گام های بیداری

مشخصات کتاب

سرشناسه : حسینی شیرازی ، محمد، 1305 - 1380.

عنوان قراردادی : ممارسة التغییر لإنقاذ المسلمین .فارسی

عنوان و نام پدیدآور : گام های بیداری/ سیدمحمد حسینی شیرازی؛ مترجم فرج الله الهی نژاد.

مشخصات نشر : قم: انتشارات دارالعلم، 1395.

مشخصات ظاهری : 566 ص.

شابک : 300000 ریال: 978-964-204-310-1

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : وحدت اسلامی -- مطالب گونه گون

موضوع : Islam -- Unity -- Miscellanea

موضوع : اسلام -- تجدید حیات فکری

موضوع : Islamic renewal

موضوع : اسلام و دولت

موضوع : Islam and state

موضوع : دیکتاتوری

موضوع : Dictatorship

شناسه افزوده : الهی نژاد، فرج الله، مترجم

رده بندی کنگره : BP233/5/ح545م7041 1395

رده بندی دیویی : 297/482

شماره کتابشناسی ملی : 4402670

ص: 1

اشاره

ص: 2

گام های بیداری

مرجع عالیقدر آية الله العظمی

سید محمّد حسینی شیرازی

مترجم: فرج الله الهی نژاد

ویراستار دیجیتالی: مهدی ملک محمد

ص: 3

* نام کتاب: گام های بیداری

* مؤلف: آية الله العظمی سید محمّد حسینی شیرازی قدس سره

* مترجم: فرج الله الهی نژاد

* ناشر:

*زیر نظر: گروه ترجمه آثار آیة الله العظمی شیرازی قدس سره

کلیۀ حقوق طبع و نشر برای بنیاد جهانی

آية الله العظمى شیرازی محفوظ است.

www.iswf.net

ص: 4

فهرست مطالب

مقدمه...9

بخش اول: مقدمات اساسی انجام دادن اصلاحات...15

1. درک سیاسی...17

2. پرورش روحی...68

3. صبر در برابر مشکلات...77

4. تمركز توانایی ها و امکانات...86

5. همت بلند...89

6. تحمل شدائد و مشکلات...91

7. آینده نگری...96

8. جلوگیری از اختلاف...116

9. برنامه ریزی دقیق برای رویارویی با دشمنان...123

10. شایسته سالاری در پست های مدیریتی...135

11. پشتکار داشتن...138

12. به فعلیت در آوردن امکانات بالقوه...140

13. نیکی پاسخ بدی...147

14. پیگیری و پشتکار برای رسیدن به هدف...149

15. همه چیز در راه هدف...152

16. اعتماد به نفس...156

ص: 5

17. توکل بر خدا...158

18. پرهیز از انفعال...161

19. حفظ محیط های ششگانه...162

20. دوری از مسایل حاشیه ای و فرعی...163

21. الگوگیری از پیامبر صلی الله علیه و آله...166

22. ممنوعیت هر نوع شکنجه...169

23. تلاش برای لغو قوانین بدعت آمیز و بی پایه...188

24. کاستن کارمندان و قوانین...201

25. نادیده گرفتن ملیت ها و نژادها...202

26. دادگاه های ده گانۀ انسان...209

27. پرهیز از ساده اندیشی های سیاسی...213

28. همزیستی مسالمت آمیز با تمامی انسان ها...221

29. حرمت نهادن به خون ها و جان ها...221

30. پرهیز از وعده های بی مورد...222

31. حق مداری در تمام شرایط...222

32. عدم جواز طغیان و تجاوز...223

33. شجاعت آمیخته با حکمت...224

34. مبارزه با جهل...263

35. سیاست عفو و گذشت...285

36. تواضع و فروتنی...287

37. آشنایی با توطئه ها و نقشه های شرق و غرب...291

38. دنیا گریزی و پروا پیشگی...305

ص: 6

بخش دوم: مباحثی در باب دیکتاتوری...339

چگونگی به قدرت رسیدن دیکتاتور...341

استبداد؛ تنها سبب و اپسگرایی است...343

عوامل تداوم حکومت های مستبد و دیکتاتور...344

چرایی و چگونگی سقوط دیکتاتور...348

پس از سرنگونی دیکتاتور چه باید کرد؟...349

افشاگری علیه دیکتاتور...351

آثار دیکتاتور...352

ایستادگی در مقابل دیکتاتوری...353

قانون به تنهایی کارساز نیست...355

کانون مفاسد...356

روش حکومتداری مشورتی...361

نشانه های دیکتاتور...364

کودتاهای نظامی و استبداد مردمی...368

ماهیت استبداد...373

ديكتاتور و قانون...377

زیاد شدن مرگ و میر در حکومت دیکتاتوری...379

بالا گرفتن ناآرامی ها و خشونت ها در حکومت های نظامیان...380

از فجایع حکومت استبدادی مردن روح قانون است...381

بی برنامه گی و پایین بودن تولیدات...385

شعله های تشنج و ناآرامی...385

جهالت و نادانی، محور حکومت های استبدادی...389

روند شکل گیری روحیۀ دیکتاتوری...398

ص: 7

فشار بر مردم و انفجار اجتماعی...400

خود محوری...403

پرسش ها و پاسخ هایی در باب آیه تطهیر...404

نمادهای دیکتاتوری...409

مقایسۀ دو خاندان...420

اهل بیت علیهم السلام، قله های رفیع مکارم اخلاقی...438

قربانی روز عید!!...443

دوستان و دشمنان دیکتاتور...456

عقب ماندگی عمومی...460

کانون توطئه...461

رفتار پیامبر صلی الله علیه و آله...548

نه شکنجه نه ترور...550

افتراء بر پیامبر صلى الله عليه و آله...551

شبهه ها و اوهام...552

دربارۀ قانون...552

قانون معاملات...553

قانون عبادت ها...554

دربارۀ آزادی...557

دربارۀ زن...558

دربارۀ مجازات های اسلامی...560

شروط حدّ دزد...561

ص: 8

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

الحمد لله ربِّ العالمين والصَّلٰاة والسَّلٰام على محمَّد وآله الطَّاهرين.

كتاب حاضر مجموعه مباحثی است که به منظور ارایۀ راهکارهای بنیادی نجات مسلمانان از ورطۀ هولناک کنونی شان و دستیابی آنان به قلۀ رفیع عزت و عظمی که خدای متعال برای آنان مقرر فرموده گردآوری شده است که اگر مسلمانان به قرآن و دستورات الهی عمل کنند این هدف دست یافتنی خواهد بود. هدف از نگارش این اثر ارائه راهکاری برای دستیابی به اهداف سه گانه زیر است:

1. تشكيل دولت واحد اسلامی با جمعیتی بالغ بر یک و نیم میلیارد مسلمان، و این هدف برای ایجاد امتی است که خدای سبحان دربارۀ اش فرموده است: ﴿وَإِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةٌ وَحِدَةٌ»؛(1) و در حقیقت این امت شماست که امتی یگانه است». در چنین حکومتی هر مسلمانی از هر نقطۀ آن می تواند به نقطۀ دیگر سفر کند بدون آنکه کسی از ملیت او بپرسد یا از وی درخواست تهیۀ ویزا و جواز اقامت و تردد نماید و یا برای انجام دادن معاملات تجاری واردات کالا او را مجبور به پرداخت مالیات و عوارض گمرکی و مرزی نمایند. هم چنان که دولت پیامبر اسلام صلى الله عليه و آله اینگونه بود و پس از وفات ایشان نیز تا مدت ها

ص: 9


1- سوره مؤمنون، آیه 52.

این روند ادامه داشت و مسلمانان می توانستند آزادانه و بدون هیچگونه محدودیتی از هر جای این حکومت وسیع اسلامی به جای دیگر بروند.

2. طبق دستور قرآن که مؤمنان را برادر یکدیگر دانسته و فرموده است: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ)؛(1) «بی تردید مؤمنان برادر یکدیگرند»، مسلمانان به تحکیم اخوت اسلامی در میان خود بپردازند. در رابطۀ برادرانه، دیگر عرب و عجم، هندی و ترک، و... با یکدیگر تفاوتی ندارند و شرقی و غربی، جنوبی و شمالی، ایرانی و عراقی، مصری و مغربی، خلیجی و سودانی و سوری و فلسطینی یکی هستند و فرقی میان سفید، سیاه، سرخ و زرد نیست و همگی در یک ردیف قرار دارند و کفو یکدیگرند؛ چه اینکه به فرمودۀ پیامبر صلی الله علیه و آله «المؤمن كفو المؤمن...؛(2) مؤمن کفو (همسنگ و همپایهٔ) مؤمن است» و نیز فرمود: «لا فضل لعربی على عجمي إلّا بالتقوى، وانّهم سواسية كأسنان المشط؛(3) هیچ عربی بر غیر عرب برتر نیست، مگر به سبب تقوا و بی تردید همگی همانند دندانه های شانه با هم در یک سطح اند».

بر همین اساس رسول خدا صلی الله علیه وآله دو مرتبه در مکه و یک بار در مدینه میان مسلمانان عقد اخوت و پیمان برادری خواند و آن ها را برادر یکدیگر قرار داد. این در حالی بود که هر یک از آنان به زبان، نژاد و رنگ و قومیت خاصی تعلق داشتند؛ یکی ایرانی بود مثل سلمان، دیگری عرب بود مانند ابوذر و صهیب نیز از روم آمده بود و بلال از حبشه.

3. عمل به آن دسته از قوانین اسلام که گذشت زمان آن ها را به فراموشی سپرده و از خاطره ها محو کرده است؛ مانند قانون آزادی های گستردۀ فردی و اجتماعی، قانون رعایت

ص: 10


1- سوره حجرات، آیه 10.
2- ر.ک: وسائل الشیعه، ج 20، ص 68: «المؤمن كفو المؤمنة...».
3- ر.ک: الاختصاص، شیخ مفید، ص 341: «إنّ الناس من عهد آدم إلى يومنا هذا مثل أسنان المشط لافضل للعربي على العجمي و لا للأحمر على الأسود إلّا بالتقوى».

مساوات در برخورداری از علم و ثروت و قدرت، قانون مالکیت خدا بر زمین و مالکیت کسانی که آن را آباد سازند و قانون تملک مشخص و مشروط عایدات و منابع و معادن زمین توسط کسانی که آن را استخراج نمایند. نیز از جملۀ این قوانین اسلامی همزیستی و ارتقا بخشیدن به سطح زندگی مردم، به گونه ای که فقر، بیماری، نادانی، اضطراب و مانند اینها زدوده شود، زیرا خدای سبحان فرموده است: (وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ)؛(1) و از دوششان قیدوبندهایی که بر آن ها بوده است، بر می دارد». این قوانین همگی در کتاب و سنت موجود است و تنها نیازمند آن است که مسلمانان تصمیم بگیرند خود را از وضعیت فعلی خارج ساخته و با رفتن به راهی که خدا آن را تعیین فرموده است خود را به شرایط مورد قبول اسلام و خدا نزدیک نمایند.

امّا همان گونه که تأسیس یک مؤسسه یا اداره یا مدرسه منوط به داشتن آگاهی ذهنی، تهیۀ نقشۀ ساختمان و اجرای آن نقشه است، تحقق امت واحدۀ اسلامی هم همینطور است و به این سه چیز نیاز دارد. در پاسخ به این نیاز ما سه کتاب الصياغة،(2) السبيل(3) وكتاب حاضر ممارسة التغيير(4) را تألیف کردیم. در کتاب الصياغه آگاهی های ذهنی این مسأله را باز گفته ایم، در کتاب السبیل در صدد ارائه نقشه ای برای تحقق امت واحدۀ اسلامی برآمده ایم، و در کتاب حاضر کوشیده ایم شیوه های اجرای این نقشه را بیان نماییم و چگونگی دستیابی به حکومت یک و نیم میلیاردی اسلامی را توضیح دهیم. بنابراین، محور کتاب حاضر توضیح و تبیین مقدمات اساسی این حرکت و بیان ویژگیهای اصلی کسانی است

ص: 11


1- سوره اعراف، آیه 157.
2- كتاب الصياغة الجديدة لعالم الايمان والحرية و الرفاه و السلام که با نام «جهان و ساختاری نو» ترجمه شده است.
3- كتاب السبيل إلى انهاض المسلمین که با نام «بیداری مسلمانان راهکارها و راهبردها» ترجمه شده است.
4- ممارسة التغيير لإنقاذ المسلمين نام عربی کتاب حاضر است.

که عهده دار برپا کردن چنین حکومتی بر مبنای شرع مقدس اسلامی هستند و وظیفه دارند خود، سرنوشت خود را عوض کنند. زیرا به فرمودۀ قرآن: (إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ)؛(1) «در حقیقت، خدا حال قومی را تغییر نمی دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند». ما در این کتاب خواهیم کوشید کاستی ها و اشتباهاتی که احیاناً ممکن است این افراد را از رسیدن به هدفشان باز دارد بیان کنیم تا با پرهیز از آن ها ان شاء الله بتوانند شاهد مقصود را در آغوش بگیرند و تلاش هایشان به نتیجه برسد (وَالَّذِينَ جَٰهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ)؛(2) «و کسانی که در راه ما کوشیده اند به یقین راه های خود را بر آنان می نمایانیم و در حقیقت خدا با نیکوکاران است».

این خصوصیات اعم از جنبه های سلبی و ایجابی آن اختصاص به امت و ملت خاصی ندارد و شامل هر حزب،تشکل، سازمان، گروه و حکومتی یا حتی خانواده و فرد هم می شود؛ چون یک انسان نیز درست مانند یک اجتماع است و قابلیت آن را دارد که عقب مانده یا پیشرفته باشد و در صورت عقب مانده بودن بررسی شود که چگونه می توان او را به فردی پیشرفته تبدیل کرد. برخی از این ویژگی های سلبی که علامت انحطاط یک جامعه به شمار میرود از این قرار است: شکم پرستی و شهوت رانی، زود عصبانی شدن و دیکتاتوری جمع کردن چاپلوسان و متملقان و طالبان شهوت و شهرت و افراد خودخواه و خودپرست به دور خود، افزودن بر تعداد زندان ها و شکنجه گاه ها، بالا بردن مالیات های گمرکی، عدم اعتنا به آراء، اندیشه ها، شئون، شخصیت مردم، پخش شایعات دروغین، ترویج شخصیت پرستی، نادیده گرفتن عقل و اندیشه و سرکوب متفکران و اندیشمندان و خفه کردن صدا و شکستن قلم آنان، پاشیدن بذر تهدید و ترس در میان مردم و تجسس از زندگی شخصی و احوال آنان، مجبور نمودن مردم به اعترافات واهی از طریق شکنجه،

ص: 12


1- سوره رعد، آیه 11.
2- سوره عنکبوت، آیه 69.

تصمیم گیری های فردی از سوی مسئولان که غالباً مصداق این فرمودۀ شاعر است که می گوید: «الأمر تملكه النسوان والخدم؛ حکومت در اختیار زنان و خادمان [دستگاه حکومتی] است»، حکومت زور و سلطه که مصداق این سخن خدای متعال هستند که می فرماید: ﴿وَإِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِینَ)؛(1) «و چون حمله ور می شوید [چون] زورگویان حمله ور می شوید»، رانت خواری و دادن امتیازات به عده ای خاص که هم پیمان نظام سلطه هستند و ایجاد اختلافات و تفرقه در میان مردم و مانند اینها.

و اما برخی از ویژگی های ایجابی چنین جوامعی عبارت اند از شورایی شدن تمام امور حکومتی و معیشتی مردم، تحکیم روابط برادری میان افراد جامعه، مساوات در برابر قانون و گسترش آزادی ها در چهارچوب آن، ملاک قرار گرفتن دانش و تقوا در ارزشیابی افراد و گزینش ها، عمومیت یافتن عطوفت و مهربانی، خدمت به یکدیگر و خدمت به هم نوع، احترام عقل و عقلا و فکر و منطق، تلاش دو جانبه دولت و ملت در اقناع یکدیگر به جای اعمال فشار و تهدید، گسترش آگاهی ها و شناخت عمومی نسبت به حوادث و جریانات جاری جهان، آموزش عمومی و تخصصی مردم از طریق وسایل ارتباط جمعی نوشتاری و دیداری و شنیداری، گسترش آگاهیِ روزآمد از طریق ایجاد مراکز فرهنگی و مؤسسات آموزشی، برپایی کنفرانس ها و تظاهرات و اعتصابات عمومی، سرمایه گذاری دائمی مشروع برای رسیدن به خود بسندگی و خودکفایی، ساده زیستی مسئولان و کارگزاران حکومتی و زهدورزی آنان در زندگی شخصی همراه با انعطاف پذیری در زندگی اجتماعی خویش و خوش خلقی و بزرگواریِ روحی، و مانند اینها. خدای متعال در قرآن کریم خطاب به رسول خدا صلى الله عليه و آله می فرماید: (فَبِما رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)؛(2) «پس به برکت رحمت الهی با آن ها نرمخو شدی و اگر تندخو و

ص: 13


1- سوره شعراء، آیه 130.
2- سوره آل عمران، آیه 159.

سنگدل می شدی از پیرامون تو پراکنده می شدند».

در فصل دوم کتاب به تفصیل دربارهٔ دیکتاتوری و آثار و نشانه های آن و ویژگی های اخلاقی - شخصیتی دیکتاتور و چگونگی روی کار آمدن او و رفع این مشکل سخن خواهیم گفت. در این باره نمونه های فراوانی را نیز از حوادث و حکایات تاریخی و جاری بدست خواهیم داد تا از این طریق روش های یک دیکتاتور و شیوه های تعامل او با مردم و ادارۀ امور حکومت و دولت توسط وی را به آگاهی برسانیم. از خدا می خواهم که این کتاب را سودمند قرار داده، آن را به همراه كتاب السبيل و الصياغة مقدمه ای برای تغییر وضعیت کنونی مسلمانان به بهترین حالت و دستیابی آنان به رهبری صحیح دینی و حکومتی اسلامی و عادلانه قرار دهد. این کار بر خداگران نیست.

اللّهم إنّا نرغب إليك في دولة كريمة تعزّ بها الإسلام و أهله و تذلّ بها النفاق و أهله و تجعلنا فيها من الدعاة إلى طاعتك و القادة إلى سبيلك و ترزقنا بها كرامة الدنيا والآخرة.(1)

محمّد شیرازی

ص: 14


1- مفاتيح الجنان، دعای افتتاح.

بخش اول

مقدمات اساسی انجام دادن اصلاحات

اشاره

ص: 15

ص: 16

1. درک سیاسی

از مهمترین وظایف اصلاح طلبان برخورداری از درک سیاسی صحیح نسبت به مسائل پیرامون شان است؛ زیرا بدون چنین درکی فرد نمی تواند جرقۀ کار اصلاح و تغییرِ اوضاع را بزند و آن را شروع کند. و بر فرض شروع قادر به ادامۀ آن نخواهد بود و نمی تواند به ساحل سلامت برسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد. روشن است که جمعیت بزرگی از روشنفکران اعم از دینی و غیردینی فقط با پوستۀ مسایل سیاسی آشنایند و از لایه های درونی تر آن ها بی خبرند. علت این امر نبودنِ آموزش و عدم پژوهش آنان دربارۀ مسایل سیاسی است. بسیاری از آن ها حتی مطالعه ای در این زمینه ندارند و گروهی از اینان تمام تلاششان این است که فقط برخی از مسایل دینی را بفهمند و همانها را احیاناً به مردم برسانند. گروه دیگر تمام وقتشان به آموختن،طب هندسه فیزیک، شیمی و دروس دیگر می گذرد و اصلاً فرصتی برای پرداختن به مسایل سیاسی ندارند. نتیجۀ این ناآگاهی و سطحی نگری آن می شود که نمی توانند علل و عوامل انحطاط همه جانبه مسلمانان را دریابند و چاره ای برای رفع آن و راهی برای برون رفت از این وضعیت بیابند. پس نخست باید سیاست را آنگونه که هست شناخت و به دلیل پیوند آن با جامعه شناسی و اقتصاد، این

دو علم را نیز آموخت.

ص: 17

دو داستان عبرت آموز

این دو داستان مربوط به ایران و عراق است و به ما می فهماند که استعمارگران چگونه با استفاده از ناآگاهی سیاسی ما تمام حرکت های اسلامی را در نطفه خفه می سازند، گرچه رهبران این نوع حرکت ها نسبت به دین و فرهنگ و کشور خود در عالی ترین درجۀ ایمان و اخلاص قرار داشته باشند. یکی از علمای بزرگ که از مراجع هم بود می گفت: پیش از شعله ور شدن انقلابِ سال 1920 عراق به رهبری میرزا محمدتقی شیرازی قدس سره، در نجف اشرف برای گروهی از طلاب کلاس درسی داشتم، از کسانی که در آن درس حاضر می شد مردی بود که گرچه لباس اهل علم را نمی پوشید، اما نسبت به دین و متدینان و درس و طلاب شديداً اظهار علاقه می نمود و از همۀ حضار کوشاتر بود و در ظاهر در تقوا و تدین در صف اول بود. او به اندازه ای فقیر و تنگدست بود که بسیاری از اوقات حتی دلم به حال او می سوخت و او را در حقوق اندک خود شریک می کردم و بر خود مقدم می داشتم. این قضیه گذشت تا ماجرای جنگ انقلابی های عراق با بریتانیا پیش آمد. و پس از آنکه مرحوم شیرازی با توطئه بریتانیا مسموم شد و انقلاب با پیروزی بریتانیا سرکوب شد، من و عده ای دیگر از دوستانم که از انقلابی ها و مجاهدان بودیم توسط دولت دستگیر و به زندان افتادیم و پس از مدتی به اعدام محکوم شدیم. در یکی از روزها که در سلول انفرادی به سر می بردم یکی از مأموران بریتانیایی، با سر و صورتی اصلاح شده و یونیفرم نظامی پیش من آمد. همین که او را دیدم احساس کردم که وی را می شناسم، اما هرچه کردم به یادم نیامد که او را کجا دیده ام. در همین حال خود او از من پرسید آیا مرا می شناسی؟ گفتم: نه.

گفت: من فلان شاگردت هستم. تا این کلمه را گفت: من به یاد هیکل و قیافۀ متواضع او که محاسنی پرپشت و ظاهری فقیرانه داشت افتادم. پرسیدم: الآن چرا به اینجا آمده ای؟ گفت: آمده ام که راه نجات از اعدام را نشانت دهم، زیرا آخرین محاکمۀ تو را من انجام

ص: 18

می دهم. وقتی تو را به دادگاه آوردند در مقابل قضات دیگر چنین و چنان بگو تا جرم تو ثابت نشود و تبرئه بشوی و به دنبال آن هم کتباً درخواست می کنم تو را عفو کرده و آزاد کنند. چون تو مردی مخلص و بزرگوار هستی و در مدتی طولانی به من خدمت کرده ای! این عالم اضافه کرد: ماجرا به همان صورت که او گفت: پیش آمد و تمام آنچه گفته بود اتفاق افتاد و من از اعدام نجات یافتم.

اکنون به این داستان به ظاهر کوچک اما عمیق بنگرید و بیندیشید چگونه یک مأمور بریتانیایی توانسته است در مقدس ترین شهرهای ما مسلمانان نفوذ کند و بدون آنکه کسی بفهمد در سال های طولانی مشغول جاسوسی باشد و از طریق آشنایی با آداب و رسوم زندگی آنان و گزارش به دولت متبوع خود زمینه را برای استعمار آماده سازد.

این قضیه مربوط به عراق بود اما داستان دیگری هم از ایران بشنوید:

راهبی در کوه های تهران

یکی از بزرگان نقل می کرد: حدود هشتاد سال قبل روزی برای زیارت به عراق رفته بودم. یکی از وزرای قاجار مرا دید و این قضیه را برایم نقل کرد. او گفت: در کوه های میان تهران و خراسان یک راهب مسیحیِ گوشه گیر و عابدی زندگی می کرد که مردم او را به زهد و تقوا و بی توجهی به غیر خدا می شناختند و بیش از 50 سال بود که در صومعه اش زندگی می کرد. در یکی از روزها ناگهان نامه ای از او به دستم رسید که از من خواسته بود در فلان روز به دیدن او بروم. من هم که از قبل آوازۀ زهد و تقوای او را شنیده بودم و لذا احترام زیادی برایش قائل بودم دعوتش را پذیرفتم و در روز مقرر به دیدن او رفتم. وقتی به صومعۀ او رفتم دیدم حدود صد نفر دیگر هم که همه از شخصیت های بلاد مختلف بودند نزد او هستند و به دعوت او به آنجا آمده بودند. راهب، مردی سالخورده بود و آثار زهد و

ص: 19

پرهیزگاری از ظاهر چهره و زندگی اش پیدا بود. جلسه که شروع شد راهب گفت: من شما را به اینجا دعوت کرده ام که حقیقتی را به اطلاعتان برسانم و آن اینکه من یک روز هم راهب نبوده ام، بلکه از انگلیسیانی هستم که برای خدمت به وطنم خود را به این صورت در آورده ام. من در این مدت مأموریت داشتم اطلاعات مربوط به حوادث و مسائل ایران و افغانستان را از طریق عواملی که داشتم جمع آوری کرده و آن ها را به انگلستان گزارش کنم. و اینک که احساس می کنم مرگم نزدیک شده از عمل خود پشیمانم و به درگاه خدا توبه می کنم، و چون به حقانیت دین اسلام پی برده ام اسلام می آورم. و از شما می خواهم وقتی مُردم مرا به آداب و احکام مسلمانان کفن و دفن نمایید. وقتی سخن راهب به اینجا رسید اشک از چشمانش جاری شد و آن قدر گریست که دل همگی به حال او سوخت. مدتی بعد درگذشت و به همان صورت که وصیت کرده بود کفن و دفن شد.

فردی که این حکایت را برایم نقل کرد افزود: من فکر می کنم که این کار او نیز از روی سیاست بود و او به این طریق می خواست قدرت بریطانیا را به رخ بکشد و به دولتمردان مذکور بفهماند که بریتانیا در تاروپود کشورهایشان نفوذ دارد و از این رو باید نگران باشند. صرف نظر از اینکه اسلام آوردن این راهب حقیقت داشته باشد یا دروغ، این قصه بیانگر این واقعیت است که یک دولت بیگانه بدون هیچ گونه مراقبتی از ناحیۀ مسلمانان در مدتی طولانی در کشور آنان حضور داشته است. و این نتیجۀ عدم ناآگاهی کامل آنان از سیاست و نداشتن درک درست از مسایل سیاسی است.

سیاست دارای دو جنبه است

فهم مسایل سیاسی دارای دو جنبۀ سلبی و ایجابی است. جنبۀ سلبی آن این است که انسان بکوشد از کم و کیف حوادثی که در کشورهای اسلامی روی می دهد آگاه گردد و علل و

ص: 20

عوامل آن را بشناسد. اما در جنبۀ ایجابی فرد باید تلاش نماید راه حل های این مشکلات را یافته و از چگونگی درمان آن ها آگاهی یابد. این قضیه درست مانند تشخیص بیماری یک بیمار و راه درمان آن است. طبعاً شناخت بیماری بدون تشخیص درمان هیچ سودی نمی بخشد. به همین علت است که وقتی دولت اسلامی واحد مسلمانان سقوط کرد، دو دولت از آن سر برآورد، و وقتی این دو دولت هم برافتاد به جای آن چهار دولت عثمانی، ایرانی، مغول و دولت مغرب پدید آمد، و با آنکه همه از این وضعیت رنج می بردند اما از کسی کاری ساخته نبود و مسلمانان عملاً قادر به هیچ نوع چاره جویی نبودند. و البته این ناتوانی ریشه در نادانی آنان داشت و از ناآگاهی خودشان سرچشمه می گرفت. در این زمان هم این داستان عیناً تکرار گردید و به دنبال بر افتادن هر یک از این دولت ها عده ای ساز ملی گرایی نواختند، بعضی به مرام کمونیستی روی آوردند، عده ای دمکراسی غربی را تکیه گاه خود قرار دادند، گروهی پیرو یک اسلام تحریف شده شدند و دسته ای دیکتاتوری را پیشۀ خود ساختند. در این باره شاعری سروده است:

المستجير بعمرو عند كربته *** كالمستجير من الرمضاء بالنار

«آنکه در گرفتاری های خود به عمرو پناه بَرَد / به سان کسی است که از زمین تافته به آتش، پناه برد».

بی شک هدف بسیاری از آن ها این بوده که از این راه کشورشان را نجات دهند، اما راهی که در پیش گرفته اند نوعی از چاله به چاه افتادن بود. اینها مانند کسی هستند که می خواست فرزندش را درمان کند اما به جای دارو به او سم خطرناک نوشاند. در این میان استعمار خارجی هم از این غفلت و بی توجهی ها نهایت استفاده را برد و توانست عمّال پست خود مانند جمال عبد الناصر و عبدالکریم قاسم و دیگر مزدوران را بر موج ها سوار کند و ابتکار عمل را در دست گیرد. این دست نشاندگان نیز به نوبۀ خود با استفاده از غفلت مردم مُلک

ص: 21

و مال آنان را مصادره کردند و دامنۀ فساد را از آنچه بود بیشتر کردند. بنابراین مادام که انسان به دانسته هایش عمل نکند فایده ای نمی برد. بلکه از یک جهت عالم بی عمل بدتر از جاهل است و شاید از همین رو خدا چنین کسی را به بدترین مثال ها تشبیه کرده و فرموده: (مَثَلُ الَّذِينَ حُمِلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا)؛(1) «آنان که تورات را حمل کرده امّا بدان عمل نمی کنند به الاغی می مانند که بر پشت خود کتاب حمل می کند».

در آیه ای دیگر خدا دربارۀ عالم بی عمل می فرماید: (فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ)؛(2) «داستانش چون داستان سگ است [که] اگر بر آن حمله ور شوی زبان از کام برآورد و اگر آن را رها کنی [باز هم] زبان از کارم برآورد».

کسی که مدعی است از خرد سیاسی برخوردار است اما به موازین آن عمل نمی کند مصداق سخن آن شاعر است که گفت:

فان كنت لا تدرى فتلك مصيبة *** و ان كنت تدرى فالمصيبة اعظم

«اگر نمی دانستی، که این نداستن مصیبتی است بزرگ/ و اگر می دانستی، در آن صورت مصیبتی است بزرگتر و سنگین تر».

نا آگاهی سیاسی و عقب ماندگی

گاه انسان هایی را دیده ایم که از عقب ماندگی مسلمانان به شدت ناراحت اند و از پیامدهای ناگوار آن در بسترهای خانوادگی، اقتصادی، ملی و... اظهار تأسف می کنند. این افراد توجهی به عامل این عقب ماندگی ها ندارند، هر چند عده ای از اینان کسانی هستند که در پاره ای از علوم اسلامی و علوم جدید صاحب نظر و اهل اندیشه هستند، اما مشکل اصلی آنان عدم توجه به عامل این عقب ماندگی و بی اعتنایی به راه های رفع آن است. و علت این

ص: 22


1- سوره جمعه، آیه 5.
2- سوره اعراف، آیه 176.

بی توجهی و بی اعتنایی نیز همان عدم آگاهی سیاسی است. اینان به کسی می مانند که با تمام وجود خواستار شفا یافتن عزیزترین دوستان و کسان مریض خود است اما از بیماری او اطلاعی ندارد و به فرض اطلاع با شیوه های درمان آن بیگانه است.

درمان نتیجه بخش

تنها راه علاج درد عقب ماندگی آن است که در کنار سایر درس ها به عموم دانشجوها، اعم از طلاب علوم دینی و دانشجویان رشته های دیگر، مسایل سیاسی نیز آموخته شود، آنگاه از آنان خواسته شود که آموخته های سیاسی خویش را به میان جامعه و متن مردم ببرند و از این طریق سیاست را به جزیی از زندگی عادی و روزمرۀ آنان تبدیل کنند. پس همانطور که تمام بیماران به پزشک مراجعه می کنند و تمام گرسنگان و برهنگان به دنبال تهیه غذا و لباس بر می آیند، لازم است مسلمانان هم به فکر اصلاح انحرافهای گسترده موجود در کشورهای اسلامی برآیند و به آن وسیله به راههای علاج نزدیک گردند. ان شاء الله.

ویژگیهای سیاست

یکی از مصادیق فهم سیاسی آن است که انسان به ارتباط بین مسایل و حوادث واقف گردد و از خصوصیات،مزایا،اقوام،مواضع جریانات فکری و مسائلی مانند آن آگاه باشد تا بداند که چه کاری در کدام مسأله تأثیر میگذارد؛ چون در غیر این صورت انسان نمی تواند به درستی از داده های سیاسی خود استفاده کند و به نتیجۀ دلخواه برسد. درست مانند کسی که بدون آشنایی لازم با ابزارها و ماشین آلات یک کارخانه بخواهد آن ها را راه اندازی یا تعمیر نماید. و نیز اگر کسی با جزئیات و خصوصیات بدن انسان آشنایی نداشته باشد نمی تواند بیماری های آن را بشناسد و درمان کند. مسایل سیاسی نیز از این دست است و

ص: 23

تا انسان به طور عمیق با آن آشنا نشود قادر به مداخله در شئون آن نیست و نمی تواند جهت آن را تشخیص داده و به صراط مستقیم هدایت نماید؛ بلکه او بر انحراف و کژی آن خواهد افزود. به همین مناسبت توجه خوانندگان را به داستانی جلب می کنم که در زمان عباسیان اتفاق افتاد و عموم مورخان با اندکی تفاوت آن را نقل کرده اند:

انقلاب علوی

بر اساس این داستان در زمان یکی از عباسیان مدّعی خلافت، یکی از نوادگان رسول خدا و از خاندان بنی الحسن در مدینه سر به شورش برداشت و علیه دولت عباسی دست به گردآوری اسلحه و پول زد. او عباسیان را مصداق این آیه می دانست که می فرماید: (الَّذِینَ طَغَوْا فِي الْبِلَٰدِ * فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ * فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ)؛(1) «آنانکه در بلاد طغیان کرده و فساد را در آن ها گسترش دادند خداوند تازیانه عذاب خود را بر آنان نواخت» و به همین منظور قصد داشت ریشهٔ آن ها را برکند. خلیفۀ عباسی از ظهور این سیدِ علویِ انقلابی به وحشت افتاد و دوستان و نزدیکان و درباریانش را جمع کرد و دربارۀ موضوعی که پیش آمده بود به مشورت پرداخت. در این میان یکی از شخصیت های بزرگ بغداد و از چهره های سرشناس سیاسی که مردی آگاه و باتجربه بود و از مدینه و مسایل آن اطلاعی نداشت و یا اگر داشت خود را به نادانی زده بود، رو به خلیفه کرد و از او پرسید: مدینه چه جور جایی است؟ خلیفه گفت: شهر کوچکی در حجاز است. مرد پرسید: آیا درآمد اقتصادی قابل توجهی هم دارد؟ گفت: درآمد آن بسیار کم است، تکیه گاه آنان فقط بر درختان خرماست که محصولات آن کم است و کفایت غذای مردم آنجا را نمی کند. مرد پرسید: جمعیت آن ها چه قدر است؟ خلیفه گفت: جمعیتشان کم است. مرد گفت: آیا مدینه

ص: 24


1- سوره فجر، آیه های 11 تا 13.

با جنگل ها و کوه ها و موانع طبیعی احاطه شده است؟ خلیفه پاسخ داد: خیر، بلکه اطراف مدینه را فقط بیابان های بی آب و علف تشکیل می دهد. مرد پرسید: این شخصِ انقلابی چه خصوصیاتی دارد؟ خلیفه گفت: فردی از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است و مردم عمیقاً به او ایمان دارند. مرد گفت: آیا یارانی هم دارد؟ خلیفه جواب داد: بلی، او چون از نوادگان پیامبر خدا است در سراسر جهان اسلام طرفدارانی دارد. مرد گفت: نزدیک ترین شهرهای پر جمعیت و ثروتمند به مدینه کدام است؟ خلیفه جواب داد: بصره. مرد گفت: در این صورت اگر تو از این انقلابی می ترسی و قصد داری در مقابل او بایستی و وی را سرکوب سازی، بناچار باید بصره را از پول و سلاح و نیرو پر کنی.

خلیفه این سخن را که شنید در دل آن را به سخره گرفت و بر عقل و دانش مرد خندید. امّا ملاحظۀ ريش سفید و موقعیت اجتماعی اش را کرد و چیزی نگفت. وقتی مرد جلسه را ترک گفت رو به اطرافیانش کرد و گفت: گمان می کردم مردی صاحب عقل و اندیشه است، اکنون می بینم که مردی خرفت و بی خرد است. آخر چه ارتباطی میان مدینه و بصره وجود دارد؟ فلان شخص از مدینه خروج کرده و او می گوید من بصره را از سواره و پیاده پر کنم!

هنوز زمان زیادی از این ماجرا نگذشته بود که به خلیفۀ عباسی گزارش دادند آن سیّد حسنی به بصره آمده و در آنجا مشغول تهیۀ نیرو برای حمله به بغداد است. خلیفه از شنیدن این خبر بسیار تعجب کرد و آن مرد با تجربۀ سیاسی و سالخورده را خواست تا از او دربارۀ ارتباط بین مدینه و بصره جویا شود. وقتی مرد آمد و خلیفه از او استفسار کرد، جواب داد: تو خود در سخنانت به این مسأله اشاره کردی و گفتی: این انقلابیِ حسنی فقط از راه بصره می تواند ظهور کند. زیرا تصریح کردی که مدینه شهری کوچک است و طبعاً یک شهر کوچک تحمل جنگ و درگیری را ندارد، و گفتی: درآمد چندانی ندارد. در صورتی که جنگ نیاز به منبع مالی قوی دارد و بدون آن کسی قادر به جنگ نمی باشد. و

ص: 25

گفتی: جمعیت مدینه اندک است و واضح است که انسان محارب به سپاه و سرباز نیاز دارد و نمی تواند با اعتماد بر جمعیتی اندک جنگ را سامان دهد. و گفتی: مدینه را بیابان های خشک در بر گرفته و از موانع طبیعی مانند جنگل و کوه خالی است. و واضح است کسی که قصد جنگ دارد نمی تواند در بیابان های خالی بجنگد و نیازمند به موانع طبیعی برای ساختن سنگر و پناهگاه است تا بتواند مقاومت کند و با دشمن به مقابله بپردازد و در مواقع لزوم در آن ها پنهان شود. تو خود گفتی که مدینه اینگونه نیست. سپس گفتی: که این انقلابی، از نوادگان رسول خداست و مردم سراسر جهان اسلام او را قبول دارند و دارای یارانی در تمام شهرهاست. معلوم است که چنین شخصی در یک شهر کوچک نمی ماند و به شهر دیگری می رود. و وقتی از تو پرسیدم نزدیکترین شهر آباد و پرجمعیت به مدینه کدام است، گفتی: بصره؛ پس طبیعی است که اطرافیان عاقل او از وی خواهند خواست که به چنین شهری منتقل شود. به همین دلیل گفتم که باید بصره را از سواره و پیاده و ثروت و سلاح پر کنی و دیدی که چنین هم شد. خلیفۀ عباسی از دوراندیشی آن مرد تعجب کرد و تمام قوای خود را برای مقابله با آن انقلابی حسنی به بصره فرستاد.

ضرورت دخالت در سیاست

کسی که میخواهد رهبری مردم را برای رسیدن به پیشرفت در دست بگیرد به ناچار باید به تمام امور و جوانب اشراف داشته باشد و آثار و نتایج آن ها را بشناسد؛ زیرا بدون شناخت این امور امکان اصلاح گری وجود ندارد. کسی که از تاریخچه و چگونگی تأسیس دولت اسلامی و پایان یافتن آن در قرن اخیر بی اطلاع است، قادر به تأسیس دوبارۀ آن نیست.

گفتنی است که علویان علیه خلفای عباسی انقلاب های فراوان و پیاپی داشتند که باعث تعدیل رفتار حکومتی آن ها و به حداقل رساندن ستمگری آن ها شد و سرانجام به سقوطشان انجامید که مشروح آن در کتب تاریخی آمده. (مؤلف)

ص: 26

چون مؤسس نیازمند آن است که تاریخ را بشناسد و از جریانات امور و خصوصیات و تأثیر و تأثرهای آن بر یکدیگر آگاه باشد.

دولت اسلام از طلوع تا افول

در همین رابطه توجه خوانندگان را به مطلبی دربارۀ چگونگی تأسیس دولت اسلامی توسط پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و عوامل تلاشی آن جلب می کنیم تا بدانیم چگونه می توانیم به آن حالت باز گردیم. چنانکه معروف است رسول خدا صلى الله عليه و آله از میان ملتی پراکنده و گرفتار جنگ های خانگی مبعوث شد. ملتی که یکدیگر را می کشتند و به انواع تهمت ها متهم می ساختند و وحشت و اضطراب در میان آنان به نهایت رسیده بود. حضرت زهرا علیها السلام در خطبۀ معروفش در وصف آنان می فرماید: «كنتم تشربون الطرق وتقتاتون القد أو الورق أذلة خاسئين تخافون أن يتخطّفكم الناس من حولكم فأنقذكم بنبيّه...؛(1) در آن هنگام از آب گندیدۀ ناگوار می آشامیدید و از پوست جانوران و مردار تغذیه می کردید و از تهاجم همسایه و همجوار در ترسِ دائمی به سر می بردید تا آنکه خدا با فرستادن پیامبر خود شما را از خاک مذلت برداشت و سرتان را به اوج رفعت افراشت». و چنان بودند که به جای آنکه مرزهای جغرافیایی عامل جدایی میان سرزمین ها باشد خودشان را از هم جدا کرده بود. در چنین وضعیتی بود که پیامبر اسلام با این شعارها، مبعوث گشت: ﴿وَلَا تَنَزَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُم)؛(2) «با یکدیگر نزاع نکنید و الاّ فرسوده می شوید و از چشم ها می افتيد». (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ)؛(3) «در حقیقت مؤمنان با یکدیگر برادرند». (وَإِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةٌ وَحِدَةٌ)؛(4) «و در حقیقت این فقط امت شماست که امتی یگانه است».

ص: 27


1- کشف الغمة، ج 1، ص 485.
2- سوره انفال، آیه 46.
3- سوره حجرات، آیه 10.
4- سوره مؤمنون، آیه 52.

و بدینوسیله از آنان امتی ساخت که همکار و برادرِ هم بودند و با آسایش و آرامش در کنار یکدیگر زندگی می کردند و پس از مدت کوتاهی به زیر پرچم حکومت عادلانۀ او گرد آمدند که گسترۀ آن به اندازۀ نُه حکومت کویت و قطر و بحرین و امارات عربی متحده و مسقط و یمن شمالی و یمن جنوبی و حجاز و اردن امروز بود.

زندان در اسلام

به نوشتۀ مورخان در تمام قلمرو حکومت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله علیرغم گستردگی آن حتی یک زندان هم وجود نداشت. و این بدان جهت بود که او اساس حکومتش را بر تقوی و رضایت خدا، بزرگواری، انسانیت، عدالت و رحمت استوار کرده بود. پس از پیامبر صلی الله علیه و آله قلمرو دولت تازه تأسیس اسلامی او به حدی گسترش یافت که در زمان حضرت علی علیه السلام در جهت طول یک طرف آن لیبی قرار داشت و طرف دیگرش به جمهوری داغستان می رسید و در جهت عرض نیز به همین اندازه توسعه داشت. حضرت علی علیه السلام دولت به این بزرگی را که بزرگترین دولت آن روز جهان بود چنان اداره می کرد که تا امروز نظیری برای آن نمی توان یافت. در حکومت پهناور امیرمؤمنان علیه السلام زندان، نه به مفهوم امروزی آن و نه به معنای آنچه پیش از اسلام رواج داشت، یافت نمی شد. در حکومت عادلانۀ حضرت علی زندان صورتی کاملاً ابتدایی و ساده داشت. با آنکه در همان زمان دولت های ایران و روم زندان های بزرگ و سهمناکی داشتند و زندانیان را با انواع شکنجه آزار می دادند. از باب نمونه فقط به یک روایت در مورد چگونگی زندان در زمان حضرت امیرمؤمنان علیه السلام الا اشاره می کنیم:

فقها در باب ایلاء از کتاب طلاق، روایتی را از حماد بن عثمان از ابی عبدالله حضرت صادق علیه السلام نقل کرده اند که فرموده است: «اگر مردی احکام و شرایط زوجیت را رعایت

ص: 28

نمی کرد و حاضر به طلاق همسرش نیز نمی شد، حضرت علی علیه السلام یک چهار دیواری چوبی می ساخت و او را در آن زندان می کرد».(1) از این روایت معلوم می شود که زندان در اسلام تنها اطاق کوچکی از چوب بوده است که احیاناً در بعضی از میادین شهرها ساخته شد تا به وسیلهٔ آن انسان های معصیت کاری را به مجازات برسانند که به این دستور خداوند دربارۀ زنان عمل نمی کردند: (فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَنٍ)؛(2) «يا به خوبی همسرتان را نگه دارید و یا به شایستگی طلاقش دهید». و ندای عقل و فطرت خویش را هم مبنی بر خوشرفتاری با همسر نمی شنیدند و او را سرگردان و بلاتکلیف به حال خود رها می ساختند.

متلاشی شدن دولت اسلامی

این دولت وسیع و پهناور سرانجام در زمان عباسیان و به سبب ظلم هایی که آنان و امویان کرده بودند از هم پاشیده و به دو دولت تقسیم گردید، یکی در مشرق و با عنوان دولت خلافت عباسی و دیگری در مغرب و تحت عنوان أدارسه. اینان از فرزندان عموی امام صادق علیه السلام بودند که از فشار و آزار عباسیان به تنگ آمده و به مغرب گریختند و در آنجا دست به تأسیس دولتی به نام أدارسه زدند.

دیری نپایید که این دو دولت نیز برافتاد و به جای آن چهار دولت زیر سر برآورد: دولت عثمانی، دولت ایران، دولت مغولها در هند و دولت مغرب. وقتی انسان از علل و عوامل تأسيس و سقوط و تلاشی دولت اسلامی بی اطلاع باشد قهراً نمی تواند اوضاع را تغییر بدهد و به هدف تحقق دولت واحدۀ اسلامی نایل آید.

ص: 29


1- کافی، ج 6، ص 133: «في المؤلي إذا أبى أن يطلّق قال: كان امير المؤمنين علیه السلام يجعل له حظيرة من قصب و يحبسه فيها و يمنعه من الطعام والشراب حتى يطلّق».
2- سوره بقره، آیه 229.

اعتقاد قلبی و عملی به توانایی اسلام در ادارۀ جامعه و حکومت

گرچه اعتقاد قلبی به توانایی اسلام در ادارۀ جامعه و حکومت یک اصل است اما مهمتر از آن اعتقاد عملی و رفتاری است، چون از روزی که دولت اسلامی به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله تأسیس شد، مسلمانان اسلام را بهترین طریقۀ سلوک در زندگی فردی و اجتماعی خویش دانستند و آن را انتخاب کردند. آنان علیرغم تمام اختلافات و درگیری هایی که به نام اسلام صورت می گرفت هیچگاه به خود اجازه ندادند که کمال و برتری اش بر سایر شرایع و ادیان را مورد تردید قرار دهند و آن را بهترین راه رسیدن به یک زندگی سعادتمندانه ندانند. از دیدگاه آنان (وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَسِرِينَ)؛(1) «هرکس غیر از اسلام دینی دیگر جوید، هرگز از او پذیرفته نشود و در آخرت از زیانکاران خواهد بود». اما همین که جامعۀ اسلامی رو به تلاشی نهاد و جریان های اصلاحی مصلحان توسط جریانات غربی و شرقی موجود در کشورها و شهرها تضعیف شد، مسلمانان به بحران اخلاقیِ گسترده و فزاینده ای دچار شدند و با صدماتی روبرو شدند که تا آن زمان با آن روبرو نشده بودند.

مؤسسات و نهادهای اسلامی در شکل و محتوا به نهادهایی غربی تبدیل شد و سکولاریسم بر قوانین اسلام هجوم آورد و دولت های غربی بدون هیچ مانع و مقاومتی به هتک حرمت دین اسلام پرداختند و به همین اندازه بسنده نشد، بلکه حرمت جان، ناموس و اموال مسلمانان شکسته شد از این رو دعوت کنندگان به اصلاحات در چارچوب اسلام برای رسیدن به وحدت بر سر روشی که مورد قبول همه باشد شکست خوردند، زیرا آنان اساس مشترکی نیافتند که با وجود دیدگاه های متباینشان به وحدت دست یابند.

ص: 30


1- سوره آل عمران، آیه 85.

جامع مشترک

این در حالی است که ما می دانیم رسول خدا صلی الله علیه و آله خود این اساس را بنیان نهاده و مؤمنان را برادر و دوستدار یکدیگر قرار داده است. مسلمانان علیرغم اختلافات نژادی و زبانی و ملیتی شان امت واحدی هستند که زیر یک دولت و نظام گرد هم می آیند. به فرموده رسول خدا صلی الله علیه و آله «انما مثل المؤمنين في تواددهم و تحاببهم كالجسد الواحد إذا إشتكى منه عضو إشتكت له سائر الاعضاء بالسهر والحمى؛(1) مَثَل مؤمنان در دلسوزی و دوستی نسبت به همدیگر مانند جسم انسان است که اگر یک عضو آن درد بگیرد بقیۀ اعضا و اندام هم با بیدار خوابی و تب با او همراهی می کنند».

و می فرمود: «الناس سواسية كأسنان المشط لا فضل لعربيّهم على عجميّهم ولا لأحمرهم على أسودهم إلّا بالتقوى؛(2) مردم همانند دندانه های شانه باهم برابرند، و هیچ نژادی، اعم از عرب و عجم و سرخ و سیاه، جز به تقوا بر یکدیگر برتری ندارند».

پیش از پیامبر صلى الله عليه و آله قرآن فرموده: (إِنَّا خَلَقْنَكُٰم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَكُمْ شُعُوبًا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللهِ أَتْقَكُمْ)؛(3) «ما شما را از مرد و زنی آفریده و ملت ملت و قبیله قبیله قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. همانا گرامی ترین شما نزد خدا با تقواترین شماست».

از دیدگاه قرآن پایه و اساس پیشرفت نرمخویی و مدار است. در روایت آمده است: «روزی جوانی که از فرط عبادت رخسارش زرد و چشمانش بی فروغ شده بود نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد. پیامبر از او پرسید چرا به چنین روزی افتاده ای؟ جواب داد: از کثرت عبادت.

ص: 31


1- ر. ك: بحار الأنوار، ج 58، ص 150: «مثل المؤمن في توادّهم وتراحمهم كمثل الجسد...» و مستدرک الوسائل، ج 12، ص 217: «إنّ المؤمنين إذا تحابا في الله...كاناكالجسد الواحد...» و المعجم الصغير، ج 1، ص 137: «مثل المؤمنين في توادّهم و تحاببهم مثل الجسد...».
2- ر.ک: الاختصاص، ص 341؛ «ان الناس من عهد آدم إلى يومنا هذا مثل اسنان المشط لافضل للعربي على العجمي و لا للأحمر على الأسود إلّا بالتقوى...».
3- سوره حجرات، آیه 13.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: قطعاً دین با رفق و مدارا توأم است. پس تو نیز بر اساس مدارا با خودت رفتار کن. کسی که از قافله جلو بیفتد نه پایی برای رفتن برای مرکبش می ماند و نه پشتی برای سوار شدن».(1)

مقصود آن حضرت این است که چنین کسی مرکب خویش را خسته و درمانده می کند و قدرت ادامۀ حرکت را از او می گیرد. همچنین فرمود: «أمرني ربي بمداراة الناس كما أمرني بتبليغ الرسالة؛(2) خدا همان گونه که مرا مأمور ابلاغ رسالت خود کرده است، به من فرمان داده است که با مردم مدارا و نرمخویی کنم».

بر اساس این حدیث، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله مدارای با مردم را در یک کفّه و تبلیغ رسالت خود را در کفۀ دیگر قرار داد. نیز می فرمود: «ما وضع الرفق على شيء الّا زانه ولا وضع الخرق على شيء الّا شانه؛(3) اگر رفق و مدارا با هر چیز همراه شود آن را زیبا می سازد همان طور که اگر خشونت با چیزی توأم شود آن را زشت می گرداند».

از این روست که خدا نیز پس از آنکه در طی آیاتی چند پیامبرش را به نرمخویی و بزرگواری می ستاید از مردم می خواهد به او اقتدا کنند و الگوی خود سازند: (فَبَمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ)؛(4) «پس به [برکت] رحمت الهی، با آنان نرم خو و پرمهر هستی».

(وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ)؛(5) «و راستی که تو را خویی والاست».

(لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا)؛(6) «قطعاً برای شما در [اقتدا به] رسول خدا سر مشقی نیکوست: برای آن کسی که به خدا و روز بازپسین امید دارد و خدا را فراوان یاد می کند».

ص: 32


1- ر.ک: بحار الأنوار، ج 68، ص 218.
2- مشكاة الأنوار، ص 177.
3- مستدرک الوسائل، ج 11، ص 292.
4- سوره آل عمران، آیه 159.
5- سوره قلم، آیه 4.
6- سوره احزاب، آیه 21.

نارضایتی عمومی

به هر روی پس از آنکه حکومت های اسلامی سرزمین های هند و ایران و ترکیه و مغرب سقوط کرد و به تقلید از غرب به ویژه پس از جنگ جهانی اول نهادها و مؤسسات سکولاریستی جایگزین آن ها شد مسلمانانِ کلیۀ کشورها به اعتراض برخاستند و در صدد اصلاح امور خود برآمدند امّا چون روش آن ها در بسیاری از موارد با شیوۀ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله متفاوت بود، راه به جایی نبردند و نتوانستند بر تکیه گاه محکم و واحدی، که دل های آنان را به هم نزدیک سازد و به قدرتی نیرومند تبدیل کند، تکیه نمایند، بلکه به عکس، دستان خویش را به غارت یکدیگر دراز کردند و به دشمنی و جنگ با یکدیگر پرداختند. در حالی که اگر گروه های اندیشمند و میانه رو، مردم این کشورها را باهم متحد می کردند و به تلاش هایشان جهت می دادند، آن گونه که در برخی از کشورهای غربی مدعی دمکراسی شاهدیم، هرچند ما قصد تأیید کامل دمکراسی غربی را نداریم، اما آن ها با تفکری عاقلانه تأمين مصالح ملی خویش را در تشکیل احزاب آزاد داشته اند، و اگر مسلمانان نیز بر چنین شیوه ای اتفاق نظر داشتند که ما در چند جلد از نوشته هایمان بر صورت اسلامی صحیح آن تأکید کرده ایم، امروزه شرق و غرب جرأت نداشتند مسلمانان را در تنگنا قرار دهند و با تحمیل فرهنگ خود بر آنان این چنین دنیا و آخرتشان را نابود سازند. چون طبیعی است که وقتی دنیای انسان خراب شد آخرت او نیز تباه می گردد. در حدیثی تصریح شده است که: «من لا معاش له، لا معاد له؛ هر که معاش نداشته باشد معاد هم ندارد» و معلوم است که مقصود از معاش تنها خوردن و آشامیدن نیست، بلکه شامل تمام نیازها و مظاهر حیاتی انسانی می شود. بنابراین وقتی مسلمانان از معاش به معنای عام آن، محروم شوند ایمان آنان به مبدأ و معاد نیز از دست می رود.

ص: 33

مظاهر غیر اسلامی

یکی از اموری که در تمام شئون کشورهای اسلامی به چشم می خورد مظاهر غیراسلامی است. شما به هر یک از کشورهای مسلمان بروید با صرف نظر از آنکه اصولاً حکومت های تمام این کشورها بدون هیچ استثنایی نامشروع است، خود مسلمانان آن کشور نیز از ارتکاب هیچ گناهی رویگردان نیستند و به راحتی انواع گناهان مانند نوشیدن شراب، قمار،،ربا، احتکار، فسق و فجور و... را آشکارا مرتکب می شوند.

طبعاً این دسته از مسلمانان نه از دنیا نصیبی دارند و نه از آخرت بهره ای اینها همگی دلیل آن است که ناآگاهی سیاسی علت العلل تمام این تباهی هاست و این شکاف و اختلافات را باید از آثار و پیامدهای سوء آن به شمار آورد.

از نظریه تا عمل

اینکه ما شناخت و آگاهی سیاسی را نوعی معرفت عملی و واقع گرایانه معرفی کردیم بدان علت بود که علم و آگاهیِ تنها را مفید نمی بینیم. چنین شخصی به کسی می ماند که دارو را می شناسد اما از آن استفاده نمی کند و در نتیجه هیچگاه بهبودی نمی یابد؛ یا مانند کسی است که دارای هنر معماری است اما برای خودش خانه ای نمی سازد و در نتیجه هیچگاه نمی تواند به سایه آن پناه برد. امام علی علیه السلام در نهج البلاغه می فرمایند: «لعن الله الآمرين بالمعروف التاركين له والناهين عن المنكر العاملين به؛(1) خدا لعنت کند آن گروه از آمرین به معروف و ناهیان از منکر را که خودشان معروف را ترک و منکر را مرتکب می شوند».

پیش از حضرت علی علیه السلام قرآن فرموده است: «يَأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ* كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ؛(2) ای کسانی که ایمان آورده اید چرا

ص: 34


1- نهج البلاغه، خطبه 129.
2- سوره صف آیه های 2 و 3.

چیزی می گویید که انجام نمی دهید؟ نزد خدا سخت ناپسند است که چیزی بگویید و انجام ندهید». و همین طور اگر ما بخواهیم اوضاع را مطابق دستورات اسلام دگرگون نماییم و در حاکمیتِ سعادت، سیادت، عزت و بزرگواری دنیا و آخرت قرار دهیم، بایستی از طريق مطالعه و انجام دادن تحقیق و پژوهش عمیقاً با مسائل سیاسی آشنا شویم و قواعد بازی این میدان را بیاموزیم.

اولویت بندی مسائل

یکی از مهمترین چیزهایی که در درک سیاسی دخالت دارد و به زودی به طور مستقل دربارۀ آن بحث خواهیم کرد عدم اشتغال به مسایل کوچک و تکرار مکررات و غفلت از رسیدن به اهداف بلند پیش روست. مثلاً کسی که هم مبتلا به بیماری کشندۀ سرطان است و هم دملی در دستش پدید آمده است که گرچه دردناک است اما کشنده نیست و منجر به مرگ صاحب آن نمی شود، در اینجا چه باید بکند؟ آیا باید سرطان خود را معالجه کند یا به درمان آن دمل مشغول شود؟ اگر انسان در مقام حرف بگوید معالجۀ سرطان مقدم است ولی در عمل به درمان دمل بپردازد، عمل این شخص بهترین دلیل بر نبودِ فهم اوست.

مسایل سیاسی و سیاسیون نیز همین حکم را دارند و باید به ترتیبِ اولویت بدانها پرداخته شود برخی از مهمترین این نوع مسائل که در حال حاضر در اغلب کشورهای اسلامی جریان دارد اینهاست: خیرات و خوبیها به تاراج می رود، اموال مردم مصادره می گردد، آبروی اشخاص ریخته می شود جوانان در زندان ها شکنجه می شوند، آزادگان به قتل می رسند و مسلمانان مورد تمسخر و ریشخند قرار می گیرند. حال اگر کسی به جای داختن به این مسائل و حل آن ها وقت خویش را صرف مسائل کم اهمیت و بی ارزش مانند گرانفروشی فلان فروشنده و حفظ مقامات حریری کند، خود بهترین دلیل است که

ص: 35

او هدف را گم کرده و درکی از مسائل سیاسی ندارد. اگر ادعایی هم در این باره داشته باشد گزاف و باطل است. سوگمندانه باید بپذیریم که وضعیت بسیاری از روشنفکران دینی ما این گونه است. وظیفه اصلی این روشنفکران در حال حاضر این است که: دربارۀ چگونگی نجات مسلمانان از وضعیت کنونی خویش چاره اندیشی کنند، در صدد بازیابی حکومت واحدۀ اسلامی برآیند، به فکر بازگرداندن آزادیهای اسلامی به مسلمانان باشند، برای نجات میلیون ها زندانی بیگناه در سراسر کشورهای اسلامی تلاش نمایند به فکر لغو مرزهای جغرافیایی سرزمین های اسلامی برآیند قوانین خدا را در تمامی سطوح و شئون جامعه اجراکنند، سازوکارهای توزیع قدرت و جلوگیری از تمرکز آن در دست یک نفر را -که معمولاً به فساد او منجر می شود- پیدا کنند که خدای متعال می فرماید: (إِنَّ الْإِنسَٰنَ لَيَطْغَى* أَن رَّءَاهُ اسْتَغْنَى)؛(1) «حقا که انسان سرکشی می کند، همین که خود را بی نیاز پندارد». و نگذارند تعیین سرنوشت مردم و کشور به دست قدرت و ثروت بیفتند و انتخابات مفهوم واقعی خود را از دست بدهد، حالا اگر کسی به جای پرداختن به این مسائل وقت و انرژی خود را صرف چیزهایی بی اهمیت نماید، مانند کسی است که به جای درمان سرطان مغزی خود، به دنبال درمان جوشهای بازوانش باشد.

علاوه بر آن بایستی جریانات اصلاحی تمام امکانات و تواناییهای خود را در مسیر انجام دادن اقدامات بنیادی برای نجات مسلمانان به کار بیندازند مثلاً اگر لازم است کتابی دربارۀ حقوق زنان، کارگران و کشاورزان یا دربارهٔ حل مشکلات اقتصادی و مانند آن تألیف نمایند، از آن دریغ نورزند. پیامبر اسلام حتی مسائل و شئونات شخصی و خانوادگی خویش را به گونه ای تنظیم می کرد که در مسیر پیشبرد اسلام قرار گیرد. او اگر ازدواج کرد به این منظور بود و اگر هم دخترانش را به همسری دیگران داد، همین قصد را داشت.

ص: 36


1- وره علق، آیه های 6 و 7.

مسافرت های او گاه برای جنگ و دفاع بود، و زمانی با هدف تحکیم روابط با دیگران. از این طریق می خواست عموم مردم را با عطوفت اسلامی آشنا کند و یا هدفش آموزش مناسک حج به مسلمانان بود که خدا آن را جایگاه ثواب و امنیت مردم قرار داده است.

همین طور بقیه کارهای پیامبر صلی الله علیه و آله اعم از بخشیدن و پذیرفتن، سفر و حضر دستور و قضاوت در همین مسیر قرار داشت آن حضرت حتی در خانه ای که در اطراف مسجد برای زنان و همسران و خویشان و یاران خود ساخت هدفش این بود که در صورت لزوم به آسانی بتواند آن ها را به سوی مقصدی رهسپار سازد. همچنین برای آن فقرا را در صفّه (ایوان) مسجد جای داد که در معرض دید او باشند و بتواند آن ها را به کارهایی مانند نماز جماعت یا جنگ یا ابلاغ دستوراتش به مردم و مانند آن دعوت کند.

ظرافت امور سیاسی

یکی از ظریفترین مسایل سیاسی آن است که انسان فاصله بین اهداف و مقدمات آن را بشناسد و بداند که چه مقدماتی برای نتایج مورد نظر لازم است. فردی که قادر به تشخیص این مقدمات نباشد، با عمری طولانی هم به نتیجه نمی رسد. مثلاً کسی که برای پختن غذا به جای آتش از یخ استفاده کند، هرگز غذایش پخته نمی شود. همین طور کسی که از فاصلۀ میان مقدمه و هدفِ حقیقی آگاه نیست تلاش هایش بی نتیجه می ماند. چون اگر فرضاً مسافت بین بغداد و بصره صد فرسنگ باشد و او گمان کند پنجاه فرسنگ است و برای همین مقدار مسافت، زاد و توشه تهیه کند، در وسط راه می ماند. اما اگر عکس این قضیه نیز اتفاق بیفتد باعث می شود نیمی از زاد و توشه اش فاسد گردد و از بین برود این شخص به کسی می ماند که از خمپاره ای برای کشتن موشی استفاده کند. وجه مشترک این هر دو حالت دست نیافتن به نتیجه مطلوب است.

ص: 37

نتایج شناخت فاصله مقدمات و هدف

رسول اکرم صلی الله علیه و آله به مسألۀ شناخت فاصلۀ مقدمات و نتیجه نیک واقف بود، از این رو، از اقدامات خود همواره بهترین و شیرین ترین دستاوردها را می چید.

مثلاً در قضیۀ فتح مکه می بینیم که ایشان هیچ نوع انتقامی را از اهل آن نگرفت، با آنکه می توانست قاتلان را به قتل برساند و اموال منقول و غیر منقول خود و دیگر مسلمانان را از غاصبان آن بگیرد. اما او چنین نکرد، بلکه عکس آن را انجام داد. او با صداقت تمام اعلام کرد: «ألا من دخل المسجد الحرام فهو آمن، و من دخل بيته فهو آمن و من ألقىٰ سلاحه فهو آمن و من دخل دار أبي سفيان فهو آمن؛(1) آگاه باشید هرکس وارد مسجدالحرام بشود در امان است، هرکس به خانه اش برگردد در امان است، و هرکس سلاحش را بر زمین بگذارد در امان است و هرکس به خانه ابوسفیان برود در امان است». پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از این راه می خواست از جنگ و درگیری پرهیز کند و جلو پیامدهای ناخوشایند آن را بگیرد. وقتی هم که وارد مسجد الحرام گردید و با انبوهی از مشرکانی مواجه شد که منتظر بودند حضرت دستور قتل و اسارت آن ها را بدهد یا حکم به بازداشت و تبعید یا بردگی شان نماید با نرمی و عطوفت از آنان پرسید: فکر می کنید با شما چه رفتاری خواهم کرد؟ گفتند: جز خیر و خوبی از تو انتظاری نداریم، تو خود برادری بزرگوار هستی و پدرت نیز چنین بود.

حضرت فرمود به قول برادرم يوسف: (لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ)؛(2) «امروز بر شما سرزنشی نیست، خدا شما را می آمرزد و او مهربانترین مهربانان است». و نیز فرمود: «إذهبوا فأنتم الطلقاء؛(3) بروید همۀ تان را آزاد کردم».

حضرت آنان را اینگونه بخشید و آزادشان گذاشت و از بردگی شان صرف نظر کرد. او

ص: 38


1- ر.ک: بحار الأنوار، ج 21، ص 104.
2- سوره یوسف، آیه 92.
3- بحار الأنوار، ج 21، ص 106.

نه تنها چیزی از اموال خود و سایر مسلمانان را که به غصب در دستشان بود پس نگرفت، بلکه به خانۀ خودش هم که مصادره کرده بودند نرفت و در خارج از مکه در چادری منزل گرفت. ایشان حتی یک نفر از آنان را نکشت و قطره ای از خونشان را نریخت و آنان را از مناصب و پُست هایشان از قبیل پرده داری کعبه، آباد کردن مسجدالحرام، آب دادن به حجاج و امثال آن نیز برکنار نساخت و مورد اهانت قرار نداد، بلکه بر شأن و اعتبارشان افزود و احترامشان نمود. مثلاً وقتی چندی بعد که پیامبر صلی الله علیه و آله عازم جنگ حنین گردید فرماندهان و سران سپاهش را از همین افراد و از کسانی که به مدت بیست سال با او جنگیده بودند، انتخاب کرد. ابو سفیان و خالد بن ولید دو تن از همین کسان بودند که آنان را از شمار فرماندهان سپاه خود قرار داد؛ دیگران نیز همین طور. چون غنیمت های جنگی به دست آمد برای نرم کردنِ دلها و تألیف قلوب اینان سهم مخصوصی را به آن ها اختصاص داد و به هر یک صد شتر بخشید. شتر در آن زمان مانند ماشین های صحرانورد امروزی و همچون کشتی های بیابان پیما بود. این حجم از بخشش که معادل صد اتومبیل بود به کسانی که تا دیروز با وی می جنگیدند خود بهترین گواه بر اکرام و ارج نهادن او به آنهاست.

پیامبر صلی الله علیه و آله با چنین سیره و سلوکی توانست از جانب مکیان ایمن شود و به این وسیله جلو شورش ها و آشوب های احتمالی آن ها را در شبه جزیره بگیرد. به علاوه پیامبر صلی الله علیه و آله با اتخاذ این سیاست دیگر مجبور نبود برای استقرار آرامش در مکه لشکری را در این شهر بگمارد و آنان را مأمور سرکوب شورشهای احتمالی کند. او حکومت مکه را به جوانی به نام «عتاب بن اسید» سپرد و علی رغم آنکه در میان مردم مکه تعدادی ریش سفید و شخصیت های برجسته و سیاستمداران کهنه کاری وجود داشت تسلیم او شدند و کمترین شورش و آشوبی علیه وی ترتیب ندادند و از هر نوع انقلاب و حرکتی علیه وی خودداری نمودند. اینها همه نتیجۀ همان سیاست صحیحی بود که پیامبر صلی الله علیه و آله در پیش گرفت. او

ص: 39

دانست که برای رسیدن به هدف و محکم کردن پایه های صلح و آرامش مردم به اسلام باید به گونه ای رفتار کند که بقای اسلام بدون کمترین کژی و انحرافی تا ابد تضمین شود.

پیدایش امواج و جریانات

وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله رحلت فرمود و به رفیق اعلی پیوست امواج ارتداد(1) از هر سو بلند شد و بلافاصله گروهی از افراد نو مسلمان مرتد شدند. خدای سبحان پیش از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله از این واقعه خبر داده، فرموده بود: (أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَبِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ)؛(2) «آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود بر می گردید؟ و هرکس از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانی به خدا نمی رساند و به زودی خدا شکرگزاران را پاداش می دهد».

البته گروهی از مکیّان در فکر بازگشت از اسلام بودند و می خواستند بار دیگر کعبه را بتخانه کنند و به جاهلیتِ سیاه خویش برگردند. این گروه به همین مناسبت در انجمنی گرد هم آمدند تا در این باره تصمیم بگیرند.

کنفرانس سران

اولین سخنران این کنفرانس فردی به نام سهیل بن عمرو بود. او گفت: ای اهل مکه همان طور که می دانید شما آخرین کسانی هستید که به رسول خدا صلی الله علیه و آله ایمان آوردید،

ص: 40


1- مقصود از این ارتداد آن نیست که برخی از مورخان در کتاب های خود نقل کرده اند ارتداد مورد نظر اینان ارتداد از خلیفه و رویگردانی از اوست. به عبارت دیگر اینان به آن دلیل از اطاعت خلیفه سرپیچیدند که او را خلیفه نمی دانستند و مراد مورّخانی مانند طبری و ابن اثیر و یعقوبی و دیگران از ارتداد مردم نیز به همین معناست.
2- سوره آل عمران، آیه 144.

بنابراین صلاح نیست اولین گروهی باشید که پس از مرگ او به کفر بازگردید. به نظر من اَندکی صبر کنید و اوضاع را زیر نظر بگیرید، اگر دیدید مردم اسلام را وا نهادند و به جاهلیت رجوع نمودند و امور به حال سابق و شرایط پیش از بعثت رسول برگشت، بر شما نیز ملامتی نیست که چنین کنید، ولی اگر مردم مسلمان باقی ماندند ننگ است که شما به تنهایی مرتد شوید. اما مردم مکه از اسلام دست برنداشتند و بدون کمترین شورش و آشوبی به حال خود باقی ماندند. اینها همه معلول آن بود که پیامبر صلی الله علیه و آله به خوبی مقدمات و نتایج کار را دیده بود و می دانست که از چه مقدمه ای، چه نتیجه ای به دست می آید.

اهمیت کار پیامبر صلی الله علیه و آله وقتی آشکارتر می شود که تصور کنیم در غیر این صورت چه پیش می آمد. چون به قول فلاسفه: «تعرف الأشياء باضدادها؛ هر چیزی را در مقایسۀ با ضد خود می توان شناخت» مثلاً اگر پیامبر صلی الله علیه و آله ابو سفیان و فرزندش معاویه را می کشت و خالد بن ولید و صفوان را به قتل می رساند، و فرمان می داد سهیل بن عمرو و دیگر چهره ها و شخصیت هایی که با تمام قوا و طی سالیان طولانی جنگ های خونینی را علیه وی تدارک دیده بودند و از هیچ نوع اذیت و آزاری در حق او کوتاهی نکرده بودند، گردن بزنند و پس از فتح مکه خونشان را می ریخت و اموال و املاکشان را مصادره می کرد و برای مقابله به مثل او نیز زنان و فرزندانشان را به اسارت می گرفت، امکان نداشت اهل مکه تسلیم شوند و به این آسانی به پذیرش اسلام تن بدهند و آشکارا آن را اعلام نمایند. همان طور که همگان می دانند پیامبر صلی الله علیه و آله در مکه احدی را به پذیرش اسلام مجبور نکرد و از اولین روز بعثت تا واپسین دم حیاتش همواره شعارش این بود؛ لا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انفِصَامَ لَهَا وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ؛(1) «در دین هیچ اجباری نیست، و راه از بیراهه به خوبی آشکار شده

ص: 41


1- سوره بقره، آیه 256.

است، پس هر که به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد به یقین، به دستاویزی استوار،که آن را گسستن نیست چنگ زده است، و خدا شنوايِ دانا است».

در نتیجه، رسول خدا صلی الله علیه و آله هیچ یک از شهروندان مکه، طائف، خیبر، حنین یا دیگر کسانی را که بر آن ها پیروز می شد و همه زیر سایۀ حکومت عدالت گستر و رحمت فراگیرش منتقل می شدند مجبور به پذیرش اسلام نمی کرد آیا واقعاً اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از چنین مقدمات درخشانی بهره نمی گرفت آن نتایج تابناک برایش تحقق می یافت؟

بنابراین بر کسانی که پیوسته درگیر کوشش سیاسی هستند، به ویژه آنان که خواهان پیشبرد امت اسلامی و بازگرداندن آرامش، سیادت، عزت و سعادت دیرین به مسلمانانند، باید از چنان فهم عمیق سیاسی برخوردار باشند که بتوانند فهم کنند که چه مقدمه ای برای چه نتیجه ای سودمند است؟

سیاست وصی رسول خدا صلی الله علیه و آله

اميرمؤمنان على علیه السلام با شکست خوردگان در جنگ همانند رسول خدا صلی الله علیه و آله رفتار می کرد روایت شده است که در جنگ جمل وقتی طلحه و زبیر کشته شدند و عایشه دستگیر شد و لشکریان شکست خوردند، منادی آن حضرت اعلام کرد: به هیچ جنگجوی زخمی هجوم نبرید، و هیچ فراری را تعقیب نکنید و آنان که سلاحشان را بر زمین گذارند در امان هستند. سپس دستور داد مرکب رسول خدا صلی الله علیه و آله (شهباء) را حاضر کردند که سوار آن شد و چند نفر از سواره نظام را که همه از قبیلهٔ همدان بودند نزد خویش فرا خواند تا شمار آنان به حدود شصت نفر رسید حضرت همراه آنان که غرق در اسلحه و با شمشیرهای از غلاف کشیده و زره پوش بودند و کلاه خود بر سر داشتند و گرد حضرت را گرفته بودند روانه شد تا به منزل بزرگی رسیدند. با درخواست حضرت درب منزل گشوده شد که ناگاه مشاهده

ص: 42

کردند زنانی در حیاط منزل در حال گریه هستند و تا چشمشان به حضرت افتاد همه باهم شیون کنان فریاد زدند: وی قاتل دوستان است. حضرت در پاسخ آنان سخنی نفرمود و جویای اتاق عایشه شد که آن را به حضرت نشان دادند وقتی حضرت وارد اتاق عایشه شد با یکدیگر گفتگویی کردند که چیزی از متن آن گفتگو جز سخنانی شبیه به پوزش خواهی، مانند نه به خدا سوگند، و بله به خدا سوگند شنیده نشد. سپس حضرت به زنی که در آنجا حضور داشت رو کرد و او را فراخواند که او به سرعت نزد حضرت رفت، امام به او فرمود: صفیّه، خوب است اینان را که مدعیاند من قاتل عزیزانشان هستم دور کنید که اگر من قاتل عزیزانشان بودم همۀ آنانی را که در این اتاق ها بودند می کشتم و با انگشت خویش به سه اتاق اشاره کرد. آنگاه صفیه میان زنان حاضر در آن منزل رفت و آنان را به آرامش فرا خواند که همۀ زنانی که شیون می کردند ساکت شدند و آنانی که ایستاده بودند نشستند. اصبغ نقل می کند: در یکی از اتاق ها عایشه و همراهان خاصش بودند و در اتاق دوم مروان بن حکم و جوانانی از قریش و در اتاق سوم عبدالله بن زبیر و یارانش حضور داشتند. از اصبغ سؤال شد پس چرا بر آنان چنگ نیانداختید مگر آنان باعث جنگ و کشتار نبودند پس چرا آنان را باقی گذاشتید؟ اصبغ گفت: ما شمشیر به دست چشم به حضرت دوختیم تا دربارۀ برخورد با آنان به ما دستور دهد، اما به ما دستوری نداد و همۀ آنان را عفو کرد.(1)

سیاست بخشش و چشم پوشی از خطا کاران

شیخ مفید روایت می کند: بعد از جنگ جمل حضرت امیر مؤمنان علیه السلام خطاب به مردم کوفه نامه ای نوشت که وقتی گروهی از مردم از رسیدن آن نامه باخبر شدند با صدای بلند تکبیر گفتند، به گونه ای که عموم مردم صدای تکبیر آنان را شنیدند و فراخوان عمومی اعلام شد

ص: 43


1- مستدرک الوسائل، ج 11، ص 51.

که همه برای آگاهی از محتوای نامه در مسجد جمع شدند و نامه خوانده شد که در آن آمده بود: بنام خدای بخشندۀ مهربان، از بنده خدا امیر مؤمنان به قرطة بن کعب و همۀ مسلمانانی که تسلیم حکومت او هستند درود بر شما. سپس در حضور شما خدایی را سپاس می گویم که خدایی جز او نیست. اما بعد ما قطعاً با گروهی عهد شکن برخورد کردیم - تا آنجا که فرمود - چون خدا آنان را شکست داد دستور دادم که هیچ فراری را تعقیب نکنند و به هیچ شخص زخمی هجوم نبرند و از کسی کشف عورت و پرده دری نکنند و بدون اجازه وارد خانۀ کسی نشوند و به همۀ مردم امان دادم.(1)

موسى بن طلحة بن عبیدالله که جزء اسیران جنگ جمل بود و با آنان بازداشت شده بود روایت می کند: من در بصره زندان بودم که شنیدم منادی اعلام می کند موسی بن طلحة بن عبیدالله کجاست؟ با شنیدن این سخن من و هم بندیهایم جملهٔ «انا لله و انا إليه راجعون» را به زبان آوردیم و به من گفتند: وی تو را خواهد کشت. هنگامی که به سوی آن حضرت روانه شدم و در برابرش حاضر شدم به من فرمود: ای موسی. گفتم: بله یا امیر مؤمنان. فرمود: از خدا آمرزش بخواه. من سه بار طلب مغفرت و توبه کردم. آنگاه به فرستادگانش که با من بودند فرمود: او را آزاد کنید سپس رو به من کرد و فرمود: به هرکجا دوست داری برو و هر یک از سلاح و چارپای خود را در میان لشکر ما یافتی بگیر و دربارۀ آینده ات تقوا را پیشۀ راه خود کن و در خانه ات بنشین که من از وی سپاسگزاری کردم و رفتم.(2)

سیاست آرمانی

از امام باقر روایت شده است که فرمود: سیره حضرت علی علیه السلام بر مهرورزی و بخشش استوار بود، زیرا می دانست که پس از او دشمنانشان بر آنان غالب می شوند، از این رو

ص: 44


1- همان، ص 52.
2- همان، ص 57.

علاقه داشت کسانی که پس از وی به زمامداری مسلمانان نائل می شوند در رفتار با شیعیان حضرتش به سیرۀ وی تأسی جویند و از رفتار پسندیده اش تجاوز نکنند و در غیر این صورت مردم ظلم و تجاوز آنان را مشاهده و به آنان اعتراض کنند. خلاصه، امیر مؤمنان علی علیه السلام با تأسی به سیرۀ بخشندگی و مهرورزی رسول الله صلی الله علیه و آله با دشمنانش در جنگ جمل برخورد کرد. مقصود حضرت از این رفتار نیل به هدفی والاتر بود و آن گسترش محبت، عطوفت، تسامح در میان مسلمانان و ریشه کن کردن ریشه های دشمنی، کینه ورزی و نزاع و جنگ از میان مسلمانان. همچنین هدفش این بود که اگر در جنگ و درگیری، گروهی بر گروه دیگر پیروز شدند، از حدود اسلامی تجاوز نکنند و مثلاً اسیران جنگی را نکشند و زنان و فرزندان گروه شکست خورده را اسیر نکنند و اموالشان را غارت نکنند و بار دیگر فرهنگ جاهلی و دشمنی و کینه ورزی به جامعۀ اسلامی برنگردد و رنج های رسول الله صلی الله علیه و آله هدر نرود و آموزه های والای اخلاقی اسلام باد هوا نشود.

الفبای فهم سیاسی

از ضروریات فهم سیاسی این است که اصلاح گران جامعه بدانند که سه چیز است که از دیدگاه اسلام هیچ ارزشی ندارد، هر چند برای اثبات ارزشمندی آن هزار دلیل آورده شود.

1. هر عاملی که یکپارچگی مسلمانان را تهدید کند و باعث شود که آنان به ملیت ها، ،گروه ها، نژادها یا اقلیم های پراکنده یا مانند اینها تقسیم شوند، آن عامل اسلامی نیست و بایسته است که همۀ عوامل پراکندگی ها در دریای عظیم اسلام ذوب شود، به گونه ای که مسلمانان خود را مانند دندانه های شانه ببینند و برادرانی که خون بهایشان برابر است. بر این اساس به صورت ناخودآگاه همۀ ملیت های،عرب،فارس، تورانی، ترک، کرد و دیگر ملیت هایی که استعمارگران در کشورهای اسلامی ایجاد کرده یا آنان را بیش از واقعیتشان

ص: 45

بزرگ کرده اند در دریای عظیم اسلام ذوب می شوند. همچنان که باید کمونیسم زاییدۀ ملی گرایی و کمونیسم بعثی و نیز نژادپرستی های تنگ نظرانه و بومی گرایی های محدود و مانند اینها که باعث پراکندگی مسلمانان می شود، در دریای بزرگ مسلمانان ذوب شود. در این باره و مطالب پیرامونی آن در صفحات آینده به صورت مشروح سخن خواهیم گفت.

2. هرکس بدون نظرخواهی آزادانه از مردم و بدون مشورت و انتخاب آزادانه آنان به قدرت رسد حکومت او باطل و نامشروع است و چنین حکومتی بویی از اسلام نبرده است، خواه به قدرت رسیدن او با حمایت عشیره و قبیله یا پادشاهی وراثتی باشد یا بر اثر کودتای نظامی یا عواملی از این دست.

3. هر کشوری که در آن آشکارا در منظر حکومت و بلکه با تشویق و ترغیب حکومت و با وضع قوانین حمایتی گناه می شود، آن حکومت بویی از اسلام نبرده و باطل است و واجب است که از لوث وجود این آلودگی ها پاک سازی شود. بنابراین کشوری که در آن آزادانه شراب خرید و فروش می شود و روسپی خانه ها در آن باز است یا در بانک های آن معاملات ربوی انجام می شود، هرچند با هزاران پوشش و اسم باشد یا محرماتی از این قبیل در آن انجام می گیرد، امکان ندارد در فرایند تحولات اسلامی بر این حال بماند. باید توجه داشت که در این گونه حکومت ها محرمات به شراب، فحشا و فجور بسنده نخواهد شد، بلکه به ارتکاب گناهان بزرگتر و فاحش تری مانند وضع قوانین مخالف اسلام خواهد انجامید. بایسته است که تمام قوانین وضعی غیر اسلامی تبدیل به قوانین اسلامی شود. جریان اصلاح گر هرگز نباید به قوانین غیر اسلامی تن دهد، زیرا اینگونه قوانین، هرچند گروه هایی -که اهل دانش نیز باشند - آن را مشروع بدانند، نامشروع است. و هرچند حکومت آن قوانین را به مصلحت جامعه بداند، اما برای جامعه مضر و باطل است گرچه حکومت درستی آن قوانین را در رسانه های ارتباط جمعی ترویج کند.

ص: 46

خاستگاه بدبختی

از روزی که مسلمانان عمل به قوانین اسلامی را ترک کردند به بدترین وضع پراکنده شدند و شرق و غرب بر آنان سیادت یافتند و سرمایه هایشان را غارت کردند، آزادگانشان را کشتند، زندان ها را از آنان انباشتند و کشت و نسلشان را نابود کردند و سرزمین هایشان را ویران ساختند و امت اسلام گرفتار عقب ماندگی سختی شدند که نظیر آن در طول تاریخ طولانی اسلام بی سابقه بوده است. جا دارد در اینجا به عنوان نمونه به مشکلی که مسلمانان پس از دور شدن از عمل به قوانین اسلام با آن روبرو شدند نگاهی گذرا داشته باشیم. وقتی که مسلمانان به قوانین وارداتی رو آوردند که با معتقدات اسلامی آن ها تا زمانی که مسلمانند هیچ سازگاری ندارد، و قوی ترین دلیل بر این مدعا، روبرتافتن مسلمانان از همۀ قوانین وارداتی و حیله اندیشی برای رهایی از آنهاست و همین امر باعث آشفتگی و بی ثباتی قانونی در احکام همۀ بخش های قضایی، جنایی، مالی، حدود و دیگر ابواب شده است.

روبر تافتن فکری و عملی از تلفیق قوانین

در اینجا به مناسبت موضوع مورد بحث بخشی از گفتۀ دکتر خدوری را نقل می کنیم تا دریابیم که مسلمانان بر اثر روبرتافتن از قوانین نورانی اسلام چگونه در بیراهه های پرپیچ و خم و تاریک گرفتار شدند، آفتی که باعث عقب ماندگی شدید سرزمین های آنان شد. وى در كتاب الإتجاهات السياسية في العالم العربی نگاشته است: «تجربۀ کشورهای عربی و به ویژه مصر و کشورهای هلال خصيب (لبنان، عراق،اردن، سوریه) در دورۀ زمانی میان دو جنگ جهانی به اثبات رساندند که قانون غربی یا قانون اسلامی به تنهایی بدون ایجاد تعدیل در آن ها غرض مطلوب را برآورده نمی کند، بلکه در زمینه های گوناگون درگیری مستمر میان دو مکتب فکری جدید و قدیم ایجاد شد، به گونه ای که مکتب جدید با این

ص: 47

استدلال که مکتب قدیم با نیازهای امروز ناسازگار است آن را مردود می داند و مکتب که شاهد گسست ناگهانی با گذشته بود خواهان برپایی کامل شریعت اسلامی شد. و اینگونه نیاز شدید به شیوۀ جدیدی که برگرفته از برترین قوانین هر دو مکتب باشد احساس شد سمهوری اولین کسی بود که پرچم دعوت به شیوۀ جدید قوانین معتدل را که ترکیبی از قوانین اسلامی و غربی است مطرح کرد. او امیدوار بود که از ترکیب دو قانون سرانجام روشی منسجم از آن دو مکتب قانونی فراهم آید، که پاسخگوی نیازهای روز مسلمانان باشد. بی تردید منتقدانی که باور دارند اجرای مفاهیم قانونی و قوانین اساسی غربی در محیط اجتماعی جدید، نتائج مشابه آنچه در غرب رخداده است را در پی نخواهد داشت، از دیدگاه سمهوری حمایت کردند.

از طرف دیگر در میدان هایی که شریعت اسلامی در موقعیت برتری قرار دارد میان قانون غربی و شریعت اسلامی اصطکاک مستقیم وجود دارد به ویژه اینکه قانون غربی در تمام جوانب زندگی انسان وارد نشده است. از این رو برخی از منتقدان می پرسند آیا نو کردن شرع اسلامی بدون آنکه با قانون غربی تناقض پیدا کند امکان پذیر است؟

برخی از منتقدان نیز می گویند: تعدیل در هر یک از قوانین شریعت اسلامی و غربی، به گونه ای که در نهایت قانون برآمده از دو مکتب به مرحله ای از انسجام برسد که میان دو قانون سازگاری کامل برقرار باشد، امکان پذیر است. براثر رویکرد فکری منتقدان در این زمینه، سمهوری طرح اجرای این شیوه را در اثنای تصویب قوانین مدنی جدید عراق پیشنهاد کرد که قوانین جدید مستند به مفاهیم اسلامی و غربی باشد. باید توجه داشت که تجربۀ سمهوری در این زمینه چیز تازه ای نبوده است، زیرا از وقتی که امپراتوری عثمانی اجرای اصلاحات را آغاز،کرد قانونگذاری جدید را پایه گذاری کرد که حاوی قوانین غربی بود، مانند قوانین تجارت در سال 1850 م. و قوانین کیفری در سال 1858 م. این

ص: 48

کوشش ها برخی از نوگراها را بر آن داشت که به تصویب قوانین مدنی بر اساس شریعت اسلامی رو آورند. و بدین ترتیب نشريۀ المجلة منتشر شد که به منزلۀ قانون مدنی اسلام بود، با اینکه در هیچ زمینه ای شامل همۀ جوانب قانون مدنی نمی شد. المجله در اکثر قوانین به مذهب حنفی استناد می کرد البته گاهی به دیگر مذاهب ارجاع می داد و به منزلۀ نشانۀ آشکاری در فرایند تحول در قوانین مدنی اسلام بود. آنگاه تلاش های دیگری توسط قدری پاشا در مصر انجام گرفت در کتاب مرشد الحیران (= راهنمای سرگشتگان) که در آن مؤلف بر تصویب قوانین عقود بر اساس قوانین حنفی تکیه کرده است. این کتاب با نشریۀ «المجله» در محتوا و شیوۀ اروپایی تفاوت ندارد و علی رغم اینکه این کتاب قانون رسمی نیست، اما مرجع قانونی تلقی می شود که به آن اعتماد می شود و در مدارس دولتی تدریس می شد، و با این وجود هیچ یک از نشریۀ المجله و كتاب مرشد الحيران تحول جوهری مهمی در شیوۀ قانونگذاری ایجاد نکرد و این مهم را به عهدۀ نسل آینده قرار داد. و سمهوری کسی بود که با این عمل گامی به جلو برداشت و دو کشور مصر و عراق که مستعد پذیرش تحولات قوانین مدنی بودند بر دو جانب متناقض قرار گرفتند به گونه ای که مصر به طور کلی قوانین مدنی فرانسوی را برگزید، در حالی که عراق به المجله چنگ زد، از این رو سمهوری به طور کلی هیچ کوششی برای ایجاد ساختار قانونی کاملاً جدید برای این دو کشور انجام نداد و در هیچ کدام به ایجاد تغییرات انقلابی فرا نخواند و علت آن این بود که او طبيعتاً فرد معتدلی بود و دشواری ایجاد تحولات عمیق و ریشه ای را دریافته بود، لذا کوشید عناصر مورد نیاز قانون هر یک از دو کشور را از قوانین دیگر کشورها فراهم کند، از این رو موادی از قوانین غربی را در قوانینی که اساساً اسلامی بود وارد کرد، همان گونه که موادی از قانون اسلامی را در قانون مصر وارد کرد که از قانون فرانسه بهره گرفته بود.

بدین ترتیب قوانین دو کشور مصر و عراق به الگویی برای کشورهای دیگر تبدیل شد.

ص: 49

از این رو سوریه از تجربۀ نمونۀ مصری که در پرتو قانون عراقی تعدیل شده بود و اردن و لیبی از نمونۀ عراقی گرته برداری کردند که بر طبق تجربۀ مصر تدوین یافته بود. بنابراین علی رغم تفاوت هایی که در اجرای این قوانین در ممالک مختلف عربی وجود داشت این تجربه به خوبی موفق شد در قالب اصلاح قوانین مدنی دو کشور مزبور بسیاری از مبانی سکولاریزم را به ویژه در قوانین مدنی عراق جای دهد...».

پیامدهای رویگردانی از اسلام

از اینجاست که می بینیم از حدود یک قرن پیش که مسلمانان قوانین دین خود را ترک گفتند و به احکام و قوانین تلفیقی و ناهمگون شرق و غرب روی آوردند جز عقب ماندگی و ذلت نصیبی نداشته اند. وضعیت کشورهایی مانند ایران و ترکیه و پاکستان و افغانستان و اندونزی و سایر ممالک اسلامی دیگر نیز به همین منوال است. کسی که قوانین اسلامی و تلفیقی را مطالعه کند به خوبی به تفاوت آشکار میان آن ها پی می برد. و این با چشم پوشی از آن است که مسلمانان به این دسته از قوانین با دیدۀ تردید می نگرند و آن ها را با اسلام بیگانه دانسته و التزام و عمل به آن ها را لازم نمی دانند. از باب مثال در قوانین اسلامی، قانون مالیات ها - به فرض صحت این تعبیر - منحصر به چهار چیز است: خمس، زکات، جزیه، و خراج، اما مواد مربوط به مالیات در قوانین تلفیقی بالغ بر 200 ماده است. همین طور مجازات زندان در اسلام به حدود بیست نوع جرم می رسد،(1) اما این مجازات در قوانین تلفیقی از هزار نوع جرم هم تجاوز می کند.

در یکی از روزها میان من و دکتر عبدالرحمن بزاز، نخست وزیر عراق در دورهٔ عبدالسلام عارف که برای زیارت به کربلا آمده بود مناظره ای داغ در گرفت، من در آنجا و

ص: 50


1- ر.ک: الفقه الوكالة سید محمّد شیرازی.

در حضور هیئتی مرکب از شخصیت های علمی و دینی و در مقبره امام شیرازی به او گفتم: شما که ادعا دارید مستقل هستید پس چگونه است که همچنان به قانون استعماری و ضد اسلامی «قانون عقوبات بغداد» عمل می کنید با اینکه در اول این قانون آمده است: این قانون توسط استعمارگران وضع شده است و آنان اجرای آن را در عراق الزامی کرده اند. عبدالرحمن خنده ای کرد و جوابی نداد. این همان قانونی است که صدها هزار تن از مردم نیک اندیش و خیرخواه عراق را گرفتار زندان ها کرده، میلیاردها [دینار] از اموال آنان را مصادره نموده، هزاران تن از نیکان را به جوخه های مرگ سپرده، بهترین جوانان اعم از دختر و پسر را رهسپار سلول های انفرادی کرده و انواع شکنجه ها را به آنان چشانده است، آبروها را ریخته و آزادی ها را سلب کرده و به گونه ای سرزمین ها و مناطق عراق را تضعیف نموده که در تاریخ این کشور نمونه ای برای آن نمی توان یافت. همچنان که بسیاری از بیکاری های شرم آور و فساد گستردۀ این کشور ریشه در امثال قوانین مزبور دارد و بر کسی که این دو قانون و تاریخ آن ها را مطالعه و مقایسه کند این حقیقت آشکار می گردد.

قانون گذاری نمایشی

وضعیت قانونگذاری مجالس گوناگون شورا، سنا و مجلس وزرای کشورهای اسلامی به قدری رسوا و افتضاح است که قابل تصور نیست. در این باره به نمونه ای که خود شاهد آن بوده ام اشاره می کنم. روزی بر حسب اتفاق نمایندۀ مجلس یکی از کشورهای اسلامی را دیدم و از او دربارۀ چگونگی تصویب قوانین و سیر مراحل آن پرسیدم، او با خنده جواب داد واقعاً مسخره است. گفتم: چطور؟

گفت: به عنوان مثال روزی رئیس مجلس از ما خواست قانونی دربارهٔ ثبت احوال مانند: ازدواج و طلاق و امثال آن به تصویب برسانیم. به این منظور او هیئت سه نفره ای مرکب از

ص: 51

من و دو نفر دیگر را تشکیل داد. یکی از آن دو نفر حتی سواد خواندن و نوشتن نیز نداشت ولی چون ثروتمند و برخوردار از موقعیت اجتماعی بود توانسته بود رأی بخش بزرگی از مردم را به خود جلب کند و نماینده مجلس بشود. و نفر دوم گرچه چهره ای فرهنگی و فارغ التحصیل دانشگاه بود اما در اثنای بحث دربارۀ بعضی از قوانین، کاری برایش پیش آمد و با واگذار کردن حق رأی خود به آن فرد بی سواد، از مجلس بیرون رفت. در نتیجه ما به صورت یک هیئت دو نفره بحث خود را دنبال کردیم تا رسیدیم به تصویب قانونی دربارۀ تعیین بیشترین مدت ایام حاملگی. آن نمایندۀ بی سواد که اینک دارای دو رأی بود گفت: بیشترین ایام حاملگی دوازده سال است. من با شگفتی پرسیدم دلیل شما در این باره چیست؟ او گفت: در عشیرۀ ما پیر زنی است که راستگو و مورد احترام همه است او می گوید از همسایگانش کسی را می شناسد که پس از دوازده سال از مرگ شوهرش زاییده است. از این استدلال، دهشت زده شدم و با تعجب گفتم: آیا این صحیح است که سرنوشت یک ملت را با استناد به گفته یک پیرزن تعیین کنیم؟ بالاخره آن قدر با او بحث کردم تا به دو سال به عنوان بیشترین مدت ایام حاملگی رضایت داد اما حاضر نشد از آن پایین تر بیاید. من هر چه اصرار کردم که تعیین مدت دو سال نیز بر خلاف یافته های علمی و پزشکی است، او زیر بار نرفت و سرانجام با ناراحتی گفت: آنچه اکنون مهم است رأی است و من دو رأی دارم و تو یک رأی داری. بدین ترتیب تعیین مدت دو سال به عنوان بیشترین ایام حاملگی تصویب شد و به صورت قانون درآمد.

پیداست که این نوع قوانین مضحک هیچ نسبتی با واقعیت ندارد و چهرۀ احکام اسلام را نیز زشت جلوه می دهند و زندگی امت مسلمان را تباه می کند. چون لازمۀ عمل به چنین قانونی پایمال شدن احکام اسلام در زمینه های طلاق و ارث و نسب و خلط میان محارم و غیر محارم و امثال آن است.

ص: 52

تمدن دروغین

تمدن نه توهم است که بتوان با سخنوری و شیواگویی آن را اثبات کرد و نه شعر است که بتوان با بهترین قافیه و ردیف آن را سرود، بلکه حقیقی است که مدعی تمدن باید نشانه ها و آثار عینی و عملی آن را در عالم واقع نشان دهد. بنابراین باید گفت: که نمی توان غرب را متمدن نامید زیرا آن هنگام که غرب ادعای تمدن داشت ما شاهد وحشی گری، بربریت و بدرفتاری او با مسلمانان بوده ایم. در حالی که در دوران حاکمیت اسلام، مسلمانان با غربی ها بهترین برخوردها را داشتند و نیازی به ذکر آن ها نداریم، زیرا در این باره کتاب های مفصّلی موجود است و حتی غربیانی مانند دکتر گوستاولوبون بهترین توصیف ها را از مسلمانان کرده و آنان را به دلیل برخوردهای منصفانه و انسانی شان با غیر مسلمانان، به بهترین وجه ستوده اند.

مقصود ما در اینجا آن است که نمونه ای از بدرفتاری غربیان با مسلمانان را معرفی کنیم و قطره ای از دریای ظلم و ذره ای از وحشیگری و خصومت ورزی آن ها نسبت به انسان های تحت سلطه شان را بازگو کنیم. چرا که این زاویه از تمدن ادعایی غربی ها علی رغم آنکه در همه جا نمود دارد امّا کمتر به چشم می آید. در این زاویه ما با تعداد زیادی از پرسش هایی روبه رو هستیم که کلیۀ سفارتخانه های کشورهای غربی از مسلمانانی که قصد سفر به کشورشان را دارند می پرسند. این سؤالات همگانی است و شامل انواع سفرهای تجاری و علمی و درمانی می شود. اینها هر کسی که به این منظور به سفارت خانه هایشان مراجعه کند زن باشد یا مرد، لیستی بلند بالا که گاهی شامل حدود سیصد سؤال است در اختیارش می گذارند و از او می خواهند کتباً به آن ها پاسخ دهد. برخی از آن سؤالات از این قرار است: نام؟ نام پدر و مادر؟ نام عمو و عمه؟ نام دایی و خاله؟ نام جدّ پدری و جدّ مادری؟ نام جدۀ پدری و مادری؟ شغل آنها؟ تعداد اولاد دختر و پسر؟ محل تولدشان؟ نام آنها؟ سن؟

ص: 53

شغل؟ گذرنامه؟ محلهای اقامت؟ محل تولد؟ نام و سن همسر؟ نام پدر و مادر و برادران و خواهرانش؟ تعداد آن ها ؟ سطح و محل تحصیلات؟ سال فارغ التحصیلی؟ تحصیلات و شغل همسر؟ هدفت از ازدواج با او کدام یک از مال،مقام، زیبایی و امثال آن بوده است؟ وضعیت سلامتی و بیماری خود و همسر و فرزندان؟ کدام یک ناقص العضو یا فاقد یکی از حواس هستید؟ تا کنون به بیماری خطرناکی مبتلا شده ای و برای درمان آن به بیمارستان رفته ای؟ چندتا از فرزندانت مرده اند؟ هدف از سفر؟ میزان پول همراه؟ مقدار پس انداز بانکی؟ معرفی آشنایانی در محل مسافرت؟ نام و سن و شغل آنها؟ هر سال سفر می کنی یا این اولین سفر توست؟ چقدر مسافرت کرده ای؟ به کدام کشورها؟ قبلاً به جایی که اکنون می خواهی بروی سفر کرده ای و تا کنون گذرنامه ات را تعویض کرده ای؟ تا چه مدتی در آن کشور اقامت خواهی کرد؟ از آنجا به کشورهای دیگری قصد سفر داری؟ چه تضمینی می دهی که به کشور خود برگردی؟ اگر پولت را دزد بُرد، از چه راهی پول تهیه می کنی؟ املاک هم داری؟ شامل چه چیزهایی است،(باغ، منزل، مغازه، کارخانه و ...)؟ کارمند دولت هستی؟ چقدر حقوق می گیری؟ شغل خود را عوض کرده ای؟ به شغلت چقدر علاقه داری؟ جز خانواده ات ادارۀ زندگی دیگران را بر عهده داری؟ زنان متعددی داری یا فقط یکی؟ قبلاً همسران دیگری داشته ای؟ با آن ها کی ازدواج کرده ای؟ با همسرت اختلاف و نزاع داری؟ اگر اختلاف داری با وی به دادگاه رفته ای؟ برای شکایت از کسی چطور؟ به کدام دادگاه و در چه کشوری؟ با خانواده ات (همسر،فرزندان، پدر، مادر، برادران و خواهران) رابطه خوبی داری؟ میان تو و یکی از دوستان و بستگانت نزاع وجود دارد؟ دین و مذهبت چیست؟ از اول متدین بوده ای؟ دین جدیدی را پذیرفته ای؟ از که تقلید

می کنی؟ سابقه عضویت در احزاب؟ زندان و تبعید؟ چه ارتباطی با فلان و فلان داری (چند نفر را از نقاط مختلف نام می برند؟) تابعیت خود را تغییر داده ای؟ آموزش اسلحه دیده ای؟

ص: 54

سربازی رفته ای؟ در جنگ شرکت کرده ای؟ صدمه و خسارتی از آن دیده ای؟ ضررهایت را دولت جبران کرده است؟ اهل مطالعه و نوشتن هستی؟ نظرت دربارۀ جنگ لبنان، جنگ ایران و عراق، جنگ افغانستان، جنگ مسلمانان جبهه مورو در فیلیپین، جنگ اریتره و سایر جنگ ها چیست؟ تروریسم را قبول داری؟ دربارۀ تمدن غرب نظرت چیست؟ دمکراسی را دوست داری یا دیکتاتوری؟ دربارۀ حکومت خودتان چه فکر می کنی؟ حکومت فعلی بهتر است یا حکومت قبلی؟ دیدگاه سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ات چیست؟ نماز جماعت می خوانی؟ به حج رفته ای؟ مشروبات الکلی و گوشت خوک می خوری یا آن ها را حرام می دانی؟ چه نوع غذا، لباس و خانه ای را دوست داری، از نوع شرقی یا غربی آن؟ به چه چیز علاقه داری؟ برنامه های رادیو و تلویزیون را دنبال می کنی؟ به چه رادیویی گوش می کنی؟ کدام را بهتر می دانی؟ مجله و روزنامه می خوانی؟ اگر روحانی باشد می پرسند: امام جماعتی یا خطیب، نویسنده یا مدرس یا وکیل و مرجع تقلید هستی؟

اینها نمونه پرسش هایی است که از فرد می کنند و جز تحقیر و خرد کردن شخصیت او هدفی ندارند تازه به این نیز اکتفا نمی کنند و ضمن ملاقات حضوری با مسافر سؤالاتی را شفاهاً از او می پرسند و اگر جواب ها باب میلشان بود به او گذرنامه و ویزا می دهند. پس از طی این مراحل نیز نیروهای مستقر در فرودگاه مقصد، این حق را برای خود محفوظ می دارند که به هر بهانه ای مانع ورود او به کشور شده و از همان جا او را برگردانند.

چه کسی مسئول است

واقعیت آن است که حکام و حکومت های کشورهای اسلامی مسئول اصلی تمامی این عقب ماندگی ها و ذلت و فقر و جهل و تفرقه هستند. چون تمام این حکومت ها، چه آن ها که نام اسلام را یدک می کشند و چه آن ها که از روش پادشاهی یا جمهوری پیروی می کنند و

ص: 55

چه حکومت های سکولار و لائیک تابع شرق و غرباند و نسبتی با اسلام ندارند. اگر حکومت ها مسئول نیستند پس چه کسی مسئول است؟ اینک برای اثبات این مدّعا سؤالاتی را در ذیل طرح می کنیم و پاسخ را به خواننده وا می گذاریم:

1. چه کسی مناطق فقیر نشین را به وجود آورده است؟

2. چه کسی جلوی کسب و کار مردم را می گیرد و نمی گذارد لقمۀ نانی برای خود و خانواده شان به دست آورند؟

3. چه کسی مردم را ساعت های طولانی در پشت درهای ادارات دولتی نگه می دارد؟

4. چه کسی مانع استفادۀ مردم از جنگل ها می شود؟

5. چه کسی صید ماهی از دریاها و رودخانه را منع میکند و صیادان و خانواده هایشان را از روزیشان محروم می سازد؟

6. چه کسی آلونک ها و خانه های گلی را در حاشیۀ شهرها به وجود می آورد؟

7. چه کسی زمین ها را به بیابان های خشک و بدون کشت و آبادانی تبدیل کرده است؟

8. چه کسی کشور را فقیر کرده است تا مجبور به واردات نیازهای روزمره اش از قبیل گندم، برنج، گوشت، روغن، پنیر، کره و غیر آن می شود؟

9. چه کسی زیبائی شهرها را از بین برده است و خیابان ها را انباشته از زباله ها و آلودگی ها کرده که جای تمیزی در آن ها پیدا نمی شود؟

10. چه کسی جنگ ها را به بهانه های پوچ به راه انداخته تا مردم جانشان را از دست بدهند و مزه مرگ و خرابی را بچشند؟

11. چه کسی عامل افزایش روزافزون بیماران جسمی و روانی است؟

12. چه کسی انبوه بیکاران را به وجود آورده که قادر به تأمین قوت روزانۀ خود نیستند؟

13. چه کسی توانایی مالی را جهت انجام ازدواج دختران و پسران گرفته و موانع

ص: 56

بیهوده در برابر آن بوجود آورده است؟

14. چه کسی شراب خانه ها قمارخانه ها و محله های فساد و فحشا را دایر کرده است؟

15. چه کسی فقر را در همه جا گسترده است؟

16. چه کسی قوانینی را وضع می کند که گروهی بر گروه دیگر چیره شوند و آنان را از کمترین امکانات زندگی محروم سازند و خودشان غرق در خوردنی ها و نوشیدنی ها شده و لباس های حریر و دیبا بپوشند؟

17. چه کسی مردم را وادار به انجام دادن جرایم و تکرار آن ها می کند؟

18. چه کسی زندان ها را از جوانان در بهار عمرشان پر ساخته است؟

19. چه کسی رسانه های جمعی را در انحصار خود و اطرافیانش قرار داده تا شب و روز مدح و ثنای آن ها را بگویند، در حالی که دیگران کمترین نصیبی از آن ندارند، گرچه دیگران از علما و شخصیت های فرهنگی باشند و حاکم در ردیف بی ارزش ترین مردم به شمار آید.

20. چه کسی جلوی آموزش دانش و فرهنگ را گرفته و باعث گسترش بی سوادی در تمام مناطق شده که گاه نزدیک به نود درصد مردم را شامل می شود.

21. چه کسی جلوی ساختن خانۀ سالمندان را می گیرد و سالمندان را به گدایی به در خانه های مردم و در محله های عمومی، کوچه ها و خیابان ها و در هر جا رها می کند؟

22. چه کسی وزارت خانه های جدیدی را اختراع کرده و به خیل کارمندان دولت عده ای دیگر را نیز افزوده است؟

23. چه کسی زمین وسیع خدا را بر مردم تنگ کرده و مانع استفادۀ مردم از آن است؟

24. چه کسی حتی ترمیم و اصلاح جزئی خانه و ساختمان خود را منوط به کسب اجازه و دادن رشوه و مانند آن کرده است؟

25. چه کسی رفتن به مسافرت را منوط به گرفتن اجازه کرده است؟

ص: 57

26. چه کسی دفن مردگان را مشروط به گرفتن اجازه کرده است؟

27. چه کسی تصرف و چرای در مراتع را منع کرده است؟

28. چه کسی روستاها را به ویرانی کشانده و مانع برخورداری آن ها از ضروریات زندگی شده است؟

29. چرا روستاها برق،آب، درمانگاه، بیمارستان،مدرسه، جاده و تلفن ندارند، و از سایر امکانات زندگی جدید بی بهره اند؟

30. چه کسی جاسوسان را در همه جا پراکنده و ترس و تهدید را در دل مردم کاشته؟

31. چه کسی دهان ها را دوخته و نفس ها را بریده و آزادی ها را سلب کرده است؟

32. چه کسی مرزهای جغرافیایی را به وجود آورده است؟

33. چه کسی این اختلافات فاحش طبقاتی را در میان مردم ایجاد کرده است، در حالی که خدا می فرماید: (وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَنِ إِلَّا مَا سَعَى)؛(1) «و اینکه برای انسان جز حاصل تلاش او نیست». و می فرماید: (كَي لَا يَكُونَ دُولَةَ بَيْنَ الْأَغْنِيَاءِ مِنكُمْ)؛(2) «تا میان توانگران شما دست به دست نگردد.»

34. چه کسی روح برادری اسلامی را از بین برده و روح نفاق و تفرقه را در میان آنان پراکنده و به اسم ترک و فارس و عرب آن ها را به جان هم انداخته است؟

35. چه کسی گمرکات و ادارات مالیات را در تمام کشورهای اسلامی به وجود آورده است در صورتی که این کار در اسلام حرام است و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مأموران گمرک را لعن(3) و آن ها را به دوری از خدا(4) و عدم اجابت دعا، حتی ساعاتی که دعای دیگران مستجاب

ص: 58


1- سوره نجم، آیه 39.
2- سوره حشر، آیه 7.
3- بحار الأنوار، ج 73، ص 369: «على العشاركل يوم وليلة لعنة الله والملائكة والناس أجمعين».
4- همان، ج 5، ص 10: .. لا يدخلها مدمن خمر ... و الاعشار...».

می شود توصیف کرده است؟(1)

36. چه کسی بیشتر مردم را از وسایل اولیۀ و ضروری زندگی مانند وسیلۀ نقلیۀ راحت، تلفن، ماشین لباسشویی، یخچال و فریزر و وسایل سرد کننده و گرم کننده و امثال آن محروم کرده است؟

37. چه کسی عده ای مخصوص را از انواع امتیازات بهره مند ساخته و سایر مردم را از آن محروم نموده است؟

38. چه کسی راه آموزش عالی را در کشور بسته و درهای دانشگاه ها و دانشکده ها را به روی بسیاری از دانشجوها مسدود کرده است؟

39. چه کسی بعضی شکم ها را گنده و برخی را خالی و فرو رفته کرده است؟

40. چه کسی مطبوعات را سانسور کرده و دائماً مراقب آنهاست؟

41. چه کسی بر دهان ها پوزه بند زده است؟

42. چه کسی تلفن ها را شنود می کند؟

43. چه کسی کتاب ها و وسائل مردم را تفتیش می کند و نامه ها را قبل از رسیدن به دست صاحبانش می گشاید؟

44. چه کسی با صندوق های قرض الحسنه مبارزه می کند و مانع گسترش آن ها در هر شهر و روستا می شود؟

45. چه کسی به پیروی از قانون تفرقه بینداز و حکومت کن مردم را به جان هم می اندازد و آتش اختلافات بین آن ها را شعله ور می سازد و در نتیجه اهالی این شهر با مردم آن شهر دشمنی می ورزند و اهل این محله با آن محله مخالفاند و ساکنان این خیابان با

ص: 59


1- خصال، ج 1، باب الستة، حدیث 45، ص 338: «... إنها الساعة التي لا ترد فيها دعوة إلا دعوة عريف أو دعوة شاعر أو دعوة عاشر...».

خیابان دوم، دشمن اند و حتی اهل یک خانه با هم نزاع و دشمنی دارند و افراد این سازمان و اداره چشم دیدن افراد سازمان و ادارۀ دیگر را ندارند و بدین ترتیب تمام اعضای یک جامعه به طور آشکار و نهان باهم در جنگ و دشمنی هستند و کینه یکدیگر را به دل دارند؟

46. چه کسی تجارت و اقتصاد را دولتی و آن را به هزار قید و شرط مقید ساخته است؟

47. چه کسی تحت عنوان اصلاحات جلوی رونق کشاورزی را گرفته است؟

48. چه کسی با صنعتی شدن کشورها مخالف است و جلو ابتکارات و اکتشافات مبتكران و مكتشفان را گرفته است؟

49. چه کسی مغزها را مجبور به فرار از کشورهایشان کرده است؟

50. چه کسی با تحمیل انواع قید و شرط ها بر صنعتگران، صنعت را به نابودی کشانده؟

51. چه کسی انواع مشکلات را در راه انجام دادن فریضهٔ حج و زیارت ایجاد کرده؟

52. چه کسی نمی گذارد کشورهای اسلامی به کشورهایی متمدن و پیشرفته بدل شود؟

53. چه کسی مانع برگزاری انتخابات آزاد است؟

54. چه کسی اموال [مردم] را در بانک های بیگانه سپرده گذاری کرده است؟

55. چه کسی فقط به عده ای افراد خاص اجازۀ سفر تابستانه و تفریحی به هر کشوری را می دهد و دیگران را حتی از مسافرت های ضروری و درمانی منع کرده است؟

56. چه کسی امور مردم را به حال خود رها کرده تا در معرض انواع بلایای طبیعی مثل سیل و زلزله قرار گرفته و قربانی شوند اما خود در کاخ ها و برج های آنچنانی اقامت دارد؟

57. چه کسی عامل کمبود و سائل رفت و آمد عمومی شده و آن را از دسترس اکثریت قریب به اتفاق مردم دور ساخته است؟

58. چه کسی جلوی تأسیس مرغداری ها و مراکز تولید گوشت را گرفته است؟

59. چه کسی مردم را به سوی ناامنی و فساد سوق داده و باعث شده است اعصاب

ص: 60

مردم آشفته شود و کارشان به تیمارستان ها و بیمارستان های روانی بکشد؟

60. چه کسی مردم را فقط به سبب اعتراضِ به باطلْ و انتقاد از ستمگری های دولت تحت عنوان هزاران پوشش و با بهانه های واهی به قتل رسانده است؟

61. چه کسی نیکان را در زندان ها شکنجه می کند؟

62. چه کسی عامل ایجاد وهابیت و بهائیت است و به مکاتب فاسدی مانند اگزیستانسیالیسم و ناسیونالیسم میدان رشد و گسترش داده است؟

63. چه کسی احزاب کفر پیشه ای مانند سوسیالیسم و بعث را ترویج کرده است؟

64. چه کسی ثروت های عمومی مانند نفت را بازیچهٔ خود قرار داده است؟

65. چه کسی نسل ها را اعم از دختر و پسر به تباهی کشانده است؟

66. چه کسی بارگاه ائمه و صالحان و اولیاء دیگر را تخریب کرده است؟

67. چه کسی باعث شیوع رشوه در ادارات است؟

68. چه کسی مردم را مجبور می کند تا برای به دست آوردن نیازهای ضروری و اولیه خویش یک یا چندین روز در صف ها بایستند؟

69. چه کسی زنان و مادران را بیوه و داغدار فرزندان خویش نموده است؟

70. چه کسی کودکان را در جنگ هایی که به بهانه هایی پوچ و به نیابت از دیگران انجام می شود یتیم ساخته است؟

71. چه کسی مردم را به ارتکاب خیانت و رذیلت و ادار کرده است؟

72. چه کسی کارمندان را به مانع تراشی و گرفتن رشوه مجبور ساخته است؟

73. چه کسی قوانین کفر را به کشورهای اسلامی آورده است؟

74. چه کسی قوانین اسلام را یک به یک از میان برده است؟

75. چه کسی جلوی آزادی فکر، قلم بیان و برگزاری تظاهرات و اعتصابات را گرفته؟

ص: 61

76. چه کسی جوانان را فریب داده و درهای فساد را بر روی آنان گشوده است؟

77. چه کسی جوانان را به طور صحیح توجیه نکرده تا با دور شدن از فرهنگ اسلامی و عضویت در احزاب شرقی و غربی به جای سازندگی به تخریب مشغول بشوند؟

78. چه کسی مسئول تأسیس بیمه های اجتماعی ظالمانه است؟

79. چه کسی سرقفلی ها را که باعث بالا رفتن قیمت کالاها و اجناس است قرار داده؟

80. چه کسی فیلم های مبتذل و پلیسی خشن و جنگی و مانند آن ها را که مایه آشفتگی روان می شوند و اخلاق را فاسد می کنند گسترش داده است؟

81. چه کسی اعتماد مردم به یکدیگر را از بین برده است؟

82. چه کسی روح شرارت و انتقام را در مردم گسترش داده است؟

83. چه کسی خیل دختران را برای به دست آوردن لقمه ای نان به خود فروشی وا داشته؟

84. چه کسی با تحمیل فقر و محرومیت بر مردم آنان را به سکونت در گورستان ها و کوچه ها و خیابان ها واداشته است که در اندونزی و مصر و هند به چشم می خورد؟

85. چه کسی دسته های اسیران و رانده شدگان را به وجود آورده است، همان هایی که می بایست در سرزمین خود بوده و به کشور خویش خدمت کنند و آن را آباد سازند؟

86. چه کسی پرورشگاه ها را گسترش داده تا کودکانی را که به سبب فقر یا فساد و مانند آن سر راه ها رها شده اند جمع آوری و نگهداری نمایند؟

87. مسئول این جاده های کج و معوج و خراب کشور که راه های مستقیم و نزدیک را به شکل طولانی و پرپیچ و خم درآورده است کیست؟

88. چه کسی مسئول این معماری های غلط خیابان ها و ساختمان هاست که زیبایی و چشم انداز شهرها را قربانی آن ساخته است؟

89. چه کسی عامل از بین رفتن وقت و عمر مردم در ترافیک هاست و باعث تأخیر در

ص: 62

انجام کارها می شود؟

90. چه کسی ثروت ها را در یک نقطه متمرکز و نقاط دیگر را از آن محروم کرده است؟ آیا این به معنای آن نیست که گفته شود نفت کویت فقط به بندر احمدی اختصاص دارد نه تمام کویت و نفت ایران تنها مال آبادان است؛ در صورتی که خداوند ثروت ها را در مناطق مختلف زمین آفریده و همگان را در استفاده از آن ها یکسان قرار داده است؟ چون مال، مال خداست و مردم نیز تحت تکفل او هستند.

91. چه کسی این نظام سنتی و آزار دهنده سربازی اجباری را به وجود آورده و بهترین سال های عمر جوانان را تباه می سازد؟

92. چه کسی برای آن سرباز بیچاره حقوقی ناچیز قرار داده که برای رفع نیازهای ضروری او هم کفایت نمی کند چه رسد به تأمین یک زندگی شرافتمندانه برای خانواده اش؟

93. چه کسی نظام سربازگیری و جهاد اسلامی را به نظام جنگی و نظامی شرقی و غربی تغییر داده است.

94. چه کسی مراکز فرستنده رادیویی و تلویزیونی و دیگر وسایل ارتباط جمعی را در انحصار عده ای سفله و کم ظرفیت قرار داده و آنجا را به مراکزی برای بدگویی به این و آن و فسوق و یاوه سرایی و شعارهای تو خالی تبدیل کرده است؟

95. چه کسی پارتی بازی را معیار انتخاب کارمندان مدیران و وزرا قرار داده است نه شایستگی ها و لیاقت های خود فرد؟

96. چه کسی کشورهای اسلامی را نابود و آن ها را به جهان سوم تنزل داده است. البته باید گفت: در مقایسه با کشورهای پیشرفته و صنعتی جزو کشورهای جهان سیام هستیم؟

97. چه کسی جوامع ما را از سطوح علمی عالی محروم کرده و دانشگاه های ما را عقب مانده نگه داشته و به محلی برای صدور مدرک های ساختگی تبدیل کرده که فقط به

ص: 63

درد کارمند شدن می خورد و وسیله ای برای به دست آوردن لقمه ای نان است. علت اینکه مردم به دانشگاه های غربی رو می آورند نیز همین است. با اینکه می دانیم که دانشگاه های غربی و شرقی نیز پیشرفت را آموزش نمی دهند مگر کارمندگرایی را.

98. چه کسی کشورهای اسلامی را از لحاظ صنعتی دچار عقب ماندگی نموده و کاری کرده که اکتشاف و اختراع در آن ها مفهومی ندارد و حال آنکه در روزگار عزت مسلمانان و حکومت جهانی شان در صدر قرار داشت؟

99. چه کسی جوانان بزرگسالان و عموم مردان و زنان را فریب داده و تشویق به رفتن به غرب کرده است تا هنگامی که باز می گردند با شیفتگی خیره کننده ای از نظم و نظام و نظارت و نظافت و خوبی های آنجا سخن بگویند؟

100. چه کسی کشورهای ما را از داشتن پزشکانی متخصص محروم کرده است به گونه ای که اینک حتی یک پزشک هم وجود ندارد که قادر به درمان بیماری صعب العلاج باشد و بیماران مجبورند به کشورهای شرق و غرب بروند؟

101. چه کسی مهندسی صحیح و پیشرفته کشورهای ما را از بین برده و برای کشیدن جاده و ساختن پل و مانند آن ما را نیازمند مهندسان شرق و غرب کرده است.

102. چه کسی روستاهای ما را چنان به انحطاط و فقر کشانده که برای سیر کردن شکم خود هسته های خرما را که منشأ انواع بیماری هاست آرد کرده و به جای نان می خورند؟

103. چه کسی بذر کینه و دشمنی را میان جوانان و پیران و پدران و فرزندان کاشته و دو نسل گذشته و آینده را به یکدیگر بدبین کرده است؟ نسل گذشته نسل جدید را فاسد و فاسق و منحرف می خواند و نسل نو نسل قبل را مرتجع، کهنه پرست، خرافی و عقب مانده می نامد و مشکلات و مصائب فراوان و روزافزون دیگری که در کشورهای اسلامی مردم را به کام خود فرو برده و هیچ راه نجاتی برای آن ها تصور نمی شود.

ص: 64

مشکلات زاییدۀ انسان است

خداوند انواع خوبی ها را برای انسان مقدّر کرد و فرمود: (مَّا تَرَىٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَوَّتٍ)؛(1) «در آفرینش خدای رحمان هیچ نقصانی نمی یابی» و دربارۀ شب قدر که (فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيم)؛(2) «در آن [شب] هر امری با حکمت معیّن می گردد» فرمود: (سَلَم هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ)؛(3) «آن [شب] تا دم صبح صلح و سلام است».

پس صلح و امنیت و صلح و خوبی همان چیزی است که خداوند آن را برای یک سال انسان تقدیر کرده و از آغاز سال تا پایان آن آن ها را می نویسد و این مایه شگفتی نیست، چون او نسبت به بندگانش رحمان و رحیم است، عطوف و رئوف است، منّان و حنّان است، مستعان و سلام است، مؤمن و غفّار، و دارای دیگر صفات رأفت و رحمت است.

البته شکی نیست که خدا چیزهای اندکی مانند رنج و بیماری و مرگ را هم آفریده، که مورد نفرت انسان است، اما این نوع مسائل در مقایسه با سایر مشکلات انسان، به نسبت یک بر هزار است. 999 مشکل دیگر انسان زاییدۀ خود اوست. حتی خسارت هایی که از ناحیه سیل و زلزله و طوفان های صحرایی و دریایی و دیگر بلایای طبیعی متوجه او می شود از خود اوست چون از طریق تهیه مقدمات و ایجاد آمادگی های لازم مانند: بستن سدّ در برابر باران های سیل آسا و طغیان دریا و رودخانه ها و ساختن خانه و ساختمان مقاوم و ضد زلزله و پیشگیری های لازم برای حفظ مردم از سرما و گرما و سایر خطرات ضریب خسارت ها به نسبت یک به هزار و بلکه کمتر کاهش خواهد یافت. دلیل این مطلب در حال حاضر وضعیت کشورهای صنعتی است که بر تمام این مشکلات فائق آمده اند و درصد خسارت های بلایای طبیعی را به حداقل رسانده اند.

ص: 65


1- سوره ملک، آیه 3.
2- سوره قدر، آیه 5.
3- سوره دخان، آیه 4.

همان گونه که گسترش فقر و بیماری و جهل و جنگ و مانند آن ناشی از عملکرد خود فرد است. همچنین عامل تسلط دیکتاتوری ها بر کشورهای اسلامی و سرنوشت مسلمانان خود انسان ها هستند. اینان از طریق تمرکز قدرت در خود و عدم توزیع آن میان بقیه مردم باعث عدم توازن قوا گشته و زمینه را برای طغیان و تجاوزگری های خود فراهم می کنند. چون به فرمودۀ قرآن: (كَلَّا إِنَّ الْإِنسَنَ لَيَطْغَى* أَن رَّءَاهُ أَسْتَغْنَى)؛(1) «حقّا که انسان سرکشی می کند، همین که خود را بی نیاز پندارد».

و در حدیث است که قدرت نیز مانند شراب مستی زاست. و همانا تنها چیزی که آن را محدود می کند توزیع آن در میان عموم مردم و عدم تمرکز در دست یک فرد یا گروهی خاص است. طبعاً اگر انسان از هر نظر زمینه ها و امکانات لازم برای این کار را فراهم نماید هیچ یک از این مشکلات رخ نخواهد نمود و انسان از تمام این مشکلات و عوارض و پیامدهای منفی آن ها مصون خواهد ماند.

جنگ و مشکلات آن

از جملۀ این مشکلات می توان از جنگ با تمام پیامدها و نتایج ناگوار آن یاد کرد. وقتی در میان گروهی جنگی شعله ور می شود کمترین عوارض آن عبارتند از:

1. کشته شدن افراد نیک؛

2. تخریب ساختمان ها و عمارت ها؛

3. از بین رفتن زمین های کشاورزی؛

4. معلولیت های جسمی از قبیل نقص عضو؛

5. معلولیت های روانی و عقلی مانند جنون و ناراحتی های عصبی که گاه تا چند نسل

ص: 66


1- سوره علق، آیه های 6 و 7.

گرفتار عوارض آن هستند؛

6. شیوع بیماری های مختلف؛

7. پیدایش سوء خلق؛

8. بروز کینه و دشمنی در بین مردم؛

9. به آتش کشیده شدن محصولات زراعی؛

10. صرف نیروهای سازندگی در مسیر تخریب؛

11. بی سرپرست شدن کودکان؛

12. بیوه شدن زنان؛

13. از هم پاشیدگی خانواده ها؛

14. گسترش فقر و محرومیت؛

15. بالا رفتن قیمت ها و گران شدن اجناس؛

16. پیدایش فسادهای اخلاقی؛

17. شیوع فحشا و منکرات؛

18. کمبود کالا و خدمات؛

19. عقب ماندگی مردم و کشور؛

20. نابودی اقتصاد و صنعت؛

21. واپسماندگی علم و فرهنگ؛

22. از هم پاشیدگی جامعه و پراکندگی آن؛

23. نشر خیانت و رذیلت؛

24. فرو ریختن نظام و سایر مشکلات بی شمار دیگر.

ص: 67

2. پرورش روحی

یکی از چیزهایی که رعایت آن توسط اصلاح طلبان الزامی است تضرع به درگاه خدا و یاد قلبی و زبانی او در تمام شرایط و حالات است. کسی که در پی ایجاد تغییراتی بنیادین برای نجات مسلمانان است باید در همه حال در مدرسه و خیابان، مسجد و بازار و خانه و کارخانه او را در نظر داشته باشد و با زیاد خواندن قرآن و عمل به دستورات آن و نیز دعا دلش را متوجه او نماید. خدای سبحان می فرماید: (قُلْ مَا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ)؛(1) «بگو: اگر دعای شما نباشد، پروردگارم هیچ اعتنایی به شما نمی کند».

و نیز فرموده است: (... أَدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ)؛(2) «مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم».

خدا و اجابت دعاها

پیداست که بعضی از دعاهای انسان مستجاب می شود اما بعضی دیگر نه، عدم اجابت بعضی از دعاها به دو دلیل است:

1. قلمرو دعا مواردی است که غالباً خارج از ارادۀ انسان باشد، اما مواردی که در قلمرو ارادۀ انسان است جای دعا نیست، بلکه نیازمند عمل است. مثلا کسی که دعا می کند بدون دست یازیدن به ازدواج صاحب فرزند شود یا بدون کشت بذر، محصول برداشت

ص: 68


1- سوره فرقان، آیه 77.
2- سوره غافر، آیه 60.

نماید، یا بدون احداث نهر و هدایت آب مزرعه اش سیراب گردد، یا بدون بنایی صاحب خانه بشود و بدون درمان بیماری اش بهبود یابد هرگز به نتیجه نمی رسد و جز محرومیت نصیبی نخواهد داشت. همچنین کسی که خواهان جایگزین کردن حکومت اسلامی به جای حکومت غیر اسلامی است، بدون آنکه زمینه های مناسب دگرگونی را فراهم کند جز محرومیت نصیبی نخواهد داشت. عیناً به همین دلیل بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن کسی که به بهانۀ توکل بر خدا شترش را بدون عقال و پای بند در بیابان رها نموده بود، فرمود: «اعقل و توكّل؛(1) با توکل، زانوی اشتر ببند».

مقصود رسول خدا صلی الله علیه و آله آن بود که توکل بر خدا نباید مانع عمل انسان گردد و به این بهانه از وظیفه ای که بر عهده اوست سرباز زند، زیرا بستن زانوی شتر چیزی است که در اختیار خود انسان قرار دارد اما حوزۀ توکل مشمول اموری است که از حیطۀ اراده و اختیار او خارج است. کشاورز پس از آنکه بذر را کاشت و به شرائط داشت عمل کرد، آنگاه در مقابل آفاتی مانند برف و سرما و مانند آن که خارج از اراده و خواست اوست باید به خدا توکل کرده و دست به دعا و تضرع بردارد. خداوند می فرماید: ﴿وَلَوْ أَرَادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَلَكِن كَرِهَ اللَّهُ أَنبِعَاثَهُمْ فَتَبَّطَهُمْ وَقِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقَعِدِينَ)؛(2) «و اگر [به راستی] ارادهٔ بیرون رفتن داشتند، قطعاً برای آن ساز و برگی تدارک می دیدند، ولی خداوند راه افتادن آنان را خوش نداشت، پس آن ها را منصرف گردانید و [به آنان] گفته شد: با ماندگان بمانید».

بنابراین کسی که قصد دارد علیه دشمن دست به اقدام بزند باید عِده و عُده فراهم کند نه آنکه بنشیند و فقط دعا نماید. پیغمبر صلی الله علیه و آله که در جنگ هایی که برای شان پیش می آمد ابتدا با تمام قوا دست به تهیۀ نقشه و امکانات می زد و به برنامه ریزی دقیق می پرداخت و آنگاه

ص: 69


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 11، ص 201.
2- سوره توبه، آیه 46.

دست به دعا بر می داشت و از خداوند می خواست آنچه خارج از اراده و اختیار اوست مانند قوت قلب سربازانش و ایجاد رعب و وحشت در دل دشمنان را به یاری او بفرستد.

2. گاهی این نوع دعاها و درخواست ها فقط با معجزه به اجابت می رسد. خدای متعال فرموده است: (فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً)؛(1) «و هرگز برای سنت خدا تبدیلی نمی یابی و هرگز برای سنت خدا دگرگونی نخواهی یافت».

بنابراین اگر بعضی اعتراض کنند که چرا دعاهایشان مستجاب نمی شود با آنکه خدای متعال گفته است: (ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ)؛ «مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم». یا علی رغم آنکه در حدیث وارد شده است که دعا در حرم حسینی علیه السلام مستجاب می شود،(2) پس چرا دعاهای ما در آنجا به اجابت نمی رسد، جوابش آن است که بیشتر دعاهای افراد به اجابت می رسد، زیرا همۀ ما هنگام برخورد با کمبودها و مشکلات به وسیلۀ دعا رو به خداوند می آوریم، مثل اینکه از خدا می خواهیم فقر ما را برطرف کند، زمینۀ ازدواج ما را فراهم نماید، فرزندانی سالم به ما عطا فرماید، بیماری ما را شفا دهد، منزلی شایسته به ما عطا کند، زیارت حج و عمره یا دیگر اماکن را نصیب ما فرماید، مسافر ما را به سلامت به مقصد برساند یا دشمنی را که در همسایگی ماست از ما دور کند یا ما را از مشکلی که گرفتارش شده ایم، مانند غرق، آتش سوزی، فرو ریختن آوار و مانند اینها نجات دهد که در بیشتر این موارد دعای ما برآورده می شود، بنابراین عدم استجابت بعضی از دعاها به معنای مستجاب نشدن مطلق دعاها نیست، چنان که بهبودی نیافتن از بعضی بیماری ها بدین معنا نیست که فلان پزشک، پزشک نمی باشد. هم چنان که اگر فلان دارو که صد بار باعث معالجۀ یک بیماری شده است، اگر بیست مرتبه هم اثر نبخشد نمیتوان گفت: که

ص: 70


1- سوره فاطر، آیه 43.
2- وسائل الشيعه، ج 14، ص 537: «... و إجابة الدعاء تحت قبّته ...».

دیگر نباید از آن برای درمان فلان بیماری استفاده کرد. چون اکثر مسائلی که از آن به عنوان علل و اسباب یاد می شود در واقع مقتضیات اند و دعا نیز از همین باب است، پس اگر بعضی از دعاهایمان مستجاب نشد بدین معنا نیست که هیچ دعای دیگری مستجاب نمی شود، بلکه به معنای آن است که در این مورد بخصوص، به دلیل عدم حصول علت تامه و یا وجود برخی موانع فلان دعا مستجاب نشده است.

مسلح شدن به سلاح قرآن و دعا

بر اصلاح طلبان لازم است که به قرائت قرآن و توسل به انبیاء و اولیاء خدا اهمیت بدهند و به درگاه او فراوان دعا و تضرع کنند. خدا در قرآن فرموده است: (وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ)؛(1) «و در تقرب به او وسیله ای مهیا کنید» و در داستان یونس علیه السلام آمده است: ﴿وَذَا النُّونِ إِذ ذَهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فِي الظُّلُمَتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّلِمِينَ * فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنجِی الْمُؤْمِنِينَ)؛(2) «و ذوالنون را [یاد کن] آنگاه که خشمگین رفت و پنداشت که ما هرگز بر او قدرتی نداریم، تا در [دل] تاریکی ها ندا در داد: معبودی جز تو نیست، پاک و منزهی تو، راستی که من از ستمکاران بودم. پس دعای او را برآورده کردیم و او را از اندوه رهانیدیم، و مؤمنان را [نیز] چنین نجات می دهیم.

همچنین بر اصلاح طلبان لازم است که سعۀ صدر داشته باشند و راحتی و سختی در چشم آن ها یکسان باشد. اگر نعمتی به آنان رسید ناشکری نکنند و اگر به نقمتی دچار شدند ناامید نشوند، چون اینها همه از لوازم و بایسته های اصلاحگری و فعالیت برای رها ساختن مسلمانان از ساختارهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی موجود است.

ص: 71


1- سوره مائده، آیه 35.
2- سوره انبیاء، آیه های 87 و 88.

موازین طبیعی تصرفات

همان طور که هیچ ثروتمندی ثروت خویش را در اختیار افرادی که فاقد صلاحیت های لازم برای حفظ آن باشند قرار نمی دهد، خدا نیز افراد کم ظرفیت و ناشایست را از اسرار غیب خود آگاه نمی سازد و کلید تصرف تکوینی در جهان هستی را به کسانی که به خلاف ارادۀ او حرکت نمایند عطا نمی کند از خواجه نصیر الدین طوسی نقل شده که گفته است: «اگر ارادۀ خدا تعلق بگیرد که به من قدرت ادارۀ کامل جهان هستی را بدهد کمترین تغییری در آن نخواهم داد و حتی یک جابه جایی کوچک نیز در آن نمی دهم. چون یقین دارم که خدا کلیه امور تکوینی را طبق حکمت و مصلحت دقیق به جریان انداخته است و هر نوع تغییری در آن بر خلاف مصلحت است».

پیامبران و معصومان علیهم السلام دارای علم غیب اند، خدای متعال می فرماید: «... فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ ...)؛(1) «و کسی را بر غیب خود آگاه نمی کند، جز پیامبر را که از او خشنود باشد».

همچنین پیامبران می توانند از طریق معجزه در تکوین تصرف کرده مردگان را زنده کنند زنده ها را بمیرانند، توانگران را درویش کنند و درویشان را توانگر، ولی آن ها فقط برای اثبات نبوت و امامت خویش دست به این کار می زنند و در سایر موارد از انجام آن خودداری می نمایند چون اگر قرار بود پیامبران و معصومان به هر مناسبت و بهانه ای در تکوین تصرف نمایند، خدا خودش این کار را انجام می داد و نیازی به فرستادن آن ها نبود. از اینکه آن ها جز در موارد مذکور، از قوانین و سنت های حاکم بر طبیعت تجاوز نمی کنند، در می یابیم که تصرف در تکوین به مصلحت نیست و به همین دلیل هم انبیاء و معصومان آن را انجام نمی دهند. یکی از دلائل مصلحت نبودن آن این است که در این صورت

ص: 72


1- سوره جن آیه های 26 و 27.

نمی توانند اسوه و الگوی دیگران باشند. خدای سبحان می فرماید: (وَلَوْ جَعَلْنَهُ مَلَكًا لَّجَعَلْتَهُ رَجُلاً وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ)؛(1) «و اگر او را فرشته ای قرار می دادیم، حتماً وی را [به صورت] مردی در می آوردیم و امر را همچنان بر آنان مشتبه می ساختیم».

بنابراین چون پیامبران باید اسوه باشند لازم است که از علم و قدرت غیبی خویش استفاده نکنند و رفتار و کردارشان مثل بقیۀ مردم باشد. محض مثال اگر پیامبر به کمک معجزه اهل مکه را می میراند یا دل هایشان را به راه راست هدایت می فرمود، چون آن حضرت از قدرت معجزه و علم غیب برخوردار بود، پس در آن صورت مردم می گفتند: تکلیف تبلیغ و جهاد منحصرا بر دوش اوست و ما در اینباره وظیفه ای نداریم زیرا او قدرت اعجاز و علم غیب دارد و ما از چنین توانایی هایی برخوردار نیستیم از این رو برای آنکه پیامبر و امام بتوانند الگوی دیگران واقع شوند باید جز در مواردی خاص از علم و قدرت غیبی خویش استفاده نکنند و رفتاری عادی داشته باشند. اگر می بینیم که پیامبران و ائمه علیهم السلام علی رغم آنکه محل تمام گنج های زمین را می دانستند، اما زندگی ساده و سطح پایینی داشته اند دقیقا به همین دلیل بوده است. در روایات آمده است که غذای عیسی علیه السلام حبوبات خودروی بیابان ها بود. با آنکه قادر بود بر خوردن مائده های آسمانی و می توانست از محل گنج ها آگاه گردد و غرق در نعمت و ثروت شود، چنانکه می توانست یهودیانی را که تصمیم کشتن او را گرفته بودند بکشد، ولی چنین نکرد و خدا او را به سوی خود برد. همین طور حضرت موسی علیه السلام در بخشی از عمرش با علف بیابان ها به زندگی ادامه می داد. نیز حضرت لوط علیه السلام با آنکه قادر بود چشم کسانی که با نظر خیانت به میهمانانش نگاه می کردند و قصد تجاوز به آن ها را داشتند کور کند، اما چنین نکرد. بر اساس آنچه در برخی از روایات و تفاسیر آمده است این پاکان قادر بودند حتی ریگ های

ص: 73


1- سوره انعام، آیه 9.

بیابان ها را به گوهرهایی نفیس تبدیل کنند ولی این کار را نمی کردند و علم و قدرت غیبی شان باعث نمی شد که به صورت غیر عادی رفتار کنند.

با توجه به این حقیقت است که حضرت علی علیه السلام با آنکه می دانست در فلان شب ترور می شود اما به مسجد رفت، و پیش از او پیامبر صلی الله علیه و آله با آنکه از مسموم بودن فلان غذا اطلاع داشت ولی آن را خورد و چندی بعد به سبب آن از دنیا رفت. سایر ائمه علیهم السلام نیز چنین رفتار می کردند. امام حسن علیه السلام با علم به مسموم بودن آب، آن را نوشید و امام کاظم علیه السلام با علم به مسوم بودن خرما آن را خورد و امام رضا علیه السلام از سمی بودن انار [یا انگور] اطلاع داشت و آن را خورد. ائمه علیهم السلام در هیچ یک از این موارد از علم غیب خویش استفاده نمی کردند. علم و قدرت غیبی و خارق العاده برای هیچکس تکلیف آور نیست حتى شخصی مانند میثم تمار با آنکه می دانست ابن زیاد او را می کشد و دست و زبانش را می برد و آویزان می کند از مکه به کوفه آمد، در حالی که می توانست در همان جا که خارج از سلطۀ ابن زیاد بود بماند.

از اینها بالاتر آنکه علم انبیاء و اولیاء به حقایق، شادی و غم آن ها را نیز تحت تأثیر قرار نمی دهد، و الاگریۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله در مرگ فرزندش ابراهیم و گریۀ حسین علیه السلام برای فرزندش علی اکبر مفهوم نداشت. چون آن ها می دانستند و به چشم می دیدند که فرزندانشان وارد رَوْح و ریحان و بهشت و رضوان شده اند. آیا اگر یک نفر از ما بداند که فرزندش به همراه تعدادی خدمتگزار به بستانی فرحزا و سرشار از رفاه و راحت رفته است، به حال او می گرید؟ خلاصه آنکه لازم است اصلاحگران سعۀ صدر داشته باشند تا -ان شاء الله - بتوانند به هدف برسند. در نهج البلاغه آمده است: «آلة الرياسة سعة الصدر؛(1) ابزار سروری سینۀ گشاده داشتن [ در تحمّل مشکلات] است».

ص: 74


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، شمارۀ 176.

اسم اعظم

یکی از زهاد مصر در تبیین فلسفه اختصاص داشتن قدرت غیبی به کسانی که از آن استفاده نمی کنند مثال زیبایی زده است. او می گوید یکی از اهالی بغداد شنید که فلان زاهد مصری اسم اعظم خدا را می داند. خاصیت اسم اعظم خدا آن است که به تعبیر دعای سمات: «و إذا دعيت به على مغالق أبواب السماء للفتح بالرحمة إنفتحت و إذا دعيت به على مضايق أبواب الأرض للفرج انفرجت و إذا دعيت به على العسر لليسر تيسّرت و إذا دعيت به على الأموات للنشور انتشرت و إذا دعيت به على كشف البأساء والضراء انكشفت؛(1) اگر آن را بر آسمان بخوانند که درهای رحمتش را بگشاید، گشوده می شود، و اگر بر زمین خوانده شود که درهای بسته اش را باز کند، باز می کند، و اگر بر عسرت و پریشانی خوانده شود که دفع گردد دفع می گردد، و اگر بر مردگان خوانده شود که بر خیزند بر می خیزند و اگر بر سختی ها و مشکلات خوانده شود که از میان بروند می روند».

بنابراین اگر انسان اسم اعظم را بر زبان بیاورد و از خدا چیزی بخواهد فورا خواستۀ او را اجابت می کند. خداوند در اشاره به این حقیقت می فرماید: (قَالَ الَّذِي عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَبِ...)؛(2) «کسی که نزد او دانشی از کتاب [الهی] بود گفت».

خلاصه آنکه آن شخص به مصر رفت و به حضور زاهد رسید تا آنکه پس از یک سال خدمت به زاهد از او خواست اسم اعظم را یادش بدهد، اما زاهد نپذیرفت. یک سال دیگر هم در خدمت آن زاهد ماند. در این سال او نهایت کوشش خود را به عمل آورد تا از راه انجام دادن عبادات و پرهیز از لذت دنیا و زهدورزی و ریاضت کشی اعتماد زاهد را به خود جلب کند. وقتی سال دوم پایان یافت بار دیگر از زاهد درخواست کرد اسم اعظم را به او تعلیم کند اما زاهد باز هم نپذیرفت. مرد بغدادی سال سوم را هم در خدمت زاهد ماند.

ص: 75


1- مفاتیح الجنان، باب اول.
2- سوره نمل، آیه 40.

در این سال او آن قدر عبادت کرد و ریاضت کشید و زهد و قناعت پیشه کرد و از لذات دنیا و خور و خواب دوری کرد که مثل مشک خشکیده شد. زاهد که وضع را چنین دید به او گفت: اکنون آماده ام که تو را از اسم اعظم آگاه کنم. به دنبال آن در یکی از روزها ظرف در بسته و سرپوشیده ای به او داد و گفت: آن را به فلان جا ببر و به فلانی بده. مرد ظرف را گرفت و رهسپار مقصد شد. در وسط راه ناگاه احساس کرد چیزی در ظرف تکان می خورد. تعجب کرد و با گمان اینکه حیوانی در آن است، بی اختیار ظرف را گشود که ناگاه موشی از آن بیرون جهید و گریخت. مرد به شدت خشمناک شد و با ناراحتی نزد زاهد برگشت و به او گفت: آیا پس از سه سال خدمت، پاداشم این بود که مرا مسخره و تحقیر کنی؟ زاهد پرسید چه شده است؟ مرد ماجرا را برای او تعریف کرد زاهد گفت: فلانی در امر یک موش نمی توان به تو اعتماد کرد، حال انتظار داری اسم اعظم را در اختیارت قرار دهم و به تو اعتماد کنم. من به این وسیله می خواستم امتحانت کنم و به تو ثابت نمایم که صلاحیت دریافت اسم اعظم را نداری، چه کسی به تو گفته بود که در امانت خیانت کنی و سر ظرف را باز کنی...؟ سپس مرد را از خود راند و او ناامید به وطن خویش برگشت.

یک اصلاحگر علاوه بر آنکه باید از خداوند مدد بجوید لازم است روحی بلند داشته باشد و همواره با دیگران در ارتباط باشد تا بتواند - ان شاء الله - کشتی اسلام را به ساحل سلامتی برساند.

ص: 76

3. صبر در برابر مشکلات

پشتکاری در عمل و صبر در برابر مشکلات پیش رو از سایر وظائف اصلاحگر است و او هیچ گاه نباید داستان نوح و دیگر پیامبران بزرگ و ائمه اطهار علیهم السلام را از نظر دور بدارد. قرآن دربارۀ حضرت نوح می فرماید: (فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عَامًا)؛(1) «او هزار سال، پنجاه سال کم، در میان قوم خود درنگ نمود». بر اساس آنچه از تفاسیر و روایات و تاریخ به دست می آید در این مدت حتی صد نفر نیز به او نگرویدند. البته این نسبت به مردم متکبر آن زمان امر بعیدی نیست. اصولا انسان های عصر جاهلیت عناصری متکبر و معاند بودند و هرگز حق را نمی پذیرفتند بنابراین تعجب از کسانی است که به او ایمان آوردند نه از آنان که از او روی گرداندند. بعید نیست که نوح هزاران قرن پیش مبعوث شده باشد. زیرا قرآن از فاصلۀ میان نوح و ابراهیم با تعبیر قرون یاد کرده و فرموده است: (قُرُونَا بَيْنَ ذَلِكَ كَثِيرًا)؛(2) «در این میان قرن هایی فاصله است». بنابراین، آنچه در بعضی از منابع تاریخی آمده که نوح نزدیک به هفت هزار سال پیش مبعوث شده بود در اینگونه امور حجت نیست. آنچه در این نوع مسائل حجت است دو چیز است:

اول: روایات معصومان علیهم السلام؛ که در این زمینه روایت صحیحی وجود ندارد.

دوم: اینکه شاهدان عینی این ماجرا آن را در کتاب ها نوشته باشند و انتساب این

ص: 77


1- سوره عنکبوت، آیه 14.
2- سوره فرقان، آیه 38.

