دادند.(4)
در اين حال عمر با لگد به در كوبيد و فريادكنان اينچنين تهديد می كرد:
«اى على! بيرون بيا و بر آنچه مسلمانان بدان اتفاق كرده اند پذيرا باش وگرنه تو را به قتل می رسانيم».(5)
ص: 85
«اى پسر ابوطالب! درب را باز كن كه اگر باز نكنى به خدا سوگند! درب را با آتش می سوزانيم!(1) قسم به كسى كه جانم در دست اوست يا بيرون آمده و بيعت می كنيد و يا اينكه خانه را بر سر شما به آتش می كشيم!».(2)
«اى پسر ابوطالب! اگر خارج نشوى با مردم داخل می شويم وخانه را با اهل آن به آتش می كشيم!».(3)
صديقه طاهره (علیها السلام) پشت درب فرمود:
«اى عمر! ما را با تو چه كار است!».(4)
«اى گمراهان! اى منكران خدا و پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه می گوييد و از جان ما چه می طلبيد؟!»
عمر گفت: چرا پسرعمويت تو را فرستاده و خود در پس پرده
ص: 86
نشسته است؟!
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمودند:
گردن كشى و طغيان تو بود كه مرا از جا حركت داد، من براى اتمام حجت بر تو و ديگر گمراهان آمده ام.
عمر گفت: اين ياوه گويى هاى زنانه[!!!] را كنار بگذار و به على بگو بيرون آيد.
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمود:
تو هيچ ارزشى نزد ما ندارى، تو مرا با حزب شيطان - كه گروهى ناچيزند - می ترسانى؟
عمر گفت: اگر على بيرون نيايد هيزم آورده و اين خانه را برسرتان به آتش می كشم.(1)
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمود:
اى پسر خطاب! آيا واقعاً می خواهى درب خانه مرا بسوزانى؟
عمر گفت: آرى!(2)
ص: 87
حضرت فرمود:
اى عمر! از غضب خدا نمی ترسى كه به خانه من هجوم آوردى؟!(1) اينجا خانه رسالت و محل نزول جبرئيل امين و ملائكه مقرّب است. حيا كن و از اين كارهاى پست دورى نما!(2)
[اى عمر!] آيا می خواهى على و فرزندان مرا بسوزانى؟!عمر گفت: آرى به خدا سوگند! مگر آنكه بيرون آمده و بيعت كند!(3)درب را باز كن وگرنه خانه را با شما به آتش می كشم!(4)
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمود:
اى عمر! چقدر در برابر خدا و پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بى باک و جسورى! آيا می خواهى نسل او را نابود سازى و نور خدا را خاموش نمايى؟! خداوند نور خود را كامل خواهد نمود.
ص: 88
عمر گفت: بس است! نه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در اينجا حضور دارد و نه ملائكه از سوى خدا امر و نهى می آورند. على نيز مانند ديگر مسلمانان است. يا بيعت كند و يا آنكه همه شما را به آتش می كشيم!
حضرت - در حالى كه می گريست - فرمود:
«پروردگارا! به تو شكايت می كنيم فقدان پيامبر برگزيده تو را، و ستيزه جويى امتش را با ما، و خوددارى آنان از حقى كه در قرآن براى ما قرار دادى».
عمر گفت: فاطمه! اين حماقت هاى زنانه[!!!] را كنار بگذار!خدا پيامبرى و خلافت را در خاندان شما جمع نخواهد كرد.(1)
سخنان صديقه طاهره (علیها السلام) هيچ تأثيرى در تصميم شوم عمر نداشت. در اين حال حضرت فرمود:
«اى پسر...! اى پسر...! واى بر تو همين ديروز پدرم به خاک سپرده شد و امروز آمده ايد تا خانه ام را آتش بزنيد؟!».
عمر در جواب گفت:
«اى فاطمه! می خواهم خانه تو را به خاطر هدفى كه دارم به آتش كشم!».(2)
ص: 89
هيزم ها اطراف خانه چيده شده بود. عمر خود نيز مقدارى از چوب عوسج جمع كرد. وى براى شعله ور شدن هيزم ها دستور داد خار مغيلان بياورند، و آن ها را بر دوش خود حمل كرد.(1)
در اين هنگام وىآتشگيره اى در دست گرفت(2)
و آن را به هيزم هايى كه خار مغيلان زير آن قرار داده بود زد!(3)
سرانجام وى درب خانه را به آتش كشيد(4) و فرياد زد: خانه را با اهل آن به آتش بكشيد.(5)
صديقه طاهره (علیها السلام) با صداى بلند فرمود:
«اى پدر! اى رسول خدا! پس از تو چه بلاهايى از پسر
ص: 90
خطاب و پسر ابى قحافه به ما می رسد.(1)برخى از مردم گريه كنان بازگشتند، ليكن عمر با گروهى ايستاد.(2)
درب می سوخت(3)
و دود خانه را فرا گرفته بود(4) در حالى كه حرارت آتش بر بدن و صورت صديقه طاهره (علیها السلام) اصابت می كرد.(5)
یکی از ظالمین به حضرت زهرا (علیها السلام) در قسمتى از نامه اى كه به «معاويه» نوشته است چنين می گويد:
ص: 91
«... [پس از شعله ور شدن آتش] فاطمه دست هايش را پشت در گذاشته بود كه من نتوانم باز كنم. خودم را روى در انداختم و با تمام توان فشار دادم، اما با آن همه تلاش كارى از پيش نبردم و نتوانستم در را باز كنم.در اين هنگام از پشت در با تازيانه به دست هاى فاطمه زدم. آنچنان كه دست هايش درد گرفت كه صداى ناله و گريه اش بلند شد.
چيزى نمانده بود كه دلم نرم شود و باز گردم، اما يكباره به ياد كينه هايى كه از على داشتم افتادم، و همچنين به ياد جهاد بى امان او در ريختن خون بزرگان عرب افتادم، و از طرفى حيله و مكر پدرش محمد و سحر و جادوى او را در ذهن گذراندم. آنگاه با لگد چنان به در زدم كه در به شدت باز شد و به فاطمه كه بين در و ديوار قرار داشت اصابت كرد.
موقعيت را مناسب ديدم چنان در را به او فشار دادم كه گوشت ها و استخوان هاى بدنش بين در و ديوار درهم شكست و به در چسبيد.
ميخ در به سينه اش فرو رفت. آنگاه ناله اى از جگر كشيد كه پنداشتم مدينه زير و رو شد، او فرياد برآورد:
«اى پدرجان! اى رسول خدا! آيا می بايست با حبيبه و دختر تو چنين رفتار كنند؟
آه فضه! مرا درياب به خدا فرزندم را كشتند».
صداى آه و ناله او در اثر آن ضربات و به خاطر درد سخت كشته شدن جنين - در حالى كه به ديوار تكيه داده بود و از
ص: 92
درد به خود می پيچيد - شنيدم، به همين جهت در خانه را با فشارى سخت باز كردم و وارد خانه شدم.
ديدم از فرط بى حالى با صورت به طرف من می افتد، چشمانم را بستم و از روى مقنعه چنان سيلى به صورتش زدم كهگوشواره از گوشش رها و به كنارى افتاد...».(1)
وى در ادامه می گويد:
«... در اين حال درد بسيار او را فرا گرفت. او را از حياط به داخل خانه بردند و در همانجا طفلش - كه على اسم او را «محسن» گذارده بود - سقط كرد...».(2)
ص: 93
در روايتى چنين آمده: «او چنان به دو طرف صورت صديقه طاهره (علیها السلام) از روى پوشش(1)
سيلى زد كه چشمان حضرت سرخ شد!»(2)
در چنين حالى صديقه طاهره با صداى بلند گريه می كرد و می فرمود:
«يا ابتاه! يا رسول الله! دخترت فاطمه زده می شود و جنينش در رحم به قتل می رسد و سيلى به صورتش می خورد، همان صورتى كه هميشه آن را از گزند حوادث حفظ می نمودى!».(3)
در اين لحظه اميرالمؤمنين علیه السلام با چشمانى سرخ از غضب - كه گويى در كاسه اى از خون غوطه می خورد - سربرهنه به سمت در خانه
ص: 94
آمد. حضرت عباى خويش را به روى همسرش انداخت و با صداى بلند به فضه فرياد برآورد:
«فضه! بانوى خود را فرياد رس كه از فشار و ضربت در محسنش كشته شد. او را كمک كن كه در حال سقط فرزندخويش است!».(1)
سپس فرمود:
«محسن نزد جد خود پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفته و از اين ستمگران شكايت خواهد نمود».(2)
پس از اين به فضه فرمود:
«محسن را در انتهاى خانه به خاک بسپار».(3)
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام به عمر بن خطاب فرمود:
«اى پسر خطاب! واى بر تو از اين روز و بعد از اين روز و آنچه در ادامه اش می آيد. بيرون برو قبل از آنكه شمشيرم را آشكار
ص: 95
كنم و اين مردمى كه تو را حمايت می كنند نابود سازم!».(1)
عمر به سرعت از خانه خارج شد و به همراهانش گفت:
از امر عظيمى نجات پيدا كردم و جنايت هولناكى انجام دادم كهبر جان خويش امانى ندارم. اين على است كه از خانه بيرون می آيد و هيچ يک از ما نمی توانيم با او مقابله كنيم!(2)
سپس اميرالمؤمنين علیه السلام به سوى عمر شتافت و گريبان او را گرفت و تكانى داد و او را بر زمين كوبيد و بر بينى و گردنش زد و تصميم قتل او را گرفت.
در اين حال وصاياى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در نظرش مجسّم شد و فرمود:
«اى پسر...! قسم به خدايى كه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به نبوت كرامت داد! اگر نبود پيمانى كه خداوند متعال براى من نوشته و عهدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با من نمود می دانستى كه هرگز جرأت وارد شدن به خانه مرا نمی داشتى!».(3)
ص: 96
هدف از آتش زدن خانه، سوزاندن و به آتش كشيدن مولاى مظلومان اميرالمؤمنين علیه السلام و صديقه طاهره (علیها السلام) و اهل بيت پيامبر (علیهم السلام)و سرانجام به شهادت رساندن آن مظلومان بود، چنانكه خود به اين مطلب تصريح می كند و می گويد: «به خدا سوگند! خانهرا با هر كه در آن است به آتش می كشم».(1)
در كلمات معصومين (علیهم السلام) نيز به آن اشاره شده است همانگونه كه مولا اميرالمؤمنين علیه السلام در ضمن روايتى به عمر فرمود:
«... و آن همان آتشى است كه بر خانه ام برافروختيد تا من و فاطمه دختر محمد (علیهما السلام) و دو پسرم حسن و حسين و دو دخترم زينب و ام كلثوم (علیهم السلام) را با آن بسوزانيد».(2)
صديقه طاهره (علیها السلام) نيز در ضمن روايتى فرمودند:
«آنها چوب زيادى بر درب خانه ما جمع كردند و آتش آوردند تا اميرالمؤمنين علیه السلام و تمام ما را به آتش بكشند...».(3)
ص: 97
«عمر بن مقدام» - چنانكه ذكر گرديد - روايت می كند:
«هيزمى كه عمر و ابوبكر پشت درب خانه على و فاطمه سلام الله عليهما براى به آتش كشيدن آورده بودند همسايگان تا سى روز از آن استفاده می نمودند... و هدف عمر اين بود كه آنان رابه آتش كشيده تا يكدفعه از وجود آنها راحت شود!».(1)
«عبدالفتاح عبدالمقصود» - نويسنده معاصر از اهل خلاف - نيز می گويد:
«آنچه از نوشتار مورخان به دست می آيد آن است كه عمر رفتارى تند و خشن داشته است و او می خواست على[ علیه السلام ] را بكشد و يا آنكه خانه اش را با اهل آن به آتش كشد...».(2)
یکی از ظالمین - در نامه اى كه به معاويه می نويسد - اين چنين تصريح می كند:
«... البته من بدون هيچ شكى يقين داشتم كه اگر من و تمامى ساكنان روى زمين همه با هم تلاش می كرديم كه بر على[ علیه السلام ] غالب شويم كارى پيش نمی برديم و زورمان به او نمی رسيد. اما مطالبى بود كه على[ علیه السلام ] به خاطر آن بر اين
ص: 98
همه مصيبت صبر می كرد و من هم به خوبى آن را می دانستم...».(1)
آنان - كه می دانست اميرالمؤمنين علیه السلام مأمور به صبر است - به جنايات خود ادامه دادند.(2)
وى نيروى كمكى خواست.(3)
آنان با پشتيبانى نیروی سيصد نفرى كه از قبل آماده كرده بودند حمله كردند.(4)
ظالمی به همراه عده اى از جمله قنفذ و خالد و مغيره به داخل خانه هجوم آوردند.
خالد - بى شرمانه - شمشيرش را از غلاف كشيد و حمله كرد تا
ص: 99
تيزى شمشير را بر صديقه طاهره (علیها السلام) فرود بياورد!!!(1)
اميرالمؤمنين علیه السلام با ديدن اين منظره به خالد حمله كرد كه وى درجاى خود ميخكوب شد. حضرت تصميم گرفت او را به سزاى عملش برساند ولى وى حضرت را قسم داد و اميرالمؤمنين علیه السلام رهايش كرد.(2)
البته در حقيقت اميرالمؤمنين علیه السلام به خاطر امر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)مبنى بر صبر مقابل اين جنايات، خالد را به سزاى اعمالش نرساند. ضمن اينكه آنان نيز چون دريافته بودند حضرت مأمور به صبر است اينچنين هجوم آورده و جنايات وحشيانه و هولناک و بى شرمانه اى نمودند.
جمعيت به داخل خانه هجوم آوردند. اميرالمؤمنين علیه السلام به سرعت به سوى شمشير خود شتافت، ليكن آنها سبقت جستند و آن را برداشتند و با عده زيادشان بر سر حضرت ريختند.(3)
در اين ميان قنفذ نزد ابوبكر بازگشت و ماجراى اتفاق افتاده را
ص: 100
گزارش داد، در حالى كه می ترسيد اميرالمؤمنين علیه السلام با شمشير سراغش آيد.
ابوبكر به وى گفت:«بازگرد! اگر على علیه السلام از خانه بيرون آمد دست نگه داريد وگرنه به خانه اش سرسختانه هجوم بريد و اگر مانع شد خانه را با آنان بر سرشان به آتش بكشيد!».(1)
در اين حال عده اى با شمشيرهايشان به اميرالمؤمنين علیه السلام حمله ور شدند و حضرت را در ميان گرفتند. فردی گستاخانه به حضرت می گفت: «برخيز با ابوبكر بيعت كن!».(2)
حضرت امتناع مى ورزيد، او دست حضرت را گرفت تا وى را بلند كند ليكن نتوانست(3)
كه در آخر ريسمان سياهى آورده و به گردن
ص: 101
اميرالمؤمنين علیه السلام انداختند.(1)
تا حضرت را كشان كشان به مسجد ببرند.(2)
البته قبل از اين نيز چندين مرتبه دنبال اميرالمؤمنين علیه السلام آمدند و در مرتبه اول حضرت را به مسجد بردند ولى حضرت از بيعت امتناع ورزيد.(3)
ابن شهرآشوب در كتاب «مثالب النواصب» در ضمن روايتى به اين مطلب تصريح كرده می گويد: «حضرت از پذيرفتن بيعت امتناع كرد و پس از بازگشت به منزل به جمع آورى قرآن مشغول شد».(4)
ضمناً مرتبه دوم و سوم يک روز و با فاصله زمانى بسيار كوتاه واقع شده بود.
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«والله ما بايع على علیه السلام حتى دخل الدخان قد دخل بيته؛
ص: 102
به خدا سوگند اميرالمؤمنين علیه السلام بيعت نكرد مگر پس از آنكهدود داخل خانه اش شد».(1)
بانوى آزرده و پهلو شكسته - با آن كه شرايط سختى را پشت سر می گذاشت و ضربه ها و صدمات فراوانى ديده بود - جلو آمد و راه را بر آن گروه بى شرم بست و نمی گذاشت اميرالمؤمنين علیه السلام را از خانه بيرون ببرند، و می فرمود:
«به خدا سوگند! نمی گذارم پسرعمويم را اين چنين ظالمانه كشيده و از خانه بيرون بريد!
واى بر شما! چه زود بر خدا و پيامبر خيانت كرديد و حق ما اهل بيت را رعايت ننموديد!».(2)
آنان بدون اعتنا به سخنان صديقه طاهره (علیها السلام)اميرالمؤمنين علیه السلام را
ص: 103
به طرف مسجد می كشيد. در اين حال صديقه طاهره (علیها السلام)اميرالمؤمنين علیه السلام را گرفته بود و آنان نمی توانستند بر ممانعت حضرت غلبه كنند.
در اين حال یکی از ظالمین شمشير را از خالد گرفت و سه بار با غلاف آن بر كتف صديقه طاهره (علیها السلام) زد به گونه اى كه خون جارى گرديد.(1)
اما صديقه طاهره (علیها السلام) اميرالمؤمنين علیه السلام را رها نكرد.
با مشاهده اين منظره شرم انگيز، عده اى ريسمان را رها كردند و از اميرالمؤمنين علیه السلام دست كشيدند. اما گروهى همچنان به كار شوم خود ادامه می دادند.
یکی از جنایتکاران كه می ديد برخى از مردم به سبب ماجراى به وجود آمده عقب نشينى می كنند به قنفذ گفت: «آنقدر فاطمه را بزن كه دست از على بكشد!».(2)
ص: 104
از سوى ديگر به اول غاصب - كه بالاى منبر بود - خبر دادند: «زهرا نمی گذارد على را بياوريم» او نيز دستور به ضرب و جرح به صديقه طاهره (علیها السلام) داد و گفت: «به شدت و سرسختانه به فاطمه بزنيد!».(1)
آن گاه یکی از ظالمین رو به اطرافيان كرد و گفت: «فاطمه را بزنيد!».(2)
آنان بى شرمانه صديقه طاهره (علیها السلام) را مورد ضرب و جرح قرار دادند. عمر خود نيز از آنان عقب نماند و با غلاف شمشير به پهلوى حضرت (علیها السلام) می زد و با تازيانه بر دست او می نواخت(3) به گونه اى كه بدن صديقه طاهره (علیها السلام) سياه شد(4) و تا هنگام شهادت اثر آن
ص: 105
محو نگرديد.(1)
در برخى روايات چنين آمده است:
قنفذ با تازيانه به سر صديقه طاهره (علیها السلام) زد به گونه اى كه انتهاى آن تازيانه بين دو كتف آن حضرت اصابت كرد و خون جارى شد آن گاه بر دو پهلوى حضرت زد به گونه اى كه جاى آن كبود شد.(2)
سپس با سيلى به صورت حضرت زد كه اين ضربه به چشم حضرت اصابت نمود(3)
به طورى كه چشمان حضرت مانند خون سرخ شد.(4)
او با غلاف شمشير آن حضرت را آزرده و با تازيانه به سر و دستو كتف و بازوى صديقه طاهره (علیها السلام) می زد به گونه اى كه جاى
ص: 106
تازيانه هاى او چون بازوبند سياهى متورم شد و وقتى حضرت به شهادت رسيد اثر آن ضربات تازيانه بر بازوى مباركش بر جاى مانده بود(1).(2)
از سوى ديگر خالد نيز با غلاف شمشير به شدت برحضرت زد.(3)
ص: 107
از ديگر كسانى كه صديقه طاهره (علیها السلام) را مورد ضرب و جرح بى شرمانه قرار دادند مغيرة بن شعبه بود. او چنان حضرت را سرسختانه می زد كه از جاى آن خون جارى شد!(1)و(2)
در اين هنگام عمر كه می ديد با وجود صديقه طاهره (علیها السلام) نمی تواند اميرالمؤمنين علیه السلام را به مسجد ببرند تصميم گرفت به آن منظره سوزناک و بى شرمانه پايان دهد لذا - در نهايت - با غلاف بر كتف صديقه طاهره (علیها السلام) زد كه دست حضرت از اميرالمؤمنين علیه السلام جدا شد و بيهوش بر زمين افتاد!(3)
سرانجام صديقه طاهره (علیها السلام) پس از آن ضربات و جراحات فراوان
ص: 108
بيمار و بسترى گرديد(1) و بدنش رنجور و كاهيده شد و از فرط لاغرى چون سايه اى می نمود.(2)
آنگاه كه دستان صديقه طاهره (علیها السلام) از رمق افتاد و بيهوش نقش بر زمين شد،(3) اميرالمؤمنين علیه السلام را از خانه - با ريسمان سياهى كه به گردنش آويخته بودند - به سمت مسجد به شدت و با سختى كشان كشان می بردند؛(4)
چرا كه ابوبكر به عمر و همراهانش گفته بود: «علىرا با شديدترين وضع نزد من آوريد!».(5)
یکی از معاندین با خشم و خشونت بسيار و با سختى
ص: 109
اميرالمؤمنين علیه السلام را از پشت سر هُل می داد.(1)
آن معاند - در نامه اى كه به معاويه نوشته - تصريح كرده و می گويد:
«على را با زور و خشونت بيرون كشاندم و با بى احترامى او را براى بيعت به جلو هُل می دادم!».(2)
انبوه جمعيت حضرت را به سختى و با خشونت هر چه تمام تر می كشاندند.(3)
«عدى» فرزند «حاتم طايى» می گويد:
«هيچگاه دلم به حال كسى نسوخت مگر آنجا كه گريبان اميرالمؤمنين علیه السلام را گرفته بودند و به زجر حضرت رامی كشيدند!».(4)
ص: 110
كوچه هاى مدينه لبريز از انبوه مردمى بود كه براى تماشا آمده بودند.(1)
و از هيچ گروهى از مردم نگذشت مگر اينكه به وى می گفتند: رو! بيعت نما!(2)
حضرت می فرمود:
«به خدا سوگند! اگر شمشير در دستم بود نمی توانستيد با من چنين كنيد!
اگر چهل مرد ياور می داشتم اجتماع شما را بر هم می زدم.
خداوند لعنت كند آنها را كه با من بيعت كردند ليک از يارى من دست برداشتند».(3)
سپس حضرت در آن حال چنين آرزو می نمود: «اى كاش امروزجعفر و حمزه داشتم».(4)
ص: 111
در اين هنگام سلمان به آنان می گفت:
«آيا با على علیه السلام چنين رفتار می شود؟! به خدا سوگند اگر خدا را قسم دهد آسمان بر زمين خواهد آمد».(1)
سرانجام اميرالمؤمنين علیه السلام را - با جسارت - در مسجد نزد ابوبكر رسانيدند در حالى كه حضرت از آنان به دل خشمگين و سخت بر آنها غضبناک بود اما از صبر و فرو بردن خشم چاره اى نداشت.(2)
عمر بالاى سر ابوبكر با شمشير ايستاده بود و رجاله ها اطراف ابوبكر نشسته و شمشيرها را از نيام بيرون كشيده بودند.(3) آنان حضرت را به بيعت خواندند آن بيعتى كه شومى آن اسلام را فرا گرفت و تخمگناهان در دلهاى مسلمانان بكاشت!(4)
ص: 112
اميرالمؤمنين علیه السلام پس از توقف در مسجد فرمودند:
«اى شكنندگان عهد و پيمان! اى اهل فسق و فجور و گناهان! و اى مرتكبين كارهاى حرام...
اى افراد خبيث النفسِ نفهمِ بى تمييز كه مانند حيوانات چرا كننده حق را از باطل تشخيص نمی دهيد، روى قدم هايتان بلند شده ايد و آستين هاى خود را بالا برده ايد براى گمراهى، تا به آن آتش نفاق را دامن زنيد...
خدا زشت و قبيح گرداند روهاى شما را و لعنت نمايد شما را...
وعدگاه - قيامت - نزديک است و پروردگار خوب حاكمى است. مهيّا باشيد براى پاسخ دادن به پرسش ها و ستم هايى كه در حق ما اهل بيت كرده ايد!
آيا به زهرا (علیها السلام) به چنين زجرى زده می شود؟! و حق ما از ما گرفته می شود به قهر و غلبه و جبر؟!...
كاش پسر ابى طالب پيش از اين روز مُرده بود و نمی ديد كفّار و فجّار هجوم بياورند و ازدحام كنند بر ظلم و ستم كردن درحق فاطمه اى كه پاكيزه و نيكوكار است! خدا آنان را لعنت كند...
بسيار دشوار است بر پسر ابى طالب كه پشت فاطمه (علیها السلام)از زدن سياه شود و حال آنكه از پيش مقام او نشناخته شده بود...
تا وقتى كه ملاقات كنم رحمت پروردگار خود را، و به سوى او
ص: 113
شكايت نمايم از آنچه شما مرتكب شديد از غصب نمودن حق مرا و عقب انداختن و تعلّل ورزيدن از آنچه در سينه من است...».(1)
سپس حضرت به آنان فرمود:
«عجب زود بر خاندان پيامبرتان يورش برديد؟!
اى ابوبكر! به كدام حق و كدامين ميراث و كدام سابقه مردم را به بيعت خود خواندى؟!
مگر ديروز به فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با من بيعت ننمودى؟!».(2)
عمر در اين هنگام كه نشسته و آستين بالا زده بود(3)
بى شرمانه به اميرالمؤمنين علیه السلام گفت: «بايستى بيعت كنى! اين اباطيل را رها كن!».(4)
ص: 114
سرانجام عمر بن خطاب سه بار حضرت را براى بيعت اجبارى تهديد به قتل نمود.
تهديد اول: مرتبه اول گستاخانه گفت: «به خدا قسم اگر بيعت نكنى تو را می كشيم!».
حضرت فرمود:
«بدان، به خدا سوگند اى پسر...! اگر نبود مقدّر خداوند كه ثبت شده و پيمانى كه حبيبم پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با من عهد نموده - و من هرگز از آن نخواهم گذشت - می فهميدى كداميک از ما يارمان ضعيف تر و عددمان كم تر است!».(1)در اين حال ابوبكر ساكت بود و سخنى نمی گفت.(2)
سپس حضرت رو به مردم نمود و فرمود:
اى مسلمانان! اى مهاجرين و انصار! شما را به خدا سوگند می دهم آيا در غدير خم از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چنين نشنيديد؟ آيا در غزوه تبوک چنين نفرمود؟...
ص: 115
آنگاه حضرت هر آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره [خلافت بلافصل] خويش در حضور مردم فرموده بود يادآور شد.
مردم در جواب حضرت گفتند: آرى شنيديم.
ابوبكر در وضع دشوارى قرار گرفته بود و می ترسيد مردم به يارى اميرالمؤمنين علیه السلام بشتابند و از خلافت او روى گردان شوند، از اين رو گفت:
آنچه گفتى حقيقت است و ما خود آنها را از پيامبر شنيده ايم و بر دل سپرده ايم، ليكن پس از آن از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيديم فرمود: خداوند ما خاندان را برگزيد و عزت بخشيد و براى ما آخرت را بر دنيا ترجيح داد، خداوند براى ما خلافت و نبوت را جمع نخواهد نمود.
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:
آيا جز تو كسى ديگر نيز اين سخن را از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيده است؟عمر بى درنگ گفت: آرى من نيز شنيده ام. سپس ابوعبيده بن جراح و سالم و معاذ بن جبل گفتار ابوبكر را تصديق كردند.
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:
«شما به آن پيمان... خود وفا كرديد! همان پيمانى كه در خانه كعبه بستيد تا اگر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) كشته شد يا رحلت نمود، خلافت را از اهل بيت دور سازيد».
ابوبكر گفت: چه كسى تو را آگاه ساخت؟ ما كه سخنى از آن به تو نگفته ايم!
ص: 116
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:
«اى زبير، اى سلمان، اى ابوذر، اى مقداد، شما را به خدا و اسلام سوگند! آيا از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشنيديد كه نام اين پنج نفر را برد و از پيمانى كه براى اين منظور بسته اند خبر داد؟»
هر چهار نفر گفتند: آرى، از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيديم، و شما نيز فرمودى: يا رسول الله، پدرم و مادرم فدايت! وظيفه من چه خواهد بود؟ پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در جواب فرمود: اگر يارانى داشتى كه با آنان بجنگى جهاد كن وگرنه بيعت نما و خون خود را حفظ كن.
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:
به خدا سوگند! اگر آن چهل نفر كه با من بيعت كردند بر پيمان خود وفادار بودند، من در راه خدا با شما جهاد می كردم. ليكن بدانيد تا قيامت هيچ كس از نسل شما دو نفر - ابوبكر و عمر - به خلافت نخواهد رسيد.اما شما بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بهتان زديد [كه او گفته است: خداوند نبوت و خلافت را براى ما جمع نخواهد كرد ]زيرا خداوند می فرمايد: (أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَآ آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُّلْكًا عَظِيًما).(1)
منظور خدا از «كتاب» همان پيامبرى و از «حكمت» نيز
ص: 117
سنت و مراد از «ملک» همان خلافت است، و ما خاندان ابراهيم هستيم.
در همين لحظات «بريده» از جاى برخاست و گفت: اى عمر! مگر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به تو و ابوبكر دستور نداد تا بر على علیه السلام با نام «اميرالمؤمنين» سلام و تحيت گوييد؟ پرسيديد: آيا اين دستور خدا و پيامبر است؟ پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آرى.
ابوبكر گفت: آرى! ليكن تو نبودى و در غياب تو جريانى اتفاق افتاد، و بار ديگر كلام گذشته خود را تكرار كرد كه پيامبر فرمود: خدا براى ما خاندان، نبوت و خلافت را جمع نخواهد نمود.
