بازنگاشت (نقض) عبدالجلیل رازی قزوینی

مشخصات کتاب

سرشناسه : عبدالجلیل قزوینی ، عبدالجلیل بن ابوالحسین ، 504-585؟ق .

عنوان و نام پدیدآور : بازنگاشت (نقض) عبدالجلیل رازی قزوینی (زنده در 560 ق) [کتاب]/ بر اساس تصحیح استاد فقید میرجلال الدین محدث ارموی؛ علی موسوی گرمارودی؛ ویرایش رضا بابایی.

مشخصات نشر : قم : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1396.

مشخصات ظاهری : 904 ص.

شابک : دوره978-964-493-616-6 : ؛ 450000 ﷼: 978-964-493-943-3

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [839] - 857 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : شیعه -- دفاعیه ها

موضوع : Shi'ah -- Apologetic works

موضوع : اهل سنت -- دفاعیه ها

موضوع : Sunnites -- Apologetic works

شناسه افزوده : محدث ، جلال الدین ، 1281 - 1358.، مصحح

شناسه افزوده : موسوی گرمارودی ،سیدعلی ، 1320 -

شناسه افزوده : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث. سازمان چاپ و نشر

رده بندی کنگره : BP212/5/ع2ن7 1396

رده بندی دیویی : 297/417

شماره کتابشناسی ملی : 4687157

ویراستار دیجیتالی:محمد منصوری

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

يادداشت دبير علمى كنگره بزرگداشت عبد الجليل رازى قزوينى

يك. رى

رى، يكى از كهن ترين مراكز تمدّنى ايران است كه قدمت چندين هزارساله دارد و مردمان آن را قومى با تمدن و هنر پيشرفته توصيف كرده اند. اين شهر در سال 22 هجرى به دست مسلمانان افتاد و توسعه اش از آن پس آغاز شد و تا بِدان جا گسترش يافت كه پيش از حمله مغول (سال 616 ق)، آن را يكى از بزرگ ترين و آبادترين بلاد اسلامى توصيف و جمعيت آن را بالغ بر دو ميليون نفر گزارش كرده اند.(1)

در دوره اسلامى، رى، از سده سوم و چهارم، داراى يك حوزه نسبتا توانمند علمى شد و شخصيت هاى بزرگى را، از شيعه و اهل سنّت، در خود پروراند؛ عالمان و انديشمندانى همچون: ثقه الاسلام كلينى (م 329ق)، ابن قِبّه رازى (ق 4)، ابن مُسكويه

(م321 - 421ق)، ابو حاتم رازى (م 322 ق)، ابن فارِس رازى (329 - 395ق)، ابو بكر رازى (325 - 385 ق)، محمّد بن زكريا رازى (م 302 ق).

با افول و از رونق افتادن حوزه هاى علمى بغداد و قم، رى سرآمدِ شهرهاى علمى شيعه در آن روزگار شد و قرن پنجم و ششم، دوران بالندگى علمى رى به شمار مى رود. در اين برهه، عالمانى همچون: ابو الفتوح رازى (ق 6)، جمال الدين رازى (ق 7)، سديد الدين حمصى رازى (م 600ق)، شيخ منتجب الدين رازى (504 - ح 600 ق) و قطب الدين رازى (696 - 766 ق) تأثيرگذار بوده اند.

ص: 5


1- . ر . ك: أشكال العالم، ص 146؛ عجايب المخلوقات، ص 226؛ آثار البلاد، ص 375؛ معجم البلدان، ج 3، ص 116؛ الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 58؛ تاريخ آستانه رى، ص 33.

دو. عبد الجليل

از زندگى عبد الجليل رازى، اطلاعات دقيقى در دست نيست. تنها منبع براى شناخت اجمالى او، فهرست شيخ منتجب الدين رازى است كه معاصر وى بود و نيز كتاب نقض از خود وى كه در لابه لاى آن و به مناسبت، مطالبى را در باره خود، بازگو كرده است.

منتجب الدين، او را چنين توصيف كرده است:

الشيخ الواعظ، نصير الدين عبد الجليل بن أبى الحسين بن أبى الفضل القزوينى، عالم، فصيح، دَيّنٌ.(1)

اين تعبيرها (الشيخ، الواعظ، نصير الدين، عالم، فصيح، دَين) نشان دهنده جايگاه علمى، اجتماعى و معنوى عبد الجليل است.

آثار عبد الجليل، بنا بر كتاب هاى الفهرست و نقض، عبارت اند از:

1. تنزيه عايشة عن الفواحش العظيمة (تأليف شده در سال 533 ق)؛

2. البراهين فى إمامة أمير المؤمنين (تأليف شده در سال 537 ق)؛

3. السؤالات و الجوابات (در هفت جلد)؛

4. مفتاح الراحات فى فنون الحكايات يا مفتاح التذكير؛

5. رساله اى در ردّ ملحدان؛

6. بعض مثالب النواصب فى نقض «بعض فضائح الروافض» معروف به نقض (تأليف شده بين سال هاى 556 تا 566 ق).

جز كتاب نقض هيچ يك از آثار او باقى نمانده است.

روزگار عبد الجليل، داراى ويژگى ها و شاخصه هايى است كه آشنايى با آنها در شناخت عبد الجليل و كتاب او بى تأثير نيست، چنان كه از روى عناوين آثار عبد الجليل نيز مى توان تا حدودى به اين تأثير و ارتباط، پى بُرد.

زمانه عبد الجليل، يعنى نيمه دوم قرن پنجم تا اواخر قرن ششم را مى توان داراى چند ويژگى عمده دانست:

1. آبادانى رى و ايران؛

ص: 6


1- . فهرست منتجب الدين، ص 87.

2. سست شدن پايگاه خلافت در جهان اسلام و نيز در فضاى سياسى؛

3. رواج باطنى گرى و انديشه هاى حسن صباح؛

4. اختلافات و منازعات شيعه و سنّى؛

5. رونق مجالس دينى با جان مايه مباحث كلامى و برگزارى مجالس مناظره؛

6. هم انديشى دينى و تفاهم مذهبى؛

7. رواج زندقه و دين گريزى.

عبد الجليل، چنان كه عناوين آثارش نشان مى دهد، عالمى است حاضر در زمان كه رخدادهاى فرهنگى زمانه اش را به خوبى درك مى كند. او به منازعات مذهبى دامن نمى زند؛ بلكه با پايبندى به باورها و اعتقادات خويش مى كوشد آنها را به هسته اى استوار، باورپذير و قابل دفاع، فروكاهد. لذا نخستين كتابش تنزيه عايشه است. او همچنين مى كوشد پرسش هاى مطرح در جامعه اش را پاسخ دهد و از اين رو، كتاب السؤالات و الجوابات را در هفت جلد مى نگارد. در كتاب نقض، اتهام هاى بى جاى يك متعصّب را پاسخ مى دهد. اين كتاب، در عين حال، از گستردگى دانش و اطلاعات عبد الجليل پرده برمى دارد و فصاحت و بلاغت و شيوايى نثر او را به نمايش مى گذارد.

سه. كنگره بزرگداشت عبد الجليل

پس از برگزارى كنگره بين المللى كلينى در بهار 1388، انديشه برگزارى كنگره بزرگداشت عبد الجليل، به صورت جدّى شكل گرفت و از آغاز سال 1389 با برگزارى جلسات شوراى عالى سياست گذارى و نيز جلسات شوراى علمى كنگره، فعاليت هاى كميته علمى كنگره آغاز شد. محصولات دو سال فعاليت هاى اين كميته را - كه در سال 1391 منتشر شدند - در چند بند، فهرست مى كنيم:

الف. آماده سازى مجموعه آثار كنگره (7 جلد)

1. كتاب نقض با ويرايش علمى جديد؛

2. عبد الجليل رازى قزوينى، روزگار و كتاب وى؛

3. شناخت نامه عبد الجليل و «نقض»؛

4. بررسى توصيفى ساختار دستورى كتاب «نقض»؛

ص: 7

5. مجموعه مقالات كنگره (در دو جلد)؛

6. چكيده مقالات با ترجمه عربى و انگليسى.

ب. خبرنامه كنگره (3 شماره) ج. تهيه لوح فشرده (DVD) از مجموعه آثار كنگره

در نهايت، كنگره بزرگداشت عبد الجليل رازى، در تاريخ 4/3/1391 در قم (دار الحديث) برگزار گرديد.

چهار. ويرايش جديد كتاب نقض (1391ش)

كتاب نقض از متون كهن فارسى در حوزه مناظرات كلامى و اعتقادى است كه حاوى اطلاعات فراوان تاريخى و جغرافيايى از قرن ششم است. اين ويژگى ها سبب شده است كه اين كتاب، مورد اقبال جدّى متخصصان و پژوهشگران اين سه عرصه قرار گيرد.

در دوره معاصر، محقق كم نظير، سختكوش و فرزانه، مرحوم دكتر مير جلال الدين محدّث اُرمَوى، با توصيه و مشاوره استادان بزرگ ادبيات فارسى (يعنى علامه محمد قزوينى و استاد عبّاس اقبال آشتيانى)، به تصحيح و تحقيق و عرضه اين كتاب، همّت ورزيد.

وى اين كتاب را دو بار به چاپ رساند:

چاپ اول در سال 1371ق / 1331ش، با مقابله با پنج نسخه خطّى، كه در 743 صفحه به زيور طبع، آراسته شد و فهرست ها و تعليقات آن نيز در يك جلد جدا به نام كليد نقض، در همان سال، منتشر گرديد.

در چاپ دوم كه در سال 1358 صورت گرفت، محدّث اُرمَوى كتاب را با هشت نسخه مقابله كرد و دو جلد نيز به عنوان تعليقات در توضيح، تكميل و شرح كتاب، به همراه نقض، منتشر نمود.

برپايى كنگره بزرگداشت عبد الجليل رازى قزوينى، پژوهشگران دست اندركار كنگره را بر آن داشت تا با حفظ تمام حقوق معنوى مرحوم محدّث اُرمَوى و ارج نهادن بدان، ويرايش جديدى از اين كتاب عرضه كنند. از آن رو كه نسخه جديدى از

ص: 8

كتاب يافت نشد، مبنا و معيار، همان متن مقابله شده مرحوم محدّث با هشت نسخه يادشده (چاپ دوم نقض) قرار گرفت.

ويرايش جديد - كه در مجموعه آثار كنگره بزرگداشت عبد الجليل و هم زمان با برگزارى آن منتشر گرديد - ، با هدفِ به روز كردن برخى ارجاعات، رفع پاره اى نواقص، تكميل برخى فوايد و تسهيل در قرائت و فهم متن، در دستور كار قرار گرفت كه جمعى از محققان، براى انجام آن، دعوت به همكارى شدند.

كارهاى انجام شده در ويرايش جديد، به اجمال، عبارت اند از:

1. ويرايش، نشانه گذارى و پاراگراف بندى:

به كار گيرى نشانه هاى ويرايشى و تقطيع مناسب بندهاى طولانى متن و هم چنين استفاده از اعراب گذارى براى اشاره به وصل و قطع كلمات متوالى، از روش هاى تأثيرگذار در فهم صحيح متن (بخصوص در متون كهن، مانند كتاب نقض) است. از اين رو، اين هر سه روش، در ويرايش جديد، اعمال شده است و به جهت حفظ اصالت متن و امانت تحقيق، از هرگونه اصلاح، تغيير، جا به جايى و حذف كلمات، خوددارى شده است.

2. ويرايش پانوشت ها:

تمام مطالبِ پانوشت ها به صورت كامل، ويرايش شده است؛ بدون حذف و دخل و تصرف در محتواى آنها. البته برخى دخل و تصرف ها در اضافه كردن مطالبى اندك در توضيح متن و يا ترجمه كلمه ها صورت گرفته كه با عنوان «ويراستار» مشخص شده اند و نشان دهنده آن است كه آن مطلب، از مرحوم محدّث نيست.

3. تخريج كامل روايات:

با توجه به اين كه منابع فراوانى پس از مرحوم محدّث، تحقيق و منتشر شده اند و نيز امروزه امكاناتى براى جستجو در متون فراهم است كه در اختيار ايشان نبوده است، تمام روايات كتاب نقض، مجددا و به صورت كامل، مصدريابى شده و مصادر تازه ياب، در پانوشت آمده است.

ص: 9

4. عنوان گذارى:

از آن رو كه متن كتاب نقض، از هر گونه سرفصل هاى داخلى و عنوان گذارى بى بهره است، به جهت سهولت دستيابى محققان به محتواى كتاب، موضوعاتى از متن، استخراج شده و در حاشيه سفيد صفحات، قرار داده شده است.

5. استخراج و تنظيم نمايه هاى متن:

كتاب نقض، شامل اطلاعات مهم و پراكنده اى است كه دستيابى به آنها، بدون استخراج نمايه موضوعى، غيرممكن مى نمايد. بدين جهت، نمايه موضوعى آن، استخراج شده و در پايان كتاب، با نظمى موضوعى - الفبايى، عرضه شده است.

6. تلخيص و ويرايش ملحقات كتاب نقض:

هم زمان با چاپ كتاب نقض در سال 1358ش، دو جلد نيز به عنوان تعليقات «نقض» در 1397 صفحه به قلم مرحوم محدّث، منتشر شده است كه شامل 224 مورد تعليقه توضيحى بر آن كتاب است. اين تعليقات كه حاصل سى سال تلاش علمى آن عالم سختكوش است، در «ويرايش جديد»، تلخيص شده و بعد از ويرايش، انتهاى كتاب آمده است.

7. استخراج و تنظيم پانزده فهرست فنّى:

عناوين فهرست ها به ترتيب ذيل است:

1. آيات؛ 2. احاديث و آثار؛ 3. عناوين خطبه ها و نامه ها؛ 4. اشعار عربى؛ 5. اشعار فارسى؛ 6. امثال عربى؛ 7. امثال فارسى؛ 8. اشخاص؛ 9. كتب؛ 10. مكان ها؛ 11. اديان،

فرق و مذاهب؛ 12. قبايل، جماعات و طوائف؛ 13. وقايع و حروب؛ 14. لغات و اصطلاحات؛ 15. منابع تحقيق.

8. شماره گذارى:

به منظور تسهيل مطالعه كتاب، براى هر يك از بندهايى كه عبد الجليل رازى از كتاب بعض فضائح الروافض نقل كرده و سپس به جواب آن پرداخته، شماره اى برجسته در وسط صفحه افزوده شده است.

ص: 10

9. تطبيق با چاپ قبل:

در حاشيه سفيد صفحات، به شماره صفحه چاپ قبلى (چاپ سال 1358) اشاره شده است.

پنج. بازنويسى كتاب نقض

شوراى علمى كنگره، برنامه هاى ديگرى را نيز لازم و مفيد تشخيص داد كه از جهت اجرا متوقّف بر آماده سازى كتاب نقض با ويرايش جديد بود و از اين رو، انجام يافتن آنها به پس از برگزارى كنگره و انتشار «ويرايش جديد»، موكول شد. اين كارها عبارت بودند از:

1. بازنويسى كتاب نقض؛

2. ترجمه متن بازنويسى شده نقض به زبان انگليسى؛

3. ترجمه متن بازنويسى شده نقض به زبان عربى.

اكنون بازنگاشت نقض - به قلم استاد برجسته ادب فارسى جناب آقاى دكتر سيد على موسوى گرمارودى و با پيگيرى دوست ارجمند و عزيز حجة الاسلام و المسلمين محمّدمهدى معراجى، برپايه همان متن «ويرايش جديد» (1391ش) به ثمر نشسته است. اميد است دو كار ديگر نيز به زودى آماده و عرضه گردد.

گفتنى است توضيحات مربوط به «بازنويسى»، در مقدّمه جناب گرمارودى، در صفحات پسين، آمده است.

شش. سپاس گزارى و قدردانى

قدردانى از همه كسانى كه در شكل گيرى و به ثمر نشستن اين كنگره و كارهاى پس از آن سهم داشتند، وظيفه اى اخلاقى و دينى است. بدين سبب، با يادكرد نام افراد و سازمان هايى كه به شكلى در آن نقش داشته اند، كمترين وظيفه را در سپاس گزارى، به جاى مى آوريم:

الف. برگزاركنندگان

كنگره بزرگداشت عبد الجليل رازى با مشاركت علمى، معنوى و مادّى اين مراكز به

ص: 11

ثمر نشست كه به ترتيب حروف الفبا عبارت اند از:

1. آستان حضرت عبد العظيم حسنى عليه السلام، توليت: آية اللّه محمّد محمّدى رى شهرى؛

2. انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، رئيس وقت: حجّة الاسلام و المسلمين محمّد جواد ادبى؛

3. جامعة المصطفى صلى الله عليه و آله العالمية، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين عليرضا اعرافى؛

4. كتاب خانه، موزه و مركز اسناد مجلس شوراى اسلامى، رئيس وقت: حجّة الاسلام و المسلمين رسول جعفريان؛

5. مجمع جهانى اهل بيت عليهم السلام، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين محمّدحسن اخترى؛

6. مجمع جهانى تقريب مذاهب اسلامى، رئيس وقت: آية اللّه محمّدعلى تسخيرى؛

7. مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين حميد شهريارى؛

8. معاونت امور فرهنگى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، معاون وقت: جناب آقاى بهمن درّى؛

9. مؤسّسه علمى - فرهنگى دار الحديث، رئيس: آية اللّه محمّد محمّدى رى شهرى.

يادآورى مى شود كه جلسات شوراى عالى سياست گذارى، با حضور رؤسا و مديران مراكز و نهادهاى ياد شده برگزار مى گرديد.

ب. شوراى علمى كنگره

شوراى علمى كنگره، مركّب از شخصيت هاى علمى حقيقى و نمايندگان علمى مراكز برگزاركننده بود كه به ترتيب حروف الفبا عبارت اند از:

1. حجّة الاسلام و المسلمين على اصغر اوحدى (نماينده مجمع جهانى تقريب مذاهب اسلامى)؛

ص: 12

2. جناب استاد ناصر باقرى بيدهندى (نماينده جامعة المصطفى صلى الله عليه و آله العالمية)؛

3. حجّة الاسلام و المسلمين رسول جعفريان؛

4. جناب استاد قاسم جوادى (صفرى)؛

5. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدحسين درايتى؛

6. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدكاظم رحمان ستايش؛

7. حجّة الاسلام و المسلمين محمّد سالار (نماينده مجمع جهانى اهل بيت عليهم السلام)؛

8. حجّة الاسلام و المسلمين على صدرايى خويى؛

9. آقاى دكتر پرويز فارسيجانى (نماينده انجمن آثار و مفاخر فرهنگى)؛

10. جناب استاد ميرهاشم محدّث (فرزند مير جلال الدين محدّث اُرموى، مصحّح كتاب نقض)؛

11. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدمهدى معراجى؛

12. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدعلى مهدوى راد.

ج.گروه آماده سازى كتاب نقض

1. ويرايش ادبى متن و پاورقى ها، جناب استاد آقاى رضا بابايى؛

2. تلخيص تعليقه ها، جناب آقاى مهدى سليمانى آشتيانى؛

3. كنترل و ويرايش تلخيص تعليقه ها، حجه الاسلام والمسلمين حميد احمدى جُلفايى؛

4. تخريج مصادر، حجة الاسلام و المسلمين مجتبى فرجى؛

5. استخراج عناوين و نمايه موضوعات، جناب آقاى عالى بيگ احمدى ميرآقا؛

6. كنترل عناوين و نمايه موضوعات، جناب آقاى محمد مرادى؛

7. استخراج فهرست هاى فنّى، حجة الاسلام و المسلمين حميد احمدى جُلفايى؛

8. مديريت و نظارت علمى، حجة الاسلام و المسلمين محمد حسين درايتى.

د. گروه آماده سازى آثار (حروفچينى، ويرايش، نمونه خوانى و صفحه آرايى)

1. آقاى حسين پورشريف (ويراستار)؛

2. آقاى مهدى جوهرچى (نمونه خوان)؛

ص: 13

3. آقاى محمّد كريم صالحى (حروفچين و صفحه آرا).

ه- . گروه اجرايى كنگره

1. حجّة الاسلام محمّدمهدى خوش قلب (دبير اجرايى)؛

2. آقاى اميرحسين سعيدى صابر.

و . مشاوران علمى كنگره

1. آقاى هادى ربّانى؛

2. آقاى محمّدهادى خالقى.

ى. دست اندركاران توليد «بازنگاشت نقض»

1. دكتر سيد على موسوى گرمارودى، بازنويسى؛

2. حجة الاسلام و المسلمين محمّد مهدى معراجى، پيگيرى صميمانه و مُداوم؛

3. استاد رضا بابايى، ويرايش؛

4. محمّد كريم صالحى، صفحه آرايى و تهيه فهرست ها؛

5. حجة الاسلام و المسلمين محمّد مهدى خوش قلب، كنترل و بازبينى فهارس؛

6. استاد محمّدهادى خالقى، ارزيابى و مشاوره

از همه نويسندگان آثار و مقالات و اساتيدى كه در مراحل مختلف ويرايش جديد كتاب نقض، تلاش و همكارى داشتند، سپاس گزارم. همچنين از همه بزرگوارانى كه در ارزيابى آثار يا برقرارى ارتباطات علمى كوشش نمودند، قدردانى مى كنم و تلاش همكاران خود را در بخش هاى مختلف معاونت ادارى - مالى مؤسّسه علمى - فرهنگى دار الحديث ارج مى نهم.

مهدى مهريزى

دبير كميته علمى

پنج شنبه 25 شهريور 1395

13 ذى الحجة 1437

15 سپتامبر 2016

ص: 14

پيشگفتارِ بازنويس

يك.

بازنويسى يك كتاب، امروز يك «نوع ادبى» يا به تعبير خارجى آن، «ژانر ادبى» شده است. در قديم هم، هر چند نه به گونه امروز، امّا به صُورِ مشابه، سابقه داشته است. مثلاً

ابان بن عبد الحميد لاحقى،(1) كليله و دمنه را براى برمكيان به نظم عربى بازنوشته است.(2) شايد بتوان همه كتاب هايى را كه زير عنوان «تهذيب» (گاه حتى از سوى خود نويسندگان كتاب اصلى) بازنويسى شده است، از همين نوع دانست.

بارى، اين كار، براى آسان سازى خوانش كتاب و كاستن از زحمت خواننده است و در واقع بازنگارنده كتاب، به جاى خواننده كم فرصتِ امروز، رنج مراجعه به كتب لغت را براى يافتن معادل ها و ترجمه آيات و اشعار عربى و بازگرداندن متن قديمى به زبان معيارِ روز، به عهده مى گيرد و از زبان شاعر، به اين دسته از خوانندگان مى گويد:

تو رنجه مشو، برون ميا از دَرِ خويش *** من خود چو قلم همى دوم بر سرِ خويش

به اين لحاظ، كار بازنويسى يك متنِ مشكل، بى گمان از حيث اشاعه دانش و فرهنگ، ارزشمند است، امّا اين پرسش و دغدغه نيز مطرح است كه چنين كارى، آيا

ص: 15


1- . شاعر و معروف به رقاشى. اهل بصره بود، ولى به بغداد رفت و به برمكيان پيوست. كتاب هاى سيره اردشير، سيره انوشيروان، كتاب مزدك، سندبادنامه، الصيام و الاعتكاف از ديگر آثار اوست.
2- . حاصل اوقات، مجموعه مقالات دكتر احمد مهدوى دامغانى، به كوشش دكتر سيّد على محمّد سجّادى، نشر سروش، تهران، 1381، ص261.

ارزش ادبى نيز دارد؟ پاسخ به اين پرسش، همان است كه در مورد ترجمه، مى توان گفت. در ترجمه يك متن، هر چند انديشه اصلى، از آنِ مؤلّف است، امّا اگر مترجم تمام آن انديشه را كه در زبان مبدأ وجود دارد، زيبا و فصيح و فخيم به زبان مقصد برگرداند، كارى هنرى كرده است. از همين روى من معتقد به ترجمه جمعىِ يك متن نيستم، زيرا ترجمه نيز مانند شعر، خلاّقيتى فردى است. بنابراين واجد ارزش ادبى است. رولان بارت (1915 - 1980) مؤسّس نقد نو مى نويسد: «همه مفهوم ادبيّات در شگردهاىِ ادبى، خلاصه مى شود و به قول كافكا ادبيّات چيزى جز همان شگردها نيست.»(1) بازنويسى هم مانند ترجمه، اگر درست انجام شود، حتّى بيش از ترجمه، ارزش ادبى خواهد داشت. تأكيد مى كنم، «اگر درست انجام شود» زيرا، مى دانيم:

كه پديد است در جهان، بارى *** كارِ هر مرد و مردِ هر كارى

به همين روى، وقتى بازنويسى كتاب بعضُ مثالب(2) النّواصب(3) فى نقض(4) «بعض فضائح(5) الرّوافض»(6) به من پيشنهاد شد، به دو دليل نپذيرفتم: نخست آنكه مشغول ترجمه نهج البلاغه و تأليف چند اثر ديگر بودم. دوم اينكه مى دانستم در من توانايى اين كار به نحوى كه ارزش نثر درخشان مؤلّفِ ارجمند آن، عبد الجليل رازى قزوينى و زحمت هاى مصحّح و تعليقه نگارِ علاّمه آن، روان شاد دكتر ميرجلال الدّين محدّث

ص: 16


1- . ر.ك: منصور فسائى، انواع نثر فارسى، نشر سازمان سمت، چاپ دوم، تهران 1389، ص40.
2- . مثالب: جمعِ مَثلَبه، يعنى عيب ها، لغزش ها. (ر.ك: ابوالقاسم پرتو، فرهنگ واژه ياب، ج3، نشر اساطير، تهران، چاپ سوم، 1387).
3- . نواصب: جمع ناصب، يعنى برپا دارندگان، دشمنى ورزان فرهنگ آنندراج. در فارسى، ناصبى به دشمن على عليه السلام و خاندانش مى گويند. (فرهنگ معين)
4- . نقض: شكستن، تباه كردن، باز كردن رشته، گسستن. ابوالقاسم پرتو، فرهنگ واژه ياب، ج3
5- . فضائح: رسوايى ها، بدنامى ها، جمعِ فضيحت. همان، ج2
6- . روافض: جمعِ رافضه، يعنى گروهى از مردم كه پيشواى خود را واگذارند و از او برگردند. پرويز صالحى، فرهنگ جمع مكسّر، ص53، نشر هوش و ابتكار، تهران، 1371 رفض، در لغت، واگذاشتن، انداختن و رها كردن است. (فروزانفر، فرهنگ تازى به پارسى، چاپ دبيرخانه فرهنگستان، تهران، 1319، ص358)

ارموى را فرونشكنم، وجود ندارد. «و كلُّ اِناءٍ بالذى فيه يَرشَحُ؛ از كوزه همان برون تراود كه در اوست.» اما پايمردى دوست دانشمند و كتاب شناس ارجمندم، حضرت حجت الاسلام و المسلمين حاج شيخ مهدى معراجى، مرا به اين كار راضى و فرمانبر كرد. بنابراين با آنكه با وجود انتشارِ متن منقّح جديد نقض، به لزومِ بازنگاشت آن، چندان معتقد نبودم، به فرمان دوست، سر نهادم و پذيرفتم؛ به ويژه وقتى فرمود: اين، خواست و اراده دانشمند گران قدر حضرت آيت اللّه رى شهرى، رئيس محترم مؤسسه دارالحديث و دوستِ فرهيخته و دانشورم حضرت حُجّة الاسلام و المسلمين دكتر مهدى مهريزى است.

درباره انتشار جديد نقض هم بگويم كه در سال 1391، مؤسسه علمى - فرهنگى دارالحديث، با همكارى سازمان چاپ و نشر و كتابخانه موزه و مركز اسناد مجلس شوراى اسلامى، چاپى منقّح از تصحيح روان شاد دكتر مير جلال الدّين محدّث ارموى را با ويرايش و تحقيق جديد، همراه خلاصه تعليقات آن مرحوم و نيز نمايه موضوعى، به عنوان نخستين اثر از مجموعه آثار كنگره بزرگداشت عبدالجليل رازى قزوينى منتشر كرد و بدين ترتيب در خرداد 1391 همزمان با برگزارى كنگره بزرگداشت عبد الجليل قزوينى رازى در شهر مقدّس قم، چاپ منقّح جديد (همراه چندين اثر ديگر) در اختيار همگان قرار گرفت.

دو.

با آنكه نيمه دوم قرن ششم، نثر فارسى به سوى نثر فنّى مى گراييد، نثر كتاب نقض، ميان نثر مرسل و نثر فنّى است و به نثرهاى مرسل، مانند مقدّمه شاهنامه ابومنصورى، حدود العالم، قابوسنامه و سفرنامه ناصرخسرو، نزديك تر است؛ در حالى كه مثلاً نثر كتاب عِقد العُلى للموقف الاعلى، تأليف افضل الدّين ابوحامد احمد بن حامد كرمانى كه 24 سال بعد از نقض، يعنى در 584، نوشته شده است، به نثر فنّى گرايش بيشترى دارد. زبان نقض، براى كسى كه با اين گونه نثرها آشناست، غالبا دلكش و دل چسب است، جز در مواردى كه به سبب دخالت نسخه برداران يا افتادگى و خدشه، تعقيد يافته

ص: 17

است. البتّه برخى نشانه هاى نثر فنى نيز در آن ديده مى شود؛ مانند آوردن كلمات عربى، حذف افعال به قرينه، اطناب، و استشهاد به آيات و روايات و مثل هاى عربى.

درباره زمينه تأليف اين كتاب، روان شاد دكتر ذبيح اللّه صفا، با استفاده از تعليقات و مقدمه علاّمه ارموى، مى نويسد:

در اوايل نيمه دوم قرن ششم كه بازار مناقشات مذهبى در بلاد ايران گرم بود، مردى سُنّى كه در آغاز مذهبِ شيعه داشته و سپس از اين مذهب گرديده بود، كتابى در طعن بر مذهب تشيّع و ذكر مطاعنى بر پيروان اين مذهب نوشته بود، به نام بعض فضائح الروافض. ذكر كلمه «فضائح» در اينجا به آن سبب است كه در دوره مناقشات مذهبىِ مسلمين، هر يك از فِرَق مى كوشيد تا موارد ضعف فرقه هاى ديگر را بنا بر نظر و طريقه خود بجويد و آنگاه آنها را بزرگ و واژگونه كند و اگر لازم مى دانست پيرايه هايى بر آنها ببندد و هر يك از آن موارد را به عنوان فضيحت(رسوايى) در كتاب ها معرفى كند. اين است كه در كتب مربوط به مذاهب اسلامى به ذكر فضايح، بسيار بازمى خوريم و استعمالِ اين اصطلاح در مورد يادشده در فوق، تازه نيست. مؤلف كتاب كه به قول صاحب كتاب نّقض، اوّل، شيعى بوده و بعد سنّىِ مُجَبِّرى و مُشَبِّهى گشته بود،بعد از تغيير مذهب، كه آن هم در آن روزگار نظاير بسيار داشت، در سال 555 كتاب خود را به پايان برده و در پايان كتاب گفته است: «و فرغتُ من هذا فى المحرّم، سنة خمس و خمسين و خمسمأة من الهجرة.»(1) مؤلف كتاب در شهر رى اقامت داشته(2) و كتاب خود را در عهد سلطنت سلطان محمد بن محمود سلجوقى (547 - 554) نوشته(3) و كتابى ديگر به نام تاريخ الأيام و الأنام نيز داشته است،(4) ليكن در كتاب خود به ذكر نام خويش نپرداخته و تنها در كتاب

ص: 18


1- . كتاب نقص، ص739، آقاى سيد جلال الدين محدث، به قرائنى در برابر نص مؤلف، سال تأليف كتاب را متأخرتر از آنچه او گفته است تشخيص داده است. در اين باره ر.ك: نقض، مقدمه ص3.
2- . همان، ص3.
3- . همان، ص7.
4- . همان، ص105.

رياض العلماء، نام وى شهاب الدين تواريخى شافعى و از بنى مَشّاط ذكر شده بوده كه در رى توطّن داشته اند.(1)

از كتاب بعض فضائح الروافض نسخه مستقل جداگانه در دست نيست، ليكن شيخ عبدالجليل رازى قسمت اعظم اين كتاب را از اول تا آخر براى ردّ و نقض در كتاب بعض مثالب النواصب خود آورده است و اگر كسى اين قسمت هاى منقول را كه همه جا مصرّح و معلوم است جدا كند، يك كتاب مستقل پارسى با افتادگى هاى جزئى به دست خواهد آمد. مؤلف بعد از ذكر مقدمه اى در سبب تأليف كتابِ خود، به بيان تاريخى از كيفيت پيدايش مذهب تشيع پرداخته و آنگاه به ذكر دلايلى در ردّ بعضى از اصول مذهب تشيع مبادرت كرده و بسيارى از خوى هاى شيعه را كه در آن روزگار داشته اند آورده و معايب آن را به نظر خود شرح داده. سپس به ذكر فضايح شيعه پرداخته و شصت و هفت فضيحت براى آنان برشمرده و كتاب خود را به ذكر شصت و هفتمين فضيحت ختم كرده است.

شيوه انشاى نويسنده، خوب و نثر متوسط او پخته و خالى از عيب است. وى در ابتداى كتاب بعد از خطبه اى كه بر سبيل اختصار به عربى كرده بود، چنين گفته است: «بدان اى برادر كه اين مجموعه اى است اندرو شرح بعضى از فضائح و قبايح رافضيان است. ابتدا كرده شد به نام خداى بى همتا و ثنا و درود بر رسولان خدا، خاصه بر محمد مصطفى سيد انبيا و ثناء بر خلفاى راشدين... بدان كه اين جماعت رافضيان كه خود را شيعه مى خوانند، رسول خدا محمد مصطفى از ايشان خبر داده است و اميرمؤمنان على را گفته است: اى على جماعتى خواهند بود در اين امت كه دعوىِ دوستى تو كنند، ايشان را لقبى باشد كه به آن بازخوانندشان. يا على، چون ايشان را دريابى، بكش كه ايشان از جمله مشركان هستند.»

يك سال بعد از آنكه كتاب بعض فضائح الروافض نگاشته و منتشر شد،

ص: 19


1- . همان، مقدمه، ص3.

شيعيان رى بر آن وقوف يافتند و در انديشه نقض آن افتادند و از اين راه چند سال بعد كتاب معتبرى به نام كتاب نقض و مشهور به بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائح الروافض پديد آمد. مؤلّف اين كتاب نصيرالدين ابوالرشيد عبدالجليل بن ابوالحسين بن ابوالفضل قزوينى رازى از بزرگان وعاظ و علماى مذهبى شيعه در رى بوده و تأليفات ديگرى غير از كتاب مذكور داشته است؛ مانند كتاب البراهين فى امامة اميرالمؤمنين، كتاب السؤالات و الجوابات، مفتاح التذكير، كتاب تنزيه عائشه، كه هر چهار را پيش از كتاب نقض نوشت. وى بنا بر نقل رافعى در التدوين فى ذكر اخبار قزوين، در سال 504 ولادت يافته و بعد از سال 585 درگذشته است.(1) شيخ عبدالجليل قزوينى، بعد از ربيع الاول سال 556 هجرى كه علماى شيعه رى به وجود كتاب بعض فضائح الروافض اطلاع يافتند، در جست وجوى نسخه آن بود. بعد از مدتى دراز يكى از بزرگان شيعه، نسخه اصلِ آن كتاب را يافت و به نزد شيخ عبدالجليل قزوينى رازى فرستاد و او از آن هنگام سرگرم تأليف كتاب نقض شد و آن را در سال هاى بعد از 556 و گويا در حدود 560 هجرى تمام كرد. كتاب او بعد از تأليف، به زودى مشهور شد و در روزگاران بعد همواره از مراجع مهم مؤلفان شيعه بوده است. اين كتاب نه تنها از حيث توضيح بسيارى از مبانى مذهبى شيعه و تاريخ و اطلاعات مربوط به رجال مذهبى و علما و شعرا و مراكز تعليم و تدريس و كتابخانه هاى شيعه و امثال اين مسائل، قابلِ كمال توجّه و عنايت است، بلكه از باب اشتمال بر بسيارى از اطلاعات مربوط به امور تاريخى و اجتماعى زمان، از جمله كتبِ بسيار مهم و درجه اولِ فارسى محسوب مى شود؛ چنانكه نظير آن را از اين حيث در ميان كتب فارسى، كمتر مى توان يافت. مؤلف در اين كتاب همه جا، قسمتى از قولِ صاحبِ كتابِ بعض فضائح الروافض را نقل كرده و آنگاه به ردِّ آن پرداخته

ص: 20


1- . آقاى محدّث در مقدمه كتاب، كلّيه اقوال علما و مصنّفين قديم و حديث را با توضيحات خود درباره احوال و آثار شيخ عبدالجليل گرد آورده است.

است. شيوه نگارش عبدالجليل در اين كتاب هم از جمله وجوه امتياز آن شده است؛ زيرا كتاب نقض با انشايى بسيار روان و پخته و در عين حال عالمانه و استوار و مستدلّ نوشته شده است. در پاره اى از موارد اين كتاب شيوه بيان وعاظ كه نثرى شبيه به نثر مسجع و يا بهتر بگوييم از قبيل نثر موزون است، به كار رفته، ولى اين گونه موارد كمياب است. اگرچه لحن نويسنده كتاب بر اثر استدلال و استشهاد به احاديث و اخبار و روايات در برخى موارد خشك است، اما در پاره اى موارد كه در راهِ دفاعِ از هم كيشان خود است، نَفَسى مؤثّر و كلامى جالب و دل انگيز مى يابد. روى هم كتاب نقض از جمله متون خوب نثر پارسى در قرن ششم و در زمره كتب درجه اول آن قرن است، اما به حكم عادت اهل زمان، نفوذ زبان عربى و حتى قواعد دستورى عرب از قبيل استعمال صفات مؤنث براى موصوف جمع، مانند «كتب اصوليه اثنى عشريه» در اين كتاب بسيار مشهود است...(1)

در مجلّه سخن، دوره چهارم، شماره 3، بهمن ماه 1331، از صفحه 239 تا 241، به مناسبت انتشار كتاب نقض به تصحيح استاد دكتر سيد جلال الدين محدّث، نقد و معرفى نامه اى به قلم استاد دكتر زرين كوب، چاپ شده است.(2) در اين معرفى نامه مى خوانيم: «اين كتاب از چند جهت اهميت دارد: يكى از جهت اشتمال آن بر اسماء عده اى از رجال و شعرا و علماى قرن ششم هجرى كه در رى خصوصا و در ايران عموما مى زيسته اند و بر اسامى بلاد و محلات و قراء و اطلاعات بسيار جالبى درباره آنها و ديگر از جهت تاريخ افكار و عقايد دينى آن زمان كه مخصوصا براى محققين در تاريخ ايران و پيدا كردن علل زوال و انحطاط تمدن در اين سرزمين، سند گران بهايى است و نشان مى دهد چگونه ساكنان يك مملكت و حتى يك شهر و حتى يك محله به علل دينى با هم خصومت مى ورزيده اند و چگونه تشنه مال و جان هم

ص: 21


1- . دكتر ذبيح اللّه صفا، تاريخ ادبيات در ايران، ج2، تهران، چاپ سيزدهم، 1373، ص 984 - 988.
2- . در مجلّه، نام نويسنده يادآورى نشده است، اما در آغاز كتاب تعليقات نقض، در مقدمه ناشر انجمن مفاخر نويسنده اين مقاله دكتر عبدالحسين زرّين كوب معرفى شده است.

بوده اند. اهميت ديگر آن از جهت زبان فارسى است؛ زيرا اين كتاب متعلق به هشتصد سال پيش است و به نثر بسيار روان دلكشى نوشته شده است و منبع نفيسى است براى لغات و اصطلاحات و امثال و كنايات زبان فارسى. آقاى سيد جلال محدث به حق مى بايستى عهده دار تصحيح و طبع اين كتاب باشند؛ زيرا اطلاعات ايشان درباره مذهب شيعه و اخبار و احاديث و اصول و رجال آن به اندازه يك متخصص فن مى باشد؛ اين است كه پاورقى هاى كتاب مملو است از اطلاعات بسيار گرانبها و نفيس كه مُحَشّى فاضل پس از تحمل رنج بسيار به دست آورده و در آن ثبت كرده است...».

سه.

در بازنويسى اين كتاب كوشيده ام كه نثر آن را به نثر معيار امروزى با اندكى چاشنى باستان گرايى برگردانم و حتى المقدور نه هيچ بر معانى عبارات بيفزايم و نه هيچ از آن

بكاهم، مگر آنكه براى كلمه يا عبارتى، هيچ معناى محصّلى به دست نمى آمد و به اين يقين مى رسيدم كه آن كلمه يا عبارت، از قلم نسخه نويس دچار افتادگى و يا تحريف و تصحيف شده است. خوشبختانه اين موارد از شمار انگشتان دو دست تجاوز نكرده است، و خوشبختى بيشتر آنكه اين موارد اندك، هيچ لطمه اى به معناى عبارات، وارد نساخته است. مصحّح دانشمند كتاب مرحوم ارموى، به شيوه عالمانه، در متن نسخه اساس و در حواشى، نسخه بدل ها را ذكر فرموده است. كم بودن نسخه هاى كتاب و حذف و اضافه هاى نسخه برداران و نيز افتادگى ها، گاهى موجب تعقيد عبارات و دشوارى دريافت منظور اصلى مؤلف شده است. در اين موارد، براى چاره انديشى، دو كار كردم:

1. دريافت حاقّ معناى عبارتى كه مخدوش مى نمود يا تعقيد داشت، از روى عبارات پيش و پسِ آن و توضيح آن با عبارتى طولانى تر از عبارت اصلى.

2. از ميان نسخه بدل هايى كه محدث ارموى در پانويس ها آورده بود، آن را برگزيدم كه صحيح تر يا مناسب تر يافتم. بنابراين مى توانم با ظن قوى عرض كنم كهاين بازنوشته، معنا به انديشه و نظر مؤلف كتاب، نزديك ترين است.

ص: 22

تعليقات روان شاد علامه محدث ارموى خود سه برابرِ اصل كتاب است كه در دو مجلّد حدود 1500 صفحه آمده است. نخست بر آن بودم كه تعليقات آن علاّمه بزرگوار را تلخيص كنم، ولى در چاپ منقّح جديد ديدم كه جناب مهدى سليمانى آشتيانى اين كار را به بهترين وجه انجام داده است. پس تعليقات را يا به صورت مفصّل در دو جلد كتاب تعليقاتِ نقض، تأليف محدّث ارموى، از انتشارات انجمن آثار ملّى، تهران، اسفند 1358، بخوانيد و يا تلخيص آنها را در پايانِ چاپ جديد منقح نقض بنگريد.(1)

نسخه بدل هايى كه در پانويس متن آمده بود و براى خواننده اين بازنگاشت مفيد فايده اى نبود، حذف كردم. حواشى و تعليقات و توضيحات، همه از علاّمه ارموى است. موارد اندكى كه من توضيحى داشته ام با نام خودِ من، آمده است تا مسئول درستى و نادرستى آن، خود باشم. تمام آيات و احاديث و مَثَل ها و عبارات عربى را بدون استثنا به فارسى ترجمه كردم و متن عربىِ آن را نيز آورده ام. تمام اشعار عربى را نيز ترجمه كردم، مگر آنهايى كه يا طولانى بودند(شش مورد) و يا براى مقصود مؤلف كتاب جنبه تأكيد داشتند و بس(8 مورد). از برخى از همين 14 مورد هم، يك يا دو بيت نخستين را كه مربوط به موضوع بود، در متن ترجمه كردم و بقيه را در پانويس ها آوردم تا هيچ نوشته اى از كتاب، حذف نشده باشد. مجموع كامل اشعار در سراسرِ كتاب، 159 بيت است كه در 74 مورد به تفاريق ذكر شده است.

تمام تعارفاتِ پس از ذكر نام شاهان و امرا را كه مؤلّف به ملاحظات سياسى روزگارِ خود و بنا به مصلحت شيعيانِ وقت ذكر كرده است، حذف كردم. مثلاً نظير اين دعا كه پس از نام طغرل سرسلسله سلجوقى آورده است: «سقاه اللّه رحمته؛ خداوند او را از رحمت خود سيراب گرداناد» يا درباره شاهى ديگر مى گويد: «نَوّر اللّهُقبرَه؛ خداوند گور او را پرنور كند.»

ص: 23


1- . مؤسسه علمى - فرهنگى دارالحديث، 1391، قم.

در اينجا مايلم از زحمات و اقدامات عالمانه و هنرمندانه استاد رضا بابايى در ويرايش، و حجة الاسلام و المسلمين خوش قلب در كنترل و بازبينى فهارس، و جناب محمّد كريم صالحى در صفحه آرايى و تهيّه فهرست ها، و استاد محمّدهادى خالقى در ارزيابى و مشاوره، صميمانه سپاسگزارى كنم.

گفتنى است: در سراسر متن پاسخى كه عبد الجليل قزوينى به نويسنده ناصبى (كه امروز، به نظاير او «تكفيرى» مى گوييم) داده است: من تنها و تنها متن قديمى را بر اساس تصحيح مرحوم علاّمه محدّث اُرموى عينا به زبان روز برگردانده ام و از خويشتن، به رعايت امانت، چيزى نيفزوده ام.

اميد است كوشش ناچيز صاحب اين قلم، مورد رضاى حضرت حق و توجّه حضرت بقيّة اللّه - ارواحنا فداه - قرار گيرد و دستاويزى براى بركشيدن اين قلم زن از عرصات غفلت به سرمنزل آشنايى ها گردد؛ وگرنه به قول سنايى:

اگر بودى كمال اندر نويسائىّ و خوانايى *** چرا آن قبله كل، نانويسا بود و ناخوانا؟

تهران، مهر 1393

سيد على موسوى گرمارودى

ص: 24

به نام خداوند بخشنده بخشاينده

هر گوهر ستايش(1) كه غوّاصان درياى دين، با برهانِ درست، از ژرفاىِ درياى دل، به كرانه زبان آورند، نثار درگاهِ خداوندِ واجب الوجودى باد كه شناخت و معرفت او از روى خرد، واجب است، و لال باد زبان آن شوربختى كه مى گويد شناخت خداوند به موجب تقليد و تعليم و شرع و حديث است. همان پادشاه فرازمند كه داراى صفات كمال است و ازلى و بى زوال است؛ دادگرى كه چهره تابناك او از غبار تهمتِ جبر و شباهت و تعطيل پاك است. بزرگا و پاكا كه اوست از آنچه درباره او جبريان مى گويند و اهل بدعت گمان مى برند.

و صد هزار درود و آفرين، از خداوندِ فرازمند و از همه دوستداران، بر گروه پيامبران و فرستادگان، اين سفيران عالم غيب، باد كه ساحتِ قدسى آنان از هر ننگ و عيب پاك و پالوده است. و به چند و چندين برابرِ آن، درودها و آفرين هاى پى درپى، بر پيكر(2) پاكيزه و روح لطيفِ محمّد مصطفى باد؛ سَروَرى كه شريعت و شفاعتِ دنيا و آخرت، وابسته به بعثت اوست، و دور بادا از او كه بنا به اعتقاد مجبّران،(3) سينه او راشكافته باشند تا دلش را بشويند.(4) او از نسل پاكان و در زهدان هاى پاكيزه، به جهان پا نهاد و كفر و بدعت و گمراهى از بيم شمشير وى در جهان نهان شد.

هم چندِ آن آفرين ها و ستايش ها از اهل زمين و آسمان، بر خاندان محمّد و پاكان و

ص: 25


1- . در متن: «هر جواهر محامد». ر.ك: تعليقه 1.
2- . «شخص» در قديم به معناىِ پيكر و تن بوده است. گرمارودى
3- . براى معناى كلمه «مجبّر» ر.ك: تعليقه 2.
4- . براى تحقيق در اين عقيده، ر.ك: تعليقه 3.

برگزيدگان و دوستان و دوستداران و همسران و اصحاب او باد؛ تا فلك مى چرخد و راه مى پويد و تا مَلَك تسبيح خدا مى گويد.

امّا بعد. اهل انصاف كه اين كتاب را مى خوانند بدانند كه در ماه ربيع الاول سال 556، پس از هجرت صاحب شريعت - درود و سلام بر او - به من گفتند كتابى درست شده است كه نام آن را «بعضُ فضائح الرّوافض» نهاده اند و در مجالس و محافل بزرگ و كوچك به طريقِ بدگويى آن را مى خوانند و مردم عامىِ غافل، از شنيدن آن ادّعاهاى

بى دليل، متحيّر مى مانند. تا آنكه دوستى همدل نسخه اى از آن كتاب را به امير سيّد، رئيس كبير شيعه، جمال الدين على بن شمس الدين حسينى داد، كه سرورى وى مستدام باد. او آن را با بررسى كامل مطالعه كرد. سپس آن را نزد برادر بزرگ تر من، اوحد الدّين حسين فرستاد - كه اهل فتوا و بزرگ طائفه است - و خداوند بر عمر او بيفزاياد. او نيز خواندنِ آن نسخه را تمام كرد؛ ولى از من پنهان مى داشتند، مبادا كه من در پاسخ و ردِّ كتاب، شتاب زدگى ورزم. مدتى دراز، من طالب آن نسخه بودم و به دست نمى آمد. و نمى دانستم كه گروهى از علماى هر طائفه، با بررسى كامل، اوراق آن كتاب را جست وجو كرده اند و به كلمات نيك و بد آن آگاهى يافته و شگفت زدهشده اند. زيرا اصول و فروع مذاهب، بر دانشمندان پوشيده نيست و از سوى ديگر دشنام دادن و لعنت كردن و زورگويى و بُهتان زدن هم در كتاب ها، رايج و متداول نيست، آن هم بى دليل و بى آنكه لازم باشد؛ ولى در اين كتاب، مؤلّف، حواله ها و اشاره هايى به پيشينيان اماميّه اهل اصول كرده است، در حالى كه بسيارى از آنها مربوط به مذهب اهل غُلوّ و اخبارى ها و حشويّه(1) است و برخى نيز برساخته خود مؤلّف است و مذهبِ هيچكس نيست. اين مؤلّف از آن كتاب، سه نسخه درست كرده و يكى را به خزانه خواجه اميرك شيعى رازى(2) فرستاده است. نسخه ديگر را نزد خود نگاه

ص: 26


1- . كسانى كه در حملِ آيات بر ظاهر، افراط مى كنند. گرمارودى
2- . ر.ك: تعليقه 4.

داشته و پنهانى براى مردم عوام مى خوانَد و نسخه سوم را به قزوين، جايى كه خالى از علماى منصف است، ارسال كرده است. به اين اميد كه سبب برانگيختن عوام مردم و دستاويز ديگران(1) شود و ايجاد فتنه و فساد را ممكن سازد! در حالى كه وزر و وبال و كيفر چنين كارى در دنيا و آخرت به گردن مؤلّف مى افتد، زيرا هر كه سُنّت ناپسندى بنهد، وزر و وبال آن و وزر و وبالِ هر كس كه به آن عمل كند، تا قيامت به عهده اوست.

از قضا، نسخه اصل آن كتاب، به دست سيّد امام شهاب الدّين محمد بن تاج الدّين كيسكى، از علماى معتبر شيعه، افتاد و وى آن را با صفاى دل و فضلِ كامل و اعتقاد نيك، مطالعه كرد و سپس به نزد من فرستاد و من چند روز در آن تأمّل شافى و احتياط كافى كردم و ديدم مؤلّف، آن را از سَرِ دوستدارى مذهبِ جبر و هوا و هوسِ طبعِ خويش و حُبّ دنيا(2) فراهم آورده است. گرچه عبارات آن، الحق درستو خوش و آسان است، امّا كلماتى دارد لبريز از تعصّب و نادانى و حواله هايى كه هيچ يك به راه حقيقت نيست و تشبيه هايى است بيمارگونه و پُرشُبهه، درگيرى هايى نابخردانه و اشاراتى بازناگفته و ناپسند. نام هايى از طريق ستايشِ(3) پيشينيان ديده و از اين گونه نقلى كرده است كه هر خردمندِ فاضلى كه اين كتاب را باانصاف بخواند، بى انصافى و نادانى مؤلّف كتاب را درمى يابد و او را از خويش نمى دانَد و نمى خوانَد.

مؤلّف با معنى اين آيه كه خداوند بزرگ فرموده، بيگانه است: «و لا تَقْفُ ما ليس لَكَ بِهِ عِلْمٌ إنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ اُولئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولاً».(4) يعنى آنچه را نمى دانى، پى مگير كه از هر يك از گوش و چشم و دل، خواهند پرسيد. بدين گونه با اين درجه گستاخى و زيان مندى قلم را در ميدان ژاژخايى و هرزه درايى

ص: 27


1- . در متن: «پاى خوانان». ر.ك: تعليقه 5.
2- . در متن: «هواى طبع و حُبّ النشوء». ر.ك: تعليقه 6.
3- . تعريف، هم به معناى ستايش است و هم به معناى شناساندن. (ر.ك: فروزانفر، فرهنگ تازى به پارسى، چاپ فرهنگستان، تهران، 1319) (گرمارودى).
4- . سوره اسراء، آيه 36.

جولان داده است و كسانى را كه توحيد و عدل را استوار داشته و به نبوّت و امامت اقرار و از شريعت، پيروى كرده اند، به دروغ گويى متهم و سادات بزرگوار و پيرسالاران بزرگ را بى دليل و برهان، معيوب دانسته و مؤلّفانِ امين و راويانِ مورد اعتماد را خائن و خطاكار پنداشته است. متكلّمان اهل تحقيق و فتوادهندگان متديّن و قرآن آموزان عارف را زشت كردار خوانده است؛ به وزيران دادگر و خواجگان ديندار گوشه هاى زشت مى زند و قاضيان ديندار و شعراى مسلمان را بهبدى ياد مى كند و از معنى اين آيه نيز دور افتاده است كه در سخن آشكار قرآن ياد شده است: «فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ اَجْمَعِينَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ؛ سوگند به پروردگارت كه از همه آنان خواهيم پرسيد. از آنچه مى كرده اند».(1) هر چند، مؤلّفِ كتاب، خود منكر كيفرِ عمل و كردار است.

با اينكه بر پشتِ كتاب، نام نويسنده نبود، تكيه گاه و ريشه انديشگى او، ما را از نام و لقب و كردار و نَسَب او مى آگاهانَد كه كيست و غرض او از نوشتن اين كتاب چيست. معلوم شد كه اين شروع، از سَرِ بُغض و دشمنى با اميرالمؤمنين على - عليه السلام - است و آن كه با وى كينه ورزد، منافق و بدبخت است كه گفته اند: «لا يُبغِضُه إلاّ منافِقٌ شقىّ؛ جز منافق شوربخت با وى دشمنى نمى ورزد.»

پيش از آنكه اين كتاب به دست من برسد، گروهى از دانشمندان خاصِ شيعه به پيشگاه مقدّس مرتضاى كبير، سيّد شرف الدّين، سالارِ علوى زادگان و سلطانِ فرزندان پاك پيامبر - صلى اللّه عليه و آله - ، ابوالفضل محمد بن على مرتضى - كه خداوند بر شكُوه او بيفزايد - رفتند و از زبان گهربار آن سرورِ سادات شنيدند كه «عبدالجليل قزوينى بايد در جوابِ اين كتاب، به گونه حق چنان دست به كار شود كه كسى نتواند آن را انكار كند.»

هنگامى كه نسخه اصلى كتاب را به من دادند و در آن درنگ كردم، به اقتضاى خرد،

ص: 28


1- . سوره حجر، آيات 92 و 93.

انديشيدم كه اگرچه در آن بايد به خداوند بى عيب و عار و به احمد مختار و حيدر كرّار، تقرّب بجويم، امّا ديباچه كتاب بايد به نام امام روزگار و خاتم ابرار حضرت مهدى بن حسن عسكرى باشد. بر او و پدرانش درود و سلام باد كه وجود گيتى را به بقاى او سپرده اند و خرد و شريعت، در انتظار حضور و ديدار اوست. و آيه «وَعداللهُ الذين آمنوا مِنكُم وَ عَملوا الصّالِحات...؛(1) خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند وعده داده است كه آنان را بى گمان در زمين جانشين مى گرداند» و نيز حديث: «لو لَم يَبقَ مِنَ الدّنيا...»(2) بر درستىِ عصمت و اثباتِ امامت او گواه است. خداوند دين و اسلام را به خروج و ظهور او آراسته گرداناد و آفاق شرق و غرب را از نور او پُر كُناد.

هنگامى كه اين عزم جزم شد، دلم به جان مژده و جان به زبان و زبان به سرانگشتان و سرانگشتان به بيان پيغام داد كه اگر مى خواهى كه تأليف اين كتاب را چون لعل بدخشان بر گُلْ مُهره كمربند ايمان خود بنشانى، درست آن است كه ديباچه كتاب را به نام آخرين امام كنى. سپس بى درنگ، قدم در راهِ فرمان نهادم و بعد از استخاره، براى عنايت حضرت مهدى، مطلوب اصلى مرزبان مذهب شيعه نزديكى و تقرّب به پروردگار و وسيله و اندوخته روزِ شمار، به نوشتن پاسخ، آغاز كردم و متعهد به نام و تأييد صاحب الزمان مهدى بن حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب - عليهم الصّلوة و السّلام - شدم. آن امامى كه اطاعت از او واجب است؛ زيرا به فضل و علم و عصمت، در زمانه خويش، ويژگى دارد و وجوب اطاعت از او، از سوى خداوند تعالى، تحقق يافته است.

به اقبال آن امامِ هُمام - عليه السلام - اين كتاب به گونه اى مرتّب شد كه از خواصّ، شبهه ها را دور كند و براى عوام، راهنمايى باشد با عبارتى سهل و آسان، نه به شيوه نوشته هاى ديگرم كه دقّت و رقتّى دارد. قبولِ مردم، در چنين كتابى، نه به سبب

ص: 29


1- . سوره نور. آيه 55. نيز ر.ك: تعليقه 7.
2- . من لايحضره الفقيه، ج4، ص177. ر.ك: تعليقه 7.

رقّت عبارت آن، بلكه به سبب شرافت راهنمايى آن است تا هر خواننده كه آن را بخواند و هر نويسنده كه بنويسد و هر شنونده كه بشنود، از آن بهره كامل گيرد و سود بسيار بَرَد.

توفيق جز از سوى خداوند نيست، بر او توكّل مى كنم و او مرا بسنده است كه بهترين نگاهبان و ياور اوست. سپاس خداوند پروردگار عالميان را و درود خداوند بر محمّد و خاندان پاك او باد.

ص: 30

يك

اين جبرى، كتاب خود را با «بسم اللّه الرحمن الرحيم» آغاز كرده است! از آنجا كه بنا بر مذهب جبرى، اسم و مسمّا و نام و نامدار، يكى است، فايده «بسم اللّه» معلوم نمى گردد و فرقى ميان خدا و نام خدا آشكار نيست. بنابراين، نمى توان دانست كه به خدا آغاز كرده است يا به نام خدا. همان گونه كه در اثبات صفات خدا، نُه قديم لازم خواهد شد(1) و حتّى به شمارِ نام هاى هزارويك گانه خداوند، هزار و يك خدا لازم خواهد بود!(2) و چون منكر نام است و نيز خدا به اِجماع، قديم است، در مذهب نادرست جبريّه، اين كار خطاست؛ زيرا فرق اين مطلب را نمى داند كه «بسم اللّه» خداست يا نام خدا!

آنگاه پس از آوردن «بسم اللّه الرحمن الرحيم»، به خطبه اى عربى آغاز كرده است، بى آنكه اين عُرف را بداند كه براى كتابى كه به زبان فارسى نوشته اند، خطبه عربى، معمول نيست.

دو

گفته است:

بدان اى برادر! به طور مختصر كه اين مجموعه، شرح برخى رسوايى ها و زشتى هاى رافضيان (شيعيان) است. آغاز شد با نام خداى بى همتا و درود

ص: 31


1- . ر.ك: تعليقه 8.
2- . ر.ك: همان.

بر پيامبران خدا، به ويژه بر محمّد مصطفى سيّد انبيا - درود خدا بر او و بر آنان - و ثنا بر خلفاى راشدين، ابوبكر صدّيق تقىّ، يار غار و معدن وقار و سيّد مهاجرين و انصار و عمر فاروق نقىّ، ياور انصار و عثمان ذوالنّورين، زكىِّ شهيد در خانه، و علىِّ مرتضى، وفىّ، قاتل كفّار و كرّارِ غيرِ فرّار، پيشواى ابرار.

خدا از آنان راضى باد.

امّا پاسخ:

در جمله «بدان اى برادر» كه به طريق «امر» گفته است، بنا به مذهب گوينده آن، اين برادر بايد در فعلِ خويش داراى اختيار باشد تا «بداند»، وگرنه اين فرمانِ «بدان» لغو و بى فايده خواهد بود. و اگر خداوند آن توانايى كه موجب دانايى است، در او نيافريند و يا خدا بخواهد كه او بداند، ولى ادراك آن را در او نيافريند - چنانكه در مذهب اين جبرى معيّن شده است - هرگز نمى تواند بداند. بنابراين اگر او مى خواهد كه اين لفظِ «بدان» را به كار بَرَد، بايد از مذهب جبر دست بردارد و بنده مكلّف را فاعل و مختار بداند و اين جمله «بدان اى برادر» را بر خلاف مذهبِ اهل جبر و تشبيه و مطابقِ مذهبِ اهلِ توحيد و عدل (يعنى شيعيان) بگويد. و اگر نتواند دست از آن مذهبِ بد بردارد، بداند كه آن را بسيار گران خريده است: در اين جهان به قيمت دشمنى با علىِّمرتضى و آلِ او ائمّه هُدى و در رستاخيز، به بهاىِ كيفر دوزخ و عذاب خداوند.

بارى، بايد چنين بيان مى كرد كه خداوندا، تو خود قدرتِ موجبه و ادراك بيافرين تا برادرانِ سنّى من، اين معنى را بدانند و بشنوند و به صورت(1) اعتراض نكنند. پس اين قولِ «بدان اى برادر» به اين دلايل خطاست.

گفته است: «اين مجموعه، شرح برخى رسوايى ها و زشتى هاى رافضيان است.» اين رسوايى ها و زشتى هايى كه از آن سخن مى گويد، از سه گونه بيرون نيست: يا همه آفريده خدا و به مشيّتِ اوست، يا همه كرده رافضيان است و به خواست

ص: 32


1- . يعنى به ظاهر عبارتِ «بدان اى برادر...». گرمارودى

و اختيار ايشان واقع شده است و يا بخشى از آن فعل خداست و بخشى كرده رافضيان. اگر همه، كرده خداست، خطايى بزرگ است كه اين خواجه، كرده خداى را به رافضيان منسوب مى كند. بنا بر مذهب جبر و تشبيه، آن عبارت را بايست چنين بيان مى كرد: «اين مجموعه اى است در رسوايى ها و زشتى هايى كه خدا آفريده است و خالقش اوست و رافضيان بر آن قادر نيستند، امّا حواله اش به آنان است.» هر عاقلى بر محال بودن اين گونه سخن گواه است. و اگر بخشى از آن رسوايى ها كرده خداست و بخشى كرده رافضيان، مى بايست به گونه اى بيان مى كرد كه كرده خدا، از كرده آنان مشخّص مى شد. و اگر كرده اى مشاركتى است، پس بايد گبر شدن آشكار را به او تبريك گفت! اين قسمت هم از اين وجه باطل و مختلّ است. و اگر مى گويد كه رسوايى ها و زشتى ها، كرده رافضيان است و اينان داراى اختيارند، بايد دست از جبر و تشبيه بردارد و به توحيد و عدل گرايد، تا بيان چنين گفته هايى مورد اعتراض قرارنگيرد؛ وگرنه همچنان بر آن مذهب و طريقتِ بد خواهد بود و رسوايى ها و زشتى ها را بايد به خداى تعالى حواله كند و رافضيان را معاف و معذور دارد.

گفته است: «ابتدا كرده شد به نام خداى بى همتا.» از اين مجمل معلوم نمى شود كه از اين خدا، همان خدايى را اراده مى كند كه اهل توحيد و عدل اثبات مى كنند؛ يعنى خدايى كه ظلم و كفر و فساد و عصيان و چيزهاى زشت نمى آفريند و بدان راضى نيست و در رهنمون ها نيرنگ نمى بازد و بيرون از طاقت، تكليف نمى نهد و كيفرِ اعمال را به قيامت مى دهد و در وعده خلاف نمى كند و رنجِ نيكوكاران را ضايع نمى گرداند و پيغمبران را تصديق مى كند و آدم و محمّد و همه انبيا و اوليا و مؤمنان را بى شبهه به بهشت مى فرستد و ابوجهل و فرعون و همه كفّار را حتما به دوزخ گُسيل مى دارد؛ اگر او همين خدا را ثنا مى كند، مرحبا به اين توافق كه اختلافِ ما با او زايل و مقصود حاصل شده است؛ ولى اگر از اين گفته، آن خدا را در نظر دارد كه كفرِ فرعون و نمرود و ابليس را او آفريده است و بيرون از طاقت، تكليف مى كند و رنج نيكوكاران را ضايع مى گرداند و همه رسوايى ها و قبايح از فعلِ اوست، بايست همه را بيان

ص: 33

مى كرد تا مذهبِ گوينده اين سخن ها در اثبات خداوند، پوشيده نمى مانْد و آيا آن خدايى كه موصوف به صفات نقص باشد، به نزد عقلا مستحقّ حمد و ثناست؟ با ثبوت مذهب جبر و تشبيه، بيان آن سخن به صورت مطلق، پسنديده نيست و چنين ثنايى، مقبول و مسموع نمى باشد.

گفته است: «و ثنا و درود بر رسولان خدا.» مى دانم كه از اين رسولان، از آدم صفى تا مسيح مريم - عليهم السلام - را در نظر دارد و در اين بيان، مذهب خويش را فراموش كرده است؛ زيرا مذهب وى و همه جبريان، اين است كه آدم با خدا عصيانورزيد و نوح از براى پسر كافرِ خود، از خداى تعالى امان خواست و موسى بنِ عمران، عملى مشابه عملِ شيطان كرد و يوسف صدّيق همّت به زناى نسوان كرد و داود با زن اوريا همچنان كرد و ايّوب به نعمت خداى كفر ورزيد تا بارى تعالى بدنش را طعمه كرم ها كرد و بارى تعالى صَخْرِ جنّى را به صورتِ سليمان نمود.(1)

بنابراين سزاوارتر اين بود كه اين مصنّف، انبيا را از مانند اين تهمت ها دور مى دانست و زبان فتنه انگيز خود را در حقِّ رسولان خداى تعالى به خطا نمى جنبانيد، به جاى اينكه بر آنان درود و ثنا به دروغ فرستد و با مسلمانان نيرنگ بازد.

اگر در اين دعاوى، تقيّه و انكار مى كند، از بيم شمشير سلطان است؛ زيرا كتابى بزرگ در دست است كه آن را زلّة الانبياء (لغزش پيامبران) مى خوانند و ابوالفضائل مشّاط تأليف كرده است در ردّ بر كتاب تنزيه الأنبياء (پاك دانستن پيامبران)(2) كه سيّد عَلَم الهدى مرتضى - قدّس اللّه روحه - نوشته است، تا موضوع معلوم و مصوّر شود.(3)

و من نمى دانم كه آيا در قيامت شفاعتِ انبيا، از آنِ كسى است كه نام كتابش تنزيه الأنبياء است يا از آنِ آن كس كه نام تصنيفش زلّةُ الأنبياء است؟

ص: 34


1- . ر.ك: تعليقه 9.
2- . تنزيه الانبياء نام كتاب سيد مرتضى علم الهدى رحمه الله است كه در تنزيه و تبرئه انبياء عليهم السلام از نسبت هاى ناروا نوشته است.
3- . براى معناى «مصور» ر.ك: تعليقه 10.

بنابراين يا بايد دست از اين دعاوى بى حجّت بردارد و انبيا را معصوم شمارد، كه در اين صورت با هم موافقيم و سلام بر وِفاق؛ وگرنه بايد بگوييم درود بر دروغ! چراكه وى عبارت خود را به وجهى نهاده است كه بر آن ايراد توان گرفت.گفته است: «خاصّه بر محمّد مصطفى - عليه السلام -» حق تا آنجا با اوست كه نگويد دلِ سيّد اوّلين و آخرين را از شكم وى بيرون آوردند و از كفر و شُبهه شستند و

گاهى نيز نگويد عاشق زنِ زيد بن حارثه شد. در گفته اوّل، پيامبر را كافر و در گفته آخِر، عاشق پنداشته است. اين گونه دعاوى را كه نزد علماى طوايف اسلام از مذهبِ نادرستِ جبريان معلوم و مشخّص است، چگونه مى تواند انكار كند؟! آنگاه او چنين پيغامبر را به صلوات، مخصوص مى گرداند، و واى بر چنين مذهبِ بد اگر حقيقت آن به گوش سلطانِ عالم و امير برسد.

امّا در ثنا بر خلفا، انكارى نيست؛ زيرا آنان از مهاجر و انصار و بزرگان دين اند و در قرآن آمده است: «وَ السّابِقُونَ الأْوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ اْلأَنْصارِ وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإحْسانٍ رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ»؛ خداوند از نخستين پيشاهنگانِ مهاجر و انصار و كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كرده اند، خشنود است».(1)

آنگاه، همان گونه كه ما بر امام حقّ(حضرت مهدى) كه خداوند بر دولت(2) وى بيفزاياد، ثنا گفته ايم، او بر سلطان سعيد محمّد بن محمود(3) ثنا گفته است؛ زيرا تأليف كتاب، در عهد دولت و حيات او بوده است و بر آن هم انكارى نمى توان كرد. خداوند تعالى همه سلاطين آل سلجوق را غريق رحمت گرداناد و پرچم اقبالشان، به پيروزى و نصرت، پشت در پشت، در عدل و انصاف، مؤيّد و منصور باد.

ص: 35


1- . سوره توبه، آيه 100.
2- . دولت: پادشاهى، نيك بختى. (ر.ك: فروزان فر، فرهنگ تازى به پارسى، ص336)
3- . غياث الدين ابوشجاع محمد بن محمود بن محمد بن ملكشاه سلجوقى، كه جلوسش بر تخت سلطنت در اواخر سال 547 و وفاتش در سلخ ذى القعده 554 بوده است. پس مراد شروع تأليف است؛ زيرا خودِ صاحب بعض فضائح الروافض در پايان كتاب گفته است: «و فرغت من هذا فى المحرم سنة خمس و خمسين و خمسمائة.»

امّا در آنجا كه امير المؤمنين على - عليه السلام - را با تقيّه، «قاتل الكفّار» خوانده است، فراموش كرده است كه در همين كتاب در جايى ديگر مى گويد كه «على به قتال و قتل مسلمانان مبتلا گشت»، پس اينجا بايست مى گفت: «قاتل المسلمين و الكفّار» تا آغازِ سخن با پايان، همانند باشد و كسى بر او اعتراض نكند.

نيز يادآور شوم كه گفتن و نوشتنِ «رضى اللّه عنهم» براى صحابه، بر مذهب جبريان، خطاست؛ زيرا اگر رضاى خدا در مشيّت باشد، چنانچه نخواهد، راضى نيست. اين را يادآورى كردم تا وى، در بيان الفاظ، مذهب بدِ خويش را فراموش نكند!

سه

آنگاه گفته است:

بدان كه رسول خدا محمّد مصطفى - عليه السلام - از اين جماعت رافضيان كه خود را شيعه مى خوانند، خبر داده و به امير مؤمنان على ابوطالب - رضى اللّه عنه - گفته است كه اى على، در اين امّت، جماعتى خواهند بود كه ادّعاىِ دوستى تو مى كنند... آنان لقبى دارند كه آنان را بدان بازمى خوانند و آن رافضه است و نشانشان آن است كه اين دو وزيرِ من، يعنى ابوبكر و عمر را دشمن مى دارند. اى على، اگر آنان را يافتى، بكش كه ايشان از گروه مشركانند.(1) و چون زيد بن على خروج كرد و روافض او را فريفتند و به دَمِ شمشير رها كردند، او هم(2) گفت كه ايشان، رافضيانند و رسول خداى از ايشان خبر دادهاست و در آخرت، خوار خواهند شد و عقوبت مى بينند.

امّا جواب:

اشتقاقِ كلمه «رفض» در جايگاهى كه شايسته تر باشد، بيان خواهد شد. ان شاء اللّه تعالى.

ص: 36


1- . براى تحقيق در اين عبارت منسوب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ر.ك: تعليقه 11.
2- . در نُسَخ ديگر آمده است: «و همچنين». اين تعبير بنا بر زعم ايشان، براى آن است كه گفتار زيد به تَبَعِ حديث منسوب به پيغمبر در وجه تسميه شيعه به «رافضه» صادر شده است و اصل در تسميه همان عبارت منسوب به پيغمبر صلى الله عليه و آله است. ر.ك: تعليقه 11.

گفته است: «رسول - عليه السلام - به على خبر داد كه جماعتى رافضيان خواهند بود.» حضرت رسول - صلى اللّه عليه و آله - بايست طبق عقيده و مذهبِ اين خواجه و به مراد دلِ او مى گفت كه اى على، جماعتى خواهد بود كه خداى تعالى در آنان به قهر اعتقادِ رفض را مى آفريند و ايشان قادر بر ترك و منع و ردّ آن نخواهند بود و مجبور و ناچارند!

گفته است: «پيامبر به على گفت كه اين رافضيان دشمن آن دو وزيرِ من هستند. اگر ايشان را يافتى، بكش!» تا خدا يك ستم كرده باشد و يك ستم نيز من كه پيامبرم و يكى نيز تو كه على هستى! دور بادا از خدا و از پيامبرش و از ائمّه طّاهرين. اگر على رافضى پيدا نكند، پيشگويى پيغمبر دروغ است و اگر پيدا كند و نكشد، على خيانت كرده است و اگر بكشد، پس، طبق آنچه او در آخر اين كتاب گفته است كه «عبد الرّحمن بن ملجم رافضى بود»، بايست على به پيروى از فرمان مصطفى او را مى كشت؛ زيرا چند بار پيش على آمد و تن بدو سپرد، ولى على نه او را كشت و نه غير او را.

بنگر كه در اين يك فصل چند سخن متناقض آمده است: اوّل دروغ بستن بر رسول خدا، دوم نسبت نافرمانى على با پيامبر، سوم برابر دانستن و مشاركت دادن ابوبكر و عمر با خداى تعالى كه به اتّفاقِ مسلمانان، آن كس كه براى خدا شريك و انباز آوَرَد و وحدانيّت او را انكار كند، مشرك است، نه آن كس كه با خلافت ابوبكر وعمر مخالفت كند و هر عاقلِ كامل كه در اين كتاب و اين فصل انديشه كند، مى داند كه اين خواجه به چه طريق نادرستى، مشى كرده است.

آنچه را هم كه در حقّ زيد بن على بن الحسين - عليهم السلام - و خروج او و شكست قوم او، گفته است، ما به آن، جوابى شافى و كافى خواهيم گفت ان شاء اللّه تعالى و تكرار آن در اينجا، ملال افزايد.

چهار

آنگاه گفته است:

سپاس آن خدايى را كه دل ما را به نور معرفت روشن گردانيد و به روشنىِ

ص: 37

هدايت، زنگ بدعت را از ما زدود، تا از گمراهى دور و پيرو طريق حقّ باشيم كه همان مذهب سنّت و جماعت است؛ زيرا ما از طفوليّت تا بيست و پنج سالگى شيعه بوديم و نشو و نماى ما با آنان بود؛ تا آنكه از خبث عقيده شيعيان آگاه شديم و نيز از آن منكرها و بدعت ها كه مى كنند و مى گويند؛ همچون دشنام دادن به بزرگان صحابه و طلب رحمت براى ابولؤلؤ مسيحى كُشنده عمر و بد گفتن به امامان دين و بزرگان پيشين و بدگويى به زنان رسول خدا - صلى اللّه عليه و آله - و كارهاى ناپسند ديگر هنگام نماز گزاردن؛ چنانكه شرح هر يك به جاى خود خواهد آمد. ان شاء اللّه تعالى.

امّا جواب:

گفته است: «سپاس باد آن خداى را كه دل ما را به نور معرفت، روشن گردانيد و از ما زنگِ زنگار بدعت زدود.» با آنكه شرحى نداده است، ولى از دو قِسم خارج نيست: يا دلش را جدا كردند و از كفر و گمراهى شستند، يا بدون جدا كردن و بُرش، به نور توفيقو لطف و هدايت روشن گردانيدند! اگر قِسم اوّل است، بزرگ مردا كه اوست كه با سيّد اوّلين و آخرين در هدايت مشاركت دارد. و اگر قسم دوم است، شخصى محتشم است كه درجه او نزد خدا از درجه سيّد همه انبيا محمّد مصطفى - عليه السلام - رفيع تر است! زيرا در آنجا هدايت، مشروط به جدا كردن دل پيامبر و شستن آن است، چنانكه در حديث «شقّ صدر»، خودِ اين خواجه گفته بود،(1) ولى در اينجا هدايتْ بى جدا كردن، شستن دل است. هر كس كه به انصاف تأمّل كند، به سِرّ مذهبِ اين مؤلف پى خواهد برد كه بر چه وجه است!

و امّا جواب لافى كه زده و گفته است بعد از بيست و پنج سال شيعه بودن، با پيروى از طريق حق و پيروى از سنّت، سلامت و هدايت يافته است، چون بارى تعالى، او را

ص: 38


1- . «اشاره به حديث «شقِّ صدر» است كه در مقدمه مؤلّف گذشت و بر اساس آن و بنا به اعتقاد بسيارى از اهل سنت، چهار بار سه بار در كودكى و يك بار در هنگام بعثت سينه شريف پيامبر صلى الله عليه و آله را شكافتند و لكه اى را از آن بيرون آوردند.

هدايتْ كرامت كرده و ديگر شيعيان را از هدايت محروم ساخته است، طبق عقايد خودش، اين سرزنش را بايد به خداوند مى كرد و به شيعيان حواله نمى كرد كه ايشان منزّه و مبرّا هستند.

گفته است: «از طفوليّت تا بيست و پنج سالگى شيعه بودم.» شگفتا از عاقلى كه حدّ تكليف را نداند و وقت بلوغ خود را نشناسد؛ چنين طفلى، مذهبى و اعتقادى ندارد.

گفته است: «چون از زشتى عقيده شيعيان آگاه شدم...» با اين سخن، دعوى خدايى كرده و با فرعون و نمرود شريك شده است؛ زيرا به اتّفاقِ همه مسلمانان، كسى جز خدا از چند و چونِ عقايد ديگران آگاه نيست. بنا بر اعتقاد وى، رواست كه اين احوالو اقوال كه از رافضيان به وقوع مى پيوندد، همه حق و طاعتِ خدا باشد و خدا آنها را به حكم مصلحت، به صورت باطل و معصيت بدو نشان داده باشد و اين مذهب تازه وى، باطل است و خداى تعالى به صورت حق بدو نشان داده است كه بر مسلك و مذهب ابوالحسن اشعرى واضع طريقه اشعريان، چنان است كه تلبيس ادلّه (نيرنگ در دليل ها) جايز است.

و امّا «طلب رحمت براى ابولؤلؤ و بدگويى به صحابه» كه در جاى جاى اين كتاب از آن به سرزنش ياد كرده است، ادّعايى بى حجّت است و حواله اى بى برهان و نقلى نادُرُست و اگر بخواهم براى هر موضع، شرحى بدهم وقت بسيارى صرف آن خواهد شد و با ادّعاى بى گواه، عقلاً و شرعا هيچ چيز ثابت نمى شود. امّا در فصولى كه مطوّل تر است شرحى مناسب خواهم داد؛ ان شاء اللّه تعالى.

پنج

آنگاه گفته است:

و سرمايه مذهب شيعيان بيشتر از دو چيز نيست: بهتان بر سلفِ صالح و تبرّا از ايشان. و چون از پليدى عقيده ايشان آگاه مى شديم از آن عقيده فاسد بيزارى مى جستيم و با ايشان در مجادله و چالش بوديم و مذهب بدشان را مقابلِ ايشان مى داشتيم.

ص: 39

امّا جواب:

گفته است: «سرمايه مذهب ايشان دو چيز است.» راست مى گويد؛ يكى توحيد و دوم عدل است، و دو چيز ديگر هم هست: نبوّت و امامت، و آنگاه امر است و نهى و وعد و وعيد و لواحق و توابعى كه اين اركان دارند از معقول و منقول. مجتهدان و عالمان دين، در آن معانى و در اصول و فروع، هزاران كتاب تصنيف كرده اند. اگر او اين مطالب را نمى داند، ناچاريم بپنداريم كه اين دعوى هم كه كرده است كه بيست و پنج سال بر طريقه شيعه بوده است، پايه اى ندارد. گفته است كه «از مذهب ايشان كتب بسيار نوشته ام.» پس بايد مى دانست كه سرمايه مذهب شيعيان چيست.

گفته است: «يكى بهتان بر سلف صالح است و دگر تبرّا از ايشان.» نمى دانم اين سخن را از چه كسى نقل و اشاره به كدام كتاب كرده است و منظور او از «سلف صالح» كيست و اين تبرّا چيست. آنچه ظاهر و معلوم است از مذهب شيعه اهل اصول، پوشيده نيست كه خدا را يكتا و بى مثل و مانند مى دانند؛ فاعل همه اجسام عالم و اَعراض مخصوص، عادلى منزّه، موصوف به صفاتِ كمال، دانا و توانا، زنده و خواهان طاعت و دشمن همه قبايح و معاصى، درك كننده همه مُدرَكات، سميع و بصير و غنى و بى نياز است و مستغنى از جا و مكان و همسر و فرزند،(1) و پيغامبرانش همه صادق و امين، و امامان را معصوم و منصوص از سوى خداى تعالى مى دانند، به وعد و وعيد اقرار دارند، به امر و نهى معترفند، به بعث و نشور و ثواب و عِقاب، راضى هستند، همه شريعت را قبول كرده اند، و از مخالفانِ توحيد و عدل، تبرّا مى كنند. بارى؛ بنياد مذهب شيعه بر اين است و سرمايه اعتقاد اين است. بنابراين،آنچه گفته است، دروغ و بهتان و بغض و كين است. و الحمد للّه ربّ العالمين.

گفته است: «من با ايشان در مجاهده و مجادله بودم.» بنابر اصل مذهب جبريان، او مى بايست با خداى تعالى مجادله مى كرد كه رافضى(شيعى) بودن را با قدرت موجبه

ص: 40


1- . سوره جنّ، آيه 3: «مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَداً؛ هرگز همسرى و فرزندى نگزيده است».

خود، به قهر و جبر در ميان آنها آفريده است و سزاوار نيست بر رافضيان دو ظلم كنند: يكى آنكه خدا در او رافضى بودن را بيافريند و ديگر آنكه با اين خواجه، مجاهده و مجادله كند و اگر توفيق و هدايت خداى تعالى نباشد، مجاهده و مجادله براى او بى اثر است و اگر خداى تعالى توفيق بدهد و هدايت كند، به مجادله و مجاهده او چه حاجت خواهد بود؟ مصلحت آن است كه مشاركت با خداى تعالى را ترك كند و هر يك را به كار و فعل و عمل خود واگذارد كه «يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدى مَنْ يَشاءُ؛(1) هر كه را بخواهد،

در بيراهه وامى نهد و هر كه را بخواهد، راهنمايى مى كند.»

شش

آنگاه گفته است:

اكنون بدان اى برادر كه ما در اين مجموعه، بعضى از رسوايى ها و ناپسندى هاى شيعيان را همان گونه كه از ايشان مى دانيم، شرح خواهيم داد و به كتاب هايى كه در ميان آنان است، اشاره خواهيم كرد. هيچ خانه اى از خانه هاى محقّقانِ آنها نيست كه در آن از اين كتاب ها نباشد.

و قاعده در شيعه اين است كه چون مذهبش را به رُخِ او بكَشى، به دروغ انكار مى كند، زيرا آنان اهل تقيّه اند و روا مى دارند كه در باطنْ چيزى بگويند و در ظاهر چيزى ديگر، و اين خود عين نفاق و دورويى است و به همين جهت بزرگان و پيشوايان ما گفته اند كه ايمانِ مُلحد (اسماعيلى) و توبه رافضى (شيعى) را نمى توان قبول كرد؛ زيرا ملحد و رافضى، تقيّه را جائز مى شمارند.پس صحّتِ قولِ هيچ يك از اين دو را نمى توان تشخيص داد و ايمان و توبه هيچ يك را قبول نبايد كرد. در اين مختصر جز به همين اشاره نبايد كرد؛ زيرا موضوع، تحمّل شرح و تطويل ندارد.

و امّا جواب اين فصلِ بى بنياد و كلماتِ بى فايده:

گفته است: «ما در اين مجموعه بعضى از رسوايى ها و ناپسندى هاى شيعيان را

ص: 41


1- . سوره نحل، آيه 93.

همان گونه كه از ايشان مى دانيم، شرح خواهيم داد.» بايست اين خواجه فراموش نمى كرد و گفته خود را به توفيق و مشيّت خداى تعالى مقرون مى كرد، زيرا بنياد مذهب نادرستِ او بر اين است كه بنده در حقيقت، فاعل نيست و در فعل مختار نيست و در هر كار مقهور و مجبور است. بنابراين اگر بگويد: «ما شرح مذهب مى دهيم»، برخلافِ مذهبِ خود سخن گفته است.

گفته است: «ما در كتب ايشان ديده و خوانده ايم.» بحمداللّه تعالى كتب شيعه اصولى، حاضر است و علاوه بر آنكه در خانه هاى آنان موجود است، نسخه هايى بسيار از آنها در كتابخانه هاى شهرهاى اسلام وجود دارد. در شهر رى در كتابخانه صاحبى و در اصفهان در كتابخانه بزرگ و در ساوه در كتابخانه ابوطاهرِ خاتونى،(1) و در همه شهرهاى عراق و خراسان، معروف و مشهور است و مستغنى از آن است كه او به آن كتاب ها در سراى كسى حواله و اشاره كند. همه اين كتاب ها مملوّ از دلايل عدل خداوند و پُر از برهان هاى توحيد و نفىِ شِرك و ردّ بر دشمنان دين، از فلاسفه و باطنى ها و طبيعيّون و غُلات و حُلوليّه و ديگر گروه هاى اهل باطل، همچون جبريان و مُشبِّهه و مُجسِّمه است. و سپاس خداى را بر اين نعمت بزرگ و گرامى.

گفته است: «و قاعده در شيعه اين است كه چون مذهب او را به رُخِ او بكَشى، به دروغ انكار مى كند كه آنان اهل تقيّه اند و روا مى دارند كه در باطن چيزى بگويند و در ظاهر چيزى ديگر و اين خود عين نفاق و دورويى است.» گويى اين مؤلف، كور است و نمى بيند كه طايفه شيعه در بلاد اسلام و شهرهاى بزرگ، هزاران كرسى و منبر و مدرسه و مسجد دارند كه در آنها كاملاً آشكار و در حضور ترك و تازى، مذهب خود را تقرير مى كنند و نوبت هايى كه مجالس آنان منعقد مى گردد، آشكارتر از آفتاب است. و آنچه را كه در مذهب ايشان در اصول و فروع آمده است، پوشيده نمى دارند؛ چه در گفته ها(2) و چه در كتب و فتوا. بنابراين اگر دشمنانشان به دروغ ادّعاهايى بر ضدّ

ص: 42


1- . براى اطلاع از كتابخانه هاى مذكور، ر.ك: تعليقه 12.
2- . مانند گفتار فردوسى: درست اين سخن گفت پيغمبر است/ كه من شهرِ علمم على ام در است.

آنان بكنند (از جمله زشت گويى به صحابه و امّهات المؤمنين و مانند اين چيزها كه وى در كتاب خود به شيعه نسبت داده و تكرار كرده است)، شيعيان از آن تبرّى و آن را انكار مى كنند و شيعه بدون تقيّه و مداهنه، تنها بر دشمنان على و فاطمه و ائمه معصومين لعنت مى فرستد و با آنها عداوت دارد.

نزد شيعه، تقيّه تنها به هنگام نزول ضرر به جان، رَواست. و همه عقلا و همه طوايف مسلمانان هم در اين معنى با شيعيان موافق اند كه دفع ضرر به جان واجب است. و از اينجاست كه در زمانِ خود پيامبر و دولت محمّدى، چون رسول - عليه السلام - از مكّه هجرت كرد، كفّار قريش عمّار ياسر - رضى اللّه عنه - را گرفتند و گفتند: خدا و محمّد را دشنام بده، وگرنه تو را هلاك مى كنيم، و او آنچه آنان خواستند

گفت و خلاص شد. چون خبر به مدينه رسيد، بعضى از صحابه او را نكوهش كردند. خداىِ تعالى آيه فرستاد كه بر عمّار هيچ غرامت و ملامت نيست؛ زيرا به هنگام دفعضرر تقيّه رَواست؛ آنجا كه فرمود: «مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإيمانِ ولكن مَن شَرَحَ بِالكُفرِ صَدراً فَعَليهِم غَضَبٌ مِنَ اللّه.(1) يعنى بر آن كسان كه پس از ايمان به خداوند، كفر ورزند، نه آن كس كه وادار [به اظهار] كفر شده است و دلش به ايمان گرم است، بلكه بر آن كسان كه دل به كفر دهند، خشمى از خداوند خواهد بود».

در دوره همه انبيا هم در وقت نزول كتاب هاى آسمانى، ترس و هراس وجود داشته است و قرآن مجيد هم آنها را نقل كرده است. ابراهيم خليل اللّه - عليه السلام - را دستگير كردند كه «أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ؛(2) اى ابراهيم، آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى؟» او به گونه اى جواب داد كه در آن تقيّه بود و گفت: «بَلْ فَعَلَهُ كبيرُهُم هذا؛(3) بلكه همين بزرگشان اين كار را كرده است.» و نيز ديگر انبيا كه تفصيل آن، كتابِ

حاضر را مطوّل مى كند.

ص: 43


1- . سوره نحل، آيه 106.
2- . سوره انبياء، آيه 62.
3- . همان، آيه 63.

اگر مؤلف، منكر عقل و قرآن است، آيا ناچارى ها و ضرورت ها را هم نمى بيند و نمى شنود كه در بازارها و در لشكرگاه ها چگونه يك ترك از يكى از جبريان مى پرسد: تو اشعرى هستى؟ و او (با آنكه سنّى اشعرى است) مى گويد: نه من سنّى ام و مذهب صد و پنجاه ساله خود را با تقيّه پنهان مى دارد و چون به ضرورت و ناگزيرى مى رسد، از اشعرى بودنِ خود تبرّا مى كند. پس اين خواجه نبايد تقيّه را رد و انكار كند و بهتر است بر گفتارِ بى دليلِ خود اصرار نورزد.

آنگاه در خاتمه اين فصل، كلماتى عجيب گفته است و از جمله اينكه «بزرگان و پيشوايان ما گفته اند كه ايمان ملحد(اسماعيلى) و توبه رافضى (شيعى) را نمى توان قبول كرد، چراكه ملحد و رافضى، تقيّه را جائز مى شمارند.» مؤلف، دوباره نشان مى دهد كه بزرگان و ائمّه او از خدا و از مصطفى و از همه انبياى الهى، عالم ترند، زيرا مدارِ بعثتِ پيامبران و نازل كردن همه كتب آسمانى بر قبولِ توبه و برگشت از راهِ كفر و گمراهى است و اگر شخصى هفتاد سال يا به فرض هفتاد هزار سال منكر توحيد و رسالت و بت پرست باشد، همين كه بازگردد، تائب به شمار مى رود، زيرا گفته اند: «الاسلامُ يَجُبُّ ما قبلَه؛(1) اسلام [گناه هاى] پيش از خود را محو مى كند» جز مرتدّ را كه توبه او مقبول نيست.(2)

پس پيشوايان و بزرگان اين خواجه در اين مسئله، راهى بر خلاف فرمان خدا و نصّ قرآن و قول رسولان خدا برگُزيده اند. اگر توبه رافضى قبول نباشد، اين تشنيع(3) نيز مقبول نيست.

ص: 44


1- . سيوطى در الجامع الصغير، از طبقات ابن سعد، از زبير و جبير بن مطعم نقل كرده است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آلهفرمود: «الاسلام يجبّ ما قبله.» جزرى در النهاية بعد از بيان اينكه «جبّ» در لغت به معنى «قطع» است، مى گويد: «و منه الحديث: ان الاسلام يجبّ ما قبله و التّوبهُ تجبّ ما قبلها؛ أى يقطعان و يمحوان ما كان قبلهما من الكفر و المعاصى و الذّنوب.» در مجمع البحرين نيز به همين ترتيب نقل و معنى شده است. اين حديث در كتب معتبر شيعه نيز از طريق حضرات معصومين عليهم السلام نقل شده و در كتب فقه در موارد بسيار مورد تمسّك قرار گرفته است.
2- . مراد توبه مرتدّ فطرى است كه پذيرفته نيست.
3- . زشت گويى.

و عجيب تر اين است كه بنا بر مذهب مؤلف: «وحشى» كافر، غلامِ هند جگرخواره - كه مادر معاويه خال المؤمنينِ(دايى مؤمنان) از نظرِ اوست - حمزة بن عبدالمطّلب را كه اسداللّه و عموى رسول اللّه بود، بدان زارى مى كشد و رسول - صلى اللّه عليه و آله - در آن حادثه چندان زارى و بى تابى مى كند كه آن را حدّى و نهايتى نيست، آنگاه چون «وحشى» مى آيد تا توبه كند، رسول روى مى گرداند، خداى تعالى با رسولى بدان بزرگوارى عتاب مى كند كه چگونه جرأت مى كنى توبه وحشى را قبول نكنى؟ تو را فرستاده ايم تا توبه كفّار و سركشان قبول شود. وحشى توبه مى كند و از اين جهت اثرى از خون حمزه نمى ماند! همچنين در مذهب اين خواجه، توبه كُشنده عثمان و قاتل حسين قبول است، امّا چون نوبت به شيعيان رسيد، شريعت برگشت و حكم باطل و دَرِ توبه بسته شد ، زيرا به گمان او شيعيان، دشمنان صحابه رسول هستند، تا دوباره بگويد كه صحابه از خدا و رسول بهترند و اينكه توبه منكران خدا و رسول مقبول است، ولى توبه دشمنانِ منكران خدا و رسول، مقبول نيست.

اين سخنان را مى گويد تا نهايتِ عداوت و خصومت خود را با اهل بيت مصطفى و با دوستداران آنان ظاهر كرده باشد.

آنگاه كلمه اى در آخر اين فصل گفته است كه هر عاقل منصفى، جهل و بى مايگىِ گوينده آن را خواهد دانست. پيش از اين گفته بود كه «من بيست و پنج سال بر مذهب رفض (تشيّع) بودم و چون پليدى عقيده ايشان را فهميدم، توبه كردم و مذهب سنّت اختيار كردم»، ولى در آخر اين فصل، آن گفته خود را فراموش كرده است و مى گويد: «بزرگان و ائمّه ما گفته اند: توبه رافضى قبول نيست و قبول نبايد كرد، زيرا او تقيّه را جائز مى شمارد.» اكنون، ما مى گوييم كه از دو وجه خالى نيست:يا او راست مى گويد كه از تشيّعِ بيست و پنج ساله، توبه كرده و سنّى شده است، يا دروغ مى گويد و هنوز شيعه است. اگر راست مى گويد، بزرگان و پيشوايان او كه گفته اند: «توبه شيعه به سبب تقيه قبول نيست»، دروغ گفته اند و بنابراين بر گفته اين بزرگان و ائمّه، اعتماد نبايد كرد و خائن و نامعتمدند و چون در يك قول بدين

ص: 45

صريحى خائن باشند و نتوان به آنان اعتماد كرد، در همه كلماتى كه در اين كتاب به آنان حواله كرده است، همان حكم جارى است و در نتيجه همه دعاوى و گفته ها و فصول كتاب اين خواجه، باطل است. يا اينكه بزرگان و پيشوايان او صادق و راستگويند و توبه شيعه ممكن نيست و به تقيّه منسوب است. پس او به قول و اعتراف خود، رافضى و اهل بدعت و گمراه است و آنچه مى گويد به تقيّه و مداهنه مى گويد و اصلى ندارد و هنوز شيعى است. و از اين الزام كه در گفته وى وجود دارد، درمى يابيم كه او راه فرارى ندارد و هركس اين فصل از كتاب او را به دقّت بخواند، دروغگويى و نامعتمدى او را درمى يابد. از شرِّ گمراهى و بدگفتارى پناه به خدا مى بريم.

هفت

گفته است:

و ما در كتاب تاريخ الأيّام و الأنام كه جمع كرده ايم، شرح ها داده ايم كه واضع مذهب رفض (تشيع) چه كسى بوده است.

اين گفته وى را در نظام الفاظ و بيان كلمات، نقلى بى اصل بايد به حساب آورد. امّا نشان دهنده باطن او نيز هست؛ زيرا «كلّ إناء يرشح بما فيه؛ از كوزه همان برون تراود كه در اوست.» در سينه اى كه كينه پسر ابوطالب جا گرفته باشد، اگر توفيق و هدايت و سعادت و اقبال و نورِ شريعت و كمالِ بينش و فروغِ انصاف از آن دور گردد، ذرّه اى تعجّب ندارد. يك قطره سركه نجس، خمره اى سركه را مى آلايد. در نتيجه هر چه بگويد و بكند همه خطا و رياست.(1) «خَسِرَ الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ؛(2) در اين جهان و در جهان واپسين زيان ديده است. اين همان زيان آشكار است.»

ص: 46


1- . مناسب مقام است آنچه گفته اند: هر سگى كز روبهى با شير يزدان پنجه زد/ گر خود او آهوى تاتار است در اصلش خطاست.
2- . سوره حج، آيه 11.

هشت

گفته است:

آنان كه اين مذهب (تشيع) را بنا نهادند عبارتند از: محمّد چهار بُختان(1) و ابوخطّاب محمّد بن أبى زينب(2) و پسران نوبخت، ابو زكريّاى شيره فروش، جابر جُعفى، يونس بن عبد الرّحمن قمى رافضى، محمّد بن نعمان احول معروف به شيطان طاق، محمّد سعيد،(3) ابو شاكر محمّد بن ديصان،(4) هِشام بن سالم جواليقى، هِشام بن حكم امامى، محمّد بن محمّد بن نعمان حارث [شيخ] مفيد، ابوجعفر محمّد بن حسن طوسى، ابو جعفر بابويى، ابوطالب استرآبادى، ابو عبداللّه از آل بابويه مجوسى، زرارة بن أعين غالى و ابن برقى.

امّا جواب اين كلمات آن است كه هر عاقل كه از علم تاريخ و آثار و اسامى رجال وعلومى كه به آن متعلّق است، اندك آگاه باشد، اگر در اين اسامى به ديده انصاف بنگرد، نهايت جهل و نادانى اين خواجه را خواهد دانست.

محمّد چهار بُختان در عهد امير احمد عبد العزيز بود. از آن روزگار بيشتر از دو سه قرن گذشته است. بنابراين او محمّد بن [ابى] زينب را كجا ديده و كى به او رسيده است؟! در بنياد نهادنِ يك مذهب و يك طريقت، اتّفاق و يگانگى در حضور شرط است. نوبختيان پس از عهد امام حسن عسكرى - عليه السلام - بودند و كتب ايشان در تقويت توحيد و تربيت اسلام و ردّ بر فلاسفه و زنادقه و دهريان، معروف و مشهور و در همه كتابخانه ها موجود است. سخن ابوزكريّا در فصلى مخصوص به تفصيل خواهد آمد. ان شاء اللّه. جابر جُعفى(5) - رحمة اللّه عليه -

ص: 47


1- . براى شرح حال «محمد چهاربُختان» ر.ك: تعليقه 14.
2- . براى شرح حال «محمد بن أبى زينب» ر.ك: تعليقه 15.
3- . «محمد سعيد» نامى مشترك ميان چندين محدّث است. دانسته نيست كه مراد مؤلف، كدام يك از آنان است.
4- . براى شرح حال «ابوشاكر ديصانى» ر.ك: تعليقه 16.
5- . اينكه مصنف رحمه الله او را تنها از اصحاب امام صادق عليه السلام شمرده است، خطا است؛ زيرا به شهادت علماى رجال، وى امام باقر عليه السلام را نيز درك كرده است.

در عهد امام جعفر صادق - عليه السلام - بوده و از وى روايات بسيار نقل شده است. او را به اين جماعت چه كسى ربط داده است؟ و اينان او را كجا دريافتند؟! و از أبوجعفر محمّد نعمان مؤمن طاق - رحمة اللّه عليه - تا به هِشامِ بن حَكَم سال هايى دراز(1) فاصله است. و ابوجعفر طوسى، شيخ كبير ابوجعفرِ بابويه را كجا ديده است؟ ابوطالب(2) و ابوعبداللّه بابويه(3) هم در عهد ما بودند. آنان متقدّمان را كجا دريافته و كجا ديده اند؟! نمى دانم كه اين اتّفاق و هماهنگى نامعقولِ نامذكورِ نامسموع، چگونه ممكن گشته است؟!

عُقلا اتّفاق نظر دارند كه چون جماعتى به مشاركت يكديگر، كارى كنند و چيزى وضع كنند و مذهبى بنا نهند، بايد كه در حضورِ هم باشد و يا با مكاتبه و مراسله، يكديگر را خبر كنند؛ در حالى كه اين جماعت را كه مؤلف، آنان را بنيان گذاران مذهب مى خوانَد، از هر يك تا به ديگرى دويست سيصد سال فاصله است و نظر برخى از ايشان در مسائلى معيّن، مخالف نظرِ ديگران است و برخى ديگر هم به درجه كمال، علمى و فضلى نداشتند.

بنابراين هر كس كه اين فصل را بدان گونه كه اين خواجه نقل كرده است، بخواند، ميزان استوارى فضل و عقلِ وى را خواهد دانست!

ص: 48


1- . البته مؤمنِ طاق با هِشام بن حَكَم معاصر بوده و ميان آن دو فاصله زمانى نيست.
2- . مراد از «ابوطالب»، گويا همان است كه ابن شهرآشوب در معالم العلماء در «باب جامع فى من عرف بكنيته» او را چنين معرفى كرده است: «ابوطالب الاسترآبادى. له مناسك الحج، الابواب و الفصول لذوى الالباب و العقول، المقدمه، المحدود.» معالم العلماء، چاپ تهران، به اهتمام عباس اقبال، ص124. اين احتمال، در صورتى صحيح است كه اين شخص با مصنف معاصر باشد؛ چنانكه گفته است: «در عهد ما بودند.»
3- . مراد از «ابوعبداللّه بابويه»، منتجب الدين صاحب فهرست نيست؛ زيرا وى در زمان تأليف نقض، آن شهرت را نداشته كه مؤلف نام وى را در اين كتاب جزء بزرگان شيعه ياد كند. طبق تحقيق، وفاتِ منتجب الدين بعد از 600 بوده است. از فعل «بودند» در جمله «ايشان در عهد ما بودند» چنين برمى آيد كه آن دو در زمان تأليف «نقض» در حيات نبودند.

نه

آنگاه گفته است:

و گفته اند كه از ناپسند بودن اين مذهب، يكى اين است كه بنيان گذار مذهب شيعيان يك زن بوده است و گفته اند: شيعيانِ پيشين نزدِ ابن المقفّع رفتند و او اين مذهب را از بهر ايشان اختيار كرد و گفت شما هر چه بر كارتان راستباشد مى گوييد.

اينك پاسخ:

امّا اينكه گفته است: «بنيان گذارِ مذهب شيعيان يك زن بوده است»، جواب اين است كه اين ادّعا، مخالف آن چيزى است كه پيشتر گفته و بنيان گذاران تشيع را تعيين كرده بود. پس هر دو نمى تواند بود، و از اين دو قول يكى دروغ است. آيا او در بيست و پنج سالى كه ادّعا مى كند مذهب تشيّع داشته است، به اين اندازه اطّلاع نيافت كه شيعيان، پيروى از هيچ كس را اختيار نكرده اند، زيرا حتّى با وجود ايمان و سبقتِ در ايمان و جهاد و انفاق، اگر عصمت نداشته باشد، او را امام نمى گويند. پس با اين صلابت و قوّت، چگونه از زنى متابعت كنند و خود را پيروِ او دانند، در حالى كه بايد منصوص و معصوم و از همه امّت به احكام شريعت عالم تر باشد؟

گفته است: «شيعيانِ پيشين نزد ابن مقفّع آمدند تا آنكه او [براى آنان] مذهب تشيع را اختيار كرد.» اى عجب! اگر پيشينيان خود شيعه بوده اند، پس اينكه آمدند و ابن مقفّع را اختيار كردند، كارى باطل و بى فايده بوده است و به قولِ مصنف، كاذب و خائن مى شوند.

گفته است: «او اخبارى اختيار كرد و گفت: شما چنانكه مى خواهيد، مى گوييد.» اين خواجه، كاش از آن مذهبِ بيست و پنج ساله مورد ادّعاى خود، اين اندازه دانش به دست مى آوَرد كه بداند به مذهب محقّقانِ شيعه، اخبار آحاد ايجاب علم و عمل نمى كند و بى دليل و حجّت هيچ خبرى مقبول نيست. پس اين دعاوى، همه باطل و بى اصل است.

ص: 49

و مذهب نوپا آن است كه آن را به شخصى معيّن نسبت دهند، و در شيعه عادت اين نيست كه بگويند ما مذهبِ شيخ مفيد و ابوجعفر و مرتضى داريم؛ بلكه مى گويند ما مذهب اميرالمؤمنين و باقر و صادق داريم. پس مذهب نوپا مذهبى مانند مذهب اعتزال است كه آن را به عمرو بن عبيد حواله مى كنند و يا چون مذهب كرّاميّه است كه آن را به ابو عبداللّه كرّام(1) نسبت مى دهند و يا مانند مذهب اشعريّه كه واضعش ابوالحسن اشعرى است،(2) و او هم زمان بود با ابوعلى و ابوهاشم و سال ها معتزلى بود و اين مذهب را بنا نهاد، و يا چون مذهب نجّاريّه كه آن را به حسين نجّار حواله مى دهند و همچون مذهب كُلاّبيّه كه واضعش ابن كُلاّب(3) است و يا مذهب باذنجانيّه كه واضعش ابواسحاق بادنجان فروش است، و مذهب زيديّه كه از زيد بن على

مى گيرند و مذهب ناووسيّه و فطحيّه و كيسانيّه و غير آنان از اصحاب مذاهب و مقالات. و در فقه و شريعت و اجتهاد معلوم است كه هر مذهبى را به چه كس نسبت و حواله مى دهند. و اسامى فقها و مجتهدان هم معلوم است؛ زيرا مى گويند مذهب مالك و زُفَر و ابويوسف و اوزاعى و مذهبِ احمدِ حنبل و غير آن. اما بر همه فقها و علما و

اصحاب تواريخ و آثار معلوم است كه سند شيعه اصوليّه، در معقولات با عقل و نظر است و بر اثبات توحيد خدا و عدل و پاكى و يگانگىِ او و عصمت و صدق همه انبيا وائمّه. و اين طريقت را خدا و عقل، تقرير كرده است.

عقيده بى تقليد و تعليم، از آن فرشتگان آسمان هاست و همه اين مذهب دارند و بر اين اعتقادند و انبيا - عليهم السلام - را در معقولات، همين مذهب و طريقت بوده است.

ص: 50


1- . فيروزآبادى گفته است: «محمد بن كرّام كشدّاد امام الكرّاميه.» و زبيدى در شرح عبارت نوشته است: «و هو ابن عراق بن حزابه ابو عبد اللّه السجزى.»
2- . محدّث قمى رحمه الله در هديّة الاحباب گفته است: «ابو الحسن الأشعرى على بن اسماعيل، نسبش منتهى مى شود به ابو موسى أشعرى.»
3- . در قاموس گفته است: «و عبداللّه بن كُلاّب كرُمّان متكلم.» و زبيدى در شرح عبارت نوشته است: «و هو رأس الطائفة الكلابيه.»

امّا در شرايع و فروع اگر مى خواهد كه بداند واضع مذهب شيعه كه بوده است، بداند كه اوّل خداى تعالى است كه او كتاب به جبرئيل امين داده و نزد محمّد فرستاده است. و از اينجاست كه اين طايفه آن را شريعتِ منصوص مى گويند؛ چنانكه حق تعالى مى فرمايد: «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا؛(1) آنچه پيامبر به

شما مى دهد، بگيريد و از آنچه شما را از آن بازمى دارد، دست بكشيد.» آنگاه بعد از خداوند، رسول - عليه السلام - است كه به همه صحابه و به اميرالمؤمنين على فرموده و او به اهل بيت گفته است و با صحّت اسانيد، از معتمدان به ما منتقل شده است.

و در هر روزگارى معصومى بوده است(2) كه اگر خللى به دين راه يابد، دفع كند، يا اگر شُبهه اى در شرعيّات پيش آيد، به حلّ آن اقدام كند. اوّل حسن بن على(3) پسر فاطمه زهرا - عليهم السلام - منصوص(4) و معصوم از نزد خدا. بعد از وى أبوعبداللّه شهيد حسين بن على، امام و مقتدا. بعد از وى سيّد مجتهدان و زينت عابدان علىّ بن الحسين

قبله اتقيا. بعد از وى امام محمّد بن على باقر علم انبيا.(5) بعد از وى ابوعبداللّه الصّادق جعفر بن محمّد زينت اوليا. بعد از وى كاظمِ عالِم موسى بن جعفر، از همه عيب و تهمت مبرّا. بعد از وى غريب خراسان، دفينِ طوس على بن موسى الرّضا. بعد از وى محمّد التّقى صاحب صدق و صفا و معدن وفا.(6) بعد از وى على بن محمّد النّقىّ زينتِ اصفيا. بعد از وى حسن بن علىّ عسكرى امام ازكيا. و امروز مهدى است باقى ائمّه

ص: 51


1- . سوره حشر، آيه 7.
2- . اين معنى مطابق مضمون آيات مبارك و اخبار متواتر است كه زمين هرگز خالى از حجّتى نبوده است و نخواهد بود تا روز قيامت.
3- . اينكه از امام حسن عليه السلام شروع كرده و نام أمير المؤمنين عليه السلام را نبرده است، براى آن است كه در عبارت سابق، نام و لقب ايشان را به عنوان «أمير المؤمنين على» ياد كرده است.
4- . براى تحقيق در اين تعبير ر.ك: تعليقه 18.
5- . «باقر علوم النبيين» و «باقر علم الأنبياء»، در اخبارِ بسيار، از القاب امام محمد باقر عليه السلام به شمار آمده است.
6- . اين تعبير در صلوات مروى از امام حسن عسكرى عليه السلام در حقّ جدّش حضرت جواد وارد شده است: «اللهمّ صلّ على محمد بن على بن موسى علم الهدى و نور الهدى و معدن الوفاء و فرع الأزكياء.» شيخ طوسى، مصباح، ص283؛ محدّث قمى، مفاتيح الجنان، ص559، چاپ اسلاميه، سال 1359ق

هُدى و خاتم أوصياءِ محمّدِ مصطفى - عليه و عليهم صلوات رَبِّ العُلى. بنيان گذارانِ مذهب شيعه اينان هستند؛ يعنى مقتدا و پيشواى اين جماعت اند، و شريعت خود منصوصٌ عليه است و معارف عقلى، خود معقول است.

پس ابوجعفر بابويه، تنها فقيهى است مقدّم و شيخِ مفيد يك فتوادهنده محترم و مرتضى محقّق است و ابوجعفر طوسى در دين مبرّز است. به همين گونه هر اسمى را كه ياد كرده است، نه واضع و بنيان گذار است و نه صاحب مذهب، نه مُطاع، نه مُقتدا؛ بلكه آنان ناقلانى مورد اعتمادند و مجتهدانى امين.پس معلوم شد كه آن حكايات و أسامى، بى مغز و بى فايده است. چند تن از آنان نيز شيعه نبوده اند، بلكه متّهم اند، مانند محمّد چهار بختان و أبوزكريّا و أبوالخطّاب و ديصانى

و غير آنها كه شرحشان در آخرِ كتاب خواهد آمد. ان شاء اللّه و الحمد للّه ربّ العالمين.

ده

گفته است:

و همچنين اين جماعت روايت مى كنند و مى گويند از أبى عبد اللّه جعفر، از پدرش، از نياكانش، از رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله - ؛ در حالى كه جعفر از آن اسناد و راويان آگاه نيست.

گفته است: «روايات را مى رسانند تا به جعفر و پدرانش.» عجيب است كه او خود در اِسنادِ اَخبارِ خود از ريسمان باف و جوال باف(1) و حلاّج و شانه تراش(2) نام مى برد تا به اَنَسِ مالك و ابوهُرَيره و ابوعبيده مى رسد و بر آن اعتماد مى كند؛ آن هم اخبارى كه بيشتر حاوى جبر و تشبيه و مخالفِ عدل و توحيد است و عقل و قرآن بر بطلان آنها گواهند. اگر شيعيان اخبارى روايت كنند، آن اخبار را موافق عقل و قرآن و با اسانيد

ص: 52


1- . در متن اصلى: جُواليقى، يعنى بافنده جَوال. جُولِق معرّبِ جَوالِ فارسى است، به معنى كيسه بزرگى كه اغلب از جنس پشم مى بافند. گرمارودى
2- . در قديم شانه را عموما از چوب مى تراشيدند.

صحيح از ائمّه روايت مى كنند كه در نزد شيعه، عصمتشان قطعى است و حتّى در نزد همه مخالفان هم عالِم و أمين و مورد اعتمادند.(1) مى پندارم كه بر شيعه، در اين نَقل حَرَجى نيست و ايرادى نمى توان گرفت.

و نيز در پندار اين مؤلّفِ جبرى و به مذهبِ همه اصحابِ وى، «اَخبارِ آحاد»، ايجابِ عمل مى كند و بر اخبار مرسل عمل مى كنند و مناوله(2) و اجازه دادن در روايت اخبار را معتبر مى دانند و بى آنكه از مخبرى بشنوند يا او را ببينند، «حدّثنى» و «أخبرنى» مى گويند. در حالى كه شيعه در شنيدن اخبار، اين كارها را روا نمى دانند، مگر آنكه از مخبر معتمد بشنوند كه روايت و اجازه روايت درست است. و به هر مذهب، خبرِ صحيح، مقبول و قابل اعتماد است.

و از آنچه گفته است كه «جعفرِ صادق از آن بى خبر است»، معذور است؛ زيرا علم به اسانيد و اخبار و تصحيح آن، كار هر خامى نيست، وگرنه مى دانست كه هيچ خبر نيست كه شيعه از ائمّه خود روايت كند مگر آنكه در مورد آن رواياتِ بسيارى از اصحابِ ابوحنيفه و شافعى در الفاظ و بيشتر در معانى با آن موافقند، و اگر در برخى اختلافى باشد، در تأويل خبر است، نه در لفظ. و اگر بخواهيم به ذكر اخبارى كه در آن شيعه و سنّى، اتّفاق دارند، بپردازيم، در اين مختصر نمى گنجد و مى پنداريم كه با همين اشاره مجمل، شبهه از ميان خواهد رفت.

يازده

گفته است:

و چون دولت در دست خلفا بود و اميران عالِم بودند، شيعيان را زبون مى داشتند و با تقيّه ايشان فريب نمى خوردند و به دين و اسلام براى اينان لقبنمى نوشتند و در مجالس و مناظره از آنان تمكين نمى كردند.

ص: 53


1- . از جمله شواهد اين مطلب تصريح بزرگان اهل سنّت و جماعت بر جلالت و فضل و كمال و زهد و عدالت حضرات معصومين عليهم السلام است. ر.ك: تعليقه 19.
2- . مناوله: در لغت به معنى بخشش و عطا كردن. گرمارودى

گفته است: «چون دولت در دست خلفا بود.» اين سخن، بدگويى سلاطينِ آل سلجوق است؛ زيرا به خارجى بودن سلاطين گواهى مى دهد و چنين مى نماياند كه دولت در دست خلفا نيست و در دست غاصبان و ظالمان است.

گفته است: «اميران، عالِم بودند...» اين سخن، به اين معنى است كه اميرانِ موجود جاهلند كه شيعيان را چون آن اميران، زبون نمى دارند و از جهل و بى حميّتى است كه روشِ آنان را ترك كرده اند. خاك به دهانش! زيرا بر خلافِ اين است كه نشان داده است. چون دولتى كه بنى العبّاس داشت، هنوز بر همان قرار و قاعده است و اميران و كارگزارانِ آن، اكنون عالِم تر و زيرك ترند و هميشه تا بوده است، سادات و علما و رؤا در پيشگاه خلافت و بارگاه سلاطين و پيشِ اُمرا محترم و گفتارشان مورد قبول و خودشان مورد مشورت بوده اند و اكنون هم امرا و كارگزاران بر همان طريق پسنديده قدم برمى دارند و چنين باد و آنكه نتواند ديد، كور باد!

گفته است: «براى اين جماعت، به دين و اسلام، لقب نمى نوشتند.» عجيب است از عاقلى كه ادّعاى علم تاريخ كند ولى به اين نادرستى سخن بگويد! اوّلاً در عهد پيشين،عادت لقب دادن در كار نبود و براى هيچ كس لقب نمى نوشتند، چه سنّى چه شيعى. هنگامى هم كه لقب نويسى آغاز شد، قاعده چنين شد كه براى پادشاهان غزنين، القابى چون غياث [الدوله] و مُغيث [الدوله] و براى شاهان ديالم كه شيعى بودند، القابى چون عضد [الدوله] و ركن [الدوله] و سيف الدّوله و مانند آن بنويسند و بگويند، و در تواريخ و كتب و اشعار شعراى عرب و عجم مذكورتر از آن است كه آن را انكار بتوانكرد. هنگامى كه هيچ دستاربند، هنوز لقب نداشت، براى ابوالقاسم(1) عبّاد كه در شيعه

ص: 54


1- . ابو القاسم كنيه كافى الكُفات اسماعيل بن عبّاد بن عباس طالقانى است و مصنف النّقض رحمه الله در «ترجمه وزراى بنام شيعه» از وى چنين نام برده است: «و در عجم دستاربندى به فضل و عدل از صاحب كافى بزرگ تر نبوده است. ابوالقاسم بن عباد بن أبى العباس كه هنوز وزرا را به حرمت او "صاحب" مى نويسند.» ص211، چاپ اول در برهان قاطع گفته است: «دستاربندان كنايه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتيان و درويشان و امثال ايشان باشد و به عربى "ارباب العمائم" خوانند. پس مقصود از "عَلَم در شيعه" تشخص و معروفيت و بزرگوارى وى مى باشد.»

معروف بود، لقبِ «صاحبِ كافى» مى نوشتند و بعد از وى لقبِ «صاحب» براى وزرا به طُفيلِ او مقرّر شد و هنگامى كه براى حسن بن على بن اسحاق لقب نظام الملك نوشتند، پايين تر از وى براى ابوالفضل براوستانى، «مجد الملك» نوشتند و در عهد پيشين كه خلفا را «مقتدر» و «مستظهر» و «مكتفى» نوشته اند، لقب ائمّه شيعه را به اتّفاقِ امّت، باقر و صادق و رضا خوانده اند و در آن هنگام كه ابوبكر باقلانى لقب نداشت، محمّدِ نعمانِ حارثى را «شيخ مفيد» و مرتضاى بغداد را همگى «عَلَمُ الهُدى» و «سيّد اجلّ» مى خواندند و در دوره اخير، اگر استاد ابومسلم را «ثقة المُلك» نوشته اند، سيّد مرتضاى قم را «ذو الفخرين» مى نويسند. و چون به پايين تر آييم، اگر از اهل دين و دولت، كسى لقبى دارد، هم رتبه ايشان از شيعه همانند آن لقب و بيش از آن دارد. پس نمى دانم در كدام روزگار بوده است كه اين خواجه مى نويسد: «براى اين جماعت (شيعه) به دين و اسلام لقب نمى نوشتند»؟ هر كس كه اين فصل را بخواند بى انصافى و انكار اين قائل را خواهد دانست.

گفته است: «در مجالس مناظرات، شيعه را تمكين نمى كردند.» اين نيز خلاف است؛ امّا دور و بى راه هم نيست؛ زيرا مذاهب متنوّعند و مجالسِ هر يك پيداست وهر طايفه در جاى مخصوص به خود سخن مى گويند. اگر حنفى محفلى داشته باشد كه شافعى مذهب را آنجا تمكين نكنند و سخنش را نشنوند يا در محفل شافعيان به سخن حنفى گوش ندهند، اين به معنىِ نقصان در آن مذهب و اعتقاد نيست و مانند اين به روزگار بسيار بوده است.

پس حكايت ساختن براى اين قضيّه و بى دليل ايجاد شبهه كردن، دلالت بر نقصان مذهب نمى كند. و الحمد للّه ربّ العالمين.

دوازده

گفته است:

و به روزگار سلطان ملكشاه و سلطان محمّد - قَدّسَ اللّهُ روحَهُما - نمى گذاشتند كه اينان مدرسه و خانقاه بسازند.

ص: 55

امّا جواب اين كلمات كه انكارِ چندين امر بديهى است، چنين است:

نمى دانم كه به كدام سازه و بقعه اشاره مى كند؛ زيرا اگر تنها مدارس سادات را در بلاد خراسان و حدود مازندران و شهرهاى شام از حلب و حرّان،(1) بشماريم و از شهرهاى عراق،(2) چون قم و كاشان و آبه آغاز كنيم تا ببينيم هر يك چند مدرسه دارد و از چه زمان بوده است و چند وقف دارد، طومارها(3) و كتاب ها بايد نوشت. امّا از براىدفع شبهه اشارتى مى كنم به شهر رى كه منشأ و محلّ تولد من است.

نخست، مدرسه بزرگ سيّد تاج الدّين محمّد كيسكى - رضى اللّه عنه - در محلّه كلاه دوزان است كه نزديك به نود سال در آنجا ختم قرآن و نماز جماعت هر روز پنج بار،(4) و مجلس وعظ هر هفته دو بار برگزار مى شود. اين مدرسه، جايگاه مناظره و نزول مصلحان بوده است. در آنجا مجاورانى از اهل علم و زهد هستند و نيز جاى سادات و فقهاى ناآشنا و غريبى است كه از راه مى رسند و اكنون هم آباد و مشهور است. آيا نه اين است كه اين مدارس را مردم در عهد طغرل بزرگ ساخته اند؟

و نيز مدرسه شمس الاسلام حسكا بابويه كه پير اين طايفه بود و نزديك سراى ايالت است و در آنجا نماز جماعت و قرائت قرآن و تعليم قرآن به كودكان و مجلس وعظ و طريق فتوا و تقوا ظاهر و معيّن بوده است. آيا آن را جز در عهد دولت اين دو سلطان ساخته اند؟ و باز مدرسه اى ميان اين دو مدرسه است كه به سادات كيسكى

ص: 56


1- . در منتهى الارب آمده است: «حرّان بر وزن شدّاد نام شهرى است در شام.»
2- . شهرهاى اصفهان و كاشان و قم و... از قديم به عنوان ولايت و استان عراق ناميده مى شده اند و ظاهرا نام شهر اراك از همين سابقه حكايت مى كند. حافظ در قرن هشتم مى سرايد: «عراق و فارس گرفتى به شعر خوش حافظ/ بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است.» نام بغداد در مصراع دوم به روشنى گواه است كه منظور حافظ از عراق در مصراع اوّل، عراق عجم است. گرمارودى
3- . در آنندراج گفته است: «طومار بالضم، عربى است و به اصطلاح اربابِ دفاتر، آن است كه درازى داشته باشد. طوامير جمع و اطلاق آن به نامه و كتاب و دفتر مَجاز است.»
4- . ظاهرا شيعيان هم در قديم نماز و نماز جماعت را در پنج نوبتِ جدا، از هم مى خوانده اند، نه چون اكنون كه در سه نوبت. گرمارودى

تعلّق دارد و آن را خانقاه زنان گويند و مصلحان در آن مقيم اند. آيا آن را هم در عهد

سلطان محمّد نساخته اند؟

و مدرسه اى در دروازه آهنين است منسوب به سيّد زاهد ابوالفتوح. آيا چنين نيست كه آن را در عهد دولت سلطان ملكشاه بنا كرده اند؟ و مدرسه فقيه على جاسبىدر كوى اصفهانيان كه خواجه اميرك ساخته است و بدان خوبى و با آن كوششى كه در زيبايىِ بنا به كار رفته است، مدرسه اى در هيچ طايفه اى نيست. سادات آن را اداره مى كنند و در آنجا مجلس وعظ و ختم قرآن و نماز جماعت برپاست. آيا نه چنين است كه آن را در عهد سلطان ملكشاه ساخته اند؟ يعنى در آن تاريخ كه سرهنگ ساوتكين(1) مسجد جامع جديد را براى اصحاب حديث مى ساخت و آنان در رى مسجد آدينه نداشتند.

و نيز مدرسه خواجه عبد الجبّار مفيد را مى توان نام برد كه چهارصد مرد فقيه و متكلّم در آن،(2) درس شريعت آموخته اند. آيا آن را در عهد ملكشاه و روزگار بركيارق بنا نكردند؟ اين مدرسه هم اكنون معروف و مشهور است و در آن به تدريس علوم و اقامه نماز جماعت و ختم قرآن مى پردازند و محلّ نزول اهل صلاح و فقهاست و همه به بركت شرف الدّين مرتضى، پيشواى سادات و شيعه است.

و نيز مدرسه كوى فيروز را آيا در عهد اين سلاطين بنياد نكردند؟ و خانقاه امير اقبالى را آيا در عهد كريم غياثى نساختند؟ و خانقاه على عثمان را كه پيوسته منزل سادات عالم زاهد و متديّن بوده است و در آنجا نماز به جماعت و ختم قرآن متواتر و مترادف انجام مى پذيرد، آيا نه آنكه آن را در عهد سلطان ملكشاه ساختند و هنوز معمور و مشهور است؟ و مدرسه خواجه امام رشيد رازى را بايد نام برد كه در دروازهجاروب بندان ساخته شده است و زيادتر از دويست دانشمند در وى درس اصول دين و اصول فقه و علم شريعت خوانده اند و هر يك علاّمه روزگار خويش بوده اند؛

ص: 57


1- . سرهنگ ساوتكين، از امراى معروف سلاجقه است. ر.ك: تعليقه 20.
2- . اين مدرسه از مدارس بسيار معروف در آن زمان بوده است و براى تحقيق آن ر.ك: تعليقه 21.

آيا نه چنين است كه آن را در عهد دولت سلطان محمّد بنا كردند؟ و هنوز معمور و مسكون است و در آنجا درس علم مى دهند و هر روز ختم قرآن برقرار است و منزلگاه مصلحان و فقهاست و كتابخانه دارد. و همچنين مدرسه شيخ حيدر مكّى در دروازه مصلحگاه(1) را آيا در عهد سلطان محمّد نساختند؟ و همه به اشاره سلاطين و به كمك نايب ها و حكومتيان بوده است.

شگفتا كه به گوش وى نرسيده است كه در سال پانصد هجرى كه پنجاه و شش سال بود كه در قزوين فتنه اى پديد آمد و شهر هيئت جنگى داشت،(2) خواجه امام

ابواسماعيل حَمْدانى - رحمة اللّه عليه - به اصفهان نزد سلطان محمّد رفت و آنجا با مَلاحِده(اسماعيليان) - لَعَنَهُمُ اللّه - مناظره كرد و ايشان را شكست داد و خوار كرد و زكات دادند و عطّاشِ اقرع كشته شد و سلطان محمّد خواجه ابواسماعيل را «ناصرالدّين» لقب داد و خلعت داد و دستور داد مدرسه اش را كه در اين فتنه خراب كرده بودند، تعمير كردند و كرسى نهادند و او به سَرِ كار مرسوم خود بازگشت و اين مدرسه هنوز معمور و مشهور است.

علاوه بر اين مدرسه، در رى چند مدرسه آباد هست كه در آنها خبر(3) و قرآنو نماز مى خوانند و عبادت مى كنند؛ امّا اين مقدار كه ياد كرديم، آنهايى است كه در عهد اين سلاطين ساخته اند. در حالى كه مؤلف در كتاب خود گفته است كه

«شيعه اجازه نداشتند در عهد اين سلاطين مدرسه بسازند.»

آنچه ذكر شد، غير از مساجد و منابر سادات شيعه است كه از بزرگ و كوچك بى شمارند و حدّى ندارند و با يادكرد همه، كتاب مطوّل مى شود.

ص: 58


1- . براى تحقيق در كلمه «مصلحگاه» ر.ك: تعليقه 22.
2- . قزوينى رحمه الله گفته است: «يعنى جنگ شهرى بود.»
3- . كلمه «خبر» در نسخه «ح» است. در متن اصلى «خير» آمده است. تعبير به «حديث و قرآن» و «خبر و قرآن» شايع و فراوان است. سعدى گفته است: آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى/ آن است جوابش كه جوابش ندهى.

پس همه بايد بدانند كه اين مؤلف كه گفته است: «از مدرسه و مسجد منع كردند»، دروغ گفته و به حسابِ نقصان سلاطينِ بزرگ گذاشته است؛ زيرا با وجود استوارى اعتقادِ اين سلاطين، اين دروغ از آنان دور باد! «و مَن اَظلمُ مِمَّن مَنَعَ مساجدَ اللّهِ اَن يُذكَرَ فيها اسمُه و سَعى فى خَرابِها؛(1) و ستمكارتر از كسى كه نمى گذارد نام خداوند در مسجدهاى او برده شود، كيست؟» بنگر كه اين آيه در حقّ كدام گروه است و اينك اين خواجه با آنچه نوشته است، آن را در حقّ اين سلاطين مى داند! و حقيقت آن است كه در بلاد عالم و بسيط زمين و گستره دنيا هر خيرى كه در مسلمانى ظاهر مى شود، از مدارس و مساجد و خانقاه ها و منابر و سنّت هاى نيكو و جلوگيرى از بدعت ها، همه از بركات نيرو و تيغ آل سلجوق است. خداوند گذشتگانشان را رحمت كند و مرگ بازماندگانشان را به تأخير اندازاد.

سيزده

آنگاه گفته است:

زيرا شيعيان درس فقه و شريعت ندارند و خود با اجتهادِ مجتهدان، به رأى وقياس و اخبار صحيح اعتقاد ندارند.

امّا جواب اين كلمات آن است كه جماعتى كه كتابخانه هاى ايشان مملوّ از كتب اصول و فروع است، به گونه اى كه شمارش آنها ممكن نيست، چگونه درس فقه و شريعت ندارند؟! تنها براى ضبط اسامى مصنّفان و روايت گران ايشان، كتابى بايد ساخت. چون اشاره به فقه و شريعت كرده است، چند كتاب را كه متداول تر و معروف تر است، مى گويم تا شبهه زايل شود: مقنعه؛(2) عويص؛ فرائض؛ مصباح مرتضى؛ شرايع على حسينان؛ من لا يحضره الفقيه؛ علل الشّرائع؛ عمل يوم و ليله؛ هدايةُ المسترشد؛ المراسم العلويّة فى الأحكام النّبويّة؛ الجمل و العقود؛ كتاب المغنى فى الفقه (در ده جلد)؛

ص: 59


1- . سوره بقره، آيه 114.
2- . براى تحقيق حال و تعريف اين كتب ر.ك: تعليقه 24.

فقه القرآن (در دو جلد)؛ مناسك الزّيارات؛(1) عروض العدوى؛(2) وفاق العامّة و الخاصّة؛ المهذّب ابن البرّاج؛ المتمسّك بحبل آل محمّد؛ فهرست كتب الأصحاب و مسائل الخلاف (در چند جلد)؛ مصباح كبير؛ تهذيب الأحكام (در چند جلد)؛ المبسوط؛ عمل السّنه. و كتب صغار و رساله هاى كم برگ كه از حد بيرون است. همه با شرح و بسطِ كامل، همه منقول و مسند از ائمّه طاهرين به اسناد معتمدان و ناقلانِ مورد اعتماد وعلماى ثقه، و هر يك از اين كتب هزاران نسخه در اطراف عالم دارد. پس اگر با اين همه حجّت و بيان، انكار كند كه اين طايفه فقهى و درسى ندارد، بايد به او گفت: اگر حيا ندارى، هر كارى مى خواهى بكن! إذا لم تستحى فاصنع ما شئت.(3)

گفته است: «با اجتهاد مجتهدان به رأى و قياس اعتقادى ندارند.» شكّى نيست كه شيعه اماميّه، همه شرايع و احكام را از طريق نصوص اثبات مى كنند و بنياد مذهب ايشان بر اين است.

و آنچه گفته است: «به اخبار صحيح اعتقادى ندارند»، دروغ و بهتان است؛ مانند دروغ هاى ديگرى كه مى گويند. آرى؛ در مذهب شيعه اخبار آحاد ايجاب علم و عمل نمى كند، ولى خبر چون صحيح و متواتر باشد، مسموع و مقبول است و ايجاب علم و عمل مى كند.

گفته است: «ايشان را درسى نباشد.» مگر به گوشِ او نرسيده است كه سيّد مرتضى - رضى اللّه عنه - در بغداد(4) چهارصد شاگرد فاضل متبحّر، فقط در اصول و فروع و فنون علوم داشت، غير از ديگر شاگردان. و او در عهد خلفاى بنى العبّاس مدرّسى محترم و مقبول القول و القلم بود و پدرش سيّد أجلّ طاهر، نقيب سادات

ص: 60


1- . شايد صحيح، «المناسك و الزيارات» باشد. به نام «المناسك و الزيارات» يا «مناسك الحجّ و الزيارات» كتب فراوان نوشته شده است.
2- . متن با قياس تصحيح شده است، به قرينه روايات موجود در كتب فريقين: «لاطيرة و لاعدوى ولاهامة و لا صفر و لا غول.»
3- . حديثى مشهور است. ر.ك: تعليقه 25.
4- . يعنى سيّد مرتضى علم الهدى برادر سيّد رضى. گرمارودى

در مدينة السّلامِ حاكم در جنب دارالخلافه بوده است و متنبّى در قصيده اى او را مدح

مى گويد؛ به مطلع(1):

إذا عَلَوىٌّ لَمْ يَكُنْ مِثلَ طاهرٍ *** فَما هُوَ اِلاّ حُجّةٌ لِلنَّواصِبٍ

يعنى اگر شخصى كه منسوب به على و علوى است، مانند طاهر(پدر سيّد مرتضى)پرهيزگار نباشد، جز برهانى براى دشمنان على نخواهد بود [كه در پى پيدا كردن بهانه و گزك عليه علويان اند].

آنچه سيّد مرتضى در راهِ تقويت اسلام و تربيت اهل شريعت جدّش مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - و در جواب شبهه هاى منكرانِ توحيد و رسالت (چون فلاسفه و زنديق ها و بَرَهْمنان) كرده است، در توان كسى ديگر نبوده است. البتّه پيش از وى شيخ مفيد هم شاگردان بسيار داشته و مناظرات مهمى كرده است(2) و تصنيفات بسيار

دارد؛ اگرچه برخى اقوال او كه در اوّل كار گفته است، مورد اختلاف است.

و فضل و بزرگى شيخ كبير ابوجعفر بابويه - رحمة اللّه عليه - را چگونه مى توان انكار كرد كه از رى تا تركستان و ايلاق،(3) اثرِ تصنيف ها و وعظ و درس وى و علم و فضل و بركات زهد و امانتِ او بر كسى پوشيده نيست و نيز نوبختيان و محمّد بن شاذان(4) كه فضلِ آنان در جهان ظاهر است و مرتضاى قمى كه فضلاى عالَم، از خطبه ها و تصنيف هاى او سرمايه مى اندوزند(5) و شيخ ابو جعفر طوسى - رحمة اللّه عليه - كه فضل و زهد او چون آفتاب، روشن است و ابو يعلى سلاّر(6) و ابن البرّاج و از متأخّران، خواجه ابوجعفر دوريستى و ابو الفرج حَمْدانى و حسين بن مظفّر حَمْدانى و خواجه مفيد عبد الجبّار رازى و فقيه اميرك قزوينى و سيّد امام محمّد كيسكى و سيّد امام مانگديم الرّضى و مفيد عبد الرّحمن نيشابورى و برادرش ابوسعيد محمّد و محمّد

ص: 61


1- . براى تحقيق بيشتر ر.ك: تعليقه 26.
2- . اشاره به مناظرات مفيد رحمه الله است با علماى مخالف مذهب او.
3- . براى تحقيق در اين مطلب ر.ك: تعليقه 27.
4- . براى شرح حال او ر.ك: تعليقه 28.
5- . براى شرح حال او ر.ك: تعليقه 29.
6- . براى شرح حال اين عالم و علماى ديگر كه بعد از او در اين فصل ياد شده است، ر.ك: تعليقه 30.

فتّال و فقيه ابونجم و فقيه عبدالجليل و خواجه امام رشيد محقّق و خواجه حسكا و ابوطالب بابويه و خواجه ابوجعفر نيشابورى و قاضى ابوعلى طوسى و رشيد على زيرك قمى و خواجه امام ابوالفتوح عالِم كه مصنّف بيست جلد تفسير قرآن است و مؤلّف كتاب شرح شهاب نبوى كه همه طوايف اسلام به نوشتن و خواندن آن راغب هستند، و غيرِ اينان از متقدّمان و متأخّران كه يادكردِ همه، كتاب را مطوّل مى كند و همه مدرّس و متكلّم و فقيه و عالِم و مُقرى و مفسّر و متديّن بودند و همين اشاره كه كرديم

در اين معنى كفايت مى كند تا هم اين قائل (صاحب كتاب فضايح الروافض) و هم جبريان ديگر كه اين كلمات را مى خوانند، معلومشان شود كه شيعه هم مدرسه و هم مدرّس و هم فقيه و هم فقه دارد. و الحمد للّه ربّ العالمين.

چهارده

آنگاه گفته است:

و در روزگار سلطان ملكشاه - خداوند روحش را پاكيزه گرداناد - در رى چه خوارى ها كه براى شيعيان پيش آمد و همه را بر منبرها بردند كه ايمان بياوريد.(1)

امّا جواب اين كلمات، آن است كه اين موضوع بر نقصان و بطلان مذهب دلالت نمى كند؛ زيرا اگر جماعتى از دشمنان، پيش سلطانى سعايتى كنند و او بر اثرِ آن حركتى كند، چيز تازه اى نيست و در همه شهرها در عهد سلاطين، مانند آن پيش آمده است؛ چنانكه در عهد شاهانِ ديالمه در رى براى «لاسكيان»(2)و علماى جبرى مذهب پيش آمد و چنانكه در اصفهان در عهد محمود غزنوى براى اهل تشبيه و در همدان در عهد سلطان مسعود و در رى در عهد امير قشقر(3)

ص: 62


1- . عبارت متن، مطابق اصطلاح رايج آن زمان است. ر.ك: تعليقه 31.
2- . براى تحقيق در كلمه «لاسكيان» ر.ك: تعليقه 32.
3- . براى تحقيق در كلمه قشقر ر.ك: تعليقه 33.

و اميرعبّاس پيش آمد كه اصحاب ابوحنيفه را بارها به محفل پادشاه حاضر كردند و دستور دادند كه در پيشگاه خداى تعالى بگويند و بنويسند كه «قرآن، قديم است» و ايشان امتناع كردند؛ يعنى كسانى مانند شيخ ابوالفتوح نصرآبادى و خواجه محمود حدّاد حنفى و غير آنها. و در عهد دولت ديلميان كه شيعى امامى بودند با علماى مذاهب ديگر همين رفتار را مى كردند و اين به هيچ وجه بر بطلان يك مذهب دلالت نمى كند.

در زمان ما هم مگر اين خواجه جبرى خبر ندارد كه هيچ ماه نيست كه گروه گروه جبريان هم مسلك او را در طبرستان و مازندران پيش تخت شاه مازندران نياورند و الزام نكنند كه ايمان بياوريد و دست از جبرى بودن برداريد. پس اگر در عهد ملكشاه، مانند اين كار با شيعه انجام شده باشد، همين حكم را دارد و بايد بر آن قياس كرد. بنابراين، اين خواجه بايد همه اين تاريخ ها را به ياد داشته باشد تا چون جواب بشنود، دلش به درد نيايد و جانش رنجور نگردد.

پانزده

آنگاه گفته است:

و در عهد سلطان محمود غازى(1) چه كارها انجام شد، از قتل و سياه كردن روى علماى شيعه و شكستن منبرها و منع از بر پا كردن مجلس. و هر وقت جمعى را مى آوردند، دستارهايشان را در گردن آنان مى انداختند؛ زيرا آنان دست ها را در نماز فرو مى افكندند و بر سينه نمى نهادند و بر مرده پنج تكبير مى گفتند و پس از سه طلاق، تجديد نكاح مى كردند. آن بزرگان كه اين كارها را با شيعيان مى كردند، حقيقتِ مذهب اينها را دانسته بودند و به «تقيّه» و زيبايىِ گفتارشان - كه مى گفتند ما به خاندان پيامبر تولاّ مى كنيم و مذهب اهل بيت داريم - فريفته نمى شدند و دانسته بودند كه اينها همه اين سخن ها را دروغ مى گويند.

ص: 63


1- . سلطان محمود غزنوى را برخى شعراى دربار وى، به مناسبت حمله او به هند و تخريب بتكده ها، از جمله بتخانه سومنات، غازى يعنى جنگجوى در راه خدا مى ناميدند. گرمارودى

امّا جواب:

چون اين فصل را از روى حقيقت و انصاف بخوانند و بدانند، بحمد اللّه شبهه راهِ ورود ندارد؛ زيرا بر همه عقلا و اهل تجربه معلوم است كه چون لشكرى بيگانه و پرچمِ سلطانى غريبه به شهرى و ولايتى برسد و پادشاهِ آنجا را فرارى كند

و يا بگيرد، با اهل مذهبِ او به خاطرِ مذهب و طلب وديعه ها و جست وجوى گريختگان و متواريان بى حرمتى و جفا مى كند و اين نشانه نقصان مذهب و بطلان اعتقاد آنان نيست.

عزيزانِ شهر را ذليل و اسير مى كردند به دلالت قول خداوند سبحان در قصّه بلقيس و سليمان: «قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً؛(1)پادشاهان چون به شهرى درآيند، آن را ويران و مردم گران مايه آن را خوار كنند.» و بارى تعالى بر اين قول گواهى مى دهد؛ آنجا كه مى فرمايد: «وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ؛(2) و بدين گونه رفتار مى كنند.» پس اگر ورودِ پرچم سلطان محمود، قلمروِ عراق را از ديالمه گرفت و به اين طايفه از قتل و غارت و به صليب كشيدن نقصانى رساند، بر بطلان مذهب آنان دلالت نمى كرد و به سبب اعتقادشان نبود، بلكه به جهت تثبيت سلطنت بود.

قياس كنيد با لشكر غُزها(3) در مُلكِ خراسان و گرفتار كردن سلطانى چون سنجر كه ذوالقرنينِ ثانى بود و قتل و غارت و به صليب كشيدن و كشتن سادات كبار و علماى بزرگ و مفتيان و قاضيانى چون سيّد اجلّ بلخ و محمّد بن يحيى فقيه نيشابورى كه علاّمه و در اصحاب شافعى بى نظير بود و شيخ عبد الرّحمن اكّاف(4) كه زاهد روزگار بود و هزاران هزار عالم و صالح در آن حادثه كشته شدند. بنابراين اگر آنچه لشكر غزنين با شيعه رى كرد، نشانه نقصان مذهب است، آنچه هم غُزها با اهلِ سنّت كردند،

ص: 64


1- . سوره نمل، آيه 34.
2- . همان.
3- . براى اطلاع از حال طايفه غز ر.ك: تعليقه 34.
4- . براى ترجمه حال سيّد اجلّ بلخ و محمد بن يحيى نيشابورى و عبد الرحمن اكّاف ر.ك: تعليقه 35.

بايد بر بطلان و نقصان دلالت كند؛ در حالى كه همه عاقلان مى دانند كه اين گونه كارها

را تنها براى هيبت و تقرير و تثبيت پادشاهى مى كنند و به سبب ديدن نقصان در يك مذهب نيست؛ چنانكه چون محمود رفت، علماى شيعه با حضور مأموران اجرايى و نوّابِ او سَرِ قرار و قاعده خود رفتند، و چون غُزان رفتند، مسلمانان در بلاد اسلام سَرِ قاعده خود بازآمدند.

امّا جواب آنچه گفته است: «پنج تكبير مى گفتند و دست را فرو مى گذاشتند وتجديد نكاح مى كردند» و جواب آنچه او آنها را رسوايى نام نهاده و با زشتگويى ياد كرده است، در آخرِ اين كتاب خواهد آمد. ان شاءاللّه تعالى.

امّا آنچه گفته است: «علماى شيعه را از مجالس منع كردند»، بر همه خردمندان معلوم است كه سلطان از بهر مصلحت و امرا از خوف فتنه در همه شهرها مانند اين كار را با هر طايفه اى مى كنند و بسى ديده و شنيده ايم كه كرده اند و نشانِ نقصان مذهب و اعتقادِ شيعيان نيست.

شانزده

آنگاه گفته است:

دين به نسبت و خويشاوندى نيست و آن زرتشتيان بودند كه با نسبت و خويشاوندى كشوردارى مى كردند. در اين دين، سلمان پارسى و بلال حبشى و صُهيب رومى(1) و زيد بن حارثه را كه غلام پيامبر است(2) و اسامة بن زيد را عزيز گردانيدند و همه بر اساس اين دين برادر شدند،(3) در حالى كه ابوطالب قريشى و ابولهب و ابوجهل هاشمى و عتبه را كه رئيسِ همه قريش بود و

ص: 65


1- . مراد، استعجاب است از اينكه چرا اجانب ايمان آوردند و اقارب مخالفت كردند؛ چنانكه يكى از شعراء گفته است: حسن ز بصره بلال از حبش صهيب از روم/ ز خاك مكه أبوجهل! اين چه بوالعجبى است؟
2- . همه نسخ: «مولاى رسول هستند.» براى تحقيق در وجه تصحيح ر.ك: تعليقه 36.
3- . گويا متن، اشاره به مضمون آيه دهم سوره مباركه حشر است كه بعد از مدح مهاجر و انصار در قرآن مجيد ذكر شده است، به اين عبارت: «وَ الَّذِينَ جاؤ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالإِْيمانِ.»

وليد بن مغيره را كه او را «ريحان قريش»(1) مى خواندند، با وجود شرف نسبشان و بزرگى جاهشان دور كردند.

امّا جوابِ اين فصلِ ركيكِ خالى از معنى و بى وزن و بى مغز كه از سرِ نادانى و عصبيّت ايراد كرده، اين است:

بنابر اعتقاد شيعه، دينِ درست و مذهب و اعتقاد پاكيزه را در صورتى مى توان به دست آورد كه هيچ شبهه و شكّى در آن دخالت نداشته باشد و چون كسى دين را بدين ترتيب به دست آوَرَد، شريف و عظيم مى شود، اگرچه بنده حبشى باشد؛ ولى با نداشتن علم به توحيد و عدل و نبوّت و امامت و أحكام شريعت گمنام است؛ اگرچه سيّدى(2) قريشى باشد؛ چنانكه شاعر رازى(3) گفته است:

لَعَمرُكَ مَا الانسانُ اِلاّ بدينِهِ *** فلا تَدَعِ التّقوى اتِّكالاً على الحَسَب

لقد رَفَعَ الاسلامُ سَلمانَ فارس *** و قد وَضَعَ الشِّركُ الشّريفَ اَبا لَهَب

«به جان تو سوگند آدمى چيزى جز آيين خويش نيست، پس پرهيزگارى را با تكيه به خويشاوندى وامگذار!»

«اسلام سلمان فارسى را بالا برد و ابولهبِ مشرك را با وجود شرافتِ نَسَب پست دانست.»

ص: 66


1- . نسخ: «ريحان القريش». ر.ك: تعليقه 37.
2- . «سيد». اين عبارت ترجمه حديث معروف است: «خلقت الجنة لمن أطاع اللّه و لو كان عبدا حبشيا، و خلقت النار لمن عصى اللّه و لوكان سيدا قرشيا.»
3- . اين دو بيت از صاحب بن عبّاد رحمه الله است؛ چنانكه در روضات الجنّات و أعيان الشيعه و الكنى و الالقاب و غير آنها تصريح شده است. از آنجا كه «صاحب» وزير سلاطين آل بويه و ديالمه بوده و غالبا در رى سكونت داشته است، از او به «شاعر رازيان» تعبير شده است. و اللّه العالم. قريب به مضمون اين دو بيت است آنچه سنايى در حديقه ص403، چاپ آقاى مدرّس رضوى گفته است: «بولهب از زمين يثرب بود/ ليك قد قامت الصلا نشنود// بود سلمان خود از ديار عجم/ بر در دين همى فشرد قدم.» و قريب به اين مضمون است آنچه ابوفراس حمدانى در ميميه اش گفته است: «كانت مودّة سلمان له رحما/ و لم تكن بين نوح و ابنه رحم.» سعدى نيز گفته است: پسر نوح با بدان بنشست/ خاندان نبوّتش گم شد// سگ اصحاب كهف روزى چند/ پى نيكان گرفت و مردم شد.

بر علماى اسلام معلوم است كه مذهب شيعه در اين مسئله چنين است. آنگاه آنچه محلّ نزاع و اختلاف است اين است كه اگر آدمى با نسبِ شريف و ارزشمند و مؤمن و در همه خصالِ نيك از مانندهاى خود، بهتر و داراى علم و تقوى و زهد و امانت و ورع و سبقت در اسلام و انفاقِ مال و اهلِ قبولِ شرايع و احكام و فضل و شجاعت و سخاوت باشد و همه منكرات را ترك كند، از مؤمنى ديگر كه اين خصال را ندارد، يقينا در مقام و رتبت برتر است. اين خواجه جبرى نبايد منكر اين حجّت باشد و اگر كور نيست، در قرآن بخواند و اگر كر نيست از تفسير دانايان بشنود كه وارث آدم - عليه السلام - شيث است، به اين دليل كه از جهتِ ايمان و علم و عصمت نسبت به ديگر فرزندانِ حضرت آدم، استحقاق و اهليّت بيشترى داشت، و همچنين وارث نوح سام است، نه كنعان و وارث ابراهيم، اسماعيل است و وارث يعقوب، يوسف است و وارث داود، سليمان است و وارث زكريّا، يحيى است و... و اين انبيا - عليهم السلام - هم صحابه داشته اند، هم ياور، هم خدمتكار و هم چاكرانِ مؤمنِ مصلح و اين كار با وجود فرزند و برادر به آنها نرسيد. اين خواجه جبرى بايد آن اعتراض را به خداى تعالى كند و بگويد كه اين زرتشتيان هستند كه با نسبت و وراثت مُلك دارى مى كنند، نه پيغمبران!

پس با وجود فرزند و برادرِ لايق، جانشينى به بيگانه نمى رسد و از آيات قرآن و اخبار رسول - عليه السلام - اين معنى معلوم است. تشبيه كردن اين مذهب به زرتشتيان جز سركشىِ محض و انكارِ صِرف نيست. بلال و سلمان و صُهيب و جز آنان از صحابه اند و همه مؤمن و مقرّ و معترف؛ امّا اين خواجه جبرى چنان كور و بى توفيق است كه شاگرد را از خداوندگار نمى شناسد و فرق ميان تابع و متبوع و امام ومأموم را نمى داند.

اينكه همه قريش را شاهد آورده و ابوطالب - رضى اللّه عنه - را در كفر بر آنها مقدّم دانسته و با وليد پليد و ابوجهلِ پرجهل برابر دانسته، چگونه مى تواند درست باشد! آيا آن كس كه حضرت مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - را در اداى رسالت و اظهار دعوت

ص: 67

و انتشار شريعت، مدد كرد، با جماعتى كه او را خوار داشتند و انكار كردند و با ضرب و شتم و جفا آزردند برابر است؟ ابوطالب - رضى اللّه عنه - اوّل او را سرپرستى و در حالِ بعثت يارى و تقويت كرد و حتى هنگامى كه از دنيا مى رفت، به فرزندان و برادران خود با اين كلمات به يارى او وصيّت كرد:(1)

اوصى بِنَصر النّبىِّ الخيرِ مَشْهَدَهُ عليّا ابنى و شيخ القوم عبّاسا(2)«پسرم على و بزرگ قوم عبّاس را به يارى پيامبر سفارش مى كنم.»

ابوطالب مانند اين ابيات و كلمات بسيار دارد كه در نصرت و محبّت اسلام و مصطفى - عليه السلام - گفته است كه بر صفاى ايمان و استوارى اعتقاد او دلالت مى كند.

اين مطلب را گفتم، تا اين خواجه جبرى بداند كه برابر دانستن پيامبر با كفّار مكّه و سركردگان قريش، نشانه نهايتِ انكارِ حق و دشمنىِ وى با پسرش على است. در ايمان ابوطالب اين خبر كافى است: از صادق - عليه السلام - روايت كرده اند كه گفت روزى امير المؤمنين - عليه السلام - با قومى بسيار نشسته بود؛ يكى برخاست گفت:«يا أميرالمؤمنين أنت بالمكان الّذى أنت فيه و أبوك يعذّب بالنّار؟! فقال - عليه السلام- : مَه! فضّ اللّهُ فاك و الّذى بعث محمّداً بالحقّ بشيرا و نذيرا لو شفع أبى فى كلّ مذنب على وجه الأرض لشفّعه اللّه فيهم، أبى يعذّب بالنّار و ابنه قسيم بين الجنّهِ و

النّار؟!(3) اى امير المؤمنين! تو اينجا در جاى خود نشسته اى در حالى كه پدرت در دوزخ عذاب مى شود؟ اميرالمؤمنين - عليه السلام - فرمود: ساكت شو! خدا دهانت را ببندد! سوگند به خداوندى كه محمّد را بشير و نذير و به حق برانگيخت، اگر پدرم شفيع همه گنهكاران روى زمين مى شد، خداوند شفاعت او را درباره آنان مى پذيرفت. پدرم با آتش عذاب شود، در حالى كه پسرش تقسيم كننده بهشت و دوزخ است؟!»

ص: 68


1- . ر.ك: تعليقه 38.
2- . دو بيت ديگر همين شعر: «وحمزة الاسد الحامى حقيقته/ وجعفراً ان يذودوا دونه النّاسا// كونوا فدى لكمُ نفسى وما ملكت/ فى نصرِ احمد دون النّاس اتراسا.»
3- . براى تحقيق در اين حديث ر.ك: بحار الأنوار، چاپ امين الضرب، ج9، ص23.

هفده

آنگاه گفته است:

اگر دين و دولت و خلافت وابسته به «نسبت» بود - كه مذهب زرتشتيان و رافضيان (شيعيان) است - نه مى بايست ابوبكر خليفه مى شد و نه على؛ بلكه عبّاس كه عمو و نزديك تر از پسر عمو است، بايد خليفه مى شد و اگر شيعه دعوى مى كند كه اين كار به سبب قرابتِ نزديك است، مى بايست كه حسن و حسين خليفه مى شدند كه پسران فاطمه اند، نه على؛ زيرا قرابتِ نزديك به سبب فرزندزادگى، از آنِ حسن و حسين است. اگر هم تنها از جهت پسرعمو بودن چنين دعوى مى كنى، جز على ديگران هم بودند، مانندِ پسران عبّاس و جز آنها؛ و اگر از جهت دامادى مى گويى، آيا عثمان بن عفّان و ابوالعاص بن ربيع مانندِ على داماد پيامبر نبودند؟ اگر هم بگويى شرف و فضل از آنِ فاطمه است، نه از آنِ دختران ديگر، بدان كه اگرچه فاطمه فاضل تر و بزرگوارتر از ديگر خواهران خود است، بايد گفت كه اين شرف، همه به سبب رسول خدا -صلى اللّه عليه و آله - است، نه به خاطرِ فاطمه. و دختران ديگر همچون فاطمه فرزندان رسول هستند و دامادانِ ديگر هم مانند على داماد پيامبرند؛ اگرچه على فاضل تر بود، همچنان كه ابوالعاص كه داماد پيامبر است از زينب دخترِ رسول - صلى اللّه عليه و آله - برتر است و فاطمه از زينب بهتر است.

جوابِ اين كلمات مكرّرِ بى فايده پيش تر گفته شد: در مذهب شيعه، امامت و خلافت به نسبت نيست و استحقاقِ امامت با همان شرايطى است كه بيان كرده شد، و آن عصمت و نصّ و علم است. با نبودن يكى از اين سه، امامت هم نخواهد بود؛ اگرچه فرزند پيغمبر و امام باشد. امّا اين خواجه كه اين كتاب را تأليف كرده است، آيا در آغاز

كتابِ خود ادّعا نمى كند كه بيست و پنج سال شيعه بوده است؟! در اين مدّت دراز 25 ساله كه شيعه بوده است، شايسته بود اين اندازه مى دانست كه شيعه، نبوّت و امامت را وابسته به «نسبت» نمى دانند و به ميراث اثبات نمى كنند، تا عبّاس يا فرزندان و دختران و دامادان و پسرعموهاى پيامبر جانشين او شوند، بلكه شرايط امامت را عصمت و

ص: 69

نصّ و كثرت علم مى دانند و هر كس اين سه منزلت را دارا باشد، امام «مفترض الطّاعه» است؛ يعنى انجامِ فرمان هاى او واجب است؛ چه خويشاوند پيامبر باشد و چه نباشد. يك شاهد كه با آن، اين شُبهه از ميان برود و اين زشتگو لال گردد، اين است كه اگر شيعه در امامت به «نسبت» معتقد مى بود، بايست اولاد حسن بن على - عليه السلام - كه فرزند بزرگ ترِ على و فاطمه است، دعوى امامت مى كردند؛ و شيعيان در اولادحسن بن على - عليه السلام - از اوّل تا آخر در هيچ كس دعوى امامت نكرده اند و از فرزندان زين العابدين جز در باقر - عليه السلام - دعوى نمى كنند و زيد بن على - عليه السلام - را كه خروج هم كرده است، به امامت قبول نمى كنند؛ زيرا عصمت و نصّ و كثرت علم در او نيست. همچنين است در هر يك از ائمّه دين.

امّا آنچه گفته است كه «على از ابوالعاص بهتر است»، بر على منّت نهاده و كرم و تفضّل كرده است! كه شخصى را كه سيّد انبيا او را سيّد اوصيا خوانده و آيات بى شمار از قرآن مجيد در فضايل و مناقب او نازل شده و اخبار بى شمار در شرف او ظاهر و باهر است، از ابوالعاص برتر دانسته است! اين خواجه از بغضى كه با شيرِ مادر در اوست، روا ندارد كه بگويد: على از عثمان بهتر است. مى ترسد كه سوراخى در جبرى بودن وى رخنه كند.

و چون ثابت شد كه امامت به نسبت و قرابتِ نزديك نيست و به عصمت و علم و نصّ است، از تكرار بى فايده مستغنى هستيم. امّا در جواب اينكه گفته است: «اعتقادِ به نسبت و قرابت در دين و دولت و خلافت مذهب زرتشتيان است»، كلماتى لطيف خواهم گفت كه هر عاقل و فاضل قبول كند:

اوّلاً گوينده اين سخن و معتقد به اين اعتقاد جز آنكه از خداى تعالى دورى مى جويد و بر نصّ قرآن انكار مى كند و انبيا را خطاكار و مجرم مى شناسد، بر خلفاى بنى العبّاس هم طعنه مى زند و سلاطين آل سلجوق را نيز انكار مى كند و از سُنّى بودن هم برمى گردد؛ چنانكه از شيعه بودن برگشته است.

ص: 70

ما خود بحمد اللّه اثبات كرديم كه نسبت و خويشاوندى از شرايط امامت نيست؛ امّا اين خواجه از قرآن اين آيه را نخوانده است كه چون بارى تعالى به ابراهيم خليل -عليه السلام - گفت: «إِنِّى جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماما؛(1) من تو را پيشواى مردم مى گمارم»، ابراهيم گفت: «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِى؛(2) از فرزندانم چه كسى را مى گمارى؟»، مى بايست كه خداى تعالى به خليل مى گفت كه اين سخن را مگو كه اين سيرت زرتشتيان است. و چون موسى - عليه السلام - بر طور سينا با خداى خود مناجات مى كرد و مى گفت: «وَ اجْعَلْ لِى وَزِيراً مِنْ أَهْلِى هارُونَ أَخِى؛(3) و از خانواده ام دستيارى براى من بگمار؛ هارون برادرم را»، حق تعالى بايست به كليم مى گفت كه اين سخن را مگو كه اين طريقه زرتشتيان است و چون زكريّا پيغمبر - عليه السلام - به مناجاتگاه آمده بود و گفت: «فَهَبْ لِى مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ؛(4) از نزد خويش به من وارثى ببخش، همان كه از من و از خاندان يعقوب ميراث مى بَرَد»، حق تعالى مى بايست كه به او مى گفت مراقب باش در اين زمينه زبان نجُنبانى كه اين سنّت و سيرت زرتشتى هاست. و اگر انبيا اين موضوع را نمى دانستند و خداى تعالى براى ايشان معلوم نمى كرد، لابد مى بايست كه اين مؤلّف سر از دريچه عالم «ذرّ» در مى آورد و مى گفت كه دين و دولت و مُلك و خلافت به نسبت و خويشاوندى خواستن طريق زرتشتيان است!

و آيه ديگر كه حق تعالى بر انبيا منّت مى نهد و مى گويد: «آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ؛(5) خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برترى داد، در حالى كه برخى فرزندزادگانِ برخى ديگرند» گويى به گوش اين خواجه نرسيده است و آنچه مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - مى گويد:

ص: 71


1- . سوره بقره، آيه 124.
2- . همان.
3- . سوره طه، آيه 29 و 30.
4- . سوره مريم، آيه 5 و 6.
5- . سوره آل عمران، آيه 33 و 34.

«كلّ حسب و نسب ينقطع يوم القيامة الاّ حَسَبى و نَسَبى؛(1) هر حَسَب و نَسَبى در رستاخيز از ميان خواهد رفت، جز حَسَب و نَسَب من» بر اساسِ اعتقاد اين خواجه، لفظى خطاست و پيروى از زرتشتيان است! دور بادا از او.

همچنين بر جهانيان معلوم است كه خلفاى بنى العبّاس در بغداد سراهاى محكم درست كرده اند و بيگانه را در آنها راه نمى دهند و اطفال خود را با احتياطِ تمام به

امينان حاذق و معتمدان مشفق و موافق مى سپارند تا درست تربيت كنند براى آنكه خلافت از خاندان ايشان دور نشود و اگر كسى جز اين بخواهد خونش را مى ريزند.اين خواجه مى بايست كه اين مطلب را براى خلفاى عبّاسى معلوم مى كرد كه وابسته كردن دين و دولت و خلافت به خويشاوندى، مذهب زرتشتى هاست تا خلفاى عبّاسى دست از آن بردارند! و اگر در همه اين زمينه ها كه گفتيم، كور و كر است، دست كم اين يك شاهد را كه از آفتاب آشكارتر است مى بايست فراموش نمى كرد كه از آنگاه كه سلطنت به آل سلجوق رسيد تا همين امروز، هر كجا طفلى يك ماهه سلجوقى باشد، اميرى معروف او را با صد حيله و چاره و خرج و رنج به دست مى آوَرَد و به طرفى از اطراف عالم مى بَرَد و نگه مى دارد؛ و اگرچه آن كودك طفلى

ص: 72


1- . سيوطى در جامع صغير از كبير طبرانى و مستدرك حاكم و سنن بيهقى از عمر و نيز از كبير طبرانى از ابن عباس نقل كرده است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «كلّ سبب و نسب منقطع يوم القيامة الاّ سببى و نسبى» و حكم به صحّت حديث كرده است و مجلسى رحمه الله در ثالثِ بحار بابى به عنوان «أنه يدعى الناس بأسماء امهاتهم الاّ الشيعة و انّ كلّ سبب و نسب منقطع يوم القيامة الاّ نسب رسول اللّه صلى الله عليه و آله و صهره» چاپ امين الضرب، ص 259 - 261 و همچنين در مجلد هفتمِ بحار بابى به عنوان «أنّ كلّ نسب و سبب منقطع [يوم القيامة] الاّ نسب رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سببه» منعقد كرده و اخبار بسيارى در هر يك از اين دو باب به لفظ «سبب و نسب» وارد نموده است؛ اما به لفظ «حسب» فقط روايتى از كنز الفوائد كراجكى رحمه الله به اين سند نقل كرده است: «عن القاضى السلمى أسد بن ابراهيم عن العتكى عمر بن على عن محمد بن اسحاق البغدادى عن الكديمى عن بشر بن مهران عن شريك بن شبيب عن عرقده عن المستطيل بن حصين قال: خطب عمر بن الخطاب الى على بن أبى طالب عليه السلام ابنته فاعتل عليه بصغرها و قال: انى أعددتها لابن أخى جعفر، فقال عمر: انى سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول: كلّ حسب و نسب منقطع يوم القيامه ما خلا حسبى و نسبى و كلّ بنى انثى عصبتهم لأبيهم ما خلا بنى فاطمه فإنى أنا أبوهم و أنا عصبتهم.» بحار الأنوار، چاپ كمپانى، ج7، ص241 پس اين حديث شاهد صحت عبارت حديث در متن است.

بى عقل و بى علم و بى قوّت باشد، باز هم هر كس از عقلا كه بشنود، آن امير و اتابك را معذور مى دارد و مى گويد او فرزند سلطان را نگه مى دارد. اين مؤلّف نامشفق متعصّب مى بايست كه به آنان مى فهماند كه از اين كار دست بردارند؛ زيرا دين و دولت داشتن و خلافت كردن بر اساس نسبت و خويشاوندى مذهب و طريقتِ زرتشتيان است. چرا اين خواجه، از سر شفقت و انصاف اين موضوع را بر خلفا و سلاطين و امرا عرضه نكرده است تا حقِّ اين خواجه را آن طوركه مستحقّ آن است كف دستش بگذارند؟!

با آنكه در مذهب شيعه چنين است كه امامت و خلافت به علم و عصمت و نصّ است نه نسبت و خويشاوندى، نمى دانم چرا براى همه انبيا و خلفا و سلاطين و امرا و رؤا و قضات اين طريقه رواست و پيروى از زرتشتيان محسوب نيست، ولى هنگامى كه نوبت به اعتقاد شيعه در برخى فرزندان و اولاد فاطمه زهرا - عليها السلام - مى رسد، آن هم با حصول سه شرط معروف كه گفته شد، اگر دعوى امامت كنند متابعت و پيروى از زرتشتيان محسوب مى شود!

اى مسلمانان! به نيتِ تقرّب به خداى تعالى، بينديشيد كه نايب داود بايد فرزندش سليمان باشد و وزير موسى برادرش هارون و جايگير يعقوب پسرش يوسف و قائم مقام زكريّا فرزندش يحيى و خليفه مسترشد فرزندش راشد و بر جاى ملكشاه پسرش سنجر(1) و نايبِ قاضى حسن استرابادى(2) در حكم و قضا، پسر او و در هر دهى كه رئيسى بميرد، حاكم بعدى پسر يا برادر اوست و صاحبِ حقّ است و منشور سلطان و توقيع و امضاى امير دارد، ولى اگر من بگويم: چون اميرالمؤمنين

ص: 73


1- . سنايى رحمه الله گفته است: «از پس سلطان ملك شه چون نمى دارى روا/ تاج و تخت پادشاهى جز كه سنجر داشتن// از پى سلطان دين پس چون روا دارى همى/ جز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟» ديوان سنايى، تصحيح مدرّس رضوى، ص368 در ذيل ص23 چاپ اوّل، ابيات ديگرى نيز نقل شده است.
2- . مراد قاضى حسن استرابادى است كه نامش مكرّرا در اين كتاب آمده و به شرح حالش در جاى ديگر از همين كتاب اشاره خواهيم كرد. ان شاء اللّه تعالى.

على از جهان نهان شود، خلافت از آنِ حسن بن على است كه پسر فاطمه بنت محمّد و محمّد سيّد اوّلين و آخرين است و آفريده ها همه طفيل آفرينش اوست، اين خواجه اين همه را فراموش و حلقه دشمنى با مرتضى را در گوش مى كند و مى گويد: اين پيروى از زرتشتى هاست و آنها و شيعيان در دين و دولت و خلافت به نسبت و خويشاوندى اعتقاد دارند! و هذه قصيرة عن طويلة؛(1) اين مشت نمونه خروار است. و الحمد للّه ربّ العالمين.

هجده

آنگاه گفته است:

و اگر گويى برترى به شجاعت است، زبير و خالد در زمره شجاعان بى مانندى چون على بودند؛ تا آنجا كه ميان صحابه اختلاف بود: برخى مى گفتند على شجاع تر است، برخى ديگر مى گفتند زبير، تا آنگاه كه متّفق شدند و گفتند: لا فارس أشجع من الزّبير و لا راجل أشجع من علىّ بن أبى طالب و خالد لم يهزم قطّ؛ زبير شجاع ترين سواره است و على شجاع ترين پياده و خالد را كسى مجبور به فرار نكرد. بنابراين آن هر دو در خلافت همتاى على بودند.

امّا جواب:

با شرحى كه در فصل پيش گفته شد، شرايط امامت همان است كه بيان كرده ايم. پس، از جوابِ اين فصل مستغنى هستيم؛ زيرا ما شجاعت را از شرايط امامت نمى دانيم. امّا از چند كلمه مختصر گزير نيست، در پاسخ اين كلمات كه از سر بى امانتى و نادرستى و خيانت و بغض على مرتضى گفته است: «زبير و خالد همان قدر شجاع بودند كه على بود.»

ص: 74


1- . از امثال معروف عرب است و در كلام اميرالمؤمنين عليه السلام در حديث مشهورى كه به حارث همدانى فرموده است، به اين عبارت وارد شده است: «خذها اليك يا حارث قصيرة من طويلة أنت مع من أحببت و لك ما اكتسبت.» امالى مفيد، مجلس اوّل. ميدانى در مجمع الأمثال و فيروزآبادى در قاموس گفته اند: «القصيرة التمرة و الطويلة النخلة، يضرب لاختصار الكلام.»

كسى كه از اجماع و قرآن و اخبار متواتر بهره اى نداشته باشد و براى خرد تأثيرى قائل نباشد، چنين قياسى مى كند. اى عجب! هنگامى چنين ادّعايى درست مى بود كه علما و واعظانِ هر دو فرقه در بلاد اسلام [و در طول تاريخ]، بر سر كرسى ها و منابر، از شجاعت اين دو شخص نيز ياد مى كردند؛ يا مى بايست در فتحى از فتح هاى اسلام درعهد مصطفى - عليه السلام - آيه اى در قرآن مجيد از خداى تعالى درباره شجاعت و قتال و جهاد زبير و خالد نازل مى شد، يا خبرى از مصطفى - عليه السلام - وارد مى گرديد كه آن دو در شجاعت و قتال برترند.

پس جدّى نگرفتنِ اين سخن اولى تر است؛ زيرا عقل بر آن مى خندد و شرع هم نمى پسندد. و عجيب است كه صحابه با چشم خود، مردى و شجاعتِ اميرالمؤمنين على را ديده باشند و آن را به حقيقت بدانند و از جبرئيل بشنوند: «لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذو الفقار؛(1) جوانمردى جز على و شمشيرى جز ذوالفقار نيست» آنگاه خالد و زبير را با وى برابر كنند!

شايد زبير با شنيدن قول اين جماعت كه گفتند زبير در سوارى شجاع تر است، مغرور شده و جنگ جمل را اختيار كرده و گمان برده است كه واقعا در حالتِ سواره شجاع تر است. اگر چنين است، نمى دانم كه خون او به گردن كيست؟!

پس روشن است كه صحابه اين موضوع را نگفته اند و روا نداشتند كه در شجاعت كسى را با على برابر كنند. اين تزوير و دروغ را اين خواجه جبرى ساخته است كه نومسلمان است و از شيعه بودنِ بيست و پنج ساله گريخته است و مى خواهد كه زبير و خالد را با على در شجاعت برابر كند تا سنّى بودنِ او را قبول كنند.

عجيب تر آن است كه گروهى مى گويند ابوبكر فاضل تر از على است و گروهىبى حجّت و دليل گفته اند عمر فاضل تر از على است! با آنكه اجماع است كه على از همه صحابه، به دلالت آيات و اخبار و غزوات، عالم تر و فاضل تر و شجاع تر است.

ص: 75


1- . حديث معروف و مذكور در كتب خاصه و عامه است به طورى كه حاجت به شرح و بيان ندارد.

بارى اين سخن را هرگز نشنيده ايم كه كسى گفته باشد كه در همه امّت رسول - عليه السلام - كسى در شجاعت با على برابر است. خداى تعالى ما را توفيق كرامت كناد تا به كرم فراگيرِ او دامن از دام شُبهه برهانيم و ديو لعين را به نيروى اعتقاد پاك از خود

برانيم. انّه القادر القهّار.

نوزده

آنگاه گفته است:

اگر بگويى: [امامت] به سبقت در اسلام است، معروف است كه على ده ساله بود كه در اسلام آمد و قبول كرد و ابوبكر چهل ساله بود و هر دو در اسلام سبقت داشتند و زيد بن حارثه هم در ميان هر دو بود. پس مردِ رسيده، به خلافت و نيابتِ نبوّت اولى تر است تا كودك نارسيده. غلامى چون زيد بن حارثه نيز در رتبت و منصب زعامت نيست.

جواب اين فصل را با تأمّل بايد داد:

در مذهب اماميّه، سبقت در اسلام از شرايط امامت نيست؛ اگرچه موجب تأكيد امامت است. شرايط امامت، سه چيز است كه پيشتر بيان شد؛ يعنى علم و عصمت و نصّ. هر كس را كه يك صفت از آن سه نباشد، در امامت نصيبى نيست.

امّا آنچه گفته است: «ابوبكر چهل ساله بود و على ده ساله و هر دو در اسلام سبقتداشتند»، از باب مجامله قبول مى كنيم، با آنكه روايت برين وجه وارد است كه ابوبكر چهل روز بعد از مرتضى اسلام آورد و اگر سبقت را منزلتى باشد، على بدان چهل روز سبقت داشت، پس اولى تر است. امّا اينكه گفته است: «مردِ رسيده، به خلافت اولى تر باشد كه كودك نارسيده»، نخستين جواب آن است كه به اتّفاقِ علما، درجه نبوّت از درجه امامت رفيع تر است و بارى تعالى در قرآن مجيد كودك نارسيده را به حكمت و نبوّت ياد كرده است؛ آنجا كه درباره عيساى مريم از قول او در حال طفوليّت حكايت

ص: 76

مى كند: «إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مُبارَكا أَيْنَ ما كُنْتُ؛(1) من بنده خداوندم، به من كتاب آسمانى داده و مرا پيامبر كرده و هر جا باشم خجسته گردانيده است» و در حقّ يحياىِ سه ساله مى گويد: «وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّا؛(2) به او در كودكى حكمت داده است.» پس اگر نبوّتِ شخصِ سه روزه و سه ساله درست است، امامت شخصِ ده ساله با حصول شرايط آن نيز درست است.

جواب دوم آن است كه در روز دعوتِ پيامبر، امّت را به امامتِ غير رسول چه حاجت بود، كه رسول - عليه السلام - چنانكه رسول بود، امام هم بود. امامت بعد از عهد رسالت است و على آن روز سى و سه ساله بود و به اتّفاق امّت، به مقام امامت و منزلتِ زعامت رسيده بود و چون معصوم و امامتش منصوص بود و از همه امّت بهاحكام دين و شريعت عالم تر بود، پس او بايد بعد از پيغمبر، امام بلافصل باشد. اين سخن را گفتيم تا شُبهه ها زايل شود و مقصودها حاصل آيد. «و الحمد للّه ربّ العالمين كما هو أهله و مستحقّه؛ سپاس خداوند را، پروردگار جهانيان، آن گونه كه او اهل آن و سزاوار آن است.»

آنگاه گفته است: «و چهار دليل لازم است: اجماع، عقل، كتاب خدا و سنّتِ مصطفى. پس اگر چنين است كه شيعه مى گويد، ديگر اجماعِ مهاجر و انصار - كه حكّامِ خلق و صدر اوّل و ناقدان حضرت نبوّت بودند - در هيچ كار حجّت نبود؛ چون پوشيده نيست كه آنان اهل حلّ و عقد و بنياد نهادن اساس دين و قواعد اسلام بودند و ديگر به اجماع ايشان چه حاجت بود؟ زيرا هر كه به نسبت شريف تر بود، امام اعظم و سلطان اكبر او بود و بسى بودند كه [از اين جهت] درجه على داشتند.»

جاى تعجّب است از نقصان و كمى فضلِ گوينده اى كه كلمه اى نادرست را بسيار تكرار كند و چند لفظ بگويد كه همه محتمل يك معنى است و ما جواب بعضى را شروع كرديم و جواب همه لازم است.

ص: 77


1- . سوره مريم، آيه 30 و 31.
2- . همان.

اما جواب اين سخن كه «اجماع مهاجر و انصار كه ايشان حكّامِ خلق بودند و صدر اوّل بودند و ناقدان حضرت نبوّت بودند» اين است كه چون امامت فرع بر اصل است، مكلّف را در آن اختيار است، و ترك فرعى از فروع، موجب نقصان ايمان نيست. پس اين تقرير و زشتگويى و تكرار كه مؤلف مى كند، بى فايده و بى معنى است.

امّا اينكه گفته است كه «ناقدان حضرت نبوّت بودند»، نمى دانم از اين «نقد» چه منظورى داشته است؟ اگر نظرش آن است كه نقد قرآن و اخبار مى كردند، همه در اين مطلب اتّفاق دارند كه در عهد رسول اللّه - عليه السلام - با نزول جبرئيل و قرآن، به قياس حاجتى پيش نمى آمد، به دلالت اين آيه: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛ پيامبر از سَرِ هواى نفس سخنى نمى گويد و اين قرآن به جز وحى الهى نيست كه بر او نازل مى شود.»(1) و نيز رواست كه بگوييم با وجود و حضور سيّد انبيا، آنان آيات متشابه را تأويل مى كردند. اما اگر منظورش آن است كه رسول - صلى اللّه عليه و آله - در مصالح با ايشان مشورت مى كرد، درست است؛ ولى معلوم مى شود كه اين خواجه فرق مشاور را با ناقد بازنمى شناسد. اين گونه سخن گفتن از بى ادبى و بى علمى است و آنچه در اين گفتار لازم است، زبان عقل بيان مى كند.

گفته است: «بنياد دين را ايشان نهادند.» اگر از چنين لفظى كه داراى ايهام است، احتراز مى كرد، شايسته تر بود؛ زيرا همه مسلمانان اتّفاق دارند كه بنياد دين و قاعده اسلام را بارى تعالى نهاده است. قال تعالى: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الإِْسْلامُ؛(2) پروردگار فرموده است كه بى گمان دين در نزد خداوند اسلام است.» حواله كردن دين و شريعت به كسى جز خداى تعالى، از نهايتِ نادانى است و در چنين اطلاق، كفر محض لازم مى آيد.

امّا درباره حواله به اجماع، بايد گفت شيعه اصولى منكر اجماع نيست و يكى از چهار حجّت، همين اجماعِ اين طايفه برحق است؛ ولى فرق ميان حقّ و باطل را در

ص: 78


1- . سوره نجم، آيه 3 و 4.
2- . سوره آل عمران، آيه 19.

عقليّات، بايد با نظر كردن در دليل دريافت و چون اين مصنّف ادّعا مى كند كه علم اخبار و آثار را مى داند، نبايد انكار كند كه روز سقيفه مهاجر و انصار تقرير امامت مى كردند. ابوبكر و عمر در مسجد رسول با هم بودند؛ مغيره درآمد و گفت: مى خواهى چه كنى؟ عمر گفت: ننتظر هذا الشّابّ حتّى نبايعه؛ «منتظر على هستيم تا با وى بيعت كنيم.» مغيره كه او را «ادهى العرب؛ هوشمندترين مرد عرب» مى دانستند، گفت: مراقب باش كه با على بيعت نكنى و ديگرى را اختيار كنى؛ زيرا رسالت براى بنى هاشم كافى است. پس ايشان به سقيفه رفتند و با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. فاطمه زهرا روز بيعت، پوشيده به باب النّجد آمد و گفت: «لا عهد لى بقوم أسوأ محضرا منكم، تركتم رسول اللّه فى جنازة(1) بين أيدينا و قطعتم أمركم فيما بينكم كأنّكم لم تعلموا ما قال أبى يوم غدير خمّ و اللّه لقد عقد له يومئذ الولاء ليقطع منكم بذلك الرّجاء و لكنّكم قطعتم الأسباب بينكم و بين نبيّكم و اللّه حسيب بيننا و بينكم

فى دنياكم و آخرتكم؛ هيچ روز بدتر از اين روزتان نبود كه پيكر پيامبر خدا را در تابوت، پيشِ روى ما رها كرديد و كار خود را ميان خويش به انجام رسانديد.گويى آنچه را پدرم روز غديرِ خمّ گفته بود نمى دانستيد. سوگند به خدا كه او ولايت را براى على در آن روز منعقد كرد، تا اميد شما را به اين امر قطع كند؛ امّا شما رشته هاى پيوند خويش و پيامبر را بُريديد. خداوند در دنيا و آخرت به حساب ميان ما و شما خواهد رسيد.»

ابوبكر كه در آن روز اصل را بر اختيار امّت نهاده بود، گفت: «يا أبا الحسن، إنّى لو علمت أنّك تنازعنى فى هذا الأمر لما أردته و لا طلبته؛ فإن بايعتنى فذاك ظنّى بك، و إن لم تبايع فى وقتك هذا و تحبّ أن تنظر فى أمرك لم اُكرهك عليه، فانصرف راشدا إذا شئت؛ اى ابا الحسن، من اگر مى دانستم كه در اين كار(خلافت) با من نزاع خواهى

ص: 79


1- . در منتهى الارب گفته است: «جنازه بالكسر مرده و بالفتح تخت كه مرده را بر آن بردارند و يا عكس آن باشد.» مراد در اينجا تابوت است.

كرد، قصدِ آن نمى كردم و آن را نمى خواستم. اكنون اگر با من بيعت كنى، انتظار من از تو همين است؛ ولى اگر در اين لحظه بيعت نمى كنى و دوست دارى كه درباره كار خود بينديشى، من بر سر آن با تو اكراه نمى ورزم. صرف نظر كن تا هنگامى كه بخواهى.»

أبو الحسن قرشى روايت مى كند از نافع از زهرى از عروه از عايشه كه گفت: «انّ عليّا لم يبايع الاّ بعد ستّة أشهر؛ على تا شش ماه بيعت نكرد.» و اين حديث در كتاب فتوحِ احمد بن اَعثم كوفى آمده است كه شافعى مذهب است و سخنش براى اين خواجه مقبول.(1) در كتاب الجمع بين الصّحيحين كه ابن [ابى] نصر حميدى،(2) جمع كرده است، نيز آمده است.

شيعه بر آن است كه على - عليه السلام - هرگز با ابوبكر يا غير ابوبكر به امامت بيعت نكرد. آيا ابو عبيدة(3) جرّاح كه در نظرِ اين خواجه، يكى از «عشره ناجيه» است، بعد از سه روز پيش على نيامد و نگفت: «يا عليّ أنت أولى بهذا المكان بفضلك و سابقتك و قرابتك و لكن ارضِ بما رضى المسلمون؛ اى على، تو با برترى ات و با سابقه اى كه دارى و نيز با خويشى [با پيامبر ]به خلافت سزاوارترى، ولى به آنچه مسلمانان به آن رضايت داده اند، رضايت بده»؟ اگر سخن آن دوازده مهاجر و انصار را درباره خوددارى از بيعت با ابوبكر، كه به تفصيل خواهيم گفت، در اين كتاب(4) بخوانند، خواهند دانست كه نخستين شيعيان همان ها بودند كه اين اجماع و اين بيعت را انكار كردند.

اگر اين لعنت و اين زشتگويى كه اين مصنّف جبرى كرده، بر حقّ است، بايد اوّل به

ص: 80


1- . ر.ك: تعليقه 39. شرح ابن اعثم، مشهور و در كتب مربوط، مذكور است.
2- . محدّث قمى رحمه الله در الكنى و الالقاب گفته است: «الحميدى ابو عبد اللّه محمد بن أبى نصر فتوح بن عبد اللّه بن حُمَيدمصغرا الازدى الاندلسى القرطبى الحافظ المشهور.»
3- . متن مطابق اصطلاح قديم، يعنى «عبيدة جرّاح» بود كه«ابو» را گاهى چنانكه «ابن» را نيز و بلكه غالبا در اين قبيل اعلام، حذف مى كرده اند.
4- . ر.ك: فضيحت 50 و جواب آن.

آن جماعت برسد كه بزرگان مهاجر و انصار بودند؛ آنگاه به اين جماعت كه بعد از پانصد و اندى سال، انكارِ اختيار در امامت و بيعت مى كنند. شايد اين سبب شود كه در اين يك فصل، به انصاف نظر كنند و بدانند كه انكارِ «اختيار» [مردم] در امامت، نه كفر است و نه ضلالت؛ زيرا چنانكه ديديم، دوازده شخص معروف معتبر در يك مجلس، آن گونه بيعت را انكار كردند و كلماتى گفتند كه همه مشتمل بر حقّ امامت براى على مرتضى است. اخبار متواتر از رسول - صلى اللّه عليه و آله - نيز روايت كردند و ابوسفيان بن حرب كه به عقيده اين خواجه، پدرِ «خال المؤمنين» است، آن روز به درِ حجره على آمد و از قريش بود و به آواز بلند بيت هايى در طرفدارى از او خواند.(1) و خزيمة بن ثابت ذو الشّهادتين - كه محلّ و مرتبت او در صحابه بدان حدّ بود كه گواهى او، نزد سيّد الرّسل - عليه السلام - دو گواهى محسوب مى شد، چون شنيد كه با ابوبكر ابيات خزيمه صحابى در انكار بيعت با ابو بكر بيعت كردند، بر آن انكار كرد و اين اشعار را مى خواند:(2)

ما كنت أحسب هذا الأمر منصرفا *** عن هاشم ثمّ منها عن أبى حسنٍ

«گمان نمى كردم كه اين امر از خاندان هاشم بيرون رود و از ميان آنان هم از ابوالحسن به كس ديگر برسد.»

و چون ابوبكر بن ابى قحافه در اوّل عهد خلافت به اسامة بن زيد مى نويسد: «من

ص: 81


1- . سه بيت زير را علم الهدى رحمه الله در فصول مختارهچاپ اوّل، ج2، ص52 از العيون و المحاسن مفيد رحمه الله نقل و با آنها به تفصيل استدلال بر حقّانيتِ امامتِ بلافصل امير المؤمنين عليه السلام كرده است.: بنى هاشم لا تطمعوا النّاس فيكم *** و لا سيّما تيم بن مرّه أو عدى فما الأمر الاّ فيكم و اليكم *** و ليس لها الاّ أبو حسن على أبا حسن فاشدد بها كفّ حازم *** فانّك بالأمر الّذى يرتجى ملى
2- . اين اشعار و سه بيت ديگر را علم الهدى رحمه الله در فصول مختاره به ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب نسبت داده و قاضى شوشترى رحمه الله در مجلس سوم مجالس المؤمنين به فضل بن عباس بن عتبه، و سيد على خان مدنى رحمه الله در الدرجات الرفيعه، نقلاً از مناقب خوارزمى، به عباس بن عبد المطلب نسبت داده و از تفسير قاضى بيضاوى و نيشابورى نقل كرده است كه آنها از حسان بن ثابت است و به نقل از ابن حجر در الاصابه گفته است كه آنها از فضل بن عباس بن عتبه است. مجلسى رحمه الله در بحار الأنوار چاپ كمپانى، ج8، ص68 از شرح ابن ابى الحديد نقل كرده است كه آنها را يكى از فرزندان ابولهب بن عبد المطلب سروده است. در تعليقات چاپ اوّل، ص31، ترجمه اين اشعار نقلاً از روضة الصفاء مذكور است.

أبى بكر خليفة رسول اللّه إلى اُسامة بن زيد» اسامه با انكارِ خلافت وى، جوابِ او را بر اين وجه مى نويسد: «من الأمير اسامة بن زيد الى عتيق بن أبى قحاف: أمّا بعد فاذا أتاك كتابى هذا فالحق بمكتبك(1) فانّ رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله - بعثنى أميرا و بعثك أنت و صاحبك فى الخيل و أنا أمير عليكما كما أمّرنى رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله - ...؛ از امير اسامه به عتيق پسرِ ابوقحافه: چون اين نامه من به تو رسيد، به كتيبه خود در سپاه بپيوند. پيامبر مرا امير سپاه كرد و تو و همراهت را جزو گروه سواران سپاه برگماشت. من امير هر دو شمايم...»

اگر به ذكر آنچه مهاجر و انصار در اين معنى گفته اند، مشغول شويم، كتاب ها خواهد شد و اوقات بسيار براى بيان آنها لازم است و براى ما همين قدر كافى است. پس در حكمى كه دسته اى از اصحابْ اقرار و گروهى انكار مى كنند و عقل در آن دودل است، اگر شيعه در آن اختلافى داشت، نبايد آن را به مخالفت و خصومتِصحابه رسول - صلى اللّه عليه و آله - حواله كرد. هنگامى كه دسته اى امامت را به اختيار و اجماع مى دانند و جماعتى به نصّ و شرطِ عصمت، چرا اين خواجه اين را به حسابِ «اختلاف أمّتى رحمةٌ؛ اختلاف امّت من رحمت است» نمى گذارد تا شبهه زايل و مقصود حاصل شود؟

بيست

آنگاه گفته است:

پس چون كار با اين جماعت افتاد كه ايشان را غم دين كمتر است، شيعيان بر آنان نيرنگ مى كنند و آنچه هرگز نديده اند، اكنون مى بينند و آشكارا

ص: 82


1- . كذا فى النسخ. پس مى تواند بود كه اشاره به آن باشد كه ابوبكر قبل از بعثت رسول اكرم معلم كتُّاب بود يعنى مكتب دار؛ چنانكه مجلسى رحمه الله گفته است: «و كان [أى أبوبكر] فى الاسلام خياطا و فى الجاهلية معلم الصبيان...»بحار الأنوار، چاپ امين الضرب، ج8، ص272 و مراد آن باشد كه تو برو پى مكتب دارى ات و تو را شايستگى امامت و خلافت مسلمين نيست. نيز مى تواند بود كه صحيح «بكتيبتك» باشد. شايد به اين اعتبار كه كتيبه به معناى لشكر و سپاه است و چون ابوبكر تحت امارت اسامة بن زيد و جزء سپاه اسلام بوده است، از اين روى «كتيبتك» تعبير شده است.

رسوايى هاى خويش را مى گويند و شيعيان باتعصّب خانه هاى مسلمانان را پيش روى ارباب دولت خراب مى كنند و مذهب شيعه را پرورش مى دهند.

دوباره اين خواجه نومسلمان كه به رافضى بودنِ بيست و پنج ساله اعتراف كرده است، كارِ تركان اهل جهاد و سنّيان اصلى را انكار كرده، مى گويد: آنان كمتر غم دين واسلام دارند. مَثَلِ او در اين امرِ به معروف، حكايت جهودى است كه مسلمان شد و همان ساعت از بازار مسلمانان مى گذشت و مى گفت: راه را براى اين مسلمان بازكنيد! پندارى كه با اين تلبيس ها، خود را متعصّب تر و معتقدتر از امرا و قضات و حكّام و علما و خواجگان مى پندارد و خود نمى داند كه آنان مصلحت ملك و دين را بهتر مى دانند و اگر جهان خراب شود، خواجه را باكى نيست. «بط را چه زيان اگر جهان گيرد آب.»(1) ندانسته است كه مذهب و گفتار اسلاميان مختلف است وپادشاه، چوپان رعيّت است و او را به آفتاب تشبيه كرده اند كه بر همه جا و بر نيك و بد مى تابد و نيك و بد در دنيا با حجّت و دليل ظاهر مى شود و حق دار از ناحق و تقى از شقى و موافق از منافق، در قيامت پديدار مى گردد: «وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ؛(2) و به هر كس [پاداش يا كيفر] آنچه كرده است، به تمام داده مى شود و بر آنان ستمى نمى رود.»

بيست و يك

آنگاه گفته است:

و در بازارها مناقب خوانان گَنده دهن را فراداشته اند كه مى گويند ما منقبت اميرالمؤمنين على مى خوانيم و قصيده هاى پسرِ بنانِ شيعى و امثال او را مى خوانند و عموم شيعيان جمع مى شوند و آنچه مى خوانند بدگويى صحابه پاك و خلفاى اسلام و مجاهدان در راه دين است. نيز صفات تنزيه را كه از آنِ

ص: 83


1- . گويا مصراع از سنايى است و نظيرش گفتار سعدى در بوستان است: گراز نيستى ديگرى شد هلاك/ ترا هست، بط را ز طوفان چه باك.
2- . سوره آل عمران، آيه 25.

خدا جلّ جلاله است و صفتِ عصمت كه ويژه رسولان خدا - عليهم السلام - است و قصّه معجزات كه جز از آنِ پيغامبران خدا نيست، به شعر در آورده اند و مى خوانند و به على بن ابوطالب مى بندند.

عجب است كه اين خواجه بر بازارها مناقب خوانان(1) را مى بيند كه مناقب مى خوانند و فضايل خوانان را نمى بيند كه بيكار و خاموش نيستند، آن هم هر جا كه صاحب قمارخانه يا شراب فروشى هست كه وجودشان در جهان بهره اى براى كسى ندارد. اينان در حقيقت نه فضل ابوبكر را مى دانند، نه درجه على را مى شناسند و براى به دست آوردن يك گِرده نان، بيتى چند در دشنام شيعيان از بر كرده اند و مسلمانان را دشنام مى دهند و بى جهت لعنت مى كنند و آنچه مى ستانند به خرابات مى برند و به غنا و زنا مى دهند و به سِبيلِ قَدَريان و جبريان مى خندند. اين، قاعده اى نوظهور نيست كه فضايلى و مناقبى در بازارها فضايل و مناقب بخوانند؛ امّا آنان همه توحيد و عدل و نبوّت و امامت و شريعت مى خوانند و اينان همه جبر و تشبيه و لعنت. «مَنْ عَمِلَ صالِحا فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها؛(2) هر كس كارى نيك كند، به سود خويش و هر كه بد كند به زيان خود كرده است.»

گفته است: «تنزيه خداى و عصمت و معجزات رسولان را بر على مى بندند.» اين خواجه، خداى را بدين منزّهى نمى داند؛ زيرا او هر كفر و الحاد و عصيان كه در جهان از خلايق سر مى زند، همه را فعلِ خدا مى داند و رسولان را هم بدين معصومى كه مى گويد، نمى داند، زيرا همه را خطاكار و عاصى و جايز الخطا مى خواند. پس نخستين خلاف از خودِ اوست در تنزيه خدا و عصمت انبيا، نه در فضيلت و منقبت مرتضى.

گفته است: «معجزات رسولان را در حقّ على اثبات مى كنند.» گويى اين خواجه بدان سبب كه روزگارى دراز نيست كه سنّى شده است، احوال اين مذهب را

ص: 84


1- . مناقب خوانان كسانى بوده اند كه در بازارها يا مجالس عمومى، مناقب اهل بيت عليهم السلام را مى خواندند و شيعه بودند. فضائل خوانان سنّى نيز فضائل صحابه و خلفاى راشدين را مى خوانده اند. گرمارودى
2- . سوره فُصّلت، آيه 46.

درست نمى داند؛ زيرا سنّيان گاهى مى گويند: «جنيد، يك روزه از بغداد به شام آمد» يا «شبلى، به ساعتى از كوفه به بيت الحرام آمد» يا «براى معروف كرخى، از ميانِ سنگْ طعام آمد» يا «براى ابو الحسن نورى از درخت سلام آمد» و... آن پيران نيكوطريقت هرگز اين دعوى ها نمى كردند و طامات و گزافه گويى را به خود راه نمى داده اند و اين خواجه اين معنى را به عشقِ مذهب، كرامات نام نهاده است و نمى داند كه از معجزه، بالاتر است؛ زيرا موسى بن عمران با درجه نبوّت از مصر در مدّت يك هفته به مَديَن مى رسد و مصطفى كه سيّد انبياست، در چند روز از مكّه به مدينه مى آيد.

بنابراين اگر شيعه اماميّه به هنگام حاجت به مناسبت اظهار حجّت براى امام، معجزى اثبات كنند، نبايد براى اين خواجه تازگى داشته باشد و يا آنكه بايد نخست از آن طريقت دست بكشد. اكنون كه به آن معترف است، به اين هم بايد اقرار كند. «و هذهِ قصيرةٌ عن طويله؛ اين مشت نمونه آن خروار است.»

بيست و دو

گفته است:

و فتح نامه هاى بى اصل مى خوانند كه على را به فرمان خداى تعالى در منجنيق نهادند و به قلعه ذات السّلاسل انداختند تا به تنهايى آن قلعه را كه پنج هزار مرد در او بود با شمشير گرفت و على درِ خيبر با يك دست از جا كند و آن را كه با صد مرد از جاى خود مى جنبيد، به يك دست نگاه داشت تا لشكر از روى آن گذر كند و ابوبكر و عمر و عثمان و ديگر صحابه از حسد بر على بر آن در، آمدوشد مى كردند تا على خسته و عجزش ظاهر گردد.

آن بخش از اين سخن كه گفته است: «فتح نامه هاى بى اصل مى خوانند»، گويا دنباله همان كينه ورزى با على مرتضى و اولاد اوست. متعصّبان بنى اميّه و مروانيان بعد از كشتن حسين، فضيلت و منقبت على را طاقت نمى آوردند، لذا جماعتى از خوارج را كه از شمشير على رهيده و بازمانده بودند، همراه گروهى از بددينان جمع كردند تا

ص: 85

فتح نامه هاى دروغين و حكايات بى اصل وضع كردند؛ همچون برخى داستان ها كه در افسانه ها آمده است و خوانندگان را بر چهارسوى(1) بازارهاى شهر جايگزين مى كردند تا بخوانند و ردّى باشد بر شجاعت و فضل امير المؤمنين على، و هنوز اين بدعت باقى است. خواجه اگر منقبت على از مناقب خوانان نمى تواند شنيد، بايد كه بدان چهارسوها براى شنيدنِ آن افسانه ها به زيرِ«طاق با جگر» و «صحراى درغايش» برود. به هر حال فضل و منقبت على مرتضى تيرِ جان و خار ديده خوارج است.

و حديث منجنيق و سلاسل نزد شيعه مورد اعتماد نيست و در كتبِ دانشوران معروف نيامده و خواجه امام رشيد الدّين رازى كه استاد اهل زمانه خود در علم اصولبود، اين حديث را انكار مى كرد و نامُعتمد مى دانست. پس اگر شعرا براى زينت شعر خويش از اين گونه مطالب بگويند و خوانندگان براى رونق بازار خود، آن را بخوانند، اعتبارى ندارد. چنين مطالبى هنگامى اعتبار دارد كه مورد قبول علماى بزرگ قرار گيرد و در كتب شيوخ مُعتمد آمده باشد.

و جبريان بايد كه اين معنى را با دِرّه(تازيانه)(2) و باروى حلب(3) قياس كنند كه به همه حال على به از عمر است و ذوالفقار از دِرّه كمتر نيست.

امّا حديث خيبر و كندن دَرِ آن و پيروز شدن على مرتضى و بازگشتن لشكر بدون پيروزى پيش از رفتن اميرالمؤمنين، در تفاسير و تواريخ طوايف مسلمانان آمده و

ص: 86


1- . در متن اصلى «مربّعات» جمع «مربّعه» بود؛ به معنى چارسو. ميدانى، در السامى فى الاسامى در قسم رابع كه در بيان آثار سفليه و توابع آن است، در باب ششم در فصل دوم گفته است: «السوقبازار، السوقه (مردم بازارى)، الرزدق(رسته)، المربعه(چهارسوى)»، پس گويا اين كلمه از «ربعه تربيعا أى جعله مربّعا» اخذ شده است و از استعمال مصنف رحمه الله و كلام ميدانى برمى آيد كه اين تعبير در آن زمان ها مصطلح و متداول بوده است.
2- . دِرّه به كسر دال و تشديد راء مفتوحه، آلتِ زدن است، مانند تازيانه. عمر دِرّه اى داشته است كه با آن گناهكاران را تنبيه و سياست مى كرد.
3- . موضوع درّه و باروى حلب را من ندانستم كه چيست. گويا قصه اى مربوط به «درّه عمر» در فتح باروى حلب در كتب عامه بوده است؛ نظير يا شبيه قول عمر در فتح نهاوند كه از بالاى منبر در شهر مدينه به «ساريه» كه فرمانده لشكر اسلام در نهاوند بود، گفت: «يا ساريه الجبل الجبل».

ظاهرتر و روشن تر و معروف تر و مشروح تر از آن است كه اين مؤلفِ رافضى بوده و ناصبى شده، از آن به انكار ياد كند. غير از آنكه شعراى عرب و عجم هم به نظم درآورده اند و در اخبار مربوط به رسول - صلى اللّه عليه و آله - هم شرح آن معروف است. حسّان بن ثابت كه شاعر پيامبر - صلى اللّه عليه و آله - بود، همان روز اين حال را به نظم درآورد و پيش رسول - صلى اللّه عليه و آله - خواند و مقبول و مسموع واقع شد: و كان على أرمد العين يبتغى/ دواء فلمّا لم يحسّ مداويا// شفاه رسول اللّه...؛(1)«على چشم درد داشت و در پى دوا بود و هنگامى كه مداواكننده اى نيافت، پيامبر او را شفا داد...» و آن ابياتى معروف است در ذكر فتح خيبر و نصرت اسلام و پيروزى على - عليه السلام - و از قول رسول - صلى اللّه عليه و آله - معروف است كه چون صحابه سه روز از شكست، دلتنگ و نامظفّر بازآمدند، سيّدِ رسولان در حضور مهاجر و انصار گفت: «وَ اللّهِ لأَُعطينّ الرّايةَ غدا رجلاً يُحِبّه اللّهُ و رسولُه و يُحبّ اللّهَ و رسولَه، كَرّارا غيرَ فرّارٍ لا يَرجِعُ حتّى يفتحُ اللّهُ عَلى يَدَيه؛ به خدا سوگند من فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسول، او را دوست دارند و او خداى و رسول را دوست دارد و آن مردى است اهل ايستادگى كه نمى گريزد، از خيبر بازنمى گردد تا خداى تعالى بر دست او خيبر را فتح كند.»

اگر اين خواجه، اجماع مسلمانان و نزول آيه قرآن به اين فتح و ظهور قول مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - و شعر شعرا را انكار مى كند، بغداد، كمِ زنبيلى گير.(2)

گفته است: «شيعه مى گويند صحابه را بر آن حسد آمد و از آمدوشد بر روى دَرب خيبر مى خواستند على را عاجز كنند.» سخنى جاهلانه و سزاوار عوام و اوباش است؛

ص: 87


1- . تتمّه شعر حسّان اين است: «شفاهسقاه رسول اللّه منه بتفله/ فبورك مرقيّا و بورك راقيا// و قال ساعطى الرّاية اليوم صارما/ كميّا محبّا للرّسول مواليا// يحبّ الاله و الاله يحبّه/ به يفتح اللّه الحصون الأوابيا// فأصفى بها دون البريّة كلّها/ عليّا و سمّاه الوزير المؤاخيا.»
2- . مثلى معروف است. ر.ك: تعليقه 40. يعنى همچنان كه يك زنبيل از بغداد كم كنند، از عظمت و واقعيت بغداد نمى كاهد، انكار اين خواجه ناصبى هم از صحّتِ تاريخى و عظمت فتح خيبر چيزى نمى كاهد. گرمارودى

بلكه بيشتر صحابه خرّم شدند و شادى كردند و اگر برخى حسد ورزيدند، اين آيهنازل شد: «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ؛(1) يا اينكه به مردم براى آنچه خداوند به آنان بخشيده است، رشك مى برند.» بارى، حسد ديگران نقصان مرتبتِ على مرتضى نيست.

بيست و سه

آنگاه گفته است:

و رافضيان مى گويند: «على بن موسى الرّضا در پيش مأمون خليفه مى رفت.

شيرى بر بالشى ديبا نقاشى كرده بودند كه بى درنگ جانور شد و قصد مأمون كرد.» اين، محالى عظيم است.

امّا جواب اين دعوى آن است كه اين حديث در كتب شيعه هست و گفته اند و مى گويند. اگر اين خواجه بر اين دعوى از اين طريق انكار مى كند كه در مقدور خدا مانند اين كار ممكن نيست، بايد گفت اگر هم خدا را قادر بالذات نداند، تفسير و تاريخ كه خوانده است. بارى تعالى در زمان موسى - عليه السلام - عصا را اژدها كرد و از براى صالح - عليه السلام - از سنگى ناقه اى بيرون آورد و آهن را در دست داود - عليه السلام - مانند موم نرم كرد. پس بايد گفت كه در قدرت خداوند اين كارها ممكن است. و اگر انكار از آن سبب مى كند كه على بن موسى الرّضا را اين قدر و منزلت نيست كه به بركت و حرمت او بارى تعالى جمادى را حيوانى كند، اين سخن فراموش نبايست مى كرد كه در كتب اهل سنّت و جماعت مذكور است و از شيوخ متصوّفه نقل شده و علما و مذكّران و عارفانِ سنّى همه ساله بر سر كرسى ها مى گويند و لاف مى زنند كه شيخ حسين منصور حلاّج روزى بر شيرى سهمناك و خشمگين نشسته بود و اژدهايى دمان و زنده را در دست داشت، و از دروازه بغداد درآمد و گِردِ شهر گشت و أنا الحق گفت! اگر آن دگرگونى شگفت آور است، در كتب اصحاب خواجه چنين آمده

ص: 88


1- . سوره نساء، آيه 54.

است كه حسن بصرى در راه باديه به رابعه عدويّه رسيد و بدو گفت: چه مى خورى؟ رابعه دست به خاك برد و مشتى از آن خاك برداشت و به شيخ گفت: بستان و بخور! در صحرا خاك بود و به بول شتران آميخته. همين كه از دست رابعه به دهن شيخ آمد، مغز بادام و شكر سفيد شد! اگر اين براى خدا مقدور است، دگرگونى شير هم به آن صورت مقدور بايد دانست و اگر حسين منصور و رابعه را آن محلّ و منزلت هست، در حقّ رضا هم روا بايد داشت كه از سوى خدا درباره او نصّ وارد شده است و معصوم از هر خطاست.

اگر قبول نكند، بايد از مذهب بدِ خود دست بردارد و مذهبى ديگر طلب كند؛ زيرا بيست و پنج سال رافضى بوده است و بيست و پنج سال جبرى و اكنون بايد مذهبى اختيار كند بر خلاف هر دو! با هر مذهب كه دارد بايد بداند كه هر كه را يك ذرّه كينه مرتضى و رضا در سينه و در دل باشد، بايد در تولّد خود نظر كند و بداند كه اين نقصان را از تفريط مادر دارد.

بيست و چهار

آنگاه گفته است:

از محالات ديگر كه شيعيان مى گويند، آن است كه على در چاه رفت و با جنّيان جنگ كرد و چند(1) جنّى را با شمشير آزرد و از چاه با شمشير خون آلود بالا آمد و خبر داد كه چند جنّى و شيطان را كشتم. امثال اين خرافات و تُرّهات بر على مى بندند و همه دفترهايشان مالامال از اين خرافات و بهتان هاست.

جواب اين كلمات به اختصار اين است كه اين مدّعى هنوز نمى داند كه جنّيان به شريعت و احكام قرآن مانند انسان مكلّف اند. اين خواجه بايد قرآن مجيد را پيش رو بگذارد و بخواند تا بداند كه خداوند ايشان را در تكليف مقدّم مى دارد و مى گويد:

ص: 89


1- . در متن اصلى «اند» است كه در لغت به معنى چند و چندان است و به معنى بضع و نيّف نيز مى آيد و اعداد فرد را از سه تا نه شامل مى باشد؛ چنانكه در نصاب آمده است: «بضع از سه تا به نُه مر فردها را ساز نام.»

«سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ؛(1) به زودى به حساب شما اى دو گروهِ گران سنگ (آدمى و پرى) مى رسيم.» در جاى ديگر مى گويد: «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآنا عَجَبا يَهْدِى إِلَى الرُّشْدِ فآمَنَّا بِهِ؛(2) بگو به من وحى شده است كه دسته اى از پريان [به قرآن] گوش فرا داشته اند؛ آنگاه گفته اند ما قرآنى شگفت انگيز شنيده ايم كه به سوى راه رشد رهنمون است. پس به آن ايمان آورده ايم.» نيز مى گويد: «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الاِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِى وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا؛(3) اى گروه پريان و آدميان، آيا پيامبرانى از خودتان نزد شما نيامدند كه آيات مرا برايتان مى خواندند و به ديدارِ امروزتان شما را هشيار مى دادند؟» اين اخطار به آمدنِ قيامت، دلالت مى كند بر اينكه آنان مكلّف اند و محمّد مصطفى از سوى خدا رسول ايشاناست و هنگامى كه مكلّف باشند، داراى اختيارند و از آنان برخى مؤمن و برخى كافرند و هم مُقرّ و هم مُنكر دارند. از سوى ديگر، چون كتاب و شمشير، هر دو با هم آمده است، اگر صلاحيت(4) كتاب دارند، صلاحيت شمشير و جهاد هم دارند و هر دو بر يك حدّ هستند و اگر رواست كه سليمان و وزيرش آصف بر آنان حاكم باشند، مصطفى از سليمان بهتر و مرتضى از آصف برتر است و قرآن مجيد از آنها حكايت كرده است: «وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِى الاَصْفادِ؛(5) و همچنين ديوساران را از بنّا و غوّاص و برخى ديگر را كه در بندها به هم بر بسته بودند.» پس اگر رواست كه سليمان ايشان را محبوس كند، روا بايد داشت كه على با ايشان جهاد كند و مصطفى و مرتضى با قرآن و شمشير بر آنان حكم كنند و انكار آن در حُكمِ انكار قرآن و شريعت است.

ص: 90


1- . سوره رحمن، آيه 31.
2- . سوره جنّ، آيه 1 و 2.
3- . سوره انعام، آيه 130.
4- . زبيدى در تاج العروس گفته است: «صلاحية الشى ء مخففة كطواعية مصدر صلح و ليس فى كلامهم فعالية مشدّدة كذا نقلوه.»
5- . سوره ص، آيه 37 و 38.

اگر شگفتى اين مصنّف جبرى از اين دعوى، به اين سبب است كه آنان اجسامى لطيف اند و بر ايشان شمشير مؤثر نيست و خون در تن ايشان چگونه تواند بود، بايد پرسيد اين خواجه چگونه دَعوى تاريخ دانى مى كند و در زمينه آن كتاب تأليف كرده است؟! مگر در تاريخِ روز بدر نخوانده است كه جبريل، نيزه بر گوش اسب نهاده بود و مى تاخت. چون بازگشت سيّد - عليه السلام - او را پرسيد كه كجا بودى؟ گفت: يا رسول اللّه، ابليس ملعون آمده و بر بالاى سرِ ابوجهل كافر ايستاده بود و ايشان را به پيروزى فريب مى داد. از پىِ او راندم، در كنارِ درياى عمان(1) به پشت خود نگاه كرد وگفت: آيا نه چنين است كه شما مرا مهلت داده اى تا قيامت؟! گفتم: آرى، و آن وعده را خلاف نيست، امّا خواستم كه ضربتى زنم تو را كه از زخم و جراحت آن تا به قيامت رنجور باشى. اين بشنيد و به دريا فروشد و من بازگشتم. قرآن مجيد از اين ماجرا خبر داده و گفته است: «فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ؛(2) چون دو دسته روياروى شدند، به پشت برگشت.» در تفسير ثعلبى سنّى اين معنى مذكور است كه ابليس آن روز به چهره سراقة بن مالك بن جعشم كنانى(3) آمده بود.

پس خواجه جبرى يا بايد اين دعوى شيعه را به صحّت قرآن و حركت جبرئيل قياس كند و عمل على را در چاه با جنّيان روا دارد، يا دست از اين هر دو بردارد، كه در اين صورت با قرآن و اجماع مخالفت كرده است. و الحمد للّه الّذى هدانا لهذا؛ سپاس خدا را كه ما را به اين راهنمايى فرمود.

بيست و پنج

آنگاه گفته است:

شاعركانى بداعتقادِ مُفسدِ بى نمازِ شراب خوار، شعرهاى ركيك گفته اند و در

ص: 91


1- . درياى عمان، معروف است، ليكن در غياث اللغات گفته است: «عُمان به ضم عين، نام شهرى است بر كناره بحر اعظم، يعنى درياى محيط. لهذا درياى اعظم را به آن نسبت كرده، درياى عمان گويند.
2- . سوره انفال، آيه 48.
3- . جوهرى گفته است: «سراقة بن جعشم از صحابه است.»

ويرانه ها جمع شده اند و آنها را مى خوانند و اين خواجگان شيعه گاوريشِ(1) سخت گيرِ(2) ابله ديدارِ بى تميز، همه با دين و دينداران كينه ور، با دل هاى پر ازغلّ و غشّ و پُركينه، جمع شده، بر آن دروغ ها درنگ مى كنند و اين بهتان ها را به جان خريدار مى شوند؛ در حالى كه از آن داستان هاى محال، در هيچ تاريخى و كتابى به نقل از افراد موردِ وثوق اثرى پيدا نيست.

اگرچه زيركان و عقلا و همه علما سكوت و كم توجّهى را جوابِ سفاهت و بى ادبى دانسته اند، من به طريقِ اشاره چند كلمه مختصر پاسخ مى دهم:

خبر دادن از بداعتقادى يا بى اعتقادى شعرا، خبر دادن از امرى قلبى است و جز خداى تعالى از آن مطّلع نيست. پس نشانه اى از نهايتِ جهل است. و اينكه گفته است «شعرا بى نماز و مفسد باشند» عجيب است! اين خواجه انبيا و ائمّه را معصوم نمى داند، شاعرانش چگونه معصوم باشند؟! و كدام شاعر بوده است كه او به لهو و خوش گذرانى مشغول نبوده است؟ از رودكى و عنصرى و معزّى و منجيك و برهانى و غير ايشان. بنابراين شعراى شيعه را هم بايد با آنان قياس كند و آن تهمت ها را به آنان نزند، كه ما در شعراى شيعه دعوى عصمت نكرده ايم.

گفته است: «در ويرانه ها جمع مى شوند و مناقب مى خوانند.» گويى نديده و نشنيده است كه مناقب خوانان در مسجد عتيق و سربليسان و جاهاى ديگر، همان مى خوانند كه در زادمهران و مصلح گاه.(3) بحمد اللّه هيچ مسلمان منكرِ منقبت و مدح آل رسول نيست و آن را مى شنوند و دوست دارند، مگر كسى كه جبرى و انتقالى و نومسلمان باشد.

ص: 92


1- . در برهان گفته است: «گاوريش به معنى بى عقل و احمق و خام طمع باشد.» در آنندراج اين شعر را از سنايى در معنى اين كلمه نقل كرده است: از خصال شاعران خر تميز بى ادب / وز فغان خواجگان گاوريش بى نهاد.»
2- . «عوّان طبع» در غياث اللغات گفته است: عوّان به فتح عين و تشديد واو، به معناى سخت گيرنده و ظالم و زجركننده و سرهنگ ديوان سلطان است.
3- . براى تحقيق در بليسان و مسجد عتيق و زادمهران و مصلحگاه، ر.ك: تعليقات.

امّا اينكه خواجگانِ معتقد ديندارِ نيكوكارِ مكرّم را به بدى ياد كرده، مگر از ياد برده است كه همه روز او و امثال او ريش را وسيله فريب كرده و پياده در اطرافِ درگاهِ خانه آنان گردش مى كند و هنگام خطاب و يا نامه نوشتن به آنها كمترينِ ايشان را «مخدوم و سرورِ خود» مى خوانَد و «خداوندِ خود» مى نويسد و به درگاهِ دَه خانه از آنان كه برود، اگر به طفيلِ كسى و يا با غفلتِ دربان به درون خانه رود، در پيش مى نشيند و خداوند و مولانا مى گويد تا لقمه اى بخورد يا كهنه اى بستاند. چون اعتقادِ نادرست و كينه او بر خواجگانِ ديندار معلوم شده است و به او التفاتى نمى كنند، زبان و قلم را به بدگويى از ايشان تباه و سياه كرده است و بر اين گونه كتاب مى نويسد و نمى داند كه با گفته خَسى چركين چون او، غبارِ تهمت بر چهره اهل دين و دولت نمى نشيند.

آب دريا كزو گهر زايد *** به دهان سگى نيالايد(1)و مثالِ اين مردك چنان است كه گويند: زشت رويى در آينه نگاه كرد و روى زشت خود را به آينه نسبت داد؛ تا از آينه به زبان حال آواز برآمد كه گناه روى زشت خود را

به من حوالت مكن كه از مادر آورده اى! پس اين بيچاره چون در روى خواجگان ما نگاه مى كند، ايشان آينه اند و او صورت و صفت خود را در آنان مى بيند؛ اگر چه حواله

به ايشان مى كند. نيكان را از گفتارِ بدِ بدان چه زيان؟

قد قيل: انّ الاله ذو ولد *** و قيل: انّ الرّسول قد كهنا

لم يسلم اللّه من معارضه *** الخلق و لا رسله فكيف أنا(2)«گفته اند كه خدا فرزند دارد و گفته اند كه پيامبر كاهنى كرده است. خداوند و رسولش از معارضه خلق در امان نبوده اند؛ من چگونه در امان باشم؟»

ص: 93


1- . شعر از سنايى است در حديقه.
2- . در كتب ادب، بيت دوم چنين ذكر شده است: «ما نجا اللّه و الرسول معا/ من لسان الورى فكيف انا.» دو بيت بالا در بسيارى از كتب ادب و اخلاق عرب مذكور است و حُكمِ مثلِ جارى يافته است.