کتاب ها به آن ها به قطع اثبات شده باشد. در این باره چنین چیزی هم موجود نیست. در نتیجه به غیر از مطالبی بی اساس و غیر قابل اعتماد چیز دیگری دربارۀ مدت زمان این فاصله در دست نداریم. بر دنیا بیشتر از آن گذشته است که اول و آخر آن معلوم باشد. به دلیل آنکه ما از میان 124 هزار پیغمبر حتی نام صد تن از آنان را هم نمی دانیم، و به قول بعضی ها جهان کهنه کتابی است که اول و آخر آن افتاده است و جز چند ورق از میان آن در دست ما نیست، و نمی دانیم چند ورق از اول و آخر آن افتاده است. بنابراین ما از عمر دنیا بی اطلاعیم و فقط خدا می داند که چند سال از آن گذشته است.

هر کسی چند روز نوبت اوست

تمثیلی حکمت آمیز نقل شده است که اسکندر پس از آنکه جهان را فتح کرد روزی عبور او به بیابانی بکر و خالی از هر نوع آثار و نشانه های انسان افتاد. بیابانی که هیچ علامتی از گیاه و حیوان و آب نیز در آن نبود. اسکندر گفت: از خاک این بیابان برایم ظرف آبخوری بسازید چون من دوست دارم از ظرفی آب بنوشم که از گِل اعضای انسان درست نشده باشد. ظرف را برایش ساختند، اسکندر همین که لبش را بر لبۀ ظرف نهاد به قدرت خدا ظرف به زبان آمد و گفت: ای اسکندر بدان که من از خاک بیست و شش اسکندر مانند تو هستم که عالم را فتح کردند و سپس مردند و به خاکستر تبدیل شدند؛ آنگاه خاکشان به گیاه و حیوان تبدیل شد و انسانی آن را خورد و از آن منیِ او تولید شد و از آن منی اسکندری به وجود آمد و عالم را گرفت و همین طور تا نوبت به تو رسید تو بیست و هفتمین اسکندری هستی که از این ظرف ساخته شدۀ از خاک بیست و شش اسکندر قبلی آب می نوشی.

البته از جهانی که خدای قدیم و سمیع و بصیر و علیم و حکیم آن را آفریده است این حکایت غریبی نیست. شبیه به همین داستان از خضر نبی علیه السلام نیز نقل شده است. گویند

ص: 78

روزی عبور خضر به دریایی افتاد که صیادان از هر سو مشغول ماهیگیری بودند از آن ها دربارهٔ تاریخ و عمر آن دریا پرسید. گفتند: تاریخ آن به عصر نوح علیه السلام می رسد. پانصد سال بعد دوباره به آنجا آمد و دید که آن دریا به شهر تبدیل شده، یعنی تمام آب آن خشکیده و مردم در آنجا ساکن شده اند. از مردم آن شهر دربارۀ تاریخ شهرشان پرسید گفتند: که پس از خشک شدن دریای نوحْ این شهر پدید آمد. پانصد سال بعد به آنجا رفت و دید که آن شهر به دریا تبدیل شده و در آن صیادان به ماهیگیری مشغولند. از آنان پرسید این دریا در چه زمانی به وجود آمده است؟ گفتند: از زمان نوح. این داستان سه یا چهار مرتبه تکرار شد همه فکر می کردند آن شهر یا دریا پس از زمان نوحه پدید آمده است.

قصۀ دیگری هم در همین رابطه وجود دارد که یکی از دوستان کهنسال تهرانی نقل می کرد. او می گفت: حدوداً پنجاه سال پیش در وسط تهران مقبره ای بود که پناهگاه دزدان بود و مردم از ترس دزدان و افراد ترسو از ترس مردگان نمی توانستند از آنجا عبور کنند. این شخص از قول یکی از علما نقل می کرد که گفت: در ایامی که صاحبخانه جوابم کرده بود و نمی دانستم چکار کنم و زن و بچه و اثاثیه ام را به کجا منتقل نمایم، در یکی از روزها بعد از اذان صبح گذارم به آن مقبره افتاد و می خواستم از آنجا به سمت دیگر خیابان بروم که ناگهان به جوان بسیار زیبایی برخوردم که لباسی سفید و معطر بر تن داشت و به من سلام کرد. با تعجب جواب سلامش را دادم و گذشتم، اما جوان رو به من کرد و گفت: ای عالم، غمگین مباش. دنیا دار زوال است و اهل خود را از حالی به حال دیگر منتقل می کند. جوان جهت اثبات سخنش ادامه داد: همین مقبره ای که می بینی قبل از مقبره شدن، شهر بوده است. و قبل از شهر شدن مقبره بوده است و قبل از مقبره شدن شهر بوده است و همین طور بیشتر از بیست مرتبه. با این حال آیا تو برای چنین دنیایی که دائما قبرستان های آن به شهر و شهرهایش به قبرستان تبدیل می شوند غمناکی؟ جوان این را گفت: و غایب

ص: 79

شد. بعداً معلوم گردید که آن جوان روح مرده یا مَلَکی بود که به امر خدا آمده بود مرا تسلی بدهد. پس از مدت اندکی آن عالم خانۀ مناسبی پیدا کرد و به آنجا نقل مکان کرد.

این قصه ها چه راست باشد و چه دروغ، حاکی از این حقیقت است که دنیا دار فناست نه دار بقا. حدود بیست سال پیش در مجله ای خواندم که باستان شناسان در بعضی از مناطق آفریقا جمجمه ای پیدا کرده اند که متخصصان عمرِ آن را بالغ بر هفتاد میلیون سال تخمین زده اند. همچین در یکی از مجلات لبنانی نوشته بودند که اخیرا در آلمان به فسیل یک ماهی با عمر تقریبا سیصد میلیون سال دست یافته اند.

پشتکار و پیگیری

به هر صورت هر اصلاح گری نیازمند صبری طولانی و پشتکار و پیگیری است و به هیچ وجه نباید امید خود را از دست بدهد. یکی از دوستان نقل می کرد که نمایندۀ سفارت ایران (در زمان شاه)، مردم کربلا را خیلی آزار می داد. به همین جهت در تهران نزد وزیر رفت و از او خواست فرد مزبور را عوض کند، اما چون وزیر از دوستان او بود به آن ترتیب اثر نداد. اما ناامید نشد و همواره به این در و آن در میزد تا بلکه بتواند خواسته اش را عملی سازد. سرانجام پیش شاه رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. شاه بلافاصله او را از آنجا برداشت و باعث تعجب آن نماینده و اربابانش که از او پشتیبانی می کردند شد.

یکی دیگر از دوستان داستان دیگری در همین رابطه نقل می کرد. این داستان به خوبی نشان می دهد که چگونه پشتکار و پیگیری آدمی را به هدف می رساند. داستان از این قرار بود که یکی از شخصیت های کربلا پیش وزیر میرود و از او می خواهد فلان کارمند بداخلاق و کارشکن سفارت آنجا را تعویض نماید، اما وزیر به هیچ عنوان زیر بار نمی رود ولی مرد هم نا امید نمی شود و به تک تک دوستان وزیر مراجعه می کند و از طریق

ص: 80

آنان وزیر را مورد فشار قرار می دهد تا سرانجام او را مجبور می کند که کارمند مزبور را برکنار نماید. حکایاتی از این دست فراوان است و هر کس که عمری از او گذشته است می تواند نمونه هایی بازگو کند. بنابراین بر اصلاحگران لازم است که هرگز از کاری ناامید و خسته نشوند تا بتوانند به مقصود برسند.

می گویند ادیسون بعد از نُه هزار بار تجربه و آزمایش توانست نیروی الکتریسته را در داخل حباب شیشه ای (لامپ) جای دهد. البته ممکن است نُه هزار بار مبالغه آمیز باشد ولی حکایت از آن دارد که او ناامید نشد و آنقدر آزمایش کرد تا بالاخره به هدف رسید. در حالی که قبل از کشف ادیسون می گفتند: امکان ندارد بتوان نیروی برق را به داخل حبابی در بسته و بدون منفذ هدایت کرد.

پایان لشکر کشی مغولها

پس از آنکه مغول ها نیمۀ شرقی جهان اسلام را در نوردیدند و می خواستند نیمۀ غربی آن را نیز در نوردند، یکی از علمای مصر به نام عزالدین بن سلام در صدد بر آمد مردم را از خطری که در پیش روی آنهاست آگاه سازد. به همین منظور او تمام حکام و امرای مناطق مختلف را گرد هم آورد و خطاب به آنان گفت: شما بردگانی بودید که به این سرزمین آورده شدید و اکنون به قدرت و پادشاهی این کشور رسیده اید. بنابراین کشور بر گردن شما حق دارد و باید از آن دفاع کنید؛ چون دفاع از کشور دفاع از اسلام و دفاع از زندگی خود و زندگی ملتتان است. اگر مغولان ریشهٔ اسلام را برکندند بدانید که ریشۀ شما نیز کنده خواهد شد و با سقوط اسلام شما هم ساقط می شوید. برخی از ممالیک حرف شیخ را قبول کردند و فردی از میان خود به نام قطز را به رهبری خویش برگزیده و لقب «پادشاه فاتح» را به او دادند. سپس دولت و ملت باهم تصمیم گرفتند که در برابر لشکر مغول

ص: 81

ایستادگی نمایند، اما امیران به شیخ گفتند: ما اموالی برای جنگ نداریم، از مردم بخواه که هزینۀ جنگ و تجهیز لشکر را در اختیار ما بگذارند. شیخ گفت: اول شما طلا و نقره هایی را که در کاخ ها یا در نزد زنانتان موجود است بیاورید و در راه خدا بدهید تا پیروزی نصیبتان گردد. امیران قبول کردند و تمام جواهرات و اموال خود را دادند. وقتی مردم وضع را چنین دیدند داوطلبانه برای بذل اموال خود در این راه بر هم پیشی می گرفتند و در مدت کوتاهی تمام نیازهای جنگی اعم از تجهیزات و مراکز آموزشی نظامی تأمین گشت و از هر سو فریادهای شادی و تکبیر به آسمان بلند شد. بدین ترتیب روح ایمان در آن ها دمیده شد و همگان عاشقانه در انتظار حضور در جبهه ها و جهاد و شهادت بسر می بردند. شیخ نیز همواره در میان آن ها حضور می یافت و شعلۀ جهاد و شهادت را در آن ها زنده نگه می داشت، و هرگاه احساس می کرد بعضی از سربازان روحیۀ خود را باخته و دچار ضعف و سستی شده اند از نور ایمان خود در آن ها می دمید و آن ها را به حال اول بر می گرداند.

به هر حال، لشکر با آمادگی کامل روحی و نظامی و در حالی که سواره نظام ممالیک در پیشاپیش آن ها حرکت می کردند عازم جبهه ها شد و در ماه رمضان سال 658 به منطقۀ بیسان رسید، اما همین که میخواستند از بلندی های هضاب به سمت عين الجالوت سرازیر شوند، با لشکر انبوه و عظیم مغول مواجه شدند که همچون سیلی بنیان کن از صحراهای ترکستان و چین عازم عین الجالوت بودند. لشکریان مصر که وضع را چنین دیدند به شدت خود را باختند و به یادشان آمد این همان سیلی است که لشکری بس بزرگتر و قویتر را با خود برده است تا چه رسد به آن ها که به نسبت لشکر کوچکی بودند. در اینجا شیخ به پا خاست و با یاد آوری این سخن خداوند که: (إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ)؛(1) «اگر خدا را یاری کنید یاریتان می کند و گامهایتان را استوار می دارد»،

ص: 82


1- سوره محمد، آیه 7.

آنان را به تحقق وعده خدا و رسیدن به پیروزی مطمئن ساخت. پس از آن دو لشکر مغول و مصر در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و جنگ با شکست مغولان - که هرچه را سر راه خود می دیدند نابود می کردند و از موانع نظامی می گذشتند و هر جماعتی را شکست می دادند - پایان یافت. آنان در مقابل قدرت ایمان که شگفتی آفرین است شکست خوردند. خداوند به این وسیله نیمۀ غربی جهان اسلام را از نابودی نجات داد. بدين ترتيب مسلمانان توانستند با تدبیر این دو شیخ (خواجه نصیر الدین طوسی) در جانب شرقی. و (عبد السلام) در جانب غربی و با دو روش متفاوت بقایای تمدن خویش را حفظ نمایند. با مروری بر تاریخ اسلام از این نوع حکایات فراوان می توان یافت که خدا همواره وعدۀ نصرت خودش را تحقق بخشیده و نگذاشته شعله اسلام فرو میرد.

مقابله با تجاوز نظامی مسیحیت

از جملۀ این حکایات داستان مقابلۀ دو نیروی اسلام در اندلس و مغرب و مسیحیان اسپانیاست. جریان از این قرار بود که میان دو نیرو جنگ شدیدی در گرفت و نیروهای هر دو طرف با شجاعت و قهرمانی هر چه تمامتر با یکدیگر نبرد می کردند. سرانجام ابن عباد سرفرماندۀ قوای اندلس از مسلمانان خواست به اتفاق هم نامه ای را به ابن طاشقین از فرماندهان شجاع و مقاوم و دلیر مسلمانان بنویسند و از او بخواهند به کمک آنان برود. ابن طاشقین درخواست آنان را پذیرفت و به همراه سپاهی گران از دریا و اندلس گذشت و عازم آن دیار شد. در آن هنگام اذفونس با ابن هود، امیر سر قسط با یکدیگر در حال جنگ بودند. اذفونس همین که از آمدن طاشقین مطلع شد جنگ با ابن هود را رها کرد و به همراه سایر فرماندهان مسیحی عازم مقابله با طاشقین شد. سرانجام این دو لشکر در تاریخ پانزدهم رجب سال 479 در دشت افیح در حوالی شهر بطلیوس موسوم به زلاقة روبروی

ص: 83

هم قرار گرفتند. و چون جنگ آغاز گشت ابن طاشقین احساس کرد که اگر جنگ به همین صورت ادامه پیدا کند شکست مسلمانان قطعی است. به همین جهت او خودش شخصاً به میدان رفت و با کمک قهرمانان مغرب توانست مانع تهاجم اسپانیایی ها شود و ارتباط بین دو قسمت از لشکر آنان را قطع کند و مقر فرماندهی اذفونس را تصرف نماید در این هنگام اسپانیایی ها بر شدت حملات خود افزودند و توانستند جبهه مسلمانان را متلاشی کنند، اما مسلمانان دست به ضد حمله زدند و مجددا مقر فرماندهی لشکر اسپانیا را تصرف کردند بالاخره اسپانیایی ها آخرین تیر خود را نیز رها ساختند و برای سومین بار با نومیدی تمام به مسلمانان هجوم بردند ابن طاشقین که اوضاع را چنین دید با آنکه مردی هشتاد ساله بود از اسب پیاده شد و به دنبال او قریب چهار هزار نفر دیگر از مسلمانان از اسب پیاده شدند و همچون ستونی پولادین و کاملاً مسلح به مقاومت پرداختند. در این میان یکی از مسلمانان به روی اسب اذفونس پرید و با یک دست گردنش را گرفت و با دست دیگر خنجرش را در پایش فرو برد. خنجر زره را شکافت و در پایش جا گرفت. اذفونس در حالی که پایش به پوستی بند بود از معرکه گریخت به دنبال او سایر افراد سپاهش نیز فرار کردند و به این ترتیب وعده خدای متعال محقق شد و پیروزی نصیب مسلمانان گشت و اندلس که در معرض سقوط قرار داشت بار دیگر به دامان مسلمانان بازگشت و حدود چهار صد سال دیگر در اختیار آنان بود. عامل این پیروزی چیزی جز همت بلند مسلمانان و اطمینان آنان به وعدۀ الهی مبنی بر نصرت مسلمانان نبود.

رویارویی با بریتانیا

همچنین ایستادگی قهرمان مجاهد شیخ میرزا محمّد تقی شیرازی در مقابل بریتانیا یکی دیگر از این نمونه هاست. بریتانیا کشوری بود که به قول معروف خورشید در آن هرگز

ص: 84

غروب نمی کرد و هند و چین و بخشی از آفریقا از جملهٔ مستعمرات آن بود و جمعیت آن به هزار و پانصد میلیون نفر می رسید میرزای شیرازی با حدود دو و نیم میلیون نفر از عشایر مسلمان عراق در مقابل چنین قدرتی ایستاد و به اذن خدا آنان را شکست داد و اولین حکومت اسلامی را پس از اخراج بریتانیا از عراق در آن کشور تأسیس کرد. ما تفصیل این ماجرا را در برخی کتاب های خود ذکر کرده ایم. اما چون در هند چنین اتفاقی نیفتاد بریتانیایی ها حدود سه قرن به حضور خود در آنجا ادامه دادند. آری اینها از نتایج ایمان راستین و جهاد فداکارانه است. به قول شاعر:

وكم لله من لطف خفي *** دق خفاه عن فهم الزكيّ

وكم يسر أتى من بعد عسر *** ففرّج كربة القلب الشجيّ

إذا ضاقت بك الأحوال يوماً *** فثق بالواحد الفرد العلیّ

توسل بالنبي فكل خطب *** يهون إذا توسل بالنبيّ

ولا تجزع إذا ما ناب خطب *** فكم لله من لطف خفيّ

«لطف های خفی خدا چه فراوان است لطف هایی که از دیده های تیزبین هم پنهان است؛ چه بسا راحتی هایی که از پی سختی ها آورده، و نگرانی قلب های درمانده را رفع نموده؛ اگر روزی زندگی بر تو سخت شد به خدای واحد یکتای بلند مرتبه اعتماد کن؛ در هر حادثه ای به پیامبر توسل جو، که توسل به او هر مشکلی را آسان می کند؛ اگر حادثه ای پیش آمد بی تابی نکن، و آن را به حساب الطاف خفی خداوند بگذار».

ص: 85

4. تمرکز توانایی ها و امکانات

یکی از چیزهایی که لازم است اصلاح گران بدان توجه داشته باشند آن است که بدانند قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود، و بیابان های وسیع از دانه های کوچک شن درست شده اند، و انسان و حیوان و درخت و سایر موجودات از سلولهایی بس خرد تشکیل شده اند یک اصلاح گر باید بداند که برای ویرانی بنای کهنه و تأسیس ساختمانی جدید به زمانی بس طولانی نیاز دارد تا در طی آن این ذره ها و قطره ها و کار و تلاش های فردی و پراکنده در یکجا جمع گردد و به نتیجه برسد. و این به صبر و آگاهی درست نیاز دارد.

گویند برای تعمیر و ترمیم عبادت گاهی در یکی از کشورهای غربی دست کم به حدود سه میلیون (دلار) پول نیاز افتاد، و چون به ثروتمندان و اهل خیر برای تهیه این مبلغ دسترسی نداشتند به فکر افتادند که از طریق جمع کردن تشتک انواع نوشابه ها که در کوچه ها و خیابان ها پراکنده بود آن را تأمین نمایند. به همین منظور تعدادی کارگر را استخدام کردند و چند ماشین را هم در اختیارشان گذاشتند و از آن ها خواستند تشتک ها را جمع آوری کنند، که در پایان کار سه میلیون (دلار) از طریق فروش آن ها به دست آمد.

می گویند مرد نیکوکاری به نام ابوالبرکات بود که هرگاه مجاهدان می خواستند به جهاد و مرزبانی بروند اسبان خود را در اختیار آن ها می گذاشت و چون بر می گشتند اسب ها را به او بر می گرداندند تا گروهی دیگر را تدارک کند. و اگر در جبهه می ماندند و بر نمی گشتند و

ص: 86

یا می خواستند بار دیگر به جبهه بروند، بر طبق قراری که داشتند اسب ها را به خودشان می داد. روزی ابوالبرکات از یکی از اسب فروشان خواست که صد اسب به او بفروشد، آن فروشنده از جلو و ابوالبرکات از پشت سر به اصطبل اسبها رفتند. در بین راه هر از گاهی فروشنده نگاهی به پشت سرش می افکند و می دید که ابوالبرکات آشغال های بین راه را جمع می کند و آن ها را در کیسه ای که به همراه دارد قرار می دهد. اسب فروش از این رفتار ابوالبرکات تعجب کرد و بعد از آنکه ابوالبرکات اسب ها را خرید به او گفت: اجازه می دهی سؤالی را از تو بپرسم، ابوالبرکات گفت: بلی، مرد گفت: من می دیدم در بین راه دائما خم می شدی، آیا چیزی گم کرده بودی یا چیزی را می خواستی پیدا کنی؟ ابوالبرکات خندید و گفت: خیر، چیزی گم نکرده بودم و به دنبال چیزی هم نمی گشتم بلکه داشتم آشغال ها را جمع می کردم. مرد گفت: البته منظورم همین بود اما از شما خجالت می کشیدم آن را عنوان کنم. ابوالبرکات گفت: ولی ای مرد بدان که من بیشتر پول هایی را که با آن ها این اسب ها را از تو خریده و در اختیار مجاهدان قرار می دهم از همین راه بدست می آورم. من روزانه این آشغال ها را جمع می کنم و به پشت بام منزلم می برم سپس اجزای آن ها را از هم تفکیک کرده و هر سه ماه یک بار هر قسمت از آن را به افراد مربوطه می فروشم، مثلا آهن پاره ها را به آهنگران، چوب ها را به نجاران، کود حیوانات را به کشاورزان، و پوست های انار را به رنگرزها می فروشم و از پول آن ها این اسب ها را می خرم و به جبهه ها می فرستم.

داستان دیگری شبیه به همین داستان را از تاجری نقل می کنند که در یکی از روزها که در تجارت خانۀ خود نشسته بود، دید مردی روستایی همانند کسی که چیزی را گم کرده باشد دائما خیابان ها را ورانداز می کند و به این سو و آن سو می رود. تاجر او را خواست و پرسید: آیا چیزی را گم کرده ای؟ گفت: نه. گفت: پس چرا با کنجکاوی به این طرف و آن طرف نگاه می کنی؟ گفت: راستش را بخواهی این است که من شنیده ام در خیابان ها و

ص: 87

کوچه های این شهر پول ریخته است ولی از صبح تا الآن هرچه جستجو کرده ام چیزی نیافته ام. تاجر خندید و فهمید که منظور کسی که این سخن را به او گفته چه بوده است. تاجر گفت: همین طور است اما شرط دارد و شرطش آن است که به سخن من عمل کنی. مرد گفت: هرچه بگویی عمل می کنم. تاجر مقداری پول به او داد و گفت: با این پول به مدت یک ماه مغازه ای و مرکبی اجاره کن و کارت این باشد که هر روز صبح تا شب در کوچه ها و خیابان ها بگردی و آشغال های آن را جمع کنی و به کاروانسرا بیاوری و سپس آن ها را از هم تفکیک نموده و هر قسمت را به محل های مربوطه ببر و توزیع کن و بعد از یک ماه به نزد من بیا. مرد روستایی طبق گفتهٔ تاجر عمل کرد و پس از یک ماه نزد تاجر رفت. تاجر پیشنهاد کرد باهم به پشت بام کاروانسرا بروند، وقتی رفتند، دید تودۀ بزرگی از چوب و آهن و امثال آن فراهم آمده است. سپس تاجر از مرد خواست پیش نانوایان، آهنگران،نجاران، نساجان و رنگرزان رفته و آن ها را جهت خرید اشیاء مذکور به پشت بام بیاورد. روستایی آن ها را آورد و تاجر هر یک از اشیاء جمع آوری شده را به مصرف کنندگان آن فروخت و پول فراوانی بدست آورد. آنگاه تاجر پولی را که به مرد روستایی قرض داده بود از محل فروش این اجناس برداشت و به او گفت: این کار را ادامه بده تا تاجر شوی. روستایی نیز چنین کرد تا آنکه پس از چند سال یکی از تاجران بزرگ آن شهر شد.

هرگز فراموش نمی کنم که بعضی از یهودیان کربلا قبل از سال 1948م. که فلسطین را غصب کردند، در شهرها و کوچه های کربلا می گشتند و آشغال منازل از قبیل کاغذ پاره ها، شیشه شکسته و لباس های کهنه و امثال آن را می خریدند. مردم نیز دور ریزهای منازلشان را جمع می کردند و با قیمت ناچیزی به یهودیان می فروختند. آن ها این اشیاء را به کالاهایی با ارزش تبدیل می کردند و می فروختند. و تازه صاحبان منازل خیلی هم خوشحال بودند که از این طریق هم ضایعات منازلشان دور ریخته می شود و هم بابت آن پولی می گیرند.

ص: 88

5. همت بلند

همت بلند یکی دیگر از صفات لازم کسانی است که هدفشان نجات کشورهای اسلامی و انجام اصلاحات بنیادی در آنهاست. امیر مؤمنان علی علیه السلام می فرماید: «المرء يطير بهمّته كما يطير الطائر بجناحيه؛ وسیلهٔ پرواز آدمی، همت اوست آن سان که وسیلۀ پرواز پرندگان دو بال آنان است». اگر زندگانیِ سر سلسله های کسانی که به مدارج عالی علمی و اجتماعی و سیاسی رسیده اند را مورد مطالعه قرار می دهیم خواهیم دید که چیزی جز همت بلندشان آنان را به این مقام نرسانده است. آنان با همت بلندشان این امکانات را برای خود و فرزندانشان فراهم ساخته اند به قول شاعر که در مدح رسول خدا صلی الله علیه و آله می گوید:

له همم لا منتهى لكبارها *** و همّته الصغرىٰ اجلّ من الدهر

«همت های بلند او بی پایان است / و همت های کوچکش از دنیا بزرگتر است».

و شاعری دیگر در وصف رسول خدا صلی الله علیه و آله و در حضور او چنین سرود:

صعدنا لآفاق السماء بيُمنه *** و إنّا لنبغي فوق ذلك مظهرا(1)

«به برکت رسول خدا صلی الله علیه و آله به آفاق آسمان صعود کردیم / و در انتظار بیش از آن هستیم». پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: مقصودت از توقع بیشتر چیست؟ گفت: بهشت. رسول الله صلی الله علیه و آله لبخندی زد و عملا همت بلند او را ستود چون بالاتر از بهشت و رضایت خدا چیز دیگری

ص: 89


1- ر.ک: بحار الانوار، ج 18، ص 11: «بلغنا السماء عزّة و تكرّما ...».

نیست و آخرین مطلوبی است که بالاتر از آن را نمی توان تصور کرد. خداوند می فرماید: (وَ أَنَّ إِلَىٰ رَبِّكَ الْمُنتَهَى)؛(1) «و اینکه پایان [کار] به سوی پروردگار توست».

همچنین رسول خدا صلی الله علیه و آله در تشویق مسلمانان به علم آموزی می فرمود: «اطلبوا العلم و لو بالصّين؛(2) به دنبال علم بروید گرچه در چین باشد». و فرمود: «علم اگر در ثریا هم باشد مردانی از ایران آن را به دست خواهند آورد». چنانکه می دانیم و علی رغم تمام وسايل پیشرفتۀ موجود هنوز دست بشر به ثریا نرسیده است.

گروه های اجتماعی

با نگاهی به اطراف خود می توانیم به راحتی افراد بلند همت را از افراد دون همت تشخیص دهیم. من خود در دورۀ حکومت کمونیست ها در عراق و در جریان حوادث اجتماعی آن روزگار انسانی را دیدم که دست از همه کار کشیده و به کناری نشسته بود. به او گفتم: چرا اقدامی نمی کنی؟ گفت: من وظیفه ام را انجام داده ام و بیش از آن تکلیفی ندارم. وقتی تحقیق کردم فهمیدم که فقط کتابی در حدود صد صفحه و در یکی از موضوعات حاشیه ای نوشته است؛ همین. در صورتی که با توجه به موقعیتی که داشت می توانست خدمتی به مراتب بزرگتر از آن را به اجتماع بکند. این افراد کار ناچیز خود را بزرگ می پندارند، حال آنکه به طوفانی در فنجان می ماند و اینان مصداق مورچه ای هستند که شبنمی را طوفان می پندارد و از آب کمی که به لانه اش راه پیدا می کند فریاد می زند: سیل دنیا را برد.

فرد دیگری را دیدم که شرحی بر نهج البلاغه نوشته بود و انسان دون همتی به او می گفت: این کار تو از هر گنبد بزرگی بزرگتر است. شاعر می گوید:

إذا كانت النفوس كباراً *** تعبت في مرادها الأجسام

«چون جانها بزرگ باشند / تن ها از برآوردن مرادِ جان، خسته و درمانده می شوند».

ص: 90


1- سوره نجم، آیه 42.
2- بحار الأنوار، ج 1، ص 177.

6. تحمل شدائد و مشکلات

از دیگر ویژگی های اصلاح گران تحمل شدائد و مشکلات، و مقاومت در برابر آنهاست. تاریخ انسان شرقی با تحمل سختی ها نوشته شده است و هم به این وسیله نسل های آینده روبه پیش می روند. از این روست که می بینیم پیامبر صلی الله علیه و آله انواع آزارهای جسمی و روحی را تحمل کرد؛ همین طور فاطمۀ زهرا علیها السلام انواع سختی ها و مشقت های خانه و بیرون از خانه و رنج های هجرت را تحمل کرد و سرانجام به شهادت رسید. و مشکلات طاقت سوز جسمی و روانی فراوانی که به حضرت علی علیه السلام رسید و جنگ های هولناکی که به ایشان تحمیل گشت و سرانجام هم به شهادت رسید. هم چنین امام حسن علیه السلام آن سختی های بزرگ را به جان خرید و پس از جنگ های فراوان با شهادت از دنیا رفت. و امام حسین علیه السلام که به آن صورت فجیع شهید شد و دیگر بزرگ مردانی مانند میثم تمار و حجر بن عدی و کمیل و

قنبر که همین سرنوشت را داشتند و نیز سایر اوصیاء و انبیاء و ائمه علیهم السلام و کسانی که با مردم و در خدمت مردم بودند و در میان مردم زندگی می کردند.

بعضی از مورخان نوشته اند که پس از عروج حضرت عیسی علیه السلام به آسمان ها هر یک از دوازده تن از اصحابش به نحوی کشته شدند، جمعی را سوزاندند عده ای را غرق کردند، گروهی را به شمشیر کشتند، برخی را به صلیب کشیدند، تعدادی را سنگباران کردند و تنی چند را در زیر شکنجه به شهادت رساندند.

ص: 91

ابوذر غفاری این سمبل مقاومت در راه تبلیغ دین خدا یکی دیگر از این نمونه هاست او به راستی مصداق این سخن خداوند بود که می فرماید: (الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَلَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ)؛(1) «همان کسانی که پیام های خدا را ابلاغ می کنند و از او می ترسند و از هیچ کس جز خدا بیم ندارند».

او با مقاومت خود در برابر گرسنگی و فقر و بیماری و تبعید و سایر رنج ها بالاخره موفق شد مفاهیم اسلامی را جایگزین مفاهیم جاهلیت کند. او هر چند در غربت ربذه و به حال گرسنگی و تبعید از دنیا رفت اما نگذاشت پرچم اسلام بر زمین افتد و با این کار تا به امروز از خود شخصیتی برجسته به یادگار گذاشته است. در مقابل ابوذر، زید بن ثابت قرار دارد. او کسی است که به خدمت دربار در آمد و از این راه ثروت هنگفتی به دست آورد. به گواهی تاریخ، ثروت او به قدری زیاد بود که وقتی مُرد وارثانش طلاهای به جا ماندهٔ او را با تبر شکسته و بین خود تقسیم می کردند. اما او کجا و ابوذر کجا!

این امر تنها به اصلاح گران اختصاص ندارد، بلکه هر که طالب پیشرفت و ترقی باشد یا بخواهد به مقام پیشوایی مسلمانان برسد باید شب بیداری بکشد و خود را برای همه گونه رنج و مشقت آماده سازد.

مردان علم و تألیف

یکی از این شخصیت های برجسته مؤلف کتاب جواهر الکلام است. او شب و روزِ خود را در این راه گذاشت تا توانست چنان کتاب عظیمی را تقدیم جامعه علمی بکند. دربارۀ او می گویند: او پسری داشت که خیلی نسبت به پدر مهربان بود و تمام عمر خود را صرف خدمت به پدر و تأمین زندگی او می کرد. پسر مُرد و داغی سنگین بر دل صاحب جواهر

ص: 92


1- سوره احزاب، آیه 39.

گذاشت. او در اندیشۀ دو چیز بود: 1. چه کسی زندگی او را تأمین خواهد کرد تا بتواند کتاب جواهر الکلام را به پایان برساند، زیرا نمی خواست سرگرم امرار معاش خویش شود تا از وقت کار او کاسته شود؛ 2. در این اندیشه بود که پسرش در آخرت چه سرنوشتی دارد، آیا از اهل سعادت و بهشت است یا خدای نخواسته از اهل عذاب و جهنم؟ زیرا غالباً سرنوشت آخرت افراد روشن نیست، لذا با توجه به اینکه وفات فرزندش نزدیک غروب آفتاب بود، جنازهٔ او را در اتاق گذاشت تا بامداد فرا رسد و مردم برای تشییع جنازه و مراسم دفن او حاضر شوند، در این فاصله کاغذ و کتاب و دوات و قلمی آماده ساخت و تا بامداد در کنار جنازهٔ فرزندش با چشمانی اشکبار مشغول نوشتن کتاب جواهر الکلام شد. چون صبح فرا رسید و مردم جنازه را جهت طواف به حرم بردند، همین که وارد صحن شد صاحب جواهر که در جمع تشییع کنندگان بود شنید که هاتفی غیبی به او می گوید: «ما از او برای تو بهتریم، و ما از تو برای او بهتریم». و همین طور هم شد. چون پس از مرگ فرزند كما كان روزيِ صاحب جواهر از هر سومی رسید، و او لحظه ای محتاج نشد که برای تأمین معیشت خویش دست از تألیف کتابِ جواهر الکلام بردارد. از این رو او یکی از عالمان برجسته شد که تا کنون یکی از عالمان پرآوازۀ حوزه های علمیه به شمار می رود، رحمت خدا بر او باد. نقل می کنند که او هر وقت برای قرائت فاتحه به گورستان می رفت کتاب و کاغذ و قلمش را نیز همراه می برد و در فرصتی که سر قبر مردگان یا فرزندش می نشست، پس از خواندن حمد و سوره مشغول نوشتن کتاب جواهر الکلام می شد و می گفت: ثواب این کار از قرائت قرآن بیشتر است. در حدیث است که پیامبر صلی الله علیه و آله به ابوذر فرمود: «ساعة في طلب العلم أفضل عند الله سبحانه و تعالى من ختمة إثني عشر ألف قرآن؛(1) اى ابوذر، لحظه ای طلب علم بهتر است از دوازده هزار مرتبه ختم قرآن».

ص: 93


1- ر. ك: بحار الأنوار، ج 1، ص 253: «الجلوس ساعة عند مذاكرة العلم احبّ إلى الله من قراءة القرآن اثنا عشر الف مرّة».

مردِ فقه و حدیث

از مؤلف کتاب حدائق الناضرة نیز نقل شده است که وقتی میان اقوام او جنگی طایفه ای در گرفت و خانه اش را آتش زدند، او کتاب و کاغذ و قلم و دوات به دست از آن خانه به خانه دیگری گریخت و کتاب حدائق را نوشت و هیچ توجهی به این نداشت که اسباب و اثاثیۀ او در حال سوختن است.

قهرمان حدیث و تاریخ

شخصی دربارۀ مرحوم حاج شیخ عباس قمی می گفت: در یکی از روزها که از اراک به قم می رفتم ناگهان شیخ عباس قمی را دیدم که در بین راه و در بیابانی خشک و بی آب و علف نشسته و مشغول نوشتن است. پیش او رفتم و پس از سلام گفتم: جناب شیخ چرا در این بیابان نشسته ای و چگونه خود را به اینجا رسانده ای و مشغول نوشتن چه چیزی هستی؟

شیخ عباس گفت: من هم مانند تو سوار بر ماشینی بودم و از اراک به قم می رفتم، که در وسط راه ماشین خراب شد، راننده گفت: این از شومی توست، و مرا به زور پیاده کرد. من هم برای آنکه وقتم تلف نشود در اینجا نشستم و مشغول نوشتن شدم. (این حکایت مربوط به زمان رضا شاه است که به دستور اربابانش با دین و علما مبارزه می کرد) از شیخ پرسیدم: چه مدت است که در اینجا هستی؟ گفت: حدود دو ساعت. من او را سوار ماشین خود کرده و به قم آوردم.

مردان فقه و اصول

از یاد نمی برم در یکی از روزها که پدرم به همراه مرحوم حاج آقا سید حسین قمی، آن عالم بزرگ و مجاهد نامدار و آیت الله العظمی میلانی و جمعی دیگر از علما، از کربلا عازم

ص: 94

سامرا بودیم. در وسط راه ماشین خراب شد. مرحوم قمی از راننده پرسید: چقدر طول می کشد تا ماشین تعمیر شود؟ راننده گفت: حدود ده دقیقه. مرحوم قمی به یکی از همراهانش گفت: فرش پهن کن و کتاب ها را بیاور. سپس او و همراهانش، از جمله پدرم و سید میلانی از ماشین پیاده شدند، آنگاه گفت: برای اینکه وقتمان به بیهودگی نگذرد موضوعی را طرح و دربارۀ آن به بحث بپردازیم. آن ها نیز قبول کردند و مشغول مباحثه شدند تا آنکه ماشین آماده شد و به حرکت خود ادامه دادیم.

قهرمان تألیف و تصنیف

نقل می کنند که مرحوم علامۀ حلی پنجشنبۀ هر هفته با الاغش از حله به کربلا می رفت و روز جمعه بر می گشت؛ اما در مدتی که عازم کربلا و بالعکس بود وقتش را تلف نمی کرد و بر روی همان الاغش مشغول نوشتن بود. و اینکه هیچکس جز فرزندش فخر المحققين نمی توانست خطش را بخواند به این علت بود که آن ها را در حال حرکت و روی الاغ نوشته بود. اینکه امروزه شاهدیم پس از گذشت قریب هفت قرن علامه حلی همچنان از چهره های برجستۀ علمی حوزه های علمیه به شمار می رود و افکار و اندیشه های او مدار مباحث و مذاکرات است، به همین سبب است.

از این نمونه ها نتیجه می گیریم که اصلاح گران باید در راه رسیدن به هدف خود جدی باشند و همۀ رنج ها و مشکلات را به جان بپذیرند تا به هدف خدمت به اسلام و اعتلای آن و اتحاد میان کشورهای اسلامی و تأسیس حکومت اسلامی واحد نائل آیند.

ص: 95

7. آینده نگری

یکی دیگر از ویژگی های اصلاح گران آینده نگری است. اگر یک اصلاح گر آینده نگر نباشد نمی تواند نیک و بد و صحیح و ناصحیح و نفع و ضرر را از هم تمییز دهد. امام صادق علیه السلام فرمود: «العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس؛(1) آن که فرزند زمان خویش باشد در معرض اشتباهات قرار نمی گیرد». انسان وقتی از مسائلی که قرار است به وقوع بپیوندد آگاه باشد در مقابل فشارها از پا در نمی آید و منفعل نمی شود و کناره گیری نمی کند.

[خواجه نصیر] طوسی و آینده نگری اومی گویند خواجه نصیر طوسی می خواست تا جایی که توان و موقعیت او اجازه می دهد کشورها و تمدن اسلامی را از دست مغول - که مانند سیلی بنیان کن همه چیز را نابود می کردند - نجات دهد به همین علت به دربار مغول رفت و به پادشاه آنان گفت: یقیناً هدف شما از جنگ فتح و فیروزی توسعۀ قلمرو خود و پیشروی بیشتر است. برای این کار لازم است شما برای هر جنگی پیش بینی های لازم را نموده اگر یقین به پیروزی پیدا کردید وارد آن بشوید و الا از آن صرف نظر کنید. پادشاه مغول گفت: پیشنهاد خوبی است، اما این کار چگونه ممکن است؟ خواجه گفت: با استفاده از ستارگان؛ پادشاه مغول گفت:

ص: 96


1- کافی، ج 1، ص 27.

برای این کار چه مقدار هزینه لازم است. خواجه گفت: به عده ای از علما، تعدادی کتاب و موقوفاتی که در اختیار آن ها قرار داده شود و مقداری پول. سپس ادامه داد اما کار جمع آوری دانشمندان و تهیه کتاب و موقوفات را من خود عهده دار می شوم. پادشاه مغول گفت: ولی فایده این کار چیست؟ چون اگر مقدّر شده باشد ما شکست بخوریم به هر صورت شکست خواهیم خورد چه آن را بدانیم و چه ندانیم و اگر پیروزی ما هم مقدّر شده باشد به آن دست خواهیم یافت و دانستن و ندانستن آن تأثیری در نتیجه ندارد.

خواجه گفت: فرقش این است که شما اگر از قبل بدانی در فلان جنگ شکست می خوری، وارد آن نمی شوی و یا با عِده و عُدۀ بیشتری در آن شرکت می کنی. مانند مریضی که اگر از بیماری و علاجش آگاه باشد نمی میرد و بیماریش تشدید نمی گردد، اما همین مریض در صورت ناآگاهی از مرض و درمان آن، بیماری اش شدت می یابد و حتی ممکن است بر اثر آن بمیرد. چون نظام طبیعت بر اساس اسباب و مسببات بنا شده است و به فرمودۀ قرآن: «ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا»؛(1) «سپس راهی را دنبال کرد».

پادشاه مغول از این حرف قانع نشد و آن را نپذیرفت. خواجه جهت توضیح بیشتر به او گفت: تو فردا پس از آنکه در مجلس حضور یافتی من دستور می دهم طشت مسیِ بزرگی را در وسط مجلس بیندازند، آنگاه ببین تو که از این ماجرا اطلاع داری چه عکس العملی نشان می دهی و بقیه که از آن خبر ندارند چه عکس العملی.

صبح فردا که مجلس عمومی ترتیب یافت و همۀ اطرافیان پادشاه اعم از وزرا و محافظان و فرماندهان و همراهان آنان در آن حضور یافتند خواجه دستور داد طشت را از پشت بام به وسط مجلس پرتاب کردند، همین که طشت به زمین افتاد از صدای ترسناک آن به جز خواجه و پادشاه تمام حاضران جلسه فرار کردند. پادشاه با صدای بلند شروع کرد به

ص: 97


1- سوره کهف، آیه 89.

خندیدن. خواجه به او گفت: این یعنی فرق بین کسی که از عاقبت کار باخبر است و کسی که نمی داند چه چیزی می خواهد پیش بیاید. صدای طشت نسبت به شما و بقیه یکسان بود، اما آن ها چون نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است ترسیده و فرار کردند و تو چون از ماجرا خبر داشتی نه تنها مضطرب نشدی بلکه خنده ات گرفت.

یکی از نشانه های جوامع عقب مانده همین عدم آینده نگری آنهاست که مشکلات فراوانی هم برایشان به وجود آورده است. مضافاً بر اینکه عدم آینده نگری گاه چنان مشکلات بی شماری را به بار می آورد که ممکن است امتی را نابود کند، از این رو امت های بسیاری در طول تاریخ نابود شده اند، اما مشکلات همچنان برای ده ها یا حتی صدها سال باقی مانده است؛ جنگ عراقی ها و کردها یکی از این نمونه هاست. این جنگ که از زمان عبدالکریم قاسم شروع شده و تا کنون ادامه دارد، نتیجه ای جز ضعف مسلمانان را به دنبال نداشته است. اما چاره چیست، زیرا کار به دست مردم نیست و از هر دو سو تنها عدۀ کمی هستند که طالب جنگ می باشند. این عده که بر روی هم شاید تعدادشان به صد نفر هم نمی رسد عامل آوارگی و زخمی و کشته و اسیر شدن هزاران هزار انسان بیگناه ساکن شمال و جنوب عراق هستند. این جنگ که مصداق کامل یک جنگ خانگی است و در آن برادر، برادر را می کشد بی آنکه بداند چرا او را می کشد، بلکه در بیشتر اوقات یقین دارد که در پشت انگیزه های به ظاهر شخصی او استعمار قرار دارد و مردم به زور روانه میدان های جنگ می شوند و با کمترین تردیدی در رفتن به جبهه ها با مصادره اموال و زندان و شکنجه و اعدام روبه رو خواهند شد و عقلا گرچه تمامشان با جنگ مخالف اند الا اینکه آن ها از طرق گوناگون از صحنه رانده شده اند و حق انتقاد هم ندارند زیرا نقد آن ها نیز خیانت و جرم محسوب می شود. این جنگ با عنوان جنگ قوم عرب و کرد ادامه دارد و هر دو

ص: 98

گروه این سخن خدا را که: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ)؛(1) «مؤمنان با یکدیگر برادرند» به دیوار کوبیده اند؛ البته در بسیاری از اوقات یکی از دو طرف از مال و جان و کشور خود دفاع می کنند و طرف دیگر متجاوز است. در این گونه موارد باید به این سخن خدا عمل کرد که می فرماید: (وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِن بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ)؛(2) «اگر دو گروه از مؤمنان با یکدیگر به جنگ پرداختند آن ها را آشتی دهید، پس اگر یکی از آن ها به تجاوز خود ادامه داد، با او بجنگید تا به امر خدا برگردد». اگر اصلاح گران بخواهند به هدف برسند چاره ای جز این ندارند که واقع بین و آینده نگر باشند و خودشان را برای آن آماده کنند. چون به حکم قانون رقابتْ هر کس قوی تر باشد جلو خواهد افتاد و بازی را خواهد برد و از این جهت حق و باطل با یکدیگر فرقی ندارند. داستان زیر شاهدی بر این مدعاست که چگونه آمادگی و عاقبت اندیشی باعث موفقیت و پیروزی می شود و در مقابل عدم آمادگی و برنامه ریزی، شکست را نصیب صاحبش می سازد.

بين أمين و مأمون

چنان که می دانیم هارون خلیفۀ عباسی دارای دو پسر به نام های امین و مأمون بود. مادر أمین به نام زبیده که دختر عموی هارون و از خانوادۀ خودشان بود. اما مادر مأمون کنیزی كريه المنظر و اهل خراسان به نام مراجل بود. در جریان یک بازی قمار بین زبیده و هارون وقتی هارون قمار را باخت زبیده از او خواست با مراجل هم بستر گردد که منجر به تولد مأمون شد هارون خیلی به مأمون توجه داشت و در تمام کارهایش او را بر امین ترجیح می داد. این کار باعث حسادت همسرش زبیده می شد و دائما از او می خواست امین را بر

ص: 99


1- سوره حجرات، آیه 10.
2- سوره حجرات، آیه 9.

مأمون مقدم بدارد. در یکی از شب ها که زبیده به عادت همیشگی خواستار ترجیح امین بر مأمون شد، هارون گفت: اینکه مأمون را ترجیح می دهم بدین دلیل است که صلاحیت و کفایت و آینده نگری بیشتری دارد. زبیده گفت: این نظر توست ولی واقعیت چنین نیست. هارون گفت: الآن برای تو ثابت می کنم که واقعیت همین گونه است. آنگاه در آن نیمه های شب یکی از غلامانش را خواست و به او گفت: اکنون به نزد امین برو و او را نزد من بیاور. غلام پیش امین رفت و او را از خواب بیدار کرد و به او گفت: امیر تو را خواسته است. امین با همان لباس خواب و سر و صورت آشفته و خواب آلود پیش هارون رفت. هارون رو به او کرد و گفت: فرزندم چیزی از من بخواه. امین گفت: فلان کاخ و فلان زن و فلان مال را به من بده. هارون گفت: حاجت دیگری نداری. امین گفت: خیر. هارون به او اجازه داد برود و رفت. آنگاه به خادمش گفت: برو به مأمون بگو بیاید. خادم رفت و او را احضار کرد. مأمون بلافاصله از رختخواب برخاست؛ سر و صورتش را شست؛ موهایش را شانه کرد؛ لباس هایش را پوشید و با مقدار زیادی پول و یک شمشیر و قرآن به نزد هارون رفت. هارون پرسید چرا دیر کردی؟ گفت: من خواب بودم وقتی غلام بیدارم کرد با خودم گفتم: امیر در این ساعت از شب حتما مرا برای یکی از این سه کار احضار کرده است یا به مالی احتیاج پیدا کرده که آن را به شاعری یا کسی صله دهد، از این رو این کیسۀ پول را تهیه کرده و آورده ام، یا کسی سعایت مرا در نزد امیر کرده و او می خواهد حقیقت مطلب را از من استفسار کند، به این منظور قرآن و شمشیر را آورده ام تا سوگند یاد کنم که قصد سویی نسبت به امیر و دولت او نداشته و ندارم. اگر امیر سخن و سوگندم را قبول کرد که هیچ و الا با این شمشیر گردنم را بزند و من جانم را فدای امیر نمایم. و یا آنکه از اطراف، دشمنانی امیر را مورد حمله قرار داده اند، بدین منظور تا جایی که مقدورم بود عده ای از غلامان و شمشیر زنان خود را آوردم که بیرون خانه ایستاده اند. هارون دستور داد به داخل قصر

ص: 100

بیایند، وقتی وارد کاخ شدند دید تعدادشان حدود پانصد نفر با تجهیزات کامل است که در آن وقت شب با عجله مأمون آن ها را با خود آورده بود. هارون گفت: نه هیچ یک از این مسائل پیش نیامده، بلکه هدفم از احضار تو این بود که می خواستم ببینم آیا درخواستی داری یا خیر، و اگر داری درخواستت چیست؟ مأمون گفت: تعداد زیادی از مردان نیک به جرم اختلاف وزرا و اطرافیانشان با یکدیگر و به دستور آن ها زندانی شده اند، درخواستم از امیر آن است که به بعضی از افراد مورد اعتماد دستور دهد زندان ها را تفتیش نموده و مجددا به جرم آن ها رسیدگی کنند تا هر کدام از آن ها که بیگناه شناخته شدند آزاد گردند. همچنین درخواست دیگرم آن است که دستور دهید زندانیانی که مدت محکومیتشان پایان یافته است آزاد شوند. هارون گفت: هر دو درخواستت را پذیرفتم، آنگاه دستور داد بعضی از افراد مورد اعتماد به زندان ها رفته و بیگناهان و آنان را که مدت محکومیتشان تمام شده بود آزاد کردند. هارون دوباره پرسید: حاجت دیگری هم داری؟ گفت: در سال جاری زمین های زراعی عراق به دلیل کمبود بارندگی، محصول چندانی نداشته است و مالیاتی که از صاحبان آن گرفته می شود در مقایسه با سال قبل زیاد است به بعضی از معتمدان دستور بده که ما به التفاوت محصولات امسال و سال قبل را حساب کنند و به همان نسبت مالیات کمتری از آن ها بگیرند. هارون گفت: این را هم پذیرفتم، آنگاه به بعضی از افراد دستور داد با لحاظ تفاوفت دارایی و درآمد آن سال و سال قبل از مردم مالیات بگیرند. سپس هارون پرسید: آیا درخواست دیگری هم داری؟ گفت: بله. گفت: چه درخواستی؟ گفت: به رئیس بیت المال دستور دهد که جیرۀ سربازان را بپردازند، این کار به تقویت دولت می انجامد و به حزم اندیشی نزدیک تر است. هارون گفت: این خواسته را هم پذیرفتم. و فردای آن شب به رئیس دیوان دستور داد معوقه های سربازان را بپردازد. سپس برای آخرین بار رو به مأمون کرد و گفت: حاجت دیگری هم داری؟ گفت: جز بقای امیر حاجت دیگری ندارم.

ص: 101

هارون گفت: به نام خدا برو. سپس مأمون بازگشت. آنگاه هارون به زبیده گفت: آیا به فرق میان این دو پی بردی و دانستی که کدامیک با کفایت تر است؟

واقعیت همان بود که هارون گفته بود، اما در عین حال او امین را جانشین خود قرار داد و مأمون را ولیعهد کرد. اما مأمون زیر بار ولایتعهدی امین نرفت و همین باعث بروز جنگ میان آن ها و غلبۀ مأمون بر امین و کشتن او گردید. مأمون سپس جنازه امین را به خراسان برد و آن را در درگاه منزلش آویزان کرد و دستور داد هر کس خواست وارد منزل بشود بر صورت امین آب دهان بیندازد و او را لعنت کند. پس از چندی دستور داد جسد امین را دو شقه کردند و هر شقه ای را بر یکی از دروازه های بغداد آویزان نمودند تا آنان که وارد بغداد و یا از آن خارج میگردند جنازه را ببینند و از غلبه مأمون بر امین باخبر شوند. نتیجه آنکه هر چند امین و مأمون هر دو بر باطل بودند، اما آن باطلی که آمادگیهای لازم را برای به دست آوردن قدرت کسب کرده بود بر طرف مقابلش چیره شد و به مقصودش رسید.

محاصرۀ بغداد

در همین رابطه نقل شده است که پس از محاصرۀ بغداد توسط مأمون وقتی یکی از خواص و اطرافیان امین جهت چاره جویی و کسب تکلیف پیش او رفت دید زانوی غم را در بغل گرفته و شدیداً ناراحت است گفت: جناب خلیفه هیچ جای نگرانی نیست مقداری پول میان سربازانت تقسیم کن؛ اسب و سلاح لازم را هم برای آنان آماده نما و خودت هم فرماندهی آنان را به عهده بگیر و مطمئن باش که محاصرۀ بغداد شکسته خواهد شد، زیرا مردم از لحاظ آذوقه و سایر مایحتاج خود در مضیقه قرار گرفته اند و مادام که این محاصره ادامه داشته باشد وضعیت آن ها روز به روز بدتر خواهد شد. امین گفت: ولی ناراحتی من به خاطر محاصرۀ بغداد نیست! مرد پرسید: پس چه چیزی تو را غمگین نموده است. امین

ص: 102

گفت: ناراحتی من به خاطر گوشواره ای است که از دستم رفت. من پیش از این از دجله یک ماهی بسیار زیبایی را گرفته و گوشواره هایی از طلا و جواهر را بر آن آویخته بودم آلان مدتی است آن ماهی از حوض به دجله رفته و هنوز باز نگشته است و من هرچه غواصان را به دنبال آن فرستاده ام پیدایش نکرده اند ناراحتی من به خاطر آن گوشواره است، نه محاصرۀ بغداد و نه به دلیل آنکه مردم در تنگنا و فشار قرار گرفته اند و دشمن هر لحظه ممکن است بغداد را تصرف کند. مرد از پیش او رفت و مدتی بعد شاهد آن شکست فاحش امین بود.

آمادگی و آینده نگری و همت بلند

اصلاح گرانی که به دنبال ایجاد تغییرات بنیادی بوده و می خواهند مسلمانان را از وضعیت خفت بار کنونی شان نجات بدهند بناچار باید از سه ویژگی آمادگی، آینده نگری و همّت بلند برخوردار باشند. یکی از نقاط ضعف بسیاری از سازمان های اسلامی، عملکرد نادرست آنهاست که بدین وسیله، زیان های جبران ناپذیری به خود و سازمان متبوعشان وارد می سازند اینان به جای آنکه شب و روزشان را صرف رسیدن به اهداف خود نمایند اوقاتشان را در پرداختن به مسائل حاشیه ای و درگیری های جانبی به هدر می دهند. همت بلند، آمادگی های لازم و صحیح و آینده نگری تنها چیزی است که جلوی این ضایعات را می گیرد و انسان را به نتایج دلخواه می رساند. بدون این سه عنصر انتظار پیروزی و موفقیت آرزویی است که هیچگاه جامۀ واقعیت نخواهد پوشید. خدای سبحان می فرماید: (لَّيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَلَا أَمَانِي أَهْلِ الْكِتَبِ مَن يَعْمَلْ سُوءًا يُجْزَ بِهِ)؛(1) «[پاداش و كيفر] به دلخواه شما و دلخواه اهل کتاب نیست. هرکس بدی کند در برابر آن کیفر می بیند».

ص: 103


1- سوره نساء، آیه 123.

دعا یا تلاش

یکی از مردان نیک اندیش طهرانی نقل می کرد: روزی گروهی از متدینان، برای مذاکره پیرامون امر مهمی او را به منزلشان دعوت کردند. این عده از کسانی بودند که رضاشاه را فردی بی دین و عامل استعمار و مسئول خرابی ایران می دانستند و طالب نابودی و سقوط او بودند. وقتی من به منزل آنان رفتم دیدم عدۀ دیگری هم در آنجا حضور دارند و جلوی هر یک از آن ها ظرفی از نخود سیاه گذاشته شده است. پرسیدم اینها چیست؟ گفتند: ما اینجا جمع شده ایم که برای سقوط و نابودی رضاشاه بر این نخودها دعا بخوانیم و به این وسیله شرّ او را از سر مردم کوتاه کنیم.

به آن ها گفتم: رضاشاه برای مبارزه با اسلام و خدمت به استعمار عملاً دست بکار شده است بنابراین شما هم برای از بین بردن او باید دست به اقدامات عملی بزنید و الا بعید می دانم از این نخودها کاری ساخته باشد. رضا شاه برای دستیابی به هدف خود مدارسی را اعم از دخترانه و پسرانه تأسیس کرده؛ هیئت دولت تشکیل داده؛ بودجۀ لازم را فراهم آورده؛ ارتشی مجهز و مسلح به انواع سلاح های پیشرفته سبک و سنگین تدارک دیده است و بالاخره یک نیروی انتظامی کارآمد و زبده را به وجود آورده است. بنابراین من بعید می دانم که خدا دعایتان را مستجاب کند و بدون تلاش و عمل بتوانید شاهد سقوط رضاشاه باشید. خود خدای متعال در قرآن می فرماید: (ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا)؛(1) «سپس راهی را دنبال کرد» شما اول باید اسباب و عوامل لازم را برای این کار فراهم کنید و آنگاه از خدا بخواهید آنچه را که خارج از حیطۀ اختیار و توان شماست در مسیر تحقق هدفتان قرار بدهد. چون مسائلی که اختیار آن به دست انسان است و آدمی موظف است از راه کار و تلاش آن ها را به دست بیاورد، از قلمرو دعا خارج است. در این قلمرو انسان باید از اسباب

ص: 104


1- سوره کهف، آیه 89.

و عوامل مربوطه پیروی کند تا به هدف برسد. در حدیثی آمده است: «أبى الله أن يجري الأمور الا بأسبابها؛(1) خداوند امور را فقط از طریق اسباب و عوامل آن به جریان می اندازد».

بنابراین قلمرو دعا منحصر به مسائلی است که از اختیار انسان بیرون است و دور از دسترس بشر قرار دارد. در این قلمرو انسان از خدا می خواهد که آن اسباب و عوامل غیبی و ماوراء طبیعی را به کمک او بفرستد و وی را به نتیجه برساند.

آن دوست طهرانی می گفت: اتفاقاً همانطور هم شد و رضاشاه تا آخرین مرحلۀ نابودی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و دینی ایران پیش رفت و به گونه ای سرنوشت ایران را به استعمارگران پیوند زد که آثار آن هنوز از میان نرفته است.

عدم آینده نگری و پیامدهای منفی آن

وقتی انگلیسی ها عراق را اشغال کردند در اولین گام سران اقوام و قبایل را با پول خریده و آن ها را در مقابل مجاهدان قرار دادند. امّا در نهایت و پس از آنکه انگلستان به نتایج دلخواه خود رسید، همان هایی که از انگلیس پول گرفته بودند در دام آنان گرفتار شدند، بدین ترتیب که تا آخرین دیناری که به اینان داده بود، پس نگرفت دست از سر آنان برنداشت. یکی از این سران کسی بود که انگلیسی ها صد هزار روپیه برایش فرستاده بودند. انگلستان پس از آنکه موقعیت خود را تحکیم کرد و بر اوضاع مسلط شد به یکی از همسایگان این شخص دستور داد علیه او شکایت کند. او هم شکایتی مبنی بر اینکه دیوار منزلش به سبب آبیاری باغچۀ شیخ خسارت دیده است، تنظیم و تقدیم حاکم انگلیسی کرد. پس از آن حاکم او را احضار و به پرداخت پنج هزار روپیه غرامت محکوم نمود. چندی بعد همسایهٔ دیگری از او شکایت کرد که مثلا گاوش به مزرعه او رفته و قسمتی از آن را خراب کرده

ص: 105


1- كافى، ج 1، ص 183 « أبى الله أن يجري الأشياء الا بأسباب».

است. بار دیگر حاکم انگلیسی ده هزار روپیه جریمه اش ساخت و همینطور از او شکایت می کردند و از این طریق نود هزار روپیه را از او پس گرفتند. در این اثنا شیخ جریان را فهمید و دانست که مسأله، مسألۀ همان صد هزار روپیه است. از این رو او ده هزار روپیه باقیمانده را در دستمالی پیچید و به نزد حاکم برد و به او داد سپس گفت: از این پس دیگر حسابی باهم نداریم و خواهشمندم مشکل جدیدی برایم ایجاد نکنید. حاکم انگلیسی با خنده مبلغ را گرفت و شیخ با سرافکندگی و خواری از نزد او بازگشت. سرنوشت تمام کسانی که علیه مظلومان به ستمگران کمک کنند همین است و عاقبتی جز خفت و خواری و ننگ و ذلت ندارند و زمانی پشیمان خواهند شد که دیگر دیر شده باشد. اگر این شیخ مردی عاقبت اندیش بود، کشور و دین خودش را نمی فروخت و اینچنین تحقیر و سرافکنده نمی گشت.

آری اینگونه از حکام ستمکار و علمای درباری که همچون سگان سر لاشۀ دنیا به صورت یکدیگر چنگ می زنند و آخرت را به فراموشی سپرده اند عامل اصلی خروج مردم از دین خدایند. و چنانکه آن فرد وقتی خلیفۀ عباسی را مشغول طواف دید با صدای بلند خواند: بسم الله الرحمن الرحيم اذا جاء نصر الله والفتح و رأيت الناس يخرجون من دين الله افواجاً؛ (و آنگاه که نصرت و فتح خدا فرا برسد مردمان را خواهی دید که دسته دسته از دین خدا بیرون می روند.) خلیفه وی را طلبید و به او گفت: فلانی قرآن را غلط قرائت کردی. مرد گفت: خیر خطا نکرده ام. خلیفه گفت: صورت صحیح آیه چنین است: (إذا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ* وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا)؛(1) «آنگاه که نصرت و پیروزی خدا فرا برسد مردمان را خواهی دید که دسته دسته به دین خدا می گروند».

مرد گفت: این مربوط به زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله بود؛ و امّا در دوران تو مردم دسته دسته

ص: 106


1- سوره،نصر، آیه های 1 و 2.

از دین بیرون می روند. خلیفه ساکت شد و جوابی نداد.

البته رسول خدا صلی الله علیه و آله اسلام را بر اخلاق و واقع بینی استوار ساخت. ولی این حكام ستمگر، امرشان را بر عدم واقع بینی و رذائل اخلاقی بنیان نهاده اند. خداوند در قرآن می فرماید: (أَدْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَٰدِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ)؛(1) «مردم را با حکمت و موعظۀ نیک به راه خدا دعوت کن و به بهترین نحو با آنان مجادله نما». ولی اینان در برخورد با مخالفان خود بدترین حالت را انتخاب کرده اند. چه اینکه هر انسانی در برخورد با دشمنانش یکی از این چهار حالت را بر می گزیند:

حالت اول: در این حالت با شدتی بیشتر به مقابله با او بر می خیزد. این حالت کسی است که متوازن نیست. اگر مثلاً کسی بر گونۀ او سیلی بزند، او وی را می کُشد و اگر کسی بخواهد او را بکشد وی پیشدستی کرده او و اطرافیانش را می کشد. اسلام این روش را تقبیح نموده و از آن نهی کرده است. خدای متعال با اشاره به اینگونه افراد می فرماید: (وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَانُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى)؛(2) «و البته نباید دشمنى گروهی شما را بر آن دارد که عدالت نکنید. عدالت کنید که آن به تقوا نزدیک تر است».

و می فرماید: (وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى)؛(3) «و هیچ باربرداری بارِ [گناه] دیگری را برنمی دارد».

عقل نیز این شیوه را محکوم میکند و آن را قبیح می شمارد.

امروزه تقریباً عموم حکام مسلمانان به این شیوه عمل می کنند. از باب مثال عبد الکریم قاسم رئیس جمهور وقت عراق به قضات دستور داد هر که به او اهانت کرد، وی را ده سال به زندان بیندازند، در حالی که طبق قانون همین کشور، کسی که به خدا و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله

ص: 107


1- سوره نحل، آیه 125.
2- سوره مائده، آیه 8.
3- سوره انعام، آیه 164.

توهین می کرد جریمه او فقط یک چهارم دینار بود.

حالت دوم: در این حالت انسان فقط مقابله به مثل می کند. و از آنجا که طبیعت بشر غالباً خواستار مقابله به مثل است و به کمتر از آن راضی نمی شود، شرع حکم به جواز این شیوه نموده و آن را پذیرفته. خداوند می فرماید: (وَالْحُرُمَٰتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا أَعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ)؛(1) «ماههای حرام در مقابل ماههای حرام، پس هرکس هرگونه به شما تعدی نمود شما هم به همان شیوه با او مقابله کنید».

و نیز فرموده است: ﴿وَجَزَوْا سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِّثْلُهَا)؛(2) «سزای بدی، بدی مثل آن است».

عقلای جهان غالباً طرفدار این شیوه اند جز آنانکه می خواهند گذشت نمایند و فضیلت بیشتری را کسب کنند.

حالت سوم: به موجب این حالت آدمی به جای مقابله به مثل عفو و چشم پوشی را شیوۀ خود قرار می دهد. خدای سبحان فرموده است: (خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِینَ)؛(3) «ای پیامبر، عفو را پیشه کن و به نیکوکاری دستور بده و از جاهلان رویگردان شو».

حالت چهارم: این حالت شامل گذشت و نیکی در مقابل بدی است. این حالت باعث می شود مردم به رسول خدا صلی الله علیه و آله حامل رسالت او بگروند و هدایت یابند. خدای سبحان می فرماید: (أَدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ * وَمَا يُلَقَّهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ)؛(4) «بدی را با نیکی دفع کن تا دشمنت به دوست حامّی تو تبدیل شود. و جز صابران و آنان که دارای نصیب بزرگی هستند به این روش عمل نمی کنند».

ص: 108


1- سوره بقره آیه 194.
2- سوره شوری، آیه 40.
3- سوره اعراف، آیه 199.
4- سوره فصلت، آیه های 34 و 35.

نمونه های تاریخی

با مروری به تاریخ انبیاء و ائمه علیهم السلام و مصلحان بزرگ در می یابیم که شیوۀ آنان در مقابل مخالفان خود شیوهٔ گذشت و نیکی در برابر بدی و دشمنی بوده است. و این نیاز همۀ اصلاح گرانی است که آرزوی موفقیت و رسیدن به هدف را در سر دارند.

الگوی میرازی شیرازی

گویند وقتی به میرزای شیرازی خبر رسید که فلان طلبه به دشمنی با وی برخاسته و از او به بدی یاد می کند اعتنایی نکرد و آن را نشنیده گرفت. سرانجام که توهین و اهانت های آن شخص از حد گذشت گروهی به نزد میرزا رفته و خواستار اخراج او از حوزه و قطع شهریۀ وی شدند. امّا میرزا به این پیشنهاد نیز اعتنایی نکرد و گفت: او را به حال خود بگذارید.(1) و بدین ترتیب طلبهٔ یاد شده در سامراء باقی ماند.

چند سال بعد وقتی گروهی از اهالی تهران به عزم زیارت عتبات به عراق آمده بودند میرزا آن طلبه را به عنوان وکیل و نمایندهٔ خود به آنان معرفی کرد و سفارش نمود در موارد لزوم به او مراجعه کنند. آن ها که با سابقۀ این طلبه و دشمنی او با میرزا آگاه بودند از این عمل میرزا شگفت زده شده و از سعۀ صدر او تعجّب کردند. بالاخره آن ها تسلیم خواست میرزا شده و به همراه آن طلبه به تهران بازگشتند. بعد از گذشت سال ها که قضیۀ تنباکو پیش آمد ناصرالدین شاه به قصد ایجاد اختلاف میان صفوف علما و تثبیت اعطای امتیاز به غربی ها از این طلبه که در آن هنگام به یکی از چهره های سرشناس و متنفذ وقت تبدیل

ص: 109


1- این برخورد انسان را به یاد امیرمؤمنان علیه السلام می اندازد که چگونه نه تنها کوچکترین تعرضی به خوارج نکرد بلکه حتی حاضر نشد سهمیۀ آنان را از بیت المال قطع نماید. چنانکه قبل از حضرت علی علیه السلام پیامبر صلی الله علیه و آله منافقین را از حقوق خود محروم نساخت.

شده بود خواست مجلسی ترتیب داده و همۀ علما را دعوت کند و به آن ها بگوید که شاه می خواهد با آنان ملاقات و مذاکره نماید.

او نیز چنین جلسه ای را ترتیب داد. شاه پس از حضور در این جلسه رو به حاضران کرد و گفت: اگر تنباکو حلال است که میرزا نمی تواند آن را حرام کند. چون حلال محمّد تا روز قیامت حلال است و اگر حرام است، پس چگونه شما پیش از این از آن استفاده می کردید؟ یکی از علما در جواب گفت: تنباکو به خودی خود و به عنوان اوّلی حلال است، امّا چون اینک به وسیله ای برای اضرار به اسلام و مسلمانان تبدیل شده است به حكم ثانوى حرام شده است. عیناً مانند آب که در شرایط عادی حلال است امّا برای کسی که بیماری استسقاء دارد حرام است. چون به حال او مضرّ است. بنابراین حلال محمّد حلال و حرام او حرام است، لکن خود پیامبر صلی الله علیه و آله در کنار این قانون قانون دیگری را قرار داده است که به موجب آن حرام را حلال و حلال را حرام می کند. در حدیث آمده است: «ليس شيء ممّا حرّم الله الّا وقد احلّه لمن اضطرّ اليه؛(1) هیچ حرامی نیست مگر آنکه خدا آن را برای فرد مضطر حلال کرده است». بنابراین حرام برای فرد مضطر حلال می گردد همچنان که حلال اگر متضمن ضرر باشد حرام می شود. و این مطابق همان قاعده ای است که خود پیامبر صلی الله علیه و آله آن را وضع کرده است: «لا ضرر ولا ضرار؛(2) هر نوع زیان دیدن و زیان رساندن به دیگران از اسلام نفی شده است».

خلاصه آنکه پس از مشاجرات فراوان میان شاه و علما، شاه با ناراحتی رو به علما کرد و گفت: بالاخره می خواهید چکار کنید و آخرین تصمیمتان چیست؟ در این هنگام که دیگر هیچ یک از علما قادر به رویارویی با شاه نبود و نمی توانست در مقابل خشم او بایستد، آن طلبه خطاب به شاه گفت: امروز میرزای شیرازی پیشوای مسلمانان است و او

ص: 110


1- وسائل الشیعه، ج 4، ص 373.
2- همان، ج 18، ص 32.

چون دیده است استعمال تنباکو به ضرر اسلام و مسلمانان است آن را حرام کرده است و ما از شاه انتظار داریم که هر چه زودتر حکم او را تنفیذ، و اجرا کند و گرنه ما به زور شمشیر حکمش را به اجرا می گذاریم. شاه در غضب شد و با دست خالی از جلسه بیرون رفت.

وقتی خبر این جلسه و ایستادگی آن طلبه در برابر شاه به گوش میرزا رسید، وی کسانی را که روزی خواستار اخراج این طلبه از حوزه و قطع شهریۀ او بودند طلبید و به آنان گفت: اگر آن روز حرف شما را شنیده بودم آیا امروز امکان داشت چنین فایدۀ بزرگی نصیبمان گردد. و بدین ترتیب همگی به صائب بودن نظر میرزا و دوراندیش تر بودن او از خودشان، اعتراف کردند.

سعه صدر میرزا محمّد تقی شیرازی

مرحوم پدرم نقل می کرد که فردی پیش میرزا آمد و درخواست مقداری پول کرد. اما میرزا چون پولی نداشت عذر خواست و چیزی به او نداد. مرد زبان به ناسزا گشود و رودرروی میرزا به او توهین کرد. ولی میرزا هیچ عکس العملی نشان نداد و ساکت ماند. او حتی اجازه نداد حاضران نیز عکس العملی نشان دهند و متعرض آن مرد شوند. میرزا گفت: ناراحتی او به خاطر فقر است، او را به حال خود بگذارید. پس مرد بلند شد و رفت. بعد از مدتی مقداری پول برای انجام نماز و روزۀ قضا پیش میرزا آوردند، میرزا این اموال را بین عده ای تقسیم کرد و سهمی هم برای آن مرد کنار گذاشت و سفارش کرد آن را به او برسانند. عده ای از حاضران به میرزا اعتراض کردند و گفتند: جناب استاد مگر دشنام از گناهان کبیره نیست؟ گفت: بلی. گفتند: مگر به فتوای خود شما کسی که می خواهد نماز و روزۀ قضای میّت را به جا بیاورد نباید عادل باشد؟ گفت: آری. گفتند: مگر این مرد تا همین چندی قبل به شما دشنام نمی داد؟ آیا دشنام به شما او را از عدالت نینداخته است؟ میرزا گفت: مطلب

ص: 111

همین طور است که می گویید. هم عدالت را برای کسی که می خواهد نماز و روزۀ قضای میت را به جای بیاورد شرط می دانم و هم دشنام دادن باعث سقوط عدالت می شود؛ امّا این مرد مصداق هیچ یک از اینها نیست. منظور میرزا این بود که دشنام دادن او از سر اضطرار بوده است نه از روی تعمّد.

آری میرزا زعیم مسلمانان است و از شخصیتی مثل او جز این انتظاری نیست.

چشم پوشی شیخ مازندرانی

از عالم بزرگ شیخ زین العابدین مازندرانی رحمه الله از مراجع بزرگ یک قرن پیش نقل شده است که روزی به همراه عده ای از اصحابش عازم زیارت امام حسین علیه السلام شد، در بین راه سیّد فقیری به آنان پیوست و از شیخ خواست برای اصلاح امورش به او کمک مالی بدهد. شیخ گفت: الآن چیزی به همراه ندارم وقتی از حرم شریف برگشتم به منزل من بیا پول مورد نیاز را به تو بدهم، ولی سیّد دست بردار نبود و چون به نتیجه نرسید آب دهان بر صورت شیخ انداخت. ناگاه اطرافیان شیخ که شاهد این صحنه بودند به سید هجوم بردند و خواستند او را تنبیه نمایند، اما شیخ در حالی که با دست خویش آب دهان آن فرد را از صورتش پاک می کرد، جلوی آنان را گرفت و گفت: من امیدوارم که خدا به پاداش آن آب دهان صورتم را در آتش نسوزاند و عذابم نکند و جدش در روز قیامت شفاعتم نماید.

درس های اخلاق

اینک به امام سجاد علیه السلام بنگریم که در بلندترین نقطۀ بزرگواری و گذشت قرار دارد و نسبت به تمام کسانی که وی را آزار داده و مورد ستم قرار داده اند نه تنها هیچ گونه کینه و کدورتی به دل راه نمی دهد بلکه از خدای متعال برای آن ها طلب عفو می نماید: «اللّهم و ايّما عبد نال

ص: 112

مني ما حظرت عليه... فاغفر له ما المّ به منّي و اجعل ما سمحت به من العفو عنهم و تبرعت به من الصدقه عليهم ازكى صدقات المتصدّقين و اعلى صلات المتقرّبين و عوّضني من عفوي عنهم عفوك... حتّى يسعد كلّ واحد منّا بفضلك وينجو كلّ منّا بمنّك؛(1) خدایا و هر آن بنده ای که حقی از حقوق من و حدّی از حدود مرا که تو از آن نهی فرمودی از بین برده و پردۀ حرمتی از حرمت هایم را که تو اجازۀ هتک آن را نداده ای دریده باشد و مظلمه و حقی از مرا به گور برده باشد، پس او را در ظلمی که به من کرده است بیامرز و در حقی که از من برده است عفو کن و دربارۀ آنچه با من کرده، او را سرزنش نکن و به سبب آزردن من رسوا مساز و این گذشت را که دربارۀ ایشان به کار برده ام و این تبرعی که در کرم نسبت به ایشان معمول داشته ام، پاکیزه ترین صدقات صدقه دهندگان و بالاترین عطایای تقرب جویان قرار ده و مرا در برابر عفو ایشان به رحمت خود پاداش ده تا هر یک از ما به سبب فضل تو نیک بخت گردد و هر کدام از ما در پرتو احسان تو نجات یابد».

امام سجاد علیه السلام در دعایی دیگر از اینکه عذر برخی از معذرت خواهان را نپذیرفته است پوزش خواسته و فرموده است: «اللّهم اني اعتذر اليك من مظلوم ظلم بحضرتي فلم انصره، و من معروف اسدي اليّ فلم اشكره، و من مسيء اعتذر الي فلم اعذره، و من ذي فاقة سألني فلم اوثره... و من عيب مؤمن ظهر لي فلم استره، و من كلّ اثم عرض لي فلم اهجره، ... و اجعل ندامتى على ما وقعت فيه من الزلّات وعزمي على ترك ما يعرض لي من السيّئات توبة توجب لي محبّتك يا محبّ التوّابين؛(2) خدایا من در پیشگاه تو عذر می خواهم از مظلومی که در حضور من به او ستم رسیده و من او را یاری نکرده باشم و از احسانی که دربارۀ من انجام گرفته و شکر آن را به جا نیاورده باشم، و از بدکرداری که از من عذر خواسته و من عذرش را نپذیرفته ام و از فقیری که از من خواهشی کرده و من رفع حاجت

ص: 113


1- صحيفه سجاديه، من دعائه في طلب العفو.
2- همان، من دعائه في الاعتذار.

او را بر انجام کار خود ترجیح نداده ام و از حق مؤمنی که بر ذمّه ام مانده و آن را نپرداخته ام و از عیب مؤمنی که بر من آشکار شده و آن را نپوشانده ام و از هر گناهی که برایم پیش آمده و از آن دوری نکرده ام، خدایا از تمام آن ها و نظائر آن ها از تو عذر می خواهم، عذر ندامتی که مرا در برابر پیش آمدهای نظیر آن واعظی باشد، پس بر محمّد و آل او رحمت فرست و پشیمانی ام را از لغزش هایی که به آن دچار شده ام و تصمیمم را بر ترک گناهانی که برایم پیش آید تو بهای قرارده که برای من موجب محبّت تو گردهای دوست دار توبه کنندگان».

بدیهی است که امام سجاد علیه السلام این سخنان را برای آموزش ما مسلمانان فرموده است. زیرا مقام او بالاتر از آن است که چنین رفتاری داشته باشد. ایشان قریب به همین مضامین را در دعای مکارم الاخلاق هم تکرار کرده و می فرماید: «اللّهم صلّ على محمّد وآله، وسدّدني لأن اعارض من غشّني بالنصح، واجزي من هجرني بالبرّ، واثيب من حرمني بالبذل، واكافي من قطعني بالصلة، واخالف من اغتابني الى حسن الذكر، وان اشكر الحسنة واغضي عن السيئة. اللّهم صل على محمّد و آله، وحلّني بحلية الصالحين، والبسني زينة المتّقين في بسط العدل، وكظم الغيظ، واطفاء النائرة، وضمّ اهل الفرقة، واصلاح ذات البين، وافشاء العارفة، وستر العائبة، ولين العريكة، وخفض الجناح، وحسن السيرة، وسكون الريح، وطيب المخالقة، والسبق الى الفضيلة، وايثار التفضّل، وترك التعيير، والافضال على غير المستحق، والقول بالحق و ان عز واستقلال الخير و ان كثر من قولى وفعلي، واستكثار الشّر وان قلّ من قولي وفعلي، واكمل ذلك لي بدوام الطاعة، ولزوم الجماعة، ورفض اهل البدع ومستعمل الرأي المخترع ...؛(1) خدايا بر محمّد و آل او رحمت فرست و مرا توفیق ده تا با کسی که با من غشّ و دغلی کند به خیرخواهی و اخلاص مقابله کنم و آن را که از من دوری گزیند به نیکویی پاداش دهم و با آن کس که مرا محروم سازد

ص: 114


1- همان، من دعائه في مكارم الاخلاق.

به بخشش عوض دهم. و آن کس که رابطه اش را با من قطع کند، با پیوستن جبران کنم و با کسی که از من غیبت کند، به وسیلهٔ ذکر خیرش جبران نمایم. و در برابر نیکی سپاسگزاری کنم و از بدی چشم بپوشم. خدایا بر محمّد و آل او رحمت فرست و مرا به زیور صالحان آراسته دار و در گستردن داد و فرو خوردن خشم و خاموش کردن آتش فتنه و خصومت و جمع آوری پراکندگان و اصلاح میان مردمان و فاش کردن نیکی های اهل ایمان و پوشاندن عیب آنان و نرم خویی و فروتنی و خوش رفتاری و سنگینی و وقار و حسن معاشرت و سبقت جستن به فضیلت و برگزیدن انعام و رویگردانی از سرزنش و خرده گیری و ترک احسان دربارۀ نااهل و گفتن حق هر چند دشوار آید و اندک شمردن خیر در گفتار و کردارم گرچه بسیار باشد، و بسیار دیدن شرّ در گفتار و کردار خویش گرچه اندک باشد، مرا در تمام این صفات به خلعت زیبای پرهیزگاران بپوش و این صفات را وسیله ادامۀ اطاعت و التزام جماعت و فروگذاشتن اهل بدعت و بکار برندۀ رأی خود درآور و کامل ساز».

ص: 115

8. جلوگیری از اختلاف

یکی از مهمترین وظائف اصلاح گرایان جلوگیری از وقوع انواع اختلافاتی است که ممکن است به نام های نژاد و رنگ پوست و زبان و ملیت و مرز و مانند آن در میان مردم زمینۀ بروز پیدا کند. البته این امر با شعار و حتی تصویب قوانین محقق نمی شود. برای رسیدن به این هدف باید همان طور که اسلام مقرر فرموده است، زمینه ها و فرصت های لازم در تمام مراحل زندگی و برای همۀ انسان ها به طور یکسان فراهم گردد خدای سبحان می فرماید: (إِنَّا خَلَقْنَكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَكُمْ)؛(1) «ما شما را از یک زن و مرد خلق کردیم و برای شناخت یکدیگر شما را شعبه شعبه و قبیله قبیله قرار دادیم، امّا در نزد خدا کسی بزرگوارتر است که متقّی تر باشد».

و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: «الناس سواسية كأسنان المشط كلّهم من آدم و آدم من تراب لا فضل لعربي على عجمي ولا لأحمر على أسود إلّا بالتقوى؛(2) مردم همچون دندانه های شانه و در یک سطح قرار دارند، همه از آدماند و آدم از خاک، و عرب بودن یا سرخ پوست بودن فرد مایۀ برتری او بر عجم و سیاه پوست نمی شود، ملاک برتری افراد تنها تقواست».

و رسول الله صلی الله علیه و آله خود تا بود طبق همین اصل با مسلمانان رفتار می نمود امّا وقتی امویان

ص: 116


1- سوره حجرات آیه 13.
2- ر.ک: الاختصاص، ص 341؛ و بحارالانوار، ج 73، ص 350: «کلّکم لآدم و آدم من تراب...».

روی کار آمدند نژاد عرب را بر غیر عرب مقدم داشتند، نوبت عباسیان که رسید به مقتضای شرایط نژادهای ایرانی و ترکی و عربی را بر سایر نژادها ترجیح می دادند. و آنگاه که زمام امور به دست عثمانی ها افتاد، برای نژاد ترک بیشتر از سایر نژادها احترام قائل می شدند. مهم آن است که ما بدانیم که تفرقه و اختلاف از ویژگیهای بارز جوامع عقب مانده است.

تفرقه، جرقۀ جنگ است

اساساً فرقه گرایی و نژادپرستی و تفرقه و اختلاف عامل اصلی عقب ماندگی اسلام و مسلمانان است. اگر عوامل بروز بسیاری از جنگهای میان مسلمانان را ریشه یابی کنیم در می یابیم که اختلاف و تفرقه علت اصلی آن ها به شمار می رود. و حکام نادان و دنباله های استعمار نقش اصلی را در ایجاد این اختلافات داشته اند. مثلا جنگ بین عراقی ها و کردها که به مدت پنجاه سال ادامه داشت و بار دیگر از سی سال پیش به این طرف شعله ور شده است علتی جز تفرقه بین عرب ها و کردها ندارد در این رابطه خود مرا در زمان قاسم و عبد السلام تحت فشار شدید قرار دادند تا بلکه بتوانند فتوایی در وجوب جنگ عراقی ها با کردها بگیرند، اما من این کار را نکردم و در مقابل تمام تهدیدها و فشارها ایستادگی نمودم. به عنوان مثال در یکی از روزها هیئتی از طرف عبد السلام نزدم آمدند و گفتند: این کردها از عوامل استعمارند و می خواهند کشور را به آشوب بکشند و صفوف ملت را از هم جدا کنند، بنابراین لازم است دربارهٔ وجوب جنگ با آن ها فتوایی بدهید و عراقی ها را به مبارزهٔ با آن ها دعوت کنید تا آنان را ریشه کن کنند. من گفتم: اگر این کار را نکنم چه خواهید کرد؟گفتند: در این صورت باید پیامدهای آن را تحمل کنید. گفتم: اشکالی ندارد و من آمادگی کامل را برای تحمل هر نوع پیامدی دارم. پرسیدند: مانع شما برای صدور فتوا چیست؟ گفتم: معلوم است، چون همانطور که عرب ها مسلمانند کردها هم مسلمانند. وقتی شما

ص: 117

حکومت خود را بر اساس قومیت عربی بنا کرده اید، آن ها هم از شما یاد گرفته اند که برای خودشان حکومتی بر مبنای قومیت کردی تأسیس کنند، یک بام و دو هوا که نمی شود! در دولت شما کردها هیچ زمینه ای برای رسیدن به پست های کلیدی ندارند، معنی این حرف شما آن است که به آن ها بگوییم مبارزه نکنید تا عربها بر شما مسلط شوند. اگر مساوات را در میان کردها و عرب ها رعایت می کردید و یک کرد هم می توانست مانند برادر عرب مسلمانش از تمام امکانات علمی و اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و نظامی و امثال آن استفاده کند، آن ها خود به خود سلاح هایشان را بر زمین می گذاشتند، چون عرب ها را برادر خود می دانستند و با آن ها رفتار برادرانه می کردند. اما اینکه شما آنان را از تمام مزایا محروم کنید و توقع داشته باشید دست از جنگ بکشند و تسلیم شما شوند و به صورت افراد درجۀ دو درآیند، انتظاری بیهوده و عملی غیر منطقی است و با اسلام نیز بیگانه است.

آن هیئت با دست خالی برگشت مرا نیز تحت مراقبت و فشار قرار دادند و تاوان این مقاومت را پرداخت کردم.

از دیروز تا امروز

جای بسی تأسف است که انسان وارد هر یک از کشورهای اسلامی که می شود می بیند مردم آن با یکدیگر اختلاف دارند، و این غیر از اختلافاتی است که مردم این کشور با آن کشور دارد و استعمارگران از طریق رسم خطوط مرزی آن ها را از یکدیگر جدا کرده اند. انسان وقتی وارد این کشورها می شود مشاهده می کند که هر یک از اقوام و قبائل داخلی ساکن در آن با قوم و قبیلهٔ دیگر نزاع و کشمکش دارند و هر طائفه ای که بر سر کار می آید زیر پوشش هزار اسم و عنوان آن طائفهٔ دیگر را تحت فشار قرار می دهد حال آنکه در دورۀ اسلامی اینگونه نبود و مسلمانان کوشش می کردند اقوام مسلمان دیگر را به خود

ص: 118

نزدیک سازند. امّا اکنون که دورۀ انحطاط است به ویژه در قرن حاضر که مسلمانان به پایین ترین درجۀ انحطاط فرو رفته اند، ما شاهدیم که چگونه تمام اصول و شعارها واژگونه شده و به رنگ های نژادی و زبانی و مانند آن در آمده اند. کردها علیه عجم ها شعار می دهند و عجم ها علیه کردها، ترک ها ضد فارس ها هستند و فارس ها ضد ترک ها، عرب ها و فارس ها به دشمن یکدیگر تبدیل شده اند و علیه یکدیگر سخنانی بر زبان می آورند که قلم از بازگویی آن ها شرم دارد. اینجاست که ضرورت تفرقه زدایی از صفوف مسلمانان پیش از پیش خود را نمایان می سازد و بر تکلیف ما در این زمینه می افزاید.

محو آثار تفرقه

امّا تفرقۀ موجود بین کشورهای اسلامی فقط به آنچه گفته شد خلاصه نمی شود. این تفرقه آثار و نشانه های دیگری هم دارد که باید آن ها را نیز از بین برد تا به کلی زمینۀ آن خشک شود. یکی از این نمودها و نشانه ها، اختلافات پولی و تاریخی این کشورها با یکدیگر است. مثلا می بینیم که در مدارس عراق تاریخ بابلیان را تدریس می کنند و در مدارس ایران تاریخ ساسانیان خوانده می شود و در مدارس مصر تاریخ فراعنه. در حالی که باید تمام این نوع تاریخ ها از بنیان کنار گذاشته شود و یا به شیوه ای که قرآن آموخته است با آن ها برخورد شود، چون آموخته های قرآنی حدّ فاصل بین دعوت پیامبران و دعوت پادشاهان است.

تأسف اینجاست که می بینیم حتی احزاب اسلامی نیز در برنامه های تبلیغاتی و سازمانی خود فقط به یک منطقۀ خاص توجه دارند مثلا احزاب عراقی و پاکستانی و مغربی و غیر آنها، هر کدام فقط محدودۀ جغرافیایی خود را مدّ نظر دارند گویی آن ها هم خطوط مرز جعلی و ساختۀ دست استعمارگران را به رسمیت شناخته اند. البته بعضی از آن ها این غفلت خود را چنین توجیه می کنند و می گویند چون از سرزمین های دیگر اطلاع ندارند فعالیت

ص: 119

خویش را به آن مناطق گسترش نمی دهند. علاوه بر اینکه هر منطقه ای مشکلات خاص خود را دارد که باید حل گردد و به همین علت فقط به مناطق خود توجه دارند. بعضی دیگر نیز به این آیه استدلال می کنند: (قَتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُم مِّنَ الْكُفَّارِ ...)؛(1) «با کافرانی که مجاور شمایند کارزار کنید». یا می گویند: «الاقربون اولى بالمعروف، اوّل باید به نزدیکان خود توجه کنیم، آنگاه به دیگران» و سخنانی از این دست که هیچ ارتباطی با حقیقت اسلام ندارد و استدلال به دلیلی است که اصلا دلیل شمرده نمی شود و مدعای آن ها را ثابت نمی کند.

و امّا دربارۀ وحدت بین شیعه و سنّی نیز به تفصیل در کتابی که به همین منظور نوشته ایم بحث کرده ایم و در اینجا فقط به ذکر بعضی از بخش های آن اکتفا می کنیم.

وحدت اسلامی

سخن گفتن از وحدت اسلامی و شعار دادن دربارۀ آن البته کار آسانی است امّا اجرا کردن آن گفته ها نیازمند طرحی گسترده است که هم شامل دولت می شود و هم مردم و همه را در بر بگیرد. امید است طرحی که ما در این خصوص ارائه کرده ایم این هر دو هدف را تأمین کند. می دانیم جهان اسلام اعم از کشورهای اسلامی و غیر اسلامی، جمعیتی بالغ بر یک میلیارد نفر را در خود جای داده است. از این تعداد نیمی شیعه و نصف دیگر سنی اند و در مناطق مختلف پراکنده شده اند. اگر ما بخواهیم این جمعیت بزرگ را در زیر چتر یک حکومت دینی واحد گرد آوریم به چند چیز نیاز داریم:

1. باید مجلسی متشکل از مراجع تقلید شیعه فراهم کنیم که در آن بر اساس اکثریت آراء تصمیم گیری نموده و به صدور حکم بپردازد.

2. باید مجلسی متشکل از مراجع اهل سنّت و علمای آنان تشکیل دهیم که در آن به

ص: 120


1- سوره توبه، آیه 123.

حکم اکثریت آراء تصمیم گیری کرده و حکم صادر کنند.

3. باید مجلسی مرکب از این دو مجلس به وجود بیاوریم تا در مسائلی که مربوط به مسلمانان اعم از شیعه و سنّی می شود مانند صلح و جنگ و امثال آن، به تصمیم گیری و صدور حکم بپردازند لیکن تصمیمات این مجلس مشترک باید به تصویب اکثریت آرای هر دو مجلس برسد. البته مراد از این اکثریت، اکثریت نسبی است نه مطلق، یعنی لازم نیست نظر اکثریت هر دو مجلس تأمین گردد، بلکه نصف به اضافۀ یک رأی از آرای اخذ شده. هر یک از این مجالس نه نفرند که در مجموع هیجده نفر می شوند، در این صورت اگر خواستند حکمی بدهند که مربوط به تمام یک میلیارد جمعیت مسلمانان می شود، آن حکم و تصمیم باید به تأیید و تصویب پنج نفر از اعضای هر یک از آن دو مجلس برسد و از مجموع آرای آن ها مثلا تعداد ده رأی به دست آید. نه آنکه در یک مجلس نه نفر به آن رأی دهند و در مجلس دیگر یک نفر و بدین صورت ده رأی به دست آید.

4. هر یک از این دو گروه آزاد باشند تا اصول و فروع گروه دیگر را به بحث و مناقشه بگذارد، بدون آنکه هیچکدام حق داشته باشند طرف دیگر را مورد تعرض جسمی و اقتصادی قرار دهد چون آزادی عقیده و بیان و نشر افکار و امثال آن از افتخارات اسلام است و اسلام آن را برای نجات انسان از انواع زبونی ها آورده است.

5. سپس باید از این مجلس اعلی (و شورای علما) احزاب اسلامی آزاد به وجود آید و هر کدام از آن ها بتوانند در قلمرو خود انواع آموزش ها و برنامه های لازم در تمام زمینه های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و تربیتی را برگزار نمایند و از طریق آن کادرهای لازم را برای ادارۀ کشور در مسائل قضایی، اجرایی و قانونگذاری تربیت کنند. و مسئولان هر منطقه اعم از استانداران و قضات و امثال آن باید از بین همان گروهی انتخاب شوند که اکثریت دارند. البته این بدان معنا نیست که آزادی گروه اقلیت محدود گردد و جلوی فعالیت آن ها گرفته شود.

ص: 121

آنچه مهم است این است که هدف اصلی این گروهها اعم از علما و احزاب، باید این باشد که چگونه می توانند در سایۀ عمل به دستورات خدا رفاه و راحتی لازم را برای این امّت واحده و رشد یافته تأمین نمایند. زیرا رابطۀ میان دولت ها با ملت هایشان بر اساس یکی از این پنج نوع قانون است:

1. قوانین دنیایی تنها؛ مثل آنچه در کشورهای بت پرست و کمونیست جریان دارد.

2. قوانین دینی تنها؛ مثل آنچه در قرون وسطی بر کشورهای مسیحی حاکم بود.

3. ترکیبی از قوانین دینی و دنیایی که هر کدام قلمرو خاص خود را داشته باشند و در کار دیگری دخالت نکنند؛ مانند آنچه امروزه در کشورهای غربی اجرا می شود.

4. قوانین دینی به دست علمای دین و قوانین دنیایی به دست حکام باشد؛ مانند آنچه امروزه در کشورهای مسلمان متداول است.

5. ترکیبی از قوانین دینی و دنیایی که تحت نظر مراجع تقلید و فقیهانی جامع الشرایط اجرا می شود، مشروط بر آنکه امور تخصصی هر رشته به دست متخصصان همان رشته ده شود و وظایف اجرایی حکومت را آنان به عهده بگیرند.

صورت اول یک حکومت پلیسی محض و عقب ماندگی شرم آور است. صورت دوم موجب خرابی دنیای انسان می شود صورت سوم به جدا شدن دنیا از روح خود می شود که خود باعث استعمار در خارج و استعمار در داخل کشور می گردد. صورت چهارم به تناقض بين دنیا و دین منتهی می گردد و به جنگ ملت و دولت می انجامد. چون در واقع مردم تحت فرمان دو نوع حکومت قرار دارند.

بنابراین تنها راهکار، پذیرش صورت پنجم است که باعث آبادانی دنیا و آخرت می گردد و دین و دنیا را به هم پیوند می زند. این همان شیوه ای است که پیامبر صلی الله علیه و آله و جانشنیان نیک اندیش او به آن عمل می کردند و کتاب و سنّت هم به آن فرمان داده اند.

ص: 122

9. برنامه ریزی دقیق برای رویارویی با دشمنان

از مهمترین مسایلی که پیش روی اصلاح طلبان قرار دارد برنامه ریزی دقیق و مشخص کردن استراتژی های کوتاه مدت و بلندمدت برای رویارویی با دشمنان است. در غیر این صورت برنامه های اصلاحی آنان به ثمر نمی رسد و نخواهند توانست وضع موجود را دگرگون کنند. اصول کلی این نوع برنامه ریزی ها و شیوه های اجرایی آن ها از این قرار است:

عدم جواز خودزنی

اول: اصلاح طلبان باید برنامه های مبارزاتی شان را طوری تنظیم نمایند که به خودزنی منجر نشود چون انتحار و خودزنی بدترین گزینه است و فرقی نمی کند که خودزنی فردی باشد یا خودزنی جمعی و حزبی و ملّی. و از همین روست که شرق و غرب با اینکه سلاح های اتمی دارند آن ها را بکار نمی گیرند، چون استعمال این سلاحها خودشان را نیز نابود می کند.

زمان مشروعیت عملیات شهادت طلبانه

عملیات شهادت طلبانه زمانی جایز است که چاره ای جز شهادت نبوده و در صورت اقدام و عدم اقدام شهادت حتمی باشد، در این صورت فرد بهترین راه را که همان شهادت است بر می گزیند، زیرا در این صورت آینده را به دست می آورد. به همین جهت امام حسین علیه السلام وقتی شهادت در صورت اقدام و شهادت در صورت کنار ایستادن را فرا روی خود دید،

ص: 123

شهادت در صورت اقدام را برگزید. امام علیه السلام در گفتۀ خود به برادرش محمّد بن حنفیه و دیگران این مطلب را بیان فرمود که: «لو كنت في جحر هامة من هوام الارض لاستخرجوني منه حتّى يقتلوني؛(1) امويان مرا رها نخواهند کرد، حتی اگر در سوراخی از سوراخ های حیوانات بیابان پناه ببرم، مرا بیرون می آورند و می کشند».

از همین رو امام علیه السلام را از زمانی که از مدینه حرکت کرد تا روز عاشورا به پراکنده ساختن مردم و یارانش پرداخت و به آن ها فرمود: «و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا وليأخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتي و تفرّقوا في سواد هذا الليل؛(2) همگی از این شب بهره بگیرید و هر کدام از شما دست یکی از افراد خانوادۀ مرا بگیرد و در تاریکی این شب متفرق شود»؛ چون امام علیه السلام می خواست شهید شود، زیرا در این شهادت پیشرفت اسلام و مسلمانان و نابودی ستم و ستمکاران بود و می خواست خط شهادت را به عنوان خط مبارزه با حاکمان ستمگر در طول تاریخ بنیان گذارد و شهادت او هرچه بیشتر با مظلومیّت همراه باشد، زیرا ستمدیده همواره دل ها را گرد خود جمع می کند. از گاندی، سیاستمدار بلند آوازه نقل شده است که گفت: «من از حسین یاد گرفتم که چگونه مظلوم واقع شوم و پیروز گردم» و شاعر از زبان امام حسین علیه السلام چنین می گوید:

إن كان دين محمّد لم يستقم *** لا بقتلي يا سيوف خذيني

«اگر دین محمّد جز به کشتن من پایدار نمی ماند؛ پسای شمشیرها مرا دریابید».

چالش غیر مستقیم

دوّم: اصلاح طلبان باید توجّه داشته باشند که تهاجمشان غیر مستقیم باشد تا از یورش مستقیم پراثرتر باشد در این روش فرقی بین درگیری هایی که بین دو طرف در برخورد

ص: 124


1- بحار الأنوار، ج 45، ص 99.
2- اللهوف، ص 90.

نظامی، سیاسی، اقتصادی در می گیرد، با سایر برخوردها وجود ندارد، زیرا فردی که غیر مستقیم یورش می برد، موفق می گردد. محض مثال: وقتی فروشنده ای خوبیِ کالای خود را به طور مستقیم و با صراحت بیان کند، خریدار به خریدن رغبت نمی کند، زیرا نوعی تبلیغ غیر واقعی در آن می بیند؛ در حالی که اگر فروشنده ارزش کالا را غیر مستقیم بیان کند و به خریدار بفهماند که معامله به نفع اوست، رغبت بیشتری می کند. همچنین وقتی شکارچی می خواهد شکار کند، هیچگاه از روبه رو با شکار مواجه نمی شود، بلکه از پشت سر و مخفیانه اقدام می کند و یا سر راه حیوان طعمه ای می گذارد، در حالی که زیر طعمه دام نهاده است. در روایت ها آمده است که پیامبر صلی الله علیه و آله در بعضی از جنگ ها، به طور روشن و آشکار به سوی دشمن نمی رفت و مثلاً هرگاه می خواست به سوی دشمنی که در شرق است حرکت کند، نخست سپاهش را به سوی غرب میبرد و آنگاه به سوی مقصد می چرخید تا هدفش برای دشمن پوشیده بماند و دشمن برای مبارزه آماده نباشد و در نتیجه، خون زیادی ریخته نشود و پیروزی تضمین شده باشد. پیامبر صلی الله علیه و آله در داستان فتح مکه و نیز جاهای دیگری که در سیرۀ پاک آن حضرت نقل شده است، چنین روشی را پیش گرفت.

پرهیز از برخورد با دشمن

سوم: باید تا جایی که ممکن است از برخورد با دشمن پرهیز کرد. زیرا برخورد موجب تمرکز نیروی دشمن و در نتیجه افزایش توان درگیری او می شود و حتی اگر توان برخورد او هم زیاد نشود باز زیان در برخورد با مسلمانان بیشتر می شود.

به عنوان نمونه در جریان آزادی هندوستان که با کمترین زیان پیروز شدند، کشته های جمعیت پانصد میلیونی ملّت هند و پاکستان حدود چهار میلیون تن بود، و این، نتیجۀ عدم برخورد مستقیم هندیان با استعمارگران بریتانیایی بود. اگر این تعداد قربانی را با جمعیت

ص: 125

پانصد میلیونی آن ها در آن زمان مقایسه کنیم خواهیم دید که از هر صد و بیست و پنج نفر یک نفر قربانی مبارزات استقلال طلبانه آن ها گردیده است.

اما تعداد تلفات نهضت الجزایری ها برای آزادی از سلطه فرانسوی ها به طور متوسط به بیش از یک و نیم میلیون نفر رسید. در این مورد دو گزارش هست که گزارش کشته ها را یک میلیون و گزارش دیگری آن را دو میلیون می داند. و با توجه به اینکه الجزایر در آن زمان حدود نه میلیون نفر جمعیت داشت معنی این مقدار تلفات آن است که حدود یک ششم کل جمعیت الجزایر به قتل رسیدند تا پنج ششم بقیه از سلطه فرانسه رها شوند و استقلال پیدا کنند. در عین حال حرکت آزادی بخش هند به اهداف خود دست یافت امّا آنان به نتیجه هم نرسیدند و جنبش آزادیخواهانۀ آنان عقیم ماند. چون پس از رفتن فرانسه قدرت به حکومت دیکتاتوری منتقل شد که الجزایر را به پایگاه استعمار تبدیل ساخت و در نهایت فرانسه جای خود را به آمریکا سپرد.

بنابراین باید اصلاح طلبان تمام تلاش خود را مصروف تقویت خود نمایند و بکوشند استعمار شرقی و غربی و عوامل آن ها را به طور مستقیم و نامحسوس از کشورهایشان بیرون کنند. تنها در این صورت است که قدرت پیدا کرده و قادر خواهند شد به صحنه بیایند و با تمام قوا با آن ها مقابله نمایند. در چنین شرایطی دیگر دشمن هم نمی تواند مانع نهضتشان بشود یا آن را از مسیر صحیح خود خارج ساخته و به نفع خویش مصادره کند.

این شیوۀ همیشگی شرق و غرب است تا از این رهگذر نهضت ها را در نطفه خفه سازند و اگر موفق نشدند سعی می کنند جریان آن را عوض کرده و به سمت منافع خویش هدایت کنند. اینکه ما شاهد بودیم کشوری مانند ویتنام از دامن استعمار آمریکا به آغوش شوروی پناه برد، دقیقاً ریشه در همین مسأله داشت.

ص: 126

استفاده از شیوه های جدید

چهارم: از دیگر شرایط لازم دستیابی به هدف بدون خونریزی و درگیری، استفاده از روش ها و برنامه های جدید است که برای دشمن ناشناخته است. به کارگیری تاکتیک های سوخته و شناخته شده باعث می شود دشمن در مقابل آن بایستد و مانع حرکت به جلو شود.

انعطاف پذیری برنامه های مبارزاتی

پنجم: گاه ممکن است حرکت ها و تاکتیک های جدید اصلاح طلبان نیز لو برود؛ در این صورت هیچ نیازی نیست که بر استفاده از آن اصرار بورزیم و خود را در کمین دشمن بیاندازیم. پافشاری بر انجام شیوه های لو رفته و سوخته بیشتر اوقات نتیجۀ عکس می دهد.

با توجه به این واقعیت است که میبینیم پیامبر صلی الله علیه و آله در ماجرای محاصرۀ طائف وقتی دانست که این شیوه کارآیی لازم را ندارد و او را به نتیجه نمی رساند تاکتیک خود را عوض کرد و به مدینه بازگشت. و این پس از آن بود که یکی از افرادش از او پرسید آیا برنامۀ محاصرۀ طائف بر اساس دستور وحی است یا تصمیمی است که بر طبق مشورت با دیگران اتخاذ کرده اید. پیامبر صلی الله علیه و آله پاسخ داد: این تصمیم طبق مشورت و نظر افراد گرفته شده است. آن شخص گفت: در این صورت من با آن موافق نیستم و ادامۀ محاصرۀ طائف را به مصلحت نمی دانم؛ چون طائف محصور به دیوارهای نفوذناپذیر است و مردم آن هم آذوقۀ یک سال خود را ذخیره کرده اند. در نتیجه باقی ماندن ما در اینجا جز فرسایش ارتش اسلام و پراکندگی نیروها و تضعیف روحیۀ آنان اثر دیگری ندارد. بنابراین من فکر می کنم در شرایط کنونی بهتر است عقب نشینی کنیم تا خدا اسباب فتح و پیروزی را فراهم نماید.

پیامبر صلی الله علیه و آله این نظر را پسندید و دستور داد مسلمانان به مدینه بازگشتند. روشن است که این چیزی نبود که از دید پیامبر مخفی مانده باشد و آن را نداند. چون کسی که به وحی

ص: 127

وصل است نسبت به همه چیز آگاه تر از دیگران است. اما او وظیفه داشت برنامه هایش را از طریق مشورت با مردم پیش ببرد و روحیه و فرهنگ آنان را به این سطح برساند و ارتقا بدهد. این ویژگی انسانی است که یکی از صفات او نرمخویی است و خدای متعال او را به این صفت ستوده است: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظَّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)؛(1) «پس به برکتِ رحمت الهی با آنان نرمخو [و پرمهر] شدی، و اگر تندخو و سنگدل بودی قطعاً از پیرامون تو پراکنده می شدند».

استفاده از نقاط ضعف

ششم: باید کوشید نقاط ضعف دشمن را شناسایی کرد و از همان نقاط به او حمله برد. اصلاح طلبان از این راه می توانند بدون آنکه هزینۀ زیادی بپردازند دشمن را تضعیف کنند. مثلاً در شرایطی که کشورهای غربی با یکدیگر متحد شده اند، باید کار تهاجم به آن ها را از ضعیف ترین کشور شروع کرد و با نابود کردن آن راه را برای حمله به کشورهای قوی تر هموار ساخت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله درست با استفاده از همین شیوه توانست بر اهل مکه پیروز شود و آنجا را فتح کند. حلقه های پیوستگی مکارانه مشرکان و یهود را از هم گسست و سپس به جنگ یهود که در آن زمان از مشرکان ضعیف تر بودند رفت. بدین ترتیب پس از نابودی بخش ضعیف و ایمن شدن از آن ها در داستان معروف فتح مکه به جنگ مشرکان رفت.

در این جهت تفاوتی نمی کند که نیروی طرف مقابل از چند گروه هم پیمان تشکیل شده یا گروه و کشور واحدی باشد که دارای نقاط ضعف است. به پیروی از همین سیاست بود که عباسیان برای تهاجم به قلمرو امویان کار را از شام و عراق آغاز نکردند، بلکه نخست به مناطق مرزی و ایالت خراسان حمله بردند و به تدریج تا شام و عراق پیش رفتند.

ص: 128


1- سوره آل عمران، آیه 159.

همچنین اسکندر مقدونی به جای حمله به بابل مرکز امپراطوری ایران، به سوریه و مصر حمله برد و از طریق آن توانست نیروی دریایی ایران را نابود و شاهرگ اقتصادی آن کشور را قطع کند و زمینه را برای سقوط نهایی امپراطوری ایران فراهم سازد.

پراکنده سازی نیروهای دشمن

هفتم: باید اصلاح طلبان نیروهای خود را در ظاهر به صورت گروه های پراکنده در آورند و مراکز مختلف را مورد حمل قرار دهند. این روش به آنان کمک خواهد کرد که بتوانند دشمن را در جبهه های مختلف به خود مشغول کرده و سرانجام به هدف اصلی حمله کنند.

شاید عامل اصلی پیروزی رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ خیبر استفاده از همین تاکتیک بود. ایشان در طی آن جنگ نیروهایش را به دسته های مختلف تقسیم نمود و هر یک را مأمور محاصره و تسخیر یکی از قلعه های هفتگانۀ خیبر کرد، اما هجوم اصلی خود را متوجه نقطۀ اصلی خیبر کرد. این تاکتیک نتیجه داد و پیامبر صلی الله علیه و آله را بر یهودیان خیبر چیره ساخت. این تاکتیک از کار آمدترین تاکتیک ها برای پراکنده ساختن نیروهای دشمن است تا نگذارد او به صورت متمرکز و سازمان یافته به نیروهای اصلاح طلب حمله کند و آن ها را از پا در آورد.

بازسازی کاستی ها

هشتم: یکی از مسایل مهم و قابل توجه اصلاح گرایان باید آن باشد که به طور دائم به نقد خود بپردازند و راه های رفع کمبود و کاستی های خویش را مطالعه و بررسی کنند و نقاط ضعف خویش را، که راه های نفوذ دشمن است، برطرف سازند. درگذشته ها نیز که قلعه ها را به محاصره در می آوردند، محاصره کنندگان نقاط ضعف قلعه را کشف و از طریق آن به درون قلعه ها راه می یافتند؛ به عنوان مثال اگر دولتی بخواهد گروهی را که دارای تشکیلات

ص: 129

و مؤسسات فراوانی می باشد تحت فشار قرار دهد، در اولین قدم سعی می کند مؤسسات و نهادهای ضعیف ترِ وابسته به آن گروه را به حالت تعطیل در آورد. مثلا اگر مؤسسات این گروه متشکل از تعدادی درمانگاه، مدرسه و مسجد باشد؛ طبیعی است دولت در مرحلهٔ اول در صدد تعطیلی در مانگاه ها و مدارس این گروه بر می آید، زیرا تعطیل کردن مساجد با مخالفت های مردمی گسترده ای روبرو می شود و مستلزم پرداخت هزینه ای سنگین توسط دولت است. اینجاست که گروه مزبور باید به تقویت نهادهای درمانی و آموزشی خویش بپردازد. همین طور اگر دولتی تصمیم به دستگیری یکی از اعضای دون پایۀ این گروه بگیرد، باید همگی دست به دست هم داده و او را فراری بدهند و نگذارند دستگیر شود.

تحریک نکردن دشمن

نهم: هرگز نباید دشمن را تحریک کرد؛ چون در بسیاری از مواقع تحریک دشمن باعث می شود که او نیروهای بیشتر را بسیج کرده و به جنبش اصطلاح طلبان ضربه بزند. در حالی که اگر تحریک نمی شد چنین تصمیمی نمی گرفت. آیات و احادیثی در این باره وارد شده و مسلمانان را از دشنام دادن و ناسزا گفتن به طرف مقابل نهی کرده است: ﴿وَلَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوَا بِغَيْرِ عِلْم)؛(1) «و به آن ها که جز خدا را می خوانند دشنام ندهید که آنان از روی دشمنی و نادانی خدا را دشنام خواهند داد».

امیرمؤمنان علیه السلام در جنگ صفین به لشکریانش فرمود: (إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ)؛(2) «من دوست ندارم که شما زبان به دشنام بگشایید و به طرف مقابل ناسزا بگویید».

البته از سوی دیگر قرآن فرموده است: (عُتُلِّ بَعْدَ ذَلِكَ زَنِیم)؛(3) «گستاخ، [و] گذشته از

ص: 130


1- سوره انعام، آیه 108.
2- نهج البلاغه، خطبه 206.
3- سوره قلم، آیه 13.

آن زنازاده است». جمع میان این دو دسته از آیات و روایات به آن است که گفته شود در حالت مقابله به مثل اشکالی ندارد و آیات و روایات دستۀ دوم ناظر به این دستور خدای متعال است که فرمود: (فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا أَعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ)؛(1) «پس هرکه به شما تعدی کرد همانگونه که بر شما تعدی کرده، بر او تعدی کنید».

اما درشت گویی حضرت علی علیه السلام نسبت به برخی کفار و منافقان و مجرمان، از آن رو بود که دولتِ تحت فرمانش از لیبی تا داغستان امتداد داشت و او می خواست بدون اعمال هیچ گونه فشاری بر مردم و شهروندان، آن را اداره کند و بر خلاف شیوه های معمول در سایر حکومت ها اعم از حکومت های استبدادی و نظام های دمکراسی، دستش را به کشتار و شکنجه و حبس مردم و مصادرۀ اموالشان دراز نکند. امام علیه السلام درشت گویی را جایگزین انواع این نوع فشارها می نمود و در موارد ضروری تنها به نکوهش زبانی بسنده می کرد.

خطر فریب خوردن

دهم: یکی از وظایف اصلی اصلاح طلبان هشیاری و مراقبت کامل از اوضاع است. هرگونه غفلت و بی توجهی ممکن است آن ها را فریب داده و به دام بیندازد. دشمن در بسیاری از اوقات گرچه به ظاهر از موضعی خاص عقب نشسته و میدان را خالی گذاشته است، اما هدفش اغفال طرف مقابل و به دام انداختن اوست.آگاهی از نیت واقعی دشمن می تواند میزان تلفات اصلاح طلبان را به حداقل ممکن برساند و آنان را از افتادن در همان چاله ای که قصد فرار از آن را دارند برهاند.

جنبش های اجتماعی دقیقا مانند فعالیت ها و عملیات های نظامی است و عیناً از همان شگردها نیز استفاده می شود. بنابراین همانگونه که در جنگ ها انواع حیله ها و تاکتیک ها را

ص: 131


1- سوره بقره، آیه 194.

برای تسخیر بلندی ها و قله ها و مواضع کلیدی و تصرف موقعیت های استراتژیکی طرف مقابل به کار می برد، در حرکت های اجتماعی نیز وضع به همین منوال است. پس باید نهایت هوشیاری را به کار برد و بدون برنامه و حساب نشده سنگرها را خالی نکرد.

بهره گیری از تاکتیک عقب نشینی

یازدهم: در فعالیت های اجتماعی گاه لازم می افتد فرد عقب نشینی کند و مواضع به دست آمده را رها نماید. در شرایطی که اصلاح طلبان نمی توانند صفوف دشمن را از هم بپاشند و از طرفی قادر به حفظ موقعیت ها و مواضع خود هم نمی باشند، باید از تاکتیک عقب نشینی استفاده کنند و برای سازماندهی دوباره و تجدید قوای خویش از مواضع به دست دست آمده چشم بپوشند. ایستادگی در این شرایط که ثمری جز اتلاف نیروها ندارد، به هیچ عنوان قابل توجیه نیست و نمی توان به بهانه آن امکان سوزی کرد و نیروها را از دست داد.

در ماجرای جنگ موته وقتی هر سه فرماندۀ منصوب شده از طرف پیامبر صلی الله علیه و آله کشته شدند و مسلمانان احساس کردند که قادر به ادامۀ مقاومت و دفاع نیستند، عقب نشینی کرده و به مدینه بازگشتند تا خود را بازسازی کرده و با سازماندهی مجدد، بار دیگر به صحنه بازگردند. همچنین در جریان صلح حدیبیه رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور عقب نشینی داد تا در فرصتی دیگر و با آمادگی افزون تر بتوانند مکه را مورد حمله قرار دهند.

تبلیغات متقابل

دوازدهم: تبلیغات همه جانبه علیه ستمگران با هدف همراه کردن مردم با خود از موارد ضروری است. زیرا ستمگر، هم خود فاسد است و هم دیگران را فاسد می خواهد. هرچه حکومت او استمرار پیدا کند به همان نسبت بر دامنۀ فساد و افساد او افزوده می شود و

ص: 132

راهی جز برکناری او نمی ماند. گویند روزی کنفوسیوس از صحرایی می گذشت گذارش به زنی افتاد که در آنجا زندگی می کرد. زن به کنفوسیوس گفت: ای معلم خوبی ها، مرا از دست فلان پلنگ درنده برهان. کنفوسیوس گفت: مقصودت چیست؟ زن گفت: من از سال ها پیش همراه پدر و همسر و فرزندم در این صحرا زندگی می کنیم، در سال اول پلنگی آمد و پدرم را درید و در سال دوم همسرم را و در سال سوم فرزندم را پاره کرد و اکنون من مانده ام و این صحرا، و هر آن احتمال می دهم که آن پلنگ بیاید و مرا هم بدرد. کنفوسیوس گفت: چرا به شهر نمی روی که هیچ پلنگی در آن نیست؟ زن گفت: آیا آنجا حاکم ظالمی هست؟ کنفوسیوس گفت: آری. زن گفت: بنابراین همین جا می مانم و حاضر نیستم آزادی خود را با سکونت در شهر از کف بدهم. سخن زن که تمام شد کنفوسیوس به شاگردانش گفت: این سخن حکمت آمیز را یادداشت کنید که پلنگ درنده از حاکم ظالم بهتر است.

واقعیت هم همین است. زیرا پلنگ درنده تنها یک بار انسان را می درد، اما حاکم ستمگر مردم را بارها و بارها پاره می کند و در تمام مسایل زندگی آنان دخالت می نماید. حاکم ستمگر نه تنها معیشت و کسب و کار مردم را محدود می سازد و جلو آزادی آن ها را در کیفیت زندگی و گذران آن می گیرد و سفر و حضرشان را زیر نظر قرار می دهد بلکه حتی آزادی عقیدتی و باورهای دینی آنان را نیز سلب می کند. با یک حساب سرانگشتی معلوم می شود که مجموع کسانی که به وسیلهٔ حیوانات وحشی دریده شده اند در مقایسه با قربانیان جنگ جهانی اول و دوم به یک دهم هم نمی رسد.

حفظ امکانات

سیزدهم: به موجب این دستورالعمل ما نباید داشته های خود را، هرچند اندک باشد دست کم بگیریم و به قدرت و توانایی های خود به چشم حقارت بنگریم، چون به قول فلاسفه،

ص: 133

وجود ناقص بهتر از عدم محض است. این سخن کاملا صحیح است و هیچ شکی در آن وجود ندارد. چه اینکه عدم محض منشأ هیچگونه تأثیری نیست در حالی که وجود اثرگذار است و به همین جهت است که گفته اند: عدم شر محض است و وجود خیر محض.

شاید با توجه به همین منظور بود که پیامبر صلی الله علیه و آله منافقان را به حال خود گذاشت و از کشتن آن ها صرف نظر کرد. با اینکه او از میزان نفاق و کفرشان آگاه بود و شدت خرابکاری آنان را می دانست. خدای متعال دربارۀ منافقان می فرماید: (هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ)؛(1) «آنان دشمن اند پس مواظبشان باش و از آنان حذر کن، خدایشان بکشد».

و در آیه ای دیگر آن ها را اینگونه وصف فرموده است: (إِنَّ الْمُنَفِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ)؛(2) «منافقان در سوزنده ترین نقطۀ جهنم قرار دارند».

و این بدان خاطر است که انبوهی جمعیت مسلمانان به وسیلهٔ آنان بهتر است از اینکه به کفار ملحق شوند و بر سیاهی لشکر آن ها بیفزایند و یا آنکه به کلی از مسلمانان کناره گیری نمایند. مگر نه این است که رسول خدا صلی الله علیه و آله گروهی از آنان، از جمله ابوسفیان را به فرماندهی سپاهش در جنگ حنین منصوب کرد، و یا او را مأمور شکستن بت های متعلق به قبایل اطراف مکه کرد.

البته این بدان معنا نیست که اصلاح طلبان دست از قاعدۀ اهم و مهم بکشند و از قدرتی کم و کوچک انتظاری بیش از توانایی آن داشته باشند.

ص: 134


1- سوره منافقون، آیه 4.
2- سوره نساء، آیه 145.

10. شایسته سالاری در پست های مدیریتی

یکی از نکاتی که باید اصلاح طلبان بدان پایبند باشند رعایت اصل شایسته سالاری در واگذاری مسئولیت ها و پست های مدیریتی به افراد است. عدم رعایت این اصل موجب آشفتگی اوضاع و نابسامانی امور کشور می گردد و چالش های فراوانی را در برابر مُلک و ملت قرار می دهد. این مسأله به قدری اهمیت دارد که سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی غرب بخشی از فعالیت های خود را به روی آن متمرکز می کنند و از طریق اعمال نفوذ بر روی افراد تصمیم گیر می کوشند آن ها را از عمل به این اصل دور ساخته و به وسیلۀ آن به اهداف خود برسند. محض نمونه، یکی از افسران عراقی نقل می کرد، وقتی دورۀ آموزشی ما در یکی از کشورهای بلوک شوروی پایان یافت، ما را پیش رئیس آن کشور بردند و او پس از ایراد سخنانی مبنی بر حفظ رابطهٔ آنان با کشور متبوعش پس از بازگشت به عراق، هدایایی را هم به ما داد. ما گفتیم: خوب است به جای این هدایای مادی، هدیه ای معنوی به ما می دادید که تا آخر عمر آن را داشته باشیم. وی گفت: چه چیزی را در نظر دارید؟ گفتیم: می خواهیم جالبترین خاطراتتان را از دوران مبارزات خود علیه هیتلر تاکنون که به این مقام رسیده اید برایمان بازگو کنید. رئیس جمهور مدتی به فکر فرو رفت و گفت: اکنون شگفت انگیزترین داستان زندگی سیاسی ام را برایتان بازگو می کنم تا از آن برای آیندۀ سیاسی تان بهره بگیرید. بعد از رسیدن به مقام ریاست جمهوری و تحکیم روابط بین ما و

ص: 135

روسیه، روزی مسألۀ رکود انقلاب و آشفتگی اوضاع و نابسامانی امور کشور و بروز نارضایتی های عمومی مردم و مخالفت آن ها با حکومت را برای آنان مطرح کردم.

مدتی بعد یکی از مسئولان روسیه به من خبر داد که این اوضاع معلول خرابکاری یکی از جاسوس های غرب است که با نفوذ در بدنۀ دولت کلیۀ برنامه هایت را بی اثر کرده است. اما من باور نکردم، زیرا به اعضای دولت خود اعتماد داشتم و کمترین احتمالی را در مورد جاسوسی هیچ یک از آنان نمی دادم. در عین حال مدتی به جست وجو پرداختم و همه را زیر نظر گرفتم، اما هیچ مدرکی دال بر جاسوسی آنان برای غرب نیافتم. نتیجه را به آن مسئول روس گزارش دادم و گفتم باید در این باره تجدید نظر کند. اما او اصرار داشت که چنین فردی قطعا وجود دارد و گزارشات سازمان های جاسوسی ما آن را تأیید کرده است. من برای بار دوم و البته با دقت بیشتر در این مورد تحقیق کردم، اما باز چیزی عایدم نشد. سرانجام آن مسئول روسی فردی را نزدم فرستاد و گفت: آن فرد مورد نظر کسی غیر از نخست وزیر دولت تو نمی باشد. من از این مسأله شدیدا تعجب کردم زیرا نخست وزیر را از زمان کودکی می شناختم و در تمام دوران تحصیل همکلاسی ام بود و در زمان جنگ با آلمان هیتلری هم سنگر بودیم و من با توجه به شناختی که نسبت به او داشتم، خودم او را به این مقام انتخاب کردم و محال است که او جاسوس غرب باشد. اما آن مسئول ادعایم را رد کرد و با اصرار پیغام داد که وی آن جاسوس موردنظر است و باید از او توضیح بخواهم. به دنبال آن، روزی او را خواستم و به وی گفتم: چنین گزارشاتی دربارۀ تو به من رسیده است، اگر صحت دارند بدون هیچ ترسی ماجرا را برایم بگو و از مقامت کناره گیری کن. من نیز قول می دهم در این باره چیزی به کسی نگویم و محترمانه استفعایت را بپذیرم و تو را به حال خود واگذارم، اما اگر حقیقت را نگویی و بعدا قضیهٔ جاسوسی تو فاش شود و به اثبات برسد، به سختی و در حضور مردم مجازات خواهی شد.

ص: 136

در اینجا نخست وزیر اقرار کرد و اعتراف نمود که از سالها پیش برای غرب جاسوسی می کرده است. اما او گفت: هدفش از این کار جمع آوری ثروت یا رسیدن به مقام و منصب و مانند آن نبوده است، بلکه او چون از آزادی های موجود در کشورهای غربی خوشش می آمده و نظام های دموکراسی غربی را بر حکومت های دیکتاتوری شرقی ترجیح می داده است، دست به این کار زده تا از این طریق کشورش را از بلای نظام کمونیستی نجات دهد. از او پرسیدم: غرب از تو چه می خواست و تو چه ارتباطی با آنان داشتی؟ گفت: غربی ها با من تماس گرفتند و از من می خواستند در زمینه های معینی با آن ها همکاری کنم مثلا از من میخواستند اخبار و اطلاعات کشورم و روسیه را در اختیار آنان قرار دهم، اما نپذیرفتم مدتی بعد در جریان دیدار یکی از هیئت های دیپلماتیک آنان با من، قانعم کردند که فقط در یک زمینه با آنان همکاری کنم و آن اینکه به افراد نالایق و غیر متخصص پست بدهم و آن ها را در مصدر کارها قرار دهم. من نیز پذیرفتم و در این سالیان، کوشیدم خواستۀ آن ها را بر آورده سازم. مثلا اگر فردی متخصص در رشتۀ اقتصاد و برنامه ریزی برای وزارت اقتصاد پیشنهاد می شد من هر طور بود سعی می کردم نظرتان را نسبت به او عوض کنم و شما را قانع کنم که او برای تصدی وزارت پست و تلگراف مناسب است، و شخصی که متخصص در رشتۀ سیاست بود، اما از اقتصاد چیزی نمی دانست، با رایزنی هایی که می کردم، به وزارت اقتصاد می رسید. من که از اعتراف او سخت یکه خورده بودم، تحقیقات وسیعی را در این باره آغاز کردم، اما معلوم شد که او راست گفته و تنها انگیزه اش برای جاسوسی به زعم خودش، رهایی کشور از بلای نظام کمونیستی بوده است. من نیز بنا به قولی که داده بودم او را عفو کردم و پس از پذیرفتن استعفایش او را به حال خود گذاشتم تا مانند یکی از شهروندان عادی به زندگی اش ادامه بدهد. او اکنون با خانواده اش در یکی از روستاها زندگی می کند و حقیقت ماجرای استعفایش را به احدی نگفته ام.

ص: 137

11. پشتکار داشتن

یکی از اصول اساسی اصلاح طلبی ادامه مسیر و ناامید نشدن از شکست ها و ناکامی هاست این طبیعت دنیاست که قدرت و امکانات در گردش است و هر روز به دست یک فرد و گروه می افتد. مهم آن است که انسان با از دست دادن توپ، ناامید نشود و با تلاش و همت بیشتر بکوشد بار دیگر آن را به دست بیاورد. در این زمینه آگاهی از تاریخ انبیا علیهم السلام بهترین درس آموز است و می تواند انسان را از هر نوع یأس و سرخوردگی و ناامیدی برهاند. آنان علی رغم شکست ها و ناکامی هایی که متحمل می شدند هیچگاه خسته و ناامید نگشته و از هدف خود دست بر نمی داشتند. مثلا خدای سبحان دربارۀ حضرت یوسف علیه السلام می فرماید: (وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلَا أَن تُفَنِّدُونِ)؛(1) «و چون کاروان رهسپار شد پدرشان گفت: اگر مرا به کم خردی نسبت ندهید، بوی یوسف را می شنوم».

بنا به گزارش متون تاریخی از زمانی که یوسف ها را به چاه افکندند تا روزی که کاروان یعقوب کنعان را به عزم مصر ترک گفت، چهل سال طول کشید اما یعقوب همچنان در انتظار رسیدن به یوسف به سر می برد و به وصال او امید داشت، حال آنکه برادرانش از زنده بودنش مأیوس شده بودند و می پنداشتند که یوسف مرده یا کشته شده است. لذا به پدر خود می گفتند: (تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَلِكَ الْقَدِيمِ)؛(2) «به خدا تو همچنان در گمراهی

ص: 138


1- سوره یوسف، آیه 94.
2- همان، آیه 95.

پیشین خود هستی». (فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنّى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ)؛(1) «پس چون مژده رسان آمد، آن [پیراهن] را بر چهرۀ او انداخت، و او بینا شد. گفت: آیا به شما نگفتم که بی شک من از [عنایت] خدا چیزهایی می دانم که شما نمی دانید؟».

و البته امیدواری یعقوب در این مدت طولانی ناشی از آن نبود که او می دانست یوسف زنده است و گزارشاتی را در این زمینه دریافت کرده بود، بلکه منش انتظار یعقوب آن بود که وی قطع به مرگ یوسف نداشت. مضافاً بر اینکه معلوم نیست او از طریق لوح محفوظ بر حيات یوسف آگاه شده باشد و چه بسا به وسیلۀ لوح محو و اثبات و با کوشش خود اخبار مربوط به زنده بودن او را دریافت کرده بود زیرا خداوند می فرماید: (مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَب)؛(2) «خدا آنچه را بخواهد محو یا اثبات می کند، و اصل کتاب نزد اوست». از این رو حضرت امیر علیه السلام می فرماید: «لو لا آية في كتاب الله لأخبرتكم بما كان و ما يكون و ما هو كائن إلى يوم القيامة؛(3) اگر یک آیه [محو و اثبات] در قرآن نبود دربارهٔ رخدادهای گذشته، حال و آینده تا قیامت را به شما خبر می دادم». البته این یک بحث فلسفی مفصل است که در این گفتار مجال بررسی آن نیست.

ص: 139


1- همان، آیه 96.
2- سوره رعد، آیه 39.
3- بحار الانوار، ج 4، ص 97.

12. به فعلیت در آوردن امکانات بالقوه

انسان موجودی است که از توانایی های فوق العاده ای بر خوردار می باشد و نیروی عظیمی را در خود ذخیره دارد. هنر یک اصلاح طلب آن است که این توانایی ها را کشف و نیروهای بالقوه را به فعلیت در آورد. در این صورت خواهد که دید که چه پیشرفت عظیمی نصیب او خواهد شد و چگونه همه چیز دگرگون می شود. به فرمودۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة؛(1) مردم همانند معادن طلا و نقره هستند»، فقط باید استخراج شوند تا قابل استفاده گردند.

امیرمؤمنان علیه السلام در یکی از سخنانش توجه انسان را به این واقعیت نهفته در وجود او جلب کرده و فرمود: «المرء يطير بهمّته كما يطير الطائر بجناحيه؛ آدمی با همتِ خود پرواز می کند همانگونه که پرنده با بال خود می پرد» و در شعری خطاب به انسان می فرماید:

اتزعم انك جرم صغير *** و فيك انطوى العالم الاكبر(2)

«آیا گمان می کنی که موجود کوچکی هستی؟ در درون تو جهان بزرگتری نهفته است».

بعضی از حکما انسان را به مرکب دان تشبیه کرده اند که پر از جوهر است و با آن، هم می توان کتابی عظیم پدید آورد که مورد استفادۀ میلیون ها انسان قرار گیرد، و هم می توان آن را به حال خود گذاشت تا خشک شده و به موجودی بی خاصیت تبدیل گردد. مردان

ص: 140


1- بحارالانوار، ج 58، ص 65.
2- دیوان امام علی ا ص 175.

بزرگ تاریخ عموماً از این طریق به بزرگی رسیده اند، شما ابوذر و سلمان را بنگرید. اولی چوپانی ساده بود که در بیابان ها به چرای گوسفندان می پرداخت و دومی آواره ای از ایران بود. اکسیر رسول الله صلی الله علیه و آله آن دو را به دو تن از مردان بزرگ تاریخ تبدیل کرد که تا هم اکنون نیز جهان از آثار علمی و فکری وجودی شان بهره می برد. پس انگیزه می تواند مهمترین نقش را در پیشبرد افراد و جوامع بازی کند و اصلاح طلبان می توانند از راه ایجاد انگیزه در مردم و نیروهای خود مسیر تاریخ را عوض کنند و بزرگترین شگفتی ها را خلق نمایند.

اصولاً بهره وری از امکانات و به فعالیت در آوردن نیروها از چنان اهمیتی برخوردار است که می توان آن را از شاخص های اصلی توسعه یا عقب ماندگی انسان ها و جوامع دانست. خداوند همان گونه که برای بیماری و سلامتی و دیگر امور موجود در هستی نشانه هایی قرار داده است برای هر یک از جامعه های پیشرفته و عقب مانده نیز نشانه هایی قرار داده است تا افراد بشر به کمک آن نشانه ها دریابند که آیا جامعۀ آنان عقب مانده است تا زمینۀ پیشرفت آن را فراهم کنند یا پیشرفته است که در حفظ و پیشرفت آن بکوشند.

در جوامع عقب مانده معمولاً امکانات، استعدادها و توانایی ها هدر می رود و بهره وری از آن ها در پایین ترین سطح قرار دارد. اما به عکس در جوامع پیشرفته حداکثر استفادۀ ممکن را از امکانات خود می کنند و بالاترین سطح بهره وری را از آن ها به عمل می آورند. عدم استفادۀ بهینه از امکانات و توانایی ها در جوامع عقب مانده و از جمله در کشورهای اسلامی ممکن است به چند صورت نمود پیدا کند. پاره ای از این نمودها عبارت اند از:

الف. هدر دادن امکانات

یکی از مشخصه های عدم استفادۀ بهینه از امکانات و توانایی ها در جوامع جهان سوم، هدر دادن آنهاست. انسانی که دارای آب و زمین است و بذر و وسایل کشاورزی هم دارد اما

ص: 141

اقدام به کشت نمی کند و داشته های خود را در مسیر تولید و آبادانی به کار نمی گیرد، او در واقع امکانات خود را به هدر داده است، به همین نسبت جامعه ای که از امکانات مالی و صنعتی و زراعی و نیروهای انسانی ماهر و متخصص خود استفاده نمی کند به نوعی آن ها را هدر داده و نتیجه ای جز فقر و گرسنگی و عقب ماندگی نصیبش نمی شود.

ب. پراکنده کاری و عدم تمرکز

گاه هدر دادن امکانات به صورت پراکنده کاری و عدم تمرکز نمود پیدا می کند. طبعاً اگر انسان کلیۀ امکانات خود را بسیج کرده و آن ها را به صورت متمرکز در آورد، نتیجه ای چند برابر عایدش می گردد. بنابراین هر نوع پراکنده کاری و عدم استفادۀ متمرکز از امکانات و فرصت ها به معنای هدر دادن آن ها و از دست رفتن نتیجۀ مطلوب است. به عنوان مثال اگر انسان تمام سرمایه اش را در مسیر تجارت به کار بیندازد، ضریب سودآوری آن چند برابر می شود و می تواند با اطمینان انتظار دستیابی به نتیجۀ مورد نظر را داشته باشد. به خلاف آنکه اگر سرمایه اش را پراکنده نماید، بخشی را به کار کشاورزی اختصاص دهد، بخشی را در مسیر کارهای صنعتی مصرف کند، یک قسمت آن را صرف امور صادرات و واردات کالا نماید و قسمتی را در کار تجارت بیندازد، به طور طبیعی به نتیجه نمی رسد و سود دلخواه را به دست نمی آورد. البته این را هم اضافه کنم در موردی که ریسک سرمایه گذاری در یک واحد تولیدی و صنعتی و یا تجاری و زراعی بالا باشد، به حکم عقل لازم است خطر نکنیم و در واحدهای مختلف سرمایه گذاری نماییم. اما این تعدد سرمایه گذاری چون با هدف حفظ سرمایه در یک واحد به خصوص مربوط به شرایط عادی است، با ریسک همراه نمی باشد.

این کار در مَثَل به آن می ماند که دو گوسفند از چوپانی یکی به طرف غرب و دیگری به

ص: 142

سمت شرق گریخته اند. حال اگر این چوپان قدری به دنبال این بدود و قدری به دنبال آن، به نتیجه نمی رسد و هیچ کدام را نمی تواند به گله بازگرداند. در صورتی که اگر او فقط یکی را تعقیب کند، به طور معمول به هدف می رسد و می تواند آن را گرفته و به گله باز آورد، و آنگاه به دنبال گوسفند دیگر برود و او را هم بگیرد و به گله بیاورد. همین طور کسی که هدف مشخص را در زندگی برای خود تعیین نکرده و گاهی به دنبال شعر و ادب می رود، بخشی از عمر را در فقه و اصول صرف می کند زمانی را به تفسیر و علوم قرآنی اختصاص می دهد، او به طور معمول در هیچ رشته ای تخصص پیدا نمی کند و نمی تواند صاحب نظر بشود. شیخ بهایی می گوید: من بر هر ذی فنونی غلبه می کنم و می توانم او را شکست دهم، اما در مقابل هیچ ذی فنی نمی توانم مقاومت کنم، و قطعاً او مرا شکست می دهد.

این مثال در مورد پدیده های طبیعی هم مصداق پیدا می کند. به عنوان نمونه با تمرکز مقدار کمی از اشعۀ خورشید توسط ذره بین می توان حرارت زیادی را به دست آورد و از آن برای تولید انرژی و سوزاندن اشیا استفاده کرد، در حالی که از یک بیابان آفتاب و نور خورشید چنین کاری ساخته نیست. بنابراین تمرکز امکانات و استعدادها و پراکنده ساختن آن ها دو مشخصۀ جوامع پیشرفته و عقب مانده است.

ج: بهره وری نسبی از امکانات

بهره برداری ناقص و نسبی از امکانات نیز از مصادیق هدر دادن امکانات و فرصت ها به شمار می رود و در حد خود می تواند به عقب ماندگی کشور بینجامد. با نگاهی به کشورهای اسلامی روشن می شود که ساکنان آن فقط از بخش کوچکی از امکانات و توانایی های خود استفاده می کنند و دقیقاً به همین علت به معنی واقعی کلمه عقب مانده هستند. جوامع اسلامی در هیچ دوره ای، حتی در زمان جنگ های صلیبی و هجوم مغولان، به اندازۀ اکنون

ص: 143

دچار رکود و عقب ماندگی و تفرقه نبوده اند. از دست دادن فرصت ها و به کار نگرفتن استعدادها و امکانات و یا استفادۀ نسبی و ناقص از آن ها یا معلول جهالت است، یا ریشه در خفت و ذلت دارد و یا از تن پروری و راحت طلبی بر می خیزد. امام صادق علیه السلام به اصحابش فرمود: «لا تتمنّوا المستحيل، قالوا: ومن يتمنّى المستحيل؟ فقال: ألستم تتمنون الراحة في الدنيا ؟ قالوا: بلى، فقال: انّ الراحة في الدنيا لمستحلية؛(1) هیچ گاه آرزوی امور محال و ناممکن نکنید. پرسیدند: مگر کسی چنین آرزویی می کند؟ فرمود: مگر نه این است که شما به دنبال راحتی دنیا هستید؟ گفتند:آری، فرمود: این همان آرزوی محال است».

آری، آرزوی راحت طلبی مطلق در دنیا هرگز برآورده نخواهد شد، زیرا این آرزو جزء محالات است. ما در کتاب بقايا حضارة الاسلام كما رأيت تفاوت ميان راحت طلبی مطلق در دنیا را که جزء محالات است با راحت طلبی نسبی که انسان در آن تنها با بخشی از رنجی که وجود آن برای افراد در دنیا گریزناپذیر می باشد مواجه خواهد بود بیان کرده ایم.

بنابراین تا جایی که ممکن است انسان باید کار کند و از تمام امکانات و فرصت های موجود به بهترین وجه استفاده کند تا بتواند وضعیت خود و جامعه را تغییر داده و آن را به وضعیتی پیشرفته متحول کند. نباید به امید دیگران و آماده شدن شرایط نشست و آنگاه دست به اقدام زد. اگر شرایط آماده نیست، بخشی از وظیفهٔ فرد آماده کردن محیط و شرایط لازم برای فعالیت است. با راحت طلبی و تن پروری چیزی به دست نمی آید و با جهالت و ناآگاهی به داشته ها و استعدادهای خود نمی توان هدف رسیدن به جامعه ای پیشرفته را در سر پروراند. شاید با توجه به همین واقعیت باشد که امیر مؤمنان علیه السلام هدف بعثت پیامبران را شوراندن عقل انسان ها و ایجاد انگیزه در آن ها برای حرکت و فعالیت دانسته است: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ؛(2) تا دفینه های عقلی انسان ها را برایشان آشکار سازند».

ص: 144


1- بحار الانوار، ج 78، ص 195.
2- نهج البلاغه، خطبه 1.

د: استفادۀ ناصحیح از امکانات

یکی از شرایط اصلی رسیدن به نتیجه و دستیابی به توسعه و ترقی و پیشرفت آن است که انسان امکانات موجودش را در مسیری صحیح و جهتی از پیش تعیین شده به کار ببرد. این محال است که انسان قصد رفتن به سمت مشرق را داشته باشد، اما حرکتش را به سمت غرب آغاز کند. حرکت در جهت های انحرافی و کژراهه ها جز آنکه انسان را از هدفش دور می سازد و اموال و عمرش را تباه می کند هیچ نتیجۀ دیگری ندارد. قرآن از عالمانی یاد می کند که نه تنها علمشان سودی به حالشان نداشته، بلکه وبال آن ها بوده و آن ها را از تشخیص صحیح مسیر و سیر در آن باز داشته است: (فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ)؛(1) مَثَل او مانند مَثَل سگ است، دنبالش کنی، پارس می کند، رهایش هم سازی پارس می کند».

(مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا...)؛(2) «مَثَل کسانی که [عمل به] تورات بر آنان بار شد [و بدان مکلف گردیدند] آنگاه آن را به کار نبستند همچون مثَل خری است که بار کتاب می برد».

پس تا وقتی که انسان جهت صحیح حرکتش را نشناسد جاهل بوده و همانند مردمان نادان عادی است که الاغ و سگ به شمار نمی روند اما این افراد از آن جهت که توانمندی های خود را در مسیر مخالف به کار می بردند به سگ و الاغ تشبیه شده اند. کسی که چیزی را اختراع کند که مایۀ نابودی خود یا مرگ زن و مرد و کودک بی گناه و بی دفاع شود نیز در همین مقوله گنجانده می شود.

فعالیت های انحرافی چه برخاسته از امیال نفسانی و هواپرستی آدمی باشد و چه از جهالت و نادانی او سرچشمه بگیرد، همواره عقیم است و ثمری ببار نمی آورد؛ بلکه گاه که

ص: 145


1- سوره اعراف، آیه 176.
2- سوره جمعه، آیه 5.

نتیجه بخش هم واقع شود، میوه ای تلخ و گزنده می دهد که خورنده اش را می آزارد و کامش را تلخ می سازد. همچنان که جهالت ناشی از غرور نیز همان نتیجه را می دهد که خورنده اش را می آزارد و کامش را تلخ می سازد، و همان نتیجۀ جهل مطلق را دارد، با این تفاوت که انسان مغرور از روی علم منحرف می شود، ولی آن که جاهل مطلق است، ندانسته به بیراهه می رود.

با توجه به این واقعیات به خوبی آشکار می گردد که اصلاح طلبان هرگز نباید اجازه دهند امکاناتشان به هدر رفته و یا به طور ناقص و نسبی مورد استفاده واقع شود و یا در مسیرهای انحرافی به کار افتد و بر اثر پراکندگی و تشتت، کارآیی لازم را نداشته باشد. البته رسیدن به این نقطه مسألۀ ساده ای نیست و نیازمند علم و آگاهی فراوان و فروتنی زیاد است و باید ابعاد و زوایای گوناگون آن دقیقاً کارشناسی شود و با صبر و تحمل و حوصله فراوان همراه گردد تا - ان شاء الله - نتیجۀ مطلوب به دست آید.

ص: 146

13. نیکی پاسخ بدی

پرهیز از مقابله به مثل، خصوصاً در حوزۀ اخلاق، یکی از راه های اصلی و مهم پیروزی اصلاح طلبان به شمار می آید. پرهیز از تقابل و کشمکش با کسانی که اندیشه ای جز رسیدن به منافع شخصی خود ندارند به خودی خود باعث می شود که توجه مردم به انسان جلب گردد و او بتواند از راه نفوذ در دل مردم به اهداف ملی و اسلامی اش برسد. چون آدمی فطرتاً دوستدار احسان و محبّت است و به کسی که به او احسان کند، محبّت می ورزد. امیر مؤمنان علی علیه السلام در اشاره به این حقیقت می فرماید: «عجبت لمن يشترى العبيد بماله فيعتقهم كيف لا يشتري الأحرار بإحسانه فیسترقّهم(1)؛ در شگفتم از کسی که حاضر است با پول بردگانی را بخرد و آزادشان کند، از خریدن انسان های آزاد و برده ساختن آن ها با احسان کردن،خود خودداری می ورزد».

از این جهت داستان بودا(2) فوق العاده عبرت آموز است. بودا شاگردی به نام برنا داشت. او روزی از طرف بودا مأموریت یافت به یکی از روستاها رفته و مردم را هدایت کند. برنا همین که آمادۀ رفتن به آنجا شد بودا صدایش زد و گفت: ببینم اگر مردم آن روستا سخنانت

ص: 147


1- غرر الحکم، ص 85.
2- بودا بر حسب اعتقاد قریب به پانصد میلیون نفر از پیروان او، پیامبر و یا بالاتر از پیامبر بوده است. البته احتمال هم دارد که او همان بوذاسف باشد که نامش در پاره ای از روایات منقول در کتابهایی مانند بحار الانوار آمده است.

را نپذیرفتند چه می کنی؟ برنا: پیش خودم میگویم ببین چه مردمان خوبی هستند که به نپذیرفتن سخنان اکتفا می کنند و آزارم نمی دهند. بودا: حال اگر آزارت دادند و به گوشت سیلی نواختند چه؟ برنا: با خودم می گویم در خوبی این مردم همین بس که فقط به من سیلی می زنند و با چوب و چماق به جانم نمی افتند. بودا: حال اگر با چوب و چماق با تو طرف شدند، چگونه با آنان مقابله می کنی؟ برنا با خود می گویم عجب مردم خوبی هستند که علیه من شمشیر نمی کشند و با دشنه به من حمله نمی کنند. بودا: اگر دست به شمشیر بردند و قصد جانت را کردند چه واکنشی نشان می دهی؟ برنا: با خود می گویم در خوبی آن ها همین بس که مرا از این دنیای فانی جدا می کنند و به دنیای باقی می برند. بودا: حال که چنین روحیه ای داری، به سویشان برو و بدان که خدا موفقت خواهد کرد.

بودا با چنین اخلاق و روحیه ای توانست صدها میلیون پیرو پیدا کند و تاکنون زنده مانَد بنابراین مقابلۀ بدی با خوبی یکی از رمزهای موفقیت اصلاح طلبان است و آنان در هیچ شرایطی نباید آن را از یاد ببرند. قرآن می فرماید: (وَالَّذِینَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَوَةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَئِكَ لَهُمْ عُقْبَى اَلدَّارِ * جَنَّتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَمَن صَلَحَ مِنْ ءَابَآئِهِمْ وَأَزْوَجِهِمْ وَذُرِّيَّتِهِمْ وَالْمَلَئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ * سَلَامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ)؛(1) «و کسانی که برای طلب خشنودی پروردگارشان شکیبایی کردند و نماز برپا داشتند و از آنچه روزیشان دادیم، نهان و آشکارا انفاق کردند، و بدی را با نیکی می زدایند، ایشان راست فرجام خوشِ سرایِ باقی. [همان] بهشت های عدن که آنان با پدرانشان و همسرانشان و فرزندانشان که درستکارند در آن داخل می شوند و فرشتگان از هر دری بر آنان در می آیند. [و به آنان می گویند:] سلام بر شما به [سبب] آنچه صبر کردید. راستی چه نیکوست فرجام آن سرا».

ص: 148


1- سوره رعد، آیه های 22 تا 24.