بريده گفت: به خدا سوگند! پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چنين سخنى نفرموده است.
عمر گفت: بريده! تو كيستى كه در اين كار دخالت می كنى؟بريده گفت: شهرى كه شما در آن امير باشيد جاى من نيست.
در اين هنگام عمر دستور داد تا او را با كتک از مسجد بيرون انداختند.
در همين حال سلمان نيز از جا برخاست و گفت: اى ابوبكر! از خدا بترس، اين مسند تكيه گاه تو نيست برخيز و آن را به اهلش واگذار، بگذار مردم تا قيامت از عيش گوارا برخوردار شوند و صلح و صفا چنان بر اين امت حكومت كند كه هيچ كس با ديگرى نزاع ننمايد.
ص: 118
ابوبكر ساكت شد و سلمان سخن خويش را از سر گرفت. اما عمر از سخنرانى او جلوگيرى نمود و فرياد برآورد:
تو كيستى كه در كار خلافت دخالت می كنى؟!
سلمان گفت: اى عمر اندكى آرام تر! آنگاه رو به ابوبكر كرد و گفت: از اين جا برخيز و آن را به اهلش واگذار، بگذار تا قيامت مردمان زندگانى خوشى داشته باشند، وگرنه از پستان خلافت در عوض شير، خون خواهى دوشيد و طلقاء و طردشدگان و منافقان را به طمع خلافت خواهى انداخت. به خدا سوگند! اگر قدرت آن داشتم كه ظلمى را دور سازم و براى عزت دين كارى به انجام رسانم، شمشير بر شانه انداخته و قدم به قدم با شما ستيز می كردم؛ آيا بر وصى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حملهور می شويد؟! شما را به مصيبت و بلا مژده می دهم و از آسايش و رفاه چشم پوشيد و بدان دل مبنديد.پس از سلمان، ابوذر از جاى برخاست و گفت: اى مردمى كه پس از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حيران و سرگردان شده و بر اثر گناهان به خود واگذار شده ايد!... كسى را كه خدايش پيش انداخته مقدم داريد و هر آنكه را خداوند عقب رانده دنبال سر اندازيد؛ ولايت و وزارت را به كسى كه خدا فرموده است واگذار نماييد.(1)
آنگاه ابوذر و مقداد و عمار بلند شده و به اميرالمؤمنين علیه السلام
ص: 119
گفتند: هر آنچه دستور فرمايى! اگر فرمان دهى چنان شمشير زنيم تا كشته شويم.
حضرت فرمود:
رها كنيد! رحمت خدا بر شما باد، به ياد آوريد عهدى را كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بستيد و وصيتى كه با شما فرمود.
در اين هنگام ام ايمن و ام سلمه وارد مسجد شدند و گفتند: «اى عتيق! چه زود حسدى كه از آل محمد (علیهم السلام) داشتيد آشكار كرديد؟!».
عمر گفت: ما را با زنها كارى نيست. آنگاه دستور داد تا ايشان را از مسجد راندند.(1)
تهديد دوم: مرتبه دوم - در حالى كه ابوبكر بر منبر نشسته بود -عمر به او گفت:
«چگونه بالاى منبر نشسته اى و اين مرد(2) نشسته و با تو روى جنگ دارد و برنمی خيزد با تو بيعت كند؟! دستور ده گردنش را بزنيم!».
اين در حالى بود كه امام حسن و امام حسين (علیهما السلام) بالاى سر پدر مظلومشان ايستاده بودند. هنگامى كه اين گستاخى عمر را شنيدند به گريه افتاده و صداى خود را به «يا جداه، يا رسول الله» بلند نمودند.
ص: 120
اميرالمؤمنين علیه السلام آن دو عزيز را به سينه چسبانيد و فرمود:
«گريه مكنيد، به خدا سوگند! بر قتل پدرتان قدرت ندارد، و اين دو كم تر و ذليل تر و كوچک تر از آن هستند!».(1)
تهديد سوم: عمر ديگر بار گفت: «اى پسر ابوطالب! برخيز و بيعت نما!».
حضرت فرمود: «اگر بيعت نكنم؟».
گفت: «قسم به خدا! گردنت را می زنيم».
حضرت فرمود: به خدا سوگند! دروغ گفتى اى پسر...! تو قدرتبر اين كار ندارى، تو پست تر و ضعيف تر از آن هستى!(2) آنگاه سر مبارک به آسمان بالا برده و فرمود: «پروردگارا شاهد باش».(3)
سرانجام پس از امتناع حضرت از بيعت، دست حضرت را با زور كشيدند، ليكن هر چه كردند نتوانستند مشت حضرت را بگشايند. از اين رو ابوبكر دست خود را به دست مشت كرده حضرت زد و به
ص: 121
همين مقدار بسنده كردند.(1)
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام با چشمان اشكبار و قلبى آكنده از غم متوجه تربت پاک پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شد و فرمود:
«يابن عم ان القوم استضعفونى وكادوا يقتلوننى فالمعذرة الى الله ثم اليک»؛
«اى پسرعمو! اين قوم مرا خوار شمردند و خواستند مرا به قتل رسانند. پس عذر به پيشگاه خدا سپس به پيشگاهتوست».(2)
حضرت اينجا شبيه سخنى را فرمود كه هارون به موسى (علیهما السلام) گفت: (ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِي)(3)؛ اى پسر مادرم! اين قوم مرا خوار شمردند و خواستند مرا به قتل رسانند.(4)
ص: 122
در اين هنگام مردم با چشمان خود دستان پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را ديدند كه از قبر بيرون آمد و قلب سخت آنان را به لرزه درآورد و به سوى اول ظالم اشاره نموده، خطاب به او فرمود:
«... آيا بر خدايى كه تو را از خاک آفريد كافر شدى...؟».(1)
پس از بيعت، اميرالمؤمنين علیه السلام به عمر فرمود:
«اى پسر...! ما را در خلافت حقى نيست ولى براى تو و فرزند... هست؟!».عمر گفت: «اى اباالحسن! اكنون كه بيعت كردى خوددارى نما؛ چرا كه عموم مردم به رفيق من [ابوبكر] رضايت دادند و به تو رضايت ندادند».
حضرت فرمود:
«ليكن خداوند عزوجل جز به من راضى نشد، پس تو و رفيقت و آنان كه تابع شما شدند و شما را كمک كردند را به نارضايتى خداوند و خوارى او بشارت باد.
واى بر تو اى پسر خطاب! اگر بدانى كه چه جنايتى بر خود روا داشته اى؟! اگر بدانى از چه خارج شده و به چه داخل شده اى و چه جنايتى بر خود و رفيقت نموده اى؟!».
ص: 123
ابوبكر گستاخانه گفت: «اى عمر! حال كه با من بيعت كرده و از شر او و حمله ناگهانى و فسادش در امان شديم بگذار هر چه می خواهد بگويد!!!».(1)
سلمان پس از بيعت، به غاصبين خلافت سخنانى می گويد كه عمر در جوابش می گويد: «اى سلمان! حال كه رفيقت بيعت نمود و تو نيز بيعت كردى هر چه می خواهى بگو و هر چه می خواهى بكن و رفيقت هم هر چه می خواهد بگويد».سلمان پاسخ او را داده و سرانجام گفتگوی تندی بین آن دو روخ داد.
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: اى سلمان! تو را قسم می دهم كه هيچ نگويى.
سلمان می گويد: به خدا قسم! اگر اميرالمؤمنين علیه السلام مرا به سكوت امر نفرموده بود آنچه درباره او نازل شده و هر چه درباره او و رفيقش از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيده بودم به او خبر می دادم.(2)
ص: 124
هنگامى كه حضرت از مسجد خارج شد به آغلى رسيد كه حدود سى رأس گوسفند در آن بود. حضرت فرمود:
«به خدا سوگند! اگر به شمار اين گوسفندان مردانى خيرخواه خدا و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داشتم بى ترديد اين پسر... را از حكومت ساقط می كردم!».(1)
صديقه طاهره (علیها السلام) شب و روز در بستر اشک می ريخت اين درحالى بود كه از يک سو غاصبين خلافت كه خود باعث اين همه گريه بودند به حضرت پيام می فرستادند: از كثرت گريه ات ما را آزار می دهى!(2)
از سوى ديگر عده اى از شيوخ و بزرگان مدينه نزد اميرالمؤمنين علیه السلام آمدند و به جاى تسليت و دلدارى گفتند:
«يا اباالحسن! فاطمه شب و روز گريه می كند. ما از گريه فاطمه بى قراريم، نه شب استراحت داريم و نه روز می توانيم
ص: 125
به دنبال كارى برويم. فاطمه با گريه هايش ما را اذيت می كند!!!
ما اين را به تو گفتيم تا از فاطمه بخواهى كه يا شب گريه كند و يا روز!!».
حضرت نزد صديقه طاهره (علیها السلام) آمد و گفته آنها را به حضرت رسانيد، اما حضرت پاسخ داد:
«به آنها بگو من جز مدتى قليل در بين آنها نخواهم بود، به خدا سوگند كه دست از گريه بر پدرم برنخواهم داشت تا اينكه به او ملحق شوم».
در پاسخ به اين اعتراضات، صديقه طاهره (علیها السلام) تصميم گرفت روزها بيرون از شهر و شب ها در خانه گريه كند، اين بود كه هر روزدست امام حسن و حسين (علیهما السلام) را می گرفت و از خانه خارج می شد و از بقيع عبور می كرد و زير درختى كه بيرون از مدينه بود می رفت و تا شب گريه می كرد. شب هنگام اميرالمؤمنين علیه السلام می آمد و حضرت را به خانه بازمی گرداند.(1)
ص: 126
پس از چند روز عده اى از طرفداران سقيفه آن درخت را قطع كردند تا فاطمه در سايه شاخه ها و برگ هايش سوگوارى نكند(1)
كه حضرت آن روز را زير آفتاب نشست و گريست.
شب اميرالمؤمنين علیه السلام آمد كه صديقه طاهره و حسنين: را به خانه بياورد مشاهده نمود درخت قطع شده است. حضرت روى به آسمان نمود و فرمود:
«خدايا! تو شاهد بر هر نجوا و آگاه بر هر شكايتى هستى. خدايا! می نگرى كه با اهل بيت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و وصى او چهمی كنند!».
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام فرداى آن روز به جاى آن درخت، سايبانى از شاخه هاى نخل براى صديقه طاهره (علیها السلام) به پا كرد و آنجا را «بيت الاحزان» نام نهاد.
حضرت از آن پس، به همراه حسنين: زير آن سايبان می رفت و در آنجا می گريست اما منافقين «بيت الاحزان» را نيز منهدم كردند.
پس از آن حضرت به همراه حسنين: گاهى به بقيع و گاهى كنار قبور شهداى احد رفته و بر مصائب می گريست.(2)
ص: 127
عالم بزرگوار مرحوم «سيد باقر هندى» (متوفى 1329 ق) در شب عيد غديرى در عالم خواب خدمت حضرت بقية الله الاعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف مشرف می شود، آن حضرت را غمگين می يابد. عرض می كند: «مولاى من! در چنين روزى مردم به مناسبت فرا رسيدن عيد غدير مسرورند، چرا شما غمناک و محزون هستيد؟» حضرت در پاسخ او فرمودند: «حزن و اندوه مادرم را به ياد آوردم».
سپس فرمودند:
«لا ترانى اتخذت لا - وعلاها - بعد بيت الاحزان بيت سرور»
«نه - به جايگاه بلندش سوگند - مرا نخواهى ديد كه بعد از«بيت الاحزان» [همان خانه اى كه مادرم بدانجا می رفت و ناله سر می داد] خانه شادى گرفته باشم».
مرحوم سيد باقر هندى پس از مشاهده اين رؤيا از خواب برخاسته و قصيده اى در ماجراى غدير و ستم هايى كه پس از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به صديقه طاهره (علیها السلام) وارد شده می سرايد.(1)
پس از آن رويدادهاى تلخ، صديقه طاهره (علیها السلام) در بستر بيمارى افتاده و ديگر نتوانست براى گريستن از خانه بيرون رود و روز به روز بر
ص: 128
شدّت بيمارى او افزوده می شد.
ناگوارى ها توان زهراى مظلومه (علیها السلام) را ربوده و ظلم و ستم هاى غاصبينِ خلافت چنان حضرت را آزرده بود كه دنيا با همه گستردگى اش بر وى تنگ گشته و براى شهادت لحظه شمارى می كرد و از خداوند درخواست می نمود كه او را زودتر به پدر بزرگوارش ملحق نمايد «يا الهى عجّل وفاتى سريعا».(1)
هنگامى كه صديقه طاهره (علیها السلام) در بستر بيمارى بودند، گروهى اززنان مهاجر و انصار بر آن شدند تا از صديقه طاهره (علیها السلام) عيادت نمايند؛ برخى به عنوان تسلاى خاطر، و عده اى هم می خواستند از اين رهگذر بر عملكرد زشت خويش پوششى افكنند. آنان در كنار حضرت نشسته، از احوالش پرسيدند.
صديقه طاهره (علیها السلام) در اين فرصت پيش آمده از رنجش جسمى و صدمات وارده صرف نظر كرده و انگشت روى مسئله مهم و اساسى امامت و خلافت مولا اميرالمؤمنين علیه السلام و آثار شوم غصب خلافت گذاشته و عملكرد زشت غاصبان خلافت را گوشزد نمودند.
حضرت پس از حمد و ستايش پروردگار و درود بر پدر
ص: 129
بزرگوارش فرمودند:(1)
«به خدا سوگند شب [تيره] را به صبح آوردم در حالى كه از دنياى شما بيزار و از دورى شما خوشحالم.
از مردان شما [به سبب عملكرد زشتشان] خشمگين و آنها را دشمن می دارم. اينان را آزمودم و دور افكندم و از آنچه انجام دادند ناخشنودم.
واى بر آنان! چگونه جانشين پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از كوه هاى استوار رسالت و بنيان هاى تزلزل ناپذير نبوت و سراى وحى دور ساختند؟!
راستى اينان از اميرالمؤمنين علیه السلام چه ناراحتى داشتند؟! آرى به خدا سوگند! بر شمشير زدن، پايدارى و مردانگى او و ازخود گذشتگى اش در برابر مرگ در ميدان هاى نبرد عيب می گرفتند...
[اكنون] در حالى به ديدار خداوند متعال و ملاقات پدرم نايل می شوم كه از شما حسرت ها به دل داشته [و از بى وفايى هاى شما سخت غمگينم]...
[آرى] آن همه سفارشات پدرم درباره ما را ناديده گرفته و حرمت ما را حفظ نكرديد...».(2)
ص: 130
خبر رنجش شديد زهراى اطهر (علیها السلام) همه جا پخش می شد و اين براى غاصبين خلافت نه تنها زيانبار بود بلكه باعث تزلزل حكومت غاصبانه ايشان می شد؛ چرا كه هم مردم و هم اينان خوب می دانستند پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بارها و بارها و به صورت هاى مختلف فرمودند: «فاطمه (علیها السلام) پاره وجود من است هر كس او را بيازارد مرا آزرده و هر كس مرا بيازارد خدا را آزرده است».(1)لذا آن دو غاصب خلافت - ابوبكر و عمر - مجبور شدند هر چه زودتر به عنوان عيادت به حضور صديقه طاهره (علیها السلام) بشتابند تا پرده اى بر جنايات خود بكشند و پايه هاى حكومت ظالمانه خود را مستحكم نمايند.
سرانجام آن دو براى ملاقات آمدند، اما غافل از آنكه صديقه طاهره (علیها السلام) از نقشه و ترفندشان باخبر است، بنابراين حضرت از
ص: 131
پذيرش آن دو غاصب خوددارى نموده و اجازه ورود ندادند.
آن دو، اميرالمؤمنين علیه السلام را واسطه قرار دادند. حضرت طبق صلاحديد، مبنى بر اينكه آن دو بعداً بهانه نياوردند كه ما می خواستيم از حضرت فاطمه (علیها السلام) رضايت بگيريم ولى على علیه السلام نگذاشت. لذا درخواست آن ها را خدمت صديقه طاهره (علیها السلام) بازگو نمود و فرمودند: «آن دو نفر فراوان نزد من تردد كرده و من اجازه ورود ندادم تا اينكه درخواست كردند به آنان اجازه بدهى».(1) صديقه طاهره (علیها السلام)فرمودند:«به خدا سوگند! نه به آنان اجازه می دهم و نه حاضرم با آنان سخنى بگويم تا پدرم را ديدار نمايم و شكايت آن دو را به عرض او برسانم».
اميرالمؤمنين علیه السلام بر اساس مصلحت فرمودند: من براى آنان ضمانت داده ام.
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمودند:
«اكنون كه ضمانت داده اى مانعى ندارد و من در هيچ جا با تو مخالفت نخواهم كرد».
به هر حال آن دو غاصب وارد شده و سلام كردند. حضرت پاسخ سلامشان نداد و از آن دو رو برگردانيد. آنان چندين بار كوشيدند تا رضايت حضرت زهرا (علیها السلام) را جلب نمايند اما موفق نشدند و همانگونه
ص: 132
كه در بستر بيمارى بود فرمودند: على جان! اين پارچه را به رويم بيفكن، و به بانوانى كه اطراف بسترش بودند دستور داد چهره اش را از آن دو برگرداند.(1)
در اين هنگام ابوبكر گفت: اى دختر پيامبر! آمده ايم تا رضايتتو را حاصل نماييم و از خشم تو بر حذر باشيم، تقاضا داريم از عملكرد ما بگذرى.
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمودند:
«با شما دو نفر به طور مستقيم سخن نخواهم گفت تا پدرم پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را ديدار نمايم و شكايت شما را نزد او برم و به او بگويم كه پس از شهادتش چه ظلمهايى در حق من روا داشتيد!».
گفتند: ما آمده ايم از تو پوزش بطلبيم، از ما درگذر.
در اين هنگام صديقه طاهره (علیها السلام) به اميرالمؤمنين علیه السلام توجه نموده و فرمودند: «يا على علیه السلام ! به طور مستقيم با آنان گفتگو نخواهم كرد تا آنكه از گفتار پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از آنان جويا شوم».
ص: 133
آن دو گفتند: بگو، خدا را شاهد می گيريم كه به راستى و درستى پاسخ می دهيم.
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمودند:
«شما را به خدا! به ياد می آوريد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شبانگاهى شما را خواستند و چنين فرمودند: فاطمه (علیها السلام) پاره وجود من است و من از او هستم، و هر كس مرا بيازارد خداى را آزرده است. هر كس پس از شهادت من او را بيازارد بسان كسى است كه در زمان حيات من او را آزرده است، و هر كس او را در زمان حياتم بيازارد بسان كسى است كه او را پس از شهادت من آزرده است».پاسخ دادند: آرى، به خدا چنين گفتارى را شنيديم.
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمودند: الحمد لله، سپس در ادامه فرمودند:
«بارخدايا! تو را گواه می گيرم، و اى حاضران، شما نيز گواه باشيد كه اين دو تن هم در زمان حياتم و هم در آستانه مرگم مرا آزردند. به خدا سوگند با شما دو نفر حتى يک كلمه سخنى نخواهم گفت تا پروردگارم را ملاقات كنم و شكايت خويش را از ظلم و ستمى كه به من روا داشتيد به او برم!».(1)
در روايت ديگر چنين نقل شده: صديقه طاهره (علیها السلام) به ابوبكر فرمود:
ص: 134
«اى ابوبكر! عجيب است كه امروز با امنيت وارد خانه ما می شوى و اين در حالى است كه مردم را بر ما مسلط كرده اى! بيرون برو! به خدا سوگند كلمه اى با تو سخن نخواهم گفت تا خدا و رسولش را ملاقات كنم و به آنان شكايت نمايم».(1)
ابوبكر در چنين موقعيتى اشک ريخت و صدايش به واويلاه بلندشد و گفت: كاش مادر مرا به دنيا نياورده بود!(2)
اما صديقه طاهره (علیها السلام) كه از حال و روى او خوب آگاه بود، فرمودند:
«والله لادعون الله عليک فى كل صلاة اصليها؛ به خدا سوگند - اى ابوبكر - در هر نمازى كه می خوانم تو را نفرين می كنم!».(3)
در اين هنگام عمر با غضب به ابوبكر گفت: «شگفت از مردمى كه تو را خليفه خويش قرار داده اند، تو پير خرفتى هستى و عقل خود را
ص: 135
از دست داده اى كه از خشم زنى[!!!] بى تابى می كنى و از خشنودى او شادمان می گردى! چه مانعى دارد كه شخصى زنى[!!!] را خشمناک كند!» سپس هر دو برخاستند و رفتند.(1) و در حالى از خانه [فاطمه زهرا (علیها السلام)] خارج شدند كه حضرت بر آنها خشمگين و غضبناک بود.(2)
البته آن دو - چنانكه اشاره شد - هدفشان از اين ملاقات كسب رضايت و اداى حقوق آن حضرت نبود، بلكه بر آن بودند كه با وجود پافشارى بر موضع خود، مردم را ساكت كنند و از اعتراضات و انتقادات وارده بكاهند و خود را از اتهامات رهايى بخشند، بدين صورت كه پرده اى بر جنايات خويش كشيده و در نتيجه پايه هاى حكومت غاصبانه خويش را مستحكم نمايند.
بنابراين - چنانچه واضح است و روند اوضاع، گوياى آن است - تمام اين پوزش خواهى ها، گفتارهاى فريبنده، جلب رضايت ها و اشک تمساحانه، از روى ترفند و حيله بوده؛ زيرا اگر قصد رضايت صديقه طاهره (علیها السلام) را داشتند نيازى به اين كارها نبود، بلكه می بايست
ص: 136
حقوق پايمال شده فاطمه مظلومه (علیها السلام) و همسر غريبش علیه السلام را به آن بزرگواران بازمی گرداندند!
لذا بدين خاطر بود كه صديقه طاهره (علیها السلام) در ابتدا به آن دو اجازه ورود ندادند، و آنگاه پس از اجازه دادن، از آن دو روى برگرداندند و حتى پاسخ سلام آنان را نيز ندادند، علاوه بر اينكه به ابوبكر فرمودند: «به خدا سوگند در هر نمازى كه می خوانم تو را نفرين می كنم!».
و از اينجا حكمت مخالفت صريح صديقه طاهره (علیها السلام) با آن دو،و اجازه دادن اميرالمؤمنين علیه السلام به آن دو آشكار می شود؛ چرا كه اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا (علیهما السلام) با اين روش و شيوه نقشه آن دو را نقش بر آب كردند.
ضمن اينكه اين عكس العمل صديقه طاهره (علیها السلام) بقدرى كوبنده و رسوا كننده بود كه بعدها برخى از مخالفين اهل بيت (علیهم السلام) سعى كردند كه در اين واقعه تاريخى ايجاد تحريف كرده و چنين قلمداد كنند كه حضرت از آن دو گذشت نموده و آن ها را عفو فرمودند.
«شعبى» كه از مخالفان سرسخت آل الله (علیهم السلام) می باشد دست به جعل روايتى زد كه متضمن عفو و گذشت فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از ابوبكر می باشد.(1)
وليكن با دقت و تأمل، هر شخص عاقلى می فهمد كه اين حرف ياوه اى بيش نمی باشد و براى تنزيه خليفه غاصب ساخته شده است
ص: 137
زيرا:
اولاً: «شعبى» كه جاعل اين روايت می باشد در سال 104 قمرى از دنيا رفته است وبين عصر او تا زمان واقعه عيادت ده ها سال فاصله هست، و مسلماً وى آن زمان را درک نكرده و نيز در روايتى كه ساخته هيچ گونه ذكرى از راويان اين خبر به ميان نياورده است.
ثانياً: اين روايت ساختگى بر فرض صحت، خود دليل محكم و متقنى است بر اينكه او ظالم بوده، و چنين شخصى صلاحيت تكيهزدن بر منصب عظيم خلافت را ندارد؛ زيرا در اين روايت «شعبى» ادعا می كند كه: «ابوبكر از آن حضرت درخواست عفو و بخشش نموده و اينكه فاطمه (علیها السلام) او را بخشيده و از جرمش چشم پوشى كرده است.» پس ظلم كردن ابوبكر قطعى بوده است!
ثالثاً: روايتى را در كتب معتبره مخالفين می يابيم كه پرده از جعلى بودن روايت شعبى برمی دارد. اين روايت را «بخارى» و «مسلم» و ديگران نقل نموده اند و از جهت سند نزد آنان بسيار محكم و غير قابل خدشه می باشد. آنان از عايشه نقل می كنند كه گفت:
«فاطمه از ابوبكر دورى گزيدو اعراض نمود و با او تا هنگام مردن سخن نگفت، او در حالى از دنيا رفت كه بر ابوبكر غضبناک بود!»(1)
ص: 138
بنابراين با توجه به اين روايت - و امثال آن كه بيش از ده ها روايت است - به وضوح می رساند كه روايت «شعبى» جعلى است و اساسى ندارد.
«ابن ابى الحديد معتزلى» پس از نقل اين روايت جعلى می نويسد:
«صحيح نزد من آن است كه فاطمه (علیها السلام) در حالى كه برابوبكر و عمر غضبناک بود از دنيا رفت و وصيت نمود آن دو بر او نماز نخوانند».(1)
الف: وصيت هاى صديقه طاهره (علیها السلام) به اميرالمؤمنين علیه السلام
صديقه طاهره (علیها السلام) بر اثر شدّت صدمات وارده و اطلاعى كه از ناحيه پدر بزرگوارش داشت خود را در آستانه شهادت می ديد، لذا بر آن شد كه وصاياى خود را با اميرالمؤمنين علیه السلام در ميان گذارد.
زهراى اطهر علیه السلام به همسرش فرمودند:
«عموزاده ام! مرگم فرا رسيده و به زودى به پدر خويش خواهم پيوست. از اين رو، مطالبى كه در دل دارم به تو وصيت می نمايم».
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: آنچه دوست دارى بگو. آنگاه بر بالين همسرش نشست و همه را از اتاق بيرون فرستاد.
ص: 139
ميان اين دو بزرگوار سخنانى رد و بدل شد، سپس اميرالمؤمنين علیه السلام به زهراى اطهر (علیها السلام) فرمودند:
«فاطمه جان! دورى و جدايى تو بسى بر من گران است اما چه می توان كرد! به خدا سوگند كه با شهادت جانسوزت مصيبت سهمگين شهادت پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر من تجديد می كنى، بلكه فراق و فقدان تو از شهادت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر منسخت تر و گران تر است «انا لله وانا اليه راجعون» آه چه مصيبت دردناک و جانسوز و اندوه آورى كه به خدا جبران پذير نخواهد بود».
صديقه طاهره (علیها السلام) به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:
«روحم فداى تو و جانم سپر بلاى تو يا اباالحسن! اگر در خير باشى با تو هستم و اگر در بلا و سختى هم باشى با تو می باشم».(1)
سپس آن دو غريب ساعتى به شدت گريستند، پس از آن اميرالمؤمنين علیه السلام سر مقدس همسرش را به سينه خويش چسبانيد.
سپس حضرت (علیها السلام) به اميرالمؤمنين علیه السلام - در ضمن وصايا - فرمودند:
«على جان!... وصيتم بر شما اين است كه مبادا هيچ يک از كسانى كه به من ظلم و ستم روا داشتند و حق مرا غصب كردند در تشييع پيكرم حاضر شوند؛ چرا كه اينان دشمن من
ص: 140
و دشمن پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند. مگذار كسى از آنان و يا پيروانشان بر من نماز گذارد. سفارش من اين است كه مرا شبانه، هنگامى كه چشم ها آرام شد و ديده ها به خواب رفتبه خاک سپارى».(1)
و به نقل روايت ديگر به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:
«تو را به حق پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قسم می دهم كه اجازه ندهى ابوبكر و عمر جنازه ام را ببينند و بر آن نماز بخوانند!».(2)
«حسين بن حمدان خصيمى» - متوفى 334 ه- ق - وصيت آن حضرت را چنين نقل نموده است:
«نبايد بر جنازه من امتى نماز بخوانند كه پيمان خدا و پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و شوهرم على علیه السلام را شكسته و ميراثم را به زور به يغما بردند. نامه فدک را پاره نموده و شاهدانى را كه اقامه نمودم تكذيب كردند.
... [آن دو] قنفذ و خالد را فرستادند تا شوهرم على علیه السلام را به زور از خانه بيرون برده و از او بيعت گيرند، هيزم بر در خانه ما آورده و در را به آتش كشيدند، من دو لنگه درب را گرفتم تا
ص: 141
داخل خانه نشوند... در اين حال عمر تازيانه را از دست قنفذ گرفته و آنچنان به بازويم زد كه جاى آن بر بازوى من نقشبست. او چنان با لگد به درب زد كه درب به رويم فرود آمد و من بر زمين افتادم، و او در حالى كه آتش زبانه می كشيد داخل خانه شده و [بى رحمانه] سيلى به صورتم زد كه گوشواره ام به زمين افتاد... و محسن بى گناهم كشته شد.
حال چگونه اجازه دهم كه اين مردم بر جنازه من نماز بگذارند؟! خدا و رسولش (صلی الله علیه و آله و سلم) و من از اين مردم بيزاريم!».(1)
صديقه طاهره (علیها السلام) براى تأكيد بيشتر بر عدم حضور غاصبين و ظالمين در تشييع و مراسم خاک سپارى - طبق روايتى - پاره اى از وصاياى خود را در نامه اى نوشته در كنارش نهاد. آنگاه كه حضرت به شهادت رسيدند، اميرالمؤمنين علیه السلام آن را برداشت. در آن نوشته شده بود:
«... على جان! منم فاطمه دختر حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) كه خداوند متعال مرا به ازدواج تو درآورد تا در دنيا و آخرت براى تو باشم...