بيست و شش

76

آنگاه گفته است:

و در عرب منجنيق كجا بود؟! بارى تعالى مى گويد: «وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ؛(1) خود را به دست خويش در هلاكت نيفكنيد.» على بن ابى طالب خلاف قول خدا و قرآن خود را به هلاكت افكنده است؟! يك مرد تنها چگونه ممكن است به قلعه اى رود كه در آن چند هزار آدمى است؟ و واقعه ذات السّلاسل معروف است كه اميرِ آن سَريه(2) به فرمان رسول عمروعاص بود. على آنجا كجا بود؟

جواب اين واقعه در پيش گفته شد؛ دوباره نخواهم گفت. امّا شايد معنى «وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَه» را نمى داند؛ زيرا «تهلكه» را آنجا به كار مى برند كه بى فرمان خدا و رسول باشد. مگر از قرآن نخوانده است كه موسى و هارون به سوى چند هزار نفر رفتند و دعوت كردند؟ موسى تنها به چهل درگاه داخل شد كه هر جا شيرى خفته بود و ده مرد ايستاده بودند. لوط، سال ها در سرزمين هاى زير و رو شده (مؤتفكات)(3)

دعوت مى كرد. براى هر يك از انبيا نيز در آغاز بعثت همين گونه مشكلات بوده است. پس اگر خداى تعالى و رسول او، على را به سوى قومى بسيار بفرستند، تهلكه نيست. اين خواجه برود و آن آيات از قرآن را بخواند و از طريق تفاسير بداند.

آرى؛ در روز اوّل جنگ سلاسل، عمرو عاص رفت و انكارى نيست و در كتب ما هم مذكور است؛ امّا خوار شد و بدونِ پيروزى بازگشت و سرانجام اميرالمؤمنين رفت و پيروز باز آمد. در همين شبيخون بود كه سوره «و العاديات» نازل شد. شرح اين قصّه در اينجا ممكن نيست. امّا اين خواجه، يك روز به دشمنى با حسين - عليه السلام- ، پيرو پسر سعد وقّاص مى شود و روزى ديگر به دشمنى با على - عليه السلام -

ص: 94


1- . سوره بقره، آيه 195.
2- . سريه، جنگى است به فرمان پيامبر كه پيامبر خود در آن شركت نداشته است. گرمارودى
3- . در منتهى الارب گفته است: «مؤتفكات، شهرهايى است كه برگردانيده شدند بر قوم لوط.» ر.ك: تفاسير قرآن در ذيل سوره توبه، آيه 70 و سوره حاقه، آيه 9

مدّاح عمروعاص. گويى كه(1) گاه گاه حلال زادگى خود را ظاهر مى كند! امّا مبارك بادبر او هند و پسرش، و بر ما فاطمه و پدرش و پسران و شوهرش، در روزى كه هر كس با پيشوايش محشور مى شود: «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ».(2)

بيست و هفت

آنگاه گفته است:

شيعيان اين همه مناقب را بدان سبب مى خوانند كه عوام النّاس و كودكانِ طوايف ديگر را از راه ببرند و وانمود كنند كه آنچه على كرد، مقدور آدمى نبود و صحابه همه دشمن على بودند.

اين كلمات كه «مناقب را براى فريفتنِ عوام النّاس و كودكانِ طوايف ديگر مى خوانند»، دروغى آشكار است و بهتانى عظيم؛ زيرا اگر غرض از خواندن مناقب، آن بود كه وى مى گويد، بايد كه در قم و كاشان و آبه و بلاد مازندران و سبزوار و ديگر شهرهاى شيعه نشين، مناقب نخوانند؛ اما آنجا بيشتر مى خوانند. امّا جواب اينكه گفته است «گويند: آنچه على كرد مقدور آدميان نيست»، اين است كه هر كس را از عقل و علم، بهره اى باشد، اين سخن نمى گويد. آنچه على كرده است، امثال آن را ديگر آدميان كرده اند و بر امثال آن قادرند، و آنچه آدميان بدان و امثال آن قادر نيستند - همچون خلق اجسام عالم و اعراض مخصوص - على نيز بر آنها قادر نيست.

ص: 95


1- . در متن اصلى «اندى» است. گويا «اندى» در اينجا به عنوان ادات تعجب به كار رفته است، يعنى اى عجب. كتاب هاى لغت ها از قبيل برهان و آنندراج در معنى «اند» گفته اند: «و سخن گفتن از روى تعجب.» بعيد نيست، بلكه مظنون است كه «اندى» محرّف از «رندى» باشد كه در نتيجه غفلت نساخ به هم رسيده باشد. در برهان گفته است: «رند به كسر اوّل، مردم محيل و زيرك و بى باك و منكر و لاابالى و بى قيد باشد و ايشان را از اين جهت رند خوانند كه منكر اهل قيد و صلاح اند.» در غياث اللغات گفته شده است: «رند بالكسر منكرى كه انكار او از امور شرعيه از زيركى باشد، نه از جهل.» در انجمن آرا گفته است: «به معنى حيله گر و گُربز است.» گرمارودى: «اندى» به معنى «اين قدر و اين اندازه»، هم اكنون در گرمارودِ ما به كار مى رود. مثلاً مى گويند «اَندى گَپ نزن»، يعنى اين قدر پرحرفى نكن! استاد دكتر على اشرف صادقى آن را در اين جا به معنى «گويى كه» دانسته اند.
2- . سوره اسراء، آيه 71.

گفته است: «گويند: صحابه همه دشمن على بودند.» لعنت بر آن كس باد كه اين را بگويد يا بر آن كس كه دروغ گويد. گروهى از صحابه دوست على بودند و گروهى ديگر بى گمان با او دشمنى داشتند و اين معنى بر علما پوشيده نيست. در كتب نيز مسطور است كه دوست كه بود و دشمن كه بود و رقيب كدام بود. حديث ابوحنيفه و شافعى را در اين باره خواهيم گفت.

بيست و هشت

آنگاه گفته است:

در هيچ روزگار، اين توانايى را نداشتند، كه اكنون دلير شده اند و با تمامِ دهان سخن مى گويند؛(1) زيرا هيچ گوشه اى در دستگاه اميران ترك نيست، مگر اينكه ده پانزده شيعى در آن حاكم است و در ديوان ها نيز همه دبيران از ايشان است و اكنون درست همان گونه است كه در زمان مقتدر عبّاسى بود.

هرچند پاسخ اين گونه سخنان لازم نيست، امّا به اشاره و اختصار مى گويم: باز اين خواجه با تركانْ دشمنى و به اميران تعريض(2) مى كند. مى گويد: «به هيچ روزگارى اينتوانايى را نداشتند» و نيز مى گويد: «اكنون درست همان گونه است كه در زمانِ مقتدر». اين دو سخن با هم تناقض دارد. چون اگر تركان صولت مند و دولت دار و صاحب انديشه كامل و دانشِ تمام، ايشان را به خواجگى و مشورت قبول كرده اند، شايسته نيست كه اين خواجه، دايه مهربان تر از مادر شود و قضاى الهى را انكار كند و بدان راضى نباشد. چون قضا و تقدير خدا اين است كه فعلاً تركانْ حاكمان جهان باشند و شيعيان، وزيران و مشيران ايشان. پس بايد به قضاى خدا راضى شود و تعريض و زشتگويى نكند؛ يا اينكه به مذهبِ بيست و پنج ساله خود بازگردد و افعال را به بندگان خدا نسبت دهد و آنگاه تعريض كند.

ص: 96


1- . «به همه دهان سخن گفتن» كنايه از قدرت و آزادى بيان است.
2- . به قرينه دو مورد كه خواهد آمد، به نظر مى رسد كه «نفرين» باشد. در هر صورت، تعريض به معنى «به كنايه سخن گفتن است» كه در اينجا مناسب تر به نظر مى رسد.

بيست و نه

آنگاه گفته است:

در عهد مقتدر عبّاسى، از سال 305 تا سال 323 كه او را كشتند، ابوالحسن فرات وزير بود و مرجع همه جهان درگاه خلافت بود، و اين ابوالحسن فرات به بدمنصبى و شريرى معروف بود و در تشيّع چنان بود كه به الحاد و بى دينى منسوبش كردند.

اين كلمات كه نشان مى دهد «خليفه مدّت بيست سال وزيرى بدعت گذار داشت»، بيشتر بدگويى از خليفه سنّيان است تا شيعيان قم و كاشان. حال از چند قسم خالى نيست: يا خليفه، اعتقادِ وزير را نمى دانسته و اكنون اين خواجه بعد از دويست و پنجاه سال دانسته است كه معناى آن، اين است كه اين خواجه غايب، از آن خليفه حاضر عالم تر است! يا مى دانسته است، اما قادر به دفع يا عزلش نبوده است، و اين بامذهب اين خواجه درست نيست كه خليفه از كسى بترسد يا تقيّه و مداهنه كند؛ زيرا به مذهب وى، بر عامّه مردم نيز روا نيست كه تقيّه كنند؛ چه رسد به خليفه زمان. يا اين است كه خليفه مى دانسته است كه وزير او شيعى مذهب است و روا داشته است. پس اين خواجه، گويى خود را عالم تر و متعصّب تر از او مى داند. اگر خليفه با آن بزرگى اصل و استوارى فضل، به آن وزير شيعى راضى بوده است، انكار آن، دگرباره نشان حماقت و نادانى است.

سى

آنگاه گفته است:

در مصر، اسماعيليان پديد آمدند و در عراق و قهستان و ديلمان سر برآوردند و خويشان ابوالحسن فرات، شغل هاى مهم داشتند و همه جهان در تحت تصرّف او بود. دبيران درگاه، همچون پسرانِ ابوالبغل و پسران بسطام و ابوسهلِ نوبختى و نزديكانِ او و پسرانِ سنگلا،(1) همه شيعه يا ملحد بودند و

ص: 97


1- . براى شرح حال همه اين اشخاص ر.ك: تعليقه 42.

همه بر خليفه تسلّط داشتند و جهان در تصرّف ايشان بود.

جوابِ اين سخن هاى بيهوده آن است كه ابوالحسن فرات متّهم نبود، امّا پسران أبوالبغل و پسران بسطام و پسران سنگلا به بى دينى و زندقه متّهم بودند. آنان نخست سنّى جبرى بودند و سپس ملحد و بى دين شدند. امّا ابوسهل نوبختى - رحمة اللّه عليه - شيعى و معتقد بود.

اين مصنّف در كتابِ خود، بارها منكر قائم(عج) شده و گفته است «قائمى در كار نيست و همين خليفه موجود براى آن است كه جهان را از ظلم اهل بدعت و ضلالت پاكيزه كند.» اكنون در اين قسمت از كتابِ خود، مى گويد خليفه از شيعيان و ملحدان تمكين كرده و جهان به دست ايشان سپرده است! نمى داند كه اين نقصان به مقتدر برمى گردد كه خليفه روزگار بود. اگر آنچه او با پذيرش و تمكينِ شيعيان كرد، درست بود، انكار كارِ درست، نهايتِ نادانى است و اگر نادرست و فساد بود، اقرار به فساد خلفا، مخالف اجماع مسلمانان است و بدان معناست كه حضور اين خليفه، از غيبت مهدى كمتر است. گويى در وقت نوشتن اين فصل، مست بوده است؛ تا معذورش دارند.

سى و يك

آنگاه گفته است:

و در عهد سلطان بركيارق و سلطان محمّد - رضى اللّه عنهما - ابوالفضلِ براوستانى و ابوسعدِ هندُوى قمى، مستوفى بودند و دستاربندان قم و كاشان و آبه چنان استيلايى داشتند كه دستاربندى(1) كوچك تر، بندِ قباى تركى

ص: 98


1- . در آنندراج گفته است: «دستاره بالفتح، آره دستى و كوچك.» و شايد «آره» در اين تركيب به معنى «ياره» است. در انجمن آراى ناصرى گفته است: «دستوانه، آنچه از آهن سازند و روز جنگ آن را بر دست كشند.» در نسخه انبارى، به معنى ياره دست، مرادف دستينه است. در برهان گفته است: «دستوانه بر وزن سروخانه ساعدبند آهنين مردان را نيز گفته اند كه در روز جنگ در دست كنند و آن را به عربى قفاز با قاف و زاى نقطه دار بر وزن حفاظ خوانند و به تركى قولچاق گويند.» بنابراين، كلمه «دستاربندان» بايد در سابق نيز «دستاره بندان» باشد. در هر صورت در نسخه عتيق «دستاره بندى» را به ضبط صريح و به وضع اعراب، چنانكه چاپ كرده ايم ضبط كرده است... اما اگر كلمه «دستاربند» باشد، چنانكه در ساير نسخ است، مراد از آن، همان است كه برهان گفته است: «دستاربندان كنايه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتيان و درويشان و امثال ايشان باشد و به عربى ارباب العمائم خوانند.» معنى كلمه واضح است، ليكن در اين مورد سازشى با سابق و لاحق آن ندارد.

بزرگ تر از خود را مى گرفت و به ديوان براى كيفر مى برد. تا به آن حدّ كه هنگامِ اقامتِ ابوالفضل براوستانى در رى، رخت شويى ابوبكرنام را كه شيعه بود، از محلّه عايش به دليلى گرفتند. او را پيش مجد الملك براوستانى آوردند. وى به جرمى كه كيفرِ آن قتل نبود، گفت: او را ببر و به دار آويز! گفتند: اى خداوند، او مردى مؤمن يعنى شيعى است. گفت: شما گفتى نام او ابوبكر است! يعنى در هر صورت ابوبكر كشتنى است! سرانجام دست از او برداشتند و چنين كارها بسيار كردند تا همه را به زارى زار بكشتند. بعدها ابوالفضل براوستانى را پاره پاره كردند و بوسعد هندو را به ساوه به دار آويختند.

امّا جواب اين كلمات:

اين خواجه، به اشاره از نقصان سلاطين نيكوسيرت سخن گفته است كه «وزير و مشاور بدعت گذار داشتند» و نيز مجد الملك ديندارِ معتقد را به بدى نام برده است؛ در حالى كه هنوز آثار خيرات او در حرمين مكّه و مدينه به چشم مى خورَد و در مَشاهدِ ائمّه علوى و سادات فاطمى، احسان هاى او پياپى مى رسد و اصحاب دولت هنوز از خطّ و امضاى او پيروى مى كنند و رسوم و قواعد او در خيرات و نيكى ها هنوز باقى است. بزرگى قدر و رفعتِ او چندان است كه هنوز لقبِ او را به كسى ديگر نداده اند و هر گاه به طور مطلق بگويند مجدالملك، منظورشان اوست. هيچ عاقل به حكايتِ گازرى كه اين خواجه براى او ساخته است، التفات نمى كند؛ زيرا حكومتِ مشرق و مغرب را چگونه به شخصى بدين نادانى مى سپارند كه بى گناهى را تنها به سبب آنكه نام او ابوبكر است، دستور هلاك مى دهد؟! آن هم كسى كه در دودمان او هزاران ابوبكر و عمر و عثمان سنّى و شيعى محترمِ مقبول القول وجود دارند و خودش

ص: 99

هفتصد غلام ترك از سنّى و شيعى دارد. مثالى كه در حقّ ابوبكر گازر آورده است، من نيز از رئيس شيعه و پير سادات سيّد سعيد فخرالدّين شمس الاسلام حَسَن(1) - رحمة اللّه عليه - شنيده ام. مى گفت: روزى در پيش مجد الملك بودم و در خدمت پدرم سيّد على علوى - رحمة اللّه عليه - كه دو بازرگان غريب آمدند: يكى از حلب و ديگرى از ماوراءالنّهر. نامِ ماوراءالنّهرى عمر و حنفى بود و نام حلبى، على و شيعى بود. هر دو به سلطان مبلغى وام داشتند. مجد الملك دستور داد تا به ماوراءالنّهرى كه نامش عمر بود، از خزانه زر نقد دادند و براى على حلبى به شهر حواله كردند. مردكى فرّاش حاضر بود و پرسيد: عجيب نيست كه آن عالى مقام به عمر نقد مى دهد و به على نسيه! گفت: «تا جهانيان بدانند كه در پادشاهى و معامله تعصّب روا نيست.» نعمتى كه وى به اهل تصوّف و علماى سنّت و حنفيان مى داد و تمكين و مراعاتى كه از آنان مى كرد، از آفتاب آشكارتر است و گنبد و بارگاه حسن بن على را كه عبّاس بن عبد المطّلب پدر خلفاى عبّاسى نيز آنجا مدفون است، به دستور همين مجد الملك ساخته اند و ساخت چهار طاقِ عثمان بن عفّان در بقيع هم به فرمانِ اوست كه هيچ سنّى را حميّت آن نيست كه حتّى يك درِ آن را بسازد. مجد الملك را شب و روز در مَشاهد، دعا و ثنا مى گويند و كشتن و پاره پاره شدن براى وى هيچ عارى نيست؛ زيرا بسيارى از خلفا و صلحا و بلكه انبيا و اوليا را و ملوك و وزرا را در جهان كشته و پاره پاره كرده اند؛ چه به جهت دين [و عقيده] و چه براى مال و نعمت. نيز بدان كه قبر مجد الملك متّصل است به قبر و مشهد حسين بن على - صلوات اللّه عليه.

داستان به دار آويختن زين الملك هندو نيز هيچ نقصانى در اعتقاد شيعه ايجاد نمى كند كه هر كس كه كسى را بكشد و به دار بياويزد، روزى كشته مى شود؛ چنانكه قوام الدّين ابوالقاسم انس آبادى در عهد سلطان محمود دستور داد تا تاج الدّوله ديلم

ص: 100


1- . قوامى رازى قصيده غرّايى در مدح سيد فخر الدّين و پدرِ او سيد شمس الدّين كه هر دو رئيس شيعه در رى بوده اند، سروده و ما در آنجا موارد ذكر او را در همين كتابِ نقض ياد كرده ايم. ر.ك: ديوان قوامى رازى، ص 111- 116.

را كه زين الملك هندو را در ساوه به دار آويخت، به دار آويزند. «قَتَلْتَ قُتِلْتَ و سَيُقْتَلُ قاتلُك؛(1) كشتى، كشته شدى و زودا كه كشنده ات را بكشند.»(2)

سى و دو

آنگاه گفته است:

رفتيم به سرِ سخن ابوالحسن فرات كه بر خلافت چيرگى داشت؛ زيرا مقتدر عبّاسى كودك بود و سيّده، مادرِ خليفه حكومت مى كرد و اولياى دولت، چون يونس مظفّر و يلبق و توزون و هارون دو گروه شده بودند و با يكديگر نمى ساختند و دو داعى به رَفْضْ(مبلغ تشيع) و اِلحاد به ادّعاى دانشمندى سر برآورده بودند و ابوالحسن فرات وزير بود و دو دبيرِ فرمانبردار بودند كه نام يكى حسين بن روح و نام ديگرى پسرِ عزاقرى بود. يك داعى هم از مغرب نزدِ اين دبيران مى آمد به نامِ پسر شلمغانى كه ملحدى بود ناشناس،(3) پيام تجاوزگرِ مصر را نزد اين دو آورده بود، به اين مضمون كه اينك ما از مغرب در مصر آمديم با سيصد هزار پرچم سفيد و اين مقدّمه و علامات مهدى است. شما بكوش تا اين زن طغيانگر(مادر خليفه) را از پاى بيندازى و دعوت فاطمى و دولت سفيدپرچمان را در دل ها پايدار كنى!

چهار هزار دبير شيعى و ملحد در بغداد بودند و شرحِ كار و هيبت و سياست ابوالحسن فرات و مالِ بسيار او در كتاب ها آمده است.

جواب اين فصل را به گوش هوش بشنو كه راحت دل و قوّت ايمان است؛ اگرچه ياوه هاى اين خواجه در اين فصل، موجبِ ضعف دل و سنگينى جان است. مى گويد:«ابوالحسن فراتِ شيعى وزير مقتدر عباسى بود و خليفه سه سال داشت.» بيچاره

ص: 101


1- . منسوب به حضرت عيسى عليه السلام.
2- . ناصرخسرو گفته است: اى كشته، كه را كشتى تا كشته شدى زار/ تا باز كه او را بكشد آنكه تو را كشت. گرمارودى
3- . در متن اصلى: منكر. در آنندراج گفته شده: «مُنكَر بر وزن مُكرَم به صيغه اسم مفعول از باب افعال، به معنى ناشناخته نيز مى آيد. پس عبارتِ اُخراى "متنكرا" خواهد بود؛ يعنى به پنهانى و مخفيانه.»

فراموش كرده است كه كودك صلاحيت خلافت ندارد و گفته خودش را از ياد بردهاست كه خلافت و دولت به سببِ خويشاوندى، مذهب زرتشتيان است و مقتدر سه ساله را در سه سالگى جز همين نسبتِ تنها، هيچ صلاحيتِ ديگر(1) از علم و فضل و عقل و اجماع امّت نمى تواند بود. نمى دانم چگونه براى خلافت قبول شده است؟!

اين خواجه مصنّف، مقتدر را در سه سالگى، به اعتبار نسبت، خليفه مى داند؛ ولى خلافت را براى على ده ساله انكار مى كند! پندارى در عهد مقتدرِ سه ساله، خدا مى خواست كه پيران و رسيدگانِ بنى هاشم و بنى عبّاس، همه مرده باشند و كودكى سه ساله خليفه شود، تا اين انكار و حجّتِ بد، گلوگير اين خواجه جبرى گردد.

گفته است: «حكومت با مادرش سيّده بود.» اوّلاً نام نخستينِ مادرش را نمى بايست فراموش مى كرد كه شغب(2) بوده و شايد لقبش سيّده بوده است. نمى دانم كه اجماع رضا مى دهد و عقل مى پسندد كه زنى در مسند(3) خلافت نشيند. اين خواجه پيشتر به دروغ گفته بود: «واضعِ مذهب تشيّع، به سبب ركيكى مذهب، زنى بود.» اكنون در اين مذهب چه مى گويد كه حاكم زنى است؟

امّا اين حكايت بى اصل و پرفريب و بهتان را ساخته و نام جماعتى ملحد و بددين و زورگو را زنده كرده است، تا خود را فاضل و عالم بشناساند. راست گفته اند كه اسرار منجّمان، حكيمان دانند.

امّا حسين بن روح - رحمة اللّه عليه - شيعى و امامى و از سفراى چهارگانه امام

ص: 102


1- . در محيط المحيط و اقرب الموارد گفته اند: «الصلاحية حالهٌ يكون بها الشى ء صالحا؛ صلاحيت حالتى است كه چيزها به وسيله آن صالح و نيكو مى باشند.» در غياث اللغات گفته است: «صلاحيت به تخفيف تحتانى بر وزن كراهيت.» زبيدى در تاج العروس گفته: «صلاحية الشى ء مخففة كطواعية مصدر صلح و ليس فى كلامهم فعالية مشدّدة كذا نقلوه.»
2- . ابن فوطى در تلخيص مجمع الآداب در حرف ميم، ص726، در شرح حال المقتدر باللّه گفته است: «امه امّ ولد تسمى شغب أدركت خلافته.» در تواريخ ديگر نيز به اين امر تصريح شده است.
3- . در متن اصلى «دست» به جاى مسند آمده است. در برهان قاطع گفته است: «دست، صدر و مسند ملوك و سلاطين و اكابر باشد.»

غايب بود؛ همچون ابوعمرو عثمان بن سعيد العمرى و پسرش ابوجعفر محمّد و ابوالحسن علىّ بن محمّد السّمرى - رضى اللّه عنهم - كه همگى مؤمن و معتقد بودند.

امّا ابن عزاقرى و ابن شَلْمَغانى،(1) هر دو يك نفر و متّهم بوده است به غالى گرى و ملحدى و اين خواجه بداند كه ملحد، ملحد است و مؤمن، مؤمن. اگر چهار هزار مرد ملحد و اهل بدعت در يك زمان در قرب دارالخلافه جا افتاده و محترم بوده اند و جهان را به دست و قلم و فرمانِ آنان سپرده بوده اند، اين غايت ظلم به دين مصطفى است؛ زيرا در روزگار على و عمر، اگر اهل بدعتى را به جايى نشان مى دادند، او را پيدا

مى كردند و مى كشتند. خليفه اى كه به اين وضع تا بدين غايت تن دهد، پيش خداى تعالى و نزدِ خلق خدا معذور نيست.

اين خواجه هر بيانى كه مى كند، يا انكار خدا يا انكار مذهب يا انكار بعضى انبياست و يا انكارِ خلفا و سلاطين و امرا و قضات و علما. نه به قضاى خدا رضا مى دهد، و نه به فعل و عملِ خلفا و سلاطين و امرا راضى است. در اين فصل از كتابش، كلماتى گفته است كه اگر فضلا و عقلاى باانصاف در آنها تأمّل كنند، سستى آن پيداست.87

گفته است: «مقتدر خليفه اى سه ساله و وزيرش ابوالحسن فرات ملحد و شيعى بود و مادر خليفه، سيّده، خلافت و جهان دارى مى كرد.» اكنون به اجماعِ همه عقلا و خاصّه به مذهب همين مصنّفِ جبرى، كودك سه ساله شايسته خلافت نيست و محال است «اجماع» بر كودك سه ساله منعقد شود كه نه عقل دارد و نه علم و نه رأى و نه اجتهاد و نه. خلافتى كه فقط بنا بر نسبت و خويشاوندى باشد، مذهب گبرها(زرتشتيان) است. اين خواجه، وزيرِ او، يعنى ابوالحسن فرات را هم ملحد(اسماعيلى) و رافضى(شيعى) مى داند. بنابراين حلّ و عقدِ امور به دستِ او

ص: 103


1- . ياقوت در معجم البلدان گفته است: «شَلْمَغان، ناحية من نواحى واسط الحجاج ينسب اليها جماعة من الكتاب منهم أبو جعفر محمد بن على الشلمغانى المعروف بابن أبى العزاقر بفتح العين المهملة و الزاى و بعد الالف قاف مكسورة ثم راء مهمله و كان يدّعى أنّ اللاهوت حلّ فيه و له فى ذلك مذهب ملعون ذكرته فى أخبار الادباء فى باب ابراهيم بن محمد بن أحمد بن أبى عون صاحب كتاب التشبيهات...».

درست و مرضى و مقبول نيست. به اجماعِ همه مسلمانان، زن هم سزاوارِ خلافت و زعامت نيست. پس بنا به قولِ مصنف، تا زمانِ بلوغ و كمالِ عقلِ خليفه، جهان بى خليفه بوده است و همه اتّفاق دارند كه در عهدِ مقتدر، خليفه ديگرى وجود نداشت. پس اگر اين رواست كه ده سال عالَم بى خليفه باشد و نقصانى هم نكند، حُكم صد سال و دويست سال هم همان است. بنابراين او بايد آن ياوه ها را كه در مواضعى از كتاب خود گفته است، پس بگيرد، از جمله اينكه، مهدى كجاست؟! و چگونه عالَم، بى خليفه مى توانَد باشد؟! و بر آن روزگار قياس كند كه مقتدر سه ساله بود و وزيرش ملحد بود و مادرش ناقص عقل و جهان بى خليفه بود.

سى و سه

آنگاه گفته است:

شرح دارايىِ فراوانِ ابوالحسن فرات در كتاب ها آمده است و تا بدان حدّ بود كه يك بار دارايىِ او را مصادره كردند و دوازده ميليون دينار از وى گرفتند، غير از آنچه از خانه هايش به غارت بردند و هزار و صد رطل كافور رَباحى(1) و هفت هزار نافه مشك، و غير از زرّينه و سيمينه و فرش و آنچه سر به نيست كردند و چهارپايان بى شمار. در اين پنج سال كه او وزير بود، سه بار همين گونه مصادره اش كردند و خانه هايش را به غارت بردند و باز خلعتش دادند و به سَرِ كار فرستادند. او در عهد وزارت، پنهانى فرستادگانى به ديلمان مى فرستاد و آنان را به حمله بر شاه برمى انگيخت(2) و نكبت هاى اين كارِ او به مسلمانان مى رسيد. در آن وقت كه ابوطاهر جنّابى و ابوسعيد جنّابى با آن لشكر بى منتها به مكّه راندند، در روز عرفه در عرفات، سى و هفت هزار حاجى را كشتند و مردم خود را در چاه ها مى افكندند و سه روز مكّه را به

ص: 104


1- . براى تحقيق در كافور رباحى، ر.ك: تعليقه 43.
2- . حثّ، به معنى تحريض و واداشتن و برانگيختن است و شايد حثهبه صيغه بناى مرّه اصطلاحى در آن زمان براى اين معنى بوده است.

غارت دادند و حجر الاسود را كندند و به مصر بردند و بيست و سه(1) سال بعد، باز همان ملحدان بازگرداندند و گفتند: «أخذناه بأمر و رددناه بأمر؛ به فرمانى برداشتيم و به فرمانى بازگردانديم.» شرح اين غلبه و حادثه در كتاب ها آمده و مشهور است و آن لعينِ نفرين شده(پسر جنّابى) در عرفات، هنگام غارت مى گفت: ناودان كعبه را بگيريد! ملحدى آهنگِ آن كرد، ولى هلاك شد؛ تا يازده تن رفتند و هلاك شدند و سرانجام آن را به دست آوردند و آن ملعونمى گفت: «هو فى السّماء و بيته فى الأرض، حجّوا الى مصر؛ او در آسمان و خانه اش روى زمين است. براى حجّ رو به مصر آوريد.»

رحمت و بركات بر آن مسلمان باد كه اين فصل و جوابش را كامل و دقيق بخواند

و خوب فهم كند و انصاف دهد. نخست اينكه عذر ابوالحسنِ فرات را نمى خواهيم،

اگرچه در كتب شيعه نامدار است و مى دانيم كه چه مذهب و اعتقاد داشت و از بزرگى به حدّى بود كه وزير خلفا بود و بُحترى شاعر، در مدح او چند قصيده گفته است و ابياتى نيز در مرثيه دختر او سروده:

أبا حسن انّ حسن العزا *** ء عند المصيبات و النّازلات

يضاعف فيه الاله الثّوا *** ب للصّابرين و للصّابرات

و منزلة الصّبر عند البلاء *** كمنزلة الشّكر عند الهبات(2)«خداوند براى عزادارى نيكو در مصيبت هايى كه نازل مى شود، پاداش دوچندان

ص: 105


1- . در جامع التواريخ، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، به اهتمام محمدتقى دانش پژوه و مدرس زنجانى، ص 201، مذكور است: «قرمطيان سنگ سياه كعبه را در 14 ذى حجه سال 317 ربودند و در 10 ذى حجه 339 آن را بدان جا برگرداندند؛ چنانكه مورّخان گفته اند. پس بيست و دو سال آن را نگاه داشته اند؛ نه بيست و پنج سال، چنانكه صاحب جامع التواريخ در ص17 گفته است.
2- . دو بيت ديگر اين شعر: «و من نعم اللّه لا شكّ فيه/ حياة البنين و موت البنات// لقول النّبى عليه السلا/م: دفن البنات من المكرمات.» اين ابيات در ديوان بحترى دارالمعارف مصر، ج1، ص151، چاپ دوم با اين عنوان هست: «و قال يعزّى أبا الحسن بن الفرات عن ابنته.» مصحّح ديوان، حسن كامل صيرفى، در ذيل دو بيت آخر مى گويد: «هذا حديث ليس بالصحيح على السن الناس.» ر.ك: عجلونى، راجع كشف الخفاء و مُزيل الالباس، ج1، ص407.

به مردان و زنان شكيبا مى دهد. جايگاه صبر در مصيبت و بلا چون پايگاه سپاسگزارى در برابر بخشش است.»

پس بر خلاف آنچه اين خواجه گفته است، ملحد نبود و معتقد و شيعى بود. ثانيا آنچه از كثرت مال و نعمت او حكايت كرده است، يا مالى حلال بود يا حرام. اگر حلال بوده و از راه هاى درست بدست آمده است، بر او كيفرى نيست، و اگر مؤمن و مقرّ و معترف بوده است و از او ستانده باشند، مستحقّ ثواب و عوض است. اگر مالى حرام بوده است كه در مدّت وزارت، به ظلم و قهر از مردم گرفته بوده است، وزر و وبال و كيفرِ آن بيشتر به گردن خليفه است كه حرام خوارِ ظالمى را بر سر مسلمانان چيره كرده و دست او را باز گذاشته است تا مال هاى مسلمانان را به ناحق جمع كند، يا به گردنِ آن جماعت است كه اجماع بر خلافتِ خليفه سه ساله بى عقل و حكومت زنى ناقص العقل كرده اند تا وزيرى حرام خوار و ستمگر انتخاب كند و عالم را خراب.

اگر جماعتى بگويند كه امام بايد عادل و منصف و عالم تر و شجاع تر از مردم و معصومِ از خطا و لغزش باشد و از ظالمان و غاصبان تمكين نكند، و در هر روزگارى از سوى خدا منصوص گردد تا ظاهر و باطنش پاكيزه باشد، اين مصنّف، بدگويى مى كند و مى گويد: اين مذهب شيعيان است و خلاف اجماع مسلمانان و دشمنى با صدر اوّل و جمهور أعظم! پس او، يا بايد به آنچه ابوالحسن فرات كرد، راضى باشد و اقرار دهد

كه درست بوده است، يا بايد قبول كند كه خليفه اى كه چنان كند، مجرم و خطاكار است و شايسته امامت نيست و بايد بپذيرد كه امام بايد منصوص و معصوم باشد، تا هم سخنش متناقض نباشد و هم قولش باطل نگردد؛ زيرا اگر در امامت اقتدا به على يا به عمراست، على به وقت گوش دادن به سخن عقيل، شمع بيت المال را فرو مى نشاند و يا به قول اين خواجه، عمر در بيت المال آستين بر بينى مى نهاد تا بوى مشك را نشنود.(1)

ص: 106


1- . سبكى در طبقات الشافعيه در شرح حال عبد الرّحمن اكّاف، زاهد مشهور و مقتول در فتنه غز به سال 549 گفته است: «و حكى أنه أوصى اليه شخص أن يفرّق طائفه من ماله على الفقراء و المساكين و كان فيه مسك فكان اذا فرّقه على الفقراء أخذ عصابهً فشدّها على أنفه حتى لا يجد رائحته و يقول: لا أنتفع منه و لا برائحته و مثل هذا روى عن عمر بن عبد العزيز.» چاپ اول، ج4، ص246 محصل عبارت آن است كه حكايت كرده اند كه شخصى وصيت كرد به زاهد مشهور عبد الرحمن اكّاف نيشابورى كه قدر معينى از مال او را به فقيران و مسكينان بدهد و در ميان مال مذكور مشك هم بود. پس زاهد هنگامى كه مشك را قسمت مى كرد، دستمالى برداشت و با آن بينى خود را گرفت تا بوى مشك را درنيابد و مى گفت: من نمى خواهم نه از مشكش بهره مند شوم و نه از بويش استفاده كنم. سبكى گفته است: و مثل اين قضيه را از عمر بن عبد العزيز نقل كرده اند. نگارنده گويد: از كلام شيخ عبد الجليل رحمه الله برمى آيد كه قبل از اين دو نفر عمر بن خطاب اين امر را عملى كرده است.

اگر ابوالحسن فرات را مصادره و معزول كرده اند و خليفه باز به او خلعت وزارت داده است، نمى دانم اين نقصان به نزد عاقلان به خليفه و حاكم برمى گردد كه از ملحدى ظالم تمكين مى كند يا بعد از دويست و سى و سه سال به شيعيان در محلّه هاى زادمهران و مصلحگاه رى؟ مصنّف، يا بايد كسى را لعنت كند كه مستحقّ لعنت است، يا اينكه دست از مذهب بدِ خود بردارد و يا آنكه از نوعِ اين كتابِ خود ديگر تصنيف نكند و رسوايى خود و مذهب بدِ خود را آشكار نسازد.

گفته است: «ابوطاهر جنّابى و ابوسعيد جنّابى - لعنت بر هر دو - قول پيامبر را در معرفت خداى تعالى كافى مى دانند و حسن و قبح عقلى را حواله به شريعت مى كنند و اين در الحاد، ركن اعظم است. خرابى كعبه و كشتن سى و اند هزار مسلمانِ حاجى وآن حادثه عظيم نيز بر گردن آنان است.» نمى دانم اين نقصان ها به چه كسى بازمى گردد؟ خون اين مسلمانان به گردن كيست؟ به نظرِ من، تقصير حاكمِ آن روزگار و خليفه وقت است كه چنان ستمگر ملحدى از مصر بيايد به قصد خراب كردن كعبه و خرابى دين و اسلام و قتل و غارت مسلمانان و حاجيان، و خليفه وقت هيچ حركتى نكند. آيا روش عمر خطّاب و على مرتضى - عليه السلام - اين بود؟ بايد كه اين خليفه از حرمسرا بيرون مى آمد و روى از بغداد به حجاز مى آورد و آن ملحدان ستمگر را دفع و حاجيان و مسلمانان را خلاص مى كرد و از آنجا روى به شام و مصر مى نهاد و حجر الأسود و ناودان كعبه را بازمى ستاند و الحاد اسماعيليان مصر را

ص: 107

از ميان برمى داشت و مقرّر مى كرد كه معرفت خداوند تنها با عقل و نظر واجب است. اگر همه اين كارها را مى كرد، خلافت بر قاعده مى بود و اجماع فايده اى مى داشت و بدعت و گمراهى خوار مى شد. امّا مقتدر عباسى در بغداد و در حرمسراى خود بر بستر رومى و مقراضى(1) خفته بود و برّه و حلوا مى خورد و كنيزكان ماه رو، همراه او بودند و خطبه و سكّه در سراسرِ زمين و بلاد عالم به نام او بود و امام على نقى و امام حسن زَكىّ عسكرى - عليهما السلام - ممنوع و محروم بودند. با اين همه، مؤلف، غفلتِ خلفاى خود را فراموش مى كند و بعد از سال هاى دراز، كتاب تصنيف مى كند و گناه و وزر و وبال آن را بر دوش شيعيان قم و كاشان مى نهد و دشنام به شيعيان اُرَم(2) و سارى مى دهد كه چرا جرأت مى كنند بگويند كه امام و خليفه بايداز سوى خدا منصوص و از هر لغزش و خطا معصوم و شجاع تر و عالم تر از هر يك از ما مردم باشد.

هر كس در اين فصل به انصاف تأمّل كند، درباره آنچه اين خواجه آورده است، هيچ شبهه اى باقى نمى ماند. والحمد للّه ربّ العالمين.

اما چقدر اين غلبه و حادثه كه اين خواجه از عهد مقتدر، از ابوطاهر و ابوسعيد جنّابى(3) حكايت كرده، شبيه است به آن حادثه كه حسين بن على را در كربلا شهيد كردند. اميرالمؤمنين! يزيد پسرِ خالُ المؤمنين! معاويه، پس از به شهادت رساندن حسين - عليه السلام - مسلم بن عقبة مرّىِ خارجى را با حصين بن نمير سكّونى به مكّه فرستاد تا عبداللّه بن زبير را كه از ترس بنى اميّه و يزيد به مكّه گريخته و آنجا منزوى شده بود، دستگير كنند يا بكشند. اهل حجاز، بعد از قتل حسين - عليه السلام - روى به

ص: 108


1- . مقراضى، نوعى پارچه بسيار گرانبها بوده است. نظامى عروضى در چهار مقاله اين كلمه را به كار برده است.
2- . در معجم البلدان آمده است: «اُرَم، شهرى است نزديك سارى، از نواحى طبرستان كه همه اهل آن شيعه هستند.»
3- . ترجمه ابوطاهر جنّابى و ابوسعيد جنّابى، به تفصيل خواهد آمد.

عبداللّه بن زبير داشتند. يزيد آن دو تن را با نود هزار مرد خارجى شامى به جنگ عبداللّه زبير فرستاد. آن دو آمدند و در مدينه، شهرِ پيامبر، سه شبانه روز قتل و غارت و به زنان تجاوز كردند. بعد از آنكه شش هزار مرد و كودك را از فرزندان مهاجران نخستين و انصار پيشگام و عَمرو پسرِ عثمان بن عفّان را كشتند،(1) روى به مكّه نهادند براى مقابله با عبداللّه زبير تا با او همان معامله كنند كه با پسر فاطمه زهرادر دشت كربلا كردند. مسلم بن عقبة مرّى - عليه اللّعنه - در راه مكّه به دوزخ رفت و حصين بن نمير سكّونى را امير لشكر كردند و آن ملعون به مكّه آمد و در برابرِ كعبه، منجنيق نهاد و قتل و غارت ها كرد. مصنّف، قصه ابوالحسن فرات و جنّابيان را در كتاب خود ياد مى كند، ولى حادثه هاى كربلا و مدينه و مكّه را به فراموشى مى سپارد! مى دانيد چرا؟ براى اينكه مبادا اندك گردى بر چهره آل هند و آل ابوسفيان بنشيند!

آنگاه در آن ميانه كه آن قومِ شوم مكّه را بر عبداللّه بن زبير محاصره و كعبه را سنگسار كردند، خبر هلاك يزيد آمد كه در دمشق شراب خورده بود و تركيد و به دوزخ رفت و آن قوم بازگشتند. چون خليفه مسلمانان چنين كند، از ملحدان و غلبه جويان مصر چه طمع مى توان داشت؟!

سپس روزگار به عبدالملك مروان رسيد و او خليفه گرديد و اجماع بر وى منعقد شد. او حجّاج بن يوسف ثقفى را كه امير لشكر او بود، با لشكرهاى گران و آلات بسيار به سراغ عبداللّه بن زبير به مكّه فرستاد و آن رسوايى كه آنجا ايجاد شد و قتل و غارت

و شكستنِ حرمت كعبه و ريختن خون چند هزار مسلمان در حرم الهى، روى داد، تا آخر كار كه عبداللّه بن زبير را گرفتند و به درِ كعبه به دار آويختند. عبداللّه پسر زبير بود و مادرش أسماء دخترِ ابى بكر صدّيق و خاله اش عايشه صدّيقه. خليفه وقت او را به دار آويخت و حجّاج بن يوسف، سعيد بن جبير را هم با آن رفعت قدر و بلندى مقام

ص: 109


1- . طبرى و ابن اثير در وقعة حرّه گفته اند: «خلى سبيله.»

كه داشت، به دار آويخت و كعبه را با منجنيق ويران كرد؛ به حدّى كه در وقت تعمير آن، از ترس كمبود مصالح، بخش «مستجار» از كعبه جدا شد.(1)با اين همه اين خواجه به اين قوم طعنه اى نمى زند و نسبت به خليفه هايى چون يزيد و مروان انكار نمى ورزد! من مى دانم كه اين موضوع به شيعيان مربوط نمى شود و شيعيان آبه و ورامين آنجا نبوده اند. حادثه اوّل نتيجه غفلت مقتدر است. دو حادثه ديگر را يزيد و عبدالملك مروان كردند، امّا چون اجماع بر ايشان منعقد است! به عقيده اين خواجه بايد زبان را در مورد آنان نگاه داشت، ولى شيعيان را اگرچه بى گناه باشند، بايد لعنت كرد! اگر اين خواجه ادّعاى تاريخ دانى مى كند، بايد از قصّه وليد بن عبدالملك كه بنا به مذهب اين خواجه، خليفه مسلمين است و اجماع به روزگار وى بر او منعقد شده بوده است، خبر مى داد كه روزى قرآن را باز كرد تا فالى بگيرد، اين آيه آمد: «وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ؛(2) هر گردن كشِ ستيهنده اى نوميد شد!» پس قرآن را تيرباران كرد و اين بيت ها سرود:(3)

اَ توعدنى بجبّارٍ عنيدٍ *** فها أنا ذاك جبّارٌ عنيدٌ

اذا لاقيتَ ربَّكَ يومَ حشرٍ *** فَقُل يا ربِّ مَزَّقَنى الوليدُ

«آيا مرا با گردن كش ستيهنده مى ترسانى؟ اينك اين من، همان گردن كش ستيهنده ام. هنگامى كه پروردگارت را در رستاخيز ملاقات كردى، بگو اى پروردگار! وليد مرا پاره پاره كرد.»بنگريد كه چگونه يكى كعبه را خراب و ديگرى قرآن را نشانه تير مى كند! شيعيان كه رافضى لقب يافته اند، تا بتوانند دشمنانِ خدا و رسول و امام و قرآن و كعبه و

ص: 110


1- . معنى عبارت روشن و مفهوم نيست، مگر اينكه مراد آن باشد كه هنگام بناى كعبه بعد از تخريب آن، به جهت نداشتن مئونه كافى، يا به جهت اغراض ديگر، حدّ بيت را كوچك تر از حدّ اوّل گرفتند تا مستجار از آن جدا شد. صاحب وسائل در كتاب حج در باب سى ام از ابواب طواف گفته است: «و روى جماعة من فقهائنا منهم العلامة فى التذكرة حديثا مرسلاً مضمونه أن الشاذروان كان من الكعبة.»
2- . سوره ابراهيم، آيه 15.
3- . براى ملاحظه مآخذ اين قصه، ر.ك: تعليقه 44.

شريعت را لعنت مى كنند؛ اما اين مصنّفِ نامُنصف به آنان دروغ مى بندد و بهتان مى زند. «وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى».(1)

سى و چهار

آنگاه گفته است:

و معلوم است كه چه كردند در عهد نزار و معدّ و عزيز و حاكم و مستنصر(2) 95

و غير ايشان، از ظاهر كردن الحاد و در بانگ نماز «أشهد أنّ محمدّا رسول اللّه و أشهد أنّ عليّا ولىّ اللّه» گفتن و چهره عايشه صدّيقه را بر ديوارِ مسجدها نقّاشى كردن و در آن، چهره ديوان را با وى قرين كردن، به اين معنى كه محمّد رسول اللّه نبود كه با او بود، ديوى بود بر صورتِ رسول! و در بازارهاى مصر و ولايت هاى آن، از كتامه و لاعه و سجلماسه(3) دشنام به صحابه را آشكارا مى خواندند و لاف ها مى زدند كه وقت آن است كه باطن ظاهر شود و ندا مى كردند «العنوا عائشةَ و بَعْلَها؛ عايشه و شوهرش را نفرين كنيد!» و اگر مسلمانى ضعيف مى گفت: «هبكم ظلمتم عائشة فكيف ببعلها و بعلها رسول اللّه؛ گيرم كه عايشه به شما ستم كرد، شما را با شوهرش چه كار؟ شوهرش رسول خداست» در جواب مى گفتند: نه! شيطان بود كه با او بود، رسول نبود.

بار خدايا، مرا عفو كن براى اين كلماتِ كفر و زندقه و بدعت و گمراهى و الحادِ محض كه به ضرورت در اين فصل به قلم آوردم؛ زيرا خواندن و نبشتن و ديدن آن نقصان دل و جان و ايمان است؛ امّا چون براى پاسخ دادن، آوردن آنها ضرورت دارد، بر سبيلِ نقلِ قول آوردم. «العُهدةُ على مَن ابتدأ بِه؛ گناهش به گردن آن كس كه آن را آغاز كرد.»

ص: 111


1- . سوره طه، آيه 47.
2- . براى تراجم نزار و معدّ و عزيز و حاكم و مستنصر، ر.ك: تعليقه 45.
3- . براى تحقيق «كتامه و لاعه و سجلماسه»، ر.ك: تعليقه 46.

لعنت خدا بر اين پيشوايان اسماعيليّه كه اين خواجه از آنان با القاب و اسامى ياد كرده است و آنان، هميشه از سوى شيعه لعنت مى شده اند. آنچه از ايشان گفته است، از افعال بد و بدعت ها، از نظرِ ما نيز همه بد و ناپسنديده و كفر و گمراهى است و تمام گفتار و كردارِ ايشان مبتنى بر آن مسئله اوّل است كه در دشمنى با توحيد گفتند: «در شناخت خداوند تنها به پيغمبر و معلّم صادق نياز است.»

گفته است: «در اذان، معدّ را به رسالت ياد كردند و على را به ولايت.» خاك بر سر ايشان! چگونه امام را بر رسول مقدّم داشتند؟! ملحد جز مانند اين بدعت ها و تهمت ها چه دارد كه بگويد؟! قرين كردن نام عايشه بر ديوار با صورت ديو نيز از نهايت كفر و گمراهى و بدعت است. صد هزار لعنت خدا و لعنت فرشتگان و لعنت همه پيغمبران و لعنت همه آدميان بدان كس باد كه مذهبش اين باشد كه ديوى به صورتِ رسول مى تواند شد و همراه با عايشه مى تواند بود. حاشا عنه و عنها؛ دور باد از هر دو! اين سخن ها بيشتر شبيه مذهبى است كه مى گويد: «بارى تعالى، ديو را به صورتِ سليمان كرد و مُلكِ سليمان را بدان ديو سپرد.» اينان نيرنگ بازى را در ادلّه روا مى دارند؛ چنانكه مذهب اين مصنّف است، نه مذهب شيعه. نيرنگ بازى در ادلّه و غير آن و تغيير صورت انبيا و نيز آن راه و روش را جبريان به ملحدان(اسماعيليان) آموختند كه گفتند: خدا صورتِ سليمان را به ديوى داد و مُلك او را هم به ديو سپرد. همين گونهسخن ها سبب شد كه ملحدان نيز گفتند: صورتِ مصطفى را به ديوى داد و صورت زنش را نزديك وى كشيد!

شيعه بحمد اللّه، هم از اين و هم از آن ديدگاه منزّه و مبرّاست؛ زيرا خدا را عادل مى داند و رسولان را معصوم و زنان انبيا را پاكيزه و مستحقّ رحمت خدا. در حق عايشه، شيعه بيشتر از اين اعتقاد ندارد كه با على - عليه السلام - كه امام «واجب الاطاعه» بود، جنگ كرد؛ اگر از آن توبه نكرده باشد، او را در قيامت به جرم «بغى» (سركشى در برابر امام)، مؤاخذه خواهند كرد.

پس لعنت شيعه تنها بر ملحدان و اهل بدعت است؛ امّا نمى دانم كه اين فصل را اين

ص: 112

خواجه در اين كتاب به چه سبب آورده است. اگرچه شيعيان، على را منصوص و معصوم و بهترين امّت مى دانند، مذهب ايشان چنين است كه اگر در ميانِ اذان، بعد از شهادتين كسى با اعتقاد به وجوب بگويد: «أشهد أنّ عليّا ولىّ اللّه»، اذانش باطل است و بايد آن را از سر بگيرد، و نام على در بانگ نماز بدعت است و اگر بااعتقاد باشد، معصيت است و گوينده آن در لعنت و غضب خدا. آخر اين مصنّف كه ادّعا مى كند بيست و پنج سال مذهب شيعه داشته است، بايد اين اندازه بداند. معلوم مى شود كه غرضش از نوشتن اين فصل، جز دشمنى با مصطفى و عايشه نبوده و مى خواسته است كه اين دشمنى در قول و قلم او بيايد.

بارى تعالى توفيق دهاد تا بر زبان ما جز صدق و صواب جارى نشود. «انّه الحافظ الخبير؛ اوست نگهبانِ دانا.»

سى و پنج

آنگاه گفته است:

و آن ملحدان در مصر مى گفتند: «العنوا الغار و ما حولها؛(1) غار و اطراف آن را لعنت كنيد!» و بدعت هايى چون زنا و لواط در بازارها آشكار كردند و به شراب خانه ها اهمّيّت دادند و زنان و دختران خود را بى نكاح به اين و آن سپردند و قاضى نشاندند تا واسطه شراب و زنا و لواط شود و مانند اين كارها.

چنانكه بعضى از اينها را در تاريخ الأيّام و الأنام كه جمع كرده ايم در بابِ مربوط به خلافت مقتدر شرح داده ايم. اين غلبه كنندگان بر مصر، خود را ابن رسول اللّه و ولىّ اللّه و القائم بأمر اللّه و المهدىّ باللّه و العزيز باللّه و الظّاهر

لاِعزاز دين اللّه و الحاكم بحكم اللّه و الآمر بأمر اللّه و المستنصر باللّه، لقب نهادند و خواجگان احمقِ شيعى هم در عراق و قهستان چون مى شنودند كه در مكّه و تهامه و مصر و مغرب چه روى مى دهد، شاد مى شدند و به يكديگر

ص: 113


1- . در مآخذى كه من مراجعه كردم، چنين عبارتى نيافتم.

چنانكه عادت شيعيان است،(1) به رمز و اشارت تهنيت مى گفتند كه اين همه، علاماتِ ظهورِ قائم است.

جواب اين فصل، اگرچه واجب و لازم نيست، به ضرورت چند كلمه گفته مى شود. آنچه حوالت كرده است به ملاحده (اسماعيليان) از زشتگويى به غار و غاريان، يعنى رسول خداى و ابوبكر بن ابى قحافه و اظهار منكرات و منهيّات، از شراب و زنا و لواط و غير آن، هيچ شبهه نيست كه آن معانى به مذهب آنان رواست و به مذهب جبريان هم وابسته به قضا و اراده خداست و اگر اين و مانند اين كارها را نمى كردند و نمى گفتند، ديگر ملحد نبودند! بر پشت اين زمين، ملحدان باطنى، از همه انواع اهلِ باطل، از مشرك و كافر و بت پرست و آفتاب پرست و ستاره پرست و مجوسى و آتش پرست و جبرى و گبر و جهود و ترسا و از همه دشمنان خدا و انبيا و اوليا، بدتر و شقى ترند و ملعون تر؛ چنانكه شاعرِ تازى مى گويد:

الباطنيّهُ شرّ الخلق كلّهم *** شرور باطنهم ترميك بالشّرر

دين الاباحة و التّعطيل دينهم *** و الجحد بالرّسل و التّكذيب بالزّبر

هم المجوس بنوديصان فانتسبوا *** مكرا و زورا الى الأشراف من مضر

«باطنى ها همه بدترين آفريدگانند. بدى هاى درونشان تو را هدف شراره ها قرار مى دهد.»

«دينشان، اباحه و تعطيل است و انكار پيامبران و دروغ شمردن كتب آسمانى.»

«آنان زرتشتى و فرزندان ديصان هستند و با نيرنگ، خود را به "مُضر" نسبت مى دهند.»

كتاب هايى كه شيعيان اصولى اماميّه تأليف كرده اند در نقضِ قاعده ملاحده كه

ص: 114


1- . از دو نسخه «ح، د» در اين مورد چند سطر از عبارت ساقط شده و در نتيجه عبارت صاحب فضائح الروافض با جواب صاحب بعض مثالب النواصب، به يكديگر خلط شده و قسمتى از عبارت مؤلف دوم به حساب عبارت مؤلف اوّل درج شده و قسمتى از اعتراض مؤلف اوّل نيز ناقص مانده است و نصّ عبارت هر دو نسخه اين است؛ «چنانكه عادت رافضيان باشد كه آن جماعت از همه اصناف مبطلان از مشرك و كافر...»

لعنت خداوند بر ايشان باد، از مختصر و مطوّل بسيار است و در ميان همه طوايفاسلام، دشمن ترين طائفه با ملحدان، شيعيان اصولى اند.

گفته است: «خلفاى ملاحده در مصر شراب و زنا و لواط و غير آن از منهيّات شرعى را آشكارا انجام مى دادند.» آرى، انجام مى دادند و لعنت بر ملحدان و اقوالشان باد؛ امّا اين طعنه بر خلفاى ملاحده مصر، هنگامى شايسته تر مى بود كه همين كارها در بغداد، مركز خلفاى عبّاسى آشكار نمى بود و آنجا عشرت گاه قيراط خانه(1) كه در آن همه گونه كارهاى زشت آشكارا انجام مى گيرد، وجود نمى داشت و شراب نمى فروختند و رضا نمى دادند و اجرت نمى ستاندند. پس اين خواجه جبرى از دو جهت نبايست بر ملاحده مصر طعنه مى زد: يكى براى حرمت به خلفا و ديگر براى اقرار به قضا و قدر و رضاى خدا. طعنه بر ملاحده، حقّ شيعه است كه خدا را عادل و منزّه مى داند و انبيا و خلفا را معصوم.

امّا اينكه مصنّف، از القاب مدّعيان و مبطلان مصر ياد كرده است كه «القاب اسلام و دين را بر خود نهاده اند»، از آن، چه نقصانى به اسلام و دين مى رسد؟ كافران هم بتان را خدا مى خوانند و مشركان، لات و عُزّى را شريك خدا مى دانستند و مُسيلمه كذّاب و طليحه مدّعى، خود را رسول مى خواندند و فرعون خود را خدا مى خواند و جهودان عُزَير را و ترسايان مسيح را پسران خدا مى دانستند و غاليان على را خدا مى دانند و مى خوانند، و هيچ نقصانى به وحدانيّت و رسالت وارد نمى شود. اگر جماعتى از بدعت گذاران و غلبه كنندگانِ بر مصر، خود را «الحاكم باللّه» و «الآمر باللّه» و مانند آن نام نهند، اسلام و دين و اعتقاد و مسلمانى را چه نقصان؟

شگفتا كه اين مصنّف، چون كتاب خود را بعض فضائح الرّوافض نام نهاده است،

آوردنِ اسامى و القاب ملاحده در آن، كه ربطى به شيعه اماميّه ندارند، نهايت بى انصافى و بداعتقادى و بى امانتى است. براى اين آورده است كه نادانان و عوام

ص: 115


1- . ر.ك: تعليقه 47.

و اوباش هنگامى كه كتابش را مى خوانند، به نظرشان پسنديده آيد؛ حتّى اگر همه وزر و وبال آن به گردن اين بيچاره افتد.

اگر در اين مجموعه، تنها از مذهب شيعه ياد مى كرد، ما هم ممكن بود به ردّ و نقض آن شروع نكنيم، امّا به ضرورت نقضى نوشتم كه هم خواصّ بخوانند و هم عوام بدانند.

گفته است: «رافضيانِ احمق بدان آوازه كه از مغرب و مصر پياپى مى رسيد، خرّمى مى كردند و بشارت به يكديگر مى دادند كه مقدّمه ظهور مهدى است.» رافضيان بر خلاف گمان اين خواجه، ابوبكر صدّيق را با سبقت و هجرت و بذل مال و وصلت رسول و بيعت مهاجر و انصار، و عمر خطّاب را با صلابت و عدل و كوتاه دستى 101

و وصلت رسول و فتح هاى عالَم گير، و عثمان عفّان را با كثرت حيا و بذل مال ها و نسبت بزرگ و دامادى مصطفى، چون منصوص و معصوم نمى دانند، به امامت قبول نمى كنند. پس چگونه به مدّعيان و ملحدانِ مصر و مغرب و امامان زيديه التفات كنند، آن هم به حدّى كه چون آوازه ها از مغرب و مصر پياپى مى رسيد، خرّمى كنند و به يكديگر بشارت دهند كه مقدّمه كار مهدى است؟!

هر كس كه اصول مذهب شيعه را بداند، اين تهمت را قبول نمى كند و دروغ و خطا و بى اصلى و تعصّبِ مصنّف، براى وى در هر فصل ظاهرتر مى شود. والحمد للّه ربّ العالمين.

سى و شش

آنگاه گفته است:

سرانجام مقتدر خليفه را كشتند و چهار هزار ملحد اسماعيلى و رافضى را نيز كشتند و به دار آويختند و برخى را آتش زدند و بادشان نشست و هميشه چنين بوده است. كار ايشان پايدار نيست و بادشان زود فرو مى نشيند، زيرا دغل بازند.

جواب اين ياوه گويى ها كه از سر سستى عقل و بى مايگى گفته است و نه در كتابى مسطور است و نه از شخص مورد اعتمادى ذكر شده است، چنين است: چون خليفه

ص: 116

را بكشند و غوغايى برخيزد و در آن ميانه تميزى نباشد، مستحقّ و نامستحقّ و ملحد و موحّد در كشته شدن يكسان هستند؛ ولى ملحد، ملحد است و مسلمان، مسلمان. «و كلام العِدَى ضرب من الهذيان؛(1) گفتار دشمن، گونه اى از هذيان است.» بادِ كسى بايد 102

فرو نشيند كه بيش از صد و پنجاه سال از نهادنِ مذهبش نمى گذرد و در هر سى سال، خط هايى گواه بر رجوع و انكار از علمايشان مى ستانند. امّا مذهب شيعه چنانكه از آفتاب آشكارتر است، از زمانى كه مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - از دنيا رفت و به جوار حق تعالى پيوست. همان است كه بود و همچنان بر همان اساس است كه گفته اند؛ يعنى بر عدل و توحيد و نبوّت و امامت. و اين باد نيست كه بنشيند. سپاس خدا را بر بخشش هاى پياپى اش و نعمت هاى فراوانش.

سى و هفت

آنگاه در فصلى ديگر از كتابش گفته است:

بدان كه هيچ فرقه اى از فرقه هاى اسلام، سست راى تر و عاجزتر و احمق تر از اين فرقه گمراه حشوى رافضى نيست. هرگز روى پاىِ خود نمى ايستند و تير از تركش خود نمى اندازند؛ زيرا عقايد اصولى آنان را پيش كسى نمى توان برد و فروعى نيز ندارند تا بر اساس آن مناظره كنند.

اوّلاً به دليلِ اينكه خود اين خواجه جبرى، اين طايفه را از فرقه هاى اسلام مى شمارد، آنگاه به خون و مال ايشان در جاى جاى اين كتاب اشاره مى كند، مخالفت با قول پيامبر و شريعت است؛ زيرا پيامبر مى فرمايد: «چون اسم امّتى از امّت هاى اسلام

ص: 117


1- . اين عبارت عربى، مصراعى از متنبى است، از قصيده اى كه در ديوانش به اين عنوان «و قال يذكر قيام شبيب العقيلى على الاستاد كافور و قتله بدمشق سنة ثمان و أربعين و ثلاث مائة» معنون است و مطلع قصيده آن چنين است: «عدوّك مذموم بكلّ لسان/ و لو كان من أعدائك القمران.» در العرف الطيب فى شرح ديوان أبى الطيب، ص 512 - 515 مذكور است و مصراع مذكور در حكم مثل گرديده و جارى مجراى آن مى باشد. همچنين ر.ك: شرح ابوالبقاء العَكبرى با نام التبيان فى شرح الديوان، تصحيح مصطفى سقّا و ابراهيم الابيارى و عبد الحفيظ شلبى، چاپ مصر، 1936، ج3، ص242. گرمارودى

بر فرقه اى از امّت من نهاده شد، بايد ايمن باشند.» پس به خون امّت اسلام فتوا دادن و بر خلاف فرمان خدا و مصطفى نظر دادن، كفر و گمراهى است. پس اين خواجه، با گفتار خود، كفر خود را اظهار و اثبات كرده است.

ثانيا اينكه گفته است: «شيعيان مستقلّ نيستند و تير از تركش خود نمى افكنند»، قياس به نفس كرده است؛ زيرا هرگز مستقلّ نبوده است آن كس كه تقيّه كند و بگويد: «در اصولْ مذهبِ ابوالحسن اشعرى دارم و در فروعْ مذهب امام شافعى»، در حالى كه از عهد شافعى تا به عهد ابوالحسن، سال ها فاصله است. نمى دانم اين جماعت در اصولْ مذهب چه كسى را دارند و شايد در اصول، مذهبشان موقوف مانده بود و بر فروع كار مى كردند تا آنكه ابوالحسن اشعرى پديد آمد! اگر آن اصول، از امام شافعىاست، نسبت دادنِ آن به ابوالحسن اشعرى خطا و انكار و نيرنگ بازى با حق است.

اكنون كه مى گويد تقيّه نمى كنم، و خود را سنّىِ حنفى مى خوانَد. پس هرگز به خودى خود مستقلّ نبوده و اوست كه تير از تركش خويش نيفكنده است و مذهبى دارد كه از آن ضعيف تر ممكن نيست. اين را گفتم تا او با همان پيمانه اى كه ديگران را پيمود، خود را بسنجد و صورت خود را در آئينه مذهب خويش ببيند و بداند «كما تدين تُدان(1) و كما تَكيل تُكال؛(2) با همان دستى كه بدهى با همان پس مى گيرى!»

و آنچه گفته است: «آنان فروعى ندارند كه بر اساس آن مناظره كنند»، در فصول پيش نام كتاب ها و نام مصنّفان و علماى شيعه با شرحِ كامل بيان شد. هر كس بر آنها واقف شود، جهل و بى مايگى و بهتان اين خواجه را خواهد دانست. والحمد للّه ربّ العالمين.

ص: 118


1- . هر يك از اين دو فقره مثلى بسيار معروف است كه هيچ گونه حاجت به شرح و بيان ندارد.
2- . ترجمه «كما تدين تُدان؛ چنانكه مى كنى، پاداش داده مى شوى.» (ر.ك: خزينه الأمثال، ترجمه منتخب مجمع الأمثال، تأليف حسين شاه به تصحيح استاد احمد مجاهد، چاپ دانشگاه تهران، 1379، ص154). ترجمه كما تَكيلُ تُكال؛ با همان پيمانه اى كه وزن مى كنى(مى پيمايى) برايت وزن مى كنندمى پيمايند. معادلِ «با همان دستى كه بدهى با همان پس مى گيرى.» (گرمارودى)

سى و هشت

آنگاه گفته است:

اگر دانشمندى حنفى يا شافعى در شهر بيايد و مجلسى تشكيل دهد و در آن فضيلت و منقبت على بن ابى طالب - رضى اللّه عنه - را همراه با آنچه از اصول مذهب خويش مى داند، شرح دهد و برترى خلفاى راشدين را بگويد، شيعيان خود را در غلط مى افكنند و همه بدان مجلس مى شتابند و مست ونيم مست فريضه ها را رها مى كنند و در مجلس آن مخالف، نعره مى زنند و شادى مى نمايند كه او نام على برده است. و چون با يكديگر جمع شوند، 104

گويند: «ديدى در حقّ امير المؤمنين على چه گفت؟ شنيدى كه از عصمت انبيا چگونه گفت؟» به آنان بايد گفت كه آن را شنيدى و اين را كه در حقّ ابوبكر و عمر و عثمان گفت، نشنيدى؟ نديدى كه از ايشان چه ثنائى و براى ابوحنيفه و شافعى چه منقبتى گفت؟ آيا هيچگاه شنيدى كه بگويد ابوبكر منافق بود، يا عمر گمراه بود، يا ابوحنيفه اجتهادى كرد كه نمى بايست مى كرد؟ يا شنيدى كه شريعتِ مهدى قائم را شرح دهد، يا هيچ گفت كه على از سوى خدا منصوص بود و صحابه با بيعتِ ابوبكر كافر و گمراه شدند؟

اگر اين چيزهايى كه مى گويد موافق عقيده تو است، جا دارد كه شادى كنى و گردن بيفرازى، امّا وقتى او هيچ از اين سخن ها نمى گويد، تو از مجلس و سخن او چه بهره اى مى برى؟ و اين شادى تو از چيست؟ اگر على بزرگ و فاضل بود، تو را از آن چه سود؟ بهره تو از على همان است كه جهودان از موسى و ترسايان از عيسى دارند. از مذهب تو تا آنچه او مى گويد، هزار فرسنگ است. همه روز در بازارها مى گويند ديدى كه چه گفت! و اگر مسلمانى بپرسد تو را در اين ميان چه نصيب است و يا اگر بر كارهاى ايشان انكارى بكند، همه همزبان مى شوند و مى گويند فتنه مى انگيزى! همان گونه اند كه شيعيان عهد امير المؤمنين على بودند. او بر منبر كوفه مى گفت: «اَلا اِنّ خيرَ هذه الاُمّةِ بعدَ نبيِّها أبوبكر ثمّ عمر؛ آگاه باشيد كه بهترين

ص: 119

اين امّت پس از پيامبر، ابوبكر و سپس عمر است.» ولى آنها با يكديگر مى گفتند: تقيّه و مداهنه مى كند و زبان او را خواصّ او مى دانند.

در اين فصل بايد نيك تأمّل كرد تا فايده حاصل شود.

اينكه بر رفتن شيعيان به مجلس مخالفان، عيب گرفته است، أوّلاً سخنى است كه قرآن را انكار و قول خدا را ردّ مى كند و دعوت مصطفى را باطل، بارى تعالى در نصّقرآن مجيد و كتاب عزيز به محمّد با امر مطلق مى گويد: «فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ؛(1) اى محمّد، بندگان مرا بشارت ده كه قول هاى مختلف را بشنوند و از بهتر و حق تر و اولى تر پيروى كنند.» پس شيعه در اطاعت از اين فرمان مستحقّ ثواب است، كه از فرمان خدا و رسول و قرآن پيروى كرده است، و اين خواجه در اين منع، گنه كار و خطاكار و مستحقّ لعنت و عقوبت و مخالفِ خدا و رسول و قرآن است.

ثانيا شيعيان عراق، از جماعتى كه خود را به شافعى منسوب كرده اند، جبر و تشبيه و تكليفِ گزاف و لغزشِ انبيا و وجوب معرفت خداوند از طريقِ نقل و نه عقل و مانند آن شنيده اند. وقتى باخبر شوند كه از خراسان عالمى رسيده است، مى خواهند سخنان او را بشنوند تا بفهمند كه اعتقادِ او در اصول دين به اعتقادِ اين جبريان شباهت دارد يا نه، و در دوستى اميرالمؤمنين على و آل او اعتقادِ وى چگونه است، و اگر حنفى باشد، مى خواهند بدانند كه كرّامى است يا معتزلى يا نجّارى، يا مطلقا در اصول دين و فروع شريعت مذهبِ ابوحنيفه دارد. پس وقتى از منبرى كه تا آن روز از آن، جبر و تشبيه و خصومت با اهل بيت شنيده اند، توحيد و عدل و عصمت انبيا و مناقب آل رسول بشنوند، از شوق دستارها بيندازند. گويى از درختِ حنظل شكر مى چينند و اين به خرقِ عادت مى مانَد. و اگر آن عالم تازه رسيده، امير عبّادى باشد،(2) اين خواجه جبرى درصدد برمى آيد تا عوام را بر او بشوراند كه آنچه او مى گويد، نمى توان شنيد! و اگر

ص: 120


1- . سوره زمر، آيه 17 و 18.
2- . امير عبادى از مشايخ روايتِ مصنف رحمه الله و از علماى نامى و معروف در وعظ و تذكير بوده است.

تاج شعرى(1) باشد، به خونش فتوا مى دهد.

و اگر مخالفتى كه اين خواجه با رفتن جماعت شيعيان به اين مجلس مى كند، از آن جهت است كه مى گويند: «عقيده آنان با اينان مخالف است؛ اين نظر هم درست نيست، زيرا اين طريقه در هر طايفه مرسوم است. هر دوشنبه كه ما شيعيان مجلس داريم، گاه ده و بيست و پنجاه و پانصد منقبت خوان و عالم و بازارى از حنفيان و شافعيان در مجلس ما حضور مى يابند و سخنان ما را مى شنوند و بعضى مى نويسند و اين كار ظاهر و شايع است. اگر به حقيقت و انصاف در اين فصل و جوابِ آن تأمّل شود، هيچ شبهه اى باقى نمى مانَد.

دو يادآورى

اول آنكه عالم و گوينده غريب كه به شهر مى آيد، اگر نفاق نورزد و به طمعِ مالِ دنيا و مجامله با خواجگان شيعى و اميد حضورِ عوام و خواصّ شيعه، در مذهب خود مداهنه نكند و تعصّبِ سرد هم نشان ندهد و على را از عمر برتر بداند و اهل بيت پيامبر را بر اصحاب ترجيح بدهد، بى گمان شيعه به مجلس او مايل خواهند بود و حتّى اگر مذهب خود را رو راست بگويد، باز هم در مجلس وى چندان جمعمى شوند كه در مجلس مقيمانِ شهر. اين را يادآور شدم تا بر اين خواجه معلوم شود و اين معنى را بداند كه مداهنه و نفاق و تقيّه و ريا و حبِّ جاه و مال به آن عالم كه اين

خواجه گفت، بيشتر برمى گردد تا به عوام شيعه.

ديگر آنكه اگر مطربى و يا گوينده اى خوش آواز در شهرى بيايد، همه طوايف از بهر خوشى روى به او مى آورند و اين خواجه نبايد آن را عيب كند. اگر واعظى مخالفِ

ص: 121


1- . نگارنده محدث ارموى با كمال فحص و مراجعه به كتب تاكنون نتوانسته است او را بشناسد و صحيح اين دو كلمه را به دست آرد؛ لعلّ اللّه يحدث بعد ذلك أمرا. گرمارودى: شايد «تاجِ شعرى» نام جديدى نيست و تعبيرى كنايى براى همان امير عبادى باشد؛ يعنى دشمنان وى او را حتى اگر تاجِ شعرى (با ياى مقصوره، نام ستاره اى است) و در آسمان باشد، خونش را مى ريزند.

شيعه در شهر بيايد كه خوش سخن باشد و درباره دين و اعتقاد شيعيان هم حرفى نزند، از براى طراوت و لطافت سخنش درباره توحيد و عدل و عصمت انبيا و مناقب آل مصطفى، مردم به جان و دل مى پذيرند و آنچه به خلاف اين باشد، التفات نخواهند كرد. «خذ ما صفا و دع ما كدر؛(1) روشن را بگير و تيره را بگذار.»

گفته است: «رافضيان اين روزگار همچنانند كه رافضيان عهد على مرتضى.» اين سخن اين خواجه بر خلاف آن سخن است كه در آغازِ كتابِ خود گفت كه شيعه مذهبى نوپاست و زنى آن را بنا نهاده و ابن مقفّع واضع آن بوده است. اكنون مى گويد كه در عهد على هم شيعيان وجود داشته اند اين را گفتم تا نشان دهم كه همه اقوال اين خواجه در اين كتاب متناقض است و گويى خداوند از وى، عقل و توفيق را سلب كرده است. والحمد للّه ربّ العالمين.

امّا اين سخن كه اميرالمؤمنين بر منبر كوفه گفت «ابوبكر و عمر بعد از مصطفى، از همه امّت بهترند»، حاشا كه ايشان، با وفور عصمت و كثرت علم و دانش، چنين سخنى گفته باشد. در آثار و اخبار نيز اين كلمات مذكور نيست و در هيچ كتابى از نهج البلاغه و تاريخ الشّهور و الدّهور - كه يك كلمه از كلمات أمير المؤمنين - عليه السلام - از آن ساقط نشده است - مسطور نيست.

امير المؤمنين از طريق قرآن و عقل و اخبار رسول مى داند كه خود در فضل و عصمت و كثرتِ علم و قرابت و سخاوت و بخشش و شجاعت و وصلت و سبقت و غير اينها بهتر است. هر چه ابوبكر و عمر داشته اند، از همان فضايل كه سنّيان دعوى مى كنند و مى گويند، او داشته است، ولى آنچه او بدان مخصوص بود، ايشان به اجماع نداشتند.

اين فصل به تفصيل در كتاب الدّرجات، تأليف شيخ ابوعبداللّه البصرى،(2) آمده است. بايد آن را ديد و دانست كه اميرالمؤمنين در فضايل هر يك از صحابه مشاركت دارد و آنچه او بدان مخصوص است، در ايشان نيست.

ص: 122


1- . يعنى صاف و بى آلايش را بردار و تيره و ناصاف را فروگذار.
2- . براى شرح حال ابوعبداللّه بصرى و كتاب الدّرجات او، ر.ك: تعليقه 48.

همچنين هر كس، محلّ و مرتبت حسن و حسين را بداند، مانند اين سخن را نمى گويد. اين دو نفس و جان و جگرِ مصطفى بودند و سيّد - عليه السلام - گفته است: «الحسن و الحسين منّى. هذان إمامان قاما أو قعدا و أبوهما خير منهما؛ حسن و حسين از من هستند، هر دو امامند، چه برخيزند و چه بنشينند و پدرشان از آن دو بهتر است.»اين مطلب را گفتم تا معلوم شود كه آن حديث كه اين خواجه آورده بود، دروغ و بهتان است و على بهتر و عالم و معصوم است و همه صحابه محتاج علم اويند. و الحمد للّه ربّ العالمين.

سى و نه

آنگاه گفته است:

و چون در بازارها اين شعرهاى نادرست را بخوانند و تركان بشنوند، نمى دانند كه چيست؛ ولى آنها كه پيش از اين بر راز و رمزِ شيعيان واقف بودند، مى دانستند؛ زيرا زبانِ چند تن از اين مناقبيان شيعى را بريدند و در سارى، خاتون سعيده سلقم، دختر ملكشاه - رحمة اللّه عليه - كه همسرِ اسپهبد على بود، دستور داد كه زبان ابوطالب مناقبى را كه صحابه پاك و زنان رسول خداى را هجو مى كرد و به بيشه گريخته بود، بريدند.

اما جواب اينكه گفته است «تركان نمى دانند كه مناقبيان چه مى خوانند»، اين است كه ممكن نيست كه تركان بر روى زمين پس از اسماعيليان دشمنى سخت تر از اين مصنّفِ نامنصف داشته باشند. در هر فصلى از فصول كتابِ خود، يك جا به بى حميّتى و يك جا به نادانى و يك جا به غفلت تركان اشارتى كرده است و اين اندازه نمى داند كه تركان، عالِم و عاقل اند و جهان بانى و جهان دارى بيهوده به دستشان نيفتاده است و اگر حرمتِ مناقب خوانان را دارند، از سَرِ اعتقاد پاكيزه و دوستىِ اميرالمؤمنين است. مردان، مردان را دوست دارند و خصومتى كه اين خواجه با على و با اولادش و با مدّاحانِ او دارد، در تركان نيست.

و امّا آنچه به دختر ملكشاه، همسرِ اسپهبد على نسبت داده است، خطاست.

ص: 123

اسپهبد، شيعه و معتقد و دوازده امامى بود؛ على رغم اين خواجه كه در چندين جاى اين كتاب گفته است: «رافضيان را قدرى و محلّى نباشد.» خاك بر دهانش كه گفته است: «شيعه و مُلحد(اسماعيلى) يكى است» و جايى ديگر گفته است: «شيعه بودن دهليزِ ملحدى است.» بنابراين در واقع مى گويد: «سلطانى چون ملكشاه دخترش را به يك رافضى(شيعه) داده است. پس با بى امانتى و با بداعتقادى و با بددينى به ملكشاه حواله مى كند كه هر كس دختر به شيعه كه دهليزِ ملحدان است بدهد، مسلمان نيست!

اين دلايل را آوردم تا اين ادّعاها در گلوى جبرىِ اين خواجه بماند و بداند كه سلطان، عالم و عادل و مؤمن است و اسپهبد على داماد او نيز مؤمن و معتقد و امامى و اصولى است، و اين خواجه با آن ادّعاها بدعت گزار و منكر و جبرى و گمراه و منافق است. والحمد للّه ربّ العالمين.

اما اينكه گفته است: «آن خاتون، زبانِ ابوطالبِ مناقبىِ شيعى - رحمة اللّه عليه - را بريد» راست است و انكار نمى توان كرد؛ زيرا با نسبتِ دروغى كه دادند، خاتون دستور داد زبان او را بريدند؛ چنانكه به خواجه ابوبكر خسروآبادى سنّى، حاكم قزوين، گفتند: «صدّيقك فضايلى» دشمن على و آلِ او تو را لعنت كرده است. دستور داد تا در دارالسّنّة قزوين(1) آن فضايل خوان سنّى را پاره پاره كردند! پادشاهان در شهرها مانند اين گونه كارها بسيار كرده اند و مى كنند. امّا چنين نيست كه نيمه يك خواب راست و نيمه ديگر دروغ باشد. اين خواجه چون آن تاريخ را به ياد داشته است كه زبان ابوطالب مناقبى - رحمة اللّه عليه - را بريدند، مى بايست فراموش نمى كرد كه همان شب على مرتضى را به خواب ديد و زبان در دهانِ او كرد و بى درنگ نيك و درست شد و تا چهل سال بعد از آن تاريخ هم در رى و قزوين و قم و كاشان و آبه و نيشابور و سبزوار و جرجان و استرآباد و بلاد مازندران زهد و توحيد و مناقب و فضيلت مى خواند تا در نكونامى به جوار خدا رفت.

ص: 124


1- . «دار السّنه»، از لقب هاى قزوين است؛ چنانكه «مدينة السلام» و «دار الخلافه» لقب بغداد بوده است.

پس بدگويى اين خواجه، پايه ندارد و ندامت و ملامت آن در دنيا و آخرت به او خواهد رسيد.

چهل

آنگاه گفته است:

و مردى پليد به نام ابوالعميد مناقبى بود كه همين گفتارهاى زشت را مى خواند. از رى به تهمتِ الحاد (اسماعيلى گرى) به سارى گريخت و آنجا معتكف شد و صحابه را بدگويى كرد و اسماعيليان سارى و اُرَم او را نيكو مى داشتند. سرانجام در آخر عمر شكلش دگرگون و سرش به لَقْوه(1) چون سرِ خوكان شد و مرد.

امّا جواب اين كلمات ياوه و هذيان مانند كه از سَرِ كينه و تهمت و دشمنى با دين گفته است، آن است كه چگونه به تهمت الحاد(اسماعيلى بودن) از رى گريخت و به سارى رفت!؟ هيچ عاقلى اين سخن را قبول نمى كند، زيرا در اين سى سال اخير هر اسماعيلىِ معروف كه در حدودِ گِردكوه و طبس گيلكى(2) و ديار الموت و قلعه هاى طالقان ناپديد شده است، هنگامى كه جست وجو كردند، سرِ بريده اش را در سارى يا در اُرَم بر سر نيزه شاه شاهان، مَلِكِ مازندران يافتند و تنش طعمه سگان شده بود و هزاران هزار از اين نوع سگانِ جهنّم و خوك هاى دوزخ را آن شاه شيعى به تأييد إلهى طعمه حيوانات وحشى و كركس ها كرده است.

پس ملحدان اسماعيلى را عادت نيست كه به سارى به اميد حمايت بروند و اگر مى خواستم مى گفتم: خانه حمايتِ اين ملحدان كجاست. امّا به همين قدر بسنده مى كنم و عاقلان مى دانند كه جاى ملحد و متّهم در سارى نيست. شمارش شده است كه از زمانى كه رستم بن على بن شهريار، شاه مازندران شد، بيست و هفت هزار مردِ

ص: 125


1- . در برهان گفته است: «لقوه به فتح اوّل بر وزن قهوه، علتى است كه دست و پاى آدمى از كار بازمى ماند و رويش كج مى شود.»
2- . براى تحقيق درباره «طبس گيلكى» ر.ك: تعليقه 49.

ملحد كه داراى اعتبارى بودند با شمشير او كشته شدند، غير از آن گروه كه به كشتن ايشان رويكرد نيست و در عالم از سلاطين و اميران، هيچ كس چنين فتوحى نداشته است و اگر مى داشت پنهان نمى ماند.(1) تا بدانند كه سارى و اُرَم قبّة الاسلام است نهقرينه اَلَموت. والحمد للّه ربّ العالمين.

و امّا بر خلاف نظرِ اين خواجه، ابوالعميدِ مناقبى - رحمة اللّه عليه - مردى مؤمن و موحّد بود. و آنچه گفته است كه «در آخر عمر شكل ابوالعميد، به علّتِ لَقوه دگرگون شد»، نظرِ اين خواجه آن است كه در اصفهان و همدان و ساوه و قزوين و بلاد آذربايجان و دگر جاهايى كه سنّيان و فضايل خوانانِ آنان هستند، هرگز بيمارى و جنون و جذام و فالج و پيسى و لَقوه و غير آن وجود ندارد و هيچ سنّى و فضايلى بدين بيمارى ها نمرده است و اين بيمارى ها جز در سارى و قم و كاشان و آبه و ورامين و در مصلحگاه و خلاصه جز در جاهاى شيعه نشين نيست! نيز نظرِ اين خواجه اين است كه ملحدانِ الموت را كه دشمنان توحيد خدا هستند و جهودان و ترسايان را كه دشمنان شريعتِ مصطفى هستند، به آخرت كيفر مى كنند، نه در دنيا و حق تعالى بر پيامبر - عليه السلام - منّت مى نهد و مى گويد: «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أنْتَ فِيهِمْ؛(2) خدا آنان را تا تو در ميان ايشانى عذاب نخواهد كرد»؛ ولى شيعيان را كه به گمان اين خواجه دشمن ابوبكر و عمر هستند، خداوند در همين دنيا كيفر مى كند تا بدين ترتيب، درجه ابوبكر و عمر از درجه خدا و رسول خدا زيادتر و بهتر باشد.

اينكه گفتم استدلالى نيست كه اين خواجه را از آن مفرّى باشد، زيرا معلوم مى دارد كه اين خواجه، ابوبكر و عمر را بزرگوارتر از خدا و رسول مى داند، زيرا معتقد استكه كيفر و عقوبتِ دشمنان خدا و محمّد در مشيّتِ خداوند موكولِ به قيامت است، زيرا خدا مالك المُلك است، امّا دشمنانِ ابوبكر و عمر را به ضرورت در همين دنيا

ص: 126


1- . اين عبارت، ترجمه اين عبارت عربى مشهور «دائر بر السنه؛ جارى بر زبان ها» است كه «لو كان لبان».
2- . سوره انفال، آيه 33.

كيفر مى كنند! در حالى كه همه عقلا مى دانند كه نزول امراض بنا به مصلحت بندگان است، نه به مذهب و اعتقاد. و اين خواجه مصنّف نبايد اعتقادِ بد خود را فراموش كند.

حق تعالى در آخر عمر به ايّوبِ پيامبر - عليه السلام - سى گونه بيمارى داد كه كمترينش آن بود كه كرم هاى زنده از زخم هاى اندامش بيرون مى آمدند و به زخم ديگر در تنِ او فرو مى رفتند. مى دانيم كه ايّوبِ پيغامبر با چنين بيمارى نفرت انگيزى كه داشت، شيعه نبود و به ابوبكر و عمر هم دشنام نداده بود؛ آنچنان كه اين خواجه به ابوالعميد مناقبى نسبت داده است كه به همين دليل به لقوه دچار شد. پس اگر ايّوب پيغمبر هم دشمن ابوبكر و عمر بوده است و بيمارى خود را به جزاى آن عداوت يافته است، شيعيان را هم بايد معذور داشت؛ زيرا در اين عداوت، اقتدا به انبيا كرده اند و اگر بيمارى ايّوب پيغمبر نه به سببِ دشمنىِ با صحابه بلكه به حكم مصلحت خداوند جايز است، لَقوة ابوالعميد مناقبى را هم - اگر راست باشد كه نيست - بر آن قياس بايد كرد؛ تا اين خواجه دست از اين اعتقادِ بدِ خود بردارد و زبان از بهتان و بدگويى كوتاه كند.

بايسته بود كه اين مصنّفِ جبرى مذهب، ابوالعميد مناقبى را در بيمارىِ لقوه با «بيگانك» كه جبرىِ اهلِ تشبيهِ ناصبىِ فضايل خوان بود، مقايسه مى كرد كه نمرد تا ده بيمارىِ وحشت انگيز در او ظاهر شد و همه مردم رى هم ديدند و يكى از آنها لقوه بود. اگر اين خواجه درست مى گويد، او كه دوستدار ابوبكر و عمر بود، نمى بايست به لقوه و گندِ دهن و پيس مبتلا مى شد. شيعه با اعتقادِ به «جزا بر اساسِعمل»، آن را به عداوتِ وى با اميرالمؤمنين و اولادش ائمّه طاهرين مربوط نكردند؛ با آنكه كين و عداوتِ با ايشان كفر است. ناصبيان كه منكرِ «جزا بر اساسِ عمل» هستند، بايست بيمارى ابوالعميد را به عداوتِ وى با ابوبكر و عمر مربوط نمى كردند، با آنكه شناختنِ آن دو به قول خود اين خواجه واجب نيست. امّا اين خواجه هنگامى كه دشمنىِ با پسر ابوطالب پيش آيد، چيزهايى را هم كه خود گفته است، فراموش مى كند.

ص: 127

چهل و يك

آنگاه گفته است:

در عهد سلطانِ درگذشته محمّد بن ملكشاه، اگر اميرى، پيشكارى شيعه مى داشت، رشوه زيادى به دانشمندان سنّى مى داد تا به تركان بگويند او شيعه نيست و سنّى يا حنفى است. اكنون پيشكارهاى همه تركان و پرده داران و دربان و آشپز و فرّاش بيشتر شيعه اند و بر مذهب تشيّع مسئله مى گويند و شادى مى كنند، بى هيچ ترس و تقيّه اى.

امّا جواب اين كلمات:

ما مى پنداشتيم كه مردم به دانشمندان جبرى اخيراً بى اعتماد شده اند، زيرا به دروغ فتوا مى دهند و رشوه مى ستانند، امّا با گفته اين خواجه جبرى معلوم شد كه هميشه اين سيرت را داشته اند و از سَلَف به خَلَف و گذشته به حال رسيده است. مبارك باد و تا باد چنين باد كه همه دشمنان على مرتضى خائن و غير قابل اعتماد و حرام خواره و دروغگو باشند!

اما آنچه گفته است: «براى پيشكارهاى شيعه به علما رشوه مى دادند» اوّلاً به سه گناهِ بزرگِ علماى خود گواهى داده است: اول، رشوه گرفتن، كه رسول - عليه السلام - گفته است: «لعن اللّه الرّاشى و المُرتشى؛(1) خدا رشوه دهنده و رشوه گيرنده را لعنت كرده است.» خداوند اين گونه علما را با علماى دينى يهود و رُهبان هاى(2) مسيحى، در رشوه گرفتن و حق پوشى، برابر دانسته است، آنجا كه فرمود: «تَرى كَثِيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛(3) بسيارى از ايشان را مى بينى كه در گناه و ستم بارگى و رشوه خوارى شتاب مى ورزند. بى گمان زشت است آنچه مى كنند.» پس به اقرار اين مصنّف، به قولِ خاتمِ رسولان، دانشمندانِ اين خواجه ملعون هستند.

ص: 128


1- . حديث مسلّم معروف در ميان فريقين است.
2- . در منتهى الارب گفته است: «راهب، مثل صاحب، پارساى ترسايان و رهبان بالضمّ جمع و نيز رهبان گاهى مفرد آيد. رهابين جمع رهابنه و رهبانون مثله.»
3- . سوره مائده، آيه 62.

دوم، به دروغگويىِ علماى خود گواهى داده است، زيرا شيعه را سنّى وانمود مى كنند و تركانِ مسلمان را فريب مى دهند و بر حق سرپوش مى نهند و باطل را ظاهر مى گردانند، براى به دست آوردنِ مالِ دنيا. و دروغى از اين بزرگ تر نيست و وزر و وبالِ آن تا قيامت بر گردن چنين فتوادهندگان خواهد بود و با آن فريب دادن و نرمش و دروغ، مستحقّ عقوبت و خوارى هستند؛ به قول خدا كه فرمود: «وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ؛(1) واى بر دروغ زنان.»

سوم، علماى اين خواجه محكوم به خيانت و بى مبالاتى در تقرير دين و صيانت از حكومت اند، زيرا اعتماد امرا و تركان در امور دين و شريعت بر قول و قلم همين پيشوايان است، خاصّه در مذهبى كه حتّى شناخت خداوند هم بر اساسِ حواله به قول ديگرى يعنى علماى آن مذهب است. حال اگر اينان در امانت خيانت كنند و شيعه را سنّى و حنفى بخوانند تا به كارشان گمارند، خائن هستند. «لا ايمان لمن لا أمانة له؛ كسى كه امانت ندارد، ايمان ندارد.»

اگر در اين كتاب، همين يك فصل مى بود، بر ردّ مذهب و قولِ اين خواجه مؤلّف كافى بود. والحمد للّه ربّ العالمين.

امّا آنچه نسبت به امرا و تركان بدگويى كرده است كه «پيشكار و پرده دار و فرّاش و آشپز و دربانِ شيعه دارند» اگر از امرا و تركان به كار آنان عارف تر و عاقل تر است، بايد كه نصيحتى از سَرِ دلسوزى بكند، وگرنه زبان و قلم خود را از زشت گويى به بزرگان دين و دولت كوتاه دارد؛ هر چند كه گفته اند به زبان سگ، دريا آلوده نشود. والحمد للّه ربّ العالمين.

چهل و دو

آنگاه گفته است:

در ميان شراب خوارى، صحابه پاك و زنان پيغمبر را دشنام مى دهند

ص: 129


1- . سوره مرسلات، آيه 19. اين آيه 9 بار ديگر در همان سوره تكرار شده است.

و منظورشان عايشه و حفصه است. پيامبر معصوم بود و يارانش بد بودند.

اين فصل را، اگرچه تهمت و بهتان است، از جواب گزير نيست، ولى خواننده بايدخوب تأمّل كند. بيچاره كسى چون اين خواجه كه كتابى با دروغ و بهتان بسيار مى نويسد كه وزر و وبال و لعنت بر آن تا به قيامت به گردن وى خواهد بود.

عقيده اماميّه اصولى پشت در پشت و از گذشته تا حال، اين بوده است كه زنان رسولان خدا طاهر و مطهّرند. اگر خلاف اين باشد، آن نقصان به انبياى معصوم - عليهم السلام - برمى گردد. بر زنان لوط و نوح هم تهمت زنا و كارِ ناشايست نمى زنند، با آنكه كفر و نفاق آن دو ظاهر و ثابت است و در تفسير آيه «فَخانَتاهُما»(1) در مورد خيانت آن دو مى گويند كه حفظ أسرار شوهرانِ خود نكردند و آن اسرار را به دشمنان كافر ايشان اظهار كردند. بنابراين طايفه اى كه فضّه فاطمه - عليها السلام - را از زمره مطهّرات مى داند، به عايشه و حفصه كه زنان رسول و از امّهات المؤمنين هستند، چگونه نسبت زشت و دشنام مى دهد؟! و اگر جماعتى منافق در عهد رسول - عليه السلام - چون مسطح بن اثاثة بن عبّاد بن عبد المطّلب و حسّان بن ثابت و عبداللّه بن اُبىّ(2) بر عايشه تهمت زدند، از او دور باد. هفده آيه محكم از قرآن به برائتِ ذِمّه وى و دروغِ تهمت زنندگان نازل شد و در آخر آيه چنين آمد: «لُعِنُوا فِى الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ؛(3) آنان در دنيا و آخرت لعنت شده اند.» و اين تهمت و شبهه بحمد اللّه و منّه از اسلام و اسلاميان زايل شد.

من در سال 533 كتابى مفرد در تنزيه و پاكيزه دانستنِ عايشه در دولتِ اميرِ مجاهد عبّاس - رحمة اللّه عليه - به اشارت رئيس و مقتداى سادات و شيعه سيّد سعيد فخرالدّين بن شمس الدّين حسينى - قدّس اللّه روحهما - نوشتم و قاضى القضات، سعيد عماد الدّين حسن استرابادى - نوّر اللّه قبره - با بررسى كامل آن را خواند

ص: 130


1- . سوره تحريم، آيه 10.
2- . ر.ك: تعليقه 50.
3- . سوره نور، آيه 23.

و بر پشت آن فصلى روشن با نكوداشتِ تمام نوشت و نسخه اصلى را به خزانه اميرعبّاس بردند و نسخه هاى ديگر موجود است. اگر مى خواهد، طلب كند و بخواند تا اعتقاد شيعه اماميّه را در حقّ همسران گرامى رسول بداند. باشد كه زبان در حقّ ايشان به دروغ و بهتان نجنباند.

هر كس كه عايشه يا حفصه يا يكى ديگر از زنان مصطفى و دگر انبيا را به زشت كارى تهمت زند، ملحد و كافر و ملعون و خون و مالش حلال است؛ زيرا در آن صورت رسولان خدا را بى غيرت دانسته است و چنين نسبتى در مذهب شيعه كفر است. چنين چيزها مگر به مذهبى ديگر بتوان گفت؛ يعنى آن مذهب كه در آن به انبياى خدا تهمت عشق و فسق و عصيان مى زنند و البتّه درجه زنان انبيا از درجه خودِ انبيا رفيع تر نمى تواند باشد. پس چون روا مى دارند كه داود و يوسف و محمّد را عاشق و فاسق و متّهم بدانند، زنانشان را هم متّهم مى توانند دانست و شيعه كه انبيا را معصوم مى شمارند، زنان آنان را به زشتكارى منسوب نمى كنند و بحمد اللّه دينداران ما همه مؤمن و معتقد و مستبصرند و اصول و فروع مذهب خود را مى شناسند و آن سخنى را مى گويند كه بايد بگويند و آن لفظ را كه شايسته است، بيان مى دارند. والحمد للّه ربّ العالمين.

چهل و سه

آنگاه گفته است:

اگر براى يك شيعه اتّفاقى بيفتد، همه دست به دست هم مى دهند و او را مى رهانند، ولى اگر براى يك حنفى مذهب يا شافعى مذهب اتّفاقى بيفتد، دست به دست هم مى دهند و خانه اش را خراب مى كنند و كين دين را از وى مى كشند و انتقام مى گيرند.(1)

ص: 131


1- . كين كشيدن، به معنى انتقام است. در آنندراج اين شعر را از فردوسى نقل كرده است: «چو او كينه كش باشد و رهنماى / سواران كشتى ندارند پاى.» و در بهار عجم از حكيم شرف الدّين شفائى نقل كرده است: هر كس ز خصم كينه به نوع دگر كشد/ مژگان به گريه لب به دعا خسرو از سپاه.

امّا جواب اين كلمات كه «رافضيان پُشت هم هستند» اين است كه بايد سنّيان نيز هم پشت باشند و اگر يك جا وزيرند، جاى ديگر اميرند، اگر سنّيان حميّت و استوارى ندارند، گناه شيعه نيست. ولى آنچه گفته است، در اصل نادرست است؛ زيرا هم زشت گويى است و هم دروغ و بهتان. آنان در همه روزگار جانب همه طوايف اسلام را مراعات مى فرموده اند و مهرورزى مى كرده اند. سادات و شيعه، اگر حكومت يا فرمانروايى كنند، بهره بيشتر و نصيب زيادتر را به همه امّت مى دهند و در شفقت و مهرورزى فرقى ميان يكى نسبت به ديگرى نمى نهند. اين سادات و اصحاب قلم هم كه امروز هستند، در هر معنا بر روش روشن و طريق پسنديده همان پيشينيان شيعه حركت مى كنند؛ والحمد للّه ربّ العالمين.

چهل و چهار

آنگاه گفته است:

فصل. بدان اى برادر كه شيعه بودن دهليز ملحدى، بلكه اساس الحاد و بى دينى است و از راه تشيّع به الحاد مى رسند و هر كس كه سر از گريبان تشيّع درآوَرد، فرجامِ كارِ وى آن شد كه به ملحدى منسوب گشت و خونش را ريختند، ولى هيچ كس را نيافته ايم كه سر از گريبان سنّت و جماعت درآورده باشد و به الحاد متّهم شود. در تشيّع غلو است و غلو به الحاد مى كشد. تاج الملك شيعه بود، پاره پاره اش كردند و آوازه الحاد او بلند شد. سعد الملك نيز كه سلطان محمّد او را به دار آويخت، شيعه بود. آنگاه گفتند: ملحد است و در دژكوه (از قرارگاه هاى اسماعيليه در آن زمان)، ملاطفه(نامه كوچك)(1) مى نويسد. مجد الملكِ قمى شيعى را پاره پاره كردند. آنگاه گفتند: ملحد(اسماعيلى) است. زين الملك را در ساوه به دار آويختند، شيعه بود، آنگاه گفتند: ملحد است. حاجب زرّين كمر و بو سعد حدّاد و آن مردان كه همه را در «ويح»(2) كشتند، همه شيعه بودند و باز گفتند كه همه ملحد بودند. در شهر رى رستم خادم

ص: 132


1- . ر.ك: تعليقه 51.
2- . همان.

و ابوالقاسم عبدويه و ابوالقاسم شوّاء و جز آنان كه امير قجقر آنان را در آستانه «طاق باجكى» به دار آويخت، همه شيعيانى دشنام گوى صحابه و نيز ملحد بودند.

مردانى را كه از قلعه هاى ولايت رى به زير كشيدند، مانندِ ابوجعفر عيلان و ابورضا و ابوالفتوح اسدآبادى و جز آنان، آيا همه از ملاحده(اسماعيليان) - لعنهم اللّه - و شيعه نبودند و از تشيّع به الحاد نرفتند؟ يكى از اينها را بگو كه شيعه نبود! مگر اينكه انكار كنى چنانكه در ديگر چيزها انكار مى كنى.

پاسخِ اين فصل از كتاب اين زشت گوى را بايد با انصاف گوش داد و كلمه به كلمه خواند «و البادى اظلم».(1) و بايد دانست كه «جواب است اى برادر اين، نه جنگ است/كلوخ انداز را پاداش سنگ است.»(2) هر چه دروغ گفته است خواهيم گفت و آنچه تهمت زده است بيان خواهيم كرد و ستيزه ها و مقابله هاى او را ياد مى كنيم و اقرار به ناتوانى را در او معيّن مى داريم. به توفيق الهى و اعتماد بر او.

اگر گفته است كه «تشيّع، دهليز ملحدى است» سخن بى علمان و بى امانتان است و اين خواجه، اين قدر نمى داند كه مذهبى سزاوارتر است دهليزِ الحاد(اسماعيلى بودن) باشد كه ديدگاه آنان در مسأله «وجوب معرفت» با ملحدان يكى است؛ در حالى كه توحيد، اصلى است از اصول دين.

و اينكه گفته است كه «اين اساس الحاد است و از راه تشيّع به الحاد مى رسند و سر از گريبان الحاد در مى آورند»، سخنانى بى وزن و بى اصل است. سر از گريبان درآوردن آسان تر از زبان از دهانِ ملحدان درآوردن است كه مى گويند معرفت خدا، نه با تعقّل، كه با قول پيغمبر است! اين خواجه با چنين اتهامى كه خود دارد، سزاوار است كه به مذهب مسلمانان تعرّض نكند.

گفته است: «همه را به الحاد كشتند و از سنّت و جماعت كسى را اين تهمت نبود.» بايد به او گفت: جانا ز جمال خويش آگاه نه اى. به ياد داشته باش كه تو پرده خود را به

ص: 133


1- . يعنى آنكه آغاز كرده، ستمگرتر است.
2- . نظامى گنجوى.

دست خويش كنار مى زنى. أوّلاً تاج الملك، لقب مرزبان است كه خميرمايه الحاد و فتنه در جهان شد و دوست و هم سوگند و هم پيمانِ حسن صبّاح و از آن هفت تن بود كه اوّل بيعت كردند، و در اين كتاب از آنان ياد خواهيم كرد و بر همه معلوم است كه نخستين جبرى مذهب و اهل تشبيه، او بود و سرانجام به جُرمِ ملحد بودن كشته شد و اگر اينمصنّف احوال و مذهب او را نمى داند، بايد كه از مردم بپرسد تا شبهه اى باقى نمانَد.

امّا سعد الملك رازى - رحمة اللّه عليه - شيعى امامى اصولى بود و چون خواجگان دولت بر وى تعرّض كردند، سلطان سعيد محمّد از وى انديشناك شد و او را به دار آويخت، ولى پشيمان شد و سه روز بار نداد و كسى را به حضور نپذيرفت. روز چهارم كه بر تخت نشست، همه ترسان بودند. شمس رازى شاعر، به حضور سلطان رفت و ايستاد و به آوازى بلند اين قطعه را براى سلطان خواند:

تو را سعد و بوسعد بودند يار *** چو تاج از بَرِ سر درآويختى

درآويخت بايد به بدخواهشان(1) *** تو آن هر دوان را برآويختى

از «سعد» مقصودش سعد الملك و از «بوسعد» زين الملك بود. سلطان گريست و دستور داد به شاعر، صله و خلعت دادند و فرمود تا سعد الملك را با حرمت كامل دفن كردند.

پس هر عاقلى مى داند اگر زين الملك و سعد الملك، چنانكه اين خواجه ياد كرده است، ملحد مى بودند، چنان شاعر معروفى در حضور چنان سلطان زيرك و مقتدرى جرأت نمى كرد چنين شعرى بگويد و سلطان قبول نمى كرد و براى آن، دستور صله و خلعت نمى داد.

امّا مجد الملك ابوالفضل اسعد بن محمّد بن موساى فراوستانى(2) - قدّس اللّه

روحه - شيعى و معتقد و آگاه و عالم و عادل بود؛ چون در مشورتِ سلطنت و قوّتِ

ص: 134


1- . در متن «بدان هردوان / ولى قاضى شوشترى در مجالس المؤمنين نقلاً عن كتاب نقض: «درآويخت بايد به بدخواهشان» مجلس 11، ص458، ج2، چاپ اسلاميه سال 1376 آورده است.
2- . مراد از «فراوستان» همان براوستان است كه از قراى قم و زادگاه مجد الملك بوده است و براى تحقيق اين امر و شرح حال مجد الملك، ر.ك: به تعليقه 52.

وزارت و فرماندهى و جهاندارى به جايى رسيد كه مادرِ سلطان بركيارق را به نكاح خواست و گنج هاى عالم برداشت و بر لشكرهاى دنيا از مرز روم تا يوزكند(1) و بلاد تركستان و چين و ماچين فرمانده شد و سلطان مى نشاند و تاج مى بخشيد. اميران و نامدارانِ دولت بر وى حسد بردند و به دست فتنه گران و آشوب طلبانِ لشكر كشته شد. در فصلى جدا، ذكر احسان و خيرات و مقتل و مدفن مجد الملك، پيش از اين گفته آمد.

برادرش اثير الملك ابوالمجد سعد بن محمّد بن موسى - رحمة اللّه عليه - بعد از قتل برادر تا در قيد حيات بود، از طرفِ سلطانِ وقت محترم بود و هرگاه به طور مطلق «رئيس العراقين» مى نوشتند، منظور او بود و چون مُرد، به خاطرِ بزرگى و رفعتِ قدر، او را از خاك قم به مشهد مقدّس علىّ بن موسى الرّضا - عليه السلام - منتقل كردند و آنجا مدفون است و مى دانم كه چنين بزرگانى نه تنها ملحد و متّهم نيستند، بلكه مؤمن و معتقدند.

اما آن گروه از معروفان درگاه كه در ونج كشته شدند، برخى مستحقّند كه ملحد ناميده شوند و برخى ديگر مسلمان هستند و مستحقّ اين نام نيستند و ناحق كشتهشدند. غضب سلطان را تشبيه به آتش كرده اند؛ چون درافتاد، خشك و تر را با هم مى سوزاند. آنان سى و چند نفر بودند. چهار تن از ايشان به تشيّع منسوب و باقى از شهرهاى جبرى مسلكان و از ولايت هايى بودند كه مشبّهه در آن ساكنند. ذكر اسامى همه، كتاب را مطوّل مى كند. صدهزار لعنتِ خداى و همه انبيا و اوليا و فرشتگان و همه مؤمنان بر ملحدان، از كشته و زنده و مرده، باد كه در معرفت خدا قول پيغمبر را مؤثّر مى دانند و صدچندانِ آن، رحمت خداى تعالى بر مؤمنان، از كشته و زنده و مرده، باد كه در معرفت خداوند عقل و نظر را مؤثّر مى دانند.

امّا ابوالقاسم عبدويه - رحمة اللّه عليه - اصولى مذهب و شيعه بود. پادشاه وقت او را به سبب فتنه به دار آويخت و چون بر او معلوم شد كه طالوية خاكروب

ص: 135


1- . ياقوت در معجم البلدان گفته: «يوزكند، بلدٌ بماوراء النهر يُقال له، اوزكند و قد ذكر فى موضعه».

و ديگران از حنفى و شافعى درباره وى، پس از مرگ او خواب هاى خوبى ديده اند و مردانِ مورد اعتمادِ طوايف، بر ايمان او گواهى دادند، پشيمان شد و رخصت داد كه او را در مقابل تربت سيّد عبد العظيم حسنى - رضى اللّه عنه - در داخل مشهدِ وى دفن كردند و امير قجقر دستور داد تا بندارى انارفروش(1) را كه قصدِ ابو القاسم عبدويه كرده بود، از طاق باجكى،(2) به دار آويختند. اين مصنّف كه خود اين تاريخ را مى داند، بايست كه اين معنى را نيز فراموش نمى كرد؛ زيرا ممكن نيست كه «يكنيمه خوابى راست باشد و نيمه ديگر، دروغ». داود شبان دشتى جوانمرد كه در آن طايفه به فتوّت معروف بود، بر ايمان و صلاح ابوالقاسم عبدويه - رحمة اللّه عليه - گواهى داد و اين معنى از آفتاب روشن تر است. و حُكم ابوالقاسم شوّاء(3) را به مجازاتِ پادشاه نيز مى توان نسبت داد. امّا رستمِ خادم، به حنفى بودن معروف تر بود تا به امامى بودن و تركان خاتون او را تنها به سبب خيانت در مال، هلاك كرد.

عميد ابوالوفاء شيعى(4) را به سبب مذهب و اعتقاد هلاك نكردند و اين معنى در روزنامه هاى ديوانى آمده است. چون مطالعه كنند، اين شبهه و تهمت از او ساقط مى شود.

امّا درباره آن جماعت كه از قلعه ها به زير آوردند، گمان دارم كه اين مصنّف از مذهبِ اوّل ايشان بى خبر است. من به يادش مى آورم:

ابورضا و ابوالفتوح، اسدآبادى بودند و معلوم است كه در آن حدود هرگز نه شيعى

ص: 136


1- . در متن بندارى هنارفروش در برهان گفته: «بندار به ضمّ اوّل بر وزن گلزار، كيسه دار و خانه دار و صاحب تجمّل و مكنت باشد و وافروش و گران فروش را نيز گويند».
2- . باجه به معنى بادگير و سوراخى در سقف است. اگر باجك در اينجا تصغير باجه باشد، يعنى او را از طاقِ يكى از همين بادگيرها به دار آويخته اندگرمارودى.
3- . به قرينه ذكر وى در سابق در عبارت صاحب بعض فضايح الروافض، تصحيح شد. در أقرب الموارد گفته است: «الشوّاء الذى يشوى اللحم و هو فعال للنسبه كخباز و بقال.»
4- . نام اين شخص، پيشتر ذكر نشده است و گويا جزء «غيرهم» است كه در كلام صاحب بعض فضايح الروافض به طور عموم ذكرش گذشته است.

بوده است و نه حنفى؛ همه از جبريان و مشبّهيان هستند و ابوابراهيم و سالار، سگزى بودند و معلوم است كه اگر صد ملحد به تاختن بر مسلمانان بروند، پنجاه تن از آنان سگزى(1) باشند و به آن ولايت، بوى شيعه هم نرسيده است و به جبر و تشبيهمعروف ترند تا عدل و توحيد. و سندلانيان خود(2) معروف است كه هر شبِ آدينه براى خرِ خدا كاه و جو مى نهادند! اگرچه اكنون با تقيّه(3) دعوى حنفى بودن مى كنند.

و آن دو علوى ملعون كه ياد كرده است، بى شك ملحد شدند. اگر كنعان پسر نوح كه كافر بود، به اجماع همه مسلمانان نقصانى در نبوّت نوح پيغمبر - عليه السلام - ايجاد نمى كند و اگر مادر و پدر محمّد مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - به اعتقاد اين مصنّفِ ناصبى كافرند، ولى موجب نقصان رسالتش نيست، الحاد آن دو علوى نيز در شيعيان خللى ايجاد نمى كند؛ چنانكه در سنّيان هم اگر كسى ملحد شود، در اهل سنت نقصان ايجاد نمى كند. امّا از براى معارضه و جواب آورده ايم، نه از براى حجّت. زيرا ملحد، ملحد است، از هر مذهب كه به الحاد گراييده باشد. پس به اصحاب آن مذهب، خللى نمى رساند: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى؛(4) هيچ كس بار گناه كسى ديگر را به دوش نمى گيرد.» هر كس بخواند، مقصود ما را مى فهمد كه جواب گفته ايم، نه اينكه خود ابتدا به معارضه كرده باشيم.

ص: 137


1- . برهان قاطع: «سگزى به كسر اوّل و ثالث و سكون ثانى و تحتانى. سگز، نام كوهى باشد در زابلستان و ساكنان آنجا را به نام آن كوه مى خوانند و سگزيان مى گويند. رستم زال از آنجا بود. بعضى نيز گويند: سگزى به معنى سيستانى است. چه، سيستان را سگستان هم مى گويند و آن مخفف سگزيستان است و معرّب آن سجزى باشد و نام يكى از قراى اصفهان هم هست.»
2- . براى تحقيقِ كلمه «سندلانيان» و بيان عقيده ايشان، ر.ك: تعليقه 53.
3- . مصنف نقض رحمه الله مكرّر اين مطلب را به مصنفِ بعض فضايح الروافض و هم مذهبان او در اين كتاب نسبت داده است. آنچه سيد مرتضى رازى رحمه الله در اوايل باب يازدهم از تبصرة العوام چاپ عباس اقبال آشتيانى، ص75 گفته، مصدّقِ بيانات اوست: «همه حنابله بر آن هستند كه احمد گفت: استوى يعنى استقرّ و همه شافعيان كه در اعتقاد بر خلاف شافعى باشند، چون از ايشان استكشاف مذهب و اعتقاد كنى، گويند: مذهب شافعى داريم و اعتقادِ احمد.»
4- . سوره انعام، آيه 164. در سوره هاى اسراء و فاطر و زمر و نجم نيز آمده است.

امّا اردشير و حمزه و منوّر و بادار و مظفّرِ خر، چون از كندان و سيستان و اسفيدان(1)و جاجرم هستند، گمان دارم شيعه نيستند. بهتر است خوب تأمّل كند، تا شُبهه زايل شود.

معارضه

اكنون بدان اى برادر كه در اين فصل معارضه اى است كه بايد موحّدان به جان و با ايمان بشنوند و متّهمان بى مراد گوش دهند.

اوّلاً همه مسلمانان در اين نظر اتّفاق دارند كه اساس ملحدى و قاعده باطنى گرى و اسماعيلى بودن را در خطّه عراق و حدود خراسان پنج نفر نهادند كه نامشان را خواهم گفت و اين خواجه مصنّفِ خارجى به كرم و تفضّل، اگر صداع و سردرد ندارد، در آن نيك تأمّل كند.

رأس و رئيس و مقدّم و پيشوا و مقتداى همه ملحدان در هشتاد سال گذشته، حسن صبّاح بود؛ مجبّرى مجبّرزاده(2) كه در محلّه روده در كوى صوفىِ شهر رى خانه داشت. دبيرِ استاد عبد الرّزّاق بيّاع بود و همكار تاج الملك مستوفىِ مجبّر. نه به دروازه مصلحگاه نشست و نه به دروازه زادمهران(3) و مذهب و اعتقاد پدرش بر پيران طايفه معلوم است.

نفرِ دومِ آن قوم ده داركِ ملعون ابوالغنائم درودگرِ اهل تشبيه و اصفهانى بود(كه مركز سنّى هاست)، نه قمى و نه كاشى و نه اهلِ آبه(كه هر سه مركز شيعيان است). اوّلدعوتِ حسنِ صبّاح را قبول كرد و از دهليز مذهبِ تشبيه به ويرانه الحاد رفت؛ يعنى چون از اصفهان درآمد به الموت رفت. و اين از آفتاب آشكارتر است.

نفرِ سوّمِ آن قوم عطّاشِ أقرع بود، مقيم دژكوه. اصلِ پدرش پارسى و او اصفهانى است كه به تصديق خواجه مصنّف، اصفهان شهر شيعيان نيست.

ص: 138


1- . ر.ك: تعليقه 54.
2- . براى شرح حال حسن صباح، ر.ك: تعليقه 55.
3- . مصلحگاه و زادمهران دو محلة شيعه نشين در رى بود. عبارت نسخه «ح» وجود خانه حسن را بين هر دو محله اثبات مى كند. براى ملاحظه «زادمهران» و «مصلحگاه»، ر.ك: تعليقه 56.

نفرِ چهارمِ قوم ابوالفتوح گورخر بود. امامِ جماعتِ شهر قزوين. مفتى هشتادساله كه عقد نكاح هزاران نفر را خوانده، بر جنازه ها نماز گزارده، در خون و ناموس مردم قضاوت شرعى كرده، درس ها داده، مناظره ها كرده، شاگردانش كسانى چون حسن وكيلان بودند.

پنج برادر را در يك روز امير يَرَنقُشِ بازدار(1) دستور داد تا به دست عميد ابوالمعالى شيعى به تهمت الحاد هلاك كردند و همه همكاران اين ابوالفتوح بودند، كسانى چون محمّد معسلى و غير او. و اين ابوالفتوح حسن بن عبد الملك حمدانى از نسل حمدانِ گبر وزير يزدجرد شهريار بود. قرمط بن حمدان پسرش بود كه امام جعفر صادق - عليه السلام - به فلسفه متهمش كرد. سرانجام عمر بن عبد العزيزٍ خليفه، اين قرمط بن حمدان را به جُرمِ الحاد به دار آويخت. اين ابوالفتوحِ حمدانى ازنسل ايشان بود و تظاهر به مجبّرى مى كرد و سرانجام ملحد شد.

اين توضيح را دادم تا اشتباه نشود كه او از آلِ بنى حمدان است؛ يعنى امير ابوفراس و امير سيف الدّولة حمدانى و خواجه امام ناصر الدّين ابواسماعيل حمدانى كه متنبّى شاعر در حقّ ايشان شعر دارد:

و أنت أبو الهيجا بن حمدان يا ابنه *** تشابه مولود كريم و والد(2)«تو خود ابوالهيجا بن حمدانى يا فرزند اويى؟ فرزندى بزرگوار به پدر خود، شباهت يافته است.»

تا بدانى كه اين حمدانيان همه پادشاه و عالم و عادل و شيعى بوده اند و آن حمدانيان همه گبر و مجوسى و مشرك و مجبّر و ملحد. «و شتّان ما بين البصيرهِ

ص: 139


1- . براى شرح حال يرنقش بازدار، ر.ك: تعليقه 57.
2- . دو بيت ديگر اين شعر: «و حمدان حمدون و حمدون حارث/ و حارث لقمان و لقمان راشد// اولئك أنياب الخلافة كلّها/و سائر أملاك البلاد الزّوائد.» اين اشعار از قصيده اى است كه متنبّى در چهل و سه بيت، در مدح سيف الدوله ساخته و مطلع آن اين است: «عواذل ذات الخال فى حواسد/ و انّ ضجيج الخود منى لماجد.» بيت مذكور در متن، در اواخر قصيده است. ر.ك: العرف الطيب فى شرح ديوان أبى الطيب، ص 326 - 331

و العمى؛(1) چه فاصله درازى است ميان بينا و نابينا.»

اين ابوالفتوح در يك روز كمتر از پنجاه فتوا نمى نوشت و شاگردان را در اطراف عالم به شهرهاى جبرى مذهبان مى فرستاد تا سرانجام الحادش ظاهر شد و با نامه و پيغام و خلعتِ ملحدان كه براى او مى آمد، رسوا گشت و در سراى عميد ابوالمعالى شيرزادى شيعى با رويارويى با وى و با حجّت برايش الحاد ثابت كردند و بعد از آن در سراى ايالت در قزوين به گواهى خواجه امام حسن كرجى سنّى(كه چندى بعد اسماعيليان او و پدرش خواجه ابوالقاسم كرجى(2) را كشتند) و به گواهى خواجه امام ابواسماعيل حمدانى كه رئيس شيعه بود و نخستين فتوا به خون ملاحده در خانه او صادر شد، و به گواهى خواجه امام عبد الحميد بن عبد الكريم كه معتبر و مجتهد بود. در اصحابِ ابوحنيفه هم الحاد ابوالفتوح ثابت شد و او را از جوامع و محافل و درس و فتوا و احكام دينى مهجور و ممنوع كردند. خواجه امام ابونجيب حنفى هم بر الحاد وى دليل ها آورده بود. ولى مردم عوام در اسماعيلى بودنِ او شك داشتند و او با استفاده از اين غفلت مردم، شبى ناگاه با رخت و دفترها و فرزندان از شهر گريخت. گوش خوابانده بودند كه شايد براى برطرف كردنِ تهمت الحاد از شهرى از شهرهاى اسلام سر برآوَرَد. خبر آمد كه پير طايفه و مفتى هشتادساله را پس از آن مذهبِ سنّت و جماعت كه داشت، به رونق تمام و قبول عظيم پسرش عبدالملك لوطى با استقبال و آواز دهل و بوق و بشارت و نثار به الموت بردند. پس اين شيخ، شيعه نبود و از قم و كاشان و از آبه و سارى و اُرم و سبزوار و ورامين هم نبود.

نفرِ پنجمِ اين قوم، بزرجْميد(3) بود نايبِ حسن صبّاح از ولايت اندجه رود(4) كه

ص: 140


1- . براى تحقيق در اين مصراع كه در حكم مثل است، ر.ك: تعليقه 58.
2- . براى شرح حال اين پدر و پسر، ر.ك: تعليقه 59.
3- . بزرگ اميد. وى نايب و جانشين حسن صباح شد. ر.ك: مستوفى، تاريخ گزيده، چاپ طهران، تصحيح دكتر نوايى، ص521.
4- . مراد «اندجرود». ر.ك: تعليقه 60.

نخست ناحيه مجبّران و مشبّهيان بود.(1)

نفر ششم اين جماعت(2) مسعود زورآبادى(3) بود از علماى بزرگ خراسان، شاگرد خواجه امام ابوالمعالى جوينى سنّى. و اين مسعود نودساله بود و مفتى طايفه سرانجام به قلعه طبس گيلكى(4) رفت و ملحد(اسماعيلى) شد. و اگر مصنّف نمى داند، بايد از پيران خراسان بپرسد تا بداند كه چه مذهبى داشت و كجا رفت. و به گمان من اين پير شيعه و قمى و كاشى نبود.

احمد جمشاده كه از رى به الموت رفت، معلوم است كه چه مذهبى داشت و خانه اش كجا بود و روشن است كه شيعه نبود.

اگرچه اين سخن ها با كارِ اين خواجه راست نيست و او تا اين معارضات را مى خواند، ريش مى جنباند(5) كه لعنت هفت آسمان و زمين بر همه اسماعيليان ازنزاريان و صبّاحيان و باطنيان باد كه چرا وجوب معرفت را حواله به سمع و پيغمبر و معلّم صادق كردند؛ نه به عقل.

ص: 141


1- . اَنْدِجْ رود، اكنون نيز در الموت وجود دارد، در 20 كيلومترى گرمارود. آثار باستانى پيش از اسلام و دوره اسماعيليان در آن فراوان است. گرمارودى
2- . علامه قزوينى رحمه الله در حاشيه نسخه خود نوشته است: «[مؤلف] سابق گفت كه پنج نفر بودند و حالا ششمى هم براى ايشان مى نويسد و شايد مقصودش اين است كه آنها پنج نفر بودند و اين شخص هم اگرچه در درجه آنها نبوده، ولى ششمين ايشان به شمار مى رود؛ از قبيل "و ثامنهم كلبهم".»
3- . براى ترجمه مسعود زورآبادى، ر.ك: تعليقه 61.
4- . ياقوت در معجم البلدان تحت عنوان «طبس» گفته است: «و قال أبوسعد: طبس مدينهٌ فى برّيه بين نيسابور و اصفهان و كرمان و هما طبسان، طبس گيلكى و طبس مسينان و يقال لهما الطبسان فى موضع واحد.» حافظ ابرو گفته است: «قهستان مشتمل است بر چند قصبه و ناحيه بزرگ.» سپس طبس گيلكى و طبس مسينا را از آن ناحيه دانسته است. راجع به كلمه گيلك، صاحب برهان قاطع گفته است: «گيلك بر وزن ميلك به زبان گيلان، مردم عامى و روستايى و رعيت را گويند.» ر.ك: تعليقه 49.
5- . ظاهرا منظور مؤلف اين است كه خواجه ناصبى با ريا و تظاهر از اسماعيليان ايراد مى گيرد كه آنان در مسئله معرفت خداوند به استماع و نقل معتقدند و نه به تعقّل؛ زيرا بارها در سراسر كتاب، از خواجه ناصبى ايراد مى گيرد كه در مسئله وجوب معرفت، هم عقيده اسماعيليان و معتقد به نقل است، نه عقل. گرمارودى

و امّا ذكر اسامى آن جماعت كه آنان را در عهد خلفا و سلاطين به جُرم الحاد كشتند، زمان دراز و طومار بلند مى خواهد، امّا از ذكر اسامى چند تن معدود از آنان(در مقابل كسانى كه مصنّف آورده است) گريز نيست، تا بداند كه ديگران هم از كار بى خبر نيستند:

عباده پارسى كه با روزبه اهوازى از مصر و مغرب به عنوان سفيران الحاد در الموت و لنبه سر در عهد اوّل صبّاحى بودند. در دولت ملكشاهى هر دو را با آن بزرگى كه داشتند، مأموران امير سپهسالار در كرمانشاهان كشتند و سرهاى آنان را به درگاه همدان فرستادند و به گمان من شيعه نبودند. ناصر باوردى و يوسف اردستانى و نصرويه كرمانى و اردشير روّاس دامغانى به تهمت الحاد كشته شدند، هر چهار تن مشبّهى بودند، نه شيعه. محسّن خالدان كه از قزوين به الموت رفت و چند سال قاضى و مفتى ملاحده بود، همه اتّفاق نظر دارند كه سنّى بود. محمّد پيله ور ساوى كه در سرميدان دكّان داشت، پير نودساله اى كه محمّد بن ماهيار رئيس ساوه ده ملحدِ قُح(1) را از خانه اين پيله ور درآورد و هلاك كرد و مى پندارم اين شيخ، سنّى بود و آبه اى نبود؛ ساوه اى بود.(2) سنان سهان(3) كه سال ها در الموت مفتى و قاضى بود، همه جهان مى دانند كه او از كدام قبيله بود و چه مذهب داشت. بنيمان ناطفى(4) كه ملحد شد، براى ما مذهب و محلّه اش معلوم است كه شيعه نبود. اسماعيل احمدان كه از خور و سارقين بود، داعى و رسول ملاحده بود. چون الحادش ظاهر شد، از بيم دهخداى فخرآور هشتوردى(5) شيعى گريخت و به الموت رفت. بايد اين خواجه معلوم كند كه اين

ص: 142


1- . خالص. علاّمه قزوينى رحمه الله در حاشيه نسخه خود در زير كلمه «مخ» نوشته است: كذا فى الاصل و «قح» به ضمّ قاف و تشديد حاء به معنى ساده و خالص است.
2- . در قرن ششم آبه آوج شيعه نشين و ساوه سنّى نشين بود. (گرمارودى)
3- . علاّمه قزوينى رحمه الله گفته است: كذا و ظاهرا بايد محرف سماك علمى باشد.
4- . علاّمه قزوينى رحمه الله گفته است: و شايد «بنيمان ناطفى» صحيح باشد.
5- . نسخ مشوّش است؛ ليكن ترجمه حال اين شخص را منتجب الدين رحمه الله نوشته است و در آنجا اين كلمه «هشتجردى»، هشتگردى» است كه نسبت به هشتگرد قزوين مى باشد. براى ترجمه حال وى، ر.ك: تعليقه 63.

دوازده تن، چه مذهب داشتند و اگر نمى داند بپرسد تا بداند.

ابواسحاق صاحبِ خراج ملاحده از خور و سارقين بود كه ملحد شد و امير قايماز 130

حرامى(1) - رحمة اللّه عليه - او را به گفته جمال الدّين عبد الصّمد شيعى(2) - رحمة اللّه عليه - كشت. من مى پندارم كه شيعه نبود. احمد على حامدى بسطامى ملحد كه أميرِ عادلِ غازى عبّاس او را گرفت و از شعرا و ظاهر است كه چه مذهب داشت. ازآنجا كه به طنز به خواجه ابوالفتوح جاجرمى كه وزير امير عبّاس بود - رحمة اللّه عليهما - مى گويد:

بنده بسطامى است و بسيار است *** حرمت با يزيد بسطامى

پيداست كه چه مذهب داشت و از كدام شهر بود و الحمد للّه كه شيعه نبود.

- اهل طبس گيلكى را كه هزاران هزار امير روسبه - رحمة اللّه عليه - به پشتبانى نيروى خواجه شهيد معين الدّين ابونصر كاشى شيعى - رحمة اللّه عليه - مى كشت، شبهه ندارد كه شيعه نبودند. تجربه كرده اند در همه الموت يك قمى و كاشى هرگز نبوده است و اگر مى بود، پوشيده نمى ماند. همين قدر از ذكر اسامى آن ملعونان در اين كتاب كافى است تا اين خواجه مصنّف بداند چه كسى ملحد بود و از كجا بود.

امّا اينكه از كشتن مجد الملكِ با اعتقاد و سعد الملكِ بينادل و زين الملكِ شيعى با زشتگويى ياد كرده، خطايى بزرگ است. اين خواجه مى بايست ذكر وزرايى كه شيعه نبوده اند و سلاطين آنان را هلاك كردند، فراموش نمى كرد تا مى دانست كه كشتن وزرا و اصحاب قلم به مذهب و اعتقاد، مربوط نيست؛ زيرا سلاطين بسيارى از امرا و وزرا را براى استقامت ملك خويش مى كشتند؛ كسانى

ص: 143


1- . براى شرح حال وى، ر.ك: تعليقه 64.
2- . براى شرح حال وى، ر.ك: تعليقه 63.

همچون مؤيّد الملك(1) و فخر الملك(2) و خواجه قوام الدّين ابوالقاسم انس آبادى(3) وكمال الدّين محمّد خازن(4) و عزّ الملك بروجردى(5) كه همه سنّى و متعصّب بودند و براى ملك دنيا كشته شدند. پس بايست كه خواجگان شيعى را در كشته شدن با ايشان ياد مى كرد تا شبهه زايل مى شد. نيز مى بايست از جماعتى از بزرگانِ شيعه كه ملحدان اسماعيلى آنان را كشتند، به ستايش ياد مى كرد؛ چنانكه شيعيان از خواجه نظام الملك حسن بن على بن اسحاق و خواجه كمال سميرمى(6) كه سنّى و شافعى مذهب بودند و ملحدان آنان را كشتند، به نيكى ياد مى كنند. اگر اين خواجه چنين مى كرد، معلوم مى شد كه دشمن ملحدان است؛ اگرچه در مسئله «وجوب معرفت» شريك ايشان است.

خواجه شهيد معين الدّين كاشى - رحمة اللّه عليه - چون وزير سلطان اعظم سنجر شد، مشاورانِ او را از تقرير صلح با ملاحده بازداشت و راه ها را بر ملاحده بست و بر ايشان باج هاى سنگين(7) نهاد و از ايشان هزاران هزار مى گرفت و مى كشت تا سرانجام

ص: 144


1- . مؤيّد الملك لقب ابوبكر عبيد اللّه پسر خواجه نظام الملك است كه به دست بركيارق به سال 494 كشته شده است.
2- . فخر الملك، لقب مظفر بن خواجه نظام الملك، وزير سلطان سنجر است كه به سال 490 به دست ملاحده به قتل رسيد.
3- . قوام الدّين، لقب ابوالقاسم انس آبادى دَرگزينى است كه به فرمان طغرل برادرزاده سنجر به قتل رسيده است و از وزراى معروف زمان سلاطين سلاجقه است.
4- . مراد كمال الدّين محمد است كه اوّل خازن سنجر بوده و سپس وزير سلطان مسعود گرديد و به دست امراى او در زنجان به قتل رسيد.
5- . مراد عزّ الملك مجد الدين بروجردى است كه به كمك و حمايت آق سنقر در سنّ هفتاد سالگى به وزارت رسيد و در حبس مرد. ر.ك: نسائم الاسحار، ص 81 - 81 و آثار الوزراء، ص261
6- . مراد «وزير كمال الدّين على سميرمى» است كه فدائيان ملاحده او را در چهار بازار بغداد كارد زدند. نسائم الاسحار، ص 72 - 73 ليكن در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى، ص181، شرح حال او به عنوان «كمال الملك على بن احمد سميرمى» معنون شده است.
7- . در آنندراج گفته است: «سنگى به فتح سين و كسر گاف به معنى سنگين است.» و شاهد بر آن، اين سخن سعدى است: اسير بند شكم را دو شب نگيرد خواب/ شبى ز معده سنگى شبى ز دلتنگى.»

در پايتخت خراسان پيرى چون او عالم و عادل و شيعى به تيغ ملاحده كشته شد.(1) آياشيعى نبود؟ و سيّد منتهى جرجانى را كه(2) ملحدان در روز روشن و پيش چشم همه كشتند و سيّد ابوطالب كيا در قزوين(3) و سيّد حسن كياجرجانى را ملحدان كشتند و از گور درآوردند و سوزاندند، آيا شيعى نبودند؟ اين مصنّف بايست كه همه را به نيكى ياد مى كرد.

سيّد ابوهاشم كياجيلانى را - به قول ابوالفتوح گوره خر - كشتند، آيا شيعى معتقد نبود؟ سيّد سيّار قزوينى را كه در راه قزوين شهيد كردند، سيدى علوىِ حسينى و شيعى نبود؟ خواجه ابوالفضل ابوعصام زينوآبادى - رحمة اللّه عليه - را كه ملحدان اسكيد(4) در سال 496 كشتند، شيعى معتقد نبود؟ مَلِكِ گردبازو(5) پسرِ شاه شاهانِ مازندران رستم على شهريار كه اسماعيليان او را در پايتخت خراسان كشتند، پادشاه شيعه نبود؟ بايد اين خواجه از او با ستايش ياد مى كرد.

اگر به شمارش نام هاى بزرگ و كوچك از شهداى شيعه مشغول شويم، نياز به زمان بيشتر و كتاب بزرگتر خواهد بود. همين قدر كه يادآور شديم، كافى است تا

ص: 145


1- . ابن الاثير در كامل التواريخ ضمن ذكر حوادث سال پانصد و بيست و يك گفته است: «فى هذه السنة قتل معين الملك ابو نصر احمد ابن الفضل وزير السلطان سنجر قتلته الباطنية و كان له فى قتالهم آثار حسنه و نية صالحة فرزقه اللّه الشهاده.» پوشيده نماناد كه معين الدين مذكور از مفاخر عصر خود، بلكه از نيك نامان معروف جهان بوده است. براى شرح حال او به معجم الالقاب ابن الفوطىص 249 - 450 و ص650 به عنوان «مختص الملك» و «معين الدين» و به ديوان سيد ضياء الدين ابو الرضا راوندى (ص221 - 227) و همچنين به كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى تأليف استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى (ص254 - 260) مراجعه فرمايند.
2- . براى شرحِ حال اين شخص و ساير شهداى مذكور در اين مورد به ص97 چاپ اول نقض و ساير صفحات آن مطابق فهرست جداگانه كه دارد مراجعه فرمايند كه در حدود امكان نتيجه فحص لازم در آن موارد ذكر شده است.
3- . براى تحقيق شرحِ حال وى و سيد حسن كياجرجانى و سيد بوهاشم كياجيلانى و سيد سيّار قزوينى و بوعصام زينوآبادى، ر.ك: تعليقه 65.
4- . از ملاحظه متن برمى آيد كه نام جايى بوده است كه ملاحده در آن سكنى داشته اند.
5- . براى شرحِ حال گردبازو، ر.ك: تعليقه 66.

اين خواجه بداند كه از مذهب شيعه تا اسماعيلى، راهى دور است، ولى از جبرى بودن تا الحاد(اسماعيلى بودن) منزلى نزديك است. و الحمد للّه ربّ العالمين و العاقبة للمتّقين و الجنّة للموحّدين و النّار للملحدين.(1)

چهل و پنج

آنگاه گفته است:

اسماعيلى مى گويد كه براى شناخت خدا، معلّمى صادق لازم است و شيعه مى گويد كه به شرع اعتماد نيست، مگر آنكه امامى معصوم شرح دهد و جز از معصوم نبايد شنيد، زيرا ديگران همه جايزالخطا هستند مگر قائم كه بر او خطا روا نباشد و او نيز معصوم است چون جبرئيل و محمّد - عليهما السلام - و او پديد نيست، تا او نيايد و شرح ندهد چگونه به اين شرع اعتماد توان كرد؟ خاصّه كه مجتهدان در آن(قرآن) تصرّفى كرده اند و مى گويند: بُزِ عايشه بخشى از قرآن را خورده است. بنابراين چون قائم بيايد، شرح و درستى آن رااملا مى كند، زيرا او معصوم است و او مى داند و كار دين و دولت، وابسته به اوست. همان گونه كه اسماعيلى مى گويد: كارْ باطن دارد، شيعه مى گويد: كارْ تقيّه دارد. شيعه مى گويد: على همواره تقيّه مى كرد. پس به قول اسماعيلى و به قول شيعه، على سرِ همه ملحدان و مداهنان است و جعفر صادق گفته است: «التّقيّة دينى و دين آبائى؛(2) تقيه دين من و دين پدران من است.» پس باطنى بودن و تقيّه كردن مداهنه و نفاق است.

ص: 146


1- . اين چهار فقره شريفه مأخوذ است بعينها از مكتوبى كه امام حسن عسكرى عليه السلام به على بن حسين بن بابويه قمى رحمه الله مرقوم فرموده اند. قاضى نور اللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين، در مجلس پنجم در ترجمه ابن بابويهِ نام برده گفته است: و از جمله كتابات شريفه كه حضرت امام حسن عليه السلام به جناب شيخ نوشته اند كتابتى است كه صورتش اين است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين و العاقبة للمتقين و الجنة للموحدين و النار للمشركين...»
2- . حديث معروفى است كه به طرق معتمده از حضرات معصومين عليهم السلام به شيعيان رسيده است و در چند روايت ذيل آن چنين است: «ولا ايمان لمن لا تقية له.»

امّا اين كلمات را كه از سر جهل و بى علمى و تعصّب و بى ديانتى گفته است و بعضى دروغ محض و برخى بهتان صرف است و وقوف بر آن جز بر ملال طبع و كندى خاطر نمى افزايد، از پاسخ گزير نيست، تا جوابى درخورِ اعلام و اِخبارى كه اين خواجه كرده است داده شود. به توفيق و لطف خداى تعالى.

اينكه گفته است: «اسماعيلى مى گويد كه براى شناخت خدا، معلّمى صادق لازم است»، صد هزار لعنت بر اسماعيلى ملحد باد و بر گفتار و دعاوى او و نيز بر آن كس كه مذهبش در «وجوب معرفتِ خداوند» و «اصول دين» به مذهبِ اين ملحدان، شبيه باشد. اين خواجه در همين آغاز، دعوى مذهب خويش را فراموش كرده است، در حالى كه ائمّه عراقين و خراسانات در محافل و مجامع خلفا و سلاطين بزرگ با مناظره و محاوره اثبات كرده اند كه سخن آنان و سخن ملحدان يكى است؛ زيرا مى گويند: به قول معلّمى صادق مى توان خدا را شناخت. به مذهبِ اين خواجه هم تاپيامبر نيايد، معرفتِ خدا واجب نيست و وجوب معرفت موقوف است بر ظهورِ بعثت، و حسن و قبحْ شرعى است، نه عقلى. امامى بزرگ از ائمّه اصحابِ همين خواجه مصنّف به نام ابوالفضائل مشّاط(1) در رى كتابى تأليف كرده است براى عزّالدّين عين الدّولة خوارزمشاه، حاكم قزوين، و آن را كتاب فى المعرفة الالهيّة فى دولة الخوارزمشاهيّه نام نهاده و آغازِ آن كتاب بعد از مقدّمه، اين چنين است: «هر واجبى از موجب، ناگزير است و موجبْ معرفت خدا و پيامبر است و در نبودِ بعثت معرفت

ص: 147


1- . علاّمه قزوينى رحمه الله در ذيل اين عبارت از نسخه خود گفته است: «از اين عبارت واضح مى شود كه مؤلف اصل كتاب بعض فضايح الرّوافض غير اين ابوالفضائل مشاط است نه خود او؛ چنانكه صاحب رياض العلماء ادّعا كرده است، بنا بر تقرير شفاهى آقاى اقبال.» توضيح آنكه مرحوم اقبال چند مجلد از مجلدات مخطوطه رياض العلماء را به خطّ مؤلف، مرحوم افندى داشت، از اين روى با استفاده از آنها هنگام مقابله اين نسخه، با علامه قزوينى رحمه الله چنين سخنى گفته است و قزوينى رحمه الله از اين عبارت متن استفاده كرده كه وى ابن المشاط نبوده و براى سلب مسئوليت از خود، اين كلام را گفته است؛ ليكن اين استفاده مبنى بر آن است كه ابن المشاط يكى باشد، در صورتى كه به طور قطع از تراجم برمى آيد كه بنى مشاط طايفه اى بوده اند در رى و هنگام تأليف نقض، علماى فراوانى از ايشان در رى بوده اند.

واجب نيست.» اين سخن او بر خلاف مذاهب همه مسلمانان و طوايف اسلام است. اگر به شرح اعتقادِ او در اين مسئله مشغول شويم، با طومارها و زمانِ بسيار، تمام نخواهد شد.

پس از آنجا كه اين خواجه، خود با ملاحده - لعنت خدا بر آنان - در اين عقيده مشاركت دارد، سزاوار اين است كه مسلمانان را ملحد نخواند.

امّا سخن او كه گفته است: «شيعه مى گويد به اين شرع اعتماد نيست مگر آنكه امامى معصوم شرح دهد و شرع را جز از معصوم نبايد شنيد»، جواب آن پيشتر در فصلى بيان شد كه در مورد قبول شرعيّات بعد از بعثت رسول بود و ظهور معجزات كه دالّ است بر صدق او. در معرفت شرعيّات به معصوم حاجت نيست و از كتاب خداى و اخبار متواتر و اجماعِ امّت تحصيل معارف شرعى مى توان كرد. مثال اين مسئله چنان است كه در عهد ظهور امام معصوم(در مكّه يا مدينه يا كوفه) در اطراف عالم، علما و فقهايى وجود خواهند داشت كه عوام از آنان شريعت را مى آموزند، هر چند معصوم نباشند و در اِعلامِ شريعت عصمت لازم نيست و اين معنى از همه كتب شيعه معلوم و مفهوم است و با اِنكارِ مُداهنى بدعت گذار و ژاژخايى چون اين خواجه، حقْ باطل نمى شود. والحمد للّه ربّ العالمين.

گفته است: «قائم، چون محمّد و جبرئيل، معصوم است.» آرى؛ مذهب و اعتقاد اماميّه اين است كه ائمّه چون انبيا و ملائكه معصوم هستند؛ زيرا اگر نبى معصوم نباشد در شرع خلل مى افتد و اگر امام معصوم نباشد، اقتدا و پيروى از گفتار و كردارِ وى روا نيست و طبيبِ بيمار شايسته معالجه نيست و بر اين قول دلايل و حجّت ها و بيّنات عقلى و سمعى در كتب و مصنّفات شيعه بسيار است، اگر بخوانند، خواهند دانست و اگر اين خواجه نخواهد كه بخواند، در اين جهل كه اكنون دارد خواهد ماند. وى بى حجّت و بى دليل بر مذهب مسلمانان طعنه مى زند؛ غافل از آنكه «وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها؛(1) آنكه زشتى كند، به خود او بازمى گردد.»

ص: 148


1- . سوره سجده، آيه 46؛ سوره جاثيه، آيه 15.

گفته است: «شيعه مى گويد: بُزِ عايشه بخشى از قرآن را خورد. پس چون قائمبيايد، شرح و درستى آن را املا مى كند.» عجيب آن است كه اين فريبكار دعوى كرده است كه بيست و پنج سال شيعه بوده است، در حالى كه اين قدر نمى داند كه در مذهب شيعه هيچ كس چنين چيزى نگفته و از هيچ عالمى از علماى شيعه نقل نشده و در كتابى از كتب آنان مسطور نيست.

اين مصنّف با اين بناىِ بد كه نهاده است، غير از زدنِ تهمتِ غفلت به رسول و عايشه، به بارى تعالى نيز نسبت دروغ مى دهد كه فرموده است: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ؛(1) ما قرآن را فرو فرستاديم و ما نگاه دارنده آنيم.» بنا بر گفته اين خواجه، عايشه جاهل و محمّد غافل و حق تعالى دروغ زن است! به خدا پناه مى برم از اين سخن رسوا.

گفته است: «تا قائم نيايد درست نمى شود.» اين از سخن پيش، دروغ تر و بهتان تر است؛ زيرا در چند جاى اين كتاب اشاره كرده است كه «شيعيان بعد از مصطفى، دوازده امام دارند و همه را معصوم مى دانند.» و جايى گفته است: «على بزرگ ترين امام نزد شيعيان است.» پس اگر به گمان وى بخشى از كلام خدا را بُزِ عايشه خورده بود، اميرالمؤمنين على - عليه السلام - املا مى كرد و تا زمانِ امام حسن عسكرى - عليه السلام - قرآن مختلّ و ناقص نمى ماند؛ تا قائم بيايد و املا كند. هر عاقل كه در اين فصل نظر كند، نهايتِ بهتان و گفتار دروغِ اين مصنّف را درمى يابد.

مصنف، تقيّه و باطنى بودن را به هم تشبيه كرده است؛ اما مى بايد بداند كه باطنى كدام است و اهل تقيه كدام. باطنى، مذهب حسن صبّاح است و گفتيم كه آن ملعوننخست چه مذهب داشت. اين خواجه اگر اين را مى دانست، از سَرِ هواى نفس اهل تقيه را باطنى نمى خواند. عقيده باطنىِ اين ملعون اين است كه نمازِ باطن، روى را به

الموت و مصر آوردن و «مولانا» را و «سيّدنا» را خدمت كردن است. و نمازِ ظاهر، آن

ص: 149


1- . سوره حجر، آيه 9.

حركات و سكناتى است كه آن را «رياضة الجسد و عادة البلد و رعاية الاهل و الولد» مى خوانند. نماز اسماعيليّه و مزدكى ها و دهريّه و فلاسفه و اباحيّه اين است.

روزه باطن را هم مى گويند: سرّ معلّم نگاه داشتن است، و روزه ظاهر امساك است از طعام و آشاميدنى و غير آن. هر يك را شرح داده ام امّا خواجه مصنّف، خود بهتر مى داند و به شرح نياز ندارد.

امّا تقيّه، دفع ضرر از خويش و ديگر مؤمنان است، اگر ضرر معلوم باشد و اگر مظنون به ترك حركت يا لفظى نباشد كه در ايمان نقصان ايجاد كند؛ چنانكه عمّار ياسر تقيّه كرد در عهد هجرتِ رسولِ صاحبِ شريعت و ديگر صحابه. پس شيعه به تقيّه مخصوص و منفرد نيست. حتّى همين خواجه نيز تقيّه مى كند. آيا اين خواجه پيش از اين خود را سنّى مطلق نمى خواند؟ و اكنون از بيمِ تركان، مطلق را مركّب نكرده است و خود را «سنّىِ حنفى» نمى خوانَد؟ تقيّه همين است!

و آن كلمه كه در حقّ اميرالمؤمنين على - عليه السلام - ايراد كرده است، اگرچه بر طريق حكايت گفته، مستوجب لعنت و عقوبت است، زيرا آن بزرگوار سرورِ همه مؤمنان است و امامِ همه پرهيزگاران و به اندازه چشم برهم زدنى به خدا شرك نورزيد و در دين خداوند اهل مداهنه نبود و مصداق «يُجاهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ؛(1)كسانى كه در راه خدا جهاد مى كنند و از سرزنشِ هيچ سرزنش كننده اى نمى هراسند.»

او داناترينِ مردم، پس از رسول اللّه و برترينِ مهاجر و انصار و به رغم خوارج و اهل ترديد، پيشواى سپيدچهرگان، مولاى ما اميرالمؤمنين است؛ والحمد للّه ربّ العالمين.

چهل و شش

آنگاه گفته است:

فصل. از شرف الاسلام در اصفهان پرسيدند كه چه مى گويى در مورد اسماعيلى و شيعه؟ گفت: شما به كار خود مشغول باشيد و از يگانگى ميانِ دو برادر سخن نگوييد.

ص: 150


1- . سوره مائده، آيه 54.

امّا جوابِ اين كلمات:

ممكن است بزرگى چون او اين نظر را نداده باشد و اگر هم از براى طراوتِ سخن و تهييجِ عوام و رونق خود، به تعصّب سخنى گفته باشد، «كلام العِدَى ضربٌ من الهذيان؛(1) سخن دشمنان، نوعى پريشان گويى و هذيان است.» با اين سخن، دو گونه مى توان معارضه كرد:

يكى آنكه در ماه هاى سال 550، روزِ جمعه، در مدرسه بزرگْ نوبتِ مجلس من بود. در ميانه آن مجلس بر مذهبِ صبّاحيان طعنه مى زدند و مردم به لعنت و نفرينكردن بر آن قوم شوم، زبان دراز كرده بودند. در آن ميان جبرى متعصّبى برخاست و گفت: اى خواجه امام! اين قوم در گفتن «حىَّ على خير العمل» در اذان سر از گريبانِ تو

بيرون آورده اند. گفتم: در «خير العمل» سر از گريبانِ من بيرون آورده اند، امّا در بحث وجوبِ معرفت خداوند، زبانشان از دهانِ تو بيرون آمده است. يعنى من مى توانم پيرهنم را از تن بيرون آورم تا گريبانى بر جا نمانَد تا «خير العمل» او از آن سر بيرون نكند؛ ولى كارِ تو دشوارتر است كه زبان است و بايد زبانت را ببُرى.(2) و چه همانند است اين داستان به داستان بونصر هِسِنْجانى! شرف الائمّه بونصر هِسِنْجانى در دولتِ سلطان مسعود مى خواست پرده نفاق را بردارد. در حضورِ اركانِ دين و دولت از وزرا و امرا و سپهسالاران و خادمان پايتخت و ده هزار تن از عوام و خواص و از هر مذهب و طايفه اى به حضورِ سلطان تقرير كرد كه مذهبِ جبريان با مذهبِ باطنيان اسماعيلى در وجوبِ معرفتِ خدا برابر است. فضولى برخاست و گفت: مولانا، ميانِ ملحدان اسماعيلى و اين جماعت چه فرق است؟ خواجه گرم و بلند گفت: «اى خواجه! در دوگانگى فرق وجود دارد، نه در يگانگى و اينجا يگانگى است و در يگانگى فرقى

ص: 151


1- . عَجُزِ بيتى از متنبى است و صدرش اين است: «و للَّه سرّ فى علاك و إنّما.» و بيت دوم از قصيده اى است در مدح كافور. ر.ك: ديوان متنبى، ص512، از العرف الطيب.
2- . قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين چنين نقل كرده است: «تو را دشوار است كه زبان از دهان جدا سازى.»

نيست.» اكنون اگر قول شرف الائمّه شما را با قول شرف الاسلامِ ما بسنجيم، خواهيم دانست كه ميانِ اين دو قول فرقى است عظيم: أوّلاً شرف الاسلامِ ما گفت دو برادرند، شرف الائمه شما گفت يك تن اند. و به اعتقادِ اين خواجه و اعتقادِ همه مسلمانان درست و رواست كه دو برادر باشند، يكى اهلِ هلاكت چون عبداللَّه كه پدرِ مصطفىاست، بنا به زعم وى كه پدران پيامبر را بت پرست مى داند، و يكى اهل نجات چون حمزه و عبّاس كه هر دو عموى مصطفى هستند. ولى به اعتقادِ ما اهلِ هلاك كسانى چون ابولهب و اهل نجات كسانى چون ابوطالب هستند. امّا روا نيست كه بر يك تن در نجات و هلاك آن هم در يك زمان دو حُكم كنند و اين قولِ دشمن است و بدان التفاتى نبايد كرد.

معلوم شد كه اين خواجه با باطنيان اسماعيلى يك روح هستند در دو بدن، ولى شيعه را به قولِ او تنها برادرى است در يك وقت. با اين معارضه و اين حجّت، هيچ شبهه اى باقى نمانْد. والحمدُ للَّه ربِّ العالمين حمد الشّاكرين.

چهل و هفت

آنگاه گفته است:

بساسيرى(1) آمد و القائم باللهِ خليفه را گرفت و بُرد و محبوس كرد و سلطان طغرل بيك كبير چند لشكر برد و او را خلاص كرد و بساسيرى را گرفت و هلاك كرد و بعد از آن قائمِ خليفه هم كشته شد.(2)

ص: 152


1- . براى شرحِ حال بساسيرى، ر.ك: تعليقه 68.
2- . اين عبارت «كشته شد» نشان مى دهد كه مؤلف سنّىِ بعض فضائح الرّوافض، اين مورد را از ذهن خود مى نوشته و توهّم كرده كه قضية بساسيرى با قائم خليفه بوده است كه به سال سيصد و بيست به قتل رسيده است و اين مطلب علاوه بر غلط بودن از جهت عدم انطباق زمانى... از جهت ديگر هم درست نيست و آن اينكه قائم به قتل نرسيده است به شهادت همه تواريخ و نص عبارت ابن الفوطى در مجمع الآداب فى معجم الألقاب ص 566 - 567، كتاب فاء و قاف و همه مورّخان به اتفاق نوشته اند كه قائم خليفه عباسى به موت عادى طبيعى درگذشته است و مقتول نيست و اين مطلب كشف مى كند كه مؤلف بعض فضايح الروافض، نه تنها عقايد شيعه را نمى دانسته است، بلكه از امور واضح تاريخى نيز بى اطلاع بوده است. اما اينكه شيخ بزرگوار عبد الجليل رازى - قدس اللَّه تربته - اعتراض بر اشتباه صاحب بعض فضائح الروافض نكرده است، تصور نمى فرموده است كه وى در چنين قضيه تاريخى نيز كه از بديهيات قضاياى تاريخى است، دچار بى احتياطى و چنين اشتباه فاحش مى شود، وگرنه مراجعه مى فرمود و اعتراض مى كرد.

جواب آن است كه جاى شگفتى است كه گوينده اى به عشقِ مذهب خويش، هر گونه كه مى خواهد سخن را برمى گرداند. اگر قائم خليفه گرفتار شود، آن را نقصانى نمى داند، ولى چون يكى از شاهان ديالمه شيعى را سلطان محمود بگيرد، مى گويد: «از شومىِ رافضى بودن او بود.» اگر القائم باللّه خليفه كشته شود، عار و عيب نمى داند، امّا

چون زيد بن على را بكشند، آن را به حسابِ نقصِ رافضيان مى گذارد! نمى دانم كه سنّيان چرا تقصير كردند تا خليفه القائم گرفته و [مقتدر] كشته شد و خليفه گرفته محبوس، شايسته خلافت است، امّا امام گريخته غايب شيعيان، شايسته امامت نيست. اگر طغرل بيك خليفه قائم را از بند خلاص كند، مستوجبِ شكر و ثنا و دعا است، امّا در حقّ سلطان محمّد بن محمود كه خليفه را در بغداد محاصره كرد، زبان دراز مى كند؛ چنانكه در تاريخ الأيّام و الأنام كرده است. و چقدر شبيه است اين حكايت به آن داستان كه معاويه را به سبب امّ حبيبه،(1) خال المؤمنين (دايى مؤمنان) مى نامد، براى آنكه معاويه دشمنِ على است، ولى محمّد بن ابوبكر را هرگز خال المؤمنين نمى خوانَد، اگرچه برادر عايشه است؛ تنها براى آنكه شاگرد اميرالمؤمنين است.

اين خواجه معتقد است: شيعيانْ كافر و ملحدند، چون امامتِ ابوبكر و عمر راانكار مى كنند، امّا معاويه مؤمن و مسلمان است، اگرچه بيست و هفت موضع، تيغ بر روى على كشيده باشد! شيعيان چون ابوبكر و عمر را دوست ندارند، هرگز توبه شان قبول نيست، امّا يزيد كه فرمان داد سر حسين بن على را ببرند، اگر توبه كند توبه اش مقبول و او شابّ تائب (جوانِ توبه كار) است!

ص: 153


1- . ام حبيبه دختر ابوسفيان و يكى از امّهات المؤمنين است به اتفاق همه مسلمانان. ابونصر فراهى در نصاب الصبيان در معرفى همسران پيامبر مى گويد: نُه جفت نبى كه پاك بودند همه/ بُد عايشه و خديجه محترمه/ با امّ حبيبه حفصه بود و زينب/ ميمونه صفيّه سوده امّ سلمه.

اين و مانند اين سخن ها را در اين كتاب بيان داشته و بُغض و خصومتِ خود را با اهل بيت مصطفى آشكارا كرده است تا بدانند كه اين خواجه، ناصبى است و هر عالمِ فاضل و عامىِ منصف كه در اين فصل نظر كند، شُبهه اش در اين زمينه زايل شود. والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.

چهل و هشت

آنگاه گفته است:

و باز در عهدِ كريمِ ملكشاهى، نظام الملك ابوعلى، حسن بن على بن اسحاق از باطنِ عقيده اين شيعيان آگاه بود و همه را خوار و ذليل مى داشت و در رى هر كس از اينها كه ادّعاى دانشمندى مى كرد، مانند حَسَكا بابويه و ابوطالب بابويه، أبوالمعالى امامتى، حيدر زيارتى مكّى، على عالِم، ابوترابِ دوريستى و خواجه ابوالمعالى نگارگر و جز اينها از شيعيانِ دشنام دهنده [به خلفا و برخى صحابه] فرمان داد تا همه را با سرهاى برهنه و با بى حرمتى و استخفاف بر منبرها بردند و به آنان مى گفتند: شما دشمنانِ دين هستيد و سبقت داران دراسلام را لعنت مى كنيد و شعارِتان شعارِ ملحدان(اسماعيليان) است. ايمان بياوريد! آنها خواسته يا ناخواسته ايمان مى آوردند و از تشيّع بيزارى مى جستند.

امّا جوابِ:

آنچه به عهدِ سلطانِ عادل ملكشاه به خواجه منصف نظام الملك حواله كرده است، دروغ است؛ زيرا فرمان مستمرّى هاى ماهانه اى كه براى سادات و شيعه مقرر كرده اند و خطوط و توقيعات ايشان، موجود و گواه است و هنوز دارند و مى ستانند و احترام و بزرگداشت سادات و علماى شيعه در آن عهد و دولت معلوم است. اگر هم من تسليم دروغ او شوم و بپذيرم كه آن دو(ملكشاه و خواجه نظام الملك) اين كار را كرده اند و بر علماى شيعه جفايى رفته است، به اعتقاد و مذهب عالمان شيعه، نقصانى و خللى وارد نمى كند. و سابقه اين جفاها به عهدى دورتر مى رسد و نيز به حادثه اى كه چندان مشهور نيست.

ص: 154

امّا اين خواجه بايد آن حادثه را با واقعه معروف ترى مقايسه كند. در زمان سلطان مسعود بن محمّد كه در عهدِ امير غازى عبّاس به رى آمده بود، رؤاى اصحاب سنّت و ائمّه آن طايفه، مفتى و مقتداى اهلِ سنّت و جماعت بودند. رئيس الائمّه بوسعد وزّان و ابُوالفضائل مشّاط و شرف الائمّه بونصر هِسِنْجانى، اسرارِ مذهب كسانى چون اين خواجه را بر سلطان و امرا و وزير و خواجگان و خادمان ظاهر كردند و در سراىامير عبّاس آن دو معروف(بوسعد و مشّاط) را محبوس كردند و سنّيان و اشعريان غوغا كردند و در آن حادثه دو سه فتنه گر و غوغايى را به دار آويختند و بعد از سه ماه حبس و رنج و خرج، رئيس سادات و شيعه سيّد فخر الدّين - رحمه اللّه - به كمك ايشان سعى ها كرد و شفقت ها نمود. و قاضى القضاة كبير حسن استرابادى - رضى اللّه عنه - منزوى بود تا به آخرِ كار خواجه بونصر هِسِنْجانى با حضورِ سادات و علما و قضات و رؤا و معتمدانِ طوايف در پيشگاه سلطان و امرا حاضر شدند و مسايلى كه خلافِ مذهبِ اهل عدل است و ايشان بدان منفرد(1) بودند چون «وجوبِ معرفت به نظر» و «عصمتِ انبيا» و «قبحِ تكليفِ ما لايُطاق» و «جزا بر اساس عمل» و مانند اين را

نوشتند و بر آنان عرضه كردند و آنان(بوسعد و مشّاط و هِسِنجانى) به خطِّ خويش بطلانِ مذهبِ خويش را نوشتند بر وجهى كه شرم دارم آن را شرح دهم و نسخه اصل گرفتند و به دار الخلافه و به شهرهاى بزرگ فرستادند و آن حادثه معروف است.(2)

عجبا كه اين خواجه مصنّف اين ماجرا را فراموش كرده است و نسبت به علماى شيعه در عهدِ ملكشاهى زشتگويى مى كند! اگر اين حادثه معروف را با آن حادثه مجهول و ساختگى، قياس كند، شايد شرم كند و به مذهبِ مسلمانان طعنه نزند.

ص: 155


1- . در نسخه ث: «متفرد»از باب تفعل. علامه قزوينى رحمه الله در زير كلمه «منفرد» در نسخه خود مرقوم فرموده اند: «ظاهراً متفرد.» نگارنده گويد: چون علم الهدى رحمه الله در كتاب الانتصار متجاوز از چند صد بار فرموده: «و ممّا انفردت به الإماميه»، معلوم مى شود كه استعمال اين كلمه در اين قبيل موارد از باب انفعال معروف و مصطلح بوده است و از اين روى در تصحيح متن مطابقت با اين نسخ اختيار شد.
2- . براى ملاحظه تفصيل و شرح اين حادثه معروف، ر.ك: تعليقه 69.

در آن ماجرا اين خطّ و رجوع از مذهب و اعتقاد را يا راست گفتند يا از بيم جان و مال تقيّه كردند؛ ولى محال است كه واقعا رجوع كرده باشند، زيرا هنوز بر مذهب ابُوالحسنِ اشعرى تقرير مى كنند. اين خواجه مصنّف قبلاً بيان كرده بود كه تقيّه كردن با باطنى بودن برابر است و تفاوت ندارد و من عاجز مانده ام كه شيعه(بنا به گفته اين خواجه) ممكن است تقيّه كند، زيرا دهليزِ ملحدان است، ولى سنّىِ عالمِ متعصّب و رئيس قادر قاهر چگونه ممكن است كه تقيّه كند؟! و اين دليلى نيست كه اين خواجه بتواند آن را چنانكه مذهبِ جبريان است، انكار كند.

شيخ ابُوالفتوح اسفراينى را در اين عهد از پايتخت بغداد مهجور كردند و به غير او نيز رنج ها رسانيدند. خداوند ما را توفيق دهاد تا در گفتار و كردار سخنى بگوييم و كارى بكنيم كه عقل از ما مى پسندد و شرع بر ما نمى خندد. إنّه العلىّ الكبير.

امّا آنچه در حق برخى از بزرگان اين طايفه گفته است كه «خواجه نظام الملك به آنان كم حرمتى كرد» خلافِ راستى است، زيرا هر يك از اين جماعت از نظام الملك عطاياى بسيار و صِلِه هاى عظيم گرفته اند و علم و امانت و زهد و پارسايى شمس الاسلام حَسَكا بابويه بر همه طوايفِ اسلام معلوم است. ابوطالب بابويه نيز سال ها واعظ و مذكّرِ مسلمانان بود و امانت و فضل او نيز ظاهر است. نيز ابُوالمعالى امامتى عالم و مُفتى و واعظ و مُقْرى است و خويشتن دارى او و همچنين خواجه ابُوالحسن بر همگان ظاهر است. و خواجه على عالم - رحمة اللّه عليه - پدرانى معروف و عموهايى مشهور در اين طايفه داشت؛ كسانى چون خواجه بوسعيد كه مفسّر و راوى اخبار و متديّن و عالم بوده است و خواجه فقيه عبدالرّحمن نيشابورى كه به كتب و قول و قلم و تصانيفِ او در طوايف اسلام توجّهِ بسيار مى شود و نيز به خواجه احمد مذكِّر. هر يك از آن بزرگان از سوى سلاطين و وزرا، عطايا و حرمت ديده اند. اينانقومى نبوده اند كه خواجه اى چون نظام الملك بر ايشان دست دراز كند، زيرا به ايشان عطاياى بسيار داده و شفقت هاى بى شمار كرده است.

ابوالمعالى نگارگر مؤمن و معتقد بوده است و بحمد اللّه هرگز به دشنام گويى

ص: 156

و لعن، معروف نبوده است. امّا خواجه ابوتراب دوريستى - رحمة اللّه عليه - پسرِ خواجه حسن بود و خواجه حسن پسر شيخ جعفرِ دوريستى مشهور در فنونِ علم و مصنّفِ كتب و راوى اخبارِ بسيار و از بزرگانِ اين طايفه و از علماى بزرگ بود و هر دو هفته يك بار، نظام الملك به سبب فضل و بزرگى او از رى به دوريست مى رفت و از خواجه جعفر اخبار مى شنيد و بازمى گشت و اين خاندانى است كه پشت در پشت از آنان به علم و عفّت و امانت ياد كرده اند. و اين خواجه حسن كه پدرِ ابوتراب است، نزد نظام الملك حقّ خدمت و صحبت و اعتبار داشته و در حقّ او مدح گفته است. چگونه كسى را كه قصيده ها در فضائل صحابه كبار دارد، به دشنام گويى و لعن كردن موسوم مى توان كرد؟! و از آن اشعار يكى اين است كه در پايان آن، تخلّص كرده است به مدحِ خواجه نظام الملك - رحمة اللّه عليه - :

من قال فيك أبابكر خنىً فأنا *** منه برى و القاه من اللعنا.

«يعنى كسى كه به تو دشنام دهد، اى ابابكر، من از او بيزارم و بر او نفرين باد.»

و مى پندارم كه گوينده چنين قصيده اى را نظام الملك نمى رنجاند.

چهل و نه

آنگاه گفته است:

و در مساجدِ شيعه اعتقادِ اهل سنّت را بر ديوار نوشته اند كه «خيرُ النّاس بعد رسول اللَّه أبوبكرٍ الصّدّيق» و در بعضى مساجد هنوز مانده است.

امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اعتقادِ سنّيان بايد در دلِ اهل سنّت باشد؛ اگر بر ديوار مساجدِ شيعه باشد، به قدر نقّاشى مى ارزد و بس. اين مصنّف، بارها در كتابش گفته است كه «شيعيان به ابوبكر و عمر دشنام مى دهند»، اگر چنين است، چرا نام آنان را بر ديوارِ مسجدِشان مى نويسند؟ چنانكه سيّد رئيس على علوى گفت - رحمة اللّه عليه - هر گاه كه ببينند دشنام را تازه مى كنند و آن به گردنِ نويسنده است و اگر براى بيان اين مقصد نوشته باشند كه بگويند «بهترين مردم بعد از رسول اللَّه أبوبكرِ صدّيق

ص: 157

است» و در واقع براى اينكه دلالت كند بر به حقّ بودنِ مذهبِ مصنّف و جبريان.

بر همه عقلا و علما معلوم است كه مكّه از رى بهتر است و كعبه از هر مسجدى كه در عالم وجود دارد، بهتر است و همه اصحابِ فريقين كه آنجا رسيده اند، ديده اند كه بر ديوارِ كعبه نوشته اند: لا اله الاّ اللّه، محمّد رسول اللّه، علىّ ولىّ اللّه. نامِ على به ولايت با شهادتين متّصل است. پس اولى تر آن است كه دلالتِ بر حقّ بودن مذهب شيعه اماميّه كند.

اين را گفتم تا اين مصنّف چون آن را مى داند اين را نيز بداند و در جواب بخواند تا دلش تنگ نباشد؛ كه حقّ و باطل را بر اين طريق اثبات نمى كنند. «اعْرِفِ الحقَّ تَعرِفْ أهلَه؛(1) حق را بشناس تا اهل حق را بشناسى» و جوابْ جنگ نيست و اميد استمصنّفِ مسلمان شده، دلتنگ نباشد. والحمدُ للّه ربِّ العالمين.

پنجاه

آنگاه گفته است:

خواجه احمد خجندى - رحمة اللّه عليه - گفته است: آن ملحدان باطنى - لعنت خدا بر آنان - يك بار از خود مردى نشان مى دهند و قلعه هايى و ولايتى را به دست مى آورند و فرو مى گيرند و راه مى زنند و درباره اعتقادِ خود جرأتى نشان مى دهند.

بارى، شيعه كيست! در شهرها با مال و ملك نشسته اند و فرمان مى دهند و همه به بركت تركانِ حنفى و سنّى و صلابتِ عُمَرى است، زيرا اين شهرها با انديشه استوار و هيبتِ مهيبِ او به سعى اميرانِ جهادگر فتح شدند. كسانى چون سعد بن وَقّاص و خالد بن وَليد و مثنّى بن حارثه و عِكْرِمَه و ابوعُبيده جرّاح و

ص: 158


1- . مأخوذ از حديثى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام به حارث اعور هَمْدانى فرموده اند و نصّ عبارت حديث اين است: «إنّ دين اللَّه لا يعرف بالرّجال؛ بل بآية الحقّ، فاعرف الحقّ تعرف أهله. يا حارث، إنّ الحقّ أحسن الحديث و الصادع به مجاهد.» ر.ك: شيخ مفيد، الأمالى، ص5، ح3؛ شيخ طوسى، الأمالى، ص626، ح1292؛ ابن طاووس، الطرائف، ص136، ح215؛ بشارة المصطفى، ص22.

شُرَحْبيل بن حَسَنَه و نُعمان و سُوَيْد بن مُقَرِّن(1) كه منبر به رى نهاد و ابوموسى كه خوزستان و اصفهان را ستاند و عَتّاب(2) بن وَرْقاء و عاصم بن عَدىّ و غير آنها و زَهْرَة بن حَوِيّه(3) و عبداللَّه عامر كه خراسان را ستاندند. و اگركردارِ هر يك و نامِ هر يك را برشمارند، كتاب ها بايد نوشت و همه در كتب مغازى(4) هست؛ از جنگ هاى عراق و فتوحِ عجم در عهدِ ابوبكر و عمر و عثمان و در همه روزگارِ بنى اميّه و بنى مروان و همه روزگارِ بنى عبّاس چه كرده اند تا بدان حدّ كه در حصارِ شهرى از شهرهاى خوزستان در مدّتى كه لشكرِ اسلام آن را محاصره كرده بودند و ستاندنِ آن دشوار بود. زَهَرة بن حَوِيّه گفت: شما را به جاهِ محمّد سوگند مى دهم كه مرا در شبى تاريك بر سپرى بنشانيد و سپر را با نيزه ها بلند كنيد و بر باروى شهر بنهيد، كارهاى ديگر با من. او را به وسيله ده مرد بر باروى شهر نهادند؛ خود را در شهر افكند و بانگ زد. مردم زرتشتىِ شهر گفتند: عرب ها آمدند و سپس در هم افتادند و جوى خون به راه انداختند؛ عرب ها گفتند: شيرى به تنهايى شهرى را ستاند.

جوابِ اين كلمات را بايد با انصاف مطالعه كرد تا فايده حاصل شود. امّا آنچه به خواجه خجندى نسبت داده است، با عقل و دانشى كه من در خواجه خجندى سراغ دارم، گمان دارم كه اين سخن ها را نگفته باشد، زيرا اين سخنِ نادانان است نه گفتارِ عالمان و اين مصنّف، دروغ بر وى بسته است؛ چنانكه در مواردى از اين كتاب دروغ و بهتان بسيار بر خدا و رسول و اهل بيت و صحابه و شيعه مى بندد. و وزر و وبالِ آن به گردنِ چنين گوينده اى است. اگر هم خجندى گفته باشد، خطايى بزرگ كرده است؛ زيرا اينكه يك پيشواى دينىِ مسلمانان بگويد كه «مُلحدان يك بار مردى نشان

ص: 159


1- . مقرّن، به ضمّ ميم و فتح قاف و كسر راء و به نون در آخر، از اعلام رجال عرب است و پدر نعمان و سويد مذكور در كلام، اين نام داشته است.
2- . عتّاب، به فتح عين و تشديد تاء و به باء در آخر بر وزن شدّاد، از اسماى اعلام است.
3- . حويه، بر وزن غنيه است به فتح حاء و تشديد ياء. فيروزآبادى آن را به جيم جويه ضبط كرده است.
4- . ح: «در كتب و مغازى». براى شرح حال اين رجال ر.ك: تعليقات چاپ اول، ص 111 - 115.

مى دهند و كارى مى كنند»، آيا اين قدر نمى دانسته است كه مُلحدان هر چه مى كنند، فريب و حيله و شعبده است و آنان، راهزنند و به ناحق خون مردم را مى ريزند و طريقتشان حيله گرى است و كيشِ آنان باطل؟ چنين احوال و افعال را مردى و صلابت و جلادت دانستن، علامتِ نادانى است.

و آنجا كه مى گويد: «ملحدان مردى نشان مى دهند»، آيا با ادعاى عالم بودن، هنوز نمى داند كه معنى مردى و فتوّت را براى چه و كجا استعمال مى كنند؟ فتوّت پاره اى از ايمان و اعتقادِ مسلمانى و امانت و ديانت است و ملحدان از اين همه برى و مبرّايند. پس بايد ديد كه در اين استدلال غرامت با كيست؟

و جواب اينكه گفته است: «شيعيان در شهرها مرفّه و آسوده نشسته اند با ملك و مال» اين است كه آيا اين خواجه كه اين زشتگويى را نسبت به اين طائفه كرده است، خودش پيوسته آماده جهاد بوده و در روم و ولايتِ فرنگ و ديارِ ملاحده (اسماعيليان) مبارزه كرده و يك ساعت از رنجِ مجاهدت نياسوده است؟(1) كدام طايفه به جهاد رفتند كه شيعيان با آنان همراه نشدند و موافقت نكردند؟ پس اين طريق و وظيفه واليان و امرا و شحنگان است كه خود انجام مى دهند و در دفع شرّ اعداى دين از مسلمانان كفايت مى كنند؛ نه خجندى مى كند نه حلاّج، نه شانه تراش نه ديگرى. همه مرفّه و آسوده خوش مى خورند و مى خسبند. و سادات و شيعه، اگر مال و ملكى دارند، همان قدر و همان گونه دارند كه ديگران.امّا اينكه گفته است «فتحِ ديارِ كافران در عهدِ عمر خطّاب بود»، چنين است و بر اين قول انكار نيست؛ از يادكرد نام مُبارزان و نيكانى كه جهاد كرده اند و غزوات و فتح ها با شمشير ايشان به دست آمده، درمى يابيم كه همين گونه بوده است. خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به آنان خير دهاد. امّا با همه رنج ها كه كشيدند و سختى ها كه در اين غزوات به آنان رسيد، از نخوردن و نخفتن و سفرِ دراز و پشت بر خانه و عيال

ص: 160


1- . اين جمله در متن اصلى به نظرِ من به صورت طعنه و طنز آمده است و چون خيلى روشن نبود، من با استفهام انكارى به كار بردم. گرمارودى

كردن و جان و مال فداى دين و شريعت و اسلام و قرآن كردن، حق اين است كه پاداش آنان بايد برابر عمل باشد؛ ولى مى ترسم كه(طبق عقيده اين مصنّف) در قيامت خداوندٍ مالك الملك ايشان را محروم رها و اين همه رنج ها را ضايع كند و كسى را هم جرأت اعتراض نباشد، زيرا(باز طبق عقيده اين مصنّف) ثواب و جزا در مشيّت است نه در برابرِ عمل. امّا چه مى توان كرد كه مخالف اهلِ سنّت و جماعت سخنى گفتن، شيعه گرى است! بنا بر قولِ جبريان، با همه رنجى كه عمر برده است، جزايى ندارد و مالك الملك چون بخواهد تا به آخر كار را بازمى ستانَد، آفرين بر دوستى عمر و آفرين بر اين مذهب و اعتقاد. پس در مدح و ثناى عمر، بنا بر اين اصلِ اهل جبر، فايده اى نمى بينم.

امّا اينكه گفته است: «فتح هاى اسلام در عهدِ ابوبكر و عمر و عثمان و بنى اميّه و مروانيان و عبّاسيان بوده است» درست است، اما به سبب تعصّب و خارجى و ناصبى بودن، از اميرالمؤمنين على ياد نكرده است. اين فصل را هر عاقلى كه بخواند، سيرت و اعتقاد اين مصنّف را خواهد دانست. آخر اگر على مرتضى به مذهب اين جبريان منزلتِ ابوبكر و عمر را نداشت، كمتر از خالد و سعد و شُرَحْبيل هم نبود؟! خالد پسرِ وليد بن مُغيره است كه دشمن مصطفى است و سعد پدرِ عمر است كه سرِ حسين بنعلى را بريده و شُرَحْبيل مشاورِ معاويه است در كشتن حَسَنِ بن(1) على. اين خواجه مصنّف بر خود واجب مى داند كه نامِ آنان را به نيكى ياد كند، امّا چون نوبت به على و آلِ على مى رسد، بُغضِ مادرزادش او را رها نمى كند. اين دشمنى ها چه سود دارد؟

قرآن و اخبار از فضائل و مناقبِ ايشان پر است و عقل همه عاقلان بر عصمت و فضل ايشان گواه است.

امّا آنچه گفته است كه «بنى اميّه و مروانيان فتح ها كرده اند» راست مى گويد و آن را انكار نمى توان كرد و تفصيلش اين است: فتح بنى اميّه در اسلام آن بود كه حسين بن على را با هفتاد و دو تن قريشى و فاطمى و شيعى در دشتِ كربلا كشتند و سرهاى آنان را بر سرِ

ص: 161


1- . در نسخ «حسين» و براى وجه تصحيح، ر.ك: تعليقه 68.

نيزه به شام بردند و اين فتحى عظيم است! فتح مروانيان آنچه از آن مى توان بازگفت، يكى آن بود كه نهصد و پنجاه ماه على مرتضى را بر منبرها و منارها آشكارا(1) لعنت كردند.

امّا آنچه گفته است كه «زَهْره حَوِيّه، مى خواست شهرى را در خوزستان بگيرد،نتوانست، گفت: مرا بر سپرى نهيد و بر سرِ نيزه ها بر باروى شهر بگذاريد. چنان كردند و او به تنهايى شهر را تصرّف كرد»، راست مى گويد؛ امّا گويى اين خواجه مصنّف، آن فصل از اوّلِ كتاب خود را فراموش كرده است كه در آن بر سبيلِ انكار بيان كرده بود كه «از سخنان محال شيعيان يكى اين است كه مى گويند: على را در منجنيق نهادند و تنها در قلعه اى رفت كه چند هزار مرد در وى بودند. واللّه كه اين معنى چگونه ممكن است؟» و آن را به غفلتِ اميرالمؤمنين - عليه السلام - منسوب كرده بود كه خود را غير عاقلانه به مهلكه افكنده و اين آيه را به استشهاد آورده بود كه «وَ لا تُلْقُوا بِأيْديكُمْ إلَى التَّهْلُكَه».(2) امّا گويى در اينجا به بركتِ عاص و وقّاص، رواست و آنجا به بركتِ مصطفى و نيروى جبرئيل و قرآن و مردانگى مرتضى روا نبود و در عقل و عرف محال بود! آن معنى از شيعه از محالات و ترّهات است، امّا از اهل سنّت، فضيلت و كرامات!

هر عاقلِ عالم كه در اين يك فصل، نيك تأمّل كند، داند كه اين مصنّف با اميرالمؤمنين چه خصومت و عداوتى دارد. «و لا يحبُّه إلاّ مؤمنٌ تقىٌّ و لا يُبغِضُهُ إلاّ منافقٌ شقىٌّ؛(3) جز مؤمن پرهيزگار او را دوست نمى دارد و جز منافق شوربخت با او دشمنى نمى ورزد.»

ص: 162


1- . ح - د - م: «بر منابر آشكارا لعنت...» ب: «بر منابر و مناير». و اين تعبير يعنى «بر منابرها و منارها» كه صريح دو نسخه «ع - ث» است. دليل بر جمع بستن جموع عربى است به ادوات جموع فارسى از قبيل «ابدالان» و «ملوكان» و غيرهما كه در آن زمان ها متداول بوده است.
2- . سوره بقره، آيه 195.
3- . از احاديث مسلّم در ميان خاصه و عامه است كه حاجت به شرح و بيان ندارد. ر.ك: أعلام الدين، ص278؛ نهج الإيمان، ابن جبر، ص421؛ بحار الأنوار، ج81، ص195، ح25 و ر.ك: الأمالى، شيخ صدوق، ص525، ح709؛ الأمالى، شيخ طوسى، ص306، ح613؛ المناقب، كوفى، در اين كتب كلمه «تقى» و «شقى» را ندارد.

پنجاه و يك

آنگاه گفته است:

و چون خوارج با صلابت و سختى ايشان بر ولايات و ممالك غالب شدند، مُهَلّب بن [أبى] صُفْرَه و پسرش يزيد بن مهلّب با نه برادر، مى دانى چه كردند و در خراسان عبداللَّه بن خازم و قُتَيْبَه بن مسلم كه سمرقند را گرفت و وَكيع بن سُوده و وليد بن عبداللَّه و جُرَيْج بن حَكَم و احنف بن قيس(1) و غير آنها - رضوان اللَّه عليهم - چه كردند تا مشرق پالايش يافت و كلمه اسلام عالى و كلمه كفر سرنگون شد.

بر اين فصل انكارى نيست و اسامى اين مبارزان هم در تاريخ و هم در آثار مشهور است؛ امّا نمى دانم كه از آنچه ايشان كردند، چه فايده اى به اين مصنّف مى رسد؟ در حالى كه پدران اين مصنّف بر مذهب و اعتقادِ او نبودند و با على و آل و فاطمه بُغض و عداوتى نداشتند، خدا به آنان در قيامت براى هر چه كردند، پاداش خير دهاد «إنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أجْرَ الْمُحْسِنينَ؛(2) خدا پاداش نكوكاران را ضايع نمى گرداند.» امّا بنا به اعتقاد جبريان و اين مصنف چون جزا در برابرِ عمل نيست، دريغا از رنجى كه بردند و از روزگارى كه بر ايشان گذشت! زيرا ابُوالحسن أشعرى بعد از آنان آمده و گفته است كه مالك الملك اگر بخواهد آنان را به دوزخ مى فرستد و به جاى ايشان كفّار را به بهشت مى برد تا هيچ فرقى ميانِ مؤمنِ مجاهدِ مطيع و كافرِ معاندِ عاصى نباشد؛ به كورى شيعيانِ قم و سارى!

پنجاه و دو

آنگاه گفته است:

و در اين فتوح امير المؤمنين على و فرزندانش كجا بودند كه يك روستا

ص: 163


1- . براى ترجمه حال و فتوحات اشخاص نامبرده به كتب سِيَر و تواريخ و فتوحات اسلامى مراجعه كنند و ما نيز در ذيل همين عبارت در چاپ اوّل به اندازه كافى عبارات ايشان را نقل كرده ايم. ر.ك: ص 129 - 135
2- . سوره توبه، آيه 120.

نه در مشرق و نه در مغرب نگرفته اند و اصلاً در جهاد حاضر نبودند و يك علوى در اين جهادها اوّل و آخر نبوده است. هنگامى كه مى بايست به جهاد و غزا مشغول مى بودند، به حسد بردن بر بنى عبّاس مشغول بودند و در سَرِ حسد سر باختند. على بن ابى طالب - رضوان اللَّه عليه - از حربِ جمل و صفّين و نهروان به هيچ جهادى نپرداخت و از فرزندانِ او در دين هيچ اثرى پيدا نشد.

امّا جواب اين بى ادبى كه از سرِ بغض و عداوت و غلوّ و ناصبى گرى و خارجى گرى در اين كلمات ظاهر كرده است، از واجبات است.

أوّلاً ندانسته است كه از اولادِ ابوبكر هرگز كسى جهاد و غزا نكرد، مگر محمّد بن ابوبكر كه شاگردِ امير المؤمنين بود و از فرزندانِ عمر، حتّى يك تن يك روز به جهاد نرفت و آنچه عبداللَّه عامر كرد، عوام مى گويند: عبداللَّه عمر كرده است و او زاهد و از دنيا دستش كوتاه بود و طلب جاه و نعمت نكرد. و عثمانِ عفّان در عهدِ خلافت خود تنها اهل رِدّه را كه از شرايطى كه ابوبكر براى آنان نهاده بود تمرّدى كرده بودند، گوشمالى داد. ديگر هيچ جهادى نكرد و اين معنا بر فضلا پوشيده نيست. و از فرزندانِ عثمان هم هيچ كس بدين معنى مذكور نشد. و از شومى يزيد، حكومت در بنى اميّه باقى نماند و از بنى عبّاس هم معلوم است كه هرگز لشكرى به حدودِ روم و ديارِ كفر و مصر و الموت نفرستادند و اگر سلاطينو بزرگان ايشان به قوّتِ سلطنت و يا به مردى كارى كردند، آشكار است. امّا فتح هاى اسلام را در اوّل و آخر يا امير المؤمنين على كرد و تابعان او يا عمر خطّاب كرد و ياورانِ او.

آنچه شيعه و يارانِ على كردند نبايد فراموش كرد. مردى و صلابت و مبارزه مالك اشتر نخعى - رحمة اللّه عليه - و سهل بن حُنيفِ انصارى و حارث بن أعور همدانى و قصّه خروجِ مختار بن ابوعبيده ثقفى كه صد هزار خارجى و اموى و مروانى را كشت و مدّتِ شش سالِ تمام از كوفه و بصره تا بلادِ رى و خراسان و نهاوند

ص: 164

و حدودِ اصفهان و حدود آذربايجان، خطبه و سكّه به نامِ او بود و واليان و شحنگان و نوّابِ او در بلادِ اسلام جاى گير شدند و غزوات و فتوح محمّد حنفيّه - رحمة اللّه عليه - پسرِ اميرالمؤمنين - عليه السلام - خود ظاهر و شايع و در مغازى (جهادنامه ها) مذكور و مسطور است، و آنچه محمّد بن ابوبكر در حدودِ شام و مصر از طرفِ اميرالمؤمنين كرد و به شهادت رسيد و مجاهدت او معروف است. قصّه مسيّب را نيز بايد خواند تا معلوم گردد كمتر از آنچه مبارزانِ عهدِ عمر كردند و مصنّف از آن ياد كرده است، نيست. و قصّه ابراهيم اشتر و حرب هاى او و قصّه سليمان صُرَد خُزاعى. اگر به ذكرِ آنچه هر يك از اين غازيان و مبارزان كرده اند، مشغول شويم، از ستاندنِ ولايات و كشتن خوارج و ظاهر كردنِ آثارِ اسلام روزگارى دراز مى خواهد و ما را براى معارضه و انكارِ اين مصنّف جبرى، همين قدر كه گفتيم كافى است.

و اگر اين خواجه بگويد اين قتال با مسلمانان بود و آن با مشركان، مى گوييم: به هر روزگار قتال با جماعتى است كه حق را انكار كنند. آنان همه توحيد را انكار كردند و اين جماعت، شريعت و امام را و ياغى و سركش شدند. از اين رو قتال با ايشان نيزواجب شد.

امّا آنچه گفته است: «اميرالمؤمنين على در صفّين و جمل و نَهْرَوان جنگ و قتال كرد و ديگر به غزوه نپرداخت»، بايد گفت اگر مصنّف انصاف بدهد كه منكرانِ امامت على بعد از عثمان از خوارج هستند، پس بايد جنگ با خارج از دين را نيز غزوه و جهاد بداند و آن را با غزوات بدر و احد و صفّين و جمل و نهروان قياس كند، يا دست از جهاد بودن آنها بردارد يا جهاد بودن اينها را نيز قبول كند تا شبهه زايل شود و مقصود حاصل.

از سرِ تعصّب گفته است: «از فرزندانِ على در دين اثرى پيدا نشد.» راست مى گويد! آنجا كه ذكرِ خير يزيدِ سركش و ياغى و مروانِ طاغى و سخن يزيدِ

ص: 165

ناقص(ابوخالد بن وليد بن عبد الملك)(1) و وليد شراب خوار(2) باشد، از باقر و صادق وكاظم و رضا نبايد سخن گفت! امّا روز قيامت چنين مصنّف را از روى مصطفى شرم باد و نيز از آيه «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى؛(3) بگو من از شما پاداشى جز دوستدارى خويشاوندان خود نمى خواهم.» و از حديث شريفِ «إنّى تاركٌ فيكم الثَّقَلَيْنِ ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا، كتابَ اللَّه و عترتى؛(4) من ميان شما دو چيز گرانبها بر جاى نهاده ام؛ تا به آن دو چسبيده باشيد، هيچ گاه گمراه نمى شويد: كتاب خدا و خاندان من.»

آيا به قول اين مصنّف، خدا و رسول در آن آيه و اين حديث امّت را به جماعتى حواله كرده اند كه ايشان را ثبات قدمى نيست و جز حسد بُردن كارى نداشته اند؟! بر همه جهان معلوم است كه فتح هاى اسلام و بركت هاى عالم و نصرت هاى بزرگ از امر به معروف و نهى از منكر و حلِ شبهات و بيانِ مُعضِلات به وسيله محمّد مصطفى و آلش ائمّه هُدى - عليه و عليهم السّلام - بوده است، نه به وسيله مروانيان غاصب و نه به وسيله سفيانيان سركش. امّا آن دل كه با دشمنى آلِ على سياه و آن جان كه با عداوت

ص: 166


1- . سيوطى در تاريخ الخلفاء گفته است: «يزيد ناقص، ابوخالد پسر وليد پسر عبدالملك است و او را براى اين "ناقص"» لقب داده اند كه حقوق و عطاياى سپاه را كم كرد و از ميزان مقرّر آنان كاست.»
2- . سيوطى در تاريخ الخلفاء گفته است: «وليد بن يزيد بن عبدالملك، فاسقى بود بسيار شراب خوار. احترام حريم دين را رعايت نمى كرد و بر آن شد كه به مكه برود و بر پشت بام كعبه شراب خورد. پس مردم بر او شوريدند و او را كشتند و چون كشته شد و سرش را پيش پسرش يزيد ناقص آوردند، آن را بر سر نيزه اى نصب كردند و چون برادرش سليمان بن يزيد به او نگاه كرد، گفت: أشهد أنّه كان شروبا للخمر، ماجنا فاسقاً» در شرح حال او در كتب ديگر آورده اند كه حوضى را پر از شراب مى كردند و خودش و يارانش در آن شنا مى كردند و از آن شراب آن قدر مى خوردند تا آنكه كمبود و نقص در حوض شراب آشكار مى شد.
3- . سوره شورى، آيه 23.
4- . حديثى است متواتر به طرق خاصه و عامه و در كتب معتبر فريقين ذكر شده است. (ر.ك:. الإرشاد، ج1، ص233؛ شيخ طوسى، الأمالى، ص162، ح268؛ الاحتجاج، ج1، ص391 و ج2، ص147؛ ابن طاووس، الطرائف، ص115، ح175؛ سنن الترمذى، ج5، ص328، ح3284؛ مسند ابن حنبل، ج3، ص17 و 59 و ج5، ص182؛ المعجم الصغير، ج1، ص135)

آل فاطمه تباه شد، در دنيا در جسارت است و به آخرت در خسارت.(1) آيا در آغاز اسلامكه على مرتضى به جنگ با كفّار و شكستن دژهاى آنان ميان بسته بود و همه اصحاب مرفّه و آسوده و عمر خطّاب و غيرِ او بى رنج بودند، على منّت بر آنان مى نهاد؟ بعدها هم كه

عمر به قتلِ زرتشتيان ميان بست، منّتى بر على نهاد؟ والحمدُ للَّه ربّ العالمين.

پنجاه و سه

آنگاه گفته است:

اوّلاً حسن، خود خلافت به معاويه تسليم كرد و حسين را خودِ شيعيان به زارى كشتند و زين العابدين و باقر در دولتِ بنى اميّه از خانه بيرون نيامدند و جعفر و موسى و غيرهما - رحمهم اللّه - طريق انزوا و زهد اختيار كردند و همه از خلفا صِله و ارزاق و عطايا مى ستاندند و به خلافتِ ايشان مقرّ بودند و هرگز از اين سادات كسى دعوى امامت نكرد و مخالفتِ خلفا نكردند و به جهادى نرفتند، نه به ميلِ خود و نه با پيروى از ديگران.

گفته است: «حسن، خود خلافت به معاويه تسليم كرد.» از دو حال بيرون نيست: يا خلافت از آنِ حسن بود يا نبود. اگر از آنِ او بود، اعتقادِ اين خواجه در مورد اينكه خلافت به اختيار امّت است، باطل مى شود، زيرا معاويه مختارِ مهاجر و انصار نبود.

و اگر اصلاً خلافت از آنِ حسن نبود، اين واگذارىِ خلافت هم درست نيست و معاويه در امامت ظالم و غاصب است. غير از اينكه حسن بن على - عليه السلام - اصولا نمى تواند امامت را به معاويه تسليم كند؛ زيرا امام بايد معصوم باشد و معاويه

ص: 167


1- . به نظر مى رسد كه «جسارت» در اين مورد مصحَّف و محرّفِ «حسادت» باشد؛ زيرا ممكن است دشمنان اهل البيت عليهم السلام با وجود عداوت ايشان در دنيا، جسارت بر هتك حرمت و اهانت ائمه عليهم السلام نداشته باشند، ليكن خالى از رشك و حسد بر ايشان در دل خود نخواهند بود و آن امرى است قلبى كه در هر حال با ايشان هست، تظاهر به آن بكنند يا نه. نيز تأييد مى كند اين احتمال را، اخبار بسيارى كه در تفسير و تأويل آيه «أمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ» سوره نساء، آيه 54 وارد شده است. (ر.ك: الكافى، ج1، ص205، ح1؛ تفسير العياشى، ج1، ص246، ح153؛ بشارة المصطفى، ص297؛ دعائم الإسلام، ج1، ص21)

جايز الخطا بود؛ و بايد منصوص باشد و معاويه منصوص نبود؛ و بايد از امّت عالم تر باشد و معاويه عالم تر نبود؛ و بايد شجاع تر باشد و او نبود. پس اين واگذارى، اصلى ندارد و امام بايد خودِ حسن باشد به سبب داشتن همه اين صفات؛ حتّى اگر امامت را تصرّف نكند، زيرا مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - فرموده است: «هذان إمامان، قاما أو

قعدا و أبوهما خيْرٌ منهما؛(1) اين دو (حسن و حسين) امامند؛ بنشينند يا برخيزند. و پدرِ آن دو از آن دو بهتر است.»

گفته است: «حسينِ بن على را خودِ شيعيان كشتند.» جواب اين است كه امامتِ حسين - عليه السلام - به اين دليل كه شيعيان او را كشتند، باطل نمى شود؛ بر آن قياس كه عثمان را هم مسلمانان كشتند و خلافتش به سبب شهادت، خللى نيافت. پس حسين - عليه السلام - تا زنده بود امام بود و بايد از او اطاعت مى شد؛ به دليلِ حصولِ شرايط امامت در او و به دلالتِ حديثِ رسول - صلى اللّه عليه و آله - كه بيان كرده شد.

ولى مى پندارم كه يزيد و عبيداللَّه مرجانه و عمر بن سعد و مسلم بن عمرو باهلى و منقذ بن مرّة عبدى و شمر بن ذى الجوشن هم سوگندِ بنى اميّه و خولى بن يزيد، هيچ يك شيعه نبودند و كشندگانِ حسين بن على همين ها هستند كه همه اموى و كينه جو واز خوارج بودند.

افزون بر اين، اين مصنّف در آغاز كتاب خود گفته است كه «واضعِ مذهبِ شيعه، ابن مقفّع بوده است»؛ يعنى در روزگاران نزديك به ما! نمى دانم كه در روزگار حسين شيعيان از كجا آمدند؟!

پس همه نسبت هايى كه مى دهد دروغ و بهتان است و همه مجادله هايى كه مى كند از سرِ شبهه و فراموشى است و هر كس كه چنين نسبت هايى بكند، كينه جو و عاصى و كذّاب و بى ايمان است. «كَبُرَتْ كَلِمةً تَخْرُجُ مِنْ أفواهِهِم إن يَقُولُونَ إلاّ كَذِبا؛ سنگين است سخنى كه از دهانشان بيرون مى آيد. آنان جز دروغ نمى گويند.»

ص: 168


1- . از احاديث معروف معتبر است؛ به خصوص نزد فرقة ناجيه اثناعشريه. ر.ك: كفاية الأثر، ص38؛ الفضائل، كوفى، ص168؛ الصراط المستقيم، ج2، ص118؛ مدينة المعاجز، ج2، ص391؛ بحار الأنوار، ج36، ص289، ح110؛ الإرشاد، ج2، ص30، علل الشرايع، ص211؛ ابن طاووس، الطرائف، ص196)

امّا جوابِ اين كلمه كه «زين العابدين و باقر و صادق و غير ايشان از ائمّه ما - صلوات اللَّه عليهم - از خانه بيرون نيامدند.» به نظر من اين موضوع بر ناشايستگى و ناسزاوارىِ آنان براى امامت دلالت نمى كند؛ چنانكه خلفاى بنى عبّاس هم از عهدِ مأمون و هارون، همه در دارالخلافه منزوى بودند و بيرون نمى آمدند و جز خواصّ و خدمتكاران، ايشان را نمى ديدند.

و امّا اين سادات علوى هر كدام تظاهرى كرد، بنى اميّه و بنى عبّاس به زهر يا با شمشير او را هلاك كردند؛ چون حسين بن على كه با هفتاد جانِ پاك در طفّ كربلا كشته شد و چون موساى كاظم كه به فرمانِ هارون الرّشيد، سندى بن شاهك او را در حبس زهر داد و چون على بن موسى الرّضا به خراسان، كه مأمون او را با زهر هلاك كرد. پس اگر بعضى منزوى شدند، از ترس دشمنان بود و نيز اقتدا به انبيا و مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - كردند و اين معنى نشانه نقصانِ علم و عصمت و امامتِ ايشان نيست. پس امام يعنى كسى كه فرمانبردارى از او واجب است و منصوص و معصوم است؛ چه حاضر باشد و چه غايب، چه به تصرّف مشغول باشد و چه ممنوع از آن.والحمدُ للّه ربِّ العالمين.

پنجاه و چهار

آنگاه گفته است:

و باقر و صادق و موسى و على از پدرانِ خويش شنيده بودند كه رسول گفت: اين خلافت در خاندانِ بنى عبّاس مى مانَد تا به وقتِ نزولِ عيسى - عليه السلام - و دانستند كه به سخن بيهوده رافضيان (شيعيان)، قضاى خداى تعالى دگرگون نخواهد شد و خلافت براى ايشان نخواهد بود، زيرا رسول خبر داده است.

امّا جوابِ اين كلمات را بايد با انصاف دريافت تا بطلانِ اين سخن ظاهرتر شود. اوّلاً اگر رسول حواله به فرزند عباس كرده است، اين خواجه مى بايست از همان روزِ اوّل بر اساس سخن رسول، خلافت را از آنِ عبّاس مى دانست و از فرزندان عباس

ص: 169

فاضل تر و عالم تر از عبداللَّه بن عبّاس - رحمة اللّه عليه - كسى نبود و مى بايست كه بنا به اين قولِ رسول، امام او مى بود و بعد از وى، على بن عبداللَّه كه پدرِ خلفاى عبّاسى است. پس اين خواجه از همان اوّل، خلافِ فرمانِ رسول عمل كرده است و به دنبالِ بنى اميّه و مروانيان افتاده و زبان به لعنتِ ابوتراب گشوده و صد هزار بدعتِ بدِ ديگر نهاده است. تا از بنى اميّه و مروانيان يكى مانده بود، اين خواجه ناصبى نه به ياد عبّاس و نه فرزند عبّاس افتاده بود و نه بر اساس اين خبر كارى كرد. از آنجا كه ابومسلم مرغزى خراسانى، هيچ فاطمى را نيافت تا به خلافت بنشاند، خداوند به سببِ جور غاصبان اموى و مروانى و سفيانى، اين شغل را در فرزندان عبّاس مقرّركرد و همه اهل تاريخ در اين نظر اتّفاق دارند كه خلافت به فرزندان عبّاس نرسيد مگر آنگاه كه ابومسلم خراسانى آمد و خلافت را از دستِ آن ظالمان و ياغيان گرفت و جست وجو كرد كه يك فاطمى را بيابد و به خلافت نشانَد و نيافت. صادق - عليه السلام - در مدينه بود و ابومسلم به كوفه آمد و آنجا دو پسرِ كوچك از نقيبى عبّاسى مانده بودند: يكى ابوالعبّاس سفّاح كه مهم تر بود و ديگرى ابوجعفر منصور كه او را ابوالدّوانيق مى گفتند و برخى او را ابوجعفر دوانيقى مى ناميدند. اين هر دو پسر را آورد و ابوالعبّاس را به خلافت نشاند و او سه سال خلافت كرد و از جهان رفت و خلافت به منصور رسيد. منصور بيست سال تمام خلافت كرد و چند هزار جان پاك را از آلِ على و فاطمه كشت، چه به زهر، چه به تيغ و چه آن كسان را كه در ديوارها نهادند و گِل گرفتند و اين در تاريخ آمده و آشكار است. و بنا به يك قول، زيد بن على را نيز او كشت و به قول ديگر عبدالملك مروان.

امام ابوحنيفه كوفى - رضى اللّه عنه - نيز در عهد منصور بود و از ابوحنيفه، بارها به اصرار درخواست كرد كه به امامتِ من اعتراف كن. ابوحنيفه امتناع مى كرد و مى گفت: امامتْ، يا از آنِ زيد بن على است يا جعفرِ صادق يا آن كس كه ايشان اختيار كنند. از اين سبب ابوجعفر منصور، ابوحنيفه را محبوس كرد و در آن حبس زهر دادند. معلوم است كه منصور يارانِ فاضلِ ابوحنيفه را به سببِ دوستى و پيروى آلِ رسول كشت

ص: 170

و جز نادانان اين معنى را انكار نكنند. ابوحنيفه از بزرگانِ تابعين است و چند صحابى بزرگ را ديده است، همچون جابر بن عبداللَّه و انس بن مالك. چهل سال بعد از قتل علىّ مرتضى، ولادتِ ابوحنيفه بوده است و از محمّد باقر و جعفر صادق روايت مى كند و موحّد و عدلى مذهب بوده است و به آلِ مصطفى تولى كرده است و چون ابوجعفر منصور اصرار كرد كه درباره اصحاب صفّين و جمل كه تيغ در روى أميرالمؤمنين على كشيدند، چه مى گويى و در حق بنى اميّه و مروانيان چه فتوا مى دهى، گفت: همان را مى گويم كه موسى - عليه السلام - به فرعون گفت، آنگاه كه از او پرسيد «فَما بالُ الْقُرُونِ اْلأُولى؛ پس حال مردم دوره هاى نخستين چه مى شود؟»

گفت: «عِلْمُها عِنْدَ رَبّى فى كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبّى وَ لا يَنْسى؛(1) دانش آن در كتابى نزد پروردگار من است. پروردگارم نه بى راه مى شود و نه فراموش مى كند.» اين فتوا را داد و خلاص شد و به رحمت و جوارِ خدا رفت.

و داستان شافعى محمّد بن ادريس مطّلبى چنين است كه او خويشاوند و دوستدار و پيروِ آلِ مصطفى - عليه السلام - بود و در كتابِ اسامى رجال شيعه چنين است كه او شيعى بوده(2) و اشعار و ابيات او در مراثى و مناقب آلِ رسول همه دلالت بر اعتقادِ وى به دوستىِ ايشان دارد. و اين همه خصومت از آن روزگاران پديد آمد كه در مذهبِ ابوحنيفه و شافعى كسانى چون ابُوالحسن اشعرى و حسين نجّار و ابوعبداللَّه كرّام وعمرو بن عبيد معتزلى و جهم بن صفوان و غير ايشان، خلاف كردند.

ص: 171


1- . سوره طه، آيه 51 و 52.
2- . ابن النديم در فن سوم از مقاله ششم الفهرست (چاپ مصر، مطبعه رحمانيه، سال 1348، ص294) بعد از ذكر نسب امام شافعى و سبب انتقال او به بغداد گفته است: «و كان الشافعىّ شديداً فى التشيّع و ذكر له رجل يوما مسألة فأجاب فيها، فقال له: خالفت عليّ بن أبي طالب رضى الله عنه فقال له: أثبت لى هذا عن عليّ بن أبي طالب حتّى أضع خدّى على التراب و أقول: أخطأتُ و أرجع عن قولى إلى قوله. و حضر ذات يوم مجلسا فيه بعض الطالبيين فقال: لا أتكلمّ فى مجلس بحضره أحدهم، هم أحقّ بالكلام و لهم الرّياسة و الفضل...» مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال گفته است: «محمّد بن إدريس أبو عبداللَّه الشافعىّ نسبة إلى أحد أجداده: شافع بن السائب بن عبيد بن عبد يزيد بن هاشم بن عبدالمطلب بن عبد مناف و هو أحد الأئمّة الأربعة و أقربهم إلى الحقّ؛ قال ابن النديم...»

و غرض آن است كه معلوم شود ابومسلم خراسانى شيعى، فرزندان عبّاس را خليفه كرد و اوّلين خليفه ابوالعبّاس سفّاح بود و دوم ابوجعفر منصور معروف به ابوالدّوانيق. پس اگر رسول مى گويد: «خلافت از آنِ بنى العبّاس است»، بعد از على مرتضى تا به عهد منصور، صد و پنجاه سال بوده و در آن مدّت هر خليفه كه بوده، ظالم و غاصب بوده است و حق از دست امّت در امامت خارج و كارِ دين و شريعت و اسلام و امّت مهمل و معطّل بوده است؛ چنانكه شيعه را به غيبتِ مهدى - عليه السلام - الزام كرده است.

امّا اگر پاى عداوت و زشتگويى به على مرتضى در ميان باشد، به مذهبِ اين خواجه هر كس باشد، نيكو است و به عكس، با دوستىِ على هر كه و هر چه باشد، باطل است!

گفته است: «خلافت در فرزند عبّاس، تا به وقتِ خروجِ عيسى - عليه السلام - خواهد ماند.» شگفتا! پانصد سال است كه اين خواجه ادّعاىِ نزول و خروجِ عيسى مى كند و پدرانِ پدرانِ پدران او مردند و او نيامد و او را نديدند و روا مى دانَد و اين غيبت در نظرِ او بطلانِ مذهب و بطلانِ قولِ سنّت نيست، امّا اگر شيعه ادّعاى خروج مهدى كند، جسارت كرده، مى گويد: صد هزار مدّعى مردند و مهدى نيامد! چرا اين قول را با آن قياس نمى كند؟ رواست كه مشخّص كند كه مهتر و سرورِ عيسى كيست؟ اگر مهدى با او نباشد آنگاه غرامت برگردن شيعه است و عجيب است كه اين خواجه،دجّال و دابّة الارض و يأجوج و مأجوج و نزولِ عيسى - عليه السلام - را ممكن و درست و صحيح مى داند، امّا خروج مهدى را انكار مى كند كه البتّه اين هم از عداوتِ با علىّ مرتضى است.

گفته است: «باقر و صادق دانستند كه به سخن بيهوده رافضيان (شيعيان) قضاى خداى تعالى دگرگون نخواهد شد و خلافت براى ايشان نخواهد بود و امامت از فرزندان عبّاس بيرون نخواهد رفت و ادعاى رافضيان(شيعيان) باطل است.» جواب آن است كه اين فصل و اين كلمات انكارِ محضِ بعثت و دعوتِ همه رسولانِ خدا از

ص: 172

آدم صفى تا محمّد مصطفى - عليهم السلام - و انكارِ انزالِ همه كتب آسمانى و آياتِ امر و نهى و وعد و وعيد است؛ اگر بارى تعالى عالم است و قضا رانده و حكم كرده كه نُمرود هرگز ايمان نياوَرَد، ابراهيم را - عليه السلام - به سوى او فرستادن بى فايده است و اگر قضاى خدا چنان است كه فرعون بر كفر هلاك خواهد شد، فرستادنِ موسى با يدِ بيضا و عصا خطاست و فرستادنِ مصطفى به سوى ابوجهل و ابولهب و وليد بن مغيره مخزومى و عاص بنِ وائل سهمى عبث است، زيرا خلافِ قضاى خدا طمع داشتن، باطل است؛ همين طور چون قضا چنان است كه خلافتْ تا به وقتِ نزولِ عيسى از آنِ بنى عبّاس باشد، ديگر دعوى امامت درباره باقر و صادق باطل و بيهوده است! و هر عاقلِ عالم كه در اين فصل تأمّل كند، بُطلانِ قولِ بى اصل اين مصنّف را درمى يابد. امام، آن است كه واقعا امام باشد، چه متصرّف و چه ممنوع از آن باشد؛ زيرا شرايطِ امامت در وى، حاصل است. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

پنجاه و پنج

آنگاه گفته است:

مگر خواجه شيعه از باقر و صادق و زين العابدين - عليهم السلام - بهتر مى داند و او به آنان شايسته تر است كه آنان به خود.

امّا جوابِ اين كلمات آن است كه نه؛ آنان عالم ترند، امّا اطاعتِ از آنان بر اينان واجب است و اگر اينان هر دعوى كنند، آنان كرده اند. آنچه اين خواجه به الزام آورده است، همانند أحوال وى است؛ زيرا گويى از عهدِ خلافتِ ابوبكر تا اكنون، در همه اهلِ سنّت، از اين مصنّف فاضل تر و عالم تر و متعصّب تر و مشفق تر كسى نبوده است كه كتابى بسازد و آن را «بعض فضائح الرّوافض» نام نهد! سپس چنين نشان دهد كه او عالم تر و فاضل تر از همه متقدّمان و متأخّران است تا بتواند اين همه زشتگويى و دروغ و بهتان را پس از پانصد سال جمع كند و مسلمانان را ملحد بخواند و تهمت

بزند. و مگر اين خواجه، از ابوبكر و عمر بهتر مى داند و از ايشان به خودشان

ص: 173

شايسته تر است؟ زيرا ابوبكر روز بيعت مى گويد: «أقيلونى فلست بخيركم؛(1) دست از من بداريد كه من از شما بهتر نيستم.» ولى اين خواجه مى گويد: او عالم تر از على است! تا هم ابوبكر را دروغگو كرده باشد و هم دشمنى خود را با على ظاهر. و عمرروزِ اجراى حكمِ زنِ زانيه مى گويد: «لولا علىّ لهلك عمر؛(2) اگر على نبود، عمر هلاك مى شد.» ولى اين خواجه مى گويد: او عالم تر از على است! تا هم انكارِ قولِ عمر كرده باشد و هم عداوتش را با على، اظهار. لابد اين خواجه جبرى آنچه از ايشان مى داند، بهتر از آن است كه ايشان از خويشتن مى دانستند!

سپاس خداى را كه با اين حجّت ها و جواب ها هر چه اين مصنّف آورده است، باطل گشت؛ ولى آنجا كه راست گفته است، اعتراف كرده ام تا حق از باطل و درست از نادرست جدا باشد. والحمدُ للّه ربِّ العالمين.

پنجاه و شش

آنگاه گفته است:

و همه رافضيان لاف مى زنند كه اميرالمؤمنين چند هزار كافر را كشت و اگر على نمى بود، دين و اسلام پوشيده مى ماند.

جواب آن است كه مذهب شيعه به خلافِ آن است كه اين خواجه ياد كرده است؛ زيرا از عهدِ آدم - عليه السلام - تا مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - كه خداوند على را نيافريده بود، دينِ هدى و راهِ حقّ و جادّه مستقيمِ شرع، استوار و پايدار بوده است و قوّتِ اين شرع و نصرتِ ملّتِ محمّد را خداوند به خود نسبت داده و فرموده است:

ص: 174


1- . ابن طاووس، الطرائف، ص402؛ ابن شاذان، الفضائل، ص133؛ ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه،ج1، ص169؛ نهج الحقّ و كشف الصدق، ص264؛ تفسير الآلوسى، ج27، ص180؛ بحار الأنوار، ج29، ص519 و ج30، ص495 و 504.
2- . الكافى، ج7، ص424، ح6؛ تهذيب الأحكام، ج6، ص306، ح549 و ج10، ص50، ح186؛ كتاب من لايحضره الفقيه، ج4، ص36، ح5025؛ الاختصاص، ص111؛ المناقب، خوارزمى، ص81؛ ابن ميثم، مطالب السؤول، ص77؛ شرح مائة كلمة لأمير المؤمنين عليه السلام، ص218.

«هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ؛(1) اوست كه پيامبرش را با رهنمود و دين راستين فرستاد تا آن را بر همه دين ها برترىدهد، اگرچه مشركان نپسندند.»بدين گونه با اين حجّت، آن شبهه ساقط و آن تهمت زايل مى گردد.

امّا نظرِ شيعه در اين مسئله آن است كه هر نبى يك وصى و ولى عهد و خليفه و قائم مقامى بايد داشته باشد كه علمِ كتاب اللّه و بيانِ شريعت و قاعده سنّت را بهتر بداند و از همه امّت عالم تر و عارف تر باشد. در اين امّت اين قائم مقامْ علىّ مرتضى است، به دلالتِ عصمت و كثرتِ علم و مجاهدت و سبقت و انفاق و قرابت و شجاعت و تركِ همه معاصى و قبولِ همه طاعات. بر خلاف تهمت مصنف، منقبتِ على تنها آن نيست كه كافر كشت؛ بلكه آن است كه هرگز كافر نبود. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.

پنجاه و هفت

آنگاه گفته است:

و تو بايد بدانى كه فضيلتِ على، كشتن كافران بسيار نيست كه سيّدِ هر دو جهان مصطفى بود و على و غير على طفيل او هستند و اگر حرمت و منزلتِ رسول نبود، ابوبكر و عمر و على چون ديگر شتربانان مى بودند.

جواب آن است كه در نزد شيعه، كافر كشتن، كمترين فضيلت على است. اگرچه جهاد ركنى بزرگ از اركانِ شريعت است، به نسبت به عصمت و علم و سبقت در اسلام و قبولِ همه شريعت، اندكى از بسيار است.

گفته است: «منزلت ابوبكر و على از مصطفى است.» به هر حال رعيّت چون راعى و مطيع چون مطاع و خواجه چون شاگرد و مقتدى چون مقتدا نيست و كسى ازمسلمانان در آن اختلاف ندارد و اختلاف در اين است كه بعد از مصطفى چه كسى بهتر است و در چند موضع از اين كتاب گفتيم كه على - عليه السلام - از هر يك از

ص: 175


1- . سوره توبه، آيه 33؛ سوره صف، آيه 9.

صحابه و اهل بيت به علم و عصمت و شجاعت و سبقت و غير آن بهتر است.

گفته است: «اگر حرمت و منزلتِ رسول نبود، ابوبكر و عمر و على چون ديگر شتربانان بودند.» راست است. در مذهبى كه معرفتِ خدا را به قولِ رسول بدانند، چنين است؛ ولى در آن مذهب كه معرفتِ خداوند تعالى را به عقل و نظر بدانند، خلافِ اين است كه گفته است. آن لفظ كه درباره ابوبكر و عمر گفته است، بى ادبى و سفاهت و در حقّ اميرالمؤمنين على كفر و گمراهى و بدعت است؛ زيرا معرفتِ اميرالمؤمنين ركنى از اركانِ دين و ديانت است. على بعد از مصطفى، زينتِ ملّت و نور ديده شريعت است. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.

پنجاه و هشت

آنگاه گفته است:

پيامبرِ ما خود سه كافر را كشت و در لشكرِ ابوبكر و عمر در جنگ با رِدّه(1) و در فتح هاى عجم و شام برخى شجاعانى بودند كه هر يك هزار كافر را كشتند، چون خالد بن وليد و زبير بن عوّام و عِكْرِمه و عمرو بن مَعدى كَرَبْ.

امّا جواب آن است كه نه ما گفته ايم و نه در مذهبِ ما آمده است كه فضيلتِ بيشتر به كافر كشتن است، تا گفتن چنين كلماتى لازم شود و معلوم نيست كه پيامبر چند كافر را كشته است و كجا كشته است و سلطانى اگر خود دشمنى را نكشد، آنچه مبارزانِ لشكرِ او بكشند، به اعتبارِ توانايى اوست. پس تكرار كردنِ جنگ با رِدّه و شام در هر فصلى از كتاب، چندان فايده ندارد. امّا سنجيدن خالد بن وليد و زبير بن عوّام و عِكْرِمه و

ص: 176


1- . مراد جنگ با اهل ردّه (به كسر راء و تشديد دال مفتوحه، اسم مصدر از ارتداد يعنى مرتدان) است. در مورد جنگ هايى كه به «رِدّه» معروف است، بايد گفت آنها جنگ هاى كوچكى مربوط به داخل كشور و براى تثبيت خلافتى بود كه ابوبكر آن را پايه گذارى كرد و ما از [شيعيانى نظير] مالك اشتر در آنها هيچ اثرى آشكار و فعّال نمى بينيم، زيرا مالك به خوبى درك كرده بود كه همه آن جنگ ها در واقع با مرتدّان نيست؛ يك تصفيه سياسى است كه عدّه زيادى از نيكان و متّقيان بى گناه را به خاك و خون كشاند..» ر.ك: مقدّمه ديوان مالك اشتر، تحقيق شيخ قيس عطّار، قم، نشر دليل، 1379، ص14

عمرو بن مَعدى كَرَبْ با على در شجاعت، نهايتِ ناصبى گرى و خارجى گرى و عداوت و دشمنى است، زيرا در روزِ بدر و اُحُد كه آن شير خدا و شمشير مصطفى گردنِ گردنان(1) را مى زد، خالد هنوز از غيرت جاهلى، دم مى زد و زبير هنوز شربتِ اسلام ننوشيده بود و ديگرانى چون عمرو بن معدى كرب به تيغِ على مسلمان شدند. «هَلْ يَسْتَوى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ؛(2) آيا آنان كه مى دانند با آنان كه نمى دانند، برابرند؟» «أ فَمَنْ كانَ مُؤمِنا كَمَنْ كانَ فاسِقا لا يَسْتَوُونَ؛(3) آيا آن كه مؤمن است همسان كسى است كه نافرمان است؟ [هرگز ]برابر نيستند.» «وَ ما يَسْتَوى الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ اجاجٌ؛(4) و دو دريا برابر نيستند، اين نوشينِ گواراست كه نوشيدنش خوشگوار است و آن شورِ تلخ.» على را بايد با اوصياى بزرگوارِ انبيا چون شيث و سام و هارون و يوشع و شمعون قياس كنند. والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.