14. پیگیری و پشتکار برای رسیدن به هدف

همیشه چنین نیست که انسان به آسانی و در مدتی کوتاه به اهداف خویش برسد و نتیجۀ تلاش ها و برنامه هایش را ببیندگاه ممکن است برای رسیدن به هدف نسل ها زمان لازم باشد. مهم آن است که فرد خسته نشود و دست از تلاش بر ندارد. به گفتۀ شاعر: «لابدّ من صنعا و إن طال السفر؛ ناگزیر باید به صنعا رسید، هرچند سفری بسیار طولانی لازم آید».

گویند روزی کنفوسیوس از دامنۀ کوهی می گذشت که عشیرۀ بزرگی در آن زندگی می کردند. مردم عشیرۀ با دیدن کنفوسیوس نزد او آمده و اظهار داشتند: ای معلم خوبی ها، مشکل ما را حل کن. کنفوسیوس پرسید: مشکل شما چیست؟ گفتند: ما با روستای واقع در آن سوی کوه رابطه خویشاوندی داریم و ما برای دید و بازدید از یکدیگر دو راه بیشتر نداریم، یا باید کوه را دور بزنیم و یا از بالای آن برویم. راه اول راهی پرخوف و خطر است و گاه از شش ماه تا یک سال به طول می انجامد. و رفتن از بالای کوه نیز بسیار دشوار و مشقت بار است. چه کنیم؟ کنفوسیوس گفت: اتفاقاً این مشکل راه حل بسیار ساده ای دارد. گفتند: چطور؟ گفت: شما و آن روستای مجاور دست به دست هم بدهید و از وسط کوه راهی باز کنید و به وسیله آن دو روستا را به هم وصل نمایید. گفتند: مگر چنین چیزی ممکن است؟ گفت: چرا ممکن نباشد، مگر نه این است که از مقداری سنگ و صخره درست شده است؟ بنابراین شما دو روستا با همکاری یکدیگر می توانید آن سنگ و

ص: 149

صخره ها را صاف کنید و جاده ای را میان خود بکشید و به راحتی رفت و آمد کنید.

مردم آن دو روستا نیز به توصیۀ او عمل کردند و پس از مدتی میان خود راهی گشودند.

اختلاف دیدگاه ها و سلیقه ها

در بسیاری از موارد انسان ها دیدگاه ها و سلیقه های مختلف دارند. این اختلاف امری طبیعی است و ریشه در دگرگونی خُلقیات و روحیات آدمیان دارد. بنابراین چنین نیست که صاحبان دیدگاه های مختلف از روی دشمنی با یکدیگر، سلیقه و دیدگاهی مغایر با دیگری را برای خود برگزیده باشند. از این رو شاهدیم که برخی از دیدگاه های فقهای بزرگ در مسائل فقهی با یکدیگر متفاوت است با اینکه یقین داریم نقصی در دانش فقهی و عدالت و اخلاق آنان وجود ندارد.

به عنوان مثال شما سه ظرف آب را در نظر بگیرید که یکی بسیار سرد، دیگری معمولی و سومی گرم باشد. حال اگر دو نفر باشند و اولی ابتدا دستش را در آب گرم و سپس در آب معمولی بگذارد، خواهد گفت: که سرد است. حال دومی به عکس عمل کند یعنی ابتدا دستش را در آب سرد بگذارد و آنگاه در آب معمولی، قطعاً خواهد گفت: که آب ظرف دوم گرم است. طبعاً این اختلاف نظر برخاسته از نوع احساس آن دو نفر است که به سبب شرایط متفاوت، متفاوت می باشد و هیچ کدام نسبت به دیگری هیچ کینه و کدورتی ندارد.

از همین روست که در باب شهادت و گواهی دادن، فقها می گویند اگر اختلاف شهادت دو شاهد از باب اختلاف دیدها و سلیقه باشد، ضرری به صحت شهادت آنان نمی زند. مثلاً اگر یکی بگوید فلان دزد لباس قرمز پوشیده بود و دیگری بگوید لباس نارنجی، و مقصود هر دو یک رنگ باشد، به آن ترتیب اثر داده می شود. به خلاف آنکه اگر یکی بگوید لباس سیاه بود و دیگری بگوید لباس سفید بود، شهادت هیچ کدام را نمی پذیرند.

ص: 150

بنابراین اصلاح طلبان اگر خواهان اصلاحات و دگرگون ساختن اوضاع و شرایط هستند، باید ظرفیت و قدرت تحمل خویش را بالا ببرند و اختلاف سلیقه ها و دیدگاه های مردم را حمل بر دشمنی و خصومت آنان نکنند. لذا رسول خدا صلی الله علیه و آله همواره می فرمود: «اللّهم اهد قومي فإنّهم لا يعلمون؛(1) خدایا قوم مرا هدایت کن زیرا آنان نمی دانند که من خیرخواهشان هستم». پیامبر صلی الله علیه و آله هیچ گاه آنان را به عناد و خصومت متهم نمی کرد، با آنکه یقیناً می دانست که عده ای از روی عناد و خصومت دست به آزارش دراز کرده اند.

ص: 151


1- بحار الانوار، ج 35، ص 177.

15. همه چیز در راه هدف

وقتى هدف مقدس شد، باید از تمام امکانات موجود برای رسیدن به آن استفاده کرد. گرچه بعضی از این امکانات در ظاهر با هدف مزبور همخوانی نداشته باشد، اما همان گونه که از لیموی ترش شربتی شیرین ساخته می شود می توان این امکانات را نیز در مسیری قرار داد که هدف را در دسترس ما قرار دهد خداوند تمام مظاهر حیات، حتی پدیده های به ظاهر مضر آن را برای بهره دهی به انسان آفریده است، تا چه رسد به پدیده های مفید و منفعت خیز. به قول فلاسفه حیات جوهر واحدی دارد و تنها صورت ها و اَشکال آن با یکدیگر متفاوت است این مسأله حتی دربارۀ آب و آتش و هوا و زمین هم صدق می کند.

پس بر اصلاح طلبان لازم است که مأیوس نشده و از هیچ دشمنی، حتی قدرتمندترین آنان، نترسند و از تمام فرصت ها و امکانات هر چند اندک و ناچیز باشد، استفاده کنند.

در احادیث فراوانی از ائمه علیهم السلام و حتی بر استفاده از هستۀ خرما و آب نیم خورده نیز تأکید شده و از ناچیز شمردن آن ها نهی گردیده است.

در روایت آمده است: روزی رسول الله دید تکه نانی جلوی در اتاق یکی از همسرانش افتاده است. آن را برداشت و به همسرش گفت: یا فلانة اکرمی جوار نعم الله فإنّها إذا نفرت لم ترجع؛(1) فلانی، نعمت های خدا را عزیز بدار تا از دست نرود که دیگر بر نمی گردد».

ص: 152


1- ر. ك: بحار الأنوار، ج 16، ص 265: «یا حمیری اکرمی جوار نعم الله عليك فانّها لم تنفر من قوم فكادت تعود إليهم».

همچنین آن حضرت روزی با دست راستش خرما می خورد و هسته ها را در دست چپ می گذاشت. گوسفندی از آنجا می گذشت، پیامبر صلی الله علیه و آله کف دستش را گشود و هسته ها را به گوسفند نشان داد، گوسفند جلو آمد و همه را از کف دست پیامبر خورد تا تمام شد.(1)

روایت شده است: امام رضا علیه السلام دید یکی از خدمتکارانش میوه را خورد و هسته اش را که قسمتی از میوه با آن بود دور انداخت. امام فرمود: «سبحان الله الكبير إذا استغنيتم انتم ففي الناس فقراء؛(2) منزه است خدای بزرگ، اگر شما بی نیازید، کسانی هستند که نیاز مندند».

پیامبر صلی الله علیه و آله به حدی رسیدنِ به هدف برایش اهمیت داشت که حتی ازدواج هایش را در راستای آن انجام می داد. ازدواج او با خدیجه - این زن متنفذ، تاجر بزرگ، ثروتمند و مؤمن مخلص - دقیقاً بر همین اساس صورت گرفت. حضرت امیر علیه السلام یا از میان مردان اولین فردی بود که به رسول خدا صلی الله علیه و آله ایمان آورد و حضرت خدیجه نیز از میان زنان اولین ایمان آورنده به رسالت پیامبر اکرم بود. پیامبر صلی الله علیه و آله با کمک ثروت و نفوذ خدیجه بود که توانست فعالیت خود را گسترش دهد و عدۀ زیادی را به اسلام دعوت کند.

ازدواجش با سوده نیز در همین راستا بود. سوده زن برادر سهیل بن عمرو بود که شخصیتی مورد احترام و بانفوذ به شمار می رفت و همین ارتباط خویشاوندی او را از دشمنی با رسول خدا صلی الله علیه و آله و مانع تراشی در برابر فعالیت های وی باز داشت. پس از وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز همین سهل بن عمرو نقش مهمی در جلوگیری از آشوب های احتمالی اهل مکه ایفا کرد و در برقراری آرامش آن شهر سهم عمده ای داشت.

ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله با زینب بنت خزیمه نیز به همین منظور صورت گرفت. شوهر اول زینب از قبیلهٔ مطلب بود و او از طریق ازدواج با زینب با قبیلهٔ همسرش نیز رابطۀ حسنه ای

ص: 153


1- مكارم الاخلاق، ص 29: « و لقد جلس يوماً يأكل رطباً فأكل بيمينه و امسك النوى بيساره و لم يلقه في الارض...».
2- ر.ک: بحارالانوار، ج 49، ص 102: «سبحان الله إن كنتم إستغنيتم فإنّ انا سالم يستغنوا اطعموه من یحتاج إليه».

برقرار کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله به سبب ازدواج با زینب با این هر دو قبیله خویشاوند شد و با آنان رابطۀ خویشاوندی برقرار کرد. در نتیجه این هر دو قبیله به پیامبر صلی الله علیه و آله ایمان آورده و مطیع او شدند. داستان ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله با عایشه و حفصه هم که معروف است و نیازی به شرح و بیان ندارد. اما ام سلمه در میان قبیلۀ بنی مخزوم دارای نفوذی فوق العاده بود و مانند رئیس قبیله مورد احترام بود. زنیب بنت جحش از ناحیۀ مادر با پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت داشت و دختر عمۀ آن حضرت بود و ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله با او توانست اندک اندک احکام جاهلی را برچیند. و از سوی دیگر برادر این زینب که همسر ام حبیبه بود، پس از هجرت به حبشه در آنجا درگذشت و از این طریق پیوندی نیز با قبیلۀ شوهر ام حبیبه برقرار شد.

همین طور ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله با میمونه به تحکیم ارتباط رسول خدا صلی الله علیه و آله با عمویش عباس انجامید؛ همو که بعدها اسلام آورد و او و فرزندش نقش عمده ای در پیروزی و گسترش اسلام ایفا کردند. آنان در بدترین شرایط پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری و از او دفاع کردند. ازدواج پیامبر با ام حبیبه توانست بنی امیه را که قبل از اسلام دارای موقعیت و نفوذ فراوانی بوده برگرد خویش جمع کند. جویریه دختر رهبر و بزرگ یکی از قبایل یهودی بود. صفیه هم همین طور، و پیداست که این ازدواج ها و ایجاد پیوند خویشاوندی، به ویژه در یک نظام قبیلگی تا چه حد مؤثر است و می تواند انسان را در رسیدن به اهدافش کمک کند.

ازدواج پیامبر صلی الله علیه و آله با ماریه سبب علاقمندی مسیحیان به پیامبر صلی الله علیه و آله شد. مقوقس پادشاه اسکندریه و فرمانروای مصر و پیشوای قبطیان ماریه را به پیامبر صلی الله علیه و آله پیشکش کرده بود، اما پیامبر صلی الله علیه و آله با او ازدواج کرد. این عمل اثر روانی فوق العاده مهم و مثبتی بر روی مسیحیان گذاشت و باعث جلب محبّت آن ها به اسلام شد. این نمونه ها مشخص می کند که سیاست ایجاد تحول اجتماعی و انجام دادن اصلاحات پایۀ اغلب ازدواج های پیامبر صلی الله علیه و آله را تشکیل می داده و او به همین منظور با زنان مهاجر حبشه و بیوه های شهدای بدر و احد و اسرای

ص: 154

یهود و دختر قبطی پیوند زناشویی برقرار می کرد. حاصل این تلاش ها آن شد که به سرعت گسترۀ اسلام تمام پهنۀ زمین را فرا گرفته و تا کنون شگفتی همگان را برانگیخته است.

تبدیل ضرر به نفع

زندگی ترکیبی از سود و زیان است و منافع و مضار آن با هم می باشد. آنچه مهم است آن است که انسان بتواند ضررها و خسارت ها را به منافع و عایدات تبدیل کند و به چشم یک فرصت به آن ها بنگرد. نقل می کنند یکی از بازرگانان که از روحیۀ ریسک پذیری بسیار بالایی برخوردار بود در هیچ شرایطی حاضر نبود فرصت معامله ای را از دست بدهد و یا آن را به وقت مناسب دیگر موکول نماید. در یکی از روزها واسطه ای آمد و به او گفت: در فلان جا هزاران جریب زمین بی خاصیت افتاده است که به قیمت بسیار نازلی حاضر به فروش آن هستند. اگر مایل به خرید هستی آن را برایت بخرم. تاجر گفت: بخر.

بعد از آنکه او زمین یاد شده را خرید بعضی از ساکنان اطراف آمدند و از کثرت مارها و افعی های زمینش به او شکایت کردند. این مارها در زمین او لانه داشتند و آنجا زادوولد می کردند و به روستاها و مناطق اطراف می رفتند و ساکنان آن ها را آزار می دادند. تاجر با دیدن این وضع اندکی فکر کرد و آنگاه نظر عده ای از کارشناسانش را برای حل این مشکل جویا شد. کارشناسان گفتند: بهترین راه حل آن است که شما کارخانۀ چند منظورۀ مجهزی در این منطقه احداث کنید که بخشی از این مار و افعی ها را برای افرادی که خوردن گوشت مار را مفید می دانند به کنسرو تبدیل کند، و قسمتی به تهیۀ پوست های قیمتی بپردازد و بخشی نیز با استفاده از مواد سمی آن ها به ساخت داروهای مناسب اقدام بورزد.

تاجر این پیشنهاد را پذیرفت و با احداث کارخانه ای، به ثروت هنگفتی دست یافت و آن بیابان برهوت را به سرزمین پرثروت و آباد بدل ساخت.

ص: 155

16. اعتماد به نفس

اگر ادعا کنیم که تمام پیشرفت های آدمی ریشه در اعتماد به نفس او دارد، ادعای گزافی نکرده ایم. با توجه به این حقیقت اصلاح طلبان باید تا آنجا که ممکن است، این حُسن را در خود تقویت کنند و بکوشند بالاترین درجۀ اعتماد به نفس را در خود به وجود بیاورند. اگر مطالعه ای بر روی انسان های موفق اعم از علما و نویسندگان، سیاستمداران، تجار و... صورت گیرد معلوم خواهد شد که عامل اصلی موفقیت آنان به اعتماد به نفس آنان بر می گردد و تفاوتشان با دیگران در همین یک نکته نهفته است.

سال ها پیش یک کشتی بادبانی سرگرم سفر دریایی بود که بر اثر توقف باد از ادامۀ مسیر باز ماند و ناگزیر در ساحل جزیره ای واقع در وسط دریا پهلو گرفت. وقتی مسافران کشتی وارد جزیره شدند مردی را در آنجا دیدند که از حضور او در آن مکان شگفت زده شدند، از این رو از وی پرسیدند: آیا شما انسانی یا جن؟ و اگر انسانی اینجا چه می کنی؟

گفت: من 13 سال قبل با کشتی سفر میکردم که کشتی ما شکست و همۀ سرنشینان آن غرق شدند و من به قطعه چوبی جدا شده از کشتی چسبیدم که امواج دریا مرا به این جزیره آورد. پس از آنکه از بازگشت به سرزمینم نا امید شدم با خود اندیشیدم که نباید از زندگی ناامید شوم و به نابودی خودم کمک کنم، لذا تصمیم گرفتم مکانی برای زندگی، ظروف، ابزار آلات، لباس و دیگر وسایل را فراهم کنم و با پشتکار همۀ آن ها حتی تیغ ریش تراشی

ص: 156

را نیز ساختم و خودم را از همۀ حیوانات درندۀ جزیره حفظ کردم و به تنهایی به زندگی ادامه دادم و برای خودم غذا، پوشاک، نوشیدنی و دیگر نیازمندی هایم را فراهم کردم.

مسافران کشتی از شنیدن داستان چگونگی زندگی آن مرد تنها در جزیره ای دورافتاده و در مدتی طولانی بسیار شگفت زده شدند به ویژه که مشاهده کردند او همۀ لوازم مورد نیاز زندگی اش را به تنهایی و بدون ابزار از سنگ و چوب درختان تهیه کرده است. باید توجه داشت که عامل بقای او اعتماد به نفس بوده است.

اعتماد به نفس از مهمترین عوامل پیشرفت انسان محسوب میشود و برای رسیدن به هدف متعالیِ برپایی حکومت واقعی اسلامی در جهان و نجات مستضعفان از چنگ و چنگال های مستکبران، هیچ راهی جز اعتماد به نفس وجود ندارد.

ص: 157

17. توکل بر خدا

توکل یعنی واگذاری تمام امور به خدا و تکیه کردن بر او. اگر اصلاح طلبان بتوانند این حس را در خود زنده کرده و پرورش دهند و تمام کارها و فعالیت های خود را با توکل بر خدا انجام دهند، یقیناً خواهند توانست گام های بزرگی بردارند و خیلی سریع به مقصود برسند. قرآن می فرماید: (وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَلِغْ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا)؛(1) «و هر کس از خدا پروا کند، خدا برای او راه بیرون شدنی قرار می دهد. و از جایی که حسابش را نمی کند به او روزی می رساند، و هرکس بر خدا اعتماد کند او برای وی بس است. خدا فرمانش را به انجام رساننده است. به راستی خدا برای هر چیزی اندازه ای مقرر کرده است».

علاوه بر آن، توکل بر خدا سبب اطمینان خاطر و آرامش نفس می گردد و انسان بهتر می تواند فعالیت های خود را دنبال کرده و به نتیجۀ آن امیدوار باشد. خداوند می فرماید: (فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ)؛(2) «اگر شما مرا از یاد نبرید من نیز شما را فراموش نمی کنم».

و در جای دیگر می فرماید: (أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)؛(3) «تنها با یاد خدا قلب ها آرامش می یابد». این از آن روست که تمام قدرت ها به خدا منتهی می شود و تمام نیروهای

ص: 158


1- سوره طلاق، آیه های 2 و 3.
2- سوره بقره، آیه 152.
3- سوره رعد، آیه 28.

جهان هستی در دست اوست و بر هر چیزی قادر و تواناست؛ در این باره گفته شده است:

ازمّة الامور طراً بيده *** و الكل مستمدّة من مدده

پس وقتی انسان به خدا پناهنده شود و در همه حال به یاد او باشد و بر او توکل نماید او خود کفایت امورش را خواهد کرد و نشاط و شادمانی را نصیبش می کند.

معجون جادویی

در گزارش های تاریخی آمده است که چون سکان قدرت و حکومت به دست انوشیروان افتاد، دستور داد تمام وزرایش، و از جمله بوزرجمهر حکیم را به زندان انداختند مدتی بعد انوشیروان شخصی را به صورت ناشناس به زندان فرستاد تا از آنان گزارش تهیه کند و وضعیتشان را به اطلاع او برساند. شخص مزبور در گزارش خود گفته بود که به جز بوزرجمهر سایر زندانیان در وضعیت روحی و روانی بسیار نامساعدی به سر می بردند و به ضعف و ذلت و پریشانی و بیماری دچار شده بودند. از بوزرجمهر پرسیدم که چرا زندان کمترین تأثیری بر او نگذاشته و اصلا روحیه اش را دگرگون نساخته است؟ بوذرجمهر گفت: علت آن در مصرف معجونی است که برای خود ساخته ام.

پرسیدم عناصر تشکیل دهندۀ آن معجون چیست و از چه چیزهایی ترکیب شده است؟

بوزرجمهر گفت: این معجون مرکب از چند چیز است: اولین آن توکل بر خداست. دومش آن است که من می دانم همه چیز می گذرد و هیچ چیز به حال خود باقی نمی ماند. سوم صبر است. من هر روز دربارۀ این سه عنصر فکر می کنم و همین باعث می شود نشاط و شادابی ام حفظ شود و زندان بر من تأثیری نگذارد.

واقعاً چنین است و توکل بر خدا هم عامل تقویت روحی انسان می شود و هم محبّت او را دنبال می آورد و سبب دستیابی به هدف می گردد.

ص: 159

نقش عوامل غیر ارادی در پیدایش اصلاحات

همیشه این گونه نیست که تمام عوامل تحولات اجتماعی، اختیاری و از پیش تعیین شده باشد. در بسیاری از مواقع، مسایلی پیش می آید که انسان هرگز انتظار آن را نداشته و آن را در محاسبات خود نیاورده است. تأثیر این دسته از مسایل بر پیدایش اصلاحات مورد نظر، گاه به اندازه ای گسترده است که منجر به تغییر زاویۀ دید انسان به کل برنامه ها می گردد.

یکی از علمای مشهد نقل می کرد که پس از واقعۀ مسجدگوهر شاد، که طی آن ها هزاران نفر کشته شدند ، مرا با علمای دیگر دستگیر و زندانی کردند. مدتی بعد با خبر شدیم که ما را عامل ایجاد اغتشاش و آشوب و کشتار معرفی کرده و محکوم به اعدام نموده اند. ما جز توکل بر خدا و توسل به معصومین راه نجاتی نداشتیم. در یکی از روزها ناگاه یکی از افسران رژیم پهلوی به زندان آمد و اعلام کرد که به دستور شاه از هم اکنون شما آزادید. ما از این مسأله بسیار تعجب کردیم، به ویژه آنکه هیچ وثیقه و تعهدی هم از ما نگرفتند و بدون قید و شرط آزادمان کردند. وقتی علت را جویا شدیم دانستیم که تعدادی از علمای هند در نشریاتی که منتشر ساخته اند، این مسأله را مطرح کرده و با ذکر اسامی عده ای از ما رضاشاه را به خاطر زندانی ساختن علما مورد انتقاد قرار داده اند. رضاشاه نیز برای حفظ موقعیت سیاسی و جهانی خود دستور داد بدون قید و شرط آزادمان نمایند.

همچنین دربارۀ ریشۀ ضرب المثل معروف «از این ستون به آن ستون فرج است» گویند یکی از افراد را که مغضوبِ شاه واقع شد به ستونی بستند تا گردنش را بزنند. وقتی جلاد آمد فرد مزبور از شاه خواست وی را از آن ستون باز کرده و به ستون دیگر ببندد و سپس گردنش را بزنند. شاه پذیرفت و در عین حال با ریشخند پرسید: آخر، این کار چه فایده ای به حال تو دارد؟ مرد گفت: از این ستون تا آن ستون فرج است. در همین اثنا که بندهایش را از ستون اول باز می کردند، ناگاه شاه سکته کرد و مُرد و آن فرد از مرگ حتمی رست.

ص: 160

18. پرهیز از انفعال

اتخاذ مواضع انفعالی بدین معناست که انسان هماره حالت دفاعی بگیرد و منتظر پیشامدها باشد. انسان های منفعل و مدافع معمولا به اندازۀ هزینه ای که میکنند برداشت نمی نمایند و مجبورند همیشه در حالت دفاعی باشند. لذا باید اصلاح طلبان به گونه ای برنامه ریزی کنند که همواره ابتکار عمل در دست آن ها باشد و در برابر حوادث و جریانات غافلگیر نشوند. آن که ابتکار عمل را از دست دهد اختیارش به دست رقیب می افتد و او دائماً مجبور است حالت دفاعی به خود بگیرد. معلوم است که از موضع دفاعی هیچ گاه نمی توان به آینده اندیشید و استراتژی مشخص در پیش گرفت. شاید به همین اعتبار باشد که در علم مناظره توصیه می شود که فرد همواره پرسش کننده باشد نه جوابگو. زیرا جوابگو بودن از قدرت مانور انسان می کاهد و اجازه نمی دهد که آنگونه که می خواهد با حریف روبه رو شود، بلکه این حریف است که مسیر و شیوۀ عمل انسان را تعیین میکند و احیاناً او را در تنگنا قرار دهد. امیر مؤمنان علی علیه السلام می فرماید: «ما غزي قوم في عقر دارهم الّا ذلّوا؛(1) هیچ قومی در درون خانۀ خود با دشمن روبه رو نشد، مگر آنکه خوار گشت».

ص: 161


1- نهج البلاغه، خطبه 27.

19. حفظ محیط های ششگانه

انسان موجودی است که در شش حصار روح، جسم، منزل، محیط های طبیعی، اجتماعی و صنعتی محصور است. این محیط ها هر کدام به مثابۀ خشتی هستند که کاخ صلاح و فساد و امنیت و ناامنی عمومی افراد و جوامع بر آن استوار است. بنابراین برای داشتن جامعه ای سالم و پویا و عاری از هر نوع نابهنجاری روانی و جسمی رعایت نکات زیر ضروری است:

1. باید کوشش کرد که روح ما به میکروب رذایل اخلاقی آلوده نگردد و آن را تباه نکند؛

2. رعایت اصول تندرستی و بهداشتی بدن برای دور ماندن از انواع بیماری ها؛

3. حفظ محیط خانواده از انواع انحرافات و کجروی ها؛

4. برقراری تعادل در اخذ و عطا و داد و ستد از اجتماع و افزایش میزان ارایۀ خدمات اجتماعی در کلیه ابعاد اقتصادی، سیاسی، فکری و فرهنگی و ترتبیتی؛

5. حفظ محیط زیست از انواع آلودگی ها و بهره وری صحیح از آن از طریق ایجاد و گسترش انواع فضاهای سبز و سالم؛

6. توسعۀ صنعتی و تولید و گسترش مراکز صنعتی و تأسیس صنایع مادر، زیرا یکی از مهم ترین عوامل پیشرفت جوامع در دنیای امروزی، فعالیت در بخش صنعتی است.

ص: 162

20. دوری از مسایل حاشیه ای و فرعی

به موجب محدودیت فرصت از یک سو و دامن گستر بودن امور ضروریِ به زمین مانده از سوی دیگر، یک اصلاح طلب باید به صورتی کاملاً برنامه ریزی شده و حسابگرانه از فرصت هایش استفاده کند و آن ها را در راه پرداختن به مسایل حاشیه ای و کم اهمیت از دست ندهد، چون انسان هر قدر هم توانا باشد، عملاً نخواهد توانست هم عهده دار اصلاح امور اساسی و کلی و زیر بنایی بشود، و هم به مسایل سطحی و ظاهری و جزیی بپردازد.

از این روست که می بینیم رسول خدا صلی الله علیه و آله تمام هم و غم خودش را صرف مسایل اصلی می کرد و از پرداختن به امور غیراساسی و کم اهمیت تر پرهیز می نمود. محض مثال هیچ گاه دیده نشد که ایشان فرصت اصلاح جامعه و تلاش برای گسترش ندایِ توحید را قربانی هدایت فلان و بهمان شخص منحرف و یا منافق بکند.

شاید یکی از علل ناکامی بسیاری از جنبش های اسلامی روزگار ما همین توجه بیش از حد به امور جزیی و بی اهمیت باشد. مسئولان این جنبش ها باید تمام تلاش خود را صرف رسیدن به اهداف خویش کنند و از طرح مسایلی همچون تصفیه های درون گروهی و تسویه حساب های شخصی و جناحی به شدت پرهیز کنند. در غیر این صورت مطمئن باشند که یا هیچگاه به هدف نمی رسند و یا مجبورند هزینه های سنگینی را برای آن بپردازند. اینان غافل از آنند که اگر امور اساسی و اصول اصلاح شود و سامان بگیرد مسایل

ص: 163

جزیی تر و فرعی نیز خود به خود حل خواهد شد. اصولاً پرداختن به مسایل سطحی و جزیی یکی از نشانه های جوامع عقب مانده و انسان های غیر متمدن و نافرهیخته می باشد.

انسان های با فرهنگ و خردگرا هرگز دنبال این گونه امور نمی روند و از ارتکاب آن ها شرمگین می شوند. این حالت در مورد مراحل زندگی یک فرد هم به چشم می خورد و او در دوران جهالت و خامی خود به گونه ای عمل کرده است که در دوران پختگی و تجربه حتی یاد آن نیز او را آزرده خاطر می سازد.

در این زمینه حکایتی وجود دارد که نقل آن با این بحث بی مناسبت نیست. می گویند مردی بادیه نشین که به عمرش دجله را ندیده بود روزی برای برخورداری از بذل و بخشش خلیفه به بغداد آمد. او هنگام رفتن پیش خلیفه از مسیری که دجله از آن می گذرد عبور نکرد و چون از وجود دجله بی خبر بود، با خود اندیشید که بهترین هدیه ای که می تواند تقديم او نماید مقدار آبی است که در برکه ای در میان راه جمع شده است. بنابراین، آب را در مشک ریخت و با خود به بغداد آورد. او فکر می کرد خلیفه هدیه اش را که ببیند بهترین جایزه را به وی خواهد داد و از عطایای فراوانی بهره مندش می کند. با همین خیال وارد قصر شد و در حالی که از دیدن آن همه شکوه و جلال، غرق حیرت شده بود به حضور خلیفه رسید و هدیه اش را تقدیم کرد. خلیفه نیز آب را از او گرفت و به عنوان محبّت به وی قدری از آن را نوشید و دستور داد جایزه ای هم به او بدهند. مرد وقتی از کاخ بیرون آمد تصمیم گرفت از سمت پشت کاخ به محلش برگردد. اما هنوز چند قدمی نرفته بود که با رودخانۀ عظیمی مواجه شد که بغداد را از وسط به دو نیمه تقسیم می کرد و آبی چون اشک چشم در آن جاری بود. مرد از دیدن این منظره از خودش خجالت کشید و از کاری که کرده بود از شرم خیس عرق شد. از این رو گفته اند: «حسنات الأبرار سيّئات المقرّبين».

ناگفته نگذریم که اعترافات حضرات معصومان علیهم السلام به گناه و تقصیرشان نیز از همین

ص: 164

باب است؛ چون آنان نه تنها مرتکب گناهانی نظیر دروغ و امثال آن نمی شوند، بلکه هیچ مستحبی را ترک و هیچ مکروهی را هم انجام نمی دهند. همچنین نمی توان این اعترافات را حمل بر ترک اولی کرد و آن را نظیر ترک یکی از آداب دانست که فعل و ترک آن مساوی است و به موجب آن هیچ مستحبی ترک و هیچ مکروهی انجام نشده است. آن چنان که خوردن آدم از شجره و خلف وعدۀ موسی با معلمش و خشم یونس علیه السلام از همین قبیل بوده است.

مقصود ائمه علیهم السلام و از انجام دادن گناهان و مقصود از تقصیرهایشان دقیقاً انجام دادن آن اعمالی است که از لوازم جسمانی بودن آن ها بوده و در بسیاری از موارد حتی انجام دادن آن بر آنان واجب بوده است. اما از آنجا که ائمه علیهم السلام با تمام وجودْ خود را در محضر خداحس می کردند، اقدام برای انجام مایحتاج اولیه و ضروریات زندگی شان را نیز برنمی تابیدند و آن را خلاف ادب حضور پروردگار تلقی می کردند. آن ها به وسیلۀ این اعترافات و انابه ها می خواستند آن خلأی که به جهت فقرِ امکانی بین آنان و خدا به وجود آمده را پر کرده و جبران نمایند. این عذرخواهی ها نظیر عذر خواهی کسی است که چون نمی تواند پاهایش را جمع کند به ناچار آن ها را دراز کرده است.

ص: 165

21. الگوگیری از پیامبر(صلی الله علیه و آله)

یکی از بهترین شیوه های رسیدن به مقصود و رهایی امت اسلامی از سقوط و انحطاط و عقب ماندگی، الگوگیری از روش پیامبر صلی الله علیه و آله در مدیریت است. اصلاح طلبان باید در پیشبرد اهداف خود همواره روش پیامبر صلی الله علیه و آله را مدنظر قرار دهند و ببینند او چگونه عمل می کرد تا توانست در مدتی کوتاه مسلمانان را به اوج قله تمدن و پیشرفت برساند. پیامبر صلی الله علیه و آله در طی این مدت تلاش های عظیم و گسترده ای انجام داد که باعث پیشرفت مسلمانان شد. نکتۀ مهم در این پیشرفت آن است که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر اثر تعامل سازنده با گروهی که بسیاری از آن ها مردم بی سواد [اما با انگیزه] بودند توانست به این پیشرفت بزرگ نائل شود. از جمله کوشش های پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آن بود که اختلافات میان قبایل و گروه های درگیر را حل کرد و آن ها را با هم آشتی داد؛ ارتشی عظیم و نیرومند را برای دفاع از کیان نظام جدید تأسیس نمود؛ اخلاق و بهداشت و عقاید را نظام مند ساخت و آن ها را بر پایه هایی استوار بنیان نهاد؛ قوانینی وضع کرد که علاوه بر حل مشکلات، راهگشا باشند و با سرعتی شگفت انگیز عظمت و پیشرفت را نصیب مسلمانان سازند، مسلمانان توانستند در کمتر از یک سوم قرن بر بیش از یک سوم کرۀ زمین مسلط شوند و آن را زیر فرمان خود در آورند؛ عادات و آداب غیرانسانی حاکم بر جوامع جاهلی، همچون زنده به گور کردن دختران، تبعیض های شدید طبقاتی، ضایع ساختن حقوق دیگران و مجازات کردن فردی به جای

ص: 166

فرد دیگر را به کلی ریشه کن ساخت و دستگاه و دیوان اداری جدیدی را، که در هیچ یک از دو تمدن روم و ایران سابقه نداشت، تأسیس کرد. همچنین پیامبر صلی الله علیه و آله آزادی مردم را در کلیه امور زندگی و معیشتی شان، به جز در ارتکاب، محرمات تضمین نمود؛ استعدادهای مردم را در کلیۀ امور مربوط به اصلاح و آبادانی دنیا شکوفا کرد. زیرا این خلاقیت ها گاه در زمین های معین مانند تجارت و صنعت و کشاورزی به کار می افتد، اما گاه در مسیرهایی قرار می گیرد که منشأ تحولاتی در کل جهان می شود. خلاصه آنکه رسول خدا صلی الله علیه و آله اسلام را در تمام ابعاد و جهات اعم از ابعاد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و تربیتی به پیش برد و از جامعه ای جاهلی و بدوی تمدنی فرهنگ ساز و پیشرفته ساخت.

با این همه پیامبر صلی الله علیه و آله در زندگی شخصی خود به گونه ای می زیست که کمترین تفاوتی با دیگران نداشت، بلکه از بسیاری از مردم زمان خود نیز سطح زندگی پایین تری داشت، چون در همان حال که مردم سیر و سیراب بودند او در تشنگی به سر می برد و از گرسنگی شکمش به پشتش می چسبید. پیامبر صلی الله علیه و آله اصرار عجیبی داشت که در استفاده از امکانات زندگی، اعم از مسکن و مرکب و خوراک و پوشاک به حداقل ممکن بسنده کند و خود را در سطح ضعیف ترین افراد جامعه قرار دهد. حضرت علی علیه السلام با توجه به این دیدگاه همگانی نسبت به رسول الله صلی الله علیه و آله بود که فرمود: «وَ وَثِقُوا بِالْقَائِدِ فَاتَّبَعُوهُ؛(1) چون به رهبرشان اعتماد داشتند، اطاعتش می کردند».

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله این همه را بدون اِعمال کمترین فشاری انجام می داد. اصولاً تحمیل و اجبار در سیرۀ او جای نداشت و در مقایسه با تسامح و گذشت و عطوفتش در حد صفر بود. خدای متعال در وصفش فرموده است:

(وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ)؛(2) «به راستی تو را خوی [و اخلاقی] است عظیم».

ص: 167


1- نهج البلاغه، خطبه 182.
2- سوره قلم، آیه 4.

(ولَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ)؛(1) «قطعاً برای شما پیامبری از خودتان آمد که بر او دشوار است که شما در رنج افتید و به [هدایت] شما حریص و نسبت به مؤمنان، دلسوز و مهربان است».

(فَبِما رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)؛(2) «پس به [برکت] رحمت خدا با آنان نرمخو و [پر مهر] شدی، و اگر تندخو و سختدل بودی قطعاً از پیرامون تو پراکنده می شوند».

بنابراین باید اصلاح طلبان عمل به سیرۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله را دستور کار خود قرار داده و بکوشند خصوصیات اخلاقی او را در صبوری و چشم پوشی و تحمل آزارها و خودداری از مقابله به مثل در خود پدید آورند خدای متعال طی فرمانی از رسول خدا صلی الله علیه و آله خواست: (خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ)؛(3) «و گذشت پیشه کن و به [کار] پسندیده فرمان ده، و از نادانان رخ برتاب».

پیامبر صلی الله علیه و آله همواره مردم را مورد عفو و بخشش قرار می داد و از آنان در می گذشت و با آنان به بهترین وجه رفتار می کرد و آن ها را به نیکی دستور می داد یک یهودی نومسلمان نقل می کند: من مقداری پول به پیامبر صلی الله علیه و آله قرض داده بودم، روزی پیش او رفته و با اصرار و فشار گفتم پولم را بدهد. در همین حال از پشت سرم صدایی را شنیدم که با تندی از من می خواست رسول خدا صلی الله علیه و آله را رها کنم. سرم را که برگرداندم دیدم عمر است و با شمشیر کشیده به طرفم می آید. پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: «عمر، این چه رفتاری است که می کنی؟ به جای آن بهتر است که از من بخواهی به شیوه ای صحیح قرضم را بپردازم و از او بخواهی که به شیوه ای مطلوب آن را مطالبه نماید». سپس دستور داد قرضم را پرداختند و مقداری هم زیادتر داد. من از این برخورد او دانستم که واقعاً فرستادۀ خداست و به او ایمان آوردم.

ص: 168


1- سوره توبه، آیه 128.
2- سوره آل عمران آیه 159.
3- سوره اعراف، آیه 199.

22. ممنوعیت هر نوع شکنجه

هدف از اصلاح طلبی حفظ کرامت انسانی و رعایت حرمت و حریم و احترام انسان هاست دست یازی به شکنجۀ انسان ها به هر بهانه ای که باشد با این هدف ذاتاً متناقض است و در سمتِ مقابل آن قرار دارد. علاوه بر آنکه شرع نیز ارتکاب آن را حرام قطعی کرده است. بنابراین اصلاح طلبان در هیچ شرایطی و نسبت به هیچ فرد و گروهی خواه پیش از به قدرت رسیدن، خواه پس از به قدرت رسیدن، خواه با دوستان، خواه با دشمنان مجاز نیستند آنان را مورد اهانت قرار دهند؛ چنین اصلاح طلبی هرگز نمی تواند مدعی دفاع از کرامت انسانی باشد. آن که مدعی است از راه شکنجۀ انسان ها می خواهد به آنان خدمت کند و کرامتشان را تأمین کند، ادعایش بسی پوچ و احمقانه است و در ترازوی عقل و وجدان عمومی هیچ وزنی ندارد. فرد شکنجه گر اولاً: هیچ گاه به هدف نمی رسد؛ و ثانیاً: در محاکم الهی به عنوان مجرم محاکمه می گردد؛ و ثالثاً: حرمت و اعتبارش در نزد کسانی که از عمل او آگاهی پیدا کنند، به کلی از میان می رود، گرچه اغلب صاحبان موقعیت و قدرت می پندارند که کارهایشان از مردم مخفی می ماند و کسی از اعمالشان مطلع نمی شود اینان گویی فراموش کرده اند که خداوند فرموده است: ﴿وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَسَتُرَدُّونَ إِلَى عَلِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَدَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ)؛(1)

ص: 169


1- سوره توبه، آیه 105.

«بگو: [هر کاری می خواهید] بکنید، که به زودی خدا و پیامبر او و مؤمنان در کردار شما خواهند نگریست، و به زودی به سوی دانای [تمام] نهان و آشکار بازگردانیده می شوید. آنگاه شما را به آنچه انجام می دادید آگاه خواهد کرد».

عدم مشروعیت شکنجه

بدون کمترین شبهه، شکنجه شرعاً حرام است و با هیچ شروطی حکم آن عوض نمی شود. همچنین اقرارهای به دست آمده از طریق شکنجه فاقد هرگونه اعتبار شرعی است و هیچ اثری بر آن مترتب نمی شود.(1) در صورتی که همین اقرارها و اعتراف ها اگر از راهی جز شکنجه صورت گیرد به آن ترتیب اثر داده می شود. البته آنان که شکنجه را تجویز می کنند شاید در توجیه عمل خود بگویند اگر شکنجه نباشد، واقعیت کشف نمی گردد و حق پوشیده می ماند، ولی واقعیت اینگونه نیست و راه های کشف حقیقت منحصر به شکنجه نمی باشد. چون اولاً از طریق بازجویی و سؤال و جواب هم می توان حقیقت را به دست آورد، و ثانیاً آشکار نشدن حق بهتر است از آنکه به وسیلهٔ شکنجه به حق توهین شود. از آن گذشته میان شکنجه و آشکار شدن حق هیچ تلازمی وجود ندارد، و این گونه نیست که همیشه از راه شکنجه بتوان به کشف حقیقت نایل آمد، چون بسیار اتفاق می افتد که فرد شکنجه شده برای نجات خود حاضر است به همه نوع اقرار و اعتراف دروغی روی آورد.

شیوه های مشروع کشف حقیقت

اسلام دین عدالت است و به حکم عدالت نمی توان به بهانۀ ممنوعیت شکنجه و حفظ حرمت انسانیِ متهم، حق فرد شاکی را نادیده گرفت و حرمت او را پاس نداشت. این از

ص: 170


1- برای آگاهی از تفصیل این مسأله ر.ک: الفقه، کتاب الحدود وكتاب القضاء.

چاله به چاه است و عقلاً و شرعاً پذیرفته نیست. در اینگونه موارد صرفاً باید از روش های پرسش و پاسخ و بازجویی بهره گرفت. این روش ها اغلب نتیجه بخش است و به کشف حقیقت می انجامد. در اینجا به چند نمونه از این موارد اشاره میکنیم تا ثابت شود که چگونه از راه آن می توان حتی به مسایل بسیار پیچیده ای هم دسترسی پیدا کرد.

1. در عصر حاضر بسیار شاهد بوده ایم که کشته ای را در کنار جاده ای پیدا کرده اند، اما نمی دانستند که قاتل او کیست. در این موارد یک کارشناس می تواند با استفاده از ابزار و آلات جدید چشمان مقتول را معاینه کند و با تعقیب آخرین کسی که عکس او در چشمان مقتول نقش بسته، حقیقت را کشف نماید. اما علی رغم وجود چنین راه های ساده برای شناسایی قاتل، می بینیم که هزاران نفر را به اتهام دست داشتن در ترور فلان شخصیت سیاسی بازداشت می کنند و آن ها را با انواع شکنجه های روحی و جسمی می آزارند. طبق برخی آمارها تعداد این نوع زندانیان (در عراق) به دویست هزار نفر می رسید.

شیوه بررسی روان شناختی

2. در زمان حاکمیت حجة الاسلام سيد محمّد باقر شفتی بر اصفهان کشته ای را در خیابان پیدا کردند، اما از قاتل آن بی اطلاع بودند. مرحوم شفتی هرچه کرد نتوانست ردپایی از قاتل پیدا کند. سرانجام دست به دامن یکی از روان پزشکان ماهر شد. روان پزشک ابتدا جسم مقتول را کاملاً معاینه کرد و سپس دستور داد تمام قصابان مشهور را حاضر کردند، و آنان را به حالت پشت به مجلس شفتی و رو به جهت مقابل به صف کردند، پس از مدتی خطاب به آنان گفت: اکنون آزادید که بروید. اما همین که شروع به رفتن کردند، صدا زد: آی قاتل! تو را نگفتم. ناگهان یکی از آنان بی اختیار پشت سرش را نگاه کرد، روانپزشک گفت: او را دستگیر کنید و پس از مقداری تحقیق معلوم شد که او قاتل است.

ص: 171

از روان پزشک پرسیدند: تو از کجا فهمیدی که یکی از قصابان شهر مرد را کشته است؟ گفت: من وقتی جسد را معاینه کردم دیدم که آثار پاک کردن خون چاقو بر لباس هایش باقی است و این عادت قصابان است که پس از ذبح گوسفند، چاقویشان را روی بدن آن می کشند و پاک می کنند. از آنجا که نشانه های جرم بر چهرۀ هر مجرمی پیداست و رنگ رخسار او از سر ضمیرش گواهی می دهد، به این وسیله توانستم او را بیابم.

این حقیقتی است آشکار. حضرت علی علیه السلام هم در یکی از بیانات خود بدان اشاره کرده و می فرماید: «ما أضمر احد شيئاً الّا ظهر في فلتات لسانه و صفحات وجهه؛(1) کسی چیزی را در دل نهان نمی کند مگر آنکه در لابه لای گفته هایش و چهره اش ردپای آن نباشد».

قاعده تردید و دوران

3. روزی زنی پیش همین مرحوم شفتی شکایت کرد و گفت: در کنار باغ یکی از اعیان و اشراف شهر باغی داشته و آن فرد با استناد به استشهاد ساختگی عده ای از هواداران خود، مدرکی را جعل و آن را ضمیمۀ ملک خود نمود و از دست من هم هیچ کاری ساخته نیست. مرحوم شفتی از ظواهر امر دانست که زن راست می گوید، لذا آن مرد را طلبید و به او گفت: این زن چنین ادعایی دارد، حرف تو چیست؟ مرد منکر شد و اسناد و مدارک مربوطه را نشان مرحوم شفتی داد. شفتی گفت: مانعی ندارد و اندکی او را به حال خود گذاشت. دقایقی بعد و به شیوه ای خاص از مرد پرسید: راستی این باغ را به چند خریده ای؟ مرد گفت: آن را نخریده ام. شفتی چیزی نگفت و مدتی سکوت کرد. اندکی بعد و بدون آنکه مرد متوجه باشد گفت: پس گفتی این باغ را به تو هبه کرده اند. مرد گفت: خیر، کسی هم آن را به من نبخشیده است. مدتی بعد شفتی گفت: می شود بگویی این باغ از چه کسی به تو به

ص: 172


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 26.

ارث رسیده است؟ مرد گفت: ارث نیست. و به همین ترتیب و به طور نامحسوس، شفتی تمام اسبابِ تملک این شیء توسط شخص را از او پرسید و او به طور ناخودآگاه تمام آن ها را انکار کرد. در پایان شفتی به مرد گفت: حال بگو ببینم پس از چه راهی صاحب این باغ شده ای؟ مرد که احساس کرد با دست خود، خودش را گرفتار کرده است جوابی نداشت و بار دیگر اسناد و مدارک را نشان شفتی داد اما شفتی آن اسناد و مدارک را از او گرفت و در پیش چشمانش آن ها را به آتش کشید. سپس به نفع زن رأی داد و باغ را به زن برگرداندند.

گردش نامحسوس پیرامون موضوع

4. گویند شخصی پیش قاضی شکایت برد و گفت: شریکی داشتم و باهم پول مشترکمان را در زیر فلان درخت که در خارج شهر است مخفی کرده بودیم و اکنون که به آن پول نیاز پیدا کردم، به اتفاق هم رفتیم که پولها را برداریم، اما اثری از آن ها نبود، و چون کسی جز ما دو نفر از مکان آن آگاه نبوده، من احتمال قوی میدهم که شریکم آن را برداشته باشد. قاضی پرسید: آیا شاهدی هم برای مدعیات داری؟ مرد گفت: نه. سپس قاضی شریک او را به دادگاه فراخواند و در این باره از او نیز سؤالاتی کرد، اما وی همه چیز را انکار کرد و از اصل ماجرا خود را بی خبر نشان داد. قاضی گفت: مانعی ندارد اکنون کمی اینجا بنشین. سپس قاضی رو به شاکی کرد و گفت: تو هم اکنون پیش آن درخت برو و گزارشی از آنچه دیده ای برایم بیاور مرد گفت: آخر چه فایده ای دارد؟ قاضی گفت: خدا را چه دیدی! شاید در طی همین مدت خدا به دل مالبرده انداخته و او مال را آورده و سر جایش گذاشته باشد، یا اصلاً شاید خود او را در همانجا ببینی و مالت را از وی بگیری. گرچه این سخنان مرد را قانع نکرد، اما چون دستور قاضی بود، به محلِ درخت رهسپار شد. پس از مدتی، قاضی به صورتی بسیار عادی رو به شریک مرد کرد و گفت: خیلی دیر کرد. مرد گفت: نه

ص: 173

چندان دیر هم نکرده است. زیرا فاصلهٔ اینجا تا آن درخت خیلی زیاد است و این مقدار تأخير عادی است. همین که این جمله از دهان مرد خارج شد، قاضی گفت: تو که از اصل ماجرا اظهار بی اطلاعی می کردی، اکنون چطور شد که از فاصلهٔ راه آگاهی؟ مرد که دید چاره ای جز تسلیم ندارد، رفت و مال را آورد. قاضی نیز آن را به صاحبش برگرداند.

5. در زمان عضدالدوله دیلمی بویهی مردی پیش او آمد و اظهار داشت: مالی را در زیر فلان درخت پنهان کرده بودم و اکنون هر چه می گردم آن را پیدا نمی کنم و یقین دارم که هیچ کس هم مرا به هنگام پنهان کردن آن ندیده است. عضدالدوله از او پرسید: آیا می دانی آن درخت از چه نوعی بود؟ مرد گفت: بله، درخت کرچک بود. عضدالدوله آنگاه پزشکان شهر را حاضر کرد و پرسید: کدامتان برای بیمار خود ریشۀ درخت کرچک را تجویز کرد؟ یکی از آنان گفت: آری، من تجویز کرده ام. روزی فلان وزیر تو به من مراجعه کرد و من به او توصیه کردم باید برای درمان بیماری اش از ریشۀ کرچک استفاده کند. عضدالدوله آن وزیر را خواست و از او پرسید: آیا فلان پزشک استفاده از ریشهٔ کرچک را برایت تجویز کرده است. گفت: بلی. عضدالدوله گفت: آن ریشه را از چه راهی به دست آوردی؟ وزیر گفت: غلامم را فرستادم و آن را برایم تهیه کرد. عضدالدوله گفت: بگو آن غلام بیاید. وقتی غلام آمد، عضدالدوله از او پرسید: آیا تو همان کسی هستی که ریشۀ کرچک را برای این وزیر آورده ای؟ غلام گفت: بلی عضدالدوله گفت: چگونه و از کجا آن را به دست آوردی؟ غلام گفت: از درختی در فلان نقطۀ بیابان. عضدالدوله که دید گفته های غلام با سخنان شاکی مطابقت دارد و غلام بدون آنکه خود بفهمد، به برداشتن آن مال اعتراف کرده است، به او گفت: اموالی را که از آن جابر داشته بیاورد و به صاحبش بدهد. غلام نیز که دید به طور ناخودآگاه اعتراف کرده و حقیقت را گفته است، اموال باقیمانده را آورد و به صاحبش پس داد.

ص: 174

زیرکی و هشیاری

6. روزی تاجری پیش عضدالدوله آمد و گفت: روزی که می خواستم به حج بروم پیش فلان تاجر رفتم و مبلغ هزار دینار را به امانت پیش او گذاشتم. اما اکنون که برگشته ام و مبلغ را از او مطالبه می کنم، آن را انکار می کند. عضدالدوله به او گفت: مانعی ندارد. فردا به نزدیکی غرفۀ او برو و در محلی که او تو را ببیند، بنشین. من هم فردا از آنجا عبور می کنم و ضمن احوالپرسیِ گرم و صمیمانه، با اصرار از تو می خواهم که به نزد ما بیایی و مدتی را میهمان ما شوی، اما تو نپذیر و آن را به وقتی دیگر موکول کن. تاجر طبق برنامه به محل مورد نظر رفت و منتظر عضدالدوله ماند. در همین اثنا عضدالدوله با کبکبه و دبدبۀ سلطنتی از آنجا گذشت و تا چشمش به تاجر افتاد، از اسب پیاده شد و او را در آغوش گرفت و پس از سلام و احوالپرسی با اصرار از او خواست چند روزی را مهمانش شود، اما تاجر بهانه آورد و آن را به فرصتی دیگر موکول ساخت. در پایان عضدالدوله به او گفت: هر تقاضایی دارد بگوید تا آن را انجام دهد. تاجر گفت: غیر از سلامتی شما درخواست دیگری ندارم. عضدالدوله نیز خداحافظی کرد و رفت. تاجر امانت خوار که از دیدن این صحنه خشکش زده و رنگ از چهره اش پریده بود، پس از رفتن عضدالدوله نزد طلبکارش آمد و گفت: ببینم آن امانتی که می گفتی پیش من داری آیا هیچ علامت مشخصی ندارد؟ آخر ممکن است من آن را فراموش کرده باشم و بتوانم به تو کمک کنم.

مرد بار دیگر مشخصات کامل پول ها و مبلغ آن را به تاجر گفت، تاجر رفت و پس از مدت کوتاهی امانت او را به طور کامل باز آورد و به او داد. بدین صورت عضدالدوله توانست مال آن شخص را به او بازگرداند.

در این زمینه داستان های فراوانی در کتاب های مربوطه ذکر شده است که اینک ما قصد نقل بیشتر آن ها را نداریم، بلکه قصد ما تنها اشارۀ کوتاهی به این موضوع بود ما در کتاب

ص: 175

حدود و قضاء، حرمت شکنجه و ممنوعیت کامل آن را در نظام اسلامی ذکر کرده ایم و در بررسی سیرۀ پیامبر صلی الله علیه و آله به صورت گذرا به این موضوع اشاره کرده ایم، این پندار نادرست است که می توان برای کشف حقایق از شکنجه استفاده کرد، و پس از عادی شدن امور شکنجه را ریشه کن کرد، زیرا این امور همانند نهالی که هر چه از عمرش می گذرد بیشتر رشد می کند، هر چه از عمرش می گذرد عمیقتر و گسترده تر خواهد شد و سرانجام به سنت رایج تبدیل می شود.

ممنوعیت زندان

نه تنها شکنجه حرام است بلکه زندانی ساختن انسان ها نیز جز در مواردی خاص و معین ممنوع و شرعاً حرام می باشد. بنابراین اصلاح طلبان هرگز حق ندارند جلو آزادی های مردم را گرفته و آنان را در بند کشیده و به زندان بیندازند. چگونه می توان پذیرفت کسی که مدعی دعوت مردم به اسلام و مسلمانی است، با یکی از احکام مهم اسلامی مخالفت کند و آزادی های مشروع و قانونی مردم را سلب نماید. بنابراین عقل حکم می کند که جز در موارد ضرورت و از سر ناچاری زندانی ساختن انسان ها را تجویز نکند. تازه در مورد ضروری نیز باید مدت و علت زندان، چگونگی و شدت و ضعف زندان و آغاز و پایان آن دقيقاً مشخص گردد تا بیهوده کسی زندانی نشود و یا بیش از مقدار معین در آن نماند.

قوانین جهانی زندان ها را به سه نوع بسته، نیمه باز، و باز تقسیم می کنند. این تقسیم ناشی از نوع جرمی است که زندانی مرتکب گردیده است و به موجب آن زندانی یا باید تمام مدت محکومیتش را به طور دائم در زندان بگذراند، یا مقدار محکومیتش را به طور مجزا و در قالب چند روز از هر ماه طی می کند و یا آنکه روزها آزاد است و فقط شبها را در زندان به سر می برد.

ص: 176

زندان در اسلام

ما از مجموع بررسی هایی که در خصوص مجازات زندان در اسلام انجام دادیم به این نتیجه رسیدیم که مجموعاً به بیست علت می توان افراد را زندانی ساخت. این بیست علت همان هایی است که جرم واقعی به حساب می آیند و با جرم های ادعایی قانونی متفاوتند. چه اینکه بیش از نود درصد زندانیان عصر حاضر کسانی اند که واقعاً گناهکار نیستند، ولی به جرم مخالفت با قوانین دست و پاگیر و مخالفت با قوانین خود ساختۀ حکام دیکتاتور یا هیئت دولت آنها، یا شورای انقلاب یا در خوشبینانه ترین فرض توسط مجالس نمایندگان مردم به تصویب رسیده است - چیزی که اصلاً وجود خارجی ندارد و در تمام دنیای اسلام نمی توان حتی به یک نمونۀ آن اشاره کرد - زندانی شده اند.

زندان در زمان امام علی علیه السلام

صاحب کتاب الغارات به نقل از ابو اسحاق بن مهران می گوید که حضرت علی علیه السلام در محلۀ بازارچه روغن فروشان کوفه زندان کوچکی از حصیر بنا کرد و متخلفان را در آن زندانی ساخت متخلفان نیز آن را دریدند و از آن گریختند حضرت علی علیه السلام بار دیگر آن را تجدید بنا نمود و در همان حال این شعر را می خواند:

الا تراني كيسا مكيساً *** بنيت بعد نافع مخيسا

بابا حصيناً و أميناً كيسا(1)

«مگر مرا زیرک نمی دانی؟ من پس از ساختن [زندان] نافع [که بندیان از آن گریختند]، زندان مخیس را بناکردم، و دربی محکم بر آن نهاده، نگاهبانی زیرک بر آن گماردم».

ملاحظه می شود که زندان حضرت علی علیه السلام عبارت بود از مقداری لیف خرما که

ص: 177


1- الغارات، ج 1، ص 79، مصرع آخر در بحارالانوار، ج 34، ص 421 آمده است.

زندانیان به راحتی آن را از هم می دریدند و می گریختند، و همین باعث شد که آن را دوباره بسازد، و برای جلوگیری از فرار متخلفان زندانبانی بر آن ها بگمارد و دری برایش قرار دهد.

زندان خواه ناخواه متضمن ضررهای فراوانی است که در درجۀ اول بر فرد زندانی و در مرحلۀ بعد بر افراد خانواده و جامعه اش تحمیل می گردد. در یک تقسیم بندی کلی می توان این خسارت ها را به چند نوع سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و بهداشتی تقسیم کرد.

خسارت های سیاسی زندان

زندان دارای ضررهای سیاسی فراوانی است که از جملۀ آن ها ایجاد عقده های روانی در زندانی و کینه توزی او نسبت به دولت و ملت است. یک زندانی خواه ناخواه دولت را عامل زندانی شدن خود می داند و به همین علت همواره در پی نابودی آن و یافتن فرصت است تا انتقام خود را از آن بگیرد. و اما احساس او نسبت به ملت بدان جهت کینه توزانه است که آن ها را در تحمیل این وضعیت به او قاصر یا مقصر می شمارد. زیرا به ندرت اتفاق می افتد که یک مجرم خود را مقصر دانسته و مستحق کیفر بداند. این نسبت به جرم های حقیقی و واقعی است، چه رسد به جرم های قانونی، که حتی سارق در بسیاری از اوقات دزدی و بزهکاری اش را توجیه می کند و به سبب فقر و ناداری خود را مجبور و مضطر می داند. در همان حال می بیند که چگونه ثروتمندان با تمسک به انواع قوانین، رسماً و آشکارا اموال فقرا را چپاول می کنند و دزدی هایشان را توجیه می نمایند.

شرایط اجرای کیفرها

با توجه به این واقعیت هاست که میبینیم اسلام تنها در جامعۀ سالم اجازه می دهد مجازات مشروع اجرا شود و مجرمان کیفر ببینند، و این مطلبی است که از آیات و روایات

ص: 178

فراوانی میتوان آن را استنباط کرد. خدای متعال در قرآن می فرماید:

(وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِن بَعْدِ مَا أَسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِندَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ)(1)؛ «و کسانی که دربارۀ خدا پس از اجابت [دعوت] او به مجادله می پردازند، حجتشان پیش پروردگارشان باطل است، و خشمی از خدا برایشان است و برای آنان عذابی سخت خواهد بود.

(وَ يَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْفَتْحُ إِن كُنتُمْ صَدِقِينَ * قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لَا يَنفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمَتُهُمْ وَلَا هُمْ يُنظَرُونَ)(2)؛ «و می گویند: اگر راست می گویند این پیروزی شما چه وقت است؟ بگو: روز پیروزی، ایمان آنان که کافر شده اند سود نمی بخشد و آن ها مهلت نمی یابند».

(وَلَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا)(3)؛ «و در زمین پس از آنکه اصلاح شده است، تباهی نکنید».

در روایتی نیز وارد شده است که: «ان الحكم والحدود لامام المسلمين(4)؛ قضاوت و اجرای حدود و کیفرها از اختیارات امام مسلمانان است». مقصود آن است که امام و رهبر مسلمانان در این زمینه مبسوط الید و تام الاختیار است و با لحاظ شرایط زمانی و مکانی و صلاحدید خود می تواند فردی را مجازات کند یا از او درگذرد، به عبارت دیگر در شرایط حاکمیت اسلام و تصدی رهبری جامعۀ مسلمان توسط فردی مبسوط الید که بتواند کلیۀ قوانین اسلام را اجرا نماید، باید به قانون حدود و مجازات ها نیز عمل کرد. زیرا واضح است که زمانی حاکمیت اسلام تحقق می یابد که کلیۀ آزادی های انسانی تأمین شده و هر کس بتواند بر حسب توانایی ها و شایستگی هایش از فرصت ها استفاده کند و به مال و مقام

ص: 179


1- سوره شوری، آیه 16.
2- سوره سجده، آیه های 28 و 29.
3- سوره اعراف، آیه 85.
4- ر.ک: دعائم الاسلام، ج 1، ص 182: «لا يصلح الحكم ولا الحدود ولا الجمعة الابإمام».

و موقعیت متناسب با قابلیت و تلاش خویش برسد و نیازمندی هایش را در امور ازدواج و ساخت منزل و دیگر شئون زندگی، به طور شرافتمندانه تأمین کند. بنابراین در این محیط غیر اسلامی که فرد قادر به تأمین معاش خود نمی باشد و نمی تواند زندگی شرافتمندانه ای برای خود دست و پا کند، چگونه می توان حکم قطع دست دزد را اجرا کرد و یا زناکار را کیفر داد و بر شارب خمر حد جاری نمود و تازیانه زد. معنای این سخن آن نیست که پس باید مجرم واقعی را بدون مجازات رها کرد، چون لزوم تأدیب مجرم در همه حال به قوت خودش باقی است و این البته غیر از حد است که دارای شرایط خاص خود می باشد.

و بر همین مبناست که اگر زنی و یا پسر بچه ای پیش حاکم رفته و از مردی به دلیل تجاوز جنسی به او شکایت کند، حاکم تحقیق می کند و پس از اثبات مسأله و صدق ادعای آنان، مرد تجاوزگر را تأدیب می کند، هر چند بر او حد جاری نمی شود زیرا اجرای حد منوط به شرایطی است که یکی از آن ها چهار مرتبه اقرار خود شخص و یا گواهی چهار نفر شاهد بر انجام دادن عمل است. و همچنین اگر کسی اقرار کند که فلان مال را دزدیده است فقط آن مال را از او می گیرند و دستش را قطع نمی کنند.

با توجه به همین حقیقت است که در حدیثی آمده است: «الاسلام (الايمان) يجبّ ما كان قبله؛(1) اسلام [و ایمان] مواردِ پیش از آن را می پوشاند».

نیز از امام رضا علیه السلام روایت مشابهی نقل شده که از شمار مباحث تخصصیِ فقهی است و از آن می گذریم. از آن گذشته در اینگونه موارد جای عمل به مقتضای حدیث «رفع» است(2) که به موجب آن اکراه و اضطرار و ناآگاهی و ناتوانی عاملی برای برداشتنِ کیفر و

ص: 180


1- بحار الأنوار، ج 6، ص 23.
2- از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده است که فرمود: «رفع عن امتي تسعة الخطأ و النسيان و ما اكرهوا عليه و ما لا يطيقون ما لا يعلمون و ما اضطروا إليه...». بحارالانوار، ج 2، ص 280.

رفع عقاب از فرد خاطی شمرده شده اند. زیرا به اعتقاد ما هر یک از عناوین اکراه و اضطرار و ناآگاهی و ناتوانی اطلاق دارند و شامل محیط های ناسالم هم می شوند. همچنان که در این گونه موارد جای عمل به قاعدهٔ «در» و مفاد حديث: «ادْرَءُوا الحدود بالشّبهات(1)؛ حدود را بر اثر وجود شبهه اجرا نکنید» می باشد. فرقی نمی کند که این شبهه از سوی حاکم و قاضی باشد یا از طرف محکوم، و یا در موضوعات باشد یا احکام.

دومین خسارت سیاسی زندان آن است که محیط زندان همواره هستۀ اولیۀ شکل گیری باندهای خلافکاران و کانون های فساد اخلاقی و سیاسی به شمار می رود. اگر مطالعه ای روی باندهای فساد اخلاق و یا سازمان های تروریستی و سیاسی و امثال آن صورت گیرد، معلوم می شود که اغلب آن ها ریشه در زندان ها دارند و اعضای آن ها زندانیانی بوده اند که در آنجا همدیگر را پیدا کرده و به صورت سازماندهی شده به این نوع فعالیت ها رو آورده اند؛ زیرا زندانیان از فرصتی که دارند برای بیان تجربیات خود به دیگران و استفاده از تجربیات آنان استفاده می کنند و وقتی از زندان آزاد می شوند هر کدام در زمینۀ متناسب با جرم خود به صورتی کارآزموده تر از قبل فعالیت های بزهکارانۀ خود را از سر می گیرند.

خسارت های اجتماعی زندان

در خصوص ضررهای اجتماعی زندان فقط به ذکر سه مورد بسنده می کنیم:

1. زندانی همواره احساس می کند که از چشم ها افتاده و حیثیت اجتماعی او لکه دار شده است. او دائماً تصور می کند جامعه رهایش کرده و از خود رانده است. این احساسات، ناخودآگاه زندانی را به موجودی کینه توز تبدیل می کند و علیه جامعه می شوراند.

2. وقتی فردی زندانی می شود، اولین کسانی که تاوانش را می بپردازند اعضای خانوادۀ

ص: 181


1- وسائل الشيعه، ج 28، ص 47.

او اعم از همسر و فرزندان و خویشان وی هستند. زیرا با زندانی شدن فرد، به ویژه اگر سرپرست خانواده نیز باشد، امور خانواده از هم می پاشد و هر یک برای تأمین معیشت خود حاضرند دست به هر کاری بزنند. این وضعیت در دراز مدت باعث می گردد که هزینهٔ سنگینی بر جامعه تحمیل شود و امنیت و آسایش افراد آن توسط کسانی که مورد تحقیر قرار گرفته و عقده ای و کینه ای شده اند، تهدید گردد.

3. از آنجا که زندانی و خانوادۀ او انسان هستند و نیازهای جنسی دارند، با زندانی شدن فرد این زمینه پیدا می شود که هم فرد زندانی را به انحراف می کشاند و هم زمینۀ فساد خانواده اش را فراهم می سازد و علاوه بر آن وقتی سرپرست خانواده ای زندانی می گردد، چه بسا ممکن است نیازهای مادی باعث شود که خانوادۀ زندانی به تن فروشی روی بیاورد و از طریق آن بخواهد زندگی خود و فرزندانش را تأمین کند.

ضررهای اقتصادی زندان

ضررهای اقتصادی زندان نیز به قدری آشکار است که نیازی به توضیح ندارد. زیرا زندانی شدن فرد بدین معناست که موجودی کارا و فعّال را از چرخۀ تولید و کار خارج ساخته و به موجودی بیکار و بیهوده تبدیل کرده ایم. نتیجۀ طبیعی این وضعیت از یک سوی باعث محروم شدن جامعه از تلاش و تولید او می شود و از سوی دیگر درِ فقر و پریشانی را به روی خانواده اش می گشاید و هر جا که فقر پا بگذارد ایمان و امنیت را فراری می دهد. در حديثي وارد شده است: «الفقر سواد الوجه في الدارين(1)؛ فقر روسیاهی دو جهانی است». و از ابوذر نقل شده است که گفته: «عجبت للفقراء كيف لا يخرجون على الاغنياء بسيوفهم؛ در شگفتم از فقرا که چرا با شمشیر علیه ثروتمندان قیام نمی کنند و نمی شورند».

ص: 182


1- بحار الأنوار، ج 69، ص 30.

زیان های فرهنگی زندان

و امّا زیان های فرهنگی ناشی از محرومیت زندانی محرومیت از ادامۀ تحصیل و دستیابی به مدرک تحصیلی است که باعث عقب ماندگی او در جامعه می گردد. بدیهی است عقب افتادن وی موجب عقب افتادگی جامعه از نظر فرهنگی می شود، و وقتی که چنین فردی پیشرفت و برتری دوستان خود را ببیند، علیه جامعه عقدۀ روانی پیدا می کند و از جامعه انتقام می گیرد و یا برای انتقام گرفتن برنامه ریزی می کند و در نتیجه جامعه دو زیان می بیند: زیان فرهنگی و زیان گسترش نادانی و رذالت.

ضررهای بهداشتی زندان

یکی از عوارض زندان بر زندانی ابتلای او به انواع بیماری های جسمانی و روانی است. وقتی زندانی وضعیت مبهم خود را تصور میکند سایه ای سنگین چون بختک بر وجودش می افتد و دچار انواع بیماری ها می گردد. زیرا از نظر علمی ثابت شده است که هر یک از روح و جسم بر دیگری اثر می گذارد و ناراحتی های روحی منشأ بسیاری از بیماری های جسمی می گردد و امراض جسمانی نیز متقابلاً روح را ساییده و اندوهگین می سازد.

این افزون بر هدر رفتن وقت بستگان زندانیان در ملاقات با زندانیانِ خود می باشد، در حالی که می توانستند وقت شان را صرف امور خیر و پیشرفت خود و جامعه شان کنند.

و نیز زیانی که از مخالفت خویشان زندانیان به دولت و جامعه می رسد چشمگیر است؛ زیرا زندانیان رنج ها، غم ها و افکارشان را هنگام ملاقات به نزدیکان خود منتقل می کنند.

و مشکلات و دشمنی های زندانیان، که در داخل زندان در بین خود پیدا می کنند، عارضۀ دیگری است، زیرا آنان به سبب نومیدی از زندگی و تأثیر پذیریشان از تنگی زندان به منازعات و مشاجرات فراوانی کشانده می شوند و در نتیجه اخلاقشان تباه می گردد و به

ص: 183

خشونت و بدخویی عادت می کنند.

زیان های ناشی از راه یابی مواد مخدر به زندان و زیان های گوناگون و خطرات آن که بر کسی پوشیده نیست و نیز زیان هایی که از طریق گسترش قماربازی به وجود می آید، باید بر دیگر عوارض زندان افزود. چون چیزی وقتشان را پر نمی کند و برای پر کردن اوقات فراغتشان و کشتن وقت به قمار پناه می برند و روشن است که زیان های قمار فراوان است.

و از آن جایی که جوانان، اعم از دختر و پسر، آمادگی بیشتری برای انحراف و پذیرش دعوت های منحرف دارند غالباً زندان نصیب آنان می گردد و در نتیجه نسلی پرانرژی منحرف می شود، و انحراف آنان پس از خارج شدن از زندان به جامعه نیز منتقل می گردد.

همچنین زیان هایی که سبب تضییع وقت نیروهای دولت در ادارۀ زندان و زندانی ها می شود و افزون بر آنکه ادارات دولتی بزرگتر می شوند و همان گونه که در کتاب های سیاسی و اقتصادی خود آوردیم، این کار زیان دو چندان دارد.

علاوه بر هدر رفتن اموال دولتی به سبب ادارۀ زندان و زندانیان، معمولاً طبقۀ فقیران به زندان می افتند، زیرا ثروتمندان اولاً: مال و ثروت و کالا و خدمات فراوانی دارند و به سبب ناداری گرفتار جرم نمی شوند و مثلاً به سبب گرسنگی دست به سرقت، که موجب ورود به زندان می شود، نمی زنند، ثانیاً: هرگاه مرتکب انحراف گردند اموال آنان از طریق رشوه و حیله های قانونی، مانع از ورودشان به زندان می گردد. بنابراین زندان ستم افزون بر فقیران است که جامعه اولاً او را فقیرتر کرده و ثانیاً زندانی نموده است.

زندان مفاسد فراوان دیگری دارد و طبعاً تفصیل آن نیازمند کتابی مستقل است و ما در این کتاب در پی تفصیل آن نیستیم. از این رو باید از سویی فایدهٔ زندان را سنجید و از سوی دیگر همۀ زیان های آن را که پیش تر مطرح شد در نظر گرفت، سپس دربارۀ زندان اقدام کرد، آن هم در حداقل ممکن و با نهایت احتیاط.

ص: 184

افشاگری دربارۀ شکنجه، محرومیّت و تفرقه

حقیقت این است که سه مسألۀ شکنجۀ زندانیان، عقب ماندگی کشورهای اسلامی و مرزبندی های جغرافیایی میان آنان از مهمترین مشکلات جهان اسلام به شمار می آید و بایستی اصلاح طلبان با تمام توان و امکانات خویش بکوشند این وضعیت را تغییر دهند.

مسألۀ شکنجۀ زندانیان در کلیۀ کشورهای اسلامی، جنایت هول ناکی است که عرق شرم را بر پیشانی انسانی جاری می سازد. بگذریم از آنکه شکنجۀ زندانیان عاملی برای سرکوب کردن خواست و ارادۀ مردم است که برای پایان دادن به نظام دیکتاتوری و حکومت دیکتاتورها قیام می کنند. چون بسیار اتفاق می افتد که مبارزان راه آزادی اهمیتی به زندان نمی دهند و حتی از اعدام هم نمی ترسند، امّا نام شکنجه لرزه بر اندامشان می اندازد و آنان را در ادامۀ راهشان دچار تردید می سازد.

قدرت های استعمارگری همچون بریتانیا، آمریکا، فرانسه، روسیه، چین و مزدوران کشورهای وابسته به آن ها همیشه از این شگرد برای بقا و ادامۀ حکومت های خویش سود برده اند و از این راه توانسته اند سلطۀ استعماری شان را بر کشورهای اسلامی ادامه دهند. اگر مسلمانان بتوانند شکنجه گری آنان را افشا نمایند مطمئن باشند که ستارۀ نجات آنان طلوع خواهد کرد و راه رهایی شان گشوده می شود. وقتی جمال عبدالناصر سقوط کرد، مسلمانان مصر کوشیدند فقط اندکی از جنایات او دربارۀ زندانیان را بر ملا کنند و همین باعث شد که نه تنها ناسیونالیسم ناصری از چشم ها افتاد، بلکه حتی بازار ناسیونالیسم عربی نیز کساد شد و به کلی ارزش خود را در کشورهای عربی از دست داد و سرنوشتی مانند سرنوشت بنی امیه پیدا کرد که پس از سیزده قرن نیز نتوانست کمر راست کند و اعادۀ حیثیت نماید. بنابراین باید این اسلحه را از دست دیکتاتور های کلیه کشورهای اسلامی گرفت و آن ها را خلع سلاح ساخت، همچنان که این سلاح تا حدودی از دست حکام

ص: 185

رژیم های پس از جمال عبدالناصر گرفته شد و در مقایسۀ با رسوایی های ناصر، شکنجۀ زندانیان در دوران پس از وی به میزان قابل توجهی کاهش یافت.

عقب ماندگی کشورهای اسلامی نیز کمتر از شکنجۀ زندانیان تأثیر ندارد و به موجب آن مردم این کشورها به انواع محرومیت ها و محنت ها گرفتار آمده و دچار مرگ تدریجی و روز مرگی شده اند. کشورهای اسلامی علیرغم آنکه بر روی گنج های خدادادی خوابیده اند و معادن و ذخایر نفتی فراوانی دارند، امّا در تمام زمینه ها، اعم از کشاورزی و صنعتی و فرهنگی عقب مانده اند و در محرومیت به سر می برند. این محرومیت ها به قدری عمیق و گسترده اند که حتی امکان ازدواج و تشکیل زندگی ساده را نیز از جوانان سلب کرده است.

ادامۀ این وضعیت اسفبار یقیناً ریشه در جهل و ناآگاهی مردم دارد و از همین رو آنان همین که لقمه ای به دست بیاورند و روزشان را به شب برسانند راضی هستند. در حالی که اگر مردم بدانند که می توانند سرنوشت دیگری داشته باشند و از غارت منابع و ذخایرشان توسط کشورهای خارجی و سر سپردگان داخلی آنان آگاه گردند، این وضعیت دگرگون خواهد شد و آنان با قیام خود در صدد احقاق حق خویش برخواهند آمد و با تشکیل یک حکومت اسلامی یک میلیاردی، رفاه، پیشرفت و توسعۀ همه جانبه را نصیب خود می کنند. البته برای ایجاد چنین شرایطی در وهلۀ اول باید ده ها میلیون کتاب آگاهی بخش و روشنگر را در سطوح متفاوت و به زبان های گوناگون تولید و توزیع کرد و از آن طریق به افشاگری و آگاه ساختن مردم پرداخت.

بالاخره باید به فکر برچیدن کلیۀ دیوارهایی برآمد که استعمارگران برای پاره پاره ساختن کشورهای اسلامی و ایجاد اختلاف میان مسلمانان بین آنان کشیده اند. این دیوارها شامل خطوط مرزی و سرحدات جغرافیایی می شود و هم خصوصیات نژادی و ملّی را در بر می گیرد. این دیوارها چنان قطور و بلند بنا گردیده است که مسلمانان هر کشوری،

ص: 186

همکیشان کشور دیگر را بیگانه و غیر خودی می پندارد. وقتی عرب برادر عجمش را بیگانه می پندارد و ترک برادر هندی اش را اجنبی می شمارد و اندونزیایی و فیلیپینی به چشم غریبه به یکدیگر می نگرند، آیا دیگر جایی هم برای برادری اسلامی می ماند و اخوت اسلامی مفهومش را از دست نمی دهد؟ آیا این از برادری اسلامی است که وقتی بخواهی به کشور برادرت بروی، باید با انواع مشکلات روبه رو شوی و تازه پس از سفر به آن کشور اختیار هیچ نوع کاری را نداشته باشی و به تو اجازۀ هیچ نوع فعالیتی را نیز ندهند.

ص: 187

23. تلاش برای لغو قوانین بدعت آمیز و بی پایه

از این توضیحات معلوم شد که یکی از تلاش های عمدۀ اصلاح طلبان باید معطوف لغو این دسته از قوانین بدعت آمیز و انسانیت کُش گردد که در تمام کشورهای اسلامی خواه خود را دینی معرفی کنند، خواه غیر دینی (لائیک) به موقع اجرا گذاشته شده و هیچ دولتی را از آن استثنا نکرده اند. علاوه بر این، آنان باید عملاً به مبارزه با این قوانین خلاف شرع و خلاف آزادی فطری انسان ها بپردازند و در هیچ یک از کارهای خود به آن ها اعتنا نکنند و از هر راه ممکن آن ها را به زیر پا بگذارند. محض مثال تا جایی که می توانند برای مسافرت به کشورهای دیگر به ادارات مربوط برای اخذ ویزا و گذرنامه مراجعه ننمایند و بدون اطلاع و اجازۀ مقامات مربوط، به جاهایی که می خواهند مسافرت کنند و یا بدون اجازه و جلب

موافقت مسئولان وزارتخانه های خارجه و کشور، در هر کشوری که مایل هستند، اقامت نمایند و در آنجا ساکن شوند. همچنین بدون پرداخت عوارض و گمرکات، کالاهای مورد نیاز را وارد سازند و در هر منطقه ای که مایلند بدون هیچ مشکل و مانعی کارخانه و کارگاه تولیدی دایر نمایند و مؤسسات اجتماعی و فرهنگی و صنعتی و بهداشتی بناکنند، و نیز بدون مراجعه به وزارتخانه های کار و مسکن و کشور و سایر وزارتخانه های مربوطه، مشغول کار مورد علاقۀ خویش گردند و هر طور که مایلند به ساخت و ساز بپردازند. قوانینی که دست و پای انسان را ببندد و او را از پیشرفت و آزادی در کار بگیرد و نگذارد

ص: 188

همپای تمدن بشری پیش برود، به هیچ وجه مشروعیت نداشته و از طرف خدا نمی باشد. ساحت خدای متعال منزه از آن است که بخواهد با وضع این نوع قوانین به انسان ظلم کند و جلوی فعالیت های مشروع و آزادی های فطری او را بگیرد. به علاوه همراهی با این گونه قوانين و التزام به آن ها خود از مصادیق بارز کمک به انجام دادن گناه است و در جهت خدمت به منافع استعمارگران و مزدوران آنان می باشد که هدفی ندارند جز مختل کردن زندگی مسلمانان در تمامی جوانب و بستن راه رشد و توسعه بر روی آنها. شرق و غرب به آنچه خواسته اند رسیده اند و با قوانین جعلی، دست و شانۀ مسلمانان از اینگونه تجملات مجروح و فکر و دستشان خسته و بسته است. از این روست که می بینیم هزار و پانصد میلیون مسلمان را به گونه ای به بند کشیده اند که قدرت هیچ نوع تحرکی را ندارند و جز در مسیر تأمین خواسته های استعمارگران اجازۀ هر نوع اقدامی از آنان سلب شده است.

در چنین زمینه ای که سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده اند، نتیجه از پیش مشخص است که پیروز میدان کیست. چون از یک طرف دست و پای مسلمانان را در بند کرده و آنان را خلع سلاح کامل ساخته اند و از طرف دیگر دشمن را به خطرناکترین اسلحه مسلح نموده اند و او را در ارتکاب انواع جرائم آزاد گذاشته اند. در اینجا اگر بخواهیم تنها فهرستی از قیدوبندهای مرسوم در کشورهای اسلامی را ارایه دهیم و ریز قوانین دست و پاگیر حاکم بر مسلمانان را معرفی کنیم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود.

البته کلیات این نوع قوانین واضح است و می توان نمونه های آن را در محدود ساختن تجارت و بازرگانی، کشاورزی، صنعت و فرهنگ، اقامت و مسافرت، ساخت و ساز، اظهار عقیده، چاپ و نشر، استفاده از مباحات، تأسیس مؤسسه های خیریه و امثال آن مشاهده کرد. اینها تنها بخشی از آزادی های سلب شدۀ مسلمانان است که هر روزه جریان دارد و روزی نیست که در این باره شکوه و شکایتی پیش من نیاورند و از من راه و چاره نخواهند.

ص: 189

در اینجا توجه خوانندگان را با لیستی از این نوع گزارشات که فقط در ظرف یک هفته به من رسیده است جلب می کنم و قضاوت را به خودشان را می گذارم. این گزارشات مربوط به کشوری است که حکومتش ادعای اسلام دارد و خود را نظامی اسلامی معرفی می کند.

1. یکی از سخنرانان برجسته و پرواپیشه ای که از مصادیق آيه (يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَٰتٍ)(1)؛ «خدا [رتبۀ] کسانی از شما را که گرویده و کسانی را که دانشمندند [بر حسب] درجات بلندگرداند، و خدا به آنچه می کنید آگاه است». به شمار می رود و به خاطر موقعیت علمی و دینی مورد توجه خاص دولت ها و ملت های پیش رفته است، اکنون حدود سه سال است که ممنوع السفر شده و در طی این مدت به هرجا مراجعه کرده و هر که را واسطه قرار داده، نتوانسته است ویزایش را تمدید کند.

2. فردی به من مراجعه کرد و از اینکه دولت به بهانۀ نداشتن پروانه جلو ساخت و ساز او را گرفته و مانع عمران و آبادانی توسط وی شده است، شکایت داشت.

3. فردی دیگر را به دلیل ناتوانی در پرداخت بدهکاری اش به زندان انداخته و حبس کردند. در صورتی که به حکم صريح آيۀ قرآن (وَإِن كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَى مَيْسَرَةٍ)(2)؛ «و اگر بدهکارتان تنگدست باشد پس تا [هنگام] گشایش [به او] مهلتی دهید به چنین افرادی باید مهلت داد تا وسعت و گشایش مالی بیابند و بتوانند قرض خود را بپردازند.

4. فرزند فردی را در زندان به قدری شکنجه کرده بودند که وقتی از زندان آزاد شد، دچار انواع بیماری های عصبی و روانی شده بود و دائماً حالت لرز و رعشه داشت.

5. فردی دیگر را دیدم که دولت دخترش را دستگیر و زندانی کرد و با شکنجه های جسمی و روحی و حتی ناموسی به قدری به او فشار آورد که وقتی آزاد شد، حالت جنون داشت و گهگاه فریاد می زد «آمدند، آمدند» و ناله ای بلند سر می داد و بیهوش می شد.

ص: 190


1- سوره مجادله آیه 11.
2- سوره بقره، آیه 280.

6. کسی بود که مأموران رژیم چشم و دستان فرزندش را بستند و چنان او را به ضرب و شتم گرفتند که دندان هایش شکست و خون از سر و رویش جاری شد.

7. مالیات سنگین را بر یکی از کارخانه ها بستند و چون صاحب آن توانایی پرداخت آن را نداشت کارخانه اش را بستند و مهروموم کردند.

8. در یک مورد چون فردی با یکی از اتباع غیر از کشور خود ازدواج کرده بود، دولت ازدواجش را باطل کرد و این خلاف اسلام است، زیرا اسلام مؤمن را کفو مؤمن می داند.

9. کسی به من مراجعه کرد و گفت: چون در پرداخت پول برق منزلش تأخیر کرده است آن را قطع کرده اند.

10. شخصی که سقف منزلش به علت باران فرو ریخته بود، برای تعمیر و بازسازی آن به مقداری میلگرد نیاز پیدا کرد، اما دولت که به نام اسلام همه چیز را در کنترل خود گرفته و نظام کمونیستی جدیدی را حاکم کرده است، از دادن میلگرد به او خودداری ورزیده و وی را همچنان بلاتکلیف گذاشته است و این بر خلاف تسلط مردم بر اموال خود است که اسلام صریحاً آن را به رسمیت شناخته است: «انّ الناس مسلّطون على اموالهم»(1).

11. تابعیت خارجی فردی باعث شد که فرزندش نتوانست به مدرسه برود و طبق قانون دولت در هیچ مدرسه ای او را ثبت نام نکردند.

12. فردی را به دلیل بیان عقاید خود و انتقاد سازنده از عملکرد دولت زندانی کردند؛ در صورتی که نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر، به ویژه نسبت به دولتمردان و دستگاه های دولتی وظیفه ای شرعی بوده و حق شهروندی مردم است. همچنین بر مسئولان و مدیران دولتی در تمام سطوح واجب است آن را پذیرفته و بدان گردن نهند.

13. طبق قانون دولت تابع یک کشور خارجی حق فروش منزل و ملکش را ندارد، در

ص: 191


1- بحار الأنوار، ج 2، ص 272.

حالی که این قانون شامل غیر مسلمانان ساکن در همان کشور نمی شود و آن ها در فروش ملک و منزل خویش آزادند.

14. کتاب یکی از نویسندگان را علیرغم هزینۀ سنگین که برای چاپ و نشر آن پرداخته بود، توقیف کردند، چون به زعم دولت در پاره ای از صفحات آن مطالبی دربارۀ آفات نظام های استبدادی و لزوم مبارزه با مستبدان آمده بود.

15. یکی از کارخانه داران نقل می کرد چون محصولات خود را با قیمتی متفاوت با مصوّب دولتی فروخته است، کارخانه اش را تعطیل و او را به پرداخت جریمۀ سنگین محکوم کرده اند. در صورتی که قیمت گذاری بر خلاف قاعدۀ تسلیط بوده و با مسلط مردم بر اموال خود منافات دارد.

16. فردی پس از پنج سال تلاش و مراجعه به ادارات و مسئولان مربوطه نتوانست برای ورود همسرش به کشور ویزا بگیرد و او را از زیر ستم حاکمان آن کشور برهاند.

17. دارایی های فردی را به دلیل بی اعتنایی اش به فلان قانون ضبط و مصادره کردند.

18. منزل یکی از افراد را بدون ارتکاب هیچ جرمی و صرفاً به اتهام وابستگی به رژیم سابق مصادره کردند.

19. در منطق این آقایان نام بردن از مراجع مستقل و ناوابسته به آنان ممنوع است. از همین رو یکی از اهل منبر را به دلیل ذکر نام فلان مرجع، با شدیدترین وجه ممکن ضرب و شتم نمودند، در حالی که امام زمان (عجل الله فرجه) در توقیع مشهور خود همۀ مراجع را محل رجوع مردم معرفی کرده و آنان را حجت خود بر مردم دانسته است. می فرماید: «امّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا فإنّهم حجتي عليكم و أنا حجّة الله(1)؛ دربارۀ حکم رخدادهایی [جدید] به راویان حدیث ما مراجعه کنید، زیرا آنان حجت من بر

ص: 192


1- همان، ص 90.

شمایند و من حجت خدا هستم». بنابراین دفاع از بعضی و کوبیدن عده ای دیگر، با مفاد این توقیع شریف مغایر است و عملی غیر اسلامی به شمار می آید.

20. مصادرۀ اراضی و املاک اشخاص و تقسیم آن ها میان کشاورزان، یکی دیگر از کارهای روزمرۀ دولتی است که نام اسلام را یدک می کشد. جرم این اشخاص آن است که فئودال اند و فئودال ها حق ندارند صاحب زمین و ملک باشند. در صورتی که رسول الله صلی الله علیه و آله می فرماید: «عادي الارض الله ولرسوله ثمّ هي لكم منّي ...(1)؛ زمین های معمولی غیر از انفال شامل جنگل ها کوه ها، بیابان ها، دریاها، رودخانه ها و...] از آنِ خدا و رسول اوست، پس [ای گروه مسلمانان] من آن ها را به شما داده ام». مسلمانان در طول 14 قرن به این قانون عمل می کردند و به صورت یک سیرۀ اسلامی به آن می نگریستند.

21. از اینکه فلان شخصی عکس رهبر و رئیس حکومت را در مغازه و محل کسبش نصب نکرده است، مورد تعزیر قرار گرفت و شلاق خورد و این پس از آن بود که وقتی از او پرسیدند: چرا عکس رهبر را نصب نکرده است، پاسخ داد چون او را قبول ندارد. از نظر اسلام مردم در داشتن هر نظر و عقیده ای آزادند و نمی توان به این نوع بهانه های واهی متعرض آنان شد و آزادی شان را سلب کرد.

22. در موردی پس از شکنجه شدید یک زندانی و مختل شدن قوای عقلی و ذهنی اش او را به پدرش تحویل دادند. پدر این فرد تمام تلاش خود را برای معالجۀ فرزندش به کار برد و در این باره به پزشکان پرشماری مراجعه کرد، امّا هیچ کدام نتوانستند او را درمان کنند و علت این عارضه را بیابند. سرانجام پس از بررسی های فراوان معلوم شد که شکنجه گران سر این زندانی را در کیسه ای پر از مارمولک می گذاشتند و او را به همان حال رها می کردند تا مارمولک ها از سر و صورتش بالا بروند. این وضعیت اعصابش را به هم می ریخت و او

ص: 193


1- مستدرک الوسائل، ج 17، ص 112.

را دچار تشنج می ساخت و سرانجام عقل و حافظه اش را از او گرفت.

از مقایسۀ این نمونه ها با آنچه اسلام دربارۀ حفظ حرمت و اکرام انسان ها بیان داشته است معلوم می شود که تفاوت ره از کجاست تا به کجا، و میان این گونه اعمال و دستورات آن تا چه حد فاصله وجود دارد.

آزادی حج

رفتن به سفر حج به منظور انجام دادن مناسک نیز نمونۀ دیگری از قوانین دست و پاگیر است که امروزه بر بسیاری از مسلمانان کشورهای اسلامی تحمیل شده و آزادی های اسلامی آنان را سلب کرده است. من خودم به یاد دارم که در پنجاه سال پیش مردم از راه نجف و بدون هیچ مانع به حج می رفتند و پس از انجام دادن مناسک، با همان سادگی به شهر خود باز می گشتند. در آن دوره مسلمانان حتی تصور آن را نمی کردند که عده ای جلو حج رفتن مردم را بگیرند. زیرا به اعتقاد آن ها این عمل کافرانه است و خداوند در قرآن کفار را به همین جهت توبیخ و سرزنش کرده است: ﴿وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ سَوَآءٌ الْعَكِفُ فِيهِ وَالْبَادِ)(1)؛ «بی گمان کسانی که کافر شدند و از راه خدا و مسجد الحرام - که آن را برای مردم، اعم از مقیم در آنجا و بادیه نشین یکسان قرار دادیم - جلوگیری می کنند» و نیز می فرماید: (... وَلَا آمِینَ الْبَيْتَ الْحَرَام ...)(2)؛ «[و حرمتِ] راهیان بیت الحرام را [نگه دارید]».

در دعاهای ایام ماه رمضان نیز از خدای سبحان درخواست می کنیم که هر ساله حجّ را روزی مان کند: «و ارزقني حجّ بيتك الحرام في عامي هذا و في كلّ عام»(3). این بود که در آن

ص: 194


1- سوره حج، آیه 25.
2- سوره مائده، آیه 2.
3- مفاتیح الجنان، اعمال شبهای ماه رمضان.

زمان هرگاه کسی اراده میکرد که به حج برود، سوار ماشین یا شترش می شد و بدون هیچ آدابی و ترتیبی از قبیل گرفتن ویزا و دریافت جواز ورود و خروج به کشور حجاز و پرداخت عوارض و گمرکات، به سفر حج می رفت. هزینۀ آن نیز در آن روزگار بسیار کم بود و هیچ وقت از نُه دینار عراقی تجاوز نمی کرد؛ در آن زمان زائران خانۀ خدا چادرها و اثاثیه خود را حمل بر ماشین کرده و کمی آب و غذا نیز با خود بر می داشتند و روانۀ خانۀ خدا می شدند. وقت ادای نماز که فرا می رسید، در مکان مناسبی پیاده می شدند و چادرها را برپا می کردند و پس از اندکی استراحت آمادۀ برگزاری نماز جماعت می شدند و پس از ادای نماز و صرف غذا و استراحت حرکت می کردند و به راه خود ادامه می دادند تا وقت نماز دیگری فرا می رسید، بار دیگر همان کارها تکرار می شد تا اینکه به مکه می رسیدند و مناسک حج را بجای می آوردند و پس از ادای تکلیف الهی بدون هیچ مانعی به وطن خود باز می گشتند. اما امروز این مسأله به معضل تبدیل شده و با هزار قید و شرط و مشکل و مانع در هم آمیخته است و هیچ راه برون رفتی هم برای آن تصور نمی شود.

مرزهای شیشه ای

مقصود از مرزهای شیشه ای همان موانعی است که وجود دارند امّا دیده نمی شوند و به نظر نمی آیند. این موانع شامل ثبت نام و واریز کردن پول به حساب دولت و ماندن در نوبت و گرفتن ویزا و امثال آن می شود. در همین خصوص روزی پیرمردی نزد من آمد و گله گذاری و شکایت از وضع موجود کرد و گفت: من برای حج ثبت نام کرده ام و فلان مبلغ را نیز به حساب دولت واریز نموده ام، امّا به من گفته اند باید تا پنج سال در نوبت بمانم و انتظار بکشم تا برایم ویزا صادر شود. ولی من با این سن و سالم امید زنده ماندن همین امسال را هم ندارم، تا چه رسد به پنج سال دیگر.

ص: 195

حج و منافع از دست رفته

خدای تبارک و تعالی در یکی از آیات قرآن، از جمله یکی از فلسفه های حج را دستیابی به منافع جانبی آن دانسته می فرماید: (لِيَشْهَدُوا مَنَٰفِعَ لَهُمْ)(1)؛ «تا شاهد منافع خویش باشند». امّا متأسفانه امروزه از این منافع اثری به چشم نمی خورد و مانند سایر احکام اسلام، نشانی از آن باقی نمانده است. چه اینکه از یک سو دست نشاندگان شرق و غرب، با تخریب مراقد ائمۀ بقيع علیهم السلام و دیگر بقعه های مقدس، مکه و مدینه را به کانون اختلاف و دشمنی ها تبدیل کرده اند. حاصل این اختلافات آن است که هر حاجی به جای احساس وحدت و محبّت با کلیۀ مسلمانان، نسبت به گروهی از آن ها احساس دوری و نفرت کند و با همین احساس به محل خود بازگردد. غربی ها برای رسیدن به اهداف خود شیوۀ جدیدی را نیز باب کرده اند و آن اینکه نمی گذارند حجاج کشورهای مختلف با یکدیگر نشست و برخاست کنند و از حال و روز همدیگر با خبر شوند و در غم و شادی یکدیگر شرکت نمایند. من خود به یاد دارم قریب 30 سال پیش(2) که به همراه پدرم به حج مشرف شده بودم، تمام حجاج از هر رنگ و نژاد و ملیت و مذهبی به پدرم اقتدا می کردند و در پشت سر او نماز می خواندند. آنان همچنین در آب و غذا و منزل مانند هم بودند و بین خود هیچ فرقی حس نمی کردند و با هم گرم می گرفتند و از حال همدیگر آگاه می شدند و برای رفع مشکلاتشان چاره جویی می کردند. اما در سال های اخیر نه تنها هر گروهی برای خود خرمن و خرگاه مخصوصی پیدا کرده و از حال دیگری خبر ندارد، بلکه تبلیغات زهرآگین نیز علیه یکدیگر می کنند و هر گروهی دیگری را به ضدیت با اسلام و مسلمانان متهم می سازند. این وضعیت و شرایط منافع حج را به مضار تبدیل کرده و به جای همدلی و همکاری، مسلمانان را از

ص: 196


1- سوره حج آیه 28.
2- با توجه به تاریخ تألیف این کتاب (1411) ه-) تقریباً می توان گفت: در تاریخ 1380 ه- این اتفاق افتاده است. مترجم]

یکدیگر دور ساخته و به کارشکنی و سمپاشی علیه یکدیگر مشغول نموده است و این مسایل چیزی جز محصول تن دادن به قوانین عرفی و زیر پا نهادن احکام اسلام نمی باشد.

تحریم کردن قبول تابعیت از سوی علما

با مطالعۀ تاریخچۀ پیدایش دو مسألۀ تابعیت و شناسنامه می توان دریافت که برای اولین بار و توسط رضا شاه این کار صورت گرفت. او با توسل به تازیانه و شمشیر و زندان و شکنجه و مصادرۀ اموال و اعدام، ایرانیان را وادار کرد که برای خودشناسنامه و تابعیت بگیرند. این فشارها بدان جهت بود که ایرانیان نمی خواستند آزادی های اسلامی خویش را از دست بدهند و زیر سلطۀ این و آن در آیند. در همین رابطه یکی از علمای تبریز به منبر رفت و با تمام صراحت اعلام کرد که دریافت شناسنامه و گذرنامه و مانند آن برای رفتن به حج حرام است، و اگر کسی مجبور شد که یا از این راه به حج برود و یا اصلاً نرود، تکلیف حج از گردن او ساقط می شود، و دیگر واجب نیست به حج برود؛ چون عدم التزام به خواسته های استعمار و حفظ آزادی های اسلامی بر حج مقدم است و اصولاً فلسفۀ نبوت رسول خدا صلی الله علیه و آله برای آن بود که مردم را از این قید و بندها آزاد نماید خداوند می فرماید: (وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ)(1)؛ «و از [دوش] آنان قید و بندهایی را که بر ایشان بوده است بر می دارد».

یکی از علمای بزرگ شیراز نیز در مسجد وکیل آن شهر بر منبر رفت و خطاب به مردم گفت: آنان که شناسنامه نگرفته اند از جا بلند شوند و بایستند. عدۀ کمی بلند شدند. از اینجا معلوم شد که فقط عدۀ قلیلی از آنان شناسنامه نگرفته اند و اکثریت قریب به اتفاق آن جمعیت شناسنامه گرفته اند. به دنبال آن خطاب به جمعیت حاضر در مسجد گفت: از این

ص: 197


1- سوره اعراف، آیه 157.

پس دیگر در ایران فاتحۀ اسلام و مسلمانی را بخوانید، چون استعمارگران به این وسیله موفق شده اند آزادی اسلامی تان را سلب کنند و شمایان را به بردگانی تبدیل کنند که هیچ اختیار و اراده ای از خود ندارند و البته گذشت زمان صحت مدعای این عالم را ثابت کرد و به دنبال آن صنعت و کشاورزی و بازرگانی ایران رو به ویرانی نهاد و آن کشور در تمام امور خود محتاج بیگانه شد و احتیاج که آمد، آزادی و آزادگی می رود. چون به فرمایش امیرمؤمنان على علیه السلام «احتج إلى من شئت تکن اسیره(1)؛ به هرکس اظهار نیاز و احتیاج نمایی، در واقع برده و اسیر او شده ای».

طلایۀ استعمار

کسانی که تاریخ نیمۀ دوم قرن اخیر را مطالعه کرده یا خود شاهد حوادث آن بوده اند، به خوبی می دانند که مسألۀ گرفتن شناسنامه و تابعیت، همزمان با ایران در سایر کشورهای اسلامی نیز مطرح شد و مأموران حکومتی با مراجعه به مدارس و مجالس و محافل از مردم می خواستند که برای خودشناسنامه و تابعیت تهیه کنند. من خود در عراق شاهد این ماجرا بودم و با چشم خود می دیدم که چگونه مأموران حکومتی با پرداخت یک چهارم دینار و حتی کمتر، مردم را به گرفتن شناسنامه و تابعیت و ادار می کردند. امّا علما این قوانین را ساختۀ عوامل استعمار می دانستند و قبول آن را ملازم از بین رفتن آزادی های مردم تلقی می کردند. به همین جهت آن را محکوم کرده و از مردم می خواستند زیر بار آن نروند. یکی از علمای بزرگ کربلا نقل می کرد که حدود هشتاد سال پیش به قدری زوّار به کربلا می آمد که تا شعاع سه فرسخی آن از جمعیت پر می شد و دیگر جا نداشت. اما با سلطۀ غربی ها بر کشورهای اسلامی این جمعیت به یک دهم کاهش یافت. و این در حالی است که امکانات

ص: 198


1- بحار الأنوار، ج 71، ص 411.

سفر در دوره های اخیر به نحو چشمگیری افزایش پیدا کرده و به سبب رفع آن مشکلات گذشته، علی القاعده می بایست بر تعداد زائران امام حسین علیه السلام افزوده می شد.

استعمار و اجتماعات مردمی

در اوایل اشغال عراق توسط انگلستان، روزی فرماندار انگلیسی بغداد به نام ژنرال کاکس از نماینده اش در کربلا خواست آماری از تعداد زائرین آنجا را به او بدهد. او گفت: به دلیل کثرت زائران، نمی توان تعداد دقیق آنان را مشخص نمود. فرماندار که پاسخ نماینده اش را درست یافت، گفت: ما باید کاری کنیم که آن ها را در تنگنا قرار دهیم و با ایجاد موانع سر راه آنان از چنین اجتماعات عظیمی جلوگیری کنیم و آن را تحت نظر داشته باشیم زیرا در غیر این صورت ممکن است اجتماعات آنان مشکل آفرین گردد و ما نتوانیم آنان را کنترل کنیم. اما پس از اجرای قانون تابعیت و ایجاد مرزهای جغرافیایی و امثال آن، به هدف خود رسیدند و هرچه خواستند انجام دادند. حال که آثار و پیامدهای این قوانین معلوم گشت و نقش آنان در پیدایش انواع مشکلات و عقب ماندگی های مسلمانان برملا شد، بر همگان لازم است که با تمام توان خویش در مبارزۀ با آن بکوشند و کمترین تعلل و تردیدی در این مسأله به خود راه ندهند. بنابراین کسانی که در جهت عکس این مسیر حرکت کنند و برای اجرای این امور در جوامع اسلامی تلاش کنند یا جاهلاند و یا نفوذی استعمار، و در جهت اجرای اهداف استعمارگران و عناصر وابسته و دست نشاندۀ آنان گام بر می دارند.

با توجه به آنچه گفته شد، هر نوع التزام نظری و عملی به این نوع قوانین موكداً حرام است و بر مسلمانان واجب است که با تمام توانایی ها و امکانات خویش با آن ها مبارزه کنند. مگر نه این است که قوانین مذکور دین و دنیای مسلمانان را تباه ساخته و عزت و عظمت آنان را از میان برده است؟ بقیۀ قوانین خفقان آور نیز همین حکم را دارند و باید

ص: 199

لغو گردند. قوانینی که به موجب آن ها جلوی زراعت، تجارت، صنعت، مسافرت، اقامت و ساخت و ساز، تولیدات فرهنگی و امثال آن را بگیرند و وحدت مسلمانان را به تفرقه بدل ساخته و هر گروهی را در حصار خاصی قرار دهند و زمینۀ اخوت اسلامی آنان را از بین ببرند، هیچ نسبتی با اسلام ندارند و باید لغو شوند. ما در کتاب المرض و العلاج بیان کرده ایم که بیماری مسلمانان همین قوانین بر ساختۀ استعمار است و تنها راه درمان این بیماری رهایی از چنگ این قوانین است. مقصود ما تنها قوانین مربوط به مرزهای جغرافیایی، شناسنامه، تشخیص هویت و مانند اینها نیست، بلکه همۀ قوانین سرکوبگر و نابودکنندۀ زراعت، تجارت، صنعت، مسافرت، اقامت، ساخت و ساز، فرهنگ نیز قوانینی است که باعث گسستن وحدت مسلمانان شده است یا مرزهای جغرافیایی جعلی میان آنان ایجاد کرده است یا زمینه ساز تفرقه و دشمنی میان مسلمانان شده است تا از اخوت اسلامی که قرآن به آن دستور داده دور بمانند.

ص: 200

24. کاستن کارمندان و قوانین

یکی از مشخصه های اصلاح طلبی تلاش برای کاستن تعداد کارمندان و قوانین است. چون نفس وجود قوانین و کارمندان برای محدود ساختن انسان ها و سلب آزادی های آنان است. بنابراین باید جز به مقدار ضرورت از تعداد قوانین و کارمندان کاست. اینکه گروهی تحت عناوینی مانند مجلس نمایندگان، یا مجلس سنا، یا هیئت دولت و یا شورای رهبری انقلاب بنشینند و دست به وضع قوانین بزنند - که حاصلی جز ایجاد محدودیت برای مردم ندارد - بدون آنکه بخواهند دولت و ملت را متضرر ساخته اند. زیرا کثرت قوانین نتیجۀ عکس دارد و دولت را در نظر مردم بی قدر و قیمت می کند. وقتی قانون شکنی باب شد، دیگر برای مردم فرقی نمی کند که قانونی مهم را نادیده بگیرند یا قانونی حاشیه ای و کم

اهمیت را. بنابراین نفس کثرت قوانین خود نوعی تحمیل و فشار به حساب می آید و باعث انفجار می شود. از این روست که میبینیم تعداد محرمات در اسلام به غایت اندک است و به هشتصد مورد هم نمی رسد، در حالی که تعداد مباحات و حلال ها به قدری زیاد است که قابل شمارش نیست و بالغ بر صدها هزار مورد می شود.

ص: 201

25. نادیده گرفتن ملیت ها و نژادها

آنچه وحدت مسلمانان را از هم بگسلد و جمع شان را پراکنده نماید، ریشۀ استعماری دارد و باید با آن مبارزه کرد. در همین زمینه تأکید بر نژادها و کشورها و ملیت ها چنین نقشی را ایفا می کند و باید از چرخۀ تصمیم گیری ها حذف گردد. آنچه شرق و غرب را به هراس می اندازد تنها اسلام است، و آنان به هیچ عنوان از کشور و ملت و نژاد خاصی نمی ترسند.

در صدر اسلام نیز تنها نگرانی یهودیان ساکن مناطقی مانند خیبر و فدک و عوالی و نیز مجوسیان وابسته به ایران، که در یمن ساکن اند، و مسیحیان مقیم نجران و سایر مناطق، اسلام بود. و الاّ معنا نداشت که علیه اسلام با یکدیگر هم پیمان شوند و به جنگ رسول خدا صلی الله علیه و آله بیایند. قرآن در اشاره به این ماجرا از زبان آنان نقل می کند که به یکدیگر می گفتند: (هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ ءَامَنُوا سَبِیلاً)(1)؛ «اینان از کسانی که ایمان آورده اند راه یافته ترند».

استعمار و احیای نژاد پرستی

از کسانی که در دنیای اسلام پرچم ملّی گرایی و ناسیونالیسم را بلند کردند، این سه نفرند: آتاتورک در ترکیه، رضاشاه در ایران و جمال عبدالناصر در مصر، اینان از سردمداران سه جریانِ ناسیونالیسم عربی و ایرانی و ترکی بودند، لذا جا دارد به تفصیل آن را بررسی کنیم.

ص: 202


1- سوره نساء، آیه 51.

آتاتورک و ناسیونالیسم

قبل از فروپاشی امپراطوری عثمانی در ترکیه و ظهور آتاتورک آن کشور ظاهری اسلامی داشت و به ظواهر شریعت عمل می شد. عثمانی ها با وجود استبداد حکومتی و انحراف از اسلام راستین، اما از استقلال کشورهای اسلامی دفاع می کردند و اجازۀ تعرض به حدود و ثغور آن ها و نابودی وحدت و سیادتشان را نمی دادند. اما با سقوط عثمانی ها آتاتورک بر سر کار آمد و با نام مبارزه با کهنه پرستی و ارتجاع، به فرهنگ و اعتقادات مردم یورش برد و دست مأمورانش را در انواع جنایت ها باز گذاشت تا هر طور که بخواهند با مردم رفتار نمایند. از سوی دیگر اعلام کرد که باید چشم و گوش بسته تابع تمدن غربی بشویم و به دنبال آن اشاعۀ انواع فساد و فحشای رایج در غرب را در دستور کارش قرار داد و صریحاً

اظهار کرد: دستورات و قوانین اسلام چیزی جز تراوشات مغزی یک عرب بی سواد و نادان نیست و باید دور ریخته شود. او به همین منظور با تمام قدرت مردم را از رفتن به مکه و انجام دادن عمل حج باز داشت و دستور داد آموزش زبان عربی و شعائر دینی را از مدارس و مجامع حذف کردند، مردم را به عیاشی و خوشگذرانی و قماربازی تشویق کرد و کوشید مصرف نوشابه های الکلی را در میان آنان گسترش دهد، پوشیدن عبا و عمامه و هر نوع لباس اسلامی را منع نمود، زنان را مجبور به کشف حجاب کرد و از هیچ کاری برای مبارزه با اسلام کوتاهی نکرد. دکتر شناوی در کتاب به سوی اسلام سیاسی می نویسد: «آتاتورک استقلالی ظاهری محقق ساخت که نتیجۀ آن پیوستگی و دنباله روی از همان دشمن در چارچوب پیمان آتلانتیک شد و پیمان مزبور قبرسی های یونان را بر قبرسی های ترک که مسلمان بودند، یاری کرد». سرشت زندگی و سنت هستی چنین است که «من أعان ظالماً سلّطه الله عليه(1)؛ هرکس ستمگری را یاری کند، خداوند او را بر وی چیره می سازد».

ص: 203


1- بحار الانوار، ج 89، ص 172.

آتاتورک در برابر اربابانش تملق می کند و به اسلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اهانت می کند تا رضایت آنان را جلب کند و از اذان، نماز، حج و عمامه ممانعت کرد تا دوستی آن ها را کسب نماید، امّا هیچ کدام از اینها برای کاهش خشم و نرم کردن اربابان هم پیمان کافی نیست، بلکه پس از مرگ او، اربابانش به یاری قبرسی های یونان می شتابند و با آنکه آتاتورک و دولتش دشمن و کافر بود، اما تا آنجا پیش می روند که پس از یورش ترکیه به قبرس، آن را تحریم تسلیحاتی می کنند، در حالی که ترکیه در برابر روسیه از آن ها دفاع می کند. این موضع حکومت های غیر دینی است که برای خودشان ادعای تسامح و احترام به ادیان دارند.

چندین برابر این موضع گیری های اندوه بار را می توان در کارنامۀ سوسیالیسم که مدعی پیشرفت و آزادی فکر و بیان است و در کمونیسم که مدعی دفاع از طبقۀ فقیر و زحمتکش است بیابیم. نمی خواهیم بگوییم که ملی گرایی، ملیّت خواهی، سکولاریسم وسوسیالیسم، همگی هدفشان نابودی اسلام است. به این موضوع در مباحث بعدی خواهیم پرداخت. همچنین نمی خواهیم بگوییم که سفیدپوست ثروتمند که یک نودم از یک درصد جمعیّت جهان است، استعمارگری است که کشورهای اسلامی را استعمار کرده و ثروت و منابع آن ها را به تاراج برده و بقیۀ مردم چه وطن پرست، ملّی گرا، سکولار باشند و چه سوسیالیست، به اسلام اهمیتی نمی دهند و همواره تلاش میکنند اسلام را از به دست گرفتنِ حکومت دور سازند و از زندگی جدا کنند. نیز نمی خواهیم بگوییم این سفیدپوست ثروتمند استعمارگر و یا سکولار و یا ضد ارتجاع هشتاد درصد خدمات و امکانات رفاهی جهان را در اختیار دارد و در عین حال به انسان فقیر با صراحت می گوید: درآمد و هزینه ات را متناسب کن و یا خودت را بکش. او این خواسته را از راه قوانین ساختگی بر او تحمیل می کند، و جالب است که این روش غیر انسانی و ستمگرانه را آینده نگری و پیشرفت می خواند و موجب پیشگیری از انفجار جمعیتی می داند که جهان را تهدید می کند، او که تا خرخره پرخوری

ص: 204

و شادخواری می کند، اسطورۀ بسیار بزرگ آفریده که همۀ زمین را پوشانده است. اسطورۀ انفجار جمعیت را مطرح نموده که در هیچ کتاب آسمانی و حدیث نبوی نیامده است اکنون این مرد فیدپوست، خدایگانی شده که نجاتبخش زمین است و از انفجار آن می ترسد.

در واقع او از آن بیم دارد که انفجار اعتقادی علیه او روی دهد. بلکه او دچار توهمات انسانی تب آلود شده و میپندارد که انفجار و خروش بزرگ اسلامی به زودی ملّت های سرکوب شده را رهبری خواهد کرد و سخت ترین انتقام را از او خواهد گرفت زیرا: «يَوْمُ الْمَظْلُومِ عَلَى الظَّالِمِ أَشَدُّ مِنْ يَوْمِ الظَّالِمِ عَلَى الْمَظْلُومِ(1)؛ روز [دادخواهی] ستمدیده بر ستمگر دشوارتر از روز [ستمگریِ] ستمگر بر ستمدیده است». به هر حال ناسیونالیسم تُرکِ تورانی که آتاتورک بدان فرا می خواند، ترکیه را در انزوا و فساد قرار داد و قروض و مخارج هنگفتی بر آن تحمیل کرد و به عقب ماندگی و وابستگی رساند. اکنون پادگان های نظامی آمریکایی در آن سرزمین تشکیل شده و ترکیه به کشوری فاقد دین و دنیا تبدیل گشته است و این پس از رواج ملی گرایی آغاز و تا به امروز، که بیش از نیم قرن می گذرد، ادامه دارد و انواع آزادی های مشروع، جز آزادی فساد و تبهکاری، و نیز جز آزادی جولانگری صهیونیستها و استعمارگران، سرکوب شده است.

رضاشاه و ناسیونالیسم ایرانی

رضاشاه پس از روی کار آمدن پرچم ملی گرایی و ناسیونالیسم ایرانی را برافراشت و کشور مسلمان ایران را از سایر کشورهای اسلامی جدا کرد. او همانند آتاتورک حج و زیارت، اذان منبر و سخنرانی و وعظ و ارشاد را منع کرد و مردم را از سفر به عتبات و اماکن مقدس باز داشت. عشرتکده ها و باده نوشیها را رواج داد؛ مؤسسه های خیریه و مدارس دینی را

ص: 205


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 241.

مصادره کرد؛ موقوفات و املاک شخصی مردم را ملک خود ساخت، به نذورات و خیرات مردم دست انداخت و ثروتشان را به یغما برد؛ ده ها تن از علما را کشت با فرهنگ دینی در افتاد و به صورت تمام عیار هر نوع تبلیغ و نشر دینی را ممنوع کرد و کلیۀ رجال دینی را تبعید نمود؛ زنان را به خودنمایی در خیابان ها و حضور مختلط با مردان در مجامع عمومی مجبور کرد. اقتصاد و کشاورزی و صنعت کشور را تباه ساخت و شب وروز برای وابستگی کشور به غرب تلاش کرد و مردم خوزستان را به جرم عرب بودن مورد انواع آزارها و دشمنی های آشکار و نهان قرار داد و پس از آنکه رهبرشان شیخ خزعل را ناجوانمردانه کشت(1)، کمر به نابودی کشاورزی و فرهنگ آنجا بست و خوزستان را یکسره نابود کرد.

دکتر احمد که به هنگام زندانی بودن شیخ خزعل مسئول مراقبت از او بود بیش از چهل سال پیش به کربلا آمد و از اینکه موجب مرگ شیخ خزعل شده است بسیار پشیمان بود. او می گفت: روزی رضا شاه سمّی کشنده در اختیارم گذاشت و دستور داد آن را به خوردش بدهم. او تأکید کرد که بعد از خوراندن سمّ نباید بگذارم آب بیاشامد، چون آب اثر آن را از بین می برد. در روز موعود که هوا به شدت گرم بود و او در زندان انفرادی و فاقد هر نوع امکانات، حتی پنکه و هواکش به سر می برد به نزدش رفته و چون روزه بود قدری شیر مسموم برایش بردم. شیخ تا آن را نوشید، احساس کرد مسموم است و از من آب خواست امّا من خود را از پیش چشمش پنهان کردم و از دور رفتار و حرکاتش را زیر نظر گرفتم تا

جان دادنش را ببینم. او از شدت درد به خود می پیچید و خودش را به در و دیوار سلولش می کوبید و از حرارت سم، آن قدر العطش العطش گفت تا در خون خود غلتید و جان داد.

یکی دیگر از اقدامات جنایتکارانۀ رضاشاه علیه علم و فرهنگ آن بود که عده ای از

ص: 206


1- شاه از شیخ خزعل خواست به دربار بیاید تا برای حل مشکلات با هم تلاش کنند و رایزنی نمایند. وی به دربار رفت اما بانقشه ای طراحی شده و فریبکارانه مواجه شد. شیخ دستگیر و به زندان افتاد و پس از مدتی به وسیله سم کشته شد.

علمای بزرگ و نیک اندیش را کشت و گروهی دیگر را که قادر به کشتن آنان نبود مجبور به مهاجرت ساخت و آن ها را روانۀ کشورهای دیگر کرد. از جمله کسانی که به دستور او تبعید شدند می توان از سید حسین قمی و فرزندان بزرگوارش که همگی از شخصیت های امت و چراغ های علم و فضیلت بودند و نیز از شیخ میرزا صادق تبریزی و سید انگجی نام برد.

یکی از فرماندهان نظامی رضاخان خاطره ای را نقل کرده که ذکر آن بی مناسبت نیست. او می گفت: ماده نفر بودیم و شاه به ما دستور داد به سوی جعبه های سربسته ای تیراندازی کنیم. جعبه ها را مزدوران او در یکی از صحراهای اطراف طهران گرد آورده بودند و حدوداً پنجاه عدد بودند، ما این جعبه ها را که به رگبار مسلسل بستیم، ناگهان صداهای ناله از آن ها برخاست و خون از درون آن ها بیرون زد. سپس همان کسانی که ما را تا آن بیابان همراهی کرده بودند آمدند و جعبه ها را در گودال هایی که از قبل آماده کرده بودند انداخته و با خاک پوشاندند. این واقعه مرا تکان داد و تصمیم گرفتم حقیقت ماجرا را کشف کنم. وقتی پرس و جو کردم معلوم شد که افراد داخل جعبه ها عده ای از شخصیت های دینی و اهل منبر و خطابه بودند که از خانه هایشان ربوده و پس از بیهوش کردنشان طی یک عملیات پلیسی، آن ها را در این جعبه ها گذاشته و سپس تیرباران کرده و در بیابان مدفون ساختند.

بنابراین ایران که زمانی کانون آزادی و استقلال و ثروت و رفاه بود، با روی کار آمدن رضاشاه به یکی از مستعمره های توسری خور انگلیس تبدیل شد و بر اثر آن، چنان عقب مانده گشت که به حالش باید گریست و پس از سقوط رضاشاه و روی کار آمدن پسرش ایران از تحت سلطۀ انگلیس خارج شد و تحت نفوذ و سلطۀ آمریکا قرار گرفت.

عبد الناصر و ناسیونالیسم عربی

جمال عبد الناصر را می توان بنیانگذار ناسیونالیسم عربی دانست. زیرا او بود که با حمایت و هدایت آمریکا پرچم آن را در مصر بر افراشت و آن کشور را که روزی کانون اسلام و

ص: 207

پایگاه عرب به شمار می رفت به چنان گودالی از فلاکت و عقب ماندگی انداخت که تا امروز نیز آثار آن از بین نرفته است. وقتی زمام حکومت مصر به دست ناصر افتاد، تحت عنوان سوسیالیسم و اشتراکیت، کشاورزی و صنعت و اقتصاد و فرهنگ مصر را نابود کرد و در یک نمایش مضحک صحرای سینا و جولان و کرانۀ باختری رود اردن را به اسرائیل واگذار کرد. در حالی که مساحت صحرای سینا به تنهایی بیش از هزار کیلومتر مربع است. پس از ناصر، سادات روی کار آمد تا کارهای باقیماندۀ او را تکمیل کند. او نیز در اجرای سیاست های دیکته شده از سوی اربابانش کوتاهی نکرد و به عنوان صلح با اسرائیل تمام سرزمین مصر را در اختیار اسرائیل قرار داد و آن سرزمین اسلامی را از کشورهای اسلامی جدا ساخت و تحت سلطۀ آمریکا و اسرائیل نهاد و بدین ترتیب همه چیز تمام شد.

او شخصیت انسانی مصریان را نیز له کرد و زندان ها را از انسان های آزاده و مسلمانی که جز عزت و عظمت از دست رفتۀ مصر، داعیۀ دیگری ندارند، پر ساخت. شکنجه های متداول در زندان های مصر به قدری وحشتناک است که گاهی به قیمت جان زندانیان تمام می شود، نظیر سوزاندن با آتش و با وسایل برقی جدید و رها کردن سگ گرسنۀ تعلیم دیده در میان آنان و مسایلی مانند آن. این جدای از شکنجه های روحی و روانی زندانیان و تجاوزات جنسی جلادان است که با انواع دشنام ها و تحقیرها و اهانت ها همراه است.

از آنچه گذشت به این نتیجه می رسیم که در حرکت های اصلاحیِ اصلاح طلبان رنگ پوست و نژاد و زبان و امثال آن جایی ندارد و هرگز نباید به آن ها توجه شود و تلاش های اصلاحی را تحت تأثیر خود قرار دهد و البته این کاری بس مشکل است ﴿وَ مَا يُلَقَّهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ)(1)؛ «و جز از صبوران و آنان که برای پذیرش حق سینه ای گشاده دارند بر نمی آید».

ص: 208


1- سوره فصلت، آیه 35.

26. دادگاه های ده گانۀ انسان

انسان موجودی است که همواره باید پاسخگوی اندیشه ها و اعمال خود باشد و بتواند در دادگاه های تکوینی و تشریعی خداوند از کرده هایش دفاع کند این دادگاه ها ده مورد است:

1. وجدان؛ وجدان اولین محکمه ای است که در درون آدمی جای دارد و می تواند به درستی حکم صادر کند و اعمال و اندیشه های انسان را تصدیق یا تکذیب نماید و آن را تحسین یا تقبیح کند.

2. بدن؛ بدن انسان به گونه ای ساخته شده که در مقابل رفتارهای مختلف، واکنش های متفاوتی از خود نشان می دهد و سلامتی و بیماری آن تحت تأثیر رفتارهای او قرار دارد.

3. تاریخ؛ یکی از دادگاه هایی که انسان در آن ها محاکمه و محکوم یا تبرئه می شود، تاریخ حیات بشری است.

4. جامعه؛ از آنجا که انسان موجودی اجتماعی است و اعمال و رفتارهای او اثر مستقیمی بر اجتماع دارد، خواه ناخواه وجدان عمومی و توده های مردم خیر و شر انسان را در معرض قضاوت قرار می دهند و دربارۀ آن ها داوری می کنند.

5. قضاوت و محاکم قضایی؛ گاه اتفاق می افتاد که انسان مجبور است به دادگاه ها مراجعه کند و سرنوشتش را به قاضی بسپارد. این قاضیان پرونده اش را مطالعه، و او را محکوم یا تبرئه می کنند.

ص: 209

6. بازمانده ها؛ قرآن فرمود: (وَالَّذِينَ ءَامَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَنٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَا أَلَتْنَهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَيْءٍ)(1)؛ «آنانی که گرویده و فرزندانشان آن ها را در ایمان پیروی کرده اند، فرزندانشان را به آنان ملحق خواهیم کرد و چیزی از کار[ها]شان را نمی کاهیم». و باز می فرماید: «وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةٌ ضِعَفًا خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَلْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا)(2)؛ «و آنان که اگر فرزندان ناتوانی از خود برجای بگذارند بر [آینده] آنان بیم دارند، باید [از ستم بریتیمان مردم نیز] بترسند. پس باید از خدا پروا دارند و سخنی [بجا و] درست گویند».

طبق این دو آیۀ شریفه بخشی از کرده ها و اندیشه های انسان در نسل و آثار او بازتاب می یابد و خیر و شر او در آن ها منعکس می گردد.

7. زمان؛ بسیار اتفاق می افتد که انسان گمان می برد خوبی و بدی اش را کسی نمی فهمد و برای همیشه مخفی می ماند. امّا تجربه نشان داده که گذشت زمان آن ها را بر ملا می سازد و به صدور حکم می پردازد. زمان آیینه ای است که تمام اعمال و اندیشه های انسان را بازتاب می دهد و حق و باطل را معلوم می کند. ما در برخی نوشته های خود داستان هایی در این باره نقل کرده ایم، از جمله داستانی که مرحوم شیخ عبدالزهراء کعبی دربارۀ برخورد ناپسند فرزندی با پدر و مادرش و علت آن از زبان پدرش نقل کرده است. و نیز داستان کوزه ای که در کاوش های باستان شناسان در مصر کشف شده است که وقتی سوزن گرامافون روی آن قرار گرفت صدای کوزه گر را که هنوز در ذرات آن باقی مانده بود منعکس کرد.

8. آثار باستانی و محیط طبیعی؛ خرابه های سامرا و اهرام مصر و امثال آن زبان های گویایی هستند که سرنوشت و سرگذشت سازندگان خود را برای آیندگان بیان می کنند و نیکی ها و بدی هایشان را به آگاهی آنان می رسانند. در حدیثی آمده است: «انّه حقّ على الله

ص: 210


1- سوره طور، آیه 21.
2- سوره نساء، آیه 9.

سبحانه و تعالى ان يعرض كلّ مكان عصى الله فيه للشمس حتّى تطهّره باشعّتها(1)؛ این حق خداست که به خورشید دستور دهد با اشعۀ خود بر جاهای آلوده به گناه بتابد و آن ها را پاک کند. این حدیث کنایه از خراب شدن آن مکان هاست.

9. قبر؛ خدا می فرماید: (ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ)(2)؛ «آنگاه به مرگش رسانید و در قبرش نهاد». چه اینکه انسان وقتی مرد و در قبر نهاده شد، در آنجا بازخواست می شود و باید در مقابل تمام افعال و عقایدش پاسخگو باشد. با توجه به همین واقعیت است که در حدیثی آمده است: «القبر إمّا روضة من رياض الجنّة او حفرة من حفر النيران(3)؛ قبر یا باغی از باغ های بهشت است، یا گودالی از گودال های جهنم».

10. قیامت؛ پس از قیام قیامت معلوم می شود که انسان جهنمی یا بهشتی است و به موجب آن به او پاداش داده می شود و یا به مجازات می رسد. خدای سبحان می فرماید: (وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَنِ إِلَّا مَا سَعَى * وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى * ثُمَّ يُجْزَاهُ الْجَزَاءَ الْأَوْفَى)(4)؛ «و این که برای انسان جز حاصل تلاش او نیست و [نتیجۀ] کوشش او به زودی دیده خواهد شد. سپس هر چه تمامتر وی را پاداش دهند».

دادگاه قیامت از سخت ترین دادگاه هاست. زیرا قاضی آن خداست که هیچ چیز از او پوشیده نیست و به تمام دیده ها و شنیده ها و خاطرات و خطورات قبلی انسان آگاه است و نیت ها و افعال و اندیشه های او را نیک می داند. خداوند خود فرموده است: ﴿وَيُحَذِّرُكُمْ اللَّهُ نَفْسَهُ)(5)؛ «و خدا، شما را از [عقوبت] خود می ترساند».

به نوشتۀ برخی تفاسیر آخرین آیۀ نازل شده بر رسول الله صلی الله علیه و آله آیۀ زیر بود: ﴿وَاتَّقُوا يَوْمًا

ص: 211


1- ر.ک: بحارالانوار، ج 7، ص 331: «حق على الله أن لا يعصى في دار إلّا أضحاهاللشمس حتى تطهرها».
2- سوره عبس، آیه 21.
3- بحار الأنوار، ج 6، ص 275.
4- سوره نجم، آیه های 39 تا 41.
5- سوره آل عمران، آیه 28.

تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ)(1)؛ «وبترسید از روزی که در آن، به سوی خدا بازگردانده می شوید».

این آیه یا دربارۀ قبر است و یا مربوط به قیامت، و در هر دو صورت بر انسان لازم است که فکر این دو دادگاه را بكند و خود را برای محاکمه آماده سازد.

اینجاست که باید اصلاح طلبان همواره این دادگاه های ده گانه را مدّنظر قرار دهند بدانند که روزی باید در آن ها برای محاکمه حاضر شوند. این آگاهی و حضور دائم موجب می شود که انسان تمامی حرکات را کنترل کند و تمام فعالیت های فردی و اجتماعی خویش را در چارچوب های معین به پیش ببرد.

در حدیثی آمده است که «انّ الامام السجاد علیه السلام كان يسير على ناقة له فالتاثت به ناقته، فرفع العصا ليضربها. لكنّه امسك يده ولم يضرب الناقة فلما سئل عن ذلك؟ قال: خوف القصاص(2)؛ امام سجاد علیه السلام روزی سوار ناقۀ خویش بود، اما نا آرامی کرد. آن حضرت چوبش را بلند کرد تا بر آن شتر بزند، امّا خود را کنترل کرد و شتر را نزد. از او پرسیدند: چرا؟ فرمود: از ترس قصاص».

ص: 212


1- سوره بقره، آیه 281.
2- ر.ک: بحارالانوار، ج 46، ص 76: «حججت مع على بن الحسين علیه السلام فالتاثت الناقة عليه في سيرها فأشار إليها بالقضيب ثمّ قال: آه لولا القصاص. وردّيده عنها».

27. پرهیز از ساده اندیشی های سیاسی

هر نوع ساده نگری به مسائل سیاسی ممکن است هزینه های سنگینی را بر اصلاح طلبان تحمیل کند و آنان را از رسیدن به اهدافشان باز دارد. همچنان که ساده لوحی باعث پراکنده شدن مردم از اطراف شخص می شود؛ به همان نسبت ساده نگری های سیاسی انسان را از رسیدن به اهدافش باز می دارد و مردم را از او دور می کند. چگونه ممکن است کسی که خود پیشرفته نیست بتواند امّت را به پیشرفت برساند. پس پرهیز از ساده اندیشی های سیاسی یک از اصول کلی اصلاح طلبی به شمار می رود و لحظه ای نباید از آن غافل شد.

ویژگی های ساده اندیشی های سیاسی

ساده اندیشی های سیاسی ابعاد و جوانب فراوانی دارد؛ خلاصه ای از آن ها بدین شرح است:

1. سرگرم شدن به مسایل جزیی و حاشیه ای؛

2. توهین به مردم؛

3. بی احترامی به مردم؛

4. سختگیری به مردم و گروه ها؛

5. خود و عمل و اندیشۀ خویش را بالاتر از دیگران دیدن؛

6. به خود بالیدن؛

ص: 213

7. شکایت و گله گزاری فراوان و بی هدف از این و آن؛

8. غرور؛

9. تكبر؛

10 . استبداد و خودرأیی؛

11. انتظار نتیجه بخش بودن فوری عمل؛

12. بی احتیاطی؛

13. عدم برنامه ریزی؛

14. قاطعیت حساب نشده و کور؛ زیرا یک سیاستمدار با تجربه و فهیم کسی است که انعطاف پذیر باشد. یکی از سیاستمداران کهنه کار و با تجربه می گفت: من اگر بدانم که پنجاه درصد تصمیم های سیاسی ام نیز درست بوده و منطبق با واقع اتخاذ شده فوق العاده خوشحال می شوم. اما یک سیاستمدار بی تجربه و خام خیال می کند که تصمیم گیری و موضع گیری هایش صد درصد صحیح می باشد و کمترین خطایی نکرده است.

15. ناامیدی؛

16. رفاه و تنبلی و آسوده طلبی؛

17. دنبال شهوات و تمایلات رفتن؛

18. خنده و گریۀ بی جا و افراط و تفریط در امور اجتماعی و سیاسی؛

19. عدم رعایت آداب و رسوم صحیح مردم. روایت شده که حضرت علی علیه السلام فرمود:

بني اذا كنت في بلدة***فعاشر بآداب اربابها(1)

«فرزندم، هرگاه به شهری رفتی، طبق آداب مردم همانجا رفتار کن».

20. از خود راضی بودن بدون مبنا و بی دلیل؛

ص: 214


1- ر. ك: بحار الأنوار، ج 44، ص 266: «حسین اذاكنت في بلدة غريباً فعاشر بآدابها».

21. تصمیم گیری های بی اساس و لحظه ای؛

22. عدم هماهنگی در عمل؛

23. اینکه فکر کند تمام مردم بر باطل اند و سوءنیت دارند و تنها او بر حق است و از همه بهتر و بیشتر می فهمد و دارای حسن نیت می باشد؛

24. آشفتگی خاطر و نشان دادن عکس العمل در برابر چیزهای کوچک؛

25. نداشتن بردباری و کنترل خشم خود؛

26. قطع رابطه و خصومت ورزی و کینه توزی؛

27. بداخلاقی کردن؛

28. پافشاری بر مسأله ای که بطلانش آشکار شده است؛

29. تغییر موضع و چرخش از یک جهت و جناح به سوی جهت و جناح مقابل؛

30. بی وفایی؛

31. بی صفایی و نداشتن صمیمیت؛

32. باور نداشتن به ایجاد تحول و دگرگون ساختن اوضاع؛

33. اینکه انسان خیال کند که هر چه ممکن بوده بدان عمل کرده است و جایی برای کار جدید نمانده است؛

34. أنانيت و خودخواهی؛

35. دو چهره بودن و ناهماهنگی ظاهر و باطن؛

36. دو زبان بودن؛

37. شتاب زدگی در کارها؛

38. خشم و تندخویی؛

39. کوتاه بینی؛

ص: 215

40. بی اعتنایی به مشکلات کوچک و تبدیل شدن آن به دشواری بزرگ؛

41. مسئولیت ناپذیری؛

42. بی ثباتی در نظرات و مواضع؛

43. نداشتن اعتماد به نفس؛

44. ترس؛

45. نپرداختن به اصلاح نفس؛

46. ریا و خودنمایی؛

47. توسعه ندادن به دامنۀ فعالیت ها؛

48. دروغگویی و خُلف وعده؛

49. رعایت نکردن حفظ ظاهر و انجام دادن رفتارهای سبک؛

50. حرص و طمع و وحشت زدگی و بی قراری؛

51. بزرگ نمایی چیزهای کوچک و کوچک دیدن مسایل بزرگ؛

52. عمل گرایی و منتظر نماندن، یعنی اینکه دستی از غیب برون آید و کاری بکند؛ خداوند می فرماید: (وَقُلِ اعْمَلُوا)(1)؛ «به آنان بگو عمل کنند». و نیز می فرماید: (وَ أَن لَّيْسَ لِلْإِنسَسْنِ إِلَّا مَا سَعَى)(2)؛ «همانا انسان همان را دِرَوَد که کشت».

53. تکیه کردن بر خود و اظهار بی نیازی از خدا؛

54. انتظار مدح و ستایش داشتن از مردم و انجام دادن کار به این منظور؛

55. بلند همت نبودن؛

56. بی اعتنایی و توجه نکردن به دشمن تراشی؛ وضعیت و موقعیت شخصیت های بزرگ به گونه ای است که ممکن است هر امر کوچکی منجر شود به دشمنی عده ای. باید

ص: 216


1- سوره توبه، آیه 105.
2- سوره نجم، آیه 39.

مراقب اینگونه امور بود و به سرعت به رفع سوءتفاهم پرداخت و نگذاشت این دشمنی ها ادامه پیدا کند و به سدّی تبدیل گردد در مقابل اهداف انسان؛

57. به رخ کشیدن قدرت بازو و اظهار قدرتمندی؛

58. حفظ اسرار و عوامل شکست و پیروزی؛ چون افشای هر یک از آن ها موجب می شود مشکلاتی به بار آید؛

59. زیادتی سخن بر عمل و عدم مطابقت میان گفتار و کردار؛

60. باقی گذاشتن دشمنی ها و فراهم کردن زمینه های رشد و توسعۀ آنها؛

61. از دست دادن دوستان و ناتوانی در استفادۀ صحیح از دوستی ها؛

62. کوته بینی و دون همّتی؛

63. به دنبال کشف عیب مردم بر آمدن؛

64. استفاده از توپ و خمپاره برای کشتن یک ملخ. آن گونه که بسیاری سیاسیون تازه کار از این شیوه استفاده می کنند؛

65. برخوردهای انفعالی و افتادن در دام ارادۀ دشمن یا جاهل و حسود؛

66. اهمیت دادن به مسایل کوچک و غفلت از امور بزرگ و مهم؛

67. مقصّر شناختن کارمندان و توجیه کردن کارهای رئیس حکومت و یا برعکس.

موارد دیگری را هم می توان نشان داد که از علائم و نشانه های یک جامعۀ منحط و عقب مانده به شمار می رود، اما به همین مقدار بسنده می کنیم.

بی تجربگی سیاسی و حکومت استبدادی و فردی

ماهیت حکومت فردی و استبدادی ملازم با خامی و بی تجربگی سیاسی است. اگر چنین نباشد اصولاً حکومت فردی شکل نمی گیرد و نظام سیاسی به صورت فردی و استبدادی

ص: 217

در نمی آید. حاکم بی تجربه و تازه کار چندین ویژگی دارد که به برخی از آن ها اشاره می کنیم:

1. نفاق، این ویژگی باعث می شود که حاکم چهره ای دوگانه به خود بگیرد و ظاهر و باطن او باهم فرق کند. امّا چنین حالتی پایدار نیست و به سرعت حقیقت بر مردم آشکار می گردد و چهرۀ واقعی او برای مردم معلوم می شود.

2. توسل به غوغا سالاری و هرج و مرج؛ عامل اصلی این ویژگی حقیقت گریزی و ترس از مواجهه با واقعیات است. نتیجۀ این وضعیت نیز عقب ماندگی دائمی کشور و مردم است.

3. واگذاری پستهای متعدد به هواداران و حامیان نظام؛ در نظام های فردی اصولاً شایسته سالاری مفهومی ندارد و به تناسب آن مسئولیت و مقام به افراد واگذار نمی شود، بلکه ملاک واگذاری مناصب و مدیریت ها به مقدار طرفداری و حمایت آن ها از نظام بستگی دارد. بر همین اساس مشاهده می شود که گاه به یک فرد چندین مسئولیت و مقام داده می شود، بدون آنکه برای حتی یک مورد آن اهلیت لازم را داشته باشد، ولی از آنجا که توانایی انسان ها محدود است و یک فرد به هر میزان که توانمند باشد قادر به ادارۀ امور متعدد نمی باشد، لامحاله هم به خود ضربه می زند و هم آن کار را ضایع می سازد. خداوند می فرماید: (لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ... رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَفِرِينَ)(1) «خداوند هیچ کس را جز به قدر توانایی اش تکلیف نمی کند. آنچه [از خوبی] به دست آورده به سود او و آنچه [از بدی] به دست آورده به زیان اوست... پروردگارا، و آنچه تاب آن نداریم بر ما تحمیل مکن؛ و از ما درگذر؛ و ما را ببخشای و بر ما رحمت آور؛ سرور ما تویی؛ پس ما را بر گروه کافران پیروز کن».

از این رو لازم است که شخص جز به تعداد توانایی اش قبول مسئولیت نکند تا بتواند به

ص: 218


1- 1. سوره بقره، آیه 286.

بهترین وجه ممکن آن را انجام دهد و این امر مهمی است که در هیچ یک از نظام های فردی و استبدادی رعایت نمی شود.

4. اقدامات ناگهانی و نسنجیدۀ افراطی و تفریطی؛ ما در عمر خود دیکتاتورهای زیادی را دیده ایم که بدون فکر و برنامه برای آثار و عواقب اقداماتشان وارد کاری شده اند که در نهایت باعث شکست خود شده اند. مثلاً عبدالکریم و عبدالناصر را می توان نام برد که اولی در جنگ با کردها در شمال عراق و دومی در جنگ با یمن دچار این سرنوشت شدند.

5. از بین بردن صلاحیت ها؛ و این بدان دلیل است که صلاحیت و شایستگی انسان ها تنها از راه بحث و بررسی و نقد و قبول آراء و اندیشه ها آشکار می گردد و این چیزی است که با روحیۀ دیکتاتوری و خودرأیی دیکتاتور سازگاری ندارد. چون واضح است که هیچ دیکتاتوری نمی تواند نظر دیگری را بر نظر خود ترجیح دهد و احیاناً آن را بپذیرد، و از اینجاست که باب اعمال فشار بر دیگران و شکنجه و اعدام مخالفان گشوده می شود. در صورتی که در نظام های استشاری چنین چیزی موضوعیت ندارد و به سبب گردن نهادن به صلاحیت ها و شایستگی ها هیچگاه نوبت به بگیر و ببندهای آن چنانی نمی رسد.

حکومت ها در مرحلۀ نوسالی

همان گونه که احزاب و نهضت های اسلامی و مانند آن دارای دوران نوسالی و طفولیت سیاسی هستند، طبعاً حکومت های استبدادی نیز از آن برخوردارند. به همین دلیل است که کلیه کنفرانس های عربی و غیر عربیِ برپا شده در مناطق گوناگون نتیجه ای جز انحطاط و عقب ماندگی بیشتر را به دنبال نمی آورند، چون اعضای مؤثر این کنفرانس ها کسی جز همان دیکتاتورها نیستند و هر کنفرانسی که بر چنین پایه ای استوار شده باشد، جز اینکه دیکتاتورها به تقویت یکدیگر بپردازند، کار دیگری نمی کنند. نتیجۀ منطقی این وضعیت

ص: 219

تعمیق دیکتاتوری و تحمیل انحطاط و عقب ماندگی بیشتر بر کشورهای اسلامی است. مثلاً جمال عبد الناصر با داشتن ملتی متشکل از پنجاه میلیون مصری نتوانست حتی به مدت یک هفته در مقابل اسرائیل بایستد، در حالی که لبنانِ سه میلیون نفرى الآن دوازده سال است که در مقابل اسراییل مقاومت می کند و خم به ابرو نیاورده است. این موضوع به این دلیل است که لبنان کشوری با احزاب سیاسی آزاد است که تعداد آن ها به 350 حزب می رسد و از میان آن ها تعداد 135 حزب دارای پروانۀ فعالیت اند و جواز رسمی دارند و چون زمینۀ فعالیت سیاسی برای همۀ آن ها وجود دارد و همه می توانند در ساختار قدرت سیاسی مشارکت نمایند، اسراییل علیرغم برخورداری از انواع حمایت ها نتوانسته است آنان را شکست دهد و از بین ببرد.

این در حالی است که تنها شلیک یک گلوله توانست خط سیاسی مصر را از شیوۀ ساداتی به خط مشی مبارکی تغییر دهد، اما در لبنان شلیک میلیون ها گلوله هم قادر به تغییر نظام سیاسی آن نبوده است. بهترین مثال در این باره، کنفرانسی متشکل از رؤسای دولت 29 کشور است که در سال 1955 م. برپا شد. گرچه بیش از نیمی از سران کشورهای آسیا و آفریقا و مناطق دیگر در آن حضور داشتند و مهمترین موضوع بحث آن ها بررسی راه های خروج از سلطۀ شرق و غرب بود اما عملاً عکس این هدف به دست آمد و به سلطه بیشتر شرق و غرب بر این کشورها انجامید. مثلاً کشور چین با یک میلیارد و سیصد میلیون نفر، تحت سلطه غرب قرار گرفت و بقیۀ کشورها به زیر پرچم شرق. همچنان که عبدالناصر مساحت اسراییل را چند برابر افزایش داد و به جز جولان و کرانۀ غربی رود اردن، صحرای سینا با مساحتی بالغ بر شصت هزار کیلومتر مربع را هم در اختیار آن کشور قرار داد.

بنابراین هر اندازه بر سطح و عمق دیکتاتوری افزوده شود، با عقب ماندگی بیشتری همراه است. یعنی همان چیزی که امروز تمام کشورهای اسلامی دچار آنند و راه حلی جز

ص: 220

واگذار کردن امورِ مردم به خود مردم وجود ندارد. در آن روز که مشکل دیکتاتوری کشورهای اسلامی حل شود و جایش را به یک نظام استشاری بدهد، امید آن می رود که مسلمانان از حضیضِ عقب ماندگی کنونی به سطح کشورهای پیشرفته شرق و غرب برسند و با پیشی گرفتن از آن ها بتوانند مظلومان و مستضعفان سراسر جهان را هم نجات بخشند.

28. همزیستی مسالمت آمیز با تمامی انسان ها

اصلاح طلبان باید در مقدمۀ اهدافشان همزیستی مسالمت آمیز با تمام انسانها را مدنظر قرار دهند و با تمام مردم با مسالمت رفتار نمایند. همان گونه که هر انسانی حق بر خورداری از یک زندگی آبرومند و شرافتمندانه همراه با رفاه و امنیت را دارد، همچنین او مکلّف است عیناً همین مسائل را برای دیگران هم بخواهد. حضرت علی علیه السلام ما در این باره می فرماید: «فاحبب لغيرك ما تحب لنفسك(1)؛ آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند».

29. حرمت نهادن به خون ها و جان ها

اصلاح طلبان به هیچ عنوان حق خونریزی و توهین به دیگران را ندارند و نباید احدی را مورد عیب جویی و آزار قرار بدهند. وظیفۀ آن ها دعوت مردم به کلمۀ طیبه و طهارت قلب و تزکیه است. آن ها همچنین نباید خود را بالاتر از دیگران بدانند و تزکیۀ خویش را از یاد برند. خداوند می فرماید: (أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يُزَكُّونَ أَنفُسَهُم بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي مَن يَشَآءُ وَلَا يُظْلَمُونَ فَتِيلاً)(2)؛ «آیا به کسانی که خود را پاک می شمارند ننگریستی؟ [چنین نیست]، بلکه خدا است که هر که را بخواهد پاک می گرداند و به قدر نخِ روی هستۀ خرمایی ستم نمی بینند».

ص: 221


1- بحار الأنوار، ج 72، ص 29.
2- سوره نساء، آیه 49.

30. پرهیز از وعده های بی مورد

وعده های بی مورد و غیر قابل اجرا آفت حرکت های اصلاحی اصلاح طلبان به شمار می آید و ضربه های محکمی را بر آنان وارد می سازد. از این رو لازم است از دادن هرگونه وعدهٔ حساب نشده و غیر قابل اجرا خودداری گردد، حال چه بعد از دستیابی به قدرت و چه قبل از آن. زیرا وعده های تو خالی و پوچ، گرچه در کوتاه مدت ممکن است باعث جلب توجه مردم و جذب آنان شود، امّا در دراز مدت مردم را از اطراف انسان می پراکند. البته اصلاح انواع انحرافات و ایستادگی در برابر مخالفان حقوق و آزادی های عموم مردم اعم از مسلمان و غیر مسلمان لازم و ضروری است و باید از تمام توان خود استفاده کنند و مسئولیت خویش را در برابر خدا و مردم و نسل های آینده به انجام برسانند.

31. حق مداری در تمام شرایط

التزام به حق، چه به نفع انسان باشد و چه به ضرر او، از محوری ترین اصول اصلاح طلبی به حساب می آید. بنابراین طرفداری از حق در مواردی که به نفع است و عدم طرفداری از آن در جاهایی که به ضرر انسان است با اصل حق مداری ناسازگار است از این رو خداوند با اشاره به این حقیقت می فرماید: (وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَئَانُ قَوْمٍ أَن صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَن تَعْتَدُّوا وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَنِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ)(1)؛ «و البته نباید کینه توزی گروهی که شما را از مسجدالحرام باز داشتند، شما را به تعدّی وا دارد. و در نیکوکاری و پرهیزگاری با یکدیگر همکاری کنید، و در گناه و تعدّی دستیارِ هم نشوید، و از خدا پروا کنید که سخت کیفر است».