مراسم حنوط، غسل، كفن، نماز و خاک سپارى ام را در شب
ص: 142
انجام ده(1) و هيچ كسى را باخبر مكن [و در روايت ديگراست:] مگر ام سلمه، ام ايمن و فضه واز مردان دو فرزندم [امام حسن و امام حسين (علیهما السلام)] و عباس، سلمان، عمار، مقداد، ابوذر و حذيفه... و هيچ كس را از قبرم آگاه منما.(2) تو را به خدا می سپارم و به فرزندانم تا روز قيامت سلام مرا برسان».(3)
آرى، در اين وصايا اوج خشم صديقه طاهره (علیها السلام) از آن دو كه خود را غاصبانه و ظالمانه خليفه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می دانستند، آشكار می سازد. ضمن اينكه حضرت به خوبى می دانستند آن دو - با حيله و ترفند و به عنوان اينكه خليفه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند و از هر كسى ديگر سزاوارترند كه به جنازه دخترش نماز بخوانند و او را تشييع نمايند -
ص: 143
قصد دارند افكار مردم را به خود متوجه نموده و از اين مراسم به نفع خود بهره بردارى نمايند، لذا آن حضرت وصيت فرمود تا بر پيكرششبانه نماز بخواند تا بدين وسيله نقشه هاى آنان نقش برآب شود، و تنها كسانى را اجازه حضور داد كه در مسير امامت و ولايت گام برداشته و در مقابل اين حوادث ناگوار از اميرالمؤمنين علیه السلام دفاع نمودند.
بنابراين صديقه طاهره (علیها السلام) جز مخالفت با عمر و ابوبكر در اين وصايا مقصودى ديگر نداشته است، چنانكه انعكاس اين مطلب در آثار متعددى از مخالفين مذهب حقه مشاهده می شود؛(1) مانند نامه منصور عباسى به نفس زكيه(2) و احتجاج مأمون عباسى(3)؛ علماء عامه و نوشته هاى جاحز كه از متعصبين علماء عامه است.(4)
«سمهودى» كه يكى از نويسندگان بنام عامه است علت مخفى بودن قبر حضرت را دشمنى و كينه آن حضرت نسبت به دستگاه خلافت می داند.(5)
ص: 144
ب: وصيت به زينب كبرى (علیها السلام)صديقه طاهره (علیها السلام) به امام حسن و امام حسين (علیهما السلام) نگاهى كرده و فرمود:
«اى فرزندانم و اى نور چشمانم! هنگامى كه از دنيا رفتم چه كسى به شما رسيدگى می كند و احوالتان را جويا می شود؟!...».
حسنين (علیهما السلام) با شنيدن اين سخنان گريستند... پس صديقه طاهره (علیها السلام) با چشمانى اشكبار امام حسين علیه السلام را بوسيد و نگاهى با حسرت به او نمود و آهى كشيد.
سپس با دو دخترش زينب و ام كلثوم - كه در سه و چهار سالگى بودند - وداع كرد و به حضرت زينب (علیها السلام) فرمود:
«هنگامى كه برادرت در كربلا تنها ماند به جاى من زير گلوى او را ببوس».(1)
هر چه به روزهاى آخر زندگى صديقه طاهره (علیها السلام) نزديک می شد جراحات و كبودى ها و شكستگى هايى كه آن حضرت از اهل خانه پنهان می كرد بيشتر ظاهر می شد و قلب آنان را می سوزاند، چرا كه
ص: 145
متوجه می شدند حضرت چه دردهايى را تحمل می كند.در آن روزها اميرالمؤمنين علیه السلام كه خاموش شدن شمع زندگيش را مقابل چشمانش می ديد با حزن و اندوه اين اشعار را زمزمه می كرد:
«اى دختر احمد! يادآورى خاطرات زندگى با تو برايم سخت است؛ چرا كه اكنون آنچه از جراحات خود مخفى می كردى ظاهر شده است.
آيا كار به اينجا بكشد كه تنها بمانم و نزد تو از حال خويش شكايت كنم؟».(1)
امام صادق علیه السلام فرمودند:
صديقه طاهره (علیها السلام) در لحظات واپسين شهادت اشک از چشمانش جارى شد. اميرالمؤمنين علیه السلام از حضرت سؤال نمود: چرا گريه می كنى؟
فرمود: به خاطر رخدادها و ستم هايى كه پس از من خواهى ديد...(2)
صديقه طاهره (علیها السلام) پس از مدت ها كه نمی توانست كارِ خانه را
ص: 146
انجام دهد، بدن خود را شستشو داد و لباس نو پوشيد و خميرى آمادهكرد نان بپزد و ظرف آبى آماده نمود تا موهاى حسنين (علیهما السلام) و لباسهايشان را بشويد. اميرالمؤمنين علیه السلام - با تعجب از آنچه می ديد - علت را پرسيد، حضرت - در حالى كه اشک بر صورتش جارى بود - فرمود:
«يا على! اكنون هنگام فراق من و توست. ديشب در خواب پدرم را ديدم كه در مكانى بلند ايستاده و به راست و چپ می نگرد و گويا منتظر كسى است...(1)
[يا على!] اين خمير را براى نانِ امروز آماده كرده ام و با اين آب می خواهم موهاى فرزندانم را بشويم؛ زيرا كه فردا مشغول غسل و كفن و دفن من هستى و می ترسم فرزندانم گرسنه بمانند و سرهايشان غبارآلود بماند و لباسهايشان تميز نباشد.(2)
هنگامى كه اميرالمؤمنين علیه السلام كلمه فراق را از صديقه طاهره (علیها السلام)شنيد گريست و فرمود:
يا فاطمه! هنوز غم پدرت در قلب من است، چگونه می توانم دوباره با فراق تو محزون شوم؟
ص: 147
صديقه طاهره (علیها السلام) فرمود:اى پسرعمو! بر فراق من همانگونه صبر كن كه بر دورى پدرم صبر كردى كه خدا با صابران است.
سپس حضرت در حالى كه می گريست لباس هاى فرزندانش را شست و موهايشان را شانه زد و فرمود: كاش می دانستم چه كسى شما را مسموم می كند و به قتل می رساند و سرانجام شما چه خواهد شد.
حسنين (علیهما السلام) با شنيدن اين سخنان گريستند. حضرت زهرا (علیها السلام)فرمود:
اى نور ديدگانم! كنار قبر جد بزرگوارتان برويد و از او بخواهيد مرا شفا دهد.
هنگامى كه حسنين (علیهما السلام) رفتند حضرت از فضه خواست تا بسترش را پهن نمايد. آنگاه در بستر آراميد و فرمود: اى پسرعمو! نزد من بنشين كه اكنون وقت وداع است. اميرالمؤمنين علیه السلام با اندوه فراوان كنار بستر صديقه طاهره (علیها السلام) نشست.
صديقه طاهره (علیها السلام) به اسماء فرمود:
اى اسماء! هنگامى كه فرزندانم آمدند، آنان را در مكانى بنشان كه مرا نبينند در چه حالى هستم و برايشان غذا ببر، و آنگاه كه خوردند سراغ كار ديگرى بروند و نزد من نيايند.
ساعتى نگذشته بود كه حسنين (علیهما السلام) آمدند و اسماء صدايشان را شنيد و به استقبالشان رفت و آنان را در مكانى كه حضرت دستور داده بود نشاند و غذا آورد.
ص: 148
حسنين (علیهما السلام) فرمودند:اى اسماء! آيا ديده اى ما تنها و بدون مادرمان غذا بخوريم؟ مگر ما چه كرده ايم كه بين ما و مادرمان جدايى می اندازى؟!
اسماء گفت: مادرتان كمى سردرد دارد. حسنين (علیهما السلام) فرمودند: ما فقط با او غذا می خوريم. آنگاه برخاستند و به اتاق مادر آمدند. ديدند حضرت در بستر خوابيده و پدر بالاى سرش نشسته است.(1)
امام حسن علیه السلام سر بر سينه مادر گذاشت و امام حسين علیه السلام بر روى پاهاى مادر افتاد و همه گريه می كردند.(2)
طبق روايتى صديقه طاهره (علیها السلام) به اميرالمؤمنين علیه السلام عرض كرد:
«اى پسرعمو و اى باب شهر علم پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و اى همسرم در دنيا و آخرت و اى صاحب نسل طاهر! تو را درباره اين دو فرزندم وصيت می كنم اين دو نور دو چشم پيامبرند. برايشان بس است آنچه از فراق جدشان كشيده اند و مادرشان را نيز از دست می دهند. آنها را براى زيارت قبر من بياور كه قلبم با آنان است.
ص: 149
اى پسرعمو! بدان كه من از تو راضى هستم، آيا شما نيز ازمن راضى هستى؟ من به اندازه طاقتم در خدمت تو بودم و درباره كارهاى دنيا به اندازه توانم تو را يارى كردم.
من روزها جو آرد كردم و شب ها با مشک آب آوردم و اكنون به كوتاهى در حق تو اعتراف می كنم، مرا ببخش!»
اميرالمؤمنين علیه السلام در حالى كه می گريست: رضايت خود را با اين جمله اظهار داشت:
«اى دختر محمد مصطفى و اى بانوى بانوان! روح من فداى روح تو باد».(1)
هنگام ظهر اميرالمؤمنين علیه السلام از خانه بيرون رفت. وقتى بازمی گشت چند دختر خردسال را ديد كه با چشمان گريان و غمزده به سوى او می آيند.
حضرت پرسيد: چه خبر داريد كه می بينم صورت ها و حالتان متغير است؟ آنها عرض كردند: يا اميرالمؤمنين! دختر عمويت زهرا (علیها السلام) را درياب كه گمان نمی كنيم او را زنده بيابى.
اميرالمؤمنين علیه السلام با سرعت به خانه آمد مشاهده نمود حال حضرت زهرا (علیها السلام) در بستر به شدّت منقلب است.
حضرت با ديدن اين حالت عبا از دوش انداخت و عمامه از سر
ص: 150
برداشت. سپس نشست و سر صديقه طاهره (علیها السلام) را به سينه چسبانيد وصدا زد: «يا زهرا» اما جوابى نشنيد.
فرمود: «اى دختر محمد مصطفى!» باز جوابى نيامد. ندا داد: «اى دختر كسى كه زكات را در عباى خود حمل می كرد و به فقرا می بخشيد!» پاسخى نشنيد.
صدا زد: «اى دختر كسى كه در آسمان با ملائكه نماز خواند!» جوابى نشنيد. آنگاه بود كه فرمود: «يا فاطمه! با من سخن بگو كه من پسر عمويت على بن ابى طالب هستم».
صديقه طاهره (علیها السلام) چشمانش را به روى حضرت گشود و نگاه نمود و هر دو بزرگوار گريستند.
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: چرا حالت اينچنين است؟
عرض كرد:
«اى پسرعمو! مرگ را احساس می كنم كه چاره و فرارى از آن نيست. اگر ازدواج كردى شب و روزى را براى همسرت باش و شب و روزى را با فرزندانم باش. اى قرينِ بتول! تو را به فرزندانم سفارش می كنم كه چشم انتظار می مانند.
يا اباالحسن! با آنان با صداى بلند سخن مگو كه آن دو يتيم و غريب و دلشكسته هستند.
آنان ديروز جدشان را از دست دادند و امروز مادرشان را از دست می دهند. واى بر امتى كه آن دو را می كشند و با آنها دشمنى دارند!
بر من و يتيمانم گريه كن و شهيدِ به دست دشمنان در بيابان
ص: 151
عراق را فراموش منما.
فرزندانم از من جدا شده و متحيرانه يتيم شدند. به خدا سوگند كه روز فراق رسيده است».(1)
سپس فرمودند:
«يا اباالحسن! ديگر رمقى براى زنده ماندن ندارم و زمان وداع فرا رسيده است. اكنون صدايم را بشنو كه ديگر صداى فاطمه را نخواهى شنيد.
يا اباالحسن! وصيت می كنم كه مرا فراموش نكنى و بعد از مرگم به زيارتم بيايى؛ چرا كه من در مدت زندگى از تو جدا نبوده ام و اكنون كه می خواهم در خانه غربت و وحشت ساكن شوم هيچ كس را ندارم كه مونس تنهايى ام باشد».
اميرالمؤمنين علیه السلام در حالى كه اشک می ريخت فرمود:
«يا فاطمه! هنگامى كه حبيبم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را ديدى از من به او سلام برسان و از ظلم و دشمنى اين امت برايش بگو».(2)
ص: 152
اميرالمؤمنين علیه السلام برخاست و به مسجد رفت. با خلوت شدنخانه، صديقه طاهره (علیها السلام) در حالى كه می گريست اينگونه دعا می فرمود:
«خداى من و سرور من! به حق برگزيدگانت و به حق گريه هاى كودكانم در فراق من، گنه كارانِ شيعيان من و فرزندانم را مورد مغفرت خويش قرار ده».(1)
در روايت ديگر است: حضرت دست هايش را به سوى آسمان گرفت و پس از نفرين بر غاصبين خلافت فرمود:
«خداوندا! به حق محمد مصطفى (صلی الله علیه و آله و سلم) و اشتياق او به من و به حق شوهرم على مرتضى علیه السلام و حزن او بر من و به حق حسن مجتبى و اشک او بر من و به حق حسين شهيد و غم او در مصيبت من و به حق دختران فاطميات من و حسرتشان بر حال من، رحمت و غفران خود را بر گنه كاران [از محبينم] جارى نما و آنان را وارد بهشت نما كه تو بزرگوارترين سؤال شوندگان و مهربان ترين مهربانان هستى».(2)
ص: 153
لحظاتى تا اذان مغرب باقى مانده بود،(1) اسماء بيرون اتاق منتظر بود، هنگام نماز كه رسيد هر چه حضرت را صدا زد جوابى نشنيد. وارد اتاق شد و تا فهميد حضرت به شهادت رسيده فرياد زد: «وافاطمتاه!»(2) و در حالى كه اشک می ريخت خود را بر روى بدن حضرت انداخت.
او دست و پاى صديقه طاهره (علیها السلام) را می بوسيد و با گريه می گفت: «يا فاطمه! هنگامى كه نزد پدرت رفتى از طرف اسماء سلام برسان»(3)
سپس گريبان چاک زد و گفت: «چگونه می توانم به فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شهادت تو را خبر دهم؟».(4)
در حالى كه اسماء گريه و ناله می نمود حسنين (علیهما السلام) وارد خانه
ص: 154
شدندو به وى فرمودند:
«ما به بقيع رفتيم و براى مادرمان دعا كرديم، سپس كنار قبر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتيم و صداى رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را شنيديم كه فرمود: فرزندانم! نزد مادرتان برويد كه از دنيا رفته است(1)اسماء! حال مادرمان چگونه است؟(2) مادرمان كجاست؟».(3)
اسماء سخنى نگفت. حسنين (علیهما السلام) وارد اتاق شدند و ديدند مادر بر بستر خوابيده و روپوشى بر صورت دارد.(4) حسنين (علیهما السلام) فرمودند: اسماء! مادرمان هرگز در اين وقت نمی خوابيد؟(5)
اين هنگام طاقت اسماء سر آمد، مقنعه از سر برداشت و مو پريشان نمود و خراش بر صورت كشيد(6) و در حالى كه اشک
ص: 155
می ريخت گفت: «مادرتان نخوابيده، بلكه به شهادت رسيده است».
با اين خبرِ اسماء، صداى گريه حسنين (علیهما السلام) بلند شد، امام حسن علیه السلام خود را بر روى جنازه مادر انداخته و او را می بوسيد و می فرمود: «مادر با من سخن بگو پيش از انكه روح از تنم جدا شود».
امام حسين علیه السلام پاى مادر را می بوسيد و می فرمود: «مادر! من فرزندت حسينم، با من سخن بگو قبل از آنكه قلبم پاره شود و بميرم».
اسماء به حسنين (علیهما السلام) عرض كرد: اى فرزندان رسول الله! برخيزيد به مسجد برويد و شهادت مادرتان را به پدر خبر دهيد.(1)
امام حسن و امام حسين (علیهما السلام) از خانه به مسجد رفتند در حالى كه می گفتند: «يا محمداه! امروز مادرمان از دنيا رفت و مصيبت تو بر ما تازه شد».(2)
نزديک مسجد كه رسيدند با صداى بلند گريه می كردند، عده اى از اصحاب بيرون آمدند و پرسيدند: اى پسران پيامبر! خدا چشمانتان را گريان نكند، چه چيز باعث گريه شما شده است؟ آيا به خاطر فراق جدتان گريه می كنيد؟
ص: 156
امام حسن و امام حسين (علیهما السلام) با گريه فرمودند: «نه، مادرمان فاطمه (علیها السلام) به شهادت رسيده است».
اميرالمؤمنين علیه السلام كه داخل مسجد بود با شنيدن اين خبر چنان منقلب شد كه با صورت بر زمين افتاد و بيهوش شد.
اصحاب آب آوردند و به صورت حضرت زدند. هنگامى كه حضرت به هوش آمد - در حالى كه می گريست - فرمود:
«اى دختر رسول محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)! اكنون چه كسى تسلاى دلم خواهد بود؟ تا كنون تو باعث آرامش من بودى، اما از اين پس چه كسى خواهد بود؟»(1)
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام برخاست و امام حسن و امام حسين (علیهما السلام) را در بر گرفته به سوى خانه آمد(2)
و مردم براى تسليت می آمدند. حضرت اشک می ريخت و همه به خاطر گريستن او گريه می كردند.(3)
زنان بنى هاشم نيز در خانه اميرالمؤمنين علیه السلام جمع شده بودند و گريه و عزادارى می كردند و يكپارچه ناله و شيون سر می دادند.(4)
ص: 157
همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نيز براى عزادارى و تسليت به خانه اميرالمؤمنين علیه السلام آمدند، اما عايشه نيامد. علاوه بر اينكه از طرف او به اميرالمؤمنين علیه السلام پيامى رسيد كه دلالت بر خشنودى او داشت!(1)
مردمِ بسيارى مقابل خانه حضرت جمع شده بودند و همه نشسته بودند تا جنازه را بعد از غسل و كفن تشييع كنند و نماز خوانده و دفن نمايند. اما ابوذر از خانه بيرون آمد و خطاب به جمعيت گفت: «بازگرديد كه تشييع جنازه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به تأخير افتاد».(2)
سلمان نيز بيرون آمد و به مردم گفت: «به خانه هايتان برويد كه دفن حضرت زهرا (علیها السلام) به تأخير افتاد».
عمر با شنيدن اين خبر به ابوبكر گفت: «به خدا قسم! اينان فاطمه را مخفيانه دفن خواهند كرد تا ما بر سر جنازه اش حاضر نباشيم!».(3)
ص: 158
با گذشتن ثلثى از شب هنگامى كه ظلمت شب شهر مدينه را فرا گرفته بود و مردم به خواب رفته بودند و جاسوسان سقيفه نيز از هر خبرى نااميد شدند، اميرالمؤمنين علیه السلام با دلى حزين و قلبى آكنده از غم آماده شد تا بدن همسر مضروبه اش را شبانه و مخفيانه غسل دهد و كفن كرده به خاک سپارد.(1)
حضرت غسل را شروع نمود. در اثناى غسل ناگهان صداى اميرالمؤمنين علیه السلام به گريه بلند شد. اسماء عرض كرد: يا على! گريه براى اين مصيبتِ عظيم و امتحانِ بزرگ حق توست، اما چرا ناگهان و بى اختيار گريستى؟
حضرت فرمود:
«اسماء! كبودى صورت فاطمه و اثر سيلى و سرخى و خونين شدن چشمانش و ورم بازويش را ديدم.
ديدم يكى از استخوان هايش شكسته و پيشانى اش سرخ شده است. او اينها را از من مخفى می كرد تا مرا محزون ننمايد».(2)
ص: 159
همچنين حضرت زينب (علیها السلام) - در حالى كه چهار سال بيش نداشت و نظاره گر غسل مادر بود - سياهى و كبودى در پهلوى مادر ديد، از پدر درباره آنها سؤال كرد.
اميرالمؤمنين (علیها السلام) فرمود: اينها جاى تازيانه هاست!(1)
هنگامى كه اميرالمؤمنين علیه السلام از محل غسل بيرون آمد اشكهايش قطع نمی شد و به گونه اى با صداى بلند گريه می كرد كه تا آن روز هيچ كس نديده بود. يكى از اصحاب كه بيرون از خانه منتظر حضرت بود عرض كرد: چه چيز باعث گريه شما شده است؟ آيا از دورى حضرت زهرا (علیها السلام)اشک می ريزيد؟
حضرت فرمود:
«باعث گريه من نشده مگر ديدن اثر تازيانه ها بر جسم فاطمه (علیها السلام) كه همچون نيل سياه شده بود! او همينگونه روز قيامت مبعوث می شود و خدا را ملاقات می كند.(2)
گريه من براى از دست دادن او نيست، بلكه به خاطر آثار لگد و تازيانه در پهلو و دستانش است كه هنوز باقى است».(3)
ص: 160
مقداد نيز روز بعد در مقابل انبوه جمعيت گفت:
«دختر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)در حالى از دنيا رفت كه هنوز از پشت و پهلوى او خون جارى بود!».(1)
پس از غسل، اميرالمؤمنين علیه السلام بدن صديقه طاهره (علیها السلام) را در هفت پارچه كفن نمود.(2) حضرت قبل از بستن بندهاى كفن رو به اهل خانه نمود و فرمود:
«يا ام كلثوم، يا زينب، يا سكينه، يا فضه، يا حسن، يا حسين! بياييد و با مادرتان زهرا وداع كنيد كه اينک لحظه جدايى است و ديدار ديگر در بهشت خواهد بود».
حسنين (علیهما السلام) كنار جنازه آمدند در حالى كه می فرمودند:
«واى از حسرتى كه هرگز داغ آن سرد نمی شود! حسرت از دست دادن جدمان محمد مصطفى (صلی الله علیه و آله و سلم) و مادرمان فاطمه زهرا (علیها السلام).
مادرجان! هر گاه جدمان را ملاقات كردى از ما به او سلام برسان و بگو: پس از تو در اين دنيا يتيم مانديم».
اميرالمؤمنين (علیه السلام) می فرمايد:
ص: 161
خدا را گواه می گيرم كه حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) درون كفن آه و ناله اى جانكاه شنيد و دست هاى خود را از كفن بيرون آورد و حسنين را به سينه اش چسبانيد و مدتى ادامه داد.
ناگهان هاتفى از آسمان ندا داد: «يا اباالحسن! آن دو فرزند را از پيكر مادرشان بردار كه به خدا سوگند ملائكه آسمان به گريه درآمدند».
اميرالمؤمنين علیه السلام جلو آمد و حسنين (علیهما السلام) را از جنازه مادر جدا كرد.(1)آنگاه
در حالى كه بندهاى كفن را می بست اين اشعار را زير لب زمزمه می فرمود:
«فاطمه جان! فراق تو بزرگ ترين مسئله نزد من، و از دست دادن تو سخت ترين مصيبت براى من است.
از حسرت گريه خواهم كرد و از سوز نوحه سرايى می كنم براى دوستى كه راه خود را پيمود و رفت.
اى چشم! اشک بريز و مرا كمک كن كه حزن من دائمى است و بر فراق يارم گريه می كنم».(2)
ص: 162
هنگامه خواندن نماز بر پيكر مطهر صديقه طاهره (علیها السلام) فرا رسيد. فرشتگان مقرب الهى و برخى از ياران و فرزندان آن بزرگوار به امامت اميرالمؤمنين علیه السلام بر پيكر حضرت نماز به جاى آوردند.
اميرالمؤمنين علیه السلام با هر تكبيرى كه می گفت جبرئيل و ملائكه مقرب نيز تكبير می گفتند. حضرت پنج مرتبه تكبير گفت و نماز را با رعايت سكوت و به صورت مخفيانه به پايان برد.(1)
پس از نماز حضرت با همان چند نفرى كه حضور داشتند تابوت را غريبانه برداشته و به سوى نقطه اى كه تا ظهور حضرت ولى عصر(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) براى افراد ناشناخته است تشييع نمودند.
در آن شب ظلمانى و غمبار، حضرت چند شاخه اى از نخل را براى روشنايى آتش زده بودند تا از نور روشنايى آن استفاده نمايند.(2)
هنگامى كه تشييع كنندگان به محل قبر مطهر رسيدند صدايى از گوشه اى شنيدند كه می فرمود: «نزد من بياور، نزد من بياور كه تربت او از من است» اميرالمؤمنين علیه السلام و همراهان به سوى صدا نگاه كردند و قبرى آماده ديدند.(3)
ص: 163
آنگاه تابوت مطهر را به سوى قبر روان كردند و بر زمين گذاشتند. هنگامى كه حضرت جنازه را كنار قبر آورد و خواست بدن مطهر را وارد قبر نمايد، دستى از خاک بيرون آمد و بدن مطهر صديقه طاهره (علیها السلام) را تحويل گرفت.(1)
اميرالمؤمنين علیه السلام عرض كرد:
«يا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اين امانت شب ازدواج است كه به سويت بازمی گردانم».
در پاسخ از قبر اينگونه صدا آمد:
«يا على! در آن شب پهلويش شكسته و رويش كبود و چشمانش پر از خون نبود».
حضرت گريست و عرض كرد:
«يا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! تو خود می دانى چه كسى اين كارها را كرده است».(2)
آنگاه در حالى كه بدن مطهر را درون قبر می گذاشت فرمود:
«بسم الله الرحمن الرحيم، بسم الله وبالله وعلى ملة رسول الله محمد بن عبدالله. اى صديقه! تو را تسليم كسى كردم
ص: 164
كه از من به تو سزاوارتر است و به آنچه خدا برايت رضايت دارد راضى هستم».(1)
آنگاه اميرالمؤمنين علیه السلام در حالى كه باران اشک از گونه هايش جارى بود سنگ هاى لحد را چيد و روى قبر را پوشاند. سپس كمى آب بر روى قبر پاشيد(2)
و پارچه اى بر روى آن انداخت. پس از آن حضرت كنار قبر نشست و فرمود:
«اى زمين! امانتم را به تو سپردم، اين دختر رسول خداست».
زمين ندا در داد: يا على! من از شما به او مهربان ترم، برگرد و نگران مباش.
سپس حضرت قبر را مسدود و با زمين هم سطح نمود آنگاه براى مخفى ماندن قبر، چهل قبر در بقيع پديد آورد و بر روى همه آنها آب پاشيد(3) براى اينكه تا روز قيامت هيچ كس نتواند قبر صديقه طاهره (علیها السلام) را پيدا كند.(4)
ص: 165
در هيچ يک از مراحل نماز و تجهيز و تشييع بدن مطهر - طبق وصيت حضرت زهرا (علیها السلام) - دشمنان حضور نيافتند و نتوانستند بر بدن دختر رسول خدا (علیها السلام) نماز بخوانند. اصبغ بن نباته می گويد: از اميرالمؤمنين علیه السلام سؤال شد: چرا فاطمه (علیها السلام) را شبانه دفن كردى؟ حضرت در جواب فرمودند:
«آن بانوى گرامى بر گروهى غضبناک بود و نمی خواست كه آن ها در مراسم تشييع و تدفين حضور داشته باشند. و بر هر كس كه پيرو آن جماعت باشد نيز حرام است كه بر فرزندان فاطمه (علیها السلام) نماز گزارد.»(1)
و از امام صادق علیه السلام سؤال شد: چرا فاطمه (علیها السلام) شب دفن شد نه روز؟ فرمود:
«زيرا وصيت فرموده بود آن دو اعرابى [عمر و ابوبكر ]بر او نماز نگذارند».(2)
پس از اينكه اميرالمؤمنين علیه السلام خاكسپارى صديقه طاهره (علیها السلام) را به پايان رساند و از اجراى دقيق وصيت آن بانوى پهلوشكسته اطمينان
ص: 166
يافت تمام غم ها به قلب داغدارش هجوم آورد و اشک بر گونه هايش جارى شد. حضرت به سختى می گريست و ناله و زارى فراوان كرده و به شدت بى تابى می نمود.(1) به گونه اى كه نزديک بود از شدت حزن و غم، روح از بدنش جدا شود.(2)
امام حسين علیه السلام - در روايتى - فرمودند:
«هنگامى كه پدرم اميرالمؤمنين علیه السلام بدن [مادر مظلومه ام] فاطمه (علیها السلام) را به خاک سپرد، دست خود را از غبار پاک نمود و امواج غم و اندوه بر او روى آورد و سيلاب اشک از ديدگانش فرو باريد كه بر گونه هايش جارى شد. در اين حال رو به قبر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نمود و عرض كرد:
«يا رسول الله! از من بر تو سلام و از طرف دخترت كه به زيارت تو آمده و در جوارت آراميده... همان كه زود به تو ملحق شد.
يا رسول الله! در مصيبت دختر برگزيده ات صبر من كم شده و در غم سالار بانوان تحملم تمام شده است... اكنون امانت بازگردانده شده و ناگهان زهرا از دستم رفت...
اى رسول خدا!... حزن من دائمى است و شب هاى من به بيدارى می گذرد و غصه اى قلبم را فرا گرفته كه هرگز از آن
ص: 167
پاک نمی شود مگر آنكه خداوند خانه آن حضرت را - كه تو در آن اقامت دارى - براى من انتخاب كند.