پنجاه و نه

آنگاه گفته است:

دولت دينِ اسلام به وجود على نبود، بلكه به رسولِ خدا بود و رونقش به عمر خطّاب. و آنچه عمر كرد، كجا على ده يكِ آن كرد؟ آن همه زمين و بلادِ گبر و ترسا را در خلافتِ عمر و به رأى و تدبير و سياستِ او ستاندند، نه در زمان

خلافتِ على. اگر به گمان و ميلِ(5) شيعه بپرسيم كه هيبت در دل كفّار و غيرِ كفّار، از آنِ عمر بيشتر بود يا از آنِ على كه حتّى بر درِ سرايش از او فرمان نمى بردند و برادرش عقيل او را رها كرد و از وى نينديشيد و به معاويه پيوست و چهار دانگ(6) امّت، خلافتِ او را ترك كردند و بزرگانِ قريش همه

ص: 177


1- . در برهان گفته است: «گردن بر وزن ارزن، معروف است و به عربى جيد و عنق خوانند و جمع آن گردن ها است و شجاع و قوى و صاحب قدرت را نيز گويند و جمع آن گردنان است.»
2- . سوره زمر، آيه 9.
3- . سوره سجده، آيه 18.
4- . سوره فاطر، آيه 12.
5- . در اصل «انداخت» است كه فارسى و به معنى ميل و قصد است. گرمارودى
6- . هر دانگ از هر چيز برابر يك ششم از آن چيز است. بنابراين چهاردانگ يعنى دو سوم. گرمارودى

مخالفِ او شدند تا اينكه به چندين جنگ و كشتارِ اهلِ قبله مبتلا شد، و اگرچه حق با او بود. اين، چگونه برابر خواهد بود با هيبت عمر كه قيصر در روم و خاقان در تركستان از هيبتِ او نمى توانستند بخوابند و همه امّت هم از بزرگ و كوچك همگى از او فرمان مى بردند؟ پس اميرالمؤمنينِ مطلق و خليفه موفّق عمر است و رونق، رونقِ او و پيروزى، پيروزى اوست؛ نه آن كس كه در جنگ جَمَل همه خلافِ او عمل كردند و تيغ بر روى او كشيدند و از او نينديشيدند و ندا كردند: «اَلا إنّ أبا الحسن قد أشرَكَ؛ آگاه باشيد كه على مشرك شده است.»

امّا جوابِ اين فصل:

هر دشمنى با على را كه اين مصنّف جبرىِ شوربخت در فصل هاى گذشته به تعريض و تقيّه گفته، در اين فصل آشكار كرده و عداوت خود را با پسرِ ابوطالبظاهر ساخته است و عجب اين است كه نه از فتواى مفتيان ترسيده است و نه از تيغِ تركانِ جنگجو و اين الفاظ را در حقّ امامى چون على مرتضى با آن دليرى گفته است كه به اجماعِ امّت، امام و مقتداست.

گفته است: «دولت مندى دينِ اسلام به وجود على نبود، بلكه به رسولِ خدا بود و رونقش به عمر خطّاب.» پندارى فراموش كرده است سخن خود را در فصل پيشين كه گفته بود: «اگر حرمت و منزلتِ رسول نبود، ابوبكر و عمر و على چون ديگر شتربانان بودند» و اينجا مى گويد: «رونقش به عمر بود.» بلكه عمر را بر رسول و ابوبكر برترى داده، مى گويد: چون او بيشتر از آن هر دو فتحِ بلاد كرده بود، هيبتِ او در دلِ كافران و گبرها بيشتر بود.

رسولِ عظيم الشأن - صلى اللّه عليه و آله - در عهدِ خود دو منبر نهاد: يكى در مكّه و يكى در مدينه. و عمر چهار صد و چهل منبر نهاد و ابوبكر در عالم منبرى ننهاد. پس اين خواجه مى بايست كه آن روز كه مهاجر و انصار به خلافت بر ابوبكر بيعت مى كردند، آنجا مى بود تا مى گفت كه عمر از ابوبكر بهتر است و او براى اين كار لايق تر. اگر اين خواجه پنداشته است كه در اين فصل عمر را تنها از على برتر مى داند،

ص: 178

به غلط افتاده است؛ زيرا با اين سخنان عمر را از رسول و ابوبكر هم برتر دانسته است!

و عمرِ خطّاب شايد به اين معنى راضى نباشد. پس اين خواجه هم از رسول بيزار است و هم از ابوبكر و هم از عمر و هم از عثمان و هم از على و آلش.

گفته است: «آنچه عمر كرد، على ده يكِ آن كجا كرد؟» راست مى گويد. على در اسلام داراى منزلت نبوده و رونق نداشته است؟! روزِ اوّل كه سيّدِ انبيا - عليه السلام - از مادر و پدر محروم شد، آيا پدرِ على نبود كه پيامبر را در پناه گرفت و تربيت كرد و روزِ دعوت شرّ قريش را از وى دور كرد و او را با جان و مال يارى داد؟ اين همه را ابوطالب كرد كه پدرِ على بود و فاطمه بنت اسد كرد كه مادرِ على بود و روزِ ازدواج خديجه، خطبه نكاح را ابوطالب خواند: «الحمد للَّه الّذى جعلنا من نسل إبراهيم و من ذرّيّة إسماعيل؟(1) اگرچه از نظر اين خواجه ابوطالب كافر بود، ولى در همين خطبه حمد خدا كرد و حمدْ موقوف بر معرفت است. نخست بايد خدا را بشناسى، آنگاه او را حمد كنى. روز اوّل كه محمّد در حضورِ همه بنى هاشم و قريش برخاست و گفت: «يا بنى هاشم، يا بنى عبدالمطَّلب، أدعوكم إلى كلمتين خفيفتين على اللّسان، ثقيلتين فى الميزان...؛(2) شما را فرامى خوانم با دو كلمه اى كه بر زبان سبك، ولى در سنجش سنگين است...»، اوّلين كسى كه از آن چهل نفر برخاست و قبول كرد، آيا على نبود؟

و سبقت در اسلام آيا از على نبود؟ و بعد از آن چون رسول - عليه السلام - از مكّه به مدينه هجرت مى كرد، آن كس كه در جايگاهِ او خُفت، على مرتضى نبود كه جان را فداى مصطفى كرد؟ روز بدر على نبود كه وليد بن عتبه و طعيمة بن عدى و نوفل بن

ص: 179


1- . از خطبه اى بسيار بسيار معروف است كه ابوطالب عليه السلام در روز تزويج پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با خديجه - سلام اللَّه عليها - آن را خوانده است و با اين خطبه علماى شيعه بر اسلامِ ابوطالب علاوه بر ساير ادلّه استدلال كرده اند. (ابن شاذان، الفضائل، ص307 و در آن «شجره» بدل «ذرّيّه» دارد؛ ابن طاووس، الطرائف، ص307؛ العدد القويّه، ص144؛ ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج14، ص70؛ السيرة الحلبيّة، ج1، ص226؛ تاريخ ابن خلدون، ج2، ص5 و در اينها به جاى «نسل»، «ذريّه» و به جاى «ذريّه»، «زرع» ذكر شده است)
2- . ر.ك: الإرشاد، ج1، ص49؛ كشف اليقين، ص49، ح26؛ إعلام الورى، ج1، ص322؛ السيرة الحلبيّة، ج1، ص460.

خويلد - از سرسخت ترين مشركان - و ابوقيس برادر - خالد(1) - همه را تا سى و پنج تن كشت؟ همه اصحاب و فرشتگان سى و پنج كافر را كشته بودند و على به تنهايى سى و پنج كافر ديگر را كشته بود. آيا على نبود كه روز خندق شرِّ عَمرو بن عبدوَدّ را از مسلمانان كم كرد و هيبت او را كه در دل ها افتاده بود، آيا على زايل نگردانيد؟ آيا هنگامى كه اين آيه آمد: «و كَفَى اللَّهُ المُؤمِنينَ القِتال» على آنجا نبود؟ آيا آن روز مصطفى به كسى جز على گفت: «الإسلام تحت قدميك»؟(2) و روزِ احُدْ كه ابوبكر و عمر و همه صحابه فرار كردند و رسول را تنها رها گذاشتند، آيا على نبود كه در كنار پيامبر ايستاد؟ اگر اين مصنّف ادّعاى تاريخ دانى مى كند، بايد بداند كه على كه بود و چه كرد و كجا بود و پرچم رسول را در آن غزوه كه در دست داشت.

از مفضّل بن عبداللَّه روايت كرده اند از سماك از عكرمه از عبداللَّه بن عبّاس - رضى اللّه عنه - كه گفت(3) لعلىّ بن أبى طالب - عليه السلام - : أربع ماهنّ لأحدٍ؛ هو أوّل عربىّ و عجمىّ صلّى مع رسول اللَّه - صلى اللّه عليه و آله - و هو صاحب لوائه فى كلّ زحفٍ و هو الّذى ثبت معه يوم المِهْراس(4) - يعنى يوم احد - و قد فرّ النّاس و هو الّذى أدخله قبره؛(5) على بن أبى طالب - عليه السلام - چهار [برترى] دارد كه هيچ كس نداشته است: نخستين عرب و غير عرب است كه با پيامبر - درود خداوند بر او و بر خاندانش -

ص: 180


1- . ر.ك: مفيد، الإرشاد، ج1، ص71؛ كشف الغمّه، ج1، ص183؛ بحار الأنوار، ج19، ص277، ح16.
2- . چنين عبارتى يافت نشد، ولكن در الأمالى شيخ صدوق، ص238، ح252 و علل الشرايع، ج2، ص474، ح35 و شرح الأخبار، ج1، ص309 آمده است كه در جريان غزوه بنى جذيمه از بنى مصطلق پيامبر صلى الله عليه و آلهفرمود: «يا عليّ اجعل قضاء أهل الجاهليّة تحت قدميك.» و در كتاب الثقات ابن حبّان، ج2، ص62 و تاريخ الإسلام، ذهبى، ج2، ص568 و تاريخ الطبرى، ج2، ص342، آمده است كه در همان جريان، پيامبر خدا صلى الله عليه و آلهعلىّ بن أبى طالب را اين گونه دعا كرد: «يا علىّ اخرج إلى هؤلاء القوم وانظر فى أمرهم واجعل أمر الجاهلية تحت قدميك.»
3- . مفيد رحمه الله در كتاب ارشاد ضمن ذكر غزوه احد گفته است: «و روى المفضل بن عبداللَّه عن سماك، عن عكرمة، عن عبداللَّه بن العباس أنّه قال: لعليّ بن أبيطالب عليه السلام أربع ماهنّ لأحد...»
4- . ياقوت در معجم البلدان مى گويد مهراس بنا بر آنچه مبرد گفته است، نام آبى در كوه احد است.
5- . الإرشاد، ج1، ص79؛ الخصال، ص210، ح34؛ كراجكى، كنز الفوائد، ص 121؛ المستدرك على الصحيحين، ص3، ح111؛ الاستيعاب، ج3، ص1090 الرقم 1855.

نماز خواند و پرچم دارِ پيامبر در همه جنگ ها بود و او تنها كسى است كه در جنگ اُحُد همراه پيامبر پايدارى ورزيد، در حالى كه همه فرار كرده بودند و او كسى است كه پيكر پيامبر را در قبر نهاد.» عبداللَّهِ بن عبّاس مى گويد: اين چهار فضيلتْ براى غيرِ على نبوده است. پس اين خواجه ناچار بايد قبول كند. عكرمه روايت كرده است كه خالد بن وليد آن روز هنوز با لشكرِ كافران بود و راه را او گرفته بود و ناگاه بر مسلمانان زد و رئيسِ آنان ابوسفيان پدرِ «خال المؤمنين» معاويه بود و مبارزْ خالد بن وليد كه به قولِ اين خواجه «سيف اللَّه» است. امّا آن روز كه دندانِ رسول شكسته شد، ناچار سيف اللَّه نبوده و پرچم كافران به دست طلحة بن أبى طلحه بود كه به تيغِ على كشته شد و «صُؤاَب» بنده قوم مشركان(1) كه پرچم را ستانده بود، به تيغِ على كشته شد. و ازمبارزان مشرك مكّه، آن روز چند تن به تيغِ على هلاك شدند.

جبرئيل آن روز گفت: «و إنّها لهى المواساة». و رسول - عليه السلام - گفت: «و ما يمنعه من المواساة و هو منّى و أنا منه؛ و چه او را از يگانگى با من منع مى كند؟ او از من است و من از اويم.»(2) اين همه به جاى خود، امّا بايد ديد كه على كه بود و كجا بود؟

آيا جبريل درباره جز على گفت: لا فتى اِلاّ على، لا سيف اِلاّ ذوالفقار»؟ شاعرى آن جمله را به شعر در آورده است: «لا سيفَ اِلاّ ذوالفقا/ ر ولا فتى الاّ على.» و روز فتح خيبر كه بزرگان بى پيروزى بازگشتند، آيا پيامبر - عليه السلام - اين خبر را در حقّ غيرِ على گفت: «و اللَّه لاُعطينّ الرّاية غداً رجلاً يحبّه اللَّه و رسولُه و يحبّ اللَّه و رسولَه، كرّاراً غير فرّارٍ، لا يرجع حتّى يفتح اللَّه على يديه؛(3) سوگند به خداوند، فردا اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيامبرش را

ص: 181


1- . براى تحقيق روز مهراس و شناخت «صؤاب» و قتل حاملان لواى مشركان در آن روز به دست أميرالمؤمنين، ر.ك: تعليقه 71.
2- . براى ملاحظه تحقيق مواسات، ر.ك: تعليقه 72.
3- . ر.ك: صحيح البخارى، ج4، ص12 و 207 و ج5، ص76؛ صحيح مسلم، ج7، ص122؛ السنن الكبرى، ج6، ص362؛ الإرشاد، ج1، ص65؛ الخصال، ص555، ح31؛ الاحتجاج، ج2، ص64.

دوست دارد.» اين نه آيا در حقّ على بود؟ آيا باز مى پرسى كه على روزِ فتح خيبر كه بود و كجا بود؟ آيا عنتر را كسى جز على به تنهايى كشت؟ و باز مى پرسى روز حُنَيْن و در فتح مكّه على كه بود و كجا بود؟

هنگامى كه بام كعبه را مى بايست از اصنام پاك مى كردند، آيا على نبود كه قدم بر كتفِ نبوّت نهاد و بتان را از بام كعبه فروانداخت؟(1) و چون درهاى خانه هايى كه به مسجد باز مى شد، بستند،(2) آيا درِ خانه اى جز خانه على بود كه رها كردند و نبستند و عبّاس بن عبدالمطّلب - رضى اللّه عنه - پيش رسول آمد و گفت: «يا رسول اللَّه، سددتَ بابَ عمّك و فتحتَ بابَ ابن عمّك! فقال رسول اللَّه - صلّى اللَّه عليه و آله - : و اللَّه ما سددتُ أبوابكم و لا فتحتُ بابه، ولكنّ اللَّه قد سَدَّ أبوابكم و فتح بابه؛(3)

اى پيامبرِ خدا، درِ خانه عمويت را بستى و در خانه پسر عمويت را باز نهادى؟ پيامبر - درود خدا بر او و خاندان وى - فرمود: به خدا سوگند نه من درِ خانه هاى شما را بستم و نه دَرِ خانۀ او را گشودم، بلكه خداوند بود كه درِ خانه هاى شما را بست و دَرِ خانۀ او را گشود.»

هنگامى كه همۀ صحابه و اهل البيت به خواستگارى فاطمه زهرا(س) آمدند،

ص: 182


1- . ر.ك: تفسير جوامع الجامع، ج2، ص389؛ ابن شهرآشوب، المناقب، ج1، ص31؛ عبدالرزّاق، المصنّف، ج5، ص141، ح9192؛ تفسير ابن كثير، ج3، ص552؛ تفسير البيضاوى، ج3، ص30؛ عبدالبر، الدرر، ص221؛ البداية و النهاية، ج6، ص148.
2- . حديث «سدّ ابواب اصحاب از مسجد غير از دَرِ خانه على» با احاديث متواتر در ميان فريقين ثابت شده است و شاعر فارسى زبان به اين منقبت اشاره مى كند: گشايش از در ديگر مجو به غير على/ كه باب غير على را به گِل برآوردند.
3- . اشاره به حديث مشهور «سدّ ابواب» است كه در ميان فريقين متواتر و در كتب احاديث و مناقب و تواريخ و سير به طور تفصيل ذكر شده و با آن به طهارت اميرالمؤمنين و عصمت او استدلال گرديده است و نگارنده نيز در كشف الكربه فى شرح دعاء الندبه در شرح اين فقره از دعا: «و أحلّ له فى مسجده ما حلَّ له و سدَّ الأبواب إلاّ بابه» به نقل قسمتى از أحاديث و بيانات علماى عامه و خاصه كه كافى در اثبات مدعا است، پرداخته است. ر.ك: تهذيب الأحكام، ج6، ص15، ح34؛ شيخ مفيد، الجمل، ص219؛ شيخ طوسى، الأمالى، ص548، ح1168؛ ابن طاووس، الطرائف، ص61، ح60؛ المعجم الأوسط، ج4، ص186؛ ابن أبى عاصم، كتاب السنّه، ص595، ح1384؛ تاريخ مدينة دمشق، ج42، ص435

نمى دانى كه نكاح فاطمه را در بهشت با كه بستند؟ آيا سوره والعاديات و نيز هل أتىجز در حقّ جهاد و انفاقِ على آمد؟(1) «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ»(2) و آيه «فَمَنْ حَاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ؛(3) پس از دست يافتنِ تو به دانش، به هر كس كه با تو به چالش برخيزد...» در حقِّ غير على آمد؟ نمى دانى كه سيّد الشّهداء حمزه، عموى چه كسى بود؟ و سيّدة النسّاء زنِ كه بود؟ آيا برادرِ على جعفرِ طيّار نبود كه از سَرِ نيزه هاى كفّار با بال هاى مرصّع به آسمان پريد؟ آيا نمى دانى كه از ميان

همه صحابه چه كسى نان(4) و نفس(5) و تيغ(6) و انگشترى(7) و جان(8) بذل كرد؟ منزلتِ شبِ غار و روز غدير را نمى دانى كه از آنِ كه بود؟ بنگر كه ايمانِ بى كفر و طاعتِ 172

بى معصيت از ميان همه صحابه از آنِ كه بود؟ به خبرِ منزلتِ تبوك(9) و تقريرِ

ص: 183


1- . الصراط المستقيم، ج1، ص182 و 183؛ الكشّاف، ج4، ص169، أسباب النزول، ص331؛ تفسير الرازى، ج3، ص243؛ تفسير القرطبى، ج19، ص118؛ الدرّ المنثور، ج6، ص299.
2- . سوره مائده، آيه 55.
3- . سوره آل عمران، آيه 61 آيه مباهله.
4- . اشاره به آيه «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ» سوره انسان، آيه 8 و 9 و 10
5- . اشاره به آيه «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ» سوره بقره، آيه 207
6- . اشاره به شكسته شدن شمشير اميرالمؤمنين عليه السلام است در غزوه احد. صدوق رحمه الله در علل الشرايع، ص7، ح3 در حديثى آورده است: «و كان عليّ عليه السلام كلّما حملت طائفة على رسول اللّه صلى الله عليه و آلهاستقبلهم و ردّهم حتى أكثر فيهم القتل و الجراحات حتى انكسر سيفه، فجاء إلى النبيّ فقال: يا رسول اللَّه، إنّ الرجل يقاتل بسلاحه و قد انكسر سيفى، فأعطاه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله سيفه ذا الفقار، فما زال يدفع به عن رسول اللَّه حتّى أثر وأنكر، فنزل عليه جبرئيل و قال: يا محمد، إنّ هذه لهى المواساة من عليّ لك. فقال النبيّ صلى الله عليه و آله: إنّه منّي و أنا منه، فقال جبرئيل: و أنا منكما. و سمعوا دويا من السماء: لا سيف إلاّذوالفقار و لا فتى إلاّعليّ.»
7- . سوره مائده، آيه 55: «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ».
8- . بذل جان اشاره است به موارد فداكارى و جان نثارى هاى اميرالمؤمنين عليه السلام كه از آن جمله ليلة المبيت است.
9- . اشاره به حديث منزلت است: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبىّ بعدى» كه متواتر در ميان فريقين و مستغنى از شرح و بيان است. طالب تفصيل به مجلد حديث منزلت عبقات الأنوار رجوع كند و همچنين، الكافى، ج8، ص107، ح80؛ الإرشاد، ج1، ص8؛ الخصال، ص211، ح34؛ معانى الأخبار، ص74؛ شيخ طوسى، الأمالى، ص227، ح399؛ صحيح مسلم، ج7، ص120؛ سنن الترمذى، ج5، ص304، ح3813 و 3814؛ سنن ابن ماجه، ج1، ص45، ح121؛ مسند ابن حنبل، ج1، ص179 و ج3، ص32 و ج6، ص369.

اخوّت(1) بايد نظر كرد كه در حقّ كه بود. انديشه بايد كرد كه چه كس دهنده طعام و سابقِ در اسلام است. اين و صد چون اين را كه شرحِ همه كتاب را مطوّل مى كند.

بايد ديد تا اگر اينها همه به كسى ديگر جز على مربوط است، امير المؤمنينِ مطلق همان كس است نه على. اين فضايل كه بيان كرده شد، همه فرع است بر عصمت و نصّ و حجّتِ عقل و آياتِ قرآن و اخبار رسول. يعنى كسى كه او عالم به احكام تورات و انجيل و زبور است و به همه كتبِ انبيا و به قرآن، به تنزيل و تأويل و ناسخ و منسوخ؛ به طورى كه ابوبكر و عمر و همه صحابه و أهل البيت بعد از رسول، به او رجوع مى كردند و همه عيال و سائل او بوده اند؛ به گونه اى كه مى گفت: «و اللَّه لو ثُنّيَتْ لى الوسادة لَحَكَمتُ بين أهل التّوراة بتوراتهم و بين أهل الإنجيل بإنجيلهم و بين أهل الزّبور بزبورهم و بين أهل القرآن بقرآنهم...؛(2) سوگند به خداوند اگر براى من جايگاه قضاوت فراهم مى شد، ميان يهود با توراتشان و ميان مسيحيان با انجيلشان و ميان معتقدان به زبور با زبورشان داورى مى كردم.» چه كس از امّت جرأت چنين گفتارى دارد؟امير المؤمنينِ مطلق و امامِ موفّق، شخصى است كه با دو شمشير جنگيد(ضاربٌ بالسّيفين) و با دو نيزه، نيزه افكند(طاعنٌ بالرُّمحين) و با دو قبله نماز گزارده (المصلّى

لقبلتين) و لحظه اى به خداوند شرك نورزيده است(لم يشرك باللَّه طرفة عين)،(3)

ص: 184


1- . اشاره به حديث اخوّت است: «أنت أخى» و آن هم متواتر و مذكور در كتب فريقين است و در كشف الكربه نيز از اينها به قدر كفايت بحث شده است. الكافى، ج3، ص132، ح4؛ الخصال، ص429، ح6 و 7؛ شيخ مفيد، الأمالى، ص174، ح4؛ شيخ طوسى، الأمالى، ص194، ح329؛ سنن الترمذى، ج5، ص300، ح3804؛ مسند ابن حنبل، ج1، ص230؛ المستدرك على الصحيحين، ج3، ص14؛ نسائى، السنن الكبرى، ج5، ص126، ح8451.
2- . براى تحقيق در اين حديث و حديث منزلت و اخوت، ر.ك: تعليقه 73 و همچنين ر.ك: فصول المختاره، ص77؛ تفسير العياشى، ج1، ص15، ح3؛ كشف المحجّه، ص58؛ ابن طاووس، الطرائف، ص136، بصائر الدرجات، ص154، ح6؛ ابن شهرآشوب، المناقب، ج1، ص317؛ ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج6، ص136 و ج12، ص197.
3- . اين تعبيرات مأخوذ از كلام قنبر مولاى اميرالمؤنين عليه السلام است. مجلسى رحمه الله در بحار الأنوارج42، ص133، ح15 در باب احوال رشيد هجرى و ميثم تمار و قنبر گفته است: «قال الكشّى رحمه الله فى الرجال و المفيد فى الاختصاص: إبراهيم بن الحسين الحسنى العقيقى رفعه قال: سُئلَ قنبر: مولى من أنت؟ فقال: مولاى مَن ضرب بسيفين و طعن برمحين و صلى القبلتين و بايع البيعتين و هاجر الهجرتين و لم يكفر باللَّه طرفة عين...» اين حديث بسيار معروف و در غالب كتب از آن دو مأخذ معتبر نقل شده است و بالاتر از اين سند، آن، [گفتار] حضرت زين العابدين عليه السلام در مسجد دمشق در حضور يزيد و شاميان است؛ به اين مضامين: «أنا ابن من ضرب بين يدى رسول اللَّه بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البيعيتن و صلى القبلتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر باللَّه طرفة عين...». ر.ك: مقتل خوارزمى، ج2، ص70، چاپ نجف.

هرگز بت را سجده نكرده، شراب نخورده، دروغ نگفته، برائت به مكّه برده، سرِ سران(1) مشرك را به خاك رسانده، اوّلين گواه بر صحّتِ رسالت، ولى خدا و وصى مصطفى. اين كس جز على مرتضى نبوده است. دين، كمال و اسلام رونق از او يافت، نه از غير او. اين همه جوابِ آن است كه اين خواجه گفته است كه على كجا بود؟ و شاعر اين معنى را به نظم آورده است: «و من فضّل الأقوام يوما برأيه / فإنّ عليّا فضّلته المناقب؛ اگر كسى را اقوام يك روز با رأى خود برتر مى دانند، على كسى است كه منقبت ها به او برترى مى دهند.»

و آنچه على كرد، عمر از ده يكى بلكه از صد يكى كجا كرد؟ و كجا توانِ آن داشت كه بكند؟اكنون اين خواجه مصنّف، اين فصل را با آنچه خود گفته است قياس كند و جوابْ، جنگ نيست. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.

گفته است: «عَقيل، فرمانِ على نمى برد.» مگر خبر ندارد كه محمّد بن ابوبكر فرمانِ پدر نمى برد تا او را به دوستى على، عاقّ خواندند؟ و عمر پسرعموهايى داشت كه از او فرمان نمى بردند و آيا در مذهب سنّيان نيامده است كه عمر پسر خود را كشت،

ص: 185


1- . «سر سران»، نظير «گردن گردنان» است. مراد از «سران» سروران و سرداران و صاحبان شوكت و اقتدار است، نظير عبارت «صناديد» در عربى؛ چنانكه در عرب «صناديد القوم» و «صناديد العرب» گويند، در فارسى نيز سران لشكر و سران قوم گويند و چون مقصود از سر و گردن در تعبير مصنف جنس بوده است، پس در حكم سران و گردنان مى باشد.

چون فرمانش نمى برد؟ و آيا ابولهب از مصطفى فرمان مى برد؟ بنابراين أوّلاً اين فصل را با آنچه خود گفته است، قياس كند و ثانيا بداند كه درباره عقيل هم آنچه گفته است درست نيست؛ زيرا عَقيل از على فرمان مى بُرد و اگر نزد معاويه رفت، براى ابلاغِ حجّت رفت تا فضايل و مناقبِ مرتضى را در شام منتشر گرداند و اگر به ذكر ماجراى عَقيل و معاويه مشغول شويم، كتاب دراز شود.

گفته است: «و چهاردانگ(دوسوم) امّت، خلافتِ او را تركِ كردند و بزرگانِ قريش همه مخالفِ او شدند.» جواب آن است كه مخالفتِ با على كفر و معصيت است يا ايمان و طاعت.(1) اگر مخالفت با على كفر است و معصيت، دوسوم از امّت و بزرگانِ

قريش كه اين خواجه مصنّف گواهى به كفرِشان مى دهد، آن گروه هستند كه رسول را يارى كرده اند. و اگر مخالفت با على در امامت و خلافت ايمان است، شيعيان را هم به مخالفتِ با امامت و خلافت ابوبكر و عمر، كافر نبايد خواند؛ زيرا على به اجماع امّت بعد از عثمان، امام و خليفه است؛ بارى چنانكه ابوبكر به اجماعِ امّت بعد از رسول -عليه السلام - خليفه است، مخالفتِ هر دو بر يك حدّ و مانندِ هم است و موافقتِ هر دو بر يك حدّ و مانند هم.

امامت از اصول دين و الزام مؤلّف سنّى به پذيرش آن

اگر بگويد: امامت از اصول دين نيست، هر دو يك حكم دارد و اگر بگويد: مخالفتِ با على معصيت است نه كفر، پس مخالفت با امامتِ ابوبكر هم به اجماع امّت معصيت است نه كفر. و اگر بگويد: ايشان توبه كردند، پس چرا در اوّلِ كتاب بيان كرده است كه توبه رافضى(شيعه) روا نيست؟ و اگر گويد: على بر ايشان دل خوش كرد، روا بايد داشت كه ابوبكر و عمر هم بر اينان دل خوش كنند.

هر كلمه اى را بايد اين خواجه با كلمه ديگر قياس كند و يا اينكه بايد دست از مذهب بَدِ جديد خود بردارد و به مذهب سابق خود برگردد كه لكلّ قديم حرمةٌ؛ وگرنه بايد اين الزام ها و حجَّت ها را كه گفتيم قبول كند. «وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى».

ص: 186


1- . خواجه طوسى رحمه الله در تجريد گفته است: «مخالفو عليّ فسقة و محاربوه كفرة.» ر.ك: تعليقه 75.

گفته است: «على به چندين قتال و قتلِ اهلِ قبله مبتلا شد.» اين ادّعا، گمراهىِ اين خواجه در حق آن معصوم است؛ زيرا از آنجا كه اهلِ قبله به اظهار شهادتين از خون و مالِ افراد حمايت كرده اند و نيز بنا به قولِ مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - و امامت هم (بنا بر اصلِ موردِ پذيرشِ اين خواجه)، از اصول دين نيست، پس لازم مى آيد كه على بى سبب مسلمانان را كشته باشد و گمراه و مبطل است! كه از او دور باد با آن همه عصمت كه او داشت و با برترى آشكار وى. ولى ما مى دانيم كه غرض اصلى اين خواجه از تأليف اين كتاب، بطلانِ فعلِ على و اظهارِ ضلالتِ او بوده است و اينموضعْ را به تصريح گفته و خارجى بودن خويش را آشكارا كرده است. مباركش باد!

ولى به اعتقادِ مسلمانان، جنگ با على، جنگ با مصطفى و صلح با على، صلح با مصطفى است؛ بدين اشارت كه فرموده است: «يا علىّ حَرْبُكَ حَرْبي وَ سِلْمُك سِلْمى...(1) و ايشان كه جنگ با على را اختيار كردند، منكر و طاغى و ياغى (سركش)

بودند و على بر حقّ و عالم و معصوم و امام مفترض الطّاعه بود؛ يعنى كسى بود كه فرمانبردارى از وى واجب است و اگر اين ابتلاها براى او در جنگ جمل و صفّين و نهروان اتفاق افتاد، نظير آن اوّل براى ابوبكر اتّفاق افتاد كه «اهلِ رِدّه» مسلمان و اهلِ شهادتين بودند و تنها در زكات خلاف كردند كه ركنى است از اركانِ شريعت. پس مقابله با گروهى از امّت را نخست ابوبكر كرد، آنگاه على؛ اين خواجه با يكديگر قياس كند و زبان از سفاهت و بى ادبى در حقّ أئمّه و معصومان نگاه دارد تا به دنيا در

نكال نيفتد و به آخرت در وبال.

بر سبيل حكايت، امّا از فرطِ خُبثِ عقيده گفته است كه از آن لشكر بانگ مى آمد: «ألا إنّ أبا الحسن قد أشرك؛ على مشرك شد!» رحمت بر مسلمان و مفتى و صاحب حُكمى باد كه جوابِ اين مطلب را كه اكنون خواهم گفت به دقّت فهم كند:

ص: 187


1- . شيخ طوسى، الأمالى، ص364، ح763؛ شيخ صدوق، الأمالى، ص156، ح150؛ الغارات، ج1، ص62؛ المسترشد، ص634، ح298؛ ، ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج2، ص297 و ج18، ص24 و ج20، ص221؛ تفسير الآلوسى، ج26، ص151.

اوّلاً مى دانيم كه اين كلمه را يا روزِ جنگ جمل گفته اند يا در جنگ صفّين و اجماعِ امّت بر اين است از قول رسول - عليه السلام - كه هر كس كه يكى را كافر بخواند، از آن

دو به ضرورت يكى كافر است. پس قول رسول - عليه السلام - خطا نيست و اين خواجه مصنّفْ، اين قوم را كه على را كافر مى خوانند، مسلمان مى داند. پس به قول و اعتقاد اين خواجه على كافر است و بگذار تا دلش خوش باشد! خاك به دهانش! امامتِ على ركنى از اركانِ ايمان به قول رسول - عليه و آله السّلام - است كه گفت: «يا علىّ حُبُّكَ إيمانٌ و بغضُك نفاقٌ»(1) و نيز گفت: «ألا إنّ الحقّ مع علىٍ و علىٌّ مع الحقّ، يدور معه حيثما دار؛(2) آگاه باشيد كه حق با على و على با حق است و هر جا على بچرخد، حق همانجا مى چرخد.» والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.

شصت

آنگاه گفته است:

دعاى رسول همواره اين بود: «اللّهمّ أعزّ هذا الدّين بأحد الرّجلين إمّا بأبى جهلٍ و إمّا بعمر؛ بار خدايا اين دين را به عمر عزيز كن يا به ابوجهل.» زيرا در دين هر دو متين بودند. خداى تعالى دعاى رسول اجابت كرد و عمر را هدايت كرد و عمر در اسلام آوردن چهلمين مرد بود. آنگاه به ظاهر خداى راپرستيدند در كعبه و عمر در دين همان گونه متين بود كه ابوجهل در كفر.

امّا جواب اين كلمات را خوب بايد شنيد تا دريافت كه اين مصنّفِ جبرى، بر خود چه گواهى داده است. تاكنون گمان من اين بود كه اين مصنّف طرفدار عُمَر است ولى چون بازديدم، دريافتم كه او خود ابوجهل است! اوّلاً بر رسول دروغ بسته است و

ص: 188


1- . معانى الأخبار، ص206، ح1؛ كفاية الأثر، ص135؛ بشارة المصطفى، ص153، ح111؛ كشف الغمّه، ج1، ص90؛ الفصول المهمّة فى معرفة الأئمّة، ج1، ص591 و ر.ك: شيخ صدوق، الأمالى، ص525، ح709؛ ابن شاذان، الفضائل، ص122؛ خوارزمى، المناقب، ص292، ح279؛ كنز العمّال، ج11، ص614، ح32981.
2- . أوائل المقالات، شيخ مفيد، ص287؛ الفصول المختاره، ص97؛ إعلام الورى، ج1، ص316؛ ابن مردويه، مناقب على بن أبى طالب، ص115؛ ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج2، ص297 و ج9، ص88 و ج18، ص72؛ بحار الأنوار، ج10، ص432 و 445، ح15، ص451، ح17، و....

عمر را در صلابت با ابوجهل مشاركت داده است؛ جايى مى گويد: «عمر به فضل از على بهتر است» و جايى ديگر مى گويد: «در صلابت با ابوجهل برابر است». دريغا سنّيانِ متعصّب! رسول - صلى اللّه عليه و آله - روز مؤاخات(ايجاد برادرى ميان افراد امّت) مى فرمايد: عمر با ابوبكر برادر است و اين خواجه مى گويد: در صلابت با ابوجهل برابر است. پناه بر خدا از اين گفتار كه اگر شيعيان مى گفتند، به كفرِ آنان فتوا مى دادند.

من على مرتضى را با اوصياى انبيا برابر مى دانم و از همه ائمّه بهتر مى دانم و عمر خطّاب را با ابوبكر صدّيق برابر و برادر مى دانم ولى ابوجهل پُرجهل را از سگِ گَر كمتر مى دانم. خاكش به دهان با چنين سخنان.

امّا جواب اينكه گفته است: «خداى تعالى با دعاى رسول - عليه السلام - عُمَر را هدايت كرد تا ايمان آورد»، پس بيچاره ابوجهل - عليه اللّعنه - در اين صورت معذور است و عمر را چون - به قولِ مؤلف - خدا هدايت كرد، يعنى قدرتِ ايمانش را خدا آفريد و او خود در آن كسبى و فعلى انجام نداده است، و براى او منزلتى نيست. پس اين را نيز كه اين ناصبى پنداشته است كه منقبتى براى عمر است، منقبت نيست، زيرا بنده بايد در فعلِ ايمان مخيّر باشد و ايمانش اكتسابى و فعلِ او باشد تا مستحقّ مدح و ثواب شود و با تركِ آن مستحقّ كيفر گردد؛ چنانكه مذهبِ اهل توحيد و عدل است، بهخلافِ مذهبِ اهل جبر و تشبيه؛ و ما با دليل در جاى هايى از اين كتاب و كتب ديگر بيان كرديم. والحمدُ للَّه ربّ العالمين على كمالِ إنعامِهِ.

امّا اينكه گفته است: «عمر تمام الأربعين بود در اسلام»، راست مى گويد و درست است و انكار مايه جهالت است و من در كتاب مفتاح الرّاحات فى فنون الحكايات شرح ايمانِ عمر را به نوعى لطيف بيان كرده ام. و بسى از معروفانِ فريقين، آن را

نسخه بردارى كرده اند و ديده و خوانده اند. امّا اجماع و اتّفاق است كه عمر چهلمين كس بود كه اسلام آورد و على مرتضى اوّلين كسى بود كه اسلام قبول كرد و خود مى گويد:

سبقتُكُمُ إلى الإسلام طُرّاً *** غلاما ما بلغت أوانَ حُلْمى(1)

ص: 189


1- . الاحتجاج، ج1، ص266؛ شيخ مفيد، أقسام المولى، ص38؛ الفصول المختاره، ص262؛ تاريخ مدينة دمشق، ج42، ص521؛ روضة الواعظين، ص87؛ ابن شهرآشوب، المناقب، ج2، ص19؛ كشف الغمّة، ج1، ص320؛ الصراط المستقيم، ج1، ص239؛ مطالب السؤول، ص61؛ البداية و النهاية، ج8، ص 10. نيز براى تحقيق درباره اين بيت، ر.ك: تعليقه 76.

«از شما همه در اسلام آوردن پيشى گرفته ام، در حالى كه پسربچّه اى بودم كه هنوز به اوايل بلوغ نرسيده بودم.»

و آخر اين سبقت نيز منزلتى دارد، والحمد للَّه كه اين خواجه مدّعى، نه عُمَرى است و نه حيدرى، بلكه «مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إلى هؤلاءِ وَ لا إلى هؤلاءِ؛(1) سرگردان ميان آنهاست، نه با اينان است و نه با آنان.»

شصت و يك

آنگاه گفته است:

و على در اين وقت كودك بود و قريش براى او اعتبارى قائل نبودند. پس رونق، رونقِ كسى(چون عمر) است كه در عهدِ امارتش و وقت خلافتش اسلام را ظاهر كرد و شهرهايى را تصرّف و آتش كده ها و كليساها را برانداخت و منبرهاى اسلام را بنيان نهاد.

جوابِ اين سخن كه «على كودك بود و بدو التفاتى نبود» اين است كه او را با عيسى پيغمبر و يحيى زكريّا در شرفِ فضل قياس بايد كرد كه در فصلى ديگر گفته ايم و اين وقت كه حكايت مى كند كه «على كودك بود» بايد دانست كه كسانى چون ابوعبيده و عبدالرّحمن و ديگران چه بودند و چه مى كردند و كجا بودند؟ در كودكى به مسلمانى درآمدن، اولى تر و بهتر است. چون در مقام جوابيم، عيبى ندارد كه ما بگوييم تا هر كه بخواند، بداند.

حديثِ فضل و منقبتِ عمر و فتح هاى بلاد و آثار اسلام همه معلوم است و شيعيان آن را انكار نكرده اند؛ امّا اين مصنّف ممكن نيست كه در اين كتاب فصلى در فضلِ صحابه بگويد، بى آنكه عيب و منقصتى از على مرتضى نگيرد. امّا اين را نيز معلوم

ص: 190


1- . سوره نساء، آيه 143.

بايد كرد كه هنگامى كه عبداللَّه عامر و دگر بزرگان سرزمين ها را فتح مى كردند، على و عمر در مدينه بودند و شاگردانِ على مرتضى همراه بودند و با على، هم با رأى و تربيت و هم با مدد و لشكر مشاركت كردند. والحمد للَّه ربّ العالمين.

شصت و دو

آنگاه گفته است:

فصل دگر: بدان اى برادر كه شيعه چنين مى انديشد كه محمّد رسول اللَّه با بزرگى مرتبت، حاجب(پرده دار) على بوده است و خدا كه پيامبر و قرآنِ بدان بزرگوارى را فرستاد، مقصودش آن بود كه على و يازده تن از فرزندانِ او را كه امامانِ ايشانند، مولى و يارِ خداى خود مى خوانند.

جوابِ اين فصل، بى تعصّب و تقيّه آن است كه در مذهب شيعه اصولى، خداوند همه مخلوقات را از انواعِ جمادات و حيوانات به دوستى محمّدِ مصطفى آفريده است و همه طفيلِ اوست و على مرتضى با بزرگى درجه و بلندى پايگاه شاگرد و خدمتگار

و پيرو و تابع و فرمانبردارِ پيامبر است و اگر يك چشم بر هم زدن نسبت به مصطفى - عليه السلام - نافرمان شود، تباهكار و زيانكار مى گردد و على مرتضى پرده دار و مبارزِ لشكر و وصى و خليفه و حافظِ شريعت و امّتِ اوست؛ امّا بعد از وى مقتداى امّت است و بهتر از هر يك از اصحاب و اهل البيتِ اوست. اين است مذهب و اعتقادِ شيعه در اين مسئله، بى تقيّه و بى تعصّب.

و قرآن كه آمده است، كلامِ خداى تبارك و تعالى است و وحى و تنزيلِ اوست و معجزى است گواه بر صدقِ دَعوىِ مصطفى و از براى بيانِ شرعيّات و اداى عبادات و براى بيان قصصِ انبيا و اخبار و آياتِ امر و نهى و وعد و وعيد و ترساندن و ترغيب.در قرآن آياتى در بيان امامت و عصمت و منقبت و فضيلتِ على و آلِ وى نازل شده است و ما مى گوييم: انكارِ برخى آيات، انكارِ همه آيات است؛ البتّه در تنزيل و نه در تأويل؛ چنانكه مذهبِ همه مسلمانان، از حنفى و شافعى و زيدى و معتزلى است.

ص: 191

مذهب و اعتقاد شيعه اصولى در اين مسئله اين است و اگر كسى از مخالفانِ ما به تعصّب غير از اين نسبتى به ما بدهد، به هيچ رو از سوى شيعه نخواهد بود. والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.

شصت و سه

آنگاه گفته است:

و در قرآن هر آيه اى كه به سببى ديگر نازل شده است، به دلخواه به نامِ على مى كنند؛ مثلاً آنجا كه مى گويد: «وَ اسْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا؛(1) و از پيامبران ما كه پيش از تو فرستاده ايم، بپرس» تفسيرش مى كنند كه پيغمبرانِ پيشين را براى امّتانِ پيشين فرستاديم. ولى اگر از شيعيان بپرسى، مى گويند كه خداوند مى گويد: من آن پيامبران را بدان سبب فرستادم تا به ولايت و امامتِ على و فرزندانش بشارت دهند و رسول خدا سستى مى كرد و امامتِ على را پنهان مى داشت تا در روزِ غديرِ خمّ آيه «يا ايُّهَا الرَّسُولُ بَلّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبّكَ؛(2) اى پيامبر! آنچه از سوى پروردگارت به سوى تو فرستاده شده است، برسان!»درباره على نازل شد تا ناچار دست او را روىِ جهاز شتران بالا ببَرَد.

امّا جوابِ اين كلمات آن است كه هر آيه كه در حقّ على نباشد، اگر بر وى ببندندبدعت و تهمت و گمراهى است و اين نسبتى كه مى دهد، بى اصل و دروغ است، مانندِ ديگر نسبت هايى كه اين خواجه داده است و هر عاقلِ عالم كه در آخر اين آيه نظر كند، دروغگويى و بى امانتى اين مصنف جبرى بر او معلوم مى شود؛ زيرا بارى تعالى مى گويد: «وَ سْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا؛ اى محمّد، از آن گروه رسولان كه ما ايشان را پيش از تو فرستاديم، بپرس.»پس مبهم فرو نگذاشته تا كسى آن را در حقّ على تأويل كند، بلكه صريح گفته است: «أ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ» با اَلفِ استفهام (انكارى) مى پرسد: آيا به جاى خداوند خدايانى ديگر قرار داده ايم كه

ص: 192


1- . سوره زخرف، آيه 45.
2- . سوره مائده، آيه 67.

پرستيده شوند؟ اين سؤال به امامتِ على و غير على چه ربطى دارد و در معنى اين آيۀ محكم چه شبهه اى است كه آن را به تأويل حاجت باشد؟ و آن كس كه از لغت و تفسير، اندكى بهره دارد، اين نسبت را چگونه روا مى دارد؟ آيه در اثباتِ وحدانيّت خداوند و نفىِ عبادتِ بُت هاست. اگر اين مصنّف دروغ نمى گويد و دروغ نمى نويسد، بايد به تفسيرِ مفسّرى از مفسّرانِ شيعه يا به گفته عالمى معتمَد يا به روايت راوى امين استناد مى كرد. اين آيه به امامت چه ربطى دارد؟ و هر كس كه آخرِ اين آيه را بخواند، براى او شبهه اى باقى نمى مانَد.

آيات ديگرى كه شيعه در امامت و فضيلتِ على و دگر ائمّه مى گويند، بيشتر آن است كه مفسّرانِ اسلام چون ابوالعبّاس سمّان و امام ثعلبىِ(1) سنّى و ابوعلى جبّائى وابومسلم بحر اصفهانى در آنها با شيعه موافقند و اگر مقابله اى باشد، در آيات اندكى است كه أصحاب سنّت و جماعت آنها را در حقّ صحابه تأويل مى كنند، چون آيه: «الصّادِقينَ و الصّادِقاتِ»(2) و آيه: «وَ الَّذينَ مَعَهُ أشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ؛(3) آنانكه با وى (محمّد) هستند، بر كافران سختگيرند... تا آخرِ آيه....» و اين معنى نقصانِ مذهبِ شيعه و سنَّت نيست. امّا آنچه گفته است: «بَلِّغْ ما انْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ؛(4) اى پيامبر، آنچه از سوى پروردگارت به سوى تو فرستاده شده است، برسان!» عقيده شيعه اين است كه روزِ غدير نازل شده و در امامتِ على است و اين را نمى توان انكار كرد.

امّا جوابِ آنچه گفته است: «... فى علىّ»، اين دو كلمه در قرآن نيست و اگر كسى معتقد شود كه از قرآن است، اعتقادى كفرآميز است و لفظى در كلام خدا وارد كرده است كه از آن نيست.(5)

ص: 193


1- . علامه قزوينى رحمه الله در حاشيه نسخه خود كه از نسخه «ح» استنساخ شده و در آن «ثعالبى» ضبط شده است، نوشته است: «ظاهراً ثعلبى».
2- . سوره احزاب، آيه 35.
3- . سوره فتح، آيه 29.
4- . سوره مائده، آيه 67. براى تحقيق، ر.ك: تعليقه 78.
5- . بايد دانست كه در اينكه اين آيت در شأن اميرالمؤمنين عليه السلام و نصب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهآن حضرت را به جانشينى خود نازل شده است، شبهه نيست. (ر.ك: الإرشاد، ج1، ص175؛ شيخ صدوق، الأمالى، ص584، ح803؛ الاحتجاج، ج1، ص70؛ إقبال الأعمال، ج2، ص245؛ تاريخ مدينة دمشق، ج42، ص237؛ الدرّ المنثور، ج2، ص298)؛ اما اينكه «فى علىّ» جزء آيه باشد، شيعه چنين عقيده اى ندارد؛ زيرا به طور قطع «فى علىّ» در لفظ قرآن نبوده است؛ اما تأويلاً به طور قطع و يقين مراد است؛ به جهت آنكه آيه وقتى كه مراد از آن امامت اميرالمؤمنين عليه السلام باشد - چنانكه مدعاى ما شيعيان است - در تأويل آن «فى على» بايد به طور حتم باشد و از اين روى است كه در بسيارى از احاديث وارده از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام «فى على» به طور اطلاق در دنبال «من ربك» ذكر شده و مراد همان است كه گفتيم. بلى، كسانى كه به تحريف قرآن قائل هستند، مى توانند چنين حدسى زنند و چنين توهمى كنند و بدون آن به هيچ وجه به بودن «فى على» جزء تنزيل قرآن راهى نيست.

و اينكه گفته است «رسول از صحابه مى ترسيد»، در اعتقادِ شيعه نيست؛ زيرا رسول چگونه از كسى با ثبوتِ اين حجّت بترسد كه بارى تعالى گفته است: «الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أحَدًا إلاّ اللَّهَ؛(1) همان كسانى كه پيام هاى خداوند را مى رسانند و از او مى ترسند و از هيچ كس جز خداوند نمى ترسند.» بنابراين بايد همه بدانند كه آن گفتار دروغ محض است كه اين خواجه به شيعه نسبت داده است. خداوند فرموده است: «أ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛(2) آيا خداوند بنده خويش را بسنده نيست؟» و فرموده است: «وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛(3) خداوند تو را از [گزند] مردم در پناه مى گيرد.» پس تأخير بيان از وقت خطاب به مذهبِ شيعه رواست؛ امّا از وقتِ حاجت روا نيست و وقتِ حاجت روز غدير بود كه آن را رسانيد و امامت را ظاهر كرد و بر اميرالمؤمنين نصّ فرمود. بيانِ آيه و اين احوال را بايد در تاريخ(4) و تفسيرِ محمّد جرير طبرى(5) ديد كه امامى از ائمّه اصحاب حديث و مورد اعتماد و امين است، و نه خارجى است و نه انتقالى.

پس فايده حاصل و شبهه زايل شد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.

ص: 194


1- . سوره احزاب، آيه 39.
2- . سوره زمر، آيه 36.
3- . سوره مائده، آيه 67.
4- . در تاريخ و تفسير محمد بن جرير طبرى مطلبى راجع به اين موضوع ذكرى نشده است.
5- . براى تفسير آيه، ر.ك: تفسير طبرى، ج6، ص198، چاپ بولاق، به سال 1325. چنانكه گفتيم در تفسير و تاريخ طبرى، بحثى از غدير به ميان نيامده است.

شصت و چهار

آنگاه گفته است:

و اگر شيعيان بگويند: على در قتلِ كفّارِ عرب مقاماتى بسيار دارد، همه بحمد اللَّه به معجزِه رسول بوده است، نه تنها به مردى على. نبينى كه چون رسول به فردوس أعلا رفت، هشت ماه على با معاويه در جنگ بود و هيچ يك از دو سپاه شكست نمى خوردند تا به ضرورت به حَكَمَيْن رجوع كردند. على همان على بود كه در بَدر و حُنَيْن و احُد و خندق بود، امّا رسول در ميانه نبود و اينها كه با او مى كوشيدند اهل لا إله إلاّ اللَّه بودند؛ اگرچه حق با على بود و آنان سركش بودند.

در جوابِ اين كلمات كه «پيروزى هاى اسلام به معجزه رسول بود نه تنها به مردىِ على» مى گويم: آيا به نظر اين مصنّف، آيه «وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤمِنينَ الْقِتالَ؛(1) خداوند در جنگ، مؤمنان را بسنده شد» بى اثر است و نيز اين آيه كه بارى تعالى فرموده است: «الَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فى سَبيلِ اللَّهِ بِأمْوالِهِمْ وَ أنْفُسِهِمْ أعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ اولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ؛(2) آنان كه ايمان آورده اند و هجرت كرده اند و در راه خداوند با مال و جان خود جهاد ورزيده اند، نزد خداوند بلندپايگاه ترند و آنان هستند كه رستگارند» مانند اين آيات و آيه «إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِهِ صَفّا كَأنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ؛(3) بى گمان خداوند كسانى را دوست مى دارد كه در راه او صف زده كارزار مى كنند،چنانكه گويى بنيادى به هم پيوسته اند.»، و آيه «يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ؛(4) در راه خداوند جهاد مى كنند و از سرزنشِ سرزنشگرى نمى هراسند.» همه بى فايده است؟ مجاهدان و مؤمنان براى قبول مشقّت، داراى منازل و مراتب اند. البتّه معجزِه رسول را نيز انكار نبايد كرد؛ امّا با مردانگى و مبارزه و شجاعتِ پسرِ ابوطالب

بود كه پيامبر در دين و اسلام و در مصافِ اعدا پيروز شد.

ص: 195


1- . سوره احزاب، آيه 25.
2- . سوره توبه، آيه 20.
3- . سوره صف، آيه 4.
4- . سوره مائده، آيه 54.

امّا چون اين مؤلف جنگ صفّين را شاهد آورده است، بايد بگويم كه در آنجا به مصلحتِ وقت امام سكوت كرد. اين خواجه چرا جنگ جمل را كه قبل از صفّين بود فراموش كرده است كه بى حضورِ مصطفى - صلى اللّه عليه و آله - آن شيرِ مردانه و امام يگانه و شجاع فرزانه در آن ميانه بدين بهانه تيغ از نيام درآورد و سرها از كسان و دست ها از تن ها، جدا كرد و از شريف و وضيع، از كشته پشته ساخت و آن مردان را كه اين مصنّف آورده است كه در مردى با على برابر بودند، اغلب در آن روز كشته شدند. اميرالمؤمنين به كشنده زبير از قول محمّد مختار - صلى اللّه عليه و آله - گفت: «قاتل ابن صفيّة فى النّار»(1) از بهرِ آنكه او نيز خارجى و دشمنِ على بود و در نهروان با تيغ على كشته شد و شاعر فارسيان در اين باره بيتكى خوش مى گويد:

چند برخوانى ز شهنامه حديث روستم *** در جمل بُد مرد كو چون روستم جمّال(2) داشت

جمله مقهور آمدند از ذوالفقار مير دين *** زانكه بارنده بر ايشان ذوالفقار آجال(3) داشت

تا بداند كه على بى مصطفى هم مردى كرده است و هم لشكر شكسته و هم دشمن كشته است. اما جنگ صفّين را با جنگ حنين قياس بايد كرد كه بارى تعالى فرمود: «وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إذْ أعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئا وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرينَ؛(4) و در روز جنگ حُنين، هنگامى كه فزونى تان شما را به غرور واداشت، امّا هيچ سودى براى شما نداشت و زمين با گستردگيش بر شما تنگ شد، سپس با پشت

ص: 196


1- . شيخ مفيد، الجمل، ص137؛ الفصول المختاره، ص143؛ الصراط، ج3، ص174؛ مسند ابن حنبل، ج1، ص102.
2- . جَمّال در لغت يعنى شتربان. ظاهرا شاعر مى خواهد بگويد كه در جنگ جمل، شتربانانى مانند رستمبودند ولى مقهور امام على - عليه السلام - شدند . گرمارودى
3- . آجال، جمع اجل، به معنى زمان مرگ و مرگ است و معنى بيت چنين است: «ذوالفقار بر آنان مرگ مى باراند.» گرمارودى
4- . سوره توبه، آيه 25.

كردن به دشمن واپس گريختيد» و رسول در آن جهاد بدون پيروزى بازگشت و نقصانِ نبوّت و رسالت هم نبود؛ در اينجا نيز اگر على در صفّين پيروز نشد، نقصانِ شجاعت و امامتِ او نيست.

و آنچه را از شدّتِ دشمنى با على مرتضى گفته است كه «ايشان (يعنى دشمنانِ على) اهل لا إله إلا اللَّه بودند»، بايد با جهودان و ترسايان قياس كرد كه اهلِ لا إله إلا اللَّه هستند، امّا چون دشمنانِ رسول اند، گفتارشان منزلتى ندارد. اين جماعت هم اگرچه به گفتن شهادتين معترف اند ولى چون دشمنانِ على هستند، در دنيا ياغى (سركش) هستند و در قيامت اهل هلاك؛ زيرا اجماعِ امّت بر امامتِ على بعد از عثمان حاصل است و بر امامت معاويه حاصل نيست و دو امام در يك وقت روا نيست و اگر حق با على باشد - چنانكه خودِ اين خواجه گفته است - معاويه اهل باطل است و اهل هلاك. اگربگويد: اهلِ صفّين با وجود انكارِ امامت و اظهارِ خصومت با على، باز مسلمانند، پس شيعيان را هم بايد بنا بر پندار خود بر آن قياس كند و كافر و اهل باطل نداند؛ زيرا پِست خوردن و ناى زدن به هم راست نيايد.(1) (كسى كه در دهان آرد دارد، نمى تواند نى بنوازد).

در اين فصل اگر به انصاف بينديشند، از وجوهى كه ياد شد، سود به دست مى آيد. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.

شصت و پنج

آنگاه گفته است:

فصل آخر. بدان اى برادر كه در همه روىِ زمين از اهلِ اسلام، از ائمّه سلف و قضات و مُقْرِيان (قرائت كنندگان قرآن) و مفسّران و همه انواع علما و هر كس كه در علم دينى دستى داشته است و يا در زهد قدمى زده است، مذهبِ رفض (تشيّع) را اختيار نكرده اند؛ مگر گروهى مجهول كه به بى دينى و بدمذهبى و

ص: 197


1- . مثلى معروف است كه در آن زمان بسيار به آن تمثل مى كردند. براى تحقيق، ر.ك: تعليقه 79 و در ديوان قوامى 185 - 186 نيز به تحقيق آن پرداخته ايم.

رياست دوستى و پيروىِ شهوت و فسق و فجور معروف بودند، چون بوسهل نوبختى و ابراهيم نوبختىِ زنديق و هشام بن حَكَم امامى مشبّهى و شيطانِ طاق و محمّد بن محمّد بن نُعمان حارثى و أبوجعفر طوسى و هِشام جَواليقى و ابوجعفر بابويه و ابوطالب بابويه كه هنوز به زرتشتى بودن مايل بود و ابوخطّاب محمّد بن زينب كه جعفر صادق - عليه السلام - او را لعنت مى كرد و مى راند و مُغيره بن سعيد و بيان بن سمعان كه هر دو را خالد بن عبداللَّه به دارآويخت و جماعتى از دبيرانِ ملعون در آن اعتقاد و جماعتى از اهل لغت و شعر كه به زندقه و فسق و فجور و لواط و اُبنه معروف بودند، چون مطيع بن اياس و حمّاد راويه و سيّد حِمْيَرى كه چند بار سر و رويش را سياه كردند و صالح بن عبدالقدّوس زنديق و بشّار بن بُرد زنديق و ابراهيم بن يحيى الزُّهرْىّ و عبدالصّمد بن عبدالأعلى نديم وليد بن يزيد الماجن. اينها، همه آنهايى بودند كه هر يك را چند بار حدّ قذف زده و سر و روى آنان را سياه كرده بودند، زيرا در عهدِ خلفا نزد قُضات اسلام به صحّت رسيده بود كه اهلِ خَمر(شراب) و زَمْر (نواختنِ مِزمار) و فسق و فجورند و صحابه پاك و زنانِ رسول را بد گفته بودند.

امّا جواب:

بدان اى برادر اين فصل به اين صورت كه اين مصنّف با دروغ و بهتانِ بسيار ايراد كرده است، ملالتى در طبع و سنگينى در جان پديد مى آوَرَد. او اسامى دسته اى از معتقدان و معتمدان را با گروهى كه به فلسفه و زندقه منسوب بوده اند، برابر دانسته و

در يك رشته كشيده و يك باره از لباس مسلمانى برهنه شده و حق را ناديده انگاشته و همه چيز را از سَرِ بى امانتى و كم ديانتى و جبرى بودن مطلقا انكار كرده است. او از معنى اين آيه دور افتاده است كه بارى تعالى در مصحفِ مجيد خود گفته: «وَ قِفُوهُمْ إنَّهُمْ مَسْؤلُونَ؛(1) آنان را بازداريد كه بازخواست خواهند شد.» در حقيقت هر كس كه به

ص: 198


1- . سوره صافّات، آيه 24.

قيامت و حساب ايمان دارد، اين اندازه بهتان زدن را بر مسلمانان روا نمى دارد و از اين

بهتان ها، يكى آن است كه سيّد حِمْيَرى - رضى اللّه عنه - را در گروهى از متّهمان آوردهاست، در حالى كه اشعار و قصايدِ او همه بر ايمان و اعتقادِ او دلالت مى كند و آن را نهايتى نيست. روايت كرده اند كه همان شب كه جان داد، او را به خواب ديدند كه در كاخ هاى بهشت و درجاتِ جنّات طواف مى كرد و اين بيت ها را مى خواند:

زعم الزّاعمون أنّ عليّا *** لا يُنجّى وليَّه من هَنات

«گمان كنندگان پنداشته اند كه على دوستدار خود را از گرفتارى نجات نمى دهد.»

و هر خردمندى مى داند كه گوينده چنين شعرى جز مؤمن و معتقد و مستبصر نيست و نمى تواند متّهم باشد. اشعارِ او كه بر نجاتِ او دلالت مى كند، بى نهايت است.

ما را اين قدر براى دفعِ اين شبهه كافى است. والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.

امّا آنچه گفته است كه «هيچ مفسّر و مُقرى و زاهد و عالم، مذهبِ رفض(تشيّع) را اختيار نكرده اند.» اين مصنّف اعتقادِ بدِ خود را فراموش كرده است كه در آن اختيارِ مذهبِ هر طايفه با خداوند است و آدمى قادر نيست كه اختيارِ مذهب كند و اعتقادهاى درست و نادرست را خدا در دل ها مى آفريند كه مالك الملك است. ايمانِ آدم فعل خداست و كفرِ ابليس فعلِ خداست و نيز سعادتِ موسى و شقاوتِ فرعون را به خداوند حواله مى دهند و در ذرّه اوّليّه(1) نمرود كافر بوده و ابراهيم مؤمن و كفرِ ابوجهل و ايمانِ مصطفى به خودِ آنان تعلّق ندارد و به اختيارِ ايشان نيست. پس اين خواجه بايد يا دست از اين مذهبِ نگون سارِ بى حاصل بردارد و اختيارمذاهب را به مكلّفان حواله كند و يا بايد خطا نكند و ننويسد: «هيچ مفسّر و مُقرى و زاهد و عالم مذهبِ رفض(تشيّع) را اختيار نكرده اند» و نگويد كه به گمان او «بندگان مخيّر و فاعل نيستند.»

ص: 199


1- . مراد از همه اين تعبيرات، عالم ذرّ است كه ظاهر آيه «أ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ» سوره اعراف، آيه 172 و اخبار بسيار بر آن دلالت مى كند.

امّا بوسهل نوبختى و ابراهيم نوبختى، شيعيانِ معتقدِ معتمد بوده اند و تاريخ نويسان در ايمانِ ايشان اختلافى ندارند و ابوالخطّاب و مغيره و بيانِ سمعان را گفتند، اوّل شيعى بودند سپس غالى و ملحد (اسماعيلى) شدند و مطيعِ اياس و حمّاد راويه نيز چنين بودند. امّا صالح و بشّار بن بُرد و ابوهاشم و عبدالصّمد بن عبدالأعلى، اوّل مجبّر و قدرى و اهل تشبيه بودند و به آخر هم از ملحدان خارج شوندگان از شيعه و عدم نقصان و خلل در مذهب (اسماعيليان) شدند. و سيّد مرتضى - رضوان اللّه عليه - اسامى برخى را در غرر آورده است و براى ما همين قدر كافى است؛ زيرا ملحد، ملحد است، از هر مذهب كه منتقل شود و به اهلِ آن مذهب خللى وارد نمى كند، زيرا پسرِ نوح و زنِ لوطِ پيامبر، كافر بودند و به نبوّتِ ايشان بحمد اللَّه خللى وارد نشد. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.

نمى دانم اين خواجه جبرى از اين تشيع چه مى خواهد. شيعيان اثبات كننده عدلِ خدا و مُقرّان به توحيدند و بارى تعالى را منزّه و مبرّا از افعالِ قبايح و اختيارِ كفر و مانندِ اينها مى دانند و از ذاتِ مقدّس بارى تعالى شريك و مصاحب و فرزند را نفى مى كنند(1) و همه أنبيا را معصوم و صادق مى دانند و مى خوانند و أئمّه را معصوم ومنصوص مى گويند و به شرايع و احكام الهى مُقرّ و معترفند و به بعث و نشور و به ثواب و عقاب و آنچه توابع و لواحقِ اين است از اصول و فروع، اقرار دارند. اگر اين قوم را رافضى(شيعه) مى خوانَد و قبول دارد، همان را بايد گفت كه شافعى مطّلبى - رضى اللّه عنه - هنگامى كه او را به رافضى بودن متّهم كردند، گفت:

ص: 200


1- . تعبير متن مأخوذ از عبارت قرآن و حديث است. سوره جن، آيه 3 فرموده است: «وَ أنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبِّنا ما اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَدًا». و در سوره انعام، آيه 100 - 101 فرموده است: «وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ بَديعُ السَّماواتِ وَ الأَْرْضِ أنّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ.» در نماز ميت، كلمه شهادت به اين عبارت ذكر شده است: «أشهد أن لا إله إلاّ اللَّه وحدَه لا شريك له، إلها واحداً أحداً صمداً فرداً حيّا قيّوما دائما أبداً، لم يتّخذْ صاحبةً و لا ولداً.» در دعاى معروف به «افتتاح» مذكور است: «الحمد للَّه الذى لم يتّخذْ صاحبةً و لا ولداً و لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن له وليٌّ من الذلّ و كبّره تكبيراً.»

لو كان رفضى حبّ آل محمّدٍ *** فليشهد الثّقلان أنّى رافضى(1)«اگر دوستدارى خاندان محمّد، تشيعِ من است، جنّ و اِنس گواه باشند كه من شيعى ام.» و اگر به خلاف اين است، ما از آن مذهب و اعتقاد بيزاريم. همه سلفِ صالح و تابعين و علما و زهّاد، اين مذهب و اين اعتقاد را داشته اند و در كتب و مصنّفاتِ ايشان ظاهر است؛ بايد گرفت و خواند و دانست؛ جز دسته اى اندك و طايفه اى قليل كه قدرى و محلّى هم نداشته اند و از توحيد و عدل گريخته اند و به جبر و تشبيه آويخته اند و ذكر اسامى همه آنها كتاب را مطوّل مى كند؛ امّا تنى چند را كه به مذهب جبر معروف ترند، به توفيق خدا ياد مى كنم:

يكى ابوالعلاء مَعَرّى جبرى مذهب بود كه قرآن و محمّد را انكار كرد. ديگر أبوالعيناء معروف است كه جبرى و اهلِ تشبيه بود، آنگاه فلسفى شد و واضعِ مذهبِ جبر. ابوالحسن اشعرى، اوّل گبر بود، سپس معتزلى شد و شاگرد ابوهاشم بود و داماد ابوعلى جُبّائى معتزلى، آنگاه مذهبِ جبر اختيار كرد. جهمِ صفوان جبرى بود. ابن الكُلاّب جبرى و اهلِ تشبيه بود. ابوبكر باقلانى رأس و رئيس جبرى بود و خطبه اى دارد پُر از جبر و تشبيه، حتّى تا نفى توحيد و عدل و با ذكر آن كتاب مطوّل مى شود و همه اهل جبر نوشته او را دارند و مى خوانند. حسين بن منصورِ حلاّج دعوى أنا الحق كرد تا خليفه او را در بغداد به دار آويخت، جبرى و اهل تشبيه و صاحب كرامات بود. ابوالفتوح حمدانى اوّل جبرى بود، آنگاه ملحد شد. مسعود زورآبادى كه شاگرد ابوالمعالى جوينى بود، ملحد شد، جبرى بود و به قلعه(2) رفت، از جبرى بودن به ملحدى رسيد و در خراسان معروف بود. اينان و مانندِ اينان همه جبرى و اهل تشبيه بودند و بر آن اعتقاد مُردند.

ص: 201


1- . ذهبى، تاريخ الإسلام، ج14، ص338؛ تاريخ مدينة دمشق، ج9، ص20 و ج51، ص317؛ الصراط المستقيم، ج1، ص189؛ ابن الصباغ، الفصول المهمة فى معرفة الأئمّة، ج1، ص107.
2- . مراد، قلعه طبس گيلكى است كه در چاپ سابق نقض ص139 به اين عبارت به آن تصريح كرده است: «ششم اين جماعت مسعود زورآبادى بود از فحول علماى خراسان، شاگرد خواجه امام ابوالمعالى جوينى سنى و اين مسعود نودساله بود. مفتى طايفه، به آخر كار به قلعه طبس گيلكى رفت و ملحد شد.» شرح حال ابوالفتوح حمدانى نيز به تفصيل ذكر شده است (ص 136 - 137).

و اين مذهبِ جبر را هيچ عالمِ فاضلِ عابدِ عفيفْ نفسى اختيار نمى كند، مگر مشتى شكم پرست تنبل بى نمازِ بربط سازِ چنگ نوازِ رياكارِ(1) و لوطىِ شراب خوارِ قماربازِ مهمل گوىِ مروانى صورتِ اموى صفت، مشتى غلام باره(2) بى نَفَسِ خامِ ناتمامِ عام. «اولئِكَ كَاْلأَنْعامِ؛ اينان چون چارپا و حيوانند»(3) كه خداى را عادل نمى دانند، به جزا در برابر عمل اعتقاد ندارند، ايمان را عاريه مى شناسند و معاويه را با على برابر مى دانند!

اين مصنّف بايد اين فصل را كه گفتم، با نوشته خود قياس كند و آنچه به دروغ ياد كرده است، به راستى جواب بستاند و اگر لغزشى در اين جوابْ به قلمِ ما آيد، وزر و وبالِ آن هم به گردنِ آن كس است كه ابتدا كرده است. «رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إنْ نَسينا أوْ أخْطَأْنا؛(4) پروردگارا، اگر فراموش يا خطا كرديم، ما را مؤاخذه مكن!»

امّا التفات كردن به اسامى و القابِ جماعتى از بددينان و مشبّهان كه اين خواجه آورده است، واجب نيست؛ زيرا سيّدِ اجلّ مرتضى در كتاب غرر(5) نام هر يك را برده و نسبت آنان را به فلسفه و زندقه شرح داده است و علماى اصحاب ما آن كتاب را از امامسعيد عمادالدّين حسن استرابادى(6) - نوّر اللَّه قبره - استماع كرده اند و او خود از پسر قدامه(7) استماعِ كتاب كرد و پسر قدامه از سيّدِ علم الهدى. چون آن كتاب را مطالعه كنند، اسامى آن متّهمان را خواهند دانست و درمى يابند كه هيچ يك شيعى و امامى و اصولى نبوده اند.

امّا هشام بن حكم شيعى و امامى بوده است و او را اهلِ تشبيه خواندن، بهتان و از غايت نادانى است. مؤمنِ طاق را كه مخالفانِ عهد او از حسدْ شيطان طاق مى خواندند،

ص: 202


1- . در متن اصلى: «زرق فروش». در غياث اللغات گفته: «زرق بالفتح، دروغ و مكر و ريا و نفاق و نيز سرگين انداختن مرغ است.» پس مراد يا منافق رياكار است يا كسى كه سرگين و فضله مرغ ها را مى فروشد.
2- . در آنندراج گفته است: «غلام باره، به معناى مردپرست و شاهدباز؛ مقابل دخترباره.»
3- . سوره اعراف، آيه 179.
4- . سوره بقره، آيه 286.
5- . مراد كتاب غرر و درر سيد اجل علم الهدى رحمه الله است. ر.ك: تعليقه 80.
6- . براى ترجمه عمادالدين حسن استرابادى، ر.ك: تعليقه 81.
7- . براى ترجمه پسر قدامه، ر.ك: تعليقه 81.

شيعى و معتقد بوده است. محمّد بن نعمانِ حارثى (شيخ مفيد) در اين طايفه مقدّم است و معاصرِ ابوبكرِ باقلانى بوده است. ابوجعفرِ طوسى نيز معروف و مشهور است و صاحبِ تصانيف و مجاورِ نجف، مشهدِ مقدّسِ امير المؤمنين و داراى قدر بزرگ و جايگاه رفيع بود و بر قول و فتواى او اعتمادِ تمام داشتند. ابوجعفر بابويه شخصى بزرگوار و استادِ همه اصحاب بود. و امّا فضل علم الهدى در تزكيه او كافى است، حتّى ابوبكر قُهستانىِ سنّى كه وزيرِ پادشاه بود، در مرثيه اين سيّد بزرگوار مى گويد:(1)

أتى ما أتى لا حينَ لِلصَّبْر يا فَتى *** مَضى سَيّدُ السّاداتِ منْ أهل هَلْ أتى

مَضَى الْمُرتَضى بْن المُصْطَفى عَلَمُ الهُدى *** عَلىُّ العُلى(2) واحَسْرَتا، وامُصيبَتا

«آمد [بر سرمان] آنچه آمد. ديگر اى جوان وقت شكيب نيست، سرورِ سروران از خاندان "هل اتى" درگذشت. فرزند مصطفى علم الهدى مرتضى درگذشت، فرازمندى والا، اى دريغا! وامصيبتا!»

و أبوالعلاء با بزرگىِ فضل و شهرتى كه داشت براى پدر او(شريف طاهر) مرثيه و براى او و برادرش در قصيده اى مدح مى گويد كه در ديوانِ او معروف است

ص: 203


1- . ابوالفتوح رحمه الله در تفسير روض الجنان و روح الجنان در شأن نزول سوره الدهر چاپ اوّل، ج5، ص448 و چاپ دوم، ج10، ص191 گفته است: «و اتفاق اهل قبله است از مخالف و موافق كه اين سوره در حق اميرالمؤمنين على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام آمد تا مثل شد در اخبار و أشعار، چنانكه شاعرى گفت: أنا مولى لفتى أنزل فيه هل أتى/ إلى متى أكتمه، أكتمه إلى متى؟ و صاحب [بن عبّاد] گفت: و إذا قرأنا هل أتى، قرأت وجوههم عبس. و ابوبكر قهستانى در مرثيه مرتضى علم الهدى رحمه الله گفت: أتى ما أتى لا حين للصبر يا فتى/ مضى سيّد السادات من آل هل أتى// مضى المرتضى بن المصطفى علم الهدى/ على العُلى وا حسرتا وامصيبتا.» حاجى ميرزا ابوالحسن شعرانى فقيد رحمه الله اين دو بيت را چنين ترجمه كرده استج11، ص350: «مصيبتى آمد كه آمد و هنگام شكيبايى نيست. مهتر مهتران از خاندان هل أتى درگذشت. سيد مرتضى علم الهدى فرزند پيغمبرِ برگزيده درگذشت. على بلندمرتبه. افسوس كه چه مصيبتى است.»
2- . در نسخ: «الهدى». به وسيله تفسير أبوالفتوح تصحيح شد.

و 4 بيت آن، اين است:(1)

أودى فليت الحادثات كفافِ *** مال المسيف و عنبر المستاف

الطّاهر الآباء و الأبناءو *** الأثواب و الاراب و الالاّف

رغت الرّعود و تلك هدّة واجب *** جبلٌ هوى من آل عبد مناف

ساوى الرّضيّ المرتضي و تقاسما *** خطط العلى بتناصفٍ و تصاف

«كسى از ميان رفت كه مستمند از او به مال مى رسيد و عطر عنبر بود. كاش حوادث دست از سر من بر مى داشت!»

«[كسى مرد] كه پدران و فرزندان و تن پوش ها و ايده ها و همدم هايش پاك بودند.»

«[در مرگ او] رعدها غُرّيدند و اين يك غرّش ناگزير است؛ [زيرا] در خاندان عبد مناف، كوهى فرو ريخت!»

«فرزندانش رضى و مرتضى برابرند و عرصه هاى سرفرازى را ميان خود با انصاف و همدلى تقسيم كرده اند.»

و اين خواجه ديگرانى را كه ياد كرده است، بعضى مذهب تشيّع نداشته اند و برخى ديگر نامعروفند كه به فضل و علمشان كسى التفاتى نكرده است.

بارى در اين فصل بى ادبى كرده است و «جواب الأحمق السّكوت»(2) را بايد براى او خواند و به اين قدر قناعت شد؛ زيرا باطل، حق و گمراه، رهيافت ندارد. والحمد للَّه ربّ العالمين.

ص: 204


1- . از قصيده اى است كه مشتمل بر شصت و هشت بيت است و عنوانش چنين است: «و قال يرثى أبا أحمد الشريف الطاهر الموسوى و يعزى ولديه الشريف الرضى و المرتضى.» سه بيت اول مذكور در متن، ابيات اول و دوم و سوم قصيده است و ميان آنها و بيت چهارم اشعار بسيار فاصله است. ر.ك: ديوان سقط الزند كه نام ديوان ابوالعلاء است ج2، ص 55 - 66، چاپ مصر، 1286 و طالب شرح قصيده به كتاب شرح التنوير كه شرح ديوان مذكور است، مراجعه كند كه به واضح ترين بيانى شرح شده است.
2- . مثلى معروف است. آمدى در غرر الحكم و درر الكلم از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده است كه آن حضرت فرموده: «رُبَّ كلامٍ جوابُهُ السكوت.» و نيز فرمود: «السُّكوتُ عَلَى الأحمقِ أفضلُ جوابِه.» در فارسى نيز معروف است كه «جواب ابلهان خاموشى است.»

شصت و شش

آنگاه گفته است:

اينك در اين عصر، شاهِ نيكوسيرت مظفّر الدّين در قزوين پيرى از دعوت كنندگان شيعه را به دار آويخت كه نام او خليفه و معروف بود به زشت گويى به صحابه. و لوحه اى كه او بر آن نماز مى خواند، در گردنش كردند.

امّا جوابِ اين فصل كه حكايت كرده است از حادثه قزوين و امير مظفّر الدّين معلوم است و سبب آن بود كه جمعى از جبريان با آن پير زاهد دشمنى كردند و بر او بهتان زدند و با تعصّب گواهى دادند، تا آنجا كه آن پير زاهد كه خدا او را با راستگويان و شهيدان و نيكان محشور گرداناد،(1) در ميانه به همين گونه كه اين خواجه حكايت كرده است، با تنبيه پادشاه كشته شد. امّا اين مصنّف نبايست فراموش مى كرد كه همين مظفّر الدّين پدرى داشت كه سپاه سالارِ عراق و مقبولِ درگاه خلفا و اميرِ بزرگِ سلاطين و جهادگر و ملحدكش و قلعه گشا بود. در عهدِ او در همين قزوين يك قاضى سنّىِ معروف مشهور از خاندانى بزرگ بود كه لقبش محيى الدّين و كنيه اش ابوالفتّاح بود. پسرِ قاضى مشرّف، از خاندانِ قضا و علم، سنّى و سنّى زاده بود. او را هم در اين بقعه كه مظفّر الدّين الب ارغون، «خليفه» شيعه را به دار آويخت، پدرِ

ص: 205


1- . مأخوذ از آيه «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَاولئِكَ مَعَ الَّذينَ أنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحينَ وَ حَسُنَ اولئِكَ رَفيقا». سوره نساء، آيه 69. از اين جمله دعائيه بسيار بسيار عالى مضمونِ بلندمرتبه برمى آيد كه آن پير زاهد مصلوب، جلالتى و منزلتى در شيعه داشته است و روشن ترين دليل بر اين مدّعا آن است كه منتجب الدين رحمه الله او را در فهرست علماى شيعه نام برده و به اين عبارت معرّفى كرده است: «الشيخ خليفة بن أبى اللجيم القزوينى صالح شهيد». و متأخران علماى ما از قبيل شيخ حرّ عاملى رحمه اللهدر امل الآمل و محقق مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال و ديگران، عبارت منتجب الدين را نقل كرده و خليفه نامبرده را از علماى شيعه شمرده اند. و كلمه «خليفه» در تسميه رجال در آن دوره بسيار شايع و متداول بوده است؛ به طورى كه رافعى در التدوين فى أخبار قزوين در حرف خاء، دوازده نفر را از علماى قزوينى به همين نام ياد كرده و به ترجمه احوال ايشان پرداخته است و اكنون نيز اين تسميه هست؛ ليكن نه به آن كثرت كه در زمان هاى قديم بوده است. ر.ك: تعليقه 82.

مظفّر الدّين الب ارغون، از درختى به دار آويخت. در يكى از ماه هاى سال 532 و يك هفته بر دار آويخته بود و عوام النّاس سنگسارش مى كردند و بر او چيزهايى نسبت مى دادند كه بر قلمِ ما نمى آيد. خداى تعالى خود از آن نسبت دهندگان خواهد پرسيد. پدرانِ اين مفتيان كه به خونِ خليفه شيعى - رحمة اللّه عليه - فتوا دادند، همان ها هم به خونِ اين قاضىِ سنّىِ عالِم فتوا دادند و پدرِ همين پادشاه او را به دار آويخت. همچنان كه به دار آويختنِ چنان قاضى در دارالسّنّه قزوين، به مذهب سنّت خللى و نقصانى وارد نكرد، به دار آويختن خليفه زاهد شيعى هم به مذهبِ شيعه نقصانى وارد نخواهد كرد.

و بعد از آن خواجه عراقى طاووسى رئيس و حاكمِ صدهزار مرد، پسرِ امامى چون محمّد طاووسى از خاندانى معروف و مردى بى نظير، همچنان در عهدِ همين پادشاه كشته شد و بعد از سه روز سنّيانِ عوام به فتواى علماى سنّى از گور بيرونش آوردند و پاره پاره كردند و اجزاى بدنش را در خانه اش پراكندند.

اين را يادآور شدم تا اين خواجه بداند كه سنّيانِ قزوين كه با خواجه و امام و قاضى خود چنين معامله اى مى كنند، اگر «خليفه» شيعى را از سَرِ تعصّب به دار بياويزند، شگفتى ندارد و موجب نقصانِ مذهب و اعتقادِ شيعه هم نخواهد شد. بهتر است اين خواجه چون كتابى تصنيف مى كند، همه تواريخ را يادآورى كند، زيرا در هر مذهبى كسى هست كه تمام تاريخ را مى داند و كشتن و دار زدن و چپاول و غارت موجب نقصانِ مذهب و اعتقاد نمى شوند. خلفا و سلاطين و امرا و وزرا و جهان داران در هر تاريخى سنّى و حنفى و شيعى بسيار كشته اند. اين خواجه بهتر است همه را با يكديگر قياس كند. «وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى».

شصت و هفت

آنگاه گفته است:

و در هر شهرى كه شيعيان آنجا غلبه دارند، چون بنگرى دين و شريعت در آنجا جمالى ندارد و مجمع أهل تشيّع ارزشمند نيست؛ چون قم و كاشان و آبه و ورامين و سارى و اُرَمْ كه قرينه اَلَموت است (از آن جهت كه در آنجا آشكارا

ص: 206

در اذان، بانگِ «حىَّ على خير العمل» بلند است) و در رى در محلّه مصلحگاه و در خراسان و سبزوار نماز به جماعت نمى گزارند و نه شرع قوّتى دارد و نه مسجدهايشان نورى.

امّا جواب اين فصل:

معلوم است كه در شهر قم كه همه شيعه هستند، آثارِ اسلام و شعارِ دين و قوّتِ اعتقاد چگونه است؛ از مساجد جامعى كه «ابُوالفضل عراقى» بيرونِ شهر ساخته تا آنچه «كمالِ ثابت»(1) در ميانِ شهر درست كرده است و مقصوره هايى با زينت و منبرهايى با تكلّف و مناره هايى بلند و كرسى هاى علما و نوبتِ برپايى مجالس و كتابخانه هايى پر از كتبِ طوايفِ مختلفِ نويسندگان و مدرسه هاى معروف چون مدرسه سعد صلب و مدرسه اثير الملك و مدرسه شهيد سعيد عزّالدّين مرتضى - قدّس اللَّه روحه - و مدرسه سيّد امام زين الدّين اميره شرف شاه(2) كه قاضى و حاكم است و آن سراىِ ستّى (سيّدتى) فاطمه بنت موسى بن جعفر - عليهم السلام - با اوقافو مدرّس و فقها و ائمّه با زينتِ تمام و حرمت و قبول و مدرسه ظهير عبدالعزيز و مدرسه استاد ابوالحسن كميج و مدرسه شمس الدّين مرتضى با سازوبرگ لازم و درس و مدرسه مرتضاىِ كبير شرف الدّين با زينت و اسباب و حرمت و قبول و غيرِ آنها... كه با ذكر همه، كتاب مطوّل مى شود. نيز مساجد بى شمار و مُقرِيانِ فاخرِ عالم به قرائت قرآن و مفسّران عالم به سوره هاى كتاب و تأويل آنها و ائمّه نحو و لغت و اعراب و تصريف و شعراى بزرگ و فقها و متكلّمانِ از گذشتگان به آيندگان رسيده و پارسايان اهلِ عبادت و حاجيانِ بى شمار و روزه دارانِ سه ماهه و ايّام شريفه و گزارندگان نماز شب و أهلِ بيوتات از علوى و رضوى و تازى و اهل ديلم و غير آنان. و هر سحرگاه از چند مسجد و مناره آوازِ موعظه و بانگ نماز پياپى به گوش مى رسد و هر روز در مساجدِ كبير و صغير و مدارسِ معروف و در سراهاى بزرگان، ختمِ قرآن

ص: 207


1- . براى ترجمه وى، ر.ك: تعليقه 83.
2- . منتجب الدين رحمه الله در فهرست گفته است: «السيد زين الدين اميره بن شرفشاه الحسينى ثقة قاضى قم.»

عادت شده است و مال هاى فراوان كه هر سال از پول هاى حلال به متابعتِ شريعت در زكات و خمس و صدقات صرف مى شود به نظرِ امينان و متديّنان و حساب رسِ عارفِ علوى كه بى ريا و بى خودنمايى تازيانه بر دوش نهاده و همه ساله آماده نهى منكرات است و آنچه شعارِ شريعت و تمهيدِ قواعدِ اسلام است از درس و مناظره و مجلسِ وعظ و حلقه ذكر، معيّن و مقرّر است و نور و پاكيزگى و بركتِ مشهدِ فاطمه معصومه بنتِ موسى بن جعفر - عليهما السلام - ظاهر و آشكار و امرا و سلاطين و وزيرانِ معتقد با آثارِ خيرات و انوارِ بركاتى كه ديده اند و شنيده اند.

اخبارى كه در فضيلتِ قم و اهلِ قم از رسول و ائمّه روايت شده است، بى نهايت است. از جعفر صادق - عليه السلام - روايت است كه گفت: «ألا إنّ للَّه تعالى حَرَما و هو مكّة، ألا إنّ لرسول اللَّه حَرَما و هو المدينة، ألا إنّ لأميرالمؤمنين حَرَما و هو الكوفة، ألا إنّ حَرَمى و حَرَم ولدى بعدى قمّ، ألا إنّ قمّ كوفتنا الصّغيرة، ألا إنّ للجنّة ثمانية أبواب، ثلاث منها إلى قمّ، تقبض فيها امرأةٌ هى من وُلْدى و اسمها فاطمة بنت موسى، تدخل بشفاعتها شيعتنا الجنّه بأجمعهم؛(1) آگاه باشيد كه خداى تعالى حرمى دارد كه مكّه است و پيامبر خدا حرمى دارد كه مدينه است و أمير المؤمنين حَرَمى دارد كه كوفه است. حرم من و فرزندانم پس از من قم است. قم كوفه كوچك ماست. آگاه باشيد كه بهشت هشت دروازه دارد، سه دروازه آن در قم است. در آن زنى از فرزندان من وفات مى كند كه نامش فاطمه دختر موسى است. با شفاعت او شيعيان ما همگى به بهشت در مى آيند.» و هم از ايشان روايت شده است: «اذا عمّت البلدان الفتن و البلايا فعليكم بقمّ و حواليها و نواحيها، فإنّ البلايا مدفوعة عنها؛(2) هنگامى كه آشوب ها و

ص: 208


1- . قاضى نوراللَّه شوشترى رحمه الله گفته است: «اخبارى كه در فضيلت قم و اهل قم از رسول صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام روايت شده، بى نهايت است.» مجالس المؤمنين، ص83، ج1 نيز ر.ك: ر.ك: تعليقه 84.
2- . بحار الأنوار، ج57، ص228، ح61؛ الكنى و الألقاب، ج3، ص87. تعبير «مدفوعه»، مطابق روايتى است كه در تاريخ قم از حضرت صادق عليه السلام نقل شده است؛ اما در چند روايت ديگر كه از آن جمله روايت احمد بن محمد بن عيسى است كه به اسناد خود از آن حضرت نقل كرده و همچنين در روايت محمد بن سهل بن اليسع نيز از آن حضرت و در روايت منقول از كلينى كه به سند خود از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده و همه روايات در تاريخ قم نقل شده است، اين عبارت چنين آمده است: «فإنّ البلاء مرفوع عنها» أو «مدفوع عنها». ر.ك: تعليقة 84.

بلاها در شهرها همه گير شود، به قم رو آوريد.»

از على بن موسى الرّضا - عليه السلام - روايت كرده اند كه گفت: «للجنّةِ ثمانيةأبوابٍ، فبابٌ(1) منها لأهل قمّ، فطوبى لهم ثمّ طوبى لهم ثمّ طوبى لهم؛(2) بهشت هشت دروازه دارد، يك دروازه آن از آنِ اهلِ قم است. خوشا به حال آنان، خوشا به حال آنان،

خوشا به حال آنان!» و سعد بن سعد بن الاحوص(3) روايت كرد از على بن موسى الرّضا

- عليه السلام - كه گفت: «يا سعد، عندكم لنا قبر؟ فقلت له: نعم، جعلت فداك، عندنا قبر فاطمة بنت موسى بن جعفر. قال - عليه السلام - : يا سعد، من زارها فله الجنّه/ هو من أهل الجنّه؛(4) اى سعد! آيا قبرى از خاندان ما در شهر شما هست؟ گفتم، آرى فداى شما شوم، قبر فاطمه دختر موسى بن جعفر. فرمود: اى سعد! هر كس آن را زيارت كند، بهشت از آن اوست/ او اهل بهشت خواهد بود.» و از امير المؤمنين - عليه السلام - روايت است كه گفت: «سلام اللَّه على أهل قمّ و رحمة اللَّه على أهل قمّ، يسقى اللَّه بلادهم الغيث و ينزّل عليهم البركات و يبدّل اللَّه سيّئاتهم حسناتٍ، هم أهل ركوعٍ و خشوعٍ و سجودٍ و قيامٍ و صيامٍ، هم الفقهاء العلماء الفهماء، هم أهل الدّرايه و الولايه و حُسن العباده.(5) صلوات اللَّه عليهم و رحمه اللَّه و بركاته؛ درود خدا بر مردم قم و

ص: 209


1- . متن مطابق روايتى است كه در تاريخ قم از سهل از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده و همچنين در آن كتاب از حضرت أبوالحسن عليه السلام روايت كرده است كه «للجنة ثمانية أبواب، واحد منها لأهل قمّ.» ر.ك: بحار الأنوار، ج57، ص216، ح39 و ص228، ح62
2- . «طوبى لهم» در نسخ اين كتاب دو مرتبه ياد شده و تصحيح مطابق روايت تاريخ قم است. همچنين ر.ك: بحار الأنوار، ج57، ص215، ح33.
3- . ح: «سعد بن سعيد الاحوص» و علماى رجال او را معرّفى كرده اند. ابن داود رحمه الله در رجال خود ص167 گفته است: «سعد بن سعيد الأحوص بالحاء و الصاد المهملتين بن سعد بن مالك الأشعرى القمى، من أصحابنا من أثبته: سعد بن الأحوص و الأحوص أبوه لا جدّه.»
4- . بحار الأنوار، ج48، ص316 و ج102، ص265، ح4 با اختلاف.
5- . همان، ج57، ص217، ح46 با اختلاف، به نقل از كتاب تاريخ قم.

رحمت خداوند بر مردم قم، باران شهرشان را سيراب و بركت ها را بر آنان نازل گرداناد و خداوند كارهاى نيك را جايگزين گناهانشان كناد. آنان اهل ركوع و فروتنى و سجود و نماز و روزه اند. آنان فقيهانى دانشمند و فهيم هستند. درودهاى خداوند و رحمت خداوند و بركات وى بر ايشان.»

و اخبار در اين معنى فراوان و ما را اين مايه براى حجّت بر خصم كافى است. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.

و در اين تاريخ كه اين «نقض» را مى نويسم، فرمانى رسيد از قم كه مُقطع(1) (دارنده اِقطاعِ)(2) قم، اميرِ غازى غازى زاده صاتماز بن قايماز الحرامى(3) به قم فرستاده بود. اوّلش بدين عبارت كه «اهل قم از خداى تعالى نزد ما وديعه اند و ما را رعيّتى مبارك اند و از آنگاه كه شهرِ قم را نامزدِ ديوان ما كرده اند، هر روز ما را منزلتى و رتبه اى پديد آمده است و ما آنها را به فال نيك مى گيريم.»

چون چنين پادشاه حنفى متعصّبِ ملحدكُشى درباره قم و قميان چنين بنويسد، جز از سرِ بصيرت و حقيقت نيست، زيرا پادشاه با رعيّت تقيّه نمى كند و شوخى نمى نويسد. پس اگر بر اين مصنّف معلوم نيست بايد كه قدم رنجه كند و برود و ببيند و بداند تا به تهمت در بدى هاى خِطّه مسلمانان قلم نجنباند و مردم را نرنجاند.

و كاشان - بحمد اللَّه و منّه - منوّر و مشهور بوده و هست هميشه و بحمد اللَّه به زينتِ اسلام و نورِ شريعت و قواعدِ آن از مساجدِ جامع و مساجدِ ديگر با اسباب و

ص: 210


1- . زبيدى در تاج العروس گفته است: «و المقطع من لا ديوان له كما فى اللسان و المحيط و فى الحديث: كانوا أهل ديوان أو مقطعين و هو بفتح الطاء لأنّ الجند لا يخلون من هذين الوجهين و من ذلك قول أهل الخطط: هذه القريه كانت وقفا على المقطعين و هو مجاز.»... گويا مراد از «مقطع» در اينجا كسى است كه سلطان منافع و عايدات قصبه اى يا شهرى را به يكى از درباريان خود واگذار كند، در مقابل اينكه او نيز پيوسته يا در موقع لزوم عدّه اى حاضر در ركاب را تحت اختيار سلطان بگذارد.
2- . اِقطاع، واگذاشتن قطعه زمينى از بيت المال است، از سوى حاكم به كسى براى استفاده از درآمد آن... و نيز زمين يا سرزمينى كه در قديم به كسى واگذار مى شد. فرهنگ بزرگ سخن، ذيل همين كلمه
3- . براى شرح حال امير صاتماز بن قايماز، ر.ك: تعليقه 85.

ساز و برگ و مدارسِ بزرگ چون مدرسه صفويّه و مَجْديّه و شَرَفيّه و عزيزيّه، همه با زينت و اسباب و ساز و برگ و اوقاف و با مدرّس هايى چون سيّد امام ضياءالدّين أبوالرّضا فضل اللَّه بن علىّ الحسنىّ، عديم النّظير در بلادِ عالم به علم و زهد و غير او از ائمّه و قضات و كثرتِ فقها و مُقْريان(آموزندگان قرائت صحيح قرآن) و مؤذّنان و برپايى مجالس و تربيت علما در گذشته مانند قاضى ابوعلى طوسى و اولادش چون قاضى جمال ابوالفتوح و قاضى خطير ابومنصور حرس اللَّه ظلّهما؛ و در اين شهر (كاشان) مُصلحانِ و حاجيانِ بى شمار است و نيز ساختمان مشهد امام زاده علىّ بن محمّد الباقر در آن حدود قرار دارد، با زينت و ساز و برگ و رونق و نور كه به فرمان مجدالدّين بوده است و بركاتِ آن را همه ملوك و وزرا خريدار و سلاطين و امرا معترفند و اين همه دليل بر صفاى ايمان و پاكيزگى طاعاتِ مؤمنانِ كاشان؛ «عمّرها اللَّه بالعدل و التّوحيد و قبول الرّسالة و إثبات العصمة؛(1) خداوند آن را با «عدل» و «توحيد» و پذيرش رسالت پيامبر و اثبات عصمتِ ائمّه آباد گرداناد.»

امّا شهر «آبه» اگرچه شهرى است به صورت كوچك، امّا بحمد اللَّه بقعه اى بزرگوار است از شعارِ مسلمانى و آثارِ شريعتِ مصطفوى و سنّتِ علوى با دو مسجد جامع كبير و صغير، هر دو آباد؛ با جمعه و جماعات و ترتيب عيدين و غدير و شب قدر و روز عاشورا و برات و ختم هاى قرآنِ پياپى و مدرسه عزّ الملكى و عرب شاهىِ آباد با اسباب و ساز و برگ و با مدرّسانى چون سيّد ابوعبداللَّه و سيّد ابوالفتح الحسينى، عالمان پارسا و مجالسِ علم و وعظ پى درپى؛ مشهد امامزادگان عبداللَّه و فضل و سليمان، اولادِ موساى كاظم - عليه السلام - منوّر و مشتهر، علماى رفته و مانده همه متبحّر و متديّن.

معتمدان روايت كرده اند از سيّدِ اوّلين و آخرين: «لمّا أن عُرِجَ بى إلى السّماءِ مررتُ

ص: 211


1- . قاضى شوشترى رحمه الله اين كلمات را نقل كرده است؛ ليكن در عبارتش تصرّف نموده است. ر.ك: مجالس المؤمنين، قسمت اماكن شريفه و همچنين ترجمه آبه و ورامين و سارى و اُرم و سبزوار را نيز از همين كتاب به عين عبارت آن نقل كرده است.

بأرضٍ بيضاء كافوريّةٍ شممتُ منها رائحةً طيّبةً فقلت: يا جبرئيل ما هذه البقعه؟ فقال:

هذه بقعةً يقال لها: آبة عرضت عليها ولايتك فقبلت، فإنّ اللَّه تعالى ليخلق منها رجالاً يتولّونك و يتولّون ذرّيتك؛ فبارك اللَّه فيها و على أهلها؛(1) مهتر انبيا گفت: در شب معراج نظرم به بقعه اى سفيد و نورانى افتاد كه بوى خوشِ آن بقعه در مَلأ اعلى به مشام من افتاد. پرسيدم از جبرئيل كه اين كدام بقعه است؟ گفت: اين بقعه را آبه مى خوانند.

رسالتِ تو و ولايتِ آل تو بر وى عرض كردند، قبول كرد. بارى تعالى از وى مردانى را مى آفريند كه در متابعتِ تو و فرزندانِ تو آماده اند. مبارك بادا بر آن شهر و بر اهلش ولايت و مودّتِ شما.»اگرچه اخبار در فضيلتِ آبه بى نهايت است،(2) ما را در اين كتاب همين قدر كفايت است.

امّا ورامين اگرچه دهى است، در منزلت از شهرها بازنمى مانَد؛ به سببِ آثارِ شريعت و انوارِ اسلام و از طاعات و عبادات و ملازمتِ خيرات و احسانى كه آنجا ظاهر است و از بركاتِ وجودِ رضيّ الدّين ابوسعد - أسعده اللَّه في الدّارين - و پسران

او، و از بنيادِ مسجد جامع و خطبه و نماز و مدرسه رضويّه و فتحيّه با اوقافِ قابل اعتماد و مدرّسانِ عالم متديّن و فقهاى كوشا و نيز خيراتِ ايشان در حرمينِ مكّه و مدينه و مشاهدِ ائمّه از شمع نهادن و ساز و برگ فرستادن. و در ورامين در هر رمضان

ص: 212


1- . منتخب الدين بن بابويه، فهرست، ص281، ح2؛ بحار الأنوار، ج57، ص228، ح64.
2- . اين تعبير از مصنف رحمه الله عجيب است؛ زيرا در باب آبه اخبار بسيار به نظر نمى رسد. بلى؛ به جز اين خبر، خبرى ديگر نيز به نظر رسيده است، ليكن بر بى نهايت بودن اخبار در اين باب، چنانكه صريح عبارت متن است، مطلع نشده ام و درباره ساير بلاد نيز نظاير اين حديث را نقل كرده اند. مثلاً رافعى در تدوين درباره فضيلت قزوين چنين چيزى ذكر كرده است و همچنين سيف هروى در تاريخ هرات ص47. ليكن ناگفته نماناد كه آبه از قديم الايام دار التشيع بوده و ساوه دار التسنّن، چنانكه ياقوت در معجم البلدان و قاضى نور اللَّه رحمه الله در مجالس المؤمنين و غير ايشان در غير آنها به اين مطلب تصريح كرده اند. گرمارودى: گمان مى كنم اشتياق و توجّه به آوردنِ سجع، ميان «نهايت» و «كفايت» موجب بى توجّهى به مبالغه آميز بودن اصل مطلب شده است.

خوانِ عامّ مى نهند و مقرّرى هاى ماهانه و رسوم براى همه طوايف اسلام از حنفى و سنّى و شيعى بى تعصّب و تفاوت برقرار است.

امّا سارى و اُرَمْ معلوم است كه هميشه دارالملك و سريرگاهِ ملوكِ مازندران بوده است و غريبان و بازرگانان در آن در امان بوده اند و شعار مسلمانى از مجامع و مدارسو مساجد و مجالس ظاهر است و اكنون خود به دولتِ شاهِ شاهان رستم بن على - أيّده اللَّه بنصرته - و پدرش مَلِكِ مازندران على بن شهريار - رحمة اللّه عليه - قُبّة الاسلام است؛ چنانكه سالى هزاران ملحد و باطنى را در آن حدود طعمه سگان مى كند. اگرچه اين خواجه مصنّف آن را همسان الموت خوانده است، امّا اوّلاً اگر قرينه الموت به اين است كه در اذان آشكارا «حىَّ على خير العمل» مى گويند، اين خواجه جبرى مى بايست از حاجيان مى پرسيد كه با حضور امير حاجّ و لشكر او و با حضور صدهزار سنّى و جبرى و خوارج و ناصبى بر درِ كعبه، كه به اتّفاقِ همگان اشرف بقاع و خير البلاد است، هر روز پنج بار در بانگ نماز آشكارا «حىَّ على خير العمل» مى گويند؛ پس سارى به گمان وى همسان الموت است! به خدا پناه مى بريم از بدگويى و از شرّ گمراهى!

ديگر آنكه معلوم است كه براى هر شاهى از شاهان سلجوق كه هراسى پديد آيد، او به آن حدود پناه مى بَرَد يا مى تازد؛ همچون طغرل و مسعود بن سليمان. پس لازم مى آيد كه به قول اين خواجه پناه به الموت برده باشند. سوم آنكه دخترانِ سلاطين را جز به سپهبدانِ مازندران نمى دهند؛ پس آيا لازم مى آيد كه سلاطينِ آل سلجوق با الموت پيوند كرده باشند؟! چهارم، آنكه هر سال از دار الخلافه بغداد به سارى و اُرَمْ رسولانى مى روند و خلعت هاى گران مى برند، در حالى كه مى دانيم خلفا خلعت به الموت نمى فرستند. پنجم آنكه در هر سال چند بار فرستادگانِ امرا و سپهسالارانِ عراق به سارى مى روند و تحفه ها مى برند و از آنجا مى آيند و مى آورند و معلوم است كه تركانِ جهادگر، اگر نقشِ ملحد(اسماعيلى) را بر ديوار ببينند، تيغ مى كشند و نبايد با ملحدان آمدوشد كنند.

ص: 213

پس نیکوتر این است که قرینه الموت آن جایی باشد که اهلِ آن وجوبِ شناخت خداوند را با تقلید و تعلیم ممکن می دانند، نه ساری و اُرَم که وجوب معرفتِ خداوند را حواله به عقل و نظر می کنند. اینها را این خواجه بخواند تا جوابِ آن کلمه پیش گفته خود را بدانَد و جواب را جنگ نمی شمرند.و ما توفيقي إلّا بالله. امِّا سبزوار هم - بحمد الله و مَنّه - محلّ شیعه و اسلام است؛ آراسته به مدارسِ نیکو و مساجدِ نورانی و پشت در پشت علمای طریقت و شریعت آموخته.

لعنت کردن بر مَلاحده (اسماعیلیان )و خصومتِ با باطنی ها (اسماعیلیان) در آن شهر آشکار است و درس و مناظره و مجلس و ختم قرآن پیاپی و ظاهر. عجب تر این است که هر لشکری که در عهدِ عبّاسِ غازی و ایناج بیک مجاهد تا امروز از ری روی بدان حدود می نهند، غارت و نهب و ملحد کشتنِ ایشان در دامغان است و سعادتاً در سبزوار نیست پس این خواجه چون احوال دامغان و مذهبِ دامغانیان را می داند، باید که در حقّ سبزوار زبان به ادب بجنباند.این ،مشتی از خروار بود.

والحمد لله ربّ العالمين.

شصت و هشت

آنگاه گفته است:

و همۀ مشرق و مغرب پُر است از اصحابِ شافعی و ابوحنیفه و تیغ و قلم دردستِ ایشان است.اما جواب آن است که آری ،هست و مبارک باد و عاقل این معنی را منکر نیست؛ امّا روباه حکایتِ این مصنّفِ برگشته از تشیّع به سوی تسنّن ،در این فصل چنان است که در حکایت ها آمده است :(1)گرگی گرسنه، چند شبانه روز با معده خالی به طلب غذا بیابان

ص: 214


1- این حکایت در کتب قدما به شکل ها و عنوان های مختلف، نثراً و نظماً ذکر شده است و از آن جمله است کتاب کلیله و دمنه ،باب الاسد و الثور (باب شیر و گاو) و در جلد اول مثنوی ملای رومی نیز به تفصیل و بسطی تمام آمده است؛ منتها در این دو کتاب به عنوان «خرگوش و شیر» یاد شده است.

را می پیمود و چیزی نمی جُست که شکم خود را با آن پُر کند. ناگاه بر کنارِ دریا مُرداری یافت .وحوشِ صحرا و پرندگان هوا کمی از آن را خورده بودند و بیشترِآن مانده بود. گرگ گرسنه شادمان شد و با خود گفت که ذخیره غذای یک ماه به دست آمد. روباهی ناگاه توبره حیله بر دوش از راه رسید. چون نظرش بر گرگ آزمند و مردارِ مرغوب افتاد،با خود گفت که دریغ است که این خّرِف آن را تنها بخورد و من محروم بمانم.اهسته پیش امد ودور ایستادوبه زبانی موفّر پس از ثنای گرگ گفت: عجیب است اگر برادر بزرگتر من با شأن عظیمی که دارد، نداند که آن طعامی که در میانهٔ آن آب افتاده است ،فربه تر و نیکوتر است و ماهیانِ دریا همین که دریابند، بی درنگ آن را میان خود قسمت کنند. اگر امیر مصلحت ببیند، اوّل از آن فارغ شود و سپس بدین مردار پردازد،و من به حکم بندگی تا هنگام فراغِ تو از آن طعام ،این راحراست می کنم .گرگ چون مراد را دوگانه یافت، به طمع سر برداشت .روباه خیالِ

اواخر قصه، در آنجا این ابیات است :

شیر عکس خویش دید از آب تفت***شکل شیری در برش خرگوش زفت

چون که خصم خویش را در آب دید***مر و را بگذاشت و اندر چه جهید

درفتاد اندر چهی کو کنده بود ***زانکه ظلمش بر سرش آینده بود

شیر خود را دید در چه وزغلو ***خویش را نشناخت آن دم از عدو

عکس خود را او عدوی خویش دید ***لاجرم بر خویش شمشیری کشید

درآغاز قصه نیز تصریح کرده است که منشأ اخذ و مأخذ نقل او کتاب کلیله و دمنه است:

از کلیله بازخوان این قصه را ***واندران قصه طلب کن حصه را.

1.در برهان قاطع گفته است :خرف به کسر اوّل و ثانی و سکون ،فا مردم مبهوت و از کارافتاده و ازکار رفته را گویند و گویند عربی است. پس بنا بر آنکه عربی باشد باید به فتح خاء و کسر راء بخوانیم تا صفت مشبهه از «خرف يخرف خرفاً (به فتح خاء و راء) باشد. فیومی در مصباح گفته است: «خرف الرجل خرفاً من باب تعب: فسد عقله لكبره فهو خرف.

منتهی

الارب خیال کسحاب پندار و صورتی که در خواب دیده شود و یا در بیداری تخیّل شود و آنچه در آینه دیده شود به این معنی ناظر است آنچه گفتهاند كلَّ ما في الكون وهم أو خيال / أو عكوش أو مرايا فی ظلال پوشیده نماناد که در قصه مذکور در کلیله در چاپ مرحوم امیر نظام و استاد عبدالعظيم ،قریب به جای کلمهٔ «خیال»، کلمۀ «مثال» ذکر شده است؛ لیکن در چاپ آقای مجتبی مینوی، طبق نسخ

ص: 215

آن مردار را که بر ساحلِ دریا افتاده بود ،برعکس به گرگ نشان داد. گرگ با خود گفت: می پنداشتم که این بیچاره منافق است، چون بازدیدم و دقّت کردم، یاری مهربان و دوستی موافق است. به روباه گفت: تو با این باش و تصرّف مکن تا من از کار آن فارغ شوم، مبادا که ماهیان آگاه شوند و طعمه ما را ببرند. این بگفت و در کشتی آز نشست و به دریا نزدیک شد.امواجی چند در نشیب و بالا امّا نه بر مراد، پیش آمد و خیالِ گرگ، محال بودنِ بازگشت را ادراک کرد. روباه در کرانه با همۀ دهان گوشتِ مردار را می خورد. گرگِ بخت برگشته به زبان تضرّع به روباه گفت: ای برادر به فریادم برس که جانم در خطراست .روباه گفت: بمیر! دیرگاهی است که تو سزاوار همین سرنوشتی و گفته اند: «طلب الفائتِ شوم،جست و جوی نابوده،شوم است.» گرگ هلاک شد و روباه سر به سلامت برد.این است داستانِ این مصنّف رافضی بوده سنّی شده ،که گرسنه لقمه حق بوده است و در بیابانِ تکلیف سرگردان. مردارِ رفض را بر کنارِ دریا به دیده تقلید دیده و با آن مغرور شده و ناگاه روباه شبهه از راه رسیده و در گردابِ خیال، جبر را به او نشان داده است. این یک راواگذاشته و از آن یک هم بهره برنداشته است و ناچار می گوید: اکنون که به دست ما نه آن ماند و نه این*** چون کافر درویش نه دنیا و نه دین

(مُذَبذَبینَ بین ذلک لا إلی هولاءِ َو لا إلی هولاءِ، میان ان {دوگروه}سرگردان مانده اند، نه بااینانند ونه باانان.)

صحیحه ای که داشته و از روی آنها تصحیح کرده، «خیال» ذکر شده است و آن بهتر است. (ر.ک: کلیله و ،دمنه چاپ مینوی، ص 87 و چاپ قریب ص 78 و چاپ امیر نظام، ص 143 .

ص: 216

اگر ابوحنیفه بزرگ است ،به تو چه؟ اگر مقام شافعی بلند است، تو را چه سود؟ ثبّت العرش ثمّ انقش علیه!(1)نخست برادری ات را ثابت کن ،سپس تقاضای میراث کن !چه خوش گفته اند که گرسنه درخواب،خورشت های لذیذ می خورد و تشنه،آب های زلال و سرد می آشامد و چون بیدار شود گرسنه تر و تشنه تر است. هر جا که بی دست و پایی دروغ زن باشد ،به دروغ ،خویشتن را به نیکان می بندد. بحمد الله بدین تقریر و تصنیف که ساخته است ،هم از مذهبِ ابو حنیفه دور است و هم از مذهبِ شافعی مهجور. (2)

اندر همه ده جوی نه ما را***مالاف زنان که ده کیاییم(3)

شصت و نه

آنگاه گفته است:

خصوصاً قاضی القضات امام كبیرظهیرالّدین نُعمانالزّمان،بوحنيفة دوم است.آری هست. مبارک باد!امّا این خواجهٔ مصنّف در این ثنا تقیّه می کند، زیرا به اعتقادِاواین نظیرِ تقیّه یک اسماعیلی است که از قاضی القضاتی مدح می گوید که در پیشِ تختِ سلطان مسعود و با حضورِ بزرگان دانشمند،اثبات کرده است که مذهبِ این خواجه در(وجوب معرفت خداوند) با مذهبِ مُلحدان برابر است و دست نوشته رئیس و عالِم خواجه راهم به عنوانِ حجّت از آنان ستانده و به ایشان دستور داده است که از مذهبِ صد و پنجاه سالۀ خود تبرّا کنند.پس در جهان برای این قاضی القضات و برای ابو حنیفه دشمنی بزرگ تر از جبریان که این مصنّف از آنان است ،وجود ندارد. بنابراین این خواجه باید بپذیرد که در ثنای خود از قاضی القضات، تقیّه و دورویی کرده است.و السّلام.

ص: 217


1- از امثال بسیار معروف سائر بر السنه است.
2- شاید چنین باشد:هم ازمذهب بوحنیفه [ دور ] است و هم از مذهبِ شافعی مهجور.(ویراستار)
3- دیوان سنایی، ص 691،واندر همه ده جوی نه ماراما لاف زنان که ده خداییم.

هفتاد

آنگاه گفته است:

و هرگز به هیچ سنّی تهمتِ الحاد (اسماعیلی بودن) نزده اند.

جوابِ این کلمه آن است که در این اختلاف نیست که سنّی،ملحد نیست و شیعه هم ملحدنیست .ملحد ،ملحد است ولو به هر مذهب پناه جوید؛ امّا عادتِ ملحدها آن است که هر گروهی خود را بر مذهبی می بندند.پس خواجه می بایست که حسن صبّاح وابُوالفتوح گورخر و ابُوالغنایِمَکِ دیه دار اصفهانی و عطّاش أقرع و ابوالمعالی نَحّاس و ولسان و سمّاک و محسّن خالدی و ابراهیم سهلوی و احمد علی حامدبسطامی و یوسف ابواسحاق خوزی و اسماعیل ابو حمدان را فراموش نمی کرد و شرم می داشت ازتکرارِ آن سخنِ بی فایده؛زیرا ملحد خود را وابسته به هر طریقه نشان دهد ،ملحداست .علیهم لعائن الله ولعنة اللّاعنين؛ لعنت های خداوند و لعنتِ لعنت کنندگان بر آنان باد.

هفتادویک

آنگاه گفته است :

من به قم بودم در مسجدی رفتم سگی را دیدم.

امّا جوابِ این محالاتِ بی وزن و سبک آن است که در مساجدِ ویران شده ای که درودیوار ندارد، سگ و سگ شکلان داخل می شوند؛ چه در قم باشد و چه در اصفهان و آن سبب نقصان و بطلانِ مذهبی نمی گرددو عقلا این معنی را می دانند.

هفتادودو

آنگاه گفته است:

در جهان هرگز هیچ شیعه ای نبوده است که او را در دین و دولت قدری یاقدمی یا جاهی یا منزلتی یا حرمتی یا نامی باشد.

ص: 218

امّا جوابِ این فصل:

نمی دانم که با این سخن چه کسی را در نظر دارد؟ ناچار اسامی جماعتی از طبقات مختلف را نام می بَرَم تا با نظر درآن ،شبهه برطرف شود؛ امّا شکّی نیست که از این سخن تحقیر شیعه را در نظر دارد.از انبیا آغاز می کنیم:باری تعالی ابراهیم خلیل را با رفعتِ درجه نبوّت، شیعه می نامد: ﴿وَإِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لإِبْراهیم).(1)و از امّت های پیشین، پیروان موسی، کلیمِ خود را بدین لفظ و لقب یاد می کند؛آنجا که می گوید:(هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ).(2) در لغت عرب معلوم است که شیعه به معنیِ پیرو و یاور و مقتدی است. پس این لقب چون از آدم بگذری ،شایستۀ همۀ انبیاست و پیروی دیگران از همه اولیا محتمل است.بعد از رسول - علیه السلام - از عهدِ او تا قیامت ،این لفظ را برای پیروان و یاران ویاوران و انصارِامیرالمؤمنین علی مرتضی و هر امام منصوصِ دیگر که عصمتش قطعی است ،به کار برده اند.(3)حالتِ أوّل بوذر است و سلمان و عمار و مقداد و خزیمه حذيفة اليمان و جابر و أبو أيّوب و سعد بن عباده و سهل بن حُنيف أنصارى و ابودُجانه و دیگران که به ذکرِ اسامی همه ،کتاب مطوّل خواهد شد. و از یاوران عهدِ میان امير المؤمنين، عبدالله بن عبّاس پسر عموی پیامبر و پدرِ خلفای عبّاسی، و محمّدِ بن ابوبکرِ صدّیق که علی روز وفاتِ او می گوید:«كان لله عبداً صالحاً و كان لنا ولداً ناصحاً؛(4) برای خدا بنده ای صالح و برای ما فرزندی خیرخواه بود »و کمیل بن زیادِ

ص: 219


1- سوره صافات، آیه 83
2- سوره قصص، آیه 15.
3- محقق اردبیلی رحمة الله درآخر حديقة الشیعه گفته است :بعضی از عوام اهل سنت را اعتقاد این است که دین شیعه تازه به هم رسیده و ابتدای آن زمان شاه اسماعیل است و نمی دانند که هر که امیرالمؤمنین علیه السلام را بی فاصله بعد از رسول خدا صلى الله عليه وسلم امام و جانشین می داند شیعه است و هر که ابوبکر را خلیفه می داند،سنی.
4- این عبارت در متون معتبر پیدا نشد، ولکن قریب به این متن به این صورت موجود است؛ امام علی علیه السلام در ضمن نامه ای به عبد الله بن عباس بعد از شهادت محمّد بن أبى بكر نوشت: «أمّا بعد، فإنّ المصر قد افتتحت و محمد بن أبى بكر رحم-ة الله قد استشهد فعند الله نحتسبه ولداً ناصحاً، عاملاً كادحاً، وسيفاً قاطعاً و ركناً دافعاً... نهج البلاغه، نامۀ 35؛ الغارات، ج 2، ص 764.

نخعی و اصبغ بن نُباته و مالکِ اشتر، شمشیرِ شیر خدا، و حارث بن أعورِ همدانی و أعمش(1) و أبو الاسودِ دُئَلی و قنبر و رشيد الهجری و میثم َتَمّار وسعد ثقفی و اویس قرنی و عمّارِ یاسر که به صفّین با تیغِ مسلمانان، شهید شد. رضوان الله عليهم أجمعين. و در عهدِ هر امامی از حسن بن علی تا به مهدی بن حسنِ عسکری، بسیار محقّقانِ بوده اند؛ چون بنى هَمْدان و بنی ثقیف و شهدای کربلا که در راه خدا جان را فدا و تن را سَبیل کردند و بعد از آن چون مختار بن ابوعبید ثقفی و مسیّب و سلیمان و رُفاعه و حمید بن مسلم و جز آنها.(2)

رضى الله عنهم.و از رُوات و ثِقات أئمّه،(3) چون ابوبصیر و زیدِ شحّام و محمّد بن یعقوب کلینی و علی بن یقطین که وزیر هارون بود و سَدیر صرّاف و مُعَلّى بن خُنَيْس و معاوية بن عمّار و جابر جُعفی و عمّار دُهنى و محمد بن الصَّلت و هشام بن حَكَم و أبوجعفر بَصرى و محمّد بن حسن(4) صفّار و ابن ماجیلویه قمی و مانند آنان - رحمهم الله - که ذکرِ اسامی همۀ آنها به ترتیب در کتابی مفرد آمده است. و از متبحّرانِ علمای متأخّر چون نوبختیان، چهل مرد همه (5)مصنّف که کتاب

ص: 220


1- كذا فى النسخ. اما احتمال خطا می رود. ر.ک: تعلیقه 86.
2- مجلسی رحمة الله در بحار الأنوار (ج45،ص373)،نقلاًاز کتاب شرح الثار تألیف این نمای حلی،اورا ازجمله توابین به شمارآورده است.پس وی درعداد طالبان خون حضرت سیدالشهداءمعدود است و شیخ طوسی رحمة الله در رجال او را ازاصحاب امام زین العابدین شمرده است.
3- برای شرح حال و تراجم احوال افراد مذکورتحت عنوان( روات و ثقاتائمه)ر.ک:تعلیقه87.
4- مراد محمدبن الحسن بن فروخ صفاراست که بصائر الدرجات ازتألیفات اوست واین اطلاق شاید از خود مصنف رحمة الله باشد،به این معنی که اسم پدر رااطلاق برپسرکرده باشد،ازقبیل اطلاق حنبل بر احمدبن حنبل وحسن بر میمندی.
5- چهل مرد بودن علمای نوبختیان در غیر این کتاب به نظر نرسیده است.

الآراء و الدّيانات تألیف کرده اند هم بسیار و مطوّل و هم مختصر، در اثباتِ عدل و توحید و صحتِ نبوّت و نیز دلیل و حجّت بر امامت. و در آنجا نفی اثرِ طبع و هیولی و ردّ بر فلسفه و زندقه آمده است .و دیگر علی حسینان ،قمّی، صاحب كتاب الشّرايع، سفیر امام حسن عسکری - علیه السلام - در قم و محمّد بن شاذان و زکریّا بن آدم و ابو جعفرِ کبیرِ بابویهی، مصنّف سیصد مجلّد از اصول و فروع و نقيب النّقباء طاهر با فضل و نسب و نعمت و حرمت که متنبّی شاعر برای وی مدایح بسیار گفته است که برخی را ذکر کرده ایم و شیخ مفید محمّد بن محمّد بن نعمان، رئیس و عالمِ شیعه، معاصر ابوبکر باقلانی جبری که بارها شیخ مفید او را در مناظره مبهوت کرده است.روزی مفید در سخنِ ابوبکر باقلانی دخالتی کرد.باقلانی برای خجالت دادنِ مفید گفت: «و لک فی کلّ قدر مِغرّفه؛ تو در هر دیگ چَمچه ای داری!»(1) مفید گفت: «تَمَثَلْتَ بأداةِ ابیک؛ به ابزار پدرت مثال زدی.» کنایه از اینکه تو آشپززاده ای. و باقلانی را خجل کرد. مانند این بسیار است که ذکرِ ،همه، بر کتاب می افزاید. بعد شاگردِ بزرگِ شیخ مفید، سید مرتضی عَلَمُ الهُدى است؛ متبحّر در فنونِ علم مصنّفِ کتبِ بسیار از اصول و فروع و برادرش سیّد رضی، عالم و شاعر که از مختاراتِ کلامِ امیرالمؤمنین، نهج البلاغه را فراهم آورده و در آنجا از قول فرزدق این بیت را یاد کرده است

اولئک آبائی فجئنى بمِثْلهم*** إذا جمعتنا يا جرير المجامع(2)

«ای جریر! پدران من اینان هستند. روزی که انجمنها ما را گرد هم آورند، [اگرمی توانی ]مانند آنان بیاور.» و بعد از آنها، شیخ ابو جعفر طوسی، فقیه عالم و مفسّر و مُقری و متکلّم است که بیش از دویست مجلّد در فنونِ علم کتاب نوشته است ،و دیگر ابویَعلای جعفری و متکلمان شیعه در

ص: 221


1- معادل (نخودهرآشی می شوی.)
2- نهج البلاغه، ج 1، ص 12، مقدمۀ سید رضی؛ ابن حجر، الإصابة، ج 1، ص 46؛ تفسير الثعالبي، ج 1، ص 91؛ ابن أبى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 46.

ابویعلای سلّار، مصنّف کتب بسیار، همه شاگردانِ سید مرتضای بزرگ و خواجه مظفّر حمدانی و سفیر امام ابوالفرج حمدانی و پسرش شیخ حسین حمدانی عالم و زاهد و شیخِ موردِ اعتماد جعفر دوریستی، مصنّف و مدرّس و مُذَكِّر و زاهد و مقبول همگان و سیّد ذوالفخرین مرتضای قمی که فضل او از کلام و خطب او معلوم می شود و فقیه قائینی و قاضی حسین و مفید عبدالجبّار رازی که چهار صد شاگرد بزرگ داشت و مفيد عبدالرّحمن و أبوسعيد نیسابوری خُزاعی و فقیه مفیدأمیرک قزوینی و امام ابوسعید حمدانی ملقّب به ناصرالدّین(خاذل الملحدین) (خوارکننده اسماعیلیان) که دژکوه را در عهد سلطان محمّد با حجّت و دلیل ستاند.

سيّد أبوليلي حسینی و وزیر مِرداسی و حیدر بن أبى نصر حاجاتي - قَدَّس الله ،ارواحهم -وسيّدِامام ،حسین اشتر جرجانی و سیّد مُنتَهی جرجانی که اسماعیلیان او را کشتند و سیّد الرّئيس محمّد کیسَکی و سیّد الامام مانگديم الرّضى و شمس الإسلام حسكا بابويه وسيّد أبو البركات حسینی در مشهد الرّضا و فقیه حمزه مشهدی و فقیه ناصر و جز آنها از علما و زهّاد و سیّد ابوعبدالله زاهد حسنی که در جنب عبدالعظیم مدفون است و پسر زاده او سيّد قطب الدّين أبو عبدالله وسيد تاج الدين كيسكي وسيّد إمام شهاب الدّین محمّد کیسکی و امام أوحد الدّين قزوینی، همه علما و فضلا و متبحّران و سیّد عبدالله جعفری قزوینی و پسرش سیّد علی و سیّد مرتضی و سيّد مجتبی دو پسر داعی رازی و سیّد مجتبی بن حمزه حسینی و فقیه ابوالنَجم محمّد بن عبدالوهّاب سَمّان و فقيه عبدالجليل بن عیسای عالم و امام الرَشيد عبد الجليل بن مسعود متکلّم که در عهد خویش بی نظیر بود و شاگردانِ وی از سادات و علما، همه عالم و متبحّر بودند و ذکر همه بر کتاب می افزاید.و قاضی ابو علی طوسی در کاشان ،عالم بزرگ و خاندانِ وی و سيّد الدّاعی حسینی در شهرِ آبه و پسرش سیّد زید بن الدّاعي وسيّد امام ابوالفضل حسینی آبی، متکلّم و حاکم و فقیه و سيّد الرّضا اميركا حسینی قزوینی متدیّن و سیّد شرف الدّين منتجب السّارى و سید ابومحمّد موسوی ،رازی یگانه روزگار خویش و سیّد حسین شجری در ری ،و سیّد مهدی شرف

ص: 222

المعالى و سيّد زاهد عزّ الأشراف حسنی و سيّد العالم عزیزی بن عراقی حسنی قزوینی و فقيه متديّن أبو الحسن علی جاسبی و فقیه حسین واعظ بکرآبادی در جرجان و فقیه حسین دین آبادی مجاور در حرمین و فقیه ابوطالب استرآبادی و نجیب الدّین ابوالمکارم رازی متکلّم و شیخ الامام عزّ الدين ابومنصور احمد بن علی طبرسی و امام سدید الدّین ابوالقاسم استرآبادی و سدید محمود بن ابى المحاسن و فقیه علی مغازبی و شیخ ابوالحسینِ هبة الله راوندی و سدید محمود حمصی، همه متبحّر و از علمای بزرگ.و شیخ فقیه حسین طحالی و فقیه ابوطالب بزوفری در مشهدِامیرالمؤمنین (نجف) و شیخ علی متکلّم رازی و سیّد محمّد مامطیری وفقیه ابوطالب استرآبادی و فقيه الامام علی زیرک قمی و خاندان دعوی دار در قم که پشت در پشت همه علما و زهّاد و أهلِ فتوی و تقوی بوده اند.و شیخ مسعود بن محمّد صوابی در سبزوار و شیخ ابوالقاسم مذکّر در سبزوار و شیخ الامام ابوالحسن فرید و ابو جعفر امامی در ساری وخاندان ایشان و سیّد پادشاه راوندی و اقارب او و امام ابو جعفر نیشابوری ساکن قم،افضل و با درجه کامل.

و از مفسّران بعد از متقدّمان،(1) چون عبدالله بن عبّاس و ضحاک و مجاهد و گذشته از تفسیر امام محمّد باقر و امام حسن عسکری - عليهما السلام - أبو جعفر طوسی است که چند مجلّد تبیان را تألیف کرده است در تفسیر قرآن و محمّد بن مؤمن شیرازی که نزول القرآن را تصنیف کرده است در شأن امیرالمؤمنین و بعد از آن محمّد فتّال نیشابوری است که تفسیری مفید ساخته است و شیخ أبو على طبرسی صاحب «التفسير» به زبان عربی و خواجه امام ابوالفتوح رازی که بیست مجلّد تفسیر قرآن تصنیفِ اوست و ائمّه و علمای همهٔ طوایف، طالب و راغب آن هستند و محمّد بن حسین محتسب که مصنّف کتاب رامش افزای است در چند مجلّد و امام قطب الدين

ص: 223


1- برای ترجمه و شرح حال مفسران مذکور، ر.ک: تعلیقه 89.

کاشی مصنّفِ کتب بسیار از تفسیر و فقه و کلام و همۀ علوم دیگر. و غیر اینان که ذکر نام همه بر حجم کتاب می افزاید.

و ائمه قرائت (1) بیشتر عدلی مذهب هستند. قرآن هم بر اثباتِ توحید و عدل شده است ،نه بر جبر و تشبيه و تعطيل . امّا جماعتی که بی شبهه شیعی مذهب بوده اند،عاصم است و کسایی و حمزه و باقی از حجازی و شامی همه عدلی مذهب بوده اند،نه اهل جبراند ونه اهل تشبیه؛ زیرا در آن روزگار مذهبِ اهل جبر هنوز پیدا نشده بود وواقدی و علی بن حسین مغربی شیعی بوده اند.

و امّا پارسایان و اهلِ عبادت (2)و اهلِ اشارت و اهل موعظت همه عدلى مذهب بوده اند و مذهبِ سلفِ صالح را عدلی گفته اند و از جبر و تشبیه تبرّا کرده اند، چون عمرو بن عبید و واصل بن عطا و حسنِ بصری و شیخ ابوبکر شبلی و جنید و شیخِ روزگار بایزیدِ بسطامی و ابوسعیدِ ابوالخیر.شیعه در این جماعت ظنّ نیکودارند؛ ازبهر آنکه عدلی و معتقد بوده اند و جماعتی از آن طایفه که بلاشبهه شیعی مذهب واصولی و معتقد بوده اند ،عبارتنداز:معروف کرخی و یحیی بن معاذِ رازی و طاووس یمانی و بُهلول مجنون و مالکِ دینار و منصورِ عمّار.در حکایت آمده است که همان شب که منصور عمّار را به خاک سپردند، یکی از مریدانش او را به خواب دید که درقصورِ جنان با زینتِ تمام طواف می کرد.پرسید:ای منصور به این قصور و حور و نور بهر در برابرِ چه کاری رسیدی؟ گفت: با نماز شب و دوستیِ على بن أبي طالب.و جز این گروه که به ذکرِ اسامی همه، کتاب مطوّل می شود.و از أئمّه لغت (3) خليل بن احمد شیعی بوده است و ابن سِکُیت صاحبِ اصلاح المنطق و سیبویه و عثمانِ جنّی و غیرِ ایشان چون ادیب ماه آبادی و پسرانش محمّد و علی و ابن سمكه قمی و ادیب عمّى و أديب ابو عبد الله افضل الدّين حسن بن فادار

ص: 224


1- برای ملاحظه شرح حال ائمه قرائت ر.ک: تعلیقه 90.
2- برای ملاحظه ترجمه زهاد و عباد مذکور در اینجا،ر.ک تعلیقه91.
3- برای ملاحظة ترجمه ائمّه لغت مذکور، ر.ک: تعلیقه 92.

قمی که بی نظیر بوده است و غیر ایشان از فضلا و فحولِ ادبا که به ذکرِ اسامی ایشان نتوان رسید.امّا از سلاطین و جهان بانان (1)که خُطبه و سِکه در دیار و بلادِ اسلام به نام ایشان بوده است، عَلَمْ و نوبت داشته اند.سه نوبت تا حداکثر پنج نوبت یعنی بنا بر درجات آل بویه و اعتقاد مختلفی که شاهان در شأن و مقام داشته اند، سه بار تا پنج بار در طول شب نقاره می زده اند.(2)در تواریخ اسامی و القاب ایشان به سلطنت و فرماندهی مذکور است، گسترش فرهنگ رکن الدّوله است و فخرالدِوله و شاهنشاه، فنّا خسرو و بویهیان همگی و آنگاه سیف الدّوله ممدوح متنبی و در دیوان متنبی قصایدی بی شمار است و سه بیت از آن این است:

سبقتُ العالمين إلى المعالى ***بفضل خليقهٍ و عُلُوّ هِمَّة

فلاح بحكمتي نور الهدى فى ***ليالٍ في الضلالهِ مُدلَهِمَّة

يريد الحاسدون ليطفؤوه***ويأبى الله إلا أن يُتِمَّه

«به سوی معالی از جهانیان پیش افتادم ،با برتری خلق و خو و همّت والا /با فرزانگی من نور هدایت روشنایی افکند،در شبهای تیره گون گمراهی /حسودان می خواهند که این نور را خاموش کنند.ولی خداوند چیزی نمی خواهد جز اینکه آن نور را کامل گرداند.»

و مملکت و پادشاهی عضدالدّوله، معروف و مشهور است و خیراتِ بی شماری که فرموده، هنوز باقی است ،چون مُصانعِ (آب انبارها)(3) در راه بادیه و مشهد امیر المؤمنين على - عليه السلام - و بند (سدّ) پارس و بیمارستانِ بغداد با ساز و برگ

ص: 225


1- برای ملاحظۀ تراجم سلاطین و جهانبانان مذکور،ر.ک:تعلیقهٔ 93.
2- برای تحقیق در مفاد این کلام ر.ک: تعلیقهٔ 94.
3- مصانع هم جمع مصنع است (به فتح اوّل و ثالث) به معنی جای گرد آمدن آب باران و آب انبار و نظایر آن است(چنانکه در این بیت سعدی آمده است :سل المصانع ركباً تهيم فى الفلوات / تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی )و هم جمع مصنعه (به فتح میم و نون و عین )به معنی هر بنای استوار از قصر و قلعه و مانند آن و شاهد است بر این معنی ،گفتار :لبید بلینا و ما تبلى النجوم الطوالع /و تبقى الجبال بعدنا و المصانع.

و اوقاف ،و مسجدِ جامعِ عتیق در همدان که دارالملک سلاطین است، ولی اهلِ تشبيه و اهل جبر از آن سود می برند و در برابرِ آن شیعیانِ قم و کاشان را به جرم رافضی بودن لعنت می کنند. و این اندازه ندانسته اند که رافضی نه آن است که آنان می خوانند؛ بلکه آن است که از جادّه حق و طریق مستقیم برگشته باشد. از این رو چون شافعی رابه چنین رفض متّهم کردند، گفت:

لو كان حُبّ الوصيّ رفضاً ***فإنّني أرفض العِباد

«اگر رفض (تشیع) دوستداری وصی (حضرت علی )است، پس من رافضی ترین بندگانم.»

لو كان رفضى حُبّ آل محمّدٍ***فليشهد التّقلان أنّى رافضي(1)

اگر رفض (تشیع) من دوستداری آل محمّد است، پس جنّ و انس گواه باشند که من شيعي ام. و در جای دیگر گفته است:

لو كان ذنی حُبَّ آلِ محمّدٍ*** فذلك ذنبً لستُ منه أتوب(2)

اگر دوستی با خاندان محمّد گناه من است، این گناهی است که از آن توبه نمی کنم و اگر به ذکرِ اشعار و ابیاتِ شافعی مشغول شویم، حجم کتاب افزون تر از این شود.

و شیخ ابو جعفر طوسی - رحمة الله عليه - در کتاب اسماء الرجال آورده است: «و

ص: 226


1- ذهبي، تاريخ الإسلام،ج 14، ص 338، تاريخ مدينة دمشق،ج 9، ص 20؛ تفسير الرازی، ج27، ص166؛ شافعي، كتاب الأم،ج 1،ص 14؛ الصراط المستقيم، ج 1،ص 190.و دراین کتب «إن كان رفضاً» بدل «لو كان رفضی» دارد.
2- ابن شهر آشوب، المناقب، ج 3، ص 269؛ بحار الأنوار، ج45، ص 253 ، ح 12 و در این دو کتاب «لئن» و «عنه» بدل «لو» و «منه» آمده است.

كان محمّد بن ادريس الشّافعىّ من أصحابنا»؛ يعنى محمّد بن ادریس شافعی از اصحاب ما بود؛اگر چه اهل جبر انکار کنند.شکّ نیست که شافعی اگر شیعی نبود،باری جبری و اهل تشبیه و اشعری نیز نبود.

وزبیده،زنِ هارون الرّشيد - رحمة الله عليها - شیعه ومعتقده بوده است و چون هارون الرّشید را مذهبِ او محقّق شد،سوگند خورد که او را به دو کلمه طلاق دهم، الرشید به شیعه و بیشتر نه بر کاغذی نوشت: «كُنْتِ فَبِنْتِ؛ بُودی و بریده شدی» و به زبیده فرستاد.زبیده از غایتِ محبّتِ مرتضی و زهرا در زیرش نوشت: «كُنَّا فَما حَمِدْنا، وَ بِنّا فَما نَدِمْنا؛(1) بودیم و بدان شکری نیست و بریده شدیم و در آن پشیمانی نیست.» و مدّتی اندک پس از آن به جوارِ رحمتِ خدا رفت.(2)و عجیب است که همه اهل جبر از خیراتِ وی سود می برند و به عوض آن شیعیان را لعنت می کنند!هر چند که لعنت جای خود را می شناسد و همانجا که باید نزول خواهد کرد.

و بعد از آن فضل بن معقل پادشاه بزرگ ،صاحب خِدم و حَشَمِ بسیار است ونوبت و عَلَم و خُطبه و سکّه به نام او بوده است؛ به گونه ای که در آثار بر جای مانده است، در یک موقف به نامِ فضل بن معقلِ بزرگ ،هزار حاجی احرام بسته و لبّیک گفته اند.و او بی گمان شیعی و معتقد بود.و ابو مسلم مرغزی هم شیعی و معتقد بوده است؛ همان که ابُوالعَبّاس سَفّاح را از کوفه به بغداد آورد و به خلافت نشاند و لعنت کردن بر امیر المؤمنین را از جهان برداشت و خلافت را از دست بنی امیّه و مروانیان بیرون آورد.

و جَسْتان که بر ملک خود از ری به بغدادرفت ،شیعی بوده است .و شهریاران و ملوکِ مازندران و امیر سپهسالار ضیاءالدّین زنگی جُشَمی، معتقد و عالم و مُجاهد ومتعصّب و مستبصر بود و پدران او - رحمهم الله - پشت در پشت چون قارن و شهریار

ص: 227


1- این جریان در قضّیهٔ حجاج بن قربه و هند دختر أسماء نیز آمده است. بنگرید: عيون الأخبار، ابن قتيبة، ج 1، ص 214؛ وفيات الأعيان، ج 2، ص 44 .
2- برای تحقیق در اینکه آیا چنین طلاقی واقع شده یا نه، ر.ک: تعلیقه 95

و گردباز و و اسپهبد علی - رحمة الله عليهم و على أسلافهم - همه شیعی و معتقد و مستبصر بوده اند و نیز خاندانِ صَدَقَه و دُبَيْس و مُهَلْهِلْ ؛(1) که غلبه و قدرت ایشان در فرماندهی و حکومت و پیوندِ ایشان با سلاطینِ آل سلجوق و با خاندانِ دیلمیانِ عراق چون دسان و منوچهریان معلوم است.و نیز سرخابِ آبه با شوکت و قدرتی که داشت و خاندانِ علاءالدّوله در یزد و اسلافِ ایشان و دیلمانِ آبه و ساوه و قزوین.واسپهبدانِ نوقان و ملوکِ دیلمان در بلاد و دیار قهستان همه شیعیان و مجاهدانِ راه حقّ و از فرزندانِ سیفِ ذی يَزَن بودند که به عبدالمطّلب،نبوّتِ مصطفی را چند سال پیش از بعثت بشارت داد.وهمانندانِ این جماعت،بسیارند که به نام بردنِ همه نمی توان رسید؛ چه سلاطین و جهانبانان و چه ملوک و جهانداران و چه سپهسالاران عرب و عجم و چه امیرانِ حرمینِ مکّه و مدینه.

واگر شبهه در وزرا و اصحابِ قلم است،ِ(2)بزرگان معتبر و وزیران مشتَهَر بسیار بوده اند؛ چون علیّ بن یقطین که وزیر هارون بود و فضل بن سهل ذوالرّیاستین که وزیر مأمون بود و أبوالحسنِ فرات که وزیرِ مقتدر بود و رئيس أبو اسحاق مشكوى که مشیر و مدبّرِ کشور بود و شرف الدّین انوشروانِ خالد که وزیرِ مُسترشد بود و عزیزالحضره علیّ بن عمران کاشی که وزیر و مشیرِ سلاطین بود و غیر ایشان از وزرای خلفای بنی عبّاس که یادکردشان بر حجم کتاب می افزاید.

و در عجم دستار بندی به فضل و عدل از صاحبِ بن عبّاد کافی الکفات بزرگترنبوده است؛ أبو القاسم بن عَبّاد بن عبّاس که هنوز وزرا را به حرمتِ او «صاحب» می نویسند و توقیعات و خطوط و رسوم او هنوز مقتدای اصحابِ دولت است و«کتابخانه صاحبی»را در محلّهٔ روده در ری ،او نصب فرمود. در تشیّع به گونه ای بود

ص: 228


1- مهلهل به صیغه اسم فاعل از اعلام عرب است.در اقرب الموارد گفته است:«المهلهل اسم فاعل و أخو كليب وائل ،لأنّه أوّل من أرق الشعر».و در منتهی الارب :گفته:مهلهل للفاعل ،لقب عدی که شاعری است با لقب ربيعه، لقب لأنّه أوّل من أرق الشعر،أو بقوله : لما توغل فى الكراع هجيتهم».
2- برای ملاحظه ترجمه و شرح حال وزرا و اصحاب قلم مذکور،ر.ک: تعلیقهٔ 96.

که کتابی مفرد در امامتِ دوازده معصوم تصنیف کرد و ابیات و اشعارِاو که دلالت بر مذهبِ شیعی او کند،بسیار است و یکی این است:

إنّ علىّ بن أبي طالبٍ***إمامنا في سورةِ المائدة

فَقُل لِمَن لامَكَ في حُبِّهِ***خانَتْكَ فى مولِدِكَ الوالدة(1)

«بی گمان علیّ بن ابی طالب که در سوره مائده[و آیه غدیر،از او سخن رفته است]امام ماست.به کسی که تو را به سبب دوست داشتنِ وی سرزنش کند، بگو مادرت درزادن تو خیانت کرده است!»

و بعد از او خواجه ابوالفضل عمید معروف و مشهور به «فضلِ واصل»، سیصدبرده در عهدِ دولتِ خویش آزاد کرده و املاکِ وی در عراق هنوز به وی منسوب است به واو شیعی و معتقد بوده است و بعد از وی پسرش خواجه ابُو الفتح بن ابی الفضل که وزیر عضد الدّوله شد و متنّبی در مدحِ او قصایدی دارد و از آن جمله این بیت است:

و من يصحب اسم ابن العميد محمّدٍ***يسر بين أنيابِ الأساوِدوالاسد

«کسی که نام ابن عمید را با خود دارد،میان نیش مارهای سیاه و [دندان] شیرها شادمان است.»

و ابو العلاء حسّول که وزیرِ شاهنشاه بود، شیعی و معتقد بوده است و در پایانِ «قصیدهٔ بائیّه»این بیت از اوست:

سيشفع لابن بطه يوم يُبلى ***محاسنه التّراب، أبوتراب(2)

«درقبر) روزی که (موی) محاسن ابن بطّه را خاک پوسانده باشد، ابوتراب از اوشفاعت خواهد کرد.»

و وزیر مغربی هم با فراوانی فضل و بزرگی قدر،شیعی و معتقد بوده است و این بیت ها از اوست که دلالت بر صفای اعتقاد وی دارد:

ص: 229


1- روضة الواعظين، ص 131.در این کتاب بیت دوم بر اول مقدم شده است،به نقل از خزيمة بن ثابت ذوالشهادتین و ر.ک: فهرست منتجب الدین، ص277؛ الغدیر، ج 4، ص 321.
2- الكنى و الألقاب، ج 1، ص 227؛ أعيان الشيعه، ج 2، ص 383.

قبورٌ ببغدادٍ و طوسٍ و طيبة***و في سرّمن رأى و الْغَرىّ و كربلا

إذا ماأتاهم عارفٌ بحقوقهم***ترحّل عنهم بالّذي كان آملا(1)

«قبرهایی در بغداد و طوس و مدینه و در سامرّاو نجف و کربلاست که اگر آن که حقوق آنان را می شناسد به زیارتشان برود،از نزد آنها با آنچه آرزومند است، بازمی گردد.»

و بلندی قدر وزیر مغربی تا آنجاست که مهیار بن مردویه در حقّ وی می گوید:

جاء بك الله على فترةٍ***بآيةٍ من يرها يعجب

لم تألف الأبصارمن قبلها***إن تطلع الشمس من المغرب(2)

«خداوند تو را پس از یک فاصله با نشانه ای خواهد آورد که هر کس آن را ببیند، درشگفت خواهد شد.»

«چشم ها پیش ازآن باآن آشنا نبوده اند،اگر آفتاب از مغرب طلوع کند.»(3)

و ابوبکر خوارزمی معروف است که شیعی و معتقد بوده است-گرچه این خواجهٔ مصنّف گفته است که شیعی هرگز بوبکر نام نبوده است -و فضل و قدراورااهل فضل انکار نمی کنند.این بیت ها از اوست:

بآمُل مولدی و بنو جریرٍ***فأخوالي ويحكى المرءخاله

فمن یک رافضيّاً عن تُراث***فإنّى رافضیّ عن كلاله(4)

«زادگاه من آمُل است و بنی جریر دایی هایم و مرد را از دایی باید شناخت.»«اگر همگان،از راه ارث پدر شیعی اند،من از طریق خویشان مادری شیعی ام.»

و مانند این قطعه،از بدیع همدانی است که بر سرِ تربتِ علىّ بن موسى الرّضا -علیه السلام - می گوید:

یا دار معتكف الرّسالة***یابیت مختلف الملائک

ص: 230


1- ذهبي، تاريخ الإسلام، ج 28، ص 445.
2- همان، ص 442؛ سير أعلام النبلاء، ج 17، ص 395.
3- لطف ایهامی که شاعر در «طلوع آفتاب از مغرب به کار برده است ،با توجّه به اینکه ممدوح شاعروزیری از اهلِ مغرب (مراکش) بوده است.بر خواننده پوشیده نیست (گرمارودی)
4- ر.ک: المستر شد، ص 15؛ ذهبی، تاریخ ،الإسلام، ج 27، ص 68؛ معجم البلدان ، ج 1، ص 57.

أنا حائک إن لم أکن***مولی اولئک و ابن حائک

أنامع اعتقادی فی التّس***نّن رافضيِّ في ولائک

وإن اشتغلت بهولا***ء فلست أغفل عن اولئک(1)

«ای خانه ای که محلّ اعتکاف پیامبری است،ای خانه ای که جایگاه رفت و آمد فرشتگان است.»

«من، جولاباف،فرزند جولابافم؛اگر غلام این خاندان نباشم.»

«من با وجود آنکه معتقد به تسنّنم،در دوستداری تو شیعی ام.»

«پس اگر چه دلم به آنان(اهل تسنّن )مشغول است،از اینان (اهل بیت پیامبر) نیز غافل نیستم.»

و شافعی مطّلبی - رضى الله عنه - هنگام وفاتش می گوید:

قالوا:ترفّضت؟ قلت:كلّا***ماالرّفض دینی ولا اعتقادی

لكن توالیت غیر شکّ *** خیرإمام وخیر هادی

لو كان حبُّ الوصى رفضا***ً فإننى أرفض العباد(2)

«گفتند: آیا شیعه شده ای؟ گفتم:هرگز!تشیع دین و اعتقاد من نیست.»

«امّا بدون تردید،بهترین پیشوا و بهترین رهنما را دوست می دارم.»

«اگر دوستی وصی (علی) تشیع است، پس من شیعه ترین بندگان خدایم.»

و حکیم عبد الجبّار مشکوی با بلندی مقام و فضلِ تمام که داشت و در فنّ خودبی نظیر بود، شیعی بود و استاد ابو منصور و برادرش أبو سعد که وزیرانی محترم از آبه بودند و جاه و تمکین و رفعتِ ایشان از آفتاب ظاهرتر است و اعتقادِاهلِ آبه هم آشکار است که جز شیعی نیست و گفته اند:ساوجی ممکن است شیعی باشد، ولی اهلِ آبه جز شیعی نیست.و بُندار رازی را در مدحِ این دو برادرِ وزیر،بیست و هفت

ص: 231


1- .ر.ک: أعیان الشیعه، ج 10، ص 78.
2- الصراط المستقيم ج 3،ص76؛ابن صباغ،الفصول المهمّه،ج1، ص107

قصیده بلند است واین ابیات که درآن نام آنان آمده،از بُندار است:

جليلِ مملکت دارای گیتی *** ابومنصورآن دریای مفخر

همزای دولت و همشیره عِزّ*** همنام مصطفی همدین حیدر

به فرِّ دولتِ استاد بوسعد***بماناد این چنین دولت معمّر

همایون دوبرادرچون که دوشیر*** دو خورشیدِ کرم دو بحر اخضر(1)

و امیر ابوالفضل عراقی در عهدِ سلطان طغرلِ كبير مقرّب و محترم بود و باروی شهرِری و باروی قم و مسجدِ عتیقِ قم و منارهایش به فرمان وی بنا شد و مشهد و قبّةسِتّى (سّيدتى) فاطمه بنت موسی بن جعفر - عليهما السلام - را در قم او بنا کرد وخیرات بی شمار دیگر که ذکرِ همه حجم کتاب را می افزاید.

آنگاه وزیر شهید سعید مجد الملک اسعد بن محمّد بن موسی براوستانی قمّی-قدس الله روحه -با بزرگی و رفعت و قبول و حرمت،خیرات بسیار کرد؛ چون قبّه امامان حسن بن علی و زین العابدین و محمد باقر و جعفر صادق - علیهم السلام - در بقیع که هر چهار در یک حضرت مدفون هستند و عبّاس بن عبد المطّلب آنجا مدفون است در مدینه رسول در گورستانِ بقیع.مشهدِامامان، موسی کاظم و محمّد تقی را در مقابرِ قریش نیز او بنا کرده است و مشهدِ سيّد عبدالعظيم الحسنی را در شهرری و بسیاری از مشاهدِ ساداتِ علوی و اشرافِ فاطمی - عليها السلام - را با ساز و برگ و شمع و اوقاف ساخته است که همه دلالت بر صفای اعتقادِاو دارد.و در مقابلِ تربت حسین بن علی - عليهما السلام - مدفون است و معروف است که برای یک «قصیده یائی» که امیر معزّی برای او خواند،هزاردینارِ سرخ به وی داد. همه وجوه منزلت و مرتبتِ او را در این کتاب نمی توان گنجاند. برادرش رئیس العراقين ابوالمجد - رحمه الله - نیز به نیکو اعتقادی و سخاوت و مروّت و طاعت معروف است.

بعد از آن سعد الملک سعد بن محمّدآوی،وزیر محترم و مشاور درگاه سلطنت

ص: 232


1- فهرست منتجب الدین، ص 325، ولکن بیت دوم را ندارد.

است که لقبش را ائمّه و علما و متصوّفان فریقین،«صاحب»و «خداوند» نوشته وخوانده اند و از وی صِله ها وعطایا و پرداختهای ماهانه دریافت کرده اند.

وزَيْنُ الملک ابوسعد هندویِ قمی که در ده شهر و قلعه برای او هر روز نوبت می زدند(1) و مدرسهٔ قاضی محمّد وزّان را او ساخته و بر همۀ سنّیان تا به قیامت منّت دارد.واستاد علی قمّی و رئیس ابو اسحاق مشکوی با فضل و درجه و پسرش جمالِ سیاسی شیعه و علی مشکوی ،دارای شرافت اصل و استواری فضل و خواجه شرف الّدين ابوطاهرمهیسهٔ قمی که وزیر سلطان سنجر بود و خواجه علی نبکران که وزیرِ شاهان دیلم بود و خیرات بسیار کرد و ابوعبید یوسفی آوی که جامع و منارهٔ بزرگ در آوه ساخته است و دهخدای عبدالصّمد بزرگ در آبه و برادر ابوطاهر مهیسه اوحدالدّين أبو ثابت مهیسه که وزیر فارس بود و بعد از وی معین الدّین ابونصر کاشی وزیر محتشم شهید شده به تیغ اسماعیلیّه ملعون و برادرانش بهاءالدّين و مجد الدّین و آثار خیراتِ ایشان از مدارس و مساجد و پل ها و کاروان سراها و مشاهد و ردّ مظالم وصلات آن اندازه است که در این کتاب نمی گنجد.دایی ایشان است صفی کاشی معمارِ مدرسهٔ کاشان و عمید بركة رازى و عميدابوالوفاءو نورالدّوله رازی و صفىّ الدّين أبو المحاسن همدانی که مشهد عبدالله بن موسی بن جعفر را در اوجان ساخته است و شرف الدّین نوشروانِ خالد وزیرِ پایتخت خلافت و عماد عارض که وزیر شد و صفی بوسعد و مهذّب عبدالکریم در گجینی و شرف ابورجاءو اثیرالدّین حسن بن علاء الحمرمي و مسلم قریش که از مقدّمان بوده است و صولت و عظمت و پادشاهی او معروف است و قبّه عسکریّین امام علی نقی وامام حسن عسکری -علیهما السلام - در سُرِّ مَنْ رأى رااو ساخته است و از رفعتِ درجه،خود نیز آنجا مدفون است و بعد از آن کمال ثابت

قمّی و رضی بوسعد مستوفی خوافی و مکین ابو الفخر قمّى وس کیا مختص الدّین رازی

ص: 233


1- نوبت زدن، یعنی در شبانه روز سه تا پنج بار(بسته به اهمّیت افراد)به احترام شاه با امیری بر نقاره کوبیدن.برای اطلاع وسیع تر و دقیق تر،ر،ک تعلیقه94.

و پسرش عماد الدّین ابوالمعالی با فضل و رفعت و مروّت وامانت و شمس الدّين محمد بنیمان تفرشی(1) که همه مستوفیان معتبر اند.

این جماعت همه شیعی معتقدِاصولی بودند با مراتب فضل و درجات بلند و کمالِ دانش واحسان و اعتقاد،و خیرات بی شمارشان ،چه در گذشته و چه در حال، به همهٔ طوایف مسلمانان از شیعی و حنفی و سنّی رسیده است.

و از خواجگان و رؤسایی که دارای اعتبارند،(2) أبو عبدالله فضل بن محمود است که رئیس اصفهان و شیعی نیکوکار بود،و خواجه ابو صمصام زین آبادی با حرمت و عدل و مروّت و فضل و عمید خلیفه و استاد ابوالعمید رازی و خواجه امیرک شیعی رازی و مهذّب مستوفی قمی و استاد ناصح الدّين ابو جعفر كمح و خواجه على ساروقی و نجیب ابوالهیجاءآوی و ابوذر مشکوی و ربیب محمّد کلینى و رضىّ الدّين أبوسعد ورامینی،معمارِ حرِم خداورسول که در چند موقفِ حجّ ایستاده و مشهدهای مقدّس را تعمیر کرده و مدارس بسیار ساخته است و فرزندانِ وی نیز خیرات و احسان بی شمار دارند.و ازدیگر خواجگان است عماد الحاجّ و الحرمين، حسين بن أبي سعدعالِم و زاهد و نیکو و خیّر،و صفىّ الدّين احمد بن ابي سعد و دهخدای فخرآور هشتوردی و پسرش جمال الدّین عبد الصّمد غازی شهید - رحمة الله عليه - و امير دبیس خرقانی و دهخدا على بوطاهران استاد جردی و کیا امیركا وسيّد بهاء الدّين ابو العزّكلینی و اصیل محمّد بوطيّب و دهخدا بختیار زیدان و کمال ابوالقاسم خوابی و علی مستوفی خوابی /خوافی و خواجه عبدالرّحمن رازی وزیری بسیار بزرگ واستاد بنگیر و فرامرز و فیروزان و کامروا،که همه خواجگانِ معتبر و معروف و شیعی معتقدند. تاج الدّوله ساوه،کامیار و کاماور و منوچهر اسفرستان و غير ایشان همه شیعه و معتقدند.

ص: 234


1- «طبرس» عبارت اخرای «تفرش» یا «تفریش» است.ر.ک: تعلیقات.
2- برای ملاحظۀ تراجم خواجگان و رؤسا» ر.ک: تعلیقه 97.

ازساداتِ بزرگ که در خِطّهٔ عِراق و حدودِ خراسان بوده اند، در این عهد و مُدَّتِ نزدیک برخی را یادآور می شویم؛زیرا به همه نمی توان رسید.(1) اولاً نقيب طاهر موسوی با فضل و ساز و برگ و جاه و حرمت و سیّد ابوطاهر جعفری عالم و زاهد و شاعر وآنگاه خاندانِ سیّد ابوهاشم علاء الدّوله که هنوز حکم درآن خاندان او باقی است و خاندانِ سيّد نقيب جمال الدّين شرف شاه حسینی در آوه و سیّد طباطبا حسنی دراصفهان که با علم و منزلت و دارنده موی مبارک رسول الله - صلى الله عليه وآله -است،و سيّد قوام الشّرف حسینی در اصفهان با درجاتِ تمام و حرمتِ عظیم؛ آنگاه خاندان سیّد زکی در ری و در قم و در کاشان که حرمتِ جاه و رفعتِ او در مال ونعمت و فضل و نسب مشهور است و پسرش سیّد اجلّ مرتضى ذوالفخرين ابوالحسن علىّ بن مطهّر بن علی -رضى الله عنه - که علاوه بر آنکه سلاطینِ آل سلجوق و خواجه نظام الملک به وصلت با وی تقرّب و تبرّک نمودند، چهارصد من دانه مروارید از او بازماند. فضل و علمِ او از کتب و خطبِه های او معلوم می شود و هنوز هم شرف و فضیلت «نقابت»در خاندان او در عِراق باقی است. به اقبال و تأییدِ شاه امیرانِ ساداتِ عالَم مرتضای کبیر شرف الدّین محمّد بن علی که در علم و زهد، وارثِ شمع مکّه و یثرب و در جاه و وقار،سیّدِ ساداتِ مشرق و مغرب است. من دربارۀ او همان را می گویم که فرزدق دربارۀ پدرش حضرت سجّاد گفته است: يَكادُ يُمْسِكُهُ عِرْفانَ راحَتِهِ***رُكْنُ الْحَطيمِ إذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ(2)

ص: 235


1- برای تراجم سادات وسایررجال مذکوردراین فصل،ر.ک:تعلیقه98.
2- مجلسی رحمة الله بعداز نقل قصيدة فرزدق دربحارالأنوار(ج46، ص128) تحت عنوان «بیان» گفته است:«قوله:عرفان، مفعول لأجله.» شیخ محمد سماوی رحمة الله درالكواكب السماوية في شرح قصيدة الفرزدق العلوية ضمن شرح بیت،گفته است:«وعرفان مصدرعرف كمعرفه و عرف و هو مفعول لأجله و راحته مضاف إليه... و التقدير:إذا جاء البيت يستلم الرّكن يكادالرّكن يمسكه لعرفان راحته،أى يعتصم به، أو يحبسه من أجل حُبّه له و تبرّکه به.» محصل بیت به فارسی این است:«هنگامی که حضرت سجادعلیه السلام بیت را زیارت می کند و دست خود را برای استلام به رکن می گذارد و بر روی آن دست می کشد، نزدیک است که رکن دست او رانگاه دارد تا تبرک بدان بجوید.»ر.ک:الإرشاد، ج 2، ص 151؛ الاختصاص، ص 192؛ سید مرتضی،الأمالي، ج1،ص48؛الخرائج ،و الجرائح، ج 1، ص268؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 101؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 41 ، ص 400؛ سیر أعلام النبلاء، ج 4، ص 399.

«نزدیک است که دیوار کعبه به سب نکویی و خوبی ،کف دست او را چنگ بزند ونگه دارد،هرگاه که او برای دست کشیدن به سوی آن می رود.»

وقوامی رازی در قصیده ای در توحید و مناقب، با مدح وی به نیکویی «تخلّص»(1) کرده است:

تاصاحب الزّمان برسیدن به کارِدین***أولى ترین کسی شرف لدّین مرتضاست(2)

و برادرانِ او تاج الدّین و امیر شمس الدین ابوالفضل رضوی در قم هستند و ذکر تجمّل و ترفّعی که از وی و از همه رضویان حکایت می کنند،بر حجم کتاب می افزاید.

آنگاه خاندانِ سیّد ابوطاهر جعفری در قزوین از فضل و حرمت او و پسرش امیرشرف شاه جعفری که ورثه او زر و جواهر را به کیله(ظرفی برای کشیدن طعام)(3)قسمت می کردند و املاک را به قرعه و وزیرِاو دهخدای اعرابی و خاندانِ او با رفعت و تمکین و خاندانِ کاکوان و شیرزادان و جز آنها همه شیعی و معتقد بودند و سیّد تقی محمّد در قزوین و سیّد علی محمّدی با حرمت و رفعتِ بسیار و اعتقاد نیکو.

واز متملّکان و رؤسا و ساداتِ ری و قزوین(4) از پیشینیان، سیّد بوالقاسم دو گیس راازاولاد حسن بن على - عليهما السلام -می توان نام برد که از کلار و کُجُور به ری آمد و امیر ری شد و نیز پسرش سیّد حسین عباد با منزلتی که داشت.سیّدابوابراهيم و سیّد حمزه شعرانی که بندار رازی در مدحِ ایشان قصایدی دارد که می توان در دیوان او خواند.

ص: 236


1- «تخلّص» در قصیده بیتی است که با آن از تشبیب به مطلب اصلی می پردازند.(گرمارودی )
2- دیوان ،قوامی ص 75؛ فهرست منتجب الدين، ص 337.
3- در محيط المحيط و أقرب الموارد گفته اند: «الكيلة:وعاء يكال به الطعام وهي في الشام مُدّان، ج : كيلات.»
4- برای ملاحظۀ شرح حال «متملکان و رؤسا و سادات ری و قزوین» مذکور، ر.ک: تعلیقه 100.

از متأخران خاندانِ سیّد علوی رئیس و حاکم و خاندان سیّد کامل نقیب و برادرش سید ابو العبّاس و درجه و مرتبتِ سیّدِ كبير شمس الدّین حسنی بر کسی پوشیده نیست؛ بی نظیرند و با فضل و فتوّت و کمال و مروّت. سيّد عماد الدّين شرفِ نقیب، رئیس و مقبول و محترم و برادرش عزالدین پادشاه و امیر علی هر دو معروف و معتبرند و سيّد عماد الدّين عبد العظیم حسنی قزوینی،امام جیلان (گیلان) و دیلمان و نقیب پایتخت سلطان و جهاد او با ملحدان بر همۀ طوایف معلوم است و جاه و تمکین او پیش سلاطین و حمایت علمای اهلِ سنّت و جماعت در وقایع و حوادثی که در قزوین اتفاق افتاد، بر فضلا و عقلا پوشیده نیست و غیر اینان که به ذکر همه نمی توان پرداخت.

و سادات و نقبای با صولت و شوکت نیشابور، چون سيّد أجل ُذخر الدّين و خاندانِ او و غیر ایشان و از ساداتِ سبزوار چون سیّد عزّ الدّین و پسرش عماد الدّین در پادشاه عالم و مقبول و معروفند و ساداتِ جرجان چون سيّد منتهى نور الدّين و ناصر الدّين وسيّد كبير جمال الدّین و غیرِ ایشان که به ذکرِ همه،کتاب مطوّل شود.

و از ساداتِ استرآباد، سیّد نظام الدين ناصر بن ظفر و غیر او که به ذکر همه نمی توان رسید. سید امام صدر الدّین سمرقندی عالم و مُذكِّر و برادرش سیّد امام بدر الدّین عقیل عالم و بزرگ و بزرگانِ سادات در حدودِ پارس و کرمان چون سیّد قوام الشرف بن ناصر لدين الله و در بلاد خراسان تا سمرقند و ماوراء النّهر که شرح اسامی و القاب ایشان کتاب را مطوّل کند.

و علوی اصل جز امامی و شیعی نیست و نمی تواند بود.و گرنه دست کم زیدی است. حکایت کرده اند که یک علوی سنّی که یک علوی شیعی با او بود از سلطان مسعود، اجازه دخول خواست و سلطان گفت :بگوی تا ازاین دو یکی درآید. علوی سنّی را نگذاشتند و علوی خالص راه یافت و مقصود حاصل کرد؛ تا بدانی که علوی خالص جز شیعی نیست؛ زیرا تبرّا کردن از پدر،نوعی عاقّ بوده است و مذهب فروختن از نفاق است. از این هر دو صفت به خداوند پناه می بریم.

ص: 237

امّا از شعرای متقدّم و متأخّر(1) که بی شبهه شیعه و معتقد و مستبصر بوده اند، ازپارسیان و تازیان:

اوّلاً حسّان بن ثابت بود که برای أمیرالمؤمنین و غزواتِ اواشعار بسیار دارد. روز فتح خیبر می گوید:

و كان علىِّ أرمد العين يبتغى ***دواءاً فلمّا لم يحسّ مداويا(2)

«وعلی چشم درد داشت و دوامی جست و هنگامی که مداوا کننده ای نیافت...»

و به دیگر جا می گوید:(3)

ياحبّذا دوحة في الخلد نابته ***ماقبلها نبتت فى الخلدمن شجر(4)

«خوشا شاخه ای که در بهشت روییده است که پیش از آن در بهشت درختی نروییده بود.»

در روز غدیر خمّ نیز گفت:

يناديهمُ يومَ الغدير نبيّهم ***بِخُم و أسمع بالّرسول مناديا(5)

«پیامبرشان به آنان در روز غدیر، در خم ندا داد و چه شنیدنی است ندای پیامبر.»

بعد از آن فرزدق شاعر شیعی بود که این قصیدهٔ غرّاء در حقّ زین العابدین گفت:

هذا الّذى تعرف البطحاء وطأته*** والبيت يعرفه و الحلّ والحرم(6)

«این کسی است که بطحاء جای پای او را می شناسد و نیز خانه خدا و بیرون حرم کعبه و نیز حرم.»

ص: 238


1- برای ملاحظۀ تراجم شعرای متقدّم و متأخرمذکو،ر.ک:تعلیقهٔ101.
2- الإرشاد، ج 1، ص 64؛ابن البطريق ،العمده، ص 155، ح 238؛ المسترشد، ص 301، ح 112؛ ابن شهر آشوب،المناقب، ج 2، ص 320؛ ابن صباغ، الفصول المهمّه، ج 1، ص 217؛ شیخ صدوق،الأمالی، ص 670،ح898.
3- نسبت این شعر را به ذیلش که قطعه ای است به «حسان» در جایی ندیده ام؛ چنانکه درچاپ اول(ص 234) کتاب بیان کرده ام.
4- ر.ک: بشارة المصطفى، ص 76، 8؛ المناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 212.
5- الإرشاد، ج 1، ص 177؛ الأمالی، شیخ صدوق، ص 670، ح 898؛ الغدیر، ج 1، ص 217 و 232 و ج 2، ص 34.
6- الإرشاد، ج 2، ص 151؛ سید مرتضی، الأمالی، ج 1، ص 48؛ الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 267، ح 10؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 101 ؛ الاستيعاب، ج 3، ص 1305.

و کمیت بن زید الأسدی است که پیامبر - علیه السلام - در حقّ او گفته است: «قائل الىّ فى الجنّه؛ در بهشت برای من خواهد گفت.» و هاشمیّات او همه در مدح خاندان مصطفى - علیهم السلام - است.

و أبو فراس حارث بن سعيد حَمْدانی امیر و شاعر و شیعی و معتقد که دربارهٔ امیرالمؤمنين و آلِ او قصايد بسیار دارد و یکی از جمله قصیده میمی است، بدین مطلع:

الحقّ مهتضمٌ و الدّين مخترمُ ***و فيء آل رسول الله مقتسم(1)

«حق زیر پا نهاده شده و دین ناقص شده و اموال خاندان پیامبر خدا را غارت کردند.»

و دعبل بن على خُزاعي - رحمة الله علیه - که این قصیده تائی از اوست درباره علی و آل على: مدارس آياتِ خَلَتْ من تلاوةٍ ***و منزل وحى مقفر العرصات(2)

«مدرسه هایی که در آن آیات قرآن تدریس می شد،اکنون از صدای تلاوت خالی است و محل نزول وحی چون بیابان بی آب و علف شده است.»

سيّد اسماعيل بن محمد حمیری - رحمة الله علیه - نیز قصاید بسیار درباره علی وآل علی دارد و قصیدهٔ «مُذَهَبه» از اوست:

هَلّا وقفت على المكان المعشب***بين الطّويلع فاللّوى من كبكب(3)

«چرا در جای پرگیاه توقّف نمی کنید، میان «طُویلع» سپس در لوی از کبکب.»

وأبونواس حسن بن هانی ،اگرچه مذهبش ظاهرنیست، در حقّ علیّ بن موسی

ص: 239


1- ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 53؛ الغدیر، ج 3، ص 399.
2- الإرشاد، ج 2، ص 263؛ کمال الدین،ص 372، ح 6؛ عيون أخبار الرضاعلیه السلام، ج 1، ص 154، ح 8؛تاريخ الإسلام،ج 18، ص 263.
3- رسائل المرتضى، ج 4، ص 53؛ الغدیر، ج 2، ص 213.

الرّضا - علیه السلام - می گوید:

قيل لى:أنت أشعرالنّاسِ طُرّاً***إذتفوّهتَ بالکلام البدیه

لک من جوهر الكلام قریضٌ ***یثمرالدَّرفی یَدَی مُجتَنبه

فلماذاتَركتَ مدح ابن موسی***والخصال الّتى تَجَمَعْنَ فيه

قلت:لا أهتدى لمدح امامٍ***كان جبريل خادماً لأبيه(1)

«به من می گویند:تو شاعرترین مردمانی که سخن بداهه و ارتجالی به زبان آورده ای.»

«تو از گوهر سخن شعری داری که در دستهای کسی که آن را به دست آورد.مروارید می ریزد.»

«پس چرا فرزند موسای کاظم و خصلتهای نیکویی را که در اوست مدح نمی کنی؟»

«گفتم:چه بگویم در مدح امامی که جبریل خادم پدر اوست؟»

و بحتری شیعی بوده است؛ در قصیده ای می گوید:

محنة منّى لأولاد الزّنا*** بغضهمُ آل النَبّي المصطفى(2)

«من آزمونی برای زنازادگان دارم که آن دشمنی آنان با خاندان پیامبر است.»

وأبوتمام الطّائی شیعی بوده است و ابوبکر بن الرّومی و ابن حجّاج بغدادی و قاضی تَنوخی(3) و نیز ادیب مهابادی ادیب و عالم و شاعر، و كُثَيِّر عَزَّه(4) که شاعرِ

ص: 240


1- عيون أخبار الرضاعلیه السلام ، ج 1، ص 154 با کمی اختلاف در بیت اول، ابن شهر آشوب، المناقب، ج 3، ص 454؛ ذهبي، تاريخ الإسلام، ج13، ص 513.
2- این بیت را من در آثار بحتری نیافتم.
3- قال السمعاني في الأنساب: «التنوخي بفتح التاء، هذه النسبه إلى تنوخ و هو اسم لعدة قبائل اجتمعوا قديماً بالبحرين و تحالفوا على التوازر و التناصر و أقاموا هناك وسموا تنوخاً و التنوخ: الإقامة.» و في تاج العروس:«تنوخ كصبور و من شدّد فقد أخطأ.
4- در قاموس گفته است: «كثير بالتصغير (مع التشديد) صاحب عزّه مشهور و هو أبو صخر كثير بن عبد الرحمن الشاعر و العزّه [ بالفتح ] بنت الظيبه و بها سمّيت المرأه عزّة و هى بنت جميل الكنانية صاحبه كثير ...»

عبد الملکِ مروان بود،[...] (1)و مهیار بن مردویه کاتب از فرزندانِ انوشروانِ عادل.(2)

و جا دارد که دراینجا بیت هایی را یادآور شویم که دخترکِ خُرِد ابوالاسود دوئَلی در آن هنگام که معاویه پسرِ هند برای او و خانواده اش زر و حلوا فرستاد تا از محبّت و ولایتِ پسرِ ابو طالب آنان را برگرداند، بر بدیهه گفته است:

أبا لشّهد المُزعفرِ يابن هندِ ***نبيع عليك إسلاماً و ديناً

فلا و الله ليس يكون هذا ***و مولانا أمير المؤمنينا

«ای زاده هند!آیا به بهای عسلِ زعفرانی،اسلام و دین خود را به تو بفروشیم؟»

«نه سوگند به خدا،چنین نخواهد شد،در حالی که مولای ما امير المؤمنين ( على )است.»

و كُشاجم شاعری اهل بصره است و او را از آن جهت «گُشاجِم» نامیدند که کاتب و شاعر و ادیب و جامع و منجّم بود (ترکیب حروف اوّل این پنج صفت).(3) او در تشیّع

ص: 241


1- در اینجا جای دو کلمه خالی است، ولی شعری نقل نشده است. گویا مصنف رحمة الله علیه می خواسته شعر را بنویسد و موفق نشده است. گمان می کنم که مراد ابیاتی باشد که از کثیر در باب اعتقادش در غالب کتب از او منقول است....( الفصول المختاره، ص299؛ أنساب الأشراف،ص 202،ذهبي،تاريخ الإسلام،ج2،ص 182) کیسانیه به اتفاق از شیعه هستند؛ زیرا خلیفهٔ بلافصل را امیر المؤمنین می دانند.
2- می گوید: و ما الخبيثان ابن هندِ وابنه***وان طغى خطبهما بعد و جلّ بمبدعين بالّذي جاءابه***وإنّما تقفّيا تلك السّبل از قصیده ای است که مشتمل بر یکصد و یازده بیت، و عنوان قصیده در دیوان مهیار ( ج 3، ص 109) چنین است: «و قال يذكر مناقب أمير المؤمنين على بن أبى طالب - صلوات الله عليه - و مامنی به من اعدائه»... (ر.ک: ابن بطريق ،العمدة، ص 261 ،الغدیر، ج 4، ص 255)است.
3- محدث قمی رحمة الله علیه در هدية الأحباب گفته است: کشاجم أبو الفتح محمود بن حسين بن سندی بن شاهک ،ادیب، از شعرای اهل بیت علیهم السلام است و او قصایدی در مدح آل محمدصلی الله علیه واله دارد و او را «کشاجم» می گفتند، به جهت آنکه کاتب شاعر ادیب جامع منجم بود. پس از هر صفتی حرف اول را گرفتند و مرکّب کردند «کشاجم» گردید.» در الکنی و الالقاب به ترجمهٔ حال او مفصل تر پرداخته.

آن گونه است که از ابیاتِ او یکی این است:(1)

حبّ على علوّ همّة***لأنّه سيّد الأئمة

ميّز مُحبّيه هل تراهم***إلّا ذوى ثروة و نعمة(2)

«دوستی علی نشان والایی همّت است،زیراعلی سرورپیشوایان است.»

«دوستانش را مشخّص کن!آیا در آنها جز دارندگان دارایی و نعمت می بینی؟»

و خواجه حسن بن جعفر دوریستی عالم و شاعر بوده است و او در مناقب و مراثی قصاید بسیار دارد که به شرح همه نمی توان رسید و تنها بخشی بیان کرده شد.این قطعه لطیف در حقّ امام رضا - علیه السلام -از اوست :

يا معشر الزّوّار طاب مزاركم***حيّوا بطوس معالماً ورسوما

و إذا رأيتم قبر مولانا الرّضا***صلّوا عليه وسلّموا تسليما(3)

«ای گروه زوّار،زیارتتان پاکیزه باد.در طوس نشانه ها و رسوم را زنده بدارید!»

«و چون قبر مولایمان رضا رادیدید، بر او درود فرستید و سلامی بلند بگویید.»

واگر به ذکرِ همۀ شعرای تازي شيعه و دوستدارِ امیر المؤمنين - عليه السلام -مشغول شویم کتاب مطوّل می شود و ملال آورد.

امّا به برخی از شعرای پارسی هم که شیعی و معتقد و متعصّب بوده اند، اشارتی می کنیم:أوّلاً فردوسی طوسی شیعی بوده و در شاهنامه در مواضعی به اعتقاد خود اشارت کرده است و شاعری طوسی به فردوسی تفاخر می کند؛ آنجا که می گوید:

هر وزیر و عالم و شاعر که او طوسی بود***چون نظام الملک و غزّالی و فردوسی بود

و فخر جُرجانی شیعی بوده است و در تشیّعِ کسائی اختلافی نیست، زیرا همه

ص: 242


1- این قطعه به علاوه یک بیت دیگر بعد از بیت سوم در دیوان کشاجم موجود است و آن بیت که در دیوان هست (ص 218) و در اینجا نیست،این است :و طيب الأصل ليس فيه/ عند امتحان الاصول تهمه.( الغدير ج 4، ص 17)
2- الغدير، ج 4، ص 1.
3- فهرست منتجب الدين، ص 191 .

دیوانِ او مدایح و مناقبِ مصطفی و آل مصطفى - عليه و علیهم السّلام - است و عبد الملک بنان - رحمة الله عليه - مؤيّد به تأییدِ الهی بوده است.

مذهبِ اصولیّه شیعه در صحابه رسول غیر این است که این خواجه مصنّف درکتاب خود به آن اشارت کرده است.(1) امّا آنان بدون تقیّه دشمنانِ علی و فاطمه و منکرانِ امامتِ ائمّه(2) را دشمن می دارند و لعنت می کنند.(3)

و ظفرِ همدانی اگرچه سنّی بوده است، مناقبِ بسیار دربارۀ علی و آِل علی - علیهم السلام - دارد و دردیوانش مکتوب است،تابه تشیّع تهمتش نهند! و اسعدی قمّی و اهل بیت (ع) خواجه علی متکلّم رازی عالم و شاعر و امیر اقبالی، شاعر و ندیم سلطان محمّد - رحمة الله عليه - شیعی و معتقد بوده اند و قائمی قمی و معینی و بدیعی و احمدچه رازی و ظهیری و بردی و شمسی و فرقدی و عنصری و مستوفی و محمّد سمّان و سیّد حمزه جعفری و خواجه ناصحی و امیر قوامی و غیر اینان - رحمة الله عليهم - که همه بی حدّ و بی اندازه توحید و زهد و موعظه و مناقب گفته اند. اگر به ذکر همه شعرای شیعی مشغول شویم،از مقصود باز می مانیم.خواجه سنایی غزنوی که عدیم النّظیر است در نظم و نثر و او را خاتم الشّعرا می نویسند، منقبتِ بسیار برای اهل بیت دارد و اگر حتّی این یک بیت رامی داشت(4) که در فخری نامه می گوید،کافی می بود: جانبِ هر که با علی نه نکوست ***هر که گو باش من ندارم دو

ص: 243


1- مصنّف از جمله در بندهای 6 و 48، عقیده شیعه را دربارهٔ صحابه توضیح داده است.
2- مصنّف از جمله در بندهای 17 و 199 توضیح داده است که مقصود وی از انکار امامت ،انکار ولایت باطنی ائمه علیه السلام است (نه حکومت ظاهری شان )که جزناصبیان ،کسی از اهل سنّت ،چنین انکاری نکرده است.
3- این قطعه(پاراگراف)از متن،اگر چه دراصل کتاب دیده می شود، با پیش و پس خود هماهنگی ندارد ومحتمل است که بر اثر خطای ناسخان،از جای دیگر کتاب به این جا آمده باشد.
4- قول مصنف رحمة الله که گفته است: «این یک بیت با نقل کردن دو بیت منافاتی ندارد؛ زیرا در چند جای کتاب،چنین کرده و حتی گاهی به عکس ،بیتی می آورد و ز آن به (بیتها) تعبیر می کند.

هر که چون خاک نیست بر درِ او***گرفرشته است خاک برسرِاو

ونام ولقب ونسب این جماعت راکه ازطبقات مردم یادکردیم،همه شیعی ومعتقد و مستبصربوده اندوذکرهمه بزرگان وگزیدگانِ ساداتِ شیعه نمی توان دست یافت.

وچون این مصنّف گفته است که«دراین (شیعه)کسی نبوده است که او را دردین ودولت قدری ومنزلتی باشد»،ناچار مختصری گفتیم تا همه بدانند که به خلاف این است که او یاد کرده است.

اگرچه درسنّت وجماعت نیز بزرگان ازهمه طبقات بوده اندما درآن اختلاف نداریم،زیرادنیاونعمتِ آن میان عموم به وجهِ مصلحت تقسیم شده وهرکسی رانصیبی وبهره ای است:«وَتِلکَ الایّام نُداولها بَینَ الناس،ومااین روزگاران میان مردم دست به دست می گردانیم.»(1)«نَحنُ قَسَمنابَینهُم مَعیشَتَهُم فی الحیاة الدنیا وَرَفعَنا بَعضَهُم فوقَ بَعضٍ دَرَجاتِ،ماییم که توشه زندگی آنان رادرزندگانی این جهان،میانشان تقسیم کرده ایم وبرخی ازایشان رابردیگری به پایه هایی برتری داده ایم».(2)

مابیان کردیم که شیعه بادلالت ها وحجّت ها هم دردین وهم دردنیاقدری ومنزلتی داشته است. این مصنّف جبری مذهب باید به حقیقت بداند که جبریان را نه در دنیا محلّی است و نه در قیامت قدر و منزلتی.چون خدا را ظالم و انبیا را غیر معصوم و ایمان را عاریت می دانند و معتقدند که در برابرِاعمال،امیدِ جزا و ثوابی نیست ومعرفتِ خداوند را به قول پیغمبر حواله می دهند؛ پس در دو جهان با چنین مذهبِ بد واعتقادِ بد زیانکار و ناامید و بی قدر و بی منزلت هستند و گویی این آیه در حقّ جبریان نازل شده است:«خَسِرَ الدُّنْيا وَالآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ؛ در این جهان و در جهان واپسین زیان دیده است. این همان زیان آشکار است.»(3)

ص: 244


1- سوره آل عمران آیه 140.
2- سوره زخرف،آیه 32.
3- سوره حج ،آیه 11.

پس خواجه بداند که در این طایفه بزرگان بوده اند و تنها حساب نکند تا کج نیاید و تنها به قاضی نرود تا خوش دل به خانه برود و اگر در ذکر این اسامی تقدیم و تأخیری رخ داده است، خرده نگیرد و خوانندگان هم معذور دارند، زیرا ترتیب، در چنین نقلی واجب نیست و میّسر هم نمی شود و مقصودِ ما در این کتاب جوابِ شبهه آن گوینده است و مقصود همۀ خوانندگان حاصل است. و الحمد لله ربّ العالمين.

هفتاد و سه

آنگاه گفته است:

و فضیحت اوّلشان که در آن منفردند،این است که دشمنانِ صحابه رسول و سلفِ صالح و زنانِ رسول هستند.اهل اسلام نسبت به همه ترحُم روا مبنی بر دشمنی با می دارند مگر نسبت به شیعیان؛ زیرا شیعیان از همه بیزاری می کنند ومی گویند:سی و سه هزار صحابه و تابعین بزرگ و همسرانِ رسول ومجتهدانِ راه حق،چون ابوحنیفه و شافعی و مالک و احمدِ حنبل و محمّد حسن وابويوسف قاضى وأئمّه تفسیر چون مقاتل وسعيد بن جُبَيْر و ضُحّاک و سُدّى و غيرهم و ائمّه قرائت قرآن،چون نافع و ابن کثیر و ابن عامر و حمزه و کسایی و عاصم و بوعمرو و غیر آنها و از زهّاد، جُنیَد و بایزید بسطامی و شِبلی و شَقیقِ بلخی و عطاء و ابراهیم خَوّاص و غیر آنان(1) تا ابد به دوزخ می روند، زیرا همه منافق بوده اند و به امامت قائم ایمان نداشته اند و از اهل بیت و جماعتی که خروج کرده اند،امامان زیدیان که مجتهد بودند چون زید بن علی و یحیی بن زید و قاسمِ رسّی و محمّد،بن قاسم حسنی و عبدالله بن حسن و برادرش ابراهیم و محمّد بن عبدالله نفس زکیّه و یحیی بن حسین الهادی و الناصر ابو محمّد حسن بن على و الدّاعی مهدی(2) و مانند اینان از اولاد رسول همه به منزله کفّارند، زیرا به منصوص بودن امامتِ علی ایمان نداشتند. امامتِ امير المؤمنین علی و فرزندانش تا به قائم، همه چون رسالتِ رسول است.

ص: 245


1- برای مطالعۀ تراجم ،ایشان ر.ک: تعلیقه 102
2- همان.

اینان گمراه کردن امّت و اجتهاد را بنا نهادند و اگر می خواهی که صحّتِ این سخنان را بدانی، به کتاب عيون المجالس که تأليف [سیّد] مرتضی در بغداد است،بنگر!می گوید: ایمانِ فُلان و فلان و همهٔ بزرگان و سترگان صحابه نه به دلخواه بوده،نه به اکراه،بلکه همه طبیعی بوده است؛ زیرا ایشان در کتبِ اوایل خوانده بودند که دولت به سببِ محمّد هاشمی ،به دست قُریش می افتد و هر کس که بد و نزدیک تر باشد پس از او ریاستِ جمهور اعظم با آن کس خواهد بود. بدین سبب به سوی او شتافتند و مال ها خرج کردند و دختران را بدو بازبستند تا از پسِ او به مراد رسیدند و بر امت مسلّط شدند. مادر به مرگِ او بنشیناد!به چه مراد رسیدند؟!به خوردن یا به پوشیدن یا بناهای عالی یا گنج هایی که بر جا گذاشتند یا به شهوت هایی که رسیدند!؟ سیرتِ ابوبکر ظاهر است که چه خورد و چه پوشید.سیرتِ پسندیده ایشان هم هر یک از آفتاب ظاهر تر است. کتاب المُفْصِح فى الإمامه كه محمّد بن نُعمان حارثی تألیف کرده است،چند طعنه بر بزرگان صحابه زده است و چند لقبِ بد برای عمر برشمرده است.

امّا جوابِ چنین فصل بی اصل و گفتاِر بی مغز را چگونه می توان نوشت، با این همه سخنان بی پایه و بُهتان و تهمتِ افک و اثم که بابدگویی بر طایفه شیعه نهاده است و ازاین آیه و معنی آن بی خبر مانده است که باری تعالی فرموده است «وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِینَ؛ در چنین روزی وای بر دروغ انگاران»(1) و فرموده: «وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَادٍ أَثِيمٍ؛ وای بر هر دروغ زن گناهکار».(2) و هر تُرک و تازی و عامی که این فصل از نوشته این ناصبی را بخواند یا بشنود، گمان می برد که مذهبِ شیعه همین است، در حالی که خدای تعالی داناست که مذهبِ امامیان اصولی بر این وجه نیست و اگر یک اخباری یا حشوی یا یک غالی چیزی بگوید و گفتاری نادرست از آن بیرون آید، بستن آن بر شیعیانِ اصولی نشانۀ نهایتِ بی امانتی و نامسلمانی است و ناچار جوابی کافی و شافی بدون

ص: 246


1- در سوره مرسلات ،ده بار ذکر شده است.
2- سوره جاثیه،آیه 7

تقیّه و تعصّب با حجّت و دلیل و رويارويي خواهم داد؛ ن شاء الله تعالى.خداوند توفیق را رفیقِ همۀ مسلمانان گرداناد تا در قول و قلم چیزی بگویند و بنویسند که در قیامت از عهده آن بتوانند برآمد. إنّهُ القادر القدير.

امّا جواب این مطلب که «صحابۀ بزرگ و سلفِ صالح و زنان رسول را دوست ندارند و بد می گویند.»در فصول پیشین آمده است و از تکرارِ بی فایده ملال می خیزد و مذهبِ اصولیان هم این نیست؛ چنانکه جایز دانستن صعود و نزول برای خدای تعالی هم مذهب سنّیان نیست؛امّا شبهه نیست که شیعۀ اصولیه مرتبتِ هر یک از این جماعت را به اندازه می گویند. در عقیدهٔ شیعه،علی بهتر است از ابوبکر و حسن از عمر و حسین از عثمان و فاطمه از عایشه و خدیجه از حفصه و صادق از ابوحنیفه وکاظم از شافعی.و امامتِ ابوبکر و عمر را گزینش مردم می دانند و امامتِ علی واولادش را نصّ و از فعلِ خد،عاقلان می دانند که این نه دشمنی با ابوبکر و عمر است و نه دشنام و بد گفتن به صحابه و تابعین.واگر به خلافِ این سخنی گفته شده است،از حشویّه و غُلات است،نه از شیعیان اصولی.و السّلامُ على مَنِ اتَّبع الهُدى، لا عَلى(1) مَن كَفَرَ و تولّی؛ درود بر آن که در پی هدایت است، نه بر آن که کفر می ورزد وپشت می کند.

و درباره ابو حنیفه و شافعی در فصولِ دیگر این کتاب آمد که شیعه آنان را چگونه می دانندو می گویندکه توحید و عدل، مذهبِ ابو حنیفه و شافعی بوده است و بر حُب شیعه اهل بیت کُشته شدند،و نیز فقهای دیگر. امّا یکی از این فقها که این خواجه با بدگویی آورده،مالک استادِ شافعی است، گفته است:شیعیان او را کافر می دانند.» چنین نیست؛امّا در مذهب و تصنیفِ خودِ این خواجه باید تأمّل کرد تا دریابیم که چند جامالک را کافر خوانده است؛ از جمله در آنجا که می گوید:«خیرالعمل گفتن ودست فرو گذاشتن در نماز نشانِ ملحدان است»، در حالی که علمای تمام طوائف می دانند که

ص: 247


1- .از قبیل این شعر مستشهد به در نحو است: «سلام الله يا مطر عليها و لیس علیک یا مطرالسلام.»

این هر دو کار،مذهبِ مالک است.پس این خواجه که با یقینِ صریح مالک را ملحد خوانده،شایسته است که شیعیان را به دشمنیِ او متّهم نکند.گفته او درباره مالک که از بزرگان است،چنین است، پس دربارۀ دیگر فقها چگونه خواهد بود؟ هر کس که دراین کلمات به انصاف تأمّل کند، سود می برد.

برهمۀ علما و فضلا معلوم است که فقهای هر دو فرقه در فروع با یکدیگراختلافِ بسیار دارند و هر چه در این مخالفت با یکدیگر لازم است که آنان درحقّ یکدیگر بگویند،می گویند ولی به یکدیگر هرگز کافر وگمراه نمی گویند؛ حداکثرخطاکار می گویند؛ این را با آن قیاس کنید،تا زبان طعن این جبری را ببرید.

و عجب تر اینکه این خواجه،لقبِ همۀ شیعیانِ عالم را رافضی می خواند و کافر می داند و طمع دارد که ایشان او را مؤمن بدانند و مسلمان بخوانند! می گویند:وقتی که یک ناصبی جبری، به قاضی ابوتراب بن رُؤْبة(1) قزوینی گفت:ما شما را کافر می دانیم. شیخ گفت :ای مرد!از آبه تا ساوه همان قدر راه است که از ساوه (شهر سنّیان) تا آبه (شهرِ شیعیان)؛ یعنی چنانکه دانی هستی، نه زیاد و نه کم.

یکی از فقهای مجتهد که این خواجه نام او را آورده،احمدِ حنبل است که به عداوتِ امير المؤمنين تظاهر کرده است؛ به طوری که علی بن حشرم روایت کرده است: درمحفلِ احمدِ حنبل باامیر المؤمنین می گفتم، مرا زدند و راندند.(2)سببِ عداوتِ احمدِ حنبل با أمیرالمؤمنین آن بود که جدّش ذوالثّدیه(3) را در نهروان کشته بود.

ص: 248


1- فیومی در مصباح المنیر گفته است:«الرؤبة بالهمزة قطعة يشعب بها الإناء و بها سمّى.» منتهى الإرب:«روبة بالضم کفشیر و چوب پاره که بدان پیوند کنند بر خنورشکسته.رئاب جمع وقیل: به سمّى رؤبة بن الحجاج بن رؤبه.» اینکه این لغوی دراین وجه تسمیه «قیل» گفته،اشاره آن است که برخی از لغویان (روبه)» را مأخوذ از «روب» دانسته اند؛ یعنی همزه را مقلوب و او و کلمه را مأخوذ از معتل العين واوی دانسته اند.
2- برای تحقیق این مطلب ر.ک: تعليقة 104.
3- در منتهی الارب گفته است:«نُدیه کسمیه (یعنی به ضم شاء و فتح دال و یای مشدده مفتوحه و به تای منقوطه درآخر) چیزی که در آن فارسان پی و پر و مانند آن گذارند و ذو الثّدیّه، لقب جرقوص بن زهير است که مهتر خوارج بوده است.

اگر شیعه مجتهدانی را که دشمن علی مرتضی باشند،دوست ندارند، در این کارموافقِ خدای و رسول و جبرئیل عمل کرده اند و می پندارم که آنان را ملامت نباید کرد،زیرا مذهبِ شیعه امامّیه اصولیّه این است که هر کس که خدا را عادل و انبیا را معصوم و مصطفی را پاک زاده نداند و امامتِ علی و اولادش را از حسن بن علی تا قائم مهدی انکار کند، بدعت گذار و گمراه است ولی هر کس که نداند،سرزنشِ او واجب نیست.

امّا مفسّران را که نام برده است،همه موحّد و عدلی بوده اند، نه جبری و اهل تشبيه. و از ائمّه قرائت قرآن،عاصم و حمزه و کسائی شیعی بوده اند و باقی عدلی مذهب. زُهّاد و عُبّاد را نیز به تفصیل یاد کردیم و گفتیم همگی طرفداران توحید و عدل بودند ومُنکرانِ جبر و تشبیه.اعاده آن وجهی ندارد.

امّا آنچه گفته است: «ایشان به امامتِ علی و قائم ایمان نداشتند»،به خلافِ آن است که دعوی می کند،زیرا همه بزرگانِ اصحاب و تابعین و مفسّران و فقها و مُقریان و عُبّادبه دینِ اهل بیت اعتقاد داشته و بر ایشان ثنا گفته اند.

ثعلبی سنّی که لقب امام دارد،در تفسیرِ خود، در تفسیر آیه «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ »می گوید:«قال السُّدّی:ذلك عند خروج المهدئ و لا يبقى أحدٌ الّا دخل في الاسلام أو أدّى الجزية؛(1) سدی می گوید:این آنگاه باشد که مهدی خروج کند و بر پشتِ زمین یک کس نخواهد ماند مگر آنکه به اسلام در آید و یا جزیه قبول کند.» و أبو اسحاق، محمّد بن أحمد الثّعلبی(2) هم از قول کلبی می گوید: «لا يبقى دينٌ إلا ظهر عليه

ص: 249


1- تفسير الثعلبی، ج 5، ص 36 و در آن «الخراج» بدل «الجزية».
2- این تصریح به اسم در اینجا نص است بر اینکه مراد از صاحب تفسیر مورد بحث ،ثعلبی است. محدث قمی رحمة الله علیه در هدية الأحباب گفته است: «الثعلبی، ابو اسحاق احمد بن محمد بن ابراهيم النيسابوری، محدث مفسر مشهور، صاحب تفسیر کبیر مسمی به کشف البیان و کتاب العرائس فى قصص الانبياء. قال العلامة المجلسى رحمة الله علیه و هو لتشيّعه أو لقلّة تعصّبه،كثيراً ما ينقل من أخبارنا و لذا راجعنا إلى كتابه أكثر من سائر الكتب.توفى سنة437.) در حقّ ثعالبی در همان کتاب،گفته است: «الثعالبی أبو منصور عبد الملک بن محمد بن اسماعيل النيسابوري، أديب، لغوى، صاحب يتيمة الدهر في محاسن أهل العصر و فقه اللغة وسر الأدب وغيرها.وفاتش در حدود سنه429)

الإسلام وسيكون ذلك في عهد المهدیّ؛ دینی باقی نمی مانَد مگر آنکه اسلام بر آن ظهور می کند و این در دورۀ مهدی خواهدبود.»(1) همو در تفسیر خود می گوید: «قال المقداد بن الأسود:سمعت رسول الله - صلى الله عليه و آله - يقول :لا يَبقى على ظهرالأرض بيتُ من مَدَر أو وَبَرٍ إلّا أدخله اللهُ كلمة الإسلام، إمّا بعزّ عزيزٍ،أو بذل ذليلٍ؛و ذلک عند خروج المهدیّ؛ مقداد بن اسود گفته است که از پیامبر - صلى الله علیه و آله - شنیدم که می فرمود:بر روی زمین خانه ای از شهر و روستا باقی نمی مانَد مگر آنکه خداوند اسلام را خواه ناخواه در آن در خواهد آورد و این هنگام قیام مهدی است.»(2) مانند این اخبار و آثار در مصنّفاتِ اصحاب حدیث و سنّیانِ مُنصف بسیار است که همه دلالت بر خروجِ مهدی - علیه السلام - کنند و همه به او معتقدند، مگر این خواجهٔ مصنّف که موافق جبریان و خارجیانِ عراق است.

و اعتقادِ شیعه دربارۀ زُهّاد و عُبّاد و مُفسّرانِ به غایت نیکو است و هر کس که بخواهد مفصّل بداند، کتاب مفتاح الرّاحات در فنونِ حکایات را که ما جمع کرده ایم وحدود سی پاره کاغذ است ،(3) مطالعه کند تا فایده حاصل و شبهه زایل گردد.

ص: 250


1- تفسير الثعلبی، ج 5، ص 36.
2- ابو الفتوح رازی رحمة الله علیه در تفسیر سوره برائت، آیه 33 گفته است:مفسران در او خلاف کردند... و سدی گفت:عند خروج مهدی باشد که همه دین ها یکی شود و هیچ کس نماند که نه در اسلام آید، اما به طوع و إما به کُره یا بر گردن نهد جزیه را. این روایت متقارب است با روایت پیشین؛ برای آنکه نزول عیسی از آسمان با خروج مهدی علیه السلام به یک جای باشد؛ چنانکه در اخبار مخالف و مؤالف آمده است. و این قول روایت کرده اند از باقر و صادق و جمله أهل البيت علیه السلام .کلبی گفت: تأویل آیت پدید نیامده هنوز و خواهد بودن و قیامت بر نخیزد تا این نباشد.مقداد اسود روایت کرد از رسول الله صلی الله علیه و آله که او گفت: «لا يبقى على ظهر الأرض بيت وبر و لا مدر إلّا أدخله الله كلمة الإسلام، إما بعزّ عزيز أو بذلٌ ذليل، إمّا أن يعزّهم فيجعلهم الله من أهله فيعزوا به و إمّا أن يذلّهم فيدينون به،برپشت زمین هیچ خانه سفری و حضری نماند الا خدای تعالی کلمه اسلام در او برد،اما به عزّ عزیز یا به ذُلّ ذلیل؛ اما خدای تعالی ایشان را به توفیق اسلام عزیز کند تا به طوع ایمان آرند و از اهل آن شوند و به آن عزیز گردند و اما ذلیل کند ایشان را تا گردن نهند حقّ را به عُنف .)طبرسی رحمة الله علیه در مجمع البیان نظیر این را گفته است و جرجانی رحمة الله علیه در جلاءلأذهان و ملا فتح الله رحمة الله علیه در منهج الصادقین نیز آن را ذکر کرده اند و همچنین غالب مفسران دیگر شیعه.)
3- مراد از عبارت متن ،معرفی و شناساندن حجم کتاب است؛ چنانکه اکنون می گوییم:فلان کتاب ده کراس،یا بیست فرم، یا صد ورق است و نظایر آن.

امّا أئمّه زيدیان که اسامی ایشان را در همین فصل یاد کرده است،همه اهلِ صلاح وسداد و عفّت و ورع بوده اند و آمران به معروف و ناهیان از منکر و شیعیان در ایشان درباره اعتقادِ نیکو دارند؛ امّا آنان را به سبب نداشتنِ عصمت و نصّ، امام نمی دانند و ظنّ غالب این است که خودِ آنان هم دعوی امامتِ مطلق نکرده اند وهنگام نام بردن ازآنان برای برخی«صلوات الله علیه». می نویسند و برخی دیگر «رحمت الله عليه» و «رضوان الله علیه». و شیعه را با ایشان چندان خلاف نیست که میانجی گری جبریان حاجت باشد.عجیب آن است که بیشتر آنان را، خلفای این خواجه به خواری و زاری کشته اند،چون زید بن علی که عبدالملک مروان کشت و یحیی بن زید که همانان کشتند و از این عجیب تر آن است که دگرباره این خواجه با وجود دشمنی با شیعیان بر جماعتی که آشکارا در اذان «حیَّ علی خیر العمل» می گویند و عَلَمِ سفید داشته اند و هنوز دارند و در نماز دست ها را فرو می گذارند و خلافتِ عبّاسیان را همیشه منکر بوده اند و درامامت معتقد به نصّی خفی بوده اند،اظهار شفقت می کند!در حالی که همین خواجه در مواضع مختلف این کتاب بیان کرده است که این کارها همه مذهبِ ملحدان است.یا این حکم را نمی بایست می کرد یا آن شفقت خطاست.باز عجیب تر این است که اینان را پیشوایانِ این خواجه کشتند!و خواجه هم اینان را ملحد خوانده است ولی شیعیان را مُجرم و متّهم می دانَد،آنگاه معتقد است که ایشان اگر در اذان «حیَّ علی خیرالعمل» می گویند یا در نماز دست فرو می گذارند یا پرچم سفید اختیار کرده اند، براجتهاد خویش عمل کرده اند! چون ایشان چنین کنند،اجتهاد می خوانَد و چون «مالک »کند، بر حق است، امّا چون شیعه کنند،الحاداست!هر عاقلِ منصف که این فصل را بخواند،بی امانتی و نامسلمانی مصنّف را خواهد دانست.امّا اینکه گفته است: «شیعه امامتِ دوازده امام را چون رسالتِ رسول می دانند».دعوی بی حجّتی است و سخنی بی دلیل. أولاً به مذهبِ شیعه ،اصولی، درجه نبوّت و

ص: 251

رسالت، درجه أعظم و مرتبه اکبر است و رسول مُطاع و اطاعتِ از وی بر امام واجب است و رسول مقتداست و علی و غیرعلى مقتدی. صاحبِ کتاب و شریعت و معراج و نبوّت،مصطفی است که افضل انبیاست.پس بااین شرح، شبهه ای باقی نمی مانَد که امام درجهٔ نبوّت ندارد.در این نیز شبهه ای نیست که شیعیان،امامت و ریاست را عقلاً واجب و امام را در همه روزگار معصوم و منصوص می دانند.اگر اطاعت از ائمّه را برامّت واجب می شمرند، در این مسئله به عقل و قرآن اقتدا کرده اند. عقل، به وجوبِ ریاست معصوم حکم می کند،به علّتِ وجوب پیروی از داناترین مردم بعد از رسول الله دلیل نقلی نیز قرآن است که :گفت «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاولى الْأَمْرِ مِنْكُمْ؛ای مؤمنان! از خداوند فرمان برید و از پیامبر و زمامدارانی که از شمایند، فرمانبرداری کنید.» پس امامت، این درجه و فضیلت را که بیان کرده شد بی شبهه و تقیّه دارد و هر کس که بر خلاف این معتقد باشد،آن را گمراه کننده و هالک می دانند بی شبهه و تقیّه،از امام جعفر صادق - علیه السلام - روایت کرده اند که فرمود:«سواء علىَ من خالَفَ هذا الأمر يعنى الامامة صلّى أم زنا؛(1)کسی که خلافِ امامتِ ما (کاری )می کند،یکسان است که نماز بگزارد یا زنا کند.» و خواجه حسن بن جعفر این معنی را از قول حضرت صادق - علیه السلام - به نظم آورده است؛ بدین وجه:

بغض الوصىّ علامةُ معروفةُ***کُتبَت علی جَبَهاتِ أولادالزنا

من لم يُوالِ من الأنام وليّه(2)*** سيّان عند اللَّه صَلّى أم زَنا(3)

«دشمنی با وصی نشانه آشکاری است که بر پیشانی زنازادگان نوشته اند.»

ص: 252


1- بحارالأنوار، ج27، ص 235 ، ح 50، به نقل از ثواب الأعمال، ص 210: «سواء على من خالف هذا الأمر صلّى أم صام.وفي حديث آخر قال الصادق علیه السلام:المناصب لنا أهل البيت،لا يبالى صام أم صلّى أو زنا أو سرق،إنه في النار.»
2- در بعضی کتب این مصراع چنین ذکر شده:من لَمْ يوال مِنَ البريه حيداً.»
3- ابن شهر (آشوب در مناقب چاپ هند، ج 3، ص 117) این دو بیت را بدون تعیین و معرفی قائل آن یاد کرده است.

«کسی از مردم که ولی خودرادوست نداشته باشد،نزدخداوندبرابر است که نماز بخواند یا زنا کند!»

امّا جواب آنچه گفته است: «مرتضی در بغداد در کتاب عیون المجالس می گوید...» بیچاره از کمیِ دانش و غلوّ تعصّب ندانسته است که این کتاب مبتنی بر نقلِ سقیم است که سیّد - رضی الله عنه - نقل کرده است و بیشتر آن، مذهب و اعتقادِ سیّد و شیعه نیست واگر فصلی را گفته است، بر طریقِ نقل است، نه بنا بر مذهب و اعتقاد.چگونه نمی داند که مذهب و اعتقاد دیگر است و نقل و حکایت دیگر؟

امّا جواب آنچه گفته است:«صحابه در کتبِ اوایل خوانده بودند که محمّدِ هاشمی نیرومند می گردد و دولت از آنِ او می شود...» بر این خواجه جبری عیبی بزرگ می توان گرفت که به اصحاب چنین گمانی برده است و معلوم است که ابوجهل و ابولهب قریشی و ولید بن مغیره مخزومی و عبدالله ابیّ و احبارِ یهود و رهبان های مسیحی(1)بیشتر کتاب خوانده بودند. پس بایستی که آنان چنین تمایلی نشان می دادند،نه ابوبکر و عمر که از تواریخ صحاح معلوم است که عمر در سبقت گرفتن به اسلام چهلم بود و پیش از آن شمشیر کشیده بود و می آمد تا محمّد را هلاک کند. پس اگر از كتبِ اوایل،آن معنی را خوانده بود که محمّد هاشمی نیرومندمی گردد، از همه پیشتر او می بود که به خدمت پیامبر می آمدونمی گذاشت که در سبقت نفرِ چهلم ،باشد زیرا چهلم در سبقت ،آن قربت و منزلت را ندارد که دوم و سوم. عمر تا چند دلیل روشن از قوّت و نیرومندی محمّد نَدید، اسلام نیاورد.پس به خلافِ این است که این خواجه حکایت کرده است.

و دیگر آنکه اگر صحابه از کتبِ اوایل چیزی خوانده بودند، شرف و رفعتِ محمّدرا هم خوانده بودند؛ زیرا نزدیک ترازهمه خلایق به محمّد مصطفی،امیرالمؤمنین

ص: 253


1- رهابنه رهبان است به فتح راء و معنی آن مبالغه کننده در رهبت است که خوف و خشیت باشد و جمع آن به تصریح علمای لغت و ادب رهابین و رهابنه و رهبانون می باشد و مقابله «رهابنه» با «أحبار» مذکور در پیش نص در آن است که تصحیح به مورد است و غیر آن نادرست است.

علی است، هم شخصاً و هم با وصلت و با قربُت و با قرابت و با سبقت در اسلام و با فضل و با علم و با درجه و با انفاق و هم با عالم تر بودن به همه شرایع و معانی کتب. پس امامتِ علی را هم بعد از رسول بدان طریق که خواجه آورده است، مُقرّ و معترف

می بودند. بنابراین معلوم شد که سبب اسلام صحابه،نظر در کتب اوایل نبوده است.امّا آنچه از سیرتِ ابوبکر و عمر و دیگر صحابه یاد کرده است ،مجملی است که وشیعه در مفصّل آن هم خلاف نکرده اندالّادرجۀ امامت که شیعه درایشان انکارمی کنند زیرادرجه امامت نداشتند وآن به سبب فقدِعصمت ونصّ وعلم است.

امّااینکه گفته است:«محمّدِنعمانِ حارثی درکتاب المفصح فی الامامه به بزرگان صحابه طعنه زده است و عمر را لقب هاگفته»، خود به خلاف راستی است؛ زیرا این گونه نیست که هر چه در کتابی مسطور باشد،دلالت بر مذهب و عقیده نویسنده کند.چرا این مصنّف کتبِ جاحظ سنّی را نمی گیرد و نمی نگرد که به علی مرتضای معصوم از بدی و زشتی، چه می گوید؟ خود این مصنّف هم نه بر سبیلِ حکایت، بلکه به طور مطلق گفته است که مسلمانان در جنگ صفّین و جمل صریح می گفتند: الا إنّ أبا الحسن قد أشرک (آگاه باشید که ابوالحسن مشرک شده است) و خود این خواجه مصنّف به طور مطلق گفته است:«علی به قتال و قتل اهل قبله مبتلا شد» و این عنوان از هر عنوان که به شیخ مفید و غیر مفید نسبت دهد، بدتر است.آیا پیر طایفهٔ این خواجه که امام اشاعره بود، یعنی ابو جعفر مشّاط، در کتبِ خود درحقّ علی - علیه السلام - از قولِ حفصه دخترِ عمر نیاورده است: «هو كبير البطن، دقيق السّاقين، اصلع الرّأس؛ علی بزرگ شکم و نازک ساق و بی مو در جلو سر بود»؟گر اهل سنّت راضی به گفتن این القاب برای علی-علیه السلام - نباشند، شیعه نیز به آنچه این مصنّف به آنان نسبت داده است ،راضی نیست؛ زیرا چنانکه گفتیم،کتاب دلالتِ بر مذهب و اعتقاد نمی کند. شگفتا که لقبی که شیخ مفید برای عمر نقل کرده بود، بر این خواجه سخت آمده است ،ولی از لقب هایی که جبریانِ گمراه بر انبیای خدا و بر پیامبر ما نهاده اند، نمی رنجد! آنان آدم را ظالم می خوانند، سلیمان را بخیل،

ص: 254

یوسف را متّهم ،یعقوب را کور،داود را فاسق، موسی را عاصی، مصطفی را عاشق دل از کفر شسته و فرزندِ کافر و مانندِ این اوصاف که ابُوالفضائل مشّاط در کتابِ زلّة الأنبیاء گفته است ،و بر سرِ کرسی هایِ درس و وعظ به رغم شیعیان قم می گویند و سنّیان نعره می زنند و بر مصطفای عاشقِ کافرزاد صلوات می فرستند!مگر این خواجه جبری فراموش کرده است که به ابُوالفضائل گفتند که در تزویجِ علی وفاطمه کلمه ای بگو، گفت: «دیوانه ای را به کچلی دادند!» خاکش به دهان که چنین سخن می گوید و لعنت بر او باد که چنین عقیده ای دارد،زیرا در عالم از دوران آدم تا انقراض عالم،چنین عروسی نبوده است ونباشد. کجا بوده است و که را بوده است؟ دلّاله، ربّ العالمین؛ خطیب، راحیل(1) و مبشّر،روح الامین؛ پدرزن ،سيّد المرسلين؛ داماد، خير الوصّيين؛ عروش، سيّدة نساءالعالمين؛ اتاق عقد، خُلد برین، مَهر نامه،قرآنِ مبین.اگر کور و کر نیستی بشنو وببین:« مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ 0بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ 0فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبَانِ 5 يَخْرُجُ مِنْهُما اللُّؤْلُو وَالْمَرْجانُ O فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؛(2)دو دریای به هم رسیده را در هم آمیخت، میان آنها برزخی است که به هم تجاوز نکنند. پس کدام نعمت پروردگارتان را دروغ می شمارید؟ »از آنها مروارید و مرجان بیرون می آید، پس کدام نعمت پروردگارتان را دروغ می شمارید؟ سعیدِ جبير - رضى الله عنه - در تفسیرِ این آیات می گوید که مراد از مَرَجَ «الْبَحْرَيْنِ »علی و فاطمه - عليهما السلام -است؛«بَيْنَهُما بَرْزَخٌ» مصطفى - صلوات الله عليه و آله - است. «اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ »حسن و حسین - عليهما السلام - هستند.(3) این خبر بشنو که «زوّج النّور من النّور.»(4)

جبریان هر چه بگویند، سزاوار می دانندامّا شیعیان اگر بر طریقِ نقل چیزی را در

ص: 255


1- برای ملاحظة «راحیل »وخطبه او ر.ک:تعلیقهٔ106.
2- سوره الرّحمن ،آیات 19 تا 23.
3- تفسير الثعالبي، ج 9، ص 182؛ حسکانی، شواهد التنزيل،ج 2، ص 248؛ابن شهرآشوب،المناقب، ج3،ص 101 ور.ک:الخصال،ص 65،ح96.
4- ابن شهر آشوب، المناقب،ج 3، ص 124؛ بحار الأنوار،ج43،ص109.

کتاب آورند،کفر و الحاد و رفض به حساب می آید! با آنکه مذهب شیعه - كثّر الله عَدَدَهُمْ -آن است که انبیا و ائمّه -علیهم السلام - همه از گناه کوچک و بزرگ منزّه هستند. والحمد لله ربّ العالمين.

هفتاد و چهار

آنگاه گفته است :

از سیّد - عليه السلام - آورده اند که گفت: «إنّ الله لَيُؤيد هذا الدّين برجلٍ لاخلاقَ له في الآخره؛خداوند این دین را با مردی تأیید می کند که بهره ای در آخرت برای وی ندارد» و از این عمر را اراده کرده است که در نابودی گبرها دستی تمام داشت.

امّا جواب آن است:

این خبر از اخبارِ آحاد است و به نزد شیعه مقبول و معروف نیست و اگر رسول - علیه السلام - گفته باشد، تأویلش در کسان دیگری از ستمگران روزگار یا مؤلّفة قلوب یا غیر ایشان است نه در عمر.

هفتاد پنج

آنگاه گفته است:

و می گویند:رسول خدا بی رأی و تدبیرِ ابوبکر هیچ کاری نمی کرد و مسلمان و کافر در فضلِ او متّفق اند و کفّارِ عهدِ رسول شکایتِ رسول به او می کردند و حرمت او را به سبب مکارمِ اخلاقِ وی دوست می داشتند.

امّا جوابِ این کلمات:

ص: 256

حضرت رسول اکرم - صلی الله علیه و آله - هر چه می کرد به دستور خدا و نزولِ قرآن و قولِ جبرئیل می کرد، نه به قولِ ابوبکر و عمر،به دلیلِ قول خداوند تعالی:«وما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى 0إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى O عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى؛(1) از سرِ هوا و هوس سخن نمی گوید؛ سخنش جز همان نیست که بر او وحی می شود؛ آن(فرشته) بسیار توانمندبه او آموخته است.»

اگر از آن رأی و تدبیر منظور او مشورت است که فرمان آيه «وَشَاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ»(2) مشاوره با عموم است و در حقّ همۀ صحابه و فضیلتی خاصّ برای هیچ کس نیست ،نه ابوبکر از ابوذر،نه عثمان از سلمان.

امّا آنچه گفته است: «کفّارِمکّه ابوبکر رابه سبب مکارمِ اخلاقِ وی دوست می داشتند»، همۀ عقلا می دانند که این صفت، منقصت است ،نه منقبت؛ زیرا قدرِمؤمن ازآن رو رفیع است که کافران دوستش نمی دارند. داشتنِ مکارم اخلاق در رفتارِ با مؤمنان پسندیده است؛ ولی با کافران مذموم و نکوهیده است.(3) نمی بینی که خدای تعالی امیرالمؤمنین علی را مدح کرد و فرمود: «أذِلَّهِ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ؛ در برابر مؤمنان خاکسار و در برابر کافران سرسختند.» اگر این مصنّف منقبت را از منقصت بازنشناسد، معذور است و می پندارم که ابوبکر از چنین ستایش و چنین ستایش کنندهای بیزار است.

هفتاد و شش

آنگاه گفته است:

و شیعیان می گویند: پیامبر ابوبکر را بدان سبب به غار برد که از شرّ او ایمن

ص: 257


1- سوره نجم،آیه 3 و 4 و 5.
2- سوره آل عمران، آیه 159.
3- در حاشیه نسخهٔ مجلس این عبارت است :«ابوبکر خون از بینی کافران قریش بیرون نیاورده بود و خوش آمد ایشان نیزمی گفت. چرا دوست ندارند؟ علی مرتضی گردن سرکشان ایشان را به ذوالفقاربرداشته و با ایشان هرگزالفت نکرد.مثلی مشهور است:خوش آمد گو،هر جا راه دارد.

نبود و ابوبکر هنگامی هم که با وی می رفت، نشان می کرد و ریشه دستار می انداخت و به روایتی گاوَرْس (ارزن) (1)می ریخت تا مشرکان بر اثرِ آن بروند.و به روزِ بدر که رسول او را با خود در عَریش (سایه بان )برده بود،او را به دست نگاه می داشت تا نگریزد.از این گونه بهتان ها بر وی می نهند.

امّا جوابِ این کلمات آن است:

این سخن ها از علمای شیعه نیست و تنها ممکن است که اوباش و عوام بر طریقِ مزاح بگویند.برگمانِ مصنّفاگر رسول-علیه السلام - شبِ غار از ابوبکر می ترسید،از عمر و عثمان هم می ترسید! پس بایست که هر سه را با خود می برد و ابوبکر غیب دان نبود.پس پیامبر همچنان که از دیگران پنهان می رفت ،از ابوبکر هم پنهان می رفت.نیز رفتن محمّد و بردنِ ابوبکر بی فرمانِ خدای تعالی نبود؛ پس این شبهه که ین مصنّف گفته است، زایل است.

و اینکه گفته است «و ریشهٔ دستار می انداخت» خداوندِ دانای اسرار گواه است که تا کنون به گوشِ من شیعی نرسیده است جز از همین نَقلی که این جبری کرده است. در مورد گاوَرس (ارزن) نمی دانم که ابوبکر در آن نیم شبِ تاریک در مکّه،آن همه ارزن از کجا آورده بود؟

پس بدان که نسبت هایی که این مصنّف می دهد، نادرست و حواله به محالات است.آنچه حکایت کرده است از روزِ بدر در عریش (سایه بان)(2) که می نویسداوراازگریختن باز می داشت، نامعقول می نماید؛ زیرا یامی ترسیدکه به مدینه بگریزد،یا به نزدِ کفّار مکّه.اگر می ترسید که به مدینه بگریزد، خللی وارد نمی کرد، زیرا ابوبکر در روزِ احُد هم از گریختگان بود و گریختنِ ابوبکر و عمر چندان شگفت آور نیست، چون بدان شجاعت نبودند که نگریزند.و یا اینکه او را در مدینه رها می کرد تا در آن وضع پر بیم،مجبور نباشد ازاو، حراست کند.و اگر می ترسید که به مکّه بگریزد،

ص: 258


1- درمنتهی الارب گفته است:«جاوَرس معرّب گاوَرس است که ارزن باشد.»
2- برای اطلاع به قصّۀ عریش روز بدر ،رک تعلیقهٔ 107.