و می فرماید: (يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُونُوا قَوَّمِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَآءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَىَ أَنفُسِكُمْ

ص: 222


1- سوره مائده، آیه 2.

أَوِ الْوَلِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ إِن يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيرًا فَاللَّهُ أَوْلَى بِهِمَا فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَىٰ أَن تَعْدِلُوا وَإِن تَلْوُا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا)(1)؛ «ای کسانی که ایمان آورده اید، پیوسته به عدالت قیام کنید و برای خدا گواهی دهید، هرچند به زیان خودتان یا [به زیان] پدر و مادر و خویشاوندان تان باشد. اگر [یکی از دو طرف دعوا] توانگر یا نیازمند باشد، باز خدا به آن دو [از شما] سزاوارتر است. پس از پیِ هوس نروید که [در نتیجه از حق] عدول کنید. و اگر به انحراف گرایید یا اعراض کنید، قطعاً خدا به آنچه انجام می دهید آگاه است».

لا تظلمن إذا ما كنت مقتدراً *** فالظلم آخره يأتيك بالندم

تنام عيناك والمظلوم منتبه *** يدعو عليك، وعين الله لم تنم

«وقتی که توانمند هستی هرگز ستم نکن؛ زیرا ستم در نهایت پشیمانی می آورد.

دیدگان تو خواب و دیدگان ستمدیده بیدار است؛ بر تو نفرین می کند، و صد البته، دیدگان الهی نیز هرگز نمی خوابد».

32. عدم جواز طغیان و تجاوز

شکی نیست که تمرکزگرایی، ملازم تباهی و انحراف است و قدرت بی حدّ و غیرقابل کنترل، انسان را به فساد می کشاند. برای پیش گیری از این عارضه باید تمرکززدایی کرد و قدرت را میان افراد و نهادهای مختلف توزیع نمود. همزمان با این مسأله لازم است اصلاح طلبان از جهات نفسانی و شخصیتی نیز خود را توسعه داده و ظرفیت و آستانۀ تحمل پذیری خویش را بالا ببرند. بنابراین توزیع و تقسیم قدرت از یک سو و تقویت فضایل نفسانی و شخصیتی اصلاح طلبان از سوی دیگر دو عاملی است که می تواند از بروز پدیدۀ فساد و انحراف جلوگیری نماید و جلوی طغیانگری صاحبان قدرت را بگیرد.

ص: 223


1- سوره نساء، آیه 135.

33. شجاعت آمیخته با حکمت

شجاعت آمیخته با حکمت یکی از صفات برجستۀ اخلاقی است و از عوامل پیشرفت افراد و جوامع به شمار می آید. فرد و جامعه ای که دارای این صفت باشد همواره رو به پیشرفت است و از دیگران جلو می افتد و از رشد و توسعۀ بیشتری بهره مند می گردد و ما بدین علت شجاعت را به صفت حکمت آمیز بودن مقید ساختیم که آن را از «تهور» جدا کنیم و آن دو را از هم بازشناسیم. زیرا تهوّر نه تنها هیچ فضیلتی نیست، بلکه همچون جبن در ردیف رذایل قرار دارد و مانند ترس باعث عقب ماندگی آدمی می گردد. در اینجا ما چند نمونه از قهرمانی های تربیت شدگان اسلام را ذکر می کنیم تا سر مشقی برای اصلاح طلبان باشد و آنان به عیان مشاهده کنند که چگونه شجاعتِ آمیخته با حکمت عاملی برای پیشرفت به حساب می آید. اهداف اصلاحی اصلاح طلبان آنگاه ثمربخش می شود که در ابتدا این سه نکته را به دقت مدنظر قرار دهند:

1. آزادی های اسلامی؛ این امر چنان با اهمیت است که قرآن هدف بعثت رسول الله صلی الله علیه و آله را تأمین این نوع از آزادی ها معرفی کرده و می فرماید: (وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ)(1)؛ «و از دوش آنان قید و بندهایی را که بر آن ها بوده است، بر می دارد»

2. برادری و اخوت اسلامی؛ در این باره نیز قرآن می فرماید: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ)(2)؛

ص: 224


1- سوره اعراف، آیه 157.
2- سوره حجرات، آیه 10.

«بی تردید مؤمنان با هم برادرند».

3. امت واحده؛ تحقق امت واحده هنگامی میسّر است که مرزهای جغرافیایی از میان برداشته شود و مسلمانان برای سفر از نقطه ای به نقطۀ دیگر مجبور نباشند از هفت خان رستم عبور کنند. قرآن با تأکید بر این نکته می فرماید: (وَإِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةٌ وَحِدَةٌ)(1)؛ «و این امت شما امتی است یگانه».

شجاعت آیت الله میرزا محمّد تقی شیرازی

یکی از ویژگی های بارز آیت الله میرزا محمدتقی شیرازی رهبر انقلاب 1920 عراق، شجاعت فوق العادۀ او بوده است. در این باره یکی از سران و شخصیت های کربلا نقل می کرد که روزی فرماندۀ کل نیروهای اشغالگر انگلیسی به نام ژنرال کاکس از من خواست به منزل آیت الله شیرازی بروم و برایش وقت ملاقات بگیرم. من نیز درخواست کاکس را به اطلاع ایشان رساندم. امّا مرحوم شیرازی نپذیرفت و به اصرارهایم توجهی نکرد. سپس نزد کاکس رفتم و خودداری ایشان را از ملاقات با او به اطلاع وی رساندم. کاکس گفت: حال که چنین است من بدون هماهنگی قبلی و به صورت غیر مترقبه او را می بینم. به دنبال آن کاکس با بعضی از دوستانش به طور ناگهانی به منزل آیت الله رفت و به حضور او رسید. میرزا که خود را در مقابل عمل انجام شده دید، بی حرکت به جایش نشست و تمام مدت را به سکوت گذراند. کاکس هر چه گفت و هرچه پرسید جز بی اعتنایی و سکوت جوابی نشنید. به ناچار کاکس در حالی که از شرم خیس عرق گشته و شدیداً خشمگین شده بود از خانۀ میرزا خارج شد. قضیه را که شنیدم، به منزل میرزا رفتم. میرزا تا مرا دید به احترام من از جا بلند شد و پس از خوشامدگویی دستور داد برایم چای آوردند. من با تعجب از

ص: 225


1- سوره مؤمنون، آیه 52.

برخورد میرزا از او پرسیدم: چرا مرا، که فردی عادی هستم، این گونه احترام می گذاری، امّا نمایندۀ تام الاختیار ابر قدرتی مانند انگلستان را آن چنان مورد بی مهری قرار دادی؟!

میرزا گفت: فلانی، تو مسلمان هستی و هر مسلمانی وظیفه دارد به مسلمان دیگر احترام بگذارد، امّا کاکس یک کافر حربی است و از دیدگاه فقه شیعه کافر حربی احترام ندارد. من نیز با توجه به همین مسأله به تو احترام گذاشتم و به او بی اعتنایی نمودم.

سازمان ارتش اسلامی

از دیدگاه اسلام دفاع از کیان و نوامیس مسلمانان یک واجب شرعی و عقلی است و در صورت لزوم همگان وظیفه دارند بدان اقدام نمایند. بر این اساس هر یک از مسلمانان باید به فراخور حال و توانایی خویش در صدد انجام دادن این وظیفه باشند و به گاه حادثه به دفاع از ملت و کشور خویش بپردازند. همچنین گاه ممکن است لازم شود مسلمانان خود رأساً دست به اقدام بزنند و به منظور پیشگیری از تجاوزات دشمن و یا رهایی بندگان خدا از دست جور و جنایت متکبران، جهاد را در برنامه های خویش بگنجانند. طبعاً هر کدام از جهاد و دفاع نیازمند نیروی مسلح و کارآزموده است تا بتوانند دشمن را در رسیدن به اهدافش ناکام گذاشته و زمین گیر سازند. در صدر اسلام نیروهای مسلح متشکل از کلیۀ مسلمانان بود و هر وقت نیازی پیش می آمد این عموم مسلمانان بودند که در جبهۀ دفاع حضور می یافتند و به وظیفۀ خویش عمل می کردند. هر سربازی که به جبهه می رفت هزینۀ خانوادگی و جنگی اش نیز با خودش بود و برای ادارۀ امورش، زنانش را هم با خود به همراه می برد. البته گاه پیش می آمد که رسول خدا صلی الله علیه و آله و یا فرماندۀ کل برای پاره ای از نیازهای خاص و روزانۀ سربازانش کمک مختصری به آنان می کرد.

همچنین دربارهٔ همراهی زنان خانواده با مردانشان در سفرهای جنگی می توان از دو

ص: 226

قبيلۀ «نخع» و «بجیله» یاد کرد که در جنگ فتح عراق به همت مسلمانان هزار و هفتصد زن آنان را همراهی می کردند. در آن روزگار اگر مسلمانان قوت و غذای لازم را برای خود نداشتند با خرمایی می ساختند و نمونه های این عسرت و تنگ روزگاری مسلمانان را می توان در موته دید که سربازانش به «جیش العسرة» معروف شدند.

همین طور اگر شرایط یک انسان عادی دگرگون می شد و مقام و موقعیتی پیدا می کرد، نیاز مندی های جسمی و مادی در چشمش خوار می شد و برای رسیدن به هدف با گرسنگی و خستگی و جراحت و بیماری می ساخت و برف و آفتاب سوزان را تحمل می کرد و دریا و خشکی برایش یکسان بود. زیرا جنگ ها جنبۀ دژهای دفاعی پیدا می کرد، و زنان نیز در آن مشارکت می کردند چنان که «نسیبه» به همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ حاضر شد.

همچنین زنی از همراهان امام حسین علیه السلام به میدان آمد؛ در حالی که این اشعار را می خواند:

انا عجوز ويدي ضعيفة *** خاوية بالية نحيفة

اضر بكم بضربة عنيفة *** دون بني فاطمة الشريفة

«گرچه زنی سالخورده و ضعیفم امّا در دفاع از فرزندان فاطمه با تمام قدرت با شما می جنگم». البته امام حسین علیه السلام بنا بر مصالحی او را برگرداند و اجازه نداد وارد میدان شود.

مسلمانان این گونه به نشر اسلام و آزادی پرداختند و در کمتر از یک سوم قرن توانستند یک سوم مناطق جهان را به تصرف خود در آورند. سلاح مسلمانان در این جنگ ها و مبارزات قلب هایی سرشار از ایمان و بی اعتنایی به دنیا بود و نه عِده و عُده و نفر و نیرو، و هدف آنان دفاع از حق و راستی، امانت داری و آزادی بود و بس؛ آن ها جز برای آزاد ساختن انسان ها از انواع قیدوبندها هدفی نداشتند و هرگز قصدشان استعمار ملت ها نبود. برای همین هم زمام امور کشورهای آزاد شده را به دست صاحبان همان کشورها می دادند و در مواردی که فردی از سوی خود را به حکومت آن کشورها می گماردند، او با دیگران هیچ

ص: 227

فرقی نداشت و در کلیۀ مسایل با افراد عادی آن جامعه دارای حقوق مساوی بود. شاهد این سخن سیره و سلوک افرادی مانند سلمان و عمار و عتاب بن اسید است که به ترتیب حکومت های مدائن و کوفه و مکه را به عهده داشتند و اصولاً این روش و دأب مسلمانان بود که حتی استعمار یک فرد را هم نمی پسندیدند، چه رسد به استعمار یک ملت.(1)

رویارویی نظامی مسلمانان و ایرانیان

این رویارویی در حالی صورت گرفت که سپاه مسلمانان اعم از زنان و کودکان به سی هزار نفر می رسید و سپاه ایرانیان بالغ بر یکصد و بیست هزار نفر نیروی نظامی آموزش دیده و سازمان یافته بودند و کلیۀ مایحتاجشان را دولت تدارک می کرد. این سپاه با خود بساط عیش و نوش از قبیل خوانندگان زن و مشروبات و وسایل قمار را حمل می کرد؛ درست مانند سپاه قریش در مواجهۀ با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سپاه یزید در مقابله با امام حسین علیه السلام.

در شب عاشورا از دو سوی سپاه دو نوع صدا به گوش می رسید: از اردوگاه حسینی علیه السلام صدای تلاوت قرآن و دعا می آمد و از اردو و خرگاه سپاه یزید ساز و آواز و ملاهی، و شاید همین تفاوت در رویّه و رفتار بود که در آن شب سی نفر از سپاه یزید بریدند و به امام حسین علیه السلام پیوستند. زیرا هر که با خدا باشد، خدا نیز با اوست گرچه کشته شود و در مورد امام حسین علیه السلام نیز قضیه به همین صورت بود. از این روست که شاعری سروده است:

زعموا بانّ قتل الحسين يزيدهم *** كلا لقد قتل الحسين يزيداً

«به گمانشان یزید حسین علیه السلام را کشت؛ امّا در واقع حسین علیه السلام بود که یزید را کشت».

ص: 228


1- استعمار یعنی طلب عمران و آبادی، خداوند فرموده: (وَاسْتَعْمَرَكُمْ)؛ «برای آبادی برگزیدتان». [سوره هود، آیه 61] و واضح است که اطلاق این لفظ بر دولت های استعمارگر مطلقاً صحیح نمی باشد، زیرا آنان چیزی جز ویرانی کشورها و ملت های تحت استعمار خود را نمی خواهند، بنابراین بهتر است که در مورد اینها از واژهٔ استخراب استفاده شود.

قهرمانی یک سرباز مسلمان

در آغاز این درگیری فرماندهی سپاه ایران از سرکردۀ سربازان مسلمان خواست کسی را بفرستد و برایشان توضیح دهد که عرب ها از ایرانیان چه می خواهند و برای چه به آنان حمله کرده اند. اینان تصور می کردند که ماهیت این حمله نیز مثل حملات اعراب در پیش از اسلام است که به طمع به دست آوردن غنیمت و ثروت و مانند آن صورت می گرفت. فرماندۀ سپاه اسلام خواستۀ آن ها را پذیرفت و نماینده ای را فرستاد تا اهدافشان را برای آن ها توضیح دهد. با پخش این خبر فرماندهان سپاه ایران فاخرترین لباسهایشان را پوشیدند و انواع درجه ها و نشان های نظامی را به خود آویختند و در کاخ هایی با شکوه و پرعظمت منتظر ماندند. با این کار می خواستند عظمت و قدرت خود را به رخ مسلمانها بکشند و آن ها

را بترسانند و وادار به عقب نشینی کنند. سرانجام پیک سپاه اسلام که لباس بسیار کهنه بر تن داشت و شمشیر را به جای غلاف در میان تکه هایی از پارچه پیچیده بود، بر آنان وارد شد و چون می خواست به نزد رستم فرخ زاد برود، مأموران از او خواستند سلاحش را تحویل دهد، امّا او قبول نکرد. آنان که دیدند اصرارشان به جایی نمی رسد اجازه دادند به همان صورت به حضور رستم فرخ زاد برسد. پیک مسلمان که ایمان به خدا و وعدۀ او به پیروزی، قلبش را پر ساخته بود، با قدرت تمام و با نگاهی تحقیرآمیز به آن شکوه و جلال وارد کاخ شد، روشن است آن که قلبش از عشق و محبّت خدا پر شده باشد به ظواهر دنیا بی اعتنا خواهد شد. انسانی که تنها رضای خدا را می جوید آن گونه است که امام علی علیه السلام در وصف خویش می فرماید: «كَالْجَبَلِ لَا تُحَرِّكُهُ الْقَوَاصِفُ وَلَا تُزِيلُهُ الْعَوَاصِفُ(1)؛ همانند کوهی که تندرها او را نجنبانند و توفان ها آن را بر نکنند». مسلمانی که هدفش رسیدن به حقیقت باشد به مظاهر دنیایی اعتنا نخواهد کرد به ویژه که رسول خدا صلی الله علیه و آله با گفتار و کردار

ص: 229


1- نهج البلاغه، خطبه 37.

پاک خویش به مسلمانان آموخت که به دنیا بی اعتنا و شیفتۀ آخرت باشند و توجهشان به لطف خدای سبحان باشد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به مسلمانان آموخت که: «انّ التقي هو تقي القلب(1)؛ پارسا کسی است که قلباً پارسا باشد». و عظمت همان عزت و عظمت نفس انسان است و کالای دنیا سایه ای است زدودنی و آخرت حقیقتی است ماندنی و خدا هرکس را که یاریش کند یاری خواهد کرد. خداوند رسول گرامی اسلام را در بین مردم مبعوث نمود، روح پاک و عظیمی که با هدایت خویش مسلمانان را به پیشرفت شگفت انگیزی رساند که هنوز آثار شکوه و عظمت آن باقی است، هر چند امروزه از آن شکوه و عظمت دیرین کاسته شده و نوکران اجانب بر مسلمانان چیره شده اند. به هر حال فرستادۀ مسلمانان به نزد تخت رستم رسید. مأموران از او خواستند در مقابل رستم خم شده و کرنش کند، ولی

او در جواب گفت: ما را بگو که گمان می کردیم شما ایرانیان مردمی عاقل و روشنفکرید، امّا اکنون معلومم شد که اشتباه می کردیم و از عقل هیچ بهره ای ندارید. اگر اینگونه نیست، پس چرا این چنین خود را در برابر فرماندهانتان خوار و بی مقدار می سازید و مانند بردگان رفتار می کنید. در میان ما، هیچ فرقی بین امیر و غیر امیر نیست، امیر ما عقل جمعی و رأی اکثریت است، امیر ما کسی است که مسئولیت بیشتری احساس کند و در جنگ شجاع تر باشد، امیر ما آن است که عابدتر و زاهدتر از بقیه باشد. در چشم ما سرکردگی و امارت یک تكليف واجب است و نه یک امر تشریفاتی.

سخن فرستاده که به اینجا رسید رستم به او گفت: البته ما از پریشانی شما آگاهیم و می دانیم که نیاز به ثروت و غنیمت شما را به اینجا کشانده، من دستور می دهم به هر کدام از شما یک بار شتر گندم و خرما بدهند و این جسارتتان را نیز می بخشم و شما هم برگردید. رستم خیال می کرد اینان همان اعراب قبل از اسلام اند که چندی یک بار برای دستیابی به

ص: 230


1- بحارالانوار، ج 70، ص 286.

غنیمت و ثروت به سرزمین هایشان هجوم می آوردند و با این اظهارات می خواست از آن ها دلجویی کرده و اطمینان دهد آنچه از راه جنگ به دنبالش هستند، او با صلح به آن ها خواهد داد. رستم نمی دانست که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله یه چنان فرهنگ آن ها را متحول کرده و روح تمدن در آن ها دمیده است که دیگر سستی و کاهلی و عقب ماندگی و نگرانی برایشان مفهومی ندارد.

فرستادۀ مسلمانان پاسخ داد: البته ما همان طور بودیم که گفتید. از حشرات و خزندگان تغذیه می کردیم. پسر عموی یکدیگر را به قصد تصرف ما یملکش می کشتیم و در جهالت و گمراهی به سر می بردیم، امّا اینک به برکت رسول خدا صلی الله علیه و آله دیگر آنگونه نیستیم. او آمد و ما را به راه راست هدایت کرد و راه های نیک را نشانمان داد. میان ما الفت برقرار کرد و به سبب آن عقل هامان را روشنی بخشید و همت هایمان را بلند گردانید.

سپس شرحی از مزایای اسلام را بر شمرد و یادآور شد که آن ها دیگر آن عرب های پیش از اسلام نیستند و خدا به آنان وعدۀ پیروزی داده و همان گونه که بر دیگران پیروز شدند، بر ایرانیان هم پیروز خواهند شد. سخن فرستاده که پایان یافت، رستم نگاهی حقارت آمیز به او انداخت و با اشاره به شمشیر کهنه و شکسته اش دستور داد شمشیری مرصع نشان به وی دادند و گفت: این را به جای آن بگیر. امّا فرستاده شمشیرش را از نیام برکشید و چنان به شمشیر مرصع نشان رستم کوبید که آن را دو نیم کرد. آن گاه گفت: امّا الآن سه راه بیشتر در پیش نداری، یا قبولِ اسلام، یا جنگ و یا پرداخت جزیه، همین. رستم با شنیدن نام جزیه نفس بلندی کشید و از سر خشم و غرور فریاد زد: حیف که فرستاده ای و گرنه گردنت را می زدم. امّا فردا شما را از صفحۀ روزگار پاک می کنم. رستم این سخنان را می گفت و ترس سراسر وجودش را فرا گرفته بود. چون اینان را خوب می شناخت و می دانست که چیزی جلودارشان نیست و او و سپاهش یارای ایستادگی در برابر آنان را ندارند. ما در کتاب های فقهی یادآور شده ایم که هدف از مخیر کردن کفار میان پذیرش اسلام، جزیه یا جنگ

ص: 231

نجات مستضعفان از ستم مستکبران و ستمگران است. خدای متعال می فرماید: «وَمَا لَكُمْ لَا تُقَتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ)(1)؛ «و چرا شما در راه خدا [و در راه نجات] مردان و زنان و کودکان مستضعف نمی جنگید؟». معنای جزیه این است که دریافت کنندۀ آن از پرداخت کننده برتر باشد، که مفهوم بدی نیست.

بر طبق قرار فردای آن روز، جنگ آغاز شد و دو سپاه اسلام و ایران در مقابل هم قرار گرفتند. در نخستین اقدام ایرانیان سپاه فیل سوار را وارد کارزار کردند. در آن روزگار فیل حکم تانک های امروز را داشت و بلکه از آن هم با اهمیت تر بود. مسلمانان که تا آن هنگام فیل را ندیده بودند، وحشت زده شدند و نمی دانستند چگونه باید با آن مقابله نمایند. این بود که گروهی از مسلمانان از جمله عمرو بن معدی کرب و یارانش جلو رفتند، و در داستان دیگری مسلمانان با نیزه چشم های فیل را هدف قرار می دادند و کور می کردند، در نتیجه فیل ها زمین گیر شده و مسلمانان به پیروزی بزرگی دست یافتند.

در همین جنگ فرماندۀ مسلمانان سخت مریض شد، اما بدون هیچ اضطراب و تزلزلی و با همان حال، جنگ را اداره و فرماندهی می کرد. در آن لحظه ناگهان چشمش به اسبش افتاد که سوارکاری بر آن جولان می دهد و از هر طرف به ایرانیان حمله می کند. فرمانده از جرأت مرد تعجب کرد که چگونه به خود اجازه داده که سوار بر اسبِ وی بشود؟ چون از نام او پرسید، گفتند که او ابو محجن(2) است. فرمانده که می دید عشق به کارزار ابو محجن را

ص: 232


1- سوره نساء، آیه 75.
2- ابو محجن نو مسلمان بود و اعتیاد به شراب خواری او را به نوشیدن آن و اداشت لذا فرمانده او را در محلی مشرف بر صحنۀ جنگ بازداشت کرد. ابو محجن که از دور کارزار را می دید از همسر فرمانده تمنا کرد او را برهاند و اسبی به او دهد تا به جنگ برود و قول داد که به زندان برگردد و دست و پایش را در غل و زنجیر قرار دهد. همسر فرمانده نیز سخن او را قبول کرد و آزادش ساخت و اسب شوهرش را به او داد. او نیز روانۀ کارزار شد و حملات مفیدی را انجام داد.

از زندان به صحنۀ جنگ آورده است، این آیه را خواند: (إِنَّ الْحَسَنَتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ)(1)؛ «نیکی ها، بدی ها را می سترد»، و از او درگذشت و چون این سخن فرمانده به گوش ابو محجن رسید، او نیز با خود پیمان بست که دیگر تا عمر دارد لب به شراب نزند و نزد.

سرانجام این جنگ با پیروزی قاطع مسلمانان پایان یافت و غنائم گرانسنگ و بی نظیری نصیب آنان شد. از جمله این غنائم فرشی بود که 60 متر طول و عرض داشت. نقشۀ این فرش متشکل از باغ و بوستان هایی با انواع گل ها و جوی ها بود که در زمستان نیز انسان را به یاد بهار می انداخت. غنیمت دیگر تاج خود کسری و دست بند او بود. چون تاج و دست بند کسری را پیش خلیفه بردند، او سراقه را صدا زد و به یاد و عده ای که رسول خدا به او داده بود از وی خواست آن تاج را بر سر گذارد و دست بند را به دستش ببندد. سراقه چنین کرد و سپس گفت: خدا را شکر که آن را از تن کسری پسر هرمز در آورد و به تن عربی از طائفه بنی مدلج کرد.(2)

دربارۀ شهامت و شجاعت اسلامی خوب است داستانی هم از علمای نجف اشرف نقل کنیم. روزی ملک فیصل پادشاه عراق از علمای نجف اشرف خواست به دیدن او بروند و باهم ملاقات کنند، امّا علمای نجف نپذیرفتند و درخواستش را رد کردند. سرانجام مقرر شد این ملاقات در حرم حضرت علی علیه السلام انجام شود در روز موعود سید ابوالحسن اصفهانی، شیخ عبدالکریم جزائری و شیخ محمّد حسین کاشف الغطا به نمایندگی از جمع با فیصل وارد گفتگو شدند و شیخ عبدالکریم جزائری به عنوان سخنگوی آنان دربارهٔ مشکلات و از جمله مشکلی که بین فیصل و عشایر فرات پیش آمده بود با او سخن گفت. امّا فيصل سعی می کرد از این امر طفره رود و دولت را دربارهٔ آن بی تقصیر جلوه دهد. شیخ عبد الکریم گفت: جناب فیصل روا نیست که در روز شریف جمعه و در شهر شریف نجف

ص: 233


1- سوره هود، آیه 114.
2- البداية والنهاية، ج 3، ص 182. و ج 6، ص 251.

و در مکان شریف حرم حضرت علی علیه السلام و در محضر شریف آن حضرت دروغ بگویی.

از شنیدن این جمله رنگ چهرۀ فیصل دگرگون شد و خشم و خجالت تمام وجودش را فرا گرفت و این بدان سبب بود که عشایر فرات مسلح بوده و جلوی تجاوزات حکومت به ملت عراق را می گرفتند. این وضعیت تا زمان عبدالکریم قاسم ادامه داشت و چون او قدرت را به دست گرفت، به نمایندگی از انگلستان آنان را خلع سلاح کرد و تعادل قوای بین حکومت و ملت را به نفع حکومت برهم زد.

شجاعت سعید بن مسیب

در احوالات سعید بن مسیب نقل شده است که او در مواجهه با حکامی همانند عبدالملک و ولید و حجاج، شجاعت عجیبی داشت و بسیار بی پروا بود. در عین حال چهل سال تمام همیشه پیش از اذان در مسجد و در صف اول حاضر می گشت. قناعت و زهد او نیز به گونه ای بود که هرگز از عطاها و مقرری های حکومت استفاده نکرد و تنها با چهارصد درهم سرمایه اش به خرید و فروش روغن می پرداخت و از این راه امرار معاش می کرد.

روزی عبدالملک به رئیس پلیس خود دستور داد نزد سعید برود و او را به حضور وی بیاورد. رئیس پلیس پیش سعید رفت و به او اشاره کرد که به دنبال وی برود و خود به راه افتاد. اما به عقب که برگشت سعید را ندید. به گمانش سعید با همان اشاره کرسی درسش را ترک گفته و به دنبال او به راه افتاده است. به ناچار برگشت و بار دیگر با اشارۀ انگشت به سعید دستور داد همراه او برود. امّا سعید باز هم اعتنایی نکرد. رئیس پلیس گفت: زود باش پیش امیر برویم. سعید گفت: من با او کاری ندارم. رئیس پلیس گفت: اگر کار به دست من بود حتماً گردنت را می زدم! امیر تو را خواسته و تو بی اعتنایی می کنی و پیش او نمی روی؟ سعید گفت: اگر مقصود امیر از احضار من آن بوده که چیزی به من بدهد، من آن را به تو

ص: 234

بخشیدم و اگر مرا خواسته تا به قتل برساند، به خدا سوگند من گردنم را در اختیار او قرار نمی دهم تا هرچه سرنوشت من آن است پیش آید.

همو روزی حجاج را دید که در نماز کار ناشایست می کند به او تذکر داد، ولی گوش نکرد و همچنان به گمراهی خود اصرار ورزید و به نماز اهمیت نداد. سعید یک مشت شن ریزه از مسجد برداشت و سوی او پرت کرد.

سعید از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل می کرد که او بیعت همزمان را نهی کرده است. از همین رو وقتی عبدالملک بن مروان خواست که برای دو فرزندش ولید و سلیمان بیعت بگیرد همهٔ مردم گردن نهاده و بیعت کردند امّا سعید زیر بار نرفت و علناً به مخالفت با آن پرداخت. او همچنین به دنبال آن برنیامد که فتوای جدیدی بدهد یا با تمسک به عذرهایی مثل عسر و حرج و اضطرار و اکراه و مانند اینها، این کار را توجیه کند. سعید نگفت که من یک نفر هستم و باید همرنگ جماعت بشوم، و یا نگفت اگر بیعت نکنم ممکن است آزار و اذیتم دهند و با اهانت به من، به دین و علم توهین کنند. این بود که او محکم و استوار ایستاد و با استفاده از فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله زیر بار چنین بیعتی نرفت. ما نمی خواهیم بگوییم که احکام ثانویه را قبول نداریم و آن ها را صحیح نمی دانیم، بلکه مقصود آن است که تا جایی که عمل به احکام اولیه ممکن باشد نوبت به احکام ثانویه و تمسک به این نوع توجیهات نمی رسد.

همین نوع موضع گیری ها باعث شد که عبدالله بن مسعود مضروب گشت و ابوذر به تبعید ربذه فرستاده شد تا مُرد، و زن و فرزندش را گرسنه و تشنه در بیابان خشک و بی آب و علف رها کرد و امام حسین علیه السلام را به کربلا کشاند و عده ای از پیامبران و امامان و علمای صالح را دچار انواع رنج ها و محنت ها کرد. اگر تحمل هر گونه آزار و فشاری مجوز عمل به احکام ثانویه می شد هیچ یک از اینان نمی بایست خود را در معرض آن مصایب قرار می دادند و آن همه رنج را به جان می خریدند.

ص: 235

خلاصه آنکه امیر مدینه از هر دری وارد شد تا از سعید بیعت بگیرد امّا نتوانست. او گاه به سعید پیشنهاد میداد اگر بیعت کند اموال فراوانی به وی می بخشد و او را به پست های مهمی می گمارد، و زمانی تهدید می کرد که اگر بیعت نکند تازیانه اش خواهد زد. این تهدید علما را به شدت آشفته خاطر کرد و رسماً میان او و سعید به وساطت پرداختند. خلیفه گفت: من تنها بیعت او را می خواهم و يا لا اقل سکوت کند، بقیۀ کار با شما. به دنبال آن هیئتی از علما نزد او رفتند و از وی خواستند در مسألۀ بیعت نه آری بگوید و نه نه.

سعید گفت: یعنی شما می گویید من از گفتن حق سکوت کنم؟ این نمی شود. آن ها می دانستند که اگر سعید نه بگوید، مفهوم آن این است که جز راهی برای گفتن حق و مردود شمردن بیعت با دو حاکم در آن واحد نمی ماند. این بود که پیشنهاد کردند چند روزی را در خانه بماند و در اجتماعات حاضر نشود تا این طوفان بگذرد. گفت: آخر من چگونه صداى حىّ على الصلوة، و حىّ على الفلاح اذان را بشنوم و در خانه بمانم. الآن مدت چهل سال است که هر وقت این صدا را شنیده ام، در مسجد بوده ام. من هرگز این کار را نمی کنم. گفتند: حال که این طور است پس اقلاً جایت را در مسجد عوض کن تا مأموری که برای بردن تو می آید، پیدایت نکند و دست خالی برگردد و مسائل با آرامش حل شود. سعید گفت: به چه منظوری این کار را انجام بدهم، برای ترس از مخلوق؟ نه، این کار را هم نمی کنم و از جایم یک وجب هم این طرف و آن طرف تر نمی روم. امیر که دید او هیچ گاه تسلیم نمی شود، احضارش کرد و تهدید به قتل نمود. سعید بار دیگر همان سخن قبلی خویش را تکرار کرد و گفت: من چگونه با نهی رسول خدا صلی الله علیه و آله مخالفت کنم و در زمان واحد دست بیعت به دو خلیفه بدهم. امیر چون دید که او بر عقیدۀ خویش اصرار می ورزد و هرگز عقب نشینی نمی کند دستور داد او را به محل مجازات بیاورند. لباس هایش را کندند و پنجاه ضربه شلاق به او زدند و به زندان افکندند. دخترش غذای زیادی درست کرد و

ص: 236

برایش به زندان برد. سعید گفت:دخترکم، همان غذای هر روزم را بیاور تا محتاج اینان نشویم. چون علما ذلیل نشدند، مگر آن هنگام که به اموال پادشاهان نیازمند گردیدند.

موضعگیری های شجاعانه

روزی هارون عباسی از بهلول پرسید: دربارۀ من چه فکر می کنی؟ آیا به بهشت می روم یا به جهنم؟ بهلول جواب داد خودت را با قرآن بسنج. ببین قرآن به تو چه می گوید. هارون پرسید به کدام آیۀ قرآن مراجعه کنم، بهلول گفت: به این آیه که می فرماید: (إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِیمٍ* وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ)(1)؛ «همانا نیکان در بهشت اند و تبهکاران در جهنم». هارون سر به زیر افکند و سخنی نگفت.

در احوالات عثمان بن حکم آورده اند که تا پایان عمر بالیث سخن نگفت: و چون علت آن را پرسیدند، معلوم شد که پیشنهاد نصب او به ولایت مصر را لیث به منصور داده است.

در مقابل این مردان زاهد، کسانی قرار دارند که عشق به دنیا آنان را کور ساخته و از دیدن حقیقت باز داشته است. با مقایسۀ این دو گروه معلوم میشود که تفاوت ره از کجا تا به کجاست. نقل شده است روزی که لیث عالم مشهور مصر به بغداد آمده بود شنید هارون و همسرش زبیده بر سر مسأله ای باهم اختلاف پیدا کرده اند و او برای پیدا کردن راه حلّی برای آن تمام علما را به حضور طلبیده است. لیث نیز به دربار رفت و دید اختلاف آنان بر سر این است که روزی هارون به زبیده گفته است که اگر من اهل بهشت نباشم، تو رها (طلاق) هستی و اکنون درمانده است که چه باید بکند چون یقین دارد که بهشتی نمی باشد. علما هر یک نظری دادند تا نوبت به لیث رسید. او گفت: به طور خصوصی و در خلوت نظرم را خواهم گفت و چون مجلس را خلوت کردند، لیث گفت: اگر نظرم را بگویم در

ص: 237


1- سوره انفطار، آیه های 13 و 14.

امانم؟ هارون گفت: آری. لیث گفت: قرآنی را بیاورند، سپس آن را گشود و به هارون گفت: سورۀ الرحمن را بخوان. هارون شروع کرد به خواندن و همین که به این آیه رسید: ﴿وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ)(1)؛ «و آن کس که از مقام پروردگارش بترسد، دارای دو بهشت است» گفت: جناب امیر، همین جا توقف کن و به خدا سوگند یاد کن که از مقام پروردگار خود می ترسی! هارون ابتدا امتناع کرد امّا سرانجام و بر اثر اصرار لیث سوگند یاد کرد که شدیداً از مقام پروردگارش می ترسد. سپس لیث گفت: تو از کسانی هستی که دارای دو بهشتند نه یک بهشت. با این گفته صدای کف زدن و شادی از پشت پرده به گوش رسید.

اگر واقعاً هارون از مقام پروردگار پروا داشت، چرا مرتکب گناهانی چون خمر خوردن و قمار باختن می شد، نیکان را می کشت، زندان هایش را از مردمان پر ساخته بود، خون مسلمانان را می ریخت، اموال و آبرویشان را به باد میداد و با استبداد و دیکتاتوری به حکومت می پرداخت؟ البته اگر مقصود آن باشد که هارون و لو یک لحظه از مقام پروردگار ترسیده است، در این صورت باید گفت که دیگر هیچ جنایتکار و کافری به جهنم نخواهد رفت و همۀ آنان از اهل بهشت اند. خوف واقعی از خدا آن است که پیوسته و دائمی باشد و این خوف مخصوص بندگان فرمانبر او و مشروط است به ایمان کامل و پایداری در راه آن. بنابراین خوف رهبانان مسیحی و برهمنان و امثال آن ها سودی به حالشان ندارد. اینان در نهایت همچون خوارج اند که حضرت علی علیه السلام در وصفشان فرمود: «انهم طلبوا الحق فأخطؤوه(2)؛ آنان به دنبال حق بودند، امّا اشتباه کردند و به کژ راهه رفتند». یعنی این که صرفِ رفتن به دنبال حقْ انسان را سعادتمند و بهشتی نمی کند، و گرنه خوارج هم می بایست اهل بهشت می شدند، در صورتی که خطایشان عامل ورود آنان به جهنم شد.

ص: 238


1- سوره رحمان، آیه 46.
2- رک: نهج البلاغه، خطبه 61: «لاتقاتلوا الخوارج فليس من طلب الحق فاخطأه كمن طلب الباطل فأدركه».

عالم شجاع

یکی از علمای اصفهان به نام آقا نجفی از جملۀ مردان شجاعی بود که برای عمل به حق همه گونه آزار و اهانت را به جان می خرید و از خود کمترین نرمشی نشان نمی داد. مثلاً در نزاعی که بین گروهی از مسلمانان و بهائیان رخ داد، شش تن از بهائیان تعدادی از مسلمانان را کشتند. آقا نجفی کسی را نزد ظل السلطان حاکم اصفهان فرستاد و از او خواست این شش تن را دستگیر و قصاص کند. امّا ظل السلطان زیر بار نرفت و حاضر نشد در مقابل حکم قرآنی قصاص تمکین نماید. آقا نجفی که دید ظل السلطان حاضر نیست حکم خدا را دربارۀ قاتلان اجرا کند، خود کسانی را فرستاد و سه تن از آنان را دستگیر ساختند و به قصاص کشتند. ظل السلطان که از این ماجرا آگاهی یافت، چون قدرت مقابله با آقا نجفی

را نداشت و از نفوذ و اعتبار او می ترسید، به پدرش ناصرالدین شاه نامه نوشت و از او خواست آقا نجفی را به تهران جلب و او را مدتی در آنجا نگه دارد تا فتنه ها بخوابد. شاه نیز مأمورانش را فرستاد و او را دستگیر ساختند و به تهران پیش شاه بردند. شاه نخست او را نپذیرفت و هدفش تحقیر وی بود و بعداً وقتی وی را نزد شاه بردند، شاه شروع به سرزنش وی کرد، به وی یورش برد و سخنان زشت گفت ولی شیخ همچنان ساکت بود.

سخن شاه که پایان یافت آقا نجفی بدون آنکه جواب سخنانش را بدهد به ناصرالدین شاه گفت: شش نفر از بهائیان گروهی از مسلمانان را کشته اند و طبق شریعت اسلام باید قصاص شوند. چون قرآن می فرماید: (النَّفْسَ بِالنَّفْسِ)(1)؛ «کشته در مقابل کشته». من خود سه نفر از آنان را دستگیر و قصاص کرده ام و از جناب عالی می خواهم که دستور بدهید مأمورانتان سه نفر باقیمانده را هم پیدا کنند و به قتل برسانند. آنگاه ورقه ای را که نام آن سه تن را بر روی آن ها یادداشت کرده بود، به شاه داد و گفت: این هم اسامی شان. شاه از قوت

ص: 239


1- سوره مائده، آیه 45.

قلب و صلابت و اعتماد به نفس آقا نجفی در شگفت شد و او را با اکرام و احترام به اصفهان برگرداند و دستور داد آن سه نفر بهایی را از اصفهان تبعید کنند تا اسباب تحریک مردم فراهم نشود.

عالم آزادی بخش

بین حکومت مسلمانان و حکومت صقلیه پیمانی وجود داشت که به موجب آن نیمۀ ساحل شرقی تا نیمۀ ساحل غربی دریای مدیترانه در اختیار مسلمانان بود و بر تمام ساحل جنوبی صقلیه حکم می راندند. ساحل شمالی نیز در اختیار کسانی بود که مورد حمایت آنان قرار داشت. اینان از یک سو مورد حمایت صقلیه و دست نشاندۀ آنان بودند و از سوی دیگر پیمان نامه هایشان آنان را به حکومت ایتالیا وصل می کرد. روزی گروهی از مسلمانان پیش حاکم بخش اسلامی نشین موسوم به «زيادة الله» رفته و گفتند حکومت صقلیه بر خلاف پیمانی که با مسلمانان بسته اند، گروهی از آنان را به زندان افکنده و آزار و اذیت کرده و اموالشان را مصادره نموده است. حاکم پس از دریافت این گزارش دو تن از قاضیان خود را احضار کرد و مسأله را با آنان طرح کرد و گفت: به نظر شما چه باید کرد؟ یکی از آن دو قاضی به نام ابو محرز نظر داد که این خبر نمی تواند برای اقدام دلیلی کافی باشد. اما قاضی دوم به نام اسد گفت: همان گونه که معاهدۀ میان ما توسط همین گروه از مسلمانان صورت پذیرفته است، گزارش آنان در مورد نقض این پیمان نیز مسموع است و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم به گزارش های اهل خبره ترتیب اثر می داد و بر اساس آن عمل می کرد. قاضی چون به درستی خبر کسانی که در مورد پیمان شکنی حاکم صقلیه به حاکم اسلامی خبر داده بودند حکم کرد، حاکم در صدد تهیۀ ناوگانی مرکب از نودوهشت واحد نظامی با ده هزار سرباز پیاده و نهصد سوار برآمد و قاضی اسد را هم به فرماندهی کل آن منصوب

ص: 240

کرد. اسد که مردی بود در کمال فروتنی و تواضع، وقتی می خواست به سمت جبهه حرکت کند، خطاب به کسانی که برای بدرقه اش آمده بودند گفت: ای مردم، پدر و یا جدّ من هرگز حکومتی را در اختیار نداشتند و هیچ کس از گذشتگان من هم چنین موقعیتی نداشتند و من جز به دانش به این مقام نرسیدم. تا می توانید با دانش اندوزی، ذهنتان را به کار بگیرید و از تن هایتان کار بکشید و تقوای الهی داشته باشید به وسیلۀ تقوا به دنیا و آخرت دست خواهید یافت.

و بدین سان این شیخ بزرگوار به پیروزی درخشانی رسید. او در مقابل سستی و ضعفی که به سبب طولانی شدن جنگ در سربازان رسوخ کرده بود و نیز در برابر پیشنهادهای ناتمام گذاشتن جنگ و عقب نشینی تنها می گفت: به پیش! پیروزی از آن ماست، این وعده را خدا به ما داده است و او هرگز از وعده اش تخلف نمی کند و چنین بود که خدا او را بر صقلیه پیروز کرد و آنجا را به دست او فتح کرد. فتح صقلیه هستۀ اولیه تشکیل دولتی اسلامی در آن ناحیه شد که تا قرن ها بعد ادامه یافت. البته این پیروزی سرانجام با شهادت اسد و مفقود شدن جسد وی همراه شد که تا امروز هم اثری از آن به دست نیامده و به درستی معلوم نیست که در کجا مدفون است. به همین مناسبت شاعری سروده است:

هو الطاهر الاثواب لم تبق روضة *** غداة ثوى الا اشتهت انها قبر

عليك سلام الله وقفا فانني *** رأيت الكريم الحر ليس له قبر

«هموست پاکیزه پوش بی آرامگاه / بامداد جان باخت و [همان بامداد] خواست که آرامگاهش باشد؛

همواره سلام خداوند بر تو باد که / چه بسیار دیده ام کریم آزاده ای که بی آرامگه باشد».

آری، اسلام آن گونه است که مسلمان را زاهد شب و شیر روز بار می آورد و نمی گذارد علمش مانع جهادش گردد و جهادش مانع علمش.

ص: 241

موضع گیری میرزای شیرازی

معروف است که بعد از واقعهٔ تنباکو چهار کشور انگلستان، روسیه، ایران و عثمانی سفیران خود را همراه با هیئت هایی برای ملاقات با میرزا به سامرا اعزام کردند، اما میرزا آنان را به حضور نمی پذیرفت و حاضر به ملاقات با آنان نمی شد. مدتی بعد اجازه داد تنها سفیران ایران و عثمانی پیش او بروند و مطالبشان را بگویند. وقتی سبب را پرسیدند، جواب داد: سفیران انگلیس و روس فرستادگان دو کشور کفر هستند و هدفی جز باطل در سر ندارند و من به عنوان عالمِ دین نباید با آنان چنین ارتباطی برقرار کنم، به خلاف آن، سفیران ایران و عثمانی فرستادگان دو کشور اسلامی اند و من وظیفه داشتم آنان را بپذیرم و وارد گفتگو شوم. آن دو سفیر وقتی به حضور میرزا رسیدند از او خواستند دربارۀ نحوۀ عملکرد حکومتهایشان هر پیشنهادی دارد مطرح کند تا آن را اجرا کنند. میرزا گفت: من پیشنهاد خاصی ندارم و در قضیۀ تنباکو نیز چون دیدم انگلستان در پوشش خرید انحصاری امتیاز تنباکو، چهارصد هزار سرباز را وارد ایران کرد و عملاً آن کشور را به اشغال خود در آورده است، احساس وظیفه شرعی کردم که حکم به تحریم آن بدهم و از ملت بخواهم آنان را از کشور بیرون بریزند؛ امّا الآن وظيفۀ من صرفاً ادارۀ حوزه و سایر مسایل مرتبط با آن است.

موضع گیری سید ابوالحسن اصفهانی

در یکی از روزها سفیران دو کشور انگلستان و آمریکا پیش سید ابوالحسن اصفهانی رفته و از او خواستند از آنان تقاضایی کند. سید گفت: خواسته ای ندارم. آن ها گفتند: شما که رهبر مسلمانان می باشید، چگونه ممکن است خواسته ای نداشته باشید، به علاوه ما به نمایندگی از سوی حکومت هایمان نزد شما آمده ایم و در عرف سیاسی و دیپلماتیک این بی اعتنایی نوعی توهین به کشور متبوعمان شمرده می شود. سرانجام سید گفت: حال که اصرار دارید

ص: 242

حتماً تقاضایی داشته باشم، تقاضایم آن است که راه عتبات عراق را به روی شیعیان ایران باز کنید و جلوی آمدن آنان به زیارت مکان های مذهبی و مقدس آن کشور را نگیرید.

از این ماجرا هفته ای نگذشت که راه عراق باز شد و سیل زائران از ایران به سوی عتبات مقدس سرازیر شد و از همین جا معلوم گردید که رضا شاه عاملی بیش نبود و علیرغم ادعای مستقل بودن، هیچ استقلالی نداشت و مزدوری استعمارگران را می کرد.

موضع گیری حضرت زینب علیها السلام

در منابع تاریخی آمده است که چون علی بن الحسين علیه السلام و خانواده اش را به مجلس یزید بردند سر حسین علیه السلام را آوردند و در طشتی در مقابل او گذاشتند. یزید چوب مخصوص خود را برداشت و در حالی که به دندان های امام حسین علیه السلام می زد این شعر را خواند:

ليت أشياخى ببدر شَهدُوا *** جزع الخزرج من وقع الأسل

فأهلوا واستهلّوا فَرَحاً *** ثم قالوا يا يزيد لا تشل

قد قتلنا القرم من ساداتهم *** و عدلناه ببدر فاعتدل

لعبت هاشم بالملک فلا *** خبر جاء ولا وحي نزل

لست من خندف إن لم أنتقم *** من بني أحمد ما كان فعل

«کاشکی پدران بدری ام می دیدند که چه سان اصابت نیزه ها خزرجیان را نابود ساخت؛

تا از شادی هلهله می کردند و چون ماه رخ می شکفتند و می گفتند: یزید دست مریزاد!

و چون بزرگان آنان را کشتیم، در مقایسه با کشته های بدر، دیگر خونی طلب نداریم؛

بنی هاشم بر سر قدرت هم دستی کردند، نه نبوتی هست و نه وحی ای نازل شده است؛

اگر انتقام کارهای محمّد را نگیرم، از تبار خندف نیستم».

او این اشعار را می خواند که ناگهان فریاد زینب، عقیلۀ بنی هاشم در گوشش طنین انداخت؛

ص: 243

چون دید کسی پاسخ یزید را نداد، برخاست و گفت: «الحمد لله ربّ العالمين وصلّى الله على رسوله و آله اجمعین، صدق الله كذلك يقول: (ثُمَّ كَانَ عَقِبَةَ الَّذِينَ أَسَعُؤا السُّوَأَىٰ أَن كَذَّبُوا بِايَتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِءُونَ)(1) أظننت يا يزيد حيث أخذت علينا أقطار الأرض و آفاق السّماء فأصبحنا نساق كما تساق الأُسارى أنّ بنا على الله هوانا و بك عليه كرامة! و أنّ ذلك لعظم خطرك عنده! فشمخت بأنفك ونظرت في عطفك، جذلان مسروراً، حين رأيت الدّنيا لك مستوسقة، والأمور متّسقه، وحين صفا لك ملكنا وسلطاننا، فمهلاً مهلا، أنسيت قول الله تعالى: ﴿وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ)(2) أمن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و أماءك و سوقك بنات رسول الله سبايا، قد هتكت ستورهنّ و أبديت وجوههنّ، تحدو بهنّ الأعداء من بلد إلى بلد، ويستشرفهنّ أهل المناهل والمناقل، ويتصفّح وجوههنّ القريب والبعيد، و الدني والشريف، ليس معهنّ من رجالهنّ ولي ولا من حماتهنّ حمي. وكيف يرتجى مراقبة من لفظ فوه فوه أكباد الازكياء، و نبت لحمه بدماء الشهداء؟ وكيف يستبطىء في بغضنا أهل البيت من نظر إلينا بالشنف و الشنآن والإحن والأضغان؟ ثمّ تقول غير متألّم ولا مستعظم:

لأهلوا واستهلّوا فرحاً *** ثم قالوا يا يزيد لا تشل

منتحيا على ثنايا أبي عبد الله علیه السلام سيد شباب أهل الجنة تنكتها بمخصرتك. وكيف لا تقول ذلك، وقد نكأت القرحة، واستأصلت الشّافة بإراقتك دماء ذرية محمّد صلی الله علیه و آله و نجوم الأرض من آل عبد المطلب؟! وتهتف بأشياخك، زعمت أنّك تناديهم! فلتردنّ وشيكاً موردهم، و لتودّنّ أنّك شللت وبكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت، اللّهم خذ بحقّنا، وانتقم ممّن ظلمنا، و احلل غضبك بمن سفك دماءنا وقتل حماتنا. فوالله ما فريت إلّا جلدك، ولا جززت إلّا لحمك. و لتردنّ على رسول الله الله صلی الله علیه و آله بما تحمّلت من سفك دماء ذرّيّته، و انتهكت

ص: 244


1- سوره روم، آیه 10.
2- سوره آل عمران، آیه 178.

من حرمته في عترته و لحمته، وحيث يجمع الله شملهم ويلمّ شعثهم ويأخذ بحقّهم: ﴿وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَتَا بَلْ أَحْيَاءُ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)(1) و حسبك بالله و بمحمّد صلی الله علیه و آله خصيماً، و بجبرئيل ظهيرا. وسيعلم من سوّل لك ومكنّك من رقاب المسلمين (بِئْسَ لِلظَّلِمِينَ بَدَلًا)(2) وأيّكم (شَرٌّ مَّكَانًا وَأَضْعَفُ جُندًا)(3). ولئن جرّت علىّ الدّواهي مخاطبتك، إنّي لأستصغر قدرك، و أستعظم تقريعك، و أستكثر توبيخك، لكنّ العيون عبرى، والصدور حرّى. ألا فالعجب كلّ العجب لقتل حزب الله النّجباء بحزب الشّيطان الطلقاء. فهذه الأيدي تنطف من دمائنا، والأفواه تتحلب من لحومنا. وتلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفّرها أمهات الفراعل. و لئن اتّخذتنا مغنما لتجدنا وشيكا مغرما، حين لا تجد إلاّ ما قدّمت يداك، (وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّٰم لِلْعَبِيدِ)(4)، فإلى الله المشتكى، و عليه المعوّل. فكد كيدك، و اسع سعيك، و ناصب جهدك، فو الله لا تمحو ذكرنا، ولا تميت وحينا، ولا تدرك أمدنا، ولا ترحض عنك عارها. و هل رأيك إلا فند، و أيّامك إلاّ عدد، و جمعك إلاّ بدد، يوم ينادي المناد (أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّٰلِمِينَ)(5) فالحمد لله الذي ختم لأوّلنا بالسعادة و المغفرة، ولآخرنا بالشهادة والرحمة. ونسأل الله أن يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة، إنّه رحيم ودود، و (حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ)(6)»(7).

سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و درود بر پیامبر او و خاندانش. به درستی که خداوند فرمود: «آنگاه فرجام کسانی که بدی کردند [بسی] بدتر بود، [چرا] که آیات خدا را تکذیب کردند و آن ها را به ریشخند می گرفتند».

ص: 245


1- سوره آل عمران، آیه 169.
2- سوره کهف، آیه 50.
3- سوره مریم، آیه 75.
4- سوره فصلت، آیه 46.
5- سوره هود، آیه 18.
6- سوره آل عمران، آیه 173.
7- بحار الانوار، ج 45، ص 133.

ای یزید آیا اینگونه گمان می بری که عرصۀ زمین و پهنۀ آسمان را به روی ما فروبسته ای و ما را چون اسیران کفار به شهر و دیار سوق می دهی؟ می پنداری خداوند خواسته از بزرگی و حشمت ما بکاهد و بر عظمت و مقام تو بیفزاید و آن را نشانۀ منزلت و مقام خود در نزد او می دانی؟ این غرور و این شادی و سرور از آن است که مُلک جهان را به کام خویش یافتی و سلطنت را به مراد خود می دانی؟ اما تند نرو و زود قضاوت نکن. تو آیا به راستی این سخن خدا را فراموش کرده ای که می فرماید: «و کافران نپندارند فرصتی که به آنان داده ایم به نفعشان است، این مهلت برای آن است که بر گناه [خود] بیفزایند، و [آنگاه] عذابی خفت آور خواهند داشت».

ای زادۀ بردگان آزاد شده، آیا این از عدالت است که زنان و کنیزکان تو پرده نشین باشند و دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله اسیر؟ حجابشان را دریدی و چهره شان را به تماشا گذاشتی و به دست دشمنشان سپردی تا از شهری به شهر دیگر ببرند و مردم شهر و روستا آنان را ببینند و غریب و آشنا و پست و شریف به تماشایشان همراهی شان کنند در حالی که سرپرست و مددکاری همراهشان نبود؟ از کسی که جگرپاره های پاکان از دهانش ریخته و از خون شهیدان گوشتش روییده جز این انتظاری نیست. کسی که ما را به چشم دشمن و تجاوزگر و شورشی و کینه توز می بیند چگونه حاضر می شود خود را در سایۀ ما اهل بیت قرار دهد؟ تو بدون آنکه احساس گناه کنی یا کشتن حسین را بزرگ بشماری می گویی: «کاشکی پدرانم بودند و از شادی هلهله می کردند و چهره شان از خنده می شکفت و می گفتند: ای یزید دست مریزاد!» و بی شرمانه با عصا بر دهان و دندانهای ابو عبدالله، سرور جوانان بهشتی، می کوبی؟ چرا چنین نگویی و حال آنکه با ریختن خون نوادگان و ذریه های محمّد له الا الله و آل عبد المطلب که ستارگان زمین بودند زخمها را تازه کردی و ریشۀ این دودمان را برآوردی و اینک به پدرانت مژدهٔ شادی و پیروزی می دهی. اما بدان که به زودی

ص: 246

به آنان ملحق می شوی و آنگاه آرزو می کنی که ای کاش دستت فلج و زبانت لال بود و آنچه گفتی و کردی نمی گفتی و نمی کردی. خدایا حق ما را بستان و از کسانی که بر ما ستم نمودند انتقام بکش، و بر آنان که خون ما را ریختند و پرستارانمان را کشتند خشم بگیر.

ای یزید به خدا قسم تو فقط پوست و گوشت خودت را دریدی و پاره کردی و در حالی که بار سنگین ریختن خون ذریۀ پیامبر و هتک حرمت عترت و خویشانش را به گردن داری، بر او وارد خواهی شد. در آن زمان خدا به کارشان رسیدگی می کند و امور پراکنده و درهم و برهم را گرد می آورد و حقشان را می گیرد. چه اینکه خود فرموده است: "و هرگز کشتگان راه خدا را مرده مپندار. بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند." تو را همین بس که خدایت قاضی، و محمّد صلی الله علیه و آله شاکی، و جبرییل شاهد باشد. آنان که فریب دادند و تو را بر مسلمانان مسلّط کردند به زودی خواهند دانست که پاداش ناگواری در انتظار ستمکاران است و پی میبرند که کدامشان (فریب خورده و فریب دهنده) در جایگاه بدتری قرار داشته و از دیگری بی یاورتر است.

ای یزید، گرچه از بدِ حادثه مجبور شدم با تو سخن بگویم و تحقیرت کنم و ملامتت را غنیمت شمارم و فراوان سرزنشت نمایم، اما چشمهامان گریان و سینه هامان سوزان است. کشته شدن مردانی بزرگوار و پیرو حزب خدا به دست افرادی پَست و بی شخصیت و تابع حزب شیطان راستی که شگفت انگیز است. خون ما از این دستان ریزان و گوشت ما از دهان اینان آویزان است و اینک گرگ های بیابان آن پیکرهای پاک و پارسا را به یغما می برند. اگر امروز اسارتمان را به حساب غنیمت گذاشته ای به زودی می فهمی که مایۀ زیان تو بوده ایم. آن هنگام که چیزی جز آنچه دستانت پیش فرستاده است نخواهی یافت و پروردگارت به بندگان [خود] ستمکار نیست و من شکایتم را فقط به نزد خودش می برم و تنها بر او تکیه می کنم. تو نیز نقشه هایت را بریز و با تمام تلاش آن ها را اجرا کن. اما به خدا

ص: 247

سوگند نمی توانی یاد و نام ما را از یادها محو کنی و چراغ الهام بخشی مان را بمیرانی، و سرانجام کار ما را بفهمی و ننگ آن را از دامنت بشویی. آیا جز این است که در روزی که منادی ندا دهد: «هان! لعنت خدا بر ستمگران باد»، اندیشه ات سست و روزگارت به پایان رسیده و یارانت پراکنده گشته اند.

الحمد الله که خداوند آغاز کارمان را با سعادت و مغفرت به انجام رساند و پایان آن را قرین شهادت و رحمت فرمود و از او می طلبیم که ثواب شهیدانمان را کامل کند و بر آن بیفزاید و ما را جانشینانی شایسته قرار دهد، همانا او مهربان و دوستدار [بندگان] است، و خدا ما را بس است و نیکو حمایتگری است.

عالم منتقد

عبدالرحمن ناصر حاکم اندلس در شهر قرطبه کاخی با عنوان الزهرا ساخت که در شکوه و عظمت بی نظیر بود و انواع جواهرات و زینت آلات گرانبها در آن به کار رفته بود. در روز افتتاح که عده ای از مقامات لشکری و کشوری و نیز نمایندگان اصناف و گروه های مختلف اجتماعی حضور داشتند منذر بن سعید بلوطی به منبر رفت و سخنانش را با این آیات شروع کرد: (أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعِ وَايَةً تَعْبَثُونَ * وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ * وَإِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ * فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ * وَاتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُم بِمَا تَعْلَمُونَ * أَمَدَّكُم بِأَنْعَمٍ وَبَنِينَ * وَجَنَّتٍ وَعُيُونٍ * إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ)(1)؛ «آیا هر تپه ای بنایی می سازید که [در آن] دست به بیهوده کاری زنید؟ و کاخهای استوار می گیرید به امید آنکه جاودانه بمانید؟ و چون حمله ور می شوید [مانند] زورگویان حمله می آورید؟ پس از خدا پروا دارید و فرمانم ببرید. و از آن که شما را به آنچه می دانید مدد کرد پروا دارید: شما

ص: 248


1- سوره شعراء، آیه های 128 تا 135.

را به دادن دام ها و پسران مدد کرد، و به دادن باغها و چشمه ساران؛ من از عذاب روزی هولناک بر شما می ترسم».

او سپس دربارۀ نکوهش اسراف و تبذیر و صرف ثروت مردم در بنای این کاخ توضیحاتی داد و خطاب به شاه گفت: جناب امیر من هرگز تصور این را هم نمی کردم که شیطان این گونه تو را در چنگ خود بگیرد و در جایگاه کافران قرار دهد. تو از اینکه کاخ را از طلا و نقره ساخته ای معلوم می شود از این آیات غافل بوده ای که می فرماید: (وَلَوْلَا أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَّجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقْفًا مِّن فِضَّةٍ وَمَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ * وَلِبُيُوتِهِمْ أَبْوَبًا وَسُرُرًا عَلَيْهَا يَتَّكِتُونَ * وَزُخْرُفًا وَإِن كُلُّ ذَلِكَ لَمَّا مَتَعُ الْحَيَوْةِ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ عِندَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ)(1)؛ «و اگر نه آن بود که [همۀ] مردم [در انکار خدا] امتی واحد گردند، قطعاً برای خانه های آنان که به [خدای] رحمان کفر می ورزیدند، سقفها و نردبانهایی از نقره که بر آن ها بالا روند قرار می دادیم. و برای خانه هایشان نیز درها و تخت هایی که بر آن ها تکیه زنند. و زر و زیورهای دیگر نیز. و همۀ این جز متاع زندگی دنیا نیست و آخرت پیش پروردگار تو برای پرهیزکاران است».

سپس این آیات را خواند: (أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَنَهُ عَلَى تَقْوَىٰ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٍ خَيْرٌ أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْيَنَهُ عَلَىٰ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّلِمِينَ * لَا يَزَالُ بُنْيَنُهُمُ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّا أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ)(2)؛ «آيا کسی که بنیاد کار خود را بر پایۀ تقوا و رضایت خدا نهاده بهتر است یا کسی که بنای خود را بر لب پرتگاهی مشرف به سقوط پی ریزی کرده و با آن در آتش دوزخ فرو می افتد؟ و خدا گروه بیدادگران را هدایت نمی کند. همواره آن ساختمانی که بنا کرده اند در دلهایشان مایۀ شک [و نفاق] است تا آنکه دلهاشان پاره پاره شود و خدا دانای سنجیده کار است».

ص: 249


1- سوره زخرف، آیه های 33 تا 35.
2- سوره توبه، آیه های 109 و 110.

او آن قدر به سخنان خویش بر ضد امیر و وزرا و امیران لشکر که وی را در انجام این معصیت کمک و تشویق کرده بودند ادامه داد که حاضران به کلّی کاخ و مراسم افتتاح را از یاد بردند و از خوف خدا صدا را به گریه بلند کردند. از منبر پایین آمد و هیئت حاکمه به شدت از این سخنوری که جسارت کرد و در حضور شاه چنین سخنانی گفت، خشمگین شدند. وقتی نماز تمام شد، پادشاه خشمگین برگشت و به پسر خود گفت: جسارت او را عليه ما دیدی؟ و افزود: به خدا سوگند که دیگر هرگز پشت سر او نماز جمعه بجا نخواهم آورد. پسرش حکم به او گفت: چرا عزلش نمی کنی؟ پادشاه اندکی اندیشید و گفت: وای بر تو، آیا برای ارضای نفس دور شده از راه رشد، فردی چون منذر بن سعید را با آن فضل، تقوا و دانشش کنار بگذارم؟ من از خدا شرم می کنم که بین خود و او پیشنمازی غیر از منذر قرار دهم، امّا سوگند خورده ام و سپس دستور داد طلاها و نقره ها را از قصر کندند.

عالم مبارز

در تاریخ آمده است که چون ناصر خواست برای یکی از زنانش در مکانی کاخ بسازد، در جنب آن مکان خانه ای کوچک و حمامی وجود داشت که متعلق به چند یتیم بود و قاضی آنان را سرپرستی می کرد. ناصر خواست آن منزل و حمام را بخرد. به او گفتند قاضی باید اجازه بدهد. مطلب را با قاضی در میان گذاشت، قاضی گفت: در سه حالت حاضر است آن ها را بفروشد: نیاز یتیمان، خرابی ساختمان و یا بالا بودن قیمت آن.

پادشاه افراد خبرهای جهت تعیین قیمت فرستاد، امّا قاضی راضی نشد و نفروخت و پادشاه از خرید روی برتافت. قاضی ترسید که نکند حیله ای در کار باشد و آن ها را به زور بگیرد، از این رو دستور داد حمام و خانه را خراب کردند و مصالح را به بیشتر از آنچه قیمت گذاران قیمت گذاشته بودند، فروخت. این کار برای شاه گران آمده و به قاضی گفت:

ص: 250

چرا چنین کردی؟ او گفت به خاطر کلام خداوند: (أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسٰنَكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا)(1)؛ «امّا کشتی از آن بینوایانی بود که در دریا کار می کردند، خواستم آن را معیوب کنم، زیرا فراروی آنان پادشاهی بود که هر کشتی [درستی] را به زور می گرفت». من مصالح آن را به بیش از آنچه برای خانه و حمام قیمت گذاشته بود فروختم و زمین برای یتیمان ماند. اکنون قیمت آن هر قدر است بده و بخر. پادشاه مجبور شد که بگوید: بهتر است در برابر حق تسلیم شوم.

عالم مقاوم

یکی از حکمرانان زمان عباسیان که دارای قدرت و نفوذ فراوانی بود بغا نام داشت(2). بغا با استفاده از موقعیتش همۀ اطرافیانش را ترسانیده و به اندک بهانه ای مردم را میکشت. حتی خلیفۀ عباسی نیز از او حساب می برد و از دستش احساس امنیت نمی کرد. بغا دارای باغی بود که کنار باغ چند نفر از ایتام قرار داشت. روزی بغا پیکی را نزد قاضی که سرپرستی باغ ایتام را به عهده داشت فرستاد و پیغام داد که آن باغ را به او بفروشد. قاضی پیک را برگرداند و گفت من اجازه ندارم چنین کاری کنم و از فروشِ بدون جهتِ آن معذورم. فرستاده با تعجب گفت: جناب قاضی تو خوب می دانی که اگر از فروش آن امتناع کنی، بغا آن را به زور هم که شده می گیرد. قاضی به آرامی جواب داد در این صورت او خود را با خدا طرف کرده است، اما من از فرمان خدا سر نمی پیچم و مخالفت امر او را نمی کنم. فرستاده از این

ص: 251


1- سوره کهف، آیه 79.
2- شاعر دربارۀ او و وصیف که در تسلط بر قدرت شریک او بود گفته: خليفة في قفص بين وصيف و بغا *** يقول ماقالا له كما يقول الببغا «خلیفه ای در قفس وصیف و بغا است / آنچه که آن دو به او می گویند همچون طوطی تکرار می کند».

سخن در خشم شد و پیش بغا آمد و ماجرا را به همان صورت که اتفاق افتاده بود باز گفت. بغا از شنیدن طرف شدن با خدا، تمام اندامش لرزید و سه بار گفت: با خدا طرف بشوم!

و به این صورت از خریدن باغ منصرف شد. آری سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند و موعظۀ واقعی اینگونه می تواند واقعیت های زندگی آدمی را تحت تأثیر قرار دهد.

در برخورد با یزید

همۀ کتابهای تاریخی از تشکیل مجلسی با حضور علی بن الحسین علیه السلام گزارش داده اند که توسط یزید و در مسجد اموی شام برپا شده بود. یزید به خطیب این مجلس دستور داد به منبر رفته و به حسن و حسین و پدرشان علی علیهم السلام ناسزا بگوید. خطیب نیز با بی پروایی تمام به منبر رفت و آنان را دشنام داد و بدگویی کرد و تا جایی که توانست از معاویه و یزید و خاندان بنی امیه ستایش نمود. امام علی بن الحسین علیهما السلام فریاد زد: ای خطیب تو خشنوديِ خلق را به خشم خدا خریدی. آتش جایگاهت باد! سپس به یزید فرمود: می خواهم بر بالای این چوب ها بروم و مقداری در جهت رضایت خدا و مصلحت خلق سخن بگویم.

یزید اجازه نداد. مردم گفتند: بگذار سخن بگوید، شاید مطلبی برای گفتن داشته باشد. یزید گفت: او اگر سخن بگوید جز به رسوا کردن من و آل ابو سفیان نمی اندیشد. مردم گفتند: این جوانکی است تازه به دوران رسیده و چنین کاری از او ساخته نیست. یزید گفت: اینان علم را با شیر [سینۀ مادر] آموخته اند. بالاخره نتیجۀ اصرار و انکار یزید و مردم آن شد که یزید به ناچار پذیرفت و به حضرت اجازۀ منبر داد. علی بن الحسین علیهما السلام به منبر رفت و پس از حمد و وصف خدا و پیامبر او چنان سخنانی ایراد نمود که چشم ها را گریان و دل ها را سوزان کرد. او فرمود: «أيها الناس احذّركم من الدنيا وما فيها، فانّها دار زوال و انتقال، تنقل بأهلها من حال إلى حال قد افنت القرون الخالية والأمم الماضية الذين كانوا أطول

ص: 252

منكم اعمارا و اكثر منكم آثارا، أفنتهم أيدي الزمان واحتوت عليهم الأفاعي والديدان، أفنتهم الدنيا فكأنّهم لا كانوا لها أهلا و لا سكّانا، قد أكل التراب لحومهم، و أزال محاسنهم، و بدّد أوصالهم وشمائلهم و غيّر ألوانهم، وطحنتهم أيدي الزمان. أفتطمعون بعدهم بالبقاء؟ هيهات هيهات! لابدّ لكم من اللحوق بهم فتداركوا ما بقي من اعماركم بصالح الأعمال وكأنّي بكم وقد نقلتم من قصوركم إلى قبوركم فرقين غير مسرورين، فكم والله من قريح قد استكملت عليه الحسرات، حيث لا يقال نادم ولا يغاث ظالم. قد وجدوا ما اسلفوا، و احضروا ما تزوّدوا، و وجدوا ما عملوا حاضرا ولا يظلم ربّك احدا. فهم في منازل البلوى همود، وفي عساكر الموتى خمود، ينتظرون صيحة القيامة وحلول يوم الطامّة (لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَسَؤُا بِمَا عَمِلُوا وَيَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى) (نجم، 31) ثمّ قال: أيّها الناس أعطينا ستّا وفضّلنا بسبع، أعطينا العلم والحلم والسماحة والفصاحة والشجاعة والمحبة في قلوب المؤمنين وفضّلنا بأنّ منّا النبي المختار محمداً صلی الله علیه و آله و منّا الصديق ومنّا الطيّار و منّا أسد الله وأسد رسوله، و منّا سبطا هذه الأمة و منّا مهدي هذه الأمّة. ثمّ قال: فمن عرفني فقد عرفني، و من لم يعرفني انبأته بحسبي و نسبي، أنا ابن مكّة و منى، أنا ابن زمزم و الصفا، أنا ابن من حمل الزكاة بأطراف الرداء، أنا ابن خير من ائتزر وارتدى، أنا ابن خير من انتعل و احتفى، أنا ابن خير من طاف وسعى، أنا ابن خير من حجّ و لبّي، أنا ابن من حمل على البراق في الهواء، أنا ابن من أسري به من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصى، فسبحان من أسرى، أنا ابن من بلغ به جبرئيل الى سدرة المنتهى، انا ابن من دنا فتدلى فكان قاب قوسین او ادنى، انا ابن من صلّى بملائكة السماء، انا ابن من اوحى اليه الجليل ما اوحى، انا ابن محمّد المصطفى، انا ابن علي المرتضى، انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتّى قالوا: لا اله الا الله، انا ابن من ضرب بين يدي رسول الله صلی الله علیه و آله بسيفين، وطعن برمحين، و هاجر الهجرتين، وبايع البيعتين، وصلّى القبلتين، وقاتل ببدر و حنين، و لم يكفر بالله طرفة

ص: 253

عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيّين، و قاطع الملحدين، و يعسوب المسلمين، نور المجاهدين و زين العابدین و تاج البكّائين و اصبر الصابرين و افضل القائمين من آل ياسين، و رسول ربّ العالمين، انا ابن المؤيّد بجبرئيل، المنصور بمكائيل، انا ابن المحامي عن حرم المسلمين، وقاتل الناكثين والقاسطين والمارقين، والمجاهدين اعداءه الناصبين، و أفخر من مشى من قريش أجمعين و أول من أجاب واستجاب لله ولرسوله من المؤمنين، و أقدم السابقين، و قاصم المعتدين، و مبير المشركين، و سهم من مرامي الله على المنافقين، ولسان حكمة العابدين، ناصر دين الله و ولي امر الله، و بستان حكمة الله، وعيبة علم الله، سمح سخي، بهي بهلول، زكي ابطحي، رضي مرضي، مقدام همام، صابر صوّام، مهذّب قوّام، شجاع قمقام، قاطع الأصلاب، و مفرّق الاحزاب، اربطهم جنانا، واطلقهم عنانا، و اجرأهم لسانا، و امضاهم عزيمة، واشدّهم شكيمة، اسد باسل، و غيث هاطل، يطحنهم في الحروب إذا ازدلفت الاسنّة وقربت الاعنّة، يذروهم ذرو الريح الهشيم، ليث الحجاز، وصاحب الاعجاز وكبش العراق، الإمام بالنص و الاستحقاق، مكي مدني، ابطحي تهامي، خيفي عقبي بدري احدي، و شجري مهاجري، من العرب سيدها، و من الوغى ليثها، وارث المشعرين و أبو السبطين الحسن والحسين، مظهر العجائب، و مفرّق الكتائب، و الشهاب الثاقب و النور العاقب، اسد الله الغالب، مطلوب كل طالب، غالب كل غالب، ذاك جدي علي بن أبي طالب، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن سيدة النساء، انا ابن خديجة الكبرى، انا ابن المقتول ظلما، انا ابن محزوز الرأس من القفا، انا ابن العطشان حتى قضى، انا ابن طريح كربلاء، انا ابن مسلوب العمامة والرداء، انا ابن من بكت عليه ملائكة السماء، انا ابن من ناحت عليه الجن في الارض والطير في الهواء، انا ابن من رأسه على السنان يهدى، انا ابن من حرمه من العراق إلى الشام تسبى...؛ ای مردم! زنهار که به دنیا و امور مادی آن آلوده شوید، زیرا

ص: 254

دنیا محل گذار و ناپایدار است. ویژگی دنیا آن است که اهل آن را از حالی به حال دیگر در می آورد. از مردم سده های پیشین و امت های گذشته که عمرهایشان طولانی تر و اثر و نفوذشان بیشتر از شما بود خبری نیست. روزگار آنان را به فراموشی سپرد و مارها و کرمها را بر بدن آنان چیره ساخت، که اثری از آنان به جانگذاشتند، به گونه ای که گویا آنان هیچ در دنیا و ساکن آن نبوده اند. خاک قبر گوشت بدن آنان را خورد و زیبایی ها و اندام و مفاصلشان را نابود کرد و رنگ هایشان را دگرگون نمود و چرخ روزگار آنان را فرسود.

آیا انتظار دارید که شما پس از گذشتگان جاودان بمانید؟ هرگز! هرگز! شما نیز ناچار به آنان ملحق خواهید شد. بنابراین، با استفاده از باقی ماندۀ عمرتان با انجام دادن اعمال شایسته گذشتۀ خویش را جبران کنید گویا شما را در حال انتقال از قصرها و خانه هایتان به سوی قبرهایتان می بینم که وحشت زده و غمگین هستید. به خدا سوگند که بسیاری از زلال و صفا [ی زندگی] که حسرت های فراوان در پی دارد، آن سان که [گناه] هیچ پشیمانی بخشوده نخواهد شد و هیچ ستمکاری فریادرسی نخواهد داشت.

آن گاه آنچه را پیشتر فرستاده بودند یافتند و آنچه را ذخیره کرده بودند حاضر دیدند و اعمالشان را در برابر خویش حاضر دیدند و بی تردید خداوند به هیچ کس ستم روا نمی دارد آنان در جایگاه های امتحان محنت بار خاموش اند و در جمع لشکریان مردگان فرو خفته اند و منتظر خروش قیامت و فرا رسیدن آن هنگامهٔ بزرگ هستند تا به فرمودۀ خداوند: «تا کسانی را که بد کرده اند، به [سزای] آنچه انجام داده اند کیفر دهد و آنان را که نیکی کرده اند، به نیکی پاداش دهد».

سپس فرمود: ای مردم! خداوند شش خصلت به ما عطا فرموده و با هفت فضیلت بر دیگران برتری داده است؛ به ما علم، بردباری، جوانمردی، فصاحت، شجاعت و محبّت در دل های مؤمنان عطا فرموده است و ما را بدین فضائل بر دیگران برتری بخشیده است؛

ص: 255

نبی مکرم محمّد مصطفى صلی الله علیه و آله و صدیق اعظم علی مرتضی، و جعفر طیار، و حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا، و دو سبط این امت حسن و حسین علیهما السلام که دو سید جوانان اهل بهشت اند، و مهدی این امت همه از ما هستند، آن گاه فرمود: ای مردم، هر که مرا می شناسد که می شناسد و هر که نمی شناسد خودم را معرفی می کنم و از حسب و نسب خویش آگاه می سازم: من فرزند مکه و منی هستم، من پسر زمزم و صفا هستم، من پسر آن کسی هستم که زکات و صدقات را با دست خود به مستمندان می داد. من فرزند بهترین کسی هستم که مُحرِم شد و ردا بر دوش گرفت، من پسر بهترین کسی هستم که کفش به پاکرد، من فرزند بهترین کسی هستم که طواف کرد و سعی بین صفا و مروه انجام داد، من پسر بهترین کسی هستم که حج خانۀ خدا را به جا آورد و تلبیه گفت، من فرزند کسی هستم که خدای پاک و منزه شب هنگام او را [به معراج] برد، من فرزند آن کسی هستم که جبرئیل او را تا سدرة المنتهى همراهی کرد. من فرزند آن کسی هستم که به قرب مقام عظمت ربوبی نزدیک شد و تا نزدیکی های قاب قوسین پیش رفت. پسر آن کسی هستم که با فرشتگان آسمان نماز خواند، من فرزند آن کسی هستم که خداوند جلیل آنچه خواست بر او وحی کرد، من پسر محمّد مصطفی هستم، من پسر علی مرتضی هستم، من فرزند آن کسی هستم که دماغ مردمان خدانشناس را به خاک مالید. آن قدر شمشیر زد تا لا اله الا الله گفتند، من پسر کسی هستم که در حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله با دو شمشیر جنگید و با دو نیزه مبارزه کرد و دو بار هجرت نمود و دو مرتبه با پیامبر صلی الله علیه و آله بیعت کرد و به دو قبله نماز خواند و در بدر و حنین با دشمنان پیکار نمود، برای لحظه ای هم به خدا کفر نورزید. فرزند شایسته ترین مؤمنان و وارث پیامبران و قطع کنندۀ ریشۀ ملحدان و فرمانروای مسلمانان و مشعلدار مجاهدان و زینت عبادت کنندگان و زیور گریه کنندگان و بردبارتر از بردباران و شب زنده دارترین شب زنده داران از آل یاسین و فرستادۀ پروردگار عالمیان هستم. من فرزند کسی هستم که

ص: 256

مورد تأیید جبرئیل که میکائیل حمایتش می کرد. من فرزند آن کسی هستم که از حریم مسلمانان دفاع کرد و با ناکثین و قاسطین و مارقین پیکار نمود و با دشمنان ناصبی خود مبارزه کرد و پرافتخارترین فرد از تمام مردم قریش که بر روی زمین پا نهاده اند و نخستین کسی که از مؤمنان، خدا را لبیک گفت و سر در اطاعتش نهاد و پیشگام سابقین و در هم شکنندۀ تجاوزگران و بنیان کن مشرکان و تیری از جانب خدا بر منافقان و زبان حکمت عابدان، یاری کنندۀ دین خدا و ولی امر الهی و بوستان حکمت خدایی، و منبع علم الهی، جوانمرد، بخشنده، بزرگوار، پاکیزه، از سرزمین بطحا، راضی به رضای خدا و مورد رضای پروردگار، پیشاهنگ، رادمرد، شکیبا، بسیار روزه دار، پاکیزه و استوار، دلاور، پربخشش، برندۀ ریشۀ ستمگران، از هم پاشندۀ گروههای مخالف، از همه کس مهربان تر و بخشنده تر و زبان آورتر و مصمم تر (در برابر دشمنان) و از همه کس سرسخت تر بود، شیر دلاور، و ابر پر باران. در میدانهای جنگ دشمنان را در هم می شکست و همچون تندبادی دشمنان را به سان خار و خاشاک از هم می پاشید؛ شیر سرزمین حجاز و صاحب معجزات و سپهسالار عراق، امامی که امامتش منصوص و از روی بایستگی بود، مکی، مدنی، ابطحی، تهامی و جنگجویی که در عقبه و بدر و احد حاضر بود و در بیعت شجره حضور داشت و مهاجرت کرد، سرور مردم عرب و شیر میدان کارزار، وارث مشعر و منی و پدر دو سبط پیغمبر صلی الله علیه و آله حسن و حسین علیهما السلام، مظهر عجایب و پراکنده ساز سپاهیان زبده و برق جهنده، نور شتابان، شیر پیروز حق و خواستۀ هر جویای حقیقت و بر هر پیروزی پیروز. [آری] این شخص جد من علی بن ابی طالب علیه السلام است. من فرزند فاطمۀ زهرا علیها السلام این هستم، من فرزند بهترین زنان هستم، من فرزند خدیجۀ کبری هستم. من فرزند کسی هستم که مظلوم کشته شد. من فرزند کسی هستم که سرش را از قفا بریدند. من فرزند کسی هستم که تشنه جان داد. من فرزند کسی هستم که بدنش در زمین کربلا رها شد. من فرزند کسی هستم که

ص: 257

عمامه و بالاپوشش به غارت رفت. من فرزند کسی هستم که فرشتگان آسمان بر او گریه کردند. من فرزند کسی هستم که جنیان روی زمین و پرندگان در آسمان بر او نوحه سرایی کردند. من فرزند کسی هستم که سرش را بر سر نیزه ها در اطراف شهرها گرداندند. من فرزند کسی هستم که اهل بیتش را از عراق تا شام به اسارت بردند. امام همچنان خویش را معرفی می کرد تا صدای شیون مردم به گریه و زاری بلند شد و یزید ترسید فتنه ای برپا شود، لذا به مؤذن دستور داد اذان بگو، که با صدای مؤذن رشتهٔ کلام قطع شد. هنگامی که مؤذن گفت: الله اکبر. امام سجاد علیه السلام فرمود: هیچ موجودی از خدا بزرگتر نیست، بزرگی را به بزرگی یاد کردی که هیچ موجودی با او قابل قیاس نیست. هنگامی که مؤذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله. امام سجاد علیه السلام فرمود: مو، پوست، استخوان، گوشت و خونم به آن شهادت می دهد. هنگامی که مؤذن گفت: اشهد ان محمداً رسول الله. امام سجاد علیه السلام از بالای منبر رو کرد به یزید و فرمود: ای یزید! آیا این محمّد جد من است یا جد تو؟ اگر بگویی جد توست دروغ گفته ای و کافر شده ای و اگر می گویی جد من است، چرا خاندانش را کشتی.

در این هنگام امام سجاد علیه السلام از منبر پایین آمد و جمعیت حاضر در مسجد از جا برخاستند و گرد امام سجاد علیه السلام جمع شدند».

یزید چون این صحنه را دید، از آشفتگی اوضاع ترسید و دستور داد فوراً امام سجاد و خانواده اش را از شام بیرون ببرند و به وطنشان یا هر جا که خودشان می خواهند برگردانند.

رویارویی با محمدرضا شاه

روزی در یکی از مجالسی که محمدرضا شاه و جمع زیادی از مقامات لشکری و کشوری حضور داشتند، خطیبی به منبر رفت و طی سخنانی خطاب به شاه گفت: جناب شاه، گرچه خیال می کنی که با کمونیسم در حال مبارزه ای و مخالفشان هستی، امّا به صراحت بگویم

ص: 258

که تو خود عامل اصلی رواج و گسترش آن بوده ای و با اعمال و رفتارت کمونیست ها را تشویق نموده ای. تو وقتی در مسیر تضعیف دین گام بر می داری و جلو قمارخانه ها و مراکز فساد و تباهی را که در تمامی کشور برپا شده اند نمی گیری، از راه دیکتاتوری و خودکامگی به حکومت می پردازی، قوانین غیر اسلامی را وضع می کنی، اندیشه های غربی و الحادی را ترویج می کنی، با عیاشی ها و ولخرجی هایی که می کنی و خلاصه با واگذاری منصب ها به بهائیان و افراد فاسد، عملاً راه را به روی کمونیست ها می گشایی و زمینه را برای ترویج کمونیسم فراهم می سازی. او تا پایان سخنرانی چنین به بحث ادامه داد و پس از منبر نیروهای امنیتی به فکر دستگیری وی بودند امّا از ترس شورش مردم او را رها کردند.

عالم زاهد

یکی از علما به ملاقات محقق اعرجی در کاظمیه رفت و دید در خانه ای بسیار محقر و با اثاثیه ای اندک زندگی می کند. این وضعیت به شدت آن عالم را تحت تأثیر قرار داد و باعث شد که وقتی به تهران بازگشت قضیه را با شاه قاجار در میان گذاشت و او اموال فراوانی را برای محقق ارسال نمود. محقق که از ماجرا آگاه شد ضمن رد آن اموال شدیداً متأثر شد و با صدای بلند گریست. از علت گریه اش پرسیدند، جواب داد: نمی دانم چه گناهی از من سر زده است که خدای تعالی مرا از پیش خود راند و نام مرا در دیوان ستمگران ثبت نمود.

دامادی پادشاه، هرگز

نقل کرده اند که فتحعلی شاه قاجار به میرزای قمی گفت که می خواهد دخترش را به ازدواج پسر میرزا در آورد. میرزا فکری کرد و دید چون نمی تواند این درخواست را رد کند از خدا خواست به او کمک کند و وی را از این مهلکه نجات دهد. به دنبال آن پسر میرزا

ص: 259

مريض شد و سه روز بعد فوت کرد و همین باعث شد که میرزا از این مشکل رهایی یابد.

از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده است که فرموده: «هرگاه دیدید که علما به دربار پادشاهان رفته اند بدانید که هم آن علما بدند و هم آن پادشاهان، و اگر دیدید پادشاهان پیش علما رفته اند، بدانید که هم آن علما و هم پادشاهان، هر دوی آن ها خوب هستند».

مصداق نیک

نیز نقل شده است که وقتی میرزای شیرازی به حج مشرف شد، حاکم مکه پیغام داد که می خواهد از او دیدن کند. ولی یادآور شد این دیدار در خانۀ وی انجام شود و میرزا به منزل او برود. میرزا گفت که اگر این دعوت را بپذیرد به استناد فرمودۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله هم او و هم امیر مصداق علما و امیران سوء خواهند شد. بنابراین برای آنکه هر دو مصداق نیک این حدیث شریف بشویم، بهتر است تو به دیدن من بیایی. حاکم مکه نیز پذیرفت و برای دیدار میرزا به نزد او رفت.

مصداق بد

در مقابل چنین علمایی، کسانی قرار دارند که از مصادیق دین فروشان و دنیا پرستان زاهدنما هستند. اینان برای لقمه ای نان حاضر می شوند سر به آستان دربارها بسایند و با علم و علما و زهد و زاهدان به ستیزه جویی برخیزند. یکی از نمونه های این گروه می توان از ابن ابی دؤآد نام برد. او می گوید که روزی سارقی به نزد معتصم خلیفه عباسی آمد و ضمن اقرار به جرم خود، از او خواست حدّ را بر وی جاری سازد و تطهیرش نماید. معتصم برای آگاهی از چگونگی اجرای حکم و تعیین محل قطع دست جلسه ای ترتیب داد و کلیۀ فقها، از جمله امام جواد علیه السلام را به آن دعوت کرد. معتصم در آغاز از فقها پرسید:

ص: 260

دست دزد را باید از کجا برید؟ من گفتم از ساعد. چون خدا در آیۀ تیمم می فرماید: (فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُم)(1)؛ «و از آن به صورت و دستهایتان بکشید». گروهی هم همین نظر مرا تأیید کردند، اما عده ای گفتند: از آرنج و استدلال آنان این آیه بود: (فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ)(2)؛ «صورت و دستهایتان را تا آرنج بشویید».

در پایان معتصم رو به امام جواد علیه السلام کرد و گفت: جناب ابو جعفر، در این باره نظر شما چیست و نظر کدام یک از این دو گروه را تأیید می کنید؟ آن حضرت از پاسخ امتناع کرد و فرمود آنچه اینان گفتند کفایت می کند و نیازی به اظهار نظر من نمی باشد. اما معتصم اصرار کرد که حتماً باید نظرش را بگوید. محمّد بن علی گفت: به نظر من باید فقط انگشتان دست دزد را از بیخ برید و کف دست را به حال خود گذاشت.

گفتند: دلیلت چیست؟ گفت: دلیلم این سخن رسول الله صلی الله علیه و آله است که فرمود: «السجود على سبعة اعضاء، الوجه، واليدين والركبتين والرجلين(3)؛ در سجده باید هفت عضو شامل صورت، دو دست، دو زانو، دو پا بر زمین گذاشته شود». بنابراین اگر دست دزد از ساعد و یا از آرنج بریده شود، دیگر دستی برای او نمی ماند تا در حال سجده بر زمین بگذارد. در حالی که به موجب آیۀ (وَ أَنَّ الْمَسَٰجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا)(4)؛ خداوند این اعضا را برای خود قرار داده است، و چیزی که متعلق به خداست، نباید بریده بشود.

معتصم از این پاسخ در شگفت شد و دستور داد دست دزد را طبق نظر امام محمّد بن علی قطع کنند. اما همین فرد نزد معتصم رفت و گفت: گویا تو غافلی که با این کارت عملاً به تأیید کسانی برخاستی که قایل به امامت این شخص بوده و او را بر تو مقدم می دارند. و آن قدر در گوش معتصم خواند که سرانجام نظر او را دربارۀ امام جواد علیه السلام برگرداند و

ص: 261


1- سوره مائده، آیه 6.
2- همان.
3- وسائل الشيعه، ج 28، ص 253.
4- سوره جن، آیه 18.

عاقبت نیز او را کشت.

ابن ابی دؤآد برای نزدیکی هرچه بیشتر به دربار و دستگاه حکومتی نه تنها نسبت به علما حسادت می ورزید، بلکه حتی نسبت به شاعران نیز ابراز خصومت می کرد. مثلاً او در اشعار مختلفی به هجو ابن زیّات که از ادبا و شعرای مشهور بود پرداخت. منشأ این هجو و ناسزاگویی آن بود که خلیفه دستور داده بود به هر مجلسی که ابن زیات وارد شد مردم به احترام او بلند شوند و ابن ابی دؤآد نمی توانست آشکارا به نافرمانی خلیفه بپردازد، و با آمدن ابن زیات از جا برنخیزد. در عین حال او دمی از سعایت ابن زیات در نزد خلیفه غافل نبود و دائماً بدگویی وی را می کرد. سرانجام در اواخر عمرش فلج و گوشه گیر شد و در حالی که با انواع بیماری ها دست و پنجه نرم می کرد از دنیا رفت. جای شگفتی نیست که عده ای برای مال و منال دنیا فردی چون ابن ابی دؤآد را مدح کنند. شاعری دربارۀ او سروده:

لقد أنست مساوئ كلّ دهر *** محاسن احمد بن ابي دؤاد

و ما سافرت في الآفاق الّا *** و من جدواك راحلتي وزادي

«نیکی های احمد بن ابی دؤآد سختی های ها و بدی های همۀ روزگاران را از یادها برد؛ من هیچگاه در سرزمین ها به سفر نرفتم، جز آنکه توشه و مرکبم از لطف تو بود».

و شاعر دیگری گفته:

لقد حازت نزار كلّ مجد *** و مكرمة على رغم الاعادي

فقل للفاخرين على نزار *** و منهم خندف وبنو أياد

رسول الله والخلفاء منها *** ومنا احمد بن ابي دؤاد

«قبیلۀ نزار علی رغم دشمنانش همۀ مجد و والایی ها را از آن خود ساخت؛

به آن ها که بر قبیلهٔ نزار فخر می فروشند که از جملۀ آن ها قبیلهٔ خندف و بنی ایاد است بگو: گرچه رسول خدا و خلفا از آن دو قبیله اند، ولی احمد بن ابی دؤاد از آن ماست».

ص: 262

34. مبارزه با جهل

یکی از موانع عمده و اصلی اصلاحات، جهل و نادانی است. این مانع هم اکنون بیش از نیم قرن است که همانند ابری سیاه و شوم بر مسلمانان سایه انداخته و باعث عقب ماندگی آنان شده است. اگر مسلمانان معنی واقعی زندگی را فهمیده بودند، هرگز ایران و ترکیه چنین آشکارا و فضاحت بار طعمۀ شرق و غرب نمی شدند و عظمت و سیادتشان نابود نمی شد. اگر حکام و زمامداران مسلمانان به مسایل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مسلمانان آگاهی داشتند و حساسیت نشان می دادند، این چنین به دنبال تمایلات و شهوات خود نمی رفتند و همه چیز را قربانی هوس های خویش نمی ساختند و نیز خود مسلمانان اگر آگاه می بودند به اکثریتی بی خاصیت و اقلیتی چاپلوس حکومت ها و گروه اندکی آگاه امّا بی تأثیر و خنثی تبدیل نمی شدند. امّا اینکه خداوند فرموده است: (كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةَ بِإِذْنِ اللهِ)(1)؛ «بسا گروه اندکی که به اذن خدا بر گروهی بسیار پیروز شدند»، مقصود آن گروه اندکی است که خدا از راه عوامل تکوینی آنان را پیروز ساخته است. چون بی تردید امام حسین، امام صادق، امام کاظم علیهم السلام و اصحاب خاص آن ها و طرفدارانشان اقلیت هایی بودند که نتوانستند بر دشمنانشان پیروز شوند و در زمینه های سیاسی و نظامی دچار شکست شدند. ما مسلمانان بابت این جهالت ها هزینه های گزاف و سنگینی پرداخته ایم. و در حالی

ص: 263


1- سوره بقره، آیه 249.

که اروپا و آمریکا با سرعتِ فراوان به سمت صنعت و دمکراسی و امثال آن در حرکت اند، ما در خوابی عمیق فرو رفته و در جهالتی ننگ آور به سر می بریم و در نهایت جز در حدِّ ساختن مساجد و حسینیه ها و کمک به مستمندان و تزویج مردان و زنان مجرد کاری انجام نمی دهیم. مدارس جدید ما در واقع محلی برای دستیابی به شغل و منصب اند و هدفی غیر از گرفتن و دادن مدرک ندارند. امروزه با آنکه ما بیشترین نیاز را به شخصیت هایی مانند شیخ طوسی، علامۀ حلی، خواجه نصیر، ابن سینا، محقق، شیخ بهایی، مقدس اردبیلی، صاحب جواهر و شیخ انصاری داریم، امّا کمتر شاهد ظهور امثال آنان می باشیم. در حالی که امت زنده همواره در پرورش نوابغ کوشاست. همین جهالت بود که دو امپراطوری شیعۀ ایران و سنّی عثمانی را به اضمحلال کشاند و آن ها را به کلّی ساقط کرد. اکنون تشتت و تفرقۀ موجودِ میانِ مسلمانان فقط به ایجاد مرزها و کشورها محدود نمی شود و در داخل کشورها و در میان پیروان یک نژاد و مذهب هم دامن گسترانیده است. با نگاهی به احزاب و گروه های موجود میان کشورهای اسلامی به خوبی می توان دید که چگونه هر حزب و گروهی علیه حزب و گروه دیگر به موضعگیری پرداخته و در جهت خنثی سازی یکدیگر در حرکت اند. حال آنکه فلسفۀ وجودی احزاب و گروه ها کمک به یکدیگر برای سازندگی و پیشرفت بیشتر و بهتر است؛ درست مانند آنچه که در غرب جریان دارد.

حدود سی سال پیش یکی از علما مریض و در بیمارستان بستری شد. در مدت بستری او، شخصی آمد و به او گفت: از تو تقاضا دارم مرا ببخش و از گناهم که دربارۀ تو مرتکب شده ام بگذر. آن عالم گفت: به شرطی می بخشمت که بگویی چه کرده ای. شخص گفت: گناه بزرگی است و اگر آن را بگویم حتم دارم که مرا نمی بخشی. عالم گفت: اگر آن را بگویی هر قدر هم بزرگ باشد آن را می بخشم. شخص گفت: بعد از انقلاب 1920 عراق که شما در آن سهم عمده ای داشتید، انگلیسی ها حقوق ماهیانه ای به من می دادند که هرجا

ص: 264

می رسم بگویم فلانی عامل بریتانیاست. عالم گفت: از تو گذشتم، اما مبادا تکرارش کنی.

در داستان مشابه دیگری فردی می گفت: به مسجد یکی از کشورهای اسلامی می رفتم که در آنجا با فردی ظاهر الصلاح آشنا شدم. او از من پرسید که از کدام کشورم. جوابش را دادم. پس از آن گفت که اگر بخواهی من می توانم از فلان دولت اسلامی حقوق ماهیانه ای برایت بگیرم و تو در مقابل به هر مجلس و محفل که رفتی بگویی فلان رئیس کافر است. در حالی که آن شخص مسلمان بود و نکات مثبتی هم داشت. من قبول نکردم و گفتم: این کار را نمی کنم، چون خدا ناظر اعمال ماست و من میدانم که وی مسلمان است، گرچه به سبب برخی از کارهایش فاسق است، امّا کافر نیست.

استعمارگران شرقی و غربی این چنین امت اسلامی را لقمه لقمه می کنند تا راحت تر بتوانند آنان را ببلعند و قدرت هر نوع دفاعی را از آنان سلب نمایند.

کنیاز دالگورکی در خاطراتش می نویسد که او به بعضی از عوامل خود در تهران شصت هزار مناط طلا داد تا به نفع دولت روسیه تزاری شایعات دروغینی پخش نمایند.

اگر امروزه می بینیم که سرزمین اسلامی فلسطین به اشغال یهود در آمده است، صرفاً به خاطر جهالت و تفرقه ای است که ما مسلمانان بدان دچاریم و بر اثر آن بازیچۀ دست استعمار شده ایم و با دست خود به تخریب بنیان های خویش برخاسته ایم. همین جهالت و تفرقه در گذشته کشورهای آندلس را از دست مسلمانان خارج ساخت و در دوران معاصر نیز کمونیست های روسیه توانستند کشورهای ارمنستان، آذربایجان، قرقیزستان، قزاقستان، ترکمنستان و تاجیکستان را از پیکرۀ کشورهای اسلامی جدا و به خود ملحق کنند.

تنها چارۀ کار برای رفع این مشکلات و تحقق اصلاحات و پیشرفت آن است که جهالت مسلمانان به علم و تفرقه شان به وحدت و یگانگی تبدیل شود. آنچه اینک ما شاهد آن هستیم نتیجۀ بذرهایی است که از سالیان پیش کِشت شده است و بر اثر آن، چنین

ص: 265

میوه های تلخ و بدمزه ای به بار آمده است. اما استعمارگران به این مقدار قانع نیستند و به دنبال تحمیل ناکامی های بیشتری بر ما هستند. با نگاهی به اطراف خود به راحتی می توانیم بفهمیم که فقر و بیماری و جهل و مرزهای جغرافیایی و سلب آزادی و از بین رفتن اخوت اسلامی و استبداد و هرج و مرج کنونی حاکم بر کشورهای اسلامی همگی بذرهایی است که الآن هم با شدت هرچه تمام تر مشغول کاشتن آن هستند و اگر این وضعیت ادامه یابد، در آینده باید شاهد اوضاع نابسامان تری باشیم و میوه های تلخ و گزنده تری نصیبمان خواهد شد. اکنون تلاش اصلی صلیبیان و صهیونیست ها و کمونیست ها آن است که بیش از پیش ما را از هم جدا کنند و بر عمق جهالت کنونی حاکم بر ما بیفزایند.

حال که معلوم شد مشکلات مسلمانان ریشه در جهل و رذیلت دارد، کار اصلاحات نیز دقیقاً باید از همین نقطه آغاز شود و اصلاح طلبان تمام تلاش و همت خود را صرف جایگزین کردن علم و فضیلت نمایند. اگر این کار صورت پذیرد، به یقین از این مشکلات رها خواهیم شد و پیشرفت و اتحاد جای عقب ماندگی و تفرقه را خواهد گرفت. و این کار شدنی است، و نمونۀ عینی آن نیز همین دولت های اروپایی فعلی هستند که عملاً به اتحاد پولی روی آوردند و مرزها را از میان برداشتند و به چنان پیشرفت های دست یافتند که عقل آدمی را حیران می کند. مهم آن است که اعتماد به نفس داشته باشیم و باور کنیم که می توانیم. اینکه امروزه قادر به ساختن یک سوزن هم نیستیم و تمام مایحتاج غذایی مان از قبیل گوشت و گندم هم باید از خارج وارد شود، آیا عاملی غیر از جهالتِ گسترده دارد؟ و از سوی دیگر مگر عاملی جز علمِ بشر غربی ها را بر فضاها و دریاها مسلط ساخته و به کرۀ ماه و مریخ فرستاده است؟ نکته ای که باید در همین جا آن را یادآور شوم آن است که مقصود من هرگز اطاعت مطلق از غربی ها و الگوگیری از آن ها در تمام زمینه ها نیست، همچنان که قصد من نفی مطلق دستاوردهای آنان نیست، چون اوّلی افراط و دوّمی تفریط

ص: 266

است و این دو خود از عوامل انحطاط و عقب ماندگی افراد و جوامع محسوب می شوند.

می گویند فردی در بازار برده فروشان برده ای را دید که به قیمتی کمتر از قیمت معمول خود می فروشند. از علت آن سؤال کرد، گفتند: برای اینکه او برده ای است که صددرصد گوش به فرمان صاحب خود است و کلمه ای از گفته های وی تخطی نمی کند.

مرد از این گفته تعجب کرد و با خود گفت: چه مزیتی از این بالاتر که برده ای دست از پا خطا نکند و دربست در اختیار صاحبش باشد. این بود که با خوشحالی تمام قیمتش را پرداخت و او را به خانه برد. فردا که می خواست به نماز جماعت برود به برده اش گفت سجاده اش را به محل نماز ببرد. برده سجادۀ صاحبش را به محل مورد نظر برد. و چون نماز مولا پایان یافت، او نیز به همراه صاحبش به خانه برگشت. پس از چندی مولا از او پرسید: پس سجاده کجاست؟ برده گفت: در مسجد است. گفت: چرا آن را نیاوردی؟ برده جواب داد: شما دستور ندادید که بیاورم. مولا گفت: وای بر تو، چه بسا الآن دزد آن را برده باشد، فوراً به مسجد برو و ببین که آیا دزد آن را برده است یا خیر. غلام فوراً به مسجد رفت و برگشت و گفت: سجاده سر جایش بود و کسی آن را ندزدیده. ارباب گفت: پس چرا آن را نیاوردی؟ غلام گفت: شما نفرمودید که بیاورم، فقط گفتید که بروم ببینم دزد آن را برده یا نه. من رفتم و دیدم دزد آن را نبرده است. ارباب گفت: پس زود برو و آن را بیاور. غلام به مسجد رفت، اما از سجاده اثری ندید. ناچار بازگشت و به ارباب گفت که سجاده را دزدیدند. مولی به ناچار این برده را فروخت. آن فرد روز دیگری به بازار برده فروشان رفت و دید برده ای را با قیمتی بسیار ارزان به فروش گذاشته اند. از ویژگی آن برده پرسید، گفتند: این برده نه تنها گوش به فرمان است و دست از پا خطا نمی کند، بلکه لوازم دستورات ارباب را نیز عمل می کند. با خود گفت که این بردۀ خوبی است و آن را خرید. چندی بعد مولا مریض شد و برده را به دنبال طبیب فرستاد. غلام پس از مدتی طولانی و با

ص: 267

تأخیری زیاد به همراه طبیب و چند نفر دیگر برگشت. ارباب از او پرسید: چرا دیر کردی و اینها چه کسانی اند که با خود آورده ای؟ برده گفت: علت تأخیر من آن بود که با خود گفتم طبیب ممکن است دارویی برایتان تجویز کند، لذا رفتم سراغ دارو فروش و او را هم با خود آوردم. نیز با خود اندیشیدم که ممکن است معالجۀ طبیب مؤثر نباشد و شما از دنیا بروید، از همین رو به دنبال مرده شور و قبرکن و نعش کش رفتم و آنان را هم با خود آوردم.

در اینجا نفرتی شدید در وجود ارباب پدیدار شد و تصمیم گرفت به محض آنکه از بیماری بهبودی پیدا کند آن برده را بفرو شد.

بنابراین افراط و تفریط کژراهه اند و فرد را از رسیدن به مقصد باز می دارند و مشکل کنونی ما مسلمانان در حال حاضر همین است زیرا بعضی می پندارند که اصلاً چیزی به نام جهل و تفرقه در بین مسلمانان مفهومی ندارد، این افراط است و چشم پوشی از واقعیات و نادیده گرفتن سنت های حاکم بر جهان. یکی از سنت های حاکم بر جهان این است که گندم از گندم بروید جو ز جو؛ و به قول فلاسفه وجود از وجود می زاید و عدم از عدم.

فراموش نمی کنم حدود پنجاه سال قبل که در کربلا بودیم بر اثر نبود پزشک و امکانات بهداشتی آمار مرگ و میر به شدت بالا بود، امّا با آمدن پزشکان و توسعۀ بهداشت این آمار به شدت تنزل کرد و به طرز چشم گیری مرگ ومیر کودکان کاهش یافت. و یادم هست که در همان ایام هر ساله بیماری مالاریا عدۀ زیادی از مردم را مبتلا می کرد، اما با خشکاندن باتلاق های موجود در اطراف منطقۀ کربلا که محل تولید پشه های مالاریا بود، کربلا از این بیماری مصون ماند و از آن سال تاکنون این بیماری به شهر کربلا سرایت نکرده است.

پیداست که با برچیده شدن جهل و بی فرهنگی، زمینه حکومت هایی که از راه وراثت یا کودتاهای نظامی و غیر نظامی بر مردم مسلط شده اند نیز از میان می رود و زمام آن به دست خود مردم می افتد تا از راه انتخاباتِ عمومی حکومت دلخواه خویش را بر سرِ کار بیاورند.

ص: 268

قانونگریزی زمامداران

یکی از اهداف زمامداران کشورهای اسلامی برای جایگزین کردن قوانین وضعی و عرفی به جای احکام شرعی آن است که جلوی سقوط حکومت حاکمان خودسر را گرفته و در رانت خواری و امتیاز طلبی های اطرافیانشان مانعی ایجاد نشود. در منطق این زمامداران قانون به پشیزی نمی ارزد و التزام به آن امری پوچ و بی معناست. در همین رابطه روزی زمامدار یکی از دولت ها به من گفت که قوانین مجلس نمایندگان نمی تواند مرا مقید سازد، و راست هم می گفت. از همین روست که این کشورها هیچ وقت ثبات ندارند و مردم دائماً در معرض انواع خشونت ها قرار دارند. زمامدار دیگری در وسایل ارتباط جمعی آن کشور اعلام کرد قانون قیدی برای من نمی باشد. اینجاست که می بینیم کلیۀ این قوانین بلااثر و بدون موضوع می گردد و عملاً نمی تواند جلوی خودسری حکام و زمامداران را بگیرد.

خواستار یک عراق فرمان بردار هستیم

طرفه اینکه یکی از وزرای دوران انقلاب عراق می گفت: در یکی از سفرهایم به انگلستان به وزیر خارجۀ آن کشور که از دوستانم بود گفتم: مگر عراق چه مشکلی داشت که شما می خواستید با انقلاب عبدالکریم قاسم آن را حل کنید؟ چون عراق کشور با ثبات و امنی بود و از آزادی و رفاه و راحتی نیز چیزی کم نداشت.

او با خنده گفت: مشکل عراق این بود که مطیع ما نبود و به دلیل وجود روزنامه های نیمه آزاد و احزاب گوناگون و رادیو و تلویزیون نسبتاً آزاد و بی طرف که تا سرحد امکان وقایع و تحولات را منعکس می کرد و به اطلاع مردم می رساند و نیز به دلیل وجود مجلس نمایندگان و مجلس سنا و امثال آن، نمی توانستیم آن گونه که می خواهیم اهدافمان را دنبال کنیم. از این رو عبدالکریم قاسم را آوردیم تا عراق در دست خود ما باشد و بتوانیم به

ص: 269

خواسته هایمان برسیم. به عنوان مثال ما وقتی خواستیم پیمان بغداد و یا پیمان پورتسموث را به تصویب برسانیم، دیدیم که روزنامه ها شروع کردند به نقد و بررسی آن، و در نهایت ما نتوانستیم نتیجۀ دلخواه خود را از آن بگیریم.

این یک حقیقت است و در عالم واقعیت به تحقق پیوسته است. بنابراین اگر مسایل سیاسی پشت پرده آشکار گردد و مردم از آن ها آگاهی یابند، عکس العمل نشان می دهند و برای نجات خود به فکر چاره می افتند و با جهالت و رذیلت دست به مبارزه می زنند. ما در برخی از کتابهای خویش یادآوری کرده ایم که کودتاهای نظامی و حکومت های موروثی و امثال آن ها برای مسلمانان از خطرناک ترین چیزها است و بر آنان لازم است نگذارند این نوع حکومت ها ادامه پیدا کند.

سفرنامۀ نبور

به نظر می رسد برای شناخت گسترۀ نیرنگبازی کفار و برنامه ریزی ها و اطلاعاتشان از اوضاع و احوال مسلمانان و مقدار ناآگاهی ها در کشورهای اسلامی و نیز برای دست یابی به ریشۀ حوادثی که در کشورهای ما رخ می دهد و آگاهی از ضعف سیاسی، اجتماعی و اقتصادی عراق، که اکنون به چیره شدن استعمار بر عراق منجر گشته است، لازم است قسمت هایی از سفرنامۀ نبور در قرن هجدهم و نیز کتاب چهار قرن تاریخ عراق جدید را نقل کنیم. در زمان بیداری و آمادگی کامل غربی ها برای چیرگی بر کشورهای اسلامی، مسلمانان در خوابی عمیق فرو رفته بودند و در همین شرایط عراق به دست غربیان افتاد. نیم قرن پیش عراق را دیده و در آن زندگی می کردیم؛ کشوری که در زمینۀ آبادانی، اقتصادی و سیاسی در نهایت عقب ماندگی بود و اگرچه مردم اجمالاً به شعائر اسلامی پایبند بودند، اما با گسترش شرابخانه ها، قمارخانه ها، عشرتکده ها، روسپی خانه ها و گیشه های سینما که

ص: 270

با پافشاری حکومت پادشاهی و سپس جمهوری انجام گرفت، آثار اسلام از بین رفت تا آنکه عفلقی ها زمام امور را به دست گرفتند و همۀ آثار اسلامی را نابود کردند.

گوشه هایی از آن دو کتاب را در این فصل می آوریم تا ریشه های مشکل را بیابیم و به رفع آن بپردازیم. هدف ما تصدیق مطالب آن دو کتاب نیست، بلکه فقط آن را بازگو می کنیم و وظیفۀ محققان است که سره از ناسرۀ آن را تشخیص دهند و به مردم بشناسانند. سایر کشورهای اسلامی هم به آنچه عراق در گذشته و حال بدان گرفتار بوده و هست، گرفتارند. بنابراین اصلاح طلبان باید برای شناخت ریشه ها و بررسی آن و چاره اندیشی، همت گمارند، باشد که خدای سبحان برای مسلمانان حکومت اسلامی واحدی را در سایهٔ آگاهی کامل و همت عالی عنایت کند و این برای خدای متعال دشوار نیست.

عراق در روزگاران پیشین مرکز تمدن سومریان، بابلیان و آشوریان بوده، سپس مرکز تمدن اسلامی شد و بغداد مرکز این تمدن بود؛ قبله ای بود که مردم شرق به آن چشم دوخته بودند. جنگ های صلیبی سرآغاز ورود استعمار به شرق بود. حکومتهای غربی برای در دست گرفتن ثروت های طبیعی و منابع غنی و مواد خام و بهره گیری از کشورهای اسلامی به عنوان بازار مصرف کالاهای خودشان، به تکاپو افتادند و با عناوین جذّاب و روش های فریبنده وارد کشورهای اسلامی شدند و به برقراری پیوند با دولت های اسلامی و فرستادن خاورپژوهان و گردشگران فراوان، اقدام کردند. افزون بر آن، استعمار قصد داشت با نابود کردن کشورهای اسلامی، اسلام را از صحنۀ روزگار حذف کند.

دو سه سدۀ اخیر «گروه کارستن نبور» یکی از گروه های مهم غربی بود که به کشورهای اسلامی راه یافته کارستن نبور در هفدهم ماه مارس 1773 میلادی در خانواده ای کشاورز آلمانی در «سیلیزیا»ی شهر «لدنگورت» واقع در استان «لاونبرگ» به دنیا آمد. او در کارهای کشاورزی همواره به پدرش کمک می کرد و پس از اتمام تحصیلات دبیرستانی،

ص: 271

در رشتۀ ریاضی و کیهان شناسی در دانشگاه «کرتنکن» به ادامۀ تحصیل پرداخت.

در سال 1760 میلادی فردریک پنجم پادشاه دانمارک گروهی را جهت ارسال به کشورهای شرق دور و جنوب شبه جزیرۀ عربی، فراهم آورد و از «نبور» خواست به این گروه بپیوندد. در روز چهارم ماه ژانویهٔ سال 1761 میلادی در درون کشتی دانمارکی به نام «گرینلند» پنج نفر از کشورهای گوناگون وجود داشتند که هر کدام مسؤولیتی مهم داشت. از این پنج نفر دو نفر آلمانی، دو نفر دانمارکی و یک نفر سوئدی بود و سن آنان بین 28 تا 34 سال بود. اینان عبارت بودند از:

1. پرفسور پیتر فردریک کریستین فون هافن دانمارکی رئیس گروه و مسؤول مرکز تحقیقات و شناخت زبان های کهن؛ 2. دکتر کریستین کارل کریمور دانمارکی متخصص مطالعات و تحقیقات علوم طبیعی؛ 3. افسر مهندس کارستن نبور آلمانی که مأموریت تحقیقات جغرافیایی، کیهان شناسی و ریاضی بر عهدۀ او نهاده شد؛ 4. جرج ویلهم بورينفد آلمانی مسؤول نقاشی و کنده کاری روی مس؛ 5 پرفسور پیتر فورسکال سوئدی پزشک مجموعه و متخصص گیاه شناسی.

کشتی گرینلند دانمارکی صبح روز 1761/1/4 میلادی بندر کپنهاک را به قصد ترکیه، مصر، سوئز، جده و یمن ترک کرد. در این سفر آنان از یمن دیدار کردند و از احوال، طبیعت و منابع آن آگاهی یافتند و از آنجا روانۀ شهر بمبئی هند شدند. سرانجام در این سفر تمام اعضای گروه به جز نبور مردند. وی تصمیم گرفت به چین برود، اما در میان راه بیمار و مجبور شد شش ماه رژیم غذایی بگیرد و وقتی سلامت خود را باز یافت، تصمیم گرفت به وطن خود بازگردد و همهٔ نوشته ها، تحقیقات، نقشه ها و گزارش های گروه را برای پیشگیری از نابود شدن با اولین کشتی به لندن فرستاد و خود بمبئی را به قصد بندر عباس ترک کرد و از آنجا به شیراز رفت و پس از بیست و چهار روز به بوشهر سفر کرد.

ص: 272

به سوی بصره

در روز1765/5/28م. نبور به سوی بصره رفت و نقشۀ بصره و 73 محلهٔ آن را کشید وی عکس 25 نوع خرما و رطب را نیز رسم کرد و آن ها را شرح داد. لباس عربی پوشید و خود را عبدالله نامید تا از حساسیّت و واکنش مردم در برابر غربی ها و اروپایی ها در امان باشد. پس از مدتی به کشورش بازگشت، او بار دیگر به بصره سفر کرد و در برگشت از شهرهای موصل، حلب، دیار بکر، انطاکیه، اسکندریّه، یافا، قدس، عكا، صيدا، صور، طرابلس شرقی، لاذقیّه، دمشق، استانبول، قونیه، بورسا، اورند نزدیک مرز بلغار، بخارست، ورشو و بارسلا دیدار کرد و سرانجام با رسیدن به کشورش آلمان، سفر خود را به پایان برد. این سفر به نرخ امروز حدوداً پنجاه هزار پوند انگلیسی برای حکومت دانمارک خرج به بار آورد.

نقشه های نبور

نبور توانست نقشۀ شهرهای صنعا، شیراز (پرسپولیس)، بصره، بغداد، موصل، نجف اشرف، قدس، دمشق و دریای سرخ را ترسیم کند. بعضی از این نقشه ها تا به امروز در همۀ جهان مورد استفاده قرار دارد. گروه نبور به سنگ نوشته های میخی بسیاری دست یافت که دربارۀ تمدن شرق نگاشته شده و از نظر تاریخی و باستان شناسی و غنابخشی به موزه ها اهمیت فراوانی برای شرق داشت.

وقتی نبور به آلمان برگشت کتابی دربارۀ سیاحت در مشرق زمین با عنوان صنعت جزيرة العرب نوشت و چاپ کرد. سپس به زبان انگلیسی و فرانسوی ترجمه و بخش مربوط به عراق با عنوان «سفرنامۀ نبور به عراق» به زبان عربی ترجمه شد. بخش مربوط به سفرنامۀ عراق دارای سه فصل است: سفر نبور از بصره تا بغداد؛ سفر نبور از بغداد به موصل؛ توصیف شهر موصل و شمال عراق.

ص: 273

بغدادِ سه قرن قبل

بغداد در نقشه ای که نبور آن را کشیده است این گونه بود: 1. باب المعظم یا دروازهٔ سلطانی 2. باب الوسطى = دروازۀ میانی 3. باب الطلسم = دروازۀ طلسم 4. باب الظلمات = دروازهٔ شرقی 5. سوقابی = دروازۀ پل 6. بطرية المدافع 7.السراي = سرای پاشا 8. مدرسهٔ مستنصری 9. منارة سوق الغزل = منارهٔ بازار ریسندگی 10. ضریح شیخ عبدالقادر گیلانی 11. تكية البكتاشيّه = تکیه بکتاشی ها 12. مرقد الست زبیده = آرامگاه زبیده خاتون 13. ضریح بهلول دانه = ضریح بهلول دانا 14. قبر يوشع.

بخش اعظم شهر خراب و غیر مسکونی است و بخش مسکونی آن در دو طرف رود دجله و نزدیک کاخ پاشا قرار دارد. بغداد نسبت به سایر شهرهای شرق، پرجمعیت تر و دارای بازار و باغ های بیشتر است. خیابان های آن تنگ و دارای کوچه های بسیار است و خانه های آن از سنگ ساخته شده و نسبتاً مرتفع است. زیرا مهندسیِ خانه هایشان نادرست است اطاق هایشان در تابستان مناسب سکونت نیست. از این رو به ایجاد سرداب هایی پرداخته اند که در تابستان بسیار گرم، به آنجا پناه می برند. فقیران آنان برهنه و در خیابان ها و کوچه ها زندگی می کنند و زمین را بستر خواب و آسمان را روانداز خود می سازند.

دیواری که گرداگرد بغداد کشیده شده برای دفاع از آن و مقاومت در برابر تهاجم دشمن مناسب نیست و خندق اطراف آن، تهیِ از آب است و این وضع دفاعی نامطلوب، زمینۀ ورود نیروهای اروپایی را فراهم می کند.

در بخش غربی شهر، قلعۀ کوچکی به نام «قلعۀ ایج» وجود دارد که انبار نگاهداری باروت است و دسته ای از نیروهای نیجریه ای از آن حفاظت می کنند. این نیروها در انجام دادن وظیفه بی تفاوتند و اکثر وقتشان را در اطاق نگهبانی به بازی نرد سپری می کنند.

در بغداد جایی شبیه به «حسینیه» وجود دارد که شماری از دراویش در آن زندگی

ص: 274

می کنند؛ بعضی ها پیروبکتاشیّه، بعضی پیرو مولویه، برخی پیرو رفاعیّه و بقیه نقشبندیّه و یا قلندریّه و یا شاکریّه هستند. مکان دیگری نیز وجود دارد که از آنِ پیروان شاکریه است و در واقع پناه فقرای مسلمانی است که از هند می آیند. مؤسس طريقۀ قادریه شیخ عبد القادر گیلانی است که در سال 560 ق. به دنیا آمد و نود سال عمر کرد.

در بخش غربی بغداد باغ هایی وجود دارد که کسی در آن ها سکونت ندارد و در بخشی که به بغداد قدیم می رسد، قبر امام موسی کاظم علیه السلام قرار دارد.

معبد و یا جایی که بکتاشیّه های بغداد در آن جمع می شوند، در سال 584 ق. توسط قلیچ ارسلان فرزند ملک مسعود سلجوقی بنا شد. در بغداد قبر «زبیده» زن هارون الرشيد وجود دارد که در سال 216 ق. درگذشته است و حسن پاشا زن خود عایشه دختر مصطفی پاشا را در کنار زبیده دفن کرده است. قبر عالم مشهور و معروف به «کرخی» هم در بغداد است. در گذشته نام او ابو ظاهر بود. وی واژه های «پدر، پسر و روح القدس» را به «بسم الله الرحمن الرحيم» تغییر داد و در نتیجه مادرش او را چهل روز در سردابی زندانی کرد و جز آب و نان از هر غذایی محرومش کرد و پس از چهل روز وقتی او را بیرون آورد، دید که حال او از قبل بهتر شده. تعجّب کرد و گفت: حتماً روح خبیثی در وجودت رسوخ کرده است. مادرش او را طرد کرد و او به سوی امام موسی کاظم علیه السلام باب الحوائج رفت و به او متوسل شده و اسلام آورد و پس از آن از بزرگان شهر و مورد توجّه همه شد.

نبور در یادداشت های خود تحت عنوان «سفرنامۀ نبور به عراق» نام چهل و هشت تن از والیان ترک را که از سوی دولت عثمانی در بغداد منصوب شده بودند و نخستین آنان کوچک حسن پاشا(1048 - 1049 ق.) و آخرشان عمر پاشا (1178 ق.) بود، نام می برد. از وقتی که عمر پاشا قدرت را به دست گرفت به فکر نابود کردن دو قبیلۀ «خزعل» و «کعب» افتاد، امّا موفق نشد.

ص: 275

والی عثمانی

در زمان دولت عثمانی، قانون اساسی متمرکز نبود و همۀ امور حتی قدرت قانون گذاری در دست والی بود و در هیچ کاری به حکومت عثمانی (مرکزی) مراجعه نمی شد، امّا والی کارهای مهم را به شورای منتخب از سوی مردم شهر می سپرد. افراد این شورا عبارتند از: 1. شیوخ و مجریان امور که حاکم منطقۀ بصره، حاکم ماردین و همۀ حاکمان سابق شهرها بوده اند؛ 2 پاشا آقا رئیس دستۀ سوارگان؛ 3. آقا یا رئیس نیروهای نیجریه؛ 4 رئیس العلما، عالمی که از سوی علمای شهر انتخاب می شد؛ 5. قاضی یا حاکم شهر که از روحانیون بود؛ 6. مفتی مذهب حنفی؛ 7 مفتی مذهب شافعی؛ 8 نقیب اشراف و رئیس کل سادات که از سلالۀ پیامبر صلی الله علیه و آله بود؛ 9 خطیب مسجد شیخ عبد القادر گیلانی؛ 10. خطيب مسجد ابوحنيفه.

باشلق

مهم ترین شهرهای تابع ولایت با شلق، عبارت بودند از: بصره، اربیل، ماردین، دیوانیه، قزانی، رماحیّه، نجف، کربلا، طاووق، طون کبری، قره داغ، مندلی، بدره، خراسان، مهروب و بهروز، قزل رباط، خانقین، قصر شیرین، شهربان، حرانیّه، نیکجه، بروان، دجیل، تکریت، سامراء، الدور، زنگ آباد، بلاد دروزین، خزنابات، عانة، جبه، هیت، حدید، روس و کبیسه.

اعراب (سیاه چادر نشین، کوچی ها) و برخی گروه های دیگر از حکومت پاشا حاکم ترک بر آنان خشنود نبودند و می خواستند یکی از رؤسای عشایرشان حاکم آن ها باشد.

کردستان

کردستان سرزمینی خرم و سبز، پر نعمت و سرشار از انجیر، انگور، پنبه، برنج و سایر محصولات مهم زراعی است. زبان مردم کردستان ترکیبی از سه لهجه و گویش است:

ص: 276

کلدانی، عربی و ترکی. البته لهجه های متشکل از کلدانی و عربی و یا برخوردار از واژه های فراوان ترکی هم وجود دارد. صفت بارز کردها که سرشتشان شده، شجاعت است.

موصل و شمال عراق

نبور می گوید: در سفرم به شمال عراق، گروهی از یهودیان را دیدم که برای تفریح و گردش به موصل آمده بودند. در آنجا بین آنان و مسلمانان موصل درگیری به وجود آمد و آنان بسیار ترسیده بودند. او می افزاید: یهودیان واقعاً ترسو و زبون هستند و با خواری و ذلّت تحت سيطرهٔ مسلمانان زندگی می کنند و در این فکر نیستند که در برابر حاکم ترک در فلسطین بایستند و حقشان را بگیرند و فلسطین را از آنان گرفته و برای خودشان دولت و حکومت تشکیل بدهند. در «توزخورماتو» نمک، قیر، قطران و بشکه های نفت دیدم. مردم از قیر استفادۀ درست نمی کنند اما از نفت برای روشنایی در چراغ های نفتی بهره می گیرند.

کرکوک

کرکوک در سرزمینی پوشیده از گیاه قرار دارد و به عروسی می ماند که لباس زیبای سبز بر تن کرده باشد. آبادانی در آن اندک و قسمت مسکونی این شهر بسیار کم است که در بخش جنوبی آن واقع شده است. در این شهر مسجدهای مهمّی وجود دارد و می گویند که گور پیامبرانی چون: دانیال، میخائیل، ضاينا، اليعازر در آن است.

در این شهر چهل نفر کلدانی نسطوری سکونت دارند که پیرو کلیسای روم می باشند.

زمین های شهر کرکوک بر روی دریایی از نفت و قیر شناور است. در شهر قوش در شمال عراق، نبور زن مسلمانی را دید که نماز می خواند. وی می نویسد: در تردید بودم که این زن چگونه نماز می خواند و به رکوع و سجود می رود، در حالی که علمای اروپا

ص: 277

اختلاف دارند که آیا اصولاً زن وارد بهشت می شود و یا بیرون آن می ماند و تنها مرد است که وارد بهشت می گردد.

اربیل

در این شهر و اطراف آن فرقۀ یزیدیه زندگی می کنند و اینان از برگزاری شعائر دینی خود ممنوع هستند، زیرا ترکان چنین اجازه ای به آنان نمی دهند. این فرقه به احترام و تقدیس شمر بن ذى الجوشن و نوادگان او که قاتل حسین بود، قائلند. اینان شمر را دوست می دارند و از دشمنان او دوری می کنند، اما شیعیان که حسین علیه السلام را بزرگترین و آقای شهیدان می دانند به گمراهی این گروه اعتقاد دارند.

یزیدیان تصاویر بسیاری از حیوانات را گرامی و مقدس می شمارند و هرگاه فردی یزیدی به شهر بیاید تا کالایی مانند روغن، تخم مرغ و غیر آن را بفروشد و مردم شهر بدانند که وی یزیدی است به آزار وی و لعن شیطان می پردازند و او به جهت پرهیز کردن و دوری از شنیدن لعن شیطان، هرچه برای فروش آورده، جا می گذارد و فرار می کند. از آن جایی که این فرقه، یکی از فرقه های اسلامی است، همچون سایر مسلمانان ختنه می کنند، ولی شراب را به مقداری که موجب مستی نشود، می خورند و در طول سال فقط سه روز، روزه می گیرند و هر سال به مکه می روند. مؤسس این فرقه یک شیخ معمولی بود که بین عقره و موصل دفن شده است.

قوش

شهر قوش که در شمال عراق است، یکی از شهرهای مقدس یهودیان است، زیرا «ناحور یهودرِ» پیامبر در این شهر به دنیا آمده و در آن درگذشته است. در مسیر موصل قبر

ص: 278

یونس پیامبر صلی الله علیه و آله وجود دارد یهودیان آنجا تقدیسش می کنند. یکی از بناهای تاریخی در موصل مسجد «جامع کبیر» است که نورالدین والی دمشق آن را ساخته است. در این شهر، مسجد مهم دیگری وجود دارد به نام مسجد «جرجیس». در خارج شهر مسجد دیگری به نام «مسجد الأحمر» وجود دارد. مسیحیان موصل ده کلیسا دارند که بزرگ ترین آن ها بسیار کوچک است. در شهر موصل پانزده خانه وجود دارد که مخصوص غریبان و مسافرانی است که از سایر شهرها به آنجا می آیند.

مردم شهر مسلمانان سنّی و اکثر آنان حنفی مذهب و بقیه پیرو مذهب شافعی هستند.

شمار خانه های یهودیان هزار و دویست خانه است که یک چهارم آن ها نسطوری و کلدانی های غیر منحرف و باقی از یعقوبیان می باشند. با اینکه شمار یهودیان موصل به یکصد و پنجاه خانواده می رسد امّا در بین مردم در شمار افراد فرومایه به شمار می آیند.

در موصل شمار زیادی کارگاه پارچه بافی، رنگرزی و رنگ آمیزی پارچه های بافته شده وجود دارد و این دو حرفهٔ اخیر در انحصار مسیحیان است. تمامی اقلیت های شهر موصل باید به والی ترک جزیه بپردازند.

در سال 1743 م. ترکان چهل و یک روز تلاش کردند تا بر شهر سلطه پیدا کنند و در این مدّت چهل هزار گلولۀ توپ بر آن فروریختند، امّا موفق به فتح آن نشدند.

نویسندۀ کتاب «چهار قرن از تاریخ عراق جدید» تأليف لونکریک، با تفصیل بیشتری دربارهٔ تاریخ عراق و شهر بغداد بحث می کند و در آن از تسلّط مغولان و ایرانیان در دوران صفویه و تسلط ترکان پس از صفویان بر عراق سخن می گوید و بر مسألۀ شیعه و سنّی تأکید بسیار داشته، یادآوری می کند که یکی از عوامل هجوم دولت عثمانی بر صفویان در عراق اختلاف مذهبی در آنان بود.

در زمان دولت صفوی و عثمانی عتبات مقدسه و نیز قبر شیخ عبدالقادر گیلانی و دیگر

ص: 279

قبور مشهور تعمیر شده است. یکی از نمودهای روشن در زمان دولت عثمانی، دادن و گرفتن رشوه بین حاکمان ولایت ها برای دستیابی به پاره ای از منصب ها و یا تقسیم اراضی زراعی بود، و این رفتار در عراق و بعضی از شهرهای ایران همچون تبریز متداول بود.

اختلاف ایران و عثمانی

بغداد پایتخت عراق گاه در دست ایرانیان و زمانی در دست عثمانیان بود. وقتی عثمانی ها بغداد را فتح کردند، حاکم ایرانی آن را به امر فرماندۀ عثمانی گرفته و در کشتی پر از مواد آتش زاگذاشتند و کشتی را آتش زدند تا او به خاکستر تبدیل شد و خاکسترش را در رود دجله ریختند. در این جنگ بیش از چهل هزار نفر کشته شدند. در مدت محاصرۀ بغداد، مردم از شدت گرسنگی حیوانات حرام گوشت را می کشتند و می خوردند و برای سدّ جوع کار به کشتن فرزندان نیز رسید. وقتی شاه عباس بغداد را فتح کرد، به زیارت عتبات مقدسه رفت و پس از نصب «صفی قلی» به عنوان حاکم بغداد به ایران بازگشت. عثمانی ها برای بار دوّم به فرماندهی سلطان مراد بغداد را فتح کردند و بین آن دو حکومت جنگ هایی درگرفت که سی هزار کشته بجا گذاشت. سلطان مراد قبر شیخ عبدالقادر را تعمیر کرد و زمین های بسیاری را که اکثر آن ها مصادره ای بود، وقف آن کرد و آن را توسعه داد.

این حوادث در قرن شانزدهم میلادی در عراق اتفاق افتاد و در قرن هفدهم میلادی نفوذ دولت عثمانی در شمال عراق فزونی یافت و برای سیطره و چیرگی بر بغداد بین ترکها و ایرانیان پنجاه سال درگیری مستمر به وجود آمد. بین ارتش ایران و ارتش ترک، جنگ ها و زدوخوردهای متعددی پیش آمد. در زمان نادر شاه، مؤسس سلسلۀ افشاریۀ ایران، بین ایرانیان و ترکها دربارۀ عراق صلح انجام شد و معاهداتی که پایان بخش ستیزها و تجاوزات مشترک ایران و ترکیه به شمار می رفت نوشته شد. مقتضای این پیمان ها ضرورت احترام

ص: 280

شیعیان از سوی ترک ها بود و مذهب شیعه، رسمیت یافت و این رسمیت اعلام و مذهب به حق و رسمی در عراق شناخته شد.

از دو طرف در طول جنگ ها هزاران کشته و مجروح بجا ماند. نخستین جنگ در سال 1700 م. به وجود آمد و تا سال 1745 م. ادامه یافت و در این مدّت بین دو طرف معاهداتی هم به وجود آمد و پس از مرگ نادر شاه روند امور تغییر کرد.

شهر بصره نیز عرصۀ رقابت بین ترک ها، ایرانیان و کردها بود و در قرن هفدهم میلادی «کمپانی هند شرقی» به این شهر پاگذاشت. جنگ ها و درگیری ها میان ترک ها و ایرانیان از سویی، و از طرف کردها از سوی دیگر، همچنان ادامه داشت و شهرهایی که در مرز ایران و ترکیه بود و کردها در آن سکونت داشتند مورد تعرض سپاه ایران و ترک قرار داشت.

پیدایش وهابیّت

مذهب وهابی به رهبری محمّد بن عبدالوهّاب در عراق به وجود آمد، رشد کرد و گسترش یافت و دامنهٔ آن تا حجاز کشیده شد. در سال های نخستین زمامداری احمد پاشا بر بغداد، محمّد بن عبدالوهّاب در دانشگاه علوم دینی بغداد تحصیل می کرد. او همچنین در مکّه، دمشق و بصره به تحصیل پرداخت.

افکار او غرض آلود، ارتجاعی و به دور از قرآن و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله بود و در ایام حجّ بر قافله های ایرانیان و عربها هجوم برده و همۀ اموال و زیورآلات و سایر وسایل شان را غارت می کردند. در سال 1801 م. حملۀ سنگینی به شهر کربلا کرده و هر آنچه در شهر بود اعم از طلا و نقره، ظرف های گران قیمت، چراغ ها، شمعدان ها، اموال، فرش های گرانبها و امثال آن ها را دزدیدند و هزاران نفر را قتل عام کردند. طبق آماری که از آن روز به جا مانده

شمار کشتگان به دست وهابیون در کربلا پنج هزار و شمار مجروحان ده هزار نفر بود.

ص: 281

روابط عراقی - اروپایی

آغاز روابط عراق با دول اروپایی در قرن هجدهم میلادی بود. در این زمان حدود سی گردشگر برای آگاهی و کسب خبر از اوضاع عراق به آنجا آمدند. گردشگران، فرانسوی، یونانی و از شرکت هند شرقی وابسته به انگلیس و از بعضی از دولت های دیگر اروپایی بودند. نخستین کنسولگری هایی که در عراق به وجود آمد، کنسولگری فرانسه در بصره و بغداد بود که در سال 1802م. افتتاح شد و گشایش نخستین کنسولگری انگلستان در بغداد سرآغاز نفوذ انگلیس و استعمار عراق از سوی آنان بود.

در طول تسلط دولت عثمانی بر بغداد، چندین بار طاعون بغداد را فراگرفت و هزاران نفر با این بیماری جان دادند و بسیاری نیز از ترس بیماری از بغداد گریختند.

مرزبندی جعلی جغرافیایی

در سال 1850 م. هیئتی از انگلیسی ها، ترک ها و ایرانی ها در بصره تشکیل شد که مسؤولیت آن تعیین مرزهای جغرافیایی منطقه بود. در سال 1867 م. «شرکت دریایی عمان عثمانی» به وجود آمد و شرکت کشتیرانی عراق را تأسیس کرد. در سال 1843 م. برنامۀ خط آهن انگلیسی - هندی که از وادی (رود) فرات می گذشت به وجود آمد و نقشۀ آن هم تهیه شد. در سال 1849م. «جان رایت» نقشۀ دیگری برای ایجاد راه آهن تهیه کرد که آن نیز از وادی فرات عبور می کرد.

نفوذ استعمار

حکومت انگلیس و عمّال آن در منطقه، برای گسترش نفوذ خود و توسعۀ دایرۀ نفوذشان تلاش می کردند و برای این کار جاده هایی می کشیدند تا بدین وسیله نفوذ خود را بیشتر

ص: 282

کنند. به همین جهت کمپانی هند شرقی پیشنهادی ارائه داد و خواهان یاری دولت انگلیس برای کشیدن راهی بین سوریه و خلیج فارس شد.

در سال 1857م. ایجاد راه های زمینی طبق نقشه هایی که مهندسین انگلیسی کشیده بودند شروع شد و این برنامه ها و طرح ها را به عنوان طرح های ترکیه مطرح کردند. در تابستان 1861 م. راه زمینی که استانبول و بغداد را به هم متصّل می کرد، آمادۀ بهره برداری شد و پس از آن خط خانقین - بغداد و خط فرات مطرح شد و خطوط تلگراف های عراق هم به خط تلگراف ترکیه و ایران در خانقین و خلیج فارس و هند در شهر فاو متصل شد.

پس از آن جادۀ میان کربلا و نجف، کوت و عماره، بدره و مندلی از طریق دجله برقرار شد و راه های عراق از طریق کارون به راه های زمینی ایران در اهواز متصل شد.

در اواخر قرن نوزدهم میلادی در عراق کارگاه ها، کارخانه ها، بیمارستان ها، خانۀ سالمندان و مدارس به وجود آمد، مجلات و روزنامه ها منتشر شد و راه آهن کاظمین کشیده شد و زندگی جدید در بغداد و عراق شروع شد. پس از آن شهرداری ها و مراکز نظام وظیفه و دیگر ادارات شکل گرفت.

در قرن نوزدهم میلادی قبایل و عشایر در عراق گسترده شد و هر قبیله ای روستایی، محله ای، ناحیه ای و یا کوچکتر از آن را برای زندگی خود برگزید و به دیگران حق تصرّف در آن را نداد، به گونه ای که این قرن، قرن حکومت قبایل و عشایر بود.

در سال 1850 م. نسبت تحصیل کردگان و فرهیختگان در شهرها پنجاه درصد و در سال 1900م. بین پنج تا ده درصد بود. در شهرهای بزرگ یهودیان و مسیحیان مدارس ویژۀ خود را داشتند و اتحادیه و انجمن الیانسی اسرائیلی هم مدارس خاص خود را.

در هر مسجدی، مدرسه ای بود که یکی از روحانیون آن را اداره می کرد و این مدارس نسبت به مدرسه های معمول از نظر تعداد، چگونگی و نوع، بسیار متفاوت بود و نسبت

ص: 283

محصلان و آموزش دیدهها در عراق نسبت به غیر مسلمانان بالا بود در سال 1898 م. برای پسران دبیرستان و برای دختران مدرسۀ ابتدایی تأسیس شد.

اداره های استعماری

در این قرن ادارۀ ثبت احوال، ادارۀ طابو (ثبت اسناد) و اداره اوقاف به وجود آمد. در سال 1868م. اداره پست بریتانی - هندی، در بغداد و بصره تشکیل و صندوق پست ها در بسیاری از شهرها نصب شد و کارمندان پست برای رساندن نامه ها و بسته های پستی به مقصدشان در شهرها این سو و آن سو می رفتند.

ایجاد خط آهن در عراق در سال 1903م. برای مردم موضوع بسیار حساسی بود. در سال 1912م. اولین کشتی حامل ابزار ایجاد خط آهن به عراق رسید و در سال 1914م. خط آهن بغداد - سامرا آمادۀ بهره وری شد.

همچنین ادارۀ گمرک زمینی و دریایی به وجود آمد و به طور خلاصه عراق حدود چهار قرن تحت نفوذ ترکیه بود، سپس به طور رسمی و تحت عنوان استقلال، زیر نفوذ بریتانیا یا نفوذ مزدوران بریتانیا در آمد که تا به امروز ادامه دارد.

ص: 284

35. سیاست عفو و گذشت

یکی از سیاست های رسول خدا صلی الله علیه و آله عفو و گذشت از خطاکاران بود. و همین سیاست باعث شد که پس از فتح مکه عفو عمومی داد و اعلان کرد: «اذهبوا فانتم الطلقاء(1)؛ برويد، همه تان آزاد هستید». این سیاست بیشترین تأثیر را بر مردم مکه گذاشت و باعث شد که فوج فوج به اسلام روی بیاورند و مسلمان شوند.

همچنین در جریان جنگ بدر که به پیروزی مسلمانان انجامید و عده زیادی از کفار به اسارت درآمدند رسول الله فدیۀ آزادی آن ها را این قرار داد که هر کدام به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن بیاموزند و بروند. این سیره اکنون پیش روی ماست و ما اگر خواهان پیشرفت هستیم باید آن را مو به مو بشناسیم و اجرا کنیم، و گرنه هرگز نخواهیم توانست همۀ مسلمانان را حول یک محور گردهم بیاوریم و علی رغم اختلافاتی که باهم دارند، به سوی هدف واحد هدایت کرده و به پیش ببریم. تجربه نشان داده است هر سیاستمداری که بر اساس عفو و گذشت با زیر دستانش رفتار کرده است، کامیاب تر بوده و در نهایت به سود او تمام شده است.

مثلاً در جنگی که بین دو پادشاه کابل و خراسان در گرفت، وقتی برخی از مأموران و فرماندهان پادشاه خراسان دیدند کفۀ جنگ به نفع پادشاه کابل سنگین تر شده و به زودی

ص: 285


1- بحار الانوار، ج 21، ص 106.

پادشاه خراسان شکست خواهد خورد، با ارسال نامه هایی برای پادشاه کابل نقاط ضعف مناطق ضربه پذیر خراسان را به وی نشان دادند و راه های نفوذ را به او معرفی کردند، آنان گویی از این راه می خواستند آیندۀ خویش را تأمین کرده و موقعیت خود را در دستگاه پادشاه کابل تثبیت نمایند. امّا دست بر قضا ورق برگشت و جنگ به سود پادشاه خراسان تمام شد و پادشاه خراسان که از فعالیت های خائنانه مأموران خود آگاهی داشت و نامه های آنان به دستش افتاده بود، بعد از پیروزی بر پادشاه کابل کلیۀ خائنان را جمع کرد و خطاب به آن ها گفت: من از تمام مسایل شما آگاهم و این هم نامه های شماست که به پادشاه کابل نوشته و او را تشویق به آمدن به خراسان و انهدام سرزمین هایمان کرده اید، امّا من دوست ندارم آن ها را مطالعه کرده و نسبت به شماها بدبین و دل چرکین بشوم، سپس دستور داد تمام نامه ها را در حضور خود آنان آتش زدند و آنگاه گفت من همۀ شما را در همان پست هایی که بودید ابقا می کنم و می دانم این کارهایی هم که کرده اید از روی بد نیّتی و خبث ذات شما نبوده است. بلکه لازمۀ طبیعت بشری شماست که انسان هستید و انسان ها به گاه خوف و خطر در معرض چنین لغزش هایی قرار می گیرند بنابراین من به خود اجازه نمی دهم که شماها را مجازات کرده و کیفر بدهم. این حرکت پادشاه تأثیر عمیقی بر آنان گذاشت و محبت پادشاه را بیش از پیش در دل آنان کاشت و باعث شد از آن به بعد با اخلاص و تلاش بیشتری در خدمت او قرار بگیرند.

ص: 286

36. تواضع و فروتنی

تواضع و فروتنی به اندازه ای از اهمیت برخوردارند که می توان گفت هر گونه تلاش و پیشرفتی مرهون آن است. مقصود از تواضع این است که انسان همه را چون خود بپندارد و خود را در ردیف آنان بشمارد. در مقابل این صفت «من محوری» قرار دارد. انسان های من محور انسان هایی خودخواه و خود بزرگ بین هستند و به دیگران به چشم تحقیر نگاه می کنند. یکی از نشانه های افراد یا جوامع من محور عقب ماندگی علمی و فرهنگی و انحطاط اخلاقی است، همچنان که افراد و جوامع متواضع و فروتن، همواره رو به پیش می روند و در تمام زمینه ها به رشد و توسعه دست پیدا می کنند.

ایاز و در بسته

ایاز به خاطر فروتنی خود، به موقعیت بالایی رسید که آزاد مردانِ هم روزگارش بدان دست نیافتند، او با آن که برده ای سیاه بود و در جامعۀ طبقاتی خودش مورد توجّه قرار نمی گرفت، مشاور شاه شد و شاه در همۀ کارها با او مشورت می کرد. ایاز در خیرخواهی برای شاه اخلاص داشت. وزیران و فرماندهان بر او نسبت به موقعیت و منزلتش حسد می ورزیدند و چون علیه او چیزی نداشتند، به فکر جاسوسی دقیق از زندگی او افتادند تا چیزی پیدا کنند تا او را از چشم سلطان بیندازند. روزی متوجه شدند که او غرفه ای اختصاصی دارد و

ص: 287

پنداشتند که آن غرفه انباشته از گوهرهای گرانقیمت است. نزد پادشاه سخن چینی کردند و گفتند که ایاز بر اموال دولتی چیره شده و آن ها را در غرفه ای از قصر مخفی کرده است. او هر روز وقتی وارد قصر می شود، پیش از آن که نزد پادشاه بیاید، به آن غرفه می رود و به تنهایی وارد آن می شود و سپس خارج شده و در آن را قفل می کند. به کسی اجازه نمی دهد که همراهش وارد آن اتاق گردد و غروب هنگام ترک قصر نیز چنین می کند و برای بار دوّم وارد آن اتاق می شود. آنان این موضوع را بارها تکرار کردند تا آن که در دل پادشاه علیه او آتش خشم برافروختند و شاه پنداشت که جریان آنگونه است که می گویند. روزی ایاز نزد شاه بود و شاه به او گفت: ای ایاز، دوست دارم همراه تو وارد آن اطاق شوم و ببینم چه چیز در آن است. ایاز با خوشرویی پذیرفت و همراه شاه، و وزرا و فرماندهان و سخن چینانِ حسود به آنجا رفت، آن را گشود و همگی داخل شدند و جز یک پوست قوچ، عصای کج، یک جفت پاپوش از پوست شتر چیزی در آن نیافتند. شاه گفت: ایاز اینها چیست؟

ایاز گفت: اینها دارایی من پیش از رسیدن به خدمت شاه بود. خداوند بر من منّت نهاد و به خدمت شاه رسیدم و مشاور او شدم. چون همواره انسان را تکبر می گیرد و دچار غرور می گردد، این وسایل را که قبلاً داشتم، با خود آوردم و در این اطاق گذاشتم و هر روز آن ها را می بینم تا گذشتۀ خودم را در یاد داشته باشم، مبادا نزد خودم بر حق یا بر خلق احساس تکبّر و بزرگی کنم. شاه دید که روی دیوار اطاق این دو بیت نوشته شده است:

أتذكر إذ لحافك جلد شاة *** وفي رجليك نعلاً من بعير؟

فسبحان الّذي سوّاك شخصاً *** وعلّمك الجلوس على السرير

«آیا به یاد داری که لحاف تو پوست گوسفند بود؛ و پاپوشت از پوست شتر؛

پس سپاس خدایی را که تو را بزرگ کرد، و نشستن بر تخت را به تو آموخت».

این صحنه پادشاه را شگفت زده کرد و به ارتقای بیشتر منزلت ایاز نزد پادشاه انجامید.

ص: 288

ایاز و صندوق جواهرات

روزی شاه به همراه برخی از وزیرانش به سفر رفت و با آنان صندوق جواهراتی بود. به جای خطرناکی رسیدند و صندوق از پشت شتر افتاد و جواهرات روی زمین پخش شد. هر کس که همراه شاه بود، از اسب فرود آمد تا آن ها را جمع کند و شاه به راه خود ادامه داد تا واکنش همراهانش را به این رخداد ببیند. ناگهان دید که ایاز توجّهی به جواهرات ندارد و هرجا او می رود، در پی اوست. به او گفت: چرا با دوستان و یارانت به دنبال جمع آوری جواهرات نرفتی؟ ایاز گفت: ای پادشاه، تو از جواهرات گرانبهاتری. اگر جواهرات را گم کنیم در سایۀ تو می توانیم آن ها را دوباره به دست آریم، امّا اگر تو را از دست دهیم نه پادشاه را به دست می آوریم و نه جواهرات را، از این رو، من در کنارت هستم تا زیانی به تو نرسد.