من اندوهناكم و حزنى شديد دارم كه دل را خون می كند و غصه اى دارم كه مرا رها نمی كند، چقدر زود بين ما فاصله افتاد. من در اين مصيبت از خدا كمک می خواهم.
به زودى دخترت به شما خبر خواهد داد كه امتت بر عليه من و بر شكستن حرمت او متفق و همدست شده بودند. از او بسيار سؤال كن و قضايا را خبر بگير.
چه ناگفته هايى كه در سينه اش جمع شده بود و راهى براى اظهار آن نداشت. به زودى برايت خواهد گفت...».(1)
آنگاه حضرت با شكايت از بيداد سقيفه و براى وداع با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و صديقه طاهره (علیها السلام) عرضه داشت:
«سلام بر شما دو عزيز! سلام كسى كه مجبور به خداحافظى است، نه اينكه بخواهد سخنش را تمام كند يا سير شده باشد.
اگر از كنار تربت تو می روم از خستگى نيست...(2)
اگر نبود غلبه اين حاكمين مسلط بر ما، ماندن كنار تربت تو و توقف در اينجا را بر خود لازم می كردم و بر آن مواظبت
ص: 168
می نمودم و بر عظمت اين مصيبت همچون مادران فرزند از دست داده ناله سر می دادم.
در منظر پروردگار است كه دختر تو پنهانى به خاک سپرده می شود و حق او از بين می رود و ارث او منع می شود در حالى كه فاصله ما با تو زياد نشده است...».(1)
سپس اميرالمؤمنين علیه السلام بر سر قبر صديقه طاهره (علیها السلام) ايستاد و فرمود:
«خدايا! من از دختر پيامبرت راضى هستم. خدايا! او اكنون در تنهايى است پس مونس او باش...
خدايا! به او ظلم شده است پس براى او حكم كن كه تو بهترين حكم كنندگان هستى».(2)
آنگاه حضرت در فراق صديقه طاهره (علیها السلام) مرثيه خواند و اشعارى جانسوز زمزمه نمود.(3) در اين هنگام هاتفى در جواب سوگوارى و
ص: 169
مرثيه اميرالمؤمنين علیه السلام آن حضرت را تسلى داد.(1)
سپس حضرت كنار تربت صديقه طاهره (علیها السلام) نشست و آنقدر گريست كه عباس جلو آمد و دست حضرت را گرفت و با كمک ديگران او را از كنار قبر بردند.(2)
اميرالمؤمنين علیه السلام پس از خاكسپارى صديقه طاهره (علیها السلام) هنگامى كه به خانه بازگشت قلب جريحه دارش لبريز از اندوه و حزن شد و در خانه اى كه ديگر فاطمه (علیها السلام) در آن نبود سخت احساس وحشت و تنهايى كرد و اينگونه به زمزمه پرداخت:
«خود می نگرم كه رنج و ناگوارى هاى دنيا بر من هجوم آورده اند و كسى كه اين همه رنج و اندوه او را احاطه كند همواره و هميشه بيمار خواهد بود.
ميان دو دوست پرمهر سرانجام فراق و جدايى است...».(3)
بدن مطهر تنها يادگار پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شبانه و مخفيانه دفن گرديد. اما
ص: 170
مردم مدينه به خصوص غاصبين خلافت می دانستند كه آشكار نبودن قبر فاطمه زهرا (علیها السلام) براى هميشه سندى زنده بر جنايات و خيانات آنان خواهد بود، لذا از هر راهى براى پيدا كردن قبر حضرت وارد شدند.
اميرالمؤمنين علیه السلام نيز در اين باره به مقابله شديد با آنان پرداخت تا وصيت صديقه كبرى (علیها السلام) در مخفى بودن قبر عملى شود.
بنابراين هنگام اذان صبح ابوبكر رو به مردم حاضر در مسجد كرد و اعلان عمومى داد و گفت: براى تشييع جنازه دختر پيامبر حاضر شويد كه ديشب از دنيا رفت.(1) آنگاه همراه عمر و عده اى از مردم به سمت خانه اميرالمؤمنين علیه السلام آمدند در حالى كه قصد داشتند بر بدن فاطمه زهرا نماز بخوانند و در مراسم تشييع و تدفين وى حاضر باشند.
در بين راه مقداد را ديدند. مقداد با ديدن ابوبكر و عمر و همراهانشان گفت: «ما ديشب پيكر فاطمه (علیها السلام) را به خاک سپرديم».
عمر با شنيدن اين خبر به ابوبكر نگاه كرد و گفت: آيا به تو نگفتم اينان بدن فاطمه را شبانه و زود دفن می كنند كه ما حاضر نباشيم؟!
عباس كه آنجا حاضر بود گفت: او خود وصيت نموده بود كه شما بر او نماز نخوانيد.(2)
ص: 171
مقداد نيز گفت: «فاطمه (علیها السلام) وصيت نموده بود كه شما دو نفر بر جنازه او نماز نخوانيد!».
عمر به مقداد حمله كرد و آنقدر بر سر و صورت او زد كه خسته شد، مردم كه حاضر بودند مقداد را از دست عمر رها كردند.
مقداد در برابر عمر ايستادگى كرد و فرمود:
«دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالى به شهادت رسيد كه از هر دو پهلويش خون جارى بود، از ضرباتى كه تو با شمشير و تازيانه بر او زدى! پس بدان كه من براى كتک خوردن نزد تو از على و فاطمه (علیهما السلام) بسيار كم ارزش تر هستم، مرا اينگونه می زنى؟!»(1)
آنگاه عمر و ابوبكر و همراهانشان نزد اميرالمؤمنين علیه السلام آمدند. ديدند حضرت كنار در خانه نشسته است.(2) نخست برخى گفتند: اى برادر رسول خدا! دستور ده تا سراغ تجهيزات كفن و دفن برويم.
اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: فاطمه (علیها السلام) دفن شد و به پدرش ملحق گرديد.
گفتند: «انا لله وانا اليه راجعون! آيا دختر پيامبرمان محمد از دنيا رفت و در بين ما فرزند ديگرى از او باقى نماند و بر بدن او نماز
ص: 172
نخوانديم؟! اين سخنى بسيار عظيم است!»(1)
اكنون بايد مردمى توبيخ می شدند كه آن روزها جنايات سقيفه نشينان و غاصبين خلافت را تماشا كردند تا اينكه صديقه طاهره (علیها السلام) به شهادت رسيد و امروز براى تشييع او اصرار مىورزند، لذا حضرت خطاب به آنان فرمود:
«بس است آن جناياتى كه در حق خدا و رسول و اهل بيتش انجام داديد! به خدا سوگند! من هرگز درباره وصيت فاطمه (علیها السلام) نافرمانى نخواهم كرد كه وصيت نموده بود هيچ يک از شما بر بدنش نماز نخوانيد».(2)
در اين حال ابوبكر و عمر جلو آمدند و گفتند:
«اى پسر ابوطالب! درباره دختر محمد چه كردى؟ آيا او را دفن كرده اى؟(3) آيا دشمنى خود را با ما هنوز ترک نكرده اى؟!(4) چه چيز باعث شد كه او را شبانه دفن كنى و نگذارى ما در نماز و تشييع او حاضر باشيم؟!».
ص: 173
حضرت فرمود:
«اين عهدى بود كه او با من داشت و دستور دفن شبانه را داده بود.(1) اگر بازنگرديد شما را مفتضح خواهم كرد!!»...(2)
ابوبكر و عمر گفتند:
«به خدا قسم! تو هيچ چيزى را كه بر عليه ما باشد و ما را ناراحت كند ترک نمی كنى و اين نيست مگر به خاطر كينه اى كه از ما به دل دارى!»...(3)
عمر دو مرتبه گفت:
«اى پسر ابوطالب! آيا حسد قديمى خود را هنوز ترک نكرده اى! تو رسول خدا را به تنهايى غسل دادى و بدون حضور ما بر جنازه فاطمه نماز خواندى!».
اميرالمؤمنين (علیه السلام) ديگر پاسخ عمر را نداد، اما عقيل برادر حضرت پاسخ او را اينگونه آغاز كرد:
«به خدا سوگند! شما حسودترين و دشمن ترين مردم نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهل بيت او هستيد! شما فاطمه (علیها السلام) را
ص: 174
زديد و در حالى از دنيا رفت كه پشت و پهلويش هنوز آغشته به خون بود و از شما دو نفر راضى نبود!...».(1)
با اين عكس العمل، ابوبكر ساكت شد اما عمر گفت:
«اين كار در اثر كينه اى است كه در دل داريد! اين سخنان بى فايده را رها كن!
اى بنى هاشم! به خدا قسم شما هرگز حسادت قديمى خويش با ما را فراموش نمی كنيد!
به خدا قسم! قصد كرده ام قبر فاطمه را نبش كنم و بر بدنش نماز خوانم! اكنون قبر فاطمه را نبش می كنم و بر بدنش نماز می خوانم!».(2)
اميرالمؤمنين (علیه السلام) از گستاخى عمر غضبناک شد و لباس او را گرفت و به طرف خود كشيد به گونه اى كه قادر به عكس العملى نبود.(3)
سپس حضرت فرمود:
«به خدا قسم! مادامى كه قلبم درون سينه ام می تپد و ذوالفقار در
ص: 175
دستان من است هرگز نمی توانى قبر او را نبش كنى!(1)
اى پسر...! اگر چنين قصدى نمايى دستت را به سويت بازمی گردانم. به خدا قسم! اگر شمشيرم را بيرون كشم آن را غلاف نخواهم كرد مگر با گرفتن جان تو! اگر می توانى قصدت را عملى كن!(2)
به خدا سوگند! اگر قصد داشته باشى ذره اى از اين تصميم خود را عملى كنى - و خوب می دانى كه هرگز نمی توانى مگر آنكه آنچه چشمانت در آن است از تنت جدا شود - بدان كه من با تو به غير از شمشير معامله نخواهم كرد قبل از آنكه به چنين هدفى دست پيدا كنى!».(3)
آنگاه حضرت عمر را رها كرد و او كه قدرت حركت نداشت ساكت شد.(4)
در اين هنگام عده اى از مردم بازگشتند، اما عمر و ابوبكر و
ص: 176
همراهانشان - با آنكه از سخن اميرالمؤمنين علیه السلام در هراس بودند - همچنان قصد داشتند به قبرستان بقيع بروند و قصد سوء خود را عملى كنند.
آنان به سوى بقيع رفتند. ابوبكر گفت: برويد عده اى از زنان مسلمان را بياوريد تا اين قبرها را نبش كنند و جنازه فاطمه را پيدا كنيم و از قبر بيرون بياوريم و بر آن نماز بخوانيم و بار ديگر او را به خاک بسپاريم تا بتوانيم در آينده قبرش را زيارت كنيم!
اين سخن ابوبكر را به اميرالمؤمنين علیه السلام اطلاع دادند. در اين هنگام حضرت لباس زرد رنگى را كه در جنگ ها می پوشيد بر تن كرد و شمشير ذوالفقارش را به كمر بست و از خانه خارج شد در حالى كه از شدت غضب چشمانش سرخ شده بود و خون در رگهاى مباركش به جوش آمده بود. حضرت به طرف بقيع می آمد.
شخصى دوان دوان نزد مردمى كه در بقيع بودند آمد و گفت: «اين على بن ابى طالب علیه السلام است كه می آيد و سوگند ياد نموده كه اگر يک سنگ از اين قبرها جابه جا شود تا آخرين نفر شما را از دم شمشير خواهد گذرانيد».
بسيارى از مردم با اين سخن از بقيع رفتند.(1) اما ابوبكر و عمر و
ص: 177
عده اى ديگر باقى ماندند. عمر جلو آمد و گفت: «يا اباالحسن! تو را چه شده است؟! به خدا سوگند قبرها را نبش كرده و جنازه او را بيرون آورده بر او نماز می خوانيم» اميرالمؤمنين علیه السلام لباس عمر را گرفت و او را پيچاند و بر زمين كوبيد و فرمود:
«... اى پسر...! من از حق خود گذشتم از بيم آنكه مردم از دين برگردند. اما در مورد نبش قبر فاطمه (علیها السلام) سوگند به آن خدايى كه جان على در كف دست قدرت اوست اگر تو و يارانت دست به آن بزنيد و يک سنگ از آن جابجا شود زمين را از خون شما سيراب خواهم كرد!
اكنون اگر می خواهى اقدام كن. اگر شمشير كشم آن را غلاف نمی كنم مگر با گرفتن جان تو!».(1)
پس از اين، آن دو به همراه مردمى كه در قبرستان بقيع جمع شده بودند به سرعت متفرق شدند و براى هميشه پيدا كردن قبر فاطمه (علیها السلام)را از ياد بردند.(2)
ص: 178
بعد از شهادت صديقه طاهره (علیها السلام) اميرالمؤمنين علیه السلام مدتى طولانى از خانه بيرون نيامد. اصحاب كه از اين موضوع بسيار ناراحت و نگران بودند عمار را نزد حضرت فرستادند.
عمار پس از اجازه وارد خانه شد ديد اميرالمؤمنين علیه السلام نشسته و حسنين (علیهما السلام) كنار او هستند و حضرت گاهى به امام حسن علیه السلام نگاه نموده و اشک می ريزد و گاهى نظر به امام حسين علیه السلام می كند و اشک می ريزد.
عمار عرض كرد: آقاى من! شما ما را در مصيبت ها به صبر دستور می دهيد. اصحاب در انتظار شما هستند و طاقت دورى شما را ندارند.
حضرت فرمود:
«اى عمار! در سوگ چنين بانويى نشستن سخت گران است.
اى عمار! من با از دست دادن فاطمه گويى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از دست داده ام. فاطمه براى من آرامش خاطر و تسلاى مصيبت بود.
اى عمار! من درد مصيبت را احساس نكردم مگر با از دست دادن او، و درد فراق را نفهميدم مگر با فراق او...
اى عمار! هنگامى كه فاطمه را بر مكان غسل گذاشتم ديدم يكى از استخوان هاى پهلويش شكسته و ميخِ در وارد سينه اش شده و آن را مجروح كرده و پهلويش از شدت
ص: 179
ضربات سياه شده است.
اى عمار! آنچه از قلبم بيرون نمی رود اين است كه او اين جراحات را از من مخفى می كرد كه مبادا زندگى به كام من تلخ شود.(1)
اى عمار! ديدگانم بر حسن و حسين نمی افتد جز آنكه گريه راه گلويم را می بندد و بر زينب نظاره نمی كنم جز آنكه قلبم شعله ور می شود و جز اشک امانم نمی دهد».(2)
امام صادق علیه السلام فرمودند: پس از شهادت مادرم فاطمه (علیها السلام)، اميرالمؤمنين علیه السلام هر روز كنار تربت او می رفت. در يكى از روزها خود را بر روى قبر محبوب خويش انداخت و در حالى كه می گريست فرمود:
«مرا چه سود كه بر كنار قبرها بگذرم و بر تربت محبوب خويش سلام دهم اما جواب مرا ندهد؟...».(3)
ص: 180
ص: 181
ص: 182
روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مسجد نشسته بود که جمعی از بزرگان و اشراف شهر به حضورش آمده گفتند:
ای افتخار عرب! ما به خدمت شما رسیدیم تا عرض کنیم دختر فلانی را به پسر فلانی - که هر دو از مشاهیر و اشراف عرب هستند - عقد بسته و مجلس عروسی برپا کرده ایم، آمده ایم دختر گرامی شما فاطمه زهرا (علیها السلام) را به آن جشن دعوت کنیم. خُلق عظیم شما اقتضا می کند که به فاطمه اجازه دهی در این محفل حضور نماید تا مجلس ما مزین شود.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: صبر کنید، من به خانه دخترم فاطمه (علیها السلام) بروم و او را از این دعوت خبردار کنم، اگر مایل شدند بیایند به شما اطلاع می دهم.
حضرت جریان دعوت اشراف عرب را به عروسیشان، به او فرمود و از وی نظرخواهی کرد که آیا حاضر است به جشن عروسی زنده شدن عروس به اعجاز حضرت زهرا (علیها السلام)
روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مسجد نشسته بود که جمعی از بزرگان و اشراف شهر به حضورش آمده گفتند:
ای افتخار عرب! ما به خدمت شما رسیدیم تا عرض کنیم دختر فلانی را به پسر فلانی - که هر دو از مشاهیر و اشراف عرب هستند - عقد بسته و مجلس عروسی برپا کرده ایم، آمده ایم دختر گرامی شما فاطمه زهرا (علیها السلام) را به آن جشن دعوت کنیم. خُلق عظیم شما اقتضا می کند که به فاطمه اجازه دهی در این محفل حضور نماید تا مجلس ما مزین شود.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: صبر کنید، من به خانه دخترم فاطمه (علیها السلام) بروم و او را از این دعوت خبردار کنم، اگر مایل شدند بیایند به شما اطلاع می دهم.
حضرت جریان دعوت اشراف عرب را به عروسیشان، به او فرمود و از وی نظرخواهی کرد که آیا حاضر است به جشن عروسی
ص: 183
آنها برود یا نه؟!
صدیقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) لحظاتی به فکر فرو رفت، سپس عرض کرد:
پدرجان! من فکر می کنم دعوت آنان از من به عروسیشان برای سخريه و استهزاء من است، چون زنان و دختران اشرافِ عرب در آن جشن همه لباس های فاخر و گران قیمت حریر و جواهر به تن کرده، ولی من غیر از این پیراهن کهنه و چادر وصله دار چیزی ندارم بپوشم و به آن جا بروم، اگر با همین وضعیت بروم آنها مرا استهزاء و مسخره و شماتت خواهند کرد.
وقتی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سخنان دخترش فاطمه زهرا (علیها السلام) را شنيد غمگین شد، در همان حال جبرئیل امین از سوی رب العالمین به حضورش رسید عرض کرد: یا رسول الله! خدای جلّ وعلا بر شما وفاطمه سلام می رساند و می فرماید: به فاطمه بگو همان لباس هایی که دارد بپوشد و عازم رفتن عروسی باشد که ما را در این کار حکمتی است.
رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) پیغام خدای تبارک و تعالی را به دخترش فاطمه زهرا (علیها السلام) رسانید. صدیقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) عرض کرد: هرچه خدای عزوجل فرماید، همان را می کنم و حکم و فرمان او را به جان و دل می پذیرم.
سجده شکری کرد و برخاست جامه های کهنه و وصله دار خود را پوشیده و از پدر بزرگوارش اجازه رفتن به عروسی گرفت و همت به
ص: 184
رفتن نمود. در همان حال فرشتگان هفت آسمان ناله سر داده و سر نیاز به درگاه خدای تعالی نهاده و گفتند:
بارخدایا! خداوندا! دختر پیغمبر آخر الزمان که محبوبه توست و او را بر دیگر زنان عالَم برگزیده ای در میان زنان خجالت زده و دل شکسته نکن که ما تحمل دیدن افسردگی او را نداریم.
همان لحظه از طرف خدای تبارک وتعالی به جبرئیل امر شد: با صدهزار حوری مه لقا از لباس های بهشتی بردارید و بر زمین نازل شوید و آنها را بر فاطمه زهرا (علیها السلام) بپوشانید و او را با عزت و احترام به مجلس عروسی ببرید.
جبرئیل علیه السلام به فرمان خدا از لباس های سندس واستبرق بهشتی با صدهزار حوریه به خدمت صدیقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) آمد. آن بانوی محترمه لباس های بهشتی را پوشید، با جلال و عزت به سوی جشن عروسی حرکت کرد.
حوریان خاک قدم های آن عُليا مخدره (علیها السلام) را به عنوان تبرک بر چشم هایشان می مالیدند.
فاطمه زهرا (علیها السلام) از دیدن این همه عزت و جلال شکر خداوند تعالی را به جای آورده و زبانش بر ثنای خدای متعال گویا بود.
وقتی نزدیکی خانه عروس رسیدند و نور مقدسش بر جمع زنانی که آنجا بودند تابید، همگی با حالت شگفت و تعجب به چهره نورانی و لباس های حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) نظر کرده و متحیر شدند و بی
ص: 185
اختیار به استقبال آن بانوی دو عالم شتافتند، تا آن جا که هیچ زنی در کنار عروس نماند.
بعضی از آنها دست و پای صدیقه طاهره فاطمه زهرا (علیها السلام) را بوسیده و آن بانوی بانوان را با احترام و عزت وارد مجلس جشن عروسی کردند.
با دیدن این حالت عروس تحمل ننموده و از صندلی که بر روی آن نشسته بود، به زمین افتاد و مدهوش شد.
وقتی به کنارش آمدند، دیدند که جان به جان آفرین تسلیم کرده و مرده است.
صدای فریاد و شیون از زنان بلند شد، همگی به گریه درآمدند.
حضرت زهرا (علیها السلام) از مشاهده آن واقعه خیلی متأثر و از مردن عروس مکدر شد. بلادرنگ برخاسته تجدید وضو کرد، در جلو چشمان زنان عرب دو رکعت نماز حاجت خواند و سر بر سجده نهاده و گفت:
بارالها ! بنده نوازا ! به عزت و جلال لايزال تو، و به حرمت و شرف رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و امیرالمؤمنین علی مرتضی علیه السلام و به فضیلت طاعات و عبادات بندگان خاصت «عروس» را زنده بگردان.
هنوز سر فاطمه زهرا (علیها السلام) در سجده بود و لبانش در مناجاتِ حق، دیدند که عروس حرکتی کرده و عطسه ای زد و به اذن خدا از جا برخاست و به دست و پای فاطمه زهرا (علیها السلام) افتاد و بوسید و گفت:
ص: 186
سلام بر تو ای دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! همانا تو و پدرت بر حق هستید و کسانی که راه کفر و شرک و بت پرستی را پیش گرفته، همه باطل اند و من با دست مبارک شما مسلمان می شوم.
نقل کرده اند: آن روز هفتصد نفر مرد و زن از خویشان و فامیل های عروس و داماد دین مقدس اسلام را پذیرفته و از شرک و کفر بیرون آمدند و این معجزه حضرت در شهرهای دیگر شهرت پیدا کرد و بسیاری مسلمان شدند.
وقتی مجلس عروسی به پایان رسید، صدیقه طاهره (علیها السلام) به منزل بازگشت [و ماجرا را بیان نمود].
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سر به سجده شکر نهاده و خدای عزوجل را سپاس و ثنا گفت و فرمود:
ای نور دیده! از آنچه گفتی، هزاران بار بیشتر و بهترش را از درگاه خداوند تبارک و تعالی بر تو امیدوارم.(1)
روزی عایشه بر حضرت فاطمه (علیها السلام) وارد شد، در حالی که آن حضرت برای حسن و حسین (علیهما السلام) با آرد و شیر و روغن در دیگی
ص: 187
حریره درست می کرد. دیگ بر روی اجاق و آتش می جوشید و بالا می آمد و فاطمه (علیها السلام) آن را با دست خود هم می زد.
عایشه با اضطراب و نگرانی از نزد او بیرون آمده، نزد پدرش ابوبکر رفت و گفت: ای پدر! من از فاطمه چیز شگفت آوری دیدم، و آن این که دست به درون دیگی که بر روی آتش می جوشید برده، آن را به هم می زد.
گفت: دخترکم! این را پنهان کن که کار مهمی است.
این خبر که به گوش پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، بالای منبر رفت و حمد و سپاس الهی به جای آورد، سپس فرمود:
همانا مردم دیدن دیگ و آتش را بزرگ شمرده و تعجب می کنند. سوگند به آن کسی که مرا به پیامبری برگزید، و به رسالت انتخاب فرمود! همانا خدای عزوجل آتش را بر گوشت،خون، موی، رگ و پیوند فاطمه (علیها السلام) حرام کرده است، و فرزندان و شیعیان او را از آتش دور نموده است.
برخی از فرزندان فاطمه (علیها السلام) دارای رتبه و مقامی هستند که آتش و خورشید و ماه از آنها فرمان برداری کرده در پیش رویشان جنيان شمشیر زده، پیامبران به پیمان و عهد خود درباره آنها وفا می کنند، زمین گنجینه های خودش را تسلیم آن ها نموده، آسمان برکاتش را بر اینان نازل می کند.
وای، وای، وای به حال کسی که در فضیلت و برتری فاطمه (علیها السلام) شک و تردید به خود راه دهد! و لعنت و نفرین خدا بر کسی که شوهر او، علی بن ابی طالب علیه السلام را دشمن
ص: 188
داشته به امامت فرزندان او راضی نباشد.
همانا فاطمه (علیها السلام) خود دارای جایگاهی است، و شیعیانش نیز بهترین جایگاه ها را خواهند داشت.
همانا فاطمه (علیها السلام) پیش از من دعا می کند و شفاعت می نماید و شفاعتش علیرغم میل کسانی که با او مخالفت می کنند پذیرفته می شود.(1)
امیرالمومنین علیه السلام چیزی از یک نفر یهودی قرض نمود، یهودی در مقابل آن، شیئی را به عنوان رهن درخواست کرد.
علی علیه السلام چادر حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) را - که از پشم بافته شده بود - در گرو قرضش گذاشت.
یهودی آن چادر را به خانه خود برده و در میان اتاقی نهاد. هنگامی که شب فرا رسید و تاریکی بر همه جا حاکم شد، زن یهودی برای کاری وارد آن اتاق شد، دید نوری اتاق را فرا گرفته و روشن نموده است، فوری نزد شوهرش آمد و او را از این امر آگاه کرد.
مرد یهودی که بودن چادر حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) در خانه اش را فراموش کرده بود از این امر در شگفت شد، به سرعت برخاست و داخل اتاق شد، ناگهان دید که نور آن چادر همه اتاق را فرا گرفته،
ص: 189
گویی شعاعش از ماه شب چهاردهم فروزان تر بود و از نزدیک می درخشید.
یهودی که از این امر در شگفت شد، محل چادر را بررسی کرد و با دقت به آنجا نگاه نمود فهمید که نور از همان چادر حضرت می درخشد.
او از اتاق خارج شد و به سرعت سوی قوم و خویش خودش رفت، همسرش نیز به سوی خویشان خود شتافت، و آنها را در آن اتاق حاضر کردند، در آن شب، تعداد هشتاد نفر از یهودیان در خانه او حاضر شده و این منظره را مشاهده کردند و همگی مسلمان شدند.(1)
لعن الله ظالمیک یا فاطمه!
بشّار مکاری می گوید: در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. نزد حضرت ظرفی از خرمای «طبرزد» بود که میل می نمود و فرمود: بشّار! بیا جلو میل کن.
عرض کردم: گوارا باد فدایت شوم! چیزی در بین راه دیدم که سخت ناراحتم و دلم را بدرد آورده و تأثیر زیادی در من گذاشته است.
فرمود: تو را به حقی که بر گردنت دارم پیش بیا میل کن. پیش رفته شروع بخوردن نمودم، فرمود: چه دیده بودی؟
ص: 190
گفتم: در بین راه پاسبانی دیدم که به سر پیرزنی رفته و او را کتک زنان بطرف زندان می برد، او با صدای بلند می گفت: «پناه به خدا و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می برم بفریادم برسید» هیچ کس به داد او نرسید.
فرمود: برای چه او را چنین می زدند؟
گفتم: از مردم شنیدم که آن زن به زمین خورده و در حین افتادن گفته بود:
«لعن الله ظالمیک یا فاطمه؛ای فاطمه!خدا لعنت کند ظالمین تو را».
این آزار و شکنجه برای همان حرف بوده است.
امام دست از خوردن کشید شروع کرد به زار زار گریستن بطوری که دستمال و محاسن و سینه اش از اشک تر شد.
فرمود: بشّار! حرکت کن برویم به مسجد سهله دعا کنیم و از خداوندِ عزیز خلاصی آن زن را بخواهیم.
امام علیه السلام یکی از شیعیان را فرستاد به دارالاماره و فرمود: از همان جا تکان نمی خوری تا فرستاده ما بیاید،اگر پیش آمدی برای آن زن اتفاق افتاد می آیی و ما را پیدا می کنی.
به مسجد سهله رفتیم هر کدام دو رکعت نماز خواندیم آنگاه امام صادق علیه السلام دست به آسمان بلند نموده این دعا را خواند:
«انت اللَّه لا له الا انت خالق الخلق ورازقهم، وانت الله لا اله الّا انت القابض الباسط، وانت الله لا اله الّا انت مدبّر الامور وباعث من فی القبور، انت وارث الارض ومن
ص: 191
علیها، اسئلک باسمک المخزون الحیّ القیّوم، وانت الله لا اله الّا انت عالم السرّ واخفی، اسئلک باسمک الذی إذا دعیت به اجبت، واذا سئلک به اعطیت، واسئلک بحقّ محمد وآل محمد أن تقضی حاجتی الساعة الساعة.
یا سامع الدعاء، یا سیداه یا مولایاه یا غیاثاه، اسئلک بکل اسم سمّیت به نفسک، او استأثرت به فی علم الغیب عندک أن تصلّی علی محمد وآل محمد وأن تجعل خلاص هذه المرأة، یا مقلّب القلوب والابصار یا سمیع الدّعاء».
بعد از دعا به سجده رفت که من جز صدای نفس آقا چیزی نمی شنیدم سر بلند نموده و فرمود: حرکت کن که زن را آزاد کردند.
از مسجد خارج شدیم که در بین راه نماینده امام علیه السلام رسید حضرت پرسید: چه خبر شد؟ گفت: آزادش کردند.