در وقتِ دیگر هم ممکن بود که بگریزد، زیرا رسول - صلى الله عليه و آله - او را پیوسته به دست نگاه نداشته بود!پس بدان که این نسبت هم که مصنّف به شیعه داده است، دروغ است. حق تعالی این ناقل کذّاب را به دنیا و آخرت مکافات کناد، به سبب این دروغ ها وبهتاها که بر شیعه زده است. بمنّهِ و فَضْلِهِ.

هفتاد و هفت

آنگاه گفته است:

و شیعیان می گویند: ابوسفیان با انفاقی که می کرداز ابوبکر بهتر بود، زیرا اودر روزِ يَرْمُوک(1) در شام در امارتِ پسرشِ یزیدِ بن ابوسفیان، لشکر اسلام راتشویق(2) می کرد و ندا می زد:«یا نصر الله اقترب؛ ای پیروزی خداوند، نزدیک شو!» و یک چشمِ او را آن روز کور کردند. ابوبکر چنین مقامِ پسندیده ای کی داشته است؟ با این همه و با اینکه برای ابوسفیان این منقبت را گواه می آورند،او را کافر و منافق می دانند.

امّا جوابِ این کلمات آن است که از مذهبِ شیعه معلوم است که ابوسفیان و زنش هندِ عُتْبِه و پدرش صَخر و پسرش مُعاویه و نواده اش یَزید شراب خوار را از نفرین و لعنت چه می گویند. و شیعه،حسن و حسین را - علیهما السلام - بر ابوبکر و همه صحابه برتری می نهند و ابوسفیان را بر صحابه برتری نمی دهند.

هفتاد و هشت

آنگاه گفته است:

و علیّ بن مجاهد که از روافض متقدّم بود،در کتاب خود به نام مناقب امیرالمؤمنين ومثالب المنافقین ،حکایت می کند که در «ليلة العقبه» عَمّار

ص: 259


1- منتهى الإرب:«برموک ،وادی ای است به ناحیه شام،یا موضعی است. و مِنهُ يوم اليرموك.»
2- حث، مصدراست، مرادف تحریض است که معنای آن ترغیب شدید و تحریص اکید است.کیفیت تحریض ابوسفیان نسبت به لشکر اسلام بر جنگ با کفار در یرموک در شرح حال «هند» یاد خواهد شد.

جمّازۀ(1) رسول را می کشید و حُذَيْفَه آن را می راند؛ چهارده تن به قصد رسول آمدند و این چهارده تن صورت ها را چون دزدانِ سُر(2) و طهران(3) پوشانده بودند و دبّه های (4)مصری را که پُر از استخوانِ خرما کرده بودند ومی جنبانیدند،جلو پای ناقهٔ رسول افکندند ناقه رمید و رسول را فروافکند. حُذَيْفَه آن منافقان را شناخت. هنگامی که وفات رسول نزدیک شد، همان چهارده تن همه بر بالینِ رسول نشسته بودند و از آنان ابوبکر و عمر و عثمان بودند و دیگران.رسول - عليه السلام - كه أسامة بن زید را به سرداری جنگ رومیان نامزد کرده بود،در بیماری به آنها گفت: «نَفَّذُوا جَيْشَ اُسامه ،به لشکر اُسامه بپیوندید!» زیرا می دانست که چون او از دنیا برود، ایشان چه خواهند کرد و آنها قبول نکردند. رسول می گفت: «حققُوا لَيْلَة الْعَقَبة؛ دربارۀ لَيْلَةُ العقبه تحقیق کنید!» واین چنین بهتان بر آن بزرگان نهاده اند.

امّا جواب این کلمات آن است:

أوّلاً مؤلّف آن کتاب، «على مجاهد»نیست،بلکه «علی مجاهر» است و کوی مجاهر را در آغازِ محلّهٔ «مصلحگاه»(5) به نام پدرش می خوانند،زیرا رازی بود (6)و

ص: 260


1- منتهى الإرب:«بعير جماز،شتر بسیار تیزرو وجمازه مؤنث است».
2- ياقوت در معجم البلدان گفته است: «سُر به ضمّ سین و تشدید راء،دیهی است از دهات ری و گفته اند: ناحیه ای است از نواحی ری که بر چندین دیه مشتمل است» و سمعانی و غیر او نیز آن را از دهات ری شمرده اند وازاین تعبیر برمی آید که دزدان این ده معروف بوده اند.
3- قزوینی در آثار البلاد گفته است:«تهران دیه بزرگی است از دهات ری اهل و اهل آن خانه های زیرزمینی دارند و اگر دشمنی قصد ایشان کند،در خانه های مذکور متحصن می شوند؛ لیکن وقتی که دشمنانشان می روند،از زیرزمین ها بیرون می آیند و به قتل و غارت و راهزنی می پردازند...» ر.ک: تعلیقهٔ 108.
4- غیاث اللغات:«دبّه،بالفتح و تشدیدّ صحیح و به ضمّ خطا است؛ به معنی ظرف چرمین که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پرکنند...دبه در پای پیل افکندن،یعنی فتنه انگیزی.»
5- برای تحقیق درباره «علی بن مجاهد »،رک تعلیقه 109.
6- از این عبارت صریحاً بر می آید که در ری کویی بوده که آن را «کوی مجاهر» می خواندند... واین کوی در محله مصلحگاه، از محله های بسیار بزرگ و معروف ری بوده است و به ظنّ متاخم به علم،مراد آن است که «کوی مجاهر» منسوب به شخصی بوده که معروف به کذب بوده و شاید مجاهر به معاصی هم بوده است؛ از «جاهر بالعداوة أو بالمعصية أو غيرهما.» چنانکه در حدیث نبوی وارد است: «لا غيبة لفاسق أو مجاهر.»( ابن اثیر، النهايه، ج 1، ص 321 و ر.ک: تنبیه الخواطر، ج 2، ص 252؛ ابن ميثم، شرح مأة كلمة لأمير المؤمنين،ص 157؛مجمع البیان، ج 3، ص 225؛البداية والنهاية، ج 9، ص 300)و از مقابله مصنف رحمة الله علیه، کذابی او را با سفاحی ابو العباس معلوم می شود که نسبت کذب را به او قبول داشته است. در این صورت باید بگوییم که مراد «علی بن مجاهد» مذکور در کتب رجال نیست؛اگرچه هر دو رازی بوده اند.ر.ک: تعلیقه 109.

فرزندش علی بن مجاهر برای تعلّم از ری رفته بود و با احمدِ بن حنبل یک بار به ری آمد و مدّتی در ری ماند و مذهبِ حنبل(1) درس می داد و می گفت و اینکه او را کذّاب می خوانند،عیبی برای شیعه محسوب نیست،زیرا همۀ اهلِ سنّت خلیفۀ اوّل عباسی را از فرزندان ابوالعبّاس سفّاح می خوانند و سفّاحی (خونریزی) بدتر از کذّابی است. اگر سفّاحی خللی در مذهبِ سنّیان ایجادنمی کند، این نیز نقصانی در مذهبِ شیعه ایجاد نمی کند.

امّا نام کتاب نیز آن نیست که او آورده است.در آن کتاب، بابی است که آن را «باب مناقب أمير المؤمنين ومثالب المنافقین »می خوانند و حدیثِ ليلة العقبه (2) معروف است و شبهه ای نیست در آنکه جماعتی از منافقان با رسول - علیه السلام - آن حیله را کردند. امّا آن جماعت، گروهی از منافقان چون عبدالله ابی سلول و زید بن لصیت و جدّ بن قيس(3) و نظایر ایشان بودند. عمّارِ ناقه دار و حذیفه خدمتگار بر ابوبکر و عمر و عثمان این اتّهام رانمی زنند و آنچه این مصنّف گفته است (چون دزدانِ سُر و طهران روی خود را پوشانده بودند) تزویر و بهتان است. در آنکه حُذیفه آن منافقان را شناخت ،اختلاف نیست؛ امّا مؤمن،منافق نیست و منافق مؤمن نمی شود.

امّا موضوع ترتیب و تجهیزِ لشکرِ اسلام و اسامة بن زید، چون این خواجه، نوسنّی

ص: 261


1- مراداز «حنبل» احمد بن حنبل است.این نوع اطلاق در کتب قدما بسیار شایع بوده است.
2- ر.ک: الاحتجاج، ج 1، ص 59؛ الغارات، ج 1، ص 64 و 162 و ج 2، ص 582؛ صحیح البخاری، ج 4، ص 250؛ صحیح مسلم،ج 8، ص 106.
3- این اعلام در نسخ، بسیار مشوّش ضبط شده و به زحمت بسیار فراوان تصحیح شد وبرای تحقیق درتراجم،ایشان،روک تعلیقه 110.

است ،از مذهبِ سنّی اصلی خبر ندارد. تفسیرِ جریر(1) طبری را باید می گرفت و می خواند که رسول در حیاتِ خویش ،ابوبکر و عمر را زیرِ فرمانِ اسامة بن زيد قرارداده و او را بر آنان امیر کرده بود و او را برای مطالبه خونِ جعفر طیّار و عبداللهِ رَواحه به جنگ روم فرستاد.(2) چون تبِ مرگ به جان نازنین رسول - صلى الله عليه و آله -افتاد، آن فرمان را مکرّر می کرد. سخنِ شیعه،این است که جماعتی را که مصطفی -صلى الله علیه و آله - زیر دست اسامه قرار دهد،آنان بعد از مصطفی نمی توانند برعلی مرتضی امیری کنند و تقدّم یابند،زیرا علی از همه فاضل تر و عالم تر و مقرّب تر بود؛به دلیل ها و آیاتی که پیشتر بیان شد

.و در آن موضوع که گفته است:«شتر رمید و رسول افتاد» این سخن به معنیِ عجزِ خدا و غفلت جبرئیل است که به او خبر ندادند!و هیچ عاقل این را با نزولِ آیه «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ؛(3) آیا خداوند برای بندۀ خود کافی نیست؟» نمی پذیرد؛ هر چند رنج و الم و حوادث و قتل بر انبیا رواست.

پس عاقلِ عالِم چون این جواب را بخواند،برای وی در این مسئله هیچ شبهه ای باقی نماند.والحمد لله رب العالمين.

هفتاد و نه

آنگاه گفته است:

در كتاب تأييد النّبوة و تسديد الإمامه(4) كه يونس بن عبدالرّحمن قمی رافضی (شیعی )تصنیف کرده است ،هر خبری که رسول در حقّ یکی از صحابه گفته است، برای آن تأویلی می کند؛ مثلاً در آن خبر که رسول گفته است:

ص: 262


1- «جریر طبری »از قبیل اطلاق نام پدر بر پسر و اراده پسر است؛ مانند اطلاق حسن میمندی بر احمد بن حسن میمندی و این نوع تعبیر در آن زمان ها بسیار متداول و شایع بوده است. ر.ک: تعلیقهٔ 111.
2- در منتهى الإرب گفته است: «عبد الله بن رواحه صحابی است و بنو رواحه، بطنی است از عرب.»
3- سوره زمر، آیه 36.
4- تراجم، چنین کتابی از یونس بن عبدالرحمان نقل کردند و نیز در فهارس کتب شیعه،از این کتاب، نامی نیست.

«انَّ الشَّيطان لَيَفِرُّ مِن ظِل عُمر؛ شیطان از سایه عمر می گریزد»، می گوید:این خبرازرسول نیست،زیراشیطان خودازرسول نمی گریزد، از عمرچگونه بگریزد؟

امّا جواب این کلمات:

از نادانیِ بسیارِ این مصنّف یکی این است که در نام بردن از یک شخص گفته است قمی،آنگاه گفته است رافضی (شیعی) و نمی داند که چون قمی گفت،از یاد کردمذهب او بی نیاز است. در حکایت آمده است که مردی اهل اصفهان (که از شهرهای اهل سنّت است)از یکی پرسید که ازکدام شهری؟ گفت:از شهر دندان کنان!مردفرو ماند.گفت: معنی آن چیست؟ مرد گفت:معنی آن است که چون من بگویم از قم،خواهی گفت:آه همچون کسی که دندانش را بکنند. پس چون ذکرِ قم رفت ،ذکرِمذهب بی فایده است،زیرا قمی جز شیعی نیست،وگرنه رافضی نمی خواندندش.

گفته است: «اخباری که در حقّ صحابه است،آن را به خطا تأویل می کنند.» آنگاه گفته است: «یونس عبد الّرحمان می گوید که این خبر،خبرِ مصطفی نیست.» بیچاره کسی که کتاب تصنیف کند و آنگاه خبر را از تأویل بازنشناسد!تأویل آن است که لفظِ خبر مقبول است،ولی در معنی آن اقوال مختلف است. پس این خبر را که رسول در حق عمر گفته است سببِ نزولی دارد. چون مفهوم شود، شیعی و سنّی را در آن شبهه ای نمی مانَد و آن چنین بوده است که در عهدِ اوّل اسلام، عمر پیشِ رسول آمد وگفت: یا رسول الله شیطان مرا در نماز وسوسه می کند و من پناه بردم به سایه تو،«التجأتُ(1) إلى ظِلّكَ مِن وَسْوَسَتِهِ.» رسول - علیه السلام - گفت:«چون چنین است،إنّ الشَّيطانَ لَيفرُّ من ظلً عمر.»(2) پس خبر راست است و شیطان در سایه مصطفی گریخته

ص: 263


1- «ألجأت» و شاید صحیح این چهار نسخه «لجأت» بوده است، بدون همزه؛زیرا «ألجأت» درست نمی تواند بود. مگر به صیغه مجهول تا معنی چنین باشد که من ملجأ و مضطرّ شدم به سایه تو؛ در صورتی که در«لجأت»معنی آن است که من پناهنده شدم و«التجأت »نیز به همین معنی است و نزدیک تر به صورت کلمات نسخ نام برده است.
2- درباره رّد این خبر ر.ک: عيون أخبارالرضاعلیه السلام، ج 1، ص 203؛ الصراط المستقيم، ج 3، ص 81.

و عمر در پناه آن بزرگوار است، ولی این خواجه مصنّف از خبر و تأویلِ آن آگاه نیست.(1) والحمدُ لله ربّ العالمين.

هشتاد

آنگاه گفته است:

و در جوابِ مسائلِ علیّ ابو القمران استرآبادی معتزلی، رشید عبد الجليل رازی رافضی (شیعی) گفته است که معتزله را با روافض اختلاف است و دراثبات امامت، معتزله را با ما (یعنی خواجه مصنّف )موافقت و با رافضی اختلاف است،و علی ابوالقمران خبری با اسناد آورده است چنانکه رافضی آن را نمی تواند انکار کند و آن اینکه از جعفر صادق پرسیدند که درباره ابوبکر و عمر چه می گویی، گفت: «کانا والله اِمامینِ سيِّدَينِ كبيرَينِ ؛أَنا رَ اللَّهُ قبرَهما؛ سوگند به خدا آن دو پیشوا و آقا و بزرگ بودند؛ خدا گورشان را پرنور گرداناد.» و این قول جعفر است.امّا تأویلش این است:از «امامین» آن امامان را در نظر داشته است:(قاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْر(2)؛ پیشوایان کفر را بکشید)و نیز در جای دیگر: ﴿وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ؛(3) و آنان را پیشوایانی قراردادکه به دوزخ فرا می خوانند)واز«سیّدین کبیرین»این جماعت از اهل دوزخ راكه إنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا؛(4) ماازسرکردگان و بزرگانمان فرمان می بردیم.) و در «أنارَ اللَّهُ قبرَهُما» از این «نور» نظرش «نار» بوده است.(5)

امّا جواب این فصلِ بی اصل و سخنِ نادرست و بهتانِ بی برهان، نخست این حکایت شیرین را بگویم که گفته اند:دخترکی روستایی نزدِ عجوزه ای(6) از بیماری نالیده بود. به عجوزه :تو باید پیشاب دختر را به نزدِ طبیب در شهر ببری!

ص: 264


1- برای تحقیق در این حدیث ر.ک: تعلیقه 112.
2- سوره توبه آیه 12 در آیه لفظ «قاتلوا» به فاء تفریع است.
3- سوره قصص، آیه 41 .
4- سوره احزاب، آیه 67
5- برای تحقیق در این حدیث ر.ک: تعلیقهٔ 113 .
6- «عجوز»ازاوصاف خاصه زنان است به معنی پیرزن پس تای «عجوزه» تای تأنيث نیست.

عجوزه از نادانی و خُرافه دبّه ای از پوستِ خر برداشت و پاره ای از غایط دختر در آن کرد و به شهر آمد و به مسجد جامع بُرد و بر امام مُقری عرضه کرد. امام به فراست دانست که چه اتّفاقی افتاده است می گوید:ای خاله جان! برای تو چهار گونه سهو پیش آمده است:

اوّل آنکه به بیمارستان باید می رفتی؛ به مسجد جامع آمده ای!

دوم آنکه به طبیبِ یهودی بایست نشان می دادی؛به شافعی مُقری نشان داده ای!

سوم آنکه عادت نشان دادنِ بول است ،نه غایط!

چهارم آنکه درشیشه می کنند،نه در دبّه!

این مصنّف هم در این دعوی چند سهو کرده است:

اوّل آنکه علی بوالقمران زیدی بود، نه معتزلی و از معتزلی تا زیدی مسافتی دوراست.دوم اینکه گفته است که اهل جبر با معتزله در امامت موافقند. درست نیست، زیرا مخالفند؛ اگرچه در اوّل اقرارکنند، امّا در آخر بر خلاف مجبّره اند و اختلاف در آخِراختلاف در اوّل است؛ خاصّه در امامت.همۀ شیوخ معتزله علی را بر ابوبکر و عمر درعلم و سبقتِ در اسلام تفضیل می دهند؛بر خلافِ مذهبِ این خواجه. امام سعید رشید - قدس الله روحه - در کتابِ خود این خبر را در جوابِ علىّ أبو القمران(1) درفصلی که او سرزنش کرده است که شیعه امامیّه ابوبکر و عمر رادوست ندارند و بد می گویند،ردمی کند. خواجه امام رشید - رحمة الله علیه - می گوید: زیدیّه ایشان را بدان حجّت بد می گویند که در فلان کتاب به فلان اسناد زیدیّه روایت کرده اند این خبر بر این وجه و این تأویل که بیان کرده است از صادق - علیه السلام - است. و هر کس که نقضِ علی بوالقمران را بخواند، می فهمد که خواجه امام رشید در آن نقل نه این سویی است و نه آن سویی و نه معتقدِ آن؛ بلکه ردّ کرده است بر شیخ علی بو القمران و هر کس

ص: 265


1- منتجب الدین رحمة الله علیه در شرح حال رشید الدین عبدالجلیل رازی گفته: «له جوابات على بن أبي القاسم الاستراباذى المعروف ببلقمران، پس «بلقمران» مخفف «أبو القمران» است.

که با انصاف آن را بخواند، بی انصافی این مصنّف را خواهد دانست و در می یابد که هر چه گفته است، همه دروغ و بهتان و تعصّب و کذب است. والحمد لله ربَّ العالمين.

هشتادویک

آنگاه گفته است:

و ابن البرقى در كتاب الواحده(1) از ابوبصیر آورده است از جعفر الصّادق - علیه السلام - که او گفت: «الطَّالعُ منْ أهل النار؛ عثمان [جایی] فرو نگریست. پیامبر - صلی الله علیه وآله- فرمود: این نگرنده اهلِ دوزخ است.

امّا جواب این کلمات:

این مصنّف به «ابن البرقی» و به کتابِ او حواله کرده است و این اندازه نمی داند که مُخْبِرْ و مُحَدِّث مانندِ غوّاص است که به دریا فرو می رود، هر چه به دستش افتد فرامی آَوَرَد و دلالتِ بر مذهبِ او نمی کند.در کتب اخبار از مخالف و همراه هر گونه خبری می آورند،چه مناقب و چه مَساوی؛ چه ستایش و چه بدگویی، و به اعتقادِمحدّث هیچ بستگی ندارد.

این خبر معروف نیست،ولی نمی دانم این مصنّف چرا این سخنان را می گوید! چون در مذهبِ این خواجهٔ جبریِ ناصبی،چنین است که نجات و هلاکِ خلایق به مشیّتِ خدای تعالی تعلّق دارد که مالک الملک است؛ یعنی در قیامت اگر بخواهد،ابوجهل و فرعون را به بهشت می بَرَد و محمّد و موسی را به دوزخ!و کسی به وی اعتراضی نمی تواند کرد،چون مالک المُلک است ،بنابراین در حق عثمان و غیرِ وی نیزباید به مشیّتِ خداوند واگذارد و طبق مذهب او نمی توان بر نجات و هلاکِ او به قطع حکم کرد، مگر در قیامت. وگرنه باید دست از مذهبِ بدِ نامعقولِ خود برداردواعتماد برایمان و طاعتِ افراد کند.والحمد لله ربِّ العالمين.

ص: 266


1- شیخ در فهرست و نجاشی در رجال ،از کتابی به نام «الواحدة» در آثار برقی یاد نکرده اند و همچنین سایرعلمای ما و این دلیل بر آن است که این نسبت به او دروغ است.

هشتادودو

آنگاه گفته است:

و باز ابن البرقی در کتاب آورده است: و ثبَ عمرُ إلى اتانٍ فنكَحَها؛ آنکه عمرروزی به خری برایستاده بود.

جواب آن است:

گفتنِ مانندِ این الفاظ در حقّ صحابه و حواله کردن به خود یا به غیر، جز بی ادبی وبی حمیّتی و بی امانتی نیست و ساحتِ عمر را از مانندِ این افعالِ سخیف منزّه دانستن، اولی تر است.

البتّه این خواجه خود انبیا را هم معصوم نمی داند؛ پس چون خطا و لغزش و گناه و کبائر و فواحش را در مورِد انبیای بزرگ و مرسلان روا می دارد، نمی دانم چرا عمر را چنین معصوم و مطهّر می داند.از سَرِ دشمنی با شیعیان است یا اینکه درجه عمر در مذهبِ ناصبیان بیشتر و رفیع تر از درجۀ پیغمبرانِ مرسل است؟! بنابراین آن نسبت از شیعه نیست و اگر نادانی مانند این سخن زشت بگوید یا بنویسد، برعهده خود اوست.

هشتاد و سه

آنگاه گفته است:

وهم اومی گوید«وکانَ عمرُ یتسَوَرعلی جُدرانِ جیرانِهِ،عمربربامِ خویشتن می امد ودرسرای همسایگانِ خود به خیانت می نگریست.

امّاجوابِ این الفاظ آن است که اوّلاًدرمذهبِ شیعه،چنین زشت گویی هایی نیست واگرهم نادانی گفته باشد،برابراست بامذهبِ جبریان متعصّب.آیاعلمای جبری برسرِ منبرهابه تفاخر نمی گویندکه داود نبی-علیه السلام-بربام رفت تازنِ اوریاراببیندکه درسرای خویش، برموی شانه می زد وداودنگاه کردوعاشقِ اوشدومحمّدمصطفی-صلی الله علیه وآله-مفتون زنِ زیدِبن حارثه شد؟!به مذهبِ همه مسلمانان درجه عمرازدرجه داودومصطفی-علیهماالسلام-بزرگ تر نیست.اگراین خواجه ناصبی درحقّ انبیااین سخن هارادرگمان خویش روامی دارد،

ص: 267

شیعیان نیز در حقّ عمر روا می دارند و اگر بر خواجه سخت می آید، باید که دست از آن بردارد،زیرا اگرچه قدرِعمر رفیع است، ولی به درجۀ انبیا نیست؛ چنانکه درفصلِ اوّل گفتیم.والله المُعين.

هشتادوچهار

آنگاه گفته است:

وابن بابویه قمی شیعی در کتاب خود آورده است که چون ابوبکر از دنیا رفت، وام خواهانِ او پیشِ پسرش محمّد بن ابوبکر آمدند و تقاضا کردند و او در کنار علی بود، زیرا مادرش أسماء بنت عمیس زنِ علی بود. علی به او گفت: محرابِ پدرت را بشکاف و بتی زرّین را از آنجا بیرون آور و وام پدرت را با آن بده.

امّا جوابِ این دعاوی و بهتان آن است که این معنی در هیچ کتابی از کتبِ شیعه اصولی نیست واگر می بود،این مصنّف بایداشاره می کرد و نشان می داد که در کجای آن کتاب چنین چیزی است. این مصنّف در آخِر کتابِ خود آورده است که از ابوبکر و از هر یک از صحابه،میراث بسیاری باقی ماند و آنها را به تفصیل شرح داده است. پس محمّد بن ابوبکر هم بایست از آن میراث وام پدرش را می داد تا بدان بتِ مدفون حاجت نمی افتاد.

و دیگر آنکه علی که از نظرِ این مصنف غیب نمی داند،چه می دانست که بتی در جایی پنهان است؟ و اگر بوده،به شکل گنج و ذخیره بوده است، نه برای عبادت و سجده.شاید پیغمبر به على خبرداده است.والله أعلم.

در مذهبِ شیعه به صحابه نسبتِ کفر وشرک نمی دهند.فقط می گویند که با وجودامیرالمؤمنین علی - علیه السلام - ابوبکر و غیر ابوبکر استحقاقِ امامت ندارد؛ زیراشرایط در آنها جمع نیست؛ امّا به آنان نسبتِ کفر و شرک و مانند این روا نیست.

این معنی که این مصنّف گفته است نقصان مرتبۀ مصطفى - صلى الله عليه و آله - است که با وجود نزولِ وحی و قرآن و جبرئیل بر رسول آشکار نشد که بتی در

ص: 268

سجده گاه است وبر علی شد!پس علی- نعوذُبالله -از مصطفی عالم تر است! هر کس این فصل را بخواند، دروغگویی این مصنّف زشت گو را خواهد دانست؛ إن شاءَ اللَّهُ.

هشتاد و پنج

آنگاه گفته است :

ومرتضای بغداد در کتاب خود آورده است :علی که به عمر دختر داد،از بیم داد، زیرا عمر سوگند خورده بود که اگر به من دختر ندهی، حجره فاطمه را برسرت فرود می آورم!و برخی می گویند که دختر به او نرسید، زیرا خدای تعالی می دانست که آن وصلت پسندیده نیست.ومرتضی می گوید:«عایشه عمر را بر آن وصلت حریص کرد، زیرا عایشه می خواست با عمر علی را بیازارد و به عمرگفت:امّ کلثوم، دخترِ فاطمه بنت رسول الله را بخواه که بسیار زیباست و علی جرأت ندارد که به تو دختر ندهد، ولی علی قبول نکرد.عمر شکایت به عبّاس بن عبدالمطّلب کرد و گفت: گر دختر به من ندهد، گواه بر می انگیزم که علی زنا کرده است. علی :گفت گواه از کجا می آوری؟ عمرگفت:من حاکم و والی ام؛ حکم میکنم و کسی آن را فسخ نمی تواند کرد.آنگاه تو را سنگسارمی کنم. علی این معنی را با عبّاس در میان گذاشت. عبّاس گفت:پسرِبردر! دخترت را به او بده که اگر این کار را که گفته است بکند، چه کسی او را می تواند منع کند؟ دخترت بهتر و مهم تر از خلافت که از دست تو درآورده اند،نیست.علی گفت: من به هر صورت رضا نمی دهم که قوچ بنی عدیّ با میش بنی هاشم وصلت کند.عبّاس گفت: اگر تو ندهی من می دهم که مرا بر تو و بر دخترت ولایت است. خودِ دختر رضا نداد، ولی عبّاس آمد و بی رضای دختر او را به عمر داد.پس این خواجه شیعه آنچه می گوید،اگر درست باشد، جز این نیست که عمر زانی و غاصب است؛ بلکه امّ کلثوم بنتِ سعلی نیز در نظر این خواجه شیعه در خانه عمر به حرام بوده است و زید بن عمر از وی به حرام متولد شده و عبّاس واسطگی کرده و علی با تمام منزلتش کمتر از یک بافنده ساده، تن به بی حمّیتی داده است؛ چنانکه در مذهبِ تشیّع

ص: 269

چنین است که علی را به هر عجز و صفاتِ نقص و عصیان و بی هنری و مداهنه و نفاق منسوب می کنند!این کار را به هیوِ بافنده و مَدوسِ پنبه زن و زیرکِ پاسبان و فرّخِ دربان و اسکندۀ مخنّث نمی توان نسبت داد که دخترش را بی رضای وی ببرند و بدارند و او ساکت بمانَد.و [سید] مرتضی می گوید:شما می دانید مال و صِله و ارزاق از عمر می ستاند و می گوید: جعفر صادق را از این وصلت پرسیدند، گفت: «تلكَ فَرجٌ غَصبوها؛(1) این ناموسی بود که از ما غصب کردند. هرگز هیچ کس از شیعه دروغگو تر نیست.

امّا جوابِ این فصلِ مطوّل بر این وجه که ایراد افتاده است، آن است که علی نه بهتراز مصطفی و نه حتّی برابرِ مصطفی است و دخترِ علی هم از دختِر مصطفی بهتر نیست و عمر به اتّفاقِ همۀ سنّیان بهتر از عثمان بن عفّان است و شیعه انکار نمی کند که پیامبر - عليه السلام - دو دختر به عثمان داد. پس اگر آن روا بوده است، این نیز رواست و هر نقصانی که اینجا باشد،آنجا هم خواهد بود و هر مصلحت که آنجا بوده است، اینجانیز در این ازدواج هست. مصطفی به فرمانِ خدای تعالی دختر داد و علی عالم تر از مصطفی نبود پس باید این فصل را با آن فصل قیاس کرد تا دانسته شود که این مصنّف بر این طایفه بهتان زده و بیشتر دروغ گفته است.

آنچه بر این فصل می توان افزود،این است که در تواریخ و آثار آمده است که مصطفی یک دخترِ خویش را به پسرِ ابولهب و دختری دیگر را به ربیع بن عاص داد تابداندکه انبیا و ائمّه، دختران خود را به کسانی داده اند که درجه و مرتبه ایشان رانداشته اند و موجب نقصانِ مرتبۀ ایشان نبوده است.الفاظی که این مصنّفِ نامعتمد در حقّ على و عبّاس آورده است،همه فسق و کفر و طغیان است؛ زیرا بر عمر و عبّاس و غیر آن دو معلوم بوده است که اگر دیگران از کفر به اسلام آمدند، علی همیشه مؤمن بود و اگر دیگران را به کفر و معصیت منسوب کردند،علی از همه معاصی همیشه منزّه و مبرّا بوده است؛ به دلیلِ آن خبر که رسول - صلى الله علیه و آله - گفت: «إنّي لا أَخافُ

ص: 270


1- ر.ک: الکافی، ج 5، ص 346، ح 1.

عليه أن يرجعَ كافراً بعدَ إيمانٍ و لا زانياً بعدَ إحصانٍ ؛(1)من برای او از این نمی ترسم که پس از ایمان به کفر و پس از پاکدامنی به زنا روی آوَرَد.پس امیر المؤمنین از آنچه عمر گفت یا نگفت نمی ترسید و به نظر می رسد که عمر این سخنان را نگفته است و اگر ازسَرِ شوق و رغبتِ به آن ازدواج گفته باشد،ازاو دور نیست، زیرا او معصوم نبود.

آنچه در این فصل به سیّد مرتضی - رضی الله عنه - در بغداد و به حضرت امام جعفر صادق - صلوات الله علیه - و به شیعه امامیّه - كَثر الله عددهم - نسبت داده است،همه دروغ و بهتان است. آن نکاح با رضای علی انجام شد و عبّاس در آن توسط به جاعمل کرد و رغبتِ عمر پسندیده بود.(2) عاقلان دانند که چون دخترِ مصطفی زنِ عثمان باشد، تفاخر ومنزلت برای عثمان است ،نه برای مصطفی،تا روزِ وفاتِ آن دختر پیامبر - صلّی الله علیه - می گوید: «نِعْمَ الختن القبر؛(3) بهترین داماد، گور است »واگردخترِ مرتضی زنِ عمرباشد، تفاخر و منزلت برای عمر است نه علی؛ زیرا بنی هاشم دیگرند و بنی عدیّ دیگر و مرتبۀ ابوطالب دیگر است و مرتبۀ خطّاب دیگر و علی مرتضی دیگر است و عمر دیگر،و وزر و وبال این کلماتِ دروغ که به سیّد مرتضی و به شیعه نسبت داده است،همه به گردنِ این مصنّفِ نامعتمداست.والحمد لله ربّ العالمين.

آنگاه در فصلی مطوّل گفته است: «زید بن عمر از امّ کلثوم دخترِ علی زاده شد و به شام رفت و بیعت گرفت.» جواب آن است که شیعه منکر آن نیست و موضعِ نزاع نیست و تکرارِ بی فایده جز ملال نیفزاید.

ص: 271


1- الخصال، ص 295 ، ح 61؛ابن شهرآشوب،المناقب، ج 3، ص 26؛ محمد بن جریر طبری، المسترشد، ص 362، ح 56؛ محمد بن سلیمان کوفی، مناقب الامام أمير المؤمنين، ص 559 ، ح 1072؛ بحار الأنوار، ج 39 ، ص 220 ، ح 1 وج 40، ص 9، ح 21.
2- برخی از محققان معاصر در ازدواج ام کلثوم با عمر،تردید کرده اند. ر.ک: على محمّد على دُخَيل، امِ كلثوم، ترجمه دکتر صادق آیینه وند،انتشارات امیر کبیر،تهران، 1373،ص 9به بعد. (گرمارودی)
3- عبد الله بن عدی، الکامل، ج 1، ص 253 در این کتاب به این صورت نقل شده است:«ابن عمر قال: دخل رجل على رسول الله صلی اللهُ علیه وآله الله يخبر بموت ابنته،فقال له رسول الله صلی اللهُ علیه وآله نعم الختن ختنک، کفى المؤنة وستر العورة.»

هشتاد و شش

آنگاه گفته است :

و بزرگانِ دین نصیحت کرده اند و گفته اند که بر شیعه ای که دعوی دوستی علی کند،اعتماد مکن،زیرا چنان باشد که جهود در دعوی دوستی موسی.

اما جوابِ این کلماتِ نامعقول:

عجیب است که این نصیحت و قولِ بزرگانِ دین به خواجه مصنّف رسیده است که «بارافضیان صحبت کردن شایسته نیست و برایشان اعتماد نباید کرد.» پس چرا این سخن به هارون الرَّشید و مأمون خلیفه نرسیده بود که از مشورتِ با علی بن یقطین وفضل بن سهل ذوالرّیاستین تن زنند و به ایشان اعتماد نکنند؟ این خبر گویی به سلطان ملکشاه هم نرسیده بود که دخترِ خود خاتون سلقم را به اسپهبد علی شیعی داد و به مجد الملک قمی اعتماد کرد و بدو وزارت داد! نیز گویی به سلطان برکیارق هم نرسیده بود که به گفته و مشورت رئیس ابو اسحاق مشکوی دل می بست!و شاید

علمای سنّت خیانت کرده و این خبر را به سلطان سنجر نگفته بودند و او بر شرف بوطاهر وزیر قمی و بر معین الدّین ابو نصر کاشی اعتماد کرد!و این خبر گویی به نظام الملک ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق، سَرِ همۀ سنّیان نرسیده بود که به شفاعت، دختر را به پسرِ سیّد مرتضی قمی داد و دخترِامیر شرف شاه جعفری را برای پسر خویش امیر عمر می خواست!و گویی سلطان مسعود از این سخن بیگانه بود که دخترِ ملک رئیس صدقهٔ شیعی را می خواست و دخترِ سلطان محمود را به شاه رستم علی شهریارداد!پنداری که خلفا و سلاطین و امرا و وزرای عالم همه نسبت به این خبر جاهل بودند، جز این مصنّف که از تشیّع به ناصبی بودن گریخته است و بدان می مانَد که از همۀ سنّیان عالم تر و فاضل تر و متعصّب تر است!هر کس که این جواب را بخواند بی امانتی وی را داند.

و در قیاس کردنِ شیعه در مودّت و محبّتِ علی مرتضی با جهودان، گویی مذهبِ بد خود را فراموش کرده است که به جهودان می مانَد که از سامری پیروی و موسی و

ص: 272

هارون را رها و روی به گوساله کردند! این جبری به قوم سامری می مانَد.در این معنی فصلی مفرد در آخر کتاب خواهد آمد. إن شاءَ الله.

هشتادوهفت

آنگاه گفته است:

فصل:در بعضی از قراءاتِ قرآن به قول شیعیان:

علی بن ابراهیم بن هاشم که از شیعیان متقدّم بوده است، در تأویل آیه (رَبَّنا أرِنا الذَيْنِ أَضَلّانا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ نَجْعَلْهُما تَحْتَ أَقْدَامِنَا لِيَكُونَا مِنَ الأَسْفَلين،(1) پروردگارا،آن دو تن از پریان و آدمیان که ما را گمراه کردند،نشانمان دِه که آنان را زیر پا بیفکنیم تا از فرومایه ترین ها گردند)می گوید: مقصود از این دو تن که در آیه به آنها اشاره شده است،ابوبکر و عمر است که بنای خلافت را بر ظلم،آنان نهادند.

امّا جواب این کلمات:

بر هیچ دانشمند و دانا پوشیده نمی مانَد که این سخنان که نسبت داده است،از چندوجه بهتان و دروغ است:نخست آنکه نسبتِ گمراه کردن دوزخیان را به امّتِ محمّد می دهد، در حالی که از اوّلِ آیه معلوم است که باری تعالی در سورۀ فُصِّلَت از کافران حکایت می کند:﴿وَ قالَ الَّذینَ كَفَرُوا رَبَّنا أَرِنا الَّذَيْنِ أَضَلَّانا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ؛ در دوزخ آنان که در دنیا کافر بودند،می گویند: پروردگارا،آن دو شخص را که ما را گمراه کردند،از جن وانس....)پس آن دو تن،دوزخیان کافر را گمراه کرده اندو کافرانند این خواهش را می کنند،و حتّی بنا به گمان مصنّف که همیشه به شیعیان تهمت می زند،اگر ابوبکر و عمر کسانی را گمراه کرده باشند،در خلافت کرده اند وباامّتِ محمّدکرده اند،نه با کافران،در حالی که آیه حکایت از قولِ کافران است. دیگر آنکه مفهوم آیه این است که یکی جنّی است و یکی انسی و ابوبکر و عمر هر دو انسی اند. پس این

ص: 273


1- سوره فُصلت، آیه 29.

آیه را به نام ایشان تأویل کردن و تفسیر دادن جهل و خطاست و اگر به فرض شیعه باکسی خصومت داشته باشد، آیه قرآن را به وجهی تفسیر نمی کند که در آوردنِ لفظ وبیانِ معنی خطا کند.

پس معلوم می شود که این مصنّف از آیه و تفسیر و تأویلش بی خبر بوده و به دروغ نسبت داده است.حجّتِ شیعه همان است که در تفسیرِ امام محمّد باقر - علیه السلام - و در تفسیر امام حسن عسکری - علیه السلام - آمده است و در تفسیر شیخ ابوجعفر طوسی و محمّد فتّال نیشابوری وابوعلی طبرسی و خواجه ابوالفتوح رازی - رحمهم الله - که همه معروف و معتبر و معتمدند.(1) بنابراین قول این مصنّف ناصبی خطا و نسبتی دروغ است.

این مصنّف جبری در مواضعی از این کتاب آورده است: «شیعیان، ابوبکر و عمر و عثمان را دوست ندارند و در پنهان ایشان را لعنت می کنند.» او مذهبِ بدِ خود رافراموش کرده است که نهصد و پنجاه ماه در عهدِ خلفای بنی امیّه و مروانیان روز روشن آشکاراو در پیش چشم همه مردم و بر سرِ منبرها اميرالمؤمنين على-عليه السلام - را لعنت می کردند؛ بر همان منبرهایی که خطبه به نام ابوبکر و عمر و عثمان می خواندند؛ این را یادآور شدم تا این مصنّف حجّت نیاوَرَد که دشنام دهندگان فقط خوارج یا خلفای ناصبی بودند، زیرا خوارج بر عثمان ثنا نمی گویند و نام عثمان را در خطبه ها بعد از نام ابوبکر و عمر نمی آورند؛ خوارج ابوبکر و عمر را تکریم و تجلیل می کنند و عثمان و علی را دشمن می دارند و بد می گویند. پس ناصبیان و جبریان هزار ماه بر ابوبکر و عمر و عثمان خطبه خواندند و ثنا گفتند و بر علی مرتضی آشکارا لعنت فرستادند. پس کسانی را که به گمانِ آنان صحابه را در پنهان بد می گویند،سرزنش نکنند، زیرا بُغضِ صحابه معصیت است و بُغض و لعنت على كفر. شایسته

ص: 274


1- اینکه مصنف از تفسیر علی بن ابراهیم نام نبرده است، چنین بر می آید که آن را در عداد تفاسیر معتمدشیعه نمی دانسته یا در عداد کتب اخبار می دانسته است.

است این خواجهٔ کافر با این سخنان مسلمانان را با ادّعای بی حجّت رافضی و ملحد نخواند.هر کس که به انصاف این فصل را بخواند،بطلانِ دعوی این جبری را خواهد دانست.اگر پنهان ابوبکر و عمر را لعنت کردن الحاد است، من می پندارم که آشکارا بر سرِمنبرهاعلی رالعنت کردن مسلمانی نیست.والحمدُ لله ربُ العالمين.

هشتاد و هشت

آنگاه گفته است :

و دیگر گویند: مراد از «تین» در سورۂ والتین محمّد و «زیتون» علی است.

اما جواب این ادّعا:

شخصی را که کتاب تصنیف می کند، ولی از قرآن و تفسیر قرآن بدین اندازه اجنبی و بیگانه است، باید بخشید!أوّلاً مذهبِ مفسّران و قولِ اهلِ اشاره در معنی این دوکلمه معلوم است: برخی گفته اند: «إنَّ الله تعالى أقسمَ بتينِكُم الذى تأكُلُونَ وبزيتُونِكُم الذى تعصرُون؛(1) باری تعالی سوگند یاد می کند بدین انجیر که شما می خورید و بدین زیتون که شما می افشارید.» برخی دیگر گفته اند که سوگند می خورد به دو کوه که در شام است که یکی را تین و یکی را زیتون می خوانند؛به قرینه«و طور سينين.»(2)ودر

ص: 275


1- تفسير القرطبی، ج 20، ص 110؛ تفسير الثعلبى، ج 10، ص238.
2- ابوالفتوح رحمة الله علیه در تفسیر سورۂ «والتین» گفته است: «قسم است به انجیر و زیتون.عبدالله عباس گفت و حسن و عباس و عکرمه و عطا و مقاتل و کلبی: مراد این انجیر است که ما می خوریم و این زیتون که از او روغن می گیریم.» و در منهج الصادقین در تفسیر همین آیه گفته است:«و گفته اند که مراد به تین و زیتون، منبت آنها است که دو کوه است.در ارض مقدسه به لغت سریانی یکی را طور تینا گویند و یکی را طور زیتا و هر یک معبد یکی از انبیا بوده... و از عبدالله عمر منقول است که چهار کوه است که به نزد خدای تعالی مقدس است؛ اول طور سینا که بقعه ای است که موضع مناجات موسی است؛ دوم طور زیتا که بیت المقدس است؛ سوم طور تينا که دمشق است؛ چهارم طور تیمانا که مکه است.» یاقوت در معجم البلدان گفته است: «التين و الزيتون جبلان بالشام... وقيل:التين جبال ما بين حلوان إلى همذان والزيتون جبال بالشام...وقيل:التين مسجد نوح علیه السلام والزيتون البيت المقدس... وقيل :التين مسجد دمشق و قيل:التين شعب بمكة يفرغ سيله فى بلدح والتين واحد التينين المذكور ههنا و هو جبل بنجد لبنى أسد... ر.ک: التبيان في تفسير القرآن، ج 10، ص 375؛ مجمع البیان، ج 10، ص 303؛ جامع البيان ابن جریر طبری، ج 30،ص 303؛ تفسير القرطبی، ج 17، ص 58؛ معجم البلدان ، ج 2، ص 69 فتح الباری، ج 8، ص 547.

فصول، شیخ عبدالوهاب حنفی می آورد که(1) مراد از «تین» ابوبکر است و مراد از(زیتون) عمر است و «طور سینین» عثمان است و «هذا البلد الامین» علی است. و در بعضی از تفاسير اهل البيت - عليهم السلام - آورده اند که مراد از «تین» سوگند به حسن بن علی و مراد از «زیتون »سوگند به حسین بن علی و«طورسينين» فاطمه زهراست و «هذا البلد الامين»بقيّة ائمّه طاهربن اند.اگر این همه که گفته اند در حقّ ابوبکر و عمر و عثمان روا و مجاز و مقبول است،پس مصنّفی هم که در کتابی آورده است که مراد از «تین» سوگند است به محمّد مصطفی که خاتم انبیاست و مراد از (زیتون) سوگند است به علی مرتضی که سیّدِ اوصیاست،غریب و بدیع نیست.امّا برای این خواجهٔ ناصبی هر جمله ای درست و راست است جز جمله ای که علی در میانِ آن باشد،وگرچه بعداز عثمان باشد.

هشتادونه

آنگاه گفته است :

و می گویند: (آن اشكُرلی و لوالدَيكَ )،(2)یعنی باری تعالی گفته است :از من شکرگزاری کنید و از محمّد و علی که طاعتِشان با طاعتِ من برابر است.(3)پیامبر به علی گفت:أنا وأنتَ اَبَواهذِهِ الأُمّه.(4)

اما جواب این اّدعا:

نظرِ شیعه آن است که غرض از آیه، مادر و پدر نسبی است؛امّا اگر برای این

ص: 276


1- در تفسیر برهان در تفسیر این آیه در چند حدیث که از ابن بابویه و غیر او از حضرت صادق علیه السلام روایت شده، عبارت چنین است:«قال :التين و الزيتون الحسن والحسین و طور سینین علی علیه السلام و هذا البلد الامين الأئمة علیهمُ السلام.» ر.ک: تفسیر القمی، ج 2، ص 429؛ ابن شهر آشوب،المناقب،ج 3، ص163؛ تفسیر فرات الکوفی، ص 578 ،ح 744؛ بحار الأنوار، ج 16، ص 90، ج 19 و ج 24، ص 105، ح 12 و ج 31، ص 588، ح 6.
2- سوره لقمان، آیه14.
3- ر.ک:تفسیر فرات الكوفى،ص 325،ح442.
4- معانى الأخبار،ص18،ح 1؛کمال الدین،ص 261،ح 7؛تفسير الآلوسی، ج 22، ص31.

خواجه تازگی دارد که شیعیان بگویند طاعتِ رسول و امام چون طاعتِ خداست، باید که قرآن را بردارد و در سوره نساءبخواند: (يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا أطيعُوا اللَّهَ وَ َأطيعُوا الرَّسُولَ وَ اولى الْأَمْرِ مِنْكُمْ؛(1) اى مؤمنان،از خداوند فرمان برید و از پیامبر و زمامدارانی که از شمایند، فرمانبرداری کنید.) پس خدای تعالی هر سه طاعت را با همدیگر برابر کرده است.اگر علی بن ابراهیم بن هاشم هم برابر می کند، غریب نیست.

این خواجه روا می دارد که منظورش از«اولی الامر» یک بار یزیدِ شراب خوار باشدو یک بار ولید پلید و یک بار مروانِ سست ایمان؛ ولی اگر من بگویم که مراد از اولی الأمر علیّ مرتضی سیّد اوصیا و حسن مجتبی و حسین شهیدِ کربلا و زین العابدین زینتِ اتقیا و محمّد باقر وارثِ علم انبیا و صادق سيّد العلما و یا کاظم و رضا و یا تقی و نقی و عسکری است که هر یک خلاصه آل عبا هستند، می گوید دروغ و خطاست. به اعتقادِ او امام اگر جاهل و جایز الخطا باشد، رواست. پس این دو بیت بی گمان در حقّ این مصنّف و معتقدانِ به این معنی به جاست:

همه نپذیری چون زآل نبی باشدمرد***زودبخروشی و گویی نه صوابست، خطاست

بی گمان گفتنِ توبازنمایدکه تورا*** به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

نود

آنگاه گفته است :

و باز او می گوید:«وَ تُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الْأَرْضِ ؛(2) و به آنان در این سرزمین توانایی می بخشیم»، یعنی به وقت خروِج قائم،به شیعه توانایی می بخشیم تا جهانداری کنند و قائم پادشاهی کند.نیز گفته است:﴿ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما؛(3)به فرعون و هامان و سپاه آن دو نشان می دهیم)، یعنی به ابوبکر

ص: 277


1- سوره نساء،آیه 59.
2- سوره قصص، آیه 6.
3- سوره قصص، آیه 6.

و عمر،دلیل بر اینکه در اینجا ابوبکر و عمر را می گوید، آن است که هنگامی که عثمان راکشتند، علی خطبه ای خواند و در میان آن خطبهِ گفت:«ألا قد أهْلَكَ اللهُ فرعونَ وهامانَ و خسفَ بقارون؛(1) خدا فرعون و هامان را هلاک کرد؛ اکنون قارون را یعنی عثمان را به زمین فرو برد.»واین سخن را در آن روز ابوذر می دانست و سلمان و مقداد و عمّار.

امّا جواب این فصل:

اگر چه این مصنّف بر سبیلِ حکایت نوشته است، باید از گفتن و نوشتنِ چنین الفاظ، توبه کند.امّا اینکه خروج قائم را انکار کرده است،باید که از اصحاب حدیث نوشته های تاریخ ها را ببیند تا بداند که از امّتِ محمّد،هر کس به نزولِ عیسی اقرار دارد، منکرِ خروجِ مهدی نیست ،و آن جمهورِ اصحابِ شافعی اند، پشت در پشت. و شیعه هر دو را مقرّ است و برخی از اصحاب ابو حنیفه هر دو را منکرند. این اعتقادی نو و جدید است که این خواجه در این کتاب در مواضعی به نزولِ عیسی اقرارو خروج مهدی را انکار کرده است ،تا نه شافعی باشد و نه حنفی و نه شیعی! پس شیعه آن تمکین را به وقتِ خروجِ مهدی و نزولِ عیسی از آسمان می داند.

این خواجه در قرآن می خوانَد:(أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَابَّةَ مِنَ الْأَرْضِ؛(2) جنبنده ای را برای آنان از زمین بیرون می آوریم) و آن را روا می داند و خروج دجّال را هم جایز می شمارد، ولی بر خروج مهدی از عداوتی که با مهدی و پدرش علی مرتضی دارد،انکار می کند.

تفسیرِ فرعون و هامان از قرآن خود فرعون و هامان است و از ظاهرِ کلام امیرالمؤمنین هم همین بر می آید که منظور خود فرعون و هامان هستند.

ص: 278


1- تفسير القمى، ج 2، ص 134 در این کتاب «خسف الله» بدل «خسف» آمده است؛ شرح الأخبار، ج 1، ص 371 و در هر دو کتاب «قتل» بدل «أهلک» آمده است؛ بحار الأنوار، ج 24، ص 169، ح 3 و ج 29، ص 576، ح 11 و ج 56، ص 55؛ و ر.ک: الجمل، ص 93؛ محمد بن جریر طبری، المسترشد، ص 404 ح 137.
2- سوره نمل آیه 82.

گفته است: «شیعیان می گویند معنی آن کلام را آن روز سلمان و ابوذر می دانستند.» این بی انصافِ دروغگو نباید تاریخ را فراموش کند که أوّلاً سلمان در عهدِ خلافتِ عمراز دنیا رفت و ابوذر که او را از مدینه بیرون کرده بودند، در عهد عثمان از دنیا رفت و علی - عليه السلام-این خطبه را بعد از قتل عثمان خوانده است.مردگان چگونه معنی کلامِ زندگان را می دانند؟! و چگونه غیرِ ابوذر و سلمان و مقداد نمی دانند که غرضِ علی از آن کلام کیست،اما علی بن ابراهیم بن هاشم می دانست؟ سرّ کلامِ علی را بعد از پانصد سال،چه کسی به این خواجه گفته است؟ پس هر چه گفته است ،همه دروغ و بهتان است.

گفته است:شیعیان می گویند آیه (وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الْأَرْضِ؛(1)خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند، وعده داده است که آنان را به یقین در زمین جانشین می گردانَد،)دربارهٔ امامانِ شیعه است که در آخر الزّمان «قائم» می آید و همه زمین در اختیار او قرار می گیرد.آری؛ درست است و به اعتقاد شیعیان پشت در پشت،این آیه درباره خلافتِ آیه ائمّه طاهرين و خروج مهدی است و با دلیل و حجّت در تفاسیر آورده اند. عقیده مااین است چون مهدی - علیه السلام - بیاید،دین همین است و شریعت و کتاب وتکلیف مبدّل نمی شود واواز سوی خدا خلیفه است و به شریعتِ جدّش مصطفی اقتدا می کند.اگر در تفسیر این آیه به انصاف تأمّل کنند،از چند وجه بر خروج و برامامتِ مهدی - علیه السلام -دلالت می کند:

وجه اوّل آن است که باری تعالی فرمود: (وَعَدَ اللهُ )و وَعْدبه اتفّاقِ اهلِ وضع به خلافِ «نقد» است و وعده به حاضر درست نیست و وعده دلالت بر غیبتِ موعودی دارد و امامِ غایب در امّت اسلام غیرِ مهدی نیست. دیگران که دعوی مهدویّت می کنند،غائب نیست و حاضر و ظاهرند. پس موعود نمی توانند بود.

ص: 279


1- سوره نور، آیه 55.

وجه دوم این است که فرمود: «الَّذینَ آمَنُوا» ،یعنی به مؤمنان وعده می دهد و به اتّفاق لفظِ «مؤمن» در شیعه مستعمل تر است؛ از بهر آنکه حنفی خود را موحّد می خوانَد و شافعی خود را سنّی و شیعه خود رامؤمن.آنگاه گفت:«آن مؤمنانی که عمل صالح کنند» و چون حواله عمل به «مؤمنان» کرده است، «جبری» که عمل را حواله به خدا می کند،خارج از شمول آیه است و درهمه حال، خدا راستگوت ازجبریان است.آنگاه فرموده است:(لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ) که ایشان را خلیفه می کند و خدای تعالی در این آیه حواله خلافت به خویشتن کرده است،در حالی که جبری خلافت را

به خود حواله می کند. قولِ شیعه درست و موافقِ قول خدای تبارک و تعالی است که امام و خلیفه را منصوص از سوی خدامی داند، ولی جبریان امامت را از فروع و به گزینش و اختیاِر خلق می دانند.آنگاه فرمود:(فی الْأَرْضِ). ارض، لفظ جنس است. باید که همه زمین را شامل شود و از عهد مصطفی تا به عهد ما،همۀ زمین خلیفه نداشته است؛ نه عمر و نه علی؛ مگر بخشی از زمین و مراد آیه باید همۀ زمین باشد، تا آیه دارای فایده باشد.

آنگاه فرمود:﴿كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ؛ چنانکه خلیفه کرد آنها را که پیش از اینان بودند.) یعنی آدم و داود و هارون و علی. حواله به خلافت، جز در مذهبِ شیعه نیست.آنگاه فرمود: ﴿ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ ِدينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ؛ و بی گمان دینی را که برای ایشان پسندیده است، برای آنها استوارمی دارد.)« استوار داشتن»،را به کسی وعده می دهند که استوار نباشد، در حالی که امروز جز اینکه امام شیعه غائب است، دیگران همه برسرِکارِ خود هستند. پس اگر منظور آیه جز مهدی و اتباع او باشند، آیه بی فایده است.آنگاه فرمود:﴿وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً؛ و ایشان را از پسِ ترس به ایمنی تبدیل می کند.)الان همه در این امر اتّفاق دارند که فریقین ایمن و در آسایش اند؛ زیرا خلیفه و سلطان از ایشان است؛ بر خلاف طایفهٔ شیعه و مهدی - عليه السلام - که از اعدا

ص: 280

خائفند،آیه به ضرورت باید فایده ای داشته باشد.

آنگاه فرمود: ﴿يَعْبُدُونَني؛ همۀ جهان مرا عبادت کنند.) (لا يُشْرِكُونَ بي شَيْئاً؛ و با من هیچ شریک نگیرند.)و این معنی در عهدِ عمر و علی و تا این روزگار چنین نبوده است که همۀ جهان خدا را عبادت کنند و شرک نیاورند. پس در آخر الزّمان و در عهدِخروجِ مهدی و نزولِ عیسی چنین خواهد شد؛ چنانکه در تفاسیر اصحاب حدیث و شیعه مذکور و مسطور است. پس مذهب و اعتقادِ شیعه در سببِ نزولِ آیه معلوم است و خروجِ مهدی و نزولِ عیسی اجماعِ شیعه و اجماعِ سنّت است و با انکار و مخالفت ناصبیان و جبریانِ بی مبالات مذهبِ درست باطل و زایل نمی گردد. والحمدُ لله ربّ العالمين.

نود ویک

آنگاه گفته است:

در تأویل آیه( قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوجٍ مِنْ سَبیل؛(1) گفتند: پروردگارا، ما را دو بار میراندی و دو بار زنده گرداندی.اینک ما به گناهانِ خویش اعتراف کرده ایم. آیا راه بیرون شدی از اینجا هست؟) می گویند:این را آن وقت می گویند که رجعت باشد و مهدی خروج کند و قومی را زنده کند.این مصنّف اگر دعوی مذهب شافعی می کند،باید منکر «سؤالِ گور» در این جهان نباشد؛ تا برای او در تفسیر این آیه شبهه ای نمانَد، زیرا دو بار زندگی و دو بار مردن رجعت خواهد بود. یا باید که دست از مذهبِ خود و سؤالِ گور بردارد و یا آیه را بر رجعت بر اساس نظرِ شیعه بپذیرد.و ما بحمد الله انکار نمی کنیم که چون مهدی خروج و عیسی نزول کند، باری تعالی به دعای ایشان جماعتی را از هر امّتی زنده می کند؛ چنانکه گفته است:﴿وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآیاتِنا؛(2) روزی که از هر امّتی دسته ای از

ص: 281


1- سوره مؤمن/ غافر، آیه 11.
2- سوره نمل، آیه 83.

آنان که آیات ما را دروغ می شمردند،گرد می آوریم) و این حشر است که پیش از قیامت است و اجماع است که روِز قیامت خداوند همۀ خلایق را باز زنده می کند؛ چنانکه فرمود:﴿يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَميعاً؛(1) روزی که همگان را برانگیزد.)

پس فرق میانِ دو آیه ظاهر و فایده حاصل است. بی اعتقادی به قدرت باری تعالی در احیای مردگان نشانۀ نهایت گمراهی و نادانی است، زیرا خداوند به روزگاِر موسی و عیسی و عُزیر و ابراهیم در همین جهان این کار را کرده و قرآن همه را باز گفته است. اگر در عهدِ حکومتِ فرزند و نایبِ مصطفی بکند،از قدرتِ قادر الذّات و از حرمتِ سيّد السّادات دور نیست.انکار این امر در قدرت خداوند انکارِبعث و نشورِقیامت است.و این فلسفه بر خواجه مبارک باد!(2)

و رجعت در عهدِ ظهورِ مهدی - علیه السلام - بی شبهه اعتقاد شیعه امامیّه است.امّاآن نسبت که داده است که در زمان مهدی،«ابوبکر و عمر را زنده می کنند»،باید گفت به اعتقاد شیعه امیرالمؤمنین از مهدی بهتر است و اگر ابوبکر و عمر(به زعم این مصنّف) حقّى در زمان خلافت خود به دست گرفتند،[به اعتقاد ما ] آن حق از آنِ علی بود و علی زنده بود و آن دو نیز زنده بودند. علی که بهتر از مهدی است، در حالِ حیات از آن دو انتقام نکشید،مهدی که به درجه کمتر از علی است، چگونه انتقام می کشد؟ پس شیعه از این کار مبرّاست. والحمد لله ربّ العالمين.

نودودو

آنگاه گفته است :

و در آيه (ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ ).(3)كلمات «فى عليٍ فَفريقاً منْ آل محمّد كذّبتم، وَفَريقاً تَقْتُلُونهُم بكربلاء» را می افزایند.(4)

ص: 282


1- سوره مجادله، آیه 6 و 18.
2- انکار قیامت را از عقاید فلاسفه شمردن، گویا به علت انکار ایشان است حشر معاد جسمانی را.
3- سوره نحل، از آیه 24 که تمام آیه چنین است (و إذا قيلَ لَهُمْ ما ذا أنْزَلَ رَبُّكُمْ قالوا أساطيرُ الأَوَّلين)
4- سوره بقره، مراد ذیل آیه 87 است:﴿فَفَريقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَريقاً تَقْتُلُونَ). برای تحقیق در آن ر.ک: تعلیقهٔ 114.

اما جواب این نسبتِ نادرست و اشارهٔ باطل و نقلِ بی اصل آن است که بر این وجه که بیان کرده است ،هر عاقل عالم می داند که این بر نظم و اسلوبِ قرآن نیست ورکاکت در کلمه ظاهراست. باری تعالی حافظ قرآن است و فصحا و بلغای عالم قادر نیستند که در آن زیاده و نقصانی پدید آورند؛ زیرا اگر در یک آیه افزودن و کاستن روا باشد، در همۀ آیات و سوره ها روا خواهد بود. با دشمنان بسیاری که قرآن همیشه داشته است،از آغاز تا کنون، می بایست که بر اثرِ تصرّفِ این دشمنان ،بر اصلِ اوّل خود نمی ماند و هر عاقلِ منصف که بشنود، باور نکند.

امّا اگر این سخن را در تفسیر آیه می گوید،(1) رواست، زیرا شیعه می گوید که در حقّ آل محمّد است و «تقدیر» و فرضِ آیه چنین است و در محذوفی مقدّر می گوید: الحمد لله.و مانند این از قول ابراهيم - عليه السلام - : «هذا رَبّى» و اَلِفِ استفهام را ازبرای اختصارِ کلام حذف کرده است. امّا در اصل قرآن زیادت و نقصان روا داشتن بدعت وگمراهی واست و مذهبِ اصولیان نیست و اگر یک غالی یا حشوی،خبری نقل کند، مانند آن است که کرّامیّه در اصحابِ ابو حنیفه و مشبّهه در اصحابِ شافعی، چنین کنند؛ برای شیعه حجّت نیست .آنچه این را بهتر روشن می کند.آن است که باری تعالی به لفظِ ماضی یاد کرده است:( قالُوا أساطيرُ الْأَوَّلين) (2)و این حواله به یهود و نصاری و به مشرکان عرب است، نه به امّتِ محمّد.

آنگاه به دنبال آن فرموده است :﴿فَفَريقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَريقاً تَقْتُلُونَ؛ گروهی را تکذیب کردید و گروهی را کشتید) تا هم شیعه از این حواله مبرّا و هم صحابه رسول از آن منزّه باشند. هر آیه مانندِاین هم که آورده و گفته است که درآن زیادتی کرده اندجوابش همین است که گفته شد و تَرکِ تکرار بی فایده،اولی است.

ص: 283


1- يعنى عبارات اضافی،عبارات تفسیری است، نه نصّ و لفظِ قرآن. (گرمارودی)
2- سوره نحل، آیه 24 و سوره فرقان، آیه 5.

نود و سه

آنگاه گفته است:

و در معنی این آیه که خدای تعالی میگوید:(القِیا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارِ عَنيد؛(1)هر ناسپاس ستیزه جو را در دوزخ افکنید!) رسمِ عرب و اصطلاح ایشان چنین است که مخاطبه را بیشتر با دو کس می کنند؛ چنانکه میگویند: «قِفا نَبْكِ؛(2)هر دو بایستید تا بگرییم» و «اضربا عنقه؛هر دو گردن او را بزنید» و «خلیلیّ؛ای دو دوست من !»و نظیر آنها بسیار است. «ألقيا» همان معنی دارد و مفسّران بعضی گفته اند: خطاب به دو زبانیه آتش است که دو زخیان را بگیرند. شیعه می گوید: خطاب با محمّد و علی است که بر لبه دوزخ می ایستند و ابوبکر و عمر را و پیروان ایشان را در دوزخ می اندازند و امامان نیز همه با دشمنان خود چنین می گویند و اسمی از رسول - صلی الله علیه و آله - در میان نیست.

اما جواب آن است:

در معنی «القيا» عادتِ عرب چنان است که اگرچه مخاطب یکی باشد، برای فصاحت و نظمِ کلام «قِفا» و «خَلیلَیَّ» و مانند این می گویند. بر این معنی انکاری نیست و آنچه خطاب با دو «زَبانِیَه» است، در تفاسیر شیعه هم این معنی است. و اگر رواست که دو زبانیه باشند، نیز رواست که دو رکن مسلمانی باشند.اما حواله به صحابه کردن، اعتقاد شیعه نیست. عجیب است از شخصی که دعوی دوستی ابوبکر و عمر می کند، این اندازه از بدی های آنان بگوید، اگرچه بر سبیل نقل و حکایت. این مصنّف به همین سبب دروغ بستن بر مسلمانان در غضب خدای تعالی خواهد بود.

ص: 284


1- سوره ق آیه 24
2- صدر مطلع لامیه امرؤ القیس است که نخستین قصیده از معلقات سبع است. قفا نبک من ذکری حبیب و منزل بسقط اللوى بين الدخول فحومل.

و اما آنچه تفسیرهای شیعه آورده اند در معنی این آیه، آن است که ابوحنیفه و ابولیلی به عیادتِ سلیمان اعمش رفتند،(1) در آن مرضی که بدان وفات یافت. به او گفتند: برای ما حدیثی بگو. او گفت: «أقْعِدونى ،أسْنِدُونی؛ مرا راست بگیرید و راست بنشانید.» همچنان کردند و سپس خبری چند روایت کرد. آنگاه از حسن بن علی - عليهما السلام - روایت کرد که در معنی آیه (الْقِيا في جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارِ عَنيد) گفته است:«الكافر بجدى رسول الله و الجاحد حق أبى علي بن أبي طالبٍ؛(2) مراد از کافر آن است که رسالتِ جدم رسول خدا را انکار کرده است و مراد از عنید آن است که حق پدرم على بن ابو طالب را.» راوی خبر ابو حنیفه است و ابولیلی. معلوم است که «جاحدین» و انکار کنندگان قوم جمل و صفین بودند که با علی جنگ کردند و هر کس که منکر حق علی باشد، در اوّل و آخر همین حکم را دارد و کسی به طور خاص تعیین نشده است؛ نه ابوبکر و نه عمر. شیعه از این نسبت مبرّاست. به اعتراف این مصنّف که رواست مخاطب یکی باشد ولی «قفا» بگویند ،چرا روا نباشد که مخاطب على تنها باشد و «القیا» بگویند؟ که بی خلاف او قسیم جهنّم است؛(3)بلکه مخاطب دو تن اند و خطاب با دولتِ محمد است و علی، كه (ألْقِيا في جَهَنَّمَ) یعنی«آن» کافران را به دوزخ می فرستد، و این مُعاندان و منکران و جبریان را.والحمد لله رب العالمين.

نود و چهار

آنگاه گفته است :

شیعیان میگویند خلفا و ائمه و شهیدان و جنگجویان اسلام و علما و

ص: 285


1- برای ملاحظه این قضیه ر.ک: تعلیقه 115
2- این روایت جزء روایت سابق نیست؛ بلکه به عنوان روایت مستقل دیگر نقل شده است. ر.ک: بشارة المصطفى، ص 89، ح 21؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 357، ح 66.
3- الکافی، ج 4، ص 570؛ شیخ مفید، الأمالی، ص 213، ح 4؛ الخصال، ص 496، ح5؛ تفسير الآلوسی، ج 30،ص 119؛ خوارزمی، المناقب، ص 41.

پارسایانی که شیعه نبوده باشند همه را در دوزخ می اندازند و دوستداران خود از غلو کنندگان و شیعیان را به بهشت می فرستند؛ اگرچه سخن چین و شراب خوار و بی نماز بوده باشند، از قم و کاشان و آوه و ساری و سبزوار و اُرَمْ و ری. باید که به ولای علی و یازده امام تولّا و از صِدّیق و فاروق و از همه صحابه و ائمّه دین تبرّا کرده باشند.

با آنکه پاسخ به نسبت دروغ و نقل بی اصل در نزد علما لازم و واجب نیست،به اجمال جواب خاموش کننده این کلمات مکرر و بیهوده ،این است که نجات و هلاک خلایق به شهر و ده و پیشه و کار نیست؛ چه خدای به دوزخ ببرد یا فرشتگان یا محمد یا علی. در قیامت جماعتی ناجی و رستگارند که خدای تعالی را یکی شمارند و یکی دانند و بی چون و چگونه ،قدیم ،ازلی، موصوف به صفات کمال، قادر الذّات، عالم الذّات، حيّ الذات، مبرا از فعل و اراده کفر و بدعت و ضلالت، منزّه از همۀ فضایح و قبایح، بدانند و معتقد به صدق و عصمت همه انبیا باشند. و کسانی را به دوزخ می فرستند که منکر توحید و عدل باشند و با گمراهی کفرآمیز و فساد و معاصی، از فعل و ارادت و مشیّتِ خدا سخن می گویند موجب در معرفتِ خدای تعالی را قولِ انبیا می دانند و محمّد را سینه شکافته می پندارند و علی را قتال و مسلمان کُش و حسود میدانند و میخوانند؛ چنانکه این مصنف، در مواضعی از کتاب خود چنین گفته است و انبیا را غیر معصوم خوانده و جزا را بر عمل باطل دانسته است.

این مصنّف باید بر این وجه حساب کند تا مقصود حاصل شود. پس قمی و آوی و ساوی و کاشی و اصفهانی بودن، سبب بهشتی یا دوزخی بودن نیست. نجات در قیامت به ایمان درست و عمل صالح و معروف است و گناه مؤمن عاصی را خدا یا به توبه یا به شفاعتِ انبیا یا به تفضّل خویش می آمرزد؛ وگرنه ب-ه ق-در معصیت کیفر می فرماید و سپس به بهشت می فرستد، زیرا مؤمن در کیفر دوزخ جاوید نمی ماند؛ بر خلافِ مذهب أهل وعيد. والحمد لله رب العالمين.

ص: 286

نود و پنج

آنگاه گفته است :

و می گویند: شرع موقوف به «قائم» و اطاعت از اوست و «علی» منصوص بودو شریکِ رسول بود، همچون هارون که شریکِ موسی بود.

اما جواب این کلمات را از سرِ علم و انصاف و دیانت باید فهمید تا هیچ شبهه ای باقی نمانَد.اولاً پیشتر گفتیم که شریعت، موقوف بر ظهوِر قائم نیست، زیرا اوامام است، نه پیغمبر و صاحبِ کتاب و شریعت ،بنابراین ،بعد از مصطفی پیامبری نیست، به دلالتِ قرآن (وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ؛(1)امّا او فرستاده خدا و آخِرینِ پیامبران است.)

اما آنچه به دروغ گفته است: «علی را شریکِ مصطفی می دانند» حاشا که اعتقاد شیعه این نیست. شیعه معتقد است :او شاگردِ مصطفی و وصی او و خلیفۀ وی است.اثبات شریک برای رسول اسلام دررسالت ،کفراست، با آنکه انبیای دیگر شریک داشته اند؛ چنانکه هارون ،شریکِ موسی بود، به دلالتِ سخن خدا: ﴿وَ أَشْرِكْهُ في أمرى؛(2)او را در کار من شریک گردان) پس اگر شیعه بگوید: علی شریکِ رسول است خطا نیست و می پندارم که خطا آن است که برای این خواجه ناصبی لازم می آید؛ زیرا معتقد است که «ابوبکر تمام النّبّوه است.»اگر ابوبکر تمام النّبّوه و بی او نبوّت ناگزیر ناقص باشد، خللی در مسلمانی وارد نمی کند؛ پس اگر شیعه هم بگوید: «علی به حکم امامت بعد از رسول، شریک اوست» شاید نقصانی ایجاد نکند؛ اما شیعه هرگز چنین سخنی نگفته و در رسالت اثباتِ شریک نکرده است و این خواجه، نسبت دروغ به شیعه داده است. خبرِ دیگر که آورده و دروغ بر رسول نهاده است، این است: لو كنتُ صَمَداً جليلا لا تّخَذْتُ عمرَ خلیلا؛(3)اگر من خدای بی نیاز و جلیل بودم، عمر

ص: 287


1- سوره احزاب، آیه 40.
2- سوره طه، آیه 32.
3- نزدیک به این عبارت را سیوطی در جامع صغیر نقل کرده است، از بخاری (ج 4، ص 191) و مسند احمد ( ج 1، ص 439 و 463، ج 4، ص 4) و ابن الزبیر و نیز از بخاری از ابن عباس: «لو كنتُ متَّخذاً مِن امتى خليلاً دونَ ربّى لا تَخذتُ أبابكر خليلاً، ولكن أخى و صاحبی.» و نیز از مسند احمد( ج 4، ص 154)و سنن الترمذی (ج 5، ص 281 ، ح 3769) و مستدرک حاکم ( ج 3، ص 85) نقل کرده است که پیغمبر صلى الله عليه وسلم فرموده: «لو كانَ بعدى نبيٌّ لكان عمرَ بن الخطاب.»

را دوست خود برمی گزیدم.» سیّد اوّلین و آخرین، چگونه ممکن است چنین سخنی گفته باشد که در معنی و عبارت آن، چندین خطاست:

نخست اینکه می گوید:«اگر من خدا بودم» و این روا نیست. دیگر آنکه مگر آنچه محمّد - صلى الله علیه و آله - از فضیلتِ عمر می دانست،خدای تعالی نمی دانست؟!هر عاقل و فاضل که بخواند خود داند. پس آن کس که درباره ابوبکر وعمر چنین ادعایی می کند، نباید که نسبت به علی آن گونه انکار کند و یا اینکه دست از این نسبتهای ناروا بردارد. والحمدُ لله ربّ العالمين.

نود و شش

آنگاه گفته است:

شگفتا که خرانِ و رامین و فرومایگان قم و بنّایان(1) آوه و بافندگانِ کاشان و خربندگانِ سبزوار، پشتیبان هایی چون محمّد و علی دارند که آنان را به بهشت می برند، زیرا اینان شیعه آل محمّدند؛ ولی صحابه و بزرگان و امامان را به دوزخ می برند «تِلْكَ إِذَا قِسْمَةٌ ضیزی؛(2) آنگاه این تقسیمی ستمگرانه است.)

امّا جواب این کلمات از چند وجه گفته شد.این مصنّف می باید که از عقل و نقل این اندازه دانسته باشد که «إِنَّ الحَقَّ لايُعرفونَ بالحقّ،فَاعرِف الحقَّ تعرف أهلَه قلوا أم كثروا و اعرفِ الباطلَ تَعرِفْ أهلَه قَلُّوا امْ كثُروا؛(3)

ص: 288


1- (در متن اصلی کلارگران) شاید صحیح «گلیگران» بوده است. در آنندراج گفته:«گلکار و گلیگر بالکسر بنا و معمار» و در برهان قاطع گفته:گلیگر به کسر اوّل و ثانی به تحتانی رسیده و گاف فارسی مفتوح برای قرشت زده گلکار و بنا را گویند.»
2- سوره نجم، آیه 22.
3- جزئی است از حدیثی مأثور از أمير المؤمنين علیه السلام و همین قسمت تقریباً جاری مجرای مثل شده است...و در امالی مفیدرحمة الله علیه در ضمن حدیثی آمده است از امیر المؤمنین علیه السلام که به حارث همدانی فرمود: «إنّ دينَ اللَّهِ لا يُعرفُ بالرجالِ، بل بآيةِ الحقِّ،فَاعرفِ الحقَّ تَعرف أهلَه.»گویا حسن بن علی بن شعبه نیز در تحف العقول قسمتی از همین عبارت را آورده است. در هرصورت عبارت جزئی ازاحادیث مأثوره است... یکی از نویسندگان نقل کرده است که این عبارت راامیرالمؤمنین علیه السلام هنگام حرکت برای جنگ بصره در جواب سائلی فرمود. آن شخص پرسیده بود «آیا می شود مثل طلحه و زبیر و عایشه بر باطل باشند که ما با آنها بجنگیم؟» آن حضرت نیز فرمود:« حقّ و باطل را میزانی است که اعمال اشخاص را با آن باید سنجید. تو نخست حقّ و باطل را بشناس تا آنگاه اهل آنها را بشناسی» آنگاه نویسندهٔ مشارّالیه گفته است: «طه حسین این کلام را در کتاب علی و فرزندانش نقل و ستایش بسیار از آن کرده است.» ر.ک: شیخ طوسی، الأمالی، ص 626، ح 1292؛ مجمع البیان، ج 1، ص 187 ؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 64؛ البيان و التبين، ج 2، ص 211؛ تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 210؛ نثر الدر، ص 51.

حق با افراد شناخته نمی شود، بلکه افراد با حق شناخته می شوندپس حق را بشناس تااهل حق را بشناسی، چه کم باشند و چه بسیار،و باطل را بشناس تا اهل باطل رابشناسی،چه کم باشند و چه بسیار.»

اگر عجب دارد که این جماعت به بهشت می روند، طُرفه تر آن است که گمان می بَرَد که لُرانِ خوزستان و گاوانِ طوس و خرانِ اردبیل و گبریانِ گرِ(1) قزوین واهلِ تشبیه همدان و خربندگانِ ساوه و دبّاغانِ نهاوند و بیّاعانِ (2)اصفهان و خارجیانِ کرج و کلانِ آمل و خرانِ اهواز و رندانِ درِ کنده، همه از آن رو به بهشت می روند که کفر وفساد و عصیان را به مشیّت و اراده خدای تعالی می دانند و علی را قَتّال می گویند و سنی در این که مصطفی را فرزند کافر و شکم شکافته و عاشق، وابوبکر و عمر را تمام کننده نبوّت وشیعیان را ملعون و کافر! اینان همه به بهشت می روند،ولی سلمان و بوذر و مقداد و عمّار و خزیمه و حذیفه و جابر و ابوایّوب و محمّد بن ابوبکر و مالک اشتر و عبدالله بن عبّاس وغیر ایشان همه به دوزخ می روند از بهرِ آنکه منکرِ اختیارِ امامتِ ابوبکر و عمرند!

ص: 289


1- «گر» یعنی جربدار. در آنندراج از ناصر خسرو نقل کرده: «گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن.» و «گرگنان» در این مصراع به معنی کسانی است که مرض جرب داشته باشند؛ زیرا «گن» مخفف «گین»است؛ چنانکه در شرمگین و غیر آن به نظر می رسد.
2- بيّاع از کلمه بيع و صیغه نسبت است به آن مانند بقّال و عطّار.در منتهی الارب گفته است: «بیاع کشدّاد،بها کننده و دلال خرید و فروخت.»

اکنون مصنّف این کلمات را با آن (1) شبهات قیاس کند و به حقیقت بداند که به بهشت، مؤمنی می رود که مطیع خداوند باشد؛اگرچه رومی یا حبشی، و به دوزخ منکرانِ عدل و توحید و عصمتِ انبیا و ائمّه و شریعت می روند،اگرچه مکّی و تهامی و قرشی.این است که مذهب و اعتقادِ شیعه اصولیّه.آنچه این خواجه خلافِ این نقل کرده و نسبت داده است،زشت گویی و تعصّب و دروغ و بهتان است و وزر و وبالِ آن به گردنِ وی خواهد بود و باری تعالی ما را به این جواب مؤاخذه نمی کند، زیرا غرضِ ما از این جواب، نفی تهمت و دفعِ شبهت بود.والحمدُ لله ربّ العالمين.

نود و هفت

آنگاه گفته است :

و می گویند: ن و القلم، قسم است به محمّد و علی.

جواب آن است که مذهبِ شیعه در تفسیرِ این سوگند، آن است که باری تعالی به لوح و قلم سوگند می خورد، به دلالتِ آنکه گفت: (وَ ما يَسْطُرُونَ؛(2)و آنچه می نویسند) و این سوره به مکّه نازل شده و به قول برخی مفسّران اوّلین سوره ای که بر مصطفی فرود آمد «اقرأ» بود و سورۂ القلم بعد از «اقرأ» نازل شد،(3) در ابتدای بعثت.پس چگونه می تواند قسم به علی - علیه السلام - باشد؟! و گفته اند:نون آن ماهی است که مدارِ زمین بر آن است و گفته اند: ماهی یونس است. و وجه هایی دیگر گفته اند که اینجا گنجایِ همه نیست.

شرف و منقبتِ علی مرتضی به نزدیک خدای تعالی بیش از این است که این خواجه ناصبی گمان می برد؛ اعتقاد اکثر مفسّرانِ طوایفِ اسلام این است که «والعاديات» قسم به سُم مرکبِ علیّ مرتضی است. و اگر بگویند: در حقّ مجاهدان

ص: 290


1- متن، صحیح تر و نزدیک تر به تعبیر عرب است. در کتب لغت گفته اند: «قاس الشيء بغيره و على غيره: قدّره على مثاله، سواء كان واوياً أو يائياً.»
2- سوره قلم، ذیل آیه 1.
3- طبراني، الأوائل، ص 44، ح 17؛ ابن أبي عاصم الأوائل، ص 47 ، ح 103؛ ابن جوزی، زاد المسير، ج 1، ص 2؛ تفسير الرازی، ج 2، ص 186.

است؛ به اتفاقِ امّت،علی مرتضی سَرِ همۀ مجاهدان است. با آنکه معلوم است که باری تعالی در قرآنِ کریم به بسیاری از جمادات سوگند یاد کرده است، چون و التّین و النّجم والشّمس والضّحى و العصر و مانند آن.اگرچه برخی گفته اند در هر موضع، یک محذوف هست و تقدیر چنین است که «وربّ الشمس»، «و ربّ الضحى»، «وربّ العصر». پس اگر به أمیرالمؤمنین علی مرتضی با فضل و سبقتِ او و با وفورِ عصمت و شرفِ منزلتِ او سوگند یاد کند،این خواجهٔ خارجی نباید اظهار شگفتی کند. امّا «نون و القلم» برای او نازل نشده است. این است جوابِ این کلمات به اختصار. والحمد لله ربّ العالمين.

نودوهشت

آنگاه گفته است:

وابوالفتوح على دانشمند در تفسیر آیه ﴿وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةَ مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ؛(1) و چون فرمان عذاب بر آنها مقرّر شود، جنبنده ای را از زمین برای آنان بیرون می آوریم که با ایشان سخن سر می کند؛ چون مردم به نشانه های ما یقین نمی آوردند،) گفته است:منظور باری تعالی از «دابة الارض »علی است که در دنیا خدای تعالی او را باز زنده می کند تا همه دشمنان او را ببینند و بدو ایمان آورند و ایمانِشان سود ندارد.

اما جواب این فصل آن است که چون ادّعا کرده است و به پیری معروف چون شیخ ابُو الفتوح - رحمة الله عليه - و تفسیر او نسبت دروغ داده است، باید تفسیر وی را که نسخه های بی شمار دارد و در میانِ طوایفِ اسلام ظاهر و در بلاد عالم فراوان است، آورد و در پیشِ قاضی وقت و پادشاهِ روزگار حاضر کند و تفسیرِ این آیه را ببیند. اگر بدین وجه است که این مصنف یادکرده است، یا به یادکردِ علی و مهدی و دوستان

ص: 291


1- سوره نمل، آیه 82.

و دشمنانِ ایشان در آنجا تصریح شده است ،همه ادّعاهای این مصنّف راست است و همه نسبت ها و دعاوی او درست است،ولی اگر چنین نیست و صاحب تفسیر فقط وجوه و اقوالی در شرح آیه گفته و در آخر هم گفته است که در مذهبِ ما،این آیه درباره رجعت است بدون قیامت،(1) باید این مدّعی را زجر کنند تا بر علما و کتب دروغ نبندد و معلوم شود که همه نسبت ها و دعاوی وی دروغ و بهتان است و ابُو الفتوح از آن منزّه و شیعه از آن مبرّاست. والحمد لله رب العالمين.

نودونه

آنگاه گفته است:

زُرارَةُ بن أعْيَن شیعی گفته است که از صادق تأویل آيهُ ﴿ فَيَوْمَئِذٍ لَا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أحَدٌO وَلا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ؛(2)در آن روز کسی چون عذاب کردنِ او، عذاب نکند و هیچکس چون به بند کشیدنِ او،به بند نکشد» را پرسیدند که در شأن کیست، گفت:در شأن ابوبکر. یعنی باری تعالی می گوید:در قیامت ابوبکر را عذابی خواهند کرد که به هیچ کس آن عذاب را نکرده باشند؛ زیرا به ناحق پای بر منبر نهاد به دلیلِ آنکه در غار پایش را مار زد، سیّد - عليه السلام - دعا کرد، بی درنگ بهبود یافت و به او گفت اگر این پا را بر جایی بنهی که از آنِ تو نباشد، به درد می آید. چون بر منبر نهاد به درد آمد و از آن درد به بانگ افتاد: أقیلونی أقیلونی!از من درگذرید!) و شیعیان، چنین خُرافات و بهتان ها فراوان دارند.اما جواب این جمله آن است که این نقل بر این وجه در هیچ کتابی از کتبِ اصولیانِ

ص: 292


1- ابوالفتوح رحمة الله علیه در تفسیر آیه بعد از آنکه اخباری در تعیین مراد از «دابه» نقل کرده [و] گفته است: «و این اخباری است از طریق عامه مخالفان و موافق اخباری است که آمد از طریق اصحاب ما که گفتند:دابه کنایت است از صاحب الزمان علیه السلام که مهدی است (تاآخرگفتاراو.) و در تفسیر آیه 83 که تالی آیت گذشته است،یعنی آیه ﴿ وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ امَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآيَاتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ» گفته:«واصحاب ما به این آیت تمسک کردند در صحت رجعت و گفتند:خدای تعالی در این آیه گفت:روزی باشد که ما زنده کنیم از هر گروهی جماعتی را و این نه روز قیامت باشد برای آنکه روز قیامت همه خلایق را حشر کنند «تا آخر گفتار او». (ر.ک: تفسیر الرازی، ج 24، ص 217 و صفحات بعد از آن).
2- سوره فجر، آیه 25 و 26.

شیعه نیامده است و صادق - علیه السلام - بزرگوارتر از آن است که در تفسیرِ قرآن خطا بگوید و از آن عالم تر است که سببِ نزولِ هر آیه را نداند. این آیه از سوره فجر است که باری تعالی می گوید: (كَلَّا بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ؛(1) نه چنین است، بلکه شما یتیم را گرامی نمی دارید.) و این در وصفِ ابوبکر نیست، زیرا او سردارِ همه یتیمان، یعنی پیامبر را خدمت کرده بود. آنگاه فرموده است: (وَ لا تَحَاضُّونَ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ ؛(2)و بر خوراک دادن به مستمند یکدیگر را بر نمی انگیزید) و این نیز در وصفِ ابوبکر نیست،زیرا معلوم است که او بذل مال می کرد. آنگاه گفت: ﴿وَتَأْكُلُونَ التُّراثَ أكْلاً لَماً،(3)و میراث - خویش ویتیمان را یک جا می خورید)واین هم صفتِ ابوبکر نیست،زیرا اودر نفقه مقتصد و قانع بوده است. آنگاه گفت: (وَ تُحِبُّونَ المالَ حُبّاً جماً؛(4) و دارایی را بسیار دوست می دارید) و این هم در وصفِ ابوبکر نیست، زیرا از موروث و دستاورد او تنها گلیمی بر جاماند. باید گفت که این آیه در وصفِ خودِ این خواجهٔ ناصبی است!

پس این آیه وعیدی است در کیفرِ آن جماعت که این صفات را دارند و بیان کرده شد و این خواجهٔ مصنّف که این دروغ را نقل کرده است ،مستحقّ عقابِ خداست و چنین به نظر میرسد که این مصنّف که در اوّلِ کتاب دعوی کرده است که بیست و پنج سال مذهب شیعه داشته است،گویی همه دروغ است و او غالی و اخباری و حشوی

بوده است که شبهه های غُلات و اخباری ها و دَیصانی ها را آورده است و نه مذهبِ اصوليانِ شیعه را. والحمد لله ربّ العالمین.هر بدی و دشنام و لعنت که بر صحابه و ائمّه و فقها کرده است و گفته، مشمول خشم و غضبِ خداست، به دلیل این آیه که باری تعالی فرموده است:( فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ،(5) وای بر آنان از آنچه دست هایشان نوشت و وای بر آنان از آنچه به دست می آورند.)

ص: 293


1- سوره فجر، آیه 17.
2- سوره فجر، آیه18.
3- سوره فجر، آیه 19.
4- سوره ،فجر، آیه 20.
5- سوره بقره آیه79.

صد

آنگاه گفته است:

و در این وقت که من این مجموعه را می نوشتم، مصحفی به خطّ قمی نَسّاخ (نسخه نویس) در دست کودکی شیعی گرفتند که در آن این آیه نوشته بود:«ما كانَ علىٌّ أبا أحدٍ مِنْ رجالِكُم؛(1) علی پدر یکی از مردان شما نبود.» قمی نسّاخ گریخت و خان و مانش را بر باد دادند.

اما جواب این کلمات،آن است که خردمندان چگونه کودکی را به تشیّع منسوب می کنند؟!زیرا کفر و ایمان بر بلوغ و کمال عقل موقوف است. این خواجه ناصبی و پیشینیانش که پانصد سال است به ایمانِ علی بن أبی طالب طعنه می زنند که او هفت ساله بود که ایمان آورد و ایمانِ کودک هفت ساله درست نیست، نمی دانم که بر اساس همین اعتقاد زشت چرا کودکی را شیعی می شمارد؟ لقب و تهمتِ بد نهادن بربی گناهان وزر و وبالش بیشتر است.

گفته است: «نوشته بود:ما كانَ علىٌّ أبا أحدٍ من رجالِكُم.» اگر چنین چیزی بوده باشد،از چند وجه خالی نیست:

وجه اوّل آنکه سهو القلم است و بر نویسنده وِزر و وبالی نیست؛ خاصّه بنا به مذهبِ این خواجه که سهو و غلط را از همۀ انبیا و ائمّه روا می داند. وجه دوم آن است که با جهل و از سَرِ بی علمی نوشته است. پس مستحقّ ملامت است، ولی اگر توبه کند در ایمانش نقصانی نیست؛ خاصّه بنابر مذهبِ این خواجه که جهل و لغزش در ائمّه و خلفا را روا می داند.وجه سوم آن است که با اعتقاد نوشته است. پس ملحد و کافر و گمراه است، به هر مذهب که تظاهر کند و از هر کس باشد و حکمِ او حکمِ جبریانی

ص: 294


1- سوره احزاب، آیه 40:(و ما كانَ مُحَمَّدٌ أبا أحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ...) پس در عبارت متن تصرف شده و لفظ «علی» به جای «محمد» آمده و از این جهت مورد اعتراض در کلام مؤلّف فضائح الروافض قرار گرفته است و جواب همان است که مصنف رحمة الله داده است.

است که می خواستند برای قرآن نقیضه (1)آورند. لعنت خدا بر آنان باد.و یا صاحب مُصحف خود-و نه کاتبِ آن نسخه-از روی خصومت و تعصّب نوشته است. پس آن لعنت و عقوبت به کسی است که نسخه را تغییر داده است، نه به کاتبِ مُصْحَف.اکنون می رسیم به اصلِ مسئله و نفی تهمت:أوّلاً این مصنّف ادعا می کند که بیست و پنج سال مذهب شیعه داشته است؛ پس باید بداند که بنای مذهبِ شیعه بر عدل و توحید است و بر اثباتِ نبوّت،و باید بداندکه بعد از مصطفی - علیه السلام - امامانی که یکی بعد از دیگری اطاعتشان واجب است، دوازده اند، واجماع این است که شیعه یازده امام را از فرزندانِ علی بن أبی طالب می دانند؛اوّلِ ایشان حسن بن علی است و آخرِشان مهدى بن الحسن الزّكي. و همه را معصوم می دانند که اطاعتشان واجب است و امامت را در این امّت،در غیرِ ایشان روا نمی دانند و قبول نمی کنند؛زیرا دیگران صفاتِ موجبه ندارند.پس با این اعتقاد و مذهب چگونه ممکن است که بنویسند که علی پدرِ هیچ مردی نبوده است! دیگر آنکه شیعیان همه سال و ماه تفاخر می کنند که علی مرتضی شوهر فاطمه زهرا و پدرِ حسن و حسین است و امامتِ امّت تا به قیامت در نسلِ او باقی است و ساداتِ عالم که میخِ دیده ناصبیان هستند،ازفرزندانِ علی نباشد،می گویند:علوی نیست و شایسته نیست او را علوی بخوانند.بدین دلایل و با این حجّت ها،معلوم شد که این معنی لایقِ مذهبِ شیعه امامیّه اصولی نیست که بنویسند و به عنوان اعتقاد مطرح کنند که «ما كانَ علىٌّ أبا أحدٍ مِنْ رِجالِكُم؛ على پدرِ هیچ مردی از شما نبوده است»، با اینکه این معنی بر این وجه که بیان کرده شد،مخالفت با اجماع و قرآن است.والحمدُ لله ربّ العالمين وصلّى اللهُ على محمّدٍ و آلِهِ المعصومينَ من أولادِ أمير المؤمنين.

ص: 295


1- فیروزآبادی گفته است: «و النقيضة الطريق فى الجبل و أن يقول شاعر شعراً فينقض عليه شاعر آخر حتى يجيء بغير ما قال.» در تاج العروس گفته است: «و الاسم النقيضة و فعلهما المناقضة و جمع النقائض و لذلك قالوا:نقائض جرير و الفرزدق» پس مراد آن است که خواستند با قرآن معارضه کنند و به خیال و پندار خود نظیری برای آن بیاورند.

صدویک

آنگاه گفته است:

و چون شیعه را چنین مفسّرانی باشند، تفسیرِ ابن عبّاس و ضحّاک و شدّی ومُقاتِل و ابن جُبَيْر (1)و حاکم و قَلانِسی را چه کند؟ و تفسیر هشام و کلبی ومجاهد را کجا بَرَد؟

اما جواب این کلمات آن است که اوّلاً عبدالله بن عبّاس - رضى الله عنه پسر عموی مصطفی و پدرِ خلفای بنی عبّاس و شاگرد و پیروِ علی مرتضی و هواخواه علی و آلِ علی است و با بنی امیه و با معاویه و یزید و با عبدالله زبیر دشمنی های سخت داشت و فصلهایی درخشان با مبالغه بر ضد آنان گفته و منکر اقوال و افعالِ بدِ بوده و مناظرات و گفت و گوهای او در این معنی در کتب مخالف و موافق ظاهر .است پس ناصبیان که خود را به عبدالله بن عبّاس می بندند، چنان است که جهودان خود را به عُزَيْر و ترسایان خود را به عیسی ببندند و - بحمد الله تعالى - عبدالله بن عباس از جبر و تشبیه بیزار است و از معاویه و یزید دور و اختیار و گزینش در امامت را منکر و دوستدار علی مرتضی و آل ،وی ائمه هدی است.

دگر مفسّران را هم که یاد کرده است، اگر شیعی نبوده اند، همه عدلی مذهب اند، نه جبری و اهلِ تشبیه و ناصبی و اشعری؛ زیرا به روزگار آنان خارِ تشبیه و خَسَكِ (2)جبر هنوز از شورستان بدعت سر بر نیاورده بود این را گفتم تا این مصنف، ایشان را از

ص: 296


1- در متن اصلی :«جبیر» که از موارد ذکر نام پدر و اراده پسر است؛از قبیل اطلاق حنبل برِ احمد بن حنبل و حسن میمندی بر احمد بن حسن میمندی.
2- در برخی نسخه ها:حسک (به جای مهمله). در برهان به خای معجمه ثبت شده و گفته است:«خسک به فتح اوّل و ثانی و سکون کاف،خس و خاشاک و خاری باشد سه گوشه.» در منتهی الارب در حرف حاى مهمله گفته است: «حسک ،محرّكة خسک که خارسه پهلو باشد. معرّب است.» در کلام امیر المؤمنین علیه السلام آمده است: «و اللَّهِ لإن أبيت على حَسَكِ السعدان مسهّداً أو أجر في الأغلال مصفّداً أحبُّ إليّ ...»نهج البلاغه، خطبه 224؛ الصراط المستقیم، ج 1، ص 163؛ ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 11، ص245؛ بحار الأنوار، ج 41 ، ص 162 ، ح 57 و ج 75، ص 359، ح 76.

خود نخوانَد و بدانَد که هر کس که تفسیرِ آنان رابخواند،اعتقاد و مذهبشان را داند که نه جبری بوده اند نه قدری و نه جَهمی و نه اشعری و نه اهل تشبیه و نه از خوارج.

اگر شیعه امامیّه بخواهد که از مفسران خود نام ببرد،از جماعتی نامعتبر ونامعروف نام نمی برد که این خواجه نام برده است؛ از تفسیرِ امام محمّد باقر نام می برداز قولِ امام جعفرِ صادق و از تفسیرِ امام حسن عسکری - علیهم السلام - بعد از آن از تفسیر شیخ کبیر ابوجعفر طوسی و تفسیرِ شیخِ شهید محمّد فتّال و از تفسیرِ خواجه بوعلی طبرسی و تفسیرِ شیخ ابوالفتوح رازی - رحمهم الله - و غيرهم؛ همه متدیّن و عالم؛ أوّلی ها همه امام معصوم و دیگرها همه عالم و امین و معتمد؛ هیچ یک نه جبری است و نه اهلِ تشبیه و نه غالی و نه اخباری و نه حشوی. والحمدُ لله حَمْدَ الشّاكرين.

صد و دو

آنگاه گفته است :

و محمّد بن نعمان احول (مؤمن الطّاق) در کتابی آورده است که امامان همه در علم غیب می دانند و در گور همه غیب می دانند تا بدان حدّ که اگر کسی به زیارتِ ایشان برود می دانند که موافق کیست و منافق کیست و عددِ نام ها و گامهای همه را می دانند و حسین بن علی و شهیدانِ کربلا چهار صد سال پیش از قیامت زنده می شوند و یزید و ابن زیاد و قاتلانِ ایشان همه زنده می شوند؛ تا حسین و شهیدان آنان را بکشند و به قیامت به دوزخ فرستند.

اما جواب این کلمات که خالی از معنی و دور از عقل و بر خلاف نقل و شرع است، آن است که از نصّ قرآن و اجماعِ مسلمانان معلوم است که غیب را جز خدای تعالی علم نمی داند؛ خداوند فرموده است:﴿وَ هُوَ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى؛(1) بی گمان او نهفته و نهفته تر را می داند.) و فرمود است: (لا يَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلا الله؛ (2)جز خداوند غیب، نمی داند) و فرمود

ص: 297


1- سوره طه، آیه 7 و صدر.آن ﴿ وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ...)
2- سوره نمل آیه 65 ﴿ قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِى السَّماواتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا الله ..)

(فَلا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا؛ (1)هیچ کس را بر نهان خویش آگاه نمی کند) و فرمود: ﴿وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ؛(2) كليدهای - چیزهای نهان - نزد اوست، هیچ کس جز او آنها را نمی داند) و مصطفى - صلى الله علیه و آله - با جلالت و رفعت و درجه نبوّت هنگامی که زنده بود،در مسجدِ مدینه نمی دانست که مردم در بازار چه می کنند و احوالِ دیگر را هم تا جبرئیل نمی آمد بر او معلوم نمی شد. پس ائمّه که درجه انبیا ندارند، و در خاک خراسان و بغداد و حجاز و کربلا خفته اند و از قید حیات رفته، چگونه می دانند که احوالِ جهانیان چیست؟(3) این معنی هم از عقل دور است و هم از شرع بیگانه. جماعتی حشوی که پیش از این خود را بر این طایفه بستند، این معنی را گفته اند و بحمد الله از ایشان بسیار نمانده اند و اصولیان شیعه از ایشان و از چنین دعاوی تبرّا کرده اند و بر خلاف و بطلانِ این ادعاها کتاب تصنیف کرده و دلیل آورده اند تا برای هیچ اهل تشبیه و جبری خارجی جای طعنی نمانَد.

درباره زنده شدنِ حسین و شهدای کربلا در دنیا،اعتقاد محققانِ شیعه،آن است که هم در آن حال که کشته شدند، زنده شدند؛ به دلالتِ قرآن: ﴿وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ؛(4) گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.) تأویل آیه را،اگر کسی بخواهد،در تفاسیر و کتبِ شیعه بنگرد، تا شبهه زایل شود و مقصود حاصل آید.

گفته است: «پیش از قیامت، یزید و ابن زیاد(5) و خوارج را باز زنده می کنند و

ص: 298


1- سوره جنّ، آیه 26.
2- سوره انعام،آیه 59.
3- مرادآن است که انبیا و ائمه علیه السلام بدون تعليم الهی علم غیب ندارند؛ اما اگر خدای تعالی بخواهدکه به وسيلة و حی یا الهام یا به هر وسیله ای دیگر، مغیباتی را به ایشان القا نماید و تعلیم فرماید، بدون تردید عالم به آن خواهند بود. ر.ک: تعلیقهٔ 116.
4- سوره آل عمران، آیه 169 و 170.
5- در متن اصلی :(زیاد!. و مراد از آن، پسر او «عبیدالله» است؛ بنا بر اطلاق اسم پدر و اراده پسر که در زمان مصنف صلى الله عليه وسلم متداول بوده است.

می کشند.»این نیزاصلی ندارد(1) و ازجمله خرافات وسخن های یاوه است وبااصول هماهنگ نیست،بلکه در قیامت زنده می شوند تاجزای اعمالِ بدِخود راببینند وبافرعون و قارون تا ابد در دوزخ بمانند.امّا این معنی را باید قیاس کرد با آن خبرِ دروغ که ناصبیان جبری از منصور عمّار روایت کرده اند که راهبی گفت: هر شب مرغی بزرگ به کنارِ دریای عمان می آید و ابو لؤلؤ را از گلو بالا می آورد و او زنده می شود و آن مرغ با منقارش او را پاره پاره می کند و می جَوَد و تا به قیامت هر شب چنین می کند، زیرا او کشنده عمر است. (2)پس حسین بن علی بهتر از عمر و ابولؤلؤ بهتر از کُشنده حسین است. اگر آن رواست،این را نیز باید روا دانست؛ وگرنه از هر دو دست باید کشید و عقوبتِ عاصیان را باید به قیامت حواله کرد تا موافق عقل و شرع باشد که کارِ دین و شریعت به دستِ جبریان نیست تا آن را آن گونه که می خواهند بگردانند. والحمدُ لله رب العالمين.

صد و سه

آنگاه گفته است:

می گویند:از جعفر صادق پرسیدند که بَدتَرین قوم کدام است، گفت: «سه کس: یکی آن کس که دعوی خدایی کند و خدا یکی است؛ دوم آن کس که نبوّت و کند،همچون مسيلمة کذّاب و غیرِ وی؛ سوم آن کس که دعوی امامت کند، همچون ابوبکر و عمر و غیرِايشان، إلى يومنا هذا.

اما جواب این کلمات:

ممکن است این خبر از اخبارِ آحاد باشد که به مذهبِ ما موجبِ عو اگر چنان است که صادق - علیه السلام - گفته است،او معصوم است و خطانمی گوید.گفتهٔ او دربارۀ فرعون و هامان و نمرود وکنعان راست است و نیز در حق

ص: 299


1- پوشیده نماند که مصنف رحمة الله علیه در چند جا از همین کتاب به حقانیت رجعت تصریح کرده است. پس مرادش از این کلام آن است که رجعت این اشخاص به خصوص، در اخبار به حدّ تواتر نرسیده است.
2- تحقیق دربارۀ این روایت را بنگرید در: تعلیقهٔ 117.

مسیلمه و طلیحه و غیر آن دو که به دروغ دعوی نبوّت کردند و نیز درباره ائمّه گمراه،یعنی هر کس که ناحق دعوی امامت کرده باشد، همچون معاویه و یزید و مروان ویزیدِ ناقص و ولید فاسق و غیر ایشان که بی جهت دعوی و طلب امامت کردند و با قرآن و قولِ مصطفى - عليه السلام - خلاف ورزیدند و بر روی علی مرتضی تیغ کشیدند و حسن را زهر دادند و حسین را کشتند و قرآن را نشانه تیر کردند و گفتند:«ها أنا ذاكَ جبّار عنید؛(1)این منم گردن کشِ دشمن خو» و سنگ منجنیق در کعبه انداختند. این است مذهبِ شیعه بدون تقیّه و تعصّب. والحمد لله ربَّ العالمين.

صدوچهار

آنگاه گفته است:

عبدالجبّار مفید رازی در کتابِ خود آورده است که عمر، خالد بن ولید را فرستاد تا دستار در گردنِ علی بیفکند و او را به زور به سقیفه کشاند. گفته بود:اگر نیاید، سرش را قطع کن!خالد با عمودی بر دوش آمد؛ علی سردردی سخت داشت،پارچه ای بر سر بسته بود. خالدگفت: بیعت کن،وگرنه این عمود را بر سرت می کوبم. علی عمود را از وی گرفت و در گردنش کرد و پیچاند و او (عمر) شفاعت کرد و علی وی را رها کرد.و رسول از این حال خبر داده بود که بپرهیزید از روزی که علی را ببینید پارچه سرخ بر سر بسته باشد... و شیعیان از این گونه بهتان های بی سر و بُن می زنند و می گویند.امّا جواب این کلمات آن است که اوّلاً معلوم نیست که انکار و تعجب مصنّف از این فصول از کدام وجه است؟ اگر از آن است که عبدالجبّار مفيد - رحمة الله عليه - بیعتِ سقیفه را منکر بوده است، کافّه شیعه - پشت در پشت - بیعتِ سقیفه را منکربوده اند و امامت را منصوص می دانند، نه اختیاری و امام را معصوم می دانند، نه جایز الخطا و امامت را از اصول دین می دانند، نه از فروع اگر تعجّبِ وی از آن است.

ص: 300


1- سيد مرتضى، الأمالي، ج 1، ص90؛ سید بن طاووس، الطرائف، ص167؛ ابن اثیر، الكامل في التاريخ، ج 5. ص290 تفسيرالقرطبی،ج 9،ص 350،أحمد بن أعثم كوفي،الفتوح، ج 8 ص 303.

که چرا علی نمی رفت و قبول نمی کرد، چون به مذهبِ این خواجه، امامت از فروع است و به اعتقاد او اختیار امّت در امامت اثر دارد.از این منظر عجیب نیست که علی نیز با منزلتی که داشته است،طمع داشته باشد، زیرا در فضل و درجه کمتر از ابوبکر نبود و رفتنِ خالد به اجازه عمر به طلبِ ،علی معروف و مذکور است.(1) و عمود در گردنِ خالد زدن از قوّت و صلابتِ علی مرتضی دور نیست.(2) و خالد و امثالِ او را به نزدیکِ امیرالمؤمنین عظمتی نبوده است.این معنی را که عبد الجبّار - رحمة الله عليه - به شیخ مفید نسبت داده است، جایز است و رواست که بر سبیلِ حکایت، جایی نوشته باشد؛ زیرا نه عقل آن را منکر است و نه گوش. و العهدةُ على الرّاوى.

صدوپنج

آنگاه گفته است:

و شیعیان، خالد را بیشتر دشمن می دارند، در حالی که رسول الله او را سیف الله لقب داده است و آن مقاماتی که او داشت در جنگ با اهلِ رِدّه و مُسیلمه کذّاب و جنگ با بنی حنیفه و جنگ های شام و غیرِ آن و جنگ با مشرکان و نیز آنچه او کرد، چه کس کرده است؟ او شمشیرِ خدا و مبارزِ دین و پهلوانِ اسلام بود و هرگاه که رسول قومی را می ترسانید،می گفت: تسلیمِ حق شوید؛ «والّا أبعثُ عليكم سيفَ الله،اگر تسلیم حق نشوید، شمشیر خدا را بر شما می انگیزم.» ولی به قول شیعه خالد سيف الشّيطان است نه سیف الله که رسول خوانده است.

جوابِ این کلمات را باید خوب فهمید و با انصاف شنید تا غبارِ تهمتِ این مصنّفِ بی انصافِ جبری بدبخت از چهره کسانی که اهل شنیدن سخن حّق هستند، زایل شود. التّوفيقُ مِنَ اللهِ العلىّ الكبير.

امّا اینکه گفته است: «شیعیان، خالد را بیشتر دشمن می دارند» ،چنین نیست و او را

ص: 301


1- ر.ک:الاختصاص، ص 185 و ما بعد آن؛بحار الأنوار، ج 30،ص 295.
2- برای ملاحظه حدیثی در این باب ر.ک: تعلیقهٔ 118.

دشمن ندارند و اگر دوستش ندارند، می پندارم چندان اهمیّت ندارد،زیرا او چون ابوبکر و عمر پیشوا نیست که اطاعت او را لازم بدارند؛ بلکه خالد یکی از صحابه است. پدرش ولید بن مُغیرهٔ مخزومی کافر بود که مکّه را برای مصطفی - علیه السلام - چون حلقه میم تنگ کرده بود(1) و منکرِ بعث و رسالت بود و قرآن را به سُخره می گرفت و صحابه رااستهزا می کرد؛اگرچه مصنف ،او را در این کتاب «ریحانِ قریش»(2) خوانده است.

و آنچه گفته است که «رسول - علیه السلام - خالد را سيف الله لقب داده بود»، حرف تازه ای از این مصنّفِ جبری و اعتقادِ او نیست، زیرا او عمرو عاص،دشمن ترین دشمنِ علی مرتضی را «رشيد هذه الامّه »لقب داده است!چنانکه در روایتِ فُراوی (3)هست. پس اگر خالد را هم از روی عداوتِ با علی «سیف الله» بخوانَد، تازگی ندارد.واز دلایل خارجی بودن این مصنف، یکی این است که در این فصل چندین منقبت دروغ و راست برای این و آن گفته است؛ در حالی که در سراسرِ کتاب یک دهم آن برای امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - نگفته است.امّااگر خالد محتاج به مدحِ چنین مصنّفی باشد،امیر المؤمنین علی - علیه السلام - را خدای و قرآن

ص: 302


1- این تعبیر کنایه از تضییق و محاصره کردن است و برای شرح و بیان این کنایه و تفصیل این تضییق، ر.ک:تعليقه 119.
2- در برخی نسخ:«ريحان القريش» ولى قريش الف و لام نمی پذیرد. قال الله تعالى:(لإيلافِ قُرَيْشٍ )(سوره ،قریش آیه 1) و مفسران در تفسیر آیه (ذَرْنى وَ مَنْ خَلَقْتُ وحيدًا)(سورۂ مدّثر، آیه 11) این لقب را در حقّ ولید یاد کرده اند.و در تفسیر بعضی آیات دیگر نیز.
3- محدّث قمی رحمة الله علیه در الکنی و الالقاب گفته است: «فراوی به ضم فاء،نسبت است به فراوه و آن شهرکی است در ماورای خوارزم که آن را عبدالله بن طاهر در خلافت مأمون خلیفۀ عباسی ساخت. مراد از فراوی، كمال الدين ابو عبد الله محمد بن الفضل بن احمد نیشابوری فقیه محدّث واعظ است که در حقّ او می گفته اند: «الفراوى ألف راوى» حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده، ضمن ذکربزرگان اهل حدیث( چاپ طهران به اهتمام دکترعبدالحسین نوایی، ص 704) گفته است: «محمد بن فضل بن أحمد أبو عبدالله الفراوىّ الصاعدىّ كان عديم المثل فى رواة الحديث.» ترجمه او را سبکی در طبقات و ابن جوزی در منتظم و صفدی در الوافی بالوفیات و بروکلمن در تکمله آورده اند.اما اینکه مراد از روایت او چیست و در کجاست،اطلاعی از آن به دست نیامد.

و جبرئیل و انبیای گذشته مدح گفته اند و فضایل و مناقبِ او در تورات مسطور و در انجیل مذکور است و از آن بعضی در زبور و برخی در آیات و سُوَرِ قرآن مشهور است.این خواجه اگر نگوید و ننویسد، معذور است!

و اینکه گفته است:«آنچه خالد کرده بود، که کرده بوده است؟» شک نیست که تقیّه کرده است؛ اگرچه منکر تقیّه است و تقیّه را باطنی بودن می داند و ازآن علی را در نظردارد.اوّلاً بر همه علمای مسلمان معلوم است که فتح های اسلام و غزواتِ بزرگِ عهدِمصطفى - صلى الله عليه و آله - همه به تیغ و قوّتِ بازوانِ اِمامِ هُمام علی - علیه السلام-بود که دین و اسلام به وجودِ او تمام بود.به اوّل بر عرشِ خدایش نام بود و بر درِ کعبه بر دوشِ محمّد(1) مُقام بود و ولادتش در بیت الحرام بود و زکاتش در رکوع و قیام بود و نفقه اش در صلات و صیام بود، أسد الله على أعدائه الضّالّين وسيف رسولِ الله على الجاحدين و النّاكثين والمارقين .(2)خدای را ولی بود و مصطفی را وصی بود و دین و شریعت را متولّی.پس اگر در عهدِ خلافتِ شیخین،مانند خالد بن ولید به جنگ عجم نرفت،از آن سبب بود که در احکامِ شریعت رجوعِ مُشکِلات به او بود و ابوبکر و عمربیانِ مُعْضلات و حدّ دیه جراحات (ارُوش)(3) و جنایات را از او می پرسیدند و بنابراین بودن در روضه نبوّت بر او واجب بود تا خللی به شریعت راه نیابد.آن کار که از خالد و امثالِ خالد بر می آمد،امیر المؤمنین به آن کمتر التفات داشت. کارِ او پیکارِ عَمْرو بن عبدود بر دروازه مدینه بود که جان ها به حلقِ بزرگان صحابه و سترگانِ مهاجر و انصاررسیده بود و به تعبیرقرآن:(وبَلَغَتِ القُلُوبُ الحَناجِرَ وَتَظُنُونَ باللهِ الظُنُونَا0 هُنالِکَ ابتُلِی المُومِنُونَ وَ زُلزِلوا زِلزالاً شَدیداً(4)،آنگاه...که دل ها به گلوله رسید وبه خداوند گمان های

ص: 303


1- برای تحقیق داین فضیلت و دوفضیلت تالی آن.ر.ک تعلیقه 120.
2- یعنی: شیر خدا در برابر دشمنان گمراه و شمشیر رسول خدا بر حق ناپذیران و خوارج و پیمان شکنانِ جمل.
3- اروش جمع ارش است به فتح همزه به معنی دیه جراحات.
4- سورۂ احزاب، آیه 10 و 11.

نادرست بردید؛ در آنجا مؤمنان را آزمودند و سخت لرزاندند.)پس اگر عمر درنرفتنِ به جنگِ عجم معذور باشد،علی معذورتر است.

صدوشش

آنگاه گفته است:

و چون عمر به ابوبکر گفت: خالد را از جنگ های شام عزل کن، در آن وقت که ا و مالکِ نویره را کشته بود و اختلاف بود در آنکه او از جمله مرتدّان بود یا از جملهٔ مسلمانان،رأی عمر آن بود که خالد را معزول کنند و ابو عبیده را امیرِ سپاهِ شام کنند.ابوبکرگفت: «لا اغمدُ (1)سيفاً سَلَّه الله على أعدائِه،من شمشیری که خدای بر دشمنانِ خود کشیده باشد؛در غلاف نمی کنم.» یعنی خالد را معزول نمی کنم.چنین کاری با هرزه گویی شیعه باطل نمی شود.

در اینکه «عمر به ابوبکرگفت: خالد را از جنگهای شام عزل کن» چند خطا در گفته این خواجه وجود دارد: نخست آنکه اگر تو می پنداری که پیش از شیعیان، خدا خالدرا برگزیده و رسول او را «سیف الله» خوانده است و خلیف ای چون ابوبکر که در رکنِ اوّل خلافت است ،او را قبول داشته و به امیری منصوب کرده است، عمر چگونه به ابوبکر می گوید: معزولش کن.عمر اگر این سخن را به ابوبکر گفته باشد، به قولِ خودِ این خواجه ناصبی، با خدا و رسول و خلیفه مخالفت کرده و این خطایی است بزرگ که آن را بر عمر روا می دارد تا برای خالد فضیلتی بتراشد. دیگر آنکه آیا عمر خبرِ کشته شدنِ مالک بنِ نویره به دستِ خالد را فراموش کرده بود که این خواجه در این کتاب آورده است.«خالدٌ سيفُ الله لا يخطى؛ خالد آن شمشیر خداست که خطا نمی کند،» یا این خبر به این مصنّف رسیده،امّا عمر نشنیده است!اگر به قولِ این مصنّفِ ناصبی، «خالد آن شمشیر خداست که خطا نمی کند»،پس کشتن مالک بن نویره درست بوده و خطا کار عمر است که به آن اعتراض کرده است.

ص: 304


1- فیومی گفته است: «غمدته عمداً من باب ضرب و قتل: جعلته في غمده، أو جعلت له عمداً و أغمدته اغماداً لغة.

گفته است: «صحابه اختلاف داشتند در آنکه مالک بن نویره مسلمان بود یا مرتدّ.» می بایست صحابه این اختلاف را نمی داشتند،زیرا از نظر این خواجه ناصبی آن علی مرتضی بود که مبتلا به قتال و قتلِ اهلِ قبله شد و مسلمان کُش بود! خالد روا نیست که مسلمان را بکُشد، که او «سیف الله لا يُخطى است»!یا به مذهبِ این خواجه جبری رواست که مصطفی خود دروغ گفته باشد! زیرا به مذهبِ این خواجه دروغ و لغزش بر انبیا جایز است، و یا این کلمه را شیطان بر زبانِ مصطفی نهاده است! چنانکه کلمهٔ «تلك الغرانیق العلی»(1)، چنانکه اعتقاد جبریان است.دیگر آنکه چون عمر با بزرگی قَدر نظر بدهد که باید خالد را از امیری شام معزول کنند،این رأی یا درست بود یا خطا؛ اگر درست بود ترکِ آن از سوی ابوبکر خطاست و اگر درست نبود،چگونه رای عمر در عزل ممکن است که نظر عمر خطا باشد؟ و اگر رواست که ابوبکر در برخی احوال قول او را قبول نکند،پس اگرشیعیان نیز قبول کنند، معذورند و کفر و الحاد نیست. مسلمانان می دانند که هر چه این مصنّف گفته است،همه بی اصل و بی فایده است. و الحمد لله ربّ العالمين.

صدوهفت

آنگاه گفته است:

ابوطالبِ بابویه در کتابِ خود آورده است که طلحه،عایشه را دوست داشت و زبیر امّ سلمه را،و ایشان نیز این هر دو را دوست داشتند و منتظر مرگِ رسول بودند و می گفتند:از او رهایی می یابیم و زنِ همسرانِ (دلخواه) خویش از قریش خواهیم شد.خدا مرادشان را در دلشان با این آیه نابود کرد: ﴿ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَدًا،(2) شما هرگز حق ندارید که زنانِ پیغمبر را بعد از وی همسر بگیرید.)

ص: 305


1- برای شرح و بیان آن ر.ک: تعلیقهٔ 121 همچنین ر.ک شیخ مفيد، عدم سهو النبي رحمة الله علیه ص 6،شیخ طوسی، التبیان، ج 7، ص 330؛ مجمع البیان، ج 7، ص 162؛ المعجم الكبير، ج 12، ص 42.
2- سوره احزاب، آیه 53.

امّا جوابِ این کلمات کفرآمیز و گمراه کننده و پُر از بدعت و دروغ و بهتان و لغوو تعصّب و بی دینی و مایه الحاد،این است که صد هزار لعنتِ خدا و لعنتِ اهلِ زمین و آسمان و همه فرشتگان و آدمیان و جنّیان بر آن کسان باد که زنانِ رسولانِ خدارا به ناپاکی متهم می کنند،به خصوص زنان مصطفی که امّهات المؤمنین اند و چندین برابر آن لعنت ها بر آن کس باد که چنین کتابی تألیف می کند و در آن بر علمای شیعه و دروغ می بندد و نیز بر آن کس که چنین تهمت هایی را بر زنانِ رسول که مادرانِ مؤمنان اند روا می دارد و همچنین بر آن کس که در این باب تقیّه کند و بر آن غیر قابل اعتمادی که چنین دروغی بر مسلمانان ببندد و بنویسد و بگوید و یا روا دارد که عوام و غافلان را با چنین سخنانی بفریبد؛ بحقّ محمّد و آلِهِ الطاهرين.

اما جواب این دعوی آن است که شیخ ابو طالب بابویه - رحمة الله عليه - بزرگ و متدیّن بود،امّا معلوم است که در علم،آن درجه را نداشت که کتابی تألیف کند. پس اگر این مصنّف ناصبی یا غیرِ وی از جبریان بتوانند کتابی از او نشان دهند، هر نسبت که در آن کتاب کرده باشد، بر شیعه امامیّه راست و زشتگویی ها همه بر جای خود درست خواهد بود،ولی اگر نتواند و عاجز از نشان دادن باشد، معلوم می شود که هر چه این مصنّف گفته است،بهتان است و دروغ و لغو و تعصّب و از سرِ بی انصافی و جبری و ناصبی بودن.دیگر آنکه معلوم است که عایشه، رسول - علیه السلام - را ازجانِ عزیزِ خود بیشتر دوست می داشته است و طلحه مردی بود زشت رو و آن کس که معشوقه دو عالم را در کنار دارد که خورشید تابان از جمالِ وی به رشک می آید، بر چون طلحه چگونه نظر کند؟ چنین تهمتی از پیامبر - صلی الله عليه و آله - و از [امّ المؤمنین] عایشه دور باد.

در مورد [امّ المؤمنين ] امّ سلمه - رضى الله عنها - این مصنّف کورتر است؛ زیراشیعیان علاوه بر عصمت که در آن هیچ ادّعایی نمی کنند، او را دارای همه خصال پسندیده دیگر نیز می دانند و شیعیان گذشته از خدیجه کبری که مادرِ فاطمه زهرا

ص: 306

و سیّدۀ نساء عرب است و بهترین همسر رسول الله است، امّ سلمه را از دیگر زنانِ رسول - صلى الله عليه و آله - بیشتر دوست می دارند و اگر اين جبري مصنّف راست می گوید که بیست و پنج سال به تقلید،مذهب شیعه داشته است، بایست می دانست که اعتقادِ شیعه در مورد امّ سلمه چیست و چگونه است.طلحه و زبیر جرأت ندارند که دیده به جایی افکنند که چشم آفتاب به گستاخی در حجره آنان نمی افتاد.این سخن، رفع عیب از طلحه و زبیرنیست، زیرا آن دو که امام را کشته می خواستند، دور نیست که رسول را نیز مرده بخواهند.

اما آنچه گفته است که« عایشه و امّ سلمه در انتظار مرگ رسول بودند و می گفتند:زنِ همسرانِ [دلخواه] خویش از قریش خواهیم شد» دروغ است و اگر دعوی تاریخ دانی می کند، بایست می دانست که عایشه از بنی تیم است و امّ سَلَمَه از بنی مخزوم و عایشه بنت أبى بكر بن أبي قُحافه بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مُرّه، و از قریش است و محمّدِ مصطفی سَرِ همه قریشیان است و امّ سلمه از بنی مخزوم است:امّ سلمه بنت اميّة بن مغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم. پس چگونه می گویند:محمّد بمیرد و ما زنانِ همسرانِ خود باشیم؟

این مصنّف بداند که در این یک فصل چند گونه بهتان وارد کرده است و چون با انصاف و خوب تأمل شود، باید دید که چنین نسبت بیشتر لایق به مذهبی است که مصطفی را معصوم می داند،یا به مذهبی که او را عاشق می خواند؟ این خواجه جبری محمّد را عاشق زنِ زیِد بن حارثه می داند.در حالی که اگر [عشق او را] نسبت به عایشه بگوید رواست، زیرا او بهتر از محمّد نیست ،گرچه به مذهبِ شیعه امامیّه این هر دو اعتقاد کفر است.هر کس از فریقین که بخواهد اعتقادِ شیعه را در مورد [امّ المؤمنين] عایشه و [امّ المؤمنين] امّ سلمه و همۀ زنان پیامبر - صلى الله عليه و آله - بداند، باید کتابِ فی تنزیه عائشه(1) را که ما در دولتِ امیر عبّاس غازی و عهدِ قاضی

ص: 307


1- منتجب الدين رحمة الله علیه در شرح حال مصنف رحمة الله علیه هنگام شمردنِ مؤلفاتش، این کتاب را به همین نام یادکرده است.

القضاتِ سعید، حسن استرآبادی به اشاره امیر سیّد شمس الدّين حسيني - رحمة الله عليه - تألیف کرده ایم، بگیرد و بخواند و بداند که چنین تهمت به شیعه اصولیّه راه نمی یابد و نیافته است.والحمد لله ربّ الأرضينَ و السّماوات وصلى الله على سيّد البريات و على آله الطاهرين وأزواجِهِ الطَّاهرات امهات المؤمنين و المؤمنات؛ سپاس و ستایش خدا را که پروردگار زمین ها و آسمان هاست و درود خداوند بر سروِر آفریدگان و بر خاندان وهمسران پاک او که مادرِ مردان و زنان مؤمن اند.

صد و هشت

آنگاه گفته است:

و در كتاب الإرشاد كه [سيّد] مرتضی در بغداد تألیف کرده، آورده است که«ارتدّ النَّاسُ بعد رسول الله - صلى الله عليه و آله - إلا سبعة؛از پس رسولِ خدا، همه صحابه مرتدّ شدند جز هفت کس: سلمان ابوذر، عمّار، خالد بن سعید،ابودُجانه،(1) مقداد و بلال.»(2)

اما جواب این کلمات آن است:

اگر درست باشد که سیّدِ مرتضی - رضي الله عنه - كتابى تألیف کرده است که آن را«ارشاد»می خوانند،این نسبت هم که این خواجه می دهد،راست است و این ادعّا متوجّه اوست؛ وگرنه دروغ زنی این مصنّف ناصبی از چند وجه آشکار می گردد:

اوّلاً كتاب الإرشاد في معرفة الله على العباد تصنیف شیخ مفید، محمّد بن محمّد بن نعمان حارثي - رحمة الله عليه - است و در دیارِ عالَم هیچ فقیه و متعلّم وعالم نیست که نسخهٔ آن کتاب رانداشته باشد. باید آن را گرفت و خواند،اگر این کلمات در این کتاب باشد،ادّعای آن مدّعی را باید قبول کرد، وگرنه همه ادّعاهای وی

ص: 308


1- محدث قمی رحمة الله علیه درالکنی والالقاب گفته است:«أبو دجانه بالضّم والتخفيف هو سماک بالکسر و التخفيف ابن خَرَشة بالفتحات ابن لوزان كسكران صحابيّ أنصاري.»
2- در كتاب الإرشاد اين حديث يافته نشد،لکن مضمون این حدیث از قول امام صادق علیه السلام در کتاب های دیگرنقل شده است. ر.ک:الاختصاص،ص 6؛اختيار معرفة الرجال (رجال کشی)،ج 1،ص 38، ح 17.

را بر همین باید قیاس کرد که همه دروغ و بهتان است.مذهبِ شیعه آن است که کس مرتدّ نمی شود (1)و ارتداد به مذهبِ شیعه بعد از ثبوت ایمان روا نیست. پس چون رسول - علیه السلام -درگذشت، همه همان بودند که بودند و سیّد مرتضی که با دلیل می گوید که ارتداد«الاستحالة جمعِ الاستحقاقَین »(2)محال است، چگونه در حق مؤمنان بگوید که «مرتدّ شدند؟»این معنی را باید نیک فهم کرد تا فایده به دست آید.بدان روزگار این عادت نبود که مردمان انتقالی شوند و این عادتِ این روزگار است که مصنّف بیست و پنج سال به قولِ خودش رافضی بوده و بعد از آن ناصبی شده است و کتابی بر این وجه که دلالت بر ناصبی و جبری و خارجی بودن او می کند،(3) تألیف کرده است.

و دیگر آنکه اگر مؤمنان بعد از مصطفی هفت کس بوده باشند، چنانکه این مصنّف به سیّد مرتضی - رحمة الله علیه - نسبت داده است،پس سیّد مرتضی با کمال فضل و شرافت اصل، عبدالله بن عبّاس و جابر بن عبدالله انصاری و ابوأیّوب و خبّاب بن الأرتّ (4)و حذيفة يمانى و خزيمة بن ثابت ذوالشّهادتين وسهل بن حنیِف انصاری و محمّد بن ابوبکر صدّیق و مانند ایشان گروهی بسیار را که به اتّفاق امامت علی را بر اساس نصّ قبول و امامتِ ابوبکر را انکار کردند،همه را مرتدّ دانسته است! زیرا اینها از آن هفت تن نیستند که خواجه آورده است و غیر این جماعت از کسانی که اختیار و گزینش را در روِزِ سقیفه بنی ساعده انکار و با ابوبکر مخالفت کردند. ذکرِ اسامی ایشان از مهاجر و انصار در فصلی مفرد در آخرِ این کتاب خواهد آمد. پس بدان که این ناقل بر علمای این طایفه همه دروغ و بهتان نهاده است و -إن شاء الله - ما را از نقل آن وبالی حاصل نیاید.

ص: 309


1- گویا مصنف رحمة الله علیه در اینجا نظر به معنی واقعی ارتداد داشته که کفر باشد؛ وگرنه اخبار در این مضمون به طرق شیعه بسیار و غیر قابل انکار است. ر.ک: الاختصاص، ص 6؛ شیخ طوسی، اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 38، ح 17.
2- برای تحقیق در این مطلب،ر.ک: تعلیقه 122
3- مراداز «خروج» در اینجا خروج از دین است.
4- ساروی رحمة الله علیه در توضیح الاشتباه گفته:(خباب بفتح الخاء المعجمة و تشديد الباء الموحدة ابن الارت بالرّاء المهملة والتاءالمثناة الفوقانية المشدّدة كأشد،بدریّ صحابیّ).

صدونه

آنگاه گفته است:

ابو جعفر طوسی در کتاب الممدوح و المذموم آورده است که صُهَیب رومی بنده ای بود که چون ابو لؤلؤ عمر را کشت،او بر عمر گریست و اگر کسی چون صهیب بر عمر بگرید،بد است. بنگر که عمر در نظر شیعه چه اندازه بد است؟

امّا جوابِ این کلمات را باید به چند وجه فهمید:اوّلاً این نوناصبی کهن رافضی از کتاب هایی حکایت می کند که بیشتر آنها را شیعیان نه دیده و نه خوانده اند و به دایه ای می مانَد که از مادر مهربان تر باشد! شیخ ابو جعفر - رحمة الله علیه - این کلمه را بر این وجه نگفته است؛ بلکه به این صورت گفته است: صهیب بد بنده ای بود که بر کشته شدنِ خواجه ای چون عمر تنها بر گریه قناعت کرد، زیرا زنان و بیگانگان هم این اندازه همدلی می کنند؛ یعنی اگر او بنده ای خوب و خدمتکاری مشفق و دوستی صادق می بود،از جان مایه می گذاشت؛ چنانکه اگر مختار بن ابو عبید ثقفی - رضى الله عنه - می بود، قاتلِ خواجه را طلب می کرد و به چنگ می آورد و می کشت؛ زیرا کارِ بندگانِ نیکو مُطالبۀ خونِ خواجه است،نه گریستن که کارِ پرستاران و زنان است.این را گفتم تا این خواجه نخست معنی کلماتِ بزرگان را بداند،آنگاه طعنه بزند و نقل کند. پس معنی این است که گفتیم؛ نه آنکه این خواجه به طعنه و با زشت گویی یاد کرده است.

صد و ده

آنگاه گفته است:

و گویند که عمر در را به شکمِ فاطمه زد و کودکی را در شکم او کشت که رسول او را محسن نام نهاده بود.

اما جواب آن است:

این خبری است درست و به این صورت همه نقل کرده اند و در کتب شیعی و سنّی

ص: 310

مذکور و مسطور است.(1)امّا خبرِ مصطفی است که «إنّما الأعمال بالنيّات.»(2)ممكن است غرضِ عمر (فقط) آن بوده است که علی را ببَرَد تا بر خلافتِ ابوبکر بیعت کند،نه آنکه جَنین سقط شود و ممکن است که خود نداند که فاطمه در پسِ در ایستاده است، اگر چنین باشد آن را «قتلِ خطا» (یا قتل غیر عمد) گویند و اگر عمداً کرده باشد هم معصوم نیست.و حاکم خداست و حکم در آن با خداست، نه ما، در این فصل بیش از این نمی توان گفت. «و الله أعلمُ بأعمال عباده و بضمائرهم و بسرائرهم؛ خداوند به کردارهای بندگانش و به درون آنان و آنچه در دل دارند،آگاه تراست.»

صد و یازده

آنگاه گفته است:

می گویند:عمر و عثمان،فاطمه زهرا را منع کردند که بر رسولِ خدای بگرید و گفتند: ما آوازِ تو را نمی توانیم شنید. اگر به خُرافات و سخنان محال شیعه مشغول شویم کتاب دراز می شود.

اما جواب آن است:

در کتب شیعه این معنی را آورده اند؛ امّا معیّن نکرده اند که تنها عمر و عثمان منع کردند. چنین آورده اند که بعضی از صحابه رسول - صلی الله علیه و آله - منع کردند.اگر این منع را عمداً کردند،دردنیا و آخرت مستحقّ ملامت هستند.دیگرآنکه فاطمه

صحابه

ص: 311


1- الاختصاص، ص 185؛ ابن قتيبه دينوري، الإمامة و السياسة، ج 1، ص 14؛ بحار الأنوار، ج 29، ص192، ح 40.
2- حدیث مشهور نبوی است که در کتب معتبره فریقین نقل شده است؛از آن جمله بخاری در «کتاب بدء الوحی »در باب اول و در «کتاب عتق» در باب ششم و در «کتاب مناقب الأنصار» باب 45، و «کتاب طلاق» باب 11، و «کتاب ایمان» باب 23 ،و«کتاب حیل باب» اول و مسلم در «کتاب امارت» باب 155. و أبی دارد در کتاب» طلاق» باب 11 و نسائی در «کتاب طهارت» باب 95،و «کتاب طلاق» باب 24،و «کتاب ایمان» باب 19. و ابن ماجه در «کتاب زهد» باب 26 نقل کرده اند و در «کتاب جهاد» نیز در سایر کتب خواهد بود.از طریق شیعه نیز شیخ الطائفه در تهذيب الأحكام (ج 1، ص 83 ح 218 و ج 4، ص 186، ح 518 و 519 )در باب نيت ودر الأمالي (ص 618 ، ح 1274) از رسول اکرم صلى الله عليه وسلم نقل کرده و به این مضمون در احادیث دیگر نیز اشاره شده است.... قاضی قضاعی نیز در شهاب الأخبار ذکر کرده و گویا اولین حدیث آن کتاب است.

در غیبتِ پدرش جزع و فزع بسیار می کرد و عمر و عثمان و غیرِ آن دو شاگردان و خدمتگارانِ پدر فاطمه بودند.ممکن است که دلِشان بر وی سوخته باشد و روا نداشتند که خاتونِ دو عالم دخترِ سیّدِ فرزندان آدم، بسیار جزع و فزع کند و رنج های گران بر جانِ خود بخرد و ممکن است، از پیامبر - علیه السلام - شنیده باشند که «فاطمةُ بضعة مِنّى مَنْ آذاها فَقَدْ آذانى ؛ (1)فاطمه پاره تن من است.هر کس اورا بیازارد،مرا آزرده است.»بنابراین طاقت نداشتند که آوازِ او را بر آن گونه بشنوند و این از مسلمانی و شفقت دور نیست.در میان ما اگر مستمندی بمیرد و فرزندانش بر وی گریه و نوحه کنند، همسایگان و دوستان آنان را منع می کنند و می گویند: ما آواز و نالهٔ شما را بر این گونه نمی توانیم بشنویم و طاقت نداریم.پس اگر صحابه رسول دخترِ مهترِ عالم را از نوحه و گریه منع کردند،ازآن سبب بود که طاقت نداشتند که جگر گوشۀ رسولِ خدا زاری کند. ما این وجه را اولی تر می دانیم.اگر این خواجهٔ ناصبی بر دیگر وجه حمل کند، خود داند که «کلُّ إناءٍ يرشَحُ (2)بما فيه؛ از کوزه همان برون تراود که در اوست.»

صدودوازده

آنگاه گفته است:

حَسَکای بابویه گفته است: من هیچ شب تا صد بار لعنت به مُعاذِ(3) بن جبل نکنم،نمی خوابم! ومعاذ بن جبل(4) - رضی الله عنه - امین و کاردارِ رسول بود بر أعمالِ يمن و تعليم شرعيّات و رسول - عليه السلام - در حقّ او گفته بود: «أعلمُكُم به الحلالِ والحرامِ، مُعاذ

ص: 312


1- حديث مسلم الصدور نبوی است که سنی و شیعی آن را نقل کرده اند. ر.ک: صحیح البخاری، ج 4، ص 210 و 212، 219؛ صحیح مسلم، ج 7، ص 141؛ سنن الترمذی ، ج 5، ص 360، ح 3961؛ مسند ابن حنبل، ج 4، ص 5؛ شيخ مفيد، الأمالی، ص 260، ح 2؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص 24، ح 30؛ شیخ صدوق، الأمالی، ص165، ح 163، با کمی اختلاف.
2- در مجمع الأمثال گفته است: «كلُّ إناءِ يرشحُ بما فيه،ويروى: ينضح بما فيه أى يتحلّب.»
3- در منتهی الارب گفته است: «معاذ بن جبل بالضم..از محدثان.»
4- سنن ابن ماجه، ج 1، ص 55، ح 154 ؛ سنن الترمذی، ج 5، ص 330، ح 3879؛ مسند ابن حنبل، ج 3، ص 184.

بن جبل است.» ممکن نیست که یک شب بر این پیر دانشمند شیعی بگذرد و معاذ را چند بار لعنت نکند.تا چه رسد بر آنها که خلافت و امامت کردند.

اما جواب این کلمات، همان است که در مواضع مختلف گفتیم که دروغ و بهتان است و وزر و وبالِ آن به گردنِ آن کس که دروغی بر پیری زاهد و عالم بگوید و روا دارد. سیرت و طریقتِ شمس الاسلام حَسَكا - رحمة الله عليه - بر همه علمای فریقین معلوم است، از عفّتِ نَفس و کوتاهی زبان و پاکی نَفَس. نمی دانم که این سخن را خود مصنّف شنیده است یا از کسی نقل می کند.اگر خود شنیده است، بدان اعتمادی نیست که قولش در مثلِ این ادعا مانندِ آن دروغ است که بر ابُوالفتوح رازی نهاد در تفسير آية ﴿وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَابَّةَ مِنَ الْأَرْضِ؛ و چون فرمان عذاب بر آنها مقررّ شود، جُنبنده ای را از زمین برای آنان بیرون می آوریم.)(1) و البتّه در تفسیر او آن چیزی که او به ابوالفتوح نسبت می دهد،وجود ندارد. اگر حواله به اصحابِ خبر می کند،همۀ آنان دشمنان حَسَکا هستند. پس آن هم مسموع نیست و شیعه خود چنین نسبتی به کسی نمی دهد.اگر ما نیز بخواهیم به دروغ به علمای او نسبتی بدهیم،می توانیم؛ امّا آن کس را که به قیامت و رستاخیز و زنده شدن ایمانِ درست باشد، هرگز روا نمی دارد که به علمای مرده یا زنده نسبت دروغ دهد.

اما این سخن که رسول - علیه السلام - در حقّ معاذ گفته باشد: «أعلمُكُم بالحلالِ و الحرامِ معاذُ بن جبل؛(2) داناترین شما به حلال و حرام، مُعاذ بن جبل است»، می دانم که این خبر را خطاب به صحابه گفته و حواله کاف و میم در (اعلمکم )خطاب به آنان است. پس مُعاذ بنا به قول رسول و با الفاظِ این خبر، به حلال و حرام،هم از ابوبکر و هم از عمر عالم تر است؛ زیرا رسول - صلى الله علیه و آله - دروغ نمی گوید و تقديمِ مفضول در عقل بر فاضل قبیح است و در مذهب این خواجه ناصبی، پیشوا

ص: 313


1- سوره نمل آیه 82.
2- سنن ابن ماجه، ج 1، ص 55، ح 154؛ سنن الترمذی، ج 5، ص 330، ح 3879؛ مسند ابن حنبل، ج 3، ص 184.

باید حلال و حرام را بیان کند. پس بنا به قولِ رسول، مُعاذ به پیشوایی از ابوبکر و عمر اولی تراست! بنابراین با ثبوتِ این خبر روشن می گردد که اجماعِ مهاجر و انصار بر پیشواییِ ابوبکر از روی بصیرت نبود،زیرا رسول به الف مبالغه و به کاف و میم جمعِ مخاطب می گوید که مُعاذ به پیشوایی اولی تر است و ترکِ اولی در پیشوایی روا نیست؛ وگرنه باید پنداشت که این خبر به مهاجر و انصار نرسیده بود،امّا به این خواجه ناصبی رسیده است ولازم می آید که اواز همه مهاجر وانصارعالم تر وعارف ترباشد!

چون به انصاف در این فصل تأمّل شود، فایده حاصل و شبهه زایل گردد. والحمدُ لله ربَ العالمين.

صد و سیزده

آنگاه گفته است :

و بدان که مقصودِ واضعانِ تشیع آن بوده است که صحابه و تابعین را خائن و غیر قابل اعتماد نشان دهند تا اعتماد به شرع از میان برود؛ زیرا اگر ناقلان منافق و بددین و غیر قابل اعتماد باشند،برنقلِ ایشان و بر قولِ ایشان اعتمادی نمی مانَد.ازاینجا گفته اند که «تشیّع، دهلیز الحاد است.» زیرا پیش از آنکه سعید قدّاح به مغرب برود و هنگامی که مصر و افریقیه در دستِ خلفای آلِ عبّاس بود، سعید قدّاح در نواحی اصفهان و کرج و گلپایگان، ده به ده به شکلِ طبیبان می گشت و مردم را به الحاد دعوت می کرد. شخصی شیره فروش با وی افتاد از شیعیان کوفه به نامِ ابو زکریّا.به کَرج رفتند به نزد امیر احمد بن عبدالعزيز بن دُلَف بن أبى ُدلَّف عِجلی، امیرِ اصفهان و کَرج(1) و گُلپایگان.شخصی از مقرّبان امیر احمد را یافتند که نام او محمّد بن حسن چهار بُختان معروف به «محمّد دندان» بود. مردی دعوت کننده الحاد و سخت مکّار و مدّاحِ

ص: 314


1- یاقوت در معجم البلدان گفته است: «کرج .... هی فارسية و أهلها يسمُونها كره... و هي مدينة بين همذان و اصبهان في نصف الطريق وإلى همذان أقرب.»

مردمان به امید صله،(1)امّا مهیب (2)و حیله گری قوی بود. پیشِ امیراحمد حرمتی تمام داشت. عادتِ سعید قدّاح این بود که در میانِ سخن، سخن های ملحدانه می گفت و به عرب دشنام می داد و بدی های ایشان را می شمرد و رسولِ خدای را چون نام می برد. می گفت:آن شتربانِ ما چنین کرد و چنان کرد.این «محمّدِ دندان» با او آشنا شد و این سه لعین محمّد دندان و سعید قدّاح و ابو زکریّای شیره فروش هم سخن شدند و با زمینه سازی به الحاد (مذهب اسماعیلی) دعوت می کردند.

محمد دندان به سعید گفت:تو شخصی بزرگ هستی، امّا نصیحت من بپذیر(3) و به عرب ناسزا مگو، زیرا آنان غالب شده اند و عیب محمّد مگو که ملوکِ جهان در راه دشمنی او سر باخته اند و تو بدین کار همکار کم می یابی و بدین طریق کمتر می توانی مردم را دعوت کنی.یارانِ او را که همه انصار ومهاجرند، متّهم کن به اینکه از ایشان بود که بر سر دولت های مردم بلا آمد. بگو که همه منافق بودند و بُت در بغل نماز می گزاردند و بُتان خود را سجده گاه پنهان کرده بودندو به بهانه نماز بت رامی پرستیدند و همه پس از وی از دین برگشتند وشریعتِ او را دگرگون و بر خاندان و اولاد او ظلم کردند وعُمَر سندِ فدک را پاره کرد و در را به شکم فاطمه زد و فاطمه را منع کردند که بر پدرِ خود بگرید و حسین را سر بریدند و بگو:همه مظلوم بوده اند و اموال آنان غصب شده بود.بدین گونه مردم را می توانی دعوت کنی و در این کار همکار بسیار می یابی و از ایشان تنی چند را که از ایشان کاری بر نیامد، چون سلمان و بوذر و مقداد و خَبّاب،انتخاب کن.آن دیگران را به منافقی و ادار که

ص: 315


1- در متن اصلی: فَصال. در منتهی الارب گفته است: «فصال کشدّاد، مدّاح مردمان به امید صله. لفظ دخيل است.
2- در متن اصلی هول در برهان گفته است:«به ضم اول بر وزن غول به معنی بلند و رفیع باشد و به معنی راست و درست هم آمده است.اما به فتح اول، به معنی ترس و بیم باشد.» پس به معنی مهیب و وحشتناک است.
3- در متن اصلی: «هلپذیر» برای وجه استعمال «ها» در این قبیل موارد ر.ک: تعلیقهٔ.123.

چون این معنی را مقرّر و یارانِ او را خائن و نامعتمد کنی ،به مقصوِدِ خوددست می یابی و اعتماد به شرع از میان می رود و بی اعتمادی از افراد به دین می رسد؛ چون ایشان ظالم و خائن و منافق اند، دیگر قولِ ایشان و نقلِ ایشان حجّت نیست و او خود نیز همچنان است که اینها؛ زیرا گفته اند: «عن المرء لا تسأل و أبصِرْ قرينّه / فإنّ القرينَ بالقرائن يقتدى.»(1) یعنی در شناخت کس درباره خودِ او جست وجو مکن؛ همنشین او را بنگر زیرا هر کس از همنشینان خود پیروی می کند.

چون چنین کردی، سخنِ او را باطل کرده ای؛ زیرا قبلًا گفته ای: شرع پنهان است تا قائمِ آل محمّد بیاید و شرع را قوّت دهد، باطن و تقیّه را قوّت می دهی و تقریر می کنی که امام باید معصوم و منصوص باشد و شرع را باید از او بشنوی.

سعید قدّاح این معنی را از محمّد دندان قبول کرد وبادعوتِ به تشیّع زمینه سازی برای الحاد(مذهب اسماعیلیه) می کرد تا همه «مغرب» را به دعوتِ خود درآورد و تا امروز هنوز مصر در دست فرزندانِ سعیدِ قدّاح مانده است. خود را فرزندانِ رسول نام نهاده اند و ملحدان (اسماعیلیه) ایشان را امامِ بر حق می دانند و می گویند:از فرزندانِ اسماعیل بن جعفر صادقيم.امّا جواب این کلمات را مؤمن بصیر باید یکایک با جان بشنود تا شبهه هر شبهه گر و بطلان هر مُبْطِل و تهمتِ هر متّهم زایل شود و فایده از آن و جوابِ آن حاصل گردد.

ص: 316


1- کذا در نسخ؛ لیکن در جامع الشواهد، بعد از ذکر بيت «إذا كنت فى قوم فصاحِب خيارَهُم /و لا تصحب الأردى فتردى مع الردی» که ابن هشام در باب رابع مغنی (ج 2، ص 520) در اموری که «یکتسبها الاسم بالاضافه» نقل کرده،گفته است: «لم يسم قائله و قبله:عن المرء لا تسأل وسَلّ عن قرينه، فكلّ قرين بالمقارن مهتد.» مولى محمد صالح روغنی در شرح این فقره از کلام امیرالمؤمنين :علیه السلام «قارنُ أهل الخير تكُنْ منهُم و باين أهلَ الشرّ تبن عنهُم» که از جمله وصیت مفصلی است که به امام حسن علیه السلام کرده( ص 69، شرح باب المختار از کتب آن حضرت، چاپ تبریز، به تصحیح ادیب خلوت )گفته است: «و شاعر گفته: ...آنگاه بیت را مطابق نقل صاحب جامع الشواهد نقل کرده است، به جز کلمه «مهتدی» که به جای آن «مقتدی» آورده است. در هر صورت شعر در بسیاری از کتب ادب، جاری مجرای مثل شده است؛ نظیر (تو اوّل بگو با کیان زیستی /پس آنگه بگویم که تو کیستی.)

إن شاء اللَّهُ تعالى و بِهِ الثّقة و منه المعونه؛ اگر خدای متعال بخواهد و با اطمینان بر او ویاری او.

أوّلاً حكايت واضعان الحاد - عليهم لعائن الله تَثرى -(1) از اوّل تا به آخر معلوم ومفهوم است که چه کسی بودند و از کجا آمده بودند و در کجا با هم همراه شدند و اوّل چه می گفتند.اسامی برخی از آنان در کتاب حاضر در مواضعی که لازم بود ذکر شد و ذکرِ همه زمانی بسیار می خواهد. امّا در این جواب کلماتی روشن بیان خواهد شد.إن شاءالله.

اوّلاً نام سعید قدّاح، در کتبِ تواریخ مذکور نیست واصلِ الحاد(اسماعیلیّه) ازميمون بن سالم القدّاح است. برخی گفته اند: این سعید پسر میمون قدّاح بود و بیشترچنین آورده اند که سعید اصلاً وجود ندارد،بلکه میمون بن سالم است. آنگاه در مورد سالم که پدرِ میمون ملعون است،اختلاف وجود دارد.برخی گفته اند غلام مصریان بود؛ برخی دیگر می گویند ادیب بود، فلسفه خوانده بود و پسرش میمون در دامنِ بی دین ها پرورش یافت.واین میمون شوم در جهان می گشت تا برای دعوتِ الحادزمینه چینی کند. هر کجا رسید که ولایتِ حنفیان بود،قرار نگرفت و هر کجا هم که ولایتِ شیعه بود، آرام نگرفت که می دانست که دعوتِ او با این دو گروه در نمی گیرد. چون به حدودِ نهاوند و کَرج و گلپایگان رسید و جهل و کم مایگی و کم یقینی مشبّهیان را دید، آنجا توقّف کرد و قرار گرفت.

محمّد دندان - علیه اللعنه - مشرک زاده بود. پدرش و او تظاهر به مشبّهی می کردند،امّا ملحد بودند و از دهی در حدودِ نهاوند بودند و در خدمتِ امیر احمد بن عبدالعزیز بی تکلّف و بی پروا بود و امیر احمد در این وقت در کَرج، امّا حا کم کاشان بود و در این وقت بود که برای احمد بن موسی بن محمّد التّقى - عليه السلام - مال و نعمت وخِلْعَتْ فرستاده بود تا او ساکنِ قم شد و در قبّه موسویان مدفون است. رضویانِ

ص: 317


1- تُتْری،به فتح تای اول و سکون نای دوم و رای مفتوحه و الف مقصوره در آخر،به معنی یک یک پس ازدیگری آمدن. قال الله تعالى: ﴿ ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا). (سوره مؤمنون، آیه 44)

قم همه از نسل وی اند.این را یادآور شدیم تا معلوم شود که سیرتِ امیر احمد بن عبد العزیز با آلِ مصطفى - عليهم السلام - چگونه بوده است.

ابوزكريا - عليه اللعنه - اوّلاً کوفی نبود؛ اصلش از چال گاوانان بود و شیره فروش نبود، شیر فروش بود و مادرش در آن حدودگاو و گوسفند داشت و او از کودکی شیر و ماست می گردانید و می فروخت. بنابراین این خواجه ناصبی در پیشه و شهرِ او هر دو در غلط است. و پدرش را«ابوصابر منجّم» می خواندند که ادّعای دانستن نجوم می کرد و مادرش زنکی جادوگر بود.اصلش از بابل، نامش «عیالانه کاهنه» و ولادتش به دهی از نواحی ری بود که آن را «عیالان آباد» می خوانند.

پس این هر سه ملعون در کَرج ابودُلَف به هم رسیدند و دشمنانِ توحیدِ خداوندبودند که اعتقادِ درجهٔ اوّل آنان است و منکرانِ بعث و نشور بودند که رکنِ آخر است ورسالت و امامت موقوف است بر اثباتِ عدل و توحیدِ خداوند و در فکر انهدام قواعدِ اصلی بودند.آنان کجا پروای عمر و علی داشتند؟! آنگاه این سه ملعون با یکدیگر نشستند و پنهان از همه توطئه کردند(1) که هر یک به ولایتی دیگر بروند و ادّعایی دیگر کنند؛ شاید بتوانند اسمِ توحید و نورِ شریعت و آثارِ مسلمانی را از میان ببرند. خاک بر سِرایشان و بر سرِ همه ملحدان؛ زیرا باری تعالی به حفظِ شریعت و اسلام تا قیامت وعده کرده است: (لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ؛(2) تا آن را بر همه دین ها برتری دهد.) آنگاه گفتند:یکی از ما به حدود خراسان و ماوراءالنّهر برود، ولی خود گفتند که آنجا نمی توان رفت، زیرا آنجا غلبه با اصحابِ ابو حنیفه کوفی است و آنان وجوبِ معرفت

ص: 318


1- علامه قزوینی رحمة الله علیه در آخر تفسیر ابوالفتوح، ضمن ذكر «بعضی تعبیرات و اصطلاحات و لغات نادره آن تفسیر» ( چاپ اول، ج 5، ص 651) گفته است: «انداخت،اسماً به معنی مکر و توطئه. و "مکروا" یعنی کفار بنی اسرائیل و مکر ایشان،اینجا تدبیر و انداخت قتل عیسی بود و این آنگاه بود که عیسی را براندند و بیرون کردند...ایشان چون رسول را بدیدند و سخن او بشنیدند،دانستند که آن از نزغات شیطان است و کید دشمنان ایمان است و انداخت جهودان است. سلاح ها از دست بینداختند و بگریستند.»( ج 1، ص 870 و ص 613 که به غلط 631 چاپ شده)
2- سوره توبه، آیه 33؛ سوره فتح، آیه 28؛ سوره صف، آیه 9.

خدای تعالی را با عقل و نظر می دانند و منکرِ تعلیم و تقلید در این زمینه اند. از آن ناامید شدند و گفتند: به ولایتِ مازندران و قم و کاشان برویم. دگرباره گفتند: سخنِ ما با ایشان هم در نمی گیرد که آنان نیز وجوبِ معرفت خداوند را با عقل و نظر می دانند و امام را معصوم می دانند و منکرِ تعلیم و تقلید، در این زمینه اند. گفتند: به حدودِ مکّه و یمن و طائف و جبال و حدودِ دیلمان نیز سخنِ ما مقبول نخواهد بود ، زیرا آنجا غلبه با زیدیان است و ایشان نیز به عدل و توحید معتقدند و معرفتِ خداوند را از طریقِ نظر می دانند، نه به قول و خبر.

آنگاه بر این اتّفاق کردند که محمّد دندان - علیه اللعنه - در همان حدود اصفهان و ولایتِ همدان و کَرج و نهاوند و بروجرد باشد که همه مشبّهه بودند و حنفیانی که امروز در اصفهان و همدان هستند، آن وقت نبودند و مشبّهه غلبه داشتند و آن ملعون آنجا قرار گرفت و می گشت و می گفت: خدای تعالی جسم است و شکل و صورت دارد و صعود و نزول می کند و چون بر عرش مقیم باشد،پایی به شرق دارد و پایی به غرب و خایه اش هم چندِ کوهِ (1)احُد است و هر شبِ جمعه بر خری می نشیند(2) و به زمین فرود می آید و در مساجدِ مشبّهه نزول می کند و طعام و شراب می خورد و برای خرش علف لازم است و پیش از دگرگون شدن صبح به عرش بر می گردد. تعالی و تقدَّسَ عَمّا تَقولُ المُشبّهةُ وَالمُجسّمةُ و المجبّرهُ عُلوّاً كبيراً؛ فرا برتَرا و پاکا که اوست؛ برتر از آنچه مُشبّهه وَ مُجسّمه و مجبّره در حق او می گویند.و این دو ملعون به او گفتند: هنگامی که دعوتِ تو بدین صورت در این حدود منتشر شود، خدا دیگر آن خدایی نخواهد بود که محمّد گفته است و مسلمانان می گویند. و خللی بزرگ بر اسلام وارد خواهد شد. آنجا ماند و بدین صورت که گفته شد، شروع به دعوت کرد و هنوز در آن حدود، این مذهب ظاهر است. پس اگر محمّد دندان از«قائم»سخن می گفت و

ص: 319


1- «چند» در این قبیل موارد به معنی مطلق اندازه و مقدار است و در تفسیر ابوالفتوح رحمة الله علیه و همچنین در سایر کتب مؤلفه در آن زمان به طور کثرت در این معنی استعمال شده است. ر.ک: تعلیقهٔ 124.
2- برای تحقیق در این موضوع، ر.ک: تعلیقه 53.

او را امام معصوم می دانست و تقیّه ،مذهبِ او بود، می بایست که در قم و در کاشان می بود، نه در کَرج و گلپایگان.

آنگاه میمون بن سالم قدّاح - عليه اللعنه - گفت: من به ولایتِ مغرب می روم که آنجا را می شناسم و طریقه و سیرتِ آن قوم را بهتر می دانم. آنان به الحاد تمایل دارند و وجوبِ معرفتِ خدا را از طریق قولِ پیغمبر می دانند و عقل و نظر را در این باره بی اثرمی پندارند و من دعوت خود را براین صورت آغاز می کنم،(1) زیرا این هم نابود کردنِ اعتقاد به توحیدِ خداست و هم انکارِ رسالت مصطفی.هنگامی که بگویم که خدا را بدون گفتار رسول نمی توان شناخت و صدقِ رسول هم بدون فعلِ خداوند معلوم نمی شود، هر دو بر یکدیگر موقوف می شود ومردمِ عوام درآن سرگشته می گردند و مقصودِ ما حاصل خواهد شد! بر همین قرار رفت و دعوت کرد و آن بدعت هنوز آنجا باقی است.

امّا دعوی خلافت که این مصنّف آورده است که هنوز در نسلِ او باقی مانده است،بایست که خلفای بنی عبّاس در بغداد از آن غافل نمی بودند و چنین کار مهمّی رادر دستِ اهلِ باطل و بی دینان و متّهمان رها نمی کردند؛ چنانکه عمر ریشه آتش پرستی رااز جهان برکند، وظیفهٔ خلیفه است که ریشه گمراهی را برکَند.

مصنّف در این کتاب مهدی را سرزنش می کند که چرا ظهور نمی کند و بدعتها و گمراهی ها را ریشه کن نمی کند!این خواجه اگر دراینجا هم امر به معروف می کرد، روا بود، زیرا اگر خلیفه به حق در بغداد نشسته است، چرا اسماعیلیان مصر دعوی خلافت می کنند. پس همه باید خوب بفهمند که این مصنّف چه کسی را سرزنش می کند.

آمدیم به سر فصل:

چون محمّد دندان در آن حدود که گفتیم، قرار گرفت، به آن حرام زاده یعنی ابوزکریّای عیالانه(2) گفتند: تو باید به جانبِ لرستان و حدودِ خوزستان که ولایتِ

ص: 320


1- «گیرم» یعنی «آغاز کنم». «گرفت» به معنای «آغاز کرد». در متون نظم و نثر فارسی فراوان به کار رفته است؛ همچنان که در زبان عربی فعل «اخَذَ» به معنای «آغاز کرد» به کار می رود. مولوی گوید: «چون ندای وصل بشنیدن گرفت /اندک اندک مرده جنبیدن گرفت.» (گرمارودی)
2- «عیالانه» نام مادر «ابو زکریا»است.

خوارج است بروی و این طریقهٔ سوم را که نابودیِ شریعتِ محمّد است،آغاز کنی و بگویی: محمّد - صلی الله علیه و آله - به حق آمد و بعد از وی ابوبکر صدّیق و عمر فاروق دو خلیفهٔ به حق بودند و در قول و فعلِ ایشان خللی و لغزشی نبود؛امّا عثمانِ عَفَّان مُستَحِل(1) و بی امانت بود و مال های مسلمانان را تباه کرد و غنیمتِ بیت المال صرفِ خویشانِ خود کرد و رسوم و قواعدِ آن دو خلیفه را رعایت نکرد و بدعت هانهاد و غلام خرید و پای از حدودِ شریعت بیرون نهاد و علی بن ابوطالب همچنین قتّال و کذّاب بود و در جنگ های جمل و صفّین و نهروان، بسیاری از مسلمانان را کشت و خون هایی ناحق ریخت و طلحه و زبیر را کشت و باامّ المؤمنین جنگ کرد! باید مَساوی (بدی ها) و معایب این دو داماد پیغمبر را آغاز و ایشان را آشکارا لعنت کنی؛ تا به حدّی که مردم در مورد ایشان بد اعتقاد شوند و ایشان را کافر و گمراه و گمراه کننده بدانند. و این عبارت را در آن سرزمین بر زبانِ خوارج بگذاری که «رّحِمَ اللَّهُ الشَّيخينِ و لَعَنَ اللَّهُ الختنينِ؛(2) خدا دو شیخ را رحمت و دو داماد را لعنت کند» تا من که محمّد دندانم، مشبّهه رااز طریق توحید برگردانم تا از خدای برگردند وتو که میمون قدّاحی ،ولایتِ مصر و مغرب را آن مایه که بتوانی از راهِ رسالت دور گردانی که رکن دوم است و اینکه ابوزکریّای شیرفروش است، مردمِ آن ولایت را نسبت به طریقۀ امامت و تشیّع بیزار گرداند تا این هر سه قاعده که طریقِ دین و جادّه حقّ است، مضمحلّ و باطل گردد و هر سه سر از گریبانِ اسلام در آوریم.آنچه ما تقریر کنیم همه انکارِ قرآن و انکارِ قبله و اخیار و صحابه است،زیرا چون تنه درختی بزرگ بیفتد، درخت های کوچک که بر آن تکیه دارند، ناچار می افتند.

این بود آمدن و رفتن و اتّفاق و مذهب و توطئه آن سه ملعون؛ نه آنچه این مصنّف بیان کرده است که همه سخنانی رکیک و بی مغز است و به عشقِ مذهبِ جبر و هوی

ص: 321


1- اسم فاعل از«استحل الشیء»یعنی حلال ساخت و حلال شمرد چیزی راکه حلال نیست.
2- نظیر عبارت معروف در میان علمای ملل و نحل ودائرمتکلمان است هنگام شرح عقايد خوارج:«يحبّون الشيخين ويبغضون الصهرين».

و تعصّب گفته است و همۀ عاقلان می دانند که شناختن و دوستی و پیروی علی و عمر موقوف است بر عدلِ خداوند و بر توحیدِ او و بر رسالتِ مصطفی و بر عصمِتِ او. بحمد الله تعالى، دعوت و نشستِ(1) این سه ملعون نه در قم بود و نه در کاشان و نه به آوه و نه به ری و نه به ورامین و نه به سبزوار و نه به ساری و بلاد مازندران.این را گفتم تا در مذهب و قرار و قاعدهٔ آنان هیچ شبهه باقی نمانَد و روزِ قیامت روشن خواهد شد که صادق کدام است و کاذب کدام،مُحقِّ کدام است و مُبْطِل كدام،﴿كَلَّا سَيَعْلَمُونَ 0 ثُمَّ كَلَّا سَيَعْلَمُونَ؛(2)هرگز! زودا که بدانید! سپس هرگز!زودا که بدانید!

سوف ترى إذا انجلى الغبار***اَفرَسٌ تحتك أَم حمار (3)

«به زودی چون غبار بنشیند،خواهی دید که بر اسب سواری یا بر خر!» و شکر خدا که در همین دنیا هم با دلیل و حُجّت حقّ ظاهر و آشکار است و باطل نابود و خوار.

صد و چهارده

[بنیان گذاران الحاد]

این فصل را بیان می کنیم در شرح اسامی بنیانگذاران الحاد (اسماعیلیه) و داعیان ایشان که از ابتدا تا انتها در اطراف جهان برخاسته اند و از کتب و مصنّفاتِ اهل سنّت استخراج کرده ایم، در توضیح نام و لقب و فعل هر یک و اسامی آن مواضع و جایگاه هایی که آنان از آنجا برخاسته اند؛ تا این مصنّف جبری احوالِ آنان را بداند و

ص: 322


1- یعنی نشستن و کنایه از اقامت است.
2- سوره نبأ، آیه 4 و 5.
3- میدانی در مجمع الأمثال گفته است:« يضرب لمن ينهى عن شيء فيأبى» مثلى معروف است و در مقامی به آن تمثیل می شود که طرف غافل از عاقبت کار است و وخامت آن را نمی داند و بر لجاجت خود اصرار می ورزد و از نصیحت ناصحان اعراض می کند؛ مانند قول امیر المؤمنین علیه السلام که فرمود: «روبداً يسفر الظلام» (نهج البلاغه نامۀ 31، تحف العقول، ص 77؛ كشف المحجّه، ص166؛ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 90)

بر اهل جبر معلوم شود که ما از احوال آن لعنت شدگانِ بخت برگشته(1) بی خبر نیستیم و نقضِ کیش و قواعدِ ناپسندِ آنان بر طایفه شیعه واجب تر است و از آنچه علمای شیعه به تفصیل شرح داده اند، این مجملی است و مقصودِ ما و همهٔ خوانندگان از همین مجمل حاصل است. و السّلامُ على النّبيِّ المصطفى و على آلِهِ أئمةِ الهُدى.

فصل

بدان که نخستین داعی این جماعت زید(2) اهوازی بود که او را به سوادِ کوفه به دهی به نامِ بابقورا(3) فرستادند به دعوتِ گروهی دورافتاده،از فرزندانِ بهرام گور.در این ده،مردی از اولادِ کسری شاه ساسانی بود، بهنام قِرمِط(4) و قِرمِطیان را بدو باز می خوانند.ابُو الفتوحِ حمدانی سنّی قزوینی هنگامی که ملحد (اسماعیلی) شد، از نسلِ وی بود و جماعتی در آن حدود به کیش این زید اهوازی و قرمط در آمدند؛ عليهما اللعنه.داعی دومشان ابوسعید جَنّابی(5) بود که او را به جانبِ بحرین فرستادند؛ گفتند به قطیف منزل کن. آنجا رفت و دکانی (6)گرفت و تخم مرغ می فروخت و دعوت الحاد

ص: 323


1- در متن اصلی:مُدبر،در آنندراج گفته است: «مدبر به رای مهمله کمحسن، عربی است، پشت دهنده و سپس رونده و ستور پشت ریش و خداوند پشت ریش ستور و در باد دبور در آینده. و به فتح بای موحده پشت داده شده؛ یعنی کسی که دولت و بخت از او برگشته باشد.»
2- ر جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان و فاطمیان و نزاریان و داعیان و رفیقان ( به اهتمام محمد تقی دانش پژوه و محمد مدرسی زنجانی،چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب،ص8 )چنین یاد شده است: «از دعات به جانب عراق زید اهوازی فرستادند و به بحرین و بلاد يمن أبو سعيد الجَنّابی و او به شهر قطیف اقامت نمود و ابوزکریای اصفهانی را از قبیله بنی کلاب در دعوت آورد و به مساعدت و مراقبت ایشان،[شهر] هجرو لحسا و تمامت بلاد سواحل عمان و بصره بگرفت و او معاصر خلیفه معتضد عباسی بود.»
3- شاید محرّف و مصحّف «بانبورا» است. یاقوت در معجم البلدان گفته است:«هي ناحية بالحيرة من أرض العراق.» یا «بانقیا» که نیز او گفته است: «ناحیة من نواحي الكوفة.»
4- ابن الاثیر در لباب گفته است: «القرمطي ، بكسر القاف و سكون الراء و كسر الميم و في آخرها تاء مهملة، هذه النسبة إلى المذهب المذموم الذي يعرف القائلون به بالقرامطه،نسبوا إلى رجل من سواد الكوفة يقال له قرمط و قيل: حمدان بن قرمط و ظهروا و عظمت شوكتهم و أخبارهم مستقصاه في التواريخ.»
5- در منتهی الارب گفته است: «جنابه، شهری است محاذی خارک از آن شهر است گروه قرامطه.»
6- در غیاث اللغات گفته است: «دکان بالضم و تشدید کاف، معربِ دکان، به تخفیف کاف است. از رسالة معرّبات و مدار و منتخب و کنز و مؤید و در خیابان نوشته است که دکان به تشدید کاف و تخفیف آن هردو صحیح است.»

(مذهب اسماعیلی) می کرد.در قطیف مردی بود به نام سَنْبَر(1) با سه پسر: حسن و علی و حمدان.ایشان به کیش ابوسعیدِملعون درآمدند.

از جانبِ یمن، غریبی آمد به نامِ ابوزکریّا و در دکّانِ ابوسعید نشست و با او الفت گرفت و ابوسعید او را نیز به کیش خود درآورد.سپس ابوسعید ابوز کریّارا برای دعوتِ الحاد(مذهب اسماعیلی) به نزد بَنی کلاب فرستاد. او چهارصد سوار جمع کرد و ابوسعید را در موعدی معلوم فراخواند.آن ملعون با پسرانِ سَنْبَر و پیروان ایشان از قطیف بیرون آمدند و جمعی را کشتند و بسیاری را به اسیری گرفتند و مالهای بسیار به دست آوردند. در این میانه خادمی بود از آنِ ابوطاهر جنّابی؛ ابوسعید او را هلاک کرد.(2)

از آن مردی رسید نامِ او زکریّای اصفهانی و از فرزندانِ بهرام گور بود.او را مقتدا و دعوی های بزرگ کردند، چون نکاحِ برادر و خواهر و نکاحِ پسران.یکی از پسرانِ سَنْبَر را نکاح کرد و آن پلید به رسم زنان ظاهر شد و مردم می گفتند: هذِهِ امرأةُالرَّبِّ!؛این زنِ پروردگار است؛ خاک بر دهان آنان باد! بعد از آن به ابوطاهر چنین وانمودند که ابوسعید قصدِ قتلِ او دارد.ابوطاهر پیش دستی کرد و او را کشت و لشکرها را جمع کرد و به خانه کعبه آمد و خرابی بسیار به بار آورد و حجر الأسود را کند و از کعبه به لحسا بُرد و بسیاری از مسلمانان و حاجیان را کشت و از آنجا لشکرهای گران آورد و در طلبِ قتل ذرّيّه مصطفی و فرزندان،امام علی نقی و امام حسنِ عسکری به عراق آمد.در راه سنگی بر سینه آن ملعون آمد و به دوزخ رفت.

و بعد از وی یکی به نامِ ابن حوشب برخاست و نیز یکی دیگر به نام علی بن فضل دندانی و در آن حدود طریقِ قِرْمِط را ظاهر می کردند.سپس، حوشب (3)دعوی نبوّت

ص: 324


1- درتاج العروس گفته است:«سنبر بر وزن جعفر ازاعلام رجال است.»
2- برای ترجمه بوسعید حسن جنابی و بوطاهر جنابی،ر.ک: تعلیقهٔ 125.
3- برای شرح حال ابن حوشب و على بن الفضل ر.ک: تعلیقه 126.

کرد و چنان نمود که شریعت عقوبت است. راهِ خُرّم دینی آشکارا کرد و به انبیا دشنام داع می داد.وعلی بن فضل (1)-عليه اللعنه- دعوی خدایی کرد و اباحی گری و حلال دانستن حرام را آشکار کرد؛ مردان و زنان و کودکان را به هم جمع می کرد و خویشتن را ربّ العزّه نامِ نهاد. خدا او را لعنت کناد!

سپس، یکی برخاست به نام عیسی؛ در بغداد هم یکی از شاگردانِ وی برخاست، به نام ابن نفیس و باز یکی دیگر به نام حلّاج.رأی و تدبیرِ خود را آشکار کردند و شعبده و نیرنگ می ساختند.بر خلیفهٔ وقت معلوم شد ایشان را هلاک کرد. بعد،از شهرِهرات مردی از همین قوم برخاست و دعوی کرد که مرده را زنده می کند.

نام یکی دیگر از داعیانِ اسماعیلیه دنبکی و دیگری ولید و اصلِ همه آتش پرستی بود. و بعد از آن پیری بود به نام ابوحاتم رازی. برخاست و او را منعم هم می گفتند و در ری و و طبرستان شهرت و قوّتی بسیار یافت و بابِ اباحه و حلال دانستن حرام راگشود و نکاح و تزویج را بر خلافِ شریعت نهاد و جماعتی را از راه برد. بعد، در حدودِ جیحون از کنارِ آب مردی برخاست، به نام ابُوالحسن بُستی، معروف به مزدکی و با لباس صلاح و پارسایی ظاهر شد و از سرِ آتش پرستی مردم را به الحاد دعوت می کرد. امیر خراسان نوح بن منصور خبر یافت.او را هلاک کرد.

و گفتند در سواد کوفه یکی برخاست به نامِ زکریّا بن محمّد زندمانی که بر طریق قِرمِط دعوت می کرد و بر حاجیان زد و قومی را هلاک کرد و مال های بسیار برد تا به دست یک علوی هلاک شد. واز دیارِ سیستان یکی برخاست به نام اسحاقِ خنسفوخ.(2) بر همین طریق (قرمط)،امیر خلف سیستانی وی را هلاک کرد. و درنیشابور محمّد موبذى - عليه اللعنه - به دعوتِ الحاد (مذهب اسماعیلی )پیدا شد.استاد اسحاق زاهد - رحمة الله علیه - ابوالحسن سیمجور را بر آن داشت که وی را به کیفر هلاک کرد. و در زمینِ بخارا در ایّام نوح بن منصور،ابوسعید مَلِک سر برداشت.

ص: 325


1- همان.
2- برای ترجمه ،او ر.ک: تعلیقه 127.

مردی بود دارای منزلت در آن ،دولت لیکن کیش زردشتی داشت. دعوت به الحاد اسماعیلیه در مذهب اسماعیلی کرد و به حلال بودن ازدواج با محارم و تعطیل شرایع فتوا داد. عبدالملک بن نوح بن منصور دستور داد آن ملعون را هلاک کردند.

در طالقان خراسان علی قلانسی پدید آمد در ایام سبک تکین پدر سلطان محمود و پیروان بسیار به دست آورد و چون امیر سبک تکین آنجا رسید، امام محمد بن هيصم (1)- رحمة الله عليه - آنجا بود. به امیر گزارش داد و فتوی کرد تا امیر سبک تکین آن ملعون و خواصٌ او را بر درختها به دار آویخت و همه را هلاک کرد.

در ایام سلطان محمود أبوبكر اسحاق او را بر آن کار بسیار تحریک کرد، به گونه ای که او دستور داد در اطراف و اکنافِ عالم این جماعتِ شوم را می گرفتند و کشتند. در آن عهد برای آنان شوکتی و قوتی برجا نماند تا در زمان سلطان سعید ملکشاه که این قوم شوم در دیار قهستان ظاهر شدند و تمهید الحاد می کردند. بعد از وفات سلطان ملکشاه فساد عقاید آن ملعونان ظاهر شد؛ زیرا جمعی از مسلمانان را هلاک کردند و منبرها و مسجدهای شهرهای گیلان و حدودِ دیلمان را می سوزاندند و ویران میکردند و در ولایت طبس و قاین جمعی بسیار از ساداتِ فاطمی را هلاک کردند و در صدد کشتن امام آن وقت بودند.

و حسنِ صبّاح - عليه اللعنه - در حدودِ الموت پدید آمد و قصه او را در آغاز کتاب نوشتیم که آن ملعون از کجا آمد و چه کرد و هم عهدان او که بودند؛ تکرار آن صواب نیست .چون خبر او در قزوین و ری فاش شد از ری خواجه با محمد زعفرانی - رحمة الله عليه - كه رئيس أصحاب ابو حنیفه بود، حَشَر(2) انگیخت؛ یعنی گروهی را راه انداخت و روی بدان حدود آورد(3) و چون از خلیفه و پادشاه مددی نیافت، بدون پیروزی بازگشت.

ص: 326


1- برای ملاحظه ترجمه حال این عالم ر.ک: تعلیقهٔ 128
2- در آنندراج گفته است حَشَر بالتحريک فوج ... امیر معزی گفته است: «چون به میدان مدیح تو مباهات کنم/ طبعم انگیزد بر لفظ زمعنی حشری .»
3- برای اطلاع بر حشرانگیختن أبو محمد زعفرانی رک تعلیقهٔ 129.

و خواجه حسین حمدانی که در قزوین مقتدای شیعه بود، فتوا به کشتن مَلاحده(اسماعیلیان) داد و ترکان و اصحابِ حکومت را بر قتلِ ایشان تشویق کرد وخواجه ابُوالقاسمِ کَرَجی سنّی او را مدد کرد،ولی حسن صبّاح کسی را فرستاد وخواجه اسکندر زاهد را کشتند و ابوالقاسم کرجی و زین الاسلام و امیر احمد یل را شهید کردند.(1) چون ملاحده همه حسن صبّاح را مقتدا ساختند و از او پیروی کردند،از غفلتِ خلفای بغداد کارِ او قوّت گرفت تا بدین حدّ که اکنون معلوم است.

و اردشیر ملعون(2) که در «گِردکوه» پدید آمد،از آن قوم بود و امیر داد حبش را در خراسان به کارهای باطل واداشت و این اردشیر در اصل زردشتی و از قصبه بوزجان(3) بود و در این دوره هفتاد تن از ملاحده را به دار آویختند.چون روشن شد که این ملعونان با مصریان چگونه هم دست بوده اند، برای مسلمانان فواید بسیار به دست آمد.خواجهٔ مصنّف و هم مذهبانش بدانند که متّهم کیست:

نخستین بنیاد مذهبِ اسماعیلیانِ مصر و دیگر نقاط بر این است که بر قیاس کواکب و ایّام هفته و امثال آن از هفتگانه های دیگر،شایسته نیست که امام ها زیادتر ازهفت باشند.آنان می گویند:اوّل علی است ،دوم حسن، سوم حسین،چهارم زین العابدین، پنجم باقر، ششم صادق ،آنگاه دعوی در محمّد بن اسماعیل کردند که نوه صادق بود و او را هفتم می دانند. آمده است که امام جعفرِ صادق غلامی از بچگان پارسی به نامِ فرّخ بن طیساب داشت که به دستِ او مسلمان شده بود. با محمّد بن اسماعیل به مکتب نشسته بود.آنگاه نام وی را تازی کردند؛ وقتی او را مبارک و وقتی میمون خواندند و لقبش را-چنانکه کودکان بر یکدیگر لقب می نهند - قدّاح نهادند؛ یعنى يقدحُ العلم بِخاطرِهِ؛ دانش به یاد وی می مانَد. چون او با محمّد بن اسماعیل بود، بعد از محمّد دسته ای از مفسده جویان بداعتقاد آن روزگار بدو که طبعی و خاطری

ص: 327


1- شرح حال این سه نفر به تفصیل در سابق گذشت و نیز ر.ک: تعلیقه 130.
2- نام این اردشیر با چند نفر دیگر درسابق، گذشت و برای شرح حال او و یارانش، ر.ک: تعلیقهٔ 54.
3- یاقوت در معجم البلدان گفته است: «بوزجان به جیم، شهرکی است میان نیشابور و هرات.»

نیکو داشت، تولا کردند و چون او مرد، پسرِ او را پسری پدید آمد،نام او عبدالله بن سالم بن میمون بود و در لَشکَرِ شهرِ مُكْرَم(1) از دیارِ اهواز آنجا تمکین و اعتباری یافت. می گویند: دعوی ثنویّت کرد و طریقِ ثنویّت را آشکار کرد و گفت: خدا دو است. قصدش کردند؛ گریخت و به بصره رفت. میانِ بنی عقیل منزل گرفت و قومی به جست و جویش آمدند. از آنجا نیز گریخت و به دیارِ حمص رفت، با گروهی از هم سوگندان و هم پیمانان خویش و دعوی کرد که علوی است. پسری به نامِ عبدالله بن عبدالله یافت که در شعبده دستی داشت.از آنجا به دیارِ مغرب رفت و گفت: من فاطمی علوی ام و به علوی بودن معروف و بر آن دیار مستولی گشت. آنجا پسری یافت به نامِ ابوالقاسم و آن ملعون هایی که پیروان او بودند - خاک به دهانشان -او را قائم آل محمّد می خواندند و گروهی اندک در وی دعوی خدایی کردند! آن ملعون در ترتیبِ کارِاسماعیلیان کتابی ساخت به نام بلاغ الاکبر و ناموس الاعظم.او پسری یافت به نام محمّد که به نیابتِ پدر نشست.از این محمّد دو پسر ماند أحمد و حسین.حسین به جای پدر نشست و از وی پسری ماند به نام سعید.او نیز به نیابتِ پدر نشست؛ آنگاه عبدالله بن سعید و او پسری یافت به نام اسماعیل بن عبدالله؛آنگاه پسرش مَعَدّ بن اسماعیل با کنیهٔ ابو تمیم بر مصر و افریقیه مستولی گشت و فسادهایی بزرگ از وی پیدا شد و در تغییرِ دین و سنّت کوشید و در عهدِ او بدعت ها و گمراهی های بسیار ظاهر شد. بعد از او نزار بن المستنصر بالله با لقب المستعلى بالله آمد که از اولادِ ابو تمیم بود.

در آثار تاریخی آمده است که مقتدر خلیفه(2) معتمدی را از سوی خود به جانبِ

ص: 328


1- در قاموس گفته است: «و عسکر بلد بخوزستان.» و در تاج العروس گفته: «بين تستر و رامهرمز و هو معرب لشکر.» ویاقوت در معجم البلدان گفته:«عسکر مكرم بضمّ الميم وسكون الكاف و فتح الرّاء و هو مفعل من الكرامة و هو بلد مشهور من نواحی خوزستان،منسوب إلى مكرم بن معزاء الحارث، أحد بني جعونة بن الحارث بن نمير بن عامر بن صعصعة...»
2- ابن الأثير در كامل التواریخ نسبت محضر درست کردن و استشهاد نامه ترتیب دادن را به «قادر خلیفه عباسی» داده است. در هر صورت علمای نسابه و دانشمندان صاحب نظر و محقق در نسب و تاریخ بر آنند که نسب فاطمیان مصر صحیح است و ایشان علوی و فاطمی هستند و قيام خلیفه عباسی ... پرونده سازی است. ر.ک: تعلیقه 131.

مصر فرستاد تا از سادات و علویانِ دارای نَسَب و حَسَبِ درست، خط های معروف ستاندند که این جماعت ملاحده فاطمی مصر از اولادِ علی و فاطمه نیستند و نسبِ ایشان بدین گونه که ادّعامی کنند، باطل است و آنان از اولاد میمون قدّاح اند. فرمان داد تا در دیارِ شام و زمین حجاز چون مکّه و مدینه و دمشق و حلب گشتند و از جملهٔ سادات و علویان در همین زمینه خط گرفتند و آن را به مجالسِ سلاطینِ آلِ سلجوق فرستادند؛ امّا زندگانی با او مساعدت نکرد که این کار را با دلسوزی تمام کند و در بلادِ خراسان همه سادات که شجره و کتبِ انساب دارند، متّفق اند که آن جماعت علوی نیستند.

دیگر اینکه این جماعت را«ملحد» می خوانند والحاد به معنیِ کژی است؛ چنانکه حق تعالی فرموده است:(إنَ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فی آیاتِنا؛(1) کسانی که در آیات ما کژاندیشی می کنند.)و ﴿وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فی أسْمائِهِ؛(2) و آنان که در نام های خداوند کژاندیشی می کنند، وانهید.) آنان را «بی دین» نیز می خوانند؛ از آنجا که به وقتِ گشتاسب و لُهراسب که شاهانِ زردشتی بودند،مردی پدید آمد زردشت نام؛ دعوی پیغمبری کرد و کتابی جمع کرد آن را «زند و پازند» خواندند.بعد از وی مردی آمد نامش مانی بود.دعوی ها کرد و به دو خدا اعتقاد داشت!می گفتند:یکی نور و یکی ظلمت. پس به نسبتِ زند این جماعت را «زندیق» خوانند و در نسبتِ به آن قِرمِط( که پیش تر شرح داده شد)،آنان را «قِرْمِطی» می خوانند و ایشان خویشتن را «باطنی» می خوانند؛ به دو معنی:یکی آنکه برای هر ظاهری،باطنی می توان گفت.

دیگر آنکه می گویند:ما با هم اسراری داریم که دیگران از آن اطلاع ندارند. و آنها را «سبعی» هم می خوانند، زیرا به ائمّه هفت گانه معتقدند و به قول ایشان ائمّه ای که بعد از محمّد بن اسماعیل دعوی امامت کنند، باطل اند.

ص: 329


1- سوره فصلت، آیه 40.
2- سوره اعراف، آیه 180.

و سرانجام به آنان «اسماعیلی» می گویند که سبب آن روشن و معلوم است.

شرح اسامی و احوالِ ایشان در کتب بسیار آمده است و ذکر همه آنها را باید در طومارها آورد؛ امّا این مایه از خلاصه احوالِ ایشان در این نقض یاد کرده شد تا این خواجهٔ مصنّفِ ناصبی که به شیعه زشت گفته و تهمت زده است، شاید با انصاف تأمّلی بکند و بداند که اصول و قواعِد الحاد چه بوده است و ملحدانِ اوّل و آخر از کجا بوده اند. و بحمد الله و مَنَّهِ، یکی از اینان نه قمی بوده است و نه کاشی و نه آوی و نه رازی و نه ورامینی و نه از ساری و نه از اُرَم و نه از بلاد مازندران و نه از دیاری که به شیعه اثنا عشریّه معروف و منسوب است؛ بلکه همه از ولایات و نواحی و دیارجبریان و مشبّهیان بوده اند و بر این وجه دعوت کرده اند که معرفتِ خداوند را به تقلید و تعلیم و قولِ پیغمبر و معلّمِ صادق می دانند و دلیل و حجّت و نظر و تفکّر را انکار کرده اند؛ یعنی درست همان گونه که اصلِ مذهبِ این خواجه مصنّفِ جبری است. خدای تعالی به ما توفیق داد که اسرارِ ایشان را کشف کردیم و آن دعاوی بی حجّت و کلماتِ پُرشبهه را با دلیل، باطل و مضمحلّ گردانیدیم. والحُمد لله على كمالِ إفضالِهِ وصلّى الله على نبيَّهِ و الطاهرينَ مِنْ آلِهِ.

صد وپانزده

آنگاه گفته است:

وبدان ای برادرکه شیعی،علی راازملائکه وانبیا برتر می داند.

اما جواب آن است که به اعتقاد شیعهٔ اصولی،هر یک از انبیای کبار از امیر المؤمنین - علیه السلام - بهترند، زیرا آنان هم از سوی خداوند منصوص اند و هم معصوم و هم اصحاب وحی خداوندند و او را این درجه نیست.(1)امّا چنین اعتقاد دارند که

ص: 330


1- باید دانست که این عقیده،اگرچه اکنون غریب به نظرمی آید، لیکن در قدیم قولی بوده است در میان علمای شیعه اثنا عشريه - رضوان الله عليهم-.شیخ بزرگوار مفیدرحمة الله علیه در کتاب شریف اوائل المقالات (ص 70 ، الرقم 46) تحت عنوان القول في المفاضلة بين الأئمة والأنبياء علیهمُ السلام از آن بحث کرده است. ر.ک:تعليقه 132.

امير المؤمنین از هر یک از ملائکه به سببِ کثرتِ ثواب و قبولِ مشقّت بهتر است و اینکه بعد از مصطفی اطاعتِ از او بر مکلّفان واجب است. اجماعِ شیعه بر آن است. و در اخبار آنچه این شبهت را زایل گرداند وجود دارد؛ چنانکه رسول - علیه السلام - فرموده است: «مثلُ المؤمن عندَ الله كَمَثَلِ ملکٍ مقرّبٍ و إِنَّ المَؤْمِنَ أَعظمُ عِندَ اللَّهِ مِنْ ملکٍ مقرّبٍ.» (1)یعنی مَثَلِ مؤمن در نزد خداوند چون مثَلِ فرشته مقرّب است و بی گمان مؤمن نزد خداوند ازفرشته مقرّب بزرگ تراست.مانندِ این اخبار بسیار است. پس اگر یک مؤمن از فرشته برتر باشد،امیر المؤمنین اولی تر است؛ زیرا از سوی خداوند منصوص است و نیز معصوم از هر خطا.

صد وشانزده

آنگاه گفته است:

می گویند علی از سوی خدا منصوص به امامت است، همان گونه که رسول از سوی خدا منصوص به رسالت است و نیز معصوم است، همان گونه که رسول معصوم است و در میان آن دو هیچ فرقی در عصمت و نصّ نیست و اطاعتِ از هر دو واجب است.و شرم دارند یا می ترسند که سرشان را از دست بدهند، اگر صَریح بگویند که رسالت میان هر دو به شرکت است.

اما جواب این کلمات آن است:

شک نیست چنانکه مصطفی منصوص به رسالت و از همه لغزش ها معصوم است، به اعتقاد شیعه، امیر المؤمنین نیز منصوص به امامت و معصوم از همه تهمت هاست.

ص: 331


1- علامه مجلسی رحمة الله علیه در بحار الأنوار (ج 57، ص 300، ح 6 و 7 )در باب «فضل الإنسان و تفضيله على الملک» گفته است: «صحيفة الرضا بالإسناد عنه علیه السلام عن آبائه علیه السلام قال قال رسول الله صلی اللهُ علیه وآله: مَثَلُ المؤمِنِ عِندَ اللَّهِ كَمَثَلِ مَلَكِ مقرّبِ و إنّ المؤمنَ عند الله عزّوجل أعظمُ من ملك و ليس شيء أحب إلى الله من مؤمنِ تائبِ أومؤمنة تائبة. و منه بهذا الإسناد قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: إِنَّ المؤمنَ ليُعْرَفُ في السماء، كما يَعْرِفُ الرجلُ أَهْلَه و وُلدَه و أنّه أكرمُ عند الله عزّ وجلَّ من ملک مقرّبِ.»این مضمون در بسیاری از کتب معتمده و معتبره دیگر نیز مذکور است.(ر.ک: عيون أخبار الرضاعلیه السلام، ج 1، ص 33؛ مشكاة الأنوار، ص149؛ روضة الواعظين، ص 293)

امّا درجه رسول - علیه السلام - دیگر است،زیرا رسول پیشواست و علی پیرو و رسول فرمانده است و علی فرمانبر واو صاحبِ کتاب و قبله و سنّت و شریعت است

و علی را این درجه نیست و این فرقی روشن است و درجۀ نبوّت و رسالت درجه ای بزرگ است و از همه منزلت ها و درجات زیادتر است و هر که علی را با رسول در رسالت و نبوّت شریک بداند، کافر و مبطل و گمراه و اهلِ بدعت است.اعتقاد و مذهبِ شیعه این است.اما آنچه گفته است:«اگر بگویی که او با رسول شرکت دارد،سرت را می برند.» عجیب است که این خواجه و هم فکران او صد و پنجاه سال است که در حضور مردم می گویند:«ابوبکر تتمّه نبوّت است»و کسی سرشان را نمی برد،ولی اینجا به سخنِ ناگفته سر می برند؟!این خواجه باید بداند که با چُنان قاعده ای این حواله روا نیست. والحمد لله ربّ العالمين.

صد و هفده

آنگاه گفته است:

و برای رسول خدا «صلوات الله علیه» می نویسی و برای علی هم همین رامی نویسی!

اما جواب این کلمه آن است که باید بخشید شخصی را که کتابِ تألیف می کند و ازلغت این اندازه نمی داند که معنی «صلوات» از سوی خدا به معنی رحمت و از سوی ملائکه به معنی استغفار و از سوی مؤمنان به معنی دعاست. باری تعالی در قرآنِ عزیز بر هر مسلمانی که به او مصیبتی برسد، صلوات می فرستد.آنجا که فرمود: (الَّذِينَ إِذا أصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ 0أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ ؛(1)همان کسان که چون به آنان مصیبتی رسد، می گویند ما از آنِ خداوندیم و به سوی او باز می گردیم؛ بر آنان از پروردگارشان درودها و بخشایش است.) پس به صلوات تنها

ص: 332


1- سوره بقره، آیه 156 و 157.

قناعت نفرمود(1) و رحمت هم بر سَرِ آن نهاد. در موضع دیگر همۀ مؤمنان را گفت:«هُوَ الَّذِي يُصَلَّى عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ؛(2)اوست آن که بر شما درود می فرستد و- فرشتگانش نیز- تا شما را به سوی روشنایی از تیرگی ها بیرون بَرَد.» پس اگر رواست که خدای تعالی بر ما صلوات بفرستد روا خواهد بود که ما و همه مؤمنان بر علی و آل او از معصومان صلوات فرستیم.

اگر شبهه در آن است و امتناع از آن است که «شیعه،علی را با مصطفی - علیه السلام در صلوات برابر کرده اند»،در کارِاین خواجه نقصان بیشتر است که به دربان و پاسبان و چاه کَن و رسن تاب وهنگامی که بمیرند«رحمة الله علیه» می گوید و برای ابوبکر صدّیق و عمر خطّاب و علی مرتضی نیز همین لفظ را به کار می برد.اگر در صلوات آنان،علی ومعصومان دیگر با رسول مشارکت داشته باشند، بهترازآن است که ایشان (ابوبکر صدّیق و عمرِ خطّاب و علی مرتضی )در لفظِ رحمت با اینان (دربان و پاسبان و چاه کَن و رسن تاب و....) برابر باشند! پس اگر چه معنی صلوات، رحمت است، برای اظهارِ فضیلتِ رسول وامام شیعه لفظ صلوات را به کار می برد تا فرقی باشد. این معنی چون از قرآن درست شد،نقصانی ندارد. والحمد لله ربّ العالمين.

صد و هجده

آنگاه گفته است:

و رسول را صاحب معجزه می دانی و علی را نیز.

آیا اعتقاد همۀ مجبّرانِ عالم این نیست که در عهد خلافتِ خلیفه دوم در مدینه زلزله ای سخت پدید آمد و اهلِ مدینه از خوفِ آن با نفیر و فریاد پیش خلیفه آمدند؛او تازیانه برداشت و از خانه بیرون آمد و در حضورِ جمهورِ اصحاب تازیانه را بلندکرد و با هیبت به زمین گفت: «ساکن شو!وگرنه دماراز تو برمی آورم»، پس بی درنگ از هیبتِ او زمین ساکن شد و مردم ایمن شدند؟

ص: 333


1- ع - ث - م - ب: «نمی کند».
2- سوره احزاب، آیه 43.

و این از معجزه رساتراست، چون درآن، منزلت خلیفه زیادتر از مقام پیغمبراست! بلکه شریکِ خالقِ اکبراست!زیرا تنها خدای تعالی بود که زمین و آسمان را تهدید کرد:﴿ فَقالَ لَها وَ للأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أتَيْنا طائعينَ؛(1) به آن و به زمین فرمود:خواه یا ناخواه بیایید!گفتند:فرمانبردارانه آمدیم.) پس اگر عمر در فرمان دادن بر زمینِ جماد با خالقِ اکبر همبر(2) باشد، بگو چرا نمی تواند مرتضی با مصطفی در ابلاغ حجّت در معجزه برابر باشد؟ پس بگذار این شبهه در سر این خواجه بماند و عمر خود مقام و منزلتی دارد.

عجیب تر این است که اعتقادِ همه اهل جبر همین است و در کتبِ اصحاب ایشان مکتوب است و بر سرِ کرسی تدریس خود به ظاهر لاف می زنند که ابوبکرِ طاهران(3) در یک عید هم به مِنی نماز خوانده است و هم درابهر! با آنکه بودنِ یک جسم در دو مکان در یک وقت،در نظر همۀ عقلا محال است.و می گوید:اخی له همدانی غذایی گرم در همدان به کمر خود بست و در عّرَفات باز کرد و دهانش از گرمی غذا، سوخت.مانند این ترّهات که همه را کراماتِ اولیا می خوانند، بسیار می گویند. پس اگر شیعه بگوید:هنگامی که امامی با جماعتی از اهلِ شرک و گمراهی روبه رو شود و دعوی امامت کند و ایشان بر آن انکار کنند،باری تعالی از برای نصرتِ شریعتِ محمّدی بر دستِ وی حجّتی ظاهرگردانَد برای ردع (4)و جلوگیریِ منکرانِ شریعت و تقویتِ اسلام،انکارِ آن عقلاً و شرعاً روا نیست.

و اینکه به طعنه گفته است: «معجزهٔ علی را چون معجزهٔ رسول می دانند»، خطایی

ص: 334


1- سوره فصلت، آیه 11.
2- در برهان گفته است: «همبر بروزن قنبر، به معنی همراه و قرین و نظیر باشد و به معنی برابر شدن و مقابل نشستن هم به نظر آمده است.»
3- برای شرح حال ابوبکر طاهران ر.ک: تعليقة 133.
4- «ردع» در عربی به معنی منع و جلوگیری و دفع است. در منتهی الارب گفته است:«ردعه عنه ردعاً؛ بازداشت او را و ردّ کرد و باز ایستانید از چیزی.»

بزرگ است، زیرا معجزه در دعوی امامت غیر از معجزه در دعوی نبوّت و رسالت است و علی منزلتِ رسول را ندارد؛چنانکه پیشتر گفتیم.

صد ونوزده

آنگاه گفته است:

و علویانی که از فرزندانِ علی اند از حسن بن علی تا به مهدی همه را به منزلتِ رسول می دانند.

امّا جواب این کلمات آن است که در اعتقادِ شیعه اصولی، محمّد رسول الله از همهٔ انبیای مُرسَل و اولوالعزم و از همهٔ ملائکه مقرّبِ روحانی بهتر است و دلیل بر این دعوی اجماع است و علی وصی اوست و امامِ امّتِ اوست؛ امّا می گویند:امیرالمؤمنين على بعد از مصطفی از هر یک از امّتِ او بهتر است و همچنین حسن بن علی بعد از وی و هر یک از ائمّه تا به مهدی همین حکم را دارند. روا نیست که کسی بهتر ازایشان باشد،از بهرآنکه تقدیم مفضول برفاضل عقلاً قبیح است.

صد وبیست

آنگاه گفته است:

می گویی:هم رسول و هم امام فرستادگانِ خدا برای خلق بودند، آن یک برای کاری دیگر و این یک برای کاری دیگر؛ یکی به ادای رسالت و یکی به اجرای امامت.

چقدر برای این مصنّف تازگی داشته است که امام بعد از رسول فرستاده خدا باشدو این از نهایتِ بی علمی و تعصّب و بغضِ او به امیر المؤمنین است و از قرآن این آیه را نخوانده است که باری تعالی به وقتِ مصلحت کلاغی را نزدیک قابیل فرستاد؛آنجا که فرمود:(فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ...ّ،(1)خداوند كلاغی را بر انگیخت که زمین را می کاوید...)؛حال اگر برای برقرار کردنِ امامت و ثبوتِ خلافت، علی مرتضی را به

ص: 335


1- سوره مائده،آیه 31.

برچیدنِ جمعِ ناکثین (اصحاب جمل) و مارقین (خوارج) بفرستد، هیچ مستبعد نیست.اگر این مصنّف قیاسی به انصاف و نظری درست کند،این شبهه زایل خواهد شد.

صد وبیست و یک

آنگاه گفته است:

محمّد رسول الله با پسر عموها و عموها لحظه ای در ادای رسالت و تبلیغِ حجّت سازش و مدارا(1) نکرد و با مشرکان هر چند با قدرت و یا فامیل وی بودند،از مقابله کوتاهی نفرمود؛ چگونه شایسته بود که علیّ مرتضی باعصمت و طهارت و قوّت و شجاعت و استیلای بنی هاشم و ضعف ابوبکر و قلتِ قبیله بنی تیم و اندکی عددِ بنی عدیّ و تنهایی عمر خویشتنداری و سکوت کند و با ایشان از درِ سازش درآید؟

امّا جواب این کلمات آن است که علماً و عقلاً چگونه می توان محمّد را با علی قیاس کرد وکفّاره قریش راباصحابه رسول؟ کفّار وحدانیّت را انکار و بت ها را عبادت می کردند و قرآن را قبول نداشتند. رسول نزد جبرئیل می آمد و به جهاد امر می کرد. دراین حالت، توقّف و خویشتن داری معصیت و نافرمانی خداست؛ ولی در قضیّۀ شورا همه توحیدِ خدا را پذیرفته و قرآن را گردن نهاده بودند.نزاع در خلافت بود و بر سَرِ اینکه باید منصوص از سوی خداوند باشد یا گزینش و شورا. در اینجا توقّف و خویشتن داری اولی تر است.

این خواجه باید کتاب موافقة الصحابه(2) را که نویسنده هم کیش اوتألیف کرده است،بخواند تا به سببِ سکوت و سکون و خویشتن داریِ علی - علیه السلام - پی بِبَرد؛این را به آن قیاس نکند تا شبهه پیش نیاید. حتّی رسول - علیه السلام - هم نخست توقّف و

ص: 336


1- مواسات:کسی را در چیزی همچون خویشتن داشتن.(مصادر،اللغه ص 220) به معنای سازش و مدارا نیز آمده است.ر.ک محمجان شکوری، محسن شجاعی، فرهنگ فارسی تاجیکی،نشر فرهنگ معاصر، تهران، 1385.( گرمارودی )
2- کتابی به این نام درمآخذ موجوده، به نظر من نرسیده است.

خویشتن داری فرمود. در قرآن آمده است که به کفّار فرمود: «لَكُمْ ِدينُكُمْ وَلِيَ دينِ؛(1) شما به دین خود و من به دین خویش»سپس به مقابله پرداخت که آیه نازل شد:«وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً؛(2) با همه مشرکان پیکار کنید!»

صد و بیست و دو

آنگاه گفته است:

علی دو سال پشتِ ابوبکر و ده سال پشت عمر نماز خواند و از آنان مال پذیرفت و بر آنان ثنا گفت و دعا کرد وآنها را «امیر المؤمنین» خواند و در تدبیرها همراه ایشان بود و از سویِ ایشان حدّ می زد.

امّا جواب این فصل این است:

روا نیست که بعد از مصطفی، امیر المؤمنین با داشتنِ فضل و عصمت در نماز به کسی اقتدا کند، با اینکه ثابت شده است که پیش افتادنِ مفضول بر فاضل نادرست است؛ اگر کرده باشد اقتدا نکرده است [بلکه فُرادا خوانده است]؛اگر مالی گرفته باشد، حق او بوده است و کسی را بر وی منّت نبود. انکار و تبرای او از زر و سیم معلوم است و در اخبار ما نیست که او آنان را امیر المؤمنین خوانده باشد و اگر خوانده باشد، در فصل «رضا - علیه السلام - و مأمون تأويلى با دلیل گفته ایم که بر وی عیب نیست. تدبیر و رأى أمير المؤمنين در امور شریعت و فتح مرزها معلوم است که او در آن اصل بوده است و ایشان طُفیل او؛ زیرا او از هر یک از آنان عالمتر و فاضل تر بود حدّهایی هم اگر زده باشد، از سوي خدا و رسول زده است نه از سوی ابوبکر و عمر به دلیل آیه( وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ)(3) ، او به حفظ حدود الله و اولیتر است. از آن جهت که معصوم و عالم تر از هر یک از امت است .

ص: 337


1- سوره کافرون، آیه 6
2- سوره توبه آیه 36
3- سوره توبه، آیه 112

صد و بیست و سه

آنگاه گفته است:

عجبا! علی قوی تر از همه بنی هاشم و در اسلام پیشرو و در حق ظاهرتر ودارای پیروانِ بیشتر بود و شمشیر تیزتر داشت و نیز همچون رسول - عليه السلام - معصوم بود،پس چرا حقّ خود را طلب نکرد؟!

اما جواب آن است که آری؛ امّا امام که عالم تر است و معصوم است، خود مصلحت را بهتر می داند؛ چنانکه در هر روزگاری با بایستگی و شایستگی، چنین کرده است و کس را بر وی اعتراض نمی رسد، زیرا امّت تنها بر اختیارِ خود، اعتراض می توانند کرد، نه بر کسی که منصوص خداست.و السّلامُ على مَن اتَّبع الهدى.

صد وبیست و چهار

آنگاه گفته است:

دو مرد از درگاه آمده اند:محمّد به رسالت، علی به امامت، آن یک که رسول است جان فدا کرده،از دشمنان زخم خورده، او را از شهر رانده اند، دوستانش بیگانه شده اند و بیگانگان آشنایش گشته اند،گفتار خود را بر قبایل عرضه کرده است و هیچ قول او را قبول نکرده اند، زخم بر رویش آمده، سنگ بر دندانش خورده،پایش آبله یافته، به غار گریخته، شب راه رفته، روز را به شب آورده،ادای امانت و تبلیغ رسالت کرده است ،این یکی که امام است ،قوم بیشتر و قبیلهٔ بسیارتردارد، در خانه خاموش مانده، منشور بر طاق نهاده، بادشمنانِ خود دست در یک کاسه کرده،یک قطره خون از او بر زمین نریخته، باطل را بر حقّ می داند، به مُبطلان یاری می دهد، با ظالمان مناکحت و مجالست می کند! چگونه می توان این را مانند آن و آن را مانند این دانست؟!

در جواب این فصل باید خوب تأمّل کرد تا معلوم شود که هر دو به یکدیگر بسیار همانند است و هر چه رسول کرد،امام همان کرده است؛ امّا چون قلم به دستِ حسودان باشد،نقشِ صورتِ فرشته چون صورتِ شیطان می شود.اگر رسول جان

ص: 338

فدا کرد، امام در بسترِ او و نیز در خیبر جان فدا کرد.اگر او زخم دشمنان خورد،این نیز زخمِ دشمنان خورد.اگر دوستانِ او دشمنِ وی شدند، با این نیز تمام اهل جمل و صفّین و نهروان دوست بودند و دشمن شدند.اگر آنجا خویش بیگانه شد، اینجا - البتّه به گمان این مصنّف - عقیل نزد معاویه رفت. اگر مصطفى «يوم الدار»(1) در خانه عبدالمطّلب خود را بر قبایل عرضه کرد، علی نیز روزِ بیعت شوری خود را به چند(2) سوگندِ معروف بر مهاجر و انصار عرضه کرد.در خبر است که زیاد،غلامِ ابوذرِ غفاری گفت:(3) كنتُ بالباب يومَ الشّورى وكانَ اميرالمؤمنين - عليه السلام - ارفعهم صوتاً فقال: بايعتم ابابكر و انا كنتُ احقَ بها منه، فرضيت لكم كما رضيتم لأنفسكم لقرب عهدكم بعبادة الأوثان، ثمَ بايعتم عمر و أنا كنتُ أحقَ بها منه، فرضيت لكم ما رضيتم لأنفسكم لقرب عهدكم بعبادة الأوثان، ثمَ تريدون أن تبايعوا عثمان و أنا أحقّ بها منه، فرضيت لكم ما رضيتم لأنفسكم وسأحتجَ عليكم بحجّهٍ لا ينكر [ها] عربيّكم ولا عجميَكم ولا كاتبكم و لا أميركم. فقال الزّبير:قل:يا أبا الحسن و لا تقل هجراً. فقال:ویحک یازبیر،اَوَمِثْلى يقول الهجر!ثمّ قال-علیه السلام-:انشدكم بالله، أفيكم أحدٌ آخى رسول الله معه غيري؟ قالوا: اللّهمَ لا. قال: فانشدكم بالله،أفيكم أحد.

ص: 339


1- روز«دار» یا «يوم الدار روزی است که پیامبرصلی الله علیهِ وآله و در سال های نخست بعثت ،نزدیکان و خویشانش را در خانه جمع کرد تا اسلام را بر آنان عرضه کند.ر.ک: مسند احمد، ج 1، ص 159؛ابن عقده، لسان المیزان، ج 4، ص 43؛ تاریخ طبری، ج 2، ص 62.
2- كذا.لیکن در آخر روایت تصریح خواهد کرد که سوگندها چهل بوده است و گویا نظر به روایت صدوق رحمة الله علیه است که در خصال تحت عنوان «احتجاج امير المؤمنين - صلوات الله وسلامه عليه-على ابی بکر بثلاث و اربعین خصله» نقل کرده و سپس گفته است:«احتجاج امیر المؤمنين علیه السلام بمثل هذه الخصال على الناس يوم الشوری.»احادیث احتجاج يوم شوری در غالب کتب معتبره مذکور و مسطوراست. طالب تحقیق به آنها مراجعه کند و چند روایت از آن روایات از ابوذر غفاری نقل شده است. (ر.ک: الخصال، ص 549؛الاحتجاج،ج 1، ص158؛ بحار الأنوار، ج 29، ص 4)
3- نسبت این روایت را به زیاد غلام ابی ذر غفاری در خاطر ندارم که در جایی از کتب احادیث دیده باشم؛ لیکن روایت همان روایت شوری است که بسیار معروف است و مجلسی رحمة الله علیه در بحار الأنوار(ج 31، ص 315) در«باب الشورى واحتجاج أمير المؤمنین علیه السلام على«القوم،آن را از کتب معتبره به طرق عديده نقل کرده است.

قدّم اثنتى عشرة صدقة و ناجى رسول الله حيث قال الله:«قدّموا بين يدى نجواكم صدقة»(1) غيرى؟ قالوا:اللّهم لا.قال:فانشدكم بالله، أفيكم أحدٌ له زوجة مثل زوجتى فاطمة؟ قالوا:اللّهمَ لا.قال: فانشدكم بالله،أفيكم من له ابنان مثلاً ابنيّ؟ قالوا:اللّهمَ لا. قال: فانشدكم بالله،أفيكم من غسَّلَ رسول الله غيري؟ قالوا:اللّهمَ لا.قال:أفيكم غيرى من قال له النّبيَ:أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لا نبيّ بعدي؟ قالوا:لا.قال:أفيكم من قال فيه: فمن كنت مولاه،فهذا علیّ مولاه غیری؟ قالوا:لا.قال:أفيكم من نام على فراش رسول الله غيري؟ قالوا:لا.قال:أفيكم من سلّم عليه جبرئیل و میکائیل و إسرافيل و ثلاثةآلافٍ من الملائكة يوم بدرٍ غيرى؟ قالوا:لا.قال:أفيكم من مسَح رسول الله عينيه وأعطاه رايته يوم خيبر غيري؟ قالوا:لا.ثمّ قال :أفيكم من أدّى الزكوة في ركوعه غیری؟ قالوا: لا.ثمّ قال:انشدكم بالله،أفيكم أحد عرف النّاسخ والمنسوخ غيرى؟ قالوا:اللّهمّ لا.ثمّ قال :أفيكم أحد أذهب الله عنهم الرّجس أهل البيت غيرنا؟ قالوا:لا.ثمّ قال:أفيكم أحد بارّز عمرو بن عبدودٍ غيري؟ قالوا:لا.قال:انشدكم بالله، أتعلمون أنَّ الله جمع هذا كلُه لى ؟ فقالوا:اللّهمَ نعم. قال: فاشهدوا و كفى بالله شهيداً بینی و بینکم.»

یعنی:«روز شورا من کنار در بودم و صدای امیر المؤمنین - علیه السلام - از همه رساتر بود که می فرمود: با ابوبکر بیعت کردید با آنکه من از او برای آن سزاوارتر بودم. با این حال به همان چیزی تن دادم که رضایت شما بود،از آن رو که شما تازه از بت پرستی دست کشیده بودید. سپس با عمر بیعت کردید با آنکه من از او برای آن سزاوارتر بودم،باز به همان چیزی تن دادم که رضایت شما بود.از آن رو که شما تازه از بت پرستی دست کشیده بودید. سپس خواستید با عثمان بیعت کنید با آنکه من از او برای آن سزاوارتر بودم، بااین حال به همان چیزی تن دادم که رضایت شما بود و اکنون با شما با دلیلی احتجاج می کنم که عرب و عجم ونویسنده وامیرتان آن را انکار

ص: 340


1- اشاره است به آیۀ نجوی:سوره مجادله،آیه 12:﴿ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقه)

نمی تواند کرد.زبیرگفت:ای ابوالحسن! بگو ولی هذیان نگو! فرمود:وای بر تو ای زبیر!آیا کسی چون من هذیان می گوید؟! سپس فرمود: شما را به خدا آیا در میان شما کسی جز من با رسول الله برادر است؟ گفتند نه به خدا.فرمود:شما را به خدا آیا در میان شما کسی جز من دوازده بار پیش از گفت و گو با رسول الله صدقه داده است، زیرا خداوند فرموده بود:پیش از نجوا با پیامبر صدقه بدهید؟ گفتند:نه فرمود:شما را به خدا آیا در میان شما کسی جز من هست که همسری چون همسر من، فاطمه داشته باشد؟ گفتند: نه فرمود: شما را به خدا آیا در میان شما کسی جز من هست که دو فرزند چون دو فرزندان من داشته باشد؟ گفتند: نه.فرمود:شما را به خدا آیا در میان شما کسی جز من پیامبر را غسل داده است؟ گفتند: نه.فرمود:آیا در میان شماجز من کسی هست که پیامبر به او فرموده باشد: تو با من به منزله هارون با موسایی، جز اینکه پس از من پیامبری نیست؟ گفتند: نه. فرمود: آیا در میان شما جز من کسی هست که پیامبر درباره او فرموده باشد:کسی که من مولای اویم، این علی مولای اوست؟ گفتند: نه. فرمود: آیا در میان شما جز من کسی هست که در بستر پیامبر، به جای او خوابیده باشد؟گفتند: نه.فرمود:آیا در میان شما جز من کسی هست که در روزِ بدر جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و سه هزار فرشته بر او سلام کرده باشند؟ گفتند: نه.فرمود:آیا در میان شما جز من کسی هست که در روز خیبر،پیامبر به چشمانش دست کشیده و پرچم خود را به وی داده باشد؟ فرمود:آیا در میان شما جز من کسی هست که در رکوع زکات داده باشد؟ گفتند: نه. فرمود: شما را به خدا آیا در میان شما کسی جز من هست که ناسخ و منسوخ قرآن را باز بشناسد؟ گفتند نه به خدا.فرمود:آیا در میان شما جز ما اهل بیت کسانی هستند که خداوند از آنان ناپاکی را دور کرده باشد؟ گفتند:نه.فرمود:آیا در میان شما جز من کسی هست که با عمرو بن عبدود مبارزه کرده باشد؟ گفتند: نه.فرمود: شما را به خدا آیا می دانید که خداوند همۀ اینها را در من جمع کرده است؟ گفتند:آری به خدا. فرمود:پس شهادت بدهید و خداوند به گواهی میان من و شما کافی است.»

ص: 341

چون این حجّت ها و غیر اینها با چهل سوگند که در کتاب ها آمده است، بیان فرمود، آنگاه زیاد، غلامِ ابوذرغفاری-رضی الله عنه -برخاست و گفت:«الله أكبر، الله أكبر،افتتنوا بالدّنيا ونسوا الآخره،أقرّوا للرّجل بفضله و أنكروا حقّه.ثمّ قال:من أحبّ الإله ثمّ النّبيًا/ فحقيقٌ بأن يحبّ عليا.» (1)يعنى: الله اکبر.فریفته دنیا شدید و آخرت رااز یاد بردید،به برتری این مرد اقرارکردید، ولی منکر حقّ او شدید.سپس گفت:کسی که خدا و پیامبر را دوست دارد، سزاوار است که علی را نیز دوست داشته باشد.»

گویی این خواجهٔ جبری آنجا نبوده است؛بیت:

جمله گفتند:ای علی الّا تو راکس رانبود ***سيّدِ ساداتِ عصری قبله اهل تُقا

هرچه گفتی راست گفتی یاامیرالمؤمنین ***لال باد آن کو بگفتار تو در گوید که لا

و این بیت هااز خواجه عبدالملک بنان -رحمة الله عليه-است.

واین خواجه جبریِ دوبین،(2)بی خبر است که علی مرتضی بر حقّ خویش ابلاغ حجّت می کرد،امّا چون کسی مانند این خواجهٔ جبری گوشِ باز نداشته باشد،اگرامامتِ او را با رسالتِ مصطفی در آغاز و پایان و ظاهر و باطن قیاس کند، گویی مجرم و خطا کار نیست.

اگر پیامبر را زخم بر روی آمد،علی را بر سر آمد؛اگر او هنگامی که کاملاً عاجز شد، به غار گریخت،این به وقت عجز و منع در خانه نشست؛اگر او از مکّه به مدینه رفت، این از مدینه به کوفه آمد و قبیله همان بودند و بیشتر نشدند؛اگر علی در خانه خاموش ماند،(3)

ص: 342


1- منبع این حدیث با این کیفیت پیدا نشد،ولکن مضمون این روایت در،الخصال، ص 548، ح 30 موجود است.
2- احول یا دوبین،یکی از بیماری های چشم است که موجب می شود شخص بیمار اشیا را دو تایی ببیند.
3- در متن «تن زدن»،در برهان گفته است: «تن زدن، بر وزن کرکدن ،به معنی خاموش بودن و خاموش شدن و صبر و تحمل کردن و آسودن باشد.»

آیا محمّد هم به ابو طالب پناه نبرده بود؟ اگر این فرمان خلافت خود در غدیر را بر طاق نهاد و کنار گذاشت، به زعمِ مصنّف،پیامبر هم گفته بود: ﴿لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دينِ؛(1)دین شما از خودتان و دین من از آنِ من)اگر او در حالت اوّل به ده صحابی قناعت کرد،این نیز روز اوّل به سلمان و ابوذر و دوازده صحابی قناعت کرد؛اگر این درآغاز قتال نکرد،آیا پیامبر هم اوّل صلح نکرد؟اگر مصطفی به آخر قتال کرد چون در قرآن آمده بود که«فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکینَ؛(2)مشرکان را بکشید)،آیا نه چنین بود که علی هم بنابر پیشگویی پیامبر در آخر قتال کرد که فرموده بود:«یا علیّ إنک تقاتل بعدى النّاكثين والقاسطين والمارقین؛(3) ای علی، تو پس از من با اصحاب جمل و صفّین و خوارج کارزار خواهی کرد.»اگرامام صلح کرد،از رسول آموخت؛اگر جنگ کرد از او دید؛اگراین در صفّین ظفر نیافت،او نیز در حنین پیروز نشد؛اگراو روز فتح مکه ظفر یافت این هم روز جمل ظفر یافت؛ اگر او برای مصلحت همراهی کرد و باسمک اللّهمَ(4) نوشت،این نیز برای مصلحت همراهی کرد و در خانه نشست و اگر او سال و ماه تیرِ دلِ مشرکان شد.(5)این نیز روز و شب خارِ دیده جبریان شد. این را باید با آن قیاس کرد تا با این حجّت ها هیچ شبهه ای باقی نَماند.والحمدُ لله النّاصر لأوليائِه و القاهر على أعدائِه؛ سپاس خدایی را که یاور دوستان خویش و در هم شکننده دشمنان خود است.