پادشاه از سخن او خوشش آمد و او را بیش از پیش به خود نزدیک ساخت.

تقدیم سخن برگوهر

در داستان دیگری نقل می کنند که درباریان علیه ایاز نزد شاه سعایت و کارشکنی کردند و هر چه شاه تلاش کرد که آنان را نسبت به اخلاص، راستی، اطاعت و فهم او قانعشان کند، نپذیرفتند. پادشاه گفت: نزد شما او را آزمایش می کنم تا بدانید که اشتباه می کنید. روزی از روزها، پادشاه گوهر گرانبهایی را که به صدها هزار می ارزید به یکی از وزرای خود داد و آهنی هم به وی داد و گفت: آن را بشکن.

وزیر گفت: ای پادشاه، سزاوار نیست این گوهر شکسته شود، قیمت آن صدها هزار است و اگر بشکنم، قیمت آن پایین می آید و ارزش آن کاسته می شود.

پادشاه آن را به وزرای دوّم، سوم، چهارم، پنجم و غیره داد و همگی از شکستن آن سرباز زدند. ایاز از جمله کسانی بود که در آنجا نشسته بود. پادشاه به ایاز گفت: این گوهر

ص: 289

را بشکن. ایاز گوهر را بر زمین گذاشت و با میلۀ آهنی روی آن زد و شکست. همۀ وزیران بر او اعتراض کردند که چرا آن را شکسته و ارزش آن را پایین آورده. ایاز گفت: سخن شاه از این گوهر مهم تر است. آیا به خاطر این گوهر فرمان پادشاه را بر زمین می گذاشتم؟

پادشاه رو به وزیران کرد و گفت: آیا فهمیدید که چرا با او مشورت می کنم؟ او سخنان من، موضعگیری من و اندیشه های مرا ارج می نهد، حال آن که شما بدون توجّه به سخن من در پی دیدگاه های خودتان هستید.

هدف ما از نقل داستان درست شمردن کار ایاز نیست، بلکه مقصود آن است که فروتنی موجب بالا رفتن شأن انسان می گردد و گرنه اصولاً مثال ها از سویی نزدیک کنندۀ معنای موردِ نظر و از سویی دور کننده هستند و کار ایاز همچون سخن سعدی است که می گوید: «هر عیب که سلطان بپسندد هنر است». سعدی با همۀ معلومات گسترده و ژرف اندیشی خود در کارها نمی خواهد بگوید که حقیقت این است(1)، بلکه مقصود وی آن بود که گاه شرایط چنین چیزی را می طلبد و هر سخن را جایی است.

ص: 290


1- البته احتمال دیگر آن است که شعر سعدی جنبۀ عرفانی داشته باشد و مقصود از سلطان، خداوند باشد. [مترجم]

37. آشنایی با توطئه ها و نقشه های شرق و غرب

استعمارگران شرقی و غربی برای غارت منابع انسانی و طبیعی کشورهای اسلامی همیشه نیاز به زمینه سازی دارند و بدین منظور نهایت تلاش خود را به کار می برند؛ زیرا در فضای نامساعد و زمینۀ نامناسب نمی توانند به اهداف خود برسند و شاهد مقصود را در آغوش بگیرند. البته این زمینه ها جلوه ها و بروزهای گوناگون دارد و با توجه به تغییر اوضاع و موقعیت ها، نوع آن ها نیز دگرگون می شود. امّا در این میان جاسوسی برای آنان اهمیت ویژه ای دارد و نفوذ دادن افراد کارکشته و کهنه کار در عمق کشورهای اسلامی از شیوه های همیشگی آنان بوده و می باشد. در این باره نیز برای آن که صرفاً بر کلیات اکتفا نکرده و بر اساس انتزاعیات داوری نکنیم، چند نمونه از جاسوسی های آنان را به آگاهی می رسانیم:

1. در تهران سقاخانه ای بود مشهور به سقاخانۀ نوروزخان. روزی ناگهان شایعه شد که این سقاخانه معجزه میکند و معلولین و بیماران زمینگیر را شفا می دهد. هم زمان با این شایعه دو نابینا و زمین گیر نیز پیدا شدند که مردم محله آنان را می شناختند و معروف بود از کودکی معلول بوده اند و مدعی شدند سقاخانه آنان را شفا داده و بینایی و سلامتشان را به آنان بازگردانده است. بدنبال آن نیازمندان و بیماران زیادی به سقاخانه هجوم آورده و در اطراف و اکنافش دخیل بستند. زیرا آن ها از سال ها پیش می دانستند که آن دو کور و زمین گیر بوده اند و اکنون می بینند که سالم شده اند. با اجتماع مردم اطراف سقاخانه قهوه خانه هایی

ص: 291

نیز در حوالی آن برپا شد و کسانی هم نذر کردند به صورت رایگان از مراجعه کنندگان پذیرایی کرده و به آنان آب و غذا بدهند. در همین اثنا این خبر به گوش سفیران روس و انگلیس هم رسید و سفیر انگلستان که روزی به دیدار سفیر روس رفته بود به وی گفت و شیعیان مردمی خرافه پرستاند و حتی برای سقاخانه ای هم معجزه و کرامت می تراشند برای اثبات مدعای خود از سفیر روس خواست باهم به محل سقاخانۀ نوروزخان رفته و ماجرا را از نزدیک ببینند. با دیدن آن وضعیت، خنده شان گرفت و مردم را مورد ریشخند قرار دادند. حرکات این دو به شدت مردم را عصبانی کرد و به دنبال آن چند نفر از کسانی که به مردم چای خیرات می کردند با سطلی پر از آب جوش آن دو را تعقیب کردند. سفیر انگلستان فرار کرد و جان سالم به در برد، امّا سفیر روس به دست مردم افتاد و پس از آن که کتک مفصلی خورد سطل آب جوش را بر رویش خالی کردند و او را کشتند و جنازۀ او را تحويل مأموران اعزامی از سوی سفارت روس دادند. این حادثه فضای مناسبات سیاسی میان ایران و روسیه را به شدت تیره کرد و ضمن تعطیلی سفارت روس در تهران، ایران مجبور شد از بسیاری از حقوق خود نیز چشم پوشی کند. همچنین این حادثه باعث شد انگلیسی ها بیش از پیش بر شاه قاجار چیره شوند و با تحکّم بیشتری به او امر و نهی کنند. امّا پس از چندی مشخص شد که تمام این بساط ها زیر سر انگلستان بوده و طبق نقشه ای از پیش تعیین شده به اجرا در آمده است. آن دو کور و لنگ را هم خودشان معالجه کرده بودند و به آن ها دستور داده اند چنین نقشی را بازی کنند. انگلستان از این طریق می خواست روس را که رقیب خود می پنداشت از صحنۀ سیاست ایران حذف کند و کلیۀ امور دربار ایران را خود به دست بگیرد و از شاه قاجار بهره جویی بیشتری بنماید.

2. به نقل یکی از علمای سالخوردۀ کرمان، در آن شهر دو کنسولگری وجود داشت: کنسولگری آلمان و کنسولگری انگلستان. این دو رقیبِ هم بودند و یکدیگری را مزاحم

ص: 292

خویش می دانستند. این بود که کنسولگری انگلستان به وسیلۀ طرحی کنسولگری آلمان را به تعطیلی کشاند. بر اساس این طرح اعضای کنسولگری انگلستان به رؤسای کارگاه های فرش بافی دستور دادند به احترام محرم، دهۀ عاشورا تعطیل کنند و با خرج سفارت مراسم عزاداری و اطعام برپا کنند. آن ها نیز چنین کرده و کارگاه های خود را به محلّی برای عزاداری تبدیل کردند و ضمن انجام دادن مراسم روضه خوانی و عزاداری، ظهر و شب غذا می دادند و از عزاداران پذیرایی می کردند. این قضیه در طول دهۀ عاشورا ادامه یافت و تقریباً تمام مردم شهر در آن شرکت می کردند. امّا روز عاشورا ناگهان ورق برگشت و مراسم مذهبی مذکور به صحنۀ تظاهرات سیاسی علیه آلمان و انگلستان تبدیل شد. قضیه از این قرار بود که هر یک از شرکت کنندگان مراسم چاقو یا قداره ای به دست گرفته و با حرکت به سوی دو کنسولگری آلمان و انگلستان شعار می دادند ما مردم ایرانیم بیگانه نمی خواهیم، و مرگ بر بیگانه. بدین ترتیب تظاهر کنندگان وقتی به دو کنسولگری رسیدند، اعضای آن دو کنسولگری و خانواده هایشان را گرفته و سوار بر الاغ کردند و با هیجان و هیاهو به بوشهر فرستادند. سپس با خوشحالی تمام به خانه های خود برگشتند. ولی بیست و شش روز بعد سرکنسول انگلستان به محل کار خود بازگشت و بر حسب ظاهر مذاکراتش را با رؤسای کارگاه های مذکور برای حل مشکلات پیش آمده آغاز کرد. رؤسای این کارگاه ها نیز با طرح این مسأله که سرکنسول انگلستان بی تقصیر است و همۀ مشکلات زیر سر کنسولگری آلمان بود. او را پذیرفتند و راضی شدند که به ادامۀ کار خود بپردازد.

3. حدود پنجاه سال پیش انگلیس نقشه ای شبیه نقشۀ سقاخانه نوروزخان را در عراق هم اجرا کرد. بر اساس این طرح ناگاه در عراق شایع شد که برخی مردگان معجزه می کنند و کارهای خارق العاده ای از آن ها سر می زند و در مدتی که این شایعه مردم را به آن مشغول کرده بود، آن ها مسایل مورد نظر خود را طرح و به سرانجام می رساندند.

ص: 293

4. از مسایل اختلافی میان فقها آن است که شهادت به ولایت امیر مؤمنان علی علیه السلام جزو اذان است یا خیر؟ این مسأله از دیر باز مطرح بوده و عموم فقها آن را جزو اذان نمی دانند. عدۀ کمی نیز معتقدند چون این جمله به شکل یک شعار در آمده و از علائم تشیع می باشد ذکر آن در اذان بلامانع است. انگلیسی ها وقتی که می خواستند قرار دادی را با نخست وزیر عراق به امضا برسانند، این مسأله ساده را به چنان قضیۀ بغرنج و پیچیده ای تبدیل کردند که فکر و ذکر تمام عراقی ها را به خود مشغول کرده بود. امّا همین که آن قرار داد به امضا رسید و طی آن بیش از پیش عراق را تحت سلطه و استعمار خویش قرار دادند، ناگهان مسأله فروکش کرد و تمام بحث ها خاموش شد.

5. در نواحی مرزی میان پاکستان شرقی و چین درویشی بود که به مردم دوا و دعا می داد و مشکلات آن ها را حل می کرد. او به همین منظور دائماً در بین عشایر این منطقه رفت و آمد می کرد و در پوشش کارهای خود اخبار و اطلاعات لازم را جمع آوری و از راه بی سیم جاسازی شده در عصای خود، آن ها را به مسئولان دولت متبوعش می داد.

6. در نجف اشرف، در مقبرۀ وادی السلام مرد فقیری بود که وانمود می کرد یکی از پاهایش شکسته و قادر به راه رفتن و کار کردن نمی باشد. لذا او آن پایش را باندپیچی کرده و در حوالی بین مقبره و صحن گدایی می کرد. روزی ناگهان مردم به او مشکوک شدند و بازرسی بدنی اش کردند و معلوم شد که هر دو پایش سالم است و او زیر باندپیچی ها، بی سیمی را جاسازی نموده و از طریق آن به جاسوسی برای بیگانگان مشغول بوده است.

7. در صحن امام حسین علیه السلام من خود فقیری را می دیدم که گدایی می کرد. در نزاعی که میان دو گروه اتفاق افتاد، از قضا این فقیر نیز زخمی شد. وقتی او را به بیمارستان برده و برای پی بردن به هویتش کیفش را بازرسی کردند، دیدند گذرنامۀ انگلیسی دارد و یکی از افسران انگلستان می باشد. وقتی رئیس بیمارستان از قضیه مطلع شد و به نزد او آمد. آن

ص: 294

گدای ظاهر فریب به وی گفت اکنون که رازم بر ملا شده است، شما حق درمان مرا ندارید، فقط به سفارت ما در بغداد اطلاع بدهید که بیایند و مرا ببرند. آن ها نیز چنین کردند و پس از مدت کوتاهی هلیکوپتری آمد و او را با خود به بغداد برد و دیگر هیچ خبری از او نشد.

8. رمالی بود که همواره در مسجد سهله که نزدیک نجف اشرف است حاضر می شد و دستاری سفید بر سر داشت شبیه دستار مردم عادی، نه مانند عمامۀ روحانیون، پس از کودتای عبدالکریم قاسم در سال 1985م. معلوم شد که او یکی از جاسوس های وابسته به قدرت های غربی بوده است. او کشور عراق را ترک کرد و پس از آن اثری از او دیده نشد.

9. در زمان امان الله خان در افغانستان درویشی بود که می گفتند اهل کشف و کرامت است و به ابر دستور می دهد که کجا ببارد و کجا نبارد. وی که توانسته بود با ظاهر سازی و زهدفروشی مریدهای زیادی دور خود جمع کند روزی پس از نماز جماعت به مریدانش گفت: دیشب رسول خدا صلى الله عليه و آله را خواب دیدم که گفت: مادام که این حکومت برقرار باشد، شما نیز همین وضعیت ذلت بار را خواهید داشت. بنابراین اگر می خواهید از این پریشانی نجات یابید، باید این حکومت را سرنگون کنید. مردم گفتند: آخر چگونه این کار ممکن است؟ ما نه پول داریم و نه سلاح، و در مقابل ما حکومتی تا بن دندان مسلح قرار دارد.

بعد از گذشت یک هفته بار دیگر این درویش رو به مردم کرد و به آنان گفت: دیشب نیز رسول خدا صلی الله علیه و آله به خوابم آمد و من مشکل شما را به او گفتم و گفتم: مردمی که نه پول دارند و نه سلاح چگونه می توانند خود را از شرّ حکومتی که همۀ امکانات را دارد رها کنند؟ رسول خدا فرمود به مردم بگو: بروند فلان نقطۀ بیابان را حفر کنند، در آنجا سلاح های زیادی انبار شده است، آن سلاح ها را بگیرند و با حکومت بجنگند.

مردم نیز طبق گفتۀ درویش به محل مورد نظر رفتند و پس از کمی حفاری، با تعدادی از سلاح های نو و تمیز مواجه شدند سلاح ها را برداشتند و به مبارزه با حکومت امان الله

ص: 295

خان پرداختند و او را ساقط کردند. بعدها معلوم شد که آن فقیر از افسران اطلاعاتی انگلستان بوده و این نقشه ها تماماً از آن کشور نشأت می گرفت. انگلستان که دیده بود تاریخ مصرف امان الله خان تمام شده، او را از این طریق از قدرت خلع و مزدور دیگری را به جای وی گمارد.

10. شبیه داستان قبل - امّا به عکس آن را - شیخ محمد بن عبدالوهاب به هنگام تخریب قبور ائمه اطهار علیهم السلام و اصحاب، همسران و دیگر مسلمانان نامدار که در مدینۀ منوره و دیگر اماکن مدفون بودند در خواب دید. محمد بن عبدالوهاب - که پرورش یافتۀ دولت انگلیس برای اجرای اهدافشان بود و مستر همفر نیز در کتاب خاطراتش به آن اشاره کرده است - مأموریت یافته بود که برای ایجاد آشوب میان مسلمانان قبور بزرگان اسلام را ویران کند، از این رو دو بار قبور بزرگان ویران شد: قبل از سال 1180 ه ق. که مسلمانان پس از غلبه یافتن بر مدینۀ منوره آن ها را بازسازی کردند و به وضع سابق برگرداندند.

بار دوم، بیش از شصت سال پیش که وهابی ها در صدد تخریب مرقد پیامبر صلی الله علیه و آله در مدینه بر آمدند، مسلمانان سراسر هند و مصر و چند کشور آفریقایی به اعتراض برخاسته و با برپایی تظاهرات مخالفت خود را با تخریب قبر اعلان کردند. انگلیسی ها که دیدند اگر این اوضاع ادامه پیدا کند، بیم آن می رود که کنترل از دستشان خارج شود، به عامل خود محمد بن عبدالوهاب دستور دادند مسألۀ تخریب قبور را متوقف کند و جلو ادامه آن را بگیرد. به دنبال آن او به میان طرفدارانش رفت و اعلان کرد: دیشب رسول خدا صلى الله عليه و آله به خوابم آمد و به من گفت: قبر مرا تخریب نکنید. پرسیدم چرا یا رسول الله؟ فرمود چون مصلحت نیست و ممکن است به ضرر مسلمانان تمام شود.

سپس عبدالوهاب به طرفدارانش گفت حال که چنین است، ما نیز فعلاً از تخریب قبر پیامبر صرف نظر می کنیم تا زمان مناسب آن فرا برسد.

ص: 296

11. در کربلا درویشی هندی بود که به صحن امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام می آمد و هر از گاهی با صدای بلند فریاد می کشید: یا علی. وقتی جنگ جهانی دوم پیش آمد دیگر کسی او را ندید. ناقل این قصه می گفت در یکی از روزها که با جمعی از دوستان از روی پل بغداد عبور می کردیم، با گروهی از افسران انگلیسی مواجه شدیم که آن ها نیز در حال گذر از پل بودند. من به زبان فارسی به دوستانم گفتم: امان از دست این انگلیسی ها؛ و

شروع کردم به بدگویی از آنها. ناگهان افسر ارشد آنان با زبان فارسی شکسته بسته ای به من گفت: تو هنوز بدگویی از انگلیسی ها را ترک نکرده ای؟ من با تعجب گفتم: تو از کجا می دانی که من از قبل به انگلیسی ها بدگویی می کردم. او خندید و گفت: من همان درویشی هستم که در صحن حسین و عباس گدایی می کردم و هر از گاهی شعار یا علی می دادم.

وقتی خوب به چهره اش نگاه کردم دیدم راست می گوید و این افسر همان درویش است که الان به این صورت در آمده است.

12. یکی از شاگردان مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی برایم نقل کرد که او به دست یکی از همین جاسوسان و از طریق سمّی که به وی خورانده شد، به شهادت رسید. او می گفت: به دنبال یک بیماری زکام که برای میرزا پیش آمد. عطاری که از جاسوسان انگلیس بود داروی مسمومی را به خوردش داد که بر اثر آن تب شدیدی کرد و پس از چند روز وفات یافت. اثر این سمّ چنان بود که وقتی می خواستند او را غسل بدهند خون زیادی از دهان و بینیاش جاری شد و سبب تعجب حاضران شد.

مرگ مرحوم میرزای بزرگ شیرازی صاحب فتوای تحریم تنباکو نیز به همین صورت اتفاق افتاد و او چندی پس از دادن آن فتوای معروف، به سبب سمّی که توسط عوامل انگلستان به وی خورانده شد به شهادت رسید.

13. یکی از بازرگانانی که در کار تجارت سیمان بود و بین نجف و بغداد رفت و آمد

ص: 297

می کرد می گفت: پس از به قدرت رسیدن عبدالکریم قاسم در عراق و امضای پیمان نامه ها در جهت تحکیم روابط بین روسیه و عراق، بعضی از شرکت های روسی از من خواستند نوع مخصوصی از سیمان را برایشان تهیه و ارسال کنم. من گفتم: سنگ این نوع سیمان در عراق پیدا نمی شود و ما از همین سنگ های موجود که از بهترین نوع هم هستند، سیمان مورد نظرتان را برایتان تهیه و ارسال می کنیم. امّا مهندس روسی آن شرکت که مسئول احداث یکی از کارخانه ها در عراق بود گفت: ولی من یقین دارم که چنین سنگی در عراق وجود دارد. من گفتم: چنین چیزی ممکن نیست و این نوع سنگ در عراق یافت نمی شود. او گفت: بیا تا نشانت بدهم. من و آن مهندس و چند تن دیگر سوار اتومبیل شدیم و به سمت مرز عراق و سعودی حرکت کردیم. در طول راه آن مهندس نقشه ای در دست گرفته بود و مرتب از ما می پرسید: اینجا کجاست و آنجا کجاست. بالاخره به محلی به نام عرعر، که منطقه ای بین سعودی و عراق است، رسیدیم و او گفت: همین جا پیاده شوید. ما پیاده شدیم و او به جستجو در آن زمین ها پرداخت. سرانجام نقطه ای را نشان داد و گفت اینجا همان محلی است که معدن این نوع سنگ هاست. پس از تحقیق دیدیم راست می گوید و از کار او غرق حیرت شدیم. ما که متخصص این کاریم از چنین چیزی اطلاع نداشتیم، امّا او که فردی بیگانه است از آن آگاه بود از او پرسیدیم: از چه راهی به محل این سنگ آشنا شده ای؟ گفت: این اطلاعات را مسئولان شوروی به او داده اند، آن ها از طریق عکس های ماهواره ای به محل وجود این سنگ ها پی برده و با تلگراف به من خبر دادند. ما نیز به استخراج این سنگ ها پرداختیم و سیمان مورد نظر آنان را تهیه کردیم و تحویلشان دادیم.

14. یکی از افسران ایرانی نقل می کرد بعد از جنگ جهانی دوم که انگلستان و روس و آمریکا ایران را بین خود تقسیم کرده بودند، من در منطقۀ کردستان، که جزو قلمرو انگلیسی ها بود، برای انجام دادن مأموریتی عازم کوه های منطقه شده بودم. آب ما تمام شد

ص: 298

و ما بدون آب ماندیم. فرماندۀ انگلیسی ما پرسید: در این حوالی آب پیدا نمی شود؟ گفتیم: نه. گفت: نمی شود که چاهی، چشمه ای و یا نهری در این حوالی نباشد. من که از اهالی کردستان و راهنمای گروه بودم، گفتم: خیر قربان، من تمام این منطقه را می شناسم و چنین چیزی مطلقاً وجود ندارد. امّا فرمانده سخنم را نپذیرفت و نقشه ای را از کیفش بیرون آورد و مشغول مطالعۀ آن شد. پس از چندی سرش را بلند کرد و گفت: طبق این نقشه در فلان مکان با فلان اسم چشمۀ آبی وجود دارد. دستور داد برای تهیۀ آب به آنجا برویم. ما نیز بنا به دستور به سمت آن نقطه حرکت کردیم. در حالی که من یقین داشتم که او اشتباه می کند و آبی در این مناطق وجود ندارد. سرانجام پس از مدتی راهپیمایی به آن نقطه رسیدیم و با کمال تعجب دیدم که چشمۀ آب سرد و گوارایی در آنجا بود.

من خود در کویت کتابی به نام دلیل الخلیج دیدم که حاوی تمام ویژگی ها و خصوصیات کویت و سایر کشورهای حاشیۀ خلیج فارس بود. و چون از صاحب کتابخانه آدرس محل فروش آن را خواستم، گفت این کتاب در بازار پیدا نمی شود و امیر قطر آن را به من هدیه داده است و اصل آن را در انگلستان به چاپ رسانده اند و امیر قطر اجازه گرفته است آن را به عربی برگرداند و در تیراژ معدودی به چاپ برساند و به دوستانش هدیه بدهد.

15. قبل از جنگ جهانی اول در عراق زنی به نام «میس بیل» بود که برای انگلیس جاسوسی می کرد. این زن کتابی نوشته است با عنوان «خاطرات میس بیل» که به چاپ رسیده است. یکی از سخنرانان بزرگ حلّه برایم نقل می کرد که روزی در بیابانی آن زن را دیده است که در هیئت عرب های بدوی بود و از او آدرس فلان نهر را پرسید. وی می گفت من هنگام آدرس دادن به طرف مخالف محلی که نهر قرار داشت اشاره کردم. امّا آن زن گفت: نه، محل آن نهر در فلان جاست. و آدرس دقیق آن را گفت. کار این زن آن بود که به میان عشایر می رفت و با عنوان هایی مانند ختنه گر، آرایشگر، فروشندۀ لوازم

ص: 299

آرایشی و بندانداز صورت دختران سعی می کرد سر از مسایل آنان در آورده و اخبار و اطلاعات مربوطه را به لندن گزارش کند. این زن در جریان اشغال عراق توسط انگلستان سمت راهنمای نیروهای انگلیس را به عهده داشت.

16. یکی از رانندگان کهنه کار و سالخورده نقل می کرد که بیش از هشتاد سال پیش یکی از شیوخ مرا خواست و گفت: پیر زنی از عشیرۀ ما می خواهد به بغداد برود و چون تو فرد امینی هستی او را به بغداد ببر، امّا مطلقاً نباید با او سخن بگویی و در صورت تخلف تو را خواهم کشت. حال بگو کرایه ات چقدر می شود؟ گفتم: سیزده روپیه. گفت: اشکالی ندارد، امّا شرط را فراموش نکن. من قبول کردم. سپس گفت: چون راه طولانی است، اگر زن نیاز

به چیزی پیدا کرد یا خواست قضای حاجت کند و امثال آن، با اشاره به تو می فهماند و تو بدون آن که با او سخن بگویی، اتومبیل را متوقف می کنی تا نیازش را برطرف سازد. بالاخره پس از این سخنان، زن آمد و سوار ماشین شد و به طرف بغداد رفتیم. طبق قرار در طول راه هرگاه زن نیازی پیدا می کرد به شیشه می زد، و من ماشین را متوقف می کردم و او به کارش می رسید و بر می گشت. به همین صورت به حرکت ادامه دادیم و بیست و چهار ساعت بعد به بغداد رسیدیم. او با اشاره مرا راهنمایی می کرد که از کدام خیابان و کوچه بروم. سرانجام جلو در خانه ای که پلیسی جلو آن نگهبانی می داد توقف کردیم و او پیاده شد و به داخل رفت. نیم ساعت بعد فردی آمد و گفت: زن مسافر می گوید به نزد او بروی.

من داخل خانه شدم و منزلی دیدم بس بزرگ و مجلّل و شبیه به خانه های حکومتی. دیدم عدۀ زیادی از نیروهای پلیس داخل آن هستند و مردم از در دیگر در آن آمد و رفت می کنند. به دستور مرد راهنما به اطاق بزرگی در طبقۀ دوّم رفتم. در آن مرد سالخورده ای پشت میز بزرگی نشسته بود و کمی آن طرفتر دختر جوانی با لباس نظامی ایستاده بود. من با دیدن آن دو نفر با خود می گفتم: خدایا این دیگر کیست؟ آن کیست؟ زن جوان گفت:

ص: 300

مرا نمی شناسی؟ گفتم: خیر. و چون لباسش طوری بود که نیم بدنش پیدا بود شرم کردم که به او نگاه کنم. او ادامه داد من همان پیرزن مسافر تو هستم که از فلان جا مرا به بغداد آوردی. از او پرسیدم: شما چه کسی هستید؟ گفت: من میس بیل هستم. آنگاه چهارده روپیه به من داد و گفت: سیزده روپیه بابت کرایه ات، و یک روپیه هم برای امانتداری ات.

17. یکی از جاسوسان انگلیس به مدت بیست سال خود را به شکل یکی از عشایر چهار محال بختیاری در آورده بود و در میان آنان زندگی می کرد. او به قدری نقش خود را ماهرانه ایفا می کرد که توانست از آنان دختری را به زنی بگیرد و احترام همه را نسبت به خود جلب کند. امّا همین که مأموریتش پایان یافت، زنش را به الاغی فروخت و سوار بر آن شد و به بوشهر رفت و از آنجا با کشتی راهی لندن گشت.

18. سفیر آلمان در تهران در فصلی از خاطرات خود که مربوط به پنجاه سال پیش است، با عنوان ملا و بازار می نویسد: هر طور شده باید ملا و بازار را از بین ببریم. چون هر وقت می خواهیم اصلاحاتی را انجام دهیم ملاها فوراً با آن مخالفت می کنند و می گویند با اسلام مخالف است یا نقشۀ استعمار است. بازاری ها نیز به پیروی از آن ها دکان هایشان را بسته، دست به تظاهرات و اعتصاب می زنند و فعالیت های تجاری را به تعطیلی می کشانند. بنابراین تا این دو نهاد وجود دارند ما نمی توانیم به اهداف خویش برسیم و نتایج دلخواه را از فعالیت هایمان بگیریم. پس باید با تمرکززدایی از بازار دکان هایی را در سراسر شهر تهران گسترش دهیم تا مردم مجبور نباشند برای خریدوفروش به یک محل معینی مراجعه کنند. همینطور باید سعی کنیم با ایجاد فاصله میان مردم و علما از نفوذ علما بکاهیم تا نتوانند مردم را بسیج کرده و علیه حکومت بشورانند. برای این کار باید مدارسی را در سراسر شهر دایر کنیم و فعالیت های آموزشی را از علما و روحانیان خارج سازیم. در غیر این صورت هرگز نخواهیم توانست به اهدافمان برسیم.

ص: 301

میس بیل که برای جاسوسی مدتی را در عراق گذرانده است در کتاب خاطرات خود که به قلم جعفر خیاط به عربی ترجمه و در لبنان چاپ شده است می گوید: انگلیسی ها در جریان انقلاب 1920 به خوبی به این نکته پی بردند که عامل اصلی شکست شان نفوذ علما و قدرت آنان در بسیج مردم بود. در نتیجه به فکر افتادند که برای حل این مشکل باید چاره ای بیندیشند و پس از آن بود که تأسیس مدارسی در عرض مکتبخانه ها را عاملی برای ایجاد فاصله میان مردم و روحانیون تشخیص دادند و با تربیت نسلی جدید توسط خود ارتباط میان مردم و علما را قطع کردند. این نقشه هم اکنون به نابود کردن حوزه های علمیه و بیرون راندن مسلمانان از عتبات مقدسه انجامیده است که دیروز عبدالکریم قاسم و امروز صدام حسین مسئولیت اجرای آن را به عهده گرفته اند.

19. یکی از عراقی ها در اثنای سفر به ایران با مشکل قانونی بزرگی مواجه شد. او برای حل مشکل خود به هر جا که می توانست مراجعه کرد امّا نتیجه ای نگرفت. محض مثال ابتدا به نجف رفت و از علمای آنجا توصیه هایی خطاب به مسئولان ایرانی آورد. آنان در جواب گفتند که از دستشان هیچ کاری ساخته نیست و به اعتقاد آنان فقط شاه می تواند این مشکل را حل کند. سرانجام یکی از افراد مربوط به سفارت انگلستان در بغداد به او توصیه کرد نزد فلان رئیس شرکت نفت ایران در آبادان رود و از او حل مشکلش را بخواهد. من پیش خود گفتم مشکلی را که حتی نخست وزیر نتوانست آن را حل کند، از دست رئیس فلان شرکت نفت چه کاری ساخته است. امّا چون چارۀ دیگری نداشتم با خود گفتم که هرچه باداباد، و پیش او رفتم. رئیس شرکت نامۀ مختصری به جای خاصی نوشت و از آن ها خواست مشکلم را حل کنند. وقتی نامه را به آنجا بردم، همین که آن را دیدند فوراً مشکلم را حل کردند. من که از این جریان غرق شگفتی شده بودم، چون تحقیق کردم معلوم شد که رئیس مذکور از وابستگان به انگلستان است و در تمام مسایل سیاسی و اقتصادی و

ص: 302

اجتماعی دست و نفوذ دارد.

20. تقریباً چهل سال پیش دوستی داشتیم که به ایران رفت و چون به تهران رسید مشکلی برایش پیش آمد؛ ولی هر چه به این در و آن در زد و به هر جا رجوع کرد نتوانست آن را حل کند. سرانجام به او گفتند که باید به کرمانشاه رفته، پیش مسئول حزب الاغ ها برود. این دوست می گفت من از این پیشنهاد فوق العاده شگفت زده شدم. ولی چون چاره نداشتم به کرمانشاه رفتم و محتاطانه از اصل وجود چنین حزبی و محل آن جویا شدم. گفتند بلی چنین حزبی وجود دارد و محل آن هم فلان جاست. من نیز به آن محل رفتم و چون به مقر حزب رسیدم دیدم در و دیوار آن پر از عکس های انواع الاغ هاست. تابلویی هم بالای سر رئیس حزب نصب شده بود که بر روی آن نوشته بودند: «حزب خران بهترین احزاب است، هرکس قبول ندارد گاو است» من پس از آن که مشکلم را طرح کردم از او دربارۀ ماهیت حزب خران پرسیدم. او گفت: ببینید مردم نیاز دارند که درون خودشان را بیرون بریزند و شاد باشند. به همین دلیل ما این حزب را تشکیل دادیم و هر ساله در فصل بهار به بیابان می رویم و مثل خران به خوشگذرانی و عیش و کیف می پردازیم. چون ما معتقدیم که خدای سبحان انسان را برای لذّت بردن و کیف کردن خلق کرده است، نه آن که نیازی به نماز و روزۀ ما داشته باشد و بخواهد از عبادت و اطاعت ما سودی ببرد.

این دوستمان نقل می کرد در مدتی که من در آنجا بودم می دیدم مردان و زنانی که به محل آن حزب می آمدند همگی با پوششی تحریک کننده رفت و آمد می کردند. وقتی هم می رسیدند به جای سلام و احوالپرسی مانند خر عرعر می کردند.

به هر حال، پس از آن که رئیس حزب از مشکلم آگاه شد نامه ای به یکی از دارو فروشان تهران نوشت و طی آن متذکر شد حامل این نامه از دوستان ماست و همکاری لازم را برای حل مشکل او مبذول فرمایید. من که شأن خود را بالاتر از این حرف ها می دانستم، از روی

ص: 303

ناچاری نامه را برداشتم و پیش آن دارو فروش بردم. او نیز همین که نامه را دید گفت: مسأله ای نیست؛ و در پایین آن مطلبی نوشت و گفت: به سفارت انگلستان پیش فلان کس برو و این نامه را به او بده. من هم طبق گفتۀ او نامه را پیش آن فرد بردم و به او دادم. او با دیدن نامه فوق العاده تحویلم گرفت و مرا پیش سفیر برد و سفیر مشکلم را حل کرد.

باری، اینها نمونه هایی از کارهای مختلف استعمارگران غربی به ویژه استعمار انگلستان در کشورهای اسلامی است که از دیر باز ادامه داشته و هم اکنون نیز ادامه دارد و اصلاح طلبان برای پیشبرد مقاصد خود و نجات کشورهای اسلامی از چنگ استبداد داخلی و استعمار خارجی چاره ای جز این ندارند که دشمن را در هر قیافه و لباسی بشناسند و با برخوردهای معقول و منطقی توطئه های آنان را خنثی و بی اثر نمایند.

هرگونه چشم داشتن به شرق و غرب برای ادارۀ کشورهای اسلامی از چاله به چاه افتادن است و جز ثمری تلخ و اسارتبار حاصلی به بار نمی آورد. با نگاهی به کشورهای شرق و غرب می توان به عیان دید که آن ها حتی نتوانسته اند کوچکترین مشکلات خویش را حل کنند تا چه رسد به اینکه بتوانند به حل مشکلات سایر کشورها بپردازند. هم اینک این کشورها دچار انواع اضطرابها و بیماری های روحی و روانی اند و تبعیض طبقاتی و حاکمیت ثروت و سرمایه دمار از زندگی توده ها درآورده و آنان را به انواع رنج ها گرفتار ساخته است. البته این سرنوشت تمام کسانی است که سر از اطاعت آسمان در پیچند و تعالیم انبیا را به کناری نهند. به فرمودۀ قرآن: (وَيُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا)(1)؛ «و تا کسانی را که گفته اند: خدا فرزندی گرفته است، هشدار دهد». برای شناخت عمیقانه صدق گفتار خداوند باید گوشه هایی از تمدن دروغین غرب را واکاویم.

ص: 304


1- سوره کهف، آیه 4.

38. دنیا گریزی و پروا پیشگی

اصلاحگری نیازمند از خودگذشتگی و صرف وقت و هزینه بسیار است. از این رو شرط موفقیت اصلاح طلب آن است که دنیا گریز و پرواپیشه بوده و از هر گونه زندگی تجملاتی و تشریفاتی به شدت فاصله بگیرد. زیرا تهیۀ تشریفات و تجملات نیاز به وقت و هزینه دارد و کسی که مدعی اصلاح جامعه است وقت اضافه ای ندارد تا صرف چنین کارهایی کند. برای همین است که می بینیم تمام پیامبران و حتی پیامبری مانند سلیمان که صاحب همه گونه دولت و ثروت بود، در زندگانی شخصی خویش به حداقل ممکن اکتفا می کردند و هرگز بر بیشتر از ضروریات و مایحتاج اولیه تقاضایی نداشتند. آری، چه می گویم، آن ها حتی از ضروریات زندگیشان هم در مسیر اهداف اصلاحیشان چشم می پوشیدند. مگر نه این است که آیه: (وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خصَاصَةٌ)(1)؛ «و هرچند در خودشان احتیاجی [مبرم] باشد، آن ها را بر خودشان مقدم می دارند» در شأن ائمه نازل شد و مگر نه این است که در دعای ندبه به خدا خطاب کرده می گوئیم: «و بعد أن شرطت عليهم الزهد في درجات هذه الدنيا الدنية وزخرفها و زبرجها؛ و این بعد از آن بود که بر ائمه علیهم السلام شرط کردی نسبت به دنیا و مظاهر آن زهد پیشه کنند».

انسان اگر سعی کند در زندگی شخصی اش قانع و خود بسنده باشد، غذا و لباس را خود

ص: 305


1- سوره حشر، آیه 9.

آماده کند، مسکن و منزلش را خود طراحی و تعمیر کند، یقیناً بهتر می تواند به اهداف اصلاحی خویش برسد و حوزۀ وسیعتری را زیر پوشش اقدامات اصلاحی خود درآورد.

صرفه جویی برای اصلاح طلبان یک اصل مسلّم است و باید سعی کنند در تمام ابعاد زندگی خویش آن را اجرا کنند. به عنوان مثال اگر برای مسافرت دو نوع هواپیما باشد یکی گران قیمت و دیگر ارزان قیمت، باید با وسیلۀ ارزانتر مسافرت نمایند و همین طور در بقیۀ مسایل و قضایا. روشن است که سفر زاهدانه، هزینۀ کمتری دارد، لذا بر اندوختۀ انسان می افزاید، چنان که کسی اگر خانۀ خود را خودش بسازد، مالش را پس انداز کرده است. گروهی از طلبه های علوم دینی در کربلای مقدس خودشان خانه هایشان را می ساختند: گل درست می کردند و با آن خشت می زدند، آن گاه با خشت دیوارهای خانه را می چیدند و اطاق ها و دیگر بخش های خانه را می ساختند. آری خانه هایشان به زیبایی خانه های

معمار سازی نبود، امّا برای خودشان سرپناهی تهیه می کردند. چون طبق قانون اسلامی که رسول خدا صلى الله عليه و آله وضع کرده و فرموده: «عادي الارض لله ولرسوله ثمّ هي لكم منّي...(1)؛ زمین ها از آن خدا و رسول اوست و ای مسلمانان، آن ها از طرف من از آن شماست» زمین مجانی و یا با قیمت بسیار اندک عرضه می شد.

خودکفایی از راه زندگی زاهدانه

باید از تجمّل به طور مطلق دوری کرد و مثلاً ظرف ها را سفال و امثال آن که در کشور درست شود انتخاب کنند. نیز بعضی ابزار از نخل و درخت باشد - فراموش نمی کنم که در کربلا سی نوع ابزار از نخل به دست می آمد-. فرش ها نیز باید از پنبه و پشم باشد که با دست فراهم می آید. داروهای گیاهی و امثال آن که در خود کشور تولید می شود استفاده

ص: 306


1- مستدرک الوسائل، ج 17، ص 112.

شود، لباس ها از بافته های خود کشور تهیه شود. مواد سوختی از چوب، ذغال، فضولات حیوانات و امثال آن فراهم شود. خوردنی ها مانند گوشت و میوه ها از دستآوردهای کشور باشد نه محصولات وارداتی. زیرا روشن است که استعمار اقتصادی نوعی استعمار است که به موجب آن کشورهای استعمارگر مواد خام را با قیمتی ارزان از کشورهای تولیدکننده می خرند و پس از تبدیل آن به مواد مصرفی به قیمتی گزاف به خود ما می فروشند. در حالی که اگر اصلاح طلبان بکوشند صرفه جویی و مصرف مصنوعات داخلی و دستی را به شکل فرهنگ در آورند و مردم را به آن ها عادت دهند، استعمار خود به خود به زانو در می آید و کشورهای ما را ترک می کند. البته این مسأله بسیار مشکل است و برای اجرایی کردن آن احتیاج به انگیزه ای قوی و نیرومند دارد، امّا چاره ای جز آن نیست. کشورهایی مانند چین و ژاپن و حتی کشورهای غربی و اروپایی که به این پیشرفت و رشد اقتصادی رسیده اند، همگی از همین جا شروع کرده اند. پس ما نیز اگر خواهان رشد و توسعۀ واقعی هستیم باید از همین نقطه آغاز کنیم. خواستن توانستن است. باید این قدرت نهفته را به فعالیت در آورد و با بهره گیری از آن با عقب ماندگی و انحطاط کنونی مقابله کنیم. نقش اصلاح طلب در چنین موقعیت ها درست مانند نقش آن کشاورزی است که با کاشت و داشتِ دانه ها و درختان زمینه را برای ظهور نیروهای نهفته در آن ها فراهم می کند و گل و گیاه و میوه را به دست می آورد. مضافاً اینکه خود روحیۀ اصلاح طلبی یکی از عوامل مهم رشد استعدادها به حساب می آید و در سایۀ آن انسان هایی با قدرت رهبری فوق العاده و مدیریت هایی لایق به منصۀ ظهور می رسند. این است که خدا می فرماید: (كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْئَهُ)(1)؛ «چون کشته ای است که جوانه های آن سر برآورده است». و در آیه ای دیگر می فرماید: (أُولَئِكَ هُمُ الرَّشِدُونَ)(2)؛ «همان ها رشد یافتگانند» و حضرت علی علیه السلام حکمت بعثت پیامبران را

ص: 307


1- سوره فتح، آیه 29.
2- سوره حجرات، آیه 7.

به فعلیت در آوردن استعدادها و رشد جنبه های عقلانی انسان ها دانسته است و می فرماید: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ(1)؛ و گنجینه های دانش پنهانی را برون آرند».

پس وقتی اصلاحات به یک خواست عمومی و فراگیر و پردامنه تبدیل گردد و با زهد و صرفه جویی آمیخته شود چنان قدرت عظیمی تولید خواهد شد که می تواند کل عرصه های زندگی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و اجتماعی جوامع را دگرگون سازد و آن ها را به وضع مطلوب برساند. اینک برای عینی شدن این مسأله دو نمونۀ متضاد را بیان می کنیم، یکی هزینه و چگونگی ازدواج حضرت زهرا علیها السلام و دیگری ازدواج دختر حسن بن سهل.

مهریه و جهیزیۀ حضرت زهرا علیها السلام

به گزارش تاریخ مهریۀ حضرت زهرا برای ازدواج سی و اندی درهم بوده است. گرچه در برخی روایات این رقم تا چهارصد و پنجاه در هم نیز ذکر شده است، امّا باید دانست که این تفاوت ناظر به اختلاف قیمت درهم در دوره های بعد می باشد. جهیزیه ای که برای ایشان تهیه کردند عبارت بود از دو دست رختخواب کتانی مصری که یکی از آن ها از لیف خرما پر شده بود و دیگری از پشم گوسفند، یک سفرۀ چرمی، یک بالش چرمی پر شده از لیف خرما، یک عبای خیبری، یک مَشک، یک ابریق قیر اندود، یک دست کوزه و کاسه، یک رو انداز نازک پشمی، یک پیراهن هفت درهمی، یک سراند از چهار درهمی، یک حوله، یک تخت زری دوزی شده، چهار عدد متکای پر شده از علف، یک ظرف شیر و یک آبخوری. و چون این اثاثیه را به رسول خدا صلی الله علیه و آله نشان دادند او قدری آن ها را ورانداز کرد و سپس فرمود: «اللهم بارك لقوم جلّ انيتهم الخزف(2)؛ خدايا زندگی کسانی را که بیشتر اثاثیه شان از سفال است مبارک گردان».

ص: 308


1- نهج البلاغه، خطبۀ 1.
2- بحارالانوار، ج 43، ص 130.

روایت شده است که حضرت فاطمه علیها السلام دو پیراهن داشت، یکی نو و دیگری کهنه و وصله دار. پیراهن نو را پیامبر صلی الله علیه و آله برای او تهیه کرده بود تا در شب عروسی بپوشد. اتفاقاً در همان شب نیازمندی به در خانه فاطمه علیها السلام آمد و گفت برهنه ام، و از خاندان رسالت می خواهم اگر پیراهن کهنه ای دارند به من بدهند. حضرت فاطمه پیراهن کهنه را برداشت و به سوی در رفت، امّا ناگاه به یاد این آیه افتاد: (لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ)(1)؛ «هرگز به نکوکاری دست نمی یابید مگر آن که از آنچه دوست می دارید انفاق کنید» و برگشت و پیراهن نو را برداشت و به نیازمند بخشید. فردا صبح رسول خدا صلى الله عليه و آله دخترش را دید که باز همان پیراهن کهنه اش را به تن دارد، پرسید که چرا پیراهن نوی خود را نپوشیده است. فاطمه ماجرا را باز گفت و افزود: یا رسول الله، یادم می آید که برایم گفتی مادرم خدیجه نیز در شب عروسی اش با تو، لباس نوی خود را به نیازمندی بخشید و همان لباس سابقش را پوشید. این بود که خواستم از او هم پیروی کرده باشم.

ازدواج پوران و هزینه های هنگفت

داستان ازدواج مأمون با پوران دختر حسن بن سهل نیز معروف است. به گفتۀ مورخان در شب عروسی پوران شمعی عنبرین به وزن چهل من روشن کرده بودند که در میان توری از طلا قرار داشت مأمون به مدت هفده شبانه روز و حتی بیشتر در نزد حسن بن سهل ماند و در این مدت تمام مایحتاج او و ندیمانش را تأمین می کرد. همچنین حسن بن سهل مالکیت صدها قطعه زمین را به مقامات لشکری و کشوری حاضر در مراسم عروسی بخشید. به علاوه او نام تعدادی از مزارع و باغات را بر روی ورقه هایی که در داخل یک گوی عنبرین پیچیده شده بود بر سر عروس ریخت و هر که آن را بر می داشت، به نزد

ص: 309


1- سوره آل عمران، آیه 92.

حسن می رفت و آنچه در آن ورقه نوشته شده بود از او می گرفت. گویند هزینۀ این جشن بالغ بر پنجاه میلیون در هم شد. وقتی جشن پایان یافت و مأمون عزم بازگشت به محل خود کرد، به غسان بن عباد دستور داد ده میلیون خراج فارس به اضافۀ رودخانۀ عظیم فم الصلح را به حسن بن سهل بدهند. فم الصلح رودی بود که از سرچشمۀ دجله جدا می شد و سرزمین های وسیعی را آبیاری می کرد. خراج فارس را که پیش حسن بن سهل آوردند او همۀ آن را بین فرماندهان و اطرافیان خود تقسیم کرد. وقتی مأمون رفت، حسن پس از بدرقۀ او به دهانۀ رود فم الصلح بازگشت و شهرکی را در کنار آن بنا کرد و همان جا اقامت گزید و بعد از چندی که مأمون به بغداد آمد با تمام همراهان خود به آن شهرک رفت و مهمان حسن گردید. حسن نیز به احترام او ضیافت مفصلی ترتیب داد و با خوردنی ها و نوشیدنی های متنوع از آن ها پذیرایی کرد. دست بر قضا روزی متوکل عباسی نیز در همین محل مجلس پر هزینه و با شکوهی برپا کرده و با ولخرجی تمام از حاضران پذیرایی کرد و پس از پایان ضیافت از آنان پرسید: آیا میان شما کسی هست که در میهمانی معروف حسن بن سهل در همین مکان نیز شرکت کرده باشد. مردی سالخورده گفت: من از میهمانان آن روز حسن بن سهل بوده ام. متوکل از او پرسید: بگو ببینم مهمانی ما مفصل تر بود یا مهمانی حسن بن سهل؟ مرد گفت: راستش را بخواهی مهمانی حسن بن سهل. زیرا یادم می آید که وقتی مراسم میهمانی او پایان یافت. کوهی از گوشت و کباب و غذا اضافه آمد و مدت ها طول کشید تا آن را به محلی دورتر انتقال دادند و بوی تعفن آن تمام فضا را پر کرده بود.

مقصود از ذکر این دو نمونه آن بود که یادآور شویم اصلاح طلبی و تجمل گرایی در مقابل هم قرار دارند و هرگز قابل جمع نیستند. اصلاح طلبان برای آن که بتوانند به اهدافشان برسند چاره ای ندارند جز اینکه قناعت پیشه کنند و برای خود زندگی زاهدانه ای برگزینند. در غیر این صورت انسان ناگزیر است بسیاری از اوقات و هزینه های خود را - که باید در

ص: 310

مسیر اهداف اصلاحی اش به مصرف برساند-، صرف تأمین وسایل رفاه و راحتی خود و درمان بیماری های ناشی از خوشنوشی و شادخواری اش نماید. چون انسان هرچه از خوراکش بگذرد و به خود سختی و گرسنگی بدهد، به همان نسبت از سلامت جسمی بیشتری برخوردار می شود و کمتر دچار بیماری و عوارض جسمانی می شود. خداوند در حدیثی قدسی با اشاره به این حقیقت می فرماید: «اني وضعت العلم في الجوع والغربة و الناس يطلبونه في الشبع و الوطن فلا يجدوه؛ من علم را در گرسنگی و غربت قرار داده ام ولی مردم چون می خواهند با سیری و در وطن آن را به دست بیاورند موفق نمی شوند». از آن گذشته انسان ها ذاتاً از افراد زاهد و پرواپیشه خوششان می آید و آنان را دوست دارند. حتی می توان گفت انسان ها هر چه مرفه تر باشند، بیشتر از زهد و ساده زیستی خوششان می آید. نمونۀ عینی این مسأله جوامع سرمایه داری کنونی است که به صورت زاید الوصفی زهد و سادگی حضرت عیسی علیه السلام را می ستایند و شدیداً به او ابراز علاقه می کنند. در میان مسلمانان نیز مسأله این گونه است و افراد داراتر علاقه شان به زندگی سادۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بیت علیهم السلام بیشتر است؛ امّا باید متذکر شوم که ساده زیستی باید توأم با خوش قلبی و مهربانی باشد تا کارساز شود و اصلاح طلبان را به مقصود برساند و پیشرفت و توسعه را نصیب مسلمانان نماید. خدای متعال در آیه ای از قرآن پیامبرش را به این وصف ستوده و نرمخویی او را جلوه ای از رحمت خدا دانسته است: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)(1)؛ «پس به برکت رحمت الهی با آنان نرمخو و پر مهر شدی، و اگر تندخو و سنگدل بودی قطعاً از پیرامون تو پراکنده می شدند».

حضرت علی علیه السلام با اشاره به این حقیقت می فرماید: «تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا(2)؛ سبکبار شوید تا برسید [و عقب نمانید]».

ص: 311


1- سوره آل عمران، آیه 159.
2- نهج البلاغه، خطبه 21.

وقتی صحبت از ساده زیستی می شود، بعضی ها ممکن است آن را منحصر به سادگی در خوراک و پوشاک و مسکن و مرکب بدانند، در صورتی که ساده زیستی مفهوم عامی است که تمام ابعاد و زوایای زندگی فرد را در بر می گیرد و شامل سفر و حضر و مهمانی و عروسی و ختم و ولادت و خواب و بیداری آدمی می شود.

صفات پرهیزکاران

حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه خطبه ای به وصف مؤمنان اختصاص داده و علائم و نشانه های آن ها را در پاسخ به همّام بدین شرح بیان فرموده است:

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ لِأَنَّهُ لَا تَضُرُّهُ مَعْصِيَةٌ مَنْ عَصَاهُ وَلَا تَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أَطَاعَهُ فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ وَوَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَاب وَمَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصَادُ وَمَشْيُهُمُ التَّوَاضِعُ غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَوَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلَاءِ كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخَاءِ وَلَوْ لَا الْأَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَخَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ فَهُمْ وَالْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَهُمْ وَالنَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ وَأَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ وَأَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا وَأَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلًا يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَيَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ فَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إِلَيْهَا طَمَعاً وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً وَظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ أَعْيُنِهِمْ وَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ وَظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ

ص: 312

وَشَهِيقَهَا فِي أُصُولِ آذَانِهِمْ فَهُمْ حَانُونَ عَلَى أَوْسَاطِهِمْ مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَأَكُفِّهِمْ وَرُكَبِهِمْ وَأَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ يَطْلُبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِي فَكَاكِ رِقَابِهِمْ وَأَمَّا النَّهَارَ فَحْلَمَاءُ عُلَمَاءُ أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءُ قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ الْقِدَاحِ يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَى وَمَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَيَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَلَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ لَا يَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ وَلَا يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ وَمِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ إِذَا زُكِّيَ أَحَدٌ مِنْهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ فَيَقُولُ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي وَرَبِّي أَعْلَمُ بِي مِنِّي بِنَفْسِي اللَّهُمَّ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا يَقُولُونَ وَاجْعَلْنِي أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ وَاغْفِرْ لِي مَا لَا يَعْلَمُونَ. فَمِنْ عَلَامَةِ أَحَدِهِمْ أَنَّكَ تَرَى لَهُ قُوَّةٌ فِي دِينٍ وَحَزْماً فِي لِينٍ وَإِيمَاناً فِي يَقِينٍ وَحِرْصاً فِي عِلْمٍ وَعِلْماً فِي حِلْمٍ وَقَصْداً فِي غِنًى وَخُشُوعاً فِي عِبَادَةٍ وَ تَجَمُّلاً فِي فَاقَةٍ وَصَبْراً فِي شِدَّةٍ وَطَلَباً فِي حَلَالٍ وَنَشَاطَاً فِي هُدًى وَتَحَرُّجاً عَنْ طَمَعِ يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَهُوَ عَلَى وَجَلٍ يُمْسِي وَهَمُّهُ الشُّكْرُ وَيُصْبِحُ وَهَمُّهُ الذِّكْرُ يَبِيتُ حَذِراً وَ يُصْبِحُ فَرِحاً حَذِراً لِمَا حُذِّرَ مِنَ الْغَفْلَةِ وَفَرِحاً بِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ إِنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لَا يَزُولُ وَزَهَادَتُهُ فِيمَا لَا يَبْقَى يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ وَالْقَوْلَ بِالْعَمَلِ تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ قَلِيلًا زَلَلُهُ خَاشِعاً قَلْبُهُ قَانِعَةً نَفْسُهُ مَنْزُوراً أَكْلُهُ سَهْلاً أَمْرُهُ حَرِيزاً دِينُهُ مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ مَكْظُوماً غَيْظُهُ الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ وَالشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ إِنْ كَانَ فِي الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ وَإِنْ كَانَ فِي الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ وَيُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ بَعِيداً فُحْشُهُ لَيْناً قَوْلُهُ غَائِباً مُنْكَرُهُ حَاضِراً مَعْرُوفُهُ مُقْبِلاً خَيْرُهُ مُدْبِراً شَرُّهُ فِي الزَّلَازِلِ وَقُورٌ وَفِي الْمَكَارِهِ صَبُورٌ وَ فِي الرَّخَاءِ شَكُورٌ لَا يَحِيفُ عَلَى مَنْ يُبْغِضُ وَلَا يَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ لَا يُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ وَلَا يَنْسَى مَا ذُكِّرَ وَلَا يُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ وَلَا يُضَارُّ بِالْجَارِ وَلَا يَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ وَلَا يَدْخُلُ فِي الْبَاطِلِ وَلَا يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمَّهُ صَمْتُهُ وَإِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ وَإِنْ يُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ نَفْسُهُ مِنْهُ

ص: 313

فِي عَنَاءٍ وَالنَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ أَتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ وَأَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَنَزَاهَةٌ وَدُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَرَحْمَةٌ لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَعَظَمَةٍ وَلَا دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَخَدِيعَةٍ. قَالَ فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ(1)؛ امّا بعد، خدای سبحان و برتر از همگان، جهانیان را آفرید حالی که بی نیاز بود از طاعتشان، و از نافرمانی شان در امان. چه از نافرمانی آن که او را عصیان کند بدو زیانی نرسد، و طاعت آن کس که فرمانش را برد بدو سودی ندهد. سپس روزی آنان را میانشان قسمت کرد و بداد، و هر یک را در جایی که در خور اوست نهاد. پس پرهیزگاران خداوندان فضیلتند در این جهان؛ گفتارشان صواب است و میانه روی شان شعار. فروتنند در رفتار و گفتار، دیده هاشان را از آنچه خدا بر آنان حرام کرده پوشیده اند، و گوشهاشان را به دانشی که آنان را سودمند است بداشته - و آن را نیوشیده - در سختی چنان به سر می برند، که گویی به آسایش اندرند. اگر نه این است که زندگیشان را مدّتی است که باید گذراند، جانهاشان یک چشم به هم زدن در کالبد نمی ماند؛ از شوق رسیدن به پاداش - آن جهان - یا از بیم ماندن و گناه کردن - در این جهان - آفریدگار در اندیشۀ آنان بزرگ بود، پس هر چه جز اوست در دیده هاشان خرد نمود. بهشت برای آنان چنان است که گویی آن را دیده اند و در آسایش آن به سر می برند، و دوزخ چنان که آن را دیده اند و در عذابش اندرند. دلهاشان اندوهگین است و - مردم - از گزندشان ایمن، تن هاشان نزار، نیازهاشان اندک و پارسا به جان و تن. روزی چند را با شکیبایی به سر بردند که آسایشی دراز مدت را برای شان به دنبال آورد، تجارتی سودمند بود که پروردگارشان برای آنان فراهم کرد. دنیا آنان را خواست و آنان دنیا را نطلبیدند، اسیرشان کرد و به بهای جان، خود را از بند آن خریدند. امّا شب هنگام! راست برپایند، و قرآن را جزء جزء با تأمل و درنگ بر زبان دارند،

ص: 314


1- نهج البلاغه، خطبه 193.

و با خواندن آن اندوهبارند، و در آن خواندن داروی درد خود را به دست می آورند. و اگر به آیه ای گذشتند که تشویقی در آن است، به طمع بیارمند و جانشان چنان از شوق بر آید که گویی دیده هاشان بدان نگران است، و اگر آیه ای را خواندند که در آن بیم دادنی است، گوش دلهای خویش بدان نهند، آن سان که پنداری بانگ بر آمدن و فرو شدن آتش دوزخ را می شنوند. - با رکوع - پشت های خود را خمانیده اند و با سجود پیشانی ها، پنجه ها، زانوها و کناره های پا را بر زمین گسترانیده، از خدا می خواهند گردن هاشان را بگشاید، و از آتش رهاشان نماید. و امّا در روز، دانشمندانند خویشتندار، نیکوکارانند پرهیزکار؛ ترس آنان را چون تیر پیراسته تراشیده کرده است و نزار. چون کسی بدان ها نگرد، پندارد بیمارند، امّا آن ها را بیماری نیست، و گوید خردها شان آشفته است امّا آن پریشانی را سبب دیگری است موجب آشفتگی شان کاری است بزرگ. از کردار اندک خود خرسندی ندارند، و طاعتهای فراوان را بسیار نشمارند. پس آنان خود را متهم شمارند و از کرده های خویش بیم دارند. اگر یکی از آنان را بستایند، از آنچه دربارۀ او گویند بترسد، و گوید: «من خود را از دیگران بهتر می شناسم و خدای من مرا از خودم بهتر می شناسد. بار خدایا! مرا مگیر بدانچه بر زبان می آرند و بهتر از آنم کن که می پندارند و بر من ببخشای آن را که نمی دانند». و از نشانه های یکی از آنان این است که در کار دین نیرومندش بینی و پایدار، نرمخوی هشیار، و در ایمان استوار، و در طلب دانش حریص و با داشتن علم بردبار و در توانگری میانه رو و در عبادت فروتن، و به درویشی نکو حالی نمودن و در سختی شکیبایی کردن، و جست وجو کردن آنچه رواست، و شادمان بودن به رفتن راه راست و دوری گزیدن از طمع - که خوار کنندۀ انسانهاست - کارهای نیک می کند و در هراس است، روز را به شب می رساند و در بند سپاس است. ذکر گویان با مداد می کند، شب را به سر می برد ترسان، و روز می کند شادمان. ترسان از غفلتی که ورزیده و شادمان از بخشش و آمرزشی که بدو رسیده. اگر نفس او در

ص: 315

آنچه بر آن دشوار است فرمان وی نَبَرد، او نیز در آنچه نفس او دوست دارد، اطاعتش نکند. روشنی دیده اش در چیزی است که ماندگار است و ناخواهان چیزی است که ناپایدار است. بردباری را با دانش در می آمیزد و گفتار را با کردار. او را می بینی که آرزویش اندک است و لغزش هایش کم. دلش آرمیده است و جانش خرسند و ناخواهان؛ خوراکش اندک است و کارش آسان؛ دینش استوار و مصون از دستبرد شیطان؛ شهوتش مرده، خشمش فرو خورده، نیکی از او گسترده، و همگان از گزندش در امان. اگر در جمع بی خبران است به زبان خاموش و دل او به یاد خداست. پس او را در شمار ذکرگویان آرند، و اگر در جمع یادکنندگان باشد، از بیخبرانش به حساب نیارند. بر آن که بر او ستم کند ببخشاید، و بر آن که وی را محروم سازد عطا فرماید و با آن که از او بِبُرد پیوند نماید. از گفتن سخنِ زشت دور بُود. گفتار او نرم است و هموار، از او کار زشت نبینند، و کار نیکویش آشکار. نیکی او همه را رسیده، و بدی وی را کس ندیده. به هنگام دشواری ها بردبار و به هنگام ناخوشایندی ها پایدار و در خوشی ها سپاسگزار. بر آن که دشمن دارد ستم نکند و دربارۀ آن که دوست دارد گناه نورزد. پیش از آن که بر او گواهی دهند حق را بپذیرد. آنچه را بدو سپارند تباه نکند و نگهبانی آن را به عهده گیرد. آنچه را به یاد او آرند از یاد نبرد و مردمان را با لقب های زشت یاد نکند، و همسایگان را آزار ندهد، و به مصیبتهای دیگران شاد نشود و در کار بیهوده در نیاید و از راه حق برون نرود. اگر خاموش بود اندوهگینش ننماید و اگر بخندد آواز او بر نیاید و اگر بر وی ستم کنند شکیبایی پیش گیرد تا خدا انتقام او را گیرد. نفسِ او از او در زحمت است و مردم از وی در راحت. خود را برای آخرتش به رنج انداخته و مردم را از گزند خویش آسوده ساخته. از آن که دوری کند به سبب بی رغبتی به دنیاست و پرهیزگاری و بدان هرگاه که نزدیک شود از روی نرمی است و آمرزگاری. نه دوری گزیدنش از روی خویشتن بینی است و بزرگی فروختن و نه نزدیکی وی به مکر است و فریفتن.

ص: 316

راوی گوید: پس همّام بیهوش گشت و در آن بیهوشی جان داد. امیر مؤمنان علیه السلام گفت: به خدا از همین بر او می ترسیدم. سپس گفت: پندهای رسا با آنان که شنوای آن هستند چنین کند؟ مردی گفت: ای امیرمؤمنان چرا با تو چنین نکند؟ آن حضرت فرمود: وای بر تو هر اجلی را زمانی است که از آن پیش نیفتد، و سببی است که از آن در نگذرد. آرام باش و دیگر بار چنین سخن به زبان میاور که آن دمِ شیطان بُود که بر زبانت دمید.

حضرت علی علیه السلام در کلامی دیگر خطاب به نوف بکالی بر این حقیقت پای فشرد و ضمن مقایسۀ سیرۀ مؤمنان واقعی با روش عیسی علیه السلام آنان را ستود. نوف می گوید: «رَأَيْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام ذَاتَ لَيْلَةٍ وَقَدْ خَرَجَ مِنْ فِرَاشِهِ فَنَظَرَ فِي النُّجُومِ فَقَالَ لِي يَا نَوْفُ أَ رَاقِدٌ أَنْتَ أَمْ رَامِقٌ فَقُلْتُ بَلْ رَامِقٌ قَالَ علیه السلام يَا نَوْفُ طُوبَى لِلزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا الرَّاغِبِينَ فِي الْآخِرَةِ أُولَئِكَ قَوْمٌ اتَّخَذُوا الْأَرْضَ بِسَاطًاً وَتُرَابَهَا فِرَاشاً وَمَاءَهَا طِيباً وَالْقُرْآنَ شِعَاراً وَالدُّعَاءَ دِثَاراً ثُمَّ قَرَضُوا الدُّنْيَا قَرْضاً عَلَى مِنْهَاجِ الْمَسِيحِ علیه السلام(1)؛ شبی دیدم امیرمؤمنان از بستر خود بیرون آمده نگاهی به ستارگان انداخت و فرمود: نوف، خفته ای یا دیده ات باز است. گفتم: دیده ام باز است. فرمود: نوف، خوشا آنان که دل از این جهان گسستند و بدان جهان بستند. آنان مردمی اند که زمین را گستردنی خود گرفته اند و خاک آن را بستر و آب آن را گوارا. قرآن را به جانشان بسته دارند و دعا را ورد زبان، چون مسیح دنیا را از خود دور ساخته و نگاهی بدان نینداخته اند».

مسلمانانِ نخستین، اسلام را چنان پیش بردند که پیشرفت آن تا به امروز باقی است و این به سبب زندگیِ سختی بود که تحمل کردند و از زمانی که مسلمانان به رفاه و تن پروری روی آوردند به چنین عقب ماندگی گسترده ای رسیدند که اکنون همه را در آتش خود می سوزاند.

ص: 317


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، ش 104.

نمونه های تاریخی از زندگی مسلمانان

در زندگی مسلمانان صدها داستان از صحابه و تابعان وجود دارد که دلالت بر این موضوع می کند. از آن جمله: روزی سعید بن عامر در جمع گروهی از کسانی که از سوی رهبران قریش برای دیدن کشته شدن یکی از مسلمانان، یعنی خبیب بن عدی، دعوت شده بودند، به راه افتاد. سعید در کنار آنان ایستاده بود و شاهد اسیری بود که قریشیان او را بسته بودند و زن و مرد وی را به سوی میدانِ مرگ می بردند تا بدین وسیله در مورد این صحابی از پیامبر صلى الله عليه و آله انتقام بگیرند و خونخواهی کشته های بدرشان را بنمایند. داستان پس از جنگ بدر رخ داده بود. خبیب به آن ها گفت: بگذارید پیش از کشته شدن دو رکعت نماز بگزارم.

آنان وی را رها کردند تا نماز بخواند. سعید بن عامر، خبیب را دید که رو به قبله ایستاد، دو رکعت نماز گزارد و آنگاه رو به رهبران قریش کرد و گفت: به خدا سوگند، اگر فکر نمی کردید که برای فرار از مرگ نمازم را طولانی می کنم، نماز بیشتری می خواندم.

سعید بن عامر دید که مشرکان خبیب را زنده زنده مثله می کنند و قطعه قطعه تن او را می برند و به او می گفتند: آیا دوست داشتی محمد جای تو می بود و تو نجات می یافتی؟

خبیب در حالی که خون از پیکرش می ریخت، می گفت: سوگند به خدا دوست ندارم که من در امنیت باشم و در بین خانواده و فرزندانم زندگی کنم و خاری بر پای محمد برود.

قریشیان دست هایشان را در فضا می چرخاندند و با فریاد می گفتند: او را بکشید.

سعید دید که خبیب سرش را سوی آسمان بلند کرده، می گوید: خدایا، شمارشان را اندک کن، به بدترین شکل آنان را بکش و هیچ کس از آنان را زنده نگذار.

خبیب در زیر آن شکنجۀ کشنده جان داد. سعید در آن روز هنوز مسلمان نبود. وقتی چنین دید جانش به خروش آمد، برخاست و در بین مردم اعلان داشت که مسلمان شده و پذیرش رسالت محمد صلی الله علیه و آله را اعلان کرد و از گناهان، تبه کاری ها و بت های قریشیان برائت

ص: 318

جست. او تا زمان خلیفۀ دوم زنده ماند و خلیفه او را والی حمص کرد. وقتی خلیفه به شام رفت و در شهر حمص توقف کرد، در دیدار با مردم به آن ها گفت: امیرتان را چگونه یافتید؟ آنان از دست او شکایت کردند و چهار مورد از رفتار او را یاد کردند که هر کدام از دیگری بزرگتر بود. خلیفه گفت: گفتم موارد شکایتتان از امیرتان چیست؟ گفتند: او تا آفتاب بالا نیاید از خانه بیرون نمی آید. خلیفه پرسید: سعید، در این مورد چه می گویی؟ سعید اندکی سکوت کرد و آن گاه گفت: به خدا سوگند از گفتن آن خشنود نیستم، ولی چاره ای ندارم، من خدمتكار ندارم، هر روز صبح خمیر درست می کنم، آن را می پزم، وضو می گیرم و آنگاه بین مردم می آیم. خلیفه گفت: شکایت دوّم شما چیست؟ گفتند: او شب ها پاسخ مردم را نمی دهد و دعوت کسی را نمی پذیرد. پرسید: سعید، در این مورد چه می گوئی؟ گفت: به خدا سوگند از گفتن آن ناخشنودم، من روزم را برای مردم و شبم را برای خدای خودم قرار داده ام. خلیفه گفت: شکایت سوّم شما چیست؟ گفتند: او در هر ماه یک روز را بین مردم نمی آید. خلیفه پرسید: سعید! در این باره چه می گویی؟ گفت: جز این لباسی را که بر تن دارم، لباس دیگری ندارم. هر ماه یکبار آن را می شویم و منتظر می مانم تا خشک شود، آنگاه در آخر روز نزد مردم می روم. خلیفه گفت: شکایت چهارم شما از وی چیست؟ گفتند: گاهی مواقع غش می کند و از کسانی که در مجلسش هستند کناره گیری می کند. خلیفه پرسید: سعید! این جریان چیست؟ سعید گفت: من وقتی که مشرک بودم، شاهد مرگ خبیب بن عدی بودم و دیدم که قریش پیکر او را قطعه قطعه کردند و به او گفتند: آیا دوست داری محمد جای تو باشد و تو نجات پیدا کنی؟ و او گفت: به خدا سوگند دوست ندارم در بین خانواده ام در آسایش باشم و حال آن که تیغی به پای محمد برود. من هرگاه آن روز را به یاد می آورم و اینکه چرا از کمک به او دست کشیدم، می پندارم که خداوند مرا نخواهد بخشید و در این مواقع آن حالت غش به من دست می دهد.

ص: 319

مسلمانان که از مدرسۀ پیامبر صلی الله علیه و آله به فارغ التحصیل شده بودند، چنین بودند، زاهد و پارسا؛ و لذا توانستند بیرق اسلام را در غرب و شرق جهان برافرازند و تا کنون تداوم داشته باشد.

زندگی پرهیز کارانه

مسلمانان صدر اسلام بر خلاف آنچه امروزه در اکثر حاکمان و مسلمانان می بینیم، به شدت از محرمات دوری می گزیدند. مثلا وقتی عبدالرحمن (معروف به الداخل) برای نخستین بار قدم به اندلس گذاشت برای او شراب آوردند. او نخورد و گفت: «من نیازمند چیزی هستم که خردم را افزون کند و محتاج چیزی نیستم که از خردم بکاهد». و به همین خاطر قدر او را شناختند. آنگاه کنیزی زیباروی به او هدیه کردند. نگاهی به او افکند و گفت: «از نظر دل و دیده جایگاه والا دارد و اگر من به خاطر دلم در آنچه که می خواهم از او روی برتابم، به او ستم کرده ام و اگر به خاطر دلم با او سرگرم شوم به دلم ستم کرده ام». اکنون این برخورد را با آنچه که در اندلس برای مسلمانان پیش آمد بسنجید. آن ها رو به شراب خواری و فسادِ با کنیزکان زیباروی آوردند و از نماز روی برتافتند تا آن که اندلس سقوط کرد.

به سوی دولت اسلامی

در پایان این فصل مواردی را یاد می کنیم که در آن مسلمانان به ایجاد حکومت اسلامی واحد، آن هم حکومتی با یک میلیارد و پانصد میلیون نفر مسلمان (آمار مسلمانان در زمان نگارش کتاب) تشویق شوند و از فراوانی دشمنان شرقی و غربی و صهیونیسم و فرزند نامشروع آن، اسرائیل، و نیز پراکندگی و خرابی موجود در بین مسلمانان، نترسند، زیرا چنان که قرآن کریم می فرماید: (لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُولِي الْأَلْبَبِ)(1)؛ «بی تردید در

ص: 320


1- سوره یوسف، آیه 111.

داستان آنان برای خردمندان پندی است»، زیرا همان گونه که جنبش علویان در برابر دولت امپراتوری های بزرگ امویان و عباسیان با آن همه قدرتی که داشتند موفق شدند، مسلمانان کنونی هم می توانند چنین جنبشی را ایجاد کنند، زیرا هیچ چیزی برای خدا ناممکن نیست.

معصومان در مقابل طاغوتیان

وقتی امویان قدرت را گرفتند و اسلام را بازیچۀ خود قرار دادند و به حضرت علی علیه السلام اهانت کردند و علویان را آزردند - و این ها همه افزون بر بدی هایی بود که بر اسلام و مسلمانان کردند و در تاریخ یاد شده است - ائمه اطهار علیهم السلام از دستیابی به حکومت اسلامی برای اصلاح کارها و بازگرداندن اسلام به راه درست آن ناامید نشدند. معاویه دربارۀ فرمانروایی بر مسلمانان با امیرمؤمنان علیه السلام درگیر شد و جنگ صفین را به پا کرد و نتیجۀ آن، این شد که پس از نیرنگ حَکَمین، معاویه خود را امیرمؤمنان خواند و سپس در توطئه ای با ساختار و هویت یهودی حضرت علی علیه السلام شهید شد. آن گاه معاویه با حسن بن علی علیه السلام درگیر شد و عراقیان آماده کمک به امام نبودند و چنان که در کتاب ثورة الإمام الحسن علیه السلام آورده ایم، امام علیه السلام بر اساس موقعیت خاصی مجبور به پذیرش صلح شد، همان گونه که پیامبر صلی الله علیه و آله پیش تر با کفار قریش صلح کرده بود. امّا معاویه به شروط صلحنامه پایبند نماند و بعداً آن حضرت را نیز به وسیلۀ سمّی که به جعیده (یا جَعْده) زن امام علیه السلام فرستاده بود، شهید کرد. سپس یزید در توطئه اموی به حکومت رسید و نتیجۀ آن قتل امام حسین علیه السلام شد. سپس دو امام دیگر، یعنی امام زین العابدین و امام باقر علیهما السلام توسط امویان شهید شدند. هشام بن عبدالملک نیز، زید بن علی بن حسین علیه السلام را تحقیر کرد. در بعضی منابع تاریخی آمده که هشام در حضور زید به رسول خدا صلى الله عليه و آله اهانت کرد. زید خشمگین شد و از آنجا خارج شد و گفت: «هیچ قومی تیزی شمشیر را ناخوش نشمردند جز آن که خوار شدند».

ص: 321

آن گاه در کوفه انقلاب کرد و کشته شد و به مدت چهار سال بر چوبۀ دار آویخته گشت و سپس بدن او را سوزاندند. پس از او پسرش یحیی در «جوزجان» قیام کرد و کشته شد. پس از آن عباسیان به قدرت رسیدند، با اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله به صراحت تمام حکومت را حق علویان دانسته بود و مردم آنان را چنین می دیدند، زیرا نسبت به امامان معصوم علیهم السلام که به نصّ رسول خدا صلی الله علیه و آله اولیاء امور بودند و یا خویشان آنان که به «الرضا من آل الرسول» فرا می خواندند به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک تر بودند و به سخاوت،دلیری، فصاحت، حفظ دین، فضیلت و تقوا شناخته می شدند.

ائمه علیهم السلام با خلفا مخالفت می کردند و خویشان آنان علیه خلفا قیام می کردند. نخستین کسی که علیه عباسیان قیام کرد، محمد بن عبدالله بن حسن مثنی بود. منصور در زمان خلافت امویان، به همراه اکثر علویان به جز امام جعفر صادق علیه السلام با محمد بن عبدالله بیعت کرده بودند، ولی امام علیه السلام می گفت: پادشاهی از آنِ صاحب قبای زرد، یعنی منصور خواهد شد. محمد، پس از پیمان شکنی منصور، علیه او قیام کرد و سرانجام در مدینه کشته شد. پس از او برادرش ابراهیم در عراق قیام کرد و او نیز کشته شد. سپس حسین، شهید «فخّ»، قیام کرد و در سرزمین حجاز کشته شد. سایر ائمه علیهم السلام پس از کشته شدن امام حسین علیه السلام به طور آشکار برای حکومت اقدام نکردند و هرگز شورش آشکاری انجام ندادند.

فلسفۀ بیزاری امامان علیهم السلام از انقلابیان

کسی که تاریخ انقلابهای علویان را مطالعه کند، از انبوه سخنان ائمه علیهم السلام می فهمد که آنان فرزندان و عموزادگان خودشان را به انقلاب علیه امویان و عباسیان آماده می ساختند، امّا نمی خواستند خودشان چنین شهرتی پیدا کنند تا: اولا مورد بازخواست قرار نگیرند، و از این راه ریشۀ انقلاب ها از بین برود، و ثانیاً: برنامه ریزی های اساسی از بین نرود. همچنین

ص: 322

گاه تظاهر به بیزاری از انقلاب ها و انقلابیون می کردند، ولی آنان را پنهانی مورد تأیید قرار می دادند و البته این کار، مانند سایر موارد تقیه به شمار می آید.

پیامبر صلی الله علیه و آله و تقیّه

در زندگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز مواردی می بینیم آشکار که برای حفظ برنامه ریزی های خود، تقیّه و مخفیکاری را پیش می گرفت. از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل شده که می فرمود: «استعينوا على قضاء حوائجكم بالکتمان(1)؛ برای برآورده شدن نیازهایتان، از پوشیده کاری سود بجوئید».

در تاریخ آمده است که پیامبر صلی الله علیه و آله دو نفر را جهت کسب اطلاع دربارۀ قریش و قافلۀ آنان به سرزمین بدر فرستاد. وقتی مسلمانان به وادی «ذفران» رسیدند، به آنان خبر رسید که قریش برای نجات قافله شان که در راه است، از مکّه خارج شده اند. بنابراین اطلاعات، پیامبر صلی الله علیه و آله یارانش را خواست و دربارۀ این موقعیّت جدید با آنان مشورت کرد و نظرشان را خواست. نظر همۀ مهاجران و انصار بر مقابلۀ با قریش متفق شد و در نتیجه همگی حرکت کردند و تا نزدیکی بدر رسیدند. پیامبر صلی الله علیه و آله به همراه یکی از صحابه از سپاه پیشی گرفت تا آن که پیرمرد عربی را دید و از او دربارۀ قریش و نیز محمد و اصحاب او پرسید و از اینکه چه خبری از آنان به او رسیده است؟ پیرمرد گفت: چیزی نمی گویم مگر آن که بگوئید شما چه کسی هستید؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر به ما بگویی، خواهیم گفت چه کسی هستیم. وقتی پیامبر صلى الله عليه و آله از اخبار قریش اطلاع یافت که قریش نزدیک اوست از باب وفای به وعده اش فرمود: «ما از آب هستیم» و آنگاه همراه آن صحابی برگشت. پیرمرد عرب از پاسخ پیامبر صلی الله علیه و آله در شگفت ماند که از کدام آب است؟ آیا از آب عراق است؟(2)

همچنین موارد دیگری نیز وجود دارد که پیامبر صلی الله علیه و آله مخفیکاری را به کار می گرفت و

ص: 323


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1، ص 316.
2- البداية والنهاية، ج 3، ص 263.

خدای متعال فرموده: (لَّا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَفِرِينَ أَوْلِيَآءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلَّا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةٌ وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ...)(1) «مؤمنان، کافران را به جای مؤمنان دوست نگیرند و اگر کسی چنین کند، در چیزی از خدا برای او [بهره ای] نیست مگر آن که از آنان به گونه ای تقیه کند؛ خداوند شما را از [کیفر] خود برحذر می دارد و بازگشت [همه] به سوی خداست». و نیز فرموده: (إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَنِ)(2)؛ «مگر کسی که مجبور شده و [لی] قلبش به ایمان اطمینان دارد». و پیامبر صلى الله عليه و آله هنگامی که شنید عمار یاسر برای حفظ جان خود از کشته شدن، از خدا و پیامبر صلى الله عليه واله بیزاری جسته است فرمود: «إن عادوا فعُد(3)؛ اگر دوباره چنان کردند تو نیز چنین کن». امّا امامان علیهم السلام با آن که ظاهراً به جنگ با امویان و عباسیان برنمی خواستند، هرگز از آزار آنان در امان نبودند، و این به سبب حسد آنان بر امامان علیهم السلام بود، چون رویکرد مردم و ارادت شدید آنها را به امامان می دیدند، و نیز می دیدند که آنان دانشورانی بردبار و کریمی هستند که برای هر پرسشی پاسخی آماده داشتند و برای هر مشکلی راه حل قطعی را می دانستند، و نیز فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله بودند. منصور بارها امام صادق علیه السلام را از حجاز به عراق فراخواند تا آن حضرت را بکشد، ولی خداوند او را نجات داد؛ امّا در نهایت آن امام را مسموم کرد و شهید نمود. همچنین مأمون عباسی، امام رضا علیه السلام را به خراسان فرا خواند و او را به پذیرش ولایتعهدی وادار کرد و سپس با زهر شهید نمود. همچنین عباسیان، امام جواد، امام هادی و امام عسکری علیهم السلام را کشتند و حضرت امام مهدی علیه السلام به فرمان خدا، غایب شد تا در آخر زمان آشکار گردد و زمین را پس از آن که از ستم سرشار گشت آن را از عدل و داد پر کند، چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله در احادیث متواتر این مطلب را فرموده است.

ص: 324


1- سوره آل عمران، آیه 28.
2- سوره نحل، آیه 106.
3- بحار الانوار، ج 19، ص 90.

نتیجه گیری روایی درباره انقلابیان

بر اساس روایاتی متعددی که ما در یکی از کتاب هایمان گرد آورده ایم، فرزندان و خویشان ائمه علیهم السلام با رضایت و به خواست امامان، دست به انقلاب می زدند. کسی که از امامان علیهم السلام دربارۀ برخی از انقلابیون دو نوع سخن را می بیند، راهی جز پذیرش نتیجه گیری ای که ما گفتیم ندارد؛ در این نتیجه گیری ظاهر و باطن و حکم واقعی و تقیه ای را مد نظر داشته ایم. محض مثال مقدمۀ صحيفه سجاديّه امام سجّاد علیه السلام را در اینجا نقل می کنیم تا معلوم شود که آن مقدمه چگونه بر نتیجه گیری ما دلالت می کند. از متوکل بن هارون نقل شده است که گفت: با یحیی بن زید بن علی علیه السلام، پس از قتل پدرش، در مسیر خراسان برخورد و به او سلام کردم. به من گفت: از کجا می آیی؟ گفتم: از حج می آییم.

او دربارۀ خانواده و عموزادگانش که در مدینه اند پرسید، امّا دربارۀ امام جعفر بن محمد علیه السلام هیچ سؤالی نکرد. من هم جز آن حضرت، اخبار خویشان و غم آنان را نسبت به شهادت زيد بن على علیه السلام بیان کردم. به من فرمود: عمویم محمد بن علی به پدرم پیشنهادِ ترکِ مخاصمه و خودداری از قیام را مطرح کرد، و البته دانست که او قیام کرده است و از مدینه بیرون رفته و طبعاً سرنوشت او چه خواهد بود. آنگاه پرسید: آیا پسر عمویم جعفر بن محمد علیه السلام را دیدی؟ گفتم: آری. پرسید: آیا از او دربارۀ من چیزی شنیدی؟ گفتم: آری. پرسید: چه می گفت؟ به من بگو. گفتم: فدایت شوم! دوست ندارم آنچه شنیده ام به تو بگویم. فرمود: آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ هر چه شنیده ای بگو، نترس. گفتم: از او شنیدم که می فرمود تو همچون پدرت کشته می شوی و بدنت را به دار می آویزند.

رنگ چهره اش تغییر کرد و این آیه را خواند: (يَمْحُوا اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَبِ)(1)؛ «خدا هرچه را بخواهد، محو می کند و اثبات می نماید و اصل کتاب نزد اوست»

ص: 325


1- سوره رعد، آیه 39.

آن گاه گفت: ای متوکل بن هارون، خدای عزّوجلّ اسلام را به وسیلۀ ما تأیید کرده است و ما را با علم و شمشیر ویژه ساخت و عموزادگان ما را به علم ویژگی بخشیده است.

گفتم: فدایت شوم! من تمایل مردم را نسبت به پسر عمویت جعفر علیه السلام بیشتر از تمایل آنان به پدرت و به تو می بینم؟ گفت: عمویم محمد بن علی و پسرش جعفر علیه السلام مردم را به آسایش زندگی فرا می خوانند و ما آنان را به شهادت و جانبازی، یعنی مرگ، می خوانیم. پرسیدم: ای فرزند رسول الله آیا آن ها عالم ترند یا شما؟ اندکی چشم بر زمین دوخت و آنگاه سرش را بلند کرد و فرمود: همۀ ما علم داریم امّا آن ها هر چه ما می دانیم می دانند و ما هر آنچه می دانند، نمی دانیم. آنگاه فرمود: آیا از سخنان پسر عمویم چیزی نوشته ای؟ گفتم: بله. فرمود: نشانم بده. من مطالبی را به او نشان دادم و نیز دعایی را که امام صادق علیه السلام به من املا کرده و به من فرموده بود که آن را پدرش حضرت محمد بن علی علیه السلام بر او املا کرده و فرموده که از دعاهای پدرش حضرت علی بن حسین علیه السلام از صحیفۀ کاملۀ سجادیه است.

(بحث ادامه یافت تا آن که یحیی گفت:) سوگند به خدا ای متوکل، اگر سخن پسر عمویم را در این مورد که من کشته و به دار آویخته خواهم شد، نگفته بودی، می دانستم که زنده می مانم، این صحیفۀ سجادیّه را به تو پس نمی دادم، چون برایم بسیار عزیز است، امّا می دانم که سخن او حق است و تردیدناپذیر، و آن را از پدرانش به ارث برده، و قطعاً رخ خواهد داد. می ترسم این دانش ها به دست بنی امیه بیفتد و آن را از مردم پنهان کنند و در خزانه های خود نگاه دارند. پس این را بگیر و از آن پاسداری کن. وقتی که خدا به هرگونه که خواست کارم را به پایان رساند، این امانت من که نزد تو است را به پسر عموهایم، محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام برسان، چون آن دو پس از من قیام خواهند کرد.

متوکّل گفت که صحیفه را گرفتم و وقتی یحیی کشته شد به مدینه رفتم و حضرت امام صادق علیه السلام را دیدم و جریان گفت و گویم را با یحیی برای او نقل کردم. آن حضرت گریست

ص: 326

و فرمود: خداوند پسر عمویم را رحمت کند و او را به پدر و نیاکانش ملحق سازد.

آنگاه از امام صادق علیه السلام اجازه گرفتم که صحیفه را به فرزندان عبدالله بن حسن برسانم. امام این آیه را خواند: (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الْأَمَنَتِ إِلَى أَهْلِهَا...)(1)؛ «خداوند شما را فرمان می دهد که امانت ها را به صاحبان آن ها برسانید». آری، آن را به آن دو بده.

همین که خواستم به دیدار آن دو بروم، فرمود: بنشین. سپس دنبال محمد و ابراهیم فرستاد و آن ها آمدند. امام فرمود: این میراث پسر عمویتان یحیی است که آن را برای شما اختصاص داده، نه برای برادرهایش. ما در این مورد بر شما شرطی داریم. آن دو گفتند: خدا تو را رحمت کند! بگو؛ اطاعت می کنیم. فرمود: این صحیفه را از مدینه خارج نکنید. پرسیدند: چرا؟ فرمود: پسر عمویتان دربارۀ آن از چیزی می ترسید که من هم می ترسم. گفتند: او از آن جهت بر آن بیم داشت که می دانست کشته می شود. امام صادق علیه السلام فرمود: شما دو نفر هم در امنیت نیستید. به خدا سوگند، من می دانم که شما دو نفر هم قیام خواهید کرد، همان طور که او قیام کرد و شما نیز کشته خواهید شد چنان که او کشته شد.

آن دو برخاستند و می گفتند: «لا حول ولا قوة إلا بالله العلى العظیم» وقتی آن دو از خانه خارج شدند، امام علیه السلام فرمود: متوکل، چطور یحیی به تو گفت که عمویم محمد بن علی و پسرش جعفر مردم را به زندگی می خوانند و ما آنان را به مرگ می خوانیم؟ گفتم: آری، خدا خیرت بدهد، او چنین فرمود. امام علیه السلام فرمود: خدا یحیی را بیامرزد. پدرم از پدرش و او از جدش، به نقل از حضرت علی علیه السلام نقل کرد که روزی رسول خدا صلى الله عليه وسلم را روی منبر، اندکی خواب گرفت و در عالم رؤیا دید که افرادی همانند میمون ها بر منبر او بالا می روند و مردم را به واپس زدگی و گمراهی می برند. رسول خدا صلی الله علیه و آله بر منبرش راست نشست و در حالی که اندوه در چهره اش بود، جبرئیل علیه السلام این آیه را آورد: (وَمَا جَعَلْنَا الرُّءْيَا أَلَّتِيَ أَرَيْنَكَ إِلَّا

ص: 327


1- سوره نساء، آیه 58.

فِتْنَةً لِّلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْءَانِ وَنُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيَنًا كَبِيراً)(1)؛ «و آن رؤیایی را که به تو نمایاندیم، و [نیز] آن درختِ لعنت شدۀ در قرآن را جز برای آزمایش مردم، قرار ندادیم؛ و ما آنان را بیم می دهیم، ولی جز بر طغیان بیشتر آن ها نمی افزاید»، یعنی بنی امیّه. پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید: ای جبرئیل آیا در روزگار من و زمان من چنین خواهند بود.

گفت: نه، امّا پس از رفتن تو، آسیاب اسلام خواهد چرخید و ده سال طول خواهد کشید و سپس تا سی و پنج سال پس از هجرت تو همچنان روزگار خواهد چرخید و آن گاه پنج سال پیش می آید و بعد از آن آسیاب گمراهی بر محور آن خواهد چرخید و فرعون ها حکومت خواهند کرد. سپس گفت: خدای متعال در این باره، این آیات را نازل کرده است: (إِنَّا أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَمَآ أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ * لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ)(2)؛ «ما آن را در شب قدر نازل کردیم. تو چه می دانی شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است.» امویان حکومت را به دست می گیرند و در آن شب قدری نخواهد بود.

امام علیه السلام فرمود: خدای عزّوجلّ پیامبرش صلی الله علیه و آله را آگاه ساخت که امویان فرمانروایی بر این امت را به دست می گیرند و پادشاهی آنان این مدت طول خواهد کشید، و اگر کوه ها سر بر آسمان کشند، حکومت آنان هم طولانی تر خواهد گشت، تا آن که خدای عزّوجلّ اتمامِ فرمانروایی شان را اراده کند، و آنان در این مدّتِ فرمانروایی دشمنی و بغض ما اهل بیت را سر لوحۀ کار خود دارند. خدا به پیامبرش از آنچه محمد و دوستداران و شیعیان او در روزگار امویان و پادشاهی آنان خواهند دید، خبر داده است. خدای سبحان دربارۀ آنان فرموده: (أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ * جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَبِئْسَ الْقَرَارُ)(3)؛ «آیا به کسانی که [شکر] نعمت خدا را به کفر تبدیل کردند و قوم خود را

ص: 328


1- سوره اسراء، آیه 60.
2- سوره قدر آیه های 1 تا 3.
3- سوره ابراهیم، آیه های 28 و 29.

به سرای هلاکت در آوردند ننگریستی؟ [آن سرای هلاکت] جهنم است [و] در آن وارد می شوند و چه بد قرارگاهی است». و نعمت خدا محمد و اهل بیت او است، دوستی آنان ایمان است که وارد بهشت می کند و بغض آنان کفر و نفاق است که وارد دوزخ می گرداند و رسول الله صلی الله علیه و آله آن را به حضرت علی و خاندانش به طور مخفیانه فرمود و به ایشان سپرد.

راوی می گوید: امام صادق علیه السلام فرمود: هیچ یک از ما اهل بیت قیام نکرد و یا تا روز قیام قائم ما برای دفع ستمگری و یا زنده کردن حقّی قیام نخواهد کرد، جز آن که گرفتار بلا خواهد شد و قیام او موجب گرفتاری مضاعف ما و شیعیان ما خواهد بود. متوکل بن هارون گفت: آنگاه ابو عبدالله دعاهایی به من املا کرد (تا پایان مقدمۀ صحیفۀ کامله).

در این گزارش بخوبی مسألۀ پنهان کاری و تقیّه دربارۀ نفی قیام را می توان دید و گرنه چگونه می توان پذیرفت که امام علیه السلام بر مرگ کسی می گرید و برای او طلب رحمت می کند، حال آن که برای غیر راه خدا قیام کرده، کشته و کشته شده است؟ و روشن است که قتل نفس و قتل دیگران بدون استحقاق از محرمات است؛ آیا چنین انسانی که چنین گناهان بزرگی انجام می دهد مستحق آن است که بر او گریه کند و از خدا برایش رحمت بخواهد؟ اینکه ائمه علیهم السلام با شنیدن شهادت مختار می گریند و برای او از خدا طلب رحمت و آمرزش می کنند، نشانۀ آن است که قیامِ او مورد تأیید آنان بوده است. اینکه امام رضا علیه السلام با شنیدن شعر زیر یادی از شهدای فخّ می کند، نشانۀ تأیید قیام شهدای فخّ است، شاعر گفته است:

قبور بكوفان وأُخرى بطيبة *** وأُخرى بفخ نالها صلواتي

وأُخرى بأرض الجوزجان محلّها *** و قبر بباخمرا لدى الغربات

«دو قبر در کوفه اند و در سرزمین طیبه؛ و قبر دیگری در فخ که درود من بر آنان باد؛ و قبر دیگری که در جوزجان است؛ و قبر دیگری که در باخمرا غریب مانده است».

همچنین سخن امام صادق علیه السلام که در داستان شهید فخّ فرمود: مردم مدینه به عهدی که

ص: 329

با رسول خدا صلی الله علیه و آله بسته بودند، وفا نکردند، از همین قبیل است، و قطعاً نشانۀ تأیید این قیام است. امّا سخن یحیی که گفت: امام صادق علیه السلام به زندگی می خواند و او به مرگ، و سخنانی این چنین، ظاهراً برای تقیّه از خود راوی متوکل بن هارون است. احتمال دیگر آن که متوکل آن را از کسی دیگر نقل کرده است؛ امام علیه السلام هم از روی تقیه از همان کسی که پرسیده و یا کسانی که در مجلس بودند و نیز پرسش کننده احتمال داشت آن را نقل کند و خبر آن به ستمگران برسد - و در نتیجه خود گوینده و یا امام علیه السلام مورد مؤاخذه قرار گیرد - سخن حیی را تصدیق و تأیید کرد. داستان تنقیص زراره و امثال آن در تاریخ معروف است.

دانشوران پیرو امامان علیهم السلام

در تاریخ نقل شده است که چگونه علمای بزرگ ما - که خداوند رحمتشان کند - انقلاب و انقلابیون را تأیید می کردند؛ از قبیل: تأیید سیّد مرتضی و سید رضی و شیخ مفید از آل بویه تأیید مجلسی، شیخ بهایی و سایر علمای بزرگ ایران نسبت به صفویان تا مرحوم آخوند خراسانی و میرزای شیرازی نسبت به انقلاب ایران و عراق، که البته هدف ما تفصیل این موضوع نیست، زیرا این کار مستلزم نوشتنِ کتاب پربرگی است.

حکومت علویان در تاریخ

اینک گذرا به شماری از دولت های شیعی اشاره می کنیم که در شرق و غرب جهان اسلام علیه امویان و عباسیان شوریدند و حکومت های جدیدی به وجود آمدند و شکوفا شدند و آثار پربار پیامبر صلی الله علیه و آله را حفظ کردند، و ما تا به امروز وجود آن آثار را در کشورهای اسلامی شاهد هستیم.

ص: 330

دولت ادریسیان در مغرب

حاکمانِ دولت ادریسیان از نوادگان امام حسن علیه السلام در مغرب و اندلس هستند. حدود هفتاد سال حکومت کردند و هجده نفر آنان به قدرت رسیدند و جدّ آنان ادریس بن عبدالله بن حسن مثنی بود که در زمان هارون الرشید از ترس سرکوبی های او به شمال آفریقا گریخت و دولتی معاصر دولت عباسیان، که در بغداد در اوج قدرت بودند، ایجاد کرد و عدالت و عمل به کتاب و سنّت را آشکار کرد. خبر آن به هارون که رسید، بسیار نگران و مضطرب شد و کسی را آنجا فرستاد تا آن که او را مسموم کرد. همسر ادریس حامله بود و فرزندی به دنیا آورد به نام ادریس و نسل این سلسله از طریق او ادامه یافت و دولتشان پابرجا ماند.

شگفت آن که عباسیان به دولتی که توسط عبدالرحمان اموی که در آغاز حکومت عباسیان به اندلس فرار کرد و در آنجا دولتی به وجود آورد که ده ها سال طول کشید، چندان اهمیتی ندادند و کسی را برای مسموم کردن او گسیل نداشتند. این برخورد دوگانه بیانگر ترس عباسیان از تمایل مردم به علویان است.

در تاریخ الخلفاء سیوطی آمده است که دولت امویان در مغرب در سال 406 از بین رفت و دولت علوی حسنی به وجود آمد. ناصر، علی بن حمود به قدرت رسید، پس از او برادرش قاسم، سپس برادر زادۀ قاسم، یحیی بن ناصر، علی بن حمود ملقب به المستعلى به قدرت رسید. این دو با عنوانِ خلیفه حکم راندند، سپس ادریس بن علی بن حمود و سپس یحیی بن ادریس، سپس محمد بن قاسم بن حمود به قدرت رسیدند که نام خلیفه نداشت و بعداً مردم با حسن بن یحیی به عنوان خلیفه بیعت کردند و وی که درگذشت با ادریس بن یحیی به عنوان خلیفه و پس از آن با پسر عمویش محمد بن ادريس بن علی، سپس با حسن بن ادریس و محمد بن قاسم به عنوان خلیفه بیعت شد. پس از مرگ محمد، پسرش قاسم، قدرت را به دست گرفت، ولی عنوان خلیفه نداشت. پس از درگذشت

ص: 331

قاسم، محمد بن ادریس و پس از آن ادریس بن یحیی خلیفه گشت و در سال 447 حکومت علویان در آن سامان منقرض گشت و نوعی ملوک الطوایفی به وجود آمد و آنگاه يوسف بن تاشكين حاکم مراکش (مغرب) بر حکومت چیره شد و سپس دولت هایی که در زمان دولت عثمانی، از سوی اسپانیائی ها قدرت را به دست گرفتند پی درپی به قدرت رسیدند و مردم آنجا را به پذیرش آیین مسیحیت، خروج از اندلس و یا تن دادن به مرگ وا داشتند و هیچ مسلمانی نماند مگر آن که زندگی پنهان در پیش گرفت، مسجدها به کلیسا تبدیل شد و تاکنون اوضاع همچنان باقی است. گوستاولوبون در کتاب تاریخ تمدن خود آورده است که آن کشور پس از مسیحی شدن تا کنون نتوانست توان، نشاط و آبادانی خود را به دست آورد.

اگر کسی تاریخ اندلس را حتی از قلم فردی مسیحی چون گوستاولوبون که تا حدودی منصف بود بخواند، می فهمد که عدالت، آبادانی، پیشرفت، تمدن و شکوفایی آن مناطق در دوران علویان چگونه بود. البته قصد ما تأیید کامل آن حکومت ها نیست بلکه مفهومش آن است که در آن دوران، عدالت و تمدنِ درست تا حد امکان وجود داشت و ایمان، فضیلت و عقیده شکوفا شد و آزادی های بسیاری که اسلام مقرر کرده بود به مردم داده شد.

حکومت آل طباطبا در کوفه و یمن

در سال 199 در کوفه ابو عبدالله، محمد بن ابراهيم بن اسماعیل بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام قیام کرد و مردم را به فرد مورد رضایت از خاندان حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرا خواند. مسئول کارهای او در جنگ، فردی به نام ابوالسرايا سری بن منصور بود. پس از چند ماه ناگهان محمد بن ابراهیم درگذشت. علت مرگ وی را بعضی گفته اند: ابو السرايا او را مسموم کرد چون می دانست با وجود او جایی برای وی نیست، بعضی

ص: 332

گفته اند دیگران او را مسموم کردند و افرادی گفته اند که او به مرگ طبیعی و یا با بیماری فشار خون و امثال آن در گذشته است. مردم با محمد بن محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهما السلام بیعت کردند و ابوالسرایا به نام او در کوفه سکّه زد و بصره و مدائن را فتح کرد و کارگزارانی به حجاز و یمن فرستاد و علویان در کشورها پراکنده شدند. در سال دویست هجری ابوالسرایا کشته شد و در سال بعد، محمد درگذشت.

به نقل برخی مورخان از این سلسله، ابو عبد الله محمد بن ابراهيم طباطبا در سال 199 خلافت را به دست گرفت. در همین روزگار الهادی، یحیی بن حسین بن قاسم بن طباطبا در یمن قیام کرد و در سال 208 درگذشت و پسرش المرتضی محمّد و پس از او برادرش الناصر، سپس برادرش المنتجب الحسين و سپس برادر دیگرش المختار القاسم و پس از آن برادرش الهادی محمد و سپس الرشید عباس زمام امور را به دست گرفتند و این حکومت که بر پایۀ مذهب زیدی بنا نهاده شده است تا به امروز ادامه دارد و از سوی شرق و غرب توطئه هایی علیه آن چیده می شود.

دولت فاطمیان در شمال آفریقا

با ضعف دولت عباسی، حکومت علوی فاطمی در شمال افریقا و مصر پدید آمد. عباسیان در برابر آن سلاحی قوی تر از ایجاد تردید در نسب والیان این دولت نیافتند. زیرا مردم به علویان تمایل شدید و از عباسیان نفرت زیاد داشتند؛ چون عباسیان همواره کارهای ناروا انجام دادند و از عدالت دوری گزیدند و کشورهای اسلامی را از ستم و فسق انباشتند. عباسیان نمی خواستند با تردید در نسب علویان بر حکومت آن ها چیره شوند بلکه نگران پیشروی آن ها و دستیابی به قلمرو خود بودند. این دولت سه قرن ادامه یافت و در آن منطقه تمدن درخشانی پی نهاد و عدالت برقرار نمود. برخی از افراد این سلسله، دوازده امامی اند

ص: 333

و برخی اسماعیلی. کسی که تاریخ ابن حجله و سایر آثار مورّخان دربار عباسی را بخواند، دروغ آشکار و تناقض و بهتان های زشت دستگاه عباسی را نسبت به این حاکمان می بیند.

دولت علوی در طبرستان و دیلم

دولت علوی دیگری در طبرستان و دیلم پا به عرصه گذاشت و حسن بن زید حسنی، الداعي الى الحق ملقب به «داعی کبیر» در سال دویست و پنجاه به قدرت رسید. پس از او برادرش داعی صغیر، محمد بن زید و سپس ناصر کبیر و پس از او ناصر صغیر به قدرت رسیدند. مورّخان می گویند دولت طبرستان بین شش نفر، که سه نفرشان از فرزندان امام حسن علیه السلام و سه نفر دیگر از فرزندان امام حسین علیه السلام بودند، دست به دست شد. نخستین آنان الداعى الى الحق حسن بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن حسين بن زيد جواد (بخشنده) فرزند حسن بن حسين بن على بن ابی طالب علیهما السلام بود که در ری و دیلم فرمانروایی کرد و پس از او برادرش القائم بالحق و سپس نوهاش المهدى، الحسن بن زيد بن القائم بالحق تا آخرین فرد که مورخان همۀ سلسله را ذکر کرده اند.

این دولت به خاطر ضعف خلافت عباسیان و اختلاف آن ها و پراکندگی امور و اشتغال آنان به تبهکاری و زیاده روی و ستم هایی که از سوی عمالشان به وجود آمد، شکل گرفت. این سادات به سوی طبرستان رفتند و با کسانی که آنجا را در اختیار داشتند، جنگیدند و عدالت، شهامت و دلیری از خود نشان دادند و آنان را طرد کردند. ستون حق و عدالت را برپا داشتند و خود را محبوب مردم کردند و مردم بر اساس عمل به کتاب و سنّت و ترویج امر به معروف و نهی از منکر با آنان بیعت کردند، شهرها را آباد نمودند و عدالت را در میان جامعه آشکار ساختند، تا آنجا که می توان گفت که همۀ این سادات در عدالت، تقوا، ورع و مردم دوستی و حرمت و گذشت و عفو، پیرو امیر مؤمنان علیه السلام هستند.

ص: 334

دولت علویان در حجاز

در حجاز دو دولت حسنی و حسینی شکل گرفت: دولت حسنی در مکه مکرمه و دولت حسینی در مدینه منوره. اولین کسی که از حسنیان حکومت کرد جعفر بن محمد بن حسین (یا حسن) بن محمد الثائر [= انقلابی] فرزند موسى الثاني بن عبدالله بن موسى الجون بن عبدالله المحض بن الحسن المثنى بن الحسن السبط بن على بن ابی طالب علیهما السلام بود.

این جریان در اواسط قرن چهارم هجری بود و امارت حسنیان بر مکۀ مبارکه تا روزگار ما ادامه داشت که آخرین آنان شریف حسین بن علی بود که پادشاه حجاز شد و به عنوان پادشاه جهان عرب شناخته می شد و پس از او پسرش ملک علی قدرت را در دست گرفت. حکومت این پادشاه چندان طول نکشید که سعودی ها با تحریک و کمک و برنامه ریزی انگلیسی ها بر حجاز چیره شدند و تا امروز حکومت در دست آنان است، گرچه با پیدایش انقلاب های مردمی در منطقۀ شرقی و یا در مسجد الحرام که داستان آن در تاریخ معاصر مشهور است به سوی سقوط و زوال پیش می رود.

نخستین پادشاه از حسینیان حاکم بر مکّه طبق گفتۀ برخی مورخان شریف طاهر بن محمد بن طاهر بن حسن بن طاهر بن يحيى بن حسن بن جعفر بن عبدالله بن حسين اصغر بن على زين العابدين بن حسين بن علی بن ابی طالب علیهم السلام است. طاهر به مدینه رفت و فرزندان امام حسین علیه السلام او را مقدم ساختند و چند سالی حکومت آنجا را به دست گرفت تا آن که در سال 381 درگذشت و فرمانروایی آنجا در میان آنان تا سال 886 که امیر مدینه فیصل جمازی بود، ادامه یافت.

ناگفته نگذاریم که شریف حسین و فرزندش علی، اظهار تسنن کردند و ظاهراً چنان که در تاریخ آمده است، این کار برای حفظ مصلحت بود. در روزگار این اشراف، مکه مکرمه و مدینه منوره منطقۀ آزاد، امن و آکنده از عدالت بود تا آن که وهابیون آمدند و - چنانکه

ص: 335

مقتضی تفکرِ افراطی آنان است - تعصب ورزیدند و جنایات فراوانی به بار آوردند.

دولت مرعشی ها

در آمل و مازندران و اطراف آن دولت مرعشی ها به وجود آمد. اینان سادات حسینی، از نسل حسن مرعشی بن حسین اصغر بن علی زین العابدين بن حسين بن على بن ابى طالب علیهم السلام بودند و چهارده نفر از آنان قدرت را به دست گرفتند که نخستین آنان قوام الدین بود و آخرینشان سیّد مراد، که حدود دو قرن و نیم حکومت کردند. البته حدود نیم قرن آن، حکومت از آن دیگران بود. بنابراین کمتر از دو قرن قدرت را در دست داشتند.

حکومت کیائیان

در منطقۀ گیلان و دیلم دولت علوی دیگری به نام دولت کیائیه، منتسب به «کیا» به وجود آمد. کیا در زبان محلّی به معنای بزرگ، آقا، شریف و امثال آن است. این سادات به این نام ملقّب بودند و پیدایش دولت آنان در اوایل قرن هشتم بود.

دولت صفویان

دولت صفویان در ایران ظهور کرد و دو قرن و نیم حکومت کردند و بسیار قدرتمند، و با عظمت شدند و به نشر دانش و معارف همت گماشتند و علما و اهل دین را حرمت نهادند و کیان اسلام را پاسداری کردند و ده نفر از آنان به پادشاهی رسیدند که نخستین آنان اسماعیل بن حیدر و آخرینشان طهماسب دوّم فرزند شاه سلطان حسین صفوی بود. اینان منسوب به سادات علوی هستند که احتمالاً نسبشان به امام موسی بن جعفر علیهما السلام می رسد.

آنها برای جهان اسلام کتب فراوانی به جاگذاشتند که از جمله: بحار الأنوار علّامه مجلسی،

ص: 336

شرح من لا يحضره الفقیه پدر علامه، کتاب های ارزشمند شیخ بهاءالدین عاملی، کتاب وسائل الشیعه و سایر کتاب های شیخ حرّ عاملی و جز آن.

پیشتر یادآور شدیم که در این دوره ها، زمان هایی تیره و تار هم وجود داشت، امّا در این گونه موارد، ملاک قضاوت عمل اکثریت افراد است و البته ما در صدد تفصیل آن نیستیم.

دولت مشعشعی ها

دولت موالی آل فلاح از سادات موسی مشعشعی در خوزستان، هویزه و اطراف آن به وجود آمد. از سال 805 تا سال 1029 در حدود دو قرن حکومت کردند. بعضی از این پادشاهان، معاصر صفویان بودند و صفویان سیطرۀ خودشان را بر آنان گستردند. در میان آنان شخصیت هایی وجود داشت که در تاریخ از آن ها یاد شده است. دولت های علوی دیگری در جهان اسلام به وجود آمد که ما در پی شرح گزارش آن نیستیم.

در آنچه گفتیم، دلیل روشنی بر این امر هست که هرگاه گروهی در پی اقامۀ حق باشند و ابزار پیشرفت را در دست بگیرند و راه حقیقت را در پیش گیرند، چنانکه خدای سبحان فرموده: (ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا)(1)؛ «آنگاه در پی ابزاری برآمد»، هرچند دوره ای، امّا موفق می شوند. بنابراین، نباید از رحمت الهی نومید شد. در دنیای کنونی اگر مسلمانان ابزارهایی را که خدای سبحان برای چنین اهدافی مقرر کرده است، در دست بگیرند، خواهند توانست در سایۀ بیرق اسلام و احکام قرآن، در حکومت جهانیِ برخوردار از یک میلیارد و پانصد میلیون مسلمان، حکومت گذشته شان را برقرار کنند (وَ مَا ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ)(2)؛ «و این [کار] برای خدا دشوار نیست».

ص: 337


1- سوره کهف، آیه 89.
2- سوره ابراهیم، آیه 20.

ص: 338

بخش دوم

مباحثی در باب دیکتاتوری

اشاره

ص: 339

ص: 340

دیکتاتور چگونه به حکومت می رسد؟ عوامل تداوم حکومتش چیست؟ به چه علت سقوط می کند و پس از سرنگونی او چه نظامی پیشنهاد می شود؟ وقتی پاسخ این سؤالات را دانستیم، می توانیم بفهمیم که چگونه یک حکومت اسلامی که مبتنی بر احکام مترقی اسلام و بدور از هرگونه رنگ و بوی استبداد باشد برای مسلمانان پی ریزی کنیم.

به محض اینکه جهان اسلام از سیطرۀ دیکتاتورها رها شود، پیشرفت امت اسلامی شروع می شود و به سمت پایه گذاری تمدنی اسلامی و واقعی، که آن ها را از انحطاط و عقب ماندگیِ موجود به اوج قلۀ سعادت اسلامی برساند، حرکت می کند. این تمدن علاوه بر مسلمانان همۀ کوخ نشینان و زحمت کشان عالم را نیز پوشش می دهد، زیرا بنا به فرمودۀ خدای متعال مسلمانان وظیفه دارند آنان را نیز نجات دهند: (وَ مَا لَكُمْ لَا تُقَتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ)(1)؛ «و چرا شما در راه خدا و [در راه نجات] مستضعفین نمی جنگید؟».

چگونگی به قدرت رسیدن دیکتاتور

افراد خود رأی و مستبد چگونه به قدرت می رسند؟ پاسخ آن است که این گونه اشخاص بر اثر نادانی و جهالت مردم، از فرصت ها بهره می برند و به حکومت می رسند. حال این جهلْ یا بسیط است و یا مرکّب. در جهل بسیط مردم نمی دانند که مشکلات و گرفتاری های آنان

ص: 341


1- سوره نساء، آیه 75.

از چنین حکومت هایی سرچشمه می گیرد و به نظرشان مشکل از جای دیگر است. امّا در جهل مرکب که بدتر از اولی است، علاوه بر اینکه هیچ مشکلی را برای حکومت دیکتاتور پدید نمی آورند، بلکه از آنان حمایت می کنند و آن را نیز وظیفۀ دینی خود می شمارند و فکر می کنند سرنوشت همیشگی مسلمانان عقب افتادگی و دنباله روی از دیگران می باشد.

عده ای گمان می کنند گرفتاری جهان اسلام به سبب ملی گرایی و شعوبی گری آنهاست، حال چه قوم گرایی فارس ها باشد چه عرب ها، چه کردها باشد چه هندی ها و چه سایر اقوام، اگر این ملی گرایی را کنار بگذارند می توانند پیشرفت کنند.

عده ای دیگر مشکل جهان اسلام را در تقسیمات جغرافیایی می دانند. اینجا مرز عراق است و آنجا مرز مصر، اینجا مرز ایران است و آنجا پاکستان و آن سوی تر اندونزی. اگر مسلمانان مرزهای جغرافیایی و تقسیمات کشوری را کنار نهند، وضع آنان سامان می یابد.

برخی تصور می کنند اشکال کار مسلمانان در فقدان نظام صحیح تعلیمی و تربیتی است و اگر نظام تربیتی اصلاح شود گرفتاری ها برطرف می شود.

برخی نیز می پندارند اشکال در نبود درکِ صحیحِ مردم از روح فرهنگ و تمدن اسلامی است، لذا اگر با روح فرهنگ و تمدن اسلامی آشنا شوند مشکلاتشان حل می شود.

عده ای دیگر می پندارند مشکل، خود مسلمانان هستند زیرا با تربیت صحیح اسلامی رشد نکرده اند و اگر بتوانیم این مشکل را حل کنیم، اسلام خودبه خود پیشرفت می کند.

و بالاخره گروهی مشکلات را از توسعۀ دستگاه حکومت می دانند. دستگاه حکومت که در صدر اسلام بسیار محدود بود به تدریج آنقدر توسعه یافت تا در همۀ زوایای زندگی رخنه کرد. لذا اگر بتوانیم از فربهی نظام حکومتی بکاهیم مشکل حل خواهد شد.

اینها مواردی بود از ریشه یابی مشکلات جهان اسلام؛ موارد دیگری نیز وجود دارد که در جوامع اسلامی طرح می شوند و از طاقت این نوشتار بیرونند.

ص: 342

استبداد؛ تنها سبب واپسگرایی است

همۀ آنچه گفته شد به صورت نسبی درست است نه به صورت مطلق. نظام تعلیم و تربیت فاسد، مرزهای جغرافیایی، محدودیت آزادی ها به سبب فربهی دستگاه حکومت و سایر عوامل، در عقب افتادگی و در حاشیه بودنِ مسلمانان سهیم هستند، ولی به نظر می رسد ریشۀ اصلی مشکلات در حکومت استبدادی است؛ زیرا در این گونه حکومت ها تمامی قدرت در دست اقلیت است و در نهایت به یک فرد منتهی می شود و ماهیت قدرتِ متمرکز نیز، از بین بردن استعدادها، نادیده گرفتن شایستگی ها و جلوگیری از آزادی اندیشه و بیان است. در فضای حکومت استبدادی اندیشه نیز می میرد و از آن طرف حاکمِ خودکامه مشتی از چاپلوسان و فرصت طلبان شکم پرور و شهوت پرست را دور خود جمع می کند. بنابراین اگر مسلمانان بتوانند کانون قدرت را تقسیم نمایند، به یقین اسلامی که کلید حل مشکلات اقتصادی، سیاسی، تربیتی و اجتماعی است ظهور می کند.

بی شک اسلام در قالب مجموعۀ کاملی از احکام، نزد فقیهان و مجتهدان شناخته شده است و با تلاش و کوشش به استنباط این احکام پرداخته اند. امّا تشخیص موضوعات نیاز به تخصص های گستردۀ روزآمد در عرصه های سیاسی و اقتصادی و غیره دارد و از این رو در میان فقها این سخن مشهور است که در تشخیص موضوعات به عرف مراجعه می شود و اصلِ احکام توسط مجتهدان از شرع گرفته می شود. از آنجا که صلاحیت و شایستگی استنباط احکام و تشخیص موضوعات بالقوه در جامعه وجود دارد و آنچه مانع بروز این شایستگی ها میشود استبداد حاکمان است، اگر مسلمانان بتوانند این خودکامگی ها را در هم بشکنند که گاه به شکل حکومت پادشاهی و گاه در قالب جمهوری و یا به صورت حکومت های لائیک و سکولار و یا در پوشش حکومت دینی و یا در قالبهای دیگری جلوه گر می شوند، این شایستگی ها می شکفند، به باروری می رسند و سرانجام، پیشرفت مسلمانان از اینجا شروع می شود.

ص: 343

عوامل تداوم حکومتهای مستبد و دیکتاتور

وقتی فهمیدیم که جو جهالت و نادانی اساسِ به قدرت رسیدن زورگویان است، پاسخ سؤال دوم نیز به دست می آید که عوامل ادامۀ حکومت دیکتاتور چیست؟ علت تداوم قدرت استبدادگران همان است که اصل قدرت آنان را فراهم آورده است تا وقتی جهالت بر جوامع اسلامی چیره باشد، دیکتاتور باقی می ماند. و اگر حاکمی زورگو سرنگون شد، زورگویی دیگر بر جایش می نشیند. مهم، خوی دیکتاتوری و زورگویی است و اگر در یک نظامی رگ و ریشه های استبداد و دیکتاتوری وجود داشته باشد اسمها و الفاظی مانند: حکومت پادشاهی، جمهوری، حکومت دینی، حکومت لائیک و غیره فرقی نمی کند؛ مثل آن است که همۀ جهان اسلام در اساس اسلامیت مشترک هستند و شکل ها و قرائت های مختلفی که از اسلام در مناطق مختلف به وجود می آید مهم نیست. بنابراین تنها علتی که زورگویان و مستبدان را به حکومت می رساند و سپس از آن پشتیبانی می نماید، نادانی مردم است که بر اثر آن به خوی زشت شخصیت پرستی متمایل می شوند و آن را امری کاملاً دینی می دانند و در نظر آنان هرگونه میل و ارادۀ رهبر، خواستۀ دینی جلوه گر می شود.

تعظیم و تکریم حاکمان

دیدیم که چگونه مردم، جمال عبدالناصر (رئیس جمهوری سابق مصر) را به صورت شگفت انگیزی تعظیم و تکریم می کردند و همان گونه که در مراسم حج برای خدای متعال لبیک می گویند برای او نیز می گفتند. و دیدیم که چگونه عبدالکريم قاسم (اولين رئيس جمهوری عراق) از نظر آنان برگزیدۀ الهی بود، به طوری که یکی از شاعران در وصفش گفته بود: خداوند او را فرستاده تا امتی را نجات دهد. بنابراین او فرستادۀ خدای متعال است و در نتیجه تسلیم قوانین بشری نمی شود، چرا که از آسمان به او وحی می شود، البته

ص: 344

نه از طریق جبرئیل (آن طور که به پیامبران وحی می شود) بلکه به صورت الهام.

بعضی از حامیانش می گفتند: به قلبش الهام می شود. آیا او از زنبور عسل کمتر است که خدای متعال در قرآن در وصف او فرموده است: (وَ أَوْحَىٰ رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ)(1)؛ «و پروردگارت به زنبور عسل الهام کرد که از کوه ها و درختان و آنچه بر می افرازند [برای خود] خانه بساز». و یا از مادر موسی کمتر است، آنجا که خداوند می فرماید: (وَأَوْحَيْنَآ إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ... )(2)؛ «و به مادر موسی الهام کردیم که او را شیر بده» با این حساب او در دایرۀ عنایت الهی قرار دارد و رهبر یگانه (جهان اسلام) است، دربارۀ عبدالکریم قاسم چنین تعبیراتی به کار می بردند و او را از همه برتر می دانستند. خود عبدالکریم قاسم می گوید: من از خط و خطوط و گرایشات فراتر هستم. شاه ایران و عبد السلام عارف (رئیس جمهور اسبق عراق) و سایر دیکتاتورها نیز همین طور هستند. راضی نمی شوند مگر هنگامی که با آن ها خداگونه رفتار شود و اطرافیانشان آن ها را با القابی قدسی و الهی توصیف می کردند و می کنند.

شنیدم که یکی از چاپلوسان در وصف رهبرش می گفت: او پیامبر زمان است. حاکمان نیز رفته رفته از تعبیراتی که از متملقان می شنوند مغرور می شوند و بدین جهت می بینی که خودشان را پیامبرِ اندیشه می دانند که افکار بشری توان رقابت با آنان را ندارد. و در وصف خودشان، همانند متملقان و چاپلوسان، می گویند: این حاکمان آمده اند و اصلاحاتی انجام داده اند که چشم زمانه تا کنون بخود ندیده است و تا ده ها قرن نیز نخواهید دید. و از آنجا که (به نظر خودشان و حامیانشان) در هاله ای از تأییدات الهی و فوق بشری قرار دارند (در انجام دادن کارهای خود) به اصول و مبانی تفکر عقلانی پایبند نیستند و زیر بار تصمیمات مشورتی نمی روند؛ بنابراین اگر شخصی بخواهد کارش درست و صحیح باشد باید

ص: 345


1- سوره نحل، آیه 68.
2- سوره قصص، آیه 7.

کورکورانه از آن ها تبعیت کند و اگر می خواهد کارش خطا و اشتباه باشد، کافی است در فرمان حاکم بزرگ یا نماینده اش شک کند و این نمایندگی حتی نسبت به پلیس عادی که در خیابان راه می رود نیز جاری است و نمایندۀ رهبر است. یکی از آن ها گفته بود: دستور من دستور رهبر است و دستور رهبر دستور خداست.

سرکوب کردن مخالفان

از آنجا که رهبر را در صف خدایان قرار می دهند، مجازات مخالفان او نیز همانند مجازات کسانی است که به حریم الهی گستاخی و بی ادبی نموده اند، نه یک مجازات عادی، بنابراین اگر کسی به رهبر - حتی زمانی که یک فرد عادی بود - توهین کند، سزایش مرگ و نابودی، براندازی خاندان و مصادرۀ اموال خواهد بود؛ همان طور که نسبت به احمد حسن البکر (رئیس جمهور اسبق عراق) چنین ماجرایی رخ داد. وقتی او فردی عادی بود مدیر امنیت در یک مورد تخلفی به او سیلی زده بود؛ ولی وقتی حاکم شد فرمان داد او را اعدام، اموالش را مصادره و خانواده اش را زندان کنند.

توجیه همه چیز در زمان جنگ

اگر احیاناً حاکمی دیکتاتور، دچار جنگ شود، آن گونه که عبدالکریم قاسم به جنگ شمال و جمال عبدالناصر به جنگ یمن مشغول شدند، قداستی که دارند به الوهیت کامل تبدیل می شود و هر سخن ناروایی علیه کوچکترین کارمند دولت، خیانت به وطن شمرده می شود و سزایش اعدام و زندان است و اگر کسی بخواهد سخنی (انتقادی) بگوید به او گفته می شود: آیا می خواهی خون شهدای جنگ را هدر دهی؟ و کلماتی مثل: اصلاح، هدایت، ارشاد و شبیه آن ها همه اش یعنی پایمال کردن خون کشته شدگان و همکاری با استعمار.

ص: 346

ابزارهای سرکوب

یکی از سیاستمداران در این باره می گوید: حقیقتی که انسان همیشه باید بدان توجه کند آن است که روش قانون شکنان در سلطه گری بر اساس خوی اخلاقی آنهاست و این خوی و خصلت زمینه ساز به قدرت رسیدن هزاران فرد بی تعهد و بی مسئولیت می شود، و ایجاد جو رعب و وحشت و خشونت را به عنوان ابزاری برای چیره شدن بر زندگی شهروندان معمولی تجویز می کنند. بر اثر استفادۀ غیرقانونی از قدرت بر علیه مردم احساس غرور فراوانی به آن ها دست می دهد، لذا خود پسندی هایشان را با انواع توجيهات عقلی و مصلحت های شخصی ضروری می شمارند و مردم را نسبت به ارزش ها بی اعتنا می کنند. روش کارشان به این صورت است که این ارزش ها را با وضعیت شکست و ناکامی ملت های پیشین مقایسه می کنند (که آن ها نیز به این ارزش ها پایبند بودند) و اثبات می کنند که این ارزش ها برای پیشرفت کافی نیست.

مردم به فضایی که در آن زندگی می کنند عادت دارند. مثلاً هزاران جوان در جنبش های انقلابی سازماندهی شده اند و مطلقاً از روش های اقناع عقلی که وسیله ای برای حکومتداری است خبر ندارند و تنها وسیلۀ آن ها اسلحه است. به آنان یاد داده اند که به هرچه دست یابند، حق آنهاست و تنها مدرک و شاهد قانونی بودن اعمالشان موفقیت آمیز بودن آن است. ملاک پیروزی از نظر آنان غیر از معیار پیروزی از نظر عاقلان است.

به آن ها آموزش داده اند که خشونت و زورگویی، مردانگی و شجاعت است و تحقیر مردم کرامت. از همین رهگذر هرگونه شک و مناقشه در دستورات سران حاکم بزرگ از نشانه های ضعف و انحراف است. به همین منوال از بالا به آن ها تعلیم داده می شود که برای تصرف کردن به دنیا آمده اند و در این تصرفات هیچ محدودیتی وجود ندارد مگر ضعف خودِ آنها، و هرچه در این خصلت های وحشی گرایانه تثبیت شوند و بیشتر جلو بروند

ص: 347

آتش اشتیاقشان به زیاده طلبی و سلطه جویی شعله ورتر می شود چون همواره این افکار را در میان مردم پرورش می دهند. همچنین هرگونه نقدی به رهبر یا به روش او به معنای کینه توزی حکومت تلقی می شود.

تنها چیزی که هر کاری را برای آن ها تجویز می کند آن است که به نظر آن ها حاکم بزرگ پیروز شده است و به وسیلۀ کودتای نظامی به حکومت رسیده است و یا انقلابی مردمی رخ داده و حاکم مستبد از این انقلاب سوء استفاده نموده به قدرت رسیده است و آن را از مسیر واقعی اش منحرف کرده و به دنبال خویش کشانده است.

چرایی و چگونگی سقوط دیکتاتور

اما سؤال سوم که چرا و چگونه دیکتاتور سرنگون می شود، پاسخش آن است که حکومت دیکتاتوری نمی تواند پایدار باشد، زیرا بر پایۀ ترس و وحشت استوار شده است و این جو نمی تواند دوام یابد. از قدیم حکما گفته اند: القسر لا يدوم؛ حركت اجباری دوام ندارد. جو ترس و وحشت ملازم با قسر و اجبار است، زیرا انسان خواستار سلامتی و امنیت است و جو وحشت ضد آن است. به همین جهت اندیشمندان، در دهۀ پنجاه میلادی و قبل از آن، از فروپاشی کمونیسم خبر داده بودند و اکنون شاهد فروپاشی نظام های سوسیالیستی در گوشه و کنار عالم هستیم. کمونیسم شوروی نیز در سراشیبی سقوط قرار دارد. همان طور که اندیشمندان خبر از سقوط رژیم غاصب اسرائیل داده اند، زیرا بر پایۀ صلح و سلامت استوار نشده و اکنون نشانه های سرنگونی آن کاملاً آشکار شده است. در ضرب المثلی آمده است: آدم سیاست باز می تواند برخی از مردم را در برهه ای فریب دهد، ولی نمی تواند همۀ مردم را برای همیشه، و حتی برای مدتی کوتاه، بفریبد.

ص: 348

فروپاشیِ پرشتاب

آری وقتی جنبشی منحرف و فاسد، چه دولت و چه غیر آن با یک مقاومت هماهنگ و سریع، چه داخل و چه خارج، مواجه شود سریعاً سقوط خواهد کرد و در غیر این صورت سرنگونی با کندی انجام می شود. بنابراین فرق در زمان است نه در نتیجه. خیلی از وقت ها که عمر رژیم های فاسد به درازا می کشد، مردم فکر می کنند اگر سقوط کند، رژیمی فاسدتر جای آن می آید. ما در عراق می دیدیم که مردم تمایل داشتند حکومت قاسمی ادامه یابد از ترس اینکه مبادا پس از او وضع بدتر شود و همین طور بود وضع ملت آلمان و ایتالیا نسبت به هیتلر و موسیلینی. آن ها فکر می کردند حکومت هیتلر و موسیلینی بهتر از نظام کمونیستی است که پس از سقوط این دو روی کار می آید. بنابراین اگر مصلحان اجتماعی بتوانند این پندار باطل را از ذهن مردم بزدایند، سرنگونی دیکتاتور سریعتر می شد.

پس از سرنگونی دیکتاتور چه باید کرد؟

از پرسش ها و پاسخ های گذشته، جواب سؤال چهارم نیز روشن می شود. تا وقتی که توده های مردمی در جهالت و بی خبری باشند وضع به همین صورت خواهد ماند. پس از سقوط یک ستمگر، ستمگری دیگر روی کار می آید؛ امّا اگر ملت ها بیدار شوند و بدانند مشکلاتشان از کجاست و چه چاره ای باید بیندیشند، نخواهند گذاشت دیکتاتوران جدید به جای زورگویان قبلی بنشینند.

ضرورت طرح جایگزین

در یک کشور استبدادی مردم اگر در صدد سرنگونی نظام دیکتاتوریِ حاکم برآیند، امّا فکری برای انتقال قدرت به نظامی دیگر نکنند مستبدان جدید به روی کار خواهند آمد. به

ص: 349

همین جهت مصر و عراق و برخی کشورهای اسلامی دیگر پس از آن که مردم دیکتاتورها را سرنگون کردند دیکتاتورانی جدید به جای آنان نشستند. تنها تغییرات آن بود که در مصر سادات به جای عبدالناصر آمد و عراق پادشاهی به کشور جمهوری خواهان تبدیل شد. از این رو باید اصلاح طلبان و تغییر خواهان به دو کار اساسی توجه نمایند: ساقط کردن نظام دیکتاتورها و جایگزین کردن آن با نظامی صحیح و دارای چارچوب سالم و آشکار.

سیاست اساطیر

سقوط دیکتاتوری یا بر اثر شکست در جبهۀ خارجی است و یا آشوب و ناآرامی داخلی، که معمولاً به دنبال یک کودتای مردمی، همۀ طبقات جامعه را فرا می گیرد. ستم و ناامنی موجی از ناامیدی در قشرهای وسیعی از مردم ایجاد می کند و به تدریج به خیزش فراگیر مردمی می انجامد. پیروزی بر حکومتی که تا دندان مسلح است و همه گونه امکانات مالی و نظامی و تبلیغاتی را در اختیار دارد وقتی امکان پذیر است که ضعف و ناکامی سران حکومت برای قشر وسیعی از مردم کاملاً آشکار شده باشد. زیرا سیاست دیکتاتوری اقتضا می کند که ارادۀ مخالفان را با ابزارهایی همچون تهمت، قتل، زندان، تبعید، مصادرۀ اموال و ایجاد تفرقه در هم بشکند و آنان را از صحنه خارج سازد. ادامۀ این روند موجب ناامیدی مردم می شود و سرانجام دست از مقاومت بر می دارند و به بی تفاوتی روی می آورند. این همان چیزی است که آن ها می خواهند. در این موقعیت کسانی که از طریق کودتای نظامی بر سر کار آمده اند یا با سوء استفاده از انقلاب مردمی به حکومت رسیده اند، فرصت می یابند مسیر انقلاب را تغییر داده و آن را به نفع خود منحرف و مصادره کنند. نکتۀ دیگر اینکه مسلماً هرگونه مقاومت و مبارزه ای با موجی از خشم همراه است، ولی این خشم مردمی با وجود اسطوره هایی که پیراهن یوسف را به تن کرده اند به ثمر نمی رسد، مگر هنگامی که

ص: 350

بطلان و پوچی این اسطوره ها - که در باور مردم جا گرفته اند - برای آنان ثابت شود. مثلا یکی از اسطوره ها این است که اسراییلی ها با قاطعیت تمام معتقدند که دارای لشکری شکست ناپذیرند، و به همین منوال هر حاکم خودکامه ای چنین تعبیراتی برای خودش به کار می برد. مثلا نوری سعید می گفت: گلوله ای که بتواند مرا به قتل برساند هنوز ساخته نشده است، و یا عبدالکریم قاسم می گفت: ما از مرگ و آهن قوی تریم، و ملی گرایانی که جمال عبد الناصر را مقدس می شمردند او را «زعیم خالد» [=رهبر جاوید] می نامیدند یعنی رهبری که تا قیام قیامت رهبری می کند و حتی یکی از آن ها او را جمال خدا می دانست به این دلیل که او به قیامت بر اساس عقیدۀ فلسفیِ وحدت وجود معتقد بود.

و از آنجایی که شیوۀ حاکمان مستبد برای خاموش کردن بحران های داخلی ناامید کردن مردم نسبت به شکست و سرنگونی شان می باشد و این ایده را رواج می دهند که آن ها برای ماندن آمده اند، نه برای رفتن آن طوری که مردم عادی می آیند و می روند غیر مستقیم به مأموران ویژۀ خود میفهماند که خواب نماهایی دروغین مبنی بر شکست ناپذیری حکومت در بین مردم رواج دهند تا مردم فکر سقوط رژیم را از سر بیرون کنند. همان گونه که در زمان رضاشاه خوابی دروغین را در همۀ شهرها و مراکز پخش کردند که به موجب آن یکی از مقدسین از حضرت امام زمان (عجل الله فرجه) دربارۀ زمان ظهورش پرسیده بود، و ایشان جواب داده بود که در زمان حکومت رضاشاه ظهور خواهند کرد. امّا اکنون که این اوراق را می نویسم چهل سال از آن تاریخ گذشته و هنوز امام زمان علیه السلام ظهور نکرده است.

افشاگری علیه دیکتاتور

از مباحث قبل روشن می شود که هر نوع کوشش و تلاش اصلاحیِ نتیجه بخش برای سرنگونی دیکتاتور، باید دارای پشتوانۀ قوی باشد و از هشیاری و نشاط و سرزندگی

ص: 351

فراوان برخوردار باشد. در غیر این صورت نمی توان بر اسطوره های دروغین و نیرنگ های آنان غلبه کرد و آن سوی چهره شان را به مردم شناساند.

مخالف یکی از حاکمان پس از سرنگونی حکومت او گفت: من همۀ مردم و حتى چوپان صحرا را علیه حکومت او تحریک می کردم. وقتی کسی را می دیدم از او می پرسیدم نظرت دربارۀ رهبرت چیست؟ اگر می گفت بهترین حاکم است، و یا نظری نمی داد، من ستمگری های حاکم و بیدادگریهای اطرافیانش را می گفتم و نهایتاً نظرش را عوض می کردم و همین طور ادامه می دادم تا بالاخره نتیجه می داد، چنان که به سرنگونی حکومت انجامید.

از قطره های باران دریاها پدید می آید و از ذره های شن، تپه ها درست می شوند و از سلولهای کوچک زنده -که اگر هزاران عدد در یک سر سوزن جمع شوند، نمودی ندارد، بدن انسان ها و حیوانات و درختان به وجود می آید.

از مطالب گذشته روشن شد که دیکتاتور تحت چه شرایطی به حکومت می رسد، چه ویژگی هایی دارد، نظام فکریش چیست، چگونه عمل می کند، چگونه دوام دارد، عوامل و موانع تداوم حکومتش کدام است، و بالاخره چگونه سرنگون می شود.

آثار دیکتاتور

نتیجۀ کار دیکتاتور، تباه شدن اخلاق، دین، ارزش ها، سیاست، جامعه، اقتصاد و سایر امور است. امیر شکیب ارسلان(1) در کتابش ماهیت استبداد برخی از این موارد را ذکر کرده است.

علاوه بر آن، دیکتاتوری خیلی وقت ها ویرانی و خرابی بر جای می گذارد و گاه آثار و تبعات این ویرانی ها تا قرن ها ادامه دارد و به دنبال خود مسایلی همانند جنگ و خونریزی،

ص: 352


1- از مشاهیر نویسندگان و شاعران و ادیبان و میهن خواهان و بزرگان و سیاستمداران قرن 14 هجری و از طایفۀ دروزیان بود و از جمله مخالفان و منتقدان سیاست انگلیس در لبنان و سوریه به شمار می رود.

ملی گرایی کور و اختلافات مردمی در پی خواهد داشت.

مثلاً دنیا تا همین امروز نیز شاهد تبعات ناگواری است که بر اثر دیکتاتوری کشورهای محور(1) به وجود آمد. آن ها برای بسط سلطه و نفوذ خود در سراسر جهان متحد شدند و در نهایت، کارشان به جنگ جهانی دوم انجامید که در آن آلمان به بدترین شکل ممکن تقسیم شد، ایتالیا نمایشگاه آشوب و هرج و مرج شد و ژاپن مورد تاخت و تاز متحدین قرار گرفت.

درست است که گناه عقب ماندگی مسلمانان به طور غیر مستقیم بر گردن کشورهای غربی است که با به کارگیری روش های غیر انسانی راه پیشرفت را بستند، ولی این هم درست است که عامل مستقیم عقب ماندگی این کشورها دیکتاتوری حاکم بر آنهاست و از نظر فلسفی روشن است که نسبت دادن یک پدیده به سبب نزدیکش بهتر است از نسبت دادن آن به سبب بعید. امّا اینکه در پدید آمدن چیزی تأثیر سبب را قوی تر از مباشر به شمار آورند مربوط به جای دیگری است، زیرا اگر سبب قوی تر باشد، عامل مباشر نقش مهمی ندارد و حال آن که نقش استبداد اگر مهمتر از کشورهای غربی نباشد، کمتر نیست.

ایستادگی در مقابل دیکتاتوری

بر فرهیختگان جامعه لازم است از رشد ریشه های استبداد و دیکتاتوری جلوگیری کنند. و اگر بر فرض نتوانند، پس از آن باید مانعی بر سر راه دیکتاتوری ایجاد نمایند. مانند سیل که دولت وظیفه دارد از بروز آن جلوگیری نماید و اگر نتوانست باید مانعی بر سر راه سیل

ص: 353


1- محور نامی است که به همبستگی آلمان هیتلری و ایتالیای فاشیست بر پایۀ پیمان سری آن ها در سال 1936 داده شد. این واژه را موسولینی ساخت و وجه تسمیۀ محور این بود که همۀ کارهای سیاسی و اقتصادی جهان بایستی پیرامون این محور می چرخید. در طول جنگ جهانی دوم، شمار کشورهای محور به شش عدد رسید و به جز آلمان و ایتالیا، ژاپن، مجارستان، بلغارستان و رومانی نیز به آن ها پیوستند.

ایجاد نماید تا از خرابی و ویرانی شهر جلوگیری نماید. بنابراین هرگاه از رشد مقتضی جلوگیری شود، معلول خود به خود منعدم و نابود خواهد شد، زیرا علت مبقیۀ آن از بین خواهد رفت. از این رو اگر بتوان از رشد عوامل دیکتاتوری پیشگیری کرد، نابودی معلول (دیکتاتوری) امری است طبیعی. البته نسبت دادن عدم معلول به عدم علت از روی تسامح است؛ زیرا عدم، نه علت است و نه معلول. به قول معروف: ثبّت العرش ثم انقش.

بنابراین وقتی چیزی موجود نباشد چگونه می تواند علت یا معلول باشد اینکه گاه دیده می شود عدم معلول را به عدم علت نسبت می دهند مجازی است و چنین تعبیری در حقیقت به معنای باقی بودن مقتضی سابق است. وقتی کسی بگوید: به دلیل نبودن وسیله نقلیه مسافرت نمی کنم، معنایش این نیست که مسافرت نکردن معلول بی وسیلگی است زیرا هر دو، عدمی هستند، و عدم نه علت است و نه معلول، و برای اثبات وجود هر یک از علت یا معلول نمی توان به عدم دیگری تعلیل کرد. تعبیر واقعی این قضیه آن است که گفته شود: در شهر ماندم، زیرا علت ماندنم استمرار داشت، گرچه شوق سفر داشتم.

عدالت گستری

اگر بخواهیم زورگویی و استبداد برای همیشه ریشه کن گردد و زمینه های ظهور و بروز مجدد آن ها در آینده خشکانده شود باید طرحی برای ایجاد توازن و تعادل در تمام مسایل اجتماعی، اقتصادی، سیاسی تدوین کنیم تا مساوات فراگیر حاکم شود. چون به فرمودۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله «الناس سواء كأسنان المشط...(1)؛ مردم مثل دندانه های شانه با یکدیگر برابرند». و هرگونه تمیز و تبعیض به کشمکش و درگیری می انجامد و در نهایت از دیکتاتوری سر در می آورد.

ص: 354


1- بحار الانوار، ج 75، ص 251.

البته مشخص است منظور ما از برقراری برابری اقتصادی ماهیتاً با آنچه که در کشورهای سوسیالیستی و سرمایه داری جریان دارد متفاوت است. چون در هیچ یک از این دو نظام آزادی مردم برای کار و فعالیت جایی ندارد به همین جهت قرآن کریم و سنت مطهر به روشنگری در این زمینه پرداخته اند. خدای متعال در یک جا می فرماید: (فَلَكُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِكُمْ)(1)؛ «سرمایه هايِ شما از آن خودتان است»، و در جای دیگر فرموده است: (كَيْ لَا يَكُونَ دُولَةَ بَيْنَ الْأَغْنِيَآءِ مِنكُمْ)(2)؛ «تا میان توانگران شما دست به دست نگردد».

قانون به تنهایی کارساز نیست

تصویب قوانین مربوط به مساوات در موارد یاد شده مهم نیست، زیرا در قوانین همۀ کشورهای استبدادی مواردی از این قبیل به چشم می خورد ولی در نهایت بازیچۀ دست دیکتاتوران قرار می گیرد: یکی می گوید: من فوق قانون هستم، و دیگری می گوید: قانون مرا محدود نمی کند، و سومی می گوید: من طبق تشخیص خودم عمل می کنم نه بر اساس قانون. این اظهار نظرها را من خودم از زبان سران سه کشور خاورمیانه شنیدم. (پس قانون به تنهایی کارساز نیست) و آنچه گره از کار می گشاید دو چیز است:

الف. تربيت سالم

اولین مورد، تربیت معنوی مردم است تا از خودپسندی رهایی یابند و بدانند که دیگران نیز از حق حیات برخوردارند. رسیدن به این مقصود، بسته به موقعیت، ممکن است دیر یا زود اتفاق افتد ولی به هر حال تربیت معنوی مردم ضامن سلامتی اجتماع است و به همین دلیل شاعری گفته است:

وإنّما الامم الاخلاق ما بقيت *** فإن هم ذهبت أخلاقهم ذهبوا

ص: 355


1- سوره بقره، آیه 279.
2- سوره حشر، آیه 7.

«ملتها به پشتوانۀ اخلاق پایدارند / اگر اخلاقشان برود آن ها نیز رفته اند».

قبل از آن پیامبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله فرموده اند: «إنمّا بعثت لاتمّم مكارم الاخلاق(1)؛ تنها هدف رسالت من تكميل مکارم اخلاق است».

ب. نهادهای پشتیبان تعادل اجتماعی

دومین مورد، وجود نهادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است که توازن اجتماعی را حفظ می کنند. مردم، گرچه دارای تربیت صحیح اخلاقی باشند ولی گاه فرد خودکامه در بین آن ها پیدا می شود و همه چیز را نادیده می گیرد.

تا وقتی به این مورد رسیدگی نشود، امت اسلامی همچنان در باتلاق مشکلات فرو خواهند رفت و گرفتاری هایشان روز بروز افزون خواهد شد. آنهایی که در مواجهه با واقعیت ها کورند، یا موقع شنیدن حرف حق کرند و یا هنگام گفتن حق گنگند، مثل آن سه بوزینه ای هستند که خرس در صدد شکار آن ها بود. یکی از آن ها دستش را بر دهان گذاشت تا صدایی خارج نشود که خرس را بیشتر تحریک کند و دیگری دست بر چشم نهاد تا قلب او از دیدن خرس کنده نشود و سومی دست بر گوش گذاشت تا صدای خرس را نشنود و بالاخره خرس آمد و هر سه را درید. در حالی که اگر اولی صدایی در می داد، شاید توسط حیوانات جنگل نجات می یافت و اگر سومی دست در گوشش نمی کرد، شاید (با شنیدن صدای خرس) از درخت بالا می رفت و لا اقل خودش را از دریده شدن نجات می داد.

کانون مفاسد

اغلب مشکلات فردی و اجتماعی در همۀ ابعاد زندگی از استبداد ناشی شده است. عصمت از گناه در بین امت اسلامی تنها مخصوص افرادی است که در آیه تطهیر ذکر

ص: 356


1- بحار الانوار، ج 68، ص 382.

شده اند. پیش از اسلام نیز کسانی مانند انبیا علیهم السلام امام معصوم بوده اند، ولی در امت اسلامی عصمت فقط مخصوص همان ذکر شدگان در این آیه است. از معصومان که بگذریم بهترین راه حل مشکلات برای دیگران، مراجعه به اکثریت آرای فعالان و مؤثران در حیات اجتماعی است که رأیشان از روی روشن بینی باشد. البته این ساده لوحی است که انسان فکر کند هرگاه نظری به حاکم ارایه شد و او قبول نکرد، پس او مستبد است. آیا نظام استشاری به این معناست که به نظر همگان عمل شود، هر چند نظردهنده فکر کند از روی خیرخواهی سخن گفته و نظرش صد درصد از روی مصلحت است؟ اصلا هر حاکمی که در غیر حوزۀ اکثریت که نظراتشان از روی روشن بینی و افق باز فکری است رأی افراد را قبول کند، حاکمی نالایق است. علاوه بر اینکه (گاه پذیرش همۀ نظرات غیر ممکن است و) نمی توان هم نظر این شخص را قبول کرد و هم رأی ضد آن را.

مفاسد قدرت متمرکز

وضع درونی جوامع جز با آثار و لوازم عینی آن قابل مشاهده و اندازه گیری نیست، و این چیزی است که از آن به تبدیل کیفیت به کمیت نام می برند. بنابراین اگر انسان بخواهد به وضع بهداشت جامعه ای پی ببرد و یا وسعت علم و بذل و بخشش و میهمان نوازی و یا دینداری و تدین آن ها را بشناسد به آثار قابل شمارش و اندازه گیری این امور مراجعه می کند و مثلا به بررسی مقدار مصرف آب و صابون و سایر مسایل بهداشتی می پردازد و یا تعداد مدرسه ها و کتابها و کتابخانه ها و روزنامه ها و سایر وسایل تبلیغاتی و فرهنگی را می شمارد و یا مقدار بذل و بخشش آن ها را در مواردی مثل میهمانی و غیره در نظر می گیرد و یا تعداد مسجدها و عبادتگاهها و مقدار پایبندی آن ها به امور دینی و اخلاقی را لحاظ می کند.

به همین منوال اگر بخواهیم آزادیهای ملتی را بیابیم به جایگاه شورا در نزد آنان نظر

ص: 357

می کنیم، و بررسی میکنیم که آیا در مراحل مختلف، کارهایشان را با شورا انجام می دهند یا خیر؟ مثلا در کشورهای اسلامی آیا شورای مرجعیت دارند و آیا برای امور اجتماعی دیگر، شوراهایی در نظر گرفته اند؟ همچنین از فعالیت گستردۀ احزاب آزاد و یا اموری دیگر می توان به میزان آزادیهای یک ملت راه یافت.