فرمود: چطور شد که آزادش کردند؟
گفت: من نفهمیدم ولی در دارالاماره ایستاده بودم یک دربان آمد و او را خواست گفت: چه گفته بودی؟ جواب داد: من به زمین خوردم گفتم: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه» مرا چنین آزردند.
آن شخص دویست درهم به او داد گفت: این پول را بگیر و امیر را حلال کن، ولی پیرزن نگرفت. وقتی دید از گرفتن پول امتناع دارد به امیر خبر داد. امیر بیرون آمده گفت: برو به منزلت. پیرزن به منزلش رفت.
ص: 192
امام علیه السلام فرمود: از گرفتن دویست درهم خودداری کرد؟
گفت: آری با اینکه به خدا به آن پول احتیاج داشت.
امام علیه السلام از جیب خود هفت دینار بیرون آورده فرمود:این پول را به منزلش ببر و سلام مرا به او برسان.
ما با هم به خانه او رفتیم و سلام امام علیه السلام را رساندیم.
پیرزن گفت: به خدا سوگند جعفر بن محمّد علیه السلام به من سلام رسانده؟!
گفتم: خدا تو را بیامرزد به خدا سوگند جعفر بن محمّد علیه السلام سلام به تو رساند. او دست برد گریبان خود را چاک زده و بی هوش گردید.
ایستادیم تا به هوش آمد، گفت: سخن امام علیه السلام را برایم دو مرتبه بگویید. تکرار کردیم، تا سه مرتبه این کار را کرد، بعد گفتیم: این پول را بگیر امام علیه السلام برایت فرستاده مژده باد تو را.
پول را گرفت وگفت: به امام علیه السلام بگویید از خدا بخواهد این کنیزش را ببخشد کسی بیشتر از او و پدران گرام و اجداد طاهرش: در نزد خدا محبوب تر نیست که واسطه توسل شوم.
خدمت حضرت صادق علیه السلام برگشتیم و داستان زن را برای ایشان نقل کردیم. امام علیه السلام شروع به گریه کرده و برایش دعا فرمود.(1)
ص: 193
زنی شیعه با مردی ناصبی و دشمن اهلبیت (علیهم السلام) ازدواج کرد و نمی دانست که او ناصبی است ،مدتی از ازدواجش گذشت روزی از روزها در خانه را زدند، رفت و در را باز کرد دید مرد فقیری است که کمک می خواهد و امیرالمؤمنين علیه السلام را واسطه قرار داده و می گوید: به حق علی بن
ابی طالب علیه السلام به من کمک کنید!
آن زن می گوید این سوگند مرا تکان داد، بی اختیار دست برده گوشواره هایم را بیرون آوردم و در دست سائل گذاشتم. آن مرد خوشحال و راضی رفت. شوهرم که برگشت جلو رفته و با خوشحالی و شادمانی گفتم: امروز فقیری برما گذشت و کمک خواست و مرا به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام قسم داد، من هم گوشواره ام را به احترام حضرت به او دادم.
شوهر عصبانی از جا جست و گفت: گوشواره ها را با دست چپ دادی یا دست راست؟ زن گفت: با دست راست.
مرد او را به طرف آشپزخانه کشانید و با ساطور دست راستش را قطع کرد و او را طلاق داده، ودر حالی که زن فریاد می کشید و کمک می خواست او را از خانه بیرون انداخت.
برخی رهگذران او را دیده و به خانه بردند و جلوی خون ریزی دستش را گرفته و زخمش را بستند.
پس از مدتی آن زن به قصد حرم امیرالمؤمنين علیه السلام راهی نجف
ص: 194
شد، در بین راه به کاروانسرایی که برای زوار مهیا شده بود وارد گردید و داستانش را برای همسرِ صاحب کاروانسرا تعریف کرد.
آن زن دلش به حال او سوخت و جای خوابی به او داد. اتفاقا قافله ای از زوار آمدند و در همان کاروانسرا پیاده شدند. رئیس آن قافله، زن را که دید درباره اش پرسید، قصه را برایش گفتند، خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت با آن زن ازدواج نماید.
همسرِ صاحب کاروانسرا نزد آن زن رفته و پیشنهاد آن جوان را به او اطلاع داد.
زن گفت: امشب را به من مهلت دهید ان شاء الله تعالی فردا به شما جواب می دهم.
آن شب به نماز شب ایستاد و سپس به سجده رفت و متوسل به صدیقه طاهره (علیها السلام) شد و از حال و روزش به آن حضرت شکوه کرد، و چاره دست قطع شده اش را از ایشان خواست.
نزدیک صبح در خواب دید حضرت زهرا (علیها السلام) از امیرالمؤمنین علیه السلام درخواست می کند که آن دستِ قطع شده به صورت اولش برگردد زیرا در راه محبت شما قطع شده است. تا از خواب بیدار شد دید دست قطع شده اش مانند روز اول سالم است، گویا اصلا هرگز قطع نشده، و سپس به ازدواج آن جوان در آمد.(1)
ص: 195
در عباس آباد هند جمعی از شیعیان در ایام عاشورای حسینی علیه السلام جمع شدند که شبیه حضرت عباس علیه السلام بسازند. شخصی که تنومند و رشید باشد نیافتند، تا آن که جوانی را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) بود.
او را شبیه کردند و مراسم تعزیه برپا نمودند. چون شب شد به خانه آمد. پدرش از او پرسید: کجا بودی؟ هنگامی که از کار پسرش آگاه گردید، بسیار عصبانی شد و گفت: مگر عباس[ علیه السلام ] را دوست می داری؟
جوان گفت: آری، جانم به فدای او باد!
پدر گفت: اگر چنین است بیا تا دست های تو را به یاد دست بریده عباس[ علیه السلام ] قطع نمایم.
جوان دست خود را دراز کرد و پدر دستش را برید. مادرش گریان شد و گفت: ای
مرد! چرا از فاطمه زهرا (علیها السلام) شرم
نکردی؟
مرد گفت: اگر فاطمه[ (علیها السلام)] را دوست داری بیا تا زبان تو را نیز قطع کنم.
پس زبان زن را هم برید و هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت: بروید و شکوه مرا پیش عباس[ علیه السلام ] نمایید.
آن دو به عباس آباد آمدند و به مسجد محل رفته، نزدیک منبر تا به سحر ناله کردند.
ص: 196
زن گوید: چون نزدیک صبح شد، زنانی چند دیدم که آثار بزرگی از پیشانی ایشان ظاهر بود. یکی از آنها آب دهان بر زخمِ زبانِ من ماليد، في الحال زبانم التيام یافت، دامنش را گرفتم و عرض کردم: جوانی دارم که دستش بریده و بی هوش افتاده به فریادش برس.
فرمود: آن هم صاحبی دارد.
گفتم: تو کیستی؟
فرمود: من فاطمه مادرِ حسین هستم.
این بگفت و از نظرم غایب شد.
نزد فرزندم آمدم، دستش را دیدم که خوب شده است. پرسیدم: چگونه چنین شده است؟!
پسر گفت: در اثنای بی هوشی جوان نقاب داری دیدم، به بالینم آمد و فرمود: دستت را به جای خود بگذار، پس نظر کردم هیچ اثر زخمی در آن ندیدم.
گفتم: می خواهم دست تو را ببوسم. ناگاه اشکش جاری شد و فرمود: ای جوان! معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.
عرض کردم: شما کیستی؟ فرمود: منم عباس بن علی (علیهما السلام)، سپس از نظرم غایب گردید!(1)
ص: 197
مرحوم حاج شیخ مهدی محدّث زاده، فرزند بزرگوار محدّث نامدار شیعه، مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی - صاحب تالیفات فراوان و از همه مشهورتر، کتاب برجستۀ مفاتیح الجنان - فرمودند:
از پدرم سؤال کردم که چگونه شد کتاب مفاتیح الجنان این قدر مورد توّجه قرار گرفت، که همۀ کتاب های دعایی قبلی را که از آثار بزرگان نامدار شیعه می باشد تحت الشّعاع خود قرار داد، و عالَم گیر شد، و در همه جا و در نزد همه کس مورد قبول قرار گرفت؟
پدرم فرمودند: وقتی کتاب مفاتیح الجنان را تألیف نمودم، آن را به روح مقدّس حضرت زهراء (علیها السلام) هدیه کردم، در نتیجه چنین موقعیّتی برای این کتاب حاصل گردید.(1)
یکی از تجّار متدّین و محترم و علاقمند به خاندان نبوّت (علیهم السلام) چهل سال پیش دل درد عجیبی پیدا می کند، و ورم بسیار شدیدی بر او عارض می شود، و شکم او بسیار بالا می آید. برای معالجه از پزشکان
ص: 198
زیادی کمک می گیرد ولی هیچ اقدام و درمانی مؤثّر واقع نمی شود.
عدّه ای از همسایگان او عازم سفر کربلا می شوند. ایشان چندین عریضه (نامه) می نویسد برای حضرت سیّد الشّهداء امام حسین علیه السلام و حضرت أباالفضل علیه السلام و کاظمین (علیهما السلام) و یک عریضه نیز برای حضرت زهرا (علیها السلام) می نویسد.
یکی از همسایه ها با دیدن عریضۀ حضرت زهرا (علیها السلام) می گوید: قبر حضرت که معلوم نیست کجا است. این جمله او را ناراحت می کند و لذا با حالتی محزون و غصّه دار در پائین عریضه می نویسد:
یا اباعبدالله! اگر کسی از قبر مادرتان خبر نداشته باشد شما آگاه هستید، پس از شما تقاضا دارم که این عریضه را به مادرتان برسانید.
همسایه ها به سفر کربلا مشرّف می شوند، و چند روزی می گذرد. مریضِ نام برده، شبی در عالم رؤیا می بیند که حضرت زهرا (علیها السلام) تشریف آوردند، در حالی که تمام بدن مبارک پوشیده، و بر صورت مبارکشان دو نقاب زده بود، و دو فرزند کوچک و خردسال همراهشان بود؛ یکی در طرف راست و دیگری طرف چپ، این سه بزرگوار تشریف آوردند و روبروی مریض نشستند.
حضرت زهرا (علیها السلام) پیراهن او را بالا زدند و با این که دست هایشان پوشیده بود، باز هم دست ها را زیر چادر بردند، و بر روی شکم او (که ورم بسیار داشت) قرار دادند، و دست چپ را بلند کرده و فرمودند: فرزندانم من دعا می کنم، شما آمین بگوئید، سپس عرضه داشتند:
ص: 199
خدایا! این جوان به ما متوسّل شده، اگر عمر او تمام شده عمری دوباره به او عطا فرما.
فرزندان آن حضرت آمین گفتند، و سپس در حالی که عقب عقب می رفتند چند مرتبه فرمودند: تو خوب شدی، تو خوب شدی، تو خوب شدی و هم اکنون که چهل سال از این جریان و عنایت بزرگ می گذرد آن عارضه دیگر تکرار نشده است.(1)
مرحوم آیة الله سیّد احمد فقیه امامی1 در راه احیاء و بزرگداشت شهادت حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) از پیشگامان بزرگ، و از مدافعین سرسخت حقّ آن حضرت بودند، و اوّلین تابلوی بزرگ و چشمگیر را، به نام «کتابخانۀ عمومی الزّهرا (علیها السلام)» در بلندترین قسمت مسجدشان، واقع در خیابان عبدالرّزاق اصفهان، در سال 1400 قمری نصب نمودند.
در جریان نهضت فاطمیّه (علیها السلام)، از سال 1411 قمری (یکهزار و چهارصدمین سال شهادت فاطمۀ زهرا (علیها السلام)) با استفاده از همۀ امکانات جانی، مالی، آبروئی، اندیشه ای، همراه با تواضع، حُسن اخلاق، و حُسن تدبیر، بیشترین کوشش را در پیشرفت و موفقیّت حرکت فاطمیّه (علیها السلام) انجام دادند، و تشویق های مؤثّر و نافذ ایشان، در
ص: 200
به حرکت درآمدن دستجات عزاداری، و تداوم آن، در سال های بعد، و در گسترش فعّالیّت های گوناگون اجتماعی، در این زمینه نقشی حیاتی داشت، و نام ایشان را با حرکت و نهضت فاطمیّه (علیها السلام) پیوند زد.(1)
در سال 1414 قمری، در آخرین روز ایام فاطمیّه (علیها السلام) (دهم جمادی الثّانیه) ایشان در کتابخانۀ عمومی الزّهرا (علیها السلام) رحلت کردند، و در هنگامی که به میز مخصوص مطالعه ایشان مراجعه شد، ملاحظه گردید، که ایشان قبل از رحلت، در حال نوشتن متن اطّلاعیه ای برای جشن میلاد حضرت زهرا (علیها السلام) بوده، که در صدر آن نوشته بودند: إنَّما سُمِّیَت فاطِمَةَ، لأنَّ الخَلقَ فُطِمُوا عَن مَعرِفَتِها.(2)
پس از درگذشت ایشان، یکی از بستگان آن بزرگمرد، در عالم رؤیا دیده بود، که ایشان فرمودند:
هنگام جان دادن، همۀ معصومین (علیهم السلام) تشریف آوردند و حضرت زهرا (علیها السلام) گُلی به من دادند، بوئیدم، و آنقدر لذّت بردم که اگر به من پیشنهاد می کردند به دنیا برگردم، راضی نمی شدم.
و این چنین، در آخرین لحظات، حضرت زهرا (علیها السلام) قدردانی و
ص: 201
تشکّر خودشان را، از ارادتمند و مدافع حقّشان اظهار داشتند.(1)
روزی مرجع عالیقدر شیعه، آیة الله العظمی حاج سیّد محمّد هادی میلانی1 نشسته بودند که مرد و زنی با چند فرزند، بر ایشان وارد شدند و گفتند: ما از کشور آلمان آمده ایم، و می خواهیم مسلمان شویم.
جریان از این قرار است که این خانواده در کشور آلمان زندگی می کردند، دخترشان پهلویش شکست و پزشکان از درمان او عاجز شدند، و بالاخره گفتند باید پهلوی این دختر را عمل کرد، ولی خطرناک است.
دختر آلمانی حاضر نشد عمل جراحی کند، و گفت حاضرم بمیرم ولی زیر تیغ عمل جراحی نروم.
دخترک پهلو شکسته را به خانه آوردند، آنها در خانه، یک خدمتکار ایرانی داشتند به نام «بی بی»، یک روز این دخترک پهلو شکسته با بی بی درد دل می کرد و می گفت: حاضرم بیست میلیون بدهم ولی پهلویم معالجه شود، اما فکر نمی کنم دکتری بتواند مرا معالجه کند، و من ناکام از دنیا می روم.
بعد از این حرف ها گریه و ناله اش شروع شد. بی بیِ خدمتکار
ص: 202
ناراحت شد و به دخترک با مهربانی گفت: من یک دکتر سراغ دارم. دخترک گفت: من این بیست میلیون را به او می دهم.
بی بی خدمتکار گفت: پول مال خودت باشد و این را بدان که من سیّده هستم، و جدّۀ من فاطمۀ زهرا (علیها السلام) است، که او هم پهلویش شکسته بود، اگر می خواهی پهلویت خوب شود، با چشم گریان بگو: یا فاطمۀ پهلو شکسته!
دخترک با دلی سوزان ولی امیدوار، و با اشک چشم، مدام صدا می زد: «یا فاطمه پهلو شکسته» و همین طور تکرار و التماس می نمود و اشک می ریخت.
از این صحنه، دلِ بی بی خدمتکار نیز شکست و گفت: یا فاطمۀ زهرا! من یک بیمار آلمانی آورده ام در خانه ات. پدر دخترک هم از صدای ناله این دو شروع کرد به فریاد زدن، و می گفت: «یا فاطمۀ پهلو شکسته». هر سه نفر با دلی پر از درد ولی امیدوار، فاطمۀ زهرا (علیها السلام) را صدا می زدند.
ناگهان خانمی مهربان، عزیز و بزرگوار آمد و بر پهلوی دختر کوچک دستی کشید و فرمود: «خوب می شوی»، که همان جا دخترک به دست بانوی دو عالم (علیها السلام) شفا یافت.
دختر آلمانی گفت: شما کیستید؟ آن خانم فرمود: من فاطمۀ پهلو شکسته هستم و بعد تشریف بردند.(1)
ص: 203
در واشنگتن، در ایالات متّحدۀ آمریکا، از طرف مرحوم آیة الله حاج سیّد محمّد حسینی شیرازی1 حسینیّه ای به نام «ألرّسول الأعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)» تأسیس شده که در دهۀ فاطمیّه (علیها السلام) مراسم عزاداری برای حضرت زهرای مرضیّه (علیها السلام) برگزار می گردد، و شب های جمعه نیز مراسم دعا، توسّل و قرائت حدیث شریف کساء برقرار می باشد.
یکی از روحانیّون بزرگوار که از طرف بیت در آن حسینیّه و مرکز بزرگ دینی انجام وظیفه می کند، نقل می نماید:
روزی در یکی از خیابان های واشنگتن پشت چراغ خطر، منتظر آزاد شدن راه بودم که دیدم یک خانم بی حجاب، به طرف اتومبیل من آمد و در حال گریه شدید گفت: حاج آقا شما ایرانی هستید؟ گفتم بله، گفت: التماس دعا دارم، من یک جوان 19 ساله دارم که سرطان خون دارد و در بیمارستان بستری است و حالش بسیار بد است. گفتم: شما شب جمعه بیائید در مجلس حدیث کساء، در حسینیّه.
شب جمعه آن زن آمد، و دعا کرد و از قندهائی که برای تبرّک در جلسۀ حدیث کساء به حاضرین داده می شد، به او هم دادیم، و قدری آش نذری (شله زرد) نیز به او داده شد، و گفتیم: قدری به جوان سرطانی بدهید. گفت: او نمی تواند چیزی بخورد. گفتم: اگر یک ذره
ص: 204
هم هست در دهان او بگذارید.
دو روز بعد دیدیم آن خانم، گریه کنان به حسینیّه آمد. خیال کردیم جوانش فوت شده است و خواستیم به او تسلیت بگوئیم، ولی او گفت: حاج آقا! وقتی مقدار کمی از شله زرد را در دهانش گذاشتیم، فوراً چشم باز کرد و حالش خوب شد، و پزشکان برای بررسی حال او جلسۀ مشورتی گرفتند،و اظهار داشتند که او شفا یافتۀ حضرت مسیح علیه السلام است، ولی من گفتم: او شفا یافته امام حسین علیه السلام است.
در نوبت های بعد که آن زن به حسینیّه آمد، با حجاب اسلامی بود، و روسری بر سر کرده بود، و شخصاً جریان زندگی و شفای فرزندش را برای حاضرین تعریف کرد.
او گفت: مردم! من زنی مسیحی هستم، و بیست سال قبل، در ایران من حامله بودم و شوهرم را از دست دادم و سپس به آمریکا آمدم و در ایران فعّالیّت هایِ تبلیغیِ یکی از علماء بزرگ نتوانست مرا مسلمان کند، ولی امروز به برکت امام حسین علیه السلام و حسینیّه، و به سبب حدیث کساء مسلمان می شوم، و حدیث کسای حضرت زهرا (علیها السلام) مرا به سوی اسلام هدایت کرد.(1)
ص: 205
یکی از افراد مورد وثوق و ارادتمند به حضرت زهرای مرضیّه (علیها السلام) که شب های چهارشنبه مرتّباً به مسجد جمکران می رود نقل می نماید:
در یکی از نوبت ها که به جمکران می رفتم، در میان راه، نماز استغاثه به حضرت زهرا (علیها السلام) را به مردم تعلیم دادم(1) و پس از گذشت سه ماه، روزی در یکی از خیابان ها ایستاده بودم، ناگاه دیدم خانمی در تاکسی نشسته بود، وقتی مرا دید پیاده شد و گفت: سه ماه است دنبال شما می گردم که بشارتی بدهم.
سه ماه قبل که شما در راه قم و جمکران، نماز استغاثه به حضرت زهراء (علیها السلام) را تعلیم دادید، من دچار مشکل مهمّی بودم به این شرح:
بیماری خطرناکی داشتم که پس از انجام آزمایشات و معاینات
ص: 206
پزشکی، دکتر جرّاح گفت: شما دو عمل جرّاحی مهم دارید، که باید هرچه زودتر انجام بدهید، و هر یک ساعت تأخیر، شما را ماه ها به مرگ نزدیک می کند. گفتم: چه کنم؟ گفت: پانصد هزار تومان هزینۀ عمل، و پانصد هزار تومان هزینۀ بیمارستان می شود، آماده کن تا هرچه زودتر مورد عمل جرّاحی قرار بگیری.
شدیداً نگران شدم، و شوهرم یک کارگر ساده است (با روزی دو هزار و پانصد تومان درآمد) و سه کودک دختر هم دارم، و اجاره نشین نیز هستیم. وقتی نظریّۀ دکتر را به شوهرم گفتم، گفت: چه کنم؟ و شب ها که از سر کار می آمد با شرمندگی به من نگاه می کرد، و در کناری می نشست و گریه می نمود، زیرا هزینۀ بیمارستان را نداشت.
من هم وقتی به سه دختر بچّه ام نگاه می کردم، و یتیمی آنها را در نظر می آوردم، گریه می کردم، و در فکر فرو می رفتم که آیا این سه دختر کوچک با یتیمی و بی مادری چه خواهند کرد؟
یکی از روزها، همسایۀ نزدیکمان مرا دید و گفت: چرا اینقدر غم زده ای؟ دلیلش را گفتم، و او که وضعیّت زندگی ما را می دانست، گفت: شبهای چهارشنبه، عدّه ای گرفتار به مسجد جمکران می روند و مشکلات خودشان را با امام زمان علیه السلام در میان می گذارند، که حضرت برطرف می کنند، تو نیز برو انشاء الله شفایت را می گیری.
خوشحال شدم، و تصمیم گرفتم من نیز به امام زمان علیه السلام پناهنده شوم، و هفتۀ چهارمی بود که به جمکران می رفتم، و شما در اتوبوس،
ص: 207
نماز استغاثه به حضرت زهرا (علیها السلام) را تعلیم دادید.
وقتی به مسجد جمکران رسیدم، به آقا امام زمان علیه السلام عرض کردم: من میهمان شما هستم، ولی اوّل نماز مادرتان فاطمۀ زهرا (علیها السلام) را می خوانم، و شما را سوگند می دهم که نگذارید سه دختر بچّه من یتیم شوند، در این زمانه، و با مشکلات زندگی، دخترهای بدون مادر چه بر سرشان می آید؟
مشغول نماز حضرت زهرا (علیها السلام) شدم. در قسمت آخر نماز، هنگامی که 10 عدد آخر ذکر «یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی» را می گفتم، نفهمیدم چه شد؟ آیا خواب رفتم یا حالت مکاشفه بود، دیدم چهار بانوی مجلّله در اطرافم هستند، یکی از آنها مقام والائی داشت، به یکی دیگر از آنها اشاره فرمود، او آمد و دست مبارکش را زیر گلوی من قرار داد، و تا روی مچ پایم کشید، ناگاه به خود آمدم، دیدم کسی نیست و احساس کردم که خوب شده ام.
وقتی به اصفهان برگشتم به دکتر مراجعه کردم، و درخواست نمودم که مجدّداً آزمایشات را انجام دهد، گفت: برای من حتمی و ثابت است که بیماری شما در چه وضعیّتی است، و اگر چند روز دیگر کوتاهی کنی، از دست من نیز کاری ساخته نیست، ولی اصرار کردم که دستور آزمایشات مجدّد را بنویسد.
وقتی جواب آزمایش ها را نزد او بردم گفت: اینها اشتباهی به تو داده شده، گفتم: مطمئنم این جواب ها مربوط به من است، اشکم جاری شد و جریان مسجد جمکران و نماز حضرت زهرا (علیها السلام) را گفتم.
ص: 208
اشک دکتر نیز بی اختیار در آمد، و با دستمال کاغذی اشک های خود را پاک کرد و گفت: به خدا سوگند! عنایت خاصّۀ حضرت زهرا (علیها السلام) نصیبت شده است.(1)
از مرحوم آية الله ملاعلی معصومی همدانی که از شاگردان برجسته آية الله حاج شیخ عبد الكريم حائری بودند، نقل شده که می فرمود:
در عالم رؤيا عالم زاهد متقی مرحوم آية الله شیخ ابوالقاسم قمی ها را دیدم. ایشان فرمود: وقتی از دنیا رفتم دو فرشته - یکی در طرف راست و دیگری سمت چپ من - ایستادند.
یکی فرمود: خوشا به حالت که مَظلمه مردم در گردنت نیست و دیگری فرمود: خوشا به حالت که حضرت فاطمه (علیها السلام) را دوست می داری.(2)
ص: 209
آقای ابطحی در کتابش می نویسد:
شخصی از اهالی «خوی» در دوران سربازی، با درجه دار مافوقِ خود، به صحرا می رود، در حالی که نمی دانسته است که آن مافوق، دشمن اهلبیت (علیهم السلام) و ناصبی می باشد. نام حضرت صدّیقۀ طاهره (علیها السلام) برده می شود، آن شخصِ درجه دار تعبیر ناشایستی بر زبان جاری می کند، سرباز یاد شده از شنیدن آن جمله سراسر بدنش می لرزد، وبدون این که عواقب کار را بررسی کند، دستش روی ماشۀ تفنگ می گذارد، وآن فرد ناسزاگو را هدف می گیرد و می کشد.
او دیگر به شهر وپادگان برنگشته، واز همانجا به سوی مرز ترکیّه حرکت می کند، وبا پای پیاده، به عتبات عالیات عراق مشرّف می شود. یک سال و اندی در عتبات مقدّسه می ماند، وسپس به طرف ایران و استان فارس حرکت کرده، در یکی از مدارس شیراز، چند ماهی اقامت می نماید.
خادم مدرسه احساس می کند که این فرد، شب ها در حجره مشغول عبادت است، ودر اواخر شب - در حالی که درب مدرسه بسته است - بیرون می رود، و بعد از طلوع آفتاب به مدرسه بازمی گردد.
چند شب در حیاط مدرسه مراقبت می نماید، واو را شدیداً تحت نظر می گیرد، ومتوجّه می شود که او شب ها مشغول عبادت است و بعد از نیمه شب مقدار کمی می خوابد، سپس بیدار شده و تجدید وضو
ص: 210
می کند، و مشغول تهجّد و نماز شب می شود، و سپس به شکل عجیبی غائب می گردد، و بعد از طلوع آفتاب به مدرسه باز می گردد.
در یکی از شب ها، خادم هنگامی که چراغ حجره روشن بوده، در می زند و وارد اطاق می شود، و از ایشان شرح ماجرا را سؤال می کند. وی می گوید:
اگر قبل از امشب این ماجرا را از من می پرسیدی هرگز پاسخ نمی دادم، ولی نظر به این که امشب، آخرین شب عمر من می باشد، و در هنگام بامداد از این جهان رخت برمی بندم، داستان خود را برای تو شرح می دهم. آنگاه داستان آن مرد ناصبی را بازگو کرده، از عنایاتی که در سفر عتبات عالیات عراق نصیبش شده گفتگو می نماید، و سپس اظهار می دارد:
من هر روز صبح به بیرون شیراز می رفتم، و در آنجا با چند نفر از دوستانِ امام زمان علیه السلام پشت سر حضرت نماز صبح را می خواندیم.
خادم مدرسه دربارۀ دیگر افراد سؤال می نماید، او یک نفری را که در مقابل مسجد نو، در نزدیکی حرم حضرت شاه چراغ علیه السلام پینه دوزی می کرده، معرّفی می نماید.
خادم به کار خود مشغول می شود، و قبل از طلوع آفتاب متوجّه می گردد که درِ مدرسه را می کوبند، هنگامی که در را باز می کند، می بیند آیة الله کجوری - از علمای بزرگ شهر شیراز، و از شاگردان معروف شیخ انصاری1 - هستند.
ص: 211
آیة الله کجوری می پرسد: آیا کسی در مدرسه از دنیا رفته است؟ خادم اظهار بی اطّلاعی می کند. ایشان می فرماید:
من خوابیده بودم، در عالم رؤیا به محضر مقدّس حضرت ولیّ عصر علیه السلام مشرّف شدم و ایشان فرمودند: یکی از دوستان ما در این مدرسه از دنیا رفته، چون غریب است و در این شهر کسی را ندارد، به کفن و دفن او همّت بگمارید.
هنگامی که خادم مدرسه در خدمت آقای کجوری، به حجرۀ آن بزرگوار می روند، می بینند که رو به قبله خوابیده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
مرحوم آیة الله کجوری به مردم اطّلاع می دهد، و شهر شیراز به حالت تعطیل درمی آید، و اهالی شهر در مراسم تشییع این بزرگ مرد شرکت می کنند.
آقای ابطحی در ادامه می نویسد:
این داستان را قبلاً از مرحوم آیة الله، حاج شیخ محمّد خادمی شنیده بودم، سپس از مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ جلال الدّین آیة الله زاده با تفصیل بیشتری شنیدم.
مرحوم آیة الله زاده می فرمود: اخوی بزرگوارم مرحوم آیة الله حاج شیخ بهاء الدّین محلّاتی1 متعهّد و ملتزم بودند که هر صبح جمعه - بین الطّلوعین - در کنار قبر ایشان حضور پیدا کنند، و پس از قرائت فاتحه و سوره هائی از قرآن، برای فرج حضرت بقیّة الله أرواحنا فداه دعا نمایند.
ص: 212
قبر سربازِ یاد شده - که به نام مرحوم عبد الغفور خوئی بوده - در قبرستان دار السلام شیراز، واقع در بلوار سیبویه می باشد.