ص: 343


1- سوره کافرون، آیه 6.
2- سوره توبه،آیه 5.
3- از روایات متواتر درمیان خاصه و عامه است که پیغمبر صلی اللهُ علیه وآله به امیر المؤمنین علیه السلام فرموده است.ر.ک: شیخ مفيد،الجمل، ص 35؛ همو،الإفصاح ، ص 135؛ شیخ طوسی، الاقتصاد، ص 181؛الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 123، ح 201؛ کراجکی،کنزالفوائد، ص 279؛إعلام الورى، ج 1، ص 92.
4- عرب در جاهلیت «باسمک اللهم» را به جای «بسم الله الرحمن الرحيم» به کار می بردند. ر.ک: الکافی، ج 8 ص 326؛ الاختصاص، ص 123؛ کراجکی، کنز الفوائد، ص 249.
5- برای تحقیق درتشابهات امیرالمؤمنین علیه السلام به پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله ر.ک:تعليقه 134.

صد وبیست و پنج

آنگاه گفته است:

چون نوبتِ خلافت به او رسید،در جنگ صفّین به یک ساعت سی هزار مرد کشته شدند و عبدالله بن عبّاس به او گفت: مصلحت در آن است که مقرّر داری تا عاملان عِراق و شام و آذربایجان و مصر و مغرب برای تو بیعت بگیرند،آنگاه بعد از آن اگر خواستی معزولشان کن.علی گفت که من چنین کاری نمی کنم،زیرا نمی خواهم که آنان در عهدِ خلافتِ من به کسی ستمی کنند؛ زیرا من مسئول آن خواهم بود.باید بنگرم که آیا لایق (1)امارت هستند یا نه.ابن عبّاس گفت:کار بر تو ناگزیر دراز خواهد شد.

اما جواب این کلمات:

شگفت آورند آن جماعتی که امامشان از روی مصلحت در تصرّف خود درنگ کند و آنان او را به بی حمیّتی و مداهنه و نااهلی منسوب کنند و یا اگر برای نصرتِ اسلام و قوّتِ دینِ خدا شمشیر بردارد و با سرکشان و متجاوزان قتال کند،او را به کشتن مسلمانان متّهم کنند و بگویند:به قتل و قتالِ اهلِ قبله مبتلا شد؛ چنانکه این خواجه جبری بخت برگشته در این کتاب آورده است. به او باید گفت:امیر المؤمنین على بن أبی طالب به پیروی از حضرت مصطفى - صلى الله علیه و آله - در هر گاه آنچه مصلحت بوده و شریعت اقتضا کرده است، به عمل آورده است. آنجا که بایست صلح و توقّف می کرد کرده است و آنجا که می بایست جنگ می کرد،کرده است. با قولِ رسول - علیه السلام - که درباره او گفته است:ّّ«یا علیّ،حربُک حربی و سلمُک سلمی»(2)، دیگر شبهه ای باقی نمی مانَد.»

ص: 344


1- درمتن بابت.در آنندراج گفته است:بابت لایقی و سزاواری و به معنی لایق و سزاوار نیز آمده و این مصدر جعلی است به معنی لایق امیر خسرو گوید:ناخن از انگشت چون برتر شود/ بابت انداختن از سر شود.»
2- تهذيب الأحكام، ج 1، ص 10؛ شيخ مفيد،الإفصاح، ص128، شیخ طوسی، الأمالی، ص 364؛ شیخ صدوق،الأمالی،ص 156، ح ،150، خوارزمی، المناقب، ص129.

گفته است: «چون نوبتِ خلافت به او رسید...» باید از او پرسید که به حق خلافت به او رسید یا به باطل.اگربه حق به وی رسید، طلب خونِ عثمان از وی کردن باطل است واهلِ جمل و صفّین همه مبطلند و اگر علی را مبطل بداند، دگرباره باید اجماع را حجّت و او را خلیفه نداند. باید این خواجه در این کلمات اندیشه کند تا ببیند چه حکمی باید بدهد.والسّلام.

صد و بیست و شش

آنگاه گفته است :

و اگر بعد از رسول،خلافت از آنِ علی می بود،با ابوبکر همان می کرد که بامعاویه کرد، زیرا در نظرِ تو ابوبکر و معاویه همانندند و اتباعِ ابوبکر و معاویه یکی اند،بلکه معاویه در همه چیز از ابوبکر بیشتر بود،هم در سپاه و هم در قبیله،هم با مال و هم به نسبت و هم با نیروی جوانی.علی با اصحابِ جمل چنان کرد که به یک روز بیست هزارازافاضل مردم و کسانی چون طلحه و زبیر کشته شدند.اگر بعد از رسول خلافت از آنِ علی می بود از بهرِ حقّ خود با ابوبکر و عمر و عثمان همین گونه جنگ می کرد و حقّ خود را از دست نمی داد؛خصوصاً که از سوی خدا و رسول منصوصّ عليه بود.آن روز هم همان علی بود، بلکه آن روز که ابوبکر به خلافت نشست،علی قوی تر بود،زیرا جوان تر بود و همگی به عهدِ رسول نزدیک تر بودند و هر چه رسول در حقّ علی گفته بود، از نصّ و عصمتِ او همه در بُنِ گوش(1) و پیشِ دیدهٔ صحابه بود؛ولی طی سی سالِ بعد بسیاری از کارها فراموش شد.

امّا جواب این کلمات که گفته است «وآن روز که ابوبکر به خلافت نشست،با ابوبکر همان می کرد که با معاویه کرد و آن روز علی قوی تر بود زیرا جوان تر بود»،این

ص: 345


1- در برهان گفته است:« بن گوش به ضمّ اوّل و کسر ثانی، معروف است که زیر نرمه گوش باشد و کنایه از اطاعت و انقیاد و صدق و ادب تمام بود و سخن شنیدن را نیز گویند.» در اینجا مراد آن است که در مرأی و مسمع ایشان بود به جهت قرب عهد ایشان به زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله.

سخنان از چند جهت درست نیست:

یکی آنکه در قیاس با مصطفی - صلى الله علیه و آله که در آغاز بعثت به غار گریخت و به آخرِ کار شمشیر و لشکر آورد و مکّه را فتح کرد، بایست که مصطفی روز اوّل مکّه را فتح می کرد، زیرا در آغاز بعثت جوان تر و قوی تر بود! دیگر آنکه اگر

ابوبکر و عمر با وی همان می کردند که معاویه کرد، یعنی انکارِ فضل و تیغ در روی اوکشیدن و مالِ مسلمانان را خوردن و بر ضعفا ظلم کردن،آری با ایشان همان می کرد که با معاویه کرد.چون نکردند، نکرد.و عجب تر آن است که امیر المؤمنین هنگامی با سر کشان و متجاوزان جنگ کرد که به اجماعِ امّت خلیفه بود.ولی این خواجه جبری پانصد سال بعد از زمان او کتاب نوشته است و به علی زشت می گوید! پس - نعوذ بالله -اگر با ابوبکر و عمر جنگ و خصومت کرده بود،این خواجه او را کافر و مبطل می خواند،و گرچه در مورد جنگ جمل و صفّین تقیّه می کند،زیرا می ترسد که سرش را از دست بدهد.ولی در عرصه ای که به تقیّه حاجت نباشد،زبان و قلم در میدانِ دشمنی علی می افکند و تُهمت ها و بُهتان ها می زند.باری خود علی به زمان صلح و توقّف و زمان حرب و خصومت،عالم تر از همهٔ جهان بود.

اما آنچه گفته است: «به نظرِ تو ابوبکر و معاویه همانندند»، بلی همان است؛امّا مصلحتِ کارها در اوقات آنهاست.(1)

اما آنچه گفته است:«به روز جنگ جمل بیست هزار مرد کشته آمدند.» عجيب است که آن دعوی خود را فراموش کرده است که در اوّلِ این کتاب گفته بود: «اگر در عهد رسول از علی مردانگی ظاهر شد از برکاتِ معجز رسول - عليه السلام - بود و بعد از رسول عاجز و درمانده شد و هیچ ظفری نیافت اینجا اعتراف می کند که

ص: 346


1- رجمه این کلام حکیمانه است: «الامور مرهونة بأوقاتها. ر.ک عوالى اللاكى، ج 1، ص 293، ح 18؛ بحار الأنوار، ج 77، ص 165 ح 2 به نقل از عوالی؛ تفسیر الرازی، ج 19، ص 64.

بیست هزار از ناکثین را به یک روز هلاک کرد و از بُغض علی و عداوتِ او،آنان را از«أفضل مردم »خوانده است!و من نمی دانم جماعتی که تیغ بر روی امام کشیدند و او را دشُنام دادند و بانگ زدند:ألا إنّ أبَا الحسن قد أَشْرَكَ؛ علی مُشرک شد» چگونه افاضل مردمند؟! این چنین کسان همه مسلمان و بهشتی و از افاضل مردم اند؛ امّا آنها که می گویند:امام منصوص است و نمی توان او را برگزید،با همین قدر اظهار نظر،کافر و ملحد و رافضی می شوند! ای مسلمانان اگر مُنکرِ امامتِ ابوبکر رافضی دوزخی باشد،منکرِ امامتِ علی چرا بهشتی است؟ آیا نه این است که هر دو بر یک حَدَاست که آنچه رافضیان را در انکارِ امامتِ ابوبکر و عمر لازم است طلحه و زبیر و عایشه را هم در انکار امامت علی لازم است؟! یا آن ادّعا را نکند، یا دست از این طریقه بردارد، زیرا این دو ادّعا با هم راست نمی آیند؛ چنانکه گفته اند:دست وجوز از خُنُبره(1) هر دو برون نایَد به هم. (2)

صد وبیست و هفت

آنگاه گفته است:

امامت و خلافت به بیشتر از دو کار بازبسته نیست ،اوّل در این امّت امامی اعظم برای این کار لازم است تا حق را به دارنده حق برسانَد و دادِ ضعیف از قوی بستاند. دوم کسی باشد که حقّ خویشتن بر خویشتن را بتواند نگاه دارد.پس بنا به قولِ خودِ شیعه علی شایسته خلافت نیست زیرا او نه حقّ خود برخویش را توانست نگاه داردونه حقّ غیرِ خودرابه وی توانست برسانَد و نه

ص: 347


1- در برهان گفته است:« خنبره بر وزن سنبله، خُمچه را گویند که خم کوچک باشد و کوزه کوچکِ سرتنگ را نیز گفته اند.» پس مراد در اینجا همان کوزه کوچک سرتنگ است که دست خالی را به تنهایی به آن داخل کردن ممکن است،لیکن اگر دست را پر از گرد و کنند، بیرون آوردن ممکن نیست؛ چنانکه حکیم ناصر خسرو نیز به آن چنین اشاره کرده است:«در خُنبره بماند دو دستت برای گوز/ بگذار گوز و دست برآورز خنبره.»
2- نمی دانم مصراع از کیست و به قرینه آنچه نقل شد، گمان می رود که از ناصر خسرو باشد.

نیروی آن داشته است که از مرزهای اسلام نگاه داری کند.

شیعه ،علی را به اسیری و عاجزی و مظلومی و محرومی و مرحومی وصف می کند؛ کسی که عمر می تواند به پهلوی زنش بزند و ابوبکر حقّ او را می برد و خالد بن ولید دستار در گردنِ او می اندازد و عثمان بر سرِ او چوب می زند و معاویه با او جنگ می کند و طلحه و زبیر به او آن همه زشتی هامی توانند کرد. پس او با این عجز و با این حرمت چگونه می تواند امامت و زعامتِ جمهور اعظم را به عهده بگیرد؟ خدای تعالی چنین کس را چگونه قائم مقام رسول کند؟ و رسول چگونه آن کس را وصی و خلیفه خویش گردانَد که بیم و عجز داشت؟ پس این هم تاوانِ خداست اوّلاً و هم تاوانِ رسولش ثانياً و هم تاوان علی ثالثاً که خاموش ماند و فرمانِ خدای را به جای نیاورد،یا مداهنه کرد.

اما جواب این کلمات را که بر این وجه ایراد کرده است باید به گوشِ هوش شنید تا فایده حاصل شود؛إن شاء الله.

اوّلاً معلوم است که درجهٔ خداوند درجه وحدانیّت است و برای او مثل و مانند و شریک نمی توان تصوّر کرد. جُبن و خوف و مداهنه در حقّ خداروا نیست. و رسول و امام مخلوق اند و این گونه معانی در اینان امکان دارد.چگونه رواست که خدای قاهر و قادرِ زنده و عالم که می بیند و می داند که فرستاده او موسی را از شهرِ مصر بیرون می کنند و او تنها و با پای برهنه و ترسان می گریزد (فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ)(1) و فرعونِ مخلوقِ ناتوان دعوی خدایی می کند(أنا رَبُّكُمُ الْأَعْلى)(2)سصبر و سکوت و توقّف می کند؟ و چون نُمرودِ طاغی،دعوی خدایی می کند و خلیل را به آتش می اندازد، درآن توقّف می کند و چون زکریای بی گناه را می کشند و جِرجیسِ معصوم را بدان حال زار می کشند، تأخیر می کند و چون از خونِ زکریّای بی گناه عالَم پُر می شود، توقّف می کند و چون جهودانِ دون به طلبِ مسیح می آیند،او را پنهانِ از ایشان شبانه به

ص: 348


1- سوره قصص، آیه 21.
2- سوره نازعات،آیه 24.

آسمان می گریزاند و چون محمّد مصطفی که سیّد همه مخلوقات است، ادای دعوت می کند. ولید بن مغیره پدرِ خالد که او را سیف الله بی خطا می نامند، بچّه دان شتر را به خواری و جفا بر پشت پیامبر می افکند و ابوجهل سنگ بر پایش می زند و آن را مجروح می کند و ابوسفیان پدرِ معاویه خال المؤمنین، سنگ بر لب و دندانِ او می زند و چون مکّیان به کشتنِ او جمع می شوند، او را به شبِ تاریک پنهان از خلق به غار می گریزاند، با آنکه خدای تعالی باید حقِ دارندگان حق را نگاه دارد و انبیای خود را نصرت دهد و مظفّر گرداند.چرا نمی کند؟ بر آن اصل و قاعده که این خواجه جبری آورده است، نه او شایسته خدایی است، نه انبیایش صلاحیتِ رسالت دارند،و آنکه بدین عاجزی باشد، چگونه شایستهٔ خدایی است؟ و نیز آن کس که بدین ترس و درماندگی است،چگونه شایسته رسالت است؟

پس اگر بگوید که آن توقّف های خداوند برای مصلحت بود،امامت که پس از خداو رسول و در درجۀ سوم است و امام که مخلوق است و نیروی خالق را ندارد» و «ولیّ»است و رفعتِ نبی را ندارد، این توقّف و صبر و سکوتِ او نیز برای مصلحت است. و اگر خالد دستار در گردنِ علی افکند-و می دانیم که نیفکند - عجز محسوب شود، این عجز آنجا بیشتر است که پدرِ خالد بچّه دانِ ناقه را بر پشتِ رسول می نهد؛ و نهاد.اگرعجز باشد که عثمان چوب بر سرِ علی بزند-و می دانیم که نزد -زیرا نه قوّت و نه جرأت آن داشت - عجز آنجا بیشتر به چشم می آید که ابوسفیان سنگ بر دندانِ رسول بزند؛ و زد. پس اگر علی با آن عجز شایستۀ امامتِ جمهور اعظم نیست، محمّد با این عجز چگونه شایستۀ رسالتِ جنّ و انس است؟! اگر عجز و توقّف بنا به مصلحت سبب نقصانِ امامتِ علی گردد،عجز و شکیبایی و توقّفِ همه انبیا در اوّلِ بعثت سبب نقصانِ رسالتِ ایشان می گردد. پس این تاوان اوّلاً از آنِ خداست، زیرا او رسالت به کسی داده است که باید از مدینه و مکّه و بیت المقدّس شب و پنهان بگریزد و ثانیاً تاوانی از آنِ موسی و عیسی ومحمّداست که با آنکه می دانستند که نمی توانن به کاری

ص: 349

قیام کنند،قبول کردند و ثالثاً تاوان آن با جبرئیل است که کسی را که اهلیّت ندارد تأیید و تقریر می کند.پس به قول این خواجه شیعه بُوده ناصبی شده هیچ یک از این انبیا «ِلخوفِهم و عَجْزِهِم و جُبْنِهم؛ به سبب ترس و ناتوانی و هراسشان»، لايقِ نبوّت و رسالت نبوده اند.اگر می گوید که چنین نیست و قبول دارد که با ترس و ناتوانی هم رسالت رواست؛ پس جایی را که در درجه کمتر از رسالت (یعنی امامت)است باید به طریق اولی روا بداند و باید از این طریقهٔ بدِ بی حجّت و مذهبِ نامعقول دست بردارد.اما جواب دوم بر این فصل که گفته است:«امام از آن سبب لازم است تا حقّ ضعفا را از اقویا بستاند»، با این قول خواجه لازم می آید که از زمانی که عمر بن خطّاب از جهان رفته است،هیچ کس امامت و زعامتِ بر حق نکرده باشد؛ زیرا بر همه عقلا و فضلا معلوم است که از آنگاه که امامت به دست مروانیان و امویان و سپس عبّاسیان افتاد تا امروز،کسی نه حقّ ضعفا را ازاقویا باز ستانده و نه حقّ مسلمانان به مسلمانان رسیده و نه حقّ خود اینان بر خودشان نگاه داشته شده است.

أوّلاً معلوم است که در عهدِ این خلفا در بیشترِ اوقات راه ها ناامن و مسلمانان رنجور و خراج ها و باج ها بسیار و شراب خوری و فسق آشکار و ظلم و عدوان بی اندازه بوده است. این خلفا یا می توانستند منع کنند یا نه؟ اگر می توانستند و

نکردند، شایسته خلافت و پیشوایی نبوده اند، زیرا به قولِ این خواجه ناصبی خارجی، امام باید قوی را از ضعیف دفع کند و اگر نتوانستند، پس باز به قول این خواجه جبری،استحقاق و اهلیّتِ زعامت و امامت را ندارند. این خطا نخست از خداست - العیاذ بالله - که خلافتِ عاجزان را پذیرفته است و ثانیاً از مسلمانان است که بر کسی اجماع می کنند که اهلیّتِ امامت ندارد و ثالثاً از خلفاست که متولّی کاری می شوند که از عهده آن بر نمی آیند.امّا آنجا که گفته است:«امامت شایسته کسی که حقّ خودرا برای خود بتواند نگاه دارد»،پس این خواجه جبری چه می گوید در حق خلیفه بغداد در مصر وگیلان نکردند، شایسته خلافت و پیشوایی نبوده اند، زیرا به قولِ این خواجه ناصبی خارجی، امام باید قوی را از ضعیف دفع کند و اگر نتوانستند، پس باز به قول این خواجه جبری،استحقاق و اهلیّتِ زعامت و امامت را ندارند. این خطا نخست از خداست - العیاذ بالله - که خلافتِ عاجزان را پذیرفته است و ثانیاً از مسلمانان است که بر کسی اجماع می کنند که اهلیّتِ امامت ندارد و ثالثاً از خلفاست که متولّی کاری می شوند که از عهده آن بر نمی آیند.

اما آنجا که گفته است امامت شایسته کسی است که حق خود را برای خود بتواند نگاه دارد پس این خواجه جبری چه میگوید در حق خلیفهٔ بغداد در مصر و گیلان

ص: 350

و دیگر جای ها که هر یک در برابر خليفه بغداد، مدّعیِ حکومت است؟ آیا در این جاها او را حقّی هست یا نه؟ اگر در هیچ جا حقّی ندارد، پس تنها امام بغداد است، نه امامِ همۀ عالم، و مذهبِ این خواجهٔ مصنّف در این وجه برین قسمت کم می آوَرَد. اگر امامِ همۀ عالم است،در گیلان و مصر و یمن و طائف هم حقّ دارد، هم برای خود و هم شرایط امامت و برای رعایا همه میدانیم که این حق را هرگز نگاه نداشته اند و ضایع مانده و هدر رفته اشاره به ضعف است و مالهای مسلمانان که در آن حدود مستهلک و خونهای مظلومان که در آن دیدگاه مؤلف نواحی هَدَرْ میشود همه به گردن خلفای بغداد است که عاجز و مقهور و مغلوب و محروم اند و شایسته امامت نیستند و این همان صورت است که این خواجه برای امیر المؤمنين على - عليه السلام - تصویر کرده است.

در آخر این فصل گفته است: «امام برای آن لازم است که از مرزهای اسلام نگاهبانی کند به این خواجه باید گفت ای بی ،انصاف هرگز که دیده و که شنیده است که لشکری از دار الخلافه بغداد روی به روم یا الموت نهاده و برای ظفر و نصرت اقدامی کرده باشد؟ پس بنا به قول این ،خواجه مردم همه ضعیف و مغلوب اند و حقها ضایع و مسلمانان رنجور و بدعتها آشکارا و مخالفان اسلام مستولی بر این طریقه از روزگارِ عُمَر تا امروز به قول خود این خواجهٔ جبری عالم مهمل و معطل و حق از دسترس امّت خارج است و اگر بگوید سلاطین کارگزاران خلفای بغدادند و هر چه اینان کنند حکم با ایشان است آخر اگر دعوی تاریخ دانی می کند، حادثه مرج با «مسترشد و حادثه محمد شاه با خلیفهٔ بغداد و مخالفت و خصومت سران بغداد با راشد را دیده و نوشته و خوانده و دانسته است پس لاف نزند که شاهان، کارگزاران خلفای بغدادند؛ زیرا گاه بوده است که سران بغداد ذرّه ای با خلفای بغداد مسامحه نکرده اند.

با این جواب های شافی که داده ایم همه فایده ها بحمد الله حاصل و همه شبهه ها زایل است. والحمد لله على آلائه وصلّى الله على أنبيائه و أوليائه.

ص: 351

صد و بیست و هشت

آنگاه گفته است :

و حسن بن علی باید تاوان بدهد که فرمان مؤمنان نبرد و خلافت را به معاویه فروخت و مالستاند و هر روز به خدمت معاویه می رفت و شهریه و رزاق میگرفت. همچنین هر یک از ائمه علی بن الحسین و باقر و صادق و کاظم و رضا تا به حسن عسکری همه نسبت به خدا و رسول عاصی بوده اند؛ زیرا در خانه ها نشستند و از خلفا مال ستاندند و دعوی خلافت نکردند و [آنان که خود را] امامان منصوص از سوی خدا می دانند با دشمنان خدای تعالی جهاد نکردند !

اما جواب این کلمات :

گفته است: «حسن بن علی خلافت را به معاویه فروخت.» این بنا بر عقیده امام حسن(ع) به این خواجه است که امامت بنا بر اختیار امت است یعنی چون تره و صابون قابل خرید و فروش است! چگونه میگویی امامت از آن حسن بود و فروخت؟ اگر از آنِ حسن نبود این بیع باطل است و خلافتِ معاویه بی اصل است و اگر از آنِ حسن بود یا بر اساس نص بود یا با گزینش و اختیار اگر بنا بر نص بود، نمی توان فروخت و تغییر آن با وحی ممکن است و وحی منقطع بود. اگر امامت بر اساس گزینش و اختیار از سوی امت ،بود بی اجازۀ امّت نمیتوان فروخت و امت چنین اجازه ای نداده اند. پس وجوه اختیار معاویه بنا به قول خودِ این ،خواجه، باطل و بی اصل است و اگر حسن - علیه السلام - را امام نداند آن روزگار را دگر باره باید زمانه بی امام به حساب آورد!

اما آن لفظ که بر سبیل بی ادبی گفته است که حسن هر روز به خدمت معاویه می رفت، آیا آیه( قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبی؛(1) بگو برای این رسالت از شما مزدی جز دوستداری خویشاوندان خود نمی خواهم را خدا در حق معاویه

ص: 352


1- سوره شوری، آیه 23

فرستاده بود؟ آیا رسول - علیه السلام - در حق معاویه گفته است: «إنّ-ي تارک فيكم الثَّقَلَين؛ من ميان شما دو چیز با ارزش برجا می گذارم ... الی آخر خبر !؟»(1) اگر باری تعالی به نص قرآن فرمانبرداری از ابوسفيان جاهل و معاوية سرکش ائمه(ع) به عنوان و یزیدِ شراب خواره و عمرو عاص عصیانگر و مروان رانده و عبدالملک می پرست و ولیدِ پلید را بر مردم واجب کرده باشد، لابد حسن بن على - عليه السلام - هم به خدمتِ معاویه میرود اما اگر آن آیات در حق حسن و پدرش و مادرش و برادرش نازل شده است پس فرمانبرداری از ایشان بر امت واجب است و معاویه و غير معاویه باید به خدمت ایشان میرفتند و فرمان میبردند که اولو الأمر و معصوم و ائمه منصوص .اند والحمد لله ربّ العالمين.

جواب آنچه در حق هر یک از ائمه معصومین گفته است همین است که گفته شد. آنچه ایشان از بنی امیه و مروانیان ستاندند آن را عطایا و ارزاق نمی خوانند. حق ایشان بود که بنی امیه و مروانیان به غصب به دست گرفته بودند و ائمه - عليهم السلام - بدان طریق که می توانستند از آنان بازستاندند و آن کار در عصمت و امامت آنان نقصانی ایجاد نمی کند. توقف و درنگ و صبر ایشان در وقت عجز و مصلحتِ وقت شبیه گریختن انبیا از وطن خویش و مانند توقف و شکیبایی مصطفی در آغاز بعثت و رفتن او به غار و مانند آن است و چون آن هیچ نقصانی در نبوت و رسالت ایجاد نکرده است، این نیز بر این وجه که بیان کرده شد نقصانی در امامت و عصمت ایشان ایجاد نمی کند. والحمد لله رب العالمين .

ص: 353


1- اشاره به حدیث شریف نبوی مسلم الصدور است که جماعتی از بزرگان علمای ما - رضوان الله عليهم - به تواتر آن حکم کرده اند و ذیل آن این است: «كتاب الله و عترتي أهل بيتي ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا أبداً و أنّهما لا يفترقان حتى يردا على الحوض. الکافی، ج 2، ص 415؛ ذیل حدیث 1؛ كمال الدين ص 235، ح 48 و ص 244، ذیل حدیث 25؛ الأمالی، شیخ طوسی، ص 548، ح1168؛ الاحتجاج، ج 1، ص 216؛ الثاقب في المناقب، ص 33؛ كنز العمال، ج 1، ص 173، ح 870 الی 873.

صد و بیست و نه

آنگاه گفته است :

گاهی منصور عباسی، جعفر صادق را فرامی خواند و از سر سیاست و سلطنت او را تهدید میکرد و میگفت که من میشنوم که جماعتی از اهل حشو و ضلال نزد تو می آیند و می خواهند که تو بر ما خروج کنی و او در پاسخ می گفت: «من چنین نمی کنم و خلیفه تویی .»

اما جواب این کلمات - اگر راست گفته باشد - آن است که الحق منصور پیشوایی را بسیار گران خریده بود؛ زیرا ابومسلم مرغزی (خراسانی) در جستجوی حق پیشگان بود و نیافت. بنابراین منصور و برادرش ابوالعباس سفاح را به خلافت نشاند. در این کار نه اجماعی از سوی مردم بود و نه قراری بزرگتر از ابو حنیفهٔ کوفی در آن روزگار کسی نبود که او هم منکر امامت آنان بود و بیعت نکرد و سرانجام هم بر سر شخصی چون ابوحنیفه از زجر و رنج آن آمد که در کتب مذکور است .

اما می پندارم که حضرت صادق - عليه السلام - تهديد ابو جعفر منصور را پاسخی نرم و به مصلحتِ وقت داده است تا آتش غضب او بنشیند. پس، نه دلیل بر حق بودن منصور و نه دلیل باطل بودن جعفر صادق - علیه السلام - است؛ به قیاس قصۀ موسی - عليه السلام - که در حالتِ دعوت و اظهار نبوّت و ابلاغ معجز، فرعون طاغی به او می گوید:(أَلَمْ نُرَبِّكَ فينا وَليدًا وَلَبِثْتَ فينا مِنْ عُمُرِكَ سِنينَ O وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتي فَعَلْتَ وَأَنْتَ مِنَ الْكَافِرینَ. )(1) یعنی آیا تو همان کس نیستی که ما تو را از کودکی پروراندیم و سالهای دراز نزد ما بودی و کردی آنچه کردی و تو از جمله ناسپاسانی.» و موسی - عليه السلام - نه برین سخن انکار کرد و نه خصومت و عداوت فرعون را برانگیخت بلکه پاسخی نرم تر از آن داد که این خواجهٔ مصنّف از حضرت صادق به دروغ حکایت کرده است؛ زیرا موسی در پاسخ گفت: ﴿ فَعَلْتُها إِذَا وَ أنا مِنَ الضَّالِّينَ؛(2) چنان کردم و من

ص: 354


1- سوره شعراء، آیه 18 و 19.
2- همان آیه 20

از جمله گمراهانم.) اگر حضرت صادق مانند این گفته بود، این خواجه بخت برگشته آن را دستاویز می کرد. پس اگر رواست که موسای عمران، کلیم و هم سخن خداوندِ سبحان که معجز و کتاب و شریعت و درجۀ نبوّت و منزلت رسالت دارد با فرعون طاغی و کافر در حالتِ غضب ،وی مانند این سخن بگوید و در نبوّت او نقصانی به وجود نیاید رواست که صادق - علیه السلام - نیز با شخصی که چند هزار فاطمی را با نهادن در دیوار کشته و با کسی چون ابوحنیفه آن ستمها را روا داشته چنان معامله بی مجامله کند و به مصلحت سخنی نرم بگوید اگر آنجا تهدید و تشدید دلیل بر حق بودنِ فرعون و نرمی و مجامله حضرت موسی دلیل بطلان دعوی موسی نبود، اینجا نیز تهدید منصور دلیل بر حق بودن وی و نرمی و سخن ساکن و جواب حضرت صادق دليل بطلان او نیست در این فصل این قدر عاقل مُنْصِف را کافی است و الحمد لله رب العالمين.

صد و سی

آنگاه گفته است :

و موسای کاظم همچنین و بر همین وجه با هارون الرشيد عهدها بست سوگندها خورد.

اما جواب آن است که این خواجه بعد از چهار صد سال در کتاب خود نیک عهدی پیشوایان خویش را نشان میدهد. آری، اگر حسن بن علی با معاویه به عهدی که بست آن حضرت توسط وفا کرد، ولی معاویه او را با زهر و به دست جعده دختر أشعث(1) با مشورت مروان و با

ص: 355


1- در برخی نسخه ها اسماء بنت جعده نوشته اند که به طور قطع غلط است؛ زیرا مطابق روایات بسیار و کتب سیر و تواریخ معتمده قاتل امام حسن مجتبی علیه السلام زنش جعدة بنت اشعث بن قیس بوده است و در آینده نیز در همین کتاب به این مطلب تصریح خواهد شد، به این عبارت: «و حسن را جعده زهر داد بنت اشعث بن قيس... و شاید «اسماء بنت جعده) محرف جعدة بنت اشعث» باشد که در نتیجه تقدیم و تأخیر کلمات و تشویش و اضطراب ،نسخ، کاتب تصوّر کرده که اشعث بنت جعده درست نیست و درست همانا اسماء بنت جعده است و اشعث محرف «اسماء» بوده است. والله أعلم.

تدبیر کنیزکی به نام ایسونیه(1) هلاک کرد. اگر حضرت کاظم عهدی کرد و بدان وفا کرد، هارون الرشید با بی وفایی او را به دست سندی بن شاهک هلاک کرد؛ تا اینان همه صابر و مظلوم و شهید باشند و آنان همه تجاوزگر و ظالم و غاصب. ﴿وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ).(2) و إنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابِ؛(3) جز این نیست که پاداش شکیبایان را بیشمار تمام و کمال میدهند.)

صد و سی و یک

آنگاه گفته است :

و على بن موسى الرّضا با مأمون همین کرد و اندر آن بیعت نامه که به خط مأمون و خط على بن موسی - علیه السلام - برجاست، او را امیر المؤمنين خوانده و گفته است: «رضی الله عنك و نفسی فِداک و جَعَلَني و قايتك منْ كُلِّ سوء؛ خدا از تو راضی باد و جانم فدای تو و خدا مرا سپر هر بلا کند که به تو می رسد.» اگر خلافت و امامت از آن ایشان بود چرا روا داشتند که به ظالمان این همه تقرّب جویند و به خلافتِ ایشان اقرار کنند و او را امیر المؤمنین بخوانند؟ باید می گفتند حق با ماست و بیعت نمی کردند و دعوی می کردند اگر هم کشته می شدند ،شهید بودند؛ چنانکه زکریا را در درخت بریدند و جرجیس را بدان زاری کشتند و نیز یحیی را و هیچ یک حق را پنهان نکردند.

اما جواب :

این فصل را اگر به انصاف دریابند از آن همۀ فواید حاصل و همه شبهه ها زایل گردد. إن شاء الله.

اما در آنچه رضا - علیه السلام - با مأمون سازگاری کرد و خط نوشت و عهد بست، نباید اصل قصه را فراموش کرد تا شبهه ای ایجاد نشود.

اوّلاً چنانکه از گفته و خط او معروف است مأمون او را فراخواند و گفت: این

ص: 356


1- برای اطلاع بر حال ایسونیه، ر.ک: تعلیقه .136
2- سوره اعراف، آیه 128.
3- سوره زمر، آیه 10

بند صد و سی و یک

خلافت حقّ توست و من آن را رد خواهم کرد و تو بدین کار به سبب قرابت و علم و عصمت اولی تری. پس اگر رضا - علیه السلام - به لفظی نیکو تواضعی کند تا به حقّ خود رسد،از عرف و عقل دور نیست و از اصل و فضل و عقل او تازگی ندارد. اینکه رضا - عليه السلام - او را امیر المؤمنین خوانده است، نقصانی در درجه رضا ایجاد نمی کند. نمی بینی که باری تعالی در قُرآن بتان را «خدا» و «إله» می خواند و در آخر سوره مؤمنون می فرماید: (وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَر ...)؟ برای رضا - علیه السلام - هم رواست که مأمون را امیر المؤمنین بخواند و این سخن، نقصانی در امامت او پدید نمی آورد.امیر المؤمنین آن است که به واقع امیر المؤمنین باشد، نه آنکه او را امیر المؤمنین بخوانند؛ چنانکه خدا آن است که به واقع خدا باشد، نه آنکه او را خدا بخوانند.این را به آن قیاس کند تا شبهه زایل شود.

همچنین خداوند از یوسف پیغمبر - علیه السلام - حکایت می کند که در زندان، کافران را بدین لفظ به خدا می خواند:( یا صاحِبَي السِّجْنِ ءَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَارُ؛(1) خدایانِ پراکنده بهترند یا خدایی که یکی است؟ این خواجه ناصبی دراین کلمه چه می گوید؟ یوسف - علیه السلام - آنهایی را که شایسته خدایی نیستند، خدا می خواند، ولی نه در نبوّتِ او نقصان ایجاد می کند و نه با این قول برای خدایانِ آنان خدایی ایجاد می شود. اگر على بن موسى الرّضا، مأمون را امیر المؤمنین خواند، نه در عصمتِ او خلل افتاد و نه مأمون امیر المؤمنین شد. آن را با این قیاس کند تا شبهه زایل شود. الفاظی دیگر بر طریق تواضع، به رضا - علیه السلام - نسبت داده است. این تواضع، از آن رو است که مأمون وی را اکرام می کند و شفقت می ورزد و خدمت های بی اندازه می کند و در حّق او کلماتی بر زبان می آوَرَد که مانندِ آن به کسی نگفته است. اوّلاً او را رضا می خواند و می گوید: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛(2) خدا بهتر می دانَد که رسالت خود را در چه کسی بنهد» و شرف و فضل و شرفِ اصل او را بر بزرگان قوم

ص: 357


1- سوره یوسف، آیه 39.
2- سوره انعام، آیه 124

شرح می دهد. اگر رضا بر طریِق تواضع و کرم پاسخ آن کلمات را بدهد، نه نقصانِ مرتبه رضا - علیه السلام - است و نه زیادت درجهٔ مأمون.

گفته است: «اگر هم کشته می شدند شهید بودند، چون زکریّا و جرجيس و يحيى.» که این مصنّف که دعوی علم تاریخ می کند، این قصّه را نشنیده است که چون مصطفى - عليه السلام - به دستور و اجازۀ باری تعالی با مشرکان مکّه در روز حدیبیه صلح کرد، سهیل بن عمر و پیشِ رسول آمد تا عهد ببندد. رسول - علیه السلام - امیر المؤمنین را نشاند و گفت: «اكتبٌ یا علی، بسم الله الرّحمن الرّحيم.» سهيل بن عمر و گفت: «به این راضی نیستم. بنویس: باسمك اللّهُم!زیرا اگر ما به خدای رحمان و رحیم اعتراف کنیم ،دینِ تو را قبول کرده ایم.» پیامبر - علیه السلام - می گوید: «امح یا علي ما كتبتَ و اكُتُب: باسمک اللّهم؛ ای علی! آنچه نوشته ای پاک کن و بنویس باسمک اللهم.» یعنی چنان کرد که سهیل بن عمرو می خواست. آنگاه پیامبر گفت: بنویس که هذا ما قاضى عليه محمّد رسول الله» على - عليه السلام - نوشت. ولی سهیل بن عمر و گفت: اگر ما به رسالتِ تو اعتراف کنیم که دیگر اختلافی نداریم و معاهده ای لازم نیست صلح بر این میکنیم که بنویسی که «محمّد بن عبدالله».(1) پیامبر به علی - عليه السلام - گفت: «بشتُر و بنویس.» امیر المؤمنین امتناعی کرد و گفت: «إنّه والله، لَرسولُ الله على رَغمِ أنفک؛ سوگند به خدا او به خلافِ میل تو رسول خداست.» امّا رسول فرمود تا آن کلمه را هم بسترند و بنویسند که «هذا ما قاضی علیه محمّد بن عبدالله.» پس بنابر آنچه این خواجه مصنّف آورده است، می بایست که رسول - علیه السلام - با قوّت و شوکتی که داشت، نام خدا را از خدایی محو نمی فرمود و نام خود را نیز از رسالت پاک نمی کرد، تا اگر کشته می شد شهید می بود؛ همچون زکریّا و یحیی و جرجیس. پس خواجه مصنّف این فصل را با صلح رضا و مأمون قیاس کند تا ببیند که مأمون را امیرالمؤمنین خواندن آسان تراست یا نامِ خداورسول راازخدایی

ص: 358


1- ر.ک: الإرشاد، ج 1، ص 119؛ الاحتجاج، ج 1، ص 277؛ صحیح البخاری، ج 3، ص 181؛ صحیح مسلم، ج5. ص175.

و رسالت در نوشتن محو کردن .هر نقصان که در آن صورت در نبوّتِ مصطفی وجود دارد، در این صورت در امامتِ رضا هم وجود دارد! پس اگر رواست که رسول - علیه السلام در عهد باکافران، نام خدا را از خدایی محو کند و نام خود را از رسالت بستُرَد، رواست که رضا در عهدِ مأمون او را امیر المؤمنین بخواند و بنویسد. اگر آن تقیّه و مداهنه است،این نیز تقیّه و مداهنه است. اگر آن مصلحت است، این نیز مصلحت است و آنجا خدا، خداست ،نه بُتان، و مصطفی بر حق است نه ،ایشان، و اینجا هم امام على بن موسى الرّضا است نه دیگران.

عجیب تر این است که اگر یکی از ائمه در کربلا با هفتاد و چند جان پاک کشته شودو درجه شهادت بیابد،این خواجه ناصبی می گوید: شتاب کرد و خود را به دستِ خودهلاک کرد و آن را با قتلِ جرجیس و یحیی قیاس نمی کند و کسی چون یزید را که دستور به این قتل داد، شابّ تائب (جوانِ توبه کار) می خواند و کشنده را مسلمان؛ اما اگر امامی دیگر چون رضا با دشمنی بسازد و به مصلحتِ امّت صلحی کند، این را به مداهنه و بی حمیّتی و به نااهلی منسوب می سازد!

آخر ایشان از دستِ تو چه باید کنند و چه شایسته است که بکنند؟ اگر کور نیستی ببین که حسین همان کرد که جرجیس و یحیی و زکریّا کردند و یا حسن بن علی و صادق و کاظم و رضا همان کردند که لوط و شعیب و هود و ارمیا و نیز قائم آن می کند که مصطفی در غار کرد و یونس در دریا و همه اقتدا به انبیا کردند و حق با ایشان بود. و رضا - علیه السلام - با این همه مصلحت ها سلامت هم نیافت تا حجّت بلیغ تر باشد. امّا نقصان نیافت؛ زیرا این جماعت اولادِ مصطفی هستند و ائمّه هدی و فرزندانِ زهرا و نایبان مرتضی و راسخان در علم، مُفتیانِ أحكام شریعت، متولّيان دين، برگزیدگان خدا، معصوم از همه لغزش ها و تهمت ها و خطاها، (وَذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ؛(1) در حالی که برخی فرزندزادگانِ برخی دیگرند و خداوند شنوایی داناست.

ص: 359


1- سوره آل عمران، آیه 34.

صد و سی و دو

آنگاه گفته است:

و از همه عجیب تر آن است که مهدی قائم خلیفهٔ وقت است و صاحب الزّمان است و می گریزد!و این در حالی است که فتح های بسیار در جهان روی داده و در این وقت از دولت و اقبالِ سلطانِ عالم از جانبِ شام فتحی شایان(1) رسیده است.کافران فرنگ که بر مسلمانان حمله و ولایت اسلام را خراب کردند،اتابک علی کوچک و سپاه به سرِ آنان تاختند و چند هزار کافر را کشتند و چهل فرسنگ از قفای ایشان رفتند و فتحی بزرگ به ارمغان آوردند.(2) این فتح را می بایست قائم می کرد؛نه آنکه در خاموش نشیند! بدین امام که شیعه در سردابه دارد،اسلام را باید برچید. او را بر مسلمانان و بر مسلمانی چه حقّ است؟ از وی چه راحت و یاوری رسیده است؟ چون چُنین است، می توان دانست که مقصود شیعیان دوستی علی نیست؛ بلکه مقصودِ اصلی دشمنی با ابوبکر و عمر است.

اما جواب این کلمات را با انصاف و دیانت و بی تعصّب و عداوت باید شنید تا فایده حاصل شود. گفته است: «قائم غایب و محجوب است و کس او را نمی بیند.» مگر خلفای دیگر در خانه ها و منزوی و محجوب نمی نشینند؟ اگر کسی هشتاد سال در بغداد زندگی می کرد، مستظهر (3)را می دید، یا پدرانش را ؟ این خلفا هرگز از خانه خویش بیرون نیامده اند، نه برای فتحی و ظفری و نه برای گشودنِ قلعه ای. می گوید:«از جانبِ شام، فتحی شایان رسید، از اتابک علی کوچک و غیر او. این را خلافت بایست که قائم می کرد.» او در گفتن در حقّ مهدی - علیه السلام - بي ادبی وجبری گرایی کرده است و همه بر خبثِ عقیده این مصنّف ،دلالت می کند. بایدش

ص: 360


1- در متن اصلی: سَنی به( فتح سین و تخفیف نون) به معنی بلند و روشن و در اینجا به معنی شایان و مهم و بزرگ.
2- ر.ک: تعلیقه 137.
3- مستظهر، لقب ابو العباس احمد خلیفه عباسی، پسر مقتدی عبدالله، پسر محمد ذخیره است که به سال 470 متولد شده وبه سال 512مرده است.

گفت: اوّلاً حدیثِ فتح و آن قصّه درست است ،امّا این خواجه که ادّعای بصیرت ودانایی می کند، باید که از هر طرفی که فتحی روی نماید اعلام کند و به سبب دوست داشتن یک مذهبِ خارجی آن را نپوشاند. عجبا که از شام تا ری خبر از همه فتوح دارد، امّا از پنجاه فرسنگی ری بی خبر است که ملاحده (اسماعیلیه) و تعلیمیان که معرفت خدا را از طریق شنیدن و قولِ پیغمبر اثبات می کنند، قلعه ای ساخته بودند به نام مهرین (1)، ذخیره های فراوان آنجا برده و سلاح های گران در وی جمع کرده و مردان جنگی در آن نشانده بودند.آنان راه ها را بر مسلمانان حنفی و شافعی و شیعی می بستند و ناامن می گردانیدند و عیش ها را بر مسلمانان ناگوار می کردند و ضعفا را از مهمّاتشان محروم می داشتند؛ تا اینکه در ماههای سال 553 قافله ای که از سفر حجاز باز می گشت، با ساز و برگ و آلات و ادوات، همه حنفیانی نیکو اعتقاد و سنّیانی عدلی نه جبری، با حدود هزار مرد، از ماوراء النّهر و غزنین و بلخ و بخارا و خوارزم و بلاد آن دیار که با بدرقه امیرِ غازی اینانج اتابک(2) تا بسطام رفتند. چون بدرقه بازگشت، ملحدان اسماعیلی از قلعهٔ مهرین شبیخون آوردند و چهارصد هزار دینار صامت و ناطق را بردند و چهارصد و هشتاد و چند مسلمانِ حاجی و غیر حاجی را شهید کردند.(3) چون این واقعه را تکرار کردند و راه ها ترسناک شد و مسلمانان در جان و مال کردن در خطر بودند، به تأیید الهی و برکتِ مصطفی و مرتضی یک فاتح شیعی با اقبال صاحب الزّمان مهدى بن الحسن العسکری -علیه السلام- از مازندران با ساز و برگ قوّت و شوکت و نصرت پیدا شد، چنانکه کوهِ گران از هیبت شاه کوچ می کرد (4)و آن قلعه را به تأیید الهی ستاند و آن سگان جهنّم و خوکهای دوزخ را طعمه سگان

ص: 361


1- برای تحقیق در وجه تصحیح، ر.ک: تعلیقهٔ 138.
2- شرح حال اینانج اتابک را بنگرید در: تعلیقه 139.
3- برای اطلاع براین شبیخون و قتل وغارت حاجیان،ر.ک:تعلیقه 140.
4- در متن اصلی: کوس کردن است که گویا کنایه از فرار کردن و کوچیدن است. در بهار عجم گفته است:« کوس زدن، مرادف کوچ برکشیدن و کنایه از کوچ کردن نیز باشد؛ چنانکه خواجه نظامی گفته است: به هندوستان برکشیدیم کوس / چو هند و شد از گرد مه آبنوس.»

و گرگان کرد و روی پرچم را به سوی حدودِ استرآباد و گرگان نمود؛ همه به دولتِ آن شاه شیعی مبارک لقای خجسته پی لشکرکشِ مُلحدکُش. چون قلعه را ستاند، برخی ملحدان اسماعیلی را کشت و برخی را خسته و بسته به ری و همدان فرستاد و در قلعه، دژبان مؤمن و معتقد نشاند و ذخیره فرستاد و قلعه را آباد کرد و آن راه از خوفِ آن ملعون ها ایمن شد و اکنون مسلمانان ایمن می آیند و می روند.انصاف این است که این فتح را می بایست امیر المؤمنین و لشکر او که خلیفه بغداد و خلیفهٔ روزگار است می کرد، ولی او در بغداد خاموش مانده است تا دیگران کار کنند. پس به قول این خواجه جبری، اسلام را باید برچید؛ زیرا خون و مال مسلمانان ضایع می شود تا آنگاه که او از بغداد به درآید، و می ترسم که آنگاه که او به درآید، جهان را آب برده باشد! به ما بگو که او را بر مسلمانان و مسلمانی چه حقّی است؟ و کدام نصرت را داده است؟

پس دانستیم که مقصود این خواجه جبری و ناصبی دوستی عبّاسیان نیست، بلکه غرض او دشمنی با فرزندان فاطمه و فاطمیان است. اگر بنا به قول وی «آنچه علی کوچک کرد به ضرورت بایست که مهدی قائم کند»، آنچه را هم که شاه غازی شیعی کرد، بایست که خلیفهٔ بغداد می کرد؛ خاصّه آنکه اگر مهدی قائم به قول او خائف و غایب است، ولی خلیفۀ عبّاسی حاضر و ایمن است و خطبه و سکه به نام اوست. خطبه و سکّه در شرق و غرب به نامِ خلیفه باشد ولی جهاد با ملحدان را شاه شیعی کند؟ اگر بگویی که علی کوچک به نیابتِ خلیفه این کار را می کند، شاهِ غازی شیعی هم به نیابتِ قائم این کار را می کند، تا هیچ شبه ای نمانَد و باید این را بر آن قیاس کند.امّا حقیقت این است که چنین نیست و بر همۀ ملوک و جهانداران و مسلمانان، ازترک و تازی و شیعی و سنّی واجب است که دین خدا را به قدر طاقت یاری کنند، به خلافِ آنچه این خواجه جبری به طعن در حق مهدی - علیه السلام - گفته است.

ص: 362

او می خواست در مورد قلعه گِردکوه زیادتر از این اقدام کند؛ اگر فتوای خواجگان جبری «بغراتکین» ایجاد زحمت نمی کرد.(1) ولی بحمد الله هنوز از بیمِ تیغِ شاه در راهِ خراسان جرأت ندارند که رنجی به مسلمانی برسانند. اتابک علی کوچک بحمد الله خود جهادگری معتقد است؛ اما این مصنّف، علی بزرگ - عليه السلام - را چندان دوست نمی دارد و به دروغ لاف می زند. عالم السّرّ و الخفيّات می داند که ابوبکر و عمر که صدر اوّل اند و ابو حنیفه و شافعی که بزرگانِ دیگرند،از چُنین کتابی که او بر ضدّ شیعیان نوشته است، راضی نیستند و از او تبرّا می کنند؛ زیرا آنچه نوشته است، بیشتر لغو و هَذَیان و کذب و طامات (2)و ترّهات و بغض و عداوت است و وزر و وبالِ آن تا به قیامت در گردنِ او خواهد ماند.إن شاء الله تعالى.

صد و سی و سه

آنگاه گفته است:

و آن جماعت که تشیع را بنا نهادند - چنانکه گفتیم - ملحدانی بودند که نخست دعوت به تشیع می کردند، و آنگاه رخت به سوی الحاد کشیدند و دل در گرو کیش زردشت داشتند و کینه دین و صحابه وتابعین وجهادگرانِ اسلام رادر دل می پروراندند؛ اما چون جرئت نداشتند که به رسول طعنه ای بزنند و کسی هم قبول نمی کرد، نسبت به یاران و زنان پیامبر طعنه زدند تا ابلهان را با خود همراه کنند و مویه و زاری های گوناگون بنیاد نهادند که بر فاطمه ظلم کردند و حسن را به زهر کشتند و حسین را به تشنگی در کربلا سر بریدند و سرش را بر نیزه کردند و فرزندانش را به بردگی بردند و واویلاه و واحزناه در روز عاشورا سر دادند تاعوام النّاس بگویند شاید چنین بوده است.

ص: 363


1- ر.ک: تعلیقه 141.
2- در برهان قاطع گفته است: «طامات بر وزن ،حاجات اقوال پراکنده و هذبان و سخن هرزه و اراجیف و بی اصل راگویند.»

اما جواب این کلمات:

بحمد الله و به برکت مصطفی و ائمّه هدی، در فصل پیشین اثبات کردیم که بنیانگذارانِ الحاد همه جبریان و اهل تشبیه بودند که معرفتِ خدا را موقوف به «خبر» می دانستند، نه موکول به «نظر».آنان از ولایاتِ مشبّهیان بودند و به الحاد دعوت

می کردند و میلِشان به دین نصرانی بود و همچون ایشان، نُه قدیم اثبات می کردند و با آل مصطفی کینه داشتند؛ زیرا بازماندگان آن دسته از اهل بغی و تجاوز بودند که امیر مؤمنان و پیشوای متّقیان، ایشان را در صفّین و جمل و نهروان کشت، و از اینجا بود که برخی منکر توحید و برخی دیگر مُنکر رسالت و گروه سوم منکر امامت شدند. آنان خوارج اند و بر حسین نفرین می کنند و یزید را امیر المؤمنین و یزید را امیر المؤمنین می دانند. پیشتر شرح داده ایم؛هر کس بخواند، می داند که بر ما هیچ غرامتی و ملامتی نیست. امّا جوابِ کشتنِ حسین و نوحه و کربلا و گریه و قصّه عاشورا را به تفصیل خواهیم گفت. به توفیقِ خدای تعالی و به برکاتِ سیّد انبیا محمّد مصطفی و سیّد اوصيا على مرتضى. إن شاء الله و الحمد لله ربّ العالمين.

صد و سی و چهار

آنگاه گفته است:

و این همه را با ایشان خودِ شیعیان کردند که دعوی دوستی و پیروی از آنان می کردند و آن شیعی نامانِ رافضی لقبان که در سپاهِ علی بودند از او فرمان نمی بُردند و بر او اعتراض می کردند و آزار می رساندند و قولش را ردّ می کردند و به او نسبت تقیّه و مداهنه می دادند.اگر می گفت: بیایید تا به جنگ شام برویم،اگر تابستان بود می گفتند گرم است و اگر زمستان بود، می گفتند سرد است، و اگر در مصاف بودند با یکدیگر خصومت می کردند و چون جهودان بر یکدیگر حسد می بردند، تا حدّی که به او از کارهای ایشان ملال دست داد و بر منبر کوفه گفت :ای به سر و ریش مانندِ مردان و نه مردان،(1) با

ص: 364


1- اشاره به قول آن حضرت است: «یا أشباه الرجال و لا رجال».

صدای طبلی جمع می شوید و با تازیانه ای پراکنده. لشکر شام می آمدند و تاختن می آوردند و آن مهترِ دین از ایشان یاوری می خواست، ولی روی می گرداندند و فرمان نمی بُردند تا او از دردِ دل گفت: «و ما يمنع أشقاكُم أن يخضبَ هذِهِ بِهذا؛(1) کجاست آن شقی ترینِ شما تا موی محاسن مرا به خون من رنگ کند، چنانکه خدای من مرا خبر داده است.» بعد از آن سخن، دیگر به منبر نرفت. آن بود که پسر ملجمِ شیعی او را کشت. او گفت: «فُزت و ربَّ الكعبة ؛(2) به خدای کعبه از دست و جورِ شیعیان رَستم.» همان گونه بود که آن مردِ مردان و شهسوار میدان و مبارز جهان می گفت: شیعیان با طبلی می شوند و چون دستی بر آنان بیفشانی ناپدید می گردند. برخی می گفتند علی مردی دارد و رأی ندارد و برخی دیگر به او می گفتند: دوباره ایمان بیاور، زیرا چون حکمین را قبول کردی، کافر شدی. برخی خوارج شدند و برخی غالی و برخی غُرابی(3) و برخی حلولی و برخی دشنام گو و ملامت گر و لعنت کننده و عیب جو. او از همه بیزاری جست و سرانجام یکی از همین شیعیان، شبِ نوزدهم ماهِ رمضان او را کشت او بزرگترین امام و برترین معصوم در نزد شیعیان است؛ اما خود ایشان کشتندش، نه ابوبکر و نه عمرونه عثمان و نه طلحه و نه زبیر و نه ما و نه پدرانِ ما و نه سلطانان ما و نه پدرانِ ایشان. نمی دانی او را چه کسی کشت ،بدان که عبدالرّحمن بن ملجم او را کشت که شیعه و از کوفه و خدمتگار علی بود. هر چه بر همه اهل بیت رفته است، شما شیعیان کرده اید و همه مستوجبِ لعنت و ذلّت لعنت و ذلّت و مذمّت هستید.

اما جواب این کلمات را با انصاف و از دل و جان باید شنید و ما را به همّت و دعا مدد باید کرد که در پاسخگویی به این کتاب، هم تقرّب به خدا کرده ایم و هم تبرّک به

ص: 365


1- ر.ک: ابن اثير ، الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 388؛ کنز العمال، ج 14، ص 595، ح 39680
2- سيد رضى، خصائص الأئمه، ص 63؛ ابن طاووس، الطرائف، ص 519؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص 385 و ج 3، ص 95؛ بلاذری، أنساب الأشراف، ص488 و 499؛ الاستیعاب، ج 3، ص 1125؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 561؛ ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 207.
3- غرابی، منسوب به طایفه غرابیه است. ر.ک: تعلیقه 142.

مصطفی و مرتضی و به رحمت و آمرزش روز جزا امید داريم. ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ؛(1) خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی فرماید.)

گفته است: «این همه با ایشان خودِ شیعیان کردند.» شگفتا که او در اوّلِ کتاب، گفته است بنیانگذارانِ رفض (تشیع) فُلان و فلان بودند و در جای دیگر می گوید یک زن بوده است و جای دیگر می نویسد ابن المقفّع بود، و سپس زشتگویی های خود را فراموش می کند و اکنون می گوید:شیعیان در سپاهِ علی بودند و از او فرمان نمی بردند!همه فضلا و عقلا، از پادشاه و رعیّت و قاضی و غیر قاضی و خواصّ و عوامّ و حنفی و شافعی و شیعی بدانند که هر سخنِ این مؤلف، ناقض سخن دیگر اوست.

گفته است: «از علی فرمان نمی بُردند و در تابستان می گفتند هوا گرم است و در زمستان می گفتند گفتند سرداست، تا آنکه از ایشان ملول شد...(2)آری؛ چُنان است که می گوید؛ اما جُبن و تقصیر و انکار و نفاقِ اینان در امیرالمؤمنین و منزلتِ او خللی ایجاد نمی کند. در عهد همه انبیا و در لشکرِ ایشان، مانند این و بیش از این بوده است واز این گونه بسیار گفته اند و کرده اند و ذکر آن در قرآن مجید آمده است؛ امّا این مصنّفِ نوناصبی، از برای حرمت مهاجر و انصار می بایست این فصل را نمی آورد و بر آنان طعن نمی زد؛ زیرا شیعیانِ عهدِ علی در این احوال اقتدا به مهاجر و انصار کرده بودند که با رسول - عليه السلام - همان معامله را کردند و پیامبر - علیه السلام - از دست و قول و عمل ایشان همین گونه شکایت کرد که علی از دست این شیعیان به گواهی قرآن، گروهی به زبان به محمّد می گفتند:ما با توایم، اما به دل با وی نبودند و دشمن وی بودند تا این آیه آمد: «إذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكَاذِبُونَ؛(3)چون منافقان نزد تو می آیند، می گویند:

ص: 366


1- سوره توبه، آیه 120.
2- ر.ک: الکافی، ج 5، ص 5، ح6؛ نهج البلاغه، خطبة 27؛ بلاذری، أنساب الأشراف، ص 442؛ الغارات، ج 2، ص 477.
3- سوره منافقون، آیه 1.

گواهی می دهیم که بی گمان تو فرستاده خداوندی و خدا می داند که تو فرستاده اویی و خدا گواهی می دهد که منافقین سخت دروغ گویند.»در موضعِ دیگر، هنگامی که آنان نماز به ریا و در کسالت می گزاردند و زکات به اکراه می دادند و منکر محمّد - صلى الله علیه و آله - بودند و او تنگدل شد، این آیه آمد: ﴿وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلّا وَهُمْ كُسالى ولا يُنْفِقُونَ إِلَّا وَهُمْ کارِهُونَ؛ (1)جز با کسالت نماز نمی گزارند و جز به ناخشنودی نمی بخشند.) چون رسول در تابستان عزم جهاد می کرد، می گفتند: ما در گرما نمی توانیم شمشیر بزنیم. تا این آیه آمد( قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أشَدُّ حَرًّا لَوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ؛(2)بگو آتش دوزخ گرم تر است اگر در می یافتند.) و چون لشکر به مدینه می آمد،می گفتند: خدا و رسولش ما را به دروغ می فریبند و کیست که طاقتِ عمرو بن عبدوَدّداشته باشد؟ (ما وَعَدَنا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلّا غُرُورًا،(3)خدا و پیامبرش به ما جز وعده فریبنده نداده اند.) چون رسول عزم جهاد می کرد، عذرها به دروغ می آوردند که ما عیال داریم و خانه های ما خراب است. باری تعالی فرمود: «يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارًا؛(4) می گفتند خانه های ما بی حفاظ است؛ با آنکه بی حفاظ نبود. آنان جز سرِ گریز از جنگ نداشتند. )

چون امیرالمؤمنین - علیه السلام - ساز و برگ برگرفت و مقابل عمرو بن عبدوَدّ درآمد، اینان در خانه ها نشسته و درِ خانه هایِ خود را بسته بودند و هنوز رسول را باور نداشتند و می ترسیدند؛ چنانکه گونه حکایت می کند:و إذْ رَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَ هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلزالا شَدِيدًا؛(5) هنگامی که چشم ها کلاپیسه شد و دل ها به گلوها رسید و به خداوند گمان های نادرست بردید. در آنجا مؤمنان را آزمودند و سخت لرزاندند.) در آیهای دیگر فرمود: (عَفا الله عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ؛(6) خدا از تو در گذرد! چرا

ص: 367


1- سوره توبه، آیه 54
2- سوره توبه ،آیه 81.
3- سورة أحزاب، آیه 12.
4- سوره توبه آیه 43.
5- سوره احزاب، آیه 10 و 11.
6- سوره توبه، آیه 43.

پیش از آنکه راستگویان بر تو آشکار گردند و دروغگویان را بشناسی، به آنان اجازه دادی؟) چون به قول و وعده مصطفی اطمینان نداشتند و به زبان یار بودند و در دل مخالف،این آیه آمد: (يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِ جَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ؛(1) می گویند چون به مدینه بازگردیم، فراپایه تر، فرومایه تر را از آنجا بیرون خواهد راند.) در آیه دیگر، آن تهمت و شبهه قومی را چنین حکایت می کند: ﴿وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ؛(2) دل به شک سپرده اند و در تردید خود سرگردانند.) در موضع دیگر که آن قوم انکار می کردند و در کسالت طبع خود فرو رفته بودند، خداوند فرمود:( فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلَى طَائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَدًا وَ لَنْ تُقَاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إِنَّكُمْ رَضيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ؛(3)اگر خدا تو را نزد دسته ای از آنان بازگردانَد و آنها از تو اجازه بیرون آمدن با تو را خواستند، بگو هرگز هیچگاه با من بیرون نخواهید آمد و همراه من با دشمنی جنگ نخواهید کرد. شما نخست خود کناره جویی از جهاد راپسندیدید. پس بنشینید کنار واپس ماندگان.)

پس اگر آن قوم با امیر المؤمنین چُنان معامله کردند و شیعی بودند، این جماعت که با سيّد المرسلین این معاملت کردند، نمی دانم شیعی بودند یا نبودند؟ اگر شیعی نبودند، شیعیانِ عهدِ علی به آنان اقتدا کردند. پس این تشیع مذهبی است که در عهدِ رسول و علی هم بوده است و بر همه مذاهب تقدّم دارد و آنان سبقت دارند. به آنان نمی توان طعن زد و اگر این خواجهٔ ناصبی بگوید: آنان در لشکر پیامبر منافق بودند واینکه در لشکر پیامبر منافقان باشند، نقصانی در نبوّتِ مصطفی ایجاد نمی کند، ما نیز می گوییم این جماعت نیز که خواجه از ایشان حکایت کرده است منافق بودند و اگر در لشکر امیر المؤمنین منافقان باشند، نقصانی برای امیر المؤمنین نیست. پس آنجا

مؤمنان دیگر بودند و منافقان دیگر؛ اینجا نیز شیعیانِ معتقد دیگرند و منافقان دیگر. باید با یکدیگر قیاس کنند تا مقصود حاصل و شبهه زائل شود.

ص: 368


1- سوره منافقون، آیه 8.
2- سوره توبه،آیه 45.
3- سوره توبه آیه 83

اینکه گفته است: «عبدالرّحمن بن ملجم شیعی او را کشت که کوفی و شاگردِ او بود.» مگر ابولؤلؤ فیروزی،(1) که عمر بن خطّاب را کشت، از همان ولایت نبود که لشکرِ عمر ستانده بود و از مقرّبان عمر و خدمتگارِ وی نبود و به خلافت با عمر بیعت نکرده بود؟ در بعضی تواریخ آمده است که این ابولؤلؤ، فیروز نام داشت و غلام مغيرة بن شعبه بود و در اصل مسیحی بود و الله أعلم. پس اگر عبدالرّحمن ملجم شیعی بود ابولؤلؤ فرذری(2) بود.

گفته است: «نشان شیعیان آن است که به صدای طبلی جمع می آیند و با تازیانه ای پراکنده می شوند.» در فصلی که بعد از این می آید این خواجه ناصبی در می یابد که آنچه گفته است، صفتِ کیست و چه کسی بر آن لایق تر است و شبهه ای نخواهد ماند که ناصبیان در مواضعی و جایگاه هایی که انکار آن ممکن نیست، چگونه جمع می آیند و چگونه پراکنده می شوند.

گفته است: «برخی می گفتند علی مردی دارد و رأی ندارد و برخی دیگر به او می گفتند: دوباره ایمان بیاور؛ زیرا چون حکمین را قبول کردی کافر شدی.» سبحان الله! چقدر این سخن به بیعتِ شورا همانند است. در آنجا نیز خلیفه دوم در امامت بدان شش شخص حوالت و اشارت کرد و بر دو قسمت نهاد و مهاجر و انصار در آن سرگشته و متردّد شدند و بزرگان مهاجر و انصار زبان به سخن های سخت ،دراز کردند. یکی می گفت:هَذیان گفت؛ یکی می گفت میل کرد؛ یکی می گفت: ما را شرم نمی آید؟ مردم درباره ما چه می گویند؟یک روزمی گوییم امامت نصّ نیست، اختیار

ص: 369


1- مراد از کلمه مذکور جایی است که بولؤلؤه به آنجا منسوب است و ارباب فضل خودشان نظر بدهند و تحقیق کنند.
2- در سفينة البحار مذکور است: «رأيت في بعض الكتب أنّ أبا لؤلؤ كان غلام المغيرة بن شعبه. اسمه فيروز الفارسي، أصله من نهاوند،فأسرته الروم و أسرة المسلمون من الروم و لذلك لمّا قدم سبي نهاوند إلى المدينة سنة 21 . كان أبولؤلؤ لا يلقى منهم صغيراً إلامسح رأسه و بكي...»

و اجماع امّت است تا آن را بر خلیفهٔ اوّل مقرّر کنیم. امروز دگر باره می گوییم: اختیار واجماع نیست،امامت به شوری است! چندان که روزِ حَكَمین به علی گفتند، ده چندان روز بیعتِ شورا به عمر گفتند. امّا ما روا نداریم که زبان و قلم بر آن گونه الفاظ بجنبانیم که این مصنّف در حقّ امیرالمؤمنین نوشته است، با اینکه این قوم در مورد خلیفهٔ دوم زیادتر از آن می گفتند که در مورد علی گفتند. پس اگر انکار مهاجر و انصار در بیعتِ شوری برای عمر خللی ایجاد نمی کند، انکارِ اهلِ حَكَمَيْن هم برای فضل و منقبتِ علی زیانی ندارد.این را بر آن قیاس کند.

گفته است:«او بزرگترین امام و برترین معصوم در نزدِ روافض است. خود ایشان کشتندش نه ابوبکر کشت و نه عمر و نه عثمان و نه طلحه و نه زبیر و نه ما و نه پدرانِ ما و نه سلطانان ما و نه پدرانِ ایشان می گوییم:همچنین عمرِ خطّاب بزرگترین امام نزد این خواجه است و او را ابولؤلؤ فیروزی کشت در روز نهم از ماهِ ربيع الأول.(1)او را نه علی کشت و نه حسن و نه حسین و نه سلمان و نه ابوذر و نه ما و نه پدرانِ ما. گفته است: «نه طلحه او را کشت و نه زبیر.» این خواجه نمی داند که آن دو شخص آمده بودند تا علی را بکشند،امّا ظفر نیافتند و کشته شدند و اگر دست می یافتند کوتاهی نمی کردند؟ بنابراین بهتر است که این خواجه از آنان طرفداری نکند و عذرِایشان نخواهد.

این جوابِ آن کلمات است که این خواجه ایراد کرده بود. مستحقّ لعنت و مذمّت آن کسی است که دشمن علی وآلِ علی است که پیامبر در حق او فرموده است: «و لا يحبُّك إلا مؤمنٌ تقىّ و لا يبغضُك إلّا منافقٌ شقىّ ؛(2)جز مؤمن پرهیزگار تو را دوست

ص: 370


1- تحقیق درباره تاریخ قتل عمر ر.ک: تعلیقه 143.
2- ین حدیث از احادیث معروف و قطعي الصدور و مسلم الورود از خاتم الانبیاء صلى الله عليه وسلم است و در کتب فریقین به اسانید صحیحه و معتبره آمده است (ر.ک: سنن الترمذی، ج 5، ص 306، ح 3819؛ سنن النسائی، ج 8 ،ص 116؛ مسند ابن حنبل، ج 1، ص 95؛ الإرشاد، ج 1، ص 40؛ شیخ مفيد، الأمالى ، ص 308، ح 5؛ الخصال،ص 558، ح 31؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص 78، ح 112). و معنی اش نزدیک به آن است که فردوسی گفته است:« نباشد به جز بی پدر دشمنش /که یزدان بسوزد به آتش تنش.»

نمی دارد و جز دو روی شوربخت با تو دشمنی نمی ورزد و سپاس از آنِ خداوند پروردگار جهانیان است.»والحمد لله ربّ العالمين.

صد و سی پنج

آنگاه گفته است:

به هنگامِ حَسَن، شیعیان تیر بر رانش زدند و زیرانداز از زیرش کشیدند و ردایش را دریدند و همه شیعیان گریختند و او را در جنگ تنها رها کردند که چرا با معاویه صلح کردی. و مختار ثقفی آنگاه که حسن به پناه او رفته بود، به عموی خود گفت که معاویه از شام می آید، بیا تا سر حسن را ببُریم و پیش معاويه ببَریم تا ما را در حکومت خود بهره دهد که از حسن و ابوالحسن خیری به ما نمی رسد. عمویش گفت: وای بر ت!ما با نواده رسولِ خدا چگونه چنین رفتاری بکنیم؟مختار نزد شیعیان، شیعه ای بزرگ است. این و مانند این کرده اند و بوده است.

جواب این کلمات ،راباید خوب دریافت تا شبهه ای باقی نمانَد.

آنچه حواله کرده است به روزگارِ حسن بن علی - علیه السلام - و صلح او با معاویه-که این خواجه او را خال المؤمنین می داند- و فرار و رسوایی آن قوم، نمی دانم که آن را نقصانِ حسن بن علی می داند یا نقصان قومی که به او خیانت کردند؟ اگر از حسن بداند،او امامِ بر حقّ است ،اگر صلح کرد مانندِ صلحی است که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با پدرِ خال المؤمنین کرد، آنگاه که هنوز مسلمان نشده بود و قرآن از آن سخن می گوید:«فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ؛(1) پیمان صلح اینان را تا پایان پاس بدارید.» و همه بر آن اقرار دارند. پس اگر صلح با ابوسفیان و با دیگر کافران موجبِ نقصانِ رسالت مصطفی نیست ،صلحِ حسن بن علی هم با پسر ابوسفیان و سرکشان دیگر موجب نقصانِ امامتِ او نمی گردد؛ زیرا نه حسن بن علی با رسول برابر است و

ص: 371


1- سوره توبه آیه 4 ر.ک: تعلیقه 144.

نه معاویه شریف تر از ابوسفیان است. اگر نقصان را از شیعه حسن بن علی می داند که پشت به او کردند و گریختند و او را مجروح در معرکه رها کردند، شکّ نیست که آنان در آن تقصیر و خیانت کردند، ولی زبان در ایشان دراز نمی توان کرد، زیرا می توان پنداشت که به مهاجر و انصار اقتدا کردند که روزِ احُد با آنکه شیعی نبودند، خَیر المرسلین را در مصاف، مجروح بر جا گذاشتند و ابوسفیان غالب شد و همه گریختند؛ چنانکه یک نفر نماند. آیا به آنها که با رسول چنین کردند هیچ نمی توان گفت، زیرا آنان جمهورِ بزرگان و صدرِ اوّل بودند امّا اینها را که با حسن بن علی چنین کردند، می توان لعنت کرد، به این دلیل که شیعی بودند؟ یک بام و دو هوا جز این است؟ آنان رسول را مجروح در میدانِ جنگ رها کردند و گریختند؛ چنانکه قرآن خبر داده است: «تَوَلَّوْا إِلَّا قليلاً مِنْهُمْ؛ (1)جز تنی چند رو گرداندند.»اجماع، این است که جز علی مرتضی کسی نمانده بود. برخی گفته اند: سهل بن حُنَیف انصاری هم نرفته بود. ولی در حقّ این شیعیان که از حسن بن علی برگشتند، هیچ آیه ای نازل نشد، امّا در حقّ آنها که رسول را بر آن حال گذاشتند و گریختند این آیه آمد: ﴿ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بِاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللهِ...، و هر کس در آن روز از آنان واپس گریزد - مگر آن که برای کارزاری بهتر کناره جوید یا جویندۀ جایی بهتر نزد گروه خودی باشد - خشم خداوند را به گردن گرفته است. )(2)

پس این خواجه ناصبی ،اگر آن کسان را که از حسن بن علی برگشتند شیعی می خواند، نمی دانم کسانی را که از مصطفی برگشتند چه می خواند؟! آن هم در حالی که محمّد بهتر از حسن بود.امّا آنچه بر مختار بن ابوعبید ثقفى - رحمة الله عليه - تهمت زده است که« به

ص: 372


1- سوره بقره آیه 246. البته آیه دربارهٔ بنی اسرائیل است و همچنین نظیر این تعبیر است در همان سوره. «ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلّا قَليلاً مِنْكُمْ.» و این نیز در حق بنی اسرائیل است پس گویا مصنف رحمة الله علیه قضیه واقعه را در احد که در خارج با این آیه منطبق است. در ذهن خود تصور کرده که در این غزوه بوده است.
2- سورۀ أنفال،آیه 16 ذیل آیه چنین است وَ (مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِير .

عموی خود گفت: بیا تا سر او را ببریم و به نزد معاویه فرستیم»،این گونه سخنان از گوینده ای چون این خواجهٔ ناصبی که ادّعای علم تاریخ می کند، عجیب نیست. این اندازه نمی داند که مختار را امیرالمؤمنین در روزگارِ طفولیّت او دعا کرد و ثنا گفت و به نصرت وعده داد و بنا به صحّتِ قول آن معصوم، او صد هزار خارجی و سرکش از دشمنان آل و اولادِ مصطفی را کشت و رختِ سعادت به جنّت باقی برد؟

داستان، این گونه بود که چون آن امام معصوم و سیّد مظلوم، حسن - علیه السلام - به نزدیک سعدِ ثقفی عموی مختار آمد، سعد از سوی معاويه والى مَوْصِل بود(1) و با معاویه دمی و قدمی دنیایی داشت. مختار - رحمة الله علیه - از روی صفای عقیده و نور مودّتی که نسبت به حسن بن علی داشت، ترسید که عمویش رنجی به آن امام همام برساند. گریان و غمناک پیش شریک اعور حارثی شیعی آمد و گفت: ای عمو! می ترسم که عمویم رنجی به این قبلهٔ متّقیان وامام ِ مؤمنان و وارث علم انبیا و امامان برساند. نظر تو در این باره چیست؟ شریک اعور - رحمة الله علیه - که از هوشمندانِ عالَم و زیرکانِ دنیا و کارشناسان جهان بود، گفت: ای پسرِ برادر، تو تنها و پنهانی پیشِ عمویت برو و بگوی: اگر ما حسن بن علی را بکشیم نزدِ معاویه قدری و جاهی و از حکومت او نصیبی خواهیم داشت. اگر عمویت خیانتی به دل داشته باشد بر ما معلوم خواهد شد و به همه حال چاره ای خواهیم کرد و این سیّد را از دست او می جهانیم. مختار - رحمة الله عليه - نزد عموی خود آمد و این معنی را گفت. عمویش، جواب چنان داد که در تاریخ نوشته اند و مختار ایمن گشت و با دلی مطمئن بازگشت. پس بر مختار عیبی و عاری نیست. او از روی حمیّت و از فرِط شفقت و صفای اعتقاد آن سخن را گفته بود. این مصنّف چون نسبتی می دهد، باید که اوّل و آخر و غرض از آن را بشناسد تا شبهه زایل گردد.

ص: 373


1- این کلام اشتباه است زیرا سعد از ِقبلِ امیر المؤمنین علی علیه السلام والی مداین بوده است. برای تحقیق آن، ر.ک: تعلیقه 145.

این بود احوال حسن و قوم او که گفتیم تا بداند که در صلح و توقّف نه برحسن بن علی ملامتی ونه بر قومِ او، چون در آن گریختن وبددلی اقتدا به روزِ احُدکرده اند.هر عذری که آنجا بنهند اینجا نیز می توان نهاد. حق همیشه حق است اگرچه ضعیف به نظر آید و باطل همیشه باطل است اگرچه نیرومند باشد. ﴿إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً؛(1) باطل از میان خواهد رفت.)

صد وسی شش

آنگاه گفته است:

چون هنگام حسین بن علی شد، شیعیان نامه در پی نامه نوشتند و او را به هزار فریب از حجاز به کوفه کشیدند؛ چنانکه عادتِ شیعیان است که پنهانی کاری می کنند و چون بیمی از سلطانی به آنان برسد، همه سرِ خویش می گیرند و در جانب سلطان می ایستند، در حالی که همه دلها پر از دو رویی و غِشّ است و با یکدیگر راست نیستند.عمرِ سعد و شَبَثِ ربعى يربوعى و عمرو بن حجّاج زبیدی و شمر بن ذی الجوشن ضبابی و سنان بن انس نخعی و خولی بن یزید اصبحی - لعنت های خدا بر ایشان و غیرآنان، این قاتلانِ حسین بن علی، همه رؤسای قبایل کوفه و شیعه بودند و با نامه حسین بن علی را به کوفه کشیدند. و مُسلم بن عقیل را از حسین درخواست کردند و حسین مُسْلِم را فرستاد. همه با او بیعت کردند. پس از آن هژده هزار مرد شیعی هزار عهد و سوگند خوردند که با حسین فریبکاری نکنند و به جان و مال همراهی کنند و مسلم را با این امان و پیمان به خویش فرا خواندند و قبول کردند. پنهانی از وی دعوت و با وی بیعت و شروع به آمد و شد کردند. یزید در دمشق بود و ولایت عراق و خوزستان را به عبیدالله بن زياد - لعنت خدا بر او - که پسر عمویش بود، داده بود. او جوانی بی تجربه و بیست و دو ساله بود، ولی در سیاست و ناپاکی و خشونت(2) و تدبیر پادشاهی، بسیار کامل بود. جاسوسی ها کرد تا از این حال

ص: 374


1- سوره اسراء، ذیل آیه 81.
2- در متن اصلی:«فظاظت »به معنی درشت خویی و سنگ دلی و بدزبانی است.

آگاه شد. بزرگان شیعه را تهدید کرد. همه سوگند دروغ خوردند و آن همه عهدها که با جگرگوشه زهرا و نواده مصطفی بسته بودند، به یک سو نهادند.مسلم بن عقیل را به دست او سپردند تا او و میزبانش هانی بن عروةُ مُرادی را گردن زدند و از بام کوشک ،هر دو را به زیر انداختند. سرها از تن جدا کرده، کودکانِ شیعیان ریسمان در پای مسلم بستند و از آنجا که بازار بوریابافان بود، همه روز تا زباله دان می کشیدند و همۀ آن نامه هایی که نوشته و بیعت هایی که کرده وسوگندهایی که خورده بودند، یک سو نهادند و در جانبِ عبیدالله بن زیاد ایستادند. حسین بن علی از این همه نا آگاه بود و چون به کربلا آمد، آنها که او را با نامه بدانجا آورده بودند، کسانی چون عمرِ سعد و عَمْرِو بن حَجّاج و شمرِ بن ذي الجوشن را به سوی او فرستادند. چون به او رسیدند حسین بن علی گفت: آیا نه مگر شما مرا فراخواندید؟(1) تو که سنانی، تو که شمری، تو که شَبَتی و فلان و فلان، عهدنامه نوشتید و مسلم را که پسرِ عمّ من بود درخواست کردید. اینک صد و پنجاه نامه از آنِ شما در خُرجین دارم.

یکی گفت: من ننوشتم و دیگری گفت: من نیز ننوشتم. آن بزرگ و سلاله دینِ پاک را دروغگو شمردند و تیغ بر روی او کشیدند و آب بر وی بستند و سرش را بُریدند. اگر تو نمی دانی که چه کسی چنین کرد، من می دانم.از سپاهِ شام کسی نبود، همه کوفیانِ شیعی بودند که او را کشتند تا پایه ایشان پیش عبیدالله ملعون زیاد شود. ده تن از کوفیان، اسبان را بر سینه پاک و پشتِ عزیزِ او تا زاندند. سینه پُر علمِ با زمانده آل عبا و پشتِ جگرگوشه زهرا، شیخ ذريّه مرتضی محبوبِ مصطفی، مشهور در زمین و سما و مذکور در مَلاِ اَعلی را خُرد کردند و بدان چه کردند، تفاخر کردند و رجزها گفتند و شعرها خواندند: «نحن رضضنا الصّدر حتّى الظَّهر/ بكلّ يعبوبٍ شديد الأسر؛(2) ما آن سینه را تا پشت فرو شکستیم/ با همه اسب های تندرو سخت نیرومند».

ص: 375


1- ر.ک: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561؛ الإرشاد، ج 2، ص 97.
2- ر.ک: خوارزمی، مقتل الحسین، چاپ ،نجف، ج 2، ص 39 محدث قمی رحمة الله علیه در منتهی الآمال، ج 1، ص348، گفته است: «از أبو عمر و زاهد حدیث کنند که گفت: چون به نسب این ده نفر نظر کردیم، یافتیم ایشان را که جملگی اولاد زنا بوده اند.» و این جماعت را مختار به شدیدترین عذاب، به قتل رسانده است.

نگو که ابوبکر کجا بود؟ و عمر و عثمان کجا بودند؟ مهاجر و انصار کجا بودند؟ ابو حنیفه و شافعی و محمّد و حسن کجا بودند؟ تابعین و تَبَعِ تابعین و زُهّاد و عُبّاد کجا بودند؟ ما و پدرانِ ما کجا بودیم؟ ائمّه و قُضات و فقهای ما کجا بودند؟ شما دربارۀ اوّلی ها و آخری ها زبانِ طعن گشودید. چرا تاوان آنچه را که خود کردید به گردنِ دیگران می نهید؟ آنان همه رافضی بودند و شما هم بر منوال و روش ایشانید و از ایشان بهتر نیستید. عمرو بن حجّاج که جناح راست لشکرِ کوفه راداشت، در جنگ صفّین طلایه دارِ سپاه علی و در لشكرِ على رئيسی مُطاع بود و عمرِ سعد که امیر سپاه سالار بود، در جنگ صّفین با پسر عمویش هاشم المرقال بن عتبة بن أبي وقّاص، جناح سپاه علی را داشتند و شمر ذی الجوشن که سر حسین را بُرید،آفتابه دار وضوی امام علی بود و علی، او و پدرش را که خطیب بودند، به رسالت نزد معاویه فرستاده بود تا میان اهلِ شام بیان کنند که معاویشایسته خلافت نیست و از مهاجر و انصار برای علی بیعت می گرفتند.خولی بن یزید که سرِ حسین را به شام ،بُرد نگهدارنده سلاح علی بود و سنان بن اَنَس نخعی، شریک شمر در کشتنِ حسین ،برادر زاده مالک اشتر بود.

اگر یکایک رؤسای قاتلان حسین را برشماریم دراز خواهد شد. خلاصه همه شیعی بودند، پیشانی ها را با سجده سیاه کرده بودند که ما نمازِ شب می خوانیم. پس آنچه شما کردید چگونه به گردن دیگران می نهید؟ ما عذرِ یزید و زیادنمی خواهیم. آنها همه فاسق و ظالم بودند. ما چه کنیم؟ و ما چه گناهی داریم؟اگر کردید شما شیعیان کردید. نوحه و واویلا به چه کار آید؟

اما جواب :آنچه به تفصیل در حقّ حسین بن علی شرح داده است، بخشی راست و بخشی دروغ است. آنچه قوم کوفه از همه انواع با وی کردند و شهادت حسین، بیشتر همان گونه است که شرح داده است، ولی شگفتا چقدر همانند است آنچه کوفیان با حسین بن علی کردند با آنچه مکّیان و مدنیان، از مهاجر و انصار، با عثمان بن عفّان جمع کننده

ص: 376

قرآن، دامادِ سیّدِ پیغمبران کردند! تو آن قوم را به هر نام که می خواهی بنام و هر لقب که می خواهی به آنان بده که بعد از عمر بن خطّاب، پیران مهاجر، بزرگان انصار، سران قبایل و رؤسای ایشان چه از قبیله تیم َو چه عَدَوی، چه مروانی، چه امَوی همه هم زبان و هم قول شدند که امامِ بر حق بعد از عمر بن خطّاب، برگزیده امّت عثمان بن عَفّان است. او با رسول هجرت کرد، با دو دختر او وصلت کرد، با او با عهد و پیمان مهاجر و بیعت کردند و چون پیشوایی بر او قرار گرفت همان جماعت که با او بیعت کرده و عهد بسته بودند،از او برگشتند و عهد و پیمان شکستند و اوّلین کس از امّت و صحابه که با عثمان مخالفت کرد، عبد الرّحمن بن عوف الزّهری بود؛مِسوَر بن َمَخرَبه را فرستاد و آن را بازستاند و میان مستحقّان زکات قسمت کرد. (1)

همه کس شنیدن قصّه مقتلِ عثمان را تحمّل نمی کند، امّا آورده اند که چون قوم جمع آمدند، طلحه که از دیدگاه این خواجهٔ مصنّف از گروه «عشره ناجیه» است، بر دَرِ سرای عثمان(2) در حضورِ قوم سر در گوش عُدَیس نهاده بود و راز می گفت. عثمان از بالا گفت: «هذا طلحه کما ترى؛ اللّهمَ اكفنيه شرّه، فإنّه حمل علي هؤلاء و ألبّهم؛ همان گونه که می بینید این طلحه است. خداوندا، مرا از شرّ او کفایت فرما که او این قوم را بر من تحمیل کرد و علیه من گرد آورد.» آنگاه نیار بن عِیاض که از صحابه رسول بود، آمد و به عثمان سخنانی سخت گفت. شخصی از غلامانِ عثمان تیری زد و نیار بن عیاض را کشت. انصار جمع شدند و درخواست کردند که کشنده را به دست ما بسپار! عثمان گفت: من مردی را که به من یاری رسانده است، به کشتن نمی دهم.» بدین رو آتش در سرای عثمان نهادند و سه روز آب را بر روی او بستند؛(3) چنانکه کوفیان بر حسین بن علی بستند. و عثمان از طلحه و زبیر و عایشه با فریاد آب می خواست ولی آبش ندادند. امّا هرگز ایشان را نمی توان رافضی خواند!

ص: 377


1- ر.ک: تعلیقه 146.
2- همان.
3- همان.

امير المؤمنين علی چون فریادِ عثمان را شنید و بیچارگی او را دید، پیش آمد وگفت: «أيّها النّاس، إنّ هذا الّذى تصنعون لا يُشبهُ أمرَ المؤمنين و لا الكافرين؛ لا تقطعوا عن الرّجل الماء، فإنّ الرّوم و الفرس لتؤسر فتطعم و تسقی؛(1) ای مردم! این کاری که می کنید نه شبیه به کار مؤمنان است و نه به کار کافران. آب را از این مرد دریغ نکنید. رومیان و ایرانیان هم که اسیر می گیرند، به آنان غذا و آب می دهند.» امّا ناصبیانِ سنگ دل سخن علی را گوش نکردند و قطره ای آب به آن پیر ندادند.امّاصحابه رسول و زنان رسول رانمی توان رافضی خواند!

آنگاه محمّد بن ابوبکر صدّیق از طریق دیوار سرای عمر و بن حزم انصاری همراه با كنانة بن بِشر و ابن حمران و عَمْرو بن حَمِق(2) خزاعی و جماعتی از اهل بیعتِ اوّل پایین آمد و سر عثمان را که کنار زنش نائله، قرآن می خواند، بریدند. (3)اگر شیعیان در آخر چنان معامله با حسین کردند، ناصبیان با عثمان چنین معامله در اوّل کردند. این خواجه جبری باید حالِ عثمان را با حالِ حسین قیاس کند تا شبهه از میان برود. همهٔ آنان ناصبی بودند، چنانکه این جماعت که می گویند ما سنّیانِ زاهدیم، سبیل هاشان را تراشیده بودند.آن پیرِ بزرگوار،شیخ المهاجرین و الانصار می گفت: ای مسلمانان از من چه خیانت دیده اید؟ نه مگر شما مرا به خلافت نشانده اید و با من بیعت کرده اید؟

ای طلحه ،ای زبیر ،ای عبدالرحمن، ای فلان، ای فلان، یاری ام کنید! ولی چون رافضیانِ كوفه التفات نکردند و چون محمّد بن ابوبکر با خنجری تیز به بالینِ او رسید، عثمان گفت: يا بنَ أبي بكر إنَ أباك لَوْ رآک لَنَهاک؛ اگر پدرت تو را بر این حالت می دید، تو را از قتل من نهی می کرد.

این می گفت: من خبر ندارم، آن می گفت: من خبر ندارم، آن می گفت: من بیعت

ص: 378


1- ر.ک: تاریخ الطبری، ج 3، ص 417؛ تاریخ مدينة دمشق، ج 39، ص 434؛ الغدير، ج 9، ص228 .
2- در قاموس گفته است: «حمق ككتف و عمرو بن الحمق صحابيّ.»
3- ر.ک: تاریخ طبری، ج 5، وقعة مقتل عثمان»، ص 131.

نکردم؛ چنانکه کوفیان در کربلا با حسین بن علی گفتند و کردند. و آن امام و صحابی بزرگ در حرم رسول - صلی الله علیه و آله - کشته شد. زنان و پردگیانِ او چون بردگانِ غور و غَرچه،(1) اسیر و سرگردان شدند.

مهاجریان و انصار - اگرچه کوفی و شیعی نبودند - سر عثمان را در کنار قرآن بریدند. در تاریخ محمّد بن جریر طبری(2) که شیعی هم نیست، باید دید که کودکان مدینه آن خوار داشت که با کشته عثمان کردند، زیادتر از آن بود که کودکانِ کوفه با مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کردند. طبری می نویسد: هفت روز(3) تن او را رها نکردند. پس این خواجه جبری نگوید که در آن روز زین العابدین و باقر و صادق کجا بودند؟ مؤمن طاق و هشام بن حکم و شیخ مفید و سیّد مرتضی و ابو جعفر بابویه وابو جعفر طوسی و حَسَکا بابویه و ابو اسماعیل(4) و امیرکا و عبدالجبّار مفید کجا بودند؟ شیعیانِ قم و کاشان و آوه و ورامین و ساری و ارَم کجا بودند؟ ما و پدرانِ ما کجا بودیم؟ عجبا که وی پس از پانصد سال زبان به نفرین و لعنتِ شیعیان دراز کرده است و می گوید: عثمان را تو کشتی. آیا من دشمن ابوبکر و عمرم؟ چرا گناه آنچه شما خوارج کردید بر دیگران می نهید؟ اگر نمی دانی که چه کسی کرد، بیا تا بگویم؛ همان جماعت که خلیفه را اختیار و با او بیعت کردند. برگشتند و او را کشتند. پس این خوارج باید قصه حسین را با قصه عثمان قیاس کنند تا شبهه ای برای هیچ جبری باقی نمانَد. نیز بدانند که أوّلاً از آن کوفیان جماعتی با حسین بن علی ماندند، چون مسلم بن

ص: 379


1- در برهان گفته است: «غور بر وزن مور، نام ولایتی است معروف ،نزدیک به قندهار. و غرچه به فتح اوّل و جیم فارسی، ولایت غرچستان و نیز مردم آنجا را گویند.» و یاقوت گفته است: «بضم أوّله و سكون ثانيه، جبالّ و ولاية بين هراة و غزنة.»
2- در متن اصلی: در تفسیر طبری.ولی گویا مراد تاریخ طبری است که قضایای مذکور در متن به شرح و بسط کافی در آنجا تحت عنوان «مقتل عثمان »مذکور است.
3- آنچه طبری ذکر کرده سه روز است و شاید کلمه «هفت» محرّف و مصحف از «سه» است و یا از تاریخ دیگر نقل شده است.
4- مجهول.

عوسجه و زُهَيْر بن قَيْنِ بَجَلى و حبيب بن مظهّر(1) وابو تُمامۀ صائدى و عبدالله عُمَيْر کلبی با چهل تن از جان های پاک، همه مؤمنانِ معتقد، شیعیان مستبصر که جان های خود را تنها در راه خدا فدا کردند. اما از آن همه مهاجر و انصار که عثمان از همۀ آنها فریادرسی می کرد، یک تن به فریادش نرسید. نه با چوبی، نه با سنگی، نه با شمشیری. در حالی که حسین - علیه السلام - اگر چه کشته شد، کشتنِ او چون کشتنِ امیران بود و کشتنِ عثمان چون کشتنِ اسیران. پس شیعیاِن کوفه در قیاس با سنّیانِ مکّه و مدینه، ترک وفا کردند. و نمی توان این فصل را انکار کرد.

دلیل بر آنکه آن قوم که حسین بن علی را کشتند، نه شیعی بودند و نه مذهب ما داشتند، آن است که از آن روز تا امروز شیعه در روز روشن و آشکارا، پشت در پشت کشندگان حسین - علیه السلام - را کافر دانسته اند و می دانند و لعنت بر آنان را واجب می شمارند. ولی دلیل بر آنکه کشندگانِ عثمان مذهبِ همین خواجه مصنّف را دارند، آن است که هیچ سنّی جرأت ندارد که ایشان را کافر بداند یا لعنت کند. پس چون من کشنده حسین - علیه السلام - را کافر می دانم و این خواجه کشنده عثمان و حسین را مسلمان می داند، ادّعاهای او در این مورد نادرست است.گفته است: «کشندگان حسین همه خدمتِ پدرش علی مرتضی کرده بودند.» کشندگانِ عثمان نیز خدمتِ ابوبکر و عمر کرده بودند؛ همچون محمّد بن ابوبکر که بیان کرده شد.

گفته است: «سنان بن اَنَس برادر زادهٔ مالکِ اشتر و آفتابه دار وضوی علی در صفّین بود.»(2) در محاسبه، به گمراهی بیشتر افتاده است؛ زیرا شُرَ ِحبيل بن مدر از عبدالله بن

ص: 380


1- ساروی در توضیح الاشتباه گفته است: «حبیب بن مظاهر الأسديّ بضمّ الميم و إعجام الظاء وكسر الهاء. و في الخلاصة:ابن مظهر بضمّ الميم و فتح الظاء المعجمة و تشديد الهاء و الراءأخيراً وقيل: مظاهر مشكور قتل مع الحسين بكربلاء.و يظهر منه التوقُف في حركة الهاء من مظهر، لكن صرّح ابن داود بكسر الهاء وقال: في الصحاح: المظهر بفتح الهاء مشدّدةً : الرجل الشديد الظهر والمظهر بكسر الهاء اسم رجل.»
2- مصنف رحمة الله علیه در جواب خلط کرده است؛ زیرا معترض «شمر بن ذی الجوشن را صاحب وضوى على علیه السلام شمرد، نه (سنان بن انس) را.

یحیی روایت کرده است که گفت: در آن جنگ پدرم صاحب وضو و صاحب آفتابه أمير المؤمنین بود. اگر پسر نوح پیامبر می تواند کافر باشد و یا بنا بر مذهبِ این خواجهٔ مصنّف، پدرِ پیامبر ما مصطفى - صلى الله علیه و آله - می تواند کافر باشد، مالک اشتر هم که شمشیِر شیر خدا بود، می تواند برادر زاده ای خارجی داشته باشد. پس این موضوع موجب نقصان شیعه نمی گردد. مصنّف نباید فراموش کند که آن جماعت که آن روز از حسین بن علی برگشتند و با عبیدالله گمراه یار شدند، چون امیر العراقين مختار بن أبو عبيد ثقفى شيعي - رحمة الله عليه - به طلبِ خون حسین و آلِ حسین خروج کرد، بیشتر یاران او، همان جماعت بودند که از عبیدالله بن مرجانه برگشتند و باقی هم گرفتار شمشیرِ مختار شدندو اوهمه را به درکاتِ جهنّم فرستاد. (فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ؛(1) پس واپسین بازمانده گروه ستمگران از میان برداشته شد. و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را.)

گفته است: «کشندگانِ حسینِ علی شامی نبودند.» چنین نیست؛ زیرا اصولِ کار،همه شامی و یا از بصره بودند و بخشی حجازی و بخشی هم کوفی که بقيّة السّيفِ أمير المؤمنین بودند. عمر بن سعد بن وقّاص نیز آن است که مصطفی - صلی الله علیه و آله - به پدرش از فعلِ بدِ وی خبر داده بود (2)و مادر عبيد الله بن مرجانه طاغية معروف است که هفت مرد از مشاهیر قریش ادّعا کردند که پدرِ او هستند.قرعه زدند، به نامِ ابوسفیان درآمد و او را «زیاد بن أبیه»(3) می خواندند و می نوشتند. و از کسی چون عُبَيْد اللَّهِ بی راهِ حرام زاده و بدکردار که پدری این گونه و مادری آن گونه دارد، چه انتظاری می توان داشت؟ و مسلم بن عمر و باهلی، مشاور و مدبّرِ بنی امیّه،همیشه دشمن امیر المؤمنین بود. منقذ بن مُرّة عبدى، رازدار خال المؤمنين (ابوسفیان)، خارجی زاده است و آیا محمّد بن اشعث جز این است که فرزند کسی

ص: 381


1- سوره انعام، آیه 45.
2- ر.ک تهذيب الكمال، ج 21، ص 357.
3- ر.ک: الاستیعاب ج 2، ص 523، الرقم 825؛ الإصابة، ج 2، ص527، رقم 2994.

چون اشعث بن قیس است که یاور(1) عبدالرّحمن بن ملجم، قاتل امام على - عليه السلام - بود؟ و جاسوسِ قطامِ خارجی و پدرِ جَعْده است که حسنِ بن علی را کشت؟ و خود محمّد بن اشعث اسیر کنندۀ مسلم بن عقیل است. همه اینان خارجی و دشمنِ امير المؤمنین اند.آیا هلال ملعون از خدمتکاران بنی امیّه نبود؟ سرجون رومی(2) آیا زرخرید ابوسفیان نبود؟ معقل بدبخت(3) آیا غلامِ زیادِ حرام زاده نبود؟ همانندانِ او همه شامی و خارجی نبودند؟ عمر سعد، أمير عبیدالله گمراه، یزید پلید، از دریا و کشتی تا ناخدا، اسامی همه بر ماآشکار است،امّا کتاب دراز و برای خوانندگان ملال انگیز می شود. پس همین قدر کافی است. گفته است: «یزید، عراق و خوزستان را به عبیدالله مرجانه داده بود.» هنگامی که

زاده هند، شاه و پسرِ مرجانه، امیر باشد، قسمت چنین می شود که عراق و خوزستان به عبیدالله بن زیاد رسد، ولی به پسرِ فاطمه زهرا که معصومه است و پدرش نوِر دیده آفرینش است،از همه عالم چندان زمین نمی رسد که در آن ایمن و مرفّه بنشیند!(تِلْكَ إِذَا قِسْمَةٌ ضیزی؛ (4)آنگاه این تقسیمی ستمگرانه است.)

ص: 382


1- این کلمه در نسخ مشوّش ضبط شده است؛ لیکن به طور قطع با «یاور» است که از روی قیاس برای متن اختیار شد و یا «ناصر» است و یا کلمه دیگری که مفید معنای کمک کننده ویاری دهنده و همکار و مددکار باشد. ر.ک: تعلیقهٔ .147
2- طبری در تاریخ خود (ج 4، ص 243 )و ابن الاثیر در کامل التواريخ تحت عنوان «بعض سير معاویه و اخباره و قضاته ، و كتابه» ضمن حوادث و قضایای سال 60 هجری گفته اند «و كان كاتبه و صاحب أمره سرجون بن منصور الرومي.» و صاحب مجمل التواريخ ( ص (397) گفته است: «وزیر و دبير معاویه سرجون منصور رومی بود.» و خواندمیر در دستور الوزراء(ص20 )گفته است: «سرجون بن منصور الرومی در زمان حکومت معاویه و یزید متقلد قلاده وزارت بود.»
3- مفیدرحمة الله علیه در ارشاد (ج 2، ص 45) ضمن ذکر قضایای مسلم بن عقیل گفته است: «و لمّا سمع مسلم بن عقيل مجىء عبيد الله إلى الكوفة ومقالته التى قالها وما أخذ به العرفاء و الناس، خرج من دار المختار حتى انتهى إلى دار هاني بن عروه فدخلها فأخذت الشيعة تختلف إليه في دارها هاني على تستّر و استخفاء من عبيدالله و تواصوا بالكتمان، فدعا ابن زیاد مولى له يقال له معقل، فقال له: خذ ثلاثة آلاف درهم و اطلب مسلم بن عقیل. »
4- سوره نجم آیه 22.

گفته است:«کشندگانِ حسین بن علی شیعه بودند.» ندانسته است که شیعه او بنی همدان و بنی ثقیف و بنی مراد و بنی مذحج و بنی خُزاعه بودند که هرگز نه برگشتند و نه عهد و پیمان شکستند، همچون سلیمان بن صُرَدِ خُزاعی و مُسَيَّبْ بن نَجَبَه و زهير بن قین بجلی و حبیب بن مُظاهِر و رفاعة بن شداّد (1)و مسلم بن عوسجه اسدى و ابوتُمامه صّائدی(2) و عبدالله بن عُمیر کلبی و حرّ بن یزید ریاحى وسيّد القرّاء(3) و كنانة بن عتیق و سیف بن مالک و عمرو بن قرظه و عبد الرّحمن بن عبد ربّه و مانند ایشان (4)که با دلیل و حجّت و بی تهمت و شبهه دیندار بودند،نه چنانکه سنانکِ اَنَسِ خارجی وخولی بن يزيد مأبون و زرعة بن شریک مطعون و شمرِ پیس(5) ملعون و مرّة بن منقدِ کَل. اینان و مانند اینان مشتی اوباش فاجر و اشرار کافرند که دین خود را به دنیا ،فروخته بدعت آموختند.(عليهم لعنةُ اللهِ و الملائكةِ و النّاسِ أجمعين؛(6) نفرین خداوند و فرشتگان و جمیع مردم جهان بر آنان باد.)

اما آنچه این مصنف انتقال یافته از تشیع به تسنّن گفته است: «اگر ما آن روز می بودیم از حسینِ بن علی پیروی می کردیم» و عذر خواسته است، انصاف این است که از قول و اعتقاد و قلم و تصنیفش در کتاب وی کاملاً پدیدار است که پانصد سال

ص: 383


1- سلیمان و مسیّب و رفاعة بن شداد بجلی، از سران توّابین بودند. دو نفر اوّل در نهضت بر ضد یزید در عين الورده به شهادت رسیدند و رفاعه زنده برگشت.
2- نام ابو ثمامه صائدی، عمرو بن عبد الله انصاری است.
3- مراد از سيد القراء بریر بن خضیر همدانی مشرقی است که علمای سیر در حق او نوشته اند:« كان عابداً زاهداً قارئاً للقرآن ، من شيوخ القرّاء و أقرأ أهل زمانه يعلّم الناس القرآن وكان من عباد الله الصاحين وكان شجاعاً جليلا من أشراف أهل الكوفه.»
4- این نامبردگان ،روز عاشو را در رکاب سید الشهداء علیه السلام به شهادت رسیدند و سعادت جاودانی یافتند.
5- در برهان قاطع گفته است: «پیس، به کسر اوّل و ثانی مجهول و سین بی نقطه، علتی است که آن را به عربی بَرَص خوانند و کنایه از مردم خسیس و رذل هم هست.و پیست بر وزن کیست. شخصی است که علت بَرَص و جُذام داشته باشد.» و اینکه شمر را به این وصف منّصف کرده، مأخوذ از کتب سیر و مقاتل است. ر.ک: بحار الأنوار، ج45، ص 54 و 56؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 2، ص 36؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 23،ص 190 و ج 55، ص 16؛ البداية والنهاية، ج 8، ص 205؛ کنز العمّال، ج 13، ص 672، ح 37714.
6- سوره بقره، آیه 161.

بعد از واقعه کربلا نوشته و بر حلال زادگی خود دلیل آورده است که آیا پیروی از حسینِ فاطمه کرده است یا از يزيدِ معاويه.«إنّما الأعمال بالنّیّات ؛(1)کردارها به نیت ها وابسته اند »و (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اناسٍ بِإمامِهِمْ؛(2) روزی که هر دسته را با پیشوایشان فرامی خوانیم.)

با آنچه گفته آمد و بااین جواب ها که داده شد، شبهه ها زایل گشت و از میان رفت.اینک فصلی مهم تر، به توفیق خدا و برکات مصطفی و آلِ او:

أوّلاً تقریری که این مصنّف از حکایات و دلایل کرد، وقتی درست است که خود را فاعل و انجام دهنده کردارِ خود بدانَد و نیک و بدِ خود را به خود حواله دهد و مدح ذمّ و ثواب و عقاب را وابسته به اعمال بداند و به جزا بر اساس اعمال اعتقاد داشته باشد تا اجازه داشته باشد کوفیان را شماتت کند که با حسینِ بن علی جفا و بدعهدی و فریبکاری کردند،وبتواند مکّیان و مدنیان را در مخاطبه ای که با عثمان کردند، مُجْرِم شُمارد.

عثمان و حسین هر یک در قبولِ رنج و صبر بر بلا ونزول شهادت ،درجاتی دارند. به اعتقادِ این خواجه چه کافر چه مؤمن، چه ملحد چه موحّد، چه موافق چه منافق، چه ناصبی چه رافضی، چه شیعی چه سنّی، همه مجبور و ناگزیرند و همه از فعل نیک و بد مبرّایند. قدرتِ موجبه را خدا آفریده است. مکلّف را در افعال خود اختیاری نیست و کافر قادر نیست که بت نپرستد. ابوجهل نمی تواند که ایمان بیاورد. ملحد چگونه می تواند مؤمن شود، در حالی که خدا او را به آن واداشته است و قضا چنین پیش آورده است و او مقهور است و بر خلافِ فعل و خواستِ خداوند کاری نمی تواند کرد؟ علی را خدا می کشد، عبدالرّحمن بن ملجم بهانه است. عمر را خدا می کشد،ابولؤلؤ بهانه است. قتلِ حسین به رضا و قضای خداست...!

ص: 384


1- ر.ک:تهذیب الاحکام،ج 1،ص83 ،ح218،وج4،ص186،ح518و51،شیخ طوسی،الأمالی،ص618،ح 1274؛ صحيح البخاری، ج 1، ص 2.
2- سوره اسراء / بنی اسرائیل، آیه 71.

با این مذهب که مصنّف دارد، سزاوار آن است که کردارهای بزرگ را بر شیعیان حواله نکند و آنان را مُجْرِم نخواند. و عجیب است که هر زنا و لواط که این خواجه می کند به اعتقادِ او همه فعلِ خداست، اما آنچه شیعیان می کنند همه فعلِ خودشان است!

و عجیب تر آن است که دیگر باره اعتقادِ بدِ خود را فراموش کرده است. او معتقد است که باری تعالی مالک الملک است. اگر بخواهد این شیعیان را با این همه زشت گویی و لعین بودن و عیب هایی که دارند - البتّه به گمان وی - همه را به بهشت می فرستد و این خواجهٔ ناصبی را با این کتاب که تصنیف کرده و توشه قیامتِ خود ساخته و با این مذهبِ نو که اختیار کرده است به دوزخ می افکند! زیرا به اعتقاد وی جزا بر اساس عمل نیست و خداوند مالک الملک است و درقرآن فرموده است:( و تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ ؛(1) خداوندا، هر کس را بخواهی گرامی می داری و هر کس را بخواهی خوار می گردانی. نیکی در کف توست.) کسی را که مذهب و اعتقاد این است، روا نیست که به مذهبِ مسلمانان طعنه بزند. باید که همه چیز را به مشیّتِ خداوند حواله کند تا ببیند خدا چه می خواهد! و در قیامت چه پیش می آید! وگرنه خواجه باید که افعالِ خیر و شرّ را به کسی که مکلّف است حواله کند،یا از مذهبِ نو دست بردارد و به مذهبِ اوّلِ خود برگردد و آن را به همه بگوید و بنویسد تا خلاف ساقط و شبهه زایل و وفاق حاصل شود. (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا؛(2) خدای را سپاس که ما را به این رهنمون شد.)

در این فصل و در جایگاه هایی دیگر، از طریق زشت گویی و سرزنش یاد کرده است که این طایفه (شیعه) روز عاشورا اظهارِ ناشکیبایی و زاری می کنند و رسم سوگواری را برپا می دارند و مصیبت شهدای کربلا را تازه می گردانند و قصّه می گویند

ص: 385


1- مأخوذ است از آیه( قُلِ اللّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتى الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴾..(سوره آل عمران، آیه 26)
2- سوره اعراف، آیه 43.

و علما سر را برهنه می سازند و عوام جامه را چاک می گردانند و زنان روی می خراشند و مویه می کنند.» از شدّتِ کینه ای که به آل رسول دارد و از فرطِ دشمنی با اولادِ بتول، آن اعمال را بدعت و ناپسند شمرده است.

همه می دانند که بزرگان و معتبرانِ و پیشوایان هر دو فرقه از جمله اصحابِ امامِ مقدّم،ابو حنيفه و امام مكرّم، شافعی و علما و فقهای هر طائفه - پشت در پشت - این سنّت را رعایت کرده و این طریقت را پاس می داشته اند. خودِ شافعی که اصل است و مذهب منسوب به اوست، علاوه بر مناقب دربارۀ حسین و شهدای کربلا، مراثیِ بسیار دارد و یکی از آنها قصیده ای است که این گونه آغاز می شود:

أبكى الحسين وأرثى[منه](1)جحجاحا*** من أهل بيت رسول الله مصباحا

«بر حسین می گریم و برای سروری از خاندان رسول الله مرثیه می خوانم که چراغ [راه] است.»

در قصیده ای دیگر می گوید:

تأوّب همى فالفؤاد كئيب***و أرقّ نومى فالرّقاد عجيب(2)

«غمم بازگشت و دلم غمگین است و خواب از سرم پریده، پس خفتن شگفت است.»

اصحاب ابوحنیفه و شافعی در مراثی شهدای کربلا، بی عدد و بی نهایت شعر دارند. پس اگر سوگواری بر امام حسین - علیه السلام - عیب است، نخست باید برابوحنیفه و شافعی و اصحاب ایشان عیب گرفت،آنگاه بر ما.سپس چون از آن بزرگان پایین تر بیاییم، در اصفهان می بینیم که خواجه ابومنصور ماشاده(3) که در مذهب سنّت در عهدِ خود مقتدا بوده است، خود و پیروانش هر سال در

ص: 386


1- من تاکنون قصیده ای از شافعی که بر این وزن و قافیه در مرثیه سید الشهداء علیه السلام باشد، ندیده ام و کلمه «منه» نیز در مصراع اوّل باید باشد تا موزون و درست باشد و «من» در این قبیل موارد برای تجرید است، از قبیل «لقيت من زيد (او بزيد) أسداً.»
2- برای ملاحظه بقیه ،اشعار، ر.ک: تعلیقهٔ 148.
3- ر.ک: تعلیقه 149.

روز عاشورا این سوگواری را با فریاد و نوحه برپا می داشته اند و هر که دیده و دانسته باشد، انکار نمی کند. در بغداد که مدینة السّلام و دارالخلافه است، خواجه علی غزنوی حنفی(1) می دانست که این سوگواری را چگونه برگزار کند؛ تا به حدّی که روزِ عاشورادر لعنت کردن به سفیانیان بسیار می کوشید. یک بار در همین مجلسِ سوگ کسی برخاست و پرسید: درباره معاویه چه می گویی؟ او به آوازی بلند پاسخ داد:ای مسلمانان !این مرد ازعلی می پرسد که دربارۀ معاویه چه می گویی؟ تو خود میدانی که علی درباره معاویه چه می گوید!

و نیز از امیر عبّادی(2) که علامۀ روزگار و مردِ معنا و سلطان سخن بود،در حضورِ خليفه عباسى المقتفى لامر الله پرسیدند که فردا عاشور است، درباره معاویه چه می گویی؟ جواب نداد تا آنکه پرسنده سه بار تکرار کرد.بار سوم گفت:ای خواجه سؤالى مبهم می پرسی. نمی دانم که کدام معاویه را می گویی. این معاویه را که پدرش دندان مصطفی را شکست و مادرش جگر حمزه را به دندان کشید و خود او بیست و چند بار در روی علی تیغ کشید و پسرش سر حسین را برید؟ ای مسلمانان! شما دربارهٔ این معاویه چه می گویید؟ مردم از حنفی و سنّی و شافعی در حضور خلیفه زبان به لعنت و نفرین گشودند.

این و مانندِ این بسیار است. سوگواری برای حسین در هر عاشورا در بغداد با نوحه و فریاد برگزار می گردد.

امّا در همدان(3) اگرچه مشبّهه(اهلِ تشبیه) غلبه دارند هر سال مجدالدّین مذكّرهمدانی در موسمِ عاشورا برای حضور پرچم سلطان و لشکر ترکان به گونه ای سوگواری می کند که قُمیان به عجب می آیند. خواجه امام نجم بُلمعالي بن أبي القاسم بُزاری در نیشابور(4) با آنکه حنفی مذهب بود، این سوگواری را بسیار کامل برپا

ص: 387


1- ر.ک: تعلیقه .149.
2- ر.ک: همان.
3- برای تراجم این نامبردگان ر.ک: تعلیقه 150
4- همان.

می داشت و دستار از سر بر می داشت و نوحه می کرد و خاک بر سر می پاشید و بسیار فریاد و فغان می کرد. در ری که از مهم ترین شهرهای عالم است، آشکار است که شیخ ابو الفتوح نصر آبادی(1) و خواجه محمود حدّادی(2) حنفی و غیر ایشان در کاروان سرای کوشک و مساجدِ بزرگ از سوگواری و لعنتِ بر ظالمان،روز عاشورا چه کرده اند و در ین روزگارِ ما هر سال خواجه امام شرف الائمّه أبو نصر هسنجانی(3) در هر عاشورا و در حضور امرا و ترکان و خواجگان و با حضورِ حنفیانِ معروف سوگواری می کند و همه موافقت و یاری می کنند.واین خواجه امام، واقعه کربلا را به گونه ای بیان می کند که دیگران نه می دانند و نه می توانند.

همچنین خواجه امام ابومنصور حفده(4) که در میان اصحاب شافعی معتبر و متقدّم است، هنگامی که در ری حضور داشت، همگان می دیدند که او روز عاشورا این واقعه را در مسجد جامعِ سرهنگ بر چه طریق می گفت و درجه حسین را از عثمان برتر می دانست و معاویه را سرکش در برابرِ امام زمان خویش می خواند.قاضی عمده ساوه ای حنفی(5) که صاحب سخن و معروف است، در مسجد جامع طغرل با حضورِ بیست هزار آدمی این واقعه را به نوعی می گفت و این سوگواری را به گونه ای برپا می داشت؛ از سر برهنه کردن و جامه دریدن که پیش از وی مانند آن نکرده بودند. مصنّف کتاب اگر اهل ری است، حتماً دیده و شنیده است.

خواجه تاج شعری(6)س حنفی نیشابوری را روز عاشورا در سال 555، بعد از نماز در مسجد جامعِ عتیق دیدند که چه مبالغه ای در سوگواری حسین بن علی - علیه السلام - می کرد، با اجازه قاضی و با حضور بزرگان و امیران، پس اگر سوگواری بر حسین - عليه السلام - بدعت می بود، چنانکه مصنف انتقالی گفته است، کسی چون آن مفتی اجازه نمی داد و پیشوایانی که نام بردیم روا نمی داشتند. این خواجه انتقالی اگر هم به

ص: 388


1- ر.ک: تعلیقه 150.
2- همان.
3- همان.
4- همان.
5- همان.
6- مجهول.

مجلس حنفیان و شیعیان نرفته باشد دست کم به مجلسِ شهابِ مشّاط(1) که رفته است. شهاب مشّاط در محرم هر سال، از مقتلِ عثمان و علی می آغازد و روز عاشورا به مقتلِ حسین بن علی می رسد. پیرار سال در حضوِر خاتونانِ امیران و خاتونِ امیر أجلّ این واقعه را به گونه ای بازگفت که مردمی بسیار جامه ها چاک کردند و خاک بر سر پاشیدند و همگان سر برهنه شدندو زاری ها کردند. حاضران می گفتند: زیادتر از آن بود که به«زعفران جا» شیعیان می کنند.

اگر این علما و قُضات این کار را با تقیّه و مداهنه و از بیم ترکان و خوف سلطان می کنند، به هر حال موافق با کردار شیعیان است و اگر با اعتقاد می کنند، برای این خواجه نقصان در ایمان وی محسوب میشود و می دانیم که در شهرهای خوارج و مشبّهه (اهل تشبیه)، سوگواری برای حسین - علیه السلام - را روا نمی دارند و اجازه هم نمی دهند که حنفیان و شافعی ها و شیعیان از این سنّت متابعت کنند.

می پندارم که این خواجه از این هر سه مذهب بیزار و خارجی است. پس باید که به خوزستان و لرستان که خوارج در آنجا هستند برود تا نبیند و نشنود؛ زیرا تعصّبی که او دارد در هیچ کس دیگر نیست؛ حال آنکه سوگواری برای حسینِ بن علی - علیه السلام - پیروی از قول خداست: ﴿ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبي؛(2) بگو برای این رسالت از شما مزدی نمی خواهم جز دوستداری خویشاوندان خود را.) و موافقت با گفته مصطفی است که فرمود: «مَنْ بَكَى عَلَى الحسينِ أو أبكى أو تَباكَى وَجَبَتْ لَهُ الجنّة؛(3) هر كس بر حسین بگرید یا بگریاند یا بنماید که گریه می کند، بهشت بر او واجب می گردد.» تا هم گوینده و هم شنونده در رحمتِ خدای باشند و

ص: 389


1- این عبارت صریح است در اینکه مؤلف بعض فضایح الروافض، شهاب مشاط نیست؛ چنانکه استاد فقید عباس اقبال آشتیانی احتمال داده است. برای ترجمه شهاب مشاط، ر.ک: تعلیقهٔ 151.
2- سوره شوری از آیه 23.
3- از احادیث مسلّم قطعی الصدور است به نزد ما شیعیان. ر.ک: ثواب الأعمال، ص 84؛ ابن طاووس، اللهوف، ص 10؛ كامل الزيارات، ص 210، ح 300 و 303؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 289، ح 29.

منکرش جز منافق و بدعت گذار و گمراه و خارجی و دشمن فاطمه و آلِ او و دشمنِ علی و اولادِ وی نیست. (قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ؛(1)وسپاس خداوند را؛بلکه بیشتر آنان خرد نمی ورزند.)

صد و سی هفت

آنگاه گفته است:

و این شیعیان بسیاری از فرزندان علی را به مخاطره افکندند، چون زید بن علی و یحیی بن زید و محمّد بن عبدالله و ابراهیم بن عبدالله حسنی(2) در باخمری و حسین بن علی در فخّ و قاسم رسّی و یحیی بن هادی و محمّد بن قاسم صاحب طالقان و يحيى بن عمرِ حسنی و مانند ایشان را که به هر یک وعده می دادند که ما چنین و چنان می کنیم. آنان هر یک از این سادات علوی را از بهر آن می خواستند که به آشفتگی بخشی از دنیا رسیدگی کند و آن را بر طرف سازد یا امر به معروفی و نهی از منکری کند. او هم با این گفته های شیعیان مغرور می شد و خروج و قیام می کرد. ولی شیعیان همین که آوازِ شیهه اسبانِ سلطان را می شنیدند، سرِ خویشتن می گرفتند و به راه خود می رفتند و آن علوی بیچاره را در دست دشمن وا می نهادند. او گرفتار می شد. خلفای آل عباس با آنان همان کاری را می کردند که سلجوقیان با همدیگر می کنند، یا او را می کشتند یا کور یا محبوس می کردند.

چون این چنین بود، ما در این کار چه گناهی داریم؟! گناه شیعه بیشتر از ماست. آیا نمی بینی هنگامی که زید بن علی بن حسین بر امیرِ عراق، یوسف بن عمر(3) ثقفی که از سوی هشام بن عبدالملک حکومت می کرد، خروج کرد، شیعیان کوفه او را به مخاطره افکندند. چهل هزار مرد با او بیعت کرده بودند. قرار بود شب آدینه قیام کنند. بیست و یکم صفر سال 121 خروج کرد. در شبِ

ص: 390


1- سوره عنکبوت، آیه 63.
2- برای ترجمه سادات ،مذکور ر.ک: تعلیقه 152.
3- برای معرفی امیر عراق ،یوسف بن عمر ر.ک: تعلیقه 153.

تاریک در کوفه جنب و جوش افتاد. لشکر سلطان از یک سو و پیروان زید از سوی دیگر به جان هم افتادند. چون روز شد از آن چهل هزار، دویست و چند تن ماندند. مهترِشان نصر بن خزیمه بود. دیگران همه گویی به زمین فرو رفته بودند. زید بن علی از نصر بن خزیمه پرسید: سبحان الله! آن قوم کجا رفتند؟ او گفت: هنگامی که از تو پرسیدند که دربارۀ ابوبکر و عمر چه می گویی، و تو گفتی: من گواهی می دهم که پدرم زین العابدین به آنان تولا داشت و می گفت: يرحَمُهما اللَّهُ، كانا إمامَين عدلَين (يعني خدا رحمتشان کناد، آنان دو پیشوای دادگر بودند)، به این سبب تو را رها کردند. زید :گفت صَدَقَ رسولُ الله هُمُ الرّوافض لهم خزىّ فى الدّنيا والآخره؛ راست فرمود رسول خدا که اینان رافضی اند و در دنیا و آخرت ایشان را خواری باد.» آنگاه چون بر زید بن علی دست یافتند، تیری بر پیشانی اش آمد و کشته شد و پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان ندانند، ولی با رهنمونی همین شیعیان پیکر او را به دست آوردند و به دار آویختند و زنش را هم به دست دشمن سپردند و دشمن دست های آن زن را که آبستن هم بود، بریدند.

همۀ این کارها را شیعیان کردند. هم با علی، هم با حسن، هم با حسین، هم با اولاداو. همۀ اینان را شیعۀ کوفی کشته است. بی وفایی با زید بن علی را هم ایشان کردند و با هر یک از اهل بیتِ رسولِ خدای همین کار را کردند.

جواب این فصل را باید با گوشِ هوش شنید تا شبهه زایل شود و فایده، حاصل. آنچه از زید بن علىّ مظلوم - صلوات الله علیه - و از دیگر سادات - رضی الله عنهم- حکایت کرده است، شیعۀ اصولی ایشان را واجب الاطاعه نمی دانند و خروج به سیف (قیام به شمشیر) را که زیدیه از شرایط امامت می شمارند، شیعیان اثناعشری ازشرایط امامت نمی شمارند. شرایط امر به معروف و نهی از منکر هم تنها با داشتن لشکر و سپاه حاصل نمی شود، بلکه با تمکین و حصول شرایط هر فرد به تنهایی هم می تواند امر به معروف و نهی از منکر کند و بر یکایک مردم واجب است، اگر کشته شوند، خدا به ایشان بر صبر و رنجی که برده اند و قبولی مشقَتی که کرده اند، ثواب های

ص: 391

عظيم وعده داده است:(وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ َغافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّما يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ؛(1) و خداوند را از آنچه ستمگران به جای می آورند غافل مپندار. جز این نیست که عذاب آنان را تا روزی که چشم ها در آن خیره می گردد، پس می افکنَد.)

این مصنّف قتلِ ایشان را به خلفای عبّاسی نسبت داده است و پیشتر این سادات را خود عبدالملک و هشام و ولید و یزید می کشتند که مروانی بودند. ندانسته است که آخرین خلیفهٔ مروانی عمر بن عبدالعزیز بود(2) و اوّلین خلیفه عباسیّان، ابو العبّاس سفّاح. عددِ اسامی همۀ خلفا و القابِ ایشان را ما در کتاب البراهين في إمامة أميرالمؤمنین بیان کرده ایم، در سال 537 هجری قمری.

گفته است: «ایشان با فریب روافض فریفته می شدند.» پاسخ این است که آنان نمی بایست فریفته می شدند؛ زیرا آنان همه کامل و عاقل و بالغ و عالم و فاضل بودند. اگر هم زید بن علی - علیه السلام- به این دلیل که نفر اوّل بود، نمی دانست، بعد از وی دیگران باید از سرنوشت او پند می گرفتند. «السّعیدُ مَن وُعِظَ بِغَیرِه؛(3) خوشبخت کسی است که از دیگران پند بگیرد.» پس ملامتِ این خواجه به قیام کنندگان، بیشتر بر می گردد تا به شیعیان کوفه. اگر این مصنّف این فصل از کتاب خود را برای نشان دادن بی وفایی شیعیانی نوشته است که با زید بن علی وفا نکردند، راست می گوید و بر خود او پوشیده نیست و در تواریخ هم خوانده است که دیری است مردمِ بد عهد و

ص: 392


1- سوره ابراهیم، آیه 42.
2- این عبارت مخدوش است؛ زیرا عمر بن عبدالعزیز نفر هشتم از چهارده خلیفهٔ بنی امیه و بنی مروان است و آخرین آنان مروان بن محمد، ملقب به «حمار» است. و گویا «عمر بن عبد العزیز» اشتباهاً به جای «مروان حمار» یا «مروان بن محمد» ضبط شده است. و الله العالم.
3- حدیث بسیار بسیار معروف نبوی و علوی است که در صحیح مسلم( ج 8، ص 45) و سنن ابن ماجه ( ج 1، ص 18، ح46) و غیر آنها از کتب عامه از پیغمبر خاتم صلی اللهُ علیه وآله و در نهج البلاغه (خطبه 86؛ الکافی، ج 8، ص74، ح 29؛ الخصال، ص 621 ، ح 10) و سایر کتب معتبره شیعه از امیر المؤمنین علیه السلام نقل شده است و از کثرت شهرت جاری مجرای مثل شده، حتی میدانی در مجمع الأمثال آن را جزء امثال ذکر کرده است.

بی وفا در جهان وجود دارند و مردم را می فریبند و به فتنه و آفت می افکنند؛ چنانکه طلحه و زبیر که از بزرگان مهاجر بودند و جزء اصحاب شورا و در برگزیدن جانشین پیامبر، مختار و صاحب نظر بودند، روز بیعت شورا با آن درجاتِ رفیع، ندیدی که چه کردند! آمدند و به حیله و افسون امّ المؤمنین عایشه را که همسر پاکیزه رسول و دختر ابوبکر صدّیق بود به مخاطره افکندند که بیا تا خونِ عثمان را طلب کنیم، زیرا دستور کشتن عثمان را علی بن ابی طالب داده است و کشندگان او چون محمّد بن ابی بکر و مالکِ اشتر در لشکرِ علی اند و دشمنی دیرینه خود را به او یاد دادند و هر چه امّ المؤمنین عایشه امتناع و انکار کرد،ایشان فریب را زیادتر کردند که نامِ تو بدین حرکت در جهان خواهد ماند و خونِ عثمان هَدَر نمی رود و علی و اولادش و پیروانش تا قیامت لاف نمی توانند زد. [امّ المؤمنین] عایشه گفت: با یک زن و شما دو مرد،این کار شدنی نیست، زیرا علی امام است و شمشیر و نیرو و لشکر دارد و در علومِ دینی و احکامِ شرعی عالم ترین کس میان جهانیان است. هر قدر که امّ المؤمنین عایشه انکار بیش کرد، زبیر بن عَوّام از سَرِ دشمنی با علی، بیشتر تکرار کرد تا آنگاه که دل ِاو را نرم کردند و او را به مخاطره افکندند - چنانکه شیعیان کوفه، زید بن علی را - و با علی بن ابی طالب در افتادند و از مهاجر و انصار و از فرزندان مهاجران نخستین و انصار پیشین، چند هزار سوار و پیاده جمع کردند و سوگند خوردند و عهد و پیمان بستند که هم پشت و هم زبان باشند تا مسلمانان را از شرّ على خلاص کنند و خونِ عثمان را که خودشان او را کشته بودند، به گردن علی بی گناه اندازند.

با این فریب کاری همسر رسول الله - علیه السلام - را که باری تعالی دربارهٔ همهٔ آنان گفته بود: ﴿وَ قَرْنَ في بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الأُولى؛(1) در خانه هایتان آرام گیرید و مانندِ خویش آرایی دوره جاهلیتِ نخستین، خویش آرایی نکنید،) از خانه اش بیرون آوردند و در هودج نشاندند و برخلافِ طبعِ او به جنگ با علی

ص: 393


1- سوره احزاب، آیه 33.

واداشتند. با آنکه رسول درباره علی خبر داده بود که: «یا علیُّ، حربُكَ حربي وَسِلْمُكَ سِلمی(1)، ای علی! جنگ با تو، جنگ با من و صلح با تو، صلح با من است.»

هنگامی که دو لشکر به دروازه بصره، در ماه های سال 36 هجری قمری، به هم رسیدند، امیر المؤمنین پنجاه و هفت ساله بود. ده ساله بود که بر پیامبر وحی آمد و بیست و سه ساله بود که پیامبر هجرت کرد و ده سال در مدینه در خدمتِ پیامبر بود و چون آن بزرگوار - علیه السلام - از جهان رحلت کرد، بیست و چهار سال و چند ماه، دوران خلافت ابوبکر و عمر و عثمان به درازا کشید و مدّتِ خلافت امیر المؤمنين، پنج سال و چند ماه بود. اوّلین پیکار وی کنار دروازه بصره با طلحه و زبیر و همراهان آن دو بود. هنگامی که در شب نوزدهم ماهِ رمضان، چهل سال پس از هجرت، ضربت خورد، شصت و سه ساله بود، درست به اندازه مدّت عمر مصطفى - صلى الله عليه و آله.

چون آن هر دو لشکر به هم رسیدند، آن شیر غُران، امام متّقیان، مبارزِ میدانِ ایمان، تیغ از نیام کشید و چنانکه در تواریخ مذکور است، ناکثین (عهدشکنان) را با شمشیر به لرزه درآورد و چون شیهه دُلدُلِ آن پُر دل به گوش ها رسید، چون برگ درختِ خزان دیده فرو ریختند و بیشترشان کشته شدند و اندک تر گریختند. شتری که بر پشت هودج داشت ،در آن میانه ماند و شرحِ آن قصّه در این کتاب به تفصیل نمی توان گفت.نمی دانم چه شد که لشکر فراری شد و مردان گریختند و طلحه و زبیر کشته شدند.

پس شتر افتاد و هودج بر زمین آمد. امیر المؤمنین - عليه السلام - به عبدالله بن عبّاس و محمّد بن ابوبكر - رضى الله عنهما - فرموده بود از شتر و هودج محافظت کنند تا چشم نااهل و بیگانه بروی نیفتد. این هر دو نزد هودج رسیدند. عبدالله بن عبّاس پسِر عمّ مصطفی و شاگرد و هواخواهِ مرتضی بود و محمّد بن ابوبکر، پسر صدّیق و برادر صدّیقه و خدمتگار و فرزند و چاکر علی بود. چون آوازِ این هر دو به

ص: 394


1- از احادیث متواتر در میان خاصه و عامه است. ر.ک: تهذيب الأحكام، ج 1، مقدمه، ص 10؛ شیخ مفید، الإفصاح ، ص 128؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص 364، ح 763؛ شیخ صدوق، الأمالی، ص 156، ح 150؛ خوارزمی، المناقب، ص 129.

گوشِ عایشه رسید و ایشان را دید، خوشحال و ایمن شد و گفت: «این قوم کجا رفتند؟ عهد و پیمان و سوگند را چه کردند؟ چرا مرا در این صحرای بیگانه رها کردند؟

و الحق که این داستان، مانند داستان کوفیان است با زید بن علی. امّا اگر کوفیان شیعی بودند و چنان کردند،اینان که شیعی نبودند، چرا چنین کردند؟ محمّد بن ابوبکر و عبدالله عبّاس - رضى الله عنهما - گفتند: نگران نباش! امّا بدان که آنان به دو سبب عهد شکستند و از تو برگشتند: یکی آنکه اینان ثباتِ قدم ندارند. يجْتَمعُون بدبدبة و يفترقون بمقرعةٍ؛ با آوایی گِرد می آیند و با ضربت تازیانه ای می پراکنند.» و دیدی که با عثمانِ بن عُفّان چه کردند؟ سبب دوم آن است که تو در حقّ امير المؤمنين على و در فضیلتِ او از رسول، اخبار روایت کرده ای و این کلمات را به تو منسوب کردند: «إذا ما التَبر حُكّ على المحكِ (1)/ تبيّن غِشّه من غير شکّ // ففينا الغِشّ و الذّهب المصفّى / علىّ بيننا شبه المحکّ.» به این دو سبب تو را رها کردند که اینها ناصبی اند و علی را دوست ندارند. عایشه گفت: آه! برای من ثابت شد که این همان واقعه است که رسول خدا مرا خبر داده بود و این قوم ناکثین اند که سیّد - علیه السلام - گفته است: «و إِنّك تُقاتِلُ بَعْدِى النَّاكِثِينَ وَالْقاسِطينَ وَ الْمارقينَ؛(2) تو پس از من با عهدشکنان جمل و با یاران معاویه و خوارج جنگ خواهی کرد.»

پس خواجهٔ مصنّف باید که این حادثه را با حادثه زید بن علی مقایسه کند که پیش از آن رخ داده است. بنابراین شیعیان از ناصبی ها آموختند و اوّل آنان بودند که چنین کردند.اگر عُمر را کشتند، شما ناصبی ها کشتید و اگر عثمان را کشتند، شما کشتید و اگر به عایشه خیانت کردند، شما کردید. نگو ما کجا بودیم؟ اوّلی ها و آخری های

ص: 395


1- ابن شهرآشوب، المناقب، ج 2، 288؛ الثاقب في المناقب، ص 133، ح 122؛ ابن صباغ، الفصول المهمه، ج 2، ص 882 ترجمه شعر:« چون زر را به محک زنند، سره از ناسره شناخته خواهد شد. در میان ما نیز زرِ ناسره و زرِ ناب وجود دارد و علی علیه السلام میان ما، مانند همان محک است.»
2- از احادیث متواتر بین الفریقین است و احدی در آن شبهه نکرده است. ر.ک: شیخ مفید، الجمل، ص 35؛ معاني الأخبار، ص204، ح 1 ؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص 425، ح 952؛ ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 201 و ج 6، ص 130 و ج 8 ص 218.

ما کجا بودند؟ هر روز جماعتی از دسته تو می آیند و بزرگی را به مهلکه می افکنند و مغرور می گردانند و سرانجام هم یا او را به کشتن می دهند و یا از دور او پراکنده می شوند و این عادتِ تو و پیشینیانِ توست که به بانگی جمع می شدند و با تازیانه ای پراکنده.

اگر این فصل در نظرِ خواجه مصنّف شگفت انگیز می آید، از این نزدیک تر و روشن تر بیان می کنم تا هم نتواند انکار کند و هم شاید دست از سری ما بردارد:

معروف و مشهور است که سال ها به فضل و عقلِ مُسترشد بالله عبّاسی، خلیفه ای نبوده است. در عهدِ او جماعتی از نامعتمدانِ خوارج در صدد برآمدند که حرمت خاندانِ عبّاسیان را از میان بردارند. به اتفّاق پیشِ او رفتند و گفتند: این سلطنت و

جهانداری و جهانبانی از مشرق تا مغرب را خلفا و پدرانِ تو داشته اند و دار الملک هارون و مأمون در مرو خراسان بود و سریرگاه به بغداد و در هر شهری از بلادِ عالَم متولّی هایی به فرموده ایشان بود. ترکان صولت و قوّت و شوکتی نداشتند و این از روزگار قائمِ خلیفه پدید آمد که بساسیری او را اسیر کرد و برد و طغرلِ بزرگ رفت واو را بازآورد و ترکان قوّت گرفتند. اگر ملکشاه و محمّد و برکیارق و سنجر قوّتی داشتند، مسعود را آن قوّت نیست؛ زیرا او به لهو و طرب مشغول است و لشکرِ او همه به دل و جان با تو هستند که امروز امیر المؤمنین و خلیفهٔ روزگاری. همین که پرچم فرازمندِ تو از بغداد روی به همدان آوَرَد، به هر منزل که برسی لشکرِ تو بیشتر و ِلشکر

مسعود اندک تر می شود و حتّی هیبت و فَرِ تو برای پیروزی کافی است. با این فریب او را به مهلکه افکندند و مغرور کردند - درست همان گونه که اصحاب جمل و شیعیان کوفه کرده بودند - و مُسترشد خلیفه لشکر جمع کرد و روی از بغداد به همدان نهاد. جاسوسانِ سلطان خبر آوردند که خلیفه روی به همدان نهاده است. او سلطانی ساکن و عادل و کاردان و رعیّت دوست بود. در این کار با امیران و خواجگان مشورت کرد. همه گفتند: او به قوّتِ تو خلافت می کند و اگر جدّ تو نمی بود، این دولت و این اسم از خاندانِ عبّاسیان بر می افتاد و آنان خود استحقاق و لیاقت این خلافت و دولت را

ص: 396

ندارند. در لشکر تو هزار ابو مسلم هست. او را بردار و دیگری را به جای او بنشان تا نام تو در جهان بمانَد و روزگارِ تو تاریخی گردد. یکی از سرداران سلطان به نام عین الدّوله خوارزمشاه که کاردان و با جُربزه(1) بود، گفت: اگر پادشاه نمی خواهد که این کار را خویشتن کند، من به اقبالِ تو تنها می روم. آن مشتی بازاری غوغایی خارجی طبعِ ناصبی کردار گرسنه نامرد، هیچ منزلتی ندارند و همین که شیهه اسب ترکان را بشنوند، بی گمان سرِ خویش می گیرند و می گریزند؛ زیرا قاعده ایشان بر این است :يجتمعون بدبدبة و يفترقون بمقرعة؛ به بانگی جمع می شوند و با تازیانه ای پراکنده می گردند. امیر پرنقش بازیار،(2) مقدّمه لشکر بغداد و خوارزمشاه مقدّمه لشکر سلطان بود. در مَرْج (3)به یکدیگر پیوستند و این در ماه ذوالقعده سال 530 بود.(4)به محض آنکه شیهه اسبِ سلطان را شنیدند - چنانکه قاعده ایشان بود - همچون شیعیانِ کوفه گریختند و چنانکه کوفیان زید بن علی را تنها گذاشتند، این ناصبیان بی وفا موکب خلیفه را در میدان جنگ رها کردند و سر خویش گرفتند و گریختند. خلیفه اسیر و غریب و متحیّر فروماند و در آن حالتِ ناامیدی به مهلهل گفت: اینان کجا رفتند؟ وزیر گفت:«يجتمعون بدبدبة و يفترقون بمقرعة؛ اینان به بانگی جمع می شوند و با تازیانه ای پراکنده می گردند.»

ص: 397


1- در متن اصلی: «گُربز». در برهان قاطع گفته است: گُربز بر وزن هرمز، مکّار محیل را گویند و به معنی دلیر و شجاع و زیرک و دانا و بزرگ هم آمده... و معرّب آن جربز باشد و به کسر ثالث هم به نظر آمده است.»
2- مراد همان امیر معروف است که در زمان سلاجقه بسیار مهم و شاخص بوده و در تواریخ معتمده ازوی به عنوان«یرنقش بازدار» نام برده اند. و در برهان قاطع گفته است: «با زیار با یای حطی بر وزن آبیار، برزیگر و زراعت کننده را گویند ومیرشکار و صیاد را نیز گفته اند.» ر.ک: تعلیقه 57 و 155.
3- موضعی است نزدیک همدان، معروف به« دای مرگ». نصّ عبارت عماد كاتب در تاریخ سلاجقه ( ص 177) این است: «فخرج صوبه من همدان و التقوا بمرج يقال له داى مرك.» ابن الاثير در كامل التواريخ (چاپ مصر، ج 1، ص 10) از این موضع به «دایمرج» تعبیر کرده است.
4- این جنگ در عاشر رمضان سال پانصد و بیست و نه بوده است، به تصریح عماد کاتب و ابن الاثير و سایر مورخان

اگر به این خوارج بدعهدِ بی وفا اعتمادی می بود، پدرانت در خانه منزوی نمی شدند، بیرون می آمدند و مرزهای اسلام را مستحکم می کردند. وظیفه خلیفه همین است که حقّ مسلمانان را به آنان برساند و حقّ خود را بر خویش نیز نگاه دارد. ندامتِ مسترشد سودی نداشت و ملامت فایده ای نکرد. در خیمه ای به رسم محبوسان می بود و پشتِ دست را به دندان می گزید و بر آن جماعت که او را مغرور کرده و به مهلکه افکنده بودند، لعنت و نفرین می کرد. آنان که از دور او پراکندند، شیعه بودند؟ مُسترشد در آن خیمه می گفت: آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟! گفتند: گمانِ اینان چنین بود که تو لعنتِ بر علی را که عمر بن عبد العزيز منع کرده و برداشته بود، بازخواهی گرداند. چون از اعتقادِ پاکیزه و سیرت نیکوی تو دانستند که چنین نخواهی کرد و آن را روا نمی داری، از تو برگشتند و عهد و پیمان را شکستند؛زیرا اینان ناصبی و دشمنانِ علی اند. از کسی متابعت می کنند که با علی دشمنی کند.

باری خلیفه در آن غصّه و بلا و محنت گرفتار بود تا ناگاه به دست ملاحده (اسماعیلیان) کشته شد؛ یعنی همانان که در معرفتِ خدا قول پیغمبر را مؤثّر می دانند.

چون کشته شد در آذربایجان، به مراغه مدفون شد و قبرش در آنجا آشکار است. این کارها همه از شومی ناصبیان و خوارج است که به اوّل و آخر با ائمّه و خلفا چنین معامله کردند. آنچه بعد از آن با پسرش راشد کردند نیز معلوم است. با ذکرِ همه آنها این کتاب مطوّل خواهد شد.(1)

این خواجه از آنجا که احوال زید بن علی و آن سادات را می داند، از این احوال نیزنباید بیگانه باشد و برای آنکه دلگیر نشود باید آنها را با یکدیگر قیاس می کرد و بایدمی دانست که در اوّل و آخر شیعیان این معانی را -از شکستن بیعت و کشتنِ امام و برگشتن -از ناصبیان آموخته و اقتدا به ایشان کرده بودند.

نیز می بایست که تنها به قاضی نمی رفت، که دیده و شنیده است که بگویند که حساب خانه با حسابِ بازار درست در نمی آید.

ص: 398


1- برای ملاحظه قصه مسترشد و راشد و کیفیت قتل آن دو، ر،ک تعلیقهٔ 156.

بحَمْدِ الله و مَنه که با وجود این جواب ها و معارضات، آن شبهه ها دیگر خطری واثری ندارند و هر عاقلِ عالمِ منصف که بخواند، حقیقت را به خوبی خواهد دانست. و الحمدُ الله كما هو اهلُه وصلّى الله على خيرِ خلقِه محمّدٍ المصطفى والأكرمينَ من آلِهِ؛ و سپاس خداوند را آن گونه که او را سزاست و درود خداوند بر بهترین آفریده وی محمد مصطفی و بر خاندان گرامی اش.

صدو سی و هشت

آنگاه گفته است:

چون نوبتِ خلافت به مأمون رسيد و فضل بن سهل ذوالرّیاستین و زیر، چنان بر مأمون مستولی بود که دستِ خلیفه را بسته بود و مأمون نمی توانست هیچ حکمی بکند و توقیع و امضای فرمان ها با فضل بود و او بر آنها مُهر می نهاد و بر درم و دینار نام ذوالرّیاستین بود و شرق و غرب و فرمانِ لشکرها در تحتِ تصرّف او بود، او مأمون را واداشت که پرچم سیاه و لباس سیاه را رسم کند و نیز پرچم و لباس سبز را. و به او گفت: خلافت را به آلِ علی بده که حق ایشان است تا دنیا و آخرتِ تو به سلامت باشد. چرا تو بایداز بهرِ فرزندان عبّاس که خویشانِ تو هستند، به دوزخ روی؟ حق را به دست صاحبانِ حق بسپار تا پیشِ خدای تعالی معذور باشی.

فضل بن سهل همه این کارها را از آن رو کرد که رافضی (شیعه) بود؛ همچنان که ابوالحسن فرات که وزیر مقتدر بالله عبّاسی بود و پیش تر گفته شد.سهل که پدر فضل بود، زنده بود و هنوز زرتشتی بود و شیعیان به پشتیبان فضل مستولی بودند و خلیفه در آشتینِ او بود. توافق کردند که خلافت را به علی بن موسی الرّضا دهند. مأمون هر چه الحاح و اصرار کرد، رضا نپذیرفت؛ فضل بن سهل زیرا می دانست که آن محال است و از پیش نمی رود و رسول - صلى الله عليه

ص: 399

و آله - خبر داده بود. (1)و نیز می دانست که رافضی (شیعه) وفا نمی کند. پس قبول نکرد و با هزار جهد که مأمون کرد، ولایتِ عهد را نپذیرفت و دو سال ولیعهد بود و مأمون بدو شادمان بود و علویان مصدرِ اعمالِ سنّیه و بزرگ بودند. فضلِ بن سهل هر روز به خدمتِ علی بن موسی الرّضا می رفت. روزی خلوت ساخت، آنگاه پنهان از همه گفت: من کارِ او را به اینجا رسانیدم که این سرکش را از آل و تبارش جدا و دشمنِ همه و دوستدار شما کردم. و این سخن و ماجرا در مرو بود. اکنون بیا تا او را بکشیم. اگر این کار را بکنی دولت بُرده ای، سپاه شرق و غرب در دستِ من چون مهره موم است. علی بن موسی الرّضا گفت: لعنت بر تو باد! من نمی دانستم که کار شما رافضيان (شیعیان)

خدایی نیست، هوایی است. من چنین دشمنی با وی ندارم. او با من و تبار من کاری کرد که پدرانش با پدران من نکردند. از من می خواهی که من با او نیرنگ ورزم و کفرانِ نعمت کنم؟این، ما را نمی سزد و خدای تعالی این کار را روا نمی دارد. او تو را که پدرت در آتشکده های زرتشتیان بنّایی می کرد، بدین جارسانید که کلیدِ ملکِ مشرق و مغرب را در دست داری و انگشتری سلطنت را در انگشت. آیا روا می داری که با او چنین کنی؟ چون قبول نکرد، فضل بن سهل از او ناامید شد. زرتشتی گری و شیعه گری و خساستِ نفس دامنگیرش شد. رفت و به مأمون گفت:چندان که من اندیشه می کنم، این نام از این خانه بخواهد افتادن و به وجود ِاین علوی، مردم سر از اطاعتِ تو بیرون خواهند

ص: 400


1- گویا اشاره به کلام حضرت رضا علیه السلام است که در عهدنامه نوشته است :«و الجامعة و الجفر يدلّان على ضدّ ذلک.» (ابن شهر آشوب، المناقب، ج 3، ص 474؛ کشف الغمه، ج 2، ص 368؛ ابن صبّاغ، الفصول المهمّه، ج 2، ص 1012؛ بحار الأنوار، ج 49، ص 153، ح 25). این مضمون به عبارات مختلف در کتب معتمده مذکور است. حتی محقق شریف جرجانی در شرح مواقف ( ص 276، چاپ بولاق )گفته است: «و فی کتاب قبول العهد الذي كتبه علىّ بن موسى - رضى الله عنهما - إلى المأمون:إنّك قد عرفت من حقوقنا مالم یعرفه آباؤک و قبلت منك عهدك إلا أن الجفر و الجامعة يدلّان على أنّه لا يتمّ.» و این مطلب در تاریخ فخری و غیر آن نیز مذکور است و ما نیز در تعلیقات كتاب الإيضاح فضل بن شاذان (ص 461 - 469) به آن اشاره کرده ایم.

کرد و فرزندان عبّاس همه دشمنِ تو شده اند و در بغداد برای خلافت ماتم گرفته اند و چند هزار مرد از پسر عموهای تو با ابراهیم بن مهدی بیعت کرده اند. این کار فرجام نیک ندارد و علویان جهان را می کاوند و نیز می شنوم که این علوی حجازی قصدِ تو می کند و پنهانی شیعه را بر تو بیرون خواهد آورد و اولیای دولت تا علم و زهد و سیرتِ او را ببینند، تو در چشم ایشان خوار می شوی. مأمون گفت :چه کنم که جهان را به گونۀ نخست برگردانم؟گفت:او را شربتی می دهیم و می گوییم که مرد. مأمون راضی شد. فضل بن سهلِ شیعی او را زهر داد و دگر باره در آفاق خبر دادند که لباس ها و پرچم ها را سیاه و علویان را معزول کنند.

اما این ترّهاتِ بی مغز که از سرِ بی انصافی گفته است، اگرچه ارزش پاسخ ندارد و کرا نمی کند،(1) بی پاسخ نمی توان فرو گذاشت. پس به ضرورت کلماتی. درخور و ساکت کننده خواهم گفت. به توفیقِ خداوند جلّ جلاله.

از اوّل تا آخر این فصل، بنا به گفته خودِ ،مصنف ،همه دلالت بر وفورِ دیانت و غایت امانت و عصمتِ رضا - علیه السلام - می کند و حجّتی است بر جهل و بی دیانتی و نامعتمدی و سُست اعتقادی مأمون.اگر فضلا و عقلای اهلِ سنّت بر معانی این کلمات که در این فصل آمده است واقف شوند، غرضِ مصنّف را خواهند دانست و به بی اعتقادی او چگونه است.

امّا آنچه با مبالغه در اوّلِ این فصل از فضل و رفعتِ درجات و قوّت و شوکت و صولت و حرمت و وقار و تمکین و فرمانبری فضل بن سهل حکایت کرده است، عجیب است؛ زیرا در اوّلِ کتاب آورده است که شیعیان هرگز قدری و منزلتی نداشته اند. گویا آن تقریرِ خود را فراموش کرده و از سرِ غفلت به فضل و مرتبتِ هر

یک معترف شده است؛ تا جایی که می گوید:ابوالحسن فرات بر مقتدر خلیفۀ عبّاسی

ص: 401


1- در بهار عجم و آنندراج گفته اند:«کرای فلان چیز نمی کند، یعنی لایق مراتب آن نیست. میرزا صادق گفته است: بیهوده چند محنت عالم توان کشید /عالم کرای این همه محنت نمی کند.

حاکم بود و جهان در دست او بود. همچنین می گوید که مأمونِ خلیفه را با استواری فضل و کثرتِ عقل و آن همه علم در ملک داری و خلافت به جمادی مانند کرده و کلیدِ جهان بانی و خاتمِ ملک داری و خلافت را در دستِ فضل بن سهل نهاده و او را شیعه خوانده است. بحمد الله تعالی و علی رغم مصنّف، ما خود در فصلی یگانه بیان کردیم که همیشه پرگارِ مُلک داری در عرب و عجم بر محور شیعه چرخیده است و تکرارِاسامی ایشان برملال می افزاید. بیچاره مصنف، به شطرنج بازی می مانَد که چون تنها باشد، بازی را آسان می بیند ولی با حریفِ چابک، اسیر خواهد بود. ندانسته است که هر کس که در خواب ببیند که دشمن را افکنده است، تعبیرش آن است که هرگز برنمی خیزد.(1)

در فصلی دیگر گفته بود که شیعیان لقب نداشتند،ولی در فصلِ حاضر به لقب ذوالرّیاستین برای فضل معترف شده است. پس آن قولِ او نیز خطا بود.

امّا آنچه به فضل بن سهل نسبت داده است، بیشتر دروغِ محض و بهتان بی اصل است. همه بر این نظر اتّفاق دارند که مأمون، عالم و عاقل و فاضل بود و در رأی وتدبیر و جهان داری دستی تمام داشت و اگر در او نسبت به رضا - علیه السلام -اعتقادی پدید آمد،از آن سبب بود که در احوالِ آخرت اندیشه داشت و از اخبارِ رسول و از طریق آیاتِ قرآن دانسته بود که حق با آل مصطفی است. رضا - علیه السلام- راخود فراخواند و تمکین کرد، نه به گفتۀ دگران. فضل بن سهل که مدد کرد، از آن کرد که خدمتگار و مشاوِر مأمون بود. اگر همۀ این کارها را مأمون به گفته فضل کرده بود، چرا چون دگر باره برخلافِ آن گفت، مأمون انکار نکرد و گردنش را نزد؟ اینکه بگوییم هر بار هر چه فضل بن سهل می گفت، مأمون بی دلیل و بینه می پذیرفت، نهایت نادانی است. اینکه فضل، پنهان از همگان به رضا - علیه السلام - گفته باشد: «بیا تا مأمون را هلاک کنیم»،اگر رضا به مأمون گفته باشد، بایست که مأمون فضلِ مُجْرِم و

ص: 402


1- قاضی شوشتری رحمة الله علیه این تمثیل را از این کتاب فرا گرفته و در مجالس المؤمنین به کار برده است.

خائن را هلاک می کرد، نه رضای معصوم منزّه مبرّا را. اگر خودِ فضل گفته باشد که محال است. مأمون هم غیب نمی دانست. نمی دانم این خواجهٔ مصنّف از کجا خبردار شده است؟ چون هیچ کس جز فضل و رضا - علیه السلام - نمی دانست و ناقلی دیگر هم در کار نبود و اگر ناقلی بود چگونه برای مأمون نقل کرد و با کردار بدِ فضل چگونه روا داشت که رضا را شهید کند و با این آیه بسیار بیگانه بوده است که ﴿ وَ لا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اخْری؛(1) که هیچ کس گناه دگری را بر عهده نمی گیرد.) پس در این کلمات باید خوب تأمّل کرد تا فایده از آن به دست آید. امّا آنچه درباره تغییرِ رنگ لباس و پرچم های عبّاسیان گفته است که مأمون بر اساس گفته فضل بن سهل فرمان داده بود،اگر بر حق بود، شیعه را نباید سرزنش کرد و رافضی خواند و بدعت گذار شناخت، و اگر آن تغییر باطل و به گفته این خواجه بدعت بوده است، مأمون در طول آن کار، چه به اجتهادِ خود یا به تقلید از فضل، مبطل و بدعت گذار بوده است. نیز عجیب است که آن خبری را که مصنّف در این کتاب از قول رسول - علیه السلام - آورده و گفته است که خلافت در بنی العبّاس تا قیامت خواهد ماند، مأمون با فضلی که داشت در حقّ خود نشنیده بود. گویی مصنّف عالم تر است و شنیده و دانسته است! اگر خبر متواتر است، مأمون جهد کرده است به تقلید فضل، قضای خداوند را برگردانَد و قول رسول را بگردانَد و امامت را بر رضا مقرّر دارد! این همه یا بر جهل و نادانی مأمون و بر فضل و دانش مصنّف دلالت می کند و یا آنکه مصنّف این خبر را به دروغ ذکر کرده است و مأمون عالم تر است و مصنّف از سرِجهل و تعصّب آورده است. خواننده باید تأمل کند که در این باب کدام وجه

اولی تر است.

اگر رضا - علیه السلام - کشتن مأمون و خیانت به او را روا نمی دارد و مأمون به تقلیدِ بی دلیل از فضل بن سهل روا می دارد که چنان سیّدی را بی جُرم و بی گناه زهر

ص: 403


1- سوره فاطر، صدر آیه 18.

دهد و بکشد، در حقّ اواین آیه درست است که (وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِدًا فيها؛(1) اگر کسی مؤمنی را به عمد بکشد کیفر او دوزخ است که جاودانه در آن خواهد بود.) این نسبت ها (مخالفت با قولِ مصطفی و خلفِ وعده و خلافِ عهد و نقضِ سوگند و تمکین از گفتار وزیر غاصبِ بدعت گذارِ گمراه و شکستن پیمان و کشتن رضا) که این مصنّف به مأمون خلیفه داده است ،همه دلالت بر ظالم و غاصب بودن وی می کند و بحمد الله به گفتۀ همین خواجه،علی بن موسی الرضا - علیه السلام -مبرّا و منزّه و بی گناه و مظلوم بوده است.

چون به انصاف تأمّل شود معلوم می گردد که هر چه این خواجه مصنّف گفته است،همه دروغ و بهتان و محال و بی اصل است. ندانسته است که برفِ بسیار با یک باران از میان می رود و شبهه آنجا اثر دارد که دلیل نباشد. خداوند تعالی ما را مدد کرد تا هر شبهه را که این مصنّف آورده است، با دلیل باطل گردانیم.

با آنکه در کتب و آثار و تواریخ و نقل های درست آمده است که مأمون خود خواست که رضا - علیه السلام - را نزد خود بیاورد و امامت را بر وی عرضه کند، هر مأمون و نقش خردمندی می داند که هیچ وزیری جرئت ندارد که به خلیفه ای بدان فاضلی بگوید که دست از ملک و خلافتِ موروث و مکتسب بردار و آن را به دیگری بسپار. چنین گفته یا نوشته ای برای گوینده یا نویسندۀ آن، چه وزیر و چه غیر وزیر، خطرِ هلاکت دارد. پس مأمون خود او را نزد خود آورد. سپس چون جاه و فضل و علم و عفّت و زهد و اجابتِ دعا و آثارِ رضا همه گیر شد، دستور داد تا رضا - علیه السلام - را زهر دادند. در همه تواریخ و آثار چنین است که رضا - علیه السلام - را مأمون کشت و تا اکنون کسی نگفته است که فضل بن سهل او را کشت،(2) جز این خواجه که شیعه بوده و ناصبی شده است !هر کس که چنان جنایت بزرگی را بر فضل بن سهل ببندد، باید بر خود بخندد.

ص: 404


1- سوره نساء، آیه 93.
2- فضل بن سهل پیش از حضرت رضا به قتل رسیده است. ر.ک: تعلیقه 158.

همین قدر در جوابِ این کلمات کافی است.( لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيِي مَن حَیَّ عَنْ بَيِّنَةٍ؛ (1)تا هر کس که نابود می شود، از روی برهانی باشد. و هر کس که زنده می مانَد نیز با برهانی.)

صد وسی و نه

آنگاه گفته است:

و اگر این قائم که ادّعا می کنید می آید، با او هم همین خواهید کرد؛ زیرا قائمتان بهتر از علی و حسن و حسین و على بن موسى الرّضا نیست و نشان دادم که با هر یک چه کردید. پس ظلم کنندگان به اهل بیت در حقیقت شمایید و همه ملعون و مذمومید. هر وقت یک علوی خروج می کرد، در پسِ او یک شیعی باید می ایستاد و شمشیر می خورد. مسئلۀ قائم را بنا نهادند تا از دستِ علویان خلاص شوند. اکنون چون نگاه کنی، هر چه بر آل رسول رفته است، از شیعیان برخاسته و هرگز آنان را جمالی نبوده است.

پاسخ به این سخنان مکرّر و ترّهاتِ فریبنده مشتی عوامِ ناتمامِ، این است که «البادی اظلم؛(2) آغازگر ستمگرتر است.» دیگران، این گونه رفتارها را از ناصبی هاآموختند که با عمر و عثمان و عایشه و طلحه و زبیر و یزید و عبیدالله و مقتدر و مُسترشد و راشد کردند، از کشتن و برگشتن و مخالفتِ عهد و پیمان و خوارداشت و دروغ و ریشخند؛ چنانکه به تفصیل بیان کرده شد. این سنّتِ زشت را ناصبی ها بنا نهاده اند و «مَنْ سَنَّ سنّةٌ سيّئة، فعليه وِزْرُها وَ وِزِرُ مَنْ عَمِلَ بِها إلى يَوْمِ القيامه؛(3) هر كس سنّت بدی برجای نهد، گناه آن و گناه هر کس که به آن عمل کند، تا قیامت بر گردن اوست.»

ص: 405


1- سوره انفال آیه 42.
2- ر.ک: تحف العقول، ص412؛ الصراط المستقیم، ج 3، ص 49؛ العوالی اللاکی، ج 4، ص 57، ح 203؛ ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 369 .
3- از احادیث مسلمه بین الفریقین است به طوری که احدی در آن خدشه نکرده است. ر.ک: صحیح مسلم ح 3، ص 87؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 74، ح203؛ مسند ابن حنبل، ج 4، ص 357، سيد مرتضى، الفصول المختارة، ص 136؛ مکارم الأخلاق، ص 454؛ الصراط المستقيم، ج 3، ص 80 مجمع البیان، ج 1، ص 186.

این نیز که به دروغ ادّعا می کندکه شیعیانِ واپسین کرده اند، وزر و وبالش همه به گردنِ ناصبی های اولین است؛ یعنی عبدالرّحمن بن ملجم، شریک بُرَک بن عبدالله (1)و عمر و بن بکر تمیمی، در قتل امیر المؤمنین و هر سه از خوارج و جان در بُرده از شمشير امير المؤمنين و هر سه بازمانده از نهروان و متولّی آن کار، زنی از خوارج به نام قُطام، مُشاور اشعث بن قیس، ناصبی کهن ،شریک در قتل أمير المؤمنين - عليه السلام با عبدالرّحمن ملجم - لَعَنَهُ اللَّهُ - نيز شبيب بن بَجَرَه(2) و وَرْدان بن مجالد، هر سه جبری مذهب و از خوارج - عليهم لعنة الله و لعنةُ اللاعنين - و حسن بن علی را جعده دختر اشعث بن قيس زهر داد. پدرش هم قَسمِ بنی امیّه، برادرش محمّد بن أشعث، ندیم عبیدالله با مشورتِ مروان به دست ایسُونیه کنیزک عبدالله بن عمر. زهر را معاویه از دمشق فرستاد و با نظر عمر و عاص(3) و به فتوای شُرَحبيل(4) و با حضور ابوهریره انجام یافت. باید تاریخ را با دقّتِ کامل خواند تا شبهه ای نمانَد.

لعنت بر فرستنده و آورنده و دهنده و مُشاور و مدبّر آنان باد و بر آن کس که عذرِ ایشان را بپذیرد. آنان که زبان را به ادب نمی جنبانند و می گویند همه این کارها به اراده رضا و قضای خدا بوده و از نظر آنان این آیه بی اثر است که می فرماید: ﴿وَ ما اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ؛(5) خداوند برای بندگان ستم نمی خواهد.) حسین بن علی - علیه السلام - را برخلاف نظر و خواست این ،مصنّف ،سلطانِ وقت ،یعنی یزید بن معاویه با کینه جنگ بَدر دستور داد، بکشند؛ زیرا در آن جنگ علی - علیه السلام - خویشان او را کشته بود.

ص: 406


1- «بُرَک» بر وزن صُرَد، لقب حجّاج بن عبدالله تمیمی، ضارب معاویه است در شب قتل امیر المؤمنين علیه السلام ر.ک :تعلیقه 159.
2- در تاج العروس گفته است :«و شبیب بن بجرة محرّكة شارك عبد الرحمن بن ملجم - لعَنَهُ اللَّه تعالى - في دم أمير المؤمنين و يعسوب المسلمين، علىّ بن أبي طالب كرَم الله وجهه و رضى عنه.» تحقیقی در باب ایسونیه در سابق گذشت
3- عمرو عاص در سال 43 هجری مرده است. پس این نسبت مصنف رحمة الله علیه له به وی، اشتباه است.
4- شُرَحبيل بروزن خُزَعبیل، از اسمای اعلام است.
5- سوره غافر، آیه 31.

وعجیب است اگر این سخن یزید به گوش این خواجه نخورده باشد:(1)

ليت أشياخي ببدرٍ شهدوا***جزع الخزرج من وَقع الأسل

لأهلوّا واستهلّوا طربا(2)همان طور که مرحوم محدث ارموی در پانویس فرموده است، اصل شعر از ابن زَبعری است که پس از جنگ احد سروده است. در این جنگ، مشرکان بیش از 20 تن از سران خود را از دست دادند ولی چون کشته شدگان مسلمان به هفتاد تن رسیده بود، ابن زَبعری آن شعر را به تلافی هفتاد کشته مشرکان در جنگ بدر سرود. ناگفته نماند که فقط بیت اول از ابن زَبَعری است و مصراعِ« ثمّ قالوا یا یزید لاتشل»و بیت های دیگر از یزید است.(گرمارودی)


1- این دو بیت از اشعار ابن َزبَعری است که یزید به آنها تمثل کرده و بسیار معروف و مشهور و مستغنی از شرح و بیان است.
2- الاحتجاج، ج 2، ص 34؛ شیخ صدوق، الأمالی، ص 231، ح 242؛ روضة الواعظين، ص 191؛ تفسير القمي، ج 2، ص 86؛ تاریخ الطبری، ج 8، ص187؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 3، ص 646، الفتوح، ابن اعثم، ج 5،ص 129.§ً*** ثمّ قالوا يا يزيد لا تشل

داد حضرت رضا را با انگوِر زهر آلود شهید کردند. تقی و نقی از دستِ معتصم و مستعین و مستعان درمانده بودند و حسن عسکری همچنین آواره بود. شرحِ احوالِ ایشان در کتب بسیار است. یادکردِ همه در این کتاب نمی گنجد.

پس اگر مهدی غایب است ،از آن رو است که خائف است .،چون خوفش زایل شود، ظاهر خواهد شد، و این اتّفاق همۀ اصحاب حدیث است ،و در تفسیرها ظاهر و در تاریخ ها مشهور و در عقل مقرّر و در قرآن مذکور و در نقل و اخبار مسطور است.

چون این خواجه نزولِ عیسی را قبول دارد و به آن معترف است، خروجِ مهدی را چرا انکار می کند؟ از امّت هر کس اقرار کرده، به هر دو اقرار کرده و آن که انکار کرده، هر دو را انکار کرده است. این خواجه مصنّف ،چرا به یک نیمه اقرار و نیمۀ دیگر را انکار می کند؟! اقرار کردنِ تنها به بازگشت عیسی، ترسا شدن است. و باش تا صبح دولتِ این خواجه بدمد که شادمانی و خرّمی(1) او از پس خواهد رسید! خواجه ای که بیست و پنج سال شیعه بوده و در میانه ناصبی شده است و به آخر دعوی ترسایی کند!

اما آنچه گفته است که: «هر وقت یک علوی خروج می کرد، در پسِ او یک رافضی باید می ایستاد و شمشیر می خورد. مسئله قائم را بنا نهادند تا از دستِ علویان خلاص شوند»، این سخن از اعتقادات خود او بیرون می آید؛ زیرا هر ناصبی باید در پشت پیشوای گزیده مردم بایستد و آماج شمشیر باشد. این مسئله را بنا نهادند تا خلفا از خانه بیرون نیایند.از همین رو خلفای عبّاسی ملازمِ حرمِ بغداد بودند و «مقتدر» که از این حرم بیرون آمد، ترکش کردند و کشته شد و چون «مسترشد» بیرون آمد، از دَورِ او گریختند تا کشته شد و هنگامی که« راشد» خارج شد، او را به تیغِ اسماعیلیان ملعون سپردند تا کشته شد. خدا کند که دیگر بیرون نیایند، زیرا این خواجه طاقت شمشیر ندارد.

ص: 408


1- گویا «خرمی» منسوب به مذهب بابک خرّم دین است.

این مسئله را کنار نهادند تا از دستِ عبّاسیان خلاص شدند. اکنون چون نگاه کنی هر چه بر خلفا و بنی عبّاس رفته است، از اوّل تا آخر همه از ناصبیان بوده است که آنان را برای اقدامی مغرور می کردند، ولی به وقتِ مدد و نصرت می گریختند، تا اینکه نیمی از جهان را امامانِ علوی گیلان فرو گرفتند و در آن حدود خطبه و سکّه به نام خود کردند و نیم دیگر را امامان فاطمی مصر گرفتند و خطبه و سکّه به نام خود کردند عبّاسیان را مغلوب و محروم رها کردند، و همه از سستی و نافرمانی و بدعهدی ناصبی ها بود.

باید پرسید چه فرق است میان این مطلب که قائم غایب است و از او راحتی به اهلِ قم نمی رسد و اینکه خلیفه حاضر است ولی اهلِ شام و گیلان از و محروم اند؟ این حضور از آن غیبت عقب تر است و اگر شمشیر و نیرو و یاری سلاطین آل سلجوق و امرا و ترکانِ جهادگر - نَصَرَهُم اللَّهُ عَلَى الكَفَرَةِ و المُلحدین - نبود، چه می شد؟! امید است این خواجه چون این جواب و معارضات را بخوانَد، ماهیت سست مذهب خویش را بداند.والحمد لله ربّ العالمين.

صد و چهل

آنگاه گفته است: «این شیعیان همه دغل کارند.»

جواب این است که با این عیار و معیار که این خواجه دارد، یعنی جبر و تشبیه و دروغ آرایی و بی اعتقادی به عدل و توحید و نبوّت و امامت، دغل کار اوست. امّا چون در مذهبِ او نیرنگ و تلبیس در ادلّه رواست، باید معتقد شد که این کار دغل کاری نیست و درست است، لیکن خدای تعالی به صورتِ دغل به او نشان می دهد و آنچه در نظر او درست می نماید، دغل است! ولی هنگامی که این خواجه به رستاخیز می اندیشد و می بیند که( يَوْمَ تُبْلَی السَّرائِرُ) ،(1)روزی است که رازهای پنهان در آن آشکار می گردد، در می یابد که عدل و توحید، علوی است و جبر

ص: 409


1- سوره طارق، آیه 9.

و تشبیه، اموی؛ زیرا علی - علیه السلام - فرموده است: «العدلُ و التّوحيدُ علويّان و الجبرُ والتّشبيهُ أمويّان.»(1) و چون به رستاخیز بیندیشد در می یابد که دغل کار آن است که خدای عادل را ظالم و پیامبرانِ معصوم را فاسق و عاشق، و ائمّه را جایز الخطا و معرفت و شناخت خداوندرا از طریق شنیدن روایت، واجب بداند و نیرنگ و تلبیسِ ادلّه را روا دارد.

پیامبران را باید صادق و امین و ائمّه را منصوص و معصوم دانست و معرفت به خدا را باید بر اساس دلیل و از طریق عقل، و تلبیسِ ادلّه را باید محال و تکلیف ما لا يُطاق را قبیح دانست. والحمدُ لله رب العالمينَ على صحّةِ اعتقادِنا و ثُبوتِ اعتمادِنا؛ سپاس خدا را، پروردگار جهانیان، از اعتقاد درست و استوار برخورداریم.

صد و چهل ویک

آنگاه گفته است:

آن روز که رسول - علیه السلام - به مسجد قبا نمازِ آدینه گزارد، جبرئیل فرمان این نماز را آورده بود و فضیلتِ این نماز را می گفت. پیامبر - علیه السلام - شادمان شد، جبرئیل گفت :در امّتِ تو جماعتی خواهند بود که لقب آنان رافضی است. آنان این نماز را به جای نمی آورند و از فضلِ جمعه و جماعت محرومند و نشانِ ایشان آن است که به این همسر تو نسبتِ ناشایست می دهند.َو اشاره به عایشه کرد.رسول -علیه السلام- گفت:ألا لا جَمَعَ الله شملَهُم؛ خدا پراکندگی آنان را فراهم نیاوَرَد.

امّا جوابی که هر با انصاف بخواند، شبهه اش برطرف شود و مقصودِ خود را دریابد و دروغ و بدکرداری و کمی امانت این خواجه را بداند، این است که آن خبر از اخبار

ص: 410


1- سید مرتضی رازی رحمة الله علیه در تبصرة العوام ( چاپ استاد فقید عباس اقبال آشتیانی، ص 176)، در آخر ترجمه فرقۀ چهاردهم از اهل سنّت گفته است:«و ازاینجاست که امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرماید: التوحيد و العدل نبويّان و الجبر و التشبيه أمويّان.»

آحاد است و هیچ راوی معتمدی ندارد و در کتبِ معتبر مذکور نیست و به اعتقادِ ما اخبارِ آحاد موجب علم و عمل نمی شود و این مسئله در مذهبِ شیعه اصولی معلوم و مفهوم است. دیگر آنکه از کجا مسلّم است که شیعیان نمازِ آدینه نمی گزارند؟در مذهبِ ابو حنیفه، نماز جمعه در شهری منعقد می شود که اصناف پیشه وران و صنعت گران در آن شهر موجود باشند و اگر یکی از صاحبان حرفه در آن شهر نباشد،وجوبِ نماز جمعه نیز ساقط می گردد. در مذهب شافعی باید که چهل تن حاضرباشند تا نمازِ آدینه واجب گردد و اگر کمتر باشند واجب نمی شود. در مذهبِ اهل بیت - عليهم السلام - چنان است که چون هفت تن باشند، دو رکعت نماز آدینه بعد از خطبه واجب می گردد. پس وجوب نمازِ آدینه در مذهب شیعه از مذهبِ فریقین مؤكّدتر است. اگر با نبودنِ یک تن از اصناف، مثلاً غربالگر ،رَواست که وجوبِ نمازِ آدینه ساقط شود، اگر شیعیان بگویند: در نبودنِ امام معصوم وجوب نماز آدینه ساقط است، روانیست؟

بحمد الله و المَنَّه در همه شهرهای شیعه این نماز برقرار است و با خطبه و اقامه شرایط برگزار می شود؛ چنانکه در دو مسجد جامع در قم و دو مسجد جامع در آوه و یک مسجدِ جامع در کاشان و یک مسجد جامع در ورامین و در همه بلاد شام و دیارِمازندران برگزار می گردد و انکارِ آن از نادانی است.

گفته است: «رسول دعا کرد: اَلا لاجَمَعَ الله شملَهُم؛ خدا پراکندگی شان را فراهم نیاورد.» در نظر برخی فقها اقلِّ جمع، سه است و به نزدیک برخی، دو. پس گویی خداوند دعای رسول را اجابت نفرموده است؛ زیرا در مسجد جامع شیعیان و سادات،از پنجاه هزار تا ده هزار نفر و در هر مجلسی از دو سه هزار نفر تا پانصد نفر و بیشتر و کمتر جمع می شوند. پس اولی تر این است که بگوییم رسول - صلى الله عليه و آله -چنین دعایی نکرده است، نه آنکه بگوییم رسول دعا کرده و خدا اجابت نکرده است! زیرا جمع شیعه برخلافِ درخواست و دعای رسول با کثرت و قوّت و شوکت

و نور و انبوهی و زینت موجود است. رسول منزّه است از مانندِ

ص: 411

نکرده است و اگر این خواجه برخلافِ این نظر را آرزو می کند، بهتر است جمع شیعیان را ببیند تا در حسرت این آرزو بمیرد.

گفته است: «جبرئیل ،سیّد را گفت: در امّتِ تو جماعتی است که لقب آنان رافضی است.» عجیب است که جبرئیل و رسول این مسئله را نمی دانستند که - بنا بر مذهب مصنف - رافضیانِ بیچاره در اختیارِ مذهبِ رفض ناچار و ناگزیرند و خدای تعالی ایشان را جبراً و به قهر شیعه کرده و آنان برخلافِ اراده و قدرتِ او نمی توانند شیعی نباشند. قضای ازلی سرنوشتِ ایشان را چنین کرده است و دعای رسول غلط و طبق این اصل و این قاعده،آيه (وَ لا تَزرُ َوازِرَةٌ وِزْرَ اخرى)(1) عبث است!

گفته است: «رسول دعا کرد: آلا لاجَمَعَ الله شملهم؛ خدا پراکندگی شان را فراهم نیاورد.» دلیل بر بطلان این ،قول آن است که رسول آن روز که در مسجدِ قبا نماز می گزارد، هنوز به مدینه نرفته بود و واقعه عایشه و دروغِ منافقان دربارۀ او، پدید نیامده بود. بنابراین چگونه رسول از جبرئیل شنیده بود که هر کس به عایشه ناشایست بگوید، مبطل و رافضی است؟ بعد از آن بود که منافقان بر عایشه دروغ نهادند و آن حادثه در مدینه و بعد از هجرت و بعد از وجوب نماز آدینه پیش آمد و رسول دلگیر و ناراحت شد و عایشه را به خانه پدرش فرستاد. بنا به گفته این خواجه، پیامبر می بایست جبرئیل را باور می داشت و سخن منافقان را قبول نمی کرد و دلگیر و ناراحت نمی شد و عایشه را به خانه ابوبکر نمی فرستاد؛ زیرا جبرئیل به او گفته بود:«رافضیانند که به او نسبت ناشایست می دهند و دروغ می گویند و دوستش ندارند.» از اینجا معلوم می شود که این خواجه دروغ گفته است. پیش از حادثه جبرئیل جرئت ندارد که رسول را خبر کند و خود نمی داند؛ زیرا علمِ غیب را جز خدا نمی داند.

باری؛ شیعیان نه به عایشه و نه به هیچ زنی از زنانِ مصطفی - صلى الله عليه و آله - و انبیای دیگر تهمت نمی زنند و همۀ مؤمنان و مؤمنات را دوست دارند و درباره آنان

ص: 412


1- سوره فاطر، آیه 18؛ سوره انعام، آیه 146؛ سوره اسراء، آیه 15 ؛ سوره زمر، آیه 7؛ سوره نجم، آیه 38.

جز نکو نمی گویند و خدا به فضلِ خویش شیعیان را مذمّت نمی کند و دعای رسول رامستجاب می داند. ولی این خواجه در همۀ نقل های خود کاذب و بدفعل و بی امانت است.او در اوّلِ کتاب خود نوشته است که «مذهبِ شیعه را صد و پنجاه سال است که بنیاد نهاده اند»، ولی در فصلِ حاضر در همین کتاب می گوید: «آنهاکه در عهدِ رسول دروغ بر عایشه نهادند،رافضیان بودند.» پس رفض (تشیع) مذهبی نوپا نیست!

بنابراین باید بدانیم که این خواجه هر چه گفته و نوشته است، همه دروغ و بهتان است و با این حجّت ها همگان شبهه های او را باطل می دانند. و الحمد لله ربّ العالمين.(وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ).

صد و چهل دو

آنگاه گفته است:

فصل دیگر. بدان ای برادر که مذهبِ شیعه به خانه ای می مانَد که دارای چهار حدّاست: حدّ نخست،به جانب جهوداست،زیرا شیعیان در زبونی به جهودان می مانند و نسبت به همه چیز چون جهودان انکار دارند و همه چون جهودان به رمز وتعریض واشاره با هم سخن می گویند و شعارِ ایشان چون جهودان لعنت است و مانند آنها از موسی و هارون پیروی می کنند و دشمنِ محمّد و عیسی هستند و به سبب دوستی جهودان جفا می کشند و دربارهٔ موسی و هارون و بنی اسرائیل چیزی ادعّا و نقل می کنند که آنان نگفته اند. همچنین شیعیان با ادعّای پیروی از علی فرزندانش، از ایشان آنچه نگفته اند، روایت می کنند و در دوستی ایشان مذلّت می برند و لعنت می شنوند و به ابوبکر و عمر و به همه بزرگانِ دین دشنام می دهند و زشت می گویند.

اینکه گفته است: «مذهب رافضی به خانه ای می مانَد که چهار حدّ دارد»، قیاسی نادرست و مشابهتی بی اصل است و روشن خواهیم کرد - إن شاء الله - که اعتقادِ چه کسی به جهود و ترسا بیشتر مانند است. امّا نقداً جواب ساکت کننده این است که بر عقلا و عرفا معلوم است که حدودِ خانه، بیرون از خانه است و اگر نقصان و خللی در

ص: 413

حدود باشد، به اصلِ خانه مربوط نیست. پس اگر خانۀ پیغمبری معصوم چون نوح و لوط و محمّد - عليهم السلام - به خانه جهود و گبر و کافر و ترسا محدود باشد، به نزد عاقلان موجب مذمّت آنان نیست و نقصان جهود و ترسا و مشرک بودن به نبوّت و رسالت و عصمت و به درجه نوح و لوط و عیسی و موسى - عليهم السلام - باز نمی گردد. باید سرای نبی و امام و همۀ مؤمنان از این صفات مذمومه خالی باشد، زیرا او حاکم خانه خوداست، نه حاکم حدودِ آن. پس اگر در حوالی سرای مؤمنی مطیع در چهارسو شراب بنوشند و زنا و کارهای بد و ناشایست کنند، ولی آن مؤمن در آن میانه آن کارها را ناپسند بداند و انجام ندهد، عقلاً و شرعاً هیچ گناهی بر او نیست و در ایمانِ او نقصانی و خللی ایجاد نمی شود، بلکه باید او را مدح گفت که در آن میانه اوست که ایمان دارد و طاعتِ خدا را به جای می آوَرَد.

پس اگر به گمانِ این مصنّف حدودِ سرای شیعه محدود به آن چهار حد است، باز هم معلوم است که از آن بحمدالله برای شیعه نقصانی نیست و در اعتقاد و مذهبِ موحّدانِ شیعه خللی نمی رساند و ایمان پاکیزه ایشان در آن میانه روشن و آشکار است:( مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالصاً سائغاً لِلشَّارِبينَ؛(1) از میان سرگین و خون [در چارپایان ]، شیری ناب [بیرون می آوریم] که گوارای نوشندگان است.)

آخرِ این فصل ما به توفیق خداوند و به اقبالِ مصطفی و به برکاتِ مرتضی، فصلی روشن بیان خواهیم کرد و در آن نشان خواهیم داد که جبری بودن به سرایی مانند است که چهار ایوان در داخل دارد، نه در خارج. و شرحِ هر یک را إن شاء الله با دلیل بیان می کنیم تا این خواجه دلتنگ نباشد!

گفته است: «حدّ نخست به جانب جهود است، زیرا شیعیان در زبونی به جهودان می مانند.» جواب آن است که معلوم نیست که مقصود او از زبونی چیست. آیا منظور او این است که شیعه در بازارها و محافل حرمتی ندارد؟ اگر چنین است، باید بگویم

ص: 414


1- سوره نحل، ذیل آیه 66.

که همۀ عقلا می دانند که همیشه به خلافِ این بوده است و پوشیده نیست که در همهٔ اوقات در نیشابور که از بزرگترین شهرهای خراسان است، سیّد اجلّ ذخر الدّين(1) و پدرش بالاتر از همۀ علما و قُضات و أئمّه هر دو فرقه نشسته اند و همه سلاطین و پادشاهان ایشان را محترم و مکرّم داشته اند و اسبابِ تجمّل و حشم و خدمِ ایشان معلوم است. به تدریج که فروتر آیی در سبزوار،آیا سیّد أجل، همیشه از والی و شحنه و قاضى و أئمّه جماعات، محترم تر و در نشست و برخاست و فرمانروایی و مقبول بودن قول از همه پیشتر نبوده است؟ در جرجان آیا کسانی چون سیّد شرف الدّين ماضی و ناصر الدّين و نور الدّين و سیّد منتهی و اکنون سیّد اجلّ جمال الدّين وسيّد مشیّد الدّین، همیشه دارای قدرِ بلند و مقبول القول نبوده اند و نیستند؟ در استرآباد آیا کسانی چون سیّد نظام الدّین و ساداتِ دیگر از درگذشتگان و باقی ماندگان چون سیّد صدر الدّين سمرقندی و کمال الدّین استرآبادی و معین الدّین و غیر ایشان،همگان در همه روزگاران محترم و معظّم نبوده اند و نیستند؟ ملوک مازندران چون شهریار و قارن و گردبازو و اسپهبد علی و شاه شهید رستم بن علی در جهانداری و قلعه گشایی و لشکر کشی و دشمن کُشی و فضل و بذل و عقل و عدل و جهاد از آفتاب معروف ترند و مقبول درگاه سلاطین و خویشانِ آلِ سلجوقند و آن خاندان در مازندران برقرارند. خداوند مازندران را با آنان آبادان گرداناد.

ساداتِ ساری سیّد حسن و اولادِ او شرف الدّين و تاج الدّين و قطب الدّين و بهاء ،الدّین، همه با علم و فضل و شرف و نسبِ عالی و مال و جاه بودند و هستند و بر کسی پوشیده نیست. و خواجه امام ابو جعفر امامی و خاندان او و نیز در همه اطراف جهان از ملوک و سادات و علما و وزیران و در شهرِ ری که از امّهاتِ بلادِ عالم است در عهدِ مرتضای قم که کسی نبود که بتواند بر او تقدّم یابد. و معلوم است که علمای هر دو فرقه هر جمعه به سلامِ مرتضی می رفتند و از وی عطا می ستاندند و سلطان در وقت

ص: 415


1- ترجمه این سید بزرگوار و پدر والاتبارش در فصل 72 گذشت، ( رجوع شود به صفحه 240 در چاپ دار الحديث).

انزوای او به سرای او می رفت و نظام الملک با آن همه عظمت هر سال چند بار به سرای او می رفت. چنین سیّدی، زبون نیست. و در عهدِ سیّد کامل حسنی چه کسی جرئت داشت که بر وی برتری جوید؟ و در عهدِ سیّد شمس الدّين، رئيس شيعه، شاید این مصنّف دیده باشد که در همۀ محافل و مجامع سال های دراز از اصحابِ ابوحنیفه و شافعی، کسی بالاتراز او ننشست و نتوانست بنشیند؛ زیرا عماد الدّین كبير(1) منزوی بود و قاضی القضات، ظهیر الدین(2) و رؤسا و ائمّه در جانب دیگر می نشستند و این خواجهٔ مصنّف می داند که با وی چگونه زندگانی کردند.

و از بیست و دو سالگی سیّد أجلّ شرف الدّین مرتضی که از مکتب و مدرسه درآمد، تا امروز چه کسی از سادات و علما و قُضات و أصنافِ بزرگان در شهرهای عراق و خراسان و در هر دو پایتخت جرئت کرده است که بر وی تقدّم و برتری جوید؟ و با جوانی و کودکی، در محافلِ پادشاهان همیشه واسطه کسانی چون قاضی حسن استرآبادی و عماد محمّد وزّان بود و آنان به او تفاخر می کردند.

در همه عراق هم باید همین گونه حساب کرد تا معلوم شود که آنان همیشه غالب و محترم و بزرگوار بوده اند، تا به حدّی که ناصر الدّین ابو اسماعيل قزوینی - رحمة الله عليه - در درگاه خواجه قوام الدّین وزیر حاضر بود. خواجه امام ابومنصور ماشاده به آن بارگاه رفت و احترام گزارد و بازگشت؛ زیرا بالاتر از ناصر الدّین نتوانست بنشیند. پس نمی دانم چه کسی زبون بوده است؟

واین بزرگان با این حرمت و رونق و جاه چگونه به جهودان شبیه بوده اند؟! پس آن ادعّا بیرون از اندیشهٔ مصنّف جبری مذهب جایی ندارد.

اگر مقصود وی از این زبونی آن است که چون بزرگ مردی از بازاری بگذرد و یک بی عقل، بی ادبی و نادانی کند و آن بزرگ به او جواب ندهد و اعتنایی نکند، آن را زبونی بخواند، از غایتِ جهل و کمالِ بی دانشی است و نقصانِ عقل؛ زیرا ندانسته

ص: 416


1- مراد عماد الدّين ابو محمد حسن استرآبادی، قاضی ری است. ر.ک: نقض، ص 206 (چاپ دارالحدیث).
2- گویا مراد ظهیر الدّین پسر عماد الدین ابو محمد حسن استرآبادی است. ر.ک: تعلیقهٔ 81.

است که حلم و فروتنی و سکون و صلاحیت و خویشتن داری، سیرت و طریقتِ پیغمبران و طریقتِ امامان وصفتِ مؤمنان است،نه جهودان؛ چنانکه خداوند در قرآن از احوالِ سیّد اوّلین و آخرین - صلى الله علیه و آله - حکایت می کند. بزرگان قریش و کفّارِ مکّه، یعنی کسانی چون پدرِ خالد بن ولید که او را سیف الله نامیده اند! و پدر عمرو عاص که او را رشید این امّت !گفته!اند و غیر ایشان بر اساس قولِ خودِ این خواجه ناصبی، سلای(1) ناقه بر پشتِ نازنین وی می نهادند و سنگ بر پای مبارکش می زدند و ابوجهل که این خواجه او را به شیر مردی در اوّلِ کتاب وصف کرده است، پیامبر را شاعر و ساحر می خواند و پیامبر از غایتِ بزرگواری بر این جفاها صبر می کرد و هر چند بیشتر جفا کردند، او ساکن تر و حلیم تر و بُردبارتر بود و می گفت: «اللَّهمَّ اهدِ هؤلاءِ القومَ ، فإنّهُم لا يَعلَمُون؛ (2)خداوندا این گروه را راهنمایی فرما، زیرا آنان نادانند.»

پس بنا به گفته این خواجه، جهودانِ آن روزگار بایست پیامبر را چون خویشتن زبون می دانستند؛ زیرا این شکیبایی ها زبونی بود؛ چنانکه عادت و سیرت جهودان است و چنانکه این خواجه جبری شیعه را استهزا می کند، آن قوم شوم محمّد مصطفی را استهزا می کردند. پس برای تسلّی دل عزیزِ او آیه نازل شد که ﴿وَ لَقَدِ اسْتُهْزِي بِرُسُلِ مِنْ قَبْلِكَ؛(3) پیامبرانِ پیش از تو را نیز استهزا کرده اند.) ولی ایشان صبر و حلم می کردند؛ ﴿فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ ُاولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ ؛(4) پس شکیبا باش! همانگونه که پیامبران اولو

ص: 417


1- منتهى الإرب: «سلی بالقصر، پوستی که بر روی بچه روید و آن را به فارسی یارک خوانند و جمع آن اسلاء است.» در برهان قاطع گفته است: «یارک، بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند و پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلا می گویند خصوصاً.»
2- ر.ک:ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص166؛ تفسیر مجمع البیان، ج 2، ص 385 و ج 4، ص 279؛ تفسیر الرازی، ج 1، ص235 و 255 و ج 2، ص 27 و ج 31، ص214؛ تاریخ مدينة دمشق، ج 62، ص247؛ ذکر أخبار إصبهان، ج 2، ص 149.
3- سوره انعام، آیه 10 نیز ر.ک: سوره رعد آیه 32 و سوره انبیاء، آیه 41.
4- سوره احقاف، آیه 35.

العزم(1) شکیبایی ورزیدند.) پس به قول این خواجه همه انبیا چون جهودان زبون بوده اند! و جبرئیل به مصطفی - صلی الله علیه و آله - خبر می داد که تو در این معانی به انبیا اقتدا کن و طایفه ای هستند که در طریقت به تو اقتدا می کنند:«هُم شیعتُک و شیعةُ اهل بیتِک؛ آنان شیعه تو و شیعه اهل بیت تو هستند.» بارخدایا، صفتِ آن قوم از امّتِ من که در این طریقه از من متابعت می کنند، چیست؟ آیه می آید ﴿وَ إذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً؛(2)هرگاه نادانان با آنان سخن سر کنند پاسخی نرم گویند.)

پس این خواجه دگر باره کور شده است که حلم و فروتنی و صبر بر بلا و سکوت و سکون در برابرِ جفا را که اقتدا به اقوال و افعالِ مصطفی و همه انبیا و اولیاست، به سیرت و زبونی جهودان مانند می کند.اگر کسی بی ادب یا خربنده ای بدنسب،

مقتدایی را دشنام دهد و او التفاتی نکند،او اقتدا به مصطفی و به همۀ انبیا و اولیا کرده است و به زبونی و به جهود شبیه نیست. بی شکّ این خواجه با این دلیل لال می شود و این گفته های بد همه برای او در قیامت وبال و سببِ نکال است.و (ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ؛(3) واین زیانی بزرگ است.)

گفته است: «شیعه دروغ نقل می کنند؛ چنانکه جهودان از موسی و هارون.» دگر باره از مذهبِ بد و راویانِ نامعتمد و تزویرِ جبریانِ کهن و مذهب تراشانِ خویش بی خبر بوده است که چند هزار روایت به دروغ بر صحّتِ جبر و قدر و تشبیه از ابوبکر و عمر و عبدالله بن عمر و از بزرگانِ صحابه نقل کرده اند، در حالی که آن بزرگان از آنها آگاهی نداشته اند. اخبار درست مورد اعتماد با آن روایات نادرستِ نامعتمدِ بی اصل که در جبر و تشبیه و اثباتِ رؤیتِ خداوند و صعود و نزول خدای تعالی نقل کرده اند، معارضه می کند. شرح همه در این کتاب نمی گنجد.

ص: 418


1- گرمارودی:پیامبران مؤسس ادیان بزرگ و دارای کتاب آسمانی عبارت اند از: نوح ،ابراهیم،موسی،عیسی و محمّد - صلوات الله عليهم اجمعین (ر.ک ،المیزان، ذیل سوره احقاف، آیه35)
2- سوره فرقان، آیه 63.
3- سوره حج آیه 11.

گفته است: «ما فرزندان خود را حسن و حسین نام می نهیم ولی شیعه ابوبکر وعمر و عثمان را بر فرزندان خود نام نمی نهند.» دروغِ محض است و بهتانِ بی اصل؛ زیرا بسیاری از شیعیان، فرزندان خود را ابوبکر و عمر و عثمان نام نهاده اند.در شهرهای عراق و خراسان برخی از معروفان شیعه، راویان ائمّه بوده اند که حتّی نامشان یزید و معاویه بوده است؛ مانند یزید جعفی(1) و معاوية بن عمّار و غير ايشان. سَرِ همه شیعیان خودِ امیر المؤمنین است که فرزندان خود را ابوبکر و عثمان نام نهاد و ابوبکر و عثمان در کربلا شهید شدند و از عمر بن علی نسل و ذُرِّيَّۀ بسیار برجا مانده است. اگر اغلب

حسین و محمّد و علی و حسن و موسی و جعفر و مهدی و حیدر و ابوطالب و حمزه و مانند این نام می نهند، اقتضای طبیعتِ آدمیان است که در خورش و پوششِ مُباح آن چیزی را بیشتر می خورند و می پوشند که بیشتر دوست دارند و طبعشان بدان مایل تر است. در چیزهای مُباح کسی نمی تواند به مردم امر و نهی کند. اگر فرضاً دو هم خانه باشند که یکی بیشتر آشِ سر که دوست دارد و دیگری حلوا، آن یک نمی تواند این یک را به نزد قاضی ببرد و عیب جویی کند که تو چرا آشِ سر که نمی پزی و نمی خوری؟ یا آن دیگری بگوید: تو چرا حلوا دوست نداری؟ یا چرا کنیز را می پسندی، نه زن آزاد را؟ اگر کسی مانند این سخن ها بگوید و مانند این کارها بکند، عاقلان از او نمی پسندند؛ زیرا اینها همه از کارهای مباح و موقوف بر خواست طبع و اراده مردم است و هر کس آن چیز را اختیار می کند که دوست تر دارد.

همچنین اختیار کردن نامِ فرزندان از واجبات نیست و از مُباحات است ولی مردم بنا بر سنّت، بیشتر نام های محمّد و علی و حسن و حسین را بر فرزندانِ خود می نهند.

پس اگر شیعه نام های محمّد و علی و حسن و حسین و حمزه و جعفر و ابوطالب و عقیل و حیدر و موسی و مهدی را دوست تر دارند و به پیروی از سنّت نامِ آنان را بر

ص: 419


1- گویا مراد جابر بن یزید جعفی معروف است. پس اطلاق، از قبیل «جریر طبری» است بر محمد بن جریر طبری.

فرزندان خود می نهند، گناهی نکرده اند و نه این خواجه انتقالی و نه هیچ جبری و اهلِ نام گذاری، تشبیه دیگر نباید به آنان تعرّض و بدگویی کند. مثالِ این مسئله چنان است که مردی که مذهبِ ابو حنیفه دارد و پسرِ خویش را ابو حنیفه نام نهاده است، شافعی مذهبان سلاح به دست گیرند و به درِ سرای او روند و بگویند: این نامگذاری، بر دشمنی با شافعی دلالت دارد! یا اگر شافعی مذهبی، نام شافعی را بر پسر خود بگذارد، حنفیان با وی خصومت کنند که این کار بر عداوتِ با ابوحنیفه دلالت دارد! این معنی را هیچ عاقلی روا نمی دارد. پس اختیارِ نامِ علی و حسن و حسین برای فرزندان نیز بر عداوتِ با ابوبکر و عمر و عثمان دلالت نمی کند.

در اینکه شیعه این جماعت از صحابه را بیشتر دوست می دارند، هیچ شبهه نیست، ولی در این هم شبهه ای نیست که به صحابه بدگویی نمی کنند و آنان را دشمن نمی دارند؛ زیرا آنان سابقانِ اوّل اند و مهاجران و یاوران پیامبرند و در قرآن آمده است که خداوند از کسانی که به نیکی از آنان پیروی کرده اند، خشنود است:(الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ.) (1)

و امّا در اینکه در ری و قم و کاشان و برخی شهرهای دیگر، نامِ ابوبکر و عمر و عثمان را بر فرزندان خود کمتر می نهند، شکی نیست و سببی دارد و عجیب است که این سبب، برای این مصنّف، با آن همه ادّعا روشن نیست و اگر روشن است، آن را به دلیل دشمنی با امیرالمؤمنین می پوشانَد؛ نظیر آن مفتی محتشم که در عهدِ سلطان ملکشاه و برکیارق،فتوا داد که فاطمه، علّتی داشت که شایسته نبود او را جز به علی بدهند!( كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ إِنْ يَقُولُونَ إِلَّا كَذِباً؛(2) سخنی بزرگ از دهانشان بیرون می آید. آنان جز دروغ نمی گویند.) در حالی که آن نه علّت، بلکه عصمت و طهارت بود؛ زیرا چگونه می توان معصومه را جز به معصوم، به همسری داد؟

آن پیر دانشمندِ متعصّب، به تلبیس با ترکان، چنین فتوا داد که این شیعیان از سَرِ

ص: 420


1- سوره توبه آیه 100.
2- سوره کهف، آیه 5.

دشمنی با صحابه، نام پسران خود را ابوبکر و عمر و عثمان می نهند و فرزندان را به نیّتِ ایشان، کافر و ملحد و حرام زاده می خوانند و نامِشان را می برند و اشاره به فرزندانِ خود می کنند، ولی غرضشان صحابه بزرگوارند!او شیعه را به طمعِ بازارچه و کالا و دانگانه،(1) چنین سرزنش می کرد؛ تا جماعتی از شیعه که نام فرزندان خود را به تبرّکِ صحابه و اقتدا به امیرالمؤمنین علی، ابوبکر و عمر و عثمان نهاده بودند، برای او رشوه ببرند. و چون حال و کار به اینجا کشید، شیعیان از خواجه على عالِم و ابُوالمعالی امامتی فقیه و شمس الاسلام حَسَکا و ابوطالبِ بابویه و سیّد رئیس محمّد کیسکی نظرخواهی کردند.(2) این بزرگان گفتند: چون در این کار، شما را سرزنش می کنند، این تبرّک را ترک کنید و این اسامی را که سنّت است برفرزندان خود نگذارید تا کسی را بر شما سخنی نباشد. سرانجام در نتیجه آن گفته و فتوای پیر دانشمند ولی متعصّب،این طریقه زایل و منقطع شد و وزر و وبالِ آن به گردنِ آن خواجه مفتی افتاد.

مصنّفِ انتقالی چون این احوال را می داند باید شیعیان را به سبب ترکِ این اسامی، سرزنش نکند و تهمت نزند تا گنه کار نگردد.و الحمد لله ربّ العالمين.

گفته است: «شیعه، عادت دارد که چون جهودان بیشتر بهتان بزند.» انصاف این است که هر مسلمانِ حنفی و شافعی و شیعی که با انصاف و پی جویی در مجموعه کارهای این خواجه، نظر کند و نوشته های او را تا آخر بخواند، ثابت خواهد شد که چهار دانگ از آنچه گفته و نوشته است، دروغ و بهتان و تهمت و تعصّب و عداوت و بغض است ،و اوست که پیر و جهودان است و او بیشتر از هر کس به ایشان شبیه است. اگرچه پیشتر رافضی بوده و اکنون ناصبی شده است ،انصاف این است که مذهبِ جهودان و ملحدان را خالص می داند. خدای تعالی او را به هرچه گفته و نوشته است مكافات دهاد.(إنَّ أخْذَهُ أليمٌ شَديدٌ؛(3)گرفتنِ او،دردناک سخت است.)

ص: 421


1- در برهان قاطع گفته است: «دانگانه، آن باشد که جمعی چون خواهند به سیر و گشت روند،هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج سیر کنند.)
2- ر.ک: تعلیقه 30.
3- سوره هود، آیه 102.

بر رسول - عليه السلام - دروغ بسته است که« یهودُ هذه الامّة الرّافضة؛ شيعه،یهودی این امّت است.» خدای تعالی می داند که رسول از گفتنِ مانندِ این سخن، منزّه،است و این گفته در هیچ کتابی مسطور نیست و هیچ محدّثی آن را ذکر نکرده و این بیچاره خود را مشمولِ این خبرِ بی شبهه کرده است که رسول - عليه السلام - فرمود: «من كذبَ عَلَىَّ مُتَعَمِّداً فَلْيتبوأ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ ؛(1) هر کس دانسته و به عمد بر من دروغی ببندد، خداوند او را در آتش می نشاند.»

و آن خبر که آورده است، در حقٌّ شیعه صدق نمی کند؛ زیرا آنان قائلان به عدل و توحیدند و مُقرّان به نبوّت و امامت و معترفان به کتاب و سنّت و شریعت هستند.رافضی نه آن است که او را می خوانند، آن است ،که هست؛ زیرا تُرک ماهرو را بسا زنگی می خوانند و سیاه را بسا كافور.(2) ﴿وَ ما تُؤفيقى إلّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ). (3)

صد و چهل وسه

آنگاه گفته است:

و حدّ دوم این خانه به سوی زرتشتی بودن است؛ زیرا همچنان که زرتشتیان به یزدان و اهر من اعتقاد دارند و هر چه نیکی و خرّمی و راحتی است از کردارِ یزدان می دانند و هر چه زشتی و بدی و زیانمندی است از کرداراهرمن ،شیعی نیز می گوید که خدای عزّوجلّ، خالقِ خیر و نفع و نیکی است و خواهانِ آن است و هر چه شرّ و زیان است ،از فعلِ شیطان است، با اشتراک هر دو. و دیدگاه حق آن است که خدای تعالی، خالقِ خیر و شرّ و اراده کنندهٔ همه أشیاء است و سود رسان و زیان رسان اوست و آفریننده حرکات و سکنات اوست و

ص: 422


1- ازاحادیث متواتر میان فریقین است. ر.ک ،الکافی، ج 1، ص 62 ، 1 كتاب من لا يحضره الفقيه، ج 4، 364، ح 5762؛ نهج البلاغه، خطبة 210؛ صحیح البخاری، ج 1، ص 36 و ج 2، ص 81 و ج 4، ص 145؛ صحیح مسلم، ج 1، ص 8 و ج 8، ص 229 ، سنن ابن ماجه، ج 1، ص 13، ح 30 إلى 33. نیز ر.ک: تعليقه 160.
2- «بر عکس نهند نام زنگی، کافور.»
3- از آیه 88 سوره مبارکه هود،و ذیل آن این است(إِلَيْهِ انيبُ).

در آفرینشِ کردارها، کسی با وی شریک نیست .و چنانکه زرتشتیان خود را دوستدارانِ آلِ ساسان می دانند، شیعیان نیز خود را دوستدارانِ علویان می دانند و همچنان که زرتشتیان، پادشاهی را موروثی و به فرّیزدان می دانند، شیعیان هم خلافت را موروثی می دانند، ولی به جای فرّ یزدانی، «ّنصّ» می گویند، و همچنان که زرتشتیان از میان همه صحابه، با عمر، دشمنی بیشتری دارند. شیعی هم، بنا به سنّتِ زرتشتی، با عمر دشمنی بیشتری دارد و همچنان که زرتشتیان می گویند:کیخسرو نمرد و به آسمان رفت و زنده است و به زیر می آید و کیش زرتشتی را تازه می کند، شیعی هم می گوید: قائم زنده است، می آید و مذهبِ تشیع را نیرو می بخشد و جهان را می گیرد و ذوالفقار با خود دارد، تا همه مسلمانان را با آن بکشد.

جواب این بافته های نامتناسب و یاوه های ناموزون و اشاره های بی پایه و عبارات دروغ بی مایه که از سرِ تعصّب و بُغض ایراد کرده است، به اختصار این است که از این گفته های این خواجه، آشکار می شود که با آنکه به قول خودش بیست و پنج سال بر مذهب شیعه بوده است، اصولِ این مذهب را بحمدالله نمی داند و از فروع دین، بیگانه است.

شکّ نیست که مذهبِ زرتشتیان، این است که یزدان«مطبوعِ بر خیر» است؛ یعنی نمی تواند شرّ کند و اهر من «مطبوع بر شرّ»است، یعنی قادر برخیر نیست؛ به خلافِ آن صورت که از مذهب شیعه اصولی مشخّص است که باری تعالی قادر بر جمیع اجناسِ مقدورات، است الى مالا نهاية له. و به ذات خود قادر است و بر خیر قادر است و بر شرّ قادر است و همۀ مقدورات، جميعاً مقدور اوست. امّا چون به قُبحِ قبائح داناست و از انجام قبائح مستغنی است، فعل قبیح را اختیار نمی کند. تا بر صفتِ نقص نباشد. و عقلِ عقلا و آیاتِ عدل از قرآن و مذهبِ انبیا، همه بر صحّتِ مذهب شیعه گواه است که باری تعالی قادر بر قبیح است؛ چنانکه بر حَسَن قادر است؛ امّا فعل قبیح را اختیارِ نمی کند.

ص: 423

همچنین دیدگاه شیعه اصولی این است که فاعل مکلّف، برای کارِ نیکو و نیز برای کارِ زشت، هم قادر و هم مخیّر است؛ یعنی اگر بخواهد ایمان می آورد و طاعت می کند و اگر بخواهد کافر می شود و معصیت می کند. توانایی و قدرت، برای انجام دادن هر دو سو، یعنی خیر و شرّ و نیک و بد و کفر و ایمان یکسان است. پس این مسئله، برخلاف آن قیاسی است که این خواجه کرده و گفته است که یزدان ،«مطبوع بر خیر» است و قادر بر شرّ نیست و اهرمن «مطبوع برشرّ» است و بر خیر قادر نیست. پس مذهب و دیدگاه زرتشتیان در این مسئله به دیدگاه و مذهبِ جبریان، شبیه تر است که می گویند: هر مکلّف که از سوی خداوند، مطبوعِ بر ایمان و طاعت باشد، هرگز نمی تواند کافر شود و یا گناه کند و ناگزیر و مجبور است؛ همان گونه که یزدان. و بنده ای که کافر و عاصی باشد، نمی تواند ایمان و طاعت را اختبار کند، همان گونه که اهر من. و در این صورت می گویند: ابلیس و فرعون و ابوجهل، هرگز نمی توانسته اند ایمان آورند و سلمان و بوذر و مقداد را خداوند به قهر، بر ایمان وا داشته است و فعل و عمل خود ایشان نیست! پس جبری به زرتشتی شبیه تر است.

و امّا آن شبهه دوم که عوام فریبانه می گوید:«شیعیان، سود و زیان را از جانبِ خدا نمی دانند»، نادرست است و نظرِ شیعه برخلاف آن است. شیعیان، منافعی که از فعلِ خدای تعالی باشد، مانند اصول و فروع نعمت ها و خلقِ همۀ اجسام و همه عَرَض های مخصوص، همه را از فعلِ خدای تعالی می دانند و نیز زیانمند یهای بسیار چون بیماری و مرگ و آفرینش آفریده های موذی را؛ ولی طاعت و معصیت را از بندگان و مکلّفان می دانند. پس خدای تعالی سودرسان و زیان رسان است و برخلافِ یزدان و اهر من، بندگان بر خیر و شرّ قادرند.

چون ثابت کردیم که مذهب جبریان به زرتشتیگری، بیشتر شبیه است، پس به همین قدر بسنده می کنیم. والحمد لله ربّ العالمين.

گفته است: «چنانکه زرتشتیان خود را دوستدارانِ آلِ ساسان می دانند، شیعیان نیز خود را دوستدارانِ علویان می دانند.» عجیب است که کسی دعوی مسلمانی کند و

ص: 424

چنین بنماید که از علم بهره ای دارد و سر از گریبانِ امّتی اسلامی بر آورده است، آنگاه علویان و آل رسول و ذرّیهٔ فاطمه را با آلِ ساسان قیاس کند و نداند که در این گفتار، رسول گرامی را با ساسان برابر کرده است.

حقیقت این است که غرضِ این مصنّف انتقالی،از نوشتنِ این کتاب، همین بوده است که اسرار کیشِ ملاحده (اسماعیلیه) را ظاهر کند و با رمز، محمّد و علی را با ساسانیان زرتشتی برابر سازد و چون هر دو (اسماعیلی و زرتشتی) را فرزند کافر و ناپاک زاده می داند، این معنی را هم روا می دارد. و اگر به قرآن ایمان می داشت، به این آیه اقرار می کرد که باری تعالی به محمّد - صلى الله علیه و آله - می فرماید: (قُلْ لاأَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبی؛(1) به آنان بگو که من برای پیامبری خود، مزدی جزدوستی خاندان خود نمی خواهم.) این آیه، علویان و فاطمیان را به آلِ ساسان زرتشتی برابر نکرده است و شیعه و پیروان ایشان را با زرتشتیان برابر ندانسته است. پس اگر این مصنّف به محمّد بن عبد الله - علیه السلام - معترف می بود، این خبرِ نبوی را انکار نمی کرد که «مَثَلُ أهل بيتى كَمَثَلِ سفينة نوحٍ ،مَنْ رَكِبَها نَجا و مَنْ تَخَلَّفَ عنها غَرِقَ؛(2) مَثَلِ خاندان من، چون کشتی نوح است که هر که سوارِ آن شد، رهایی یافت و هر که از آن واماند، غرق شد.» و اگر به اجماعِ امّت و گفتارِ صحابه بزرگ و تابعین بزرگوار راضی می بود، مخالفتِ با این حدیث را که به اتّفاق و اجماع، از شریعت روایت کرده اند، روا نمی داشت كه «النُجوم أمانٌ لأهل السّماء وأهل بيتي أمان لأمتى؛(3)ستارگان موجب ایمنی اهل آسمانند و اهل بیت من ،موجب ایمنی امّتِ منند.» پس اگر

ص: 425


1- سوره شوری، آیه 23.
2- حدیث متواتر معروفی است که در باب آن کتاب های مستقل نوشته شده است. ر.ک: شیخ طوسی، الأمالی، ص 60، ح 88؛ الاحتجاج، ج 1، ص 229 و ج 2، ص 147؛ ابن طاووس، الطرائف، ص 132، ح 207 و 208؛ المعجم الصغير، ج 2، ص 22؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 45، ح 2637.
3- از احادیث قطعی الصدور است که خاصه و عامه آن را نقل کرده اند. ر. ک :کمال الدین، ص 205 ، ح 19؛ عيون أخبار الرضا علیه السلام، ج 1، ص 30، ح 14؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص 259، ح 470؛ المستدرک علی الصحیحین، ج 2، ص 448 و ج 3، ص 149؛ تاریخ مدينة دمشق، ج 40، ص 20.

شیعه خود را دوستدارِ سادات معصوم و منصوص بدانند، که اطاعت از آنان واجب است، از قرآن و اخبارِ متواتر متابعت کرده اند و ایشان را به آل ساسانِ زرتشتی مانند کردن، جز از نهایتِ بی اصلی و بددینی و کم اعتقادی نیست. کجا رفتند نیک مردانی که در چنته ایشان سرمایهٔ حمیّت بود که بگویند برخلافِ قرآن و عقل و اخبار مصطفی فتوی کردن،جز بدعتگذاری و گمراهی نیست، از آن به خدا پناه می بریم.

نیز این خواجه نباید مذهب و روش خود را فراموش کند که خود را دوستدارِ آل عبّاس دانسته است؛ با آنکه در این متابعت و دوستداری، نه آیه ای از قرآن دارد و نه خبری از اخبار متواتر. پس باید گفت این خودِ اوست که به زرتشتیان و به دوستداری آل ساسان اقتدا کرده است و باید به او یادآور شوند که یا دست از آن بدگویی بردارد، یا این متابعت را رها کند.

گفته است:«همچنان که زرتشتیان پادشاهی را موروثی و به فرّ یزدان می دانند،شیعیان هم خلافت را موروثی می دانند، ولی به جای فرّ یزدانی، نصّ می گویند.»

گویی باز اعتقادِ بدِ خود را فراموش کرده است که خلافت و سلطنت را جز موروثی نمی داند داند و آن را در غیر عبّاسیان هم روا نمی دارد و این،به سبب یگانگی با نظرِ سلجوقیان است. و اگر زرتشتیان، سلطنت را وابسته به فرّ یزدانی می دانند، آیا جز این است که جبریان، ایمان مؤمنان را با هدایتِ سبحانی و کفرِ کافران را با اضلالِ ربّانی می دانند؟ پس این خواجه که به واقع خود مذهبِ زرتشتیان دارد، چگونه بر دیگران تهمت می زند؟ بحمد الله ما در فصول پیش، با دلیل و حجّت ثابت کردیم که امامت به علم و نصّ و شجاعت و عصمت است. نه به میراث و خویشی و نسبت. پس بخوانند تا بدانند. و اگر این ویژگی ها در کسی نباشد، امام نمی تواند شد؛ اگرچه دارای نسب و بزرگوار باشد.

گفته است «شیعیان، عمر را چون زرتشتیان دشمن می دارند.» این ادّعایی است که هرگز اثبات نشده است. و اگر زرتشتیان از آن رو عمر را دشمن می داشتند که کشور را از ایشان ستانده بود، پس از آنکه به آنان داد و برگشت، دیگر روا نیست که اینان باز او

ص: 426

را دشمن بدارند؛ زیرا گفته اند که «الإنسانُ عبيد الإحسان؛(1) آدمی بنده احسان است.» و چون جوابِ این شبهه ونفی این تهمت، در فصولِ این کتاب، با دلایل و حجّت آمده است، اعاده وجه ندارد.

گفته است: «همچنان که زرتشتیان می گویند کیخسر و نمرد و به آسمان رفت و زنده است و به زیر می آید و کیش زرتشتی را تازه می کند، شیعه هم می گوید: قائم زنده است، می آید و مذهبِ تشیع را نیرو می بخشد.» این طریقه و این دعوی، پشت در پشت بسیار شبیه به مذهبِ خودِ این خواجه و بسیار دور از مذهب شیعه است. به این دلیل که در مذهب این خواجه چنین است که عیسای پیغمبر هنوز زنده است و به آسمان رفته و در آخر الزمان به زمین می آید و حق را ظاهر و باطل را زایل می گرداند.پس در این صورت و با این اقرار، مذهب این خواجه به مذهبِ زرتشتیان شبیه تراست؛ زیرا شیعیان نگفته اند که قائم وقتی دعوتی کرد و نگفته اند که به آسمان رفت؛بلکه همان ابتدای خروجش آغاز دعوت امامت اوست. پس اعتقادِ زرتشتیان و موضوع کیخسر و به اعتقاد این جبریان بیشتر به نزولِ عیسی و حیات او شبیه است.و در هر صورت، اگر رواست که عیسی که شریعتش منسوخ و حکم کتاب او زایل شده است، به زمین بیاید، روا باید داشت که از فرزندانِ مصطفی، شخصی مهدی امّت باشد، از غیبت ظاهر شود و شریعت جدّش را قوّت و نصرت بخشد؛ زیرا هر کس به نزول عیسی اقرار دارد، منکرِ خروجِ مهدی نیست.

گفته است: «مهدی ذوالفقارِ مرتضی را با خود دارد، تا همه مسلمانان را با آن بکشد.» این سخن،از بی انصافی بسیار و بدگمانی است؛ زیرا او کافر و ملحد و گمراه و منافق را می کشد، و جهان را با عدل و انصاف می آراید و از جور و ظلم و دشمنی، خالی می گرداند؛ چنانکه خدا و رسول و أئمّه و صحابه خبر داده اند.(2)

ص: 427


1- از امثال متداوله است.
2- ر.ك: كفاية الأثر، ص 147 - 150؛ المزار الكبير، ص 102 - 107؛ بحار الأنوار، ج 102، ص 191 - 193 و ج 36، ص 333، ح 195 و ج 52، ص 307، ح 81.

از این خواجه که در فصول این کتاب، علی را که بهتر از قائم است ،«مسلمانکُش» می خواند، عجیب نیست که قائم را هم مسلمان کُش بداند.اما تیغِ هر دو، جز به حق نگذرد.والحمد لله ربّ العالمين.

صد وچهل و چهار

گفته است:

و حَدِ سومِ این خانه، روی به الحاد دارد؛ زیرا شیعیان در ظاهر و باطن به ملحدان (اسماعیلیان) می مانند:

اوّلاً ، شیعیان چون اسماعیلیان بر مسلمانان کینه می ورزند. دوم، اسماعیلیان به عزیز مصر (خلیفهٔ فاطمی) امید دارند، و شیعیان به امید قائم. سوم،اسماعیلی از علی و آلِ علی لاف می زند و شیعی نیز از علی و آل علی لاف می زند، در حالی که علی و آل علی از هر دو بیزارند. چهارم، شیعه پرچم سپید دارد و اسماعیلی نیز پرچم سپید دارد ،پنجم،اسماعیلی می گوید: بر این شرع اعتمادی نیست، عزیز مصر (خلیفهٔ فاطمی) شرح آن را می داند، شیعی می گوید: قائم شرح آن را می داند که معصوم است. ششم، اسماعیلی، به ابوبکر و عمر و همه صحابه و سلف دشنام می دهد و شیعی نیز همین کار را می کند اصلِ مذهب شیعی همین است. هفتم ،اسماعیلی به هیچ زاهد و امامی اعتقاد ندارد. همۀ اعتقاد ایشان به یک غولِ خوک صفتِ بی نماز کوه نشین سنگدل است. و شیعی هم همین سیرت را دارد. هرگز اینان به یک قاضی یا امام یا زاهد يا مصلح اعتقادی نداشته اند. اعتقادشان به شرابخواری، فساد و غوغاگری است. عده ای هم فقط از سلفِ صالح تبرّا می کنند. شیعی در اذان «حئ علی خیر العمل» می گوید و اسماعیلی هم همین کار را می کند ،هشتم، شیعی در دستِ راست ،انگشتر دارد و اسماعیلی نیز. نهم، اسماعیلی، هنگام نماز بر مرده، پنج بار تکبیر می گوید؛ شیعی هم همین کار را می کند.دهم ،اسماعیلی، در نماز دست ها را فرو می گذارد و شیعی نیز. اسماعیلی به هفت امام از بطنِ علی اعتقاد دارد و شیعی به دوازده امام، و شیعی، در درود به علی و

ص: 428

أئمّه ديگر،« صلوات الله علیه» می نویسد و می گوید، و اسماعیلی هم برای همه «صلوات الله علیه» می نویسد و نام امامان را در نماز می گوید.و وُضوی اسماعیلی همان گونه است که وُضوی شیعی.