حال اگر شورای مرجعیت و یا احزاب آزاد نباشند به ناچار قدرت در یک مرکز انباشته می شود و همان طور که آتش و آب و هوا در صورتی که با ابزار مناسب (مثل سدها و ساختمانها و غیره) مهار نشوند، مفسده انگیزند، قدرت متمرکز نیز قدرتمندان را فاسد می کند و همۀ ارکان حیات اجتماعی را به تباهی می کشاند. مثلا کسی که دارای اخلاق عالی و خوش برخورد و خوش خدمت است، وقتی قدرت در دست او متمرکز شود احوالش دگرگون می شود و به خودخواهی و خودپسندی و خودکامگی و ثروت اندوزی و بی اعتنایی به دیگران دچار می شود. این مربوط به فساد خود قدرتمندان بود. امّا فساد و تباهی جامعه بر اثر انباشت قدرت نیز به این سبب است که راه پیشرفت جامعه، رسیدن شایستگان و مدیران لایق به مراکز عالی است و طبیعی است که نخبگان و خبرگان جامعه هر کدام نظر خاص خودشان را دارند و از طرفی قدرت مرکزی جز رأی و نظر خود را نمی پسندد و مسلماً این دو باهم متناقضند و به همین دلیل است که کانون قدرت، مداحان و متملقان را در اطراف خود جمع می کند و فرهیختگان و شایستگان را طرد می نماید. به این ترتیب جامعه به سوی انحطاط و سقوط پیش می رود. حضرت علی علیه السلام در این مورد کلامی دارد به این مضمون: «من علائم زوال الحكومات تقديم الأراذل و تأخير الأفاضل(1)؛ از نشانه های زوال حکومت بها دادن به اراذل و پشت کردن به افاضل است».

ص: 358


1- ر. ک: غرر الحکم، ص 244: «يستدلّ على إدبار الدول بأربع تضييع الاصول والتمسّك بالغرور و تقديم الأراذل و تأخير الأفاضل».

به جمال عبدالناصر نگاه کنید که چگونه عده ای از مداحان و متملقان برایش کف زدند (و حرفهایش را تأیید کردند) اگر چه در یک مجلس مطالبی ضد و نقیض می گفت همان طور که در کلام گذشته دربارۀ جدایی سوریه گذشت. باری، هرگونه باشید همانگونه بر شما حکومت می شود.

خلایق هر چه لایق

بدیهی است که حکومت هر روش و منشی داشته باشد، اخلاق اکثر مردم نیز همان طور خواهد شد. در احادیث آمده است که «إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ(1)؛ وقتی سلطان تغيير کند زمان نیز تغییر می کند». زیرا حکومت زندگی مردم و فرهنگ جامعه را بر اساس میل خودش شکل می دهد. عکس این قضیه نیز صحیح است، زیرا در احادیث وارد شده است: «كما تكونوا يولّی علیکم(2)؛ هرگونه باشید همان گونه بر شما حکومت می شود».

در اکثر موارد حکومت ها از خود ملتها بر می خیزد و اگر ملتی خائن، دروغگو و یا منافق باشند، اشخاص با همان صفات از بین آن ها به حکومت می رسند و وقتی حاکم شدند شروع می کنند به توسعه دادن به دامنه خیانت و دروغ و نفاق، همانطوری که عکس آن نیز صحیح است؛ بنابراین حدیث اول به الگوگیری مردم از حکومت اشاره دارد و روایت دوم به ظهور حاکمان از بطن جامعه، و شاید دو حدیث مشهوری که در ذیل به آن ها اشاره می شود ما را به مقدمات این بحث رهنمون کند. پیامبر اکرم صلى الله عليه وآله می فرماید: «السعید سعید في بطن امّه و الشقي شقي في بطن امّه(3)؛ سعادتمند از همان اول که در شکم مادر است سعادتمند است و بدبخت نیز از همان اول بدبخت است». منظور این است که بچه بر

ص: 359


1- نهج البلاغه، نامه 31.
2- كنز العمال، ج 6، ش 14972.
3- كنز العمال، ج 1، ش 491.

اساس خوی و خصلت مادر زاییده می شود، پس اگر مادر در زندگی و اخلاق و دینداری موفق و کامیاب باشد بچه نیز همانطور است و اگر نباشد بچه نیز همان طور. این بیان مانند این جمله است که می گویند: «الولد سر أبيه؛ فرزند اسرار پدر خویش است».

و حدیث دوم که می فرماید: «الجنة تحت أقدام الامّهات(1)؛ بهشت زیر پای مادران است» به این معناست که هر عاقبت و سرنوشتی مادر داشته باشد، بهشت یا جهنم، بچه نیز همان سرنوشت را دارد و سرنوشت فرزندان از پای مادران پدید می آید. این حدیث شریف کنایه است. مثل این ضرب المثل که می گوید: «المریض مریض في بطن امّه والصحيح صحيح في بطن امّه؛ مریض از همان اول مریض به دنیا می آید و سالم نیز سالم» زیرا مادرِ بیمار نمی زاید مگر بچۀ بیمار، و همین طور است نسبتِ مادرِ سالم و فرزند سالم. همچنین وقتی گفته می شود: فلان عند قدم فلان کنایه است؛ یعنی روش و منش او با طرف مقابلش شبیه است. آقای پراساد رییس جمهور سابق هند کتابی تحت عنوان عند قدمي غاندى با همین منظور و مقصود تدوین کرده است. البته تفسیرها و برداشتهای دیگری نیز از این تعبیر شده است که به بحث ما مربوط نیست.

به هر حال حکومت ها زاییدۀ ملتها، و ملتها آموختگان مکتب خانۀ حکومتها هستند.

جواب دیکتاتور، دیکتاتوری نیست

لازم است بدانیم که نباید انقلابیون در مقابل دیکتاتور به خشونت و دیکتاتوری متوسل شوند. دیکتاتوری دیکتاتوری است، چه دیکتاتوری روسیه قیصری باشد و چه روسیه کمونیسم، هرچه باشد نتیجه یکی است، زیرا مردم از امنیت و سلامتی برخوردار نیستند، چه در این حکومت و چه در آن حکومتِ دیگر، همین طور رهبران نیز در جو دیکتاتوری

ص: 360


1- مستدرک الوسائل، ج 15، ص 180.

امنیت و آسایش ندارند، زیرا جنگ و ستیز حاکمان با یکدیگر و زدوخورد حاکمان و مردم و مردم و حکومت در فضای دیکتاتوری متقابل شکل می گیرد. سر ناکامی احزاب اسلامی و غیر اسلامی خاورمیانه در تأمین رفاه مردم نیز همین است که این احزاب اغلب خود دیکتاتورهایی در مقابل دیکتاتورهای دیگر بوده اند و دستاورد دیکتاتوری به هر شکلی که باشد پایمال شدن حق مردم است.

روش حکومتداری مشورتی

در جامعۀ مشورتی، روابط عاطفی و معنوی دو جانبه ای که بر اساس واقع بینی و عقلانیت است بین دولتمردان، و نیز میان حکومت و مردم وجود دارد. تداوم چنین رابطه ای ایجاب می کند که وظیفۀ حاکمان در قبال شهروندان به گونه ای باشد که بدون توسل به خشونت، به هر معنایی که باشد از پشتیبانی و حمایت مردمی برخوردار باشند و این ممکن نیست مگر آن که مردم حاکمان خود را از طریق نهادهای قانونی انتخاب نمایند به گونه ای که انتخاب بر اساس عقل و منطق باشد و نه بر پایۀ نژاد و جنسیت، ثروت، رنگ و مانند اینها. جوِّ حاکم بر آن نهادها نیز چنان است که حق تعیین سرنوشت کامل را به مردم می دهد و مردم نیز این حق را به صورت دوره ای و با رضایت خود در اختیار حاکمان قرار می دهند. از همین رو بایستی در جامعۀ مشورتی عقل جمعی حکمفرما باشد نه تفاوت های منطقه ای و نژادی و زبانی و غیره. وقتی مردم احساس می کنند در استفاده از استعدادها و امکاناتشان از حق برخوردارند، حاکمیت را در قلب خود جای می دهند و مخالفت و معارضه ای میان حکومت و ملت، و نیز میان خود حاکمان به وجود نمی آید و آنچه در جامعه حکمفرما است انتخابات آزاد و توسعه و شایسته سالاری است، که با این حساب چنین جامعه ای آرزویِ دیرینۀ دلهای آزادگان است.

ص: 361

جامعه نهادی است مساوی

این نکته را باید بدانیم که محال است نصف یک جامعه آزاد و نیمۀ دیگر برده باشند، عده ای کاخ نشین و عده ای کوخ نشین باشند. جامعه مثل آب است که وقتی در ظرفهای مختلفِ متصل به هم ریخته شود، ممکن نیست قسمتی از آن بالاتر و قسمت دیگر پایین تر قرار گیرد. ممکن نیست جامعه ای که قسمتهای متفاوت آن به یکدیگر متصل است - که جامعه همیشه این طوری است - نصف آن آزاد و نیمۀ دیگرش برده باشند، یا عده ای به همۀ امکانات رفاهی دسترسی داشته باشند و عده ای محروم و گرفتار باشند. به هر حال یا محرومان پا برهنه بر مرفهان همواره می آشوبند و یا قشر مرفه محرومان را به زانو در می آورند. همین طور است اختلاف طبقات جامعه در میزان ثروت و غیره، و از همین رو تاج و تخت حاکمانی که خود را از دیگران بالاتر می شمارند و برای خود امتیازاتی ویژه در نظر می گیرند و همچنین آرامش جامعه ای که به اختلاف طبقاتی دچار شده است به هیچ وجه باقی نمی ماند و چون همیشه حاکمان جامعه در اقلیت هستند، در نهایت اکثریت مردم بر اقلیت حاکمان غلبه می کنند.

اختلاف طبقاتی جامعه باعث جنگها و درگیریهای داخلی می شود، مگر اینکه مصلحان اجتماعی پا در میانی کنند و به گونه ای عمل نمایند که مساوات اجتماعی برقرار شود و همگان بتوانند بر اساس شایستگیهای خود به علم و مال و حکومت و جایگاه اجتماعی برسند و مساوات حکمفرما شود (به استثنای افراد عقب ماندۀ ذهنی و یا موارد مشابه آن).

امروزه شاهد بیداری عالم اسلامی و اهتمام مردم به اصلاحات و تغییر هستیم، و در گوشه و کنار دنیا احزاب و سازمانها و جنبشها و جمعیت ها و غیره فعالیت دارند، لذا بایستی برای رسیدن به هدف اصلی که استبداد ستیزی است بر مفاهیم واقعی، و نه معانی عاطفی و احساسی که بر این گروهها و مراکز حاکم است، تکیه کنیم. و چون جوامع

ص: 362

اسلامی در حال حاضر بسیار عقب مانده اند لازم است ویژگی ها و جهات این عقب ماندگی را بشناسیم تا از آن دوری نماییم و به ویژگی های جامعۀ پیشرفته تبدیل کنیم.

سرنگون کردن دیکتاتور

یکی از کارهای ضروری، افشاگری علیه اقدامات استبدادی بعضی از سران جهان اسلام است تا هیچ حاکم مستبدی به نام قانون و دین و یا به نام طبقۀ کارگر (پرولتاریا) یا طبقه اشراف (اریستوکراسی) جرأت خودرأیی و خودسری نداشته باشد.

بهترین راه برای افشاگری، انتشار کتابهای روشنگرانه با شمارگان میلیونی در سطوح مختلف و به زبانهای گوناگون است. مردم باید هوشیار باشند و حکومت دیکتاتوری را نپذیرند هرچند به ابزار مختلفی متوسل شود و روشهای گوناگونی در پیش گیرد، زیرا عقل جمعی بهتر از عقل فردی و یا عقل گروهی است. از طرف دیگر حق تصمیم گیری و تعیین سرنوشت با خود مردم است و دیکتاتور به هیچ وجهی نمی تواند این حق را سلب کند. مسلماً حاکم خودکامه هیچگاه با روشهای مسالمت آمیز، دستگاه حکومتش را رها نمی کند، پس این مردم هستند که باید او را پایین بکشند. حق گرفتنی است نه دادنی. دیکتاتوری که بر اثر کودتای نظامی به قدرت رسیده اند عادت کرده اند که بگویند: ما انقلاب کردیم و در نتیجه ما صاحبان حقیم نه دیگران.

جواب این ادعا آن است که بپرسیم آیا برای خودتان انقلاب کردید یا برای مردم؟ اگر برای خودتان بوده است پس نمی توانید به نام مردم صحبت کنید و از آنان مایه بگذارید و اگر برای مردم است، پس چرا مردم را از طریق انتخابات آزاد در حکومت سهیم نمی کنید (حکومتهای موروثی و پادشاهی نیز یک چنین منطقی دارند و پاسخ آن ها نیز همین است).

البته حاكمان ديكتاتور برای عوام فریبی عده ای از چاپلوسان را به نام مردم دور خود

ص: 363

جمع می کنند، ولی فرهیختگان و نخبگان و رجال سیاسی را در انزوا نگه می دارند و یا به زندانها و تبعیدگاهها می فرستند و یا قبر و قبرستان نصیبشان خواهد شد.

متملقان و چاکران و نوکران درگاه (که به تعریف و تمجید خودکامگان می پردازند) همانند چوبهای خشک تکیه زده بر دیوارند که هیچ ارزشی ندارند و تنها پشتوانۀ آن ها سلاح و ثروت و تبلیغات است. همان طور که در زمان جمال عبد الناصر و عبدالكريم قاسم و شاه ایران و دیگران شاهد چنین وضعی بودیم. به محض سقوط آنان پوچی سخنانشان آشکار می شود و معلوم می شود که در دل مردم هیچ جایی ندارند و رسواییهایشان یکی پس از دیگری آشکار می شود.

نشانه های دیکتاتور

در کتابهای دیگر نیز گفته ایم که مهمترین نشانه های حاکمیت استبدادی و استبدادگران عبارت است از:

1. نبودن احزاب آزاد. اگر کشوری اسلامی است باید احزاب آزاد اسلامی در آن وجود داشته باشد و اگر غیر اسلامی باشد نبودن احزاب آزاد نشانۀ حکومت استبدادی است.

2. دوره ای نبودن ریاست در همۀ رده های مملکتی از رهبر گرفته تا دیگران. ممکن است اشکال شود که آیا در نظام سیاسی اسلام این دو مورد پذیرفته است؟

جواب این اشکال آن است که اساس و پایۀ حکومت اسلامی دو چیز است:

الف: شورای مرجعیت که متشکل از مراجع تقلید است؛

ب: احزاب آزاد اسلامی.

هر یک از این دو نهاد در ادارۀ امور بر اساس قوانین اسلامی مشارکت دارند؛ مراجع تقلید جانشینان ائمه علیهم السلام هستند و از طرف آن ها به عنوان حاکم و جانشین ائمه علیهم السلام معرفی

ص: 364

شده اند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده اند: «اللهم ارحم خلفائي(1)؛ خدايا جانشينان مرا مورد رحمت خویش قرار بده» و نیز امام صادق علیه السلام می فرمایند: «فانّي قد جعلته عليكم حاكماً(2)؛ من او را حاکم شما قرار دادم». حال که چنین است، نمی شود بعضی از مراجع تقلید حاکم باشند و برخی دیگر نباشند، چرا که باعث میشود جانشین رسول الله صلی الله علیه و آله و حاکم از طرف امام علیه السلام عزل شود. خود مراجع نیز حق ندارند یکدیگر را به بدفهمی و یا اتهاماتی از این قبیل متهم کنند زیرا تا وقتی عده ای از امت اسلامی با اختیار و آگاهی کامل مرجعیت فقیهی را قبول کرده باشند، او نیز باید در حکومت سهیم باشد و الا اگر باب طرد و نفی مراجع باز باشد مقلدین هر مرجعی می توانند مراجع دیگر را به گونه های متفاوت متهم نمایند.

همچنین حزبی که ادارۀ کشور را بر عهده دارد (و گروه اسلامی باشد) حق ندارد دیگر احزاب را به مزدوری و نوکری بیگانگان و یا اتهاماتی از این قبیل متهم نماید و احزاب دیگر نیز حق ندارند همین اتهامات را متقابلا به آن حزب وارد نمایند. استنباطهای فقهی و سیاسی متفاوت است و هیچ کدام بر دیگری اولویت ندارد و چون مردم، مجتهدین و احزاب اسلامی را برای ادارۀ امور برگزیده اند بایستی هر دو نهاد در صحنۀ سیاست و حکومت حضور داشته باشد، آن هم با رعایت اکثریت آرا.

حال که معلوم شد که نظام صحیح اسلامی که از کتاب و سنت و اجماع و عقل به دست می آید چیست، (در بعضی از کتب فقهی به تفصیل در این باره بحث کرده ایم) پاسخ این پرسش نیز که آیا در اسلام تعویض و جابجایی در شورای مرجعیت و ریاست هست یا خیر آشکار می شود. جواب این است که آری، تغییر دوره ای حکومت و شورای مرجعیت نیز در نظام سیاسی اسلام وجود دارد: انتقال و تغییر دوره ای قدرت و حکومت از نظر مبانی اسلامی اشکالی ندارد. تغییر شورای مرجعیت نیز در اسلام وجود دارد ولی

ص: 365


1- بحارالانوار، ج 86، ص 221.
2- همان، ج 2، ص 221.

بی جهت انجام نمی گیرد، گرچه با شرایط خاص خودش جایز است. علت عدم تغییر شورای مرجعیت این است که مردم پس از تحقیق و بررسی دقیق، مراجع تقلید خودشان را تعیین می نمایند و پس از آن، مراجع بالاترین مقام رسمی در جهان اسلام هستند که امور مملکت را با اکثریت آرا اداره می کنند و معلوم است که مردم، این مراجع را به صورت دلخواه و از روی هوا و هوس تغییر نمی دهند، زیرا ایشان مراجع تقلیدشان هستند و به همین جهت امروزه شاهدیم که مردم از یک مرجع تقلید در طول حیاتش تقلید می کنند بدون اینکه دارای زور و قدرت و اسلحه و تبلیغات و سایر ابزار دیکتاتوری باشد. آری هنگامی که یک مرجع شرایط مرجعیت را از دست بدهد، مثل فراموشکار شدن و موارد مشابه آن، در این صورت دیگر حاکم نیست.

همچنین ممکن است اشکال شود: چگونه می توان همه ی مراجع تقلید یک عصر را در یک مجلس گرد هم آورد و از آنان نظرخواهی کرد در حالی که آن ها در کشورهای مختلف پراکنده اند. در پاسخ می گوییم که آن ها می توانند نماینده بفرستند. نماینده های مراجع نظرات تک تک آن ها را به مجلس ارایه می دهند و گزارش ها و مذاکرات مجلس را نیز به سمع آنان می رسانند. با این وصف وقتی در مسأله ای اکثریت حاصل شد آن رأی از طریق قوای سه گانه حکومتی یعنی مقننه، قضائیه و مجریه پیگیری می شود.

به هر حال در اسلام دیکتاتوری وجود ندارد، نه در مرجعیت دینی و سیاسی و نه در فعالیتهای حزبی. اسلام دین آزادیها و عدالت اجتماعی است بنابراین اگر دیدیم حکومتی به نام اسلام دست به اقدامات استبدادی می زند باید بدانیم که اسلام چنین حکومتی را تأیید نمی کند. ممکن است بگویید حاکم مستبد اسلامی خود را استشاری و جمع گرا نشان می دهد نه آدمی دیکتاتور و خودرأی. (و با این حساب نمی توان او را متهم نمود.) در جواب این نکته گوشزد می شود که استشاری یا استبدادی بودن حاکم از رفتار

ص: 366

سیاسی او معلوم می شود. اگر حاکمی مستبد نباشد باید میدان بحث و گفتگوی آزاد را در کلیه وسایل ارتباط جمعی آزاد بگذارد. آیا حاکم اسلامی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام بالاتر است که گاه مسلمانان و غیر مسلمانان در حضور دیگران آزادانه با آنان به مناقشه و جر و بحث می پرداختند؟ در کتابهای احتجاج بحار الأنوار و احتجاج طبرسی و دیگر کتابهای

حدیثی موارد زیادی از این گفتگوها روایت شده است. امّا کناره گیری حاکم از مردم و خودداری از دیدارِ با مردم فقط برای تأیید سخنان و مدح و ثنا شنیدن از طرف آنان و تحریک و ترغیب مزدوران برای اجرای او امر حکومتی و باز کردن در زندانها و برپا کردن چوبه های دار و ارسال جلادان و مزدوران برای مصادرۀ اموال مردم و بمباران تبلیغاتی علیه کسانی که انتقاد می کنند اینها از لوازم دیکتاتوری است. بر مردم لازم است آگاه باشند تا مبادا به نام دموکراسی نظام مشورتی اسلام و یا نامهای دیگر از آنان سوء استفاده شود.

با این حال هرگاه حاکمی مستبد با هزاران طرفند و نیرنگ و در پوشش عناوین مختلف بر مردم مسلط شود باید فرهیختگان جامعه این کابوس را با استفاده از نیروهای مردمی در هم بشکنند. دو نیروی قدرتمند بدون رقیب در جهان وجود دارد: یکی قدرت نظامی که در اختیار حکومت هاست و دیگری نیروی مردمی است که می تواند در مقابل قدرت نظامی دیکتاتوران بایستند و آن را در هم بشکنند. نیروی مردمی نیرویی است که می تواند قدرت نظامی را از دست باطل بگیرد و در راه حق از آن استفاده نماید.

راه طبیعی برای گرفتن قدرت از دست حکومت استبدادی بالا بردن بینش و دانش سیاسی مردمی از طریق انتشار کتابها و مطبوعات با تیراژهای میلیونی و سپس سازماندهی مردم زیر پرچم نهضت و انقلاب و حرکت فرسایشی جهت درمانده کردن دیکتاتور به وسیلۀ اعتصابها و تظاهرات است. هر چه این نیرو قوت گیرد نیروی نظامی کاهش می یابد تا اینکه در نهایت نیروی نظامی از دست دیکتاتور گرفته شود و شکست بخورد.

ص: 367

از مسائلی که خیلی مهم است خارج کردن نیروهای مسلح از درگیری های سیاسی و جناحی است تا مبادا به نفع حاکم وارد میدان شوند. غالباً می توان بی طرف سازی نیروهای مسلح را همان طور که قبلا نیز گفتیم به وسیلۀ عدم استفاده از اسلحه در تظاهرات و اعتصابات و برگزاری حرکتهای مسالمت آمیز و به دور از خشونت انجام داد.

کود تاهای نظامی و استبداد مردمی

کودتاهای نظامی و قیامهای مسلحانه به هر شکلی محکوم است زیرا انقلاب مسلحانه هر چند با هزاران دلیل توجیه شود هیچ پیامدی جز وخامت اوضاع ندارند. گناه مردم در کودتای نظامی کمتر از خود کودتاگران نیست تا وقتی که مردم کودتاگران را تأیید و تشویق نکنند آن ها نمی توانند بر اوضاع مسلط شوند و حکومت را بدست گیرند. بنابراین هرگاه عده ای از نظامیان و چکمه پوشان با کودتا به حکومت برسند مردم باید آنان را طرد نمایند و مثل دزدان و غاصبان با آنان رفتار نمایند و آن ها را به محاکمه بکشند.

تا کنون هر انقلابی که در آفریقا و آسیا و سایر قاره ها دیده ایم باعث بدبختی بیشتر مردم شده و وضع آن ها از قبل بدتر شده است. منطق بر خلاف مردم که از کودتاگران حمایت می کنند آنان را محکوم می نماید. وقتی فردی بخواهد برای خانه اش مستخدمی بیاورد باید او را بشناسد، با این حال چگونه مردم از کسی حمایت می کنند که او را نمی شناسند و در آینده می خواهد اختیار جان و مال و آبروی آن ها را در دست بگیرد. آن دسته از کودتاهای نظامی که به نام نجات فلسطین در کشورهای مختلف رخ داد مثل کودتای عراق و مصر و غیره باعث وخامت بیشتر اوضاع فلسطین شد و مردم را به انحطاط بیشتری کشانید.

معمولاً کودتاهای نظامی کودتاهای دیگری در پی خواهند داشت و همین طور کودتا پشت کودتا تا به ویرانی کامل منافع ملی بینجامد. اکثر انقلابهایی که ما دیده ایم به غرب یا

ص: 368

شرق وابسته بوده اند. به این صورت که آمریکا یا روسیه یا چین یا انگلیس و یا فرانسه گروهها و احزاب داخلی دست پروردۀ خود و یا نظامیان جیره خوارشان را به انقلاب و کودتا تشویق می نمایند تا به وسیلۀ این مزدوران داخلی خون مردم را بیشتر بمکند و دست به غارت منابع سرشار عمومی و ویرانی شهرها و قتل و زندان و شکنجه و خوار کردن بزرگان و جوانان بزنند و تسلط استعماری خود را بر کشورها بیشتر و بیشتر کنند. از این رو باید صدها کتاب و نشریه جهت افشاگری علیه آثار شوم کودتاهای نظامی و پیشگیری از شکل گیری کودتاهای دیگر در کشورهای اسلامی منتشر شود.

اگر کودتای نظامی خوب است چرا کشورهای غربی اجازه نمی دهند در کشورهای خودشان رخ دهد؟ و اگر کاری بد و ناگوار است چرا سریعاً کودتای نظامی کشورهای اسلامی را (به بهانۀ اینکه یک مسأله داخلی است) به رسمیت می شناسند. آیا این دلالت نمی کند که آن ها خودشان انقلابها را برای گسترش سلطه گری خود به راه می اندازند و بلافاصله آن را به رسمیت می شناسند و سپس دست نشاندگان خودفروختۀ خود را با تبلیغات و نیروی نظامی و روش های سیاسی و غیره تقویت می کنند؟ بدون شک بسیاری از حکومت هایی که علیه آن ها انقلاب می شود خود حکومت هایی فاسد و بی لیاقت بوده اند ولى مسلما حکومت هایی نیز که پس از یک کودتای نظامی در رأس کار قرار می گیرند بدتر از حکومت قبلی هستند.

چارۀ کار آن است که ملت بیدار باشند و رژیم فاسد را سرنگون و حکومتی شایسته جایگزین آن نمایند نه اینکه عده ای مزدور داخلی با هدایت استعمارگران خارجی انقلاب به راه اندازند و همه چیز را به نابودی بکشانند. آنهایی که از دست ستمگری های رژیم فاسد به کودتای نظامی راضی می شوند مصداق آن شعر شاعرند که گفته است:

المستجير بعمروٍ عند كربته *** كالمستجير من الرمضاء بالنار

ص: 369

«آن که به گاهِ گرفتاری به عمرو پناه جوید / به کسی می ماند که از گرمای شدید به آتش پناه برده است».

عوامل کودتای نظامی

1. عدم بینش و درک سیاسی. فرد نادان هماره بازیچۀ دست نیرنگبازان و زیاده طلبان است.

2. خشم عمومی علیه حکومت. این خشم عمومی برای گروهی هرچند اندک شرایط به حکومت رسیدن را، هر چند به همت مردم مهیا می نماید.

3. شکست حکومت در جبهۀ نظامی چه در جنگ داخلی همانطور که عبدالکریم قاسم در جنگ داخلی که در شمال عراق رخ داد از کردها شکست خورد، و چه در جنگ غیر داخلی مانند شکست کشورهای عربی در مقابل اسرائیل.

4. جنگهای داخلی و تجزیۀ کشور و ناتوانی حکومت از مهار اوضاع. مردم در چنین اوضاع و احوالی منتظر یک منجی و رهایی بخش هستند و اگر عده ای حکومت را در دست بگیرند مردم به خیال اینکه آن ها منجی هستند ناخودآگاه به آن ها خوشآمد می گویند.

5. فرو رفتن کشورها در مشکلات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بر اثر عملکرد نادرست رژیم.

6. حفظ وضع موجود. گاهی خود دولتمردان متوجه می شوند که پایه های حکومتشان متزلزل شده و نارضایتی عمومی به حداکثر رسیده. در این هنگام با کمک طرفداران خود دست به کودتای نظامی صوری می زنند تا از این وضع رهایی یابند و دوباره با لباس دیگر در رأس امور قرار گیرند همان طور که در سودان و پاکستان چنین کودتاهایی رخ داد.

7. ضعف استعمارگر قبلی و قدرت استعمارگر جدید. مسلماً نیروی قوی تر عوامل

ص: 370

ضعیف استعمار قبل را سرنگون می نمایند. همان طور که انگلیس داوودخان آمریکایی (1)را در افغانستان سرنگون کرد تا ترکی(2) را روی کار آورد. بعد از آن روسیه ترکی را شکست داد تا ببرک(3) را به قدرت برساند. در این مورد فرقی نمی کند که ضعف استعمار از ضعف داخلی خودش ناشی شود و یا براثر ضعف مدیریت در مستعمره اش باشد. مثلا انگلستان ترکی را در هند به مدت 20 سال تربیت کرد و برنامه ای برایش ترتیب داد تا بتواند بر علیه داوود آمریکایی انقلاب کند و قدرت را در دست گیرد.

8. سرکوبی و تضعیف مسلمانان در کشورهای اسلامی. استعمارگران می دانند که اگر مسلمانان به حال خود رها شوند قدرت بالندۀ اسلامی روز به روز افزایش یافته و در نتیجه منافع استعمار در خطر می افتد. از همین رو در پوشش کودتاهای نظامی دست نشاندگان خود را به حکومت می رسانند تا از این طریق به سرکوبی امت اسلام بپردازند. همان طور که در عراق وقتی آهنگ حرکت اسلامی اوج گرفت انگلیسیها با یک یک کودتا عبدالکریم قاسم را روی کار آوردند و پس از او چون از عبدالکریم قاسم برای سرکوبی اسلامگرایان ناامید شده بودند حزب بعث را وارد میدان کردند. این مزدوران و دست نشاندگان نیز در

ص: 371


1- ژنرال داوود خان در سال 1973 علیه محمد ظاهر شاه کودتا کرد و طی دو دوره در افغانستان به قدرت رسید. ظاهر شاه در 25 ژوئن 1973 برای استراحت و مداوای چشم به ایتالیا رفته بود و ژنرال عبدالولی را نایب السلطنه قرار داده بود. در این هنگام داوودخان از موقعیت استفاده نمود و با کمک افسران چپ نیروی هوایی افغانستان مقدمات کودتا را فراهم نمود و در 24 ساعت یک کودتای بدون خونریزی انجام شد.
2- نور محمد ترکی یکی از مؤسسان حزب دموکراتیک خلق افغانستان پس از کودتایی خونین که توسط طرفداران او در 7 اردیبهشت 1357 رخ داد به حکومت رسید و با عنوان جمهوری دموکراتیک افغانستان مشغول به کار شد.
3- پس از حمله شوروی به افغانستان و قتل حفیظ الله امین ببرک کارمل که از چندی قبل روابط صمیمانه تری با اتحاد شوروی برقرار کرده بود رئیس دولت شد.

تضعیف و متفرق کردن حرکت اسلامی کوتاهی نکردند.

9. تصمیم استعمار برای سرکوبی نیروهای محلی در کشورهای غیر اسلامی همان طور که در بعضی از کشورهای آفریقایی چنین کودتایی رخ داد.

10. حس جاه طلبی و سلطه جویی که گاه در بین درگیریهای نظامی دولتمردان بروز می کند. ارتش در صورتی که به قدرت برسد (به علت عدم برخورداری از پشتوانۀ علمی و سیاسی) نمی تواند آن را حفظ کند و گاه گروههای سلطه جوی دیگر بر آن ها می آشوبند و حکومت را از چنگشان در می آورند.

البته مخفی نماند که همۀ این عوامل در صورت جهالت و بی بصیرتی مردم جواب می دهد و از همین رو در انگلستان و فرانسه و یا حتی در اسرائیل غاصب کودتایی نمی شود زیرا ملت آن کشورها دارای چنان بینش اجتماعی هستند که اجازۀ چنین رویدادی را نمی دهند. همچنین بعضی از انقلاب های مردمی نیز همان کار نظامیان را انجام می دهند، مانند هیتلر و موسولینی و لنین و مائو و هوشی مینه و کاسترو و امثال آنان که کاری جز قتل و ویرانی و تخریب و راه انداختن حمام های خون و گسترش جوّ ارعاب و خشونت در کشورها، که نزد همگان معروف است، ندارند.

چنین انقلابهایی به دنبال خشم مردمی از فساد و خرابی شکل می گیرد. آن ها بدون داشتن شعور سیاسی کافی در طراحی حکومت آینده و بدون برنامه ریزی قبلی و ارایۀ طرحهای سازندگی دست به انقلاب می زنند و عده ای از شیفتگان قدرت و فرصت طلبان نیز از جهالت مردم سوء استفاده می نمایند و با ایجاد جو رعب و وحشت و زندان و شکنجه و اعدام و مصادرۀ اموال و در شرایط اختناق و سرکوب بر آن ها مسلط می شوند.

یکی از نشانه های چنین حکومتهایی (که به ظاهر مردمی و دارای احزاب هستند) تک حزبی بودن آنهاست خاصیت نظام های تک حزبی این است که در آن ها خط مشی سیاسی

ص: 372

واحدی اعمال می شود و همیشه عده ای از چهره های شناخته شده در رأس پستهای کلیدی قرار می گیرند بنابراین اگر در کشورهای اسلامی احزاب مختلف سیاسی آزادانه فعالیت نداشته باشند (البته زیر نظر شورای مرجعیت) این دلیل آن است که انقلاب گستردۀ مردمی در چنگال گروهی فرصت طلب افتاده و دیگران را با بهانه های مختلف و اتهامات واهی طرد می نمایند و در این شرایط کشورهای اسلامی دچار فاجعه می شوند.

اگر رهبران این نوع حکومت ها راست می گویند چرا به مخالفان و معاندان (به نظر آنها) اجازۀ بحث و گفتگوی آزاد نمی دهند در حالی که خود این غاصبان حکومت (به نام ملت) دشمن اصلی جهان اسلام هستند. با این حساب بر مردم لازم است که با آگاهی کامل از بروز هرگونه کودتای نظامی و همچنین انقلاب های مردمی که در نهایت به نفع سودجویان تمام می شود، جلوگیری نمایند. در غیر این صورت به سوی ویرانی میهن و هلاکت خود قدم بر می دارند.

ماهیت استبداد

ماهیت استبداد این است که انحرافات و بلاهای اجتماعی به همراه می آورد و واپسگرایی و عقب ماندگی کشورها و گمراهی مردم را در پی دارد. مواردی از این انحرافات عبارتند از:

1. در نظام استبدادی روز به روز حاکمانی بدتر و فاسدتر از قبل به قدرت می رسند.

2. هر روز اندیشه ها و نظریات سست و سست تری ارایه می گردد زیرا فقط اندیشه هایی که با نظر و هوا و هوس آن ها همخوان باشد پذیرفته می شود و چون هوا و هوس ضد رشد و هدایت است نظریات متناسب با آن نیز سست است.

3. سران و دولتمردان به طور روزافزون به تن پروری روی می آورند و تلاش می کنند با استفاده از جیب مردم به رفاه بیشتری برسند.

ص: 373

4. هر نهاد استبدادی روز بروز منزوی تر خواهد شد؛ زیرا نیروهای خیرخواه و دلسوز از آن جدا می شوند و در عوض چاپلوسان و متملقان و فرصت طلبان و مصلحت سنجان جای آنان را پر می کنند و در این جهت فرقی نمی کند که آن نهاد استبدادی، اصل حکومت باشد و یا احزاب و سازمانها و انجمنها و دیگر نهادهای اجتماعی باشند.

5. از آنجا که حکومت و فرمانروایی نمی تواند اهل خرد را فریب دهد، (زیرا تن آسایی و خوشگذرانی مردم را گول نمی زند) نخبگان و مصلحان و فعالان و انقلابیون و دیگر گروههای اصلاح طلب به حکومت یا حرکتهای استبدادی نمی پیوندند.

6. در نظامهای استبدادی همۀ طبقات و حتی طبقۀ حاکم به یکدیگر ستم می کنند (غیر از شخص حاکم) و بعضی از آنان برای خارج کردن دیگران از صحنه دست به توطئه چینی و دسیسه گری می زنند. این ضرب المثل نیز از همین جا گرفته شده است که می گوید: انقلاب مثل گربه فرزندان خودش را می خورد. البته انقلاب به خودی خود چنین اقتضایی ندارد، بلکه این استبداد است که در ذات خود چنین لوازمی دارد و در این جهت فرقی نمی کند که استبداد در سطح انقلاب و حکومت باشد یا در حد گروه و سازمان.

معلوم است که آنچه راه به قدرت رسیدن دیکتاتور را هموار می کند ظلم و ستم گسترد و همه گیر، نهادینه نبودن قانون در جامعه، ترس و وحشت عمومی، ناتوانی نخبگان جامعه از حل مسائل و نفاق و دورویی دیکتاتور است. دیکتاتور ابتدا روحیۀ استبدادی خود را مخفی و خود را فردی شایسته معرفی می کند و چنین وانمود می کند که اگر به حکومت برسد دست به اصلاحات می زند، ولی وقتی به حکومت رسید ظاهر فریبی و خوشرویی را کنار می گذارد و عکس گفته هایش عمل می کند. لنین و موسولینی و جمال عبدالناصر و عبدالکریم قاسم و احمد حسن البکر و صدام و پهلوی و دیگر دیکتاتوران چنین روشی داشته اند، همان طور که حاکمان اموی و عباسی و عثمانی و امثال آنان چنین بوده اند.

ص: 374

هیچ گاه به قانون شکن نمی توان اعتماد کرد. دیکتاتور نیز قانون شکن است که دوروبر او قشرهای محروم مستضعفی که زیر چرخهای ظلم و ستم حکومت قبلی کوبیده شده اند جمع می شوند، به امید اینکه رهبر جدید، آن ها را از بدبختی و فلاکت نجات می دهد از او حمایت می کنند، در حالی که خود این حاکم بیش از پیش به آزار و اذیت آن ها می پردازد. بنابراین اغلب آنانی که دور دیکتاتور جمع می شوند زخم خوردۀ نظام سابق اند، مثل کاسبی که از دیکتاتور قبلی تهدید می شده و همینطور کارمند و نظامی و کارگر و کشاورزی که از آزادی اجتماعی محروم شده بودند و تحصیل کردگانی که جایگاه اجتماعیشان را از دست داده و برای خود در نهادی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و غیره هیچ جایگاهی نیافته اند.

از ویژگی های دیگر دیکتاتور آن است که هماره به جنگ و مبارزه متوسل می شود زیرا روحیۀ برتری طلبی و سطله جویی او فقط در جنگ بروز پیدا می کند و در داخل نیز غالباً به ایجاد جو رعب و وحشت پناه می برد. وقتی شعله های جنگ افروخته شد قوای مردمی که باید برای سازندگی مصرف شود در راه ویرانی و کشت و کشتار استفاده می شود. همچنین در شرایط بحرانی جنگ و رعب و وحشت بسیاری از مردم به مادیگرایی و دست و پا زدن در مادیات کشیده می شوند و در نتیجه میلیونها انسان بدبخت و بیچاره می شوند و آزادی ها و رفاه مادی آن ها از بین می رود و گرفتار عجز و فقر و هرج و مرج می شوند.

بحران روحی، روانی دیکتاتور (عقده های حقارت دیکتاتور)

دیکتاتورها معمولاً از نظر روحی بحران زده و عقده ای و از نظر اجتماعی بی اعتبار هستند و به همین جهت سعی می کنند با برهم زدن چارچوب نظام اجتماعی به موقعیتهای دلخواه برسند؛ زیرا با حرکت در نظام موجود و بر اساس قانون نمی توانند خوی سلطه گری خود را ارضا نمایند. همچنین علاوه بر اینکه خود قانون شکنی می کنند عده ای از عناصر

ص: 375

قانون شکن را نیز دور خود جمع می کنند.

یکی از نویسندگان به گونه ای موسیلینی و هیتلر را معرفی کرده که حقیقت دیکتاتور را به تصویر می کشد. او می نویسد: هر دوی آن ها تجسم عینی آن شکست ها و ناکامیهای روحی هستند که باعث بر هم زدن نظام اجتماعی می شود. هر دو توانستند از نابسامانیها و درگیری های اجتماعی سوء استفاده کنند و راه را برای رسیدن به قدرت هموار کنند. هر دو نمی دانستند چه می کنند [= سیاستمدار نبودند] جز اینکه خودشان و سلطه و برتریشان را می خواستند و پس از رسیدن به موقعیتِ برتر هیچ چیزی جز حفظ و بقای آن برایشان مهم نبود. آن ها پس از به حکومت رسیدن روش گروههایی را که از طریق آن ها به قدرت رسیدند عوض و از آن ها در مسیر تثبیت پایه های حکومتشان بهره بردند. بدین معنا که توسط این گروهها هرگونه مخالفتی را در نطفه خفه می کردند و اگر از حل مشکلات حکومتی عاجز می شدند با گسترش جو رعب و وحشت جامعه را به تسلیم و انقیاد می کشاندند. مسلماً هر یک از این حالات و ویژگی ها مستلزم بکارگیری ابزار توسعه طلبی است.

توسعه طلبی اولاً مستلزم برهم زدن و تعطیل نمودن کامل قواعد جاری تجاری و بازرگانی است [تا راه سوء استفاده و رانت خواری باز شود] که به دنبال آن فعالیت و پویندگی کمرنگ می شود و امید بازگشت به حالت سابق از بین می رود و ثانیاً مستلزم انکار و نادیده گرفتن قواعد طبیعی در روابط اجتماعی است که به دنبال آن از روش های غیر متعارف برای اعمال قدرت استفاده و به سرعت بر تعداد این روش ها افزوده می شود؛ زیرا به نحو طبیعی، تیزی و زنندگی این روش ها تشنج و وحشت به همراه دارد.

کسی که عادت به قانون شکنی داشته باشد نمی تواند خود مجری قانون باشد زیرا کسی که ایدئولوژی و فلسفۀ حکومتی نداشته باشد نمی تواند به سوی قانونگرایی و ایجاد امنیت قدم بردارد و جهت حفظ قدرتش ناچار است دائماً جنگ داخلی به راه اندازد و یا

ص: 376

به جهت جلوگیری از شکست داخلی جنگهای خارجی به وجود آورد.

دیکتاتور و قانون

خیلی زود معلوم می شود بسیاری از کسانی که با استفاده از روش های زورگویانه به حکومت رسیده اند هیچ نظام و قانونی ایجاد نکرده اند (به هر معنایی که باشد)؛ زیرا رعب و وحشت دائم، قانون و نظام نمی شود. و با این بیان معلوم می شود که صلح و آشتی و توافق و سازش با قانون شکن راه سالمی برای اعادۀ دولت نیست، بلکه راهی است برای از بین بردن همۀ ارزش ها و آرمانهای اجتماعی و آداب و رسوم و قوانین.

امیدی نیست که یک قاتل حرفه ای از قانون تبعیت کند، بلکه او جامعه را به بحران و شرارت می کشاند به طوری که هیچ کس امنیت جانی نخواهد داشت؛ زیرا این قبیل قانون شکنان با استفاده از قدرت خود دوستان خود را مجبور و متقاعد می کنند تا دست به کارهای خلاف بزنند و به این منوال جامعه را به آشوب بکشند.

دیکتاتور همیشه بر خلاف حرکت تاریخ قدم بر میدارد و در حقیقت به جای پیشرفت و ترقی، عقب افتاده و واپسگرا می شود. به این معنا که دیکتاتور پس از به قدرت رسیدن محیط امن و آسایش را تیره و تار می کند، قانون را بی حرمت و بی اعتبار می کند، اعتماد عمومی را از بین می برد، با مردم دشمنی می نماید و بین آن ها تفرقه و اختلاف می اندازد. به همین جهت هر نوع عقیده و رفتار فاشیستی، مانند: ملی گرایی و بعثی گری و کمونیسم و اکزیستانسیالیسم همه و همه پدیده هایی گذرا هستند و نمی توانند به صورت دائم موجودیت خود را حفظ نمایند، زیرا حرکت آن ها هدفمند و مبتنی بر فلسفه سیاسی نیست و در صورتی که بتوانند فلسفه و جهان بینی دقیقی داشته باشند دیگر دیکتاتور نخواهند بود. بنابراین دیکتاتور همیشه محکوم به شکست است و برنامه ها و سیاستهایش دچار

ص: 377

هرج و مرج و بی نظمی است و در نهایت حکومتش واژگون خواهد شد. فقط آنچه به صورت موقت نصیب دیکتاتور می شود مقداری از احترام و اطاعت اجباری و آمیخته با ترس و وحشت است که به دنبال اقدامات جسورانه و متهورانه دیکتاتور در بین مردم پدید آمده است، زیرا مردم به صورت عادی به کسانی که جسورانه در امور اجتماعی و سیاسی وارد می شوند احترام می گذارند و از آنان تبعیت می کنند، هرچند به صورت غیر قانونی و با مکر و حیله وارد این عرصه شده باشند.

وعده های دورغین دیکتاتور

هواداران دیکتاتور همیشه از ظلمها و ستمهای موجود در جامعه مانند بازداشتگاه ها و زندانها و اردوگاههای شکنجه اظهار می دارند که این موارد بدون اطلاع حاکم انجام می شود و به زودی مرتفع خواهد شد و مردم را به آینده ای درخشان بشارت می دهند، ولی هیچگاه چنین آینده ای پیدا نمی شود مگر پس از سقوط دیکتاتور. خود حاکم مستبد نیز همیشه دشمن تراشی می کند و دم از دشمنان خیالی می زند تا به این وسیله اعمال مستبدانه و خلق و خوی دیکتاتوری اش را توجیه کند.

عوامل بازدارندۀ دیکتاتور

هیچ چیزی مانند تقسیم قدرت نمی تواند جلو اقدامات خودسرانۀ دیکتاتور را بگیرد. اگر قدرت در بین نهضت ها و سازمانها تقسیم شود و این نهضت ها و سازمانها از ناحیۀ نهادهای قانونی و سیاسی، پشتیبانی و حمایت شوند، دیکتاتور نمی تواند به قدرت برسد و بر فرض که به قدرت رسیده باشد نمی تواند دوام بیاورد، زیرا نهادهای قانونی و نیروهای متقابل و رقیب و سازمانهای متعدد محل مناسبی برای به وجود آمدن و رشدونمو دیکتاتور

ص: 378

نیست. دیکتاتور مدیریت سیاسی و اجتماعی را به فساد می کشاند و اگر به قدرت برسد از محیط طبیعی گرفته تا محیط اجتماعی همۀ عرصه های زندگی را به فساد و تباهی می کشاند.

زیاد شدن مرگ و میر در حکومت دیکتاتوری

در زندگی هرکس اسبابی معمولی برای مرگ وجود دارد که با آن برخورد می نماید. چنانچه شاعر گفته است:

له ملك ينادي كلّ يوم *** لدوا للموت و ابنوا للخراب

«هر روز ملکی انسان را خطاب می کند / بزایید برای مردن و بسازید برای خراب شدن»

علاوه بر آن در حکومتهای دیکتاتوری اسباب جدیدی نیز به وجود می آید که باعث اضافه شدن آمار مرگ و میر می شود. در اینجا به برخی از این عوامل اشاره می کنیم:

1. جبهه های جنگ که آتش آن توسط دیکتاتور برافروخته می شود؛

2. اعدام به سبب علتهای بسیاری که دیکتاتور آن ها را وضع می کند؛

3. تصادفات وسایل نقلیه که بر اثر ناتوانی حکومت از کنترل ترافیک پیش می آید؛

4. بروز بیماریهای گوناگونی که دارو و پزشک متخصص ندارند؛

5. ترورها؛

6. مرگ نوزادان و یا مادران آن ها حین تولد بر اثر نبود زایشگاه ها و مامایان شایسته؛

7. بمباران ها و گلوله باران مناطق [در جنگ]؛

8. سقط جنین که از ترس و وحشت و امثال آن به وجود می آید؛

9. فقر و فلاکت؛

10. خودکشی به دلیل فشار بیش از حد مشکلات؛

اینها عواملی بود که معمولاً در نظامهای استبدادی جان هزاران نفر را می گیرد، در حالی

ص: 379

که حکومت سالم و غیر استبدادی به جنگ نیاز ندارد و توجیهی برای اعدام بی مورد ندارد. همچنین تربیت رانندگان ماهر و جاده سازی صحیح و برنامه ریزی اصولی برای کنترل ترافیک باعث کاهش تصادفات می شود و با تنظیم برنامه های بهداشتی مناسب بیماریهای مختلف بر مردم هجوم نمی آورد و در صورت بروز بیماری می توان آن را دفع نمود. ترورها نیز زاییدۀ دشمنی هایی است که می توان با محبت و اخلاق آن را درمان کرد. علاوه بر آن ترورهایی که با حمایت و جهت دهی خود دیکتاتور بر ضد مردم انجام می گیرد در نظام های شورایی و مردمسالار اتفاق نمی افتد. ایجاد زایشگاههای مجهز نیز از مرگ مادران و نوزادان آن ها هنگام زایمان جلوگیری می نماید. گلوله باران و بمباران نیز به دنبال جنگ بروز می کند و در صورت جلوگیری از بروز جنگ بمبارانی نیز نخواهد بود. سقط جنین و خودکشی نیز با جلوگیری از اسباب آن محدود می شود. همچنین در یک جامعۀ استشاری فقرِ آن چنان شدیدی وجود ندارد تا عده ای از گرسنگی و سوءتغذیه بمیرند.

بالاگرفتن نا آرامیها و خشونت ها در حکومتهای نظامیان

نظام استبدادی به گونه ای است که باعث زیاد شدن انقلابها و قیامها می شوند، زیرا جامعه هنوز تثبیت نشده و در این جهت فرقی نمی کند که این نظام استبدادی از خارج تحمیل شده باشد، مثل حکومتهای استعمارگری که باعث بروز انقلابها و قیامهای زیادی در جهان سومِ عقب افتادۀ دوران معاصر شده اند، و یا اینکه استبداد داخلی باشد که بر اثر توزیع نادرست قدرت به وجود آمده است، در حالی که در جوامع پیشرفته عکس آن را می بینیم و کمتر شاهد انقلاب و قیام مسلحانه هستیم. ایمان به نعمتهای آخرت و گسترش اخلاق در جامعه و وجود گروههای بشر دوستانه و مبلغان و وعاظ و ارشاد کنندگان و باز بودن راه بهره مندی و انتفاع از اقتصاد و سیاست و علم و اجتماع و تربیت و غیره برای همگان باعث

ص: 380

می شود محرومیت های قانونی از بین برود و عقب افتادگیهای طبیعی نیز با امید به ثواب آخرت جبران شود. این وضعیت مردم را راضی نگه می دارد و موجب بروز انقلاب و قیام مردمی و اعمال خرابکارانه و تخریب نمی شود. بی شک مبانی و پایه های جامعۀ استشاری صحیح است، زیرا اخلاق [در نظامهای استشاری اخلاق و ایمان به آخرت جزء مبانی و پایه های آن است] با طبیعت بشر سازگار است و دعوت به نعمتهای آخرت علاوه بر اینکه آنان را به نعمتهای واقعی جهان آخرت می رساند، باعث تسلی و دلداری انسان خواهد شد. همچنین آزادی های فراهم شده برای هر انسانی نمی گذارد ناراحتی های او متراکم شود و گروه های بشر دوستانه مشکلات مردم را در همۀ ابعاد اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و غیره تا حد ممکن جبران می نمایند. حکومتی که با انتخابات آزاد پایه هایش تحکیم شود، بار مشکلات و بلاها را می کاهد و راه را برای براندازی حکومت هموار نمی کند و وقتی حکومت تثبیت شد راه های کسب قدرت ریاست طلبان و تصاحب کرسی قدرت با تانک و توپ بسته خواهد شد و چنانچه بر فرض عده ای از نظامیان، حکومت را سرنگون نمایند مردم با آن ها همکاری نخواهند کرد بلکه آنان را به محکمه می کشند تا به سبب جرم هایی که مرتکب شده اند و به خاطر برهم زدن امنیت جامعه مجازات شوند. همان طور که چنین وضعیتی در بعضی از کشورهای غربی اتفاق افتاده بود.

از فجایع حکومت استبدادی مردن روح قانون است

یکی از بدی های نظام استبدادی انحراف در هدف قانون است. در چنین نظام هایی محور کارها روح قانون نیست بلکه ظاهر و قالب قوانین ملاک است و وقتی قانون، خشک و بی روح شود، حقوق مردم پایمال خواهد شد. در حالی که جامعه استشاری و نظام های شورایی با مردم بر اساس روح قانون رفتار می کنند نه بر اساس ظاهر آنها. رمز مسأله در

ص: 381

این است که قانون زاییدۀ روح است. حال اگر قانون در مواردی با روح تعارض داشت، ملاک روح است. به همین جهت وقتی مردم دیدند فردی بیش از حد طبیعی (که روح می پسندد) ثروتمند شده است با او دشمنی می کنند، گرچه با استفاده از راه های قانونی به ثروت رسیده باشد و همین طور است در بقیۀ موارد. خدای متعال نیز در قرآن می فرماید: (كَيْ لَا يَكُونَ دُولَةَ بَيْنَ الْأَغْنِيَآءِ مِنكُمْ)(1)؛ «تا میان توانگران شما دست به دست نگردد».

همچنین در روایات زیادی بر انصاف زیاد تأکید شده است به این معنا که نیمی برای تو و نیمی برای طرف مقابل، نه اینکه شخصی با حیله های قانونی و در پوشش قوانین، بیشترین منافع را به طرف خود بکشد.

قانون به نفع دیکتاتور

دومین بدی نظام دیکتاتوری آن است که قوانین در جهت خیر و مصلحت فرد و اجتماع وضع نمی شود، بلکه به گونه ای طراحی می شوند که به نفع دیکتاتور و امثال او تمام شود. مسلماً این دو روش متناقض است. مثلاً در نظام استبدادی قانون کسانی را ارتقا می دهد که از دیکتاتور حمایت کنند، امّا قانون انسانی کسانی را به کار می گیرد که انسانیت را مراعات نمایند و به همین دلیل در حکومتهای دیکتاتوری پارتی بازی و رابطه های خویشاوندی نمی تواند باعث پیشرفت و توسعه باشد، در حالی که در حکومتهای استشاری حرف اول را شایستگی ها و استعدادها می زند. از حضرت عیسی علیه السلام روایت شده است که ایشان در کلامی به این مطلب اشاره نموده اند، با این بیان که روز شنبه برای انسان خلق شده است، نه انسان برای روز شنبه و شاید این آیۀ کریمه نیز به این مطلب اشاره دارد: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَصَدٌّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ

ص: 382


1- سوره حشر، آیه 7.

وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِندَ اللَّهِ وَالْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَلَا يَزَالُونَ يُقَتِلُونَكُمْ حَتَّىٰ يَرُدُّوكُمْ عَن دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطَعُوا)(1)؛ «از تو دربارۀ جنگ در ماه حرام می پرسند. بگو: " کارزار در آن گناهی بزرگ، امّا بستن راه خدا و کفر ورزیدن به او و [بازداشتن از] مسجد الحرام و بیرون کردن اهل آن از آنجا، نزد خدا [گناهی] بزرگتر، و فتنه [= شرک] از کشتار بزرگ تر است". و آنان پیوسته با شما می جنگند - تا اگر بتوانند - شما را از دینتان برگردانند».

برای روشن شدن مطلب حکایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل می کنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله عبد الله بن حجش را همراه گروهی اندک برای کسب اخبار و اطلاعات از وضعیت قریش گسیل نمود و به او فرمود: در مسیر عبور کاروانهای قریش کمین، و وضعیت آن ها را به ما گزارش کنید. پس از استقرار آن ها در مسیر عبورکاروانها، یک کاروان تجارتی قریش با سرپرستی عمرو بن حضرمی از آنجا عبور کرد. این حادثه در روز آخر ماه رجب، یکی از ماه های حرام اتفاق افتاد. در این هنگام عبدالله و همراهانش به یاد تجاوزهای قریش به مسلمانان و توقیف اموال آن ها توسط قریش افتادند و دربارۀ توقیف و مصادرۀ اموال این کاروان به مشورت پرداختند و این سؤال جدی را طرح کردند که چگونه این کاروان را رها کنیم در حالی که در میان آن ها قاتلان مسلمانان و اموال غصب شدۀ مسلمانان وجود دارد؟ عده ای گفتند: به خدا سوگند اگر امشب این گروه را رها کنید و کاری به آن ها نداشته باشید وقتی به مکه رفتند از رفت و آمد شما به مکه جلوگیری خواهند نمود. از طرف دیگر اگر با اینان جنگ کنید حرمت ماه های حرام شکسته خواهد شد. مدتی در حالت دودلی به سر بردند و به اقدامی دست نزدند، ولی در نهایت به خود جرأت دادند و تصمیم گرفتند که به هر یک از آن ها دسترسی پیدا کردند بکشند و اموالش را نیز مصادره نمایند. یکی از آن ها به عمرو بن حضرمی رئیس کاروان، تیری انداخت و او را از پای در آورد و چون قریشیان قبل از آن دو

ص: 383


1- سوره بقره، آیه 217.

تن از مسلمانان، به نام سعد بن ابی وقاص الزهرى و عقبة بن غزوان را که در جستجوی شتر گم شدۀ خود رفته بودند اسیر کرده بودند آنان دو تن از قریشیان را نیز اسیر و اموال آنان را مصادره کردند. پس از این ماجرا عبدالله بن جحش به همراه اسیران و اموال و تیم شناسایی به مدینه وارد شدند و نزد رسول الله صلی الله علیه و آله آمدند. هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله از اقدامات آن ها مطلع شد فرمود: چه چیزی باعث شد در ماه های حرام جنگ به راه بیندازید؟ کاروان و اسیران را نیز نگاه داشت و از تصرف در اموال و تصمیم گیری دربارۀ آن امتناع ورزید تا هنگامی که وحی و فرمان الهی بر او نازل شد. عبدالله بن جحش و یارانش مورد سرزنش واقع شدند و سایر برادران مسلمانشان نیز آن ها را به خاطر کارشان شدیداً سرزنش کردند. کافران و یهودیان مدینه نیز از این موقعیت سوء استفاده کردند و جنگ تبلیغاتی گسترده ای علیه پیامبر صلی الله علیه و آله و مسلمانان به راه انداختند و اعلام کردند که پیامبر صلی الله علیه و آله و یاران او ماه های حرام را حلال شمرده، در آن خونریزی کرده و اموال دیگران را غصب نموده و مردان را به اسیری گرفته اند. در این هنگام آیۀ فوق نازل شد و مسلمانان شادمان شدند. پیامبر صلى الله عليه و آله کاروان و اسیران را نگه داشت و پس از مدتی آن دو اسیر قریش را با دو اسیر از مسلمانان تعویض نمود و فرمود: این دو را آزاد نمی کنیم مگر آن که دو یار ما را آزاد کنید. ما از قتل آن دو اسیر مسلمان بیمناک هستیم. اگر یاران ما را به قتل برسانید این دو را به قتل می رسانیم. پس از مدتی قریش سعد و عتبه را آزاد کردند و آن ها وارد مدینه شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله نیز متقابلاً آن دو اسیر را آزاد کرد (تفصیل این ماجرا در کتابهای تاریخی و سیره آمده است)(1).

در حدیث نیز آمده است که: «إنّ المؤمن أعزّ من الكعبة(2)؛ عزت و احترام مؤمن از کعبه بیشتر است». زیرا کعبه برای مؤمن ساخته شده است نه مؤمن برای کعبه.

ص: 384


1- البداية والنهاية، ج 3، ص 248.
2- رك: بحار الأنوار، ج 64، ص 71: «المؤمن اعظم حرمة من الكعبة».

بی برنامه گی و پایین بودن تولیدات

وقتی در هر یک از ابعاد زندگی اجتماعی روحیۀ دیکتاتوری و انحصارگرایی پدید آید و مواردی مانند تولید، اقتصاد، حکومت و یا مالکیت زمین در دست گروهی اندک باشد به گونه ای که در نهایت قوانین در دست آن گروه اندک و به نفع آن ها تمام شود (زیرا این گروه بر قانون گذاران فشار می آورند تا قوانینی وضع نمایند که به نفع آن ها باشد و معلوم است که در این صورت قوانین به ضرر اکثریت خواهد بود) در این صورت دو چیز پدید می آید:

1. وقتی توده های مردمی از این وضعیت آگاه شوند با تمام ظرفیت تولید نمی کنند، زیرا وقتی ببینند سود و دسترنج آنان به کیسۀ دیگرانی می ریزد که از آن ها بسیار متنفر است، هیچ انگیزه ای برای تولید ندارد. البته منظور ما فقط تولیدات کشاورزی و صنعتی و اقتصادی و موارد مشابه آن نیست، بلکه شامل هرگونه خدمات سیاسی و اجتماعی و غیره نیز می شود.

2. این حرکت در نهایت به محرومیت اکثریت مردم از امکانات رفاهی و اجتماعی می انجامد و جامعه به هرج و مرج و سپس انقلاب منجر خواهد شد و این چرخه همچنان ادامه خواهد یافت، مگر آن که چرخۀ تولیدات و خدمات از انحصار اقلیت، خارج شود و همه در آن سهیم باشند. شکست این انحصار نیز فقط از طریق توزیع و تقسیم همه جانبۀ قدرت در بین مدیران لایق و شایسته امکان پذیر است.

شعله های تشنج و نا آرامی

اغلب طبقۀ محروم و اقشار مستضعف هستند که مشکلات و محرومیتها را تحمل می کنند و از همین رو آن ها آماده ترین و مستعدترین مواد شعله را در انقلابها و قیامها هستند و وعده و وعیدهای پرزرق و برق صاحبان امتیازانی که حکومت را تصاحب کرده اند و بوقهای دروغین تبلیغاتی، در آنان هیچ تأثیری ندارد. بار سنگین انقلابها و بحرانها همیشه بر دوش

ص: 385

طبقۀ مستضعف که اکثریت جامعه را تشکیل می دهند می افتد. اشراف و مرفهان با حمایت قانون از خدمت سربازی فرار می کنند. در حملات هوایی نیز مردم عادی و طبقات محروم که توان فرار کردن به مزارع و روستاهای امن را ندارند درو می شوند. امّا حاکمان سوار بر ماشینهای راحت و فاخر به کاخهای مجلل و با شکوهی که برای حاکمان قبلی ساخته شده است می روند و اگر هم به جبهه های جنگ بروند برای ریاکاری و شهرت و مطرح شدن در صدا و سیما و دیگر وسایل تبلیغاتی است. دیکتاتور و یا اعوان و انصار او وقتی جلو صفحۀ تلویزیون می ایستد و یا در رادیو سخن می گوید فقط برای تعریف و تمجید از خود و توجیه کارها و اقداماتش چنین می کند امّا توده های مردم فریب نمی خورند مگر در کوتاه مدت و به صورت موقت. ضرب المثل معروفی می گوید: یک انسان شاید بتواند بعضی از مردم را در کوتاه مدت بفریبد ولی نمی تواند همۀ مردم را در دراز مدت فریب دهد.

تبلیغات مردود

مردم به نحو طبیعی به یک خط واحد سیاسی و کلاً به تک حزبی و تک صدایی اعتماد و اعتقاد ندارند. آن ها وقتی اعتماد می کنند که دو جناح متقابل در کنار هم مواضع خود را در وسایل ارتباط جمعی مطرح و یکدیگر را نقد کنند. مردم با شنیدن اظهارات هر دو جناح حق را به یکی از آن ها می دهند و اگر هر دو جناح طرفدارانی داشته باشند در آن صورت به اکثریت مراجعه می شود و بر فرض تساوی، مردم در پذیرش هر یک از این دو جناح مختارند و یا با قرعه کشی مشکل خود را برطرف می سازند.

در چنین اوضاع و احوالی خودستایی دیکتاتور و تعریف و تمجید حامیان او و بدگویی دیکتاتور از دشمنان و تملق گویی چاپلوسان سودی به وی نمی رساند و هنگامی که مردم دشمنانش را جلوی دوربین تلویزیون ببینند که علیه خود به جرم و جنایت اعتراف می کنند

ص: 386

بیشتر و بیشتر بر ضد دیکتاتور تحریک می شوند و از او دوری می کنند.

بهترین شاهد، اقداماتی است که مردم از استالین و عبدالکریم قاسم و عبدالناصر و احمد حسن البکر و صدام دیده اند که دشمنان خود را در زندانها و بازداشتگاهها به بدترین شکلی شکنجه می کردند و سپس آن ها را شکست خورده و بی رمق جلوی دوربین های تلویزیون می آوردند تا به مجرمیت و گناهکاری خود یا قتل و جاسوسی و رشوه خواری و دیگر جنایاتی که در لیستهای طولانی وجود دارد، اعتراف کنند و در پایان از رئیس جمهور (ديكتاتور) طلب عفو و گذشت نمایند. جالب اینجاست که اگر دیکتاتور آن ها را عفو نمود، باز از او تعریف و تمجید و تشکر می نمایند.

اعترافات تلویزیونی

به مقتضای دلیل عقلی و شرعی هر اعتراف تلویزیونی و رادیویی و یا اعترافات ضبط شده در نوارهای کاست و یا حتی دست نوشتۀ خود شخص، حجت و قابل استناد نیست.

اگر انسان با شرایط و اوضاع و احوال آشنا باشد متوجه می شود که خیلی وقتها دیکتاتور با فشار، زندانی را مجبور به اعتراف شفاهی یا کتبی می نماید و مسلماً هر اعترافی که در حالت اضطرار صورت پذیرد شرعاً و عقلاً بی اعتبار است. از این بالاتر اینکه اگر انسان دست نوشتۀ فردی را دید که علیه خودش به جنایت اعتراف کرده است نباید به آن نوشته اعتماد و استناد کند. به همین جهت فقها فرموده اند: به دست نوشته اعتباری نیست. علاوه بر اینکه امکان مونتاژ صحنه های تلویزیونی وجود دارد و یا ممکن است در عکسها و مکالمات و یا نوشته های شخصی تصرف نمایند و با حذف و اضافه سندی ساختگی درست کنند و به جامعه ارایه دهند. هر اعترافی که با زور و فشار گرفته شود شرعاً و عقلاً

حجت نیست. ما در کتابهای فقهی به صورت مفصل و با ذکر روایات مربوط به موضوع

ص: 387

این بحث را آورده ایم.

فراموش نمی کنیم که چگونه بریا (رئیس پلیس استالین) در پخش رادیویی روسیه خود را جاسوس بعضی از دولتهای غربی و جنایتکار معرفی کرد و سپس استالین که او را به اعتراف مجبور کرده بود، اعدامش کرد و یا کار مشابهی که مائوتسه تونگ در چین کرد. همچنین فراموش نمی کنیم که رشید مصلح، فرماندار نظامی (در زمان احمد حسن البكر) در صفحۀ تلویزیون ظاهر شد و اعتراف کرد که مجرم است و از غرب (آمریکا) 500 دینار رشوه گرفته است تا برای آن ها جاسوسی و شهرها را ویران کند. این قضیه باعث مضحکه عمومی شد. چگونه ممکن است فرماندار نظامی که اموال هنگفت و بسیاری در اختیار اوست، مبلغ 500 دینار برای جاسوسی آمریکا دریافت نماید. و بالاخره بعثی ها به سبب همان اعترافات او را اعدام نمودند و موارد دیگری که باعث ننگ دیکتاتوران است.

پی گیری و تعقیب آشوب

یکی از خصلتهای ذاتی دیکتاتور آن است که آزادی و مساوات و مردم سالاری را در داخل ویران می کند زیرا او خواهان حکومت مطلق است و وقتی آزادی، مساوات و مردم سالاری را در داخل ویران کرد و نتوانست وجود این امور را در کشورهای خارجی تحمل نماید علیه مخالفان خارجی اعلان جنگ می کند. و چون نمی تواند بر معارضان خارجی غلبه کند مخالفت و معارضۀ خارجی بر ضد او تقویت می شود و باعث عقب افتادگی و سرنگونی او خواهد شد. همان طور که برای هیتلر و موسیلینی و مائو چنین اتفاقاتی پیش آمد و الآن نیز در روسیه رخ می دهد و همین طور است وضع عراق در زمان عبدالکریم قاسم و عارف و وضع مصر در زمان جمال عبدالناصر و دیکتاتوران دیگری که بر اثر تخریب داخلی و ارادۀ تخریب خارجی سرنگون شده اند.

ص: 388

جهالت و نادانی، محور حکومتهای استبدادی

در اینجا پرسشی مطرح است و آن اینکه یک نظام استبدادی که بر مردم و واقعیّت و منطق و برهان متکی و مبتنی نیست چگونه می تواند رشد کند و بالنده شود و به قدرت برسد و ادامه حیات یابد و پس از به قدرت رسیدن چگونه می تواند آن را برای مدتهای طولانی حفظ کند همان طور که امویان و عباسیان و عثمانیان در گذشته و کمونیستها و سرمایه دارها در عصر حاضر چنین کرده اند؟

پاسخ به این پرسش آن است که استبداد به سبب جهل مردم رشدونمو، و حکومت را تصاحب می کند و از همین رو استبداد دائماً بر سیاست تجهیل (=گسترش جهل و نادانی) اصرار می ورزد و روزنه های آگاهی را با هزار و یک وسیله بر روی مردم می بندد. امّا حکومتهای اموی و عباسی و عثمانی که گفته شد اینها هر کدام یک دولت واحد پی دار نبوده اند، بلکه سلسله ای از حاکمان مستبد بوده اند که در استبداد شدت و ضعف داشتند. بر اساس گزارشهای تاریخی مدتی یکی از حاکمان با استبداد تمام حکمرانی می کرد و با مرگ او حاکمی با استبداد کمتری می آمد و در این تغییر حاکمیتها، مردم نفس راحتی می کشیدند. علاوه بر آن دوره های حاکمیت عباسیان در نوسان بود. ابتدا حکومتی بسیار گسترده و فراگیر بود که توسط خلفای عباسی اداره می شد و سپس ایرانیان و ترکان و دیگران با حمایت و زیر نظر حکومت مرکزی عباسیان در بغداد حکومت می کردند.

در زمان حاضر نیز، چون نظم سرمایه داری نسبت به نظام کمونیسم از مشکلات و مفاسد کمتری برخوردار است قوی تر و با دوام تر است. غیر از آزادیهایی که در نظام سرمایه داری وجود دارد، احزاب سیاسی هر چند وقت یکبار عوض می شوند. آیا انسان درست اندیش که عقل و اندیشه اش را حاکم کند واقعاً می پذیرد که نظام لنین و مائو و هیتلر و موسولینی و امثال اینها برای حکومت و ادارۀ کشورها ذره ای از بصیرت و واقعگرایی

ص: 389

بهره دارند، یا اینکه احزاب کمونیستی در این کشورها با ابزار خشونت و شکنجه و ترور به قدرت رسیده اند؟ به دیگر بیان در حالی که عقلای جامعه، خونریزی و دفع فاسد به افسد را نمی پسندند، دیکتاتوران هیچ باکی ندارند که در راه رسیدن به حکومت مرتکب هر جنایتی شوند. هارولد لاسکی در کتاب تأمّلات فى ثورات العصر می گوید: «کسی نمی تواند حجم حماقت و جرم و جنایات نظام اتحاد جماهیر شوروی را مثل خود لنین که طراح اولیۀ آن است درک کند». اگر قرار باشد هرکس به حکومت می رسد از او تعریف و هر کس نرسیده است او را تخطئه کنیم باید هیتلر، موسولینی،نرون، استالین، حجاج، یزید، فرعون، هارون، مأمون و نمرود در صدر جدول ممدوحان قرار گیرند.

هیچ دلیلی بر عدم بقای دیکتاتوری، بهتر از این نیست که نظام کمونیسم در عالم فرو پاشیده است. چین یک میلیارد نفری نیز بلافاصله پس از مرگ مؤسس آن (=مائو) از نظام کمونیستی عقب نشینی کرد. روسیه نیز اکنون در حال زدودن غبار نظام کمونیستی است. استالین در حضور هیتلر دستانش را به سوی غرب دراز کرد و از آن ها کمک خواست و اگر کمکهای غرب نبود کمونیسم روسیه خیلی زودتر از اینها از بین رفته بود.

واپسگرایی نظام دیکتاتوری شوروی

همچنین بهترین دلیل و شاهد عقب افتادگی شوروی، عدم نوآوری و ابتکار آن ها و سرقت تکنولوژی غرب است، زیرا خلاقیت و نوآوری ها در فضای آزادی، هرچند آزادی نسبی، بروز می کند. احتیاج آنان به گندم غرب نیز بهترین دلیل عقب افتادگی شوروی است، زیرا در غرب تا حدودی آزادی هست و هرگاه ملت اتحاد شوروی بتوانند از چنگ حکومت دیکتاتور رهایی یابند دیگر حتی برای یک روز نیز به تاخیر نمی اندازند و ظاهراً این رهایی نزدیک است، همان طور که ملت چین بعد از مرگ مائو از دیکتاتورها رهایی یافتند.

ص: 390

ترس و وحشت در حکومت استالین

همان کتاب پیش گفته دربارۀ استالین چنین می گوید: بعد از اینکه استالین از رقیبان پیشی گرفت و به رهبری رسید، کل فضای حزب را تغییر داد و صرفاً هر اختلاف نظری با استالین به معنای مخالفت با نظام و به معنایِ قصد براندازی بود و از آن به بعد به صورت بنیادی، عملیات پاکسازی و حذف و تبعید و اعدام شروع شد و بر خلاف تعهدات قانون مصوب سال 1936م. آزادی بیان و آزادی مطبوعات و آزادی تجمعات به وجود نیامد، مگر برای هواداران استالین. همۀ عالم می دانستند که انتخابات در شوروی بازیچه است، از همین رو کسانی که مخالف سیاست حزب بودند نمی توانستند نامزد شوند. برگه های انتخابات نیز گویا قصیده هایی در مدح استالین هستند. آزادی نقل و انتقال نیز به شکل خطیری محدود است و به ارتباط و تماس با اجانب با بدبینی نگریسته می شود و بدون هیچ دلیلی مردم را دستگیر و مدتی طولانی زندانی می کردند و حتی گاه بدون محاکمه آن ها را اعدام می کنند. دسترسی به مطبوعات خارجی به ویژه روزنامه ها مشکل است، مگر با اجازۀ رسمی از طرف حکومت، و روزنامه نگاران خارجی در شوروی تحت سانسور و مراقبت شدیدی قرار دارند. کودکان کم سن و سال ترغیب و تشویق می شوند تا به سخن چینی و جاسوسی از خانواده هایشان بپردازند. مسلماً هر نظامی که همۀ ارزش ها را ویران کند و فقط به قدرت بیندیشد و همیشه آمادۀ جنگ افروزی باشد، مثل نظام شوروی، از دو حال خارج نیست، یا آن نظام سرنگون خواهد شد و یا مردم آن جامعه به استثمار کشیده می شوند.

بدیها و فسادهای سرمایه داری

کسی گمان نکند که ما در مقابل کمونیسم از سرمایه داری تعریف و تمجید می نماییم. هر یک از این دو نظام منحرف و فاسد هستند، هر چند نظام کمونیستی مفاسد بیشتری دارد.

ص: 391

به چند دلیل نظام سرمایه داری غربی فاسد است:

1. در جوامع سرمایه داری بیکاران زیادی وجود دارند، زیرا تولید در انحصار گروهی خاص در آمده است و این گروه نمی توانند همۀ کارگران و طرحهای حکومتی را پوشش دهند و اگر هم چنین کنند موقتی است نه دائم.

2. دستمزدها کم و قیمتها بالا است، زیرا نظام سرمایه داری از کارگران و دولت سوء استفاده می کند. بالا بودن قیمتها به این دلیل است که قسمتی از بودجه و اموال عمومی در اسرافها و تبذیرها هدر می رود و قسمتی دیگر با سرقت ها و اختلاسها، و تعدادی دیگر در جنگها، که در حال حاضر مثل غول و هیولای جهانی است، صرف می شود. دستمزدها نیز به اندازۀ قیمتها بالا نمی رود و از همین رو اکثر مردم در فقر به سر می برند و حتی در تأمین ضروریات زندگی با مشکل مواجه می شوند در حالی که بسیاری از طبقات صاحب امتیاز و دولتمردان و سرمایه داران و مقتدران در اوج خوشی ها و نازونعمت زندگی می کنند.

3. در نظامهای سرمایه داری روز به روز ثروتمندان غنی تر و فقرا فقیرتر می شوند و این موجب فاصلۀ طبقاتی شدید و عدم همکاری جامعه می شود و نهایتاً باعث عقب افتادگی کشور می گردد، حتی اگر به انقلاب و روی کار آمدن دیکتاتورها منجر نشود، مثل آنچه در آلمان و ایتالیا رخ داد. پیشرفتی که امروزه در غرب می بینیم زاییدۀ سرمایه داری نیست بلکه محصول آن آزادیهایی است که به مردم داده شده است و موجودیت سرمایه داری نیز خود در گرو همین آزادیهاست.

شرق و غرب یکسانند

بین نظام کمونیستی شرق و نظام سرمایه داری غرب وجوه مشترک زیادی وجود دارد و در بسیاری از امور با یکدیگر اختلافی ندارند. هر دو نظام در عدم رعایت حرمت انسان و

ص: 392

محور قرار دادن اقتصاد و مادیات مشترکند در حالی که خدای متعال انسان را محور قرار داده است و به همین جهت آن مقدار از گرفتاریها و بدبختی های انسان که باقی می ماند از نظر قانون اسلامی طبیعی است که بشر چاره ای از آن ندارد و موارد آن خیلی کم است. امّا خیلی از گرفتاریهای انسان از خود نظام حقوقی و قانونی غرب و شرق سرچشمه می گیرد.

البته نظام قانونی شرق از نظام قانونی غرب در دو جهت متفاوت است:

1. در نظامهای شرقی دیکتاتوری، بیشتر و شدیدتر است.

2. در این گونه نظامها، متخصصان علوم و شایستگان جامعه به کارمندان و دلقکان و حامیان دولت تبدیل می شوند و این امر باعث عقب افتادگی بیش از پیش شرق شده است. لذا می بینیم که نظامهای کمونیستی از غرب عقب مانده ترند، به زودی - به اذن خدا - روزی خواهد آمد که نظام کمونیستی به کلی از عالم محو شود؛ همان طور که در کمتر از نیم قرن در خیلی از کشورها از بین رفت، از جمله در چین با یک میلیارد و سیصد میلیون جمعیت.

وضعیت زندانهای افغانستان

به مناسبت بحث اشکالی ندارد که به گوشه ای از جنایات دیکتاتوری کمونیستها و وحشی گری های آن ها در افغانستان اشاره کنیم و پرده از شکنجۀ بیگناهان برداریم. مواردی که ذکر می کنیم چیزی است که شاهدان عینی برای ما نقل کرده اند، کسانی که در چنگال کمونیستهای خونخوار گرفتار شده اند و شکنجه هایی دیده اند که پوست انسان از شنیدن آن به لرزش در می آید و آدمی از آن متنفر می شود و الا اگر بخواهیم به همۀ جنایات و جرایمی که کمونیستها در افغانستان مرتکب شدند بپردازیم به دهها جلد کتاب ضخیم نیاز

است. در اینجا فقط به مواردی اندک اشاره می کنیم:

1. انجام دادن اعمال جنسی با مردان و زنان زندانی جهت شکنجۀ روانی آنان، علاوه بر

ص: 393

اینکه گاه باعث شکنجۀ جسمی آن ها نیز می شود. شاهدی عینی می گفت: ده نفر از جلادان و مزدوران با یک زندانی جوان به گونه ای عمل جنسی انجام دادند که باعث خونریزی وی شد و به دنبال آن او را به بیمارستان منتقل کردند و دیگر از او خبری نشد. این گونه تجاوزها جلو چشم زندانیان صورت می گرفت تا زندانیان دیگر ببینند و عبرت گیرند.

2. انجام دادن اعمال جنسی با اطفال جلوی چشم پدران آنها، تا حدی که بچه بمیرد. این کار به خاطر تنبیه پدران مبارز آن ها صورت می گرفت.

3. مزدوران به خانۀ یکی از مجاهدان هجوم آوردند، و در پی آن زن حامله اش وحشت کرد و درد زایمان گرفت. شوهر را دستگیر کردند و زن را در حالت درد رها کردند. پس از مدتی همسایگان آمدند و دیدند که زن و در کنارش نوزادی تازه زاده شده مرده اند.

4. جلادان کمونیست، پدر و مادری که دارای سه فرزند بودند را دستگیر و به زندان انداختند و بچه ها را در خانه تنها گذاشتند. پس از مدتی همسایه ها آمدند و دیدند که طفل شیرخوار در گهواره مرده است، فرزند دوم از نردبان بالا رفته است و چون نتوانسته است پایین بیاید به پایین پرت شده و درجا مرده است و بچۀ سوم نیز که بزرگتر بوده است پشت درِ خانه مرده بود. ظاهراً در جستجوی پدر و مادر به پشت در خانه آمده، ولی فایده ای نداشته و همانجا مانده است و سرانجام از گرسنگی و تشنگی و ترس و وحشت جان داده.

5. توده هایی از شیشه های شکسته می آورند و زندانی را به صورت برهنه روی آن ها غلت می دهند تا همۀ بدنش دچار خونریزی شود.

6. زندانی را پس از اینکه برهنه اش می کنند در بشکه ای پر از خورده شیشه قرار می دهند و سپس بشکه را به شدت روی زمین می غلطانند. این کار باعث فرو رفتن شیشه در تمام نقاط بدن او و جاری شدن خون می شود.

7. سگهای گرسنه را به جان زندانی می اندازند تا او را گاز بگیرند و خونش را بمکند.

ص: 394

8. به خرس آموزش می دهند تا با بیضتین زندانی به شدت بازی کند. به این شکل که زندانی را روی صندلی سوراخدار نشانده و بیضه های او را از سوراخ صندلی رد می کنند و خودش را محکم به صندلی می بندند طوری که نتواند حرکت کند، سپس خرس از زیر صندلی با بیضه های او بازی می کند به گونه ای که در بین این کار بارها و بارها غش می کند.

9. یکی از زندانیان نقل می کرد که او را چشم بسته در جای تاریکی وارد کردند و از پله های نردبان پایین آوردند تا اینکه به حوضی رسیدند که در آن مایعی بود که تا کمر در آن فرو رفت. اول گمان کرده بود آبی لزج و چسبناک است. دستش آزاد بود و می توانست در جهات مختلف حرکت دهد تا به دیوار یا مانعی برخورد نکند. ناگهان دستش به جمجمۀ یک انسان می خورد با ترس و لرز آن را رها می کند ولی دوباره به دست قطع شدۀ یک انسان بر می خورد. آن را نیز رها می کند که دوباره ساق قطع شدۀ یک انسان را لمس می کند و همین طور ادامه داشت تا اینکه چشم بند او را بر می دارند. ناگهان خودش را در وسط یک برکه پر از خون می بیند. (البته نمی داند که اینها حقیقتاً خون بوده و یا آب رنگی که برای ترساندن و به وحشت انداختن زندانی درست کرده بودند) در میان آن حوض جسدهای زیادی از مردگان و جمجمه ها و دست و پاهای قطع شده به چشم می خورد. می گفت در آن حالت من از ترس و وحشت و ضربۀ روحی غش کردم و بعد از دو یا سه روز خودم را در بیمارستان یافتم در حالی که سیستم عصبی ام به هم ریخته بود.

10. سوزاندن کودکان کم سن و سال، که عمر آنان بین 3 تا 4 سال بود، آن هم جلوی چشم پدران و مادران و بستگان آنها. پس از اینکه پدران و مادران را به دیوار یا امثال آن می بستند، بر روی بچه نفت می ریختند و سپس او را زنده زنده آتش می زدند که باعث داد و فریاد و گریه و زاری کودک می شد تا اینکه جلو چشم بستگان همه اش می سوخت.

11. جلادان پودر شستشو را با آب مخلوط کرده و کف اتاق می ریختند تا کاملاً لغزنده

ص: 395

شود و کسی نتواند روی آن بایستد، سپس چهار نفر از آن ها در چهار گوشۀ اتاق می ایستادند و به زندانی دستور می دادند روی این زمین لغزنده راه برود. وقتی به یک طرف می رسید، یکی از آنان با شلاق او را می زد و بدنش را به درد می آورد تا اینکه به طرف دیگر فرار کند و در این هنگام می لغزید و به زمین می خورد و گاه دست، پا، سر و یا بعضی از استخوانهایش می شکست و همین طور ادامه می دادند تا غش کند و در آخر به بیمارستان انتقال یابد.

12. در بعضی از زندانهای انفرادی و یا دسته جمعی گازهای سمی رها می کردند و زندانیان را در آن قرار می دادند تا در اثر خفگی بمیرند.

13. اجزایی از بدن زندانی را می بریدند و او را مجبور می کردند آن را بخورد و اگر امتناع می کرد به شدت او را کتک می زدند و ادامه می دادند تا بمیرد یا غش کند.

14. زندانی را مجبور می کردند تا با نزدیکان خود عمل جنسی لواط و زنا انجام دهد و در غیر این صورت به شدت او را شکنجه می دادند.

15. اجبار زندانی بر تقلید صدای سگ و میمون (بوزینه و خروس و دیگر حیوانات که باعث خفت و خواری و شکنجۀ روحی او می شد.

16. زنها را مجبور می کردند به صورت عریان از جلو مردان بپرند.

17. زندانیها را مجبور می کردند همدیگر را کتک بزنند.

18. اگر عده ای از زندانیان به اعدام محکوم شده بودند، آن ها را مجبور می کردند که به دوستان زندانی خود گلوله شلیک کنند و در صورت امتناع، همگی را می کشتند.

19. اجبار زندانی به آتش زدن قرآن یا کتاب دعا و دیگر کتابهای مقدس.

20. اجبار آن ها به دشنام دادن انبیا و ائمه معصومین علیهم السلام و خدا و مراجع تقلید.

21. بستن دست و پای زندانی و رها کردن مار و عقرب در لباسش تا او را بگزند.

22. پاشیدن اسید در چشم و یا در دهان زندانیان.

ص: 396

23. وقتی می خواستند زن حامله ای را اعدام کنند، شکم آن زن را می دریدند و فرزند او را می کشتند و بدین ترتیب هر دو می مردند.

24. قطع دست و پای زندانی با ارۀ برقی.

25. باد کردن شکم زندانی از طرف پایین یا دهان تا منفجر شود و بمیرد.

26. زنده به گور کردن مردم در قبرها و پر کردن قبرها با گل.

27 و 28. انداختن زندانی در حوض آب داغ و یا حوض آب یخ، به ویژه در زمستان.

29. قرار دادن آن ها زیر دوشی که آب سرد یا گرم قطره قطره بر سر آن ها می چکید و این باعث شدیدترین عذابها برای او می شد.

30. به زندانی مسهل قوی می خوراندند و او را در سلولی بدون آب حبس می نمودند که بوی بد و آلوده شدن سلول به کثافتها، باعث شکنجۀ روحی و جسمی وی می شد.

31 تا 34. در آوردن چشم، بریدن زبان، بریدن گوش، بریدن بینی. این قبیل شکنجه ها معمولاً وقتی انجام می شد که می خواستند پس از این کار، زندانی را به قتل برسانند.

35 تا 37. بریدن آلت مردان و زنان. بریدن لب. بریدن پلکهای چشم.

38. دوختن پلک چشم به ابرو به گونه ای که نتوانند چشمانشان را ببندند.

39. شکستن دندان زندانی با میله های آهنی و یا با ضربه های کاراته کاران به دهان وی.

40. تاباندن نورهای شدید بر زندانیان تا نتوانند بخوابند.

41. اجازه ندادن به زندانی برای رفتن به توالت. این کار باعث تخلی او در خود زندان می شود و گاه ده نفر و یا بیشتر و کمتر در یک سلول زندانی می کردند و آن ها را به همین حالت رها می نمودند تا اذیت شوند و از یکدیگر خجالت بکشند.

42. پخش صداهای ناهنجار و وحشتناک به صورت شبانه روزی بر زندانی و احیاناً در حالت خواب صداهایی پخش می کردند که باعث پریدن از خواب می شد.

ص: 397

43. پر کردن سلول با دود غلیظ که باعث ناراحتی چشم، حلق و نا آرامی آنان می شد.

44. ریختن بول و غائط بر سر زندانیها.

45. مجبور کردن آن ها به نظافت سلول از قاذورات (مدفوع) بالباسهای خودشان.

46. شکنجۀ روحی آن ها با نوشاندن شراب و خوراندن گوشت خوک و دیگر محرمات.

47. خوراندن دواها و داروهای جنون آور موقتی به زندانیان، این کار باعث اذیت جسمی و روانی زندانی پس از خارج شدن از حالت جنون خواهد شد زیرا در حال جنون کارهایی ناشایست جلو دوستان انجام داده است.

48. تراشیدن سر زنان و ریش مردان متدین.

49. آویزان کردن زنان از پستانهایشان.

50. خوابانیدن زندانی در تابوتی تنگ که نتواند حرکت کند.

51. زنان و مردان را برهنه در یک سلول می گذاشتند تا شدیداً آزار و اذیت شوند.

52. سرد و یا گرم کردن شدید سلول.

53. بی خوابی دادن و منع از نشستن زندانی تا 24 ساعت یا بیشتر توسط بازجویانی که نوبتی مراقب و مواظب او هستند و او را شکنجه می کنند.

روند شکل گیری روحیۀ دیکتاتوری

خودکامگی به تدریج در انسان رخنه می کند. روحیه زورگویی و استبداد گرچه در طبیعت آدمی نهفته است امّا انسان به تدریج دیکتاتور می شود. از همین رو گاه انسانهای مشورتگرا وقتی به قدرت می رسند دیکتاتور می شوند و این صفت رفته رفته در وجود آن ها رسوخ می کند تا به اوج زورگویی برسند. شکل گیری و رسوخ دیگر صفات نفسانی نیز به همین صورت است. صفاتی مثل خوشگذرانی، بازیگوشی (تلهی)، رفاه مندی، شهوت پرستی،

ص: 398

ثروت اندوزی و غیره به تدریج بیشتر می شوند و قوت می گیرند. ملکات نفسانی انسان، چه خوب و چه بد، مانند درختان و گیاهان به تدریج رشد و نمو می کنند تا وقتی که ثمرۀ خوب یا بد خود را ارائه نمایند. خدای متعال می فرماید: (أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ تُؤْتِيَ أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ أَجْتُثَّتْ مِن فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ)(1)؛ «آیا ندیدی که خدا چگونه مَثَل زده: سخنی پاک که مانند درختی پاک است که ریشه اش استوار و شاخه اش در آسمان است؟ میوه اش را هر دم به اذن پروردگارش می دهد. و خدا مَثَل ها را برای مردم می زند، شاید که آنان پند گیرند. و مَثَل سخنی ناپاک چون درختی است ناپاک که از روی زمین کنده شده و قراری ندارد».

کلمه چه طیبه باشد و چه خبیثه، رفته رفته به مرحلۀ ثمردهی می رسد. انسان از همان اول عادلِ کامل یا زاهدِ کامل یا شجاعِ کامل یا بخشندۀ کامل و یا عالمِ کامل نیست و تدریجاً به اوج صفات و ملکات دست می یابد؛ بنابراین درمان دیکتاتور به این نیست که به وی بگویید دیکتاتور نباش و یا او را نصیحت و راهنمایی کنید. وقتی درختی کاشته شد، خواه ناخواه رشد می کند و قطع شاخ و برگ و هرس کردن آن، مانع رشد درخت نمی شود. راه استبدادستیزی آن است که در برابر آن نیرویی رقیب قرار گیرد و از رشد و افزایش تخریب آن جلوگیری نماید. فلسفه و علت تعدد احزاب و سازمانها و نهادهای قانونگذاری نیز همین است که در کتاب فقه السیاسه و کتابهای دیگر به تفصیل آمده است.

بر این اساس دیکتاتوری همچون غده ای سرطانی است که از یک سلول زنده آغاز می شود و آنقدر پیش می رود تا تمام بدن را فراگیرد و موجب هلاکت انسان شود.

ما این فرایند را به وضوح در حکومتهایی که پی درپی بر عراق مسلط شده اند دیده ایم.

ص: 399


1- سوره ابراهیم، آیه های 24 تا 26.

هر حکومت جدیدی که بعثیون یا کمونیستها یا ملی گرایان و امثال آنان تشکیل داده اند در ابتدای کار به راحتی مردم را به طرف خود جلب می کردند؛ امّا تدریجاً روحیۀ خودکامگی آنان رشد می کرد و به حدی رسید که تبدیل به بدترین دیکتاتوران شدند. مثلاً در زمان یکی از این رژیمها دعوا و مخاصمه ای بین دو نفر بر سر یک قطعه مرتع به وجود آمد که سیزده سال به طول کشید؛ در حالی که تنها نیم ساعت و یا حداکثر نصف روز برای حل و فصل این مخاصمه کافی بود. و یا شخصی که هیچ منع قانونی نداشت می خواست گذرنامه بگیرد، امّا حکومت او را به مدت هفت سال معطل کرد و از این اداره به آن اداره و از نجف به کربلا و از کربلا به حله و از حله به بغداد و... ارجاع می دادند.

فشار بر مردم و انفجار اجتماعی

مسلماً فشار و سخت گیری و تنگ کردن حلقۀ معیشت مردم در حکومتهای دیکتاتوری موجب شورش و طغیان خواهد شد، زیرا سرکوبی و خفقان همیشه موجب انفجار است. تنها فرقی که به حسب شرایط و شایستگی های اجتماعی وجود دارد در سرعت یا کندی وقوع این انفجار است. وقتی مردم احساس کنند چارچوب نظام اجتماعی به گونه ای است که از بروز استعدادها و توانائیهای نهفتۀ آنان در زمینۀ کشاورزی، تجارت، صنعت، سفر، اقامت، طرح آرا و اندیشه ها و غیره جلوگیری می نماید، خواه ناخواه دیر یا زود باید چشم انتظار انقلابی فراگیر باشیم.

وقتی این باور عمومی در بین مردم رخ دهد که ارزشهای اخلاقی در حال نابودی است و به دنبال آن در اندیشۀ نظامی نوین باشند و گروه های مخالف کوچک و بزرگی در بیرون از حوزۀ مرکزی حکومت شکل بگیرند و ادعای حقانیت کنند، معنایش این است که نظام موجودی که بر اساس روابط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی فاسد بنیان شده است در

ص: 400

حال فروپاشی است؛ بنابراین دیکتاتوری - بر اساس آنچه گفتیم - دلیل بر فروپاشی نهایی است به هر شکل ممکن. شاهد این ادعا نیز تاریخ است که دوران فئودالی به سرمایه داری رسید. سرمایه داری نیز رفت و کمونیسم جای آن را گرفت. کمونیسم نیز شکست خورد و دوباره سرمایه داری شکل گرفت و همین طور این حرکت ادامه دارد تا اینکه این سلسله به نظامی صحیح و غیر استبدادی منجر شود.

رفتار غیر منطقی دیکتاتور

دیکتاتور از قدرت استدلال و رفتار منطقی برخوردار نیست. وقتی موسی علیه السلام به مصاف فرعون رفت و فرعون از جواب او عاجز شد به اطرافیان و جلادانش - طبق آیات قرآن - گفت: (إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ)(1)؛ «واقعاً فرستاده ای که به سوی شما فرستاده شده دیوانه است». و یا آن هنگام که ابراهیم با نمرود محاجه می کرد و به او گفت: (رَبِّيَ الَّذِى يُحْيِ وَيُمِيتُ)(2)؛ «پروردگار من آن کسی است که زنده می کند و می میراند». نمرود با استفاده از مغالطه ای در جواب ابراهیم گفت: (أَنَا أُحْيِ وَأُمِيتُ)(3)؛ «من نیز زنده می کنم و می میرانم». سپس دو نفر از زندانیان را احضار کرد و سر یکی از آن دو را قطع کرد و گفت: این فرد را میراندم و دیگری را آزاد کرد و گفت: این فرد را از مرگ نجات دادم و زنده نمودم. ابراهیم چون چنین دید از برهانی که نمرود با تکبر و قلدری با آن برخورد کرد دست برداشت و برهانی اقامه کرد که راه مغالطه ای نداشته باشد و گفت: (فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ)(4)؛ «خدا [ی من] خورشید را از مشرق می آورد؛ تو آن را از مغرب بیاور پس آن کس که کفر ورزیده بود مبهوت ماند». و از

ص: 401


1- سوره شعراء آیه 27.
2- سوره بقره، آیه 258.
3- همان.
4- همان.

جواب باز ماند؛ ولی دستور داد ابراهیم را در آتش افکنند. مورد دیگر که در قرآن نقل شده است، رفتاری است که حاکمان دیکتاتور و مترف با انبیای زمان خودشان انجام می دادند و مثلا به حضرت شعیب علیه السلام می گفتند: (وَلَوْلَا رَهْطُكَ لَرَجَمْنَكَ)(1)؛ «و اگر عشیرۀ تو نبود، قطعاً سنگسارت می کردیم». در آیۀ دیگری دربارۀ رفتار اقوام پیشین می فرماید: (فَرَدُّوَا أَيْدِيَهُمْ فِى أَفْوَاهِهِمْ)(2)؛ «ولی آنان دستهایشان را [به نشانۀ اعتراض] بر دهانشان نهادند». دستهایشان را بر دهان انبیا می گذاشتند تا از سخن گفتن آن بزرگواران جلوگیری نمایند.

امروزه مشکل مسلمانان آن است که جهان اسلام گرفتار دسیسه و نیرنگ کافران غرب و شرق شده است؛ در حالی که در گذشتۀ اسلام چنین وضعیتی وجود نداشت؛ یا همۀ مناطق اسلامی بودند و یا فقط بعضی از کشورها به کفار مبتلا بودند (نه همۀ نواحی). مثلاً وقتی مغول به شرق جهان اسلام یورش برد و ریشۀ اسلام و مسلمین را از بیخ و بن برکند، در همان زمان ناحیۀ غرب جهان اسلام در آزادی مطلق به سر می برد. و یا وقتی صلیبیون غرب جهان اسلام را زیر سیطره درآوردند و این قسمت را نابود کردند، قسمت شرق در رفاه و آزادی به سر می بردند. در چنین وضعیتی مسلمانان می توانستند از یک قسمت به قسمت دیگر فرار کنند و به واسطۀ نصف سالم پیکر اسلام نصف مریض دیگر را نجات

دهند. امّا در آشفته بازار کنونی، کشورهای اسلامی هم به کفار و هم به دیکتاتوران داخلی دست نشاندۀ آنان مبتلا شده اند که موجب توقف کشت و کار و ساخت و ساز و تجارت و صناعت و سفر و همۀ چیزها شده و از ابراز اندیشه جلوگیری نموده اند. چنین وضعیتی در جهان اسلام سابقه ندارد و درمان آن به تلاش و جهاد و کوشش فراوان نیازمند است. وضعیت امروزین کشورهای اسلامی از وضعیت سرزمینهای کفار، قبل از اسلام بدتر شده است. آن زمان در سرزمین کفار در شبه جزیرۀ عربستان یک محدودۀ زمانی امن - ماه های

ص: 402


1- سوره هود، آیه 5.
2- سوره ابراهیم، آیه 9.

حرام - و یک منطقۀ مکانی امن - مکه مکرمه - وجود داشت، ولی حاکمان فعلی چنین حریمهایی ندارند و مخالفان و مردم را همیشه و همه جا تعقیب می کنند.

تبدیل مساجد به اصطبل

آیا در تاریخ دیرینۀ اسلامی کسی به یاد دارد که مردم برای ساختن مسجد از حکومت اجازه بگیرند و یا دولت (حکومت) مسجدی را بدون دلیل خراب کند و یا مسجد را به عنوان خانه اجاره دهد یا آن را به اصطبل تبدیل کند؟

در شهر مقدس کربلا، حکومت مسجدی را جهت اصطبل اجاره داده بود. موجر نیز آن را به اصطبل تبدیل کرد و پس از مدتی به اصطبل مشهور شده بود (نه به مسجد). پس از بیرون آوردن مسجد از چنگ دولت و بازسازی آن، نام امام امیرالمؤمنین علیه السلام را بر آن نهادند (این مسجد اکنون در عباسیۀ شرقی است). وقتی که می خواستیم این مسجد را بازسازی کنیم و از این حالت در آوریم بعضی از دوستان را بارها و بارها به بغداد فرستادیم و حتی تا 50 مرتبه نیز رسید تا اینکه توانستیم اجازه بگیریم مسجد را به حالت اولش برگردانیم و آن را بازسازی کنیم. وزیر بلدیات (شهرسازی) آن موقع، عباس بلداوی، در ملاقاتی با

جمعی از دوستان ما که برای همین منظور ترتیب یافته بود به آن ها گفته بود: شما وقتی بخواهید یک سینما بسازید هیچ مانعی ندارد، امّا وقتی خواستید مسجدی بسازید، قانونی که اجازۀ این کار را بدهد وجود ندارد.

خود محوری

وجود شورا نشانۀ عدم خود محوری (فردیت) و نبودِ دیکتاتوری است؛ زيرا «إنّما تعرف الأشياء بأضدادها؛ هر چیزی با ضد خودش شناخته می شود». بنابراین باید فردیت و

ص: 403

خود محوری را ریشه کن نمود و شوراها را در همۀ ابعاد اجتماعی و سیاسی گسترش داد. اگر زمام امور در دست یک نفر باشد هر چند قبل از حاکم شدن در اوج عدالت و تقوا باشد امور جامعه به هم می ریزد و دچار تشتت می شود و فقط معصومان علیهم السلام به جهت مراقبت دائم خدا از آن ها مستثنی هستند. خدای متعال می فرماید: (إِلَّا مَنِ ارْتَضَىٰ مِن رَّسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا)(1)؛ «مگر آن کسی از رسولان برگزیده است که بر محافظت او از پیش رو و پشت سرش نگاهبانی برخواهد گماشت می فرستد». طبق این آیۀ شریفه، پیامبر صلی الله علیه و آله از پیش و پس مورد مراقبت الهی قرار می گیرد و با این حساب آیا انحراف، هرچند به قدر یک مو، از ایشان ممکن است؟ آیۀ تطهیر به این موضوع شهادت می دهد. پرسشها و شبهات مربوط به این آیه گرچه زیاد است، ولی هیچکدام وارد نیست.

پرسش ها و پاسخهایی در باب آیۀ تطهیر

(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا)(2)؛ «بی تردید خدا می خواهد که آلودگی را از شما خاندان [پیامبر] بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند».

چندین پرسش و اشکال بر این آیه وارد شده است که به برخی از آن ها اشاره می شود:

1. چرا از لفظ «انّما» استفاده شده است؟

2. چرا از اراده سخن گفته است و به فعل (که نتیجه اراده است) اشاره ننموده است؟ مثل آيه (إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَكِ وَطَهَّرَكِ وَأَصْطَفَكِ عَلَى نِسَآءِ الْعَلَمِينَ)(3)؛ «ای مریم، خداوند تو را برگزیده و پاک ساخته و تو را بر زنان جهان برتری داده است».

3. چرا فعل مضارع به کار رفته نه ماضی؟

ص: 404


1- سوره جن، آیه 27.
2- سوره احزاب، آیه 33.
3- سوره آل عمران، آیه 42.

4. چرا از لفظ اذهاب استفاده کرده که موهم وجود پلیدی قبل از آن است؟

5. چرا باز از مضارع استفاده نموده است؟

6. چرا تطهیر به کار برده است؟ آیا پس از اذهاب به تطهیر نیاز است؟

7. چرا مصدر تطهیر آمده است در حالی که بعد از طهارت چیزی نیست؟

8. اگر طهارت از طرف خداست، آنان فضیلیتی بر دیگران ندارند؟

جواب این سؤالات این است که «انما» در معنای فقط به کار رفته است و به این معنا است که ارادۀ دفع پلیدی حتمی است و فقط آن مد نظر است نه چیز دیگری مانند عدم دفع بعضی از رجس یا عدم دفع پلیدی در بعضی اوقات و یا در بعضی شرایط.

کلمۀ «یرید» به صورت مضارع به کار رفته تا استمرار عمل پاکسازی از رجس و پلیدی را برساند و از مادۀ اراده استفاده کرد،نه فعل، مانند ذهب ...، تا نشان از واقعیت و حتمیت کار بدهد، چرا که این اراده ظهور در جدیت دارد نه اینکه کاری صوری و امتحانی بوده. فعل ممکن است با ارادۀ جدی صورت گیرد و ممکن است با ارادۀ جدی نباشد. اراده گرچه ممکن است از فعل خارجی جدا شود (و انجام نشود) ولی در مورد واجب الوجود در باب امور تکوینی اراده از فعل (وقوع) جدا نیست.

ممکن است کسی اشکال کند که اگر این اراده تشریعی باشد، همۀ مسلمانان از آن برخوردارند و اگر تکوینی باشد، فضلیت و برتری خاصی برای معصومان علیهم السلام در این عصمت نیست، زیرا (در صورت تکوینی بودن) به صورت فطری معصوم خواهند بود و هیچ گونه تلاش و کوششی برای این عصمت انجام نمی دهند.

جواب این است که مراد از تکوینی بودن، آن است که خداوند توانایی فوق العاده ای در جهت کنترل نفس، که در دیگر انسانها نیست، به آنان عطا می کند. از این رو شناخت آن ها نسبت به خدا و درک آنان از پلیدیِ گناه، آن ها را از ارتکاب معصیت باز می دارد همان طور

ص: 405

که خدا از سهو و نسیان و غفلت بازشان می دارد.

خدای متعال می فرماید: (فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا)(1)؛ «برای او از پیش رو و پشت سر نگاهبانی برخواهد گماشت». در احادیث تفصیل این مطلب آمده است و اینکه خدا از روی لطف و احسان به این خانواده عصمت داده است مشکلی ندارد همان طور که به طلا و آب شیرین و گل خوشبو و مانند اینها صفاتی داده است که موجب برتری آن ها بر سنگ و آب شور و خاک معمولی می شود.

خدا می فرماید: (وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِي خَبُثَ لَا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِدًا)(2)؛ «و زمین پاک [و آماده] گیاهش به اذن پروردگارش بر می آید و آن [زمینی] که ناپاک [و نامناسب] است [گیاهش] جز اندک و بی فایده بر نمی آید». همۀ موجودات نیز همین طورند همۀ آن ها بالاخره به تکوین بر می گردد زیرا خدای سبحان به هر پذیرنده و قابلی، حقش را عطا می کند. خدا می فرماید: (وَلَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَى بَعْضٍ)(3)؛ «و همانا ما بعضی از انبیا را بر بعضی دیگر برتری دادیم» و می فرماید (أُنظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ)(4)؛ «بنگر که ما چگونه بعضی مردم را بر بعضی دیگر فضیلت بخشیدیم». همان طور که خدای سبحان فرد باهوش را بر فرد کندذهن فضیلت داده است و زیبا را بر زشت و انسان را بر حیوان و حیوان را برگیاهان، و گیاهان را بر جمادات و... اگر چنین نباشد ظلم صورت گرفته است. آیا همۀ انسانها باهوش هستند؟ آیا همه چیز انسان است و حیوان و گیاه و جماد هیچ نیستند؟ در صورتی که هیچ گونه تفاوت و تمایزی بین موجودات نباشد چرخۀ کلی حیات به گردش در نمی آید و دنیا به صورتی دیگر خواهد شد. در آن صورت چگونه بعضی می توانستند دیگران را برای حوائجشان به کار گیرند. یا اگر همه به صورت مساوی

ص: 406


1- سوره جن، آیه 27.
2- سوره اعراف، آیه 58.
3- سوره اسراء، آیه 55.
4- همان، آیه 21.

کند ذهن یا جماد یا حیوان و درخت خلق می شدند حیات می ایستاد و در جریان نبود. یا مثلا اگر همۀ انسانها باهوش آفریده می شدند، کند ذهنان و ضعیفان نیز مستحق آفرینش بودند، پس چرا خدا آن ها را خلق نکند؛ در حالی که او کریم مطلق است؟

این بحث فلسفیِ گسترده ای است که قسمتی از آن را در بعضی از کتابها ذکر کرده ایم و در اینجا فقط اشاره ای کردیم.

اما استفاده از فعل «لیذهب» این سؤال را پیش آورده که آیا آن ها دارای «رجس» و پلیدی بوده اند که خدا می خواهد آن را زایل کند؟ جواب این است که بر طرف کردن و پاکسازی، گاه به معنای رفع است و گاه به معنای دفع، و البته در اینجا به معنای دفع و پیشگیری است؛ یعنی قبل از آلوده شدن به پلیدی ها، عمل پیشگیری و واکسینه انجام می شود. مثل اینکه کسی به کسی می گوید مشکلت را بر طرف کردم؛ در حالی که مشکل هنوز پیش نیامده بود در شرف وقوع بوده است که آن فرد آن را دفع می کند. انسانها (ممکن الوجود) به خودی خود قابل آلوده شدن به پلیدیها هستند، مگر آن که عنایت خدا آنان را نجات بدهد.

و علت اینکه فعل «لیذهب» به صورت مضارع به کار رفته است، نه ماضی برای مناسبت با فعل «یرید» است. امّا پاسخ این پرسش که با رفتن پلیدی و پیشگیری و پاکسازی چه نیازی به تطهیر وجود دارد و آیا پاکسازی همان تطهیر نیست؟ چنین است که پاک نمودن پلیدی (ذهاب رجس) و تطهیر دو چیز متفاوت هستند. اشیا دارای مراتب مختلفی هستند: مرتبۀ نفس و ذات که نه پلید هستند و نه طاهر، و سپس مرتبۀ طهارت و مرتبۀ پلیدی ظهور می کند. مانند نفس انسانی که ابتدا دارای یک حالت طبیعی است. سپس ممکن است به حالت پلیدی برسد و یا به صفات فاضله متخلّق و آراسته شود. بدین ترتیب ذهاب رجس (پاکسازی) تخلیه است و تطهیر تحلیه، مانند زمینی که برای کشت و کار ابتدا علفهای حرز آن کنده می شود و سپس گیاهان مفید در آن کشت می شود.

ص: 407

اما اینکه خداوند «تطهیراً» را به صورت نکره آورده، به جهت آن است که همۀ درجات طهارت را شامل شود و به طهارت خاصی محدود نگردد. خود مفهوم طهارت اطلاق دارد و همۀ درجات را شامل می شود و نکره حتی در سیاق جملات مثبت(1) مفید عموم است؛ مثل تمرة خير من جرادة و ماء بارد بالطبع و رجل خير من امرأة و مثالهای دیگر و چون این بحث را در کتابهای اصولی مفصلا در باب عموم و خصوص آورده ایم نیاز به تکرار نیست.

تمرکز قدرت و فسادانگیزی

تمرکز قدرت باعث ظلم و ستم است، چه قدرتی باشد که در ظاهر و باطن فاسد باشد و چه قدرتی که ظاهرش بر حق است ولی در باطن باطل باشد؛ مثلا عراق در زمان سلطنت طلبان و در زمان بعثیها از آنجا که حکومتهای مشروعی نبودند، مثل هم بودند، تنها تفاوت این بود که در زمان سلطنت طلبان قدرت تقسیم شده بود، لذا یک در میلیون از جرم و جنایاتی که اکنون صورت می گیرد انجام نمی شد. امّا در زمان بعثیها قدرت در دست عده ای خاص متمرکز شده و جنایاتی صورت گرفت که ده جلد کتاب هم برای بیان آن ها کافی نیست. قدرت صحیح و سالم یا در انبیا و ائمه علیهم السلام محقق می شود که معصوم اند و تمرکز قدرت در دست آن ها مفسده ای ندارد و یا باید به صورت شورایی اعمال شود تا قدرت متمرکز نشود.

اختلافاتی که احیاناً در روش سیاسی دو قدرت حق به وجود می آید، به جهت اختلاف زمان و مکان و شرایط مختلف است؛ مثل آنچه در روش امام حسن و امام حسین علیهما السلام مشاهده می کنیم. ما در دو کتابچۀ امامان وثورة الحسين علیه السلام ذکر کرده ایم که امام حسن علیه السلام اگر در زمان امام حسین علیه السلام بود همان کاری را می کرد که امام حسین علیه السلام کرد و امام حسین علیه السلام نیز اگر در زمان امام حسن علیه السلام بود همان شیوۀ امام حسن علیه السلام را اتخاذ می کرد.

ص: 408


1- به نظر نویسنده، طهارت در آیۀ شریفه هم مطلق است و هم عام؛ مانند تمره و ماء و رجل در مثالهای فوق. (مترجم)

علت دیگر اختلاف می تواند اختلاف بین عدل و احسان باشد؛ مثل آنچه در قصۀ داوود و سلیمان علیهما السلام رخ داد. داوود علیه السلام در مورد قضاوت دربارۀ یک مزرعه به عدالت حکم کرد و سلیمان علیه السلام به احسان. این قضیه مثل این است که دو کارفرما، دو کارگر را در مقابل یک دینار به کار گیرند و در پایان یکی از کارفرمایان یک دینار بدهد و دیگری دو دینار. در

اینجا آن که بیشتر داده احسان کرده و آن که فقط یک دینار داده است بر اساس عدالت رفتار کرده است. قضاوت سه صورت دارد: یا جائرانه است یا عادلانه و یا از روی احسان. اگر قضاوتی جائرانه ( ظالمانه) نبود معنایش این نیست که عادلانه است. ممکن است از روی احسان باشد که بالاتر از عدالت است و ممکن است فقط عادلانه باشد.

نمادهای دیکتاتوری

در این جا گونه های مختلف دیکتاتوری و نمونه هایی از رفتار و عملکرد آن ها را در سلوک سیاسی و زندگی شخصی بیان می کنیم. وقتی مسائل قبیح برای انسانی بیان می شود سعی می کند از آن اجتناب نماید؛ مانند کسی که زشتی دروغ و دزدی را بداند و از آن دوری کند. البته در مقابل قدرت باید با قدرت ایستاد و الّا صرف علم به زشتی دیکتاتوری نمی تواند آن را از بین ببرد.

در آوردن چشم فرزندان؛ یکی از پادشاهان دو چشم فرزندش را از حدقه درآورد تا مبادا حکومت او را تصاحب نماید. این مسأله در بین پادشاهان دیکتاتور رایج بوده است.

قتل در قبال بیدار نمودن حاکم؛ یکی از حاکمان که تا دیر وقت بیدار مانده بود به خادم خود سفارش می کند فردا صبح در وقت خاصی از روز بیدارش کند. وقتی خادم در همان وقت مقرر بیدارش کرد، از آنجا که خواب وی کامل نشده بود، غضب کرد و دستور داد سر خادم را با گیوتین قطع کنند و کار قطع سر که تمام شد حاکم دوباره به رختخواب برگشت.

ص: 409

سربریدن فرزندان؛ روش برخی از خلفای آل عثمان چنین بود که فقط یک پسر باقی بگذارند و بیشتر از یکی را با دست خودشان سر می بریدند. این کار با ملاحظۀ قصه مأمون و امین و جنگ و دعوایی که بین آن ها رخ داد و در نتیجه کشور و حکومت به ضعف گرایید، انجام می گرفت. استدلال آن ها برای عملشان چنین بود: کشتن فرزندان اضافی و باقی گذاشتن یک نفر برای ارث بردن حکومت کم هزینه تر است تا آن که همه بمانند و به جنگ و نزاع بپردازند؛ امّا این خلفا غافل از آن بودند که سقوط حکومتها همیشه به سبب تنازع فرزندان یک خلیفه و مانند آن نیست. چه بسا بر اثر جنگ بین دو پادشاه یا یک نیروی انقلابی دیگر باشد و درمان عدم تنازع، تقسیم قدرت و برگزاری انتخابات آزاد است.

روح شوم و بدیمن؛ روزی عبدالملک در قصر الاماره نشسته بود و سر مصعب بن زبیر در برابر او. در این هنگام مردی سالخورده وارد شد و گفت: ای خلیفه این قصر شوم است؛ در این قصر روزی ابن زیاد و سر بریدۀ امام حسین علیه السلام را دیدم، سپس مختار و سر بریدۀ ابن زیاد را، پس از آن مصعب و سر مختار و اکنون نیز شما را می بینیم. که سر مصعب را در پیش رو دارید و پس از این از بازی پنهان روزگار بی خبرم. منظورش این بود که روزی هم می رسد که سر جدا شدۀ تو را جلوی حاکمی دیگر می بینیم. عبدالملک دستور داد قصر را ویران کنند و به جای دیگری نقل مکان کرد؛ غافل از آن که مشکل از قصر نیست. این گناه حاکمان ناعادل و ظالم است که آنقدر ظلم می کنند تا اوضاع بر ضد آن ها ورق بخورد و از همین رو دیدیم که سرانجام عبدالملک نیز چگونه رقم خورد و چگونه عباسیان او و برخی از سایر حاکمان و بستگان آن ها را از قبر بیرون آوردند، که قصۀ آن در کتب تاریخی است.

قاضی کشی استاندار؛ استاندار خلیفۀ عثمانی در سوریه، قاضی القضاة منطقه را کشت و چون وی خویشاوند خلیفه بود، خلیفه از او درگذشت. شیخ الاسلام ترکیه قاضی دیگری برای وی فرستاد. پس از مدتی قاضی دوم را نیز کشت و باز به اعتبار نسبتش با خلیفه

ص: 410

نتوانستند او را مجازات کنند. شیخ الاسلام خواست قاضی سومی بفرستد، ولی هیچ یک از قاضیان حاضر نشدند زیرا از والی می ترسیدند. یکی از قضات که فقیر بود به فکر قضاوت در سوریه افتاد و گمان می کرد قتل دو قاضی قبل به علت عدم اطاعت از والی بوده است، تصمیم گرفت از دستورات وی کاملا اطاعت کند. قاضی جدید به سوریه آمد و استاندار مثل همیشه استقبال گرم و با شکوهی از وی نمود. پس از آن به کار مشغول شد و طبق روش مرسوم قاضیان نواحی و روستاها را تعیین کرد. روزی از استاندار پرسید: شنیده ام قبل از من دو تن از قضات را کشته ای. من تصمیم دارم در تمام کارها از شما اطاعت کنم. مشکل دو قاضی قبلی چه بوده که به قتل آن ها انجامیده؟ می خواهم آگاه شوم تا کارهای آن ها را انجام ندهم و گرفتار غضب ملوکانه نشوم. استاندار گفت: دو قاضی قبلی هیچ تقصیری نداشتند، بلکه من در خواب می دیدم که قاضی اول و همینطور دوم به من سوء قصد دارند. از خواب که بیدار می شدم بدون هیچ جرم و عصیان و گناهی دستور به قتلشان می دادم. قاضی جدید این سخن را که شنید از نزد استاندار خارج شد؛ اسبش را سوار شد و به سرعت به طرف استانبول مقر خلیفه، حرکت نمود. وقتی آنجا رسید علتش را جویا شدند و او هم قصه را برایشان نقل کرد و گفت: من می توانم تضمین کنم که در وقت بیداری استاندار سوریه هیچ مخالفتی با وی نکنم ولی نمی توانم جلو خوابهای پریشان او را بگیرم.

ستاره بینی برای دیکتاتور؛ حکایت کرده اند که منجمی پیش هارون الرشید می آید و می گوید: من در خواب دیدم که شما در این سال خواهی مرد. هارون از این خبر غم سنگینی بر دلش نشست. جعفر برمکی حاضر بود. هارون راه چاره این مشکل را از جعفر پرسید. جعفر گفت: چارۀ آن آسان است. از او بپرس خودش کی خواهد مرد و پس از آن او را تکذیب کن و بدین ترتیب زمان فوت شما نیز تکذیب خواهد شد. هارون از مدت عمر منجم پرسید. منجم گفت: دهها سال زنده هستم و پس از آن خواهم مرد. جعفر به

ص: 411

هارون گفت: او را همین الان به قتل برسان تا کذب سخنانش دربارۀ عمر خودش و عمر شما ثابت شود. هارون نیز به جلاد دستور داد او را فی المجلس با شمشیر بزنند و سرش را قطع نمایند. سپس رو کرد به جعفر و گفت: با این تدبیر غم و ناراحتی مرا بر طرف کردی.

از احوال نادر نیز نقل کرده اند که روزی چشم بعضی از خواص خودش را در آورد، امّا پس از آن پشیمان شد و به جلادش گفت: (حال که چنین شد) باید چشمهای این خیانتکاران - عده ای از افسران و امرا و بستگان آن ها - را در آوریم تا وزن چشمهای در آمده به 21 کیلوگرم برسد. در همان شب عده ای از مخالفان وی بر او هجوم برده او را کشتند.

چشمداشت حاکمان به عراق؛ بنی امیه همواره می گفتند: عراق بستان قریش است. معنی آن سخن این است که بنی امیه هرگونه که بخواهند در عراق عمل می کنند؛ مثل باغبانی که هرگونه خواست در باغش عمل می کند (در حالی که عراق از زمینهای مفتوحة العنوة است و متعلق به کل مسلمانان است؛ چنانچه در نصوص شرعی آمده است و فقها نیز در کتاب الجهاد و کتاب احیاء موات و كتاب التجارة به مناسبتهای مختلف ذکر کرده اند) و هر وقت کسی با آن ها مخالفت می کرد و می گفت عراق متعلق به همه مسلمانان است و ملک و باغ بنی امیه نیست او را می کشتند و تنبیه می کردند چنانچه در قصه های زیادی آمده است.

کسی که علم نحو نمی داند؛ عربی بادیه نشین پیش خلیفه آمد و گفت: السلامُ علیکُ یا اميرُ المؤمنينُ و رحمةُ اللهُ وبركاتهُ - همۀ کلمات را ضمه داد - خلیفه ناراحت شد و جلادان را دستور داد به او سیلی بزنند. وقتی که جلاد شروع کرد او را سیلی بزند گفت: بِسمُ اللهُ الرحمنُ الرحيمُ - همۀ كلمات را با ضمه خواند - خلیفه به او گفت: وای به حالت! چرا به همۀ کلمات رفع (ضمه) می دهی؟ مرد گفت: اگر رفع (ضمه) بدهم کسی را که خدا او را رفع (بزرگی و شرافت) داده است بهتر است تا کسره بدهم (و او را کوچک کنم). خلیفه از این سخن خوشش آمد و پرسید که ماجرا چیست؟ مرد گفت: وقتی خواستم برای عرض

ص: 412

حاجت به حضور برسم از فردی پرسیدم: چگونه و با چه وسیله ای به حضور خلیفه برسم؟ گفت با فقه. گفتم: چیزی از علم فقه نمی دانم. گفت: با حکمت. گفتم: در حکمت نیز سر رشته ای ندارم. گفت: با بلاغت.گفتم نمی دانم. گفت: پس هر سخنی خواستی بگویی رفع (ضمه) بده؛ زیرا اکثر لغات عرب مرفوعند و چون به قواعد نحو بخوبی آشنایی نداشتم، همۀ کلمات را رفع دادم. خلیفه نیز با شنیدن این سخنان از او درگذشت.

سارقی که آشکارا می دزدد؛ روزی مردی را که از سر ناچاری دست به دزدی زده بود نزد خلیفه آوردند. خلیفه خواست دستش را قطع کند (واضح است که دست دزد مضطر قطع نمی شود، چنانچه در کتاب حدود آمده است) دزد گفت: الله اکبر (از روی تعجب)، دزدی که آشکارا سرقت می کند، دست دزد مخفی را قطع می کند. منظورش این بود که خلیفه آشکارا و علناً دست به دزدی می زند؛ اموال مسلمانان را می گیرد و هرگونه بخواهد در راه عیش و نوش مصرف می کند؛ چناچه در حکایات تاریخی آمده است.

شکنجه های قدیم؛ روش حاکمان قدیم چنین بود که انواع شکنجه را بر مخالفان خود انجام می دادند؛ مانند شمع گذاری در بدن زندانی. ابتدا جاهایی از بدن او را سوراخ کرده و در هر سوراخ شمعهایی فروزان می نهادند، آنگاه او را سوار الاغ می کردند و دو پای او را به زير شكم الاغ محکم می بستند و در خیابانها و کوچه ها می چرخاندند، در حالی که جمعیتی گرد او دست می زدند و او را مجرم معرفی می نمودند. فرد شکنجه شده از شدت جراحات

و آتش گاه در وسط راه می مرد، امّا با این حال رهایش نمی کردند و او را در همۀ معابر شهر می چرخاندند، سپس او را دفن می کردند. گاه نیز نصف صورتش را سیاه می کردند و سوار بر الاغش می کردند و دو پایش را به زیر الاغ می بستند و او را میان گروهی از مردم در شهر می گرداندند. از دیگر انواع شکنجه ها این بود که دو نفر قوی هیکل دو پای زندانی را - در حالی که واژگون بود - می گرفتند و یا دو پایش را به صورت واژگون محکم به سقف

ص: 413

می بستند و سپس سلطان دستور می داد او را با ساطوری از وسط دو نیم کنند. جلاد از وسط دو پا ساطور را وارد می کرد و از گردن خارج می کرد. و یا دستور می داد پوست متهم را بکنند و با کاه پر کنند و در شهر بچرخانند تا دیگران عبرت گیرند.

شکنجۀ عصر جدید؛ در زمان یکی از حکومتهای جدید دختر جوانی زندانی شد، دو ساعت بعد وقتی او را به بستگانش برگرداندند دیدند که دیوانه شده و هذیان می گوید، به پزشک مراجعه کردند امّا نتوانست سبب دیوانگی اش را بفهمد. گاه آنقدر جیغ می کشید تا از هوش برود و پیاپی این کار ادامه داشت. بالاخره با رشوه و واسطه توانستند پرده از راز جنون دختری که فقط دو ساعت در زندان بود بردارند. واسطه ها به آن ها گفتند: جلادان سر آن دختر را تا گردن در کیسه ای پر از مارمولک کردند و آن را بستند. به جهت شدت هول و هراس و حرکت سریع مارمولکها بر روی چشم و دماغ و دهان و گوش زندانی، او دچار جنون شد و معالجات پزشکی نیز افاقه نکرد.

چمدان سازی؛ یکی از شکنجه های هیتلر و مائوتسه تونگ (چنانچه در برخی کتابها آمده) این بود که پوست شکنجه شده را می کندند و از آن کیف و چمدان می ساختند و یا مائوتسه تونگ از مقتولان نوعی کود جهت مزارع تهیه می کرد و یا بوکاسا حاکم آفریقای مرکزی، وقتی که بر فردی خشم می گرفت دستور قتلش را صادر می کرد و جسدش را به آشپز می داد تا او را کباب کند و درونش را از ادویه و کشمش و پیاز پر نماید. سپس او و وزرا و اطرافیان جمع می شدند و طبق عادت دیرینۀ آدمخوری شان مقتول را می خوردند.

عملکرد مستبدانۀ عباسیان؛ جلادان متوکل عباسی به دستور وی کیسه هایی از مار و عقرب پر می کردند و آن ها را دم دست متوکل می گذاشتند. هر وقت متوکل می خواست تفریح کند و بخندد، سر یکی از کیسه ها را می گشود و آن را در وسط مجلس می انداخت. وزیران و سایر حاضران از ترس هر کدام به گوشه ای فرار می کردند و گاه یکی از آن ها

ص: 414

گزیده می شد و بدین ترتیب اسباب خندۀ متوکل فراهم می شد.

نمونه هایی دیگر؛ محمد ابن زیات تنوری آهنی ساخته بود که درون آن میخهایی آهنین بود. شخص را در داخل آن می گذاشتند و اطراف آن آتش روشن می کردند تا پخته شود و در این مدت میخهای آتشین در بدن او می رفت و گوشت بدنش ریش ریش می شد.

شکنجه به روش مارکسیستی؛ از روشهای شکنجۀ کمونیستها در زمان عبدالکریم قاسم در عراق این بود که آن ها فرد مورد نظر را برهنه می کردند و بر زمین می خواباندند، و دست و پایش را می بستند و بطری هایی پر از عقرب را روی بدنش خالی می کردند.

گاهی نیز فردی را به قتل می رساندند و به پایش ریسمان می بستند و در کوچه و خیابان می کشیدند تا قطعه قطعه شود. یا اینکه بعد از قتل، او را بر قلاب قصابی می آویختند و قطعه قطعه اش می کردند. یا اینکه دو پای شکنجه شده را به دو ماشین می بستند و هر کدام با سرعت در دو جهت مخالف حرکت می کرد تا اینکه زندانی از وسط نصف شود.

مناره هایی از سر؛ برخی حاکمان افغانستان یا بعضی از کشورهای دیگر - چنانچه در تاریخ آمده - سرها را می بریدند و مناره هایی از آن ها بر پا می کردند و تا الان جای آن مناره ها در افغانستان باقی است و اهالی آنجا را می شناسند و وقتی از نزدیک آثار باقیماندۀ مناره ها می گذرند به آن اشاره می کنند. از بک ها در حمله به خراسان، مردان را کشتند و سر آن ها را به گردن اسبهایشان آویختند؛ آنگاه به گردن زنان و دختران یا دیگر بستگانشان ریسمانی می بستند و به اسب گره می زدند و به اسب نهیب می زدند تا به سرعت بدود. زن از پشت

سر به زمین کشیده میشد در حالی که سر شوهر یا نزدیکش به گردن اسب آویخته بود.

یکی از جنایات جدید دیگر آن است که بیش از صد نفر از نظامیان کشورهای غربی در مناطق اسلامی به یک زن تجاوز کردند و همگی در یک شبانه روز عفت او را پایمال کردند.

واژگونه به صلیب کشیدن؛ روش بعضی از حاکمان این بود که وقتی می خواستند کسی را

ص: 415

به قتل برسانند او را به جهت آزار و اهانت بیشتر به صورت واژگون به صلیب می کشیدند؛ همان طور که ابن زیاد و حجاج مردم را پس از آن که دستها و پاها و زبانهایشان را قطع می نمودند، بر شاخه های خرما به صلیب می کشیدند.

آدمخواری؛ یکی از جهانگردان در آفریقا دیده بود که انسانی را گرفتند و او را زنده زنده به درختی بستند و زیر پایش آتش بر پا نمودند تا اینکه جسمش کاملا سوخت و کباب شد و سپس تکه تکه بدن او را می بریدند و می خوردند.

تبدیل عمل خیر به بلا و دردسر؛ روزی مردی به شهر یکی از حاکمان مستبد وارد شد زنی را دید که می گرید و اطفالی کنار او هستند. زن گریه و زاری نمود که شوهرش او را طلاق داده امّا طلاق نامه به او نداده و لذا نه قادر به ادامۀ زندگی است و نه می تواند مجددا ازدواج کند. آنگاه به مرد اصرار کرد که به خاطر خدا با او پیش حاکم بروند و طلاقش دهد. مرد فریب خورد و با او پیش حاکم رفت و طلاقش داد. سپس آن زن از والی خواست نفقۀ او را در مدت ایام عده از مرد بگیرد و فرزندانش را با خود به خانه اش ببرد. مرد هرچه سعی کرد از زیر بار مسئولیت طلاق بگریزد و ثابت کند که این طلاق به اصرار زن بوده و

اصلا از اهل آن شهر نیست نتوانست و حاکم سخنش را نپذیرفت و وادارش کرد فرزندان را ببرد. فرزندی را به دست راست و دیگری را به دست چپ گرفت و از خانۀ والی بیرون آمد. اتفاقاً عده ای از دوستانش او را دیدند، آن ها می دانستند او در این شهر زن و زندگی ندارد لذا از او دربارۀ این فرزندان پرسیدند، او پاسخ داد: والی مشغول تقسیم اولاد حرام است و دو عدد از آن ها نصیب من شده است.(1)

نمونه ای از دیکتاتوری های عثمانی ها؛ روزی زنی نزد حاکم بغداد، احمد آغا رفت و از فرزندش شکایت کرد که او به من اهتمام نمی ورزد، خشم حاکم سرریز شد و به مأموران

ص: 416


1- در قانون اسلامی ادعای چنین مردی اگر با بیّنه همراه باشد پذیرفته می شود.

دستور داد با زن به خانه بروند و پسر او را دستگیر کنند تا اعدامش نماید؛ زیرا او با مادرش بدرفتاری کرده است. از آنجا که مادر ترسید حاکم پسرش را اعدام کند، نیروهای امنیه را به طرف جوان دیگری که در خیابان پرسه می زد متوجه کرد. آن ها او را دستگیر کردند و پیش حاکم بردند. حاکم شروع کرد به ناسزاگوییِ به وی و سرانجام او را به اعدام تهدید کرد. آن جوان هم گریه و زاری می کرد و فریاد می زد که این مادرم نیست. خشم حاکم بیشتر شد و بر اعدامش اصرار ورزید در حالی که می گفت: با مادرت بدرفتاری می کنی و با این حال انکار هم می کنی که او مادر توست؟ پس از وساطتهای مادر و جمعی از حاضران، حاکم دستور داد او را تنبیه کنند و حکم کرد مادرش را بر دوش نهد و همراه با مراقبت و نظارت مأموران؛ تا در خانه ببرد، در غیر این صورت این بار او را به صلیب می آویزد. جوان ضعیف البنیه نیز زن هیکل مند را تا در خانه اش به دوش کشید. هرگاه جوان به دوستانش می رسید و آن ها از ماجرا سؤال می نمودند می گفت: این مادر من است و وقتی می گفتند: مادر تو مدتها است که مرده است می گفت: این را به احمد آغا بفهمانید.

حق قصاص برای دزد؛ فردی نزد استاندار موصل شکایت کرد که شبی جهت دزدی به خانه ای رفته است و در تاریکی میخی که در دیوار بوده در چشم او فرو رفته است و الآن به جهت از دست دادن چشمش یا باید صاحب خانه قصاص شود یا دیه اش را بپردازد. حاكم، صاحب خانه را احضار و او را بین قصاص و دیه مخیر کرد. صاحب خانه گفت: من بافنده ام و میخهای توی دیوار برای بستن نخهاست و اینکه میخ به چشم او رفته ربطی به من ندارد. این گناه دزد است که به خانه ام آمده. امّا حاکم سخنش را نپذیرفت و گفت: باید آیۀ قرآن را که می فرماید: (وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ)(1)؛ «و در [تورات] بر آنان مقرر کردیم که جان، در مقابل جان و چشم» در برابر چشم جاری کنم و

ص: 417


1- سوره مائده، آیه 45.

می خواست چشم مرد را در آورد. نخ ریس برای نجات جانش چاره ای اندیشید و گفت: من که نساج هستم به هر دو چشمم نیازمندم، ولی در همسایگی ما مرد صیادی زندگی می کند که هنگام شکار یک چشم خود را می بندد. اگر میخواهی قصاص کنی او را قصاص کن که به یک چشم نیاز ندارد. حاکم از این کلام خوشش آمد و دستور داد صیاد را احضار کنند و یکی از چشمانش را در قبال چشم دزد در آورند.

مجازات کسی که مدح علی علیه السلام می گفت؛ یکی از طلاب علوم دینی در کربلای معلا، فضیلتی از فضائل امام علی علیه السلام را نوشته بود، ولی با مذاق فرماندار، که از یاران عبدالکریم قاسم بود سازگار نبود و لذا دستور اعدامش را صادر نمود. وقتی از علت این حکم پرسید گفت: زیرا ذکر این فضلیت کفر است و جزای کفر اعدام. ما با وسائل مختلف و از راههای متفاوت تلاش کردیم او را نجات دهیم و از کشور خارج کنیم تا دست فرماندار به او نرسد. همچنین قصد داشت طلبۀ دیگری را اعدام کند، زیرا مطلبی نوشته بود که خوشایند فرماندار نبود؛ گرچه آن سخن سیاسی محض هم نبود و ما بر آن شدیم در تاریکی شب او را به سوریه فراری بدهیم. آن طلبۀ اول الآن در تهران زندگی می کند و طلبۀ دوم در لبنان.

لشکریانی از عسل؛ معاویه در عسل یا شیر سم می ریخت و مخالفانش را از این راه می کشت. مالک اشتر را با ریختن سم در عسل به قتل رسانید. هنگامی هم که خبر کشته شدنش را شنید سجدۀ شکر بجا آورد و گفت: خدا لشکریانی از عسل دارد. همان طور که امام حسن علیه السلام را نیز با شیر آغشته به سم شهید کرد. علاوه بر آن در بین مسلمانان خوف و وحشت ایجاد می کرد و بر مرزهای امن و امان که زیر نفوذ حکومت امام علی علیه السلام بود حمله های ناگهانی می برد. مردان مرزنشین را می کشت و زنان را به اسارت می برد.

دفن یاران و کارگزاران نظام سابق؛ ابوالعباس سفاح ساختمانی را بر ستون های نمکین بنا نمود. سپس عده ای از یاران حاکم قبلی را احضار کرد و در آن ساختمان جای داد. سپس

ص: 418

دستور داد آب را بر ستونهای آن ساختمان جاری سازند و چون ستونهای نمکی آب شد، ساختمان بر روی آن ها فرود آمد و همگی مردند!

قربانیان زیر سفره؛ در پیش روی حجاج افرادی را می کشتند آنگاه سفره ای بر روی اجساد نیمه جان آن ها می گستراندند و او و یارانش برای تفریح در اطراف سفره می نشستند و شروع به خوردن غذا می کردند؛ در حالی که مقتولین زیر سفره دست و پا می زدند.

خطیبان نظام اموی؛ معاویه دستور می داد بر روی منابر به امام علی علیه السلام دشنام دهند به اندازه ای که طبق نقل تاریخ بر روی حدود 70 هزار منبر، حضرت علی علیه السلام را دشنام دادند. او در این کار به حدی افراط کرد که شخصی به معاویه گفت: از خدا بترس، اگر به این مردم بگویی خدا و رسولش را نیز دشنام دهند می دهند.

دیکتاتوری و خدایی؛ شنیدم که در زمان ما یکی از گویندگان رادیوی عراق در زمان حکومت قاسم گفته است: عبد الکریم قاسم خداوند کائنات است.

دیکتاتور مردم را گرسنگی می دهد؛ در فرانسه تظاهراتی درباره نان برپا شد. زن پادشاه گفت: این مردم چه می خواهند؟ گفتند: نان می خواهند.گفت: آیا نانی در شهر نیست؟ گفتند: مردم پول ندارند که نان تهیه کنند. گفت: پس عوض نان کیک بخورند.

از دزدی تا ریاست؛ یکی از پادشاهان افغانستان با جلادانش از در باغی می گذشتند، باغبان بیرون باغ ایستاده بود و همین که حاکم را دید داخل باغ شد و برای آن ها مقداری میوه چید و در طبقی گذاشت و به پادشاه هدیه نمود. پادشاه دستور داد گردنش را بزنند و جلادان در دم فرمانش را اجرا کردند. وقتی علت آن را پرسیدند، گفت: من قبل از اینکه پادشاه بشوم دزد بودم. در آن زمان به باغ این مرد وارد شدم و از باغش میوه هایی دزدیدم. امروز وقتی این مرد مرا دید فهمید که من همان دزد سابقم، لذا تصمیم گرفتم او را بکشم تا این رسوایی پنهان بماند و کسی متوجه نشود.

ص: 419

مقایسۀ دو خاندان

برای این مقایسه به نقل و بررسی دو قصیده که بازگوکنندۀ اوضاع آن زمان است می پردازیم: یکی قصیدۀ ابوفراس حمدانی که از شاهکارهای ادبی جاودانۀ تاریخ است و بر تاریکی های تاریخ سیاه دیکتاتوری عباسیان پرتوافکنی می کند. در مقابل شاهکار ادبی فرزدق قرار دارد که گوشه هایی از مکارم اخلاقی اهل بیت علیهم السلام را ترسیم می کند. از مطالعۀ این اشعار معلوم می شود که چگونه دیکتاتوران با خون و مال و ناموس مردم بازی می کنند ولی امامان معصوم علیهم السلام، الگوهای نظام استشاری اسلامی و بیانگر احکامی هستند که موجب سعادت و کرامت انسانها در دنیا و آخرت می شوند. ابتدا قصيدۀ ابو فراس:

الدين مخترم و الحق مهتضم *** وفئ آل رسول الله مقتسم

و الناس عندك لا ناس فيحفظهم *** سوء الرعاء ولا شاء ولا نعم

إني أبيت قليل النوم أطرقني *** قلب تصارع فيها الهم والهمم

یا للرجال أما الله منتصر *** من الطغاة ولا الله منتقم

بنوا على رعايا في ديارهم *** و الأمر تملكه النسوان والخدم

محلئون فاصفى وردهم وشل *** عند الورود و أوفى وردهم لمم

و الأرض إلا على ملّاكها سعة *** و المال إلّا على أربابه ديم

و ما السعيد بها إلا الذي ظلموا *** و ما الغني بها إلا الذي حرموا

للمتقين من الدنيا عواقبها *** و أن تعجل منها الظالم الإثم

لا يطغين بني العباس ملكهم *** بنوا على مواليهم و أن رغموا

أتفخرون عليهم لا أباً لكم *** حتى كأن رسول الله جدكم

و ما توازن يوماً بينكم شرف *** ولا تساوت بكم في موطن قدم

و لا لجدكم مسعات جدهم *** ولا نثيلتكم من أمهم أمم

ص: 420

ليس الرشيد كموسى في القياس ولا *** مأمونكم كالرضا أن أنصف الحكم

قام النبي بها يوم الغدير لهم *** والله يشهد والأملاك والأمم

حتى إذا أصبحت في غير صاحبها *** باتت تنازعها الذوبان والرخم

ثم ادعاها بنو العباس ملكهم *** وما يحكّم في أمر لهم حكم

ولا رعاها أبوبكر وصاحبه *** أهلا لما طلبوا منها وما زعموا

أما علي فقد أدنى قرابتكم *** عند الولاية إن لم تكفر النعم

أينكر الحبر عبدالله نعمته *** أبوكم أم عبيدالله أم قثم

بئس الجزاء جزيتم في بني حسن *** أباهم العلم الهادي وأمهم

لا بيعة ردعتكم عن دمائهم *** ولا يمين ولا قربى ولا ذمم

الا صفحتم عن الأسرى بلا سبب *** للصافحين ببدر عن أسيركم

الا كففتم عن الديباج ألسنكم *** و عن بنات رسول الله شتمكم

ما نزهت لرسول الله مهجته *** عن السياط فالّا نزّه الحرم

ما نال منهم بنو حرب وان عظمت *** تلك الجرائم إلا دون نيلكم

كم غدرة لكم في الدين واضحة *** وكم دم لرسول الله عندكم

أأنتم آله فيما ترون وفي *** أظفاركم من بنيه الطاهرين دم

هيهات لا قربت قربى ولا رحم *** يوماً إذا أقصت الأخلاق والشيم

كانت مودة سلمان لهم رحماً *** ولم يكن بين نوح وابنه رحم

يا جاهدا في مساويهم يكتمها *** غدر الرشيد بيحيى كيف ينكتم

ذاق الزبيري غب الحنث وانكشفت *** عن ابن فاطمة الأقوال والتهم

باءوا بقتل الرضا من بعد بيعته *** و أبصروا بعض يوم رشدهم فعموا

يا عصبة شقيت من بعد ما سعدت *** و معشراً هلكوا من بعد ما سلموا

ص: 421

لبئس ما لقيت منهم و إن بليت *** بجانب الطف تلك الأعظم الرمم

لا عن أبي مسلم في نصحه صفحوا *** ولا الهبيريُّ نجيُّ الحلف و القسم

ولا الأمان لأهل الموصل اعتمدوا *** فيه الوفاء ولا عن عمهم حلموا

أبلغ لديك بني العباس مالكة *** لا يدّعوا ملكها، ملّاكها العجم

خلوا الفخار لعلّامين إن سُئلوا *** يوم السؤال و عمالين إذ عملوا

لا يغضبون لغير الله إن غضبوا *** ولا يبيعون حكم الله إن حكموا

تبدو التلاوة من أبياتهم أبدا *** و من بيوتكم الأوتار والغنم

يا باعة الخمر خلوا عن مفاخرة *** لمعشر بيعهم يوم يوم الفخار دم

منهم عُليّة أم منكم وكان لكم *** شيخ المغنين إبراهيم أم لهم

أم من تشاد له الألحان سائرة *** عليّهم ذو المعالي أم عليكم

إذا تلوا سورة غنى خطيبكم *** قف بالديار التي لم يعفها القدم

ما في منازلهم للخمر معتصر *** و لابيوتهم للشر معتصم

ولا تبيت لهم خنثى تنادمهم *** ولا يرى لهم قرد له حشم

الركن والبيت والأستار منزلهم *** و زمزم والصفا والحجر والحرم

صلى الإله عليهم كلما سجعت *** وَرْقُ فهم للورى ذخر ومعتصم

شاعری ابیات دیگری را نیز به این سروده، در نکوهش آنان و نکوهش امویان افزوده است؛ زیرا آن دو خاندان در استبدادگری و فساد و ستم و بی حرمتی بر یک شیوه اند:

أمیة ثم أنتم في قبائحكم *** ملأتم الأرض ما لم يأتها أثم

فهل مخنثكم عبادة لهم *** أم للعقارب والحيات نثرهم

وهل صنعتم غلاميات أم صنعوا *** أم اليهودي سندي الشقا لهم

و السحر في مجلس الكوفان كان لهم *** و القيء للخمر في المحراب أم لكم

ص: 422

هل عمّموا أمة سكرى تؤم وقد *** صلّوا وراها وبالإسلام تهتكم

تشبيبكم إذ طمعتم في أرينبة *** مستهترين بها في خزيكم علم

خليفة تلعب الحيتان في سفه *** والأمر يتركه ينتابه الخدم

إحراقكم خيم الأطهار عادتكم *** و دار جعفر و هو الصادق الشمم

حتى خني البنت يأتيه خليفتكم *** عن سطر مخزاته يستنزه القلم

إن الجرائم فيكم لا عداد لها *** و الموبقات التي قد عافها الأمم

آیین [اسلام] فروپاشیده و حق دچار ستم گشته / و میراث خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به تاراج رفته است.

و در باور تو مردم نه چنانند که بدرفتاری حاکمان آنان را برانگیزد / و نه [چندان] فرومایه در حد چارپایان.

شب ها کم می خوابم [و چون به خواب روم] / تپش قلبم که آوردگاه اندوه و دغدغه ها است مرا بیدار می کند.

آی مردان، در راه خدا یاوری و منتقمی نیست / که از سرکشان داد ستاند؟

بر [گُردۀ] رعیّت در دیارشان حکومتی برپاکردند / و فرمانروایی در اختیار زنان و خدمتگزاران قرار گرفت [نه خود والیان].

آراسته اند، گل هایشان چشم نواز است / و در میان گل های حقیقی پژمرده، گل های وفادارشان اندک شمارند.

و زمین، جز بر مالکانش، بسی گسترده است / و مال، جز برای اربابانش، پایاست.

سعادتمند حقیقی [در بستر زمین] تنها کسی است که ستمدیدۀ آنان است / و دارا و مالداری نیست جز آنان که همانها [=ستمگران] محرومشان نموده اند.

سرانجام خوش دنیا از آن پرهیزگاران است / هرچند ستمگر بدکار در آن شتابنده است.

ص: 423

عباسیان را، حکومتشان به طغیانشان نکشاند / ناخواسته فرمانروایی را بر [عليه] سروران حقیقی خویش استوار کرده اند.

بی پدران چنان بر سرورانتان فخر فروشید که / گویا رسول خدا جد شماست [نه آنها]!

هیچ روزی میان شما و آن ها در شرافتمندی توازنی روی نداده است / و هیچ جا با آنان همگام نشده اید.

نه نیای شمایان تلاش هایی چون نیای آنان داشت / و نه مادینگانتان چون مادینگان آنان مادر [واقعی] بوده اند.

در مقایسه نه هارون الرشیدتان چون موسی بن جعفر است / و نه مأمونتان به سان امام رضاست، البته اگر شما را انصافی هست!

در روز غدیر خم پیامبر صلى الله عليه وآله برای ولایت آن ها برخاست / و خدا بر این گواه است و ملایک و امتها نیز هم.

چنان که اگر [فرمانروایی] در نزد نااهلش قرار گیرد / چنان می شود که گرگان و کرکسان بر مردار آن به نزاع بر می خیزند.

آنگاه عباسیان دعوی آن را آغازیدند و مُلک خود خواندند / و هرگاه در امری به دادخواهی برخیزند کسی آن را حق نمی دهد.

ابوبکر و رفیقش نیز حرمتش را پاس نداشتند / و سزامند آنچه طلبیده اند و به گمان افتادند، نیستند.

امام علی علیه السلام خویشاوندی شما را نزدیک ساخت / در امر فرمانروایی، البته اگر کفران نعمت نشود.

آیا عبدالله، اندیشمندامت / پدر شما، نعمتِ فضلِ او را انکار کرد، یا عبیدالله یا قثم انکارش نمودند؟

ص: 424

چه بد پاداشی داده اید [آن محمد را] دربارۀ فرزندان حسن / پدرشان بیرق هدایتگری بود و مادرشان نیز هم.

هیچ پیمان و بیعتی شما را را از کشتنِ آن ها بازنداشت / و نه سوگندی و نه خویشاوندیی و نه مسئولیتی.

چرا از اسیرانِ بی جرم و بی گناهِ آنان گذشت نکردید / همان ها که در جنگ بدر از اسیران گذشت کردند؟

چرا از دیباج زبان را نبسته اید / و از ناسزا گفتنِ به دختران رسول الله خودداری نکردید؟

دردانۀ رسول خدا را از تازیانه های [ستمگرانه] ایمن نگذاشتند / دیگر چگونه حریم حَرَم را ایمن بگذارند؟

بنی حرب، هرچند ستمگری هایشان بسیار بوده است / امّا به پای ستم هایی که شما در حق آنان کرده اید، نمی رسند.