مرحوم عبد الغفور در میان اهل شیراز به «سرباز گمنام » معروف است.
سنگ قبر ایشان، به امر مرحوم آیة الله کجوری تهیّه شده، و نوشته های روی سنگِ قبر به قلم ایشان می باشد.(1)
یکی از دلباختگان به حضرت زهرا (علیها السلام) - که خود از ذریّۀ آن حضرت است و در راه اهل بیت (علیهم السلام) و حضرت بقیّة الله علیه السلام توفیقاتی دارد - نقل می نماید:
در سال 1370 شمسی، به مدّت دو ماه، در مدینۀ منورّه در خدمت زائران رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و حضرت زهرا (علیها السلام) بودم، و هر هفته پانصد نفر در هتل محلّ اقامت ما وارد می شدند، و به انجام وظیفه در راه خدمت به آنها مشغول بودیم.
در یکی از هفته ها، هنگام ورود زائران جدید، صدای نالۀ جان سوزی شنیدم که بانوئی با صدای پُر سوزی می گفت: مادر! دخترم را به من برگردان، و مرّتب ناله می زد.
ص: 213
صبح روز بعد، در رستوران هتل هنگام خوردن صبحانه، همان صدا با همان حالت شنیده می شد و قطع نمی گردید، شب در هنگام صرف شام نیز با همان صدا برخورد کردم.
یکی از بستگانِ من در میان زائران بود، از او سؤال کردم که صاحب ناله کیست، و چرا این طور می نالد؟ و دیروز تا حال آرام نشده است.
گفت: او دختر هیجده ساله ای دارد که مبتلا به سرطان می باشد، و دکترها جواب ردّ به او داده اند، و گفته اند: او بیش از پنج روز دیگر زنده نمی ماند، و با این حال مردّد بوده است که با این وضعیّت چه کند؟ آیا از سفر به مکّه و مدینه منصرف شود؟ ولی تصمیم می گیرد به قصد شفای دخترش عازم زیارت شود، و هنگامی که می خواسته حرکت کند، به کنار بستر دخترش می رود می بیند که او توان سخن گفتن ندارد، ولی چادر مادرش را می گیرد، و با اشکِ ریزان با اشاره به او می فهماند که با این حالِ من، کجا می روی؟ من در حال مرگ هستم!
مادر به فرزند مریض خود - که در آخرین روزهای عمر بوده است - می گوید: برای شفای تو به زیارت مادرم فاطمۀ زهرا (علیها السلام) می روم. حال که به مدینه رسیده و منظرۀ قبرستان بقیع را دیده، می گوید: با یک چشمم برای غربت و مظلومیّت مادرم زهرا (علیها السلام) گریه می کنم، و با چشم دیگر برای دخترم که با آن حال با او خداحافظی نمودم، اشک می ریزم.
ص: 214
شب جمعه فرا رسید، همگی برای خواندن دعای کمیل به کنار حرم با صفای بقیع مشرّف شدیم، و آن زن با ناله هایش روضه خوانِ جلسه بود، که همه را منقلب می کرد.
پس از پایان دعا به نزد او رفتم، او را دلداری دادم و گفتم: شما سر سفرۀ عنایت حضرت زهرا (علیها السلام) آمده اید، انشاء الله دخترتان خوب می شود.
از آن تاریخ ده روز گذشت، شب در هنگام شام خوردن، مسئول هتل صدا زد آقای... از ایران تلفن دارید، وقتی گوشی را به دست گرفتم، متوجّه شدم همان خانمی است که آن همه ناله می کرد. او گفت: امشب برو به زیارت بقیع، و از مادرمان حضرت زهرا (علیها السلام) تشکّر و سپاسگزاری کن، زیرا ایشان دخترم را شفا داده اند.
گفتم: قضیّه چیست؟ گفت: هنگامی که به فرودگاه رسیدیم، دیدم دخترم به استقبال آمده، و در یک دست دستۀ گل گرفته، و در دست دیگر، عکس ها و برگه های آزمایش های پزشکی، و می گوید: مادر کجا رفتی؟ به کی گفتی؟ چه کردی؟ برگه های آزمایش را نگاه کن هیچ اثری از سرطان در وجودم نیست! گفتم: چه خبر شده است؟ گفت:
یک شب در عالَم خواب دیدم عدّه ای زنِ سیاه پوش وارد اطاقم شدند، و بانوئی از آنها با محبّت با من سخن گفت، و با دست مبارکش بر روی بدنم کشید، و بشارت به من داد و فرمود: من از خداوند
ص: 215
شفایت را درخواست نمودم، و او اجابت فرمود، و هنگامی که بیدار شدم احساس کردم شفا یافته ام و هم اکنون در حالت سلامتی کامل به سر می برم.(1)
جناب آية اللّه حاج ميرزا محمد رضا فقيه كرمانى پس از مراجعت به كرمان بناى مخالفت و مبارزه با فرقه ضالّه شيخيّه گذارد و يک كتابی در ردّ آنان نوشت.
ایشان از خطیب مشهور مرحوم حاج سيّد يحيى واعظ يزدى براى تبليغ و مبارزه بر عليه شيخى هاىِ كرمان دعوت كرد، که آن مرحوم در سخنرانی ها، این فرقه را رسوا می نمود و مردم را به انحراف آنان متوجه می ساخت.
شيخی ها تصميم قتل سيّد يحيى گرفتند و با نقشه عجيبى از ايشان دعوت كردند كه براى منبر به فلان منزل تشريف ببرند.
ايشان را برداشتند و به باغى در خارج از شهر بردند. سيد در باغ احساس خطر كرد و ديد در دام مرگ افتاده است، و كسى هم از وضع
ص: 216
او باخبر نيست. در آن هنگام متوسل به حضرت زهرا (علیها السلام) می شود و نماز استغاثه به حضرت را می خواند و مشغول گفتن «يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى» بوده، كه دشمنان آماده مى شوند او را قطعه قطعه كنند، كه يک مرتبه صداى تكبير و فرياد مسلمان ها بلند شده آن باغ را محاصره می نمايند و از ديوار به درون باغ ريخته و حساب شيخى ها را رسيده و سيد را رها می نمايند، و با احترام به همراه مرحوم حاج ميرزا محمد رضا كرمانى به شهر و منزل آمدند!
از آية اللّه كرمانى سؤال كردند كه شما از كجا دانستيد سيد يحيى در معرض مرگ و گرفتارى است؟
فرمود: خوابيده بودم، در عالم خواب حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) را ديدم فرمودند: شيخ محمد رضا! فوراً خودت را به پسرم سيد يحيى برسان او را نجات بده كه اگر دير كنى او كشته خواهد شد.(1)
يكى از بزرگان و خطباى بزرگوار از يک خطيبِ تواناى تهران نقل می كرد:
در دوران ممنوعیت مجالسِ عزا، هر روز صبحگاهان يكى از
ص: 217
متديّنين مرا از خانه ام با ماشين سوار می كرد و براى اقامه عزادارى به خانه اش می برد. يک روز در وقت اذان صبح پليسى به ما گفت: من چند روز است كه شما را زير نظر دارم اين آقا را در اين موقع به كجا می بريد و چه نقشه ای پياده می كنيد؟!
صاحب مجلس گفت: ما اين آقا را به منزل خود براى اقامه نماز جماعت می بريم و سپس به نام حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) ده روز روضه می خواند و اگر مايليد شما هم بياييد برويم تا از نزديک صدق كلام ما را مشاهده كنيد.
پاسبان چون نام مقدسه حضرت زهرا (علیها السلام) را شنيد، ديدم اشک از ديدگانش جارى شد و با دست اشاره كرد برويد و روى زمين نشست.
صبح روزِ بعد، همان پلیس آمد درب خانه و به ما گفت: اى آقايان! حضرت زهرا (علیها السلام) ديروز به من عنايت فرمود. گفتيم چطور؟
گفت: ديروز نزديک زاييدن همسرم بود، حالش خيلى بد بود، ديشب پزشكان مربوطه پس از شوراى پزشكى گفتند: يا بچه بايد با دستگاه قطعه قطعه شود و مادرش سالم بماند و يا خطر مرگ متوجه مادر گردد و بچه سالم به دنیا آيد، و چون شما شوهر اين خانم هستى هر كدام را كه مايلى انجام دهيم.
من گفتم: هيچ نظريه ای ندارم و با حال اشک آلود از بیمارستان بيرون و سراسيمه سر پست خدمتم آمدم و چون ديروز شما را ديدم و
ص: 218
نام حضرت زهرا (علیها السلام) را برديد، خيلى منقلب شدم و از خود بى خود گرديدم و با حال گريه و تضرع گفتم: زهرا جان كمكم كن؛ من يک پليس بيش نيستم، درست است گنه كارم، ولى به شما علاقه دارم، ياريم كنيد. من با اين حادثه چكنم؟ اگر فرزندم بميرد، مادرش داغ دار می شود و ناراحت و گريان می گردد، و اگر بچه زنده بماند، فرزند بى شير را چه كنم و بچه مادر می خواهد، چه كنم؟
اشک و گريه زيادى كردم و متوسل به بى بى فاطمه (علیها السلام) شدم و حالى در وجودم پديد آمد كه گفتنى نيست. ساعت هشت، وقتى به بیمارستان برگشتم، ديدم همسايگان مرا نويد می دهند و قنداقه پسرى را به من دادند.
از مادرش ماجرا را پرسيدم، گفت: در اول اذان صبح خوابم برد و حضرت زهرا (علیها السلام) را مشاهده كردم كه فرمود:
ناراحت نباش خوب می شوى و فرزندت هم پسر است تقاضا داريم كه نام او را محسن بگذاريد. (1)
در يزد مرد صالح و با تقوايى زندگى می كرد، بر خلاف خود برادرى داشت كه اهل فسق و فجور و بد نهاد بود و آن مرد صالح
ص: 219
همواره از عمل برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود.
گاهى از اوقات مردم نزد او می آمدند و از آزار برادرش به وی شكايت می كردند و به او می گفتند: برادر تو فلانی را آزار داده و يا با فلانی نزاع و جدال نموده.
چون هر روز رفتار بدى از او بروز می كرد از اين جهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤاخذه و ملامت می كردند.
تا اينكه آن مرد صالح اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا علیه السلام کرد. تدارک توشه نمود و با كاروانى به راه افتاد.
جماعتى جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت آمدند. مرد فاسق هم بر مرکب خویش سوار شد و با مشايعت کنندگان آمد تا آنكه اهل مشايعت بازگشتند، ليكن آن برادر از مراجعت امتناع نمود و گفت:
من فرد بسيار معصيت كارى هستم، من هم می خواهم به زيارت امام رضا علیه السلام بروم بلكه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو و بخشش فرمايد.
مرد صالح به جهت خوفِ اذيت و آزار او، در برگردانيدن وی اصرار زيادى كرد، ليكن موفق نشد و مرد فاسق گفت: من با تو كارى ندارم مرکب خود را سوار و با زوّار می روم.
مرد صالح علاجى نديد و سكوت كرد، و تن به قضا نمود. زمانی نگذشته بود كه باز نیز به اقتضاى طبيعتِ خود، در بين مسافرين بناى شرارت و بد رفتارى با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با
ص: 220
يكى مجادله می كرد و ديگران را اذيت و آزار می نمود.
مردم پی در پی نزد برادر صالح آمده و شكايت می كردند و او را آسوده نمی گذاشتند.
سرانجام مرد فاسق در يكى از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر گردید، سپس در نيشابور يا منازل نزديک مشهد وفات كرد.
مرد صالح بدن برادر را غسل داد، كفن نمود و نماز بر جسدش گزارد، آنگاه آن را به نمد پيچيد و بر مرکب خویش بار كرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادنِ وی به دور قبر مطهر رضوى علیه السلام ، او را دفن كرد.
مرد صالح در امر برادر متفكّر بود كه بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با وی رفتار خواهد شد؟ و بسيار خواهان بود او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسى نمايد.
دو سه روزى از دفن او گذشت، برادر را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است.گفت: برادر! تو كه در دنيا شرارت داشتی چطور به اين مقام رسيدى؟!
گفت: اى برادر! بدان كه امر مرگ وعقاب آن بسيار سخت است و اگر شفاعت پسر زهرا (علیها السلام) نبود، من هلاک شده بودم.
بدان اى برادر! چون مرا قبض روح نمودند، من خویش را يک پارچه آتش ديدم، بسترم آتش، فراشم آتش، فضاى منزل نیز پر از آتش شد و من هرچه فرياد می زدم «سوختم، سوختم!» شما حاضرين مرا
ص: 221
می ديديد ولى اعتنايى نمی كرديد. سپس تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد، ديدم آن تابوت تبدیل به آتش شد و من فرياد می زدم «سوختم، سوختم!» كسى ملتفت من نمی گرديد.
مرا برديد، برهنه كرديد و بالاى تخته ای از براى غسل دادن گذاشتيد. ناگهان ديدم تخته نیز تبدیل به آتش شد! هر قدر فرياد می زدم كسى به من توجه نمی كرد.
من با خود گفتم: چون بر من آب بريزند شايد از آتش آسوده شوم؛ ليكن هنگامی که لباس از بدنم در آوردند و ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم آب نیز آتش شد. من وقتى اين چنين مشاهده كردم صدا زدم: بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد، كسى نشنيد.
مرا شسته، برداشتند و روى كفن گذاشتند، كرباسِ كفن نیز آتش شد. سپس مرا در نمد پيچيدند آن هم آتش، تابوت نیز آتش تا اينكه مرا بر مرکب بار كردند.
همينطور در آتش بودم و می سوختم. در اثناى راه هر يک از زائرين به من بر می خورد من به او استغاثه می نمودم ولى اعتنايى از هيچ يک نمی ديدم. سرانجام داخل حرم رضوى علیه السلام شديم، تابوت مرا برداشتند و از براى طواف به جانب حرم حضرت بردند.
چون به درب حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را آسوده و به حال اول ديدم و تابوت، كفن و ساير منضمات را بر حال اول ديدم.
ص: 222
مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم صاحب حرم، حضرت رضا علیه السلام بر بالاى قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارک خود را به زير انداخته و ابداً اعتنايى به من ندارد.
مرا يک دور طواف دادند. چون به بالاى سرِ ضريح مقدس رسيدم پيرمردى را ايستاده ديدم متوجّه من گرديد و فرمود: «به امام، فرزند زهرا (علیهما السلام) استغاثه كن تا تو را شفاعت نمايد و از اين عقوبت برهاند».
چون اين سخن را شنيدم متوجه به آن حضرت گرديدم و عرض كردم: فدايت شوم مرا درياب. باز حضرت به من اعتنايى نفرمود.
مرتبه ديگر مرا به طرف بالاى سر مطهر عبور دادند،همان پیرمرد، فرمود: استغاثه كن به پسر فاطمه (علیهما السلام).
گفتم: چه كنم جواب مرا نمی دهد؟
فرمود: اگر از حرم خارج شوى باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجى ندارى.
گفتم: چه بايد كرد كه حضرت توجه نمايد و شفاعت كند؟
فرمود: به مادرش فاطمه زهرا (علیها السلام) آن حضرت را قسم بده و آن مظلومه را شفيعه خود كن؛ زيرا به مادرش زهرا (علیها السلام) خيلى علاقه دارد.
چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كرده و عرض كردم: فدايت شوم! تو را به حق مادرت فاطمه زهرا صديقه مظلومه (علیها السلام) قسم می دهم كه به من رحم كن و منّت بگذار و مرا مأيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانۀ خود مرا مران!
ص: 223
تا حضرت اسم مادرش فاطمه زهرا (علیها السلام) را شنيد يک نگاهى به من كرد و مانند كسى كه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود:
«اگرچه جاى شفاعت از براى ما نگذاشته ای ولى چه كنم كه من را به حق مادرم زهرا (علیها السلام) قسم دادى».
سپس دست هاى مبارک خود را به سوى آسمان برداشت و لب هاى مبارک خود را حركت داد،گويا زبان به شفاعت گشود.
چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم.
در دنيا و آخرت اگر می خواهيد امورتان اصلاح گردد اهل بيت (علیهم السلام) را به مادرشان زهرا (علیها السلام) قسم بدهيد تا كارهايتان آسان شود(1).
يكى از علماى بزرگوار می فرمود: يک روز در شهر دمشق سوار ماشينى شدم كه به حرم حضرت زينب (علیها السلام) بروم، جوانى كنار من نشسته بود كه از قيافه اش پيدا بود خيلى دوست دارد با من حرف بزند ولى ترديد داشت كه آيا من می توانم با او عربى صحبت كنم يا نه.
من به خاطر آنكه او را براى حرف زدن راحت كنم به عربى از او احوال پرسی کردم، او خيلى خوشحال شد و گفت: سيّدنا مسئلةٌ.
ص: 224
گفتم: بپرس؟
گفت: پدرم سال گذشته از دنيا رفت، شبى من او را در عالم خواب ديدم كه به خاطر انحراف عقيده و اعمال زشتش سخت در عذاب بود. او به من گفت:
فرزندم! من اسم تو را محمد گذاشتم، تو فردا به فلان محل می روى پيرمردى كه نامش محمّد است با تو ملاقات می كند و تو را به حقايقى آگاه می سازد؛ از مذهب و دين او پيروى كن كه شايد به اين وسيله خداى تعالى مرا نیز از اين عذاب نجات بدهد.
من خيلى به حال پدرم گريه كردم و با همان حال از خواب بيدار شدم. صبحِ آن روز به همان محلّى كه پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ كه روحانى عاليقدرى بود، رسيدم.
او به من اعتقادات و احکام مذهب شيعه را تعليم داد و سپس مرا وادار به يادگرفتن مسائل اخلاقى نمود، و خيلى براى من زحمت كشيد. متاسفانه چند روز است كه آن استاد به رحمت خدا رفته، من از شما می خواهم كه مرا راهنمايى كنيد كه چه كنم تا استاد و پدرم را در خواب ببينم و از حال آنها آگاه شوم؟
من به او دعايى را كه «مرحوم نورى;» در كتاب «جنّة المأوى» نقل می كند و همچنين در «بحار الانوار»(1) آمده است تعليم
ص: 225
دادم و از او خواستم كه فردا شب باز او را در صحن مطّهر حضرت زينب (علیها السلام) ببينم تا براى من نقل كند آیا خوابى ديده يا موفّق به آن نشده است.
ضمناً می دانم كه شما دوست داريد قبل از آنكه تتمّه قضيّه را نقل كنم دعايى را كه به او تعليم دادم برایتان بنويسم تا شما نیز از آن استفاده نماييد. بسيار خوب ولى شرطش اين است كه ان شاءاللّه اگر موفق به زيارت هر يک از ائمه اطهار (علیهم السلام) در خواب شديد و پس از بيدار شدن با نشاطِ مخصوصِ به خود حال دعا پيدا كرديد مرا هم دعا بفرماييد.
«سيّد بن طاووس» در كتاب «فلاح السائل» از ائمّه اطهار (علیهم السلام) چنین نقل می كند:
اگر بخواهى كسى را كه از دنيا رفته در خواب ببينى با طهارت يعنى با وضو و يا با غسل به بستر خواب رفته، به طرف دست راست بخواب و تسبيح حضرت زهرا (علیها السلام) را بگو سپس اين دعا را بخوان:
«اَللّهُمَّ اَنْتَ الْحَدُّ الَّذى لايُوصَفُ وَ الايمانُ يُعْرَفُ مِنْهُ، مِنْكَ بَداَتِ الْاَشْياءُ وَ اِلَيْكَ تَعُودُ فَما اقبلَ منها كُنْتَ مَلْجاهُ و مَنْجاهُ وَ ما اَدْبَرَ مِنها لَمْ يَكُنْ لَهُ مَلْجَاء وَ لامَنْجا مِنْكَ اِلاّ اِلَيْكَ فَاَسْئَلُكَ بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْئَلُكَ بِبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّد سَيّد النَّبِيّينَ وَ بِحَقِّ عَلِي خَيْرِالْوَصِيّينَ وَ بِحَقِّ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ وَ بِحَقِّ
ص: 226
الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ الَّذين جَعَلْتَهُما سَيِّدَى شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ علیهم اَجْمَعينَ السلام اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ اَنْ تُرِيَنى مَيّتى فِى الْحالِ الَّتى هُوَ فيها».(1)
بالاخره اين دعا را به او تعليم دادم، او رفت و فردا شب بازگشت و گفت: ديشب من تا صبح خوابى نديدم ولى صبح كه نماز را خواندم و خوابيدم پدرم را در حال بدى ديدم. او از من تقاضا می كرد كه براى نجاتش حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) را واسطه قرار دهم.
او به من گفت: من در اينجا فهميده ام كه شفاعت
حضرت زهرا (علیها السلام) از همه مؤثرتر است، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه، زيرا من در دنيا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام.
من به او گفتم: استادى كه معرّفى كرده بودى از دنيا رفته او را در آنجا ديده ای؟ گفت: نه او را در جايى كه ما هستيم نمی آورند.(2)
سيّد جليل القدر و عالم بزرگوار مرحوم علامه سيد مهدى بحرالعلوم - كسى كه بارها خدمت حضرت بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) مشرف شده - می فرماید:
ص: 227
شبى در عالم رؤيا كسى به من فرمود: فردا صبح به مسجد حنّانه برو مردى را آنجا می بينى، به او بگو: «ما خون بغداد را شستيم، به دكان خود باز گرد و مشغول کسب وكار خویش شو».
از خواب بيدار شده و يک عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتيم، كسى را در آنجا نديدم جز يک نفر كه در گوشه ای از مسجد خواب بود، قدرى می خوابيد و قدرى بيدار می شد، مثل كسى كه وحشت دارد.
چون صداى همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت، به خيال اينكه اينجا صحراست. ولى وقتى كه خوب نگاه كرد، ديد يک عده از اهل علم و محترمين اطرافش هستند.
علامه بحرالعلوم می فرمايد: به او گفتم: اى مرد! برخيز به بغداد برو سر دكان و مشغول كسب و كار خود شو، زيرا خون بغداد را شستند و ترسى نداشته باش.
آن مرد گفت: اينجا كجاست؟
گفتند: نجف اشرف مسجد حنّانه.
علامه بحر العلوم فرمود: تو كيستى و خون بغداد چه بوده؟ گفت: اى سيد بزرگوار! همين قدر بدانيد كه نجات من فقط از كرامت جدّه شما فاطمه زهرا (علیها السلام) است. من يک نفر قهوه چى در كنار شط بغداد چاى فروشم، يک روز صبح هنوز آفتاب نزده بود يک نفر از اين مأموران عثمانى، كلاه سرخ بر سر، و خنجرى كه دسته آن مرصّع و دانه
ص: 228
نشان بود، بر كمر بسته و شكم بزرگى هم داشت، وقتى روى تخت قهوه خانه كه مشرِف به شط بود نشست به من گفت: قهوه بيار.
فنجانى قهوه برايش بردم. وقتى آشاميد به بى بى دو عالَم فاطمه زهرا (علیها السلام) ناسزا گفت: من باور نكردم، با خود گفتم غلط شنيدم. دوباره فنجانى قهوه برايش بردم باز شنيدم ناسزا گفت.
آتش به قلبم زد عقل از سرم پريد و چشمانم تاريک شد. هنوز كسى داخل قهوه خانه ام نشده بود نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روى باز گفتم: يا افندى!(1)
خنجر مرصّعى دارى كارِ كجاست؟ گفت: كار فلانجا. گفتم: بده ببينم.
چون خنجر به دستم رسيد، چنان بر شكم او زدم كه تا سينه اش دريد و او را از بالاى تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم؛ چرا که يقين داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده می كند.
تا رمق داشتم ميان نخلستان ها مى دويدم و نمى دانستم به كجا مى روم و خود را در نخلستان ها پنهان كردم كه از خستگى خوابم برد، ديگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اينجا می بينم.
علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد كرد.(2)
ص: 229
حجة الاسلام و السملين جناب حاج آقاى رازى در کتاب گنجينه دانشمندان از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاّعباس سيبويه يزدى نقل می كند كه فرمود:
پسر عمويى به نام حاج شيخ على داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود. يک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدى براى تشرّف به حج به كربلا مشرّف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكّه عزيمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمويم را داشتم ولى مدّتها گذشت و خبرى نشد. خيال كردم كه از مكّه برگشته و به يزد رفته است.
روزى در حرم مطهّر حضرت سيّدالشهداء علیه السلام به دوستان و رفقاى او برخوردم و از آنان جوياى احوال او شدم ولى آنها جواب صريح به من ندادند، اصرار كردم مگر چه شده؟ اگر فوت كرده است بگوييد. گفتند:
حقیقت اين است كه روزى حاج شيخ على به عزم طواف مستحبى و زيارت خانه خدا، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد؛ ما هر چه درباره او تجسّس و تحقيق كرديم از او خبرى به دست نياورديم، مأيوس شده حركت نموديم و اينک اثاثيه او را با خود به يزد می بريم كه به خانواده اش تحويل دهيم. احتمال می دهيم كه نواصب او را هلاک كرده باشند.
ص: 230
من از شنيدن اين خبر بسيار متاثّر شدم . سرانجام بعد از چندسال روزى ديدم درب منزل را می زنند، باز كردم، ديدم پسر عمويم است. بسيار تعجّب كردم و پس از معانقه و روبوسى گفتم: فلانى كجا بودى و از كجا می آيى؟
گفت: همين الان از يزد می آيم. گفتم: اينطورى كه نقل كردند، تو در مكّه گم شده بودى، چطور از يزد می آيى؟
گفت: پسر عمو! دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگى كنم، شرح حال خودم را براى شما خواهم گفت.
بعد از صرف قليان و استراحت گفت: آرى روزى پس از انجام مراسم حجّ از منزل بيرون آمدم و به مسجدالحرام مشرّف شدم، طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم، در راه، مردى را با ريش تراشيده و سبيل هاى بلند ديدم كه با لباس افندی ها ايستاده بود، تا مرا ديد قدرى به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت: تو شيخ على يزدى نيستى؟ گفتم: بله. گفت: سلام عليكم، اهلاً و مرحبا! و دست به گردن من انداخت، مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم.
با آنكه وى را نمی شناختم، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم: شما كيستيد، من شما را به جا نمی آورم، گفت: خواهى شناخت، مرا فراموش كرده ای، من از دوستان و رفقاى شما هستم.
ظهر شد، خواستم بيايم نگذاشت. گفت: همه جاى مكّه حرم است، همين جا نماز بخوان. برايم ناهار آورد، من هر چه گفتم رفقايم
ص: 231
نگران و ناراحت می شوند، گفت: چه نگرانى؟ اينجا حرم امن خدا است.
سرانجام شب شد و نگذاشت من بيایم. بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفى به آن منزل می آيند تا اینکه جماعتى شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها. گفت: شیعیان با شيخين ميانه خوبى ندارند...
ديدم مشغول مذاكره درباره كيفيّت قتل و كشتن من هستند. به شيخ جابر گفتم: حال كه چنين است، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم.
گفت: بخوان. گفتم: در اينجا، با توطئه چينىِ شما براى قتل من، حضور قلب ندارم.
گفت: هر كجا می خواهى بخوان كه راه فرارى نيست. آمدم حياطِ كوچک منزل، دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صديقه كبرى (علیها السلام) خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه «يا مولاتى يا فاطمةُ اغيثينى» گفتم و التماس كردم كه راضى نباشيد من در اين شهر غربت به دست دشمنانِ شما به وضع فجيع كشته شوم و اهل و عيالم در يزد چشم انتظار بمانند.
در اين حال روزنه اميدى به قلبم باز شد، به فكرم رسيد بالاى بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم و به دست آنها كشته نشوم و شايد مولايم اميرالمؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام با دست يداللهى خود، مرا بگيرد كه مصدوم و زخمى نشوم.
ص: 232
به سرعت از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملى كنم. به لب بام آمدم. بام هاى مكّه اطرافش نزدیک يک متر حريم و ديوارى دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است. ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد.
شب مهتابى بود. نگاهى به اطراف انداختم، به نظرم آمد گويا اینجا شهر مكّه نيست، زيرا مكه شهرى كوهستانى بوده و اطرافش محصور به كوه هاى ابوقبيس و حرا و نور است، ولى اينجا فقط در جنوبش رشته كوهى نمايان است، كه شبيه به كوه طزرجان يزد است.
لب بام منزل آمدم كه ببينم ناصبى ها چه می كنند؟ با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد می باشد! گفتم: عجب! خواب می بينم؟! من مكّه بودم و اينجا يزد و خانه خودم است.
آهسته بچه ها و عيالم را كه در اتاق بودند صدا زدم. آنها ترسيدند و به هم گفتند: صداى بابا می آيد. عيالم به آنها می گفت: بابايتان مكّه است، چند ماه ديگر می آيد. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم: نترسيد، من پدرتان هستم، بياييد درِ بام را باز كنيد.
بچه ها دويدند و در را باز كردند. همه مات و مبهوت بودند. گفتم: خدا را شكر نماييد كه من به بركت توسل به حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) از كشته شدن نجات یافتم و به اندازه چشم به هم زدن مرا از مكّه به يزد آورد، سپس مشروح جريان را براى آنها نقل كردم.(1)
ص: 233
فردی ناصبی مغازه ای داشت. شيخ كاظم اُزری - یکی از شعرای نامدار - همه روزه صبح كه از کنار مغازه او عبور می كرد بعد از سلام و احوالپرسی دربارۀ افراد مورد احترام مرد ناصبی جملاتی می گفت و كلماتی می سرود كه آتش خشم آن ناصبی زبانه می گرفت. چشمان او سرخ می شد و رگ های گردنش از خون پر می گردید، ولی چاره ای جز سكوت نداشت. سرانجام جانش به لب آمد و طاقتش تمام شد ناچار به نزد قاضی رفته شكایت كرد.