امّا جواب این کلمات جاهلانه، به توفیق خدای تعالی و با توکل به او و به برکاتِ پیامبر و آل وی، خواهد آمد:

گفته است: «حدّ سوم این خانه، الحاد (اسماعیلی گری) است.» هنگامی که از این فصل فارغ شویم ،نشان خواهیم داد که خانه خود این خواجه کجاست و چگونه اشاره به کفر است. گویی مست است و راهِ خانه نمی داند و از ننگِ اعتقادِ خود، نتوانَد سر از آن خانه بیرون کند.

گفته است: «شیعیان چون اسماعیلیان بر مسلمانان کینه می ورزند.» جوابش این است که هر مسلمانی که کتاب این مدّعی را بخواند، خواهد دانست که چگونه بر آلِ مصطفی - پشت در پشت - و بر شیعهٔ آلِ رسول، کینه و دشمنی دارد. پس این خواجه، در کینه ورزی، به اسماعیلیان بیشتر شبیه است تا دیگران.

گفته است: «اسماعیلیان خود را بر عزیز مصر(خلیفهٔ فاطمی)و شیعیان خود را برقائم بندند.» از نظر ما اسماعیلیان،از امّت مصطفی خارجند،ولی در خطّه اسلام طوایفی چون زیدیان نیز وجود دارنامامان خود بسته اند.همچنین اهل سنّت و جماعت،خود رابر خلفا بسته اند.اگرامامیان به امامت قائم معتقدند، تشبیهِ آنها به این دو طایفه(زیدیان و اهل سنّت) اولی تر است تابه ملاحده که از خِطّه امّت اسلام خارجند.این را گفتم تا کینه ورزی این خواجه،معلوم ترشود و این تشبيه که کرده بود، باطل و این شبهه زایل شود.

دیگر اینکه امامیه،دراعتقاد به امام غایب یگانه اند، بنابراین،دیگران که به امام ظاهر اعتقاد دارند، در این دعوی به یکدیگر بیشتر می مانند. امّا اینکه گفته است:

«شیعی لاف از علی و آلِ علی می زند و اسماعیلی نیز همین کار را می کند»، باید آن را بااعتقاد خویش قیاس کند که مانند اعتقادِ خوارج ملعون است؛ زیرا آنان همه لاف

ص: 429

ابوبکر و عمر می زنند؛ در حالی که ابوبکر و عمر از خوارج بیزارند؛ پس لافِ خوارج باطل است. علی و آلِ علی نیز از ملاحده (اسماعیلیه) بیزارند؛ پس لافِ آنان نیز باطل است. و اگر شیعه در این لاف با ملاحده برابرند، جبریان همه در آن لاف،با خوارج برابرند و اسماعیلی و خوارج یکی است در استحقاقِ لعنت و عقوبت.

گفته است: «شیعه پرچم سفید دارد و اسماعیلی هم.» این نیز بر همانندی دلالت نمی کند؛ زیرا همه اتّفاق دارند که حضرت رسول - صلی الله علیه و آله - هر دو پرچم را داشته است: سپید را به علی داد و سیاه را به عبّاس .و هنوز آلِ علی پرچم سفید دارند و آلِ عبّاس پرچم سیاه. و اگر به این سبب که اسماعیلی، پرچم سپید انتخاب کرده است، حقّانیتِ پرچم آل علی باطل می شود، «مجسّمه» و «مشبّهه» همه پرچم سیاه دارند، پس بایست که حقّانیتِ پرچم سیاه هم که امروز شعار عبّاسیان است، باطل می بود و این خواجه، آن را ترک می کرد. زرِ خالص،اگرچه در دست دزدان باشد، از عیار و قیمتش کاسته نمی شود؛ قرآن را اگرچه بی دینان بخوانند، حقّانیتِ آن دگرگون نمی گردد. پرچم سپیدِ علی را هم اگر ملحدان (اسماعیلیان) برگزینند، به مذهبِ حق خللی نمی رسانند، البته برای اسماعیلیان هم سودی ندارد؛ چنانکه آنان اگر اذان و اقامه می گویند، نمی توان دست از نماز برداشت به این سبب که اسماعیلیان نیز اذان اقامه می گویند، و نماز می خوانند. اگر مبطلی، حق را اختیار کند، آن حق، باطل نمی شود. همۀ شریعت را باید بر همین قیاس کرد تا این شبهه زائل شود. پرچم، نه از اصولِ مذهب است و نه از فروع، بلکه علامت و نشانِ لشکر و جزء ساز وبرگِ سپاه است و به اجماعِ امّت، مشابهت در آن، دلالت بر همانندی در عقیده نمی کند.

گفته است: «اسماعیلی می گوید: بر این شرع اعتمادی نیست؛ عزیزِ مصر شرح آن را می داند، و شیعی نیز می گوید: قائم شرح آن را می داند که معصوم است.» هر دو نسبت ،دروغ است: اوّلاً اسماعیلی، خود به شرع ایمان ندارد و اگر به ضرورت دعوی شریعت کند، رهبرش در مصر، حی و حاضر است؛ چرا باید خود را متّهم گرداند که من شريعت نمی دانم؟ مذهبِ شیعه در این مسئله معلوم است و پیشتر گفتیم که امام

ص: 430

برای بیانِ شریعت نیست؛ زیرا بیان شریعت از رسول و ائمّه و کتاب و اجماع معلوم شده است و در آن خللی نیست. شیعه بیش از این نمی گوید که اگر در مسئله ای، میان فقهای شیعه، اختلافی پدید آید و امر بر ایشان مشتبه شود، بر امام واجب است که بیان آن را برای آنان معلوم فرماید و علم به وجود و تصرّفِ امام، لطف به مکلّفان است.(1)

گفته است: «اسماعیلیان، ابوبکر و عمر و صحابه و سلف صالح را دوست ندارند؛ چنانکه شیعیان.» شکر خدا که این خواجه در حساب کور است و در تشبیه خطا کار و در حواله جاهل. اوّلاً اسماعیلی، خدای صانع را نفی می کند و عالم را قدیم می داند و منکر بعثتِ رُسُل است و بعث و نشور در قیامت را محال می داند و به شریعتِ محمّدی ایمان ندارد. پس چنین می نماید که این مصنّف ،ابوبکر و عمر را از خدا و رسول بزرگ تر می داند و دوست تر می دارد.اسماعیلی، اگر صحابه را دشمن می دارد، بگذار دشمن بدارد؛ زیرا هنگامی که به اصول ایمان ندارد، اگر به فروع هم ایمان نداشته باشد، همان حکم را دارد.و می پندارم که ابوبکر و عمر و همه صحابه، از دوستی اسماعیلی، بیزارند.

گفته است: «اصل مذهب رافضی( شیعه) همین است که صحابه را دشمن دارند.» هرگز چنین نیست. اوّلاً اصل مذهب «رافضی» را من نمی دانم، خواجه بهتر می داند که به اعتراف خود، گفته است بیست و پنج سال رافضی بوده است؛ ولی اگر منظور وی از رافضی، شیعه است، بداند که اصلِ مذهبِ شیعه اصولی امامی اثنی عشری،آن است که آسمان و زمین و هر چه در میانِ آسمان و زمین است، از جمادات و حیوانات، از أجسامِ عالم و ازأعراض مخصوص، هیچ یک از پیش نبوده و همه را خدای تعالی آفریده و صانع عالم خداست و اوست که قدیم است و جز او قدیمی نیست و شریک ندارد و موصوف به صفاتِ کمال است، بی زوال و متعال است و قادری است بی آلت و عالِمی است بی علّت، و زنده ای است بی آفت، و موجودی است بی آغاز،و سمیع و بصیر و مُدرِکِ مدرَکات است، و غنی است و همۀ طاعت ها به اراده اوست ،و

ص: 431


1- شاره به قاعده معروف در میان متکلمان شیعه است که وجوده لطف و تصرُّفه لطف آخر وعدمه منّا.»

همه زشتی ها را ناپسند می دارد، و مثل و مانند و شبیه ندارد، و جا و مکان و شهوت و نفرت بر وی روا نیست، وقرآن، کلامِ اوست ،از اوّل تا آخر، و همه صدق و حقّ است. او را به چشمِ سر، نه در دنیا و نه در آخرت ،نمی توان، دید و جز ذاتِ او، همه مُحدَث است و او قدیم و باقی و ازلی است.کفر و ظلم و طغیان و معصیت نمی خواهد و نمی آفریند و دوست نمی دارد. از آن ها و از کننده آنها راضی نیست. پیغمبرانِ او از آدم تا به محمّد - صلى الله عليه و عليهم - همه صادق و امین اند. گفتارِ محمّد، همه حجّت و فعلش همه حق است و بعد از وی امامِ نصّ و معصوم، على مرتضی است. نصّ از سوی خدا و معصوم از هر خطا و بعد از وی تا قیامت، امام،آن کسی است که بدین صفت، موصوف باشد. و بعث و نشور و وعد و وعید و ثواب و عقاب و تفضّل و اعواض حقّ است و سؤالِ گور درست و تكليفِ ما لا يُطاق، قبيح است و جزای مکلّفان بر اعمالِ ایشان است. این مجملی است از اصولِ مذهبِ شیعه امامیِ اصولیِ اثنی عشرُی، دُشنام و بغض ابوبکر و عمر و عثمان که این خواجه به فتوای خواجگان جبری مذهب، به تعصّب و خصومت و تهییج عوام و اوباش و اراذل، در این کتاب بیان کرده است؛ مذهب شیعی اصولی نیست؛ زیرا به پندار من، دشنام دادن و عداوتِ با ابوبکر و عمر، موجب نجات آخرت نیست.

اگر این بیچاره، به بعث و نشور و قیامت و حساب و ثواب و عقاب، ایمان داشت، در برابر مال های عالم و جاهِ دنیا، چنین کتابی نمی نوشت.

گفته است: «اسماعیلیه به زاهدان و امامان اعتقادی ندارد و شیعه هم ندارد، مگر به شرابخواره ای، مُفْسِدی، دشنام گویی، اباحه گری. (1)» حقّا که عقل بر چنین سخن می خندد؛ زیرا این مصنف بیچاره، خود مذهبی اختیار کرده است که خدای آن، ظالم،

ص: 432


1- در متن اصلی: مَسخی. در آنندراج گفته است: «مسخ ،عربی است؛ یعنی زشت و صورت برگردانیدن و بدتر کردن.» بدیع الزمان فروزانفر معتقد بود که این کلمه «مُبیحی» است؛ یعنی به صیغه اسم فاعل از باب افعال،از «أباحَ يُبيح إباحه». و در آن دوره این کلمه بر ملحد اطلاق می شده است. این نظر بسیار صائب به نظر می آید.

کفرآفرین، فاسق دوست، زناخواه است و کفر و معاصی همه به اراده و مشیّتِ اوست و پیغمبرش فاسق و عاشق است و امام آن فرق نمی کند که بداند یا نداند، شجاع باشد یا نباشد، و همین قدر که کسانی چون ابوهریره و ابو عبیده او را اختیار کرده باشند،امامت کافی است! در چنین شریعت، زاهد و عارفش هم،هر شکم پرستی می تواند بود.هرسست ایمانی،بی پیمانی،امردبازی ،از جهان آواره ای ،خامی ،گدایی، سیاه پایی، خَرَکی، بی نوایی، ناروایی که بر کوه سبلان(1) يا خَرَقان يا سِجاس(2) مأوی گرفته باشد و از نماز و روزه گریخته،روی ناشسته، چون غولی در غاری پنهان شده و بر این رسم و قاعده زاهد شده باشد، جبریان و اهل تشبیه، به سلام نزد او می روند و دست به وی می مالند و به جُهّال و عوام و ابلهان چنین می نمایند که این، سیرتِ شبلی و جُنید و بایَزید و نوری دارد و خود نمی دانند که از ایشان، هزار فرسنگ دوری دارد.معروف است که به امیر غازی قایماز حرامی(3) گفتند: بر فلان کوه زاهدی هست مبارک و چند سال و چند ماه است که آنجاست.امیر بیامد خوکی بی نماز را دید که پشگل ها از تن او در آویخته (4)و همچون خوکِ بیشه و غول بیابان است. دستور داد تا او را از کوه به زیر انداختند و گفت: زاهدی چُنین، برخلافِ شریعتِ مصطفی و مستحقّ لعنت خداست. شایسته همین است که شیعیان به چنین زاهدی ایمان و اعتقاد نداشته باشند.

این خواجه با این مذهب و اعتقاد و گزینشی که دارد، نباید به مذهب شیعیاّن تعرّض کند که بر اساس آن ،خداوند را منزّه میدانند و رسول را طاهر و مطهّر و امام را منصوص و معصوم و عالم و فقیه را پاک نفس و مستور می دانند و معتقدند که آنان به شراب و رباب و نقص و رقص و نرد و شطرنج و چنگ و دوبیتی (ترانه) خواندن،

ص: 433


1- در برهان قاطع گفته است: «سبلان، کوهی باشد نزدیک اردبیل ... که مردم خداپرست و مرتاض پیش از اسلام و بعد از اسلام در آنجا ساکن بوده و هستند و مغان آنجا را از جمله اماکن متبرکه می دانسته اند؛ چنانکه قسم بدان یاد می کرده اند.»
2- واقع در استان زنجان.
3- امیر قايماز حرامی از امرای معروف زمان سلاجقه است. ر.ک: تعلیقة 85.
4- متن: «و سنگل ها از بن او درآویخته».

متهم و آلوده نیستند.(1) شیعیان به دین با دلیل ،اعتقاد دارند نه به تقلید؛(2) اسلام را با حجت، پذیرفته اند نه با شبهه؛ ایمان را با اخلاص دارند نه به عاریت؛ نماز را به حقیقت میگزارند نه به مجاز.

کاش این خواجه مصنف ،این مذهب (شیعه) را با مذهب جبری، به محک عقل و شرع می زد تا در می یافت که سره کدام است و ناسره کدام حق کدام است و باطل کدام حقیقت دارد، نه والحمد لله على الإيمان والإسلام و السّلامُ على النّبي و الإمام.

گفته است شیعی در اذان "حی علی خیر العمل" میگوید و اسماعیلی نیز. جواب آن است که مسائلی و کلماتی را که به نصوص شریعت و به اصل دیانت تعلّق دارد و فقها و علمای طوایف وجه فقهی و سبب نزول آن را می دانند و در کتب مذکور و مسطور است نباید همچون عوام و نادانان در آنها آویخت و بر منبر و یا در حلقهٔ ،ذکر، دربارۀ آنها فتوای خطا داد که نهایت جهل و بی علمی است. همه در این مطلب اتفاق دارند که گفتن «حى على خير العمل» را در اذان و و اقامه، شیعه از خود در نیاورده است؛ بلکه رسول - علیه السلام - فرموده است(3) و در عهد ابوبکر و خلافت او و مؤذنان می گفته اند؛ در روزگار عمر خطاب ترک کردند که عمر گفت: چون مردم بشنوند که نماز «خیر الأعمال» است در زکات و روزه و حج و جهاد، تغافل و تكاسل و تقصیر می کنند و باقی اذان برجا بود تا در عهدِ امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - که با معاویه قتال میکرد و بانگ اذان و اقامه از هر دو جبهه بر یک گونه برمی خاست.

ص: 434


1- مراد از دوبیتی همانا سرود محرم است؛ چنانکه از قرینه سیاق بر می آید و در آنندراج گفته است: «دوبیتی خواندن سرود گفتن »
2- زیرا مبنای شیعه در قبولِ عالِم و اختیار فقیه همان است که امامان ایشان دستور داده اند که «و أمّا مَنْ كانَ من الفقهاء صائناً لنفسه، حافظاً لدينه، مخالفاً على هواه مطيعاً لأمر مولاه فَلِلْعوام أن يُقلدوه.» نگارنده به تفصیل آن را در ذیل میزان الملل ( ص 239 - (252) نقل و اعتبار آن را به بیان علمای اعلام شیعه اثبات کرده و مطالب بسیار مفیدی در این باره نقل نموده است نیز رجوع شود به: الاحتجاج، ج 2، ص 263؛ بحار الأنوار، ج 2، ص 88 ح 12.
3- الكافي، ج 3، ص 302 ح 1؛ تهذيب الأحكام، ج 2، ص 60، ح 210؛ علل الشرایع، ص 368، ح 3؛ دعائم الإسلام، ج 1، ص145.

معاویه گفت: باید میان ما و سپاه علی - علیه السلام - فرقی باشد. پس به جای «حیَّ علی خير العمل»،«الصلاتُ خيرٌ من النّوم» را اختیار کرد. بنابراین پیروان علی بر سنّتِ مصطفی باقی مانده اند و پیروان معاویه از آن عدول کرده اند.

امّا ملحد (اسماعیلی)، مذهبی ندارد. آنان از اصول و فروعِ مذاهبِ مسلمانان، ازهر جایی، چیزی اختیار کرده اند و دزدیده اند و این نه بر کمالِ ملحدان دلالت می کند و نه بر نقصان موحّدان. موحّد ،موحّداست، گرچه نه «خیر العمل» بگوید و نه «خيرٌ من النوم»، و ملحد، ملحداست، هر چند روزی هفت صد بار هر دو را بگوید. گفتن این کلمات، نه موجب نقصانِ شیعه است و نه موجب برتری سنّت.

اگر این مصنّف ندیده و نخوانده است.باید بپرسد و طلب کند تا بداند که زیدیان طایفه ای از مسلمانان و از امّتِ محمّدند که به عدل و توحیدِ خدای و به عصمتِ انبیا معترفند و بعد از مصطفی، علی مرتضی را اِمامِ برحق می دانند و علی و حسن و حسین را نصّ خفی می گویند و معصوم می دانند و بعد از زین العابدین، امامت را در زید بن علی - علیه السلام - ادعا می کنند، و بیشترِ فقهِ آنان، فقهِ ابوحنیفه است و ایشان نیز اجتهادی موافقِ مذهب فریقین دارند و در مسائل فرعی، قیاس را روا می دارند، به خلاف مذهب شیعه. آنان در شهرری مدرسه های معروف و فقهای بسیار دارند. در بلادِ عالم، چون جبالِ گیلان و بلادِ دیلمان و یمن و طائف و کوفه و مکّه که حرم خداست، این مذهب ظاهر و معروف است. و البتّه در مذهب، تقیّه نمی کنند. در ری، سادات بسیار از نقیبان و رئیسان، مذهب زیدی دارند و شهادت و دادگری آنان پیشِ قاضی القضات حسن استرآبادی - رحمة الله عليه - مقبول بوده است؛ چنانکه در نزد سیّد امام ابوالفتح ونکی(1) و در پیش قاضی ظهیر الدّین و خواجه امام ابوجعفر گیل که از همه اصحاب ابوحنیفه برتر است و در مجلس شاه و قاضی القضات، داور و مُعَدِّل و مُزكّی(2) است. با این همه، زیدیان، در اذان و اقامه خیر العمل می گویند و والی

ص: 435


1- برای شرح حال «أبو الفتح ونكى»رجوع شود به تعلیقه 161.
2- برای تحقیق درباره«معدّل و مزکی»،رجوع شودبه تعلیقه 162.

و قاضی و پادشاه می شنوند و می دانند؛ اما نه در عدالتِشان نقصانی ایجاد می کند و نه کسی بر ایشان طعن می زند.

بیشترِ اهلِ کوفه مذهب زیدی دارند و فاصلهٔ کوفه تا بغداد، دار الخلافة عبّاسيان، بسیار نیست. و امیرِ مکّه، سیّدی حسنی است و همین مذهب زیدی دارد. و به جز آنکه خیر العمل می گویند، آشکارا در نماز دست را فرو می گذارند و عَلَمِ سفید دارند. پس اگر اینها همه الحاد است و الحاد، همین است ،بر خلیفهٔ بغداد واجب است که الحاد را از کوفه بردارد. گیرم که راه بغداد تا الموت، دور است، به کوفه که نزدیک است. نیز خلیفه باید از حرمِ خدا، (مکه)، الحاد را از میان بردارد و معذور نیست رهاکند که در حرم خدا، آشکارا الحاد باشد. و باید پادشاهان حدود گیلان و جبالِ دیلمان را بر می داشت؛ زیرا چگونه ممکن است که سلطان یک سرزمین، آشکارا ملحد باشد. و امیر اتابک قشقر(1) و سُنقُره(2) کفحل (3) و جاولی(4) وامیر غازی عبّاس(5) و امیر عادل غازی اینانج(6) اتابک، بایست که این الحاد را از ری محو می کردند و اوین و کن و برزاد(7) را

ص: 436


1- گویا مراد امیر قجقر است که در سابق نیز نام او برده شده است. رجوع شود به تعلیقه 33.
2- چند نفر از امرای معروف سلجوقی در آن زمان به نام «سنقر» موسوم بوده اند؛ از آن جمله است سنقر صاحب زنجان و سنقر عزیزی و سنقر المملوک و سنقر همذانی و سنقر وجه السبع مظفر الدين و سنقر (سنقور) تکین.... این کلمه در اصل ترکی است. در برهان گفته است: «سنقر به ضمّ اوّل و قاف و سکون ثانی و رای بی نقطه، به معنی شنقار است و آن مرغی باشد شکاری از جنس چرخ. گویند: بسیار زننده می باشد و پیوسته پادشاهان بدان شکار کنند.»
3- «كفحل معلوم نشد که صفت سنقر است یا نام پدر او که به حذف «ابن» ذکر شده است.
4- گویا مراد «جاولی جاندار» والی آذربایجان است که از امیران معروف بوده است.
5- مراد امیر غازی عباس والی ری بوده است که از امرای بسیار شجاع و رعیت پرور و شیعی و دین داربوده و به دستور سنجر با خدعه مسعود سلجوقی در بغداد به قتل رسیده است.
6- مراد حسام الدّین اینانج والی ری است که از امرای به نام زمان سلاطین سلاجقه است و جریان امور او در غالب تواریخ به تفصیل مذکور است.
7- یاقوت در معجم البلدان گفته است: «فرزاد بفتح أوّله و تشديد ثانيه وفتحه، ثمّ زاى و آخره ذال معجمة،من قرى الرّى.» و در كتاب منتقلة الطالبية نیز از این قریه به لفظ «فرزاد» تعبیر شده است و گویا مراد همان «فرحزاد» فعلی باشد که در شمال غربی طهران واقع است و در اسناد روایات، از راویان منسوب به این قریه، «فرزادی» تعبیر شده است؛چنانکه در مقتل خوارزمی در موارد بسیار واقع شده است. ر.ک:تعلیقه 163.

خراب می کردند. گیرم که رافضیان این شعار (خیر العمل در اذان) را به تقیّه پنهان می دارند؛ زیدیان که تقیّه نمی کنند و آشکارا می گویند.

و نمی بایست قاضی القضاتی مزکّی چون حسن استرآبادی که در مشرق و مغرب مانند نداشت، ملحد می بود و نیز کسی چون ظهیرالدّین که مفتی مسلمانان است، مداهنه و آسان گیری نمی بایست کرد.

پس معلوم شد که خلیفه و سلطان و امیران و این دو قاضی، همه عالِم و عارف اند و دشمنِ ملحدان، و الحاد به گفتنِ «خیر العمل»و به رنگِ عَلَم نیست و نه به دست وفروگذاشتن در هنگام نماز. الحاد آن است که صانع را نفی کنند و جهان را قدیم بدانند و شناخت خداوند را تنها به قولِ رسول حواله کنند. اگر این خواجه که دست از تشیع برداشته و ناصبی شده است ،از خلیفه و سلاطین و امرای اسلام و قُضات و حُكّام عالم بهتر می داند، باید که به جهلِ همه فتوا دهد و به بی حمیّتی همه بانگ بردارد و تیغ برگیرد و جهان را اصلاح کند و همۀ زیدیان و شیعیان را بکشد!

هر عاقل فاضل که این فصل از کتاب او و جواب ما را به دقّت بخواند، به جهل و بی امانتی وکینه ورزی و تعصّب این مصنّف، پی خواهد برد. بار خدایا توفیق رفیق گردان و از عصمتِ خود ما را بهره برسان تا سخنی بگوییم و کاری بکنیم که در قیامت بر ما ملامت و در دنیا بر ما غرامت نباشد. إنّكَ أنتَ الهادی الحافظُ المُعین؛ بی گمان تو راهنما و نگهبان و یاوری.

گفته است: «ملحدان انگشتری را در دست راست می کنند و رافضیان نیز.» از وفورِ جهل و کثرتِ تعصّب ندانسته است که انگشتری داشتن، فریضه و واجب نیست، سنّت است. اگر کسی هیچ گاه انگشتری در دست نکند، در دین و اعتقاد و مذهبش نقصانی نیست؛ چه رسد به اینکه در کدام دست کند.

اگر برای اصحاب مذاهب، از طریق یک خبر معلوم شده است که انگشتری را باید در دستِ چپ داشت و این خبر هم که فرموده اند «کلّ مجتهدٍ مصیب» راست است، ما شیعیان نیز به روایتی از حضرت امام جعفر صادق - علیه السلام - که در قدر و منزلت

ص: 437

از جمله مجتهدان در اجتهاد و استنباط احکام شرعی ،کمتر نیست ،اقتدا کرده ایم؛ در خبری که فرمود:«نشانه های شیعیان ما پنج چیز است: تعفير الجبين (در سجده، پیشانی را برهنه دارند)؛ تَختُّم بالیمین (انگشتری را به دست راست کنند)؛ زیارة الأربعين ،صلاةُ الإحدى و الخمسین (خواندن پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و سنّت و نافله در شبانه روز)؛الجَهرُ ببسم الله الرّحمن الرّحیم (آشکار کردن بسم الله در نماز).» این اجتهاد امام جعفرِ صادق است(1) و سنّتِ محمّدِ مصطفى - صلى الله عليه و آله - و طریقتِ علی مرتضی و سیرتِ ائمّه هُدی. اگر این خواجه، آن را ملحدی می داند، خود دانَد. اگر به این بهانه که ملحدان (اسماعیلیان)مزوّرانه به حکمی ازاحکام ما شیعیان می آویزند، باید از آن حکم شرعی دست کشید، پس باید همهٔ مسلمانان از قرآن خواندن و نماز گزاردن و اظهارِ کلمۀ شهادتین دست بردارند؛ زیرا ملحدان بدان کارها نیز تظاهر می کنند!

گفته است: «ملحد بر مرده پنج تکبیر می گوید و رافضی نیز.» اوّلاً از سنّت، رسول و اهل بیت و صحابه، معلوم شده است که عدد تکبیر در نمازِ مرده، پنج است و شیعه ازخود در نیاورده است؛ زیرا امّت در این خبر متّفقند که رسول - عليه السلام - روزِ احُد بر حمزه، هفتاد تکبیر گفت(2) و سبب آن بود که هر باری که فارغ شد، جبرئیل آمد که دسته ای دیگر از ملائکه، از راه رسیده اند، و پیامبر نماز را از سر می گرفت. صحابه می شمردند؛ چندان نماز را اعاده کرد که شمار تکبیرها هفتاد شد. اکنون اگر عدد تکبیر نماز میّت را پنج بدانیم ،نمازهایی که پیامبر بر حمزه خواند، چهارده بار است؛ اما اگر

ص: 438


1- ر.ک: شیخ طوسی، التهذیب، «کتاب مزار»، باب «فضل زيارة الحسين علیه السلام ، ج 6، ص 52، ح 122 و ج 5، ص 81 ح 5979 و ج 14، ص 478 ، ح 19643؛ ابن طاووس، إقبال الأعمال ، ج 3، ص 100 گویا نسبت روایت به حضرت صادق علیه السلام برای آن است که هر چه امام لاحق فرموده باشد، به امام سابق نیز می توان نسبت داد؛به خلاف عکس.
2- الكافي، ج 3، ص 186، باب من زاد علی خمس تكبيرات؛ تهذيب الأحكام، ج 1، ص 331، ح 970 و ج 3، ص198، ح 455؛ کتاب من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 164، ح 468؛ بیهقی، معرفة السنة والآثار، ج 3، ص 143؛ تفسير الرازی، ج 16 ، ص 148؛ اسد الغابة، ج 2، ص 49 .

تکبیر نماز میت را بنا به نظر این خواجه، چهار بدانیم، عدد هفتاد به دست نمی آید؛ و این خلاف اجماع است. اگر پیامبر - صلی الله علیه و آله - ،هفتاد تکبیر را، با چهار تکبیر در هر نماز گزارده باشد، هفده بار باید نماز خوانده باشد که جمع آن 68 تکبیر است و باز دو تکبیر می ماند. با دو تکبیر هم نماز مرده کامل نمی شود. برای هر کس که نیک بخواند و خوب بداند، این دلیلی رسا و روشن است.

دیگر اینکه آیا چنین نیست که در مذهبِ این خواجه، قیاس در شریعت رواست؟اگر تکبیر در نمازِ مرده به قیاسِ فرائض نمازِ شبانه روز باشد، فرائض در شبانه روز پنج است و تکبیر در نماز میت را نیز پنج بار باید گفت. اگر بر عددِ صحابه و خلفاست، رسول را نیز بر حساب باید گرفت تا پنج شود.اگر قیاس بر ارکان شریعت است، باز هم پنج است.(1) اگر این خواجه، بر این عدد قیاس نکرده است، ائمّه ما کرده اند و مجتهد بوده اند و «کلُّ مجتهدٍ مُصیب». ولی در مذهب ما چنان است که از سوی خداوند نصّ است و تکبیر پنج است ،به آن دلالت ها و اشارت ها که گفته آمد. والحمدُ لله ربّ العالمين.

در همین سال های نزدیک ،ملحدان (اسماعیلیان) کودک معروف زاده ای از ری را از راه گرفتند و به الموت بردند. پدرش رنج های بسیار کشید و خرج ها کرد وملحدی اسیر را خرید و با کسانِ امیر جمال الدّین قیماز(2) فرستاد و آن بچه مسلمان را بعد از دو سال به ری بازآوردند. روزی از آن ملعونان انواع حکایت ها می کرد،

ص: 439


1- مراد مضمون احادیث معتبره وارده به طرق فریقین است که «بُنِی الاسلامُ على خمسِ.» الكافي، ج 2، ص 18، ح 1 و 3 و ص 21 ، ح 7 و 8 و ص 31 و ج 4، ص 62 ، ح 1؛ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 151، ح 418؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 74؛ صحیح البخاری، ج 1، ص 7 و 8 وج 5، ص 157؛ صحیح مسلم، ج 1، ص 34؛ سنن الترمذى، ج 4، ص 119، ح 2736.
2- مراد جمال الدّين ايلقفشت بن قیماز حرامی است که حاجب أبو شجاع محمد بن محمود بن محمد بن ملکشاه بوده است. (ر.ک: راحة الصدور ، ص 259؛ عماد کاتب، تواریخ آل سلجوق، ص228) مرحوم محمد اقبال در ذیل صفحات راحة الصدور گفته است: «کلمۀ ایلقفشت در دو مورد از این کتاب به تقدیم قاف برفاء یاد شده است و در یک مورد به تقدیم فاء بر قاف. در تواریخ سلاجقه عماد کاتب نیز مانند مورد سوم به تقدیم فاء بر قاف یاد شده است و همچنین است امر در مخفف این کلمه: قفشت و فقشت.»

از جمله گفت: مرده ای را بی نماز دفن کردند. من از یکی که ظاهراً فقیه بود، پرسیدم:چرا بر او نماز نخواندند؟ گفت:این کار در شهر شما رسم است که معتقدید مرده در قیامت زنده می شود.این را گفت و از گفته خود پشیمان شد و سپس گفت: نمازش را در خانه خواندند!

پس ملحدان بر مرده خود نماز نمی گزارند و به رستاخیز و زنده شدن مردگان ایمان ندارند و بدتر از این، آن است که اقوالِ انبیا را موجب معرفتِ خدا می دانند، نه عقل را. بنابراین اصلاً نماز میت را به جا نمی آورند، چه با پنج تکبیر و چه با چهار. والحمد لله ربّ العالمين.

گفته است: «ملحد، در نماز دست فرو می گذارد ورافضی نیز.» جوابِ این فصل، پیشتر داده شد. اعاده آن و جهی ندارد.امّا وقتی ملحدان (اسماعیلیان )را به اسیری در روزگارِ امیر عماد الدّوله يلقفشت(1) به قزوین آورده بودند، برخی با ملحدی از آن اسیران، بحث می کردند. یکی در آن میانه گفت:از حسن صبّاح پرسیدند: چگونه در اصولِ مذهب که معرفت و شناخت در آنها واجب است، به جبریان اقتدا کردی و فروع نکردی؟ گفت: خواستم که از هر مذهبی، اختیاری کرده باشم و گمان بردم که شیعیان روی به من می آورند. الآن پشیمانم که هزار جبری به سوی من می آیند و یک شیعه نمی آید.

و چون ابُو الفتوح گورخر از قزوین به الموت رفت - چنانکه معروف است - به بزرگ امیدِ ملحد گفت: شما در گزینش پرچم سفید و گفتن «حیَّ علی خیر العمل» در اذان و اقامه و دست فرو گذاشتن در نماز اشتباه کردید؛ زیرا اگر این سه کار را نمی کردید و به عکسِ این می بود، من بسیار کسان را به نزد شما می فرستادم. همچنین رسولی که از سوی عین الدّوله خوارزمشاه به الموت رفته بود، بر همین وجه حکایت کرد.

ملحد اگر پرچم سپید داشته باشد، یا سیاه، ملحد است، وگر در اذان «خيرٌ من النّوم»

ص: 440


1- رای شرح حال امیر عماد الدوله بلقفشت، رجوع شود به تعلیقه 164.

بگوید، یا «حیَّ علی خیر العمل»، ملحد است، و اگر دست را هنگام نماز، فرو گذارد یا ببندد، ملحد است. و سنّی و شیعی، هیچ یک به فعلِ ملاحده آلوده نیست؛ زیرا اصلِ الحاد، بر «وجوب معرفت خدا به شنیدن است، نه به عقل»؛ و جز آن، فرع است. پس در اینجا به فروع التفاتی نباید کرد. و معلوم است که پیامبر - علیه السلام - در نماز دست فرو می گذاشت و همچنین صحابه نخستین .

عجبا که این خواجه که رافضی بوده است، «مالک» را نمی شناسد؛ با آنکه بعد از امام ابوحنیفه و امام شافعی،بزرگ تر از مالک، فقیه و صاحبِ مذهب نیست و صد هزار از پیروان او و با نام مالکی، با قبول و حرمت و مجلس و درس و فتوی در شام و بلادِ مغرب هستند. خود مصنّف هم در این کتاب ،مالک را چندین بار او را از مجتهدان بزرگ خوانده است، و همۀ علما و فقهای دو فرقه می دانند که مذهبِ او که استادِ شافعی است، دست فرو گذاشتن در نماز است.

این خواجهٔ ناصبی می بایست به حرمتِ مالک نمی گفت که «دست فروگذاشتن در نماز، نشانهٔ ملحدی است» و مالکِ مجتهد را به حرمتِ شافعی ملحد نمی خواند. اگر او را با رافضیان خصومت است، با مالک و مالکیان و زیدیان و مجتهدان، چه دشمنی دارد؟ اگر« دست فرو گذاشتن» بر ملحدی دلالت کند، زید و همه زیدیان و مالک و همۀ مالکیان ،ملحدند!اما به اجماعِ همۀ طوایفِ اسلام، هر کس که این جماعت را ملحد بداند و بخواند، خود ملحد و بددین و بداعتقاد است؛ زیرا الحاد به دست فرو گذاشتن نیست؛ به آن است که شناخت و معرفتِ خدا را به شنیدنِ قولِ پیغمبران حواله کنند، نه به عقل.

گفته است:«ملحدان به هفت امام اعتقاد دارند از اولادِ علی و شیعیان به دوازده امام از اولادِ علی .»،این تشبیهی نادرست است؛ زیرا هفت ،دوازده نیست و معصوم جایزالخطا نیست و ملحد، مسلمان نیست و در مذهبِ امامّیه، امامت از اصول دین است و تعلیم در این زمینه باطل است و به مذهب شیعه اِمام زمان ،غایب است، ولی در مذهبِ ملاحده (اسماعيليه) - لعنهمُ اللهُ - امام در مصر، حاضر و ظاهر است؛ در مذهبِ

ص: 441

ملحدان، عالَم قدیم است و در مذهب شیعه، مُحدَث و نوپدید؛ در مذهبِ ملاحده، معرفتِ خدا، سمعی است، در مذهبِ شیعه عقلی. اگر شبهه در این است که ائمّه در اینکه اولادِ علی اند، دعوی دارند، آیا در مذهبِ این خواجه، در بنی امیّه و مروانیان نظیر این دعوی نبوده است و اکنون در عبّاسیان نیست؟

بحمد الله از این وجوه که بیان کرده شد، شباهتی با شیعیان وجود ندارد و صد هزار لعنت بر همۀ ملحدان در شرق یا غرب باد و بر آن جماعت که مذهبشان در اصول به مذهب ملحدان می مانَد و بر آن کس که مسلمانان را ملحد می خوانَد؛ بحقّ محمّدٍ و آله أجمعين.

گفته است: «ملحدان برای بزرگداشت نام علی و فرزندانش تا اسماعیل ،جمله صلوات الله علیه را می نویسند و می گویند و شیعیان هم برای علی را تا قائم، "صلوات الله علیه" می گویند و می نویسند.» بیان این فصل و جوابِ آنکه «صلوات» چیست و بر چه کسی است و چه معنی دارد، پیشتر گفته شد و اعادهٔ آن وجهی ندارد.

این خواجه، شایسته می داند که عمرِ خطّاب را با فضل و تقدّمِ او در اسلام و قوّت و صلابت و سبقت و هجرتِ او در دین، امیرالمؤمنین بخواند و بنویسد و بعد از او، در مقابله با شیعیان، یزیدِ دائم الخمر و مروان رانده و هشام ناتمام و یزید ناقص و ولیدِ فاسقِ شراب خوارِزانی را هم امیرالمؤمنین بخواند و بنویسد و از علی و عمر شرم نکند و میان عُمرِ مُصلح و یزیدِ مُفسد و علی معصوم و مروانِ مُخطی، فرقی نگذارد و عادل و ظالم و صادق و فاسق، همه در نظر او امیرالمؤمنین باشد، چه آن کسی که با محمّد در غار و چه آن کسی که سر بریده حسین او را در کنار باشد. اگر شیعیان برای علی و زین العابدین و باقر و صادق، «صلوات الله علیه» می گویند، از آن روست که از هر خطا، معصومند و از سوی خدا، منصوصند و به شرایع و احکام عالمند. این خواجه، خود باید این فصل را قیاس کند تا ببیند که غرامتِ چه کسی بیشتر است: آن کس که بر علی و فرزندانش صلوات می فرستد،یا آن کس که یزید شراب خواره را أمیرالمؤمنین می خواند؟ او باید زبانِ اعتراضِ خویش را، خود می برید.

ص: 442

گفته است: «نامِ امامان را در نماز می خوانند.» گویی این خواجه، در مدّتی که شیعه بوده است، نماز نمی خوانده است؛ زیرا اگر یک بار نماز خوانده بود، می دانست که شیعیان در نماز هرگز نامِ ائمّه را نمی برند و در مذهبِ شیعه آمده است که اگر کسی نامِ ائمّه بزرگوار را در نماز بر زبان آرد، نمازش باطل است؛ امّا چون نماز تمام کند و سلام دهد، در تعقیبات، سنّت است که نامِ ائمّه را نیز می خوانند، و اگر هم نخوانند گناهی نکرده اند. در مذهبِ همۀ مسلمانان رخصت است که بعد از سلام، هر کس، حتّى کفشگر و پنبه زنِ مؤمن را می توان دعا کرد و نقصانی در نماز ایجاد نمی کند.

نامِ این ائمّه بر عرش خدا مسطور و در تورات و انجیل مذکور و در تعقیبِ پنج نماز مشهور است. و اگر این خواجه کور و کر نیست، باید ببیند و بداند که نام آنها را همه طوایفِ اسلام در نماز خود و در تحیّات با کلمات «اللّهمَ صلّ على محمّدٍ و آل محمّد» می برند. آیا آل محمّد، جز ایشانند که هم فرزندانند و هم خویشان، و آل ابراهیم نیز ایشانند؟ این سخن را گفتم، تا شاید این شبهه در این خواجه زایل شود؛ زیرا بی نام ایشان به اتّفاقِ امّت، تحیات تمام نیست و بی مهر ایشان دین به نظام نیست. والحمدُ لله ربّ العالمين.

گفته است: «ملحد (اسماعیلی) وضو همچون شیعه می گیرد.» خدا عالم است که ملحد هرگز وضو نمی گیرد، مگر به ریا و از بیمِ نو ملحدان؛ زیرا در هر مذهبی تازه واردان مورد توجّه و احترامند.(1) اما به کوری این خواجه، شیعه، پشت در پشت، موافقِ قرآن وضو می گرفته است و می گیرد؛ که باری تعالی فرموده است: (یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُوسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْن؛(2) ای مؤمنان! چون برای نماز برخاستید، چهره و دستهایتان را تا

ص: 443


1- در متن «این نُوان عقیله اند». در منتهی الارب آمده است: «عقیله کسفینه، زن کریمهٔ مخدره، گرامی قبیله و مهتر قوم و شتر گرامی و گرامی از هر چیزی.» پس به کنایه به کار رفته است؛ یعنی این نوان در هر مذهبی احترام دارند و به خاطر ایشان ،دیگران حرمت ظاهر مذهب را نگاه می دارند. حتی ملحدان بی عقیده، برای حفظ ظاهر به ریا وضو می گیرند.
2- سوره مائده، آیه 6.

آرنج بشویید و بخشی از سر و پاهای خود را تا دو برآمدگی روی پا مسح کنید.) اگر ملحد هم این گونه وضو بگیرد، نمی توان دست از حق برداشت، به این بهانه که ملحدان این گونه وضو می گیرند.

این ،جوابِ آن شبهه ها و چالشهایی است که در کلمات این خواجه در این فصل بود؛ به توفیق خدای تعالی و( حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ ). (1)

صد و چهل و پنج

آنگاه گفته است - خاک بر دهان وی:

و حدّ چهارم این خانه، روی به اعتقاد و سیرتِ دهریان دارد؛ زیرا دهری می گوید: محمّد یک حکیم و سخنش همه رمز بود و همه انبیا نیز حکیم بودند و رموز محمّد را علی می دانست و از همین رو، علی را «اساس النّبوّه» می خوانند. هر چند به خدا و انبیا ایمان ندارند، علی را دوست دارند. شیعی می گوید: سخنِ محمّد دو روی داشت: ظاهر و باطن. روی ظاهر را به ابوبکر و عمر و دیگران گفت و روی باطن را به علی، و این بندهای عبادات و شرعیّات، از خواصّ ساقط است. شیعی درست همین سخن را می گوید و می گوید که پیامبر با علی، آن چیزهایی را گفت که از دیگران پنهان می داشت.

امّا جوابِ این کلمات آن است که دیگرباره از سر بی انصافی و دشمنی با علی و کینه باشیعیان، نسبتِ دروغ داده و با عوام حیله کرده و خواسته است که باطل را حق بنماید و حق را باطل؛ ولی خدا بشارت داده است که( و قُل جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كَانَ زَهُوقاً؛(2) بگو حق آمد و باطل از میان رفت. بی گمان باطل رفتنی است.) سپاس خدا را که کفر و بدعت و شرک و گمراهی و الحاد و کینه ورزی و دشمنی و تشبیه و جبر و تعطیل و قدر، همیشه نگون سار و مضمحلّ و زایل و مردود و مذموم بوده است و عدل و توحید و عصمتِ انبیا و رفعتِ اولیا و شریعتِ هاشمی و دولتِ

ص: 444


1- سورة آل عمران،آیه 173:﴿وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ).
2- سوره اسراء / بنی اسرائیل، آیه 81.

محمّدی و دینِ حنیف و نور عقل و نظر و براهینِ قرآن ،همیشه روشن و ظاهر، بوده است. (لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيِي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ؛(1) تا هر کس که نابود می شود، از روی برهانی باشد و هر کس که زنده می مانَد نیز با برهانی.) والحمدُ لله ربِّ العالمين.

همۀ فضلا و علما و مسلمانانِ نیکو اعتقاد می دانند که سَرِ همۀ دهریان، حکمای نخستین بودند و سران دیگر چون ارسطو و بقراط و زردشت خُرّه و بهرامِ مدّعی و... که بنیاد دهری بودن را نهادند و مَزدکِ(2) خرّم دین و مهیار بُزلَه وار و امثالِ ایشان... که برخی عالَم را قدیم می دانستند و برخی به علّتِ اولی، اعتقاد داشتند و برخی به اثرِ طبع و هَیُولی. و طبع و هیولی عبارت است از ذرّۀ اوّل که جبریانِ از امّتِ محمّد به آن اعتقاد دارند و فرقی میانِ اینان و آنان، نیست. و گروهی از ایشان به سه قدیم اعتقاد دارند. و همۀ آنان که بنیاد دهری بودن را نهادند، تظاهر به «جبر» و «تشبیه» کرده اند و مشبّهه و مجسّمه و مجبّره و قَدَریّه، همه از نسل ایشانند و در جای خود، شرح آن را إن شاء الله تعالی بیان خواهم کرد و خواهم گفت که دهری و جبری، یک مذهب است چون سیبی که دو نیم شده باشد.حقیقت این اوّلین جبری مذهب و پیشترین اهلِ تشبیه،ابلیسِ مغبون ملعون بوده است که نخست جوهر خود را در برتری با

ص: 445


1- سوره انفال، آیه 42.
2- زبیدی در تاج العروس در مادۀ «م - ز ک» گفته است: «و مما يستدرک علیه مزدک کجعفر و هو اسم رجل خرج في أيّام قباذ والد كسرى، فأباح الأموال و النساء وعظم أمره وكثر أتباعه، فلمّا هلک قباذ قتله کسری مع جملة من أصحابه و بقى منهم جماعة يقال لهم المزدکی »و در فرهنگ انجمن آرای ناصری گفته است: «مزدک بن نامداران ،مردی محیل و زیرک و از علمای شهر نیشابور بوده، به تزویر در نزد قباد، پدر انوشیروان مکانتی حاصل کرده، در قحط سال گنج قباد را بر رعایا و ملازمان پخش کرد. مردم او را متابعت کردند الحاد را انصاف نام نهاد، از مال داران گرفت و به مفلسان داد؛ حتی زنان متعدد را تقسیم کرد .رئیس و مرئوس و حاکم و محکوم یکی شدند در سلطنت آبی نماند و قباد ناچار از بیم مردم با او موافقت کرد و انوشیروان به او نگرویدو دانایان ایران را جمع کرده، ابطال کیش و آیین او را بر پادشاه اثبات نمود. آخر الامر او و توابع او را در باغ خاص شاه بر دار کرد و همه را بکشت. فردوسی گفته است: نگون بخت را زنده بر دار کرد/ سر مرد بی دین نگون سار کرد //وزان پس ،بکشتش به باران تیر /تو گر باهُشی راه مزدک مگیر.» مزدک به زای فارسی نیز آمده است. اثیر اخسیکتی گفته است :به لفظم حسد می برد باد عیسی /ز طبعم عرق می کند نار مزدک .

جوهر آدم تشبیه کرد و به خداوند گفت: (انا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني مِنْ نارِ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينِ )(1)

(من از او برترم، مرا از آتش و او را از خاک آفریده ای).

بدینگونه سَرِ اهل تشبیه شد و چون گفتند: چرا آدم را سجده نکردی؟ گفت:(رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنى)(2) بار خدايا «تو»، مرا اغوا و گمراه کردی، من چه گناهی دارم؟! با این سخن، رئیس جبریان و قدریان شد.

شرحِ این مطلب را باید در کتابی جدا خواند (که تألیف هم، کرده اند و آن را «رسالة إبليس إلى اخوانه المجبّرة» ناميده اند) و در اینجا شرحِ کامل آن میسَّر نیست. پس جبریانِ از امّتِ محمّد، همه به ابلیس اقتدا کرده اند و گمراه کردن و اغوا و کفر و زندقه و فساد و معاصی را، به قدرت و فعل و رضا و مشیّت و اراده باری تعالی حواله می کنند تا به ابلیس درست اقتدا کرده باشند که گفته بود: ربّ بما أغويتني؛ (بار خدايا «تو»، مرا اغوا و گمراه کردی). و باری تعالی به داغِ عمیمِ خویش او و اینان را در دنیا، لعنت کرده و در قیامت، به عذاب الیم و سموم و حميم، وعید فرموده است. قال سبحانه وتعالى: (لأمَلأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ اجْمَعينَ؛(3)دوزخ را از تو و هرکس از ایشان که از تو پیروی کند، خواهم انباشت ).

پس این خواجه که چهار حدّ خانه مذهبش، به ابلیسِ سرکشِ جبری، محدود و فعلِ خدای را منکر و با خلیفهٔ نخستین، حضرت آدم، دشمن است؛ شایسته است به مذهبِ اهل توحید، تعرّض نکند؛ و با خلیفۀ آخرین دشمنی نورزد که در حدیث آمده است: «لا يبغضُهُ إلّا منافقٌ شقىّ ؛ کسی جز منافق شوربخت با وی دشمنی نمی ورزد». (4)

گفته است: «دهریان، علی را اساس النّبوّه می دانند.» لعنت بر دهریان باد؛

ص: 446


1- سورۀ ص، آیه 76 و سوره اعراف ،آیه 12، با حذف قال» از صدر آیه.
2- سوره حجر، آیه 39.
3- سورۂ ص، آیه 85.
4- حدیث مسلّم الصدور نبوی است که سنی و شیعه در نقل آن متفق اند ر.ک: بشارة المصطفى، ص153، ح 111؛ عوالی الملاكى، ج 4، ص 85 ح 95؛ بحار الأنوار، ج 39 ، ح 60؛ ابن بطريق، العمدة، ص 339؛ كفاية الأثر، ص 110؛ الصراط المستقيم، ج 2، ص 116 ؛سنن الترمذی،ج 5، ص 306، ح 3819؛الإرشاد، ج 1، ص 40.

زیرا نبوّتِ مصطفی، به اساس حاجت ندارد؛ امّا قولِ دهریان در این کلمات ،به قولِ جبریان شبیه تر است که ابوبکر را «تمام النّبوّه» می دانند و می گویند: نبوّت ناقص بود تا آنکه ابوبکر ایمان آورد؛آنگاه نبوّت کامل شد! همچنین ،راویانِ این خواجه به دروغ از مصطفی، نقل کرده و در کتاب ها نوشته اند که رسول - علیه السلام - فرموده است:« ما أبطأ عنّى الوحى إلّا ظننت أنّه نزل علی عمر! (1)هرگز وحی از نازل شدن بر من تأخیر نکرد، مگر اینکه من پنداشتم که آن را بر عمَر، نازل کرده اند.» بدین گونه هم خدای را اهل سهو - العیاذ بالله - می داند هم محمّد را بدگمان و هم عمر را مانند رسول دانسته است. پس اگر این الفاظ را نزد آن گفته دهری بنهیم و مقایسه کنیم، به جبری بیشتر شبیه است تا به شیعی. گویی این خواجه، هنگامی که آن تهمت را به شیعیان می زد،این خبر را فراموش کرده بود و بیچاره نمی دانست که هر کس در خواب ببیند که در آب پلیدی کرده است، چون بیدار شود، ممکن است سر و جامه و ریشش پلید شده باشد! اکنون اگر این فصل را کامل بخواند، معنی این مَثل را می داند که «یداک اوکتا و فوک نَفَخ؛(2) دهان خودت خیک را باد کرد و دست های خودت آن را بست.»

گفته است: «دهریان علی را دوست دارند.» دروغ است. آنان علی را دوست ندارند؛ زیرا دوستی علی، فرعِ بر دوستی خدا و مصطفی است. هر که خدا و مصطفی را دوست نداشته باشد، علی به دوستی ایشان راضی نیست. امّا همین دهری از این

ص: 447


1- برای تحقیق درباره این حدیث که به عقیده ما شیعیان مختلق و موضوع است، رجوع شود به تعلیقه 165.
2- میدانی در مجمع الأمثال گفته است: «یداک أوكتا و فوك نفخ. قال المفضل: أصله أنَّ رجلاً كان في جزيرة من جزائر البحر، فأراد أن يعبر على زقّ قد نفخ فيه فلم يحسن احكامه حتى إذا توسّط البحر فخرجت منه الريح فغرق، فلمّا غشيه الموت استغاث برجل فقال له: يداك....يضرب لمن يجنى على نفسه الحين؛ مفضل گفته است که اصل این مثل آن است که مردی در جزیره ای از جزایر دریا، خواست که بر روی خیکی که آن را دمیده و پرباد کرده بود، سوار شده و خود را به ساحلی برساند. چون سرخیک را نتوانسته بود درست ببندد، در وسط دریا باد خیک خارج شده، مرد مشرف بر غرق می شود. در آن حال به مردی استغاثه می کند و از او یاری می خواهد. وی در پاسخ این عبارت را می گوید که مثل شده است؛ یعنی خیک را به نفس و دم خود پرباد کردی و به دست خود سر آن را بستی؛ دیگر چه می خواهی؟» و مراد این است که این بلا را خودت بر سر خود آوردی.

خواجه مصنّف بهتر است؛ به این دلیل که دهری بی دین، علی را دوست می دارد، ولی ین خواجه کتابی بدین بزرگی نوشته است که سراسرِ آن دشمنی با علی و اولاد اوست! علی را دشمن می دارد تا از دهریان کمتر باشد.

گفته است: «شریعت ظاهری دارد و باطنی.» این مذهبِ باطنیان و صبّاحیان است، نه مذهبِ مسلمانان و ایشان را از همین سبب باطنی می نامند. بیانِ این مسئله و نقض ملاحده و بواطنه و دهریّه و غُلات و غیر ایشان از باطل گرایان را، خواجه امامِ سعید رشید رازی - قدّس الله روحَه - در کتاب فصول ،به وجهی روشن بیان کرده است. باید آن را به دست آوَرَد و بخواند، تا این شبهه زایل شود. و سپاس خدای را که مذهبِ شیعه روشن تر از آن است که به چنین تهمت ها متّهم شود.

گفته است: «شیعه می گوید: علی علومی می دانست که دیگر صحابه نمی دانستند،یا رسول با وی اسراری می گفت که با دیگران از صحابه و اهل بیت نمی گفت.» این نیز طرفه نیست. نظیر آن در قرآن آمده است و انکار قرآن، طریقِ علما و دینداران نیست.رسولِ خدا با برخی زنانِ خویش رازهایی گفته و سفارش فرموده است که با کسی مگوييد:﴿وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَديثاً؛(1) و چون پیامبر به یکی از همسرانش سخنی را نهانی گفت.) و با أمیرالمؤمنین نیز گفته است؛ به گواهی آیه نجوی: ﴿يا أيُّها الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيَّ نَجْواكُمْ صَدَقَةً؛(2) اى مؤمنان! چون می خواهید با پیامبر راز بگویید، پیش از آن، صدقه بدهید.) و على - عليه السلام - بدین درجه خاص بود؛ زیرا ده در هم داد و ده راز با پیامبر گفت. سپس آیه منسوخ شد تا دیگران طمع نکنند.(3) و شکّ نیست که علی - علیه السلام - از همه صحابه و از همهٔ اهل بیت، عالم تر و عارف تر و فاضل تر است؛ چنانکه شیث از همه فرزندان آدم در عهدِ او فاضل تر بود. علی عالم تر از همۀ امّت به آیات و تفسیر أحکامِ شریعت و بیانِ

ص: 448


1- سوره تحریم، آیه 3.
2- سوره مجادله، آیه 12.
3- ر.ک: الخصال، ص 574 ، ح 1؛ ابن شهر آشوب،المناقب، ج 1، ص 34؛ المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 482؛الدر المنثور، ج 6، ص 185.

عبادات و معاملات و مواریث و نکاح و طلاق و عتاق و همه شرعیّات است؛ به گواهی قرآن: ﴿وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ؛(1) تأويل قرآن را جز خدا و راسخان در علم نمی دانند.) و رسول فرمود: «أنا مدينةُ العلمِ و علىَّ بابها؛(2) من شهر دانشم و علی دروازه آن.» و قال أمير المؤمنين - عليه السلام - :«علّمَنى رسولُ اللَّه أَلفَ بَابٍ مِنَ العلمِ، فتح لى كلُّ بابٍ ألفَ باب؛(3) پیامبر از دانش هزار باب بر من گشود که از هر یک، هزار باب دیگر به روی من باز شد» .در این شبهه ای نیست؛ و اگر منظور مصنّف از «اسرار»، همین هاست که ماگفتیم، درست می گوید، ولی اگر منظورش، این است که هر مسئله شرعی، ظاهری دارد و باطنی ،آن مذهبِ باطنیان است که معرفتِ خدای تعالی را از طریقِ شنیدن می دانند. والحمدُ لله ربّ العالمين.

صد و چهل و شش

آنگاه گفته است:

اگر تیغ و قلم به دستِ شیعیان می بود، همۀ مدرسه ها را خراب می کردند و منبرها را از میان می بردند و نمی گذاشتند که هیچ مسلمانی جرعه ای آب بنوشد.

اما جواب این کلمات، آن است که چون پردۀ شرم دریده شود، امیدِ به اینکه این خواجه اهل انصاف باشد، بریده می شود؛ زیرا او در آغاز این فصل، ادّعای علم غیب کرده است؛ آن هم آنگونه که هرگز هیچ پیغمبر و امامی نکرده است! آنجا که می گوید:«اگر قلم و تیغ به دستِ شیعیان می بود، یک تن را زنده رها نمی کردند.» اگر این سخن،

ص: 449


1- سوره آل عمران، آیه 7.
2- از احادیث مسلم در میان فریقین است و صاحب عبقات، یک مجلد عبقات را به بیان آن اختصاص داده است .الإرشاد، ج 1، ص 33؛ التوحيد، ص 307، ح 1 ؛ تفسير القمى، ج 1، ص 68؛ المعجم الكبير، ج 11، ص 55؛ تاریخ بغداد، ج 3، ص 181، ح 1203 وج 5، ص 110 ، ح 2502 و ج 7، ص 182، ح 3613؛ تفسير القرطبي، ح 9، ص336.
3- از احادیثی است که سنی و شیعی به نقل آن در کتب خود مبادرت کرده اند. الإرشاد، ج 1، ص 34؛ بصائر الدرجات، ص 323، ح 6؛ الفصول المختاره، ص 106؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص 204؛ إعلام الورى، ج 1، ص 267.

دعوى علم غیب نیست ،پس چیست؟ هیچ ملحدی نیست که جرئت کند که چنین ادّعایی کند؛ زيرا «لا يعلم الغيب إلا الله.» (1)در هر دیار و بلاد که قلم و تیغ در دستِ شیعه بوده است ،مثل مکّه و مدینه و حلب و حَرّان و بحرین و بلادِ مازندران،عدل و انصاف آشکار شده و هیچ کس به خون و مالِ مسلمانان فتوا نداده و غارتی روی نداده است و بازرگانان حنفی و شافعی که از شهرهای شیعیان می آیند، آنچه می گویند، برخلافِ سخنی است که این خواجه می گوید. خواجگانِ شیعی و ساداتِ علوی در سراسر عالم بیشتر از سالی دو هزار کاریز و قنات درست می کنند که مسلمانان از همۀ آنها بهره می برند. ملوکِ شیعه، مدارس و مساجد بسیاری در قلمرو اسلام بنا کرده و مِنبرها نهاده و مسجدها ساخته اند که در فصول پیشین، به شرح گفتیم.

پس خردمند می دانَد - علی رغمِ این مصنّف و برخلاف نظر او - کسی که مدرسه بنا مساعی فرهنگی کُند، مدرسه خراب نمی کُند و آن کس که چراغ مِنبَری برفروزد، آن را نمی سوزانَد و هر کاروانسرا و مدرسه و منبری که رفیع تر و عالی تر و نیکوتر است، همه راخواجگانِ شیعه بنا نهاده اند؛ کسانی چون مَجد الملک و زین الملک که مدرسه وزّانیان را ساختند و شرف الدّین نوشروانِ خالد و کاروانسراهای معین الدّین و مدرسة صفى الدّين ومجد الدّين و غیر آنها که از آفتاب روشن تر است و تکرار همهٔ آنها، ملال افزاست. والحمدُ لله ربّ العالمين.

صد و چهل و هفت

آنگاه فصلی مرموز گفته است:

اعتقادِ شیعیان این است که این مال ها و خراج ها نباید به کسانی مثل کل کیا و کافرکیا و قُفلِ ابلیس و تعویذ پیل و کَندوُجِ(2) به سرکه و هته دزد برسد؛ و باید که به علویان دانشور و زاهد برسد.

ص: 450


1- مأخوذ از این آیه شریفه است:﴿ قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِى السَّماواتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا الله...) (سوره نمل، آیه 65)
2- در برهان گفته است: «کند و به فتح اوّل و سكون ثانى و ثالث ،به و او کشیده، ظرفی را گویند مانند خم بزرگی که آن را از گل سازند و پر از غله کنند و معرب آن کندوج باشد. و به ضم اوّل هم به این معنی و هم به معنی غول بیابانی آمده است.»

این مصنّفِ انتقال یافته از تشیع به ناصبی گری، گویی دوباره این کلام خود را فراموش کرده است که «سخنِ رمزی را یا دهریان می دانند یا شیعیان می گویند» و اینجا سخن به رمز گفته است تا هم دهری باشد و هم رافضی .اما جواب این کلمات گفته می شود تا همه بدانند که این خواجه، چه کسانی بیشتر دوست می دارد: کل کیا بزرگ اُمید را دوست دارد که ملعون است و نیز پسرش کافر کیا را و قفل ابلیسِ الموت را و تعویذ پیل ابو جعفرک مزدکی فشندی را و کَندوُجِ به سرکه نوسار خاکسار را و هته دزد، ابوالغنایم گورخر اصفهانی را.لعنت خداوند بر همه آنان.اگر شیعیان بگویند: نباید مالِ مسلمانان و نعمتِ جهان به این ملحدان و بددینان برسد، از مسلمانی و اعتقاد پاکیزه دور نیست و چون گویند که نعمت و مال باید که به عالِم و زاهد برسد، هم در عقل نیکو است و هم در شرع مقبول. پس اگر نظرِ این خواجه، این است که باید به ملحدان برسد و به سادات نرسد، خود داند. كلُّ طايرٍ يَطيرُ مَعَ شِكلِه،(1)و المرءُ مَعَ مَنْ أَحَبُ.(2)

صد و چهل و هشت

آنگاه بر طریق استهزا گفته است:

و می دانی که لشکرِ این علویان کیانند؟ کفشگرانِ غایش و دبّاغانِ آوه و عوّانان قم و گَنده دهنان و رامین و کیاکانِ ساری و اُرَمْ.

جواب این کلمات آن است که چون قلم در دستِ دشمن باشد، بخت برگشته ای جبری اهل تشبیه کینه توز دشمن خوی انتقال یافته از تشیع به ناصبی گری و مقلّد و مفسد، نیکان را بهتر از این توصیف نمی کند، که گفته اند:

ص: 451


1- مثل معروفی است. در امثال و حکم، دهخدا آن را از قابوسنامه نقل کرده و ترجمه آن، این مصراع معروف است:«کند همجنس با همجنس پرواز» که جاری مجرای مثل می باشد.
2- حدیث معتبر بسیار معروفی است که حکم مثل جاری یافته است.

بی هیچ تکلّف این سخن سخت نکوست***از کوزه همان برون تراود که در اوست (1)

می خواهی بدانی لشکرِ آل مرتضی کیانند؟ شیر مردانِ دروازه فلیسان(2) و سپاه سالاران دروازه غایش و ساداتِ دروازه زامهران و جوان مردان دروازه مصلحگاه و معتقدان دروازهٔ رشقان (3)و دیلمانِ آبه و وزیرانِ کاشان و تازیان و علمای قم و سادات و شیعه قزوین و مردان مردانه و رؤسا و مصلحانِ ورامین شبخیزانِ نرمین(4) و سروهه(5) و معتقدان خوابه(6) و شاهان و سپهبدانِ ساری و دلیرانِ اُرَم و عارفانِ سبزوار و شجاعان و مبارزان نیشابور و مهترانِ جرجان و بزرگانِ دهستان و مؤمنانِ جربایقان و امینان استرآباد؛ نه مشتی سیاه قفای بی نوای پرجفای اموی طبع، مروانی رنگ، خارجی شکل، جبری اعتقاد، قَدَری مذهب، اهل تشبیه، چون قماربازان درِ کنده و خردزدان دروازه شهرستان(7) و گبریانِ قزوین و جلف های همدان و کچلانِ آمل و طبرستان و خرانِ مزدقان و خربندگانِ ساوه و اهل تشبيه اصفاهان و گاوانِ آذربایجان و بی نفسانِ ابهر و ناکسانِ زنجان. آنانند نه اینان.( فيا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ

ص: 452


1- مثل است. مولوی گفته است: «خالی از خود بود و پر از عشق دوست/ پس زکوزه آن تراود کاندراوست.» بابا افضل نیز گفته است: «گر دایره کوزه ز گوهر سازند/ از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
2- درب فلیسان از دروازه ها و محلات معروف ری بوده است و این کربویه رازی در نونیه خود، بنا بر نقل ابن الفقیه در مختصر البلدان از آنجا در این بیت چنین نام می برد: «قصر اسحاق من فولاد منحدراً /على البشراك إلى درب الفليسان.»
3- اولیاء الله در تاریخ رویان (ص 91) گفته است: «و حال آنکه شهر در آن تاریخ مقابل گنبد شهنشاه فخرالدّوله دیلمی بود و در این نزدیک اهل ری آن موضع را درِ رشگان گفتندی و تا به عهد دیالم آل بویه آن قرار مانده بود.» ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان (ج 1، ص 61) گفته است: «شهر در آن تاریخ مقابل گنبد شهنشاه فخرالدوله بود. این ساعت به ری آن موضع را دزرشگان می گویند و تا به عهد دیالم آل بویه بر همان قرار مانده بود.»
4- مجهول.
5- مجهول.
6- مجهول.
7- گویا از اماکن و محلات ری بوده و شاید «باب المدینه» که در بعضی از چاپ های مسالک و ممالک از دروب ری به شمار رفته است، معرّب «در شهرستان» باشد.

الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرينُ؛(1) كاش ميان من و تو، دوری خاور تا باختر بود که بدهمنشینی هستی.» این را گفتم تا هر کس که این سخن را بخواند، این را هم بداند که پاسخ، جنگ نیست. والحمدُ لله كما هُو أهلهُ.

صد و چهل و نه

آنگاه گفته است:

و اکنون که شیعیان مال و ملک و علویان اموال واملاک دارند، همه از برکاتِ پیروزی های عُمَری است .از آفتاب روشن تر است که آنان از ابتدای اسلام اکنون نه یک روستا ستاندند و نه یک جهاد در راه خدا کردند.اگر نگاهی به آغاز تاکنون بیفکنی، می بینی که علی رضوان الله عليه - از جنگ جمل صفّین و نهروان، به هیچ غزا و جهادی نپرداخت و حسن در خانه نشست و خلافت به معاویه واگذاشت و حسین و اولادِ حسین در هیچ غزا و جهادی نبودند.از زین العابدین تا آخرِ امامان که شیعیان خود را به ایشان می بندند، هرگز یک جهاد نکردند و آنچه بود، برای ایشان ،ارزاق و عطایایی بود که خلفای آل عبّاس به آنها می دادند، یا صدقاتِ رسولِ خدا و پدرِ ایشان علی مرتضی. بنابراین، گستردگی اسلام در جهان و فرارفتن و اعتلای کلمه حق و سرنگونی پرچم شرک، همه به دست ابوبکر و عمر و عثمان و دیگر خلفا واقع شد. غزوه ها در عهدِ ملوک بنی امیّه و بنی مروان و خلفای آل عبّاس و نایبان و بندگان وگماشتگانِ ایشان، صورت گرفت. یعنی مهاجر و انصار و غازیان و جهادگرانِ اسلام، رنج بردند تا علویان، به رایگان، دارای مال و نعمت شدند؛ ولی آنان، به جای شکر این نعمت، لعنت می فرستند.

مصنف،این یاوه گویی ها را در هر فصل از کتاب تکرار می کند تا بر دشمنی خود با علی و آل فاطمه تأکید گذارد. لابد آن را برای روشنایی گور و توشه قیامت و نجاتِ آخرتِ خود لازم دانسته و از علمای بزرگ جبری و پیرانی که اصولِ مذهبِ خوارج را

ص: 453


1- اقتباس از ذیل آیه 38 سوره مبارکه زخرف. صدر آيه:(حَتَّى إِذا جاءَنا قَالَ يَا لَيْتَ).

می دانند، شنیده است که دشمنی با علی، جهاد اکبر و دشمنی با فاطمه ،سرمایه اعظم است! مبارکش باد که با این فتوا و چنین اعتقاد، از بهشت خرّم نجات می توان یافت!

گفته است: «شیعیان به برکتِ فتح های عُمَری ،دارای مال و ملک شده اند، وعلویان اموال و املاک دارند.» آری، امّا اگر کور نیست، باید ببیند که این نعمت در این دیار و بلاد، میانِ مسلمانان و مشرکان و جهودان و مؤمنان و موحّدان و ملحدان و علویان و رشنیقان(1) و ترکان و تاجیکان ،تقسیم شده است. نمی دانم چرا این خواجه، تنها به علویان تاخته است؟ شاید از آن رو که بدانند این خواجه اگر خصومتی دارد با علویان و شیعیان است؛ یعنی همانان که او به دروغ درباره آنها می گوید که دشمنان ابوبکر و عمرند. گویی به نزدِ این خواجه، ابوبکر و عمر از خدا و محمّد، بهترند! آیا از پیرزنان این مثل را نشنیده است که همۀ پیغمبران نزد خدا، گرامی اند؟ علویان اگر مالی و ملکی دارند با کسب و دست رنج به دست آورده اند و موروث و دستاورد خود ایشان است؛ زیرا اگر از برکاتِ عمر می بود، باید همۀ علویان می داشتند، نه آنکه برخی از آنان داشته باشند و برخی نه. آیا نمی بیند که هم اکنون یک علوی هست که برای سیر کردن شکم، نانی نمی یابد و یک علوی دیگر که طوقِ زر در گردنِ اسب خود دارد؟ پس اگر منّتی هست ،ویژه خداست که فرموده است:(نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ؛(2)ماییم که توشه زندگی آنان را در زندگانی این جهان، میانشان تقسیم کرده ایم و برخی از آنان را بر دیگری به پایه هایی برتری داده ایم.) پس باید کسی را شکر کنند که نعمت را آفریده و داده است: (وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ؛(3) و نعمت پروردگارت را بازگوی.) پس هیچ کس نه منّت دار ابوبکر است و نه عمر و نه عثمان و نه علی؛ همه منّت دار آفریدگار نعمت اند.

گفته است: «علویان ،از اوّل تا به آخر،فتحی نداشته اند.»فتح های دین و

ص: 454


1- «رشنیق» در زبان طبری در برابر «سید هاشمی» به کار می رود. برای تحقیق درباره آن رجوع شود به تعلیقه 166.
2- سوره زخرف، آیه 32.
3- سوره ضُحی، آیه 11.

نصرت های اسلام همه در خَيْبَر و حُنَيْن واحُد و بدر و خندق و مکّه و سَلاسِل، به تیغ و بازوی پدر علویان، حیدرِ کرّار بوده است،نه دیگری. چون پدرِ علویان که به ذوالفقار جهان گشود و اسلام را ظاهر کرد، منّتی بر امیّه و مروان نمی نهد، ایشان نیز که به طفیلِ فتح های او جنگ هایی کردند و خود هرگز در هیچ یک از آنها حضور نداشتند، نباید بر علویان، منّت نهند.

غزواتِ بنی امیّه ،روشن است. معاویه بیست و چند جنگ با علی و یزید با حسینِ بن علی و یارانش در دشتِ کربلا و هِشام بن عبدالملک با زید بن علی کرد. شاید غزواتی که این خواجه می گوید، همین هاست !وگرنه اینان هیچ روز، لشکری به روم نفرستادند و فتحی نکردند.

گفته است: «علی از جنگ جمل و صفّین و نهروان رهایی نیافت.» راست می گوید و آن را علی خود قتال با اهلِ حقّ و مسلمانان و خود را بدان گرفتار و مبتلی می داند. گفته است: «ابوبکر و عمر و عثمان جهان گشایی کردند و علویان دارای مال و نعمت شدند، ولی به جای شکر، لعنت می کنند.» اوّلاً، ابوبکر جز با مرتدان جنگ نکرد و عثمان، هیچ جهادی نکرد. در غزوات عمرِ خطّاب شبهه نیست؛ امّا بعد از آن از آل ابوبکر و از آل عثمان و از آل عمر، هرگز هیچ کس پدید نیامد؛ به هیچ نوعی، نه به علم و نه به مال و نه به جهاد و غزا، مگر عبدالله بن عمر - رحمة الله عليه -که مردی خویشتن دار بود و از وی رنجی به کسی نرسید. و علویان بیشتر از همه جهاد کردند. اگر خداوند، دو جهان را برای مصطفی - صلى الله عليه و آله - آفرید و گفت: «لولاک لما خلقت الافلاک»(1) و نیز این خواجهٔ مصنّف، خود نیز در اوّلِ کتابِ خویش اعتراف کرده و گفته است که «اگر برکتِ وجود مصطفی نبود، ابوبکر و عمر چون دیگر بدویان می بودند»، اکنون نباید مخالفِ قول خویشتن و خلافِ مذهب خود سخن بگوید.

ص: 455


1- ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص186؛ تفسیر القمی، ج 1، ص 17( مقدمه کتاب)؛ تفسير الآلوسی، ج 1، ص 51 و ج 30، ص 19؛ بحار الأنوار، ج 15، ص 28 و ج 16، ص 406 و ج 57، ص 199 و ج 74، ص 116.

ابوبکر و عمر و عثمان و همۀ مهاجر و انصار، به طفیلِ مصطفی، شریعت یافتند و به برکتِ مرتضی دنیا و نعمت به آنان رسید و در قیامت نجات و شفاعت و بهشت یابند؛ زیرا آن دو جدّ و پدرِ ایشانند و با این همه نعمتِ دنیاوی و دینی، منّتی بر عمر و عثمان نمی نهند ،اگر عمر نیز در عهدِ خلافتِ خویش ولایتی فتح کند که در آن ولایت هنوز گبر و ترسا و جهود غیر مسلمان وجود دارند،شایسته است که منّتی بر علویان و چندین منّت بر سادات ننهد که منّت به سببِ آفریدنِ نعمت، تنها از آنِ خداست و از آنِ مصطفاست به سبب استوار داشتن و قوامِ شریعت،واز آنِ مرتضاست به سبب سبقت در اسلام و عصمت و نصرت. پس حدیثِ لعنت، بی ادبی و بهتان است؛چنانکه در چند جا گفته شد و تکرارِ آن ملال آور است.

گفته است:(1) «چند سال بر منبرهای اسلام، علی را لعنت می کردند.» انصاف این است که اگر مسلمان، کسی چون این خواجه مصنّف است، بر منبرِ اسلام، علی را لعنت می کنند! آن ،منبر را منبرِ اسلام می توان خواند که اسلام در آن، با دوستی علی، اسلام شده باشد و آنجا که علی را لعنت کنند، منبر بدعت و کفر و گمراهی است.

گفته است:«و تا عبّاسیان این کین بازخواستند....» شگفتا! عبّاسیان، پسر عموهای علی اند. منّتی بر سرِ کسی نمی توان نهاد و نمی دانم که این خواجه، در این میان چه کاره است و بعد از چهارصد سال، این منّت را بر چه کسی می نهد؟! او بدان مرد می ماند که از اسب، تنها لگامی دارد!

از سرِ بی ادبی و خارجی بودن گفته است: «علویان را نه هنر بود و نه جرئت.» از شدّتِ نادانی و جبری بودن، نمی داند که مایه هر هنری و اصلِ هر شجاعتی علویانند و قرآن پُر است از ذکر نعمت و منقبتِ ایشان و نیز اخبار فراوان و شعر شعرای عالم.

ص: 456


1- كذا در همه نسخ. لیکن از تصریح مصنف رحمة الله علیه به این اعتراض و اعتراض آینده ظاهر می شود که متن این دو اعتراض از نسخ ساقط شده است؛ زیرا چنین قولی از معترض در سابق نگذشته است.

شاعری می گوید:(1)

إليكُم كلّ مَكْرُمَةٍ تؤول***إذا ما قیل:جدُّکم الرّسولُ

كفاكُم مِن مَديح الخلقِ طُرّاً***إذا ما قیلَ:امُّکم البتولُ

«هنگامی که گفته شود، جدّ شما رسول الله - صلى الله علیه و آله - است ،همهٔ نیکی ها به شما باز می گردد و چون بگویند ما درتان فاطمه است، همین در مدح شما،به جای مدح همه خلق، کافی است.»

بنابراین اگر سادات را که جدّ بزرگوارشان سیّد المرسلین و پدرشان، خیر الوصیّین و مادرشان سیّدۀ نساء العالمین است، اگر گدایی چون این خواجه مفسد و بوجهل صفت، علویان را بی هنر و بی جرئت بخواند، در لعنت و جفا و نفرین خواهد بود. گفته است: «بنی امیّه و مروانیان اولو الأمر بودند.» بسا رسوایی که خداوندان و صاحبانِ امر و فرمان، بنی امیّه و بنی مروان باشند.چه خوش می گوید آن شاعر:

إذا کان الغرابُ دلیلَقومٍ*** فمأواهُم محلّ الهالكينا (2)

«هرگاه کلاغ راهنمای گروهی باشد،جای آنان در میان نابود شوندگان است.»

صد و پنجاه

آنگاه گفته است:

و أمير المؤمنین خود با سه گروه جنگ کرد:اوّل با کافران، آنگاه که در خدمتِ رسول بود؛ دوم با اصحابِ جمل و آنان خطا کار بودند و بر عایشه نیت خود را پوشیده می داشتند و حق با علی بود.

ص: 457


1- این دو بیت در موارد کثیره از کتب معتمده نقل شده است؛ لیکن متأسفانه در هیچ یک از آنها قائل ابیات را نام نبرده اند، بلکه با «انشد» (به صیغه مجهول) یا «قیل» یاد کرده اند. ر.ک:روضة الواعظین، ص134؛ تاریخ بيهق، ص 65؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 149.
2- این شعر از امثال معروفه است؛ لیکن به عبارات مختلفه نقل شده است، مثلاً بنابر آنچه در خاطرم هست در تاریخ وصاف و کشکول شیخ بهایی به این عبارت است: «اذا كان الغرابُ دليلَ قومِ/فناووس المجوسِ لَهُم مقيل.» و این شعر مروی در کتب ادب فارسی از عنصری در ترجمه آن است، «هر که را رهبری کلاغ کند/ بی گمان دل به دخمه داغ کند.» و مراد از «دخمه» گورستان گبرگان است. پس شعر بعینه ترجمه همان بیت عربی است.

اما جواب این کلمات آن است که خواجه در این کتاب، چندین بار تقیّه را نفی و انکار کرده است و تقیّه را با باطِنی (اسماعیلی) بودن برابر دانسته است؛ولی اینجا تقیّه می کند. پس او نیز باطنی است: زیرا اگر علی بر حق باشد، لازم می آید که عایشه باطل باشد، وگر عایشه بر حق بوده، لازم می آید که علی باطل باشد؛ ولی چون جرئت نمی کند که این را بگوید یا بنویسد، ناچار برخلاف نظر خویش تقیّه می کند.

اگر بگوید که حقیقت را از عایشه پوشیده داشتند، با علم و عقل و دانشی که عایشه داشت، چگونه کاری بدین سترگی را که جنگ و خون ریختن و رویارویی با علی است، می توان از او پوشاند؟ اگر هم کسی پوشانده باشد، کسی جز طلحه یا زبیر آن را نپوشانده است. آن دو هم اگر به خون کسی چون علی فتوا و رخصت دهند و سعی کنند، باطلند؛ اگرچه گفته باشند هر دو از عشره اند.(1)

نمی دانم که این خواجه، تقیه کرده است یا نه.اگر طلحه و زبیر به خونِ علی مرتضی که خلیفۀ آخرین و مختارِ امّت است، فتوا و رضا دهند، مبطل و گمراه نباشند،دست کم خطا کارند. آن جماعت نیز که انکارِ ابوبکر که خلیفه اوّل است، می کنند، اگر کافر و رافضی نباشند، دست کم خطا کارند. نمی دانم که در حقّ منکرانِ ابوبکر، بر این صفت، کتاب تصنیف کردن رواست یا ناروا؟ و محال است که طلحه و زبیر تا منکرانِ امامتِ علی نباشند، تیغ در روی او بکشند.

اکنون این خواجه، دو حال را با هم قیاس کند تا ببیند که اصحابِ جمل را مُبْطِل و گمراه و در مهلکه می داند یا نه؛ آیا رافضیان را نیز ناجی می داند؟ وگرنه دلیلی بیاورد که امامتِ ابوبکر از امامتِ علی اولی تر است. آیا ابوبکر منصوص و معصوم است وعلی با اختیار مردم برگزیده شده و جایز الخطاست؟!

ص: 458


1- «عشره مبشره»، ده صحابه ای است که اهل سنّت آنان را بهشتی می دانند؛ ولی نزد شیعه این سخن از موضوعات و مختلفات است.

این خواجه باید، این طریقت را خوب فهم کند و تقیّه هم یا نکند تا لازم نیاید، که بنا به اعتقاد خودش «باطنی گردد و یا اگر تقیّه می کند، صد جا در کتاب خود، شیعه را به تقیّه کردن تهمت نزند. و هر کس که با انصاف در همین فصل تأمّل کند، فایدهٔ همهٔ کتاب را به دست می آوَرَد. إن شاء الله تعالى.

صد و پنجاه و یک

آنگاه گفته است:

به این خواجه سرسخت باید گفت: چگونه معلوم شد که طلحه و زبیر توبه کردند با آنکه پس از جنگ، هر دو را کشته یافتند و پیغمبری هم بعد از آن واقعه، نزد این خواجه نیامده است تا او را از توبه آن دو آگاه کند؟ جبرئیل نیز پندارم به نزد کسانی چون چنین قوم کمتر می آید و می دانیم که این خواجه،غیب هم نمی داند.اگر بگوید:جایز و رواست که بپنداریم طلحه و زبیر در لحظه جان دادن ،از عداوت و خصومت با علی توبه کردند و نجات یافتند، ما نیز می گوییم جایز و رواست که هشامِ بن حَكَم و مؤمنِ طاق و محمّد بن نعمان مفيد و يونسِ عبدالرّحمن و ابوجعفر بابویه و حَسَکا و ابوطالب و عبدالجبّار مفیدو على عالم و ابوالمعالی نقّاش و ابوتراب دوریستی و علی باسکسک و علی زیرک و ابوالمحاسن میشان و فقیه ابوالحسن و ابوالمعالی رازی و مانندِ ایشان ،همه، در لحظه مرگ ،از عداوتِ با ابوبکر و عمر توبه کرده و نجات یافته اند و رافضی نیستند. پس این خواجه باید زبان و قلم را از بدگویی و دشنام به آنان بازدارد و این را با توبه طلحه و زبیر قیاس کند؛ زیرا چنین نیست که در یک خواب، یک نیمه راست باشد و یک نیمه دروغ؛ اگر راست است، همه راست است، وگر جایز است، همه جایز است، وگر محال است، همه محال است و رحمت بر مسلمانی باد که با انصاف بخوانَد و بدانَد.

ص: 459

صد و پنجاه و دو

آنگاه گفته است:

و علی گفت: انا و طلحه و الزّبير أرجو أن نكون من الّذين قال الله تعالى:﴿وَ نَزَعْنا ما في صُدُورِهِمْ مِنْ غِلَّ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ؛ (1)امیدوارم من و طلحه و زبیر از کسانی باشیم که خدا در حق آنان گفت: و آنچه کینه است از دلشان می زداییم و برادروار بر او رنگ هایی روبرو می نشینند.)

امّا جوابِ این کلمات این است که: چگونه امیرالمؤمنین - عليه السلام - شمشیر بردارد و جماعتی را بکشد و سپس بگوید امیدوارم که در قیامت، نجات یابند؟ در اعتقاد ما، جنگ با أمیرالمؤمنین ،جنگ با مصطفاست ،که به او فرمود:«لَحْمُكَ لَحْمى و دَمُكَ دَمى(2) و حَرْبُكَ حَرْبى و سِلْمُكَ سِلْمى.»(3) و اعتقاد ما در حق اصحابِ جمل و صفّین و نهروان ،بی تقیه این است که آنان هلاک شدند. اگر این خواجه، روا می دارد که أمير المؤمنين علی به منکرانِ امامتِ خویشتن و حقّ خود،دل خوش کرده باشد و آنان را در قیامت ،ناجی و رستگار بداند، باید روا بدارد که ابوبکر و عمر نیز در قیامت، به شیعیانِ قم و آوه و کاشان و دروازه مصلحگاه در ری و جز آنها، دل خوش کنند و همه را ناجی بدانند! و اگر این ممکن نیست ،پس دست از حمایتِ قاسطین و ناکثین و مارقین بردارد و باور کند که اینان به سبب دشمنی با علی ،بی شبهه به دوزخ می روند؛ چنانکه قرآن خبر داده و مصطفی - علیه السلام - گفته است. والسّلامُ على النّبيَ سيّدِ المرسلين و آلِهِ المعصومين.

ص: 460


1- سوره حجر، آیه 47.
2- کمال الدین، ص 241، ح 65؛ شیخ صدوق، الأمالی، ص 342، ح 408؛ إقبال الأعمال، ج 1، ص 507؛ المعجم الكبير، ج 12، ص 15؛ ابن عدی، الکامل، ج 4، ص 229؛ خوارزمی، المناقب، ص 129، ح 143. در سه منبع آخر: «لحمه»، «دمه» بدل «الحمک»، «دمک» آمده است.
3- تهذيب الأحكام، ج 1، ص 10( در مقدمه کتاب)؛ شيخ مفيد، الإفصاح ، ص128؛ شيخ طوسي، الأمالي، ص 364، ح 763؛ شیخ صدوق، الأمالی، ص 156، ح 150؛ خوارزمی، المناقب، ص 129؛ ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 297 و ج 13، ص 193 و ج 18، ص 24 و ج 20، ص 221.

صد و پنجاه و سه

آنگاه گفته است:

و علی گفت: «إخواننا بغوا علينا،(1) برادران ما، بر ما یاغی شدند.» یعنی اهل جمل و صفّين.

آری؛ این سخن درست و آن را علی گفته است؛ اما بر نجات آنان دلالت نمی کند؛زیرا خدای تعالی بسیاری از کافران را برادرانِ پیغمبران خوانده است؛آنجاکه فرمود:(وَ إلى عادٍ أَخاهُمْ هُودًا).(2) وَ (إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً )(3)و(اذْكُرْ أخا عادٍ )(4) یعنی: به سوی قوم عاد، برادرشان هود را فرستادیم و به سوی قوم ثمود برادرشان صالح را،و یاد کن برادرِ قوم عاد، هود را.

پس خواجه،این شبهه را به سرمایه نجات این یاغیان بدل نکند، زیرا کافر تا ابد در دوزخ خواهد ماند، هرچند که خدا او را برادرِ هود و صالح خوانده باشد و همچنین «خارجی» به دوزخ می رود، هر چند علی - علیه السلام -، او را برادرِ خود خوانده باشد. (إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا) تا آنجا منزلت دارد که«ثُمَّ كَفَرُوا»(5) دنبال آن نیامده باشد.همچنین در روایتی که این خواجه نقل کرده است ،عبارتِ «اخواننا» وقتی منزلت می داشت که در دنبالِ آن، «بغوا علينا» نمی آمد. پس این جمله امام على - عليه السلام-،نظیر آن آیه ای است که خدای تعالی فرمود: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا». (6)

پس این خواجه چون این دلیل را شنید، نباید مغرور شود و باید به او گفت :حسابِ قیامت به حکم شما نیست؛ به حکم خداست،(وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما

ص: 461


1- ر.ک: مفيد، الإفصاح، ص118؛ قرب الإسناد، ص 94، ح 318؛ الاحتجاج، ج 2، ص 40؛ شرح الأخبار، ج 1، ص 399؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 3، ص 19.
2- سوره اعراف، آیه 65 و سوره هود، آیه 50.
3- سوره هود آیه 61 و سوره اعراف، آیه 73.
4- سوره هود آیه 61 و سوره اعراف، آیه 73.
5- سوره أحقاف، آیه 21.
6- اشاره به این آیه مبارکه است: ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْرًا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبيلاً﴾( سوره نساء، آیه 137)نیز در سوره منافقین، آیه 3فرموده است:ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ).

كَسَبَتْ وَهُمْ لا يُظْلَمُونَ،(1) و به هر کس پاداش آنچه کرده است، به تمام داده می شود و به آنان ستمی نمی شود.)

صد و پنجاه و چهار

فصل

بدان ای برادر که این فصل را به معارضه با آن فصل آغاز کرده ام که این خواجه، پیشتر آورده و در آن گفته بود که مذهبِ شیعه به خانه ای می مانَد دارای چهار حدّ و ما جواب او را دادیم؛ امّا این فصل را دیگر بار به عنوان بدلِ آن و در مقابله با آن می نویسم. والحمد لله ربّ العالمين.

بدان ای برادر که مذهبِ این مصنّف که می گوید پیشتر شیعه بوده است، مانند سرایی است با اساسی از جبر و بنیادی از تشبیه و دیوارهایی همه از قَدَر و سقف هایی از کینه به آلِ مصطفی و دری که به کوی جفا و تعصّب و هوای نفس باز می شود و این سرا چهار ایوان دارد:یک ایوان، صفتِ جهودی دارد و ایوان دوم صفتِ ترسایی، و ایوان سوم صفتِ زرتشتی، و ایوان چهارم صفتِ الحاد.اگر حدودِ یک سرا مختلّ باشد - چنانکه او دربارۀ شیعی بودن چنین گفته است -آن اندازه، نقصان ایجاد نمی کند که اندرون سرا، مختلّ باشد که بیان کرده خواهد شد.

شرح آن ایوان که صفتِ جهودی دارد، این است که جهودان گفتند موسی و هارون دو برادرند، هر دو فرستادگانِ خدا: یکی نبی است و یکی وزیر. موسی را قبول کردند؛ امّا از هارون برگشتند و او را تنها گذاشتند. چون موسی از میقات بازآمد، بر وجهی که قرآن خبر می دهد، هارون شکایت به موسی برد که (ابْنَ امَّ إِنَ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنی؛ (2)ای فرزند مادرم! این قوم،ما ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند.) به همین گونه، جبریان و خوارجِ امّت اسلام نیز رسول را پذیرا شدند، ولی

ص: 462


1- سوره آل عمران، آیه 25.
2- سوره اعراف، آیه 150.

برادر و وصیّ او را قبول نکردند و از او برگشتند و سرانجام نیز او را کُشتند.

و در سه چیز به جهودان مشابهت دارند:

نخست در اینکه جهودان به موسی گفتند: خدای را آشکارا به ما نشان ده ﴿ فَقالُوا أرِنا اللَّهَ جَهْرَةً).(1)تا با چشمِ سر او راببینیم. پس کافر شدند و صاعقه بر آنان فرود آمد.

جبریان نیز همین دعوی کردند؛ یعنی دیدن خدا آشکارا و با چشمِ سر. خلافِ آن رؤیتی که حنفیان گویند و رؤیتی معقول است و از طریقِ علم آن را اثبات می کنند؛چنانکه امیرالمؤمنین - علیه السلام - ، نیز فرموده است: «لا أعبدُ رَبِّاً لَمْ أَره؛(2)خدایی را که به چشم دل نبینم نمی پرستم.» ولی اهل جبر و اهل تشبیه می گویند: خدا را با همین چشمِ سر ببینیم! و تشبیه خدا به انسان، بیش از این نیست.

همانندی دوم ایشان به یهودیان این است که هر آیه ای از تورات را که موسی برای یهودیان خواند، گفتند: موسی از خویش می گوید و این، کلامِ خدا نیست؛ تا آنکه خدای تعالی ایشان را به کیفرهای مختلف عقوبت کرد؛ چنانکه گفت: ﴿فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرَادَ وَ الْقُمَّلَ وَالصَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلات؛(3) ما بر آنان نشانه های سیلاب و ملخ و شپش و وزغ و خون را جدا جدا فروفرستادیم.) مذهبِ جبریان این امّت نیز همین گونه است؛ یعنی روا می دانند که خدای تعالی گفتهٔ کذّاب را تصدیق کند، یا رسول به خلافِ قولِ خدا، هرچه می خواهد بگوید و تلبیسِ در ادلّه را روا می دارند تا باطل را حق نمایند و حق را باطل.

سوم،آن است که یهودیان گفتند: موسی را قبول کردیم و هارون را نمی خواهیم!تا هر دو (جهودان و جبریان هم انکارِوحدانیّت کرده باشند و هم انکارِ رسالت و هم انکار ولایت .

ص: 463


1- سوره نساء، آیه 153.
2- روایت بسیار معروفی است که در کتب معتبره از امیرالمومنین علیه السلام نقل کرده اند،از آن جمله:المحاسن برقی،ج1،ص239،ح216،صدوق،التوحید،ص109 ح6،همو،الأمالی، ص423،ح 560،طبرسی،الاحتجاج، ج1،ص 312و ج2، ص76.
3- سوره اعراف،آیه133.

امّا صُفّه ای که صفتِ ترسایی دارد، آن است که ترسایان به سه قدیم اعتقاد دارند:أُقنومِ اَب و أقنوم ابن وأقنوم روح القدس. و می گویند:(1)اگر این هر سه قدیم نباشند، سبب نقصانِ خداست. جبریانِ امّت اسلام هم، نُه قدیم اثبات کرده اند: ذات و قدرت و علم و حیات و اراده و ادراک و کلام و سمع و بصر. هر نُه را قدیم می دانند، تا سه بار به ترسایان مانندگی داشته باشند؛ در حالی که در قرآن آمده است که خدای تعالی یکی است، نه سه و نه نُه؛ (إِنَّما هُوَ إِلهُ واحِدٌ) .(2)

جبریان به نصاری مشابهت دارند که به سه خدا اعتقاد دارند: ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلاثَةٍ؛(3) بی گمان کسانی که گفتند خداوند یکی از سه [اُقنوم] است، کافر شدند.) و نیز جبریان به طبایعه مشابهت دارند که به چهار ارکان معتقدند و دو (4)و سه و چهار، نه می شود و جبریان به نه قدیم اعتقاد دارند تا به هر سه گروه مشابهت یافته باشند. تأمّل در این کلمات سودمند است.

امّا آن ایوان که صفتِ زرتشتی دارد، آن است که زرتشتیان گفته اند: یزدان مطبوع بر خیر است و هرگز نمی تواند شرّ کند و اهر من مطبوع بر شرّ است و هرگز نمی تواند خیر انجام دهد. جبریان نیز می گویند مؤمنِ مطیع، مطبوع بر ایمان و طاعت است و هرگز نمی تواند کفر و معصیت کند و کافرِ عاصی، مَجبور و مقهور بر کفر و معصیت است و هرگز نمی تواند طاعت و بندگی کند. و کاملاً این طریقت به زرتشتی گری مانندگی دارد و از اینجاست که رسول - صلى الله علیه و آله - گفته است: «قَدَريَةُ هذِهِ الأُمّة مجوسيّة ؛(5) قَدَری این امّت، زرتشتی است.»

ص: 464


1- یعنی چون دیگران از قائلان این قول دلیل خواستند ایشان در مقام استدلال گفتند.
2- سوره نحل، آیه 51.
3- سوره مائده، آیه 73.
4- گویا این دو ،از طرف منفی آیه مبارکه (و قالَ اللهُ لا تَتَّخِذُوا إلهَيْنِ اثْنَيْنِ إنَّما هُوَ إِلهُ واحِدٌ (صدر آیه 51 سوره مبارکه نحل) که اثنینیت و دو بودن اله باشد مأخوذ است وگرنه تصریحی یا ایمایی به این دو نشده است.
5- صدوق رحمة الله علیه در کتاب التوحید، در باب قضا و قدر در حدیث 29 گفته است: «حدثنا علي بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقاق رحمة الله علیه قال :حدّثنا محمّد بن أبي عبد الله الكوفى قال: حدّثنا موسى بن عمران النخعي، عن عمّه الحسين بن يزيد النوفلي، عن علي بن سالم، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: سألته عن الرقي:أتدفع من القدر شيئاً؟ فقال: هي من القدر و قال علیه السلام :أن القدريّة مجوس هذه الامة وهم الذين أرادوا أن يصفوا الله بعدله فأخرجوه من سلطانه و فيهم نزلت هذه الآيه: يَوْمَ يُسْحَبُونَ في النّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ إنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ.» نیز ر.ک: سنن أبی داوود، ج 2، ص 410، ح 4691؛ المستدرک علی الصحیحین، ج 1، ص 85؛ السنن الكبرى، ج 10، ص203. عبارت حدیث در این کتب این چنین است: «القدرية مجوس هذه الامّة، إن مرضوا فلا تعودهم وإن ماتوا فلا تشهد وهم.»

ایوان چهارم که صفتِ الحاد دارد، این است که فردِ ملحد، در معرفتِ خداوند، قول پیغمبر را مؤثّر می داند و از عقل و نظر در این زمینه تبرّا می کند. جبریان هم عقل و نظر را نفی و حسن و قبح را به شریعت و به قول پیغمبر حواله می کنند و معتقدند تا پیغمبر دعوت نکند، شناختِ خداوند از طریق معارفِ عقلی، معلوم نمی شود و واجب هم نیست و عقل و نظر در این زمینه اثری ندارد.

در عهدِ سلطان مسعود بن محمّد بن ملکشاه، در شهر ری، با حضورِ پرچم سلطان، در این مسئله و در مسائلی دیگر که تنها این خواجه جبری بدان ها اعتقاد دارد و در اعتقاد به آنها منفرد است ،در پیشِ تختِ سلطان و در حضورِ ارکانِ دولت و حضورِ ائمّة عِراق و خراسان ،ماجراهایی بسیار روی داد و از مذهبِ خواجه، این معنی به اثبات رسید و علما و رؤسای آن طایفه اعتقاد او را به خطّ خویش نوشتند و از آن تبرّا کردند و با تقیّه و از خوفِ سلطان،از این اعتقاد برگشتند و گواه گرفتند و نسخه های آن در عالم منتشر شد و مفتی روزگار، قاضی حسن استرآبادی - رحمة الله عليه - در صحّتِ تأثیرِ عقل و نظر (در معرفت و شناخت خداوند) و ردّ تعلیم و تقلید (در این زمینه)، فصل هایی روشن و کافی نوشت. و اوباش، سرای خواجه ابونصر هسنجانی را به غارت بردند و بی درنگ ،خواصّ سلطان و غلامانِ امیر عبّاس غازی، رفتند و بسیاری را گرفتند و سه غوغایی قزوینی را به دار آویختند و در آن زمینه، مال ها خرج شد و نسخه ای از آن را با رجوع به مدينة السّلام به دارالخلافه فرستادند. وابُوالفتوح اسفراینی را از پایتختِ خلافت، تبعید کردند، و سَرِ پیری، به اسفراین فرستادند. و خواجه عزّ الملک،(1) وزیر سلطان، به سبِبِ اینکه مذهب اشاعره داشت، مددی کرد.

ص: 465


1- برای شرح حال «عزّ الملک» رجوع شود به تعلیقه 167.

البتّه هیچ میسّر نشد و بعد از مصادره و حبس رئيس الائمّه و ابُوالفضایل و بازگشت از مذهبِ صد و پنجاه ساله و خط هایی که در لعنت به واضعِ این اعتقاد نوشتند و نسخه ها که به اطراف فرستادند و ائمّه حنفیان خراسان و ماوراءالنّهر،همه خواندند،

این خبر فاش و منتشر شد. چون دو سال از این حادثه گذشت، دگرباره در گوشه و کنار گفت و گو را از سر گرفتند که آن بازگشت و اقرار نامه که نوشته شد،از خوفِ سلطان و از بیمِ شمشیر ترکان بود.اگر آنان که اهل سنّت بودند، تقیه کردند، چرا این خواجه به آنان نگفت که تقیّه مذهبِ شیعیان است و تقیّه و باطنی گری، یکی است و زبونی، طريقِ جهود است و روا نیست که رؤسا و ائمّه اهلِ سنّت در تقیه به شیعیان اقتدا کنند و در زبونی به جهودان مشابهت نمایند؟ آنان کوشیدند که موضوع را جمع کنند، اما آبِ ریخته به کوزه بازنگشت و خشتِ از قالب افتاده، به جای خویش باز نرفت؛ زیرا در همدان و در پیشگاه انورِ مسعودی با حضورِ ملکان بزرگ محمّدشاه وملکشاه، آن قاعده را منهدم و آن اعتقاد را ویران کرده بودند، و آوازه آن از شرق تا غرب را در نوردید. و خواجه ابونصر از آنجا به بغداد رفت و در دارالخلافه و در جوامع و در مدارسِ بغداد، تمهید کرده بود که در طریقِ معرفتِ باری تعالی، تعقّل موثّر است و قولِ رسول الله را در شرعیّات و عبادات و معاملات و توابع و لواحقِ آن، به کار باید برد و نیز اینکه انبیا معصوم اند و اینکه جزا و کیفر بر اساس عمل است.از همه به خط اقرار ستاندند و از آنجا به اصفهان رفت که دارالسنّة و الجماعه است و در آنجا در حضورِ علمای بزرگ و مُفتیانِ معتبر، این مطالب را بر سرِ منبر بیان و با مناظره و محاوره تقریر کرد که حق این است و باطل آن است. و جماعتی از مفسدان و عامّه که در آن غوغا کردند، از سوی خواجگان حبشی که مشاوران سلطان و مدبّران دولت بودند، تنبیه شدند؛ خواجگانی چون نجم الدّین رشید جامه دار و شرف الدّين گردباز و و جمال اقبال و خواجه بلال مسعود که همه حنفی و مورد اعتماد بودند. (1)

ص: 466


1- ر.ک تعلیقه 69 و نیز شرح حال قاضی عمده الدّين ساوی.

و باری تعالی ،توحید و موحّدان را یاری کرد که فرموده است: ﴿وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنينَ ). (1)به گونه ای کهِ یک باره جبر و قدر و تشبیه را از ریشه بر کندندوهمه ائمّه طوایفِ مسلمانان، از شیعه و سنّی، یک صدا و متّفق القول والفتوى بر این اجماع کردند که در معرفتِ باری تعالی، تنها نظر و تعقّل مؤثّر است و تعلیم و تقلید باطل است؛ زیرا آن طریقِ ملحدان و باطنیان است.

در حیاتِ سلطان مسعود نیز، در زمان امیر عبّاس غازی، یک علوی با لقب جلال الّدین، از بلخ به ری آمد که عزمِ سفرِ حجاز داشت. مردی محترم، بود و از اهل فضل. روزی که من در سرای سیّد فخرالدين - رحمة الله عليه - نوبت مجلس داشتم، امیر حاجبی از سوی امیر عبّاس(2) با جماعتی از ترکان به مجلس من آمدند. رضی الّدین بوسعد ،ورامینی و مكين الدّين ابُو الفخر قمی در مجلس بوند. به سیّد فخرالدّین گفتند:امیر می فرماید که علما و متکلّمانِ، مذهب خود را بیاورید که سیّد جلال الدّین خراسانی (همان علوی تازه وارد) با امامِ اهلِ سنّت ،یعنی ابُوالفضائل مشّاط در موضوع «وجوب معرفت»، سخن خواهد گفت. ما مجلس خود را به آخر آوردیم و علما در خدمتِ سیّد فخر الّدین به سرای ایالت رفتند و قاضی ظهیرالدّین و خواجه ابونصرِ هسنجانی و نجیب الدّین ابُوالمکارم متکلّم را که در علم اصول متبحّر بودند، به عنوان ناظر اختیار کردند. علوی سخن گفت تا به حدّی که امرا و همه ترکان دانستند که حق این است که معرفتِ باری تعالی تنها با عقل و نظر ممکن است نه با تعلیم و خبر. دگر باره خط هایِ اقرار تازه نوشتند و امیر بدرالدّین قشقلق، از آنان از طریق حمایت، نه از طریقِ مذهب ،دلجویی می کرد. چون مسئله به آخر رسید، برخاست و گفت: بیش از این بر یک چیز باطل یاری نمی توان کرد. و سيّد ابُو الْحُسين وَنَکی مُقْرى، حاضر بود، بی درنگ این آیه را خواند ﴿وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ

ص: 467


1- سوره روم، آیه 47.
2- برای شرح حال امیر عباس رجوع شود به تعلیقه 168.

وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كَانَ زَهُوقاً).(1) و جماعت برخاستند و بیرون آمدند. و این مجملی است از آن مفصّل.

بعد از آن قزوینیان می گفتند: تقریر و اثبات مذهبِ اعتزال و رفض در بغداد و اصفهان و ری و همدان، تن به خواری دادن است؛ مردی آن است که این تقریر در قزوین کنند. این معنی با خواجه بونصر هسنجانی نقل می شد و او صبر می کرد تا در روزگار اینانج اتابک(2) که داشت سستی از ائمّه وقتِ حنفیان شهرِ ری برمی خاست، هر بار به خواجه بونصر می گفتند: کدام جانب را اختیار خواهی کرد، می گفت :قزوین را،هر قدر او را بیشتر منع کردند، حریص تر شد و سرانجام به قزوین رفت. بعد از استقبال و قبول و نزول او در سرای پادشاه مظفر الدّین برای او نوبت مجلس نهادند.بر سرِ منبر با حضورِ امیر و وزیر و قاضی و رئیسِ اهل سنّت و رؤسا و علما و عیّاران و بزرگان از خواصّ و عوام، (3)این ماجرا از اوّل تا به آخر که رفته بود، از بطلانِ اعتقادِ ایشان و مشابهتِ آن اعتقاد به اعتقادِ مقلّدان و تعلیمیان بازگفت. پس عوام در آن غلوّی کردند که هیجانی و غوغایی ایجاد کنند. (4)چون بیرون آمدند، گفتند: در سرای امیر نمی بایست به امامان مذهب می گفت که چه بایست می کردند. این سخن به گوش خواجه ابونصر رسید. از امیر درخواست کرد و روزِ جمعه در مسجد جامعِ قزوین با حضورِ صدهزار مرد سخن گفت و تقریرِ مذهب کرد و بطلانِ تعلیم و تقلید را به غایت رسانید و همه مدهوش و متحیّر شدند و به سلامت بازآمد و اندیشه بدِ خواجه در سَرِ خواجهٔ جبری باقی ماند تا بدانی که:

کاری که زحد گذشت بازی نبود*** بیهوده سخن بدین درازی نبود

ص: 468


1- سوره إسراء آیه81.
2- برای ترجمه اینانج اتابک رجوع شود به تعلیقه 168 .
3- در آنندراج گفته است: «عیار به تشدید یاء، در اصل به معنی شخصی است که جامه و سلاح مخصوص در جنگ همراه داشته باشد و در خفا کارها بکند، و بعد از آن به مجاز به معنی ذوفنون و استاد کار استعمال یافت.»
4- هیجان در لغت به معنی شوریدن و شورانیدن و برانگیختن (به معنی متعدی ولازم) آمده است و مراد در اینجا شورش کردن و فتنه بر پا نمودن و غوغا به راه انداختن است.

پس این خواجه که در اصلی به این بزرگی، با ملحدان همانندی دارد، شایسته این است که مسلمانان را ملحد نخواند و ننویسد و بداند ّکه این مطلبِسرای امیر را بیان کردم تأمّل کند و بداند که از باران گریخته و به ناودان آویخته است؛ چنانکه در مثل آمده است: «کردم از باران حذر در ناودان آویختم.»(1) بیچاره تا رافضی بود، حدود خانه اش همه به سوی کفر و الحاد بود؛ چون جبری شد، داخلِ خانه اش هم همه از کفر و بدعت و الحاد است. از حوض در آمده و در چاه افتاده است. و این مشتی از خروار است و تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. وصلّی الله على محمّدٍ وآلِهِ الطَّيِّبين و لعن الله على اليهودِ والمجوسِ والدّهريّةِ والملحدينَ و المجبرينَ.

صد و پنجاه و پنج

آنگاه گفته است:

فصل و بدان که نباید مذهبِ شهر داشت. چنین نیست که هرکس در قم و کاشان و سبزوار و نیشابور و از محلّه های ری درمصلحگاه و زادمهران بود،باید شیعی باشد. بلکه باید مذهبِ حق داشت. باید تابعِ هوا نبود، نباید پنداشت از آن سبب که در ری غالب مردم شیعی اند، آنان بهترند؛ اگرچه به عدد بسیارند.

امّا جواب این فصل:

این معنی را آن کس می تواند بگوید که به تعقّل و نظر ،معترف باشد و عقل را مؤثّر مذهب بداند و فردِ مکلّف را در قبول و ردّ مذهب ،دارای اختیار بشناسد، نه این خواجه که ازاعتقاد دارد معرفتِ خداوند وابسته به قولِ پیامبر است و نیز معتقد است که فردِ مكلّف، قادر و مختار نیست و دارای سرنوشتی ازلی است. پس طبق اعتقاد او، اگر

ص: 469


1- در امثال و حکم مرحوم دهخدا آمده است :«از باران به ناودان گریختن ،مثل است. در کیمیای سعادت گفته است: هر که از شهوت طعام بگریزد و اندر شهوت ربا افتد، چنان باشد که از باران حذر کند، به ناودان افتد.» نظامی گفته است:کنون در خطرهای جان آمدیم/ ز باران سوی ناودان آمدیم.

خداوند سرنوشت کسی را در ذرّۀ اوّل(1) شیعه نوشته باشد، مکلّف نمی تواند سنّی شود، و به شهر وابستگی ندارد. و به عکس، اگر سرنوشت کسی سنّی باشد، نمی تواند شیعه شود. و چون ایمان، عطای خداوند است، به آن کس که ایمان دهد، کفر نمی تواند ورزید و چون کفر، خداداد است - بنا بر اعتقادِ وی - آن کس را که کافر آفرید، او مؤمن نمی تواند بود. پس با این مذهب که خواجه دارد، نه مؤمن را به سببِ ایمانش می تواند مدح کند و نه کافر را به جرم کفرش ،نکوهش؛ نه رواست که کسی سنّی را دعا و ثنا گوید و نه رواست که شیعه را سرزنش کند؛ زیرا فاعلِ همه خداست و بنده به منزله جماد است.

اکنون ،می پرسم که این خواجه با این اعتقادی که دارد، چرا کتاب «نقضِ روافض» را تألیف کرده است؟! در واقع بهتر بود که او کتابی بر ردّ خدا و اراده خداوند تألیف می کرد که شیعه را آفریده است! و دشنام و نفرین و انکارِ مذهبِ شیعی هم روا نیست؛ چون همه به اراده و قدرت و مشیّتِ خدای تعالی است؛ شیعه بیچاره (یا به قول او: رافضی بیچاره) بی گناه است؛ زیرا طبقِ اعتقاد این خواجه، مذهب به شهر و محلّه تعلّق ندارد؛ به هدایت یا اِضلال و گمراهی تعلّق دارد که از آنِ خدای

تعالی است!

پس این خواجه، یا باید دست از مذهبِ جبری خود بردارد و شیعه را به سببِ اختیارِ مذهب رفض (تشیع) نکوهش کند، یا آنکه جبری باشد و رافضی (شیعه) را بی گناه بداند و خدا را ملامت کند که رفض (تشیع) را آفریده است و کیله را با آن، برخود پیماید(2) تا دلگیر نشود.

پس چنین نیست که، هر کس ساوه ای و مزدغانی و همدانی و هر وگردی (بروجردی؟) و نهاوندی است، واجب است که جبری و اهل تشبیه و قَدَری باشد. گفته است: «به عددِ بسیار اعتبار نیست.» چگونه است آنجا که سلمان و بوذر

ص: 470


1- مراد از «ذرّه اوّل» عالم ذرّ است.
2- مأخوذ از مثل «کما تکیل تكال »است.

و مقداد و عمّار و جابر و ابوایّوب و خُزَيْمَه و زید(1) بر امامتِ على متّفق شدند،عدد آنان سبب بی اهمّیت بودن رأی شان است و کثرتِ مهاجر و انصار در اهمیت رأى آنان مؤثّر است، ولی اینجا که مردم شهرری بیشتر شیعی اند، کثرت اهمّیتی ندارد؟! بیچاره این خواجهٔ بخت برگشته، هر چه در آغاز می گوید، در پایان خود باطل می کند!

مذهب و اعتقادِ شیعه نه وابسته به کثرت است و نه به قلّت، بر عقل و نظر و معرفتِ استوار است. پس کسی که بر حقّ است ،بر حقّ است،اگرچه یک تن باشد و کسانی که بر باطل باشند،بر باطلند، اگر چه صد هزار باشند.«انّ الحقَّ لا يُعرفُ بالرّجالِ وإنّما الرّجالُ يُعرفُونَ بِالحقِّ؛(2) حق را با اشخاص نمی سنجند بلکه اشخاص را با حق می سنجند.

صد و پنجاه و شش

آنگاه گفته است:

اگرچه بحمد الله شرق و غرب، پُر است از پیروان ابوحنیفه و شافعی، و نیز خلیفه و سلطان و امرا و قضات و ائمّه و فقها و زهّاد و متصوّفه، همه از اهل سنّت و جماعت است و حق روشن و ظاهر است، باید ملازم سوادِ اعظم (شهر بزرگ) بود و از آن مذهب که دو روی دارد، پرهیز کرد؛ زیرا آن عینِ نفاق است.

اما جواب این کلمات ،این است که مذهبِ ابو حنیفه و شافعی آشکار است، امّا آنان هر دو موحّد و عدلی و به محبّتِ اهلِ بیت معروف و مشهورند. اگر این خواجه هم،همان مذهب دارد، باید از جبری بودن و اهل تشبیه بودن دست بدارد و دشمنی را با

ص: 471


1- مراد اسامة بن زید است؛ زیرا زید در جنگ موته، در زمان پیغمبر اکرم صلى الله عليه وسلم شهید شده است. پس اطلاق از قبیل ذکر نام پدر و اراده پسر است .مانند جریر طبری.
2- ر.ک: شیخ مفید، الأمالي، ص 5؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص 626، ح 1292؛ بشارة المصطفى، ص 22: «إنّ دين الله لا يعرف بالرجال، بل بآية الحقّ، فاعرف الحقّ تعرف أهله».

آل مصطفی رها کند و ما نیز به او خوشامد می گوییم؛ وگرنه بهتر است به نامِ ابو حنیفه و شافعی دغل بازی نکند.

گفته است: «از مذهبی که دو روی دارد، باید دست برداشت.» حقّا که راست می گوید. اگر کور نیست ،هرگز شنیده است که شیعه، مذهبِ خود را به دو کس حواله کند؟ همیشه از یک خدا و یک رسول و یک امام، سخن گفته اند. امّا مذهبِ دو روی آن است که لاف از شافعی بزند ولی مذهبِ اشعری داشته باشد! و این عین نفاق است؛ زیرا اگر اصولِ مذهبِ شافعی درست است، التجا به ابوالحسن اشعری خطاست، و اگر مذهبِ شافعی در اصول درست نیست، باید دست از فروعش هم برداشت.بنابراین، مذهبِ دو روی، مذهب این خواجه مصنّف است. نخست می گوید: مذهب شافعی دارم، امّا از طریقتِ اشعری سخن می گوید؛سپس خود را حنفی می خواند؛ همچون شتر مرغ که اگر به او بگویند بار ببر، می گوید مرغم و اگر بگویند پرواز کن، می گوید شترم! تازه در آغاز هم شیعی بوده است، آنگاه زیدی شده و اکنون جبری است و نزدیک است که مشرک شود. چون زغن یک سال ماده است و سال دیگر نر؛ چنانکه زغن(1) بخشی از سال را ماده است و بخشی دیگر را نر، و چون غاز، یک روز تَر است و یک روز خشک.

پس دو مذهبی و انتقالی و منافق، در خورد این خواجه است و به دستِ خود، در دهنِ خویش نهاده است و هر کس که این را نیک بخواند، نیک بداند. والحمد لله ربّ العالمين.

صد و پنجاه و هفت

آنگاه گفته است:

و همۀ شرق و غرب ،مذهب سنّت دارند.

ص: 472


1- در برهان گفته است:«زغن بر وزن چمن ،گوشت ربا و غلیواج باشد. گویند: شش ماه نر و شش ماه ماده می باشد وبعضی گویند: یک سال نر و یک سال ماده می باشد.»

مگر در تاریخ نخوانده و ندیده و از بصیران و سیّاحان و مسافران نشنیده است که پنج دانگ و سه تَسو (1)از اهل زمین، اهلِ کفر و شرک و بدعت و ضلالت اند؛همچون بت پرستان و فلک پرستان و صابئه و یهود و زردشتی و مسیحی و منکرانِ توحید و عدل و نبوّت و از براهمه و سوفسطائیّه، در اقصای بلاد روم و فرنگ (2)

و هند و ترکستان و چین و ماچین و غیر آن تا سدّ يأجوج و مأجوج و حدودِ ديار سومنات. و تنها یک تَسو مسلمان است و آن یک تَسو نیز هفتاد و سه گروهند و مذاهب و مقالاتِ هر یک، مذکور و مسطور است و پیامبر - علیه السلام - همه را امّتِ خود خوانده است و با یای اضافه به خود منسوب ساخته است،(3) تا کسی جرأت نکند که به خون و مالِ بخشی از امّت فتوا دهد. پس همه در حمایتِ شهادتین و شریعت و کتاب و قبله مصطفى - صلى الله علیه و آله - هستند.

امّا دهریّه و طبایعه که به هیولی و علّة الاولى معتقدند و فلاسفه و ملاحده و بواطنه

ص: 473


1- در برهان قاطع گفته است:«تسو، به فتح اول و ثانی به واو کشیده، مقدار و وزن چهار جو باشد و یک حصه از بیست و چهار سیر استادان بقال، و معرب آن طسوج است.» پس پنج دانگ و سه تسو، بیست و سه قسمت از بیست و چهار قسمت خواهد بود.
2- در متن اصلی: «فرهنج» در انجمن آرای ناصری گفته است: «فرنج به ضم اول و ثانی، معرب فرنگ است و آن را آفرنجه نیز گویند.
3- یعنی امت را به خود نسبت داده و به یای متکلم تعبیر کرده و «امتی» فرموده است. در حدیث معروف مشهور، صدوق رحمة الله علیه در خصال ( ص 585) در ابواب هفتاد و بالاتر، حدیث یازدهم را چنین نقل کرده است از امام حسین علیه السلام: سمعتُ رسول الله صلی الله علیه وآله له يقُول:إنَّ امة موسى افترقت بعده على إحدى وسبعين فرقةً، فرقة منها ناجية و سبعُون في النار و افترقت امةُ عيسى بعده على اثنتين و سبعين فرقةً، فرقة منها ناجية و احدى وسبعون في النار وإنّ امتى ستفترقُ بعدى على ثلاث و سبعين فرقةً، فرقة منها ناجيةٌ و اثنتان وسبعون في النار.» این حدیث در کتب کلام و حدیث و ملل و نحل عنوان شده و محقق طوسی، خواجه نصیرالدین رحمة الله علیه با آن بر حقانیت شیعه و تطبیق فرقه ناجیه بر ایشان بحث کرده است و فخر المحققین رحمة الله علیه در اول شرح قواعد از پدرش علامه و او از خواجه نصیر، کیفیت استدلال را نقل فرموده است و ما در ذیل میزان الملل بيانات قابل توجهی در پیرامون این حدیث و تعیین فرقه ناجیه از علمای اعلام - رضوان الله عليهم - نقل کرده ایم. طالب تحقيق ر.ک: ص 193 - 205 .

و تناسخیّه(1) و دیصانیه،(2) همه از این هفتاد و سه گروه، به فتوای درست، خارجند. آنگاه از این هفتاد و سه گروه، سه گروه حنفی و شیعی و شافعی معروف ترند. سپس آن هفتادگانه، از هر جماعتی خود را بر این سه بسته اند؛ چنانکه نجّاریّه و معتزله و بادنجانیان و کرّامیّه و ابواسحاقیّه و مانندِ ایشان را از مذهبِ ابو حنیفه می دانند؛ از بهرِ آنکه به فقهِ ابو حنیفه کار می کنند و در فروعِ مذهب، طریقه او را گزیده اند. و مجبّره و اشاعره و مشبّهه و کُلّابیّه(3) و جهمیّه و مجسّمه و حنابله و مالکیّه و غیر آنان، با وجوداختلافاتی که میان آنان وجود دارد، خود را از گروه شافعی می خوانند و بر فقه او کار می کنند. و اما زیدیّه و اخباریّه و فطحيّه و کیسانیّه و مانندِ ایشان را از شیعه می شمرند؛ اگرچه زیدیّه در بعضی از فروغ مذهبِ امام ابو حنیفه دارند، مگر در دو سه مسئله

ص: 474


1- قال الفيروزآبادی:« تناسخ الأزمنة تداولها أو انقراض قرن بعد آخر و منه التناسخية.» زبیدی در شرح آن گفته است: «و هیى طائفة تقول بتناسخ الأرواح و أن لا بعث و هو مجاز.» شهرستانی در ملل و نحل ضمن ذکر «كينويه» (ج 2، طبع مصر، به تصحیح شیخ احمد فهمی محمد، ص 94) گفته است: «و التناسخية منهم قالوا بتناسخ الأرواح فى الأجساد و الانتقال من شخص إلى شخص و ما يلقى من الراحة و التعب و الدعة و النصب فمرتب على ما أسلفه قبل و هو في بدن آخر جزاء علی ذلک.» و سید مرتضی رازی رحمة الله علیه در تبصرة العوام در باب دوازدهم تحت عنوان « در مقالات اهل تناسخ» به تفصیل به بیان عقاید تناسخیان پرداخته است.
2- متن اصلی: نصانرینه، ولی بعید نیست که محرّف و مصحف «دیصانیه» باشد، زیرا بحث از فرق غیر اسلامی است...شهرستانی گفته است: «الدیصانية أصحاب ديصان أثبتوا أصلين نوراًوظلاماً، فالنور يفعل الخير قصداً و اختياراً و الظلام يفعل الشرّ طبعاً و اضطراراً [إلى آخر ما قال في فرق المجوس]»(ص 89۔90) و سید مرتضای رازی در تبصرة العوام در باب دوم، ضمن ذکر فرق مجوس گفته است: «و قومی دیگر از ایشان دیصانیه اند. گویند نور زنده است و ظلمت مرده.» و اما نصیریه چون ایشان از فرق منشعبه از غلات هستند و آنان نیز از فرق مسلمین در شمارند، نمی توان کلمۀ متن را با ایشان تطبیق کرد. پس این کلمه به طور قطع محرف و مصحف است.
3- فیروزآبادی گفته است: «عبد الله بن کلاب کرمان متکلّم.» و زبیدی در شرح عبارت گفته است: «عبدالله بن کلاب مذکور از قبیلهٔ تمیم و از اهل بصره بوده و او رئیس و بزرگ تر طایفه کلابیه است از اهل سنت و جماعت و فیما بین او و معتزله، مناظراتی در زمان مأمون روی داده و بعد از سال دویست و چهل در گذشته است.» در منتهی الارب گفته است: «و عبد الله بن کلاب به ضم کاف و تشدید لام، بر وزن زُنّار، متکلم بود.»

فقهی که با شیعه یگانه اند، چون گفتن «حىَّ على خير العمل» در اذان و دست فرو گذاشتن در نماز و داشتن پرچم سفید.

پس هر طایفه ای از این طوایف، ممکن است در ولایتی و زمینی و بقعه ای، نسبت به دیگران غلبه ای و کثرتی داشته باشد؛ چنانکه یمن و طائف و مکّه را که دارالملک اسلام است و کوفه را که حرم امیرالمؤمنین است و اکثرِ شهرهای گیلان و جبال

دیلمان و بعضی از بلاد مغرب را زیدیان دارند و خطبه به نام ائمّه خود می خوانند و سکه به نام فردی فاطمی می زنند که عالم و زاهد و شجاع باشد و خروج کرده باشد. و البتّه به نام خلیفهٔ بغداد و سلطان، خطبه نمی خوانند و سکّه نمی زنند، مگر در کوفه که نزدیک دارالملکِ خلافت است.و در مکّه سالی یک بار، تا مال های بسیار بستانند و خلعت گیرند. آنگاه از شهرهای خراسان از نیشابور تا اوژ کند (1)و سمرقند و حدودِ بلادِ ترکستان و غزنین و ماوراء النّهر، همه حنفی مذهب و یک رنگ و همه به توحید و عدل خداوند و به عصمتِ انبیا معتقدند، و به منزلتِ اهل البیت اقرار دارند و به فضلِ صحابه معترفند و جزا و کیفر را بر اساس عملِ افراد می دانند. در خوارزم، معتزلیانِ عدلی مذهب هستند و در فقه، به امام ابو حنیفه اقتدا می کنند و در اصول، مذهبِ اهل البیت دارند، مگر در دومسئله: امامت و وعید. و بلادِ عراق، خالی از حنفی نیست، اگرچه غلبه حنفی ها در همان شهرهاست که گفتیم.

در شهرهای آذربایجان تا دروازهٔ روم و همدان و در اصفهان و ساوه و قزوین و مانندِ آن، همه مذهب شافعی دارند؛ گروهی از آنان اهل تشبیه و گروهی اشعری و

ص: 475


1- سامی بیگ در قاموس الاعلام گفته است: «اوزکند یا اوز جند، نام قصبه ای است در ماوراء النهر درخطّه فرغانه که آب های جاری بسیار و باغ و باغچه فراوان دارد و در کتب عربی به طور مشروح معرفی شده است.» یاقوت در معجم البلدان گفته است:«اوزکند آخر مدن فرغانه». گویا اصل صحیح آن «اوژکند» با زای سه نقطه است؛ زیرا «اوژ» به ترکی آخر هر چیز و منتهی الیه آن است و «کند» نیز به همان لغت، به معنای ده و روستا و آبادی است و چون این ده و آبادی در منتهی الیه و آخر شهرهای اسلامی بوده، به این اعتبار آن را «اوژکند» نامیده اند.

بخشی کُلّابی و دسته ای حنبلی. در حدودِ لرستان و دیارِ خوزستان و کَرَج(1) و گلپایگان و بروجرد و نهاوند و آن حدود، اغلب اهل تشبیه و مجسّمه اند.ودر حدودِ شام بیشتر یزیدیان واسماعیلیان هستند. در ولایتِ حلب و حَرّان و کوفه و کرخ و بغداد و مشاهد ائمّه و مشهدِ رضا و قم و کاشان و آوه و سبزوار و گُرگان و استرآباد و دهستان و جربادقان و همۀ بلادِ مازندران و بعضی از دیار طبرستان و ری و نواحی بسیار از و بعضی از قزوین و نواحی آن و بعضی از خرقان، همه شیعی اصولی و امامی اند. شرح و تفصیل همه بلادِ عالم در این کتاب نمی گنجد.

پس عالمِ اسلام، بر این گونه که بیان شد، قسمت شده است و به هر ولایتی طایفه ای غلبه دارد و خطبه و سکّه مختلف است و هر یک بر مذهبِ خود احکام و فتاوی دارد و پادشاه نیز از ایشان باشد و غیرِ ایشان زبون باشد. بنابراین اگر مثلاً شیعه در آذربایجان خوار باشد و تیغ و قلم به دستِ شافعی مذهبان، در مازندران، عکس آن است، و اگر در ولایتِ اهل تشبیه، دست و زبان حنفیان کوتاه باشد، در شهرهای خراسان، اهل جبر و تشبیه زبون و خوارند. و اگر در ساوه بر مذهبِ شافعی و در ری بر مذهبِ ابوحنیفه حکم و فتوا کنند، در قم و کاشان و آبه، همه فتواها و احکام بر مذهبِ صادق - عليه السلام - و باقر - علیه السلام - است و قاضی شیعی بر مسند نشیند؛ چنانکه قاضی ابوابراهیم بابویی پنجاه سال در قم بر مذهبِ اهل بیت حکم راند و فتوا نوشت و اکنون بیست سال است که سیّد زین الدّین امیره شرفشاه، حاکم و مفتی است.همچنین در همه شهرهای شیعه، با حضورِ امیران بزرگ و ترکانِ با شوکت، این روش آشکار است.

پس این خواجه بداند که آنچه گفته است، از سرِ دانش و انصاف نیست؛ زیرا مشرق و مغرب بر این گونه است که بیان کرده شد.

این خواجهٔ مصنّف، نیز بداند که از دو مذهب لاف زدن، خطاست؛ زیرا مذهبِ

ص: 476


1- در متن اصلی: کره و گرپایگان.

شافعی غیر از مذهب ابو حنیفه است و مذهب ابو حنیفه، غیر از مذهبِ شافعی است.او نمی تواند بگوید در اصول مذهبِ ابوحنیفه، و از فروغ مذهبِ شافعی دارد؛ زیرا مسائل ایشان با هم اختلاف دارد و فتوا بر آن مذهب است و مسجدهای جامع هر یک جداست و فقه هر یک ویژه اوست. اگر مخالفت و اختلاف نبود، دو مذهب به شمار نمی آمدند؛ امّا این خواجه برای دشمنی با شیعه، این دو مذهبِ را یکی نشان می دهد، در حالی که در مذهبِ شافعی بدون «بسم الله» نماز درست نیست و در مذهبِ ابوحنیفه، غیر از این است. یکی ،گفتنِ «آمین» را در آخر «الحمد»، واجب و دیگری بدعت می داند و مانندِ این مسائل ،فراوان است.

و اگر این خواجه بر این خبر اعتماد می کند که« کلّ مجتهدٍ مصيبٌ؛ نظر هر مجتهد درست است»، باید که هفتاد و سه صاحب مذهب ،همه مجتهد و مصیب و ناجی باشند. پس این خواجه بداند که نمی توانَد هم شافعی باشد و هم حنفی؛ زیرا به دو در آویختن، نهایتِ نفاق و ریاست، و عینِ تقیّه. کارِ این مصنّفِ، بدان مرد شبیه است که از او پرسیدند:از کجایی؟ گفت: از ما ورامين (ماوراء النهر و ورامین) گفتند:الحق با سر و ریش رنگینی که تو داری، جا دارد که از دو جا باشی! و الحقّ که این خواجه، مردی محتشم است که اوّل به میراثِ از خانواده، شیعه بوده است، آنگاه با اراده خود زیدی شده و پس از آن جبری،و بر این وجه کتاب تصنیف کرده است .چون جرأت نمی کند از حنفی بودن بازگردد، حرمتِ حنفیان را نگاه می دارد. اکنون خود را در این میانه «حنفی »می خوانَد و ندانسته است که پیشه اش تنگ روزی است: ﴿مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إلى هؤُلاءِ وَ لا إلى هؤلاء؛(1) دودل در میانه، نه با اینان است و نه با آنان )و لعنت بر منافقان باد.

ص: 477


1- سوره نساء، آیه 143.

صد و پنجاه و هشت

آنگاه گفته است:

و خدای تعالی در آیات محکم کتاب خویش می گوید: ﴿هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ ِدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ؛(1) اوست که پیامبرش را با رهنمود و دین راستین فرستاد تا آن را بر همه دین ها برتری دهد.) در این آیه، ظاهر را می ستاید، نه باطن و تقیّه را.

امّا جوابِ این کلمات:

اگر خواجه معنی تقیّه را بداند، در می یابد که تقیّه سببِ نقصانِ ایمان و اسلام نمی گردد. هرگاه که ممکن است رنجی در جان یا مال به مؤمنی یا به مؤمنان دیگر برسد، اگر این مؤمن کلمه ای بگوید که با آن خلاص یابد، این کار در دین و شریعت، رخصت داده شده است و مخصوص و منفرد به شیعه نیست. همه طوایف، به وقتِ پیش آمدن گرفتاری، از سرِ ضرورت، در این اندازه، با رخصتِ عقل، برای دفع مضرّت، اقدام می کنند؛ چنانکه عمّار یاسر تقیّه کرد و صحابه زبان به انکارِ او دراز کردند و او از شرمِ آنکه برای دفع مضرّت، از خدا و رسول تبرا کرده بود، به مدینه بیاید؛ تا آنکه آیه نازل شد که تقیّه کردن، رواست و عمّار، مؤمن و معذور و ایمانش بی خلل است، به دلیل این آیه: (مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ اكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ؛(2) بر آن کسان که پس از ایمان، کفر ورزند؛ نه آن کسان که وادار به اظهار کفر شده اند و دلشان به ایمان گرم است.) حتّی انبیا در وقتِ نزولِ شدائد هراس، با گفتار و کردار، تقیّه کرده و معذور بوده اند؛ همچون یوسف - عليه السلام - که وقتی برادرانش گفتند «او بنده ماست »،گفت: آری بنده ام. و ابراهيم - علیه السلام - که گفتند: بتان را تو شکستی؟( قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا؛(3) گفت بلکه بزرگشان، این کار را کرده است.) و این عینِ تقیّه است. و اگر به بیان تقیّه انبیا و اولیا مشغول شویم، این كتاب مطوّل خواهد شد.

ص: 478


1- صدرسه آیه است: سوره توبه آیه 33 سوره فتح، آیه 28 و سوره صف، آیه 9.
2- سوره نحل، آیه 106.
3- سوره انبیا آیه 63.

این خواجه که تقیّه را باطنی گری می داند و اهلِ تقیّه را انکار می کند، آیا جز این است که پیش از این سنّی مطلق بوده است و اکنون با تقیّه خود را سنّی حنفی می خواند؟ و اگر در بازار یا در لشکرگاه از او بپرسند که آیا اشعری هستی، می گوید: من سنّى ام یا حنفی ام.ِ و تقیّه همین است که به وقتِ هراس و نزول مضرّت، از مذهبِ خود تبرّا یا انکار کند. پس اگر تقیّه دقیقاً همان باطنی گری است، باطنی گری بر خواجه مبارک باد!

به اعتقادِ من تقیّه به وقتِ حاجت نشانۀ مسلمانی و اعتقاد و متابعتِ از انبیا و موافقتِ با اولیاست. (وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى ). (1)

صد و پنجاه و نه

آنگاه گفته است:

و مذهبِ رافضیان (شیعیان) چنین است که معتقدند همۀ امّت کافرند، مگر ایشان و این، الحاد است، زیرا مُلحدان (اسماعیلیان)، خون و خواسته(2) مسلمانان را حلال می دانند.

امّا جواب:

اگرچه این کلمات، سراسر بهتان و کذب و تهمت است و ارزش پاسخ ندارد، چند کلمه به ضرورت خواهم گفت، و اگر این خواجه جبری پاسخ ما را به تقیّه منسوب کند، خداوند تعالی می داند که در این فصل تقیّه به کار نرفته است.

شیعیان هیچ یک از هفتاد و دو طایفه اسلامی را کافر نمی دانند و کافر نمی خوانند؛ زیرا همه به خدا و رسول مقرّند و همه از امّتِ رسولند و باری تعالی در بیشترِ مسلمان بودن مواضع در قرآن، جهودان و ترسایان را اهلِ کتاب می خواند و شیعیان، البتّه

ص: 479


1- سوره طه، آیه 47.
2- در برهان گفته است: «خواسته با بروزن راسته، زر و مال و اسباب و جمعیت و سامان و ملک و املاک و آنچه دلخواه باشد.»

از این امّت، کسی را کافر نمی دانند و نمی خوانند؛ ولی اگر دیگران را ناجی نمی دانند، سخنی عجیب و تازه نیست؛ زیرا عقیده هر طایفه ای این است که از این هفتاد و سه، تنها یکی ناجی است. پس شیعیان به هر حال خود را ناجی می دانند و خون و مالِ جهودان به مذهبِ شیعه حلال نیست و مظلمه ایشان روا نیست؛ چنانکه در کتبِ فقه هم نقل شده است و هر کس که بخواند، درستی این گفتار را خواهد دانست.امّا این ،مصنّف ،در فصول پیشین گفته است که هر کس که دست های خود را در نماز فرو گذارد و در اذان« حیَّ علی خیر العمل» بگوید و انگشتری در دستِ راست کند و پرچمِ سفید داشته باشد، ملحد است! چون به اجماع، ملحد بدتر از کافر است. پس او چهاردانگ از امّتِ محمّد، یعنی زیدیان را از عهدِ زید بن علی تا امروز و نیز همۀ مالکیان را از عهدِ مالک تا امروز، صريحاً کافر خوانده است؛ زیرا اینان، در اذان «حیَّ علی خیر العمل» گفته اند و پرچم سفید داشته و در نماز دست ها را فرو گذاشته اند و انگشتری در دستِ راست کرده اند. پس او به دروغ و بی حجّت و دلیل می گوید: «شیعیان، همۀ امّت را کافر می دانند.» کافر و ملحد اوست که مسلمانان را کافر و ملحد می خواند و آنچه بر شیعه حواله کرده است، بر ذمه اوست و شیعه از آن منزّه و مبرّاست .در نظر شیعه، امّتِ محمّد همه مسلمان و در حفظ و حمایتِ شهادتین و شریعت اسلام، خون و مالشان بر یکدیگر حرام است. قال - صلى الله عليه و آله - : «فإذا قالوهما عصموا منّى دماءَهُم وأموالَهم !(1) و الحمد لله ربّ العالمین؛ پیامبر فرموده است که هر گاه آنان، آن دو شهادت را گفتند،خون و مالشان در امان من است.»

ص: 480


1- سنن الترمذی، ج 4، ص 117، ح 2733؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1295، ح 3927؛ مسند ابن حنبل، ج3، ص300. در این کتب «قالوها» بدل «قالوهما» دارد. همچنین :ر.ک :صحیح البخارى، ج 1، ص 12 و ج 8 ص 162؛ صحیح مسلم ، ج 1، ص39؛ دعائم الإسلام، ج 2، ص 402 ، ح 1409؛ شرح الأخبار، ج 2، ص532، ح 482.

صد و شصت

آنگاه گفته است:

و دعوی می کنند که حسن عسکری را پسری آمد، سقف خانه شکافته شد و او را بردند! و سخنی از این محال تر هست که یکی را ببرند و کس نداند که کجا رفته است؟!

چرا این قصّه در نظر این خواجه عجیب آمده است؟ آیا آن را مقدورِ خدا نمی داند،یا برای مصطفی و آلش ،این منزلت را نمی شناسد؟ پس چگونه دعوی فضل و علم تاریخ می کند؟ نزد علمای اهل سنّت و جماعت برود و کتابی را که امام سنّت وجماعت ،خواجه محمّد بن محمّد فراوی سُنّی به نام طيب القلوب(1) تألیف کرده است، بگیرد و در فصل دوم از آن کتاب، این مطلب را بخواند که چون ثابت بُنانی(2) -رحمة الله عليه - از جهان رخت بربست و کالبدش را به خاک سپردند و بازگشتند، جمعی از مریدان آن پیر از راهی سر رسیدند. پیر را در قیدِ حیات نیافتند؛ دلتنگ و غمگین به سرِ تربتِ ثابت بُنانی آمدند و سرِ تربت او را باز کردند. ولی کالبدِ شیخ را در خاک نیافتند. این حال بر آنان مشتبه شد. به درِ خانقاه شیخ آمدند. کسانِ او را صدا کردند. دخترکی هفت ساله در پسِ پرده بود. به صدای بلند گفت: گمان می کنم پیر را در خاک طلبیدید و نیافتید. تعجّبِ آنان دو چندان شد و رنج آنان مضاعف گشت. گفتند: ای نازنین بگو چه می دانی؟ دخترک گفت: چهل سال پدرم در نمازِ سحر،این آیه را می خواند:«رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثينَ؛(3)پروردگارا مرا تنها مگذار که تو بهترین وارثانی.) دانستم که دعا و ندای او را ردّ نکرده اند و او را در خاک رها نمی کنند که جای مردان روضه پاک است، نه میانه خاک. مریدان دعا کردند و بازگشتند.

ص: 481


1- كاتب چلبی در کشف الظنون گفته است: «طيب القلوب لمحمد بن محمد بن على الخزيمي، جمع فیه أربعين حديثاً و شرحه بالفارسية في سنة خمسمائة.»
2- فیروزآبادی گفته است: «البنانة بالضم حیّ منهم ثابت البناني.» ثابت از عرفا و متصوّفه معروف است و برای تحقیق در حديثِ «فإذا قالوهما» و حکایت منقول از طيب القلوب و ترجمه ثابت بنانی، ر.ک: تعلیقه 169.
3- سوره انبیاء، آیه 89.

آیا رواست که ثابت بُنانی را از میانِ خاک ببرند، چنانکه کسی نبیند و دخترش غیب بداند و امام سنّی در کتاب خود شرح دهد و بدیع و غریب نباشد، امّا روا نیست که ذريّة طاهرة آلِ مصطفى - بیم دشمن بر او باشد و نظامِ اسلام و قوامِ دینِ مصطفی در آخرالزّمان وابسته به او و در بقای وی است، باری تعالی او را بیرون بَرَد؟ آنچه برای ثابتِ بُنانی مرده، رواست برای مهدی زنده، محال است؟!آنجا دخترک هفت ساله رواست که غیب بداند، امّا اینجا حسنِ عسکری معصوم روا نیست که از پدرانِ خویش احوالِ طفلِ خود را شنیده باشد؟! این خواجه باید یا دست از آن بدارد یا این را نیز بپذیرد.هم اجماعِ امّت است و هم در قرآن آمده است که چون جهودان برای کشتن عیسی -عليه السلام - رفتند، باری تعالی او را از میانِ ایشان در بُرد؛ چنانکه ندانستند و دیگری را به عوضِ او به صلیب آویختند و گفتند: عیسی است. چنانکه خداوند در قرآن فرموده است: (وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ؛(1) نه او را کشتند و نه به صلیب کشیدند بلکه برای آنان شبهه پیش آمد.)

پس اگر عیسی، پیغمبر است، او نیز وارث و فرزندِ پیغمبر است، و اگر ثابت بُنانی پیرِ روزگار بود، او نیز نایب و پسرِ حیدرِ کرّار بود.اگر بهتر از عیسی نیست ،(2)سسباری بهتر از ثابت بُنانی است و خداوند در همه روزگاران قادر و قهّار است. پس این خواجه، ین هر سه قضیّه را بداند و از قرآن و اخبار بخواند تا برای او هیچ شُبهه ای نمانَد.

صد و شصت و یک

آنگاه گفته است:

چون از شیعیان بپرسند که اگر مهدی هست، چرا آشکار نمی شود، می گویند: سیصد و سیزده مرد حلال زاده می باید یا و ر او باشند. او جز اینان یاوری ندارد

ص: 482


1- سوره نساء، آیه 157.
2- این مطلب، یعنی تفضیل انبیا بر ائمه نزد جمهور شیعه درست نیست؛ بلکه عقیده جماعتی از قدمای علمای شیعه - رضوان الله عليهم - است که مصنف رحمة الله علیه نیز آن جماعت است، چنانکه به تفصیل در تعلیقه 132 باد شده است.

و دولت در دستِ دشمن است.ما می گوییم:اگر همه جهان حرام زاده اند و شایستگی تبعّیت و نصرتِ او را ندارند، پس به قولِ خودِتان شما شيعيان حرام زاده اید.

اما جواب این بی انصافِ بی دیانت آنجا که می گوید: «چرا آشکار نمی شود؟ »این است:با اینکه تکرار، بسیار ملال افزاست و در موارد مختلفِ این کتاب بیان کرده ایم، بازمی گوییم که خروجِ مهدی - عليه السلام - موقوف بر نزولِ عیسی بن مریم - صلوات الله عليه - است؛هر گاه که آن یک از آسمان به زمین آید، این یک نیز از غیبت به در می آید، و اگر او نیاید، این نیز نمی آید. این جوابِ آن کسی است که به حیات و نزولِ عیسی اعتقاد و اقرار دارد؛ همچون مصنّفِ کتاب.اما جوابِ کسانی را که منکر نزولِ او هستند، در کتب دیگر بیان کرده ایم. در کتابِ حاضر اختلاف ما با جبریان است نه با ایشان. گفته است: «سیصد و سیزده حلال زاده لازم دارد تا او خروج کند.» با آنکه این خواجه،ادّعا کرده است که بیست و پنج سال، مذهب شیعی داشته است، خداوند می داند که یک روز هم به حقیقت مذهب شیعه نداشته است؛ وگرنه این اندازه می دانست که شیعه نمی گویند ظهورِ آن امام بر عدد 313 موقوف است و در هیچ کتابی از کتبِ شیعه چنین چیزی مذکور نیست؛ بلکه در اخبار و تواریخ و آثار و ملاحم آورده اند که به طور اتّفاقی، همان روز که مهدی بر درِ کعبه ظاهر می شود، سیصد و سیزده مردِ معتقد که از اطرافِ عالم به حجّ رفته اند، با وی عهد می بندند و بیعتِ اوّل را پاسخ به شبهات آنان در می یابند و در همان اخبار شرح هم داده اند که از هر ولایتی و ناحیتی چند تن عقیدتی و تحقیق بود، به عددِ اهل بدر که با مصطفی بودند و این نه شرطی از شرایط ظهور در نظر شیعه در امام و نه رکنی از ارکان خروج اوست و توقف او از روی مصلحت است، نه در انتظار کامل شدن این عدد؛ زیرا در جهان روستایی هست که ده برابر این عدد، شیعه معتقد معتمد منتظر خروجند تا جان و مال و فرزند خود را فدای او کنند. پس این عدد از جمله علامات ظهور است نه از شرایط خروج .

گفته است: «باید به شمار این عدد حلال زاده وجود داشته باشند» و دلیل می آورد که شیعیان بیش از این اندازه، حلال زاده نیستند.

ص: 483

این ناجوانمرد نامُنصِفِ بد اعتقاد، این اندازه با مذهب شیعه آشنا نیست که بداند شیعه یهود را حرام زاده نمیداند و مسیحی و زرتشتی را - اگر هم کافر بداند - حرام زاده نمی خواند و خدای تعالی عالم است که شیعیان حتی کافران بت پرست را حرام زاده نمیدانند و نمی خوانند و همین قدر که میان مادر و پدرشان شبیه نکاح به وقوع پیوسته باشد، همه را حلال زاده می دانند و می خوانند. این مسئله در کتب شیعه از آفتاب روشن تر است و غرض شیعه از این ،اصل آن است که هر گاه این جماعت ایمان ،آورند دارای نسبتِ پاک باشند؛ زیرا کفر با ایمان از میان خواهد رفت؛ ولی حرام زادگی به هیچ وجه زایل نمی شود بنابراین هر کافر که مؤمن شود حلال زاده است و خللی پیش نمی آید و نکاح ها همه مورد رضای شرع و مورد قبول حُکم الهی است. پس با اینگونه اعتقاد، چگونه شیعه همه را حرام زاده می داند و منتظر سیصد و اند(1) حلال زاده است؟ و هیچ عاقلی را دیده ای که به حرام زادگی خود اعتراف کند و خَلَفَ، سَلَفِ خود را حرام زاده بداند؟ تا در انتظار عده ای حلال زاده باشد؟! عاقل چنین کلماتی نمیگوید به اعتقاد ما هرگاه شبه نکاحی به ایجاب و قبول، رخ داده است. پس این تزویر و نیرنگ که این خواجه به طریق سرزنش و ایجاد ،باشد صحیح شبهه آورده است با این دلیل روشن باطل میگردد.

حرام زاده دانستن مردم، سخن کسی است که معتقد است عقد ازدواج فاسقان درست نیست؛ به این استدلال که فسقی عظیم تر از شرک وجود ندارد، بنا بر آیه «إِنَّ الشَّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ ؛(2)شِرک ستمی بزرگ است و کافر و مشرک، ناپاک زاده اند به دلیل آية ﴿إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ ؛(3) بی گمان مشرکان پلیدند.) و چون عبدالله و عبدالمطلب

ص: 484


1- در نسخههای «ح» و «د»: «تیرست و اند. در حاشیه نسخهٔ (د) نوشته شده است «تیرست، به پارسی دری به معنای سیصد باشد، و اند عدد مجهول بین عقدین؛ چنانکه نیف و بضع در عربی.» در برهان قاطع گفته است تیر است به کسر اول و خفای همزه بر وزن می،بست به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند و به عربي ثلاثمائه خوانند و به حذف همزه نیز درست است.
2- سوره لقمان، آیه 13
3- سوره توبه، آیه 28

کافر و مشرک باشند پس ،آمنه مادر محمد بنت وهب نیز کافره و مشرکه است و آن کسی هم که خطیب و گواه عقد آنان بوده کافر و مشرک و نجس و ناچار فاسق هستند و عقد فاسقان به اتفاق آراء در مذهب این خواجه باطل است. بنگر که این عقیده، چه نتایج و لوازمی به بار می آورد؟! آیا به مذهب این خواجه، اصل و وصل محمد - صلی الله علیه و آله - که سیّدِ اوّلین و آخرین است بر چه خواهد بود؟! «نعوذُ باللَّه مِنْ خُبثِ اعتقاده؛ از ناپاکی و پلیدی اعتقاد او به خداوند پناه میبریم. رسول خدا - صلى الله عليه و آله - طاهر و مطهر و معصوم و تا آدم - صلوات الله عليه - اصل او پاک و مؤمن زاده است .

این خواجه چون این فصل را به دقت بخواند یا باید دست از مذهب مسلمانان بردارد یا سنگ به شیشهٔ مذهب بدِ خود بیفکند والحمد لله ربّ العالمین که شیعه به و مؤمن به محبّت دوستی و محبت امیرالمؤمنین همه پاکزاده و معتقد و حلال زاده اند و حرام زاده کسی است که یک ذرّه بغض علی در سینه دارد؛ تا چه رسد به کسی چون این خواجه که همه دل و سینه اش پُر از بغض علی و آل علی است و این کتابی که تصنیف کرده است، بر عقیده او گواه است و لا يُحبُّه إلّا مُؤْمِنٌ تَقى ولا يُبعْضُه إِلا منافق شقى؛(1) جز مؤمن پرهیزگار او را دوست و جز دشمن شوربخت، او را دشمن نمی دارد .»

صد و شصت و دو

آنگاه گفته است :

رسول گفته است: «النّكاحُ سُنّتي، فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنّتي فليس منی(2) ؛ ازدواج، سنت و روش من است و کسی که از سنت من رو بگرداند، از من نیست.» پس

ص: 485


1- ر.ک سنن الترمذی، ج 5، ص 306، ح 3819؛ سنن النسائی، ج 8 ص 116؛ مسند ابن حنبل، ج 1، ص 95؛ الإرشاد، ج 1، ص 40؛ الأمالی ، مفید، ص 308، ح 5؛ الخصال، ص ،558، ح 31؛ الأمالي، طوسى، ص 78، ح 112 .
2- جامع الأخبار، ص 102؛ بحار الأنوار، ج 100 ، ص 221 ، ح 23؛ سنن ابن ماجة، ج 1، ص 592، ح1846 و در این کتب به جای رغب عن سنتى»، «لم يعمل بسنتى دارد و ر.ک: عوالی الاکی، ج 2، باب النكاح؛ مسند أبى یعلی، ج 5، ص 123، ح 2748؛ المصنف، عبد الرزاق، ج 6، ص 167، باب وجوب النكاح و فضله.

کمالِ مرد در زن گرفتن است. امام غایب ،شیعه از این کمال محروم است و اگر زن و کنیزکان دارد از آن وقت تا اکنون باید فرزندانی آورده باشد. فرزندانش کجایند؟ و اگر زن و فرزند ندارد ناقص و عاجز است و بر سنّتِ جد خود نیست.

اما جواب این فصل :

عجیب است از عاقلی که دعوی های بزرگ می کند و کتاب می نویسد و چنین سخنان رکیک و بی مایه و دور از دانش می گوید که در دنیا و قیامت باید ملامت شود و برای آن غرامت بپردازد. اینکه کمالِ مرد در زن گرفتن است خطایی فاحش است؛ زیرا لازم می آید که عیسی بن مریم و یحیی بن زکریا با داشتن مرتبه رسالت و عصمت هر دو ناقص باشند و محمدِ مصطفی سی و هفت سال ناقص بوده است که خدیجه را در سی و هفت سالگی(1) خواسته است؛ نیز آن زاهدان و عابدانی که این خواجه آنان را بر زین العابدین و باقر ترجیح داده و در این کتاب خود به آنان مباهات کرده است در موارد بسیار و بیشتر ایشان همه مجرد و تنها و بی همسر بوده اند و باید دیدگاه شیعه در بنا به نظر او همه ناقص بوده باشند. پس معلوم شد که نظر او قولی نادرست است.

گفته است: «ازدواج سنت است و قائم زن ندارد؛ و اگر که زن و کنیزک بسیار دارد، فرزندانش کو؟» این خواجه از سَرِ نادانی گفته است کمالِ مرد در فرزندان است. (مَا سَمِعْنَا بِهذا؛(2) ما چنین چیزی نشنیده ایم فرزند داشتن به اراده باری تعالی تعلق دارد. اگر مصلحت نداند که به او فرزندی بدهد بر امام حرجی نیست زیرا از انبیا هم بسی بوده اند که فرزند نداشته اند و برخی تنها پسر داشته اند و برخی تنها دختر و برخی هم پسر و هم دختر داشته اند و بعضی نیز هیچ فرزندی نداشته اند؛ چنانکه خدای تعالی می فرماید: يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إناثاً وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إناثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقِيماً ؛ (3)به هر که خواهد فرزندان دختر و به هر که خواهد ،

ص: 486


1- مشهور آن است که پیغمبر اکرم بیست و پنج ساله بود که خدیجه کبری را تزویج فرمود.
2- سوره قصص، آیه 36 سوره مؤمنون آیه 24.
3- سوره شوری، آیات 49 و 50

فرزندان پسر می بخشد.) پس این خواجه نباید نبودن چیزی را که به اتفاق امت و عقلا، کار خداست، به حساب مهدی بگذارد و نقصان شیعه بشمارد.

و البته روا می داریم که امام زن و فرزند داشته باشد، اما قطعی نیست.

صد و شصت و سه

آنگاه گفته است :

و عجب تر آنکه شیعه می گوید: حوزۀ اسلام و حریم دین و نگه داشت مرزها و ستاندن دادِ ضعفا از اقويا و نگاه داشتن حقوق خدای تعالی همه با اوست و جهان به سبب او، در توقف است و نمازهای آدینه آن وقت واجب و لازم می شود که او به جای آورد و یا از سوی او بگزارند. پس این امام حی ناطق قادر توانا را چه عذر است پیش خدای تعالی که این همه را با این عذر پوسیده شیعیان که «یاور ندارد»، مُهمَل گذاشته است؟ این درست نیست. باید شمشیر کشید؛ چنانکه ابوبکر با اهل ردّه، چنین کرد و عمر با زرتشتیان عجم کرد و عثمان کرد و دگر جهادگران کردند.

اما جواب این کلمات مکرّر تیرگی آور تزویرگر نامقرَّر که در مواضع مختلف و با عبارات گوناگون گفته است:

شک نیست که در مذهب شیعه امامت از اصول دیانت است، اما حفظ حوزه اسلام و نگاه داشتِ حریم دین و نگه داشت ،مرزها در همه مذاهب بر عهده پیشوایان هر مذهب است؛ در حالی که خلفای حاضر و ظاهر که خطبه و سگه به نامِ ایشان ،است هرگز چنین نکرده اند و نمیکنند در ولایت مصر که عده ای در آنجا حکومت را به دست گرفته و خطبه و سکه به نام خود کرده اند و مسلمانان آن حدود در شدت و محنت به سر می برند هم حق خلفا ضایع شده است و هم حق ضعفا. اگر ولایت گیلان است، سپید پرچم ها آن را فرو گرفته اند و پیشوایی را بر مسند نشانده خطبه و سکه به نام او کرده اند و آنجا نیز حق ضعفا ضایع است و جبال کوهستان را صباحیان و ملحدان اسماعیلی به دست گرفته اند و خطبه و سکه به نام نزار ملعون و

ص: 487

حسن صباح ملعون زده اند و در آن حدود هم حق خلفا ضایع شده است و هم حق ضعفا. و در روم و فرنگ هم معلوم است که کلیسا و ناقوس و شراب خانه علنی دارند و گوشت خوک را حلال می دانند پیشوای حی ناطق توانا در حرم نشسته و او بر حق و خلیفه است. باید شمشیر از نیام برکشد و به عذر پوسیده ناصبیان مغرور نشود و از حرم به درآید و چیره شدگان بر مصر را از میان بردارد و الموت را از ملحدان و گیلان را از مدعیان و روم را از بت پرستان پاک کند و خطبه ها و سکه ها به نام خود گرداند و منبرها بنهد؛ چنانکه ابوبکر با اهل رده چنین کرد و عمر با زرتشتیانِ عجم کرد و عثمان کرد و دگر جهادگران کردند. پس اگر با وجودِ پیشوای حاضر این همه مشکلات هست و مسلمانان رنجورند و حقها ضایع است و توقف و تأخیر او نقصانی ایجاد نمی کند این خواجه احوال مهدی غایب را نیز باید بر آن قیاس کند و شرم داشته باشد و انصاف دهد چنانکه ابوبکر و عمر را با علی قیاس می کنند حال مهدی را با مسترشد و مستظهر و مقتفی باید قیاس کرد آنچه ایشان با حضور و ظهورشان نکردند، از مهدی در غیابش طمع نباید داشت اگر رواست که این سه کاری نکنند، معتقدان مهدی را نیز نباید سرزنش کرد؛ زیرا چون وقت ظهور برسد او خواهد آمد و آنچه باید کند می کند .

اگر این خواجه بگوید:« سلاطین از سوی خلفای عباسی مأموریت دارند این نظر خطاست؛ زیرا آن وقت که این سلاطین نیرویی بیشتر از خلفا داشته باشند، حتی در امور بغداد با خلفا مساعدت نخواهند کرد و آنچه کارگزاران آل سلجوق انجام دهند، آوازه و ثواب و ستایش آن به خود آنان باز میگردد.

بنابراین ،این خواجه چون این فصل را بخواند در مورد غیبت مهدی، غیبت نکند و نگوید که ظهور مهدی - چنانکه او گمان کرده است - موقوف بر نزول عیسی است؛ زیرا چنین نیست که یک نیمۀ خواب راست باشد و یک نیمه دروغ.

و اگر محقق شود که امرا و ترکان در نابود کردن ملاحده در عالم، نایبان خلیفه اند و او مستغنی از حرکت است سلاطین شیعه نیز چنین اند؛ یعنی شاه شاهان شرف

ص: 488

الملوک و پدرش سلطان مازندران و اسلافِ ایشان، همه نایبان مهدی اند و بیست و هفت هزار ملحد را بر شمرده اند که این شاهان هلاک کردهاند و با غیبت مهدی خطبه و سکه به نام او می زنند. این را گفتم تا این خواجه بداند که مهدی - علیه السلام - نیز با وجود چنین کارگزارانی در ظهور نکردن معذور است. والحمد لله رب العالمين.

صد و شصت و چهار

آنگاه گفته است :

در عهدِ بنی اميّه ،على بن الحسین و محمّد بن علی الباقر با وجود صولت امویان و ناپاکی و قهاری حَجّاج و دیگر امیران عراق و نیز در عهد عباسیان جعفر صادق و موسای کاظم و علی بن موسی و پسرش، با وجود استيلا و عظمت عبّاسیان، ظاهر و مکشوف بودند آن امامان همه تا پدر قائم - به قول شیعه - همه از همین جهت آشکار بودن از قائم بهتر بودند. چون دولتِ امویان ناچیز شد و دولتِ عباسیان ضعف پذیرفت و پادشاهی در عراق فضائح در عقیده به دست دیلمیان افتاد و مصر و مغرب به باطنیان (اسماعیلیه) رسید و آنان شیعه به مقدمات ظهور حضرت خود را بر فتراک اهل بیت ،بستند شیعیان لاف زدند که این همه مقدّماتِ ظهور قائم است.

تا آن روز که معد ملعون خود را المهدی بالله نام نهاد و به مصر رفت و «جوهر الكاتب»(1) در مقدّمۀ سپاه او بود چند پرچم سفید داشتند که بر همه «علی ولی اللَّه» و «الامام المهتدى بالله معد بن رسول الله» نوشته بودند و پرچم های آنان چون قرص خورشید سراسر جهان را گرفته بود و بر درگاه مقتدر و قاهر و راضی و مکتفی و مستکفی همۀ امیران شیعه و امیران دیلم و غیر دیلم باطنی و شیعی بودند و رسوم و قواعد تشیع آشکارا انجام می شد؛ از عاشورا و لیله الميلاد و روزِ قتل عثمان - که آن را عید اعظم می خوانند و بهانه می آورند که غدیر خم است - و تولا و تبرا نیز آشکا را بود؛ امیران شام همه شیعی و در

ص: 489


1- برای شرح حال جوهر کاتب، ر.ک: تعلیقه 170

بطيحه (1)وبَطْحا و هَجَرُ و لَحْسا و بَحْريَن و دارين(2) و حلب و حَرّان، همه امیران شیعی بودند و دبیران همه باطنی و شیعی و مسلم بن قریش(3) و بدران بن مقلد (4)پرچمهای سفید بر بامهای قصر زده بودند و هر روز منتظر خروج بودند. و در عهد کریم سلطان محمدى - قدّس الله روحه - در حلّه و سُرخاب لشکر صدقه شیعه اهل ،غلو بیش از صد هزار مرد بودند هم لشکر صدقه(5) و هم از ری تا خُراسان سر و صدا راه انداخته بودند که مهدی آلِ محمد نایب قائم است به مصر رفت و دشمنان را کشت. و شیعیان در قم و کاشان و آبه هر کجا بودند تهنیت ها می گفتند که نایب قائم با پرچم سفید به مصر رفت و کشتار کرد. اکنون کار کار شیعه آلِ محمّد است. چون کار بدین جاها رسیده است آخر این مرد که امام وقت است از که می گریزد؟ از که پنهان است؟ آن روز که دشمنان قوی تر بودند و امامان از او بهتر بودند شایسته بود که آشکارا باشند، اکنون که دشمن ضعیف است و دوست قوی و شیعیان بسیارند، بایستی که به طریق اولی آشکار می شد تا حدهای خدای تعالی را جاری کند و به دارندگان حق حقوقشان را برساند اکنون با کثرتِ پیروان و کمی دشمنان ،باید زبانش گویاتر و دستش گیراتر و حکمش روان تر

ص: 490


1- یاقوت در معجم البلدان گفته است: «البطيحة بالفتح ثم الكسر و جمعها البطايح و البطيحة و البطحاء واحد... و هى أرض واسعة بين واسط و البصرة. »
2- در منتهى الإرب گفته است دارین موضعی است یا جای درآمدن در کشتی است به بحرین.» یاقوت در البلدان گفته است دارین فرضة بالبحرين يجلب إليها المسك من الهند و النسبة اليها دارى قال الفرزدق كأن تريكة من ماء مزن و دارى الذكى من المدام. و فى كتاب سيف: إنّ المسلمين اقتحموا إلى دارين البحر مع العلاء بن الحضرمي، فأجازوا ذلك الخليج بإذن الله جميعاً يمشون على مثل رملة ميثاء فوقها ماء يغمر أخفاف الإبل و أنّ ما بين الساحل و دارين مسيرة يوم وليلة لسفر البحر في بعض الحالات، فالتقوا و قتلوا وسبوا فبلغ منهم الفارس ستة آلاف و الراجل ألفين.»
3- مراد شرف الدوله مسلم بن قریش است که از مشاهیر حکام بنی عقیل است. ر.ک: تعلیقهٔ 96 .
4- بدران بن مقلد نیز از امرای بنی عقیل است و ما در سابق به تفصیل درباره این شخص و این خاندان بحث کرده ایم.
5- شاید مقصود سپاه یا مردم طرفدار امیر شیعی سیف الدوله صدقه است که در حمله سلجوقیان در سال 501 کشته شد. (گرمارودی)

باشد. چنین محال بر عاقل مستبصر پوشیده نمی ماند، وگرنه از احمقان شیعی پیش نمی افتد. «أعاذنا الله وإياكم من الضلالة والجهالة؛ خداوند ما و شما را از گمراهی و نادانی پناه دهد.»

اما جواب این کلمات :

این خواجه دگرباره دشمنی با گذشتگان و باقی ماندگانِ اهل بیتِ مصطفی را ظاهر و دشمنی با امیرالمؤمنین شیر خدا و سپهبد دین پیامبر را آشکار کرده است و در نتیجه پلیدی عقیده اهل جبر و کینه اهل تشبیه را به عُقلا و فضلای عالم اطلاع داده است.

پاسخ من - إن شاء الله - به گونه ای گفته خواهد شد که هیچ تهمتی بر هیچ عاقل عالم منصف زده نشود و برای هر کس که از سرِ بصیرت آن را بخواند، شبهه ای باقی نماند. گفته است: «زین العابدین و باقر در عهد عاصیان بنی امیه و حَجاج ظالم ظاهر ظهور امامان بودند و ائمه دیگر ما در عهدِ عاصیان بنی مروان و در عهد خلفای دیگر آشکارا بودند معصوم از نظر شیعه متکی بر چرا این امام غایب است؟ جواب آن است که مصلحتِ آنان و آن مردم ناچار در ظهور بوده است و مصلحتِ مهدی و این مردم در غیبت و مصلحت را خدا و رسول و امام بهتر می دانند و کس را جای اعتراض نیست این قصه به احوالِ پیغمبرانِ خدای تعالی همانند است؛ چنانکه نوح - علیه السلام - با وجودِ دشمنان بسیار ظاهر بوده است و حتی یک روز از دشمنان غایب نشد زیرا مصلحتِ نوح در ظهور بوده است، و ادريس - علیه السلام - به سبب داشتن دشمنان مدتی در زمین و مدتی دیگر در آسمان غایب شد در حالی که نه خدا عاجز بود و نه ادریس، امّا مصلحتِ او در غیبت بوده است نه ظهور همچنین ابراهیم در آغاز غایب و هراسان بوده است، ولی اسحاق و يعقوب و اسماعیل البته غائب نبوده اند و داود و سلیمان هم هرگز غیبتی نداشته اند. ولی موسی - علیه السلام - غیبت داشته است هم در آغاز، هم در میانه کار. و شعیب و ایوب غیبت نداشتند .

خداوند یحیی و زکریا و جرجیس را با فرمان تحمل مشقت و رنج دشمنان و ضرب و قتل امر به صبر فرمود و غیبت را برای آنان مصلحت ندانست. و برای پیامبر

ص: 491

ما محمّدِ مصطفى - صلى الله عليه و آله - با بلندی جایگاه و منزلت بزرگ، غیبت مصلحت نبود و به غار رفت و مکه را رها کرد و به مدینه آمد و خدای تعالی عاجز نیست و انبیا خطا کار و عاصی ،نیستند، اما مصلحتِ هر وقت و هر پیغمبر، به گونه ای دیگر است. پس اگر این خواجه کور و کر نیست باید تاریخها و تفسیرها را بخواند و امامان ما را از اوّل تا آخر با احوالِ انبیا که از ائمه ،بهترند قیاس کند تا از ظهور باقر و صادق و غیبت مهدی تعجب نکند. بعد از این حجّت انکارِ این حالت کردن از غایتِ جهل و بی خردی است.

وجه دوم این است که گفته اند: «السّعیدُ مَن وُعِظَ بغیره؛ (1)خوشبخت کسی است که از سرنوشت دیگران پند بگیرد چون برای مهدی - علیه السلام - معلوم است که امویان و مروانیان و عبّاسیان با پدرانش از کشتن با شمشیر و زهر دادن و غارت کردن و مانند آن چه کردند پس هراسان است و از ترس دشمنان غایب.

وجه دیگر در غیبت ،مهدی آن است که پیشوایان دیگر هر یک نایب داشتند:

(ذُرِّيَّةً عْضُها مِنْ بَعْضٍ ؛(2) برخی فرزندزادگان برخی دیگرند. اما امام مهدی، امام آخرین و بقیه عترت و حافظ کتاب و شریعت است و عمر او سبب امان امّتِ است پس تا بیمی در میان است او ظاهر نشود؛ چنانکه اجماع و کتاب حجت بر خروج و ظهور اوست.

ص: 492


1- میدانی در مجمع الأمثال ( ص 291، چاپ (ایران گفته است: «السعيد من وعظ بغيره، أي ذو الجد من اعتبر بما لحق غيره من المكروه فيجتنب الوقوع في مثله، قيل: إنّ أوّل من قال ذلك مرثد بن سعد أحد وفد عاد الذين بعثوا إلى مكة يستسقون، فلما رأى ما فى السحابة التي رفعت لهم فى البحر من العذاب أسلم مرثد و كتم أصحابه إسلامه، ثم أقبل عليهم فقال: ما لكم حيارى كأنكم سكارى، إن السعيد من وعظ بغيره و من لم يعتبر الذي بنفسه يلقى نكال غيره ؛ فذهب من قوله أمثالاً. و در كلمات مأثوره از خاتم الأنبياء و از وصی اش امیرالمؤمنین نیز درج شده است و در کلمات سایر معصومین نیز به نظر می رسد. ر.ک: من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 377، ح 5777 و ص 402، ح5868؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص18، ح46؛ نهج البلاغه، خطبه 86؛ الخصال، ص 621، ح 10؛ الكافى، ج 8، ص 74، ح 28.
2- سوره آل عمران آیه 34 .

اگرچه ما با همان دلیل اوّل از دو وجه دیگر مستغنی بودیم، اما برای تأکید گفته شد: «و زيادة الخيرِ خیر؛(1) خیر بیشتر، بهتر است.»

گفته است :«در مذهب شیعیان چنان است که پدران قائم هر یک از وی بهترند.» دگرباره در محاسبه کورتر شده است و بر اساس مذهب بد خود فتوا میدهد و چون فتوای مذهب شیعه را نمی داند، بهتر است توقف کند. در مذهب شیعه چنان است که اميرالمؤمنین علی از هر یک از یازده معصوم بهتر است به دلالت این قول رسول که :گفت هذان إمامان ، قاما أو قعدا و أبوهما خيرٌ منهما؛(2)این دو حسن و حسین برخیزند یا بنشینند، پیشوایند و پدرشان از آن دو بهتر است و در دیگر ،امامان میان هیچ یک با دیگری تفاوتی نیست و برتری برخی بر بعضی دیگر معلوم نشده است. پس آن صورت که این خواجه نشان داده است، باطل است.

گفته است: «دولت امویان ناچیز شد و دولتِ عبّاسیان ضعف پذیرفت. عجیب فضائح در نکات است. او در مواضع مختلف این کتاب نوشته است که مذهب تشیع زبون و ضعف پذیر است و مذهب سنّت همیشه قوی است و عجز و ضعف نمی پذیرد! اکنون به ضعفِ مذهب و نقصان کارِ خلفا معترف میشود. رجوع دگرباره به دروغ و تقلیدِ اوّل مبارک باد !

گفته است: «مهدی ،در عهدِ امیران شیعی دیلمان چرا ظاهر نشد و در زمان قوّت قدرتِ صدقه و سرخاب.» شاید سبب آن بود که امام بیم داشت که ملوک شیعی دیالم و در صدقه و سرخاب با وی همان کنند که امیران سنّی و ناصبیانِ عالَم با مستر شد و راشد کردند، از کشیدن شمشیر به روی او و گرفتن و غارت کردن خانه و بنگاه(3) وی و چون اسیران از این مرحله بدان مرحله بردن و به آخر کار غافل شدند و آن دو محتشم را به

ص: 493


1- تهذيب الأحكام، ج 5، ص 430 ، ح 1494؛ کامل الزیارات، ص 432، ح663؛ وسائل الشیعه، ج 8، ص526، ح 11353.
2- ابن عقده کوفی، فضائل أمير المؤمنين ، ص 168؛ كفاية الأثر، ص 38؛ الصراط المستقيم، ج 2، ص118.
3- در برهان گفته است: بنگاه بر وزن ،گمراه منزل و مکان و جایی که نقد و جنس در آنجا نهند.

دستِ ملاحده (اسماعیلیه) سپردند که شهید شدند. ناصبی ها بر شیعیان غلبه دارند خاندانِ عبّاسیان به خلافت و سلطنت معروف و مشهورند. پس مهدی خود داناتر است و می داند که شیعه ممکن است با وی همان کنند که اهلِ سنّت با برخی از بنی العبّاس کردند.

این حجّت را در این معارضه تنها از آن رو آوردم که شاید ساکت شود، وگرنه غیبتِ امام مصلحتی از سوی خداوند و ظهورش به وقتِ خویش به اذْنِ الله است.

گفته است: «معدّ ملعون ظاهر شد و پرچم های سفید در مصر و نواحی بُردند.» لعنت بر مَعَد و مَعَدّيان و نِزار و نِزاریان و همۀ ملحدان باد با پرچم هایشان و ولایاتشان. شیعه صحابه رسول را با داشتن درجه بلند ایمان و سبقت در اسلام و وصلت با پیامبر و هجرت و پوشیدگی و عفّت و قبول شریعت و کتاب و سنّت جز با شرط عصمت و کثرتِ علم و نص به امامت قبول نمی کند.آیا از نزار و مَعَدّ ملعون، پیروی خواهند کرد که در نسبت فاطمی خود مورد طعنه اند و شناخت خدا را از طريق سمع و با شنیدن از پیشوایان کافی می دانند؟ ما در رسالهٔ مختصری که سال پیش در جوابِ سؤال دربارۀ ملاحده و ردّ شبهه ایشان نوشتیم و از قزوین برای ما فرستاده بودند، اسامی و القاب و انسابِ این مطعونان و مدّعیان را شرح داده ایم. اگر بخوانند،خواهند دانست. و در کتاب حاضر هم پیشتر اشارتی مجمل کرده ام و تکرار آن، ملال انگیزد.امّا عقلا و فضلا در شگفتند که مَعَدٌ مُدّعی چیره گر با پرچم و شوکت بسیار به مصر می رود و خلفای عبّاسی آسوده در بغداد نشسته اند و جهان هم همه زیر حکم و خطبه و سکّه به نامِ ایشان است و ملحدی آشکارا به مصر می رود که منکر عدل و توحید و دشمن نبوّت و مدّعی امامت است. خلیفه عبّاسی این همه را می بیند، لشکری بر نمی گزیند و حرکتی نمی کند؛ نه برای توشه قیامت و نه برای قوّتِ شیعه و نه برای ثباتِ خلافت خویش و نه برای نظامِ سلطنت. پس برای ظهور باید که فایده ای بیش از غیبت و بیم داشته باشد. مسلمانان را می کُشند، مرزها را از میان می برند، راه ها را ناامن می کنند. چندین هزار ناصبی در عالم با وجود خلفا و اولوالامر

ص: 494

چگونه پذیرفتند که کار تا به این حد برسد؟ و چون این سرکش - عليه اللعنه - به مصر ،رفت این بدعت و گمراهی را آشکار کرد بنابراین بنا) به نوشته این (خواجه اگر بشارتی و بشاشتی هم از آمدن اینان به مصر بروز کرد، از سوی آن قومی بود که شناخت خداوند را از طریق شنیدن واجب می شمارند و از مذهب مَعَد و نزار تقليد می کنند و اینان، همان اهل جبرند که اصل مذهبشان با اصل مذهب معدّ در وجوبِ معرفت» و شناخت خداوند از طریق شنیدن و نه راه تعقل و اندیشیدن» برابر است.

مصنف، خلفایی چون مقتدر و قاهر و غیر آنان را سرزنش کرده است که «وزیرانِ شیعی و باطنی داشتند.» آیا نمی توان دانست که چرا چنین وزیرانی داشتند؟ اگر بنا به اعتقاد داشتند چه جای منع و سرزنش؟ اگر می ترسیدند، امامِ ترسو به مذهبِ این خواجه نیز شایسته امامت نیست. اگر تقیّه می کردند. تقیّه مذهبِ شیعیان است. اگر مداهنه می کردند، مداهنه طریقهٔ سنّیان نیست. این عیب و ننگ که مردم و ضعفای امّت را به دستِ وزیرانِ باطنی (اسماعیلی) و شیعی بسپرند، بدتر و سخت تر از آن چیزی است که این خواجه دربارۀ غیبتِ قائم می گوید که حق ها در غیبتِ او ضایع است. پس آنچه را گفتیم، نیک بخواند و درست بداند.

گفته است:«شیعه در اطراف و بلاد، با بشارت، تهنیت می گفتند که مهدی آمد، نایب قائم به مصر رفت.» شیعه «مهدی» را قائم می خوانند و او را در غیبت «نایب »نمی گویند.

گفته است: «شیعیان پنداشته اند که ظهورِ آن پرچم های بدعت و گمراهی، مقدمه ظهور قائم است.» این، سخنی جاهلانه است. آثار ظهور و مقدماتِ خروجِ آن معصومِ منصوص ،علاماتی و نشانه هایی دارد، چون کشته شدنِ نفس زکیّه و خروج سفیانی و هفتاد و چند علامت دیگر که شیخ مفید در کتاب الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد(1) گفته است. شرح مقدّمات و آثارِ ظهور و تفصیل آن در کتاب الغیبه(2) مشروح است. هر کس آن را بخواند هیچ شبهه ای برای او باقی نمانَد.

ص: 495


1- ج 2، ص 368، باب «ذکر علامات قيام القائم عليه السلام».
2- گویا مراد غیبت نعمانی است و شاید غیبت شیخ طوسی.

این خواجه کور است که نمی داند به اعتقاد شیعه، پرچمِ مهدی صاحب الزّمان از مکّه و کعبه پدیدار می گردد که حرمِ خدا و قبلۀ انبیا و زادگاه سیّد اوصیاست. مسیحِ مریم از آسمان به زمین می آید و بانگِ آیۀ (وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ؛ (1)بگو که حق آمد و باطل از میان رفت) از آسمانِ هفتم به گوش می رسد. و یاورِ او ربّ العالمین و جبرئیل امین خواهد بود و او که دارای عصمتِ محمّدی و شجاعت علوی است، سلاح بر می دارد و جهانگشایی می کند؛ شریعت و سنّت را منوّر و لباسِ دین را به عطر عدل و انصاف معطّر می کند؛ زرتشتیگری و مسیحیت و یهودیت را از عالم بر می اندازد؛ قلعه های باطنیان را بر می افکند؛ غبار جبر را از چهره عدل زایل می گردانَد؛ کُنشت(2) و کلیسا را خراب می کند؛ پرچم مصریان را -اگرچه سفید است - می سوزاند؛ دین یگانه می شود؛ با آل عبّاس که بنی اعمامِ اویند مدارا و مواسا می کند و به آنان می گوید:«مهلاً بنی عمّنا «مهلاً موالینا؛(3) آرام باشید ای پسر عموهای ما، آرام باشید ای دوستداران ما!» تا این مصنّف بی انصاف بداند که از سپاه صدقه و سرخاب، کار بر نمی آید و لشکرِ او بحمد الله این تُرکانِ جهادگرند که امروز بی تقیّه جهان داری می کنند، شاعری در عهدِ صادق - عليه السلام - خروجِ مهدی را به نصرتِ ترکانِ

جهادگر و عده داده است .(4)

و ودیعهٍ من سرّ آل محمّدٍ*** ُضُمنتها و جُعِلْتُ من أمنائها

فإذا رأيت الكوكبين تقارنا***بالجدى عند صباحها و مسائها

فهناك يطلب ثار آلِ محمّد***طلابها بالترک من أعدائها

به من در مورد ودیعه ای از اسرار خاندان محمّد ضمانت داده شده است و از امنای آن شده ام.»

ص: 496


1- سوره اسراء، آیه 81.
2- در برهان قاطع گفته است: «کنش به ضم اول و کسر ثانی و سکون شین نقطه دار مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد».
3- صدر بیتی است از فضل بن عباس.برای تحقیق آن ر.ک: تعلیقهٔ 171.
4- برای تحقیق در امر این اشعار و تعیین محلّ نقل آن ر.ک: تعلیقهٔ 172.

«هرگاه ببینی که آن دو ستاره در صورت فلکی جدی، هنگام بامداد و شامگاه به هم نزدیک می شوند، آنگاه است که خون خواهان خاندان محمّد با کمک ترک، از دشمنان ایشان خون خواهی خواهند کرد.»

پس ترکان غازی را پیامبر برای این دعا کرده است تا در آخر الزّمان مهدی را یاری کنند و حق ها را ظاهر و باطل ها را نیست گردانند.این معنی از طریقِ عقل و نقل مؤمنِ عاقلِ مستبصر پوشیده نمی مانَد.

پس این احمق ناصبی آن را انکار و بر باطل اصرار نکند. «نعوذُ باللَّهِ مِنْ شرِّ الضلالِ و مقالة الجُهّال؛ از شرّ گمراهی و گفتار نادانان به خداوند پناه می بریم.»

و عجیب است که این خواجه که این کتاب را تصنیف کرده است و قائم غایب را سرزنش می کند و شیعه را به مصادره گذاشته و بانگ برداشته است که عالم خراب شد، حق نابود شد، بدعت ها آشکار گردید، پس چرا مهدی نمی آید؟ مگر امام برای همین کار نیست؟ گویی فراموش کرده است که در عهدِ ملکشاه، کذّابی از میانِ جبریانِ ری گریخت که او را حسن صبّاح کَل می نامیدند که لعنت بر او باد. در جهان می گشت و زمینه دعوتِ الحاد (اسماعیلی گری )را فراهم می کرد؛ چه با زبان و چه با نوشتن نامه به این و آن.از ری به اصفهان و به همدان و همۀ بلاد قهستان و سپس به دیارِ بکر و مصر و شام رفت و در آن حدود دعوت می کرد تا به الموت آمد و به مکر و حیله و زر و سیم و نیرنگ آن حدود را ستاند و در آنجا قلعه ساخت و به دعوت ادامه داد و سخنش این بود که برای شناخت خداوند، وجود پیغمبری صادق کافی است و عقل و نظر را در این امر، هیچ اثری نیست. چون خبر رفتنِ او به الموت فاش شد وشایع گشت، سلطان نیز دانست. تاج الملک مستوفی همکار حسن صبّاح بود و دیگران پوشیده می داشتند و سلطان به پیکارهای روم و اوژ کند و خصومت با فضلون گنجه مشغول و در پی فتح قلعه او بود (1)و از این موضوع غفلت کرد که آن مور را پیش از

ص: 497


1- برای تحقیق این وقایع، ر.ک: تعلیقهٔ 173.

آنکه مار شود،(1) از میان بردارد؛ تا اینکه این فتنه قوی گشت و خلیفه (مستظهر) هم در آن تغافل می کرد. تا آنجا که خواجه نظام الملک حسن بن علی بن اسحاق که سنّی مصلحِ مشفق بود، نه جبری و متعصّب ،به تیغ اسما عیلیه شهید شد و اندکی پس از وی

سلطان نیز به جوارِ حق شتافت. و ترکان به طلبِ سلطنت و جهان داری، روی به تتش (2)آوردند و به الموت نپرداختند و این کارِ بزرگ و مهمّ و عظیم را در دار الخلافه هم متوقّف نگاه داشته بودند تا اینکه آن ملعون قوی شد.

گیرم سلاطین تنها غم سلطنت دارند، ولی خلفا همواره باید که غم دین و شریعت داشته باشند. چون تتش کشته شد و سلطنت به برکیارق رسید، دگرباره دو هوایی پدید آمد و چند جنگ داخلی پیش آمد تا سرانجام سلطنت به کلّی و بدون کشمکش به سلطان محمّد رسید. آنگاه سلطان سنجر شاه بود و خراسان بر وی مقرّر شد و چون کار بدین حدّ انجامید، الحاد (اسماعیلی گری) قوّت گرفته و حسن صبّاح در آن حدود قوی شده بود و سلاح ها و ذخیره ها را به قلعه ها برده و راه ها را بسته بود. چون زین الاسلام(3) کشته شد و اسماعیلیان قصد کشتنِ امیر احمدیل(4) را داشتند، سلطان محمّد کاملاً دل در خراب کردن الموت و ریشه کن کردنِ اسماعیلیان بست و لشکرهای بزرگ با ساز و برگ ها و ابزارهای فراوان فرستاد و امیرانِ بزرگ و سپهسالارانِ مجهّز را به قلعه الموت فرستاد و حسنِ صبّاحِ ،کَل هنوز در قیدِ حیات بود و آنجا سنگرها(5)

ص: 498


1- برای تحقیق در این عبارت ر.ک تعلیقه 174.
2- لغت نامه دهخدا «تتش بن ارسلان بن داود بن میکائیل بن سلجوق، ملقب به تاج الدوله و مکنّی به ابی سعید، برادر ملکشاه سلجوقی، نخستین سلاجقه شام که در سال 488 در جنگ با برکیارق، برادرزاده وی، در حومه ری کشته شد.» (گرمارودی)
3- برای ترجمه حال وی ر.ک: تعلیقه 175.
4- در فصلی از جامع التواریخ تحت عنوان «ذکر جماعتی که بر دست فداییان اسماعیلیه به ایام حسن صباح که او را سیدنا" می خوانند کشته شدند» گفته است: «نفر:37 قتل أحمديل كردى همشیره سلطان محمد ملکشاهی بر دست عبدالملک رازی، وگویند: بر دست چهار رفیق حلبی در محرم سنه عشر و خمسمائة .... نفر 45: قتل آقسنقور أحمدیل پدر اتابکان مراغه به دست فدایی در 527.)
5- در متن اصلی :صبور آبادها. برای تحقیق در «صبورآباد و غیره» ر.ک: تعلیقهٔ 176.

ساختند و قلعه و حصار را برای آن نفرین شدگان چون وادی جهنّم کردند تا شرّ آنان را از سَرِ مسلمانان کم کنند. چون به پایان این امر نزدیک شدند، سلطان محمّد مُرد و او را به روضه رضای خدا بردند و آن لعنت شدگان شادمان شدند.

امیر علی بارکردی، بزرگ ترین فرزندان سلطان محمّد را گرفت و به حدود شام رفت و قراجه ساقی سلجوق را گرفت و روی به فارس نهاد. ملک طغرل در زیرِ حکم اتابک نوشتکین شیرگیر بود، امّا با وی نبود. عماد الدّوله يلقفشت، پسر بزرگ شیرگیر را گرفت و به قلعه ای فرستاد و عالم متزلزل شد و بیست و چند سال بود که حسنِ صباح کَلِ جبری به الموت رفته بود.

اکنون می پرسم که این خواجه مصنّف،بااین همه لشکرها و ساز و برگ ها چه می گوید؟ آیا بهتر نبود خلیفۀ عباسی مستظهر - که از عمر خطّاب بهتر نبود - شمشیر می کشید و از بغداد بیرون می آمد؟ عمر هیچ گاه این اندازه سپاه و لشکر و ابزار و سلاح و ساز و برگ نداشت، ولی آنچه او با کمی لشکر و ساز و برگ با زرتشتیانِ انبوه و بسیار کرد، مستظهر با اسماعیلیانِ اندک نکرد.اسماعیلیان اندک بودند، زیرا در آن هنگام تنها الموت و لنبه سر(1) را داشتند و مدابیر را هم ستاندند، ولی دزه(2) در ملکِ دیلمان هنوز در دست مسلمانان بود و بالیس را هم امیر علی حسامی(3) داشت و همه طالقان هم در تصرّفِ مسلمانان بود و می توانستند عالم را از اسماعیلیان ملحد پاک کنند. اگر صبّاح و صبّاحیان نابود می شدند، مصر و مصریان کجا اعتباری می داشتند؟! ای عجب! جهان پر از امیرانِ سنّی و ترکان جهادگر است که همه هم موافق همراهند؛ با وجود این نمی دانم در خانه رفتن و خفتن و ترک کردنِ این کارِ بزرگ را بر چه باید حمل کرد؟

ص: 499


1- در برهان قاطع گفته است: «لنبه سر با سین بی نقطه بر وزن رخنه گر، نام کوهی است در ولایت مازندران نزدیک به گردکوه.»
2- اسم جایی است که اول در دست مسلمانان بوده و بعد ملاحده متصرف شده اند و شاید همان «دژکوه» است.
3- برای تحقیق درباره قلعهٔ «بالیس» و ترجمه امیر علی حسامی، ر.ک: تعلیقهٔ 177.

گیرم که قائم بددل و بی لشکر است و گریخته است ،یا اصلا نیست و همه شیعیان دروغ می گویند. اکنون این کار بدین جا رسیده است که اسماعیلیان جهان را به دست خود گرفته اند. آنگاه این خواجه بعد از هفتاد سال کتابی تصنیف می کند و در آن گناه را بر دوش قائم و شیعیان می نهد. آخر باید میانِ غایب و حاضر و میانِ آن که در امن و امان و آن که خائف و هراسان است ،فرقی نهاد. پس اگر این غفلت و تأخیر و تقصیر در اینجا نقصانی و عیبی محسوب نیست، آنجا نیز نباید عیب باشد،زیرا پیروان بیشتر از صدقه حلّه و از سُرخابِ آوه بودند. چون بیرون نیامدند و اقدامی نکردند، باید با یکدیگر مقایسه کرد و زبان درازی نباید کرد، زیرا مصالح را خودِ ائمّه و خلفا بهتر می دانند. آن روز که می بایست لشکر از مدینه به قلمرو عجم می فرستادند، فرستادند، چنانکه عمر خطّاب فرستاد، و آن روز که می بایست توقف میکردند تا مصر و جبالِ قهستان به دست اسماعیلیان ،افتد توقّف کردند چنانکه مستظهر و مسترشد توقّف کردند. به همین قیاس آن روز که صادق و باقر می بایست ظاهر می بودند، ظاهر بودند و اگر هم که قرار است مهدی تا روزگاری غایب باشد، غایب خواهد بود؛ زیرا مصلحت را ائمّه می دانند نه عامّه.

چون این خواجه مهدی را سرزنش کند، ما جواب در موشک دربان نتوانیم گفتن که گفته اند: «الجنس مع الجنس؛(1) کند هم جنس با هم جنس پرواز.» هر کس که با انصاف این فصل را بخواند، برای او شبهه ای باقی نمانَد.

صد و شصت و پنج

آنگاه گفته است:

فضیحت و رسوایی اوّلِ شیعیان این است که از میانِ همه فرقه های اسلام، اینان به دشمنی با صحابه و کافر و گمراه خواندنِ گذشتگانِ نکوکردار (سَلَفِ صالح )از صحابه و تابعین و زنانِ رسول و زاهدان و اهلِ عبادت و متصوّفه ُمعروفند و منفرد.

ص: 500


1- از امثال است، بدین صورت: «الجنس الى الجنس يميل».

اما جواب این فصل :

بدان ای برادر که این مصنّف بعد از این همه بدگویی ها و سرزنش ها که تا اینجا در کتاب خود کرده است، آن هم به دروغ و با نسبت های نادرست و حواله های مُحال، آخر کتاب را هم با شرح شصت و چند «فضیحت »به پایان برده که برخی راست و بعضی دروغ است و نیز برخی که صورتِ شبهه دارد و چون فصول اوّل نیست؛ بلکه برخی مسائل مورد اختلاف از اصول و فروع مذهبِ فقهاست که بعضی را فهمیده و دانسته و از برخی دیگر به کلّی بی اطّلاع است. ولی من به ضرورت همه را به روشِ خویش و با توفیق خدای تعالی پاسخ خواهم گفت. إن شاء الله.

امّا جواب این فضیحت اوّل آن است که این سرزنشی نادرست و نسبتی است که در موارد مختلف این کتاب تکرار کرده و بهتان زده است و ما با دلیلِ ها وحجّت های کافی، در جای خود پاسخ داده ایم. هر کس آن ها را بخواند، خواهد دانست که شیعیان اصولی - بحمد الله - بدین تهمت متّهم نبوده اند و هر یک از صحابه و تابعین را که خدا و رسول دوست داشته و قبول کرده اند، شیعیان نیز مرید اویند.

حتّى متصوّفهٔ بی ریا را دوست دارند و زنانِ پیامبر را«امّهات المؤمنین» می دانند و هر کس را که به زنانِ پیامبر طعنه ای بزند، بدعت گزار و گمراه کننده و گمراه می دانند.

امّا در مورد مجتهدان که در مواضعِ مختلفِ این کتاب شیعه را در مورد آنان سرزنش کرده است، گوییم: یکی از مجتهدان در نزد ایشان، احمدِ حنبل است که به عقیده این خواجه مجتهدی مصیب است. محمّد بن احمد بن يعقوب الجوزجانی،قاضی هرات از محمّد بن عبدک هروی روایت کرده است که گفت: از علی بن حشرم

شنیدم که گفت: در مجلسِ احمد حنبل حاضر بودم و از وی شنیدم که گفت: «لا يُكونُ الرّجلُ سُنّيّاً حتّى يبغض عليّاً قلیلا، کسی سُنّی نخواهد شد مگر اینکه اندکی با علی دشمنی بورزد.» و من گفتم: «لا يكون الرّجلُ سُنّيّاً حتّى يحبّ عليّاً كثيراً؛(1) كسى سُنّى

ص: 501


1- برای تحقیق در این مطلب ر.ک: تعلیقهٔ 178.

نخواهد شد مگر اینکه علی را بسیار دوست بدارد.» شبهه ای نیست که شیعیان چنین مجتهدانی را دوست ندارند. ولی اگر مجتهدی دوستِ علی باشد، دوستش دارند؛ چنانکه ابو حنیفه و شافعی را دوست دارند.

هفتاد و دو گروه از امّتِ مصطفی - علیه السلام - در این مورد اتّفاق دارند که دشمن ترین دشمنان امیرالمؤمنین علی، خوارج و ناصبیان و جبریانند که او را قتّال و مسلمان کُش و شراب خواره و بی حمیّت می خوانند و به فاطمه بدگویی می کنند و حقّ

فرزندان او را مُنْکِرند.شیعه هر کس را که چنین اعتقادی دارد، دشمن می دارد و لعنت می کند. و هر کس که کتاب این خواجه را از آغاز تا پایان بخواند، خواهد دانست که این مصنّف از آن قوم است که در دشمنی با علی مرتضی و ائمّه هُدی مبالغه ها کرده است.

(وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى؛ و درود بر کسی که از رهنمود خداوند پیروی کند.)

صد وشصت وشش

آنگاه گفته است:

و فضیحت دومِ آنان این است که در موافقت با معتزله، صفاتِ خدا را انکار کرده اند و او را خالقِ لم یزلی (قدیم) و رازقِ لم یزلی و سمیع و بصیرِ لم یزلی و متكلّم لم یزلی و مریدِ لم یزلی نمی دانند. می گویند: سمیع و بصیر است به معنای عالم و قادر. علم و قدرت را مُنکِرند و می گویند: مریدِ افعال خویشتن است نه مریدِ افعالِ ما و بیناست به شرطِ وجودِ دیدنی ها و سمیع است به شرطِ وجودِ شنیده ها؛ و همچنین متکلّم است یعنی خالق کلام است و آنگاه رازق است که رزق را بیافریند و آنگاه مُدرِک است که مُدرَک (درک شده) را بیافریند. ولی مذهبِ اهلِ حقّ آن است که او همیشه بر صفاتِ کمال است. همیشه خالق و رازق و عالم و متکلّم و قادر و غنی و سمیع و بصیر است. صفاتِ او دگرگون نمی شود و همواره بدون نیاز به ابزار، بیننده و شنواست؛ چه مخلوقات باشند و چه نباشند و نیز همواره متکلّم است.

ص: 502

اما جواب آن است که اگر شیعه در برخی مسائلِ عقلی با دلیل و حجّت، با معتزله موافقتی دارد، آن موافقت از عقل و نظر است، نه موافقتی که مثلاً زیدیّه با معتزله دارند؛ چنانکه خودِ این خواجه نیز در اثباتِ دیدار رویاروی خداوند(رؤیتِ مجاهره) با اهل تشبيه (مشبّهه) و مجسّمه موافقت دارد و در اثباتِ ظلم و کفر با کُلابیّه و جهميّه موافقت دارد. اگر نقصانِ این موافقت را بپذیرد، باید کمالِ آن موافقت را قبول کند. اگر این اصول مذهب ما، همه از مذهبِ معتزله است، پس خواجه می بایست که کتاب خود را به جای آنکه «بعض فضائح الرّوافض» نام نهد، «بعض فضائح المعتزله» نام می نهاد؛ زیرا در آن صورت شیعه تابع است و معتزله متبوع. پس ریشه اختلاف این خواجه با معتزله در صفاتِ خدا و با شیعه در امامت، دشمنی با امیرالمؤمنین است.

و امّا جواب این شبهه که گفته است: «و صفاتِ خدا را منکرند»، این است که صفات خدا بر سه قسم است: واجب و جایز و مُستحيل صفاتِ واجب باری تعالی، قادر است و عالم و حی و موجود. در مذهبِ شیعه اثبات وجوبِ این صفات معلوم است؛ «لم يزل ولايزال و لايجوزُ خروجُه عَنْها، تبارکَ و تعالى بِحالٍ مِنَ الأحوالِ؛ هم قدیمی و هم ابدی و سرمدی است و خروج او از آنها در هیچ حالی از احوال جائز نیست .»این صفاتِ باری تعالی،ذاتی اوست، بی نیاز به هیچ علّتی و ابزار و آلتی .گفته است: «باری تعالی را خالق و رازق و مرید و متکلّمِ لم یزلی(قدیم) می دانند.» اگر معنی این کلمات و حدودِ این الفاظ را می دانست، شرم می کرد و این سخنان را نمی گفت. آن کس که از لغتِ عرب و اصطلاح متکلّمان و حدود و حقايقِ محقّقان اندک بهره ای داشته باشد، چنین سخنی نمی گوید؛ ولی مذهب و عقیده ای که بنیادش بر نامعقول و نامسموع باشد، چنین خواهد بود؛ گرچه مصنفِ این کتاب معذور است، زیرا این نقصان به واضعِ مذهبِ او باز می گردد که جز از این طریق نمی توانست صفاتِ خدای تعالی را نفی کند.

ص: 503

اوّلاً معلوم است که خالق، فاعلِ فعلِ آفرینش و خلقت است و معنی خالقِ ازلی این است که در ازل خلقی را آفریده و آن خلق در ازل موجود است؛ پس آن خلق نیز قدیم است؛ بنابراین فرقی میانِ خالق و آن خلق در ازل نخواهد بود، در حالی که می دانیم «لا قدیمَ سِواهُ؛ جز او قدیمی وجود ندارد»و محال است و معلوم است که فاعلِ قدیم با فرضِ اوقاتی که آن رانهایت نیست، باید که بر فعل تقدّم داشته باشد.رازق کسی است که روزی دهنده باشد و نمی دانم که چگونه می تواند در ازل روزی دهد، زیرا در ازل باید روزی خواری موجود باشد و اگر چنین می بود، میانِ رازق و رزق و مرزوق فرقی نمی بود. این خطایی فاحش است؛ زیرا بنا بر این اصل، همه موجودات قدیمند و هیچ چیز حادث نشده و مُحدَث نیست. پس اگر منظور این خواجه از خالق و رازق آن است که خداوند در ازل قادر به آفریدن و روزی دادن بوده است، در این اختلافی نیست؛ زیرا ما اثبات کرده ایم که به مذهبِ ما اهلِ عدل، باری تعالى لذاته و بنفسه قادر است، بی علّت و شبهه و ابزار و آلت. ولی وقوع و حصولِ خلق و رزق و کلام، در لم یزل محال است. امّا در قادرِ و عالم بودن خداوند از ازل و قدیم، هیچ خلافی نیست؛ زیرا خداوند همیشه دانا و توانا بوده است؛ لیکن آنگاه به وی «خالق» می گویند که آفریده ای را بیافریند و «رازق »آنگاه می گویند که روزی برساند و «متکلّم» چون فاعلِ کلام است، آنگاه به او می گویند که ایجادِ کلام کند و «مُرید» آنگاه است که فعلِ اراده واقع شود، هر یک بر وجهی غیر از وجهی دیگر و به گونه ای جز گونه دیگر. و این در ازل محال است،زیرا به این صفات، صفاتِ افعال می گویند، نه صفاتِ واجب.

امّا در اینکه اهلِ عدل از باری تعالی نفی صفاتِ مستحیل چون کیفیّت و اینیّت و مانند این ها می کنند، شُبهه ای نیست؛ لیکن سمیع و بصیر بودن به خلافِ آن است که نسبت داده است؛ زیرا در مذهبِ اهل عدل معروف است که باری تعالی در فیما لم يزل (قدیم) ، سمیع و بصیر بوده است؛ امّا سامع و مبصر، مشروط به وجودِ شنیده ها و دیده هاست. در لایزال و ابدیت، معنی سمیع و بصیر بدین گونه حاصل می شود که

ص: 504

اگر مسموعی و مبصری باشد، می شنود و می بیند، و این در لم یزل و قدیم روا نیست. و مدرِک و مبصِر آن است که بشنود و ببیند. پس مدرِک شاهداً و غایباً به شرطِ وجودِ مدرَکات است.

و آن صفات که خروج باری تعالی از آنها محال است، قادر بودن و عالم بودن و حی بودن و موجود بودن است که لم یزل (قدیم و ازلی) و لایزال (ابدی و سرمدی )است. اگر منظورِ این خواجه از مدرکِ و سمیع و بصیر و متکلّم بودن،عالِم بودن است،شکّ نیست که باری تعالی به همه چیز در ازل و ابد عالِم بوده است و خواهد بود.

در شرحِ این مسائل، مجمل و مفصّل بزرگان شیعۀ اهلِ عدل و امامیّه، کتب بسیار نوشته اند و شرحِ همه در این مختصر میسّر نمی شود ولی برای پاسخ به این مدّعی زشتگو، همین قدر کافی است.

امّا رسوایی آن فضیحت که به ما نسبت داده است، به مذهبِ و عقیده خود او باز می گردد که می گوید: خداوند بی قدرت، قادر و بی علم، عالم و بی حیات، حیّ نمی تواند بود و بی سمع و بی بصر، سمیع و بصیر نیست و این همه علّت و آلت است. آنگاه خداوند را قدیم می خواند و هشت قدیمِ دیگر برای وی اثبات می کند! با چنین مذهبِ بد و اعتقادِ کج، شایسته آن است که به مذهبِ موحّدان طعن نزند و در ردّ آن کتاب تصنیف نکند، زیرا عقیده و مذهبش، بر این وجه که بیان شد، همه نامعقول و ناموزون است و با آب صد دریا پاک نشود. والحمدُ لله على إثباتِ التّوحيد و نفى

التّشبيه؛ و سپاس خدا را بر اثبات توحید و نفی تشبیه.»

صد و شصت و هفت

آنگاه گفته است:

و فضیحت سوم آن است که منکر رؤیتِ قدیم خدایند؛ چنانکه سَلَفِ صالح گفته اند و قرآن بدان ناطق است و امامین اثبات کرده اند؛ رؤیتی بدونِ تشبیه و بدونِ جهت و سمت و سو، یعنی چنانکه او را «بی چون» می دانند،« بی چون» می بینند.

ص: 505

امّا جواب این کلمات آن است که شیعه امامیّه رؤیتِ مجاهره(دیدار رویاروی را نفی می کنند؛ چنانکه جهودان از موسی خواستند که خدا را به ما آشکارا نشان ده و صاعقه آنان را فرو گرفت:(اَرِنا اللهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ،(1) گفتند خدا را به ما بنمایان. به عقوبتی بی درنگ سوختند.) بنابراین شیعیان آن رؤیتی را که جبریان و اهل تشبیه در مقام اثبات آن هستند و می گویند با این چشمِ سر خداوند را می بینیم، نفی می کنند؛ امّا رؤیت بدان گونه که ذاتِ متعالی را ببینند نه به چشمِ سَر، نه در جا، نه در مکان، نه در مقابل، نه در حُکمِ مقابل ،نه حالً در مقابل، یعنی دیداری از طریقِ علم، موافقِ قرآن و قولِ سلفِ صالح است و ابو حنیفه و شافعی به پیروی از امیرالمؤمنین- علیه السلام - آن را اثبات کرده اند. قال - علیه السلام -:«لا أعبُدُ ربّاً لَمْ أره ، لم تَرَهُ العيون بِمُشاهدةِ العيان، ولكن رَأَتْهُ القلوبُ بحقائقِ الإيمان، معروفٌ بالآيات، مَشهورٌ بالدّلالات، لا يُقاسُ بالنّاسِ ولا تُدركُهُ الحواسّ ؛(2)پروردگاری را که نبینم، نمی پرستم. چشم ها او را آشکارا ندیده اند، لیکن دل ها او را با حقیقت ایمان می بینند. از طریق

ص: 506


1- سوره نساء، آیه 153.
2- مجلسی رحمة الله علیه در بحار الأنوار (ج 4، ص 26، ح 1) در باب نفی رؤیت، از الأمالی صدوق ( ص 352، ح 427) و التوحيد (ص 108 ، ح 5) او، مسنداً و از احتجاج طبرسی( ج 2، ص 54) مرسلاً نقل کرده است که عبدالله بن سنان از پدرش روایت کرده است که به حضور ابو جعفر، محمد باقرعلیه السلام شرفیاب شدم و مردی از خوارج نیز به حضور آن حضرت رسید و عرض کرد: یا اباجعفر، چه چیز را پرستش می کنی؟ فرمود: خدای را. عرضه داشت: او را دیده ای؟ فرمود: «لمْ تَرَهُ العيونُ بِمُشاهدةِ العيان و لكن رَأتْهُ القلوبُ بِحقائقِ الإيمان، لا يُعرفُ بالقياسِ ولا يُدرك بالحواس و لا يشبهُ بالناس، موصوف بالآيات، معروف بالعلامات، لا يجور في حکمه، ذلک الله لا إله الا هو.» راوی گوید: پس آن مرد بیرون رفت و می گفت:«الله أعلمُ حيثُ يجعلُ رسالتهُ.» شبیه این مضمون را صدوق رحمة الله علیه در کتاب توحید ( ص 107، باب ما جاء في الرؤيه) و امالي ( ص 422، ح 560، و سید رضی رحمة الله علیه در نهج البلاغه خطبه 109 و 179) و دیگران نیز نقل کرده اند ( الکافی ،ج 1، ص 97 ، ح 5؛ الإرشاد، ج 1، ص 225؛ المحاسن، ج 1، ص 239، ح216؛ الاختصاص، ص 336). مجلسی نیز در همان باب از بحار( ج 4، ص 32، ح 8) از ارشاد مفید و احتجاج طبرسی نقل کرده است که اهل سِبرَ نقل کرده اند که مردی به حضور امیرالمؤمنین آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، خبر بده به من از خدا. اميرالمؤمنین فرمود: «يا وَيْحَكَ، لم تره العيون بمُشاهدةِ العيان ولكن رَأتْهُ القلوبُ بحقائقِ الإيمان، معروفٌ بالدٌّلالات،منعوتٌ بالعلامات، لا يُقاسُ بالناس ولا يُدرَكُ بالحواسّ.»

نشانه ها شناخته می شود و با دلایل مشهور و مشخّص است. با مردم مقایسه نمی شود و حواس او را درک نمی توانند کرد.»

شیعه بدین گونه رؤیتِ او را اثبات می کنند؛ یعنی به روشِ علی مرتضی، نه آن گونه که ابوالحَسَنِ اشعری و ابن الكُلاّب و جَهم صفوان و ابوبکر باقلانی می گویند. والحمدُ لله ربِّ العالمين.

صد و شصت و هشت

آنگاه گفته است:

و فضیحت چهارم آن است که شیعه می گوید: خدای تعالی خالقِ همه اشیا نیست و آنجا که می گوید: «اللهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ،»(1) این «کلُ» به معنی «بعض »است. خود را با خدای تعالی در خلقِ افعال شریک و انباز می دانند و می گویند:(2) کفر و ایمان به توفیق و خوارداشتِ او نیست و همه از ماست و خداوند را در آن مشیّتی و اراده ای نیست. به سبب همین گفته، آنان را «معطله» یا «اهل تعطیل» می خوانند.سوره فاتحه با بزرگی ارج آن ،همه دلیل بر موافقتِ با اهلِ سنّت و تکذیبِ اهلِ قدر و اهل تعطیل است؛ زیرا اوّلِ سوره «بسم الله »است و الله ذاتی است که او را می پرستند و سزاوارِ عبادت است.«الرّحمن» یعنی بخشاینده، اگر احسانِ کسی که احسان می کند، به تقدیرِ خود او نباشد و روزی هر کس به کسبِ کاسب باشد،دیگر او به حقیقت رحمان نیست.«الرّحیم» یعنی مهربان و بخشایشگر، اگر کار همه وابسته به ماست، هر یک از ما خود رحیمِ خود می باشیم. (الحمد لله) یعنی سپاس و منّت خدای را بر همه چیز و بر آنچه ما کنیم و او را در آن صُنعی نیست.

«ربّ العالمین» یعنی پروردگارِ عالمیان و بنا بر قولِ شیعه و قَدَری هر یک پروردگارِ خود هستیم. (مَلِكِ يَوْمِ الدِّینِ) اگر مالکِ افعال و رقابِ ما نباشد،

ص: 507


1- سوره زمر، آیه 62.
2- تعبیر به صیغه متکلم مع الغیر به اعتبار طایفه و فرقه است.

این اسم برای خداوند حقیقی نیست. (إِيَّاكَ نَعْبُدُ) یعنی تو را می پرستیم (وَإِيَّاكَ نَستَعینُ )یعنی بر عبادتِ تو استعانت و یاوری از تو خواهیم. اگر هر کار وابسته به ماست. از او استعانت و یاری خواستن چه معنا دارد؟

(اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُستَقِيمَ) یعنی ما را هدایت کن به راه راست. اگر هدایت از او نیست و ما هر چه باید بکنیم یا نکنیم، خود می کنیم یا نمی کنیم، چرا از خداوند هدایت باید خواست و از گمراهی احتراز باید کرد؟

(صراط الَّذِينَ أَنْعَمْت عَلَيْهِمْ) یعنی راهِ آنان که تو به ایشان نعمت داده ای. (غَيرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ)،یعنی نه از جمله جهودان که در سخط و غضبِ تو هستند.

(وَ لا الضالّین )، یعنی: و نه از جمله ترسایانِ گمراه.

آنگاه ختم فرمود به «آمین»، یعنی «اسْمَعْ يا رَبِّ واسْتَجِبْ.»

این همه دلیل است بر صحّتِ مذهبِ حقّ و بطلانِ عقیدهٔ قَدَری و شیعی است که خود را و آفریده خود را بیشتر از آفریده خدا می دانند.

آری؛« شیعه می گوید: خدای تعالی خالقِ همۀ اشیاء نیست.» و در این معنا شبهه و انکار نمی توان کرد. اعتقادِ شیعه و همۀ أهلِ عدل، پشت در پشت، با دلیل و حجّت، آن است که قبایح، همگی و رسوایی ها و فساد و کفر و معاصی و طغیان، هیچ یک فعلِ خدای تعالی نیست. باری تعالی، گرچه بر همه قادر است، ولی نمی کند و روا نیست که او این افعال یا بخشی از آن را اختیار کند؛ زیرا از آفریدنِ آنها منزّه و مبرّاست و به زشتی ها داناست و مستغنی از آنهاست و نیز می داند و عالِم است که از آن مستغنی است. پس روا نیست که فعلِ قبیح را اختیار کند و این از جمله «أشیاء» است و فاعلِ آن غیر خداست. پس ما می گوییم: باری تعالی از فعل قبیح و اراده آن منزّه و مبرّا و متعالی است. اعتقادِ به خلافِ این (نسبت دادنِ قبایح، از کفر و زنا و ناشایست )به خدای تعالی ،بر این خواجهٔ سنّی مبارک باد! به اعتقادِ او خالقِ همه أشيا خداست، ولى ما بحمد الله خود را فاعل می دانیم و می خوانیم. امّا خالقیت او را قدیم می دانیم که خالقِ همة أجسامِ عالم و أعراضِ مخصوص اوست و لايدخل جنسُها تحتَ مقدورِ القدر؛

ص: 508

جنس او زیر سیطره هیچ مقدور القدری قرار نمی گیرد. شرک هم لازم نمی آید؛ چون دو فعل را به دو فاعل حواله می کنند: خالقیت خدا را به خدا که قدیم است و افعال بندگان را به آنان. در اعتقاد این خواجه، حدود فعل به خدا تعلّق دارد و کسب آن به ما که بنده ایم و وجودِ هر یک بدون دیگری محال است؛ یعنی مقدورِ واحد را بین القادرین صحیح می داند! و نمی داند که بنا بر این اصل لازم می آید که فعلی از یک وجه روا و موجود باشد و از وجهی دیگر، ناروا و معدوم! این سخن، دعوی شرک است و این خواجه، آن را به مذهب مسلمانان نسبت می دهد.

گفته است: «اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ؛(1) خداوند آفریننده هر چیز است» یعنی او خالق همه اشیا باشد. این خواجه از لغت و قرآن، این قدر نمی داند که «کُلّ» به معنی «بعض »هم می آید؟ باری تعالی در قصّه ابراهیم فرموده است: «ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا، (2)سپس هر پاره از آنها را بر کوهی نِه.» اگر «کلّ» را در این آیه به معنای «همه کوه ها» یا «هر کوه» بدانیم، این کوه طبرک، در آنجا نبود! نیز در قصّه بلقیس می گوید: «وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ؛ (3)از هر چیز برخورداری یافته است.» می دانیم که بلقیس، همه چیز و هر چیز نداشت. پس معنی (خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ) ، یعنی هر آن چیز که در الاهیّتِ او نقصانِ ایجاد نکند، از افعالِ حَسَن، همچون خلقِ آسمان و زمین و عرش و کرسی و جنّ و انس و ملائکه و اصول و فروع نعمت ها. اما او منزّه و متعالی است از فعلِ کفر و فساد و لغزش ها و مانندِ آن ها.« تَعالى اللَّهُ عمّا تَقولُ المجبّرة و تقدَّسَ عَمّا تَظُنُّ المُشبّهة عُلوّاً كبيراً؛ فرا برترا که اوست از آنچه جبریان می گویند و پاکا که اوست از آنچه اهل تشبیه می پندارند با فرازمندی و سترگی.» و اگر آیاتی که تأکیِد

3.کوه «طبرک» همان است که قلعهٔ طبرک بر بالای آن بوده و فراوان به عنوان «قلعه طبرک» در تواریخ و بالخصوص تواريخ سلاجقه نام آن برده شده است. یاقوت در معجم البلدان گفته است: «طبرک، قلعه علی رأس جبيل بقرب مدينة الرى على يمين القاصد إلى خراسان و عن يساره جبل الريّ الأعظم و هو متّصل بخراب الرّى، خرّبها السلطان طغرل بن أرسلان... فى سنة 588.)

ص: 509


1- سوره زمر،آیه 62.
2- سوره بقره، آیه 260.
3- سوره نمل، آیه 23.

این دلایل است، برشماریم، این کتاب مطوّل می شود و از مقصود باز می مانیم. والحمد لله ربِّ العالمين.

گفته است: «می گویند: ایمان و کفر به توفیق و خوارداشت (خذلان )او نیست.» یک نیمه از این دعوی راست است و یک نیمه دروغ؛ زیرا اعتقادِ ما و مذهبِ اهل عدل، این است که ایمان و طاعات و همۀ خیرات و حَسَنات، به توفیق و لطف و هدایت و تمکینِ باری تعالی است و تا همه این ها را فراهم نکند، به مکلّف تکلیفی نمی کند. امّا کفر و معاصی را وابسته به خوارداشت قدیم خدا نمی دانیم؛ زیرا او منزّه است از آنکه از بنده اش سلبِ توفیق کند و او را دچار کفر و آنگاه عقوبت کند.

گفته است: «بر این وجه، آنان را اهل تعطیل می خوانند.» گویی دیگرباره در محاسبه کور است. و پنداری نمی داند که به منکران بعثتِ رسل و شریعت، اهل تعطیل می گویند و آن طایفه، گمنام و اندک است و از جملهٔ دهریان است که می گویند: شریعت، خردمندانه نیست. مذهب ایشان به خلاف مذهبِ براهمه است. از یک وجه، اهل تعطیل به اهل جبر مشابهت دارند؛ زیرا معطله، از سوى خدا (مِن قِبَلِ الله) نفى شریعت می کنند و اهل جبر، خدا و رسول را از بعضی احکام معزول می کنند و به رأی

و اجتهادِ خویش معتقدند. این توضیح را دادم تا این خواجه بداند که اهل تعطیل کیست. ِ

گفته است: «سوره فاتحه بر صحّتِ مذهب اهلِ سنّت و جماعت و بطلان مذهبِ قدر و رفض و تعطیل دلالت می کند. »گویا خوش دارد که در خواب با خویش کشتی بگیرد؛ زیرا چون بیفتد، بی رنج برخیزد؛ امّا کشتی گرفتن با خصم دشوار است؛ زیرا چون بیفتد، ترسم که برنخیزد.

همه قرآن از آغاز تا پایان بر صحّتِ مذهبِ اهلِ عدل و توحید و بر بطلانِ مذهب اهلِ جبر و تشبیه دلالت می کند؛ چنانکه بعد از این فصل به توفیقِ خداوند بیان می شود؛

إن شاء الله. اکنون سوره فاتحه را که ردّ مذهبِ جبریان و اهل تشبیه است، بازمی نگریم:«بسم اللَّه»، نام ذاتی است که بر اصولِ نعمت ها قادر است و از همین رو، مستحقّ شکر و عبادت است. و این خواجه چون اسم و مسمّی را یکی می داند، هزار و یک

ص: 510

خدا لازم دارد و اسم را از مسمّی باز نمی شناسد. چون اسم عين مسمّى باشد، نام فرعون عینِ فرعون خواهد بود و چون «کلام» قدیم باشد، مسمّیاتِ قرآن مانندِ فرعون و ابلیس و قارون و هامان، همه قدیم می شوند. پس صد هزار قدیم لازم می آید!

در این موضوع دقیق باید تأمّل کرد تا فایده گفتار ما معلوم گردد؛ زیرا بنا بر این اصل، میانِ خدا و فرعون در قدیم بودن فرقی نیست .