چه نیکو فکرها [و جعل ها] در دین انجام داده اید آشکارا / و چه خون ها از نسل رسول الله [بر زمین] ریخته اید!

آیا می پندارید که شمایان خاندان اویید / حال آن که چنگال هایتان از خون فرزندان مطهّر او خون چکان است؟

هرگز، هرگز، دیگر خویشی و خویشاوندی نمی ماند / آنگاه که اخلاق و نیک سیرتی به سرانجام برسد!

مهرورزی سلمان برای آنان نوعی خویشاوندی بود / امّا میان نوح و پسرش هیچ خویشاوندی نمانده بود.

ای که می کوشی تا بدیهای [عباسیان] بدکار را بپوشانی / نیرنگ هارون الرشید دربارۀ یحیی را چگونه می توان پنهان ساخت؟

ص: 425

زبیری طعم ناگوار پیمان شکنی را چشید، و زایل شد / هر آنچه دربارۀ فرزندان فاطمه تهمت و گفتار ناروا زده شده بود.

رضا را پس از بیعت کشتند / و چند روزی بیشتر زیستند و پس از آن کور شدند.

ای جماعتی که پس از کامروایی به شقاوتمندی رسیده اید / و ای گروهی که پس از تندرستی به هلاکت رسیده اید.

در طف [=کربلا] چه بد رفتاری کردند، هرچند /آنان، آن استخوان های تکیده، در معرض امتحان [الهی] بوده اند.

نه از پند و اندرزهای ابومسلم [بهره بردند و] از وی گذشتند / و نه هبیری، آن پاک پیمانِ خوش سوگند.

و نه به امان نامۀ مردم موصل اعتماد کردند / و شرط وفاداری بجای آوردند، و نه نسبت به عمویشان بردباری کردند.

به فرمانروایان بنی العباس بگو / دیگر فرمانروایی را هرگز دعوی نکنند که مالکانِ اصلی این حُکم عجمیانند.

فخرفروشی را برای دانایان بگذارید، اگر سؤال شود / به هنگام سؤال شدن، و به کنندگان [واگذارید] اگر کاری در میان باشد.

هرگاه به خشم آیند، جز برای خدا خشمگین نمی شوند / و هرگاه دادرسی کنند حکم خدایی را [به دنیا] نمی فروشند.

همواره از خانه هایشان نغمۀ تلاوت [قرآن] بلند است / و از خانه آنان [= بنی العباس] نغمۀ ساز و آواز.

ای باده فروشان، فخرفروشی را واگذارید / برای مردمی که در روز افتخار خون می فروشند [نه ادعای خالی].

ص: 426

آیا عُليّه از شماست یا از آنان؟ نیز شما / ابراهیم شیخ خنیاگران را دارید، یا آنان؟ آن که الحان برایش دمادم سروده می شود / علیِ پرآوازه و پرافتخارِ آنهاست يا عليِ شما؟

هرگاه سوره های قرآن تلاوت کنند، خطیب شما آواز سر می دهد: / در دیاری درنگ کن که گامی در آن نهاده نشده است.

هرگز در خانه هایشان برای شراب شرابگیری نیست / و خانه هایشان برای بدی و پستی پناهگاه و مأوا نبوده است.

هرگز نامردِ زن صفتی با آنان به همپالگی و همسخنی نمی نشیند / و هرگز دیده نشد بوزینه ای را احترام بگذارند.

رکن و بیت الله و پرده های کعبه منزلگاه آنان است / و نیز زمزم و صفا و حجر ابراهیم و حرمِ امن.

خدا بر آنان درود فرستاده است با هر صدایِ / به هم خوردن برگی؛ پس آنان پناهگاه و ذخیرۀ آخرتند.

ای خاندان امیه، پس شمایان در بدکاری هایتان / زمین را پر از گناهِ کرده و ناکرده کرده اید.

آیا نامردِ زن صفت، عباده، از آنان بوده است / نیز آیاکژدمان و ماران را آنان پراکنده اند؟

نیز آیا غلامبارگی را شما باب کرده اید یا آنان / یا سندی بن شاهک، آن یهودی شقاوتمند از آنان بوده است؟

سحر در مجلس کوفه / و استفراغ کردن در محراب نماز، از آنان بوده است یا از شما؟

آیا آنان بر سر کنیزکی عمامه نهادند و به امامت جماعت فرستادند / و پشت سرِ او نماز خواندند و اسلام را به استهزا گرفتند، یا این کار شماست؟

اینکه با ارینبه تشبیب کردید [در شعرهای عاشقانه تان]، آنگاه که به عفتِ او چشم داشته اید / و در میان یارانتان به رسواگری پرداختید، این نشان پلیدی شماست.

ص: 427

خلیفه ای که جاهلانه ماربازی می کند / و فرمانروایی را فرو می گذارد برای نوکران خود.

سوزاندن خیمه سرای پاکیزگان عادت شماست/ و نیز خانۀ جعفر را، که راستکار و خوش سیرت است.

حتی آنگاه که خلیفۀ شما دختری را آلوده می کند / چنان که قلم از شرم آن را نمی نگارد.

بدکاری های شما از حد شمارش افزونند / و گناهانی که حتی امت های پیشین آن ها را انجام نداده اند، [انجام داده اید].

اینک به شرح برخی از ابیات این قصیده می پردازیم:

بیت پنجم: منظور مادر مقتدر بالله است. مادر مقتدر خادمی داشت که مسئول دخل و خرج او بود و مثل وزیر او عمل می کرد. مقتدر، نویسندگی و منشی گری کارهای مادرش را بر عهدۀ احمد بن عباس گذاشته بود. او گفته بود که اگر زورگویی و تسلط مادرش و دیگران نبود مردم در رفاه کامل به سر می بردند امّا مادر او و دیگران در حاشیۀ حکومت مقتدر، بسیاری از کارهای او را خراب می کردند. در سال 306 ق مادر مقتدر به منشی اش دستور داد که برای رسیدگی به مشکلات و مظالم مردم، هر جمعه در محلۀ رصافه بغداد جلوس کند. از این گونه مسائل برای زنان دیگر نیز در تاریخ نقل شده است.

بیت سیزدهم: منظور از نثیله مادر عباس و ضرار پسران عبدالمطلب بن هاشم است. نثیله دختر کلیب بن ملک بن خبا است. منظور از امهم نیز مادر عبدالله پدر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، فاطمه دختر عمرو بن عائد می باشد که زنی شریف و نجیب بود.

بیت بیست و یکم: وقتی حضرت امیر مؤمنان علیه السلام به خلافت رسید، عبدالله بن عباس را به استانداری بصره گماشت و برادرش عبیدالله را به فرمانروایی یمن و برادر دیگر آنها، قثم را بر مدینه یا مکه و یا هر دو شهر برگزید (تاریخ در این باره متفاوت است).

بیت بیست و سوم: طبق نقل تاریخ، منصور و جمعی از بنی هاشم با محمد بن عبدالله

ص: 428

بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام در پایان دولت امویان بیعت کردند. وقتی منصور به حکومت رسید در پی محمد فرستاد. محمد که از قصد وی خبر داشت مخفی شد و منصور به جای او، پدر و خانوادۀ او را دستگیر و به عراق فرستاد و در منطقۀ هاشمیه زندانی کرد. وقتی که محمد و ابراهیم، دو پسر عبدالله بن الحسن، علیه منصور قیام کردند ساختمان زندان را بر سر خانواده اش خراب کرد و بدین ترتیب همگی جان باختند.

بیت بیست و چهارم: منظور از اسیران روز بدر عباس بن عبدالمطلب است. وقتی منصور عباسی، عبدالله بن حسن و خانواده اش را در غل و زنجیر و با لباسی مویین به ربذه آورد و خواست برگردد، عبدالله به او خطاب کرد که ای ابا جعفر ما با اسیران شما در جنگ بدر چنین نکردیم که شما چنین کردید، ولی منصور او را ساکت کرد و اهمیتی به او نداد.

بیت بیست و پنجم: محمد بن عبدالله بن عثمان بن عفان که از طرف مادر برادر بنی حسن محسوب می شد، به خاطر زیبایی اش به دیباج (پارچۀ ابریشمی) ملقب بود. منصور او و بنی حسن را گرفت (در حالی که دخترش رقیه زن ابراهیم بن عبدالله بن حسن بود). وقتی وارد شدند، منصور به محمد گفت: ای دیوث! چرا دخترت را آرایش کردی؟ تو به من اطمینان داده بودی که فریبم ندهی. تو یا خائنی و یا دیوث و من قصد دارم دخترت را سنگسار کنم. محمد پاسخی داد که منصور خشمگین شد و دستور داد لباسش را پاره کنند. لباسش را پاره کردند و عورتش آشکار شد. سپس دستور داد 250 ضربه شلاق به او بزنند و همزمان بی پرده به او فحش می داد و هتاکی می کرد. در حین کار شلاق به صورت وی اصابت می کند. رو به جلاد می کند و می گوید: وای بر تو مواظب صورتم باش، این صورت منتسب به رسول الله و محترم است. پس از آن گفت: به سرش بزن. او هم حدود 30 ضربه به سر او زد و ضربه ای نیز به چشمش اصابت کرد و به نقل مورخان از آن خون جاری شد.

همچنین ابن اثیر نقل کرده که منصور، محمد بن ابراهيم بن الحسن را احضار کرد. او از

ص: 429

زیباترین اشخاص بود. منصور از او پرسید آیا تو همان دیباج زرد هستی؟ گفت: آری.گفت: تو را به گونه ای که تا به حال سابقه نداشته باشد خواهم کشت. دستور داد دیواری استوانه ای دور او بچینند تا همانجا جان دهد. بین مورخان اختلاف است که مراد از دیباج کدام یک است. بعید نیست که منظور دومی است، نه اولی که قبلاً درباره اش سخن گفتیم، گرچه هر دو به رسول صلی الله علیه و آله منسوب اند. یکی از طرف مادر و دیگری از ناحیۀ پدر.

بیت بیست و ششم: اشاره است به شلاق خوردن محمد بن عبدالله و افتراء صریح و بی پردۀ منصور بر او و دخترش رقیه (همسر ابراهیم) با اینکه نسل او از طرف فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام به رسول الله صلى الله عليه وآله می رسد. روزی منصور به او گفته بود: ای لخناء (کنایه از زنا زاده بودن). محمد به او گفت: به واسطۀ کدام یک از مادران من به من تهمت می زنی؟

به واسطۀ فاطمه دختر حسین علیه السلام، یا به خاطر زهرا علیها السلام و یا به واسطۀ رقیه.

بیت سی و دوم: يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن به سال 176 در دیلم علیه رشید قیام کرد. پس از پایان ماجرا رشید به او امان نامه داد، ولی او را فریب داد. امان نامه را به محمد بن حسن شیبانی نشان داد و از او پرسید: نظرت دربارۀ این امان نامه چیست؟ جواب داد: صحیح است. رشید به او اعتراض کرد. محمد گفت: این امان نامه را چه می کنی؟ اگر او محارب بوده و پس از آن به او امان نامه داده ای، آیا او در امان نیست؟ سپس نظر ابو البختری را دربارۀ امان نامه جویا شد. او گفت: این امان نامه اعتباری ندارد. رشید گفت: پس پاره اش کن. وی نیز پاره اش کرد. رشید، یحیی را زندانی کرد و پس از یک ماه در زندان مرد. البته بعید نیست که رشید به او سم خورانده و یا زیر شکنجه مرده باشد.

بیت سی و سوم: منظور از زبیری، عبدالله بن مصعب بن عبدالله بن زبیر است. او پیش رشید ادعا کرد که یحیی بن عبدالله بن حسن او را دعوت به بیعت با خود کرده است. یحیی او را به مباهله دعوت کرد. هر کدام دو رکعت نماز خواندند و دست راست هم را گرفتند.

ص: 430

یحیی گفت: خدایا اگر من عبدالله بن مصعب را به بیعت دعوت کرده ام، مرا به حال خود واگذار و از بین ببر و اگر غیر این است، عبدالله را به حال خود واگذار و از بین ببر. سپس از هم جدا شدند. زبیری هنوز به خانه اش نرسیده بود که دل درد شدیدی گرفت و مرد.

بیت سی و چهارم: اشاره دارد به قصد بیعت مأمون با امام رضا علیه السلام ا و برگزیدن حضرت به ولی عهدی و سپس پشیمان شدن او و ماجرای خوراندن سم به امام. البته ظاهراً مأمون از ابتدا قصد فریب امام را داشته است، نه اینکه ابتدا ایمان آورده و بعد پشیمان شده است.

بیت سی و ششم: اشاره است به عمل جعفر متوکل در سال 235 ق. منادیان متوکل ندا زدند که ساکنان اطراف قبر حسین علیه السلام تا سه روز وقت دارند که آنجا را تخلیه کنند و پس از آن خونشان هدر است. پس از آن دستور داد ضریح امام و خانه های اطرافش را خراب کنند و در آن کشت و کار نمودند و آب بر آنجا بستند.

بیت سی و هفتم: منظور ابو مسلم خراسانی، مؤسس دولت عباسیان است. هنگامی که عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس، عموی أبو مسلم، پس از مرگ سفاح مردم را به خودش دعوت کرد و مردم شام نیز با او بیعت کردند، منصور به ابو مسلم مأموریت داد تا به جنگ او برود. لشکر عبدالله با دیدن ابو مسلم وی را تنها گذاشتند، و عبدالله فرار کرده سپس ابو مسلم آنچه را از لشکر او به جا مانده بود غنیمت گرفت. منصور گروهی را اعزام کرد تا غنائم به دست آمده را ثبت کنند. ابو مسلم گفت: آیا من در نبرد و نابود کردن دشمن امین هستم، ولی در حفظ اموال امین نیستم؟ و به نشانۀ اعتراض به سوی خراسان حرکت کرد که منصور با فریب، او را بازگرداند و سرانجام وی را کشت.

هبیری، همان یزید بن عمرو بن هبيره، والی عراقین و خراسان و برخی نواحی دیگر از جانب امویان بود. در زمان خلافت سفاح، بنی عباس با او جنگیدند و سپس به او امان دادند که پس از کسب اعتماد دربارۀ امان نامه و شروط صلح و مشورت با علما و فقها در

ص: 431

طول چهل روز که به امضای سفاح نیز رسید، امّا آنان به عهد خود با او وفا نکردند و او و فرماندهان و فرزندان برجسته و نیز برجستگان قبیله اش را کشتند.

بیت سی و هشتم: از ابن اثیر نقل شده که سفاح به جای محمد بن صول، برادرش یحیی بن محمد را حاکم موصل کرد، زیرا مردم موصل از دستورات محمد سرپیچی می کردند و او را از موصل بیرون کرده بودند. یحیی با دوازده هزار نفر وارد موصل شد و دوازده نفر را کشت. مردم فرار کردند و برای مبارزه با یحیی مسلح شدند. یحیی آن ها را امان داد و گفت هرکس وارد مسجد جامع شود در امان است، پس از آن که عدۀ زیادی وارد مسجد شدند قتل عام فجیعی به راه انداخت؛ به گونه ای که گفته اند نزدیک به یازده هزار نفر مسلمان و غیر مسلمان را کشت. پس از آن وقتی گریه و زاری زنان آن ها را شنید دستور داد زنان بچه ها را نیز بکشند که تا سه روز این کار ادامه داشت. یکی از فرماندهان یحیی دارای چهار هزار سرباز سیاه پوست بود. این سربازان، زنان باقی مانده را تصاحب کردند.

منظور از عمّهم نیز عبد الله بن علی است. وقتی عبدالله از دست ابو مسلم فرار کرد، پیش برادرانش در بصره رفت و در خانۀ سلیمان بن علی مخفی شد. منصور به سلیمان پیغام داد که او را بفرستد. سلیمان نیز او و برادرش را، پیش منصور فرستاد ( منصور به آن ها قول خوش رفتاری داده بود)، امّا وقتی به آنجا رسیدند او را زندانی کرد و پس از مدتی ساختمان زندان را بر سرش خراب کرد.

بیت سی و نهم: منظور شاهان آل بویه در عراق و فارس و شاهان سامانی در خراسان و ماوراء النهر و حاکمان رشیدیه در مصر، و شام هستند.

بیت چهل و چهارم: منظور از ابراهیم، ابراهیم بن مهدی بن منصور است که آوازه خانی فاسد بود و عُلیّه خواهرش نیز نوازنده بود و مردان بر او وارد می شدند.

بیت چهل و پنجم: منظور از علی اول علی بن ابی طالب علیه السلام است و علی دوم، علی بن

ص: 432

عباس همان المكتفى بالله است که مانند دیگر عباسیان، مردی فاسق، مسخره، شارب الخمر و فاجر بود.

بیت چهل و ششم: قسمتی از قصیدۀ زهیر بن ابی سلمی است که اولش چنین است:

قف بالديار التي لم يعفها القدم *** بلى وغيّرها الأرواح والديم

«بر سرزمینی بایست که گذشت زمان آن را نفر سود / آری [اما] باد و باران پیاپی [و بدون رعد و برق] آن را دگرگونه کرد».

و منظور شاعر این است که اهل بیت علیهم السلام سوره های قرآن را تلاوت می کنند، امّا شما سرگرم موسیقی و زنان هستید.

بیت چهل و هشتم: عبادة بن وليد بن عبيد البحری می گوید که شبی در مجلس متوکل بودیم و او شراب می نوشید. در این هنگام میمون متوکل در حالی که لباس و عمامه اش را پوشیده بود وارد شد. متوکل به فتح گفت: این کیست؟ گفت: آقای من این سندانه (نام میمون) است. پرسید شبیه چه کسی است؟ گفت: نمی دانم.گفت: شبیه ابوحفصه است. همین الآن ده هزار دینار برایش بفرستید. همچنین مراد از میمونی که دارای خدم و حشم است، میمون زبیده است. وی میمونی داشت که به آن لباس حریر می پوشاند و در بهترین مکان ها جایش میداد و به مردم دستور داده بود وارد که می شوند به این میمون سلام کنند و دستش را ببوسند. این میمون به گونه ای گستاخ شده بود که یزید بن فرید شیبانی را کشت.

بیت پنجاه و دوم: در دربار متوکل فردی خنثی به نام عباده بود. او متکائی بر شکمش می بست و از روی استهزا خود را به امیرمؤمنان شبیه می کرد و با این حالت در مجلس متوکل راه می رفت و می گفت: من امیرالمؤمنین هستم، منم أنزع بطین. در این هنگام پسر متوکل، مستنصر، به او اعتراض کرد. او نیز این بیت شعر را در هجو پسرش سرود:

غار الفتى لابن عمه *** رأس الفتى في حر أمه

ص: 433

این نوجوان نسبت به عموزاده اش تعصب می ورزد؛ پس سرش در شرمگاه مادرش باد.

مستنصر خشمگین شد. پس از این مجلس بر او داخل شد و دید که فتح ابن خاقان نیز پیش اوست و هر دو مقدار زیادی شراب نوشیده اند. شمشیرش را کشید و هر دوی آن ها و دیگرانی را که در مجلس بودند قطعه قطعه کرد.

مصرع دوم: متوکل کیسه هایی از عقرب و مار پر می کرد و کنار خود می گذاشت. وقتی وزیران و امیران و کارگزاران و دیگر مردم به دیدارش می رفتند، این کیسه ها را باز می کرد و در میان جمع می انداخت و بدین ترتیب هر یک به گوشه ای فرار می کردند و گاه مار و عقرب یکی از آن ها را نیش می زد و متوکل که شاهد ماجرا بود، لذّت می برد و قهقهه می زد.

بیت پنجاه و سوم: یکی از عادات عباسیان این بود که زنان لباس مردان و مردان لباس زنان را می پوشیدند و به رقص و نوازندگی در مجالس خلفا و امرا می پرداختند.

مصرع دوم: سندی بن شاهک، جلاد هارون یهودی بود که مسلمانان را اذیت می کرد و او کسی است که به دستور هارون، امام موسی بن جعفر علیه السلام را به شهادت رساند.

بیت پنجاه و چهارم: اشاره به بعضی از والیان اموی در کوفه در زمان خلیفه سوم است که ساحران را در مجلس خود جمع می کرد و اعمال سحرانگیز انجام می دادند. در یکی از مجلس ها، یکی از ساحران را کشت که داستانش طولانی است.

مصرع دوم: اشاره دارد به یکی از والیان در محراب مسجد کوفه. او شبانه باده می نوشید و روز در محراب بیرون می ریخت و به جای سورۀ حمد در نماز این شعر را می خواند:

علق القلب الربابا *** بعد أن شابت وشابا

«دل شیدای رباب شد / در حالی که رباب و دل هر دو پیر گشتند».

بیت پنجاه و پنجم: مراد از این بیت ولید است که شب با کنیزش نزدیکی کرد و هنگام نماز صبح به او عمامه پوشاند و دستور داد با همان حالت جنابت به مسجد برود و امام

ص: 434

جماعت بشود. او نیز به مسجد رفت و آنهایی که نامشان را مسلمان گذاشته بودند به او اقتدا کردند و پشت سرش نماز خواندند.

بیت پنجاه و ششم: اشاره به قصۀ یزید است که نسبت به أرينبه، زن عبدالله بن سلام، طمع کرد و معاویه نیز با حیله او را به طرف خود کشید که داستانش طولانی است.

بیت پنجاه و هفتم: منظور امین عباسی است که ماهی باز بود. او یک ماهی به نام مقرطه (گوشواره دار) داشت، زیرا دو گوشوارۀ طلایی به گوشهای آن بسته بود. وقتی مأمون بغداد را محاصره کرد امین با این ماهی بازی می کرد که حکومت از دستش رفت. قبل از سقوط بغداد یکی از آشنایان به دیدنش آمد و پرسید: چرا غمگینی؟ گفت: من از سقوط بغداد نگران نیستم، بلکه برای مقرطه ناراحتم که در آب افتاد و رفت و نتوانستم او را برگردانم.

بیت پنجاه و هشتم: اشاره است به آتش زدن خیمه های امام حسین علیه السلام در کربلا و آتش زدن خانۀ امام صادق علیه السلام در مدینه.

بیت پنجاه و نهم: اشاره است به نزدیکی ولید با دخترش. دختر ولید در اتاق کنیزش بود. ولید وارد شد و خواست با دخترش نزدیکی کند. کنیز، ولید را نهی کرد و گفت این کار از کارهای مجوس است، امّا ولید گفت: هر که جسارت داشته باشد کامیاب خواهد شد.

آنچه گذشت اندکی از گناهان و انحرافات بسیار و سطوری از تاریخ سیاه عباسی ها بود دیکتاتورهایی که خلافت را از صاحبان مشروع و بر حق غصب کردند.

سیاست مأمون مکار

از آنجا که عباسیان به عمق نیرنگ مأمون پی نبرده بودند و بر اساس ظاهر امور قضاوت می کردند، مثلاً مأمون دستور داده بود به جای لباس سیاه، لباس سبز بپوشند. لباس سبز نشان و شعار علویون و لباس سیاه شعار عباسیان بود. همچنین به همۀ حاکمان و

ص: 435

نمایندگانش دستور داده بود از لباس سبز استفاده و به نام امام رضا علیه السلام سکه ضرب کنند و به خطیبان جمعه دستور داده بود به نام امام رضا علیه السلام برای ولایت عهدی خطبه بخوانند و دخترش، ام حبیب را به همسری او درآورده بود، با توجه به این امور می پنداشتند وی قصد دارد دولت و شوکت عباسیان را با تمام امتیازات و ارزش های آن ها از بین ببرد و حکومت را به علویون بسپارد. از این رو عده ای از آنان علیه مأمون متحد شدند و ابراهیم بن مهدی، آوازه خوان مشهور را به خلافت برگزیدند و با او بیعت کردند.

در کتب تاریخی آمده است که بنی عباس از زینب دختر سلیمان خواستند که پیش مأمون برود و از او بخواهد که لباس سبز را در آورد و دوباره سیاه بپوشد. عباسیان از این می ترسیدند که مأمون بعد از امام رضا علیه السلام ولایت عهدی را به فرزندش امام جواد علیه السلام بسپارد. وقتی زینب پیش مأمون رفت، مأمون به او خوش آمد گفت و او را گرامی داشت. زینب گفت: ای امیر، تو در حق خاندانت از فرزندان ابی طالب به نیکی رفتار می کنی، امّا اگر حکومت در دست تو باشد بیشتر می توانی به آنان نیکی کنی از آن که حکومت به دست آنان یا دیگری برسد، بنابراین لباس خاندانت را بپوش و کسی را به حکومتت خوش بین نكن. مأمون گفت: به خدا قسم سخنی گفتی که بسیار به دلم نشست. من مطلبی می گویم و قضاوت را به شما وا می گذارم. وقتی ابوبکر خلیفه شد، هیچ یک از بنی هاشم را به کارهای حکومتی نگماشت. پس از او عمر و عثمان به حکومت رسیدند و آن ها نیز بنی هاشم را کنار زدند. امّا علی بن ابی طالب که به حکومت رسید به بنی هاشم اقبال نشان داد؛ عبدالله بن عباس را به حکومت بصره گماشت، عبیدالله را به یمن، معبد را به مکه و قثم بن عباس را به بحرین و بدین ترتیب همۀ منتسبین به عباسیان را به حکومت رساند. بنابراین او به گردن ما حق دارد و من این حق را دربارۀ پسرش جبران کردم. زینب گفت: احسنت پسرم. اگر اصرار پسر عموهایت نبود من این سخن را نمی گفتم. مأمون نیز از او دلجویی نمود.

ص: 436

لباس سیاه، شعار عباسیان

وقتی مأمون به خواسته هایش رسید و بر علویان و عباسیان و امویانی که با او در ستیز بودند غلبه کرد، اوضاع عوض شد. امام رضا علیه السلام و علویانی را که فکر می کردند امام واقعاً به حکومت رسیده است، به قتل رسانید و پس از هشت روز، در بغداد لباس سبز را درآورد و در حضور عباسیان لباس سیاه پوشید.

مشهور است که لباس سیاه نشان عباسیان و لباس سبز علامت علویان است. بنا بر نقل تاریخ قسمت اول درست است؛ زیرا ابو مسلم خراسانی لباس سیاه پوشید و آن را علامت سپاهش قرار داد و هر یک از امیران و دیگر کارگزارانش را که سیاه نمی پوشیدند زندانی یا شکنجه می کرد و یا می کشت. علت انتخاب این رنگ این بود که می گفتند ما در سوگ علویان و دیگرانی هستیم که امویان آنان را کشته اند. همچنین در تاریخ آمده که ابو مسلم به عده ای از زیر دستانش گفت که لباسهای مختلفی بپوشید تا ببینم کدام یک با هیبت تر است. لباس های مختلفی با رنگ های مختلف پوشیدند تا اینکه لباس سیاه را انتخاب نمود و آن را نماد و شعار خودشان قرار دادند.

لباس سفید شعار علویان

اما اینکه لباس سبز شعار علویان باشد. ظاهراً سخن درستی نیست. ما تا کنون نشنیده ایم که رسول الله صلى الله عليه و آله و یا امام علی علیه السلام و یا دیگر امامان علیهم السلام تا امام رضا علیه السلام، لباس سبز شعار آنها بوده باشد. بعضی از تاریخ نگاران گفته اند که لباس سبز لباس بعضی از شاهان فارس است، امّا لباس علویان سفید است. در احادیث نیز آمده است: «نعم الثوب البياض(1)؛ بهترین لباس، لباس سفید است».

ص: 437


1- رک: وسائل الشیعه، ج 5، باب 14، ص 27: «خير ثيابكم البياض».

یکی از مشاوران مأمون به این نکته پی برده بود و وقتی مأمون دربارۀ لباس با وزیران و مشاورانش مشورت کرد، نعیم بن حازم - یکی از معتمدان و مشاوران خاص مأمون - گفت: تو می خواهی حکومت را از بنی عباس به فرزندان علی منتقل کنی و پس از آن با حیله حکومتی مانند حکومت کسرویان درست کنی. اگر چنین قصدی نداشتی از لباس سفید که لباس علویان است به سبز که لباس مجوسیان و کسرویان است عدول نمی کردی.

از همین رو در تاریخ نقل شده است که فاطمیون مصر وقتی می خواستند حکومتشان را به رسول الله صلی الله علیه و آله و على علیه السلام ان نسبت دهند، لباس سفید را شعار خود قرار دادند.

همچنین وقتی علویون قیام می کردند همگی لباس سفید می پوشیدند. در تاریخ نقل شده است که وقتی ابن طباطبا در کشاکش و درگیری امین و مأمون خروج کرد، لباس سفید پوشیده بود. همان طور که وقتی علی بن محمد بن جعفر بن محمد به بصره حمله کرد و آن را فتح نمود لباس سفید پوشید و به همین منوال، دیگر علویان انقلابی لباس سفید را شعار خود قرار داده بودند به هر حال سخن ابوفراس در این قصیده یا حمل بر ظاهر می شود و یا اینکه خود ابوفراس نیز از لایه های مخفی نیرنگ مأمون بی خبر بود.

اهل بیت (علیهم السلام)، قله های رفیع مکارم اخلاقی

اهل بيت علیهم السلام مدرسۀ اخلاق و فضیلت هستند و تاریخ افتخارآمیزی با خطوط نورانی بر جای گذاشتند. قصیدۀ میمیه فرزدق اشاره ای گذرا به فضائل آن ها دارد. در اینجا مناسب است، پس از ذکر قصیدۀ ابوفراس که به سلوک سیاسی اجتماعی عباسیان اشاره کرده بود، این قصیده را ذکر کنیم. یک شاعر منصف وقتی باطل را ببیند به ذم و قدح آن می پردازد و همین طور وقتی حق را مشاهده کرد آن را می ستاید، گرچه جانش در خطر بیفتد.

در تاریخ نقل کرده اند که وقتی هشام بن عبدالملک در زمان خلافت برادرش ولید، امیر

ص: 438

و حاکم حجاز بود، با جمعی از بزرگان شام به مراسم حج رفته بود. در ضمن طواف تلاش کرد حجر الأسود را ببوسد، ولی بر اثر شلوغی جمعیت نتوانست، لذا بر منبری نشست و به تماشای جمعیتِ در حال طواف پرداخت. در همین حال امام سجاد، علی بن الحسين علیهما السلام وارد شد و طواف خود را شروع کرد. او مردی بود بسیار زیبا، خوش لباس و خوشبو. وقتی به حجرالاسود رسید مردم دور سنگ را خلوت کردند و حضرت با هیبت و جلال سنگ را بوسید. هشام خشمگین شد و این عصبانیت تمام وجودش را پر کرد. شخصی از او پرسید: این مرد کیست؟ گفت: نمی دانم، البته می دانست ولی می ترسید اگر ماجرا را بگوید، محبت علی بن الحسین علیهما السلام در دل مردم شام بیفتد و مردم به او روی آورند. در این هنگام فرزدق که حاضر بود گفت من آن را می شناسم. از من بپرسید تا بگویم. گفتند: از او چه می دانی؟ و او نیز این قصیدۀ جاودان خود را فی المجلس سرود:

هذا الذي تعرف البطحاء وطأته *** والبيت يعرفه والحلّ والحرم

هذا ابن خير عباد الله كلّهم *** هذا التقي النقي الطاهر العلم

هذا ابن فاطمة إن كنت جاهله *** بجدّه أنبياء الله قد ختموا

هذا علي رسول الله والده *** أمست بنور هداه تهتدي الأمم

إذا رأته قريش قال قائلها *** إلى مكارم هذا ينتهي الكرم

یکاد یمسکه عرفان راحته *** ركن الحطيم إذا ما جاء يستلم

الله شرّفه قدماً وعظّمه *** جرى بذاك له في لوحهِ القلم

أي الخلائق ليست في رقابهم *** لأوّلية هذا أو له نعم

من يشكر الله يشكر أوّلية ذا *** فالدين من بيت هذا ناله الأمم

ينمى إلى ذروة العزّ التي قصرت *** عن نيلها عرب الإسلام والعجم

يغضي حياءً ويغضى من مهابته *** وما يكلّم إلا حين يبتسم

ص: 439

في كفّه خيزران ريحه عبق *** من كفّ أروع في عرنينه شمم

من جدّه دان فضل الأنبياء له *** و فضل أمّته دانت له الأمم

مشتقّة من رسول الله نبعته *** طابت عناصره والخيم والشيم

ینشقّ ثوب الدجى عن نور غرّته *** كالشمس ینجاب عن إشراقها الظلم

ما قال لا قطّ إلّا في تشهّده *** لولا التشهد كانت لاؤه نعم

حمّال أثقال أقوام إذا فدحوا *** حلو الشمائل تحلو عنده نعم

عمّ البرية بالإحسان فانقشعت *** عنها العناية والإملاق والعدم

كلتا يديه غياث عم نفعهما *** يستمطران ولا يعروهما العدم

سهل الخليقة لا تخشى بوادره *** يزينه اثنان حسن الخلق والكرم

لا يخلف الوعد ميمون نقيبته *** رحب الفناء أريب حين يعتزم

من معشر حبّهم دين وبغضهم *** كفر و قربهم منجی و معتصم

يستدفع السوء والبلوى بحبّهم *** ويستدرّ به الإحسان والنعم

مقدّم بعد ذكر الله ذكرهم *** في كل بدء و مختوم به الكلم

إن عدّ أهل التقى كانوا أئمّتهم *** أو قيل من خير أهل الأرض قيل هم

لا يستطيع جواد بعد جودهم *** ولا يدانيهم قوم وإن كرموا

هم الغيوث إذا ما أزمّة أزمت *** والأُسد أسد الشرى و البأس محتدم

يأبى لهم أن يحلّ الذنب ساحتهم *** خیم کريم وأيد بالندى هضم

لا ينقص العسر بسطاً من أكفّهم *** سيان ذلك إن أثروا وإن عدموا

وليس قولك من هذا بضائره *** العرب تعرف من أنكرت والعجم

«این کسی است که بطحا (سنگ ریزه ها) گام هایش را می شناسد / و بیت و حرم و خارج حرم او را می شناسد.

ص: 440

این فرزند بهترین بندگان است / این پرهیزگارِ پارسایِ پاک و برجسته است.

اگر او را نمی شناسی بدان که فرزند فاطمه است / به جدّ او پیامبران الهی خاتمه یافتند.

این علی، رسول خدا پدر (جد) اوست / که به نور هدایت او، امّت ها هدایت می شوند.

هرگاه قریش او را ببینند سخنور آنان می گوید: /کرم از والایی او سرچشمه می گیرد.

رکن حطیم نزدیک است که دست او را بگیرد / هرگاه که برای استلام حجر می آید.

خداوند او را در تقدم و عظمت شرافت بخشیده / و این تقدیری است که در لوح برایش ثبت شده است.

کیانند کسانی که وامدارِ / بزرگی و نعمت های او نباشند.

هرکس خدا را شکر کند، شکر دوستی او را هم می کند / زیرا دین از خانۀ این (امام سجاد) به امّت ها رسیده است.

به ستیغ عزتی نایل آمده است که / عرب مسلمان و عجم از رسیدن به آن درمانده اند.

از شرم چشم فرو می بندد و از هیبت او چشم ها بسته می شود / و زمانی با وی سخن گفته می شود که تبسم می کند.

در دست شجاع اوست خیزرانی که بوی خوش آن متصاعد است / و صورتی زیبا دارد.

فضل پیامبران در برابر فضل جدّ او کرنش کرده / و امت ها نیز در برابر فضل امت او کرنش می کنند.

خاستگاه او از رسول خداست / و عناصر و اخلاق و خلق او پاکیزه است.

جامۀ شب دیجور از نور چهرۀ او از هم باز می شود / چنانکه خورشید با برآمدنش تاریکی را می زداید.

او جز در تشهد خود هرگز «نه» نگفت / که اگر تشهد نبود «نه»ی او «آری» بود.

بار سنگین (آذوقه) در تنگنا افتادگان (مستمندان) را به دوش می کشد / [و او] زیباچهره

ص: 441

است که عطایش گوار است.

نیکی اش همۀ مردم را فرا می گیرد / و سختی، گرسنگی و نداری از بین می رود.

هر دو دست او [چون ابر رحمت، پر] باران است که نفع او همه را شامل می شود / می بارند و پایان ناپذیرند.

خوش برخورد است و از خشم ناگهانی او ترسی نیست / و دو ویژگی حُسن اخلاق و بخشندگی او را می آرایند.

خلف وعده نمی کند و خوش سرپرست است / وقتی اراده می کند همه چیز را می بخشد.

از خاندانی است که دوستی آنان دین و بغض آنان کفر است / و نزدیک بودن به آنان [مایۀ] نجات و پناه است.

با دوستی آنان بدی و بلا دفع می شود / و نعمت و احسان فرو خواسته می شود.

در هر آغازی یاد آنان پس از یاد خدا مقدم است / و نیز سخن با آن پایان می گیرد.

هرگاه پرهیزگاران را بر شمرند آنان پیشوایان این جماعت هستند / و چون پرسند که بهترین زمینیان کیانند، شنوند: اینانند.

هیچ بخشنده ای به پایۀ بخشندگی آنان نمی رسد / و هیچ قومی اگر هم کرامت ورزند، به آنان نمی رسند.

آنها فریادرسند، هرگاه که گرفتاری پیش آید / و مانع هستند مانع بدی و نداری ویرانگر.

از اینکه گناهی به ساحتشان آید، ابادارند / کریم اند و دستهاشان به بخشش عادت دارد.

دست آن ها را ناداری کوتاه نمی کند / هماره عطایشان جاری است؛ ثروتمند باشند یا ندار.

سخن تو دربارۀ او زیان رسان نیست / عرب و عجم کسی را که انکار می کنی می شناسد».

هشام از شنیدن این قصیده بسیار خشمگین شد و دستور داد فرزدق را بین مکه و مدینه در منطقۀ عسفان زندانی کنند و گفت: به خدا قسم به او هیچ پولی نخواهم داد.

ص: 442

فردزق دو بیت شعر دیگر در هجو او خواند:

أيحبسني بين المدينة و التي *** إليها قلوب الناس يهوي منيبها

يقلّب رأساً لم يكن رأس سيّد *** وعين له حولاء بادٍ عيوبها

«[ای هشام،] مرا میان مدینه و شهری (مکه) زندانی می کنی / جایی که دل های مردم هوای منیب (روی به خدا آوردۀ) آن (امام سجاد علیه السلام) را دارد؛

[بی چاره هشام] سری می جنباند که سر سروران و ارجمندان نیست / و چشمی لوچ دارد که عیب های آن آشکار است».

پس از آن علی بن الحسین علیهما السلام ده هزار در هم برای ابوفراس فرستاد و فرمود: اگر بیشتر داشتم بیشتر به تو می بخشیدم. او قبول نکرد و گفت: من این قصیده را فقط برای رضای خدا سروده ام و چشمداشت دنیایی نداشتم. علی بن حسین فرمود: خدا از قصد و نیت تو آگاه است و جبران می کند، ولی ما اهل بیت وقتی چیزی بخشیدیم پس نمی گیریم و او را قسم داد تا پول را قبول کند و بدین ترتیب پول را قبول کرد.

قربانی روز عید!!

این داستان را که نشانگر چگونگی دخل و تصرف حاکمان مستبد در خون و مال مسلمانان است نقل می کنیم: شعبی می گوید که روز عید قربان در شهر واسط بودم. نماز عید را به امامت حجاج به جا آوردم. ولی پس از نماز خطبۀ بلیغی ایراد کرد و وقتی تمام شد، پیکی برای من فرستاد و مرا دعوت کرد. من نیز پیش او رفتم و با ترس و لرز در پیش او نشستم.

گفت: ای شعبی، امروز روز عید قربان است و من می خواهم مردی عراقی را قربانی کنم و دوست دارم کلامش را بشنوی تا متوجه شوی که کار من درست است. گفتم: یا امیر، نظرت چیست که به سنت رسول الله صلی الله علیه و آله عمل کنی و چیزی را که او فرموده قربانی کنی و

ص: 443

آنچه را که در این روز بزرگ می خواهی انجام دهی به روز دیگری واگذار کنی؟ گفت: وقتی سخنان او را شنیدی تصمیم مرا تصدیق خواهی کرد؛ زیرا او بر خدا و رسولش دروغ بسته و در اسلام شبهه وارد کرده است. گفتم: اگر ممکن است بنده را عفو فرما.

گفت: چاره ای نداری جز اینکه شاهد ماجرا باشی. سپس دستور داد سفرۀ آدم کشی را بگسترانند و شمشیرها را آماده نمایند و دستور داد شیخ (مرد عراقی) را بیاورند. در این هنگام چشمم به یحیی بن یعمر افتاد. او از تابعیان و عالمان به قرآن و سنت و از شیعیان راستین اهل بیت علیهم السلام و پیشوای قاریان بصره، فقیه، نحوی، لغوی و ادیب بود. غم شدیدی بر دلم سنگینی کرد و با خود گفتم که این شیخ چه چیزی گفته که سزاوار قتل باشد؟

وقتی حاضر شد، حجاج به او گفت: آیا فکر می کنی زعیم و پیشوای اهل عراقی؟ یحیی گفت: من فقط فقیهی از فقیهان عراق هستم. حجاج گفت: بر اساس چه معیار و میزان فقهی می پنداری که حسن و حسین از نسل رسول الله هستند. یحیی گفت: من نمی پندارم، بلکه مطمئنم. حجاج پرسید: به چه حقی چنین حرفی زده ای؟ یحیی جواب داد: بر اساس قرآن. حجاج به من نگاهی انداخت و گفت: ببین چه می گوید، تا کنون این ادعایش را نشنیده بودم. آیا تو آیه ای می شناسی که حسن و حسین را از ذریۀ رسول الله دانسته باشد؟ هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نیامد. حجاج مدتی فکر کرد و رو به یحیی گفت: شاید منظورت این آیه است: (فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الكَذِبِینَ)(1)؛ «پس هر که در این باره پس از دانش که تو را حاصل آمده، با تو محاجه کند، بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و نفس خویش و شما هم نفس خویش را فراخوانیم؛ سپس مباهله کنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم». و اینکه پیامبر

ص: 444


1- سوره آل عمران، آیه 61.

وقتی برای مباهله می رفت علی و فاطمه و حسن و حسین [علیهم السلام] را نیز با خود برد؟

با تلاوت این آیه، روزنۀ شادی به قلبم باز شد و با خود گفتم یحیی از مرگ نجات یافت.

یحیی پاسخ داد: به خدا قسم این آیه حجت محکمی بر این مدعاست، امّا دلیل ادعای من این نیست. در این هنگام رخسارۀ حجاج زرد شد و پس از مدتی درنگ به یحیی گفت: اگر توانستی غیر از آیه ای که من خواندم، آیه دیگری در این زمینه بیاوری ده هزار درهم پاداش می گیری و اگر نتوانستی ریختن خون تو بر من مباح است. گفت: قبول دارم.

غم تمام وجودم را فرا گرفت و با خود گفتم تنها آیه ای که یحیی برای اثبات سخنش و نجاتش از مرگ می توانست بیاورد حجاج رد کرد با آن که آن را خوب می دانست، و یحیی هر آیۀ دیگری ذکر کند حجاج نقدی بر آن وارد می کند تا به جهل متهم نشود.

یحیی خطاب به حجاج گفت: آن آیه این است: (وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَسُلَيْمَنَ)(1)؛ «و از نسل او داوود و سلیمان» منظور از او کیست؟ حجاج گفت: منظور ابراهیم علیه السلام است.

يحيى گفت: پس بر اساس این آیه داود و سلیمان، ذریۀ ابراهیم هستند. گفت: آری. یحیی از حجاج پرسید در ادامۀ این آیه چه کسانی ذریۀ ابراهیم معرفی شده اند؟ حجاج نیز بقیۀ آیه را قرائت کرد: (وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَرُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ * وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى)(2)؛ «و ایوب و یوسف و موسی و هارون را [هدایت کردیم] و این گونه، نیکوکاران را پاداش می دهیم و زکریا و یحیی».

یحیی گفت: چگونه عیسی از خاندان ابراهیم معرفی شده در حالی که او پدری نداشت؟ حجاج گفت: از طرف مادرش مریم. یحیی گفت: خود قضاوت کن که چه کسی به دیگری نزدیک تر است: مریم و عیسی به ابراهیم یا فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام به محمد صلی الله علیه و آله؟

با این استدلال گویا سنگی بر سر حجاج فرود آمده بود و گفت: این مرد لعنتی را رها

ص: 445


1- سوره انعام، آیه 84.
2- همان، آیه های 84 و 85.

کنید و ده هزار در هم به او بدهید. امیدوارم خیری از آن نبیند.

سپس رو کرد به من و گفت: تو درست می گفتی ولی ما قبول نکردیم و دستور داد گوسفندی بیاورند. گوسفند را قربانی کرد و دستور داد سفرۀ نهار را بگسترانند. بر سفره با همدیگر غذا خوردیم و در طول صرف ناهار حتی یک کلمه نیز حرف نزد و بعد از آن ماجرا حجاج پیوسته ناراحت و خشمگین بود تا اینکه او را به خراسان تبعید کرد.

حال شما به این داستان کم حجم و پر معنا توجه کنید که چگونه حاکمان مستبد با آبروی مسلمانان بازی می کنند. حجاج، اولاً با یک اختلاف نظرِ ساده مردم را می کشت، حتی اگر شیخ و فقیه بزرگوار و حتی پیشوای مطلق عراق باشد. و ثانیاً قبل از محکومیت فرد و اقامۀ دلیل، شمشیر و بساط آدم کشی را مهیا می کند. و ثالثاً با کارهای خود عملاً رسول الله صلی الله علیه و آله را مسخره می کند؛ چرا که روز عید قربان به جای چارپایان انسان را قربانی می کند و رابعاً بی هیچ ملاک و معیاری و از روی هوا و هوس، اموال مسلمین را حیف و میل می کند. حجاج به چه جهت ده هزار در هم می بخشد؟ (البته یحیی این پول را به یقین در راه درست و شرعی مصرف می کرد)، ولی سخن در این است که چگونه اموالی را که به مسلمانان متعلق است این چنین می بخشد. و خامساً، خودش را حجت می داند و با این حال مردم را بی دلیل و از روی روحیۀ خونخواری می کشد. سادساً، معتقد است هرکس مانند یحیی سخن بگوید، هر چند دلیل قرآنی داشته باشد، کافر به خدا و رسول اوست و در اسلام شبهه وارد کرده است. سابعاً، پس از اینکه یحیی دلیل آورد و حق با او بود، این شیخ بزرگوار و فقیه عراق را به دورترین نقطۀ جهان اسلام، یعنی خراسان، تبعید می کند.

اما بقیۀ داستان: در تاریخ طبری آمده است که یزید بن مهلب دربارۀ فتوحات خود نامه ای به حجاج نوشت. نامه های یزید بن مهلب را یحیی بن یعمر عدوانی، هم پیمان قبیلۀ هبیل (که قبلاً توسط حجاج به خراسان تبعید شده بود) می نوشت.

ص: 446

یحیی، نامه را با نثری فصیح چنین نوشته بود: «إنّا لقينا العدو فمنحنا الله أكتافهم فقتلنا طائفة و أسرنا طائفة ولحقت طائفة برؤوس الجبال و عراعر الأودية و أحفان الغيطان و أثناء الأنهار؛ ما با دشمن برخورد کردیم و خداوند ما را بر آنان چیره کرد و ما برخی راکشتیم و برخی را به اسارت گرفتیم و گروهی نیز به قلۀ کوه ها و کنارۀ دره ها و به کشتزارها و مزارع و درون رودخانه ها پناه گرفتند».

وقتی نامه به حجاج رسید، پرسید: کاتب یزید بن مهلب کیست؟ گفتند: یحیی بن یعمر. حجاج طی نامه ای از یزید خواست که یحیی را به نزد او بفرستد. یزید یحیی را که یکی از فصیح ترین افراد بود، با پیکی به نزد حجاج فرستاد. وقتی به حضور رسید، حجاج از او پرسید: کجا به دنیا آمده ای؟ گفت: در اهواز. پرسید: این فصاحت را از کجا آورده ای؟ پاسخ داد: پدرم آدم فصیحی بود و من کلمات او را حفظ کردم تا اینکه به فصاحت رسیدم. پرسید: بگو ببینم آیا عنبسة بن سعید در سخن گفتن خطا می کند؟ گفت خیلی زیاد. پرسید: آیا فلانی نیز همین طور است؟ گفت آری. گفت: از من بگو؟ آیا من نیز خطای گفتاری دارم؟ گفت: بله. شما نیز کمی مشکلِ گفتاری دارید. در بین سخنانتان گاه حرفی را کم و زیاد می کنید و گاه إن و أن را در جای صحیح خودش استعمال نمی کنید.

حجاج خشمگین شد و گفت: سه روز به تو فرصت می دهم. اگر بعد از این سه روز، تو را در عراق دیدم خواهم کشت. یحیی نیز به اجبار دوباره به خراسان رفت.

ثامناً، فقیه بزرگواری را به جهت مسأله ای پیش پا افتاده از خراسان به عراق می طلبد. تاسعاً پس از اینکه یحیی پاسخ سؤال او را به درستی داد، می آشوبد و ناراحت می شود.

عاشراً، برای بار دوم او را به خراسان تبعید می کند و خدا می داند که پس از این تبعید دوم چه مشکلاتی برای او روی داد و معلوم نشد که سالم ماند یا اینکه کشته شد و یا اینکه مانند ابوذر غفاری در بیابان ربذه، از تشنگی و گرسنگی جان سپرد.

ص: 447

طغيان تبذیر و زیاده روی

یکی از ویژگیهای استبداد، حیف و میل کردن اموال مردم در راه افزایش شکوه و جلال شاهانۀ خود و نیز برآورده ساختن خواهش های نفسانی خویش است و هر که مستبدی را دیده و در عصر او زندگی کرده و یا دربارۀ او در تاریخ ها مطالبی خوانده باشد متوجه این نکته شده است. دربارۀ ویژگی ها و اوصاف قصرهای کسری و قیصر یا خلفای بنی امیه و بنی عباس و یا خلفای عثمانی و اثاثیه و فرش آن ها، گزارش های تکان دهنده ای نقل شده است. روزی هیئت اعزامی پادشاه روم بر هارون عباسی در بغداد وارد می شوند. هارون در مسیر این هیئت، 180 هزار خدم و حشم به صف کرده بود که همگی با لباس و شکل واحد و با شمشیرهای برهنه و زره پوش در مسیر آن ها ایستاده بودند. زیر پای این هیئت 28 هزار تخته از بهترین قالی ها گسترده و 40 هزار چادر حریر و دیباج و دیگر تزئینات برپا کرده بودند. شب هنگام، مسیر چهار فرسخی را با چراغ های فراوانی روشن کرده بود و در آستانۀ در ورودی قصر، انواع حیوانات وحشیِ تعلیم دیده، مانند شیرها و یوزپلنگ ها جهت خوشامدگویی صف کشیده بودند. داخل قصر نیز که به قصر الخلد معروف بود، بساط عیش و نوش و اسراف و تبذیر و کبر و خود پرستی گسترده بود، در حالی که در همین زمان در بغداد و سایر شهرهای جهان اسلام، فقر و بیچارگی بیداد می کرد و عدۀ بسیاری از مردم حتی لقمه ای برای خوردن، پارچه ای برای پوشیدن و سایۀ دیواری برای آرمیدن نداشتند.

شکنجه به روش دوران جاهلی

نقل شده است که جوانی نزد یکی از شاهان ایرانی قبل از اسلام آمد دادخواهی کرد و از شاه درخواست دادرسی نمود. شاه از اینکه این جوان جرأت کرده و خود را به شاه رسانده و تظلم نموده خشمگین شد و دستور داد دندان های این جوان را یکی یکی بکنند و آن ها را

ص: 448

با چکش بر سرش بکوبند. جوان در بین این شکنجه جان سپرد، ولی پادشاه دستور داد به کار ادامه دهند تا کار تمام شود و همۀ دندان ها در سرش کوبیده شود. به همین دلیل بود که خداوند، چنانچه رسول الله صلی الله علیه و آله(1) فرموده است حکومتشان را فرو پاشید.

همچنین نقل شده که در زمان حکومت پهلوی اول (رضاشاه) وقتی یک زندانی در غل و زنجیر جان می سپرد، دستور می داد او را با غل و زنجیرش دفن کنند و مقداری از زنجیر را از قبر بیرون بگذارند تا دیگران عبرت گیرند. ضرب المثل مشهوری می گوید: حکومت ممکن است با کفر ادامه یابد ولی با ظلم و ستم نمی تواند، و قطعاً به شکست می انجامد.

در حدیثی آمده است که خدا پیامبری را به سوی حاکم زورگویی فرستاد تا به او بگوید: «اني ما جعلتك ملكا للناس حتى تظلم الناس و انّما جعلتك لأن تنقذ المظلوم و سآخذك على ظلمك(2)؛ من تو را حاکم مردم نکردم تا به مردم ستم کنی، بلکه تو را به حکومت رساندم تا به یاری مظلومان بشتابی و به زودی خودت را بر ظلم هایی که کرده ای مؤاخذه می کنم».

مجازات دانشمندان

در علت کوری زکریای رازی گفته اند که او کتابی دربارۀ علم کیمیا نوشته بود. این کتاب به دست یکی از قلدران آن زمان می رسد و آن را می خواند امّا چیزی دستگیرش نمی شود، لذا زکریا را احضار می کند و به او می گوید: باید همان طور که نوشته ای کیمیا درست کنی تا بتوانم مس را به طلا تبدیل کنم. لكن زکریا دربارۀ کیمیا فقط تئوری پردازی کرده بود، نه اینکه کتابی تجربی نوشته باشد. از این رو عذر آورد که این کتاب علمی محض است و من نمی توانم کیمیا بسازم. پادشاه نیز دستور داد آن کتاب حجیم و صحافی شده را بر سرش بکوبند تا که ورق ها و جلد کتاب پاره پاره شوند و همین باعث کوری آن طبیب بزرگوار شد.

ص: 449


1- بحار الانوار، ج 2، ص 382: «مزق الله ملکه».
2- نك: قصص الأنبياء، جزائری، ص 514.

دیکتاتور یا صاعقه

سلطان سلیم، پادشاه ترکیه، یکی از دیکتاتوران بود که با زور سرنیزه حکومت تشکیل داد و قوانین اسلامی را پایمال کرد. از همین رو در ترکی به او لقب (بیاوز) دادند یعنی صاعقه. این فرد هیچ آبرویی برای خود نگذاشت. آدمی بود طاغوتی، زورگو، خونریز و آشوبگر. ناموس مردمان بر باد می داد و اموالشان را غارت می کرد و به عهد و پیمان پایبند نبود. به مردم حلب امان داد ولی مالیاتی به نام «مال الأمان» برای آن ها وضع کرد که تقریباً همۀ اموال آن ها را شامل می شد و چون سنی مذهب بود، بسیاری از شیعیان را به صرف اختلاف عقیده کشت؛ به گونه ای که فقط در یک واقعه، چهل هزار شیعه را به همین بهانه قتل عام کرد.

فردی را نزد پادشاه غوری فرستاد و از او درخواست دعا کرد، و پس از آن دستور قتل او را صادر کرد، سپس قاتلی را که جرأت کرده بود و دستور قتل او را اجرا کرده بود کشت.

او همان کسی است که همۀ مردم شهر رمله را به جهت بدگویی کسی که خبر داد مردم رمله یکی از سربازانش را کشته اند نابود کرد. قتل آسان ترین کار او بود؛ نه آشنا می شناخت و نه بیگانه، نه دوست و نه دشمن و نه کافر و نه مسلمان. برادرانش را از ترس اینکه مبادا مزاحم پادشاهی او باشند خفه کرد و هفده نفر از خانواده اش و هفت وزیرش را کشت. رئيس وزیران یونس پاشا در جمله ای که حق با او بود وی را جواب داد، ولی سلطان سلیم دستور داد گردنش را بزنند و هنوز سخنانش تمام نشده بود که گردنش از تن جدا شد.

او همیشه خشمگین بود و هیچگاه نمی خندید. مردان شمشیر به دست همیشه در کنار او و در انتظار اشاره اش بودند تا جان انسان ها را بگیرند. وقتی در مصر اموال وقفی شراکس را برایشان باقی گذاشت بری پاشا، رئیس وزیران وقت به او گفت: آقای من، ما در جنگ مصری ها اموال و نیروی نظامی خود را از دست دادیم و اکنون که اوقاف آن ها را در اختیارشان می گذاری تقویت می شوند و علیه ما جبهه می گیرند. پای سلطان در رکاب بود

ص: 450

و قصد داشت سوار اسب شود با شنیدن این سخن به جلاد دستور داد سرش را بزند. جلاد نیز گردنش را قطع نمود و قبل از اینکه سلطان سوار اسب شود، سر وزیر به زمین افتاد.

وزیران او امنیت جانی نداشتند و به وزارت که انتخاب می شدند، وصیت خود را نوشته و کفن را آماده نموده و با خانوادۀ خود و داع می کردند. نزد سلطان که می رفتند نمی دانستند زنده بر می گردند یا جنازه شان را خواهند آورد. وزیران و نزدیکان دربار دائما از او هراس داشتند، وقتی عده ای را می کشت دستور می داد سرشان را بر نیزه ها کنند. خیلی وقت ها مردم شهرها می دیدند که لشکر سلطان سلیم با سرهایی بریده بر سر نیزه ها وارد شهر می شوند.

روش دیکتاتوران، از معاویه گرفته تا آخرین خلیفۀ عثمانی، آن بود که وقتی بر دشمن خود چیره می شدند، برای ایجاد جو رعب و وحشت در بین مردم سرهای بزرگان دشمن را می بریدند و در شهر می گردانند آنگاه سرها را به پایتخت می بردند. در تابستان آن ها را در کیسه های یخ می گذاشتند تا بوی تعفن نگیرد و سالم نزد خلیفه برسد تا با دیدن و فحش و ناسزاگویی به آن سر خشمش فرونشیند. حضرت امیر علیه السلام با اشاره به این شیوۀ ستمگران می فرماید: «وَأُبْرِدَ بِرُءُوسِهِمْ إِلَى الْفَجَرَةِ(1)؛ و سرهایشان به سوی بزهکاران فرستاده شد».

آری، چنین افرادی که نامشان را خلیفۀ اموی یا عباسی و یا عثمانی گذاشته اند، اسلام را تباه کردند و موجب تقویت بیشتر دشمنان اسلام شده اند. با رفتاری که داشتند، هر کس نام اسلام را می شنید تنفر پیدا می کرد و انتشار اسلام متوقف می شد. اگر سیرۀ رسول الله صلی الله علیه و آله سر لوحۀ کار اینان می بود، اسلام امروزه سراسر عالم را گرفته بود. در حدیثی آمده است: «ولا تكونوا علماء جبّارين فيذهب باطلكم بحقّكم(2)؛ عالمانى جبار و زورگو نباشید و الّا این روحیۀ زورگویی تمام حقانیت شما را زیر سؤال می برد». این حدیث دربارۀ عالمان و دانشمندان است امّا دربارۀ حاکمان نیز صدق می کند. مردم اصول و ارزش ها را با حاملان و

ص: 451


1- نهج البلاغه، خطبه 182.
2- كافى، ج 1، باب صفة العلماء، ح 1، ص 36.

رهبران آن می سنجند و اگر لطف حضرت حق نبود از اسلام فقط اسمی مانده بود و از قرآن فقط نامی و یک مسلمان نیز باقی نمی ماند. از خداوند می خواهیم که دوباره مسلمانان را توفیق دهد به اسلام عمل کنند و حکومتی اسلامی مانند حکومت رسول الله صلى الله عليه وآله برپا کنند.

عملۀ استبداد

هر دیکتاتور عده ای از دیکتاتور صفتان دیگر را دور خود جمع می کند و آن ها نیز بر فرو رفتن در استبداد و جهل او می افزایند تا اینکه به آخر خط برسد و راه فراری نداشته باشد و کسی را برای نجات خود پیدا نکند، زیرا در آن صورت، دیوار بلند بی اعتمادی را بین خود و مردم کشیده است. نقل شده که یکی از شاعران به یکی از پادشاهان چنین می گوید:

ما شئت لا ما شائت الأقدار *** فاحكم فأنت الواحد القهار

«آنچه تو می خواهی و نه آنچه سرنوشت ها / پس حکم کن که تویی یگانۀ قهّار».

شاعر دیگری دربارۀ بنی امیه گفته است:

والآن صرتي الى أمية *** و الأمور لها مصائر

«ای سرنوشت، اینک به دست بنی امیه افتاده ای / و هر کاری را سرانجامی است».

و دیگری دربارۀ عبدالملک گفته است: «عبد الملك خليفة الله است و محمد رسول الله بود و خلیفۀ شخص بهتر از فرستادۀ اوست، پس عبدالملک بهتر از رسول الله است». قبلاً نیز گفتیم که یکی از سخنگویان زن در رادیو از عبدالکریم قاسم به «خدای کائنات» تعبیر کرده بود و فردی دیگر لقب «رسول این زمان» را به یکی از مستبدان داده بود.

البته حاكم مستبد باید بداند که بیشتر از همه، خود او از محصول استبدادش سختی و گرفتاری به دست می آورد. اعمال خوب و یا بد ثمرۀ خود را خواهند داد و ربطی به حاکم مستبد ندارد، بلکه هر عاصی و طاغی قبل از برپایی قیامت نتیجۀ اعمالش را خواهد دید.

ص: 452

در همین رابطه مرحوم شیخ عبدالزهرای کعبی، خطیب معروف، دو داستان را که خود به چشم دیده برای من نقل کرده است.

داستان اول: روزی در خانه بودم که ناگاه سر و صدای زیادی در کوچه بلند شد. بیرون که آمدم دیدم پدری و پسری و عده ای از مردم جمع شده اند و فحش و ناسزاگویی آن ها را تماشا می کنند. در این اوضاع پسر جلو آمد و به صورت پدرش سیلی زد. من با دیدن این صحنه به طرف پسر رفتم تا او را تنبیه کنم، ولی او فرار کرد. نزد پدر آمدم و گفتم: ناراحت نباش او جوانی است مغرور و جوانان همین گونه اند. وقتی مردم متفرق شدند، پدر آن پسر سر به گریه گذاشت. پرسیدم: چرا گریه می کنی؟ گفت: از سیلی پسرم گریه نمی کنم. گریه ام از این است که این سیلی جزای آن کاری است که من خودم روزی انجام داده ام و نمی دانم که آیا خدا مرا می بخشد یا نه؟ گفتم: مگر قبلاً چه کرده ای؟ گفت: من چهل سال پیش در همین مکان به صورت پدرم سیلی زدم و این سیلی امروز جزای همان سیلی است.

داستان دوم: روزی از کنار باغی می گذشتم که ناگاه متوجه شدم که طناب چرخ چاه، که به الاغ یا قاطر یا اسب می بندند، به یک انسان سالخورده بسته شده است. او تاب می خورد تا آب از چاه بیرون آید و درختان باغ سیراب شوند از این منظره بسیار ناراحت شدم و صاحب باغ را صدا زدم یک باره چشمم به جوانی افتاد پرسید چه می خواهی؟ گفتم: این پیرمرد کیست و تو کیستی؟ گفت: من پسر او هستم. همین که این حرف را شنیدم خواستم او را تنبیه کنم، امّا فرار کرد. برگشتم و طناب چاه را از پدر پیر باز کردم و او را دلگرمی دادم و به پسر ناسزا گفتم. جواب داد: این سزای کارهای گذشتۀ خودم است. من در جوانی، پدرم را که مرد سالخورده ای بود، به همین چرخ چاه بستم. پدرم فوت کرد و من وارث این باغ شدم. حال پسرم بزرگ شده و همان کاری که من با پدرم کردم با من می کند.

در این مورد داستان های زیادی وجود دارد که در کتاب کم حجم العدل اساس الملك

ص: 453

تعدادی از آن ها را نقل کرده ام. البته مستبدان باید بدانند که بیشترین عذاب وجدان را خود آنها می کشند، زیرا استبداد نیز مانند دیگر گناهان به خود انسان بر می گردد.

عذاب وجدان

روزی یکی از دوستان واسطه شد که من جوانی بغدادی را در کربلا به صورت خصوصی و شبانه ببینم. وقتی او را دیدم بلندقد و خوش چهره، ولی رنگ پریده بود، و گویا تازه از یک بیماری مزمن بهبود یافته بود. گفتم: چه بر سرت آمده است؟ گفت: من در محله های بزرگ بغداد دزدی می کردم و الان قصد توبه دارم. گفتم: سرگذشت خود را برایم بگو.گفت: من قبلاً نجاری می کردم و هر روز ربع دینار اجرت می گرفتم. هنوز ازدواج نکرده بودم و دستمزدم را خرج خود و مادر و خواهرم می کردم. پدرم مرده بود و من از صبح تا شب جان می کندم تا نان بخور نمیری برای خانواده تهیه کنم. شب ها تا صبح خواب آرامی داشتم و از خواب و خوراک لذّت می بردم. صبح ها سرشار از طراوت و قدرت سر کار می رفتم. از آنجا که ازدواج نکرده بودم پس از مدتی در دام فساد و فحشا افتادم و دستمزدم در این راه مصرف می شد. و چون حرام با حرام در ارتباط است به باده نوشی نیز مبتلا شدم و پس از آن به لواط روی آوردم و تا نیمه شب بیداری می کشیدم و صبح ها خواب می ماندم. این کارها نیاز به پول زیادی داشت و من برای تأمین آن به سرقت از محله های اعیان نشین شهر روی آوردم. اگر هم پلیس متوجه دزدی من می شد رشوه های کلان به آنان می دادم و بدین ترتیب آن ها را نیز شریک می نمودم، مدت ها عمرم را در فساد و فحشا و باده نوشی و لواط و سینماهای مبتذل و شب بیداری گذراندم. به تازگی متوجه شده ام که مزۀ هیچ غذایی را حس نمی کنم. با اینکه بهترین غذاها را می خورم، بهترین لباسها را می پوشم و با بهترین پسران و دختران لواط و زنا می کنم، امّا از این کارها لذتی نمی برم و در نظرم بی ارزش

ص: 454

جلوه می کند. نه لذّت می برم و نه آسودگی خاطر دارم. این حالت به من بسیار فشار آورده و مجبورم کرده است که به کربلا بیایم و پیش شما توبه کنم. آیا توبه ام پذیرفته است؟

گفتم: آری، اگر توبه کنی خدا توبه ات را می پذیرد، همان طور که امام حسین علیه السلام به حر بن یزید ریاحی(1) فرمود. بنابراین ابتدا غسل کن و یک دست لباس پاک و مباح بپوش و وارد حرم مطهر شو و توبه کن. خدا توبه ات را می پذیرد. گفت: با اموال مسروقه چه کنم؟ گفتم: صاحبانشان را می شناسی؟ گفت: نه، گفتم چرانمی شناسی؟ گفت: اغلب از مسافرخانه ها دزدی می کردم و در آن ها مسافران مختلفی رفت و آمد می کنند و من آن ها را نمی شناسم. البته صاحبان منازلی که به آن ها دستبرد زده ام می شناسم، ولی مالی ندارم که به آن ها برگردانم. گفتم: اشکالی ندارد. نیت کن که وقتی پولدار شدی برای اموال مسروقه ای که صاحبان آن ها را نمی شناسی رد مظالم بدهی و اموالی را که صاحبان آن ها را می شناسی، به خود آن ها برگردانی، هرچند با پُست باشد تا مشکلی از قبیل دستگیری و خجالت برایت پیش نیاید.

گفت:- ان شاء الله - این کا را انجام خواهم داد. او و دوستش خداحافظی کردند و رفتند و پس از یک سال همان جوان بالباسی ساده و بسیار سرزنده و با نشاط دوباره پیشم آمد و گفت: سید، خدا خیرت دهد که به راه راست هدایتم کردی. من پس از غسل کردن لباسم را عوض کردم و به حرم مطهر حسینی رفتم، توبه کردم و به بغداد بر سر شغل سابقم برگشتم. الآن همان آسایش سابق را به دست آورده ام، صبح تا شب کار می کنم و با دستمزد ناچیزم زندگی ام را می چرخانم. دوباره به منزل مادر و خواهرم رفتم. در مدتی که سرقت و فساد و فحشا کارم بود آنان زندگی سختی داشتند و در حالت خانه بدوشی و دربه دری و فقر به سر می بردند. با این حال از من استقبال کردند و بسیار خوشحال شدند. الآن خدا را شاکرم که هدایتم کرد. حال طعم غذا را حس می کنم و نرمی لباس و راحتی خواب را می فهمم و در

ص: 455


1- نک: مقتل الحسین خوارزمی، ج 2، ص 15.

خود نشاط و سرزندگی می بینم. هر وقت به یاد کارهای سابقم می افتم از خودم بدم می آید و با خود می گویم: آیا من همان دزد و آدم فاسد قبلی هستم که اکنون به این خوبی شده ام؟

دوستان و دشمنان دیکتاتور

این مسائل برای خود فرد گناهکار، که مستبدان نیز از آن جمله اند، پیش می آید، امّا وجهۀ اجتماعی آن ها بدتر است. همۀ مردم و حتی نزدیکترین دوستان و آشنایان حاکم مستبد دشمن او هستند زیرا از او می ترسند، و این در حالی است که حاکم عادل چه زنده و چه مرده از وجهه و آبروی خوبی برخوردار است. در این رابطه باید قصیدۀ فرزدق در تمجید علويون و همچنین قصیدۀ ابوفراس در ذم عباسیان و شعر دعبل را که در حضور مأمون به ذم هارون پرداخت شبانه روز خواند و همیشه مرور کرد. دعبل خطاب به مأمون گفته است:

قبران في طوس خير الناس كلّهم *** و شر كلّهم هذا من العبر

لا ينفع الرجس من قرب الزكي ولا *** على الزكي بقرب الرجس من ضرر

هيهات كل امرء رهن بما كسبت *** له يداه فخذ من ذاك أو فذر

«در طوس دو قبر هست از آنِ بهترین / و بدترین همۀ مردم، و این پند آموز است؛

پلیدی از نزدیکی پاکی بهره ای نمی برد / و نه از نزدیکیِ پلیدی به پاکی زیانی می رسد؛

هرگز، هرکس در گرو دست آورد خود است / پس خواهی از آن پند بگیر یا وانه».

مأمون با آن که از خشم رنگش قرمز شده بود، ساکت ماند و نتوانست گزندی به دعبل برساند، زیرا موقعیت سیاسی اجازۀ این کار را نمی داد و بدین ترتیب این شعر تا امروز مانده است. شاعر دیگری معاوية بن ابو سفیان را مذمت می کند و خطاب به او می گوید:

أيشتمني معاوية بن حرب *** و سيفي في يدي و معي لساني

و حولي من بني عمي ليوث *** ضراغمة تهش إلى الطعان

ص: 456

«آيا معاوية بن حرب ناسزایم می گوید / حال آن که شمشیر به دست و زبان در کام دارم؛

و گرد من عموزادگانم هستند / شیران درنده ای که سوی ضربه زنان هجوم می برند؟»

و به همین منوال همیشه آزاد مردانی هستند که رو در روی مستبدان ایستاده و عیب های آنان را بر می شمارند، و اگر هم سخنان تلخ و گزنده نگویند بر وفق مراد آنان نیز چیزی نمی گویند. محض مثال ابو العتاهیه در مراسم جشنی که هارون عباسی به مناسبتی برپا کرده بود و فرماندهان و افسران و امیران و قضات و شعرا و اعیان و اشراف نیز در آنجا حضور داشتند این اشعار را در اعتراض به زندانی کردن موسی به جعفر علیه السلام سرود:

عش ما بدا لك سالماً *** في ظل شاهقة القصور

يهدى إليك بما اشتهيت *** من الرواح إلى البكور

فاذا النفوس تغرغرت *** في ظل حشرجة الصدور

لعلمت انك موقنا *** ما كنت الا في غرور

«تا می توانی در سایۀ کاخ های برکشیده سالم زندگی کن؛

از آغاز شب تا سحرگاهان هرچه می خواهی تقدیمت می دارند؛

وقتی نفسها به هنگام خِر خِر مرگ از سینه ها بیرون زد؛

تو یقین خواهی کرد که جز در غرور و بی خبری نبودی».

تهدیدات در تعقیب مستبدان

همان طور که در حکومت مستبدان خود آن ها و بستگانشان در معرض آزار و اذیت هستند، بسیاری از آن ها نیز در معرض قتل و شکنجه قرار می گیرند. نقل شده است که چشمان سه خلیفۀ عباسی را از حدقه درآوردند و از خانه طرد شدند، به گونه ای که به گدایی افتادند.

یکی از مورخان می گوید: بر روی سکوی مسجد جامع بغداد دیدم که مردی کور و

ص: 457

ژنده پوش گدایی می کند و چنین می گوید: ای مسلمانان به من رحم کنید، دیروز امیر مؤمنان بودم و امروز یکی از مسلمانان فقیر. از مردم پرسیدم او کیست؟ گفتند: القاهر بالله عباسی.

او خلیفه ای بود که از بس سرکشی و طغیان کرد و کبر و استبداد ورزید، آشنایان او مجبور شدند چشمانش را در آورند و در خیابان رهایش کنند. بر سر دو خلیفۀ دیگر نیز چنین آمد. وقتی این سه نفر به این وضع مبتلا شدند و گرد هم آمدند، اولی می گوید: خدا را شکر که مرا تنها نگذاشت و دویار و رفیق دیگر که همدرد من هستند برای من فرستاد.

رزق و روزی گربه

مروان حمار را با بدترین وضع کشتند و زبانش را درآوردند و پیش گربه ای انداختند. این در حالی است که مروان قبلاً دستور داده بود زبان مردی بی گناه را درآورند و پیش همین گربه بیندازند و بدین ترتیب این گربه اول زبان آن مرد بی گناه و سپس زبان مروان را خورد.

سزای متوکل عباسی

در احوال متوکل عباسی که پسرش او را به بدترین وجهی به قتل رساند، نقل شده که به مردم ظلم می کرد و استبداد مطلق را پیشۀ خود کرده بود و قبر امام حسین علیه السلام و خانه های اطرافش را خراب کرد. روزی به طبیبی مسیحی گفت: آیا سمی می شناسی که انسان را بکشد؟ گفت: نه نمی شناسم. متوکل قصد داشت امام هادی علیه السلام را به قتل برساند، امّا طبیب از معرفی زهر سرپیچی کرد و به متوکل گفت: ما طبیبان سموم را نمی شناسیم و هنگام فارغ التحصیلی قسم خورده ایم که به هیچ انسانی آسیب نرسانیم، حتی اگر دشمن ما باشد. نهایت کاری که می توانیم بکنیم این است که اگر دشمنمان مریض شد او را مداوا نکنیم.

متوکل دستور داد او را در سیاهچال زندانی کنند. یکسال به همین وضع در غل و زنجیر

ص: 458

به سر برد، سپس او را پیش متوکل آوردند. چهره اش به زردی گراییده و ضعیف، و موی سر و صورتش بلند شده بود و زنجیر در گردن و دست و پایش اثر گذاشته بود. متوکل گفت: آیا الآن زهری را که سال گذشته خواستم می شناسی؟ طبیب گفت: همان طور که سال گذشته گفتم نمی شناسم. متوکل دستور داد بساط آدم کشی و شمشیر را مهیا کنند و طبیب را روی آن بنشانند. متوکل به جلاد گفت: سر او را بزن، مگر آن که سمی را که از او خواسته ایم تهیه کند. وقتی طبیب را روی آن بساط نشاندند رو کرد به آسمان و به متوکل گفت: تو می خواهی مرا بدون هیچ گناهی بکُشی، ولی پروردگارم حق مرا از تو خواهد گرفت.

آری پروردگار حق او و دیگران را از متوکل گرفت و به بدترین وجهی به قتل رسید و لعنت ابدی و تاریخی بر او و دیگر سرکشان خواهد بود. خدا به ظالمان و طاغیان مهلت می دهد ولی عمل آن ها را هرگز بی پاسخ نخواهد گذاشت. شاعری در این باره میگوید:

لا تظلمنّ اذا ما كنت مقتدر *** فالظلم آخره يدعوا الى الندم

تنام عيناك والمظلوم منتبه *** يدعوا عليك و عين الله لم تنم

«تا می توانی هرگز ستم مکن / زیرا پایان ستمگری پشیمانی است؛

دیدگانت می خوابند و ستمدیده بیدار است /ا و نفرینت می کند و خدا هرگز نمی خوابد»

حبس ابد

در احوال خسروپرویز آورده اند که از حکیم بوزرجمهر به خشم آمد و به او گفت: باید سه چیز را انتخاب کنی: مکانی برای زندان، لباسی تا آخرِ زندان و غذایی که دائم آنجا بخوری. گفت: مرا در سرداب خانه ام زندانی کن، یک پوست گوسفند نیز برایم تهیه کن و شیر هم غذایم باشد. از او علت این انتخاب را پرسیدند، گفت: سرداب زمستان ها گرم و تابستان ها سرد است. پوست گوسفند را در تابستان و زمستان به صورت پشت و رو می پوشم. خود

ص: 459

پوست سرد است و کرک آن گرم. شیر نیز غذایی است که هم خورش است و هم طعام. حکیم به همین حال مدت زیادی در زندان بود تا کور شد و اجازه ندادند نزد طبیب برود.

عقب ماندگی عمومی

در فضای استبداد انسان نه می تواند راستگو باشد و نه کاری متقن انجام دهد. نهادهای اجتماعی نیز به مؤسساتی ظاهری و بی اثر تبدیل می شوند چه مؤسسات خیریه باشند مانند بیمارستان ها و خانه های ایتام و چه مؤسسات علمی مانند مدارس و دانشگاه ها.

در محیط استبدادی حوزۀ ظرفیت انسان ها محدود است و به رشد اجتماعی کافی نمی رسند و وقتی فضای جامعه چنین باشد نمی تواند راست بگوید و مثلاً بگوید من چقدر مال دارم؛ زیرا اگر از مال و اموال او مطلع شوند، انتظار دارند در این مال شریک شوند و مثلاً قرض بگیرند یا به آن ها ببخشد. همچنین نمی توان عقیده و مذهب خود را بیان کرد، زیرا به جرم مذهب خاصی او را تحت تعقیب و اذیت و آزار قرار می دهند. نیز نمی توان از کارهایی که قرار است انجام گیرد و یا از مسافرت ها خبر داد، زیرا ممکن است با انتشار خبر این مسافرت یا کار، او را از مسافرت باز دارند و کارش را ضایع سازند. قبلاً دربارۀ این حکمت که می فرماید: «استر ذهبك و ذهابك و مذهبك؛ طلا و مسافرت و مذهب خود را مخفی نگه دار» و فلسفۀ آن اشاره هایی کرده ایم.

همچنین اتقان و محکم کاری در امور مستلزم صرف وقت و سرمایۀ زیادی است و بدین ترتیب جوامع استبدادزده کارهای غیر دقیق و وسائل غير مرغوب با قیمتی پایین عرضه و همین مسأله باعث عقب ماندگی جوامع می شود. مثلاً پنکۀ غیر مرغوب را به مقدار زیاد با قیمت 90 تومان به بازار عرضه می کنند. اگر کسی پنکه مرغوب بخواهد باید 100 تومان بپردازد و چون وضع مالی مردم خوب نیست به همان پنکه 90 تومانی روی

ص: 460

می آورند و به همین ترتیب عقب ماندگی در همه موارد ادامه می یابد.

در ادامه وقتی در جامعه صدق و راستگویی و اتقان و درستکاری حاکم نباشد، مردم و نهادهای اجتماعی سطحی نگر و بی هدف رشد می کنند. ما این وضعیت را در جهان سوم مشاهده می کنیم و عکس آن را (ولو تقریبی) در جهان پیشرفتۀ غرب می بینیم.

کانون توطئه

یکی از ویژگی های دیکتاتوران توطئه گری علیه مردم و عیب جویی از آنان است. قصه های تاریخی زیادی دربارۀ امویان، عباسیان، عثمانیان و امثال آنان ذکر شده که بیان کردنِ آن ها به یک یا چند جلد کتاب نیاز دارد. از جمله نقل می کنند که منصور به محمد بن اشعث گفت: ای محمد، مردی معرفی کن که بتواند با درایت کار مرا انجام دهد. در پاسخ، این مهاجر را که دایی اش بود، معرفی کرد. دستور داد او را بیاورند. وقتی آمد منصور به او گفت: ای پسر مهاجر، این پول را بگیر و به مدینه برو و بین عبد الله بن حسن و جعفر بن محمد و چند نفر دیگر از علویان پخش کن (همه را نام برد). وقتی به آن ها رسیدی و مال را به آنان دادی بگو که من پیکی از شیعیان خراسانم و دوست دارم در قبال اخذ مال به من نوشته ای بدهید.

او نیز پول ها را گرفت و به مدینه رفت و پس از مدتی برگشت. منصور پرسید: چه کردی؟ گفت: همه را دیدم و دست خط آن ها را گرفتم، مگر جعفر بن محمد را. وقتی او را دیدم در مسجد النبی نماز می گذارد، پشت سرش نشستم و منتظر ماندم تا نمازش تمام شد، دنبال او رفتم امّا قبل از آن که من چیزی بگویم، به من گفت: «يا هذا اتق الله ولا تغرّ اهل بيت محمد، فانّهم قريبو العهد بدولة بني مروان وكلّهم محتاج(1)؛ ای مرد، از خدا بترس و خاندان محمد صلی الله علیه و آله را فریب مده، آن ها تازه از شرّ دولت بنی مروان راحت شده اند، و همه

ص: 461


1- کافی، ج 1، ص 475.

مردمانی محتاج اند».گفتم: مگر چه شده است؟ سرش را نزدیک آورد و ماجرا را از اول تا آخر برایم بازگو کرد. منصور گفت: ای پسر مهاجر همیشه در خاندان پیامبر یک محدث وجود دارد و جعفر بن محمد در حال حاضر محدث است.

عبرت برای پندآموزان

محمد بن عبد الرحمن هاشمی می گوید: «روز عید قربانی وارد خانه شدم. دیدم زنی با لباسی مندرس و ژولیده در خانه است. مادرم گفت: آیا این زن را می شناسی؟ گفتم نه. گفت: این زن عنایه، مادر جعفر برمکی است. به او سلام کردم و گفتم: از احوالتان برایم بگو. گفت: فقط یک جمله برایت می گویم که اگر کسی گوش شنوا داشته باشد برای او عبرت آموز است: روزی بود که فقط 400 کنیز زیبا دور من بودند با این حال فکر می کردم که پسرم، جعفر مرا عاق کرده. اکنون به این وضع افتاده ام و آمده ام که دو پوست گوسفند برای پوشاندن خودم از شما بگیرم تا یکی زیرانداز من شود و یکی روانداز.

خنده ممنوع

وقتی فضل برمکی و پدرش در زندان بودند روزی متوکل صدای قهقهۀ آن ها را شنید. خادم خود را فرستاد تا ببیند ماجرا چیست. او نزد آن دو آمد و گفت: خلیفه می خواهد بداند که چرا خشم او را جدی نگرفته اید و می خندید. خندۀ آن دو بیشتر شد و یحیی (پدر فضل) گفت: روزی ما هوس سیکباج (نوعی غذا) کردیم. رفتیم و دیگ و سرکه و گوشت و دیگر موارد لازم را خریدیم. وقتی آن را پختیم، فضل رفت تا غذا را در بیاورد، ولی خودش ته دیگ افتاد و الآن به یاد آن ماجرا خنده مان گرفت. سرور (خادم متوکل) نیز ماجرا را به متوکل رساند. گفتنی است که فضل برمکی به پدرش زیاد کمک می کرد. وقتی در زندان

ص: 462

بودند در زمستان پدرش از استعمال آب سرد اذیت می شد. فضل ظرف مسی آب را روی شکمش می گذاشت تا با حرارت بدنش آب کمی ولرم شود و پدرش از آن استفاده کند.

خوی فرعونی فضل

زمانی که معتصم با مأمون در روم بودند فضل بن مروان در بغداد برای او بیعت گرفت و معتصم نیز متقابلا فضل را به وزارت رسانید. پس از مدتی فضل از معتصم پیشی گرفت و مستقل شد. معتصم در ظاهر حکومت می کرد، ولی حاکم واقعی فضل بود. روزی فضل مشغول مطالعۀ نامه های مردم بود که به نامه ای با این اشعار بر خورد:

تفرعنت يا فضل بن مروان فاعتبر *** فقبلك كان الفضل و الفضل و الفضل

ثلاث املاك مضوا لسبيلهم *** و انك قد اصبحت في الناس ظالماً

أبادتهم الأغلال والحبس والقتل *** ستودي كما أودي الثلاثة من قبل

«ای فضل بن مروان سرکشی می کنی، پندگیر / زیرا قبل از تو فضل و فضل و فضل بود؛

سه پادشاه که همگی از بین رفتند / و تو اکنون در بین مردم ستمگر گشته ای؛

زنجیرها زندان ها و کشتارها نابودشان کرد / و تو را مانند سه نفر قبلی نابود خواهد کرد.

منظورش از سه فضل دیگر، فضل بن يحيى، فضل بن ربیع و فضل بن سهل است.

فلاکت فضل

معتصم دستور می داد هدایایی به آوازه خوان و خادم بدهند، ولی فضل دستور او را اجرا نمی کرد. لذا معتصم کینۀ او را به دل گرفت و او و خانواده اش را دربدر کرد و ابن زیّات را به جای او نشاند. پس از عزل از وزارت مردم به دلیل بداخلاقی و بدرفتاری اش، او را دشنام می دادند. یکی از شعرا دربارۀ او گفته است:

ص: 463

لتبك على الفضل بن مروان نفسه *** فليس له باك من الناس يعرف

لقد صحب الدنيا منوعا لخيرها *** و فارقها وهو الظلوم المعنف

إلى النار فليذهب و من كان مثله *** على اي شيء فاتنا منه تأسف

«باید فضل بن مروان خودش بر خویش مویه کند / زیرا کسی برای او مویه گر نیست؛

دنیا خیر خودش را از او برید / و از او جدا شد در حالی که او ستمگری خشن بود؛

باید او و امثالش به دوزخ بروند / با مرگ او چه چیز از دست می دهیم تا متأسف شویم»

معتصم نیز کار خود را این گونه توجیه می کرد که می گفت: او به دلیل مخالفت با من، خدا را معصیت کرده است و خدا مرا بر او مسلط کرد.

حوض شراب

ولید بن یزید در حالت مستی با کنیزش نزدیکی کرد. به او خبر دادند که وقت نماز صبح است. قسم خورد که هیچ کس به جز کنیزش نباید امام جماعت شود. کنیز لباس های ولید را پوشید و به شکل او درآمد و در حالت جنابت و مستی با مردم نماز جماعت گذارد.

ولید حوضچه ای از شراب آماده کرده بود و هر وقت زیاد خوشحال می شد در آن غوطه می خورد و آنقدر می نوشید تا معلوم شود مقداری از سر حوضچه کم شده است.

پاره پاره کردن قرآن

روزی ولید به قرآن تفأل زد و و این آیه آمد: (وَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ)(1) «و گشایش خواستند و [سرانجام] هر زورگوی لجوجی نومید شد» او خشمگین شد و قرآن را به سقف آویخت و آنقدر تیر به آن زد تا پاره پاره شد و گفت:

ص: 464


1- سوره ابراهیم، آیه 15.

اتوعد كلّ جبّار عنيد *** فها انا ذاك جبار عنيد

إذا ما جئت ربّك يوم حشر *** فقل يا ربّ مزّقني الوليد

«آیا هر جبّار عنید را تهدید می کنی / بدان من همان جبار عنید هستم؛

وقتی روز محشر به پیشگاه خدایت رفتی / بگو: ای پروردگار ولید مرا پاره کرد».

پس از این جنایت چند روز بیشتر نگذشت که او به بدترین صورت به قتل رسید و سرش از بالای کاخش آویخته شد و سپس به بلندترین دیوار شهرش آویختند.

سرنگونی سرکشان

وقتى عبيد الله بن زیاد قصرش را که به دارالبیضاء معروف بود، ساخت از مأمورانش خواست که ببینند مردم دربارۀ آن چه می گویند. روزی مردی را آوردند و گفتند که این مرد این آیه را می خواند: (أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِیعٍ ءَايَةً تَعْبَثُونَ * وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ)(1)؛ «آیا بر هر تپه ای بنایی می سازید که [در آن] دست به بیهوده کاری زنید؟ و کاخ های استوار می گیرید به امید آن که جاودانه بمانید؟». ابن زیاد به او گفت: چه چیزی باعث شد که این آیه را بخوانی؟ گفت: این آیه از قرآن به ذهنم آمد. ابن زیاد گفت: من هم به حکم آیۀ سوم با تو عمل می کنم: ﴿وَإِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ)(2)؛ «و چون حمله ور می شوید [مانند] زورگویان حمله ور می شوید؟» و سپس دستور داد در ستونی از قصر بگذارندش و دور او دیوار کشند.

سبک سری فرعون صفتان

روزی منصور عباسی به سلم نوشت که هر که به همراه ابراهیم شورش کرد و هوادار او شد خانه اش را خراب کن و نخلستانش را ریشه کن کن. سلم در نامه ای پرسید: اول نخل هایش

ص: 465


1- سوره شعراء، آیه های 128 و 129.
2- سوره شعراء، آیه 130.

را بکنم یا اول خانه اش را خراب کنم؟ منصور نوشت: این چه سؤالی است؟ اگر می نوشتم که خرماهایشان را نابود کنی آیا باز می پرسیدی که از کدام یک شروع کنی؛ از خرمای برنی یا شهریز؟ و به دلیل این سبک سری عزلش کرد و محمد بن سلیمان را به جایش گذاشت.

تربیت فیل

در یکی از اعیاد باستانی ایران، خسرو پرویز بیرون آمد و در مراسم باشکوهی که برپا شده بود هزار فیل و سی هزار اسب سوار در اطراف آن ها به نمایش در آمده بودند. وقتی فیل ها خسرو پرویز را دیدند برایش سجده کردند و سر از زمین برنداشتند تا وقتی که فیل بانان با زبان غیر فارسی با آنان سخن گفتند. انواع چارپایان و اسب ها و دیگر جانداران نیز در این مراسم حضور داشتند ولی فقط فیل ها بودند که بین پادشاه و رعیت فرق گذاشتند. خسرو پرویز گفت: ای کاش این فیل ها هندی نبودند و خود ما می توانستیم با آن ها صحبت کنیم.

دمدمی مزاج بودن سرکشان

القاهر بالله عباسی از داستان گویی خواست که از دوران هادی عباسی برایم بگو؛ از اخلاق و رفتارش؟ پاسخ داد: پرقدرت و سرسخت. او اولین کسی بود که نظامیان، با شمشیرهای برهنه و گرزهای آهنین و کمان های کشیده از جلو او می گذشتند و نمایش می دادند. دیگر سران حکومت نیز با تبعیت از او همان روش را اتخاذ کردند و اسلحه در زمان او زیاد شد.

خلیفه گفت: از رشید بگو. گفت: رشید اولین خلیفه ای بود که چوگان بازی نمود و با گوی و تخته بازی کرد و ماهران هر رشته را به خود نزدیک نمود و بدین ترتیب این کارها در بین مردم رواج یافت. همچنین اولین خلیفه ای بود که با شطرنج بازی کرد. بازیکنان را به خود نزدیک کرد و برای آن ها حقوق ماهیانه مقرر نمود. مردم دوران رشید را به سبب

ص: 466

زیبایی ها و طراوت و فراوانی خیر و برکت، دوران عروس نامیدند. راوی می گوید: خلیفه در حالی که عصبانی بود از من دربارۀ ام جعفر، زن رشید پرسید و در همین حال نیزه اش را برداشت و به طرفم چرخاند. من هم مرگ را جلوی چشمانم دیدم و با خود گفتم که این نیزه ملک الموت من است که به سراغم آمده است. خلیفه آن را به طرف من پرتاپ کرد و من بسیار ترسیده بودم. گفت: وای بر حال تو از دیده ها و شنیده هایت روی می گردانی؟

گفتم: کدام را می فرمایید؟ گفت: اخبار و گزارش های مربوط به ام جعفر از او برایم بگو. گفتم: آری، کارها و رفتارهایش در جدیت و مزاح در دیگران دیده نمی شود.

خادم، اختراع دربار

سپس گفتم زبیده (ام جعفر) دختر جعفر بن منصور نخستین کسی بود که ظروفی از طلا و نقره، آراسته به جواهر ساخت و برای لباسش نقش های زیبایی گلدوزی کرد، به گونه ای که قیمت آن به پنجاه هزار دینار می رسید. همچنین او نخستین کسی بود که شاکریه (نوعی خدمتگذار مرد و زن) را که با چارپایان رفت و آمد می کردند برای رساندن نامه ها و نوشته ها به کار گرفت. او کلاه نقره ای و چوب آبنوس و صندل را ایجاد کرد و دستبندهایی طلایی و نقره ای بالباس هایی منقوش و دیباج (نوعی پارچه) و انواع پارچه های ابریشمی سرخ و زرد و سفید را به وجود آورد. ام جعفر کفشهای جواهرنشان و شمع های عطرآگین را در زندگی خود راه داد و مردم نیز به تبعیّت از او چنین کردند. وقتی حکومت به دست فرزندش افتاد توجه خاصی به خادمان داشت. به آن ها عزت داد و بر دیگران مقدم کرد و شأن و منزلتشان را بالا برد. وقتی ام جعفر عشق فرزندش را به خادمان و کنیزان دید، کنیزانی جوان و زیبا انتخاب کرد و بر سر آن ها عمامه پیچید و زلف و موی آنان را بیرون گذاشت. کمربند به آن ها بست و از آن ها بدنهایی زیبا و خوش قامت ساخت و برای خدمتکاری فرزندش فرستاد.

پس از مدتی پسرش مجذوب آن ها شد و آنان را در معرض دید عام و خاص قرار داد.

ص: 467

کنیزان پسرنما از ابتکارات عباسیان

مردم، چه خاص و چه عام، دخترانی را با پوشش مردانه (کلاه و کمربند) به عنوان «غلامیات» برای خود انتخاب کردند. زمانی که قاهر عباسی این توصیف را شنید خوشحال شد و با صدای بلند گفت: ای غلام، جامی به صفای این کنیزان بریز تا بنوشم.

کنیزان زیادی که همقد بودند به سوی او آمدند که گویی آن ها غلام اند که با کلاه و کمربند طلایی و نقره ای آمده اند. جام شراب را به دست گرفت و من در صفا و زلالیت شراب در جام و زیبایی آن کنیزان می نگریستم. همین طور که نیزه در دستان او بود جام را سر کشید و گفت: آهان (صدایی برای لذّت بردن). گفتم: نوش جان.

اهدای سرهای بریده

وقتی حجاج سر ابن اشعث را قطع کرد آن را به وسیلۀ عرار بن عمرو اسدی - که خیلی زشت و سیاه چهره بود - به سوی عبد الملک فرستاد. وقتی که وارد دربار شد، قبل از آن که عبدالملک سؤال کند، ماجرا را کامل و فصیح بیان کرد. عبدالملک او را نشناخت و بسیار تعجب کرد. عبدالملک این صحنه را که دید او را به عرار تشبیه کرد و این شعر را خواند:

اردت عراراً بالهوان و من يرد *** لعمري عراراً بالهوان فقد ظلم

و ان عراراً أن يكن غير واضح *** فإني أهب الجون ذا المنكب العمم

«برای عرار خواری خواستی / به جانم قسم هرکس خواری عرار را بخواهد ستم کرده؛ گرچه عرار اکنون ناشناخته است / همانا من جون چهارشانۀ بالا بلند را دوست دارم».

وقتی عرار این شعر را شنید گفت: آیا مرا می شناسی؟ گفت: نه به خدا. جواب داد: من خود عرار هستم. عبدالملک از شنیدن این سخن خوشحال تر شد و هدایای بیشتری به او عطا کرد.

ص: 468

قربانیان خشم

معتضد عباسی وقتی بر یکی از کارگزاران یا خادمان و غلامانش خشمگین می شد دستور می داد حفره ای بکنند سپس در حالی که سر او داخل حفره و پاهایش بیرون بود در داخل آن خاک می ریختند و خاک را لگدکوب می کردند تا محکم شود و آنقدر دست و پا می زد تا روح از نیمۀ پایین بدنش خارج شود. گاهی نیز دستور می داد این افراد را به غل و زنجیر ببندند و داخل دهان، بینی و گوش آن ها پنبه کنند و از پایین بادشان کنند تا بدنشان مانند یک شتر بزرگ شود سپس رگ های بالای ابرو را تیغ می زدند تا جانشان از آنجا خارج شود.

قربانیان هوا و هوس

هادی عباسی شیفتۀ کنیزی با نام غادر بود که از زیبایی و خوش آوازی گوی سبقت را از دیگران ربوده، و او را به ده هزار دینار خریده بود. روزی همین طور که با اطرافیانش مشغول باده نوشی بود به فکر فرو رفت و رنگش دگرگون شد. وقتی پرسیدند که چرا چنین شدی گفت: یک لحظه به قلبم خطور کرد که ممکن است من بمیرم و برادرم خلیفه شود و با غادر ازدواج کند. بروید و سر او هارون را برایم بیاورید. ولی قبل از هر اقدامی از نظرش برگشت و او را احضار کرد و آنچه به ذهنش رسیده بود برایش بازگو کرد. هارون با او به مدارا رفتار کرد و قول داد که هرگز چنین کاری نکند. هادی راضی نشد و گفت باید آن گونه که من می گویم قسم یاد کنی که پس از من با غادر ازدواج نکنی. هارون به همان صورت قسم یاد کرد. همچنین از کنیزش این قسم ها را گرفت. بعد از یک ماه هادی مرد و هارون زمام امور را به دست گرفت و پس از آن خواست که با غادر ازدواج کند. غادر گفت: با قسم هایی که خورده ایم چه می کنی؟ گفت: از طرف خودم و تو کفارۀ قسم ها را داده ام.

بدین ترتیب با او ازدواج کرد و بسیار شیفتۀ او شد به طوری که وقتی غادر مست می شد و در دامن هارون می خوابید، حرکت نمی کرد مبادا غادر بیدار شود.

ص: 469

شاعران چاپلوس

جعفر برمکی شاعران را جمع می کرد تا با استفاده از قدرت زبان و بیان آن ها حکومت هارون را تقویت کند. گاهی در یک روز هزار شاعر را می آورد و به هر کدام هزار درهم می داد. یکی از آنان در مورد حجاج گفته است:

فلو كنت في سلمى أجا وشعابها *** لكان لحجاج علي دليل

خليل أمير المؤمنين و سيفه *** لكلّ إمام مصطفى وخليل

بنى قبة الإسلام حتى كأنّما *** هدى الناس من بعد الضلال رسول

«اگر در قبیلۀ سلمی و اطراف آن بودی / بی تردید از حجاج آگاه می شدی؛

دوست و شمشیر امیرالمؤمنین است / و هر امامی برگزیده و دوستی دارد؛

بنیان اسلام را برافراشت گوئی / رسولی مردم را پس از گمراهی هدایت کرد».

مراسم ازدواج شاهانه

وقتی برمکیان خوار شدند، مردی برای آن ها عزاداری می کرد، او را نزد هارون آوردند. هارون نام او را پرسید و گفت: چرا چنین می کنی؟ گفت: من منذر بن مغیره از شاهزادگان هستم. روزی بخت از ما برگشت و سیه روزی و بدهکاری به ما رو آورد طوری که مجبور بودم مال و منال خود و خانواده و حتی خانۀ پدری ام را بفروشم. بعضی از دوستان پیشنهاد دادند که به سوی برامکه بروم و از آنان کمک بگیرم. همراه با زن و فرزندان که بیش از سی نفر بودند از دمشق خارج شدم؛ نه چیزی داشتم که بفروشم و نه چیزی برای بخشیدن، تا آن که به بغداد رسیدم و در مسجدی اقامت گزیدیم. لباس مناسبی پوشیدم و اهل و عیالم را گرسنه و تنها ترک کردم و در خیابان های بغداد از برامکه و محل آن ها پرس وجو می کردم، تا به مسجدی زیبا رسیدم. پیرمردی آراسته و خوش قامت همراه با دو خادم بر در مسجد

ص: 470

ایستاده و داخل مسجد عده ای از مردم نشسته بودند. من نیز طمع کردم و وارد شدم و بین آن ها نشستم. جا تنگ بود و من این پا و آن پا می شدم و عرق می ریختم و اصلا به این کار عادت نداشتم. در این هنگام خادمی پیش آمد و مردم را به خانۀ یحیی دعوت کرد. من نیز با آن ها داخل خانه شدم. یحیی وسط باغچه روی دکه ای نشسته بود، و به نوبت به او سلام می کردیم. او یک یک ما را می شمرد صد و یک نفر بودیم. ده نفر از فرزندانش نیز در کنار او بودند. در این هنگام جوانی امرد و نورس وارد شد و به دنبال او صد خادم کمربند بسته آمدند. به کمربند این خادمان کیسه هایی از طلا بود که تقریبا وزن هر یک هزار مثقال بود. همچنین هر کدام از خادمان منقلی طلایی در دست داشتند که در هر کدام تکه ای از عود و به همان مقدار عنبر سلطانی بود. آن ها را به ترتیب جلوی آن جوان گذاشتند و رفتند. جوان کنار یحیی نشست. یحیی به قاضی گفت: دخترم عایشه را به عقد پسر برادرم درآور.

قاضی خطبۀ نکاح را خواند و عایشه را به ازدواج او درآورد و آن جماعت نیز شاهد بودند. سپس خادمان به طرف ما آمدند و بر سر ما مشک و عنبر ریختند. من نیز مانند مردم کیسه ام را پر کردم. در این باغچه فقط ما صد و دوازده نفر در پیش یحیی و پسران و داماد او بودیم. صد و دوازده خادم نیز به طرف ما آمدند که در دست هر یک بشقابی نقره ای بود و در آن هزار دینار. جلوی هر یک از ما یک بشقاب گذاشتند. دیدم قاضی و سایر بزرگان دینارها را در کیسه های خود ریختند و ظروف نقره ای را زیر بغل گرفتند و یکی یکی رفتند تا اینکه من تنها ماندم و جرأت برداشتن نداشتم. یکی از خادمان به من اشاره کرد که من جرأت کردم و ظرف نقره ای را برداشتم و دینارها را در آستینم ریختم و ظرفش را به دست گرفتم و چون می ترسیدم که مبادا از خروجم جلوگیری کنند، به پشت سرم نگاه می کردم تا سرانجام از آنجا خارج شدم و به خانه ام برگشتم. با وجود احسان آنان بر من چرا بر آنان گریه نکنم؟

ص: 471

کنایه و اشاره

نقل شده که روزی مأمون با کنایه دربارۀ لواط، به یحیی گفت چه کسی این شعر را سروده:

قاض يرى الحد في الزنا ولا *** يرى على من يلوط من بأس

«قاضی که دربارۀ زنا به حد باور دارد / امّا برای کسی که لواط می کند ایرادی نمی گیرد».

در جواب گفت همان کسی که این بیت را گفته است:

ما أرى الجور ينقضي وعلى *** الأمّة وال من بني العباس

«هرگز چیزی از ستم کم نگردد تا وقتی که / ز مامداری از عباسیان بر مردم حکم براند».

قتل و غارت

از دوستاران آل خشخاش (فیروز) که بزرگترین حاکم عراق بود، همراه با اشعث علیه حجاج شورش کردند. حجاج گفت: هر که سر فیروز را برایم بیاورد ده هزار درهم جایزه می گیرد. فیروز هم گفت: هر که سر حجاج را برایم بیاورد صدهزار در هم جایزه دارد. وقتی ابن اشعث شکست خورد به خراسان گریخت. یزید بن مهلب او را دستگیر و به سوی حجاج فرستاد. حجاج به او گفت: جای اموالت را به ما نشان بده. گفت: اگر امانم بدهی می گویم. گفت: امانت نمی دهم. و ابلاغ کرد که هر که مالی از فیروز نزد اوست مال خودش. آنگاه امر کرد نی هایی بیاورند. آن ها را نصف کرد و دور بدن برهنۀ فیروز بست. بعد آن ها را یکی یکی می کشید تا خون از بدن او جاری شد و نمک و سرکه بر زخم او پاشید تا جان داد.

ضرب و جرح

حسین بن ضحاک می گوید در زمان خلافت رشید به دلیل دوستی با فرزندش کتک خوردم از امین نیز به سبب دوستی با پسرش عبدالله کتک خوردم. مأمون نیز به علت تمایلم به امین

ص: 472

کتکم زد و معتصم نیز به علت دوستی با عباس بن مأمون کتکم زد. سپس واثق بالله چون به طرف متوكل رفتم مرا تنبیه نمود. پس از آن متوکل احضارم کرد و بر من غضب کرد. به او گفتم اگر می خواهی مثل پدرانت مرا بزنی بدان که آخرین کتکی که خوردم به خاطر تو بود.

اصحاب اخدود

ذوشناتر که خود از خاندان پادشاهی (شاهزاده) نبود مالک و حاکم یمن شد. او سنگدل بود و هر شاهزاده ای را که به سن نوجوانی می رسید او را به فساد می کشید. روزی به سوی شاهزاده ای که به او ذونواس می گفتند - به علت دو رشته مویی که از دو طرف گردنش آویخته بود - حرکت کرد. وقتی بر او وارد شد و خواست عمل نامشروع با او انجام دهد، ذونواس با چاقوی زیبا و کوچکی که داشت شکمش را پاره کرد و سرش را برید و بدین ترتیب مالک یمن شد. ذونواس همان کسی است که در قرآن به عنوان صاحب الاخدود از او یاد شده است. روزی خبر رسید که مردم نجران مسیحی شده اند (قبلا یهودی بودند). به طرف آن منطقه حرکت کرد و چاله هایی با آتش گداخته درست کرد و مردم را لب این چاله ها می آورد. اگر از مسیحیت به یهودیت باز می گشتند که هیچ، و الا درون چاله ها پرتاپ می شدند حتی زنی را همراه با فرزندش آوردند که فرزند به مادرش گفت: بر دینت پایدار باش که بعد از این آتش آتشی نخواهد بود. آنگاه هر دو را به آتش انداختند. مردی به نام ذو ثعلبه به حبشه رفت و به پادشاه آن خبر داد که ذونواس با یهودیان چه می کند. او نیز طی نامه ای از قیصر کسب تکلیف کرد. قیصر روم دستور داد به یمن بروند و او را شکست دهند. پادشاه حبشه با هفتاد هزار نیرو به یمن رفت و ذونواس را شکست داد. ذونواس گریخت، امّا او را تعقیب کردند تا به دریا رسید و در دریا غرق شد. آنگاه ذوجدن حمیری به جایش نشست امّا او را نیز مانند ذونواس شکست دادند و غرق شد. خود

ص: 473

پادشاه حبشه نیز با همدستی ابرهه خواستند کعبه را خراب کنند که خدا به وسیلۀ پرندگان ابابیل آن ها را شکست داد و در جسم او مرض آکله افتاد و پس از انتقال به یمن هلاک شد.

آتش و نابودی

طبق برخی اسناد تاریخی اولین پادشاه شام حارث بن عمرو محرق بوده است و از این جهت به او محرق می گفتند که او سرزمین عرب ها را با خود عرب ها به آتش کشید و سپس پسرش حارث اعرج که مادرش ماریه ذات القرطين بود به حکومت رسید.

پاداش سنمّار

سنمّار کاخی برای نعمان ساخت که بسیار زیبا بود و در آن خورشید در هر ساعتی با رنگ خاصی دیده می شد. نعمان از اینکه مبادا سنمار چنین کاخی را برای دیگری بسازد او را از بالای کاخ به پایین انداخت و همین مسأله ضرب المثل [جزای سنمّار] شد. شاعر می گوید:

جزی بنوه أبا الغيلان عن كبر *** و حسن فعل كما يجزى سنمّار

«پسران ابوغیلان در پیری کمکش نکردند / خوب کردند مانند سنمار که پاداش دید».

زیر پای فیل ها

عبید بن أبرص که شاعر بود روزی پیش نعمان بن منذر رفت و چون از ناراحتی او بی خبر بود، وی را مدح و ثنا کرد. نعمان نیز او را کشت؛ همان طور که عدی بن زید عبادی را به قتل رساند. عدی، مترجم و کاتب خسروپرویز به عربی بود که با سفارش و خواست نعمان به این منصب رسیده بود، ولی پس از مدتی نعمان او را به خیانت متهم نمود و با نیرنگ و فریب دستگیر و زندانی کرد و کشت. پس از آن پسرش زید بن عدی را پیش خسروپرویز

ص: 474

فرستاد تا بر جای پدرش بنشیند. در فرصتی زید بن عدی زیبایی و ادب زنان نعمان را برای خسروپرویز توصیف کرد. خسروپرویز طی نامه ای از نعمان خواست که خواهر یا دخترش را برای او عقد کند و بفرستد. وقتی نعمان نامه را خواند گفت: خود خسروپرویز زنان زیبای درشت چشم دارد و چه نیازی به زنان عرب دارد. تعبیری که نعمان به کار برده بود مهاء السواد بود امّا زید - که پدرش را نعمان کشته بود - با استفاده از فرصت کلام نعمان را به صورت تحریف شده برای پرویز توضیح داد و گفت که مراد نعمان این بود که در مدائن گاوهای درشت چشم زیاد است چرا آن ها را نکاح نمی کند؟ خسروپرویز خشمگین شد و نعمان را احضار کرد، ولی نعمان گریخت و مخفی شد. امّا پس از مدتی خودش پیش خسروپرویز رفت. خسروپرویز هشت هزار کنیز را به صف کشید و نعمان را بین آن ها فرستاد. همگی می گفتند آیا با وجود ما پادشاه از گاوهای سیاه چشم بی نیاز نیست. نعمان فهمید که راه فراری ندارد و باید تسلیم شود. خسروپرویز نیز دستور داد او را در ساباط زندانی کنند و پس از مدتی او را زیر پای فیل ها انداخت و آن قدر لگد مال شد تا جان داد.

اسارت و قتل

حجر بن عمرو کندی، پدر امرؤ القیس، حاکم قبیلۀ بنی اسد بود. رفته رفته این قبیله از اطاعت او سرباز زدند. او نیز بزرگان و اشراف قبیله را جمع کرد و عده ای را با عصا به قتل رسانید، که به «عبید العصا» معروف شدند و بعضی را نیز به اسارت گرفت.

درماندگی و شومی

در تاریخ نقل کرده اند که نعمان، عبید را در روزگار پیری و درماندگی و در حالی که بیش از سیصد سال عمر کرده بود، کشت. وقتی عبید را پیش نعمان آوردند گفت: فرصتی استثنایی

ص: 475

به دست آورده ای، شعری بخوان شاید در من تأثیر کند. عبید این ضرب المثل را گفت که «حال الجريض دون القريض»(1) نعمان گفت آن شعرت که با أقفر من أهله ملحوب شروع می شود و از معلقات است، بخوان. او نیز این بیت را خواند:

أقفر من في أهله عبيد *** فاليوم لا يبدي ولا يعيد

«آن که در خاندانش بنده و عبید باشد، ویران می شود / امروز دیگر پیدا نشود و برنگردد»

پس از آن نعمان از عبید می پرسد که چگونه می خواهی بمیری. او در جواب می گوید: آن قدر شراب به من بنوشانید تا مست شوم، آنگاه رگ مرا بزنید. نعمان نیز چنین کرد و خونش را به غریین (نام محله ای است) مالید.

بدگویی از انصار

روزی معاویه به کعب بن جعیل گفت: عبد الرحمان بن حسان ما را بی آبرو کرده است. تو نیز انصار را هجو کن. عبد الرحمان می گوید: آیا می خواهی مرا به دوران شرک و کفر باز گردانی؟ آیا من باید قومی را هجو کنم که پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری کرده اند و به او پناه دادند؟ نمی توانم چنین کاری بکنم، ولی جوانی نصرانی می شناسم که زبانش همچون زبان گاو نر است و هیچ ابایی ندارد که از انصار بدگویی کند. آن جوان، نامش أخطل است. یزید در پی او فرستاد و از او خواست که به هجو انصار بپردازد. او نیز گفت:

ذهبت قريش بالسماحة و الندى *** واللؤم تحت عمائم الانصار

فدعوا المكارم لستم من أهلها *** و خذوا مساحيكم بني النجار

ص: 476


1- روزی فردی در شعر، نبوغ می یابد امّا پدرش از شعر گفتن منعش می کند. این امر برای او عقده می شود و در دلش می ماند تا که مریض می شود و در بستر مرگ می افتد. پدرش که اوضاع را چنین می بیند، اجازه می دهد که شعر بگوید. او به پدرش می گوید: حال الجريض دون القريض، کنایه از اینکه دیگر فایده ندارد و زمان شعرگویی گذشته. (مؤلف قدّس سرّه).

«قریش با بخشش و گذشت روزگار گذراند / و خسّت زیر سرِ سربندِ انصار است؛ ای بنی نجار بزرگی ها را رها کنید، شما اهل آن نیستید / و بیل هایتان را در دست گیرید».

اسراف و تبذیر

وقتی مصعب بن زیبر با عایشه دختر طلحه ازدواج کرد و مهریه ای به مبلغ یک میلیون در هم برای او در نظر گرفت، انس به ابو أیاس گفت:

بضع الفتاة بألف ألف كامل *** و تبیت سادات الجنود جياعاً

«قیمت شرمگاه دختری هزار هزار در هم است / حال آن که سران سپاه گرسنه می خوابند»

حیف و میل بیت المال

شبی هارون ابویوسف قاضی را نزد خود طلبید و حکم مسأله ای را از او پرسید. ابویوسف حکم مسأله را بیان کرد و فتوا داد. هارون نیز دستور داد صد میلیون درهم به او بدهند. ابویوسف گفت: اگر خلیفه صلاح بدانند این هدیه را تا قبل از صبح به من بدهند. او نیز دستور داد در پرداخت عجله نمایند.

تولد فرزندی برای فضل

خلیع شاعر می گوید: شبی فضل بن یحیای بر مکی (زمانی که فرماندۀ رشید بود) مرا طلبید. من حنوط کردم (آمادۀ مرگ شدم) و فکر کردم که امشب کارم تمام است، زیرا عده ای پیش فضل گفته بودند که من از او بدگویی کرده ام. وقتی وارد شدم دیدم سیصد زن ترانه خوان دور او هستند. سلام کردم، ولی جوابم را نداد. پس از مدتی سرش را بلند کرد و گفت: علیک السلام ای خلیع. تو را برای کار خیری فرا خوانده ام. امشب فرزندی برای من متولد

ص: 477

شده و من دو مصراع در وصف او گفته ام، امّا نتوانستم تمامش کنم. گفتم: بخوان. گفت:

و يفرح بالمولود من آل برمك *** بغاة الندى و السيف والرمح والفضل

«از تولد کودکی از آل برمک؛ آرزومندان بخشش، شمشیر، نیزه و فضل خوشحالند».

من نیز دو مصراع بعدی را چنین سرودم:

و تنبسط الآمال فيه لفضله *** ولا سيّما إن كان والده الفضل

«به سبب فضل او آرزوها دربارۀ او گسترده می شود / چه اینکه پدرش هم فضل باشد».

فضل از این شعر خوشش آمد و دستور داد دوازده هزار درهم به من بدهند. سپس مرا پیش برادرش فرستاد و او نیز دوازده هزار در هم بخشید. و همین طور پیش پدرش رفتم و همین مبلغ را دریافت کردم و با سی و شش هزار درهم از نزد آن ها خارج شدم. پس از مدتی که روزگارِ شوکت و جلال آن ها پایان یافت مسافرتی به مصر کردم. آنجا وارد حمامی شدم. پسر بچه ای برای خدمت و دلاکی پیشم آمد. من این دو بیت را برای خودم زمزمه می کردم که ناگهان دیدم آن پسر بی هوش شد و بر زمین افتاد. فکر کردم که او به بیماری صرع مبتلا است، امّا وقتی از صاحب حمام پرسیدم، گفت: تا به حال چنین حالتی به او دست نداده. به هوش که آمد پرسیدم: چرا این طور شدی؟ گفت: بر اثر شعری که خواندی. گفتم: این شعر چه ربطی به تو دارد؟ گفت آیا می دانی دربارۀ چه کسی سروده شده است؟ گفتم: دربارۀ فرزند فضل بن یحیی. گفت: من همان فرزند هستم. گفتم: سبحان الله از این همه شگفتی!

پنجاه ضربه شلاق به سبب گناهی خیالی

شبی حجاج از در مغازۀ شیر فروشی می گذشت او ظرفی پر از شیر آماده کرده بود و با خود زمزمه می کرد که من این شیر را می فروشم و با آن دادو ستد می کنم و ثروتمند می شوم. بعد با دختر حجاج ازدواج می کنم و فرزند دار می شوم. یک روز وارد خانه می شوم و دختر

ص: 478

حجاج با من سر ناسازگاری می گذارد، و من با پایم این چنین به او لگد می زنم، و پایش را بالا آورد و به ظرف شیر زد و آن را شکست و شیر بر زمین ریخت. حجاج جلو آمد و در زد و او را برد و پنجاه ضربه شلاق به او زد و گفت: اگر دخترم را می زدی من ناراحت می شدم، و لذا اکنون تو را مجازات می کنم.

خون تا کجا می رسد

نعمان بن منذر با یارانش کنار تپه ای استراحت می کردند. یکی از آنان گفت: اگر فردی را روی این بلندی سر ببرند خون او تا کجا سرازیر می شود؟ نعمان گفت: به خدا قسم آن فرد تو خواهی بود و من آن صحنه را تماشا می کنم که خونت تا کجا می رسد. و سر او را برید.

سر در مقابل سر

وقتی مروان کشته شد حسن بن قحطبه گفت: یکی از دختران او را نزدم بیاورید. دختر او را در حالی که ترسان و لرزان بود پیش حسن آوردند. او را نشاند و سر بریدۀ مروان را در دامن او گذاشت. دختر از وحشت فریاد زد. گفتند: منظورت از این کار چه بود؟ گفت: من کاری را کردم که با زید بن علی انجام دادند و سرش را در دامن خواهرش زینب گذاشتند.

نبش قبر

عمرو بنهانی طائی نقل می کند که با عبد الله بن علی برای نبش قبر بنی امیه در زمان سفّاح (اوایل دوران عباسیان) بیرون رفتیم و به قبر هشام رسیدیم. جنازه اش صحیح و سالم مانده بود و فقط دو پردۀ بینی او پوسیده بود. عبدالله هشتاد ضربه شلاق به او زد و آنگاه جسدش را به آتش کشید. سلیمان بن عبدالملک را نیز بیرون کشیدیم، ولی فقط سر و سینه و کمر او

ص: 479

را یافتیم. او را نیز به آتش کشیدیم و با دیگر امویان نیز که در قنسرین بودند چنین کردیم. آنگاه به دمشق رفتیم و در پی جسد ولید بودیم، ولی چیزی در قبرش نیافتیم. از عبدالملک و یزید نیز فقط یک استخوان پیدا کردیم و یک خط سیاه، مانند خطی که با خاکستر کشیده شود در قبرهایشان بود. خلاصه همۀ قبرها را شکافتیم و هرچه در آن ها بود آتش زدیم.

ابن ابی الحدید می گوید: این خبر را در سال 605 برای یحیی بن ابی زید علوی خواندم و پرسیدم اینکه عبدالله جسد هشام را بیرون کشید و سوزاند، در مقابل سوزاندن بدن زید قابل توجیه است، امّا چرا بر آن هشتاد ضربه شلاق زد؟ جواب داد: فکر می کنم به خاطر اجرای حد قذف بود. زیرا گفته اند که هشام در درگیری لفظی به زید گفته است: ای پسر زنِ بدکاره. این درگیری لفظی وقتی بود که هشام به برادر زید، امام باقر علیه السلام دشنام داد. زید نیز او را دشنام داد و گفت: پیامبر صلى الله عليه وآله او را باقر نامیده و تو او را به سبب اختلاف شدیدتان بقر می نامی. این اختلاف بین تو و او تا قیامت ادامه می یابد و او وارد بهشت می شود و تو وارد جهنم. ابن ابی الحدید می گوید: سخن يحيى بن أبي زيد علوی، برداشتی است لطیف.

میراث خليفه

نقل شده است که وقتی هشام مُرد به هر یک از فرزندانش هزار هزار دینار ارث رسید.

کینه های جاهلیت

روزی سفیان، که والی منصور دوانیقی بود، از ابن مقفع کینه به دل گرفت. این موضوع را به منصور نوشت و منصور نیز اجازۀ قتل او را به سفیان داد. وقتی ابن مقفع با گروهی از بصره نزد سفیان آمدند و اجازۀ ورود خواستند، ابن مقفع را قبل از دیگران راه دادند و به اتاقی در سرداب بردند. غلام او نیز بیرون خانۀ سفیان روی حیوانش منتظر نشسته بود. سفیان به

ص: 480

ابن مقفع گفت: آیا به یاد داری آن روزی را که به من چنین گفتی؟ مادرم کنیز باشد اگر تو را امروز به بدترین شکل نکشم. سپس اعضای او را یکی یکی جدا کرد و در تنور انداخت و نظاره گر سوختن آن ها بود تا اینکه تمام بدنش را در آتش ریخت. سپس درِ تنور راگذاشت و پیش مردم آمد و با آن ها سخن گفت. در پایان همۀ مردم برگشتند امّا غلام ابن مقفع منتظر ماند امّا خبری از وی نشد. پس از مدتی برگشت و این خبر را به برادران ابن مقفع، عیسی بن علی و سلیمان، داد. این دو با سفیان به مخاصمه برخاستند و او نیز ورود ابن مقفع به خانه اش را به کلی انکار کرد. دعوا را پیش منصور بردند و شاهد آوردند که ابن مقفع زنده و سالم وارد خانۀ سفیان شده، امّا از آن خارج نشده است. منصور گفت: فردا به این موضوع رسیدگی می کنم. سفیان شبانه نزد منصور رفت و گفت: من فرمان تو را اجرا کردم. منصور گفت: نترس، فردا بیا تا درستش کنم. سرانجام فردا آمدند و دلیل و بینه ارائه شد و سلیمان و عیسی درخواست قصاص کردند. منصور گفت: اگر سفیان را کشتم و بعداً ابن مقفع از این در بیرون بیاید - و به درِ پشت سرش اشاره کرد - چه کسی حاضر است او را در مقابل سفیان بکشم؟ آن ها با شنیدن این سخن ساکت شدند و رفتند و سفیان جان سالم به در برد.

ادب کردن عملی

روزی یکی از هاشمیان وارد دربار منصور شد. منصور گفت: نزدیک تر بیا و او را به غذا دعوت کرد. او گفت: غذا خورده ام. و چیزی نخورد و برگشت. بیرون که می رفت، ربیع با دست به پشت او زد و مسخره اش کرد. عموهایش به منصور شکایت بردند. ربیع نیز گفت: این جوان از دور سلام کرد و برگشت. خلیفه به نزدیک خود دعوتش کرد و به او اجازه داد غذا بخورد، امّا امتناع کرد و فکر کرد غذا خوردن نزد خلیفه برای سد جوع است و فکر نکرد که این یک افتخار است. اگر هم سیر می بود باز باید چند لقمه می خورد. ادب کردن چنین فردی فقط با عمل کارساز است.

ص: 481

درهم هایی در کیسه

وقتی منصور ابو مسلم خراسانی را کشت، سر او را با کیسه هایی پر از نقره به هوادارانش پس فرستاد؛ همان طور که وقتی عبد الملک، عمرو بن سعید را کشت سر او را با کیسه هایی پر از نقره پیش طرفدارانش فرستاد و آن ها نیز متفرق شدند.

جوّ اختناق

هرگاه از کنار خالد بن صفوان، که نابینا شده بود، کاروان بلال بن ابو موسی و همراهانش می گذشتند از اطرافیانش می پرسید این کیست؟ می گفتند: این کاروان امیر و اطرافیان او است که می گذرد. او نیز با استهزا می گفت: ابری است تابستانی که به زودی از بین می رود.

این جمله را به گوش بلال رساندند. وقتی بار دیگر بلال از آنجا می گذشت خالد همان جمله را تکرار کرد. بلال پایین آمد و گفت: این ابر تابستانی از بین نخواهد رفت تا اینکه سرمای شدیدی به تو برساند و به او دویست ضربه شلاق زد.

تبعید و اخراج

روزی ایاس که جوان بود وارد شام شد. پیرمردی که دشمن او بود نزد یکی از قاضیان عبد الملک رفت و از او شکایت کرد. قاضی به أیاس گفت: آیا بر این مرد سالخورده تقدم می جویی و به او ظلم می کنی؟ گفت: حق بزرگتر از این پیرمرد است. قاضی گفت: ساکت باش. گفت: پس چه کسی می تواند از من دفاع کند؟ گفت: فکر نمی کنم بتوانی سخن حق بگویی؟ گفت: من می گویم لا اله الا الله، آیا این جمله حق است یا باطل؟ قاضی با شنیدن این سخن پیش عبد الملک رفت و ماجرا را تعریف کرد. عبد الملک گفت: زود حاجت این مرد را برآورده کنید و تا مردم را علیه من نشورانده او را از شام بیرون کنید.

ص: 482

منطق شمشیر

در تاریخ آمده است که وقتی خطبا برای بیعت با یزید برخاستند، و عده ای امتناع کردند، مردی چاپلوس ایستاد و شمشیر خود را تا یک وجب از غلاف کشید و گفت: امیرالمؤمنین این است، و به معاویه اشاره کرد، پس ادامه داد و اگر مُرد بعد از او این فرد خلیفه است، و به یزید اشاره کرد، آنگاه ادامه داد: و هرکس امتناع کند با این روبه رو است، و به شمشیرش اشاره کرد. معاویه که چنین دید گفت: تو آقا و سرور سخنوران و خطیبان هستی.

سرگرمی با زنان

وقتی به ابن زبیر خبر دادند که برادرش را از دست داده است:گفت مصعب در شهوات و امور جنسی فرو رفته و از خیر غافل گشته بود و عمرش را در ازدواج با زنان گذراند و از مردم شام دوری گزید و تنها و بیکس در خانه اش مرد.

منطق زندان

روزی حجاج خطبۀ نماز جمعه را طولانی کرد. مردی بلند شد و گفت: وقت منتظرت نمی ماند و خدا عذرت را نمی پذیرد. حجاج او را زندانی کرد. خانواده اش گفتند: او دیوانه است. حجاج گفت: اگر خودش اقرار کند آزادش می کنم. او گفت: خدا خودش مرا مبتلا کرد و خودش هم مرا حفظ خواهد کرد.

دعای احمق

وليد بن قعقاع حاکم شام بود و در هر خطبۀ جمعه ای طلب باران می کرد، هرچند در زمانِ رسیدن دانه ها و سنبله دادن باشد. مردم به او گفتند در این زمان اگر باران ببارد دانه ها و

ص: 483

غلات تباه می شود.گفت: غلام من که نامش نفیس است هر شب که به رختخواب می رود می گوید: خدایا باران در اطراف ما ببارد نه بر ما.

آتش زدن جسد

در جنگ بین عبدالملک و مصعب، ابن اشتر کشته شد. جسدش را پیش عبدالملک آوردند و حصین بن نمیر او را آتش زد.

مثله کردن قربانی

جسد شبیب خارجی را از دجیل اهواز نزد حجاج بردند، به دستور او شکم را پاره و قلبش را در آوردند. قلب او مانند سنگ سفت شده بود و به زمین که می زدند دوباره بالا می آمد.

تقدم روابط بر ضوابط

پسر عموی حجاج از بیابان نزد او آمد و دید که حجاج بر مردم حکومت می کند. گفت: ای امیر چرا مرا حاکم این شهر نشین ها نمی کنی؟ گفت: این مردم حساب و کتاب می دانند امّا تو نه حساب می دانی و نه می توانی بنویسی. خشمگین شد و گفت: من از آن ها حسابدان تر و باسوادترم. حجاج گفت: آیا می توانی سه درهم را بین چهار نفر تقسیم کنی؟ مدتی فکر کرد و به نتیجه ای نرسید. آنگاه گفت: فهمیدم، هر کدام از سه نفر یک درهم دارند و به نفر چهارم من یک درهم از جیب خودم می دهم. یک درهم از جیبش درآورد و گفت: کدام یک از شماها نفر چهارم است؟ حجاج و جمع حاضر خندیدند. سپس حجاج گفت: مردم اصفهان سه سال است که مالیاتی نپرداخته اند و هر وقت حاکمی برای آن ها می فرستم او را به عجز در می آورند اینک می خواهم فردی مانند این عرب بیابانی را برایشان بفرستم.

ص: 484

بدین ترتیب حکم فرمانروایی او را صادر کرد و راهی اصفهان شد. آنجا که رسید مردم به استقبال آمدند و دست و پایش را بوسیدند و به او خوش آمد گفتند، و با خود گفتند که این والی فردی ساده و اعرابی است و از او کاری ساخته نیست وقتی در اصفهان مستقر شد مردم را جمع کرد و به آن ها گفت: چرا مالیات نمی دهید و امیر را خشمگین می کنید؟ فردی گفت: به دلیل ظلم و ستم والیان قبلی. گفت: خودتان چگونه صلاح می دانید که مالیات پردازید. گفتند: هشت ماه مهلت می خواهیم. گفت: ده ماه مهلت می دهم به شرطی که ده نفر ضامن بیاورید. پس از گرفتن ضمانت به آن ها مهلت داد، ولی وقتی ده ماه گذشت کسی مالیات نیاورد. به آن ها گفت: چرا مالیاتتان را جمع نکردید؟ ضامن ها را آورد و مالیات از آن ها طلب کرد. پاسخ دادند: امسال به محصولات و باغات آفت رسیده و چیزی برای مالیات نمانده. او قسم خورد که افطار نمی کند (ماه رمضان بود) تا اینکه یا مالیات جمع آوری شود و یا گردن همه را بزند. یکی از آن ها را جلو آورد، گردنش را زد و نوشت که فلانی مالیاتش را پرداخت کرد و سر او را در کیسه انداخت و آن را مهر و موم کرد. نفر دوم را نیز آورد و چنین کرد. وقتی مردم دیدند که سرها بریده و در کیسه ها انداخته می شوند، گفتند: دست نگه دار تا مالیات را جمع آوری کنیم و به سرعت مال زیادی جمع آوری شد. وقتی حجاج این خبر را شنید خوشحال شد و تا آخر عمر او را والی اصفهان باقی گذاشت.

منطق رعب و وحشت

يحيی بن زید علیه السلام در جوزجان خراسان کشته شد. سرش را برای ولید فرستادند و بدنش را همان جا به دار کشیدند و همان جا باقی ماند تا وقتی که ابو مسلم حاکم شد و او را از سرِ دار پایین آورد و دفن کرد. مردم خراسان هفت روز برای او عزاداری کردند و در آن سال هر پسری که متولد می شد نامش را یحیی یا زید می گذاشتند.

ص: 485

فسق و فجور

ابن عائشه برای یزید بن عبد الملک این اشعار را با آواز خوش می خواند:

أني رأيت صبيحة النحر *** حوراً نفين عزيمة الصبر

مثل الكواكب في مطالعها *** عند العشاء اطفن بالبدر

و خرجت ابغي الأجر محتسبا *** فرجعت موتوراً من الوزر

«در بامداد روز عید قربان / حور العينی دیدم که صبر و شکیب را از دل می برد؛ همچون ستارگانی که شامگاهان / به هنگام طلوع ماه شب چهارده خاموش می شوند؛ به امید ثواب به حج رفتم / ولی با انبانی پر از گناه برگشتم».

یزید خوشحال شد و به ساقی اش گفت ما را در آسمان چهارم سیراب کن. این اشعار را برای فرزند او ولید بن یزید نیز خواند و پیوسته از او می خواست این اشعار را تکرار کند و به اجدادش از عبد شمس تا پدرش و خودش قسمش می داد. ولید به شوق آمد و روی ابن عایشه افتاد و همۀ اعضایش را می بوسید و رفت تا آلت مردی او را نیز ببوسد، ولی وی آن را میان پاهایش پنهان می کرد، امّا بالأخره حشفه اش را بوسید و از شادی در پوست خود نمی گنجید. برهنه شد و لباسش را به او پوشانید و قاطری آورد و گفت: پا بر تخت من بگذار و سوار شو و برو که با این اشعارت مرا روی آتش گذاشتی (کنایه از شدت هیجان).

کفر و الحاد

ولید، خلیفه اموی، نبوت را انکار می کرد و این شعر را می خواند:

تلعّب بالخلافة هاشمي *** بلا وحي أتاه ولا كتاب

فقل الله يمنعني طعامي *** و قل الله يمنعني شرابي

«فردی از بنی هاشم خلافت را به بازی گرفت / بی آن که وحی یا کتابی بر او نازل شود؛

ص: 486

به خدا بگو که مانع خوراکم شود / و نیز به خدا بگو مانع باده گساری ام شود».

او در حقیقت در این مسأله به یزید، جد مادری اش، اقتدا می کرد که می گفت:

ليت اشياخي ببدر شهدوا *** جزع الخزرج من وقع الاسل

لأهلّوا واستهلّوا فرحاً *** ثم قالوا يا يزيد لا تشل

قد قتلنا القرم من ساداتهم *** و عدلناه ببدر فاعتدل

لعبت هاشم بالملك فلا *** خبر جاء ولا وحي نزل

«کاش نیاکانم در بدر می دیدند / که خزرج از تیزی شمشیر چه چشیده اند؛

در آن صورت شاد می شدند و هلهله سر می دادند و می گفتند: دست مریزاد یزید؛

بی تردید سرورشان راکشتیم / و آن را با [کشتگان] بدر برابر کردیم و برابر هم شد؛

بنی هاشم با فرمانروایی بازی کردند / پس نه خبری آسمانی نازل شده و نه وحی ای».

ظلم و استبداد

منصور دوانیقی فرزندان حسن (بنی الحسن) را در سردابی که روز و شب در آن معلوم نمی شد زندانی کرد. آن ها در همان جا وضو می گرفتند. بعضی دوستداران آن ها با زرنگی اشیایی خوشبو برایشان می فرستادند تا بوی تعفن را از بین ببرد. در آنجا پاهایشان ورم می کرد و همین طور پیشروی می کرد تا به قلب آن ها برسد و بمیرند. پسران حسن برای اینکه زمان نمازهای یومیه را بدانند قرآن را جزء جزء می خواندند. اسماعیل بن حسن که از دنیا رفت همان جا ماند تا بدنش خشک شد داود نیز بیهوش شد و جان داد. سر ابراهیم بن عبد الله بن حسن را بریدند و به سرداب آوردند و هنگامی که پدرش از نماز فارغ شد آن را در دامنش انداختند، امّا او به جای جزع و فزع گفت: خوش آمدی. و بالاخره منصور دستور داد زندان را بر سرشان خراب کنند و همگی مردند و زندان مقبرۀ آن ها شد.

ص: 487

ثروتهای هنگفت

ثروت خیزران (مادر هارون) صد و شصت هزار هزار در هم بود (صد و شصت میلیون درهم).

اخراج عمومی

روزی به هادی عباسی گزارش دادند که مردی از منطقه منصوره سند از طایفه آل مهلّب غلامی سندی را در خانواده اش پرورش داده و آن غلام با زن او همبستر شده است. مرد نیز آن غلام را اخته کرد و از مردی انداخت آنگاه او را معالجه کرد. این مرد دو پسر داشت یکی کودک و دیگری نوجوان روزی غلام آن دو را از دیوار خانه بالا می برد که مولای او وارد خانه شد و گفت چه می کنی، بچه ها را به خطر انداخته ای. غلام:گفت اگر الآن در حضورم آلتت را نبری آنان را از این بالا پرت می کنم. التماس می کند که تو را به خدا آسیبی به آن ها نرسان غلام می گوید: وقت این حرف ها نیست من حاضرم مثل آب خوردن جانم را بدهم. عجله کن و الّا بچه هایت را پرت می کنم. ارباب با شتاب چاقویی می آورد و خودش را ناکار می کند. وقتی غلام دید او خودش را اخته کرد، پسرانش را نیز به پایین پرت می کند و می کشد و می گوید: آن کار تو در مقابل عملی که با من کردی و قتل فرزندانت هم اضافه بر آن است. هادی دستور داد غلام را بکشند و همۀ سندی ها را از مملکت او اخراج کنند.

کیسۀ نوره

مروان حمار، ابراهیم امام را با کیسۀ نوره کشت. سر او را در کیسه کرد تا اینکه خفه شد.

جنایت و خونریزی

مأمون پس از آن که برادرش امین را به قتل رساند دستور داد سر او را به چوبی در قصرش آویزان کنند، و مقرر کرد هر که این سر را لعنت کند جایزه ای دریافت کند. مردم می آمدند و

ص: 488

سر را نفرین می کردند و جایزه می گرفتند. مردی نیز وارد شد و هم سر امین و هم والدین او را لعنت کرد؛ به گونه ای که مأمون می شنید ولی خود را به نشنیدن زد و پس از آن دستور داد سر او را به عراق ببرند و به جسدش ملحق کنند.

جشن ازدواج

حسن بن سهل در جشن عروسی مأمون با دخترش پوران، بذل و بخشش بی سابقه ای کرد. به هاشمیان، فرماندهان و کاتبان حوالۀ مزارع، کنیزان و چارپایان با ارزشی داد و وکیلانی برای انجام دادن تشریفات قانونی این کارها استخدام کرد. به بقیۀ مردم نیز دینار و درهم، ظرف های مشک و عنبر سفید عطا کرد. مأمون نیز دستور داد یک سال مالیات فارس و شهرستان های اهواز را به او واگذارند، شاعران و خطبا نیز شعرها و خطبه های زیادی در وصف این حادثه ایراد کردند.

قتل و غرق

در مروج الذهب آمده است که در سال 284 ق فردی با صورت های مختلف بر معتضد عباسی ظاهر می شد. گاهی به شکل راهبی ریش سفید و لباس راهبان گاهی به صورت پیرمردی ریش سفید و لباس تاجران و گاهی نیز شمشیر به دست و بعضی از خادمان را می کشت. با این که درها و پنجره ها بسته بود ولی هرجا که می خواست می رفت و چیزی مانع او نبود. مردم در این باره حرف های زیادی می زدند عده ای می گفتند که او شیطان است و برخی گفته

بودند که این فرد یکی از نوکران اوست که می خواهد با کنیزان او نزدیکی کند و برای اینکه دیده نشود دارویی در دهان خود می گذارد و آزادانه هرجا که بخواهد می رود. معتضد که از این حرف ها خشمگین شده بود درهای خانه را بست و بی هیچ دلیلی تعدادی از نوکران و کنیزان خود را کشت و غرق نمود و برخی دیگر را زندانی کرد و یا کتک زد.

ص: 489

قساوت قلب

در اول محرم سال 289 ق. بدن بی سر وصیف خادم به صلیب کشیده شد و ماده ای به نام صبر و مواد دیگری مانند موم به او مالیدند تا به مرور زمان نپوسد و بدن او به همین حالت تا سال 300 ق. در زمان مقتدر بالله باقی ماند.

اختصاص اموال

منصور دوانیقی به هر یک از ده عموی خود در یک روز ده هزار درهم بخشید و با این حال 600 میلیون (هزار هزار) درهم و چهارده هزار دینار بر جای گذاشت.

اختیار تام دادن

در زمان مستعين بالله اختیار امور به دست بغا و وصیف بود و آن دو هرچه می خواستند می کردند و شهرها را به فساد و تباهی کشیده بودند. دربارۀ آن ها گفته شده است:

خليفة في قفص *** بين وصيف و بغا

يقول ما قالا له *** كما يقول الببغا

«خلیفه ای در قفس است / و کنار او وصیف و بغا هستند؛

آنچه آن دو به او می گویند می کند / و همچون طوطی تکرار می نماید».

عقاب و ثواب

يوسف بن عمر، که مردی زشت و کوتاه قد بود، از طرف هشام به عراق حکومت می کرد. اگر خیاطش مقداری از پارچه را زیاد می آورد به او صد ضربه شلاق می زد و اگر چیزی زیاد نمی آورد به او پاداش می داد. دربانی داشت که خیلی بلندقد بود. روزی به او گفت:

ص: 490

کدام یک از ما قد بلندتریم. گفت: قربانت شوم شما از ناحیۀ کمر بلندتر از من هستید و من از ناحیۀ پا از شما بلندترم. خندید و به او احسنت گفت.

قتل بی گناهان

یاران حجر که به دستور معاویه به شام تبعید شدند دوازده نفر بودند، سپس به دستور زیاد دو نفر دیگر نیز به آن ها ملحق شدند. آن ها در منطقه ای به نام عذراء زندانی شدند. مردی از قبیلۀ خثعم به آن ها گفت: نصف ما را می کشند و نصف دیگر آزاد می شوند و همین طور هم شد. شش نفر را کشتند و معاویه، عبدالرحمان عنزی را به سوی زیاد فرستاد و دستور داد او را به بدترین شکلی بکشند. زیاد نیز او را در قس الناطف زنده به گور کرد. هفت نفر دیگر نیز با شفاعت قبایل آن ها آزاد شدند.

خیانت و پیمان شکنی

سعید بن عاص طبرستان را محاصره کرد. مردم از او امان خواستند و او نیز قول داد که به یک نفر هم آسیبی نرساند، ولی وقتی دروازه را باز کردند همه را، به جز یک نفر، به قتل رسانید و اموال آنان را تصرف کرد.

منصب های مختلف برای یک فرد

حمید طوسی می گوید: روزی داخل قصر مأمون بودم. او از مردم خواست که برای گرفتن حقوق خود داخل شوند. اولین کسی که همراه وزیران داخل شد اسحاق موصلی بود. پس از آن فرماندهان را صدا زد و دوباره اولین نفر اسحاق موصلی داخل شد. سپس نوبت قاضیان رسید که باز او وارد شد. و همین طور فقها و شعرا و آوازه خوانان و تیراندازان که وارد شدند او در جلوی آن ها قرار داشت و در هر بار اجرت و حقوق خود را می گرفت.

ص: 491

پستی و خست

بلال بن أبی برده که والی بصره بود از بیماری جذام می ترسید. به او سفارش کردند که در ظرفی پر از روغن بنشیند او نیز چنین کرد و وقتی از داخل آن بیرون آمد دستور داد روغن را بفروشند. مردم به همین جهت در آن سال از خریدن و خوردن روغن امتناع کردند.

خشونت جاهلی

هنگامی که رهبر قبیلۀ جدیله در جنگ یحامیم - روزی که بین قبیلۀ جدیله و غوث از قبیلۀ بزرگ طی جنگ در گرفت - کشته شد، مصعب گوش های سدوسی را برید و به کفش هایش وصله زد و به همین مناسبت ابو سروۀ سندسی این بیت را سرود:

نخصف بالآذان منكم نعالنا *** و نشرب كرهاً منكم في الجماجم

«با گوش هایتان کفش هایمان را وصله می زنیم / و علی رغم خواست شما در کاسه های سرتان می نوشیم».

جبروت خودکامگان

پس از مردن عبدالملک، ولید بالای منبر رفت و مردم را به بیعت با خود فرا خواند و هیچ کس امتناعی نکرد. سپس اولین کاری که انجام داد این بود که دستور داد همۀ خانه هایی که در مسیر تشییع جنازه عبدالملک تا قبر او قرار دارد خراب کنند. فوراً این کار را انجام دادند و زمین را مسطح کردند تا در تشییع جنازه مجبور نباشند از کوچه پس کوچه ها عبور کنند.

به صلیب کشیدن مرده

وقتی با مروان حمار بیعت کردند و خلیفه شد قبر یزید بن ولید را شکافت و به دارش کشید.

ص: 492

زنان و ساخت و ساز

معتضد عباسی فقط شیفتۀ دو چیز بود: زنان و ساخت و ساز. مثلاً او فقط برای ساختن قصر سه فرسخی اش که به قصر ثریا معروف بود، چهارصد هزار دینار خرج کرد.

عادت سرکشان

در مَثَل ها آمده است که خودت را مثل واسطی ها به غفلت بزن. اصل این ضرب المثل از آنجا ناشی شده است که حجاج مردم شهر واسط را در بازسازی آن مجبور کرده بود. مردم نیز از دست مأموران می گریختند و در مسجد بین غریبه ها می خوابیدند. مأموران به مسجد آمدند و می گفتند: ای واسطی! هر که سرش را از بین جمعیت بلند می کرد می گرفتندش. آن ها از آن به بعد خود را کاملاً به غفلت می زدند و هیچ عکس العملی نشان نمی دادند.

مسلخ ها و قتلگاه ها

در تاریخ بغداد (باب ابنیته) نقل شده که خازم بن خزیمۀ نهشلی که از مستکبران بود در جنگی در خراسان هفتاد هزار نفر را کشت و حدود ده هزار را اسیر کرد و همه را سر برید.

زندان و شکنجه

ابن انباری برای دیدن ابن موسوس که زندانی بود و در نجاست فرو رفته بود وارد بیمارستان شد. ابن موسوس به او گفت: می بینی من در چه چیزی فرو رفته ام؟ گفت: آری در نجاست.

قتل عام و ویرانی

معتصم عباسی در سال 223 ق. عموریه را تصرف کرد. در آن شهر سی هزار نفر را کشت و سی هزار نفر را که شصت نفر از آنان بزرگان نصرانی بودند به اسیری گرفت و عموریه را از

ص: 493

چهار طرف به آتش کشید و دروازۀ آن را به بغداد آورد.

مجلس مأمون

اسحاق موصلی می گوید: روزی مأمون برای کاری احضارم کرد. دیدم عمویش ابراهیم نزد اوست و بیست کنیز که ده نفر سمت راست و ده نفر سمت چپ بودند عود می نواختند.

حکم مستبدين

روزی حیان اسدی که قاضی متوکل بود گفت: «إنّ عرفجة قُطع انفه يوم الكلاب» و كلاب را به کسر خواند. منشی او که نامش کحه بود:گفت ای قاضی کلاب را باید به ضم خواند نه کسر. قاضی خشمگین شد و دستور داد او را زندانی کنند و وقتی مردم در زندان به دیدن او رفتند و پرسیدند: چرا زندانی شده ای، گفت: بینی عرفجه در دوران جاهلیت قطع شد و تاوان آن را من در زمان اسلام می پردازم.

عزل و نصب

عبدالرحمان بن مسهر می گوید: ابو یوسف مرا به قضاوت منطقۀ جبل منصوب کرد. پس از مدتی هارون به بصره آمد. من نیز از مردم جبل خواستم که از من تعریف کنند و آن ها نیز قول همکاری دادند ولی وقتی هارون آمد همه متفرق شدند و کسی حاضر نشد از من تعریف کند. خودم ریشم را شانه کردم و بیرون رفتم. وقتی هارون با ابو یوسف نزدیک شدند و به حراقه رسیدند، پیش رفتم و گفتم: ای خلیفۀ بزرگوار، بهترین قاضی قاضی جبل است، زیرا با عدالت رفتار می کند؛ و همین طور شروع کردم به تعریف و تمجید از خودم. ابو یوسف سرش را تکان می داد و می خندید. هارون پرسید: چرا می خندی؟ او ماجرا را

ص: 494

تعریف کرد و هارون نیز به شدت خندید. سپس گفت: این شیخ ساده لوح و سفیهی است. او را از قضاوت عزل کن. ابو یوسف نیز مرا عزل کرد. وقتی برگشت چند بار پیش او رفتم و درخواست کردم که قضاوت منطقۀ دیگری را به من بسپارد، ولی چنین نکرد. من نیز از طریق مجالد از شعبی نقل کردم که کنیۀ دجال أبو يوسف است. وقتی این سخن به گوش او رسید گفت: دیگر بس است. و قضاوت ناحیه ای را به من سپرد.

شکنجه و غرامت

اصمعی می گوید: روزی حجاج، یزید بن مهلب را گرفت و سخت شکنجه کرد. یزید درخواست نمود که هر روز صد هزار درهم پرداخت نماید و در عوض او را شکنجه نکنند؛ و چنانچه یک روز آن را نپردازد، همان شب او را شکنجه دهند.

عیش و نوش

فرش سلطنتی کسری که در کاخ مدائن گسترده بود شصت ذراع در شصت ذراع به مقدار یک جریب بود. در زمستان که گل و گیاهی نبود روی آن شراب می خوردند و از بس نقش و نگار داشت مانند یک باغ زیبا بود که در آن رودها جاری است. حاشیه اش به سان زمینِ کِشت شده و سرسبزی بود پر از گیاهان بهاری با برگ های حریر بافت بر شاخه هایی از طلا و نقره و گل هایی طلابافی و نقره بافی شده و... .

دیدار با حاکم

در مرو، مردی سه سال در پی ملاقات با طاهر بن حسین بود، امّا راه به جایی نمی برد، تا آن که روزی به بوستانی رفت و تلاش کرد از آنجا خودش را به میدان برساند. وقتی بانگ

ص: 495

حرکت کاروان حاکم را شنید، خود را از شکاف دیواری به میدان انداخت. طاهر با دیدن او پرسید: تو کی هستی؟ مرد گفت: هدف من دستیابی به تو بود و دو بیت شعر گفته ام که می خواستم، برایت بخوانم. طاهر گفت: بخوان. میکال، سر دستۀ نگهبانان طاهر به سوی آن مرد آمد امّا طاهر او را دور ساخت. آن مرد در همین حال این بیت ها را خواند:

أصبحت خصاصة و تجمل *** و الحر بينهما يموت هزيلا

فامدد إلي يداً تعوّد بطنها *** بذل النوال وظهرها التقبيلا

«بین آرایه های دنیایی و خاصّان قرار گرفته ای / و آزاد مرد بین آن دو [از شدت بی نوایی] نحیف و لاغر خواهد مُرد؛

دست به یاریم دراز کن که درون آن به بخشندگی / و پشت آن به بوسه [باران شدن] عادت کرده است».