قاضی گفت: من نمی توانم مردِ به این معروفی را به سخن یک نفر تعقیب بنمایم و او را مورد مجازات قرار دهم، تو باید دو نفر كه من به امانت و راستی آنها اطمینان دارم را در انتهای مغازه خویش قرار بدهی تا كلام او را بشنوند، سپس من موافق قانون می توانم او را تعقیب بنمایم.
بالاخره قرار بر همین شد. آن مرد ناصبی دو نفر كه مورد اطمینان قاضی بودند در انتهای مغازه مخفی كرد. در همان شب شیخ كاظم در خواب صدیقۀ طاهره (علیها السلام) را در خواب دید كه فرمود:
«یا شیخ كاظم! غیّر مقالتک؛ شیخ کاظم سخن خود را تغییر بده».
چون از خواب بیدار شد دانست كه مقاله همان كلام مخالف با تقیه است كه به صاحب مغازه همه روزه می گفت.
روز بعد پس از سلام و تحیت با نهایت نرمی و آرامی گفت: ای
ص: 234
برادر! تا کی امروز و فردا می كنی و این پنجاه لیره را به من نمی دهی همه روزه من در مغازه تو می آیم و از تو مطالبه می نمایم و هر روز یک عذری برای من می آوری! من اگر بخواهم به تو فشار بیاورم می توانم ظرف یک ساعت پول را از تو بگیرم می روم نزد قاضی شكایت تو را می نمایم ولی نمی خواهم تو را اذیت كرده باشم.
صاحب مغازه از این سخنان مبهوت گردید مثل كسی كه در یک خواب سنگینی فرو رفته، سپس سر برداشت گفت: شما چرا سخنان همه روزه را نمی گوئی؟
شیخ كاظم برآشفت فرمود:حیا نمی كنی كه مرا مسخره و استهزاء می نمائی مگر من روزهای دیگر به غیر از اینكه با كمال ملاطفت و نرمی و آرامی مطالبۀ این پنجاه لیره را از تو می كردم سخن دیگری می گفتم؟! همانا با شما مردم نمی شود به انسانیت عمل نمود!
شیخ كاظم این را گفت و در پی كار خود رفت. آن دو نفر از انتهای مغازه بیرون آمدند و سخنان درشت به صاحب مغازه گفتند و رفتند به نزد قاضی آنچه شنیده بودند شرح دادند.
قاضی فرمان داد صاحب مغازه را احضار كردند و بعد از توبیخ و شتم بسیار،فرستادند شیخ كاظم را حاضر كردند. قاضی به او احترام زیادی كرده، وی را به نزد خود نشانید و گفت: شما چرا ماجرای خویش را زودتر به من خبر ندادید؟
شیخ كاظم فرمود:ای قاضی!از کجا ماجرای ما را متوجه شدی من که به احدی نگفتم؟
ص: 235
قاضی ماجرا را از اول تا به آخر شرح داد. شیخ كاظم روی به مرد ناصبی صاحب مغازه نمود و فرمود:این جزای احسان من بود كه چنین تهمتی به من بزنی؟!
قاضی از نرمی و آرامی شیخ كاظم تعجب كرده با كمال خشم روی به مرد صاحب مغازه نموده گفت:هم اکنون پنجاه لیره را باید حاضر كنی وگرنه دچار عقوبت سختی خواهی شد.
صاحب مغازه پنجاه لیره را حاضر كرد و چاره ای جز تسلیم ندید.
قاضی وجه را تسلیم شیخ كاظم نمود و از او معذرت خواست.
چون روز دیگر شد شیخ كاظم از در مغازه آن مرد عبور كرد و سخنان همه روزه خود را از سر گرفت.
مرد ناصبی خود نیز جملات بسیاری بر آن افزود و با شیخ كاظم هم زبان گردید، و پس از آنكه دشنام بسیاری به پیشوایان خویش نمود شیخ كاظم را قسم داد كه جهت چه بود آن روزی كه من دو نفر را در انتهای مغازه مخفی كردم كه كلمات تو را استماع بنمایند شما كلام خود را تغییر دادی؟
شیخ كاظم فرمود: اگر بگویم مرا تصدیق نخواهی كرد.
گفت: البته تصدیق خواهم كرد .
شیخ كاظم ماجرای خواب خود را بیان نمود. نور ایمان در دل
ص: 236
صاحب مغازه تابیدن گرفت و مستبصر گردید و در صف شیعیان با اخلاص وارد شد. شیخ كاظم نیز پنجاه لیرۀ او را به وی رد كرد.(1)
یكى از علماء می فرمود: مرحوم شیخ عبدالزهرا كعبى - كه از منبرى هاى معروف بود - می فرمود:
در آن ایام محرمى كه بحرین منبر می رفتم، یک روز از كنار خیابانى می گذشتم، جوانى با من برخورد كرد و دستم را بوسید، بعد متوجّه شدم این جوان مهندس و سنّى است، از من درخواست كرد و گفت: شیخ عبدالزهرا! ما شب تاسوعا یک مجلس روضه داریم از شما دعوت می كنم تشریف بیاورید و روضه بخوانید.
گفتم: وقت ندارم كار دارم، مجلس هایم زیاد است و نمی رسم،یک وقت دیدم منقلب شده اشک از چشم هایش جارى شد و گفت:
اگر نیایى شكایتت را به فاطمه زهرا (علیها السلام) می كنم. من منقلب شدم و گفتم: اشكالى ندارد، آدرس منزلت را به من بده، بعد از اینكه مجالسم تمام شد خودم را به آنجا می رسانم.
شب تاسوعا فرار رسید حركت كردم وارد منزل مهندس سنى
ص: 237
شدم. جمعیتى عظیم از علماى شیعه و سنى نشسته بودند. هنگامی كه رفتم طرف منبر، تا پایم را روى پله اول منبر گذاشتم، این جوان مهندس جمله ای گفت كه دل مرا آتش زد و مرا منقلب نمود.
گفت: شیخ عبدالزهرا! وقتى بالاى منبر رفتى روضه پهلوى شكسته فاطمه زهرا (علیها السلام) را بخوان.
گفتم: نمی شود جوان، مجلس اقتضاء نمی كند!
گفت: مجلس مال من است، منبر مال من است؛ آیا اجازه ندارم، روضه خوانى بكنم براى حضرت زهرا (علیها السلام)؟!
رفتم بالاى منبر شروع كردم به روضه خواندن، یک وقت متوجّه شدم صداى شكستن چیزى می آید، همین كه نگاه كردم، دیدم این آقاى مهندس استكان ها را دارد به سر و صورت می زند و صدا می زند: «یا فاطمة الزهرا!»
منقلب شدم و مردم هم منقلب شدند تا اینكه مجلس تمام شد. از منبر پایین آمدم، مرا به اتاق پذیرایى راهنمایى كردند، وارد اتاق پذیرایى شدم سر سفره نشستم. مهندس سنى رو كرد به من و علماى سنى و گفت:
آقایان علماء و شیخ عبدالزهرا كعبى! من مدتى است كه شیعه حضرت زهرا (علیها السلام) شده ام اگر اجازه بفرمایید برایتان داستانى دارم بگویم.
یک روز در اداره سر كار بودم، تلفن به صدا در آمد، گوشى تلفن را برداشتم، همسرم گفت: سریع بیا كه بچه دارد می میرد.
ص: 238
فوراً خود را به منزل رساندم، دیدم بچه در حال تب و تاب است، درهمى در میان گلوى بچه افتاده است.
ما این در و آن در زدیم و خلاصه به هر طریقى بود بچه را به لندن بردیم و وارد بیمارستان شده و بچه را به اتاق عمل بردند.
من میان سالن بیمارستان قدم می زدم مضطرب و پریشان و افسرده بودم، یک دفعه یادم آمد كه شیعه ها می گفتند: حضرت زهراى مرضیه (علیها السلام) باب الحوائج است. سیم دلم را وصل كردم، متوجّه قبرستان بقیع شدم، عرض كردم: بى بى جان! اگر فرزندم را خوب كنى، نامش را حسین می گذارم.
(در همین حال مهندس میان مجلس صدا زد: «پسرم حسین بیا» پسرش وارد مجلس شد) عرض كردم: بى بى جان! قول می دهم شیعه شوم و برایت روضه خوانى كنم.
در حال اضطراب بودم كه یک دفعه دیدم تمام دكترها و پرستارها سراسیمه به طرف من آمدند، صورتشان سرخ شده.
گفتم: چه خبر است! بچه ام چه شده؟!
گفتند: آقاى مهندس! درِ خانه حضرت مسیح علیه السلام رفتى؟
گفتم: نه مگر چه شده؟
گفتند: معجزه شده، بچه ات از دست رفته بود لیکن حال با معجزه بچه ات بلند شده است.
گفتم: درِ خانۀ زهراى پهلو شكسته رفتم.(1)
ص: 239
فردی از علماء در کتابش می نویسد: یكى از دوستان داستانى را برایم نقل فرمود كه قبلاً از علماى مشهد شنیده بودم ولى ایشان به طور صحیح ترى روى برگه نوشته و به بنده دادند و آن داستان این است:
یكى از قضات دادگسترى مشهد می گفت: شبى در خواب موفّق به زیارت حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) شدم. حضرت فرمودند: فردا كه به محل كارت (دادگسترى مشهد) رفتى، فلان پرونده با فلان شماره و فلان اسم، باید تبرئه بشود و آزاد گردد.
از خواب بیدار شده و مضطرب و نگران بودم، خدایا! این چه خوابى بود كه من دیدم.
صبح كه به دادگسترى رفتم، لابلاى پرونده ها را كه می گشتم ناگهان چشمم به پرونده ای كه حضرت شماره اش را در خواب به من فرموده بود افتاد.
پرونده را در آوردم، باز كردم، دیدم مو نمی زند، اسم همان اسم، شناسنامه همان شناسنامه، امّا پرونده عجیب و غریبى است. این پرونده، پرونده كسى است كه چندین بار زندان رفته، چندین خلاف داشته و آخرین گناهش هم كشتن دو نفر است.
دادگاه حكم اعدامش را صادر كرده و به تایید دیوان عالى كشور رسیده و منتظر رسیدن زمان اجراى حكم هستند. تعجّب كردم كه چگونه حضرت دستور تبرئه چنین آدمى را صادر فرمودند.
دستور دادم متّهم را به دادگاه آوردند، سؤالاتى از او كردم. جریان
ص: 240
قتل را پرسیدم و گفتم: راست است؟ گفت: بله. گفتم: اقرار می كنى؟
گفت: آری، اقرار می كنم؛ امّا جناب قاضى بدان من اینها را به ناحق نكشتم. او شروع كرد به تعریف كردن و گفت:
یک روز با چند نفر از دوستان ناباب همسفر شدم، در طى راهى كه می رفتیم، در دلِ بیابان به یک دختر بى پناهى برخورد كردیم. بیابان و كسى نیز نیست، ما هم چند جوان آلوده، معلوم است با چشم بد نگاهش كردیم.
ناگهان آن دختر شروع كرد به لرزیدن و گریه كردن، امّا هیچ تأثیرى در ما نداشت. فقط یک جمله گفت كه بدنم را لرزاند و منقلبم كرد و موهاى بدنم راست شد، گفت: اى جوانها! من سیده ام، من از فرزندان حضرت زهرا (علیها السلام) هستم، بياييد به خاطر مادرم فاطمه (علیها السلام) دامنم را آلوده نكنيد.
تا اين جمله را شنيدم جلوى دوستانم را گرفتم، گفتم: زود رهايش كنيد! دوستانم ناراحت شدند و گفتند: يک لقمه چرب و نرم براى ما پيدا شد و آقا خشك مقدسيش گُل كرد.
گفتم: اين حرف ها را بگذاريد كنار، به خدا از اين لحظه اين دختر مثل خواهر من است، اگر بخواهيد دست از پا خطا كنيد با من طرف هستيد.
هرچه كردم، زير بار نرفتند و حرف هايم تأثير نداشت، من هم مجبور شدم با دشنه ای كه داشتم به آنها حمله ور شدم و آنها را از پا درآوردم، دختر را سوار ماشين كردم، بردم در خانه اش رساندم، لیکن
ص: 241
بعد دستگير شدم و در دادگاه اقرار نمودم. دادگاه هم حكم اعدام مرا صادر كرد.
قاضی می گوید: همين كه حرف به اينجا رسيد جريان خواب ديشب را برايش گفتم، و گفتم: به خدا قسم خود حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) دستور آزاديت را صادر كردند. دستش را گرفتم با پرونده اش پيش دادستان بردم و جريان را براى او تعريف كردم.
دادستان پرونده را مجدداً به ديوان عالى فرستاد و دستور داد فعلا اجراى حكم را به تأخير بيندازيد. پس از مدّتى نامه از ديوان عالى برگشت، ديدم دستور داده اند كه بلافاصله آزادش كنيد.
وقتی این جوان قرار آزادی خود را شنید سجده شکر بجا آورد وگفت:
ای بانوی من، یا فاطمه زهرا، روحم فدای تو! الان توبه خود را از کارهای گذشته اعلام می کنم وسعی می کنم از این پس آنگونه باشم که شما دوست داری.(1)
مرحوم شیخ اسماعیل انصاری زنجانی در کتابش می نویسد: خطیب شهير و نویسندۀ گرانقدر، مرحوم سید محمد کاظم قزوینی این خاطره را در ارتباط با حضرت زهرا (علیها السلام) برای من نقل کرد:
ص: 242
هنگامی که در کربلا بودم فعالیت های مذهبی خود را با قلم و بیان ادامه می دادم. حدود سال 1350 شمسی نیروهای امنیتی رژیم بعث عراق مرا دستگیر کردند و حکم اعدام من صادر شد.
برای اجرای حکم مرا از کربلا به حوالی بغداد منتقل کردند، و وقتی ساعت اعدام رسید از آنان درخواست کردم فرصتی دهند تا وصیت نامه ای بنویسم، ولی موافقت نکردند. در آن دقایق آخر که راه چاره از هر سو بسته شده و لحظات مرگ و زندگی بود، ناگهان به خاطرم رسید به صدیقه طاهره (علیها السلام) متوسل شوم.
در آن لحظات نذر کردم اگر از این مهلکه نجات پیدا کنم کتابی پیرامون حضرت زهرا (علیها السلام) تألیف کنم.
در همین لحظات که به حضرت زهرا (علیها السلام) متوسل شدم و نذر کردم، جنایتکاران بعثی مرا احضار کردند و از اعدام من صرف نظر نمودند، سپس به زندان بغداد منتقل شدم، و بعد از چهار ماه آزاد و از مرگ حتمی نجات یافتم!
پس از خلاصی از زندان، تأليف كتاب «فاطمة الزهراء (علیها السلام) من المهد إلى اللحد» را شروع کرده و بحمدالله آن را به پایان رساندم.(1)
یکی از علماء از قول یکی از مراجع قم خوابی را که پیرامون رحلت ایت الله حکیم دیده بود چنین نقل می کند:
ص: 243
شبی در کاظمین در خواب دیدم گویا در نزدیکی ضریح امام جواد علیه السلام ایستاده ام. به طرف بالای حرم که نگاه کردم دیدم سقف حرم شکافته شد و از آسمان هودجی پایین آمد که چهار فرشته آن را حمل می کردند و من با دقت نگاه می کردم.
وقتی هودج روی زمین قرار گرفت و پرده های آن برداشته شد، دیدم آیت الله سید محسن حکیم از هودج بیرون آمد. جلو رفتم و به ایشان سلام کرده پرسیدم: شما به اوج مرجعیت دینی رسیدی، برای آخرتت چه چیزی ذخیره کردی؟
آیت الله حکيم جواب داد:در دنیا برای اولادم کتاب «مستمسک العروة الوثقی» را گذاشتم، و برای آخرتم محبت جده ام فاطمه زهرا (علیها السلام) را ذخیره کردم.
به مجرد اینکه کلام آیت الله حکیم تمام شد، با صدای مأذنۀ حرمِ کاظمین (علیهما السلام) از خواب بیدار شدم، که خبر وفات ایشان را اعلام می کرد. معلوم شد ایشان در همان شب از دنیا رفته است.(1)
در نیمه رجب 1413ق علامه بزرگوار حاج سید عبد العزيز طباطبائی از خطیب شهیر آیت الله حاج شیخ صدرا اراکی برای بنده
ص: 244
چنین نقل کرد:
یکی از سادات منبری می گفت: من آدم رو سیاه و گنه کاری هستم، ولی یقین دارم به بهشت خواهم رفت و در این مطلب هیچ شک و تردیدی ندارم. به او اعتراض کردند که به این یقین که تو می گویی کسی نمی تواند بگوید: «من به بهشت می روم!» او در جواب گفت:
درست است که من رو سیاه و گنه کار هستم، ولی اگر فرشتگان موکّل مرا به جهنم ببرند قطعا از بزرگان جهنم نیستم و مرا در گوشه ای از جهنم رها می کنند. در این حال قاتل حضرت زهرا (علیها السلام) را با کیفیتی که در احادیث وارد شده وارد جهنم می کنند. در اواسط راه که او را به درک اسفل جهنم می برند چشمش به من می افتد و با تعجب از من می پرسد: من در دنیا با آن همه جسارت هایی که به دختر پیامبر کردم به جهنم آمده ام، و تو به خاطر جسارت هایی که من به او کردم مردم را گریاندی، تو را هم به جهنم آورده اند؟!. وقتی آن شخص این طعنه را به من می زند، قطعا این حرف او برای جدّه ام حضرت صدیقه طاهره (علیها السلام) بسیار گران تمام می شود و فوراً دستور می دهد مرا به بهشت ببرند. پس من قطعا به بهشت می روم!
تا اینجا استدلال آن سیدِ روضه خوان بود که به نفع خود قضاوت می کرد. حقیقت امر بعد از مردن او معلوم شد که او را در خواب در جای بسیار خوبی دیدند. وقتی از او سؤال کردند در جواب گفت:
ص: 245
وقتی که من مُردم و مرا در قبر گذاشتند، فورا جده ام صديقه طاهره (علیها السلام) تشریف آورد و فرمود:
دو قصر برای شما در نظر گرفته ایم که مستقیم به آنجا بروید، و آن شخص را ندیده وارد بهشت شوید!!!(1)
استاد میر سید حجت موحد ابطحی در کتابش می نویسد:
یکی از خطبای نامدار و با ولایت نقل فرمودند: در یکی از شهرها برنامۀ سخنرانی داشتم و موضوع بحث، اهمیت مجالس اهل بیت (علیهم السلام) بود، بعد از پایان مجلس، یکی از معتمدین شهر، قضیّۀ عجیبی را نقل نمود که ما را منقلب کرد. او گفت:
ما تازه خانه ای خریده، و چند ماهی بود که در آن سکونت اختیار کرده بودیم، زیرزمینی داشت که برای مجلس عزاداری بسیار مناسب بود، تصمیم گرفتیم که چند روزی روضه خوانی کنیم، همسرم گفت: ما تازه به این محل آمده ایم و کسی ما را نمی شناسد، بعید است کسی استقبال کند.
گفتم: ما برای جمعیّت روضه نمی خوانیم، اگر صاحب مجلس تشریف بیاورند برای ما افتخار است.
ص: 246
یکی از روضه خوان های شهر را دعوت کردیم و یک نفری را برای تهیّه چای در نظر گرفتیم، و مجلس را آماده نمودیم. روضه خوان آمد ولی هیچ کس شرکت نکرد. روضه خوان پس از صرف صبحانه گفت: چون کسی نیامده، فردا روضه می خوانم و خداحافظی کرد و رفت. ما هم نوار یکی از منبرهای مرحوم کافی - خطیب نامدار و دلسوختۀ امام زمان علیه السلام - را گذاشتیم و سه نفری برای مصائب امام حسین علیه السلام گریه کردیم.
فردا نیز قضیّه تکرار شد و ما نیز با شنیدن روضۀ مرحوم آقای کافی توسط نوار، عزاداری کردیم.
روز سوّم شد و روضه خوان آمد و دید کسی نیامده است و غیر از من و همسرم و شخص مسئولِ چای ریزی، شرکت کنندۀ دیگری نیست، خنده ای کرد و گفت: حالا که کسی به منزل تو نمی آید، پس خودت روضه بخوان و همسرت و چای ریز هم گریه کنند، این را گفت و از پلّه های زیرزمین بالا رفت.
هنوز از در خانه بیرون نرفته بود، ناگهان دیدیم آن روضه خوان به روی زمین افتاد و از هوش رفت.
رفتیم بالای سرش، دیدیم از پای او خون جاری است، فوراً او را به بیمارستان منتقل کردیم و چندین بخیه به او زدند.
شب شد، در نیمه های شب دیدم همسرم دیوانه وار گریه می کند،
ص: 247
و باحال و سوز عجیبی دوید پائین، و وارد زیرزمین - محلّ برگزاری مجلس عزاداری امام حسین علیه السلام - شد، سؤال کردم، چه شده است؟
او فقط گریه می کرد و جاروب را برداشت و مجلس را جاروب می کرد. حیاط منزل را جاروب زد و گریه می کرد، درِ حیاط را باز کرد، و مشغول جاروب زدن شد، و به شدّت گریه می کرد و زیر لب می گفت: بی بی جان خوش آمدید.
هرچه می پرسیدم چه شده است، فقط گریه می کرد، صبح شد، دیدم قالیچه ای را برداشته، و دم در منزل انداخت، و خودش روی زمین، در کنار قالیچه نشست و گریه می کرد.
گفتم: خانم! شما را به جدّه ات زهرا (علیها السلام) قسم می دهم، بگو چه شده؟
گفت: دیشب خواب مادرم حضرت زهرا (علیها السلام) را دیدم، ایشان خیلی ناراحت بودند و گریه می کردند، و فرمودند:
ناراحت نباش اگر کسی به منزلت نمی آید! وبه آن شیخ روضه خوان بگو: اگر سابقۀ نوکری حسینم را نداشتی، نمی گذاشتم زنده از این خانه خارج شوی، چرا به مجلس حسینم اهانت کردی؟!
تو نمی توانی ببینی انبیاء و ملائکه در این مجلس نشسته اند، و خانه پر از جمعیّت است که حتّی جای من در خانه نیست و من در کوچه ایستاده ام، و به شرکت کنندگان در مجلس حسینم خوش آمد می گویم.
ص: 248
آن روز نیز نواری از مرحوم کافی گذاشتیم، و سه نفری گریه کردیم، ولی می دانستیم که دیگر تنها نیستیم و حضرت زهرا (علیها السلام) (صاحب مجلس) حضور دارند.(1)
یکی از مردان مورد وثوق، و دل بستگان به فاطمۀ زهرا (علیها السلام) در اثر تصادف، چند جای بدنش - همانند پهلو و قفسۀ سینه - ضربات سختی می بیند، تا آنجا که نشستن و برخاستن برایش مشکل می شود، و برای جابجا شدن و برخاستن چند نفر باید به او کمک بدهند، و به خاطر شکستگی قفسۀ سینه، نفس کشیدن نیز برای او مشکل می شود. او می گوید:
در چنین حالی به یاد مصیبت های حضرت زهرا (علیها السلام) افتادم، و با اشک و گریۀ فراوان، به ظالمین و قاتلین آن حضرت لعن و نفرین می کردم، و شفای خود را نیز می طلبیدم.
شبی در عالم رؤیا دیدم، گروهی پنج نفری - که یکی از آنها مقام بالاتری داشت و در پیشاپیش گروه حرکت می کرد - به عیادت بیماران می رفتند، و من در خیمه ای خوابیده بودم.
ص: 249
وقتی به خیمۀ من رسیدند آن بزرگواری که در جلو حرکت می کرد، رو به دیگران کرده فرمود: باید اینجا نیز برای ملاقات برویم، ولی آن نفراتِ دیگر، عرضه داشتند: نه، اسم او در لیست ما نیست، او به آنان فرمود: اتّفاقاً، اینجا را مادرم حضرت زهرا (علیها السلام) سفارش کرده اند.
وارد خیمه شدند، و در کنار بستر من نشستند، یکی از آن ها در حالی که من خوابیده بودم دست مبارکش را بر آن قسمت هائی از بدنم که درد می کرد - از جمله پهلو و سینه ام - کشید و فرمود: خوب شد.
من عرض کردم: پشت و کتفم نیز درد می کند. فرمود: طوری نیست، گفتم: چرا درد می کند. فرمود: اشکالی ندارد، باید درد کند تا لعن یادت نرود.
از خواب بیدار شدم، به رسم هر روز نماز صبح را نشسته خواندم، ولی ناگاه متوجّه شدم که می توانم ایستاده نماز بخوانم، لذا مجدّداً نماز صبح را ایستاده خواندم، و در آن ایام - که ماه صفر بود و در همسایگی ما مجلس روضه برقرار بود - از منزل خارج شدم که به مجلس عزاداری بروم، همسایه ها و هر کس مرا می دید و خبر از حال و وضعیّت من داشت تعجّب می کرد که چگونه توانسته ام از منزل خارج شوم.
از آن روز به بعد، تمام دردهای بدنم برطرف شده، به جز کتف و شانه ام که گاهی درد می گیرد، و من هم طبق دستور آن بزرگوار لعن بر
ص: 250
قاتلین و ضاربین حضرت زهرا (علیها السلام) را فراموش نکرده ام، و همه روزه صد مرتبه لعن بر دشمنان و ستمگران به حضرت زهرا (علیها السلام) می فرستم.
در حال حاضر (بهار 1382 شمسی [یعنی زمان تالیف کتاب نهضت فاطمیه (علیها السلام)]) از این قضیّه چهار سال است که می گذرد.(1)
یکی از مؤلفين نقل می کند:
از یکی از منبری ها پرسیدند: علت چیست که شما عزاداران سیدالشهداء علیه السلام را خوب می گریانی و به مجرد اینکه می گویی: «صلى الله عليک يا اباعبدالله الحسین» اهل مجلس منقلب می شوند؟
گفت: من قصه عجیبی دارم که در یکی از شهرها برایم اتفاق افتاده و آن این است:
شبی از آخرین مجلس روضه بیرون آمدم. ساعت های آخر شب بود و من در اثر كثرت مجالس در آن شب بسیار خسته بودم و به سوی منزل می رفتم.
در بین راه شخصی جلو آمد و از من درخواست کرد به منزل او
ص: 251
بروم و برای او روضه بخوانم. هر چه عذرخواهی کردم قانع نشد. بالاخره با همۀ خستگی شدید با او راه افتادم و به خانه او رفتم.
مرا به اتاقی راهنمایی کرد که هیچ کس در آن حضور نداشت. البته دیوارهای آن سیاه پوش بود و پرچم های عزا زده بودند، و در یک گوشه اتاق صندلی کوچکی گذاشته بودند. به من گفت: بفرمایید روی صندلی بنشینید و روضه اباعبدالله علیه السلام را بخوانید!
گفتم: برای چه کسی روضه بخوانم؟ در اینجا که کسی نیست تا روضه را گوش کند!
گفت: برای سیده و بانویم فاطمه زهرا (علیها السلام) بخوان.
وقتی روضه را شروع کردم و گفتم: «صلى الله عليک يا اباعبدالله الحسين»، متوجه شدم از اطراف من صدای گریه های شدیدی از بانوانی بلند شد، ولی من آنها را نمی دیدم.
بسیار منقلب شدم و پس از روضه، صاحب منزل پولی به من داد و من به منزل خود رفتم و خوابیدم.
در خواب دیدم شخصی به من می گوید: حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) در آن مجلس بود و روضه شما را می شنید که برای فرزندش حسین علیه السلام می خواندی.
پاداش آن روضه که آنجا خواندی این است که در جمله: «صلى
ص: 252
الله عليک يا اباعبدالله الحسین» که تو در روضه ها بگویی تأثیری خاص قرار دادیم.
بعد از آن جریان هر وقت من این جمله را بر زبان جاری می کنم حال مستمعين منقلب می شود.(1)
ص: 253
ص: 254
1. القرآن الکریم، کلام الله المجید.
2. نهج البلاغة، خُطَب امیرالمؤمنین علیه السلام ، سید الرضی، دار المعرفه، بیروت.
3. الاحتجاج، علی بن ابی طالب الطبرسی، دار النعمان، نجف.
4. الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، یوسف بن عبدالله بن عبدالبر النمری، دار الجیل، بیروت.
5. الاصابة فی تمییز الصحابه، یوسف بن عبدالله بن عبدالبر النمری، دار الجیل، بیروت.
6. الارشاد، الشیخ المفید، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.
7. الاسرار فیما کُنّیَ وعُرّفَ به الاشرار، عبدالامیر الفاطمی، دار الحق، بیروت.
8. الاربعین فی حبّ امیرالمؤمنین علیه السلام ، علی ابو معاش، دار الاعتصام.
9. الامالی، الشیخ الصدوق، مؤسسة البعثة، قم.
ص: 255
10. الامالی، الشیخ المفید، جماعة المدرسین، قم.
11. الامالی، الشیخ الطوسی، دار الشفاعة، قم.
12. الامامة والتبصره، علی بن بابویه القمی، مدرسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
13. الانوار البهیه، الشیخ عباس القمی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
14. الانوار الساطعه فی شرح الزیارة الجامعه، الشیخ جواد الکربلائی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
15. الانوار الساطعه من الغراء الطاهره خدیجه بنت خویلد (علیها السلام)، السیلاوی، المطبعة علمیه، قم.