امّا معنی «رحمان»، پرورنده است و اعتقاد ما - بحمد الله - آن است که نعمت در دنیا دو گونه است :لازم و متعدی.(1) لازم، مانند آلات و اعضا و اسباب که همه فعلِ خداست و غیر خدا بر آفرینش آنها قادر نیست. نعمت متعدّی، مشتهیات است، همچون نعمت های مختلف که با این اعضا و آلات و اسباب بدان می رسند و آن نیز از فعلِ خدای تبارک و تعالی است و غیر وی بر آن قادر نیست. پس رحمان در حقیقت یعنی پروردگارِ علی الاطلاق بخشایشگرِ نعمت آفرینِ همه حیوانات از پشه تا باشه(2) و از مگس تا کرکس و از مور تا مار، اوست و این کلمه نعت اوست که ﴿وَ اللَّهُ خَيْرُ الرّازقين؛(3) خداوند بهترین روزی دهندگان است.)

امّا «رحيم» یعنی مهربان و آمرزنده. همه در این مطلب اتّفاق دارند که کسی در قیامت نسبت به خود، رحیم نمی تواند بود؛ امّا فردِ مکلّف چون با کردار خویش ایمان آوَرَد و با اختیارِ کند، و طاعت بورزد، مستحقِّ مدح و ثواب می شود و اگر کفر و معصیت را اختیار کند، مستحقِّ ذمّ و عقاب می گردد.

پس هر کس باید فاعل و مخیّر باشد تا وجودِ عقل در او اثری داشته باشد و تا بعثتِ رسل و انزالِ کتب بر این اصل قرار گیرد و امر و نهی و وعد و وعید، حقّ و درست باشد و تکلیف فایده داشته باشد. ثواب و عقاب بر اساسِ افعالِ مکلّف و جزا در برابرِ

ص: 511


1- نعمت های لازم و متعدی، به قرینه فعل لازم و متعدی که برای خدا شمرده است. (گرمارودی)
2- در برهان قاطع گفته است:« باشه بر وزن ماشه، جانوری است شکاری از جنس زردچشم و کوچک تر از باز.معرّب آن باشق است.»
3- سوره جمعه، آیه 11.

اعمال است. قُرآن حقّ و محمّد راستگو و صادق ،و توبه اهلِ معصیت، مقبول است. پس بنده در دنیا با اختیارِ ایمان و با طاعت و بندگی و با ترکِ کفر و ترک معصیت، رحیمِ خود می تواند بود و اگر لغزشی کرده باشد، خدای تعالی که أرحم الرّاحمین و خیرالغافرین است ،بر او می بخشد و عفو می کند و با توبه، عقاب را از او ساقط و شفاعتِ انبیا را در اسقاطِ عقاب و زیادتی (1)درجات قبول می کند؛ زیرا او هم غافر است و هم غفور، هم راحم است و هم رحیم موافقِ مذهبِ اهلِ عدل و توحید و مخالفِ مذهب اهل جبر و تشبیه.

آنگاه خداوند تبارک و تعالی فرموده است: (الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمينَ ). سپاس و منّت خدای را برای آفرینش آسمان و زمین و آنچه در آن دو است و آنچه میان آن دو قرار دارد، و برای خلقتِ ما از خاکِ تیره و نطفه مرده و پروریدن ما و خلقِ مشتهيات و خوردنی و آشامیدنی و پوشاک و همسر که سببِ قوام و استواری حیات و زندگی و راحتِ دنیاست و بر نعمت های دینی چون آفریدنِ عقل و بعثتِ رسل و انزالِ کتب برای اِعلامِ نشانه های شریعت و کیفیّتِ شکرِ نعمت و بیانِ طاعت و عبادت و توفیق و الطاف و بهشت و ثواب و نعیمِ باقی وحیاتِ ثانی ابدی. سپاس بر همۀ این ها که همگان از موافقانِ مذهبِ اهلِ عدل و توحید اتّفاق دارند که همگی از فعلِ خداست تبارک و تعالی. به خلافِ مذهبِ جبریان و اهل تشبيه که همۀ معاصی را هم به خدای تعالی حواله می کنند و نسبت می دهند که بنده را به قهر بر راهِ خذلان و طغیان و کفر و ایمان وامی دارد و بنده، مجبور و مقهور است و نمی تواند خلافِ آن، عمل کند و در قیامت به فعلِ خود، بنده را به دوزخ ابد می فرستد! همه عاقلان می دانند که چنین خدا با چنین نعمت، مستحقّ شکر و حمد و ستایش نیست.

پس آنچه این خواجه، پنداشته است که با آن، طرف بحثِ خویش را الزامِ

ص: 512


1- برای تحقیق در کلمهٔ «زیادتی» رجوع شود به تعلیقه 179.

به پذیرش کرده است، خود قلاده گردن مُجبِرَش(1) و داغِ پیشانی مُدبِرَش (بخت برگشته اش) خواهد بود.

در معنی «ربّ العالمین» گفته است :«به قول شیعی و قَدَری، ما هر یک پروردگارِ خود می باشیم.» حاشا که مذهبِ شیعه، این باشد. ما اثبات کردیم که فاعلِ همه اسباب آلات و أعضا، خداست و قدرت و قوّت از اوست و آفرینش همه مشتهيات، فعلِ اوست که اصول و فروعِ نعمت این است و ما را جز تصرّفی در آنها نیست و او پروردگار و خداست و روزی دهنده و مُدبِّر و مُقدِّر و مُصوِّر است و غیر او بر آن قادر نیست. و هو أقدرُ القادرين و أحسنُ الخالقين و خيرُ الرّازقين و ربُّ العالمين.

در معنای (مالِكِ يَوْمِ الدِّینِ )گفته است «در مذهبِ شیعی چنان است که او مالکِ أفعال وأعمالِ ماست.» جواب آن است که اگر او معنای «مالک» را فاعل می داند، چنین نیست و نسبتِ یک فعل به دو فاعل محال است و بندگانِ خداوند هر یک فاعل فعلِ خود و مخیّر و مختار است و فعل و عملِ کسی را به دیگری نسبت دادن نامعقول است و نیز مؤاخذه بندگان ،با عمل و فعلِ خود، عدل نیست و باری تعالی منزّه و مبرّا از فعل قبیح و ظلم است. اما اگر مرادِ این خواجه از «مالک»، حاکم و عالم باشد، درست است. خدا به همۀ افعالِ ما عالم و حاکم است؛ یعنی در روزِ قیامت، بنده مطیع خود را برای اطاعت ثواب و پاداش می دهد و بنده عاصی را برای عصیان و سرکشی کیفر می دهد و مؤمنان را به ایمانِ ابد در بهشت و کافران را به کفرِ ابد در دوزخ، ملزم می دارد؛ زیرا او مالکی حکیم است و حاكمى عادل و( لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ؛(2) هیچ ستمی بر مردم روا نمی دارد، امّا مردم به خویش ستم می ورزند)؛ «و لا يظلمُ فى عدلِهِ ولا يجُورُ فی حُكْمِهِ؛(3) و در دادگری خود ستمی نمی ورزد و در حکمِ خویش هم جفایی نمی کند.»

ص: 513


1- مقابله «مجبرش» با «مدبرش» تأیید می کند که مصنف «مجبر» را اسم فاعل از باب افعال می داند. ر.ک: تعلیقهٔ
2- سوره یونس، آیه 44 .
3- به این مضمون در احادیث موجود است، مثل روایتی که در کتاب مهج الدعوات (ص70) از قول رسول الله وارد شده است که فرمود:«اللهم... أنت العدل الذى لا يظلم، وأنت الحكيم الذى لا يجور.»

در معنی (إِيَّاكَ نَعْبُدُ )، تقیّه کرده و گریخته است؛ چون خرِ لنگ که با بارِ شیشه در گِل فرومانده باشد، که چون فرو افتد، آنجا نه بار می ماند و نه خر و نه چارپادار؛ زیرا اگر بگوید فعلِ ما آفریده خداست، بنا به اعتقادِ وی (إِيَّاكَ نَعْبُدُ) گفتن خطاست، و اگر عبادت فعلِ ما باشد، دگرباره اعتقاد و مذهبِ این خواجه خطاست.

امّا معنى إِيَّاكَ نَستَعینُ : چون بنده در طاعت و بندگی ،از خداوند استعانت و یاری بخواهد، دلیل است بر اینکه بنده نیز فاعلِ مختار است که ابزارِ عبادت را از خدا می خواهد و فعل و عمل را خودِ او انجام می دهد.

امّا معنى (اهْدِنا الصراط المُستَقِيمَ )حقّ و درست و مطابقِ اعتقاد ما و به مذهبِ (1)اهل عدل است. در دنیا، تکلیف و اِعلام و عقل و قدرت و همه اصولِ نعمت و فروعِ نعمت و بعثتِ رسل و اِعلامِ شریعت و فرو فرستادنِ کتاب های آسمانی ،همه از سوی خداست تبارک و تعالی، و در قیامت، نشان دادنِ راه به بهشت و ساقط کردن کیفر با توبه و قبول کردن از سَرِ فضل، بی توبه و قبولِ شفاعتِ انبیا و اولیا، همه از سوی خداست تبارک و تعالی و تقدّس. و این هدایت را به او نسبت می دهیم و همۀ انبیا هم، چنین کرده اند و به کلمات الهی تا آخر سوره با همهٔ الفاظ و کلمات و نعمتِ موجود و موعود، معترف بوده ایم و مذهبِ ماست و در جوارِ رحمت و لطف و هدایت خداییم. و اظهار عجز و ضعفِ بندگی، اقتدا به انبیا و اولیا - عليهم السلام - است.

امّا ایمان و طاعت، با فعل و اختیارِ ما از طریقِ نظر در مصنوعات و محدثات، حاصل می گردد. و کفر و معصیت را باید به جهل و تقصیر ما نسبت داد و نه به خدا، تا ثواب و عقاب و امر و نهی و شرع و عقل و بعثتِ رسل و انزالِ کتب فایده داشته باشد:

ص: 514


1- به در اینجا در متن به معنی موافقت و به کام بودن است؛ نظیر قول فردوسی:اگر جز به کام من آید جواب /من و گرز و میدان و افراسیاب... استاد عبدالعظیم قریب در دستور زبان فارسی، هنگامی که معانی«به» را می شمارد، گفته است: «یازدهم به معنای موافق؛ چنانکه در این بیت: نفس در آتش دل بارها گداخت مرا که این چنین به مراد دل تو ساخت مرا.

(فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ؛(1) هر که خواهد، ایمان آوَرَد و هر که خواهد، کفر پیشه کند.)

سپاس خدا را که ما را به این [پاداش] رهنمون شد و اگر هدایت او نبود، ما راه نمی یافتیم. (2)

صد و شصت و نه

آنگاه گفته است:

و فضیحت پنجم آن است که شیعی به قضا و قَدر ایمان ندارد، در حالی که قرآن گویای آن است و رسول - علیه السلام - گفته است: «القَدَرُ خیره و شرُّه مِنَ اللهِ،(3) شرّ و خیرِ قَدَر از خداست.»

امّا جواب این شبهه آن است که اگر مقصود این خواجه از این قضا و قدر همان است که شیعیان می گویند: باری تعالی فاعل و مرید و خواهانِ کفر و قبایح و معاصی نیست، آری این اعتقادِ شیعه و نظرِ همۀ اهل عدل است و قرآن به صحّتِ این اعتقاد گویاست و اخبارِ رسول - صلى الله علیه و آله - و همۀ ائمّه بر صحّتِ این مذهب گواهی می دهد و عقل نیز بر تنزیه باری تعالی گواه است: «و لايختارُ القبيحَ ولا يريدُ الفضائِحَ ولا يريدُ الكفرَ والعصيانَ، تنزّه و تبارک(4) و تعالى عمّا يقولُ المجبّرونَ فيه عُلُوّاً كبيراً؛ نه زشت را می گزیند و نه قصد کارِ بد و نه اراده کفر و سرکشی دارد. پاک و خجسته و برتر است از آنچه اهل جبر درباره او می گویند.»

بر همین وجه که بیان کرده شد، در اخبار و آثار نیز در اثباتِ قضا و قدر و نفی جبر تشبیه خواهد آمد - إن شاء الله - تا هیچ شبهه ای باقی نَماند:

حدّثنا الأخ الإمام أوحد الدّين أبو عبدالله الحسين بن أبي الحسين بن أبي الفضل القزوينيّ سماعاً و قراءةً، قال: حدّثنا الشيخ الفقيه أبو الحسن بن علىّ بن الحسن

ص: 515


1- سوره کهف، آیه 29.
2- سوره اعراف، آیه 43.
3- المعجم الكبير، ج 12، ص 329؛ السنن الكبرى، النسائی، ج 3، ص 446: «الإيمان أن تومن بالله وملائكته وكتبه ورسله والجنّة والنار والقيامة، والقدر خيره وشرّه وحلوه ومره من الله .»
4- گویا تعبیر به تقدیر فاعل است. بعد از تنزّه و حذف آن گویا گفته شده است: «تنزّه الله تبارک و تعالی.»

الجاسبى نزيل الرّيّ، قال: حدّثنا الشّيخ المفيد أبو محمّد عبد الرّحمن بن أحمد بن الحسين النّيسابوريّ رحمهُ اللهِ عليه املاءاً من لفظه بالرّيّ في مسجده سنة ستّ و سبعين و أربع مائة؛ قال: أخبرنا السّيّد أبوطاهر محمّد بن أحمد الجعفريّ بقراءتي عليه فی داره بقزوين، قال: حدّثنا أبو طلحة القاسم بن محمّد الخطيب قراءةً عليه، قال:حدّثنا أبوالحسن بن عليّ بن ابراهيم القطّان، قال:حدّثنا أبو عبدالله محمّد بن مخلد(1) السّعديّ، قال: حدّثنا عمر بن وهب الطّائيّ ،قال :حدّثنی عمر و بن عبدالله،قال: حدّثنا محمّد بن جابر،عن أبىّ اسحاق قال: غزا رجلٌ من أهل الشّام غزاء صفّين مع عليّ بن أبى طالب - عليه السلام - فلمّا انصرف قال له: يا أمير المؤمنين أخبرنا عن مسيرنا إلى الشّام،أَبقضاءٍ من الله و بقدره؟ قال له :« نعم يا أخا أهل الشّام، و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة ما وطئنا موطئاً و لا هبطنا وادياً و لا علونا تَلعةٌ إلا بقضاءٍ من الله وقدره. فقال الشّامىّ: عند الله أحتسب عنائی،(2) مالى إذاً من الأجر ؟ قال له علىّ - عليه السلام - :«يا أخا أهل الشّام، لعلّك ظننت قضائاً لازماً و قدراً حاتماً، فلو كان كذلك لبطل الثّواب و العقاب وسقط الوعد والوعيد و الأمر من الله و النّهى و ما كان المحسن أولى بثواب الإحسان من المسيء و لا المسىء أولى بعقوبةِ الذّنب من المحسن، تلك مقالة عبدةِ الأوثان و حزب الشّيطان و خصماء الرّحمن و قدريّة الامّة و مجوسها، إنَّ الله عزّوجلّ أمر تخييراً و نهى تحذيراً و كلّف يسيراً و لم يكلّف عسيراً، لم يُطَعْ مكرهاً و لم يُعْصَ مغلوباً و لم يرسل الأنبياء لعباً و لم يُنزل الكتب إلى عباده عبثاً و لا خلق السّماوات و الأرض و ما بينهما باطلاً. (ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ). (3)

ص: 516


1- در قاموس گفته است: «و خالد و خویلد و خالدة و کمسکن و زبیر و ینصر و کتان و حمزة و جهينة اسماء و مسلمة بن مخلد كمعظم صحابی.»
2- عبارت روايت الاحتجاج (ج 1، ص 310) چنین است: «عند الله أحتسب عنائی و الله ما أرى لى من الأجر شيئاً.» در فصول مختاره (ص 71) چنین است: «فقال الشامي: عند الله تعالى أحتسب عنائي إذاً يا أمير المؤمنين و ما أظنّ أنّ لى أجراً فى سعيى إذا كان الله قضاه علیّ و قدّره لی.»پس با همزه در صدر عبارت (به اين نحو: أعند الله أحتسب عنائی) درست نیست؛ زیرا در مقام تأسف بیان شده است، نه در مقام سؤال.
3- سورۀ ص، آیه 27 ﴿ وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً)پس کلام امیرالمؤمنین علیه السلام، از«و لا خلق السموات» تا «باطلاً »مأخوذ از همین آیه است.

[راویانی که نامشان در آغاز حدیث آمده است، از ابواسحاق روایت می کنند:مردی از اهالی شام در رکاب امیر المؤمنين على بن ابى طالب در جنگ صفّین جهاد کرد و چون بازگشت، از او پرسید: یا امیر المؤمنین! آیا حرکت ما به سوی شام به قضا و

قَدَر الهی است؟ فرمود: آری ای برادر شامی؛ سوگند به آن کس که دانه را می شکافد وانسان را می آفریند ما پا به هیچ نقطه نمی نهیم و به هیچ وادی فرود نمی آییم و بر هیچ قدر بلندی فرا نمی رویم، مگر به قضا و قَدَر الهی. شامی گفت: من در این راه رنج برده ام و از خدا چشم پاداش دارم. اجر من چه خواهد شد؟ علی - علیه السلام - فرمود: ای برادرِ شامی! شاید تو قضای لازم و قَدَرِ حتمی را گمان برده ای؛ اگر چنین می بود که پاداش و کیفر و وَعد و وَعید و امر و نهی الهی از میان می رفت و باطل می شد و نکوکار در گرفتن پاداش شایسته تر از گنهکار نمی بود و گنهکار از نکوکار در کیفر دیدن به سبب گناه سزاوارتر نمی شد. این گفتارِ بت پرستان و حزب شیطان و دشمنان خدای رحمان و قَدَری ها و مجوس این امّت است. اوامر خدای بلندمرتبه و جلیل، اختیاری و نواهی او پرهیزی و تکالیف او با آسانی است و نه با سختگیری. از او به اکراه اطاعت و با مغلوب بودن، عصیان نمی کنند و پیامبران به بازیچه فرستاده نشده اند و کتاب های آسمانی را برای بندگانش بیهوده فرو نفرستاده اند و خداوند آسمان ها و زمین را بیهوده نیافریده است؛ این گمان کافران است و وای بر کافران از آتش دوزخ.]

چون امیرالمؤمنین این تحقیق را تقریر فرمود، مرد شامی گفت: «و ما القضاءُ و القدر اللّذان كانَ مسيرنا بهِما و عنهُما؟ فقال - عليه السلام -: الأمرُ مِنَ اللَّهِ بذلك و الحكْمُ فِيهِ، ثمّ تلا. ﴿وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا).(1) قال: فقال الشَّامِيُّ فَرِحاً مسروراً لمّا سَمِعَ مقالَةَ أمير المؤمنين و قَبَّلَ يَدَيْهِ: و قالَ: فرّجْتَ عَنِّى؛ فَرَّجَ اللهُ عنك يا أمير المؤمنین؛ آن مرد پرسید، پس قضا و قدری که حرکت ما بر پایۀ آن بود، چیست؟ فرمود: فرمان حرکت و حکم در آن ،از خداوند است. و سپس این آیه را تلاوت

ص: 517


1- سورة أحزاب، آیه 38.

فرمود: و فرمان خدا به اندازه و سنجیده است. راوی می گوید، چون مرد شامی این گفتار امیرالمؤمنین را شنید، دست او را بوسید و شادمانه گفت: به من آرامش دادی. خداوند به تو آرامش دهاد یا امیرالمؤمنین!» و اشعار را سرود:

أنت الإمامُ الّذى نرجو بطاعته*** يومَ المآب من الرّحمن رضوانا

أوضحت من ديننا ما كان مُلتبساً*** جزاکَ ربَّك بالإحسان إحسانا

متى يُشكِّكنا بالرّيبِ ذوسفهٍ*** نَلقى لديكَ له شرحاً و تبيانا (1)

«تو آن امامی که ما با فرمانبرداری از او در روز رستاخیز از سوی خداوند، امید بهشت دارِیم.»

«چیزی از دین ما را که پوشیدگی داشت، آشکار کردی؛پروردگارت به این ،احسان به تو پاداش دهاد!»

«هرگاه ابلهی ما را با شبهه ای به شک می افکنَد شرح و توضیح آن نزد توست.» هر کس شرح و بیانِ این کلماتِ منثور و منظوم را بداند، برای او در «قضا و قَدَر» شبهه ای باقی نَماند.پس ما که پیرو روایت ابواسحاق از امیرالمؤمنین و پیروانِ آلِ

یاسینیم ،رؤیتِ خدا را هم بر آن وجه اثبات می کنیم که امیرالمؤمنین و سیّدِ اوصیا و وارثِ علومِ انبیا، علی مرتضی کرده است؛ یعنی موافقِ عقل و قرآن، بی جا و مکان، نه رؤیتِ رویارو و با چشمِ سر، چنانکه اهل جبر و اهلِ تشبیه می گویند. و اگر قضا و قدر را نیز اثبات کنیم، بر آن طریق اثبات می کنیم، که امیرالمؤمنین کرده است و کلامِ او - علیه السلام - دلالت بر آن دارد و قرآن و اجماعِ اهلِ عدل، موافقِ آن است و دو امام اهل سنت، ابوحنیفه و شافعی نیز بر همان وجه و طریقه گفته اند و در کتب و کلام ایشان ظاهر است و همۀ صحابهٔ بزرگ از جمهورِ اوّل و تابعین بزرگوار، از صدر تا میانه قضا و قدر را بر همین وجه اثبات کرده اند تا به امر و نهی الهی و وعد و وعيد خللی نرسد و ثواب و عقاب و تفضّل و احسان الهی بر جای خود باشد. و بر ما واجب

ص: 518


1- در فصول مختاره به جای بیت مذکور، این بیت آمده است: «نفی الشکوک مقال منک متّضح /و زاد ذا العلمُ و الإيمان إيقانا.» درباره روایت مذکور در متن ر.ک: تعلیقهٔ 180.

نیست که در این مسئله و مسائل دیگر و در اصول دیانات و معقولات، از ابوالحسن أشعرى و ابوعبدالله كرام و جَهمِ بن صَفوان و حسین نجّار و ابوبکر باقلانی و ابوعلی و ابوهاشم و بلخی و بصری پیروی کنیم؛ زیرا هر چه به کمک عقل می دانند، ما با نظر بر وجه می دانیم که آیینه ای است روشن و آنچه با شنیدن می دانند، ما از مصطفی و آلش و از امام منصوص و معصوم و از صحابه بزرگوار و تابعینِ مورد اعتماد، به نصّ و بی شبهه می دانیم، از سوی خدایی عالم و عادل و از رسولی صادق و امین؛ ﴿وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا؛(1) و آنچه پیامبر به شما می دهد بگیرید و از آنچه شما را از آن باز می دارد، دست بکشید.، والحمدُ لله ربّ العالمين.

صد و هفتاد

آنگاه گفته است:

و عمر در شام خطبه ای می خواند، گفت: «لا هادىَ لما اضللتَ ولا مُضلَّ لِما هَدَيْتَ، ای خداوند! کسی را که تو گمراه بداری، رهنمایی ندارد و آن کس را که تو راهنمایی کنی، گمراه کننده ای او را نخواهد بود.» یک زرتشتی که حاضر بود گفت: «اللَّهُ أعدلُ مِن أنْ يُضلَّ أحداً؛ خدا، دادگر تر از آن است که کسی را گمراه کند عمر گفت: «الولا عهد لضربتُ عُنقك؛(2) اگر نبود امانی که به تو داده ام، گردنت را می زدم.»

امّا جوابِ این کلمات آن است که اگر اثبات شود که عمر بن خطّاب این کلمات را گفته است، بر همان وجه گفته است که باری تعالی در قرآن می گوید: (يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ َیَهْدِى مَنْ يَشاءُ؛(3) هر که را بخواهد در بی راهه وامی نهد و هر کس را بخواهد، راهنمایی می کند.) و آن را تأویلِ از طریقِ عقل و سمع می گویند، به وجهی که مخالفِ عدلِ خدای تعالی نباشد و تفسیر اضلال (گمراه کردن) و هدی (رهنمایی کردن )بر غیرِ کفر و ایمان است. برخی گفته اند: راهِ بهشت و طریقِ دوزخ است بر آن وجه که بیان کرده

ص: 519


1- سوره حشر، آیه 7.
2- تاريخ بغداد، ج 11، ص 289 ، الرقم 6060.
3- سوره نحل،آیه 93.

شد و در اخبار و ادعیه از رسول - علیه السلام - و از ائمّه - عليهم السلام - كلماتي مطابقِ همین که از عمر نقل کرده اند وجود دارد، ولی تأویل و معنی دارد. سخنانِ بزرگان و ائمّه را نمی توان ردّ کرد و ترکِ تأویل روا نیست.

امّا در آخر کلام بر عجزِ عمر گواهی داده است که چنان پیشوایی از ردّ دلیل یک زرتشتی عاجز شد و گفت: ضربتُ عنقَک !زیرا این طریقهٔ بی علمان و متحیرّان است. عجیب این است که عمر خود در مدینه نشسته بود و لشکرها را به خوزستان و بلادِ عراق و خراسان به طلبِ زرتشتیان می فرستاد و در دورترین بسیط زمین و اطرافِ عالم، نقشِ زرتشتیان را از میان بر می داشت و با این حال باز هم زرتشتیگری در حضور او زنده بود! پس بر حسن بن علی - عليه السلام - هم عیبی نیست که با معاویه صلح کند؛ زیرا اگر عمر می تواند با زرتشتی ها صلح کند حسن - علیه السلام - نیز می تواند با باغیان صلح کند،اگر زرتشتی، مسلمان شده بود، باید به او با دلیل جواب می داد نه با تهدید و به ضربت شمشیر. و اگر خللی پیش آمده باشد در نقل است، نه در اصل.

صد و هفتاد و یک

آنگاه گفته است:

شیعیان معتقدند که نباید گفت: «ما شاءَ اللَّهُ کانَ و مَا لَمْ يَشَأَ لَم يَكُنْ ؛(1) آنچه خدا بخواهد خواهد شد و آنچه نخواسته باشد، نه.» زیرا چنین نیست که هر چه خدای تعالی بخواهد، خواهد شد! عجبا! آنچه خواجه شیعی اراده کرده است، خواهد شد و اراده کرده خدا، نه؟! چنین می گویند تا خدا را به عجز منسوب کرده باشند.

امّا جواب این کلمات آن است که نخست باید اعتقاد شیعه و همه اهلِ عدل را در این مسئله خوب فهمید تا شبهه از میان برود؛ إن شاء الله تعالى.

ص: 520


1- الكافي، ج 2، ص 571، ج 10 و ج 8، ص 82، ح 39؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 403، ح 5868؛ سنن أبى داوود، ج 2، ص 395، ح 4613.

بدان که در اعتقاد ما و در اعتقاد همۀ أهل ِعدل چنان است که خدا قادر است بر اینکه همۀ کفّار را به جبر و با قهر، به داشتنِ ایمان ناگزیر کند و همه عاصیان را به قهر بر اطاعت از خود وادارد و ایمان را ضروری گرداند، تا همه به ضرورت بدانند که جهان حادث است و صانعِ عالَم یکی و موصوف به صفاتِ کمال است؛ امّا آن ایمان و آن طاعت، ایمان و طاعتی حقیقی نیست و در برابرِ آن ثواب دادن بیهوده است و کسی مستحقّ مدح و ذم نیست و نمی توان ایمان و اطاعت را به حقیقت در حقّ آنان اثبات کرد.

در قیامت، همه خلق عالم، از جمله کافران در دنیا، ناگزیر و به ضرورت به خدا معرفت می یابند، ولی ایشان را مؤمن نمی توان خواند؛ زیرا آن معرفت، ضروری و ناگزیر است. پس ایمانِ واقعی آن است که مکلّف در دنیا که سرای تکلیف است، معرفت به خدا را با کوشش و دلیل و مشقَت و با فعلِ خویش حاصل کند تا با به دست آوردنِ آن، هم در دنیا مستحقً مدح و تمجید باشد و هم در قیامت مستحقَ پاداشِ جاوید. پس اگر خدا بخواهد که به جبر در کسی ایمان بیافریند، می تواند، امّا نمی خواهد و می خواهد که بندگان به کسب و اختیاِر فعلِ خویش، مؤمن و مطيع باشند و کفر و معاصی را ترک کنند. اگر بندگان با داشتن اسباب و توان و تمکین و توفیق، ایمان را اختیار نکنند. نقصانی برای خدای تعالی نیست؛ زیرا سود و زیانِ آن

در دنیا و در قیامت به بندگان باز می گردد، نه به خدا. پس اگر چه خدای تعالی بخواهد و حاصل نیاید، نقصانِ خدایی او نیست، زیرا فعلِ غیرِ اوست.

آیا خدای تعالی، از فرعون و ابوجهل کفر می خواهد یا ایمان؟ اگر کفر می خواهد، مرادِ او خود به خود حاصل است و موسی را با عصا و یدِ بیضا فرستادن و از فرعونِ مقهور، ایمان طلب کردن عبث و بیهوده است؛ زیرا در این فرض، نه خدای تعالی می خواهد و نه فرعون، قادر بر ایمان است. همچنین محمّد - علیه السلام - را با قرآن و ذوالفقار به سراغ کفّاری چون ابوجهل و امثالِ او فرستادن عبث و بیهوده است، زیرا بر این فرض، نه ایشان می توانند ایمان آورند و نه خدا از ایشان می خواهد

ص: 521

که ایمان آورند. پس اگر می خواهد، انکارِ خواجه چیست؟ و اگر نمی خواهد فرستادن پیغمبر چیست؟اگرخدااز فرعون وابوجهل،کفر می خواهد، موسی و محمد چه می خواهند؟ اگر کفر می خواهد، دشمنی و خصومت چیست؟ اگر ایمان می خواهد، مخالفتِ با خدا از سوی رسولان چگونه رواست؟ ابلیس از فرعون و ابوجهل کفر می خواهد یا ایمان؟ او ایمان نمی خواهد؛ زیرا خود سَردمدار کافران است. پس جز این باقی نمی ماند که ابلیسِ از ایشان و از همۀ کافران کفر می خواهد و خدا به اعتقادِ این خواجه کفر می خواهد و پیغمبران همه ایمان می خواهند. پس این خواجه با اعتقاد خود به اینجا می رسد که ابلیس همان چیزی را می خواهد که خدا می خواهد و آن کفر است و موسی و محمّد خلافِ آن چیزی را می خواهند که خدا می خواهد و آن ایمان است! زهی مذهب و اعتقاد و طریقه ای که در آن ابلیس مطیعِ خداست و موسی و محمّد و ابراهیم، عاصی اند!

خدا و همۀ انبیا و همۀ مؤمنان ،از همۀ کفّار ایمان می خواهند تا بعثتِ رسل و انزالِ کتب و امر و نهی، حق باشد. ابلیس و ابوجهل و فرعون بر خلاف اراده خدا کفر می خواهند و این، در مشیّتِ خدای تعالی نقصان نمی آورد؛ زیرا سود و زیان بر وی روا نیست و او اراده کننده ایمان و طاعت است و از همه مقبَّحات، از کفر و غیر آن، کراهت دارد.

پس «ما شاءَ اللَّه كان وما لم يشأ لَمْ يَكُنْ» را باید مقیّد گفت، نه مطلق. به واقع چنین است «ما شاءَ اللَّهُ مِن فعل نفسه كانَ و ما لمْ يَشَأْ مِن فعلِ نفسه لم یکُن؛ آنچه بخواهد که از فعلِ خود اوست ،خواهد شد و آنچه از فعل خود او نباشد، نخواهد شد.» اجماع همۀ مسلمانان است که «لا مردَّ لأمرِ اللهِ (1)و لا رادّ لِحُكْمِهِ؛(2) فرمان خدا را بازگشت نیست و حُکم او بازدارنده ای ندارد.» و نیز مورد اتّفاق است که کفّار و اهل عصیان همه در ایمان و طاعت، ردّ امرِ خدا می کنند.

ص: 522


1- سوره رعد آیه 11:﴿وَ إذا أرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءًا فَلا مَرَدَّ لَهُ) .
2- سورة يونس، آية 107: (و إنْ يُرِدْكَ بِخَيْرِ فَلا رادَّ لِفَضْلِه). هر دو تعبیر در احادیث و ادعیه و کلمات بزرگان هست. ر.ک: بحار الأنوار، ج 86، ص 337، ح 73؛ الدرّ المنثور، ج 3، ح 318.

اینک این خواجه این کلمات را با آن کلماتِ خود قیاس کند تا شبهه از میان برخیزد؛ چنانکه مذهبِ اهل عدل است و عقل بر آن گواه است؛ به خلافِ آنچه مذهبِ اهلِ جبر است و اثبات شد که باری تعالی اراده کننده کفر و قبایح نیست. والحمدُ لله رب العالمين.

صد و هفتاد و دو

آنگاه گفته است :

و فضیحت ششم آن است که شیعیان به توفیق و خذلان (خوار داشت و بی توفیقی اعتقاد ندارند در حالی که در قرآن است: ﴿وَ ما تَوْفيقى إِلَّا بِاللَّهِ؛(1) توفيق من جز از خدا نیست ولی آنان آن را نمی شناسند. هر که ایمان آورد میگویند خود موفق است و هر که نیاورد می گویند: به خودی خود مخذول (خوار است هیچ توفیقی و لطفی و خذلانی در ایمان مؤمن و کفرِ کافر و طاعتِ مطیع و عصیان عاصی از خدا نیست .

بیچاره این مصنف، اصول و فروع شیعه را نمی داند؛ هر چند بیست و پنج سال به گمان خود، شیعه بوده است. پنداری خدا به او توفیقی نداده است و دچار خذلانش باب توفیق و کرده و او بیگناه است اعتقاد شیعه اصولی و اعتقادِ همۀ اهل عدل - پشت در پشت - این است که بی توفیق و لطفِ باری تعالی هیچ بندهای ایمان و طاعت اختیار نمی کند و بر او واجب نیست. اوّلاً نصب ادله و دور کردن علت و اثباتِ دلالت و فعل اسبابی که با آن ایمان می آورند و طاعت می کنند تا به او نزدیک شوند و از معصیت دور گردند، همه از فعل خدای تعالی است. اگر باری تعالی اسبابش را فراهم نیاورد و در باب ایمان و اطاعت بر تکلیفِ عقلی و شرعی لطف نکند و توفیق ندهد بیگمان محال است که ایمان و توفیق و لطف الهی طاعت وقوع یابد. و نیز بر مکلف اختیار آن واجب نیست. آن چون عقل است و تمکین و نصب ادله و دور کردن علت و فعلِ آلت و اثباتِ دلالت. آلت چون دل و

ص: 523


1- سوره هود، آیه 88 .

دیده و بعثت رسل و بیانِ شرعیات و انزال کتب و غیر اینها همه الطاف است و از سوی خدای تعالی است.

به اعتقاد شیعۀ اصولی و همۀ اهل عدل چنین است که رواست باری تعالی این همه را انجام دهد ولی بندگان ایمان و طاعت را اختیار نکنند؛ زیرا مکلف باید در ترک و فعل مخیّر باشد تا استحقاق مدح و ذم داشته باشد و پاداش و کیفر ببیند و ثواب و عقاب او بر اساس اختیار و ترک فعل از سوی او باشد؛ آیاتی چون (إما شاكرًا وَ إمّا كَفُورًا؛(1) خواه سپاسگزار و خواه ناسپاس باشد) و (خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ ؛(2) شما را آفرید، آنگاه برخی از شما کافر و برخی مؤمناند و مانند این آیات بسیار است که همه دلالت می کند بر آنکه مکلّف در فعل خویش، مخیّر و مختار است. اگر بخواهد ایمان می آورد و اطاعت میکند، اگر بخواهد کفر می ورزد و معصیت می کند؛ تا اصل تکلیف درست و بعثتِ رسل و انزال کتب حق باشد و ثواب و عقاب به فعل و اختیارِ مکلّف بازگردد. هیچ عاقل نمی تواند این وجه را انکار کند؛ مگر به جحود و انکار و نپذیرفتن محض.

اما البته به توفیق خدا و الطافِ او نیاز است و آلت و افعالِ نیک و بد را نیز خدای تعالی میدهد با قدرت است که میتوان ایمان داشت و نیز میتوان کفر ورزید و مثال آن چنان است که ،آهنگری تیشه ای درست کند و به درودگری بدهد. هر عاقلی می داند که با آن تیشه هم در مسجد و هم طنبور (3)می توان ساخت. گزینش نیک و بد آن به درودگر باز میگردد که فعلی را اختیار میکند نه به آهنگر که تیشه را ساخته است. پس قدرت و الطاف و تمکین و توفیق همه از فعل خداست، اما کفر و ایمان و اختیار و گزینش طاعت و معصیت، از فعل مکلّفان این مسئله شواهد و نظایر بسیار دارد، اما با ذکر همه کتاب مطوّل می شود.

ص: 524


1- سوره انسان آیه 3
2- سوره تغابن آیه 2
3- در غیاث اللغات گفته است طنبور و طنبوره ،بالضم ساز معروف و معرب تونبره است که لغت هندی است.

اما معنى خذلان چنان است که بیان کرده است به مذهب شیعه و همۀ اهل عدل روا نیست که باری تعالی بنده ای را خذلان بی توفیق خوار کند و لطف را از او بازگیرد و توفیق را از او سلب کند؛ چنانکه هرگز نتواند ایمان آوَرَد؛ آنگاه محمّد را با کتاب و علی را با شمشیر به سراغ او بفرستد که ایمان بیاور وگرنه در دنیا با شمشیر کشته می شوی و در قیامت هم در دوزخ تا ابد خواهی ماند.

باری تعالی از چنین کار و مانند آن منزه است پس توفیق و الطافِ او با همه مكلّفان عام است و به همه یک حد لطف میکند تا حیف و میل از فعل او دور باشد و ایمان و کفر به اختیار بنده باشد تا باری تعالی ظالم و خذلانده و کفرآفرین نباشد. «تعالَی اللَّهُ عمّا تقولُ المجبّرةُ والمُشبّهةُ عُلوّاً كبيراً؛ خدا برتر است به بزرگی و سترگی، از آنچه جبریان و اهل تشبیه می گویند.»

این جواب آن کلمات است به طریق اختصار والحمد لله رب العالمين حمد الشاكرين.

صد و هفتاد و سه

آنگاه گفته است:

فضیحت و رسوایی هفتم آن است که شیعه می گوید خدا صفتی دیگر دارد که آن را صفتِ حالت می گویند؛ و خدا با آن صفت با مخالف خود، مخالف است. هیچ فرشته ای و پیغمبری نه آن صفت را داشته اند و نه می دانند. با این قول لازم می آید که ملائکه و رسل به صفتِ أخص باری تعالی جاهل بوده اند و این صفت برایشان پوشیده بوده است.

جواب این سخن نیمه راست و نیمه دروغ که از سرِ جهل و بی علمی و نادانی گفته است این است که کاش این خواجه در آن بیست و پنج سالی که ادعا می کند شیعه بوده ،است حقیقتِ این یک مسئله را در می یافت که چگونه است و بر چه وجه آن را اثبات می کنند؛ تا گرفتار این شبهه نمی شد و اینگونه سرزنش نمی کرد. باری تعالی به ما

ص: 525

توفیق داد و الطافِ زیادتی(1) کرامت کرد تا از عهده این شبهه بر آمدیم؛ به برکاتِ مصطفى و ائمه هدى - عليه وعليهم السّلام - .

نظر محققان شیعه اصولی همچون علم الهدی مرتضی در بغداد و شیخ کبیر ابو جعفر و همۀ محققان اصولی موافق با اکثر اهل عدل چنان است که باری تعالی موصوف به صفتی است که آن را صفتِ حالت می گویند و میان قدیم و جواهر با أعراض در این صفت مخالفت برقرار است و این صفت صفتِ خداوند است و هیچ غیر ،قدیم این صفت و مثل این صفت و نظیر این صفت را ندارد.(2) همۀ پیغمبران و همه فرشتگان خدای تعالی را بر این صفت میشناسند و نیز همه ائمه و اولیا و علما،باری تعالی را بر این صفت می دانند از اهل عدل کسی در این معنی اختلافی ندارد و اگر اختلافی هست در تقریر عبارت است در این معنی کتابها تألیف و با حجّت و دلیل اثبات کرده اند و تصنیفها ساخته اند که باری تعالی غیر از همه خلایق است و او به هیچ نمی ماند و هیچ بدو نمی ماند:(لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ؛(3)هیچ چیز چون او نیست و او شنوای بیناست .)

پس اگر اعتقاد شیعه بدان گونه می بود که این خواجه آورده است که آن صفت را نه انبیا می دانند و نه ملائکه هیچ عاقلی قبول نمی کند؛ زیرا عقل مثبتان این صفت بیشتر و کامل تر از عقول انبیا و ملائکه نیست. پس همۀ انبیا و ملائکه و ائمه و علما خدا را بدان صفت می دانند و آن صفتِ الهیّت است که مقتضای صفاتِ اربعه است. علمای شیعه در آن اختلافی با یکدیگر ندارند، مگر آنکه در میان عوام، از کمی دانش، گفت وگویی باشد. این اعتقاد شیعه در این مسئله است و زیاده بر این در کتابهای ما بی نهایت آمده است و ما را به جواب این طاغی در این مسئله همین قدر کافی است. والحمد لله ربِّ العالمين.

ص: 526


1- برای تحقیق در کلمهٔ «زیادتی، ر.ک: تعلیقهٔ 179 .
2- برای تحقیق در صفت حالت رک تعلیقه 181 .
3- سوره شوری، آیه 11.

صد و هفتاد و چهار

آنگاه گفته است:

و فضیحت هشتم آن است که بعضی از شیعیان اعتقاد دارند که به معدومات «أشیا» بگویند. پس به قول ایشان در ازل اشیا با خدای تعالی بوده است و لازمه این اعتقاد شرک است و شیعیان در این مورد دو گروه :هستند برخی آن را اثبات و برخی نفی میکنند.

اما جواب این شبهه آن است که میان متکلمان شیعه، پشت در پشت در این اختلافی نیست که باری تعالی عالم است لنفسه ولذاتِهِ لا عن علةٍ ولا عن حاجة یعنی خداوند به خودی خود عالم است نه به سبب علتی و نه از سَرِ نیازی و چون قدیماً و لم یزل بر این صفت بوده است ناچار او را غیر ذاتِ پاک خود شیعه معلوماتی است و از آنجا که محال است که معلوماتی که غیر ذاتِ باری تعالی است موجود باشد. پس معدوم است و بدین رو معدوم را «شی» میگویند.(1) از اصطلاح اهلِ لغتِ معتبر معلوم است که میگویند: «هذا شیء موجود و هذا شيء معدوم؛ این چیزی موجود و این چیزی معدوم است و این لفظی است مشتمل بر هر دو معنی مذهب اهل ،عدل همه این است و نافی و مثبت را در معنی این تقریر هیچگاه اختلافی نبوده است.

پس شرک لازمه اعتقادِ خودِ این خواجه اشعری است که با آنکه قبول دارد ذاتِ باری تعالی قدیم ازلی است اما هشت قدیم دیگر با وی در ازل اثبات می کند. معدوم موجود نیست ولی قدیم مثل قدیم است و در مسائلی معین که میان باب قدمای اشعریهای شهرری با یکدیگر اختلاف است معلوم میگردد چون عصمتِ انبیا و لغزش انبیا و وجوب معرفت و غیر آنها پس این خواجه چون بر مذهب مسلمانان به دروغ طعنه میزند باید که اعتقاد نادرست خود را فراموش نکند که اگر شرک

ص: 527


1- ابوالفتوح رازی در تفسير إن زلزلة الساعة شيء عظيم ( ج 23، ص 3) گفته است: «و در آیت، دلیل است بر آنکه معدوم را شیء خوانند؛ برای آنکه آن معدوم است و خدای تعالی آن را شیء خواند.»

لازم می آید، در اعتقادِ این خواجه لازم می آید که هشت قدیم را با ذاتِ قدیمِ خداوند اثبات می کند. اثباتِ ذرّهٔ اولیّه در اعتقادِ این خواجه آشکار می گردد که همه چیز را موجود میگ وید و اثبات می کند؛ چنانکه در مواضعِ این کتاب بیان کرده ایم. والحمدُ لله ربّ العالمين.

صد و هفتاد و پنج

آنگاه گفته است:

فضیحت نهم. مذهب و اعتقادِ اهلِ حقّ آن است که جز به فرمانِ خدای تعالی برگی از درخت نمی افتد و خدا مُغَيِّرْ و مُدَبِّر و مُحرّکِ اشيا و خالقِ أجسام و اَعراض است. ولی شیعه می گوید: خدای تعالی در أشيا تصرّفی و صُنعی و تدبیری ندارد و هر فعلی را به فاعلی جز خداوند نسبت می دهند.

اما جواب این کلمات:

در این اختلافی نیست که اعتقاد شیعهٔ اصولی که خدا بر شمارشان بیفزایاد، بر خلافِ مجبّره و قدریّه و مشبّهه و أشاعره و کُلابیّه است. شیعه آفرینشِ همه اجسام و اعراضِ مخصوص را به خدای تعالی نسبت می دهد، اما کفرِ ابوجهل و دعوی فرعون و غرورِ قارون و زنای زانیان و لواط لوطیان و کذبِ كاذبان و فسقِ فاسقان را به فعل و مشیّت و اراده خدای تعالی نسبت نمی دهد و باری تعالی را منزّه و مبرّا از افعالِ زشت و قبیح می داند؛ چنانکه در موارد مختلف در این کتاب به توفیقِ خداوند بیان کرده شد. ولی اعتقادِ این خواجه چُنین است که فاعلِ کفر و زنا و لواط همه خداست و خراباتی و قمار باز و شراب فروش همه منزّه و مبرّایند. خواننده خود در این هر دو اعتقاد تأمّل کند تا دریابد که کدام حقّ و کدام باطل است. والحمدُ لله ربّ العالمينَ حمد الشاكرين. در مذهب ما، آلت و قدرت و قوّت همه از افعالِ خداست و بنده مکلّف در اختیارِ طاعت و معصیت، مخیّر است؛ تا ثواب و عقاب و مدح و ذمّ بر اصل باشد و امر و نهی و کتاب و شریعت و بِعثتِ رسل بر قاعده حکمت و حجّت.

ص: 528

صد و هفتاد و شش

آنگاه گفته است:

فضیحت دهم.شیعیان اعتقاد دارند که قدرت پیش از فعل است و می گویند:

خداوند اوّل قدرت را آفرید و آنگاه امر به فعل کرد و کار با ماست. اعتقادِ اهل حقّ آن است که قدرت با فعل است. خدای تعالی فعل و حرکت و سکون می آفریند و بنده با اختیار کسبِ آن می کند. و بدین سبب شیعه را مفوّضه می گویند.

اما جواب این کلمات نامعقول و شبهه های نادرست، به اختصار این است که هر مؤلف عاقل و عالمی می داند که قدرت چون به منزلهٔ آلت و وسیله است، باید که پیش از فعل باشد. آلت در هر صناعت باید بر فعل مقدّم باشد؛ چنانکه تیشه بر در و قلم بر کِتابت مقدّم است. آلت و وسیله می تواند از فعلِ غیر باشد و این وجهی معقول و معلوم است و با یک وسیله هزار فعل مختلف می تواند انجام گیرد و چون قدرت از فعلِ خداست، ولی فعلی که از آن قدرت به وقوع می رسد از فعل ماست، پس ممتنع نیست که قدرت قبل از فعل باشد؛ بر خلافِ نظرِ اهل جبر.

گفته است: «خدا حرکت و سکون می آفریند و بنده به اختیار آن را کسب می کند.»

هر عاقلی از چنین سخن به خنده می افتد که نمی توان دانست که وقوع حرکت و سکون به اختیارِ خداست یا به کسبِ ما! اگر فعلی هم به اختیار خداست، هم به کسبِ ما، شرک است. اگر بی کسبِ بنده وقوعِ فعل از خدا صحیح است، نسبت دادن آن به بنده نامعقول است، و اگر چنین نیست و شرک روا نیست و بنده را فعلی هست، اعتقاد این خواجه جبری باطل و فاسد است.

مفوّضه، اهلِ جبرند که یک نیمۀ فعل را به خود تفویض می کنند و شرک برای ایشان هم لازم می گردد؛ زیرا یک فعل را به دو فاعل نسبت می دهند. این جوابِ مختصر ماست به شبهه مصنف. تفصیل آن در کتبِ شیعه آمده است.

ص: 529

فضیحت یازدهم. با آنکه کفر ابوطالب آشکار است، شیعیان او را مؤمن می دانند؛هنگامی که از او در نوشته ای نام می برند «علیه السلام» می نویسند و می گویند: همۀ اجدادِ رسول مؤمن بوده اند؛ ولی ما از ایشان می پرسیم: آیا رسول - عليه السلام - نگفته است: «رأيتُ أبا طالبٍ فى ضَحضاحٍ مِنَ النّار؛ ابوطالب را شبِ معراج در آتشی تُنک (1) دیدم؟» محمّد بن حسن در موطّأ(2) گفته است: «لا يرثِ المُسْلِمُ الكافرَ و لا الكافرُ المسلمَ؛ مسلمان از کافر و کافر از مسلمان ارث نمی بَرَد» و سپس به عنوان گواه، نوشته است که علی بن حسین و اسامة بن زید گفته اند: چون ابوطالب مرد، رسول میراث او را به عقیل و طالب داد و نه به جعفر و علی؛ زیرا عقیل و طالب کافر بودند. شیعیان، ابوبکر و عمر را با همه قدم های صدق ایشان و رنجِ هایی که برای دینِ خدا برده اند و با ثناهایی که رسول از ایشان کرده است، کافر می دانند و عبّاس را با آنکه خدای تعالی او را به کرامت مخصوص گردانیده است و امّت بر بزرگی و جاه او اجماع دارد، ضعیف الرّأی می خوانند. هنگامی که عبدالمطّلب می مرد، به عبّاس وصّیت کرد به سبب درستی رأی و و قارش؛ با آنکه او به سال از یازده پسری که عبدالمطّلب داشت کوچک تر بود ،ولی خواجه شیعی او را ضعیف الرّای می داند در حالی که برای کرامت و جلالتِ او خدای تعالی خلافت او نهاد که تا قیامت (3)چوپان امّت باشند.

ص: 530


1- «تنک»، کلمه فارسی است، به معنی باریک و کم و اندک و نازک و لطیف.
2- از مشاهیر فقهای اهل سنت و مفاخر ایشان است ترجمه او به تفصیل در کتب تراجم و تواریخ و سیر مذکور است. محدث قمی رحمة الله علیه در الکنی و الالقاب گفته است:« محمد بن الحسن الشيباني مولاهم، صاحب أبى حنيفة و إمام أهل الرأى ،أصله دمشقى، قدم أبوه العراق فولد محمّد بواسط سنة 132 و نشأ بالكوفة و سمع بها من أبى حنيفة و الثورى و مسعر بن كدام وكتب عن مالك و الأوزاعي و أبي يوسف القاضي و سكن بغداد واختلف اليه الناس وسمعوا منه الحديث و الرأى، فلما خرج هارون إلى الريّ الخرجة الاولى خرج معه، فمات بالرّى سنة 189؛ قاله الخطيب البغدادى.»
3- برای تحقیق در این کلام، ر.ک .تعلیقه 182.

از نظر شیعه آلِ ابوطالب که از ابتدا تا انتها نتوانستند یک روستا را فتح کنند، رأی های قوی داشته اند! این مطلب را گفتم تا جهل شیعه را بدانی.

جواب این کلمات جاهلانه که از سَرِ غفلت و نادانی و بی انصافی ایراد کرده است، به این شرح است:

نمی دانم کفرِ ابو طالب برای این خواجه از کجا آشکار شده است؟

از آنجا که چون رسول - علیه السلام - در کودکی از مادر و پدر محروم شد و همهٔ عموهایش از وی تبرّا کردند، ابوطالب او را در برگرفت و به خانه برد و تربیت کرد و خدمت کرد تا بزرگ شد؟

چون رسول قوم خود را به دین و اسلام و شریعت دعوت کرد و همه عموها و خویشان از وی تبرّا کردند، ابوطالب همّت به یاری او گماشت و شرّ کفّارِ قریش و بزرگان مکّه را ظاهراً و باطناً از وی دفع کرد تا آنجا که او به یاری ابوطالب، اقامه رسالت می کرد. شاید علامتِ دومِ از علامات آشکار بودنِ کفرِ ابوطالب، این باشد! علی در نماز به مصطفی اقتدا کرد و امام، محمّد و مأموم تنها علی بود. مدّتی بر این روال بود تا آنکه یک روز ابوطالب به جعفر می گوید: «یا جعفرُ صِلْ جَناحَ ابنِ عمّک؛

در کنار پسر عمویت نماز بخوان!» او نیز اقتدا کرد. شاید علامتِ سوم از علامات کفرِ ابو طالب این باشد!

ابو طالب در آن وقت که به اهلِ حبشه نامه می نویسد، در حقّ مصطفی در ابیاتی غرّاء ونيكو بدین عبارت می نویسد:

تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ أَنَّ مُحَمَّداً*** نَبِيٌّ كَمُوسى وَ الْمَسيحِ ابْنِ مَرْيَمِ

أتى بِهُدى مِثلِ الّذى أتَیا بِهِ*** فَكُلّ بِامْرِ اللَّهِ يَهْدِى وَ يَعْصِمُ

وَإِنَّكُمْ تَتْلُونَهُ في كِتابِكُمْ***بِصِدْقِ حَدِيثٍ لا حَديثِ التَّرَجُمِ

فَلا تَجْعَلوا الله نِداً وَ أَسْلِمُوا*** فَإنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظلِمِ

ص: 531

«به پادشاه حبشه بیاموز که محمّد پیامبری است چون موسی و مسیح فرزند مریم.» «همچون آن دو با خود هدایت آورده است. پس همگی آنها به فرمان خدا رهنمایی می کنند و باز می دارند.»

«و شما آن را در کتابتان با گفتاری راستین و نه با گفتاری پنداری می خوانید.»

«پس برای خدا مانندی نتراشید و اسلام آورید که راه حق، تاریک نیست.» (1)

شاید علامت چهارم از علامات آشکار بودنِ کفرِ ابو طالب در نزدِ این خواجه،این باشد!

ابو طالب روزی در حالِ حیات و ریاست و حرمتِ خویش، در حضورِ جمهورِ قریش به فرزندانِ خویش می گوید:

إِنَّ عَلِيّاً وَ جَعَفَراً ثِقَتى***عِندَ مُلِمَ الزَّمانِ وَ الکُرَبِ

وَالله لا أخذُلُ النّبيَّ وَلا*** یَخذُلُهُ مِن بنِیَّ ذُو حَسَبِ

لا تَخْذُلا و انصرا ابْنَ عَمِّكما***أخِي لأُمّى مِنْ بَيْنِهِمْ وَ أبى

«علی و جعفر در بلای روزگار و در رنج ها مورد اعتماد من هستند؛» «به خدا سوگند من پیامبر را وانخواهم گذاشت و از فرزندانم هر یک که نیک گوهر باشد، او را وانمی گذارد.»

«پسر عمویتان را واننهید و یاریش کنید. برادر مادری و پدرم از آنان است.» شاید از علامات کفرِ ابوطالب در نزدِ این خواجهٔ اهلِ جبر، یکی نیز این باشد که گفته آمد!

معروف است که چون براهین و معجزات نبوّتِ محمّدی متواتر می شد، ابوطالب از شوقِ آن در حضورِ بزرگانِ مکّه، این کلمات را در حقّ پيامبر - عليه السلام و الصلوة - گفت:

ص: 532


1- ر.ک: شیخ مفيد،إيمان أبي طالب، ص 37؛ شریف مرتضى، الفصول المختاره، ص 284؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص 56؛ مجمع البیان، ج 4، ص 32.

وأبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ**رَبِيعُ(/ثمال)الْيَتامى،عِصْمةًلِلأراملِ

يطوفُ بِهِ الْهُلَاكُ مِنْ آلِ هَاشِم***ِ فَهُمْ عِنْدَهُ في عِصْمَةٍ وَفَواضِلِ

«وسید شریفی که به سبب او از خدا باران از ابر خواسته می شود؛او بهار یتیمان و بیوه زنان است.»

«بیچارگان بنی هاشم به او پناه می برند و در نزد او از نعمت و برکت برخوردارند.»

مگر یکی از علاماتِ کفر ابوطالب نزد این خواجه سُنّی همین باشد! از آفتاب معروف تر است که در حالتِ نزع، وقتی ابوطالب به جوارِ خدا می رفت، وصیّتش این بود و در حضورِ قریش و بنی هاشم انشا کرد:

اوصى بِنَصْرِ النّبيّ الْخَيْرِ مَشْهَدُه**عليّاً ابنى و شَيْخَ الْقَوْمِ عبّاسا (1)

«پسرم علی و بزرگ قوم عبّاس را به یاری پیامبر خیر و نیکو وصیت می کنم.»

تا آخرِ این ابیات که در اوّلِ کتاب و هر جا نیاز بوده است، یاد کرده ایم. مگر یکی از علاماتِ کفرِ ابو طالب در نزدِ خواجه این باشد!همه مسلمانان اتّفاق نظر دارند که تا ابوطالب در قیدِ حیات بود، پیامبر از مکّه هجرت نکرد. چون آن سیّد کبیر از جان و جهان جدا شد و به روضه رضای خدا رفت، پیامبر هجرت کرد. شاید یکی از علاماتِ کفرِ ابو طالب به زعمِ این خواجه، همین باشد!

مگر این خبر به این خواجه نرسیده است که جبرئیل - علیه السلام - مصطفی را بدین عبارت بشارت داد و گفت: «إنّ اللَّهَ عزّوجلّ حرَمَ على النّارِ صُلباً أنزلَكَ وبَطناً حَمَلَک و تُدياً أَرْضَعَک و حِجْراً كَفَّلَكَ؛(2) خدا صلبی را که تو از آن نازل شدی و شکمی را که حامل تو شد و پستانی را که به تو شیر داد و دامنی را که تو را پرورد، بر آتش

ص: 533


1- ر.ک: إيمان أبي طالب، شیخ مفید، ص 37؛ الفصول المختاره، شریف مرتضی ، ص 284؛ المناقب، ابن شهر آشوب، ج 1، ص 56؛ مجمع البیان، ج 4، ص 32.
2- ر.ک: معانى الأخبار، ص 179، ح 1؛ علل الشرایع، شیخ صدوق، ص 177، ح 1؛ روضة الواعظين، ص139؛ تفسير الرازی، ج 4، ص 210.

دوزخ حرام فرمود»؟ این خبر بر ایمانِ عبدالله و آمنه و حلیمه و ابوطالب دلالت می کند. پس شبهه ای باقی نمی مانَد.

اگر به شمارش نشانه های ایمانِ ابو طالب مشغول شویم، کتاب از حدّ حاجت بیرون خواهد رفت، که دلایلِ ایمان ابو طالب بی نهایت است. (1)

اگر شیعه ابو طالب را با آن همه منزلت «مؤمن» می داند و هنگام نوشتن نام وی «علیه السلام» می نویسد، عجیب نیست. عجیب آن است که این ناصبی از بی عقلی و بی دانشی، معاویه را امامِ برحق می دانَد و امیرالمؤمنین می خواند! با آنکه معاویه به على مرتضی که به اجماعِ امّت امام است، اظهارِ خصومت و عداوت و سرکشی می کند؛ ابوطالب با یاری مصطفی کافر است ولی معاویه با عداوتِ مرتضی، امیرالمؤمنین! یزیدِ حسین کُش امیرالمؤمنین است!و... بر این قیاس کن تا بدانی که همه از دشمنی و کینه ورزی با علی است.

گفته است: «رسول - علیه السلام - گفت که شبِ معراج ابوطالب را در آتشی تُنُک دیدم.»حاشا که پیامبر چنین سخنی گفته باشد. این خبری بی اصل و حدیثی بی نقل و نادر است. نمی دانم چرا باید ابوطالب در دوزخ باشد؟ اگر به سببِ کفر باشد، بر خلافِ اعتقاد و مذهبِ این خواجهٔ جبری است، زیرا او معتقد است جزا و پاداش در برابرِ عمل نیست و به مذهبِ او رواست که ابوجهلِ کافر در قیامت به بهشت و بُلقاسم (2)[ ابُو القاسِم ] مطیعِ بی گناه به دوزخ برود؛ زیرا همه به مشیّت و اراده خداوندِ مالک الملک تعلّق دارد. بنا بر چنین عقیده ای نمی دانم چرا پیش از قیامت، ابوطالب را چگونه به دوزخ برده است .و ممکِن است که ابوطالب مؤمن باشد،امّا خدا او را به دوزخ فرستاده باشد، زیرا مالک الملک است. بنابر اعتقادِ این خواجه جبری به بهشت رفتن دلیل بر داشتنِ ایمان نیست؛چنانکه به دوزخ رفتن بر کفر

ص: 534


1- ر.ک: تعلیقه 38 و 183.
2- مراد از «بلقاسم» پیغمبر خاتم صلی اللهُ علیه است و منطبق با نسخۀ «ح» است که در آن به جای «بلقاسم» کلمه (پیغمبر) ذکر و ضبط شده است.

دلالت نمی کند، از آن رو که در اعتقاد این خواجه، جزا در برابر عمل محال است و خداوند مالک الملک است!

پس آن خبر اصلی ندارد و اگر ابو طالب در دوزخ هم باشد، دلالت بر کفرِ او نمی کند؛ باید آن را به مشیتِ خدا نسبت داد و رواست که به قیامت او را به بهشت ببرند و به جای او سلمان و ابوذر را به دوزخ بفرستند! بهتر است این خواجه ناصبی یا از اصلِ مذهب خود دست بردارد یا گفتن چنین سخنان یاوه و محال را ترک کند تا در یک ساعت چهار بار مورد لعنت و غضبِ خداوند قرار نگیرد.

گفته است :«محمّد بن حسن در موطّاً(1)س آورده است که مؤمن میراثِ کافر و کافر میراثِ مؤمن نمی گیرد...» اصل مسئله بر جای خود است و نظرِ بسیاری از فقهای اهل تسنّن نیز همین است. امّا مذهبِ أهل البیت و شیعه چنین نیست؛ به اعتقاد ما کافراز مؤمن میراث نمی بَرَد، امّا مؤمن از کافر میراث می بَرَد؛ زیرا آنجا کفر مانع است و اینجاایمان است که ارث را منع نمی کند. امّا علی از ابوطالب میراث برد، زیرا ابو طالب خود مؤمن بود.

امّا سخنی که بر علیّ بن الحسین و بر اسامة بن زید بسته است، دروغی آشکاراست .معروف چنین است که میراث ابوطالب را میان اولادِ او قسمت کردند.پیامبر فرمود: «شمشیر و زره ابو طالب را اضافه بر سهم علی، به علی بدهید.» همان کردند که او فرموده بود. عاقلِ عالم به چُنان اخبار التفات نمی کند. ابو طالبِ قریشی که مربّی

ص: 535


1- چلبی در کشف الظنون چاپ ترکیه، ج 2، ص 1908، تحت عنوان «الموطأ» گفته است: «و للإمام محمّد بن الحسن الشيبانئ موطأ، كتب فيه علي مذهبه رواية عن الإمام مالك و أجاب ما خالف مذهبه و انتخبه الإمام الخطابي (أبوسليمان حمد بن محمّد البستى المتوفّى سنة 388 ثمان و ثمانين وثلاثمائة) ولخّصه أبو الحسن علىّ بن محمّد بن خلف القابسي و هو المشهور بملخّص الموطأ، مشتمل على خمسمائة و عشرين حديثاً متّصل الاسناد و اقتصر على رواية أبي عبدالله عبد الرحمن بن القاسم المصرى من رواية أبى سعيد سحنون بن سعيد عنه قال: و هي عندى آثر الروايات بالتقديم؛ لأنَ ابن القاسم مشتهر بالاختصاص في صحبة مالك مع طولها و حسن العناية بمتابعته، مع ما كان فيه من الفهم والعلم و الورع و سلامته من التكثير فى النقل عن غیر مالک.»

مصطفی و ناصرِ دین خدا و پدرِ علی مرتضی است، با گفتارِ این خواجه کافر نمی شود. والحمدُ لله رب العالمين.

اما حدیث ابوبکر و عمر را در موارد مختلف یادآور شدیم که چنین نسبت هایی بر شیعه اصولی بی اصل و بی معنی است؛ زیرا شیعه ایشان را صحابه و یارانِ رسول می دانند، ولی اعتقادشان این است که آنان پایه و منزلت و مرتبتِ علی را ندارند و هر نسبتی که بیش از این به شیعه بدهند، دروغ است.

گفته است: «شیعیان عبّاس را با آن کرامت که خدای تعالی او را بدان مخصوص گردانیده است و امّت به رأی استوار و جاهِ بزرگ او اجماع دارند، ضعیف الرّأى و بی حرمت می دانند.» به خلافِ آن است که به ما نسبت داده است؛ زیرا این ناصبیان اهل جبرند که او را کم قدر و ضعیف الرّأی و بی حرمت می دانند. دلیل بر این سخن آن است که اگر عبّاس نزد ناصبی ها قدری و منزلتی و مرتبتی می داشت، در غیرِ وی دعوی پیشوایی نمی کردند و روزِ سقیفه او را با قربت و قرابتی که با پیامبر داشت، معزول نمی کردند و غیر وی را به خلافت مشغول نمی کردند. اگر امامت از سوی خداست و خدا ابوبکر را خلیفه فرمود، پس عبّاس را خدای تعالی خود بی قدر و بی علم و ضعیف الرّأی دانسته است؛ اگر امامت و خلافت از سوی امّت است، امّت عبّاس را ضعیف الرّأی و بی قدر دانسته اند، نه شیعیان. پس این خواجه گناهِ خود را بر دوشِ دیگران ننهد و جواب را جنگ نداند. و السّلام.

گفته است: «از بزرگی قدر و قوّتِ رأی عبّاس بود که پدرش از میانِ همه فرزندان به او وصیت کرد.» در این صورت وصایتِ رسول را هم که در حضورِ عبّاس و همه خویشان و صحابه از مهاجر و انصار به علی کرد، نباید فراموش کرد. (1)اگر عبّاس در وصایتِ عبدالمطّلب بهتر از همه فرزندان است، علی مرتضی هم در تخصیص وصایتِ سیّدِ اوّلین و آخرین بهتر از عبّاس و ابوبکر و عمر و عثمان است. پس این

ص: 536


1- ر.ک: الکافی، ج 1، ص 445؛ بحار الأنوار، ج 28، ص307.

خواجه یا این حجّت را در موردِ قولِ خود قبول کند یا آن را به عنوان دلیل در میان نیاورد، زیرا ممکن نیست که یک نیمۀ خواب راست باشد و یک نیمه دروغ.

گفته است:«آل عبّاس تا قیامت چوپان امّتند و آلِ ابو طالب یک روستا را فتح نکرده اند.» در مَثَل است که «إذا لم تستحى فَاصْنَعْ ما شنتَ؛ (1)هر گاه شرم نداشتی، هر چه خواهی کن.» چوپانِ رعیّت و حُکامِ امّت، آن جماعتند که خدا اطاعتشان را بر ما واجب کرده است؛ یعنی معصوم از خطا و منصوص از سوی خدا. باید دید که این صفات در چه کسان است؟ پیشتر نشان دادیم که حکم و فرمانِ هر یک تا کجا بوده است و فرزندان علی اگر روستایی نستاندند، عیبی نیست؛ زیرا همه جهان به تیغِ پدرِشان فتح شد و عبّاس و غیرِ عبّاس از بیمِ تیغِ علی ایمان آوردند. شکر خدا که علی مرتضی از بیم تیغِ کسی ایمان نیاورد. و در تاریخِ جنگ بَدر ایمان عبّاس و شدّتی که در آن پسرِ ابوطالب بروی و بر عقیل وارد آورد، آمده است. بخوان و بدان. والحمدُ لله ربِّ العالمين حمدَ الشّاكرين.

صد و هفتاد و هشت

آنگاه گفته است:

از پدرانِ رسول خدای تعالی یکی قُصَی(2) بود پدرِ عبدِ مَناف؛ چهار پسر داشت: عَبْدُ العُزّى و عبد مَناف - نام دو بت - و خُزَيْمَة بن مُدرِكَه از اجدادِ رسول بود. آیا بُتِ هُبَل را او نصب نکرد؟ هُبَلِ(3) را «هُبَلِ خُزَيْمَه» می گفتند.

ص: 537


1- ر.ک.تعلیقه25.
2- ابن عنبه در فصول فخریه (ص 84، نسخه چاپی) گفته است: «و قصى بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤي بن غالب نام او زید است و او ر "مجمع" می خوانند، از بهر آنکه قبایل قریش را جمع کرد و در مکه نشاند.»
3- ابن درید در اشتقاق، هنگامی که قبائل کلب بن و بره را می شمارد. می گوید:« و منهم جناب بن هبل و هبل فعل (بضم الهاء وفتح الباء) إمّا من الهبل و هو الشكل، من قولهم: لامك الهبل، أي الشكل؛ أو من قولهم: رجل مهبل إذا كان ثقيلاً كثير اللحم. و هبل صنم كانت تعبده قريش في الجاهلية.» صدوق رحمة الله علیه در من لا يحضره الفقيه ( ج 2، ص 238، ح 2292 )به سند خوداز حضرت صادق علیه السلام نقل کرده است:«إنّه(المأزمين) موضع عُبد فيه الأصنام و منه اخذ الحجر الذي نحت منه هبل الذي رمى به على علیه السلام من ظهر الكعبة لما علا ظهر رسول الله صلى الله عليه وسلم فأمر به فدفن عند باب بني شيبة، فصار الدخول إلى المسجد من باب بني شيبة سنّة لأجل ذلک.» خواجوی کرمانی در قصیده نونیهٔ معروفش در وصف امیرالمؤمنین علیه السلام گفته است: «قاضی دین رسول، خازن گنج بتول/ قامع کيش هبل، ماحى نقش وَثَنَ.»

کسی که مؤمن به خداوند باشد، چگونه فرزندان را به بت نسبت می دهد؟! و چگونه بُتِ هُبَل را نصب می کند؟! نام ابوطالب عَبْدِ مَناف بود و نام ابولَهَبْ، عبد العزّى و عبدالمُطَّلب کافر بود.

امّا جواب این کلماتِ مشتبه که برخی درست و بعضی نادرست است، به توفیقِ خدای تعالی گفته شود.

گفته است: «قُصَی پدر عَبْد مَناف بود و چهار پسر داشت و اسامی ایشان منسوب به بتان بود.» بیچاره اگر ادعا می کند که تاریخ می داند، بایستی که از معانی اسامی و سببِ نزول آن بی خبر نمی بود. اصل در این باب، آن است که اعتقاد، به دل و نیّت و علم تعلّق دارد، نه به اسم و با گفتنِ الفاظ، کفر و ایمان برای کسی ثابت نمی شود. بی گمان در تاریخ خوانده و دیده و از انسابِ عرب شنیده است که برخی قبایل را بنی کِلاب و بنی كُلَيْب و بنى نُمَيْر و بنی ضَبّه و امثالِ این می خوانند که نام های مذمّت آمیز و منقصت بار است. نمی گوید که این عاقلان، فرزندانِ خود را چگونه كَلْب (سگ) و كُلَيْب (سگِ کوچک) و نُمَيْر (پلنگ کوچک) و ضَبّه (سوسمار) نام نهاده اند؟ پس معلوم است که ایشان در گزینش نام ها تابعِ وضع و فال بوده اند، نه اینکه بنا به اعتقاد نام نهاده باشند. اینجا نیز در نامِ اصنام اجدادِ مصطفى تابعِ وضع و فال بوده اند، نه تابعِ اعتقاد. پس نیک فهم کند.

اما سبب گزینش این اسامی آن بود که فراعنه و سرکشان روزگارِ ایشان در کتاب ها خوانده بوده اند که نوری در پشتِ این قبیله است که با وجود و ظهورِ او، ادیان و ملل

مبدّل می شوند و کیش ها باطل می گردد و کتب و شرایع منسوخ می شوند و بُت و بُت پرستی زایل می گردد. جست و جو می کردند که آن نور را قمع و قلع کنند. بزرگانِ

ص: 538

اجدادِ مصطفی این اسامی منسوب به بُتان را اختیار می کردند تا با ایجاد شبهه آن نور منقطع نشود.و این معنی روشن تر از آفتاب است و نیز آنان از علما و فضلا بودند و می دانستند که اسم غیرِ مسمّی(1) است، نه عین مسمّی.پس کفر و ایمان مکتسبِ بنده است و به اختیارِ وی.

گفته است: «خزیمه ،هُبَل ساخت .»عجیب است که در تاریخ ندیده است که خُزَيْمَه از زهّاد و عبّاد روزگار بود و قوم خود را از بت پرستی منع می کرد و می گفت: این بتان را پدرانِ شما ساخته اند. ولی آنان انکار می کردند که این اَشکال و صور را خدا از آسمان فرستاده است. او بر خلاف نظر ایشان آن صورت را ساخت(2) و برای حجّت به ایشان نشان داد که این ساختهٔ خلق است نه ساخته حقّ. ولی گروهی بدان فریفته شدند؛ خُزیمه روز عید آن تمثال را آورد و برابر دیدگان قوم، سوزاند و گروهی بسیاراز آن جماعت از بت پرستی برگشتند و مؤمن شدند و او را سوزاننده هبل می خواندند. یک دلالت بر ایمانِ خزیمه آن است که اسمِ مذمّت و نفرین بر آن بت نهاد، نه نامِ مدح و دعا که هبل مشتقّ از هبول است و عرب در دشنام می گویند: «هَبَلَتْكَ أُمُّک؛(3) مادرت به عزایت بنشیند.» هیچ عاقل نام مذمّت آمیز و نفرت انگیز بر معبود می نهد؟

این مطالب گفته شد تا آن شبهه زایل شود و کسی اجدادِ خير المرسلین را کافر نخواند.از قصّه ابرهة(4) بن صبّاح و از کتاب نوادر، ایمان عبدالمطّلب - عليه السلام - آشکار

ص: 539


1- برای تحقیق درباره اینکه آیا اسم غیر مسمی است یا عین مسمی ر.ک: تعلیقهٔ 8.
2- از اصنام ابن الکلبی نقل شده است: «و كان اول من نصب هبل خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر و كان يقال له: هبل خزيمة وكانت تضرب عنده القداح.»
3- ر.ک: سيد مرتضى الأمالى، ج 4، ص178؛ ابن أبي شيبه، المصنّف، ج 8، ص 717؛ بلاذری، أنساب الأشراف، ص 260؛ لسان العرب، ج 3، ص 115.
4- در قاموس گفته است: «ابرهة بن الصباح صاحب الفيل المذكور في القرآن» ابن عنبه در فصول فخریه ص (10 -11) گفته است: «و از حبشه آن قوم که بر ملک یمن تغلب کردند و اوّل ایشان ارباط و از بزرگ زادگان حبشه بود و ابرهة الأشرم او را بکشت و بعد از او پادشاهی یمن کرد و اوست آنکه قصد کعبه حرام کرد و فیل را آورد تا کعبه را خراب کند.»

است. نام ابوطالب علی رغمِ نظرِ این مصنّف، عمران بود.(1)عجیب است که «عبد العزّی» را به سبب نسبت و اضافه عُزّی کافر می داند، امّا عبدالله را با نسبت و اضافه به «الله» مؤمن نمی داند و آمنه را هالکه می خواند تا دگرباره یک نیمۀ خواب را راست بپندارد و یک نیمه دروغ.

دلالت بر ایمانِ پدران مصطفی، این آیه از قرآن کافی است: ﴿ وَ تَقَلُّبَكَ في السّاجِدِينَ؛(2)و گردش تو را در میان سجده گزارندگان می بیند.) و از اجماع امامیّه، نفرت طبع از نجاست شرک ظاهر و معلوم است و پیامبر پاک زاده است ،و این جبری دروغ زن و بدعت گذار است. والحمد لله ربِّ العالمين.

صد و هفتاد و نه

آنگاه گفته است:

فضیحت دوازدهم. شیعه عایشه را -چنانکه گفتیم -کافر می داند و من در ساری از یک عالِمِ شیعه شنیدم که در مجلسی سخنرانی می کرد و می گفت:جبرئیل نزد پیامبر آمد و به او گفت: این زنک را طلاق ده!

امّا جوابِ این گفتارِ بی معنی و نادرست، این است که به اعتقاد شیعه، زنانِ رسول -صلى الله عليه و آله - همه أُمُّ المؤمنين و مؤمنه و عابده اند. اما در اعتقاد این خواجه، امام با اختیار و گزینش مردم تعیین می شود و منکرِ امامتِ گزینشی را رافضی و اهلِ هلاک می داند؛ در حالی که در مذهبِ شیعه ،امام منصوص از سوی خداست و منکرِ نصّ، خارجی و اهلِ هلاک است .مذهب ما این است و اعتقاد ما این .

ص: 540


1- اینکه مصنف رحمة الله علیه گفته است: «ابو طالب علیه السلام را نام عمران بود.» برخلاف قول مختار و معروف در میان فرقۀ حقهٔ امامیه است. در کتاب شريف حجة الذاهب إلى إيمان أبي طالب احاديث بسیاری بر صحت این مدّعا نقل کرده و در برخی از آنها با این بیت عبدالمطلب در وصایت به وی دربارهٔ پیغمبر اکرم صلى الله عليه وسلم استدلال بر آن شده است:اوصیک یا عبد مناف بعدی / بواحد بعد أبيه فرد.
2- سوره شعراء، آیه 219. أبو الفتوح رازی بعد از نقل اقوال در تفسیر آیه گفته است: «و اصحاب ما به این آیه تمسک کردند در آنکه پدران رسول صلی الله علیه و آله مؤمن بودند که خدای تعالی گفت: من می بینم گردیدن تو در پشت ساجدان.» (روض الجنان، ج 13، ص 38)

گفته است: «من به ساری بودم...» با قول خود به ملحد بودن اقرار کرده است؛ به این دلیل که در اوّلِ کتابِ خود در فصلی مستقل گفته است: «ساری و اُرَم، قرینه الموت است» و چون به رسالت به ساری نرفته است و او را به اکراه و به زور هم نبرده اند، پس به اختیارِ خویش به آنجا رفته است. پس به نظرِ من به اسماعیلی و ملحد بودنِ خود اعتراف کرده است، و فرقی میانِ نیم ملحد و تمام ملحد نیست.

به عالِمی شیعه نسبت داده است که از قول جبرئیل به پیامبر گفته است: «این زنک را طلاق ده!» باید گفت: اولاً چنین عالمی بر خود خندیده است که همسر پیامبر را« زنک »بخوانَد و از نهایتِ نادانی است. ثانیاً اگر خدا به پیامبر فرمان داده است که همسرت را طلاق بده، و اجماع امّت این است که او طلاق نداده است، پس این سخن نسبتِ ضلالت به مصطفی است که فرمانِ خدای تعالی را اجرا نکرده است، و این کفر محض است.

شاید آن عالِمِ شیعی، این آیه را بیان کرده است که باری تعالی فرمود: ﴿عَسَى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَن يبدِلَهُ أَزْوَاجاً خيرً منكنَّ؛ (1)بسا اگر شما را طلاق دهد پروردگار وی برای او همسرانی بِهتر از شما جایگزین فرماید.) و این را انکار نمی توان کرد که باری تعالی فرمود: اگر تو اینان را طلاق دهی، من به جای اینان بهتر خواهم داد و آن صفاتی را برشمرده که نه سنّی انکار می تواند کرد و نه شیعی. پس این خواجه در محاسبه کور و این شبهه زایل و ساقط است. والحمد لله ربِّ العالمين.

صد و هشتاد

آنگاه گفته است:

فضیحت سیزدهم. شیعه می گوید: علی و یازده امام از صُلبِ او، هر یک از جبرئیل بهتر بودند. اگر علی می خواست بالای ابر می رفت و آفتاب را از بهر علی بازگرداندند تا نمازِ او از دست نرود و این کرامت را برای پیامبر نکردند،

ص: 541


1- سوره تحریم، آیه 5.

زیرا نماز پیامبر فوت شد و قضای آن را به جای آورد. این را گفتم تا بدانی که شیعه درجه علی را بزرگتر از درجه رسول می داند.

جواب این مهملات به اختصار این است:

شبهه ای نیست که شیعه انبیا و ائمّه واجب الاطاعه را از ملائکه بهتر می دانند و در این معنی، کتبِ مطوّل و مختصر تألیف کرده اند و دلیل های عقلی و نقلی آورده اند. یک دلیل این است که ملائکه معصوم اند و ائمّه هم معصوم و بهتر بودن، وابسته به افزونی ثواب است و ثواب در پذیرفتنِ تکلیف است و تکلیف هر چه سخت تر باشد، ثوابِ آن بیشتر است. چون ائمّه با وجود کثرتِ شهوت و وجودِ مشتهيات، معصومند، پس بهتر از ملائکه اند. دیگر اینکه ملائکه به تکالیفِ شرعی بر این وجه که

ما متعبّديم، متعبّد نیستند و ثواب درجاتِ امیرالمؤمنین در عبادات و مجاهدات معلوم است و او واجب الاطاعه است. از اینجاست که می گویند که او و هر یک از ائمّه نزد خداوند تعالی درجات بیشتر و ثواب افزون تری از هر یک از ملائکه دارند.

هم اتّفاقِ امّت و هم اجماع اصحاب حدیث است و هم راویان موثق و ناقلانِ امین از وجوهِ مختلف از مصطفی - صلى الله علیه و آله - روایت کرده اند که «إِنَّ المؤمنَ أكرمُ على اللَّهِ تعالى مِنْ مَلَکٍ مقرّب(1)؛ مؤمن نزد خدا از فرشته مقرّب ارجمندتراست.» پس اگر از آحادِ مؤمنان یکی می تواند نزد خدای تعالی از فرشته مقرّب بهتر و گرامی تر باشد، ممتنع نیست که امیرِ همۀ مؤمنان و نیز هر یک از امامان از فرشته ای بهتر باشد. عجیب است که این خواجهٔ ّمصنّف از علمای اهل سنّت بر سر منبر نشنیده است که چون عمر وفات کرد و او را دفن کردند، بی درنگ فرشتگان نزد او آمدند تا سؤال کنند، اما عمر خود از فرشته پرسید: مَنْ رَبُّک؟ خدای تو کیست؟ فرشته گفت و بازگشت. چون به مقامِ معلوم خود رسید، ندا آمد به وی که شما ندانستید که عمر کسی است که فرشتگان باید اعتقاد خود را با وی درست کنند ،نه اعتقاد او را با فرشتگان؟اگر عمر بهتر از فرشتگان نبود، بر آنان لازم نبود که اعتقاد خود را بر وی عرضه کنند.

ص: 542


1- ر.ک: صحيفة الإمام الرضا علیه السلام، ص 99، ح36؛ مسند زید بن علی، ص 471؛ بحار الأنوار، ج60، ص 299 ، ح 6 و 7 .

چون به مذهب این خواجه عمر می تواند از همه فرشتگان بهتر باشد،اگر شیعه بگوید علی مرتضی وائمّه هُدی از فرشته بهترند، شیعه را در این اعتقاد معذور باید داشت و یا اینکه باید این خواجه دست از اعتقاد خود بردارد.والحمد لله ربِّ العالمين.

گفته است: «اعتقاد شیعه چنان است که اگر علی می خواست، بالای ابر می رفت.»سخنی محال و بی قاعده و بی اصل است. علی آدمی است بر همین ترتیب و ترکیب که دیگرانند. هر آنچه در توانِ بشر باشد مثل آن در توانِ اوست. پس اگر خدای تعالی برای معجزِ رسول یا برای نصرتِ اسلام و تقویتِ شریعت، او را به کرامتی مخصوص گردانَد که بیش از معهود و معمول، بالا برود یا پایین بیاید، رواست و مقدورِ باری تعالی که مالک الملک است. آیا اعتقاد این خواجه نیست که پیرِ خرقانی سّجاده بر سرِ آب دریا افکند و از آن عبور کرد؟(1) اگر در حقّ پیری زاهد آن کار جایز است، مانند آن از ولی خدا و وصی مصطفی نیز جایز است.

امّا این مصنّفِ بیچاره اگر مذهب خود یا مذهب خصم خود را می دانست، شاید خود را رسوا نمی کرد و فضل و منقبتِ علی مرتضی را انکار نمی کرد. والحمد لله على كمال نعمته علينا.

گفته است :«گویند آفتاب از بهرِ علی بازگشت.»(2) درست است و اعتقادِ همهٔ شیعیان است؛ پشت در پشت به روایتِ افراد مورد اطمینان و ثقه و با نقلِ اشخاص امین و در همۀ کتب و اخبار اصحاب حدیث آمده است و از محدّثانِ معتمد مذکوراست و من از چند مخبر و محدّث روایت دارم و شعرا با شعر عربی بیان کرده اند. سیّد اسماعيل بن محمّد حمیری در قصیده ای آورده است: رُدَّت عليه الشّمس لمّا فاته*** وقت الصّلاة و قد دنت للمغرب(3)

ص: 543


1- ر.ک: تعلیقه 184.
2- ر.ک: الکافی، ج 4، ص 562، ح7؛ کتاب من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص203، ح 609 و ج 4، ص438؛ الإرشاد،ج 1، ص 346.
3- الإرشاد، ج 1، ص 346؛ شریف رضی، خصائص الأئمّة، ص 52؛ روضة الواعظين، ص 131؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 144.

«نزدیک غروب ،هنگامی که وقت نماز فوت می شد، خورشید برای وی بازگردانده شد.»

اگر به ذکر اخبار و اشعار در این معنی مشغول شویم، کتابی مفرد باید تألیف کرد، ولی برای ما همین قدر کافی است. اگر این خواجه می خواهد که صحّتِ این دعوی را بداند، باید که کتابِ مراسم الدّين فى مواسم الیقین را بخواند که امیر امام عبّادی - رحمة الله علیه - در اخبار جمع کرده است. این خبر را با اسناد از آن امام اصحاب سنّت ببیند و بخواند تا عجبش نیاید:

أخبرنا الأمير الإمام أبو منصور المظفّر العّباديّ،(1) قال: أخبرنا الشّيخ أبو القاسم سهل بن إبراهيم المسجديّ، قال: أخبرنا الاستاذ أبو عبد الله محمّد بن عليّ الخبّازيّ، قال: حدّثنا أبوطاهر محمّد بن أبي الفضل(2) ،قال:أخبرنا أبوبكر محمّد بن إسحاق بن خزيمة،(3)قال: حدّثنا أحمد بن داود الواسطىّ،(4) قال: حدّثنا إسحاق بن يوسف، (5)قال: حدّثنا عبدالملک

ص: 544


1- برای تحقیق دربارۀ حدیث ردّ الشمس، ر.ک: تعلیقهٔ 185.
2- گویا مراد حفيد محمد بن اسحاق بین خزیمه مروی عنه است؛ زیرا طبقات سبکی (چاپ اول، ص 131 ج 2 )در ترجمه وی، از راویان او این شخص را چنین نام برده است: «و حفیده محمد بن الفضل بن محمد بن اسحاق.» نیز در آن ترجمه هست:« قال محمد بن الفضل: كان جدّى أبو بكر لايدّ خر شيئاً جهده، بل ينفقه على أهل العلم.» (همان، ص 135)
3- ترجمۀ این شخص در طبقات سبکی ( ج 2، ص 130 - 135) و در الوافی بالوفیات صفدی( ج 2، ص 196) آمده و ابن حجر در لسان المیزان( ج 5 ص 154 )در ذیل ترجمه محمد بن خزیمه شیخ الطحاوی گفته است «قلت :و لهم أيضاً مما يلتبس بهذا اثنان ابن خزيمة وابن خريم؛ فأمّا ابن خزيمة كالاولين فهو امام الأئمّة أبو بكر محمّد بن إسحاق بن خزيمة الحافظ الفقيه المشهور صاحب التصانيف، قد ينسب إلى جدّه فى أوّل الرواية و هو المشهور على الأوّل و امّا محمد بن خريم.»
4- ابن حجر در لسان الميزان (ج 1، ص 170 )گفته است: «احمد بن داود الواسطى عن إسحاق بن يوسف الأزرق وعنه أحمد بن يحيى بن زهير، قال ابن حبان في الثقات: حديثه يشبه حديث الثقات و هو الذي يقال له أحمد بن داود بن زياد الضبي سمع ابن عيينة و غيره بقرب سكن الايلة، روى».
5- ابن حجر در تقريب التهذيب (چاپ ،مصر، ج 1، ص 63) گفته است: «اسحاق بن يوسف بن مرادس المخزومي الواسطى المعروف بالأزرق، ثقة من التاسعة، مات سنة خمس و تسعين و له ثمانون وسبعون.»

بن أبى سليمان،(1) عن فضيل بن مرزوق، عن إبراهيم بن الحسن، عن فاطمة بنت الحسين، عن أسماء بنت عميس، قالت: كان رسول الله يوحى اليه و رأسه في حجر علي فلم يصلّ العصر حتّى غربت الشّمس فقال رسول الله - صلى الله عليه و آله - : «صليتَ يا على؟» قال: «لا». فقال رسول الله: «اللّهمَ إن كان علىٌّ في طاعتک و طاعة رسولک فاردد عليه الشّمسَ». قالت أسماء: فرأيتُها غربت ثمّ رأيتُها طلعت بعدَما غربت.(2)

«امیر امام ابو منصور مظفّر عبّادی به اسناد خود از...از اسماء بنت عمیس روایت کرده است که گفت: به پیامبر وحی شده بود و سَرِ او در دامان علی بود و علی نماز عصر را نگزارده بود تا خورشید غروب کرد. سپس پیامبر - درود خدا بر او و بر خاندان وی - پرسید: نماز خواندی؟ گفت: نه، پیامبر خدا گفت: بارخدایا، اگر علی فرمانبردار تو و پیامبر توست، خورشید را برای او بازگردان اسماء می گوید: دیدم که خورشید غروب کرده بود، سپس بازگشت .»

پس اگر این خواجه ،مصنّف خبری بدین بزرگی و درستی را از امامی سنّی بدان معروفی، از راویانی بدین معتمدی قبول نکند، خللی و نقصانی در اصل خبر و صحّت آن، ایجاد نخواهد شد. این خبر در آثار و اخبار و اشعارِ اهل البيت فراوان ذکر شده است؛ امّا در کتاب حاضر، همین قدر کافی است.

عجیب است که با آنکه در لفظ خبر چنین است که آفتاب به دعای مصطفی بازگشت، امّا گویی این خواجه از سَرِ عداوت با علی، نه خدا را قادر به بازگرداندن خورشید می داند و نه مصطفی را صاحبِ معجز می شناسد! اگر ممکن است که به دعای مصطفی، ماه در آسمان، به اشاره انگشتِ پیامبر، به دو نیم شود و دگرباره به هم

ص: 545


1- ابن حجر در تقریب التهذیب گفته است: «عبد الملک ابن أبی سلیمان میسرة العرزمي - بفتح المهملة و سكون الراء و بالزاى المفتوحه - صدوق، له أوهام من الخامسة، مات سنة خمس و أربعين.» و در تهذیب در ترجمۀ بسیار مفصل وی گفته است: «روى عنه إسحاق الأزرق.»
2- ر.ک: المعجم الكبير، ج 24، ص 147؛ تفسير القرطبي ، ج 15، ص197؛ خوارزمی، المناقب، ص 306، ح 301؛ كتاب من لا يحضره الفقیه، ج 1، ص 203، ح 610؛ ابن طاووس، الطرائف، ص 84، ح117؛ ابن بطريق، العمدة، ص 374.

آید، چرا ر وا نیست که برای مرتبتِ ولی خدا، به دعای مصطفی، آفتاب بعد از غروب ،طلوع کند؟ هر کس که انکار کند، خدا و مصطفی را انکار کرده است؛ نه فقط منزلتِ علی مرتضی را. و ما توفيقي إلا بالله.

عجیب تر آن است که این خواجه درباره تباهی روزۀ عمر، روا می دارد که آیه قرآن (وَ كُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِمِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ)(1) در حکمِ روزه بعد از نمازِ خفتن تا به وقتِ صبح را منسوخ کنند، برای فضیلتِ عمر، بی دعای مصطفی؛ تا روزه عمر را نقصانی نیابد؛ اما از عداوتِ مادرزاد با علی، روا نمی داند که به دعای مصطفی، آفتاب بعد از غروب، طلوع کند! به نزدیک عقلا و فضلا، منزلتِ آنچه این خواجه در حقّ عمر اثبات می کند، بزرگ تر است؛ زیرا چون آیه ای را منسوخ کنند و ناسخی به جای آن بیاید، تا به قیامت حکمش بر جای می ماند. پس این خواجه یا دست از آن بردارد یا این منزلتِ علی را با این همه حجّت و دلیل و بيّنه، قبول کند .امّا چه سود که او می خواهد بر دشمنی با علی بمیرد. باری تعالی شرّ جبر و قدر و خوارج را از همۀ مسلمانان کفایت کناد. بِمَنْهِ و جُودِهِ.

گفته است: «نماز رسول، فوت شد.»این، دروغی محض است و در اعتقاد ما روا نیست؛ امّا به مذهبِ این خواجه که پیغمبرِ عاشق و فاسق را هم شایسته می داند،اگر نمازش هم فوت شود رواست!

گفته است: «منزلتِ علی را برتر از منزلتِ رسول می دانند.» اعتقاد شیعیان این است که علی را پیرو و شاگرد مصطفی می دانند؛ امّا بعد از مصطفی، او را بهتر از همه اهل بیت و اصحاب و امّت می خوانند، به دلیل آنکه از سوی خدا منصوص به امامت است و از هر خطا و لغزش معصوم است و به احکام شریعت از همه امّت عالم تر است. والحمدُ لله ربِّ العالمين.

ص: 546


1- سوره بقره آیه 187:«تا سپیدی سپیده دم از سیاهی شب ،برای شما آشکار شود، بخورید و بیاشامید؛سپس روزه را تا شب به پایان رسانید.» ر.ک: تعلیقه 186.

صد و هشتاد و یک

آنگاه گفته است :

فضیحت چهاردهم. شیعه همۀ قُرّای سبعه را که در حروف و قرائت قرآن سخن گفته اند، کافر می دانند. می گویند: کسی حق ندارد در قرآن و قرائتِ آن تصرّف کند، مگر آنکه قائم بیاید و قرآن را به درستی املا کند. بر مؤمنان فراموش کردن این قرائت و حفظ کردنِ آن قرائت دشوار است.

گرچه این دروغ و بهتان، ارزشِ پاسخ ندارد، به اشاره چند کلمه خواهم گفت:

شگفتا و سبحان الله! گروهی مُقریانِ متدیّن عارفِ عالم، سال ها از سرِ علم و دیانت، در کتاب خدای تعالی رنج برده و از حروف و کلمات و وقوف استخراجِ معانی کرده اند؛ مسلمانان ایشان را به کدام دلیل کافر بخوانند؟ صد هزار لعنتِ خدا و فرشتگان و همۀ انبیا و مؤمنان بر آن کس که آن بزرگواران را کافر بداند یا بخواند و به چندین برابر، بر آن حرام زاده ای لعنت باد که چنین دروغی را به مسلمانان نسبت می دهد؛ خاصّه آنکه همه می دانند بیشتر آنان مذهب شیعه داشتند و از مدنیان و مکّیان و بصریان بودند - چنانکه ابن کثیر و نافع از حرمین اند و ابن العلاء ابو عمرو و ابوبکر عاصم، کوفی است - و از این نواحی اهل جبر و خارجی برنمی خیزد و هر چه هست ،مؤمنان عدلی مذهب است.امّا ابن عامر، شامی است و باقی، همه عدلی اند، نه جبری و اهل تشبيه و نه خارجی، و راویان امیرالمؤمنین چون عاصم و پیروان او خود در قرائت، مقتدای شیعه اند و باری تعالی ایشان را اهل ذکر می خواند و رسول - عليه السلام - گفته است: «أهل القرآنِ أهلُ الله و خاصَّته ،(1)اهل قرآن، اهل خدا و از خاصّانی اویند.» وامثال این اخبار بی نهایت است.

ص: 547


1- ر.ک:ابن الاثیر، النهایه، ج 1، ص 83؛ سیوطی، الجامع الصغیر، ج 1، ص 364، ح 2374؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 78، ح 215؛ مسند ابن حنبل، ج 3، ص 127؛المستدرک علی الصحیحین، ج 1، ص 556.

مفسّران اهل البیت، چون شیخ ابو جعفر طوسی و محمّد فتّال و ابوعلی طبرسی و شیخ ابوالفتوح عالم رازی ،همه در این باب در تفاسیرِ خود به آنان حواله و از ایشان به رحمت و ثنا یاد کرده اند؛ چرا باید شبه ای برای شیعه در وجوه قرائت باقی بماند با آنکه دلایل هر کلمه از طریق لغت و نحو و اصول معلوم شده و اشتقاقات هر یک ظاهر است و جای شبهه نیست؟ باری تعالی گفته است: «إنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ؛(1) ما خود این قرآن را فرو فرستاده ایم و بی گمان خود آن را محفوظ خواهیم داشت.» پس هر جا که آدمیان تصرّفی کنند، در عبارت و معنی کلمات و حروف،آشکار خواهد شد.

خاک به دهانش که گفته است:«شیعیان می گویند تا قائم نیاید، قرآن نمی توان خواند که خطا خواهد بود.» شگفتا و سبحان الله! آیا این خواجه در اوّلِ کتاب ادّعا نکرده است که بیست و پنج سال مذهب شیعه داشته است؟ اگر دروغ نگفته باشد، باید که از مذهب شیعه این اندازه بداند که شیعیان معتقدند از مصطفی تا حسن عسکری، امامان همه عالم تر از امّت اند و منزلتِ هیچ امام افزون تر از منزلتِ قائم - عليه السلام - نیست و تنها امیرالمؤمنین بهتر از او و از هر یک از ائمّه است. پس اگر در وجوه آیات و قرائات و کلمات و حروفِ قرآن خللی از سوی قُرّاء می بود یا می رفت که ایجاد شود، امامانِ صادق و باقر تا به حسن عسکری، آن خلل را برطرف می کردند، تا شیعه توقّف نکند و انتظار نَبَرَد؛ چنانکه همۀ علوم فقه و شریعت و تفسیر را بیان کرده اند و بحمد الله بر ظهور و حضور قائم - عليه السلام - موقوف نیست.

پس عاقلان بدانند که همه نسبت هایی که این خواجه به شیعه داده است، دروغ و بهتان باطل است و اعتقاد شیعه بر صحّت قرآن و صدق قرائت استوار است تا این خواجه، با این دلیل کور و لال شود: «و لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ؛(2) در حال و آیندۀ آن باطل راه ندارد، فرو فرستاده خدای فرزانه ستوده است. »

ص: 548


1- سوره حجر، آیه 9.
2- سوره فصلت ،آیه 42.

صد و هشتاد و دو

آنگاه گفته است :

فضیحت پانزدهم. گفتیم که هرگز کسی دروغ زن تر و ناپذیرنده تر از شیعه نیست .می گویند: ذوالفقارِ علی را از آسمان آورده اند. اوّلاً ذوالفقار نامِ شمشیری است از آنِ مُنبّه بن حجّاج است که در جنگ بدر به غنیمت به دست رسول افتاد. آن را «سیف النّبی» می گفتند. رسول به علی داد، آنچه از آسمان جبریل می آورد، آن بود که چون جهاد را واجب و فریضه کردند، جبرئیل با حمایلِ شمشیر می آمد و در هر غزوه جبرئیل سلاح پوشیده می آمد تا رسول بداند که خداوند دستور جهاد داده است .امّا مقصود شیعه نشرِ معجزاتِ رسولِ خدا نیست؛ مقصودش آن است که دروغی اضافه برای علی بگوید و برای او برتری بر رسول خدا را اثبات کند.

اما جواب این فصل، به اختصار آن است که دروغ زن و ناپذیرنده، آن طایفه است که خدا را ظالم می داند و رسول را عاشق و امام را خطا کار. آنان ناصبیانِ جبری اند.

گفته است: «شیعه می گویند ذوالفقارِ علی را از آسمان آورده اند.»(1) آری هم شیعه می گویند و هم در اخبار آورده اند؛ امّا شیعه و غیر شیعه هر معجزه ای که در عهدِ رسول اثبات کنند، آن را معجز رسول می دانند، نه معجزِ علی و نه کرامتِ ابوبکر، و این خواجه ناصبی نباید شگفت زده شود که از آسمان شمشیری برای مصطفی و معجزات و بیاورند، که از آسمان برای مصطفی بهتر از شمشیر هم آورده اند: نخست قرآنی مجید،دوم مرغ بریان، سوم میوه بهشتی ،چهارم طبخ جنّتی. و بر همه این ها اجماع وارد است و اخبارِ متواتر در دست است .شمشیر هم همان حکم را دارد و علی تابع و پیرو پیامبر است. اگر این خواجه می گوید: «ذوالفقار نبود »آن را هر شمشیری که می خواهد بداند؛ در این نزاعی نیست. می دانم که این خواجه انکار نمی کند که حاملِ

ص: 549


1- ر.ک: الکافی، ج 1، ص 234، ح 5 و ج 8، ص 267، ح 391؛ معانی الأخبار، ص 63، ح12؛ عيون أخبار الرضا علیه السلام ، ج 1، ص 55، ح 195.

شمشیر علی بود، نه غیر علی و خبر «لا فتى إلا على ولاسيف إلا ذو الفقار »(1) را كسى از امّت انکار نکرده است ،مگر این مصنّف. و شرف شمشیر از علی است، نه شرفِ علی از شمشیر، چه از آسمان آورده باشند و چه از زمین.

مگر این خواجه از مدایح خوانان بی انصاف خود نشنیده است که تازیانه عمر از پوستِ ناقه صالح بود یا از جلد گوسفند ابراهیم یا پوستِ گوسفندان شعیب بود؟!نمی دانم آن پوست را چه کسی دو سه هزار سال نگاه داشت؟! اگر آن رواست و جایز و قابل تصوّر، این را نیز باید روا دانست که شمشیری که مرتضی با آن برای یاری شریعتِ مصطفی دژهای بدعت را گشود و گردنِ گردنان را زد و قواعدِ اسلام را با آن استوار گردانید، خدای تعالی آن را از آسمان به نزد مصطفی فرستاد. یا دست از آن

بردارد یا انکارِ این نکند.

امّا قصه جبر و ناصبی بودن را اگرچه پنهان کنند، عیان است؛ چنانکه دوستی پسر ابو طالب از سَرِ ایمان است. والحمدُ لله كما هُوَ أهلُه.

صد و هشتاد و سه

آنگاه گفته است:

فضیحت شانزدهم: رافضی (شیعه) علی را از همۀ انبیا برتر می داند و می گوید:هر چه همه انبیا می دانستند، علی همه را به تنهایی می دانست. من با یک شیعه در این باب مناظره کردم. می گفت: علی به برتری که رسول می نهاد، حاجت نداشت؛ زیرا آن خدایی که رسول را برتری می نهاد، علی را نیز برتری می نهاد. از کتب شیعه اصولی آشکار است که شیعیان چنین اعتقادی ندارند و هیچگاه هم چنین اعتقادی نداشته اند که درجه امیرالمؤمنین چون درجه انبیاست. شیعه درجه و مرتبه انبیا را از درجه و مرتبه ملائکه و ائمه بیشتر می دانند. فضیلتِ هر یک از انبیا را

ص: 550


1- الإرشاد، ج 1، ص 87؛ معانى الأخبار، ص 119، ح 1 شیخ صدوق، الأمالی ، ص 268، ح 292؛ ابن طاووس، الطرائف، ص 88 ح 124؛ ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 217.

از فضیلت و منقبتِ امیرالمؤمنین بیشتر می دانند، زیرا درجه «ولی» پایین تر از درجه نبی است و هر منزلت که ولی دارد، نبی نیز دارد، ولی درجاتی را که نبی دارد - چون کتاب و شریعت و تحمّلِ رسالت با مشقّتِ دعوت و غیر آن - امام ندارد.

برخی از حشويّه و اخباریّه در گذشته اعتقاد داشتند که علی از برخی انبیای غیر اولوالعزم و مرسل برتر است،ولی آن اعتقاد، مردود و نامقبول و سخنی بی دلیل و بی فایده است و اعتقاد اصولیانِ شیعه نیست.(1) اعتقاد شیعیان اصولی این است که همچنان که مصطفی بهتر از هر یک از انبیاست، علیّ مرتضی نیز بهتر از هر یک از اوصیاست؛ بنا به قول رسول - علیه السلام - که به اجماع بارها به او گفته است: «یا علیّ ،أنا سيّدُ الأنبياء و أنتَ سيُّد الأوصياء؛(2) ای علی! من سرورِ پیامبرانم و تو سرورِ جانشینان ایشان.» اگر انبیا نباشند، بی تقیّه و مداهنه می گویم که علی از اوصیا بهتر است پس این شبهه زایل و این مراد حاصل شد.

گفته است: «می گویند: هر چه همۀ انبیا - علیهم السلام - می دانستند علی به می دانست.» این سخن را هم دروغ گفته است. ما این گونه مطلق نمی گوییم، بلکه درمورد امیر المؤمنين - عليه السلام - به طور مقیّد چنین می گوییم: بعد از مصطفی - علیه السلام - هر چه امّت بدان محتاج باشند، از اصول و فروع و تفاسیر کتب آسمانی که اهل ادیان و ملل به آن ها رجوع می کنند و غایبات که موجب دلالت بیگانگان از اسلام است، باید امام به آن عالم باشد و بداند، که اگر نداند، خلل به دین و شریعت محمّدی راه می یابد. امام باید که بدین علوم از اهلِ زمانه خویش عالم تر باشد تا میانِ حجّت و محجوجُ علیه فرق باشد. به سبب ناصبی بودن و عداوت با آل مصطفی می گوید: «من با یک شیعه سخن می گفتم؛ او گفت: علی را به تفضیلی که رسول می نهاد چه حاجت بود، زیرا آن خدا که

ص: 551


1- ر.ک: تعلیقه 132.
2- ر.ک: ابن بطريق العمدة، ص 407، ح 840؛ كفاية الأثر، ص 113؛ بحار الأنوار، ج 36، ص 323، ح 181.

رسول را فضل می نهاد، علی را نیز فضیلت می داد.» اعتقاد شیعه این است که اميرالمؤمنين على - عليه السلام - سيّد اوصيا و امامِ اتقیا و منصوص از سوی خدا و معصوم از هر لغزش و خطا و نامش بر عرش خداست و پدرِ همه ائمّه هُدی است؛ امّا

شاگرد و خدمتگار مصطفی است و او مُقتّدی و محمّد مقتد است. پس شرف و فضیلت و منقبت از سوی رسول - علیه السلام - یافته و اطاعتِ از رسول، چون طاعتِ خدا بر وی واجب است. اگر بر سبیلِ فرض ،اندک مایه بر مصطفی عاصی شود، همهٔ طاعتش مردود است.

اعتقاد شیعه اصولی چنین است که امامتِ او و تقریر ولایتِ او و فرضِ طاعتِ اواز سوی خدای تبارک و تعالی است و به مصطفی - علیه الصّلاة والسّلام - تعلّقی ندارد و امامت درجه ای است که در اختیارِ خلق نیست، بلکه منصوص از سوی خداست. شاید آن شیعه که با این ناصبی مناظره کرده بود، بر همین وجه گفته است. والحمدُ لله ربِّ العالمين.

صد و هشتاد و چهار

آنگاه گفته است:

فضیحت هفدهم: امید همۀ اهل اسلام به محمّد بن عبدالله بن عبدالمطّلب است و امید به شفاعت او دارند، مگر شیعیان که دِلشان به قائم وابسته است و امید به او دارند و او را محمّدِ آخرین می دانند و می گویند: او بهترینِ خلق است.

اگرچه این سخن ناصواب، دروغ و بهتان است و ارزش جواب دادن ندارد و همه عقلایی که به اصولِ مذاهب معرفتی دارند، کذبِ این ادعا را می دانند، حال اشارتی خواهم کرد:

اینکه گفته است:«همۀ مسلمانان امید به محمّد بن عبدالله دارند»، به ریش ناصبی خویش خندیده است. چون گفتن این کلمات به طور مطلق روا نیست، زیرا مؤمنان و مسلمانان باید به رحمتِ خدای تعالی امید داشته باشند که منعم حقیقی و راحم و

ص: 552

رازق و غافر اوست؛ بلکه باید گفت که عاصیانِ امّت به شفاعتِ محمّد امید دارند.اگر بدین طریق می گفت، پسندیده بود؛امّا خدااز او سلبِ توفیق کرده است که آن کلماتِ خطا را گفته است.

گفته است: «همه شیعیان به قائم امید دارند. »زیرا دروغ می گوید. شیعیان معتقد به جزا در برابر عملند و ثواب در برابر ایمان و طاعت است؛ پس آن قاعده که خواجه آورده باطل است. در مذهبِ شیعه، مصطفی - صلى الله علیه و آله - «خير الخلائق أجمعين» است و «سيّد الملائكة و النّبيّين». شيعه، على را نیز بهتر از قائم و ده امام دیگر می داند؛ چگونه قائم را بهتر از مصطفی و بهترینِ خلق می خواند؟ کسی که به قیامت مقرّ و معترف است، چگونه روا می دارد این اندازه نسبت های بی اصل به مسلمانان بدهد و سخن نادرست بگوید؟!

بار خدایا، توفیق ده که از عهدۀ کلام برآییم و قلم جز به صواب نگردانیم. إنك أنتَ الرّفيعُ العزيز.

صد و هشتاد و پنج

آنگاه گفته است :

فضیحت هجدهم: شیعه امام را دارای معجز می داند و می گوید: رواست که امام بهتر از پیغمبر باشد، زیرا جبرئیل واسطهٔ خدا با پیامبر است و او بهتر از جبرئیل است و چون محمّد واسطه خدا با امام است، باید امام بهتر از رسول باشد و این معنی گفتار ابو جعفر بابویه قمی و همۀ بابوییان است.

امّا جواب این کلماتِ حشوِ بی اصل که دگر باره از سَرِ ناصبی گری گفته است، این است که بی شبهه شیعیان معتقدند که ائمّه هنگام دعوی امامت و انکارِ قوم هر یک معجزاتی اظهر من الشّمس داشته اند و اهل زمانه ایشان دیده اند و مخالف و موافق روایت کرده اند که بر صدقِ دعوی هر یک دلالت می کرده است. شیعه روا می دارند که فردِ صادق هنگامی که ادّعایی می کند، معجزی از سوی خداوند داشته باشد، حتّی اگر

ص: 553

مدّعی نه پیغمبر باشد و نه امام؛ چنانکه برای مریم عمران - صلوات الله علیها - پیش آمد که درخت خشک، تازه و سبز و بارور شد و از زمینِ سخت آب پدید آمد (1)و طفل در گهواره به سخن آمد (2)تا طهارت و عصمتِ مریم برای قوم او معلوم شود. همچنین اگر بعد از رسول یا در عهدِ رسول، امام دعوی حقّی در مورد رسول و کتاب و شریعتِ او کند و جماعتی از بیگانگان آن را انکار کنند، روا و بلکه واجب است که باری تعالی معجزی ظاهر گرداند تا آن شبهه برخیزد.از اینجاست که شیعه ائمّه را نیز اصحابِ معجزات می دانند و دلایلِ قطعی بر این معنی بسیار است.

عجیب است که این خواجه فراموش کرده است که هر سال علمای جبری هم مذهب او بر سرِ منبرها لاف می زنند و در کتب می نویسند و به عوام و جهّال می آموزند که پیری از ولایتِ مصر به نزدِ عمرِ خطّاب آمد و گفت که هر سال که رود نیل قوّت می گیرد، دختری را در آن می اندازند تا آرام گردد .امسال نوبتِ من است و من در همه جهان یک دختر دارم و تو اِمام جهانی و اگر بخواهی می توانی مرا از این محنت برهانی. عمر بی درنگ نامه ای به رود نیل نوشت که باید که سا کن شوی و بگذری، وگرنه می آیم و تو را خشک می گردانم. چون نامۀ عمر به نیل رسید، ساکن شد و هنوز ساکن است.(3) خواجه ناصبی برای عمر دعوی خدایی می کند، آنگاه با سرزنش می گوید که شیعه برای امام، معتقد به معجزه اند. اگر رواست که عمرِ جایز الخطا بر زمین و رود فرمان بدهد، چرا روا نباشد که مرتضای معصوم به وقتِ عجیب است که این خواجه فراموش کرده است که هر سال علمای جبری هم مذهب او بر سرِ منبرها لاف میزنند و در کتب مینویسند و به عوام و جهال می آموزند که پیری از ولایتِ مصر به نزد عمر خطاب آمد و گفت که هر سال که رود نیل قوّت میگیرد دختری را در آن میاندازند تا آرام گردد امسال نوبت من است و من در همه جهان یک دختر دارم و تو امام جهانی و اگر بخواهی می توانی مرا از این محنت برهانی عمر بی درنگ نامه ای به رود نیل نوشت که باید که سا کن شوی و ،بگذری وگرنه میآیم و تو را خشک میگردانم چون نامۀ عمر به نیل رسید، ساکن شد و هنوز ساکن است خواجه ناصبی برای عمر دعوی خدایی می کند، آنگاه با سرزنش میگوید که شیعه برای امام معتقد به معجزه.اند اگر رواست که عمر جایز به پذیرش نظر الخطا بر زمین (4)و رود فرمان بدهد چرا روا نباشد که مرتضای معصوم به وقتِ

ص: 554


1- اشاره است به مضمون آیات 23 - 26 در سوره مباركة مريم: ﴿فَأجاءَها المخاضُ إلى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يا لَيْتَنِي مِثْ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيّاً* فَناداها مِنْ تَحْتِها ألَّا تَحْزَنِى قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيّاً * وَ هُزِّى إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَبَاً جَنِيّاً *فَكُلِي وَاشْرَبِي وَ قَرّى عَيْنَا)
2- اشاره به قول حضرت عیسی علیه السلام است در سوره مبارکه مریم، آیه 29 - 33: (فَأشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً. قالَ إنّى عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنى نَبِيّاً* وَجَعَلَنى).
3- ر.ک: تفسير الرازی، ج 21، ص88.
4- اشاره است به قصه اسکان زلزله و زمین لرزه که به عمر نسبت می دهند. طبق این نقل ،عمر درّه اش را بر زمین زد و گفت: ساکن شو! پس زمین ساکن شد.

حاجت برای حجّت معجزه داشته باشد؟ پس خواجه یا آن قول باحجّت را قبول کند و یا دست از این دعوی بی حجّت بردارد. عجیب تر آن است که این خواجه اهل جبر و تشبیه، هر روز دامن همّت به کمر می زند و به دروغ می گوید: شبلی و جنید و ابوبکرِ طاهران و فلان و بهمانِ خرقانی، کرامات داشته اند و برای هر یک کراماتی شرح می دهد که بلیغ تر از ده معجزه است: یکی به یک ساعت از ابهر به مکّه می رسد و دیگری چهل شبانه روز طعام نمی خورد و آن دیگر از درختِ امّ غیلان خرما پدید می آورد و یکی دیگر از همدان حلوای گرم به مکّه می بَرَد و آن دیگری را کعبه از بالای خانه اش طواف می کند، چنانکه مردم می بینند که آن کعبه است !و مانند این کرامات را برای جماعتی پیران که معصوم هم نیستند روا می دارد، امّا اگر شیعه برای چند معصومِ از خطا و منصوص از سوی خدا و فرزندانِ فاطمه زهرا و همه از نسل مصطفی و اولاد مرتضی ،با دلیل اثبات کنند که دارای معجزات و بینّات بوده اند، رافضی اند!

باری این خواجه یا باید دست از آن کرامات و دعاوی دروغ و این سرزنشِ ناروا بردارد، یا این سادات را با آن پیران مقابله و مقایسه و این دلیل را قبول کند. خردمند اگر انصاف بدهد، می داند که فرقی میانِ این معجزات و آن کرامات نیست. اختلاف تنها در اسم و در عبارتی است که این خواجه ناصبی با آن عوام را در شبهه می افکند.

امّا جواب آنچه در آخر این فصل گفته است: «شیعه می گوید: امام بهتر از رسول است.» بارها گفتیم که این عقیده شیعه نیست. آنچه به شیخ کبیر ابو جعفر بابويه - رضى الله عنه و أرضاه -دگر بنی بابویه - رحمهم الله -نسبت داده است که آنان معتقدند«امام بهتر از رسول است ،برای آنکه رسول واسطه است میانِ خدا و امام»، نسبتی نادرست است و نمی داند که شیخ ابو جعفر با آن فضل سرشاری که دارد، چنین فتوایی نمی دهد؛ زیرا لازم می آید که هر یک از امّت بنا بر این اصل، بهتر از رسول و امام باشند و حاشا که هیچ عالمی از علمای شیعه این معنی را گفته باشد. دلیل های بسیار آوردیم که رسول از امام است بهتر است .والحمدُ لله ربِّ العالمين على ثبوتِ اعتقادِنا خَلَفاً عن سَلَفٍ؛ سپاس خدا،پروردگار جهانیان را به نعمت استواری اعتقاد ما پشت در پشت ،از گذشته تا اکنون.»

ص: 555

صد و هشتاد و شش

آنگه گفته است:

فضیحت نوزدهم: شیعه می گوید علی را خدای تعالی نام نهاده است، با اشتقاق از نامِ خود و پیش از او علی نام کسی نبود. و این هم از آن دروغ هاست که شیعیان به خود می بندند و با حماقت باور می کنند که اگر علی را خدا نام نهاد، شاید جبرئیل نزد ابوطالب آمده است که پسرت را علی نام بِنِه! زیرا علی ده ساله بود که محمّد به رسالت رسید. اگر خدا او را علی نام نهاد، علی بن اميّة بن خلف را که نام نهاد که پنجاه سال از علی بزرگ تر بود و کنیه پدرش ابوعلی بود؟ و علی بن امیّه را خودِ علی کُشت. یا علیّ بن بکر بن وائل بن ربيعة بن نِزار را چه کسی علی نام نهاد که هشت صد و سه سال پیش از علی بود؟ و مانند این در کتبِ انسابِ عرب بسیار است که علی نام بوده اند. پس بر قولِ شیعه اعتمادی نیست.

در جواب این فصل باید خوب تأمّل کرد تا فایده به دست آید و شبهه زایل گردد؛ إن شاء الله:

اعتقاد ما این است که این اسم را خدای تعالی بر علی مرتضی نهاد و پیش از آنکه خدا این نام را بر وی بنهد، کسی این نام را نداشت؛ امّا بیچاره این شیعه ناصبی شده نمی داند که منظور ما از «اوّل»، چه هنگام است، تا با دلیل های ما این شبهه در گلوی این خواجه جبری بماند.

از این کلمهٔ «اوّل» منظورمان زمانِ وجود و ولادتِ علی نیست؛ مقصود ما از این اوّل آن زمان است که باری تعالی نه آدم را آفریده بود و نه ذريّة آدم را و نه عرش و بهشت را. پس نامِ علی را بر ساقِ عرش و بر درِ بهشت نقش کرد. اگر این خواجهٔ جبری بخواهد که سند این حدیث را بداند، باید اخبار صحیحین و کتبِ دیگرِ اصحاب حدیث را که مورد اعتماد باشند بگیرد و بخواند؛ آنجا که مسعر روایت می کند از عطیّه، از جابر بن عبدالله انصاری، از رسول - صلى الله علیه و آله - که چون از معراج

ص: 556

بازآمد، در حضور مهاجر و انصار گفت: «مکتوب علی باب الجنة : لا إله إلّا اللَّه، محمّدٌ رسول الله، علي أخو رسول الله قبل أن يخلُقَ السَّماواتِ والأرضَ بألفي عام؛(1) خدایی بهشت: علی برادر الله و محمّد رسول اوست و علی برادرِ رسول خداست و این را دو هزار سال پیش از آفرینش آسمان ها و زمین نوشته اند و تقریر کرده اند.» تا شاید برای ناصبی معلوم شود که این اسم هم بر علی بن امیه و هم بر علی بن بکر بن وبقت دارد ولی منظور شیعه از این سبقت زمان ولادت نیست؛ زمان تقریر امامت و اخوّت است.

نیز روایت کرده است یونس بن عبید از سعیدِ جُبَيْر از ابی الحمراء صحابة رسول شب معراج در باب الله قال: «قال رسول الله - صلى الله عليه و آله - : رأيتُ ليلة أسرى بي مثبتاً على ساقِ منزلت علی(ع) العرش أن غرست جنّه عَدْنٍ [بيدى]، محمد صفوتي من خلقى أيدته بعلي؛(2) پيامبر :گفت چون مرا به آسمان بردند شب معراج بر ساق عرش دیدم که نوشته اند: محمد دوست و برگزیده من از خلقِ من است. او را به علی مؤید گردانیدم. این خواجه ناصبی باید بداند که این ،علی نه علی بن امیه است و نه علی بن بكر؛ بل على مرتضى پس شیعه از اینجاست که میگوید سبقت دارد نه در وجود و ولادت. اما این خواجه همانگونه که در اسلام و خلافت و پیشوایی شورایی و گزینشی است، اینجا نیز می خواهد نام دیگری را بر علی سابق گرداند و نمیداند که علی رسماً واسماً و جسماً و قدماً وعلماً و ايماناً و اسلاماً سبقت دارد.

این خواجه جبری به انساب عرب اشاره کرد؛ شیعه به عرشِ خدا و به نقشِ جنة العُلا. تا با این دلیل این خواجه لال شود و آن شبهه محال که شبهه ای است که ناصبیان با عداوت با علی در ذهن افراد خود ایجاد و آنان از نادانی باور می کنند.

ص: 557


1- برای تحقیق در این حدیث و مأخذ آن، ر.ک: تعلیقه 187. و نیز ر.ک: الخصال، ص 638، ح 20؛ شيخ صدوق، الأمالي، ص 134، ح 128؛ تاریخ بغداد، ج 7، ص 398، ح 3919؛ المناقب، خوارزمی، صر ح 168....
2- برای تحقیق در این حدیث روک تعلیقهٔ 1880 نیز ر.ک: خوارزمی، المناقب، ص 321، ح 326؛ حسن بن سليمان الحلى المحتضر، ص 244 ، ح 333.

گفته است :«اشتقاق نام علی از نام خداست.» اگر کور و کر نیست و از لغت اندکی مایه و بهره دارد و یا از کسی که قرآن خوانده شنیده است و اسامی حسنای خدا را دیده است می داند که یکی از نامهای خداوند «علی» است و قرآن بر این معنی گواه است .پس خواجه این اشتقاق را انکار نکند اگر شبهه از اینجاست که چون جبرئیل نزد ابو طالب نیامده بود ابو طالب چه میدانست که باید این نام را اختیار کند، در پاسخ باید گفت: اولاً همه اتفاق دارند بر اینکه نام محمد را خدای تعالی اختیار کرده است و پیش از محمّد این نام نبود پس بنا به نظر این خواجه عبدالله هم کافر است و جبرئیل نزد او نیامده است. عبدالله و عبدالمطلب و ابوطالب این نام را چگونه اختیار کردند؟ آخر او که مدعی است قرآن میخواند اگر پدر و جد و عموی مصطفی را که خیر خلق الله ،است، کافر هم ،بداند نباید از مادر موسى بن عمران کمتر بداند که باری تعالی در مورد او میگوید: ﴿وَ أَوْ حَيْنا إلى امّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافى وَ لا تَحْزَنى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛(1) به مادر موسى الهام کردیم که به او شیر بده و اگر بر [جان] او ترسیدی او را در صندوقی بنه و به دریا بیفکن و نهراس و اندوهگین مباش. ما او را به تو باز میگردانیم و او را از پیامبران خواهیم کرد به زنی کافره به اعتقاد مصنف ناصبی] به هنگامی که حاجت به راهنمایی دارد در یک آیه دو امر میکند و دو نهی و دو خبر می دهد و دو بشارت بی واسطهٔ هیچ فرشته ای و پیغمبری تا خللی به حکمی از احکام الهی راه نیابد چرا روا نیست که بر عبدالله و ابوطالب هم یا با خطورِ ذهنی درست یا در خوابی یا به نوعی دیگر معلوم گرداند که این دو نام بزرگ (محمد و على ضایع نشود؟ هم درجهٔ ایشان بیشتر از درجۀ مادرِ موسی است و هم محمّد محتشم تر از موسی .

پس با این حجّت آن شبهه نیز به توفیق خدا زایل می شود و حکایتِ لوح سبز

ص: 558


1- سوره قصص، آیه 7

و خط سفید و ابیات در اعلام اسم علی مشهور است.(1) اما این حجت که بیان کرده شد، بلیغ تر است.

دلیل دیگر اینکه آیا اعتقادِ این خواجه چنین نیست که قرآن را قدیم و قائم به ذات مقدس خداوند می داند و اینکه پیش از بعثتِ محمّد - صلى الله علیه و آله - بر هیچ پیغمبری نازل نشده است؟ نیز این خواجه می داند که این آیه از قرآن و از قصه داود و سلیمان است و جفانِ كَالْجَوابِ وَ قُدُورِ راسِياتٍ اعْمَلُوا آلَ داوُودَ شُكْرًا وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ ؛(2) و کاسه های بزرگ حوض مانند و دیگهای ثابت برای او می ساختند. ای خاندان داود! سپاس گزارید و اندکی از بندگان من سپاسگزارند.

مورد اتفاق همگان است که شاعر جاهلی امرؤ القيس، دقیقاً عین این کلمات را پیش از بعثتِ مصطفی در شعری آورده است :

و جفان كالجواب و قدور راسيات(3)***و امرؤ القيس رهين مولع بالفتيات (4)

و کاسه های بزرگ حوض مانند و دیگهای استوار (جابه جا ناشدنی )

و امرؤ القیس گروگانی است که به دوشیزگان ولع دارد.

اگر برای امرؤالقیس ممکن است اتفاق افتد که پیش از بعثتِ مصطفی و نزول قرآن یک آیه در شعر خود بیاورد عجیب نیست و رواست چنین اتفاق افتد که امیه و بکر هم بر پسران خود نامی بنهند که آن نام را خداوند از بهر ولی خویش اختیار کرده و بر در بهشت عَدْن و بر ساقِ عرش مجید نوشته باشد پس با این دلیل آن شبهه خار دیده این خواجه جبری شد.

ص: 559


1- برای اطلاع بر تفصیل این مطلب ر.ک: تعلیقه 189
2- سورة سبأ، آيه 13: ﴿يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحاريب و تماثیل مورد استشهاد و جفان كالجواب و قدور راسیات است .
3- در متن اصلی پیش از بعثت مصطفی به هفتصد سال که به قطع و یقین در ذکر این تاریخ اشتباهی رخ داده است و منشأ آن یا از طرف مصنف است یا از ناحیه مستنسخان برای تحقیق این موضوع ر.ک: تعليقه 190 4 سورة سبأ، آیه 13
4- ر.ک: ابن عربي، أحكام القرآن، ج 4، ص 23 و در آن «معجب بالقینات بدل «مولع بالفتيات» آمده است.

شاید هم آن هر دو شخص که آن نام را اختیار کردند و غیر ایشان، در کتابی خوانده بوده اند یا از طریق نقل سینه به سینه از انبیای پیشین شنیده بوده اند که این نامِ شیر خدا و وصی خیر الانبیاء است و او را نام نه تنها علی است، در تورات ایلیاست، در سماوات مرتضی است. ممکن است که آن را برای طلبِ آن شرف اختیار کرده باشند. و الله أعلم.

اثباتِ اختیار نام علی پیش از خلق آسمان و زمین از یک طریق دیگر ردّ بر مذهبِ جبریان است و آن ،این است که رواست اسم، پیش از خلقِ آسمان و زمین باشد،اگرچه مسمّی دو هزار سال بعد از آن بیاید. پس بداند که اسم غیر از مسمی است؛ و این معنی از وجوه دلالتِ این فصل بر بطلانِ اعتقاد جبریان و ناصبیان است؛ والحمدُ الله رب العالمين.

صد و هشتاد و هفت

آنگاه گفته است:

فضیحت بیستم. شیعیان چند لقب دارند: نخست «رافضی »است که لقبِ خاصّ آنان است و رسول خبر داده است؛ چنانکه پیشتر گفتیم.(1) بنی امیّه این ها را «تُرابی» می گفتند؛ منسوب به ابوتُراب. مروانیان علی را سَبَ می کردند و از مردم می پوشاندند تا ندانند که مقصودشان از ابوتراب ،علی است.

و ایشان را«سَبَأی» هم می خوانند؛ زیرا تابع عبد الله سَبأ بودند که بر على اعتراض های بسیار می کرد که چرا نسبت به شیخین تولی داری و سیرتِ ایشان را برنمی گردانی.

و آنان را «مفوّضه»(2) نیز می گویند؛ زیرا معتقدند خدای تعالی در قیامت کارها را به علی مفوّض می گرداند و از این سبب علی را« قسيمُ النّار و الجنّه» می دانند، در حالی که خداوند در قرآن می گوید:( يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ؛ (3)خدا خود آن را که بخواهد می آمرزد و آن را که بخواهد عذاب

ص: 560


1- ر.ک: تعلیقهٔ 11.
2- برای تحقیق درباره «مفوّضه»، ر.ک: تعلیقه 191.
3- سوره مائده،آیه،40.

می کند.) ولی شیعه می گوید: علی چنین می کند؛ ابوبکر و عمر و همه صحابه و تابعین را به دوزخ می فرستد و کفش گرانِ عایش و گِل کاران(1) آبه و جولاهکان قم و سفیهانِ و رامین را به بهشت می فرستد. و آنان را «حلولی» می خوانند؛ زیرا معتقدند روح خدا در علی رفت و از این جهت بود که خلق از کردارها و علمِ او عاجز بودند و این اعتقادِ پور بنانِ قمی و على متكلّم رازی بوده است. و در اشعار و مناقب این معنی را گفته اند.

و ایشان را «اثناعشری» می گویند؛ زیرا دوازده امام دارند؛ چنانکه ملحد (اسماعیلی) هفت امام دارد.

و آنان را «امامتی» می گویند؛ زیرا به امامان معتقدند.

و «حشوی »می گویندشان؛ زیرا مذهبشان همه حشو است و آشکارا نمی توان گفت. و «قطعی» می گویندشان؛ زیرا بر دوازده امام قطع می کنند. ما می گوییم: آن خداست که یکی است و دو نمی تواند بود. رسولان صد هزار می توانند بود. امامان اگر دوازده اند، چرا سیزده نباشند؟ و «غُرابی» می گویندشان؛ زیرا معتقدند علی به محمّد از کلاغی به کلاغ دیگر شبیه تر است. (2)

و «خطابی» می گویندشان؛ زیرا اغلب گفتار ابوالخطّاب را می گویند که او از پس جعفر می رفت و می گفت: تو خدایی و جعفر او را می راند و لعنت می کرد.

اما جواب این فصلِ طولانی را که برخی راست و بیشتر دروغ است، واجب می دانم که مشروح بیان کنم تا به توفیقِ خداوند هیچ شبهه ای باقی نماند.

ص: 561


1- در متن کلارگران. شاید مراد گیلگران است. در آنندراج گفته است :« گلیگر به کسر کاف فارسی و رای مهمله در آخر، گلکار است. اثیر الدین اخسیکتی گفته است: «زمانه هست به دولت سرای تو معمار/ چو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور.»
2- برای تحقیق در «غرابیه» ر.ک: تعلیقه 142.

گفته است: «رافضیان را چند لقب است.» بایست از طریق عقل و عُرف می دانست که لقبِ بد، موجب نقصانِ مرتبه و خللِ دین و اعتقاد نمی شود؛ چون قولِ دشمنان اثری ندارد. به اجماع مسلمانان، بهترینِ مخلوق خدا، محمّد مصطفى - صلى الله عليه و آله - است؛ با اینکه بزرگانِ قریش و کفّارِ مکّه به او لقب های بد دادند؛ همچون شاعر و كاهن و ساحر و كذّاب و یتیمِ ابوطالب و درویش و مجنون. پس آیه نازل شد که او چنین نیست که شما می گویید. محمّد، امین است و صادق و رسول و نبی و بشیر و به نذیر و سراج منیر و طهر و طاهر و حاشر و شفیع و طه و پس و حم و مزّمّل و مدّثّر و نور و هدی و مرسل و حامد و محمود و احمد. پس لقبِ پیامبر آن است که خدای تعالی بر او می نهد، نه آنچه کفّار و دشمنان اسلام می گویند. ناصبیان نیز اگر با اقتدا به بزرگان مکه، بر این طایفه لقبِ بد می نهند، به دین و اعتقاد و ِمذهبِ ایشان خللی وارد نمی کند. لقبِ این طایفه آن است که خدای تعالی بر آنان نهاده است. قرآن، هشتاد و چند بار، آنان را مؤمن خوانده است.

لقب دوم ایشان را پیامبر نهاد، آن روز که به علی بشارت داد و گفت: «أَنَا شَجَرةُ الهدى و علىّ أصلُها و فاطمةُ فرعُها و الحسنُ و الحسينُ ثمرُها وشيعتُنا أوراقُها؛(1)من درخت هدایتم و علی ریشهٔ آن، و فاطمه شاخهٔ آن و حسن و حسین، میوه آن و شیعه ما برگ های آن.» جای دیگر فرموده است: «یا عليُّ أنتَ وشيعتُكَ هُمُ الفائِزُون؛(2) یا علی! تو و شیعۀ تو رستگارید.» امیرالمؤمنین گفت: «اولئكَ شیعَتی حَقَّاً؛(3)اینان به حق شیعه و پیرو من هستند.» حسین بن علی، روز طفّ در کربلا گفت:

ص: 562


1- برای تحقیق در این حدیث، ر.ک: تعلیقهٔ 192. ر.ک: الأمالی، شیخ طوسی، ص 353، ح 731؛ شیخ صدوق، الأمالي ، ص 710، ح 978؛ بشارة المصطفى، ص 109، ح 47؛ تاریخ مدينة دمشق، ج 42، ص65؛ میزان الاعتدال، ج 3، ص 347.
2- ر.ک: شیخ طوسی، الأمالی، ص 551، ح 1168؛ الاحتجاج، ح 1، ص 203؛ فضل بن شاذان، الايضاح، ص 476؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 332.
3- ر.ک: الأمالی، شیخ طوسی، ص 576، ح 1189؛ أعلام الدین، ص 145؛ بحار الأنوار، ج68، ص 177، ح 34، در این کتب به جای «حقاً»، «الأطيبون» دارد.

«و شيعتُنا فى النّاس أكرمُ شیعةٍ؛(1) پیروان ما در میان مردم ارجمندترین پیروان هستند.» و از هر یک از ائمّه، مانندِ این القاب همچون «موحّد» و «معتقد» ذکر شده است.پس لقب شیعه آن است که خدا و مصطفی و امامان نهاده اند، نه آنکه ناصبیان و خارجیان می نهند.

و اکنون در جوابِ هر کلمه ای که این خواجه ابوجهلی آورده است، شرحی خواهم داد. إن شاء الله تعالى.

گفته است :«آنان را رافضی می خوانند.» گویی نمی داند که نخستین بار این لقب را بر این طایفه چه کسانی و چگونه نهاده اند. روزِ اوّل که نوح - علیه السلام - درون سفینه در می رفت، هفتاد تن را که از او متابعت کردند، کفّارِ قوم «رافضی» خواندند. و این لقب بر مؤمنان آن روز نهاده شد و بعد از آن در عهدِ هر پیغمبری دشمنان آن پیغمبر، شیعیان و پیروانِ او را رافضی خواندند. در امّتِ محمّد، بنی سفیان و بنی امیّه، شیعه علی و آلِ علی - علیهم السلام - را در اقتدا(2) بدان مبطلان، بدین لقب خواندند و «كلام العدى ضرب من الهذيان؛(3) گفتار دشمن ،گونه ای از هذیان است!» و از بعضی از ائمّه معصومین روایت کرده اند که گفت: «القُبُوهُم رافضةً كما لقّبت قرناؤهم فِي الأممِ الماضيةِ و الأسلافِ الخاليهِ [بها] و هم حواريُّ الأُمّةِ الّذين رفضُوا الشَّرَّ وأهلَه و اتَّبَعُوا الخيرَ و أهلَه؛(4) به آنان لقب رافضه بدهید، چنانکه به نظائر آنان در امّت های گذشته همین لقب را دادند و آنان یاران امّتی بودند که شر را وا نهادند و از خیر پیروی کردند.» و در تاریخ آمده است که چون در عهدِ منصور خلیفه، قاضی سوّار جبری، گواهیِ سیّد حمیری شیعی را قبول نکرد وگفت:تو رافضی هستی.سیّدِ حمیری این بیت ها را در این بیت ها را در سید هجای او گفت.(5)

ص: 563


1- عجز بیت نیز به این صورت و مبغضنا يوم القيامة يخسر. براى ملاحظة مأخذ این بیت ر.ک: تعليقه 193
2- گویا مراد اقتداء» است و مفعول مطلق تعلیلی است؛ یعنی به جهت اقتدا.
3- در سابق گفتیم که این مصراع عجز بیتی است از متنبی و صدر آن این است «و لله سرّ في علاك وإنّما».
4- برای اطلاع بر مأخذ این دو مطلب ر.ک: تعلیقهٔ 194.
5- برای اطلاع بر مأخذ این دو مطلب ر.ک: تعلیقهٔ 194.

أبوك ابن سارق عنز النبي***و أنت ابن بنت أبى الجحدر

و نحنُ علی رغمِک الرّافضون***لأهل الضّلالة و المنكر

«پدرت فرزند سارقِ بز پیامبر است و تو نوه دختری ابوالجحدری.»

«ما برخلاف نظر تو [که ما را رافضی خوانده ای] گمراهان و منکران [علی] را رفض و انکار می کنیم .»

قاضی نزد منصور شکایت برد به سید حمیری خبر دادند. سید حمیری این قصیده را تا آخر در این معنی نزد منصور خواند:

يا أمينَ الله يا منصور يا خيرَ***الولاة إنّ سوّارَ بن عبدِ الله من شرّ القُضاة(1)

«ای امین خداوند! ای منصور! ای بهترین والیان! سَوّار بن عبدالله از بدترین قاضیان است.»

و در این کتاب بیان کرده شد که شافعی مُطلبی به چنین رافضی بودن تفاخر کرده رافضی به مفهوم است؛ آنجا که گفته است :

لو كان رفضاً حُبُّ آل محمّدٍ***فليشهد الثّقلان أنّي رافضي (2)

اگر رافضی بودن دوست داشتن آل محمّد باشد پس جنّ و انس گواهی دهند که من رافضی ام.»

بنابراین شیعه - بحمد الله و منه - از چنین رفض عاری ندارد.

گفته است: «بنی امیه اینها را تُرابی خواندند.» رواست زیرا این کنیه را پیامبر بر اميرالمؤمنین نهاد و در اخبار مشهور است و شعرا به نظم آورده اند؛ چنانکه یکی از شعرا میگوید :(3)

أنا و جميع من فوق التّراب***فداء تراب نعل أبى تراب(4)

ص: 564


1- ر.ک: شریف ،مرتضى الفصول المختارة، ص92؛ الغدیر، ج 2، ص 256.
2- ر.ک: الصراط المستقيم، ج 1، ص189؛ تفسير الرازی، ج 27، ص166؛ تاریخ مدينة دمشق، ج 9، ص 20 و ج 51، ص 317؛ ذهبي، تاريخ الإسلام، ج 14، ص 338.
3- برای تحقیق در این مطلب ر.ک: تعلیقه 195
4- ر.ک: روضة الواعظین، ص 131؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 306؛ محسن بن كرامه، تنبيه الغافلين عن فضائل الطالبين، ص133.

«من و هر کس که بر بالای خاک است، فدای خاک کفش بوتراب هستیم.»

و دیگری از شعرا در آخر قطعه ای در همین معنی میگوید:

فما حبُّ التراب بنا ولكن***حببناه لحبّ أبى تراب

«ما را به خاک هیچ دلبستگی نیست، ولی آن را به سبب دوست داشتن ابوتراب ،دوست میداریم.

و این افتخاری بزرگ و لقبی مدح آمیز است که شیعه را «ترابی» بخوانند. (1)و ای بسا ناصبی خارجی جبری اهل تشبیه که در قیامت فریاد :(کند يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً).(2)

گفته است:« خلفای بنی مروان می خواستند که علی را لعنت کنند؛ از عوام می پوشاندند با این سخن دگرباره بر خلفای خویش به حلال زادگی گواهی داده حرام زادگی آنها است؛ زیرا به اعتقاد این خواجه علی را جز حلال زادگان لعنت نمیکنند و با توجه به اینکه این خواجه در اول کتاب شرح داده است که تقیّه کردن، عین الحاد است، پس مبارکش باد که خلفایش از عوام تقیّه کرده اند !

گفته است: «برای اقتدا به عبد الله سبأ اینها را سبأی می خوانند. بیچاره مصنّف الله سبأ جبری خبر ندارد که آن ملعون رأس و رئیس ناصبیان است. پس بهتر است که مصنف ملعون بودن عبد کتاب در اظهار دشمنی با علی به او اقتدا کند این حواله لایق شیعه نیست. گفته است: «اینها را مفوّضه(3) می گویند که تقسیم آتش را در قیامت به علی حواله کنند. مگر نمیداند که لازمه این گفتار چیست؟ اجماع امت این است که باری مفهوم مفوّضه و تعالی فرشتگانی در دنیا و در قیامت دارد که ارزاق عباد و حصر اعمال مكلّفان و حوالت امور عظام حساب قطرات باران و مانند اینها با آنان است و فرشتگان رحمتند و نیز فرشتگان زبانیهٔ دوزخ که اموری به آنها تفویض شده است. و شریعت و کتاب در دنیا به انبیا و اولیا تفویض شده است. پس این جبری شوربخت از عظمت و سلطنت خدای تعالی بی خبر است. مگر قرآن مجید را نخوانده است که امور سترگ چون امر به معروف

ص: 565


1- برای تحقیق در این مطلب ر.ک: تعلیقهٔ 195.
2- 2. سوره نبأ، آخرین آیه
3- برای تحقیق در این موضوع ر.ک: تعلیقهٔ 196

و نهی از منکر را خداوند در دنیا و آخرت به ملائکه و انبیا و ائمه و علما تفویض کرده است؟ و هیچ جای مشارکت لازم نیست ارزاق را میکائیل پیمانه می کند، حساب قطرات باران را اسرافیل نگاه می دارد اعمال مردم را کرام الکاتبین می نویسند، و ارواح مربوط به حُکمِ عزرائیل است. همۀ اهل قبله این احوال را اثبات میکنند و لازم نیست به کسی کاری تفویض شود.

اما اگر آتش دوزخ در قیامت به دلالتِ این خبر معروف «يا على، إِنَّكَ قسيم النار و انك تقرع باب الجنة و تدخلها بلاحساب»(1) که همۀ محدثان و اصحاب حديث به اسانید درست از مصطفی - صلى الله علیه و آله - روایت کرده اند، به فرمان و حکم امیرمؤمنان باشد، آیا مشارکت با خدای تعالی لازم می آید و شیعه مفوّضه است؟! قسیم» در خبر به معنی مقاسم است؛ «کالشریک بمعنی المشارك و الضجيع بمعنى المُضاجع و در این معنی اخبار و آثار بسیار است(2) و شعرا در شعر آورده اند و متنبی شاعر در این معنی گفته است :(3)

أبا حَسَنٍ لَوْ كَانَ حُبُّكَ مُدْخِلى***جَهَنَّمَ كَانَ الْفَوْزَ عِنْدِى حَميمها

وَ كَيْفَ يَخافُ النَّارَ مَنْ كانَ مُوقِناً***بِأنَّ أميرَ الْمُؤْمِنِينَ قَسيمُها (4)

«ای ابوالحسن! اگر دوست داشتن تو مرا به دوزخ می برد، در نظر من آن آتش رستگاری است.

«کسی که یقین دارد که امیر المؤمنین تقسیم کننده آتش است چگونه از آن آتش بترسد. »

و اینک ما از این خواجه می پرسیم که چگونه کتاب تصنیف می کند کسی که نه از

ص: 566


1- ر.ک: عيون أخبار الرضا، ج 1، ص 30، ح 9؛ ابن طاووس، الطرائف، ص76، ح 100؛ ابن بطريق، العمدة، ص 265 ، ح 418: «يا على إنّك قسيم الجنّة و النار وإنّك لتقرع باب و تدخلها بلا حساب؛ ای علی! تو قسیم بهشت و آتشی و تو در بهشت را میگشایی و بدون محاسبه وارد آن می شوی.»
2- برای ملاحظه اندکی بحث در پیرامون این حدیث شریف، ر.ک: تعلیقه 197.
3- برای تحقیق در صاحب این دو بیت که به قطع متنبی نیست، ر.ک تعلیقهٔ 198
4- ر.ک: ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 10. در این کتاب به جای «حمیمها»، «جحيمها» است.

مذهب بدِ خود خبر دارد و نه از مذهب نیک مسلمانان آگاه است، و نه از عُرف آگاه است و نه از شرع و نه از لغت و نه از اشتقاقات و معانی و تنها از سرِ بغض على مرتضی در میدانِ هذیان قلم میزند و می پندارد که کسی نیست که آن سودای طبع او را با حجّت و دلیل متزلزل گرداند.

آری؛ يُعَذِّب من يشاء درست است عذاب را خدای تعالی می فرماید، اما در دوزخ زبانیه است (لَوَاحَةُ لِلْبَشَرِ عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ؛(1) برگرداننده رنگ پوست است.آن نوزده نگهبان گماشته اند خُذُوهُ فَغُلُوهُ؛(2) بگیریدش و به بند آوریدش. پس فرمان را خدا میدهد و فرشتگان اجرا می کنند آتش به فرمان خداست اما در اختیار قیاس در شریعت، علی مرتضی است. پس اگر امیرالمؤمنین قسیم نار باشد، همان حکم را دارد.

اگر با انصاف بنگرند، مفوّضه جبریان اند که جمع کردن قرآن قدیم(3) را به عثمان تفویض کردند و پیشوایی امّت را که رکن اعظم است تفویض کردند به اختیار امت، و شریعت را تفویض کردند به قیاس و اجتهاد فقها و خدای تعالی را از این سه شغل اعظم معزول کردند تا به درستی مفوّضه باشند پس این خواجه جبری نبایست لقب خود بر دیگری نهد.

گفته است:« شیعیان می گویند علی صحابه و تابعین را به دوزخ می فرستد.» سپس کفشگران دروازهٔ عایش و چند شهر و مردم آنها را به بدی یاد کرده است که ایشان را

ص: 567


1- سوره مدثر، آیه 29 و 30 .
2- سورة الحاقه، آیه 30
3- گویا لفظ «قدیم» در اینجا بنابر اعتقاد خصم آورده شده است وگرنه شیعه قرآن را «محدث» می داند؛ و عمل صالح چنانکه مفسر شیعی، ابوالفتوح در تفسیر ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنَ رَبِّهِم مُحْدَثٍ (سوره انبیاء، آیه (3) گفته است و مراد به ذکر قرآن است بلاخلاف در میان مفسران و در آیت دلیل است بر حدوث قرآن برای آنکه اسم "محدث" بر او اجرا کرد بر اطلاق و "محدث" نقیض قدیم باشد و اگر قرآن قدیم بودی و خدای گفتی محدث ،است دروغ بودی اما قول بعضی اشاعره که :گفتن مراد به "ذکر" محمد است، از روی تعصب است. در تفسير وَ ما يَأْتيهِمْ مِنْ ذِكْرِ مِنَ الرَّحْمَنِ مُحْدَثٍ﴾ (سوره شعراء، آیه (5) نیز گفته است «آنگه آن را وصف کرد به آنکه "محدث" است و "محدث" ضدِ قدیم باشد. آیت دلیل بود بر بطلان قول آن کس که قرآن را قدیم گفت.»

بهشت می بَرَد حاشا که این اعتقادِ شیعه باشد. علی کسانی را به بهشت می فرستد که خدا فرموده باشد و از اهلِ توحید و عدل باشند و مقرّان به نبوّت و معترفان به امامت و شرایع را، از هر شهر که باشند و هر پیشه که داشته باشند. و کسانی را به دوزخ می فرستد که مُنکرانِ این اصول و فروع باشند؛ اگرچه در صورت ظاهر بزرگ و محترم باشند؛ به حکم قرآن که می فرماید: ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ ؛(1)ارجمندترينِ شما کسی است که پرهیزگار تر باشد.) ﴿وَ أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ؛(2) و کسانی که ایمان دارند و کارهای نیکو می کنند). پس به پیشه و شهر نیست؛ به کارهای شایسته است که کرده اند:( جزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ). (3)

گفته است: «اینها را حلولی می خوانند؛ زیرا معتقدند که روح خدا در علی حلول کرده است.» لعنت بر آن کس که دروغ می گوید. هرگز کسی به شیعه چنین نسبتی نداده است. این نسبت بیشتر لایق خود این خواجه است که برای خدای تعالی حیاتِ قدیم اثبات می کند، در حالی که شیعیان برای خدای تعالی نه روح اثبات می کنند و نه حیاتِ قدیم. اگر مصنّف معنی روح را می دانست و از اعتقادِ ما آگاه بود، این نسبت را نمی داد. شیخ عبدالملک بُنان (4)با اعتقاد خود و خواجه علی متکلّم با استبصار خویش - رحمهما الله - عالم تر و بزرگتر از آنند که به آنان بتوان چُنین نسبتی داد. و اشعار و اقوالِ ایشان، آشکار و در دسترس است.

این مصنّفِ جبری که به خدای تعالی و رسول - صلى الله عليه و آله - و در حقّ ائمّه معصومین - عليهم السلام - و در حقّ علمای معتمد در مواضعِ مختلفِ این کتاب دروغ و تهمت می بندد، اگر در حقّ عبدالملک بُنان و على متكلّم - رحمة الله علیهما - نیز دروغ بگوید و تهمت بزند، عجیب نیست.

ص: 568


1- سوره حجرات، آیه 13 .
2- .نیز ر.ک: سوره بقره آیه 25 و 82 و 277 .سوره آل عمران، آیۀ 57 و 122 و 173؛ سوره نساء، آیه 9 و سوره مائده، آیه 93 و...
3- سوره احقاف، آیه 14.
4- در منتهی الارب گفته است: «بنان کغراب موضعی است و اسم جماعتی است.»

گفته است :«این ها را اثناعشری می خوانند.» راست است و این لقب مدح شیعه شیعه است، نه ذمّ.امّا اینکه گفته است: «اینها به دوازده امام معتقدند، چنانکه ملحدان به هفت امام» قیاسی بَد است، زیرا هفت غیر از دوازده است و نیز ملحد، منکر خداست.امامت رکنِ سوم است. گویی مصنّف از علمای خود نشنیده است که از رسول - صلی الله عليه و آله - روایت کرده اند که «الإمامة مِن بعدى ثلاثُونَ سنة وبعدَها الإمارة،(1)امامت از پسِ من سی سال است و بعد از آن امامت زایل می شود و امیری برقرار خواهد بود.» یعنی ابوبکر و عمر و عثمان و علی امام هستند و بعد از آن امیران خواهند بود. پس اگر اعتقادِ خواجه که چهار طبع (2)معتقدند برابر نیست، چرا مذهبِ دوازده امامیان با هفت امامیان برابر باشد؛ با آنکه آنجا عدد همانند است و اینجا مختلف؟

گفته است: «اینها را قطعی می گویند، زیرا بر دوازده امام قطع می کنند. آن خداست که باید یکی باشد. دیگر چیزها زیادت و نقصان می پذیرند. چرا امام سیزده نباشد؟» بیچاره جبری از عقل و قرآن و شریعت بسیار دور افتاده است. باید که در این مجادله سلاح به دست گیرد و به درِ سرای خدای تعالی برود و بگوید:آن تویی که می توانی یکی باشی و نمی توانی دو باشی. چرا بنیاد اسلام را بر پنج نهادی؟(3) اگر پنج می شد،چرا شش نشد؟ چرا روزه ماهِ رمضان را سی روز نهادی؟ اگر سی روز می تواند باشد،

ص: 569


1- در سنن أبی داود ( ج 2، ص 401، ح4646 و 4647 در کتاب سنت، در باب هشتم و در سنن ترمذی (ج3، ص (341، ح 2327) در کتاب فتن در باب چهل و هشتم آورده اند: «خلافة النبوة ثلاثون سنة.» سيوطى در کتاب جامع صغير ( ج 1، ص 551، ح3558 )از تاریخ یعقوب بن سفیان نقل کرده است از معاذ: «ثلاثون خلافة نبوّة وثلاثُونَ خلافُه ملک و ثلاثون تجبر و لا خير فيما وراء ذلک.»
2- مراد عناصر اربعه است که طبایعیان قائل اند و در اصطلاح قدما معروف است. در آنندراج گفته است: «چهار طبع گرمی و سردی و خشکی و تری.» سعدی گوید: «چار طبع مخالف سرکش / چند روزی شوند با هم خوش.»
3- ر.ک: الکافی، ج 2، ص 18، ح 1 و 3 و 7 و 8؛ الخصال، ص 277 ، ح 20 و 21؛ شیخ طوسی، الأمالی، ص124،ح 19؛ صحيح البخاری، ج 1، ص 7، وج 5، ص 157؛ صحیح مسلم، ج 1، ص 3.

چرا چهل روز نباشد؟ نمازِ شام اگر سه رکعت می شود، چرا چهار رکعت نشود؟ در شبانه روز اگر هفده رکعت فریضه می باید خواند، چرا هجده رکعت نخوانیم؟ قرآن چرا صد و چهارده سوره است ،نه بیشتر؟ شش روز عید چرا هفت روز نشود؟ أيّام التّشريق چرا چهار روز نباشد؟ این ها و مانندِ این ها همه معدود و مشروع است؛ زیرا نصّ خداست، نه اختیارِ اهلِ جبر. همچنین امام منصوص از سوی خداست نه اختیارِ بشر. شمارشان همان قدر است که خدای تعالی می فرماید، نه آن قدر که جبریان می گویند.

به علاوه جبری می گوید: ناجیانِ مطلق در صحابه ده(1) نفرند و دوازده نمی توانند باشند. پس حسن و حسین را ناجی نمی شمارند، امّا طلحه و زبیر را که دشمن علی مرتضی بودند ،از میان آنان نمی توان دور انداخت؛ تا سوراخی در اهل جبر ایجاد نشود.

اکنون که این اعداد در سوی اهل جبر همه باید چنین تغییر ناپذیر باشند، امام نیز علی رغم نظر اهل جبر و خوارج باید دوازده باشد، زیرا با اسانید مختلف از رسول - صلى الله عليه و آله - منقول است که «الأئمّةُ مِن بعدی اثنا عَشَر»(2) و «عددُ أئمّتى کعددِ نقباء بنی اسرائیل؛(3) شمار امامان من چون شمار نقیبان بنی اسرائیل است.» و مانند این اخبار بسیار است که امام دوازده است؛(4) «أوّلُهم علىّ وآخرُهُم المهديّ.»(5) والحمدُ لله ربِّ العالمين.

ص: 570


1- برای تحقیق در دلیل اینکه بنیاد اسلام بر پنج است و مراد از «شش عیدم چیست و بیان «ایام تشریق» و...رک تعلیقه 199.
2- ر.ک: کتاب من لا يحضره الفقیه، ج 4، ص 180 ، ح 5406؛ کمال الدین ،ص ،259 ،ح 4؛الاختصاص، ص 224، كفاية الأثر،ص 17.
3- از روایات قطعى الصدور و مسلّم الورود از خاتم الانبيا صلی الله علیه و آله.
4- ر.ک: الخصال، ص 467 ، ح 7؛ كفاية الأثر، ص 14 و 36 و 38 و 74 و 76 و 78 و 89 و 104 و 110 و 111 و 129 و 130 و 132 و 137 و 140 و 155 و 166 و 168 و 182 و 184 و 197 و 224 و 231 و 233 و 238 و 252(این تعدد روایات به خاطر تعدد راوی است)،ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص 247؛ الجامع الصغير، ج 1، ص 350، ح 2297. در اکثر این کتب به جای «أئمتى» تعبیر «خلفاء» و امثال آن آمده است.
5- ر.ک: کمال الدین، ص 246 و 260، ح 5؛ الاختصاص، ص224؛ تفسیر فرات الكوفي، ص45؛ إعلام الورى، ج 2، ص 173؛ الصراط المستقيم، ج 2، ص 110 .

این خواجه در تفسیر «قطعی» نابیناست و نمی داند که ملاحده (اسماعیلیان) شیعه را «قطعی» می خوانند و می گویند: «از اسماعیل بریده اند و پیرو موسای کاظم شده اند.» در عهدِ سلطان مسعود، از قلعهٔ ارژنگ(1) بانگ می زدند و شیعه را «قطعی» می خواندند. پس در دادن این لقب هم رایی این خواجه با باطنی های اسماعیلی مبارک باد؛ چنانکه در اعتقاد به وجوبِ معرفتِ خدا تنها از طریق نقل و نه از راه عقل، هم رأی آنان است. گفته است: «اینها را غُرابی می خوانند.» (ما سَمِعْنا بهذا في آبائنا الأَوَّلين).(2)ما هرگز نشنیده ایم و این جبری شوربخت اگر راست می گوید که بیست و پنج سال مذهب شیعه داشته است ،باید این اندازه از مذهبِ شیعه دانسته باشد. شیعیان که حیفشان می آید(3) محمّد و علی را با جبرئیل و میکائیل برابری دهند. مَثَلی بهتر از این نیافتند که خیرالأنبيا و خير الاوصیا را به دو کلاغ ماننده کنند!؟(4)خدای سبحان، امیرالمؤمنین - عليه السلام - را در متن قرآن با سیّد اوّلین و آخرین برابری داده است؛ آنجا که می فرماید:( وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ؛(5) ما خودمان و شما خودتان). و رسول - عليه السلام - او را با خود برادری داده است؛ آنجا که فرمود: «أنت منّى و أنا مِنک؛(6) تو از منی و من از تو. و روز «مواخات: برادری» فرمود: «أنت أخى؛(7) تو برادر منی.» و امیرالمؤمنین به

ص: 571


1- برای تحقیق در قلعه ارژنگ، ر.ک: تعلیقهٔ 200.
2- سوره مؤمنون، آیه 24 .
3- این استعمال از قبیل «حیف خوردن» و «حیف بردن» و نظایر آنها است. حافظ گفته است: «گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند» و «حیف باشد دل دانا که مشوش باشد». «حیف آمدن» هنوز نیز به معنای دریغ و افسوس خوردن در زبان فارسی به کار می رود.
4- برای تحقیق در این ،امر ر.ک: تعلیقه 201.
5- سوره آل عمران، آیه 61: آیه مباهله.
6- این عبارت جزء احادیث بسیار است که همه به اسانید معتبره در کتب معتمده خاصه و عامه ذکر شده است، ر.ک: الإرشاد، ج 1، ص 46؛ شیخ مفید، الأمالی، ص213؛ الخصال، ص 573، ح 1؛ کمال الدین، ص 241، ح 65؛ الأمالی، شیخ طوسی، ص 200 ، ح 341؛ صحیح البخاری، ج 3، ص 168 و ج 4، ص 207 و ج 5، ص 85؛ المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 120.
7- از احادیث متواتره است و کتاب ها در این باره تألیف شده و از آن جمله است مجلد مواخات در عبقات الأنوار و جلد 38 بحار الأنوار وكتاب غاية المرام سيد هاشم بحرانی (ج 1، ص 60 و 76 و 177 و 178 و 246 و 248 و ...). نیز ر.ک:ابن بطريق، العمدة، ص 166، ح 255 و 256 و ص 168،ح 259، ص 170، ح 263 - 267 و...؛ احقاق الحق، ج 4، ص 54؛ الکافی، ج 3، ص 132، ح 4؛ الخصال، ص 429، ح7؛ شیخ طوسی، الأمالي، ص 194، ح 329؛ سنن الترمذی، ج 5، ص 300، ح 3804؛ مسند ابن حنبل، ج 1، ص 230؛ تعليقه 73 .

تفاخر می گوید: «محمّدٌ النبيّ أخي و صِهري؛(1) محمّدِ پیامبر، برادر و خویشاوند من است.» و هنگامی دیگر می گوید: «و أنا مِن الضّوء و الذّراع من العضد؛ (2)نسبت من به پیامبر مثل نوری است به نور دیگر و ذراع از (آرنج تا نوک انگشت میانی) نسبت به بازو.»

گفته است: «شیعیان را خطّابی می نامند، زیرا اغلب مقالتِ ابوالخطّاب می گویند.» شیعیان، ابن خطّاب را با بسیاری منزلت به سبب نداشتن عصمت و منصوص نبودن،به امامت قبول نمی کنند. چنین می پندارم که شیعیان پیرو ابوالخطّاب نیستند؛ زیرا شیعیان در اعتقاد و مذهب به ابوالخطّاب و ابن خطّاب کمتر اقتدا می کنند. اقتدا به خداوند و به مصطفی و به مرتضی دارند، تا آنکه محمّد بن عثمان العمري - رضی الله عنه - چند مشکل را در نامه ای به حضرت مهدی فرزند امام حسنِ عسکری - علیه السلام - نوشت و امام جواب همه را نگاشت. چون به أبوالخطّاب رسید این کلمه را نوشته بود: «امّا أبو الخطّاب، محمّد بن [أبى] زينب الأجدع فَهُوَ ملعونٌ وأصحابه ملعونُون، فلا تُجالِش أهلَ مقالتهِم، فإنّى منهُم برىءٌ و آبائی - علیهم السلام - منهم بُراءُ؛(3)امّا ابو الخطّاب ملعون است و یارانش ملعونند. پس با آنان مجالست نکن.

ص: 572


1- ر.ک: تعلیقهٔ 76
2- برای تحقیق در این حدیث ر.ک: تعلیقه 202
3- توقیع شریفی است که آن را صدوق در کمال الدین (ص 485 (4) در باب توقیعات نقل کرده است: حدثنا محمد بن محمد بن عصام الكليني صلى الله عليه وسلم قال: حدثنا محمد بن يعقوب الكليني عن إسحاق بن يعقوب قال: سألت محمد بن عثمان العمري أن يوصل لى كتاباً قد سألت فيه عن مسائل أشكلت عليّ، فورد التوقيع بخط مولانا صاحب الزمان : أما ما سألت ( إلى أن قال:) و أما أبو الخطاب محمد بن أبي زينب الأجدع فملعون وأصحابه ملعونون، فلا تجالس أهل مقالتهم، فإنّى منهم برىء و آبائی منهم براء. محقق مامقانی در تنقیح المقال ( ج 3، ص (189 در ترجمه محمد بن مقلاص که همین ابو الخطاب بن ابی زینب باشد گفته است: اعلم أنّ أبا الخطاب كان من أصحاب الصادق مستقيماً في أول أمره... ثم ادعى القبائح و ما يستوجب الطرد واللعن من دعوى النبوة و غيرها و جمع معه بعض الأشقياء، فاطلع الناس على مقالاتهم فقتلوه مع تابعيه و الخطابية منسوبون إليه عليه وعليهم لعنة الله والملائكة والناس اجمعین» آنگاه به تفصیل به ترجمه حال او با نقل احادیث و کلمات علمای رجال پرداخته است.

من از آنان بیزارم و پدرانم از آنان بیزارند .»

اگر امام شیعه در حق اینان چنین مینویسد شیعه را خطابی خواندن روا نیست. والحمد لله ربّ العالمين.

صد و هشتاد و هشت

فصل

بدان که جبریان بی شبهه لایق چند لقب اند :

اوّل آنان را مجبّر (جبری) می خوانند، زیرا می گویند خدای تعالی افعالِ بد و نیک را به قهر در بندگان می آفریند.

دوم. آنان را قدری می خوانند زیرا می گویند: کفر و معاصی و بدعتها و گمراهی ها همه به قضا و قدر خدای تعالی است.

سوم .آنان را مشبّهی (اهل تشبیه) می خوانند، زیرا می گویند: خدای را با این چشم سر ببینیم؛ چنانکه ماه شب چهارده را.

چهارم .آنها را ناصبی می خوانند چون نصب امام را به خود نسبت می دهند و بهدشمنی با آلِ مصطفی تظاهر میکنند .

پنجم. آنان را جَهمی می خوانند، چون در مذهب از جهم بن صفوان پیروی می کنند.

ششم. آنها را گلابی می خوانند که در مسائلی از ابن الکلاب پیروی می کنند.

هفتم .آنان را صفاتی می خوانند چون گویند هشت قدیم، به ذاتِ باری تعالی قائم است .

هشتم. آنها را مُباقِلی می خوانند، زیرا در جبر و قدر و عداوت علی، مذهب ابوبکر باقلانی دارند.

نهم .آنان را خارجی می خوانند زیرا علی را دشمن می دارند، ولی از بیم ترکان حنفی اظهار میکنند که علی را دوست داریم؛ چنانکه این خواجه جبری در کتاب حاضر، عداوتِ علی را پنهان کرده است.

ص: 573

دهم. آنان را گبر (زرتشتی )می خوانند، بنا به قول رسول - صلى الله علیه و آله - که فرمود: «قدريّةُ هذهِ الأمّة مجوسُها؛(1) قدری های این امّت گبرند .»

یازدهم؛ آنان را اشعری می خوانند، گرچه در عهد سلطان مسعود امامانشان از مذهب خود رجوع کرده بودند و خط داده بودند(2) و از مذهب خود اظهار بیزاری کرده بودند اما آن کار از روی تقیّه ،بود با آنکه در نظر آنان تقیه مذهب ملحدان است.

دوازدهم .اینان معتقد به وجوب معرفتِ خدای تعالی از طریق شنیدن و نقل هستند چون باطنیان .

این فصل را نوشتم تا نشان دهم که آنان که خود چندین لقب دارند نبایست بر مسلمانان چندین لقب نهند .

سپاس خدای را که به ما امکان داد تا از عهده برآییم. و هو القادر على ما يشاء.

صد و هشتاد و نه

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و یکم گفته ایم که شیعیان نماز جمعه و نماز عید را در مسجد جامع و مصلای مسلمانان نمی گزارند و می گویند موقوف به آمدنِ قائم است و همچنین جهاد نمی کنند تا امام بیاید و چون به مسجد جامع بروند پیش از آنکه خطیب بر منبر برود، نماز ظهر و نماز عصر را با هم می خوانند و بیکار می نشینند تا خطیب، خطبه بخواند و چون نماز جماعت برگزار شود، ایشان نیز به دروغ موافقتی کنند و بازگردند. و از خود نمی پرسند ما که اینجا نماز را به جماعت نمی خوانیم به چه کار آمده ایم؟ آنان می گویند: اگر خوکی بر این منبر برود اولی تر است؛ زیرا خطبه به نام دوازده امام نیست.

ص: 574


1- ر.ک: الکافی، ج 1، ص 155 ، ح 1؛ الإرشاد، ج 1، ص 225؛ شیخ صدوق، التوحيد، ص 381، ح 28؛ سید مرتضى، الأمالی ، ج 1، ص 105؛ الاحتجاج، ج 1، ص 311
2- ر.ک: تعلیقه 69 .

اما جواب این کلمات را باید با انصاف دریافت تا فایده حاصل شود و شبهه زایل گردد.

گفته است: «نماز در جامع و مصلای مسلمانان نمیگزارند.» در همه شهرهای اسلام، مسجد جامع بیش از دو یا سه مسجد نیست. مثلاً از شهرهای اعظم در عالم یکی ری است و در آن مسجد جامعی در محلهٔ روده (1)است از آن اشعری مذهبان و نیز مسجد طغرل(2) است از آن حنفیانِ محض بی خیانت.(3) و مساجد عتیق سه گانه که شیعیان دیلم ساخته اند می گویند یکی از آن حنفیانی است که آنان را مذهب نجار می گویند. اکنون نمی دانم که این مصنفِ ناصبی از این سه مسجد جامع کدام را در نظر داشته است؟ اگر هر سه است، حنفیان هرگز در مسجد جامع محله روده نماز نمی گزارند و اقتدا به امام اشعریان نمی کنند و همه می دانند که اشاعره هم در مساجدِ مختلف اهل سنّت حنفیان جماعت نمی خوانند و علمای هر دو طایفه فتوا می دهند که در نماز هر یک در جماعت اقتدا به آن دیگری روا نیست. پس اگر با این وجود آن هر دو مسلمان هستند و مسلمانی به دو گونه امکان دارد، به سه گونه هم امکان خواهد داشت و بر شيعه حرجی نیست که در نماز جماعت به کسی اقتدا نکنند و اگر مسلمانی و جماعت یکی است و دو نیست چرا این خواجه تنها شیعه را سرزنش میکند؟ چرا آن جماعت را سرزنش نمیکند؟

و چون این کلمات مفهوم ،شود آن شبهه نیز - بحمد اللهِ و مِنْه - زایل میشود که نماز چون شرایطش حاصل باشد، هر جا بگزارند نماز است و هر طایفه ای می توانند اقتدا به دیگران نکنند. معلوم است که نماز جماعت به ظهور امام تعلّق ندارد.

ص: 575


1- «روده» یکی از محلات بزرگ ری بوده است؛ چنانکه مکرّر در متن و تعلیقات به آن تصریح شده است.
2- مراد «جامع طغرل» است که در ری بوده است به قرینه صدر عبارت: در همه شهرهای اسلام جامع دو یا سه باشد و به قرینه ذیل آن از این سه گانه جامع مسلمانان پس صریحاً معلوم شد که در شهر ری جامعی به نام جامع طغرل بوده است.
3- گویا مراد از حنفیانِ محض بی خیانت حنفیانی است که خود را در تسمیه حنفی سنی نمی نموده اند.

درباره نماز جمعه و عیدها گفتیم که در مذهب ابو حنیفه اگر یک پیشه ور در شهر نباشد وجوب این نمازها ساقط میشود و در مذهب شافعی تا چهل تن حاضر نباشند، نماز جمعه واجب نمی شود. در مذهب شیعه نیز چنان است که باید امام نماز جمعه در معصوم یا قائم مقام او حاضر باشد تا نماز آدینه واجب گردد. بنابراین اگر در مذهب مذهب شیعه،موقوف بر حضور این دو فرقه حنفی و شافعی اقامه نماز جمعه بدون شرط واجب نیست و خللی هم امام معصوم یا ایجاد نمی کند در مذهب شیعه نیز اگر وجوب آن موقوف بر شرطی باشد، آن هم نقصانی ایجاد نمی کند .

گفته است :«بی وجود و ظهور امام جهاد کردن را روا نمی دارند.» آن نیز همین حکم را دارد که گفته شد. اما نمیدانم کدام وقت بوده است که از اصفهان سنی نشین جماعتی برای جهاد به روم رفته اند که اهل کاشان شیعه نشین نرفتند و همچنین از ساوه چه کسانی رفتند که از آوه نرفتند و از گلپایگان چه کسانی رفتند که از قم نرفتند؟ می ماند جهاد با ملحدان اسماعیلی که اگر از قزوین ده سنی بروند، همراه آنان کمتر از پنج شیعی نیست باقی را بر همین قیاس باید کرد.

در همۀ بسیط زمین و دایرۀ مسلمانی کدام پادشاه سنّی است که با ملحدان آن کرده باشد که شاه شاهان آلب(1) رستم بن علی بن شهریار شیعی کرد؟ از قلعه گشادن و ملحد گرفتن و قتل و غارت و مانند آن که آشکارتر از آفتاب است و معلوم می کند که بحث در شرایط با کفّار و اعدای دین چگونه جهاد می کنند.

گفته است :«نماز ظهر و دیگر نمازها را تنها می گزارند و نه به جماعت این سخن درست است اما به این دلیل که نزد شیعه اگر پیش نماز در مذهب با نمازگزار مخالف باشد، اقتدا به او روا نیست؛ چنانکه حنفی به شافعی اقتدا نمی کند و شافعی به حنفی .گفته است: «شیعیان می گویند: باید به نام دوازده امام خطبه بخوانند.» آری؛ در

ص: 576


1- در آنندراج از مؤید الفضلاء نقل کرده است: «الب به فتحتين و سکون موحده، به معنای بهادر و دلیر است.» در وصاف آمده است: «الب ارسلان نام پادشاه مشهور سلجوقی است و معنی آن شیر بزرگ شجاع است. چه در ترکی الب به معنای شجاع و ارسلان شیر بزرگ و ظاهراً شیر یالدار باشد.»

مذهبِ این خواجه به نام سفیان و مروان و یزید و ولید خطبه می خوانند؛ در مذهبِ شیعه به نام زین العابدین و صادق و باقر و کاظم. اگر به فضل و اصل مقابلِ ایشان باشند، بدین قدر مضایقه نکند و بداند که خدای تعالی دنیا و آخرت را برای این معصومان آفرید و دین و اعتقاد و طاعت بدون ولایت و دوستی اینان مقبول نیست .(1)والحمد لله ربِّ العالمين.

صد و نود

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و دوم. شیعه نکاح السّر را روا می دارد و آن را مُتعَه می خوانَد و اگر صد طلاق بخورد، می گوید از میان نمی رود؛ زیرا رضای مرد و زن شرط است. و این چُنین طلاق هرگز ممکن نمی گردد و این همان اباحتی مطلق است.

اما جواب این کلمات را که با تعصّب و به دروغ گفته است یک به یک همان گونه که آورده است، خواهم گفت؛ ولی به راستی و با دلیل و بی تعصّب:

أوّلاً نکاح مُتْعَه را خدا در قرآن فرموده است: (فما اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ موقت أجُورَهُنَّ؛ (2) کابین آن زنان را که از آنان [با ازدواج غیر دائم] بهره مند شده اید، بپردازید.» او این نکاحِ مُتْعَه است و اجماعِ امامیّه بر این است و اجماع شیعه حجّت است. ثانیاً در عهدِ رسول-علیه السلام- نكاحِ مُتْعَه ظاهر بوده و در ایّام خلافتِ ابوبکر هم معمول بوده است. عبدالله بن زبیر با رفعتِ قدر از نکاحِ متعه زاده شده است. در ایّام عمر بن

خطّاب بود که می گویند: او به خانه خواهرش رفت و دید که خواهرش غسل می کند.:پرسید تو شوهر نداری و ایام حیضت نیست. این غسل برای چیست؟ گفت: مُتْعَه

ص: 577


1- از ارکان و قواعد مذهب شیعه و اصول معتقدات ایشان آن است که اعمال و طاعات مكلفان بدون ولایت حضرات معصومین علیه السلام یعنی دوازده امام قبول نیست.
2- سوره نساء، آیه 24.

کردم. عمر گفت: مصلحت آن است که بر نکاح دوام برویم و نکاح مُتعَه را منع کنیم. بر منبر برآمد و گفت: «مُتعَتان كانَتا عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ مُحلّلتَين أنا أُحَرِّمُهُما واُعاقِبُ عهد رسول عَلَيهِما؛ متعةُ النّساء و متعةُ الحجّ،(1) دو متعةُ است که در عهد رسول حلال بوده است.من هر دو را حرام کردم و آن را کیفر خواهم کرد: یکی متعهٔ زنان است و یکی متعه حجّ.» متعه حجّ، همان حج تمتّع است که برخی فقها آن را «طواف القدوم» می خوانند. اعتقاد شیعه این است که مصطفی با آن جلالِ قدر و با مرتبه نبوّت،حلالی را حرام کند. به دلیلِ آية (يا أيُّها النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أحل الله لك تَبتَغي مَرضاتَ أزْواجِكَ؛(2) ای پیامبر، چرا چیزی را که خدا بر تو حلال کرده است، برای کسب خشنودی همسرانت حرام می داری؟) اگر پیامبر را رخصت نباشد، غیر پیامبر را چگونه روا باشد که تغییری در شریعت خدا آورد؟ اگر چنین کند، بدعت گذار است. و نیز اگر در مذهبِ ابو حنیفه طواف القدوم رواست و مخالفتِ عمر در این مسئله ِنقصانی در مذهب او ایجاد نمی کند ،در مذهبِ شیعه نیز نکاح متعه رواست و مخالفتِ عمر در این مسئله نقصانی در مذهب شیعه ایجاد نمی کند.

مسائلِ مورد اختلاف میانِ ابوحنیفه و شافعی، هر یک مستند به خبری از ابوبکر و عمر و عثمان و دیگر صحابه است و چون در یک حکم با دو خبرِ مختلف از دو صحابی روایت می کنند، به ضرورت یکی خلافِ آن دیگری خواهد بود، و با وجود این، در مذاهب نقصانی نیست. اگر شیعیان نیز در مسائل شرعی به امیرالمؤمنین و صادق و باقر اقتدا کنند، نقصانی روی نمی نماید. نکاحِ مُتعه بی شبهه در مذهبِ شیعه حقّ و درست و حلال است. عقدی است شرعی با مَهری معلوم و ایجاب و قبول دارد. اگر به مذهب این خواجه طلاقِ بی گواه درست است، در مذهب شیعه هم این نکاحِ

ص: 578


1- برای بحث مختصری در پیرامون این حدیث ر.ک: تعلیقهٔ 203 و نیز ر.ک: ابن شاذان، الإيضاح، ص443 ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 251 و 252 و ج 16، ص 265؛ التبیان، ج 3، ص166؛ مجمع البيان، ج 3، ص 61؛ تفسیر الرازی، ج 5، ص 167 و ج 10، ص 50؛ تفسير القرطبي ، ج 2، ص 392.
2- سوره تحریم، آیه 1.

بی گواه درست است. پس به آن قیاس کند و هر چه برای او در طلاق بی گواه لازم است. برای ما هم در نکاح بی گواه لازم بداند و خبری از اخبارِ آحاد که آورده اند به مذهب ما ایجابِ علم و عمل نمی کند. والحمد لله ربَّ العالمين.

گفته است: «اگر صد طلاق بخورند می گویند بر نیفتد؛ زیرا رضای مرد و زن شرط است. این بیچاره که دعوی می کند بیست و پنج سال شیعه بوده است، بیرون از آنکه از اصولِ مذهبِ شیعه، ذرهّ ای خبر ندارد، از فروع هم بحمد الله آگاه نیست.اوّلاً اگر طلاق دهند و یک طلاق دهند، بر می افتد؛ امّا اگر طلاق نداده باشد، هزار بار بهره برند، بر نمی افتد. اوّل باید که بداند که طلاق کدام است. به لفظ اعتبار نیست،شرایطی دارد که اگر آن شرایط حاصل گردد، نکاح بر می افتد و اگر حاصل نگردد برنمی افتد. باید در کتب فقهی شیعه دید تا این شبهه زایل شود.

رضای زن از شرایط طلاق نیست؛ زیرا اگر مَرد هزار فرسنگ از زن دور باشد و بی علم و رضای زن ،او را طلاق دهد، اگر شرایط طلاق حاصل باشد، نکاح بر می افتد و رضای زن در آن معتبر نیست.

گفته است :«این چنین طلاق هرگز ممکن نگردد.» عقلا می دانند که این از ممکنات است. اگر نباشد، ناچار طلاق وقوع نیافته است .احکام شرعی بسیار است که هر یک شرایطی دارد، چون حجّ و جهاد و مانندِ آن. اگر شرایط هر یک حاصل باشد واقع می شود. اینجا نیز اگر شرایط حاصل باشد واقع می گردد. والسّلام.

اما جواب آن تعصّب و بی ادبی که این خواجه از سرِ بی دیانتی کرده و گفته است:«این اباحتی مطلق است»، این است که مردی به اباحتی مطلق شبیه تر است که شب در حال مستی و از سرِ جهل و بی خویشتنی ،طا و لام و قاف بر زبان آوَرَد و بامداد زنِ حلال را از خانه بیرون کند و بدونِ عِدّه به دیگری بدهد و او به کار بدارد و به قهر از او بازستانند و خواجه او را به کرم و تفضّل به خانه آوَرَد. خواجه ناصبی باید که قیاس کند که اباحتی مطلق این است یا آنکه زن باید پاکیزه باشد و خصومتی نباشد و مرد

ص: 579

مُكْرَهه نباشد و دو گواه حاضر باشند تا طلاق واقع شود؟ این است جوابِ این فصل به اختصار. والحمد لله كما هو أهله.

صد ونود و یک

آنگاه گفته است :

فضیحت بیست و سوم. رافضی بر مرده پنج تکبیر می گوید.

جوابِ این فصل در فصولِ گذشته به طور مشروح و مبسوط گفته ایم و تکرار آن جز ملال نمی افزاید.

صد و نود و دو

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و چهارم. شیعه در همه چیز به جهودان شبیه است. نماز فریضه در شبانه روز پنج نوبت است، اینان در سه نوبت می خوانند و جهود سجده بر نیمِ روی کند و شیعه هم چنین کند.

امّا جواب آن است که به جهودان ،کسانی مشابهت دارند که معتقد به رؤیت آشکار خدای اند و از هارون امّت تبرّا می کنند و از وی روی می گردانند.

همه جهان می دانند که نماز پنج نوبت است و شیعیان نوافل و مندوبات و مستحبّاتی در دارند که غیرِ شیعه ندارند و پنج وقت، سه وقت نیست و کتب شیعه از شرحِ اوقات و مقدّمات و مقارنات نماز پُر است. اگر شیعیان در روزِ جمعه میانِ نماز ظهر و نماز عصر جمع کنند یا به هنگام ضرورت میانِ نمازِ مغرب وعشا جمع کنند،به اختیار تا چهار رکعت نافله نماز مغرب و دو رکعت نماز غفیله را با ادعیه بعد از فریضهٔ مغرب به جا نیاورند، به فریضه عشا شروع نمی کنند؛ چه در شبِ جمعه و چه در اوقات دیگر. و در این کار به پیامبر اقتدا کرده اند که «علی ما رواه كثيرٌ من الصّحابه - رضىّ الله عنهم -: جَمَعَ بينَ الظَهر والعصر بعرفه (1)و جَمَعَ بينَ المغربِ

ص: 580


1- ر.ک: صحیح ابن خزيمة، ج 4، ص 252 باب جمع بين الظهر والعصر بعرفه، عبد الرزّاق، المصنّف، ج 2، ص 551 ، ح 4420؛ کنز العمال، ج 8، ص 191 ، ح 22506.

و العشاءِ بمُزدلفه؛ (1)بنا بر روایتی که بسیاری از صحابه - خدا از آنان خرسند باد-روایت کرده اند، پیامبر میان نماز ظهر و عصر در عَرَفه و میان نماز مغرب و عشا در مزدلفه جمع کرد.» و میانِ ظهر و عصر در روزِ جمعه برای آن جمع می کنند که روز جمعه بیست رکعت نافله پیش از فریضهٔ ظهر دارد و میانِ دو نماز فریضه سنّتی وجود ندارد که فاصله باشد.

گفته است: «سجده بر نیم روی کنند. »گویی این خواجه در آن مدّت که می گوید «رافضی بودم» یک نماز نخوانده است، وگرنه می دانست که در مذهب شیعه واجب است که نماز را با هفت عضو بگزارند: پیشانی و کفِ هر دو دست و سرِ هر دو زانو و دو سرِ انگشتانِ بزرگ پاها. اگر یکی را فرو بگذارد، موجب نقصانِ نماز می گردد. به نظرِ برخی از علمای شیعه، اگر عمداً ترک کند، نمازش باطل است. پس چنین نیست که سجده بر نیم روی کنند. این است جوابِ این بدعت گذار بر طریق اختصار. والحمدُ لله ربّ العالمين.

صد و نود و سه

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و پنجم. رافضی در نماز دست فرو می گذارد، شبیه ملحدان اسماعیلی خلافِ امّت که برخی دست زیرِ هم می دارند و برخی آستین بر هم می افکنند و برخی کج می ایستند و چانه خود را با دنباله دستار می بندند چون بردار آویختگان و بیشتر سر برهنه نماز می خوانند.

اما جواب این کلمات .اینکه گفته است: «در نماز دست فرو گذارند»، اقتدا به مصطفی است و به امیرالمؤمنین و به همۀ ائمّه - عليه وعليهم السّلام - و چون خواجه بدیشان ایمان ندارد با کی نیست. مذهب همۀ زیدیانِ عالم است که طایفه ای از مسلمانانند و چون این خواجه ایشان را بدعت گذار می داند می گویم که مذهبِ مالک

ص: 581


1- ر.ک: صحیح البخاری، ج 2، ص 177؛ سنن أبی داود، ج 1، ص 432، ح 1931 و 1932؛ بیهقی، سنن الکبری، ج 1، ص 402.

نیز هست که بزرگ ترین استاد شافعی است و گذشته از ابوحنیفه و شافعی، بزرگ تر از او صاحب نظری نیست. آنچه برای او و اصحابش در این کار لازم است شیعه را نیز همان لازم است و عجیبتر اینکه این خواجه ناصبی بعد از شصت سال هنوز ندانسته است که ملحدان اسماعیلی به نماز و روزه ایمان ندارند و به صانع عالم معترف نیستند اما در میانهٔ کتاب همه جا آنان را مسلمان نشان میدهد تا پاس نظر هم فکری را نگاه داشته باشد زیرا در وجوب شناخت خداوند که موقوف به نقل می دانند و نه عقل هم فکرند و هر دو در مسئلۀ بعثتِ رُسُل هم فکرند. مبارکش باد هم فکری با ملحدان و همفکر ملحدان جز دشمن شیعیان نیست. و الحمد لله ربّ العالمين. و اینکه گفته است:« شیعیان سر برهنه نماز می گزارند؛ به اجتهاد امام صادق و امام باقر رواست و کلّ مجتهد مصیب، نظر مجتهد درست است اگر اجتهادِ حنبل و دنبل صواب ،است این خواجه نظر امام باقر و امام صادق را نیز با ایشان قیاس کند اگر نه دست از مذهب بدِ خود بردارد زیرا یک بام و دو هوا ممکن نیست. (1)

اما آنچه گفته است: «شیعیان دستار را تحت الحنک (2)می کنند، شیعیان در این کار به پیامبر و ائمه هدی اقتدا کرده اند و اگر این خواجه از ایشان نمی پذیرد و به آن معترف نیست دست کم می داند و شنیده است که خلیفۀ خود این خواجه از بنی العبّاس و در بغداد در هر نمازی تحت الحنک می بندد و همۀ قُضات و ائمه ای که در دارالخلافه بوده اند و هستند و نیز جمله قبایل عرب این سنت را نگاه داشته اند و در این دیار بزرگترین مفتی در اصحاب ابو حنیفه در عراق عجم، قاضي عماد الدين حسن استرآبادی،(3) همیشه این سنت را نگاه می داشت و در مسجد جامع مسلمانان که

ص: 582


1- در متن اصلی پست آرد جو یا گندم بوداده سویق خوردن و نای زدن به هم راست نیاید. مثلی معروف است که در آن زمان بسیار به آن تمثل می شده است برای تحقیق آن ر.ک: تعلیقه 79 و در دیوان قوامی ( 185 - 186) نیز به تحقیق آن پرداخته ایم. فراجِعْ إِن شِنْتَ .
2- تحت الحَنَك دنبالهٔ دستار و عمامه که از زیر گلو بگذرانند و بر شانه افکنند. (گرمارودی)
3- شرح حال «قاضی عماد الدین حسن استرآبادی» در تعلیقهٔ 81 به تفصیل تمام ياد شد. فراجعها إن شئتَ .

خطبه و نماز می خواند، تحت الحنک را باز نمی کرد و اقتدا بد و خطا نیست. او را عالم می دانم زیرا یرا کسی است که هفتاد سال بر عملی متواتر مداومت کرده و بدعتی اختیار نکرده است.

اگر هم کرده است شیعه در این عمل همان عیب را دارد که پیری بدان معتبری دارد. اما می دانیم که تحت الحنک سنّتِ مصطفى - صلى الله عليه و آله - و سنّتِ اهل بیت اوست. پس این ناصبی با این بدگویی و سرزنش مستحق ذمّ و کیفر است.

و اما اینکه گفته است: (1)«سر برهنه نماز می خوانند». آری به مذهب اهل بيت رواست و میتوان سر برهنه نماز خواند و در این کار برای مذهب نقصانی نیست. و الحمد لله ربّ العالمين.

صد و نود و چهار

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و ششم رافضی با اقتدا به ملحدان پرچم سفید دارد و پرچم ملحدان در نصب سیاه را که پرچم عزّ و ظفر است ذَمّ می کند. و در این مطلب اختلاف نیست که رسول در جنگ بدر سیاه بود و نیز پرچم علی در جمل و صفین و دستاری که رسولِ خدا به عبّاس ،داد سیاه بود و فرزندانش به تبرک نگاه داشته اند و بر همان رنگ پرچم ها و لباس ها ساختند و هنوز بحمد الله دارند. هر کجا بددینی بود چون مقنع(2) در سمرقند و بابک خرمدین و صاحب الزنج در بصره و علوی مغربی و صاحب المدثر و آنها که در هَجَرُ ولَحْسا و بَحْرَيْن خروج کردند و زکرویه بن مهروية قرمطی در عهدِ مکتفی، بر منصور خلیفه (3)خروج کردند پرچمهای سفید داشتند و شیعه نیز به آنان اقتدا می کند .

ص: 583


1- گویا تکرار این جواب ناشی از قلم خود مصنف است. و الله أعلم.
2- برای ترجمه مقنع، ر.ک: تعليقه 203
3- عبارت به هیچ وجه درست نیست و شاید «منصور» محرّف «منصوب» باشد که به معنی نصب شده و معین شده می باشد.

اما این کلمات را که این خواجه از سرِ بی انصافی و بی دیانتی و دشمنی با على مرتضی اظهار و تکرار کرده است به اختصار پاسخ خواهیم داد:

اوّلاً دروغ محض است که می گوید: «شیعیان پرچم سفید دارند.» عوام شیعه به داشتن پرچم عادت ندارند و شاهان شیعه سبز و سفید و از هر رنگی دارند جز سیاه که سیاه شعار عباسیان است و چون خلفا رنگی داشته باشند دیگران چگونه می توانند سفارش بنی مشابهت کنند؟ نمیبینی که ملوک و آلِ سلجوق اگر صد هزار مرد جمع کنند، یک عباس و فلسفه تمایز شیعه با آنها پرچم سیاه در آن لشکر نیست؟ سبز و زرد و سرخ دارند تا فرق باشد میان خلفا و غیر در انتخاب پرچم خلفا. ثانیاً شبهه نیست که اعتقاد شیعه بر آن است که رسول الله - صلى الله عليه و آله - پرچم سفید و سیاه و زرد داشت. سیاه را به عباس داد و اولاد او به پدر خود اقتدا کردند و پرچم سبز را به عثمان بن عفان داد و ملوک و سلاطین به او اقتدا کردند .و پرچم سفید و زرد را در روز فتح مکه از سعد بن عُباده انصاری بازستاند و به صدر اسلام در عهد پیامبر(ص)، أمیرالمؤمنین علی داد.(1) پس ای بی انصاف اگر شیعه اقتدا به عبّاس و عثمان را بدعت عهد عثمان بن و ضلالت نمی دانند، تو چرا اقتدا به امیرالمؤمنین را الحاد می خوانی؟ اگر پاسخ شبهه مؤلف ملاحده (اسماعیلیان) در حکمی از احکامِ شریعت به اهل اسلام اقتدا کنند، نمی توان دست از آن سنت برداشت ملحد با پرچم موحد نمی شود و موحد با اختیار رنگ پرچم ملحد نمی گردد.

آیا چنین نیست که همۀ زیدیان در یمن و طائف و بلادِ گیلان و زمین دیلمان پرچم سفید دارند و سالی هزاران ملحدِ متعصب را میکشند و سرهای آنان را در جلوی پرچم سفید نگاه می دارند؟ پس خواجه ناصبی بداند که پرچم سفید داشتن الزاماً نشانه الحاد نیست.

گفته است :«روز جمل و صفین پرچم علی مرتضی سیاه بود.» و سپس منکران سیاه را رافضی و ملحد میخواند باید از این خواجه پرسید: آنها که در جمل

ص: 584


1- ر.ک: الإرشاد، ج 1، ص 60؛ ابن أبي شيبه، المصنف، ج 8، ص 528؛ کشف الغمه، ج 1، ص 217؛ كنز العمال، ج 10، ص 534.

و صفین آن پرچم و صاحب آن پرچم را انکار کردند، چه بودند؟ اگر به نظر تو مسلمان بودند می دانستند که انکار پرچم سیاه با وجودِ علی مسلمانی است، پس امروز انکار پرچم سیاه بی وجودِ علی به طریق اولی موجب الحاد نیست. با این ،استدلال یا این مصنفِ ناصبی از آن گفته دست بردارد یا این استدلال را قبول کند تا بداند که را ملحد و رافضی دانسته است.

آن جماعت از اهل الحاد و بدعت و گمراهی که اسامی آنها را بر شمرده است و علم سفید داشتند، آنان با وجود داشتن آن پرچم سفید با تزویر و نفاق هم پنج بار نماز می خواندند و هم پنج بار اذان می گفتند و در ظاهر به ضرورت شعار اسلام را کار می بستند. پس حق و شریعت به سبب آنکه اهل باطل به آن عمل می کنند، باطل نمی شود و ملحد مسلمان نخواهد شد پرچم هم در این مثال در حکم دیگر شرایع است و ایشان خود ملحد هستند و حق، حق است. عجیب تر آنکه مقنّع سمرقندی و بابک خرمدین و زکرویه قرمطی و غیر ایشان را که یاد کرده است، آنگاه که آغاز به دعوت کردند، صاحب عَلَمْ نبودند. پیاده و بی ساز و برگ و سپاه تنها در جهان گشتند و عوام و اهل غفلت را به الحاد و مزدکی گری دعوت می کردند و می گفتند که وجوب معرفتِ خدای تعالی موقوف است بر بعثت رسل و عقل و نظر را اثری نیست و بی رسول خدا را نمیتوان شناخت و واجب هم نیست. آنگاه که قوت گرفتند و قوم را به دست آوردند، طلب پرچم و دعوی کردند. پس اساس مذهب و قواعد کیش ایشان را باید دید که مانند اصول مذهب کیست و پیش از آنکه صاحب خانه دزد را بگیرد دزد نباید صاحب خانه را بگیرد.

اگر شیعه با این خواجه به سبب یگانگی اصول اعتقادش با ملاحده منازعه نمی کند، این خواجه هم نباید با شیعه به سبب مشابهت پرچم که از فروع هم نیست و تنها از اسبابِ مُلک داری و دولت است منازعه کند این است جواب والله أعلم بالصواب و هو ربّنا الوهاب.

ص: 585

صد و نود و پنج

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و هفتم. رافضی چون تكبيرة الإحرام می گوید، سه گام پیش می نهد. این بدعت جز در ایشان نیست.

اما جواب این کلمات آن است که چگونه کسی خود را سنّی می نامد، در حالی که سنّت را از بدعت باز نمی شناسد؟! مذهب اهل بیت چنین است که میان اذان و قامت بستن فاصله ای می کنند تا فرق ظاهر گردد و آن فاصله، یا سجده ای است یا دعایی یا قدمی که یک بار پیش می نهند. اگر این خواجه در مدّتی که مدّعی است شیعه بوده، نماز خوانده بود،این اندازه می دانست. و اگر اذان نگویند هرگز این قدم را پیش نمی نهند و این از مذهب شیعه اصولی معلوم است.

صد و نود و شش

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و هشتم. شیعه چون نمازبخوانَد، دست ها را سه بار بر زانو می زند، به نشانه دشمنی با سه خلیفه: ابوبکر و عمر و عثمان، رضی الله الله عنهم. اما جواب این دروغ و بهتان آن است که نمی دانم که دست بر زانو زدن با دشمنی چه مناسبتی دارد؟ و اگر کسی دست بر زانو بزند، از ابوبکر و عمر و عثمان چه کم می شود؟ چنانکه از علی چه کم می شود اگر که یکی از خوارج هزار بار سر خود را بر دیوار بزند؟

اوّلاً دستِ خود را یک بار بر زانو می زنند امّا سه بار می گویند: الله اکبر، و سببِ نزولش آن است که معتمدان نقل کرده اند از پیامبر - صلی الله علیه و آله - که یک روز سلام نماز ظهر را داد.(1) جبرئیل را دید؛ گفت: الله اکبر. جبرئیل گفت: جعفر از حبشه باز رسید. پیامبر گفت: الله اکبر. همان دم آوازی آمد که فاطمه حسین بن علی را

ص: 586


1- ر.ک: تعلیقه 204.

به دنیا آورد. آن حضرت گفت: الله اکبر. جبرئیل گفت: خدا می فرماید که بعد از هر سه فریضه ای، سه بار به عنوانِ سنّت بگو: الله أكبر. این سنّت شد و هنوز در شیعه باقی است. این خواجه با آنکه سنّی است، پنداری به سنّتِ مصطفی نیست؛ زیرا سنّت را بدعت خواندن علامت سنّی بودن نیست. پس این سه بار الله اکبر گفتن، نشانِ دوستی جبرئیلُ و حسین و جعفر است،نه علامتِ دشمنی با ابوبکر و عمر.والحمد الله رب العالمين.

صد و نود و هفت

آنگاه گفته است:

فضیحت بیست و نهم. شیعیان همچون گربه، روی خود را با یک دست می شویند و همگی با علی مخالفت کرده اند؛ زیرا او چنان وضو می گرفت که ما می گیریم.

اولاً ،آیا چنین نیست که این خواجه هفتاد سال است که با حصولِ عینِ نجاست با یک دست استنجا می کند و رواست؟ شیعه با اقتدا به رسول و ائمّه روی خود را با یک دست می شویند تا وضو نقصانی نداشته باشد. ثانیاً حق تعالی در قرآن می فرماید: «یا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ؛(1) اى مؤمنان! چون به نماز بر می خیزید روی و دست هایتان را بشویید.» و چون از ظاهر آیه معلوم و مفهوم نیست که با یک دست یا با دو دست، اگر بعضی فقها اجازه دارند که به اجتهاد یا به خبری واحد معنای آیه را بر دو دست حمل کنند، صادق و باقر نیز اجازه دارند که آن

را با وجود اخبار متواتر بر یک دست حمل کنند؛ بلکه به اعتقاد شیعه منصوصٌ عليه است. ثالثاً، شیعه با دستی که ماتحت می شوید، با همان دست روی خود را نمی شوید. اگر این خواجه کور نیست، کار گربه را در وضو بایست که به طور کامل می دید. گربه اگرچه روی خود را با یک دست می شوید، لیکن بعد از آن سه بار افسار به سر می کند و از بالای گوش در می آورد. پس گربه یک نیمه رافضی است و یک نیمه

ص: 587


1- سوره مائده، آیه 6.

ناصبی، چنانکه این خواجه مصنّف، بیست و پنج سال شیعه بوده است و اکنون ناصبی است. پس روشِ گربه در وضو مرکّب است. با یک دست می شوید چون رافضیان و تمام می کند چون ناصبیان و اگر مَن نیمۀ ناصبی او را ندیده بگیرم و معاف دارم، خواجه هم باید که نیمۀ شیعی اش را معاف دارد تا در اینجا بتوان گفت مرحباً بالوفاق. زیرا اختلاف دائم هم پسندیده نیست و السّلام.

گفته است: «علی وضو چنین می گرفت که ما می گیریم.» از دو وجه دروغ است: اولاً اگر علی چنین وضو گرفته بود، این خواجه آن گونه نمی گرفت؛ زیرا ناصبی در جهان چیزی را از مخالفتِ علی دوست تر ندارد؟ ثانياً وصی رسول بر خلافِ نظر قرآن وضو نمی گیرد و خدا وضو را نه چنان فرموده است که ناصبیان می گیرند. قال سبحانه وتعالى: (يا أيُّها الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُوسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ ؛(1) اى مؤمنان! چون برای نماز برخاستید، چهره و دست هایتان را تا آرنج بشویید و بخشی از سر و پاهای خود را تا دو بر آمدگی روی پا مسح کنید.) در این امّت، جز شیعه بر این وجه وضو نمی گیرد و این، بر خلاف نظر این مصنف، از آفتاب آشکارتر و از ماه روشن تر است. سرانجام اینکه اگر شیعه در وضو اقتدا به گربه کرده است، گربه ستوده مصطفی و پاکیزه است؛ امّا ناصبی بدتر است که در وضو اقتدا به مگس کرده است و با دو دست خود را می شوید.این را گفتم تا اگر آن را می داند از این هم بیگانه نباشد. والحمدُ لله ربّ العالمين.

صد و نود و هشت

آنگاه گفته است:

فضیحت سی ام. رافضی نماز«تراویح »نمی گزارد و می گوید: بیگاری (2)

ص: 588


1- سوره مائده، آیه 6.
2- در برهان قاطع گفته است: «بیگار بر وزن بیزار، کار فرمودن بی مزد بود؛ یعنی کار فرمایند و مزد ندهند.» می توان «پیگار» خواند؛ زیرا در غیر نسخهٔ «ع» نقطه های کلمه روشن نیست... و «پیگار بر وزن نیزار، جنگ و جدال را گویند. پس گویا مراد گوینده کلام آن است که رافضی اگر نماز تراویح نکند، مثل آن است که به پیگار عمر رفته و با او جنگ می کند.

کشیدن از عمر است و نماز چاشت روا ندارد، در حالی که پیامبر در فضیلت نماز چاشت بسیار گفته است.

جواب این کلمات ،آن است که اگر منظور او از تراویح نمازهای نافله ماهِ رمضان است، در مذهب شیعه معروف و در همۀ کتبِ فقيهان اهل البيت مذکور و مسطور است و عبارت است از هزار رکعت نماز نافله در شب ها و روزهای ماهِ رمضان، علاوه بر نوافل ماه های دیگر به ترتیبی که در کتب آمده است و این معنی پوشیده نیست. پس دروغ محض است که می گوید شیعیان نماز تراویح نمی خوانند. اما اگر منظورش آن است که شیعیان این نوافل را به جماعت نمی خوانند، راست است، که به اجماع امّت و اتّفاقِ همۀ فقها، در عهدِ مصطفی - علیه الصّلاة و السّلام - تراویح را به جماعت و بر تراویح به این وجه که اهل سنّت می خوانند، نخوانده اند. در عهدِ خلافت ابوبکر و در اوّلِ روزگارِ خلافتِ عمر هم چنین نخوانده اند. سپس عمر به آن فرمان داد!

نماز، حکمی و امری شرعی است و این خواجه در این کتاب در بسیاری از مواضع به شیعه دروغ بسته است که آنان علی را بهتر از رسول می دانند، و ما اثبات کردیم که درجه ولایت کمتر از درجۀ نبوّت است. اینجا و در این مسئله ثابت شد که به اعتقاد ناصبیان عمر از پیامبر بهتر است، زیرا می دانیم که مصطفی - علیه السلام - با داشتن درجه اعظم و مرتبۀ اکبر اجازه ندارد که حکمی از احکام شریعت را دگرگون کند و خطاب به او در قرآن آمده است: ﴿ وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الأقاويل O لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ 0 ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتینَ؛ (1)اگر این پیامبر بر ما برخی سخنان را می بست، دستِ راستش را می گرفتیم، سپس شاهرگش را می بریدیم.) پس رخصت ندارد که در شریعت چیزی نو بگذارد، زیرا این عتاب می آید که (من یفعل ذلك فلَيْسَ مِنَ اللهِ في شَيْءٍ؛ (2)هر که چنین کند با خدا هیچ نسبتی ندارد.) آنگاه می بینیم که عمر اجازه دارد که مُتعه و حجّ تمتّع را

ص: 589


1- سوره حاقه، آیه 44 و 45 و 46.
2- سوره آل عمران آیه 28.

حرام کند و تراویح را که در عهدِ مصطفی و ابوبکر به جماعت نبوده، به جماعت کند.

پس به اعتقادِ این خواجه، عمر از محمّد مصطفی بهتر است! این را گفتیم تا آنچه را که این خواجه به دروغ به شیعه نسبت داده است، به راستی و با دلیل و حجّت، قِلاده گردنِ جبری اش گردد؛ یعنی ثابت کردیم که عمر به نظرِ این خواجه ناصبی بهتر از پیامبر است. شیعه نافله ماهِ رمضان را بحمد الله هزار رکعت می خواند؛ امّا اگر آن را به جماعت نمی خواند نه از برای آنکه بیگاری کشیدن از عمر است، بلکه از برای آنکه به جماعت نخواندنش پیروی از پیغمبر است.

روزی با یک ناصبی در این مسئله مناظره می کردم. در میانه بحث گفت: هر که تراویحِ رمضان را به جماعت نخواند،مُلحد است. گفتم: پیامبر به جماعت خواند؟ گفت: نه. گفتم:ابوبکر به جماعت خواند؟ گفت: نه. گفتم: پس آن حکمی که کردی در حقّ پیغمبر و صدّیق اکبر لازم می آید. متحیّر فروماند. آنگاه گفتم: نمازهای واجبِ شبانه روز به اجماعِ مسلمانان چند رکعت است؟ گفت هفده رکعت.که فرموده است؟ گفت: خدا. گفتم :که آورده است؟ گفت :پیامبر. گفتم: اگر فرضاً یک سنّی اهل ساوه یا یک قزوینی هفتاد ساله این هفده رکعت فریضه را نه به جماعت بلکه به تنهایی گزارده باشد، مسلمان است یا ملحد؟ گفت: مسلمان و مؤمن و معتقد است. گفتم: شگفتا و سبحان الله! اگر هفتاد سال کسی نماز واجب خود را بی جماعت بخواند مؤمن و مسلمان است ،ولی اگر تراویح را در یک ماه به جماعت نخوانَد ملحد است؟! بیچاره آن ناصبی، متحیّر و مبهوت فرو ماند. گفتم: ای بیچاره! سنّت را بهتر از فریضه می دانی؟ عمر را بهتر از مصطفی می شناسی؟ ترک کنندهٔ جماعت را در فریضهٔ خدا مسلمان می خوانی، تارکِ جماعتِ تراویحِ عمر را چرا ملحد می دانی؟ معترف شد و پشیمان گشت و بر مفتیانِ نا انصافِ خود نفرین فرستاد.

پس ثابت شد که نافله و سنّت را به جماعت در عهدِ پیامبر نفرموده اند و اگر شیعیان آن را به جا نیاورند، گناهکار نیستند، بلکه ممدوح و محمود و دارای ثواب هستند.

ص: 590

و حدیثِ نمازِ چاشت در مذهبِ اهل البیت نیست؛ چنانکه ناصبیان نمازِ رسول و اعرابی و نمازِ علی و فاطمه و نمازِ جعفر و غیر آن از سنّت ها را به سبب دشمنی با شیعه هرگز نمی خوانند. شیعه نیز به سبب دشمنی با ناصبیان نمازِ چاشت نمی خوانند؛(وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى ). (1)

صد و نود و نه

آنگاه گفته است :

فضیحت سی و یکم. شیعه می گوید بر خدای تعالی واجب است که در هر زمانه ای امام و ادارد، و گرنه اخلال به واجب کرده است. ما می گوییم: خدای تعالی بر ما هر چیزی واجب می کند، اما کسی حق ندارد که بر خدای تعالی چیزی واجب کند. پس اگر بر خدای تعالی واجب است به قولِ شما که امام وادارد، اکنون چون سی صد سال گذشت که امام در جهان پدیدار نیست و مردم مضطرّ و نیازمند امامند، پس تاوان این بر خدای تعالی است که کسی را که امام کرده است، تقویت و تمشیت نمی کند. یا عجزِ خدای است یا عجزِ امام و دین که بر ضدّ ظالمان قهری در کار نیست.

اما جواب این کلمات و شبهات ،اگرچه در فصول و ابواب گذشته بیان کرده شد، چنین است :

گفته است:« بر خدای تعالی واجب است که امام وادارد.» این وجوب به حدّ وجوبی نیست که در مورد مکلّفان به کار می برند. نه کسی بر خدای تعالی چیزی واجب می تواند کرد و نه می توان گفت که از خلق کسی وجود دارد که بر خدای تعالی چیزی را واجب گردانَد. این کفر محض است و مذهبِ هیچ مسلمانی نیست. پس آن شبهه که این خواجه اهل تشبیه پیش آورده است، زایل شد. امّا معنی این وجوب، آن است که چون خدای حکیم به بندگانِ خود تکلیفی کند و آن تکلیف به لطفی از سوی خدا و از فعل الله باشد، بر خدای قدیم تعالی است که آن لطف را بکند تا آن تکلیف

ص: 591


1- سوره طه، آیه 47.

بیهوده نباشد و در حکمتِ باری تعالی، خلل ایجاد نکند. مثلاً چون برای مکلّف، تکالیفِ شرعی وضع کند باید که کتاب و رسول بفرستد و چون فرمان به انجامِ کاری داد،اسباب و آلتِ آن کار را هم بدهد و چون مکلّف با وجود امامِ معصومِ مُطاع است که می تواند به طاعت نزدیک و از معصیت دور شود، پس باید که امام نصب کند تا اخلال در امرِ واجب نکرده باشد؛ زیرا این اخلال چون تکلیف ما لا يُطاق، قبیح است. پس معنی لفظِ «واجب» در این موضع، این است ،نه اینکه کسی چیزی بر خدای تعالی واجب کند. (1)

گفته است: «خدا سی صد سال است که امام نصب نکرده است.» چنین نیست؛ باری تعالی هم امام آفریده و هم نصب کرده و هم وجود او را به مکلّفان اعلام کرده و چون ظاهر نیست، این نقصان عدمِ ظهور به مکلّفانی باز می گردد که منکر وجود اویند و معرفت به او را حاصل نکرده اند. و مثال برای فهم بهتر این مسئله، این است که باری تعالی چون همۀ کفّارِ عالم را مکلّف به تکالیفِ عقلی و شرعی کرده است،آنچه آلت و اسباب لازم بوده در بابِ تکلیف چون عقل و دگر اسباب و آلت ها را به ایشان داده است ،ولی چون کفّارِ عقل را به کار نمی برند و عقل و دگر آلت ها و اسباب را در معاصی و کفر خرج و صرف می کنند ،این عجز به کفّار بازمی گردد نه به خدا و نه به عقل و آلت .همچنین ،خدای تعالی امام را آفرید و نصب کرد و امام عصمت را اختیار کرد و منعِ او از تصرّف در امامت، از کثرتِ اعدا و تقصیر مکلّفان است. این نقصان و عجز نه به خدای تعالی باز می گردد(2) و نه به امام - علیه السلام؛ بلکه به مکلّفان باز می گردد، و به آنچه ممنوع از تصرّف است. بسیاری از انبیا - علیهم السلام - ممنوع از تصّرف بوده اند و اگر منع از تصرّف در نبوّت که درجه ای اکبر است، ایجاد نقصان

ص: 592


1- این تحقیق معنى «وجوب على الله »است که در کتب متکلمان به عنوان« يجبُ على الله أن يفعلَ كذا» مذکور است.
2- این کلام محصل استدلال معروف شیعه است بر اعتراض عامه که امام غایب چه فایده دارد و جواب علمای شیعه - رضوان الله علیهم از قبیل مفید و علم الهدی و شیخ الطایفه و سایر بزرگان همان است که خواجه طوسی رحمة الله علیه به این عبارت نقل می کند: «وجوده لطف و تصرّفه لطف آخر و عدمه منا.» ر.ک: تعلیقه 205.

نکند، در امامت هم که درجه کمتر است، ایجاد نقصان نمی کند. این است جوابِ این شبهات بر سبیل اختصار.والحمد لله ربَّ العالمين.

دویست

آنگاه گفته است:

فضیحت سی و دوم. شیعیان با وجود اهمّیتی که تحیّات دارد، تحیات را نمی خوانند و به جای آن چیزهای دیگر می خوانند.

اما جواب این ادعای دروغ آن است که کتبِ فقهی امامیّه - كَثَّرَ اللَّهُ عددَهُم - را باید گرفت و تحیّات را در آنها دید و خواند تا معلوم شود که شیعیان تحیّات می خوانند و به جای تحیّات هیچ چیز دیگر را نه می خوانند و نه خواندنش را روا می دارند. و اگر برخی کلمات در این تحیات زیاد و کم باشد یا تقدیم و تأخیری در الفاظ پیدا شود، باید با آن قیاس کرد که تحیّات در مذهبِ ابوحنیفه نیز بر قاعده تحیات در مذهب شافعی نیست و فرق آشکار است و در آنها دو گونه تحیّات و حتّی سه گونه هم یافت می شود. امام جعفر صادق نیز تحیاتی ارائه فرموده است .جز اینکه به مذهبِ اهل بیت در تحیّات، آنچه واجب است کلمات شهادتین است و صلوات بر مصطفی و آلش و الفاظ و کلماتِ دیگر سنّت است و فرق میانِ واجب و مستحب روشن است. در این دعوی اختلافی بیش از این نیست.والسّلامُ على النّبىّ محمّدٍ و آله.

دویست و یک

آنگاه گفته است:

فضیحت سی و سوم. شیعه بر سنّتِ مصریان دو روز پیش ترنیّتِ ماهِ رمضان می کند و چون دو روز به عید مانده باشد افطار می کند و در مصر نیز چنین می کنند و به جدول روزه می دارند و با مخالفتِ با آلِ عبّاس یک روز پیش تر عید می کنند.

اما جواب این کلمات، این است که اولاً جبریان می گویند شناخت خدا تا پیامبر نیاید واجب نیست. اقتدا به مصریان،همین است. زیرا اعتقادِ مصریان نیز چنین است

ص: 593

و کسی دیگر این اعتقاد را ندارد. این جوابِ آن تعصّب و بی ادبی است که کرده است. ثانیاً زهاد و عبادِ شیعه دو روز پیش از شروع رمضان روزه می گیرند، اما نه به نیتِ ماهِ عابدان شیعه و رمضان كتب فقهای ایشان در احتیاط این مسئله و عددِ رؤیت هلال و عددِ شهور بر فقهی و اصولی آن اختلافِ ،احوال روشن تر از آفتاب است و به جدول و نجوم و مانند اینها هرگز معتقد نبوده اند و منکر آنها هستند و روزه را در عید میگشایند و در این معنی تقیّه ای نمی توان کرد. بلی؛ این معنی مذهب جماعتی از اخباریه که خویشتن را شیعه می خوانند بوده است در روزه ماه و از ایشان بسی نمانده اند و اگر در جایی باشند این معنی را از اصولیان پنهان می کنند که علم الهدى و شیخ ابو جعفر طوسی و علمای متأخر ما در مسائلی که این یکی از آنهاست، ایشان را انکار و قمع و قهر کرده اند و آنان جرأت نمی کنند که تظاهر کنند یا بگویند. شاید این ،خواجه آن سخن را در کتب اخباریه دیده باشد والحمد لله ربِّ العالمين.

گفته است :«در مخالفت با آل عباس یک روز پیشتر عید می کنند.» بار دیگر در حساب کور شده است این معنی مخالفت با شریعت پیامبر .است باید که عبّاسیان را بر مصطفى تقدیم و ترجیح ندهد؛ زیرا صاحب شریعت مصطفى - صلى الله عليه و آله - شیعه با بنی عباس در عید فطر است نه .ایشان اما خواسته است که به تعمیه(1) و پوشاندن حقیقت بازنماید که دیگران را بهتر از رسول می داند و به زعم مصنف در هر حال امام زاده بهتر از کافربچه است. والسّلام.

دویست و دو

آنگاه گفته است:

فضیحت سی و چهارم. شیعه در قبله هم اختلاف دارد و به دست چپ میل دارد؛ یعنی چون قائم به سامره در سردابه است، روی به آنجا می کند.

اما جواب این گزاف ،آن است که قائم خود در سردابه نیست. ولادت گاهش آن سردابه است و او در عالم روشن است.(2) و تیاسر (تمایل به سمت چپ) در اهل عراق

ص: 594


1- تعمیه به معنی پوشانیدن حقیقت چیزی و نشان دادن عکس آن است.
2- برای ملاحظه شاهدی بر این مطلب ر.ک: تعلیقهٔ 206

در نماز حکمی شرعی است و ربطی به سرداب ندارد؛ زیرا اگر به سبب سردابه می بود شیعیانِ شام و یمن و طائف هم بایست همین کار را می کردند.و این شور بختِ بی انصاف اگر اهل قیاس است، باید بداند که علی مرتضی در نزد شیعه بهتر از قائم است و کعبه ولادتگاهِ اوست. اگر روی به کعبه کنند، اولی تر است. کعبه قبله رسول است و روی بدو آوردن فرمان شریعت است و تياسر حکمی منقول است از ائمّه طاهرین و آن گفتارِ بی وجه که از سرِ دشمنی با آلِ مصطفی آورده، بی فایده و بی اصل است. والحمدُ لله ربِّ العالمين.

دویست و سه

آنگاه گفته است :

فضیحت سی و پنجم. اگر از همۀ امّت ها بپرسند که بهترین شما کدام قوم بوده اند، ترسایان می گویند: حواریانِ عیسی؛ جهودان می گویند: آنها که با موسی از دریا عبور کردند؛ زردشتیان می گویند: مجاورانِ زردشت؛ جُز شیعیان که می گویند: بدترینِ امّت، اصحاب محمّد و زنان محمّد هستند که امامتِ علی را منکرند. ما می گوییم: میان علی و ایشان نقاری(1) نبود و فضلِ یکدیگر را انکار نمی کردند. و در موافقة الصّحابه(2) نظر باید کرد که ایشان با یکدیگر چگونه بودند.

این بیچاره روا نداشته است که راست بگوید یا انصاف بدهد. بار دیگر در محاسبه کور است. اگر از جهودان بپرسند که در امّتِ موسی چه کسی از همه بهتر است،می گویند: برادرش هارون اگر بگویند: بعد از موسی چه کسی بهتر است می گویند: بعد از وصیّش یوشعِ بن نون؛ اگر از ترسایان بپرسند که بعد از عیسی چه کسی بهتر است، می گویند: وصیّش شمعون؛ و اگر بپرسند که در امّت ابراهیم، بعد از او چه کسی بهتر

ص: 595


1- در غیاث اللغات گفته است: «نقار به کسر اوّل و رأی مهمله، کینه و عناد.»
2- از لحن عبارت متن برمی آید که «موافقة الصحابه» نام کتابی است که در زمان قائل کلام متداول و معروف بوده است و در سابق نیز گذشت.

است، می گویند: اسماعیل و اسحاق. اگرچه آنان نیز صحابه داشته اند، امّا شاگرد چون صاحبکار نیست ،بیگانه، چون برادر نیست؛ صحابی چون وصی نیست. شیعه نیز آن طریقه را نگاه داشته اند و می گویند بعد از مصطفی در امّت، علی بهتر است که برادرِ محمّد است، چون وصی اوست، همچون هارون و یوشعِ بن نون و شمعون. آنگاه حسن و حسین که اسماعیل و اسحاق رسول اند. و برای اینکه این بیچاره ناصبی همان شبهه ای را که آورده است، خار در دیده و پیکان بر جانش شود، می گویم: علی بهتر است و اولادش .