طاهر دستور داد ده هزار در هم به او دادند و گفت: این دیۀ توست، چون اگر میکال تو را می گرفت، می کشت و این ده هزار درهم دیگر برای خانواده ات، حال در پی کارت برو. آنگاه گفت: این شکاف را ببندید.

قبر زنده ها

منصور دوانقی، عبدالله بن حسن محض را در خانه اش محبوس کرد. وقتی که منصور قصد سفر حج داشت، دختر عبدالله در مسیر او نشست و این شعر را خواند:

ارحم كبيراً سنه متهدم *** في السجن بين سلاسل و قيود

و ارحم صغار بني يزيد انهم *** يتموا لفقدك لا لفقد يزيد

ان جدت بالرحم القريبة بيننا *** ما جدّنا من جدّكم ببعيد

«به کهنسالی رحم کن که/ در زندان و در غل و زنجیر نابود می شود؛

ص: 496

و به صغیران بنی یزید رحم کن که / با سفر تو یتیم می شوند، نه فقدان یزید؛

اگر به خویشاوندی نزدیک توجّه داری / جدّ ما از جدّ شما دور نیست».

منصور گفت: مرا به یاد او انداختی. آنگاه دستور داد که او را به سیاهچال منتقل کردند و این آخرین دیدار او بود.

افسارگسیختگی و بی بندوباری

هارون عباسی کنیزی خدمتکار داشت که آب روی دست هارون می ریخت و در کنارش می ایستاد. مأمون نوجوان از او خوشش می آمد. روزی آن کنیز در حال آب ریختن بر دست هارون بود و مأمون هم در کنارش ایستاده. مأمون با ایما و اشاره بوسه ای از کنیزک خواست، امّا او با اشاره، وی را نکوهش و در این لحظه از ریختن آب غفلت کرد. هارون نگاهی به کنیز کرد و گفت: چه شده؟ کنیزک به لکنت افتاد. هارون گفت: هرچه هست بگو، اگر نگویی تو را می کشم. کنیزک گفت: از من بوسه خواست. هارون رو به مأمون کرد و مأمون غرق در ترس و شرم شده بود. به او گفت: آیا دوستش داری؟ گفت: آری. هارون گفت: برخیز و دستش را بگیر و به آن چادر ببر. مأمون نیز چنان کرد.

منطق استبداد

نقل شده است که روزی ابو مسلم در حال سخنرانی بود که ناگاه مردی برخاست و پرسید: این پارچۀ سیاه که بر توست، چیست؟ گفت: ابو زبیر از جابر نقل کرده است که پیامبر صلی الله علیه و آله در روز فتح مکّه، در حالی که عمامۀ سیاه بر سر داشت، وارد آن شهر شد، و این لباس حکومت و هیبت است. [آنگاه بانک برآورد:] ای غلام، گردن این مرد را بزن.

از این رو، او کوچک و بزرگ را به پوشیدن لباس سیاه ملزم ساخت.

ص: 497

انتقاد ممنوع

عبدالرحمان بن زیاد نقل کرده است که منصور شخصی را به دنبال من فرستاد و احضارم کرد. رفتم و ربیع هم آنجا ایستاده بود. از من پرسید: اوضاع شهرهای ما را چگونه دیدی؟ گفتم: بعضی مناطق را بد یافتم و در آن ها ستم فاحشی دیدم و پنداشتم که این شرایط به جهت دوری شهرها از مرکز فرمانروایی توست، امّا هرچه نزدیکتر شدم اوضاع بدتر شد. منصور سرش را مدتی پایین افکند، سپس سرش را بلند کرد و پرسید: با اطرافیان چه کنم؟ گفتم: مگر نه این است که عمر بن عبدالعزیز می گفت: والی همچون بازار است که هرچه در آنجا بدهند، موجب جذب مردم می شود؟ اگر حاکم نیک باشد نیکان به سویش می آیند و اگر تبهکار باشد، تبهکاران گرد او فراهم می آیند. منصور دوباره مدتی سرش را به زیر انداخت و آنگاه به ربیع گفت: او را بیرون کن. او بیرونم کرد و دیگر هرگز به دیدار او نرفتم.

اعتراض ممنوع

وقتی شاعری فراوانی ستم هارون را دید چنین سرود:

ساد الناس راتع هامل *** يعلّلون النفوس بالباطل

بر مردم خوشگذرانان و سهل انگاران تن پرور ریاست می کنند / و جان ها را به تبهکاری بیمار می کنند». تا آنجا که می گوید:

إلا مساعير يغضبون لها *** بسلة البيض والقنا الذابل

«چه ستمدیدگانی که بر آنان خشم گرفته می شود / آن هم به سبب طبقی تخم مرغ یا خرمای پلاسیده ای».

هارون از شنیدن این شعر به شدت خشمگین گشت و به فضل بن ربیع گفت: همین حالا او را احضار کن. فضل کسی را به دنبال او فرستاد، امّا او مُرده بود. هارون دستور داد

ص: 498

که قبر او را نبش کنند و پیکرش را بسوزانند، امّا فضل بسیار تلاش کرد تا او را از این فرمان منصرف کند، و سرانجام منصرف کرد.

هوای نفس و دلدادگی

معتضد شصت هزار دینار هزینه کرد و کاخی در بحیره ساخت و در آنجا با کنیزانش خلوت می کرد و محبوبه اش «دریره» (گوهرک) در میان آنان بود. ابن بسام در این باره سروده است:

ترك الناس بحيرة *** و تخلى في البحيرة

قاعد يضرب بالطبل *** على حر دريرة

«مردم را در سرگشتگی رها کرده / و در بحیره خلوت گزیده است؛

فرماندهی که طبل می زند / بر شرمگاه دریره».

معتضد بسیار ستمگر و بی رحم بود و هرگاه بر فرماندهی خشم می گرفت، دستور می داد او را در گودالی بیندازند و آن را با گل و خاک پر کنند.

سرنوشت ستمگران

«قاهر» از ستمگران عباسی بود. او دشنه ای ساخت و هرگاه در دست خود می گرفت آن را از دست نمی نهاد تا کسی را با آن می کشت. او را از خلافت کنار گذاشتند و چشم هایش را میل کشیدند تا آن که خون آن ها بر گونه هایش جاری شد. راضی او را حبس و بعداً آزاد کرد. روزی او در مسجد جامع منصور در بین صف نمازگزاران ایستاد و گفت: «به من صدقه دهید، مرا می شناسید؟ دیروز امیرمؤمنان بودم و امروز از فقرای مسلمانانم». وقتی چشم قاهر و در پی او چشم متقی میل کشیده شد، قاهر گفت: ما اکنون دو نفر شدیم و به نفر سوّم نیازمندیم. چنین بود تا آن که مستکفی به سرنوشت آنان مبتلا شد و به آن دو پیوست.

ص: 499

فسادگری مداوم

«راشد» ستمکارترینِ خلفا بود. مردم علیه او شورش کردند و قاضیان، بزرگان و علما جمع شدند و طوماری نوشتند و به ستمگری، غارت اموال، خونریزی، شرابخواری، زناکاری، فساد و دیگر زشتکاری های او گواهی دادند. فقیهان به جواز خلع او از خلافت فتوا دادند و قاضی شهر به خلع او از فرمانروایی حکم کرد و مردم با عموی او «المقتفى» بیعت کردند. «راشد» وقتی خلع شد، با گروهی به سوی آذربایجان حرکت کرد و بر مردم مراغه خراج ماهانه بستند و ستم ها روا داشتند و مدتی در آنجا زندگی نمودند. سپس به همدان رفتند و در آنجا نیز به تبهکاری دست یازیدند؛ گروهی راکشتند، عدّه ای را به دار آویختند و ریش گروهی از نیکان را تراشیدند. سپس به اصفهان رفتند و آنجا را محاصره و روستاها را غارت کردند و به هرجا که قدم نهادند، به این قبیل فسادگری دست آلودند.

سرمستی و بیهوده کاری

وقتی مأمون با پوران ازدواج کرد و پس از آن که بزرگان و فرماندهان ولیمه را خوردند، سینی های بزرگ طلا و آراسته به جواهر را پیش روی مأمون نهادند که از انواع عود و عنبر و مشک پرداخته در شکل های گوناگون انباشته شده بود. سپس فرشی زربفت گستردند و آنگاه دستور داد فرماندهان، همنشینان، درجه داران حاضر شوند و پیشِ روی هر یک از آن ها ظرف طلایی و مرصع به انواع جواهر در دو طرف سفره گذاشتند و بین آن دو فاصله بود. فراشان با زنبیل های انباشته از درهم و دینار که روی آن ها را با پوست دباغی شده پوشانده بودند، وارد شدند و در هم و دینارها را در جای خالی سفره ها ریختند تا با ظرف ها همسان شد. آنگاه مأمون دستور داد که بنوشند و هرکس که محتوای جام خودش را نوشید سه جام لبالب، پر از آن درهم و دینارها بردارد. هر چه از درهم ها و دینارها کم می شد،

ص: 500

خدمتکاران از آن زنبیل ها جای آن را پر می کردند تا به حالت اوّل برگردد. غلامان در آخر مجلس ایستاده، گفتند: خلیفه می گوید هرکس هر قدر می خواهد بردارد. مردم دست های خود را دراز کردند و هر چه می توانستند .برداشتند. بعضی افراد از بس که برداشته بودند سنگین شده بودند. از این رو به بیرون از مجلس می رفتند و آن ها را به غلامانشان می سپردند و دوباره بر می گشتند و در هم و دینار بیشتری بر می داشتند. وقتی مجلسیان متفرق شدند

هزار خلعتی به مردم داده شد و با هزار مرکب طلاها و نقره ها را به خانه هایشان بردند.

سنگدلی استبدادگران

حاجب مهلبی می گوید: یکی از غلامان بحکم (امیرالامرای بغداد) برای من نقل کرد که «بجکم» او را با گروهی از غلامان برای کشتن گروهی از اعراب که در زندان شهر «انبار» محبوس بودند، به آن دیار فرستاد و به ما دستور داد که پس از کشتن آنها، سر آن ها را برایش ببریم، و برای این منظور نامه ای هم به کارگزار آنجا مبنی بر ضرورت تحویل زندانیان به ما نوشت. نامه را به او دادیم و وی افراد را تسلیم کرد. ما ده نفر بودیم و زندانیان هم ده نفر. گردن آنان را زدیم و سرهایشان را جدا کردیم و شب را در آنجا ماندیم و صبح حرکت نمودیم. سرها را در خورجین اسب هایمان گذاشتیم. در راه برگشت وقتی هوا گرم شد روستایی مخروبه رسیدیم و مشغول خوردن شدیم و خورجین های سرها را در کنار خود گذاشته بودیم و چارپایانمان را رها کردیم تا بچرند. وقتی از خوردن فارغ شدیم، به سوی خورجین ها رفتیم، امّا یکی از سرها را پیدا نکردیم. بدبختی ما آغاز شد و گفتیم: به دلیل این حادثه همۀ ما کشته خواهیم شد و بجکم متهممان می کند و خواهد گفت که آیا از وی پولی گرفته و آزادش کرده اید؟ همۀ ما توافق کردیم که به بیابان برویم و هرکه را دیدیم، بکشیم و سر او را به جای سرِ گمشده در خورجین بگذاریم. با همین تصمیم بیرون رفتیم.

ص: 501

اولین کسی که دیدیم، پیرمردی خوش لباس و خوش صورت بود که با خودش سجاده ای داشت و نشانه ای [از عبادت] بر پیشانی داشت و سوار بر الاغی بود و به آرامی می رفت. او را گرفتیم و پس از سرزنش خودمان به خاطر وضعی که از او دیده بودیم، وی راکشتیم، چون می ترسیدیم که مردم کم کم در راه ها بیشتر رفت و آمد کنند و نتوانیم یکی از آنان را بکشیم و در نتیجه خودمان کشته شویم. به هر حال او را کشتیم و سرش را جدا کردیم و آوردیم تا در خورجین بگذاریم، امّا ناگهان دیدیم که یکی از سرها در زیر دست و پای چارپایان افتاده است. شک کردیم و سرها را شمردیم و دیدیم که یازده تا شدند. باز دو دل شدیم و هر کدام از ما یکی از سرها را برداشت، ولی یک سر روی زمین ماند. باز بدبختی ما شروع شد بر صورت خود زدیم و گفتیم: بی جهت مسلمانی را کشتیم و این کار برایمان سخت آمد. در جمع ما غلام پیری بود، گفت: شما را خدا بی جهت بر این فرد مسلط نکرده است، حتماً وی ضمیر ناپاک و درونی بد داشته است. بار او را بگردید، شاید در وسایل او چیزی بیابید تا اندوه ما دربارۀ قتل او زایل شود. به طرف و سایلش رفتیم و خورجین را از روی الاغ او پایین آوردیم و باز کردیم. نخستین چیزی که از بار او بیرون آمد، ریسمان بود. پس از آن لباس آلوده به خون و غایط خارج شد و پی درپی دلایل دیگر آشکار گشت تا آن که برای ما معلوم شد که وی قاتل است و افراد را خفه می کند. از این رو خدا را به خاطر آن که ما را از کشتن فرد بی گناه حفظ کرده بود، سپاس گفتیم. آنگاه لباس های او را تقسیم کردیم و سر او را در بین راه دفن کردیم و آمدیم و تمام ده سر را تسلیم بحکم دادیم.

قتل بی گناه به جای گناهکار

وقتی یزید به ابن زیاد نامه نوشت که از بصره به کوفه برود و در آنجا مسلم علیه السلام را بکشد و یا تبعید کند، ابن زیاد برای مرم بصره سخنرانی کرد و گفت: سوگند به خدایی که جز او

ص: 502

خدایی نیست؛ اگر از کسی خبر مخالفتی به من برسد، وی را و کسی که از او خبر دارد و دوست او را خواهم کشت و فرد دم دست را به جرم کسی که در دسترس نیست بازخواست خواهم کرد تا آن که در بین شما مشکل آفرینی نماند. من ابن زیادم و شبیه ترین مردم به او (یزید) هستم و نداشتن شباهت به دایی و عمو مرا از او جدا نمی کند.

بازی با احکام

روزی «ابن هر مه» نزد منصور رفت و او را مدح و ثنا کرد. منصور گفت: درخواستت را بگو. گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هرگاه مرا مست یافت، بر من حدّ جاری نکند. منصور به او گفت: این حدّی است که چاره ای از آن نیست. از این رو به کاتب خود گفت: به کارگزارش بنویسد که هرگاه کسی ابن هرمه را مست نزدش آورد ابن هرمه را هشتاد تازیانه بزند و به آورنده او صد تازیانه. از آن پس، پاسبانان او را در کوچه و بازار مست می دیدند و رد می شدند و با خود می گفتند: چه کسی یکصد تازیانه را برای اجرای حد هشتاد تازیانه می پذیرد.

سرگرمی و می خوارگی

روزی مهدی عباسی برای شکار از شهر بیرون رفت. اسبْ او را تا خیمۀ اعرابی ای برد. مهدی گفت: ای اعرابی، آیا چیزی برای خوردن داری؟ گفت: آری. و یک قرص نان جو بیرون آورد و به او داد. سپس یک ظرف شیر به او داد. آن را نوشید و سپس در مشکی برایش آبجو آورد و کاسه ای از آن به او نوشاند. وقتی نوشید، گفت: ای برادر عرب، آیا می دانی من کیستم؟ گفت: نه به خدا. مهدی گفت: از خادمان ویژۀ خلیفه هستم. اعرابی گفت: موقعیتت مبارکت باشد. آنگاه جامی دیگر نوشید و گفت: ای اعرابی، می دانی من

ص: 503

کیستم؟ گفت: گفتی که از خدمتکاران ویژۀ امیرالمؤمنین هستی. گفت: نه، من از فرماندهان امیرالمؤمنین هستم. اعرابی گفت: خداوند کشورت را پربرکت و آرزویت را برآورده کند. آنگاه جام سوّم را به او نوشاند و وقتی خلیفه از نوشیدن آن فارغ شد، گفت: ای اعرابی، می دانی من که هستم؟ گفت: گفتی که یکی از فرماندهان امیرالمؤمنین هستی. گفت: نه، من خود امیرالمؤمنین هستم. اعرابی مشک شراب را برداشت و در آن را بست و گفت: به خدا

سوگند که اگر جام چهارم را بنوشی، ادّعا خواهی کرد که رسول خدا هستی. مهدی عباسی آن قدر خندید که از هوش رفت. سرانجام همراهان خلیفه رسیدند و اعرابی به شدت ترسید. خلیفه گفت: نترس و باکی بر تو نیست و دستور داد که به او مال و پوشاک دادند.

گونه های دیوانگی

روزی پادشاهی به فکر تفریح و خوشگذرانی با دیوانگان افتاد و نزد آنان رفت در بین آنان جوانی خوش سیما دید که نشانه های نازپروردگی در او آشکار بود و از چهره اش زیرکی می بارید. نزدیک او رفت و از او چند پرسش کرد، و جوان به همۀ پرسش ها به نیکی پاسخ گفت. پادشاه بسیار شگفت زده شد. آن دیوانه به پادشاه گفت: از من پرسش هایی کردی و من هم پاسخ دادم. اکنون من از تو یک پرسش دارم. پادشاه گفت: پرسشت چیست؟ دیوانه پرسید: خوابیده چگونه لذّت خواب را احساس می کند؟ پادشاه اندکی فکر کرد و گفت: خوابیده وقتی که میخوابد لذّت خواب را احساس می کند. دیوانه گفت: وقت خواب که احساسی ندارد. پادشاه گفت: پیش از آن که به خواب برود. دیوانه گفت: چطور لذّت چیزی را که وجود پیدا نکرده، احساس می کند؟ پادشاه گفت: پس از خواب. دیوانه گفت: آیا مگر می تواند لذتی را که دیگر از بین رفته است احساس کند؟ پادشاه متحیّر شد و گفت به جانم سوگند که این سخنان را بسیاری از عاقلان هم نمی فهمند. پس بهتر است

ص: 504

امروز این فرد همدم و مونس من باشد. آنگاه دستور داد که برای او در مقابل پنجرۀ اتاق جوان دیوانه تختی بگذارند. سپس شراب خواست و کاسۀ شرابی به دست گرفت، آن را نوشید و به دیوانه داد. دیوانه گفت: ای پادشاه تو شراب خوردی تا مثل من شوی. من که شراب بخورم مثل چه کسی خواهم شد؟ پادشاه از سخن او پند گرفت.

داستانی از زندگیم

به یحیی بن خالد برمکی گفتند: ای وزیر، از بهترین چیزی که در دوران خوشبختی ات دیده ای، تعریف کن. گفت: روزی سوار کشتی شدم و می خواستم اندکی گردش کنم وقتی که خواستم سوار شوم به تخت های تکیه دادم و در همان حال نگین انگشترم که از یاقوت سرخ و قیمت آن هزار مثقال طلا بود، از رکاب انگشتری ام جدا شد و در آب افتاد. آن را به فال بد گرفتم و به خانه ام بازگشتم. آشپز آن نگین را برایم آورد و گفت: ای وزیر، چند ماهی برای آشپزخانه خریدم و وقتی شکم آن ها را باز کردم، این نگین را در شکم یکی از آنها دیدم و با خود گفتم: این نگین فقط برای وزیر - که خدا عزتش را بیفزاید - مناسب است. گفتم: خدا را سپاس، که این نهایت سعادتمندی و دستیابی به هدف است.

از وی پرسیدند: که از بدترین چیزی که دیده ای برایمان بگو.گفت: وقتی که در زندان بودم، هوس گوشتی در دیگ طبّاخ را کردم. برایم دیگی و مقدار گوشتی در یک سینی ایرانی و در سینی دیگر سرکه و دیگر مخلّفات غذا را آوردند و نیز هرچه لازم داشتم و از جمله آتش برایم تهیه کردند. من هیزم زیر دیگ گذاشتم، روشن کردم و در حالی که خم شده بودم و ریشم روی زمین کشیده می شد، آن قدر دمیدم و فوت کردم که آتش اجاق روشن شد. جانم داشت از پیکرم جدا می شد. وقتی آتش آماده شد، صبر کردم تا غذا بپزد. نان را خرد کردم و رفتم تا دیگ غذا را بیاورم، امّا از دستم افتاد و غذا بر زمین ریخت.

ص: 505

ناچار تکه های گوشت را از زمین بر می داشتم و خاک ها را می تکاندم و می خوردم و آبگوشتی که از من دل ربوده بود، از بین رفت. این بدترین چیزی بود که بر من گذشت.

در اسارت طاغوت

روزی محمد بن نصیب و وزیر او ابن دیروانی را نزد متوکل آوردند، زیرا محمد علیه متوکل خروج کرده و ابن دیروانی را وزیر خود قرار داده بود. وقتی آن دو نزد متوکل حضور یافتند، متوکل از محمد پرسید: چه شد که دست به این کار زدی؟ گفت: بدبختیِ من و خوش گمانی به گذشتِ تو، ای امیرالمؤمنین. و آنگاه این اشعار را خواند:

أبى الناس إلّا أنك اليوم قاتلي *** امام الهدى والعفو بالحر أجمل

تضاءل ذنبي عند عفوك قلة *** فجد لي بعفو منك فالعفو أفضل

«مردم یقین دارند که امروز مرا می کشی / امّا ای امام هدایتگر گذشت برای آزاده زیباتر است؛

گناه خُرد من در برابر بزرگی گذشت تو ناچیز است / از من درگذر که گذشت بهتر است»

متوکل گفت: آزادش کنید. آنگاه رو به ابن دیروانی کرد و گفت: گردنش را بزنید. ابن دیروانی گفت: سبحان الله ( = شگفتا)! ای امیرمؤمنان، از سر می گذری و دم را می بری؟ متوکل خندید و از او درگذشت.

لطف جویی

محمد بن عبدالملک زیات، زمانی که در زندان بود به دلیل سختی رنج و عذاب زندان، نامه ای به متوکل نوشت و خواهان ملاطفت و عفو شد. وی در آن نامه این دو بیت را آورد:

هي السبيل فمن يوم إلى يوم *** كفرحة النائم الفرحان بالنوم

لا تعجلنَّ رويداً إنها دول *** دنيا تنقّل من قوم إلى قوم

«این روزگار به جاده می ماند / و نیز همانند شادی خفته ای که از خفتن خوشحال است؛

ص: 506

اندکی درنگ کن که دنیا به نوبت است / از گروهی به گروه دیگر منتقل شود».

وقتی متوکل نامه او را خواند، دلش به رحم آمد و فرمان آزادی او را داد امّا وقتی که به زندان رفتند تا آزادش کنند، او را مرده یافتند.

ديكتاتور

حجاج بن یوسف ثقفی از کنار پیکر اعدام شدۀ یکی از کارگزارانش می گذشت که در کنار چوبۀ دار کودکی را دید و با او باب گفتگو را گشود. به وی گفت: ای بچه، دربارۀ این سواره چه نظری داری؟ گفت: ای امیر، این کشتِ نعمت تو و محصول خشم توست. حجّاج دربارۀ آن کودک پرس وجو کرد و فهمید که فرزند همان مرد به دار آویخته است. او را به خود نزدیک ساخت و کنار خود جای داد.

ناسنجیدگی

وقتی ابو مسلم وارد مرو شد از مردم آنجا پرسید: آیا در شهر شما حکیمی وجود دارد؟ گفتند: آری فلان مرد مجوسی حکیم است. گفت: او را پیش من آورید. آنگاه به او گفت: به چه دلیل خود را حکیم می دانی؟ گفت: زیرا من خدایی دارم که هر روز او را زیر پای خود می گذارم ابو مسلم گفت: شمشیری برایم بیاورید. مجوس گفت: درنگ کن امیر، آیا شما در قرآنتان نمی خوانید که (أَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً)(1)؛ «آيا آن که هوای [نفس] خود را معبود خویش گرفته است دیدی؟ آیا [می توانی] ضامن او باشی». گفت: آری. مجوسی گفت: من هوای نفسم را زیر پایم له می کنم تا بر من چیره نگردد. ابو مسلم گفت: جز حق چیزی نگفتی.

ص: 507


1- سوره فرقان، آیه 43.

خصوصیت دیکتاتور

وقتی اسکندر عازم جنگ با دارا شد به او گفتند: دارا سپاهی نزدیک به هشتاد هزار نفر دارد. اسکندر در پاسخ آنان نوشت: قصاب از فراوانی گوسفندان بیم ندارد.

خوار شمردن مردم

نضر بن شميل نقل کرده است که شبی وارد مجلس مأمون شدم و لباسی مندرس به تن داشتم. وقتی مأمون مرا در آن وضع دید گفت: چرا این قدر در زندگی ات زهد به کار می گیری، به طوری که با خلیفه هم با این لباس دیدار می کنی؟ گفتم: ای امیرمؤمنان، در پوشیدن این لباس ها عذری دارم. من فردی ناتوانم و گرمای مرو آزارم می دهد و از این راه می توانم از گرما بگریزم گفت: نه، چنین نیست که می گویی، بلکه بی نهایت بخیل هستی. گفت و گوی ما ادامه یافت تا به بحث دربارۀ زنان رسید. مأمون گفت: هشام از مجاهد، و او از شعبی و او نیز از ابن عباس نقل کرده است که رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرموده اند: «إذا تزوّج الرجل المرأة لجمالها ودينها كان سداداً من عوز(1)؛ اگر کسی با زن به دلیل زیبایی و دینش ازدواج کند، این ازدواج مانع فقر او می گردد».

مأمون واژۀ «سداد» در روایت را به فتح سین خواند و من سخن او را اصلاح کردم و گفتم: «سِداد» به کسر سین است. مأمون گفت: آیا بر قرائت من اشتباه می گیری؟ گفتم: نه، بلکه بر «هشام» راوی این روایت ایراد می گیرم. مأمون پرسید: فرق این دو چیست؟ گفتم: «سَداد» به فتح سین یعنی قصد و دین. و «سِداد» به کسر، مانع و هر چیزی است که به گونه ای راهی را ببندد و در این روایت مقصود همین معنای دوّم است. مأمون گفت: خدای متعال هرگاه بدی بندهاش را بخواهد، ادب را از او می ستاند؛ و افزود: ای نصر، از مال دنیا

ص: 508


1- کنز العمال، ج 16، شماره 44520.

چه داری؟ گفتم: خانه ای در مرو دارم. ورقه ای برداشت و چیزی در آن نوشت و به غلام خود دستور داد که با من تا خانۀ فضل بن سعد بیاید. نزد فضل که آمدم و ورقه را به او دادم فضل گفت: خلیفه به من دستور داده که پنجاه هزار در هم به تو بدهم و این مبلغ بر عهدۀ من است که بپردازم. به او گفتم: می توانی علّت این بخشش را برایم توضیح دهی؟ گفت: آیا بر خلیفه ایراد گرفته ای؟ گفتم: نه، من بر هشام ایراد گرفتم. فضل هم از طرف خودش سی هزار درهم دیگر افزود و از برکت اصلاحِ یک اشتباه، هشتاد هزار درهم نصیبم شد.

بیهودگی در بخشش

ابودلامه، شاعر هجاگوی، روزی نزد مهدی عباسی رفت و برای او شعری خواند. خلیفه پرسید: آیا نیازی داری؟ گفت: ای امیرمؤمنان، به سگی شکاری نیاز دارم. خلیفه خشمگین شد و گفت: فقط یک سگ می خواهی و نه چیز دیگری؟ گفت: آری نیازم همین است. دستور داد به او سگی بدهند. ابودلامه گفت: ای خلیفه، آیا برای شکار پیاده بروم؟ دستور داد اسبی هم به او بدهند. گفت: چه کسی این اسب را نگهداری کند؟ دستور داد غلامی به او بدهند. گفت: وقتی از شکار برگشتم چه کسی در خانه برایم غذا بپزد؟ خلیفه دستور داد کنیزی به او بدهند. گفت: این خانواده ای را که به من دادی کجا زندگی کند؟ خلیفه دستور داد خانه ای به او بدهند. گفت: اکنون که صاحب خانه و خانواده هستم، خرج اینها را از کجا تهیه کنم؟ دستور داد نخلستانی به او دادند. آنگاه خلیفه پرسید: آیا نیاز دیگری هم داری؟ ابو دلامه گفت: فقط می خواهم دستت را ببوسم و بروم.

بخشش شانسی

حماد راوی نقل کرده است که روزی هشام بن عبدالملک مرا خواست و من پانصد دینار پول، شتر، غذا و توشۀ سفر همراه خودم داشتم. وقتی نزد هشام رفتم دو بردۀ کارآزموده

ص: 509

در کنار او دیدم. هشام گفت: ای حماد، می دانی برای چه تو را خواسته ام؟ گفتم: نمی دانم. گفت: می خواستم گویندۀ این شعر را به من معرفی کنی:

فدعوا للصبوح يوما فجاءت *** قينة في يمينها ابريق

«روزی برای صبحانه دعوت کردند/ کنیزی درآمد که در دست راستش ابریقی بود».

گفتم: این شعر از عدی بن یزید عبادی است. و چند بیت دیگر از آن قصیده را برایش خواندم. هشام خوشحال شد و گفت: آیا چیزی هم نیاز داری؟ گفتم: به یکی از این دو غلام. گفت: هر دو را با همۀ طلا و نقره و لباس و مخارجی که دارند، بردار و ببر و ارزش آن ها یکصد هزار در هم بود. همۀ اینها به خاطر آن بود که نام سرایندۀ شعری را به او گفتم.

اجبار یا اقناع

در روزگار خلافت عمر بن عبد العزیز، مسیحی پرآوازه ای به دیدن خلیفه آمد و دخترش را از او خواستگاری کرد. خلیفه گفت: چنین کاری نشده و نخواهد شد؛ زیرا تو کافر هستی و دخترم مسلمان و در دین ما ازدواج دختر مسلمان با کافر روا نیست. مسیحی گفت: پس چرا پیامبر شما دخترش را به ازدواج کافری در آورد؟ عمر بن عبدالعزیز گفت: پناه به خدا، این کافر که بود؟ نصرانی گفت: علی بن ابی طالب. عمر گفت: وای بر تو، چه می گویی؟ این مرد برادر رسول خدا، پسر عموی او، وارث دانش وی و از پیشتازان مسلمان بود. مسیحی گفت: اگر علی چنین بود، پس چرا در منبرها او را لعن می کنید؟ عمر بن عبدالعزيز سكوت کرد و سه روز از خانه اش بیرون نرفت و در این باره فکر کرد که چگونه سب علی و توهین کردنِ به آن حضرت را از بین ببرد. آنگاه پنج هزار نفر از سپاهیان و خدمتکاران خود را جمع کرد و به آنان گفت: نظرتان در مورد اطاعت از من چیست؟ گفتند: همیشه گوش به فرمانت هستیم حتی اگر دستور دهی گردن خودمان را می زنیم. گفت: روز جمعه که شد،

ص: 510

هر یک از شما شمشیرش را بیاورد و آن را زیر لباسش پنهان کند و در برابر مردم دمشق و سایر کسانی که برای نماز جمعه می آیند بایستد و وقتی خطبۀ نماز را می خوانم، عمامه ام را از سرم بر می دارم در آن هنگام هر یک از شما گردن کسی را که در برابرش ایستاده بزند.

روز جمعه، مسجد پر از مردم بود. عمر بن عبدالعزیز خطبۀ نماز را خواند و حضرت علی علیه السلام را سب نکرد و به جای آن، این آیه را خواند: (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَنِ وَإِيتَآيِ ذِي الْقُرْبَى وَيَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ)(1)؛ «خداوند به عدل و احسان و بخششِ به خویشاوندان فرمان می دهد و از کار زشت و ناپسند باز می دارد و به شما اندرز می دهد، باشد که پند بگیرید».

نمازگزاران که سبّ علی علیه السلام را از خلیفه نشنیدند، خواستند که با سنگ خلیفه را بزنند. وقتی خلیفه متوجّه آن شد عمامه اش را از سر برداشت. غلامانش شمشیرها را کشیدند و هر کس را که داخل یا خارج مسجد بود از دم شمشیر گذراندند. در این خونریزی تعداد زیادی کشته شدند و مسجد از خون آن ها پر شد و از مسجد بیرون زد و بر زمین جاری شد. در این مکان منارهای ساختند به نام «منارۀ خون» پس از آن خلیفه به کارگزارانش نامه نوشت که هرکس علی را به بدی یاد کند، خونش هدر است. در این روزگار لعن علی علیه السلام در منابر منع شد و مردم از بدگوئی علی علیه السلام دست کشیدند، امّا بعد از عمر، امویان مجدداً سبّ علی علیه السلام را رواج دادند و این بدگویی تا انقراض حکومت امویان ادامه داشت.

ادعای پروردگاری

نقل شده است که پادشاهی جوان به همنشینان خود گفت: من تمایلی به پادشاهی و سلطنت ندارم. آیا این چیزی است که من به تنهایی فهمیده ام و یا دیگران هم چنین هستند؟

ص: 511


1- سوره نحل، آیه 90.

گفتند: همان گونه است که تو می گویی ای پادشاه گفت پس چه کنم؟ گفتند: تنها چیزی که می ماند، اطاعت از خدا و ملتزم شدن به اطاعتِ از دستورات او و پرهیز از معصیت است.

لذا پادشاه عالمان و صالحان شهر را فرا خواند و از آنان خواست که او را به اطاعت از خدا و دوری از معصیت فرمان دهند. او این فرمان را بر خود لازم شمرد و از پستی ها دست کشید و چندین سال حکومتش تداوم یافت. آنگاه شیطان در دل او وسوسه کرد که: اگر تو از فرزندان آدم بودی، این قدر عمر نمی کردی و مثل پادشاهان پیشین مرده بودی، ولی تو خدا هستی. از مردم بخواه که به درگاهت بیایند و تو را عبادت کنند و سیاست گویند. این وسوسه اثر خود را در دل پادشاه گذاشت و او به منبر رفت و در حضور مردم به آنان گفت: ای مردم، من چیزی را تا کنون پوشیده داشتم و اکنون وقت آن است که آن را اظهار کنم و آن اینکه من مدت زیادی است که پادشاه هستم، اگر واقعاً از فرزندان آدم بودم باید می مردم و عمر طولانی نمی کردم. بنابراین من پروردگار شمایم و باید اطاعتم کنید. پادشاه ادعای خدایی کرد و مخالفانش را کشت و یا شکنجه کرد. آری: ﴿كَلَّا إِنَّ الْإِنسَنَ لَيَطْغَى * أَن رَّءَاهُ اسْتَغْنَى)(1)؛ «حقا که انسان سرکشی می کند، همین که خود را بی نیاز پندارد»

مرگ ناگهانی

سفاح عباسی در شهر انبار ساختمان بلندی ساخت. وقتی عبدالله بن الحسن که فردی با اعتبار و دارای شخصیت بود، برای دیدن آن ساختمان مرتفع آمد، این شعر را خواند:

يؤمل أن يعمر عمر نوح *** و أمر الله يحدث كلّ ليلة

«آرزو می کند که عمر نوح کند / امّا فرمان خدا هر شب فرا می رسد».

سفاح خشمگین شد و سخت چهره در هم کشید. عبدالله عذرخواهی کرد و سوگند

ص: 512


1- سوره علق، آیه های 6 و 7.

خورد که قصد خاصی نداشته و این شعر فی البداهه بر زبانش جاری شده است، امّا چندی نگذشت که آنچه بر زبان عبدالله جاری شده بود، اتفاق افتاد و سفاح مرد.

فرجام ستمکاران

ابن الملکی از پدرش نقل کرده است که امین در اواخر عمرش به او گفته بود که می خواهم پیش از آن که خلافت از دستم خارج شود، یک روز را آسوده خاطر و بدون مشکل سپری کنم. به او گفتم: هرچه بخواهید انجام می دهم. گفت: فردا تو را احضار خواهم کرد. روز بعد کسی را به دنبال من فرستاد. وقتی نزد او رفتم، او را در لباسی فاخر دیدم آراسته با طلا و جواهر و روی تخت خود نشسته بود. مرا در سمت چپ خود نشاند، آنگاه به غلام خود دستور داد که چند زن خوش آواز را فرا بخواند. امین چهار تن از خوش آوازترین آنان را می شناخت. وقتی آمدند، آن ها را در سمت راست خود نشاند. آنگاه به غلامش دستور داد به هر یک از آنان جام بلورین مرصع به جواهر بدهد تا با خواندن اشعار آن ها را هم دست به دست کنند. سه نفرشان اشعاری خواندند که در آن از مرگ، جدایی، رنج و بی اعتباری دنیا سخن رفته بود. خلیفه اشعار را که می شنید، از خشم جام ها را می گرفت و بر زمین می کوبید و تکه تکه می شدند. آنگاه به نفر چهارم دستور داد شعر بخواند. او چنین خواند:

كأن لم يكن بين الحجون إلى الصفا *** أنيس ولم يسمر بمكة سامر

بلاد لكنّا أهلها فأبادنا *** صروف الليالي و الخطوب الزواجر

«گویی بین کوه حجون تا صفا همدمی نیست / و داستان سرا و همدم شبانه ای در مکه داستان نمی سراید؛

شهرهایی است که ما ساکن آن بودیم / امّا گردش روزگار و حوادث دردآور نابودمان کرد».

ابن الملکی می گوید: محمد امین رو به من کرد و گفت: آیا به این اشعار توجّه کردی.

ص: 513

این ارادۀ خدای عزّوجلّ مبنی بر نابودی ما و از بین رفتن حکومت ماست.

ابن الملکی می گوید: چند روز از این واقعه نگذشت که سر امین را در قصر دیدم آویزان و نیمی از پیکرش در این سوی بغداد و نیم دیگرش در سوی دیگر افتاده بود.

بدون قاعده

گروهی را نزد معاویه آوردند که مرتکب خلافی شده بودند که برای معاویه ناخوشایند بود. در لحظه ورود آنان، دستور قتلشان را صادر کرد و گردنشان را زدند. آنگاه گروه دیگری آوردند تا آنان را هم بکشند. یکی از آنان گفت: ای امیرمؤمنان، من به گناه خود اقرار می کنم و تو هر کاری که می خواهی انجام بده، ولی تو را به خدا سوگند می دهم که به دو پرسش من پاسخ بده. معاویه گفت: بپرس تا پاسخ بگویم. گفت: همۀ مردم از سخاوت و بردباری و گذشت تو سخن می گویند. بنابراین اگر ما در نزد پادشاهی مرتکب گناهی شدیم، به نظر تو با ما چگونه برخورد خواهد کرد؟ معاویه گفت: همان کاری می کند که من انجام می دهم. مرد گفت: بنابراین در سخاوت و بردباری و گذشت تو فایده ای نیست، چون تو پای در جای پا آنان گذاشته ای و رحم از تو رخت بر بسته است. معاویه گفت: اگر این سخن را پیش از این می گفتی، از همۀ شما می گذشتم و هیچ یک از شما را نمی کشتم اکنون از باقی مانده تان می گذرم.

پیگرد متهمان و راه گریز

جعفر بن محمد، منجم معروف نقل می کند که روزی یکی از بزرگان دولت مرتکب خلافی شده بود و پادشاه می خواست او را بدین سبب مجازات کند. آن فرد خودش را از دید مردم پنهان کرد و می دانست که اگر پادشاه از جعفر بن محمد منجّم بخواهد، او را به جای

ص: 514

وی هدایت خواهد کرد. از این رو اندیشید و چاره ای یافت تا از دسترس گمان جعفر بن محمد منجّم رهایی بیابد. لذا طشتی آورد و آن را پر از خون کرد و در درون آن هاونی از طلا گذاشت و چند روز روی آن نشست. پادشاه جعفر بن محمد منجم را فرا خواند و از او خواست که مخفی گاه وی را پیدا کند. وقتی جعفر تلاش کرد تا محل اختفای او را بیابد، به شگفتی می افتاد. پادشاه پرسید: چه چیز تو را متحیر کرده است؟ گفت: چیز شگفتی می بینم. این فرد روی کوهی از طلا نشسته و دوروبر آن کوه را دریایی از خون گرفته است، و البته چنین چیزی در دنیا یافت نمی شود. پادشاه از او خواست بیشتر تلاش کند شاید او را بیابد، امّا نتیجه همان بود. وقتی پادشاه ناامید شد به جارچیِ خود دستور داد که جار بزند مقصّر در امان است، از محل اختفای خود خارج شود. وقتی آن فرد مقصّر از راستی سخن پادشاه مطمئن شد، نزد پادشاه آمد. پادشاه پرسید: کجا بودی؟ او محل پنهان شدنش را بیان کرد و پادشاه از چاره اندیشی زیرکانۀ او و نیز از کشف جعفر بن محمد منجّم به آن شکلِ هماهنگِ با واقعیّت، امّا متفاوت در صورت، شگفت زده شد.

هوشمندی و نیرنگبازی

اصمعی می گوید: روزی نزد یکی از خلفا بودم. او روی تخت خود نشسته بود و دختر بچۀ پنج ساله ای هم کنارش بود. از من پرسید: این دختر را می شناسی؟ گفتم: هرگز. گفت: این دختر پسر من است. برو و موهای سرش را ببوس. اصمعی گفت: من متحیر شدم، زیرا اگر دستورش را اطاعت نمی کردم، مرا کیفر می داد و اگر چنین کاری را انجام می دادم، احتمال داشت غیرتی شود و برای من بد شود. به طرف دختر رفتم و آستین خودم را روی سرش انداختم و آن را بوسیدم. خلیفه از این کار تعجب کرد و گفت: اگر غیر این کار را می کردی، تو را از نعمت زندگی محروم می ساختم. حال که چنین کردی، دو هزار دینار به تو می دهم.

ص: 515

چاپلوسان

روزی نیازمندی درِ خانۀ حسن بن سهل (از امرای مأمون) آمد تا چیزی از او بگیرد، امّا موفق به دیدار او نشد. لذا نیازش را در شعری نزد حسن فرستاد، بیتی از شعرش این بود:

الله يعلم ما للملك من رجل *** سواك يصلح للدنيا وللدين

«خدا می داند که برای حکومتداری مردی جز تو نیست / که به کار دین و دنیا [ی مردم] بیاید». حسن بن سهل به او ده هزار درهم داد.

منصب های اجباری

در روزگار امویان، والی کوفه از ابو حنیفه خواست که منصب قضاوت کوفه را بپذیرد امّا او قبول نکرد. یزید بن عمر بن هبیره کارگزار مروان صدوده تازیانه به او زد. در زمان عباسیان منصور او را قسم داد که قضاوت را بپذیرد، امّا ابو حنیفه رد کرد. منصور زندانش کرد و هر روز ده تازیانه به او می زدند روز دهم جان داد. به گزارشی دیگر او را در زندان سم دادند.

خیرخواهی متملّقان

خالد بن صفوان از سخنوران عرب بود. روزی نزد سفاح، نخستین خلیفۀ عباسیان رفت و کسی را نزد او ندید. گفت: ای امیرمؤمنان، از روزی که خلافت به تو رسیده، آرزومند بودم که با تو تنها باشم، لطف کن و دستور بده کسی وارد نشود تا سخنی با تو بگویم. سفاح از دربان خواست کسی را راه ندهد. خالد گفت: «ای امیرمؤمنان، دربارۀ تو بسیار اندیشیدم و دیدم هیچکس چون تو نمی تواند از زنان لذّت ببرد. پس چرا به یکی اکتفا کرده ای؟ معنای داشتنِ فقط یک زن آن است که هرگاه او بیمار شد، تو نیز بیماری و هرگاه نبود تو نیز نیستی. ای خلیفه، دختران مدینه، طائف و یمامه را دریاب، هر کدام با دیگری متفاوتند،

ص: 516

همچون میوه های لذیذ که هر کدامشان طعم ویژه ای دارد». آری، نصیحت و خیرخواهی برای مستبدان، تشویق آنان به شراب، قمار، بهره جویی از زنان، غنا و امثال آن است.

تحقیر شهروندان

یکی از روستائیان با ریش انبوه نزد حاکمی رفت و از دست مالیاتگیر شکایت کرد و گفت: گندم من بیش از ده کیسه نشده، امّا مأمور صد کیسه گزارش داده است. حاکم پاسخ داد: ای مرد شرم کن، آیا با این ریش سنگین تر از ده من، شرم نمی کنی و دروغ می گویی؟ مأمور ما هرگز زور نمی گوید و حق کسی را نمی خورد. روستایی گفت: فدایت گردم وقتی حکومت ریشی را که چند مثقال بیش نیست ده من تخمین می زند، باید مأمور او ده کیسه را صد کیسه وزن کند. با این همه، حاکم او را بدون تحقیق مجبور به پرداخت صد کیسه کرد.

رودررویی با ستمگران

وقتی که خلافت به هارون عباسی رسید، مردم برای تبریک گویی نزد او آمدند و همه از عطایای او بهره بردند، به جز یک نفر از دانشمندان که با هارون دوستی شخصی و نزدیک داشت و نزد هارون نرفت. هارون طی نامه ای به او نوشت: من مشتاق دیدار تو هستم و در آخرش افزود: عجله کن، عجله کن. وقتی آن عالم نامه را خواند، در پاسخ هارون نوشت: من ارتباط دوستی و رفاقت را با تو قطع کرده ام، چون تو از شیرینی ایمان و قرائت قرآن محروم شده ای و اموال مسلمانان را نابجا خرج می کنی.

نصیحت خیرخواهان

یکی از امیران اموال رعیّت را به زور و ستم می گرفت و در نتیجه بسیاری از ساکنان آن شهر آنجا را ترک کردند و افرادی هم که مانده بودند با بدبختی روزگار می گذراندند. یکی

ص: 517

از مسئولان نیک نهاد دولت نزد امیر رفت تا او را از علت فرار مردم از شهر، آگاه سازد... و او را از تداوم این روش باز دارد و از فرجام ناشایست آن هشدار دهد. امیر در پاسخ گفت: همیشه سگت را گرسنه نگه دار تا دنبالت بیاید. امّا نتیجۀ کار آن شد که مردم علیه او شورش کردند و از حکومت به زیر کشیدند و با بدترین شکل او را کشتند. یکی از حکیمان وقتی کشتۀ او را دید:گفت چه بسا سگ گرسنه صاحب خود را هم بخورد.

پرسش خیره سرانه

ابویونس از فقیهان مصر و بسیار خوش اخلاق و نیک طبع بود. روزی مأمون با تواضع گفت: می خواهم حکم مسأله ای را از تو بپرسم. یونس گفت: به قدر دانایی ام پاسخ خواهم داد. مأمون گفت: اگر شخصی قوچی بخرد و قوچ با پرتاب پشکل، چشم رهگذری را کور کند، دیۀ چشم او بر عهدۀ کیست، فروشنده یا مشتری؟ یونس گفت: بر فروشنده. مأمون :پرسید چرا؟ یونس گفت: چون وقتی آن را می فروخت، مشتری را از وجود منجنیقی در تهیگاه قوچ آگاه نکرده بود تا مردم را از آن برحذر دارد و دور کند.

زندانی بی گناه

در روزگار خلافت هارون عباسی، گروهی از راهزنان سر به شورش نهادند. هارون دستور داد که آنان را دستگیر کنند. سرانجام همۀ را دستگیر کردند، جز یک نفرشان که گریخت و به جای او، یک فرد بیگناه را آوردند. هارون دستور حبس همه را داد. خویشان زندانیان، نزد هارون آمدند و از او درخواست گذشت کردند و هارون همۀ آن ها را آزاد کرد به جز آن فرد بی گناه، زیرا کسی او را شفاعت نکرد. او نامه ای به خدای متعال نوشت و از زندانبان خواست که آن را روی پشت بام زندان بگذارد. زندانبان قبول کرد. هارون در خواب دید

ص: 518

کسی به او می گوید: در زندان فرد بی گناهی هست، برخیز و او را آزاد کن. هارون از خواب بیدار شد و دستور داد آن زندانی را بیاورند و برای او ده قطعه لباس، ده رأس اسب، ده هزار درهم آماده کنند و آن ها را به او بخشید و به جارچی خود دستور داد که جار بزند: این پاداش بنده ای است که هارون می خواست او را خوار کند، ولی خدا او را عزّت داد.

احمق ترین فرد

سلطان محمود غزنوی به درباریان خود فرمان داد تا در میان مردم جست وجو کنند و نادان ترین فرد را بیابند و نزد او بیاورند. آنان برای اجرای دستور پادشاه میان مردم پخش شدند. سرانجام روزی فردی را دیدند که اره به دست روی شاخه ای نشسته و مشغول بریدن بن آن بود. درباره اش اندیشیدند و با خود گفتند که این فرد با بریدن شاخه فرو می افتد و نابود می شود. بنابراین از همه مردم نادان تر است. او را نزد شاه آوردند و داستانش را برای شاه نقل کردند. پادشاه گفت: ای احمق، آیا نمی دانی که اگر شاخه از بن قطع می شد، بر زمین می خوردی؟ آن مرد در پاسخ گفت: پادشاه از من احمق تر است، زیرا با تجاوز و ستم بر رعیّت خود، درخت دولت و درخت وجود خودش را می برد، در حالی که من فقط درخت زندگی خودم را می برم. حال بنگر کدام یک از ما احمق تر است.

سرنوشت معاویه

عبدالله بن عباس روزی وارد مجلس عبدالملک بن مروان شد و دید که روی تختی نشسته که قالیچه ای ابریشمی بر آن گسترده شده است، و چنان در قالیچه فرورفته که جز سرش پیدا نیست. ابن عباس می گوید: وقتی عبدالملک مرا دید، برای عذر آوردن از این وضع گفت: امروز خیلی سرد است. گفتم: آری. معاوية بن ابی سفیان هم در چنین رفاه و زندگی

ص: 519

پر ناز و نعمت، بیست سال زندگی کرد، و سایر خلفا نیز چنین کردند، ولی آیا می دانی که قبر معاویه را چه چیزی در میان گرفته است؟ آوار و خار. پس از آن عبدالملک فردی را فرستاد تا قبر معاویه را ببیند و آن را همان گونه دید که ابن عباس توصیف کرده بود و جریان را به او گفت، امّا نصیحت و اندرز سودی نداشت و او همچنان در رفاه و اسراف زندگی می کرد.

حق کشی ها

عمرو بن مسعده که از وزیران مأمون بود، می گوید: روزی نزد جعفر بن یحیی برمکی در حال بررسی نامه ها بودم، از جمله نامه ای بود که گروهی از کارمندان نوشته و درخواست افزایش حقوقشان را کرده بودند. وقتی یحیی از درخواست آنان مطلع شد آن را به من داد و گفت: جوابش را بنویس و من در زیر آن نوشتم: «اندکِ پردوام بهتر از بسیار بی دوام است». جعفر با دست بر پشتم زد و گفت: چه وزیر با کفایتی!

وقتی عمرو بن مسعده مرد، طی نامه ای به مأمون خبر دادند که عمرو هشتاد ملیون درهم به جاگذاشته است. مأمون در زیر آن نامه نوشت: این مبلغ برای کسی که به ما پیوست و مدت زیادی به ما خدمت کرده، مبلغ کمی است. خدا آن را برای فرزندش مبارک کند.

خریدن قاتل

بحتری گوید که روزی در مجلس متوکل بحث شمشیر پیش آمد و یکی از حاضران گفت: از شخصی شنیدم که در بصره شمشیر هندی بی همتایی وجود دارد. متوکل کسی را نزد کارگزارش در بصره فرستاد و از او خواست که آن شمشیر را به هر قیمتی که شده برایش بخرد. کارگزارش در پاسخ نوشت: آن شمشیر به فردی یمنی فروخته شده و آن را به یمن برده است. متوکل برای خرید آن، فردی را به یمن فرستاد و توانست آن را به ده هزار درهم

ص: 520

بخرد و نزد متوکل آورد. وقتی متوکل آن را دید بسیار شاد شد. روز بعد، متوکل به فتح بن خاقان گفت: در پی غلام دلیر و بی باکی باش که این شمشیر را به او بدهم تا در کنارم باشد و از من پاسداری کند. فتح گفت: «باغر» این ویژگی ها را دارد. متوکل گفت: او را پیش من بیاور. سرانجام وی او را فرا خواند و شمشیر را به او داد و حقوقش را زیاد کرد و موقعیتش را بالا برد. بحتری می گوید: شمشیری که هرگز برای راندن دشمنان متوکل از غلاف در نیامد، باغر آن را علیه متوکل به کار گرفت و با همان شمشیر او را قطعه قطعه کرد.

فقر رهاورد استبداد

روزی منصور دوانقی به بالای قصر خود رفته بود و در آنجا قدم می زد. ناگاه چشمش به سقای فقیری افتاد که در همسایگی او بود و در نهایت فقر و نیازمندی زندگی می کرد. منصور او را حاضر کرد و پرسید: چرا اوضاعت چنین است؟ آن مرد پاسخ داد: ای خلیفه، من مردی عیالوارم و این کار کفاف نیازهایم را نمی دهد. منصور دستور داد هزار دینار به او بدهند امّا دیر شده بود، زیرا چند روز بعد که منصور به پشت بام رفت و چشم چرخاند، کسی را در خانۀ آن سقا، به جز پیرزنی تنها ندید. از اوضاع آنان پرسید. گفتند: چند روزی است که از شدت فقر مرده اند.

بخشش از مال دیگران

روزی دربان فضل بر مکی نزد او رفت و گفت: در بیرون جوانی هست که به تو سلام می رساند و تو را دعا می کند. فضل گفت: او را نزد من بیاور. چون جوان وارد شد او را در کنار خود نشاند و به او گفت: نیازت چیست؟ جوان گفت: لباس مندرس من نیازم را بیان می کند. سپس افزود: تولد من روز تولد توست و همسایه تو هستم و نام من از نام تو مشتق

ص: 521

است. فضل گفت: از کجا روز تولد مرا فهمیدی؟ جوان گفت: در شبی که مادرم مرا به دنیا آورد به او گفتند: در همان شب در خانۀ یحیی برمکی فرزندی به دنیا آمده و نام او را فضل گذاشته اند. به خاطر علاقۀ مادرم به نام تو، نامت را به فال نیک گرفته آن را برای من برگزید، و سپس آن را تصغیر کرد و مرا «فضیل» نامید. فضل لبخندی زد و پرسید: عمر تو چقدر است؟ پاسخ داد: سی و پنج سال. گفت: راست می گویی. پرسید: مادرت کجاست؟ پاسخ داد: مدتی قبل درگذشت. گفت: چرا پیش از این نزد ما نیامدی؟ گفت: چون پدری مهربان داشتم و نیاز به آمدن نبود، و علاوه بر آن سال ها در پی کسب فضایل بودم تا لایق هم صحبتی شوم. فضل پرسید: چه کاری را دوست داری؟ گفت: هرکار بزرگ یا کوچکی را بدهی. فضل سی و پنج دینار به شمار سال های عمرش به او داد، سپس ده هزار دينار دیگر بر آن ها افزود و گفت: این پول در اختیار توست تا با آن خود را بیارایی. همچنین اسبی با زین طلا به او بخشید و شغلی مناسب و محترم به او داد.

پشیمانی معاویه از کشتن حجر

در اعیان الشیعه آمده است که معاویه به هنگام مرگ خود گفت: روز قتل حجر و یارانش بر من چه روز سختی بود؛ او این عبارت را تکرار می کرد و آنگاه گفت: روز قتل حجر بن عدی برای من روزی بود بسیار طولانی. هیچ کس را نکشتم، جز آن که می دانم برای چه کشتم به جز حجر را که نمی دانم او را به چه گناهی کشتم؟

معاویه طی نامه ای به زیاد نوشت که دربارۀ قتل حجر بن عدی اندیشۀ او سخت درگیر است و از او خواست که فردی اهل فضل و دین و دانش از بین مردم بصره نزد او بفرستد. زیاد بن ابيه، عبد الرحمان بن ابی لیلی را خواست و به او گفت: معاویه نامه ای برایم نوشته و به من دستور داده فردی از اهالی بصره را که دارای دین، فضل و دانش است نزد او بفرستم

ص: 522

تا دربارۀ حجر از او بپرسد. به نظرم، تو همان فرد هستی. مبادا نظر معاویه را در مورد قتل حجر نکوهش کنی، و گرنه تو را خواهم کشت. آنگاه دو هزار درهم به او داد و سپس دو دست لباس بدو بخشید و دو مرکب در اختیارش نهاد. عبدالرحمان گفت: من راه افتادم. در زندگی ام هیچ قدمی برای من سنگین تر از قدم هایی نبود که به سوی معاویه بر می داشتم. به دربار او رفتم و پس از اجازۀ ورود داخل شدم. از سفرم، از اخبار مردم شهر، از وسایلی که در آنجا بود پرسید و آنگاه گفت: برو لباس سفر را درآور و لباس راحت بپوش و برگرد. من به خانه ای که تدارک شده بود رفتم و پس از چندی بازگشتم. معاویه از حجر یاد کرد و گفت: سوگند به خدا که دربارۀ او، در دل تردید دارم و دوست داشتم او را نمی کشتم. گفتم: ای معاویه، به خدا من هم دوست داشتم که او را نکشی. و افزودم: دوست داشتم او را زندانی می کردی. معاویه گفت: من دوست داشتم آنان را در مناطق شام پراکنده کنم تا طاعون آنان را از بین ببرد. گفتم: من هم دوست داشتم. از من پرسید: زیاد به تو چقدر داد؟ گفتم: دو هزار درهم و دو دست لباس و دو مرکب. گفت: همین قدر هم من به تو می دهم، اکنون به شهر خودت برگرد.

از دمشق خارج شدم و از هیچ چیزی جز نزدیک شدن به زیاد، نمی ترسیدم. با خود گفتم: به سوی یمن می روم، امّا دیدم در آنجا نمی توانم پنهان بمانم. با خود اندیشیدم که پیش یکی از پیران بیابانگرد می روم و پیش او پنهان می شوم تا خدا فرجی برساند. به کوفه رفتم و به هنگام طلوع فجر از قبیلۀ جهیمه گذشتم. مؤذن قبیله اذان می گفت. با خود گفتم: بهتر است نماز بخوانم. و به مسجد رفتم. مؤذن قد قامت الصلوة گفت و نماز خوانده شد. وقتی نماز تمام شد فردی از انتهای صف گفت: می دانید دیشب چه اتفاقی افتاده است؟ گفتند: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: امیر بصره زیاد ابن ابیه مرده است. من از شنیدن هیچ خبری چنین خوشحال نشده بودم.

ص: 523

پسر دیکتاتور

فرزند او دیکتاتوری دیگر بود غرق در کفر، شهوت پرستی و استبداد، و در کشتار و از بین بردن حرمت ها زیاده روی می کرده و فقهای درباری بر او چیره شده و بهترین ستایش ها را نثار او می کردند، و او را با عنوان امیرمؤمنان و خلیفۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله خطاب نمودند. این خودکامه، یزید بن معاویه، با آن تاریخ سیاه بود که در شعری معروف، افزون بر دیگر کارهای ناشایست وی، نهایت بی پروایی خودش را آشکار کرده، سروده است:

معشر الندمان قوموا *** واسمعوا صوت الأغاني

واشربوا كأس مدام *** واتركوا ذكر المعاني

شغلتني نغمة العيدان *** عن ذكر الأذان

و تعمدت عن الحور *** عجوزاً في الدنان

«ای همدمان برخیزید / و به آواز آوازخوانان گوش دهید؛

همواره جام شراب سرکشید / و یاد معنویت را کنار نهید؛

آوازۀ عودها مرا به خود مشغول کرده است / و از یاد کرد اذان بازم داشته است؛

از حوران روی برتافته ام / و پیر فرتوت (شراب کهنۀ) باده را برگزیده ام».

یزید آوازه خوانی به نام ام کلثوم در اختیار داشت و او را به «دیر مرّان» می برد و هر دو به شراب خواری، بازی و غنا مشغول می شدند. یک بار معاويه خواست یزید را برای فرماندهی سپاه به روم بفرستد، چون سپاهش در منطقه «فرقدونه» گرفتار بیماری شده و بسیارشان مرده بودند. یزید در پاسخ درخواست پدرش این دو بیت را فرستاد:

ما ان ابالي بما لاقت جموعهم *** بالفرقدونة من حمّى ومن شوم

إن اتكأت على الأنماط مرتفعاً *** بدير مرّان عندي ام كلثوم

«برایم مهم نیست که گروه آنان / در فرقدونه به چه تب و بدبختی افتادند؛

ص: 524

در حالی که بر تختی بلند تکیه کرده ام / و در دیر مرّان در کنار ام کلثوم هستم».

و در شعر دیگری شراب را چنین توصیف می کند:

لئن حرمت يوماً على دين أحمد *** فخذها على دين المسيح بن مريم

«اگر روزی طبق دین احمد شراب حرام شود / آن را طبق دین مسیح بن مريم بنوش». و در شعر دیگری به شراب خواری تشویق کرده و نماز را به تمسخر می گیرد:

دع المساجد للعباد تعبدها *** وقف على دكّة الخمّار واسقينا

ما قال ربك ويلٌ للذي شربوا *** بل قال ربك ويل للمصلّينا

«مسجد را به عابدان واگذار تا عبادت کنند / و در دکّۀ باده فروش بنشین و ما را بنوشان؛ پروردگار تو هرگز نگفته وای بر شرابخواران / بلکه پروردگارت گفته وای بر نمازگزاران» شاعر معروف بولس سلامه در شعر خود اشاره به او می کند:

ايها الخير داعيا للفلاح *** اخفت الصوت في اذان الصباح

و ترفّق بصاحب العرش مشغولاً *** عن الله بالقيان الملاح

ای [ اذانگو] که به رستگاری فرا می خوانی/ در اذان صبح صدایت را کوتاه کن؛

و با حاکم تخت نشین که مشغولِ / کنیزان نمکین است و از یاد خدا بازمانده مدارا کن».

حکم و استیناف

روزی «قاآن خان» دستور قتل سه نفر را صادر کرد و به هنگام خروج از دادگاه زنی را دید که می گرید و خاک بر سر خود می ریزد. از علت آن پرسید، زن گفت: چگونه گریه نکنم در حالی که دستور قتل سه تن از خانواده ام را یکجا صادر کرده ای. یکی از آنان شوهرم، دیگری فرزندم و سوّمی برادرم است. آقاخان به زن ترحم کرد و گفت: به خاطر تو از یکی از آنان در می گذرم. کدام یک را ببخشم؟ گفت: برادرم را ببخش. آقاخان پرسید: چرا به

ص: 525

شوهر و فرزندت توجّه نکردی؟ گفت: پادشاها می توانم دوباره ازدواج کنم و ممکن است خدای عزّوجلّ فرزندی به من بدهد، امّا پدر و مادرم مرده اند از کجا برادری پیدا کنم؟ آقاخان از جواب او تعجب کرد و همه را آزاد کرد و به هر یکِ آن ها ثروت انبوهی بخشید.

شب نشینی های بیهوده

وقتی سلیمان بن عبدالملک اموی، یزید بن مهلب را کشت، دستور داد که شاعران جمع شوند و اشعارشان را به همین مناسبت بخوانند. شاعران قصیده هایشان را خواندند و همۀ آنان به سرزنش و طعن مقتول پرداختند. فقط یکی از شاعران از اینکه همچون دیگران در مذمّت یزید شعر بسراید، سرباز زد و گفت: اگر تکه تکه ام کنند، او را هجو نخواهم کرد، چون او به من نیکی کرده و هرچه دارم از برکت نیکی او است.

حکومت طاغوتیان

ابو العيناء نقل می کند که روزی فرستادۀ پادشاه روم نزد متوکل آمد. متوکّل برای او مجلسی تدارک دید و برایش شراب آورد. فرستاده گفت: ای مسلمانان خدای عزّوجلّ شراب و گوشت خوک را بر شما حرام ساخته است، امّا شما یکی از آن دو را می خورید و دیگری را ترک می کنید، دلیل شما بر این کار چیست؟ ابو العيناء پاسخ داد: من شراب نمی خورم از کسی بپرس که شراب می خورد. سفیر گفت: اگر بخواهید من خودم پاسخ می دهم. ابوالعیناء می گوید که گفتم: جواب بده. گفت: وقتی گوشت خوک بر شما حرام شد، به جای آن گوشت های حلال چون گوشت مرغ و گوسفند پیدا کردید و آن را جانشین ساختید، امّا چون برای شراب جایگزین نیافتید، آن را رها نکردید. ابوالعیناء می گوید: از پاسخ او شرمگین گشتم.

ص: 526

خوی خودکامگان

کسی را به اتهام کفر و زندقه پیش هارون عباسی آوردند. هارون از او پرسید: چرا کافر شده ای؟ مرد در پاسخ او گفت: ای امیرمؤمنان، من به خدا سوگند می خورم که مؤمن هستم و کافر یا زندیق نیستم. هارون گفت: آنقدر تو را خواهم زد تا به کفرت اقرار کنی. آن مرد گفت: ای امیرمؤمنان، خدا به تو فرمان داده که کافر را تنبیه کنی تا به مسلمانی اقرار کند، حال آن که تو مرا می زنی تا به کفر اقرار کنم؟ هارون خندید و از او درگذشت.

شکست در امتحان

احمد بن داوود روایت کرد که روزی گدایی به در خانۀ واثقِ خلیفه آمد و از من خواست تا با او صحبت کند تا به وی صد هزار در هم بدهد. احمد بن داوود می گوید: از درخواست او خنده ام گرفت. گدا پرسید: برای چه می خندی؟ گفتم: به سبب امیدواری تو در درخواست. گدا گفت: من باید درخواست کنم، تو باید آن را به خلیفه برسانی، خلیفه باید گوش کند و کارها را آسان کند. احمد می گوید: داستان را برای خلیفه نقل کردم. خلیفه قدری اندیشید و گفت: به او بده، چون او خواسته و تو رسانده ای و من شنیده ام و کوتاهی از خدا هم هرگز روا نیست. وقتی پول را پیش گدا بردند، قبول نکرد. به وی گفتند: تو آمده بودی درخواست کنی و اکنون آن را قبول نمی کنی، دلیل این کارت چیست؟ گدا گفت: دیروز صبح داشتم با خدا مناجات می کردم که حاکم بر بندگانش باید فرد لایقی برای این منصب باشد و این درخواستم برای آزمایش بود. من نیاز به بخشش خلیفه ندارم، زیرا بخشیدن هزار در هم به یک گدا، زیاده روی در کاری است که نه خدا و نه بندگان مؤمن او به آن خشنودند. وقتی سخن گدا به خلیفه رسید گفت: آنچه به او داده شد، دو برابر کنید تا آن را صدقه بدهد و من خدا را سپاس می گویم که در برابر این گدا مرا شرمگین نساخت.

ص: 527

روز ستمکاران

محمد بن عبدالملک زیات وزیر معتصم عباسی خشن، تندخو و ستمگر بود. یکی از ستمگری های او آن است که در زمان معتصم تنوری از مس ساخته بود و دیوارۀ درون آن را با میخ پر کرده بود و افرادی را که در نظرش مجرم بودند در آن قرار می داد. فرد زندانی مجبور بود درون آن بنشیند و نمی توانست تکیه کند. بدین ترتیب سخت ترین شکنجه را تحمل می کرد و وقتی می گفتند: ای وزیر، به ما رحم کن. می گفت: رحم در طبیعت و سرشت ها پژمرده شده است. وقتی متوکل خلیفه شد او را از وزارت خلع کرد و دستور داد او را در آن تنوری که ساخته بود جای دهند و به او گفت: حال آنچه به دیگران چشانده ای، بچش. از متوکل خواست که به او رحم کند و متوکل پاسخ او را به او باز گفت. او چندین روز در حالی که زنجیری به وزن پانزده رطل به گردنش بود، در آن تنورماند و در نهایت از زندانبان خود ورقه و قلمی درخواست کرد و در آن این شعر را به متوکل نوشت:

هي سبيل فمن يوم الى يوم *** كأنه ما تريك العين في النوم

لا تجزعنّ رويداً انّها دول *** دنيا تنقل من قوم الى قوم

«این مسیر سرنوشت است که هر روز به شکلی در می آید / چنان که گویی چشمانت به خواب هم نشانت نمی دهد؛

بی تابی مکن، آرام باش که زندگی دنیایی به سان حکومت هاست / که از جماعتی به جماعتی دیگر می رسد».

روش دیکتاتور

«نصرة الدين» مردی بود مشهور، که سلطان «تکش» دستور داد دستگیرش کنند و بکشند و سرش را برایش بیاورند. وقتی او را گرفتند و خواستند دستور شاه را اجرا کنند، او به

ص: 528

مأموران پول فراوانی داد تا او را زنده پیش شاه ببرند. آن ها پذیرفتند و او را به اسارت به قصر شاه آوردند. پادشاه او را که زنده دید، بر مأموران خشم گرفت که چرا او را نکشته اند. نصرة الدین موقعیّت را مناسب دید و گفت: ای پادشاه، تو سر مرا از آن ها خواسته بودی و اکنون خود آن را برای تو آورده ام، هرکاری که می خواهی انجام بده. شاه از او درگذشت.

تشویق دسته های راهزن

فتح بن خاقان وزیر متوکل نقل می کند که متوکل به سوی دمشق حرکت کرد و من هم در رکابش بودم. وقتی به قنسرین رسیدیم، خبر رسید که قبیلۀ بنی سلیم بر قافله تاجران هجوم برده و اموالشان را غارت کرده است. متوکل دستور داد قبیلۀ بنی سلیم را محاصره کنند. سرانجام دستور او عملی شد. وقتی نزدیک قبیله رسیدیم زن زیبارویی دیدیم که به سوی متوکل آمد و با سخنی بلیغ و زیبا از متوکل خواست که از قبیلۀ او درگذرد. متوکل از سخن آن زن خوشش آمد و از آن ها درگذشت و اموال تاراج رفتۀ تاجران را از بیت المال داد.

هنگام گسترش فقر

روزی به ناصرالدین شاه خبر رسید که مردی در شهر پیدا شده و مردم را اغفال می کند و اموال آن ها را می رباید. او عاقلان بازار را هم گول زده و آن ها را ناتوان کرده. ناصرالدین شاه از شنیدن خبر خشمگین شد و دستور داد او را در هر صورت نزد وی بیاورند. او را گرفتند و نزد شاه بردند. چشم شاه که به او افتاد، با فریاد گفت: پیش از آن که به زندان بفرستمت، باید بگوئی که چگونه مردم را گول می زدی؟ مرد نیرنگباز گفت: فدایت شوم، بدون ابزاری چون چاقو و مانند آن نمی توانم کارم را جلوی چشمان تان انجام دهم. شاه پرسید: چاقو و دیگر ابزارت کجاست درآور تا ببینم. گفت: از ترس مأموران آن ها را در آب افکندم. اگر

ص: 529

لطف کنی و دو سکه به من بدهی آن را از بازار می خرم، البته به شرط آن که مأموران همراه من نباشند. شاه پذیرفت و دستور داد دو سکه به او بدهند. وقتی مرد دو سکه را گرفت با وقار تمام از نزد پادشاه بیرون آمد. پادشاه مدتی به انتظار نشست، ولی او برنگشت. شاه بار دیگر به مأموران دستور داد او را دستگیر کنند. پس از یک شبانه روز جست وجو او را در گوشۀ قهوه خانه ای یافتند و به زور نزد پادشاه بردند. پادشاه به او گفت: چرا دیروز برنگشتی؟ آن مرد گفت: فدایت شوم، من نیازی به چاقو و ابزار نیرنگ نداشتم؛ دیروز دو سکه از تو گرفتم و با این کار برایت توضیح دادم که چگونه مردم را گول می زنم.

اغفال ديكتاتور با جملات شیرین

موسی هادی، خلیفۀ عباسی بر یکی از بزرگان حکومتش خشم گرفت و او را سرزنش و نکوهش کرد و گفت: از تو رفتارهای نامناسب شنیده ام؟ چه چیزی تو را از خشم من در امان داشته؟ او مؤدبانه پاسخ داد: همۀ این جرم هایی را که به من نسبت می دهی، اگر بگویم دروغ و افتراست، معنایش آن است که سخنانت را دروغ شمرده ام و هرگز چنین مباد و مناسب من هم نیست، اگر اعتراف کنم که درست و صادق اند، چگونه به گناهانی اعتراف کنم که از من صادر نشده؟ در واقع بین دو محذور قرار گرفته ام. خشم موسی با این سخن آمیخته به ادب، فرو نشست و او را به خود نزدیک ساخت و از افراد مورد اعتماد او شد.

تعطيل حدود الهي

در یکی از ولایات دو نفر را نزد والی عثمانی آوردند که دربارۀ یکی گفته شده بود که زندیق است و سخنان کفرآمیز می زند، و دربارۀ دیگری گفته بودند که آشکارا شراب می نوشد و عربده می کشد. والی دستور داد زندیق را بکشند و شراب خوار را حد بزنند.

ص: 530

جلاد نخست نزد شراب خوار آمد تا حدّ او را جاری کند. شراب خوار گفت: ای امیر، تو را به خدا سوگند می دهم که این جلّاد را عوض کن؛ من از او خوشم نمی آید. والی تعجّب کرد و گفت: چه فرقی می کند که این جلاد حدّ بزند یا جلاد دیگر؟ گفت: این جلاد درک و شعور ندارد و به جای اینکه بر من حدّ جاری کند، مرا می کشد و به جای آن که زندیق را بکشد بر او شلاق خواهد زد. والی بسیار خندید و از آن دو گذشت کرد.

ستمگری بازتاب اخلاق مردم

شعبی روزی پیش حجّاج آمد و او را از ستمگری و تجاوز هشدار داد. حجّاج دیناری خواست و وزن و عیار آن را سنجید و دینار را به شعبی داد و گفت: این را به بازار ببر و از صرّافان دربارۀ آن بپرس. شعبی به بازار رفت، یکی از آنان گفت: سبک وزن است، دیگری گفت: عیارش پایین است و سومی گفت: ناخالص است، و سخن هر کدام با دیگری فرق داشت. شعبی برگشت و جریان را به حجاج گفت. حجّاج گفت: آن را نزد فلان صراف ببر و به او نشان بده. شعبی نزد او رفت و دینار را نشان داد. صرّاف گفت: وزن این دینار کامل و عیار آن درست است و ناخالصی ندارد. اگر می خواهی آن را با در هم نقره عوض می کنم. شعبی از این سخن تعجّب کرد و داستان را به حجّاج گفت. حجّاج گفت: می خواستم ببینی که مردم این روزگار بر یکدیگر ستم می کنند و خداوند کسی را بر آنان می گمارد تا بر آنان ستم کند و رحم ننماید و هرکه به کسی ستم نکند، کسی به او ستم نخواهد کرد.

حاکمان اسرافگر

هشام بن عبدالملک از خلفای اسرافگر اموی بود و هرگاه به حج می رفت ششصد شتر فقط لباس های او را با خود می برد و او یازده فرزند داشت و هر یک از آنان دو تُن دینار طلا از پدرشان به ارث بردند.

ص: 531

زمامداران بیهوده پرداز

گناهکاری را نزد منصور دوانقی آوردند. او گفت: ای امیر مؤمنان، خداوند دستور داده که عدل و احسان پیشه کنی. وقتی با مقصری به عدل رفتار کردی، لازم است با دیگری به احسان رفتار کنی، همان گونه که خدا دستور داده است. پس با من به نیکی معامله کن. منصور از این پاسخ خوشحال شد و از او درگذشت.

حاکمان بی ثبات

گنهکاری را نزد عبدالملک آوردند و او بر وی خشم گرفته بود. وقتی گنهکار وارد شد گفت: سلام بر تو ای امیر مؤمنان. عبدالملک در پاسخ گفت: خدا تو را سلامت ندارد. گفت: ای امیرمؤمنان، خدا چنین نگفته است. بلکه فرموده: (وَإِذَا حُیِّيتُم بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَآ أَوْ رُدُّوهَآ...)(1)؛ «هرگاه به شما سلام و تحیّت گفته شد شما بهتر از آن درود بگویید و یا همان را برگردانید» و نیز فرموده: (وَإِذَا جَآءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِئَايَتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ...)(2)؛ «و چون کسانی که به آیات ما ایمان دارند، نزد تو آیند، بگو: درود بر شما». عبدالملک از این پاسخ شگفت زده شد و او را بخشید.

رقابت ستمگران بر سر قدرت

سفاح، ابو مسلم را بسیار احترام می کرد. در اواخر دوران خلافت او ابو مسلم قصد حج کرد. در آن سال حج او مصادف شد با حجّ منصور برادر سفّاح. مردم حجاز از فراوانی هیبت ابو مسلم و كبكبۀ کاروان او متحیّر مانده بودند. او دویست شتر با خود داشت که اثاثیه و توشۀ او را حمل می کردند و از همۀ حاجیان خواست که در آن سال غذایی در حج

ص: 532


1- سوره نساء، آیه 86.
2- سوره انعام، آیه 54.

طبخ نکنند و همگی مهمان او باشند. منصور که از سوی ابو مسلم احساس امنیّت نمی کرد، وقتی به خلافت رسید بین او و مسلم بن قتیبه اختلافی ایجاد کرد و ابن قتیبه این آیه را برای منصور خواند: (... لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا...)(1)؛ «اگر در آن ها [= آسمان و زمین] جز خدا، خدایانی [دیگر] وجود داشت، قطعاً [آسمان و زمین] تباه می شدند». منصور راهی جز آن ندید که دستور قتل ابو مسلم را صادر کند و سرانجام او را کشت.

غارت و چپاول

در شهر تبریز پیرزنی زندگی می کرد که قطعۀ الماس کمیابی داشت و به دلیل نیاز می خواست آن را بفروشد. خداداد خان که در آن هنگام از سوی کریم خان حاکم تبریز بود، وقتی این خبر را شنید، دستور داد آن زن را با الماسش احضار کنند. او به آن زن گفت: این گوهر گرانبها را جز من کسی نمی خرد. قطعه را پیش من بگذار تا آن را قیمت کنم و فردا بیا تا قیمت آن را بدهم. زن چنین کرد و با اطمینان به خانه اش برگشت. صبح روز بعد نزد حاکم آمد و حاکم بلوری شبیه به آن را تراشیده و به جای آن گذاشته بود. وقتی چشمش به زن افتاد گفت: الماست را بردار و در پی کس دیگر باش تا به او بفروشی. پیرزن آن بلور را برداشت و جرأت نکرد چیزی بگوید. حاکمان مستبد این گونه در اموال مردم دست اندازی می کنند.

پاکسازی رقیبان

شیرویه، پسر پرویز بوده و قباد نام داشت. از نخستین روز جلوس بر تخت پادشاهی از برادرانش و فرزندان آنان بیم داشت. با وزیر خود دربارۀ قتل آنان مشورت کرد تا از دست

ص: 533


1- سوره انبیاء، آیه 22.

آنان راحت شود. او هجده نفر از آنان را کشت، خواهران شیرویه نزد او آمدند و از این کار او را سرزنش کردند و شروع کردند به نصیحت وی. به او گفتند: آیا از این کار خود شرم نمی کنی؟ به خاطر دو روز حکومت در این دنیا دست به کشتار فرزندان پدرت زدی؟ او از این نصیحت اندوهگین شد و از این مصیبت بسیار گریست، و نشانه های اندوه در چهرۀ او روز به روز آشکارتر می شد تا آن که از دنیا رفت. طبق گزارشی مدت حکومت او شش ماه بود و بعضی گفته اند یک سال و شش ماه حکومت کرد و سپس خداوند بیماری طاعون را بر او مسلط کرد و در بیست و دو سالگی مرد.

اسکندر و دیوجانس

دیوجانس کلبی حکیم بزرگی بود. وقتی اسکندر شهر محل تولد او را فتح کرد او را دید و تحقیر نمود. دیوجانس کنار آفتاب دراز کشیده بود، اسکندر با نوک پایش به او زد و گفت: پاشو، شهرِ تو به دست من فتح شده است. دیوجانس گفت: کشورگشایی عادت شاهان است و لگد زدن عادت الاغ ها. اسکندر به او گفت: آیا به چیزی نیاز داری؟ گفت: نیازم این است که راهت را بگیری و بروی زیرا ماندن تو باعث می شود که آفتاب به تن من نخورد.

پول دادن به ندیمان

ابن ماسویه، یوحنا از پزشکان بزرگ بود و آوازه اش در اواخر خلافت هارون الرشید در همه جا پیچیده بود. او همدم و همنشین برخی از خلفای عباسی بود و واثق آن قدر اطمینان به او داشت که هیچ یک از پزشکان و همنشینان او چنین جایگاهی نداشتند و خلیفه در هیچ مجلس أُنسی نمی نشست مگر آن که ابن ماسویه هم حاضر باشد. در یکی از این مجالس، خادم ها شراب آوردند. ابن ماسویه نگاهی به شراب کرد و آن را نازلال و بدمزه یافت و با

ص: 534

خود گفت: از این شرابی که ساقی آورده پیداست که حقوق خدمتگذاران به تأخیر افتاده است و خواست آن را به خلیفه گوشزد کند. لذا گفت: ای خلیفه، طعم و رنگ این شراب را ملاحظه می کنی که بر خلاف طعم و رنگ معمولی آن است؟ خلیفه رو به ساقی ها کرد و گفت: آیا شرم نمی کنید که شرابی این چنین را به مجلِس من می آورید، آن هم در حالی که ندیمان در آن حاضرند؟ پس از آن ابن ماسویه رو به ساقی ها کرد و به آنان وعدۀ حقوق و عطایای خلیفه را داد. خلیفه از سخن او خوشحال شد و دستور داد صد هزار درهم به خانۀ او بفرستند و خلیفه تا عصر با همنشینان به گفت و گو پرداخت. در این هنگام از خادم خود پرسید: آیا آن مبلغ را به خانۀ ابن ماسویه فرستادید؟ گفت: الان ارسال می شود. خلیفه گفت: صد هزار در هم دیگر به آن بیفزائید. وقتی شب شد خلیفه به اطرافیان خود گفت: آیا پول را به خانه ابن ماسویه فرستادید؟ گفتند: گمان می رود که خازن آن را بفرستد. خلیفه گفت: صد هزار در هم دیگر به آن بیفزایید. خادم فوراً پیش خزانه دار رفت و گفت: فورا دستور خلیفه را دربارۀ ابن ماسویه انجام بده که تأخیر روا نیست، زیرا تأخیر، خلیفه را وا می دارد که همان مقدار دیگر به آن بیفزاید. خزانه دار فوراً سيصد هزار در هم فرستاد.

کمک به ندیمان

سعيد بن محمد صغیر نقل کرده که خلیفه مستنصر عباسی مرا به مصر فرستاد و در آنجا خادمه ای [=کنیز] دیدم و فریفتۀ زیبایی او شدم. نزد صاحب او رفتم تا کنیز را بخرم، امّا قیمتی گفت که نمی توانستم بپردازم. پس از پایان کارم در آن شهر به بغداد برگشتم، امّا آن کنیزک همچنان فکر مرا به خود مشغول داشت. پیش خلیفه رفتم و خلیفه از کار و خدماتم پرسید و گفت که آیا نیازی دارم؟ من هم داستان آن کنیزک را گفتم، امّا پاسخی به من نداد. پس از مدتی نزد او رفتم. گفت: بنشین. در همین موقع صدایی از پشت پرده شنیدم که

ص: 535

داشت دیوانه ام می کرد. خلیفه گفت: این صدا را می شناسی؟ گفتم: آری. گفت: می خواهی با او ارتباط برقرار کنی؟ گفتم: اکنون نظرم برگشته است. گفت: سوگند به خدا، این کنیز را فقط برای تو خریده ام و از روزی که او را خریده و پیش من آورده اند، به او نگاه نکردم و با او روبه رو نشده ام. آنگاه او را به من هدیه کرد و من از جوانمردی خلیفه در شگفت شدم.

اهانت و تحقیر

فردی از حاکم غور پیش سلطان محمود غزنوی شکایت کرد و به دستور پادشاه فرمانی برای آن حاکم دربارۀ شکایت آن فرد در نزد پادشاه نوشته شد و آن را به وی دادند تا نزد حاکم ببرد. وقتی که نزد حاکم رفت تا فرمان پادشاه را به او بدهد، حاکم گفت: ورقه ای که در آن فرمان پادشاه است بخور. او نخست امتناع کرد، ولی پس از خوردن شلاق آن را خورد. فرد بار دوّم نزد پادشاه رفت و شکایتش را نزد پادشاه مطرح کرد. پادشاه دستور داد نامه ای به او بنویسند. آن فرد از کاتب پادشاه خواست تا دستور را در ورقه ای کوچک بنویسد. کاتب از علّت آن پرسید، گفت: تا راحت بتوانم آن را بخورم. کاتب تعجّب کرد و پس از شنیدن ماجرا، آن را به سلطان نقل کرد. پادشاه از این خبر تعجب کرد و سخت خشمگین شد. به غور رفت تا حاکم را مجازات کند. وقتی به غور رسید، حاکم غور در شکار بود. پادشاه دستور قتل حاکم را داد و نیز فرمان داد حکومت غور را به همان فردی بدهند که از او شکایت کرده بود. پادشاه پس از انجام دادن کار به محل خود برگشت.

بخشش های طاغوتیان

محمد بن منصور، یکی از مقربان فضل به یحیی برمکی، می خواست نزد وی برود. بر درِ سرای فضل، شاعر جوان و ادیبی ایستاده بود و این شعر را می خواند:

ص: 536

ليس في الدنيا نظير *** لي ومحتاج إليك

«در دنیا نظیری برای من نیست / و مع ذلک من نیازمند تو هستم».

این جوان شعرش را در ورقه ای نوشت و از محمد بن منصور خواست آن را به فضل برساند. محمد بن منصور درخواست جوان را پذیرفت و در لحظۀ ورودش آن را به فضل داد. فضل وقتی آن شعر را خواند از دربان خواست که جوان را نزد او بیاورد. وقتی جوان وارد شد، خلیفه را با بهترین روش و گشاده رویی و با بهترین تعابیری ستایش کرد و دعا نمود. فضل به محمد گفت: این جوان گوینده شعر، در گفته اش صادق است. آنگاه دستور داد ده هزار در هم به او بدهند. جوان گفت: ای وزیر عالم، مرا از فقر و نیازمندی ای که داشتم رهایی بخشیدی، آیا ممکن است که درهم ها را با دینار عوض کنی؟ فضل دستور داد کیسه ای دیگر که در آن ده هزار در هم بود به او بدهند و گفت: دوّمی را هم بردار. جوان گفت: اکنون باید حمّال باشم. فضل گفت: یکی از خادم ها را بردار تا آن را حمل کند. جوان گفت: آیا خادم مال من باشد؟ فضل گفت: مال تو باشد، هر کدام را که می خواهی انتخاب کن. جوان گفت: چگونه روا دارم که غلام را برای خودم بردارم و او را از سعادت دیدار تو محروم سازم؟ وقتی فضل سخن او را شنید دستور داد سه خدمتکار دیگر به او بدهند. جوان گفت: چطور پیاده همراه من بیایند؟ فضل دستور داد که چهار اسب به او بدهند و جوان با این همه پول از آنجا خارج شد.

فال بد

یکی از پادشاهان ایران روزی به قصد شکار بر اسبش سوار شد و هنگام طلوع خورشید از شهر خارج شد. وقتی به صحرا رسید، چون وقت کشت گندم بود، چشمش به کشاورزی زشت چهره و قوی بنیه افتاد که بر سر و گردنش پارچه ای پیچیده و مشغول شخم زدن زمین بود. وقتی صدای شیهۀ اسب را شنید، از جا برخاست و اسب با دیدن او ترسید و برگشت

ص: 537

و چیزی نمانده بود که شاه بر زمین بیفتد. نگهبانان و اطرافیان شاه احساس کردند که شاه از این جریان ناراحت شده و آن را به فال بد گرفته است. آنان مرد را گرفتند و روی زمین افکندند تا اگر اشاره ای از شاه شد، فوراً او را بکشند. وقتی شاه او را دید گفت: ای مرد بدیُمن، بدیمنی تو مرا گرفت و چیزی نمانده بود که اسب، مرا بکُشد. در این لحظه شاه متوجه شد که آن مرد با خودش حرف می زند، لذا پرسید: مرد، با خودت چه می گویی؟ گفت: گفتم که ای خدای من، این سواره ناگهان با من برخورد کرد و مرا در آستانه مرگ قرار داد، و خانواده و بچه هایم را در آستانۀ یتیمی. ترسیدن او بی دلیل بود، جز آن که من بد قیافه و زشت چهره ام، همین. برای همین است که اسب او ترسید و زیانی هم به او نرسید. حال ای سواره، خودت انصاف بده که کدام یک از ما بدیمن است.

موکب سلطانی

بعضی از مورخان نقل کرده اند که در سپاه خسروپرویز پادشاه ایران، پنجاه هزار اسب بود و مالک هزار فیل، پانزده [هزار] کنیز و خوانندۀ زن و شش هزار خادم و نگهبان بود. وقتی سوار اسب خود می شد، اطراف او دویست خدمتکار بود که برایش بخور دود می کردند و هزار نفر با استرهای خود آب کشیده و مسیر او را آب می پاشیدند تا به هنگام حرکت، گرد و غباری به وجود نیاید، و نوازندگانی داشت که توانایی اجرای سیصد و شصت نوع موسیقی و آواز را داشتند و هر روز یک نوع آن را برایش می نواختند.

اختلاف حاکمان آتش افروز جنگ ها

در زمان خسروپرویز، پادشاه روم کشته شد و موداس جانشین او شد. بین موداس و پرویز اختلاف بود. خسرو به شهریار دستور داد برای جنگ با رومیان در مرز مغرب برود و او با سپاهی سنگین به انطاکیه رفت. قیصر روم مجبور شد خزانۀ دولت را از ترس تسلط خسرو

ص: 538

بر آن، در کشتی نهد و دستور داد آن ها را به جزایر دوردست ببرند و در قلعه های محکم پنهان کنند که حدود هزار کشتی بود. اتفاقاً باد تندی وزیدن گرفت و کشتی ها را به ساحل انطاکیه برد، آنجا که سپاه ایران اردو زده بود، و بدین ترتیب آن گنجینه ها به دست او افتاد و او آن ها را ضبط کرد و پیش خسروپرویز فرستاد.

درباریان

یکی از پادشاهان ایران روزی به مناسبت جشن های پایتخت از فقیه روزگار خودش به نام «عتابی تکلر» خواست که شراب بنوشد. این فقیه بسیار زاهد و باتقوا بود و درخواست پادشاه را نپذیرفت و شاه به خاطر احترام به علم و فقاهت در این باره، چیزی به او نگفت، امّا متملّقان و آخوندهای درباری فرصت را از دست ندادند و به شاه گفتند: عتابی تکلر خودش را قطب می شمارد و از ولایت حرف می زند و چون شاه قطب بودن را برای خود ادعا می کرد، از ادعای فقیه خشمگین شد و گفت: تیری به سوی او پرتاپ می کنم اگر به او نخورد که قطب است و گرنه او را می کشم. در همین موقع فرهادخان برای آن که شاه را از کشتن آن عالم منصرف کند، گفت: اسلحه های جنگی به پیامبران و ائمه هدی هم اصابت می کند، آیا می توانیم بگوییم که آنان پیامبر و یا امام نیستند؟ قطب ها که از آنان برتر نیستند. سخن فرهادخان تأثیری در شاه نکرد و او پیش عتابی رفت و در گوش او به آرامی گفت شعری در مدح شاه بگو تا خشم او در مورد شراب نخوردنت را فرونشاند و از او عذر بخواه. فقيه في البداهه یک رباعی سرود که یک بیت آن چنین بود:

أيامك عيد وصيام العيد حرام *** و مجالس لهوك جنة وفيها الخمر حلال

«روزگار تو عید است و روزه در عید حرام است / جلسه های شادخواری تو بهشت است و شراب در آن حلال».

و بدین ترتیب شاه از او گذشت کرد.

ص: 539

دلقک ها

تلخک از ندیمان سلطان محمود بود و وظیفۀ او شاد کردن پادشاه با گفتن جملات فکاهی و نیز مسخرگی بود. در روز عید، شاه به مریدان و پیروان خود هدایایی داد، امّا به تلخک فقط یک پالان الاغ هدیه کرد. تلخک به آنان:گفت سلطان به شما چیزهای بی ارزش داد، ولی به من کمیاب ترین و گرانبهاترین چیز خود را بخشید او جُبۀ ملوکانه اش را به من داد.

حکومت عقیم است

می گویند: رضا قلی میرزا پسر نادر شاه ولی عهد ایران را به دستور پدرش از هر دو چشم کور کردند. نادر شاه با این کار می خواست آرزویی که در دل پسرش مبنی بر شورش و قیام علیه پدر و گرفتن قدرت از او بود، از بین ببرد.

شکنجه و آزار

نادر شاه دردناکترین شکنجه ها و سختترین مجازات ها را بر خیانتکارانِ حکومتی اعمال می کرد، حتی با اراده ترین و قویترین افراد از این روش های نابودکننده به خود می لرزیدند و همواره یکی از سه روش را در شکنجه، انتقام و قتل امیران خائن در پیش می گرفت.

1. امیر خائن را زنده زنده می سوزاند و او را به خاکستر تبدیل می کرد.

2. در پیکر امیر سوراخ هایی به وجود می آورد و شمع های روشن را در آن ها می نهاد (=شمع آجین می کرد).

3. در قفس آهنی کوچکی قرار می داد تا نتواند حرکت کند و آن را از درختی آویزان می کرد و هر روز قطعه کوچکی نان و اندکی آب به او می داد. محکوم در این حالت بود تا از رنج شدید ناشی از ماندنِ در یک حالت و نیز آلودگی جان می داد.

ص: 540

دیکتاتور و اطرافیان او

پس از کشته شدن نادر شاه به وسیله نگهبانانش، علی قلی میرزا، یکی از مقربان او و حاکم خراسان به جایش نشست و خودش را عادل شاه نامید و بر تخت فرمانروایی جای گرفت. فرزندان نادر شاه همگی یا با شمشیر کشته شده بودند و یا به شکل وحشتناکی خفه شدند. شیوۀ خفه کردن آنان چنین بود که جلادان شخص را می گرفتند، دهان او را باز می کردند و پارچه ای را در دهانش می گذاشتند و آن را به حلقش فرو می بردند. این کار را با عصایی چوبی انجام می دادند. آنان با تکه چوب دیگری که شبیه چکش بود بر عصای چوبی می کوبیدند تا پارچه در حلق او وارد شود و بدین ترتیب کشته می شد.

شکنجۀ جاهلی

در زمانی که محمد خان قاجار، در تهران تحت فرمان کریم خان بود، ما يحتاج آشپزخانه را از بقالی می خرید و این بقال روغنی نامناسب و غیر قابل استفاده به او می داد. یک بار آغا محمد خان قاجار به بقال گفت: چرا به جای روغن خوب به من روغن بد می دهی؟ بقال پاسخ داد: اگر دوست نداری برو از بقال دیگری بخر. خواجه از بقال ناراحت شد و کینۀ او را برای روزی که قدرت را به دست می گیرد، در دل پنهان کرد. وقتی به قدرت رسید و بر تخت نشست، دستور داد بقّال را آوردند و جرم پیشین او را به یادش آورد و گفت: الان وقت آن رسیده که از تو انتقام بگیرم. دستور داد دیگ بزرگی آوردند و آن را با روغن های همان بقال پر کردند و زیر آن آتش افروختند. وقتی به جوش آمد، دستور داد دست و پای بقال را بستند. بقال می گریست و از او درخواست عفو می کرد و آغا محمد خان را به مقدسین و اصحاب کرامات سوگند می داد که از انتقام و کیفر او درگذرد، امّا خواجه به او رحم نکرد و دستور داد او را در آن دیگ جوشان افکندند. او از شدت حرارت روغنِ در

ص: 541

حال جوش با صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد و کمک می خواست و چنان می نالید که دل را به درد می آورد، امّا ناله هایش بی فایده بود. او کم کم ناتوان و صدایش به ناله تبدیل شد و در میان دیگ از بین رفت. آغا محمد خان از اول تا آخر، شاهد این منظرۀ دردناک بود و هرگز آثار ترحّم و تأثر در او دیده نشد.

بی رحمی دیکتاتور

یکی از پادشاهان ایران، بدون آن که خیانتی از فرزندش سر زده باشد و یا کاری که گمان خیانت از آن برود، بلکه صرفا به دلیل بدگمانی، سر او را برید و در طشت طلای بزرگی و در کنار سفرۀ غذایش نهاد و مشغول خوردن غذا شد. این پادشاه افزون بر قتل این فرزند، دو فرزند دیگرش را فقط به دلیل بدگمانی به آن دو، کورشان کرد.

مالیات جانی و مالی

پس از مرگ کریم خان زند، فرزندش ابوالفتح خان بر تخت نشست و چون فردی دنیاطلب بود، بیشتر وقت خود را بین کنیزان و ندیمان در لهو و لعب و رقص می گذراند و حکومت به عمویش «زکی خان زند» منتقل شد. او در اندیشۀ سیطره بر اصفهان و بیرون آوردن آن از چنگال آغا محمد خان قاجار و ضمیمه کردن آن شهر به قلمرو خود بود، از این رو سپاهی تدارک دید و به سوی اصفهان حرکت کرد. در بین راه به هر روستایی که می رسید بدون ترحّم و با زور و ستم مال و سپاهِ مورد نیازش را می گرفت، تا آن که به منطقه ای به نام «ایزد خواست» رسید و از مردم مالی خواست که از عهدۀ آنان خارج بود و تأمین کردن آن برایشان دشوار. آن ها حتی توان تهیۀ چیزی که مورد نیاز سپاه بود، ناتوان بودند.

دو روز چنین گذشت و بزرگان شهر راهی برای جمع آوری اموال پیدا نکردند، زیرا

ص: 542

مردم چیزی نداشتند. زکی خان خشمگین و رگ های گردنش متورم شد و دستور داد هجده تن از بزرگان شهر را گرد آورند و آن ها را بکشند تا درس عبرتی برای دیگران شود. وقتی آنان را آوردند دو نفر از جلادان برخاستند و گردن آنان را زدند و جسد آنان را در بیابان رها کردند تا خوراک حیوانات درنده شوند. آنگاه زکی خان عالم دینی آنان را که پیرمردی بود، خواست و او را ملامت کرد و مسؤلیت ندادنِ پول از سوی مردم شهر را بر گردن او نهاد و گفت: من تو را آورده ام تا به خاطر کوتاهی ات مجازات کنم. مجازات تو آن است که دستور دهم شکمت را پاره کنند و محتوای آن را جلو چشمت در آورند. آنگاه جلادهایش را فراخواند و یکی از آنان پیش آمد و با خنجر شکم او را پاره کرد و محتوای آن را بیرون کشید و آن ها را جلو دیدگان آن عالم گرفت که درد شدیدی بر عالم چیره شد که نتوانست آن را تحمل کند و جان داد. این حادثه در برابر زکی خان انجام گرفت و سپاهیان که شاهد آن بودند از این حادثه متأثر شدند و اشک در دیدگانشان جمع شد.

مردم قربانی حاکمان

واکنش تیمور لنگ در برابر شهرهایی که در برابرش می ایستادند و می جنگیدند، بی رحمی بود. هرگاه شهری را محاصره می کرد، محال بود که آنان را بدون انواع شکنجه به حال خود رها کند، بلکه غالباً آن ها را وا می داشت که به دست خود خانه های شان را نابود کنند. در زمان حکومت آل مظفر بر شیراز، این روش دربارۀ مردم شیراز نیز اجرا شد. علت این برخورد تیمور لنگ با مردم شیراز آن بود که وقتی تیمور در خراسان بیمار شد و پزشکان گفتند که علاج آن لیموترش شیراز است، زیرا در لیموترش شیراز خاصیتی هست که در لیموی مازندران نیست و چون لیموی فارس در خراسان یافت نمی شد، تیمور لنگ نامه ای به حاکم فارس، منصور مظفری، نوشت و از او خواست قدری آب لیموترش برایش سریعاً

ص: 543

بفرستد تا بیماری اش را مداوا کند. منصور مظفری در پاسخ او کلماتی نامناسب نوشت و یادآور شد که آیا از فرستادن این نامه خجالت نمی کشی؟ و آیا پنداشتی که من بقالم که از من آب لیمو می خواهی؟ این نامۀ منصور مظفری که پر بود از جملاتی زننده، تأثیر بدی در تیمور لنگ گذاشت و موجب کینه و حس انتقام از منصور مظفری گشت و پس از چندین سال تیمور یورشی به شیراز کرد و آن را به زور گشود و منصور مظفری را کشت و همۀ خانوادۀ او را به بدترین شکل از بین برد. آنگاه دستور قتل عام مردم شیراز را صادر کرد.

قربانیان جاه و مقام

پس از آن که کریم خان زند مرد، حکومت را برادر زاده اش ابوالفتح خان به دست گرفت. او خوش گذران و اهل لهو بود و همۀ کارها در دست عموی او زکی خان بود. حکومت ظاهراً به دست ابوالفتح خان و در واقع در دست زکی خان بود و تا زمانی که زکی خان به دست یکی از خادمانش کشته شد وضع چنین بود. جای زکی خان را صادقی خان برادر کریم خان زند گرفت. علی مرادخان زند یکی از امیران زندیان و حاکم اصفهان بر او کینه یافت و با سپاهی به سوی شیراز حرکت کرد و پس از تحمل دشواریِ بسیار آن را فتح کرد. آنگاه تصمیم بر انتقام از صادقی خان گرفت. لذا او و فرزندش علی نقی خان را که فرماندۀ سپاه پدرش بود، حاضر کرد و دستور داد سر پدر را مقابل چشمان پسر قطع کنند. جلاد گفت: او را به صحن قصر ببرم و سرش را جدا کنم؟ علی مرادخان گفت: نه، همینجا قطع کن. جلاد گفت: فدایت شوم، اینجا مفروش است و این قالیِ گران قیمت آلوده به خون می شود. علی مرادخان با خشم و غیض گفت: به تو دستور دادم که همین جا سرش را قطع کن. در حالی که دستان صادقی خان از پشت بسته بود، جلاد طنابی برداشت و پاهای او را بست تا حرکتی نکند و راحت سرش را ببرد. آنگاه لباس ویژه ای که شبیه پیش بند قصابان و نانوایان

ص: 544

بود پوشید تا قطره های خون او به لباسش نریزد. این پیشبند بود که باعث وحشت و تنفر می شد و از ناف تا پایینِ زانو را می پوشاند و نیمی از ساق را تا نزدیک مفصل در بر می گرفت. وی آنگاه خنجرش را از غلاف بیرون کشید. صدای بیرون کشیدن خنجر بوی مرگ می داد. آنگاه انگشت در بینی صادقی خان کرد و سرش را به عقب برگرداند تا گلویش آشکار شود. آنگاه با دو حرکت سریع و خشن سر او را جدا کرد و روی زمین افکند و خون جاری شد. جلاد در کشتن افراد، بسیار ماهر بود. او سر را برداشت و به مرادخان تقدیم کرد. او نیز دستور داد که سر را جلوی علی نقی خان بگذارند و پیکر صادقی خان همچنان روی زانو بود و خون از رگ گردن او بیرون می زد و منظرۀ بسیار وحشت آوری به وجود آمده بود. پس از آن علی مرادخان دستور داد چشمان علی نقی خان را از کاسه بیرون آورند و کورش کنند. علی مرادخان افزون بر علی نقی خان دستور داد همۀ اولاد ذکور کریم خان زند را کور کنند تا هیچ کدام به فکر گرفتن حکومت و سلطنت نیفتند.

حتی پس از مرگ

محمدخان قاجار دستور داد پیکر کریم خان زند را به تهران بیاورند و آن را زیر پلکانی دفن کنند که هر روز از آن بالا و پایین می رود تا بتواند هر روز جسد او را زیر پایش له کند و این کار را برای اهانت و خوار ساختنِ جسد او انجام می داد.

گونه های شکنجه

دو نیم کردن انسان از طول یکی از دردناکترین شکنجه هاست که در آن روزگار متداول بود. این روش را شکنجه ای کامل به شمار می آوردند و بدین گونه بود که محکوم به اعدام را می گرفتند و وارونه بین دو درخت و یا دو ستون می بستند و بین دو پای او را تا آنجایی

ص: 545

که می توانستند باز می کردند. جلّاد با ساطوری تیز می آمد و با تمام توان ساطور خودش را پیاپی بین دو پای فرد محکوم می زد و او را به دو نیم می کرد که هر قسمت آن به یک طرف ستون می چسبید. این نوع قتل از سخت ترین شکنجه هایی بود که در آن روزها متداول بود و در دل نظاره کنندگان ترس و بیم به وجود می آورد و تنشان به لرزه می افتاد.

قربانیان قدرت و استبداد

لطف علی خان زند یکی از فرزندان سلسلۀ شاهان زندیه، علیه محمدخان قاجار شورشی به راه انداخت و در جاهای مختلف علیه او جنگید، امّا در همۀ آن ها شکست خورد. یکی از این برخوردها، جنگ کرمان بود که در پی آن لطف علی خان فرار کرد و آغا محمدخان بر کرمان چیره شد و دستور داد که همۀ مردان شهر را کور کنند و زنان آنان را برای سپاه خود مباح شمرد. در آن زمان کور کردن افراد چنین بود که یک میلۀ آهنی نازکی را در آتش می گذاشتند تا سرخ شود. سپس جلادان آن را بر می داشتند و چند لحظه به حدقۀ چشم محکوم نزدیک می کردند در پی آن زخمی در چشم بوجود می آمد و کم کم التیام می یافت و چشم شکل طبیعی خودش را به دست می آورد، امّا بینایی چشم از بین می رفت، ولی آغا محمدخان در مورد مردم کرمان روش دیگری بکار برد او دستور داد چشم ها را از حدقه بیرون آورند و در نتیجه در چهرۀ محکوم دو سوراخ به جای دو چشم پیدا می شد. جلادان چشم ها را با چاقو و خنجر خارج نمی کردند، بلکه از انگشتان شان بهره می بردند، زیرا این روش خشن تر و دردآورتر بود. آنان دست و پای افراد را می بستند و به پشت می افکندند و آنگاه جلاد انگشتانش را از پلک زیرین داخل چشم می کرد و آن را بیرون می آورد و سپس با خنجر یا چاقو عصب های آن را می برید جلّادان فرصت باز کردن طناب از دست و پای افراد را نداشتند، زیرا باید تعداد زیادی را کور می کردند، از این رو آنان را رها می کردند و

ص: 546

آنان از ته دل فریاد می زدند و قلب افراد را به درد می آوردند و چون از شدت درد به خود می پیچیدند با دوستانشان که همدردشان بودند برخورد می کردند. اگر افرادی می توانستند تحت تأثیر درد، با فشار آوردن بر دست و پای بسته شان خود را از بند رها کنند و حرکت کنند، بر روی یکدیگر می افتادند. این شکنجه مقابل چشم کودکان و زنان انجام می گرفت از آن که کار محلّه ای را به پایان می بردند، چشم های کنده شده را جمع می کردند و می شمردند، زیرا باید از هر کرمانی دو چشم تحویل محمدخان قاجار می دادند. جلّادان به زنان و کودکان اجازه نمی دادند دست آن بیچارگان را بگیرند و از زمین بلند کنند و به خانه هایشان ببرند، بلکه دستور می دادند صبر کنند تا کار همه پایان یابد و پیش از آن که به محلّۀ دیگری بروند با خشونت و درشتی طناب ها را باز می کردند و این کار از روی ترحّم و مهربانی به آنان نبود، بلکه طناب ها را برای همین کار در محل دیگری لازم داشتند.

گورهایی روی زمین

از جمله شکنجه های دردآور آغا محمدخان قاجار آن بود که افراد را زنده زنده در گورهای همسطح زمین دفن می کرد. وقتی در جریان بازداشت راهزنان ترکمن یکصدو شصت و دو تن ترکمن را گرفت آنان را در کنار راه اصلی خراسان در قبرهایی که روی زمین بود دفن کرد. این قبرها با گچ روی زمین ساخته شده بود و کسانی که از راه اصلی خراسان می رفتند تعداد صد و شصت و دو برج سفید را که اندازه آن ها اندکی از قد انسان بلندتر بود می دیدند.

گونه ای دیگر از شکنجه

یکی دیگر از شکنجه های آغا محمدخان قاجار ریختن سرب گداخته بود و به دو شیوه انجام می گرفت: گاهی سرب گداخته را به یک قسمت بدن محکوم به شکل تدریجی

ص: 547

می ریختند و در هر بار درد بیشتر می شد. و گاه سرب را روی سر محکوم می ریختند و سرب قالب محکوم می شد. در این روش که دردآورتر بود فلزی که ته آن را برداشته بودند، به صورت وارونه بر سر محکوم می گذاشتند، به گونه ای که دهانۀآن بالا قرار می گرفت و کم کم درون ظرف سرب مذاب می ریختند تا گرداگرد سر را پر کند و به صورت قالب سر درآید. آغا محمدخان این دو روش زشت را در مورد شکنجۀ شاهرخ میرزا نوۀ نادر شاه افشار به کار برد و با این راه ها توانست گنج پدربزرگش را از او بگیرد.

اقدام های سرکوبگرانه

بعضی از پادشاهانی که در منطقه شان فیل وجود داشت، دستور می دادند که دست و پای محکومان را ببندند و آن ها را زیر پای فیل ها بیندازند تا استخوان ها و جمجمه های آنان زیر پای فیل ها له شود. از جمله روش های شکنجۀ زنان آن بود که سینه هایشان را می بریدند.

اخته کردن

از جمله روش های شکنجه، کشیدن بیضه های مردان بود و بدین ترتیب آن ها را اخته می کردند. در نتیجه کم کم صدایشان نازک می شد، موی ریش و سبیلشان می ریخت و در رفتار و طبع و چهره شبیه به زنان می شدند. خود محمدخان قاجار اخته شده بود و به همین دلیل در صورتش مو نبود و صدایش نیز به مرور نازک شده بود.

رفتار پیامبر (صلی الله علیه و آله)

این رفتارهای سرکوبگرانه و جاهلی را با رفتار پرمهر و محبت پیامبر صلی الله علیه و آله، حتی نسبت به دشمنانش بسنجید. همچون مهربانی او نسبت به:

ص: 548

1. آنان که می خواستند او را در عقبه ( = گردنه) بکشند و پیامبر از آنان گذشت کرد.

2. نسبت به زن یهودی که به او سم خوراند و نتیجۀ آن شهادت رسول اکرم صلى الله عليه وآله بود و پیامبر صلی الله علیه وآله در نهایت از او در گذشت.(1)

3. نسبت به کودکانی که پیش پیامبر صلى الله عليه وآله راه می آوردند تا پیامبر صلى الله عليه وآله برای آنان دعا کند و یا در گوششان اذان بگوید و آنان در دامن پیامبر صلى الله عليه وآله ادرار می کردند و خویشان آنان ناراحت می شدند و با بچه ها تندی می کردند، ولی پیامبر صلى الله عليه وسلم می فرمود: با آنان تندی نکنید. من لباسم را می شویم و اثر آن از بین می رود.

4. نسبت به کودکی که هنگام نماز جماعت گریه کرد و پیامبر صلى الله عليه وآله نمازش را کوتاه نمود، وقتی پرسیدند: یا رسول الله، چرا نمازت را کوتاه کردی؟ فرمود: مگر گریه بچه را نشنیدید.(2)

5. نسبت به سواده که در واپسین روزهای حیات آن حضرت می خواست از پیامبر خدا قصاص کند، چون مدعی بود که عصای رسول خدا که نام آن «ممشوق» بود بر شکم او خورده است. رسول خدا صلی الله علیه و آله عصا را حاضر کرد و در حالی که بر منبر و بیمار بود، در جلوی مردم لباسش را بلند کرد و به سواده دستور داد که قصاص کند.(3)

6. نسبت به آنان که زن وی را متّهم به بدکارگی کردند و در این مورد آیاتی نازل شد برائت او را اعلام داشت.(4)

7. وقتی صفیه را دید که پس از جریان خیبر از شدت گریه، چشم هایش سرخ شده، از علت آن پرسید و او گفت: بلال او را از کنار کشته های یهود عبور داده است. رسول الله صلى الله عليه وآله با اعتراض به بلال فرمود: ای بلال، آیا خداوند رحمت را از دل تو برکنده است؟(5)

ص: 549


1- بحار الأنوار، ج 68، ص 402.
2- همان، ج 85، ص 93.
3- همان، ج 22، ص 508.
4- همان، ص 153.
5- همان، ج 21، ص 5.

8. نسبت به دو بردۀ مشرک که مسلمانان آن دو را گرفتند و زدند تا از آن دو در مسأله ای جنگی اطلاعاتی به دست آورند. رسول خدا صلى الله عليه وآله آنان را از این کار نهی کرد.

9. اینکه پس از جنگ بدر، نتوانست بخوابد، زیرا نالۀ بعضی از اسیران را که مسلمانان با طناب دست هایشان را بسته بودند می شنید.

10. نسبت به حاطب که برای کفار مکّه، علیه مسلمانان جاسوسی کرده بود، جاسوسی او اگر به هدف می رسید، موجب کشتار سنگین می شد و تصمیم پیامبر صلى الله عليه وآله در فتح بدون خونريزيِ مکّه از بین می رفت.(1) و سایر داستان هایی که در سیرۀ آن حضرت بسیار است.

نه شکنجه نه ترور

محکم ترین دلیل بر دروغ بودن داستان های شکنجه کردن پیامبر صلی الله علیه و آله یا ترور فردی، این است که این دو داستان به یهودیان بر می گردد که این تهمت ها را ساختند تا از منزلت پیامبر بکاهند. این روش دیرین یهود بوده و هست. جریان قتل یهودیان بنی نضیر نیز از ساخته و پرداخته های یهود است و دلیلش عدم صحت سند حتی یک گزارش از گزارش های مربوط به آن داستان است و کسی که بررسی کند، به دروغ بودن این جریان پی خواهد برد. وانگهی آیا با آن که خدای سبحان فرموده است: (يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقُ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا...)(2)؛ «ای کسانی که ایمان آورده اید اگر فاسقی خبری،آورد تحقیق کنید» می توان حکم به درستی روایتی کرد که سند درستی ندارد. افزون بر آن که روایت غیر صحیح السند قابل قبول نیست. این گونه گزارش ها خلاف سیرۀ رسول الله صلی الله علیه وآله است. آن حضرت از آغاز بعثت تا هنگام شهادت در طول بیست و سه سال هرگز چنین رفتارهایی نکرده است. اختلاف روایت ها دربارۀ شمار کشته های بنی نضیر، زیاد است و آن که به آن ها مراجعه کند،

ص: 550


1- همان، ج 18، ص 110.
2- سوره حجرات، آیه 6.

یقین به ساختگی بودنشان می کند. در سایر جنگ ها و غزوات پیامبر صلی الله علیه وآله و نیز در رفتار وی با سایر مؤمنان، منافقان و یا کفّار چنین اختلافی دیده نمی شود. آری، یهودیان دروغ می بافتند و به بی گناهان نسبت می دادند. خدای سبحان می فرماید: ﴿وَمَن يَكْسِبْ إِثْمًا فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَىٰ نَفْسِهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيما حَكِيما * وَمَن يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْمًا ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئًا فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَنا وَإِثْمًا مُّبِينًا)(1)؛ «و هر که گناهی مرتکب شود، فقط آن را به زیان خود مرتکب شده و خدا همواره دانای سنجیده کار است. و هرکس خطا یا گناهی مرتکب شود، آنگاه آن را به بی گناهی نسبت دهد، قطعاً بهتان و گناه آشکاری بر دوش کشیده است».

افتراء بر پیامبر (صلی الله علیه و آله)

یهودیان به فراوانی مرتکب دروغ و گناه می شدند تا برای خود نفعی به دست آورند، نظیر ساختن نامه ای از زبان رسول خدا صلی الله علیه وآله مبنی بر اینکه جزیه را از آنان برداشته است. آنان آن نامه را به یکی از خلفا عرضه کردند و زمانی که خلیفه واقعیّت امر را بررسی کرد، معلوم شد که ورقه از ساخته های آنان است، چون یکی از شاهدانی که آن ورقه را امضا کرده بود، پیش از زمان نگارش آن مرده بود و دیگری در آن زمان هنوز مسلمان نشده بود. آری آنان سخنان را تحریف می کردند و پیامبران را می کشتند و پیامبرشان حضرت موسی علیه السلام نیز از آزار آنان در امان نماند و به آنان گفت: (يَقَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَقَد تَّعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيكُم)(2)؛ «ای قوم من، چرا آزارم می دهید، با اینکه می دانید من فرستادۀ خدا به سوی شما هستم». این جریان، طولانی است و هدف اشاره به آن بود، و تفصیل آن نیازمند یک جلد کتاب مستقل است، و خدا یاری دهنده است.

ص: 551


1- سوره نساء، آیه های 111 و 112.
2- سوره صف، آیه 5.

شبهه ها و اوهام

در پایان اشاره کردن به اشکال هایی که در مقایسۀ اسلام با قوانین جاری در غرب می کنند بی فایده نیست؛ اشکال هایی چون: «اسلام نمی تواند در برابر غرب بایستد»، غربی که دل ها را به سوی خودش جذب کرده و مردم را گرد خود جمع آورده است و مردم در زندگی شان به روش غربی گرویده و آن را پذیرفته اند و ذهن بسیاری از مسلمانان تحصیل کرده را از این توهماتِ واهی انباشته اند. از این رو، حیات جدید اسلامی را نمی پذیرند و آن را کنار می نهند. افزون بر آن که از بازگشت اسلام به زندگیِ امروز، ترس بازگشت بدبختی های دوران امویان، عباسیان و عثمانیان را دارند. در نتیجه نیروی غرب از بیرون و ضعف ارادۀ مسلمانان در مورد بازگرداندن حیات اسلامی از درون، موجب عدم خیزش مسلمانان شده است. ما در این فصل به پاسخ دادنِ به این ایرادها اشاره ای خواهیم داشت و تفصیل آن را باید در کتاب های مفصّلی که برای پاسخ گفتن به چنین شبهه هایی نوشته شده است جستجو کرد؛ منظور، شبهه هایی است که در بین مردم برانگیخته اند یا در ذهن پاره ای افراد از نظر اعتقادی، علمی یا عملی دربارۀ اسلام پیدا شده است.

دربارۀ قانون

قانون در غرب در دست مردم است و آن را طبق مصالح خود وضع می کنند و این روش قانون گذاری، نسبت به قانونی که وضع آن در دست دیگری است و هرگونه که بخواهد آن را تدوین می کند و دیگران را مجبور به اجرای آن می نماید، به طبیعت بشر نزدیک تر است. قانونی را که دیگری وضع می کند، در بسیاری موارد انسان آن را مخالف مصالح خود می بیند فرق بین آن دو، همچون راننده ای است که خودش رانندگی می کند و مسافری که در ماشین نشسته است که هر جا راننده ماشین را ببرد می رود حتی اگر مسافر مقصد را

ص: 552

نشناسد و یا بداند که راننده به جایی می رود که او نمی خواهد آنجا برود.

افزون بر آن وقتی وضع قانون در دست مردم باشد، آن را طبق شرایط زمان و مکان تنظیم می کنند، امّا اگر قانون خارج از ارادۀ آنان باشد، مطابق زمان و یا مکان خاصی است و انسان مجبور است آن را علی رغم مخالفت با شرایط زمان و مکانش، بر رفتار و زندگی خود تطبیق کند. در پاسخ به این قبیل اشکال ها به چند مورد اشاره می شود:

قانون معاملات

قوانین زندگی یا معاملات است و یا عبادات. قوانین معاملات در اسلام همگی عرفیاتی هستند که در بین عاقلان و خردمندان متداول است و به همین دلیل فقیهان گفته اند: «احکام شرعی دربارۀ معاملات امضایی هستند» از این نظر بین قوانین اسلام و قوانین غرب تفاوتی وجود ندارد. قوانین اسلام از آن جهت که نسبت به قوانین غربی از قیدهای کمتری برخوردار است، بر آن برتری دارد با نگاه گذرا به باب معاملات در فقه اسلامی و نیز معاملات در قانون غربی فرق فراوان آن از نظر دشواری قوانین در دوّمی و آسانی آن در اوّلی، که همۀ قوانین خودش را بر پایۀ مصلحت و حکمت نهاده است، روشن می شود.

علاوه بر آن، قوانین غربی بر پایۀ اصول سرمایه داری و یا کمونیستی استوار است و هر دوی آن ها آزادی های بشر را محدود می کنند و باعث می شوند که تلاش فرد برای خودش نباشد، در حالی که جعل قانون در اسلام به گونه ای است که همۀ تلاش انسان برای خودش می باشد، بی آن که سرمایه داری باشد که سودها به کیسۀ افراد اندکی سرازیر گردد و یا کمونیسم که موجب سرازیر شدن سودها به جیب حکومت گردد. بدیهی است که عقل، منطق و فطرت انسان به این قانون بیشتر تمایل دارد تا به آن دو قانون جعلیِ غیرآسمانی.

ص: 553

قانون عبادت ها

قوانین عبادی در اسلام همگی عقلایی هستند که عقل انسانی آن ها را روا می شمارد، زیرا کارهایی هستد که موجب صفای نفس و صیقل روح و تقویت جامعه می گردد و در یکی از کتاب های اخلاقی یادآور شدیم که همۀ عبادت ها امور اخلاقی هستند.

نماز، یکی از عبادت های اسلام و عبادت های دیگر ادیان پیشین است و در واقع هدفش تهذیب و ترغیب به فضیلت و پاکسازیِ درون و دوری جستن از رذائل می باشد. نماز با تکبیر خدای نعمت دهنده آغاز می گردد که خود فضیلت است و با سلام به انسان و فرشتگان پایان می پذیرد که آن نیز فضیلت است. در بین این آغاز و فرجام یاد نعمتِ خالق، پروردگار عالمیان، بخشایشگر مهربان مطرح است که داوری و جزای روز قیامت به دست اوست. منزه شمردن پروردگار عظیم و اعلی از هر آنچه شایستۀ او نیست، می باشد، و معلوم و آشکار است وقتی کسی این موضوع را بداند و بدان توجّه کند و در هر روز پنج بار در صبح و شب و نیمروز و بعد از ظهر آن را تکرار کند، روح و جانش را از آلودگی

نجات می دهد و از تیرگی ها رها می سازد، و بدین شکل رفتارش درست می شود و از رذایل و گناهان دور می گردد. به همین دلیل در قرآن کریم چنین آمده است: (إِنَّ الصَّلَوَةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ)(1)؛ «نماز از فحشا و منکر (کار زشت و ناپسند) باز می دارد».

دیگر آن که پیامبر صلی الله علیه وآله نماز را به رودی جاری تشبیه کرده است که انسان هر روز پنج بار خود را در آن شست و شو می دهد و در نتیجه هیچ آلودگی و ناپاکی ای در او نمی ماند، بلکه پاک و پاکیزه و مطهر می شود.(2) نماز موجب تعدیل رفتار و شناخت حقیقت می شود و در کنار همۀ اینها درسی اجتماعی است و احساس به همبستگی انسان ها می باشد. (إِيَّاكَ نَعْبُدُ؛ فقط تو را عبادت می کنیم» یعنی غیر تو را هرگز عبادت نمی کنیم و «إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ؛ فقط از

ص: 554


1- سوره عنکبوت، آیه 45.
2- بحار الانوار، ج 79، ص 223.

تو یاری می جوییم» یعنی از غیر تو هرگز یاری نمی جوییم.

نمازگزار خود را یکی از افراد بشر می بیند که برای آن ها از پروردگار عظیم خیر می خواهد و در انسانیّتِ فراگیر، احساس یگانگی در جامعه ای می کند که در آن شریف و غیر شریف، ثروتمند و فقیر، دانا و جاهل در جمعه و جماعت و سفر و حضر، کنار همدیگر گرد آمده اند. این احساس، بذر الفت و مهربانی و مهرورزی و همکاری با یکدیگر است و همۀ اینها فضایل بشری و اخلاق عالی است. آیا اخلاق عالی و برتر جز این ویژگی هاست؟

روزه

روزه نیز مایۀ پاکی و قربت است. باعث نزدیکی و قربت به خدای متعال و پاک کردن خود از گناهان و معصیت هاست. روزه خاصّ خداست و گرنه چه کسی انسان را از خوردن و نوشیدن در جایی که غیر از خدا وجود ندارد و هیچکس او را نمی بیند و از او اطلاع ندارد، باز می دارد؟ به وسیلۀ روزه احساس مسؤولیت در وجود انسان در برابر مالک عظیم به وجود می آید و این احساس انسانی رشد می کند تا بر همۀ وجود او چیره می گردد و به این وسیله انسان از رذیلت دور می شود و به فضیلت نزدیک. در حدیث قدسی آمده است که «الصوم لي...(1)؛ روزه مال من است».

روزه در واقع مبارزه با نفس و ریاضت روح است، روزه انسان را بر تحمل تلخکامی ها توانمند و در برابر سختی ها صبور می سازد. آیا روزه آن نیست که فرد از خوردن و نوشیدن در حالی که آن را می خواهد دست می کشد؟ و از ارتباط جنسی در حالی که بدان تمایل دارد، منع می گردد؟ روزه دار احساس گرسنگی و تشنگی می کند، روحش پاک می شود، جانش شکوفا می گردد در اندیشه خودش به فقیران و نداران نزدیک می شود، درد آنان را

ص: 555


1- همان، ج 93، ص 255.

احساس می کند، آنان را درک می کند، بر آن ها ترحّم می کند و به آنان توجه می نماید. از آن گذشته، شب های ماه رمضان، گردهمایی عبادت است و مردم در روز برای به دست آوردن معاش پراکنده می شوند که تماماً تلاش و کار، دنیا و آخرت، تبادل محبت و دوستی، گردهم آمدن در میدان پاکی و دیدار در فضای معنوی می باشد. آیا اینها فضیلت نیستند؟

و قسمت پایانی آیۀ قرآن که می فرماید: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ)(1)؛ «بر شما روزه نوشته شده، چنان که بر پیشینیانتان نیز نوشته شده بود، باشد که تقوا بورزید» اشاره به تقوا و دوری از رذیلت و نزدیکی و قرب به فضیلت است.

حج

حج همایش انسان ها از همۀ کشورها و قاره هاست، از همۀ رنگ ها و زبانه، بدون تفاوت گذاشتن بین عرب و عجم، شرقی یا غربی و زبان و رنگ خداوند می فرماید: (جَعَلَ اللهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَماً لِلنَّاسِ...)(2)؛ «خدا [زیارت] کعبۀ بيت الحرام را وسیلۀ به پاداشتن [مصالح] مردم قرار داده است». حج مانند ستون فقراتی است که بشر را از درهم ریختگی در امان می دارد؛ حج امتناع از لذّت ها و تطهیر خود از گناهان و به یاد قیامت افتادن است.

اینجا تندیس خیر و فضیلت است که همان کعبۀ کریمه و محترم است و به ما فرمان داده شده است دور آن طواف کنیم تا یادآور آن باشد که من بر گرد خیر و فضیلت می چرخم، همان گونه که جسممان گرد خانۀ الهی می چرخد که عدل، حق و خیر است.

و آنجا تندیس شرّ و رذیلت، یعنی «جمرات» را نمونه و نماد شیطان رانده شده قرار داد و به ما فرمان داده شده که آن را سنگباران کنیم، و این اشاره به آن است که شرّ و پلیدی را سنگباران می کنیم و آن را کنار می نهیم و ما هیچگاه از شرّ و رذیلت و بدکاری طرفداری

ص: 556


1- سوره بقره، آیه 183.
2- سوره مائده، آیه 97.

نمی کنیم و شرّ و رذیلت هم ربطی به ما ندارد.

مردم همگی در یک سرزمین جمع و مُحرِم می شوند و از امور جسمانی می پرهیزند همگی یک لباس دارند و در یک جا جمع هستند «عرفات» «مزدلفه» و«منی»؛ و همگی در برابر پروردگار یگانه حاضر هستند. آیا فضیلتی برتر از این قابل تصور است؟

و نیز دیگر ویژگی های عبادات مطرح است که آن را در کتاب الأخلاق الاسلامية وكتاب عبادات الاسلام آورده ایم و علمای بسیاری آن ها را در کتاب هایشان ذکر کرده اند.

دربارۀ آزادی

موضوع دیگر آن است که غرب بسیاری از آزادی ها را برای مردم فراهم کرده، حتی آزادی جنسی را، به خلاف اسلام که در برابر آزادیِ زیانبار ایستاده است، به ویژه آزادی جنسی. بدیهی است که سرشت انسان به آزادی تمایل دارد نه به سرکوب. بنابراین تبلیغ برای اسلام در جهانی که طعم آزادی ها را چشیده است، به تعبیری، تبلیغ محرومیت و سرکوب است و هیچ کس آزادی و رهایی را ترک نمی کند و هرگز به اسارت و تقیید روی نمی آورد.

تفاوت آزادی ها

پاسخ ایراد فوق آن است که آزادی ها یا اصیل و راستاند و یا بی اساس و دروغ. اسلام فقط آزادی های راست را قبول دارد و نه آزادی های دروغ را، امّا در غرب عکس آن است. آنجا آزادی های دروغ وجود دارد نه آزادی های راست، و به جای آزادی، عدم آزادی و به جای عدم آزادی، آزادی گذاشته شده که هر دو خلاف سرشت و تمایل بشر است. امّا قرار دادن عدم آزادی به جای آزادی در این است که اسلام انسان را در همه شئون زندگی - به جز آزادی هایی که به زیان فرد و جامعه است - آزاد گذاشته، امّا غرب هزاران قید و بند نهاده

ص: 557

است و ما اینها را در کتاب های الصیاغه الجديدة ونريدها حكومة اسلامية و مانند آن ها آورده ایم.

امّا نهادن آزادی به جای عدم آزادی در این است که غرب تنها آزادی زیانبار و فساد را پذیرفته است، همچون آزادی های جنسی و فحشا، شرابخواری و قمار، و آزاد گذاشتن در اموری که در واقع دادن آزادی برای سرقت، قتل و هرج و مرج است. از همین رو خردمندان غرب خواستار کنار گذاشتن این آزادی ها هستند و از فرجام ویرانگر آن هشدار می دهند و بر این باورند که اگر تداوم یابند به زودی کیان و تمدن آنان را زنده به گور خواهد کرد. بنابراین آزادی ها در اسلام آزادی های صادقانه اند و اگر نیک بنگریم از آزادی های غرب به سرشت انسان نزدیک ترند.

دربارۀ زن

موضوع سوّم آن است که غرب بین زن و مرد در همۀ کارها تساوی برقرار کرده است، به خلاف اسلام که نیمی از زندگی را که زنان نماینده آن هستند، به خاطر نپرداختن حقوق کامل آنان، معطل گذاشته است.

پاسخ اشکال آن است که تساوی بین مرد و زن در حقوق با اختلاف خلقت و ساختار روحی و جسمی آنان باعث می شود که بخشی از تساوی به نفع آنان و بخش دیگر به زیان آنها باشد، امّا اسلام زن را در آنچه به مصلحت اوست با مرد برابر قرار داده است و در آنچه به زیان اوست او را برابری نداده است. در واقع اسلام سهم زیادی به زن داده و اندکی را از او گرفته است، در حالی که غرب به زن اندک داده و بسیاری را از او باز پس گرفته است. غرب از زن کرامت و عزت را گرفته و عفت و پاکدامنی را سلب نموده و او را آوارۀ خانۀ مردان ساخته تا مهر و محبتی را به صدقه و گدایی بخواهد. از او سعادت و آسایش را گرفته و اندکی وعده و امور حاشیه ای داده است و لذا خانواده از هم پاشیده و طلاق فزونی یافته

ص: 558

و زندگی بزرگوارانه و کریمانۀ خانوادگی به هم ریخته و به زندگی سرد و بی روح تبدیل شده است و زن و حتّی مرد برای اشباع عواطفشان به ناچار به بیرون از خانه و خانواده و زندگی زناشویی پناه برده اند. فساد گسترش یافته و شمار پیر دختران و بیوه زنان فزونی گرفته است و آمار فرزندان نامشروعی که باعث فساد و شرارت می شوند بیشتر شده است.

بدون تردید زن به پاره ای از آزادی ها دست یافته، امّا این آزادی ها زیان را نصیب او ساخته است. آزادی آنان شبیه آزادی مدرسه رفتن و نرفتن کودکان است. بدون تردید این آزادی است، امّا سخن بر سر این است که کدام یک بهتر است؟ آیا اجبار آنان به مدرسه رفتن برای آنان و جامعه مفید است یا آزادی آنان و اجازۀ ترک مدرسه به آنان دادن برایشان و جامعه شان؟ همچنین نسبت به کارگر و کار، آیا دادن آزادی در ترک کار کردن برای کارگر بهتر است که باعث خوهد شد، کارگر در خیابان و جلوی خانه ها به گدایی بپردازد و افراد خانواده اش گرسنه باشند یا ندادن چنین آزادی به او بهتر است؟

هر که نظام غربی و ظاهر فریبندۀ آن را می بیند می پندارد که آزادی زن نیز از همین موفقیت های شگفت است، در حالی که آزادی جنسی و بی برنامگی برای زن از نقاط ضعف غرب است، نه از نقاط قوت آن، و اگر زن آزادی بی قید نمی داشت اوضاع غرب به مراتب بهتر از آن می بود که امروز است.

کسانی که این ضعف کشنده را ستایش می کنند همچون افرادی هستند که پادشاهان را حتى نسبت به اشتباهاتشان ستایش می کنند در حالی که اشتباه، اشتباه است، چه از کوچک و چه از بزرگ سرزده باشد و حتی اشتباه بزرگتران بزرگتر هم هست. به همین خاطر گفته اند: «زلة العالم زلة العالَم(1)؛ لغزش عالِم [مايۀ] لغزش عالَم است» و سعدی شاعر حکیم گفته است «هر عیبی را که شاه پسندد هنر است».

ص: 559


1- غرر الحکم، شمارۀ 232: «زلة العالم تفسد عوالم» و المناقب، ج 1، ص 4: «إذازلّ عالم يزلّ بزلّته العالَم».

فریفتۀ جنبه های نیکوی جامعه ای شدن و در نتیجه هر آنچه در آن جامعه است تحسین کردن خلاف موازین عقل و منطق است، امّا چون در کشورهای ما اسلام اجرا نمی شود لذا نمی توانیم افرادی را که با مظاهر فریبندۀ غرب گول خورده و طرفدارِ آزادی زن در شکل غربی آن شده اند نکوهش کنیم. اجرای اسلام با تمامی لوازمش از قبیل: پیشرفت علمی و قانونی، فرهنگ و اقتصاد بهداشت و نظم، تأمین اجتماعی و دیگر کارهای مثبت آن در هیچ کشور اسلامی انجام نگرفته است و فرصت آن را نداشتیم که حق طبیعی زن را که چیزی بین افراط و تفریط است به او بدهیم و آنگاه بین کشور اسلامیِ خود و جهانِ غرب مقایسه کنیم تا خردمندان برتری اسلام را بر غیر آن ببینند. اکنون ما نمی توانیم آنان را قانع کنیم که نظام اسلام و حقوق زن در آن بهتر از نظام غرب و هر آنچه در آن است، زیرا مردم معمولاً جز به آنچه لمس می کنند و با دیدگانشان می بینند و با حواسشان درک می کنند، ایمان نمی آورند. قرآن می فرماید: (بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَنُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ)(1)؛ «انسان می خواهد که در پیشگاه او فسادکاری کند». امّا مردم می توانند مقایسۀ دو نظام را با مراجعه به تاریخِ درست اسلام و منابع اصلی دو گروه شیعه و سنّی انجام دهند و داوری را به وجدان های سالم واگذارند، زیرا بی تردید وجدان به نفع اسلام و نه غرب حکم خواهد کرد.

دربارۀ مجازات های اسلامی

ایراد چهارم اینکه کیفرهای سخت در اسلام هست، امّا در غرب چنین کیفرهایی نیست.

پاسخ آن است که اولاً: اسلام بین داشتن یک جامعۀ سالم و پاک و بین کیفرهای قاطع و سنجیده ای که ریشۀ فساد را می خشکاند، اولی را بر دوّمی، به دلیل اهمیت آن، ترجیح داده است. از این رو فرا روی همگان فرصت آزادی های صادق را گشوده و امور زندگی آنان را

ص: 560


1- سوره قیامه، آیه 5.

تأمین کرده است و نیز نیازمندی های اولیه آن ها را در نظر گرفته و جز آنچه در آن فساد فرد یا جامعه است، مسدود نکرده است و این مجازات ها بسیار اندک است و تنها کسانی به آنها دست می یازند که انحراف داشته و استثنایی باشند. بنابراین کیفرهای لازم در اسلام در برابر آزادی های اسلامی در حد صفر است و اینها نیز از باب ضرورت و اهم و مهم است. در حالی که غرب کیفرهایی بیشتر از کیفرهای اسلامی تدوین کرده است، زیرا قوانین وضع شدۀ سرکوبگرانه آزادی ها در غرب چندین برابر قوانین اسلامی است و از همین رو در برابر صد مجرم در غرب، یک مجرم در اسلام نمی توان یافت، و این موضوع را ما در كتاب الصياغة بررسی کرده ایم. از نظر کیفیت هم، کیفرهای سخت در اسلام مشروط به شرط های بسیاری است که مفهوم آن این است که چنین کیفرهایی نادر و بلکه معدوم و نایافتنی است. این کیفرهای نادر را برای سلامت جامعه لازم داریم. همان گونه که همۀ خردمندان زندانی کردن مجرم را برای حفظ سلامت جامعه لازم می دانند. محض نمونه باید شروط قطع دست دزد دانسته شود تا معلوم گردد که چقدر نایاب است، بلکه در واقع تحقق نمی یابد و اگر همۀ این شروط وجود داشته باشد، همۀ خردمندان لزوم قطع دست دزد را قبول دارند زیرا باعث زدودن خوف و ناآرامی، و افزایش امنیت در جامعه می گردد. بنابراین قطع دست دزد از باب برداشت عقلایی مقدم داشتن اهم بر مهم است که مهم اکتفا به زندان، غرامت و امثال آن می باشد. با ذکر شروط قطع دست دزد، به طور اجمال شرایط اجرای سایر کیفرهایی که به عنوان کیفرهای سخت معروف شده اند، آشکار می گردد:

شروط حدّ دزد

شروط قطع دست دزد با توجه به موارد زیر چند گونه است: نسبت به دزد، شروط نسبت به شیء دزدیده شده، شروط اصل دزدی، شروط مربوط به حاکم، شروط مربوط به گواه،

ص: 561

شروط مربوط به جوّ و شروط مربوط به محل سرقت. و ما در اینجا در پی تفصیل بحث نیستیم و فقط به این شروط اشاره می کنیم:

1. سارق کودک نباشد؛

2. دیوانه نباشد؛

3. رفتار سفیهانه نداشته باشد؛

4. اجبار فردی در کار نباشد؛

5. اجبار جوّ و موقعیت در کار نباشد؛

6. مضطرّ و ناچار نباشد؛

7. مست نباشد؛

8. غافل و ناآگاه نباشد؛

9. فراموشکار نباشد؛

10. جاهل به حکم نباشد، یعنی نداند که دزدی حرام است؛

11. ناآگاه به موضوع هم نباشد، یعنی نداند که این کار دزدی است، بلکه در دزدی بودن تردید داشته باشد و یا بپندارد که دزدی نیست؛

12. دزد با فردی که مالش دزدیده شده، شریک نباشد؛

13. پدر مال باخته نباشد؛

14. کافر نباشد که اعتقاد به این حکم نداشته باشد، که در این صورت در حق او قانون «الزام» به کار می رود: «ألزموهم بما التزموا به(1)؛ آنان را به آنچه بدان ملتزم هستند، و ادارید»؛

15. مال را از باب تقاص و یا مقابلۀ به مثل برنداشته باشد؛

16. شبهۀ اکراه و یا ادعای اکراه و امثال آن در میان نباشد؛

ص: 562


1- وسائل الشيعه، ج 26، ص 319: «ألزموهم بما الزموا به أنفسهم».

17. دزدی مخفیانه باشد و نه به طور آشکار؛

18. دزدی به طور مستقیم باشد و نه با واسطه؛

19. مال دزدیده شده از اموال مباح نباشد، مثل اموال کافر حربی؛

20. مال به مقدار نصاب معیّن در اسلام و یا افزون بر آن باشد و اگر کمتر از آن باشد، کیفر قطع اجرا نمی شود؛

21. مال در حرز (جای امن و دور از دسترسِ همگان) باشد؛

22. کسی که حد قطع دست را جاری می کند، حاکم شرع باشد؛

23. دو شاهد عادل و یا دو بار اقرار از سوی دزد وجود داشته باشد؛

24. جوّ و فضای اسلامی حاکم باشد وگرنه - چنانکه اشاره کردیم - در جوّ غیر اسلامی حدّ جاری نمی شود؛

25. سال قحطی و گرسنگی نباشد؛

26. محلّی که دزدی در آن واقع شده است، سرزمین دشمن نباشد، زیرا در سرزمین دشمن حدّ جاری نمی گردد؛

27. دزد به حرم پناهنده نشود، زیرا در حرم حدّ جاری نمی شود؛

28. از سوی حاکم عفوی وجود نداشته باشد؛

29. سارق مال مسلمانان پس از سرقت، اظهار اسلام نکرده باشد -البته نه به خاطر فرار از مجازات، بلکه اسلام را پذیرفته باشد - زیرا اسلام گذشته را از بین می برد؛

30. پیش از رسیدن نزد حاکم توبه نکرده باشد، زیرا با توبه، حد از او ساقط می شود؛

31. قطع موجب سرایت [ عفونت و بیماری به بالاتر از محل قطع] نشود و یا منجر به مرگ نگردد و گرنه قطع نمی شود؛

32. اینکه مال را با خود بردارد و از حرز خارج گردد؛ امّا اگر همانجا بخورد حدّ ندارد؛

ص: 563

33. فرد امانتدار از قبیل اجیر نباشد که در این صورت دستش قطع نمی گردد؛

34. دست راهن (گروگذار) هم قطع نمی شود؛

35. دست اجاره کننده هم قطع نمی شود؛

36. کسی که از او مالی سرقت شده، منکر آن نباشد، مثلا سارق بگوید: از زید دزدیدم، زید بگوید: از من چیزی دزدیده نشده است؛

37. سارق پس از اقرار، سرقت خودش را منکر نشود. گروهی از فقیهان گفته اند که اگر انکار کرد دستش قطع نمی شود؛

38 و 39. هر کدام از دزد و مال باخته نسبت به آن مال اعتقاد به مالیّت آن داشته باشند. بنابراین اگر کافری از مسلمانی و یا مسلمانی از کافری شراب بدزد دستش قطع نمی شود؛

40. سرقت سوم یا چهارم نباشد که در این صورت دست قطع نمی شود؛

41. سارق دست داشته باشد و گرنه قطع نمی شود؛

42. گذشت کسی که مال از او سرقت شده، از دزد پیش از رسیدن او به امام اتفاق نیفتاده باشد و گرنه قطع نمی گردد؛

43. اجرای حدّ، برای اعتبار اسلام بد نباشد، چون حاکم، قانون اهم و مهمّ را در نظر می گیرد و آن را به غرامت و یا زندان و امثال آن تبدیل می کند.

اینها بیش از چهل شرط است که باید همۀ آن ها وجود داشته باشند تا اجرای حدّ و قطع دست سارق جایز باشد. این شروط و قیدها موارد حدّ را بسیار اندک و بلکه نایاب می کند و معروف است: «الشيء كلّ ما زاد قيوده قلّ وجوده؛ هر چیزی که قیودش فزون باشد، وجودش نادر می شود».

اینک، به مناسبت مقاله ای از مجلۀ مصری «الاعتصام» که در ذی القعده سال هزار و چهارصد و هفت نوشته شده است نقل می کنم:

ص: 564

«زن دزد توبه کار در برابر بازپرسان پلیس آگاهی نشسته بود، با گریه اعتراف می کرد و می گفت: زندان بیماری دزدی مرا مداوا نمی کند. از شما می خواهم دستم را ببرید تا دوباره دزدی نکنم. زن کمتر از سی سال داشت و همسر مردی توانا و خانه دار و مادر چهار فرزند بود. شوهرش از ثروتمندان شهر اسکندریه بود و بر زنش تنگ نمی گرفت. خانۀ او از آنچه یک زن بدان نیاز داشت برخوردار بود. با همۀ اینها، پرونده اش در بازپرسی اسکندریه گواه آن بود که او از دوازده خانه در سال 1982، دزدی کرده و در پی آن به زندان افتاده بود و پس از طی دوران کیفر، از زندان بیرون آمده، امّا طبق عادتِ دیرینه بار دیگر دزدی کرده بود. تحقیقات سرگرد طارق زمزم زیر نظر سرهنگ عبدالمجید سلیم از روش به کارگیری کلیدهای ساختگی او و سرقت از چند منزل، پرده بر می داشت. وقتی سروان عادل کیله و سروان خالد نبراوی او را دستیگر کردند او به راحتی در مقابل دو رئیس [بازپرسی] محمد قمحاوی و محمود یاسینی زبان به اعتراف گشود و گفت: پس از آن که از زندان آزاد شدم، سوگند خوردم که دیگر هرگز دزدی نکنم، امّا روزی به طور اتفاقی کلید خانه ام را گم کردم و کلیدهای دیگری را به در زدم و یکی از آن ها در را باز کرد. شیطان مرا به وسوسه افکند و نتیجه گرفتم که درِ هر آپارتمانی را می توان با کلید دیگر باز کرد. زمانی که برای دیدن یکی از اقوامم رفتم به تجربۀ عملی دست یافتم. در برابر یکی از آپارتمان ها ایستادم و زنگ زدم، ولی کسی جواب نداد. به سرعت با کلیدهایی که داشتم قفل را آزمایش کردم تا آن که سرانجام یکی از کلیدها آن را گشود. احساس لذّت عجیبی به من دست داد و به آپارتمان وارد شدم. پس از آن این تجربه را تکرار کردم تا زمانی که نیروهای پلیس دستگیرم کردند.

***

اینجا نقطۀ پایان مباحثی است که می خواستیم در این کتاب بیاوریم و از خدای سبحان می خواهیم و آرزومندیم که مسلمانان را از افکار پلید شرقی ها و غربی ها و وابستگان آنان

ص: 565

که در کشورهای اسلامی زمامدار هستند رهایی بخشد، تا دولت یگانه اسلامی با یک و نیم میلیارد شهروند مسلمان آن، دوباره به عظمت دیرینۀ خود دست یابد و البته این برای خدای متعال دشوار نیست.

خدایا، آرزومند دولتی کریمه هستیم که در آن اسلام و مسلمانان عزت یافته و دورویی و دورویان خوار گردند و ما در آن دولت از فراخوانان به اطاعت خودت و رهبران به راهت قرار بده و به وسیلۀ آن دولت، کرامت دنیا و آخرت را روزیمان کن. سپاس از آنِ خدا، پروردگار جهانیان است و درود خدا بر محمد و خاندان پاک و مطهر او باد.

منزه است پروردگار تو، پروردگار شکوهمند، از آنچه وصف می کنند. و درود بر فرستادگان، و ستایش ویژۀ خدا، پروردگار جهانیان است.

***

این نوشته در روز یازدهم محرم الحرام سال هزار و چهارصد و هشت هجری، در شهر مقدس قم، توسط مؤلف آن محمد بن مهدی حسینی شیرازی به پایان رسید.

ص: 566

تعريف مرکز

بسم الله الرحمن الرحیم
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
(التوبه : 41)
منذ عدة سنوات حتى الآن ، يقوم مركز القائمية لأبحاث الكمبيوتر بإنتاج برامج الهاتف المحمول والمكتبات الرقمية وتقديمها مجانًا. يحظى هذا المركز بشعبية كبيرة ويدعمه الهدايا والنذور والأوقاف وتخصيص النصيب المبارك للإمام علیه السلام. لمزيد من الخدمة ، يمكنك أيضًا الانضمام إلى الأشخاص الخيريين في المركز أينما كنت.
هل تعلم أن ليس كل مال يستحق أن ينفق على طريق أهل البيت عليهم السلام؟
ولن ينال كل شخص هذا النجاح؟
تهانينا لكم.
رقم البطاقة :
6104-3388-0008-7732
رقم حساب بنك ميلات:
9586839652
رقم حساب شيبا:
IR390120020000009586839652
المسمى: (معهد الغيمية لبحوث الحاسوب).
قم بإيداع مبالغ الهدية الخاصة بك.

عنوان المکتب المرکزي :
أصفهان، شارع عبد الرزاق، سوق حاج محمد جعفر آباده ای، زقاق الشهید محمد حسن التوکلی، الرقم 129، الطبقة الأولی.

عنوان الموقع : : www.ghbook.ir
البرید الالکتروني : Info@ghbook.ir
هاتف المکتب المرکزي 03134490125
هاتف المکتب في طهران 88318722 ـ 021
قسم البیع 09132000109شؤون المستخدمین 09132000109.