16. الانوار القدسیه، الشیخ محمد حسین الاصفهانی، مؤسسة المعارف الاسلامیه، نجف.
17. الانوار العلویه، الشیخ جعفر النقدی، المطبعة الحیدریه، نجف.
18. الامامة والسیاسة، عبدالله بن مسلم قتیبه الدینوری، مؤسسة الحلبی وشرکاء، مصر.
19. الاسرار الفاطمیه (علیها السلام)، الشیخ محمد فاضل المسعودی، مؤسسة الزائر، قم.
20. الاعتقادات، الشیخ الصدوق، دار المفید، بیروت.
21. الاکمال فی اسماء الرجال، الخطیب التبریزی، مؤسسة اهل البیت (علیهم السلام)، قم.
22. الانتصار، العاملی، دار السیره، بیروت.
23. الایضاح، الفضل بن شاذان، مؤسسة انتشارات طهران، طهران.
24. الآحاد والمثانی، ابن ابی عاصم الضحاک، دار الدرایة للطباعة والنشر،1. الریاض.
25. ارشاد القلوب، الدیلمی، منشورات الرضی، قم.
26. إعلام الوری بأعلام الهدی، الشیخ الطبرسی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.
ص: 256
27. احقاق الحق، الشهید نور الله التستری، نشر مجهول.
28. اسد الغابه فی معرفة الصحابه، علی بن محمد بن الاثیر، دار الکتب العلمی، بیروت.
29. اطیب البیان، سید عبدالحسین طیب، نشر مجهول.
30. الزام الناصب، الشیخ علی الیزدی الحائری، العلمیة، قم.
31. الزام النواصب، مفلح بن راشد، نشر مجهول.
32. امتاع الاسماء، المقریزی، منشورات محمد علی بیضون، دار الکتب العلمیه، بیروت.
33. ام المؤمنین خدیجة الطاهره (علیها السلام)، الحاج حسین شاکری، دار الهجره، قم.
34. القاب الرسول وعترته:، من قدماء المحدثین، نشر مجهول.
35. افلا تذکرون، السید جعفر مرتضی العاملی، مرکز الاسلامی للدراسات.
36. انساب النواصب، البلاذری، دار المعارف، مصر.
37. این الانصاف، وفیق سعد العاملی، دار السیره، بیروت.
38. اثبات الهداة، محمد بن الحسن الحر العاملی، دار الکتب الاسلامی، قم.
39. اعلام النساء فی عالمی العرب والاسلامی، عمر رضا کحاله الدمشقی، مؤسسة الرسالة، بیروت.
40. اعیان الشیعه، السید محسن الامین، دار التعارف، بیروت.
41. انساب الاشراف، البلاذری، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
42. اسرار فضائل حضرت زهرا (علیها السلام)، محمد حسین یوسفی، انتشارات تک، قم.
43. انوار الولاء در مجالس حضرت زهرا (علیها السلام)، سید احمد حکیم، مترجم: شیخ1. حسین محمدی، طوبای محبت، قم.
44. البدایة والنهایه، ابن کثیر، دار احیاء التراث، بیروت.
45. البلد الامین، الشیخ ابراهیم الکفعمی، مکتبة الصدوق، طهران.
ص: 257
46. بشارة المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) لشیعة المرتضی علیه السلام ، الطبری، مؤسسة النشر، قم.
47. بصائر الدرجات، محمد بن الحسن الصفار، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
48. بحار الانوار، العلامه محمد باقر المجلسی، مؤسسة الوفاء، بیروت.
49. بیت الاحزان، الشیخ عباس القمی، دار الحکمه، قم.
50. بلاغات النساء، ابوالفضل بن ابی طاهر، ابن طیفور، مکتبة بصیرتی، قم.
51. تاریخ الکوفه، السید حسین بن السید احمد النراقی، مکتبة الحیدریه، نجف.
52. تاریخ بغداد، ابوبکر احمد بن علی الخطیب البغدادی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
53. تاریخ الاسلام، ابوعبدالله محمد بن احمد بن عثمان الذهبی، دار الکتب العربی، بیروت.
54. تاریخ الطبری، ابی جعفر محمد بن جریر الطبری، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
55. تاریخ المدینه، ابوزید عمر بن شبه النمیری البصری، دار الفکر، قم.
56. تاریخ الیعقوبی، الیعقوبی، دار الصادر، بیروت.
57. تلخ ترین فاجعه روزگار، ابومحسن طاها، نشر طوبای محبت، قم.
58. تاریخ الخمیس، حسین بن محمد بن الحسن الدیاربکری، دار الصادر، بیروت.
59. تاریخ ابی الفداء، عمادالدین اسماعیل ابی الفداء، دار المعرفه، بیروت.
60. تاریخ مدینة دمشق، ابوالقاسم علی بن حسین بن عساکر، دار الفکر،1. بیروت.
61. التمهید، ابن عبدالبر، وزارة الاوقاف والشئون الاسلامیه، مغرب.
62. التحقیق فی الامامة وشئونها، عبداللطیف البغدادی، نشر مجهول.
ص: 258
63. تشیید المراجعات وتنفید المکابرات، السید علی الحسینی المیلانی، الحقائق، قم.
64. تشیید المطاعن لکشف الضغائن، سید محمد قلی موسوی کنتوری لکهنوی، نشر مجهول.
65. تعلیق التعلیق، ابن حجر، نشر مجهول.
66. التحصین، جمال الدین احمد بن محمد بن فهد الحلی، مدرسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
67. تقریب المعارف، ابوالصلاح الحلبی، المحقق، قم.
68. ترجمة الامام الحسین علیه السلام ، ابن عساکر، مجمع احیاء الثقافة الاسلامی، قم.
69. تفسیر روح البیان، ابوالشفاء شهاب الدین الحسینی الآلوسی، نشر مجهول.
70. تفسیر ابن کثیر، ابوالفداء اسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی، دار المعرفه، بیروت.
71. تفسیر الرازی، فخر الدین محمد بن عمر الرازی، نشر مجهول.
72. تفسیر القمی، علی بن ابراهیم القمی، مؤسسة دار الکتب، قم.
73. تفسیر العیاشی، ابوعیاش السلمی السمرقندی، المکتبة العلمیة الاسلامی، قم.
74. تفسیر ابی حمزة الثمالی، ابوحمزة الثمالی، مطبعة الهادی، قم.
75. تفسیر القرآن المجید، الشیخ المفید، مرکز الثقافة والمعارف القرآنیه، قم.
76. تفسیر مجمع البیان، فضل بن الحسن الطبرسی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
77. تفسیر التبیان، ابی جعفر محمد بن الحسن الطوسی، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
78. تفسیر السمرقندی، ابواللیث السمرقندی، نشر مجهول.
ص: 259
79. تفسیر جوامع الجامع، فضل بن الحسن الطبرسی، مؤسسة النشر الاسلامیة قم.
80. تفسیر غریب القرآن، الشیخ فخرالدین الطریحی، انتشارات زاهدی، قم.
81. تفسیر الکشف والبیان، ابوالاسحاق احمد بن محمد الثعلبی، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
82. تفسیر الصافی، الفیض الکاشانی، منشورات مکتبة الصدر، طهران.
83. تفسیر فرات الکوفی، ابوالقاسم فرات بن ابراهیم الکوفی، الارشاد الاسلامی، قم.
84. تفسیر البرهان، السید هاشم البحرانی، مؤسسة البعثه، بیروت.
85. تفسیر نور الثقلین، العروسی الحویزی، مؤسسة اسماعیلیان، قم.
86. تفسیر تأویل الآیات، السید شرف الدین علی الحسین الاسترآبادی، المطبعة الامیر، قم.
87. تفسیر کنز الدقائق، محمد رضا القمی، مؤسسة دار الکتب، قم.
88. تفسیر منهج الصادقین، مولی فتح الله کاشانی، انتشارات علمیه اسلامیه، طهران.
89. الثاقب فی المناقب، ابن حمزة الطوسی، مؤسسة انصاریان، قم.
90. ثواب الاعمال وعقاب الاعمال، الشیخ الصدوق، المطبعة امیر، قم.
91. الجواهر السنیه، الشیخ الحر العاملی، مکتبة المفید، قم.
92. الجمل، الشیخ المفید، مکتبة الداوری، قم.
93. الجامع الصغیر، عبدالرحمن بن ابی بکر السیوطی، دار الفکر، بیروت.
94. جامع احادیث الشیعه، السید البروجردی، المطبعة العلمیه، قم.
95. جامع الاحادیث، جلال الدین السیوطی، مطبعة محمد هاشم الکتبی، دمشق.
ص: 260
96. جامع الشتات، محمد اسماعیل بن الحسین المازندرانی الخواجوئی، نشر مجهول.
97. جواهر الکلام، محمد حسن النجفی، دار الکتب الاسلامی، قم.
98. جواهر المطالب، محمد بن احمد الدمشقی الباعونی الشافعی، احیاء الثقافة الاسلامیه، قم.
99. جنة العاصمه، علامه میرجهانی، مکتبة الصدر، طهران.
100. الحدائق الناضره، المحقق البحرانی، جماعة المدرسین، قم.
101. حلیة الابرار، السید هاشم البحرانی، مؤسسة المعارف الاسلامیه، قم.
102. الخصال، الشیخ الصدوق، جماعة المدرسین، قم.
103. الخصائص الفاطمیه (علیها السلام)، الشیخ محمد باقر الکجوری، انتشارات الشریف الرضی، قم.
104. الخرائج والجرائح، قطب الدین الراوندی، مؤسسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
105. الخلافة المغتصبه، ادریس الحسین المغربی، نشر مجهول.
106. خصائص الائمه (علیهم السلام)، الشریف الرضی، مجمع البحوث الاسلامیه، مشهد.
107. خصائص امیرالمؤمنین علیه السلام ، احمد بن شعیب النسائی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
108. خاطرات زهرایی (علیها السلام)، اسماعیل انصاری زنجانی، طوبای محبت، قم.
109. الدرر النجفیه، یوسف بن احمد البحرانی، شرکة دار المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)،1. بیروت.
110. الدرجات الرفیعه، السید علی خان المدنی، مکتبة بصیرتی، قم.
111. الدر النظیم، ابن ابی حاتم العاملی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
ص: 261
112. دلائل الامامه، محمد بن جریر بن رستم الطبری، مؤسسة البعثه، قم.
113. دعائم الاسلامی، القاضی النعمان المغربی، دار المعارف، مصر.
114. ذخائر العقبی، احمد بن عبدالله الطبری، مکتبة القدسی لحسام الدین، قاهره.
115. ذوب النضار، ابن نما الحلی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
116. الروضه فی فضائل امیرالمؤمنین علیه السلام ، شاذان بن جبرئیل القمی، نشر مجهول.
117. الریاض النضره، احمد بن عبدالله الطبری، دار الکتب العلمیه، بیروت.
118. روضة الواعظین، محمد بن فتال النیسابوری، منشورات الرضی، قم.
119. ربیع الابرار ونصوص الاخیار، محمود بن عمر الزمخشری، مؤسسه الاعلمی، بیروت.
120. رسائل آل طوق، الشیخ صالح آل طوق القطیفی، شرکة دار المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، بیروت.
121. روض الجنان وروح الجنان، ابوالفتح الرازی، آستان قدس رضوی، مشهد.
122. ریاحین الشریعه، ذبیح الله المحلاتی، دار الکتب الاسلامیه، تهران.
123. السنن الکبری، ابوبکر احمد بن حسین بن علی البیهقی، دار الفکر، بیروت.
124. السنن الکبری، احمد بن شعیب بن علی النسائی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
125. السقیفه وفدک، ابوبکر احمد بن عبدالعزیز الجوهری، شرکة الکتبی،1. بیروت.
126. السقیفه ام الفتن، الدکتور جواد جعفر الخلیلی، الارشاد للطباعة والنشر، بیروت.
ص: 262
127. سنن الترمذی، ابوعیسی محمد بن عیسی بن سورة السلمی الترمذی، دار الفکر، بیروت.
128. سنن ابن ماجه، ابوعبدالله محمد بن یزید القزوینی، دار الفکر، بیروت،
129. سنن ابی داود، ابوداود سلیمان بن اشعث السجستانی، دار الفکر، بیروت.
130. سبل الهدی والرشاد، الصالحی الشامی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
131. سیر اعلام النبلاء، الذهبی، مؤسسة الرساله، بیروت.
132. السیرة النبویه (صلی الله علیه و آله و سلم)، ابی الفداء عمادالدین اسماعیل بن عمر بن کثیر، دار المعرفه، بیروت.
133. الشافی فی الامامه، الشریف المرتضی، مؤسسة الصادق علیه السلام ، طهران.
134. الشهاب الثاقب فی بیان معنی الناصب، المحقق البحرانی، طبع امیر، قم.
135. شرح نهج البلاغه، عبدالحمید بن محمد بن ابی الحدید المعتزلی، دار احیاء الکتاب العربی، بیروت.
136. شرح احقاق الحق، المرعشی النجفی، منشورات آیت الله المرعشی، قم.
137. شرح الاخبار، نعمان بن محمد التمیمی المغربی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
138. شرح العینیة الحمیریه، الفاضل الهندی، المطبعة اعتماد، قم.
139. شفاء الصدور فی شرح زیارة العاشور، ابوالفضل الطهرانی، نشر امیرالمؤمنین علیه السلام ، قم.
140. شواهد التنزیل لقوائد التفضیل، عبیدالله بن عبدالله الحاکم الحسکانی، احیاء الثقافة الاسلامیه، قم.
141. شعب الایمان، احمد بن الحسین البیهقی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
142. شهادة الائمه (علیهم السلام)، جعفر البیاتی، نشر مجهول.
143. شبهات و ردود، السید سامبی البدری، نشر حبیب، قم.
ص: 263
144. الصحیح من سیرة الامام علی علیه السلام ، السید جعفر مرتضی العاملی، دفتر تبلیغات اسلامی، قم.
145. الصحیح البخاری، محمد بن اسماعیل البخاری، دار الفکر، بیروت.
146. الصحیح مسلم، مسلم بن الحجاج بن مسلم النیسابوری، دار الفکر، بیروت.
147. الصراط المستقیم، العاملی النباطی البیاضی، مکتبة الحیدریة، نجف.
148. الصوارم المهرقه من جواب الصواعق المحرقه، القاضی نورالله التستری، نهضت، طهران.
149. صحیح ابن حبان بترتیب ابن بلبان، علاءالدین علی بن بلبان الفارسی، مؤسسة الرساله، بیروت.
150. صحیفة الزهرا (علیها السلام)، جواد القیومی، دفتر انتشارات اسلامی، قم.
151. الطرائف، السید بن طاووس، المطبعة الحیدریه، نجف.
152. الطبقات الکبری، ابن سعد، دار الصادر، بیروت.
153. العوالم العلوم، عبدالله البحرانی، مؤسسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
154. العقد الفرید، احمد بن محمد بن عبدربه الاندلسی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
155. العقد الفرید لدفع المخاوف الیومیه، علی بن یوسف المطهر الحلی، مکتبة المرعشی، قم.
156. علل الشرایع، الشیخ الصدوق، المطبعة الحیدریه، نجف.
157. عیون المعجزات، حسین بن عبدالوهاب، المطبعة الحیدریه، نجف.
158. عیون اخبار الرضا علیه السلام ، الشیخ الصدوق، مؤسسه الاعلمی، بیروت.
159. علل الدارقطنی، علی بن عمر بن احمد بن مهدی الدارقطنی، دار طیبه، ریاض.
ص: 264
160. عمدة عیون صحاح الاخبار فی مناقب امام الابرار، بابن البطریق، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
161. عمدة القاری شرح سنن ابی داود، ابوطیب محمد شمس الحق العظیم آبادی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
162. عایشه بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، کورت فریشلر، ذبیح الله محلاتی، نشر امیر کبیر، طهران.
163. الفضائل، شاذان بن جبرئیل القمی، المطبعه الحیدری، نجف.
164. الفصول المهمه، ابن صباغ المالکی، مؤسسة دار الحدیث الثقافه، قم.
165. الفصول المختاره، الشیخ المفید، دار المفید، بیروت.
166. فضائل الاشهر الثلاثه، الشیخ الصدوق، دار المحجة البیضاء، بیروت.
167. فتح الباری فی شرح صحیح البخاری، شهاب الدین احمد بن علی بن الحجر العسقلانی، دار المعرفه، بیروت.
168. فضائل الخمسه: من الصحاح السته، الفیروزآبادی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
169. فرائد السمطین، ابراهیم بن ابی بکر بن حمویه الحموینی، مؤسسة المحمودی، بیروت.
170. فیض القدیر فی شرح الجامع الصغیر، عبدالرؤوف المناوی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
171. فضائل فاطمة الزهرا (علیها السلام)، ابوحفص عمر بن احمد ابن شاهین، دار الکتاب الاسلامی، بیروت.
172. فلاح السائل، السید بن طاووس، نشر مجهول.
173. فقه القرآن، القطب الراوندی، مکتبة آیت الله النجفی المرعشی.
174. فاطمة الزهراء (علیها السلام) فی القرآن، السید صادق الحسینی الشیرازی، هیئة محمد الامین (صلی الله علیه و آله و سلم)، قم.
ص: 265
175. فضائل الصحابه، احمد بن شعیب النسائی، دار الکتب العلمیه، بیروت.
176. فضل آل البیت (علیهم السلام)، تقی الدین احمد بن علی المقریزی، نشر مجهول.
177. فضائل ومصائب وکرامات فاطمه زهرا (علیها السلام)، عباس عزیزی، انتشارات صلاة، قم.
178. القطره من بحار مناقب النبی والعتره:، علامه السید احمد المستنبط، المطبعة نینوی، طهران.
179. قادتنا کیف نعرفهم، السید محمد هادی المیلانی، شریعت، قم.
180. قاموس الرجال، محمد تقی التستری، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
181. الکافی، الشیخ الکلینی، المطبعة الحیدری، نجف.
182. الکامل، عبدالله بن عدی الجرجانی، دار الفکر، بیروت.
183. الکامل فی التاریخ، ابن الاثیر، دار الصادر، بیروت.
184. الکوکب الدُّری، الحائری المازندرانی، الحیدریه، نجف.
185. الکنی والاسماء، محمد بن احمد بن حماد الدولابی، دائرة المعارف الاسلامیه، حیدرآباد هند.
186. الکنی والالقاب، الشیخ عباس القمی، مکتبة الصدر، طهران.
187. کفایة الاثر، ابن خزاز القمی، انتشارات بیدار، قم.
188. کفایة الطالب اللبیب فی خصائص الحبیب، عبدالرحمن بن ابی بکر السیوطی، دار الکتاب العربی، بیروت.
189. کتاب الاربعین، الشیخ الماحوزی، مطبعة امیر، قم.
190. کتاب الاربعین، محمد طاهر القمی الشیرازی، مطبعة امیر، قم.
191. کتاب الوفاة، النسائی، مکتبة التراث الاسلامی، قاهره.
192. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس الهلالی العامری الکوفی، دلیل ما، قم.
ص: 266
193. کامل الزیارات، ابن قولویه، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
194. کامل بهائی، عمادالدین الطبری، انتشارات مرتضوی، قم.
195. کشف الغمه فی معرفة الائمه (علیهم السلام)، علی بن عیسی بن ابی الفتح الاربلی، دار الاضواء، بیروت.
196. کشف الیقین فی فضائل امیرالمؤمنین علیه السلام ، علامه الحلی، نشر مجهول.
197. کشف المشکل من حدیث الصحیحین، ابن الجوزی، دار الوطن، الریاض.
198. کنز العمال، علاء الدین علی بن حسام الدین المتقی الهندی، مؤسسة الرساله، بیروت.
199. کنز العرفان فی فقه القرآن، المقداد بن عبداالله السیوری، مکتبة المرتضویه، طهران.
200. کرامات الفاطمیه (علیها السلام)، علی میرخلف زاده، انتشارات حضرت معصومه (علیها السلام)، قم.
201. گزارش لحظه به لحظه از شهادت حضرت زهرا (علیها السلام)، محمد رضا انصاری، دلیل ما، قم.
202. اللهوف فی قتلی الطفوف، السید بن الطاووس الحسینی، نشر مهر، قم.
203. اللمعة البیضاء، التبریزی الانصاری، مؤسسة الهادی علیه السلام ، قم.
204. لسان المیزان، ابن حجر العسقلانی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
205. المحتضر، حسن بن سلیمان الحلی، المطبعة الحیدریه، نجف.
206. المسائل العکبریه، الشیخ المفید، دار المفید، بیروت.
207. المستدرک علی الصحیحین، محمد بن عبدالله الحاکم النیسابوری، دار المعرفه، بیروت.
208. المزار، الشیخ المفید، دار المفید، بیروت.
ص: 267
209. المزار، الشهید الاول، مدرسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
210. المزار، الشیخ ابن المشهدی، النشر الاسلامی، قم.
211. المصنف، عبدالرزاق بن همام الصنعانی، دار الفکر، بیروت.
212. المصنف فی الاحادیث والآثار، عبدالله بن محمد بن ابی شیبه، دار الفکر، بیروت.
213. المقنعه، الشیخ المفید، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
214. المغنی، عبدالله بن قدامه، دار الکتاب العربی، بیروت.
215. المعارف، ابومحمد، عبدالله بن مسلم بن قتیبه الدینوری، دار المعارف، مصر.
216. المعجم الکبیر، ابوالقاسم سلیمان بن احمد الطبرانی، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
217. المناقب، موفق بن احمد بن محمد الخوارزمی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
218. المسترشد، محمد بن جریر بن رستم الطبری، مؤسسة الثقافة الاسلامیه، کوشانپور.
219. الملل والنحل، محمد بن ابی بکر احمد الشهرستانی، دار المعرفه، بیروت.
220. المؤتمرات الثلاثه، الحاج حسین الشاکری، الجمهوریه الاسلامیه، قم.
221. المناظرات بین فقهاء السنة وفقهاء الشیعه، مقاتل بن عطیه، الغدیر للدراسات والنشر، بیروت.
222. المحاسن، احمد بن محمد بن خالد البرقی، مؤسسة دار الکتب الاسلامی، قم.
223. المنتخب الطریحی، فخرالدین الطریحی، مکتبة ارومیه، قم.
ص: 268
224. المجالس العاشوریه فی المآتم الحسینیه علیه السلام ، حسن آل درویش، اهل الذکر، قم.
225. معانی الاخبار، الشیخ الصدوق، المطبعة انتشارات الاسلامی، قم.
226. مناقب آل ابی طالب علیه السلام ، محمد بن علی بن شهرآشوب السروی، المطبعة العلمیه، قم.
227. مناقب علی بن ابی طالب علیه السلام ، ابن مغازلی الشافعی، نشر سبط النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، قم.
228. مناقب الامام امیرالمؤمنین علیه السلام ، محمد بن سلیمان الکوفی، مجمع احیاء الثقافة الاسلامیه، قم.
229. معانی الاخبار، الشیخ الصدوق، المطبعة الانتشارات الاسلامی، قم.
230. مجمع النورین، ابوالحسن المرندی، نشر مجهول.
231. مجمع البحرین، الشیخ فخرالدین الطریحی، نشر الثقافة الاسلامی، قم.
232. موسوعة الکبری عن فاطمة الزهرا (علیها السلام)، اسماعیل الانصاری الزنجانی، دلیل ما، قم.
233. موسوعة الامام العسکری علیه السلام ، السید الحسینی القزوینی، مؤسسة ولی العصر علیه السلام ، قم.
234. موسوعة ادب المحنه او شعراء المحسن بن علی (علیهما السلام)، السید محمد علی الحلو، دار الکتاب، قم.
235. مستدرک الوسائل، المیرزا حسین النوری الطبرسی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.
236. مستدرک سفینة البحار، الشیخ علی النمازی الشاهرودی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
237. مشارق انوار الیقین، الحافظ رجب البرسی، نشر الثقافة الاسلامیه، قم.
ص: 269
238. مائة منقبة، محمد بن احمد بن الحسن بن شاذان القمی، المطبعة الامیر، قم.
239. مسائل علی بن جعفر، ابن الامام جعفر الصادق علیه السلام ، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.
240. مدینة المعاجز، السید هاشم البحرانی، مؤسسة المعارف الاسلامیه، قم.
241. منهاج البراعه، میرزا حبیب الله الهاشمی، بنیاد فرهنگ امام مهدی علیه السلام ، قم.
242. مسند احمد بن الحنبل، احمد بن محمد بن حنبل الشیبانی، دار الصادر، بیروت.
243. مستند الشیعه، المحقق النراقی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.
244. مسند ابی یعلی، احمد بن علی بن المثنی الموصلی، دار المأمون للتراث، دمشق.
245. مکارم الاخلاق، الطبرسی، منشورات الشریف الرضی، قم.
246. مصباح البلاغة، السید حسن المیرجهانی، نشر مجهول.
247. مفاتیح الجنان، الشیخ عباس القمی، نشر مسجد مقدس جمکران، قم.
248. مواقف الشیعه، الاحمدی المیانجی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.
249. مصباح الهدایه فی اثبات الولایه، السید علی البهبهانی، مدرسة دار العلم، اهواز.
250. مروج الذهب ومعادن الجوهر، علی بن الحسین بن علی المسعودی، دار الهجره، قم
251. معجم مشایخ الائمه، الحافظ ابن عساکر، نشر مجهول.
252. مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، نورالدین الهیثمی، المطبعة دار الکتب العلمیه، بیروت.
ص: 270
253. مختصر مفید، السید جعفر المرتضی العاملی، المرکز الاسلامی للدراساتی، بیروت.
254. مقامات فاطمة الزهراء (علیها السلام)، الشیخ محمد السند، دار الغدیر، قم.
255. متشابه القرآن ومختلفه، ابن شهرآشوب، چاپخانه شرکت سهامی، طهران.
256. مأساة الزهرا (علیها السلام)، السید جعفر مرتضی العاملی، دار السیره، بیروت.
257. مرآة العقول، العلامه محمد باقر المجلسی، دار الکتب الاسلامیه، طهران.
258. مثالب النواصب، ابن شهرآشوب، نشر مجهول.
259. مکیال المکارم، المیرزا محمد تقی الاصفهانی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.
260. من حیاة الخلیفه عمر بن الخطاب، عبدالرحمن احمد البکری، الارشاد للطباعة والنشر، بیروت.
261. مختصر بصائر الدرجات، حسن بن سلیمان الحلی، المطبعة الحیدریه، نجف.
262. مؤتمر علماء بغداد فی الامامة والخلافة، مقاتل بن عطیه، المطبعة خورشید، طهران.
263. منهاج الصالحین، الشیخ حسین الوحید الخراسانی، باقر العلوم، قم.
264. مام فضیلت ها، عباس اسماعیلی یزدی، انتشارات مسجد مقدس جمکران، قم.
265. الغدیر، العلامه الامینی، دار الکتب العربی، بیروت.
266. الغیبه، ابی جعفر محمد بن الحسن الطوسی، دار الهدایه، بیروت.
267. الغارات، ابراهیم بن محمد الثقفی الکوفی، نشر مجهول.
268. غایة المرام وحجة الخصام، السید هاشم البحرانی، نشر معارف الاسلامی، قم.
269. النوادر، احمد بن عیسی الاشعری، مؤسسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
270. النص علی امیرالمؤمنین علیه السلام ، السید علی العاشور، نشر مجهول.
ص: 271
271. نوادر المعجزات، محمد بن جریر بن رستم الطبری، مؤسسة الامام المهدی علیه السلام ، قم.
272. النجم الثاقب، الشیخ حسین النوری، مرکز الابحاث العقائدیه، قم.
273. نفس الرحمن فی فضائل سلمان، میرزا حسین النوری الطبرسی، مؤسسة الکوکب، قم.
274. نهج الحق وکشف الصدق، العلامه الحلی، المطبعة الصدر، طهران.
275. نهج الایمان، زین الدین علی بن یوسف بن جبر، المطبعة ستاره، قم.
276. نظم درر السمطین، محمد بن یوسف الزرندی، مکتبة امیرالمؤمنین علیه السلام ، نجف.
277. نوائب الدهور فی علائم الظهور، سید حسن المیرجهانی، انتشارات الصدر، طهران.
278. نهضت فاطمیه (علیها السلام) وشمه ای از کرامات فاطمه زهرا (علیها السلام)، سید حجت موحد ابطحی، حبل المتین، قم.
279. الهدایة الکبری، ابن عبدالله الحسین بن حمدان الخصیمی، مؤسسة البلاغه، بیروت.
280. الهجوم علی بیت فاطمه (علیها السلام)، عبدالزهرا مهدی، برگ رضوان.
281. الوافی بالوفیات، الصفدی، دار احیاء التراث، بیروت.
282. الوافی، الفیض الکاشانی، مکتبة الامام امیرالمؤمنین علیه السلام ، اصفهان.
283. وفاة الصدیقه الزهراء (علیها السلام)، السید عبدالرزاق الموسوی المقرم، مطبعة الحیدریه، نجف.
284. وسائل الشیعه، الشیخ الحر العاملی، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
285. الیقین، علی بن موسی الطاووس الحسینی، مؤسسة دار الکتاب، قم.
286. ینابیع المعاجز، السید هاشم البحرانی، المطبعة العلمیه، قم.
287. ینابیع الموده، سلیمان بن ابراهیم القندوزی الحنفی، المطبعة اسوة، قم.
ص: 272