آنگاه چون به صحابه و زنان برسی هر کس با ذرّيّه عترت(1) خصومت دینی دارد بی شبهه، شیعه از او تبرّا دارد و هر کس را که به آنان محبّت و موالات دارد، شیعه به آنان تولّا می کند. به کنایه و اشاره چه حاجت است؟ والحمد لله ربّ العالمين.

دویست و چهار

آنگاه گفته است :

فضیحت سی و ششم. شیعه هر روز صد طلاق می دهد و پنهانی تجدید نکاح می کند؛ در حالی که خدا می گوید: ﴿فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ؛(2) یعنی آنگاه اگر زن را [سومین بار] طلاق داد، دیگر بر او حلال نیست تا اینکه بر مرد دیگری شوهر کند.) شیعه آیه قرآن و حکم خدای تعالی را استخفاف می کند.

اما جواب این کلمات، آن است که در مذهب شیعه، معروف و مشهور است که چون طلاق واقع شده باشد، بر حکم آیه قرآن و سنّتِ مصطفى عمل مى کنند. این خواجه ناصبی که این کتاب را ساخته است، بنا به قول خودِ او اتّفاق داریم که پدرش

ص: 596


1- در منتهی الارب گفته است: «عترت بالکسر گردن بند که به مشک و عنبر و مانند آن معجون کرده باشند و فرزندان و أخصّ أقارب مرد یا اهل بیت قریب یا خویشان او از اقارب باشند، یا از أباعد و منه حديث الصديق: نحن عترة رسول الله». ر.ک: طریحی، مجمع البحرین، ج 3، ص 115.
2- سوره بقره، آیه 230

شیعه بوده است و چون هر روز صد طلاق کرده باشد و رجعتی نامشروع کرده باشد و حِلّه(1) (محلّل) به جای نیاورده باشد، در ولادتِ خواجه - بنا به قول خود خواجه - نظر باید داشت! این خود الزامی خاصّ است و از آن گریزی نیست.

آیا در مذهب خواجه چنین نیست که اگر مردی از زنش غایب شود و خبری از او به دست نیاید و ندانند، رواست که زنش را به شوهر دهند؟ زنِ مرد زنده را بی طلاق به شوهر می دهند و روا می دانند، امّا در طلاقِ رجعی مراجعه به شریعت را روا نمی دانند؟! رحمت بر کسی باد که در مذهب خود و مسلمانان انصاف بدهد تا شبهه و خصومت زایل و مقصود حاصل شود. والحمدُ لله رب العالمين.

دویست وپنج

آنگاه گفته است:

و فضیحت سی و هفتم. شیعیان قرینه خوارج اند؛ زیرا خوارج دو خلیفۀ حق را دوست ندارند، یعنی عثمان و علی را. و شیعه سه تن را دوست ندارد.ابو جعفر مشّاط - رحمة الله علیه - می گفت: جواب شیعه را خارجی باید بدهد تا به عوضِ ابوبکر و عمر، علی را لعنت کند و حسن و حسین را. از اینجاست که شاعر گفت: «سبّوا عليّاً كما سبّوا عتيقكم كفراً بكفرٍ و إيماناً بإيمان؛ على را دشنام دهید چنانکه آنان عتیق شما (ابوبکر) را دشنام دادند؛ و این کار اگر کفر است ،در برابر کفر و اگر ایمان است در برابر ایمان خواهد بود. »

اما جواب اوّل که گفته است:« شیعیان قرینه خوارج اند»، آن است که جبری و ناصبی خود از خوارج هستند بی قرینه و اگر به زعمِ او شیعیان دو خلیفۀ اختیار کرده خلق را دوست ندارند، ناصبی دوازده خلیفۀ معصوم و مطهّرِ منصوص از سوی خدا را دشمن می دارد. چنانکه این خواجه در فصول این کتاب به تعریض و تصریح بیان

ص: 597


1- گویا مراد عدّه یا محلل است. به دلالت آیۀ طلاق مذکور در کلام معترض و به قرینه معنی لفظ «چله» که بر ایام معهودی اطلاق می کنند که اهل ریاضت در آن ایام که چهل روز باشد، به امساک از اموری می پردازند.

کرده است. پس بدین حساب شش بار خارجی است!

دیگر آنکه معارضه و مثال کژی آورده است که خوارج علی و عثمان را آشکارا لعنت می کنند،(1) ولی لعنت کردن شیعه آشکارا نیست؛ زیرا این ادّعای دروغی است بر ضدّ آنان.

و آنچه از قول ابو جعفر مشّاط گفته است ،اگر راست باشد و او واقعاً گفته است، خطایی عظیم است و بدان می مانَد که به لعنتِ علی راضی بوده است و جرأت نکرده لعنت کند، حواله به خوارج کرده است و سکوتش دلیلِ رضاست و حواله ای که کرده دلیلِ اراده اوست. آن کس که به لعنت کردنِ علی راضی باشد، خود می دانی که سبب چیست و کیست. امّا چون بنا به مذهب این خواجه، خدا به قتل و لعنت و دشنامِ همه انبیا راضی است ،اگر مشّاط راضی به لعنت کردنِ علی باشد، عجیب نیست. «و بِئْسَ المذهبُ مذهبهم وبئسَ الاعتقادُ اعتقادهم؛ و چه بد است مذهب شان و چه بد است اعتقادشان.»

امّا شعری که حواله به خوارج کرده است؛ میان خارجی و ناصبی فرقی نیست. اسمشان مختلف، ولی اعتقاد یکی است. پاداش اعتقاد را در قیامت می گیرند و کیفر خود را هم به آخرت می بینند. «و نعمَ الحاكمُ الله و نعمَ الخصمُ محمّد بن عبد الله؛چه نیکو داوری است خدا و چه نیکو دشمنی (برای اینان) است محمد بن عبد الله.»

دویست و شش

آنگاه گفته است:

و فضیحت سی و هشتم. شیعه می گوید: شریعت نیازمند نصّ است و با اجتهاد نمی توان تشریع کرد و از معصوم می توان شنید؛ زیرا دیگران جایز

ص: 598


1- این معنی در حق خوارج درست است؛ زیرا خوارج را در کتب کلام چنین تعریف می کنند: «يُحِبُّونَ الشيخَينِ ويبغضُون الصهرَين.» مراد از «صهرین »امیرالمؤمنین و عثمان است که دامادان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هستند؛ یعنی خوارج ابوبکر و عمر را دوست دارند و عثمان و علی را دشمن دارند.

الخطا هستند و امروز معصوم جز صاحب الزّمان نیست. بر اساس این قول احکام همه باطل است و بر هیچ خبری از اخبار اعتماد نیست؛ زیرا ما از معصوم نمی شنویم و آن کس که روایت کرده است و می کند، جایز الخطاست. پس بنابر قولِ شیعه خروس هم باید معصوم باشد تا به وقت خود بانگ کند.

اما جواب این کلمات:

شبهه ای نیست در اینکه شریعت باید نصّ و از قولِ خدا و رسولش باشد و هر آنچه از قول خدا و رسول نباشد،به مذهبِ اهل بیت، بی گمان عمل کردن به آن روا نیست. چون اگر در یک حکم از احکامِ عبادات یا معاملات و غیرِ آن، دو قولِ مختلف و دو اجتهادِ متفاوت وجود داشته باشد، یا هر دو حق است یا هر دو باطل، یا یکی حق است و دیگری باطل. محال است که هر دو حق باشد، که تفاوت و اختلاف ظاهر است. مثلاً ابو حنیفه می گوید: «آمین» در نماز و در آخر «الحمد» نباید گفت یا تسمیه (گفتن بسم الله الرّحمن الرّحیم) از قرآن نیست و شافعی به خلافِ این می گوید که گفتن «آمین» واجب است و «تسمیه» جزئی از هر سوره قرآن است. همچنین در مذهبِ ابو حنیفه، خروجِ خون از اعضا موجبِ بُطلان وضو است و به مذهب شافعی از نواقِض وضو نیست. هر عاقل عالم می داند که این دو قول مختلف است و از آن دو، یکی است که رسول بر آن عمل کرده است و قولِ دوم مخالف عملکردِ رسول است و چون مقتدای اصل رسول است، پس به قول و فعلِ او باید قیاس کرد. ناچار یکی از آن دو قول درست است. و اگر خبرِ «کلَ مجتهدٍ مصيب» راست است،انکارِ یکدیگر فقها در مسائلِ شرعی حق ناپذیری و جحودِ محض است و شیعیان را نظر بدعت گذار خواندن کفر است و مخالفتِ با قولِ رسول است که گفته است: «كلّ مجتهد مصيبٌ».(1) و مگر امام صادق و امام باقر در اجتهاد کمتر از دیگران هستند.

ص: 599


1- . ر.ک: شریف ،مرتضى، الفصول المختاره، ص 84؛ ابن طاووس، الطرائف، ص 192؛ الصراط المستقيم، ج 3، ص 18؛ بحار الأنوار، ج 93، ص94 نووى شرح مسلم، ج 2، ص 23 و ج 12، ص 14؛ تفسير الرازی، ج3، ص 14 و ج 11، ص 44.

چون در یک حکم اقوال بسیار باشد و این خواجه بر خبر «كلّ مجتهدٍ مصيب» عمل کند، همه حق خواهد بود. آنگاه بر مالکیّه و زیدیّه انکار نمی توان کرد که دست را در نماز فرو می گذارند و شیعه را رافضی و ملحد نمی توان خواند.

پس جز این باقی نمی مانَد که مصطفی - علیه السلام - در هر حکم از احکام شریعت یک قول داشته باشد که نصّ از سوی خدای تعالی است. اگر بنا به مصلحتی تغییر کرده باشد، لابُد آیه ای ناسخ آمده و حکم پیشین منسوخ شده است. پس همه شرایع نصّ است و بنا به مذهب اهل بيت - عليهم السلام - عمل کردن بر اجتهاد و قیاس روا نیست: (و ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا؛ (1)آنچه پیامبر به شما می دهد، بگیرید و از آنچه شما را از آن باز می دارد، دست بکشید.) ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ؛(2) و در هر چیزی اختلاف پیدا کنید، داوری آن با خداست.)

خواجه مصنّف چون در فصول گذشته بر شیعه به دروغ طعنه زده است که «علی را شریکِ مصطفی می دانند» بایست در این مورد در می یافت که خواجه ابویوسف وابوداود را شریک خدا معرّفی می کند؛ چون باری تعالی در یک حکم یک قول می گوید و عمل به آن را دستور می دهد، ولی این دو به خلافِ آن حکم هر یک اجتهاد و نظر دیگری دارند. بی شکّ مجتهدان همه مصیب هستند و حکم یکی و اعمال مختلف است. بنابراین همه در إعلام شریعت شرکای خدا هستند.

چون این قول و اعتقاد تولید فساد می کند، مذهب امام صادق و امام باقر آن است که شریعت همه نصّ است از سوی خداوند به بیانِ قرآن و جبرئیل و قولِ قرآن و قول مصطفی، نه بر رأی و قیاس و اجتهاد احمدِ حنبل و مالک و ثوری و داود. والحمدُ لله رب العالمين.

و این نسبت که به شیعه داده و می گوید: «شریعت و احکام را جز از معصومان قبول نباید کرد» ،دروغ است .اعتقاد شیعه این است که اخبار چون متواتر باشد،

ص: 600


1- سوره حشر، آیه 7.
2- سوره شوری، آیه 10.

ایجابِ علم و عمل می کند و بلکه بعضی فقهای شیعه عمل کردن به اخبارِ آحاد را اگر مسند به ائمّه معصوم و به رسول باشد، رخصت داده اند. اگرچه معصوم و امام زمانه غایب باشد و در این معانی البتّه به قائم - علیه السلام - حاجت نیست و بیان کرده ایم که احتیاج مکلّفان به امام چیست و شریعتِ مصطفی متغیّر و متبدّل نمی شود. چون امام ظاهر شود همان را خواهد گفت که از پدرانش با اخبار متواتر منقول است. حقیقتِ مذهب ما در این مسئله همین است که مجمل بیان کرده شد. والحمدُ لله ربّ العالمين.

و راوی خبر اگر جایز الخطاست ،باکی نیست و خللی ایجاد نمی کند و تواتر خبر و طریق آن مختلّ نمی شود.گفته است:« به نظر شیعه خروس هم که بانگ می کند باید معصوم باشد.»آری؛ چنین است و چنین فرض کن. بدان دلیل که اگر خروسی بی وقت بانگ کند،پیرزنی در خانه می گوید: شوم است ،این را باید کشت و گویی آن پیرزن عارف تر از این ناصبی است. او می گوید: خروس بی محل را باید کشت و این ناصبی نمی داند که شخصی که عالم و معصوم نباشد نباید او را به امامت قبول کرد. این است جواب این شبهات بر سبیل مجامله و اختصار. و السّلامُ على النّبيَ المختارِ و على آله الأبرار.

دویست و هفت

آنگاه گفته است:

فضیحت سی و نهم. آن است که از هفتاد و اند فرقه از فرقه های اسلام، مذهبی واهی تر و موضوعی رکیک تر از مذهب رفض (تشیع) نیست که بنای مذهب شان بر شعرک ها و جَنگ نامه هاست و فلان کس یک علوی را به خواب دیده است که گیسوها را در بر افکنده است و همه گور پرستند و همچون دخترکان که عروسک خود را می آرایند، شیعی گورخانه را می آراید و منقَّش می کند و به خویشتن قبولانده اند که حق با ایشان است و به شاعری مست که بگوید: «علی - صلوات الله علیه» دعا و ترحّم می کنند و تقرّب

می جویند.

ص: 601

خدای تعالی می داند که این کلمات ارزش پاسخ ندارد و نوشتن جواب به آن ضایع کردن روزگار عزیز است؛ امّا به ضرورت اشاره ای می کنم.

گفته است: «مذهبی واهی تر از مذهب رفض نیست »و مرادش از این رفض به همه حال شیعه است. عجیب است که عدل و توحید و تقریرِ نبوّت و اعتراف به امامت با عصمت، واهی و رکیک است، ولی جبر و تشبیه و کفر را حواله به مشیّت خدا کردن ومعاصی و گمراهی ها را به ریسمانِ قضا و رضای خدا بستن و انبیا را همه کافر زاده و عاصی گفتن و شریعت را چون گوشتِ قربانی قسمت کردن، مذهبی درست و ناب است! «و زادَ في الطَّنبورِ نغمةً،(1) و در طنبور نغمه ای افزود.» با ملحدان در وجوبِ معرفت خدا تنها بنا به استماع و نقل و( نه عقل )موافقت کردن، این مذهبی درست است و تشیع رکیک و واهی!

ناپاک باد ریش آن کس که دروغ بگوید و چنین قیاس کند. مگر از قرآن کریم این آیه را نخوانده است تا بداند که حق عدل است و باطل جبر؟ قال سبحانه وتعالى: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي الْقُرْبِي وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ؛(2) به راستی خدا به دادگری و نیکی کردن و ادای [حق] خویشاوند فرمان می دهد و از کارهای زشت و ناپسند و افزون جویی باز می دارد.) در جوابِ آن کلمات ،این آیه کافی است.

گفته است: «بنای مذهب شان بر شعرک ها و جنگ نامه های رکیک است.» اوّلاً این کوربخت اگر زمانی به تقلید شیعی بوده است، بایستی شنیده باشد که در مذهب شیعه شعر گفتن نهی شده است؛ چنانکه به اعتقادِ محقّقان شیعه چون خواجه امام رشید متکلّم و غیر او روا نیست که ائمّه و انبیا، شعر منظوم بگویند. در همه عمر مصطفی - صلى الله علیه و آله - نیم بیت را به او نسبت می دهند که گفت: «سَتبدى لكَ الأيامُ ما

ص: 602


1- میدانی آن را در مجمع الأمثال از امثال مولدین شمرده است.
2- سوره نحل، آیه 90.

كنت جاهلا،(1)روزگار به تو نشان می دهد که چقدر نادان بوده ای.»و بقیّه شعر را به شعر نگفت تا شاعر نباشد. باری تعالی بر سبیل مدح او را گفت: ﴿ وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قليلا ما تُؤْمِنُونَ؛(2) و گفتارِ شاعر نیست اندک ایمان می آورید.) همه علمای شیعه متّفقند که جعفر بن محمّد الصادق - علیه السلام - گفت: چون روزه باشی،(3) شعر مخوان که موجب نقصانِ [ثواب ] روزه است. گفتند: اگرچه شعر حق باشد؟ گفت: و إن كان حقّاً .(4) پس معلوم شد که بنای مذهبِ شیعه بر شعر نیست.

اما اینکه گفته: است «شعرهای رکیک »باید گفت کسانی چون این خواجه که در بازارها این شعرهای سست را می شنوند:

حمد لله که ما مسلمانیم***نه ز قمّیم و نه ز کاشانیم

هرگز اشعار و ابیات شاعران بزرگی چون کسائی و اسعدی و عبدالملک بُنانِ معتقد و خواجه على متكلّم و احمدچه و خواجه ناصحی و امیر قوامی و قائمی و معینی، در چشمش نمی آید؛ اشعاری که هر بیتی از آن به جهانی می ارزد و اشعار توحید و زهد و مناقب، دشمنی ندارد، مگر فلسفی اباحتی خارجی.

گفته است: «فلان کس علوی ای را به خواب دیده است ،گیسوها در بر افکنده.» ندانسته است که در بیشتر بقاع که تربت های سادات است، خواب را سنّیان دیده اند؛چنانکه به بارکرسب و ساوه و در ناهق و باطانِ ری و در زرقان و فارس و بصره

و خوزستان. اما عجیب است که بنای مذهب خود را فراموش کرده است که هر سال

ص: 603


1- صدر بیتی است از معلقة طرفة بن عبد بکری که از معلقات سبع است و ذیل آن این است: «و یأتیک بالأخبار من لم تزوّد.» ر.ک: مجمع البیان، ج 8 ص 287؛ تفسیر القرطبی، ج 15، ص 51؛ ذهبی، تاریخ الإسلام، ج 24، ص 223؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 25، ص 389 و ح 46، ص 104.
2- سوره الحاقه، آیه 41.
3- در متن در فعل اوّل «باشی» را به جای «باشید» به کار برده است؛ مانند شیخ ابوالفتوح رحمة الله علیه در سراسر تفسیر خود چنانکه در تعلیقات نوشته ایم.
4- ر.ک: تهذيب الأحكام، ج 4، ص 195 ، ح 558؛ وسائل الشيعه، ج 10، ص 169 باب «كراهة إنشاء الشعر ليلاً و في الصوم و في شهر رمضان، وإن كان شعر حقّ».

خبری تازه دربارۀ آن بر می خیزد که به فلان بقعه زاهدی پدید آمده است. جبریان خالص از ولایات به زیارتِ آن مُغ (1)می روند که یا به کوهِ سندلان است یا به صومعه سرا (2)یا به اردبیل. چون برسند گاوریشی را می بینند در بُنِ غاری، سبیلش دراز شده تا سرِ زانو، آب را بر خویشتن حرام کرده، سنگل ها از بُنِ در آویخته،(3)از نماز و روزه گریخته، زبان بسته در کنجی نشسته.(4) قیاس کنید که آن خواب بهتر است یا این بیداری؟! و به آخر کار چون ملالِشان خیزد، بکشندش. هان که نگفتن اولی تر!

گفته است: «گور پرستند.» هنوز از آن رئیس کُشی بهتر است!

گفته است: «چون دخترکان که عروسک خود را بیارایند، شیعی گورخانه را منقّش می کند و می آراید.» اوّلاً بهترین جایگاه در عالم کعبه است و هر سال خلیفه بغداد پوشش و پرده ها می فرستد و منقّش می کند و می آراید. در نخستین نگاه از بیرون پنداری که از شریعت دور افتاده است، و از عرف و عادت بیگانه شده است.اگر خلیفه پوشش و پرده های کعبه را نفرستد، موجب نقصان دولت و کار اوست. این مصنّف بایست رسولی به دارالخلافه می فرستاد که این، رسم و آیینِ دخترکان است که عروسک خود را می آرایند. شاید خلیفه بغداد این نصیحت را می شنید! آنگاه شریف ترین جایگاه و اشرف المنازل بعد از کعبه، روضهٔ مصطفى - صلّى الله على

ص: 604


1- در برهان گفته است: «مغ به ضم اوّل، آتش پرست را گویند.»
2- به نظر می آید که مراد «صومعه سرا» از توابع فومن و رشت باشد؛ لیکن صحت این احتمال مبتنی بر آن است که «صومعه »سرا زمان تألیف کتاب نقض موجود بوده و به همین اسم نامیده شده باشد.
3- شاید «سنکل ها» به معنی «زنگلها» باشد. در برهان قاطع گفته است: «زنگل به فتح اوّل و ضمّ گاف فارسی و سکون ثانی و لام زنگ و درایی و جلاجل و زنگوله را گویند.» این معنی با «از تن درآویختن» مناسبت دارد، و شاید از علامات دراویش و مرتاضین آن زمان بوده است... محتمل است که مراد آن باشد که در نتیجه زایل نکردن موی تن و طهارت نگرفتن ،بقایای نجاست چسبیده به موها به تدریج متحجر شده است و شاید در بعضی لهجه های محلی از این امر تعبیر به «سنگل» می کرده اند؛ چنانکه این امر در گوسفندها مشاهده می شود.
4- زبان بستن و در کنج نشستن از صفات معروف بلکه ازاصطلاحات مشهور صوفیان و گوشه نشینان بوده است. سعدی گفته است: زبان بریده به کنجی نشسته صُمّ بُکمَ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.

ساكنها - است ،از بیرونش به مشک و زعفران و عود و عنبر و عبیر و انواعِ بوهای خوش چُنان است که دیوار اصلی پیدا نیست. بایست که این بیچاره جبری فتوای مطلق می کرد که این رسم و آیین دخترکان است و بدعت و قاعدهٔ رافضیان است؛ تا نکنند. این همه آوازۀ نیک نامی جمال الدّین موصلی و رضی الدّین بوسعد ورامینی(1) در اطرافِ عالم از برای زینتِ کعبه و حلیه روضه مصطفی نیست؟ همه علما و عقلا و فضلای طوایف اسلام آنان را به آن سبب می ستایند که کعبه و حظیره مصطفی را در زر و نقره و مشک می گیرند. پس این ناصبی بایست کسی به موصل می فرستاد و می گفت که این رسمِ دخترکان است که عروسک را می آرایند. چون حلیه و زینت بر کعبه و روضه مصطفی عار و عیب نیست، شاید بر شیعه آل مصطفی نیز حَرَجی نباشد که َمَشاهِدِ ساداتِ علوی و مقابر اشرافِ فاطمی را از سَرِ خلوص اعتقاد چنان می سازند که سر به آسمان کشیده اند و شیعیان آنها را به زر و جواهر و پرده های قیمتی و قندیل های مُجلّل و شمع های منوّر و خادمان مؤدّب آراسته اند، در اقتدا به کعبه و روضه مصطفی، تا به حدّی که اگر تجمّل خزانهٔ مشهدِ مقدّس أمير المؤمنين علی - علیه السلام - را حساب کنند، به کوری چشم خوارج در خزانه هیچ شاهی و سلطانی به اندازهٔ آن نیست و سلاطینِ عالم و ملوک و جهانبانانِ دنیا چون بدان مشاهد می رسند، از فرطِ می رسند، اعتقادِ پاکیزه برای تقرّب به خدا و تبرّک به مصطفی، آستانه او را می بوسند.

امّا چون به مدّت پانصد سال ناصبیان این غیرت را نداشته اند که خیمه ای بی تکلّف در سرِ معماری و نقوش تزیینی مقابر سلاطین سلجوقی و تربت عثمان شهید بزنند، اکنون از حسد این طعنه را می زنند. اگر این مصنّف به کعبه و مدینه نرسیده است،عجیب است که مقبره سلطان کبیر طغرل را هم در ری با چندین زینت و آلت بعد از صد سال ندیده است و در مرو و در اصفهان مقبره شاهان و سلاطین همه با ساز و برگ و در همدان مقبرهٔ طغرل دوم و از آنِ سلطان مسعود و محمّد شاه با برگ ها و سازهای

ص: 605


1- برای ترجمه جمال الدّین موصلی و رضی الدین بوسعد ورامینی، ر.ک: تعلیقه 208 .

شاهانه، تا دیگر نمی گفت که «شیعه چون دخترکان مقبره را زینت می کند.» این طعنه، برخدا و مصطفی و همۀ خلفا و همه سلاطین است، آنگاه بر شیعه.

ای کور بخت !اگر باید که ایوانِ کسری و قصرِ لیلی آراسته باشد، چرا نباید که مشاهدِ فرزندانِ مصطفی و زهرا آراسته باشد؟ این را گفتم تا این شبهه زایل و آن کس که نمی تواند دید، کور و بی حاصل شود. والحمدُ لله ربِّ العالمين.

گفته است: «به خویشتن قبولانده اند که حق با ایشان است.» این کلمه در همه طوایف بر یک حدّ است. کیست که خویشتن را هالک بداند و خصم خود را ناجی بخواند؟ امّا حقیقت آن است که اگر خدای بر همۀ آفریدگان، از جهود و گبر و ترسا،رحمت کند، هرگز بر جبریان رحمت نمی کند که جبریان با خدا و رسول و امام دشمنی دارند و با این سه خصم، نجات یافتن محال است: «فويلٌ لِمَن شفعاؤُه خُصَماؤُه،(1) وای بر کسی که شفیعانش، دشمنانش باشند.» نجاتِ آخرت در این امّت با کسی است که باری تعالی گفت: (اولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً؛(2) آنان حقّاً مؤمن اند) و پیامبر - علیه السلام - گفت: «یا علیّ ،أنت و شيعتك هم الفائزون؛ (3)ای علی! تو و پیروانت رستگارید.» و امیرمؤمنان گفت:

أقول للنّار حين توقّفُ لل*** عرضِ: ذَرِيهِ لا تَقرَبِي الرَّجُلا

ذَرِيهِ لا تَقْرَبِيه إنَّ له***حَبلاً بِحَبل الوصيّ متّصلا (4)

«به آتش خواهم گفت هنگامی که او را به عرضه وامی دارند که آن مرد را رها کنید.

ص: 606


1- بدون فاء مصراعی معروف است. ر.ک: روضة الواعظین، ص 195 تفسير الآلوسی، ج 21، ص 75؛ البداية والنهايه، ج 13، ص 227.
2- سوره انفال آیه 74.
3- در احادیث معتبره که به طرق شیعه و اهل سنت روایت شده است. ر.ک شیخ طوسی، الأمالی، ص551، ح1168؛ الاحتجاج، ج 1، ص 203؛ فضل بن شاذان، الإيضاح، ص 476؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص332.
4- این دو بیت از قطعه ای است معروف و مطلع آن این بیت است: «یا حار همدانَ مَنْ يَمُت يَرَنى / مِنْ مؤمن أو منافق قُبلا.» ر.ک: تعلیقه 209؛ شیخ مفید، الأمالی، ص 7، ح 3؛ شیخ طوسی،الأمالی، ص 627، ح1292؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 3، ص 34؛ بشارة المصطفى، ص 23، ح 4.

رها کنیدش و نزدیکش نشوید؛ زیرا او به ریسمان وصی متصل است.» گفته است: «شاعر مست را دعا می کنند.» آری چنین است. شیعه مؤمن مست را دوست تر دارند تا جبری نماز خوان را. جبری نماز می خوانَد و می گوید خدا می خواند. مؤمن شراب می خورد و می گوید: من می خورم. پس چنان شراب خواره بهتر از چنین نمازخوان است .حضرت آدم عمل را به خود نسبت داد و گفت:﴿رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا؛(1) پروردگارا! ما به خویش ستم کردیم.) ولی ابلیس کفر خود را به خدا حواله کرد که (رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنی،(2) پروردگارا! برای اینکه مرا بی راه نهادی....)پس شاعر مؤمنِ مست در اعتقاد، به آدم اقتدا می کند و زاهدِ اهل جبر به ابليس .﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أناسِ بإمامهِم؛(3) روزی که هر دسته ای را با پیشوایشان فرا می خوانیم.) این است جوابِ این شبهات بر سبیلِ اختصار. والحمدُ لله ربّ العالمين.

دویست و هشت

آنگاه گفته است:

و فضیحت چهلم. شیعه بیشتر بدکاره است و در شهرهایی که به ایشان موسوم است، چون قم و کاشان و آبه و سبزوار و درِ زادمهران و درِ مصلحگاه، هرگز علمِ دین علم نمی خوانند، مگر تازی و اشعارِ عرب.هیچ شیعه گِردِ علم دین نمی گردد.فقیهانشان تنها درس بدگویی و عیب جویی می خوانند و پیشانی و پای زاهدانشان سیاه است و از یک گرمابه تا گرمابه بعد آنها را نمی شویند و همچون کشیش روم از آب بیزارند. سیمای مسلمانی نور دارد، ولی پیشانی اینان سیاه است. بدکاره بودن و شراب فروشی در نزد علمای شیعه آنقدر قدر دارد که هیچ امامی آن قدر را ندارد. هرگز امر به معروف و نهی از منکر نمی کنند و روا نمی دارند.

اما جواب این کلمات که دگرباره از سرِ بی دانشی و تعصّب یاد کرده است، به

ص: 607


1- سوره اعراف، آیه 23.
2- سوره حجر،آیه39.
3- سوره اسراء، آیه 71.

توفیقِ خداوند مختصر گفته می شود:

گفته است: «شیعه بیشتر بدکاره است.» دروغِ این کلمات را خردمندان به ضرورتِ عقل می دانند که اگر در یک محلّه دو یا سه بدکار باشند، عجیب نیست .باقی مردم خویش کار (1)و نیکویند. بدکار بودن به مذهب ربطی ندارد. در هر مذهبی همان گونه که عالم وجود دارد، جاهل هم هست و چنانکه مُصلح وجود دارد، مُفْسِد هست و چنانکه نیکان وجود دارند، بدکاران نیز هستند. این معنی خاصّ نیست ،عامّ است. جای سؤال اینجاست که آیا بدکاری وابسته به قضا و رضای خداست یا از فعلِ ماست؟ اگر از فعلِ و اختیار مکلّفان است، باید این خواجه دگرباره شیعه شود و از جبری بودن و ناصبی بودن دست بردارد. اگر به اراده و مشیّتِ خداست، باید سلاح در دست بگیرد و چون نمرود به جنگ خدا برود و دست از سَرِ کاشیان و قمیان بردارد؛ زیرا به سبب فعل خدا نباید آنان مواخذه شوند و دشنام بشنوند. با این همه، بدکارِ عدلی بهتر از ده عالمِ جبری است. بدکارِ شیعی فعلِ بدِ خود را به خود نسبت می دهد، ولی عالم اهل جبر همه لغزش ها و معاصی خود را به خدا؛ آنگاه به شیعی به سبب اختیار مذهب جفا می ورزد. آن اندازه بدکار که حواله قم و کاشان کرده است، در اصفهان و در همدان و در دیگر بلادِ اهل جبر و تشبیه(2) هم کم نیست.

گفته است: «علم دین نمی خوانند.» می گویم احوالِ مدارس و مدرّسان و متعلّمان در بلادِ شیعه چیزی نیست که بر کسی پوشیده باشد و برای ضروریّات دلیل آوردن،دور از عقل و عُرف است و مُنكِرَش به بی عقلی منسوب می گردد. تازی و اشعارِ عرب مانند وسیله و ابزار در علوم دیگر است و هر طایفه آن را می خوانند و هر کس که نخواند، ناقص العلم و عامی طبع است. پس این کار را نمی توان سرزنش کرد.

ص: 608


1- در برهان گفته است:« خویش بر وزن پیش...و به معنی خوب و نیک هم آمده است.»
2- سید مرتضی رازی رحمة الله علیه در تبصرة العوام در باب چهاردهم، هنگام ذکر فرق شش گانه شافعیان ( ص 98، چاپ عباس اقبال آشتیانی )گفته است:« فرقۀ اول از اصحاب شافعی مشبهی باشند و در تشبیه غلو کنند؛ مثل اهل همدان و بروجرد و اصفهان و یزد و هرات و سلماس و شیراز و غیر آن.»

گفته است: «فقیهانشان تنها درس بدگویی و عیب جویی می خوانند.» حاشا و کلّا.در حقیقت با این گفته امانت و دیانت این مصنّف پدیدار می شود و معلوم می گردد که منکر بدگویی و عیب جویی خویش است. گویی آیۀ (أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أنْفُسَكُمْ )(1)را نخوانده است.

گفته است:« پیشانی شان سیاه است.» بیچاره نمی داند که از کثرتِ سجود است.گفته است: «سیمای مسلمان نورانی است و پیشانی اینان سیاه است. »عجیب است کثرت سجود و که در فصول گذشته پرچمِ سیاه را مدح می گوید و پرچم سفید را ناپسند می دارد و چون به پیشانی می رسد، بر سفید منزلت می نهد و سیاه را مذمّت می کند. خداوند چنین مصنّفی را به خویشتن مشغول گرداند.

گفته است: «علمای شیعه امر به معروف و نهی از منکر نمی کنند.» مگر کور است و برپایی مجالس را در بلادِ شیعه ندیده است؟ امر به معروف و نهی از منکر بر حسب تمکین ظاهر است و فرضاً اگر کسانی امر به معروف و نهی از منکر نکنند، باری چنگ و چغانه هم نمی زنند و نرد و شطرنج نمی بازند و شراب و آبِ جو نمی خورند؛ چنانکه علمای این خواجه که خودش می داند و بر دیگران پوشیده نمی ماند. باری تعالی به ما و همۀ مؤمنان توفیقِ خیرات و طاعات کرامت کُناد، بفضلِهِ و رحمتِهِ.

دویست و نه

آنگاه گفته است:

فضیحت چهل و یکم. شیعی به سود یکدیگر، به عاریه گواهی می دهند و در ری قاضی(2) حسن استرآبادی گواهی شیعیان را نمی پذیرفت، مگر با قومی که شیعی نبودند.

اما جواب این کلمات آن است که قبول و ادای شهادت به مذهب ربطی ندارد به

ص: 609


1- سوره بقره آیه 44:« آیا به مردم فرمان می دهید که نیکی کنند، ولی خودتان [آن را] فراموش می کنید؟»
2- شرح حال وی در تعلیقهٔ 81. به تفصیل یاد شد. فراجعها إن ش

امانت مربوط است. هر کس که به عوض و عاریه گواهی دهد، هر مذهب که داشته باشد مستحقّ ذمّ و عقوبت و لعنت است. امّا برازنده مذهب شیعه و لایق آن نیست،زیرا شیعیان معتقد به جزا در برابرِ عمل هستند و به قیامت ایمان دارند و خدای تعالی را عادل می دانند. پس آنچه این خواجه درباره گواهی دروغ دادن گفته است به پیروان مذهبی لایق تر است که معتقد به جزا در برابر عمل نیستند و در اعتقاد به قیامت دچار شک ّاند و خدا را ظالم می دانند و می گویند: خداوند مالک الملک است، پس ممکن است که خراباتی مست را به بهشت و مناجاتی صائمِ قائم را به دوزخ ببرد. این دو عقیده را مقایسه باید کرد تا این شبهه برخیزد.

گفته است: «قاضی حسن - رحمة الله علیه - گواهی شیعه را تنها قبول نمی کرد.»آشکارا دروغ است؛ زیرا همۀ اهل ری می دانند که از شیعیان پاکیزه و مورد اعتماد و مقرّب او یکی سیّد زكى ابُو الفتح(1) ونکی بود و دوم قاضی سیّد ابوتراب عبّاسی و سه دیگر خواجه ابُوالمفاخر قزوینی و چهارم قاضی ابُوالمحاسن کیاکی، و هر چهار تن عادل و مقبول القول و شیعی و معتقد بودند .کسی که گواهی شیعه را نمی شنود، چگونه ایشان را عادل می داند و مقرّب تر از دیگران می دارد؟ این معنی آشکارتر از آفتاب و دلایل و حجّت ها بی نهایت است. و قاضی حسن - رحمة الله عليه - بر اساس قول و شهادت آنان حکم ها کرده است. پس دروغ گویی این خواجه جبری دگرباره آشکار شد؛ زیرا پوشیده نیست که عماد الدّين حسن، سادات و شیعه را مکرّم و محترم می داشت. مرد عاقل به ادّعای بی معنی التفات نمی کند. والحمد لله ربّ العالمين.

دویست و ده

آنگاه گفته است :

فضیحت چهل و دوم. شیعه در مخالفت با صالحان امّت، بر سجده گاه كرباس و پشم و پوست، نماز نمی گزارد و لوحه یا شانه ای می نهد و شبیه

ص: 610


1- برای ملاحظه ترجمه حال او، ر.ک: تعلیقهٔ 161.

بت پرستان بر آن سجده می کند. جز جای پیشانی، حتّی اگر نمازگاه پلید باشد، روا می دارند.

امّا جواب آن است که بلی، اعتقاد شیعه این است که بر کرباس و پشم و پوست، سجده روا نیست و اجماع امامیّه است و اجماعِ ایشان حجّت است به دلالتِ «قول مقطوعٌ على عصمته» که داخل است در اقوالِ ایشان و این معنی در اجماع غیر امامیّه نیست. راه احتیاط و برائتِ ذمّه در آن است که بر سنگ و گل و چوب و حصیر و بوریا سجده کنند که به مذهبِ همۀ فقها رواست و موجب برائت ذمّه می گردد. لوح و شانه چون از چوب است، به مذهبِ همه فقها، سجده برین دو رواست.

به بُت پرستان کسی مشابهت دارد که اوّلاً می خواهد خدا را به دیده سر ببیند؛چنانکه بت پرستان بت را می بینند و ثانیاً برای خداوند، نُه قدیم اثبات می کنند، در حالی که «قدیم» اگر از یکی در گذرد، بت پرستی است نه خداپرستی. اعتقاد شیعه، این است که باید همه سجده گاه پاکیزه باشد. پس اگر در دیگر مواضع نجاستی خشک شده باشد، با کی نیست. این خواجهٔ ناصبی باید که این مسئله را برابر کند با مذهبِ کبارِ فقهای خود که می گویند: اگر منی بر جامه باشد و خشک شود و با دست بمالند و نشویند، با آن جامه نماز رواست! در مذهب این خواجه، منی پاک طاهر است و نیز با آب نیم خورده جهود و ترسا و کافر وضو گرفتن رواست. آن کس که مذهبش بر این گونه باشد، شایسته آن است که به مذهب دیگران طعنه نزند و شرم کند.

دویست و یازده

آنگاه گفته است:

فضیحت چهل و سوم. شیعه به مشابهت با ملحدان اسماعیلی در اذان «حیَّ علی خیر العمل» می گوید و در شهرهای ایشان نه شرع حرمت دارد و نه دين رونق.

در فصول گذشته بیان شد که در عهدِ مصطفی، در اذان«خیرالعمل» می گفته اند. و در مذهب زیدیّه نیز همین است. از آنجا که اسماعیلیان ملحد در اصول با این

ص: 611

خواجه مشارکت دارند و این خواجه را با کی نیست، اگر در فروع با شیعه در یکی دو مسئله مشابهت داشته باشند، این هم با کی ندارد؛ زیرا ملحد، ملحد است با هر شعاری که باشد.

گفته است:«در شهرهای شیعه، شریعت رونقی ندارد.» راست می گوید. در قم خدا را بر عرش نمی نشانند و در کاشان سینه رسول را نمی شکافند و در آوه پیامبر را مشرک زاده نمی خوانند و به درِ مصلحگاه (نام محلّه ای در ری) نمی گویند: تا پیغمبر نیاید واجب نیست که خدا را بشناسند و در اُرَم و ساری عادت ندارند که با ملحدان صلح کنند و در استرآباد برای خرِ خدا کاه نمی نهند و در سبزوار معتقد نیستند که زنا و لواط به رضا و قضای خداست. در همهٔ این شهرهای شیعی اثبات عدل و توحید می کنندو بر بعثتِ رسل و عصمتِ ائمّه دلیل می آورند و به ارکانِ شریعت معترف هستنند، ولی نه بر رأی و قیاس و اجتهاد. خدا را حاکم و مصطفی را شارع می دانند. اگر با این همه حجّت، اسلام در شهرهای شیعی رونق ندارد، در کجا دارد؟ بلکه رونق دین و شریعت این است و خلافِ این بدعت و تُهمت و کین است، و خصومتِ خواجه نه با آن و این است، با امیرالمؤمنین است. «و لا يحبُّه إِلَّا مؤمنٌ تقىُّ ولا يبغُضُه الّا منافقٌ شقىٌّ»(1)، نه سخن رافضیانِ قُم و ورامین است ،کلام خير المرسلین است. والحمد لله ربِّ العالمين.

دویست و دوازده

آنگاه گفته است:

فضیحت چهل و پنجم، به مذهب شیعیان،گوشت خر و استر حلال است، ولی هرگز نمی خورند و آبِ جو حرام است و همه در مسجدها می خورند و مُتعه حلال است ،پنهان می کنند؛ تا بدانی که کار شیعیان بر خلافِ کارِ مسلمانان است.

ص: 612


1- مکرّ ریاد کرده ایم که این حدیث مسلم الصدور و در كتب عامه و خاصه مذکور است.

اما جواب این کلمات آن است که در مذهب شیعه این دو گوشت مکروه است و شایسته بود که این خواجه آن را با گوشت مار و موش قیاس کند که در مذهب این خواجه حلال است و با چنین چیزهایی نباید مذهبی را سرزنش کرد؛ زیرا در هر مذهبی مانند این وجود دارد.امّا اینکه گفته است «آبِ جو حرام است »،درست است و خوردنِ آن در مسجدها خطا و معصیت است؛ امّا دقیقاً بدان می مانَد که در مذهبِ این خواجه و همه مسلمانان ستاندنِ مالِ مسلمانان به ظلم هم حرام است و جز در مسجدها نمی ستانند؛ بت ها در کعبه بودند، منزلت آنها به سببِ کعبه نیفزود؛ آبِ جو را که در مسجد بخورند، حلال نمی شود. آیا چنین نیست که به مذهب ناصبیان چنگ و چغانه زدن حرام است، ولی همۀ عالمان آنان می زنند؟ و شراب حرام است ولی همه فقهای ناصبی می خورند؟ شاهد بازی(1) حرام است، ولی همه پیران و زاهدان می کنند؟ پس حرام ،حلال نمی شود اگرچه ظاهر کنند و حلال، حرام نمی شود اگرچه پنهان کنند. این را گفتم تا بدانی که کار نواصب به خلافِ کار همۀ مؤمنان است؛ زیرا شراب را حرام می دانند، ولی می خورند، ظلم را حرام می دانند، ولی می کنند، زنا و لواط را حرام می گویند ولی می کنند و به مذهبِ همۀ طوایف اسلام نماز را واجب می دانند، ولی بسیاری از عوام نماز نمی خوانند و شراب می خورند؛ زیرا دانستن دیگر است و کردن دیگر.اعتبار در این احوال به علماست نه به عامّه مردم. و بحمد الله و منّهِ علما و متدیّنان شیعه هرگز آبِ جو نمی خورند و روا نمی دارند. این است جوابِ این کلمات و شبهات. والحمدُ لله ربِّ العالمين.

دویست و سیزده

آنگاه گفته است:

فضیحت چهل و ششم. شیعه گورها را می پرستد و می گوید: این علوی است. در سیرت و اعمالِ متوفّی نمی نگرد که سزاوار تقرّب و شفاعت و زیارت

ص: 613


1- شاید «شاهد» مصحف و محرّف «شاهین» باشد که به معنای شطرنج .است برای تحقیق در آن ر.ک: تعليقه 210.

هست یا نه و از بهر زیارت علوی که نه نافله (مستحبَ) است و نه سنّت و نه فریضه، هزار فریضهٔ مکتوبه را رها می کند و کتاب هایی درباره گورخانه ها می نگارد و حجّ کعبه را رها می کند و به زیارتِ طوس می رود و می گوید: آن زیارت برابر هفتاد حجّ است.(1)

اما جواب این کلمات:

پنداری این خواجه، مست یا خمار بوده که این فصل را نوشته است. موضوع قبر و مقبره، در فصول پیشین بیان کرده شد و تکرار آن فایده ندارد. امّا اینکه گفته است: «شیعیان به زیارتِ قبر علوی می روند و در علم و عملِ او نگاه نمی کنند»، بیچاره کسی که چندین حق را انکار کند و نداند که اهلِ ری به زیارتِ سیّد عبدالعظیم و به زیارت سيّد أبو عبدالله الأبيض و به زیارتِ سیّد حمزه موسوی می روند که شرف و نسب و جزالتِ فضل و کمالِ عفّت آنان بر همگان آشکار است. اهلِ قم به زیارتِ فاطمه بنت موسی بن جعفر می روند که ملوک و امرای عالم از حنفی و شافعی به زیارت آن تربت تقرّب می جویند. اهل کاشان به زیارتِ علی بن محمّد باقر می روند که مدفون است به «بارکرسب»،(2) با چندان حجّت و برهان که آنجا ظاهر شده است. اهل آوه به زیارتِ فضل و سلیمان می روند، فرزندانِ امام موسی بن جعفر الکاظم، و در «اوجان» به زیارتِ عبدالله بن موسی می روند، که آنجا مدفون است و اهلِ قزوین از سنّی و شیعی برای تقرّب به خداوند به زیارت ابو عبدالله حسین بن رضا می روند و همین گونه باید بر این ها قیاس کرد تا دریافت که علم و عمل و عفّت و شرف حاصل است، یا نه و به استحقاق هست یا نه.

ناگفته نماند که شیعیان بدین رغبت مخصوص نیستند. آیا سنّیان به زیارتِ ابراهیم خواص و فراوی و حنفیان به زیارتِ محمّد بن حسن شیبانی(3) نمی روند؟ زیارتِ

ص: 614


1- برای ملاحظه نظیر این تهمت ر.ک: تعلیقهٔ 211.
2- برای تحقیق در مدفن امام زاده علی بن محمد باقر در بارکرسف ،ر.ک: تعلیقات دیوان راوندی،ص 241-249 که به تفصیل تمام به تحقیق آن پرداخته ایم.
3- خواص به سال 291 در جامع ری در گذشته و شیبانی نیز به سال 189 در ری مرده است؛اما تاریخ وفات و مدفن «فراوی»خواه مراد« محمد بن قاسم» باشد و خواه «محمد بن فضل»، بر من پوشیده است.

صالحان سنّت و مستحبّ است. پس اگر بر هیچ طایفه ای عیب و عار نیست، چرا بر شیعه عیب باشد؟ امّا خصومت مادرزاد با علی و با آل علی ،این خواجه را به این جایگاه آورده است که طاعت را فضیحت و رسوایی می خوانَد و سنّت را بدعت، و حجّت را شُبهه. زهی سنّی مشبّهی! شاد باش ای ناصبی خارجی!

جوابِ «گورخانه نگاشتن »را قبلاً مفصّل گفته ایم؛ اعاده آن وجهی ندارد.

گفته است: «زیارتِ طوس را بر حجّ کعبه ترجیح می دهند.» دروغی محض است.حجّ کعبۀ مبارکه با حصول شرایط، واجب و رکنی از ارکانِ پنج گانه است و هر کس آن را ترک کند مستحقّ ذمّ و عقوبت است؛ ولی زیارت حضرت رضا و غیر او از ائمّه هُدی اگر نذر نباشد، سنّت است و اگر هزار بار کسی به زیارت حضرت رضا - علیه السلام - برود، یک حجّ واجب ،از گردنِ او نمی افتد. مذهب و اعتقادِ شیعه این است. این خواجه ناصبی مگر فراموش کرده است که شیوخِ متقدّم و پیرانِ محتشم از اقصای بلاد شام و حجاز و مغرب بی پای افزار هزار فرسنگ می پیمایند تا به زیارتِ شیخ بایزید بسطامی برسند یا به زیارت پیر محمّد مقدسی یا به زیارت ابوبکر طاهران و ابراهیم خواص ؟آن بدعت و سزاوار سرزنش نیست،امّا اگر شیعه برای زیارتِ پارهٔ تن مصطفی ،نایب و فرزندِ مرتضی، جگرگوشه زهرا، علی بن موسى الرّضا به طوس برود، عار است؟

گفته است: «شیعیان می گویند: زیارتِ رضا مقابل هفتاد حجّ است. »(1)باید به او گفت :ای بی انصاف !آیا این خبری نیست که عایشه صدّیقه روایت کرده است؟ آن کس که قولِ صدّيقة بنت الصّدّيق را ردّ کند، باید بسی غرامت بپردازد. امّا گویی که این خبر در نظرِ این خواجه از آن جهت نامقبول است که در حقّ حضرت رضا، پسر علی مرتضی است.پس خبر حقّ است و[امّ المؤمنين] عایشه راستگو است، ولی این خواجه منکر حق است و زیارت حضرت رضا به قول مصطفى ثواب هفتاد حجّ سنّت

ص: 615


1- ر.ک: تهذيب الأحكام، ج 6، ص 84، کتاب من لا يحضره الفقیه، ج 2، ص 582.

دارد، هر چند هزار زیارتِ رضا یک حجّ واجب را از گردن کسی برنمی دارد، امّا هزار حجّ واجب را هم بی محبّتِ رضا و مرتضی برابر با یک سنّتِ مستحب قبول نخواهند کرد؛ چنانکه رسول - صلى الله علیه و آله - گفته است: «لو أنّ عبداً عَبَدَ اللَّهَ بينَ الصّفا و المروة ألفَ عامٍ ثُمَّ ألفَ عامٍ ثُمَّ ألفَ عامٍ حتّى يَصير كالشَّنِّ البالي ثم لم يدرک محبّتَنا أهلَ البيت، أكبَهُ اللهُ على مِنْخَرَيْهِ في النّار،(1) ثمّ تلا قوله تعالى: (قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی )؛(2)اگر بنده ای خداوند را میان مروه و صفا هزار سال عبادت کند و باز هزار سال دیگر و باز هزار سال دیگر، آن قدر که چون مشک خشک و پوسیده گردد، ولی دوستی ما اهل بیت را درک نکرده باشد، خداوند او را از گونه(3) به درون آتش می افکند. سپس این آیه را تلاوت فرمود: بگو برای این رسالت از شما مزدی نمی خواهم جز دوست داری خویشاوندان خود.» شاعری گفته است:

گرطاعت های ثقلین جمله توداری***واندر دلت از بغض علی نیم سپندان(4)

فردا که بر آرند حساب همه عالم*** همراهِ تو باشد به رهِ هاویه، هامان

چنین است مذهب طایفه بر حقّ شیعه. والحمد لله ربّ العالمين.

دویست و چهارده

آنگاه گفته است:

فضیحت چهل و هفتم، شیعه روزِ عاشو را از کرده پدرانِ خود، شیعیانِ گذشته کوفه خاک بر سر می کند. حسین را با نامه فراخواندند، آنگاه کشتند و علمای بدِ ایشان به دیری می روند و به دروغ و راست قدری مقتل می گویند و خود و گذشتگان خود را سرزنش می کنند و قدری کارهایی مُنکَر می کنند و زنانِ مویه گر نوحه ها می خوانند و عالمان شیعه مویه می کنند و زن و مرد با هم

ص: 616


1- برای تحقیق در این حدیث، ر.ک: تعلیقه 212. و نیز ر.ک: مجمع البیان، ج 9، ص48؛ ابن طاووس، الیقین، ص 150؛ تاریخ بغداد، ج 13، ص 124؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص328.
2- سوره شوری، آیه 23.
3- در اصلِ روایت: از سوراخ بینی.
4- یعنی به اندازه نیمۀ یک دانه اسفند (گرمارودی )

آمیخته عشرت می کنند. مردان زنان را آراسته می کنند و پیرِ دانشمند شیعی سر را برهنه می کند و قدری خود را لعنت می کند. و این همه در شرع نهی شده و رسول گفته است: لا عزاءَ فوقَ ثلاثٍ. (1)جامه دریدن و خاک پاشیدن و نوحه کردن، خود از منکرهاست.(2) این عبادتِ رافضیان است و اگر تعزیت باید داشت، بر مصطفی اولی تر. آیا عمر و عثمان و علی را هم به ظلم نکشتند؟ چرا بر یکی از اینان شیون نمی کنند؟آیا این بزرگان را به حق کشتند و حسین را به ظلم؟ کشتنِ عثمان زارتر بود. حسین، باری جنگی کرد و قومی را کشت و آمده بود تا ملکی را تقریر [ و حکومتی را بر قرار ] کند، امّا گفته ایم که شیعه گِردِ شرع نمی گردد و هر چیز که نهی شده باشد، به سوی همان می شتابد و هواپرست و «حق ناپذیر» است و چون او را به این شرع اعتقادی نیست، چگونه بر آن راه باشد؟

امّا پاسخ این پریشان گویی که دگرباره این دشمن ستیزه جوی ناصبی جبری یاد کرده و عداوتِ خود را با علی و حسین ظاهر گردانیده است، این است که تعزیت برای حسین بن علی متابعتِ فرمانِ رسول - صلى الله عليه و آله - است که گفت:« من بكى علَى الحسينِ أو اَبكى(3) وَجَبَتْ لَهُ الجنّه؛ هر کس که بر حسین بن علی - علیه السلام - بگرید، یا کسی را بر وی بگریاند، بهشت بر او واجب است.» تا بر خلاف نظرِ نواصبِ و خوارج، هم علما داخل باشند و هم مستمعان.

ناگفته نماناد که شیعه به این جزع و فزع مخصوص نیست. در همه بلادِ اصحابِ شافعی و بلادِ اصحابِ ابو حنیفه، فحولِ علما چون محمّد منصور

ص: 617


1- برای تحقیق در آن، ر.ک: تعلیقهٔ 213.
2- در متن اصلی: مناکبر در اقرب الموارد گفته است: «المنكر اسم مفعول و ماليس فيه رضى الله من قول أو فعل و المعروف ضده و منه: ينهي عن المنكر. ج: منكرات [و مناكر ] كقوله: فيأتون المناكر في نشاط و يأتون الصلاة و هم كسالي. و رجل منكر ، أى داه فطن ج: منكرون و مناکیر پس معلوم می شود که در فارسی مناکیر را در معنی مناکر که جمع منکر به معنی امر قبیح است به کار می برده اند و به عبارت دیگر مناکیر» را به معنی منکرات استعمال کردهاند و گویا در جای دیگر نیز به این مطلب اشاره کرده ایم.
3- برای ملاحظه نص حدیث وارد ر.ک: تعلیقهٔ 214 .

و امیر عبادی و خواجه علی غزنوی و صدر خجندی و ابومنصور ماشاده و مجد همدانی و خواجه بونصر هسنجانی و شیخ ابوالفضائل مشاط و ابومنصور حفده و قاضی ساوه و سمعانیان و خواجه ابوالمعالی جوینی(1) و نزاری و علمای رفته و باقی از فریقین در موسم عاشورا این تعزیت را با جزع و نوحه و زاری برپا داشته و بر شهدای کربلا گریسته اند و این معنی از آفتاب آشکارتر است. اگر این خواجه ناصبی لایق آن ،نیست باید که به ولایت لرستان و خارجیان برود که این سنت را آنجا بدعت می دانند و بر علی و حسین لعنت می کنند و بر معاویه و یزید صلوات می فرستند اگر کور و کر نیست می شنود و می بیند که حنفی و سنی و شیعی این تعزیت را بر پا می دارند.

گفته است: «تعزیت عمر و ابوبکر و عثمان را برگزار نمی کنند.» از آن است که ظلم اینجا صریح تر است و شهادت اینجا بلیغ تر است و اخبار وارد است و اگر خواجه بر عثمان ،نوحه ،نکند از آن سبب نمی کند که کشندگان او مهاجر و انصارند؛ اما کشندگان حسین مروانی و سفیانی و اموی هستند.

گفته است: «زنان و مردان به هم آمیزند.» در همۀ مجالس همین نوع است و نیتِ علما طاعت است. اگر در این میان مفسدی معصیتی کند مستحق لعنت و عقوبت و به علما و صلحا مربوط نیست.

ما به این فصل در فصل های پیشین جوابهای شگرف(2) طولانی و با حجّت و دلیل داده ایم. اگر آنها را در آغاز خوانده باشند، در پایان مستغنی اند. و الحمد لله ربّ العالمين.

ص: 618


1- برای شرح حال این علما، ر.ک: تعلیقه 215
2- در برهان قاطع گفته است: «شگرف به کسر اوّل و سکون شین و فتح گاف ،فارسی، به معنی سطبر و قوی و گنده و بزرگ باشد و به معنی شان و شوکت و حشمت هم آمده است در حرف شین گفته است: «شگرف به کسر اوّل و فتح ثانی [یعنی گاف فارسی] و سکون رأی قرشت و فا به معنی نیکو و زیبا و لطیف و محتشم و بزرگ و قوی و سطبر و صاحب شکوه و حشمت باشد.

دویست و پانزده

آنگاه گفته است :

فضیحت چهل و هشتم همۀ طوایف اسلام چون نام یک صحابی و یا بزرگی دیگر برده شود بر او رحمت می فرستند و می گویند ما مذهب ایشان داریم؛ جز شیعه که از همه بیزاری می جوید و می گوید: همه بر باطل بودند و کفشگران در غایش و جولاهکان و رامین و دغل کاران سناردک و بدکاران قم و خربندگان سبزوار و سرهنگان ،آبه بعد از پانصد سال حق را نشناخته اند. صحابه پاک که مجاوران حضرتِ نبوی و ناقدانِ دین بوده اند و مجاهدان اسلام حق را نشناخته اند. ابو جعفر طوسی و ابوجعفر بابویه و مرتضی علوی و بوسهل نوبختی منجم و عبدالجبار مفید چهاردهی و علی زیرک هندی (1)خاصانِ خدایند و أتباع على بن ابوطالب.

صدِّیقِ اکبر و فاروقِ اعظم تا به سی و سه هزار مرد از اصحاب رسول خدا که نام و صفت هر یک در تورات و انجیل و زبور ذکر و نشانه ایشان وصف شده است، همه گمراه و گمراه کننده بوده اند جز این خواجگان شيعي. (تِلْكَ إِذَا قِسْمَةٌ ضیزی؛(2) در این صورت این تقسیمی ستمگرانه است. چنانکه جهودان میگویند همۀ امّتِ محمّد در دو ،زخند با اینکه در تورات نعت و صفتِ محمّد را می خوانند و انکار و حق ناپذیری میکنند و میگویند که اهلِ بهشت ماییم که جهودان گنده بغل و گنده دهانیم که خداوند دریا را از برای ما شکافت و دشمن ما را در آب غرق کرد.

اما جواب این کلمات را باید نیک فهم کرد تا فایده به دست آید.

گفته است:« همۀ طوایف چون نام یک صحابی و بزرگی برده شود، رحمت می فرستند مگر شیعی که از همه بیزاری میجوید این حواله ای دروغ و تهمتی

ص: 619


1- گویا کلمهٔ «هندی» مصحف و محرّف قمی باشد؛ زیرا به تصریح مصنف و سایر علمای رجال، وی از قم بوده است.
2- سوره نجم آیه .22 استعمال آن در این قبیل موارد نظر به آن است که آیه مبارکه حکم مثل جاری را پیدا کرده است.

بی اصل است؛ زیرا شیعیان بر صحابه رسول ترحم دارند و بر اهل بيت صلوات می فرستند. اما اینکه تکرار کرده است که «همه هالک باشند مگر کفشگران درِ غایش....»، بارها گفتیم که نجات و هلاک ،به شهر و محله و پیشه تعلق ندارد. هر کس که مؤمن و مطیع باشد، به بهشت می رود و گرچه جولاهه و کفشگر باشد و بی ایمان و بی طاعت مستحق دوزخ است، اگرچه امیر و وزیر و رئیس محتشم باشد. گر صد بار این شبهه را بیاورد جوابش همین است که گفته شد.

کسانی چون سلمان و بوذر و مقداد و عمار و مانند ایشان که این خواجه آنان را نمی پسندد بهترند از قماربازان در کنده و رمالان محله باطان و خربندگان ساوه و مُخَنَّتَانِ اصفهان و خران لار و گنگان بروجرد و زرتشتیان قزوین و مانند اینان پس ین فصل را به آن فصل قیاس کند و بداند که نجات و هلاک تعلّق به شهر و ده و پیشه ندارد؛ به ایمان و طغیان است و السّلام. گفته است :عجیب است که صحابه پاک که مجاوران حضرت نبوّت ،بودند حق را نشناخته اند اما ابو جعفر طوسی و ابو جعفر بابویه و.... بعد از پانصد سال شناختند.من هم میگویم که صحابه حق را نشناختند؛ اما این سخن را به عنوان رد بر خواجه ناصبی می گویم که معتقد است عبدالله و عبدالمطلب و ابوطالب با وجود نور مصطفی و مجاورت با آن نور حق را نشناختند و آن معجزات را قبول نکردند و با وجود آن قربت و قرابت به دوزخ می روند ولی ریسمان فروش و شانه تراش و حلاج که بعد از پانصد سال آمده اند، رستگارند و همه به بهشت می روند. اگر آن عجیب است این عجیب تر است. پس خواجه دگرباره بداند که نجات و هلاک به شهر و پیشه متعلق نیست و خودش قیاس کند که علم الهدی و این دو ابوجعفر و دو مفید و غیر ایشان با علمای نواصب برابرند یا نه؟ اگر بهترند، کوتاه بیاید که معصیت هر چند ،کمتر بهتر .

گفته است: نام صحابه در تورات و انجیل بوده است.» این نیز ادعایی است شگفت که این خواجه آرزو می کند همه سال انکار میکند که نام اهل بیت روا

ص: 620

نیست که نه بر عرشِ خدا باشد و نه در کتبِ انبیا؛ امّا نام صحابه را در کتب انبیا اثبات می کند! اگر شرم می داشت، شاید دست از تمنّای محال بر می داشت و با حق صلح و باطل را رها می کرد.

گفته است :«مشابهت به جهودان دارند و می گویند: ما به بهشت می رویم و دیگران نمی روند.» بر خردمندان روشن است که به بهشت، یا به تفضّلِ خدا می روند یا با ایمان و طاعتِ خویش یا با شفاعتِ انبیا و مصطفی و ائمّه هدی، و قسمت بیش از این نیست. بحمد الله ناصبیان و خوارج را از این، هیچ نصیب نیست. آن کس که خدا را در دنیا ظالم و کفر آفرین خوانده است، به فضلِ خدا چگونه طمع دارد و کسی که معتقدِ به جزا در برابر عمل نیست و به اعتقاد او ممکن است که یک تن با طاعت هزار ساله به دوزخ و دیگری با معصیت هزار ساله به بهشت برود، زیرا معتقد است که خدای تعالى مالک الملک است. کسی که برای هر یک از انبیا از آدم تا مسیح مریم - علیهم السلام - به معصیتی گران گواهی داده است، به شفاعتِ انبیا چگونه امید دارد؟ و به شفاعتِ مصطفی چگونه امید دارد کسی که پیامبر را فرزندِ کافر خوانده است و پدر و مادرش را پیش از فرعون و هامان به دوزخ فرستاده و شکم او را شکافته و از کفر و نجاستِ شِرک شسته است و او را عاشق زنِ زید بن حارثه دانسته است؟ می پندارم که چنین کس در قیامت از پیامبر شرم خواهد داشت. و کسی که به شفاعتِ ائمّه خود ایمان ندارد و ایشان را به چندین تهمت یاد کرده است، چگونه به شفاعت آنان امید دارد؟

پس چون این خواجه ناصبی را در آن بهشت بدان فراخی جای نیست و نخواهد بود،باید که سهم خود از بهشت را به دیگران و انهد که چنین هم خواهد بود. بهشت باید که قسمتِ آن کس باشد که به جزا در برابر عمل معتقد است و به تفضّل خدا

اعتقاد دارد و به شفاعتِ انبیا و ائمّه معترف است و از اهل توحید و عدل و نبوّت و امامت است. والحمد لله ربِّ العالمين.

ص: 621

دویست و شانزده

آنگاه گفته است:

فضیحت چهل و نهم. شیعه و جهود از ثواب آمین محرومند. در نماز روا ندارد بگوید و جهودان از آمین خشمناک می شوند.

امّا جوابِ این بی ادبی آن است که ای جبری !از ثوابِ آمین، آن بدعت گذار محروم است که به ثواب در مشیّت معتقد است و خشمناک آن ناصبی می شود چیزی به قرآن بیفزاید که از قرآن نباشد، و با جهودان اهل جبر برابرند که رؤیت خدا را رؤیت رویارو می دانند! ثوابِ «آمین» در همه دعاها نصيب جز شیعه اميرالمؤمنین نمی شود؛ به دلالتِ این خبر درست که سیّد انبیا - علیه السلام - گفت: «علىٌّ وصيّى و هو خير الأوصياء و أنا الدّاعى و هُوَ الْمُؤَمِّنُ؛(1) على وصى من و بهترین اوصیاست و من دعا کننده ام و علی آمین گوینده.» دعایی که مصطفی کند و آمینی که مرتضی گوید، همه اهل جبر و ناصبیان از آن محرومند و همه شيعه بدان مخصوص. امّا در آخرِ قرائتِ سوره «الحمد» در نماز، گفتن آن را جایز نمی دانند، از آن رو که کلمۀ «آمین» از «الحمد» نیست و برخی از بزرگان فقهای اهل تسنّن در این مسئله با شیعه موافقت کرده اند.

دویست و هفده

آنگاه گفته است:

و فضیحت پنجاهم. رافضی اخبار را به دروغ و از راویانِ متّهم روایت می کند. ابو جعفر بابویه در کتاب خود از سعد بن عبدالله از محمّد بن حسن صفّار آورده است- و اینان همه راویانِ مجهول و مطعون اند - از جعفر الصّادق که جعفر گفت از پدرانش که پیامبر - صلوات الله علیه - روزی در سرای امّ سلمه

ص: 622


1- ر.ک: ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 247؛ محمد بن جریر طبری، المسترشد، ص283، ح 94؛ بحار الأنوار، ج 38، ص 2، ح 1.

رفت، جبرئیل آمد و وحی آورد. پیامبر - علیه السلام - گفت: «يا امّ سلمه، اسْمَعي وَ اشْهَدی؛ بشنو و گواه باش که علی قاضی دینِ(1) من است و حاملِ لوای من است و علی عالم ترین فرد در امّتِ من است(2) و اوست که در قیامت منبری از نور بر سمت راستِ عرش می نهند تا او آنجا بنشیند و هر که را خواهد به بهشت و هر که را خواهد به دوزخ فرستد. منادی در قیامت ندا می کند که ای معشر الخلایق، این است علی. دوزخ و بهشت در فرمان او کردیم تا هر چه می خواهد بکند و «علىٌّ صاحبُ الجنّة و علىٌّ صاحب النّار.»(3) او اوّل آنهایی را به دوزخ می فرستد که در امامت با او منازعه کردند و بنیادِ ظلم را نهادند و سپس پیروان خود را به بهشت می فرستد؛ همانان که در آخر زمانند و ایشان را شیعه خوانند.

و از این گونه خُرافات و تُرَّهاتِ بسیار به اسنادهای دروغ آورده اند و آن رُوات را هرگز ائمّه دین و اصحاب الحدیث تزکیه نمی کنند و نام ایشان را نمی برند. دروغ از آن روایات رکیک فرو می بارد. اوّلاً مادرشان به مرگِشان بنشیند که عقل را به کار نمی برند که اگر چنین سخنی رسول به حضورِ امّ سلمه و غیر او گفته بود، چون رسول از داِر دنیا رفت و صحابه در خلافت سخن گفتند، چنانکه از آفتاب روشن تر است مهاجران و انصار شمشیر کشیدند و گفتند: ما اولی تریم به خلافت که جان فدا کرده ایم در نصرتِ او. دیگری گفت: «منّا الامراءُ و منكُمُ الوزراء؛(4)از مهاجران امیر و از انصار وزیر.» تا ابوبکر گفت که

ص: 623


1- کلمهٔ «دین» که در این روایت و نظایر آنکه بسیار است، هم به فتح دال و هم کسر آن قرائت شده است؛ یعنی جماعتی به فتح دال که به معنی رام باشد، و جماعتی دیگر به کسر دال که به معنی روش و آیین و کیش باشد.
2- ر.ک: معانى الأخبار، ص 204، ح 1؛ الاحتجاج، ج 1، ص 289؛ كشف اليقين، ص 269؛ کشف الغمه، ج 2، ص 27.
3- ر.ک: علل الشرایع، ص 164، ح 4؛ بصائر الدرجات، ص 435، ح6؛ بحار الأنوار، ج 39، ص 198، ح 10.
4- ر.ک: محمد بن جریر طبری، المسترشد، ص383؛ ابن اثیر، الکامل في التاريخ، ج 2، ص325؛ تاریخ الطبری، ج 2، ص 443؛ تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص123.

رسول گفته است: «الائمّة من قريش.»(1) انصار قبول کردند و طمع از خلافت برداشتند. اگر رسول ،علی را منصوص کرده بود بدین عظیمی که شیعی احمق ادعا میکند و زنان پیامبر و ابن عبّاس و ابوذر و سلمان و عمار که شیعه ایشان را به گواهی می،آوَرَد آگاه بودند بایست در این روز می گفتند: این چه کاری است که می کنید؟ آیا رسول این مرد را منصوص نکرده است؟ و این را نگفته؟ شما در چه منازعه می کنید؟ آیا نصی بدین روشنی را همه پنهان کردند و همه از ابوبکر و عمر ترسیدند و خدای را و قول رسول را فراموش کردند و گل به روی آفتاب مالیدند؟! از پسر ابو قحافه تیمی و پسر خطاب عدوی همه ترسیدند؟!

آنچه ابوجعفر بابویه و ابوجعفر طوسی سرگشته و شیطان طاق و یونس بن عبدالرّحمن شیعی بعد از چندین سال دیدند، صحابه پاک ندیدند؟ و یا دیدند و پوشاندند؟ و نیز علی و عبّاس و همۀ بنی هاشم عاجز شدند؟ و امّ سلمه و دیگران این گواهی را پس گرفتند؟ بر همۀ عقلا حق ناپذیری رافضی معلوم شده است و اینکه هر چه می گوید دروغ می گوید و همه ادعای باطل است و روایتِ دروغ و قولِ بی حجت که نه عقل قبول می کند و نه قرآن می پذیرد.

اما جواب این فصلِ مطوّلِ پُرشبهۀ پُر تعصب که به علوم بسیار نیاز دارد، واجب دیث پژوهی شیعه و اتقان است تا بر سبیل اطناب بیان کنم و با حجّت و دلیل تا علی رغم همه خوارج هر شبهه اصول روایت و نقل از میان برود و فواید لازم به دست آید. إن شاء الله تعالى.

گفته است: «شیعه اخبار را به دروغ روایت می کند و از راویان متهم؛ چنانکه محمد بن حسن صفار خاک بر دهانش که در این معنی از خود و مذهب بد خود حکایت کرده است که بیشتر اخبارش بی سند و مأخذ است و اکثر راویانش نامعتمد. راوی این وتوجه علمای خواجه ناصبی، یکی قیس بن ابی حازم است که این خبر را در مورد «تشبیه» به دروغ

ص: 624


1- الکافی، ج 8 ص 343، ح 541؛ عيون أخبار الرضا، ج 1، ص 69، ح 272؛ نهج البلاغة، خطبۀ 144؛ مسند ابن حنبل، ج3، ص129 و 183 و 4، ص 421؛ المستدرک علی الصحیحین، ج 4، ص76؛ السنن الکبری، ج3،ص 121.

از رسول - علیه السلام - روایت کرده است که گفت:« سترون ربّكم كما ترون القمر ليلة البدر لا تضامون في رؤيتِهِ؛(1) زودا که پروردگارتان را بی نقص ببینید، چنانکه ماه را در شب چهاردهم می بینید این قیس بن ابی حازم ناصبی غیر از آنکه مطعون است معروف است به اینکه از خوارج و دشمن علی است و از وی شنیده اند که گفته است: «تا علی را دیدم که قوم کوفه را به قتال معاویه دعوت می کرد، کینه وی هنوز در دل من است.(2) و نیز این قیس بنابی حازم الخارجی دیوانه بوده است تا به حدی که اسماعیل بن ابی خالد روایت می کند که روزی به من گفت دو درم به من بده. گفتم تا آن را چه کنی؟ گفت: تا عصایی بخرم و با آن سگان را از شهر بیرون کنم.

پس این خواجه که راویانی بدین بزرگواری دارد ،شایسته است که بر محمد بن حسن صفارِ مؤمن و معتقد و مورد اعتماد طعنه نزند؛ گرچه با زبان سگ آب دریا پلید نمی شود و اگر اسنادِ راویان شیعه به جعفر باشد، اسناد راویان این خواجه به ابوهریره و آنس و ابوعبیده و به عاص و وقاص(3) است؛ آن هم به دروغ و راست. خود این خواجه قیاس کند تا ببیند راویان و ائمه شیعه را می تواند با ایشان برابر کند یا نه؟ «فشتانَ ما بين محمّدٍ و محمد؛(4) و چه بسیار فاصله است میان محمد و محمد!.»

و اما آن خبر که رد کرده و تعجب نموده است که از امّ سلمه ،باشد راویان آن بیشتر ذکر آن در منابع حنفی اند و در کتب فریقین آشکارتر است تا در کتب شیعه. اوّلاً راوی این خبر قاضی اهل سنت در ابوبکر احمد بن كامل بن خلف سنّی است و او روایت کرده است از قاسم بن العباس المعشری که او نیز شیعی نیست و او روایت کرده است از زكريا بن يحيى الخزار الْمُقْری که عدلی مذهب بوده است و او روایت کرده است از اسماعیل بن عباد و او

ص: 625


1- ر.ک: صحیح البخاری، ج 1، ص 139 و 143 و ج 6، ص 48 و ج 8 ص 179؛ صحیح مسلم، ج 2، ص 114؛ 8، سنن ابن ماجه، ج 1، ص 63، ح177.
2- برای تحقیق این حدیث و ترجمۀ راوی آن قیس بن [أبی] حازم، ر.ک: تعلیقهٔ 216 .
3- مراد از «عاص» پدر عمرو عاص و مراد از «وقاص پدر سعد بن ابی وقاص است .
4- مأخوذ از مصراع معروفی است؛ به این عبارت: «شتان بین محمد و محمد» و جاری مجرای مثل شده است.

روایت کرده است از شریک و شریک از منصور و منصور از ابراهیم و ابراهیم از علقمه و علقمه از عبدالله عباس، پدرِ خلفای عباسی که گفت: «خَرَجَ رسول الله - صلى الله عليه و آله - فلم يلبث أن جاء علي - عليه السلام ؛(1) پیامبر - درود خداوند بر او و بر خاندان وی - خارج وی - خارج شد و بی درنگ علی - درود بر او آمد. و این حدیث، زیادت از آن است که ناصبی آورده است. این راویان بر این وجه از مصطفی در حق على روایت کرده اند که ذکر خبر و معنی آن بر حجم کتاب می افزاید.(2) رسول گفته است و امّ سلمه شنوده و روایت کرده است. اگر چهار(3) هزار خبر را عایشه می تواند روایت کند. و یکی مردود نیست، امّ سلمه که فاضل تر و بزرگتر از بسیاری از زنان رسول است، به طریق اولی می تواند مگر بدان جهت روایت او مردود باشد که او با علی و فاطمه و آلِ ایشان خصومتی و عداوتی نداشته است. اخبار در امامت و ولایت و فرضِ طاعت و قربت و قرابت و سخاوت و فضل و اخوّت و مناقب امیرالمؤمنین بیش از آن است که سنی و حنفی و شیعی روایت کرده اند؛ چنانکه با گفتار صد هزار خارجی و ناصبی و بدعت گذار پنهان و باطل نمیشود باید به کتابخانه های ساوه و همدان و قزوین و اصفهان برود که شیعه نباشند و از راویان سنّی مورد اعتماد بشنود تا بداند که نه ساخته ابو جعفر بابویه و نه ساخته ابو جعفر طوسی است. صد هزار لعنت بر دشمنان سه مرتضی و دو بوجعفر و دو مفید باد. (4)

اخبار به اسناد مذکور در کتبِ أئمّه حدیث مسطور است؛ نه خرافات است و نه ترهات همۀ ائمّه قبول کرده اند و همۀ اصحاب حدیث تزکیه کرده.اند ناصبیان چرا عقل را به کار نمی گیرند تا دریابند که امام باید منصوص باشد و قرآن نمی خوانند که

ص: 626


1- ر.ک: علل الشرایع، ص 65 ح 3؛ ابن طاووس، الیقین، ص 334؛ شرح الأخبار، ج 1، ص 206 و ج 2، ص 200؛ عقیده ای مبتنی تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 471 .
2- ر.ک: تعلیقه 217.
3- كذا در نسخ و مشهور چهل هزار است؛ چنانکه ازری در قصیده هائیه گفته است: حفظت أربعين ألف حديث، و من الذكر آية تنساها.»
4- مراد از «سه مرتضی »ا،میرالمؤمنین علیه السلام و علم الهدی و سید مرتضی رازی صاحب خطب است و مراد از دو بوجعفر» صدوق و شیخ الطایفه است و مراد از دو مفید شیخ مفید و مفید عبد الجبار است.

بفهمند جز معصوم نمی تواند امامت را به عهده بگیرد و اخبار را نمی بینند که متوجّه شوند که امام باید از همۀ امّت به احکام شریعت عالم تر باشد؟

گفته است:« چون رسول - علیه السلام - از دنیا رفت، صحابه در خلافت سخن گفتند؛ چنانکه از آفتاب ظاهرتر است و اگر رسول علی را منصوص کرده بود، چرا صحابه روز بیعتِ ابوبکر حاضر بودند، انکار نکردند و نگفتند: حق با علی است و رسول بر وی نصّ کرده است؟» اوّلاً دگرباره در محاسبه کور و به احوالِ روز سقیفه جاهل است .اما به ضرورت جواب این شبهه گفته می شود. به روایت های مختلف،خاصّه از امینان و معتمدان معروف و از علیّ بن جعفر اهر مروانی روایت کرده اند:

چون در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت کردند، جماعت اصحاب از مهاجر و أنصار و بزرگان اهل البیت به سرای امیرالمؤمنین - علیه السلام - آمدند و به اتّفاق گفتند: «یا أمیرالمؤمنین، تركت حقّاً أنتَ أولى بِهِ من هذَا الَرجلِ و قد أردنا أن نأتى الرّجل فَنُنْزِلَهُ عن منبر رسول الله؛ ای امیر مؤمنان! حقّی را وانهادی که تو به آن از این مرد سزاوارتری و برآنیم که نزد این مرد برویم و او را از منبر پیامبر - درود خداوند بر او و بر خاندان وی- پایین بیاوریم.» از علی - علیه السلام - دستوری خواستند و جمعاً به مسجد آمدند .ابوبکر بر منبر بود. ابتدا مهاجران بر این نَسَق برخاستند، با حضور چند هزار مرد و بر بیعتِ ابوبکر انکار کردند. اوّل کسی که برخاست و سخن گفت، خالد بن سعید بن عاص بود که بعد از حمد و ثنای خدا و درود بر مصطفی به آواز بلند گفت: «يا أَبابَكْرِ اتَّقِ اللَّهَ وَانْظُرْ مَا تَقَدَّمَ لِعَلي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ - صلى الله عليه و آله - أما عَلِمْتَ أَنَّ النَّبِيَّ - صلى الله عليه و آله - قالَ لَنا يَوْمَ بَنى قُرَيْظَةَ وَ قَدْ قَتَلَ عَلِيَّ - عليه السلام - عِدَّةٌ مِنْ رجالهم و اولى النَّجْدَةِ مِنْهُمْ: مَعاشِرَ النَّاسِ أَوصِيكُمْ بوَصِيَّةٍ فَاحْفَظُوها

- وَ مُودِعٌ إِلَيْكُمْ سِرّاً فَلا تُضَيَّعوهُ، ألا وَإِنَّ عَليّاً إمامُكُمْ مِنْ بَعْدِى وَ خَلِيفَتى فِيكُمْ؛ بِذلِكَ أوصانى جَبْرَئِيلُ - عليه السلام - عَنْ رَبِّي، أَلا وَ إِنْ لَمْ تَحْفَظونى فيهِ ولا تُوازِرُوهُ ولا تَنصُرُوهُ اخْتَلَفْتُمْ فى أَحْكامِكُمْ وَاضْطَرَبَ عَلَيْكُمْ أَمْرُ دِينِكُمْ وَ وَلِى عَلَيْكُمْ أَشْرارُكُمْ؟ بِذلِكَ أخْبَرَني جبرئيل - عليه السلام - عَنْ رَبِّي، ألا وَإِنَّ أَهْلَ بَيْتِى هُمُ الْوَارِثُونَ لِأمْرى و

ص: 627

الْقائِمُونَ بِأَمْرِ أُمَّتِى، اللّهُمَّ فَمَنْ أَطاعَهُمْ مِنْ أُمَّتى وَ حَفِظَ فِيهِمْ وَصِيَّتِى فَاحْشُرْهُ في زُمْرَتى، وَ مَنْ أَساءَ خِلافَتى فِى أَهْلِ بَيْتِى فَاحْرِمْهُ الْجَنَّةَ الَّتِي عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ و الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ ؛ اى ابوبکر از خدا پروا کن و به آنچه برای علی از پیامبر - درود خداوند بر او و بر خاندان -وی پیش آمد نظر کن! آیا نمی دانی که پیامبر - درود خدا بر او و بر خاندان وی - در روز جنگ با بنی قریظه در حالی که علی - علیه السلام - برخی از مردان و دلاوران آنان را کشته بود، فرمود: ای مردم! به شما وصیتی می کنم، آن را حفظ کنید و رازی را نزدتان به ودیعه می نهم، آن را تباه نسازید. بدانید که علی پس از من پیشوای شما و جانشین من در میان شماست.

جبرئيل - عليه السلام- از سوی خداوند این موضوع را به من توصیه کرده است. آگاه باشید که اگر این وصیت مرا به خاطر نسپرید و او را یاری نکنید، در احکام خود دچار اختلاف می شوید و کار دینتان پریشان می گردد و افراد شرور بر شما ولایت خواهند یافت. جبرئیل - علیه السلام - از سوی خدا آن را به من خبر داده است. آگاه باشید که اهل بیت من وارثان کار من و قیام کنندگان به امور امّت من هستند.خدایا! هر کس از امت من که از آنان فرمانبرداری و وصیت مرا در میان ایشان پاس بدارد، او را در زمرهٔ من محشور فرما! و هر کس در جانشینی اهل بیتم از من بدی ورزد، او را از بهشتی که پهنای آن به گستردگی آسمان ها و زمین است، محروم گردان!

کلامی با این مبالغه که اهل معنی و معرفت تفسیرش را می دانند و در آن انجمن با حجّت از کلام مصطفی - صلی الله علیه و آله - گفته شد، ردّی است بر بیعتِ با ابوبکر. امّا گویی این خواجه ناصبی از آنچه به کارش نیاید اطلاع ندارد! در همین مجلس، عمر خطّاب برخاست و گفت: «اسكُتْ يا خالِدُ، فَلَسْتَ مِنْ أَهْل الْمَشْوَرَةِ؛ ساكت شو ای خالد، کسی با تو مشورت نکرد.» او به عمر جواب داد: «بَلِ اسْكُتْ أَنْتَ يَابْنَ الْخَطَابِ، فَوَاللَّهِ مالَكَ فى قُرَيْشٍ مُفْتَخَرٌ؛ تو ساکت شو ای پسر خطّاب، تو در قریش افتخاری نداری! و عمر نشست.» بعد از

ص: 628

وى ابوذرّ غِفاری(1) برخاست و پس از حمدِ خدا و ثنای مصطفی گفت: «یا مَعاشِرَ قُرَيْشٍ ، قَدْ عَلِمْتُمْ وَ عَلِمَ أَخْيَارُ كُمْ أَنَّ النّبي - صلى الله عليه و آله - قال: «الْأَمْرُ مِنْ بَعْدِی لِعَلِي بْنِ أَبي طَالِبٍ ثُمَّ لِلْحَسَن ثُمَّ لِلْحُسَيْنِ ثُمَّ لِلأُئِمَّةِ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ» فَتَرَكْتُمْ قَوْلَهُ، وَ نَبَذْتُمْ أَمْرَهُ وَ وَصِيَّتَهُ، وَ كَذلِكَ تَرَكَتِ الْأُمَمُ الَّتِي كَفَرَتْ بَعْدَ أَنْبِيائِهَا، فَغَيَّرَتْ وَ بِدِّلَتْ، فَحاذَيْتُمُوها حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَالْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ وعَمَا قَليلٍ تَذُوقُونَ وَبِالَ أَمْرِكُمْ وَ جَزَاءَ ما قَدْ قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ، وَ إِنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ؛ اى جماعت قریش! شما می دانید و نیکان شما می دانند که پیامبر - درود خدا بر او و بر خاندان وی - فرمود: کار خلافت پس از من از آنِ علی بن ابی طالب، سپس حسن و سپس حسین و آنگاه از آن امامانی است که از فرزندان حسین اند و شما گفتار او را وانهادید و فرمان و وصیت او را نادیده گرفتید؛ همان گونه که امّت های کافر پس از پیامبران خویش توصیه های آنان را وانهادند و تغییر دادند و مبدّل کردند و شما قدم به قدم و مو به مو همان کارهای آنان را دنبال کردید و به زودی وبال کارتان را خواهید چشید و کیفر آنچه از پیش فرستاده اید، خواهید دید.» آنگاه نشست .

این کلمات ساخته ابوجعفر و مفید نیست .کلام أبوذرّ است. پس این خواجه ناصبی نگوید که چرا انکار نکردند و حجّت را اظهار نکردند. کردند، امّا این خواجه کور و کر است.

بعد از آن سلمان فارسی - رحمة الله علیه-برخاست و بعد از حمدِ خدای تعالی و ثنای مصطفی به آواز بلند گفت: «یا أَبابَكْرٍ إلى مَنْ تُسْنِدُ أَمْرَكَ إِذَا نَزَلَ بِكَ الْقَضَاءُ؟ ۚ وَإِلَى مَنْ تَضرَعُ إِذا سُئِلْتَ عَمّا لا تَعْلَمُ وَ فِي الْقَوْمِ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْكَ وَأَقْرَبُ بِرَسُولِ اللَّهِ قَرَابَةٌ

ص: 629


1- فیروزآبادی در قاموس و زبیدی در تاج العروس گفته اند: «بنو غفار ككتاب ،قبيلة من كنانة و هم بنو غفار بن مليل بن ضمرة بن بكر بن عبد مناة ( رهط) سيدنا (أبي ذر) جندب بن جنادة ( الغفاري)رحمة الله علیه و قد تقدّم ذكره ثلاث مرّات .»در منتهی الارب گفته است: «غفار ککتاب پدر قبیله ای است از کنانه و هو غفار بن مليل بن ضمرة بن بكر بن عبد مناة بن كنانة. از آن قبیله است ابوذر جندب بن جناده غفاری، یکی از اصحاب نبی صلى الله علیه وآله.

مِنْكَ؟ قَدَّمَهُ النَّبِيُّ في حَياتِهِ وَأَوْعَزَ إِلَيْكُمْ عِنْدَ وَفاتِهِ، فَنَبَذْتُمْ قَوْلَهُ وَ تَناسَيْتُمْ وَصِيَّتَهُ، فَعمَّا قليلٍ يَصْفُو لَكُمُ الْأَمْرُ وَ قَدْ أَثْقَلْتَ ظَهْرَكَ بِالْأَوْزارِ، وَ حَمَلْتَ إِلَى قَبْرِكَ مَا قَدَّمَتْ يَداكَ، فَإِنَّكَ سَمِعْتَ ما سَمِعْنا وَ رَأَيْتَ كَما رَأيْنا؛ ای ابوبکر! هنگامی که مرگ تو فرا رسد، این کار خود را به چه کسی اسناد می دهی و چون از تو چیزی بپرسند که نمی دانی، نزد که می روی؟ در حالی که در این قوم داناتر از تو و نزدیک تر از تو به رسول الله وجود دارد که پیامبر او را در زمان زنده بودن خود پیش افکند و در هنگام مرگ خویش دربارۀ او به شما وصیت کرد. شما قول پیامبر را زیر پا نهادید و وصیت او را به فراموشی سپردید. به زودی امر بر شما روشن خواهد شد. تو پشت خود را با ین بارها سنگین کردی و آنچه پیشاپیش به دست آوردی ،به گور خود حمل کردی. تو بی گمان آنچه ما [از پیامبر] شنیدیم، شنیده ای و هر چه دیدیم، دیده ای.»

پس این خواجه بداند که کسانی چون سلمان خلافت ابوبکر را انکار و حق را اظهار کردند. این کلامِ مهاجر و انصار است؛ شیعیان قم و کاشان آن را نساخته اند و حق همیشه با علی بوده است.

بعد از آن مقداد بن اسود الکِندی (1)برخاست و گفت: «يا أَبابَكْرِ ارْبَعْ عَلى ظَلْعِكَ ،(2)و الْزَمْ بَيْنَكَ، وَ ابْكِ عَلى خَطيئَتِكَ، وَارْدُدْ هَذَا الْأَمْرَ إلى مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكَ، فَلا تَغْتَرِرْ بِدُنْیاک، وَلا تَغْرُرُكَ قُرَيش وَ غَيْرِها ، فَعَمّا قَليل تَضْمَحِلُّ عَنْكَ دُنْياكَ وَ تَصِيرُ إلی آخِرَتِكَ، وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّ عَلِياً صاحِبُ هَذَا الأَمْرِ، فَاعْطِهِ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ لَهُ، فَإِنَّ ذلِكَ خَيْرٌ لَكَ فِى دُنْياكَ وَ أَسْلَمُ لَكَ في آخِرَتِكَ؛ اى ابوبکر! پا از گلیم خود فراتر مگذار و در خانه بنشین و بر خطایی که کرده ای گریه کن و کار را به کسی بسپار که برای آن از تو سزاوارتر است. به دنیای خود مغرور نشو و قریش و غیر قریش تو را مغرور نکند. به زودی دنیای تو از میان می رود و به سوی آخرت رو می آوری و می دانی که

ص: 630


1- جزری در اسد الغابه در ترجمه مقداد گفته است: «و إنّما قيل له ذلك (أى الكندي) لأنه أصاب دماً في بهراء، فهرب منهم إلى كندة فحالفهم.»
2- در قاموس گفته است: «اربع علی ظلعك ،أى إنک ضعيف فَانْته عما لا تطيقه.»

علی مرد این کار است. پس آنچه را که خدا و پیامبرش برای وی در نظر گرفته اند، به او بده! این کار در دنیا برایت بهتر و در آخرت برایت سالم تر است.» و فرو نشست.

این ناصبی بداند که کلامی با این مبالغه و نصیحت و موعظه، سخن رافضيانِ وَرامین نیست؛ بلکه حق بحمد الله ظاهر است و ظاهر بوده است و حجّت ثابت و على - علیه السلام - امام است.

بعد از وی بُرَيْدَة الأسلمى - رحمة الله علیه - برخاست و بعد از حمد و ثنای خدای و مصطفی گفت: «يا أَبابَكْرٍ أَنَسِيتَ أَمْ تَناسَيْتَ؟ أَما عَلِمْتَ إِنَّ النَّبِى - صلى الله علیه و آله أَمَرَنا أَنْ نُسَلَّمَ عَلى عَلِي بِإِمْرَةِ المُؤْمِنِينَ فى حَياتِهِ فَسَلَّمْنا عَلَيْهِ وَأَنْتَ مَعَنا وَالنَّبِيُّ - عليه السلام - يَتَهَلِّلُ وَجْهُهُ فَرَحَاً لِما يَرى مِنْ طَاعَهِ أمَّتِهِ لابْنِ عَمِّهِ، فَلَوْ عَمِلْتُمْ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَكَانَ خَيْراً لَكُمْ فى دُنْياكُمْ وَ آخِرَتِكُمْ، وَقَدْ سَمِعْتَ مَا سَمِعْنا وَرَأَيْتَ مَا رَأَيْنا و السلام؛ ای ابوبکر! فراموش کرده ای یا خود را به فراموشی زده ای؟ آیا نمی دانی که پیامبر - درود خداوند بر او و بر خاندان وی- در زمان حیات خود به ما فرمان داد که به علی به عنوان امیرمؤمنان درود بگوییم و همه به او سلام کردیم و تو هم با ما بودی و چهرهٔ پیامبر از شادی گل انداخته بود که می دید امتّش از پسر عمویش اطاعت می کنند. اگر به وصیت پیامبر عمل کنید، برای دنیا و آخرت شما بهتر است. تو هم آنچه ما شنیدیم، شنیده ای و آنچه دیده ایم، دیده ای. والسلام.»

این ناصبی باید بداند که این کلام با این حجّت که روز بیعت در روی ابوبکر گفته اند، کلام شیعیان ساری و اُرَم نیست؛ پس انکار نکند و دشمنی خود را با علی مرتضی ظاهر نکند.

و بعد از وی عمّار یاسر - رحمة الله عليه - برخاست و بعد از حمد و ثنای خدا و مصطفی گفت: «یا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ أَقْرَبُ بِرَسُولِ اللَّهِ - صلى الله عليه و آله - قرابَةٌ مِنْكُمْ، فَرُدُّوا هَذَا الأَمْرَ إلى مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكُمْ، وَلا تَرتَدُّوا عَلى َدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا حَاسِرين؛ ای گروه قریش! می دانید که اهل بیت پیامبرتان در خویشاوندی از شما به پیامبر - درود خداوند بر او و بر خاندان وی -نزدیکترند. پ

ص: 631

این کار را به آن کس که از شما به آن سزاوارتر است بازگردانید و به گذشته هاتان باز نگردید که زیان می کنید.»

کلامی چنین نه کلام حَسَکا و ابوطالب بابویه است که بعد از پانصد سال گفته باشند؛ همان نخستین روزی گفته اند که ابوبکر از منبر پیامبر بالا رفت؛در حالی که حق با حیدر بود.

بعد از آن قیس بن سعد بن عُباده - رحمة الله عليه - برخاست و بعد از حمد خدا و درود بر مصطفی گفت: «یا أبا بَكْرِ اتَّقِ اللَّهَ وَ انْظُرْ ما تَقَدَّمَ لِعَلِي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ - صلى الله عليه و آله - ، وَارْدُدْ هَذَا الْأَمْرَ إلى مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكَ، وَ لَا تَكُنْ أَوَّلَ مَنْ عَصَى

مُحَمَّداً في أَهْلِ بَيْتِهِ، وَارْدُدْ هَذَا الْأَمْرَ إِلَيْهِمْ، تَخِفَّ ذُنُوبُكَ وتَقِلَّ أَوْزَارُكَ وَ تَلْقَى مُحَمّداً - صلى الله عليه و آله - وَ هُوَ راضٍ عَنْكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أنْ تَلْقَاهُ وَهُوَ عَلَيْكَ سَاخِطٌ، ای ابوبکر! از خدا پروا کن و به آنچه پیامبر - درود خداوند بر او و بر خاندان وی - از پیش برای علی - علیه السلام - در نظر گرفت بنگر و آن را به آن کس که از تو به آن سزاوارتر است بازگردان و نخستین کسی نباش که با محمّد در حق اهل بیتش سرکشی می ورزد و این امر را به آنان برگردان تا گناهانت سبک شود و بارهایت کم گردد و محمّد - درود خداوند بر او و بر خاندان وی- را در حالی ملاقات کنی که از تو راضی است. این را بیشتر دوست دارم تا آنکه او را ملاقات کنی و او از تو خشمگین باشد. »کلامی مطوّل و سخت گفت که اینجا مجال ذکر کامل آن نیست و شرح آن همه حجّت بر امامتِ مرتضی - علیه السلام- است و دلیل بر انکار بیعت. و آن نه کلام زراره غالی و شيطان الطّاق و یونس بن عبدالرّحمن است؛ بلکه کلام مهاجر و انصار است. بعد از آن خزيمة بن ثابت ذوالشهادتین برخاست و گفت: «مَعاشِرَ النَّاسِ أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أنَّ النَّبِى - صلى الله عليه و آله - قَبِلَ شَهادَتي وَحْدِى وَ لَمْ تَزِدْ مَعِي غَيْرى؟ قالوا: بلى، فَاشْهَدْ بِما تَشْهَدُ، قال: أَشْهَدُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ - صلى الله عليه و آله - أنّه قال: «أَهْلُ بَيْتِى فِيكُم كَالنُّجُومِ، فَقَدِّمُوهُمْ وَ لا تَتَقدَّمُوهُمْ، فَإِنَّكُمْ إِن تَقَدَّمْتُمُوهُمْ سَلَكتُم طريق الضَّلالَةِ» ثُمَّ سَمِعْتُهُ يَقُولُ: عَلِى فِيكُمْ كَسَفِينَةٍ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَهَا نَجا وَمَنْ تَخَلَّف

ص: 632

عَنْها غَرِقَ، وَ عَلِيُّ فِيكُمْ كَهارُونَ فى بَنِي إِسْرائيلَ [خَلَفْتُهُ عَلَيْكُمْ] كَما خَلْفَهُ مُوسى عَلى قَوْمِهِ وَ مَضى إلى مُناجاةِ رَبِّهِ، ای مردم! آیا نمی دانید که پیامبر - درود خدا بر او و بر خاندان وی - گواهی مرا به تنهایی قبول می فرمود و دیگری را در شهادت با من همراه نمی کرد؟ گفتند: آری. پس گواهی بده به آنچه می خواهی گواهی بدهی! خزیمه گفت: شهادت می دهم که رسول الله - درود خداوند بر او و برخاندان وی - فرمود:اهل بیت من در میان شما مانند ستارگان اند. پس آنان را پیش افکنید و از آنان پیشی نگیرید، که اگر از آنان پیشی گیرید، راه گمراهی را پیموده اید. سپس از او شنیدم که می فرمود: علی در میان شما چون کشتی نوح است؛ کسی که در آن درآمد نجات می یابد و آن کس که واپس ایستد، غرق می شود. و علی در میان شما چون هارون در بنی اسرائیل است که من او را در شما جانشین خود کردم؛ چنانکه موسی هارون را در قوم خود جانشین خویش کرد و خود به مناجات با پروردگارش رفت.» گمان دارم این خواجه گواهی خزیمه را قبول کند؛ اگرچه به دروغ گفته است: «قاضی حسن استرابادی گواهی شیعه را قبول نمی کرد.» مصطفى - صلى الله عليه و آله - که قاضی دنیا و آخرت است، گواهی خزیمۀ شیعی تنها را به کوری چشم این خواجه قبول می کند.

و بعد از آن ابی بن کعب برخاست و گفت: «مَعاشِرَ النَّاسِ إِنِّي لَأَعِظُكُمْ بِمَا كَثيراً ما وَعَظَكُمْ بِهِ رَسُولُ الله - صلى الله عليه و آله - ، وَ لا تَسْمَعُونَ مِنِّى إِلَّا أَكْبَرَ ما سَمِعْتُمْ مِنْ نَبِيِّكُمْ - صلى الله عليه و آله - ، اشْهَدُوا عَلَى(1) أَنِّي أَشْهَدُ عَلى رَسُولِ الله - صلى الله موعظة ابي بن عليه و آله - أنِّي رَأَيْتُهُ وَ هُوَ وَاقِفُ فِي هَذَا المَكَانِ وَ كَفُ عَلِي فِي كَفِّهِ وَ هُوَ يَقُولُ: هذاإمامُكُمْ مِنْ بَعْدِى وَ خَليفَتى فيكُمْ، فَقَدِّمُوهُ وَ لا تَتَقَدَّمُوهُ، وَاسْمَعُوا لَهُ وَأَطيعوا؛ فَإِنَّكُمْ إنْ أَطَعْتُمُوهُ دَخَلْتُمُ الْجَنَّةَ، وَإِنْ عَصَيْتُمُوهُ دَخَلْتُمُ النَّارَ؛ ای مردم! من شما را به چیزی پند می دهم که غالباً پیامبر - درود خداوند بر او و برخاندان وی - شما را به آن پند می داد و

ص: 633


1- قرائت «علی» به صورت حرف جرّبی آنکه پای متکلم داشته باشد نیز درست است.

از من نمی شنوید مگر چیزی که فراتر از آن را از پیامبرتان - درود خداوند بر او و برخاندان وی - شنیده اید. گواه باشید بر اینکه من شهادت می دهم که رسول الله - درود خداوند بر او و برخاندان وی- را دیدم در همین مکان و دست علی در دستش بود و می گفت: این پیشوای شما پس از من و جانشین من در میان شماست پس او را مقدّم بدارید و از او تقدّم نجویید و سخنش را گوش کنید و از او فرمان برید که اگر از او فرمانبرداری کنید، به بهشت می روید و اگر از او نافرمانی کنید، در آتش خواهید رفت.»

این خواجه باید بداند که کلامی با این مبالغه دلالت می کند بر مَنصوص بودنِ علی و انکار و ردِّ اختیاری و گزینشی بودن پیشوا، و صحابه از آن غافل نبوده اند.

بعد از وی سهل بن حُنَيْفِ انصاری برخاست و گفت:« یا مَعاشِرَ النَّاسِ سَمِعْتُ رَسُولَ الله - صلى الله عليه و آله - يَقُولُ : عَلِى إمامُكُمْ مِنْ بَعْدِى وَ خَليفَتى فِيكُمْ، بِذلِكَ أَوْصَانِي جَبْرَئِيلُ عَنْ رَبِّي، أَلا إِنَّ عَلِيّاً هُوَ الذَّائِدُ عَنْ حَوْضِى يَوْمَ الْقِيَامَةِ، وَ هُوَ قَسِيمُ النّارِ وَالْجَنَّةِ، يُدْخِلُ الْجَنَّةَ مَنْ أَحَبَّهُ وَ تَوَلَاهُ، وَيُدْخِلُ النَّارَ مَنْ أَبْغَضَهُ وَ قَلاهُ؛ای مردم! از رسول الله - درود خداوند بر او و بر خاندان وی- شنیدم که فرمود: علی پس از من امام شما و جانشین من در میان شماست. این را جبرئیل از پروردگارم به من توصیه کرده است. آگاه باشید که علی است که پاسدار حوض من در روز قیامت و قسیم دوزخ و بهشت است. هر کس را که مُحبّ و دوست دار اوست به بهشت می برد و هر کس را که به او کینه ورزد و از او کراهت داشته باشد، به دوزخ می افکند.»

کلامی بدین درستی را با پافشاری بر منصوص بودن امیرالمؤمنين - عليه السلام - و انکارِ غیر او در مجمعِ مهاجر و انصار گفته اند، تا این خواجه ناصبی و امثال او بدانند که مذهب شیعه کهن است، نه ساخته جهم بن صفوان و نه چون مذهب خوارج و ناصبیان بر ساختهٔ این و آن.

بعد از آن ابوالْهَيْثَم بن التَّيهان - رحمة الله عليه - برخاست و گفت: «یا مَعاشِرَ النَّاسِ اشْهَدُوا عَلَيَّ أنّى أَشْهَدُ عَلى رَسُولِ الله - صلى الله عليه و آله - أنِّى سَمِعْتُهُ وَ هُوَ يَقُولُ: منْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ؛ ای گروه مردم! گواه باشید که من شهادت می دهم از رسول

ص: 634

الله شنیدم که می گفت: هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست.» انصار چون این کلام را از رسول - صلی الله علیه و آله - شنیدند، گفتند: آیا منظور او از این لفظ خلافت است؟ قریش گفتند: منظورش موالات و دوستداری است. رسول - صلى الله علیه و آله - از آن اختلاف آگاه شد. بامداد از حجره به در آمد، دست علی را در دست گرفت و گفت: «مَعاشِرَ النَّاسِ إِنَّ عَلِيّاً فيكُمْ كَالسَّماءِ السَّابِعَةِ فِي السَّماواتِ، وَ عَلى فيكُمْ كَالشَّمْسِ فِي الفَلَكِ، بِها تَهْتَدى النُّجُومُ، وَ عَلِيٌّ إِمَامُكُمْ وَ خَلِيفَتى فِيكُمْ، بِذلِكَ أوْصاني جَبْرَئِيلُ عَنْ رَبِّي وَأَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَهُ عَلى أهْل السَّمَاوَاتِ وَالْأَرَضِينَ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَالْمَلائكة، فَمَنْ أَقَرَّبِهِ وَ آمَنَ كَانَ مُؤْمِناً وَهُوَ فِى الْجَنَّةِ يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَمَنْ الكَرَهُ وَ جَحَدَهُ كانَ كافِراً وَ هُوَ فِي النّارِ يَوْمَ الْقِيامَةِ ...، ای مردم! علی در میان شما چون آسمان هفتم در میان آسمان هاست و علی در میان شما چون خورشید در آسمان است که ستارگان با آن راه خود را می یابند و علی پیشوای شما و جانشین من در میان شماست. جبرئیل از پروردگارم این را به من توصیه کرده است و خداوند برای او از اهل آسمان ها و زمین ها از آدمی و پری و فرشتگان پیمان گرفته است. پس هر کس که بدان اقرار کند و ایمان آوَرَد، مؤمن است و در روز رستخیز به بهشت خواهد رفت و هر کس منکر آن شود، کافر است و در روز رستخیز به دوزخ خواهد رفت...»

این کلام رسول است و ناقل آن ابوالهیثم که در حضور ابوبکر و عمر و همۀ مهاجر و انصار به دلالتِ منصوص بودن علی - علیه السلام - می گوید؛ نه کلام شیعیانی از قم و کاشان ،و نه کاری پوشیده و پنهان. پس این خواجه بداند که نصّی عیان بوده است.

بعد از آن أبو أيّوب أنصاری برخاست و بعد از حمد خدا و ثنای مصطفی گفت: «یا مَعاشِرَ النَّاسِ أَقُولُ: اتَّقُوا اللَّهَ فِى أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ فَلا تَظْلِمُوهُمْ، فَقَدْ سَمِعْتُمْ ما أَعَدَّ اللَّه لِلظَّالِمينَ نارًا أحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها(1) وَقالَ:(اِنَّ الَّذِينَ[ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما ]

ص: 635


1- سوره کهف، اشاره به آیه 29 :﴿إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَاراً أَحَاطَ بِهِمْ سَرادِقُها) . و گویا قائل کلام «ناراً» را بدل از ما سمعتم )در کلام خود قرار داده و صدر آیه را كه (إنا أعْتَدْنا) باشد به جهت تلخیص ذکر نکرده است.

يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا)؛(1) ای گروه مردم! در حق اهل بیت پیامبرتان از خداوند پروا کنید و به آنان ستم نورزید که بی گمان شنیده اید که خدا برای ستمگران آتشی آماده کرده است که آنان را احاطه خواهد کرد و فرمود: آنان که دارایی های یتیمان را به ستم می خورند، جز این نیست که در شکم آتش می انبارند و زودا که در آتشی برافروخته در آیند.» چون سخن بدین موضع رسید نوحه و غریو و گریه از اهل مسجد برخاست و یک باره از مسجد بیرون آمدند. ابوبکر متحّیر بر منبر ماند. ابوعبیده جراح با جماعتی آمد و ابوبکر را به خانه خود بُرد و تا سه روز فتنه و آشوب بود. روز سوّم عثمان بن عفّان با صد مرد و مغيرة بن شعبه با صد مرد و مُعاذ بن جَبَلْ با صد مردِ مسلّحِ مستعدً قتال با شمشیرهای کشیده آمدند.

مصنّفِ کتاب چون دعوی تاریخ دانی می کند باید که از این واقعه بی خبر نباشد. در آن جمع انبوه عمر خطّاب دستِ ابوبکر را گرفت و به مسجد آورد و آن جماعت را که پری روز(2) آن همه حجّت ها انگیخته بودند، تهدید کرد تا دیگر باره خالد بن سعید بن عاص برخاست و گفت: «یا عُمَرُ افَبِأسْيافِكُمْ تهدّدوننا؟ أم بجمعكم تُفَرِّعُونَنا؟ وَ اللَّهِ لَوْلا أَنِّى أَعْلَمُ أَنَّ طَاعَة إمامى أو جَبُ مِنْ جِهَادِ عَدُوّى إِذا لَضَرَبْتُكُم بِسَيْفي هذا. آنگه گفت: انْذِنُ لى يا أَميرَ الْمُؤْمِنِينَ فى جهادِ أَعْدائِكِ؛ اى عمر! آیا ما را با شمشیرهایتان تهدید می کنید یا با جمعیت خود می ترسانید؟ سوگند به خداوند اگر نمی دانستم که اطاعت از پیشوایم واجب تر از جهاد با دشمن است، با این شمشیرم با شما می جنگیدم. سپس خطاب به علی - علیه السلام - گفت :یا امیر المؤمنین! اجازه بده با دشمنانت جهاد کنم!» أميرالمؤمنین برای مصلحتِ وقت و ابلاغ حجّت و اینکه بیش

ص: 636


1- سوره نساء، آیه 10.
2- در برهان قاطع گفته است: «پریر بر وزن حریر، روز پیش از دیروز باشد که روز حال روزسیم است.»

از چند روز نبود که پیامبر - صلی الله عليه و آله - وفات کرده بود و نیز از خوف دشمنان دین و اندیشه طعنه مشرکان و یهود و مجوس و نصاری او را نشاند و آرام گردانید و در آن کار اقتدا به انبیا کرد که به اوّلِ کار همه سکون و صبر می کردند. آنگاه هر یک از این بزرگان که یاد کرده شد، دیگر باره برخاستند و سخنان سخت گفتند که با ذکر همه کتاب مطوّل می شود. اگرچه هر چه گفتند همه حق بود.

امير المؤمنين - عليه السلام - همه را نشاند. اطاعتِ از او واجب بود؛ از او فرمانبرداری کردند و نشستند. (1)اما نخست حقّ داشتن و منصوص بودن او را با دلیل و حجّت اظهار کردند. این خواجه می پندارد که این کاری کوچک است و مذهبی نو و با گفته مُشتی خوارج و نواصب و بدعت گذار و گمراه، حق باطل می شود. بحمد الله نه علی مرتضی مداهنه و تقیّه کرد و نه عبّاس و نه اصحاب امیرالمؤمنین. بر منصوص بودن علی، نخستین دلیل گواهی عقل عاقلان است. خرد می گوید و خردمند می داند که با ثبوت تکلیف و جواز خطای مکلّفان روانیست که زمانه امامی خالی باشد. ثانیاً دلیل قرآنی است. آیاتی از قرآن بر منصوص بودن علی - عليه السلام - نازل شده است. ثالثاً اخبار مصطفی است که بیان کرده شد. رابعاً اجماع شیعه بر حقّ است .و در این کتاب همۀ دلایل را شرح نمی توان داد و انکاری که علی مرتضی در برابر پیشوای اختیاری و گزینشی آن جماعت می کند، خود از دلایل منصوص بودنِ علی - علیه السلام - است؛ به خلافِ آنچه این ناصبی احمق می گوید. علی، در آن خطبه معروف (شِقشِقیه)(2) اوّل این جمله را می گوید: «أما وَ اللَّهِ لَقَدْ

ص: 637


1- این واقعه در منابع با اختلاف در لفظ و معنا آمده است و بعضی از منابع تنها به ذکر بعضی از فقرات حدیث اکتفا نموده اند و بعض دیگر هم تمام واقعه را ذکر کرده اند منتهی با اختلاف در لفظ که در اینجا به تعدادی از آنها اشاره می شود: الخصال، ص 461 - 465؛ الاحتجاج، ج 1، ص 97 - 104؛ ابن طاووس، الیقین،ص 324 -342 برای تحقیق در این حدیث، ر.ک: تعلیقهٔ 218.
2- مراد خطبۀ شقشقیه است که در کتاب شریف نهج البلاغه مذکور و دربارۀ آن ردّ و قبول و نقض و ابرام از طرفین سنی و شیعی به عمل آمده است .و مسئله مشهور و در غالب کتب مذکور است و برای اشارهٔ اجمالی به آن ر،ک تعلیقه 219.

تَقَمَصَها ابنُ أبي قُحافَةَ وَإِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلّى مِنْها مَحَلُ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحي؛ أبوبکر پیراهن خلافت را پوشید و او می داند که من برای آسیای خلافت چون قطبم.» چون نوبت به عمر رسید، گفت: «فَيا عَجَباً بَيْنا هُوَ يَسْتَقِيلُها في حَياتِهِ إِذْ عَقَدَها لآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ؛ شگفتا، او در همان حال که در زندگی [از مردم] می خواست که از خلافت معافش دارند ،چگونه آن را برای پس از خویش به پیمانِ دیگری بست؟!» و بر عمر انکار می کند که «جَعَلَها فی جَماعَةِ زَعَمَ أَنِّى أَحَدُهُمْ، فَبِاللَّهِ وَ للشُّوری، او خلافت را در میان گروهی (شوری) قرار داد که می پنداشت من یکی از آنانم! من از کجا و شوری از كجا!» «إلى أَنْ قامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نافجاً حِضْنَييْه ...؛(1) تا اینکه سومی به خلافت برخاست در حالی که دو پهلویش از [زیاده خواری] ورم داشت...»

پس این همه دلالت دارد بر« منصوص بودن »او و انکارِ «اختیار» ایشان. گویی که بعد از پانصد سال حّلاج و شانه تراش دانستند و دیدند و علی - عليه السلام - و عبّاس وسلمان و بوذر و مهاجر و انصار نتوانستند ببینند و ندیدند. امّا عقلا می دانند که چنین علی(ع) و امامت نیست، زیرا هر «اجماع» که بر خلافِ علی مرتضی باشد خطاست و هر «اتّفاق» که بر مخالفتِ حسن و حسین باشد، باطل است و هر حجّت که بر ضدّ سلمان و بوذر و مقداد و خُزيمَه و أبوأيوب باشد، شبهه است. «الا إِنَّ الْحَقِّ مَعَ عَلِى وَ عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ، يَدُورُ مَعَهُ حَيْتُما دَارَ؛(2)آگاه باشید که حق با علی و علی با حق است و هر جا علی بچرخد، حق نیز همان جا می چرخد.»

مذهب اهل حقّ این است و جواب این مشبَهی خارجی همین است و إمام بلافصل بعد از مصطفی أمیرالمؤمنین است که منصوص از سوی ربّ العالمین است و نفسِ خير المرسلین است. والحمدُ لله رب العالمين.

ص: 638


1- نهج البلاغه، خطبه 3؛ الإرشاد، ج 1، ص 287؛ معانى الأخبار، ص 361، ح 1؛ الأمالی، شیخ طوسی، ص 372، ح 803؛ الاحتجاج، ج 1، ص 282.
2- حدیث بسیار بسیار معروف مسلّم الصدور نبوی است؛ به طوری که حاجت به بیان ندارد. ر.ک: الفصول المختاره، ص 97 و ص 211 و ص 224 و ص 339؛ شیخ طوسی، الأمالی ، ص 479، ح1046؛ ابن طاووس، الطرائف، ص 31 و ص 130؛ شاذان بن جبرئيل، الفضائل، ص 145؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 260.

دویست و هجده

آنگاه گفته است :

فضیحت پنجاه و یکم. شیعه می گوید: بالای آسمان، خدای تعالی فرشته ای به صورتِ علی آفریده است تا فرشتگان از شوقِ دیدن علی به زیارت او روند. بنابر این قول، ملائکه هم صورت پرستند و هم علی پرست و با محمّد آن نکرده اند که با علی، و فرشتگان به محمّد نیازمند ترند که به علی.

جواب این کلمات آن است که این معنی در اخبار است و شیعه آورده اند که چون خدای تعالی نام محمّد و علی را در عرش به ملائکه نشان داد و فضل ایشان را با ملائکه گفت ،فرشتگان به دیدار ایشان آرزومند شدند. باری تعالی گفت من محمّد را می آورم تا شما او را ببینید که رسول و برگزیده من است؛ امّا على امام و ولیعهدِ اوست؛ درجه معراج ندارد. پس فرشته ای آفرید به صورتِ علی.(1) این عجیب نیست،زیرا منزلت محمّد بیشتر از علی است.

خواجه ناصبی هنگامی که این طعنه را می زند، باید اعتقادِ خود را نیز فراموش نکند که می گوید: چون مصطفی را به معراج بردند و به آسمان چهارم رسید از آسمانِ پنج آوازِ نَعْلَيْنِ شخصی به گوش او رسید. از جبرئیل پرسید که این چه آواز است. جبرئیل گفت: این آوازِ نَعْلَيْنِ ابوبکر صدّیق است که می رود. مصطفی تعجّب نمود. جبرئیل گفت: یا رسول الله، تعجّب نکن! تو تازه امشب به بارگاه الهی آمده ای ولی ابوبکر هر شب اینجاست! پس به قول این ناصبی ابوبکر چند درجه از مصطفی - صلى الله علیه و آله - بهتر است: یکی آنکه او هر شب آنجاست و این در همه عمر دو بار یا سه بار رفته. دوم آنکه مصطفی با جبرئیل و بُراق به آسمان چهارم رسیده است و ابوبکر پیاده به آسمان پنجم. این گفته و اعتقاد، زیادتر از آن است که شیعیان می گویند. ایشان گفتند: فرشته ای است به صورتِ علی و این قابل تصوّر است. ناصبیان

ص: 639


1- ر.ک: کنز الفوائد ،کراجکی، ص 260؛ محمد بن أحمد قمى مائة منقبه، ص 33؛ بحار الأنوار، ج18، ص 300 و 26، ص 306.

می گویند: ابوبکر هر شب آنجاست .خواجه آن را با این قیاس کند، آنگاه یا دست از اعتقادِ بدِ خود بردارد و چنین مُحالاتی را نگوید و اگر می گوید و روا می دارد، شیعه را هم سرزنش نکند.«أعاذَنَا اللَّهُ مِنْ شرِّ النّواصبِ و الخوارج و جميع المُبتدعين و الضَّالِّينَ بمحمّدٍ و عترته الطّاهرین؛ خداوند ما را از شرّ ناصبی ها و خوارج و همه بدعت گذاران و گمراهان، در پناه گیرد، به محمّد و خاندان پاک او.»

دویست و نوزده

آنگاه گفته است :

فضیحت پنجاه و دوم. شیعه چهار سورۀ «و الضّحى» و «ألم نشرح» و «ألم تر كيف »و «لإيلاف قریش »را دو سوره می دانند و هرگز در نماز نمی خواند. مصحفی که در دست ایشان است و می گویند به خطّ امیرالمؤمنین است، این سوره ها را چهار سوره نوشته و در مصحفی هم که در گنبدِ طغرل (در شهر ری )نهاده اند و به خطّ مرتضی علم الهدی بغداد است، چهار سوره آمده است. اکنون از سه وجه بیرون نیست: یا أمیرالمؤمنین آنچه این خواجه شیعه می داند، نمی دانسته است یا شیعه دروغ می گوید یا آن مصحف به خطّ أمير المؤمنین علی نیست.

امّا جواب این شبهه آن است که شکّی نیست که به اعتقاد شیعه این سوره ها که نام برده شد، به صورت چهار سوره اند، ولی به معنی دو سوره اند.(1) امّا اینکه گفته است: «هرگز این سوره ها را در نماز نمی خوانند»، دروغی محض است؛ زیرا هر چهار سوره را هم در نمازهای واجب و هم در نمازهای مستحب می خوانند، (2)امّا با گفتن بسم الله میان آنها فاصله نمی اندازند که هر دو سوره از این چهار سوره در حکم یک

ص: 640


1- ر.ک: من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 306، ح 921؛ الأمالی، شیخ صدوق، ص 470، ج 1006؛ أعلام الدين، دیلمی، ص 385.
2- ر.ك: تهذيب الأحكام، ج 2، ص 72 ، ح 264؛ الاستبصار، ج 1، ص 317، ح 1182؛ وسائل الشیعه، ج 6، ص 54. ح 7326؛ بحار الأنوار، ج 85 ص 46.

سوره است. امّا در مصحف امیرالمؤمنین و در مصحف مرتضی علم الهدی(1) از بهر آن طبقِ قاعده چهار سوره نوشته است؛ زیرا کتابت دیگر است و قرائت دیگر. دلیل بر این، آن است که به اتّفاقِ قُرّاء و علما و فقها،سوره انفال و سوره توبه یکی است، ولی در قرآن در دو سوره می نویسند، با فاصله ای به خط سرخ و با شرحِ آیات و این هر دو،یک سوره محسوب است از«سبع طوّل» (هفت سورة طويل). «لأنّهُم يرونَهُما واحدةً لأنّهُما نَزَلَتا جميعاً في مغازى رسولِ الله - صلى الله علیه و آله - ؛ چون قُرّاء، آن دو را یک سوره می دانند، زیرا آن دو با هم در غزوه های رسول الله - درود خداوند بر او و بر خاندان وی - نازل شده اند.» روایت شده است که «اعطيتُ السّبعَ الطَّوَلَ مكانَ التّوراة ...،(2) به من به جای تورات، هفت سورۀ طویل داده شده است: بقره و آل عمران و سوره النساء و المائده و الأنعام و الأعراف و سوره الأنفال با توبه.»(3) تاهم خبرِ رسول - صلى الله عليه و آله - درست باشد و هم قول قرّاء و علما.و علی بن حسین واقدی و غیر او در کتب آورده اند که این هر دو، یک سوره است؛ اگرچه آنها را دو سوره می نویسند. پس این خواجه بداند که قرائت دیگر است و کتابت دیگر. ابن مهران از مُقریانِ معتبر است ،سنّی است نه شیعه. قولش حجّت است؛ در کتاب المقاطع و المبادی آورده است که سورۀ «و الضحی» و «ألم نشرح» یک سوره است. این خواجه بگیرد و بخواند تا بداند.

اعتقاد این خواجه ناصبی این است که کلمۀ «آمین» در پایان «فاتحه» وجود دارد و کسی که آن را ترک کند، ملحد و رافضی است. با این همه در هیچ مصحفی ننوشته اند

ص: 641


1- در هر دو نسخه: «و در جامع علی موسی الرضا». دلیل بر تصحیح آن است که نام حضرت رضا علیه السلام در میان نیست به خلاف علم الهدى رحمة الله علیه.
2- المعجم الكبير، ج 22، ص 76؛ مسند الشامیین، ج 4، ص 63، ح 2734؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص 196؛ تفسير الرازى، ج 19، ص 209.
3- طُول جمع «طولی» است، مؤنث أطول . قال الطريحي رحمة الله علیه له في مجمع البحرين في «ثني»: «اعطيت السبع الطول مكان التوراة واعطيت المائتين مكان الإنجيل واعطيت المثانى مكان الزبور و فضّلت بالمفصل .»

و مصحفی به خطّ عثمان بن عفّان در مسجد جامعِ دمشق بر سرِ تربتِ أمّ كلثوم وجود دارد، ولی در آخر سورۀ «الحمد»، «آمین» ننوشته است. اکنون از سه وجه خالی نیست: یا آنچه را این خواجه ناصبی دانسته است، خدا و مصطفی و عثمان و همه صحابه ندانسته اند، یا مصحف ها همه به خطا نوشته اند، یا کلمهٔ «آمین» از «الحمد» نیست. درست این است که آن دو وجه اوّل و دوم محال است و همین وجه سوم صحيح است. دانسته شد که خدا و رسول - صلى الله عليه و آله - وأئمّه از ناصبیان عالم ترند و مصحف ها همه درست است. امّا این خواجه دروغ می گوید و «آمین» از «الحمد» نیست. اگر هست و می توان آن را ننوشت، این ها( سوره فیل و لایلاف قریش )نیز دو سوره است و می توان چهار سوره نوشت که قرائت دیگر است و کتابت دیگر. و اگر این خواجه ناصبی سال هاست که به دروغ و تقیّه لاف می زند و مذاهب را برای مقابله با شیعیان یکی می خواند و می گوید: مذهب ابو حنیفه و شافعی یکی است. اگر جوامع و مدارس و منابر و فقها و علما را که مختلف و مخالفند یکی می داند و آن دو مذهب را یکی می خواند، فضیحت نیست، پس دو سوره را یکی خواندن نیز فضیحت نیست. اکنون این دلیل ها و حجّت ها را با آن شبهه ها قیاس کند.

دویست و بیست

آنگاه گفته است:

فضیحت پنجاه و سوم. آن است که مرتضای بغداد در کتاب ما انفرد به الامامیّه آورده است که لواط با زن حلال، مباح است. اگر مسئله چنین است و شیعه راست می گوید، مصطفى - صلى الله علیه و آله - این معامله بدین وجه با خدیجه کرده باشد. پس بنگر در مذهبی که انبیا و ائمّه را «لوطی» می دانند، چگونه خواهد بود؟!اما جواب این زشت گویی این است: در مذهب شیعه اصولی معلوم است که اِسنادِ مذهب ایشان به صادق و باقر و ائمّه معصومين - عليهم السلام - است تا برسد به دفاع أمير المؤمنین که اِسناد داده شده به مصطفی - صلی الله علیه و آله - و جبرئيل - عليه

ص: 642

السلام- از قول خدای تعالی. پس منسوب به سید مرتضی و أبو جعفر نیست. ولی آن موضوع، البته اعتقاد فقهی و فتوایی این طایفه است که «إتيانُ النِّساءِ في غيرِ المَوضع المَخصُوصِ جائزٌ؛ تماس با زنان از راه غیر موضعِ مخصوص، جائز است.» و متقدّمان و فقهای شیعه بر این اعتقادند که محظور یا مکروه است، ولی فاعلش گناهکار و خطا کار نیست. آنچه سید مرتضی - رضوان الله علیه - در این مسئله گفته، منفرد است؛ یعنی این نظر را تنها به او نسبت می دهند، ولی در آن هم دو قول است: برخی از علما گفته اند که این نظر را برای مرتضی در آن کتاب زیاد کرده و با خیانت منتشر ساخته اند، و برخی دیگر گفته اند: این واقعاً نظر مرتضی است ،به دلالتِ آیات و وجوهی که در كتاب الانتصار آورده است. عذر مرتضی را در این مسئله می پذیریم، زیرا از طریق آیه قرآنی می توان اثبات کرد که این کار برای امّت و رعیّت رواست و با دلیل می گوییم که بر رسول و أئمّه معصومین، روا نیست. پس آن شبهه که این خواجه ناصبی در حق خدیجه کبری آورده است باطل است:

اوّلاً معلوم است که این فعل واجب نیست و مندوبُ إليه هم نیست و از جمله مباحات هم نیست که اگر باشد اکثرِ مباحات را کاره باشند؛ چنانکه در مأکولات .أمير المؤمنین - علیه السلام - در آن نامه که به عثمان بن حُنَيْفِ انصاری فرستاده است، می نویسد: «ألا وإنّ لكلّ مأمومٍ إماماً يقتدى به و يستضيءُ بنورِ علمه؛ ألا وإن إمامَكم قد اكتفى من دنياه بطِمْرَيْهِ و من طُعمه بِقُرْصَيْهِ؛ آگاه باش که هر پیرو، پیشوایی دارد که به او اقتدا می کند و از نور دانشِ وی بهره می برد. آگاه باش که پیشوای شما از دنیای خویش به دو جامه کهنه و از خوراک به دو قرص نان بسنده کرده است.» ما می دانیم که او و بزرگان دیگر از پوشیدنی ها نیز جامۀ کتّان و ابریشم و جامه های قیمتی ،اگرچه مباح است، نپوشیده اند و از خوردنی ها نانِ گندم و روغن و عسل نخورده اند؛ چنانکه باز علی - علیه السلام - فرموده است: «وَلَوْ شِئتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّريقَ إلى مُصَفّى هذا الْعَسَلِ، وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحَ، وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَرْ، وَلِكنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَايَ [وَ يَقُودَني جَشَعى إلى تَخَيرِ الأَطْعِمَةِ، وَلَعَلَّ بِالْحِجاز أو الْيَمَامَةِ مَنْ لا طَمَعَ لَهُ فِي الْقُرضِ وَلا عَهْدَ

ص: 643

لَهُ بِالشَّبَع؛(1) من اگر می خواستم می توانستم به عسل صاف و خالص و مغز گندم و جامه های حریر راه بَرَم، ولی هرگز مباد که خواهشِ نفسم بر من چیرگی یابد و حرصم مرا به گزیدنِ غذاها[ی گوارا] راهبر گردد، در حالی که شاید در حجاز و یمامه کسی

باشد که هرگز به خوردنِ گِرده ای نان و چشیدن طعم سیری امیدی نداشته است.»

پس علی مرتضی نان گندمین و روغن و انگبین که به اتّفاقِ همۀ است، نخورد؛ نکاح و آمیزش بدین وجه که در آن لذّتی زیادت هم نیست، چگونه می کند؟ در شریعتِ اسلام بسیار چیزهاست که بر رسول و إمام حلال است، أمّا بر رعیّت و امّت حرام است و بسیاری هست که بر رعیّت و امّت مباح است، أما بر رسول و إمام حرام است؛ بدین شرح:

امّا آنچه به طور خاصّ برای رسول حلال است و بر غیر وی حرام است، بسیار است؛ از آن جمله است: یکی داشتن نُه همسر یک جاست و این بر همه امّت حرام است. دوم، زنی مؤمنه که نفسِ خود را به رسول دهد بر وی حلال است و بر غیرِ وی به نصّ قرآن حرام است: (وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ) (2)سوم روزه وصال که رسول رخصت دارد و امّت، نه. و دیگر خمس اموال است. و دیگر نماز در مواضعی مخصوص است؛ چنانکه ابو مقدام روایت کرده است از جویریه که در خدمتِ اميرالمؤمنین - علیه السلام - از زمین بابِل می گذشتیم و وقتِ نماز عصر شد فرمود: شما نماز بگزارید. این زمین معذّب است؛ زیرا اهلِ آن را خدای تعالی عذاب کرده است و برای نماز گزاردن در مثل این زمین، رسول و امام دستوری ندارند. جویریه می گوید:از ذهن من گذشت که این چه بود که نماز نخوانند تا چه پیش آید! و همچنان می رفتیم تا آفتاب تمام فروشد. چون از آن سرزمین بیرون رفتيم، أميرالمؤمنين - عليه السلام - دست به دعا برداشت و چون دعا تمام شد، آفتاب به جای نمازِ عصر بر سر برگشت تا آن حضرت نماز خود را به وقت بگزارد. سپس به من گفت: «یا جویریه لَعَبَ

ص: 644


1- نهج البلاغه، الكتاب 45؛ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 205، ص 286؛ بحار الأنوار، ج 33، ص 474 و ج 40، ص 340 وج 70، ص 320.
2- سوره احزاب، آیه 50.

الشّیطانُ بِک دیو با تو بازی کرد!» و با آن اندیشه ات فاسد شد. من بی درنگ توبه کردم و گفتم:«أشهد أنّك وصى محمّد حقّاً،(1) گواهی میدهم که تو به حق جانشین محمّدى.» وسيّد إسماعیل بن محمّد حمیری در همین مورد می گوید:

وَ عَلَيْهِ قَدْ رُدَّتْ بِبابِلَ مَرَّةٌ*** اخرى وَ ما رُدَّتْ لِخَلْقٍ مُعْرِب (2)

إلا لِيُوشَعَ أَوْلَهُ مِنْ بَعْدِهِ*** وَلِرَدّها تأويلُ أمْرٍ مُعْجِب (3)

«و برای او در بابِل، خورشید بار دیگر بازگردانده شد و برای هیچ آفریده ای بازگردانده نشد، جز برای یوشع پیامبر یا برای خود او (علی) بعد از یوشع، و در بازگرداندن آن تفسیری شگفت انگیز است.» وامّا آنچه بر مردم عادی و امّت حلال است و بر رسول و امام حرام، أوّل زكات و صدقه است به دلیل فرموده رسول: «لا تحلّ الصّدقةُ لى ولا لأهلِ بيتی؛ (4)صدقه بر من حرام است و خاندانم حلال نیست .»همچنین طعام های غیر مذبوحِ اهل کتاب، مانندِ لبنیّات و مطبوخات بر همۀ امّت و رعیّت حلال است بنا به قول خداى تعالى: ﴿وَطَعامُ الَّذِينَ اوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ؛(5) طعام کسانی که کتاب آسمانی دارند بر شما حلال است.) ولی اجماع علما بر این است که مصطفی - صلى الله علیه و آله - و أئمّه - عليهم السلام - هرگز از آنها نخورده اند. و از صِنعت ها و مشاغل بسیار است که برای امّت مباح است؛ مثل حجامت گری و فصّادی (خون گیری )و کنّاسی (تخلیه چاه مستراح) ،ولی برای رسول و امام روا نیست، به سبب رکاکتِ صنعت و نفرتِ امّت.

ص: 645


1- ر.ک: ابن فهد حلی، عدّة الداعي، ص88؛ بحار الأنوار، ج 83، ص 325، ح 25.
2- ما بالدّارِ مُعرِبٌ هیچکس در خانه نیست. (گرمارودی)
3- ر.ک: الإرشاد، ج 1، ص 347؛ شاذان بن جبرئیل قمی ،الفضائل، ص 69؛ ابن شهر آشوب، المناقب، ج 2، ص 144؛ إعلام الورى، ج 1، ص 351.
4- از احادیث معتبره است که همۀ علما اعم از عامه و خاصه آن را پذیرفته و بر طبق مضمون آن عمل کرده اند. ر.ک: شیخ طوسی، الأمالی، ص 227 ، ح 398؛ مسند ابن حنبل، ج 4، ص186؛ المعجم الكبير، ج 4،ص 232 خراز قمى، كفاية الأثر، ص 89؛ ابن أثير، اسد الغابة، ج 2، ص 75. در غالب کتب اهل سنت چنین است :«قال: انا لا تحلّ لنا الصدقة.» ر.ک: صحيح مسلم، ج 3، ص 117؛ سنن النسائی، ج 5، ص 106؛ سنن الدارمي ، ج 1، ص 373؛ مسند ابن حنبل، ج 1، ص 200 و ج 2، ص 476 و ج 3، ص 448.
5- سوره مائده، آیه 5.

پس خواجه ناصبی رسولِ امین و امیرالمؤمنین را در همۀ احوال و افعال با رعیّت و امّت قیاس نکند. پس اگر آن نوع از ازدواج و مجامعت برای افراد امّت - به نظر سید مرتضی - روا باشد، برای رسول و امام روا نیست.

و دیگر اینکه مگر این خواجه نمی داند که در مذهب مالک که استادِ شافعی است، می توان این کار را با همسر حلال کرد؟ پس به مذهب مالک لازم می آید که ابوبکر و عمر و همه صحابه با زنان این کار را کرده باشند. می پندارم در این موضوع منازعه ای نباشد که نه زنانشان درجهٔ خدیجه داشتند و نه ایشان منزلتِ محمّد.

امّا اینکه این خواجه برای رسول و امام لفظ لواط به کار برده است، ندانسته که چون نزدیکی با زن حلال روا باشد، جایز نیست که آن را زنا بخوانند. لفظ زنا را در موردی به کار می برند که نکاح حرام باشد؛ همین گونه است کلمه لواط.

امّا چنین نیست که اگر این بیچاره از شرع و عرف آگاه نبود در تصنیف این کتاب و زشت گویی هم معذور باشد. چون رسول - صلى الله علیه و آله - غیر از خدیجه زنان دیگر داشته است؛ اگر اشارت به همهٔ زنان او می کرد، شاید در این مورد مفرّی برای ناصبی بودن و جبری بودنش می شد !این است جواب این شبهه بر طریق اختصار.

دویست و بیست ویک

آنگاه گفته است:

فضیحت پنجاه و چهارم. آنکه شیعه می گوید: موی قُندز (سگ آبی) و فَنَک(1) (روباه خالدار) و پرِ طاووس همه پلید است و با آنها نماز نمی توان خواند و روانیست. جواب این کلمه آن است که در مذهب اهل بیت و ائمّه معصومين - عليهم السلام - این ها همه پاک نیستند و با این ها نماز نمی توان گزارد و إجماع ایشان حجّت است، به دلالتی که گفتیم و تکرار نمی کنیم. طریقهٔ احتیاط و برائتِ ذمّه در ترک است.

ص: 646


1- در برهان قاطع گفته است: «قندز بر وزن ،هرمز نام جانوری است شبیه روباه.»

دویست و بیست و دو

آنگاه گفته است:

فضیحت پنجاه و پنجم. شیعه می گوید: در وضو موی دست را نمی توان به عقب کشید، زیرا وضو را باطل می کند و شیعیان در این کار منفردند.

اما جواب این شبهه آن است که این بیچاره بیست و پنج سال، هم شیعه بوده است و هم نبوده است و بیست سال است که هم سنّی است و هم نیست؛ وگرنه می دانست که این نظر سید مرتضی در کتاب المنفرد است که موی را به عقب بردن در وضو رواست و وضو باطل نمی شود؛ اگرچه ابو جعفر می گوید: اولی تر آن است که این کار را نکند.امّا مذهبِ مرتضی این است که گفته شد و با کی نیست و رواست. اگر آن کتاب را بگیرند و بخوانند، این شبهه ساقط خواهد شد. والحمد لله ربِّ العالمين.

دویست و بیست و سه

آنگاه گفته است :

فضیحت پنجاه و ششم. شیعه دو چوب با مرده در کفن می پیچد تا فرشته بداند که شیعی است. جواب این شبهه این است که چنین است و این دو چوب که جَریدَتَین نامیده نهادن می شود و نهادن آن با مرده در گور سنّتِ همۀ انبیا و نیز سنّتِ مصطفی است(1) و سببِ نهادنِ آن نه آن است که این ناصبی می گوید: بلکه آن است که چون آدم را از بهشت به زمین فرستادند، جبرئیل را گفت: از آن درخت خرما که من در زیر آن می خفتم و می نشستم دو چوب بیاور تا مرا از نسیم او راحتی باشد. بیاورد و بنهاد و درختی بارور شد و آدم در سایه آن می نشست و از آن میوه می خورد. چون از دنیا رفت، خدا فرمود که دو چوب کوچک از آن درخت در کفنِ آدم بپیچند. چنان کردند. آدم چون

ص: 647


1- ر.ک: تهذيب الأحكام، ج 1، ص 304؛ كتاب من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 144، باب «وضع الجريدتين»؛ وسائل الشيعه، ج 3، ص 20،« باب استحباب وضع الجريدتين الخضراوين معالميت.»

چوب خرما را دید به فرزندان خود گفت :«هذه عمّتکم؛ این عمّه شماست.»(1) پس جَرِيدتَين سنّتِ آدم و حوّا و سپس سنّتِ همۀ انبیا شد؛ آنگاه سنّتِ مصطفی و مرتضی. این خواجه اگر دوست دار سنّت است چرا تبرّا می کند؟ این است وجه و سبب؛ نه آنچه این خواجه ناصبی آورده است. والحمد لله رب العالمين.

دویست و بیست و چهار

آنگاه گفته است:

فضیحت پنجاه و هفتم. مرتضای بغداد در کتاب المنفرد آورده است که روزه در روز شکّ، فضیلتی تمام دارد و این بعینه مخالفتِ رسولِ خداست که گفت: «مَنْ صامَ يومَ الشّکّ فقد عصى أبا القاسم؛ (2)آنکه در روز شک روزه بگیرد، با پیامبر مخالفت کرده است.»

اما جواب این شبهه آن است که این نومسلمان چون به کتابی یا شخصی نسبتی بدهد و دیگران ببینند و بدانند که خلاف آن نسبتی است که ذکر کرده است، باید شرم کند. اوّلاً مذهب همۀ شیعیان و مذهبِ مرتضی این است که روز شکّ به نیّتِ شک روزه گرفتن حرام است و از مذهب و کتبِ شیعه این معنی معلوم است. باید کتاب های شیعه را بگیرد و بخواند تا این شبهت زایل شود و با دروغ حواله به کتاب المنفرد کردن نهایتِ جهل و نادانی اوست. مذهب شیعه چنان است که روز شکّ باید به نیّت شعبان روزه بود تا شکّ ساقط شود، (3)زیرا روزی به نیّتِ شعبان روزه بدارند بهتر از این است که روزی از رمضان را بخورند؛ چنانکه قاعدۀ اهل جبر است که هر سال یک روز از اوّلِ ماہِ رمضان را به رغم شیعیان می خورند. قاعده اخباریان این است که دو روز از آخرِ ماه رمضان را به رغم اهل جبر می خورند و لعنت بر هر دودسته باد؛ زیرا روزه را باید تمام گرفت.

ص: 648


1- ر.ک: مسند أبي يعلى، ج 1، ص 353، ح 455؛ تاریخ مدينة دمشق، ج 7، ص 382 وج 70، ص 92.
2- صحيح البخاری، ج 2، ص 229؛ المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 424؛ السنن الكبرى، ج 4، ص 208.
3- ر.ک: الکافی، ج 4، ص 81باب «اليوم الذى يشکّ فيه من شهر رمضان هو أو من شعبان»؛ تهذيب الأحكام، ج 4، ص 180؛ وسائل الشيعه، ج 1، ص 20 .

آن خبر را که از رسول - علیه السلام - آورده است، در همه حال بر این وجه تأویل کرده اند که «من صامَ يومَ الشَّکِّ بنيّةِ الشّکّ فقد عصى أبا القاسم؛ کسی که در یوم الشّک به نیتِ شک روزه بگیرد با پیامبر سرکشی کرده است.» و دلیل بر این، آن است که اگر چُنین نمی بود هر کس از رسول و امامان و اصحاب و مؤمنانِ امّت که رجب و شعبان روزه باشند، باید که روزِ شکّ روزه بگشایند، ولی می دانیم که چنین نیست و خلافِ این است، زیرا پیوسته دارند. پس چون روزه داشتنِ روزِ شکّ به نیّتِ شعبان رواست، پس تأویلِ آن خبر بر این وجه است که به نیّتِ شکّ روزه نمی توان داشت؛ چنانکه مذهبِ اهل حقّ است.والحمد لله ربّ العالمين.

دویست و بیست و پنج

آنگاه گفته است:

فضیحت پنجاه و هشتم. شیعه به هیچ مستمندی رحمت نمی کند و مرتضی در کتاب المنفرد آورده است که صدقه به هیچ مستمندی نمی توان داد جز بدان کس که به علی و یازده معصوم تولّا کند.

جواب این شبهه این است که این خواجه غلط خوانده است. این فتوا درباره صدقه سنّت نیست. در مذهبِ شیعه به مخالف و موافق می توان صدقه داد، بلکه به مخالفان اسلام هم رواست. امّا آن زکاتِ واجب است که جز به معتقدانِ حقّ که عالم و ظاهر السِتر(1) باشند، و یکی از هفت گروه هستند،(2) نمی توان داد. هفت گروه گفتم و نه هشت گروه، چون حکمِ صدقه به مؤلّفة القلوب(3) در غیبتِ امام منسوخ است. پس

ص: 649


1- ظاهراً لستر، یعنی کسی که متجاهر به فسق نیست.
2- اینکه مصنف رحمة الله علیه اصناف مستحقان زکات را به «هفت صنف» تعبیر کرده است، با آنکه به اتفاق مسلمانان هشت صنف است ،برای آن است که صنف «المؤلفة قلوبهم» را در غیبت امام علیه السلام از مستحقان زکات خارج دانسته است؛ در صورتی که این فتوا نیز مخالف دارد.
3- «تعبير «مؤلف قلوب»، مأخوذ از قرآن مجید است:(إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ الْمُؤلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ﴾ (سوره توبه آیه ،60) برای تحقیقی مختصر در «المؤلفة قُلُوبهم»، ر.ک: تعليقه 220.

اگر مرتضی - رحمة الله علیه - گفته است، زکاتِ واجب را گفته است، نه صدقه را.

دویست و بیست و شش

آنگاه گفته است:

فضیحت پنجاه و نهم. رسول زکات را بر بنی هاشم حرام کرده است؛ شیعه با فرمانِ رسول مخالفت می کند و می گوید :زکات به فرزندانِ علی می توان داد. نیز به خلافِ شرع می گوید: در همه چیز از انواع تجارات و مرابحات و کسب خمس است. سهمی از بهر قائم در زیرِ زمین باید نهاد تا هرگاه که بیاید آن رابگیرد؛ اگر نه به امانت می سپرند. کوچک ها از سوی بزرگترها وصیّت می کنند تا چون بیاید به او دهند و این مخالفت با امّت است و گنج نهادن هم نهی شده است.

اینکه گفته است: «رسول - علیه السلام - زکات را بر بنی هاشم حرام کرده است»،خطایی است عظیم که خدای تعالی کرده است! زیرا حلال کننده و حرام کننده خداست که عالم بالذّات است و مصالح را می شناسد. مخالفت با قولِ رسول را آن کس کرده است که فَدکی را که رسول - علیه السلام - به فاطمه داد، بازستاند و در آن تصرّف کرد؛ خواجه جبری تاریخ های کُهَنْ را فراموش نکند.

گفته است: «مذهب شیعه این است که زکات به بنی هاشم می توان داد.» این نیز خطاست و دروغ. در مذهب شیعه زکات و صدقه بر بنی هاشم حرام است؛ به دلالتِ این خبر که روزی خرما آورده بودند تا رسول میانِ فقرا تقسیم کند؛ حسن بن علی کوچک بود. یک خرما برداشت و در دهان گذاشت. پیامبر گفت: نه! دست دراز کرد و از دهانش بیرون کشید و گفت: «لا تحلّ الصّدقةُ لى و لا لأهلِ بيتي؛ صدقه بر من و اهل بيتم حلال نیست.» پس زکات و صدقه از اینجا بر بنی هاشم همگی حرام است، اگرچه فرزندانِ بُولَهَبْ باشند. پس این ناصبی دروغ گفته است؛ امّا برخی فقهای شیعه هنگام ضرورت رخصت داده اند که چون بنی هاشم از خمس ممنوع و محرومند، به قدر حاجت زکات بدیشان بتوان داد؛ ولی محقّقانِ شیعه به آن عمل نمی کنند.

ص: 650

و شرح حدیث خُمس ،در این کتاب نمی گنجد. دلایل آن از قرآن و اخبار و اجماعِ دلالت شیعه در کتب مسطور است. باید دید و خواند تا شبهه زایل شود.

دویست و بیست و هفت

آنگاه گفته است:

فضیحت شصتم. گفته ایم که شیعیان در همه چیزی به جهودان مشابهت دارند. خدای تعالی مَنْ و سَلوی می فرستاد، جهودان به جای آن سیر و پیاز سیر و پیاز می خواستند.

خدای تعالی می گفت: بدتر را می خواهید و بهتر را ردّ می کنید؟ آنگاه گفت: ﴿ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ؛ مُهر خواری و تهی دستی بر آنان زده شد.) کار شیعه نیز همین گونه است. همواره خواری می کشند و لعنت و دشنام می شنوند و به روی خود نمی آورند و همه هم تهی دست اند و از کمترین خربنده می ترسند و می گویند: رسول خدا درویش بوده است و علی همه روزه گرسنه بود و قدری نان جو می خورد و چادر فاطمه پشمین بود که چند جای آن برگ خرما دوخته بودند. همۀ این ها را دروغ می گویند. اگرچه آنان در آغاز چیزی نداشتند. امّا خدای تعالی دنیا را به طفیلِ آخرت در برِ ایشان نهاد و در دنیا زهد اختیار کردند و از وجهِ حلال خوردند و صله ها و عطاهای بسیار دادند و چاکران و بندگانی داشتند که همه را تنها با مال و در هم می توان داشت.

اما جواب این کلمات:

در آغاز این بخش گفته است: «گفته ایم.» من می گویم اگر یک بار این مطلب را گفته و این راه را رفته ای، تکرار بی فایدهٔ آن از نهایتِ بی علمی و کمالِ احمقی است؛ ولی جواب دادن ما ضروری است.

گفته است: «شیعه به جهودان شباهت دارد.» بحمد الله ما در فصول و ابوابِ این کتاب ثابت کردیم که جبری و ناصبی از چند وجه به جهودان و ترسایان و

ص: 651

زردشتیان شباهت دارد و تکرار آن لازم نیست؛ زیرا چون بخوانند با حجّت و دلیل خواهند دانست.

گفته است: «جهودان ترکِ مَن و سَلوی کردند و سیر و پیاز خواستند، بهتر را رها و بدتر را طلب کردند.» سبحان الله العظيم! چقدر جبریان و ناصبیان و اهل تشبیه در این صورت به جهودان شبیهند! اوّلاً متابعتِ از آدم را که گفت: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا !(1)پروردگارا، ما به خود ستم کردیم) رها کردند و از ابلیس طلب کردند که (رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنی؛(2) پروردگارا به سبب آنکه مرا در گمراهی وانهادی) و عدل و توحید را رها کردند و جبر و تشبیه را اختیار کردند و از پیروی پیغمبرِ پاکِ پاک زاده دست برداشتند و کافربچه شکم شسته را اختیار کردند و امامِ منصوصِ معصوم را ترک کردند و جایز الخطا را اختیار و طلب کردند و شریعت را که قولِ خدا و مصطفی بود رها کردند و به قیاس حنبل و دنبل راضی شدند تا با جهودان مشابهت یابند. خدای تعالی فرمود: (قالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذى هُوَ أدْنى بِالَّذى هُوَ خَيْرٌ؛ (3)فرمود: آیا چیزی را که بهتر است با آنچه پست تر است مبادله می کنید؟ )اگر آنان را از شهر بیرون کردند، اینان را از دین به در کردند.

گفته است «خواری و تهی دستی را اختیار کردند.» کور است و نمی بیند که در هر طایفه و مذهبی ،غالب هست و هم مغلوب، هم مستمند و هم توانگر و هم دلیر و هم بددل و ترسو. این واقعیت، مخصوص به مذهبی خاص نیست و طریقه عموم است و در

همۀ طوايف وجود دارد. اگر شیعیان در ساوه و مژدغانِ(4) سنّی نشین زبونند، همه جبریان و ناصبیان نیز در بلادِ مازندران شیعه نشین زبونند. چرا به دلیری و جرأت مفاخره باید

ص: 652


1- سوره اعراف، آیه 23.
2- سوره حجر، آیه 39
3- سوره بقره،آیه 61.
4- در برهان قاطع گفته است: «مژدقان بر وزن پهلوان، نام شهری است در قهستان.» یاقوت در معجم البلدان گفته است: «مزدقان شهرک معروفی است از نواحی ری که جماعتی از اهل علم را بیرون داده است و میان ری و ساوه است و نیز مزدقان شهر کوچکی است از شهرهای قهستان.» مراد در اینجا همان شهر کوچک است که از نواحی ری بوده است.

کرد، در حالی که ملحدان و کافران به دلیری بیشتر مشهورند و این سبب سرزنش یک مذهب و اعتقاد نمی تواند شد.ّ عاقل چون تأمّل کند، بداند. و السّلامُ على النّبیّ و آلِهِ.

دویست و بیست و هشت

آنگاه گفته است:

در كتاب المبعث، تأليف واقدی، به چند طریق آمده است که هر یک از وجوه صحابه که از دنیا رفتند، از ایشان چه بر جا ماند. محمّد بن کعب القرظی گوید:من شنیدم از امیر المؤمنین علی که در آغاز من از گرسنگی سنگ بر شکم می بستم و اکنون در عهد عمر دوازده هزار دینار عطایای من است و عمر چند مزرعه و دیه به نام او کرده بود، از آن جمله يَنْبُع را. و عمر - رضى الله عنه - چون وفاتش رسید، هشتاد هزار دینار از او ماند؛ بفرمود تا به بیت المال بردند و هفتصد درم وام باقی ماند. به فرزندان خود گفت که آن را بازدهند و عبدالرّحمن بن عوف را سه هزار شترِ اروانه،(1) و پانصد شتر کاروانی و پنج هزار و پانصد میش و بز زاینده و دویست مادیان در گلّه داشت و پنجاه شتر برای کشت های او آب می کشیدند؛ غیر از اموال دیگر. و چهار زن داشت و یازده پسر و دختر. ثُمنِ (یک هشتم) یک زنِ وی هشتاد هزار دینار برآمد و پنجاه هزار دینار وصایت کرد، بیرونِ از تَرَکَه تا به جهادگرانِ اسلام دهند با صد و پنجاه اسب وقف در راه خدا و هزار و پانصد شتر نیز از بهر وقف در راه خدا و آنچه از عثمان بن عفّان بازماند، یک میلیون و دویست و پنجاه هزار دینار و صد و پنجاه اسب و دو هزار شتر و این همه را مردم غارت کردند. آنچه از زبیر باقی ماند، پنجاه و چهار هزار درم و به مصر و اسکندریه و مکّه و مدینه و کوفه املاک بسیاری از او بجا ماند، به چهل هزار درم. آنچه از طلحه املاک و زمین (ضیاع و عِقار)(2) باقی ماند، به هشتاد هزار دینار برآمد و دو

ص: 653


1- در برهان قاطع ضمن معانی «اروانه بر وزن پروانه» گفته است: و نوعی از شتر هم هست.
2- در منتهی الارب گفته است: «عقار کسحاب، زمین و آب و مانند آن... و ضيعه بالفتح، آب و زمین و آن... و ضياع كرجال وضیعات، جمع.»

میلیون و پانصد هزار درم نقد و چهارصد هزار دینار نقد. و به سخاوت او در عرب کسی نبود. کنیز کش حکایت کرده است که روزی بود که صد هزار درم یک باره به کسی می داد و هر روز دویست تن را اطعام می کرد و دویست و بیست بنده و چهارصد شتر آبکش از او ماند با گوسفند و گاو بسیار و هر سال یک میلیون درم او را غلّه ملک بود و دویست هزار دینار نیز از تجارت.

و آنچه از خَبّاب بن الأَرَتّ با زماند پنجاه هزار درم بود و او از درویشان صحابه بود. و آنچه از حاطب بن أبي بَلْتَعَه باقی ماند، هفت صد هزار درم و چهار هزار دینار بود. آنچه از زید بن ثابت ماند، چها رصد و سی هزار دینار بود و ده هزار درم به مصر و سی صد و بیست و پنج هزار دینار متاع. و آنچه از مَسلَمة بن مخلّد(1) ماند صد هزار دینار بود. آنچه از محمّد بن مَسْلَمَة انصاری بر جا ماند، به سی هزار دینار و به صد و ده هزار درم برآمد با دویست و پنجاه شتر و سه هزار گوسفند. آنچه از عُقبَة بن عامر الجُهَنی بازماند، صد هزار درم و چهل هزار دینار بود. از عبدالله بن ربیعه پنجاه هزار دینار ماند از عقار و پانصد هزار درم نقد و چهل هزار دینار. آنچه از یعلی بن امیّه ماند یک میلیون و صدهزار دینار صامت و ناطق برآمد .آنچه از حکیم بن حزام قرشی ماند آن قدر بود که تنها یک سرای او را معاویه از ورثه اش در مکّه به پنجاه هزار

دینار خرید و زکات مالش چهل هزار دینار بود. او صد و بیست سال عمر کرد. آنچه از حُوَيْطِبْ بن عبد العُزّی ماند و او نیز صد و بیست سال داشت، شصت هزار دینار بود. از ابو هریره صد هزار دینار ماند. مالِ انس بن مالک و فرزندان او قابل قیاس نبود.از فرزندان ابوبکر با سخاوت و مروّت ایشان چندان ماند که حدّی نداشت و زر را با قپان(2) وزن می کردند و از عبدالله بن عمرو بن

ص: 654


1- فیروزآبادی گفته است: «مسلمة كمرحلة، ابن مخلد ( بضم الميم و فتح الخاء المعجمة و تشديد اللام، كما في الإصابة) ابن الصامت الخزرجي الساعدي، توفّى سنة اثنتين وستّين. »
2- در منتهى الإرب گفته است: «قبان کشدّاد ،کپان، که ترازوی یک پله باشد.» و نص عبارت برهان این است: «کپان بر وزن و معنی قپان است و آن ترازویی است که یک پله دارد و به جای پلۀ دیگر سنگ از شاهین آن آویزند و به لغت رومی قسطاس گویند.»

عاص دویست هزار دینار ماند. از عبدالله بن عمر سیصد هزار دینار ماند و املاکش به پنجاه هزار دینار رسید. از عبدالله بن عبّاس یک میلیون و نود هزار درهم و پانصد هزار دینار باقی ماند.اینان همه این ثروت ها را داشتند. نمی دانم که درویش و درمانده کیست؟ به برکاتِ سیّدِ اوّلین و آخرين، أفضل الخلائق أجمعين دنيا به آنان رو آورد همه از غنیمتِ کافران به ایشان رسیده بود و در راهِ خدا و اعزازِ دین صرف می کردند.

اما جواب این ترّهات و خرافات و یاوه های طولانی که این خارجی بیان کرده است به کمال داده خواهد شد.إن شاء الله تعالى. گفته است:«شیعیان می گویند: رسول خدا درویش بود.» این مجادله را او می بایست نخست با مصطفی - علیه السلام - می کرد که به اجماع امّت به لفظِ بی عیب خویش فرموده است: «الفقرُ فَخری،(1) تهی دستی، افتخار من است.» و از باری تعالی درویشی را درخواست کرده است: «اللّهمَ أحيِني مسكيناً و أمِتنى مسكيناً واحْشُرنى فى زمرةِ المَساكين ؛(2)بار خدايا! مرا تهی دست زنده بدار وتهی دست بمیران و با گروه محرومان محشور فرما.» و آنچه عایشه گفت: «ما دَخَلَ بيتُ نبيّكم مِنخَل قَط،(3) و ما شبع آل محمّد ثلاثة أيّامٍ متوالياتٍ قطّ؛هرگز در خانه پیامبرتان غربالی وارد نشد و خاندان محمّد سه روز پیاپی سیر نبوده اند»، معنی است که در نه حجره رسول الله غربال و پرویزنی(4) نبود که با آن آرد الک کنند.

ص: 655


1- عدّة الداعى، ص 113؛ مسند زید بن علی، ص 477؛ عوالى اللالى، ج 1، ص 39، ح 38؛ تفسیر ابن عربی، ج 2، ص 412.
2- ر.ک: ابن الأثير ، النهايه، ج 2، ص 385؛ مجمع البحرين ، ج 2، ص 394 و ج 3، ص418؛ روضة الواعظين، ص 454؛ بحار الأنوار، ج 72، ص 17، ح 15 .
3- ر.ک: بلاذری، أنساب الأشراف، ص 187.
4- در برهان گفته است: «پرویزن بر وزن گردیدن ،آلتی باشد که بدان آرد و شکر و ادویه حاره کوفته و امثال آن بیزند.»

در غریب الحدیث(1) هست که «خَرَجَ رسولُ الله - صلى الله عليه و آله - من المدينةِ على صعدهٍ يتبعُها حذاقىّ عليها قوصف لم يبقَ منهُ إلّا قرقرها.» (2)یعنی مصطفی از مدینه بیرون آمد بر خری نشسته، بچه خر در دنبالِ مادر گلیمی بر وی انداخته بودند که از آن گلیم جز پشت آن نمانده بود و امیرالمؤمنین از زهد مصطفى بدين لفظ عبارت کرد: «و کان - عليه السلام - يركب الحمارَ العاری و يُردف خلفه؛(3) پیامبر بر الاغِ لُخت (بی پالان) سوار می شد و یک نفر هم پشت خود می نشاند. »امثال این حکایات در کتاب های مسلمانان بسیار هست ،امّا در نظر این ناصبی گویی همه دروغ است. آن کس بهتر و اولی تر است که توانگر باشد.

امّا نان جو خوردن علی را با خشت کندنِ عمر باید قیاس کرد؛ اگر به درویشی، اگر به تواضع، اگر به قناعت، این خواجه هر روز با تفاخر به عمر بر سرِ شیعیان می زند. امّا حکایتِ چادرِ دخترِ خیرُ البشر را با گلیمِ ابوبکر باید قیاس کرد که به دوش انداخته بود و این خواجه و امثال این خواجه، پانصد سال است که از آن فقر و این گلیم لاف می زنند؛ تا چون حکایتِ علی و فاطمه پیش آید کسی قصّه ابوبکر و عمر را هم فراموش نکند.

گفته است: «علی گفت: من در عهدِ عمر دوازده هزار دینار عطا داشتم.» دروغی صریح است و جایی نیامده است و اگر بوده است، مبارک باد!

گفته است :«عمر چند مِلک و ده را طعمه علی کرده بود.» هر عالمی میداند که عمر

ص: 656


1- مراد غريب الحديث أبو عبيد قاسم بن سلام هروی، متوفای سال 226 است و ابن اثیر که این حدیث را ازاو نقل کرده است، در لفظ «صعد» گفته است: «الصعدة الأتان الطويلة الظهر و الحذاقي الجحش و القوصف القطيفة و قرقرها ظهرها.» كتاب غريب الحدیث هروی، به سال 1387ه.ق، 1967م در چهار جلد در حیدرآباد هند چاپ شده است.
2- زمخشری، الفائق في غريب الحدیث، ج 2، ص 247؛ ابن أثير، النهايه في غريب الحدیث، ج 1، ص 356 و ج 3، ص 29؛ لسان العرب، ج 3، ص 255.
3- نهج البلاغه، خطبه 160؛ مكارم الأخلاق، ص 10؛ السنن الكبرى، ج 10، ص 101؛ ابن أبى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص232.

که در مورد فدک، یعنی ملکی که محمّد به دخترش فاطمه داده بود آن همه نزاع کرد، ده و آب و مِلک به علی نمی دهد و آن قصّه معروف است که فدک را از دخترِ مصطفی بازگرفتند. پس چگونه چیزی علاوه به علی می دهند؟ این دلیل را یادآور شدم تا نادرستی آن ادّعا معلوم شود. اول باید فدک را که میراث و استحقاق فاطمه و علی بود،رها می کرد. این اولی تر از آن بود که يَنْبُع و غیر آن را بی استحقاق طعمه و خوراک علی کند. همه اتفّاق نظر دارند بر اینکه یَنبُع آبی بود که علی خود در زمانِ رسول الله آورده بود؛ هر روز در گرمگاه می رفت و اندکی زمین را می شکافت و می گشود تا آب ظاهر شد. عمر و غیر عمر در يَنْبُعْ هرگز حقی نداشتند.

گفته است :«از هر یک از صحابه چقدر بازماند... »خدای تعالی می داند که بیشتر دروغ است و عقلا بر چُنان ادّعاهایی می خندند. یک جا می گوید: چون عمر اسلام آورد پیرهنش هفده درم بود، چون مقتول شد (از بسیاری پینه) هفده من بود. یک جا از زهد او سخن می گوید و جای دیگر او را با قارون در مال برابر می داند. نمی دانم کدام را بپذیریم؟ زهد یا تنعّم او را؟ و آنچه از عبدالرّحمن بن عوف حکایت کرده است، به غایت نامعقول و نامعلوم است. او را اگرچه نعمتِ بسیار بوده است، ولی نه تا بدین حدّ که این خواجه می گوید. از غایتِ جهل و بی علمی گفته که تُمنِ یک زن از چهار زنی که مردی داشته است، هشتاد هزار دینار بود و ندانسته است که تُمنی از ترکه نصیب هر چهار است و اگر بوده مبارک باد و بی غیرت است کسی که حسادت بورزد! گویی این خبر به خواجه ناصبی نرسیده است که رسول - علیه السلام - گفت: (1)«فقراء أمّتى يدخلون الجنّةَ قبلَ الأغنياء بخمسمائةِ عام ؛(2) تهی دستان از امّت من پانصد سال پیش از ثروتمندان به بهشت می روند.» با این حساب ای بسا که عبدالرّحمن بن عوف در عرصات محشر بماند تا از عهده حساب به درآید.

ص: 657


1- ر.ک دیلمی ،ارشاد القلوب دیلمی، ج 1، ص 155.
2- ر.ک: مسند ابن حنبل، ج 2، ص 519؛ المعجم الكبير، ج 12، ص243؛ تاریخ بغداد، ج 14، ص80؛ ذكر أخبار إصبهان، ج 2، ص 59.

و امّا آنچه از عثمان روایت کرده است،درست است.امیرالمؤمنين على - عليه السلام - نیز در خطبه شِقْشِقِيَّه از قصّۀ عثمان چنین روایت کرده است: و قامَ معه بنو أبيه يَخْضِمونَ مالَ اللَّه خضمَ الابل نبتهَ الرّبيع ؛(1)و خاندان پدری اش (بنی امیه) با او به خوردن مال خدا برخاستند چون شتری که گیاه بهاری را با ولع می خورد.» پیامبر مال خدا را خرجِ یتیمان و فقرا و مساکین می کرد؛ دیگران چون چنین نکردند ناچار به میراث باقی ماند. و این فضیلت نیست، نقص و کمبود است که این خواجه ناصبی در حقّ خلفای راشدین گفته است؛ زیرا ما گمان می کردیم که آنان به پیروی از پیامبر و انبیای دیگر ،ترکِ دنیا و زخارفِ آن کردند؛ نمی دانستیم که چون قارون مال های عظیم جمع کردند تا از ایشان بازمانَد! اگر چنین بوده است، مبارک باد! و در زبیر همین و مانند این.

امّا آنچه از طلحه روایت کرده است به غایت دروغ است. غرضِ مصنّف آن است که چون در اوّلِ کتاب گفته است که زبیر از علی شجاع تر بود، خواسته است که غیر مستقیم در آخر کتاب بگویدکه طلحه از پیامبر سخی تر بود؛ زیرا اگر کسی بگوید: در عرب کسی از او سخی تر نبوده است ،پیامبر هم داخل این حکم می شود و این بیان اگر با اعتقاد باشد، کفر محض است.

این خواجه به تعصّب با علی و با آل علی لاف می زند، وگرنه چرا از عبدالله جواد و از سخاوندان بنی هاشم، نه حکایتی آورده و نه در حقّ ایشان اشارتی کرده است؟ نیز از بُغضِ جعفر طیّار و از غایتِ بُغض حیدر کرّار از سخا و عطای حسن و حسین - عليهما السلام - اثری نیاورده است؛ و نعوذُ بالله من مقالةِ الأشرار والفُجّار.

به سبب بغضی که با علی دارد،برای عمر و عاص شریر، دعای« رحمة الله عليه» نوشته است و عجیب نیست؛ زیرا عمرو عاص به پیروی از معاویه و دشمنی با علی

ص: 658


1- نهج البلاغه، خطبه 3( در آن «خضمة» بدل «خصم»)؛ الإرشاد، ج 1، ص 289؛ شیخ طوسی، الأمالي، ص373؛ معاني الأخبار، ص 361، ح 1، با کمی اختلاف در تعبیر.

هزار حق را باطل و هزار باطل را حق می نمایانَد و او را مالی و حالی است، «امّا بئسَ المالُ ماله و بئسَ الحالُ حاله؛ چه بد مالی است مال وی و چه بد حالی است حال او.» (يَوْمَ يُحْمى عَلَيْهَا في نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ؛(1) روزی که آن [زر و مال] را در آتش دوزخ بگدازند و با آن بر پیشانی و پهلو و پشتِ آنان داغ نهند [ و به ایشان بگویند:] این همان چیزی است که برای خود می انباشتید.اکنون آنچه رامی انباشتید بچشید.)

امّا آنچه از ابوهریره روایت کرده است ،عجیب نیست و خواجه ناصبی خوانده و شنیده است که در عهدِ خلافتِ ابوبکر، (2)ابوهریره سوار بر استری از درِ سرای [امّ المؤمنين] عایشه صدّیقه می گذشت و آواز پای استر به گوش عایشه آمد. پرسید: سوار کیست؟ گفتند: ابوهریره. عایشه گفت :ابوهریره بدان جا رسید که سوار می گذرد؟ این کلمه نقل افتاد بدو. فرود آمد و به عایشه گفت :آری من سی و اند خبر در مورد منصوص بودنِ امامتِ علی از خلق پوشیدم تا امامت بر پدرت قرار گرفت .یک استر هم نباید به من برسد؟ عایشه از او عذر خواست. بعد از آن، ابوهریره پیش معاویه رفت و با على خصومت ها کرد. به وقتِ حسن که زهرش دادند، به مشورت ابوهریره و عمرو عاص و شرحبیل بود. (3)پس عجیب نیست که از ایشان مالی باقی بمانَد. امّا عاقل می داند که آن مال نیست، و بال و نکال است و به آن مفاخره کردن نهایتِ جهالت و ضلال است.

ص: 659


1- سوره توبه، آیه 35.
2- سید مرتضی رازی رحمة الله علیه در تبصرة العوام در آخر باب بیست و سوم، ص 250، گفته است: «گویند که روزی أبو هریره با بغلهٔ قیمتی با پیادگانی چند به در خانه عایشه بگذشت عایشه بر غرفه ای بود گفت: من هو؟ این کیست؟ عایشه بر أبو هریره طعنه زد و گفت: او که باشد که به در خانه من بدین عظمت گذرد؟ أبو هریره بشنید. سر بغله بازکشید و گفت: ای ستی ،خاموش باش که سی صد حدیث افترا کردم از رسول و بر پدر تو بستم تا چنین می روم. عایشه چون بشنید خاموش شد و هیچ جواب نداد.»
3- عمرو عاص ،قبل از این تاریخ مرده بود و نص عبارت ابن الاثیر در اسد الغابه،( ج 4، ص117) در ترجمه عمرو عاص این است: «و استعملهُ معاويةُ على مصرَ إلى أن مات سنةَ ثلاث و أربعين. وقيل: سنة سبع و اربعين. وقيل: ثمان و اربعين. وقبل: سنة إحدى و خمسين. و الأوّل أصح.» پس بنابر قول اخیر می تواند عمرو عاص به حسب تاریخ طرف شور قرار گرفته باشد. و الله العالمُ.

اما حدیث اَنس بن مالک، باری تعالی می داند که دروغ محض است؛ زیرا او در شدَّتِ فقر و درویشی مرد. در آثار و کتب تاریخ آمده است که در آخرِ عمرش به تقاضای عطا نزد حجّاج بن یوسف ثقفی آمد و انَس از مُعَمَّرانِ (1)صحابه بود. چون به حجّاج رسید بُرقَعی داشت که بر روی خود افکنده بود. باد وزید و آن را از روی او برداشت. نابینا شده و بَرَص(2) بر رویش ظاهر گشته بود. حجّاج پرسید:این چیست؟ گفت: روزِ شورا علی از من گواهی خواست، کتمان کردم و از او پوشاندم و گفتم: به یاد ندارم. مرا نفرین کرد و گفت: اگر دروغ می گویی باری تعالی تو را به یک بیماری امتحان کند که هر گاه خواهی که بپوشانی، ظاهر شود. حجّاج او را قبول نکرد و هیچ بدو نداد و درویش و محتاج مُرد.

اگر همۀ دعاوی مصنّف در حقّ مال داران همان گونه است که در حقّ اَنَس گفته است، پس همه دروغ است و اگر بعضی راست است، مبارک باد! زیرا اگر به حلال داشته اند، حسابِ قیامت و وقوف در عرصات خواهند داشت و اگر به حرام داشته اند، کیفر خواهند دید:« فی حَلالِها حِسابٌ و في حَرامِها عِقاب؛(3) در حلالش در حرامش کیفر است.»

نزدِ اهلِ حق چنین است که از مصطفی-صلی الله علیه وآله-از مالِ دنیا هیچ باز نماند،الّا منقولاتی ازآلت و سلاح وتن پوش خاصّ.وبامداد آن شب که علی مرتضى - عليه السلام - را دفن کردند، حسن بن علی - علیه السلام - به منبر رفت وگفت: «یا مَعاشِرَ الشَّيعَةِ لَقَدْ قُبِضَ فى هذِهِ اللَّيلةِ رَجُلٌ لَمْ يَسْبِقُهُ الأوَّلُونَ بعملٍ، وَلَمْ يُدْرِكْهُ الآخروُن بِعملٍ، وَ ما خَلَّفَ صَفْراءَ وَ لا بَيْضَاءَ إِلَّا سَبْعَمِائِهِ دِرْهَم أَرَادَ أَنْ يَشْتَرِى

ص: 660


1- «معمران»(به صیغهٔ اسم مفعول از باب تفعیل) یعنی پیرمردان و سالخوردگان.
2- در منتهی الارب گفته است:«برص، پیسی اندام از فساد مزاج.»
3- الکافی، ج 2، ص 459 ، ح 23؛ نهج البلاغه، خطبه 82، معانى الأخبار، ص 261 ، ح 1؛ تحف العقول، ص 201؛ كنز العمال، ج 3، ص 208 ، ح 6191.

بِها خادِماً لأهْلِهِ؛(1) ای گروه شیعیان! امشب مردی به جهان دیگر رفت که پیشینیان در کردار از او سبقت نیافتند و از این پس هم در کردار به او نمی رسند و از خود هیچ دینار و درهمی باقی ننهاد، مگر هفتصد درهم که می خواست با آن خادمی برای خانواده خود فراهم کند.» پس آنچه از او ماند بیشتر ازهفتصد درم نبود. و فضیلتِ انبیا و اولیا بر فراعنه و مال طلبان یکی این است که نبی می گوید: «اللّهم أحيِنى مِسكيناً؛(2) خدایا مرا تهی دست زنده بدار» و ولی می گوید: «یا صَفْراءُ وَ یا بَيْضاءُ غُرَى غَيْرى؛(3)ای دینار و ای در هم! جز مرا بفریبید. »

من می پنداشتم که قارونِ دون و قیصر روم و خاقان ترکستان به مال تفاخر دارند؛ نمی دانستم که صحابه رسول نیز با نزولِ چنین آیه، خرده ریز و زیور دنیا جمع می کنند: (واعْلَمُوا أَنَّما الْحَياةِ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرُ في الأَمْوالِ وَ الأولاد ؛ (4)بدانيد که زندگانی این جهان بازیچه و سرگرمی و زیور و نازش و افتخاری میان شماست و افزون خواهی در دارایی ها و فرزندان است). گویی این خواجه آن حدیث را نشنیده است که ابوذر به مهمانی سلمان رفت. نانِ بی نمک یافت و مصطفی به خانه علی آمد، طعامِ دنیا نیافت. یا این خواجه، گویی منکر آن خبر است که پیامبر -عليه السلام - قصّه متّقیان و رستگاران را می گفت. ابوذر گفت: من از ایشان هستم؟پیامبر گفت: «یا أباذرٍ الَكَ قُوتُ ثَلاثِهِ أيّامٍ؟ قال: لا. قال - عليه السلام - :الَكَ قُوتُ

ص: 661


1- الإرشاد، ج 2، ص 8؛ أبو الفرج اصفهانی، مقاتل الطالبيين، ص 32؛ المستدرک علی الصحیحین، ج 3، ص 172؛ الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 888؛ تفسیر فرات الكوفي، ص198، شرح نهج البلاغه، ابن أبي الحديد، ج16، ص 30. در همه این کتب با اختلاف عبارات نقل شده و درهیچ کلام،عبارت «یامعاشرالشیعه» ندارد.
2- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1381، ح 4126؛ سنن الترمذی، ج 4، ص 8، ح2457؛المستدرك على الصحيحين، ج 4، ص 322؛ مشكاة الأنوار، ص228.
3- الجمل، شيخ مفيد، ص 154؛ الأمالی، شیخ صدوق، ص 357، ح 440؛ الغارات، ج 1، ص 57 و ج 2، ص 942؛ روضة الواعظين، ص 117؛ابن شهر آشوب، المناقب، ج 3، ص 51؛ ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 22.
4- سوره حدید ،آیه 20 ﴿ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَباتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطاماً وَ في الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَديدٌ وَمَغْفِرَةً مِنَ اللَّهِ وَرِضْوانُ وَ ما الْحَياةُ الدُّنْيا إِلّا مَتاعُ الْغُرُورِ)

يَوْمَيْن ؟ قال :لا ؛ای اباذر آیا غذای سه روز خود را داری؟ گفت :نه پیامبر گفت :غذای دو روز خود را داری؟ گفت: نه. سپس پیامبر گفت: قوت یک روزه خود را داری؟ گفت:دارم. فرمود تو از رستگارانی. »(1)

پنداری عمر و عثمان و عبدالرّحمن و طلحه و زبیر و ابوهریره و پسر عاص و انَس و سعد وقّاص از این خبر بیگانه بودند که مال های عظیم را بر سر یکدیگر می نهادند. بیچاره این ناصبی ناآگاه بوده و منقصت را از منقبت باز نشناخته است و از آن خبر بیگانه بوده است که امیر عبّادی سُنّی در اربعین آورده است که یکی از صحابه وفات یافت، در حالی که ده دینار داشت .پیامبر فرمود: شما بر وی نماز کنید که دنیا دار بوده است [یعنی من بر او به سبب دنیاداری نماز نمی خوانم].

ای عجب! موسی و عیسی در لباس تهی دستی و فرعون و قارون در لباس توانگری دعوت می کردند، آنگاه این خواجه توانگری صحابه و جمع مال را بر سرِ شیعیان می زند و نمی داند که مالِ دنیا قدری و نعمتِ دنیا ارجی ندارد و جز وزر و وَبال و نَکال و حساب و عقوبتِ قیامت نیست.

گویی که این خواجهٔ ناصبی آن خبر را نشنیده است که همه اصحاب حدیث، یعنی کسانی چون محمّد بن اسماعیل بُخاری و مسلم بن حجّاج و غیر ایشان روایت کرده اند که جبرئیل به نزد محمَّد - صلى الله علیه و آله - آمد و گفت: «یا محمّد، انَّ ربّک يُقْرِئُكَ السّلامَ ويقول: يا محمّد ، إِنْ شِ-ئتَ جَعَلْتُ لَكَ بَطْحاءَ مَكةَ ذَهَبَاً وَ فِضَةٌ؟ قال: لا يا رَبِّ، أجُوعُ يَوْماً فَأَشْكُرَكَ، وَأَشْبَعُ يَوْمَاً فَأَحْمدَکَ؛(2)ای محمّد! پروردگارت سلام می رساند و می گوید: ای محمّد! اگر بخواهی بطحای مکه را برایت زر و سیم خواهم کرد. پیامبر گفت: نه! پروردگارا! یک روز گرسنگی می کشم و تو را شکر می گویم و یک روز سیر می شوم و تو را ستایش می کنم.» چگونه است که مصطفی با جلالِ

ص: 662


1- ر.ک: کنز العمال، ج 6، ص 613، ح 17100.
2- شيخ مفيد، الأمالي، ص 124، ح 1؛ عيون أخبار الرضا علیه السلام ، ج 1، ص 33، ح 36؛ مکارم الأخلاق، ص24؛ السيرة الحلبيّه، ج 3، ص 450، با تقدیم و تأخیر.

مرتبت و وفورِ عظمت روزی گرسنگی می خواهد و روزی سیری؟

در قصّهٔ قارون چُنین آمده است که (وَ آتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوز ما إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوا بِالْعُصْبَةِ اولی الْقُوَّةِ؛ (1)و ما به او از گنج ها چندان دادیم که حمل مخزن های آن بر گروه نیرومند هم گران بار می آمد.)

آنگاه این خواجه می گوید: از عمر و عثمان و طلحه و زبیر، هزاران هزار درم و دینار بازماند. نمی دانم که این موافقت با قارون است یا متابعت از پیغمبر؟ اگر شیعیان چنین ادّعایی دربارۀ اصحاب کرده بودند، مستحقّ ملامت و لعنت بودند، امّا چون این خواجه کند با کی نیست. می پندارم که با این دلایل این خواجه نمی تواند حق ناپذیری کند و ندامت هم سود ندارد.

و دیگر آنکه این خواجهٔ جبری همه ساله از پیران طریقت لاف می زند که قناعت شِبلی چگونه بوده است و لباس جُنَید چگونه بود. اگر این ها در شبلی و جنید سنَّت است، پس جمعِ مال باید بدعت باشد و اگر جمع مال سنّت است باید ترکِ دنیا و تبرًا ریا و بدعت باشد. بیچاره کسی که از شریعت و طریقت چنین بی اطّلاع و از آنچه در ذَم دنیا در احادیث و آیات آمده، بیگانه است. رسول الله می گوید: «حبُّ الدّنيا رأسُ كُلِّ خَطيئةِ؛(2)دوست داری دنیا سَرِ هر گناه است.» و جایی دیگر می گوید: «من أحبَّ دنياهُ أضرّ بآخرتِهِ؛(3) هر کس دنیای خود را دوست بدارد، به آخرت خویش زیان زده است.» و نیز می گوید: «إنّ الله تعالى لم ينظُر إلى الدّنيا منذ خَلَقَها بُغْضاً لها؛(4) خداوند به

ص: 663


1- سوره قصص،آیه76.
2- از احادیث بسیار مشهور و معتبر صادر از پیغمبر اکرم به طرق عامه و خاصه است. سیوطی آن را در جامع صغیر از شعب الایمان بیهقی مرسلاً از حسن نقل کرده است که رسول صلى الله عليه وسلم فرموده: «حبُّ الدنيا رأس كلّ خطيئة.» ( الکافی، ج 2، ص 131، ح 11؛ الخصال، ص 25 ، ح 87؛ كنز العمال، ج 3، ص 192).
3- سیوطی در جامع صغیر، ج 2، ص 553، ح 8313 از مسند احمد، ج 4، ص 412 و مستدرک حاکم، ج 4، ص308، به وسیله ابوموسی نقل کرده است که رسول اکرم صلى الله عليه وسلم فرمود: «من أحَبَّ دنياه أَضَرَّ بآخرته و من أحَبَّ آخرته أضَرَّ بدنياه، فآثروا ما يبقى على ما يفنى.»
4- ر.ک: سیوطی، جامع صغیر، ج 1، ص 273 ، ح 1780 .

دنیا از زمانی که آن را آفریده نگاه نکرده است، چون آن را دوست نمی دارد.» و باری تعالی در قرآن می فرماید: ( أنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ ؛(1) جز این نیست که دارایی ها و فرزندانتان آزمون شماست.) جایی دیگر از قرآن می گوید «إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسرِفين؛(2) خداوند اهل اسراف را دوست نمی دارد.»

پس این خواجهٔ سنّی برخلافِ همۀ این احادیث و آیات، کتاب تصنیف می کند تا به جای آنکه بگوید صحابه علم و طاعت طلب می کردند، می گوید مال و نعمت و زر و سیم و خر و گاو و شتر طلب می کردند. آنگاه این منقصت را منقبت می خواند و رسوایی و فضیحتِ شیعیان می داند! هر عاقلِ عالمِ کامل که این فصل و جوابش را به استقصا بخوانَد، نقصانِ مذهبِ مصنّف و نقصانِ عقلش را خواهد دانست. والحمدُ لله ربّ العالمين.

دویست و بیست و نه

آنگاه گفته است:

فضیحت شصت و یکم شیعه می گوید: با وجودِ زن، عمّه و خاله زن را به زنی نمی توان گرفت و این مخالفت با شریعت است.

امّاجوابِ: در مذهب شیعه، اگر مردی، شوهرِ عمّه یا شوهرِ خاله دختر یا زنی باشد و که دختر برادر و یا دختر خواهر آنان را نکاح کند، جز با دستور و اجازه و رضای عمّه و خاله آنان نمی تواند و اگر بی رضایت ایشان عقد کند، آن نکاح موقوف به رضای ایشان است؛ اگر بدان نکاح رضا دهند درست است، بعد از رضایت حق ندارند آن عقد را فسخ کنند؛ ولی اگر از آغاز منع کنند و بدان نکاح رضا ندهند، ایشان را از مرد جدا می کنند و سه پاکیزگی عدّه ایشان است. چون سه پاکی بگذشت همان فراق است

ص: 664


1- سوره انفال آیه 28 و سوره تغابن آیه 15.
2- سوره ،انعام، آیه 141 و سوره اعراف، آیه 31:﴿ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ.)

و مستغنی از طلاق. امّا اگر با وجودِ دختر برادر و دخترِ خواهر که زن او هستند، این مرد بخواهد که خاله یا عمّه ایشان را عقد کند، بی رضای ایشان رواست و آن عقد درست و مرضی است. دختر برادر و دخترِ خواهر حق و اختیاری در آن عقد ندارند و نمی توانند مانع شوهرشان از ازدواج با عمّه یا خاله خود شوند.

پس اینکه این ناصبی به شیعه نسبت داده است که با وجودِ زن، عمّه و خاله زن را به زنی نمی توان گرفت به خلافِ مذهبِ فقهاست و در آیه (حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ ....) (1)كه آیه تحریم است، این نیست که این عقد بر آن وجه که بیان کرده شد، حرام است.

در مذهبِ ابو حنیفه چیزهایی از عبادات و معاملات و بیع ها و مناکحات وجود دارد که در مذهب شافعی نیست و به آن عمل نمی کنند و در مذهبِ شافعی چیزهایی است که در مذهبِ ابوحنیفه نیست. این مسئله به مذهب اهلِ بیت است و چون بر تحریمِ آن آیتی یا خبری نیست، اجماعِ امامیّه بر صحّتِ آن به دلایلی که پیش تر گفته شد کافی است. والحمد لله ربِّ العالمين.

دویست و سی

آنگاه گفته است :

فضیحت شصت و دوم. رافضی روا می دارد که خواجه، فرجِ کنیزکِ خویش به مزد عاریت دهد.

اما جواب این شبهه آن است که به مزد دادنِ فرج، به مذهب هیچ مسلمانی روا نیست؛ امّا کنیزک خود را به هبه دادن و بخشیدن رواست .حکم کنیزک، حکم اموال دیگر است و مالک حق دارد که مالِ خود را به دیگری ببخشد. امّا این مسئله در کتب شیعه شرحی بسیار دارد؛ باید دید تا این شبهه با دلایلی که آورده اند، زایل شود. در کتاب حاضر بیش از این مجال نیست؛ زیرا بسیار مطوَّل و مُمِل می شود. امّا این خواجه جبری چون روا می دارد و معتقد است که خدای تعالی اگر بخواهد ایمانِ

ص: 665


1- سوره نساء، آیه 22.

مؤمن را می ستاند و به کافر می دهد و کفرِ کافر را می ستاند و به مؤمن می دهد (زیرا مالک الملک)است ،اینجا نیز باید روا دارد که خواجه کنیزک مالک الملک است؛ بعد از استبرا و احتیاط روا باید داشت که کنیزک را به عنوان هبه به دیگری دهد. و السّلام.

دویست و سی و یک

آنگاه گفته است:

فضیحت شصت و سوم شیعه فقّاع (ماء الشعیر / آبجو) را چون شراب می داند و همه در مسجدها می خورند و فروشنده آن را شراب فروش می دانند، بر خلاف فقهای اسلام.

اما جواب این شبهه عیناً گفته شد و تکرار بسیار و یک فصل را عیناً دو بار در کتاب آوردن بر ملال می افزاید و جز بر جهلِ مصنّف دلالت نمی کند.

دویست و سی و دو

آنگاه گفته است:

فضیحت شصت و چهارم. بدان که در نزد همۀ امّت هیچ زمینی بزرگوارتر از آن زمینی نیست که خدای تعالی رسولِ خود را آنجا آفرید و بعد از آن بقعه ای که در آنجا رسولش را قبض روح کرد که مدفن و تربت اوست. رسولِ خدا گفته است: «القبرُ روضةٌ من رياض الجنّة، أو حُفرةٌ من حُفَرِ النّيران؛(1) گور یا غرفه ای از بهشت است و یا حفره ای از دوزخ و هیچ قومی محتشم تر از آن قوم نبودند که مصاحبتِ رسول یافتند و رسول گفته است: «خَيْرُ الْقُرُونِ قَرْنی ثُمَّ مَنْ يَليهِمْ ويَلى مَنْ يَليهِمْ؛(2) بهترین قرن، قرن من است. سپس آنان که پس

ص: 666


1- ر.ک: الکافی، ج 3، ص 242، ح 4732؛ شیخ مفید، الأمالی، ص 265، ح 3؛ شيخ طوسي، الأمالي، ص 28، ح 31؛ سنن الترمذی، ج 4، ص 55، ح 2579؛ المعجم الأوسط، ج 8، ص 273. نیز ر.ک: تعلیقهٔ 223.
2- ابن حجر در مقدمه اولی از مقدمات سه گانه صواعق محرقه، آن را از ترمذی (ج 3، ص 339، ح ،2320 و2322) و حاکم نیشابوری (ج 3 ص 191 )به این عبارت نقل کرده است: «خیر القرون قرني، ثمّ الذين يلونهم، ثمّ الذين يلونهم.» نيز ر.ک: سیوطی، جامع صغیر ، ج 1، ص 622، ح 4033 الی 4037.

از مردم این قرن بیایند و آنگاه آنان که پس از ایشان بیایند.» نیز گفته است:« طُوبى لِمَنْ يَرانى و لِمَنْ يَرى مَنْ يراني؛ (1)خوشا به حال آن کس که مرا ببیند و یا آن کس را ببیند که مرا دیده است.» نیز گفته است: «جنّبُوا أمواتِكم جيرانَ السّوء؛(2) مردگانتان را از همسایگان بد دور بدارید.» پس به قولِ شیعه آن خاک و آن تربت که رسول خدا نهاده است، بدترین خاک است؛ زیرا ابوبکر و عمر را در آن نهاده اند و رسول - علیه السلام - خود را از همسایگانِ بد نگاه نداشت و زنانش بدترینِ زنان بودند. این دروغ است که «أَصْلِحْ لَنا أزواجَنا و ذُرِّيَّاتِنا؛(3) زنان و فرزندان ما را اصلاح کن.» این دعا را نکرد و اگر هم کرد اجابت نپذیرفت، زیرا در مذهبِ شیعیان زنانِ رسول منافق بودند.

اما جواب این فصل تعصب آمیز که از سرِ تهمت و بدعت گفته است، این است که بی شبهه مکّه خیر البِقاع و بهترین جای جهان است؛ زیرا مولد و منشأ مصطفی است و بعد از آن مدینه اشرف المنازل و بهترین جایگاه است که منزل و مدفنِ مصطفی است و در شرفِ این دو بقعه خلافی نیست و در آن هم خلافی نیست که «القبرُ روضةٌ من رياضِ الجنّة.» شرف و مرتبه بهشت برین از مصطفی است و قبرِ مصطفی روضه رضای خداست. این را پیشتر هم یاد کرده بودیم.

گفته است: «هیچ قوم محتشم تر از آن قوم نبودند که مصاحبتِ رسول را یافتند.» این سخن را به طور مطلق گفتن خطاست و روا نیست که بهتر بودن تنها از مصاحبتِ با رسول باشد. بهتر، بهتر است اگرچه مصاحبتِ رسول را هرگز در نیابد و بدتر، بدتر است، اگرچه خود از نفِس رسول باشد. به مجرّدِ مصاحبت بهتر نمی توان شد، زیرا

ص: 667


1- الطبراني، المعجم الأوسط، ج 6، ص 171؛ المعجم الكبير، ج 22، ص 20؛ الحاكم، المستدرك على الصحيحين، ج 4، ص 86؛ ابن عساکر، تاریخ مدینۃ دمشق، ج 41، ص435؛ سیوطی، جامع صغیر، ج 2، ص 137، ح 5304 و 5305.
2- ابن أبى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 344 و حدیث این چنین نقل شده است: «جنبوا مو تاکم في مدافنهم جارالسوء...»
3- گویا از دعوانی است که از رسول اکرم صلی الله علیه وآله نقل شده است.

پسر نوح اگرچه پیغمبر زاده است، بدتر است و مؤمنِ آل فرعون اگرچه پیغمبر را ندیده است ،بهتر است. تا خواجه بداند که به مصاحبت تنها کار راست نمی شود. مگر به مذهبِ این خواجه ناصبی چنین نیست که بلالِ حبشی بهتر است از ابوطالب قُرَشی با آنکه مصاحبت و قربت و قرابتِ ابو طالب با پیامبر بیشتر است؟ پس با همین حجّت دست از آن شبهه بردارد و به مجرّدِ مصاحبت خرّم نباشد؛ زیرا باری تعالی قصّه يوسف - علیه السلام - را حکایت می کند که او با جماعتی که با او در زندان بودند، گفت:( يا صاحبي السّجن )(1)و معلوم است که ایشان بر دین و سنّتِ یوسف نبودند و جز مصاحبتی مجرّد نبود. از صحابه رسول آنکه بهتر است، به ایمان و طاعت و متابعت بهتر است، نه به مجرّد مصاحبت.

گفته است: «پیامبر - علیه السلام - گفت: خَيْرُ القُرُونِ قَرْني، ثُمَّ مَنْ يَلِيهِمْ، وَيَلى مَنْ یَليِهِم.» راست است و حقّ است و قول مصطفی است و بدان انکاری نیست؛ بدان شرایط که بیان کرده شد. خبری دیگر که فرمود:«طُوبی لِمَنْ يرانى...» راست و حقّ است، امّا تقدیر کلام چنین است که آنها که مرا دیدند و به من ایمان آوردند و بر قولِ من کار کردند و از اهلِ بیتِ من برنگشتند و بر شریعتِ من کار کردند. آن خبر هم صحیح است که «جَنَّبُوا أمواتِكُم جيرانَ السّوء.» و بحمد الله همسایگان و رفیقان و ضجيعانِ وی هر چه بهتر هستند تا شبهه ای نباشد. پس اگر بر فرض بدی در جوارِ نیکی افتد، نیک را از آن بد چه نقصان؟!

اما دعاى «أصلح لنا أزواجَنا و ذُرِّيَّاتِنا» هم درست است و رسول گفته است و خوانده و خدا اجابت کرده و زنانش بحمد الله مؤمنات و قانتات و امّهات المؤمنین بودند. امّا خواجه جبری چون می داند که «أصلح لنا أزواجنا» از قرآن است،(2)باید که این آیه دیگر را هم بخواند که( عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْرًا مِنْكُنَّ؛ (3)

ص: 668


1- سوره یوسف، آیه 39 و 41.
2- زیرا چنین سخنی در قرآن مجید از قول پیغمبر اکرم صلی اللهُ علیه و آله ذکر نشده است؛ بلکه به عنوان «دعا» از ایشان نقل شده است که شامل غیر قرآن نیز می باشد.
3- سوره تحریم، صدر آیه 5.

اگر شما را طلاق دهد امید است که خدا همسران بهتر از شما برای او جایگزین کند) هم از قرآن است و رواست که «اصلح لنا أزواجنا» در بعضی زنان مستجاب است و در بعضی نه که معصوم نیستند، تا شبهه زایل شود. فرزندانش نیز برخی ائمّه طاهرین و بعضی سادات بزرگوارند که میخِ دیدگان جبریان و خوارج اند و جبری و خارجی مارِ سیاه را بر سینه خود از گیسوی سیاهِ علویان و فاطمیان دوست تر دارد. برخی نیز آلوده لغزش و معصیت اند و دعا در بعضی مستجاب است و در بعضی دیگر نه.

گفته است:« شیعه می گوید: بدترین خاک، تربتِ رسول است که ابوبکر و عمر را ابو بکر را آنجا نهاده اند.» این اعتقاد شیعه نیست و بیشتر لایق مذهبِ و اعتقاد این خواجه است؛ بدان دلیل که علی مرتضی روزِ وفات ابوبکر و روزِ وفات عمر زنده بود با صلابت و شجاعت. او منع نکرد که ابوبکر و عمر را آنجا دفن کنند. عبّاس با رفعتِ قدرش و کافّه بنی هاشم حاضر بودهاند و البتّه خصومتی و منعی نکردند که دلیل بر آن است که بدان مجاورت راضی بوده اند. امّا آن روز که امام حسِن مجتبی پسر علی مرتضی فرزندِ فاطمه زهرا با رفعتِ قدر و شرفِ نَسَب و ظهور فضل و عصمتی که داشت دراصل و نسب و علم و عصمت، هم از ابوبکر و هم از عمر بهتر بود درگذشت،خواستند تا او را به سرِ تربتِ مصطفی آورند تا عهدی تازه گرداند. بی درنگ عایشه براستری سوار شد و مروان شمشیر کشید و همۀ بنی امیّه با سلاح به خصومتِ با پیکر حسن بن علی برآمدند و کینه بدر و احُد و جمل و صفّین را تازه کردند؛ تا نگذارند که جگرگوشه مصطفی را آنجا دفن کنند. شیعه و مقتدایانِ شیعه منع نمی کنند که ابوبکر تَيْمی و عُمَرِ عَدَوَی(1) را در حظیره مصطفی ببرند؛ امّاعایشه و مروان روا نمی دارند که پسر فاطمه را در حظیره جدّش ببرند.این عداوت را بنگر که در چه کس بیشتر است و این خصومت کجا سابق تر است! در کتب آمده است که عبدالله بن عبّاس - رضى الله

ص: 669


1- ابن الاثیر در اللباب گفته است: «العدوى بفتح العين و الدال المهملتين، هذه النسبة إلى عدي بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر القرشي ،منهم عمر بن الخطاب...»

عنه - که پدرِ خلفای عبّاسی است در حضور خلق روی به عایشه کرد و گفت:« واسوأتاه يوماً على بغلٍ و يوماً على جَمَلٍ تُريدينَ أن تطفئى نورَ الله وتُقاتِلى أولياءَ اللَّه ؛ إرْجِعى إلى بيتِک ،(1)ای وای! یک روز سوار بر قاطر و یک روز بر جمل، می خواهی نور خدا را خاموش کنی و با اولیای خداوند کارزار کنی.»

پس با این حجّت آشکار شد که علی با مردانگی مانع نشد که ابوبکر و عمر را در جوارِ مصطفی دفن کنند، شیعیان چگونه منکر آن باشند؟ چون عایشه و مروان و بنی امیّه پیکر امام حسن را در حظیره رسول راه ندهند، این خواجه ناصبی چگونه دشمنِ خاندان رسول نباشد؟ اگر به این گونه از اخبار و قصَص مشغول شویم باید کتبِ بسیار بنویسیم. در جوابِ این جبری و همۀ جبریان همین قدر در این موضع کافی است؛ زیرا معلوم شد که مجبّران و ناصبیان ،علی و آلش را بیشتر دشمن می دارند تا شیعه صحابه را والحمد لله ربِّ العالمين.

دویست و سی و سه

آنگاه گفته است:

فضیحت شصت و پنجم. شیعه آوازه می افکَنَد که به گفته خدا و رسول، علی امامِ منصوص بود.اگر بپرسیم در کجای قرآن است، می گوید این آیه دلیل بر منصوص بودن علی بن ابو طالب است: (إنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا؛(2) سرور شما تنها خداست و پیامبر او و نیز آنانند که ایمان آورده اند.)

می پرسیم :اگر هم درست باشد که در شأنِ علی است- که مسلّم نیست و بسیاری از مفسّران بر آنند که در شأنِ او به طور خاصّ نیامده است - چگونه بر خلافت و امامت دلالت می کند؟ خدای تعالی می گوید: من ولی شما هستم و رسولِ من ولی شماست و آن مؤمنانی که در رکوع صدقه دادند و کدام کس این را منکر است که خدای و رسول و علی ولی و یاور و مُحِبّ مؤمنانند؟ این

ص: 670


1- برای ملاحظه کلام ابن عباس ر.ک: تعلیقهٔ 224 نیز ر.ک: الإرشاد، ج 2، ص 18؛ شيخ طوسي، الأمالي، ص 161، ح 267؛ بشارة المصطفى، ص419.
2- سوره مائده، آیه 55.

بر منصوص بودن خلافت دلالت نمی کند. می گویند سخن رسول که گفت «أنتَ منّى بمنزلةِ هارونَ مِنْ موسى الّا أنَه لا نبیَّ بعدی»(1) دلیل است بر خلافتِ او.ما ثابت کردیم که هارون پس از مرگ موسی خلیفه او نبود، تا تو این را بر آن حمل کنی؛ زیرا خلیفه و وصی یوشع بودنه ها رون. اگر خدا و پیامبر علی را منصوص می کردند، چرا در حضورِ جمهورِ اصحاب چنین نکردند تا پوشیده نمانَد و هیچ کس انکار نکند. شتر سواری دولا دولا نمی شود. پیامبر تمامِ شریعت را در حضورِ جمهور صحابه شرح می کرد؛ چرا باید امامت علی را در ضمن سفر و بر روی پالان شتران [در غدیر ] ابراز کند؛ چنانکه کسی دزدیده کاری کند. در سفر این تقریر نقصانِ امامت است. این کار که در نزد تو عظیم و با نبوّت برابر است ،چرا پنهان و بی گواه و قباله و در غیبت برخی می بایست انجام گیرد تا یکی بگوید من در آنجا حاضر نبودم؟ پس مقصود از آن آیه امامت نیست. اگر چنین بود که تو می گویی، خدای ما به رسول می گوید: ﴿ ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ؛ (2)محمّد پدر هیچ یک از مردان شما نیست،امّا فرستاده خدا و واپسین پیامبر است).( وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا O مُحمَّدٌ رَسُولُ اللهِ؛ (3)خدا در گواهی بر رسالت محمّد بس است). ﴿وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ ؛ (4)محمّد جز فرستاده ای نیست.) (یا داوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ (5)ای داود! ما تو را در زمین خلیفه خویش کرده ایم.) (هارُونَ اخْلُفْنى في قَوْمی؛(6)موسی به برادر خود گفت در میان قوم من جانشين من شو.) از این آیات دانستم که شیعه یا وه می گوید و دروغ می بافد و درست است که رسول الله در حالتِ وفات گفته است: «الله خلیفتی

ص: 671


1- الكافي، ج 8، ص 70 ، ح 80؛ الإرشاد، ج 1، ص 8؛ الخصال، ص 311، ح 87؛ شیخ طوسی، الأمالي، ص227، ح 399؛ صحیح مسلم ، ج 7، ص 120؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 45، ح 121؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 304 ح 3814؛ مسند ابن حنبل، ج 3، ص 32 و ج 6، ص 369 و ص 438.
2- سوره احزاب، آیه 40.
3- سوره فتح، آیه 28 و 29.
4- سوره آل عمران آیه 144.
5- سوره ص، آیه 26.
6- سوره اعراف، آیه 142.

فى أهلى؛ خدا جانشين من در خاندان من است. و کسی را منصوص نکرد و گفت: «مروا أبابکر؛(1) فرمان دهید که ابوبکر نماز بخواند.» تا اجماع امّتش حجت باشد.

گفته است: «شیعه امام را منصوص می دانند.» آری؛ چنین است و این مذهبی دیرینه و کهن است. یادگار از آن روزگار است که این مذهب را آدم بر شیث نصّ کرد و بعد از وی همۀ انبیا نیز چنین کردند. مذهبی نو و تازه چون مذهبِ بوالحسن اشعری و حسین نجار و عَمْر و عُبَيْد و غیر ایشان نیست. در مذهب اهل حقّ است و معصوم و بعد از مصطفی علی مرتضی است به دلالاتِ قاطع که بیان کرده شد.بحمد الله شیعه دلالت بر امامت را از طریق آیات و یا اخبار که هر دو سمعی است. اثبات نمی کنند، بلکه از طریقِ عقل نیز ثابت می کنند و آن وجوبِ ریاست است و جوازِ خطا بر آن وجه که بیان کرده ایم. امّا آیات و اخبار را برای تأکید دلالت و تعیینِ امامت می آوریم و غیر از آیه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ...» و خبر «أنت منّى ....»، بسیاری آیات و اخبار است که دلالت بر امامتِ علی می کند. چون این کتاب در زمینهٔ خاصّ امامت نیست، آنچه در مواضع مختلف تا اینجا در این معنا گفته ایم، کافی است. ما در كتابِ البراهين في إمامة أمير المؤمنین بیان آیه و وجه خبر و دلالت سمع و نقل بر امامت را گفته ایم. در کتاب حاضر آن مجال نیست.

گفته است: «خلیفهٔ موسی هارون نبود و وصی و خلیفۀ وی یوشع بود.» شاهد از غیب می رسد. مبارک باد! پس در این امّت خلیفه همان باید باشد که به اجماع وصی است و اجماع این است که وصی مصطفی نه ابوبکر بود و نه عمر و نه عثمان؛ بلکه علی بود. پس خلیفه هم وصی باید باشد تا صورت و مثال درست باشد که آورده است.گفته است:« چون علی را منصوص می کرد، می بایست در حضور خلق می کرد تا نصّ پوشیده نمی ماند.» دگرباره در محاسبه کور شده است. باید تفسیر جریر طبری را

ص: 672


1- اشاره به حدیثی معروف در میان اهل سنت است. ر.ک: سیوطی، جامع صغیر، ج 2، ص 535؛ ح 8175؛ صحیح مسلم، ج 2، ص 22....

بگیرد و ببیند که او را امام منصوص کرد درحضور همهٔ مهاجران و انصار مکّی مدنی، حضری و بدوی، عربی و عجمی و در حضور همۀ زنانِ رسول.

گفته است: «در سفر این تقریر نقصانِ امامت است.» بیچاره پنداری از احوال بدايتِ وحی و رسالتِ اولو العزم ها بی خبر است. این خواجه ناصبی باید که این مجادله را اوّل با خدا بکند و بگوید: ای خدا! چرا در شبی تاریک که باد و باران برخاسته بود، به موسای غریب در بیابان از طریق درختی گفتی: من خداوندم (إنّى أنا الله )،(1) مانند کسی که کاری دزدیده و پنهانی کند؛ نه در مصر و در حضور مردم. این چه معنی دارد؟ خداوندا! چرا محمد را در حرا به رسالت برگزیدی، نه در مکّه و در میان مردم؟

پس اگر تقریرِ رسالتِ موسی هنگام شب در کوه و بیابان و تقریرِ نبوّتِ مصطفی تنها و در غار حَرا سبب نقصانِ نبوّت ایشان نمی شود، تقریر امامتِ علی هم بر جهاز شتر در بیابان غدیر نقصانی ایجاد نمی کند. رسول، موسی و محمّدند که صادق و صاحب معجزات هستند. امام، علی و آل اویند که منصوص و معصومند و عالم و به نهان و آشکارا بودن بستگی ندارد. خواجه ناصبی این صورت را به آن قیاس کند تا دلتنگ نگردد!

گفته است: «باری تعالی اسامی انبیا و نامِ مصطفی را ظاهر در قرآن گفته است، بایست که نامِ علی را مصرَّح می گفت که او بعد از مصطفی امام است، تا امّت را در آن شبهه نباشد.» دگرباره این ناصبی دست از (يَفْعَلُ اللهُ ما يَشاءُ) (2)برداشته و از اراده و مشیّت بیزار شده و مالک الملک را معزول کرده است و چنانکه شیعیان می گویند، می گوید: خدا چنین می بایست می کرد و چنان نمی بایست می کرد. کور است و نمی داند که امامت را در این صورت با نبوّت قیاس نمی کنند؛ زیرا معرفتِ نبی، سمعی است و معرفتِ امام، عقلی.

ص: 673


1- سوره قصص، آیه 30.
2- سوره ابراهیم، آیه 27.

و عجیب است که با خدای تعالی منازعه نمی کند که این چه سرگشتگی است که به مسلمانان می دهی. مثلاً به طور مطلق می گویی: ﴿ أَقِیمُوا الصَّلاةَ؛ نماز بگزارید،) چرا مصرَّح نمی گویی که فریضه چند است و سنّت چند است؟ چرا تعیین وقت نکرده ای؟ چرا در قرآن آیه ای نمی فرستی که چند رکعت است؟ در سفر و حضر چگونه باید نماز خواند؟ به طور مبهم می گویی نماز بگزارید تا امّتِ مصطفی سرگشته باشند. آنگاه به طور مطلق می گویی:(وَ آتو الزّکاة،(1)زکات بدهید.)اما تعیین نمی کنی که از بیست دینار نیم دینار، از ده من یک من ،تا فقها اختلاف نکنند. شریعت را تو می فرمایی ولی رأی و اجتهاد را به ما و امیگذاری؟ تا هفتاد و دو قولِ مختلف پدید آید؟ همین طور است در همۀ ارکانِ شرعيّات. پس اگر در این همه که سمعیّات است رواست که بعثتِ مصطفی عبث نباشد و بعد از وی فرقه ها از میانِ عالم و جاهل پدید آید، در مسئلۀ امامت هم که خود عقلی است چگونه واجب است که نامِ علی را ببرد به تصریح تا شرفِ علم باطل و مرتبتِ عقل زایل شود و برای ثواب و عقاب حکمی باقی نماند. در عقلِ عقلا نهادینه است که امامی لازم است و باید جایز الخطا نباشد. آیا قرآن و محمّد بیایند و بگویند که کدام شخص بر این صفت است؟ این را گفتم تا بدانی که این ناصبی جبری ،یاوه می گوید و بیشتر دروغ می گوید و دشمنِ توحید و عدل و نبوّت و امامت و شریعت است و دلش بدان خوش است که نامِ علی در قرآن مصرّح نیست. نامِ دیگران را نمی بینی که چگونه ظاهر است!؟ هر آیه که ناصبیان در حقّ غیرِ علی بن ابوطالب آورده اند، به دروغ و تزویر و تعصّب است. این است جوابِ آنچه در آيه (إنّما وليكم الله) و خبرِ منزلت آورده است.

گفته است: «رسول، در حالتِ وفات گفت: اللهُ خلیفتی فی أهلی.» دروغ است و اگر هم گفته باشد، بر صحّتِ مذهبِ شیعه دلالت می کند؛ چون نگفت: الله خلیفتی فی ازواجی. پس عایشه از این کلام بهره ای ندارد، و نگفت: الله خلیفتی فی اُمّتی، تا این

ص: 674


1- سوره بقره، آیه 43، 83 و 110؛ سوره نساء، آیه 77 و...

خواجه ناصبی هم از آن نصیبی داشته باشد. گفت: الله خليفتي في أهلي. معنى «اهل» فاطمه است و علی و هر دو فرزندانش؛ یعنی خدایا امّت را به علی سپردم و علی را به تو.

گفته است: «رسول - علیه السلام گفت: مروا أبابکر ، تا اجماع امّتش حجّت باشد.»اگرچه خبری است که شیعه قبول نکرده است، با این حال به هزار گوهر می ارزد.از کوربختی است که نمی داند این لفظ بر نصّ دلالت دارد و ردّ بر اجماع و اختیار است. اگر می گفت: مروا واحداً منکم، و اختیارِ تعیین را به عهده ایشان می گذاشت، دلالت بر اجماع و اختیار می کرد؛ ولی چون تعیین را مصطفی کرد و گفت: مروا أبابکر، برای این بود که اختیار و اجماع اثری نداشته باشد. پس بر این قول، ابوبكر نصّ رسول است به امامت. این خواجه باید که به همهٔ سنّیان بگوید: تا دست از مذهب خود بردارند و طریقهٔ اختیار را رها کنند و ابوبکر را اِمام منصوص بدانند، به دلالتِ این خبر تا مذهبی نو باشد. پنداری مذهبِ کهنِ آنان ملال خیز است. والحمد لله رب العالمين.

دویست و سی چهار

آنگاه گفته است:

فضیحت شصت و ششم. شیعه هرگز نمازِ «وتر» نمی گزارد. نزد امام ابو حنیفه واجب است و نزد شافعی سنّت و شیعه هرگز نمی خواند. اما جواب این کلمه آن است که باید کتاب مصباح كبير و مصباح صغیر و دیگر را بگیرد و بخواند- اگرچه چشمِ نابینا را با نور چراغ بینا نمی توان کرد -تا بداند که در در مذهب شیعه مذهب شیعه نماز شَفع و وتر چگونه مؤکّد است و ادعیه و ارکانِ وی چگونه است و چه وقت برای ادای آن بر می خیزند و در هر شهری چند هزار معتقد چگونه آن را به جا می آورند. این خواجه باید این ها را بداند و یاوه سرایی نکند و دروغ نگوید و به ریشِ خود نخندد که از این بهتان ها و دروغ ها ملال پدید می آید.

ص: 675

اما مسئله را بی پاسخ فرو نمی توان گذاشت. ابو حنیفه می گوید: واجب است و جز به نیّتِ واجب نمی توان خواند؛ شافعی می گوید: سنّت است و جز به نیّتِ سنّت نمی توان خواند و به نیّتِ سنّت وجوبِ ساقط نمی شود. این خواجه که حنفی سنّی است پس باید که یک و تر را به دو نیّت بخواند و این روا نیست و چون به یک نیّت بخواند، حنفی سنّی نیست، زیرا اختلاف ظاهر است. پس اولی تر آن است که وتر نخواند؛ تا مذهبش مرکّب نشود.

به دروغ گفته است:« شیعه و تر نمی خواند.» با دلیل و حجّت ثابت شد که این خواجه ناصبی است که و تر نمی خواند. پس می بایست که این مورد را فضیحتِ ناصبیان می نوشت نه فضیحتِ شیعیان، زیرا بنا به قولِ ابو حنیفه به نیّتِ سنّت مُبْری(1) نیست، یعنی ذمه او بَری نمی شود و به قولِ شافعی به نیّتِ وجوب روا نیست. تا با این قول مصنّف هیچ یک از هر دو را نکرده باشد و اگر در همه این کتاب همین را گفته بود،(2)کافی بود. والحمد لله ربِّ العالمين.

دویست و سی و پنج

آنگاه گفته است:

فضیحت شصت و هفتم. شیعه می گوید :پیش تر از آنکه آیه تحریم شراب فرود آید،علی شراب نخورد و شراب همیشه حرام بوده است. مقصودشان آن است که علی شراب نخورده است و دیگر صحابه همه شراب خورده بوده اند. اگر فضیلتِ علی بر صحابه به آن بود که شراب نخورده بود و بت را سجده نکرده بود، بسیاری از ما هستند که شراب نخورده اند. ما و پدرانِ ما هرگز بت را سجده نکرده ایم، باید که ما را فضل علی باشد. ما می گوییم که چون آیه تحریم آمد ،علی کوچک بود و بت پرستی منع شده بود که او بزرگ شد. اگر ابوبکر و عمر و بزرگان صحابه شراب خوردند و بت پرستیدند، آیا

ص: 676


1- اسم فاعل است از «أبرا». پس «مبری نیست »،یعنی ذمه را از ادای تکلیف بری نمی کند.
2- یعنی این سخن و این گفتار هست از قبیل: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست».

حمزه و جعفر و عبّاس و عقیل ،شراب نخوردند و بت نپرستیدند؟ پس بدان که شیعه هر چه می گوید از هوای نفس می گوید، نه از سرِ دیانت و حقیقت. این است بعضی از فضایح و قبایح روافض. أعاذَنا اللهُ وإيَّاكُم من شرَّهم و وَقانا و إيَّاكُم من كيدِهم، إنّه العلىُّ العظيمُ الجوادُ الكريم واستغفر اللَّهَ العظيم مِن الخطايا و الزّللِ في القولِ والعملِ. إنّهُ قريبُ مجيبُ وصلّى الله على محمّدٍ وآلِهِ خاتَمِ أنبيائِهِ و خيرِ خلقِ الله وعلى آلِهِ وأصحابِهِ. كتبتُ و فرغتُ من هذا في المحرّم سنة 555؛ خدا ما و شما را از شرّ آنان (شیعیان) در پناه گیرد و از نیرنگ ایشان نگه دارد که او فرازمند، سترگ، بخشنده و بزرگوار است و از خدای بزرگ از خطاها و لغزش ها در گفتار و کردار آمرزش می خواهم که او نزدیک و پذیرنده است و درود خدا بر محمّد و خاندان او که فرجامینِ پیامبرِ خدا و بهترین آفریده اوست و درود بر خاندان و اصحاب پیامبر. نوشتم و به پایان بردم این کتاب را در محرّم سال 555 هجری قمری.

اما جواب این فصل آخرین این است که شبهه ای نیست که شراب حرام بوده است و هرگز روا نیست که حلال باشد؛ زیرا زایل کننده عقل و نقصان دهنده شرع است. در آنکه همه صحابه هم کردند و هم خوردند، شبهه ای و خلافی نیست. اما اتّفاقِ فضلا و عقلاست که شراب خورده چون زاهد نیست و بت پرست، چون مؤمن. اگر حمزه و جعفر و عقیل و عبّاس - رضى الله عنهُم - خوردند و بت را سجده کردند، ناگزیر شایسته امامت نیستند که هر کس که شراب خورده یا بت پرستیده باشد، وقتی هم که از این ها توبه کند، شایسته نبوّت و امامت نیست .امّا مؤمن و مخلص و تائب است. پس ،از این وجوه که بیان کرده شد ،امامِ بعد از مصطفی، علی است نه ابوبکر و نه عمر و نه عثمان و نه عبّاس و نه عقیل و نه جعفر.

و الحمد لله ربّ العالمین که ما را توفیق و عمر و تمکین داد تا جوابِ این خارجی ناصبی را بر این وجه که مؤمنانِ شرق و غرب تا قیامت بخوانند داده شد و شبهات و دعاوی جبریان همه باطل و مضمحلّ کرده شد. از باری تعالی خواسته ام که اگر خللی يا لغزشی یا سهوی در گفتار و قلم آمده باشد ما را عفو کند که هر تعصّب و سخنانِ

ص: 677

سخت که نوشته ،آمد بر طریق جواب بود، نه بر طریقِ ابتدا.

و در جمعِ این نقض، تقرّب به خدای تعالی کردیم و به مصطفی و مرتضی و به همۀ ائمّه هدی تا روزِ قیامت از رحمتِ او و شفاعتِ ایشان بی نصیب نباشیم. مؤمنانی که در حیاتِ ما و بعد از ما می خوانند ما را و همۀ علمای شیعه را به دعای خیر یاد آورند. در خاتمه این کتاب التجا کردیم به خدای تعالی به وسیلهٔ این آیه از کتاب عزیز:( رَبَّنَا لا تُؤَاخِذْنا إِنْ نَسينا أوْ أَخْطَأًنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا أَنْتَ مَوْلانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ؛(1) پروردگارا! اگر فراموش کردیم یا لغزیدیم بر ما مگیر. پروردگارا بر دوش ما بارِ گران مگذار چنانکه بر دوش پیشینیانِ ما نهادی؛ پروردگارا چیزی که در توانِ ما نیست، برگُردۀ ما مَنه و از ما در گذر و ما را بیامرز و بر ما ببخشای، تو سرورِ مایی، پس ما را بر گروه کافران پیروز فرمای).آمین یا ربَّ العالمین و یا خیرَ النّاصرين و استجِب دعاءَنا و دعاءَ جميعِ المؤمنينَ برحمتک يا أرحم الرّاحمين.

این کمترین اهل مودّت، سید علی موسوی گرمارودی، بازنگاشت این کتاب را به تأييد الهی - جلَّ اسمُه - ظهر روز یک شنبه چهارم آبان 1392 برابر با اوّل محرم 1436 (یعنی 780 سال پس از تألیف کتاب نقض )آغاز کرد و بازنگری آن را در ظهر روز سه شنبه، یازدهم آذر 1393 به پایان برد و امیدوار است خداوند آن را از توشه های آخرت محسوب دارد. بمنّه وكرمه. والحمد لله أوّلاً وآخراً.

ص: 678


1- سوره بقره، آیه 286 .پوشیده نماناد لطف دعا با این آیه مبارکه در این مورد؛ زیرا چنانکه آیه مشتمل بر درخواست آن مطالب عالیه در آخر آن سوره مبارکه قرار گرفته است. همچنین مصنفه رحمة الله علیه آن را در پایان کتاب خود قرار داد تا از قبیل (ختامهُ مِسْكُ وَ فى ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ) (سوره مطففین، آیه 26) باشد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109